داستان حقارت قسمت پنجم

داستان حقارت قسمت پنجم
داستان حقارت قسمت پنجم

حقارت

 

داستان ها و مطالبی پیرامون رابطه‌ی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن

حتما داستان رو از قسمت اول پیگیری کنید

 

بعد از اون روز کذایی که جدا برام خیلی گرون تموم شد٬ مدت زیادی بود ازشون خبری نداشتم. قرارمون این شده بود که از ماه عسل که برگشتند با من تماس بگیرند ولی الان نزدیک  بیست و هفت – هشت روزی میشد که هیچ خبری ازشون نبود ! پیش خودم تمام سناریو‌های ممکن رو مجسم می‌کردم! یا سرشون گرم بود و داشتن از زندگی مشترکشون نهایت لذت رو می‌بردن! طوری که کلا من رو فراموش کرده بودند ! یا براشون مشکلی پیش اومده بود ! یا اینکه کلا تصمیم گرفته بودند من رو فراموش کنند و به هر دلیلی دیگه کلا با من تماس نگیرند!
وضع خونه‌ی ما هم گرچه کمی بهتر از اون روز تلفن شده بود ولی خب قضیه اون روز زخمی بود که فکر نمی‌کردم به این زودی‌ها بهبود پیدا کنه!
چند روز دیگه هم به همین منوال گذشت تا اینکه بالاخره ازشون خبر رسید! برام ی اس‌ام‌اس داد:
– امشب ساعت ۸ و نیم میای به این آدرس …
من تابحال گذرم به اون منطقه‌ی تهران نیوفتاده بود و زیاد با آدرس آشنایی نداشتم ولی مسیرش سر راست بود. ی دوش گرفتم و لباس پوشیدم و راه افتادم برم که مادرم پرسید کجا اینوقت شب؟ چون معمولا من شب ها بیرون نمی‌رفتم براش کمی عجیب بود. گفتم:
– کاری پیش اومده باید برم حالا بعدا توضیح میدم
— پس گوشیت رو فراموش نکنی بهت زنگ میزنم
گفتم باشه و راه افتادم. تو راه اینقدر به اینکه یعنی چیکار می‌خواند بکنند و چی می‌خواند بگند فکر کردم که نفهمیدم چطور رسیدم در خونشون! از اون خونه هایی بود که باید بعد از اینکه در رو باز میکردن و میرفتی تو حیاط دوباره ی خط تاکسی سوار میشدم تا برسم به ساختمان اصلی !!!
نگاه کردم دیدم خوشبختانه نه‌تنها دیر نکردم بلکه ۱۰ دقیقه هم زودتر رسیدم! رفتم زنگ رو زدم! توی آیفون من رو دید و بدون مقدمه گفت:
— مادر سگ مگه نگفتم ۸ و نیم! الان که ۸ و بیست دقیقه هست ؟ وقتی میگم ۸ و نیم٬ یعنی ۸ و نیم ! از این به بعد همیشه زودتر از وقتی که برات تعیین میکنم میای پشت در می‌ایستی تا موقع‌اش بشه بعد زنگ میزنی٬ فهمیدی نکبت؟
ـ بله خانم عذر میخوام
صدا قطع شد
ی مدت بود بهم از این فحش و بدوبیراه ها نگفته بود یکم برام عجیب شده بود! ولی خب برای اون همه‌چیر روال عادی داشت و کلمه‌ی اولش بعد از نزدیک ۱ ماه دوری از من٬ مادرسگ بود!
سر ساعت ۸ و نیم زنگ زدم ایندفعه بدون اینکه چیزی بگه در رو باز کرد.  رفتم تو. هوا نسبتا تاریک بود و بغیر از وسعت زیاد خونه چیز زیادی از جزییاتش رو نمی‌دیدم. به سمت تنها قسمت روشن حیاط رفتم. ی آلاچیق نسبتا بزرگ بود که سایه‌ی یک نفر روی یکی از صندلی‌ راحتی هاش دیده میشد.
رفتم جلو دیدم نامزد سابق و شوهر جدیدش هست! رفتم جلو گفتم:
– سلام …
— خفه‌شو بشین زمین تا نگفتم هم صدا ازت در نمیاد
انتظار این برخورد رو هم داشتم٬ هم نداشتم ! میدونستم همچین آدمی هست ولی خب تابحال حضوری باهم نبودیم و پیش خودم فکر ‌می‌کردم وقتی حضوری باهم باشیم یکم آروم‌تر از تلفن و ویدئو چت باشه ولی اشتباه می‌کردم!
من نشستم زمین و اون هم با موبایلش ور‌میرفت. چند دقیقه‌ای گذشت تا اینکه صدای در از سمت ساختمون اصلی اومد و بعد هم صدای شلق شلق دمپایی که دیدم خودشه! ولی چقدر فرق کرده بود تو این یک ماه! خیلی به خودش بیشتر از قبل رسیده بود. مدل موهاش هم عوض شده بود!
وقتی اومد جلو من جلوش ایستادم که سلام‌و‌علیک کنم و تبریک بگم ازدواجشون رو که با بی‌میلی و خستگی نشست روی صندلی راحتی و با صدایی که انگار قبلش کوه کنده بود به من گفت :
— بگیر بشین
میدونستم نباید روی صندلی بشینم برای همین جلوی صندلی راحتیش روی زمین نشستم
بعد شروع کردن به باهم حرف زدن در مورد یکی از دوستاشون! چند لحظه که گذشت رو کرد به من و گفت:
— خب ما دیگه برگشتیم و حالا اون کاری که بهت گفته بودم رو می‌خوایم انجام بدیم. اینجا خونه‌ی خودمون نیست٬ خونه مامانم ایناست٬ فعلا تا چند ماهی رفتن کانادا به برادرم سر بزنند اینجا خالی هست و چون آپارتمان خودمون هنوز کامل اماده نشده شبها فعلا اینجا هستیم .
— تو از این به بعد باید ۲۴ ساعته در خدمت ما باشی. امشب که رفتی خونه هر جفنگی دلت خواست به اون زنیکه میگی و صبح سر ساعت ۹ لباس و وسایلت رو برمیداری میاری اینجا!
— تمیزکردن خونه جدیدمون و نگهداری از اینجا ی نوکر ۲۴ ساعته می‌خواد. در ضمن اینجا بخاطر بزرگتر بودنش برای تربیت تو بیشتر بهم کمک میکنه. سربازی که رفتی؟
– نه خانم من معافیت کفالت گرفتم بخاطر مادرم
— خاک بر سرت که هیچی نیستی
نکته‌ی طنزی که بعدا فهمیدم این بود که شوهر خودش هم معاف شده بود ! حتما اون موقع از این حرف زنش ناراحت شده بوده ولی چیزی به روی خودش نیاورد. ادامه داد:
— حداقل آموزشی که میدونی چیه ؟!!
– بله خانم
— خوبه! مدتی که اینجا هستی رو برای خودت میتونی مثل دوران آموزشی بحساب بیاری! اینجا قرار سختی بیشتری بکشی تا بعدا بتونی بهتر به ما خدمت کنی. تو هم که تنها خواستت اینه که ما از کارهای تو راضی باشیم مگه همینطور نیست؟
– چرا خانم دقیقا همینه
— حالا از این حرفا گذشته برای امشب باید ی کارهایی بکنی. میدونم برات سخته ولی اینکارها رو باید انجام بدی و هیچ راهی نداره ازش فرار کنی
— همسر من یعنی اربابت خیلی روی من حساس هستش٬ برای اینکه بتونی بیای اینجا و ۲۴ ساعته خدمت کنی باید ۲ کار رو انجام بدی
— اول اینکه باید از فردا که میای این رو ببندی به دودولت!
دست کرد توی جیب لباسش و ی چیزی پرت کرد سمت من. برش داشتم فهمیدم چیه! توی سایت های خارجی دیده  بودمش بهش میگفتن  chastity  حتما تو ماه عسلشون از خارج گرفته بودن جیزی نبود که بخوای از ایران بخری. اینو می‌بندند به آلت برده تا نتونه خود ارضایی کنه.
— این رو که ببندی دیگه کنترل اون دودولت دسته خودت نیست و نمیتونی غلط زیادی باهاش بکنی! کنترلش میره دسته کسی که کلیدش رو داشته باشه! و خودت خوب میدونی که وقتی خودت مال من هستی اونجاتم ماله منه.
— خب این از این! حالا کار دومی که باید بکنی…  بزار با ی مثال بهت بگم ! میدونی توی جنگل خرس ها برای اینکه قلمروی خودشون رو به خرس های دیگه نشون بدند چیکار می‌کنند؟ روی درخت های محل زندگیشون با پنجه هاشون خراش می‌اندازند و بعد روش ادرار می‌کنند تا مشخص بشه این منطقه‌ی اونهاست!
— اینجا هم فقط ی مرد هست و اون هم شوهر منه! حالا برای اینکه سوء تفاهم پیش نیاد که تو هم مردی !!! (خنده) باید ی کاری بکنیم که تو حد خودت رو از همین اول حضورت درک کنی فهمیدی؟
– یعنی باید چیکار کنم خانم
تا این رو گفتم شوهرش بلند گفت:
— اینقدر با این مادرسگ حرف نزن عزیزم برای چی وقت میزاری براش توضیح میدی؟ این آدم نیست که! سگ‌زاده‌است!  ننه‌اش یادت رفته؟!
خانم شروع کرد به خندیدن
بعد هم ارباب سریع اومد سمت من و گفت: زانو بزن!
منم زانو زدم. بعد شلوارکش رو کشید پایین و بدون لحظه‌ای مکث شروع کرد به شاشیدن به سر و صورت و بدنم!
من اینقدر شکه شده بودم که نمی‌دونستم باید چیکار کنم!
دست کرد موهامو گرفت و داد زد: دهنتو باز کن پدرسگ !
باز کردم و همینطور میشاشید. مثل اینکه حسابی خودش رو برای اینکار آماده کرده بود چون انگار شاشش نمی‌خواست تموم بشه! ی نگاه به خانم کردم شاید اون ی چیزی بگه که دیدم داره با چه اشتیاقی نگاه میکنه و لذت میبره!
کارش که تموم شد موهامو ول کرد و برگشت روی صندلیش.
خانم رفت تو بغلش نشست و شروع کرد لبهاش رو خوردن. من به خودم که اومدم و صورتم رو پاک کردم دیدم تمام لباسهام شده ادرار و زیر سرم٬ روی کف سیمانی ناهماهنگ آلاچیق که داشت پدر زانوهام رو هم در میاورد ی چاله‌ی کوچیک درست شده بود پر از ادرار ارباب.
اونها لب گرفتنشون که تموم شد. منو نگاه کردن و یکم بهم خندیدن بعد خانم گفت:
— سگ خوبی بودی آفرین
– ممنون خ…
ی دفعه خانم چنان دادی سرم زد که گوشم زنگ زد
— کثافت تخم سگ ! فقط حق داری پارس کنی!!!!
شروع کردم به پارس کردن براشون که دوباره خانم داد زد:
— بلــــــــــــــــندتر مادرسگ!
منم تا جایی که می‌تونستم بلندتر پارس می‌کردم. از صدای سگ درآوردن خودم به اون بلندی یکم تعجب می‌کردم تاحالا صدای خودم رو اونطوری نشنیده بودم. خیلی حالت حیوانی پیدا کرده بود.
چند دقیقه‌ای تا جایی که جون داشتم براشون پارس کردم و اونها هم باهم عشق‌بازیشون رو می‌کردن که ناگهان موبایلم شروع کرد به زنگ زدن. حتما مادرم بود نگران شده بود زنگ زده بود.
خانم گفت:
— اگه می خوای جواب بدی میتونی ولی یادت باشه فقط اجازه داری پارس کنی!(بلند بهم خندید) مطمئن باش مادرت هم پارس کردن رو می‌فهمه! سگا زبون هم رو می‌فهمن!
منم بدون اینکه تلاشی برای جواب دادن بکنم به پارس کردن و زوزه کشیدن براشون ادامه دادم.
بعد خانم بلند شد و برای خودشون از روی میز شراب ریخت و برد که باهم بخورند و به من هم گفت تو هم می‌خوری؟
اومدم چیزی بگم که یادم افتاد فقط باید صدای سگ دربیارم. با زوزه کشیدن اینطور حالیش کردم که میخورم. خیلی می‌خواستم با ی چیزی مزه‌ی ادرار رو از دهنم بشورم و ببرم.
بعد اومد جلوی من که چهار دست و پا رو زمین بودم و دمپاییش رو گذاشت روی سرم و شروع کرد به فشار دادن تا اینکه سرم رفت توی اون چاله‌ی ادرار و بهم گفت:
— مثل سگ با زبونت بخورش! از توی چاله هورت بکش کثافت!
وقتی داشت اینا رو میگفت احساس ی لرزشی رو توی صداش کردم و بعد هم پاش که روی سرم بود یکم لرزید. مشخص بود که داشت ارضا میشد. بعد  همونطور که با پاش روی سر فشار میاورد گفت:
— بخورش کثافت! به سلامتی ما بخور!
شوهرش هم پاشد اومد پیشش و بعد  صدای به هم خوردن گیلاس هاشون رو شنیدم سرم چسبیده بود زمین٬ منم چاره‌ای نداشتم بجز هورت کشیدن و خورن ادرار شوهرش..
بعد از ۵-۶ تا هورت کشیدن پاشو از سرم برداشت و ی تف کرد توی همون چاله و با هم رفتن نشستن.
من هم سریع بالا کشیدمش و قورتش دادم.
یکم سردم شده بود آخه تمام جلوی پیراهنم خیس بود. بعد از اینکه شرابشون رو خوردن و گیلاس‌هاشون رو گذاشتن روی میز اومدن کار من رو ی چک کنند که دیدن تقریبا چیزی از ادرار باقی نمونده !
خانم بهم گفت:
* آفرین توله سگ من !
میدونستم خوشش نمیاد چون صورتم کثیف هست خودم رو به پاهاش بزنم٬ برای همین فقط سرم رو بردم نزدیک پاهاش روی زمین گذاشتم و شروع کردم به زوزه کشیدن تا متوجه ابراز بندگی من بشه. خانم هم با کف دمپاییش پشت سر من میکشید و با صدایی زیبا و آروم که برای من مثل لالایی بود گفت:
*الان آرامش بیشتری نداری سگ من؟ الان احساس نمی‌کنی جای واقعی خودت هستی؟ زیر پاهای صاحبت ؟
من انگار توی آسمون بودم ! چشمام بسته بود و تو اوج آرامش بودم. براش طوری زوزه کشیدم که فهمید حرفش رو تایید میکنم.
چند لحظه که برای من یکی از آروم‌ترین لحظه‌های عمرم بود گذشت و بعد بهم گفت:
— خب من و اربابت به نوکری قبولت کردیم میتونی بری. ولی فردا سر ساعتی که بهت گفتم اینجا هستی با همه‌ی وسایل شخصیت و یادت نره که اون چیزی که بهت دادم رو هم به خودت ببندی.
خواستم پارس کنم که گفت:
— میتونی حرف بزنی
– ممنون خانم که به من افتخار دادین سگ خونگیتون بشم
— قدرش رو بدون و کاری نکن که ازت نا امید بشیم! از ارباب هم بابت نوشیدنی که بهت داد تشکر کن!
ـ ممنون ارباب
— از این لطف‌ها زیاد بهت میکنم! هم به خودت هم به اون ننه‌ی جندت! کثافت!
اینو گفت و با لگد زد تو سرم! خانم خنده‌اش گرفت. بعد باهم ‌رفتن سمت خونه.

من تازه چند لحظه بعد از رفتنشون یادم اومد کجا هستم !
لباسم خیس خیس بود و بو گرفته!!
سردم بود !
به فکر این بودم که چطوری یا این سر و وضع باید برمی‌گشتم خونه؟!
چرا هربار با اینها ارتباط برقرار می‌کنم تو وضعیتی قرار می‌گیرم که سخت تر از دفعه قبل بود ولی باز هم می‌خوام بیشتر پیشش باشم؟داستان حقارت قسمت پنجم

ادامه دارد…

 

خوب بود مثل همیشه.مادره رو زیاد کن دیگه….

 

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

 

عالی بود فقط خواهشا یه زمان بندی بگو که دنبال کنیم

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

 

دوست عزیز می‌تونید من رو در یاهو اد کنید به محض قرار دادن هر قسمت اطلاع رسانی می‌کنم

دوست داشتندوست داشتن

 

عالی مخصوصان اون قسمت ادرار لایک

 

دوست داشتندوست داشتن

 

بنظرمن زیاد تخیلی شد مثلا خوردن شاش تو اون چاله و بقیه جاهاش خوب بود مرسی

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

 

عالی دمت گرم

 

دوست داشتندوست داشتن

 

دختر برده هستم ولی اعتراف میکنم با اینکه از این مدل داستانا متنفرم اما این فوق العاده نوشته شده و دست ب قلمت عالیه

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

 

خوشحالم مورد پسند بود دوست عزیز

 

دوست داشتندوست داشتن

 

وقتی داستاناتونو میخونم به شدت تحریک میشم و دلم شدیدا بردمو میخاد …. من بانویی سوییچ هستم. ممنون بینهایت هیجان زدم و قلبم داره از حا در میاد ….

دوست داشتندوست داشتن

داستان حقارت قسمت ششم

داستان حقارت قسمت ششم
داستان حقارت قسمت ششم

حقارت

داستان ها و مطالبی پیرامون رابطه‌ی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن

حتما داستان رو از قسمت اول پیگیری کنید

با تمام اتفاق های عجیب و تحقیر کننده‌ی اون شب مهمترین چیز ممکن تو اون شرایط برام داشتن یک پیراهن تمیز بود تا بتونم باهاش برم خونه! به هر راهی فکر می‌کردم اول خواستم با شلنگ توی حیاط لباسم رو بشورم که حداقل بوش بره ولی فکر کردم اونطوری لباسم بیشتر خیس میشه و بیشتر از این سردم میشه. بعد گفتم برم دم در ورودی خونه از آیفون ازشون لباسی چیزی بگیرم. حدس می‌زدم که نباید عاقبت خوشی داشته باشه ولی از روی ناچاری به فکر انجامش افتادم.
می‌دونستم اگه بدون اجازه به ساختمان اصلی نزدیک بشم جدی جدی خودم رو توی هچل می‌اندازم٬ ولی اگه زنگ دم در رو بزنم شاید امیدی باشه. سریع از حیاط گذشتم و خودم رو به آیفون رسوندم و زنگ زدم. خانم جواب داد:
— چیه؟
– خانم عذر می‌خوام که مزاحمتون شدم. من لباسام بخاطر شرایطی که پیش اومد خیس خیس هست.
— شرایطی که پیش اومد؟ منظورت اینه که شوهرم شاشید به هیکلت؟!!! (خنده)
– بله خانم. بزرگواری می‌کنید ی لباس کهنه‌ای چیزی بدین من خودم رو باهاش تا خونه برسونم؟
— نه نمیشه نداریم
– التماس می‌کنم خانم من جدا حالم بد هست و نمی‌دونم چطوری باید خودم رو با این سر و وضع تا خونه برسونم!
— اوممممم! یکم التماس کن شاید ی چیزی پیدا شد!
– خانم خواهش میکنم! التماس می‌کنم! در حق سگ خونتون بزرگواری کنید!
— بگو ننت کیه!
– مادرم کنیز شماست! سگ شماست!
— بابات کیه
– آخه اون که مرده خانم!
— گفتم بگو کیه!!!
– اونم اگه بود سگ شما بود خانم
— پس فهمیدی که هم خودت هم خانوادت همه سگ من هستن درسته؟
-بله خانم همینطوره
که یکدفعه از پشت آیفون فریاد زد:
— پس سگ‌زاده‌ی عوضی گه می‌خوری بدون قرار قبلی زنگ در خونه‌ی صاحبت رو می‌زنی !! همین الان در رو می‌بندی و تا فردا دیگه ریخت گهت رو نمی‌بینم وگرنه کاری می‌کنم که آرزو مرگ کنی کثافت!!!
و قطع کرد.
دیگه جای بحث نبود در رو بستم و که دیدم چنتا دختر پسر که از ماشین هاشون پیاده شده بودند صدای داد زدن های پشت آیفون خانم رو شنیده بودند و داشتند می‌خندیدند! اینقدر سردم بود و قاطی کرده بودم که بدون اینکه به اونها توجهی بکنم راهم رو کشیدم و رفتم.
ی دفعه ی فکری به سرم زد. گوشیمو در آوردم و به یکی از دوستای قدیمی‌ خودم زنگ زدم و براش ی خالی بستم که توی خیابون دعوام شده و افتادم توی جوب‌آب و …  ازش خواستم که بیاد دنبالم و برام ی دست لباس بیاره.
وقتی اومد دنبالم تعجب رو توی چشماش می‌دیدم ولی چیزی نگفت من هم سریع سوار شدم و راه افتادیم سمت خونه‌ی ما. من پشت سوار شدم و سریع لباسهام رو عوض کردم. زیاد باهم حرف نزدیم  فقط شیشه ها رو دادیم پایین چون هنوز صورت من بوی شدیدی میداد! بالاخره رسیدیم در خونمون٬ ازش تشکر کردم و رفتم تو٬ خوشبختانه مادرم تو دستشویی بود و من هم از فرصت استفاده کردم و سریع رفتم تو اتاقم و لباس خونه پوشیدم. وقتی اومد بیرون تا اومد بگه کجا بودی چرا جواب تلفن رو ندادی پریدم تو دستشویی و گفتم الان میام میگم برات! چون می‌دونستم اگه یکم بخواد بگذره بوی گند صورت برام مشکل ساز میشه!
بعد از اینکه خودم رو حسابی با آب گرم و صابون شستم اومدم بیرون که دیدم نشسته و منتظره جواب هست. تازه یادم افتاد باید برای از خونه رفتنم از فردا ی چیزی بگم بهش! آخه معلوم نبود برای چند وقت من رو می‌خواستن ! هیچی هم بهم نگفته بودند!
خلاصه اینکه براش از یک پیشنهاد خوب کاری در شهرستان گفتم و اینکه باید همین فردا خودم رو بهشون معرفی کنم وگرنه میدنش به یکی دیگه ! اول قانع نمی‌شد ولی خب اینقدر حرف مفت زدم که حداقل خسته‌شد و بلند شد که بره! چون فردا معلوم نبود همدیگه رو ببینیم ازش خداحافطی کردم و رفتم اتاقم.
رفتم تو اتاقم٬ اینقدر خسته بودم که انگار کوه کنده بودم! چند لحظه رفتم دراز بکشم که یاد Chastity افتادم که باید میبستمش به خودم! از جیبم درش‌آوردم دیدم چندین تکه هست و حتی باز کردنش هم برام سخته چه برسه به بستنش! رفتم سراغ لپ‌تاپم و تو اینترنت سرچ کردم که این مدل رو باید چطوری بستش! ی راهنمای خوب تصویری براش پیدا کردم از تصویر اول که آلت شق کرده‌ی بزرگی بود و هنوز نصبش نکرده بود عکس داشت تا تصویر آخر که کامل بسته شده بود. شروع کردم به باز کردن قطعاتش و بعد طبق تصاویرسعی کردم روی خودم سوارش کنم ولی هی پوستش رو می‌کشیدم ودردم میومد! حسابی خسته و کلافه شده بودم! دوباره برگشتم به عکس اول و خواستم از اول شروع کنم که یکدفعه در اتاق باز شد و مادرم اومد تو و گفت : راستی برای فردا … که یکدفعه چشمش به عکس توی صفحه لپتاپ افتاد و خشکش زد من هم با تمام سرعتی که داشتم صفحه رو بستم!
خون به مغزم نمی‌رسید ! نمیدونستم چطوری باید با طناب زبون از این یکی چاه بیام بیرون!! ولی سعیم رو کردم:
– ی مشکلی پیدا چند روزه ! الان داشتم روی خودم چنتا تست می‌کردم ببینم میتونم بفهمم چیه یا نه ! لطفا می‌خوای بیای تو در بزن !
مادرم چند ثانیه ساکت موند بعد هم بدون اینکه چیزی بگه رفت
یعنی این شب نحس می‌خواست تموم بشه یا نه !!!!!!
پاشدم با اینکه دیگه کار از کار گذشته بود در رو قفل کردم و به وصل کردنش مشغول شدم. بعد از حدود بیست دقیقه و ۱۰-۲۰ بار آخ و اوخ کردن بالاخره موفق شدم ! اونم چه موفقیتی ! موفق شدم کیر خودم رو قفل کنم تا فردا کیلیدش رو دو دستی تقدیم دوتا از سادیسمی‌ترین موجوداتی که تابحال توی عمرم دیدم بکنم! تابحال که با کسی سکس نداشتم! حالا اینها می‌خواستن لذت خودارضایی رو هم از من بگیرند و من هم داشتم براشون کار رو ساده می‌کردم! واقعا چه موفقیت بزرگی!
برای اینکه فردا صبح بتونم سر ساعت بلند بشم نمی‌خواستم خواب‌آور بخورم ولی بدون اون هم تا صبح بیدار می‌موندم و فردا خواب‌آلود بودم که برام بیشتر مشکل تولید می‌کرد! برای همین ی قرص خوردم و موبایل رو گذاشتم برای صبح زنگ بزنه و گرفتم خوابیدم.
صبح با صدای آلارم موبایل بیدار شدم هنوز خیلی خسته‌ بودم ولی دیگه باید آماده میشدم برای رفتن!
از دیشب چیزی نخورده بودم و حسابی گرسنه بود ولی دیگه وقت نداشتم بخوام چیزی بخورم برای همین لباس پوشیدم و یکم پول برداشتم که یک دفعه یادم افتاد من ساک نبستم !!! بدو بدو چند دست لباس رو ریختم توی ساک و از خونه زدم بیرون. تقریبا میانه‌ی راه بودم که متوجه شدم موبایلم رو خونه جا گذاشتم ! ای لعنت به من !‌ امان از وقتی که حول بشم و عجله داشته باشم ممکنه خودم رو هم جا بزارم! ولی دیگه وقت برگشت نبود اگه بر‌می‌گشتم قطعا دیر می‌رسیدم و به هیچ‌وجه نمی‌خواستم روز اول دیر کنم. ولی مادرم چی‌میشد؟ یکدفعه بدون خبر گذاشتم رفتم و موبایلم رو هم نبردم! پیش خودم گفتم حالا ی طوری باهاش تماس می‌گیرم.
رسیدم در خونه دقیقا بموقع رسیدم. حداقل ی کار رو درست انجام دادم! با اطمینان از خودم زنگ رو زدم ولی هرچی صبر کردم خبری نشد. دوباره و سه باره زنگ زدم تا اینکه بالاخره صدای خانم اومد:
— چیه تخم‌سگ !؟ سر صبحی دست کثافتت رو گذاشتی روی زنگ نمی‌خوای هم برداری!؟
– خانم من سر موقعی که گفتین اومدم خودتون فرمودین سر ساعت …
— خفشو کثافت! من همچین ساعتی رو نگفتم!
– نه خانم فقط خودتون گفتین ساعت …
— مادرسگ! داری به من میگی دروغگو؟!!!!
– نه خانم من عذر می‌خوام ببخشید
— همونجا پشت در میمونی تو خیابون تا صدات کنم. بعدا هم بخاطر اینکه من رو از خواب بیدار کردی تنبیه میشی! ی بار دیگه زنگ بزنی خودت میدونی! همونجاها باش تا از آیفون صدات کنم
– چشم خانم
یعنی هر کاری ازم می‌خواستن رو من براشون انجام می‌دادم ولی باز ازم طلبکار بودند !
شروع کردم به قدم زدن ولی زیاد از در خونه دور نمی‌شدم تا وقتی صدام میکنه بشنوم. ولی هرچی صبر کردم خبری نشد که نشد! خودم ساعت نداشتم گوشیمم که جا گذاشته بودم خونه برای همین هر از گاهی از رهگذر ها ساعت می‌پرسیدم! بعد از ساعت ۱۱ به خودم گفتم کاش اینقدر عجله نمی‌کردم و موبایلم رو جا نمی‌گذاشتم خونه خیلی بد شد. گفتم برم خونه بیارمش ولی میترسیدم که برم و بعدا برام مشکل ساز بشه. دیگه مسیر قدم زدن هام طولانی شده بود و از در حسابی دور شده بودم. نزدیک ساعت ۱۲ بود که از دور دیدم خانم با لباس خونه اومده دم در! یکدفعه چهار‌نعل دویدم دم در خونه تا رسیدم همونجا بیرون در ی کشیده‌ی زد تو صورتم که برق از سرم پرید و بعد گفت:
— لشتو بیار تو!
منم رفتم تو. بعد از اینکه از در گذشتیم برای اینکه درگیری بیشتری تولید نکنم خودم سعی کردم حرف گوش کن باشم و بدون اینکه بهم بگه چهار دستو پا دنبالش راه افتادم تا اینکه رفتیم تو همون آلاچیق دیشب و نشست روی صندلی راحتی و بعد پاهاش رو گذاشت روی کمر من و گفت:
— کثافت کجا میزاری واسه خودت میری؟ مگه تو نمی‌خوای سگ این خونه باشی؟ نکنه دلت می‌خواد سگ ولگرد باشی هان؟
و با روی دمپاییش زد تو دهنم. مزه‌ی خون رو تو دهنم حس کردم و گفتم:
– نه خانم من می‌خوام سگ همین خونه باشم ببخشید دیگه تکرار نمیکنم
— موبایلت رو هم که نیاوردی ! مگه نگفتم وسایلت رو بیار؟
-خیلی با عجله اومدم فراموشم شد ببخشید
— زنگ زدم که ببینم کجایی دیدم مادرت گوشی رو برداشت
ای داد بی داد ! یعنی چی گفته بود؟
— ننت پرسید تو کجایی منم گفتم با چنتا از دوستاش چند ماهی رو میخوان برن ویلاشون تو شمال !
ای داد بی داد همه‌ی فک زدن های دیشبم رو به باد فنا داده بود
— همینو به ننت گفته بودی یا دروغ دیگه‌ای گفته بودی؟
– من گفته بودم برای کار میرم شهرستان!
قاه قاه شروع کرد به خندیدن و گفت:
— آره اون دروغ بهتری بود حیف که موبایلتو جا گذاشتی تخم‌سگ !
– بله خانم
پاشو از روی کمرم برداشت و گفت:
–لخت شو
یعنی نمی‌شد یک ثانیه بعدش حدس بزنم می‌خواد چیکار کنه٬ همیشه من رو سورپرایز می‌کرد!
کفش و جوراب و شلوار و پیراهن رو در آوردم و کمی مکث کردم ببینم می‌خواد کامل لخت بشم یا نه که گفت:
— چیه فکر کردی داری استریپ تیز میکنی؟ کونده لاشی؟ گفتم لخت شو !! سگ مگه لباس میپوشه؟!
عذر خواهی کردم و شورتم رو هم در آوردم
— خوبه درست وصلش کردی! کلید؟!!
رفتم سراغ شلوارم و از تو جیبش کلید رو دادم بهش که گفت:
— هروقتی می‌خوای چیزی رو به من بدی جلوم زانو میزنی دو دستی بهم تقدیمش میکنی و سرتم میگیری پایین مادرسگ فهمیدی؟!
– بله خانم اطاعت میشه
زانو زدو که کلید رو دو دستی تقدیم کنم که با کف دمپایی همچین زد توی سینم که پرت شدم عقب و گفت:
— یادت باشه من هر چیزی رو فقط ی بار بهت می‌گم فهمش رو داشته باشی می‌فهمی٬ نداشتی با تنبیه بهت میفهمونم
– بله خانم
دوباره تو همون حالت کلید رو دادم و این دفعه ازم گرفتش. گلو بندش رو باز کرد و کلید رو که خیلی کوچک هم بود انداخت به گلوبندش و گفت:
— از این به بعد دیگه نمی‌تونی بدون اجازه‌ی من با اون کرمت ور بری! باید اینکار رو می‌کردم٬ اینجا اینقدر تحقیر میشی که اگه قفلت نکنم می‌خوای بجای کار کردن برام٬ صبح تا شب با خودت ور بری حیوون !
سرم از خجالت پایین بود ولی از شدت فحش هایی که بهم میداد یکم داشتم راست می‌کردم ولی با اون چیزی که روش بسته بودم که نمی‌شد راست بهشه! ولی شروع کرد به تکون خوردن که خانم گفت:
— میبینی؟ میبینی کثافت؟ این ذاته کثیفته٬ هرچی بیشتر باهات مثل گه رفتار کنم بیشتر بردم میشی !! ( خندید)
— خب ساکت رو خالی کن ببینم
سریع دویدم سمت ساک و روی زمین خالیش کردم.
۳ تا شلوار و ۴ تا پیرهن و ۳ تا جوراب
— مادرسگ تو جدا مثل حیوونی ها نه؟ یعنی نه حوله می‌خوای!؟ نه وسایل حموم؟! نه حتی مسواک!؟
و تف کرد توی صورتم!
چیزی نداشتم بگم ! منه وسواسی اینقدرسر صبحی عجله داشتم که تقریبا همه چیز رو جا گذاشته بودم ! بجز چیزهایی که خانم فرمودن٬ شونه و ریشتراش و خیلی چیزهای دیگم رو هم یادم رفته بود بیارم!
— در ضمن! برای اینکه سگ من باشی یکم چاقی. البته اینقدر اینجا کم بهت غذا میدیم و ازت کار می‌کشیم که درست بشی!
من شکم شش تیکه نداشتم ولی نسبت قدم به وزنم کاملا خوب و مناسب بود و هیچوقت کسی برای شوخی هم بهم نگفته بود چاق ولی چه میشد گفت بجز:
-بله خانم! ممنون خانم!
— اون انباری رو می‌بینی کنار پارکینگ‌ها؟
حیاط خونشون ی محوطه داشت برای پارک ماشین که ۲ تاش مسقف بود و کنارشون یک اتاقک انباری مانند هم بود که احتمالا برای نگهداری وسایل ماشین ها ازش استفاده می‌کردند.
-بله خانم دیدم
— تا وقتی که بریم توی آپارتمان خودمون اون انباری میشه لونه‌ی تو!
ساختمان اصلی دوبلکس بود با حداقل ۸۰۰-۷۰۰  متر زیر بنا ! حتما چندین اتاق خواب هم داشت ولی خانم برای من این زباله دونی رو در نظر گرفته بود!
– ممنون خانم خیلی متشکرم
— بایدم ازم تشکر کنی! می‌تونم مجبورت کنم توی کوچه شب‌ها رو بگذرونی توله سگ!
— امروز بیرون خیلی کار داریم٬ اول میریم کارهای بیرونمون رو می‌کنیم بعد که برگشتیم میری لونه‌ی ‌خودتو واسه‌ی شبت آماده میکنی
— لباس‌هاتو بپوش الان میام که بریم
– اطاعت میشه خانم
داشتم لباس‌هام رو می‌پوشیدم که از توی ساختمان صدا اومد:
— فعلا پیرهنتو نپوش!
یکم عجیب بود! بقیه رو پوشیدم تا خانم با کیفشون اومد. گفت بشین زمین و خودشون نشست روی صندلی‌راحتی از توی کیفش چنتا شیشه درآورد – یک سرنگ و پنبه الکل های آماده
خیلی ترسیده بودم می‌خواست چیکار کنه؟ اون هم که می‌دونست ترسیدم سعی می‌کرد بیشتر کشش بده ! بالاخره گفت:
— دستتو بده به من !
با ترس و تردید دستم رو دادم ولی خیلی زود فهمیدم میخواد چیکار بکنه. می‌خواست خونم رو بگیره برای آزمایش! بعد از اینکه ۳ تا شیشه آزمایشگاهی رو پر کرد گفت:
— تا این تست هارو ازت نگیرم نمیشه بهمون توی اتاق خواب سرویس بدی! باید اول از سلامتت مطمئن بشم!
بعد ی شیشه داد دستم و گفت:
— تست ادراره پرش کن!
اونطوری نگاه می‌کرد سختم بود نمی‌تونستم ادرار کنم و داد زدن های بعدش هم کمکی نمی‌کرد! تا اینکه یکم گذشت و تونستم و شیشه رو تا نیمه پر کردم. گفتم:
– خانم شیشه رو کجا بگذارم؟
— الان که فکر کردم دیدم لازم نیست٬ همین آزمایش خون کافیه. میتونی بخوریش!
– آخه خانم …
— کی می‌خوای بفهمی وقتی من چیزی رو میگم باید همون لحظه انجام بشه!
همونطور مات بودم که گفت:
— دیشت همینجا شاش اربابتو از روی زمین هورت می‌کشیدی و میخوردی حالا با خوردن ماله خوت از توی شیشه مشکل داری؟ (خندید)
راست هم می‌گفت. سریع بالا کشیدمش . نزدیک بود استفراق کنم ولی جلوی خودم رو گرفتم و پیراهنم رو پوشیدم.
دسته کلیدش رو انداخت سمت من و گفت:
— ماشین رو روشن کن تا بیام تخم سگ
رفتم پشت ماشین نشستم تابحال همچین چیزی سوار نشده بودم در مقابل آشغال‌هایی که من معمولا سوار می‌شدم این مثل سفینه فضایی بود! بعد از چند لحظه تشریف آوردن و عقب سوار شدن
— می‌تونی حرکت کنی
اون روز چندین جا رفتیم اول رفتیم آزمایشگاه و رفتم شیشه هارو تحویل دادم. خودش با تلفن همه چیز رو هماهنگ کرده بود٬ بعد چندجا برای خرید رفتیم که به من گفتن تو ماشین بمونم و خودشون رفتن. آخر سر هم برای ناهار رفتیم ی فست فود که باز من نباید پیاده میشدم چون طبق گفته‌ی خانم چاق هستم و باید رژیم بگیرم! ولی در مورد اینکه چرا باید بوی غذاها رو با شکم گرسنه تحمل کنم چیزی نگفتن!
بعد از خوردن ناهارشون برگشتیم منزل ماشین رو پارک کردم و در رو براشون باز کردم که پیاده بشند. بعد از اینکه پایده شدن گفتن:
— اول لخت شو بعد برو لونتو آماده کن
– چشم خانم!
سریع همه‌ی لباس هام رو در آوردم و گذاشتم توی همون ساک. خواستم برش‌دارم ولی گفتم بهتره کاری رو که ازم نخواسته نکنم که باز دعوام نکن! ساک رو همونجا توی آلاچیق گذاشتم و رفتم درِ انباری رو باز کردم دیدم دستگیره نداره و فقط با قفل و زنجیر میبندنش! دکمه‌ی روشن و خاموش چراغ رو پیدا نکردم ولی چون لامپش روشن بود بیشتر پیگیر نشدم. توش بوی مکانیکی میومد! ی تشک کثیف و پاره پوره هم اون گوشه افتاده بود که برام این سوال رو تولید کرد که یعنی قبل از من هم برده داشتن؟ اگه نه این تشک اینجا چیکار میکنه؟!
کار خاصی برای درست کردن اون خرابه نمیشد کرد. فقط کفش رو ی جارو کشیدم و تشک رو آوردم وسط انباری زیر لامپ. کمی نگذشته بود که دیدم صدای حرف زدن خانم میاد. اول فکر کردم با من هست و خواستم جواب بدم که دیدم نه محترمانه تر از حرف زدن با من دارن صحبت می‌کنن که فهمیدم طرف صحبتشون ارباب هست. صدا همینطور نزدیک‌تر شد تا اینکه تشریف آوردن تو و من سریع چهار دستو پا شدم.
–آره عزیزم ترتیب اون کارم دادم !
— من اینم دیگه ! کم زرنگ نیستم که !
ی دفعه با چشمهایی که از شدت هیجان برق میزد رو کرد به من و آروم گفت :
— برای ارباب پارس کن !
منم شروع کردم بلند بلند پارس کردن
— آره!! شنیدی؟ الان می‌خوام همین‌کارو بکنم!
بعد رفت بیرون و من نشستم روی تشکم که صدای در انباری اومد. خانم بود در رو با قفل و زنجیر بست و رفت! ولی آخه چرا؟!! بعد از چند لحظه که صداش دور و دورتر شد لامپ سقف هم خاموش شد. معلوم شد که از داخل ساختمان روشن /خاموش میشه!
خانم رفت و من گشنه و تشنه و لخت موندم توی این خرابه‌ی تاریک روی ی تشک کثیف. بعد از مدتی که نمی‌دونم چقدر بود ولی برای من خیلی زیاد گذشت سعی کردم بخوابم ولی بوی نفت و روغن اونجا و بوی چرک و کثافت تشک اجازه نمی‌داد! همونطور نشستم و مثل اتاق خودم به دیوار روبروم خیره شدم!

ادامه دارد…

داستان حقارت قسمت ششم

خیلی جالب بود ادامه به با قدرت. فقط یک خواهش. داستانی که شروع کردی رو تا آخر ادامه بده. دمت گرم

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

ممنون .خوب بود

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

قسمت بعد رو بزار دیگه. ببینیم چی میشه

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

والا هم سرم یکم شلوغ هست هم اینکه جدا اینقدر انتظار استقبال کم از سایت رو نداشتم! حتما سعی می‌کنم داستان رو تموم کنم ولی قطعا سرعت انتشار قسمت های بعدی به سرعت این شش قسمت نخواهد بود.
ممنون از علاقه‌ و لطفی که به بلاگ خودتون دارید دوست عزیز

دوست داشتندوست داشتن

نه دوست عزیز. اول کارت هست نباید خیلی توقه بازدید زیاد داشته باشی بلاخره تا تو گوگل تو سرچ اول بیاد طول میکشه. مطمئن باش همینجوری ادامه بدی. اونهایی که علاقه مند هستند میان منتها باید سرعتت رو زیاد کنی. مطلب بیشتر بزاری. بازدیدت هم بیشتر میشه. فحخواهشا این داستانت رو ادامه بده سریعتر

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

بابا ادامه بده دیگه
ممنون

دوست داشتندوست داشتن

عالی

دوست داشتندوست داشتن

فوق العاده
خسته نباشی

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

باحاله. فقط چرا ادامه نمیدی

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

سلام
داستانت خیلی خوب هست
ولی یکم داری بزرگنمایی و غیر طبیعیش میکنی و از واقعیت داره دور میشه
یکی اگر فول اسلیو هم باشه این شرایط رو قبول نمیگنه

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

بنظرم از این بهتر نمیشه

دوست داشتندوست داشتن

درود و سپاس

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

از شدت شهوت داره میترکه نهادم …. ای جونه عالم … مرسی

دوست داشتندوست داشتن

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایل‌ها کلیک نمایید:

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

درحال اتصال به %s

مرا از دیدگاه‌های جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

مرا در مورد نوشته‌های تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

داستان حقارت قسمت ششم

Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.

به 370 مشترک دیگر بپیوندید

دنبال‌کردن

حقارت

داستان ها و مطالبی پیرامون رابطه‌ی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن

حتما داستان رو از قسمت اول پیگیری کنید

همینطور که به دیوار نگاه می‌کردم متوجه تاریک تر شدن هوا میشدم. با اینکه پنجره‌ای در کار نبود ولی از لای در و درز دیوار ها کمی نور داخل میشد که اونها هم داشتن کمتر و کمتر می‌شدند. داشت تاریک میشد ولی هنوز هم هوا حسابی گرم بود و بوی نفت و روغن و البته اون تشک کذایی داشت حالم رو بهم میزد! البته چون چیزی توی شکمم نبود حداقل مشکل استفراق رو نداشتم!! الان بیشتر از ۲۴ ساعت بود که هیچی گیرم نیومده بود بخورم! با خودم میگفتم کاش حداقل دیشب شام ی چیزی خورده بودم که یادم افتاد بعد از بالا کشیدن و خوردن اون همه شاش٬ زیاد اشتها به خوردن غذا نداشتم!
دیگه کاملا تاریک شده بود که صدای باز شدن در خونه رو شندیم. صدای ماشینی نزدیک و نزدیک تر شد و بعد صدای بسته شدن در ماشین و صدای فعال شدن دزدگیر اومد. چون انباری پنجره‌ای نداشت تنها چیزهایی که دستگیرم میشد صداهایی بود که میشنیدم.
چند لحظه‌ای سکوت برگشته بود که یکدفعه انگار که کسی به مشت یا لگد محکم به در فلزی انباری کوبید و صدای ارباب اومد:
— اون تو هستی توله سگ؟!
خواستم بگم بله که پیش خودم گفتم نکنه دوباره می‌خوان فقط سگ باشم! برای همین ۲ بار بلند پارس کردم
— آهان داری یاد می‌گیری ذاتت کثافتت رو! خوبه!
— بگیر کپه‌ی مرگت رو بزار! تا صبح اگه صدا ازت در بیاد پدرت رو در میارم!
و صدای قدم هایی که دور میشد به گوشم خورد.
هوا دیگه تاریک تاریک شده بود و چون توی انباری هیچ منبع نوری نبود کمی ترس برم داشته بود. بیشتر از جانورهایی که ممکنه توی ی انباری کثیف وسط ی خونه‌‌ی بی سر و ته پیدا بشه می‌ترسیدم. مدام احساس می‌کردم چیزی داره روی دست و پام راه میره و خودم رو تکون میدادم. جدا از این چون لباس نداشتم با تاریک شدن هوا کم کم داشت سردم میشد.
شروع کردم به راه رفتن. اول آروم آروم قدم میزدم تا به دیوار نخورم یا چیزتیزی تو پام نره. و بعد که اندازه‌ی انباری رو با تعداد قدم‌هام بدست آوردم تند‌تر می‌رفتم تا شاید کمی گرمم بشه. جارو رو هم برداشته بودم و گرفته بودم دستم. نمی‌دونم چرا ولی از اینکه اون جاروی زپرتی رو تو دستم داشتم ی جور احساس آرامش می‌کردم! ناگهان پام به برجستگی عجیبی تو زمین خورد و نزدیک بود بخورم زمین٬ خودم رو کنترل کردم ولی پام حسابی درد گرفته بود. پاشدم به راه رفتنم ادامه دادم ولی کمی بیشتر دقت کردم که باز پام بهش گیر نکنه.
اینقدر راه رفتم تا اینکه بالاخره خسته‌ام شد ولی باز هم ادامه دادم تا اینکه حسابی حالت بیهوشی پیدا کنم. خواب و خستگی آرم آروم اومد سراغم ولی گیجی و خستگی هم نتونست باعث بشه بوی بد تشک رو بتونم تحمل کنم٬ برای همین روی زمین سرد گرفتم خوابیدم.
توی خواب بودم که یکدفعه گرمایی رو توی صورتم و بعد کل بدنم حس کردم خیلی خوشایند بود. توی گیجی و خواب و بیداری بودم که چشمام رو باز کردم. چشمام سوخت کمی به خودم که اومدم دیدم صبح شده و اون گرمای خوشایند هم ارباب هست که داره میشاشه روم  و میخنده!
— از این به بعد باید قبل از من بیدار باشی و مثل سگ برای شاشم له له بزنی و التماس کنی بشاشم روی هیکلت فهمیدی؟
من اینقدر گیج بودم که اصلا نمی‌فهمیدم کجام! هنوز وقایع دیروز رو یادم نیومده بود
— با تو‌ام مادرسگ فهمیدی؟!!
با اون حال افتضاحی که داشتم حواسم نبود نباید حرف بزنم و گفتم:
-بله بله فهمیدم!
که یک‌دفعه اینقدر عصبانی شد که با لگد افتاد به جونم اینقدر توی سر و شکمم لگد زد که داد و بیدادم کل انباری رو پر کرد. وقتی از زدن من خسته شد دوباره پرسید:
— حالا فهمیدی پدرسگ؟!!!
می‌خواستم براش پارس کنم ولی از درد داشتم به خودم می‌پیچیدم و نفسم هم از لگد‌هایی که تو شکمم خورده بند اومده بود  فقط میتونستم زوزه بکشم ولی مثل اینکه همین براش کافی بود. رفت بیرون و با یک زنجیر بلند برگشت توی انباری. سر زنجیر رو که مثل قلاده ی فلزی بود بست به گردنم و یک قفل هم بهش وصل کرد. اون سرش رو هم رفت به ی حلقه که از کف سیمانی اونجا بیرون اومده بود وصل کرد و قفل دیگه‌ای رو هم به اون زد. این باید همون چیزی باشه که دیشب پام خورد بهش و نزدیک بود با سر بخورم زمین!
زنجیر خیلی بلند بود و طولش شاید نزدیک به ۲۰ متر می رسید. یعنی برای چی قلاده‌ی به این بلندی به من زدند؟
تو این فکر بودم که یکدفعه ضلع روبروی انباری مثل در جمع شد و رفت بالا و تازه فهمیدم داستان چیه. این اتاقک مثل مکانیکی یا کارواش بود برای ماشین‌ها٬ وقتی اون در رو بالا میزدند ماشین هایی که تو پارکینگ های مسقف بودند رو میشد وارد انباری کرد و روشون کار کرد یا شستشون. ولی بعد از باز کردن در‌برقی ماشین رو تو نیاورد. ‌می‌خواست چیکار کنه؟
من نشستم رو زمین و فکر می‌کردم که صدای خنده‌ی خانم اومد. بعد از این شب سخت و مزخرف و ادرار و کتک هایی که سر صبحی خوردم شنیدن صدای خنده‌ی خانم خیلی برام خوش‌اهنگ‌تر از همیشه بود.
خواستم از در برم بیرون و ببینم چیکار میکنن ولی می‌دونستم برای اینکار تنبیه بدی میشم. برای همین منتظر نشستم. چند باری رفتن و اومدن و باهم حرف می‌زدن تا اینکه ارباب داد زد:
— تخمی! از در سمت پارکینگ بیا بیرون!
چهار دست و پا رفتن سمت در که دیدم جفتشون توی آلاچیق لم دادن روی صندلی راحتی ها و دارن صبحانه می‌خورند.
هربار که خانم رو می‌دیدم از بار قبل بنظرم زیباتر میومد. واقعا لیاقت پرستیده شدن رو داشت! لیاقت این رو داشت که بخاطر اینکه سگش باشم٬ آزارهای شوهرش رو تحمل کنم!
براش پارس کردم و همونطور که خوابیده بود سرش رو برگردوند و من رو نگاه کرد و گفت:
— سلام سگ من! خوبی؟
براش زوزه کشیدم شاید بفهمه چقدر حالم بده
— گرسنته نه؟ بیا جلو بهت ی چیزی بدم بخوری!
من هم انگار جون دوباره گرفته باشم سریع چهار دسته و پا به سمتشون می‌رفتم که یکدفعه با کشیده شدن زنجیر نزدیک بود خفه بشم و برگشتم عقب
خانم شروع کرد به خندیدن و گفت:
— حتما زیاد گشنه‌ات نیست که نمیای جلو! تازه چاقم که هستی غذا لازم نداری ولی اگه خوب ماشین اربابت روبشوری بهت ی چیزی میدم.
برگشتم سمت پارکینگ رو نگاه کردم. شلنگ و اسفنج رو روی زمین دیدم رفتم سمتشون که ارباب داد زد:
— اول لاستیکا رو یکم بلیس!
من با تعجب نگاشون کردم ولی مثل اینکه جدا منظورش همین بود! نزدیک شدم و شروع کردم به لیس زدن لاستیک ماشینش که صدای خندشون با آسمون رفت! خانم گفت:
— دیدی بهت گفتم؟ هر کاری بخوایم برامون میکنه ! هرکاری !!!
— خب بسه دیگه سگ من ماشین رو خوب بشور تمیز کن!
شروع کردن به خوردن صبحانه و حرف زدن باهم. من هم شروع کردم به شستن و برق انداختن ماشین چون می‌دونستم اگه لکه‌ای روش بمونه حتما برام مشکل‌ساز میشه!
بعد از اینکه کارم تموم شد شیر رو بستم و چهار دستو پا روی زمین نشستم. خوردن اونها هم تموم شده بود. اومدن سمت من. خانم یک تکه نان تست که روش انگار چیزی باشه در دست داشت. وقتی رسیدن گفت:
— آفرین سگ من کارت رو خوب انجام دادی من هم سرم رو به امید اینکه با پاش نوازشم کنه گذاشتم روی زمین کنار پاش که گفت:
— آخی حیوونکی!
رو کرد به شوهرش و گفت:
— عزیزم میبینی چه سگ خوبی دارم؟
بعد تکیه داد به دیوار انباری و ی پاش رو گرفت سمت صورت من روی زمین و گفت:
— من برات ی تیکه نون و خامه عسل آوردم حالا یا می‌تونی ازم بگیری و بخوریش یا اینکه اگه دوست داری می‌تونی بجای اینکه چیزی بخوری هرچقدر که دوست داری کف دمپاییم رو ببوسی! انتخاب با خودته!
از وقتی خانم اومده بود و صداش رو میشنیدم دیگه مثل دیشب و سر صبحی حالم بد نبود یکم سر حال اومده بودم برای همین بدون اینکه به عاقبت کارم فکر کنم صورتم رو چشبوندم به کف دمپایی و شروع کردم به بوسیدن و اینقدر به کفش بوسه زدم که حسابش از دست در رفت! تا اینکه خسته شد و پاش رو بلند کرد و گذاشت روی سرم و اینقدر روی سرم فشار داد که کف سیمانی و زبر اونجا تمام صورتم رو خراش داد. بعد با دهن پر گفت:
— جدا حیف بود تو می‌خوردیش خیلی خوشمزه‌اس!
شکمم از زور گرسنگی به صدا افتاده بود! اون هم داشت با به به و چه چه می‌خوردش ! از انتخابم یکم پشیمون شده بودم!
پاش رو از روی سرم برداشت و گفت:
— گمشو تو لونت مادرسگ!
من هم چهار دست و پا برگشتم تو انباری که دیگه اسمش شده بود لونه‌ی من!
از هم خداحافظی کردن و ماشین ارباب رفت و همزمان در برقی انباری هم بسته شد.
یعنی قرار بود زندگی من اینطوری باشه؟ همش اینجا تو گرسنگی و تشنگی باشم تا اینکه هر موقع که می‌خواستن با من تفریح کنند بیان سراغم یکم من رو بزنند و تحقیر کنند بعد هم دوباره بندازنم تو این خراب شده؟!
۶-۵ دقیقه گذشت تا اینکه صدای خانم اومد:
— توله سگ بیا بیرون جلوی آلاچیق
از در رفتم بیرون و چهار دست و پا رفتم سمت آلاچیق خانم نشسته بود و منتظر من بود.من که رسیدم جلو و نشستم گفت:
— داری خوب تربیت میشی. این دوران سگ بودنت برای این هست که وقتی اومدی توی خونه و بردگیت رو شروع کردی  هر کاری ازت خواستیم برامون انجام بدی و – نه – نمی‌تونم ـ  و – نمی‌خوام – از دهنت افتاده باشه !
— بهت بگیم بشین! میشینی٬ گفتیم پاشو! بلندمیشی٬ گفتیم بخور! می‌خوری٬ فهمیدی؟
براش پارس کردم
— آفرین سگ من! حالا برو تو لونت صداتم در نیاد! آهان راستی اون سطل رو که کنار در برات گذاشتم میتونی ببری تو و کاراتو توش بکنی! حالا دیگه گمشو برو میخوام در لونتو قفل کنم و برم بیرون امروز مهمونی دعوتم جایی
برگشتم سمت انباری٬ دیدم ی سطل پلاستیکی کنار در گذاشتن٬ با دهنم برداشتمش و چهار دست و پا رفتم توی لونه‌ام!
اون سطل تنها چیز نویی بود که تو اون انباری بود! بعد از چند لحظه صدای انداختن زنجیر و قفل به در اومد و و خانم آروم آروم رفت داخل ساختمان.
مدتی که توی انباری بودم هیج درکی از زمان نداشتم. فقط طلوع و غروب خورشید رو می‌فهمیدم و وقتی هم داشتم از گرما  می‌مردم معلوم بود ظهر و بعد از ظهر هست! برای همین حدس می‌زنم وقتی خانم داشت می‌رفت سوار ماشین بشه حدود ظهر بود چون خیلی گرمم بود.
از صدای کفشش فهمیدم داره نزدیک میشه. برعکس همیشه که اسپرت می‌پوشید امروز از صدای راه رفتنش معلوم بود پاشنه بلند پوشیده. وقتی از کنار در رد شد که بره سوار ماشین بشه اینقدر به خودش عطر زده بود که من با اینکه دماغم پر از بوی روغن و نفت بود ولی باز متوجهش شدم. داد زد:
— بای بای هاپوی من!
منم براش پارس کردم و صدای خندش رو شنیدم و بعد هم صدای روشن شدن ماشینش.
وقتی در خونه بسته شد و رفت بیشتر از همیشه احساس تنهایی می‌کردم. گرما و گرسنگی و تشنگی بعلاوه‌ی تنهایی ! دیگه داشت صبرم تموم میشد. خیلی عصبانی بودم٬ از همه چیز و همه کس ولی بیشتر از خودم بخاطر اینکه می‌دونستم به محض اینکه خانم برگرده نه تنها چیزی بجز صدای سگ براش در نمیارم بلکه خودم رو باز به پاهاش هم می‌اندازم تا با کفشش سرم رو نوازش کنه! این بیشتر از همه چیز عصبانیم می‌کرد٬ این ذات سگ صفت لعنتی که ازش داشتم متنفرتر از همیشه می‌شدم ولی کاریش هم نمی‌تونستم بکنم.
یکم که گذشت دیگه نتونستم دستشوییم رو نگه دارم و مجبور شدم خودم رو همه جوره توی اون سطل خالی کنم! اولش یکم آرامش نصیبم شد ولی بعد بوی گند سطل هم به بوهای خوشی که توی انباری بود اضافه شد ! حالا دیگه بوی نفت و روغن نه تنها اذیتم نمی‌کرد بلکه آرزو می‌کردم کاش یکم بیشتر بودن تا شاید بوی گند سطل رو خنثی می‌کردن!
اون روز توی اون حالی که داشتم توی اون گرما یکی از سخت ترین روز‌های زندگیم رو گذروندم. آفتاب غروب کرد ولی خبری از هیچکدوم نبود. جای قلاده‌ی فلزی و سنگینی زنجیرش گردنم رو خراش داده بود و عرقم که میومد روش می‌سوزوندش. من تو حالت نیمه بیهوشی بودم. بالاخره خوابم برد تا اینکه با صدای بوق ماشین از خواب بیدار شدم. دیدم هردوشون اومدن خونه و ماشین هاشون رو پارک کردن. داشتن بلند بلند می‌خندیدن. خانم گفت:
— آره دیدم چطوری کل مسیر پشت من بودی!! قبول کن دس فرمون من بهتره عزیزم!!!!
صدای ماچ و بوسه اومد. بعد خانم با مشت کوبید تو در انباری و داد زد:
— خوب بخوابی تخم سگ!!!
بعد با هم قاه قاه خندیدن و ادامه داد:
— فردا جواب آزمایشات رو می‌گیریم اگه همه‌چیز اوکی باشه و از رفتارت هم راضی باشیم زندگیت کلی ساده تر میشه!
دوباره خندید و گفت:
— حالا اگه زندگی تو ساده تر نشه زندگی ما میشه !
و باز بلند خندیدن و رفتن. مثل اینکه یکم تو خوردن مشروب زیاده‌روی کرده بود! امیدوارم حرفاش در مورد فردا درست بوده باشه.
اون‌شب یکم راحتتر خوابیدم نه اینکه به فضای گند و مزخرف اون خرابه عادت کرده باشم! نه! فقط به امید فردا بود که یکم آرامش پیدا کردم و تونستم بخوابم.

ادامه دارد…

داستان حقارت قسمت ششم

بازهم مثل همیشه عالی بود. لذت بردم. زودتر ادامه بده که له له دارم میزنم براش

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

ادامه بده دیگه رییس

دوست داشتندوست داشتن

عالی لایک

دوست داشتندوست داشتن

عالی✌

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

درود. نفس اعتماد هستم یک سوییچ. رنج کشیدن و متانت و سکوت و تفکر دردی هست که با خودش لذت آ امش معجزه ی بیداری رو به همراه داره … و جزء ذات این هستی کشش داشتنش به سمت بردگی و بندگی و عاشقی کردن همراه خورد شدن از طرف معشوق هست. چیزی که در این دنا مخصوصا ایران بر سر تمامی ماها اومد … عرف مذهب قانون آبرو آداب و رسوم و فرهنگ ایرانی و اسلامی چون یک ارباب با ما برخورد کرد حتی نام خدای مسلمونا رب به معنی ارباب هست که دهن همع بخاطر بردگی و بندگی واسه همین ارباب توهمی سرویس شده … آری انسان اگر هم اربابی نداشته باشه خودش واسه خودش یک ارباب خیالی بنام خدا میسازه و به روند درد کشیدنش رنگ قداست و عشق میده. له اینکه چرا این نیاز به بردگی در نهاد انسان و طبیعت مثلل حیوانات اهلی و سگ و حتی وحشی مانند دردی که همه ی ماده ها در حفظ حیاط فرزندانشان میکشند یا درد تجاوز درد خورده شدن و یا دردی که انسانها به حیوانات میدهند که در قفس اسیرشان میکنند گر چه به آنها خوراک میدهند ولی حقه آزادی را از آنها میگیرند و صد ها مثال دیگه … وقتی دقت میکنیم میبینیم در طول تاریخ همواره صدای ناله ها یی از درون طبیعت بخاطر ظلمی که تجلیه خودش بوده بر سر مظلومیت مظلومینش که باز آن نیز نیاز و خاست خوذش بوده به گوش جان میرسبده …. آری کدام یک از ما در حاله حاضر برده ی فرهنگ و عرف و قوانین و مذهب و باور های زجر آور درون ذهن خودمان نیستیم؟ تازه ما در عین بردگی برای قانونگذار و اربابمان نیز پارس رضایت و تشکر نیز میکنیم و تشکر کلامی هدیه خریدن خدمت کردن همایش برگزار کردن و مو به مو از اذان بدو تولد تا خطبه ی ازدواح و دم آخر مرگمان را نیز مو به مو طبق مقرراتی انجام میدهیم که هر چه درد میکشیم بخاطرآن است. کداممان سگ ارباب دیکتاتور درونمان نیستیم که تمام لذتها و آزادیها را خودمان بر خودمان ممنوع کرده ایم و تابوشان کرده ایم … اینکه چرا نیاز حقارت در انسان وجود داره ازدیدگاههای کاملا متنوع میشه بهش نگاه کرد و در مودش کتابهای جذابی نوشت. به عنوان مثال زن زلیلی و شوهرزلیلی و عاشق شدن دختران ایرانی در مقابل بداخلاقترین و خشنترین پسرهای تحقیر کننده علتش همین هست. فکر میکنید چرا بردگان سیاه پوست و غیره صدها سال در کمال رضایت بردگی میکردند؟ فکر میکنید اگر صد تا پسر مهربون و مودب رو به این دختران عاشق پیشنهاد بدید حاضرن دست از سر معشوق ظالم و شکنجه گر خود بردارند؟ مردسالاری چگونه در ایران تغذیه شد و کم کم فرهنگ شد و امروزه یه چیزه کاملا عادی شده که مادر خانواده یک فدا شده و نوکر و کلفت یا همان برده ی خانوادست . اینکه زن پس از به تملک در آمدن توسط مردی به نام ازداج حقه سکس آزاد ندارد حقه عاشق شدن ندارد حقه آزادیه بیان در مورد فانتزیهای سکسی اجتماعیش ندارد و هزارن حقه دیگر را ندارد چه زمانی که برده ی پدر و برادرش بوده وجرد بوده و چه زمانی که شوهر نیز به اربابانش اضافه میشوند …. اینها رو نگفتم تا حسه خشم رو به این روند تاریخی بردگی و اربابی در کسی بیدار کنم نه … میخام بگم نوشه جونه همه! !!!!!!!!! چون زشتی و زیبایی دوروی یک سکه اند …. بله هر زشتی در نگاهی متفاوت زیباست و هر زیبایی در آگاهی متفاوتی زشت … بنابراین از امروز بجای اینکه با کینه و خشم و ناامیدی به بردگی و اربابی وجودمون و این هستی نگاه کنیم بیایم و از این صفت و نیازمون لذت ببریم و بزاریم باشه و زیباییهاشو و رشدی که با خودش به همراه میاره ببینیم. مثلا یکی از زیباییهاش اینه که فقط فردی میتونه یه برده ی کامل باشه که عاشق باشه … که ذهنش به مقام سکوت رسیده باشه … که اعتماد به هستی و دلبرش و عزیزانش داشته باشه و مقام اعتماد مقام عرفاست …. کسی که تمامی اعماق لایه های وجودش رو لایروبی کرده و اثری از خشم و کینه در نهادش باقی نمونده و یک پاک شده است …. دیگه تحقیر اونو آتیشنمیزنه بلکه چون اقیانوس دلش وسعت گرفته و خدا شده … برانگیخته شدن و قتل طرف مقابل در ب ابر فحش ناموسی مخصوص افرادیست کع هنوز در پله ی اول رشد روحانی موندن و در گیر ظواهر هستن … اما انسانیکه با صفت حقارت وجودش عشق ورزی میکنه و اونقدر عمیق فرکانسهای افراد رو حس میکنه که عشق و توجه رو پشت کلام به ظاهر زشت میبینه اون به مقام زلال شدگی و وسعت رسیده …. من خودم بعد پنج سال مطالعه در عرفان شمنیسم و بودیسم به این سایت رسیدم. من قطره ای هم در مورد اسرار زیبایی حقارت و بردگی و درده عاشقی مازوخیستی نگفتم و جای سخت بسیار داره …. با تشکر از نویسنده ی عزیزمون که مارو داره با این حسه طبیعیه این عالم آشتی میده و سبب میشه با آگاهی حقارت رو تجربه کنیم حقارتی که در سکلها و جلوه های کاملا متنوع همیشه در زندگی همه بوده و هست و خواهد بود. ولی امروز مایه ی عجز ما نیست بلکه مایه ی قدرت ماست! !!!! چرا چون بهش داریم آگاه میشیم و رشد و زیباییهاشو میبینیم و خوذ به خود دیگه بجای انرژی خواری از درونمون سبب قدرت و کسب انرژی برای ورود به جهانهای نو وایمون میشه. نفس اعتماد کارشناس ارشد زن و خانواده. ساکن خاج کشور. محقق عرفان و یک تابو شکن.

دوست داشتندوست داشتن

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایل‌ها کلیک نمایید:

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

درحال اتصال به %s

مرا از دیدگاه‌های جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

مرا در مورد نوشته‌های تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.

به 370 مشترک دیگر بپیوندید

دنبال‌کردن

حقارت

داستان ها و مطالبی پیرامون رابطه‌ی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن

حتما داستان رو از قسمت اول دنبال کنید

لیست تمام قسمت های داستان بالا در صفحه  لیست داستان ها هست

همونطور که تو فضای مرطوب و تاریک دستشویی چهار دست و پا نشسته بودم صدای نفس نفس زدن‌های خودم رو بلندتر و بلندتر می‌شنیدم. از شنیدنش خسته شده بودم٬ ازشون بدم میومد. مثل صدای نفس نفس زدن سگ شده بود! یکم بخاطر گرما بود ولی بیشتر بخاطر بلایی بود که از چندین روز پیش به سرم آورده بودند. همون شرطی که قبل از ورود به این خونه برام گذاشتن. پیش خودشون گفته بودن مبادا زبونم لال بخواد ی ذره‌ لذت هم ببره از این کارایی که برامون میکنه!
به هر حال خوب یا بد کار خودش رو کرده بود و من تو فضایی بودم که قبلا تجربه نکرده بودم. قبلا اگه به هر دلیلی تحریک می‌شدم خودم رو خالی می‌کردم و بعدش می‌رفتم پی کارم ولی با بستن این قفل به اونجام دیگه نمی‌تونستم کاری کنم. و تقریبا تو حالت اوج تحریک جنسی مونده بودم.توی اون لحظه‌ای که برای ارضا شدن ممکنه هر کاری بکنی داشتم زندگی می‌کردم ولی دریغ !! این وسیله برام شده بود مثل آب دریا برای آدم تشنه! هر‌چی بیشتر براشون کار انجام می‌دادم بیشتر تحریک می‌شدم و چون از ارضا خبری نبود بیشتر تحریک می‌شدم و اون هم ازم کارهای تحقیر آمیز‌تری می‌خواست!
بعضی وقتا بخاطر کارهایی که باهام می‌کردن آلتم که می‌خواست راست بشه و چون توی اون وامونده جایی نداشت اینقدر درد می‌گرفت و به دیواره هاش فشار میاورد که فکر می‌کردم با اینکه استخوان نداره هر لحظه ممکنه بشکنه!
تا حتی یک هفته قبل تصور اینکه بخوام مدفوع ی زوج رو از توی کاسه توالتشون جلوی دوربین بخورم و تشکر هم بکنم تو عجیب‌ترین رویا‌های جنسیم هم نبود ولی امروز اینکار رو انجام دادم!  حالا هم که خانم ازم می‌خواست از شوهرش خواهش کنم با مادرم سکس کنه یا بقول خودش — ننمو بگاد !!
هر بار می‌خواست درجه و شدت کارهاش با من رو بالا ببره اول ی فیلم ناجورتر ازم می‌گرفت. نمی‌دونم برای تفریح اینکار رو می‌کرد یا پیش خودش از این فیلم‌ها جدی جدی برای تهدید و اخاذی می‌خواست استفاده کنه!! اصلا نمی‌دونم چی توی سرش هست! تا قبل فکر می‌کردم بتونم حدس بزنم به چی فکر می‌کنه ولی همیشه اشتباه کردم. برای همین دیگه حتی تصور هم نمی‌کنم به چی فکر می‌کنه! باید قبول کرد اگه این بازی شطرنج بود اون همیشه از من بیست حرکت جلوتر بود و من چاره‌ای نداشتم بغییر از اینکه به خواسته هاش هرچند سخت و ناخوشایند تن بدم.
همونطور که تو این فکرهام بودم صدای موسیقی از توی ساختمون بلند شد. صداش واقعا بلند بود!! موسیقی برای مدت نسبت زیادی ادامه داشت تا اینکه صدای خانم رو آروم آروم شندیم که در حین خواندن با موزیک وارد دستشویی شد.
ی سینه‌بند و شلوار چسبون اسپرت ست هم به رنگ سبز فسفری با خط های صورتی تنش بود و سر تا پا اینقدر عرق کرده بود که ازش داشت آب می‌چکید. اومد تو و رو به من با خنده گفت:
–خوبی؟
یکم جا خوردم و نمی‌دونستم باید چی بگم تا اومد جواب بدم ی تف غلیظ و چسبناک پرت کرد توی صورتم که افتاد روی چشم چپم و بعد بلند بلند شروع کرد به خندیدن بهم!
— دهنتو خوب شستی؟
– بله خانم
— نشون بده ببینم!
دهنم رو باز کردم٬ سرم رو گرفت و بعد از کلی نگاه کردن ی تف دیگه اینبار توی دهنم انداخت و گفت:
— خوبه٬ اگه ی بار ببینم دهنت کثیف باشه طوری برات تمیزش می‌کنم که دیگه به روز اول برنگرده فهمیدی؟
– بله خانم
بعد دستش رو برد بالا و فقط گفت:
— زیر بغلام
و بعد دوباره شروع کرد به خواندن با آهنگ و پاهاش رو هم با ضرب آهنگ زمین می‌کوبید.
بیشتر هم لازم نبود بگه مشخص بود ازم چی ‌خواد. روی زانو هام بلند شدم و شروع کردم به لیسیدن زیر بغل هاش که بخاطر ورزش کردنش کاملا خیس بود ولی برخلاف تصور نه مزه‌ی بدی میداد و نه زاید شور بود! وقتی یکی تموم شد و خواستم برم برای بعدی سرم رو گرفت وطوری که انگار بخواد لبام رو ببوسه بهم نزدیک شد ولی لبش به لبم برخورد نکرد. موهاش ریخته بود توی صورتم و هردومون داشتیم تند تند نفس نفس می‌زدیم. من نمی‌دونستم باید چکار کنم فقط مونده بودم و منتظر بودم ببینم می‌خواد چیکارکنه. هنوز با پاش داشت با ریتم آهنگ پا می‌کوبید که یکدفعه از درد دادم هوا رفت٬ البته صدای خنده‌ی خانم از داد من بلند تر بود. خانم وقتی سرم رو گرفته بود تو بغلش با پاش زده بود به اونجاییم که نباید! تمام پایین تنم از درد داشت می‌لرزید! بعد از اینکه خنده‌هاش تموم شد گفت:
— بسه دیگه بچه ننه! ی دونه زدم تو تخمت حالا! نکشتمت که! پاشو نصف کارت مونده!
با هر بدبختی بود بلند شدم که طرف دیگه رو هم براش بلیسم تا صورتم رو دید ی بار دیگه تف کرد تو صورتم و گفت:
— بدو بدنم داره سرد میشه کثافت
سریع براش لیسیدم و بدون اینکه چیز دیگه‌ای بگه رفت بیرون و در رو هم بست.
یکم بعد موزیک قطع شد و دیگه صدایی نشنیدم و خونه ساکت موند تا وقتی که هوا کاملا تاریک شده بود.
زانوهام اینقدر روی سرامیک سرد اونجا درد گرفته بود که دیگه نمی‌تونستم روشون باشم برای همین خوابیدم کف دستشویی٬ اینقدر سرد بود که اول سختم بود ولی دیگه کاریش نمیشد کرد باید تحمل می‌کردم. تو فکر این بودم که شب رو باید چطوری اونجا سر کنم که صدای بوق ماشین اومد و تازه یاد خواسته‌ی امروز خانم افتادم و انگار دنیا توی سرم خراب شد!
ولی هنوز امید داشتم که خانم جدی نگفته باشه و فقط برای اذیت کردن من این رو گفته باشه. به هر حال همه‌چیز تا چند دقیقه دیگه معلوم میشد.
از زمانی که صدای ماشین رو شنیده بود زمان نسبتا زیادی گذشت ولی خبری نشد و کسی سراغ من نیومد تا اینکه بالاخره ارباب در رو باز کرد اومد تو و بدون اینکه چیزی بگه طوری رفتار کرد که منظورش رو فهمیدم باید چکار کنم.
اومد جلوی توالت فرنگی ایستاد و یکم صبر کرد من فهمیدم و در توالت رو بلند کردم ولی باز هم داشت صبر می‌کرد فهمیدم٬ اینبار شلوارکش رو کشیدم پایین و همون کنار روی سرامیک‌ها چهاردست و پا موندم. شروع کرد به ادرار کردن هر از گاهی یکم ادرارش می‌گرفت به گوشه های صندلی و شتک شتک می‌پاشید به بدنم. با اینکه امروز هزار جور بدترش سرم اومده بود ولی باز هم چندشم می‌شد. بعد از اینکه ادرارش تموم شد خواستم شلوارکش رو بکشم بالا که دیدم اومد بالای سرم و کیرش رو تکون تکون داد تا چند قطره‌ی باقی مونده ریخت روی سرم و بعد بدون اینکه چیزی بگه چراغ رو خاموش کرد و رفت بیرون.
سر و صدایی نمی‌اومد و من هم کاری نداشتم بکنم ولی باز نسبت به چند روزی که توی اون خرابه گذرونده بودم اینجا مثل هتل بود! حداقل بوی نفت نمی‌اومد ! و تشنم هم که می‌شد می‌تونستم برم از دستشویی ‌‌آب بخورم.
تو همین فکر بودم که دیدم جدا تشنم شده رفتم جلوی دستشویی ایستادم شیر رو باز کردم که آب بخورم که برای اولین بار از روزی که از خونه اومده بودم بیرون قیافه‌ی خودم رو توی آینه دیدم.
وای چقدر عوض شده بودم!! انگار به جای چند روز چند ماه گذشته بود!  صورتم لاغر شده بود – زیر چشام سیاه شده بود و ته ریشی که از قبل داشتم هم دیگه اسمش شده بود ریش نه ته ریش!
کمی آب خوردم و رفتم بشینم که در باز شد و خانم اومد تو و آروم بهم گفت:
— امروز سگ خوبی بودی برای همین فعلا از خواسته‌ی سر ظهرم می‌گذرم! ولی خودت خوب می‌دونی این موضوع دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره ! برای اون پیرسگ نقشه ‌هایی دارم که اگه بگم اون کیر صاحب مردت اون تو می‌ترکه !!
و بعد خندید! ی نفس راحتی کشیدم و خواستم تشکر کنم که ی کیسه داد دستم و گفت:
— خودتو خوب می‌شوری – با اینها هم تمام بدنتو سفید می‌کنی واسه‌ی امشب! مبادا ی تار مو جاییت ببینم! مخصوصا اون سوراخت!!!
در حالی که در رو می‌بست که بره برگشت و چیزی گفت که مثل پتک خورد تو سرم:
— راستی فک می‌کنی چند روز طول بکشه تا مامان جونت بفهمه تو بالشی که هر شب روش می‌خوابه ی شورت مردونه کثیفه؟!!!
بلند خندید و در رو بست و رفت.
اصلا به این موضوع فکر نکرده بودم!!! مادر من کمی وسواسی بود و تقریبا هر ۱-۲ هفته تمام روبالشی هارو در میاورد و می‌شستشون. فکر می‌کردم که آخرین بار کی بوده که دیده باشم رخت خواب هارو شسته باشه ! اینقدر بهم داشت فشار میومد مغزم درد گرفته بود . گذشت زمان رو حس نمی‌کردم. می‌دونستم چی ازم خواسته بود ولی اینگار دیگه حس نداشتم بخوام ادامه بدم که در باز شد.
خانم بود. با ی لبخندی که شیطنت ازش می‌بارید اومد تو و ی چیزی هم پشتش قایم کرده بود.
این شاید اولین باری بود که با ورودش به جایی که بودم نمی‌تونستم بلند بشم و بهش احترام بگذارم. با چیزی که بهم گفته بود انگار شک الکتریکی بهم داده بودند نمی‌تونستم تکون بخورم! همونطور ولو شده بودم کنج دیوار و نگاش می‌کردم.
همونطور آروم آروم بهم نزدیک شد و ی دفعه چیزی رو بهم نشون داد که تمام آرامش دنیا رو بهم داد !!
اول فکر کردم ی شورت ولی همون شورت وا مودنده بود که کرده بودش توی بالش !! اینجا چیکار می‌کردم؟!!!!
بدون اینکه فکر کنم چرا و چطوری فقط از شدت آرامشی که بدست آورده بودم خودم رو روی پاهاش انداختم.
لبم چسبیده بود به پاهاش. می‌خواستم ببوسم و تشکر کنم ولی اینقدر بی حس شده بودم که نمی‌تونستم! تمام بدنم لرزه‌ی خفیفی داشت. انگار اون هم می‌دونست من تو چه حالی هستم. سرم داد نزد و گذاشت همونطور چند لحظه کنار پاهای نرم و گرمش باشم کمی بعد که به خودم اومدم از همون پایین سرم رو چرخوندم و نگاش کردم و گفتم:
– ممنون
بهم لبخند شیرینی زد که انگار ی قلبم رو بغل کرده باشه! توی اوج آرامش بودم که آروم چرخید و رفت سمت در و گفت:
— کارات یادت نره! برای امشب خودتو حسابی آماده کن!
تا چند دقیقه بعد از اینکه در رو بست و رفت من هنوز روی زمین بودم! چقدر خیالم راحت شد!
تمام مدتی که بدنم رو کامل طبق دستور خانم تیغ می‌زدم به این فکر می‌کردم که خانم چطوری شورت رو بدست آورده!؟ بنظرم اومد که حتما از توی شلوارم کلید خونمون رو برداشته و برنامه مادر من رو هم که می‌دونسته ولی باز برای اینکه مطمئن بشه هم حتما اول زنگ زده ببینه خونه هست یا نه و رفته تو و شورت رو در آورده و اومد.
البته با شناختی که من از خانم دارم می‌دونم همینطور خشک و خالی توی خونه نمی‌ره و بیاد و حتما باز ی کاری هم کرده ولی مهم نیست همین‌ که اینقدر به فکر بوده که اینکار رو برام انجام داده ی دنیا ارزش داره. انگار ی بار سنگین رو از روی دوشم برداشته بود.
اینقدر حواسم پرت بود که خودم رو حسابی با تیغ لت و پار کرده بودم ! همه جام یکم می‌سوخت. آخر سر یادم افتاد که صورتم رو هم باید بزنم و یادم رفته! می‌خواستم شروع کنم که باز خانم وارد شد و با دیدن من گفت:
— خوبه خودتو سفید کردی تخم سگ من!
چهار دستو پا شدم و تشکر کردم
— می‌خوای صورتتو بزنی؟
– بله خانم
اومد جلو و از پشت آینه ی کاسه پلاستیکی کهنه برداشت و رفت سمت توالت فرنگی و توی کاسه ادرار کرد و ظرف رو آورد گذاشت جلوی من
— می‌دونی باید چیکار کنی دیگه؟
– بله خانم
رفت دم در ایستاد تا کار من رو چک کنه
تیغ رو توی ادرارش خیس می‌کردم و می‌کشیدم به صورتم. امیدوارم باز صورتم رو نبرم چون ایندفعه بیشتر از همیشه میسوزه٬ ای لعنت ! بریدم!
خانم خندید
— مواظب باش با ی اصلاح کردن خودتو به کشتن ندی بی عرضه! زودتر خودتو آماده کن میام دنبالت!
با اینکه صورتم می‌سوخت ولی بیشتر از اینهمه اشتیاق خانم به کاری که امشب می‌خواست باهام بکنه می‌ترسیدم! برای هر چیز ساده‌ای اینقدر ذوق‌زده نمیشه!
بعد از اینکه دیگه جای سالمی روی صورتم باقی نگذاشتم! خودم رو دوباره شستم و اومدم نشستم پشت در منتظر موندم تا خانم بیاد.
بعد از مدت نسبتا زیادی در باز شد و خانم رو دیدم٬ قبل از اینکه حواسم به لباس و آرایشش بیوفته تمام توجهم رفت به دیلدویی که به خودش بسته بود! فکر نمی‌کردم از اونهایی باشه که از کردن بردش خوشش بیاد! اون فقط از خورد کردن روحی من به اوج لذت می‌رسید ولی خب شاید از نظرش اینکار همون نتیجه رو براش داشت و البته از اندازه‌ی اون دیلدو جدا هم کمی ترسیده بودم !
چهار دست و پا شدم و سریع رفتم جلو و پاهاش رو بوسیدم.
— سرتو بیار بالا حیوون
-بله خا…
حرفم تموم نشده بود که با لگد زد بهم و گفت :
— امشب چیزی بجز پارس کردن ازت بشنوم روزگارت رو سیاه می‌کنم ! فهمیدی؟
طبق عادت خواستم بگم بله خانم ولی خوشبختانه آخرین لحظه حواسم جمع شد و براش پارش کردم بعد هم رو زانوهام بلند شدم تا قلادم رو بهم وصل کرد و دنبال خانم راه افتادم تا رسیدیم به یکی از اتاق خواب‌ها که فعلا خانم و شوهرش توش اقامت داشتن.
تو راه دوست داشتم جای پاهاش رو روی پارکت خونه می‌بوسیدم! من زیاد اهل فتیش و این چیزا نبودم ولی وقتی دنبالش راه می‌رفتم و چیزی جز پاهاش نمی‌دیدم دست خودم نبود! انگار پاهاش داشتن می‌رقصیدن برام ! اینقدر هم نرم و لطیف بودن که فکر کنم از پوست صورت من هم نرم تر بود!
رسیدیم به اتاق٬ ارباب اونطرف با همون لباس خونگی نشسته بود و داشت طبق معمول با موبایلش ور می‌رفت.
خانم به من دستور داد که برم روی تخت طوری که باسنم رو روی تخت و سرم رو پایین تخت نگه دارم بعد یکم تنظیمم کرد و قلادم رو هم بست به چفتی که پایین تختش بود طوری که دیگه نمی‌تونستم تکون بخورم.
با اینکه تختشون ارتفاع نسبتا کمی داشت ولی باز سرم اینقدر پایین بود که فشار خون توی سرم یکم زیاد شده بود٬ حالت راحت و ریلکسی نبود! بجز دیوار روبروم چیزی رو نمی‌تونستم ببینم
خانم اومد جلوم و در حالی که ی دستکش لاتکس دستش می‌کرد گفت:
—  برای اینکه امروز گوه‌خور خوبی بودی برات یکم سوراختو چرب می‌کنم !
برای تشکر پارس کردم
خانم رفت پشت و دستشو حس کردم که دور سوراخم رو چرب می‌کرد بعد حس کردم رفت دورتر و یکدفعه صدای موزیک نسبتا بلند و تندی اومد داشتم دقت می‌کردم ببینم آهنگشو می‌شناسم یا نه که یکدفعه حس کردم داره دو طرف پشتم رو از هم باز می‌کنه و بلافاصله هم دیلدو رو وارد سوراخم کرد و با یکی دو حرکت حسابی تو جا دادش!!
چند لحظه‌ا‌ی‌ گذشت و همینطور یکنواخت داشت از پشت می‌کرد.جز صدای خنده ‌ی خانم چیزی نمی‌شنیدم من که تابحال از اینجور کارا نکرده بودم و برام اصلا تجربه خوشایندی نبود در حالی که پشتم داشت رسما گاییده میشد ی دفعه سایه ‌ای رو روی دیوار دیدم که از پشتم داره بهم نزدیک میشه حتما شوهرش بود و بالاخره دست از موبایلش کشیده بود. سرم رو بالا آوردم و با چیزی که دیدم برای بار دوم در یک روز نزدیک بود بیهوش بشم !
خانم بود !!!!
وقتی من رو بسته بودن جاش رو با شوهرش عوض کرده بود ! یعنی تمام این مدت خانم و دیلدوش نبود ! شوهرش بود و اون کیر دسته خرش که داشت اینطوری پارم می‌کرد !
چشم از چشمم بر نمی‌داشت ! احساس می‌کنم از ذلت و خواری من جدی جدی جون می‌گرفت. می‌خواستم ازش خواهش کنم تمومش کنه ولی می‌دونستم اگه حرف بزنم و کاری که ازم خواسته انجام ندم طوری تنبیهم میکنه که این وضعیتم پیشش تفریح به حساب بیاد !
فقط چندتا زوزه کشیدم و اون هم همونطور نگاهم ‌کرد و بعد پاش رو گذاشت روی سرم و گفت:
— زوزه می‌کشی مادرسگ؟!!!!
— آره زوزه بکش!!!!
— یادته پرسیدی چرا بهت می‌گم کونی؟!!
—  بهت گفتم هرچی که من بخوام همون میشی؟!!
— حالا دیدی کونی شدی؟!!!!
— وقتی من چیزی رو بخوام تو همون میشی
— خوشت میاد نه؟!!! دوست داری کیر اربابت داره می‌ره تا ته اون کونه پارت نه؟!!
پاش رو روی سر و صورتم طوری فشار میداد که انگار داشت سیگار خاموش می‌کرد! ارباب هم تندتر از قبل داشت می‌کرد.
خانم پاش رو برداشت و توی صورتم تف کرد و در حالی که تف رو تو صورتم پخش می‌کرد گفت:
— کونی کثافت !! مادرسگ!!
— کون دادن رو از بابات یاد گرفتی یا ننت !!؟!!
باهم شروع کردن به خندیدن بعد رو کرد به من گفت:
اگه فکر می‌کنی این بدترین قسمت امشبته خیلی در اشتباهی توله سگ من!!!
در حالی سایه‌اش ازم دور می‌شد خنده‌ای کرد که درد پشتم و اینکه دارم توسط شوهرش به گا می‌رم رو فراموش کردم و ترس تمام بدنم رو گرفت.داستان حقارت قسمت ششم

ادامه دارد …

* Zugzwang

خیلی جالب بود. فقط زمانهای مساوی برای آپدیت بزاری بهتره.

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

salam .khaste nabashid.

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

مثل همیشه عالی مرسی

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

مثل همیشه بی نقص.
زوگسونگ به چه معناست؟؟
واسه ارتباط باهات اگه میل بدی ممنون میشم . چنتا فکر تو سرم هست .

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

سلام دوست عزیز
خوشحالم که از داستان راضی هستید
در مورد سوالتون در پایان داستان پاورقی زدم٬ میتونید به لینک مراجعه بفرمایید
برای ارتباط با من در پست آغازین بلاگ اطلاعات دادم ولی برای پیشنهاد چون چهار چوب داستان رو از قبل بستم نمی‌تونم تغییری توش اعمال کنم.
باز هم ممنون از نظرات همه دوستان
موفق باشید

دوست داشتندوست داشتن

مثل هميشه جذاب بود.
دراماي داستانت عاليه.
احساس شخصيت اصلي كاملا باور پذيره

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

سپاس از توجه شما امید عزیز

دوست داشتندوست داشتن

عاااااااااااااااااااااااااااااالی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
این قسمت چون زیاد خبری از اون مرد نبود واااااااقعا آرامش بخش و عالی بود
عاشق وبلاگتم
من با این داستان ها خودمو ارضا نمیکنم ، بلکه از نظر احساسی برانگیخته میشم
توروخدا ادامه بده
ادامه بده

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

سلام تمام قسمتها رو خوندم جالب بود جز قسمت ۱۵کمکم کنید سپاس

دوست داشتندوست داشتن

دوست عزیز قسمت پانزده از امروز قفلش برداشته شده

دوست داشتندوست داشتن

واقعا زحمت کشیدی مرسی

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

یه ماده سگ پیام بده

doastam_70@yahoo.com

دوست داشتندوست داشتن

وووووووووووووووووه……. ز شدت شهوت دارم منفجر میشم …. چه خبره! وووووووووووووووو یعنی فک کن! چه لذت جنسی بردم از خوندنش الان آماده شدم اسلیوم منو بکنه ….

دوست داشتندوست داشتن

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایل‌ها کلیک نمایید:

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

درحال اتصال به %s

داستان حقارت قسمت ششم

مرا از دیدگاه‌های جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

مرا در مورد نوشته‌های تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.

به 370 مشترک دیگر بپیوندید

دنبال‌کردن

حقارت

داستان ها و مطالبی پیرامون رابطه‌ی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن

حتما داستان رو از قسمت اول پیگیری کنید

بعد از اینکه نصفه شبی از خواب بیدارم کردن دوباره سعی کردم بخوابم. نه بیدار بودم نه خواب ی حالت گیجی خاصی داشتم. دست‌ و ‌پام از شدت ضعف بخاطر خنکی شب می‌لرزید ولی با تمام اینها به امید فردا‌صبح که برن و نتیجه آزمایشهام رو بگیرن و از این وضع نکبت درم بیارند یکم آروم می‌شدم و تونستم بیهوش بشم.
مثل چند روز گذشته اول صبحی این ارباب بود که اومده بود ماشینش رو برداره و بره و ی سری هم به من زده بود .
بیدار بودم ولی نمی‌تونستم خوب تکون بخورم سرم از درد داشت می‌ترکید. با هر بدبختی بود زانو زدم. می‌دونستم ازم می‌خواست که برای اینکه روم بشاشه بهش التماس کنم٬ من هم نمی‌خواستم این روز آخری هیچ خراب کاری بکنم وراستش رو بخوام بگم٬ بدم هم نمی‌اومد که یکم گرمم بشه و از این سرما در بیام. توهمون حالت زانو زده که بودم شروع کردم به پارس کردن که امد جلو و لگد زد توی سینه‌ام و گفت:
— خفه شو نکبت خانم خسته‌اش هست خوابیده سر و صدا کنی بیدار میشه!
پیش خودم گفتم احتمالا باید hang over خوردن‌های دیشبش باشه!
— اه اه!! این بوی گند چیه میاد؟!!
برای من دیگه عادی شده بود ولی برای کسی که تازه وارد لونه میشد بوی سطل دستشویی من زننده بود. برای همین آروم زوزه کشیدم تا به نوعی از بوش عذر خواهی کنم.
— جدا گند زدی به اینجا !! حیف که عجله دارم باید برم وگرنه می‌دونستم باید باهات چکار کنم آشغال!
اومد جلو و کیر دراز و کلفتش رو از زیپ شلوارش در آورد و شروع کرد به شاشیدن٬ اگه از من بپرسی تنها دلیل علاقه خانم به شوهرش فقط همین کیرگنده‌اش بود!
ولی مثل اینکه امروز فرق می‌کرد ازم ‌خواست که وقتی میریزه تو دهنم قورتش بدم. توی اون حال برام خیلی سخت بود. بخاطر اینکه یکمش رو ریختم زمین چنتا فحش آب نکشیده‌ی دیگه نثار خودم و جد و آبادم کرد و ماشین رو سوار شد و رفت و من موندم و اون هول دونی !
یکم بعدش مثل اینکه معده‌ام دیگه طاقت نیاورده باشه٬ بعد از ی دل درد چند دقیقه‌ای تمام محتویاتش رو که فقط شامل ادرار ارباب بود بالا آوردم. گلوم داشت به شدت می‌سوخت.
بعد از خالی شدن شکمم حالم کمی بهتر شده بود. منتظر موندم تا خانم بلند بشه بره برای گرفتن نتیجه آزمایشهام ولی هر چقدر صبر می‌کردم خبری نمی‌شد. من ساعت نداشتم ولی از روشنایی لای در و البته گرمای هوا می‌فهمیدم که دیگه ظهر شده ولی باز هم خبری نبود.نمی‌تونستم یک روز دیگه رو هم اینجا بگذرونم٬ قطعا کارم به بیمارستان می‌کشید!! ولی چکاری از دستم بر میومد بجز صبر و تحمل!
بعد از گرم شدن هوا تشک رو بردم و انداختم روی جایی که بالا آورده بودم تا بوش بیشتر از این پخش نشه. آروم آروم ظهر جای خودش رو به بعد از ظهر و عصر داد ولی هنوز خبری از خانم نبود تا اینکه دم غروبی صدای در ساختمون اصلی اومد و بعد از صدای دمپایی های خانم نزدیک و نزدیک‌تر شد تا اینکه رسید جلوی در.
قفل و زنجیر رو در آورد و به محض باز کردن در گفت:
— ای مادر سگ!! حالمو بهم زدی! کثافت لجن!!
آخه چکار می‌تونستم بکنم خودش بهم اون سطل رو داده بود!‌بالاخره باید ی جایی خودم رو خالی می‌کردم دیگه!!
— بیا بیرون من نمی‌تونم بوی گندت رو تحمل کنم٬ گه سگ!
به محض اینکه از در رد شدم با اینکه خورشید داشت غروب می‌کرد ولی باز نور چشمام رو خیلی اذیت کرد. چهار دست و پا پشت سر خانم رفتم و تا جایی که زنجیرم اجازه میداد به صندلی های آلاچیق خودم رو نزدیک کردم. خانم هم با خستگی مفرط خودش رو به سختی به صندلی ها رسوند و روی یکیشون لم داد وگفت:
— دیروز اینقدر خوردم و رقصیدم نفهمیدم چطور شب شد ! بعد هم که تا نصفه شب ارباب با اون کیر دسته خرش که میشناسیش٬ روی من بود!! واقعا خسته‌ام! می‌خواستم امروز برم آزمایشگاه ولی اصلا انرژی ندارم برای رفتن. بمونه برای فردا!
من انگار دنیا توی سرم خراب شده بود! کم مونده بود دیگه گریه‌ام بگیره! خانم از قیافم فهمید و گفت:
— چیه دلت برای مادر جندت تنگ شده؟ یا گفتم ارباب چطوری منو با اون کیرگندش گایید توهم دلت خواسته؟! کونی!!
در حالی که می‌خندید موبایلش رو از جیب شلوارکش در آورد و شروع کرد به مسیج دادن.
من دیگه طاقتم تموم شد و بدون اینکه کاری از دستم بر بیاد با فکر اینکه یک شب دیگه باید گرسنه و تشنه توی اون خراب شده بمونم٬ اشکم از چشمم راه افتاد. خانم بدون اینکه به من نگاهی بکنه به تکست زدن هاش ادامه داد ولی یک اخم خاصی رو توی چشمم می‌دیدم. من سعی کردم به خودم مسلط بشم و آروم بشینم.
چند لحظه‌ای گذشت که خانم بلند شد و اومد کنار من بدون اینکه بهم چیزی بگه قلاه‌ی فلزی و زنجیر رو از گردنم باز کرد و ازم خواست همراهش راه بیوفتم.
من رو برد سمت ساختمون!! باورم نمی‌شد انگار داشتم خواب می‌دیدم!! یعنی چی شده بود که نظرش رو عوض کرده بود!؟
بعد از اینکه وارد خونه یا بهتر بگم عمارت! شدیم من رو برد سمت چپ ساختمون بعد از اینکه کلی رفتیم جلو رسیدیم به یکی از حمام و سرویس‌های خونه. وارد که شدیم من اینقدر سرم داشت گیج می‌رفت که بالاخره سرم خورد به دیوار و تقریبا از هوش رفتم.
وقتی به خودم اومدم دیدم خانم ی لیوان چایی نبات برام آورده. با سختی ازش گرفتم و سعی کردم بخورم که از چیزی که دیدم اینقدر شوکه شدم که تو مدت آشناییم باهاش اینطور شکه نشده بودم!
خانم من رو ی جوری کشونده بود و گذاشته بود توی وان و … داشت من رو با دست خودش می‌شست!!!
تمام کثیفیهایی که این چند روزه رو بدنم نشسته بود رو داشت با اون دست های زیبا و ناز و دوست داشتنیش می‌شست! خواستم جلوی کارش رو بگیرم ولی حداکثر توانم این بود که لیوان رو نگه دارم.
شامپو رو ریخت رو کف دستش و آروم آروم موهام رو میشست من هم چشمام رو بسته بودم و توی اون گرمای خوشایند آب و نوازش دستش روی سرم داشتم از خود بی خود میشدم! بوی خوب اون شامپو رو هیچوقت فراموش نمی‌کنم!
بعد سرم رو آب کشید. باهام حرف نمی‌زد ولی با نگاهی که هر از گاهی بهم می‌دوخت همه چیز رو بهم می‌گفت. نگاهی که حتی اگر می‌شد اون رو با کلام توصیف کرد باید صدها صفحه برای توضیحش نوشت ولی ما در یک لحظه حرف هم رو فهمیدیم.
تمام اون سختیهایی که کشیدم به یک لحظه‌ی اون نگاه می‌ارزید. می‌خواستم بهش بگم چقدر دوستش دارم بگم فقط این رابطه‌ی جنسی بینمون نیست و من از ته دلم بهش علاقمند شدم ولی انگار نمی‌شد! همونطور که نگاهش می‌کردم دوباره اشکام سرازیر شد. بغض بهم اجازه‌ی صحبت نمی‌داد. نگام کرد و بهم ی لبخندی زد که شرین تر از نبات توی چایی بود.
به هم هیچ حرفی نزدیم. انگار می ترسیدیم احساسمون رو به زبون بیاریم٬ ولی شاید هم چیزی لازم نبود بگیم ! اون نگاه ها همه چیز رو لو داده بود و نیازی نبود حرفی بینمون رد و بدل بشه!
کمکم کرد از وان بلند شدم و حوله ربدوشامبر سفیدی رو تنم کرد بعد دستم رو گرفت و رفتیم به سمت یکی از اتاق خواب های ساختمان٬ من از شدت ضعف روی تخت ولو شدم. خانم اومد جلو ببینه حالم چطوره که با آخرین قطره‌ی انرژیم کشیدمش سمت خودم. حوله از روم پس رفته بود و اون افتاد روی سینه‌ ی لختم…
بغلش کردم …
نه اون چیز دیگه‌ای می‌خواست نه من! در اون لحظه فقط آغوش هم رو می‌خواستیم٬ نه حرفی لازم بود به هم بزنیم٬ نه سکس مطرح بود و نه حتی یک بوسه. هیچ! فقط می‌خواستیم تو آغوش هم باشیم. بوی موهای فرفریش که رخته بود توی صورتم آرامشی بهم می‌داد که فکر نمی‌کردم هیچوقت بتونم تجربه کنم
اگه بخوام خوشبختی رو برای کسی معنی کنم اون لحظه‌ی زندگیم رو براش مثال میزنم. وقتی تمام چیزهایی که می‌خوای رو داری ! زمانی که اگه حتی توش بمیری چیزی رو از دست ندادی.
چشمامون رو بستیم و تو آغوش هم به ی خواب کوتاه مدت رفتیم. ولی برای من اصلا کوتاه نبود٬ انگار سالیان سال طول کشید.
وقتی بیدار شدم و به خودم اومدم دیدم تنها کف اتاق هستم و چیزی هم تنم نیست. از جام بلند شدم. از صدای من خانم اومد تو و گفت:
— کثافت مثل خرس گرفتی خوابیدی؟ اینبار چون داشتی می‌مردی چیزی بهت نمی‌گم ولی وای به حالت اگه یکبار دیگه تکرار بشه! همونجا که از حال رفتی با شلنگ یکم آب بهت گرفتم تمیز بشی و لشتو کشیدم آوردم اینجا !!
انگار با پتک زده باشند توی سرم دنیا توی سرم خراب شد! یعنی چی؟
یعنی…
یعنی همه‌ی اینها رو تو خواب یا توهم دیده بودم؟!!! هیچکدومش واقعی نبود؟ یعنی اینقدر گیج و ضعیف شده بود که توهمی  تا این حد واقعی دیده بودم؟!! یعنی زیبا ترین تجربه‌ی زندگی من فقط یک رویا بود؟!!
توی این فکر ها بودم که خانم دستور داد دنبالش برم و گفت:
— توی خونه زمان خدمت برای اینکه کارها رو بهتر و سریع‌تر انجام بدی لازم نیست چهار دست و پا باشی فقط سرت رو می‌گیری پایین ولی وقتی ازت خواستیم چهار دست پا میشی٫ فهمیدی؟
– بله خانم
این اولین بار بود که بعد از چند روز صدای حرف زدن خودم رو بلند می‌شنیدم!
همونطور که دنبال خانم راه می‌رفتم ادامه داد:
— با اس‌ام‌اس از دوستم که توی آزمایشگاه هست نتیجه رو پرسیدم گفت پاکی. معنیش اینه که از این به بعد می‌تونی توی خونه  کار کنی و البته مهمتر اینکه توی اتاق‌خواب به من و اربابت سرویس میدی.
– چشم خانم ولی میشه بفرمایید چه نوع سرویسی؟
— هر چیزی که ازت بخوایم !‌ اگه ازت نه بشنویم طوری تنبیه میشی که آرزوی این چند روز رو بکنی ! یادت باشه محدودیت‌های تو رو خواسته های ما تعیین می‌کنه!
– بله خانم. هرطور شما امر کنید
با بی میلی راهش رو کشید و رفت و من هم دنبالش می‌رفتم ولی چیزی بجز اون خواب یا توهم زیبایی که تجربه کردم توی ذهنم نبود! اون زیباترین خوابی بود که تاحالا داشتم. اینقدر زیبا بود که چند بار می‌خواستم برم و جدا بغلش کنم ! ولی خوب می‌دونستم اگه چنین کاری رو بکنم نه تنها رابطم باهاش تموم میشه بلکه معلوم نیست چه بلایی سرم بیارند!
برای همین مثل بچه‌ی آدم دنبالش راه افتادم و رفتم.
قبلا از تمام این وقایع٬ وقتی باهم توی دانشگاه بودیم و تازه آشنا شده بودیم٬ من بهش علاقمند بودم و اون هم با من رفتار خاصی داشت ولی فکر نمی‌کردم اینطور از درونم بهش وابسته شده باشم. جدی جدی انگار عاشقش شده بودم!!
من! عاشق ی همچین دختری! دختر که چه عرض کنم الان زن یکی دیگه بود!
کاش میتونستم بهش بگم دوسش دارم ولی از همین هم می‌ترسیدم٬‌ ‌می‌ترسیدم با گفتنش همه‌چیز رو خراب کنم. ادامه داد:
— توی خونه که هستی با من یا اربابت حرف نمی‌زنی مگر اینکه خبر مهمی رو بخوای بدی یا ما سوالی ازت پرسیده باشیم. چیزی نمی‌خوری مگر اینکه اجازش بهت داده بشه.
– بله خانم
جلوی یکی از اتاق ها ایستاد و گفت:
— توله سگ! اینجا اتاق خواب اصلی خونه هست که ماله مامان بابای منه که الان نیستن. اینجا فقط هفته‌ای یکبار برای نظافت پیدات میشه و حق ورد بهش رو نداری
– بله خانم
در هر اتاقی می‌رفتیم و دستورات و وظایف من برای اون قسمت رو بهم می‌گفت و من هم فقط باید می‌گفتم :
بله خانم – چشم خانم – اطاعت میشه خانم – حتما خانم و …
واقعا نگهداری از اون خونه برای یک نفر میزان کار زیادی بود !
— وقتی مامان بابا هستن٬ اینجا ۴-۳ تا خدمتکار هست ولی چون نیستن ما هم همه رو فرستادیم برن که خونه رو در اختیار خودمون داشته باشیم ولی خب نباید خونه کثیف بشه و باید بهش برسی
بعد رفتیم جلوی همون حمومی که تو خواب دیدم من رو شست که بهم گفت:
— تو هر شب بر می‌گردی توی همون لونه خودت می‌خوابی و حق نداری توی ساختمان باشی! چون اونجا کثیف میشی هر روز صبح زود باید بیای اینجا و دوش بگیری و خودت رو تمیز کنی. چون مسواک نیاوردی برات ی مسواک خریدم این مسواک فقط برای صبح ها هست که میخوای بیای برای خدمت نه برای شبت
– بله خانم
باورم نمی‌شد من باید نزدیک ۱۰ تا اتاق خواب خالی رو تمیز می‌کردم ولی خودم باید تو اون خراب شده می‌خوابیدم؟!!
در همین حال بودیم که صدای بوق ماشین ارباب اومد و چند لحظه بعد خودش با دو تا جعبه پیتزا و یک کیسه مخلفات همراهش اومد تو و خانم رفت و بغلش کرد و همدیگه رو بوسیدند. من نمی‌دونستم باید چکار کنم٬ انگار با من کاری هم نداشتن و سرشون باهم گرم بود. من هم ایستادم گوشه دیوار و سرم رو گرفتم پایین که ارباب اومد جلو و گفت:
— سلامت کو کثافت؟
– سلام ارباب خوش اومدید
جعبه ها و کیسه رو داد دسته من و گفت بچینم جلوی میز تلویزیون و با هم رفتن و شروع کردن به صحبت در مورد نتیجه آزمایش های من
من وسایل رو بردم چیدم روی میز تلویزیون که دورش چنتا کاناپه بود و ی تلویزیون که رسما میشد بهش سینمای خانگی گفت جلوش بود٬ وقتی همه چیز آماده شد خودم هم نشستم زمین کنار میز به امید اینکه من‌هم بالاخره چیزی بخورم !
وقتی اومدند هنوز داشتن باهم صحبت می‌کردن ارباب تلویزیون رو روشن کرد. وسط مسابقه فوتبال بود. هر دو گرم دیدن مسابقه و خوردن بودند ! فکر می‌کردم دیگه من کلا یادشون رفتم که خانم پاش رو گذاشت توی بغلم و گفت:
— خستمه ماساژش بده
با گفتن چشم شروع کردم به ماساژ دادن. من رو اصلا نگاه هم نمی‌کرد لم داده بود تو بغل شوهرش و داشت ی اسلایس پیتزا رو میخورد و تلویزیون تماشا می‌کرد. بعد از چند لحظه از لگدی که بهم زد فهمدیم می‌خواد اون یکی پاش رو ماساژ بدم.
همینطور گذشت تا اینکه هم مسابقه تموم شد و هم اونها سیر شدند. بلند شدن که برن٬ خانم گفت:
— بعد از جمع کردن اینجا می‌تونی ته مونه‌ی غذا رو بخوری
انگار که منتظر چیزی باشه من رو نگاه می‌کرد. من هم نمی‌دونستم باید چکار کنم که یکدفعه داد زد:
— مادر جنده نمی‌خوای بخاطر غذا تشکر کنی؟ اینم من باید یادت بدم آشغال بی شعور؟!!
– خانم عذر می‌خوام خیلی ممنونم٬ خیلی به من لطف کردید.
— برو پای ارباب رو ببوس و ازش تشکر کن
دیگه مقاومتی توی من وجود نداشت چیزی که ازم خواست رو انجام دادم رفتم جلو و چهار دست و پا شدم و روی پای ارباب رو بوسیدم و بابت غذا تشکر کردم. خندیدن و رفتن توی اتاق
من هم بساط شام رو جمع کردم و بردم توی آشپزخونه که خودمم ببینم چی مونده بخورم. دیدم کلا ۳ اسلایس پیتزا مونده و خانم هم گوشه های پیتزاش رو نخورده بود و گذاشته بود توی جعبه.
اول اون ۳ اسلایس رو خوردم ولی اینقدر گرسنه بودم که دیدم نمی‌شد از اون کراست ها گذشت برای همین اونها رو هم برداشتم و با حرص زیاد خوردم ! اینکه می‌دونستم خانم با لب های زیباش اونها رو گاز زده انگار برام خوشمزه ترشون می‌کرد!
وقتی همه چیز رو جمع کردم و از آشپزخونه اومدم بیرون خانم من رو دید و اومد سمت من و گفت دنبالش برم و بعد داد زد و ارباب رو هم صدا کرد و گفت اون هم بیاد.
رفتیم سمت دستشویی خودشون که من بجز وقت نظافت حق ورود بهش رو نداشتم. به ارباب گفت:
— می‌دونی این کثافت با خودش مسواک نیاورده؟
— عزیزم از این سگ پدر انتظاری بیشتر از این داشتی؟ (خنده)
بعد خانم رفت جلو بین توالت فرنگی و معمولی ایستاد و به من گفت برم بشینم زمین وگفت:
— هر شب وقتی کارات تموم میشه و می‌خوای بری بخوابی میای اینجا
بعد برس توالت‌شور رو برداشت و داد دست من و گفت :
این میشه مسواکت! با این حسابی اون دهنتو که برای من با چاه توالت یکی هست تمیز میکنی و میری توی لونت و کپه‌ی مرگت رو میزاری فهمیدی؟
– بله خانم
و با حرص خاصی شروع کردم به کشیدن برس توالت شور به دندونام
— صبح هم که ‌می‌خوای بیای که بهت گفتم بعد از دوش گرفتن با اون مسواکی که بهت دادم دهنت رو برای خدمت روزانه تمیز می‌کنی
با دهن پر گفتم:
– بههه خاوووم
— برسش هنوز از قبل خیسه خیسه! میکش بزن بگو چه مزه‌ای میده؟
– خوش مزه‌اس خانم
اینقدر بهم خندیدن که خودشون خسته شدن و رفتن. بعد من هم بلند شدم و رفتم توی لونه‌ی خودم.
تا نصفه شب از هیجان اون روز خوابم نمی‌برد و مخصوصا تو فکر اون رویا بودم!
هنوز تو همون آشغال دونی بودم ولی امشب حداقل سیر بودم ! در روم قفل نبود و بوی شامپوی سرم هم یکم بوی بد اونجا رو خنثی می‌کرد! تو همین فکر ها بودم و داشت چشمم سنگین میشد که یکدفعه چشمام ۴ تا شد و گرفتم نشستم!
بوی شامپو!!!!؟

ادامه دارد …

داستان حقارت قسمت ششم

میدونی،چون از این جور داستانا کمه دوست دارم زوذ به زوذ اپ کنی.فحشش چرا کمه اخه مامانش کو

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

عالیییییی. فقط جون من زودتر اپ کن ایول

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

رفیق داستانت خوبه اما یکم فتیش پا و بویدن هم اضافه کن خصوصا پای خانم

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

زودتر آپ کن موضوع از دستمون در نره. مرسی

دوست داشتندوست داشتن

key edame midi

دوست داشتندوست داشتن

آقا یک هفته شد دیگه ادامه نمیدی؟

دوست داشتندوست داشتن

اولا که خیلی خوشحالم اینجارو پیدا کردم نیما جونم و باید بگم عاشقتم نفسم، مرسی بابت سختی که واسه نوشتن داستانت کشیدی، نمیدونم چه جوری ازت تشکر کنم!!
دوم اینکه عزیزم اون رویا نبوده، باور کن عین واقعیت بوده، اکه بدونی جقدر اشک ریختمو گریه کردم وقتی داشتم میخوندم اون سکانس زیباتو
فقط میتونم بگم مرسی عشقم

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

درود !
به بلاگ خودتون خیلی خوش اومدید ساسان عزیز
سپاس از ابراز لطفتون

دوست داشتندوست داشتن

وقتی میستریس برده برد تو عمارت برام خیلی داستان جالب شد فکر نمیکردم برده ب این زودی یربه عمارت

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایل‌ها کلیک نمایید:

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

درحال اتصال به %s

مرا از دیدگاه‌های جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

مرا در مورد نوشته‌های تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.

به 370 مشترک دیگر بپیوندید

دنبال‌کردن

خانوم بند بلندی که از قلاده نسترن آویزان بود را میکشید…نسترن میلرزید و آرام قدم بر میداشت…آب دهانش از سوراخهایی که بر روی توپی که در دهانش تعبیه شده بود بیرون میریخت…خانوم ناگهان ایستاد…افسار نسترن را به دست خانم اردلان داد و گفت:
– یه کم بچرخونش…ميخوام راه بره…تا من اینا رو باز کنم……
خانم اردلان سر تسمه را از خانوم گرفت و رو کرد به نسترن:
– خب خانوم وکیل…راه میری…همینطور میچرخی دور من…مثه یه اسب خوب…تا هم  بهت نگفتم وای نمیسی…
و در همان حال یک مهمیز سیاه رنگ را از خانوم گرفت و روی باسن نسترن نواخت…

خانوم با خنده رو کرد به مهشید:
– تو…بجنب این کفشها رو پای دوستت کن…
مهشید جلو رفت و کفشهای پاشنه بلندی را که خانوم از پشت میز بیرون آورده بود گرفت…جلوی نسترن زانو زد و به زحمت هر دو کفش را پایش کرد…خانوم گفت:
– خب دیگه…یالا…راه بیفت…این پاشنه های بلند کار نشادور رو میکنه…باعث میشه بدنت نمای بهتری داشته باشه موقع راه رفتن…از طرفی باعث میشه اون دسته خری هم که توی کونت گذاتم زودتر جا باز کنه…
نسترن به خاطر کفشهای پاشنه داری که پایش کرده بودند نامتعادل قدم بر میداشت…خانوم رفت سراغ دخترک که ساکت کنار مادرش ایستاده بود…:
– چطوری خانوم کوچولو؟ تا خانوم اردلان اسبمون رو یه کم تمرین میده ما وقت داریم یه بازی کوچولویی بکنیم …و در همین حال با دست بین پاهای دخترک را لمس میکرد…دخترک که دستانش از بالا بسته بود پیچ و تاب میخورد و سعی میکرد از دستان خانم خودش را دور نگه دارد…
خانم اردلان هر زمان که نسترن تعادلش را از دست میداد با مهمیز به باسن نسترن میزد…نسترن اشک از چشمهایش سرازیر شده بود و نمیدانست چطور از آن وضعیت خودش را خلاص کند…چاره ای جز راه رفتن و چرخیدن دور خانم اردلان نداشت…
خانوم دستان دخترک را باز کرد و پشت گردنش را گرفت و او را با خود به طرف میز برد…
-…دهنت رو باز کن ببینم…
دخترک دهانش را باز کرد…
– زبونت رو بیار بیرون…
دخترک زبانش را کمی بیرون آورد…
– همینقدر…!؟ زبونت رو کامل بیار بیرون…مطمئنم بیشتر از این زبون داری…
دخترک زبانش را کاملا بیرون آورد…خانم انگشتش را روی زبان دخترک کشید…چانه دخترک را گرفت و توی چشمهایش نگاه کرد…
– زبون درازی داری…از این به بعد تو مسئول برق انداختن کفشهای منی…
دخترک سر در نمی آورد…خانم روی میز نشست و کف چکمه بلند براقش را گرفت جلوی صورت دخترک…
– یالله کوچولو…تمیزش کن…با زبونت…
بدن نحیف دخترک در مقابل قامت ورزیده خانوم مثل گنجشکی بود که اسیر شاهینی شده باشد…دخترک با تردید زبانش را روی چکمه خانوم کشید…
– یالله…درست انجام بده این کار رو…بعد از یه مدت متوجه میشی این بهترین چیزی هست که ممکنه اینجا به کسی پیشنهاد بشه با زبونش تمیز کنه…
مادر دخترک تقریبا از حال رفته بود و از طنابی که دستهایش به آن بسته شده بود آویزان مانده بود…
دخترک با زبانش زیر و روی پوتین خانوم را میلیسید…
خانوم همانطور که روی میز نشسته بود آن یکی پایش را روی شانه دخترک گذاشته بود…
رو کرد به مهشید:
– چرا وایسادی بر و بر نگاه میکنی؟ برو از کشوی بالا سمت چپ میز پاکت سیگار من رو بده…فندکم هم همونجاست.
مهشید اطاعت کرد…
خانم با بی قیدی سیگاری گیراند و پک زد…به مهشید اشاره کرد کمی عقب تر بایستد…نسترن همچنان با همان وضعیت مشغول چرخیدن به دور خانم اردلان بود…خانوم همانطور که به سیگارش پک میزد نگاهش میکرد و غرق در فکر های خودش بود…پس از ده دقیقه پای چپش را که حالا کاملا تمیز شده بود گذاشت روی شانه راست دخترک و پای راستش را گرفت جلوی دهان او و گفت:
– تا بهت نگفتم همینطور ادامه میدی…
و بعد رو کرد به خانم اردلان…
– بیارش ببینم…
خانم اردلان افسار نسترن را گرفت و او را آورد جلوی خانوم…
خانوم با دست به خانم اردلان اشاره کرد که میخواهد پشتش را چک کند…همین که نسترن برگشت خانوم اردلان با ضربه ای بین پاهای او زد تا پاهایش را کمی باز کند…خانم  دستش را میان پاهای او انداخت و انتهای پلاک الکتریکی را گرفت و کمی آن را بیرون کشید و دوباره با یک فشار آن را سر جایش قرار داد…
– خب…خوبه…یه مقدار ولتاژش زیاد بوده و کمی سوزونده اطراف مقعدش رو…ولی میگن جنگ اول به از صلح آخر…
دهنش رو باز کن…
خانم اردلان دست کرد و از پشت سر بندهای توپی که در دهان نسترن بود را باز کرد و آن را با احتیاط از دهانش بیرون کشید…نسترن آب دهانش رو به زحمت قورت داد…
خانوم با لگد به تخت سینه دخترک کوبید و او را پرت کرد روی زمین… رو کرد به خانم اردلان…
– دیگه به اندازه کافی وقت تلف کردیم…باید بفرستیمشون داخل…قطارشون کن…همونجور که بلدی…مادره رو باز نکن…بذار همینجا بمونه…باهاش کار دارم من…این سه تا رو بفرست برن داخل…اونجا منتظرشونن…
و رو کرد به زنها و گفت:
– میدونم دلتون برای من تنگ میشه…مخصوصا تو خانوم وکیل…چیزی که اینجا دیدین در مقابل چیزی که اونجا میبینین چیزی نیست…هیچی نیست…خانوم اردلان باهاتون میاد…و البته اونجا با چند نفر دیگه آشنا میشین…بهتون توصیه میکنم کاملا مطیع باشین…بگذارین راحتتون کنم…شما از این لحظه فقط سه تا ماده خوک هستین…یا بهتر بگم دو تا ماده خوک و یه بچه خوک…هیچ لباسی نخواهید داشت و همه سوراخهای بدنتون…و البته همه سوراخهای ذهنتون رو باید در اختیار ارباب های جدیدتون قرار بدین…خدانگهدار…

خانم اردلان زنها را سریع به خط کرد…دتهای نسترن را از پشت گردنش باز کرد و از آنها خواست بنشینند روی زمین…و هرکدام مچ پای نفر جلویی را بگیرد…چشمبندهایشان را بستند…در آخرین لحظه دخترک که نفر آخر بود از گوشه چشم خانوم را دید که کاملا برهنه شده بود و در حال بستن یک کیر مصنوعی بلند و بند دار به خودش بود…دیگر چیزی ندید…

با فرمان خانوم اردلان دسته سه نفره چهار دست و پا به راه افتاد…نسترن جلوتر از بقیه بود و افسارش را خانم اردلان میکشید…صدای باز شدن دری شنیده شد…با عبور از در باد سردی به بدن زنها خورد…شکی نبود که در فضای باز هستند…زمین سنگریزه و خاک بود و پای زنها را خراش میداد…پس از چند دقیقه پیاده روی با آن وضعیت صدای باز شدن در دیگری شنیده شد…دسته از میان در گذشت و وارد محیط مسقف دیگری شد…
نسترن پیش خودش فکر میکرد که قطعا گرفتار یک باند تبهکار شده اند…تصمیم داشت به هر نحو ممکن و در اولین فرصت از آنجا فرار کند…از طرفی آنقدر هم ترسیده بود که نمیتوانست درست تصمیم بگیرد…مهشید اما خودش را به دست سرنوشت سپرده بود…به سرنوشتش تن داده بود…پس از مدتی از میان در دیگری رد شدند…زمین دیگر سفت نبود…روی فرش و یا موکت نرمی قرار داشتند….

ناگهان صدای خانوم اردلان به گوش رسید که داشت با کسی صحبت میکرد:داستان حقارت قسمت ششم

–          همین سه تان…خانوم یکی شون رو نگه داشت…مادره اون دختر آخریه رو…مردنی بود…برای امشب آماده ش میکنه…آقا هم خودشون بودن…الان میان …

مخاطب خانوم اردلان زنی بود که صدای ظریفی داشت…

–          خب پس اون هیچی…این سه تا…چی کاره ن؟

–          این جلویی وکیله…خیلی زبون درازی میکرد…پلاک توی کونشه….اینم ریموتش…وسطی دوستشه…سر به راهه…آخری هم که بچه مدرسه ای باید باشه…این دو تا رو همونجا تراشیدیم…آخریه باکره ست…!

یک لحظه سکوت برقرار شد… دخترک ناگهان حس کرد کسی با پا به مچ پاهایش ضربه میزند…

–          باز کن ببینم…

دخترک در همان حال پاهایش را کمی باز تر کرد…حس کرد دستی میان پاهایش رفت و شروع به معاینه اش کرد…

–          آره…ظاهرا که دختره…اگه ندوخته باشه…

در همین حال در باز و بسته شد و صدای همهمه مردانه ای  به گوش رسید…چند مرد در حالی که با یکدیگر حرف میزدند و میخندیدند داخل شدند…
نسترن به وضوح تکانی خورد…

صداها به همان ناگهانی که شروع شده بود قطع شد…نسترن احساس کرد عده ای دور آنها در حال قدم زدن هستند…

یکی از مردها ظاهرا خطاب به خانومی که از قبل آنجا بود گفت…:

–          نیومدی چرا ژاله…؟ جات خالی بود…این جلویی چه جفتکی مینداخت…خانومم خوب ادبش کرد…دو تا شوک صد ولتی بهش داد…ببینش…تمام موهای اطراف مقعدش کز خورده…

زن با همان صدای لطیفش که در تضاد عجیبی با محیطی که در آن بودند قرار داشت گفت:

–          ای بابا…میدونی که…آبم با خانوم توی یه جوب نمیره…گفتم همینجا بمونم…بالاخره گذر هر گوشتی به قصابخونه میفته…!

–          اون که بله…خب…نمیخوای چشماشون رو باز کنیم؟

–          اون دختر آخریه راست کار خودته ها…

–          میدونم…

ناگهان دستی زیر بازوی دخترک را گرفت و به هوا بلندش کرد…دخترک جیغ کوتاهی کشید ولی پس از چند لحظه دوباره همه جا آرام شد…

صدای زنی که ژاله صدایش میکردند به گوش رسید:

–          چی کار میکنی؟ مگه شستینشون؟

–          ای بابا…این  که شستن نمیخواد…این چیزا رو باید مثه گوجه سبز از درخت که میچینی بذاری دهنت…مزه ش به همینه…تا الان هم خیلی صبر کردم…چشمای اون دو تا رو باز کن…

چشمهای نسترن از حدقه داشت بیرون میزد…سه مرد بودند که لباسهای سرهمی مشکی به تن داشتند…یکی از مردها همانی بود که کلاه کشبافی روی سرش داشت که تا زیر چانه پایین کشیده بود…مردی که ایرج صدایش میکردند حدود سی و چند ساله به نظر میرسید…قد بلند و چهار شانه بود…روی مبلی نشسته بود و دخترک را روی پایش نشانده بود…ژیلا زن ظریف و جذابی بود و دامن شیکی به پا داشت…معلوم بود برای این لحظه با دقت آرایش کرده بود…اتاقی بود مبله شده و بزرگ…پرده های ضخیمی پنجره ها را پوشانده بود…بیشتر شبیه یک دفتر کار خیلی شیک به نظر میرسید…
دور تا دور اتاق داربست هایی چوبی به شکلهای گوناگون بسته شده بود…از سقف اتاق هم چند آویز چنگک مانند آویزان بود که با مبلمان اتاق در تضاد عجیبی قرار داشت…در ضلعی از اتاق دیواری شیشه ای قرار داشت و پشت آن محوطه بزرگی بود که کف و دیوارهایش با کاشی پوشانده شده بود…
مهشید هم با حیرت به دور و برش نگاه میکرد…
ایرج دختر کوچکتر را روی پایش نشانده بود…زیپ لباس سر همی اش را پایین کشیده بود و کیر بزرگش را از لای زیپ باز شده بیرون انداخته بود…دو مرد دیگر به فاصله نزدیکی پشت سر زنها ایستاده بودند و انگار منتظر فرمان بودند…
سکوت را خود ایرج شکست:

–          خب تا این بچه خوک یه حالی به من میده این دو تا رو ببرین و بشورین…تو دختر جون…همونجوری که چکمه های خانوم رو با زبونت تمیز کردی میخوام این رو هم برام برق بندازی…واسه خانوم که خوب لیس میزدی…تا حالا برای کسی ساک زدی؟ بلدی؟

دخترک از ترس و خجالت زبانش بند آمده بود…

ژاله به طرف دخترک رفت و مویش را گرفت و کشید…
– با تو بود آقا دختر جون؟ کیر خوردی؟

–          نه خانوم…نخوردم…

–          خب حالا میخوری…

ایرج زیپ لباسش را بیشتر باز کرد…و تخمهایش را هم بیرون انداخت…و گفت:

–          آروم آروم…همه رو میکنی توی دهنت و در میاری…حتی اگه حس کردی داری خفه میشی به کارت ادامه میدی…من با فشار دست راهنماییت میکنم…تا این زنها رو تمیز میکنن وقت داریم…یالاه دختر خوب…

دخترک با اکراه طبق دستور شروع به کار کرد…همانطور که روی مبل میان پاهای ایرج دولا شده بود ایرج با دست آزادش پستانهای کوچک دخترک را میچلاند و گاهی هم از عقب دستی به میان پاهایش میکشید…آن دو مرد دیگر زنها را بلند کردند و به سمت دیوار شیشه ای بردند…
آن سوی دیوار دستهای هر دو را به فاصله یک متر از یکدیگر به آویزی که از سقف آویزان بود بستند…یک جک هیدرولیک هر دو را کمی بالا کشید…
همه چیز که آماده شد یکی از مردها به طرف نسترن رفت…بدون مقدمه نوک یکی از پستانهایش را میان دو انگشت گرفت و فشار داد و گفت:

–          الان شلنگ رو باز میکنم روت…یه کم که خیس شدی بعد این دوستم میاد میشورتت…یه ذره با اون چیزی که فکر میکنی شاید فرق داشته باشه…ولی صدات در نیاد…

نسترن سرش را تکان داد…آب را که باز کردند فشار و سرمای  آب نفسش را بند آورد…چون یک شلنگ بیشتر نبود باید یکی یکی شسته میشدند…آن مرد دیگر در کمال تعجب لباسهایش را کامل در آورده بود…بدنش عضلانی و قوی مینمود…و کیرش کاملا شق شده بود…نفر اول آب را که بست با یک تکه اسفنج آمیخته به کف شروع کرد بدن نسترن را کف زدن…این کار را بدون عجله و با حوصله انجام میداد…دور او میچرخید و همه جای بدنش را کف میزد…نسترن احساس میکرد که موقع این کار از قصد خودش را بیش از حد به او میمالد…بدتر از همه موقع کف زدن سینه ها و بین پاهای او بود که  اسفنج را به گوشه ای انداخته بود و بدون ملاحظه او را دستمالی میکرد…در حین کار با احتیاط پلاک الکتریکی را هم از بین پاهای نسترن بیرون کشید و آن را کناری گذاشت…او حتی داخل مقعد و مهبل او را هم بی نصیب نگذاشت و دو انگشت کف آلود خودش را بدون ملاحظه هرجایی که دلش میخواست حرکت میداد…مهشید که رو بروی او بسته شده بود ناظر شسته شدن دوستش به این سبک و شیوه بود…ده دقیقه بعد آن مرد دیگر عملا فقط داشت نواحی جنسی نسترن را میمالید…آن مرد دیگر شلنگ به دست عقب تر ایستاده بود و میخندید…
نسترن با وجود شرایط روحی بد ولی به خاطر این نوع شسته شدن تا حدودی تحریک شده بود و نوک سینه هایش کاملا بیرون زده بود و این چیزی نبود که از چشم آن دو مرد دور بماند…با او شوخیهای زشتی میکردند و او را وکیل جنده خطاب میکردند…از دوستش مهشید میخواستند که بی طرفانه قضاوت کند که آیا بیرون زدن نوک سینه ها و مرطوب شدن بین پاهای دوستش در این شرایط نشانه جنده بودنش نیست…؟
مهشید میدانست که چنین نمایشی در انتظار او هم هست و قلبش به شدت میزد…هیکل او به خوبی دوستش نبود و بعید نبود که کمتر از نسترن شستنش طول بکشد…نسترن با آن بدن متناسب و سینه هایی که حالا کاملا بیرون زده بود و آن صورت خوش ریختش چیزی نبود که آن دو مرد به این زودی از شستنش دست بکشند…
ولی به هر حال بعد از مدتی یکی از مردها پلاکی که بیرون آورده بود را سرجایش گذاشت و مرد دیگر با شلنگ نسترن را آب کشید…
نسترن  را باز کردند ولی از او خواستند گوشه ای بایستد و شاهد شسته شدن دوستش باشد…
شلنگ آب را به روی مهشید باز کردند و همان کارها برای مهشید هم تکرار شد…با این تفاوت که حالا ان مرد دیگر لخت شده بود و او را با اسفنج میشست…مردی که نسترن را شسته بود سر شلنگ به دستش بود و همچنان  لباسی به تنش نداشت…
مهشید همانطور که فکر میکرد به اندازه نسترن شسته شدنش طول نکشید…اما فرقی که داشت این بود که آن مرد اولی هم یکجا شلنگ را زمین گذاشت و رفت از عقب و جلو او را با انگشت تست کرد تا به قول خودش بفهمد کدام یکی شان گشاد تر هستند…طبیعی بود که از پشت نسترن به خاطر پلاک کمی گشاد تر به نظر برسد و این مساله چند دقیقه ای موضوع بحث دو مرد بود…

(ادامه دارد…)

خیلی خوب داره پیش می‌ره. مشتاقم مامانه چطوری قراره برای شب حاضر بشه

فقط میتونم بگم خدا شر آدمای کافر و مریض رو به خودشون برگردونه.داستان حقارت قسمت ششم

خیلی خوبه
!

امیدوارم پرونده ی این وبلاگ هم مثل خیلی دیگه از وبلاگ هایی که به بی دی اس ام مربوطه ناتموم بسته نشه !

زیاد خوشم نیومد.تو رابطه های مستر-اسلیو هر دو طرف راضین که اینجوری رفتار کنن.ولی تو داستان شما این حرکات اجباری و غیر انسانی بود

جنده زر نزن خیلی هم خب بو.پس دهنتو ببند ااه

mishe saritar bezarid lotfan

edamash chi shod jenab salo?

واي من که خيلي ذوق کردم تروخدا زودتر بزارين خوهش ميکنم

be webloge man sar bezanid(http://iranbdsm.blogfa.com/) albate hanuz chizi nadare vali 3ta post baraye shoru gozashtam age khastid nazaratetuno ya tu nazarat bezarin ya mail konid be iran.bdsm@yahoo.com
dar zemn agar dokhtari ke slave hast va be donbale master migarde ham behem emial bede

مزخرفه! آدم ربایی تجاوز کودک آزاری همش جنایته! برای اولین بار با خوندن یه داستان با محتوای مثلا بی دی اس ام لذت نبردم که هیچ حالمم به هم خورد همین کارارو میکنین که بهمون میگن دیونه!

پس کو ادامه ش؟ ‎:/‎

منتظرمون نذار لطفا

خیلی قشنگ بود
بقیه رو زود تر بزرین

عالی بود . مخصوصا تیکه هایی که خانم شکنجه می داد . شکنجه های توسط میسترس و بیشتر از مستر بنویس .

hanome afsane age khoshet omad idto bezar ba ham harf bezanim

baghiasho bezar dg, hey miam hey nazashti, ah

سلام الی منم دوست دارم باهام تماس بگیر

من عاشق داستان های اینطوری هستم که دختر توش توسط مرد شکنجه میشه . ادامشو بذار لطفا

لطفا بقيه داستان رو بذارين

خیلی قشنگ بود فقط بیشتر بنویس و ادامه بده

kheili khashen bood

سلام چرا نمیزارید اخه؟؟؟؟؟؟؟
من منتظرم و باید بگم عالیه فقط امیدوارم نصفه نمونه

bezaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaar dige

khaheshan baghiasham bezarin

man y slave hasam ali bood ba khondan har dastan kosam khis mishodd ali bood

سرکاریم؟!؟
بقیشو چرا نمیذاری پس؟یه ماهه هی میام میبینم نذاشتی…
بدو دیگه…نویسنده هم اینقد تنبل؟!؟

واییییییییییی ادامش چی عالیهههههههههههههههههههههه

چرا ادامه نمیدین؟

کجاییییییییییییییین پس؟

in kheili ghashang bood ama aya kasi peyda mishe injori khoshesh biad? ?

yani yeki peyda nemishe bekhad barde dashte bashe ? albate khanom bashe hishki nict yani?

ببینید مند از این رابطه ها دوست دارم ولی اصلا اینکه کیر مردو همون اول ببرن معنی نمیده
حال میده 2 تا زن ی مردو به بردگی بگیرن انقدر اذیتش کنند حال کنند باهاش شکنجه های زیباد بدن بد کیرشو در بیارن یا بکشن داستان اینتوری بهتره

kheeeeeeeili ali bud.pas baghiash chi shod…

داستان جالبیه
من خودم دارم یه نسخه توپ مینویسم. البته 2 سال پیش شروعش کردم اما مثل این داستان کوتاه و توی 1 روز نیست ؛ بلکه داستانش کامله و یه زندگی رو شامل میشه که حدوداً 300 صفحه یا شایدم بیشتر میشه
خواستم بگم اگه میگفتی آخرش چی شد و سر اون مامانه چه بلایی اومد یا بگی که این نسترن خانوم عاقبتش چی میشه بد نیست!
باید یکم بهتر میساختیش.

از مامانه بیشتر بنویس

ببین مرتیکه بیمار که از این همه استعداد اینجوری استفاده میکنی من شخصیتم شبیه نسترن ولی با این تفاوت که من کله خر تر از اون حرفام که بتونی تصور کنی اگه من جای نسترن بودم با اون تیغ که دادی کس دوستمو شیو کنم رگ گردنه خودمو میزدم خلاص.

اگه میشه داستان رو به ایمیلم ارسال کنید و اگه کسی بازم از این داستان ها داره بفرستهmelisashaygan@yahoo.com

masteresho ziad kon plz.aliiii mercc.montazeriim

خیلی عالی بود فقط ما رو تو خماری نگه ندارید بقیه داستان رو نمی نویسید ؟

آقای سالوووووووووووووووووو بقیه ش چی شد پس ؟؟؟؟

خوبه
Master_jack_2007@yahoo

اگه اجباری نبود قشنگ تر بود

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایل‌ها کلیک نمایید:

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

درحال اتصال به %s

مرا از دیدگاه‌های جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

مرا در مورد نوشته‌های تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

آقای سالو هستم و داستان مینویسم…محتویات این وبلاگ برای افرادی که عقلا و یا جسما زیر 21 سال هستند مناسب نمی باشد. همینطور برای کسانی که با خشونت، شکنجه، تجاوز و تحقیر جنسی زنان میانه ای ندارند.
من مریض نیستم…اینجا صرفا دنیای مجازی و قلمرو خیال من است…جایی که قوانین و اصول اخلاقی اش را خودم تعریف میکنم…

اگر در مورد داستانها نظری دارید و يا ايده ای دارید که دوست دارید تبدیل به داستان شود میتوانید در بخش کامنتها برایم بنویسید و یا به صورت خصوصی برایم ایمیل نمائید…آدرس ایمیل من این است:
salo1357[a]yahoo.com

(استفاده از این داستانها در وب سایتها و وبلاگهای دیگر بدون ذکر منبع و لینک مستقیم از نظر نگارنده مجاز نمی باشد.)

Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.

به 107 مشترک دیگر بپیوندید

دنبال‌کردن



به سايت خوش آمديد !

براي مشاهده مطلب اينجا را کليک کنيد

داستان ميسترس,نيلوفر 
زندگی جدید (قسمت هفتم) | عشق قدرت، شوق خدمت (بانوان سلطه گر)
https://bardemistress3.wordpress.com/…/زندگی-جدید-قسمت-هفتم/
Translate this page
Nov 30, 2010 – سامان سریع گفت “بله سرورم” میسترس نیلوفر برگشتند و گفتند خوبه … و با میسترس نیلوفر, ارباب و برده, برده سامان, داستان میسترس, داستان …
زندگی جدید (قسمت یازدهم) | عشق قدرت، شوق خدمت (بانوان سلطه گر)
https://bardemistress3.wordpress.com/…/زندگی-جدید-قسمت-یازدهم/
Translate this page
Feb 22, 2011 – این ورودی در دسته‌بندی نشده فرستاده شده و با میسترس, میسترس نیلوفر, اسلیو, برده, برده سامان, داستان میسترس, زندگی جدید (قسمت یازده) برچسب …
زندگی جدید (قسمت نهم) | عشق قدرت، شوق خدمت (بانوان سلطه گر)
https://bardemistress3.wordpress.com/2010/…/زندگی-جدید-قسمت-ن…
Translate this page
Dec 23, 2010 – میسترس نیلوفر رو به سامان کردند و گفتند برو عقب! سامان کمی عقب رفت و مثل سگ های خوب منتظر بود! میسترس نیلوفر یه تیکه جدا کردند و خواستند برای سامان بندازند که سامان و دیدند و خندشون … داستان WoMaN Over MaN → …
زندگی جدید (قسمت هشتم) | عشق قدرت، شوق خدمت (بانوان سلطه گر)
https://bardemistress3.wordpress.com/…/زندگی-جدید-قسمت-هشتم/
Translate this page
Dec 10, 2010 – اما برای میسترس های تازه وارد مثل میسترس نیلوفر وقتی قدرت و در دستشان میگیرند ناخوداگاه نیاز مالی هم وسوسه انگیز میشه! … رو به میسترس نیلوفر کرد که میسترس نیلوفر لب استخر داشتند برده ی خانگیشون و …. داستان چطوره؟
زندگی جدید (قسمت ششم) | عشق قدرت، شوق خدمت (بانوان سلطه گر)
https://bardemistress3.wordpress.com/…/زندگی-جدید-قسمت-ششم/
Translate this page
Nov 20, 2010 – میسترس نیلوفر کم کم تمام روح و جسم سامان و در کنترل خودش دراورده بود! سامان هم خیالش از میسترس نیلوفر راحت بود!کسی که واقعا استعداد خاصی در …
زندگی جدید (قسمت اخر) | عشق قدرت، شوق خدمت (بانوان سلطه گر)
https://bardemistress3.wordpress.com/2011/…/زندگی-جدید-قسمت-ا…
Translate this page
Aug 15, 2011 – بریم سراغ داستان که کلیت فوشا به ما برای این موضوع بود! خودم احتمال میدم … میسترس نیلوفر اینا هم ویلائی داشتند تو بابلسر! انها اول عید و سال …
میسترس نیلوفر | عشق قدرت، شوق خدمت (بانوان سلطه گر)
https://bardemistress3.wordpress.com/tag/میسترس-نیلوفر/
Translate this page
نوشته‌شده در دسته‌بندی نشده. برچسب‌خورده با میسترس، میسترس نیلوفر، اسلیو، برده، برده سامان، داستان میسترس، زندگی جدید (قسمت یازده) …
زندگی جدید (قسمت دهم) | عشق قدرت، شوق خدمت (بانوان سلطه گر)
https://bardemistress3.wordpress.com/2011/…/زندگی-جدید-قسمت-ده…
Translate this page
Jan 13, 2011 – بعد از چند دقیقه میسترس نیلوفر رو به سامان کردند و گفتند”برو از تو … میسترس نیلوفر, اسلیو, برده, برده سامان, داستان میسترس برچسب خورده.
داستان دنباله دار اعتیاد به حقارت – قسمت نهم – از حرف تا عمل! – حقارت
https://hegharat.wordpress.com/2015/06/22/etiad_be_hegharat_9/
Translate this page
Jun 22, 2015 – دسته‌ها اعتیاد به حقارت، داستانبرچسب‌هافحش، میسترس، مستر، ارباب برده، اسلیو، بی غیرت، توالت اسلیو، تحقیر کلامی، داستان9 دیدگاه …

 

سلام و درود بـه دوستان قدیمـی و جدید بلاگ!

در این روز‌های سال معمولا گوگل عبارت‌هایی کـه مردم بیشتر درون موردشون جستجو د رو منتشر مـی‌کنـه٬ من هم گفتم شاید به منظور شما جالب باشـه کـه عبارت‌هایی کـه جستجو شدند و گوگل هم کاربران رو بـه بلاگ حقارت آورده با هم مرور کنیم!

فقط قبلش یک توضیح مختصری بگم. برده توالت شدن گوگل بخاطر حفظ حریم شخصی(ولی درون واقع دلایل صرفا تجاری) تقریبا بالای ۹۵ درصد سرچ ترم ها رو مخفی نگه مـیداره و درصد ناچیزی به منظور wordpress قابل مشاهده هست ولی خب باز هم خواندن لیست زیر و علایق مردم کشورمون خالی از لطف نیست!

این شما و این لیست search terms 2015:

داستان حقارت قسمت ششم

«اعتیـاد بـه حقارت»,203«داستان حقارت»,85«داستان اعتیـاد بـه حقارت»,80«hegharat»,46«اعتیـاد ب حقارت داستان»,41«حقارت»,33«داستان اعتیـاد بـه حقارت»,21«لذت حقارت»,20«داستان دنباله دار اعتیـاد بـه حقارت قسمت چهارم فریده»,16«»,12«داستان فیتیشی دنباله دار حقارت قسمت اول»,11«حقارت از حرف که تا عمل»,10«داستان ی حقارت»,10«داستان ی اعتیـاد بـه حقارت»,10«حقارت درون »,9«اعتیـاد ب حقارت فصل سوم داستان»,8«»,8«بلاگ حقارت»,8«داستان لذت حقارت»,8«اعتیـاد بـه تحقیر»,8«حقارت»,6«حقارت من نسبت بـه داستان ی»,6«حقارت داستان»,6«همـه قسمتهای اعتیـاد بـه حقارت قسمت سیزدهم»,6«داستان اعتیـاد بـه حقارت قسمت 3»,6«داستان اعتياد حقارت»,6«hegharat.wordpress»,5«فمدام»,5«داستان اعتيادبه حقارت قسمت دوم»,5«داستان ی اعتیـاد بـه حقارت قسمت چهارم»,5«داستان اعتیـاد بـه حقارت قسمت اول»,5«همـه قسمتهای اعتیـاد بـه حقارت»,5«ااعتیـاد بـه حقارت»,5«اعتیـاد بـه حقارت قسمت پنجم»,5«اعتیـاد بـه حقارت قسمت دوم»,5«داستان حقارت وبرده»,4«داستان دنباله دار اعتیـاد بـه حقارت قسمت یـازدهم»,4«اعتیـاد ب حقارت»,4«اعتیـاد بـه حقارت قسمت ششم»,4«اعتیـاد بـه حقارت قسمت هشتم»,4«اعتیـادحقارت»,4«حقارت داستان ۸ام»,4«داستان اعتیـاد بـه حقارت قسمت هشتم»,4«اعتیـاد بـه تحقیر قسمت 3»,4«داستان اعتیـاد بـه حقارت قسمت پنجم»,4«اعتیـاد ب حقارت فصل سوم»,4«داستان دنباله دار حقارت قسمت پنجم»,4«داستان اعتیـاد بـه حقارت قسمت 7»,3«داستان هاي ارباب و دنباله دار»,3«اعتیـاد بـه بردگی و حقارت و»,3«عادت بـه حقارت»,3«داستان دنباله دار اعتیـاد بـه حقارت»,3«اعتیـاد بـه حقارت_قسمت اول»,3«داستان اعتيادبه حقارت قسمت ششم»,3«اعتیـاد بـه حقارت قسمت چهاردهم»,3«https://hegharat.wordpress.com/,3«همـه ی داستان اعتیـاد بـه حقارت»,3«داستان اعتیـاد بـه حقارت قسمت يازدهم»,3«اعتیـاد بـه حقارت قسمت دوازدهم»,3«اعتیـاد ب حقارت فصل دوم داستان»,3«ساخت فیلم فمدام»,3«اعتیـاد ب حقارت داستان فصل سوم»,3«hegharat  world press»,3«داستان اعتیـاد بـه حقارت قسمت ششم»,3«داستان اعتیـاد بـه حقارت قسمت دوم»,3«فیلم سینمایی »,3«اعتیـاد لذت تحقیر داستان ی»,3«اعتیـاد ب حقارت داستان فصل دوم»,3«داستان اعتیـاد بـه حقارت قسمت 8»,3«اعتیـاد بـه حقارت قسمت 11»,3«فیلم سینمایی فمدام»,3«داستان کاسه توالت »,2«خوردن ادرار اربابم»,2«قسمت سیزدهم داستان حقارت»,2«دست وپای اربابم رو بوسیدم واون تف زد بـه کیرش وتودهنم»,2«قسمت نـهم داستان حقارت»,2«قسمت هشتم داستان حقارت»,2«قسمت هفتم داستان حقارت»,2«قسمت دوم داستان حقارت»,2«سایت حقارت داستان »,2«داستان تحقیر شدن»,2« بهم گفت زانو بزن»,2«ارباب»,2«داستان فیتیشی اعتیـاد بـه حقارت»,2«داستان اعتیـاد بـه حقارت قسمت نـهم»,2«»,2«داستان اعتیـاد بـه حقارت قسمت سوم»,2«داستانـهای من و اربابم»,2«قسمت شانزده حقارت»,2«جدیدترین قسمت داستان سایت حقارت »,2«داستان بی غیرت»,2«داستان و مستر»,2«hegharat word»,2«دو فیلم با موضوع فمدام»,2«ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺩﻧﺒﺎﻟﻪ ﺩﺍﺭ ﺍﻋﺘﯿﺎﺩ ﺑﻪ ﺣﻘﺎﺭﺕ – ﻗﺴﻤﺖ پانز»,2«hegharat.word.com»,2«داستان ارباب»,2«اعتیـاد بـه حقارت قسمت 14»,2«اعتیـاد ب حقارت داستا»,2«داستان ارباب»,2«کلاب های »,2«https://hegharat.wordpress.com/2015/07/10/etiad_be_hegharat_11/,2«فصل سوم اعتیـاد ب حقارت داستان»,2«اعتیـاد حقارت»,2«داستان اولين بار کـه اربابمو ديدم»,2«داستانـهای عادت بـه حقارت»,2«حقارت اعتیـاد»,2«اعتیـاد ب حقارت قسمت ۱۵ داستان»,2«https://hegharat.wordpress.com,2«اعتیسد ب حقارت سری دوم داستان»,2«عی با جوراب ساق بلند شیشـه ای براتون گذاشتم حال کنید»,2«اعتياد حقارت»,2«حقادت»,2«داستانـهای دنبالدار »,2«rojhin mistress»,2«داستان حقارت و اسلیو»,2«داستان حقارت»,2«عادت بـه حقارت قسمت سوم»,2«اعتیـاد  ب حقارت داستان»,2«https://hegharat.wordpress.com/2015/06/22/etiad_be_hegharat_9/,2«فیلم سینمایی و اسلاو با مضمون فمدام»,2«اسلیو بی‌ غیرت»,2«اعتیـاد بـه حقارت قسمت 12»,2«حقارت ازحرف که تا عمل»,2«فیلم درباره فمدام»,2«کیرش روی کمرم بود»,2«داستان ی سلاخی و حقارت»,2«اعتیـاد بـه حقارت قسمت یـازدهن»,2«حقارت»,2«بیـا و بخور»,2«داستان ی لدت حقارت»,2«اعتياد حقارت داستان»,2«داستان اربابم»,2«داستان اعتیـاد بـه حقارت قسمت یـازدهم»,2«اعتیـاد بـه حقارت_قسمت چهارم»,2«داستان حقرت قسمت هشتم»,2«داستان فمدام کاک اولد»,2«اعتیـاد بـه حقارت قسمت دو»,2«داستان حقارت ازحرف که تا عمل قسمت نـهم»,2«hegharat.wordpress.com»,2«اعتیـاد بـه حقارت قسمت سوم»,2«فمدام کاک اولد»,2«داستان حقارت قسمت هشتم»,2«داستان لذت حقارت»,2«اعتباد بـه حقارت»,2«اعتیتد بـه حقارت.com»,2«اعتیـاد بـه حقارت قسمت دوم »,2«برده گه خور/»,2«داستان اعتیـاد بـه حقارت قسمت 10»,2«اعتیـاد بـه حقارت 2»,2«فریده رو کردم»,2«داستان با سرورم»,2«داستان اعتیـاد بـه حقارت قسمت سیزدهم»,2«داستان ی اعتیـاد بـه حقارت قسمت دهم»,2«اعتیـاد بـه حقارت قسمت نـهم»,2«داستان اعتیـاد بـه حقارت قسمت شیشم»,2«اربشو »,2«فیلم های درون مورد فمدام»,1«داستان حقارت قسمت پانزدهم»,1«احتیـاد به  حقارت»,1«داستان ی کنیزشخصی ارباب قسمت دوم»,1«فیلم با موضوع فتیش»,1«داستان ی کونـه منو اربابم»,1« دستمال توالت»,1«باپاهاش روی صورتم»,1«لیست داستانـها حقارت»,1«گچل »,1«کتونی بیجوراب پاشبو مبگیره»,1«تصاویر ی درون حال شستن بدن »,1«داستانـهای ارباب وبردگی»,1«لذت حقارت داستان »,1«قسمت سیزده حقارت»,1«داستان ی تصویری وبکمـی قسمت اول»,1« قلاده داستان»,1«داستان حقارت؟؟؟»,1«داستان اعتیـاد آور حقارت»,1«mistress rojhin facebook»,1« ارباب درد»,1«داستان ی ادامـه دار»,1«داستان حقارت قسمت یک»,1«داستان تحقیر »,1«ارباب »,1«بی غیرتی و حقارتها»,1«داستان فتیش »,1«دهانم وباز کرد تف بـه د هانم کرد»,1«ارباب ها»,1«دوک برگاندی »,1«اسم فیلمـهایی با موضوع فمدام»,1«داستان اعتیـاد بـه حقارت قسمت دهم»,1«داستان سایت حقارت»,1« و»,1« فمدام»,1«دو فیلم فمدام»,1«داستان حقارت من»,1«داستانـهای فمدام جذاب»,1«حقارت داستانپ»,1«داستان زیـاد قسمت دار»,1«داستان حقارت قسمت چهارم»,1« و اسلیو»,1«علاقه بـه حقارت»,1«داستان حقارت ماده سگ»,1«قسمت پنجم داستان اعتیـاد بـه حقارت»,1«https://hegharat.wordpress.com/tag/کون-دادن-به-ارباب/,1«اسلیو و »,1«داستان یدادنم بـه اربابم»,1«خوردن کیر ارباب توسط من»,1« من و مادر اربابم»,1«سایت حقارت»,1«اعتیـاد بـه حقارت – قسمت پانزدهم»,1«فیلم موعظه بـه منحرف»,1«داستان فوت فتیش بـه نام حقارت»,1«داستان با اربابم»,1«امن ه بهم گفت مـیخواد روم بشاشـه»,1«مدفوع رو کیرش اومد بیرون»,1«ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺩﻧﺒﺎﻟﻪ ﺩﺍﺭ ﺍﻋﺘﯿﺎﺩ ﺑﻪ ﺣﻘﺎﺭﺕ – ﻗﺴﻤﺖ چهارد»,1«قسمت نـهم داستان اعتزاد ب حقارت»,1«داستان بيغيرت»,1«داستان ارباب بزرگ قسمت دوم»,1«داستان اولین بردگی من»,1«https://hegharat.wordpress.com/2015/10/22/رمزگذاری-روی-داستان/,1«جورابام بو کن »,1«حقارت دایتان»,1«داستان دنباله دار حقارت»,1«داستان ی _دنباله دار»,1«داستان اربابی توله سگ ی»,1«داستان تحقیر »,1«داستان کاسه توالت توسط اسلیو»,1«سایت حقارت معرفی دو فیلم با موضوع فمدام»,1«لیست داستان اعتیـاد بـه حقارت»,1«سایت 2015»,1«داستان فتیش دنباله دار»,1«rojhin-mistress»,1«توالت ارباب»,1«بردگی مـیستریس سنگ دستشویی»,1«پاهاشو گذاشت روشونـه ام»,1«جدید »,1«گفت.آفرین توله سگ»,1«کف پامو بلیس»,1«ميسترس»,1«گی دنباله دار کونم»,1«داستان ها»,1«کون من گایدن اربابم داستان»,1«داستان معتاد بـه کون»,1« کاسه توالت »,1«کف کفشامو بلیس توله سگ »,1«ميسترس يابي»,1«داستان اعتیـاد بـه حقارت قسمت چهارم»,1«فیلم فمدام»,1«داستان لاستیک ماشین سایت حقارت»,1«داستان اعتیـاد به  حقارت»,1«اعتیـاد بـه حقارت داستان»,1«داستان حقارت»,1«پامو بلیس و بیـا سمت »,1« photos»,1«قسمت دهم اعتیـاد بـه حقارت»,1«فمدام واقعی»,1«سايت شـهوامى»,1«ارباب داستان دنباله دار»,1«داستان ی حقارت قسمت دوازدهم»,1«داستان ی ارباب و  طولانی»,1«داستان مـیستریس حقارت»,1«داستان ارباب»,1«داستان گی  ادامـه دار»,1«داستان  ادرار مادرم»,1«بايد پامو بليسي»,1«قسمت ششم حقارت»,1«داستان خوردن گوه خانم»,1«داستان اعتیـاد بـه حقارت 15»,1«حقارت قسمت شانزدهم»,1«مـیخوای پامو بلیسی»,1«اعتیـاد درون بردگی و بانو و داستان»,1«داستان ارباب و»,1«اعتیـاد بـه بردگی»,1«قسمت هشت رویـایی تو کیسه یک توپ پارچه ای بود جوراب»,1«وبلاگ حقارت داستان نـهم»,1«داستان حقارت قسمت هفده»,1«ارباب قلادرو بـه گردنم انداخت»,1«اعتیـادبحقارت»,1«توله + ارباب + کیر»,1«اعتياد بـه حقارت»,1«اعتیلد ب حقارت»,1«برده ارباب لوتی»,1«حقارت قسمت هفده»,1«اعتیـاد بـه حقارت  قسمت پانزدهم»,1«داستان اعتیـاد بـه »,1«اسامـی فیلم های با موضوع فمدام»,1«داستان ی تحقیر تو تخت»,1«اسلیو بیغیرت داستان»,1«ارباب تفکرد بـه کیرش وتف کرد بـه »,1«داستان ی حقارت»,1«داستان قسمت دار»,1«داستان ارباب وبرده»,1«اعتیـاد بحقارت»,1«zugzwang یعنی چی»,1«داستان تف صورتموزد خیس»,1«داستان اعتیـاد بـه حقارت قسمت شانزدهم»,1«داستان اعتیـاد بـه حقارت پنجم»,1« بـه دوست پسر اربابم»,1«داستان.ی.اعتیـاد.به.حقارت فهرست»,1«اعتیـاد بـه حقارت  قسمت ١۶»,1«لیست داستانـهای اعتیـاد ب حقارت»,1«داستان ی دنباله دار وردپرس»,1«دانلود فیلم سینمایی فمدام»,1«پاستان اعتیـاد ب حقارت سری دوم»,1«داستان اعتیـاد بـه حقارت قسمت دوم»,1«گردنم رو بـه ماشین بست»,1«داستان اربابم پارم کرد»,1«hegharat. برده توالت شدن wordpress»,1«داستان و لجن کاری اون با من»,1«اعتیـاد بـه حقارت 11»,1«تو دهن ادرار کرد»,1«داستان اعتیـاد بـه حقارت 11»,1«ارباب و آلاچیق داستان»,1«کی رمو بخور »,1«نام فیلم های سینمایی با موضوع علاقه بـه فیتیش و بودن»,1«شوهر بی غیرت من و لاشی بازی من»,1«دستشویی اون شده بود دهن من»,1«داستان حقارت قسمت 11»,1«داستان حقارت قسمت 10»,1«داستان حقارت فسمت هشتم»,1«اعتیـاد بـه حقارت قسمت هفتم»,1«داستان حقارت قسمت 7»,1«داستان حقارت قسمت 8»,1«داستان إعتیآد ب حقآرت»,1«حقارت قسمت یـازدهم»,1«حقارت قسمت یـازده»,1«داستان حقارت قسمت 9»,1«ارباب زن و کلفتش»,1«اعتیـاد بـه حقارت قسمت ۱۲»,1«حقارت واسطه»,1«ارباب پیش دوستاش دستور داد م رو درون بیـارم»,1«داستان فردا منتظر تنبیـه باش»,1«داستان ی اعتیـاد بـه حقارت قسمت نـهم»,1«داستان ارباب مرد طبقه بالایی شدم»,1«قسمت سوم داستان ميسترس واسليوبهرام»,1«داستان اعتيادبه حقارت قسمت دهم»,1«داستان اعتيادبه حقارت قسمت نـهم»,1«داستان اعتيادوحقارت قسمت اول»,1«نشستم سر کیرش»,1«داستان فمدام بی غیرت»,1«ازدستورات خانمم اطاعت مـیکنم»,1«به من شاش بديد»,1«داستان دنبال دار ی یک شب رویـای»,1«داستان مثل سگ بـه پاهاش افتاده بودم»,1«حقارت ذاتی»,1«داد زدم ارباب غلط کردم ولی اون کیرسو دراورد و گفت بخورس»,1«معرفی چند فیلم سینمایی با موضوع فمدام »,1«فیلم سینمایی با موضوع فمدام»,1«داستان اعتیتد بـه خوردن کیر گی»,1«برده ی احسا بـه حقارت »,1«مدفوع ارباب»,1«اعتیـاد بـه حقارت )1(«,1«داستان ی اعتیـاد بـه حقارت 2»,1«اعتیـاد بـه حقارت نـهم»,1«داستان فیتیشی من و کلفتم و هام»,1«.برده ی منـه داستان فیتیشی»,1«داستان پاشو دهنم ارباب 2015»,1«رفته بود رو شرتم جغ زده بود»,1«داستان فیتیشی های من»,1«برده شدم تحقیر مـیشدم داستان»,1«داستان های کـه دوست دارن باشن»,1«معرفی فیلم سینمایی با موضوع لزیبن»,1«داستان دنباله دار بـه دنبال حقارت قسمت یـازدهم»,1«داستان دنباله دار بـه دنبال حقارت قسمس اول»,1«داستات اعتیـاد بـه خقارت قسمت 9»,1«داستان یلیس گه خور»,1«داستان وقتی ک م ی ی ارباب وحشی شده بود»,1«حقارت  معرفی فیلم»,1«فیلمـهای سینمایی با موضوع اسلیو»,1«دستورخانم بـه خدمتکار»,1«داستان توپ ارباب و»,1«دایتان ی اعتیـاد بـه حقارت»,1«داستان اعتیـاد بـه خقارت قسمت 8»,1«داستان افتیـاد بـه حقارت قسمت 5»,1«داستان عسل قسمت چهارم»,1«داستان  اعتیـاد بـه حقارت قسمت 4»,1«شرت نامزدم تو متکا مادرت»,1«فمدام درون سینما»,1«معرفی فیلم باموضوع فمدام»,1«سگه من شلاق کار زانو»,1«دیدن تکه ای از فیلم the duke of burgundy»,1«راست کرده بودم داستان»,1«دلستان ی اعتیـاد بـه حقارت»,1«داستان تصویری کیر ی ساک»,1«داستان و لجن بازی»,1«داستان اعتیـاد بـه حقارت لوتی»,1«اعتیـاذبه حقارت قسمت دوم»,1«اعتیـاد بـه حقارت قسمت 2»,1«داستان حقارت نامزدم تو متکای مادرت»,1«داستان حقارت قسمت یـازدهم»,1«داستان ازمایش ارباب پا مسواک انباری»,1«بیـا برام تمـییزش کن»,1«www.فمدام داستان»,1«داستان علاقه بـه جوراب ساق بلند »,1«زندگى فمدام»,1«اعتیـاد بـه حقارت قسمت 6»,1«معرفی چند فیلم با موضوع فتیش»,1«لزدام»,1«داستان م بخاطر اعتیـاد پدرم»,1«داستان اعتیـاد بـه حقارت قسمت 11»,1«رابطه ی ارباب و»,1« جلو چشمام مـیگاییدن منم مث سگ پارس نیکردم»,1«از خوردن توالت خانومـها بسیـار لذت مـیبرم خواهش»,1«اعتیـاد بـه حقارت قسمت سیزدهم»,1«شـهوان داستان»,1«داستان حقارت قسمت دوم »,1«داستان لز من دنباله دار»,1«داستان دنباله دار گی»,1«داستان کاسه توالت »,1«داستان لذت فحش و تحقیر شدن تو جمع»,1«حقارت وردپرس»,1«اعتیـاد درون بردگی و حقارت»,1«سری دوم داستان اعتیـاد ب حقارت»,1«با نـهایت حقارت جلوی »,1«داستان حس خوبه نحقیر شدن»,1«دولش درون دهانم حقارت امر کرد دولش را بخورم»,1«معرفی فیلم سینمایی با موضوی »,1«من دوسدارم با ی سگ کنم»,1«فیلم سینمایی و اسلاو»,1«داستان های ی ای دنباله دار»,1«فیلم درباره »,1«درحال گاییدنمن بهم مـیگفتن مثل سگ پارس کنم براشون»,1«داستان ی شربت آناناس نامزد معتاد تحقیر»,1«داستان معتاد بـه بردگی»,1«بلاگ اعتیـاد حقارت»,1«لیست داستانـهای اعتیـاد بـه حقارت»,1«داستان ارباب اومد خونمون»,1«فیلمـهایی با موضوع »,1«داستان کامل اعتیـاد درون حقارت»,1«داستان اعتیـاد بـه حقارت فصل سوم»,1«اعتیـاد ب حقارت فصاسوم داستان»,1«اتیـاد ب حقارت فصل سوم داستان»,1«اعتیـاد ب حقارت فصا سوم داستان»,1«اخرین قسمت اعتیـاد بـه تحقیر»,1«داستان ی اعتیـاد بحقارت»,1«دانلود فیلمـی درون رابطه با اسلیو و سینمایی»,1«داستان ماده سگه مستر»,1«ارباب منو من جندتم سگتم»,1«داستان خقارت»,1«از خواب کـه بیدار شدم که تا چند لحظه‌ای کل وقایع دیشب یـادم نبود»,1«داستان اعتیـاد ب حقارت فصل دوم»,1«داستان لذت حقارت قسمت پانزدهم»,1«اعتیـاد ب حقارت لیست داستانـها»,1«اعتیـاد ب حقارت فصل دوم»,1«مثل سگ کفشمو بلیس»,1«لیست داستان های لذت حقارت»,1«فیلمـهای سینمایی با موضوع فتیش»,1« بـه اربابم»,1«بلاگ تحقیر»,1«اعتیـاد بـه حقارت و بردگی»,1«ارباب زنگ زد خونمون داستان ی»,1«حقارت اسلیو»,1«برده ی فریده شدم»,1«اعتیـاد بـه حقارت قسمت 13»,1«جوراب طناب التماس»,1«قسمت ششم داستان حقارت»,1«داستان حقارت از حرف که تا عمل»,1«gاعتیـاد بـه حقارت»,1«معرفی بهترین فمدوم های دنیـا»,1«توله سگ کیرش راست شده بود»,1«داستان تعتیـاد ب حقارت قسمت اول»,1«همـه قسمتهای اعتیـاد بـه حقارت قسمت نـهم»,1«تا رسیدم دم درون دیدم درون بازه ی صدای شنیدم»,1«پاهاش روی صورتم»,1«فیلم سینمایی درباره  فمدام»,1«قسمت چهارده داستان حقارت»,1«رو کیرش مـییدم»,1«داستان دنباله دار من»,1«به آب کیر اعتیـاد پیدا کردم»,1«قسمت پنجم داستان حقارت»,1«داستان چطوری توله سگ شدم»,1«قسمت هشتم حقارت»,1«داستان درباره ی اربابو»,1«اعتیـاد ب تحقیر داستان»,1«داستان اعتیـاد بـه حقارت قسمت سیزده»,1«داسانی اعتیـاد ب حقارت»,1«نوکری کـه گوه اربابش را خورد»,1« بـه و اربابم»,1«منتوام جندت شدم»,1«داستان و حقارت»,1«داستان اعتیـاد بـه حقارت قسمت 13»,1«برده اعتیـاد ب تحقیر داستان»,1«داستان اعتیـاد تحقیر »,1«داستان اعتیـاد بـه حقارت قسمت 12»,1«م کنیز شماست.»,1«ذاستان ی اعتیـاد ب حقارت قسمت نـهم»,1«داستان لز قسمت دار»,1«قسمت دوم حقارت»,1«ما خانوادگی سگ ارباب بودیم»,1«داستان القایی تحقیر قسمت یـازدهم»,1« کاسه توالت»,1«داستان دنباله دار اعتیـاد ب حقارت قسمت سیزدهم»,1«داستان حقارت »,1«داستان اعتیـاد بـه حقارت 6»,1«داستان   اربابم»,1

اگه لیست رو که تا اینجا رو مطالعه کردید اولا خسته نباشید!! دوما اگر مایل بودید نظر خودتون رو درون موردشون با من یـا دوستان دیگه درمـیان بگذارید.

خوب و خوش باشید

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Sat, 21 Jul 2018 12:11:00 +0000

داستان حقارت قسمت ششم
داستان حقارت قسمت ششم
0

داستان حقارت قسمت هفتم

داستان حقارت قسمت هفتم
داستان حقارت قسمت هفتم

حقارت

داستان ها و مطالبی پیرامون رابطه‌ی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن

حتما داستان رو از قسمت اول پیگیری کنید

همینطور که به دیوار نگاه می‌کردم متوجه تاریک تر شدن هوا میشدم. با اینکه پنجره‌ای در کار نبود ولی از لای در و درز دیوار ها کمی نور داخل میشد که اونها هم داشتن کمتر و کمتر می‌شدند. داشت تاریک میشد ولی هنوز هم هوا حسابی گرم بود و بوی نفت و روغن و البته اون تشک کذایی داشت حالم رو بهم میزد! البته چون چیزی توی شکمم نبود حداقل مشکل استفراق رو نداشتم!! الان بیشتر از ۲۴ ساعت بود که هیچی گیرم نیومده بود بخورم! با خودم میگفتم کاش حداقل دیشب شام ی چیزی خورده بودم که یادم افتاد بعد از بالا کشیدن و خوردن اون همه شاش٬ زیاد اشتها به خوردن غذا نداشتم!
دیگه کاملا تاریک شده بود که صدای باز شدن در خونه رو شندیم. صدای ماشینی نزدیک و نزدیک تر شد و بعد صدای بسته شدن در ماشین و صدای فعال شدن دزدگیر اومد. چون انباری پنجره‌ای نداشت تنها چیزهایی که دستگیرم میشد صداهایی بود که میشنیدم.
چند لحظه‌ای سکوت برگشته بود که یکدفعه انگار که کسی به مشت یا لگد محکم به در فلزی انباری کوبید و صدای ارباب اومد:
— اون تو هستی توله سگ؟!
خواستم بگم بله که پیش خودم گفتم نکنه دوباره می‌خوان فقط سگ باشم! برای همین ۲ بار بلند پارس کردم
— آهان داری یاد می‌گیری ذاتت کثافتت رو! خوبه!
— بگیر کپه‌ی مرگت رو بزار! تا صبح اگه صدا ازت در بیاد پدرت رو در میارم!
و صدای قدم هایی که دور میشد به گوشم خورد.
هوا دیگه تاریک تاریک شده بود و چون توی انباری هیچ منبع نوری نبود کمی ترس برم داشته بود. بیشتر از جانورهایی که ممکنه توی ی انباری کثیف وسط ی خونه‌‌ی بی سر و ته پیدا بشه می‌ترسیدم. مدام احساس می‌کردم چیزی داره روی دست و پام راه میره و خودم رو تکون میدادم. جدا از این چون لباس نداشتم با تاریک شدن هوا کم کم داشت سردم میشد.
شروع کردم به راه رفتن. اول آروم آروم قدم میزدم تا به دیوار نخورم یا چیزتیزی تو پام نره. و بعد که اندازه‌ی انباری رو با تعداد قدم‌هام بدست آوردم تند‌تر می‌رفتم تا شاید کمی گرمم بشه. جارو رو هم برداشته بودم و گرفته بودم دستم. نمی‌دونم چرا ولی از اینکه اون جاروی زپرتی رو تو دستم داشتم ی جور احساس آرامش می‌کردم! ناگهان پام به برجستگی عجیبی تو زمین خورد و نزدیک بود بخورم زمین٬ خودم رو کنترل کردم ولی پام حسابی درد گرفته بود. پاشدم به راه رفتنم ادامه دادم ولی کمی بیشتر دقت کردم که باز پام بهش گیر نکنه.
اینقدر راه رفتم تا اینکه بالاخره خسته‌ام شد ولی باز هم ادامه دادم تا اینکه حسابی حالت بیهوشی پیدا کنم. خواب و خستگی آرم آروم اومد سراغم ولی گیجی و خستگی هم نتونست باعث بشه بوی بد تشک رو بتونم تحمل کنم٬ برای همین روی زمین سرد گرفتم خوابیدم.
توی خواب بودم که یکدفعه گرمایی رو توی صورتم و بعد کل بدنم حس کردم خیلی خوشایند بود. توی گیجی و خواب و بیداری بودم که چشمام رو باز کردم. چشمام سوخت کمی به خودم که اومدم دیدم صبح شده و اون گرمای خوشایند هم ارباب هست که داره میشاشه روم  و میخنده!
— از این به بعد باید قبل از من بیدار باشی و مثل سگ برای شاشم له له بزنی و التماس کنی بشاشم روی هیکلت فهمیدی؟
من اینقدر گیج بودم که اصلا نمی‌فهمیدم کجام! هنوز وقایع دیروز رو یادم نیومده بود
— با تو‌ام مادرسگ فهمیدی؟!!
با اون حال افتضاحی که داشتم حواسم نبود نباید حرف بزنم و گفتم:
-بله بله فهمیدم!
که یک‌دفعه اینقدر عصبانی شد که با لگد افتاد به جونم اینقدر توی سر و شکمم لگد زد که داد و بیدادم کل انباری رو پر کرد. وقتی از زدن من خسته شد دوباره پرسید:
— حالا فهمیدی پدرسگ؟!!!
می‌خواستم براش پارس کنم ولی از درد داشتم به خودم می‌پیچیدم و نفسم هم از لگد‌هایی که تو شکمم خورده بند اومده بود  فقط میتونستم زوزه بکشم ولی مثل اینکه همین براش کافی بود. رفت بیرون و با یک زنجیر بلند برگشت توی انباری. سر زنجیر رو که مثل قلاده ی فلزی بود بست به گردنم و یک قفل هم بهش وصل کرد. اون سرش رو هم رفت به ی حلقه که از کف سیمانی اونجا بیرون اومده بود وصل کرد و قفل دیگه‌ای رو هم به اون زد. این باید همون چیزی باشه که دیشب پام خورد بهش و نزدیک بود با سر بخورم زمین!
زنجیر خیلی بلند بود و طولش شاید نزدیک به ۲۰ متر می رسید. یعنی برای چی قلاده‌ی به این بلندی به من زدند؟
تو این فکر بودم که یکدفعه ضلع روبروی انباری مثل در جمع شد و رفت بالا و تازه فهمیدم داستان چیه. این اتاقک مثل مکانیکی یا کارواش بود برای ماشین‌ها٬ وقتی اون در رو بالا میزدند ماشین هایی که تو پارکینگ های مسقف بودند رو میشد وارد انباری کرد و روشون کار کرد یا شستشون. ولی بعد از باز کردن در‌برقی ماشین رو تو نیاورد. ‌می‌خواست چیکار کنه؟
من نشستم رو زمین و فکر می‌کردم که صدای خنده‌ی خانم اومد. بعد از این شب سخت و مزخرف و ادرار و کتک هایی که سر صبحی خوردم شنیدن صدای خنده‌ی خانم خیلی برام خوش‌اهنگ‌تر از همیشه بود.
خواستم از در برم بیرون و ببینم چیکار میکنن ولی می‌دونستم برای اینکار تنبیه بدی میشم. برای همین منتظر نشستم. چند باری رفتن و اومدن و باهم حرف می‌زدن تا اینکه ارباب داد زد:
— تخمی! از در سمت پارکینگ بیا بیرون!
چهار دست و پا رفتن سمت در که دیدم جفتشون توی آلاچیق لم دادن روی صندلی راحتی ها و دارن صبحانه می‌خورند.
هربار که خانم رو می‌دیدم از بار قبل بنظرم زیباتر میومد. واقعا لیاقت پرستیده شدن رو داشت! لیاقت این رو داشت که بخاطر اینکه سگش باشم٬ آزارهای شوهرش رو تحمل کنم!
براش پارس کردم و همونطور که خوابیده بود سرش رو برگردوند و من رو نگاه کرد و گفت:
— سلام سگ من! خوبی؟
براش زوزه کشیدم شاید بفهمه چقدر حالم بده
— گرسنته نه؟ بیا جلو بهت ی چیزی بدم بخوری!
من هم انگار جون دوباره گرفته باشم سریع چهار دسته و پا به سمتشون می‌رفتم که یکدفعه با کشیده شدن زنجیر نزدیک بود خفه بشم و برگشتم عقب
خانم شروع کرد به خندیدن و گفت:
— حتما زیاد گشنه‌ات نیست که نمیای جلو! تازه چاقم که هستی غذا لازم نداری ولی اگه خوب ماشین اربابت روبشوری بهت ی چیزی میدم.
برگشتم سمت پارکینگ رو نگاه کردم. شلنگ و اسفنج رو روی زمین دیدم رفتم سمتشون که ارباب داد زد:
— اول لاستیکا رو یکم بلیس!
من با تعجب نگاشون کردم ولی مثل اینکه جدا منظورش همین بود! نزدیک شدم و شروع کردم به لیس زدن لاستیک ماشینش که صدای خندشون با آسمون رفت! خانم گفت:
— دیدی بهت گفتم؟ هر کاری بخوایم برامون میکنه ! هرکاری !!!
— خب بسه دیگه سگ من ماشین رو خوب بشور تمیز کن!
شروع کردن به خوردن صبحانه و حرف زدن باهم. من هم شروع کردم به شستن و برق انداختن ماشین چون می‌دونستم اگه لکه‌ای روش بمونه حتما برام مشکل‌ساز میشه!
بعد از اینکه کارم تموم شد شیر رو بستم و چهار دستو پا روی زمین نشستم. خوردن اونها هم تموم شده بود. اومدن سمت من. خانم یک تکه نان تست که روش انگار چیزی باشه در دست داشت. وقتی رسیدن گفت:
— آفرین سگ من کارت رو خوب انجام دادی من هم سرم رو به امید اینکه با پاش نوازشم کنه گذاشتم روی زمین کنار پاش که گفت:
— آخی حیوونکی!
رو کرد به شوهرش و گفت:
— عزیزم میبینی چه سگ خوبی دارم؟
بعد تکیه داد به دیوار انباری و ی پاش رو گرفت سمت صورت من روی زمین و گفت:
— من برات ی تیکه نون و خامه عسل آوردم حالا یا می‌تونی ازم بگیری و بخوریش یا اینکه اگه دوست داری می‌تونی بجای اینکه چیزی بخوری هرچقدر که دوست داری کف دمپاییم رو ببوسی! انتخاب با خودته!
از وقتی خانم اومده بود و صداش رو میشنیدم دیگه مثل دیشب و سر صبحی حالم بد نبود یکم سر حال اومده بودم برای همین بدون اینکه به عاقبت کارم فکر کنم صورتم رو چشبوندم به کف دمپایی و شروع کردم به بوسیدن و اینقدر به کفش بوسه زدم که حسابش از دست در رفت! تا اینکه خسته شد و پاش رو بلند کرد و گذاشت روی سرم و اینقدر روی سرم فشار داد که کف سیمانی و زبر اونجا تمام صورتم رو خراش داد. بعد با دهن پر گفت:
— جدا حیف بود تو می‌خوردیش خیلی خوشمزه‌اس!
شکمم از زور گرسنگی به صدا افتاده بود! اون هم داشت با به به و چه چه می‌خوردش ! از انتخابم یکم پشیمون شده بودم!
پاش رو از روی سرم برداشت و گفت:
— گمشو تو لونت مادرسگ!
من هم چهار دست و پا برگشتم تو انباری که دیگه اسمش شده بود لونه‌ی من!
از هم خداحافظی کردن و ماشین ارباب رفت و همزمان در برقی انباری هم بسته شد.
یعنی قرار بود زندگی من اینطوری باشه؟ همش اینجا تو گرسنگی و تشنگی باشم تا اینکه هر موقع که می‌خواستن با من تفریح کنند بیان سراغم یکم من رو بزنند و تحقیر کنند بعد هم دوباره بندازنم تو این خراب شده؟!
۶-۵ دقیقه گذشت تا اینکه صدای خانم اومد:
— توله سگ بیا بیرون جلوی آلاچیق
از در رفتم بیرون و چهار دست و پا رفتم سمت آلاچیق خانم نشسته بود و منتظر من بود.من که رسیدم جلو و نشستم گفت:
— داری خوب تربیت میشی. این دوران سگ بودنت برای این هست که وقتی اومدی توی خونه و بردگیت رو شروع کردی  هر کاری ازت خواستیم برامون انجام بدی و – نه – نمی‌تونم ـ  و – نمی‌خوام – از دهنت افتاده باشه !
— بهت بگیم بشین! میشینی٬ گفتیم پاشو! بلندمیشی٬ گفتیم بخور! می‌خوری٬ فهمیدی؟
براش پارس کردم
— آفرین سگ من! حالا برو تو لونت صداتم در نیاد! آهان راستی اون سطل رو که کنار در برات گذاشتم میتونی ببری تو و کاراتو توش بکنی! حالا دیگه گمشو برو میخوام در لونتو قفل کنم و برم بیرون امروز مهمونی دعوتم جایی
برگشتم سمت انباری٬ دیدم ی سطل پلاستیکی کنار در گذاشتن٬ با دهنم برداشتمش و چهار دست و پا رفتم توی لونه‌ام!
اون سطل تنها چیز نویی بود که تو اون انباری بود! بعد از چند لحظه صدای انداختن زنجیر و قفل به در اومد و و خانم آروم آروم رفت داخل ساختمان.
مدتی که توی انباری بودم هیج درکی از زمان نداشتم. فقط طلوع و غروب خورشید رو می‌فهمیدم و وقتی هم داشتم از گرما  می‌مردم معلوم بود ظهر و بعد از ظهر هست! برای همین حدس می‌زنم وقتی خانم داشت می‌رفت سوار ماشین بشه حدود ظهر بود چون خیلی گرمم بود.
از صدای کفشش فهمیدم داره نزدیک میشه. برعکس همیشه که اسپرت می‌پوشید امروز از صدای راه رفتنش معلوم بود پاشنه بلند پوشیده. وقتی از کنار در رد شد که بره سوار ماشین بشه اینقدر به خودش عطر زده بود که من با اینکه دماغم پر از بوی روغن و نفت بود ولی باز متوجهش شدم. داد زد:
— بای بای هاپوی من!
منم براش پارس کردم و صدای خندش رو شنیدم و بعد هم صدای روشن شدن ماشینش.
وقتی در خونه بسته شد و رفت بیشتر از همیشه احساس تنهایی می‌کردم. گرما و گرسنگی و تشنگی بعلاوه‌ی تنهایی ! دیگه داشت صبرم تموم میشد. خیلی عصبانی بودم٬ از همه چیز و همه کس ولی بیشتر از خودم بخاطر اینکه می‌دونستم به محض اینکه خانم برگرده نه تنها چیزی بجز صدای سگ براش در نمیارم بلکه خودم رو باز به پاهاش هم می‌اندازم تا با کفشش سرم رو نوازش کنه! این بیشتر از همه چیز عصبانیم می‌کرد٬ این ذات سگ صفت لعنتی که ازش داشتم متنفرتر از همیشه می‌شدم ولی کاریش هم نمی‌تونستم بکنم.
یکم که گذشت دیگه نتونستم دستشوییم رو نگه دارم و مجبور شدم خودم رو همه جوره توی اون سطل خالی کنم! اولش یکم آرامش نصیبم شد ولی بعد بوی گند سطل هم به بوهای خوشی که توی انباری بود اضافه شد ! حالا دیگه بوی نفت و روغن نه تنها اذیتم نمی‌کرد بلکه آرزو می‌کردم کاش یکم بیشتر بودن تا شاید بوی گند سطل رو خنثی می‌کردن!
اون روز توی اون حالی که داشتم توی اون گرما یکی از سخت ترین روز‌های زندگیم رو گذروندم. آفتاب غروب کرد ولی خبری از هیچکدوم نبود. جای قلاده‌ی فلزی و سنگینی زنجیرش گردنم رو خراش داده بود و عرقم که میومد روش می‌سوزوندش. من تو حالت نیمه بیهوشی بودم. بالاخره خوابم برد تا اینکه با صدای بوق ماشین از خواب بیدار شدم. دیدم هردوشون اومدن خونه و ماشین هاشون رو پارک کردن. داشتن بلند بلند می‌خندیدن. خانم گفت:
— آره دیدم چطوری کل مسیر پشت من بودی!! قبول کن دس فرمون من بهتره عزیزم!!!!
صدای ماچ و بوسه اومد. بعد خانم با مشت کوبید تو در انباری و داد زد:
— خوب بخوابی تخم سگ!!!
بعد با هم قاه قاه خندیدن و ادامه داد:
— فردا جواب آزمایشات رو می‌گیریم اگه همه‌چیز اوکی باشه و از رفتارت هم راضی باشیم زندگیت کلی ساده تر میشه!
دوباره خندید و گفت:
— حالا اگه زندگی تو ساده تر نشه زندگی ما میشه !
و باز بلند خندیدن و رفتن. مثل اینکه یکم تو خوردن مشروب زیاده‌روی کرده بود! امیدوارم حرفاش در مورد فردا درست بوده باشه.
اون‌شب یکم راحتتر خوابیدم نه اینکه به فضای گند و مزخرف اون خرابه عادت کرده باشم! نه! فقط به امید فردا بود که یکم آرامش پیدا کردم و تونستم بخوابم.

ادامه دارد…

داستان حقارت قسمت هفتم

بازهم مثل همیشه عالی بود. لذت بردم. زودتر ادامه بده که له له دارم میزنم براش

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

ادامه بده دیگه رییس

دوست داشتندوست داشتن

عالی لایک

دوست داشتندوست داشتن

عالی✌

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

درود. نفس اعتماد هستم یک سوییچ. رنج کشیدن و متانت و سکوت و تفکر دردی هست که با خودش لذت آ امش معجزه ی بیداری رو به همراه داره … و جزء ذات این هستی کشش داشتنش به سمت بردگی و بندگی و عاشقی کردن همراه خورد شدن از طرف معشوق هست. چیزی که در این دنا مخصوصا ایران بر سر تمامی ماها اومد … عرف مذهب قانون آبرو آداب و رسوم و فرهنگ ایرانی و اسلامی چون یک ارباب با ما برخورد کرد حتی نام خدای مسلمونا رب به معنی ارباب هست که دهن همع بخاطر بردگی و بندگی واسه همین ارباب توهمی سرویس شده … آری انسان اگر هم اربابی نداشته باشه خودش واسه خودش یک ارباب خیالی بنام خدا میسازه و به روند درد کشیدنش رنگ قداست و عشق میده. له اینکه چرا این نیاز به بردگی در نهاد انسان و طبیعت مثلل حیوانات اهلی و سگ و حتی وحشی مانند دردی که همه ی ماده ها در حفظ حیاط فرزندانشان میکشند یا درد تجاوز درد خورده شدن و یا دردی که انسانها به حیوانات میدهند که در قفس اسیرشان میکنند گر چه به آنها خوراک میدهند ولی حقه آزادی را از آنها میگیرند و صد ها مثال دیگه … وقتی دقت میکنیم میبینیم در طول تاریخ همواره صدای ناله ها یی از درون طبیعت بخاطر ظلمی که تجلیه خودش بوده بر سر مظلومیت مظلومینش که باز آن نیز نیاز و خاست خوذش بوده به گوش جان میرسبده …. آری کدام یک از ما در حاله حاضر برده ی فرهنگ و عرف و قوانین و مذهب و باور های زجر آور درون ذهن خودمان نیستیم؟ تازه ما در عین بردگی برای قانونگذار و اربابمان نیز پارس رضایت و تشکر نیز میکنیم و تشکر کلامی هدیه خریدن خدمت کردن همایش برگزار کردن و مو به مو از اذان بدو تولد تا خطبه ی ازدواح و دم آخر مرگمان را نیز مو به مو طبق مقرراتی انجام میدهیم که هر چه درد میکشیم بخاطرآن است. کداممان سگ ارباب دیکتاتور درونمان نیستیم که تمام لذتها و آزادیها را خودمان بر خودمان ممنوع کرده ایم و تابوشان کرده ایم … اینکه چرا نیاز حقارت در انسان وجود داره ازدیدگاههای کاملا متنوع میشه بهش نگاه کرد و در مودش کتابهای جذابی نوشت. به عنوان مثال زن زلیلی و شوهرزلیلی و عاشق شدن دختران ایرانی در مقابل بداخلاقترین و خشنترین پسرهای تحقیر کننده علتش همین هست. فکر میکنید چرا بردگان سیاه پوست و غیره صدها سال در کمال رضایت بردگی میکردند؟ فکر میکنید اگر صد تا پسر مهربون و مودب رو به این دختران عاشق پیشنهاد بدید حاضرن دست از سر معشوق ظالم و شکنجه گر خود بردارند؟ مردسالاری چگونه در ایران تغذیه شد و کم کم فرهنگ شد و امروزه یه چیزه کاملا عادی شده که مادر خانواده یک فدا شده و نوکر و کلفت یا همان برده ی خانوادست . اینکه زن پس از به تملک در آمدن توسط مردی به نام ازداج حقه سکس آزاد ندارد حقه عاشق شدن ندارد حقه آزادیه بیان در مورد فانتزیهای سکسی اجتماعیش ندارد و هزارن حقه دیگر را ندارد چه زمانی که برده ی پدر و برادرش بوده وجرد بوده و چه زمانی که شوهر نیز به اربابانش اضافه میشوند …. اینها رو نگفتم تا حسه خشم رو به این روند تاریخی بردگی و اربابی در کسی بیدار کنم نه … میخام بگم نوشه جونه همه! !!!!!!!!! چون زشتی و زیبایی دوروی یک سکه اند …. بله هر زشتی در نگاهی متفاوت زیباست و هر زیبایی در آگاهی متفاوتی زشت … بنابراین از امروز بجای اینکه با کینه و خشم و ناامیدی به بردگی و اربابی وجودمون و این هستی نگاه کنیم بیایم و از این صفت و نیازمون لذت ببریم و بزاریم باشه و زیباییهاشو و رشدی که با خودش به همراه میاره ببینیم. مثلا یکی از زیباییهاش اینه که فقط فردی میتونه یه برده ی کامل باشه که عاشق باشه … که ذهنش به مقام سکوت رسیده باشه … که اعتماد به هستی و دلبرش و عزیزانش داشته باشه و مقام اعتماد مقام عرفاست …. کسی که تمامی اعماق لایه های وجودش رو لایروبی کرده و اثری از خشم و کینه در نهادش باقی نمونده و یک پاک شده است …. دیگه تحقیر اونو آتیشنمیزنه بلکه چون اقیانوس دلش وسعت گرفته و خدا شده … برانگیخته شدن و قتل طرف مقابل در ب ابر فحش ناموسی مخصوص افرادیست کع هنوز در پله ی اول رشد روحانی موندن و در گیر ظواهر هستن … اما انسانیکه با صفت حقارت وجودش عشق ورزی میکنه و اونقدر عمیق فرکانسهای افراد رو حس میکنه که عشق و توجه رو پشت کلام به ظاهر زشت میبینه اون به مقام زلال شدگی و وسعت رسیده …. من خودم بعد پنج سال مطالعه در عرفان شمنیسم و بودیسم به این سایت رسیدم. من قطره ای هم در مورد اسرار زیبایی حقارت و بردگی و درده عاشقی مازوخیستی نگفتم و جای سخت بسیار داره …. با تشکر از نویسنده ی عزیزمون که مارو داره با این حسه طبیعیه این عالم آشتی میده و سبب میشه با آگاهی حقارت رو تجربه کنیم حقارتی که در سکلها و جلوه های کاملا متنوع همیشه در زندگی همه بوده و هست و خواهد بود. ولی امروز مایه ی عجز ما نیست بلکه مایه ی قدرت ماست! !!!! چرا چون بهش داریم آگاه میشیم و رشد و زیباییهاشو میبینیم و خوذ به خود دیگه بجای انرژی خواری از درونمون سبب قدرت و کسب انرژی برای ورود به جهانهای نو وایمون میشه. نفس اعتماد کارشناس ارشد زن و خانواده. ساکن خاج کشور. محقق عرفان و یک تابو شکن.

دوست داشتندوست داشتن

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایل‌ها کلیک نمایید:

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

درحال اتصال به %s

مرا از دیدگاه‌های جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

مرا در مورد نوشته‌های تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.

به 370 مشترک دیگر بپیوندید

دنبال‌کردن

حقارت

داستان ها و مطالبی پیرامون رابطه‌ی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن

حتما داستان رو از قسمت اول پیگیری کنید

بعد از اینکه نصفه شبی از خواب بیدارم کردن دوباره سعی کردم بخوابم. نه بیدار بودم نه خواب ی حالت گیجی خاصی داشتم. دست‌ و ‌پام از شدت ضعف بخاطر خنکی شب می‌لرزید ولی با تمام اینها به امید فردا‌صبح که برن و نتیجه آزمایشهام رو بگیرن و از این وضع نکبت درم بیارند یکم آروم می‌شدم و تونستم بیهوش بشم.
مثل چند روز گذشته اول صبحی این ارباب بود که اومده بود ماشینش رو برداره و بره و ی سری هم به من زده بود .
بیدار بودم ولی نمی‌تونستم خوب تکون بخورم سرم از درد داشت می‌ترکید. با هر بدبختی بود زانو زدم. می‌دونستم ازم می‌خواست که برای اینکه روم بشاشه بهش التماس کنم٬ من هم نمی‌خواستم این روز آخری هیچ خراب کاری بکنم وراستش رو بخوام بگم٬ بدم هم نمی‌اومد که یکم گرمم بشه و از این سرما در بیام. توهمون حالت زانو زده که بودم شروع کردم به پارس کردن که امد جلو و لگد زد توی سینه‌ام و گفت:
— خفه شو نکبت خانم خسته‌اش هست خوابیده سر و صدا کنی بیدار میشه!
پیش خودم گفتم احتمالا باید hang over خوردن‌های دیشبش باشه!
— اه اه!! این بوی گند چیه میاد؟!!
برای من دیگه عادی شده بود ولی برای کسی که تازه وارد لونه میشد بوی سطل دستشویی من زننده بود. برای همین آروم زوزه کشیدم تا به نوعی از بوش عذر خواهی کنم.
— جدا گند زدی به اینجا !! حیف که عجله دارم باید برم وگرنه می‌دونستم باید باهات چکار کنم آشغال!
اومد جلو و کیر دراز و کلفتش رو از زیپ شلوارش در آورد و شروع کرد به شاشیدن٬ اگه از من بپرسی تنها دلیل علاقه خانم به شوهرش فقط همین کیرگنده‌اش بود!
ولی مثل اینکه امروز فرق می‌کرد ازم ‌خواست که وقتی میریزه تو دهنم قورتش بدم. توی اون حال برام خیلی سخت بود. بخاطر اینکه یکمش رو ریختم زمین چنتا فحش آب نکشیده‌ی دیگه نثار خودم و جد و آبادم کرد و ماشین رو سوار شد و رفت و من موندم و اون هول دونی !
یکم بعدش مثل اینکه معده‌ام دیگه طاقت نیاورده باشه٬ بعد از ی دل درد چند دقیقه‌ای تمام محتویاتش رو که فقط شامل ادرار ارباب بود بالا آوردم. گلوم داشت به شدت می‌سوخت.
بعد از خالی شدن شکمم حالم کمی بهتر شده بود. منتظر موندم تا خانم بلند بشه بره برای گرفتن نتیجه آزمایشهام ولی هر چقدر صبر می‌کردم خبری نمی‌شد. من ساعت نداشتم ولی از روشنایی لای در و البته گرمای هوا می‌فهمیدم که دیگه ظهر شده ولی باز هم خبری نبود.نمی‌تونستم یک روز دیگه رو هم اینجا بگذرونم٬ قطعا کارم به بیمارستان می‌کشید!! ولی چکاری از دستم بر میومد بجز صبر و تحمل!
بعد از گرم شدن هوا تشک رو بردم و انداختم روی جایی که بالا آورده بودم تا بوش بیشتر از این پخش نشه. آروم آروم ظهر جای خودش رو به بعد از ظهر و عصر داد ولی هنوز خبری از خانم نبود تا اینکه دم غروبی صدای در ساختمون اصلی اومد و بعد از صدای دمپایی های خانم نزدیک و نزدیک‌تر شد تا اینکه رسید جلوی در.
قفل و زنجیر رو در آورد و به محض باز کردن در گفت:
— ای مادر سگ!! حالمو بهم زدی! کثافت لجن!!
آخه چکار می‌تونستم بکنم خودش بهم اون سطل رو داده بود!‌بالاخره باید ی جایی خودم رو خالی می‌کردم دیگه!!
— بیا بیرون من نمی‌تونم بوی گندت رو تحمل کنم٬ گه سگ!
به محض اینکه از در رد شدم با اینکه خورشید داشت غروب می‌کرد ولی باز نور چشمام رو خیلی اذیت کرد. چهار دست و پا پشت سر خانم رفتم و تا جایی که زنجیرم اجازه میداد به صندلی های آلاچیق خودم رو نزدیک کردم. خانم هم با خستگی مفرط خودش رو به سختی به صندلی ها رسوند و روی یکیشون لم داد وگفت:
— دیروز اینقدر خوردم و رقصیدم نفهمیدم چطور شب شد ! بعد هم که تا نصفه شب ارباب با اون کیر دسته خرش که میشناسیش٬ روی من بود!! واقعا خسته‌ام! می‌خواستم امروز برم آزمایشگاه ولی اصلا انرژی ندارم برای رفتن. بمونه برای فردا!
من انگار دنیا توی سرم خراب شده بود! کم مونده بود دیگه گریه‌ام بگیره! خانم از قیافم فهمید و گفت:
— چیه دلت برای مادر جندت تنگ شده؟ یا گفتم ارباب چطوری منو با اون کیرگندش گایید توهم دلت خواسته؟! کونی!!
در حالی که می‌خندید موبایلش رو از جیب شلوارکش در آورد و شروع کرد به مسیج دادن.
من دیگه طاقتم تموم شد و بدون اینکه کاری از دستم بر بیاد با فکر اینکه یک شب دیگه باید گرسنه و تشنه توی اون خراب شده بمونم٬ اشکم از چشمم راه افتاد. خانم بدون اینکه به من نگاهی بکنه به تکست زدن هاش ادامه داد ولی یک اخم خاصی رو توی چشمم می‌دیدم. من سعی کردم به خودم مسلط بشم و آروم بشینم.
چند لحظه‌ای گذشت که خانم بلند شد و اومد کنار من بدون اینکه بهم چیزی بگه قلاه‌ی فلزی و زنجیر رو از گردنم باز کرد و ازم خواست همراهش راه بیوفتم.
من رو برد سمت ساختمون!! باورم نمی‌شد انگار داشتم خواب می‌دیدم!! یعنی چی شده بود که نظرش رو عوض کرده بود!؟
بعد از اینکه وارد خونه یا بهتر بگم عمارت! شدیم من رو برد سمت چپ ساختمون بعد از اینکه کلی رفتیم جلو رسیدیم به یکی از حمام و سرویس‌های خونه. وارد که شدیم من اینقدر سرم داشت گیج می‌رفت که بالاخره سرم خورد به دیوار و تقریبا از هوش رفتم.
وقتی به خودم اومدم دیدم خانم ی لیوان چایی نبات برام آورده. با سختی ازش گرفتم و سعی کردم بخورم که از چیزی که دیدم اینقدر شوکه شدم که تو مدت آشناییم باهاش اینطور شکه نشده بودم!
خانم من رو ی جوری کشونده بود و گذاشته بود توی وان و … داشت من رو با دست خودش می‌شست!!!
تمام کثیفیهایی که این چند روزه رو بدنم نشسته بود رو داشت با اون دست های زیبا و ناز و دوست داشتنیش می‌شست! خواستم جلوی کارش رو بگیرم ولی حداکثر توانم این بود که لیوان رو نگه دارم.
شامپو رو ریخت رو کف دستش و آروم آروم موهام رو میشست من هم چشمام رو بسته بودم و توی اون گرمای خوشایند آب و نوازش دستش روی سرم داشتم از خود بی خود میشدم! بوی خوب اون شامپو رو هیچوقت فراموش نمی‌کنم!
بعد سرم رو آب کشید. باهام حرف نمی‌زد ولی با نگاهی که هر از گاهی بهم می‌دوخت همه چیز رو بهم می‌گفت. نگاهی که حتی اگر می‌شد اون رو با کلام توصیف کرد باید صدها صفحه برای توضیحش نوشت ولی ما در یک لحظه حرف هم رو فهمیدیم.
تمام اون سختیهایی که کشیدم به یک لحظه‌ی اون نگاه می‌ارزید. می‌خواستم بهش بگم چقدر دوستش دارم بگم فقط این رابطه‌ی جنسی بینمون نیست و من از ته دلم بهش علاقمند شدم ولی انگار نمی‌شد! همونطور که نگاهش می‌کردم دوباره اشکام سرازیر شد. بغض بهم اجازه‌ی صحبت نمی‌داد. نگام کرد و بهم ی لبخندی زد که شرین تر از نبات توی چایی بود.
به هم هیچ حرفی نزدیم. انگار می ترسیدیم احساسمون رو به زبون بیاریم٬ ولی شاید هم چیزی لازم نبود بگیم ! اون نگاه ها همه چیز رو لو داده بود و نیازی نبود حرفی بینمون رد و بدل بشه!
کمکم کرد از وان بلند شدم و حوله ربدوشامبر سفیدی رو تنم کرد بعد دستم رو گرفت و رفتیم به سمت یکی از اتاق خواب های ساختمان٬ من از شدت ضعف روی تخت ولو شدم. خانم اومد جلو ببینه حالم چطوره که با آخرین قطره‌ی انرژیم کشیدمش سمت خودم. حوله از روم پس رفته بود و اون افتاد روی سینه‌ ی لختم…
بغلش کردم …
نه اون چیز دیگه‌ای می‌خواست نه من! در اون لحظه فقط آغوش هم رو می‌خواستیم٬ نه حرفی لازم بود به هم بزنیم٬ نه سکس مطرح بود و نه حتی یک بوسه. هیچ! فقط می‌خواستیم تو آغوش هم باشیم. بوی موهای فرفریش که رخته بود توی صورتم آرامشی بهم می‌داد که فکر نمی‌کردم هیچوقت بتونم تجربه کنم
اگه بخوام خوشبختی رو برای کسی معنی کنم اون لحظه‌ی زندگیم رو براش مثال میزنم. وقتی تمام چیزهایی که می‌خوای رو داری ! زمانی که اگه حتی توش بمیری چیزی رو از دست ندادی.
چشمامون رو بستیم و تو آغوش هم به ی خواب کوتاه مدت رفتیم. ولی برای من اصلا کوتاه نبود٬ انگار سالیان سال طول کشید.
وقتی بیدار شدم و به خودم اومدم دیدم تنها کف اتاق هستم و چیزی هم تنم نیست. از جام بلند شدم. از صدای من خانم اومد تو و گفت:
— کثافت مثل خرس گرفتی خوابیدی؟ اینبار چون داشتی می‌مردی چیزی بهت نمی‌گم ولی وای به حالت اگه یکبار دیگه تکرار بشه! همونجا که از حال رفتی با شلنگ یکم آب بهت گرفتم تمیز بشی و لشتو کشیدم آوردم اینجا !!
انگار با پتک زده باشند توی سرم دنیا توی سرم خراب شد! یعنی چی؟
یعنی…
یعنی همه‌ی اینها رو تو خواب یا توهم دیده بودم؟!!! هیچکدومش واقعی نبود؟ یعنی اینقدر گیج و ضعیف شده بود که توهمی  تا این حد واقعی دیده بودم؟!! یعنی زیبا ترین تجربه‌ی زندگی من فقط یک رویا بود؟!!
توی این فکر ها بودم که خانم دستور داد دنبالش برم و گفت:
— توی خونه زمان خدمت برای اینکه کارها رو بهتر و سریع‌تر انجام بدی لازم نیست چهار دست و پا باشی فقط سرت رو می‌گیری پایین ولی وقتی ازت خواستیم چهار دست پا میشی٫ فهمیدی؟
– بله خانم
این اولین بار بود که بعد از چند روز صدای حرف زدن خودم رو بلند می‌شنیدم!
همونطور که دنبال خانم راه می‌رفتم ادامه داد:
— با اس‌ام‌اس از دوستم که توی آزمایشگاه هست نتیجه رو پرسیدم گفت پاکی. معنیش اینه که از این به بعد می‌تونی توی خونه  کار کنی و البته مهمتر اینکه توی اتاق‌خواب به من و اربابت سرویس میدی.
– چشم خانم ولی میشه بفرمایید چه نوع سرویسی؟
— هر چیزی که ازت بخوایم !‌ اگه ازت نه بشنویم طوری تنبیه میشی که آرزوی این چند روز رو بکنی ! یادت باشه محدودیت‌های تو رو خواسته های ما تعیین می‌کنه!
– بله خانم. هرطور شما امر کنید
با بی میلی راهش رو کشید و رفت و من هم دنبالش می‌رفتم ولی چیزی بجز اون خواب یا توهم زیبایی که تجربه کردم توی ذهنم نبود! اون زیباترین خوابی بود که تاحالا داشتم. اینقدر زیبا بود که چند بار می‌خواستم برم و جدا بغلش کنم ! ولی خوب می‌دونستم اگه چنین کاری رو بکنم نه تنها رابطم باهاش تموم میشه بلکه معلوم نیست چه بلایی سرم بیارند!
برای همین مثل بچه‌ی آدم دنبالش راه افتادم و رفتم.
قبلا از تمام این وقایع٬ وقتی باهم توی دانشگاه بودیم و تازه آشنا شده بودیم٬ من بهش علاقمند بودم و اون هم با من رفتار خاصی داشت ولی فکر نمی‌کردم اینطور از درونم بهش وابسته شده باشم. جدی جدی انگار عاشقش شده بودم!!
من! عاشق ی همچین دختری! دختر که چه عرض کنم الان زن یکی دیگه بود!
کاش میتونستم بهش بگم دوسش دارم ولی از همین هم می‌ترسیدم٬‌ ‌می‌ترسیدم با گفتنش همه‌چیز رو خراب کنم. ادامه داد:
— توی خونه که هستی با من یا اربابت حرف نمی‌زنی مگر اینکه خبر مهمی رو بخوای بدی یا ما سوالی ازت پرسیده باشیم. چیزی نمی‌خوری مگر اینکه اجازش بهت داده بشه.
– بله خانم
جلوی یکی از اتاق ها ایستاد و گفت:
— توله سگ! اینجا اتاق خواب اصلی خونه هست که ماله مامان بابای منه که الان نیستن. اینجا فقط هفته‌ای یکبار برای نظافت پیدات میشه و حق ورد بهش رو نداری
– بله خانم
در هر اتاقی می‌رفتیم و دستورات و وظایف من برای اون قسمت رو بهم می‌گفت و من هم فقط باید می‌گفتم :
بله خانم – چشم خانم – اطاعت میشه خانم – حتما خانم و …
واقعا نگهداری از اون خونه برای یک نفر میزان کار زیادی بود !
— وقتی مامان بابا هستن٬ اینجا ۴-۳ تا خدمتکار هست ولی چون نیستن ما هم همه رو فرستادیم برن که خونه رو در اختیار خودمون داشته باشیم ولی خب نباید خونه کثیف بشه و باید بهش برسی
بعد رفتیم جلوی همون حمومی که تو خواب دیدم من رو شست که بهم گفت:
— تو هر شب بر می‌گردی توی همون لونه خودت می‌خوابی و حق نداری توی ساختمان باشی! چون اونجا کثیف میشی هر روز صبح زود باید بیای اینجا و دوش بگیری و خودت رو تمیز کنی. چون مسواک نیاوردی برات ی مسواک خریدم این مسواک فقط برای صبح ها هست که میخوای بیای برای خدمت نه برای شبت
– بله خانم
باورم نمی‌شد من باید نزدیک ۱۰ تا اتاق خواب خالی رو تمیز می‌کردم ولی خودم باید تو اون خراب شده می‌خوابیدم؟!!
در همین حال بودیم که صدای بوق ماشین ارباب اومد و چند لحظه بعد خودش با دو تا جعبه پیتزا و یک کیسه مخلفات همراهش اومد تو و خانم رفت و بغلش کرد و همدیگه رو بوسیدند. من نمی‌دونستم باید چکار کنم٬ انگار با من کاری هم نداشتن و سرشون باهم گرم بود. من هم ایستادم گوشه دیوار و سرم رو گرفتم پایین که ارباب اومد جلو و گفت:
— سلامت کو کثافت؟
– سلام ارباب خوش اومدید
جعبه ها و کیسه رو داد دسته من و گفت بچینم جلوی میز تلویزیون و با هم رفتن و شروع کردن به صحبت در مورد نتیجه آزمایش های من
من وسایل رو بردم چیدم روی میز تلویزیون که دورش چنتا کاناپه بود و ی تلویزیون که رسما میشد بهش سینمای خانگی گفت جلوش بود٬ وقتی همه چیز آماده شد خودم هم نشستم زمین کنار میز به امید اینکه من‌هم بالاخره چیزی بخورم !
وقتی اومدند هنوز داشتن باهم صحبت می‌کردن ارباب تلویزیون رو روشن کرد. وسط مسابقه فوتبال بود. هر دو گرم دیدن مسابقه و خوردن بودند ! فکر می‌کردم دیگه من کلا یادشون رفتم که خانم پاش رو گذاشت توی بغلم و گفت:
— خستمه ماساژش بده
با گفتن چشم شروع کردم به ماساژ دادن. من رو اصلا نگاه هم نمی‌کرد لم داده بود تو بغل شوهرش و داشت ی اسلایس پیتزا رو میخورد و تلویزیون تماشا می‌کرد. بعد از چند لحظه از لگدی که بهم زد فهمدیم می‌خواد اون یکی پاش رو ماساژ بدم.
همینطور گذشت تا اینکه هم مسابقه تموم شد و هم اونها سیر شدند. بلند شدن که برن٬ خانم گفت:
— بعد از جمع کردن اینجا می‌تونی ته مونه‌ی غذا رو بخوری
انگار که منتظر چیزی باشه من رو نگاه می‌کرد. من هم نمی‌دونستم باید چکار کنم که یکدفعه داد زد:
— مادر جنده نمی‌خوای بخاطر غذا تشکر کنی؟ اینم من باید یادت بدم آشغال بی شعور؟!!
– خانم عذر می‌خوام خیلی ممنونم٬ خیلی به من لطف کردید.
— برو پای ارباب رو ببوس و ازش تشکر کن
دیگه مقاومتی توی من وجود نداشت چیزی که ازم خواست رو انجام دادم رفتم جلو و چهار دست و پا شدم و روی پای ارباب رو بوسیدم و بابت غذا تشکر کردم. خندیدن و رفتن توی اتاق
من هم بساط شام رو جمع کردم و بردم توی آشپزخونه که خودمم ببینم چی مونده بخورم. دیدم کلا ۳ اسلایس پیتزا مونده و خانم هم گوشه های پیتزاش رو نخورده بود و گذاشته بود توی جعبه.
اول اون ۳ اسلایس رو خوردم ولی اینقدر گرسنه بودم که دیدم نمی‌شد از اون کراست ها گذشت برای همین اونها رو هم برداشتم و با حرص زیاد خوردم ! اینکه می‌دونستم خانم با لب های زیباش اونها رو گاز زده انگار برام خوشمزه ترشون می‌کرد!
وقتی همه چیز رو جمع کردم و از آشپزخونه اومدم بیرون خانم من رو دید و اومد سمت من و گفت دنبالش برم و بعد داد زد و ارباب رو هم صدا کرد و گفت اون هم بیاد.
رفتیم سمت دستشویی خودشون که من بجز وقت نظافت حق ورود بهش رو نداشتم. به ارباب گفت:
— می‌دونی این کثافت با خودش مسواک نیاورده؟
— عزیزم از این سگ پدر انتظاری بیشتر از این داشتی؟ (خنده)
بعد خانم رفت جلو بین توالت فرنگی و معمولی ایستاد و به من گفت برم بشینم زمین وگفت:
— هر شب وقتی کارات تموم میشه و می‌خوای بری بخوابی میای اینجا
بعد برس توالت‌شور رو برداشت و داد دست من و گفت :
این میشه مسواکت! با این حسابی اون دهنتو که برای من با چاه توالت یکی هست تمیز میکنی و میری توی لونت و کپه‌ی مرگت رو میزاری فهمیدی؟
– بله خانم
و با حرص خاصی شروع کردم به کشیدن برس توالت شور به دندونام
— صبح هم که ‌می‌خوای بیای که بهت گفتم بعد از دوش گرفتن با اون مسواکی که بهت دادم دهنت رو برای خدمت روزانه تمیز می‌کنی
با دهن پر گفتم:
– بههه خاوووم
— برسش هنوز از قبل خیسه خیسه! میکش بزن بگو چه مزه‌ای میده؟
– خوش مزه‌اس خانم
اینقدر بهم خندیدن که خودشون خسته شدن و رفتن. بعد من هم بلند شدم و رفتم توی لونه‌ی خودم.
تا نصفه شب از هیجان اون روز خوابم نمی‌برد و مخصوصا تو فکر اون رویا بودم!
هنوز تو همون آشغال دونی بودم ولی امشب حداقل سیر بودم ! در روم قفل نبود و بوی شامپوی سرم هم یکم بوی بد اونجا رو خنثی می‌کرد! تو همین فکر ها بودم و داشت چشمم سنگین میشد که یکدفعه چشمام ۴ تا شد و گرفتم نشستم!
بوی شامپو!!!!؟

ادامه دارد …

داستان حقارت قسمت هفتم

میدونی،چون از این جور داستانا کمه دوست دارم زوذ به زوذ اپ کنی.فحشش چرا کمه اخه مامانش کو

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

عالیییییی. فقط جون من زودتر اپ کن ایول

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

رفیق داستانت خوبه اما یکم فتیش پا و بویدن هم اضافه کن خصوصا پای خانم

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

زودتر آپ کن موضوع از دستمون در نره. مرسی

دوست داشتندوست داشتن

key edame midi

دوست داشتندوست داشتن

آقا یک هفته شد دیگه ادامه نمیدی؟

دوست داشتندوست داشتن

اولا که خیلی خوشحالم اینجارو پیدا کردم نیما جونم و باید بگم عاشقتم نفسم، مرسی بابت سختی که واسه نوشتن داستانت کشیدی، نمیدونم چه جوری ازت تشکر کنم!!
دوم اینکه عزیزم اون رویا نبوده، باور کن عین واقعیت بوده، اکه بدونی جقدر اشک ریختمو گریه کردم وقتی داشتم میخوندم اون سکانس زیباتو
فقط میتونم بگم مرسی عشقم

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

درود !
به بلاگ خودتون خیلی خوش اومدید ساسان عزیز
سپاس از ابراز لطفتون

دوست داشتندوست داشتن

وقتی میستریس برده برد تو عمارت برام خیلی داستان جالب شد فکر نمیکردم برده ب این زودی یربه عمارت

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایل‌ها کلیک نمایید:

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

درحال اتصال به %s

مرا از دیدگاه‌های جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

مرا در مورد نوشته‌های تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.

به 370 مشترک دیگر بپیوندید

دنبال‌کردن

حقارت

داستان ها و مطالبی پیرامون رابطه‌ی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن

حتما داستان رو از قسمت اول دنبال کنید

لیست تمام قسمت های داستان بالا در صفحه  لیست داستان ها هست

بعد از اینکه در رو باز کرد سریع رفت و کفش های پاشنه بلند رسمیش رو پوشید و تق تق کنان برگشت جلوی در ورودی.
از زمان شنیدن زنگ تا ورودشون به داخل سالنی که من توش بودم شاید  از روی ساعت بیشتر از ۵-۴ دقیقه نگذشت ولی برای من انگار سالیان سال طول کشید. پیش خودم فکر میکردم یعنی کیا می‌تونن باشن؟!
طبق معمول برای خودم داشتم کاراگاه بازی در میاوردم و تمام احتمالات ممکن رو حساب می‌کردم. از نوع حرف زدنش باهاشون با دربازکن مشخص بود که دوست صمیمیش نیستن چون دیده بودم با اونها چطور حرف میزنه به هیچوجه اینطور رسمی باهاش صحبت نمی‌کرد ولی اخه یعنی که بودن؟
داشتم دیوونه میشدم خواستم از روی صندلیم بلند بشم و برم از تو پنجره نگاه کنم که تا خواستم بلند بشم خانم سرش رو چرخوند و بدون اینکه بهم چیزی بگه فقط با نگاهش بهم حالی کرد که بشنیم سر جام
باز از این کارش ی چیز دیگه‌ای دستگیرم شد! نمی‌خواست رابطه واقعی من و خودش رو به هیچ وجه به اونها نشون بده وگرنه مثل همیشه چنتا آب نکشیده بارم می‌کرد!
توی همین افکارم بودم که صدای صلام علیکش رو شنیدم ! چقدر گرم و محترمانه باهاشون صحبت کرد! یاد اوایل آشناییم باهاش افتادم اون موقع ها که من رو آدم حساب می‌کرد و باهم اینطوری حرف می‌زد٬ یادش بخیر! ولی راستش رو بخوام بگم نمی‌تونم قاطعانه بگم اون موقع رو به الان ترجیح میدم! الانش رو هم دوست دارم شاید کمی بیشتر
—– سلام خانم ! ببخشید یکم دیر شد آخرین لحظه بخاطر چک ی بنده خدایی گیر کردیم و کارمون طول کشید
— خواهش میکنم پیش میاد بفرمایید تو
از سر و صداها متوجه شد که ۳ نفر هستند و از اون مهم تر اینکه صدای دوتاشون برای آشنا بود! نمی‌تونستم بیاد بیارم که دقیقا کیا هستن ولی مثل روز برام روشن بود که اون صداها رو قبلا شنیدم!
وقتی از در اومدن تو من از جام بلند شده بودم برای سلام علیک که یک دفعه خشکم زد!
بنگاه محلمون بود و صاحب خونمون !!! نفر سوم رو نمی‌شناختم ولی از دفتری که دستش بود مشخص بود که دفتردار هست !!
اینها اینجا چیکار می‌کردن؟ خانم داشت چیکار می‌کرد؟ باز چی تو سرش بود؟
انگار که با چماق زده باشن تو سرم گیج بودم ولی سعیم رو کردم که معمولی نشون بدم
بعد از سلام و علیک و دست دادن همه گرفتیم نشستیم خانم رو کرد به من و گفت:
– عزیزم لطف میکنی چایی رو بیاری ؟ دم کردمش فقط بریز و بیار
– بله حتما
—– زحمت نکشید
– نه چه زحمتی الان خدمت می‌رسم
رفتم و به سرعت برق ۴ تا چایی ریختم و اومدم که دیدم کیفشون رو باز کردند و هر کدوم چیزی جلوشه
یکی سند اون‌ یکی دسته چک و خانم هم مدارکش جلوشه
صاحب خونمون رو کرد به من گفت:
—– خب خب به سلامتی ! من همیشه آرزومه که مستاجر هام خودشون صاحب خونه بشند ولی انتظار نداشتم به این سرعت شما خونه رو بخوای بخری ! مادر حتما خیلی خوشحال میشه!
من فقط تمام سعیم رو کردم بدون اینکه سینی از دستم بیوفته ی طوری روی میز بزارمش  و بگیرم بشینم سر جام!
ی لبخند ظاهری زدم و خواستم دهنم رو باز کنم که ادامه داد:
—– البته عروس خانم بهم گفته که به مادر چیزی نگم و این موضوع رو قراره خودتون براش سوپراز کنین.
بنگاه داره هم در حین هورت کشیدن چایی به خانم گفت: بله مشخصات درسته شما شروع کنید به امضا کردن دفتر٬ فعلا به نام خودتون میزنید دیگه درسته؟
خانم گفت:
— بله به نام خودم میشه
من رسما داشت دستم می‌لرزید از اون موقع تا زمانی که تقریبا داشتن می‌رفتن نفهمیدم چطور گذشت فقط نشسته بودم و نگاه می‌کردم!
دستام یخ زده بود ولی سرم داشت از گرما می‌سوخت انگار که تب داشته باشم. با صدای بنگاهی که به خودم اومدم:
—– قربان در مورد فسخ اجاره نامه اینجاها رو امضا کنید
من هم امضا کردم که ادامه داد
—– ی بار دیگه حساب کتاب رو بگم٬ مبلغ که مشخص شد و چک هم تحویل فروشنده شد٬ مبلغ پول پیش شما رو هم که از همون اول ازش کم کرده بودیم منزل هم از الان تحویل خودتون هست همه چیز درسته دیگه به سلامتی؟
همه به هم نگاه کردن و صلوات فرستادن !!!!!
داشتن در مورد اینکه سند تک برگی شده و باید چیکار بکنن و نکنن حرف می‌زدن که من دیگه نمی‌فهمیدم چی میگن! انگار داشتن به ی زبون دیگه ای حرف میزدن که من تابحال نشده بودم!
تا اینکه بالاخره همه بلند شدن و من هم باهاشون دست دادم و رفتن.
بعد از شنیدن صدای بسته شدن در خانم اومد سمت من و بهم گفت:
— بشین پشت میز چیزایی رو که نمی‌دونی برات بگم!
بدون اینکه چیزی بگم رفتم نشستم روبروش وهمینطور نگاش می‌کردم
— من خونتون یا بهتر بگم اون آپارتمان که بیشتر شبیه لونه می‌مونه رو خریدم و الان شما مستاجر من هستید با این تفاوت که دیگه قراردادی بینمون نیست و هر موقع اراده کنم تو و اون زنیکه جنده که داره تو خونه من می‌خوابه رو می‌ندازم تو کوچه! البته ننه ی جندت که بدش هم نمیاد تو کوچه باشه اونطوری کیرای بیشتری گیرش میاد
بعد طبق معمول کلی خندید و ادامه داد:
— راستی پول پیشتون رو که فهمیدی چی شد؟
با دهنی که اینقدر خشک بود باز نمی‌شد گفتم:
– نه خانم
— نفهمیدی ؟ پول پیشتون رفت همونجایی که عرب نی انداخت !
و باز هم کلی خندید !!
باورم نمی‌شد چیکار کردم ؟ ما الان خونه و تمام پس اندازمون رو از دست دادیم !! یعنی اگه اراده می‌کرد ما اون شب رو باید توی خیابون می‌موندیم !! تمام سرمایه من و مادرم همین چندرغاز بود که همه‌اش رو برای پول پیش خونه داده بودیم و حالا هم اینطوری شده !
هرچی بیشتر فکر می‌کردم بیشتر به عمق فاجعه پی می‌بردم. بعد از این چند روز که از بدترین کابوس های زندگیم هم بدتر بود٬ کار امروزش به مراتب سخت تر بود و دیگه احساس می‌کردم از درون چیزی نیستم و له شدم
بدون اینکه چیزی بگم یا هدف خاصی داشته باشم از جام بلند شدم و خانم هم بهم چیزی نگفت و فقط من رو نگاه می‌کرد. رفتم جلوی صندلی که روش نشسته بود و روی زمین نشستم و سرم رو گذاشتم روی فرش و صورتم رو چسبوندم به کفشش و همونطور  روی زمین دراز کشیدم!
صدای نفس های عمیق خانم رو می‌شنیدم٬  روی صندلیش یکم لم داد و پاش رو هم بلند کرد و گذاشت روی صورتم و همینطور بدون اینکه چیزی به هم بگیم موندیم. اون شرایطمون من رو یاد شکارچی هایی می‌انداخت که بعد از کشت شکارشون پاشون رو میزارن روش و باهاش عکس می‌گیرن. خانم هم رسما احساس می‌کرد دیگه کار من رو تموم کرده و من رو ماله خودش میدونست که البته به هیچوجه اشتباه هم نمی‌کرد!
اگه حالت عادی بودم شاید بعد از اونهمه مدت که داشت پوست صورتم زیر کفشش له میشد چیزی می‌گفتم ولی دیگه انگار آخرین سنگر مقاوت من هم تسلیم شده باشه دیگه ذاتا چیزی بجز اطاعت و فرمانبرداری برام نبوده بود. اینکه هر کاری ازم می‌خواد رو براش انجام بدم به امید اینکه به من مادرم لطف کنه و بزاره به زندگیمون ادامه بدیم و نابودمون نکنه.
بعد از مدت زیادی که همونطور موندیم خانم با صدای خیلی ملایم بهم گفت:
– موقعیت خودتو درک کردی؟
– بله خانم
پاشنه تیز کفشش رو بیشتر روی گونه هام فشار داد و گفت:
— مطمئنی؟
– بله خانم
— آفرین! دیگه قبول داری واقعا برای من سگ شدی یا نه؟
– بله خانم
باز ساکت شد و بعد از مدتی بهم گفت:
— فردا من و تو باهم میریم خونتون٬ البته بهتر بگم باهم میریم خونه من که فعلا از روی بزرگواریم هنوز مادرت رو ازش ننداختم بیرون
حتی از شنیدن این کلمات و احتمال واقعی شدنشون بدنم واقعا به لرزه افتاد و خانم هم با پاهاش که روی صورتم بود این لرزه رو تو تن من حس کرد و بلند خندید و پاش رو از روی صورت برداشت و بلند شد و با سرعت زیاد رفت سمت راه پله که بره احتمالا لباس هاش رو عوض کنه٬ به بالا که رسید دستشو گرفت به نرده ها و روشو کرد به من که هنوز همونطور روی زمین بودم و داشتم نگاهش می‌کردم و گفت:
— خیلی کارا دارم خیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــلی !!!
و با خنده های بلندش رفت سمت اتاقش من می دونستم وقتی ی چیزی کوچیک توی سرش هست همون زندگی من رو می‌تونه به باد بده ولی حالا که خیلی! کار تو سرش هست واقعا خدا باید رحم کنه!
بعد مدت کمی صدای موزیکش بلند شد و صدای خوندن خودش هم باهاش همراه شد. معلوم بود که از کار امروز خودش حسابی راضی هست جدی جدی خوشحال بود! باز خوبه تو خونه‌ی به این بزرگی حداقل یکی خوشحال هست !
تازه از زمین بلند شدم و نشستم که خانم همونطور که داشت می‌خوند اومد و از همون بالا من رو که دید داد زد:
— هنوز اونجا تمرگیدی که!! د برو گمشو توی توالت !!
بلند شدم و با اینکه واقعا جون نداشتم خودم رو رسوندم به توالت و در رو بستم و خواستم بشینم زمین که خانم در رو باز کرد و در حالی که داشت با اهنگ می‌خوند و می‌رفصید گفت:
— لباسا!
تازه یادم افتاد هنوز لباس تنمه ! درشون آوردم و انداختم توی کیسه ای که خانم با خودش آورده بود و بعد خانم در رو بست و رفت و من موندم توی توالت سرد و تاریک بعد از مدتی خسته شدم و خواستم دراز بکشم ولی اینقدر سرد بود که سختم بود. دمپایی هاشون رو برداشتم بجای بالش گذاشتم زیر سرم و خودم رو جمع کردم و سعی کردم بخوابم شاید تو خواب کمی آرامش نصیبم بشه ولی هر چی تلاش کردم از صدای موزیک وحشتناک بلند خانم نتونستم بخوابم همونطور گره خورده توی خودم رو کف توالت موندم و به پنجره نگاه می‌کردم.
اون روز یکی از معدود روزهای عمرم بود که از بعد از ظهر تا دم غروب رو از توی پنجره به آسمون زل زدم بودم و آروم آروم تاریک شدن هوا رو دیدم.
دیگه شب شده بود که خانم اومد سراغ من و بهم گفت دنبالش راه بیوفتم.
باهم رفتیم انتظار داشتم الان شوهرش هم اومده باشه ولی خبری نبود و انگار تنها بود. در حینی که می‌رفتیم ظبط رو خاموش کرد و و گوشیش رو برداشت و باز همونطور که میرفت و من هم دنبالش چهار دست و پا میومدم زنگ زد به جایی بعد از اینکه شماره اشتراکش رو گفت متوجه شدم زنگ زده به فست فود محلشون و سفارش دوتا پیتزا داد.
باهم رفتیم توی سالن جلو تلویزیون و خانم روی کاناپه لم داد همونطور که همیشه اینکار رو می‌کرد ولی امشب ی آرامشی توی صورت و نگاهش می‌دیدم که قبلا ندیده بودم!
رفتم دم پاهاش دو زانو نشستم. جایی که دوست داشت من رو ببینه! حتی اگه کاری نمی‌کردم دوست داشت همیشه من رو در پایین ترین جایی که میشه ببینه !
یکم که گذشت و کانال هارو بالا پایین کرد٬ طبق معمول از آگهی های چرتش خسته شد و ی کانال موزیک ویدئو رو انتخاب کرد و کنترل رو داد دست من که بزارم روی میز که زنگ در رو زدند
— برو جواب بده کیسه لباساتم بیرون دمه دره
– چشم خانم
سریع رفتم جواب داد و بهش گفت الان میام
لباسام رو پوشیده بودم که یادم افتاد که پول ندارم که بهش بدم
– خانم پولش رو چطوری بدم؟
خانم بلند خندید و گفت:
تو جیبش برات گذاشتم بدو گشنمه‌ !!!!
من هم چهار نعل رفتم تا دم در و غذا رو گرفتم و باقی پول رو بهش انعام دادم و اومدم. پیش خودم گفتم اینجور جاها حتما انعام میدن وگرنه ادم تابلو میشه !
برگشتم دیدم خانم روی شکمش روی کاناده خوابیده و پاهاشو از پشت اورده بالا و تو هوا تکون تکون میده و تلویزیون نگاه میکنه ! مثل دختر بچه‌ شده بود! اینجور موقع ها که می‌دیدمش بیشتر از همیشه عاشقش میشدم. هر کاری هم براش می‌کردم کم بود! لیاقتش رو داشت.
من رو که دید اونجا خشکم زده و دارم نگاش می‌کنم بلند شد دمپاییش رو از زمین برداشت و پرت کرت سمت من و با خنده گفت:
— تخم سگ میگم گشنه وایسادی داری منو نگاه میکنی؟ بیار غذارو دیگه!
از لحنش منم خندم گرفت و با عجله رفتم و در پیتزا رو برای باز کردم و گذاشتم روی میز و پرسیدم:
– پیتزای آقا رو بزارم یخچال یا همینجا باشه خانم؟
بهم خندید و گفت:
— این غذای خودته! چون امروز سگ خوبی بودی ازت راضیم آقا هم امشب نمیاد
– ممنون …  خانم!
نمی‌دونم بیشتر از اینکه بعد از مدت‌ها میتونم مثل آدم ی وعده غذا بخورم خوشحال بودم یا از اینکه شوهرش امشب خونه نمیومد و من و خانم باهم تنها بودیم ولی منم هم مثل خانم خوشحال شدم و بعد از اینکه خانم مشغول خوردن غذای خودش شد من هم نشستم زمین و جعبه رو گرفتم بغلم که درش رو باز کنم و بخورم که خانم با دهن پر داد زد:
— هو !!!! بزارش زمین!!
من هم موندم که منظورش چیه و جعبه رو گذاشتم زمین بهم اشاره کرد که بازش کنم
باز که کردم از بلند شدن و چرخیدنش روی کاناپه فهمیدم می‌خواد چیکار کنه!
بلند شد نشست و جفت پاهاشو گذاشت تو پیتزای من و روشو کرد به من و شروع کرد به خندیدن از اون حالت و دهن پرش منم خندم گرفت که یهو داد زد:
— آآآآآآآآی سوختم سوختم
تو دلم گفتم آخه دختر دیوانه ی من پاتو میزاری تو پیتزایی که داری می‌خوریش اینهمه فوت هم میکنی بازم داغه؟!!
پاهاشو گرفتم آوردم بالا و قوطی نوشابه که تگری بود رو چسبوندم بهشون گفت:
— آخیش بهتر شو ولی خوب نشده !!
میدونستم منظورش چیه بعد از اینکه حسابی خنکش شد شروع کردم براش به لیسیدن کف پاهاش اون هم همونطور که می‌خورد با خنده منو نگاه می‌کرد. یا من دیوانه شده بودم یا این نگاه کسی بود که من رو دوست داشت!
بعد پاهاشو بلند کرد و گذاشت رو شونه هام و بهم گفت:
— بخور سرد میشه غذات!
من هم از خدا خواسته شروع کردم به خوردن. بعد از اسلایس اول هر چی نگاه کردم دیدم سس هارو نمی‌بینم هی اینور اونور رو نگاه کردم که خانم کیسه سس ها رو تو دستش بهم نشون داد و گفت:
— دنبال اینا می‌گردی؟
– بله
یکیشون رو باز کرد پاشو آورد سمت خودش و سس رو ریخت لای انگشتای پاش و گفت:
— سس خواستی تعارف نکن !! هرچقدر خواستی بخور
لقمه دهنم رو قورت دادم و شروع کردم به میک زدن و لیسیدن سس از لای انگشتاش! قلقلکش اومد و می‌خندید ولی چون خوشش میومد نمی‌گفت بسه !
غذاش که تموم شد همونطور پاهاشو گذاشته بود روی شونه هام و خوردن من رو نگاه می‌کرد وقتی غذای منم تموم شد تو چشام نگاه کرد و گفت:
— می‌خواستم امشب باهات صحبت کنم٬ حرفای خیلی مهمی هست که باید بهت بگم ولی بنظرم فردا باهم حرف بزنیم بهتره.
– بله خانم! ولی چرا امشب نه ؟ همین الان بگید خواهش می‌کنم!
بهم اخم کرد و با کف پای راستش که از لیسیدن های من خیس خیس شده بود آروم زد تو گوشم وگفت:
— فردا !!

داستان حقارت قسمت هفتم

با تشکر مثل همیشه عالی و غیر قابل پیش بینی بود بازم ممنون

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

ممنون از همراهی شما

دوست داشتندوست داشتن

کوتاه بود و یه بررسی دوباره بکنش چون غلط املای و دستور زبانی داشت.

دوست داشتندوست داشتن

درود دوست عزیز من فرصتش رو ندارم ولی اگه شما امکان اصلاحش رو دارید خوشحال میشم به بلاگ خودتون کمک کنید و نسخه اصلاح شده داستان رو برام میل کنید تا جایگزین کنم یا مشکلات رو لیست کنید که اصلاح کنم.
موفق باشید

دوست داشتندوست داشتن

be jan madaramm to marekeeeeeeeeeeeeeeeeeeeee
aliyr
bist
boos

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

ممنون از لطف شما

دوست داشتندوست داشتن

فقط میتونم بگم عالییییی

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

سپاس

دوست داشتندوست داشتن

می خوام یه لقب بهت بدم امیدوارم خوشت بیاد
معرکه واقعا بهت میاد ادمین معرکه

دوست داشتندوست داشتن

ممنون از محبت شما

دوست داشتندوست داشتن

بسیار عالی ادمین
خیلی زیبا بود
ممنون که نظرات علاقه مندان رو پوشش میدی و وارد داستان میکنی
البته معذوریت هارو درک میکنم و میدونم که چارچوبش مشخصه
منتظر قسمت جدیدش خواهم بود گرچه میدونم وقت زیادی ازت میگیره
بی صبرانه منتظرم ببینم سر این مادر و پسر چی میاد.ممنون ازت

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

خواهش میکنم دوست عزیز خوشحال که مورد پسندتون قرار گرفت

دوست داشتندوست داشتن

اقا شرمنده
فحشاشو میشه بیشتر کنی؟!

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

عالی عالی عالی عالی عالی

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

واقعا ترکوندی،معرکه بود

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

سلام
به نظر من این داستان ارزشش رو داره که به صورت کتاب دربیاد اگه خواستی می تونم برات تبدیل بهpdf کنم
یه انتقاد کلی هم دارم که سعی کن صحنه ها رو بیشتر توصیف کنی هر چی بیشتر ما راحت تر به ذهنت راه پیدا می کنیم

دوست داشتندوست داشتن

سلام
به نظر من این داستان ارزشش رو داره که به صورت کتاب دربیاد اگه خواستی می تونم برات تبدیل بهpdf کنم
یه انتقاد کلی هم دارم که سعی کن صحنه ها رو بیشتر توصیف کنی هر چی بیشتر ما راحت تر به ذهنت راه پیدا می کنیم

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

سلام
امشب با وبتون اشنا شدم..عالی نوشتین..تااینجا خوندم..بقیشو فردا…
شما فوق العاده این..واقعا ممنونم
فقط یه چیزی لطفا اگه میشه پای مادر رو نکشین وسط..شاید خیلیا این حس روداشته باشن…اما بی نباشن..اونایی هم که میگن پای مادر رو بکشین وسط دنبال یه داستان مجزا باشن..خواهش میکنم این رو عملی کنید..درضمن اگه بعد این داستان..بازم هم داستان های جدید ادامه بدین عالی میشه…
بازهم ممنون

داستان حقارت قسمت هفتم

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

سلام دوست من….
قسمت قبلی داستانتو خوندم فکر میکردم که مهمانی باید ی پارتی دخترونه باشه اما به هرحال مسیر خوبی رو انتخاب کردی که این نشون دهنده فکر خلاقته.تبریک..

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

خیلی خوشحالم که با سایت شما اشنا شدم وه هر جا که بتونم براتون شر میدم

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

دوست عزیز من به عنوان داستان دارم میخونم خلاقیت ذهنی شما فوق العادست طراحی صحنتون و 5یر قابل پیش بینی بودن داستان . امیدوارم داستان نویسی رو به طور جدی دنبال کنید نه فقط د این مضمون در شپا این توانایی هست که خوب بنویسید

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

سپاس

دوست داشتندوست داشتن

ادمین داداش عالی بود نویسندگیت حرف نداره خیلی خوب بود

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایل‌ها کلیک نمایید:

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

درحال اتصال به %s

مرا از دیدگاه‌های جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

مرا در مورد نوشته‌های تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.

به 370 مشترک دیگر بپیوندید

دنبال‌کردن

حقارت

داستان ها و مطالبی پیرامون رابطه‌ی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن

حتما داستان را از قسمت اول دنبال کنید.

لیست تمام قسمت های داستان در صفحه  لیست داستان ها موجود است.


داستان حقارت قسمت هفتم

قبل از اینکه به در نزدیک بشم تو ذهنم تمام داخل خونه رو مرور می‌کردم شاید یادم می‌اومد که عکسی از پدر و مادرش دیده باشم که بدونم باید منتظر کیا باشم٬ و اینکه کلا چه تیپ آدم‌هایی هستن ولی هرچی گذشتم و حتی ته‌دیگ خاطراتم رو هم کشیدم تو دیس هیچ چیزی دستگیرم نشد! یا آدم‌هایی بودن که زیاد به عکس و یادگاری و اینطور چیزا اهمیت نمی‌دادن یا اینکه خانم از قبل همه رو جمع و جور کرده بود.
از دور دیدمشون ی مرد نسبتا پا به سن گذاشته در حدود ۵۵ سال با موهای جوگندمی و سیبیل پری به همون رنگ٬ کت و شلوار تنش بود و اصرار داشت خیلی به قول معروف عصا قورت داده راه بره! خانمش کمی از خودش کم سن‌تر بنظر می‌رسید با مانتو و روسری و ته چهره‌اش کاملا شبیه به مونا بود.
مشخص بود که من رو دیدن و دقیقا مثل من دارن براندازم می‌کنند٬ خیلی دلم می‌خواست بدونم از من براشون چی گفته! ولی شاید اونها رو هم مثل من بی‌خبر گذاشته! کی می‌دونست ولی تنها چیزی که برام مسلم بود این بود که دسته گلی که بهم داده بود رو از شدت عصبی بودنم اینقدر فشار دادم که نزدیک بود ساقه‌ی تمام گل‌ها تو دستم نصف بشند!! برای همین جاشو توی دستم عوض کردم و چون در فاصله‌ای قرار گرفته بودیم که دیگه حتی اگه عینکی هم بودند صورتم کاملا مشخص بود لبخند زورکی به لبم ‌آوردم و خودم رو برای سلام علیک آماده کردم!
– سلام عرض می‌کنم خیلی خوش ‌آمدید!
پدرش با کمی شک و تعجب خانمش و بعد من رو نگاه کرد و گفت:
— سلام پسرم
ولی خانمش چیزی نگفت یا اینقدر آروم و زیر لب گفت که من چیزی نشنیدم
بعد دسته گل رو به سمت مادرش گرفتم و گفتم بفرمایید که بالاخره صداش در اومد!
—- بجای دسته گل بهتر نبود میومدین فرودگاه دنبالمون که مجبور نشیم ماشین غریبه هارو سوار بشیم؟!!!
و بعد خیلی سریع راهش رو کشید و رفت
دست من همونطور مونده بود و پدرش برای اینکه من بیشتر از این کنف نشم دسته گل رو از من گرفت و گفت:
— ماشین غریبه کدومه خانم؟ خب ماشین های کرایه خود فرودگاهه دیگه! کارشون همینه!!
و بعد دستش رو گذاشت پشت من و باهم رفتیم جلو سمت خونه ولی مادر خانم گویا قصد توی خونه رفتن رو نداشت و رفت سمت آلاچیق و روسری و مانتوش رو در آورد و گذاشت روی یکی از راحتی ها و چشماش رو بست و گفت:
—- واقعا هیچ کجای دنیا همین تهرون خراب شده‌ی خودمون نمیشه!
— بله دیگه حالا که نصفه دنیا رو گشتی این رو میگی! وگرنه قبلش که همینجا برات حکم قفس رو داشت خانم!!
مشخص بود که کمی از حرف شوهرش پکر شد و روشو کرد اون‌ طرف من که از جواب پدر مونا کمی خندم گرفته بود سرم رو انداختم پایین که پدرش بهم گفت:
— آقا بد میگم؟
– والا چه عرض کنم قربان
دستشو گذاشت پشت من و باهم رفتیم سمت ورودی ساختمان
من یکم تند تر رفتم که در رو براش باز کنم که قبل از اینکه دستم به دستگیره‌ی در بخوره از اونطرف شیشه دست خانم رو دیدم که با عجله در رو باز کرد و داد زد:
— بابااااااااااااااا!!!
و پرید بغل باباش و همدیگه رو نزدیک ۳۰-۴۰ ثانیه بغل کردند. تا بالاخره پدرش چنتا آروم آروم زد روی کتف دخترش و گفت:
— خب دیگه بابا جون بریم پیش مادرت
خانم اینگار که دلش نمی‌اومد و جدی جدی دلش برای پدرش حسابی تنگ شده بود. داشتیم می‌رفتیم سمت آلاچیق پیش مادر خانم که پدرش گفت:
— راستی آقا رو درست معرفی نکردی برام
خانم با خنده گفت:
— بابا پیر شدیا!!! بی این زودی آلزایمر؟!!!
— دختر من هنوز تمام شماره تلفن‌هام رو هم از حفظ میگیرم مثل شما جوونا نیستم حافظه‌ام رو بسپارم دست گوشیم!! ولی خب توی سفر بودیم که برام گفتی برای همین فراموشم شده!
— حالا برات میگم بابا!
وقتی رسیدیم به آلاچیق همه بدونه اینکه چیزی بگن گرفتن نشستن و بعد مونا گفت:
— سلام
مادرش چشماش رو باز کرد و بعد از ی نیم نگاهی به دخترش گفت:
—- صدای بابا گفتن از اون سر خونه بهتر می‌اومد تا سلام کردن اینجات!!!
— مثل اینکه همین سلام هم زیادی بوده!!
—- آره زیادی و بی مصرف بود! مثل دسته گلی که دادی دسته این پسره !! بجای این قرتی بازیا می‌فرستادیش بیاد دنبالمون!
— اولا که دسته گل برای تو نبود که بخوای نظر بدی زیادی بوده یا نه! دوما پسره؟!!! جدا درک و فهمش رو نداری که با کسی که هنوز آشنا نشدی اینطوری حرف نزنی؟
بعد از اینهمه دوری از هم دقیقا سر کلام اول باهم دعواشون شد!! عجب مادر و دختری! ی لحظه دلم برای پدره سوخت!! چطوری می‌تونست با این دوتا راکتور هسته‌ای زندگی کنه؟!
ی نگاه به پدره کردم و اون هم من رو نگاه کرد و بدون اینکه چیزی بهم بگیم حرف هم رو فهمیدیم و با هم پاشدیم که پدرش گفت:
— شما که نرسیده شروع کردین منو این شاخ شمشاد می‌رم توی خونه شما هم هروقت آروم‌تر شدید بیاید تو
و ما با هم رفتیم سمت خونه ولی هنوز صدای جر و بحث خانم و مادرش میومد!
پدرش گفت:
— اگه دوتا مرد باهم مشکل داشته باشن باهم گلاویز و درگیر میشند ولی مشکلشون بالاخره برطرف میشه ولی امان از اینکه ۲ تا زن باهم مشکل داشته باشن! میشینن تا غروب قیامت بهم کلفت و زمخت می‌گن!
– جسارت نباشه ولی چرا باهم مشکل دارن؟ هنوز نرسیده کارشون به بحث و جدل کشید؟
— راستشو بخوام بگم٬ دو قطب هم نام آهنربا همدیگه رو دفع می‌کنند! این مادر و دختر اینقدر شبیه به هم هستن که همیشه باهم به مشکل می‌خوردن! همیشه حرف باید حرف یکیشون باشه وخب وقتی دارن باهم توی ی خونه زندگی می‌کنند این موضوع میشه جنگ و دعوا سر هر چیزی!! می‌دونم چی میگم دیگه؟
– بله بله
پدرش ی خنده‌ای کرد و ادامه داد:
— از این بگذریم مونا دختر بابایی هست و این موضوع هم کم مادرش رو آزار نمیده! برای همین هم مادرش روی پسرمون که کانادا هست بیشتر حساس شده و همونطور که می‌بینی سالی چندبار ما باید از اینور دنیا بریم اونجا برای دیدنش!
– متوجه شدم
— حالا سرتو با این حرفای خانوادگی درد نیارم! راستی اسمت چیه پسرم؟
– خواهش می‌کنم! اتفاقا خیلی خوشحال می‌شم با خانواده مونا جان بیشتر آشنا بشم٬ در ضمن کوچیک شما نیما هستم.
— خیلی عالی چه اسم زیبایی هم داری!
– ممنون٬ میگم نظرتون چیه ی شربتی چیزی درست کنم ببرم براشون شاید یکم آروم‌تر بشند؟
— فکر خوبیه! منم ی آب به سر و صورتم بزنم و میام همونجا
– پس با اجازه!
رفتم سمت آشپزخانه که پدرش داد زد:
— نیما جان ببخشید زحمت‌ افتاد گردن شما٬ شما مهمان هستی اینجا
– خواهش میکنم ٬ وظیفه هست
و رفتم سر کارم٬ می‌دونستم شیشه شربت ها توی کدوم کابینت هست و آب خنک هم توی یخچال بود٬ شربت‌ها رو درست کردم و توی لیوان ها یخ هم انداختم و سینی رو گذاشتم روی کابینت و منتظر پدرش شدم ولی خبری نبود.
پدرش در نگاه اول که بنظر آدم خوب و مهربانی می‌اومد٬ بر عکس مادرش!
یکم دیگه صبر کردم ولی دیدم خبری نشد گفتم سینی رو فعلا ببرم براشون ببینم که کار دعوا مرافعه اینها هم به کجا کشیده!
همون در رو که باز کردم صداشون می‌اومد:
— خب چرا همونجا نموندی؟ مهران جونت ازت خسته شد باز؟
معلوم شد اسم برادرش مهران هست!
—- فضولیش به تو نیومده! چشم دیدن برادر خودتم نداری! دوباره رفتی دنبال آشغال بازی های خودت خیلی از خداته که من برم بزارم هر غلطی می‌خوای اینجا بکنی؟!
— هرکاری بخوام میکنم ببینم کی‌ می‌خواد جلومو بگیره!
—- این پسره رو برداشتی بزک کردی مثلا من و بابات نفهمیم که کیه و چیه و تو باهاش چیکار می‌‌کنی؟!!
اصلا متوجه نزدیک شدن من نبودن منم از حرفاشون حسابی شکه شده بودم برای همین آروم‌تر رفتم که بشنوم در مورد من چی دارن به هم میگن
— این پسره اسم داره
—- برام مهم نیست که بخواد یادم بمونه!
— برات مهم نیست که نیست به درک! من همون رو هم که گفتم برای بابا گفتم! نظرت رو هم برای خودت نگهدار!
—- من که می‌دونم تو برای چی می‌خوایش خودتم می‌دونی پس نه خودتو گیر بیار نه منو!
خانم سکوت کرد انگار ی جورایی کم آورده بود ولی از همون نیم رخش که می‌دیدم معلوم بود داره منفجر میشه از عصبانیت و برای اینکه وضع از اینی که هست بدتر نشه من یکم سریعتر و پر سر و صدا تر رفتم به سمتشون تا متوجه من بشند.
وقتی رسیدم سینی رو بردم سمت مادرش که ی لیوان برداره که گفت:
—- بزار رو میز خواستیم بر می‌داریم
— بیا پیش من بشین نیما
—- مطمئنی؟
— منظورت چیه؟
مطمئنی نمی‌خوای رو زمین برات چهار دست و پا بشه؟!!
من ی دفعه انگار ی پارچ آب یخ ریخته بودن روی سرم! مادرش از کجا این موضوع رو می‌دونست؟ آخه چرا بهش گفته بود؟
—- نگاه کن! مثل لبو قرمز شد تا گفتم!! دوست داری نه؟ میخوای چهار دست و پا بشی؟ آره؟
چیزی نگفتم سرم رو گرفته بودم پایین!
—- هوی با توام! میخوای کفشاشو براش بلیسی؟
این رو گفت و زد زیر خنده
چرا مونا چیزی نمی‌گفت؟ همونطور آروم نشسته بود ی گوشه!
بار اول نبود که توی اون خونه من اینقدر داغ کنم که حالت تب رو پیدا کنم و چشمام هم شروع کنه به سوختن !
ی دفعه مونا بلند شد و ی لیوان شربت رو برداشت و همونطور پاشید روی مادرش و بعد لیوان رو هم کوبید زمین و شکوندش! چند لحظه سکوت برقرار شد بعد گویا تازه مادرش به خودش اومده باشه و از اونهمه آب و تیکه های یخ که رفته بود توی لباسش با خبر شده باشه جیغ زد و پاشد رفت سمت مونا که پدرشون که معلوم بود مدتی هست همون پشت آلاچیغ ایستاده بود داد زد:
— بسه دیگه!! برای خودتون احترام قايل نیستین به فکر آبروی من توی محل باشید!!
من خشکم زده بود و سر جام مونده بودم مونا هم اینقدر عصبانی بود که شاید فقط پدرش می‌تونست کنترلش کنه! مادرش ولی هنوز از تکه یخ هایی که توی لباسش رفته بود آخ و اوخ می‌کرد و دوید سمت خونه که لباسش رو عوض کنه و زیر لب ی چیزایی می‌گفت.
پدرش اومد گرفت نشست روبروی من و مونا٬ من خجالت می‌کشیدم سرم رو بالا کنم! نمی‌دونستم از قبل که باهم حرف می‌زدیم این موضوع هارو می‌دونست یا نه؟ اصلا به موقع رسیده بوده که حرفای مادرش رو بشنوه یا نه؟!
هیچکس چیزی نمی‌گفت فقط صدای باد بود٬ بعد از چند لحظه ی کلاغ زاغی اومد روی یکی از درخت های کنار آلاچیق نشست و شروع کرد به غار غار کردن! و گویا قصد کوتاه اومدن رو هم نداشت!
خانم و پدرش در کمال عصبانیت و جدیت بعد از مدتی غار غار بی وقفه کلاغه کمی خندشون گرفت و آخرسر پدرش گفت:
— ماها به اندازه‌ی این کلاغ هم نمی‌تونیم خودمون باشیم
مونا بلند شد و رفت پیش باباش و سرشو گذاشت توی بغلش و و چشماش رو بست
چقدر شبیه ی دختر کوچولو بود پیش باباش! هیچ خبری از اون همه ابهت و جذبه نبود! عین ی دختر کوچولوی ناز و خوشگل شده بود که از مامانش قهر کرده و رفته بغل باباش که چغلی کنه! با تمام اعصاب خوردی که داشتم نگاش می‌کردم و لذت می‌بردم که ناگهان همونطور که می‌دیدمش نگاهم به نگاه پدرش افتاد٬ سرم رو سریع انداختم پایین٬ پدرش در حالی که ی لیوان شربت بر‌میداشت گفت:
— نیما جان بردار ی گلو تازه کن٬ خودت زحمتش رو کشیدی
– چشم٬ خیلی ممنون!
بعد رو کرد به دخترش و گفت:
— بابایی شما نمی‌خوری؟
— نه بعدا می‌خورم
رسما داشت خودشو برای باباش لوس می‌کرد! خیلی برام بامزه بود دیدنش!!
—- آقا نیما چیزایی که مادر مونا جان گفت رو به دل نگیر! قضیه‌اش طولانیه
چیزی نداشتم بگم سرم رو همونطور پایین نگهداشتم و هر از گاهی یکم شربت می‌خوردم
—- عزیزم شما ی لحظه میری توی اتاقت بابا جون؟ من با نیما جان یکم صحبت خصوصی دارم
حاضر بودم هرچی توی حساب بانکیم باقی مونده بود رو بدم که من رو تنها نگذاره بره! خیلی سختم بود بخوام تنها بمونم! ولی مثل همیشه خواسته من برای کسی اهمیت نداشت! بلند شد و باباشو بوس کرد اومد سمت من ی دست توی موهام کشید بعد لپ منم ی بوس کرد و رفت سمت ساختمون.
بعد از اینکه صدای در خونه اومد پدرش شروع کرد به گفت داستانی که شاید گفتنش یک ربع بیشتر طول نکشید ولی اینقدر برام مهم بود که تا ابد یادم می‌مونه:
داستان زندگی مونا!!!
ادامه دارد…

فکر کنم این قسمت حکم هدیه سال نو رو داشت ?
جای حساسی تموم شد.
ممنون

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

happy 2016!

دوست داشتندوست داشتن

ممنون از همراهی شما میثم عزیز
والا خوب که نه ولی کماکان نفسی می‌کشیم!

دوست داشتندوست داشتن

مثل همیشه فوق‌العاده. امیدوارم سلامتی حاصل شده باشه برات
موفق باشی

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

ممنونم خیلی زیبا بود دوست من نمیدونستم کسالت دارید ایشالله هر چ سریعتر خوب بشید

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

فقط قسمت بعدش طول میکشه زیاد

دوست داشتندوست داشتن

مثل همیشه عالی ممنون ایشالله زودتر به سلامتی کامل برسید

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

دوستان ممنون از ابراز لطفتون
امیدوارم همگی خوب و خوش باشید

دوست داشتندوست داشتن

مثل هميشه عالی امیدوارم سلامت باشی و قسمت بعدی رو به زودي بازاری

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

وااااااو هنگ کردم فوق العاده مینویسی اینجا رو هم همین امروز شانسی شانسی پیدا کردم واقعا فوق العاده بود تو همین یه شب 3 قسمت فصل اول رو خوندم فصل 2 و 3 رو هم خوندم قضیه داستان دستم اومده . فقط میخوام بگم فوضالعاده ای
راستی قبلا تو فیس بوک پیج نداشتی ؟

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

سلام و درود دوست عزیز
ممنون از لطف شما٬ به بلاگ خوش اومدی
پیشنهاد میکنم حتما به ترتیب قسمت‌های داستان پیش بری چون فراز و فرود زیاد داشته و بعضی قسمت‌ها رو از دست بدی درک ادامه داستان سخت‌‌تر میشه
در مورد سوالت هم بگم خیر من پیج تو فیس بوک نداشتم فقط یکی دوتا از دوستان٬ بلاگ رو اونجا معرفی کردند
موفق باشی

دوست داشتندوست داشتن

سلام ادمین ممنون ازت

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

ممنون از شما بیژن عزیز

دوست داشتندوست داشتن

دفعه اوله نظر میزارم.مثل همیشه عالی.با ارزوی سلامتی برای ادمین,منتظر قسمتهای بعد هستیم

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

awli tr az gozshte bood doos aziz
omidvarm hminjoori pish beri
va ghesmte bdi ro hm zood tr bezari

دوست داشتندوست داشتن

Salaaaaaaam Admin Kojaiiiiii? Ramz Chie ?Ghesmate 18 passwrod mikhad? : |
Ghaoye chie?

دوست داشتندوست داشتن

بله دوست عزیز رمز به آدرس ایمیلی که برای کامنت گذاشتن استفاده میکنید فرستاده میشه

دوست داشتندوست داشتن

داستان حقارت قسمت هفتم

Bashe Admin Joonam .Rasti To Facebook Vasat Kamaki Tablighat Kardam
be Ghole Shaer Ta che Ghaboul Oftado Che Dar Nazar Ayad
Albate mikhastam Adresso Ro timeline ye mistress ham bezaram Oghdei goft na ?
Moafagho Moayad Bashi

دوست داشتندوست داشتن

ممنون دوست عزیز
اگه در دسترسی به رمز به مشکل خوردید بفرمایید

دوست داشتندوست داشتن

دیگه مجبور شدیم نظر بدیم….!

دوست داشتندوست داشتن

اگه منظورتون از اجبار رمز قسمت ۱۸ هست که دیگه زمانش تمام شد وصبر کنید بعدا رمزش کلا برداشته میشه

دوست داشتندوست داشتن

سلام همین الان قسمت جدید داستان برام ایمیلش اومد. اصلا ایمیل این داستانت و پست قبلی برای من نیمده بود که نظر بدم، تا قبل این دوتا که نظر میدادم میتونی ببینی:)
شب میخونم این قسمت رو ایولل

دوست داشتندوست داشتن

خیلی قشنگ و جذاب بود

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

ممنون از توجه شما

دوست داشتندوست داشتن

دمت گرم خیلی باحال بود

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

قشنگ بود

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

سلام دوست من رمز گذاشتید رو قسمت ۱۸زدید خال خوردم رفیق الان چ کنم

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

مگه رمز به ایمیلتون فرستاده نشده دوست عزیز؟

دوست داشتندوست داشتن

ن دوست من من الان دارم دیونه میشم چیکار کنم

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

ایمیلتون همینی هست که الان برای کامنت گذاشتن استفاده می‌کنید؟ و مطمئن هستید که صحیح تایپ شده؟

دوست داشتندوست داشتن

دوست عزیز لطفا از گذاشتن شماره تلفن خودداری کنید
آدرس ایمیلی که باهاش کامنت میزارید fake هست برای همین براتون رمز نرسیده
لطفا آدرس ایمیلتون رو درست کنید براتون فرستاده میشه

دوست داشتندوست داشتن

شماره بدم رمزو پی ام میکنید ممنون میشم ********

دوست داشتندوست داشتن

همین بالا نوشتم دوست عزیز از نوشتن شماره تلفن خودداری کنید ولی شما ۳ بار دیگه هم پست کردید
یکم توجه بفرمایید
ایمیل بدید فرستاده میشه

دوست داشتندوست داشتن

سلام ادمین
رمز میدی؟

دوست داشتندوست داشتن

چند روز دیگه احتمالا رمز برداشته میشه کلا صبر بفرمایید و اگه داستان براتون مهم هست از این به بعد لطف کنید نظرتون رو راجع بهش بنویسید
موفق باشید

دوست داشتندوست داشتن

نمیدونم باید چیکار کنم ممنون لطف کردید باید تحمل کنم

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

ای داد بی داد
آقا من چند بار عرض کردم باید ی ایمیل بدید به من بفرستم براتون!

دوست داشتندوست داشتن

ﺧﯿﻠﯽ ﻗﺸﻨﮓ ﻭ ﺟﺬﺍﺏ ﺑﻮﺩ

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

ممنون

دوست داشتندوست داشتن

ایمیلم فعال نیست دوست من gmail.com@k9337789591

دوست داشتندوست داشتن

بله میدونم این ایمیل واقعی نیست
می‌تونید ی ایمیل بسازید و با اون پیغام بگذارید کار خاصی نداره

دوست داشتندوست داشتن

ممکنه رمز قسمت هجدهم رو برام ایمیل کنید

دوست داشتندوست داشتن

چند روز صبر کنید رمز برداشته میشه

دوست داشتندوست داشتن

این جیمیل منه ایمل ندارم و نمیتونم درست کنم خودم اذیتت کردم باید تحمل کنم تا باز کنید ممنون دوست من اینم مشکل منه اگه دوست داشتید به شماره من پی ام بدید اگه امکان داره نداره ک بازم سپاسگذارم دوستون دارم

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

دوست عزیز جی میل اسم سرویس ایمیل گوگل هست فقط اسمش فرق میکنه
مشکل اینجاست که آدرس ایمیل شما که مربوط به سرویس جی میل هست صحیح نیست و ایمیلتون برگشت میخوره
بعدا یک آدرس صحیحی قرار بدید چون احتمالش هست که دیگه از این به بعد کلا رمزگذاری کنم داستان هارو
شب خوش

دوست داشتندوست داشتن

خوب بود ولی بد جایی تموم شد..جایه حساسش بود
رمز لطفا

دوست داشتندوست داشتن

دوست عزیز صبر بفرمایید چند روز دیگه رمز برداشته میشه

دوست داشتندوست داشتن

درود.ادمین جان دوست عزیز یکار برامون بکن من چشمم ب سمت ۱۸میخوره دیوانه میشم واقعان دارم اذیت میشم دوست من سپاس

دوست داشتندوست داشتن

متاسفانه باز هم ایمیلی که قرار دادید اشتباه هست
دیگه لطفا صبر کنید تا وقتی رمز برداشته بشه
موفق باشید

دوست داشتندوست داشتن

دوست عزیز ساخت یک ایمیل یاهو یا گوگل سخت نیست آموزشش هم در نت موجوده
بسازید من در خدمت هستم

دوست داشتندوست داشتن

ادمین عزیز سلام داستانهای بعدی تونم باید همین‌طور اخری بخونیم؟؟

دوست داشتندوست داشتن

احتمالش زیاده دوست عزیز

دوست داشتندوست داشتن

سلام ایول عالی . قفلش باز شه مرسی منتظرم. قبلا هم پی ام دادم بت ولی رمز ندارم

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

واقعا داستان خیلی اعتیاد اوره ولی کم کم داره احساسات وارد داستان میشه دوست عزیز

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

داداش سلام مرسی داستانت خیلی باحاله ولی دیگه رمزو بده حالا هههه خب اینم ایمیل جدیدم من ک دنبال کاراتم واقعا هم جالب و با احساس بیان شدن مر30

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

سلام دوست عزیز خسته نباشی.داستانت قشنگه ولی خیلی فاصله بین قسمتها زیادن اگه بتونید هر هفته حداقل یه قسمت بزارید ممنون میشم. با تشکر شاد و پیروز باشید

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

عالی بود

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

Faghat mishe goft karet doroste dastan bi nahayat zibas
Afarin be ghalamet

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

با سلام خدمت ادمین عزیز
اگر اشتباه نکنم من در سری های قبلی کامنت گذاشتم اما رمزی دریافت نکردم! ایمیلم هم درسته!
مورد بعدی، این که داستان زیادی داره عاشقانه میشه! داستان های عاشقانه زیاده و بنده خودم جسارتا، دستی در این زمینه دارم و میشه گفت تنها دلیل سر زدنم به اینجا، ماهیت فمدام داستان بود که الان بسیار از موضوع فاصله گرفتیم! ممنون میشم این مورد یا به این داستان برگرده، (اسلیو شدن مادر نیما، اسلیو شدن حتی پدر مونا) یا اینکه دقیقا طبق نظر سنجی که گذاشتین، یک داستان دیگه رو از نو شروع کنین!
ممنونم از وقتی که می ذارین ?

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

ادمین جان دوست عزیز واقعان ستمه کی ازاد میکنید

دوست داشتندوست داشتن

dorod vaqean a,liiie

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

واقعا خیلی قشنگ بود خسته نباشی. ولی اگه میشه قسمتها یه خورده طولانی تر باشن. بازم ممنون

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

باز هم عالی

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

واقعا زیبا مینویسی

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

کشیدن پای خانواده میون داستان ابتکار خیلی جالبی بود … البته داستان از این ابتککارات زیاد داره

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

بنظر من خیلی زود بود پدروادر میستریس بیان

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

خیلی زود امدن بعدبنظر منم پدر میستریس یک اسلیو و مادرش یک میستریس

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

سلام دوست من…
داستانت رنگ و بوی خوبی داره اما ی ذره داره از مسیر دور میشه اما از اینکه شخصیت میسترس هنوز هم یکه تازی میکنه از نقاط قوت داستانته و اما اینکه سوالم که تو قسمت قبل نظر داده بودم بی جواب مونده… خواهشا پاسخ داده بشه…ممنون

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

مثل همیشه عالی
من تو چند قسمت اخیر نظر دادم اگه امکانش هست رمز رو برام بفرست که بیش از حد مشتاق قسمت جدیدم مرسی

دوست داشتندوست داشتن

مشتاقم بدونم اخر این داستان به کجا میرسه

دوست داشتندوست داشتن

اینقدر عالی بود که مجبور بشم بنویسم و بگم براوو

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایل‌ها کلیک نمایید:

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

درحال اتصال به %s

مرا از دیدگاه‌های جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

مرا در مورد نوشته‌های تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.

به 370 مشترک دیگر بپیوندید

دنبال‌کردن

حقارت

داستان ها و مطالبی پیرامون رابطه‌ی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن

حتما داستان رو از قسمت اول پیگیری کنید

از خستگی این چند روز می‌خواستم زودتر بخوابم یعنی بهتر بگم نمی‌خواستم داشتم بیهوش می‌شدم از خستگی ولی فکر و خیال بهم اجازه نداد و تا نصفه شب بیدار موندم. وصبح وقتی بیدار شدم که فهمیدم کار از کار گذشته!
قرار بود صبح زود بیدار بشم دوش بگیرم – مسواک بزنم و صبحانه رو براشون آماده کنم ولی از صدای داد و بیدادی که از توی ساختمان میومد فهمیدم که خواب موندم.
چون در رو روم قفل نکرده بودند سریع پاشدم و دویدم که برم توی ساختمون که وسط راه خانم رو دیدم که با ی تاپ و شورت سفید که بنظر لباس خوابش میومد جلوم ظاهر شد. دستش رو زد به کمرش و گفت:
— من تورو اینجا مهمونی دعوت کردم یا اومدی نوکری کثافت؟
قبل از اینکه بخوام چیزی بگم گفت:
–حالیت میکنم!!!
و موهام رو گرفت و من رو دنبال خودش کشید و برد توی خونه و ادامه داد:
— قرار بود از امروز یکم زندگیت راحت‌تر بشه ولی لیاقتش رو نداشتی بجای کار عادی میری برای جایی که واقعا لیاقتش رو داری کثافت !!
رفتیم توی ساختمان که دیدم ارباب هم بیدار شده و خواب آلود ایستاده ! اومد جلو و گفت:
— حروم‌زاده نمی‌تونستی بموقع بلندشی٬ سر صبحی منم با صدای جیغ و داد بیدار نشم؟ خاک بر سرت!
و ی پس گردنی نسبتا محکم زد توی سرم و بلند داد زد:
— عزیزم قلاده‌ای که گفتی رو توی ساک پیدا نمی‌کنم جای دیگه‌ای نیست؟
خانم جواب داد :
— خودم پیدا کردم آوردم٬ تو فقط اون نکبت رو بیار اینجا
ارباب دست من رو گرفت و محکم کشید و برد طبقه بالا سمت راست راه پله ها جلوی یکی از در ها که از دیروز یادم مونده بود. ی سرویس بهداشتی نسبتا کوچکتر از بقیه سرویس ها بود. تا رسیدیم خانم ی قلاده‌ی فلزی دیگه به گردنم وصل کرد و از زنجیرش من رو کشید و برد تو.
توی دستشویی ی سرویس فرنگی بود و ی توالت ایرانی معمولی. ولی نکته‌ی عجیبی که توش بود حلقه هایی بود که به دیوار بود. مثل همون حلقه‌ای بودند که به کف انباری بود ولی کمی کوچکتر بودند.
زنجیر من رو به یکی از حلقه ها قفل کرد و گفت:
— عزیزم آماده‌ای یا نه؟
— با اون پر خوری دیشب از آماده هم آماده‌ترم مخصوصا برای این کثافت !!!
از اون لحظه به بعد هر موقع خانم رو نگاه می‌کردم می‌دیدم که زل زده به چشم و صورت من و انگار از خورد شدن من داره جون دوباره می‌گیره !!!
ارباب اومد و اول توی توالت فرنگی ایستاده ادرار کرد و هر از گاهی هم برای خنده سر کیرش رو سمت صورت من می‌گرفت و یکم می‌شاشید روی صورت و موهای من و بعد هم نشست و حسابی خودش رو خالی کرد!
وقتی بلند شد سیفون رو نکشید وخودش رو هم پاک نکرد. در توالت رو گذاشت و پاش رو گذاشت روش و خم شد تا اینکه پشتش روبروی من قرار گرفت و گفت:
— منتظر دعوت نامه‌ای! بلیس تمیز کن مادرسگ!!
ی نگاه به خانم کردم شاید اون چیز دیگه‌ای بگه ولی داشت با چنان لذتی من رو نگاه می‌کرد که نخواستم لذتش رو خراب کنم. شروع کردم به لیسیدن سوراخ ارباب و بعد از چند بار لیسیدن گفت :
— یکم مونده بود توش و یکدفعه ی تکه نسبتا بزرگ رو فشار داد به دهنم٬ تو اون شرایط نمی‌دونستم باید چکار کنم. چشمم بسته بود و فقط قیافه‌ی خانم رو تجسم کردم و پیش خودم فرض کردم که از دیدن این کار من حتما به اوج لذت میرسه  و بدون اینکه چیزی بگم دهنم رو باز کردم!
اینقدر بزرگ بود که تقریبا تمام دهنم رو پر کرده بود. بعد از اینکه از جلوی صورتم کنار رفت در توالت فرنگی رو بلند کرد و گفت:
— بندازش پیش بقیه دوستاش تنها نمونه (و خندید!)
وقتی دهنم رو خالی کردم دیدم خانم داشت با رضایت کامل به من نگاه می‌کرد. ارباب رفت بیرون و خانم اومد نزدیک تر. اول فکر کردم می‌خواد من نوازش کنه چون سگ خوبی بودم ولی اومد و قفل رو باز کرد و وصل کرد به ی حلقه دیگه که زیر توالت فرنگی بود. دیگه تقریبا سرم چسبیده بود به صندلی توالت. بعد هم خودش رو توی همون توالت خالی کرد و خودش رو با دستمال توالت پاک کرد ولی باز سیفون رو نکشید٬ در توالت که دیگه تقریبا پر شده بود رو باز گذاشت. لباسش رو که مرتب کرد دستمال توالت کثیفش رو که تقریبا قهوه‌ای رنگ شده بود آورد پایین سمت دهن من و گفت:
— بخور
من هم بدون اینکه بخوام فکر کنم از دستش گرفتم و شروع کردم به جوییدن !
خندید ورفت نزدیک در دستشویی و گفت:
— باش تا بیام
و رفت و چراغ رو هم خاموش کرد. من موندم و بوی گند مدفوع.و این دستمال که توی دهنم بود هرچی می‌جویدم دلم رضای قورت دادن نمی‌داد ولی بالاخره چشمام رو بستم و پایین دادمش ! از خوردن صورتم به صندلی توالت و کف زمین بدم میومد تا اینکه یادم افتاد چند لحظه پیش ی تیکه گوه توی دهنم بوده! و بعدش هم دستمال توالت خانم رو خوردم! بعد دیگه زیاد سختم نبود و همونجا آروم گرفتم تا بیان سراغم.
بعد از حدود نیم ساعتی خانم اومد در رو باز کرد و چراغ رو هم روشن کرد دیدم لباس بیرون تنش هست اومد تو و زنجیر  من رو باز و وصل کرد به وسط دستشویی٬ حالا می‌تونستم حرکت کنم ولی بلافاصله بعدش یکم کار سخت شد چون دستم رو از پشت با دستبندی که شبیه دست بندهای پلیس بود و فقط رنگش قرمز بود بست و رفت دم در و گفت:
— آب اینجا خرابه سیفون کار نمی‌کنه! تنبیه و کار امروزت اینه که باید با دهن کثافتت که لیاقت کون شوری داره تمام گوه های من و ارباب رو از توی توالت فرنگی برداری و ببری توی توالت بقلی بزاری و بعد هم تا جایی که میتونی کف توالت ها رو بلیسی تا تمیز بشه! هواکش رو خاموش می‌کنم که حسابی به بوشون عادت کنی چون از این به بعد از اینجور کارا زیاد داری !گوه خور کثافت!
و بعد خندید و ی تف کرد سمت من که بهم نرسید و افتاد روی زمین و در رو بست و رفت.
برام سخت بود ولی حداقل مجبورم نکرده بود بخورمشون ! میدونستم کار زیاده پس زودتر شروع کردم. سعی می‌کردم دهنم رو بیشتر پر کنم تا زودتر تموم بشه. چند بار اول رو که میبردم خالی کنم هنوز یکم مغزم کار می‌کرد ولی بعد از مدتی دیگه قاطی کرده بودم و خودم رو آدم نمی‌دونستم. دیگه چیزی به اسم کثیفی و ناخوشایند بودن برام معنی نداشت. برای همین وقتی نزدیک توالت معمولی که توش خالی می‌کردم زانوم سر خرد و با سر رفتم توی گوه هایی که خالی کرده بودم٬ مشکل و ناراحتیم این نبود که تو اون وضعیت هستم و صورت و دهنم رو کثافت گرفته ! نه! مشکلم این بود که کثافت ها پخش شده و برای همین مثل خوک شروع کردم با زبون و دهنم تکون دادن و جمع کردنشون و بعد هم جاشون رو روی کاسه توالت لیسیدم تا ردی از اشتباهم نمونه!
وقتی کارم تموم شد از نوری که از پنجره‌ی کوچیک اونجا میومد فهمیدم باید ظهر شده باشه. دیگه میشد از کنار توالت ها دور بشم و برم ی گوشه منتظر باشم ولی نمی‌خواستم! از اینکه هنوز بو و مزه‌ی مدفوع برام خوشایند نبود ناراحت بودم! میخواستم به بو و مزه‌اش عادت کنم طوری که بعدا هر کاری ازم خواست براش انجام بدم٬ برای همین رفتم کنار کاسه توالت خوابیدم و  نفس عمیق می‌کشیدم تا به بوش عادت کنم.
کمی بعد سر و صدایی از توی ساختمون شنیدم و بعد هواکش دستشویی روشن شد ولی چراغ روشن نشد. احتمالا خانم بود می‌خواست بیاد به من سر بزنه ولی برای اینکه بو اذیتش نکنه از قبل هواکش رو روشن کرده بود. باز هم مدتی گذشت تا اینکه یکدفعه چراغ روشن شد و چشم من که به تاریکی اونجا عادت کرده بود از شدت نور از کار افتاد!
به خودم اومدم دیدم خانم وارد شده و داره با موبایل ازم فیلم می‌گیره. بعد شروع کرد در حین فیلم گرفتن ازم سوال و جواب کردن.
— میبینم که خوب از دهن کار کشیدی کثافت!
– بله خانم
— خوش مزه بودن نه؟
– بله خانم
— چرا یکم ازشون نمی‌خوری تا همه ببینن چقدر عاشق خوردن گوه هستی؟!
من هم سریع ی تکه با دهنم از توی کاسه برداشتم و برگشتم سمت خانم و جلوی موبایلش شروع کردم به جویدن که خانم گفت:
— از دیدن صاحبت خیلی خوشحال شدی نه؟!!!
-ممم ممیم
— اون مادر سگت بهت یاد نداده که حرف زدن با دهن پر زشته؟
و تف کرد توی صورتم
من هم یکم دیگه جویدم و بعد قورت دادم و گفتم:
– ببخشید که با دهن پر حرف زدم خانم
— بیشتر عذر خواهی کن
– غلط کردم خانم گوه خوردم
بعد خانم با صدایی که شیطنت ازش می‌بارید گفت:
— باشه ! اونجا گوه هست می‌تونی بخوری تا ببخشمت!
باز دوباره دهنم رو پر کردم و شروع کردم به جویدن جلوی موبایل خانم و بعد قورت دادم .
بعد خانم اومد جلو و به من دستور داد که سرم رو بزارم روی کثافت های توی توالت و من هم همینکار رو کردم. بعد پاش رو که هنوز کفش بیرونش پاش بود گذاشت روی سر من و حسابی فشار داد تا اینکه سرم خورد به سنگ توالت بعد سیفون رو کشید!!!!
در اون حین که داشتم توی آب و کثافت غرق می‌شدم به این فکر می‌کردم که یعنی از صبح به من دروغ گفته بود و من هم ی لحظه به حرفش شک نکرده بودم !! بعد از چندین بار قورت دادن آب و کثافت های همراهش خانم پاش رو از روی سرم برداشت گوشی رو گرفت سمت صورتم و گفت :
— اِ ! ی تیکه گوه گنده با سیفون نرفته و مونده اینجا !!
– منظورتون من هستم خانم
تف کرد توی صورتم و گفت:
— آره مادرسگ! منظورم تویی کثافت کونی !
بعد فیلم گرفتن رو قطع کرد و موبایل رو گذاشت توی جیب مانتوش. به خودم جرات دادم و پرسیدم :
– خانم میشه ی سوال بپرسم؟
— بنال!
– خانم چرا شما به من بعضی وقتها می‌گید کونی؟ شما که میدونید نه تابحال چنین کاری کردم و نه ازش لذتی می‌برم
خانم اومد جلوی من م خم شد سمت صورتم و گفت:
— تو هر چیزی که من اراده کنم هستی و میشی !
— تا چند روز پیش فکر این رو می‌کردی که جلوی دوربین با اشتیاق گوه من و شوهرم رو بخوری ؟!!! فکر نمی‌کنم! ولی امروز اینکار رو با عشق برای من انجام دادی. مطمئن باش اگه اراده کنم برای من کونتو مثل سگ میدی بالا و التماس کیر میکنی! غیر از اینه سگ من؟!
– نه خانم من سگ شمام هرچی شما امر کنین همونه
— هم زندگی خودت هم اون ننه‌ی سگت مگه نه؟!
– بله خانم
— مطمئنی دیگه نه؟
– بله خانم اختیار زندگی مادرم هم دست شماست.
— خوبه سگ من! پس باید به فکر ی کیر خوب برای ننه‌ی جندت هم باشم !!
این رو گفت و در حین خندیدن با کلید دست های من رو باز کرد و رفت سمت در و بعد برگشت و گفت:
— خوب توالت رو بشور و بعد خودت رو تمیز کن وقتی تموم شد میشینی همینجا جلوی در تا من بیام.
توی توالت برس نبود و بخاطر کار های امروز هم حسابی کثیف شده بود برای همین مجبور شدم با دست و آب همه جا رو تمیز کنم. از ترس ایراد گیری های خانم  حتی دورتادور سوراخ کاسه توالت رو محکم دست کشیدم و تمیز کردم بعد خودم رو حسابی سر تا پا شستم و نشستم جلوی در تا خانم تشریف بیارند.
وقتی صدای دمپایی راحتیشون رو شنیدم سریع چهار دست و پا شدم. خانم که رسید بدون اینکه توالت رو برای تمیزی چک کنه بهم گفت:
— من فکرامو کردم می‌خوام ارباب ننتو بگاد !
من خشکم زده بود ! فکر نمی‌کردم صحبتش رو جدی گفته باشه که ادامه داد:
— آره ! هر چی بیشتر فکر می‌کنم بیشتر این رو می‌خوام!
— امروز که ارباب اومد برو ازش خواهش کن تا ننتو بکنه ! این ی دستوره و اگه حتی ی لحظه مکث کنی خودت میدونی ٬ فهمیدی؟!
گوشام داشت زنگ می‌زد! فقط تونستم بگم:
– بله خانم!
— خوبه!! حالا که سگ خوبی شدی منم برات ی خبر خوب دارم!!
— از امشب دیگه لازم نیست بری اونجا بخوابی !
خیییییییییلی خوشحال شدم!!! گفتم:
– ممنون خانم
خم شدم و سرامیک های کنار دمپاییش رو بوسیدم که گفت:
— از امشب می‌تونی همینجا توی توالت بخوابی !
بعد چراغ رو خاموش کرد٬ در رو بست و رفت.

ادامه دارد…

داستان حقارت قسمت هفتم

عالی عالی عالییییییییییییی مرسی همونی که میخواستم.ادامه خواهش میکنم

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

اگه مادره برده خانومه بشه چی میششششه

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

عالییی. فقط دیگه انقدر دیر اپ نکن مردیم از انتظار

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

به اون ای دی که نوشته بودی یه ایمیل دادم.بخونش لطفا

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

لطفا یه طوری بنویس که مامانه برده دختره شه داستان عالیییییییییییییی مرسی

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

نوشتنت حرف نداره
اما من فانتزی هام یه کم فرق میکنه
اگه اون مرد اصلا توی داستان نبود خییییییییییییییلی عالی میشد
من حالم از یه ارباب مرد به هم میخوره ، البته سلیقه شما هم محترمه. اما خواهش میکنم شما که نوشتنت اینقدر حرفه ای و جذابه لطفا در مورد بردگی مطلق برای یک خانوم و تحقیر دربرابرش بنویس
این خواهش منه. اما بازهم میگم سلیقه شما محترمه….

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

من هم با نظر دوستمون موافقم

دوست داشتندوست داشتن

لایک

دوست داشتندوست داشتن

ارباب و مستر ارش هستم 30 ساله از شهرک غرب استاد فلک، بانداژ، هارد سکس، اسپنک و شکنجه فقط برده های ماده برای رابطه حضوری در تهران تماس بگیرن 09058347993

دوست داشتندوست داشتن

ووووووووو…. من تو عمرم حتی در خیال و رویا حتی یه لحظه هم همچین صحنه هایی ندیده بودم بینظیر بود!!!!!! اما در حده جملاتی از این دست بکارشون برده بودیم .ولی واقعا کسی تجربی توالت اسلیو بوده تا کامنت بزاره و بگه که شدنی هست؟ و لذتش چقدره؟

دوست داشتندوست داشتن

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایل‌ها کلیک نمایید:

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

درحال اتصال به %s

مرا از دیدگاه‌های جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

مرا در مورد نوشته‌های تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.

به 370 مشترک دیگر بپیوندید

دنبال‌کردن

خانوم بند بلندی که از قلاده نسترن آویزان بود را میکشید…نسترن میلرزید و آرام قدم بر میداشت…آب دهانش از سوراخهایی که بر روی توپی که در دهانش تعبیه شده بود بیرون میریخت…خانوم ناگهان ایستاد…افسار نسترن را به دست خانم اردلان داد و گفت:
– یه کم بچرخونش…ميخوام راه بره…تا من اینا رو باز کنم……
خانم اردلان سر تسمه را از خانوم گرفت و رو کرد به نسترن:
– خب خانوم وکیل…راه میری…همینطور میچرخی دور من…مثه یه اسب خوب…تا هم  بهت نگفتم وای نمیسی…
و در همان حال یک مهمیز سیاه رنگ را از خانوم گرفت و روی باسن نسترن نواخت…

خانوم با خنده رو کرد به مهشید:
– تو…بجنب این کفشها رو پای دوستت کن…
مهشید جلو رفت و کفشهای پاشنه بلندی را که خانوم از پشت میز بیرون آورده بود گرفت…جلوی نسترن زانو زد و به زحمت هر دو کفش را پایش کرد…خانوم گفت:
– خب دیگه…یالا…راه بیفت…این پاشنه های بلند کار نشادور رو میکنه…باعث میشه بدنت نمای بهتری داشته باشه موقع راه رفتن…از طرفی باعث میشه اون دسته خری هم که توی کونت گذاتم زودتر جا باز کنه…
نسترن به خاطر کفشهای پاشنه داری که پایش کرده بودند نامتعادل قدم بر میداشت…خانوم رفت سراغ دخترک که ساکت کنار مادرش ایستاده بود…:
– چطوری خانوم کوچولو؟ تا خانوم اردلان اسبمون رو یه کم تمرین میده ما وقت داریم یه بازی کوچولویی بکنیم …و در همین حال با دست بین پاهای دخترک را لمس میکرد…دخترک که دستانش از بالا بسته بود پیچ و تاب میخورد و سعی میکرد از دستان خانم خودش را دور نگه دارد…
خانم اردلان هر زمان که نسترن تعادلش را از دست میداد با مهمیز به باسن نسترن میزد…نسترن اشک از چشمهایش سرازیر شده بود و نمیدانست چطور از آن وضعیت خودش را خلاص کند…چاره ای جز راه رفتن و چرخیدن دور خانم اردلان نداشت…
خانوم دستان دخترک را باز کرد و پشت گردنش را گرفت و او را با خود به طرف میز برد…
-…دهنت رو باز کن ببینم…
دخترک دهانش را باز کرد…
– زبونت رو بیار بیرون…
دخترک زبانش را کمی بیرون آورد…
– همینقدر…!؟ زبونت رو کامل بیار بیرون…مطمئنم بیشتر از این زبون داری…
دخترک زبانش را کاملا بیرون آورد…خانم انگشتش را روی زبان دخترک کشید…چانه دخترک را گرفت و توی چشمهایش نگاه کرد…
– زبون درازی داری…از این به بعد تو مسئول برق انداختن کفشهای منی…
دخترک سر در نمی آورد…خانم روی میز نشست و کف چکمه بلند براقش را گرفت جلوی صورت دخترک…
– یالله کوچولو…تمیزش کن…با زبونت…
بدن نحیف دخترک در مقابل قامت ورزیده خانوم مثل گنجشکی بود که اسیر شاهینی شده باشد…دخترک با تردید زبانش را روی چکمه خانوم کشید…
– یالله…درست انجام بده این کار رو…بعد از یه مدت متوجه میشی این بهترین چیزی هست که ممکنه اینجا به کسی پیشنهاد بشه با زبونش تمیز کنه…
مادر دخترک تقریبا از حال رفته بود و از طنابی که دستهایش به آن بسته شده بود آویزان مانده بود…
دخترک با زبانش زیر و روی پوتین خانوم را میلیسید…
خانوم همانطور که روی میز نشسته بود آن یکی پایش را روی شانه دخترک گذاشته بود…
رو کرد به مهشید:
– چرا وایسادی بر و بر نگاه میکنی؟ برو از کشوی بالا سمت چپ میز پاکت سیگار من رو بده…فندکم هم همونجاست.
مهشید اطاعت کرد…
خانم با بی قیدی سیگاری گیراند و پک زد…به مهشید اشاره کرد کمی عقب تر بایستد…نسترن همچنان با همان وضعیت مشغول چرخیدن به دور خانم اردلان بود…خانوم همانطور که به سیگارش پک میزد نگاهش میکرد و غرق در فکر های خودش بود…پس از ده دقیقه پای چپش را که حالا کاملا تمیز شده بود گذاشت روی شانه راست دخترک و پای راستش را گرفت جلوی دهان او و گفت:
– تا بهت نگفتم همینطور ادامه میدی…
و بعد رو کرد به خانم اردلان…
– بیارش ببینم…
خانم اردلان افسار نسترن را گرفت و او را آورد جلوی خانوم…
خانوم با دست به خانم اردلان اشاره کرد که میخواهد پشتش را چک کند…همین که نسترن برگشت خانوم اردلان با ضربه ای بین پاهای او زد تا پاهایش را کمی باز کند…خانم  دستش را میان پاهای او انداخت و انتهای پلاک الکتریکی را گرفت و کمی آن را بیرون کشید و دوباره با یک فشار آن را سر جایش قرار داد…
– خب…خوبه…یه مقدار ولتاژش زیاد بوده و کمی سوزونده اطراف مقعدش رو…ولی میگن جنگ اول به از صلح آخر…
دهنش رو باز کن…
خانم اردلان دست کرد و از پشت سر بندهای توپی که در دهان نسترن بود را باز کرد و آن را با احتیاط از دهانش بیرون کشید…نسترن آب دهانش رو به زحمت قورت داد…
خانوم با لگد به تخت سینه دخترک کوبید و او را پرت کرد روی زمین… رو کرد به خانم اردلان…
– دیگه به اندازه کافی وقت تلف کردیم…باید بفرستیمشون داخل…قطارشون کن…همونجور که بلدی…مادره رو باز نکن…بذار همینجا بمونه…باهاش کار دارم من…این سه تا رو بفرست برن داخل…اونجا منتظرشونن…
و رو کرد به زنها و گفت:
– میدونم دلتون برای من تنگ میشه…مخصوصا تو خانوم وکیل…چیزی که اینجا دیدین در مقابل چیزی که اونجا میبینین چیزی نیست…هیچی نیست…خانوم اردلان باهاتون میاد…و البته اونجا با چند نفر دیگه آشنا میشین…بهتون توصیه میکنم کاملا مطیع باشین…بگذارین راحتتون کنم…شما از این لحظه فقط سه تا ماده خوک هستین…یا بهتر بگم دو تا ماده خوک و یه بچه خوک…هیچ لباسی نخواهید داشت و همه سوراخهای بدنتون…و البته همه سوراخهای ذهنتون رو باید در اختیار ارباب های جدیدتون قرار بدین…خدانگهدار…

خانم اردلان زنها را سریع به خط کرد…دتهای نسترن را از پشت گردنش باز کرد و از آنها خواست بنشینند روی زمین…و هرکدام مچ پای نفر جلویی را بگیرد…چشمبندهایشان را بستند…در آخرین لحظه دخترک که نفر آخر بود از گوشه چشم خانوم را دید که کاملا برهنه شده بود و در حال بستن یک کیر مصنوعی بلند و بند دار به خودش بود…دیگر چیزی ندید…

با فرمان خانوم اردلان دسته سه نفره چهار دست و پا به راه افتاد…نسترن جلوتر از بقیه بود و افسارش را خانم اردلان میکشید…صدای باز شدن دری شنیده شد…با عبور از در باد سردی به بدن زنها خورد…شکی نبود که در فضای باز هستند…زمین سنگریزه و خاک بود و پای زنها را خراش میداد…پس از چند دقیقه پیاده روی با آن وضعیت صدای باز شدن در دیگری شنیده شد…دسته از میان در گذشت و وارد محیط مسقف دیگری شد…
نسترن پیش خودش فکر میکرد که قطعا گرفتار یک باند تبهکار شده اند…تصمیم داشت به هر نحو ممکن و در اولین فرصت از آنجا فرار کند…از طرفی آنقدر هم ترسیده بود که نمیتوانست درست تصمیم بگیرد…مهشید اما خودش را به دست سرنوشت سپرده بود…به سرنوشتش تن داده بود…پس از مدتی از میان در دیگری رد شدند…زمین دیگر سفت نبود…روی فرش و یا موکت نرمی قرار داشتند….

ناگهان صدای خانوم اردلان به گوش رسید که داشت با کسی صحبت میکرد:

داستان حقارت قسمت هفتم

–          همین سه تان…خانوم یکی شون رو نگه داشت…مادره اون دختر آخریه رو…مردنی بود…برای امشب آماده ش میکنه…آقا هم خودشون بودن…الان میان …

مخاطب خانوم اردلان زنی بود که صدای ظریفی داشت…

–          خب پس اون هیچی…این سه تا…چی کاره ن؟

–          این جلویی وکیله…خیلی زبون درازی میکرد…پلاک توی کونشه….اینم ریموتش…وسطی دوستشه…سر به راهه…آخری هم که بچه مدرسه ای باید باشه…این دو تا رو همونجا تراشیدیم…آخریه باکره ست…!

یک لحظه سکوت برقرار شد… دخترک ناگهان حس کرد کسی با پا به مچ پاهایش ضربه میزند…

–          باز کن ببینم…

دخترک در همان حال پاهایش را کمی باز تر کرد…حس کرد دستی میان پاهایش رفت و شروع به معاینه اش کرد…

–          آره…ظاهرا که دختره…اگه ندوخته باشه…

در همین حال در باز و بسته شد و صدای همهمه مردانه ای  به گوش رسید…چند مرد در حالی که با یکدیگر حرف میزدند و میخندیدند داخل شدند…
نسترن به وضوح تکانی خورد…

صداها به همان ناگهانی که شروع شده بود قطع شد…نسترن احساس کرد عده ای دور آنها در حال قدم زدن هستند…

یکی از مردها ظاهرا خطاب به خانومی که از قبل آنجا بود گفت…:

–          نیومدی چرا ژاله…؟ جات خالی بود…این جلویی چه جفتکی مینداخت…خانومم خوب ادبش کرد…دو تا شوک صد ولتی بهش داد…ببینش…تمام موهای اطراف مقعدش کز خورده…

زن با همان صدای لطیفش که در تضاد عجیبی با محیطی که در آن بودند قرار داشت گفت:

–          ای بابا…میدونی که…آبم با خانوم توی یه جوب نمیره…گفتم همینجا بمونم…بالاخره گذر هر گوشتی به قصابخونه میفته…!

–          اون که بله…خب…نمیخوای چشماشون رو باز کنیم؟

–          اون دختر آخریه راست کار خودته ها…

–          میدونم…

ناگهان دستی زیر بازوی دخترک را گرفت و به هوا بلندش کرد…دخترک جیغ کوتاهی کشید ولی پس از چند لحظه دوباره همه جا آرام شد…

صدای زنی که ژاله صدایش میکردند به گوش رسید:

–          چی کار میکنی؟ مگه شستینشون؟

–          ای بابا…این  که شستن نمیخواد…این چیزا رو باید مثه گوجه سبز از درخت که میچینی بذاری دهنت…مزه ش به همینه…تا الان هم خیلی صبر کردم…چشمای اون دو تا رو باز کن…

چشمهای نسترن از حدقه داشت بیرون میزد…سه مرد بودند که لباسهای سرهمی مشکی به تن داشتند…یکی از مردها همانی بود که کلاه کشبافی روی سرش داشت که تا زیر چانه پایین کشیده بود…مردی که ایرج صدایش میکردند حدود سی و چند ساله به نظر میرسید…قد بلند و چهار شانه بود…روی مبلی نشسته بود و دخترک را روی پایش نشانده بود…ژیلا زن ظریف و جذابی بود و دامن شیکی به پا داشت…معلوم بود برای این لحظه با دقت آرایش کرده بود…اتاقی بود مبله شده و بزرگ…پرده های ضخیمی پنجره ها را پوشانده بود…بیشتر شبیه یک دفتر کار خیلی شیک به نظر میرسید…
دور تا دور اتاق داربست هایی چوبی به شکلهای گوناگون بسته شده بود…از سقف اتاق هم چند آویز چنگک مانند آویزان بود که با مبلمان اتاق در تضاد عجیبی قرار داشت…در ضلعی از اتاق دیواری شیشه ای قرار داشت و پشت آن محوطه بزرگی بود که کف و دیوارهایش با کاشی پوشانده شده بود…
مهشید هم با حیرت به دور و برش نگاه میکرد…
ایرج دختر کوچکتر را روی پایش نشانده بود…زیپ لباس سر همی اش را پایین کشیده بود و کیر بزرگش را از لای زیپ باز شده بیرون انداخته بود…دو مرد دیگر به فاصله نزدیکی پشت سر زنها ایستاده بودند و انگار منتظر فرمان بودند…
سکوت را خود ایرج شکست:

–          خب تا این بچه خوک یه حالی به من میده این دو تا رو ببرین و بشورین…تو دختر جون…همونجوری که چکمه های خانوم رو با زبونت تمیز کردی میخوام این رو هم برام برق بندازی…واسه خانوم که خوب لیس میزدی…تا حالا برای کسی ساک زدی؟ بلدی؟

دخترک از ترس و خجالت زبانش بند آمده بود…

ژاله به طرف دخترک رفت و مویش را گرفت و کشید…
– با تو بود آقا دختر جون؟ کیر خوردی؟

–          نه خانوم…نخوردم…

–          خب حالا میخوری…

ایرج زیپ لباسش را بیشتر باز کرد…و تخمهایش را هم بیرون انداخت…و گفت:

–          آروم آروم…همه رو میکنی توی دهنت و در میاری…حتی اگه حس کردی داری خفه میشی به کارت ادامه میدی…من با فشار دست راهنماییت میکنم…تا این زنها رو تمیز میکنن وقت داریم…یالاه دختر خوب…

دخترک با اکراه طبق دستور شروع به کار کرد…همانطور که روی مبل میان پاهای ایرج دولا شده بود ایرج با دست آزادش پستانهای کوچک دخترک را میچلاند و گاهی هم از عقب دستی به میان پاهایش میکشید…آن دو مرد دیگر زنها را بلند کردند و به سمت دیوار شیشه ای بردند…
آن سوی دیوار دستهای هر دو را به فاصله یک متر از یکدیگر به آویزی که از سقف آویزان بود بستند…یک جک هیدرولیک هر دو را کمی بالا کشید…
همه چیز که آماده شد یکی از مردها به طرف نسترن رفت…بدون مقدمه نوک یکی از پستانهایش را میان دو انگشت گرفت و فشار داد و گفت:

–          الان شلنگ رو باز میکنم روت…یه کم که خیس شدی بعد این دوستم میاد میشورتت…یه ذره با اون چیزی که فکر میکنی شاید فرق داشته باشه…ولی صدات در نیاد…

نسترن سرش را تکان داد…آب را که باز کردند فشار و سرمای  آب نفسش را بند آورد…چون یک شلنگ بیشتر نبود باید یکی یکی شسته میشدند…آن مرد دیگر در کمال تعجب لباسهایش را کامل در آورده بود…بدنش عضلانی و قوی مینمود…و کیرش کاملا شق شده بود…نفر اول آب را که بست با یک تکه اسفنج آمیخته به کف شروع کرد بدن نسترن را کف زدن…این کار را بدون عجله و با حوصله انجام میداد…دور او میچرخید و همه جای بدنش را کف میزد…نسترن احساس میکرد که موقع این کار از قصد خودش را بیش از حد به او میمالد…بدتر از همه موقع کف زدن سینه ها و بین پاهای او بود که  اسفنج را به گوشه ای انداخته بود و بدون ملاحظه او را دستمالی میکرد…در حین کار با احتیاط پلاک الکتریکی را هم از بین پاهای نسترن بیرون کشید و آن را کناری گذاشت…او حتی داخل مقعد و مهبل او را هم بی نصیب نگذاشت و دو انگشت کف آلود خودش را بدون ملاحظه هرجایی که دلش میخواست حرکت میداد…مهشید که رو بروی او بسته شده بود ناظر شسته شدن دوستش به این سبک و شیوه بود…ده دقیقه بعد آن مرد دیگر عملا فقط داشت نواحی جنسی نسترن را میمالید…آن مرد دیگر شلنگ به دست عقب تر ایستاده بود و میخندید…
نسترن با وجود شرایط روحی بد ولی به خاطر این نوع شسته شدن تا حدودی تحریک شده بود و نوک سینه هایش کاملا بیرون زده بود و این چیزی نبود که از چشم آن دو مرد دور بماند…با او شوخیهای زشتی میکردند و او را وکیل جنده خطاب میکردند…از دوستش مهشید میخواستند که بی طرفانه قضاوت کند که آیا بیرون زدن نوک سینه ها و مرطوب شدن بین پاهای دوستش در این شرایط نشانه جنده بودنش نیست…؟
مهشید میدانست که چنین نمایشی در انتظار او هم هست و قلبش به شدت میزد…هیکل او به خوبی دوستش نبود و بعید نبود که کمتر از نسترن شستنش طول بکشد…نسترن با آن بدن متناسب و سینه هایی که حالا کاملا بیرون زده بود و آن صورت خوش ریختش چیزی نبود که آن دو مرد به این زودی از شستنش دست بکشند…
ولی به هر حال بعد از مدتی یکی از مردها پلاکی که بیرون آورده بود را سرجایش گذاشت و مرد دیگر با شلنگ نسترن را آب کشید…
نسترن  را باز کردند ولی از او خواستند گوشه ای بایستد و شاهد شسته شدن دوستش باشد…
شلنگ آب را به روی مهشید باز کردند و همان کارها برای مهشید هم تکرار شد…با این تفاوت که حالا ان مرد دیگر لخت شده بود و او را با اسفنج میشست…مردی که نسترن را شسته بود سر شلنگ به دستش بود و همچنان  لباسی به تنش نداشت…
مهشید همانطور که فکر میکرد به اندازه نسترن شسته شدنش طول نکشید…اما فرقی که داشت این بود که آن مرد اولی هم یکجا شلنگ را زمین گذاشت و رفت از عقب و جلو او را با انگشت تست کرد تا به قول خودش بفهمد کدام یکی شان گشاد تر هستند…طبیعی بود که از پشت نسترن به خاطر پلاک کمی گشاد تر به نظر برسد و این مساله چند دقیقه ای موضوع بحث دو مرد بود…

(ادامه دارد…)

خیلی خوب داره پیش می‌ره. مشتاقم مامانه چطوری قراره برای شب حاضر بشه

فقط میتونم بگم خدا شر آدمای کافر و مریض رو به خودشون برگردونه.

داستان حقارت قسمت هفتم

خیلی خوبه
!

امیدوارم پرونده ی این وبلاگ هم مثل خیلی دیگه از وبلاگ هایی که به بی دی اس ام مربوطه ناتموم بسته نشه !

زیاد خوشم نیومد.تو رابطه های مستر-اسلیو هر دو طرف راضین که اینجوری رفتار کنن.ولی تو داستان شما این حرکات اجباری و غیر انسانی بود

جنده زر نزن خیلی هم خب بو.پس دهنتو ببند ااه

mishe saritar bezarid lotfan

edamash chi shod jenab salo?

واي من که خيلي ذوق کردم تروخدا زودتر بزارين خوهش ميکنم

be webloge man sar bezanid(http://iranbdsm.blogfa.com/) albate hanuz chizi nadare vali 3ta post baraye shoru gozashtam age khastid nazaratetuno ya tu nazarat bezarin ya mail konid be iran.bdsm@yahoo.com
dar zemn agar dokhtari ke slave hast va be donbale master migarde ham behem emial bede

مزخرفه! آدم ربایی تجاوز کودک آزاری همش جنایته! برای اولین بار با خوندن یه داستان با محتوای مثلا بی دی اس ام لذت نبردم که هیچ حالمم به هم خورد همین کارارو میکنین که بهمون میگن دیونه!

پس کو ادامه ش؟ ‎:/‎

منتظرمون نذار لطفا

خیلی قشنگ بود
بقیه رو زود تر بزرین

عالی بود . مخصوصا تیکه هایی که خانم شکنجه می داد . شکنجه های توسط میسترس و بیشتر از مستر بنویس .

hanome afsane age khoshet omad idto bezar ba ham harf bezanim

baghiasho bezar dg, hey miam hey nazashti, ah

سلام الی منم دوست دارم باهام تماس بگیر

من عاشق داستان های اینطوری هستم که دختر توش توسط مرد شکنجه میشه . ادامشو بذار لطفا

لطفا بقيه داستان رو بذارين

خیلی قشنگ بود فقط بیشتر بنویس و ادامه بده

kheili khashen bood

سلام چرا نمیزارید اخه؟؟؟؟؟؟؟
من منتظرم و باید بگم عالیه فقط امیدوارم نصفه نمونه

bezaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaar dige

khaheshan baghiasham bezarin

man y slave hasam ali bood ba khondan har dastan kosam khis mishodd ali bood

سرکاریم؟!؟
بقیشو چرا نمیذاری پس؟یه ماهه هی میام میبینم نذاشتی…
بدو دیگه…نویسنده هم اینقد تنبل؟!؟

واییییییییییی ادامش چی عالیهههههههههههههههههههههه

چرا ادامه نمیدین؟

کجاییییییییییییییین پس؟

in kheili ghashang bood ama aya kasi peyda mishe injori khoshesh biad? ?

yani yeki peyda nemishe bekhad barde dashte bashe ? albate khanom bashe hishki nict yani?

ببینید مند از این رابطه ها دوست دارم ولی اصلا اینکه کیر مردو همون اول ببرن معنی نمیده
حال میده 2 تا زن ی مردو به بردگی بگیرن انقدر اذیتش کنند حال کنند باهاش شکنجه های زیباد بدن بد کیرشو در بیارن یا بکشن داستان اینتوری بهتره

kheeeeeeeili ali bud.pas baghiash chi shod…

داستان جالبیه
من خودم دارم یه نسخه توپ مینویسم. البته 2 سال پیش شروعش کردم اما مثل این داستان کوتاه و توی 1 روز نیست ؛ بلکه داستانش کامله و یه زندگی رو شامل میشه که حدوداً 300 صفحه یا شایدم بیشتر میشه
خواستم بگم اگه میگفتی آخرش چی شد و سر اون مامانه چه بلایی اومد یا بگی که این نسترن خانوم عاقبتش چی میشه بد نیست!
باید یکم بهتر میساختیش.

از مامانه بیشتر بنویس

ببین مرتیکه بیمار که از این همه استعداد اینجوری استفاده میکنی من شخصیتم شبیه نسترن ولی با این تفاوت که من کله خر تر از اون حرفام که بتونی تصور کنی اگه من جای نسترن بودم با اون تیغ که دادی کس دوستمو شیو کنم رگ گردنه خودمو میزدم خلاص.

اگه میشه داستان رو به ایمیلم ارسال کنید و اگه کسی بازم از این داستان ها داره بفرستهmelisashaygan@yahoo.com

masteresho ziad kon plz.aliiii mercc.montazeriim

خیلی عالی بود فقط ما رو تو خماری نگه ندارید بقیه داستان رو نمی نویسید ؟

آقای سالوووووووووووووووووو بقیه ش چی شد پس ؟؟؟؟

خوبه
Master_jack_2007@yahoo

اگه اجباری نبود قشنگ تر بود

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایل‌ها کلیک نمایید:

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

درحال اتصال به %s

مرا از دیدگاه‌های جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

مرا در مورد نوشته‌های تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

آقای سالو هستم و داستان مینویسم…محتویات این وبلاگ برای افرادی که عقلا و یا جسما زیر 21 سال هستند مناسب نمی باشد. همینطور برای کسانی که با خشونت، شکنجه، تجاوز و تحقیر جنسی زنان میانه ای ندارند.
من مریض نیستم…اینجا صرفا دنیای مجازی و قلمرو خیال من است…جایی که قوانین و اصول اخلاقی اش را خودم تعریف میکنم…

اگر در مورد داستانها نظری دارید و يا ايده ای دارید که دوست دارید تبدیل به داستان شود میتوانید در بخش کامنتها برایم بنویسید و یا به صورت خصوصی برایم ایمیل نمائید…آدرس ایمیل من این است:
salo1357[a]yahoo.com

(استفاده از این داستانها در وب سایتها و وبلاگهای دیگر بدون ذکر منبع و لینک مستقیم از نظر نگارنده مجاز نمی باشد.)

Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.

به 107 مشترک دیگر بپیوندید

دنبال‌کردن

نسترن دیر کرده بود…قرارشان ضلع شمال میدان انقلاب درست جلوی سینما بود…مهشید نگران و کلافه این پا و آن پا میکرد… به ساعتش نگاه کرد…یک ربع از ساعتی که قرار داشتند گذشته بود…اطراف کم کم شلوغ میشد و هر از گاهی جمعیت در یکی از پیاده روها شعار میداد و بلافاصله نیروهای ضد شورش و لباس شخصی به آن سمت حمله میکردند و جمعیت را متفرق می کردند…گاه گداری هم کسی دستگیر میشد…مهشید موبایلش را از کیفش در آورد و شروع کرد به شماره گرفتن که کسی از پشت روی شانه اش زد…:
– سلام…به کی زنگ میزنی؟
– کجایی تو؟ دلم هزار راه رفت…
– ببخشید…خیلی ترافیک بود…جلوی سینما سپیده پیاده شدم و دیگه بقیه راهو پیاده اومدم والا تا یک ساعت دیگه هم نمیرسیدم…چه خبر بود اینجا؟
– هیچی… خیابون کارگر رو که بستن …گاز اشک آور هم زدن…چند نفر هم دستگیر کردن… میخوای همینجا بمونیم؟
– نه بابا…بریم بالا…اینجا که خبری نیست…

نسترن وکیل بود…پنج سال پیش فارغ التحصیل شده بود و به خاطر وضع مالی خوب پدر و مادرش بلافاصله یک دفتر زده و مشغول به کار شده بود …به خاطر زرنگی ذاتی ای که داشت پیشرفت خوبی هم کرده بود. قد بلند و اندام متناسبی داشت و و در کل زن جذابی مینمود و عاشقان دلخسته زیادی داشت…دوستش مهشید  با اینکه در دانشگاه با او همکلاس بود اما به خاطر مشکلات مالی نتوانسته بود مدرکی بگیرد و سال سوم قید مدرک گرفتن را زده بود و در یک شرکت خصوصی منشی مدیر عامل بود…چشمهای سبزی داشت و کمی درشت جثه ترو البته کوتاه تر از نسترن بود…
نزدیک پارک لاله فضا متشنج بود…ماشینهای سیاه یگان ویژه مستقر بودند وبسیج و پلیس عملا با مردم درگیر شده بودند…نسترن شروع کرد در همراهی با جمعیت  شعار دادن…مهشید که محافظه کار تر بود او را میکشید و سعی میکرد از کانون درگیریها دور بمانند…بوی گاز اشک آور و دود همه جا را گرفته بود…فضا جوری نبود که بشود راه رفت و باید میدویدند…هر دو در امتداد بلوار کشاورز شروع به دویدن کردند…چند موتوری با جلیقه و سر و شکل بسیجی از کنارشان رد شدند و یکی از آنها با باطوم به کمر مهشید کوبید و همزمان فریاد زد…جنده ها…مهشید از درد به خودش پیچید و کمرش را گرفت…نسترن دنبال موتوری دوید و فریاد زد جنده مادر و خواهرته…بی شرف…مزدور…
موتوری دور شده بود…هر دو پیچیدند در یکی از خیابانهای فرعی تا نفسی تازه کنند… پشت سرشان یک ون مشکی به آرامی وارد خیابان شد و کمی جلوتر  ایستاد…دو مرد و یک زن از آن پیاده شدند…لباس فرم یا نظامی نداشتند اما هر دو مرد سر تا پا مشکی پوشیده و صورتشان را با کلاهی که تا زیر گردن پایین کشیده بودند و فقط جای چشمها و دهانشان سوراخ بود پوشانده بودند… زن اما چادر به سر داشت… با داد و فریاد از مهشید و نسترن خواستند که سوار شوند…نسترن حدس زد که از نیروهای ضد اغتشاش باشند و با این حال شروع کرد به داد و فریاد کردن که مگر چه کار کرده ایم و سوار نمیشویم…مهشید اما حسابی ترسیده بود و زبانش بند آمده بود…دو مرد با باطوم آنها را به سمت ماشین هول میدادند و زن هم دست مهشید را محکم گرفته بود و با خود میکشید…اوضاع بدی بود و مقاومت فایده ای نداشت…

در ون که بسته شد موبایلهای هر دو را گرفتند و چشمهایشان را با چشم بند بستند و ماشین با سرعت شروع به حرکت کرد…نسترن اجازه خواست که  با منزلش تماس بگیرد ولی زنی که همراهشان بود گفت نیازی نیست…مهشید پرسید ما را کجا میبرید و باز همان زن جواب داد «جایی که لیاقتش را دارید»…پاسخ زن به وضوح بی ادبانه بود ولی مهشید تصمیم گرفت دهان به دهان او نگذارد و کار را بدتر از این که هست نکند…ده دقیقه بعد دوباره ماشین ایستاد و از سر و صداها بر می آمد که یک نفر دیگر را هم با داد و فریاد میخواستند که سوار کنند…ظاهرا دختری بود که به شدت مقاومت میکرد و از آن بیشتر زنی که گویا مادرش بود ظاهرا با ماموران درگیر شده بود و اجازه نمیداد که دخترش را سوار کنند…صدای شوکر برقی و جیغ و فریاد زیادی از بیرون ماشین به گوش میرسید…مادر دختر فریاد میزد نمیذارم دخترم را ببرید و اگر میخواهید او را ببرید من را هم باید ببرید…زن فریاد زد:
– سوارشون کنید …هر دوشون رو…
مادر و دختر هر دو سوار ون شدند و همان مراحل تکرار شد…موبایلهایشان را گرفتند و چشمانشان را بستند…چند بار مادر آن دختر شروع کرد به حرف زدن که هر بار با حرفهای توهین آمیزی از او خواستند ساکت بنشیند و حرف نزند…نسرین اعتراض کرد که شما حق ندارید اینطور صحبت کنید…زنی که سوارش کرده بود این بار جوابی داد که برق از سرش پراند…
– زنیکه جنده خفه میشی یا نه؟
نسترن که وکیل بود میدانست که هیچ ماموری حق توهین ندارد ولی تصمیم گرفت تا ساکت بنشیند و وقتی به مقصد رسیدند به مافوق این زن  شکایتش را بکند.. همانجا تصمیم گرفت دیگر حرفی نزند و اجازه ندهد این مامورهایی که معلوم نیست از کدام دهات آمده بودند به او اهانت کنند… بیشتر از یک ساعت ماشین خیابانها را طی کرد… در این مدت دیگر هیچ حرفی رد و بدل نشد…فقط یکبار همان زن بد دهن به کسی زنگ زد و گزارش داد که چهار نفر را دارند می آورند و اضافه کرد که یک مادر و دختر هم هستند که قبل از سوار شدن خیلی کولی بازی در آوردند…و خندید…  آن دخترک تازه وارد هق هقش بند نمی آمد…نسترن پیش خودش حساب کرد که اگر بی مورد توی شهر نچرخیده باشند باید تا الان  از شهر خارج شده باشند…

بعد از یک ساعت ماشین در مسیر پر دست اندازی افتاد…جاده مشخص بود دیگر آسفالت نیست…و بعد از ده دقیقه طی مسیر ناهموار ماشین توقف کرد…کسی پیاده شد و یک دقیقه بعد دوباره سوار شد…یک مسیر کوتاه دیگر هم با ماشین طی گردید و بعد همه سرنشینان پیاده شدند…همه را همانطور با چشمان بسته در یک ستون قرار دادند و گفتند که نفرات عقبی هر دو دستشان را روی شانه نفر جلویی بگذارند و راه بیفتند…جلوتر از همه نسترن بود …یک نفر بازوی چپ او را گرفته بود و او را هدایت میکرد…نسترن یک لحظه از فشار انگشتانی که به بازویش وارد میشد احساس کرد که این انگشتان نمیتواند انگشتان یک زن باشد ولی بعد پیش خودش فکر کرد که چنین چیزی ممکن نیست…مهشید که دستانش را روی شانه نسترن قرار داده بود و پشت سرش راه می آمد از آنجا که فکر نمیکرد کارشان به تعقیب و گریز بکشد بر حسب عادتی که داشت و سر قرارهایش با مهشید همیشه کفشهای پاشنه دار میپوشید که اختلاف قدشان زیاد به چشم نیاید بوتهایی  به پا داشت که پاشنه دار بودند و همین باعث میشد روی زمین ناهموار و با چشمان بسته تعادلش چند بار به هم بخورد…چون این ماجرا تکرار شد دسته ایستاد و از مهشید خواسته شد بوتهایش را در بیاورد…او ابتدا خود داری کرد…با جوراب نایلونی روی این سنگ و کلوخ ها راه رفتن چیزی نبود که دلخواهش باشد. اما وقتی اصرار مامورین را دید و از طرفی دید واقعا راه رفتن با آن پاشنه های بلند ده سانتی روی این زمین شدنی نیست در حالی که سکندری میخورد، پس از چند بار تلاش موفق شد بوتهایش را از پایش بیرون بیاورد…با یک دست بوتهایش را برداشت و با دست دیگر شانه نسترن را گرفت و آماده حرکت شد…اما از او خواسته شد بوتها را زمین بگذارد و هر دو دستش را روی شانه نفر جلویی قرار دهد…:
مهشید با اعتراض گفت: پس چکمه هام  رو چیکار کنم؟
صدای همان زنی که در خودرو بود گفت: میتونی بذاریشون همینجا…یا اینکه به دندون بگیری و بیاریشون با خودت…!
مهشید با عصبانیت کفشها را زمین گذاشت و به دستور عمل کرد…دسته راه افتاد و بعد از چند بار پیچ و تاب خوردن از یک در آهنی بزرگ رد شد و وارد محوطه مسقف سوله مانندی شد و سرانجام توقف کرد…
صدایی شبیه موتور بالا بر به گوش رسید و بعد صدای باز شدن چند چفت آهنی و بعد از چند ثانیه احساس حرکت…شکی نبود که روی کف یک آسانسور بزرگ ایستاده اند و پایین میروند…اینجا هوا سرد تر از بیرون بود …آسانسور که توقف کرد مسیر کوتاه دیگری هم پیموده شد…و سر انجام همگی ایستادند…

صدای زن دیگری آمد و از متهمین خواست که دستهایشان را از شانه نفرات جلویی بردارند…به نفر دوم (مهشید) دستور داده شد که دو قدم به سمت راست و یک قدم به جلو بردارد و از نفر سوم هم که همان دختر کم سن و سال بود خواسته شد که دو قدم به چپ و دو قدم به جلو بردارد…دخترک که دست و پایش را گم کرده بود به جای چپ به راست رفت که صدای زنانه ای مثل پتک بر سرش فرود آمد:
– چپ…! گفتم چپ…!! تو مدرسه چی به شماها یاد میدن پس؟ چپ نمیدونی کدوم طرفه؟
دخترک هول شده بود و تعادلش را نزدیک بود از دست بدهد که یک دستی بازویش را گرفت و سر جای درستش قرار داد…و بعد هم مادر دختر را آوردند جلو …حالا ستون متهمین به یک ردیف ایستاده بودند…قبل از اینکه کسی حرفی بزند همان صدای زنانه بلند شد که:
– تا ازتون سوالی پرسیده نشده جیک نمیزنین…از جاتون هم تکون نمیخورین…با تو ام…هوی…تو که روسری سبز سرت هست…صاف وایسا…مگه اومدی مهمونی؟ سرت رو بگیر بالا…بالا…میخوام سیب زیر گلوت رو ببینم…نه…مثه اینکه حالیت نیست…
صدای الکتریسته شوکر برقی پیچید توی سالن و همه را از جا پراند…
– دلت از اینا میخواد…؟
نسترن سرش را تا جایی که میتوانست بالا گرفت…
– خوبه…خانم اردلان این مادر – دختر که گفتی این دو تان؟
صدای همان زنی که در ماشین همراهشان بود بلند شد که:
– بله خانوم…مادره اصرار کرد که باید بیاد…به خیالش مهمونی میخواستیم ببریم دخترش رو….
صدای زن با لحن مسخره ای گفت:
– خب البته مهمونی که هست…ولی احتمالا نه از اون مهمونیها که اینا فکرش رو میکنن…
مادر دختر حدودا چهل ساله بود… از ان تیپ زنهایی بود که حسابی به خودشان میرسند…ترکه ای بود و یک مانتوی بلند و شیک با حاشیه آستینهای گلدوزی شده به تن داشت…در نگاه اول فکر میکردی مدیر مدرسه ای چیزی باشد… دخترش اما شبیه بچه مدرسه ایها بود…کوله کوچکی پشتش بود و مانتوی چسبان قهوه ای رنگ و کوتاهی هم تنش بود که برجستگیهای  بدن دخترانه اش را تا حدودی نمایش میداد…ریزه بود و به نظر حدودا شانزده ساله میرسید…
صدای زن دوباره بلند شد:
خب خانوم ها…فکر کنم هنوز دقیق متوجه نیستین اینجا کجاست…ولی بالاخره میفهمید…من رو خانوم صدا میکنید…عادت بدی دارم که چیزی رو که میگم تکرار نمیکنم…حالا هرچی همراهتون هست  رو بریزید جلوی پاتون…پول، کیف، کوله، دستمال…همه چی…
زنها به تکاپو افتادند و همانطوربا چشمان بسته جیبهایشان را خالی کردند… نسترن که کیف کوچکی همراه خود داشت آن را جلوی پایش گذاشت…دخترک اما اصلا حواسش به کوله ای که پشتش انداخته بود نبود و فقط جیبهایش را خالی کرد…

داستان حقارت قسمت هفتم

صدای زن دوباره بلند شد:
– تموم شد…؟ همه انجام دادن؟ یه دو ریالی هم دیگه توی جیبهاتون نیست؟ الان معلوم میشه…خانوم اردلان؟ یه نگاه میندازی؟
خانم اردلان با نگاه مسخره ای با چشم اشاره کرد به کوله ی دخترک…
– به به…خانوم کوچولو…شما هیچی دیگه همراه نداری؟
– نه خانوم…
– امممم…یه قدم بیا جلو ببینم…
دخترک آمد و جلوتر ایستاد…
باز صدای زن با همان لحن تمسخر آمیز بلند شد که:
– مامانش…دخترت میگه هیچی دیگه همراش نداره…ولی کوله ش مثه دسته خر روی دوشش هست…چی کارش کنیم حالا؟
دخترک ناگهان خیلی دستپاچه و در حالی که سعی میکرد با خنده موضوع را خاتمه دهد کوله را در آورد و گذاشت جلوی پایش…
مادر دختر که از این وضعیت حسابی عصبی شده بود بنای داد و فریاد گذاشت که اصلا  اینجا کجاست و ما را برای چی آوردید و چرا چشمهایمان را باز نمیکنید… و در همان حال بی توجه به فریادهای خفه شو  دست برد که چشم بندش را بردارد که ناگهان دستی قوی  مچش را گرفت و به عقب پیچاند و او را روی زمین خواباند و از پشت دستهایش را با یک تکه تسمه بست…مادر دخترک همچنان جیغ و داد میکرد…دخترک از شنیدن سر و صدا وحشت کرده بود و حسابی به گریه افتاده بود اما جرئت تکان خوردن نداشت…
زن مسئول فریاد زد…
– خانوم اردلان…چرا وایسادی؟؟ دهن این پتیاره رو ببند…
خانم اردلان نوار چسب پهنی آورد و دهان او را بست…
دو نفر زیر بغلش را گرفتند و او را دوباره سر جای خود ایستاندند و یک پایش را هم به حلقه ای که روی زمین فیکس شده بود بستند…
(ادامه دارد…)

agha in dastan fogholade bood edame bede too zamine lotfan mamnon

خیلی عالی بود – فوق العاده بود . من خیییییللللللییییی منتظرم لطفا ادامه بدید – منتظر قسمت هفتم هستم

سلام من عاشق داستانتون هستممممممممممم ولی چون نمی تونم فیبتر شکن بگیرم اگه امکانش براتو هست میشه برام از قسمت 6 به بعد ایمیل کنید ممنون میشمممممم خواهشا .ایملم
nafise2014@yahoo.com
اگه این کار رو بکنید سپاس گذارم من معتاد داستان شمامممممممممممممم مممنون میشمم

شما نویسنده نامحترم،یک ذره ارزش برای خونهایی که بچه های مردم دادن قائل نیستی؟ بازی بازی،با جون جوانان مردم هم بازی؟ یک ذره حرمت نگه دار. ای خاک بر اون بی دی اس امی که ما رو به اینجاها ببره.

اگه بچه های مردم خون دادن به خودشون مربوط هست دوست محترم من…معامله ای کردن با خدای خودشون…به بنده و شما ربطی نداره!

واقعن.والاا

بسیار عالی بود . قسمت هفتم لحظه شماری. از فلک هم استفاده کنید چون فلک کردن کف پا تحقیرآمیز ترین تنبیه واسه دخترهاست

جالب بود،دوست داشتم البته نه همه قسمتای داستانو ولی جالب بود

سلام.ممنون از این داستان همونه که میخواستم ولی الان خیلی وقته دارم میخونمش.ناراحتم لطفن بگید کجا میتونم داستانای دیگه رو ببینم ممنون.منتظرم.

خیلی داستانت خوب و جذاب بود کارت درسته ادامه بده که منتظره قسمت هفتمم

سلام
واقعاااااااا لذت بردم ممنون
میشه قسمت هفتم رو بزارین؟

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایل‌ها کلیک نمایید:

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

درحال اتصال به %s

مرا از دیدگاه‌های جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

مرا در مورد نوشته‌های تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

آقای سالو هستم و داستان مینویسم…محتویات این وبلاگ برای افرادی که عقلا و یا جسما زیر 21 سال هستند مناسب نمی باشد. همینطور برای کسانی که با خشونت، شکنجه، تجاوز و تحقیر جنسی زنان میانه ای ندارند.
من مریض نیستم…اینجا صرفا دنیای مجازی و قلمرو خیال من است…جایی که قوانین و اصول اخلاقی اش را خودم تعریف میکنم…

اگر در مورد داستانها نظری دارید و يا ايده ای دارید که دوست دارید تبدیل به داستان شود میتوانید در بخش کامنتها برایم بنویسید و یا به صورت خصوصی برایم ایمیل نمائید…آدرس ایمیل من این است:
salo1357[a]yahoo.com

(استفاده از این داستانها در وب سایتها و وبلاگهای دیگر بدون ذکر منبع و لینک مستقیم از نظر نگارنده مجاز نمی باشد.)

Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.

به 107 مشترک دیگر بپیوندید

دنبال‌کردن

سلام و درود بـه دوستان قدیمـی و جدید بلاگ!

در این روز‌های سال معمولا گوگل عبارت‌هایی کـه مردم بیشتر درون موردشون جستجو د رو منتشر مـی‌کنـه٬ من هم گفتم شاید به منظور شما جالب باشـه کـه عبارت‌هایی کـه جستجو شدند و گوگل هم کاربران رو بـه بلاگ حقارت آورده با هم مرور کنیم!

فقط قبلش یک توضیح مختصری بگم. برده توالت شدن گوگل بخاطر حفظ حریم شخصی(ولی درون واقع دلایل صرفا تجاری) تقریبا بالای ۹۵ درصد سرچ ترم ها رو مخفی نگه مـیداره و درصد ناچیزی به منظور wordpress قابل مشاهده هست ولی خب باز هم خواندن لیست زیر و علایق مردم کشورمون خالی از لطف نیست!

این شما و این لیست search terms 2015:

داستان حقارت قسمت هفتم

«اعتیـاد بـه حقارت»,203«داستان حقارت»,85«داستان اعتیـاد بـه حقارت»,80«hegharat»,46«اعتیـاد ب حقارت داستان»,41«حقارت»,33«داستان اعتیـاد بـه حقارت»,21«لذت حقارت»,20«داستان دنباله دار اعتیـاد بـه حقارت قسمت چهارم فریده»,16«»,12«داستان فیتیشی دنباله دار حقارت قسمت اول»,11«حقارت از حرف که تا عمل»,10«داستان ی حقارت»,10«داستان ی اعتیـاد بـه حقارت»,10«حقارت درون »,9«اعتیـاد ب حقارت فصل سوم داستان»,8«»,8«بلاگ حقارت»,8«داستان لذت حقارت»,8«اعتیـاد بـه تحقیر»,8«حقارت»,6«حقارت من نسبت بـه داستان ی»,6«حقارت داستان»,6«همـه قسمتهای اعتیـاد بـه حقارت قسمت سیزدهم»,6«داستان اعتیـاد بـه حقارت قسمت 3»,6«داستان اعتياد حقارت»,6«hegharat.wordpress»,5«فمدام»,5«داستان اعتيادبه حقارت قسمت دوم»,5«داستان ی اعتیـاد بـه حقارت قسمت چهارم»,5«داستان اعتیـاد بـه حقارت قسمت اول»,5«همـه قسمتهای اعتیـاد بـه حقارت»,5«ااعتیـاد بـه حقارت»,5«اعتیـاد بـه حقارت قسمت پنجم»,5«اعتیـاد بـه حقارت قسمت دوم»,5«داستان حقارت وبرده»,4«داستان دنباله دار اعتیـاد بـه حقارت قسمت یـازدهم»,4«اعتیـاد ب حقارت»,4«اعتیـاد بـه حقارت قسمت ششم»,4«اعتیـاد بـه حقارت قسمت هشتم»,4«اعتیـادحقارت»,4«حقارت داستان ۸ام»,4«داستان اعتیـاد بـه حقارت قسمت هشتم»,4«اعتیـاد بـه تحقیر قسمت 3»,4«داستان اعتیـاد بـه حقارت قسمت پنجم»,4«اعتیـاد ب حقارت فصل سوم»,4«داستان دنباله دار حقارت قسمت پنجم»,4«داستان اعتیـاد بـه حقارت قسمت 7»,3«داستان هاي ارباب و دنباله دار»,3«اعتیـاد بـه بردگی و حقارت و»,3«عادت بـه حقارت»,3«داستان دنباله دار اعتیـاد بـه حقارت»,3«اعتیـاد بـه حقارت_قسمت اول»,3«داستان اعتيادبه حقارت قسمت ششم»,3«اعتیـاد بـه حقارت قسمت چهاردهم»,3«https://hegharat.wordpress.com/,3«همـه ی داستان اعتیـاد بـه حقارت»,3«داستان اعتیـاد بـه حقارت قسمت يازدهم»,3«اعتیـاد بـه حقارت قسمت دوازدهم»,3«اعتیـاد ب حقارت فصل دوم داستان»,3«ساخت فیلم فمدام»,3«اعتیـاد ب حقارت داستان فصل سوم»,3«hegharat  world press»,3«داستان اعتیـاد بـه حقارت قسمت ششم»,3«داستان اعتیـاد بـه حقارت قسمت دوم»,3«فیلم سینمایی »,3«اعتیـاد لذت تحقیر داستان ی»,3«اعتیـاد ب حقارت داستان فصل دوم»,3«داستان اعتیـاد بـه حقارت قسمت 8»,3«اعتیـاد بـه حقارت قسمت 11»,3«فیلم سینمایی فمدام»,3«داستان کاسه توالت »,2«خوردن ادرار اربابم»,2«قسمت سیزدهم داستان حقارت»,2«دست وپای اربابم رو بوسیدم واون تف زد بـه کیرش وتودهنم»,2«قسمت نـهم داستان حقارت»,2«قسمت هشتم داستان حقارت»,2«قسمت هفتم داستان حقارت»,2«قسمت دوم داستان حقارت»,2«سایت حقارت داستان »,2«داستان تحقیر شدن»,2« بهم گفت زانو بزن»,2«ارباب»,2«داستان فیتیشی اعتیـاد بـه حقارت»,2«داستان اعتیـاد بـه حقارت قسمت نـهم»,2«»,2«داستان اعتیـاد بـه حقارت قسمت سوم»,2«داستانـهای من و اربابم»,2«قسمت شانزده حقارت»,2«جدیدترین قسمت داستان سایت حقارت »,2«داستان بی غیرت»,2«داستان و مستر»,2«hegharat word»,2«دو فیلم با موضوع فمدام»,2«ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺩﻧﺒﺎﻟﻪ ﺩﺍﺭ ﺍﻋﺘﯿﺎﺩ ﺑﻪ ﺣﻘﺎﺭﺕ – ﻗﺴﻤﺖ پانز»,2«hegharat.word.com»,2«داستان ارباب»,2«اعتیـاد بـه حقارت قسمت 14»,2«اعتیـاد ب حقارت داستا»,2«داستان ارباب»,2«کلاب های »,2«https://hegharat.wordpress.com/2015/07/10/etiad_be_hegharat_11/,2«فصل سوم اعتیـاد ب حقارت داستان»,2«اعتیـاد حقارت»,2«داستان اولين بار کـه اربابمو ديدم»,2«داستانـهای عادت بـه حقارت»,2«حقارت اعتیـاد»,2«اعتیـاد ب حقارت قسمت ۱۵ داستان»,2«https://hegharat.wordpress.com,2«اعتیسد ب حقارت سری دوم داستان»,2«عی با جوراب ساق بلند شیشـه ای براتون گذاشتم حال کنید»,2«اعتياد حقارت»,2«حقادت»,2«داستانـهای دنبالدار »,2«rojhin mistress»,2«داستان حقارت و اسلیو»,2«داستان حقارت»,2«عادت بـه حقارت قسمت سوم»,2«اعتیـاد  ب حقارت داستان»,2«https://hegharat.wordpress.com/2015/06/22/etiad_be_hegharat_9/,2«فیلم سینمایی و اسلاو با مضمون فمدام»,2«اسلیو بی‌ غیرت»,2«اعتیـاد بـه حقارت قسمت 12»,2«حقارت ازحرف که تا عمل»,2«فیلم درباره فمدام»,2«کیرش روی کمرم بود»,2«داستان ی سلاخی و حقارت»,2«اعتیـاد بـه حقارت قسمت یـازدهن»,2«حقارت»,2«بیـا و بخور»,2«داستان ی لدت حقارت»,2«اعتياد حقارت داستان»,2«داستان اربابم»,2«داستان اعتیـاد بـه حقارت قسمت یـازدهم»,2«اعتیـاد بـه حقارت_قسمت چهارم»,2«داستان حقرت قسمت هشتم»,2«داستان فمدام کاک اولد»,2«اعتیـاد بـه حقارت قسمت دو»,2«داستان حقارت ازحرف که تا عمل قسمت نـهم»,2«hegharat.wordpress.com»,2«اعتیـاد بـه حقارت قسمت سوم»,2«فمدام کاک اولد»,2«داستان حقارت قسمت هشتم»,2«داستان لذت حقارت»,2«اعتباد بـه حقارت»,2«اعتیتد بـه حقارت.com»,2«اعتیـاد بـه حقارت قسمت دوم »,2«برده گه خور/»,2«داستان اعتیـاد بـه حقارت قسمت 10»,2«اعتیـاد بـه حقارت 2»,2«فریده رو کردم»,2«داستان با سرورم»,2«داستان اعتیـاد بـه حقارت قسمت سیزدهم»,2«داستان ی اعتیـاد بـه حقارت قسمت دهم»,2«اعتیـاد بـه حقارت قسمت نـهم»,2«داستان اعتیـاد بـه حقارت قسمت شیشم»,2«اربشو »,2«فیلم های درون مورد فمدام»,1«داستان حقارت قسمت پانزدهم»,1«احتیـاد به  حقارت»,1«داستان ی کنیزشخصی ارباب قسمت دوم»,1«فیلم با موضوع فتیش»,1«داستان ی کونـه منو اربابم»,1« دستمال توالت»,1«باپاهاش روی صورتم»,1«لیست داستانـها حقارت»,1«گچل »,1«کتونی بیجوراب پاشبو مبگیره»,1«تصاویر ی درون حال شستن بدن »,1«داستانـهای ارباب وبردگی»,1«لذت حقارت داستان »,1«قسمت سیزده حقارت»,1«داستان ی تصویری وبکمـی قسمت اول»,1« قلاده داستان»,1«داستان حقارت؟؟؟»,1«داستان اعتیـاد آور حقارت»,1«mistress rojhin facebook»,1« ارباب درد»,1«داستان ی ادامـه دار»,1«داستان حقارت قسمت یک»,1«داستان تحقیر »,1«ارباب »,1«بی غیرتی و حقارتها»,1«داستان فتیش »,1«دهانم وباز کرد تف بـه د هانم کرد»,1«ارباب ها»,1«دوک برگاندی »,1«اسم فیلمـهایی با موضوع فمدام»,1«داستان اعتیـاد بـه حقارت قسمت دهم»,1«داستان سایت حقارت»,1« و»,1« فمدام»,1«دو فیلم فمدام»,1«داستان حقارت من»,1«داستانـهای فمدام جذاب»,1«حقارت داستانپ»,1«داستان زیـاد قسمت دار»,1«داستان حقارت قسمت چهارم»,1« و اسلیو»,1«علاقه بـه حقارت»,1«داستان حقارت ماده سگ»,1«قسمت پنجم داستان اعتیـاد بـه حقارت»,1«https://hegharat.wordpress.com/tag/کون-دادن-به-ارباب/,1«اسلیو و »,1«داستان یدادنم بـه اربابم»,1«خوردن کیر ارباب توسط من»,1« من و مادر اربابم»,1«سایت حقارت»,1«اعتیـاد بـه حقارت – قسمت پانزدهم»,1«فیلم موعظه بـه منحرف»,1«داستان فوت فتیش بـه نام حقارت»,1«داستان با اربابم»,1«امن ه بهم گفت مـیخواد روم بشاشـه»,1«مدفوع رو کیرش اومد بیرون»,1«ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺩﻧﺒﺎﻟﻪ ﺩﺍﺭ ﺍﻋﺘﯿﺎﺩ ﺑﻪ ﺣﻘﺎﺭﺕ – ﻗﺴﻤﺖ چهارد»,1«قسمت نـهم داستان اعتزاد ب حقارت»,1«داستان بيغيرت»,1«داستان ارباب بزرگ قسمت دوم»,1«داستان اولین بردگی من»,1«https://hegharat.wordpress.com/2015/10/22/رمزگذاری-روی-داستان/,1«جورابام بو کن »,1«حقارت دایتان»,1«داستان دنباله دار حقارت»,1«داستان ی _دنباله دار»,1«داستان اربابی توله سگ ی»,1«داستان تحقیر »,1«داستان کاسه توالت توسط اسلیو»,1«سایت حقارت معرفی دو فیلم با موضوع فمدام»,1«لیست داستان اعتیـاد بـه حقارت»,1«سایت 2015»,1«داستان فتیش دنباله دار»,1«rojhin-mistress»,1«توالت ارباب»,1«بردگی مـیستریس سنگ دستشویی»,1«پاهاشو گذاشت روشونـه ام»,1«جدید »,1«گفت.آفرین توله سگ»,1«کف پامو بلیس»,1«ميسترس»,1«گی دنباله دار کونم»,1«داستان ها»,1«کون من گایدن اربابم داستان»,1«داستان معتاد بـه کون»,1« کاسه توالت »,1«کف کفشامو بلیس توله سگ »,1«ميسترس يابي»,1«داستان اعتیـاد بـه حقارت قسمت چهارم»,1«فیلم فمدام»,1«داستان لاستیک ماشین سایت حقارت»,1«داستان اعتیـاد به  حقارت»,1«اعتیـاد بـه حقارت داستان»,1«داستان حقارت»,1«پامو بلیس و بیـا سمت »,1« photos»,1«قسمت دهم اعتیـاد بـه حقارت»,1«فمدام واقعی»,1«سايت شـهوامى»,1«ارباب داستان دنباله دار»,1«داستان ی حقارت قسمت دوازدهم»,1«داستان ی ارباب و  طولانی»,1«داستان مـیستریس حقارت»,1«داستان ارباب»,1«داستان گی  ادامـه دار»,1«داستان  ادرار مادرم»,1«بايد پامو بليسي»,1«قسمت ششم حقارت»,1«داستان خوردن گوه خانم»,1«داستان اعتیـاد بـه حقارت 15»,1«حقارت قسمت شانزدهم»,1«مـیخوای پامو بلیسی»,1«اعتیـاد درون بردگی و بانو و داستان»,1«داستان ارباب و»,1«اعتیـاد بـه بردگی»,1«قسمت هشت رویـایی تو کیسه یک توپ پارچه ای بود جوراب»,1«وبلاگ حقارت داستان نـهم»,1«داستان حقارت قسمت هفده»,1«ارباب قلادرو بـه گردنم انداخت»,1«اعتیـادبحقارت»,1«توله + ارباب + کیر»,1«اعتياد بـه حقارت»,1«اعتیلد ب حقارت»,1«برده ارباب لوتی»,1«حقارت قسمت هفده»,1«اعتیـاد بـه حقارت  قسمت پانزدهم»,1«داستان اعتیـاد بـه »,1«اسامـی فیلم های با موضوع فمدام»,1«داستان ی تحقیر تو تخت»,1«اسلیو بیغیرت داستان»,1«ارباب تفکرد بـه کیرش وتف کرد بـه »,1«داستان ی حقارت»,1«داستان قسمت دار»,1«داستان ارباب وبرده»,1«اعتیـاد بحقارت»,1«zugzwang یعنی چی»,1«داستان تف صورتموزد خیس»,1«داستان اعتیـاد بـه حقارت قسمت شانزدهم»,1«داستان اعتیـاد بـه حقارت پنجم»,1« بـه دوست پسر اربابم»,1«داستان.ی.اعتیـاد.به.حقارت فهرست»,1«اعتیـاد بـه حقارت  قسمت ١۶»,1«لیست داستانـهای اعتیـاد ب حقارت»,1«داستان ی دنباله دار وردپرس»,1«دانلود فیلم سینمایی فمدام»,1«پاستان اعتیـاد ب حقارت سری دوم»,1«داستان اعتیـاد بـه حقارت قسمت دوم»,1«گردنم رو بـه ماشین بست»,1«داستان اربابم پارم کرد»,1«hegharat. برده توالت شدن wordpress»,1«داستان و لجن کاری اون با من»,1«اعتیـاد بـه حقارت 11»,1«تو دهن ادرار کرد»,1«داستان اعتیـاد بـه حقارت 11»,1«ارباب و آلاچیق داستان»,1«کی رمو بخور »,1«نام فیلم های سینمایی با موضوع علاقه بـه فیتیش و بودن»,1«شوهر بی غیرت من و لاشی بازی من»,1«دستشویی اون شده بود دهن من»,1«داستان حقارت قسمت 11»,1«داستان حقارت قسمت 10»,1«داستان حقارت فسمت هشتم»,1«اعتیـاد بـه حقارت قسمت هفتم»,1«داستان حقارت قسمت 7»,1«داستان حقارت قسمت 8»,1«داستان إعتیآد ب حقآرت»,1«حقارت قسمت یـازدهم»,1«حقارت قسمت یـازده»,1«داستان حقارت قسمت 9»,1«ارباب زن و کلفتش»,1«اعتیـاد بـه حقارت قسمت ۱۲»,1«حقارت واسطه»,1«ارباب پیش دوستاش دستور داد م رو درون بیـارم»,1«داستان فردا منتظر تنبیـه باش»,1«داستان ی اعتیـاد بـه حقارت قسمت نـهم»,1«داستان ارباب مرد طبقه بالایی شدم»,1«قسمت سوم داستان ميسترس واسليوبهرام»,1«داستان اعتيادبه حقارت قسمت دهم»,1«داستان اعتيادبه حقارت قسمت نـهم»,1«داستان اعتيادوحقارت قسمت اول»,1«نشستم سر کیرش»,1«داستان فمدام بی غیرت»,1«ازدستورات خانمم اطاعت مـیکنم»,1«به من شاش بديد»,1«داستان دنبال دار ی یک شب رویـای»,1«داستان مثل سگ بـه پاهاش افتاده بودم»,1«حقارت ذاتی»,1«داد زدم ارباب غلط کردم ولی اون کیرسو دراورد و گفت بخورس»,1«معرفی چند فیلم سینمایی با موضوع فمدام »,1«فیلم سینمایی با موضوع فمدام»,1«داستان اعتیتد بـه خوردن کیر گی»,1«برده ی احسا بـه حقارت »,1«مدفوع ارباب»,1«اعتیـاد بـه حقارت )1(«,1«داستان ی اعتیـاد بـه حقارت 2»,1«اعتیـاد بـه حقارت نـهم»,1«داستان فیتیشی من و کلفتم و هام»,1«.برده ی منـه داستان فیتیشی»,1«داستان پاشو دهنم ارباب 2015»,1«رفته بود رو شرتم جغ زده بود»,1«داستان فیتیشی های من»,1«برده شدم تحقیر مـیشدم داستان»,1«داستان های کـه دوست دارن باشن»,1«معرفی فیلم سینمایی با موضوع لزیبن»,1«داستان دنباله دار بـه دنبال حقارت قسمت یـازدهم»,1«داستان دنباله دار بـه دنبال حقارت قسمس اول»,1«داستات اعتیـاد بـه خقارت قسمت 9»,1«داستان یلیس گه خور»,1«داستان وقتی ک م ی ی ارباب وحشی شده بود»,1«حقارت  معرفی فیلم»,1«فیلمـهای سینمایی با موضوع اسلیو»,1«دستورخانم بـه خدمتکار»,1«داستان توپ ارباب و»,1«دایتان ی اعتیـاد بـه حقارت»,1«داستان اعتیـاد بـه خقارت قسمت 8»,1«داستان افتیـاد بـه حقارت قسمت 5»,1«داستان عسل قسمت چهارم»,1«داستان  اعتیـاد بـه حقارت قسمت 4»,1«شرت نامزدم تو متکا مادرت»,1«فمدام درون سینما»,1«معرفی فیلم باموضوع فمدام»,1«سگه من شلاق کار زانو»,1«دیدن تکه ای از فیلم the duke of burgundy»,1«راست کرده بودم داستان»,1«دلستان ی اعتیـاد بـه حقارت»,1«داستان تصویری کیر ی ساک»,1«داستان و لجن بازی»,1«داستان اعتیـاد بـه حقارت لوتی»,1«اعتیـاذبه حقارت قسمت دوم»,1«اعتیـاد بـه حقارت قسمت 2»,1«داستان حقارت نامزدم تو متکای مادرت»,1«داستان حقارت قسمت یـازدهم»,1«داستان ازمایش ارباب پا مسواک انباری»,1«بیـا برام تمـییزش کن»,1«www.فمدام داستان»,1«داستان علاقه بـه جوراب ساق بلند »,1«زندگى فمدام»,1«اعتیـاد بـه حقارت قسمت 6»,1«معرفی چند فیلم با موضوع فتیش»,1«لزدام»,1«داستان م بخاطر اعتیـاد پدرم»,1«داستان اعتیـاد بـه حقارت قسمت 11»,1«رابطه ی ارباب و»,1« جلو چشمام مـیگاییدن منم مث سگ پارس نیکردم»,1«از خوردن توالت خانومـها بسیـار لذت مـیبرم خواهش»,1«اعتیـاد بـه حقارت قسمت سیزدهم»,1«شـهوان داستان»,1«داستان حقارت قسمت دوم »,1«داستان لز من دنباله دار»,1«داستان دنباله دار گی»,1«داستان کاسه توالت »,1«داستان لذت فحش و تحقیر شدن تو جمع»,1«حقارت وردپرس»,1«اعتیـاد درون بردگی و حقارت»,1«سری دوم داستان اعتیـاد ب حقارت»,1«با نـهایت حقارت جلوی »,1«داستان حس خوبه نحقیر شدن»,1«دولش درون دهانم حقارت امر کرد دولش را بخورم»,1«معرفی فیلم سینمایی با موضوی »,1«من دوسدارم با ی سگ کنم»,1«فیلم سینمایی و اسلاو»,1«داستان های ی ای دنباله دار»,1«فیلم درباره »,1«درحال گاییدنمن بهم مـیگفتن مثل سگ پارس کنم براشون»,1«داستان ی شربت آناناس نامزد معتاد تحقیر»,1«داستان معتاد بـه بردگی»,1«بلاگ اعتیـاد حقارت»,1«لیست داستانـهای اعتیـاد بـه حقارت»,1«داستان ارباب اومد خونمون»,1«فیلمـهایی با موضوع »,1«داستان کامل اعتیـاد درون حقارت»,1«داستان اعتیـاد بـه حقارت فصل سوم»,1«اعتیـاد ب حقارت فصاسوم داستان»,1«اتیـاد ب حقارت فصل سوم داستان»,1«اعتیـاد ب حقارت فصا سوم داستان»,1«اخرین قسمت اعتیـاد بـه تحقیر»,1«داستان ی اعتیـاد بحقارت»,1«دانلود فیلمـی درون رابطه با اسلیو و سینمایی»,1«داستان ماده سگه مستر»,1«ارباب منو من جندتم سگتم»,1«داستان خقارت»,1«از خواب کـه بیدار شدم که تا چند لحظه‌ای کل وقایع دیشب یـادم نبود»,1«داستان اعتیـاد ب حقارت فصل دوم»,1«داستان لذت حقارت قسمت پانزدهم»,1«اعتیـاد ب حقارت لیست داستانـها»,1«اعتیـاد ب حقارت فصل دوم»,1«مثل سگ کفشمو بلیس»,1«لیست داستان های لذت حقارت»,1«فیلمـهای سینمایی با موضوع فتیش»,1« بـه اربابم»,1«بلاگ تحقیر»,1«اعتیـاد بـه حقارت و بردگی»,1«ارباب زنگ زد خونمون داستان ی»,1«حقارت اسلیو»,1«برده ی فریده شدم»,1«اعتیـاد بـه حقارت قسمت 13»,1«جوراب طناب التماس»,1«قسمت ششم داستان حقارت»,1«داستان حقارت از حرف که تا عمل»,1«gاعتیـاد بـه حقارت»,1«معرفی بهترین فمدوم های دنیـا»,1«توله سگ کیرش راست شده بود»,1«داستان تعتیـاد ب حقارت قسمت اول»,1«همـه قسمتهای اعتیـاد بـه حقارت قسمت نـهم»,1«تا رسیدم دم درون دیدم درون بازه ی صدای شنیدم»,1«پاهاش روی صورتم»,1«فیلم سینمایی درباره  فمدام»,1«قسمت چهارده داستان حقارت»,1«رو کیرش مـییدم»,1«داستان دنباله دار من»,1«به آب کیر اعتیـاد پیدا کردم»,1«قسمت پنجم داستان حقارت»,1«داستان چطوری توله سگ شدم»,1«قسمت هشتم حقارت»,1«داستان درباره ی اربابو»,1«اعتیـاد ب تحقیر داستان»,1«داستان اعتیـاد بـه حقارت قسمت سیزده»,1«داسانی اعتیـاد ب حقارت»,1«نوکری کـه گوه اربابش را خورد»,1« بـه و اربابم»,1«منتوام جندت شدم»,1«داستان و حقارت»,1«داستان اعتیـاد بـه حقارت قسمت 13»,1«برده اعتیـاد ب تحقیر داستان»,1«داستان اعتیـاد تحقیر »,1«داستان اعتیـاد بـه حقارت قسمت 12»,1«م کنیز شماست.»,1«ذاستان ی اعتیـاد ب حقارت قسمت نـهم»,1«داستان لز قسمت دار»,1«قسمت دوم حقارت»,1«ما خانوادگی سگ ارباب بودیم»,1«داستان القایی تحقیر قسمت یـازدهم»,1« کاسه توالت»,1«داستان دنباله دار اعتیـاد ب حقارت قسمت سیزدهم»,1«داستان حقارت »,1«داستان اعتیـاد بـه حقارت 6»,1«داستان   اربابم»,1

اگه لیست رو که تا اینجا رو مطالعه کردید اولا خسته نباشید!! دوما اگر مایل بودید نظر خودتون رو درون موردشون با من یـا دوستان دیگه درمـیان بگذارید.

خوب و خوش باشید

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Sat, 21 Jul 2018 12:11:00 +0000

قسمت چهل یک

نمی دونم چقدر تو اون حال وهوا موندم.اما وقتی به خودم اومدم که دیدم هوا تقریباً تاریک شده.صدای در حیاط
باعث شد تکانی به خودم بدم. واز رو تختم بلند شم.
تو آینه نگاه کوتاهی به خودم انداختم.لبم کمی ورم داشت وکبودی کم رنگی هم رو انحنای پشت لبم دیده می
شد.خوشبختانه به کمک مختصر لوازم آرایشی که به اصرار مامان گهگداری می خریدم سریع کبودی رو پوشوندم و
رژ ماتی هم رو لبم کشیدم.اینطوری ورمش به چشم نمی اومد.
_گلاره جان خونه ای؟
از اتاق بیرون اومدم.
_سلام…خسته نباشین.
حواسش به بسته های خریدی که تو دستاش جابه جا میکرد بود.نگام به در هال افتاد.فراموش کرده بودم دستگیره
ی خونی رو تمیز کنم.با خودم گفتم)نکنه دیده باشه؟(
مامان سرشو بلند کرد.
_حواست کجاست دختر…بیا اینارو…
باقی حرفشو خورد وبه صورتم مات شد.از ترس اینکه متوجه ی کبودی رولبم شه سرمو پایین انداختم وبه طرفش
رفتم.
_اونارو بدین به من.
_آرایش کردی؟!
بی دلیل سرخ شدم وبسته هارو از دستش گرفتم.
_ایرادی داره؟

بی حرف بسته هارو به آشپزخونه بردم.دنبالم راه افتاد.
_عماد اینجا بود؟!
از فکری که به ذهنش خطور کرد،عرق سردی رو ستون فقراتم نشست.با دلخوری سرتکان دادم.
_شما چی میخواین از من بشنوین؟
یه صندلی برای خودش عقب کشید ودر حالیکه خستگی از سر وروش می بارید با بی حالی پشت میز نشست.
_پس اینجا بوده.
از کنارش گذشتم ودر حالیکه از آشپزخونه بیرون می رفتم،خیلی بی تفاوت وسرد گفتم:نه.
سریع به طرف در هال رفتم.باید تا قبل از اینکه رد خونو ببینه پاکش می کردم.این بی توجهی لحظه ی ورودشو
مدیون تاریکی هوا وخرید های زیادش بودم.
نمی خواستم ونمی تونستم از رفتار زشت عماد فعلا حرفی بزنم.فقط چون حالت غیر عادیشو موقع سیلی زدنم
فراموش نکرده بودم،سعی کردم اینقدر زود قضاوت نکنم.
با این سکوت از کاراشتباهش چشم پوشی نمی کردم فقط می خواستم اینقدر زود خونواده مو از اون که هنوز فرصتی
برای توضیح پیدا نکرده بود، نا امید نکنم.والبته خیال نداشتم این فرصت رو حالا حالاها بهش بدم.فکر می کنم این
کمترین تنبیهی بود که می تونستم براش در نظر بگیرم.
با اکراه دست جلو بردم ودستگیره رو با دستمال خیسی که تو دستام بود پاک کردم.این کارم یه جورایی مثل این می
موند که دارم رد هرنوع حقارت وخوردشدنو از سر وروی زندگیم پاک میکنم.

تا چند روز بعد اون برخورد نا امیدکننده از عماد نه جواب تماس هاشو می دادم ونه اون سی وخورده ای پیامکی که
فرستاده بود،خوندم.
حالا دیگه مامان وبابا هم یه حدسایی بابت جو نامساعد بینمون می زدن.وبراشون یه جورایی مسجل شده بود که
امکان داره جوابم منفی باشه واز هم جدا شیم.اونم فقط بعد بیست ویک روز که از اون محرمیت کذایی میگذشت.
با مامان پشت دار فرش نشسته بودیم ومن داشتم پرزهارو قیچی می کردم.که صدای زنگ در اومد.
با تعجب گفتم:بابا که الان رفت.
مامان از جاش بلند شد وچادرشو از دور کمرش باز کرد.
_فکر نکنم بابات باشه.

بدون اینکه کنجکاوی بیشتری نشون بدم دوباره مشغول شدم…صدای مامان باعث شد دست از کار بکشم.
_بیا تو پسرم…گلاره جان آقا عماد اومده.
قیچی رو پایین آوردم.ودست چپم نا خودآگاه مشت شد.دلم نمی خواست باهاش به این زودی روبروشم.نه اینکه
آدم کینه ای ولجوجی باشم.فقط می خواستم زشتی کارش به مرور زمان برام کمرنگ شه وبتونم ببخشمش.والبته این
بخشش به اون معنی نبود که جوابم به درخواستش مثبته.
_سلام.
سرمو پایین انداختم.وبا ناراحتی به ترنج نیمه بافته خیره شدم.دسته گل رز سفیدی که تو دست داشت کنارم
گذاشت.
_هنوزم ازم دلخوری؟
_نباید باشم؟

داستان حقارت قسمت هفتم

_من می رم یه چایی آماده کنم.
با لبخند تلخی به مسیر رفتنش خیره شدم.بهتر دیده بود مارو تنها بذاره.
عماد سرخم کرد وزیر لب گفت:ممنونم.
با تعجب به طرفش برگشتم.
_بابته؟!!
-بهشون چیزی نگفتی.
دستامو تو هم قلاب کردم ونگاهمو ازش گرفتم.
_فقط نخواستم تا موقعی که توضیحی لابابتش ندادی دیدشون رو بهت خراب کنم.
_جواب تماس هامو ندادی.وگرنه زودتر از این توضیح می دادم.هرچند تو پیامک هایی که دادم همه چیو گفتم.اگه
هنوز قانع نشدی…
حرفشو قطع کردم.
_هیچ کدومشو نخوندم.
_چرا؟!!
صادقانه جواب دادم.
_از دستت عصبانی بودم.
سرشو پایین انداخت.
_بهت حق میدم. کارم خیلی اشتباه بود. اما باور کن تو اون لحظه اصلا تو حال خودم نبودم…اون حرکتم عمدی نبود.
خیلی جدی گفتم:ازت توضیح خواستم نه توجیه.
با کمی مکث نگاهشو ازم گرفت که به دسته گلی که برام خریده بود دوخت.

حرفشو دوباره قطع کردم.
_اما این پیشنهاد تو بود.
مردد از جواب دادن سکوت کرد.با ناباوری گفتم:یعنی بهشون نگفتی؟!
_همینجوری هم از دستم به خاطر اینهمه یکدندگی شاکین.
_اونا که همه جوره باهات راه میان این یکی هم روش.
_این دفعه دیگه نمی شد…بابا با اهرم قرار دادن شغلم تهدیدم کرد.
مثل پسر بچه های تخس خطاکار با پاش رو زمین ضرب گرفت.با تاسف سرتکان دادم وبی توجه به حضورش
مشغول قیچی زدن پرزها شدم.
_آخه به چه زبونی بگم تحت فشار عصبی بودم.تو هم که مدام با یادآوریه مدت این صیغه خونمو به جوش می
آوردی.باور کن یهویی شد.البته حضور پسر شریفی هم بی تقصیر نبود…یادت رفته چطوری داشت نگامون می کرد؟
_اینجور که معلومه همه مقصرن غیر خودت…آفرین واقعا تحت تاثیرم قرار دادی.
کلافه دستی به موهاش کشید.
_بگم غلط کردم راضی میشی؟
توچشماش خیره شدم تا باورم شه اون اظهار پشیمونی چند درصدش واقعیه…چیزی که دیدم فقط دلخوری بود شاید
انتظار داشت بعد اینهمه توضیح که در تبرئه ی خودش برام ردیف کرد می بخشیدمش.
_اینو باید عذرخواهی به حساب بیارم؟
_من واقعا پشیمونم…یعنی اینقدر برات باورش سخته؟
_تو باورشو برام سخت کردی عماد.
_من دوستت دارم…چرا درکم نمیکنی؟

_اما من اینو دوست داشتن، نمی دونم.نه الاقل تا وقتی که رنگ ولعاب ترس وخودخواهی وتوقع به خودش گرفته.
با لجبازی جواب داد.
_هر اسمی که میخوای روش بذار.ولی من هنوزم میگم از رو دوست داشتنمه که اینقدر روت حساسم.
_این حساسیت بی دلیل نگرانم میکنه.چند روز پیش به خاطر یه توضیح،که دادنش هم بی مورد بود تو دهانم
کوبیدی.فردا اگه جوابم نه باشه چیکار میکنی؟
_بهم فرصت بده تا ثابت کنم اینجوری نیست.نمی ذارم جوابت نه شه.
حالا تو چشماش فقط ترس بود.به زبونم نیومد بگم)عماد این ترس هات منو هم می ترسونه(
نفس عمیقی کشیدم.وبرای قبول خواسته ش به همه چیز وهمه کس جز خودم فکر کردم.

به امیدها وآرزوهای مامان وبابا…به آبروی خونواده ی رحیمی…به بیست وچهارسالگیم و رسیدن زمان ازدواجم…به
احساسی که عماد مدعیش بود…به اصراری که داشت…به خودش.
چیزی به اسم فداکاری وجود نداشت.قرار نبود خودمو قربونی این وضعیت مبهم کنم.فقط می خواستم بهش یه
فرصت ده روزه بدم.همین.
فردا عصر به مناسبت این آشتی کنان ظاهری منو برای خوردن شام به یه فست فود دعوت کرد.اینبار واقعا از
پیشنهادش استقبال کردم.محیط کوچیک اونجا ودیدن جمعیتی که بعد پشت سرگذاشتن یه هفته مشغله کاری با
خونواده یا دوستانشون تو همچین مکانی دور هم جمع شده بودن منو به سر شوق می آورد.خوشحال بودم که
ایندفعه عماد به خواسته م احترام گذاشته.

لبخند دلگرم کننده ای رو لبم اومد.
_آره…جای خوبیه.
_هنوزم از دستم ناراحتی؟
صادقانه گفتم:سعی میکنم نباشم.
نا امید نگاهشو ازم گرفت وبه دستاش خیره شد.
_ای کاش نبودی.
_همیشه همه چیز بر وقف مراد آدم نمی شه.تو مدام از خودت وآدمای دور وبرت وروابطت انتظارات بالا داری.خب
این درست نیست.چون اینطوری خود به خود ظرفیت قبول چیزی که برخلاف میلته از دست میدی.واین کامال با
روحیه ی محتاط وریسک ناپذیرت همخونی داره.اونوقت می دونی چی می شه؟
به چشمام خیره شد انگار که خودشم قبول داشت حرفام درسته.اما این پذیرش سریع یکم غیر عادی بود.یاد واکنش
تند بهراد بعد به رخ کشیدن ترساش افتادم.اون با اینکه می دونست توضیحاتم تا چه حد درسته اما کوتاه نیومد.
نگاه متفکر عماد باعث شد به خودم بیام ودوباره حواسمو جمع کنم.وبا یه پیش زمینه ی ذهنی ادامه بدم.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖

داستان قسمت اول را با کلیک بخوانید.

?قسمت چهل و دوم داستان دنباله دار را در قسمت سرگرمی سایت دنبال کنید

دیدگاه


داستان حقارت قسمت هفتم

چت تلگرام ایلام (فیلم) دانلود حاج حیدر خمسه(کاش ارباب مارو هم بخره ) ( برده فروشی ) . 6 MB. یکی از دوستان تعریف میکرد رفته بود برای دونفر ساک بزنه اون دونفر سر فاصله اینکه هرکی بتونه تو دهنش تف کنه شرط گذاشتن و حسابی دوستمون تحقیر کردن و . من در یک زمان، برده جنسی ۱۳ مرد بودم و گاهی در یک روز آنقدر به من تجاوز. درست بود! آن زمان که نشانه های ایراد ظاهری اش آشکار شد، بالای سر مادرش رفت. ستاره ی شش پری بود و شش حرف توی هر مثلث،یکی بای سه دندانه ای بود بی نقطه یا تشدیدی و نوذر نمی دانست کدام؟شاید سین بی دمی بود و هرچه که بود گره طلسم همین بود و باقی آشنا بود به خاطر نوذر. دیگران به همدیگر گفته بودند پیداست که تاپدوق به زودی خواهد مرد. بر خلاف همه اونایی که خاطره هاشونو خوندم هیچ وقت حس برده بودن ندارم. شاندرا در گردهمایی که برای پایان دادن به خشونت علیه زنان برگزار شده – مارس 2016. بعد از محاسبه به این نتیجه رسید که آنچه او را از رابطه با دیگران منع می کرد، اختلاف نه سانتی گردنش با گردن های دیگر بود. دانلود برنامه استاد در خانه Master In The House. ولی مامور پلیس حرف های من را باور نکرد و با وجود نداشتن پول و مدارک، گفت در خیابان خطری من را تهدید نمی کند. با سلام آقای حسینی امکان داره متنی هم در مورد فراماسونری بنویسین و این که چرا این قدر منفوره و کلا قضیه چی بود؟ یا چند منبع خوب اینترنتی بدین خودمون مطالعه کنیم. لب هایش را به هم فشار داد. لینک دانلود این کلیپ بسیار زیبا از کلودی فایلز: mov4192. Primary Sidebar Widget Area لطفا بعد از ورود به سایت بلافاصله صفحه را رفرش کنید تا جدیدترین داستان‌های. یک وجب و سه انگشت! دوباره گردنش را اندازه گرفت. هه هه هه. همه تلاش من این است که لااقل بتوانم دختران دیگر را از چنگ داعش نجات دهم و چهره کثیف این گروه تروریست را برای دنیا روشن کنم. داستان سکسی مصور ” خانه ی اشتباهی ” قسمت هفتم برای دیدن تصویر با کیفیت عالی‌ روی تصویر کلیک کنید قسمت ۶. mp4 – 5. 6 ا کتبر 2018. منظورشو نفهميدم تا اينكه خنديدو با چشماش به پاهاش اشاره كرد منم يه نگاه به پاهاش كردم وااااااييييي تازه متوجه شدم منظورش چي بود انگشت هاي پاهاش را لاك آبي زده بود. تمامی حقوق مطالب برای بیا تو کره محفوظ است و هرگونه کپی برداری بدون ذکر منبع ممنوع می باشد. داستانی تکان دهنده از اسارت و فرار او از چنگال داعش. وقتي اين جواب را خوندم هر چي نقشه كشيده بودم رو سرم خراب شد فهميدم كه اين هفته بايد توي خماري بمونيم. هر وقت کسی به حرف من گوش می داد داستان زندگی ام را تعریف می کردم و می گفتم در همان نزدیکی خانه ای است که زنان در آنجا زندانی اند و احتیاج به کمک دارند. شاندرا ووارانتو، دختر جوانی بود که به امید شروع به کار در یک هتل به آمریکا رفته بود ولی قاچاقچیان انسان او را وادار به روسپی‌گری، بردگی جنسی، . هر روز و هر ساعت که از حضور سید در ایران میگذشت، بر مخالفان استبداد و استعمار هم افزوده میشد. پس از دیدن یک آگهی استخدام در هتل های آمریکا، ژاپن، هنگ کنگ و سنگاپور، آمریکا را انتخاب کردم. با اينكه ديگه همديگه را شناخته بوديم ولي هنوز هر روز به هم اس ام اس مي داديم و حالا ديگه با شناختي هم كه از همديگه داشتيم رابطه ما خيلي قوي تر شده بود. وای واااییی اااه هاااپ هاااپ هاااپ دوتا خانوم بیان برده اشون شم اااه. ویژگی‌های گونهٔ خیال‌پردازی. پس از آن به کنسولگری اندونزی رفتم و برای گرفتن پاسپورت و مدارک دیگر، تقاضای کمک کردم می دانستم که در کنسولگری اطاقی هست که در مواقع اضطراری اشخاص می توانند آنجا بخوابند ولی آنها هم کمکی به من نکردند. ولی پس از چند هفته سعی کرد ما را وادار به همبستری با مردان هتل کند. من که ۲۴ سال داشتم هیچ فکر نمی کردم در چه راهی قدم گذاشته ام. چند روز بعد من و نینا موفق شدیم از راه پنجره کوچک دستشویی که بازمانده بود فرار کنیم و به شماره تلفنی که به ما داده شده بود زنگ بزنیم. اصلا سارا را كلا فراموش كرده بودم تا اينكه احساس كردم سارا اون گوشه سالن داره بال بال مي زنه تا بتونه جلب توجه كنه. 19 ا کتبر 2017. تازه مامانم از اون دفعه خيلي ازدستت ناراحته تازه همون دفعه هم كلي بهمون مشكوك شدن. موقع سلام عليك و اينا خيلي نتونستم به سارا توجه كنم و خيلي عادي رد شد و رفت نشست من هم مثله هميشه نشستم كناره سهيل و شروع كرديم به نقد و بررسي بازي هاي ليگ قهرمانان اروپا. وقتی حاضر به این کار نشدیم به جانی تلفن کرد تا بیاید و ما را ببرد. او از ما مواظبت می کرد و غذا و لباس برایمان می آورد. . آلبرایت: خروج از برجام موجب تضعیف روابطمان با طرفهای دیگر این توافق شد. نادیا بعد از دشواریهای بسیار توانست از مرز بگذرد و همراه با دیگر آوارگان به آلمان برود. این لینکها خارج از بیبیسی است و در یک پنجره جدید باز میشود. ولي سارا اس ام اس داد: معلومه كه ميام من مثل تو نيستم كه برم مهموني را خراب كنم. یک تکه سنگ نمی تواند بیش از نیمی از زمین را ببلعد. امروز پنج شنبه بود و فردا قرار بود بيان خونه ما. Posts about ارباب برده written by Admin داستان دنباله دار اعتیاد به حقارت – قسمت بیستم – فقط دیر و زود!! ارسال شده در فوریه 2, 2016 فوریه 18, 2016 . – بي رحم ؛ تو خوب شد مامور ساواکي چيزي نشدي. دانلود سریال کره ای قهرمان عجیب من My Strange Hero 2018. خدمتکاری داشت که درونش آرام بود. نادیا مراد، یکی از ۷۰۰۰ زن و دختری که از سوی تروریستهای داعش ربوده شده بودند، خاطراتش را در کتابی گرد آورده است. دانلود فیلم کره ای تکنسین The Technicians 2014. جایی که او را بسرعت پذیرفتند، برایش امکانات زندگی فراهم کردند و با صدور یک پاسپورت آلمانی، او را بهعنوان شهروند به رسمیت شناختند: اینجا ۳ خواهرم را پیدا کردهام و با هم زندگی میکنیم؛ اما امنیتی که اینجا داریم باعث نمیشود به فکر دیگر دختران عراقی در بند نباشیم. خوابیده بود. این طور فکر میکنم رنجی که در این ۳ ماه کشیدم بیهوده نبوده است. روزی مردی که می گفت نامش ادی، است برای من غذا خرید. به دور از چشم همسایه ها پلاک خانه هایی را که عدد نه در آن دیده می شد، با چاقو خراشید. نوذر دوباره به طلسم روی سنگ نگاه کرد و ندانستش. : 0. دانلود سریال کره ای ۲۰۱۷ While You Were Sleeping. هفت انگشت بود. نه خانه بزرگشان در کوچو، نه خانواده پرجمعیتشان و نه حتی کتابهای تاریخی که به آنها علاقه داشت. روز بعد که ادی را دیدم به من گفت از طرف من با اف بی آی، تلفنی صحبت کرده و اف بی آی به پلیس آن ناحیه تلفن زده. 2515389919281 دیگه همه چی رو به هم ربط ندید!. دو کارآگاه به تفصیل از من سئوال کردند. يه کارتن کوچيک بود که اورد گذاشتش رو ميز جلوي من و شروع کرد به باز کردنش و بعد گفت:. و چيزي كاسب نيستيم. دانلود دوبله فارسی فیلم پلنگ صورتی 2 The Pink Panther 2 2009 دانلود رایگان دوبله فارسی فیلم پلنگ صورتی. نسخه های اندروید (apk) , آیفون و اندروید (epub) , جاوا (jar) و نسخه کامپیوتر (pdf) سلام درخواست تاپیک بنام خاطرات بهرام و مامانش رو در قسمت خاطرات و داستان های سکسی رو دارم چند روز قبل درخواست داده بودم نتیجه نگرفتم —– داستان سکسی – داستان سکسی ایرانی – داستان سکسی جدید- داستان سکسی جدید ایرانی – د. خاله گفت: این صفحه آخرینبار در۲۵ ژانویهٔ ۲۰۱۹ ساعت۱۳:۵۶ ویرایش شدهاست. او یک ملوان اهل اوهایو بود که در مرخصی به سر می برد. باز زفت و فربه و لمتر شود آن تنش از پیه و قوت پر شود یه خانم روانشناسی تو اینستاگرام بود و من هم فالوئر ایشون بودم یه پستی از ایشون دیدم که گفته بود مسائلی رو که ازش خجالت میکشید بنویسید تا ازش راحت بشید منم اون زیر نوشتم که من یه پسر جوونم. او بعد از گفتن این حرف عجیب رفته بود داخل خانه اش و مدتی از آن خارج نشده بود. من با اين كه اين موضوع را مي دونستم ولي خودم را زدم به نفهمي و به سارا اس ام اس دادم: راستي كي قراره بيايد خونه ما ؟؟ سارا هم گفت: فردا ديگه مگه نمي دونستي؟؟ منم جواب دادم: نه. وقتی شرح حالم را به او گفتم، از من خواست ظهر روز بعد در همانجا او را ملاقات کنم. ورود به آمریکا. دو دیگر جیم بود و سینی وارو و سه حرف باقی آینه ی این ها بودند و مکرر بودند. آنچه بر او رفته در کتابی به نام آخرین دختر آمده است. روزی که با نینا دختر ۱۵ ساله ای که با من دوست بود به روسپی خانه ای در بروکلین رفته بودم، رئیس این روسپی خانه که زن خوب و مهربانی به نظر می رسید شماره تلفن مرد جوانی را به ما داد و گفت که اگر روزی توانستیم خودمان را از این بند آزاد کنیم این مرد به ما کار شرافتمندانه خواهد داد و خواهیم توانست پول پس انداز کنیم و به اندونزی برگردیم. نادیا که در آن زمان بیست و یک سال داشت و از روستایش به نام کوچو ربوده شده بود، مجبور شده بود تا بردن اعضای خانواده اش توسط کامیون را تماشا کند و پس از آن نزدیک به یک ساعت صدای شلیک تفنگها را میشنیده است. هاپ هاپ بردهی فول و واقعی هستم و سگ بودنمو ثابت میکنم دنبال ارباب خانوم هستم که منو  در حال بارگیری. 15 آوريل 2016. (1394 – 1389). در سال ۱۳۰۷ سید جمال مجددا از روسیه به ایران بازگشت و مردم از طبقات مختلف به ملاقات وی میرفتند. می بایستی ما همان دقیقه به ایستگاه پلیس برویم تا ماموران به من کمک کنند. روزگاری، مرد ثروتمندی، همیشه با اضطراب و دلواپسی زندگی می کرد. دانلود سریال کره ای He is Psychometric 2019. توهم مياي ؟؟؟؟ و يك اسمايل چشمك براش فرستادم. معلوم شد او هم یکی از همان قاچاقچیان است و با زنی که رئیس روسپیخانه بروکلین بود همکاری می کند. هر وقت این کار را می کرد یع شادی در دانلود سریال کره ای Touch Your Heart . Admin در یکترینا لیسینا از المپیک تا فو. گویا این سخن را آخرین مرد ریش سفید شهر وقتی که زیر درختی ایستاده بود که آن سال از سر پیری دیگر حتی یک دانه هم شکوفه نکرده بود، گفته بود. از آنجا که می بایستی هزینه نگاهداری دختر سه ساله ام را تامین کنم در جستجوی کار در خارج از کشور برآمدم. تمامی حقوق این سایت برای گروه پاپیروس محفوظ است. اما قبل از رسیدن جانی، من موفق به فرار شدم و خودم را به یک ایستگاه پلیس رساندم و ماجرا را شرح دادم. يه يکساعتي با هم حرف زده بوديم که صداي زنگ در حياط اومد. سرگردانی در خیابان های نیویورک ناچار شدم که شب ها را در خیابان ها یا متروی نیویورک بخوابم و برای پول غذا گدایی کنم. مشغول شوخى بودند که ارباب مرد با يک مهمان وارد خانه شد بعد به ارباب و مهمان او رسيدگى کرد مرد را مست کرد، و از او جاى جعبه جواهرات ارباب را پرسيد فرهنگی و هنری , رادیو و تلویزیون , سریالهای تلویزیون / مروری بر داستان جواهری در قصر , بهداشت . با اینکه ثروت زیادی داشت، اما هیچ گاه شاد نبود. او یک ایزدی بود که داعشیها آنها را کافر به حساب میآورند، در دو سال اخیر او تنها به دنبال تحقق عدالت درباره آنهاست. این واقعیت که هتل محل کار من در شیکاگو بود و من وارد فرودگاه جان اف کندی که بیش از هزار کیلومتر با شیکاگو فاصله دارد شده بودم، نشان می داد که تا چه حد ساده و بی تجربه بودم. آرام با انگشت هاش طول گردن او را اندازه گرفت. دانلود رمان ارباب دو چهره من. مثله اينكه مي خواست دفعه ي قبلي را كه لاك نزده بود جبران كنه ولي حيف كه الان اصلا موقعيتش نبود منم نگاش كردم و يه ابرو هام را به نشانه تاييد انداختم بالا و اونم كلي از اينكه من خوشم اومده راضي شد و خنديد. اندر افتد گاو با جوع البقر تا به شب آن را چرد او سر به سر. شش تن از برادران او به همراه مادرش قتل عام شدند، هرچند دو تن از اعضای خانوادهاش با وجود زخم های جدی زنده ماندند و او مجبور شد سوار اتوبوسی شده تا به موصل برده شود. خلاصه مثله هميشه من و سهيل بعد از ده دقيقه كل كلمون شد و رفتيم بالا توي اتاق من تا فيفا بازي كنيم. تا رسيد به هفته بعد كه نوبت عمه اينا بود كه بيان خونه ما. The services. خيلي دلم مي خواست سارا مثله من به يه بهونه مهموني را بپيچونه و خونه بمونه تا من هم در يه فرصت مناسب برم پيشش. بعد از اون روز ديگه تمومه فكر و ذكرم شده بود سارا و پاهاش. او در کتابش به نام «آخرین دختر: داستان من از اسارت و مبارزه علیه داعش» . من در یک زمان برده جنسی ۱۳ مرد بودم! نادیا مراد ۲۱ ساله بود وقتی که جنگجویان داعش او را ربودند، کتکش زدند و به او تجاوز کردند. عربدههایی که برای زنده نگاه داشتن نالههای کشور است دل اهل تالاب را ریش میکند. روزی خدمتکار . در این مقاله به تشریح . شرط استخدام من، دانستن اندکی زبان انگلیسی و پرداخت مبلغی معادل ۲۷۰۰ دلار بود. خاله سفره یک بار مصرف گل بته ای را آورد،آن سرش را دخترخاله گرفت و رولش ماند تو دست های سفید او،دور رفتند از هم،یکی سمت ال سی دی،یکی سمت مبل ها. تا اینکه تو اینترنت در مورد میسترس و برده چند تا سایت دیدم و فهمیدم چنین رابطه ای وجود داره  . تسویهحساب سیاسی برای کنار زدن لاریجانی از قدرت. ویژگی اصلی خیال‌پردازی، دارا بودن عناصر خیالی در فضایی خود-منسجم است، فضایی که منطق و قوانین خاص خود را دارد که متفاوت با منطق عادی است و داستان آن قوانین را نمی‌شکند. اما در نوع دوم که به آن بی دی اس ام (برده/ارباب جنسی) نیز گفته می شود طرفین به شکل آگاهانه و با رضایت خود وارد یک رابطه ارباب بردگی می شوند. گذشته برای نادیا خاطره محو و کمرنگی است که هیچ چیز از آن به جا نمانده. همان شب از خانه بیرون زد. واسه اولین باره که دارم این خاطره رو جایی تعریف می کنم. کلیپ سکسی جدید ارباب و برده ایرانی دوشنبه – ۲۵ دی ۱۳۹۶. يه لحظه بدونه اينكه سهيل بفهمه نگاش كردم ديدم داره نگاه مي كنه و مي خنده و هي پاهاشو تكون ميده. سریال کره ای خنده وایکیکی 2 (Eulachacha Waikiki 2 (2019. هیچ نندیشد که چندین سال من میخورم زین سبزهزار و زین چمن. من دفتر خاطراتم را که جزئیات محل روسپیخانه ها را نوشته بودم و جعبه کبریت هایی را که از کا. دو مامور دیگر هم جواب مشابهی دادند. اتاق من حدوده 10 تا پله مي خوره و ميره از سالن بالا و كلا. بالاخره فردا رسيد و مهمون ها اومدن. من بعد از فارغ التحصیل شدن در رشته امور مالی، مدتی را در بانکی در اندونزی کار کرده بودم ولی پس از شروع بحران مالی آسیا و نیز بی ثباتی سیاسی اندونزی، کارم را از دست دادم. ایدی تلگرام ارباب و برده داستان میسترس و اسلیو فصل ششم. چشم می بندم و؛ یک نفس می نشینم. خورشید که لب پایینیاش را به لب مغرب میرساند ، بلم را میراند تا رو به راهی شود که از میان نیستان برایش ساخته بودند که بتواند به افق چشم بدوزد. در کتابهای مختلف به نقل از گزارشهای ارسالی سفارت انگلستان از تهران آمده است که انگلیس نیروهای زبده خود را که با سید جمال آشنا بودند (مخصوصا از مصر) برای جلوگیری از قیام مردم به ایران فرستاد. هنوز تو كف پاهاش بودم كه سهيل يه تنه بهم زد و گفت: راستي چي شد ؟ هفته قبل فيفا را نصفه كاره گزاشتي رفتي ؟ ترسيدي؟ منم گفتم: تو فرار كردي بچه. نفس آن گاوست و آن دشت این جهان کو همی لاغر شود از خوف نان. زر از بهر خوردن بود ای پدر ز بهر نهادن چه سنگ و چه زر. مرد جوان به دیدنمان آمد و ما را به یک هتل برد و گفت منتظر باشیم تا برای ما کار پیدا کند. من سعید هستم 25 ساله. تازه يك گل هم كه عقب بودي. حقوقی که به من پیشنهاد شده بود حدود ماهانه ۵۰۰۰ دلار بود که برای نگاهداری دخترم که قرار بود با مادرم در اندونزی بماند، کافی بود

داستان حقارت قسمت هفتم
داستان حقارت قسمت هفتم
0

داستان حقارت

داستان حقارت
داستان حقارت

حقارت

داستان ها و مطالبی پیرامون رابطه‌ی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن

در این صفحه لیست تمام داستان های نوشته شده در بلاگ قرار خواهد گرفت تا دسترسی خوانندگان عزیز را راحت‌تر سازد. ولی لازم به ذکر است که  برای خواندن پست های غیر داستانی باید به صفحه اصلی بلاگ مراجعه فرمایید.

اعتیاد به حقارت

فصل اول

داستان حقارت

فصل دوم

فصل سوم

فصل چهارم

سلیطه ی طبقه ی بالا  ( رمز فقط برای اعضای خبرنامه فرستاده می‌شود )

داستان های کوتاه

 

 

 

 

لطفا از نوشتن نظر در این صفحه خودداری کنید و نظرات خود را در صفحه مربوط به هر قسمت داستان بنویسید با تشکر.


سلام :من همه داستان هارو خوندم و به تنها چیزی که فک میکردم هوش و استعداد نویسنده در نوشتن بود.

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

من داستان ها رو تاآخرین قسمت خوندم واقعا فوق العاده خوب بود فوق العاده عالی بود
و واقعا دوست داشتم

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

واقعا نمیخوای بازم داستان بزاری؟داستاناتو دوست دارم چون تحریک کننده هست اما فقط حس بردگی رو ارضامیکنه نه جنسی.
این احساسی که نسبت به داستانت داشتم یه هیچ داستانی نداشتم‌واقعا حس پاکی خالص بردگی بود.به خاطر کپی کردن فقط دیگه مطلب نمبزاری؟ایرانی جماعت کپی کاری تو ذاتشه اما دلیل نمیشه ما کاراتونو ادامه ندیم.باوجودی که همه داستانتو دوست داشتن و من حتی یه بی احترامی کوچیک ندیدم این نشون دهنده احترامی که مردم برای قلمت قایلن.توروخدا بازم بنویس .اگه جای دیگه مطلب میزاری حداقل لطف کن بهم پیام بده.نا امید شدم فهمیدم دیگه نمینویسی

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

لطفا بنویس
من سالهاس درگیر این حس هستم
با خوندنت اروم شدم

دوست داشتندوست داشتن

so i just started ur story and its kinda cool but im suprised why u left ur blog i mean u’re a good writer..

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

well, take a wild guess!

دوست داشتندوست داشتن

بهترین داستانی بود ک خوندم

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

جون‌من ی داستان دیه بنویس

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

سلام داستان خوبی بود. ولی اخرش پیچیده تمام شد و من منطور منا رو از اولین دیدار نفهمیدم میشه بگید منظورش چی بود؟

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

سلام خوبی آدمین ؟ هنوز هستی؟
یادش بخیر چه روزایی با شوق و ذوق اعتیاد به حقارت و دنبال میکردیمو کامنت میذاشتیم
خیلی جالبه زمان در گذره خیلی چیزا عوض شده ولی این حس هنوزم سر جای خودش هست
داشتم تو وب میچرخیدم یهو یاد اینجا افتادم گفتم ی سری بزنم تقریبا چند ماه با این بلاگ زندگی کردم حالا که اینجوری دیدمش دلم خیلی گرفت
امیدوارم هر جا هستی موفق باشی

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

ممنون از لطف شما دوست عزیز
خوشحالم که اینجا براتون یادآور خاطره خوبی هست

دوست داشتندوست داشتن

سلام منم بعد چن وقت اومدم…خوبین؟کسی هست اصن؟واقعن این داستان بهترین بود..کاش بازم مینوشتین

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

داستان حقارت

نمیدونم هنوزم ب اینجا سر میزنی یانه،ولی اگه این پیامو میبینی لطفا بازم ی داستان بزار،اینجا تنهای جایی بود ک تونستم ازاین ک مازوخیسم دارم لذت ببرم

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

ای ول داری بهترین داستانی بود که خوندم

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

عجب قلمی داری شما…!!!

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

دوستان لینک گروه تلگرامی رو میزارم دوست داشتین عضو بشین برای تبادل نظرات حرف زدن
https://t.me/joinchat/17Ya8UzxY0EBSSgKPjlsxQ

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

کار نمیکنه

دوست داشتندوست داشتن

https://t.me/joinchat/I7Ya8UzxY0EBSSgKPjIsxQ
ببخشید دستی نوشته بودم نمی دونم چرا کار نمی‌کرد این دفعه کپی پیست کردم

دوست داشتندوست داشتن

من الان عضو شدم چطوری رمز رو بزنم کی برام ارسال میشه

دوست داشتندوست داشتن

دوست عزیز ی نگاه به بلاگ بندازید جواب تمام سوالاتتون رو میگیرید
https://hegharat.wordpress.com/2018/04/10/mail_sending/

دوست داشتندوست داشتن

سلام ادمین جان…من خیلی وقته که عضو شدم ولی رمزی دریافت نکردم..

دوست داشتندوست داشتن

نمی‌دونم منظورتون از خیلی وقت چقدر هست اگه بعد از ۱۲۰ عضو شدید باید تا ۱۴۰ صبر کنید
اگر هم قبلش عضو شدید احتمالا ایمیلتون رو تایید نکردید
دست من نیست سیستم وردپرس هست و بعید میدونم اشتباه کنه

دوست داشتندوست داشتن

سلام واقعا نویسنده این وبلاگ عالی مینویسه من تازه باهاش اشنا شدم با تمام داستان هایی که تو سایت های دیگه هست متفاوته و من به عنوان خواننده یه احساس صمیمیتی با داستاناتون میکنم.
فقط برا دریافت رمز عضو بلاگ شدن کفایت میکنه الان یا از قبل باید عضو میبودیم برای داستان جدیدتون

دوست داشتندوست داشتن

تشکر از لطف شما
هر ۲۰ عضو حدید ایمیل رمز فرستاده میشه
برای بعدی باید به ۱۶۰ برسه
موفق باشید

دوست داشتندوست داشتن

میشه بگین رمز قسمت دوم کی برداشته میشه که بیام بخونم اخه داستاناتون واقعا خیلی جذابه از وقتی اولی رو خوندم همش فکرمو درگیر کرده معلومم نیس اخه کی رمز بهم برسه

دوست داشتندوست داشتن

اول از لطف شما تشکر میکنم دوم هم عرض کنم که فکر نمیکنم رمز برداشته بشه ولی شما عضو هستید و بزودی رمز دسترسی براتون فرستاده میشه
در ضمن خوشحال میشم نظرتون رو هم در مورد داستان بنویسید
پیروز باشید

دوست داشتندوست داشتن

یه سوالم داشتم اگه تعداد دنبال کننده ها بعد از عضویتم تغییری نکردش یعنی من عضو نیستم الان، چون قبل و بعد ایمیل تایید تعدادش تغییر نکردش یا من اشتباهی انجام دادم که هنوز عضو نشده ام. با تشکر

دوست داشتندوست داشتن

خانم شادی شما عضو خبرنامه هستید و ایمیلتون هم ثبت شده
اعضا به ۱۶۰ که برسه ایمیل فرستاده میشه
به اون عدد تعداد اعضا زیاد دقت نکنید چون خود سیستم کمی بالا پایینش میکنه

دوست داشتندوست داشتن

آیدی تلگرام خودم برای آشنایی هر کی خواست می تونه بیاد
omid8901@
داستان هم تحریم شده !!!

دوست داشتندوست داشتن

lol!!!

دوست داشتندوست داشتن

سلام مجدد
آدمین جان
می دونم کامنتی که گذاشته بودم خوندید
خواستم بگم من به اندازه ای فهمیده هستم و سن ام هم بالا هست که فکر های احمقانه نکنم و قصد تولید دردسر برای شما که!برای خودم یا خانواده ام نداشته باشم(میدونم ممکنه کمی از نوشتن اون پست ترس داشته باشید.)
من مدت زیادی که پیش اون ها نیستم و کارم دیگه خیلی وقته که از کار گذشته
مطمینم شما از درصد و آمار سر به فلک کشیده کودک آزاری در کشور جهان سومی ای مثل ایران ما مطلع هستید
قصد ام این که اتفاقاتی که افتاده رو به صورت غیر مستقیم (مجهول) در یک پست بنویسید تا دوستان نظرات خودشون رو درباره ریشه و اصل این اتفاق بنویسند.
باعث ارتقاء فرهنگ نمیشه؟

دوست داشتندوست داشتن

شما زیاد به «هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد» اعتقادی نداری نه؟
صفحه لیست داستان ها یا کلا این بلاگ چه ارتباطی با این موضوع داره؟
صرف اینکه مشکلی هست و شدت ژرفای بی حدی هم داره دلیل میشه که هرجایی عنوانش کرد؟
پس بیایم از وضع ایدز در ایران و جهان زلزله ی کرمانشاه و … هم بگیم چون اونها هم مهم هستند!

دوست داشتندوست داشتن

درباره اتفاقات تلخی که عنوان کردید و خیلی اتفاقات تلخ دیگه خیلی هم در بین مسئولین! کشور و هم در بین مردم بحث شد
دقیقا چه کمکی تونستیم به هم بکنیم؟
من چه کار به لیست داستان ها دارم؟
با سیستم وردپرس آشنا هستم میخواستم بخونید اش کجا باید می نوشتم؟
به جز داستان، مطالب جالب و حتی مفید دیگه ای هم در بلاگتون قرار دادید که من هم ازشون استفاده کردم
فکر می کنم این مورد ارتباط حالا نسبتا نزدیکی با ماهیت داستان هایی که می نویسید داره که میشد بهش اشاره بشه.
آدمین خودمونیم
سیستم فرهنگ و آموزش در ایالات متحده آمریکا چگونه است؟
هدف اصلی بزرگ مردی مثل ساد دقیقا چی بوده؟
نمیخوام به قول معروف از در تملق وارد بشم
واقعا انتظار چنین پاسخ احساسی رو از دوست و نویسنده توانایی مثل شما ندارم.
ایرانی هستیم،می تونیم فرهنگ غنی و کهن خودمون رو دوباره زنده کنیم.

دوست داشتندوست داشتن

به لیست داستان ها چیکار دارید؟ خب شما این کامنت رو دقیقا در همین صفحه نوشتید!
از این بگذریم من متوجه سوال شما در مورد سیستم آموزش در ایالات متحده نشدم
اگر منظور کیفیتش هست که باید بگم در بین کشورهای توسعه یافته یکی از پایین سطوح رو داره
در مورد ساد هم شخصا فقط به عنوان یکی از بقول معروف trailblazer های این موضوع بهش نگاه میکنم و دنبال چیز معنادارتری درش نیستم
پیرامون من و فرهنگ غنی ایرانی هم این رو عرض کنم خدمتتون که من به شدت انسان pessimist هستم و برای فرهنگ ایرانی هم پشیزی ارزش قائل نیستم و کلا یک مویرگ ناسیونالیست و jingoist هم در بدنم نیست
اکثرا هم صفت ایرانی رو برای توصیف موجودات ناخوشایند پیرامونم بکار می‌برم و بار معنای صرفا منفی برام داره نه مثبت.

دوست داشتندوست داشتن

از نظر کیفیت آموزش و پرورش در کشور مذکور که قطعا همینطوره(مدارس و نه دانشگاه ها و انستیتو های تحقیقاتی)
منظورم این بود که در کشور های غربی از داستان،فیلم و یا هر مدیوم دیگه ای برای تخلیه روانی خودشون استفاده میکنند کاری که دقیقا در وبلاگ شما انجام شده و میشه و در کنارش به بهترین شکل خصلت های انسانی به همه در سنین کودکی آموزش داده میشه چیزی که میدونید ما فرسنگ ها باهاش فاصله داریم
درباره ملت هشتاد میلیونی که باهاش مواجه هستیم با شما موافق ام ولی این دلیل قانع کننده ای برای نداشتن حب و دلبستگی به ایران نمیشه
به هر حال اینم برای خودش ایده ای بود مثل ایده معرفی کتاب درباره فتیشیسم ولی در کل امیدوارم این سیاست در بلاگ شما هم اجرا بشه چرا که مطمین ام تعداد قابل توجه ای از دنبال کنندگان در سنین نوجوانی و حتی در سنین کودکی قرار دارند.

دوست داشتندوست داشتن

امیدوارم اینطور که شما میگی نباشه و این بلاگ توسط زیر ۱۸ ساله ها دنبال نشه
دقیقا در پست اول بلاگ هم این خواهش رو کردم که زیر ۱۸ ساله ها بلاگ رو مطالعه نکنند ولی خب همه به خواسته هامون نمیرسیم!
به هر حال ممنون از توجه شما

دوست داشتندوست داشتن

عالبه من بیستر عمرم ضرف گرایشم که اسلیو هست و خدمت برتب میسترس سپری شده و خواندن داستانها تداعی گذشته هستش امیدوارم همه بتونن کیس مورد نظرشون رد پیدا کنن و به ارامش برین از جمله خود من

دوست داشتندوست داشتن

ادمین محترم میشه اطلاعات تماس گذاشت برای پیدا کردن میسترس؟

دوست داشتندوست داشتن

مشکلی نیست

دوست داشتندوست داشتن

سلام ادمین . من برنامه نویس و در عین حال برده هستم. اگه مایل باشی میتونم رایگان قالب زیباتری برای این وبلاگ بنویسم.

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

درود
تشکر از اینکه به فکر بلاگ هستین دوست گرامی
همین خیلی ارزشمند هست
من شخصا زیاد با web development سروکار ندارم ولی تصور میکنم چون دارم از زیر دامنه و هاست رایگان وردپرس استفاده میکنم فقط امکان استفاده از قالب های رایگان خودشون رو دارم با کمی امکان شخصی سازی.

دوست داشتندوست داشتن

تشکر بزرگوار. بنده دولوپر وردپرس هستم و کاملا میتونم دگرگون کنم وبلاگ رو مطابق چیزی که به نتیجه میرسیم با هم. میخوام بهترین بشی.

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

سپاس از شما
پس یعنی میفرمایید میشه تم شحصی به سیستم رایگان وردپرس اضافه کرد؟
چون باور بفرمایید کوچکترین customization رو هم بخوام اعمال کنم اول صفحه ارتقا به پلن های سالانه حرفه ای و نیمه حرفه ای باز میشه و باید هزینه سالیانه رو پرداخت کنم
تغییرات مجاز تنها در حد انتخاب تصویر header و aside و غیره هست
و حتی فونت هم با اینکه اسما عوض میشه ولی چون ما فارسی میبینیم فیکس هست و تغییری نمیکنه
میشه قالب های پیش فرض رایگان دیگه خود وردپرس رو انتخاب کنم ولی همه مثل همین تم محدودیت هایی دارند که باز هم قابل تغییر نیستند
نه هیچ فایل CSS و نه Script میشه اضافه کرد
بنوعی میخواند مردم رو مجبور به خرید پلن ها سالیانه کنند که درامد داشته باشند به هر حال.

دوست داشتندوست داشتن

البته بنده وب سایت با وردپرس مینویسم. متوجه محدودیت های وبلاگ های وردپرسی نیستم. اگه نشه سی اس اس اضافه کرد ینی هیچکاری نمیشه کرد. اما کاش میشد تست کرد. چون سیستم های وبلاگی دیگه مثل میهن بلاگ رو میشه به راحتی تم نوشت واسشون و هیچ محدودیت خاصی ندارن. اگه مایل هستین بامن در ارتباط باشین یه ایمیل به بنده بزنید تا آی دی تلگرام رو براتون بفرستم باهم در ارتباط باشیم ببینیم چیکار میتونیم بکنیم. من در خدمتم.

دوست داشتندوست داشتن

تشکر از شما سعید عزیز
بله بخاطر چیزی که مسائل امنیتی عنوان میکنه سیستم وردپرس رایگان بجز تصویر امکان بارگذاری هیچ فایل دیگری رو نداره
حتی فیلم و آهنگ رو هم بستن چه برسه به html – css – script به همین دلیل بود که عرض کردم کلا کاری نمیشه کرد مگر اینکه بخوام هاست و دامنه مجزا بگیرم که جدا از خرجش اون هم با این وضع ارزی مملکت از نظر امنیتی هم بهتر میبینم با توجه به محتوای سایت و حکومت ایران وب‌مستر خود وردپرس باشه نه من!
شاید در آینده امکان این پیش اومد که بهتون زحمت بدم
باز هم تشکر میکنم و آرزوی موفقیت دارم براتون

دوست داشتندوست داشتن

قربون شما. اگه از نظر امنیتی میخواید ایمن باشید از پروکسی هایی استفاده کنید که آی پی رو مخفی میکنن. نمونه ش TOR. چون با آی پی میتونن متوجه شن کجا هستین.
بازم مخلصم عزیز. کانال تلگرامم میتونی بزنی ها راستی

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

والا من عضو تلگرام نیستم
قبلا یکی از دوستان پیشنهاد داد که داستان هارو اونجا معرفی کنه و لینک بگذاره ولی خبری نشد
اگر شما فرصت دارید و تخصصش رو هم که قطعا دارید این پروژه خوبی میشه
چون مخاطب کانال های شبکه های اجتماعی قطعا بسیار بسیار بیشتر از یک بلاگ رایگان و فیلتر شده هست

دوست داشتندوست داشتن

باید فکرامو بکنم

دوست داشتندوست داشتن

احسان هستم اهل تهران کارمند و بیشتر عمرم صرف این گرایش شده د چندین رابطه رد تجربه کردم و الان یک سال هست میسترس نداشتم خواهش میکنم خواهش میکنم. اگر. بانویی هست تمایل به. خدمت گرفتن اسلیو دارن فرصت بدن برای جلب رضایتشون تلاش کنم سپاسگذارم 09300166467

دوست داشتندوست داشتن

سلام خیلی وق هست ادرس ایمیل برای دریافت کد ارسال کردم ولی کد رو دریافت نکردم ای کاش روش ساده تری رو برای عضویت انتخاب میکردید

دوست داشتندوست داشتن

دوماهی هست که مشترک شدم اما کدی واسم نیمومده

دوست داشتندوست داشتن

اول هر ماه فرستاده میشه
از صحیح بودن ایمیلتون مطمئن باشید چند روز آینده مجددا فرستاده میشه
امیدوارم بدون مشکل به دستتون برسه

دوست داشتندوست داشتن

ادمین قسمت جدید رو خواهشا بزار بدجور تو کفیم خیلی داستان ها مثل داستان اسارت رها شد مارو تو کف گذاشت

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

ادمین جان حداقل یه کانال تلگرامی بزن رمز رو اونجا بفرس واسه اعضا. نظرتون؟

دوست داشتندوست داشتن

والا من تلگرام ندارم اهلش هم نیستم
بهترین راهی که فعلا به فکرم میرسه همین سیستم ایمیل هست که بی عیب نیست ولی کار رو راه می‌اندازه

دوست داشتندوست داشتن

کی قسمت جدید سلیطه طبقه بالا میاد !؟

دوست داشتندوست داشتن

فعلا برنامه ای براش نیست در خبرنامه عضو باشید به محض اینکه قرار داده بشه خبردار میشید

دوست داشتندوست داشتن

درود نفس اعتماد هستم واستون ایمیل دادم. ادمین عزیز رمز میخام تا سلیطه رو بخونم. عضو هم هستم. در توییترم هم واستانتونو شر کردم .

دوست داشتندوست داشتن

ضمن تشکر از share کردن داستان در توئیتر عرض کنم رمز داستان اول هر ماه ارسال میشه
خوشبختانه چیز زیادی بهش نمونده
پیروز باشید

دوست داشتندوست داشتن

معرفت خاموش:
Check out @EckhartHoloi’s Tweet: https://twitter.com/EckhartHoloi/status/1042999614247297024?s=09 اینم لینک پست شر کردن وبلاگ شما در توییتر خودم. جون به زیبایی حسه حقارت و همچنین سلطه جویی عاشقانه و آگاهانه ایمان دارم و اعل مطالعات گسترده در زمینه ی خودیابی خودم هستم. سپاسگذارم ادمین عزیز از اینکه چنین زیبا و روان و رویایی مینویسی و ما و سیراب میکنی.

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

سلام . داره یه سال میشه که داستانی پست نکردی

دوست داشتندوست داشتن

باورکن تو حالت نوشتن نیستم دوست من.
شرمنده ی شما و دوستان دیگه هستم

دوست داشتندوست داشتن

سلام خسته نباشید، این رمز یعنی چی و اینکه سلیطه ی طبقه بالا از قسمت سوم به بعد نیست؟! همینطور ناقصه؟!

دوست داشتندوست داشتن

قبلا رمزدار بود فعلا برداشته شده و قسمت‌های بعدی هم دوباره با رمز فرستاده میشه.
عضو خبرنامه باشید هم از پستها مطلع میشید هم رمز فرستاده میشه.
در مورد سلیطه طبقه‌ی بالا قسمت چهارم هم عرض کنم که هنوز نوشته نشده.

دوست داشتندوست داشتن

کشتی مارو . کی آپدیت میشه داستان ها؟

دوست داشتندوست داشتن

در آخرین پستم توضیح دادم دوست عزیز، با این وضع مالی و شرایط کشور و اعصاب خرد کی حوصله نوشتن داره!
باز هم ممنونم از اینکه پیگیر هستی

دوست داشتندوست داشتن

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایل‌ها کلیک نمایید:

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

درحال اتصال به %s

مرا از دیدگاه‌های جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

مرا در مورد نوشته‌های تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.

به 370 مشترک دیگر بپیوندید

دنبال‌کردن

داستان ها و مطالبی پیرامون رابطه‌ی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن

Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.

به 370 مشترک دیگر بپیوندید

دنبال‌کردن

حقارت

داستان ها و مطالبی پیرامون رابطه‌ی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن


اعتیاد به حقارت:

فصل اول

داستان حقارت

فصل دوم

فصل سوم

فصل چهارم

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایل‌ها کلیک نمایید:

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

درحال اتصال به %s

مرا از دیدگاه‌های جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

مرا در مورد نوشته‌های تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.

به 370 مشترک دیگر بپیوندید

دنبال‌کردن

حقارت

داستان ها و مطالبی پیرامون رابطه‌ی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن

حتما داستان رو از قسمت اول دنبال کنید

لیست تمام قسمت های داستان بالا در صفحه  لیست داستان ها هست

چشمام رو که باز کردم از شدت آفتابی که از توی پنجره دستشویی به چشمام خورد فهمیدم باید نزدیک ظهر باشه
خیلی تعجب کردم که چطور تا اون موقع کاری به کارم نداشتن و تونستم بگیرم بخوابم !
جدا هم به این خواب نیاز داشتم مخصوصا بعد از بلاهایی که شب قبلش سرم آورده بودند. تحقیر فیزیکی که سرم میاوردن رو میتونستم ی طوری تحمل کنم جای زخم و کبودی و درد پشتم بعد از مدتی رو به بهبود می‌رفت ولی وقتی مثلا به خونمون زنگ می‌زندن از شدت تپش قلب شدیدی که پیدا می‌کردم بعد از مدتی توی سینم درد و کوفتگی حس می‌کردم که یکم هم برام ترسناک بود!
بلند شدم که برم جلو آینه و دست و روم رو بشورم که تا تکون خوردم پشتم شروع کرد به سوختن ! خیلی درد گرفته بود! مخصوصا که با درگیری لفظی که بینشون پیش اومد شوهرش لجش گرفت و عصبانیتش رو سر من خالی کرد! البته بهتر بگم لجش رو ته من در آورد و تو صورتم خالی کرد !
جلوی آینه که رسیدم دیدم تمام صورتم بخاطر اصلاح عجیبی که دیروز کردم شده پر جوش و در کل صورتم خیلی قرمز شده. خیلی خوشگل و خوشتیپ بودم حالا دیگه بی نقص شدم !
صورتم رو و مخصوصا دهنم رو چندباری شستم و رفتم نشستم ی گوشه و طوری نشستم که پشتم کمتر بسوزه ولی بدون هیچ لباس و فرشی سخت بود.
دقت که کردم دیدم خونه ساکته ساکته و هیچ صدایی نمی‌شنیدم. به سرم زد که برم پاشم برم بیرون ولی ی صدایی درونم می‌گفت بگیر بشین ! واسه خودت شر درست نکن! از نشستن توی اون انباری مزخرف که بدتر نیست! حداقل اونقدر گرم نیست٬ بوی نفت نمیاد ! می‌تونی ‌هر وقت خواستی آب بخوری و از همه مهمتر دستشویی کنارم هست و از شر اون سطل بو گندوی کذایی راحت شدم!
یکم دیگه نشستم ولی دیگه داشتم دیوونه میشدم هم بخاطر اینکه حوصله‌ام سر رفته بود هم بخاطر اینکه فکر و خیال اومده بود سراغم٬ چند دقیقه دیگه هم گذشت تا اینکه به خودم جرات دادم برم و در بزنم ببینم جوابی می‌گیرم یا نه.
شروع کردم به در زدن اول چنتا آروم زدم و بعد شروع کردم به محکتر و محکتر زدن ولی هیچ جوابی نمی‌گرفتم دیگه مطمئن شده بودم که خونه نیستن وگرنه اگه حتی خواب هم بودن اومده بودن سراغم .
زد به سرم که این اولین باریه که من توی این خونه یا بقولی عمارت تنهام و به جایی هم غل و زنجیر نیستم ! شاید دیگه همچین فرصتی برام پیش نیاد بهتره برم همه جا رو خوب دید بزنم ! ولی ی طرف دیگه سرم می‌گفت برای خودت شر درست نکن ! بتمرگ سرجات ! ی موقع میان پدرت رو در میارن ها!
با تمام کنجکاوی که داشتم و علارغم اینکه حوصلم دیگه از سر رقتن گذشته بود و میتونم بگم حوصله‌ام درد گرفته بود ولی باز گرفتم نشستم سرجام و ترسیدم در رو باز کنم ! حتی پیش خودم فکر می‌کردم نکنه خونشون دوربین مخفی داشته باشه و بعدا ببینن که من توی خونه بی اجازه سرک کشیدم !
سعی کردم بگیرم بخوابم ولی برام سخت بود همش صدای خانم تو سرم طنین پیدا می‌کرد که می‌گفت:
— دیدی حق داشتم بهت بگم کونی؟!! کونی!؟
— دیدی آخرش داری می‌دی ؟! تو هرچی که من بخوام هستی و میشی !
راست هم می‌گفت از روز ‌آشناییمون تا الان که توی توالت خونه پدریش با پشت داغون از دادن به شوهر نشستم هر کاری خواسته بود سر من در آورده بود و من هم چاره‌ای نداشتم بجر پذیرفتن خواسته هاش.
به این فکر می‌کردم که دیگه چی توی سرش می‌گذره اینکه می‌خواست من رو با خودش ببره خونمون پیش مادرم برای چیه؟! واقعا چه نقشه‌ای توی سرش می‌گذره !
توی عوالم خودم بودم و داشت چشام با کابوس های واقعیم گرم میشد که صدای ماشین رو شنیدم .
صدای ماشین خانم بود٬ بالاخره اومد خونه ! معلوم نیست کجا گذاشته بوده رفته بود و چه نقشه‌ای داشته !
با تمام بدبختی هایی که سرم ‌می‌‌آورد ولی در باطن هر روز بیشتر از روز قبل دوستش داشتم و از هوش و زرنگی‌هاش لذت می‌بردم!
بعد از چند دقیقه صدای قدم ‌های روشنیدم که نزدیک شد و صدایی که بعدش شنیدم باعث شد به حماقت خودم ایمان بیارم !
کلید رو انداخت توی سوراخ کلید در و در رو باز کرد !
واقعا به حدی رسیده بودم که نیاز به کلید نداشتم ! بدون اینکه حتی امتحان کنم که در باز هست یا بسته از ترس خانم توی توالت نشسته بودم!
وقتی دیدمش تقریبا با همون تیپی بود که میومد دانشگاه و تقریبا رسمی بود تا دیمش چهار دست و پا شدم و سرم رو گذاشتم رو سرامیک های دستشویی٬ بدون اعتنا به من با کمی عجله دوید سمت دستشویی فرنگی و لباسش رو کشید پایین.
سرم رو بلند نکردم چون می‌دونستم از دید زدن نفرت داره ولی از صدای جریان آب و از اون مهمتر از شدت فشارش فهمیدم خیلی وقته خودش رو نگهداشته و حسابی پر بود!
بعد از اینکه صدای آب تموم شد ی آه و نفس راحت کشید و انگار که تازه من رو دیده باشه گفت:
— خوبی توله سگ؟ کونت زیاد جر نخورده از دیشب؟ بخیه نمی خوای؟!!
و بعدش یکی از همون خنده های نمکین همیشگیش کرد
– ممنون خانم درد دارم ولی باهاش کنار میام ممنون که بفکر سگتون هستین
— بفکرت نیستم مادرسگ! می خوام بدونم چقدر زجر می کشی که بیشتر حال کنم !
– بله ببخشید خانم
— بیشتر !
– غلط کردم خانم!
— بیشتــــــــــــر !!!
می‌دونستم باز می‌خواد من رو با کلام کجا ببره ولی آخه فقط ادرار کرده بود! یکم عجیب بود دلم رو زدم به دریا و گفتم
– گه خوردم خانم
— اون رو که دیگه می‌کنم غذات خوک کثافت! دیگه چیزی نداری بگی؟!
داشتم من من می‌کردم که ی چیزه دیگه‌ای بگم که دیدم بلند شد و لباسش رو کشید بالا و گفت:
— خفه‌شو بی عرضه ! امروز کار دارم و وقت برای تفریح کردن باهات رو ندارم
وقتی داشت از در می‌رفت بیرون گفت :
— تمام بدن و صورت رو بشور تا بیام
ی جورایی دیگه حتی سعی نمی‌کردم بخوام حدس بزنم قدم بعدیش چیه و چی توی سرش هست چون همیشه من چندین قدم عقب بودم برای همین مثل بچه‌ی آدم … یا بهتر بگم مثل توله سگ حرف گوش کن! پاشدم و خودم رو باز دوباره شستم و نشستم تا بیاد.
بعد از چند دقیقه خانم اومد. دیدم لباس خونه بسته تنشه و هنوز شالش رو بر نداشته! خیلی برام عجیب بود و بعد که کامل اومد تو بیشتر تعجب کردم! دیدم چنتا تیکه لباس دستشه. رو کرد به من و گفت:
— میای بیرون اینها رو می‌پوشی و گه زیادی هم نمی‌خوری٬ فهمدی تخم سگ؟
– بله خانم
لباس ها رو گرفتم و شروع کردم به پوشیدن
نو نبودن یا مال شوهرش بود یا مال کس دیگه‌ای٬ مال هرکی بود یکم برام کوچیک بود ولی خب باز لباس بود بعد از چند روز بالاخره لباس پوشیده بودم و بدنم کمی گرم شده بود!
ولی بیشتر داشتم فکر می‌کردم یعنی چه خبره ؟ جریان چیه؟ که خودش انگار از قیافه‌ی کف کرده‌ی من فهمیده بودم دارم فیوز می‌پرونم و از روی رحمش اومد که مثلا برام توضیح بده! ولی توضیحش توضیح کاری بود که ازم می‌خواست نه توضیح اتفاقاتی که قرار بود بیوفته!
— خوب گوش کن کثافت عوضی با اون قیافه کیریت! وقتی اومدن لازم نیست جلوشون ذات واقعیت رو نشون بدی و میتونی مثل قبل تظاهر کنی به آدم بودن! ولی اگه در انجام کاری که ازت می‌خوام فقط کمی تاخیر ازت ببینم روزگارت رو سیاه می‌کنم ! من باید خیلی بدبخت باشم که بشینم و اجازه بدم که تخم سگ حروم زاده‌ای مثل تو بخواد نقشه هام رو خراب کنه فهمیدی؟!
و بعد سیلی بهم زد که شاید محمکترین کشیده‌ای بود که تو عمرم خورده باشم !
از شدت ضرب دستش و ترسی که ازش پیدا کردم کمی صدام می‌لرزید ولی باز خودم رو جمع و جور کردم و گفتم:
– خانم من که حرفی نزدم اعتراضی نکردم هر امری داشته باشین انجام می‌دم!
— پس چی ‌می‌خواستی انجام ندی مادر جنده؟!
و یکی دیگه زد همون طرف صورتم که قبلی رو زده بود!
دیگه چیزی نگفتم و فقط تحمل کردم
اومد راهش رو بگیره بره توی اتاقش که گفت:
اینها رو زدم که بفهمی دنیا دسته کیه کثافت ! حالا برو مثل سگ آدم نما بشین پشت میز توی سالن پذیرایی تا برگردم الانه ها دیگه میرسن !
رفتم سمت سالن پذیرایی ولی سرم داشت دنگ دنگ صدا میداد٬ از کشیده هایی که نمی‌دونم برای چی خورده بودم! رفتم و پشت صندلی های میز بزرگ وسط سالن نشستم و منتظر موندم تا خانم برگرده و امید داشتم اینبار بجای اینکه باز هم چنتا فحش بارم کنه و بهم سیلی بزنه شاید برام کمی توضیح بده که چه خبره و قرار چه اتفاقی بیوفته؟ و از اون مهمتر کی یا کیا قراره که بیان؟!
ولی فعلا که خانم نبود و من هم نشسته بودم اون وسط ! چشمم افتاد به ساعت بزرگی که به ستون وسط سالن چسبیده بود٬ زیبای خود ساعت مانع شده تا چند لحظه‌ای دنبال هدفم که دیدن ساعت بود باشم! ولی بالاخره تونستم ازش چشم بردارم و عقربه هاش رو ببینم. ساعت تازه ۱و نیم بود. من فکر می‌کردم نزدیک عصر باشه! احتمالا هوا ابری بوده و خورشید کم نورتر شده بوده!
منتظر موندم و باز هم منتظر موندم تا بالاخره صدای بسته شدن در اتاق خانم از طبقه بالا اومد و توی سالن بزرگی که نشسته بودم طنین انداز شد
با هر قدمی که روی پله ها می‌گذاشت به سناریو های مختلفی که ممکن بود ترتیب دیده باشه فکر می‌کردم و راه به جایی نمی‌بردم و بر می‌گشتم سر جای اولم !
وقتی اومد توی سالن و من رو دید زد زیر خنده و گفت:
— چه صورتت قرمز شده !
– بله خانم
— ولی مواظب باش حرف‌هایی که بهت زدم مثل قرمزی صورتت از سرت پاک نشه وگرنه خیلی خیلی بدتر از چنتا کشیده انتظارت رو می‌کشه
– چشم خانم ولی آخه …
— می‌خوای بدونی چه کاری ازت می‌خوام؟
– بله خانم
— می‌خوای بدونی کیا دارن میان؟
خب حداقل معلوم شد که چند نفر هستن نه یک نفر !
– بله خانم اگه لطف کنین بگین ممنون میشم ازتون
— چقدر دوست داری بدونی؟
– خیلی خانم
— به خودت بگو مادر جنده تا بگم!
یکم جا خوردم٬ خیلی شده بود که بهم بگه یعنی خیـــــــــــلی شده بود ولی تاحالا مجبورم نکرده بود که به خودم فحش بدم!
تو دهنم سخت می‌گنجید که بگم ولی هرطور بود گفت:
– مادر من جنده‌اس خانم
خندید
— ادامه بده:
– میره میده‌ خانم
بیشتر خندید
— دیگه تعریف کن کجاهاشو میده
– همه جاشو خانم
— کونم میده نه؟
– بله خانم
— چقدر میگیره؟
– هیچی خانم ارزش پول دادن نداره
— پس یعنی جنده نیست چون پولی در نمیاره! فقط لاشیه و می خواد از کیر بالا بره نه؟
– بله خانم
شروع کرد قاه قاه خندید که همزمان صدای زنگ در اصلی خونه بلند شد و در حالی که می‌خندید بلند شد رفت سمت درباز کن و به من گفت:
— بگیر بشین پشت میز تا همه بیان مادر کونی ! یادت نره هرکاری که بهت گفتم رو انجام میدی !
با سر تاییدش کردم و بعد گوشی رو برداشت و گفت:
سلام ! بفرمایید تو

داستان حقارت

ادامه دارد …

تشکر داره جالب میشه حدس می زنم دوستاش میان و این باید نوکر خونه باشهبه هر حال عالیه

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

ممنون از همراهی شما

دوست داشتندوست داشتن

ممنون. جالب شد. منتظر ادامه اش هستم

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

سلام. ممنون بابت تلاشت.
ولی انتقاد کلی. این قسمت زیاد جالب نبود یعنی رو راست بگم به این همه انتظار نمی ارزید:) به هر حال تنکس بابت قبلی ها.

دوست داشتندوست داشتن

از داستان خوشتون نیومد؟ متاسفم! سلیقه‌ها متفاوت هست
این از این٬ ولی منظورتون از به اینهمه انتظار نمی‌ارزید نمی‌دونم چیه؟ مگه سفارش چیزی داده بودی٬ مبلغ بالایی براش پرداخت کرده بودی و مدت زیادی منتظرت گذاشتن حالا هم از نتیجه کاملا ناراضی هستی؟!
از اون مهمتر! شما برای چی منتظر مونده بودی؟ مگه بعد از اینهمه گفتن من باز هم در خبرنامه عضو نشدی؟ که هروقت قسمت بعدی اومد برات ایمیل بیاد؟

دوست داشتندوست داشتن

ادامه بده.

دوست داشتندوست داشتن

بله ممنون از فتوایی که صادر کردید !

دوست داشتندوست داشتن

این فصل به نظرم بیشتر وارد تحقیر کلامی و بی غیرتی شو.اصل فصل رو بذار رو مامانت و شروع ماجراها.تو قسمت هات تقریبا داری تکراری مینویسی و فضاها همونه,بهتره وارد خونه خودتون بشی.

دوست داشتندوست داشتن

نمی‌دونم قصد و نیت خاصی داری یا اینکه جدا از نظر هوشی در حدی نیستی که بتونی فرق بین شخصیت یک داستان و نویسنده اون رو از هم تشخصی بدی؟!!
تا وقتی این تفاوت ساده ولی مهم! رو درک نکردی پیشنهاد و نقد و غیره رو بیخیال شی برای همه بهتره!

دوست داشتندوست داشتن

Admin kamelan enteghad pazir,
kheili ali bud, kheili aslan ali va binaghs, kole 11 ghesmat ye taraf ghesmate 12 ye taraf dge. Tush etefaghat kheili khobi oftad, ali bud
:l

دوست داشتندوست داشتن

ببین با من شفاهی صحبت نمی‌کنی که حرفامون باد هوا بشه بره !
کتبی هست با سند و مدرک !
خط اول پاسخی که بهت دادم در مورد انتقادت هست و بقیه‌اش در مورد -به اینهمه انتظار نمی‌ارزید-
مغلطه نکنی روزت شب نمیشه؟

دوست داشتندوست داشتن

عالیه داستانت ادمین
ولی تو سایتت یک قسمت برای اشنایی ارباب برده اضافه کنی بد نمیشه.
Rojhin_mistress@yahoo.cim

دوست داشتندوست داشتن

درود
ممنون از نظر شما
اتفاقا خودم هم تو فکر اینکار بودم (به زودی این قسمت رو هم اضافه می‌کنم)
موفق باشید

دوست داشتندوست داشتن

واقعا عالی بود خسته نباشی خیلی منتظر قسمت دوازدهم داستان بودم بی صبرانه منتظرم تا مادرت وارد داستان شه ازت خواهشم میکنم ادامه بده ممنون

دوست داشتندوست داشتن

پاسخی که بالا دادم رو باید اینجا هم تکرار کنم:
–نمی‌دونم قصد و نیت خاصی داری یا اینکه جدا از نظر هوشی در حدی نیستی که بتونی فرق بین شخصیت یک داستان و نویسنده اون رو از هم تشخصی بدی؟!!

دوست داشتندوست داشتن

ادمین یک صفحه میخوام از سایتت برای عکاس هام همیشه هم اپدیت میکنم عکسامو اگه موافق بودی خبرم کن
Rojhin@mistress@yahoo.com

دوست داشتندوست داشتن

Rojhin_mistress@Yahoo.com

دوست داشتندوست داشتن

داستان حقارت

واقعا عالی بود لذت بردم
این قسمت هیجان قسمت بعدی رو بالا برد من از نویسندگی چیزی نمی دونم ولی واقعا کارت درسته دوست من.
منتظر کارهای بعدیت هستم به چندتا از رفیقام معرفی کردم این داستان رو کفشون بریده کلی حال کردن
تا قسمت سیزدهم فعلا

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

خوشحالم مورد پسندتون قرار گرفته دوست عزیز
و ممنون بابت معرفی بلاگ به دوستانتون

دوست داشتندوست داشتن

ادمین اگه موافق بودی برای اپلود کردن عکسام و اختصاص دادن یک صفحه از وبلاگت برای عکسای من اسیلو هام به ایمیلم میل بزن

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

درود
والا عرض کنم که ایده‌ی بدی نیست و بازدید کنندگان قطعا علاقمند میشند ولی متاسفانه به چند دلیل امکانش نیست. مهم‌ترین دلیل این هست که احراز هویت از طریق نت ایران امکان پذیر نیست و ما هم بیرون نت همدیگه رو نمی‌شناسیم پس من به غیر از اکتفا به حرق های شما هیچ مدرکی ندارم و این مشکلات زیادی رو بوجود میاره
از اینکه عکس هایی که قرار میدید مال خودتون هست یا مال شخص دیگری که به احتمال زیاد از پخش عکس هاش در اینترنت رضایت نداشته باشه گرفته تا حتی موضوع ساده و پیش پا افتاده‌ای مثل حنسیت طرف مقابل!
بدون اینکه جسارت مستقیمی به شما بخوام بکنم ولی به هر حال باید به قانون نانوشته اینترنت احترام بگذاریم که میگه:
در نت همه پسر هستند مگر اینکه خلافش ثابت بشه !!

با تمام این احوال اگر شما راه حلی برای مرتفع کردن این مشکل به نظرتون رسید به من اطلاع بدید
موفق باشید

دوست داشتندوست داشتن

دوست عزیز ادامه نمیدی؟

دوست داشتندوست داشتن

فعلا امکانش نیست ممنون از همراهی شما

دوست داشتندوست داشتن

رفیق ادامه نمیدی ؟

دوست داشتندوست داشتن

فعلا امکانش نیست ممنون از همراهی شما

دوست داشتندوست داشتن

عالی بود
منتظر ادامه…

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

در مورد بقیه کار هیچگونه اطلاع رسانی نمی کنین؟
ضمن تشکر از شما ولی از قدیم گفتن غذا سرد بشه از دهن میفته ها هم واسه آشپز ماهری چون شما خوب نیست هم واسه بقیه
به هر حال ممنون ولی اگه میشه یه خبری بدین
بازم تشکر

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

درود
متاسفانه فعلا شرایط نوشتن رو ندارم٬ امیدوارم در آینده بتونم ادامه بدم
تشکر از توجه شما به داستان دوست عزیز

دوست داشتندوست داشتن

سلام دوست من…من قسمت های قبلی رو خوندم داستان ی مسیر خوبی رو طی کرده بود اما به نظر من ی چیز این وسط زیاد میاد اون هم بودن ی پسر (ارباب) که شاید به نوع خودش سلیقه های متفاوتی رو جذب کنه…اما از دید من که دارم نظر میدم اینه که کاش وجود ی پسر ارباب تو داستان نمی بود. اصولا کساییکه به این نوع داستان ها و روابط اهمیت میدن زن سروری رو بالاترین قدرت میدونن… اصولا کساییکه این داستان ها رو می خونن ی طورایی خودشونو تو داستان جای شخص جا میدن و لذت می برن که به نظر من وجود ارباب مرد این حس رو لااقل از من گرفت.اما تشکر میکنم از داستان خوبت.منتظر نظر من تو قسمت بعدیت باش

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

موفق باشی سربلند

دوست داشتندوست داشتن

وه!!!!!!!!! درود واقعا عالی بود فکر میون مامانش باشه! !!!! به هر حال واقعا اسلیوی جلوی دوستای مستر و میسترس واقعا یه لذت دیگه داره من تجارب خیلی زیادی از اسلیو بودنم داشتم و به تازگی دارم میسترسی رو هم در مورد اسلیوم تجربه میکنم. خیلی خوشحالم که دارم به ذات طبیعت و زیبایی اون آگاه میشم همزمان خودم هم چنل میشم و در حالیکه از داستانتون دارم الهام میگیرم جداب خیلی از سوالهای زیرزمین متروک وجودم رو هم دارم میگیرم و اونجا کم کم داره به قصری باشکوه با اینهمه نازو نوازشم تبدیل میشه که نامش قداست حقارت هست … اوجه بیذهنی و عشق و نگرشی نو به جریان زندگی هست البته همه ی اینها زمانی تجربه میشه که یا آخره عاشقی باشی یا آگاه باشی به موهبت مستری و اسلیوی ….

دوست داشتندوست داشتن

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایل‌ها کلیک نمایید:

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

درحال اتصال به %s

مرا از دیدگاه‌های جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

مرا در مورد نوشته‌های تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.

به 370 مشترک دیگر بپیوندید

دنبال‌کردن

چکيده فارسي: رمان «امراه عند نقطه الصفر» نوشته نوال السعداوي، روان پزشک و نويسنده پرکار ادبي و سياسي مصر، روايتگر ناکامي، شکست و حقارت هايي است که «شخصيت» قهرمان داستان، در سطح خرد روايت و جامعه معاصر مصر، در سطح کلان روايي بدان مبتلا گشته است. بر اين اساس در اين نوشتار تلاش شده است تا با تکيه بر رويکرد«روان شناختي فرد نگر آلفرد آدلر»، يکي از مهم ترين موتيف ها و درون مايه هاي اين نظريه بنام «عقده حقارت» در پرداخت هزارتوهاي «شخصيت» قهرمان داستان به روش توصيفي-تحليلي مورد تحليل و بررسي قرار گيرد. از اين رو و در پي پاسخ به سوال اصلي پژوهش مبني بر چيستي مهم ترين عوامل موثر در شکل گيري «عقده حقارت» و چگونگي بازتاب آن در منش و رفتار «فردوس» قهرمان داستان، يافته هاي تحقيق نشان مي دهد که با در نظر گرفتن نقش دوران کودکي و روابط اجتماعي قهرمان داستان، شدت احساس حقارت وي از «به خود رهاشدگي کودک و محروميت او از محبت و تربيت» نشات گرفته است و اين امر او را نه به سوي برتري جويي که به سمت کمتري و عدم تلاش براي «جبران» و درنهايت به خودکشي سوق داده است.

چکيده عربي: رواية «إمرأة عند نقطة الصفر» لنوال السعداوي، الطبيبة المصرية والکاتبة والناقدة المنتجة في السياسة والأدب وعلم النفس، في الواقع هي حکاية عن الفشل، والخيبة، وعُقَد النقص التي تعاني منها شخصية بطلة هذه الرواية علي المستوي الواقعي للرواية، والمجتمع المصري علي المستوي الاستعاري للرواية. هذا و يتناول البحث الحالي علي أساس المنهج الوصفي-التحليلي، دراسة فکرة من أهم افکار نظرية علم النفس الفردي، يعني نظرية «عقدة النقص» وطريقة ظهورها في متاهات الشخصية البطلة. وأخيرا، ولأجل الحصول علي إجابة علي سوال البحث الرئيسي: ماهية الاسباب الموثرة في تکوين عقدة النقص، وکيفية إنعکاسها، وتجلياتها في تصرفات «فردوس» البطلة توصل البحث إلي أن شدة عقدة النقص في شخصية فردوس البطلة، علما و اعترافا بدور ايام الطفولة و العلاقة الاجتماعية للبطلة، تعود إلي الهجر العاطفي وحرمانها من المحبة والتربية منذ صغر سنها؛ هذا دون أن يودي بها الي الاستعلاء و التمييز، بل جعلها تتجه نحو الدونية ولا التعويض، بحيث نراها انها فشلت في واقع حياتها المر واتجهت نحو العدمية و الخلاء بحيث أودت بحياتها نهائيا.

نشانی: تهران، بزرگراه اشرفی اصفهانی، نرسیده به پل بزرگراه شهید همت، خیابان شهید قموشی، خیابان بهار، نبش کوچه چهارم، پلاک 1

کدپستی: 1461965381

داستان حقارت

تلفن و دورنگار: 44265001 (9821+)

کارگاه های آموزشی

اخبار

JCR

خبرگزاری سیناپرس

پیوندهای مرتبط

 مقاله بازنمایی عقد? حقارت در شخصیت قهرمان داستان «إمرأة عند نقطة الصفر» اثر نوال سعداوی دارای 11 صفحه می باشد و دارای تنظیمات در microsoft word می باشد و آماده پرینت یا چاپ است

فایل ورد مقاله بازنمایی عقد? حقارت در شخصیت قهرمان داستان «إمرأة عند نقطة الصفر» اثر نوال سعداوی  کاملا فرمت بندی و تنظیم شده در استاندارد دانشگاه  و مراکز دولتی می باشد.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل ورد می باشد و در فایل اصلی مقاله بازنمایی عقد? حقارت در شخصیت قهرمان داستان «إمرأة عند نقطة الصفر» اثر نوال سعداوی،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد

رمان «امرأه عند نقطه الصفر» نوشته نوال السعداوی، روان‌پزشک و نویسنده پرکار ادبی و سیاسی مصر، روایتگر ناکامی، شکست و حقارت‌هایی است که «شخصیت» قهرمان داستان، در سطح خرد روایت و جامعه معاصر مصر، در سطح کلان روایی بدان مبتلا گشته است. بر این اساس در این نوشتار تلاش شده است تا با تکیه‌بر رویکرد «روان‌شناختی فرد نگرِ آلفرد آدلر»، یکی از مهم‌ترین موتیف‌ها و درون‌مایه‌های این نظریه بنام « عقد حقارت» در پرداخت هزارتوهای «شخصیت» قهرمان داستان به روش توصیفی- تحلیلی مورد تحلیل و بررسی قرار گیرد. از این‌رو و در پی پاسخ به سؤال اصلی پژوهش مبنی بر چیستیِ مهم‌ترین عوامل مؤثر در شکل‌گیری «عقد حقارت» و چگونگی بازتاب آن در منش و رفتار «فردوس» قهرمان داستان، یافته‌های تحقیق نشان می‌دهد که با در نظر گرفتن نقش دوران کودکی و روابط اجتماعیِ قهرمان داستان، شدت احساس حقارت وی از «به خود رهاشدگی کودک و محرومیت او از محبت و تربیت» نشأت گرفته است و این امر او را نه به‌سوی برتری‌جویی که به سمت کمتری و عدم تلاش برای «جبران» و درنهایت به خودکشی سوق داده است.

برای دریافت
اینجا
کلیک کنید

گاهی وقت‌ها بعضی از آدم¬هایی که با رفتارشان خود را یک سر و گردن از دیگران بالاتر و مهم‌تر می‌بینند در ارتباطشان با دیگران به¬جای خرسندی نتیجه عکس می‌گیرند. خصوصاً در ارتباط با فردی که برای زندگی انتخاب کرده‌اند، چه حد می‌تواند مخرب و حادم بنیان محبت و عشقی باشد که قرار است یک عمر ستون خانواده‌ای را برپا دارد. درواقع خود پشت پا به خوشبختی‌شان زده و سبب به وجود آمدن احساس حقارت در شریک زندگی خود می‌شوند. تجربه‌ای که هم سبب انصراف من در ازدواج و هم سبب به وجود آمدن این عقیده در من شد:
وقتی من با کوروش نامزد شدم حدود بیست‌وپنج سالم بود یعنی دختری که به‌اندازه کافی عاقل و بالغ بود که تااندازه‌ای با تشخیص رفتار خوب و بد، همسری را انتخاب کند که تا حدی از لحاظ فرهنگی و اجتماعی با فاکتورهایی که معمولاً هر کس در نظر دارد خیلی تفاوتی نداشته باشد. گرچه در مورد بعضی‌ها ممکن بود اشتباه کنم، اما در مورد خودم و کوروش تقریباً مطمئن بودم که این تفاوت‌ها چندان چشمگیر نیستند و اگر موقعیت خانوادگی هردو در کفه ترازو قرار داده می‌شد، کف‌ها در یک سطح قرار می‌گرفتند؛ اما بااین‌همه نمی‌دانم چرا کوروش و خانواده‌اش خود را بیشتر ازآنچه بودند می‌دیدند. چه ازلحاظ خانوادگی و اصالت و این حرف‌ها و چه ازلحاظ مالی و یا علمی.
راستش ابتدا از این‌که خود را تا این حد مهم می‌دانستند برایم اهمیتی نداشت. چرا که درک من تا به امروز از بالا و پائین بودن هرکس، آن جوهر وجود فرد است که شخصیت و منش او را می‌سازد و وی را فردی موفق و یا ضعیف معرفی می‌کند، نه صرفاً ظواهر و یا زرق‌وبرق‌های ظاهری. به همین دلیل می‌گفتم – حالا که دلشان به این خوش هست، بگذار به خودشان بنازند؛ اما وقتی پای ازدواج پیش آمد فهمیدم که نه! این موضوعی نیست که فقط به خودشان ربط داشته باشد بلکه لطف و عنایتشان شامل حال عروس و داماد و هر کس که با ایشان وصلت و یا حتی دوستی کند هم می‌شود. وقتی این را فهمیدم که به‌دفعات نشانه‌های آن را دیدم.
مثلاً هر وقت با کوروش تنها بودم به¬جای اینکه از خودمان و آینده‌مان حرف بزنیم، او از موقعیت اداری پدر خود که در فلان اداره فلان پست را داشته داستان‌های زیادی تعریف می‌کرد که چه کسانی زیردستش بودند و چه کیا و بیایی داشت آن‌قدر که من احساس حقارت می‌کردم و متأسفانه این خصوصیت در تمام اعضاء آن خانواده بود.
روزی در منزلشان مرا برای ناهار دعوت کرده بودند. ناهار تمام شده بود و همه دور هم نشسته و مشغول صحبت بودیم و از هر دری سخن به میان آمد. یک‌دفعه سیمین خواهر کوروش بدون مقدمه گفت:
– آخه خانواده ما با آن همه اصالت و قدمتی که داره نمی‌توانیم با هرکسی که ازدواج بکنیم، حالا کوروش خودش انتخاب کرده دیگه ما نتونستیم چیزی بگیم وگرنه هرکسی که توی خانواده ما میاد باید از خودمون باشه.
– من که انتظار چنین حرفی را نداشتم، ابتدا معنی آن را درک نکردم یا در آن لحظه برایم جا نیافتاد؛ اما بعد از چند دقیقه که روی آن فکر کردم چنان جا خوردم که نمی‌دانستم چه بگویم و چه جوابی به او بدهم. به‌قدری عصبی شده بودم که همه‌شان از قیافه‌ام متوجه دسته‌گلی که سیمین به آب‌داده بود شدند. سیمین که این حرف را زده بود با لبخندی حاکی از تمسخر نگاهی به من کرد و سپس بلند شد و رفت. انگار منظورش توهین و ناراحت کردن من بود. در آن لحظه من بلافاصله به‌قصد رفتن از جا برخاستم و به‌طرف در رفتم کوروش و مادرش به اصرار خواستند که من را نگاه دارند اما من که دیگر تحمل آن خانه را نداشتم با خداحافظی سردی آنجا را ترک کردم. در راه کوروش که فهمیده بود چقدر این موضوع به من برخورده سعی می‌کرد که موضوع را به¬قول معروف ماست‌مالی کند. اما من آدمی نبودم که به این زودی چنین حرفی را فراموش کنم. بخصوص که خودم را از هر حیث شایسته می‌دانستم و اجازه نمی‌دادم که کسی با این طرز فکر خود را به من نزدیک کند، چه رسد به اینکه با او پیوند زناشویی ببندم.
کوروش آن روز چندین بار از من عذرخواهی کرد و من که نمی‌خواستم موضوع را کش بدهم بالاخره کوتاه آمدم.
چند هفته بعد دخترخاله‌ام میهمانی¬ای برای خاطر من ترتیب داد. وقتی به کوروش گفتم، ابروهایش را بالا کشید و گفت این¬ها کی هستند، چه‌کاره‌اند، راستش من دعوت هرکسی را قبول نمی‌کنم! گفتم:
– هر کسی؟ شهلا دخترخاله منه بقیه مهمانانشان همه اعضای هردو خانواده هستند.
درحالی‌که لبانش را که روی آن سبیل باریکی بود بالا و پائین می‌کرد با اکراه و تبختر دعوت را قبول کرد. روز مهمانی با هم به منزل دخترخاله رفتیم. باوجود استقبال گرمی که شهلا و همسرش از ما کردند و کلی او را گرم گرفتند، کوروش در گوشه‌ای روی مبل نشست و کتابی را که در کیف داشت درآورد و شروع به خواندن کرد. مادرم که رفتار او را برخلاف ادب اجتماعی دید از من پرسید:
– کورش چرا این‌طوری نشسته و با کسی حرف نمی‌زند مگر به‌زور آوردیش؟ من برای اینکه رفع‌ورجوع کرده باشم گفتم:
– نه آخه او برای کنفرانسی که فردا داره باید مطلب تهیه کنه برای همین از فرصت داره استفاده می-کنه. درحالی‌که مادرم به من چشم‌غره می‌رفت گفت:
– بسه بسه این‌قدر تبرئه¬اش نکن این کارش یعنی بی‌احترامی به ما، بره تو خونه¬ش کتاب بخونه. من می‌دانستم که مادر درست می‌گوید اما در آنجا نمی‌توانستم بیشتر از این عکس‌العملی نشان بدهم و تا زمانی هم که از آنجا بیرون برویم حرص خوردم. نمی‌دانستم با او چه رفتاری باید داشته باشم پیش خود فکر می‌کردم که چطور ممکن است فردی این‌قدر ازخودراضی و از خود متشکر باشد؟ تا منزل با او حرفی نزدم هرچه از من سؤال می‌کرد جوابش را ندادم خودش را زده بود به راه دیگر. وقتی از او جدا شدم تا یک هفته نه به او زنگ زدم و نه به زنگ‌های او جواب دادم. بعد از یک هفته که به منزل ما آمد من قدری از عصبانیتم کاسته شده بود و دوباره آشتی کردم و بدون این‌که چیزی به¬ روی خود بیاورم، رفتارم را عادی جلوه دادم. کم‌کم به تاریخ عروسی ما نزدیک می‌شد و باید به دنبال خانه می‌گشتیم. او قبلاً از مجتمع آپارتمانهایی که در قیطریه داشتند و فلان تعداد آپارتمان در آن بود و چه اندازه مساحت داشتند و چه قدر اجاره می‌گرفتند، بارها برایم تعریف کرده بود؛ و من هم تقریباً خیالم از جانب منزل راحت شده بود. چون با آن پزی که به آن‌ها می‌داد فکر می‌کردم که حتماً مالک یکی از آن‌ها خواهیم بود و یا حداقل در آنجا ساکن خواهیم شد؛ اما در کمال تعجب دیدم به بنگاهی در یکی از محله‌های قدیمی و جنوبی شهر سفارش منزل کرده. به من گفت که برویم و آنجا را ببینیم. من که تعجب کرده بودم علت این کار او را پرسیدم. در جواب گفت:
– چون اون آپارتمان‌ها همه شون اجاره رفتند برای همین ما باید در جای دیگری زندگی کنیم. من که باز چهره دیگری از آینده‌ام می‌دیدم یک‌لحظه پیش خود فکر کردم سالی که نکوست از بهارش پیداست. زندگی که از ابتدایش با من‌ من کردن و به رخ کشیدن خود به‌طرف مقابل و بعد با نشان دادن روی دیگری از زندگی واقعی خود شروع شود چه¬ها که پیش خواهد آمد. بنابراین به‌عنوان آخرین حرف و اتمام‌حجت، به او گفتم:
– بااین‌همه تعریفی که تو و خانواده‌ات از خود¬تون کردید خیال می‌کنی که من هرجایی که تو بخوای میرم زندگی می‌کنم! پس اون¬همه مال‌ومنالی که به اون می‌نازیدی کو؟! اون اصالت و نجابتی که هر جا و هر کسی را قبول ندارید کجاست؟!
کوروش سعی کرد با لفاظی موضوع را دوباره به نفع خودش برگرداند اما من که تصمیم خود را گرفته بودم و این ازدواج را از همان لحظه، نافرجام پیش‌بینی می‌کردم عطای او را به لقای اصالت و بزرگی خانواده‌اش بخشیدم و حلقه را از انگشتم خارج کرده و روی داشبورد اتومبیل گذاشتم و پیاده شدم. کوروش هرچه اصرار کرد که بایستم تا توضیح بدهد، بدون توجه به حرف‌هایی که می‌زد سوار تاکسی شده به‌طرف منزل به راه افتادم. در راه از اینکه او من را با این رفتارش از خود بیزار کرده و تا این حد دست‌کم گرفته عصبانی بودم؛ اما ته دلم از اینکه زود متوجه این خصوصیت او شده و دست او را خوانده بودم، راضی بودم و خدا را شکر می‌کردم. راضی بودم که باتحمل بیجا و توجیه رفتار بد او آینده‌ام را تباه نکردم. آینده‌ای که به‌احتمال‌ قوی تمام آرزوهایم را برای یک زندگی بادوام و با تفاهم و احترام متقابل باید از دست می‌دادم. آینده‌ای که باید یا بااحساس حقارت و جدال و جروبحث ادامه پیدا می‌کرد و یا با تولد نفوس بی‌گناهی که پا به این دنیا می‌گذاشتند به طلاق می‌انجامید که درنهایت، رنج بود و ناکامی و حسرت لحظه‌ای آرامش، خوشحال بودم از این‌که در چنین گردابی غرق نشدم تا با از دست دادن اعتمادبه‌نفسم در پی جبران شخصیت تحقیرشده به هر عمل ناپسندی دست بزنم و باز دست‌آویزی به دست همسری داده که از ابتدا به‌قصد ستیز برای تفوق و برتری خود ازدواج‌کرده بود. این چشم‌انداز در آن لحظه برایم بسیار ناگوار می‌نمود و تنها راهی که در مقابل می‌دیدم انصراف از ازدواج با کوروش بود و بس.

نکاتی پیرامون داستان حقارت غرور

آمارها نشان می‌دهند، هرچه سطح فرهنگی و طبقاتی زن و مرد به یکدیگر نزدیک‌تر باشد امید به دوام ازدواج بیشتر است. این مورد اگر در میان موارد دیگر مانند اختلاف سطح سواد و عدم تمکین و عوامل اقتصادی و مالی، اعتیاد و غیره از اهمیت بیشتری برخوردار نباشد، کمتر نبوده، و یکی از عواملی است که بخصوص در سطح و طبقه تحصیل‌کرده و کسانی که در فعالیت‌های اجتماعی و مسئولیت‌های کاری، پابه‌پای همسر تلاش می‌کنند بیشتر مطرح می‌گردد. به نظر می‌رسد که پرورش اخلاق و تواضع و فروتنی، نقش مهمی در تدوین شخصیت افراد ایفا می‌نماید. این‌که افراد بزرگ‌سال چه الگوهایی در مقابل فرزندان قرار داده باشند و یا برای پوشاندن عقده‌های خودبزرگ‌بینی خویش، چه اندازه خود را مهم‌تر ازآنچه که هستند معرفی می‌نمایند و یا اگر به‌واقع ازلحاظ سطح فرهنگی و اقتصادی دارای امکاناتی بوده و از آن‌ها به‌خوبی بهره‌مند گردیده‌اند که طبیعتاً اثرات آن در نحوه زندگی و طرز تفکر و تلقی افراد از محیط خود گاه چشمگیر و گاه غیرقابل رؤیت می‌باشد، قابل‌بررسی است.
شکی نیست که هر فردی از هر طبقه و فرهنگی که باشد علاقه به مهم نمایاندن خود دارد که اغلب جهت این منظور رفتارهای مختلفی از خود ظاهر نموده، گاهی با تعاریف مبالغه‌آمیز سعی در برانگیختن حس احترام بیشتر در طرف مقابل نسبت به خود می‌نماید. لازم به ذکر است که احساس مهم بودن جزئی از خصوصیات آدمی است و تعادل در آن، سبب اعتمادبه‌نفس انسان می‌گردد؛ اما چیزی که باعث اختلاف در مراوده و یا ارتباط با دیگران می¬شود، تصور برتری و یا بهتری و یا هر رفتار دیگری است که احساس حقارت و کوچک شمردن و ناچیز بودن را در طرف مقابل ایجاد نموده، اهانتی بر شخصیت و شأن انسانی وی محسوب می‌گردد؛ و تأسف‌انگیزتر زمانی است که زن یا شوهر گرفتار چنین معضلی گشته و بر اثر چنین برخورد و ارتباطی، احترام و محبت از فضای زندگی آنان رخت بربسته و کینه و دشمنی جایگزین آن می‌گردد.
این نگاه، نمایانگر آن است که یکی، دیگری را چه درست و چه غلط هم‌سطح و هم‌طبقه خود ندانسته با ناچیز شمردن افکار وی، مشورت‌هایش را در امور زندگی با هرکسی غیر از شریک زندگی‌اش انجام داده و همواره با به تمسخر گرفتن نظرات و سلیقه‌های وی موجب تحقیر همسر خود می‌گردد. انعکاس این طرز فکر و رفتار مشخص است، دفاع طرف مقابل همراه با بحث‌های پرخاشجویانه و کشمکش‌های لجوجانه. یا در صورت دوام ازدواج، رویکرد بیرونی که اثرات آن روی تک‌تک افراد خانواده که مهم‌ترین آن‌ها فرزندان می‌باشند نمایان خواهد شد.
پس چه باید کرد؟
به نظر می‌رسد که قبل از انتخاب همسر و تعیین معیارهایی که بتوانیم شریک آینده را انتخاب کنیم ابتدا باید خود را ارزیابی نموده، آنچه را که از خود می¬دانیم فهرست و نقاط مثبت و منفی خود را شناسایی نماییم و به درون سایه‌های وجود خود گام نهاده، تونل‌های روح خود را با نورافکنی که معایب دیگران را به‌وضوح می‌بینیم، معایب خود را در معرض دید خود قرار دهیم. در چنین حالتی است که مسئولیت همه آنچه هستیم، چه حالاتی که دوست داریم و چه آنهایی که دوست نداریم را می‌بینیم و می‌پذیریم.
لازم نیست که همه آن‌ها را دوست داشته باشیم، همان‌قدر که وجودشان را احساس کنیم و نزد خود به وجود آن‌ها اعتراف داشته باشیم کافی است. لزومی ندارد که به خاطر جنبه‌های منفی خود را سرزنش نماییم زیرا آن‌ها اکنون جزئی از وجود ما هستند. احساس تملکشان در واقع گامی است در راه بهبود و ایجاد یک گزینش بهتر. چراکه آن ویژگی¬هایی را که طرد و پنهان کرده و یا به دیگران نسبت داده‌ایم می¬دانیم که از آنِ ماست. چنین صداقتی با خود مشکلاتی را که احتمالاً در آینده مخل یک انتخاب مناسب است از میان برخواهد داشت.
با آگاهی از خود و کنترل خصوصیات اخلاقی و نفسانی‌مان، از افراط‌وتفریط درباره انتظاراتمان، با تفکر اقدام به انتخاب فرد موردنظر می¬نماییم. آنچه مسلم است این‌که از ازدواج نباید انتظار و توقع بیش‌ازاندازه و یا بسیار کم داشته باشیم. چنانکه آب، هیچ‌وقت از سطح خود بالاتر نخواهد رفت. دو نفر تا حدی می‌توانند از وصلت خود نتیجه بگیرند که در تأمین موجبات سعادت در زندگی زناشویی‌شان تا حد ممکن همت نموده باشند؛ یعنی با توجه به شناخت خود و انتظاراتشان در زندگی، اگر هریک دارای صبر و گذشت نبوده و سخت‌گیر و آمر و مستبد و ظنین و همچنین کم‌حوصله و خودخواه باشند، نباید انتظار داشت که این‌گونه صفات، ازدواج را قرین سعادت و خوشبختی نماید و یا این‌که با سعی در تغییر خصوصیات همسر و شریک زندگی، وصلتشان سعادتمند گردد.
ازدواج خوب، رویه و طریقه ایست که نواقص و معایب افراد را تدریجاً اصلاح می‌کند. این اصلاح، خالی از اشکال نیست و به همین علت است که در این مورد وجود عشق و محبت واقعی، به¬جای تکبر و سلطه و برتری‌جویی از هر مورد دیگر در ارتباط خانوادگی ضروری‌تر می‌باشد. در این داستان اگر کوروش تکلیف خود را با انتظارات خود از ازدواج روشن و مداخلات خانواده در روابط با همسرش را معلق به حفظ احترام وی می-نمود و حدود مکالماتی را که برای حفظ این حریم باید رعایت گردد تعیین می‌نمود، می‌توانست ارتباطی را که می‌رفت به‌تدریج شکل خانواده بگیرد، حفظ نماید. مشکلاتی که کوروش در تعامل خود با منیر داشت، منحصر به خودخواهی و خودبزرگ‌بینی وی نبود، بلکه به علت این بود که تحت نفوذ فکری و ارتباطی خانواده قرار داشت و فاقد استقلال فکری بود که وی را قادر به ابراز احساسات عاشقانه خود نماید. بدتر از همه آن‌که پذیرش و رعایت احترام همسر خود را منوط به پذیرش و احترام از طرف خانواده قرار داده بود که این خود یکی از خصوصیات نابالغ، وابسته و رشد نیافته در کوروش به‌حساب می‌آمد. زن و شوهر در روابط خویش با خانواده‌های خود، باید محدودیتی قائل باشند تا استقلالشان را دچار مخاطره ننماید. با هم‌فکری در ساخت آشیانه خود از یکدیگر تأثیر بگیرند. در غیر این صورت در تقابل با یکدیگر این تأثیرات به حداقل رسیده، با عدم توانایی دررسیدن به یک نقطه اشتراک در زندگی روبرو می‌گردند.
زن و شوهر در صورت تلاش در جهت تفاهم، سبب تکامل یکدیگر گردیده و در صورت عدم آن و ایجاد موانع جهت رشد شخصیت فردی و اجتماعی، جز رنج و اختلالات عصبی و روانی نتیجه¬ی دیگری عایدشان نخواهد گردید.

خبر نامه خانواده مطهر…

خانواده

داستان حقارت

معنویت در خانواده

مهارت های زندگی

مسئولیت و حقوق افراد در خانواده

روانشناسی

اخبار خانواده

مشاوره

طلاق

منبع شناسی خانواده

مطالب مفید

متفرقه

آیا رابطه بهم ریخته را میتوان درست کرد؟ (نویسنده: دکتر علیرضا شیری)

از پارکینسون چه می‌دانید؟

عسل جایگزین شربت های سرفه

چگونه سلول‌های مغزی خود را جوان نگه داریم؟

ترفندهای خانگی برای داشتن ناخن‌هایی سالم و محکم

2018 کپی رایت خانواه مطهر |طراحی سایت توسط LIKEWEB.IR

وی افزود: یادم می آید زمانی که
اولین داستانم با نام «آدم ها، رنگ ها و کلاغ ها» در یکی از مجلات چاپ شد
همراه با یکی از دوستانم در بازار می چرخیدیم که یک دفعه نگاهش به آن مجله و
اسم من افتاد و شروع به فریاد زدن کرد که بشتابید نویسنده این داستان،
همین دوست من است که اینجا ایستاده! در راه برگشت به خانه، دخترکوچولوی ۵-۶
ساله ای که خانه شان نزدیک خانه ما بود، آمد و به من سلام کرد. یک دفعه
پدرش سر او داد زد که «چرا سلام می کنی؟» و دخترک جواب داد «آخر بیچاره و
بدبخت است و گناه دارد!» و این در حالی بود که من فکر می کردم او به خاطر
شهرتی که آن روز نصیب من شده است، به من سلام کرده است!

در ادامه این برنامه میرصادقی
ترجیح داد به جای سخنرانی به سوالات حاضران درباره داستان نویسی و تجربه
های خود در این حوزه پاسخ بدهد. او در جهت سوالی درباره اینکه اولین قدم
برای نوشتن چیست؟ گفت: اینکه داستان نبافید بلکه آن را از روی تجربه و
مشاهده خودتان، روی کاغذ پیاده کنید.

نویسنده کتاب مطرح «ادبیات
داستانی» افزود: ما دو نوع نوشتن داریم؛ یکی اینکه کسی موضوعی را از فرد
دیگری شنیده باشد و آن را تبدیل به داستان کند و دوم داستانی که تجربه و
مشاهدات خود او برخاسته باشد که این دومی، ماندگار است و فراموش نخواهد شد.

وی توضیحی تخصصی تر در این رابطه
مطرح کرد: در واقع ما دو شیوه نوشتن دارم؛ یکی شیوه «گیدوموپاسانی» است که
مبتنی بر حادثه است و جذابیت آن زودگذر و یکی هم شیوه «چخوفی» که وقتی آن
را می خوانید، در ابتدا فرد یخی به نظر می آید اما از آنجا که از تجربه
نویسنده برخواسته، مخاطب می تواند سالیان سال با آن زندگی کند.

میرصادقی در جواب این سوال که آیا
از تئوری های داستان به نوشتن آثار داستانی رسیده است یا آنها را براساس
تجربه های خود خلق کرده است؟ یادآور شد: من قبل از خواندن تئوری های
داستانی شروع به نوشتن کردم اما بعدها که این تئوری ها را می خواندم بر می
گشتم و آثارم را اصلاح و تکمیل می کردم. آنچه فردی را نویسنده می کند،
شناخت داستان است.

داستان حقارت

وی در خصوص تفاوت قصه و داستان
تصریح کرد: قصه مبتنی بر خرق عادت است و از شرق یعنی از هند و چین و ایران
به غرب رفته است اما داستان مبتنی بر تحولات روان شناختی است که در انسان
مدرن رخ داده است و از غرب به شرق آمده است.

این نویسنده با اذعان به وجود
باند بازی در میان نویسندگان امروز گفت:  متأسفانه گروهی از داستان نویسان
با برخی ناشران ساخت و پاخت می کنند و به اصطلاح با آن می بندند که
کتابهایشان را بیشتر تبلیغ کنند؛ اما نویسنده درختی است که ریشه در خودش
دارد و اگر به جای دیگری وصل شود، قطعاً فاسد می شود.

در این مراسم که با حضور
تعدادی از نویسندگان، مترجمان و همچنین جمعی از مسئولان حوزه کتاب و ادبیات
از قبیل احمد پوری، اسدالله امرایی، جواد مرادی نیا (مدیر اداره کتاب
وزارت ارشاد)، نیکنام حسینی پور(مدیرعامل خانه کتاب)، محمدحسن شهسواری، حجت
الاسلام محمدرضا زائری، شهرام  اقبال زاده و … برگزار شد، هدایایی به
رسم یادبود به جمال میرصادقی تقدیم شد.

داستان حقارت
داستان حقارت
0