حقارت
داستان ها و مطالبی پیرامون رابطهی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن
حتما داستان رو از قسمت اول پیگیری کنید
بعد از اون روز کذایی که جدا برام خیلی گرون تموم شد٬ مدت زیادی بود ازشون خبری نداشتم. قرارمون این شده بود که از ماه عسل که برگشتند با من تماس بگیرند ولی الان نزدیک بیست و هفت – هشت روزی میشد که هیچ خبری ازشون نبود ! پیش خودم تمام سناریوهای ممکن رو مجسم میکردم! یا سرشون گرم بود و داشتن از زندگی مشترکشون نهایت لذت رو میبردن! طوری که کلا من رو فراموش کرده بودند ! یا براشون مشکلی پیش اومده بود ! یا اینکه کلا تصمیم گرفته بودند من رو فراموش کنند و به هر دلیلی دیگه کلا با من تماس نگیرند!
وضع خونهی ما هم گرچه کمی بهتر از اون روز تلفن شده بود ولی خب قضیه اون روز زخمی بود که فکر نمیکردم به این زودیها بهبود پیدا کنه!
چند روز دیگه هم به همین منوال گذشت تا اینکه بالاخره ازشون خبر رسید! برام ی اساماس داد:
– امشب ساعت ۸ و نیم میای به این آدرس …
من تابحال گذرم به اون منطقهی تهران نیوفتاده بود و زیاد با آدرس آشنایی نداشتم ولی مسیرش سر راست بود. ی دوش گرفتم و لباس پوشیدم و راه افتادم برم که مادرم پرسید کجا اینوقت شب؟ چون معمولا من شب ها بیرون نمیرفتم براش کمی عجیب بود. گفتم:
– کاری پیش اومده باید برم حالا بعدا توضیح میدم
— پس گوشیت رو فراموش نکنی بهت زنگ میزنم
گفتم باشه و راه افتادم. تو راه اینقدر به اینکه یعنی چیکار میخواند بکنند و چی میخواند بگند فکر کردم که نفهمیدم چطور رسیدم در خونشون! از اون خونه هایی بود که باید بعد از اینکه در رو باز میکردن و میرفتی تو حیاط دوباره ی خط تاکسی سوار میشدم تا برسم به ساختمان اصلی !!!
نگاه کردم دیدم خوشبختانه نهتنها دیر نکردم بلکه ۱۰ دقیقه هم زودتر رسیدم! رفتم زنگ رو زدم! توی آیفون من رو دید و بدون مقدمه گفت:
— مادر سگ مگه نگفتم ۸ و نیم! الان که ۸ و بیست دقیقه هست ؟ وقتی میگم ۸ و نیم٬ یعنی ۸ و نیم ! از این به بعد همیشه زودتر از وقتی که برات تعیین میکنم میای پشت در میایستی تا موقعاش بشه بعد زنگ میزنی٬ فهمیدی نکبت؟
ـ بله خانم عذر میخوام
صدا قطع شد
ی مدت بود بهم از این فحش و بدوبیراه ها نگفته بود یکم برام عجیب شده بود! ولی خب برای اون همهچیر روال عادی داشت و کلمهی اولش بعد از نزدیک ۱ ماه دوری از من٬ مادرسگ بود!
سر ساعت ۸ و نیم زنگ زدم ایندفعه بدون اینکه چیزی بگه در رو باز کرد. رفتم تو. هوا نسبتا تاریک بود و بغیر از وسعت زیاد خونه چیز زیادی از جزییاتش رو نمیدیدم. به سمت تنها قسمت روشن حیاط رفتم. ی آلاچیق نسبتا بزرگ بود که سایهی یک نفر روی یکی از صندلی راحتی هاش دیده میشد.
رفتم جلو دیدم نامزد سابق و شوهر جدیدش هست! رفتم جلو گفتم:
– سلام …
— خفهشو بشین زمین تا نگفتم هم صدا ازت در نمیاد
انتظار این برخورد رو هم داشتم٬ هم نداشتم ! میدونستم همچین آدمی هست ولی خب تابحال حضوری باهم نبودیم و پیش خودم فکر میکردم وقتی حضوری باهم باشیم یکم آرومتر از تلفن و ویدئو چت باشه ولی اشتباه میکردم!
من نشستم زمین و اون هم با موبایلش ورمیرفت. چند دقیقهای گذشت تا اینکه صدای در از سمت ساختمون اصلی اومد و بعد هم صدای شلق شلق دمپایی که دیدم خودشه! ولی چقدر فرق کرده بود تو این یک ماه! خیلی به خودش بیشتر از قبل رسیده بود. مدل موهاش هم عوض شده بود!
وقتی اومد جلو من جلوش ایستادم که سلاموعلیک کنم و تبریک بگم ازدواجشون رو که با بیمیلی و خستگی نشست روی صندلی راحتی و با صدایی که انگار قبلش کوه کنده بود به من گفت :
— بگیر بشین
میدونستم نباید روی صندلی بشینم برای همین جلوی صندلی راحتیش روی زمین نشستم
بعد شروع کردن به باهم حرف زدن در مورد یکی از دوستاشون! چند لحظه که گذشت رو کرد به من و گفت:
— خب ما دیگه برگشتیم و حالا اون کاری که بهت گفته بودم رو میخوایم انجام بدیم. اینجا خونهی خودمون نیست٬ خونه مامانم ایناست٬ فعلا تا چند ماهی رفتن کانادا به برادرم سر بزنند اینجا خالی هست و چون آپارتمان خودمون هنوز کامل اماده نشده شبها فعلا اینجا هستیم .
— تو از این به بعد باید ۲۴ ساعته در خدمت ما باشی. امشب که رفتی خونه هر جفنگی دلت خواست به اون زنیکه میگی و صبح سر ساعت ۹ لباس و وسایلت رو برمیداری میاری اینجا!
— تمیزکردن خونه جدیدمون و نگهداری از اینجا ی نوکر ۲۴ ساعته میخواد. در ضمن اینجا بخاطر بزرگتر بودنش برای تربیت تو بیشتر بهم کمک میکنه. سربازی که رفتی؟
– نه خانم من معافیت کفالت گرفتم بخاطر مادرم
— خاک بر سرت که هیچی نیستی
نکتهی طنزی که بعدا فهمیدم این بود که شوهر خودش هم معاف شده بود ! حتما اون موقع از این حرف زنش ناراحت شده بوده ولی چیزی به روی خودش نیاورد. ادامه داد:
— حداقل آموزشی که میدونی چیه ؟!!
– بله خانم
— خوبه! مدتی که اینجا هستی رو برای خودت میتونی مثل دوران آموزشی بحساب بیاری! اینجا قرار سختی بیشتری بکشی تا بعدا بتونی بهتر به ما خدمت کنی. تو هم که تنها خواستت اینه که ما از کارهای تو راضی باشیم مگه همینطور نیست؟
– چرا خانم دقیقا همینه
— حالا از این حرفا گذشته برای امشب باید ی کارهایی بکنی. میدونم برات سخته ولی اینکارها رو باید انجام بدی و هیچ راهی نداره ازش فرار کنی
— همسر من یعنی اربابت خیلی روی من حساس هستش٬ برای اینکه بتونی بیای اینجا و ۲۴ ساعته خدمت کنی باید ۲ کار رو انجام بدی
— اول اینکه باید از فردا که میای این رو ببندی به دودولت!
دست کرد توی جیب لباسش و ی چیزی پرت کرد سمت من. برش داشتم فهمیدم چیه! توی سایت های خارجی دیده بودمش بهش میگفتن chastity حتما تو ماه عسلشون از خارج گرفته بودن جیزی نبود که بخوای از ایران بخری. اینو میبندند به آلت برده تا نتونه خود ارضایی کنه.
— این رو که ببندی دیگه کنترل اون دودولت دسته خودت نیست و نمیتونی غلط زیادی باهاش بکنی! کنترلش میره دسته کسی که کلیدش رو داشته باشه! و خودت خوب میدونی که وقتی خودت مال من هستی اونجاتم ماله منه.
— خب این از این! حالا کار دومی که باید بکنی… بزار با ی مثال بهت بگم ! میدونی توی جنگل خرس ها برای اینکه قلمروی خودشون رو به خرس های دیگه نشون بدند چیکار میکنند؟ روی درخت های محل زندگیشون با پنجه هاشون خراش میاندازند و بعد روش ادرار میکنند تا مشخص بشه این منطقهی اونهاست!
— اینجا هم فقط ی مرد هست و اون هم شوهر منه! حالا برای اینکه سوء تفاهم پیش نیاد که تو هم مردی !!! (خنده) باید ی کاری بکنیم که تو حد خودت رو از همین اول حضورت درک کنی فهمیدی؟
– یعنی باید چیکار کنم خانم
تا این رو گفتم شوهرش بلند گفت:
— اینقدر با این مادرسگ حرف نزن عزیزم برای چی وقت میزاری براش توضیح میدی؟ این آدم نیست که! سگزادهاست! ننهاش یادت رفته؟!
خانم شروع کرد به خندیدن
بعد هم ارباب سریع اومد سمت من و گفت: زانو بزن!
منم زانو زدم. بعد شلوارکش رو کشید پایین و بدون لحظهای مکث شروع کرد به شاشیدن به سر و صورت و بدنم!
من اینقدر شکه شده بودم که نمیدونستم باید چیکار کنم!
دست کرد موهامو گرفت و داد زد: دهنتو باز کن پدرسگ !
باز کردم و همینطور میشاشید. مثل اینکه حسابی خودش رو برای اینکار آماده کرده بود چون انگار شاشش نمیخواست تموم بشه! ی نگاه به خانم کردم شاید اون ی چیزی بگه که دیدم داره با چه اشتیاقی نگاه میکنه و لذت میبره!
کارش که تموم شد موهامو ول کرد و برگشت روی صندلیش.
خانم رفت تو بغلش نشست و شروع کرد لبهاش رو خوردن. من به خودم که اومدم و صورتم رو پاک کردم دیدم تمام لباسهام شده ادرار و زیر سرم٬ روی کف سیمانی ناهماهنگ آلاچیق که داشت پدر زانوهام رو هم در میاورد ی چالهی کوچیک درست شده بود پر از ادرار ارباب.
اونها لب گرفتنشون که تموم شد. منو نگاه کردن و یکم بهم خندیدن بعد خانم گفت:
— سگ خوبی بودی آفرین
– ممنون خ…
ی دفعه خانم چنان دادی سرم زد که گوشم زنگ زد
— کثافت تخم سگ ! فقط حق داری پارس کنی!!!!
شروع کردم به پارس کردن براشون که دوباره خانم داد زد:
— بلــــــــــــــــندتر مادرسگ!
منم تا جایی که میتونستم بلندتر پارس میکردم. از صدای سگ درآوردن خودم به اون بلندی یکم تعجب میکردم تاحالا صدای خودم رو اونطوری نشنیده بودم. خیلی حالت حیوانی پیدا کرده بود.
چند دقیقهای تا جایی که جون داشتم براشون پارس کردم و اونها هم باهم عشقبازیشون رو میکردن که ناگهان موبایلم شروع کرد به زنگ زدن. حتما مادرم بود نگران شده بود زنگ زده بود.
خانم گفت:
— اگه می خوای جواب بدی میتونی ولی یادت باشه فقط اجازه داری پارس کنی!(بلند بهم خندید) مطمئن باش مادرت هم پارس کردن رو میفهمه! سگا زبون هم رو میفهمن!
منم بدون اینکه تلاشی برای جواب دادن بکنم به پارس کردن و زوزه کشیدن براشون ادامه دادم.
بعد خانم بلند شد و برای خودشون از روی میز شراب ریخت و برد که باهم بخورند و به من هم گفت تو هم میخوری؟
اومدم چیزی بگم که یادم افتاد فقط باید صدای سگ دربیارم. با زوزه کشیدن اینطور حالیش کردم که میخورم. خیلی میخواستم با ی چیزی مزهی ادرار رو از دهنم بشورم و ببرم.
بعد اومد جلوی من که چهار دست و پا رو زمین بودم و دمپاییش رو گذاشت روی سرم و شروع کرد به فشار دادن تا اینکه سرم رفت توی اون چالهی ادرار و بهم گفت:
— مثل سگ با زبونت بخورش! از توی چاله هورت بکش کثافت!
وقتی داشت اینا رو میگفت احساس ی لرزشی رو توی صداش کردم و بعد هم پاش که روی سرم بود یکم لرزید. مشخص بود که داشت ارضا میشد. بعد همونطور که با پاش روی سر فشار میاورد گفت:
— بخورش کثافت! به سلامتی ما بخور!
شوهرش هم پاشد اومد پیشش و بعد صدای به هم خوردن گیلاس هاشون رو شنیدم سرم چسبیده بود زمین٬ منم چارهای نداشتم بجز هورت کشیدن و خورن ادرار شوهرش..
بعد از ۵-۶ تا هورت کشیدن پاشو از سرم برداشت و ی تف کرد توی همون چاله و با هم رفتن نشستن.
من هم سریع بالا کشیدمش و قورتش دادم.
یکم سردم شده بود آخه تمام جلوی پیراهنم خیس بود. بعد از اینکه شرابشون رو خوردن و گیلاسهاشون رو گذاشتن روی میز اومدن کار من رو ی چک کنند که دیدن تقریبا چیزی از ادرار باقی نمونده !
خانم بهم گفت:
* آفرین توله سگ من !
میدونستم خوشش نمیاد چون صورتم کثیف هست خودم رو به پاهاش بزنم٬ برای همین فقط سرم رو بردم نزدیک پاهاش روی زمین گذاشتم و شروع کردم به زوزه کشیدن تا متوجه ابراز بندگی من بشه. خانم هم با کف دمپاییش پشت سر من میکشید و با صدایی زیبا و آروم که برای من مثل لالایی بود گفت:
*الان آرامش بیشتری نداری سگ من؟ الان احساس نمیکنی جای واقعی خودت هستی؟ زیر پاهای صاحبت ؟
من انگار توی آسمون بودم ! چشمام بسته بود و تو اوج آرامش بودم. براش طوری زوزه کشیدم که فهمید حرفش رو تایید میکنم.
چند لحظه که برای من یکی از آرومترین لحظههای عمرم بود گذشت و بعد بهم گفت:
— خب من و اربابت به نوکری قبولت کردیم میتونی بری. ولی فردا سر ساعتی که بهت گفتم اینجا هستی با همهی وسایل شخصیت و یادت نره که اون چیزی که بهت دادم رو هم به خودت ببندی.
خواستم پارس کنم که گفت:
— میتونی حرف بزنی
– ممنون خانم که به من افتخار دادین سگ خونگیتون بشم
— قدرش رو بدون و کاری نکن که ازت نا امید بشیم! از ارباب هم بابت نوشیدنی که بهت داد تشکر کن!
ـ ممنون ارباب
— از این لطفها زیاد بهت میکنم! هم به خودت هم به اون ننهی جندت! کثافت!
اینو گفت و با لگد زد تو سرم! خانم خندهاش گرفت. بعد باهم رفتن سمت خونه.
من تازه چند لحظه بعد از رفتنشون یادم اومد کجا هستم !
لباسم خیس خیس بود و بو گرفته!!
سردم بود !
به فکر این بودم که چطوری یا این سر و وضع باید برمیگشتم خونه؟!
چرا هربار با اینها ارتباط برقرار میکنم تو وضعیتی قرار میگیرم که سخت تر از دفعه قبل بود ولی باز هم میخوام بیشتر پیشش باشم؟داستان حقارت قسمت پنجم
ادامه دارد…
خوب بود مثل همیشه.مادره رو زیاد کن دیگه….
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
عالی بود فقط خواهشا یه زمان بندی بگو که دنبال کنیم
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
دوست عزیز میتونید من رو در یاهو اد کنید به محض قرار دادن هر قسمت اطلاع رسانی میکنم
دوست داشتندوست داشتن
عالی مخصوصان اون قسمت ادرار لایک
دوست داشتندوست داشتن
بنظرمن زیاد تخیلی شد مثلا خوردن شاش تو اون چاله و بقیه جاهاش خوب بود مرسی
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
عالی دمت گرم
دوست داشتندوست داشتن
دختر برده هستم ولی اعتراف میکنم با اینکه از این مدل داستانا متنفرم اما این فوق العاده نوشته شده و دست ب قلمت عالیه
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
خوشحالم مورد پسند بود دوست عزیز
دوست داشتندوست داشتن
وقتی داستاناتونو میخونم به شدت تحریک میشم و دلم شدیدا بردمو میخاد …. من بانویی سوییچ هستم. ممنون بینهایت هیجان زدم و قلبم داره از حا در میاد ….
دوست داشتندوست داشتن