داستان درمورد چرا عاقل کند کاری که باز ارد پش

داستان درمورد چرا عاقل کند کاری که باز ارد پش
داستان درمورد چرا عاقل کند کاری که باز ارد پش

درمهارت نوشتاری

در این پست با ریشه و معانی ضرب المثل ” چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی” آشنا می شوید. با دانشچی همراه باشید.

۱- عاقل کاری را که پشیمانی به بار می آورد انجام نمی دهد.

۲- در مورد افرادی به کار می‌رود که قبل از انجام امور، جوانب گوناگون آن را در نظر نمی‌گیرند و عمل و رفتار آنها براساس تعقل و دوراندیشی نیست و سرانجام دچار پشیمانی و حسرت می‌شوند.

۳- در مورد افرادی بکار میرود که از انجام کاری و عاقبت آن میترسند و سعی میکنند که به سمت انجام آن کار نروند.داستان درمورد چرا عاقل کند کاری که باز ارد پش

۴- انسان دانا کاری را انجام نمی دهد که بعدها از انجام آن پشیمان گردد.

در مورد ریشه این ضرب المثل آورده اند که اورنگ زیب در قرن ۱۷میلادی پادشاه هند بود و دختر بسیار زیبا و شاعر داشت که مخفی تخلص می کرد و این شعر او نسبتا معروف است!

در سخن مخفی شدم، مانند بو در برگ گل
هر که دارد میل من ، گو در سخن بیند مرا

مخفی علیرغم خواستگارهای زیاد ازدواج نمی کرد، چون عاشق یکی از کاتبین در بار به نام عاقل خان شده بود. هرچه پدرش اصرار می کرد، مخفی قبول نمی کرد و می گفت دوست دارم پیش شما بمانم. جاسوسان به اورنگ زیب اطلاع دادند که مخفی عاشق عاقل خان شده. واضح است که یک کاتب معمولی دربار جرات حرف زدن با دختر پاشاه را هم به زور داشته چه رسد به عاشق شدن و خواستگاری کردن.

اورنگ زیب این حرفها را باور نکرد و برای مطمئن شدن تدبیری اندیشد و گفت روزها رفت و آمد در کاخ زیاد است. کاتبین شب ها به کاخ بیایند و گزارشات و تاریخ را بنویسند تا خودش ملاقات مخفی و عاقل را در تاریکی ببیند. یکی از دوستان عاقل به وی هشدار داد که برنامه ای برای به تله انداختن اوست و از آنجایی که عاقل خان علاقه ای به مخفی نداشت؛ از روز شروع نوشتن، که یک هفته بود عاقل خان خود را به بیماری زد و از رفتن به کاخ در شب اجتناب کرد. مخفی چند شب منتظر ماند ، ولی از عاقل خبری نشد تا این که این نیم بیت را برای او فرستاد:

شنیدم که ترک منزل کرد عاقل خان به نادانی

و عاقل در جواب او نوشت:

چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی؟

کسی بر عقل ودین حرمت نداشت از روی نادانی
ســــزایش حســرت واندوه وتشـــویش و پریشانی

خــدا داده بهر کس دانش وعقـــل وخـــرد تا آنک
نســـازد خویش را در بنــد حکم ظالم و جــانی

هـر آن آزاده انسانی که قــــدر حـــریت داند
نمی خواهد که باشـــد در قفس یا کنج زندانی

عـــُدوّیِ تو که قصد دین ودنیای ترا دارد
نمی باید که دشمن را بفـرق خویش بنشـانی

کسی دستور قتل وحکم تاراج تو صادر کرد
سـزاورت نباشد تا بحکمش سر بجنــــبانی

به فرعـــون و خـــدایان دروغین لا بگو هر وقت !
همان طوریکه نه گفت بر زبان موسی ابن عمرانی

به تیر دشمـــنان ، قلب برادر را مکن پرخــون
«چـرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمــــانی »

یتیـــم ِبینـــوا را هیچ کس هر گز نرنجـاند
تو ناکس گر نباشی هیچـــگاه آنرا نرنجانی

نباشی آدمی گرچشم مظلومی کنی پر اشک
اگر خوشحال نمودی دردمندی را تو انسانی

به مصر و شام و برما وفلسطین جوی خون جاریست
نبـــــاشد بـــی تفـــــاوت بودنت شـــــرط مسلمـــانی

عـــراق مهـد تمـــدن بود و وقتی مرکز اسلام
کنون جولانگـــهی اشغالگران قاتل و جــــانی

ز شام وطفلکان بی پناه وخلق مظلـــومش
جهــــان را لکۀ عار سیاه باشد به پیشانی

به برما آتش نمـرود باشــد مشتعل اکنون
و سوزانند اطفـــال وزنان و پیر مــردانی

بمصر بار دگر فـــرعون وهامان بلعم باعور
دهند فـــــرمان قتل هر مسلمان را به آســانی

صدای طبل جنگ بر ملک ما از دیر بالا است
سر اسر انفجار وانتحـــــار وقتــــل و ویرانـــی

دوتا همسایۀ ای ما چون دو گرگ گرسنه دائم
بملک ما شبیخون می زنند چون نیست چوپانی

اگر خدمتگذار دین ومردم ، در زمین باشی
باوج آسمــــان آخـــر تو بال و پر بیفشـــانی

«عزیزی» از رۀ دین وخـــرد غافل مشو هر گز
وگرنه در حصـــار جهـــل وحیرت بند می مانی

محمد عزیز عزیزی

هرگونه سوال و دریافت مشاوره تحصیلی (از ابتدایی تا دكتری) ثبت نام مدارس تیزهوشان، نمونه دولتی و ثبت نام دانشگاه سراسری، آزاد، علمی كاربردی و پیام نور با شماره های زیر تماس بگیرید.

تماس از تلفن ثابت 9099072952 (سراسر كشور) تماس از تلفن ثابت 9092305587 (فقط استان تهران)

پاسخگویی به صورت 24 ساعته

برچسب زده شده با :انشا چرا عاقل کند کاری که بازآرد پشیمانی چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی ریشه ضرب المثل چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی شعر کامل چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی معنی چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی معنی ضرب المثل چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی نگارش رشته انسانی نگارش یازدهم

عالی بود ممنون

عالی????

ایمیل شما نشر نخواهد شدخانه های ضروری نشانه گذاری شده است. *

دیدگاه

داستان درمورد چرا عاقل کند کاری که باز ارد پش

نام *

ایمیل *

 − 
7
 = 
1

.hide-if-no-js {
display: none !important;
}

مثل نویسی پایه ی یازدهم صفحه/۸۳   چرا عاقل کند کاری که بازآرد پشیمانی

در گذشته های دور در میان مردمی که هر کدام به تنهایی یک داستانی در زندگی دارند و می توان از سرگذشت زندگیشان یک کتاب نوشت پیرمردی سالخورده و دنیا دیده به همراه همسرش زندگی می کردند که از دار دنیا یک گاو داشتند  که زندگیشان را با آن می گذراندند. با شیر آن شام می خوردند، با پنیر آن صبحانه و با کره ی آن ناهار. زن خانه با گرفتن شیر و کارهای خانه روزش را سپری می کرد و مرد خانه با به چرا بردن گاو در دشت و تمییز کردن تهویله روزش را می گذراند. گذشت و گذشت تا رسید به روزی که مشتری دندان گردی برای گاو پیدا شد و به ازای مبلغ خوبی خواستار خرید گاو شد. پیرمرد نیز با یک تصمیم عجولانه گاو را فروخت تا به امید اینکه با به دست آوردن پول فروش گاو زندگیشان را بچرخاند.گاو را فروخت در حالی که پیرزن راضی به این کار نبوند. بعد از مدتی پول آنها به اتمام رسید در حالی که پیرمرد و پیرزن هیچ کاری در توان نداشتند که انجام دهد.

پیرمرد که از فروختن گاو بسیار پشیمان شده بود زیرا که به راحتی مایحتاج زندگیشان را بدون دغدغه و استرس فراهم می کرد و پیرزن که دیگر از این وضعیت خسته و شاکی شده بود با تشر به پیرمرد که تنها کارش افسوس خوردن بود گفت:چرا عاقل کند کاری که بازآرد پشیمانی؟ پشیمانی سودی ندارد. برخیز و به دنبال کاری برو و ما را از این وضعیت نجات ده، با یک جا نشستن و زانوی غم بغل گرفتن هیچ کاری پیش نمی رود.

داستان درمورد چرا عاقل کند کاری که باز ارد پش

نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید

این مطلب اختصاصی بوده و کپی برداری از این مطلب در سایت شما پیگرد قانونی دارد

در حالی که پیرمرد و پیرزن هیچ کاری در توان نداشتند که انجام دهد.(انجام دهند)

ویرایش شد ممنونم دوست عزیز

سلام انشای خیلی خوبی بود مرسی

خیلی خوب بود مرسی

تهویله اشتباهه درستش طویله است

3
 − 
2
 = 

.hide-if-no-js {
display: none !important;
}

این سایت ساخته شده توسط گروه سحم میباشد. گروه سحم در زمینه سایت و نرم افزار مشغول فعالیت است و تمام انشا و مطالب سایت و نرم افزار های انشا در کافه بازار به صورت اختصاصی نوشته شده است

 هر کسی در زندگی تصمیمات زیادی را می گیرد و به دنبال آن تصمیم ها مسیر زندگی خود را برمی گزیند اما گاهی دچار اشتباه می شوند و ناگزیر به جبران آن می شود اما بعضی اوقات این اشتباهات آنقدر پیش و پا افتاده است که تنها حسرت و پشیمانی را برایت به جا خواهد گذاشت.

آدم عاقل قبل از هر تصمیمی درست فکر می کند. تمام راه ها و جوانب رسیدن به هدف را بالا و پایین می کند تا در نهایت مسیر درست و نزدیکتر را برگزیند و آن را ادامه دهد.

گاهی ممکن است خطا رود و این قابلیت را داشته باشد که مسیر رفته را بازگردد و از آن درس عبرت بگیرد.

اما زمانی که به تصمیم خود پافشاری کند و تمام مال و ثروت و عمر و جوانی خود را در این مسیر صرف کند و در انتهای راه دریابد که تمام این مدت اشتباه رفته است تنها برایش حسرت و پشیمانی به جا می ماند.

 چرا باید آدم عاقل که خدا در وجودش قدرت اراده و تصمیم گیری را نهفته است و این قابلیت را برایش تعبیه ساخته است که با کمک عقل خود کارها را انجام دهد، کاری را انجام دهد که پشیمانی ثمره ی آن باشد؟داستان درمورد چرا عاقل کند کاری که باز ارد پش

پس چه شد آن انسانی که اشرف مخلوقات نامیده شد و از تمام موجودات بالاتر و ارجع تر شمرده شد! انسان عاقل باید از تمام کارها و تجربیات خود و دیگران درس عبرت بگیرد و آن را در ذهن خود ثبت کرده

 تا در زمان نیاز به آن رجوع کرده و با کمک اندوخته ها و عقل خود تمام مشکلات را از سر راه خود کنار زند. این ها همه خصوصیات انسان عاقل است.

 همان انسان عاقلی که اگر کاری را انجام داد با عقل و تفکر آن را انجام می دهد و یا اگر در آن شکست خورد به جای پشیمانی در صدد جبران آن بر می خیزد و با تمام جان و دل برای جبران آن تلاش می کند.

 اندیشیدن قبل از هر کاری تنها راهت را آسان تر خواهد کرد. بنابراین باید این ضرب المثل را سر لوحه ی زندگی قرار داد و همچون افراد عاقل در تصمیم گیری ها درست انتخاب کرد تا در انتهای کار برایت پشیمانی به ارمغان نیاید.

انشای پایه یازدهم مثل نویسی صفحه83 چرا عاقل کند کاری که بازآرد پشیمانی

گردآوری توسط: مرجع انشا / انشائی

خلاصه امتیاز به این انشاء از دیدگاه شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه

وب‌سایت


Code
+ 40 = 45

داستان درمورد چرا عاقل کند کاری که باز ارد پش

آرایش

مدل مو

مدل لباس

آکاایران: ضرب المثل چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی, ریشه ضرب المثل های ایرانی

آکاایران: داستان ضرب المثل چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی

ضرب المثل چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی, داستان ضرب المثل ها

در این مطلب از ابرتازه ها داستان ضرب المثل چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی را بیان می نماییم. برای استفاده از این مطلب با ما همراه باشید.

غالباً در مورد افرادی به کار می رود که قبل از انجام امور، جوانب گوناگون آن را در نظر نمی گیرند و عمل و رفتار آنها براساس تعقل و دوراندیشی نیست و سرانجام دچار پشیمانی و حسرت می شوند.

زمانی که یوسف بر اثر حسادت برادران خود در چاه افتاد. مالک بن دعر که با کاروانش از آنجا می گذشت او را نجات داد و به عزیز مصر فروخت. عزیز، نیز او را به خانه برد و به همسر خود، زلیخا گفت: «او را گرامی بدار. شاید روزی از او بهره بگیریم و وی را به فرزندی بپذیریم.» زلیخا که فرزندی نداشت، به پرورش و تربیت او پرداخت تا به حد کمال رسید، ولی زیبایی او دل و جان زلیخا را برد.

زلیخا برای تحریک یوسف به حیله ای متوسل شد، ولی یوسف تقوا پیشه نمود. او از سر صفای ایمان گفت: «مَعَاذَ اللّهِ إِنَّهُ رَبِّی أَحْسَنَ مَثْوَایَ إِنَّهُ لاَ یُفْلِحُ الظَّالِمُونَ؛ به خدا پناه می برم که بهترین پناهگاه من است و ستم کاران را رستگاری نمی دهد». (یوسف: ۲۳) وقتی زلیخا راه کام جویی را بسته دید به تهمت و افترا متوسل شد و عزیز مصر را وادار کرد تا یوسف را به زندان بیندازد، اما یوسف، زندان را در مقابل خوف و خشیت الهی، هیچ انگاشت و در زندان نیز به هدایت زندانیان و تشویق آنها به قبول توحید پرداخت.

مدت ها گذشت و زلیخا همچنان انتظار می کشید، ولی یوسف از اینکه از حیله زلیخا رهایی یافته بود، خدا را شکر می کرد. سرانجام، زلیخا از اینکه یوسف را به زندان انداخته بود، پشیمان شد؛ زیرا تا قبل از زندانی شدن یوسف، می توانست با دیدار او مرهمی بر زخم دل خود گذارد، ولی وقتی که یوسف به سیاه چال افتاد آن دیدار مختصر نیز از میان رفت و زلیخا را در غم فراق او بی تاب و نالان ساخت و نشاط جوانی و زیبایی اش به زشتی گرایید.

اگر چه زلیخا پس از رهایی یوسف از زندان و مرگ همسرش، مشمول بخشش و عنایت الهی شد و با بازگشت به دوران جوانی به وصال محبوب رسید، ولی بعدها حسرت و ندامت اولیه ـ که ناشی از عدم تعقل و دوراندیشی بود ـ به صورت ضرب المثل درآمد.

منبع:rasekhoon.net

منبع : abartazeha.com

سایت سرگرمی ، طنز ، جوک ، اس ام اس، معما ، تست هوش ، حکایات

انشا مثل نویسی صفحه ۸۳ کتاب نگارش یازدهم گسترش ضرب المثل چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی معنی درباره با موضوع پایه مثل نویسی بازگردانی به زبان ساده از سایت نکس لود دریافت کنید.

امروز می خواهیم برای شما دانش آموزان خوبی که به این سایت تشریف آورده و انشایی درباره ی ضرب المثل چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی که در صفحه ۸۳ کتاب نگارش یازدهم نگارش دو پایه و کلاس ۱۱ از دانش آموزان خواسته شده است را برای شما قرار بدهیم این تمرین در رشته های ریاضی تجربی انسانی و فنی حرفه ای مشترک میباشد و مثل نویسی و بازگردانی مشهد می باشد که در صفحه ۸۳ برای شما دانش آموزان به صورت تمرین آورده شده است به زودی این انشای چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی را در این سایت قرار خواهیم داد پس از چند روز به همین پست سر بزنید تا شاید انشا در سایت قرار گرفته باشد.

به نام خدایی که انسان را کامل آفرید و به او عقل و اراده و اختیار داد و او را بر سایر موجودات برتری داد. انسان این موجود دو پا کارهای عجیب و غریب کارهای زیادی انجام می دهد به خاطر عجله و فکر نکردن به سرانجام کار ،که باعث ندامت و پشیمانی او می شود ، مانند آن پسری که حاضر شد به خاطررسیدن به دختر مورد علاقه اش مادرش را بکشد و جگر او را در آورد تا برای دختر مورد علاقه اش ببرد و هنگامی که پایش به سنگ گیر کرد و می خواست به زمین بخورد جسد مادرش گفت آ خ پسرم مواظب باش ، در این هنگام پسر از کاری که کرده بود پشیمان شد ولی چه فایده که پشیمانی فایده ای نداشت .

بیشتر افراد بعد از انجام کار چنان پشیمان و نادم میشوند که گاهی اوقات دست به خود کشی می زنند. مانند قاتلی که بعد از ارتکاب قتل پشیمان میشود ولی افسوسکه بی فایده است و باید به جای جانی که گرفته است جان خود را بدهد .بیشتر اتفاقات زندگی انسان اینگونه است مثلا راننده ای که به خاطر لج و لج بازی با راننده کناری با سرعت بالا سبقت بی مورد می گیرد و در این حالت تصادف میکند و جان خود و افراد همراهش را به خطر می اندازد و باعث مرگ ، معلو لیت و مصدومیت سایرین میشود و باعث خسارات جبران ناپذیری میشود که پشیمانی و ندامت یک عمر را در پی دارد.جوانان ونوجوانانی که بخاطر اینکه انرژی خود را تخلیه کنند در چهارشنبه آ خر سال به انواع واقسام مواد محترقه دست می زنند که غیر استاندارد هستند و با یک اشتباه منفجر میشوند و باعث انفجار و مرگ ونابودی خود و آرزو هایشان میشوند و ندامت و پشیمانی یک عمر حاصل آن میشودما انسانها هر روز در معرض انواع و اقسام تصمیمات قرار میگیریم که تصمیم درست و نادرستی که می گیریم در سرنوشت ما تاثیر دارد و تصمیماتی مانند انتخاب دوست ، انتخاب نوع سرگرمی ، انتخاب شغل ، انتخاب مسیر سفر و صدها انتخاب دیگر که با آن مواجه خواهیم شد .داستان درمورد چرا عاقل کند کاری که باز ارد پش

بیایید در این روزهای پایان سال قدری در مورد کارها و تصمیماتمان بیشتر فکر کنیم و بیاندیشیم که صلاح کار ما کجاست و بهترینها را انتخاب کنیم که هیچگاه باعث پشیمانی و ندامت ما نشود و بگوییم چرا عاقل کند کاری که بار آرد پشیمانی

در طول سالیان دراز و در زمان های قدیم در بین افرادی که هر کدام به تکی یک قصه در زندگی دارند می توان درباره سرگذشت زندگی یک پیرمرد سالخورده و دنیا دیده به همراه زنش اشاره کرد که با هم زندگی می کردند و از دار دنیا فقط یک گاو داشتند آنها زندگی خودشان را با آن گاو می گذراندند. از شیر آن شام می خوردند و با پنیر آن صبحانه می‌خوردند و باکره آن هم ناهار می‌خوردند.  همسر پیرمرد کارهای زندگی را با دوشیدن شیر گاو و تمیز کردن خانه به سر می‌برد و مرد نیز گاو شیرده را به چرا می برد و از او مراقبت می کرد و تویله را تمیز می کرد.روزگاران بسیار زیادی گذشت تا روزی که یک فرد بسیار متنوع و پولدار برای خرید گاو قیمت بسیار زیادی را بر روی گاز گذاشت و پیرمرد با تصمیمی بسیار عجولانه و بدون فکر گاو را فروخت در حالی که پیرزن خانه راضی به فروش این گاو نبود و به پیرمرد می گفت که این گاو زندگی ما را می چرخاند و نباید آن گاو را بفروشیم. مرد در فکر این بود که با پولی که با فروشگاه به دست می‌آید می‌تواند زندگی خودشان را بچرخانند ولی روزی رسید که تمام پولی که از فروش گاز به دست آورده بودند تمام شد در حالی که پیرمرد و پیرزن هیچ کاری برای انجام دادن نداشتند. پیرمرد بسیار از این که گاو را فروخته بود پشیمان بوده و در خانه می نشست و افسوس میخورد در حالی که می‌توانست با گاو تمام مایحتاج زندگی خود را فراهم کند ولی با تصمیمی اشتباه آن گاو را فروخته بود و همسر پیرمرد که از این وضعیت پیرمرد خسته شده بود چاک چ باز آرد پشیمانی بلند کار بیرون بیاور با یک جا نشستن و غصه خوردن و زانو و بغل کردن چیزی درست نمی شود و هیچ کاری پیش نمی رود.

برای ورود به بزرگترین گروه جواب تمارین کتاب و
انشا کلیک کنید

برای دریافت “مثل نویسی انشا چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی گسترش صفحه 83 کتاب نگارش یازدهم معنی ضرب المثل” لطفا نظری در نظرات پایین سایت برای ما بفرستید یا از دکمه صورتی
ارسال نظر استفاده
کنید.

عالی بود

آدم ترسو هزار بار میمیرد

ا

من همونم که یه روز

متن پیام یا نظر خودتان را در این بخش تایپ کنید

آنها برای خوردن هم دیگر چیزی نداشتند مرد مجبور شد به هیزم جمع کنی برود و خیزم خانه ی دیگران را تامین کند تا پولی به دست بیاورد روزی این داستان را بای یکی از نزدیکانش تعریف میکرد که اون گفت چرا عاقل کند کاری ک باز آرد پشیمانی و به او گفت که باید با چند نفر درمورد این کار مشورت میکرده و بدون عجله تصمیم میگرفته ک ته داستان پشیمانی نباشد حانیه

بد نبود ولی تکراریه

بعد ار مدت ها پیر مرد متوجه شد که فروش گاو کار اشتباهی بوده باید عجولانه تصمیم نمی گرفت بعد با خود گفت وای برمن و به همسرش نگاه کرد با شرمندگی سرش را پایین انداخت وگفت وای بر من وای بر من چرا عاقل باید کند کاری که باز آرد پشیمانی

درحد ابتدائی بود .برای یازدهم باید جنبه بالاتری داشته باشه

سلام بچه ها از این مطلب چطور استفاده کنم کسی تونست از این مطلب استفاده کنه ؟ لطفا راهنماییم کنید


هرگونه کپی برداری از مطلب یا قالب حرام است

پیرمردی نارنجی پوش در حالی که کودک را در آغوش داشت با سرعت وارد بيمارستان شد و به پرستار گفت:خواهش می کنم به داد این بچه برسید. بچه ماشین بهش زد و فرار کرد بلافاصله پرستار گفت: این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو پرداخت کنید. پیرمرد: اما من پولی ندارم پدر و مادر این بچه رو هم نمی شناسم. خواهش می کنم عملش کنید من هرجور شده پول و تا شب براتون میارم پس پرستار گفت با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید.

پيش دكتر رفت اما دکتر بدون اینکه به کودک نگاهی بیندازد گفت: این قانون بیمارستانه. باید پول قبل از عمل پرداخت بشه.

صبح روز بعد… همان دکتر سر مزار دختر کوچکش ماتش برده بود و به دیروزش می اندیشید.

دسترسی سریع

در هر مقطع تحصیلی هستید روی همان مقطع کلیک نمایید تا به صفحه مورد نظر هدایت شوید

حل دروس پایه چهارم | حل دروس پایه پنجم | حل دروس پایه ششم

حل دروس پایه هفتم | حل دروس پایه هشتم | حل دروس پایه نهم

حل دروس پایه دهم | حل دروس پایه یازدهم | حل دروس پایه دوازدهمداستان درمورد چرا عاقل کند کاری که باز ارد پش

مثل نویسی یازدهم صفحه 83 چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی

 

 

بازنویسی مثل چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی صفحه 83 نگارش یازدهم

کاربرد ضرب المثل :

درمورد افراد و کسانی به کار میرود که هنگام انجام کاری ، بدون فکر به آینده در مورد آن

تصمیم میگیرند و آن را انجام میدهند.

معنی ضرب المثل :

عاقل کاری را که بداند انجام دادنش اشتباه است انجام نمیدهد.

درمورد کسانی به کار میرود که برای انجام دادن کاری ، جوانب آن را در نظر نگرفته و دچار پشیمانی میشوند.

انسان عاقل به دنبال کاری نمیرود که حسرت به دنبال داشته باشد.

داستان :

در گذشته های دور در یک خانه ای فقیرانه پیرمرد و پیرزنی زندگی میکردند.

زندگی خود را با فروش تخم مرغ و کره و محصولات محلی از دامداری خودشان سر میکردند.

پیرمرد اسبی داشت که با آن به کوه میرفت و هیزم و هرچقدر نیاز داشتند میخرید و به خانه می آورد.

گذشت و گذشت تا اینکه یک روزی از آن روستا شخصی پولدار رد شد.

اسب را دید و بسیار از آن خوشش آمد.

دنبال صاحب اسب را گرفت و پیرمرد را پیدا کرد.

به اون پیشنهاد خرید اسب را داد ، اول پیرمرد از فروش اسب امتناع کرد

اما پس از شنیدن مبلغ پیشنهاد شده برای خرید اسب وسوسه شد

هرچقدر پیرزن به او گفت که این اسب را نفروش که همه ی کار روزانه ما با این اسب انجام میشود

اما فایده نداشت و پیرمرد اسب را فروخت.

یکسالی با پول اسب زندگی کردند اما تا اینکه تمام پول های آنها تمام شد.

پیرمرد که پیر و زیاد نمیتوانست راه برود از کاری که کرده بود سخت پشیمون شد.

با خودش زمزمه کرد که چرا عاقل کند کاری که بازآرد پشیمانی.

بازنویسی مثل های صفحه 83 نگارش یازدهم

مثل نویسی چرا عاقل کند کاری صفحه 83 یازدهم

 

این مطلب به صورت اختصاصی گردآوری شده است. کپی برداری در سایت ها و وبلاگ ها به هرنحوی حتی با ذکر منبع ممنوع و حرام است.

به کانال ما بپیوندید

داستان درمورد چرا عاقل کند کاری که باز ارد پش

سایت انشا او آر جی ( مرجع انشا ) از مرداد سال 97 شروع به کار کرده است.

تمام مطالب این سایت ، کاملا اختصاصی بوده و به دستان پرمهر و محبت نویسندگان سایت که از دانش آموزان مدارس مختلف از سراسر ایران است گردآوری شده است.

کپی برداری از مطالب ، به هرنحوی چه با ذکر منبع چه با ذکر اسم سایت ممنوع بوده و قابل پیگیری می باشد.

تأیید نام‌نویسی به شما ایمیل خواهد شد.

داستان درمورد چرا عاقل کند کاری که باز ارد پش
داستان درمورد چرا عاقل کند کاری که باز ارد پش
0

حکایت چرا عاقل کند کاری که باز ارد پشیمانی

حکایت چرا عاقل کند کاری که باز ارد پشیمانی
حکایت چرا عاقل کند کاری که باز ارد پشیمانی

درمهارت نوشتاری

در این پست با ریشه و معانی ضرب المثل ” چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی” آشنا می شوید. با دانشچی همراه باشید.

۱- عاقل کاری را که پشیمانی به بار می آورد انجام نمی دهد.

۲- در مورد افرادی به کار می‌رود که قبل از انجام امور، جوانب گوناگون آن را در نظر نمی‌گیرند و عمل و رفتار آنها براساس تعقل و دوراندیشی نیست و سرانجام دچار پشیمانی و حسرت می‌شوند.

۳- در مورد افرادی بکار میرود که از انجام کاری و عاقبت آن میترسند و سعی میکنند که به سمت انجام آن کار نروند.

حکایت چرا عاقل کند کاری که باز ارد پشیمانی

۴- انسان دانا کاری را انجام نمی دهد که بعدها از انجام آن پشیمان گردد.

در مورد ریشه این ضرب المثل آورده اند که اورنگ زیب در قرن ۱۷میلادی پادشاه هند بود و دختر بسیار زیبا و شاعر داشت که مخفی تخلص می کرد و این شعر او نسبتا معروف است!

در سخن مخفی شدم، مانند بو در برگ گل
هر که دارد میل من ، گو در سخن بیند مرا

مخفی علیرغم خواستگارهای زیاد ازدواج نمی کرد، چون عاشق یکی از کاتبین در بار به نام عاقل خان شده بود. هرچه پدرش اصرار می کرد، مخفی قبول نمی کرد و می گفت دوست دارم پیش شما بمانم. جاسوسان به اورنگ زیب اطلاع دادند که مخفی عاشق عاقل خان شده. واضح است که یک کاتب معمولی دربار جرات حرف زدن با دختر پاشاه را هم به زور داشته چه رسد به عاشق شدن و خواستگاری کردن.

اورنگ زیب این حرفها را باور نکرد و برای مطمئن شدن تدبیری اندیشد و گفت روزها رفت و آمد در کاخ زیاد است. کاتبین شب ها به کاخ بیایند و گزارشات و تاریخ را بنویسند تا خودش ملاقات مخفی و عاقل را در تاریکی ببیند. یکی از دوستان عاقل به وی هشدار داد که برنامه ای برای به تله انداختن اوست و از آنجایی که عاقل خان علاقه ای به مخفی نداشت؛ از روز شروع نوشتن، که یک هفته بود عاقل خان خود را به بیماری زد و از رفتن به کاخ در شب اجتناب کرد. مخفی چند شب منتظر ماند ، ولی از عاقل خبری نشد تا این که این نیم بیت را برای او فرستاد:

شنیدم که ترک منزل کرد عاقل خان به نادانی

و عاقل در جواب او نوشت:

چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی؟

کسی بر عقل ودین حرمت نداشت از روی نادانی
ســــزایش حســرت واندوه وتشـــویش و پریشانی

خــدا داده بهر کس دانش وعقـــل وخـــرد تا آنک
نســـازد خویش را در بنــد حکم ظالم و جــانی

هـر آن آزاده انسانی که قــــدر حـــریت داند
نمی خواهد که باشـــد در قفس یا کنج زندانی

عـــُدوّیِ تو که قصد دین ودنیای ترا دارد
نمی باید که دشمن را بفـرق خویش بنشـانی

کسی دستور قتل وحکم تاراج تو صادر کرد
سـزاورت نباشد تا بحکمش سر بجنــــبانی

به فرعـــون و خـــدایان دروغین لا بگو هر وقت !
همان طوریکه نه گفت بر زبان موسی ابن عمرانی

به تیر دشمـــنان ، قلب برادر را مکن پرخــون
«چـرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمــــانی »

یتیـــم ِبینـــوا را هیچ کس هر گز نرنجـاند
تو ناکس گر نباشی هیچـــگاه آنرا نرنجانی

نباشی آدمی گرچشم مظلومی کنی پر اشک
اگر خوشحال نمودی دردمندی را تو انسانی

به مصر و شام و برما وفلسطین جوی خون جاریست
نبـــــاشد بـــی تفـــــاوت بودنت شـــــرط مسلمـــانی

عـــراق مهـد تمـــدن بود و وقتی مرکز اسلام
کنون جولانگـــهی اشغالگران قاتل و جــــانی

ز شام وطفلکان بی پناه وخلق مظلـــومش
جهــــان را لکۀ عار سیاه باشد به پیشانی

به برما آتش نمـرود باشــد مشتعل اکنون
و سوزانند اطفـــال وزنان و پیر مــردانی

بمصر بار دگر فـــرعون وهامان بلعم باعور
دهند فـــــرمان قتل هر مسلمان را به آســانی

صدای طبل جنگ بر ملک ما از دیر بالا است
سر اسر انفجار وانتحـــــار وقتــــل و ویرانـــی

دوتا همسایۀ ای ما چون دو گرگ گرسنه دائم
بملک ما شبیخون می زنند چون نیست چوپانی

اگر خدمتگذار دین ومردم ، در زمین باشی
باوج آسمــــان آخـــر تو بال و پر بیفشـــانی

«عزیزی» از رۀ دین وخـــرد غافل مشو هر گز
وگرنه در حصـــار جهـــل وحیرت بند می مانی

محمد عزیز عزیزی

هرگونه سوال و دریافت مشاوره تحصیلی (از ابتدایی تا دكتری) ثبت نام مدارس تیزهوشان، نمونه دولتی و ثبت نام دانشگاه سراسری، آزاد، علمی كاربردی و پیام نور با شماره های زیر تماس بگیرید.

تماس از تلفن ثابت 9099072952 (سراسر كشور) تماس از تلفن ثابت 9092305587 (فقط استان تهران)

پاسخگویی به صورت 24 ساعته

برچسب زده شده با :انشا چرا عاقل کند کاری که بازآرد پشیمانی چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی ریشه ضرب المثل چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی شعر کامل چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی معنی چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی معنی ضرب المثل چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی نگارش رشته انسانی نگارش یازدهم

عالی بود ممنون

عالی????

ایمیل شما نشر نخواهد شدخانه های ضروری نشانه گذاری شده است. *

دیدگاه

حکایت چرا عاقل کند کاری که باز ارد پشیمانی

نام *

ایمیل *

 − 
7
 = 
1

.hide-if-no-js {
display: none !important;
}

حکایت چرا عاقل کند کاری که باز ارد پشیمانی

آرایش

مدل مو

مدل لباس

آکاایران: ضرب المثل چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی, ریشه ضرب المثل های ایرانی

آکاایران: داستان ضرب المثل چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی

ضرب المثل چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی, داستان ضرب المثل ها

در این مطلب از ابرتازه ها داستان ضرب المثل چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی را بیان می نماییم. برای استفاده از این مطلب با ما همراه باشید.

غالباً در مورد افرادی به کار می رود که قبل از انجام امور، جوانب گوناگون آن را در نظر نمی گیرند و عمل و رفتار آنها براساس تعقل و دوراندیشی نیست و سرانجام دچار پشیمانی و حسرت می شوند.

زمانی که یوسف بر اثر حسادت برادران خود در چاه افتاد. مالک بن دعر که با کاروانش از آنجا می گذشت او را نجات داد و به عزیز مصر فروخت. عزیز، نیز او را به خانه برد و به همسر خود، زلیخا گفت: «او را گرامی بدار. شاید روزی از او بهره بگیریم و وی را به فرزندی بپذیریم.» زلیخا که فرزندی نداشت، به پرورش و تربیت او پرداخت تا به حد کمال رسید، ولی زیبایی او دل و جان زلیخا را برد.

زلیخا برای تحریک یوسف به حیله ای متوسل شد، ولی یوسف تقوا پیشه نمود. او از سر صفای ایمان گفت: «مَعَاذَ اللّهِ إِنَّهُ رَبِّی أَحْسَنَ مَثْوَایَ إِنَّهُ لاَ یُفْلِحُ الظَّالِمُونَ؛ به خدا پناه می برم که بهترین پناهگاه من است و ستم کاران را رستگاری نمی دهد». (یوسف: ۲۳) وقتی زلیخا راه کام جویی را بسته دید به تهمت و افترا متوسل شد و عزیز مصر را وادار کرد تا یوسف را به زندان بیندازد، اما یوسف، زندان را در مقابل خوف و خشیت الهی، هیچ انگاشت و در زندان نیز به هدایت زندانیان و تشویق آنها به قبول توحید پرداخت.

مدت ها گذشت و زلیخا همچنان انتظار می کشید، ولی یوسف از اینکه از حیله زلیخا رهایی یافته بود، خدا را شکر می کرد. سرانجام، زلیخا از اینکه یوسف را به زندان انداخته بود، پشیمان شد؛ زیرا تا قبل از زندانی شدن یوسف، می توانست با دیدار او مرهمی بر زخم دل خود گذارد، ولی وقتی که یوسف به سیاه چال افتاد آن دیدار مختصر نیز از میان رفت و زلیخا را در غم فراق او بی تاب و نالان ساخت و نشاط جوانی و زیبایی اش به زشتی گرایید.

اگر چه زلیخا پس از رهایی یوسف از زندان و مرگ همسرش، مشمول بخشش و عنایت الهی شد و با بازگشت به دوران جوانی به وصال محبوب رسید، ولی بعدها حسرت و ندامت اولیه ـ که ناشی از عدم تعقل و دوراندیشی بود ـ به صورت ضرب المثل درآمد.

منبع:rasekhoon.net

منبع : abartazeha.com

سایت سرگرمی ، طنز ، جوک ، اس ام اس، معما ، تست هوش ، حکایات

مثل نویسی پایه ی یازدهم صفحه/۸۳   چرا عاقل کند کاری که بازآرد پشیمانی

در گذشته های دور در میان مردمی که هر کدام به تنهایی یک داستانی در زندگی دارند و می توان از سرگذشت زندگیشان یک کتاب نوشت پیرمردی سالخورده و دنیا دیده به همراه همسرش زندگی می کردند که از دار دنیا یک گاو داشتند  که زندگیشان را با آن می گذراندند. با شیر آن شام می خوردند، با پنیر آن صبحانه و با کره ی آن ناهار. زن خانه با گرفتن شیر و کارهای خانه روزش را سپری می کرد و مرد خانه با به چرا بردن گاو در دشت و تمییز کردن تهویله روزش را می گذراند. گذشت و گذشت تا رسید به روزی که مشتری دندان گردی برای گاو پیدا شد و به ازای مبلغ خوبی خواستار خرید گاو شد. پیرمرد نیز با یک تصمیم عجولانه گاو را فروخت تا به امید اینکه با به دست آوردن پول فروش گاو زندگیشان را بچرخاند.گاو را فروخت در حالی که پیرزن راضی به این کار نبوند. بعد از مدتی پول آنها به اتمام رسید در حالی که پیرمرد و پیرزن هیچ کاری در توان نداشتند که انجام دهد.

پیرمرد که از فروختن گاو بسیار پشیمان شده بود زیرا که به راحتی مایحتاج زندگیشان را بدون دغدغه و استرس فراهم می کرد و پیرزن که دیگر از این وضعیت خسته و شاکی شده بود با تشر به پیرمرد که تنها کارش افسوس خوردن بود گفت:چرا عاقل کند کاری که بازآرد پشیمانی؟ پشیمانی سودی ندارد. برخیز و به دنبال کاری برو و ما را از این وضعیت نجات ده، با یک جا نشستن و زانوی غم بغل گرفتن هیچ کاری پیش نمی رود.

حکایت چرا عاقل کند کاری که باز ارد پشیمانی

نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید

این مطلب اختصاصی بوده و کپی برداری از این مطلب در سایت شما پیگرد قانونی دارد

در حالی که پیرمرد و پیرزن هیچ کاری در توان نداشتند که انجام دهد.(انجام دهند)

ویرایش شد ممنونم دوست عزیز

سلام انشای خیلی خوبی بود مرسی

خیلی خوب بود مرسی

تهویله اشتباهه درستش طویله است

3
 − 
2
 = 

.hide-if-no-js {
display: none !important;
}

این سایت ساخته شده توسط گروه سحم میباشد. گروه سحم در زمینه سایت و نرم افزار مشغول فعالیت است و تمام انشا و مطالب سایت و نرم افزار های انشا در کافه بازار به صورت اختصاصی نوشته شده است

انشا مثل نویسی صفحه ۸۳ کتاب نگارش یازدهم گسترش ضرب المثل چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی معنی درباره با موضوع پایه مثل نویسی بازگردانی به زبان ساده از سایت نکس لود دریافت کنید.

امروز می خواهیم برای شما دانش آموزان خوبی که به این سایت تشریف آورده و انشایی درباره ی ضرب المثل چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی که در صفحه ۸۳ کتاب نگارش یازدهم نگارش دو پایه و کلاس ۱۱ از دانش آموزان خواسته شده است را برای شما قرار بدهیم این تمرین در رشته های ریاضی تجربی انسانی و فنی حرفه ای مشترک میباشد و مثل نویسی و بازگردانی مشهد می باشد که در صفحه ۸۳ برای شما دانش آموزان به صورت تمرین آورده شده است به زودی این انشای چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی را در این سایت قرار خواهیم داد پس از چند روز به همین پست سر بزنید تا شاید انشا در سایت قرار گرفته باشد.

به نام خدایی که انسان را کامل آفرید و به او عقل و اراده و اختیار داد و او را بر سایر موجودات برتری داد. انسان این موجود دو پا کارهای عجیب و غریب کارهای زیادی انجام می دهد به خاطر عجله و فکر نکردن به سرانجام کار ،که باعث ندامت و پشیمانی او می شود ، مانند آن پسری که حاضر شد به خاطررسیدن به دختر مورد علاقه اش مادرش را بکشد و جگر او را در آورد تا برای دختر مورد علاقه اش ببرد و هنگامی که پایش به سنگ گیر کرد و می خواست به زمین بخورد جسد مادرش گفت آ خ پسرم مواظب باش ، در این هنگام پسر از کاری که کرده بود پشیمان شد ولی چه فایده که پشیمانی فایده ای نداشت .

بیشتر افراد بعد از انجام کار چنان پشیمان و نادم میشوند که گاهی اوقات دست به خود کشی می زنند. مانند قاتلی که بعد از ارتکاب قتل پشیمان میشود ولی افسوسکه بی فایده است و باید به جای جانی که گرفته است جان خود را بدهد .بیشتر اتفاقات زندگی انسان اینگونه است مثلا راننده ای که به خاطر لج و لج بازی با راننده کناری با سرعت بالا سبقت بی مورد می گیرد و در این حالت تصادف میکند و جان خود و افراد همراهش را به خطر می اندازد و باعث مرگ ، معلو لیت و مصدومیت سایرین میشود و باعث خسارات جبران ناپذیری میشود که پشیمانی و ندامت یک عمر را در پی دارد.جوانان ونوجوانانی که بخاطر اینکه انرژی خود را تخلیه کنند در چهارشنبه آ خر سال به انواع واقسام مواد محترقه دست می زنند که غیر استاندارد هستند و با یک اشتباه منفجر میشوند و باعث انفجار و مرگ ونابودی خود و آرزو هایشان میشوند و ندامت و پشیمانی یک عمر حاصل آن میشودما انسانها هر روز در معرض انواع و اقسام تصمیمات قرار میگیریم که تصمیم درست و نادرستی که می گیریم در سرنوشت ما تاثیر دارد و تصمیماتی مانند انتخاب دوست ، انتخاب نوع سرگرمی ، انتخاب شغل ، انتخاب مسیر سفر و صدها انتخاب دیگر که با آن مواجه خواهیم شد .

حکایت چرا عاقل کند کاری که باز ارد پشیمانی

بیایید در این روزهای پایان سال قدری در مورد کارها و تصمیماتمان بیشتر فکر کنیم و بیاندیشیم که صلاح کار ما کجاست و بهترینها را انتخاب کنیم که هیچگاه باعث پشیمانی و ندامت ما نشود و بگوییم چرا عاقل کند کاری که بار آرد پشیمانی

در طول سالیان دراز و در زمان های قدیم در بین افرادی که هر کدام به تکی یک قصه در زندگی دارند می توان درباره سرگذشت زندگی یک پیرمرد سالخورده و دنیا دیده به همراه زنش اشاره کرد که با هم زندگی می کردند و از دار دنیا فقط یک گاو داشتند آنها زندگی خودشان را با آن گاو می گذراندند. از شیر آن شام می خوردند و با پنیر آن صبحانه می‌خوردند و باکره آن هم ناهار می‌خوردند.  همسر پیرمرد کارهای زندگی را با دوشیدن شیر گاو و تمیز کردن خانه به سر می‌برد و مرد نیز گاو شیرده را به چرا می برد و از او مراقبت می کرد و تویله را تمیز می کرد.روزگاران بسیار زیادی گذشت تا روزی که یک فرد بسیار متنوع و پولدار برای خرید گاو قیمت بسیار زیادی را بر روی گاز گذاشت و پیرمرد با تصمیمی بسیار عجولانه و بدون فکر گاو را فروخت در حالی که پیرزن خانه راضی به فروش این گاو نبود و به پیرمرد می گفت که این گاو زندگی ما را می چرخاند و نباید آن گاو را بفروشیم. مرد در فکر این بود که با پولی که با فروشگاه به دست می‌آید می‌تواند زندگی خودشان را بچرخانند ولی روزی رسید که تمام پولی که از فروش گاز به دست آورده بودند تمام شد در حالی که پیرمرد و پیرزن هیچ کاری برای انجام دادن نداشتند. پیرمرد بسیار از این که گاو را فروخته بود پشیمان بوده و در خانه می نشست و افسوس میخورد در حالی که می‌توانست با گاو تمام مایحتاج زندگی خود را فراهم کند ولی با تصمیمی اشتباه آن گاو را فروخته بود و همسر پیرمرد که از این وضعیت پیرمرد خسته شده بود چاک چ باز آرد پشیمانی بلند کار بیرون بیاور با یک جا نشستن و غصه خوردن و زانو و بغل کردن چیزی درست نمی شود و هیچ کاری پیش نمی رود.

برای ورود به بزرگترین گروه جواب تمارین کتاب و
انشا کلیک کنید

برای دریافت “مثل نویسی انشا چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی گسترش صفحه 83 کتاب نگارش یازدهم معنی ضرب المثل” لطفا نظری در نظرات پایین سایت برای ما بفرستید یا از دکمه صورتی
ارسال نظر استفاده
کنید.

عالی بود

آدم ترسو هزار بار میمیرد

ا

من همونم که یه روز

متن پیام یا نظر خودتان را در این بخش تایپ کنید

آنها برای خوردن هم دیگر چیزی نداشتند مرد مجبور شد به هیزم جمع کنی برود و خیزم خانه ی دیگران را تامین کند تا پولی به دست بیاورد روزی این داستان را بای یکی از نزدیکانش تعریف میکرد که اون گفت چرا عاقل کند کاری ک باز آرد پشیمانی و به او گفت که باید با چند نفر درمورد این کار مشورت میکرده و بدون عجله تصمیم میگرفته ک ته داستان پشیمانی نباشد حانیه

بد نبود ولی تکراریه

بعد ار مدت ها پیر مرد متوجه شد که فروش گاو کار اشتباهی بوده باید عجولانه تصمیم نمی گرفت بعد با خود گفت وای برمن و به همسرش نگاه کرد با شرمندگی سرش را پایین انداخت وگفت وای بر من وای بر من چرا عاقل باید کند کاری که باز آرد پشیمانی

درحد ابتدائی بود .برای یازدهم باید جنبه بالاتری داشته باشه

سلام بچه ها از این مطلب چطور استفاده کنم کسی تونست از این مطلب استفاده کنه ؟ لطفا راهنماییم کنید


هرگونه کپی برداری از مطلب یا قالب حرام است

پیرمردی نارنجی پوش در حالی که کودک را در آغوش داشت با سرعت وارد بيمارستان شد و به پرستار گفت:خواهش می کنم به داد این بچه برسید. بچه ماشین بهش زد و فرار کرد بلافاصله پرستار گفت: این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو پرداخت کنید. پیرمرد: اما من پولی ندارم پدر و مادر این بچه رو هم نمی شناسم. خواهش می کنم عملش کنید من هرجور شده پول و تا شب براتون میارم پس پرستار گفت با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید.

پيش دكتر رفت اما دکتر بدون اینکه به کودک نگاهی بیندازد گفت: این قانون بیمارستانه. باید پول قبل از عمل پرداخت بشه.

صبح روز بعد… همان دکتر سر مزار دختر کوچکش ماتش برده بود و به دیروزش می اندیشید.

دسترسی سریع

در هر مقطع تحصیلی هستید روی همان مقطع کلیک نمایید تا به صفحه مورد نظر هدایت شوید

حل دروس پایه چهارم | حل دروس پایه پنجم | حل دروس پایه ششم

حل دروس پایه هفتم | حل دروس پایه هشتم | حل دروس پایه نهم

حل دروس پایه دهم | حل دروس پایه یازدهم | حل دروس پایه دوازدهم

حکایت چرا عاقل کند کاری که باز ارد پشیمانی

مثل نویسی یازدهم صفحه 83 چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی

 

 

بازنویسی مثل چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی صفحه 83 نگارش یازدهم

کاربرد ضرب المثل :

درمورد افراد و کسانی به کار میرود که هنگام انجام کاری ، بدون فکر به آینده در مورد آن

تصمیم میگیرند و آن را انجام میدهند.

معنی ضرب المثل :

عاقل کاری را که بداند انجام دادنش اشتباه است انجام نمیدهد.

درمورد کسانی به کار میرود که برای انجام دادن کاری ، جوانب آن را در نظر نگرفته و دچار پشیمانی میشوند.

انسان عاقل به دنبال کاری نمیرود که حسرت به دنبال داشته باشد.

داستان :

در گذشته های دور در یک خانه ای فقیرانه پیرمرد و پیرزنی زندگی میکردند.

زندگی خود را با فروش تخم مرغ و کره و محصولات محلی از دامداری خودشان سر میکردند.

پیرمرد اسبی داشت که با آن به کوه میرفت و هیزم و هرچقدر نیاز داشتند میخرید و به خانه می آورد.

گذشت و گذشت تا اینکه یک روزی از آن روستا شخصی پولدار رد شد.

اسب را دید و بسیار از آن خوشش آمد.

دنبال صاحب اسب را گرفت و پیرمرد را پیدا کرد.

به اون پیشنهاد خرید اسب را داد ، اول پیرمرد از فروش اسب امتناع کرد

اما پس از شنیدن مبلغ پیشنهاد شده برای خرید اسب وسوسه شد

هرچقدر پیرزن به او گفت که این اسب را نفروش که همه ی کار روزانه ما با این اسب انجام میشود

اما فایده نداشت و پیرمرد اسب را فروخت.

یکسالی با پول اسب زندگی کردند اما تا اینکه تمام پول های آنها تمام شد.

پیرمرد که پیر و زیاد نمیتوانست راه برود از کاری که کرده بود سخت پشیمون شد.

با خودش زمزمه کرد که چرا عاقل کند کاری که بازآرد پشیمانی.

بازنویسی مثل های صفحه 83 نگارش یازدهم

مثل نویسی چرا عاقل کند کاری صفحه 83 یازدهم

 

این مطلب به صورت اختصاصی گردآوری شده است. کپی برداری در سایت ها و وبلاگ ها به هرنحوی حتی با ذکر منبع ممنوع و حرام است.

به کانال ما بپیوندید

حکایت چرا عاقل کند کاری که باز ارد پشیمانی

سایت انشا او آر جی ( مرجع انشا ) از مرداد سال 97 شروع به کار کرده است.

تمام مطالب این سایت ، کاملا اختصاصی بوده و به دستان پرمهر و محبت نویسندگان سایت که از دانش آموزان مدارس مختلف از سراسر ایران است گردآوری شده است.

کپی برداری از مطالب ، به هرنحوی چه با ذکر منبع چه با ذکر اسم سایت ممنوع بوده و قابل پیگیری می باشد.

تأیید نام‌نویسی به شما ایمیل خواهد شد.

 هر کسی در زندگی تصمیمات زیادی را می گیرد و به دنبال آن تصمیم ها مسیر زندگی خود را برمی گزیند اما گاهی دچار اشتباه می شوند و ناگزیر به جبران آن می شود اما بعضی اوقات این اشتباهات آنقدر پیش و پا افتاده است که تنها حسرت و پشیمانی را برایت به جا خواهد گذاشت.

آدم عاقل قبل از هر تصمیمی درست فکر می کند. تمام راه ها و جوانب رسیدن به هدف را بالا و پایین می کند تا در نهایت مسیر درست و نزدیکتر را برگزیند و آن را ادامه دهد.

گاهی ممکن است خطا رود و این قابلیت را داشته باشد که مسیر رفته را بازگردد و از آن درس عبرت بگیرد.

اما زمانی که به تصمیم خود پافشاری کند و تمام مال و ثروت و عمر و جوانی خود را در این مسیر صرف کند و در انتهای راه دریابد که تمام این مدت اشتباه رفته است تنها برایش حسرت و پشیمانی به جا می ماند.

 چرا باید آدم عاقل که خدا در وجودش قدرت اراده و تصمیم گیری را نهفته است و این قابلیت را برایش تعبیه ساخته است که با کمک عقل خود کارها را انجام دهد، کاری را انجام دهد که پشیمانی ثمره ی آن باشد؟

حکایت چرا عاقل کند کاری که باز ارد پشیمانی

پس چه شد آن انسانی که اشرف مخلوقات نامیده شد و از تمام موجودات بالاتر و ارجع تر شمرده شد! انسان عاقل باید از تمام کارها و تجربیات خود و دیگران درس عبرت بگیرد و آن را در ذهن خود ثبت کرده

 تا در زمان نیاز به آن رجوع کرده و با کمک اندوخته ها و عقل خود تمام مشکلات را از سر راه خود کنار زند. این ها همه خصوصیات انسان عاقل است.

 همان انسان عاقلی که اگر کاری را انجام داد با عقل و تفکر آن را انجام می دهد و یا اگر در آن شکست خورد به جای پشیمانی در صدد جبران آن بر می خیزد و با تمام جان و دل برای جبران آن تلاش می کند.

 اندیشیدن قبل از هر کاری تنها راهت را آسان تر خواهد کرد. بنابراین باید این ضرب المثل را سر لوحه ی زندگی قرار داد و همچون افراد عاقل در تصمیم گیری ها درست انتخاب کرد تا در انتهای کار برایت پشیمانی به ارمغان نیاید.

انشای پایه یازدهم مثل نویسی صفحه83 چرا عاقل کند کاری که بازآرد پشیمانی

گردآوری توسط: مرجع انشا / انشائی

خلاصه امتیاز به این انشاء از دیدگاه شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه

وب‌سایت


Code
− 1 = 1

حکایت چرا عاقل کند کاری که باز ارد پشیمانی
حکایت چرا عاقل کند کاری که باز ارد پشیمانی
0

داستان کوتاه درباره چرا عاقل کند کاری که بازآ

داستان کوتاه درباره چرا عاقل کند کاری که بازآ
داستان کوتاه درباره چرا عاقل کند کاری که بازآ

داستان کوتاه درباره چرا عاقل کند کاری که بازآ

آرایش

مدل مو

مدل لباس

آکاایران: ضرب المثل چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی, ریشه ضرب المثل های ایرانی

آکاایران: داستان ضرب المثل چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی

ضرب المثل چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی, داستان ضرب المثل ها

در این مطلب از ابرتازه ها داستان ضرب المثل چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی را بیان می نماییم. برای استفاده از این مطلب با ما همراه باشید.

غالباً در مورد افرادی به کار می رود که قبل از انجام امور، جوانب گوناگون آن را در نظر نمی گیرند و عمل و رفتار آنها براساس تعقل و دوراندیشی نیست و سرانجام دچار پشیمانی و حسرت می شوند.

زمانی که یوسف بر اثر حسادت برادران خود در چاه افتاد. مالک بن دعر که با کاروانش از آنجا می گذشت او را نجات داد و به عزیز مصر فروخت. عزیز، نیز او را به خانه برد و به همسر خود، زلیخا گفت: «او را گرامی بدار. شاید روزی از او بهره بگیریم و وی را به فرزندی بپذیریم.» زلیخا که فرزندی نداشت، به پرورش و تربیت او پرداخت تا به حد کمال رسید، ولی زیبایی او دل و جان زلیخا را برد.

زلیخا برای تحریک یوسف به حیله ای متوسل شد، ولی یوسف تقوا پیشه نمود. او از سر صفای ایمان گفت: «مَعَاذَ اللّهِ إِنَّهُ رَبِّی أَحْسَنَ مَثْوَایَ إِنَّهُ لاَ یُفْلِحُ الظَّالِمُونَ؛ به خدا پناه می برم که بهترین پناهگاه من است و ستم کاران را رستگاری نمی دهد». (یوسف: ۲۳) وقتی زلیخا راه کام جویی را بسته دید به تهمت و افترا متوسل شد و عزیز مصر را وادار کرد تا یوسف را به زندان بیندازد، اما یوسف، زندان را در مقابل خوف و خشیت الهی، هیچ انگاشت و در زندان نیز به هدایت زندانیان و تشویق آنها به قبول توحید پرداخت.

مدت ها گذشت و زلیخا همچنان انتظار می کشید، ولی یوسف از اینکه از حیله زلیخا رهایی یافته بود، خدا را شکر می کرد. سرانجام، زلیخا از اینکه یوسف را به زندان انداخته بود، پشیمان شد؛ زیرا تا قبل از زندانی شدن یوسف، می توانست با دیدار او مرهمی بر زخم دل خود گذارد، ولی وقتی که یوسف به سیاه چال افتاد آن دیدار مختصر نیز از میان رفت و زلیخا را در غم فراق او بی تاب و نالان ساخت و نشاط جوانی و زیبایی اش به زشتی گرایید.

اگر چه زلیخا پس از رهایی یوسف از زندان و مرگ همسرش، مشمول بخشش و عنایت الهی شد و با بازگشت به دوران جوانی به وصال محبوب رسید، ولی بعدها حسرت و ندامت اولیه ـ که ناشی از عدم تعقل و دوراندیشی بود ـ به صورت ضرب المثل درآمد.

منبع:rasekhoon.net

منبع : abartazeha.com

سایت سرگرمی ، طنز ، جوک ، اس ام اس، معما ، تست هوش ، حکایات

مثل نویسی پایه ی یازدهم صفحه/۸۳   چرا عاقل کند کاری که بازآرد پشیمانی

در گذشته های دور در میان مردمی که هر کدام به تنهایی یک داستانی در زندگی دارند و می توان از سرگذشت زندگیشان یک کتاب نوشت پیرمردی سالخورده و دنیا دیده به همراه همسرش زندگی می کردند که از دار دنیا یک گاو داشتند  که زندگیشان را با آن می گذراندند. با شیر آن شام می خوردند، با پنیر آن صبحانه و با کره ی آن ناهار. زن خانه با گرفتن شیر و کارهای خانه روزش را سپری می کرد و مرد خانه با به چرا بردن گاو در دشت و تمییز کردن تهویله روزش را می گذراند. گذشت و گذشت تا رسید به روزی که مشتری دندان گردی برای گاو پیدا شد و به ازای مبلغ خوبی خواستار خرید گاو شد. پیرمرد نیز با یک تصمیم عجولانه گاو را فروخت تا به امید اینکه با به دست آوردن پول فروش گاو زندگیشان را بچرخاند.گاو را فروخت در حالی که پیرزن راضی به این کار نبوند. بعد از مدتی پول آنها به اتمام رسید در حالی که پیرمرد و پیرزن هیچ کاری در توان نداشتند که انجام دهد.

پیرمرد که از فروختن گاو بسیار پشیمان شده بود زیرا که به راحتی مایحتاج زندگیشان را بدون دغدغه و استرس فراهم می کرد و پیرزن که دیگر از این وضعیت خسته و شاکی شده بود با تشر به پیرمرد که تنها کارش افسوس خوردن بود گفت:چرا عاقل کند کاری که بازآرد پشیمانی؟ پشیمانی سودی ندارد. برخیز و به دنبال کاری برو و ما را از این وضعیت نجات ده، با یک جا نشستن و زانوی غم بغل گرفتن هیچ کاری پیش نمی رود.

داستان کوتاه درباره چرا عاقل کند کاری که بازآ

نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید

این مطلب اختصاصی بوده و کپی برداری از این مطلب در سایت شما پیگرد قانونی دارد

در حالی که پیرمرد و پیرزن هیچ کاری در توان نداشتند که انجام دهد.(انجام دهند)

ویرایش شد ممنونم دوست عزیز

سلام انشای خیلی خوبی بود مرسی

خیلی خوب بود مرسی

تهویله اشتباهه درستش طویله است

3
 − 
2
 = 

.hide-if-no-js {
display: none !important;
}

این سایت ساخته شده توسط گروه سحم میباشد. گروه سحم در زمینه سایت و نرم افزار مشغول فعالیت است و تمام انشا و مطالب سایت و نرم افزار های انشا در کافه بازار به صورت اختصاصی نوشته شده است

درمهارت نوشتاری

در این پست با ریشه و معانی ضرب المثل ” چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی” آشنا می شوید. با دانشچی همراه باشید.

۱- عاقل کاری را که پشیمانی به بار می آورد انجام نمی دهد.

۲- در مورد افرادی به کار می‌رود که قبل از انجام امور، جوانب گوناگون آن را در نظر نمی‌گیرند و عمل و رفتار آنها براساس تعقل و دوراندیشی نیست و سرانجام دچار پشیمانی و حسرت می‌شوند.

۳- در مورد افرادی بکار میرود که از انجام کاری و عاقبت آن میترسند و سعی میکنند که به سمت انجام آن کار نروند.داستان کوتاه درباره چرا عاقل کند کاری که بازآ

۴- انسان دانا کاری را انجام نمی دهد که بعدها از انجام آن پشیمان گردد.

در مورد ریشه این ضرب المثل آورده اند که اورنگ زیب در قرن ۱۷میلادی پادشاه هند بود و دختر بسیار زیبا و شاعر داشت که مخفی تخلص می کرد و این شعر او نسبتا معروف است!

در سخن مخفی شدم، مانند بو در برگ گل
هر که دارد میل من ، گو در سخن بیند مرا

مخفی علیرغم خواستگارهای زیاد ازدواج نمی کرد، چون عاشق یکی از کاتبین در بار به نام عاقل خان شده بود. هرچه پدرش اصرار می کرد، مخفی قبول نمی کرد و می گفت دوست دارم پیش شما بمانم. جاسوسان به اورنگ زیب اطلاع دادند که مخفی عاشق عاقل خان شده. واضح است که یک کاتب معمولی دربار جرات حرف زدن با دختر پاشاه را هم به زور داشته چه رسد به عاشق شدن و خواستگاری کردن.

اورنگ زیب این حرفها را باور نکرد و برای مطمئن شدن تدبیری اندیشد و گفت روزها رفت و آمد در کاخ زیاد است. کاتبین شب ها به کاخ بیایند و گزارشات و تاریخ را بنویسند تا خودش ملاقات مخفی و عاقل را در تاریکی ببیند. یکی از دوستان عاقل به وی هشدار داد که برنامه ای برای به تله انداختن اوست و از آنجایی که عاقل خان علاقه ای به مخفی نداشت؛ از روز شروع نوشتن، که یک هفته بود عاقل خان خود را به بیماری زد و از رفتن به کاخ در شب اجتناب کرد. مخفی چند شب منتظر ماند ، ولی از عاقل خبری نشد تا این که این نیم بیت را برای او فرستاد:

شنیدم که ترک منزل کرد عاقل خان به نادانی

و عاقل در جواب او نوشت:

چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی؟

کسی بر عقل ودین حرمت نداشت از روی نادانی
ســــزایش حســرت واندوه وتشـــویش و پریشانی

خــدا داده بهر کس دانش وعقـــل وخـــرد تا آنک
نســـازد خویش را در بنــد حکم ظالم و جــانی

هـر آن آزاده انسانی که قــــدر حـــریت داند
نمی خواهد که باشـــد در قفس یا کنج زندانی

عـــُدوّیِ تو که قصد دین ودنیای ترا دارد
نمی باید که دشمن را بفـرق خویش بنشـانی

کسی دستور قتل وحکم تاراج تو صادر کرد
سـزاورت نباشد تا بحکمش سر بجنــــبانی

به فرعـــون و خـــدایان دروغین لا بگو هر وقت !
همان طوریکه نه گفت بر زبان موسی ابن عمرانی

به تیر دشمـــنان ، قلب برادر را مکن پرخــون
«چـرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمــــانی »

یتیـــم ِبینـــوا را هیچ کس هر گز نرنجـاند
تو ناکس گر نباشی هیچـــگاه آنرا نرنجانی

نباشی آدمی گرچشم مظلومی کنی پر اشک
اگر خوشحال نمودی دردمندی را تو انسانی

به مصر و شام و برما وفلسطین جوی خون جاریست
نبـــــاشد بـــی تفـــــاوت بودنت شـــــرط مسلمـــانی

عـــراق مهـد تمـــدن بود و وقتی مرکز اسلام
کنون جولانگـــهی اشغالگران قاتل و جــــانی

ز شام وطفلکان بی پناه وخلق مظلـــومش
جهــــان را لکۀ عار سیاه باشد به پیشانی

به برما آتش نمـرود باشــد مشتعل اکنون
و سوزانند اطفـــال وزنان و پیر مــردانی

بمصر بار دگر فـــرعون وهامان بلعم باعور
دهند فـــــرمان قتل هر مسلمان را به آســانی

صدای طبل جنگ بر ملک ما از دیر بالا است
سر اسر انفجار وانتحـــــار وقتــــل و ویرانـــی

دوتا همسایۀ ای ما چون دو گرگ گرسنه دائم
بملک ما شبیخون می زنند چون نیست چوپانی

اگر خدمتگذار دین ومردم ، در زمین باشی
باوج آسمــــان آخـــر تو بال و پر بیفشـــانی

«عزیزی» از رۀ دین وخـــرد غافل مشو هر گز
وگرنه در حصـــار جهـــل وحیرت بند می مانی

محمد عزیز عزیزی

هرگونه سوال و دریافت مشاوره تحصیلی (از ابتدایی تا دكتری) ثبت نام مدارس تیزهوشان، نمونه دولتی و ثبت نام دانشگاه سراسری، آزاد، علمی كاربردی و پیام نور با شماره های زیر تماس بگیرید.

تماس از تلفن ثابت 9099072952 (سراسر كشور) تماس از تلفن ثابت 9092305587 (فقط استان تهران)

پاسخگویی به صورت 24 ساعته

برچسب زده شده با :انشا چرا عاقل کند کاری که بازآرد پشیمانی چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی ریشه ضرب المثل چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی شعر کامل چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی معنی چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی معنی ضرب المثل چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی نگارش رشته انسانی نگارش یازدهم

عالی بود ممنون

عالی????

ایمیل شما نشر نخواهد شدخانه های ضروری نشانه گذاری شده است. *

دیدگاه

داستان کوتاه درباره چرا عاقل کند کاری که بازآ

نام *

ایمیل *

9
 − 

 = 
8

.hide-if-no-js {
display: none !important;
}

 هر کسی در زندگی تصمیمات زیادی را می گیرد و به دنبال آن تصمیم ها مسیر زندگی خود را برمی گزیند اما گاهی دچار اشتباه می شوند و ناگزیر به جبران آن می شود اما بعضی اوقات این اشتباهات آنقدر پیش و پا افتاده است که تنها حسرت و پشیمانی را برایت به جا خواهد گذاشت.

آدم عاقل قبل از هر تصمیمی درست فکر می کند. تمام راه ها و جوانب رسیدن به هدف را بالا و پایین می کند تا در نهایت مسیر درست و نزدیکتر را برگزیند و آن را ادامه دهد.

گاهی ممکن است خطا رود و این قابلیت را داشته باشد که مسیر رفته را بازگردد و از آن درس عبرت بگیرد.

اما زمانی که به تصمیم خود پافشاری کند و تمام مال و ثروت و عمر و جوانی خود را در این مسیر صرف کند و در انتهای راه دریابد که تمام این مدت اشتباه رفته است تنها برایش حسرت و پشیمانی به جا می ماند.

 چرا باید آدم عاقل که خدا در وجودش قدرت اراده و تصمیم گیری را نهفته است و این قابلیت را برایش تعبیه ساخته است که با کمک عقل خود کارها را انجام دهد، کاری را انجام دهد که پشیمانی ثمره ی آن باشد؟داستان کوتاه درباره چرا عاقل کند کاری که بازآ

پس چه شد آن انسانی که اشرف مخلوقات نامیده شد و از تمام موجودات بالاتر و ارجع تر شمرده شد! انسان عاقل باید از تمام کارها و تجربیات خود و دیگران درس عبرت بگیرد و آن را در ذهن خود ثبت کرده

 تا در زمان نیاز به آن رجوع کرده و با کمک اندوخته ها و عقل خود تمام مشکلات را از سر راه خود کنار زند. این ها همه خصوصیات انسان عاقل است.

 همان انسان عاقلی که اگر کاری را انجام داد با عقل و تفکر آن را انجام می دهد و یا اگر در آن شکست خورد به جای پشیمانی در صدد جبران آن بر می خیزد و با تمام جان و دل برای جبران آن تلاش می کند.

 اندیشیدن قبل از هر کاری تنها راهت را آسان تر خواهد کرد. بنابراین باید این ضرب المثل را سر لوحه ی زندگی قرار داد و همچون افراد عاقل در تصمیم گیری ها درست انتخاب کرد تا در انتهای کار برایت پشیمانی به ارمغان نیاید.

انشای پایه یازدهم مثل نویسی صفحه83 چرا عاقل کند کاری که بازآرد پشیمانی

گردآوری توسط: مرجع انشا / انشائی

خلاصه امتیاز به این انشاء از دیدگاه شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه

وب‌سایت


Code
− 3 = 2



پیرمردی نارنجی پوش در حالی که کودک را در آغوش داشت با سرعت وارد بيمارستان شد و به پرستار گفت:خواهش می کنم به داد این بچه برسید. بچه ماشین بهش زد و فرار کرد بلافاصله پرستار گفت: این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو پرداخت کنید. پیرمرد: اما من پولی ندارم پدر و مادر این بچه رو هم نمی شناسم. خواهش می کنم عملش کنید من هرجور شده پول و تا شب براتون میارم پس پرستار گفت با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید.

پيش دكتر رفت اما دکتر بدون اینکه به کودک نگاهی بیندازد گفت: این قانون بیمارستانه. باید پول قبل از عمل پرداخت بشه.

صبح روز بعد… همان دکتر سر مزار دختر کوچکش ماتش برده بود و به دیروزش می اندیشید.

پرستار بیمارستان، مردی با یونیفرم ارتشی با ظاهری خسته و مضطرب را بالای سر بیماری آورد و به پیرمردی که روی تخت دراز کشیده بود گفت:«آقا پسر شما اینجاست.» پرستار مجبور شد چند بار حرفش را تکرار کند تا بیمار چشمانش را باز کند. پیرمرد به سختی چشمانش را باز کرد و در حالیکه بخاطر  حمله قلبی درد می کشید، جوان یونیفرم پوشی را که کنار چادر اکسیژن ایستاده بود دید و دستش را بسوی او دراز کرد و سرباز دست زمخت او را که در اثر سکته لمس شده بود در دست گرفت و گرمی محبت را در آن حس کرد.

پرستار یک صندلی برایش آورد و سرباز توانست کنار تخت بنشیند. تمام طول شب آن سرباز کنار تخت نشسته بود و در حالیکه نور ملایمی به آنها می تابید، دست پیرمرد را گرفته بود و جملاتی از عشق و استقامت برایش می گفت. پس از مدتی پرستار به او پیشنهاد کرد که کمی استراحت کند ولی او نپذیرفت.

آن سرباز هیچ توجهی به رفت و آمد پرستار، صداهای شبانه بیمارستان، آه و ناله بیماران دیگر و صدای مخزن اکسیژن رسانی نداشت و در تمام مدت با آرامش صحبت می کرد و پیرمرد در حال مرگ بدون آنکه چیزی بگوید تنها دست پسرش را در تمام طول شب محکم گرفته بود. در آخر، پیرمرد مرد و سرباز دست بیجان او را رها کرد و رفت تا به پرستار بگوید. منتظر ماند تا او کارهایش را انجام دهد. وقتی پرستار آمد و دید پیرمرد مرده، شروع کرد به سرباز تسلیت و دلداری دادن، ولی سرباز حرف او را قطع کرد و پرسید:«این مرد که بود؟»

پرستار با حیرت جواب داد:«پدرتون!» سرباز گفت:«نه اون پدر من نیست، من تا بحال او را ندیده بودم.» پرستار گفت:«پس چرا وقتی من شما را پیش او بردم چیزی نگفتید؟» سرباز گفت:«میدونم اشتباه شده بود ولی اون مرد به پسرش نیاز داشت و پسرش اینجا نبود و وقتی دیدم او آنقدر مریض است که نمی تواند تشخیص دهد من پسرش نیستم و چقدر به وجود من نیاز دارد تصمیم گرفتم بمانم. در هر صورت من امشب آمده بودم اینجا تا آقای ویلیام گری را پیدا کنم. پسر ایشان امروز در جنگ کشته شده و من مامور شدم تا این خبر را به ایشان بدهم. راستی اسم این پیرمرد چه بود؟» پرستار در حالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود، گفت:«آقای ویلیام گری…» زمانی که کسی به شما نیاز داشت بمانید و تنهایش نگذارید. ما انسان های هستیم که در حال عبور از یک تجربه گذرای بشری هستیم.

خواب دیدم قیامت شده است. هرقومی را داخل چاله‏ای عظیم انداخته و بر سرهر چاله نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند الا چاله‏‌ی ایرانیان. خود را به عبید زاکانی رساندم و پرسیدم: «عبید این چه حکایت است که بر ما اعتماد کرده نگهبان نگمارده ‏اند؟»گفت:….می‌دانند که به خود چنان مشغول شویم که ندانیم در چاهیم یا چاله.”خواستم بپرسم: «اگر باشد در میان ما کسی که بداند و عزم بالا رفتن کند…» نپرسیده گفت: گر کسی از ما، فیلش یاد هندوستان کند خود بهتر از هر نگهبانی پایش کشیم و به تهِ چاله باز گردانیم! داستان کوتاه درباره چرا عاقل کند کاری که بازآ

زن نمی دانست که چه بکند؛ خلق و خوی شوهرش از این رو به آن رو شده بود قبل از این می گفت و می خندید، داخل خانه با بچه ها خوش و بش می کرد اما چه اتفاقی افتاده بود که چند ماهی با کوچکترین مسئله عصبانی می شود و سر دیگران داد و فریاد می کند؟ آن مرد مهربان و بذله گو الآن به آدمی ترسناک و عصبی مزاج تبدیل شده است زن هر چه که به ذهنش می رسید و هر راهی را که می دانست رفت اما دریغ از اینکه چیزی عوض شود. روزی به ذهنش رسید به نزد راهبی که در کوهستان زندگی می کند برود تا معجونی بگیرد و به خورد شوهرش دهد، شاید چاره ای شود ! از اینرو بود که زن راه سخت و دشوار کوهستان را پیش گرفت و بعد از ساعتها عبور از مسیرهای سخت، خود را به کلبه ی راهب رساند، قصه ی خودش را به او گفت و در انتظار نشست که ببیند چه معجونی را برایش می سازد. راهب نگاهی به زن کرد و گفت: چاره ی کار تو در یک تار مو از سبیل ببر کوهستان است. ببر کوهستان؟ آن حیوان وحشی؟راهب در پاسخ گفت: بله هر وقت تار مویی از سبیل ببر کوهستان را آوردی چیزی برایت می سازم که شوهرت را درمان کند و زن در حالتی از امید و یاس به خانه برگشت. نیمه شب از خواب برخاست. غذایی را که آماده کرده بود، برداشت و روانه ی کوهستان شد آن شب خود را به نزدیکی غاری رساند که ببر در آن زندگی می کرد از شدت ترس بدنش می لرزید اما مقاومت کرد آن شب ببر بیرون نیامد. چندین شب دیگر این عمل را تکرار کرد هر شب چند گام به غار نزدیکتر می شد تا آنکه یک شب ببر وحشی کوهستان غرش کنان از غار بیرون آمد اما فقط ایستاد و به اطراف نگاهی کرد باز هم زن شبهای متوالی رفت و رفت. هر شبی که می گذشت آن ببر و زن چند گام به هم نزدیکتر می شدند. این مسئله چهار ماه طول کشید تا اینکه در یکی از آن شبها، ببر که دیگر خیلی نزدیک شده بود و بوی غذا به مشامش می خورد، آرام آرام نزدیکتر شد و شروع به غذا خوردن کرد. زن خیلی خوشحال شد. چندین ماه دیگر اینگونه گذشت. طوری شده بود که ببر بر سر راه می ایستاد و منتظر آن زن می ماند زن نیز هر گاه به ببر می رسید در حالی که سر او را نوازش می کرد به ملایمت به او غذا می داد، هیچ سرزنش و ملامتی در کار نبود هیچ عیب جویی ترس و وحشتی در میان نبود و هر شب آن زن با طی راه سخت و دشوار کوهستان برای ببر غذا می برد و در حالی که سر او را در دامن خود می گذاشت دست نوازش بر مویش می کشید چند ماه دیگر نیز اینگونه گذشت تا آنکه شبی زن به ملایمت تار مویی از سبیل ببر کند و روانه ی خانه اش شد. صبح که شد، شادمان به کوهستان نزد آن راهب رفت تار موی سبیل ببر را مقابل او گذاشت و در انتظار نشست. فکر می کنید آن راهب چه کرد؟ نگاهی به اطرافش کرد و آن تار مو را به داخل آتشی انداخت که در کنارش شعله ور بود. زن، هاج و واج نگاهی کرد در حالی که چشمانش داشت از حدقه بیرون می زد ماند که چه بگوید. راهب با خونسردی رو به زن کرد و گفت: مرد تو از آن ببر کوهستان، بدتر نیست، توئی که توانستی با صبر و حوصله عشق و محبت خودت را نثار حیوان کوهستان کنی و آن ببر را رام خودت سازی، در وجود تو نیرویی است که گواهی می دهد توان مهار خشم شوهرت را نیز داری، پس محبت و عشق را به او ببخش و با حوصله و مدارا خشم و عصبانیت را از او دور ساز!

در ابتدا بگویم کمی راجب ایشان جستجو کردم و عمدتا مطالب ذکر شده در متن پایین را صحیح یافتم

آن سالها (اواخر دهه ۴۰ خورشیدی) که سفر به عربستان از سفر به آمریکا هم دشوارتر بود و “حاجی شدن” مثل این روزها مد نبود، او به خاطر اعتقادات مذهبی اش حاجی شده بود.

مدیرعامل، عادت داشت گاهی به کارخانه سر می زد و کارها را از نزدیک سرک می کشید. در یکی از همین بازدیدها، زمانی که سر ظهر در حیاط کارخانه قدم می زد، کارگری را دید که به جای حضور در بوفه، گوشه ای نشسته و مشغول خوردن “نان و پنیر و انگور” است. نزدیک شد و علت این کار را از او پرسید:

– چرا بوفه نمی روی؟

– غذای کارخانه ۱۲ ریال است؛ نان و پنیر ارزانتر در می آید!

اینطوری چیزی برای خانواده ام جمع می کنم.

مدیر با شنیدن این سخنان دچار بهت شده بود؛ همیشه در مقابل کارمندانش و کسانی که از کار او امرار معاش می کردند، احساس مسوولیت می کرد.

قبلا هم این احساس مسوولیت را ثابت کرده بود؛ زمانی که دستور داد برای نخستین بار در تاریخ شرکت ها و موسسه های خصوصی ایران، شرکت او برای همه کارمندانش خانه بسازد و با وام های بلندمدت در اختیارشان قرار دهد (مجتمع آپارتمانی معروف به ۱۶ دستگاه).

مدیرعامل در حالیکه سرش را به زیر انداخته بود، لبخندی زد و از کارگر دور شد.

از هفته بعد، به دستور مدیرعامل، غذای کارگران در کارخانه های وابسته به شرکت او، رایگان شد.

نام این مرد “محمود خیامی” و شرکت او “ایران ناسیونال” یا ایران خودرو فعلی بود.

احمد و محمود خیامی به همراه خواهرشان، کارگاه مونتاژ خودروی ایران را سال ۱۳۴۱ تاسیس کرده بودند.

 زمانی که شرکت آنها با تشکیلات جدید و نام رسمی “ایران ناسیونال” در سال ۱۳۴۶ و با سرمایه ۴۰ میلیون تومان ثبت شد، تنها می توانست روزانه ۱۰ خودروی سبک و ۷ خودروی سنگین (اتوبوس و کامیون بنز) تولید کند.

 هفت سال بعد، ایران ناسیونال با افتخار اعلام کرد که سرمایه شرکت در همین مدت کوتاه، بیش از ۱۲ برابر شده و ایران ناسیونال از نظر کیفیت و کمیت تولید، در ردیف بزرگترین خودروسازان آسیا قرار گرفته است.

 پس از آن، در سال ۱۳۵۲، ایران ناسیونال اعلام کرد که خودکفایی در تولید قطعات یدکی را در راس برنامه هایش قرار داده است.

بدین ترتیب، در همین سال، شرکت های بلبرینگ، پیستون و ایدم تبریز، شرکت ریخته گری، شرکت رضای مشهد و… توسط این کمپانی تاسیس شد.

در همین سالها، محمود خیامی با کمک گروهی دیگر از سرمایه داران ایران، بانک صنعت و معدن و فروشگاه های زنجیره ای کوروش را نیز بنیان نهاد.

سال ۱۳۵۶، ایران ناسیونال اعلام کرد که می خواهد “پیکان” را از خط تولیدش خارج کند، با شرکت پژو وارد شراکت جهانی شود و تولیداتش را به کشورهای دیگر صادر کند.

 یکسال بعد، محمود خیامی دستگیر شد، اموالش مصادره شد، همه دارایی ها، از جمله حساب های بانکی اش مسدود شد و خیلی محترمانه از کشور اخراج شد.

اگر فکر می کنید به آخر داستان رسیده اید، باید بگویم که داستان تازه شروع شده است!

 محمود خیامی به دلیل سابقه خوبی که در همکاری با شرکت مرسدس بنز آلمان داشت، از این شرکت اعتبار گرفت و در خارج از ایران، کارش را به عنوان فروشنده از صفر آغاز کرد.

به دلیل نبوغ اقتصادی که داشت، این بار هم موفق شد و اکنون خانواده او، یکی از نمایندگی های فروش مرسدس در انگلیس و آمریکا را دارد.

  محمود اعتقاداتی داشت که آنها را تحت تاثیر پول و قدرت قرار نمی داد.

برای همین، زمانی که تمام اموالش را از او گرفتند و از کشور اخراجش کردند، باز هم بر سر اعتقاداتش باقی ماند.

او با ثروتی که از فروش “مرسدس” در آمریکا به دست آورد، شروع به ساخت مدرسه در مناطق روستایی استان خود (خراسان) کرد و آنقدر به این کار ادامه داد تا به یکی از بزرگترین مدرسه سازان تاریخ کشور تبدیل شد.

خیامی در سالهای گذشته نه‌ تنها ۱۱۰ مدرسه در روستاهای استان خراسان ساخته است، بلکه هشت مجموعه بزرگ آموزشی نیز در مشهد احداث کرده است. خیامی ساخت هجده مجموعه کار و دانش را در استان خراسان به پایان رسانده که هجده میلیارد تومان هزینه دربرداشته است.خیامی بخشی از ثروت خود در انگلستان را نیز صرف برگزاری همایش هایی برای گفتگو میان پیروان اسلام و مسیحیت کرده است

بخش دیگری از ثروت خیامی هم به خرید اشیای عتیقه ایرانی در حراجی های بین المللی اختصاص یافته و بالاخره او، اکنون یکی از یاری رسانان به برنامه های فرهنگی ایرانیان در خارج از کشور است

 مراسم اهدای نشان سلطنتی سی بی ای به آقای خیامی، با حضور شخصیت‌هایی همچون مایکل گاوو، وزیر آموزش و پرورش بریتانیا، برگزار شد.در این مراسم آقای گاوو حامل پیامی از طرف الیزابت دوم، ملکه بریتانیا بود و در این پیام از “تلاش‌های فرهنگی محمود خیامی در بریتانیا و خارج از این کشور” قدردانی شد.نشان سلطنتی سی بی ای، از عالیترین نشان‌های لیاقت در بریتانیاست و به پاس خدمات اجتماعی و نظامی به افراد داده می‌شود.محمود خیامی پس از دریافت این نشان به بی‌بی‌سی فارسی گفت که خوشحال است که چنین نشانی به او اعطا شده است.

كوزه‌گری بود كه كوزه و كاسه لعابی می‌ساخت. خیلی هم مشتری داشت. این كوزه‌گر یك شاگرد زرنگ داشت. چون كوزه‌گر شاگردش را خیلی دوست داشت و از یاد دادن به او كوتاهی نمی‌كرد. چند سال گذشت و شاگرد تمام كارهای كوزه‌گری و كاسه‌گری را یاد گرفت و پیش خودش فكر كرد كه حالا می‌تواند یك كارگاه جدا درست كند. به همین جهت بهانه گرفت و به استادش گفت: «مزد من كم است.» كوزه‌گر قدری مزدش را زیاد كرد ولی شاگرد باز هم راضی نشد و پس از چند روز گفت: «من با این مزد نمی‌توانم كار كنم.» كوزه‌گر گفت: «آیا در این شهر كسی را می‌شناسی كه از این بیشتر به تو مزد بدهد؟» شاگرد گفت: «نه! نمی‌شناسم ولی خودم می‌توانم یك كوزه‌گری باز كنم.» كوزه‌گر گفت: «بسیار خب، ولی بدان من خیلی زحمت كشیدم تا كارهای كوزه‌گری را به تو یاد دادم، انصاف نیست كه مرا تنها بگذاری.» شاگرد گفت: «درست است ولی دیگر حاضر نیستم اینجا كار كنم.» كوزه‌گر گفت: «بسیار خب، حالا بیا شش ماه هم با ما بساز تا یك شاگرد پیدا كنم.» شاگرد گفت: «نه! حرف مرد یكی است.» شاگرد رفت و یك كارگاه كوزه‌گری باز كرد و مقداری كوزه و كاسه‌های لعابی ساخت تا با استادش رقابت كند و بازار كارهای استادش را بگیرد. ولی هر چه ساخت دید بی‌رنگ و كدر است و مثل كاسه‌های ساخت استادش نیست. هر چه فكر کرد دید اشتباهی در درست كردن آنها نكرده ولی كاسه‌ها خوب نشده‌اند. بعد از فكر زیاد فهمید كه یك چیز از كارها را یاد نگرفته است. پیش استادش رفت و درحالی كه یكی از كاسه‌هایش دستش بود به استادش گفت: «ای استاد عزیز، حقیقت این بود كه من می‌خواستم با تو رقابت كنم ولی هرچه سعی كردم كاسه‌هایم بهتر از این نشد. آیا ممكن است به من بگویی كه چرا اینطور شده؟» كوزه‌گر پرسید: «خاك را از كدام معدن آوردی؟» گفت: «از فلان معدن.» استاد گفت: «درست است، گل را چطور خمیر كردی؟» گفت: «اینطور…» استاد گفت: «این هم درست، لعاب شیشه را چطور ساختی؟» گفت: «اینطور…» استاد گفت: «درست است، آتش كوره را چه جور روشن كردی؟» شاگرد گفت: «همانطور كه تو می‌كردی.» استاد گفت: «بسیار خب، تو مرا در این موقع تنها گذاشتی و دل مرا شكستی. من از تو شكایت ندارم چون هر شاگردی یك روز باید استاد شود ولی اگر بیایی و یكسال دیگر برای من كار كنی یاد می‌گیری.» شاگرد قبول كرد و به كارگاه برگشت ولی دید تمام كارها همانطور مثل همیشه است. یك سال تمام شد. شاگرد پیش استاد رفت. استاد گفت: «حالا كه پسر خوبی شدی بیا تا یادت بدهم.» استاد رفت كنار كوره و به شاگردش گفت: «كاسه‌ها را بده تا در كوره بچینم و خوب هم چشمانت را باز كن تا فوت و فن كار را یاد بگیری.» استاد كاسه‌ها را از دست شاگرد گرفت و وقتی خواست توی كوره بگذارد چند تا فوت محكم به كاسه‌ها كرد و گرد و خاكی را كه از آنها بلند شد به شاگردش نشان داد و گفت: «همه حرف‌ها در همین فوتش هست. تو این فوت را نمی‌كردی.» شاگرد گفت: «نه، من فوت نمی‌كردم ولی این كار چه ربطی به رنگ لعاب دارد؟» استاد گفت: «ربطش اینست، وقتی كه این كاسه‌ها ساخته می‌شود چند روز در كارگاه می‌ماند و گرد و خاك روشان می‌نشیند. وقتی چند تا فوت كنیم گرد و غبار پاك می‌شود و رنگ لعاب روی آن روشن و شفاف می‌شود و جلا پیدا می‌كند. حالا برو و كارگاهت را روبراه كن.

شیخ در جواب می‌گويد او به من گفت: او به من گفت شیخ جعفر، من همانی هستم که همه در مورد من می‌گویند. آیا تو هم همانی هستی که همه می‌گویند؟! و اين سئوال حالم را عجيب دگرگون كرد.

هر زمان شايعه اي روشنيديد و يا
خواستيد شايعه اي را تکرار کنيد اين فلسفه را در ذهن خود داشته باشيد:

در يونان باستان سقراط به دليل خرد و درايت فراوانش مورد ستايش بود. روزي فيلسوف
بزرگي که از آشنايان سقراط بود، با هيجان نزد او آمد و گفت : سقراط ميداني
راجع به يکي ازشاگردانت چه شنيده ام؟

سقراط پاسخ داد: لحظه اي صبر کن. قبل از اينکه به من چيزي بگويي از تومي خواهم
آزمون کوچکي را که نامش سه پرسش است پاسخ دهي. مرد پرسيد: سه پرسش؟ سقراط گفت: بله
درست است. قبل از اينکه راجع به شاگردم بامن صحبت کني، لحظه اي آنچه را که
قصدگفتنش را داري امتحان کنيم.
اولين پرسش حقيقت است. کاملا مطمئني که آنچه را که مي خواهي به من بگويي حقيقت
دارد؟ مرد جواب داد: نه، فقط در موردش شنيده ام .سقراط گفت: بسيار خوب، پس واقعا
نميداني که خبردرست است يا نادرست.
حالا بيا پرسش دوم را بگويم، پرسش خوبي آنچه را که در موردشاگردم مي خواهي به من
بگويي خبرخوبي است؟ مردپاسخ داد: نه، برعکس … سقراط ادامه داد: پس مي خواهي خبري
بد در مورد شاگردم که حتي درموردآن مطمئن هم نيستي بگويي؟ مردکمي دستپاچه شد و
شانه بالا انداخت.
سقراط ادامه داد: و اما پرسش سوم سودمند بودن است. آن چه را که مي خواهي در مورد
شاگردم به من بگويي برايم سودمند است؟” مرد پاسخ داد: نه ، واقعا…”سقراط
نتيجه گيري کرد: اگرميخواهي به من چيزي رابگويي که نه حقيقت دارد و نه خوب است و
نه حتي سودمند است پس چرا اصلا آن رابه من مي گويي؟!!داستان کوتاه درباره چرا عاقل کند کاری که بازآ

پسر اول در زمستان، دومی در بهار،
سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند. سپس پدر همه را فراخواند، از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند.
پسر اول گفت: درخت زشتی بود، خمیده و
درهم پیچیده. پسر دوم گفت: نه… درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن.

پسر سوم توضيح داد: نه… درختی بود سرشار از
شکوفه های زیبا و عطرآگین… و با شکوه ترین صحنه‌ای بود که تا به امروز دیده‌ام.
و سرانجام پسر آخري گفت: نه!!! درخت بالغی بود پربار از میوه ها… پر از زندگی و زایش

مرد لبخندی زد و گفت: همه شما درست
گفتید، اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده اید!

شما نمی توانید درباره یک درخت یا یک
انسان بر اساس یک فصل قضاوت کنید. لذت، شوق و عشقی که از زندگی‌شان بر می‌آید فقط
در انتها نمایان می‌شود، وقتی همه فصل‌ها آمده و رفته باشند!

بنابراين اگر در زمستان تسلیم شوید،
امید شکوفایی بهار، زیبایی تابستان و باروری پاییز را از کف داده اید! مبادا
بگذاری درد و رنج یک فصل، زیبایی و شادی تمام فصل های دیگر را نابود کند!

و تو اي دوست من زندگی را فقط با فصل
های دشوارش نبین؛ در راه های سخت پایداری کن. لحظه های بهتر بالاخره از راه می
رسند.

پیرمردی نارنجی پوش در حالی که کودک را در آغوش داشت با سرعت وارد بيمارستان شد و به پرستار گفت:خواهش می کنم به داد این بچه برسید. بچه ماشین بهش زد و فرار کرد بلافاصله پرستار گفت: این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو پرداخت کنید. پیرمرد: اما من پولی ندارم پدر و مادر این بچه رو هم نمی شناسم. خواهش می کنم عملش کنید من هرجور شده پول و تا شب براتون میارم پس پرستار گفت با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید.

پيش دكتر رفت اما دکتر بدون اینکه به کودک نگاهی بیندازد گفت: این قانون بیمارستانه. باید پول قبل از عمل پرداخت بشه.

صبح روز بعد… همان دکتر سر مزار دختر کوچکش ماتش برده بود و به دیروزش می اندیشید.

عاقبت یک روز دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا
ســــمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد!
داروساز گفت اگر ســــم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود، همه به او شک
خواهند برد، پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز مقداری از آن را در غذای مادر
شوهر بریزد تا ســــم معجون کم کم در او اثر كرده و او را بکشد و بعد توصیه کرد تا
در این مدت با مادر شوهر مدارا کند تا کسی به او شک نکند.
دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقـداری از آن را در غـذای
مادر شوهـر می ریخت و با مهربانی به او می داد.
هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادر شوهر هم بهتر و بهتر شد تا آنجا که
یک روز دختر نزد داروساز رفت، به او گفت: آقای دکتر عزیز، دیگر از مادر شوهرم
متنفر نیستم. حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی خواهد که بمیرد،
خواهش می کنم داروی دیگری به من بدهید تا ســــم را از بدنش خارج کند.
داروساز لبخندی زد و گفت: دخترم، نگران نباش. آن معجونی که به تو دادم ســــم نبود
بلکه ســــم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادرشوهرت از بین رفته است

 دل چو به مهر تو
مصفا شود، دیگر از آن کینه سراغی مباد!

مویه‌کنان
مایوس از دانستن سر حق ظن(گمان) جنون‌اش
می‌رفت که معروفه‌یی زلف آشفته و خوی کرده، خندان لب، مست از آن حوالی می‌گذشت، شیون مرد بشنید به خرابه شد، مرد نگون
بخت را دید در نزع (گريه).

حال بپرسید، مرد
ماجرا باز گفت: زن بدكاره را چندان بر حال زار او رقت برفت (دلش سوخت) که مستی از سر پرید و هوش به‌جا
آمد و به استمالت‌اش برخاست
و گفت: آن شیخ کذاب است و این حکایت‌ها به دوراني است که شیوخ برخاک می‌نشستند و
نان با خون مردمان چاشت نمی‌کردند.

مردِ ساده‌دل
گفت: زبان به کام گیر که شیخ را کرامات بسیار است و علامت‌های بزرگ و کلمات تامات او تا بلاد جبل عامل و …نُقل
هر مجالس است. زن در دل به
ساده‌گی مرد پوزخند زد و گفت: سه اربعین عنان خود به شیخ خوش‌نام سپردی و ذکر حق گفتنی اکنون سه روز با من بدنام هم‌نشین تا سِر حق بر تو عیان کنم که آن شیخ اگر کرامات داشت
تو را باز می‌شناخت و حقّه‌ی پیشین به دست‌ات
نمی‌سپرد. مرد که حکایت خضر نبی و شیخ صنعان شنیده بود و احتجاج زن بدکاره را صواب می‌دید، رخسار
زیبای او هم بی‌اثر نبود، از دلش گذشت که شاید
در خرابات مغان نور خدا می‌بیند

خاموش شد و گوش
به زن سپرد با هم به خانه‌ی او شدند، شراب سرخ و طعام بریان خوردند و
رامش‌گران ساز نواختند و رقاصان به‌
ترقص آمدند، سه روز و سه شب حال چنین بود، آب زیر پوست مرد همی رفت و رخساره گل انداخت صبح روز چهارم به حمام شد، محاسن کوتاه کرده جامه نو بر
تن نموده راه خانه‌ی شیخ در پیش گرفت و
حاجت روز نخست بازخواست و سِر الهی طلب
کرد. شیخ که مرد را در آن هیبت به جا نیاورد چون ک پیشین موش به حقّه کرد و به مرد سپرد وصیت نمود اندر باب نگشودن حقّه.

مرد حقّه بر دست از خانه‌ی شیخ بیرون شد و به منزل زن رفت و ماجرا باز گفت.
زن گفت: امشب را چون شب‌های پیش به عشرت
کوش که فردا حقّه‌یی سوار کرده
شیخ مزور به حقّه‌ی تزویرش می‌سپاریم. چنان کردند و چون صبح شد زن حقّه‌ی شیخ را که سنگین شده بود و جرینگ جرینگ می‌کرد به
مرد سپرد و گفت: آنچه می‌گویم چنان کن تا سِر حق ببینی و به مراد دل رسی. مرد حقّه برگرفت و نزد شیخ شد، دست شیخ را ببوسید، حقّه
به او سپرد و گفت: الحق که گزافه نیست که
شرح کرامات شما در هیچ محفلی نیست
که نیست. دوش که به خلوت‌گاه و محل عبادت خاصه‌ی خویش شدم، تاب نیاورده شب از نیمه گذشته بود که حقّه گشودم موشی از آن بیرون
جست راه خرابه‌ی جنب
منزل گرفت.

مرا سودای سِر
موش در سَرافتاد در پی‌اش نهادم که به سوراخی
شد در خرابه. چوبی به کناره افتاده بود دست‌افزار کرده سوراخ فراخیدم، به حیرت دیدم گنجی در آن نهان است. آنچه حقّه جا داشت از آن ذهب خالص پر کردم سَر حقّه محکم گردانده چون مرا سفری در پیش است نزد حضرت شیخ به امانت آوردم که سِر حق در این دیدم که همان
راه اجدادی پیش گیرم و طامات و کرامات به چون تو بزرگی سپارم… شیخ فرمود:
خیال آسوده دار که سَر حقّه گشوده نخواهد
شد و امانت نزد ما می‌ماند که اینان ما
را چرک کف دست است ما را با زر و ذهب کاری نیست که گر اراده کنیم خشت خشت این خانه زر
می‌شود و سيم …!!!

صبح که از خانه‌ی
شیخ شیون به هوا خاست که شیخ در صندوق‌خانه
به نیش عقرب جراره ریغ رحمت سرکشیده است و چند پول سیاه و حقّه‌یی گشاده در کنارش یافت شده. مرد به سِر حَق آگه شد و پرده از کرامات زن
کنار رفت و او را به همسری
اختیار کرد و عمری شکر نعمت به جا آوردند…

ﻣﻌﻠﻢ سر كلاس فارسي ﺍﺳﻢ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ کرﺩ. ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﭘﺎی ﺗﺨﺘﻪ ﺭﻓﺖ. ﻣﻌﻠم گفت:ﺷﻌﺮ بنی ﺁﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻥ.ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺷﺮﻭﻉ کرﺩ:بنی ﺁﺩﻡ ﺍﻋﻀﺎی یکدیگرﻧﺪ         که ﺩﺭ ﺁﻓﺮینش ﺯ یک ﮔﻮﻫﺮﻧﺪﭼﻮ ﻋﻀﻮی ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﺁﻭﺭﺩ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ     ﺩﮔﺮ ﻋﻀﻮﻫﺎ ﺭﺍ ﻧﻤﺎﻧﺪ ﻗﺮﺍﺭﺑﻪ ﺍینجا که ﺭسید ﻣﺘﻮﻗﻒ ﺷﺪ. ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: بقیه ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻥ!ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ: یادم نمی آید.ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: یعنی چی؟ این ﺷﻌﺮ ﺳﺎﺩﻩ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻧﺘﻮﺍنستی ﺣﻔﻆ کنی؟!ﺩﺍﻧﺶ
ﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ: ﺁخه مشکل ﺩﺍﺷﺘﻢ. ﻣﺎﺩﺭﻡ مریض ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻮﺷﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ، ﭘﺪﺭﻡ ﺳﺨﺖ
کار می کند ﺍﻣﺎ ﻣﺨﺎﺭﺝ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺑﺎﻻﺳﺖ، ﻣﻦ باید کارهای ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻫﻢ ﻭ
ﻫﻮﺍی ﺧﻮﺍﻫﺮ برادرهایم ﺭﺍ ﻫﻢ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ، ببخشید.ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: «ببخشید! همین؟! مشکل ﺩﺍﺭی که ﺩﺍﺭی، باید ﺷﻌﺮ ﺭﻭ ﺣﻔﻆ می کردی. مشکلات ﺗﻮ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﺮﺑﻮﻁ نمیشه!»ﺩﺭ این ﻟﺤﻈﻪ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ:ﺗﻮ کز ﻣﺤﻨﺖ دیگران بی غمی      نشاید که ﻧﺎﻣﺖ ﻧﻬﻨﺪ آدمی

کشیش تعجب کرد و گفت: جهنم؟! مرد دانا گفت: بله جهنم. کشیش بدون هیچ فکری گفت: ۳ سکه.

مرد سراسیمه مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم بدهید. کشیش روی کاغذ پاره‌ای نوشت: سند جهنم

مرد
با خوشحالی آن را گرفت از کلیسا خارج شد. سپس به میدان اصلی شهر رفت و
فریاد زد: من تمام جهنم را خریدم، این هم سند آن است. دیگر لازم نیست بهشت
را بخرید چون من هیچ کس را داخل جهنم راه نمی‌دهم!

تعريف ميكرد چند روزی که در یکی از
اتاق‌های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبه‌روی من هر روز جر و
بحث مي‌كردند. زن می‌خواست از بیمارستان مرخص شود اما شوهرش می‌خواست او همان‌جا
بماند. از حرف‌های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد. در بین مناقشه این دو
نفر کم‌کم متوجه شدم یک خانواده روستایی ساده بودند با ۲ بچه. تمام ثروتشان یک
مزرعه کوچک، ۶گوسفند و یک گاو است. در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود، هر شب
مرد از این تلفن به خانه‌شان زنگ می‌زد. صدای مرد خیلی بلند بود با آنکه در اتاق
بیماران بسته بود اما صدایش به وضوح شنیده می‌شد. 

موضوع همیشگی مکالمه مرد با پسرش هیچ
فرقی نمی‌کرد: گاو و گوسفند‌ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می‌روید، یادتان
نرود در خانه را ببندید. نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می‌شود. … چند روز
بعد زن برای جراحی آماده شد او پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را
گرفت و درحالی که گریه می‌کرد، گفت: اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه‌ها باش. مرد با
لحنی مطمئن حرفش را قطع کرد و گفت: اینقدر پرچانگی نکن. بعد از گذشت ۱۰ ساعت
پرستاران، زن را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از
خوشحالی سر از پا نمی‌شناخت. مرد آن شب مثل شب‌های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در
کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بیهوش بود.

اولین روزی که ماسک اکسیژنش را
برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. هر شب، مرد به خانه زنگ می‌زد. روزی
در راهرو قدم می‌زدم. وقتی از کنار مرد می‌گذشتم داشت می‌گفت: گاو  و
گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. یک باره به طور اتفاقی نگاهم به او
افتاد. ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. مرد درحالی
که اشاره می‌کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا اینکه مکالمه تمام شد. بعد
آهسته به من گفت:
خواهش می‌کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلا برای
هزینه عمل جراحی‌اش فروخته‌ام. برای اینکه نگــــران آینده‌مان نشود، وانمود می‌کنم
که دارم با تلفن حرف می‌زنم.

ناگهان
ندائي از آسمان آمد از من چه مي خواهي؟
– نجاتم
بده خداي من تو تنها كسي بودي که تا اينجا
توانستي من را نجات دهي و پس از اين هم مي تواني مرانجات دهي پاسخ آمد:  پس آن طناب
دوركمرت راببر! و بعدسكوت عميقي همه جا را فراگرفت.  اما مرد تصميم گرفت باتمام توان مانع از پاره شدن طناب حلقه شده
به دور كمرش شود.

یک دختر خانم
زیبا خطاب به رئیس شرکت امریکائی ج. پ.مورگان نامه‌ای بدین مضمون نوشته بود: می‌خواهم در آنچه اینجا می‌گویم صادق باشم. من
۲۴ سال دارم. جوان و بسیار زیبا، خوش‌اندام، خوش هیکل، خوش بیان، دارای تحصیلات
آکادمیک و مسلط به چند زبان دنیا هستم. آرزو دارم با مردی با درآمد سالانه ۵۰۰
هزار دلار یا بیشتر ازدواج کنم. شاید تصور کنید که سطح توقع من بالاست، اما حتی
درآمد سالانه یک میلیون دلار در نیویورک هم به طبقه متوسط تعلق دارد چه برسد به
۵۰۰ هزار دلار. خواست من چندان زیاد نیست. آیا مردی با درآمد سالانه ۵۰۰ هزار
دلاری وجود دارد؟ آیا شما خودتان ازدواج کرده‌اید؟ سئوال من این است که چه کنم تا
با اشخاص ثروتمندی مثل شما ازدواج کنم؟
چند
سئوال ساده دارم:۱- پاتوق جوانان مجرد و پولدار کجاست؟۲-چه
گروه سنی از مردان به کار من می‌آیند؟۳-معیارهای
شما برای انتخاب زن کدامند؟ امضا، خانم زیبا و خوش آندام
 و اما جواب
مدیر شرکت مورگان:
نامه
شما را با شوق فراوان خواندم. درنظر داشته باشید که دختران زیادی هستند که
سئوالاتی مشابه شما دارند.
اجازه
دهید در مقام یک سرمایه‌گذار حرفه‌ای موقعیت شما را تجزیه و تحلیل کنم :
درآمد
سالانه من بیش از ۵۰۰ هزار دلار است که با شرط شما همخوانی دارد، اما خدا کند کسی
فکر نکند که اکنون با جواب دادن به شما، وقت خودم را تلف می‌کنم. از دید یک تاجر،
ازدواج با شما اشتباه است، دلیل آن هم خیلی ساده است: آنچه شما در سر دارید مبادله
منصفانه زیبائی با پول است. اما اشکال کار همینجاست: زیبائی شما رفته‌رفته بعد ده
سال آرام آرام به کل محو می‌شود اما پول من، در حالت عادی بعید است بر باد رود. در
حقیقت، درآمد من سال به سال بالاتر خواهد رفت اما زیبائی شما نه و چین و چروک و
پیری زود رس زنانه جایگزین این زیبائی خواهد گردید و اثری از این جوانی و زیبائی
باقی نخواهد ماند. از نظر علم اقتصاد، من یک “سرمایه رو به رشد” هستم اما شما یک “سرمایه
رو به زوال”. به زبان وال‌استریت، هر تجارتی “موقعیتی” دارد. ازدواج
با شما هم چنین موقعیتی خواهد داشت. اگر ارزش تجارت افت کند عاقلانه آن است که آن
را نگاه نداشت و در اولین فرصت به دیگری واگذار کرد و این چنین است در مورد ازدواج
با شما. بنابراین هر آدمی با درآمد سالانه ۵۰۰ هزار دلار نادان نیست که با شما
ازدواج کند به همین دلیل ما فقط با امثال شما قرار می‌گذاریم و استفاده می کنیم
اما ازدواج نه هرگز.
اما
اگر شما علاوه بر جوانی و زیبائی کالایی داشته باشید که مثل سرمایه من رو به رشد
باشد و یا حداقل نفع آن از من منقطع نشود. کالاهایی با ارزش مثل “انسانیت،
پاکدامنی، شعور، اخلاق، تعهد، صداقت، وفاداری، حمایت، دوست داشتن، عشق و … ” آن
وقت احتمالا این معامله برای من هم سود فراوانی خواهد داشت چون ممکن است من حتی
فاقد دارایی هایی با ارزش با مشخصات شما باشم و برای داشتن آنها پول زیادی خرج کنم.
چون
بعد چند مدت از ازدواج، بیش از زیبائی، اندام و هیکل،  مواردی که بیان کردم
برای زندگی مشترک لازم بوده و من شدیدا به آنها نیاز پیدا خواهم کرد.
در
هر حال به شما پیشنهاد می‌کنم که قید ازدواج با آدمهای ثروتمند را بزنید.
بجای
آن شما خودتان می‌توانید با کمی تفکر و تلاش و با داشتن درآمد سالانه ۵۰۰ هزار
دلاری، فرد ثروتمندی شوید. اینطور، شانس شما بیشتر خواهد بود تا آن که یک پولدار
احمق را پیدا کنید.امیدوارم
این پاسخ کمکتان کند. امضا 
رئیس شرکت ج پ مورگان

مزاحم
نیستم؟ نه بفرمایید.
منصور حلاج میشینه پای سفره ….یکی از جزامی‌ها بهش میگه: تو چه جوریه که از ما نمی ترسی
…دوستای تو حتی چندششون میشه از کنار ما رد شند … ولی تو الان….
حلاج
میگه: خب اون‌ها الان روزه هستند برای همین این جا نمیاند تا دلشون هوس غذا نکنه .
پس
تو که این همه عارفی و خدا پرستی چرا روزه نیستی؟ نشد امروز روزه بگیرم دیگه …

حلاج دست
به غذاها می‌بره و چند لقمه میخوره …درست از همون غذاهایی که جزامی‌ها بهشون دست
زده بودند …چند لقمه
که میخوره بلند میشه و تشکر میکنه و میره ….

موقع
افطار که میشه منصور غذایی به دهنش می‌زاره و میگه: خدایا روزه من را قبول کن ….یکی از دوستاش میگه: ولی ما تو را دیدیم که داشتی با جزامی‌ها
ناهار میخوردی.

زمان گذشت
و قدری بزرگتر شدم. مادرم کارهای منزل را تمام می‎کرد و بعد برای صید ماهی به نهر کوچکی که در کنار منزلمان
بود می‏رفت. مادرم دوست داشت من ماهی بخورم تا رشد و نموّ خوبی داشته باشم. یک
دفعه توانست به فضل خداوند دو ماهی صید کند. به سرعت به خانه بازگشت و غذا را
آماده کرد و دو ماهی را جلوی من گذاشت. شروع به خوردن ماهی کردم و اوّلی را
تدریجاً خوردم.

مادرم
ذرّات گوشتی را که به استخوان و تیغ ماهی چسبیده بود جدا می‎کرد و می‎خورد؛ دلم شاد بود که او هم مشغول خوردن است. بخور فرزندم؛
این ماهی را هم بخور؛ مگر نمی ‎دانی که من ماهی دوست ندارم؟ و این دروغ دومی بود که مادرم
به من گفت.

قدری
بزرگتر شدم و ناچار باید به مدرسه می‎رفتم، آه در بساط نداشتیم که وسایل درس و مدرسه بخریم.
مادرم به بازار رفت و با لباس‎فروشی به توافق رسید که قدری لباس بگیرد و به در منازل
مراجعه کرده به خانم‎ها بفروشد.
شبی از شب‎های
زمستان، باران می‏بارید. مادرم دیر کرده بود و من در منزل منتظرش بودم. از منزل
خارج شدم و در خیابان‎های مجاور
به جستجو پرداختم و دیدم اجناس را روی دست دارد و به در منازل مراجعه می‎کند. ندا در دادم که،
مادر بیا به منزل برگردیم؛ دیروقت است و هوا سرد. بقیه کارها را بگذار برای فردا
صبح. لبخندی زد و گفت: پسرم، خسته نیستم. و این دفعه سومی بود که مادرم به من دروغ
گفت.

به روز
آخر سال رسیدیم و مدرسه به اتمام می‎رسید. اصرار کردم که مادرم با من بیاید. من وارد مدرسه شدم
و او بیرون، زیر آفتاب سوزان، منتظرم ایستاد. موقعی که زنگ خورد و امتحان به پایان
رسید، از مدرسه خارج شدم. مرا در آغوش گرفت و بشارت توفیق از سوی خداوند تعالی
داد. در دستش لیوانی شربت دیدم که خریده بود که من موقع خروج بنوشم. از بس تشنه
بودم لاجرعه سر کشیدم تا سیراب شدم. مادرم مرا در بغل گرفته بود و “نوش جان،
گوارای وجود می‏گفت. نگاهم به صورتش افتاد دیدم سخت عرق کرده؛ فوراً لیوان شربت را
به سویش گرفتم و گفتم، مادر بنوش. گفت: پسرم، تو بنوش، من تشنه نیستم. و این
چهارمین دروغی بود که مادرم به من گفت.

بعد از
درگذشت پدرم، تأمین معاش به عهده مادرم بود؛ بیوه‎زنی که تمامی مسئولیت منزل بر شانه‌ی او قرار گرفت.
می‏بایستی تمامی نیازها را برآورده کند. زندگی سخت دشوار شد و ما اکثراً گرسنه
بودیم. عموی من مرد خوبی بود و منزلش نزدیک منزل ما. غذای بخور و نمیری برایمان
می‏فرستاد. وقتی مشاهده کرد که وضعیت ما روز به روز بدتر می‏شود، به مادرم نصیحت
کرد که با مردی ازدواج کند که بتواند به ما رسیدگی نماید، چه که مادرم هنوز جوان
بود. امّا مادرم زیر بار ازدواج نرفت و گفت: من نیازی به محبّت کسی ندارم…و این
پنجمین دروغ او بود.

درس من
تمام شد و از مدرسه فارغ‎التّحصیل
شدم. بر این باور بودم که حالا وقت آن است که مادرم استراحت کند و مسئولیت منزل و
تأمین معاش را به من واگذار نماید. سلامتش هم به خطر افتاده بود و دیگر نمی‏توانست
به در منازل مراجعه کند. پس صبح زود سبزی‎های مختلف می‏خرید و فرشی در خیابان می‏انداخت و می‏فروخت.
وقتی به او گفتم که این کار را ترک کند که دیگر وظیفه ی من بداند که تأمین معاش
کنم. قبول نکرد و گفت: پسرم مالت را از بهر خویش نگه دار؛ من به اندازهء کافی
درآمد دارم. و این ششمین دروغی بود که به من گفت.

درسم را
تمام کردم و وکیل شدم. ارتقاء رتبه یافتم. یک شرکت آلمانی مرا به خدمت گرفت.
وضعیتم بهتر شد و به معاونت رئیس رسیدم. احساس کردم خوشبختی به من روی کرده است.
در رؤیاهایم آغازی جدید را می‏دیدم و زندگی بدیعی که سراسر خوشبختی بود. به سفرها
می‏رفتم .با مادرم تماس گرفتم و دعوتش کردم که بیاید و با من زندگی کند. امّا او
که نمی‏خواست مرا در تنگنا قرار دهد گفت: فرزندم، من به خوش‏گذرانی و زندگی راحت
عادت ندارم. و این هفتمین دروغی بود که مادرم به من گفت.

مادرم پیر
شد و به سالخوردگی رسید. به بیماری سرطان ملعون دچار شد و لازم بود کسی از او
مراقبت کند و در کنارش باشد. امّا چطور می‏توانستم نزد او بروم که بین من و مادر
عزیزم شهری فاصله بود.همه چیز را رها کردم و به دیدارش شتافتم. دیدم بر بستر
بیماری افتاده است. وقتی رقّت حالم را دید، تبسّمی بر لب آورد. درون دل و جگرم
آتشی بود که همه ی اعضاء درون را می‏سوزاند. سخت لاغر و ضعیف شده بود. این آن
مادری نبود که من می‎‏شناختم. اشک از چشمم روان شد. امّا مادرم در مقام دلداری من بر
آمد و گفت: “گریه نکن، پسرم. من اصلاً دردی احساس نمی‎کنم.” و این هشتمین دروغی بود که مادرم به من گفت.

وقتی این
سخن را بر زبان راند، دیدگانش را بر هم نهاد و دیگر هرگز برنگشود. جسمش از درد و
رنج این جهان رهایی یافت …

این سخن
را با جمیع کسانی می‎گویم که
در زندگیشان از نعمت وجود مادر برخوردارند. این نعمت را قدر بدانید قبل از آن که
از فقدانش محزون گردید و این سخن را با کسانی می‎گویم که از نعمت وجود مادر محرومند. همیشه به یاد داشته
باشید که چقدر به خاطر شما رنج و درد تحمّل کرده است و از خداوند متعال برای او
طلب رحمت و بخشش نمایید.

مادر
دوستت دارم.

سردار به
افضل الملک،ندیم فرمانفرما نیز متوسل می‌شود.افضل الملک نزد فرمانفرما می‌رود
وساطت می‌کند،اما باز هم نتیجه‌ای نمی‌بخشد. سردار حسین خان حاضر می‌شود پانصد
تومان از تجار کرمان قرض کرده و به فرمانفرما بدهد تا کودک بیمار او را آزاد کند و
افضل الملک این پیشنهاد را به
فرمانفرما منعکس می‌کند،اما باز هم فرمانفرما
 نمی‌پذیرد.

افضل الملک
به فرمانفرما می‌گوید: قربان آخر خدایی هست،پیغمبری هست،ستم است که پسری درکنار
پدر در رندان بمیرد. اگر پدر گناهکار است ،پسر که گناهی ندارد. فرمانفرما پاسخ میدهد:
در مورد این مرد چیزی نگو که فرمانفرمای کرمان، نظم مملکت خود را به پانصد تومان
رشوه سردار حسین خان نمی‌فروشد.

همان روز پسر
خردسال سردار حسین خان در زندان در برابر چشمان اشکبار پدر جان می‌سپارد. دو سه
روز پس از این ماجرا یکی از پسرهای فرمانفرما به دیفتری دچار میشود. هر چه پزشکان
برای مداوای او تلاش میکنند اثری نمی‌بخشد.به دستور فرمانفرما پانصد گوسفند در آن
روزها پی‌درپی قربانی می‌کنند و به فقرا می‌بخشند
اما نتیجه‌ای نمی‌دهد و فرزند فرمانفرما جان می‌دهد. 

فرمانفرما در
ایام عزای پسر خود،در نهایت اندوه بسر می‌برد. درهمین ایام روزی افضل الملک وارد
اتاق فرمانفرما می‌شود. فرمانفرما به حالی پریشان به گریه افتاده و با صدایی بلند
می گوید: افضل الملک! باور کن که نه خدایی هست و نه پیغمبری! والا اگر من قابل
ترحم نبودم و دعای من موثر نبوده،لااقل به دعای
فقرا و نذر و اطعام پانصد گوسفند می‌بایست فرزند من نجات می‌یافت. افضل الملک در
حالی که فرمانفرما را دلداری می‌دهد می‌گوید: قربان این فرمایش را نفرمایید، چرا
که هم خدایی هست و هم پیغمبری،اما می‌دانید که فرمانفرمای جهان نیز نظم مملکت خود
را به پانصد گوسفند رشوه‌ی فرمانفرما ناصرالدوله نمی‌فروشد!

بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشته شده
در کاغذ را فراهم کرد و به دست دختر بچه داد، بعد لبخندی زد و گفت: چون دختر خوبی
هستی و به حرف مامانت گوش می‌دی، می‌تونی یک مشت شکلات به عنوان جایزه برداری.

اما دختر کوچولو از جای خودش تکون
نخورد، مرد بقال که احساس کرد دختر بچه برای برداشتن شکلات‌ها خجالت می‌کشه گفت: دخترم!
خجالت نکش، بیا جلو خودت شکلاتهاتو بردار دخترک پاسخ داد: عمو! نمی‌خوام خودم
شکلاتها رو بردارم، نمی‌شه شما بهم بدین؟

بقال با تعجب پرسید: چرا دخترم؟ مگه
چه فرقی می‌کنه؟ و دخترک با خنده‌ای کودکانه گفت: آخه
مشت شما از مشت من بزرگتره!

بعضي وقتها حواسمون به‌اندازه یه بچه
کوچولو هم جمع نیس که بدونیم و مطمئن باشیم که مشت خدا از مشت ما بزرگتره

امام صادق علیه السلام در دعایی می‌فرماید: یَا مُعْطِیَ الْخَیْرَاتِ صَلِّ
عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ أَعْطِنِی مِنْ خَیْرِ الدُّنْیَا وَ
الْآخِرَةِ مَا أَنْتَ أَهْلُه‏

ای عطا کننده‌ی خیرها! بر محمد و آل
محمد درود و رحمت فرست و به من خیر دنیا و آخرت را ـ آن چنان که در خور تو است ـ
عطا نما. کافی، ج۲،

اگر می توانید، به او نقش موثر کتاب در زندگی را آموزش دهید.
به او بگویید تعمق کند، به پرندگان در حال پرواز در دل آسمان دقیق شود. به گلهای
درون باغچه و به زنبورها که در هوا پرواز می کنند، دقیق شود. به پسرم بیاموزید که
در مدرسه بهتر این است که مردود شود اما با تقلب به قبولی نرسد. به پسرم یاد بدهید
با ملایم ها، ملایم و با گردن کشان، گردن کش باشد. به او بگویید به عقایدش ایمان
داشته باشد حتی اگر همه برخلاف او حرف بزنند.

به پسرم یاد
بدهید که همه حرف ها را بشنود و سخنی را که به نظرش درست می رسد انتخاب کند. ارزش
های زندگی را به پسرم آموزش دهید. اگر می توانید به پسرم یاد بدهید که در اوج
اندوه تبسم کند. به او بیاموزید که از اشک ریختن خجالت نکشد. به او بیاموزید که می
تواند برای فکر و شعورش مبلغی تعیین کند، اما قیمت گذاری برای دل بی معناست. به او
بگویید که تسلیم هیاهو نشود و اگر خود را بر حق می داند پای سخنش بایستد و با تمام
قوا بجنگد.

در کار تدریس
به پسرم ملایمت به خرج دهید، اما از او یک نازپرورده نسازید. بگذارید که او شجاع
باشد، به او بیاموزید که به مردم اعتقاد داشته باشد. توقع زیادی است اما ببینید که
چه می توانید بکنید، پسرم کودک کم سال بسیار خوبی است.

در این میان پدری دیوانه وار به سوی مدرسه پسرش
دوید اما با دیدن ساختمان ویران شده مدرسه شوکه شد.با دیدن این منظره دلخراش یاد
قولی که به پسرش داده بود افتاد: پسرم هر اتفاقی برایت بیفتد من همیشه پیش تو
خواهم بود و اشک از چشمانش سرازیر شد.
با وجود توده آوار و انبوه ویرانی ها کمک به افراد
زیر آوار نا ممکن به نظر میرسید اما او هر لحظه تعهد خود به پسرش را به خاطر می آورد.
او دقیقا روی مسیری که هر صبح به همراه پسرش به
سوی کلاس او می پیمودند تمرکز کرد و با به خاطر آوردن محل کلاس به آنجا شتافته و
با عجله شروع به کندن کرد.
دیگر والدین در حال ناله و زاری بودند و او را
ملامت می کردند که کار بی فایده ای انجام میدهد.ماموران آتش نشانی و پلیس نیز سعی
کردند او را منصرف کنند اما پاسخ او تنها یک جمله بود:آیا قصد کمک به مرا دارید یا
باید تنها تلاش کنم؟؟؟
هشت ساعت به کندن ادامه داد.دوازده ساعت… بیست و
چهار ساعت…سی و شش ساعت و بالاخره در سی و هشتمین ساعت سنگ بزرگی را عقب کشیده و
صدای پسرش را شنید فریاد زد پسرم!جواب شنید :
پدر من اینجا هستم.پدر من به بچه ها گفتم نگران
نباشید پدرم حتما ما را نجات خواهد داد. پدر! شما به قولتان عمل کردید.
پدر پرسید وضع آنجا چطور است؟؟
ما 14 نفر هستیم ما زخمی گرسنه و تشنه ایم. وقتی
ساختمان فرو ریخت یک قطعه مثلثی شکل ایجاد شد که باعث نجات ما شد.
پسرم بیا بیرون.نه پدر اجازه بدهید اول بقیه بیرون
بیایند من مطمئن هستم شما مرا بیرون می آورید و هر اتفاقی بیفتد به خاطر من آنجا
خواهید ماند…

یکی از صبح‌های سرد دی
ماه سال1390، مردی در متروی تهران، ویولن می نواخت. او به مدت ۴۵ دقیقه، شش قطعه از
باخ را نواخت. در این مدت، تقریبا دو هزار نفر وارد ایستگاه شدند، بیشتر آنها سر کارشان
می‌رفتند.

بعد از سه دقیقه یک مرد میانسال،
متوجه نواخته شدن موسیقی شد. او سرعت حرکتش را کم کرد و چند ثانیه ایستاد، سپس
عجله کرد تا دیرش نشود چهار قیقه بعد: ویولونیست، نخستین پولش را دریافت کرد. یک
زن پول را در کلاه انداخت و بدون توقف به حرکت خود ادامه داد.

پنج دقیقه بعد: مرد جوانی
به دیوار تکیه داد به او گوش داد، سپس به ساعتش نگاه کرد و رفت.
يازده دقیقه
بعد: پسربچه سه‌ساله‌ای در حالی که مادرش با عجله دستش را می‌کشید، ایستاد. ولی
مادرش دستش را محکم کشید و او را همراه خود برد. پسربچه در حالی که دور می‌شد، به
عقب نگاه می‌کرد و ویولنیست را می‌دید.

چند بچه دیگر هم کار
مشابهی کردند، اما همه پدرها و مادرها بچه‌ها را مجبور کردند که نایستند و سریع با
آنها بروند.

۴۵ دقیقه بعد: نوازنده بی‌توقف می‌نواخت. تنها شش نفر مدت کوتاهی ایستادند
و گوش کردند. بیست نفر پول دادند، ولی به مسیر خود بدون توقف ادامه داند.  ویولینست، در مجموع 14500 تومان کاسب
شد. يک ساعت بعد:
مرد، نواختن موسیقی را قطع کرد. هیچ کس متوجه قطع موسیقی نشد.

بله. هیچ کس این نوازنده
را نمی‌شناخت و نمی‌دانست که او «سَیّد
محمّد شریفی» است، یکی از بزرگ‌ترین موسیقی‌دان‌های دنیا.  وي يکی
از بهترین و پیچیده‌ترین قطعات موسیقی را که تا حال نوشته شده، با ویولن‌اش که ۳۵
میلیون تومان می‌ارزید، نواخته بود.

چندي قبل، سَیّد محمّد شریفی در برج میلاد کنسترتی
داشت که قیمت هر بلیط ورودی‌اش 100 هزار تومان بود.  این یک داستان واقعی است.

روزنامۀ همشهری در جریان
یک آزمایش اجتماعی با موضوع ادراک، سلیقه و ترجیحات مردم، ترتیبی داده بود که
سَیّد محمّد شریفی به صورت ناشناس در ایستگاه مترو بنوازد.

سؤالاتی که بعد از خواندن
این حکایت در ذهن ایجاد می‌شوند: در طول زندگی خود چقدر زیبایی در
اطرافمان بوده که از دیدن آنها غافل شده‌ایم و حال به جز خاطره ای بسیار کمرنگ
چیزی از آن نداریم؟
به زیبایی هایی که مجبور به پرداخت هزینه برای آن
ها نبوده‌ایم چقدر اهمیت داده‌ایم؟
در تشخیص زیبایی های اطرافمان چقدر استقلال نظر
داریم؟ تبلیغ زیبایی ها چقدر در تشخیص واقعی زیبایی توسط خودمان تاثیر گذار بوده؟
(به عبارت دیگر آیا زیبایی را خودمان تشخیص میدهیم یا هیجان تبلیغات و قیمت آن؟؟؟!!!)

و نتیجه‌ای که از این
داستان گرفته می‌شود: اگر ما یک لحظه وقت برای ایستادن و گوش فرا دادن به یکی از
بهترین موسیقی‌دان‌های دنیا که در حال نواختن یکی از بهترین موسیقی‌های نوشته شده
با یکی از بهترین سازهای دنیاست، نداریم، …  پس: از چند چیز خوب دیگر در زندگی‌مان غفلت کرده ایم؟

چند
روز به کریسمس مانده بود که به یک مغازه رفتم تا برای نوه ی کوچکم عروسک بخرم.
همان جا بود که پسرکی را دیدم که یک عروسک در بغل گرفت و به خانمی که همراهش بود
گفت: عمه جان… اما زن با بی حوصلگی جواب داد: جیمی، من که گفتم پولمان نمی رسد!

زن
این را گفت و سپس به قسمت دیگر فروشگاه رفت. به آرامی از پسرک پرسیدم: عروسک را
برای کی می خواهی بخری؟ با بغض گفت: برای خواهرم، ولی می خوام بدم به مادرم تا او
این کادو را برای خواهرم ببرد. پرسیدم:
مگر خواهرت کجاست؟ پسرک جواب داد خواهرم رفته پیش خدا، پدرم میگه مامان هم قراره
بزودی بره پیش خدا

پسر
ادامه داد: من به پدرم گفتم که از مامان بخواهد که تا برگشتنم از فروشگاه منتظر
بماند. بعد عکس خودش را به من نشان داد و گفت: این عکسم را هم به مامان می دهم تا
آنجا فراموشم نکند، من مامان را خیلی دوست دارم ولی پدرم  می گوید که خواهرم آنجا تنهاست و غصه می خورد

پسر
سرش را پایین انداخت و دوباره موهای عروسک را نوازش کرد. طوری که پسر متوجه نشود،
دست به جیبم بردم و یک مشت اسکناس بیرون آوردم. از او پرسیدم: میخواهی یک بار دیگر
پولهایت را بشماریم، شاید کافی باشد! او با بی میلی پولهایش را به من داد و گفت فکر
نمی کنم چند بار عمه آنها را شمرد ولی هنوز خیلی کم است.

من
شروع به شمردن پولهایش کردم. بعد به او گفتم: این پولها که خیلی زیاد است،حتما می
توانی عروسک را بخری!

پسر
با شادی گفت: آه خدایا متشکرم که دعای مرا شنیدی! بعد
رو به من کرد وگفت: من دلم می خواهد که برای مادرم هم یک گل رز سفید بخرم، چون
مامان گل رز خیلی دوست دارد، آیا با این پول که خدا برایم فرستاده می توانم گل هم
بخرم؟

اشک
از چشمانم سرازیر شد، بدون اینکه به او نگاه کنم، گفتم: بله عزیزم، می توانی هر
چقدر که دوست داری برای مادرت گل بخری.

چند
دقیقه بعد عمه‌اش برگشت و من زود از پسر دور شدم و در شلوغی جمعیت خودم را پنهان
کردم.

فکر
آن پسر حتی یک لحظه هم از ذهنم دور نمی شد؛ ناگهان یاد خبری افتادم که هفته‌ی پیش
در روزنامه خوانده بودم: کامیونی با یک مادر و دختر تصادف کرد دختر در جا کشته شده
و حال مادر او هم بسیار وخیم است.

فردای
آن روز به بیمارستان رفتم تا خبری به دست آورم پرستار بخش خبر ناگواری به من داد:
زن جوان دیشب از دنیا رفت.

اصلا
نمی دانستم آیا این حادثه به پسر مربوط می شود یا نه، حس عجیبی داشتم. بی هیچ
دلیلی به کلیسا رفتم. در مجلس ترحیم کلیسا، تابوتی گذاشته بودند که رویش یک عروسک،
یک شاخه گل رز سفید و یک عکس بود.

ﺳﺎﻟﻬﺎ ﮔﺬﺷﺖ
ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﭼﻬﺎﺭ ﭘﺴﺮ ﺩﺍﺩ. ﭘﻨﺠﻤﯿﻦ ﻓﺮﺯﻧﺪﺷﺎﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻮﺩ. ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﻟﺪ ﺍﯾﻦ ﻓﺮﺯﻧﺪ، ﭘﺪﺭ
ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺷﺎﺩﯼ ﮐﺮﺩ، ﭼﻨﺪ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺭﺍ ﺳﺮ ﺑﺮﯾﺪ ﻭ ﻣﯿﻬﻤﺎﻧﯽ ﻣﻔﺼﻠﯽ ﺩﺍﺩ. ﻣﺮﺩﻡ ﻣﺘﻌﺠﺒﺎﻧﻪ ﺍﺯ ﺍﻭ
ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ: ﻋﻠﺖ ﺍﯾﻨﻬﻤﻪ ﺷﺎﺩﯼ ﻭﻣﯿﻬﻤﺎﻧﯽ ﺩﺍﺩﻥ ﭼﯿﺴﺖ؟ ﻣﺮﺩ ﺑﺴﺎﺩﮔﯽ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﭼﻮﻥ
ﺍﯾﻦﻫﻤﻮﻥ ﮐﺴﯿﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺮﻭﯾﻢ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻪ!

هاچیکو از قفس بیرون آمد
و تنها در ایستگاه به این سو و آن سو می‌رفت.در همین زمان یکی از مسافران، هاچیکو
را پیدا کرده و با خود به منزل برد. این فرد پروفسور دانشگاه توکیو دکتر شابرو
اوئنو بود.
پروفسور به قدری به این سگ دلبسته می‌شود که بیشتر
وقت خود را به نگهداری از آن اختصاص می‌دهد.
منزل پروفسور در حومه شهر توکیو قرار داشت و وی هر
روز برای رفتن به دانشگاه به ایستگاه قطار شیبوئی می‌رفت و ساعت 4 بر می‌گشت. هاچیکو یک
روز به دنبال پروفسور به ایستگاه می آید و هرچه شابرو از او می‌خواهد که به خانه
برگردد سگ وفادارش نمی‌رود و وی مجبور می‌شود که خود، هاچیکو را به منزل برساند.در آن روز پروفسور از قطار جا ماند.

چندی بعد در زمان بازگشت
از دانشگاه با تعجب می‌بیند هاچیکو روبروی در ورودی ایستگاه به انتظارش نشسته است،
و این دو با هم به خانه بر می‌گردند.

از آن تاریخ به بعد هر
روز هاچیکو و پروفسور، با هم به ایستگاه قطار می‌رفتند و ساعت چهار هاچیکو جلوی در ایستگاه منتظر بازگشت او می‌ماند. تمام
فروشندگان و حتی مسافران، هاچیکو را می‌شناختند و با تعجب به این رابطه دوستانه
نگاه می‌کردند.

در سال 1925 دکتر شابرو در
سر کلاس درس بر اثر سکته قلبی از دنیا می‌رود، آن روز هاچیکو که 18 ماه داشت تا شب
روبروی در ایستگاه به انتظار صاحبش می‌نشیند و خانواده پرفسور به دنبالش آمده و به
خانه می‌برندش اما روز بعد نیز مثل گذشته هاچیکو به ایستگاه رفته و منتظر بازگشت صاحبش
ماند.
هربار که خانواده پرفسور جلوی رفتنش را می‌گرفتند
هاچیکو فرار می‌کرد و به هر طریقی بود خود را رأس ساعت 4 به ایستگاه می‌رساند.

این رفتار هاچیکو
خبرنگاران و افراد زیادی را به ایستگاه شیبوئی کشاند، و در روزنامه‌ها اخبار زیادی
دربارۀ او نوشته شد. هاچیکو خانواده پروفسور را ترک کرد و شب‌ها در زیر قطار فرسوده‌ای می‌خوابید.
فروشندگان و مسافران برایش غذا می‌آوردند و او 9
سال هر بعد از ظهر روبروی در ایستگاه منتظر بازگشت صاحب عزیزش می‌ماند. در هیچ
شرایطی از این انتظار دلسرد نشد و تا زمان مرگش در مارس 1934 در سن 11 سال و 4 ماهگی منتظر صاحب مورد علاقه‌اش باقی ماند.

وفاداری هاچیکو در سراسر
ژاپن پیچید و در سال 1935 تندیس یادبود وفاداری و عشق، روبروی در ایستگاه قطار
شیبوئی از او ساخته شد.

ارتباط صمیمانه این سگ با
پروفسور شابر و سپس وفاداری بی‌حدش به او، باعث شد تا وی به عنوان اسطوره وفاداری
در ژاپن شناخته شود.امروز تندیس
برنزی هاچیکو همچنان در ایستگاه شیبوئی منتظر بازگشت پروفسور است.

اولین
سخنرانی او در مجلس سنای بدین صورت گذشت:
نمایندگان مجلس از اینکه لینکلن رئیس
جمهور شده بود ناراضی بودند.چرا که او از یک خانواده فقیر و فاقد سطح اجتماعی بالا
بود.

زمانی که
لینکلن برای سخنرانی پشت تریبون قرار گرفت قبل از آنکه لب باز کند و سخنی بگوید
یکی از نمایندگان مخالف با عصبانیت و بی ادبی تمام از سوی جایگاه خود فریاد زد:

آبراهام!حالا
که بطور شانسی رئیس جمهور شده ای فراموش نکن که می دانیم تو یک بچه کفاش بیشتر
نیستی!!!

مسلما هر
فردی در جایگاه لینکلن قرار داشت با این نماینده گستاخ که او را اینگونه مورد خطاب
قرار داده برخورد می کرد! اما آبراهام لینکلن این چنین نکرد. او لبخندی زد
و سخنرانی خود را اینطور شروع کرد : من از آقای نماینده بسیار بسیار ممنونم که در
چنین روزی مرا به یاد پدرم انداخت.

چه روز خوبی
و چه یاد آوری خوبی! من زندگی و جایگاهم را مدیون زحمات پدرم هستم.

و اما از كارهاي او:

/**/
یکی از اقدامات مهم و تاثیر گذار لینکلن خاتمه بخشیدن به تاریخ برده داری در
ایالات متحده امریکا بود.

و جمله معروف: عیار
واقعی ثروت ما این است که اگر پولمان را گم کنیم، چقدر می ارزیم.؟

 گذشت
و به مقصد رسیدیم .موقع
پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم. پرسیدم بابت چی؟
گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شدید
خواستم شما را امتحان کنم. با خودم شرط کردم اگر بیست پنس را پس دادید بیایم. انشاءالله فردا خدمت می
رسیم!
تعریف میکرد: تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد .من مشغول خودم بودم در حالی که
داشتم تمام اسلام را به بیست پنس می فروختم!!

پرستار،
مردی با یونیفرم ارتشی و با ظاهری خسته و مضطرب را بالای سر بیماری آورد و به
پیرمردی که روی تخت دراز کشیده بود گفت: آقای گری
پسر شما اینجاست! پرستار مجبور شد چند بار حرفش را تکرار کند تا
بیمار چشمانش را باز کند.
پیرمرد به سختی
چشمانش را باز کرد و درحالیکه بخاطر حمله قلبی درد میکشید جوان یونیفرم پوشی که
کنار چادر اکسیژن ایستاده بود را دید و دستش را بسوی او دراز کرد و سرباز دست زمخت
او را که در اثر سکته لمس شده بود در دست گرفت، گرمی محبت را در آن حس کرد…
پرستار یک صندلی
برایش آورد و سرباز توانست کنارتخت بنشیند و تمام طول شب آن سرباز کنار تخت نشسته
بود و در حالیکه نور ملایمی به آنها میتابید،دست پیرمرد را گرفته بود و جملاتی از
عشق و استقامت برایش میگفت.
پس از مدتی
پرستار به او پیشنهاد کرد که کمی استراحت کند ولی او نپذیرفت.
آن سرباز هیچ
توجهی به رفت و آمد پرستار، صداهای شبانه بیمارستان، آه و ناله بیماران دیگر و
صدای مخزن اکسیژن رسانی نداشت و در تمام مدت با آرامش صحبت میکرد و پیرمرد در حال
مرگ بدون آنکه چیزی بگوید تنها دست پسرش را در تمام طول شب محکم گرفته بود… در آخر، پیرمرد مرد و سرباز دست بیجان اورا رها کرد
و رفت تا به پرستار بگوید.
منتظر ماند تا او کارهایش را انجام دهد.
وقتی پرستار آمد
و دید پیرمرد مرده، شروع کرد به سرباز تسلیت و دلداری دادن ولی سرباز حرف او را
قطع کرد و گفت: نه اون پدر من نیست، من تا بحال اورا ندیده بودم !!!
پرستار گفت: پس
چرا وقتی من شما را پیش او بردم چیزی نگفتید؟
سرباز گفت:
میدونم اشتباه شده بود ولی اون مرد به پسرش نیاز داشت و پسرش اینجا نبود و وقتی
دیدم او آنقدر مریض است که نمیتواند تشخیص دهد من پسرش نیستم و چقدر به وجود من
نیاز دارد تصمیم گرفتم بمانم.
من امشب آمده
بودم اینجا تا آقای ویلیام گری را پیدا کنم. پسر ایشان در عراق کشته شده و من
مامور شده بودم تا این خبر را به ایشان بدهم.

مي خواهم بگويم فقر همه جا سر مي كشد

فقر، گرسنگي نيست، عرياني هم نيست

فقر، چيزي را نداشتن است، ولي، آن چيز پول نيست ….. طلا
و غذا نيست

فقر، همان گرد و خاكي است كه بر كتابهاي فروش نرفته‌ي يك
كتابفروشي مي نشيند

فقر، تيغه هاي برنده ماشين بازيافت است،‌ كه روزنامه هاي
برگشتي را خرد ميكند

فقر، كتيبه‌ي سه هزار ساله اي است كه روي آن يادگاري نوشته
اند

فقر، پوست موزي است كه از پنجره يك اتومبيل به خيابان
انداخته ميشود

فقر، همه جا سر مي‌كشد

فقر، شب را بي غذا 
سر كردن نيست .

فقر، روز را  بي
انديشه سر كردن است ..

فقر دكتر شريعتي

  یکی از
پادشاهان عمرش به سر آمد و دار فانی را بدرود گفت او به سوی عالم باقی شتافت چون
وارث و جانشینی نداشت وصیت کرد.بامداد نخستین روز پس از مرگش اولین کسی که از
دروازه‌ی شهر در آید تاج شاهی را بر سر وی نهند و کلیه‌ی اختیارات مملکت را به او
واگذار کنند.

 اتفاقا
فردای آن روز؛ اولین فردی که وارد شهر شد گدائی بود که در همه‌ی عمر مقداری پول
اندوخته لباسی کهنه و پاره که وصله بر وصله بود به تن داشت.

 ارکان
دولت و بزرگان وصیت شاه را به جای آوردند و کلیه خزائن و گنجینه ها به او تقدیم
داشتند و او را از خاک مذلت بر داشتند و به تخت عزت قدرت نشاندند. پس از مدتی که
درویش به مملکتداری مشغول بود. به تدریج بعضی از امرای دولت سر از اطاعت و
فرمانبرداری وی پیچیدند و پادشاهان ممالک همسایه نیز از هر طرف به کشور او تاختند.
درویش به مقاومت برخاست و چون دشمنان تعدادشان زیادتر و قوی تر بود به ناچار شکست
خورد و بعضی از نواحی و برخی از شهرها از دست وی بدر رفت. درویش از این جهت خسته
خاطر و آرزده دل گشت.

 در
این هنگام یکی از دوستان سابقش که در حال درویشی رفیق سیر و سفر او بود به آن شهر
وارد شد و یار جانی و برادر ایمانی خود را در چنان مقام و مرتبه دید به نزدش شتافت
و پس از ادای احترام و تبریک و درود و سلام گفت ای رفیق شفیق شکر خدای را که گلت
از خار برآمد و خار از پایت بدر آمد. بخت بلندت یاوری کرد و اقبال و سعادت رهبری؛ تا
بدین پایه رسیدی!

 درویش
پادشاه شده گفت: ای یار عزیز در عوض تبریک؛ تسلیت گوی آن دم که تو دیدی غم نانی
داشتم و امروز تشویش جهانی! رنج خاطر و غم و غصه ام امروز در
این مقام و مرتبه صدها برابر آن زمان و دورانی است که به اتفاق به گدائی مشغول
بودیم و روزگار می گذراندیم!

صبح یک روز تعطیل در نیویورک سوار اتوبوس شدم. تقریباً
یک سوم اتوبوس پر شده بود. بیشتر مردم آرام نشسته بودند و یا سرشان به چیزی گرم
بود، درمجموع فضایی سرشار از آرامش و سکوتی دلپذیر برقرار بود تا اینکه مرد
میانسالی با بچه‌هایش سوار اتوبوس شد و بلافاصله فضای اتوبوس تغییر کرد. بچه‌هایش
داد و بیداد راه انداختند و مدام به طرف همدیگر چیز پرتاب می‌کردند. یکی از بچه‌ها
با صدای بلند گریه می‌کرد و یکی دیگر روزنامه را از دست این و آن می‌کشید و خلاصه
اعصاب همه‌مان توی اتوبوس خرد شده بود. پدر آن بچه‌ها که دقیقاً در صندلی جلویی من
نشسته بود، اصلاً به روی خودش نمی‌آورد و غرق در افکار خودش بود.

بالاخره صبرم لبریز شد و زبان به اعتراض بازکردم که:
آقای محترم! بچه‌هایتان واقعاً دارند همه را آزار می‌دهند. شما نمی‌خواهید جلویشان
را بگیرید؟
مرد که انگار تازه متوجه شده بود چه اتفاقی دارد می‌افتد،
کمی خودش را روی صندلی جابجا کرد و گفت: بله، حق با شماست. واقعاً متاسفم. راستش
ما داریم از بیمارستانی برمی‌گردیم که همسرم، مادر همین بچه‌ها٬ نیم ساعت پیش در
آنجا مرده است. من واقعاً گیجم و نمی‌دانم باید به این بچه‌ها چه بگویم. نمی‌دانم
که خودم باید چه کار کنم و بغضش ترکید و اشکش سرازیر شد…

استفان کاوی بلافاصله پس از نقل این خاطره می‌پرسد:
صادقانه بگویید آیا اکنون این وضعیت را به طور متفاوتی نمی‌بینید؟ چرا این طور
است؟ آیا دلیلی به جز این دارد که نگرش شما نسبت به آن مرد عوض شده است؟ و خودش ادامه می‌دهد که: راستش من خودم هم بلافاصله
نگرشم عوض شد و دلسوزانه به آن مرد گفتم: واقعاً مرا ببخشید. نمی‌دانستم. آیا کمکی
از دست من ساخته است….؟
اگر چه تا همین چند لحظه پیش ناراحت بودم که این مرد چطور می‌تواند تا این اندازه
بی‌ملاحظه باشد٬ اما ناگهان با تغییر نگرشم همه چیز عوض شد و من از صمیم قلب می‌خواستم
که هر کمکی از دستم ساخته است انجام بدهم …

اگر می‌خواهید در زندگی و روابط شخصی‌تان تغییرات جزیی
به وجود آورید به گرایش‌ها و رفتارتان توجه کنید؛ اما اگر دلتان می‌خواهد قدم‌های
کوانتومی بردارید و تغییرات اساسی در زندگی‌تان ایجاد کنید باید نگرش‌ها و برداشت‌هایتان
را عوض کنید … استفان کاوی

یکى از بهترین دروازه بانان
فوتبال جهان دروازه بان تیم ملى اسپانیا که در رئال مادرید صاحب
رکوردهاى عجیب و غریبى شده، چندی پیش کارى کرد که قلب همه انسان هاى عاطفى را
لرزاند. ظاهراً «ایکر» همراه خانواده اش براى خوردن غذا به یک رستوران رفته
بود که در آنجا با یک نوجوان ۱۳ ساله که دچار نقص عضو بوده روبه رو
مى شود، پسرک بیمار به محض دیدن دروازه بان افسانه اى اسپانیا به
سراغ او مى رود او مى گوید:«آقاى کاسیاس … در روز بازى با پرتغال، تو به
این خاطر موفق شدى پنالتى ها را دریافت کنى که من و بقیه دوستانم در مدرسه
بچه هاى استثنایى، برایت دعا کردیم!» ایکر کاسیاس که به سختى جلوى اشکش را
مى گیرد از پسرک تشکر مى کند و نام و آدرس مدرسه را از او مى گیرد
و … فردا ظهر حوالى ظهر، ناگهان «کاسیاس بزرگ» وارد مدرسه مذکور مى شود و در
میان بهت وحیرت مسئولان مدرسه و شادى زاید الوصف شاگردان آن مدرسه، به
بچه ها مى گوید: من آمدم اینجا تا براى دعاهایى که در حقم کردین که
پنالتى را بگیرم، شخصاً از شما تشکر کنم! بچه هاى مدرسه که از خوشحالى سر از
پا نمى شناختند، اطراف «ایکر» حلقه مى زنند با او عکس مى اندازند و
امضا مى گیرند و … که ناگهان یکى از بچه ها به او مى گوید: آقاى
کاسیاس تومیتونى پنالتى مرا هم بگیرى؟ ایکر نیز بلافاصله از داخل ماشینش
لباس هاى تمرین را درآورده و برتن مى کند و همراه بچه ها به زمین
چمن مدرسه مى روند و با هماهنگى مسئولان مدرسه به بچه ها این فرصت را
مى دهد که هرکدام به او یک پنالتى بزنند و …
ایکر کاسیاس ۲ ساعت و نیم در آن مدرسه مى ماند تا تک  تک بچه هاى
بیمار آن مدرسه به او پنالتى بزنند و …؟


در
روزگاري نه چندان دور شبی از شبها، شاگردی در حال عبادت و گریه و زاری بود. مدتي
در اين حال بود كه استاد خود را، بالای سرش دید، استاد با تعجب و حیرت؛ او
را، نظاره می کرد!

بعد
از اندكي مكث استاد پرسید: برای چه این همه  ابراز ناراحتی و گریه و زاری می
کنی؟

شاگرد
گفت: برای طلب بخشش و گذشت خداوند از گناهانم، و  برخورداری از لطف خداوند!

استاد
گفت: سوالی می پرسم ، پاسخ ده.

شاگرد
گفت: با کمال میل؛ استاد.

استاد
گفت: اگر مرغی را، پروش دهی، هدف تو  از  پرورشِ آن  چیست؟

شاگرد
گفت: خوب معلوم است استاد؛ برای آنکه از گوشت و تخم مرغ آن بهره مند شوم .

استاد
گفت: اگر آن مرغ، برایت گریه و زاری کند، آیا از تصمیم خود، منصرف خواهی شد؟

شاگردگفت:
خوب راستش نه…! نمیتوانم هدف دیگری از پرورش آن مرغ، برای خود، تصور کنم!

استاد
گفت: حال اگر این مرغ، برایت تخم طلا كند چه؟ آیا باز هم او را، خواهی کشت، تا از
آن بهره مند گردی؟!

شاگرد
كمي فكر كرد و گفت: نه هرگز استاد، مطمئنا آن تخمها، برایم مهمتر و  با ارزش
تر، خواهند بود!

استاد
گفت: پس تو نیز؛ برای خداوند، چنین باش! همیشه
تلاش کن، تا با ارزش تر از جسم، گوشت، پوست و استخوانت؛ گردی.

تلاش
کن تا آنقدر برای انسانها، هستی و کائنات خداوند، مفید و با ارزش شوی تا
 مقام و لیاقتت  توجه، لطف و  رحمتِ  او را، بدست آورد.

خداوند
از  تو  گریه و  زاری نمی‌خواهد! او، از تو حرکت، رشد، تعالی، و با
ارزش شدن را می خواهد ومی پذیرد، نه ابرازِ ناراحتی و گریه و  زاری
را…..!!!

روزی
فرا خواهد رسید که جسم من آنجا زیر ملحفه سفید پاکیزه‌ای که از چهار طرفش زیر تشک
تخت بیمارستان رفته است، قرار می گیرد و آدمهایی که سخت مشغول زنده‌ها و مرده‌ها
هستند از کنارم میگذرند.

آن لحظه فرا خواهد رسید که دکتر بگوید مغز من از کار افتاده
است و به هزار علت دانسته و ندانسته زندگیم به پایان رسیده است.

در چنین روزی، تلاش نکنید به شکل مصنوعی و با استفاده از
دستگاه، زندگیم را به من برگردانید و این را بستر مرگ من ندانید. بگذارید آن را
بستر زندگی بنامم. بگذارید جسمم به دیگران کمک کند که به حیات خود ادامه دهند.

چشمهایم را به انسانی بدهید که هرگز طلوع آفتاب، چهره یک
نوزاد و شکوه عشق را در چشم های یک زن ندیده است.

قلبم را به کسی هدیه بدهید که از قلب جز خاطره ی دردهایی
پیاپی و آزار دهنده چیزی به یاد ندارد.

خونم را به نوجوانی بدهید که او را از تصادف ماشین بیرون
کشیده اند و کمکش کنید تا زنده بماند تا نوه‌هایش را ببیند.

کلیه‌هایم را به کسی بدهید که زندگیش به ماشینی بستگی دارد که
هر هفته خون او را تصفیه می کند.

استخوان‌هایم، عضلاتم، تک تک سلول هایم و اعصابم را بردارید و
راهی پیدا کنید که آنها را به پاهای یک کودک فلج پیوند بزنید.

هر گوشه از مغز مرا بکاوید، سلول‌هایم را اگر لازم شد،
بردارید و بگذارید به رشد خود ادامه دهند تا به کمک آنها پسرک لالی بتواند با صدای
دو رگه فریاد بزند و دخترک ناشنوایی زمزمه باران را روی شیشه اتاقش بشنود.

اگر قرار است چیزی از وجود مرا دفن کنید بگذارید خطاهایم،
ضعفهایم و تعصباتم نسبت به همنوعانم دفن شوند.

گناهانم را به شیطان و روحم را به خدا بسپارید و اگر گاهی
دوست داشتید یادم کنید.

عمل خیری انجام دهید، یا به کسی که نیازمند شماست، کلام محبت
آمیزی بگویید.

اگر آنچه را که گفتم برایم انجام دهید، همیشه زنده خواهم ماند


احمد شاملو نخستین
نوشته خود را با عنوان بنفشه‌ی زیبا در ۲۴ اردیبهشت
۱۳۲۱، یعنی زمانی که شانزده سال و ۵ ماه و سه روز از تولدش میگذشت، درشماره‌ی ۶۰
اطلاعات هفتگی، صفحه‌ی۱۴، به چاپ رساند. در
این دوره از حیات، شاملو نوجوانی احساساتی، پرشور، شکننده، نازک خیال و به
اعتباری، افراطی و تند رو بود. در این اثر با وجود وجه نوشتاری‌اش، در عمق خود به
یمن قریحه واستعداد کم نظیر شاملو آهنگین است و فضایی لطیف و موسیقایی دارد.

بنفشه‌ی زیبا

روزی به
هنگام بهاران، از آسمان ـ خبر دادند که: “خدای زیبایی – فردا بامداد ـ به تماشای
زمین خواهد آمد.”
طبیعت،
مقدم او را گرامی داشت. جشن
مجللی گرفت.
آستین
بالا زد و مشاطه‌ای توانا ـ چمن را، ارغوان، و گل سرخ را، لاله گون نمود.
سپس
از همان جا که می بایستی ـ میهمانان، پای بر زمین گذاردند ـ تا خانه ی خود را،
فرشی از چمن گسترد.
***
بامداد
ـ خروس سحرخوان ـ آواز داد که:
“ای
بستانیان، برخیزید، خدای آمد.”
گل
های قشنگ، زود از خواب برخاستند و لباس های رنگارنگ خود را پوشیدند.
بلبل
های غزل خوان نیز به روی شاخه های درختان جای گرفتند.
باغبان
هم از داربست‌های میوه، تاق های نصرت تشکیل داد.
خورشید،
سر از پشت کوه های بلند ـ به در کشید و چشمکی زد.
یادم
نیست چه گفت، فقط می دانم معنی اشاره اش این بود که:
خدا
آمد.”
یک
باره گل ها شروع به رقصیدن کردند و بلبلان مشغول خواندن شدند.
یک
پارپه “نور” و یک عالم “زیبایی” از دره ی خوشگل وزیبا و با صفا، پیدا شد.
صبا
ـ دست به سینه ـ از دنبالش می آمد و هزاران رایحه ی جان افزا، با خود می آورد.
ابر
– برسرش – مروارید باران، نثار می کرد و رویش را می شست.
خدای،
هم چنان که با جلال پیش می آمد و به هر طرف می نگریست، بنفشه‌ی زیبایی دید که که
شرمنده ـ سر به زیر انداخته است…
پیش
رفت ـ “خدایانه” نگاهی به دو نمود، به بوسید و در کنارش گرفت و گفت:
“ای
گل زیبا از چیست که چنین مغمومی!
ترا
ـ از آن زیبا آفریدیم که بستان را صفای چنان دهی”.
بنفشه
ی زیبا ـبا یک دنیا شرم و ناز گفت:
“مرا
ـ این همه غم ـ از آن است که زیبا هستم.
اگر
من هم ـ چون دیگران ـ نازیبا بودم، کجا آزرم را پرده ی خود می ساختم؟”
خدای
زیبایی را خوش آمد، سر به گوش بنفشه گذاشت و آهسته گفت:
“آفرین!
مرا از این گفتار نیک ـ خوش آمد.
پاداش
چه می خواهی؟ بگوی!”
بنفشه
ی زیبا سر به خاک نهاد و پاسخ داد:
بارها
دست بشر به قصد هلاک – به سوی‌ام آمده
و
فرزندانم را در برابر دیدگانم از شاخسار هستی
ربوده،
می ترسم من هم از این زیبایی ـ بهره ای
جز
مرگ نبینم.
حال
ـ خداوند، این زیبایی را از من بگیر و به دیگری بده  –
که
زیبایی آفت جان است.


فرعون؛
پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد. تا اينكه روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوری به او
داد پس گفت:
اگر
تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن. فرعون
یک روز از او فرصت گرفت. شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد او
همچنان عاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد.

فرعون
پرسید کیستی؟ دید که شیطان وارد شد پس بدون مطلي گفت: خاک بر سر خدایی
که نمیداند پشت در کیست. سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد!

بعد خطاب
به فرعون گفت: من با این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم آنوقت تو با این
همه حقارت ادعای خدایی می کنی؟

بعد از آن شیطان
عازم رفتن شد که فرعون گفت: چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده شدی؟
شیطان
پاسخ داد: زیرا میدانستم که از نسل او همانند تو به وجود می آید.

شیخ كه نمي دانست چكار كند
دست به آسمان برداشت گفت بار خدایا مرا از دست این شخص نجات بده، در این هنگام آن
مرد را صدا زدند که فلانی، بیا الاغ شما پیدا شد مرد در حالی که یقه شیخ را رها
کرده و از او جدا می‌شد گفت ای شیخ من می‌دانستم که الاغم نزد شما نیست لکن چون
خودم در نزد خدا صاحب آبرو نبودم گشتم و شماي آبرودار را پیدا کردم تا شاید شما
نفسی بزنی و دعای من درگیر شود.


نمی
دانم؛ این عمر تو دانی به چه سانی طی شد؟
پوچ و بس تند چنان باد دمان!
همه تقصیر من است …
اینکه خود می دانم که نکردم فکری
که تامل ننمودم روزی
ساعتی یا آنکه چه سان می گذرد عمر گران
کودکی رفت به بازی
به فراغت به نشاط
فارغ از نیک وبد و مرگ و حیات
همه گفتند کنون تا بچه است بگذارید بخندد شادان
که پس از این دگرش فرصت خندیدن نیست !
بایدش نالیدن …

من
نپرسیدم هیچ که پس از این ز چه رو نتوان خندیدن
نتوان فارغ و دلرسته زغم همه شادی دیدن
هر زمان بال گشادن سر هر بام که شد خوابیدن
من نپرسیدم هیچ، هیچکس نیز هیچ نگفت

نوجوانی سپری گشت به بازی، به فراغت، به نشاط
فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات
همه گفتند کنون جوان است هنوز
بگذارید جوانی بکند
بهره از عمر برد، کامرانی بکند
بگذارید که خوش باشد و مست
بعد از این باز مرا عمری هست؟

یک نفر بانگ برآورد که او اکنون باید فکر فردا بکند
دیگری آوا داد که چو فردا بشود فکر فردا بکند
سومی گفت همانگونه که دیروزش رفت، بگذرد امروزش همچنین فردایش
بعد از این باز نفهمیدم من، که به چه سان دی بگذشت
آنهمه قدرت و نیروی عظیم به چه ها مصرف گشت
نه تفکر نه تعمق و نه اندیشه دمی عمر بگذشت به بیحاصلی و دمی
چه توانی که ز کف دادم مفت
من نفهمیدم و کس نیز مرا هیچ نگفت

مدت عهد شباب می توانست مرا تا به خدا پیش برد
لیک بیهوده تلف گشت جوانی هیهات
آن کسانی که نمی دانستند جوانی یعنی چه راهنمایم بودند
که دائم فکر خوردن باشم
فکر گشتن باشم
فکر تامین معاش، فکر یک زندگی بی جنجال فکر همسر باشم
کس مرا هیچ نگفت زندگی خوردن نیست
زندگی ثروت نیست
زندگی داشتن همسر نیست
زندگی فکر خود بودن و غافل ز جهان نیست

حال
فهمیدم هدف زیستن این است رفیق:
من شدم خلق که با عزمی جزم پای بند هواها گسلم
پای در راه حقایق بنهم
با دلی آسوده فارغ از شهوت و آز و حسد و کینه و بخل
مملو از عشق و جوانمردی و زهد در ره کشف حقایق کوشم
شربت جرات و امید و شهامت نوشم
زره جنگ برای بد و ناحق پوشم
شمع راه دیگران گردم و با شعله خویش
ره نمایم به همه گر چه سرا پا سوزم

من شدم خلق که مثمر باشم نه چنین زاید و بی جوش و خروش
عمر بر باد و به حسرت خاموش
ای صد افسوس که چون عمر گذشت معنی اش فهمیدم
که این سه روز از عمر به چه ترتیب گذشت:
کودکی بی حاصل
نوجوانی بــــــاطل
وقت پیری غــــافل

به عبارتی دیگر:
کودکی در غفــلت
نوجوانی شهـــوت
در کهولت حسرت

دویست و
پنجاه سال پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده‌ای تصمیم به ازدواج گرفت. او با مرد
خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری
سزاوار را انتخاب کند.

وقتی
خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید بشدت غمگین شد، چون دختر او بطور مخفیانه عاشق
شاهزاده بود.
وقتي دخترش از ماجرا با خبر شد گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت.

مادر گفت:
تو شانسی نداری، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا. دختر
جواب داد: می دانم هرگز مرا انتخاب نمیکند. اما فرصتی است که دست کم یک بار او را
از نزدیک ببینم.

روز موعود
فرا رسید و شاهزاده به دختران گفت: به هر یک از شما دانه ای میدهم.
هر
کسی که بتواند در عرض شش ماه، زیباترین گل را برای من بیاورد، ملکه آینده چین می
شود.
دختر
پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت. سه ماه
گذشت و هیچ گلی سبز نشد، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او
آموختند، اما بی نتیجه بود، و گلی نروئید.

بالاخره
روز ملاقات فرا رسید. دختر با گلدان خالی
اش منتظر ماند و دیگر دختران هم هر کدام گل بسیار زیبائی به رنگها و شکلهای مختلف
در گلدان های خود داشتند.

لحظه
موعود فرا رسید،
شاهزاده
هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر
آینده او خواهد بود. همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده
که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است.

داستان کوتاه درباره چرا عاقل کند کاری که بازآ
داستان کوتاه درباره چرا عاقل کند کاری که بازآ
0

داستانی برای چرا عاقل کند کاری که باز ارد پشی

داستانی برای چرا عاقل کند کاری که باز ارد پشی
داستانی برای چرا عاقل کند کاری که باز ارد پشی

درمهارت نوشتاری

در این پست با ریشه و معانی ضرب المثل ” چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی” آشنا می شوید. با دانشچی همراه باشید.

۱- عاقل کاری را که پشیمانی به بار می آورد انجام نمی دهد.

۲- در مورد افرادی به کار می‌رود که قبل از انجام امور، جوانب گوناگون آن را در نظر نمی‌گیرند و عمل و رفتار آنها براساس تعقل و دوراندیشی نیست و سرانجام دچار پشیمانی و حسرت می‌شوند.

۳- در مورد افرادی بکار میرود که از انجام کاری و عاقبت آن میترسند و سعی میکنند که به سمت انجام آن کار نروند.

داستانی برای چرا عاقل کند کاری که باز ارد پشی

۴- انسان دانا کاری را انجام نمی دهد که بعدها از انجام آن پشیمان گردد.

در مورد ریشه این ضرب المثل آورده اند که اورنگ زیب در قرن ۱۷میلادی پادشاه هند بود و دختر بسیار زیبا و شاعر داشت که مخفی تخلص می کرد و این شعر او نسبتا معروف است!

در سخن مخفی شدم، مانند بو در برگ گل
هر که دارد میل من ، گو در سخن بیند مرا

مخفی علیرغم خواستگارهای زیاد ازدواج نمی کرد، چون عاشق یکی از کاتبین در بار به نام عاقل خان شده بود. هرچه پدرش اصرار می کرد، مخفی قبول نمی کرد و می گفت دوست دارم پیش شما بمانم. جاسوسان به اورنگ زیب اطلاع دادند که مخفی عاشق عاقل خان شده. واضح است که یک کاتب معمولی دربار جرات حرف زدن با دختر پاشاه را هم به زور داشته چه رسد به عاشق شدن و خواستگاری کردن.

اورنگ زیب این حرفها را باور نکرد و برای مطمئن شدن تدبیری اندیشد و گفت روزها رفت و آمد در کاخ زیاد است. کاتبین شب ها به کاخ بیایند و گزارشات و تاریخ را بنویسند تا خودش ملاقات مخفی و عاقل را در تاریکی ببیند. یکی از دوستان عاقل به وی هشدار داد که برنامه ای برای به تله انداختن اوست و از آنجایی که عاقل خان علاقه ای به مخفی نداشت؛ از روز شروع نوشتن، که یک هفته بود عاقل خان خود را به بیماری زد و از رفتن به کاخ در شب اجتناب کرد. مخفی چند شب منتظر ماند ، ولی از عاقل خبری نشد تا این که این نیم بیت را برای او فرستاد:

شنیدم که ترک منزل کرد عاقل خان به نادانی

و عاقل در جواب او نوشت:

چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی؟

کسی بر عقل ودین حرمت نداشت از روی نادانی
ســــزایش حســرت واندوه وتشـــویش و پریشانی

خــدا داده بهر کس دانش وعقـــل وخـــرد تا آنک
نســـازد خویش را در بنــد حکم ظالم و جــانی

هـر آن آزاده انسانی که قــــدر حـــریت داند
نمی خواهد که باشـــد در قفس یا کنج زندانی

عـــُدوّیِ تو که قصد دین ودنیای ترا دارد
نمی باید که دشمن را بفـرق خویش بنشـانی

کسی دستور قتل وحکم تاراج تو صادر کرد
سـزاورت نباشد تا بحکمش سر بجنــــبانی

به فرعـــون و خـــدایان دروغین لا بگو هر وقت !
همان طوریکه نه گفت بر زبان موسی ابن عمرانی

به تیر دشمـــنان ، قلب برادر را مکن پرخــون
«چـرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمــــانی »

یتیـــم ِبینـــوا را هیچ کس هر گز نرنجـاند
تو ناکس گر نباشی هیچـــگاه آنرا نرنجانی

نباشی آدمی گرچشم مظلومی کنی پر اشک
اگر خوشحال نمودی دردمندی را تو انسانی

به مصر و شام و برما وفلسطین جوی خون جاریست
نبـــــاشد بـــی تفـــــاوت بودنت شـــــرط مسلمـــانی

عـــراق مهـد تمـــدن بود و وقتی مرکز اسلام
کنون جولانگـــهی اشغالگران قاتل و جــــانی

ز شام وطفلکان بی پناه وخلق مظلـــومش
جهــــان را لکۀ عار سیاه باشد به پیشانی

به برما آتش نمـرود باشــد مشتعل اکنون
و سوزانند اطفـــال وزنان و پیر مــردانی

بمصر بار دگر فـــرعون وهامان بلعم باعور
دهند فـــــرمان قتل هر مسلمان را به آســانی

صدای طبل جنگ بر ملک ما از دیر بالا است
سر اسر انفجار وانتحـــــار وقتــــل و ویرانـــی

دوتا همسایۀ ای ما چون دو گرگ گرسنه دائم
بملک ما شبیخون می زنند چون نیست چوپانی

اگر خدمتگذار دین ومردم ، در زمین باشی
باوج آسمــــان آخـــر تو بال و پر بیفشـــانی

«عزیزی» از رۀ دین وخـــرد غافل مشو هر گز
وگرنه در حصـــار جهـــل وحیرت بند می مانی

محمد عزیز عزیزی

هرگونه سوال و دریافت مشاوره تحصیلی (از ابتدایی تا دكتری) ثبت نام مدارس تیزهوشان، نمونه دولتی و ثبت نام دانشگاه سراسری، آزاد، علمی كاربردی و پیام نور با شماره های زیر تماس بگیرید.

تماس از تلفن ثابت 9099072952 (سراسر كشور) تماس از تلفن ثابت 9092305587 (فقط استان تهران)

پاسخگویی به صورت 24 ساعته

برچسب زده شده با :انشا چرا عاقل کند کاری که بازآرد پشیمانی چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی ریشه ضرب المثل چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی شعر کامل چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی معنی چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی معنی ضرب المثل چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی نگارش رشته انسانی نگارش یازدهم

عالی بود ممنون

عالی????

ایمیل شما نشر نخواهد شدخانه های ضروری نشانه گذاری شده است. *

دیدگاه

داستانی برای چرا عاقل کند کاری که باز ارد پشی

نام *

ایمیل *

9
 − 

 = 
8

.hide-if-no-js {
display: none !important;
}

پیرمردی نارنجی پوش در حالی که کودک را در آغوش داشت با سرعت وارد بيمارستان شد و به پرستار گفت:خواهش می کنم به داد این بچه برسید. بچه ماشین بهش زد و فرار کرد بلافاصله پرستار گفت: این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو پرداخت کنید. پیرمرد: اما من پولی ندارم پدر و مادر این بچه رو هم نمی شناسم. خواهش می کنم عملش کنید من هرجور شده پول و تا شب براتون میارم پس پرستار گفت با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید.

پيش دكتر رفت اما دکتر بدون اینکه به کودک نگاهی بیندازد گفت: این قانون بیمارستانه. باید پول قبل از عمل پرداخت بشه.

صبح روز بعد… همان دکتر سر مزار دختر کوچکش ماتش برده بود و به دیروزش می اندیشید.

مثل نویسی پایه ی یازدهم صفحه/۸۳   چرا عاقل کند کاری که بازآرد پشیمانی

در گذشته های دور در میان مردمی که هر کدام به تنهایی یک داستانی در زندگی دارند و می توان از سرگذشت زندگیشان یک کتاب نوشت پیرمردی سالخورده و دنیا دیده به همراه همسرش زندگی می کردند که از دار دنیا یک گاو داشتند  که زندگیشان را با آن می گذراندند. با شیر آن شام می خوردند، با پنیر آن صبحانه و با کره ی آن ناهار. زن خانه با گرفتن شیر و کارهای خانه روزش را سپری می کرد و مرد خانه با به چرا بردن گاو در دشت و تمییز کردن تهویله روزش را می گذراند. گذشت و گذشت تا رسید به روزی که مشتری دندان گردی برای گاو پیدا شد و به ازای مبلغ خوبی خواستار خرید گاو شد. پیرمرد نیز با یک تصمیم عجولانه گاو را فروخت تا به امید اینکه با به دست آوردن پول فروش گاو زندگیشان را بچرخاند.گاو را فروخت در حالی که پیرزن راضی به این کار نبوند. بعد از مدتی پول آنها به اتمام رسید در حالی که پیرمرد و پیرزن هیچ کاری در توان نداشتند که انجام دهد.

پیرمرد که از فروختن گاو بسیار پشیمان شده بود زیرا که به راحتی مایحتاج زندگیشان را بدون دغدغه و استرس فراهم می کرد و پیرزن که دیگر از این وضعیت خسته و شاکی شده بود با تشر به پیرمرد که تنها کارش افسوس خوردن بود گفت:چرا عاقل کند کاری که بازآرد پشیمانی؟ پشیمانی سودی ندارد. برخیز و به دنبال کاری برو و ما را از این وضعیت نجات ده، با یک جا نشستن و زانوی غم بغل گرفتن هیچ کاری پیش نمی رود.

داستانی برای چرا عاقل کند کاری که باز ارد پشی

نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید

این مطلب اختصاصی بوده و کپی برداری از این مطلب در سایت شما پیگرد قانونی دارد

در حالی که پیرمرد و پیرزن هیچ کاری در توان نداشتند که انجام دهد.(انجام دهند)

ویرایش شد ممنونم دوست عزیز

سلام انشای خیلی خوبی بود مرسی

خیلی خوب بود مرسی

تهویله اشتباهه درستش طویله است

3
 − 
2
 = 

.hide-if-no-js {
display: none !important;
}

این سایت ساخته شده توسط گروه سحم میباشد. گروه سحم در زمینه سایت و نرم افزار مشغول فعالیت است و تمام انشا و مطالب سایت و نرم افزار های انشا در کافه بازار به صورت اختصاصی نوشته شده است

انشا مثل نویسی صفحه ۸۳ کتاب نگارش یازدهم گسترش ضرب المثل چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی معنی درباره با موضوع پایه مثل نویسی بازگردانی به زبان ساده از سایت نکس لود دریافت کنید.

امروز می خواهیم برای شما دانش آموزان خوبی که به این سایت تشریف آورده و انشایی درباره ی ضرب المثل چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی که در صفحه ۸۳ کتاب نگارش یازدهم نگارش دو پایه و کلاس ۱۱ از دانش آموزان خواسته شده است را برای شما قرار بدهیم این تمرین در رشته های ریاضی تجربی انسانی و فنی حرفه ای مشترک میباشد و مثل نویسی و بازگردانی مشهد می باشد که در صفحه ۸۳ برای شما دانش آموزان به صورت تمرین آورده شده است به زودی این انشای چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی را در این سایت قرار خواهیم داد پس از چند روز به همین پست سر بزنید تا شاید انشا در سایت قرار گرفته باشد.

به نام خدایی که انسان را کامل آفرید و به او عقل و اراده و اختیار داد و او را بر سایر موجودات برتری داد. انسان این موجود دو پا کارهای عجیب و غریب کارهای زیادی انجام می دهد به خاطر عجله و فکر نکردن به سرانجام کار ،که باعث ندامت و پشیمانی او می شود ، مانند آن پسری که حاضر شد به خاطررسیدن به دختر مورد علاقه اش مادرش را بکشد و جگر او را در آورد تا برای دختر مورد علاقه اش ببرد و هنگامی که پایش به سنگ گیر کرد و می خواست به زمین بخورد جسد مادرش گفت آ خ پسرم مواظب باش ، در این هنگام پسر از کاری که کرده بود پشیمان شد ولی چه فایده که پشیمانی فایده ای نداشت .

بیشتر افراد بعد از انجام کار چنان پشیمان و نادم میشوند که گاهی اوقات دست به خود کشی می زنند. مانند قاتلی که بعد از ارتکاب قتل پشیمان میشود ولی افسوسکه بی فایده است و باید به جای جانی که گرفته است جان خود را بدهد .بیشتر اتفاقات زندگی انسان اینگونه است مثلا راننده ای که به خاطر لج و لج بازی با راننده کناری با سرعت بالا سبقت بی مورد می گیرد و در این حالت تصادف میکند و جان خود و افراد همراهش را به خطر می اندازد و باعث مرگ ، معلو لیت و مصدومیت سایرین میشود و باعث خسارات جبران ناپذیری میشود که پشیمانی و ندامت یک عمر را در پی دارد.جوانان ونوجوانانی که بخاطر اینکه انرژی خود را تخلیه کنند در چهارشنبه آ خر سال به انواع واقسام مواد محترقه دست می زنند که غیر استاندارد هستند و با یک اشتباه منفجر میشوند و باعث انفجار و مرگ ونابودی خود و آرزو هایشان میشوند و ندامت و پشیمانی یک عمر حاصل آن میشودما انسانها هر روز در معرض انواع و اقسام تصمیمات قرار میگیریم که تصمیم درست و نادرستی که می گیریم در سرنوشت ما تاثیر دارد و تصمیماتی مانند انتخاب دوست ، انتخاب نوع سرگرمی ، انتخاب شغل ، انتخاب مسیر سفر و صدها انتخاب دیگر که با آن مواجه خواهیم شد .

داستانی برای چرا عاقل کند کاری که باز ارد پشی

بیایید در این روزهای پایان سال قدری در مورد کارها و تصمیماتمان بیشتر فکر کنیم و بیاندیشیم که صلاح کار ما کجاست و بهترینها را انتخاب کنیم که هیچگاه باعث پشیمانی و ندامت ما نشود و بگوییم چرا عاقل کند کاری که بار آرد پشیمانی

در طول سالیان دراز و در زمان های قدیم در بین افرادی که هر کدام به تکی یک قصه در زندگی دارند می توان درباره سرگذشت زندگی یک پیرمرد سالخورده و دنیا دیده به همراه زنش اشاره کرد که با هم زندگی می کردند و از دار دنیا فقط یک گاو داشتند آنها زندگی خودشان را با آن گاو می گذراندند. از شیر آن شام می خوردند و با پنیر آن صبحانه می‌خوردند و باکره آن هم ناهار می‌خوردند.  همسر پیرمرد کارهای زندگی را با دوشیدن شیر گاو و تمیز کردن خانه به سر می‌برد و مرد نیز گاو شیرده را به چرا می برد و از او مراقبت می کرد و تویله را تمیز می کرد.روزگاران بسیار زیادی گذشت تا روزی که یک فرد بسیار متنوع و پولدار برای خرید گاو قیمت بسیار زیادی را بر روی گاز گذاشت و پیرمرد با تصمیمی بسیار عجولانه و بدون فکر گاو را فروخت در حالی که پیرزن خانه راضی به فروش این گاو نبود و به پیرمرد می گفت که این گاو زندگی ما را می چرخاند و نباید آن گاو را بفروشیم. مرد در فکر این بود که با پولی که با فروشگاه به دست می‌آید می‌تواند زندگی خودشان را بچرخانند ولی روزی رسید که تمام پولی که از فروش گاز به دست آورده بودند تمام شد در حالی که پیرمرد و پیرزن هیچ کاری برای انجام دادن نداشتند. پیرمرد بسیار از این که گاو را فروخته بود پشیمان بوده و در خانه می نشست و افسوس میخورد در حالی که می‌توانست با گاو تمام مایحتاج زندگی خود را فراهم کند ولی با تصمیمی اشتباه آن گاو را فروخته بود و همسر پیرمرد که از این وضعیت پیرمرد خسته شده بود چاک چ باز آرد پشیمانی بلند کار بیرون بیاور با یک جا نشستن و غصه خوردن و زانو و بغل کردن چیزی درست نمی شود و هیچ کاری پیش نمی رود.

برای ورود به بزرگترین گروه جواب تمارین کتاب و
انشا کلیک کنید

برای دریافت “مثل نویسی انشا چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی گسترش صفحه 83 کتاب نگارش یازدهم معنی ضرب المثل” لطفا نظری در نظرات پایین سایت برای ما بفرستید یا از دکمه صورتی
ارسال نظر استفاده
کنید.

عالی بود

آدم ترسو هزار بار میمیرد

ا

من همونم که یه روز

متن پیام یا نظر خودتان را در این بخش تایپ کنید

آنها برای خوردن هم دیگر چیزی نداشتند مرد مجبور شد به هیزم جمع کنی برود و خیزم خانه ی دیگران را تامین کند تا پولی به دست بیاورد روزی این داستان را بای یکی از نزدیکانش تعریف میکرد که اون گفت چرا عاقل کند کاری ک باز آرد پشیمانی و به او گفت که باید با چند نفر درمورد این کار مشورت میکرده و بدون عجله تصمیم میگرفته ک ته داستان پشیمانی نباشد حانیه

بد نبود ولی تکراریه

بعد ار مدت ها پیر مرد متوجه شد که فروش گاو کار اشتباهی بوده باید عجولانه تصمیم نمی گرفت بعد با خود گفت وای برمن و به همسرش نگاه کرد با شرمندگی سرش را پایین انداخت وگفت وای بر من وای بر من چرا عاقل باید کند کاری که باز آرد پشیمانی

درحد ابتدائی بود .برای یازدهم باید جنبه بالاتری داشته باشه

سلام بچه ها از این مطلب چطور استفاده کنم کسی تونست از این مطلب استفاده کنه ؟ لطفا راهنماییم کنید


هرگونه کپی برداری از مطلب یا قالب حرام است

 هر کسی در زندگی تصمیمات زیادی را می گیرد و به دنبال آن تصمیم ها مسیر زندگی خود را برمی گزیند اما گاهی دچار اشتباه می شوند و ناگزیر به جبران آن می شود اما بعضی اوقات این اشتباهات آنقدر پیش و پا افتاده است که تنها حسرت و پشیمانی را برایت به جا خواهد گذاشت.

آدم عاقل قبل از هر تصمیمی درست فکر می کند. تمام راه ها و جوانب رسیدن به هدف را بالا و پایین می کند تا در نهایت مسیر درست و نزدیکتر را برگزیند و آن را ادامه دهد.

گاهی ممکن است خطا رود و این قابلیت را داشته باشد که مسیر رفته را بازگردد و از آن درس عبرت بگیرد.

اما زمانی که به تصمیم خود پافشاری کند و تمام مال و ثروت و عمر و جوانی خود را در این مسیر صرف کند و در انتهای راه دریابد که تمام این مدت اشتباه رفته است تنها برایش حسرت و پشیمانی به جا می ماند.

 چرا باید آدم عاقل که خدا در وجودش قدرت اراده و تصمیم گیری را نهفته است و این قابلیت را برایش تعبیه ساخته است که با کمک عقل خود کارها را انجام دهد، کاری را انجام دهد که پشیمانی ثمره ی آن باشد؟

داستانی برای چرا عاقل کند کاری که باز ارد پشی

پس چه شد آن انسانی که اشرف مخلوقات نامیده شد و از تمام موجودات بالاتر و ارجع تر شمرده شد! انسان عاقل باید از تمام کارها و تجربیات خود و دیگران درس عبرت بگیرد و آن را در ذهن خود ثبت کرده

 تا در زمان نیاز به آن رجوع کرده و با کمک اندوخته ها و عقل خود تمام مشکلات را از سر راه خود کنار زند. این ها همه خصوصیات انسان عاقل است.

 همان انسان عاقلی که اگر کاری را انجام داد با عقل و تفکر آن را انجام می دهد و یا اگر در آن شکست خورد به جای پشیمانی در صدد جبران آن بر می خیزد و با تمام جان و دل برای جبران آن تلاش می کند.

 اندیشیدن قبل از هر کاری تنها راهت را آسان تر خواهد کرد. بنابراین باید این ضرب المثل را سر لوحه ی زندگی قرار داد و همچون افراد عاقل در تصمیم گیری ها درست انتخاب کرد تا در انتهای کار برایت پشیمانی به ارمغان نیاید.

انشای پایه یازدهم مثل نویسی صفحه83 چرا عاقل کند کاری که بازآرد پشیمانی

گردآوری توسط: مرجع انشا / انشائی

خلاصه امتیاز به این انشاء از دیدگاه شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه

وب‌سایت


Code
22 − = 13

هنوز پستی در اسلایدر قرار ندادید

هنوز پستی در اسلایدر قرار ندادید

در این پست از سایت کافه نمره ، بازنویسی ضرب المثل چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی پایه یازدهم صفحه ۸۳ را اماده کردیم.

بازنویسی ضرب المثل چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی پایه یازدهم صفحه ۸۳

داستانی برای چرا عاقل کند کاری که باز ارد پشی

در گذشته های دور در میان مردمی که هر کدام به تنهایی یک داستانی در زندگی دارند و می توان از سرگذشت زندگیشان یک کتاب نوشت پیرمردی سالخورده و دنیا دیده به همراه همسرش زندگی می کردند که از دار دنیا یک گاو داشتند که زندگیشان را با آن می گذراندند.

با شیر آن شام می خوردند، با پنیر آن صبحانه و با کره ی آن ناهار. زن خانه با گرفتن شیر و کارهای خانه روزش را سپری می کرد و مرد خانه با به چرا بردن گاو در دشت و تمییز کردن تهویله روزش را می گذراند. گذشت و گذشت تا رسید به روزی که مشتری دندان گردی برای گاو پیدا شد و به ازای مبلغ خوبی خواستار خرید گاو شد.

پیرمرد نیز با یک تصمیم عجولانه گاو را فروخت تا به امید اینکه با به دست آوردن پول فروش گاو زندگیشان را بچرخاند.گاو را فروخت در حالی که پیرزن راضی به این کار نبوند. بعد از مدتی پول آنها به اتمام رسید در حالی که پیرمرد و پیرزن هیچ کاری در توان نداشتند که انجام دهد.

پیرمرد که از فروختن گاو بسیار پشیمان شده بود زیرا که به راحتی مایحتاج زندگیشان را بدون دغدغه و استرس فراهم می کرد و پیرزن که دیگر از این وضعیت خسته و شاکی شده بود با تشر به پیرمرد که تنها کارش افسوس خوردن بود گفت:

چرا عاقل کند کاری که بازآرد پشیمانی؟ پشیمانی سودی ندارد. برخیز و به دنبال کاری برو و ما را از این وضعیت نجات ده، با یک جا نشستن و زانوی غم بغل گرفتن هیچ کاری پیش نمی رود.

مثل نویسی درخت هرچه بارش بیشتر باشد پایه دهم صفحه۸۳

انشا در مورد حیاط مدرسه پایه هفتم مهارت های نوشتاری صفحه ۲۰

انشا در مورد فصل پاییز پایه هفتم درس اول صفحه ۲۰

انشا در مورد فیلش یاد هندوستان کرد پایه دوازدهم صفحه ۲۶

گزارش خرابی کانال تلگرام راهنمای نصب

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه

وب‌سایت

چاپ رایگان رمان

رمان های پرطرفدار ایرانی

دانلود رمان

دانلود کتاب



– وبگاه اس ام اس و سرگرمی کفشدوزک در ستاد ساماندهی پایگاه های اینترنتی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت گردیده است.

– مطالب درخواستی خود را میتوانید از طریق قسمت نظرات یا از طریق تماس با ما به ما اطلاع دهــید.

داستانی برای چرا عاقل کند کاری که باز ارد پشی

 

 

 

کاربرد ضرب المثل:

غالباً در مورد افرادی به کار می‌رود که قبل از انجام امور، جوانب گوناگون آن را در نظر نمی‌گیرند و عمل و رفتار آنها براساس تعقل و دوراندیشی نیست و سرانجام دچار پشیمانی و حسرت می‌شوند.

 

زمینه پیدایش ضرب المثل:

زمانی که یوسف بر اثر حسادت برادران خود در چاه افتاد. مالک بن دعر که با کاروانش از آنجا می‌گذشت او را نجات داد و به عزیز مصر فروخت. عزیز، نیز او را به خانه برد و به همسر خود، زلیخا گفت: «او را گرامی بدار. شاید روزی از او بهره بگیریم و وی را به فرزندی بپذیریم.» زلیخا که فرزندی نداشت، به پرورش و تربیت او پرداخت تا به حد کمال رسید، ولی زیبایی او دل و جان زلیخا را برد.

زلیخا برای تحریک یوسف به حیله‌ای متوسل شد، ولی یوسف تقوا پیشه نمود. او از سر صفای ایمان گفت: «مَعَاذَ اللّهِ إِنَّهُ رَبِّی أَحْسَنَ مَثْوَایَ إِنَّهُ لاَ یُفْلِحُ الظَّالِمُونَ؛ به خدا پناه می‌برم که بهترین پناهگاه من است و ستم‌کاران را رستگاری نمی‌دهد». (یوسف: ۲۳) وقتی زلیخا راه کام‌جویی را بسته دید به تهمت و افترا متوسل شد و عزیز مصر را وادار کرد تا یوسف را به زندان بیندازد، اما یوسف، زندان را در مقابل خوف و خشیت الهی، هیچ انگاشت و در زندان نیز به هدایت زندانیان و تشویق آنها به قبول توحید پرداخت.

 

مدت‌ها گذشت و زلیخا همچنان انتظار می‌کشید، ولی یوسف از اینکه‌ از حیله زلیخا رهایی یافته بود، خدا را شکر می‌کرد. سرانجام، زلیخا از اینکه یوسف را به زندان انداخته بود، پشیمان شد؛ زیرا تا قبل از زندانی شدن یوسف، می‌توانست با دیدار او مرهمی بر زخم دل خود گذارد، ولی وقتی که یوسف به سیاه‌چال افتاد آن دیدار مختصر نیز از میان رفت و زلیخا را در غم فراق او بی‌تاب و نالان ساخت و نشاط جوانی و زیبایی‌اش به زشتی گرایید.

 

اگر چه زلیخا پس از رهایی یوسف از زندان و مرگ همسرش، مشمول بخشش و عنایت الهی شد و با بازگشت به دوران جوانی به وصال محبوب رسید، ولی بعدها حسرت و ندامت اولیه ـ که ناشی از عدم تعقل و دوراندیشی بود ـ به صورت ضرب‌المثل درآمد.

 

 

سلام حسین هستم
اميدوارم از سایت کفشدوزکـ خوشتون اومده باشه 🙂

مشاهده تمامی 3639 پست حسين


تصویر امنیتی
*

ایمیلی ارسال نشود.اگر به دیدگاه من پاسخ داده شد به من ایمیل ارسال شود.اگر دیدگاه جدید ارسال شد به من ایمیل ارسال شود.

با عضویت در خبرنامه کفشدوزک اس ام اس و سرگرمی همیشه بروز باشید.

بعد از مشترک شدن ، ایمیلی ارسال خواهد شد که در آن ایمیل یک لینک جهت تایید اشتراک خود می باشد. برای تایید اشتراک خود روی لینک کلیک کنید.

مطمئن باشید ایمیل شما پیش ما محفوظ است و هیچ گونه ایمیل تبلیغاتی ارسال نخواهد شد.

داستانی برای چرا عاقل کند کاری که باز ارد پشی
داستانی برای چرا عاقل کند کاری که باز ارد پشی
0

داستان درمورد چرا عاقل کند کاری

داستان درمورد چرا عاقل کند کاری
داستان درمورد چرا عاقل کند کاری

مثل نویسی پایه ی یازدهم صفحه/۸۳   چرا عاقل کند کاری که بازآرد پشیمانی

در گذشته های دور در میان مردمی که هر کدام به تنهایی یک داستانی در زندگی دارند و می توان از سرگذشت زندگیشان یک کتاب نوشت پیرمردی سالخورده و دنیا دیده به همراه همسرش زندگی می کردند که از دار دنیا یک گاو داشتند  که زندگیشان را با آن می گذراندند. با شیر آن شام می خوردند، با پنیر آن صبحانه و با کره ی آن ناهار. زن خانه با گرفتن شیر و کارهای خانه روزش را سپری می کرد و مرد خانه با به چرا بردن گاو در دشت و تمییز کردن تهویله روزش را می گذراند. گذشت و گذشت تا رسید به روزی که مشتری دندان گردی برای گاو پیدا شد و به ازای مبلغ خوبی خواستار خرید گاو شد. پیرمرد نیز با یک تصمیم عجولانه گاو را فروخت تا به امید اینکه با به دست آوردن پول فروش گاو زندگیشان را بچرخاند.گاو را فروخت در حالی که پیرزن راضی به این کار نبوند. بعد از مدتی پول آنها به اتمام رسید در حالی که پیرمرد و پیرزن هیچ کاری در توان نداشتند که انجام دهد.

پیرمرد که از فروختن گاو بسیار پشیمان شده بود زیرا که به راحتی مایحتاج زندگیشان را بدون دغدغه و استرس فراهم می کرد و پیرزن که دیگر از این وضعیت خسته و شاکی شده بود با تشر به پیرمرد که تنها کارش افسوس خوردن بود گفت:چرا عاقل کند کاری که بازآرد پشیمانی؟ پشیمانی سودی ندارد. برخیز و به دنبال کاری برو و ما را از این وضعیت نجات ده، با یک جا نشستن و زانوی غم بغل گرفتن هیچ کاری پیش نمی رود.

داستان درمورد چرا عاقل کند کاری

نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید

این مطلب اختصاصی بوده و کپی برداری از این مطلب در سایت شما پیگرد قانونی دارد

در حالی که پیرمرد و پیرزن هیچ کاری در توان نداشتند که انجام دهد.(انجام دهند)

ویرایش شد ممنونم دوست عزیز

سلام انشای خیلی خوبی بود مرسی

خیلی خوب بود مرسی

تهویله اشتباهه درستش طویله است

3
 − 
2
 = 

.hide-if-no-js {
display: none !important;
}

این سایت ساخته شده توسط گروه سحم میباشد. گروه سحم در زمینه سایت و نرم افزار مشغول فعالیت است و تمام انشا و مطالب سایت و نرم افزار های انشا در کافه بازار به صورت اختصاصی نوشته شده است

 هر کسی در زندگی تصمیمات زیادی را می گیرد و به دنبال آن تصمیم ها مسیر زندگی خود را برمی گزیند اما گاهی دچار اشتباه می شوند و ناگزیر به جبران آن می شود اما بعضی اوقات این اشتباهات آنقدر پیش و پا افتاده است که تنها حسرت و پشیمانی را برایت به جا خواهد گذاشت.

آدم عاقل قبل از هر تصمیمی درست فکر می کند. تمام راه ها و جوانب رسیدن به هدف را بالا و پایین می کند تا در نهایت مسیر درست و نزدیکتر را برگزیند و آن را ادامه دهد.

گاهی ممکن است خطا رود و این قابلیت را داشته باشد که مسیر رفته را بازگردد و از آن درس عبرت بگیرد.

اما زمانی که به تصمیم خود پافشاری کند و تمام مال و ثروت و عمر و جوانی خود را در این مسیر صرف کند و در انتهای راه دریابد که تمام این مدت اشتباه رفته است تنها برایش حسرت و پشیمانی به جا می ماند.

 چرا باید آدم عاقل که خدا در وجودش قدرت اراده و تصمیم گیری را نهفته است و این قابلیت را برایش تعبیه ساخته است که با کمک عقل خود کارها را انجام دهد، کاری را انجام دهد که پشیمانی ثمره ی آن باشد؟

داستان درمورد چرا عاقل کند کاری

پس چه شد آن انسانی که اشرف مخلوقات نامیده شد و از تمام موجودات بالاتر و ارجع تر شمرده شد! انسان عاقل باید از تمام کارها و تجربیات خود و دیگران درس عبرت بگیرد و آن را در ذهن خود ثبت کرده

 تا در زمان نیاز به آن رجوع کرده و با کمک اندوخته ها و عقل خود تمام مشکلات را از سر راه خود کنار زند. این ها همه خصوصیات انسان عاقل است.

 همان انسان عاقلی که اگر کاری را انجام داد با عقل و تفکر آن را انجام می دهد و یا اگر در آن شکست خورد به جای پشیمانی در صدد جبران آن بر می خیزد و با تمام جان و دل برای جبران آن تلاش می کند.

 اندیشیدن قبل از هر کاری تنها راهت را آسان تر خواهد کرد. بنابراین باید این ضرب المثل را سر لوحه ی زندگی قرار داد و همچون افراد عاقل در تصمیم گیری ها درست انتخاب کرد تا در انتهای کار برایت پشیمانی به ارمغان نیاید.

انشای پایه یازدهم مثل نویسی صفحه83 چرا عاقل کند کاری که بازآرد پشیمانی

گردآوری توسط: مرجع انشا / انشائی

خلاصه امتیاز به این انشاء از دیدگاه شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه

وب‌سایت


Code
72 − = 63

داستان درمورد چرا عاقل کند کاری

آرایش

مدل مو

مدل لباس

آکاایران: ضرب المثل چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی, ریشه ضرب المثل های ایرانی

آکاایران: داستان ضرب المثل چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی

ضرب المثل چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی, داستان ضرب المثل ها

در این مطلب از ابرتازه ها داستان ضرب المثل چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی را بیان می نماییم. برای استفاده از این مطلب با ما همراه باشید.

غالباً در مورد افرادی به کار می رود که قبل از انجام امور، جوانب گوناگون آن را در نظر نمی گیرند و عمل و رفتار آنها براساس تعقل و دوراندیشی نیست و سرانجام دچار پشیمانی و حسرت می شوند.

زمانی که یوسف بر اثر حسادت برادران خود در چاه افتاد. مالک بن دعر که با کاروانش از آنجا می گذشت او را نجات داد و به عزیز مصر فروخت. عزیز، نیز او را به خانه برد و به همسر خود، زلیخا گفت: «او را گرامی بدار. شاید روزی از او بهره بگیریم و وی را به فرزندی بپذیریم.» زلیخا که فرزندی نداشت، به پرورش و تربیت او پرداخت تا به حد کمال رسید، ولی زیبایی او دل و جان زلیخا را برد.

زلیخا برای تحریک یوسف به حیله ای متوسل شد، ولی یوسف تقوا پیشه نمود. او از سر صفای ایمان گفت: «مَعَاذَ اللّهِ إِنَّهُ رَبِّی أَحْسَنَ مَثْوَایَ إِنَّهُ لاَ یُفْلِحُ الظَّالِمُونَ؛ به خدا پناه می برم که بهترین پناهگاه من است و ستم کاران را رستگاری نمی دهد». (یوسف: ۲۳) وقتی زلیخا راه کام جویی را بسته دید به تهمت و افترا متوسل شد و عزیز مصر را وادار کرد تا یوسف را به زندان بیندازد، اما یوسف، زندان را در مقابل خوف و خشیت الهی، هیچ انگاشت و در زندان نیز به هدایت زندانیان و تشویق آنها به قبول توحید پرداخت.

مدت ها گذشت و زلیخا همچنان انتظار می کشید، ولی یوسف از اینکه از حیله زلیخا رهایی یافته بود، خدا را شکر می کرد. سرانجام، زلیخا از اینکه یوسف را به زندان انداخته بود، پشیمان شد؛ زیرا تا قبل از زندانی شدن یوسف، می توانست با دیدار او مرهمی بر زخم دل خود گذارد، ولی وقتی که یوسف به سیاه چال افتاد آن دیدار مختصر نیز از میان رفت و زلیخا را در غم فراق او بی تاب و نالان ساخت و نشاط جوانی و زیبایی اش به زشتی گرایید.

اگر چه زلیخا پس از رهایی یوسف از زندان و مرگ همسرش، مشمول بخشش و عنایت الهی شد و با بازگشت به دوران جوانی به وصال محبوب رسید، ولی بعدها حسرت و ندامت اولیه ـ که ناشی از عدم تعقل و دوراندیشی بود ـ به صورت ضرب المثل درآمد.

منبع:rasekhoon.net

منبع : abartazeha.com

سایت سرگرمی ، طنز ، جوک ، اس ام اس، معما ، تست هوش ، حکایات

درمهارت نوشتاری

در این پست با ریشه و معانی ضرب المثل ” چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی” آشنا می شوید. با دانشچی همراه باشید.

۱- عاقل کاری را که پشیمانی به بار می آورد انجام نمی دهد.

۲- در مورد افرادی به کار می‌رود که قبل از انجام امور، جوانب گوناگون آن را در نظر نمی‌گیرند و عمل و رفتار آنها براساس تعقل و دوراندیشی نیست و سرانجام دچار پشیمانی و حسرت می‌شوند.

۳- در مورد افرادی بکار میرود که از انجام کاری و عاقبت آن میترسند و سعی میکنند که به سمت انجام آن کار نروند.

داستان درمورد چرا عاقل کند کاری

۴- انسان دانا کاری را انجام نمی دهد که بعدها از انجام آن پشیمان گردد.

در مورد ریشه این ضرب المثل آورده اند که اورنگ زیب در قرن ۱۷میلادی پادشاه هند بود و دختر بسیار زیبا و شاعر داشت که مخفی تخلص می کرد و این شعر او نسبتا معروف است!

در سخن مخفی شدم، مانند بو در برگ گل
هر که دارد میل من ، گو در سخن بیند مرا

مخفی علیرغم خواستگارهای زیاد ازدواج نمی کرد، چون عاشق یکی از کاتبین در بار به نام عاقل خان شده بود. هرچه پدرش اصرار می کرد، مخفی قبول نمی کرد و می گفت دوست دارم پیش شما بمانم. جاسوسان به اورنگ زیب اطلاع دادند که مخفی عاشق عاقل خان شده. واضح است که یک کاتب معمولی دربار جرات حرف زدن با دختر پاشاه را هم به زور داشته چه رسد به عاشق شدن و خواستگاری کردن.

اورنگ زیب این حرفها را باور نکرد و برای مطمئن شدن تدبیری اندیشد و گفت روزها رفت و آمد در کاخ زیاد است. کاتبین شب ها به کاخ بیایند و گزارشات و تاریخ را بنویسند تا خودش ملاقات مخفی و عاقل را در تاریکی ببیند. یکی از دوستان عاقل به وی هشدار داد که برنامه ای برای به تله انداختن اوست و از آنجایی که عاقل خان علاقه ای به مخفی نداشت؛ از روز شروع نوشتن، که یک هفته بود عاقل خان خود را به بیماری زد و از رفتن به کاخ در شب اجتناب کرد. مخفی چند شب منتظر ماند ، ولی از عاقل خبری نشد تا این که این نیم بیت را برای او فرستاد:

شنیدم که ترک منزل کرد عاقل خان به نادانی

و عاقل در جواب او نوشت:

چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی؟

کسی بر عقل ودین حرمت نداشت از روی نادانی
ســــزایش حســرت واندوه وتشـــویش و پریشانی

خــدا داده بهر کس دانش وعقـــل وخـــرد تا آنک
نســـازد خویش را در بنــد حکم ظالم و جــانی

هـر آن آزاده انسانی که قــــدر حـــریت داند
نمی خواهد که باشـــد در قفس یا کنج زندانی

عـــُدوّیِ تو که قصد دین ودنیای ترا دارد
نمی باید که دشمن را بفـرق خویش بنشـانی

کسی دستور قتل وحکم تاراج تو صادر کرد
سـزاورت نباشد تا بحکمش سر بجنــــبانی

به فرعـــون و خـــدایان دروغین لا بگو هر وقت !
همان طوریکه نه گفت بر زبان موسی ابن عمرانی

به تیر دشمـــنان ، قلب برادر را مکن پرخــون
«چـرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمــــانی »

یتیـــم ِبینـــوا را هیچ کس هر گز نرنجـاند
تو ناکس گر نباشی هیچـــگاه آنرا نرنجانی

نباشی آدمی گرچشم مظلومی کنی پر اشک
اگر خوشحال نمودی دردمندی را تو انسانی

به مصر و شام و برما وفلسطین جوی خون جاریست
نبـــــاشد بـــی تفـــــاوت بودنت شـــــرط مسلمـــانی

عـــراق مهـد تمـــدن بود و وقتی مرکز اسلام
کنون جولانگـــهی اشغالگران قاتل و جــــانی

ز شام وطفلکان بی پناه وخلق مظلـــومش
جهــــان را لکۀ عار سیاه باشد به پیشانی

به برما آتش نمـرود باشــد مشتعل اکنون
و سوزانند اطفـــال وزنان و پیر مــردانی

بمصر بار دگر فـــرعون وهامان بلعم باعور
دهند فـــــرمان قتل هر مسلمان را به آســانی

صدای طبل جنگ بر ملک ما از دیر بالا است
سر اسر انفجار وانتحـــــار وقتــــل و ویرانـــی

دوتا همسایۀ ای ما چون دو گرگ گرسنه دائم
بملک ما شبیخون می زنند چون نیست چوپانی

اگر خدمتگذار دین ومردم ، در زمین باشی
باوج آسمــــان آخـــر تو بال و پر بیفشـــانی

«عزیزی» از رۀ دین وخـــرد غافل مشو هر گز
وگرنه در حصـــار جهـــل وحیرت بند می مانی

محمد عزیز عزیزی

هرگونه سوال و دریافت مشاوره تحصیلی (از ابتدایی تا دكتری) ثبت نام مدارس تیزهوشان، نمونه دولتی و ثبت نام دانشگاه سراسری، آزاد، علمی كاربردی و پیام نور با شماره های زیر تماس بگیرید.

تماس از تلفن ثابت 9099072952 (سراسر كشور) تماس از تلفن ثابت 9092305587 (فقط استان تهران)

پاسخگویی به صورت 24 ساعته

برچسب زده شده با :انشا چرا عاقل کند کاری که بازآرد پشیمانی چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی ریشه ضرب المثل چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی شعر کامل چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی معنی چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی معنی ضرب المثل چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی نگارش رشته انسانی نگارش یازدهم

عالی بود ممنون

عالی????

ایمیل شما نشر نخواهد شدخانه های ضروری نشانه گذاری شده است. *

دیدگاه

داستان درمورد چرا عاقل کند کاری

نام *

ایمیل *

9
 − 

 = 
8

.hide-if-no-js {
display: none !important;
}

انشا مثل نویسی صفحه ۸۳ کتاب نگارش یازدهم گسترش ضرب المثل چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی معنی درباره با موضوع پایه مثل نویسی بازگردانی به زبان ساده از سایت نکس لود دریافت کنید.

امروز می خواهیم برای شما دانش آموزان خوبی که به این سایت تشریف آورده و انشایی درباره ی ضرب المثل چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی که در صفحه ۸۳ کتاب نگارش یازدهم نگارش دو پایه و کلاس ۱۱ از دانش آموزان خواسته شده است را برای شما قرار بدهیم این تمرین در رشته های ریاضی تجربی انسانی و فنی حرفه ای مشترک میباشد و مثل نویسی و بازگردانی مشهد می باشد که در صفحه ۸۳ برای شما دانش آموزان به صورت تمرین آورده شده است به زودی این انشای چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی را در این سایت قرار خواهیم داد پس از چند روز به همین پست سر بزنید تا شاید انشا در سایت قرار گرفته باشد.

به نام خدایی که انسان را کامل آفرید و به او عقل و اراده و اختیار داد و او را بر سایر موجودات برتری داد. انسان این موجود دو پا کارهای عجیب و غریب کارهای زیادی انجام می دهد به خاطر عجله و فکر نکردن به سرانجام کار ،که باعث ندامت و پشیمانی او می شود ، مانند آن پسری که حاضر شد به خاطررسیدن به دختر مورد علاقه اش مادرش را بکشد و جگر او را در آورد تا برای دختر مورد علاقه اش ببرد و هنگامی که پایش به سنگ گیر کرد و می خواست به زمین بخورد جسد مادرش گفت آ خ پسرم مواظب باش ، در این هنگام پسر از کاری که کرده بود پشیمان شد ولی چه فایده که پشیمانی فایده ای نداشت .

بیشتر افراد بعد از انجام کار چنان پشیمان و نادم میشوند که گاهی اوقات دست به خود کشی می زنند. مانند قاتلی که بعد از ارتکاب قتل پشیمان میشود ولی افسوسکه بی فایده است و باید به جای جانی که گرفته است جان خود را بدهد .بیشتر اتفاقات زندگی انسان اینگونه است مثلا راننده ای که به خاطر لج و لج بازی با راننده کناری با سرعت بالا سبقت بی مورد می گیرد و در این حالت تصادف میکند و جان خود و افراد همراهش را به خطر می اندازد و باعث مرگ ، معلو لیت و مصدومیت سایرین میشود و باعث خسارات جبران ناپذیری میشود که پشیمانی و ندامت یک عمر را در پی دارد.جوانان ونوجوانانی که بخاطر اینکه انرژی خود را تخلیه کنند در چهارشنبه آ خر سال به انواع واقسام مواد محترقه دست می زنند که غیر استاندارد هستند و با یک اشتباه منفجر میشوند و باعث انفجار و مرگ ونابودی خود و آرزو هایشان میشوند و ندامت و پشیمانی یک عمر حاصل آن میشودما انسانها هر روز در معرض انواع و اقسام تصمیمات قرار میگیریم که تصمیم درست و نادرستی که می گیریم در سرنوشت ما تاثیر دارد و تصمیماتی مانند انتخاب دوست ، انتخاب نوع سرگرمی ، انتخاب شغل ، انتخاب مسیر سفر و صدها انتخاب دیگر که با آن مواجه خواهیم شد .

داستان درمورد چرا عاقل کند کاری

بیایید در این روزهای پایان سال قدری در مورد کارها و تصمیماتمان بیشتر فکر کنیم و بیاندیشیم که صلاح کار ما کجاست و بهترینها را انتخاب کنیم که هیچگاه باعث پشیمانی و ندامت ما نشود و بگوییم چرا عاقل کند کاری که بار آرد پشیمانی

در طول سالیان دراز و در زمان های قدیم در بین افرادی که هر کدام به تکی یک قصه در زندگی دارند می توان درباره سرگذشت زندگی یک پیرمرد سالخورده و دنیا دیده به همراه زنش اشاره کرد که با هم زندگی می کردند و از دار دنیا فقط یک گاو داشتند آنها زندگی خودشان را با آن گاو می گذراندند. از شیر آن شام می خوردند و با پنیر آن صبحانه می‌خوردند و باکره آن هم ناهار می‌خوردند.  همسر پیرمرد کارهای زندگی را با دوشیدن شیر گاو و تمیز کردن خانه به سر می‌برد و مرد نیز گاو شیرده را به چرا می برد و از او مراقبت می کرد و تویله را تمیز می کرد.روزگاران بسیار زیادی گذشت تا روزی که یک فرد بسیار متنوع و پولدار برای خرید گاو قیمت بسیار زیادی را بر روی گاز گذاشت و پیرمرد با تصمیمی بسیار عجولانه و بدون فکر گاو را فروخت در حالی که پیرزن خانه راضی به فروش این گاو نبود و به پیرمرد می گفت که این گاو زندگی ما را می چرخاند و نباید آن گاو را بفروشیم. مرد در فکر این بود که با پولی که با فروشگاه به دست می‌آید می‌تواند زندگی خودشان را بچرخانند ولی روزی رسید که تمام پولی که از فروش گاز به دست آورده بودند تمام شد در حالی که پیرمرد و پیرزن هیچ کاری برای انجام دادن نداشتند. پیرمرد بسیار از این که گاو را فروخته بود پشیمان بوده و در خانه می نشست و افسوس میخورد در حالی که می‌توانست با گاو تمام مایحتاج زندگی خود را فراهم کند ولی با تصمیمی اشتباه آن گاو را فروخته بود و همسر پیرمرد که از این وضعیت پیرمرد خسته شده بود چاک چ باز آرد پشیمانی بلند کار بیرون بیاور با یک جا نشستن و غصه خوردن و زانو و بغل کردن چیزی درست نمی شود و هیچ کاری پیش نمی رود.

برای ورود به بزرگترین گروه جواب تمارین کتاب و
انشا کلیک کنید

برای دریافت “مثل نویسی انشا چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی گسترش صفحه 83 کتاب نگارش یازدهم معنی ضرب المثل” لطفا نظری در نظرات پایین سایت برای ما بفرستید یا از دکمه صورتی
ارسال نظر استفاده
کنید.

عالی بود

آدم ترسو هزار بار میمیرد

ا

من همونم که یه روز

متن پیام یا نظر خودتان را در این بخش تایپ کنید

آنها برای خوردن هم دیگر چیزی نداشتند مرد مجبور شد به هیزم جمع کنی برود و خیزم خانه ی دیگران را تامین کند تا پولی به دست بیاورد روزی این داستان را بای یکی از نزدیکانش تعریف میکرد که اون گفت چرا عاقل کند کاری ک باز آرد پشیمانی و به او گفت که باید با چند نفر درمورد این کار مشورت میکرده و بدون عجله تصمیم میگرفته ک ته داستان پشیمانی نباشد حانیه

بد نبود ولی تکراریه

بعد ار مدت ها پیر مرد متوجه شد که فروش گاو کار اشتباهی بوده باید عجولانه تصمیم نمی گرفت بعد با خود گفت وای برمن و به همسرش نگاه کرد با شرمندگی سرش را پایین انداخت وگفت وای بر من وای بر من چرا عاقل باید کند کاری که باز آرد پشیمانی

درحد ابتدائی بود .برای یازدهم باید جنبه بالاتری داشته باشه

سلام بچه ها از این مطلب چطور استفاده کنم کسی تونست از این مطلب استفاده کنه ؟ لطفا راهنماییم کنید


هرگونه کپی برداری از مطلب یا قالب حرام است

پیرمردی نارنجی پوش در حالی که کودک را در آغوش داشت با سرعت وارد بيمارستان شد و به پرستار گفت:خواهش می کنم به داد این بچه برسید. بچه ماشین بهش زد و فرار کرد بلافاصله پرستار گفت: این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو پرداخت کنید. پیرمرد: اما من پولی ندارم پدر و مادر این بچه رو هم نمی شناسم. خواهش می کنم عملش کنید من هرجور شده پول و تا شب براتون میارم پس پرستار گفت با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید.

پيش دكتر رفت اما دکتر بدون اینکه به کودک نگاهی بیندازد گفت: این قانون بیمارستانه. باید پول قبل از عمل پرداخت بشه.

صبح روز بعد… همان دکتر سر مزار دختر کوچکش ماتش برده بود و به دیروزش می اندیشید.

دسترسی سریع

در هر مقطع تحصیلی هستید روی همان مقطع کلیک نمایید تا به صفحه مورد نظر هدایت شوید

حل دروس پایه چهارم | حل دروس پایه پنجم | حل دروس پایه ششم

حل دروس پایه هفتم | حل دروس پایه هشتم | حل دروس پایه نهم

حل دروس پایه دهم | حل دروس پایه یازدهم | حل دروس پایه دوازدهم

داستان درمورد چرا عاقل کند کاری

مثل نویسی یازدهم صفحه 83 چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی

 

 

بازنویسی مثل چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی صفحه 83 نگارش یازدهم

کاربرد ضرب المثل :

درمورد افراد و کسانی به کار میرود که هنگام انجام کاری ، بدون فکر به آینده در مورد آن

تصمیم میگیرند و آن را انجام میدهند.

معنی ضرب المثل :

عاقل کاری را که بداند انجام دادنش اشتباه است انجام نمیدهد.

درمورد کسانی به کار میرود که برای انجام دادن کاری ، جوانب آن را در نظر نگرفته و دچار پشیمانی میشوند.

انسان عاقل به دنبال کاری نمیرود که حسرت به دنبال داشته باشد.

داستان :

در گذشته های دور در یک خانه ای فقیرانه پیرمرد و پیرزنی زندگی میکردند.

زندگی خود را با فروش تخم مرغ و کره و محصولات محلی از دامداری خودشان سر میکردند.

پیرمرد اسبی داشت که با آن به کوه میرفت و هیزم و هرچقدر نیاز داشتند میخرید و به خانه می آورد.

گذشت و گذشت تا اینکه یک روزی از آن روستا شخصی پولدار رد شد.

اسب را دید و بسیار از آن خوشش آمد.

دنبال صاحب اسب را گرفت و پیرمرد را پیدا کرد.

به اون پیشنهاد خرید اسب را داد ، اول پیرمرد از فروش اسب امتناع کرد

اما پس از شنیدن مبلغ پیشنهاد شده برای خرید اسب وسوسه شد

هرچقدر پیرزن به او گفت که این اسب را نفروش که همه ی کار روزانه ما با این اسب انجام میشود

اما فایده نداشت و پیرمرد اسب را فروخت.

یکسالی با پول اسب زندگی کردند اما تا اینکه تمام پول های آنها تمام شد.

پیرمرد که پیر و زیاد نمیتوانست راه برود از کاری که کرده بود سخت پشیمون شد.

با خودش زمزمه کرد که چرا عاقل کند کاری که بازآرد پشیمانی.

بازنویسی مثل های صفحه 83 نگارش یازدهم

مثل نویسی چرا عاقل کند کاری صفحه 83 یازدهم

 

این مطلب به صورت اختصاصی گردآوری شده است. کپی برداری در سایت ها و وبلاگ ها به هرنحوی حتی با ذکر منبع ممنوع و حرام است.

به کانال ما بپیوندید

داستان درمورد چرا عاقل کند کاری

سایت انشا او آر جی ( مرجع انشا ) از مرداد سال 97 شروع به کار کرده است.

تمام مطالب این سایت ، کاملا اختصاصی بوده و به دستان پرمهر و محبت نویسندگان سایت که از دانش آموزان مدارس مختلف از سراسر ایران است گردآوری شده است.

کپی برداری از مطالب ، به هرنحوی چه با ذکر منبع چه با ذکر اسم سایت ممنوع بوده و قابل پیگیری می باشد.

تأیید نام‌نویسی به شما ایمیل خواهد شد.

هنوز پستی در اسلایدر قرار ندادید

هنوز پستی در اسلایدر قرار ندادید

در این پست از سایت کافه نمره ، بازنویسی ضرب المثل چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی پایه یازدهم صفحه ۸۳ را اماده کردیم.

بازنویسی ضرب المثل چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی پایه یازدهم صفحه ۸۳

داستان درمورد چرا عاقل کند کاری

در گذشته های دور در میان مردمی که هر کدام به تنهایی یک داستانی در زندگی دارند و می توان از سرگذشت زندگیشان یک کتاب نوشت پیرمردی سالخورده و دنیا دیده به همراه همسرش زندگی می کردند که از دار دنیا یک گاو داشتند که زندگیشان را با آن می گذراندند.

با شیر آن شام می خوردند، با پنیر آن صبحانه و با کره ی آن ناهار. زن خانه با گرفتن شیر و کارهای خانه روزش را سپری می کرد و مرد خانه با به چرا بردن گاو در دشت و تمییز کردن تهویله روزش را می گذراند. گذشت و گذشت تا رسید به روزی که مشتری دندان گردی برای گاو پیدا شد و به ازای مبلغ خوبی خواستار خرید گاو شد.

پیرمرد نیز با یک تصمیم عجولانه گاو را فروخت تا به امید اینکه با به دست آوردن پول فروش گاو زندگیشان را بچرخاند.گاو را فروخت در حالی که پیرزن راضی به این کار نبوند. بعد از مدتی پول آنها به اتمام رسید در حالی که پیرمرد و پیرزن هیچ کاری در توان نداشتند که انجام دهد.

پیرمرد که از فروختن گاو بسیار پشیمان شده بود زیرا که به راحتی مایحتاج زندگیشان را بدون دغدغه و استرس فراهم می کرد و پیرزن که دیگر از این وضعیت خسته و شاکی شده بود با تشر به پیرمرد که تنها کارش افسوس خوردن بود گفت:

چرا عاقل کند کاری که بازآرد پشیمانی؟ پشیمانی سودی ندارد. برخیز و به دنبال کاری برو و ما را از این وضعیت نجات ده، با یک جا نشستن و زانوی غم بغل گرفتن هیچ کاری پیش نمی رود.

مثل نویسی درخت هرچه بارش بیشتر باشد پایه دهم صفحه۸۳

انشا در مورد حیاط مدرسه پایه هفتم مهارت های نوشتاری صفحه ۲۰

انشا در مورد فصل پاییز پایه هفتم درس اول صفحه ۲۰

انشا در مورد فیلش یاد هندوستان کرد پایه دوازدهم صفحه ۲۶

گزارش خرابی کانال تلگرام راهنمای نصب

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه

وب‌سایت

چاپ رایگان رمان

رمان های پرطرفدار ایرانی

دانلود رمان

دانلود کتاب

داستان درمورد چرا عاقل کند کاری
داستان درمورد چرا عاقل کند کاری
0

داستان چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی

داستان چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی
داستان چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی

داستان چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی

آرایش

مدل مو

مدل لباس

آکاایران: ضرب المثل چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی, ریشه ضرب المثل های ایرانی

آکاایران: داستان ضرب المثل چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی

ضرب المثل چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی, داستان ضرب المثل ها

در این مطلب از ابرتازه ها داستان ضرب المثل چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی را بیان می نماییم. برای استفاده از این مطلب با ما همراه باشید.

غالباً در مورد افرادی به کار می رود که قبل از انجام امور، جوانب گوناگون آن را در نظر نمی گیرند و عمل و رفتار آنها براساس تعقل و دوراندیشی نیست و سرانجام دچار پشیمانی و حسرت می شوند.

زمانی که یوسف بر اثر حسادت برادران خود در چاه افتاد. مالک بن دعر که با کاروانش از آنجا می گذشت او را نجات داد و به عزیز مصر فروخت. عزیز، نیز او را به خانه برد و به همسر خود، زلیخا گفت: «او را گرامی بدار. شاید روزی از او بهره بگیریم و وی را به فرزندی بپذیریم.» زلیخا که فرزندی نداشت، به پرورش و تربیت او پرداخت تا به حد کمال رسید، ولی زیبایی او دل و جان زلیخا را برد.

زلیخا برای تحریک یوسف به حیله ای متوسل شد، ولی یوسف تقوا پیشه نمود. او از سر صفای ایمان گفت: «مَعَاذَ اللّهِ إِنَّهُ رَبِّی أَحْسَنَ مَثْوَایَ إِنَّهُ لاَ یُفْلِحُ الظَّالِمُونَ؛ به خدا پناه می برم که بهترین پناهگاه من است و ستم کاران را رستگاری نمی دهد». (یوسف: ۲۳) وقتی زلیخا راه کام جویی را بسته دید به تهمت و افترا متوسل شد و عزیز مصر را وادار کرد تا یوسف را به زندان بیندازد، اما یوسف، زندان را در مقابل خوف و خشیت الهی، هیچ انگاشت و در زندان نیز به هدایت زندانیان و تشویق آنها به قبول توحید پرداخت.

مدت ها گذشت و زلیخا همچنان انتظار می کشید، ولی یوسف از اینکه از حیله زلیخا رهایی یافته بود، خدا را شکر می کرد. سرانجام، زلیخا از اینکه یوسف را به زندان انداخته بود، پشیمان شد؛ زیرا تا قبل از زندانی شدن یوسف، می توانست با دیدار او مرهمی بر زخم دل خود گذارد، ولی وقتی که یوسف به سیاه چال افتاد آن دیدار مختصر نیز از میان رفت و زلیخا را در غم فراق او بی تاب و نالان ساخت و نشاط جوانی و زیبایی اش به زشتی گرایید.

اگر چه زلیخا پس از رهایی یوسف از زندان و مرگ همسرش، مشمول بخشش و عنایت الهی شد و با بازگشت به دوران جوانی به وصال محبوب رسید، ولی بعدها حسرت و ندامت اولیه ـ که ناشی از عدم تعقل و دوراندیشی بود ـ به صورت ضرب المثل درآمد.

منبع:rasekhoon.net

منبع : abartazeha.com

سایت سرگرمی ، طنز ، جوک ، اس ام اس، معما ، تست هوش ، حکایات

پیرمردی نارنجی پوش در حالی که کودک را در آغوش داشت با سرعت وارد بيمارستان شد و به پرستار گفت:خواهش می کنم به داد این بچه برسید. بچه ماشین بهش زد و فرار کرد بلافاصله پرستار گفت: این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو پرداخت کنید. پیرمرد: اما من پولی ندارم پدر و مادر این بچه رو هم نمی شناسم. خواهش می کنم عملش کنید من هرجور شده پول و تا شب براتون میارم پس پرستار گفت با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید.

پيش دكتر رفت اما دکتر بدون اینکه به کودک نگاهی بیندازد گفت: این قانون بیمارستانه. باید پول قبل از عمل پرداخت بشه.

صبح روز بعد… همان دکتر سر مزار دختر کوچکش ماتش برده بود و به دیروزش می اندیشید.

مثل نویسی پایه ی یازدهم صفحه/۸۳   چرا عاقل کند کاری که بازآرد پشیمانی

در گذشته های دور در میان مردمی که هر کدام به تنهایی یک داستانی در زندگی دارند و می توان از سرگذشت زندگیشان یک کتاب نوشت پیرمردی سالخورده و دنیا دیده به همراه همسرش زندگی می کردند که از دار دنیا یک گاو داشتند  که زندگیشان را با آن می گذراندند. با شیر آن شام می خوردند، با پنیر آن صبحانه و با کره ی آن ناهار. زن خانه با گرفتن شیر و کارهای خانه روزش را سپری می کرد و مرد خانه با به چرا بردن گاو در دشت و تمییز کردن تهویله روزش را می گذراند. گذشت و گذشت تا رسید به روزی که مشتری دندان گردی برای گاو پیدا شد و به ازای مبلغ خوبی خواستار خرید گاو شد. پیرمرد نیز با یک تصمیم عجولانه گاو را فروخت تا به امید اینکه با به دست آوردن پول فروش گاو زندگیشان را بچرخاند.گاو را فروخت در حالی که پیرزن راضی به این کار نبوند. بعد از مدتی پول آنها به اتمام رسید در حالی که پیرمرد و پیرزن هیچ کاری در توان نداشتند که انجام دهد.

پیرمرد که از فروختن گاو بسیار پشیمان شده بود زیرا که به راحتی مایحتاج زندگیشان را بدون دغدغه و استرس فراهم می کرد و پیرزن که دیگر از این وضعیت خسته و شاکی شده بود با تشر به پیرمرد که تنها کارش افسوس خوردن بود گفت:چرا عاقل کند کاری که بازآرد پشیمانی؟ پشیمانی سودی ندارد. برخیز و به دنبال کاری برو و ما را از این وضعیت نجات ده، با یک جا نشستن و زانوی غم بغل گرفتن هیچ کاری پیش نمی رود.

داستان چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی

نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید

این مطلب اختصاصی بوده و کپی برداری از این مطلب در سایت شما پیگرد قانونی دارد

در حالی که پیرمرد و پیرزن هیچ کاری در توان نداشتند که انجام دهد.(انجام دهند)

ویرایش شد ممنونم دوست عزیز

سلام انشای خیلی خوبی بود مرسی

خیلی خوب بود مرسی

تهویله اشتباهه درستش طویله است

3
 − 
2
 = 

.hide-if-no-js {
display: none !important;
}

این سایت ساخته شده توسط گروه سحم میباشد. گروه سحم در زمینه سایت و نرم افزار مشغول فعالیت است و تمام انشا و مطالب سایت و نرم افزار های انشا در کافه بازار به صورت اختصاصی نوشته شده است

انشا مثل نویسی صفحه ۸۳ کتاب نگارش یازدهم گسترش ضرب المثل چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی معنی درباره با موضوع پایه مثل نویسی بازگردانی به زبان ساده از سایت نکس لود دریافت کنید.

امروز می خواهیم برای شما دانش آموزان خوبی که به این سایت تشریف آورده و انشایی درباره ی ضرب المثل چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی که در صفحه ۸۳ کتاب نگارش یازدهم نگارش دو پایه و کلاس ۱۱ از دانش آموزان خواسته شده است را برای شما قرار بدهیم این تمرین در رشته های ریاضی تجربی انسانی و فنی حرفه ای مشترک میباشد و مثل نویسی و بازگردانی مشهد می باشد که در صفحه ۸۳ برای شما دانش آموزان به صورت تمرین آورده شده است به زودی این انشای چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی را در این سایت قرار خواهیم داد پس از چند روز به همین پست سر بزنید تا شاید انشا در سایت قرار گرفته باشد.

به نام خدایی که انسان را کامل آفرید و به او عقل و اراده و اختیار داد و او را بر سایر موجودات برتری داد. انسان این موجود دو پا کارهای عجیب و غریب کارهای زیادی انجام می دهد به خاطر عجله و فکر نکردن به سرانجام کار ،که باعث ندامت و پشیمانی او می شود ، مانند آن پسری که حاضر شد به خاطررسیدن به دختر مورد علاقه اش مادرش را بکشد و جگر او را در آورد تا برای دختر مورد علاقه اش ببرد و هنگامی که پایش به سنگ گیر کرد و می خواست به زمین بخورد جسد مادرش گفت آ خ پسرم مواظب باش ، در این هنگام پسر از کاری که کرده بود پشیمان شد ولی چه فایده که پشیمانی فایده ای نداشت .

بیشتر افراد بعد از انجام کار چنان پشیمان و نادم میشوند که گاهی اوقات دست به خود کشی می زنند. مانند قاتلی که بعد از ارتکاب قتل پشیمان میشود ولی افسوسکه بی فایده است و باید به جای جانی که گرفته است جان خود را بدهد .بیشتر اتفاقات زندگی انسان اینگونه است مثلا راننده ای که به خاطر لج و لج بازی با راننده کناری با سرعت بالا سبقت بی مورد می گیرد و در این حالت تصادف میکند و جان خود و افراد همراهش را به خطر می اندازد و باعث مرگ ، معلو لیت و مصدومیت سایرین میشود و باعث خسارات جبران ناپذیری میشود که پشیمانی و ندامت یک عمر را در پی دارد.جوانان ونوجوانانی که بخاطر اینکه انرژی خود را تخلیه کنند در چهارشنبه آ خر سال به انواع واقسام مواد محترقه دست می زنند که غیر استاندارد هستند و با یک اشتباه منفجر میشوند و باعث انفجار و مرگ ونابودی خود و آرزو هایشان میشوند و ندامت و پشیمانی یک عمر حاصل آن میشودما انسانها هر روز در معرض انواع و اقسام تصمیمات قرار میگیریم که تصمیم درست و نادرستی که می گیریم در سرنوشت ما تاثیر دارد و تصمیماتی مانند انتخاب دوست ، انتخاب نوع سرگرمی ، انتخاب شغل ، انتخاب مسیر سفر و صدها انتخاب دیگر که با آن مواجه خواهیم شد .داستان چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی

بیایید در این روزهای پایان سال قدری در مورد کارها و تصمیماتمان بیشتر فکر کنیم و بیاندیشیم که صلاح کار ما کجاست و بهترینها را انتخاب کنیم که هیچگاه باعث پشیمانی و ندامت ما نشود و بگوییم چرا عاقل کند کاری که بار آرد پشیمانی

در طول سالیان دراز و در زمان های قدیم در بین افرادی که هر کدام به تکی یک قصه در زندگی دارند می توان درباره سرگذشت زندگی یک پیرمرد سالخورده و دنیا دیده به همراه زنش اشاره کرد که با هم زندگی می کردند و از دار دنیا فقط یک گاو داشتند آنها زندگی خودشان را با آن گاو می گذراندند. از شیر آن شام می خوردند و با پنیر آن صبحانه می‌خوردند و باکره آن هم ناهار می‌خوردند.  همسر پیرمرد کارهای زندگی را با دوشیدن شیر گاو و تمیز کردن خانه به سر می‌برد و مرد نیز گاو شیرده را به چرا می برد و از او مراقبت می کرد و تویله را تمیز می کرد.روزگاران بسیار زیادی گذشت تا روزی که یک فرد بسیار متنوع و پولدار برای خرید گاو قیمت بسیار زیادی را بر روی گاز گذاشت و پیرمرد با تصمیمی بسیار عجولانه و بدون فکر گاو را فروخت در حالی که پیرزن خانه راضی به فروش این گاو نبود و به پیرمرد می گفت که این گاو زندگی ما را می چرخاند و نباید آن گاو را بفروشیم. مرد در فکر این بود که با پولی که با فروشگاه به دست می‌آید می‌تواند زندگی خودشان را بچرخانند ولی روزی رسید که تمام پولی که از فروش گاز به دست آورده بودند تمام شد در حالی که پیرمرد و پیرزن هیچ کاری برای انجام دادن نداشتند. پیرمرد بسیار از این که گاو را فروخته بود پشیمان بوده و در خانه می نشست و افسوس میخورد در حالی که می‌توانست با گاو تمام مایحتاج زندگی خود را فراهم کند ولی با تصمیمی اشتباه آن گاو را فروخته بود و همسر پیرمرد که از این وضعیت پیرمرد خسته شده بود چاک چ باز آرد پشیمانی بلند کار بیرون بیاور با یک جا نشستن و غصه خوردن و زانو و بغل کردن چیزی درست نمی شود و هیچ کاری پیش نمی رود.

برای ورود به بزرگترین گروه جواب تمارین کتاب و
انشا کلیک کنید

برای دریافت “مثل نویسی انشا چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی گسترش صفحه 83 کتاب نگارش یازدهم معنی ضرب المثل” لطفا نظری در نظرات پایین سایت برای ما بفرستید یا از دکمه صورتی
ارسال نظر استفاده
کنید.

عالی بود

آدم ترسو هزار بار میمیرد

ا

من همونم که یه روز

متن پیام یا نظر خودتان را در این بخش تایپ کنید

آنها برای خوردن هم دیگر چیزی نداشتند مرد مجبور شد به هیزم جمع کنی برود و خیزم خانه ی دیگران را تامین کند تا پولی به دست بیاورد روزی این داستان را بای یکی از نزدیکانش تعریف میکرد که اون گفت چرا عاقل کند کاری ک باز آرد پشیمانی و به او گفت که باید با چند نفر درمورد این کار مشورت میکرده و بدون عجله تصمیم میگرفته ک ته داستان پشیمانی نباشد حانیه

بد نبود ولی تکراریه

بعد ار مدت ها پیر مرد متوجه شد که فروش گاو کار اشتباهی بوده باید عجولانه تصمیم نمی گرفت بعد با خود گفت وای برمن و به همسرش نگاه کرد با شرمندگی سرش را پایین انداخت وگفت وای بر من وای بر من چرا عاقل باید کند کاری که باز آرد پشیمانی

درحد ابتدائی بود .برای یازدهم باید جنبه بالاتری داشته باشه

سلام بچه ها از این مطلب چطور استفاده کنم کسی تونست از این مطلب استفاده کنه ؟ لطفا راهنماییم کنید


هرگونه کپی برداری از مطلب یا قالب حرام است

هنوز پستی در اسلایدر قرار ندادید

هنوز پستی در اسلایدر قرار ندادید

در این پست از سایت کافه نمره ، بازنویسی ضرب المثل چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی پایه یازدهم صفحه ۸۳ را اماده کردیم.

بازنویسی ضرب المثل چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی پایه یازدهم صفحه ۸۳داستان چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی

در گذشته های دور در میان مردمی که هر کدام به تنهایی یک داستانی در زندگی دارند و می توان از سرگذشت زندگیشان یک کتاب نوشت پیرمردی سالخورده و دنیا دیده به همراه همسرش زندگی می کردند که از دار دنیا یک گاو داشتند که زندگیشان را با آن می گذراندند.

با شیر آن شام می خوردند، با پنیر آن صبحانه و با کره ی آن ناهار. زن خانه با گرفتن شیر و کارهای خانه روزش را سپری می کرد و مرد خانه با به چرا بردن گاو در دشت و تمییز کردن تهویله روزش را می گذراند. گذشت و گذشت تا رسید به روزی که مشتری دندان گردی برای گاو پیدا شد و به ازای مبلغ خوبی خواستار خرید گاو شد.

پیرمرد نیز با یک تصمیم عجولانه گاو را فروخت تا به امید اینکه با به دست آوردن پول فروش گاو زندگیشان را بچرخاند.گاو را فروخت در حالی که پیرزن راضی به این کار نبوند. بعد از مدتی پول آنها به اتمام رسید در حالی که پیرمرد و پیرزن هیچ کاری در توان نداشتند که انجام دهد.

پیرمرد که از فروختن گاو بسیار پشیمان شده بود زیرا که به راحتی مایحتاج زندگیشان را بدون دغدغه و استرس فراهم می کرد و پیرزن که دیگر از این وضعیت خسته و شاکی شده بود با تشر به پیرمرد که تنها کارش افسوس خوردن بود گفت:

چرا عاقل کند کاری که بازآرد پشیمانی؟ پشیمانی سودی ندارد. برخیز و به دنبال کاری برو و ما را از این وضعیت نجات ده، با یک جا نشستن و زانوی غم بغل گرفتن هیچ کاری پیش نمی رود.

مثل نویسی درخت هرچه بارش بیشتر باشد پایه دهم صفحه۸۳

انشا در مورد حیاط مدرسه پایه هفتم مهارت های نوشتاری صفحه ۲۰

انشا در مورد فصل پاییز پایه هفتم درس اول صفحه ۲۰

انشا در مورد فیلش یاد هندوستان کرد پایه دوازدهم صفحه ۲۶

گزارش خرابی کانال تلگرام راهنمای نصب

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه

وب‌سایت

چاپ رایگان رمان

رمان های پرطرفدار ایرانی

دانلود رمان

دانلود کتاب

 هر کسی در زندگی تصمیمات زیادی را می گیرد و به دنبال آن تصمیم ها مسیر زندگی خود را برمی گزیند اما گاهی دچار اشتباه می شوند و ناگزیر به جبران آن می شود اما بعضی اوقات این اشتباهات آنقدر پیش و پا افتاده است که تنها حسرت و پشیمانی را برایت به جا خواهد گذاشت.

آدم عاقل قبل از هر تصمیمی درست فکر می کند. تمام راه ها و جوانب رسیدن به هدف را بالا و پایین می کند تا در نهایت مسیر درست و نزدیکتر را برگزیند و آن را ادامه دهد.

گاهی ممکن است خطا رود و این قابلیت را داشته باشد که مسیر رفته را بازگردد و از آن درس عبرت بگیرد.

اما زمانی که به تصمیم خود پافشاری کند و تمام مال و ثروت و عمر و جوانی خود را در این مسیر صرف کند و در انتهای راه دریابد که تمام این مدت اشتباه رفته است تنها برایش حسرت و پشیمانی به جا می ماند.

 چرا باید آدم عاقل که خدا در وجودش قدرت اراده و تصمیم گیری را نهفته است و این قابلیت را برایش تعبیه ساخته است که با کمک عقل خود کارها را انجام دهد، کاری را انجام دهد که پشیمانی ثمره ی آن باشد؟داستان چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی

پس چه شد آن انسانی که اشرف مخلوقات نامیده شد و از تمام موجودات بالاتر و ارجع تر شمرده شد! انسان عاقل باید از تمام کارها و تجربیات خود و دیگران درس عبرت بگیرد و آن را در ذهن خود ثبت کرده

 تا در زمان نیاز به آن رجوع کرده و با کمک اندوخته ها و عقل خود تمام مشکلات را از سر راه خود کنار زند. این ها همه خصوصیات انسان عاقل است.

 همان انسان عاقلی که اگر کاری را انجام داد با عقل و تفکر آن را انجام می دهد و یا اگر در آن شکست خورد به جای پشیمانی در صدد جبران آن بر می خیزد و با تمام جان و دل برای جبران آن تلاش می کند.

 اندیشیدن قبل از هر کاری تنها راهت را آسان تر خواهد کرد. بنابراین باید این ضرب المثل را سر لوحه ی زندگی قرار داد و همچون افراد عاقل در تصمیم گیری ها درست انتخاب کرد تا در انتهای کار برایت پشیمانی به ارمغان نیاید.

انشای پایه یازدهم مثل نویسی صفحه83 چرا عاقل کند کاری که بازآرد پشیمانی

گردآوری توسط: مرجع انشا / انشائی

خلاصه امتیاز به این انشاء از دیدگاه شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه

وب‌سایت


Code
87 − = 80

دسترسی سریع

در هر مقطع تحصیلی هستید روی همان مقطع کلیک نمایید تا به صفحه مورد نظر هدایت شوید

حل دروس پایه چهارم | حل دروس پایه پنجم | حل دروس پایه ششم

حل دروس پایه هفتم | حل دروس پایه هشتم | حل دروس پایه نهم

حل دروس پایه دهم | حل دروس پایه یازدهم | حل دروس پایه دوازدهمداستان چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی

مثل نویسی یازدهم صفحه 83 چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی

 

 

بازنویسی مثل چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی صفحه 83 نگارش یازدهم

کاربرد ضرب المثل :

درمورد افراد و کسانی به کار میرود که هنگام انجام کاری ، بدون فکر به آینده در مورد آن

تصمیم میگیرند و آن را انجام میدهند.

معنی ضرب المثل :

عاقل کاری را که بداند انجام دادنش اشتباه است انجام نمیدهد.

درمورد کسانی به کار میرود که برای انجام دادن کاری ، جوانب آن را در نظر نگرفته و دچار پشیمانی میشوند.

انسان عاقل به دنبال کاری نمیرود که حسرت به دنبال داشته باشد.

داستان :

در گذشته های دور در یک خانه ای فقیرانه پیرمرد و پیرزنی زندگی میکردند.

زندگی خود را با فروش تخم مرغ و کره و محصولات محلی از دامداری خودشان سر میکردند.

پیرمرد اسبی داشت که با آن به کوه میرفت و هیزم و هرچقدر نیاز داشتند میخرید و به خانه می آورد.

گذشت و گذشت تا اینکه یک روزی از آن روستا شخصی پولدار رد شد.

اسب را دید و بسیار از آن خوشش آمد.

دنبال صاحب اسب را گرفت و پیرمرد را پیدا کرد.

به اون پیشنهاد خرید اسب را داد ، اول پیرمرد از فروش اسب امتناع کرد

اما پس از شنیدن مبلغ پیشنهاد شده برای خرید اسب وسوسه شد

هرچقدر پیرزن به او گفت که این اسب را نفروش که همه ی کار روزانه ما با این اسب انجام میشود

اما فایده نداشت و پیرمرد اسب را فروخت.

یکسالی با پول اسب زندگی کردند اما تا اینکه تمام پول های آنها تمام شد.

پیرمرد که پیر و زیاد نمیتوانست راه برود از کاری که کرده بود سخت پشیمون شد.

با خودش زمزمه کرد که چرا عاقل کند کاری که بازآرد پشیمانی.

بازنویسی مثل های صفحه 83 نگارش یازدهم

مثل نویسی چرا عاقل کند کاری صفحه 83 یازدهم

 

این مطلب به صورت اختصاصی گردآوری شده است. کپی برداری در سایت ها و وبلاگ ها به هرنحوی حتی با ذکر منبع ممنوع و حرام است.

به کانال ما بپیوندید

داستان چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی

سایت انشا او آر جی ( مرجع انشا ) از مرداد سال 97 شروع به کار کرده است.

تمام مطالب این سایت ، کاملا اختصاصی بوده و به دستان پرمهر و محبت نویسندگان سایت که از دانش آموزان مدارس مختلف از سراسر ایران است گردآوری شده است.

کپی برداری از مطالب ، به هرنحوی چه با ذکر منبع چه با ذکر اسم سایت ممنوع بوده و قابل پیگیری می باشد.

تأیید نام‌نویسی به شما ایمیل خواهد شد.

داستان چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی
داستان چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی
0