داستان های کوتاه و زیبا عاشقانه

داستان های کوتاه و زیبا عاشقانه
داستان های کوتاه و زیبا عاشقانه

عشق معقوله ای است که هیچ کس تا اخر عمر مفهوم کامل ان را در نخواهد یافت. سعی کنید قدر عشقتان را بدانید. درباره او قضاوت الکی نکنید و برای رسیدن به او صبر داشته باشید.


در این بخش از سایت جوک های بیست چند داستان کوتاه عاشقانه برای شما گرداوری کرده ایم. امیدواریم که از مطالعه انها بهره کافی را ببرید.


داستان کوتاه عاشقانه

داستان های کوتاه و زیبا عاشقانه


نشسته بودم رو نیم‌کتِ پارک، کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید. سنگ می‌انداختم بهشان. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند، جلوم رژه می‌رفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی‌ شدم. شاخه‌گلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت می‌پژمرد…


طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغ‌ها.


گل را هم انداختم زمین، پاسارَش کردم. گَند زدم بهش. گل‌برگ‌هاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقه‌ی پالتوم را دادم بالا، دست‌هام را کردم تو جیب‌هاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد.


صدای تندِ قدم‌هاش و صِدای نَفَس نَفَس‌هاش هم.


برنگشتم به‌ رووش. حتی برای دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پُشتم می‌آمد. صدا پاشنه‌ی چکمه‌هاش را می‌شنیدم. می‌دوید صِدام می‌کرد.

آن‌طرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پُشتَ‌م بِش بود. کلید انداختَ‌م در را باز کنم، بنشینم، بروم. برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بووق – ترمزی شدید و فریاد – ناله‌ای کوتاه ریخت تو گوش‌هام – تو جانم.

تندی برگشتم. دیدمش. پخشِ خیابان شده بود. به‌روو افتاده بود جلو ماشینی که بِش زده بود و راننده‌ش هم داشت توو سرِ خودش می‌زد. سرش خورده بود روو آسفالت، پُکیده بود و خون، راه کشیده بود می‌رفت سمتِ جوویِ کنارِ خیابان.
ترس‌خورده – هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم.


مبهوت.گیج.مَنگ.هاج و واج نِگاش کردم.

توو دستِ چپش بسته‌ی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش. نِگام رفت ماند روو آستینِ مانتوش که بالا شده، ساعتَ‌ش پیدا بود. چهار و پنج دقیقه. نگام برگشت ساعتِ خودم را سُکید.


چهار و چهل و پنج دقیقه!


گیجْ – درب و داغانْ نِگا ساعتِ راننده‌ی بخت برگشته کردم. عدلْ چهار و پنج دقیقه بود!!


در روزگارهای قدیم جزیره ای دور افتاده بود که همه احساسات در آن زندگی می کردند: شادی، غم، دانش عشق و باقی

احساسات . روزی به همه آنها اعلام شد که جزیره در حال غرق شدن است. بنابراین هر یک شروع به تعمیر قایقهایشان کردند.


اما عشق تصمیم گرفت که تا لحظه آخر در جزیره بماند. زمانیکه دیگر چیزی از جزیره روی آب نمانده بود عشق تصمیم گرفت

تا برای نجات خود از دیگران کمک بخواهد. در همین زمان او از ثروت با کشتی یا شکوهش در حال گذشتن از آنجا بود کمک خواست.


“ثروت، مرا هم با خود می بری؟” داستان کوتاه عاشقانه


ثروت جواب داد:


“نه نمی توانم. مفدار زیادی طلا و نقره در این قایق هست. من هیچ جایی برای تو ندارم.”


عشق تصمیم گرفت که از غرور که با قایقی زیبا در حال رد شدن از جزیره بود کمک بخواهد.

“غرور لطفاً به من کمک کن.”


“نمی توانم عشق. تو خیس شده ای و ممکن است قایقم را خراب کنی.”


داستان های کوتاه و زیبا عاشقانه

پس عشق از غم که در همان نزدیکی بود درخواست کمک کرد.

“غم لطفاً مرا با خود ببر.”

“آه عشق. آنقدر ناراحتم که دلم می خواهد تنها باشم.”


شادی هم از کنار عشق گذشت اما آنچنان غدق در خوشحالی بود که اصلاً متوجه عشق نشد.

ناگهان صدایی شنید:


” بیا اینجا عشق. من تو را با خود می برم.”

صدای یک بزرگتر بود. عشق آنقدر خوشحال شد که حتی فراموش کرد اسم ناجی خود را بپرسد. هنگامیکه به خشکی رسیدند


ناجی به راه خود رفت.


عشق که تازه متوجه شده بود که چقدر به ناجی خود مدیون است از دانش که او هم از عشق بزرگتر بود پرسید:

” چه کسی به من کمک کرد؟”


دانش جواب داد: “او زمان بود.”

“زمان؟ اما چرا به من کمک کرد؟”


دانش لبخندی زد و با دانایی جواب داد که:

“چون تنها زمان بزرگی عشق را درک می کند.”


بخوانید : داستان بامزه کوتاه و آموزنده خیانت


پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون… بعد از یک ماه پسرک مرد… وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد… دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده… دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد… میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد



مرد زنگ در را زد ! کسی جواب نداد . از در وارد خانه شد و سلام کرد ولی کسی جوابش را نداد ، همسر به او اعتنایی نکرد ، حتی دختر کوچکش هم به او توجهی نکرد ، آرام رفت و روی مبل نسشت ، صدای زنگ تلفن به صدا درآمد ، زن تلفن را برداشت ، صدایی از پشت خط گفت : متاسفانه همسر شما چند ساعت پیش درسانحه ای جان خود را از دست داده است .



قشنگ ترین داستان زندگیمه به نظرم

اوایل حالش خوب بود ؛ نمیدونم چرا یهو زد به سرش. حالش اصلا طبیعی نبود .همش بهم نگاه میکرد و میخندید. به خودم گفتم : عجب غلطی کردم قبول کردم ها…. اما دیگه برای این حرفا دیر شده بود. باید تا برگشتن اونا از عروسی پیشش میموندم.خوب یه جورائی اونا هم حق داشتن که اونو با خودشون نبرن؛ اگه وسط جشن یهو میزد به سرش و دیوونه میشد ممکن بود همه چیزو به هم بریزه وکلی آبرو ریزی میشد.
اونشب برای اینکه آرومش کنم سعی کردم بیشتر بش نزدیک بشم وباش صحبت کنم. بعضی وقتا خوب بود ولی گاهی دوباره به هم میریخت.    یه بار بی مقدمه گفت : توهم از اون قرصها داری؟ قبل از اینکه چیزی بگم گفت : وقتی از اونا میخورم حالم خیلی خوب میشه . انگار دارم رو ابرا راه میرم….روی ابرا کسی بهم نمیگه دیوونه…! بعد با بغض پرسید تو هم فکر میکنی من دیوونه ام؟؟؟ … اما اون از من دیوونه تره . بعد بلند خندید وگفت : آخه به من میگفت دوستت دارم . اما با یکی دیگه عروسی کرد و بعد آروم گفت : امشبم عروسیشه….



امیدواریم از مطالعه این داستان ها خوشتان امده باشد.

دی 29, 1395

دی 29, 1395

دی 21, 1395

آذر 26, 1395

شما باید وارد حساب خود شوید تا بتوانید یک نظر ارسال کنید

خريد بک لينک
خريد رپورتاژ
ترمیم مو
محافظ تشک
كنكور آسان است
اوج يادگيري
كنكور آسان است
مهندس امير مسعودي
انتشارات گيلنا
دانلود آهنگ جدید
درب اتوماتیک

داستانی عاشقانه و رمانتیک در رابطه با احساسی پاک و ماندگار بین دختر و پسری جوان را در این مطلب مشاهده می فرمایید که این داستان عشاقانه کوتاه یکی از زیباترین عشق ها و دوست داشتن ها را نشان می دهد.

داستان عاشقانه کوتاه و زیبایی در رابطه با عشقی واقعی را در این مطلب مشاهده می فرمایید که احساسی زیبا و پایدار را نمایش می دهد و بیانگر عشقس زیبا بیا دختر و پسر جوانی است که مدت ها به دنبال احساسی پاک و ناب بوده اند. در ادامه این داستان عاشقانه و رمانتیک را مشاهده فرمایید و از مطالعه آن لذت ببرید.

داستان عاشقانه کوتاه که در ادامه ارائه می دهیم گوشه ایی از زندگی عاشقاه و زیبای دختر و پسری جوان است که دست تقدیر آنها را روبروی هم قرار می دهد و مسائل عاشقانه و رمانتیک زیبایی در زندگی آنها رخ می دهد که خواندن این داستان کوتاه عاشقانه زیبا خالی از لطف نیست.

داستان های کوتاه و زیبا عاشقانه

روزي پسري خوش چهره در يكي از شهرها در حال چت كردن با يك دختر بود، پس از گذشت دو ماه، پسر علاقه بسياري نسبت به دختر پيدا كرد، اما دختر به او گفت: »ميخواهم رازي را به تو بگويم.

منبع : آرگا



موهاتو ابریشمی کن !



روغن خراطین و خواص شگفت انگیز آن !



چطور ارزان به آنتالیا سفر کنیم؟


معرفی بهترین رستوران های کوش آداسی مناسب با ذائقه شما


مردان زیبا چه ویژگی هایی دارند؟ (معیارهای زیبایی از دید خانم ها)



ایده های جذاب برای تزیین تم تولد مردانه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

دیدگاه

نام

ایمیل

وب‌سایت

ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی می‌نویسم.

سه داستان کوتاه عاشقانه و رمانتیک جدید را در این مطلب مشاهده می فرمایید که خواندن این داستان های زیبا و جالب خالی از لطف نیست و از خواندن آنها لذت خواهید برد.

خواندن داستان های عاشقانه و زیبا برای همه ما جالب و قابل توجه است و ترجیح می دهیم با داستان های جدید و خواندنی بیشتری آشنا شویم. در این مقاله سه داستان کوتاه جذاب و خواندنی را ملاحظه می فرمایید که با مظمون عاشقانه و رمانتیک تهیه شده اند و از خواندن آنها لذت خواهید برد. تا پایان با این داستان های زیبا همراه ما باشید.

در این بخش می توانید انواع داستان کوتاه عاشقانه غمگین و گریه دار جدید و زیبا را ملاحظه فرمایید و از خواندن این داستان های عاشقانه و رمانتیک لذت ببرید.

پسر به دختر گفت اگه یک روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میایم تا قلبم را با تمام وجودم تقدیمت کنم. دختر لبخندی زد و گفت ممنونم .

داستان های کوتاه و زیبا عاشقانه

تا اینکه یک روز آن اتفاق افتاد… حال دختر خوب نبود. نیاز فوری به قلب داشت. از پسر خبری نبود. دختر با خودش میگفت: میدانی که من هیچ وقت نمیگذاشتم تو قلبت را به من بدی و به خاطر من خودت را فدا کنی، ولی این بود وفایت، حتی برای دیدنم هم نیامدی…شاید من دیگه هیچ وقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید.

چشمانش را باز کرد… دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتان با موفقیت انجام شده .شما باید استراحت کنید..درضمن این نامه برای شماست..! دختر نامه را برداشت. اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود:

سلام عزیزم.
الان که این نامه را میخوانی من در قلب تو زنده ام. از دستم ناراحت نباش که به تو سر نزدم چون میدانستم اگه بیایم هرگز نمیگذاری که قلبم را به تو بدم… پس نیامدم تا بتوانم این کار را انجام بدم..امیدوارم عمل پیوند موفقیت آمیز باشه.
عاشقتم تا بینهایت

دختر نمیتوانست باور کند…او این کار را کرده بود… او قلبش را به دختر داده بود…
آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد… و به خودش گفت چرا هیچ وقت حرف هایش را باور نکردم…

امیدواریم از مطالعه انواع داستان کوتاه عاشقانه غمگین و زیبا لذت برده باشید، پیشنهاد می کنیم از دیگر مطالب و داستان های جدید و متنوع در بخش مطالب خواندنی دیدن فرمایید.

منبع : آرگا



موهاتو ابریشمی کن !



روغن خراطین و خواص شگفت انگیز آن !



چطور ارزان به آنتالیا سفر کنیم؟


معرفی بهترین رستوران های کوش آداسی مناسب با ذائقه شما


مردان زیبا چه ویژگی هایی دارند؟ (معیارهای زیبایی از دید خانم ها)



ایده های جذاب برای تزیین تم تولد مردانه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

دیدگاه

نام

ایمیل

وب‌سایت

ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی می‌نویسم.

داستان های کوتاه و زیبا عاشقانه

آرایش

مدل مو

مدل لباس

آکاایران: داستانی عاشقانه و رمانتیک در رابطه با احساسی پاک و ماندگار بین دختر و پسری جوان را در این مطلب مشاهده می فرمایید که این داستان عشاقانه کوتاه یکی از زیباترین عشق ها و دوست داشتن ها را نشان می دهد.


داستان عاشقانه کوتاه و زیبایی در رابطه با عشقی واقعی را در این مطلب مشاهده می فرمایید که احساسی زیبا و پایدار را نمایش می دهد و بیانگر عشقس زیبا بیا دختر و پسر جوانی است که مدت ها به دنبال احساسی پاک و ناب بوده اند. در ادامه این داستان عاشقانه و رمانتیک را مشاهده فرمایید و از مطالعه آن لذت ببرید.

داستان عاشقانه کوتاه که در ادامه ارائه می دهیم گوشه ایی از زندگی عاشقاه و زیبای دختر و پسری جوان است که دست تقدیر آنها را روبروی هم قرار می دهد و مسائل عاشقانه و رمانتیک زیبایی در زندگی آنها رخ می دهد که خواندن این داستان کوتاه عاشقانه زیبا خالی از لطف نیست.

آکاایران: داستان عاشقانه کوتاه و زیبا عشق واقعی

روزی پسری خوش چهره در یکی از شهرها در حال چت کردن با یک دختر بود، پس از گذشت دو ماه، پسر علاقه بسیاری نسبت به دختر پیدا کرد، اما دختر به او گفت: »میخواهم رازی را به تو بگویم.

منبع :

سایت سرگرمی ، طنز ، جوک ، اس ام اس، معما ، تست هوش ، حکایات

داستان های کوتاه همیشه برای ما جذاب و آموزنده بوده اند. برخی نیز برای تقویت زبان انگلیسی خود به دنبال خواندن داستان های کوتاه هستند.

در این مطلب از سایت کوکا ما تلاش کرده ایم برخی از بهترین و ساده ترین داستان های کوتاه عاشقانه و رمانتیک را به زبان انگلیسی همراه با معنی فارسی آنها برای شما گرد آوری کنیم.

داستان کوتاه عاشقانه اول

A man bought 12 flowers. 11 real and 1 fake. He said, I will love you until the last flower dies

مردی 12 شاخه گل خرید. 11 تا گل طبیعی و یکی هم گل مصنوعی؛ او گفت : من تا وقتی که آخرین گل بمیره تو را دوست خواهم داشت.

داستان های کوتاه و زیبا عاشقانه

Girl- thanks for the fun day
دختر : ممنونم بخاطر این روز خوب

Boy – no problem
پسر : خواهش میکنم

Girl- can i ask you a few question
دختر : می تونم چند تا سوال بپرسم؟

Boy- sure
پسر : البته

Girl – and be honest
دختر : و صادق باشی

Girl – have i ever crossed your mind
آیا هیچ وقت به فکرم بودی؟

Boy – no
پسر : نه

Girl – do you like me
دختر : آیا دوستم داری؟

Boy – no
پسر: نه

Girl – do you want me
دختر : آیا من رو میخوای؟

Boy – no
پسر: نه

Girl – would you cry if i left
دختر : اگر من برم گریه میکنی؟

Boy – no
پسر: نه

Girl – would you live for me
دختر : آیا بخاطر من زندگی میکنی؟

Boy – no
پسر: نه

Girl – would you do anything for me
دختر : آیا کاری برای من انجام میدی؟

Boy – no
پسر: نه

Girl – choose me or your life
دختر : یا من رو انتخاب کن یا زندگی رو

Boy – my life
پسر : زندگی رو

The girl ran away in shock depression
دختر گریه کنان دور شد

The boy ran after her and told her….
پسر به دنبالش رفت و بهش گفت

The reason you never crossed my mind because you always on my mind.
دلیل اینکه به ذهنم خطور نمی کنی این هست که همیشه درذهن منی

The reason why i don’t like you because…. I love you.
دلیل اینکه تو رو دوست ندارم اینه که عاشقتم

The reason i don’t want is because…. I need you .
دلیل اینکه تو رو نمی خوام اینه که بهت نیاز دارم

The reason why i wouldn’t cry if left… because I will die if you left .
دلیل اینکه گریه نمیکنم اگر بری اینه که اگر بری می میرم

The reason i wouldn’t live for you is because…. I would die for you .
دلیل اینکه بخاطر تو زندگی نمی کنم اینه که برای تو می میرم

The reason i am not willing to do anything for you is because…. I would do everything for you.
دلیل اینکه کاری برای تو انجام نمی دم اینه که هر کاری می کنم به خاطر توست

The reason i chose my life is because…. You are my life .
دلیل اینکه زندگی رو انتخاب میکنم اینه که تو زندگی منی

******

Once a Girl when having a conversation with her lover, asked
یک بار دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود، ازش پرسید

Why do you like me..? Why do you love me
چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟

I can’t tell the reason… but I really like you
دلیلشو نمی دونم …اما واقعا”دوست دارم

You can’t even tell me the reason… how can you say you like me
تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان کنی… پس چطور دوستم داری؟

How can you say you love me
چطور میتونی بگی عاشقمی؟

I really don’t know the reason, but I can prove that I love you
من جدا دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت کنم

داستان های کوتاه و زیبا عاشقانه

Proof? No! I want you to tell me the reason
ثابت کنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی

Ok ok !!! Em… because you are beautiful
باشه.. باشه!!! میگم… چون تو خوشگلی،

because your voice is sweet
صدات گرم و خواستنیه

because you are caring
همیشه بهم اهمیت میدی

because you are loving
دوست داشتنی هستی

because you are thoughtful
با ملاحظه هستی

because of your smile
بخاطر لبخندت

The Girl felt very satisfied with the lover’s answer
دختر از جواب های اون خیلی راضی و قانع شد

Unfortunately, a few days later, the Lady met with an accident and went in coma
متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناکی کرد و به حالت کما رفت

The Guy then placed a letter by her side
پسر نامه ای رو کنارش گذاشت با این مضمون

Darling, Because of your sweet voice that I love you, Now can you talk
عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا که نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟

No! Therefore I cannot love you
نه ! پس دیگه نمی تونم عاشقت بمونم

Because of your care and concern that I like you Now that you cannot show them, therefore I cannot love you
گفتم به خاطر اهمیت دادن ها و مراقبت کردن هات دوست دارم اما حالا که نمیتونی برام اونجوری باشی، پس منم نمیتونم دوست داشته باشم

Because of your smile, because of your movements that I love you
گفتم واسه لبخندات، برای حرکاتت عاشقتم

Now can you smile? Now can you move? No , therefore I cannot love you
اما حالا نه میتونی بخندی نه حرکت کنی پس منم نمیتونم عاشقت باشم

If love needs a reason, like now, There is no reason for me to love you anymore
اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره

Does love need a reason
عشق دلیل میخواد؟

NO! Therefore
نه!معلومه که نه!!!!

I Still LOVE YOU
پس من هنوز هم عاشقتم

True love never dies for it is lust that fades away
عشق واقعی هیچوقت نمی میره

Love bonds for a lifetime but lust just pushes away
این هوس است که کمتر و کمتر میشه و از بین میره

Immature love says: “I love you because I need you”
عشق خام و ناقص میگه:”من دوست دارم چون بهت نیاز دارم

Mature love says “I need you because I love you”
“ولی عشق کامل و پخته میگه:”بهت نیاز دارم چون دوست دارم

“Fate Determines Who Comes Into Our Lives, But Heart Determines Who Stays”
سرنوشت تعیین میکنه که چه شخصی تو زندگیت وارد بشه، اما قلب حکم می کنه که چه شخصی در قلبت بمونه

There was girl who loved a boy so much she said to the boy, “If I told you that I liked you, would you take it as a joke

دختری بود پسری را خیلی دوست داشت، او به پسر گفت : اگر من بهت بگم ازت خوشم میاد تو فکر میکنی شوخی کردم؟

The boy said, “Yes I would
پسر گفت : بله همین طوره

She asked, Why
دختر پرسید چرا؟

The boy replied, “Because I know you don’t like me, I know you love me!
پسر پاسخ داد : چون که من میدونم تو از من خوشت نمیاد، تو عاشق منی !

Boy: I would like you to do something important for me
پسر :
ممنون ات میشم اگر یک کار مهم برای من انجام بدی

Girl: Yes
چی؟

Boy: When you get home today, thank your mom for me
وقتی امروز رفتی منزل، از طرف من از مامان ات تشکر کن

Girl: Sure, but why
حتما اما چرا؟

Boy: Thank her because she gave birth to an angel who was put into my life and one day whom I hope will become my wife
پسر : تشکر بابت به دنیا آوردن یک فرشته که وارد زندگی من شد و امیدوارم روزی همسر من بشه

فال حافظ

سلامت و پزشکی
سبک زندگی
گیاهخواری
اطلاعات دارویی
خواص ها
مد و فشن

سرگرمی
چهره ها
عکس های جالب و دیدنی
اشعار زیبا
آهنگ
ویدیو کلیپ
آهنگ تولدت مبارک

کپی برداری ممنوع !

© کپی بخش یا کل هر کدام از مطالب کوکا به هر نحو غیر مجاز می باشد.
هر گونه کپی برداری از محتوای سایت کوکا پیگرد قانونی دارد.
استفاده از مطالب سایت کوکا در سایت های خبر خوان و دارای آی فریم نیز اکیدا ممنوع است.

مطالب بخش سلامت و پزشکی سایت کوکا فقط جنبه اطلاع رسانی و آموزشی دارند. این مطالب توصیه پزشکی تلقی نمی شوند و نباید آنها را جایگزین مراجعه به پزشک جهت تشخیص و درمان کرد.

بخش داستان کوتاه شامل: داستان های کوتاه عاشقانه، داستان های زیبا و آموزنده، داستان های عشقی، داستان های جذاب و خیلی کوتاه و …

روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران‌‌قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می‌گذشت. ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان، یک پسربچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد. پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد. مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند..

مشاهده ادامه مطلب

دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است. تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی بود. پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد. داد زد و بد و بیراه گفت.. خدا سکوت کرد. جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت.. خدا سکوت کرد. آسمان و زمین را به هم ریخت.. خدا سکوت کرد.

مشاهده ادامه مطلب

داستان های کوتاه و زیبا عاشقانه

پسرکی در کلاس درس، دو خط موازی را کشید و آنها متولد شدند. چشمشان بهم افتاد و قلبشان برای هم تپید. خط اول گفت: می‌توانیم زندگی خوبی داشته باشیم، خانه‌ای داشته باشیم در یک صفحه‌ی دنج کاغذ؛ من روزها کار‌ می‌کنم و می‌توانم بروم خط کنار یک جاده‌ی دورافتاده شوم. خط دوم با هیجان گفت: من هم می‌توانم خط کنار یک گلدان گل سرخ شوم یا خط یک نیمکت در یک پارک کوچک. خط اولی گفت: چه شغل شاعرانه‌ای.. حتماً زندگی خوشی خواهیم داشت.

مشاهده ادامه مطلب

مردی سالخورده با پسر تحصیل کرده‌اش روی مبل خانه خود نشسته بودند ناگهان کلاغی کنار پنجره‌شان نشست.پدر از فرزندش پرسید: «این چیه؟» پسر پاسخ داد: «کلاغ».

مشاهده ادامه مطلب

آن شب وقتی به خانه رسیدم دیدم همسرم مشغول آماده کردن شام است. دستش را گرفتم و گفتم “باید راجع به موضوعی باهات صحبت کنم”. او هم آرام نشست و منتظر شنیدن حرف‌های من شد. دوباره سایه رنجش و غم را در چشماش دیدم. اصلاً نمی‌دانستم چه طور باید به او بگویم، انگار دهنم باز نمی‌شد.

مشاهده ادامه مطلب

شش سال گذشته است و من هنوز بابت این قضیه جایی لب‌ترنکرده‌ام. دوستانم از این که مرا دوباره زنده می‌دیدند سخت شاد شدند. من غم‌زده بودم اما به آن‌ها می‌گفتم اثر خستگی است.

مشاهده ادامه مطلب

کنار چاه دیوارِ سنگی مخروبه‌ای بود. فردا عصر که از سرِ کار برگشتم از دور دیدم که آن بالا نشسته پاها را آویزان کرده و شنیدم که می‌گوید:– پس یادت نمی‌آید؟ درست این نقطه نبود ها!

مشاهده ادامه مطلب

چاهی که به‌اش رسیده‌بودیم اصلا به چاه‌های کویری نمی‌مانست. چاه کویری یک چاله‌ی ساده است وسط شن‌ها. این یکی به چاه‌های واحه‌ای می‌مانست اما آن دوروبر واحه‌ای نبود و من فکر کردم دارم خواب می‌بینم.

مشاهده ادامه مطلب

هشتمین روزِ خرابی هواپیمام تو کویر بود که در حال نوشیدنِ آخرین چکه‌ی ذخیره‌ی آبم به قضیه‌ی تاجر گوش داده بودم.

مشاهده ادامه مطلب

نام کاربری

کلمه عبور

مرا به خاطرت نگه دار!

حسن: عزیزم مریم خیلی دوست دارم از تمام قلبم تو را دوست دارم و وجود تو را کنار خودم حس میکنم

امیر: خیلی دوست دارم ماریا خیلی!کاش بدونی

مسعود: نمیدانم که این جمله به تو می رسد یا نه ولی با تمام وجود دوستت دارم پرنیان

محمدعلی: سارای عزیزم کاش شرایط جوری بود که میتونستم بهت بگم دوسِت دارم
کاش اینو بخونی?

مجتبی: زهرا اگه اینو میخونی باید بگم که دوست دارم??

برای ارسال پیام، ابتدا وارد شوید.

نام

خوراک مطالب

در اینبخش، زیباترین داستان هاي کوتاه عاشقانه را جمع آوری کرده ایم. داستان هایي کـه بـه وجود آمدن شان اتفاقی نبوده بلکه احساسات نویسندگان دلیل خلق این نوشته ها هستند، بعضی از این داستان ها واقعی هستند و بعضی هم زاییده تخیلات نویسندگان هستند، در واقع انها با این شخصیت پردازی ها و داستان ها احساسات شان رابه تصویر می‌کشند. در ادامه با مـا همراه باشید.

 

داستان های کوتاه و زیبا عاشقانه

پستچی جوان

چهارده ساله کـه بودم؛ عاشق پستچی محل شدم. خیلی تصادفی رفتم در را باز کنم ونامه را بگیرم ، او پشتش بـه مـن بود. وقتی برگشت قلبم مثل یک بستنی، آب شد و زمین ریخت! انگار انسان نبود، فرشته بود! قاصد و پیک الهی بود ، از بس زیبا و معصوم بود!شاید هجده نوزده سالش بود. نامه را داد.با دست لرزان امضا کردم و آن قدر حالم بد بود کـه بـه زور خودکارش را از دستم بیرون کشید و رفت.

 

ازآن روز، کارم شد هرروز برای خودم نامه نوشتن و پست سفارشی!تمام خرجی هفتگی ام ، برای نامه هاي سفارشی می رفت.تمام روز گرسنگی می کشیدم، اما هرروز؛ یک نامه سفارشی برای خودم می فرستادم ،کـه او بیاید و زنگ بزند، امضا بخواهد، خودکارش را بدهد و مـن یک لحظه نگاهش کنم و برود. تابستان داغی بود.نزدیک یازده صبح کـه می شد، می‌دانستم همین حالا زنگ می زند!

 

پله ها را پرواز میکردم و برای این‌کـه مادرم شک نکند ،می گفتم برای یک مجله می‌نویسم و انها هم پاسخم را میدهند.حس میکردم پسرک کم کم متوجه شده اسـت.آن قدر خودکار در دستم می لرزید کـه خنده اش میگرفت .هیج وقت جز درود و خدانگهدار حرفی نمی زد.فقط یک‌بار گفت: چقدر نامه دارید! خوش بـه حالتان! و مـن تا صبح آن جمله را تکرار میکردم و لبخند میزدم و بـه نظرم عاشقانه ترین جمله ي دنیا بود.چقدر نامه دارید! خوش بـه حالتان!

عاشقانه تر از این جمله هم بود؟ تا این‌کـه یکروز وقتی داشتم امضا میکردم، مرد همسایه فضول محل از آنجا رد شد.مارا کـه دید زیر لب گفت: دخترۀ بی حیا. ببین با چـه ریختی اومده دم در! شلوارشو! متوجه شدم کـه شلوارم کمی کوتاه اسـت. جوراب نپوشیده بودم و قوزک پایم بیرون بود. آن قدر یک لحظه غرق شلوار کهنه ام شدم کـه نفهمیدم پیک آسمانی مـن ، طرف را روی زمین خوابانده و با هم گلاویز شده اند!

 

مگر پیک آسمانی هم کتک می زند؟مردم آن ها را از هم جدا کردند.از لبش خون می آمد و می لرزید.مو هاي طلاییش هم کمی خونی بود. یادش رفت خودکار را پس بگیرد.نگاه زیرچشمی انداخت و رفت. کمی جلوتر موتور پلیس ایستاده بود.همسایه ي شاکی، گونه اش را گرفته بودو فریاد می زد. مـن هم از ترس در را بستم. احساس یک خیانتکار ترسو را داشتم! روزبعد پستچی پیری آمد، بـه او گفتم آن اقای قبلی چـه شد؟

 

گفت: بیرونش کردند! بیچاره خرج مادر مریضش را میداد. بـه خاطر یک دعوا! دیگر چیزی نشنیدم. اوبه خاطر مـن دعوا کرد! کاش عاشقش نشده بودم! ازآن بـه بعد هر وقت صبح ها صدای زنگ در می شنوم ، بـه دخترم می‌گویم: مـن باز می کنم! سالهاست کـه با آمدن اینترنت، پستچی ها گمشده اند. دخترم یکروز گفت: یک جمله عاشقانه بگو لازم دارم. گفتم:چقدر نامه دارید. خوش بـه حالتان! دخترم فکر کرد دیوانه ام!

 

 

ایستگاه

باز رسیدیم بـه ایستگاه ، بارون همه ی جا رو خیس کرده بودو شب بود.

راه زیادی رو پیاده گذرونده بودیم.

خسته بودیم گفتیم بقیه راه رو با اتوبوس بریم.

بخار از دهنت بیرون میومد. خستگی رو توی چشمات می‌دیدم یادته.

عشقم بودی.

مث این فیلما کاپشن خودمو دادم بهت کـه سرما نخوری.

رسیدم خونه با این‌کـه کاپشنمو دادم بهت ولی سرما نخوردم

گذشت و گذشت و گذشت..

حالا اومدم توی همون ایستگاه این بار تنها بودم

هوا سرد بود.. ولی کاپشنم تنم بود

رسیدم خونه..

جلوی آینه وایستادم یه چیزی نظرمو جلب کرده بود

یه سری مو هاي سفید لابلای مو هاي مشکیم بود.

یه چایی داغ بعدشم خواب.

صبح فردا رسید حس بدی بود

سرما خورده بودم تنهای تنها.

 

 

مرد مست وفادار

مرد نصفه شب در حالی‌کـه مست بوده میاد خونه و دستش می خوره بـه کوزه ي سفالی گرون قیمتی کـه زنش خیلی دوستش داشته، میوفته زمین و میشکنه مرد هم همونجا خوابش می بره… زن اون رو می کشه کنار و همه ی چیو تمیز می کنه

داستان های کوتاه و زیبا عاشقانه

 

صبح کـه مرد از خواب بیدار میشه انتظار داشت کـه زنش جر و بحث و شروع کنه و این کارو تا شب ادامه بده… مرد در حالیکه دعا می کرد کـه این اتفاق نیوفته میره اشپزخونه تا یه چیزی بخوره … کـه متوجه یه نامه روی در یخچال می شه کـه زنش براش نوشته

زن: عشق مـن صبحانه ي مورد علاقت روی میز آمادست مـن صبح زود باید بیدار می شدم تا برم برای ناهار مورد علاقت خرید کنم زود بر می‌گردم پیشت عشق مـن دوست دارم خیلی زیاد

 

مرد کـه خیلی تعجب کرده بود میره پیشه پسرش و ازش می پرسه کـه دیشب چـه اتفاقی افتاده بود؟ پسرش می گه دیشب وقتی مامان تـو رو برد تـو تخت خواب کـه بخوابی و شروع کرد بـه این‌کـه لباس و کفشت رو در بیاره تـو در حالیکه خیلی مست بودی بهش گفتی…

 

هی خانوووم، تنهام بزار، بهم دست نزن… مـن ازدواج کردم زنم تـو خونه منتظر منه… از مـن دور شو…

 

 

گل فروش

رفتم نشستم کنارش گفتم: برای چی نمیری گـُلات رو بفروشی؟

گفت: بفروشم کـه چی؟

تا دیروز می فروختم کـه با پولش آبجی مو ببرم پزشک دیشب حالش بد شد و مرد

با گریه گفت: تـو می خواستی گل بخری؟

گفتم: بخرم کـه چی؟

تا دیروز می خریدم برای عشقم امروز فهمیدم باید فراموشش کنم…!

اشکاشو کـه پاک کرد، یه گـل بهم داد گفت: بگیر باید از نو شروع کرد

تـو بدون عشقت..

مـن بدون خواهرم ..

 

 

وقتی 15 سالت بود

مـن بهت گفتم کـه دوستت دارم

صورتت از شرم قرمز شد و سرت رو بـه زیر انداختی و لبخند زدی.

 

وقتی کـه 20 سالت بود

مـن بهت گفتم کـه دوستت دارم

سرت رو روی شونه هام گذاشتی

دستم رو تـو دستات گرفتی

انگار از این‌کـه منو از دست بدی وحشت داشتی

 

وقتی کـه 25 سالت بود

مـن بهت گفتم کـه دوستت دارم .

صبحانه مو آماده کردی وبرام آوردی ..

پیشونیم رو بوسیدی

گفتی بهتره عجله کنی داره دیرت می شه.

 

وقتی 30 سالت شد

مـن بهت گفتم دوستت دارم

بهم گفتی اگه راستی راستی دوستم داری

بعد از کارت زود بیا خونه

 

وقتی 40 ساله شدي

مـن بهت گفتم کـه دوستت دارم

تـو داشتی میز شام رو تمیز می کردی

گفتی باشه عزیزم

ولی همین حالا وقت اینه کـه بری تـو درسها بـه بچه مون کمک کنی

 

وقتی کـه 50 سالت شد

مـن بهت گفتم کـه دوستت دارم

تـو همونجور کـه بافتنی می بافتی

بهم نگاه کردی و خندیدی

 

وقتی 60 سالت شد

بهت گفتم کـه چقدر دوستت دارم

تـو بـه مـن لبخند زدی…

 

وقتی کـه 70 ساله شدي

مـن بهت گفتم دوستت دارم

در حالیکه روی صندلی راحتیمون نشسته بودیم

مـن نامه هاي عاشقانه ات

کـه 50 سال پیش برای مـن نوشته بودی رو می خوندم

دستامون تـو دست هم بود

 

وقتی کـه 80 سالت شد…

این تـو بودی کـه گفتی کـه مـن رو دوست داری..

نتونستم چیزی بگم…

فقط اشک در چشمام جمع شد

اون روز بهترین روز زندگی مـن بود…

چون تـو هم گفتی کـه منو دوست داری

بـه کسیکه دوستش داری بگو کـه چقدر بهش علاقه داری و چقدر در زندگی براش ارزش قائل هستی چون زمانی کـه از دستش بدی مهم نیست کـه چقدر بلند فریاد بزنی، زیرا کـه او دیگر صدایت را نخواهد شنید.

 

 

جای خالی تـو

طوبا خانم کـه فوت کرد، همه ی گفتند چهلم نشده حسین اقا میرود یک زن دیگر می گیرد. سه ماه گذشت و حسین اقا بجای این‌کـه برود یک زن دیگر بگیرد، هر پنجشنبه می‌رفت سر خاک. ماه چهارم خواهرش آستین زد بالا کـه داداش تنهاست و خواهر برادرها سرگرم زندگی خودشان هستند، خیلی نمیرسند کـه بـه او برسند. طلعت خانم را نشان کرد و توی یک مهمانی نشان حسین اقا داد.

 

حسین اقا کـه برآشفت، همه ی گفتند یکیدیگر کـه بیاید جای خالی زنش پر می شود. حسین اقا داد زد جای خالی زنم را هیچ زنی نمیتواند پر کند. توی اتاقش رفت ودر رابه هم کوبید. «همه ی» گفتند یک مدتی تنها باشد وادار می شود جای خالی زنش را پر کند. مرد زن می خواهد. حسین اقا ولی هر پنجشنبه می‌رفت سر خاک. سال زنش هم گذشت و حسین اقا زن نگرفت.

 

«همه ی» گفتند امسال دیگر حسین اقا زن می گیرد. سال دوم و سوم هم گذشت و حسین اقا زن نگرفت. هر وقت یکی پیشنهاد می‌داد حسین اقا زن بگیرد، حسین اقا میگفت آن‌موقع کـه بچه‌ها احتیاج داشتند این‌کار را نکردم، حالا دیگر از آب و گل درآمدند. حرفی از احتیاج خودش نمی‌زد، دخترها را شوهر داد و بـه پسرها هم زن، اما وعده پنجشنبه‌ها سر جایش بود.

 

همه ی گفتند دیگر کسی توی خانه نمانده، بچه‌ها هم رفته‌اند، دیگر وقتش اسـت، امسال جای خالی طوبا خانم را پر میکند. حسین اقا ولی سمعک لازم شده بود، دیگر گوش‌هایش حرف‌هاي همه ی را نمی‌شنید. دیروز حسین اقا مرد. توی وسایلش دنبال چیزی می‌گشتند چشمشان افتاد بـه کتاب خطی قدیمی روی طاقچه، دخترش گفت خط باباست، اول صفحه نوشته بود:

هر چیز کـه مال تـو باشد خوب اسـت، حتی اگر جای خالی «تـو» باشد، آخر جای خالی توی دل مثل سوراخ توی دیوار نیست کـه با یک مشت کاهگل پر شود. هزار نفر هم بروند و بیایند آن دل دیگر هیچ‌ وقت دل نمیشود.

 

 

عاشق دریای مواج

صبح روزبعد زودتر از همیشه از خواب بلند شد، میز صبحانه را چید، لباس‌هایش را پوشید و برخلاف همیشه وقتش را برای صاف کردن موج‌هاي روی مو هاي فرش اتلاف نکرد. مدام جمله‌اي راکه سعید، شب گذشته در گوشش نجوا کرده بود بـه یاد می‌آورد.سعید درحالی‌کـه دستانش را مثل زنجیر دور او قلاب کرده بود، گونه‌اش را بوسید و تا جاییکه مطمئن شود نفس‌هایش لاله گوش مرجان را نوازش می کند دهانش را جلو برد و بـه آرامی زیر گوشش گفت:

 

تـو مثل بقیه نیستی، سعی هم نکن کـه بشی. تـو روی سرت یه دریای مشکی داری. می‌خوام یه رازی رو بهت بگم. مـن برخلاف بقیه، عاشق دریای مواجم. دیگه هیچ وقت موجارو از موهات نگیر. در مقابل آینه خودش را بر انداز کرد، حالا بیش از هر زمان دیگری احساس قدرت می کرد. رژ لب قرمزش را از لابه‌لای خرت و پرت‌هاي کیفش بیرون کشید و روی آینه قدی اتاق نوشت

 

مـن تـو رو نه بـه خاطر این‌کـه دوستم داری، بلکه بـه خاطر این‌کـه باعث میشی خودمو بیشتر دوست داشته باشم، دوستت دارم. و درحالی‌کـه هنوز گونه‌ اش از گرمای بوسه شب گذشته سعید گرم بود، از خانه بیرون رفت.

 

 

همین هم اکنون می‌خوام

یه روز مامانم اومد خونه، گفت زود باش. پرسیدم چی رو؟ گفت سورپرایزه! مبل‌ها و فرش و میز ناهارخوری و کلاً دکور خونه رو تـو ده دقیقه عوض کرد و زنگ در رو زدن. هول شد از خوشحالی. گفت چشماتو ببند. چشمامو بستم.

 

دستمو گرفت برد دم در. در رو باز کرد. گفت حالا چشماتو باز کن. چشمامو باز کردم دیدم یه پیانو یاماها مشکی، همونی کـه ده سال قبلش هزار بار رفته بودم از پشت ویترین دیده بودمش دم در بود.حالا نمی‌دونم همون بود یا نه. اما همونی بود کـه مـن ده سال قبل واسه داشتنش پرپر زده بودم.

 

خیلی جا خورده بودم. گفت چی می‌گی؟ گفتم چی می‌گم؟ می‌گم حالا؟ هم اکنون؟ واقعاً حالا؟ بیشتر ادامه ندادم. پیانو رو آوردن گذاشتن اون جای خالی‌اي تـو خونه کـه مامان خالی کرده بود. مـن هم رفتم تـو اتاقم. نمی خواستم بزنم تـو پرش. ولی هزار بار دیگه هم از خودم پرسیدم آخه حالا پیانو بـه چـه درد مـن می‌خوره!؟

 

مـن کـه خیلی سال از داشتنش دل کندم. ده سالی تـو خونمون خاک خورد و آخرش هم مامانم بخشیدش بـه نوه عموم.یه روز اولین عشق زندگیم کـه چهارده سال ازم بزرگ‌تر بود، رفت فرانسه، اون جا با یه زن فرانسوی کـه چند سال ازش بزرگ تر بود ازدواج کرد. منم کـه نمی خواستم قبول کنم از دست دادمش شروع کردم واسه خودم داستان ساختن. ته داستانم هم این‌طوری تموم میشد کـه یه روزی بر می‌گرده.

وسط داستان هم این‌جوری بود کـه داره همه ی تلاشش رو می‌کنه کـه برگرده. این وسطا هم گاهی بـه مـن از فرانسه زنگ می‌زد و ابراز دلتنگی می کرد. بعد از هفت سال خیالبافی دیدم چاره‌اي ندارم جز این‌کـه با واقعیت مواجه شم. شروع کردم بـه دل کندن. مـن هی دل کندم و هی خوابش رو دیدم کـه برگشته. دوباره دل کندم و باز خوابش رو دیدم کـه برگشته، تا این‌کـه بالاخره واقعاً دل کندم! چند سال بعدش تـو فیس بوک پیدا کردیم همو.

 

اومد حرف بزنه، گفتم حالا؟ واقعاً هم اکنون؟ مـن خیلی وقته کـه دل کندم! یه دوستی داشتم کاسه صبرش خیلی بزرگ بود. عاشق یه پسری شده بود کـه فقط یک ماه باهاش دوست بود. اون یک ماه کـه تموم شده بود، پژمان رفته بود پی زندگیش و سایه مونده بود با حوضش! بعد چند سال یه روز بهش گفتم دل بکن. خودت می‌دونی کـه پژمان برنمی‌گرده. گفت ولی مـن صبر میکنم. هر کاری هم لازم باشه میکنم.

 

یکسال بعد رفت پیش یک دعانویس. شش ماه بعدش با پژمان ازدواج کرد. اون روزا دوست بیچاره‌ام خیلی خوشحال بود. بـه خودم گفتم حتما استثنا هم وجود داره! دو سال بعدش شنیدم کـه از هم جدا شدن. پیداش کردم. خیلی خشمگین بود. پرسیدم چی شده؟ گفت پژمان اونی نبود کـه مـن فکر میکردم. گفتم پژمان همونی بود کـه تـو فکر می کردي، ولی اونی نبود کـه هم اکنون می خواستي…

 

 

بیست سالگی

وقتی بیست سالم بود، همان روزهایی کـه همه ی چیز طعم تازه‌اي دارد و بـه معنای واقعی جوان هستی، واسه اولین بار گلوم پیش یکی گیر کرد، از اون عشق‌هاي اساطیری، عاشق زیباترین دختر دانشکده شدم، پادشاه دلبری و غرور، تقریبا همه ی دانشکده بهش پیشنهاد داده بودن و اون همه ی رو از دم رد کرده بود. حتی یه بار یکی از استادها بهش پیشنهاد ازدواج داد، می‌دونی او در جواب چی گفت؟ گفت: هه!

 

آخه «هه» هم شد جواب؟ استاد هم اون ترم از لجش هممون رو مردود کرد. اما خب مـن فکر می کردم یه جورایی بهم علاقه داره، گاهی وقت‌ها وسط کلاس حس می کردم داره مـن رو یواشکی دید می‌زنه، ولی تا برمی‌گشتم داشت تخته رو نگاه میکرد و با دوستش ریز ریز می خندید، توی اون مدتی کـه همکلاسی بودیم مـن حتی یک کلمه هم نتونسته بودم باهاش صحبت کنم.

تا این‌کـه یه روز وقتی کـه داشتم بازیگرهای تئاتر جدیدم «باغ آلبالو» اثر چخوف رو انتخاب میکردم بـه سرم زد کـه اونم توی تئاترم بازی کنه، البته مـن هیچ وقت از هنرم سوء استفاده نمی کردم و اینکار رو برخلاف اخلاق‌مداری یه هنرمند می‌دونستم، ولی می‌تونستم بـه هوای تئاتر حداقل کمی باهاش حرف بزنم، با این‌کـه حدس می‌زدم شاید کنف شم و بـه گفتن یک «هه» قناعت کنه، ولی رفتم پیشش و قضیه رو واسش گفتم، اون هم رو کرد بهم و گفت:

 

اِ…واقعا؟ باغ آلبالو؟ نقش مادام رانوسکی؟

گفتم: نه! نقش آنیا، دختر مادام رانوسکی.

گفت: ولی مـن مادام رانوسکی رو خیلی دوست دارم!

گفتم: باشه، مادام رانوسکی، تـو فقط بیا.

 

خلاصه بهترین روزهای زندگی مـن شروع شد، صبح‌ها بـه شوق دیدنش از خواب بیدار می شدم، عطر می‌زدم، کلی بـه خودم می‌رسیدم، سرخوش بودم، توی پلاتو ساعت‌ها بهش خیره می‌موندم ودر آخر تمرین تئاتر، گفت و گو‌هاي دلپذیری بین مـا شکل می گرفت. کاش آن روزها تموم نمی‌شد، چون زمان تکرار شدنی نیست، دیگه هیچ وقت یه جوان بیست ساله نمی‌شم، فقط می‌تونم آرزو کنم خواب آن روزها رو ببینم…

 

تئاتر باغ آلبالوی مـن بـه بهترین شکل با بازی آن دختر زیبا اجرا شد و تراژدیک‌ترین اثر واسه مـن رقم خورد، چون روز قبل از اجرا وقتی داشتیم مهمان‌هاي ویژه رو دعوت می کردیم از مـن خواست تا واسه نامزدش اون جلو یه صندلی رزرو کنم، از اون روز بـه بعد مـن دیگه یه جوان بیست ساله نبودم، بیست سالگی خیلی زودگذره و پس از اون دیگه چیزی واست تازگی نداره!

 

 

معنای خوشبختی

دخترک شانزده ساله بود کـه برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمیخواست احساسات خود رابه پسر ابراز کند، از این‌کـه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور وی را می‌دید احساس خوشبختی می کرد. در آن روزها، حتی یک درود بـه یک دیگر، دل دختر را گرم می کرد.

 

او کـه ساختن ستاره هاي کاغذی را یاد گرفته بود هرروز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می‌نوشت و کاغذ رابه شکل ستاره اي زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با مو هاي بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت. دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش بـه باریکی یک خط می شد.

 

در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز بـه دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامیکه همه ی دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می‌نوشتند یا تلفنی با آن ها حرف می زدند، دختر در سکوت بـه عدد اي کـه از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای اولین بار دلتنگی رابه معنای واقعی حس کرد.

 

روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. بـه یاد نداشت چند بار دست هاي دوستی راکه بـه سویش دراز می شد، رد کرده بود. دراین چهار سال تنها در پی آن بود کـه برای فوق لیسانس در دانشگاهی کـه پسر درس میخواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک‌بار هم موهایش را کوتاه نکرد. دختر بیست و دو ساله بود کـه بعنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد.

 

اما پسر در همان سال فارغ‌التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری هاي روی قفسه اش بـه شش تا رسیده بود. دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ‌التحصیل شد ودر شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید کـه پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده اسـت. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد.

در مراسم عروسی، دختر بـه چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بودو بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد. زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم ازآن توست… و کاغذ رابه شکل ستاره اي زیبا تا کرد.

 

ده سال بعد، روزی دختر بطور اتفاقی شنید کـه شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده ودر حال ورشکستگی اسـت. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هرروز وی را اذيت میدهند. دختر بسیار نگران شد و بـه جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود راکه تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت.

 

پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید. زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بودو تنها زندگی می کرد. دراین سال ها پسر با پول هاي دختر تجارت خودرا نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود رابه او بدهد اما دختر همه ی را رد کرد و قبل از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟

 

پسر برای مدت طولانی بـه او نگاه کرد ودر آخر لبخند زد. چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی بـه مراسم عروسی اش نرفت. مدتی بعد دختر بـه شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هرروز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در بین دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، میتوانید آنرا برای مـن نگهدارید؟

 

پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد. مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود کـه ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته هاي روی این ستاره چیست؟ مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.

 

= پدربزرگ، رویش چـه نوشته شده اسـت؟

= پدربزرگ، چرا گریه می‌کنید؟

 

کاغذ بـه زمین افتاد. رویش نوشته شده بود: معنای خوشبختی این اسـت کـه در دنیا کسی هست کـه بی اعتنا بـه نتیجه، دوستت دارد.

 

 

پسر پالتو فروش

یک روز یک پسر و دختر جوان دست در دست هم از خیابانی عبور می کردند جلوی ویترین یک مغازه می‌ایستند:

 

دختر:وای چـه پالتوی زیبایی

پسر: عزیزم بیا بریم تـو بپوش ببین دوست داری؟

 

وارد مغازه می‌شوند دختر پالتو را امتحان میکند و بعد از نیم ساعت میگه کـه خوشش اومده

 

پسر: ببخشید قیمت این پالتو چنده؟

فروشنده: 360 هزار تومان

پسر: باشه میخرمش

دختر: آروم میگه ولی تـو اینهمه پول رو از کجا میاری؟

پسر: پس اندازه 1ساله ام هست نگران نباش

چشمان دختر از شدت خوشحالی برق می‌زند

 

دختر: ولی تـو خیلی برای گرد آوری این پول زحمت کشیدی…

میخواستی گیتار مورد علاقه ات رو بخری

 

پسر جوان رو بـه دختر بر میگرده و میگه:

مهم نیست عزیزم مهم این‌کـه با این هدیه تـو را خوشحال میکنم

برای خرید گیتار میتونم 1سال دیگه صبر کنم

بعد از خرید پالتو هر دو روانه پارک شدن

 

پسر: عزیزم مـن رو دوست داری؟

دختر: آره

پسر: چقدر؟

دختر: خیلی

پسر: یعنی بـه غیر از مـن هیچ کس رو دوست نداری و نداشتی؟

دختر: خوب معلومه نه

 

یک فالگیر بـه انها نزدیک می شود رو بـه دختر می کند و میگویید بیا فالت رو بگیرم و دست دختر را میگیرد

 

فالگیر: بختت بلنده دختر زندگی خوبی داری و آینده اي درخشان عاشقی عاشق

چشمان پسر جوان از شدت خوشحالی برق می زند

فالگیر: عاشق یک پسر جوان یک پسر قدبلند با مو هاي مشکی و چشمان آبی

دختر ناگهان دست و پایش را گم میکند. پسر وا میرود. دختر دستهایش را از دستهای فالگیر بیرون می‌کشد. چشمان پسر پر از اشک می شود. رو بـه دختر می‌ایستد و می گوید: وی را میشناسم همین حالا از او یک پالتو خریدیم. دختر سرش را پایین می اندازد.

 

پسر: تـو اون پالتو را نمی خواستي فقط می خواستی وی را ببینی مـا هرروز ازآن مغازه عبور میکردیم و همیشه تـو از آنجا چیزی می خواستی چقدر ساده بودم نفهمیدم چرا با مـن اینکارو کردی چرا؟ دختر آروم از کنارش عبور کرد او حتی پالتو مورد علاقه اش رابا خود نبرد…

 

یک روز آموزگاری  از دانش آموزانش پرسید:صادقانه ترین راه ابراز عشق چیست؟ برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» .در آن بین، پسری برخاست و داستان کوتاهی تعریف کرد:روزی زوج جوانی که زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپه رسیدند درجا میخکوب شدند.یک ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرأت کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.

داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید :آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟ بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد:نه، آخرین حرف مرد این بود که :عزیزم، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.قطره های اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد:همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.

واقعا زیبا خیلی زیبا با بغض مینویسم واقعا عالی بود

توجه : ارسال پیام های توهین آمیز به هر شکل و با هر ادبیاتی با اخلاق و منش اسلامی ،ایرانی ما در تناقض است لذا از ارسال اینگونه پیام ها جدا خودداری فرمایید.

داستان های کوتاه و زیبا عاشقانه
داستان های کوتاه و زیبا عاشقانه
0

داستان های کوتاه زیبا عاشقانه

داستان های کوتاه زیبا عاشقانه
داستان های کوتاه زیبا عاشقانه

عشق معقوله ای است که هیچ کس تا اخر عمر مفهوم کامل ان را در نخواهد یافت. سعی کنید قدر عشقتان را بدانید. درباره او قضاوت الکی نکنید و برای رسیدن به او صبر داشته باشید.


در این بخش از سایت جوک های بیست چند داستان کوتاه عاشقانه برای شما گرداوری کرده ایم. امیدواریم که از مطالعه انها بهره کافی را ببرید.


داستان کوتاه عاشقانه

داستان های کوتاه زیبا عاشقانه


نشسته بودم رو نیم‌کتِ پارک، کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید. سنگ می‌انداختم بهشان. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند، جلوم رژه می‌رفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی‌ شدم. شاخه‌گلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت می‌پژمرد…


طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغ‌ها.


گل را هم انداختم زمین، پاسارَش کردم. گَند زدم بهش. گل‌برگ‌هاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقه‌ی پالتوم را دادم بالا، دست‌هام را کردم تو جیب‌هاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد.


صدای تندِ قدم‌هاش و صِدای نَفَس نَفَس‌هاش هم.


برنگشتم به‌ رووش. حتی برای دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پُشتم می‌آمد. صدا پاشنه‌ی چکمه‌هاش را می‌شنیدم. می‌دوید صِدام می‌کرد.

آن‌طرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پُشتَ‌م بِش بود. کلید انداختَ‌م در را باز کنم، بنشینم، بروم. برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بووق – ترمزی شدید و فریاد – ناله‌ای کوتاه ریخت تو گوش‌هام – تو جانم.

تندی برگشتم. دیدمش. پخشِ خیابان شده بود. به‌روو افتاده بود جلو ماشینی که بِش زده بود و راننده‌ش هم داشت توو سرِ خودش می‌زد. سرش خورده بود روو آسفالت، پُکیده بود و خون، راه کشیده بود می‌رفت سمتِ جوویِ کنارِ خیابان.
ترس‌خورده – هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم.


مبهوت.گیج.مَنگ.هاج و واج نِگاش کردم.

توو دستِ چپش بسته‌ی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش. نِگام رفت ماند روو آستینِ مانتوش که بالا شده، ساعتَ‌ش پیدا بود. چهار و پنج دقیقه. نگام برگشت ساعتِ خودم را سُکید.


چهار و چهل و پنج دقیقه!


گیجْ – درب و داغانْ نِگا ساعتِ راننده‌ی بخت برگشته کردم. عدلْ چهار و پنج دقیقه بود!!


در روزگارهای قدیم جزیره ای دور افتاده بود که همه احساسات در آن زندگی می کردند: شادی، غم، دانش عشق و باقی

احساسات . روزی به همه آنها اعلام شد که جزیره در حال غرق شدن است. بنابراین هر یک شروع به تعمیر قایقهایشان کردند.


اما عشق تصمیم گرفت که تا لحظه آخر در جزیره بماند. زمانیکه دیگر چیزی از جزیره روی آب نمانده بود عشق تصمیم گرفت

تا برای نجات خود از دیگران کمک بخواهد. در همین زمان او از ثروت با کشتی یا شکوهش در حال گذشتن از آنجا بود کمک خواست.


“ثروت، مرا هم با خود می بری؟” داستان کوتاه عاشقانه


ثروت جواب داد:


“نه نمی توانم. مفدار زیادی طلا و نقره در این قایق هست. من هیچ جایی برای تو ندارم.”


عشق تصمیم گرفت که از غرور که با قایقی زیبا در حال رد شدن از جزیره بود کمک بخواهد.

“غرور لطفاً به من کمک کن.”


“نمی توانم عشق. تو خیس شده ای و ممکن است قایقم را خراب کنی.”


داستان های کوتاه زیبا عاشقانه

پس عشق از غم که در همان نزدیکی بود درخواست کمک کرد.

“غم لطفاً مرا با خود ببر.”

“آه عشق. آنقدر ناراحتم که دلم می خواهد تنها باشم.”


شادی هم از کنار عشق گذشت اما آنچنان غدق در خوشحالی بود که اصلاً متوجه عشق نشد.

ناگهان صدایی شنید:


” بیا اینجا عشق. من تو را با خود می برم.”

صدای یک بزرگتر بود. عشق آنقدر خوشحال شد که حتی فراموش کرد اسم ناجی خود را بپرسد. هنگامیکه به خشکی رسیدند


ناجی به راه خود رفت.


عشق که تازه متوجه شده بود که چقدر به ناجی خود مدیون است از دانش که او هم از عشق بزرگتر بود پرسید:

” چه کسی به من کمک کرد؟”


دانش جواب داد: “او زمان بود.”

“زمان؟ اما چرا به من کمک کرد؟”


دانش لبخندی زد و با دانایی جواب داد که:

“چون تنها زمان بزرگی عشق را درک می کند.”


بخوانید : داستان بامزه کوتاه و آموزنده خیانت


پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون… بعد از یک ماه پسرک مرد… وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد… دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده… دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد… میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد



مرد زنگ در را زد ! کسی جواب نداد . از در وارد خانه شد و سلام کرد ولی کسی جوابش را نداد ، همسر به او اعتنایی نکرد ، حتی دختر کوچکش هم به او توجهی نکرد ، آرام رفت و روی مبل نسشت ، صدای زنگ تلفن به صدا درآمد ، زن تلفن را برداشت ، صدایی از پشت خط گفت : متاسفانه همسر شما چند ساعت پیش درسانحه ای جان خود را از دست داده است .



قشنگ ترین داستان زندگیمه به نظرم

اوایل حالش خوب بود ؛ نمیدونم چرا یهو زد به سرش. حالش اصلا طبیعی نبود .همش بهم نگاه میکرد و میخندید. به خودم گفتم : عجب غلطی کردم قبول کردم ها…. اما دیگه برای این حرفا دیر شده بود. باید تا برگشتن اونا از عروسی پیشش میموندم.خوب یه جورائی اونا هم حق داشتن که اونو با خودشون نبرن؛ اگه وسط جشن یهو میزد به سرش و دیوونه میشد ممکن بود همه چیزو به هم بریزه وکلی آبرو ریزی میشد.
اونشب برای اینکه آرومش کنم سعی کردم بیشتر بش نزدیک بشم وباش صحبت کنم. بعضی وقتا خوب بود ولی گاهی دوباره به هم میریخت.    یه بار بی مقدمه گفت : توهم از اون قرصها داری؟ قبل از اینکه چیزی بگم گفت : وقتی از اونا میخورم حالم خیلی خوب میشه . انگار دارم رو ابرا راه میرم….روی ابرا کسی بهم نمیگه دیوونه…! بعد با بغض پرسید تو هم فکر میکنی من دیوونه ام؟؟؟ … اما اون از من دیوونه تره . بعد بلند خندید وگفت : آخه به من میگفت دوستت دارم . اما با یکی دیگه عروسی کرد و بعد آروم گفت : امشبم عروسیشه….



امیدواریم از مطالعه این داستان ها خوشتان امده باشد.

دی 29, 1395

دی 29, 1395

دی 21, 1395

آذر 26, 1395

شما باید وارد حساب خود شوید تا بتوانید یک نظر ارسال کنید

خريد بک لينک
خريد رپورتاژ
ترمیم مو
محافظ تشک
كنكور آسان است
اوج يادگيري
كنكور آسان است
مهندس امير مسعودي
انتشارات گيلنا
دانلود آهنگ جدید
درب اتوماتیک

داستانی عاشقانه و رمانتیک در رابطه با احساسی پاک و ماندگار بین دختر و پسری جوان را در این مطلب مشاهده می فرمایید که این داستان عشاقانه کوتاه یکی از زیباترین عشق ها و دوست داشتن ها را نشان می دهد.

داستان عاشقانه کوتاه و زیبایی در رابطه با عشقی واقعی را در این مطلب مشاهده می فرمایید که احساسی زیبا و پایدار را نمایش می دهد و بیانگر عشقس زیبا بیا دختر و پسر جوانی است که مدت ها به دنبال احساسی پاک و ناب بوده اند. در ادامه این داستان عاشقانه و رمانتیک را مشاهده فرمایید و از مطالعه آن لذت ببرید.

داستان عاشقانه کوتاه که در ادامه ارائه می دهیم گوشه ایی از زندگی عاشقاه و زیبای دختر و پسری جوان است که دست تقدیر آنها را روبروی هم قرار می دهد و مسائل عاشقانه و رمانتیک زیبایی در زندگی آنها رخ می دهد که خواندن این داستان کوتاه عاشقانه زیبا خالی از لطف نیست.

داستان های کوتاه زیبا عاشقانه

روزي پسري خوش چهره در يكي از شهرها در حال چت كردن با يك دختر بود، پس از گذشت دو ماه، پسر علاقه بسياري نسبت به دختر پيدا كرد، اما دختر به او گفت: »ميخواهم رازي را به تو بگويم.

منبع : آرگا



موهاتو ابریشمی کن !



روغن خراطین و خواص شگفت انگیز آن !



چطور ارزان به آنتالیا سفر کنیم؟


معرفی بهترین رستوران های کوش آداسی مناسب با ذائقه شما


مردان زیبا چه ویژگی هایی دارند؟ (معیارهای زیبایی از دید خانم ها)



ایده های جذاب برای تزیین تم تولد مردانه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

دیدگاه

نام

ایمیل

وب‌سایت

ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی می‌نویسم.

سه داستان کوتاه عاشقانه و رمانتیک جدید را در این مطلب مشاهده می فرمایید که خواندن این داستان های زیبا و جالب خالی از لطف نیست و از خواندن آنها لذت خواهید برد.

خواندن داستان های عاشقانه و زیبا برای همه ما جالب و قابل توجه است و ترجیح می دهیم با داستان های جدید و خواندنی بیشتری آشنا شویم. در این مقاله سه داستان کوتاه جذاب و خواندنی را ملاحظه می فرمایید که با مظمون عاشقانه و رمانتیک تهیه شده اند و از خواندن آنها لذت خواهید برد. تا پایان با این داستان های زیبا همراه ما باشید.

در این بخش می توانید انواع داستان کوتاه عاشقانه غمگین و گریه دار جدید و زیبا را ملاحظه فرمایید و از خواندن این داستان های عاشقانه و رمانتیک لذت ببرید.

پسر به دختر گفت اگه یک روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میایم تا قلبم را با تمام وجودم تقدیمت کنم. دختر لبخندی زد و گفت ممنونم .داستان های کوتاه زیبا عاشقانه

تا اینکه یک روز آن اتفاق افتاد… حال دختر خوب نبود. نیاز فوری به قلب داشت. از پسر خبری نبود. دختر با خودش میگفت: میدانی که من هیچ وقت نمیگذاشتم تو قلبت را به من بدی و به خاطر من خودت را فدا کنی، ولی این بود وفایت، حتی برای دیدنم هم نیامدی…شاید من دیگه هیچ وقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید.

چشمانش را باز کرد… دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتان با موفقیت انجام شده .شما باید استراحت کنید..درضمن این نامه برای شماست..! دختر نامه را برداشت. اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود:

سلام عزیزم.
الان که این نامه را میخوانی من در قلب تو زنده ام. از دستم ناراحت نباش که به تو سر نزدم چون میدانستم اگه بیایم هرگز نمیگذاری که قلبم را به تو بدم… پس نیامدم تا بتوانم این کار را انجام بدم..امیدوارم عمل پیوند موفقیت آمیز باشه.
عاشقتم تا بینهایت

دختر نمیتوانست باور کند…او این کار را کرده بود… او قلبش را به دختر داده بود…
آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد… و به خودش گفت چرا هیچ وقت حرف هایش را باور نکردم…

امیدواریم از مطالعه انواع داستان کوتاه عاشقانه غمگین و زیبا لذت برده باشید، پیشنهاد می کنیم از دیگر مطالب و داستان های جدید و متنوع در بخش مطالب خواندنی دیدن فرمایید.

منبع : آرگا



موهاتو ابریشمی کن !



روغن خراطین و خواص شگفت انگیز آن !



چطور ارزان به آنتالیا سفر کنیم؟


معرفی بهترین رستوران های کوش آداسی مناسب با ذائقه شما


مردان زیبا چه ویژگی هایی دارند؟ (معیارهای زیبایی از دید خانم ها)



ایده های جذاب برای تزیین تم تولد مردانه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

دیدگاه

نام

ایمیل

وب‌سایت

ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی می‌نویسم.

داستان های کوتاه زیبا عاشقانه

آرایش

مدل مو

مدل لباس

آکاایران: داستانی عاشقانه و رمانتیک در رابطه با احساسی پاک و ماندگار بین دختر و پسری جوان را در این مطلب مشاهده می فرمایید که این داستان عشاقانه کوتاه یکی از زیباترین عشق ها و دوست داشتن ها را نشان می دهد.


داستان عاشقانه کوتاه و زیبایی در رابطه با عشقی واقعی را در این مطلب مشاهده می فرمایید که احساسی زیبا و پایدار را نمایش می دهد و بیانگر عشقس زیبا بیا دختر و پسر جوانی است که مدت ها به دنبال احساسی پاک و ناب بوده اند. در ادامه این داستان عاشقانه و رمانتیک را مشاهده فرمایید و از مطالعه آن لذت ببرید.

داستان عاشقانه کوتاه که در ادامه ارائه می دهیم گوشه ایی از زندگی عاشقاه و زیبای دختر و پسری جوان است که دست تقدیر آنها را روبروی هم قرار می دهد و مسائل عاشقانه و رمانتیک زیبایی در زندگی آنها رخ می دهد که خواندن این داستان کوتاه عاشقانه زیبا خالی از لطف نیست.

آکاایران: داستان عاشقانه کوتاه و زیبا عشق واقعی

روزی پسری خوش چهره در یکی از شهرها در حال چت کردن با یک دختر بود، پس از گذشت دو ماه، پسر علاقه بسیاری نسبت به دختر پیدا کرد، اما دختر به او گفت: »میخواهم رازی را به تو بگویم.

منبع :

سایت سرگرمی ، طنز ، جوک ، اس ام اس، معما ، تست هوش ، حکایات

بخش داستان کوتاه شامل: داستان های کوتاه عاشقانه، داستان های زیبا و آموزنده، داستان های عشقی، داستان های جذاب و خیلی کوتاه و …

روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران‌‌قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می‌گذشت. ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان، یک پسربچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد. پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد. مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند..

مشاهده ادامه مطلب

دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است. تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی بود. پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد. داد زد و بد و بیراه گفت.. خدا سکوت کرد. جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت.. خدا سکوت کرد. آسمان و زمین را به هم ریخت.. خدا سکوت کرد.

مشاهده ادامه مطلب

داستان های کوتاه زیبا عاشقانه

پسرکی در کلاس درس، دو خط موازی را کشید و آنها متولد شدند. چشمشان بهم افتاد و قلبشان برای هم تپید. خط اول گفت: می‌توانیم زندگی خوبی داشته باشیم، خانه‌ای داشته باشیم در یک صفحه‌ی دنج کاغذ؛ من روزها کار‌ می‌کنم و می‌توانم بروم خط کنار یک جاده‌ی دورافتاده شوم. خط دوم با هیجان گفت: من هم می‌توانم خط کنار یک گلدان گل سرخ شوم یا خط یک نیمکت در یک پارک کوچک. خط اولی گفت: چه شغل شاعرانه‌ای.. حتماً زندگی خوشی خواهیم داشت.

مشاهده ادامه مطلب

مردی سالخورده با پسر تحصیل کرده‌اش روی مبل خانه خود نشسته بودند ناگهان کلاغی کنار پنجره‌شان نشست.پدر از فرزندش پرسید: «این چیه؟» پسر پاسخ داد: «کلاغ».

مشاهده ادامه مطلب

آن شب وقتی به خانه رسیدم دیدم همسرم مشغول آماده کردن شام است. دستش را گرفتم و گفتم “باید راجع به موضوعی باهات صحبت کنم”. او هم آرام نشست و منتظر شنیدن حرف‌های من شد. دوباره سایه رنجش و غم را در چشماش دیدم. اصلاً نمی‌دانستم چه طور باید به او بگویم، انگار دهنم باز نمی‌شد.

مشاهده ادامه مطلب

شش سال گذشته است و من هنوز بابت این قضیه جایی لب‌ترنکرده‌ام. دوستانم از این که مرا دوباره زنده می‌دیدند سخت شاد شدند. من غم‌زده بودم اما به آن‌ها می‌گفتم اثر خستگی است.

مشاهده ادامه مطلب

کنار چاه دیوارِ سنگی مخروبه‌ای بود. فردا عصر که از سرِ کار برگشتم از دور دیدم که آن بالا نشسته پاها را آویزان کرده و شنیدم که می‌گوید:– پس یادت نمی‌آید؟ درست این نقطه نبود ها!

مشاهده ادامه مطلب

چاهی که به‌اش رسیده‌بودیم اصلا به چاه‌های کویری نمی‌مانست. چاه کویری یک چاله‌ی ساده است وسط شن‌ها. این یکی به چاه‌های واحه‌ای می‌مانست اما آن دوروبر واحه‌ای نبود و من فکر کردم دارم خواب می‌بینم.

مشاهده ادامه مطلب

هشتمین روزِ خرابی هواپیمام تو کویر بود که در حال نوشیدنِ آخرین چکه‌ی ذخیره‌ی آبم به قضیه‌ی تاجر گوش داده بودم.

مشاهده ادامه مطلب

نام کاربری

کلمه عبور

مرا به خاطرت نگه دار!

حسن: عزیزم مریم خیلی دوست دارم از تمام قلبم تو را دوست دارم و وجود تو را کنار خودم حس میکنم

امیر: خیلی دوست دارم ماریا خیلی!کاش بدونی

مسعود: نمیدانم که این جمله به تو می رسد یا نه ولی با تمام وجود دوستت دارم پرنیان

محمدعلی: سارای عزیزم کاش شرایط جوری بود که میتونستم بهت بگم دوسِت دارم
کاش اینو بخونی?

مجتبی: زهرا اگه اینو میخونی باید بگم که دوست دارم??

برای ارسال پیام، ابتدا وارد شوید.

نام

خوراک مطالب

داستان های کوتاه همیشه برای ما جذاب و آموزنده بوده اند. برخی نیز برای تقویت زبان انگلیسی خود به دنبال خواندن داستان های کوتاه هستند.

در این مطلب از سایت کوکا ما تلاش کرده ایم برخی از بهترین و ساده ترین داستان های کوتاه عاشقانه و رمانتیک را به زبان انگلیسی همراه با معنی فارسی آنها برای شما گرد آوری کنیم.

داستان کوتاه عاشقانه اول

A man bought 12 flowers. 11 real and 1 fake. He said, I will love you until the last flower dies

مردی 12 شاخه گل خرید. 11 تا گل طبیعی و یکی هم گل مصنوعی؛ او گفت : من تا وقتی که آخرین گل بمیره تو را دوست خواهم داشت.داستان های کوتاه زیبا عاشقانه

Girl- thanks for the fun day
دختر : ممنونم بخاطر این روز خوب

Boy – no problem
پسر : خواهش میکنم

Girl- can i ask you a few question
دختر : می تونم چند تا سوال بپرسم؟

Boy- sure
پسر : البته

Girl – and be honest
دختر : و صادق باشی

Girl – have i ever crossed your mind
آیا هیچ وقت به فکرم بودی؟

Boy – no
پسر : نه

Girl – do you like me
دختر : آیا دوستم داری؟

Boy – no
پسر: نه

Girl – do you want me
دختر : آیا من رو میخوای؟

Boy – no
پسر: نه

Girl – would you cry if i left
دختر : اگر من برم گریه میکنی؟

Boy – no
پسر: نه

Girl – would you live for me
دختر : آیا بخاطر من زندگی میکنی؟

Boy – no
پسر: نه

Girl – would you do anything for me
دختر : آیا کاری برای من انجام میدی؟

Boy – no
پسر: نه

Girl – choose me or your life
دختر : یا من رو انتخاب کن یا زندگی رو

Boy – my life
پسر : زندگی رو

The girl ran away in shock depression
دختر گریه کنان دور شد

The boy ran after her and told her….
پسر به دنبالش رفت و بهش گفت

The reason you never crossed my mind because you always on my mind.
دلیل اینکه به ذهنم خطور نمی کنی این هست که همیشه درذهن منی

The reason why i don’t like you because…. I love you.
دلیل اینکه تو رو دوست ندارم اینه که عاشقتم

The reason i don’t want is because…. I need you .
دلیل اینکه تو رو نمی خوام اینه که بهت نیاز دارم

The reason why i wouldn’t cry if left… because I will die if you left .
دلیل اینکه گریه نمیکنم اگر بری اینه که اگر بری می میرم

The reason i wouldn’t live for you is because…. I would die for you .
دلیل اینکه بخاطر تو زندگی نمی کنم اینه که برای تو می میرم

The reason i am not willing to do anything for you is because…. I would do everything for you.
دلیل اینکه کاری برای تو انجام نمی دم اینه که هر کاری می کنم به خاطر توست

The reason i chose my life is because…. You are my life .
دلیل اینکه زندگی رو انتخاب میکنم اینه که تو زندگی منی

******

Once a Girl when having a conversation with her lover, asked
یک بار دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود، ازش پرسید

Why do you like me..? Why do you love me
چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟

I can’t tell the reason… but I really like you
دلیلشو نمی دونم …اما واقعا”دوست دارم

You can’t even tell me the reason… how can you say you like me
تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان کنی… پس چطور دوستم داری؟

How can you say you love me
چطور میتونی بگی عاشقمی؟

I really don’t know the reason, but I can prove that I love you
من جدا دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت کنمداستان های کوتاه زیبا عاشقانه

Proof? No! I want you to tell me the reason
ثابت کنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی

Ok ok !!! Em… because you are beautiful
باشه.. باشه!!! میگم… چون تو خوشگلی،

because your voice is sweet
صدات گرم و خواستنیه

because you are caring
همیشه بهم اهمیت میدی

because you are loving
دوست داشتنی هستی

because you are thoughtful
با ملاحظه هستی

because of your smile
بخاطر لبخندت

The Girl felt very satisfied with the lover’s answer
دختر از جواب های اون خیلی راضی و قانع شد

Unfortunately, a few days later, the Lady met with an accident and went in coma
متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناکی کرد و به حالت کما رفت

The Guy then placed a letter by her side
پسر نامه ای رو کنارش گذاشت با این مضمون

Darling, Because of your sweet voice that I love you, Now can you talk
عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا که نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟

No! Therefore I cannot love you
نه ! پس دیگه نمی تونم عاشقت بمونم

Because of your care and concern that I like you Now that you cannot show them, therefore I cannot love you
گفتم به خاطر اهمیت دادن ها و مراقبت کردن هات دوست دارم اما حالا که نمیتونی برام اونجوری باشی، پس منم نمیتونم دوست داشته باشم

Because of your smile, because of your movements that I love you
گفتم واسه لبخندات، برای حرکاتت عاشقتم

Now can you smile? Now can you move? No , therefore I cannot love you
اما حالا نه میتونی بخندی نه حرکت کنی پس منم نمیتونم عاشقت باشم

If love needs a reason, like now, There is no reason for me to love you anymore
اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره

Does love need a reason
عشق دلیل میخواد؟

NO! Therefore
نه!معلومه که نه!!!!

I Still LOVE YOU
پس من هنوز هم عاشقتم

True love never dies for it is lust that fades away
عشق واقعی هیچوقت نمی میره

Love bonds for a lifetime but lust just pushes away
این هوس است که کمتر و کمتر میشه و از بین میره

Immature love says: “I love you because I need you”
عشق خام و ناقص میگه:”من دوست دارم چون بهت نیاز دارم

Mature love says “I need you because I love you”
“ولی عشق کامل و پخته میگه:”بهت نیاز دارم چون دوست دارم

“Fate Determines Who Comes Into Our Lives, But Heart Determines Who Stays”
سرنوشت تعیین میکنه که چه شخصی تو زندگیت وارد بشه، اما قلب حکم می کنه که چه شخصی در قلبت بمونه

There was girl who loved a boy so much she said to the boy, “If I told you that I liked you, would you take it as a joke

دختری بود پسری را خیلی دوست داشت، او به پسر گفت : اگر من بهت بگم ازت خوشم میاد تو فکر میکنی شوخی کردم؟

The boy said, “Yes I would
پسر گفت : بله همین طوره

She asked, Why
دختر پرسید چرا؟

The boy replied, “Because I know you don’t like me, I know you love me!
پسر پاسخ داد : چون که من میدونم تو از من خوشت نمیاد، تو عاشق منی !

Boy: I would like you to do something important for me
پسر :
ممنون ات میشم اگر یک کار مهم برای من انجام بدی

Girl: Yes
چی؟

Boy: When you get home today, thank your mom for me
وقتی امروز رفتی منزل، از طرف من از مامان ات تشکر کن

Girl: Sure, but why
حتما اما چرا؟

Boy: Thank her because she gave birth to an angel who was put into my life and one day whom I hope will become my wife
پسر : تشکر بابت به دنیا آوردن یک فرشته که وارد زندگی من شد و امیدوارم روزی همسر من بشه

فال حافظ

سلامت و پزشکی
سبک زندگی
گیاهخواری
اطلاعات دارویی
خواص ها
مد و فشن

سرگرمی
چهره ها
عکس های جالب و دیدنی
اشعار زیبا
آهنگ
ویدیو کلیپ
آهنگ تولدت مبارک

کپی برداری ممنوع !

© کپی بخش یا کل هر کدام از مطالب کوکا به هر نحو غیر مجاز می باشد.
هر گونه کپی برداری از محتوای سایت کوکا پیگرد قانونی دارد.
استفاده از مطالب سایت کوکا در سایت های خبر خوان و دارای آی فریم نیز اکیدا ممنوع است.

مطالب بخش سلامت و پزشکی سایت کوکا فقط جنبه اطلاع رسانی و آموزشی دارند. این مطالب توصیه پزشکی تلقی نمی شوند و نباید آنها را جایگزین مراجعه به پزشک جهت تشخیص و درمان کرد.

یک روز آموزگاری  از دانش آموزانش پرسید:صادقانه ترین راه ابراز عشق چیست؟ برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» .در آن بین، پسری برخاست و داستان کوتاهی تعریف کرد:روزی زوج جوانی که زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپه رسیدند درجا میخکوب شدند.یک ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرأت کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.

داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید :آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟ بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد:نه، آخرین حرف مرد این بود که :عزیزم، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.قطره های اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد:همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.

واقعا زیبا خیلی زیبا با بغض مینویسم واقعا عالی بود

توجه : ارسال پیام های توهین آمیز به هر شکل و با هر ادبیاتی با اخلاق و منش اسلامی ،ایرانی ما در تناقض است لذا از ارسال اینگونه پیام ها جدا خودداری فرمایید.

داستان های کوتاه زیبا عاشقانه
داستان های کوتاه زیبا عاشقانه
0

داستان کوتاه زیبا عاشقانه

داستان کوتاه زیبا عاشقانه
داستان کوتاه زیبا عاشقانه

عشق معقوله ای است که هیچ کس تا اخر عمر مفهوم کامل ان را در نخواهد یافت. سعی کنید قدر عشقتان را بدانید. درباره او قضاوت الکی نکنید و برای رسیدن به او صبر داشته باشید.


در این بخش از سایت جوک های بیست چند داستان کوتاه عاشقانه برای شما گرداوری کرده ایم. امیدواریم که از مطالعه انها بهره کافی را ببرید.


داستان کوتاه عاشقانه

داستان کوتاه زیبا عاشقانه


نشسته بودم رو نیم‌کتِ پارک، کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید. سنگ می‌انداختم بهشان. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند، جلوم رژه می‌رفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی‌ شدم. شاخه‌گلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت می‌پژمرد…


طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغ‌ها.


گل را هم انداختم زمین، پاسارَش کردم. گَند زدم بهش. گل‌برگ‌هاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقه‌ی پالتوم را دادم بالا، دست‌هام را کردم تو جیب‌هاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد.


صدای تندِ قدم‌هاش و صِدای نَفَس نَفَس‌هاش هم.


برنگشتم به‌ رووش. حتی برای دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پُشتم می‌آمد. صدا پاشنه‌ی چکمه‌هاش را می‌شنیدم. می‌دوید صِدام می‌کرد.

آن‌طرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پُشتَ‌م بِش بود. کلید انداختَ‌م در را باز کنم، بنشینم، بروم. برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بووق – ترمزی شدید و فریاد – ناله‌ای کوتاه ریخت تو گوش‌هام – تو جانم.

تندی برگشتم. دیدمش. پخشِ خیابان شده بود. به‌روو افتاده بود جلو ماشینی که بِش زده بود و راننده‌ش هم داشت توو سرِ خودش می‌زد. سرش خورده بود روو آسفالت، پُکیده بود و خون، راه کشیده بود می‌رفت سمتِ جوویِ کنارِ خیابان.
ترس‌خورده – هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم.


مبهوت.گیج.مَنگ.هاج و واج نِگاش کردم.

توو دستِ چپش بسته‌ی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش. نِگام رفت ماند روو آستینِ مانتوش که بالا شده، ساعتَ‌ش پیدا بود. چهار و پنج دقیقه. نگام برگشت ساعتِ خودم را سُکید.


چهار و چهل و پنج دقیقه!


گیجْ – درب و داغانْ نِگا ساعتِ راننده‌ی بخت برگشته کردم. عدلْ چهار و پنج دقیقه بود!!


در روزگارهای قدیم جزیره ای دور افتاده بود که همه احساسات در آن زندگی می کردند: شادی، غم، دانش عشق و باقی

احساسات . روزی به همه آنها اعلام شد که جزیره در حال غرق شدن است. بنابراین هر یک شروع به تعمیر قایقهایشان کردند.


اما عشق تصمیم گرفت که تا لحظه آخر در جزیره بماند. زمانیکه دیگر چیزی از جزیره روی آب نمانده بود عشق تصمیم گرفت

تا برای نجات خود از دیگران کمک بخواهد. در همین زمان او از ثروت با کشتی یا شکوهش در حال گذشتن از آنجا بود کمک خواست.


“ثروت، مرا هم با خود می بری؟” داستان کوتاه عاشقانه


ثروت جواب داد:


“نه نمی توانم. مفدار زیادی طلا و نقره در این قایق هست. من هیچ جایی برای تو ندارم.”


عشق تصمیم گرفت که از غرور که با قایقی زیبا در حال رد شدن از جزیره بود کمک بخواهد.

“غرور لطفاً به من کمک کن.”


“نمی توانم عشق. تو خیس شده ای و ممکن است قایقم را خراب کنی.”


داستان کوتاه زیبا عاشقانه

پس عشق از غم که در همان نزدیکی بود درخواست کمک کرد.

“غم لطفاً مرا با خود ببر.”

“آه عشق. آنقدر ناراحتم که دلم می خواهد تنها باشم.”


شادی هم از کنار عشق گذشت اما آنچنان غدق در خوشحالی بود که اصلاً متوجه عشق نشد.

ناگهان صدایی شنید:


” بیا اینجا عشق. من تو را با خود می برم.”

صدای یک بزرگتر بود. عشق آنقدر خوشحال شد که حتی فراموش کرد اسم ناجی خود را بپرسد. هنگامیکه به خشکی رسیدند


ناجی به راه خود رفت.


عشق که تازه متوجه شده بود که چقدر به ناجی خود مدیون است از دانش که او هم از عشق بزرگتر بود پرسید:

” چه کسی به من کمک کرد؟”


دانش جواب داد: “او زمان بود.”

“زمان؟ اما چرا به من کمک کرد؟”


دانش لبخندی زد و با دانایی جواب داد که:

“چون تنها زمان بزرگی عشق را درک می کند.”


بخوانید : داستان بامزه کوتاه و آموزنده خیانت


پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون… بعد از یک ماه پسرک مرد… وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد… دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده… دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد… میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد



مرد زنگ در را زد ! کسی جواب نداد . از در وارد خانه شد و سلام کرد ولی کسی جوابش را نداد ، همسر به او اعتنایی نکرد ، حتی دختر کوچکش هم به او توجهی نکرد ، آرام رفت و روی مبل نسشت ، صدای زنگ تلفن به صدا درآمد ، زن تلفن را برداشت ، صدایی از پشت خط گفت : متاسفانه همسر شما چند ساعت پیش درسانحه ای جان خود را از دست داده است .



قشنگ ترین داستان زندگیمه به نظرم

اوایل حالش خوب بود ؛ نمیدونم چرا یهو زد به سرش. حالش اصلا طبیعی نبود .همش بهم نگاه میکرد و میخندید. به خودم گفتم : عجب غلطی کردم قبول کردم ها…. اما دیگه برای این حرفا دیر شده بود. باید تا برگشتن اونا از عروسی پیشش میموندم.خوب یه جورائی اونا هم حق داشتن که اونو با خودشون نبرن؛ اگه وسط جشن یهو میزد به سرش و دیوونه میشد ممکن بود همه چیزو به هم بریزه وکلی آبرو ریزی میشد.
اونشب برای اینکه آرومش کنم سعی کردم بیشتر بش نزدیک بشم وباش صحبت کنم. بعضی وقتا خوب بود ولی گاهی دوباره به هم میریخت.    یه بار بی مقدمه گفت : توهم از اون قرصها داری؟ قبل از اینکه چیزی بگم گفت : وقتی از اونا میخورم حالم خیلی خوب میشه . انگار دارم رو ابرا راه میرم….روی ابرا کسی بهم نمیگه دیوونه…! بعد با بغض پرسید تو هم فکر میکنی من دیوونه ام؟؟؟ … اما اون از من دیوونه تره . بعد بلند خندید وگفت : آخه به من میگفت دوستت دارم . اما با یکی دیگه عروسی کرد و بعد آروم گفت : امشبم عروسیشه….



امیدواریم از مطالعه این داستان ها خوشتان امده باشد.

دی 29, 1395

دی 29, 1395

دی 21, 1395

آذر 26, 1395

شما باید وارد حساب خود شوید تا بتوانید یک نظر ارسال کنید

خريد بک لينک
خريد رپورتاژ
ترمیم مو
محافظ تشک
كنكور آسان است
اوج يادگيري
كنكور آسان است
مهندس امير مسعودي
انتشارات گيلنا
دانلود آهنگ جدید
درب اتوماتیک

داستانی عاشقانه و رمانتیک در رابطه با احساسی پاک و ماندگار بین دختر و پسری جوان را در این مطلب مشاهده می فرمایید که این داستان عشاقانه کوتاه یکی از زیباترین عشق ها و دوست داشتن ها را نشان می دهد.

داستان عاشقانه کوتاه و زیبایی در رابطه با عشقی واقعی را در این مطلب مشاهده می فرمایید که احساسی زیبا و پایدار را نمایش می دهد و بیانگر عشقس زیبا بیا دختر و پسر جوانی است که مدت ها به دنبال احساسی پاک و ناب بوده اند. در ادامه این داستان عاشقانه و رمانتیک را مشاهده فرمایید و از مطالعه آن لذت ببرید.

داستان عاشقانه کوتاه که در ادامه ارائه می دهیم گوشه ایی از زندگی عاشقاه و زیبای دختر و پسری جوان است که دست تقدیر آنها را روبروی هم قرار می دهد و مسائل عاشقانه و رمانتیک زیبایی در زندگی آنها رخ می دهد که خواندن این داستان کوتاه عاشقانه زیبا خالی از لطف نیست.

داستان کوتاه زیبا عاشقانه

روزي پسري خوش چهره در يكي از شهرها در حال چت كردن با يك دختر بود، پس از گذشت دو ماه، پسر علاقه بسياري نسبت به دختر پيدا كرد، اما دختر به او گفت: »ميخواهم رازي را به تو بگويم.

منبع : آرگا



موهاتو ابریشمی کن !



روغن خراطین و خواص شگفت انگیز آن !



چطور ارزان به آنتالیا سفر کنیم؟


معرفی بهترین رستوران های کوش آداسی مناسب با ذائقه شما


مردان زیبا چه ویژگی هایی دارند؟ (معیارهای زیبایی از دید خانم ها)



ایده های جذاب برای تزیین تم تولد مردانه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

دیدگاه

نام

ایمیل

وب‌سایت

ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی می‌نویسم.

سه داستان کوتاه عاشقانه و رمانتیک جدید را در این مطلب مشاهده می فرمایید که خواندن این داستان های زیبا و جالب خالی از لطف نیست و از خواندن آنها لذت خواهید برد.

خواندن داستان های عاشقانه و زیبا برای همه ما جالب و قابل توجه است و ترجیح می دهیم با داستان های جدید و خواندنی بیشتری آشنا شویم. در این مقاله سه داستان کوتاه جذاب و خواندنی را ملاحظه می فرمایید که با مظمون عاشقانه و رمانتیک تهیه شده اند و از خواندن آنها لذت خواهید برد. تا پایان با این داستان های زیبا همراه ما باشید.

در این بخش می توانید انواع داستان کوتاه عاشقانه غمگین و گریه دار جدید و زیبا را ملاحظه فرمایید و از خواندن این داستان های عاشقانه و رمانتیک لذت ببرید.

پسر به دختر گفت اگه یک روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میایم تا قلبم را با تمام وجودم تقدیمت کنم. دختر لبخندی زد و گفت ممنونم .داستان کوتاه زیبا عاشقانه

تا اینکه یک روز آن اتفاق افتاد… حال دختر خوب نبود. نیاز فوری به قلب داشت. از پسر خبری نبود. دختر با خودش میگفت: میدانی که من هیچ وقت نمیگذاشتم تو قلبت را به من بدی و به خاطر من خودت را فدا کنی، ولی این بود وفایت، حتی برای دیدنم هم نیامدی…شاید من دیگه هیچ وقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید.

چشمانش را باز کرد… دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتان با موفقیت انجام شده .شما باید استراحت کنید..درضمن این نامه برای شماست..! دختر نامه را برداشت. اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود:

سلام عزیزم.
الان که این نامه را میخوانی من در قلب تو زنده ام. از دستم ناراحت نباش که به تو سر نزدم چون میدانستم اگه بیایم هرگز نمیگذاری که قلبم را به تو بدم… پس نیامدم تا بتوانم این کار را انجام بدم..امیدوارم عمل پیوند موفقیت آمیز باشه.
عاشقتم تا بینهایت

دختر نمیتوانست باور کند…او این کار را کرده بود… او قلبش را به دختر داده بود…
آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد… و به خودش گفت چرا هیچ وقت حرف هایش را باور نکردم…

امیدواریم از مطالعه انواع داستان کوتاه عاشقانه غمگین و زیبا لذت برده باشید، پیشنهاد می کنیم از دیگر مطالب و داستان های جدید و متنوع در بخش مطالب خواندنی دیدن فرمایید.

منبع : آرگا



موهاتو ابریشمی کن !



روغن خراطین و خواص شگفت انگیز آن !



چطور ارزان به آنتالیا سفر کنیم؟


معرفی بهترین رستوران های کوش آداسی مناسب با ذائقه شما


مردان زیبا چه ویژگی هایی دارند؟ (معیارهای زیبایی از دید خانم ها)



ایده های جذاب برای تزیین تم تولد مردانه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

دیدگاه

نام

ایمیل

وب‌سایت

ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی می‌نویسم.

داستان کوتاه زیبا عاشقانه

آرایش

مدل مو

مدل لباس

آکاایران: داستانی عاشقانه و رمانتیک در رابطه با احساسی پاک و ماندگار بین دختر و پسری جوان را در این مطلب مشاهده می فرمایید که این داستان عشاقانه کوتاه یکی از زیباترین عشق ها و دوست داشتن ها را نشان می دهد.


داستان عاشقانه کوتاه و زیبایی در رابطه با عشقی واقعی را در این مطلب مشاهده می فرمایید که احساسی زیبا و پایدار را نمایش می دهد و بیانگر عشقس زیبا بیا دختر و پسر جوانی است که مدت ها به دنبال احساسی پاک و ناب بوده اند. در ادامه این داستان عاشقانه و رمانتیک را مشاهده فرمایید و از مطالعه آن لذت ببرید.

داستان عاشقانه کوتاه که در ادامه ارائه می دهیم گوشه ایی از زندگی عاشقاه و زیبای دختر و پسری جوان است که دست تقدیر آنها را روبروی هم قرار می دهد و مسائل عاشقانه و رمانتیک زیبایی در زندگی آنها رخ می دهد که خواندن این داستان کوتاه عاشقانه زیبا خالی از لطف نیست.

آکاایران: داستان عاشقانه کوتاه و زیبا عشق واقعی

روزی پسری خوش چهره در یکی از شهرها در حال چت کردن با یک دختر بود، پس از گذشت دو ماه، پسر علاقه بسیاری نسبت به دختر پیدا کرد، اما دختر به او گفت: »میخواهم رازی را به تو بگویم.

منبع :

سایت سرگرمی ، طنز ، جوک ، اس ام اس، معما ، تست هوش ، حکایات

یک روز آموزگاری  از دانش آموزانش پرسید:صادقانه ترین راه ابراز عشق چیست؟ برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» .در آن بین، پسری برخاست و داستان کوتاهی تعریف کرد:روزی زوج جوانی که زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپه رسیدند درجا میخکوب شدند.یک ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرأت کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.

داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید :آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟ بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد:نه، آخرین حرف مرد این بود که :عزیزم، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.قطره های اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد:همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.

واقعا زیبا خیلی زیبا با بغض مینویسم واقعا عالی بود

توجه : ارسال پیام های توهین آمیز به هر شکل و با هر ادبیاتی با اخلاق و منش اسلامی ،ایرانی ما در تناقض است لذا از ارسال اینگونه پیام ها جدا خودداری فرمایید.

سلام به همگی

بعد این همه مدت بهم ثابت شد

 عشق یعنی نرسیدن ……

داستان کوتاه زیبا عاشقانه

 

گل من رو چرا چیدی؟

گل من بهار من بود

می دونی ؟ یه اتاق باشه ….. گرم گرم …. روشن روشن تو باشی منم باشم کف اتاق سنگ باشه.. سنگ سفید..تو منو بغل کردی که نترسم که سردم نشه نلرزم می دونی ؟ تو منو بغل کردی طوری که تکیه دادی به دیوار پاهاتم دراز کردی…منم اومدم نشستم جلوت بهت تکیه دادم دو تا دستاتو دور من حلقه کردی بهت میگم چشماتو می بندی؟…می گی : آره چشماتو می بندی بهت می گم : قصه می گی تو گوشم ؟ می گی : آره و شروع می کنی به قصه گفتن تو گوشم آروم آروم…….قصه می گی یک عالمه قصه بلندو طولانی که هیچ وقت تموم نمی شه می دونی ؟ می خوام رگ بزنم رگ خودمو مچ دست چپمو…یه حرکت سریع.. یه ضربه عمیق بلدی که ؟ نه وای !!! تو که نمی بینی و نمی دونی که می خوام رگمو بزنم تو چشماتو بستی نمی بینی ….. من تیغ و از جیبم در میارم…. نمی بینی که سریع می برم نمی بینی که خون فواره می کنه… روی سنگای سفید نمی بینی که دستم می سوزه و لبم و گاز می گیرم که نگم آآخ که تو چشماتو باز نکنی و منو نبینی تو داری قصه می گی … من شلوارک پامه دستمو می زارم رو زانوم من دارم دستمو نگاه میکنم دست چپمو…..خون ازش میاد خون از روی زانوهام می ریزه کف سنگها مسیرش قشنگه…..حیف که چشمات بسته است نمی بینی ….. تو بغلم کردی می بینی که سردم شده محکمتر بغلم می کنی که گرم بشم می بینی که نا منظم نفس می کشم تو دلت می گی آخی………… نفسش گرفت.. می بینی هر چی محکم تر بغلم می کنی سردتر می شم …می بینی که دیگه نفس نمی کشم چشماتو باز می کنی و می بینی من مردم .. می دونی ؟ می ترسیدم خودمو بکشم از سرد شدن… از تنهایی مردن… از خون دیدن ولی وقتی بغلم کردی دیگه نترسیدم مردن خوب بود آرومه آروم …در کناره تو … و در آغوشه تو … گریه نکن دیگه من که دیگه نیستم چشماتو بوس کنم بگم خوشگل شدیااااا بعد تو همون جوری وسط گریه هات بخندی گریه نکن دیگه خب دلم می شکنه … دلم نا زکه… نشکونش خب ؟ من مردم ولی تو باورت نمی شه تکونم می دی که بیدار شم فکر می کنی مثل همیشه قصه گفتی و من خوابیدم می بینی نفس نمی کشم ….ولی بازم باور نمی کنی اونقدر محکم بغلم می کنی که گرمم شه… اما فایده نداره من مردم … ولی برای تو زنده ام پس هر شب به این باغ بیا …. ولی گریه نکن می خوام یه چیزی بهت بگم می دونی ؟؟؟؟

-ميخواستمم بگم………………..خوب حرفتونو بزنيد.

-خيلي چيزها ميخواستم بگم ولي الان همش يادم رفت.پس هر وقت يادت اومد زنگ بزنيد.

-ميشه براتون نامه بنويسم.آره چرا نميشه.

-منو شناختيد علی ام خونمون يه گوچه پائين تر از خونه شماست.

-آره شناختم.

-من با اجازه شما فردا نامه رو ميارم بدم به شما.

-باشه.

-خدانگهدار.

-خداحافظ.

علی وقتي گوشي رو گذاشت سر از پا نمي شناخت.فكر نمي كرد كارها به اين خوبي پيش بره. به بهار زنگ زده بود باورش نمي شد.عشق يه طرفه علی داشت تبديل مي شد به عشق دو طرفه چقدر دوست داشت بهش بگه عاشقشه، دوسش داره.خواب رو از چشماش ربوده اما نتونست ولي تا اينجا هم خوب پيش رفته بود با خودش گفت اين نامه مسير زندگي منو عوض ميكنه بايد با تمام وجودم واز ته دلم تمام حرفامو بزنم.

علی يه لحظه رو هم تلف نكرد و از خونه زد بيرون و رفت  به يكي از شيكترين مغازه هاي لوازم تحرير فروشي و بهترين و گرونترين كاغذ و پاكت نامه رو خريد و زود برگشت به خونه. علی چندين نامه نوشت وپاره كرد. هر چي مي نوشت مي گفت اين نمي شه. دو ساعت نوشت  پاره كرد. بلاخره اوني رو كه ميخواست نوشت ودر پاكت رو بست چند دقيقه بعد يادش اومد يه جا بهار رو تو خطاب كرده بود به همين خاطر نامه رو پاره كرد ورفت وكاغذ وپاكت تازه گرفت.

علی باز هم چندين بار نوشت و خوند وپاره كرد تااينكه اوني رو كه ميخواست نوشت با خودش گفت بهتر از اين نميشه ولي در پاكت رو باز گذاشت تا اگه كم و كاستي داشت درستش كنه.

علی همه زندگيشو در گرو اين نامه مي دونست اون به معناي واقعي عاشق بهار بود چندين ماه بود خواب و خوراك نداشت تا امروز که تمام جسارتشو جمع كرد و به بهار زنگ زد.

علی دست به قلم خوبي داشت.اون تونست حرفهاي دلش رو بنويسه ولي هنوز اضطراب داشت نمي دونست چرا ولي اضطراب ولش نمي كرد ساعت ده شب بود مي دونست نمي تونه بخوابه پس تصميم گرفت يه كاري كنه . اتاق به شدت بهم ريخته بود پر از كاغذ پاره و مچاله شده. اتاق رو جمع و جور كردورفت دراز كشيد با خودش گفت فردا بهارميفهمه چقدر دوسش دارم.ميفهمه عاشقشم.

علی تا صبح نتونست بخوابه چندين با ر بلند شد و نامه رو خوند تو ذهنش هي تكرار ميكرد اين نامه به سرنوشت من بستگی داره زندگي منو از اين رو به اون رو مي كنه.

 بالاخره هوا روشن شد ولي قرار بود نامه رو ساعت هفت ونيم كه بهار به مدرسه مي رفت بهش بده. تا اون موقع دو ساعت ونيم مونده بود علی با عصبانيت گفت اين عقربه ها چرا حركت نمي كنند علی براي اينكه وقت بگذره رفت وكمي به خودش رسيد ريششو زد به موهاشم ژل زد.مي خواست بي نقص باشه.

يك ساعت به قرار مونده بود كه صبر علی تموم شد ورفت سر كوچه اي كه خونه بهار در اونجا بود.اين يك ساعت براش مثل يك سال گذشت ولي بلاخره بهار از در خونشون خارج شد.علی وارد كوچه شد قلبش به شدت مي زد و داشت از جاش كنده ميشد.آشكارا سرخ شده بود ولي در عوض بهار آروم و خونسرد بود.علی سلام كرد بعد از جواب سلام نامه رو به بهارداد و به سرعت از كوچه خارج شد مقداري از راه رو رفته بود كه يهو یادش اومد ازش نپرسيده جواب نامه رو كي ميده به همين خاطر برگشت تا بپرسه.وقتی برگشت بهار در كوچه نبود ولي نامه مچاله شده علی روی آسفالت كوچه افتاده بود.

يکي بود يکي نبود

يه پسر بود که زندگي ساده و معمولي داشت

اصلا نميدونست عشق چيه عاشق به کي ميگن

تا حالا هم هيچکس رو بيشتر از خودش دوست نداشته بود

و هرکي رو هم که ميديد داره به خاطر عشقش گريه ميکنه بهش ميخنديد

هرکي که ميومد بهش ميگفت من يکي رو دوست دارم بهش ميگفت دوست داشتن و عاشقي

مال تو کتاب ها و فيلم هاست….

روز ها گذشت و گذشت تا اينکه يه شب سرد زمستوني

 

توي يه خيابون خلوت و تاريک

داستان کوتاه زیبا عاشقانه

داشت واسه خودش راه ميرفت که

يه دختري اومد و از کنارش رد شد

شرمنده که چن وقتی نتونستم آپ کنم.وقت زیادی نداشتم.

خب شما که به من کامنت نمیزارین بعد انتظار دارینمن هی آپ کنم!

با چه شوقی آپ کنم؟هان؟

برام کانت بزارین تا بهترین مطالب عشقی رو براتون بنویسم.

عاشق همتونم.

برای عشقتون بارون باشین.

تا آپ بعدی.بای

ميدونين عشق چه رنگيه؟؟؟

ميدونين عشقق چه مزه اي داره؟؟؟

ميدونين عشق چه بويي داره؟؟؟

ميدونين عاشق چه شکليه؟؟؟

ميدونين معشوق چه کار ميکنه با قلب عاشق؟؟؟

مدونين قلب عاشق براي چي ميزنه؟؟؟

ميدونين قلب عاشق براي کي ميزنه؟؟؟

ميدونين …؟؟؟

اگه جواب اين همه سئوال رو ميخواين!ادامه ی مطلب رو بخونين…خيلي جالب و آموزندس…

بقیشو تو ادامه مطلب بخونین.حتما بخ.نین ها.قشنگه.

درضمن نظر یادتون نره.

چشمانش…چشمانش پر از اشک بود به من نگاه کردو گفت مرا دوست داری؟به چشمانش خیره شدم، قطره های اشک را از چشمانش زدودم و خداحافظی کردم،روزی دیگر که او را دیدم، آنقدر خوشحال شد که خود را در آغوش من انداخت و سرش را رویسینه ام گذاشت و گفت اگر مرا دوست داری امروز بگو….!ماه ها گذشت و در بستر بیماری افتاده بود، به دیدارش رفتم و کنارش نشستم و او رانگاه کردم و گفت بگو دوستم داری…!می ترسم دیگر هیچگاه این کلمه را از دهانت نشنوم، ولی هیچ حرفی نزدم به غیر ازخداحافظی…!!وقتی بار دیگر به سراغش رفتم روی صورتش پارچه سفیدی بود، وحشت زده و حیرانپارچه را کنار زدم، تازه فهمیدم چقدر دوستش داشتم…امروز روز مرگ من است، مرگ احساسم، مرگ عاطفه هایمامروز او می رود ومرا با یک دنیا غم بر جا می گذارداو می رود بی آنکه بداند به حد پرستشدوستش دارم…

خط اولى گفت: ما مى توانیم زندگی خوبی داشته باشیم. و خط دومی‌‏از هیجان لـرزید. خط اولـی گفت: و خانه اى داشته باشیم در یک صفحه دنج کـاغذ‎ .‎

من روزها کار میکنم. می‌توانم بروم خط کنار یک جاده دور افتاده و متروک شوم یا خط کنار ‏یک نردبام. خط دومی‌گفت: من هم می‌توانم خط کنار یک گلدان چهار گوش گل سرخ ‏شوم یا خط یک نیمکت خالی در یک پارک کوچک و خلوت‎.‎

خط اولی گفت: چه شغل شاعرانه اى.. حتماً زندگی خوشی خواهیـم داشت‎.‎

در همین لحظه معلم فریاد زد: دو خط موازی هرگز به هم نمی‌رسند و بچه‌ها تکرار ‏کردند: دو خط موازی هیچ وقت به هم نمی‌رسند‎

در همین لحظه معلم فریاد زد: دو خط موازی هرگز به هم نمی‌رسند و بچه‌ها تکرار ‏کردند: دو خط موازی هیچ وقت به هم نمی‌رسند…‎.‎

سالها پیش از این در بهاری زیبا در غروبی غمگین در سکوتی سنگین ما به هم

 

بر خوردیم

تو برای دل من آن غروب غمگین آن سکوت سنگین

من برای دل تو آن بهار زیبا

تو هزاران فتنه در نگاهت خفته من به دنبال نگاهت به بلا افتاده

روزها از پی هم , تو جدا از غم و فارغ از غم من و غم دست به هم از گذرگاه

 

زمان می گذریم

تو سراپا شادی غرق در نغمه این آزادی فارغ از سلسله بند نگاهت بودی

دل بیچاره من , در بهاری زیبا , در غروبی غمگین , در سکوتی سنگین

بی خبر گشت اسیر

من در اندیشه آن فصل بهار در زمستانی سرد , با دلی رفته ز دست زیر لب می گویم

کاش می شد به تو گفت : تو تنها نفس شعر من , تو تنها امید دل نا امید من

کاش می شد به تو گفت : تو بمان , دور مشو از بر من , تو بمان تا نمیرد دل من

حیف می دانم من تو همانگونه که بود آمدنت

در بهاری زیبا , در غروبی غمگین , در سکوتی سنگین

دل مجنون مرا زیر پا می نهی و می گذری

یادمون باشه که هیچکس رو امیدوار نکنیم بعد یکدفعه رهاش کنیم،چون خرد میشه،میشکنه،و آهسته میمیره … یادمون باشه که قلبمون رو همیشه لطیف نگه داریم تا، کسی که به ما تکیه کرده سرش درد نگیره…یادمون باشه قولی رو که به کسی میدیم عمل کنیم … یادمون باشه هیچوقت کسی رو بیشتر از چند روز چشم به راه نذاریم چون امکان داره زیاد نتونه طاقت بیاره … یادمون باشه اگه کسی دوستمون داشت بهش نگیم برو نمیخوام ببینمتچون زندگیش رو ازش میگیریم …یادمون باشه هر موقع خواستیم از کسی جدا بشیم بهترین راه اینه که بهش بگی برای همیشه خدانگهدار، شاید طرف مقابلت ناراحت بشه و قلبش بشکنه ولی بهتر از اینه که منتظر بمونه …

 

 

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد . به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .

 

 

دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌

بخش داستان کوتاه شامل: داستان های کوتاه عاشقانه، داستان های زیبا و آموزنده، داستان های عشقی، داستان های جذاب و خیلی کوتاه و …

روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران‌‌قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می‌گذشت. ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان، یک پسربچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد. پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد. مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند..

مشاهده ادامه مطلب

دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است. تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی بود. پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد. داد زد و بد و بیراه گفت.. خدا سکوت کرد. جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت.. خدا سکوت کرد. آسمان و زمین را به هم ریخت.. خدا سکوت کرد.

مشاهده ادامه مطلب

داستان کوتاه زیبا عاشقانه

پسرکی در کلاس درس، دو خط موازی را کشید و آنها متولد شدند. چشمشان بهم افتاد و قلبشان برای هم تپید. خط اول گفت: می‌توانیم زندگی خوبی داشته باشیم، خانه‌ای داشته باشیم در یک صفحه‌ی دنج کاغذ؛ من روزها کار‌ می‌کنم و می‌توانم بروم خط کنار یک جاده‌ی دورافتاده شوم. خط دوم با هیجان گفت: من هم می‌توانم خط کنار یک گلدان گل سرخ شوم یا خط یک نیمکت در یک پارک کوچک. خط اولی گفت: چه شغل شاعرانه‌ای.. حتماً زندگی خوشی خواهیم داشت.

مشاهده ادامه مطلب

مردی سالخورده با پسر تحصیل کرده‌اش روی مبل خانه خود نشسته بودند ناگهان کلاغی کنار پنجره‌شان نشست.پدر از فرزندش پرسید: «این چیه؟» پسر پاسخ داد: «کلاغ».

مشاهده ادامه مطلب

آن شب وقتی به خانه رسیدم دیدم همسرم مشغول آماده کردن شام است. دستش را گرفتم و گفتم “باید راجع به موضوعی باهات صحبت کنم”. او هم آرام نشست و منتظر شنیدن حرف‌های من شد. دوباره سایه رنجش و غم را در چشماش دیدم. اصلاً نمی‌دانستم چه طور باید به او بگویم، انگار دهنم باز نمی‌شد.

مشاهده ادامه مطلب

شش سال گذشته است و من هنوز بابت این قضیه جایی لب‌ترنکرده‌ام. دوستانم از این که مرا دوباره زنده می‌دیدند سخت شاد شدند. من غم‌زده بودم اما به آن‌ها می‌گفتم اثر خستگی است.

مشاهده ادامه مطلب

کنار چاه دیوارِ سنگی مخروبه‌ای بود. فردا عصر که از سرِ کار برگشتم از دور دیدم که آن بالا نشسته پاها را آویزان کرده و شنیدم که می‌گوید:– پس یادت نمی‌آید؟ درست این نقطه نبود ها!

مشاهده ادامه مطلب

چاهی که به‌اش رسیده‌بودیم اصلا به چاه‌های کویری نمی‌مانست. چاه کویری یک چاله‌ی ساده است وسط شن‌ها. این یکی به چاه‌های واحه‌ای می‌مانست اما آن دوروبر واحه‌ای نبود و من فکر کردم دارم خواب می‌بینم.

مشاهده ادامه مطلب

هشتمین روزِ خرابی هواپیمام تو کویر بود که در حال نوشیدنِ آخرین چکه‌ی ذخیره‌ی آبم به قضیه‌ی تاجر گوش داده بودم.

مشاهده ادامه مطلب

نام کاربری

کلمه عبور

مرا به خاطرت نگه دار!

حسن: عزیزم مریم خیلی دوست دارم از تمام قلبم تو را دوست دارم و وجود تو را کنار خودم حس میکنم

امیر: خیلی دوست دارم ماریا خیلی!کاش بدونی

مسعود: نمیدانم که این جمله به تو می رسد یا نه ولی با تمام وجود دوستت دارم پرنیان

محمدعلی: سارای عزیزم کاش شرایط جوری بود که میتونستم بهت بگم دوسِت دارم
کاش اینو بخونی?

مجتبی: زهرا اگه اینو میخونی باید بگم که دوست دارم??

برای ارسال پیام، ابتدا وارد شوید.

نام

خوراک مطالب

داستان های کوتاه همیشه برای ما جذاب و آموزنده بوده اند. برخی نیز برای تقویت زبان انگلیسی خود به دنبال خواندن داستان های کوتاه هستند.

در این مطلب از سایت کوکا ما تلاش کرده ایم برخی از بهترین و ساده ترین داستان های کوتاه عاشقانه و رمانتیک را به زبان انگلیسی همراه با معنی فارسی آنها برای شما گرد آوری کنیم.

داستان کوتاه عاشقانه اول

A man bought 12 flowers. 11 real and 1 fake. He said, I will love you until the last flower dies

مردی 12 شاخه گل خرید. 11 تا گل طبیعی و یکی هم گل مصنوعی؛ او گفت : من تا وقتی که آخرین گل بمیره تو را دوست خواهم داشت.داستان کوتاه زیبا عاشقانه

Girl- thanks for the fun day
دختر : ممنونم بخاطر این روز خوب

Boy – no problem
پسر : خواهش میکنم

Girl- can i ask you a few question
دختر : می تونم چند تا سوال بپرسم؟

Boy- sure
پسر : البته

Girl – and be honest
دختر : و صادق باشی

Girl – have i ever crossed your mind
آیا هیچ وقت به فکرم بودی؟

Boy – no
پسر : نه

Girl – do you like me
دختر : آیا دوستم داری؟

Boy – no
پسر: نه

Girl – do you want me
دختر : آیا من رو میخوای؟

Boy – no
پسر: نه

Girl – would you cry if i left
دختر : اگر من برم گریه میکنی؟

Boy – no
پسر: نه

Girl – would you live for me
دختر : آیا بخاطر من زندگی میکنی؟

Boy – no
پسر: نه

Girl – would you do anything for me
دختر : آیا کاری برای من انجام میدی؟

Boy – no
پسر: نه

Girl – choose me or your life
دختر : یا من رو انتخاب کن یا زندگی رو

Boy – my life
پسر : زندگی رو

The girl ran away in shock depression
دختر گریه کنان دور شد

The boy ran after her and told her….
پسر به دنبالش رفت و بهش گفت

The reason you never crossed my mind because you always on my mind.
دلیل اینکه به ذهنم خطور نمی کنی این هست که همیشه درذهن منی

The reason why i don’t like you because…. I love you.
دلیل اینکه تو رو دوست ندارم اینه که عاشقتم

The reason i don’t want is because…. I need you .
دلیل اینکه تو رو نمی خوام اینه که بهت نیاز دارم

The reason why i wouldn’t cry if left… because I will die if you left .
دلیل اینکه گریه نمیکنم اگر بری اینه که اگر بری می میرم

The reason i wouldn’t live for you is because…. I would die for you .
دلیل اینکه بخاطر تو زندگی نمی کنم اینه که برای تو می میرم

The reason i am not willing to do anything for you is because…. I would do everything for you.
دلیل اینکه کاری برای تو انجام نمی دم اینه که هر کاری می کنم به خاطر توست

The reason i chose my life is because…. You are my life .
دلیل اینکه زندگی رو انتخاب میکنم اینه که تو زندگی منی

******

Once a Girl when having a conversation with her lover, asked
یک بار دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود، ازش پرسید

Why do you like me..? Why do you love me
چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟

I can’t tell the reason… but I really like you
دلیلشو نمی دونم …اما واقعا”دوست دارم

You can’t even tell me the reason… how can you say you like me
تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان کنی… پس چطور دوستم داری؟

How can you say you love me
چطور میتونی بگی عاشقمی؟

I really don’t know the reason, but I can prove that I love you
من جدا دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت کنمداستان کوتاه زیبا عاشقانه

Proof? No! I want you to tell me the reason
ثابت کنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی

Ok ok !!! Em… because you are beautiful
باشه.. باشه!!! میگم… چون تو خوشگلی،

because your voice is sweet
صدات گرم و خواستنیه

because you are caring
همیشه بهم اهمیت میدی

because you are loving
دوست داشتنی هستی

because you are thoughtful
با ملاحظه هستی

because of your smile
بخاطر لبخندت

The Girl felt very satisfied with the lover’s answer
دختر از جواب های اون خیلی راضی و قانع شد

Unfortunately, a few days later, the Lady met with an accident and went in coma
متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناکی کرد و به حالت کما رفت

The Guy then placed a letter by her side
پسر نامه ای رو کنارش گذاشت با این مضمون

Darling, Because of your sweet voice that I love you, Now can you talk
عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا که نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟

No! Therefore I cannot love you
نه ! پس دیگه نمی تونم عاشقت بمونم

Because of your care and concern that I like you Now that you cannot show them, therefore I cannot love you
گفتم به خاطر اهمیت دادن ها و مراقبت کردن هات دوست دارم اما حالا که نمیتونی برام اونجوری باشی، پس منم نمیتونم دوست داشته باشم

Because of your smile, because of your movements that I love you
گفتم واسه لبخندات، برای حرکاتت عاشقتم

Now can you smile? Now can you move? No , therefore I cannot love you
اما حالا نه میتونی بخندی نه حرکت کنی پس منم نمیتونم عاشقت باشم

If love needs a reason, like now, There is no reason for me to love you anymore
اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره

Does love need a reason
عشق دلیل میخواد؟

NO! Therefore
نه!معلومه که نه!!!!

I Still LOVE YOU
پس من هنوز هم عاشقتم

True love never dies for it is lust that fades away
عشق واقعی هیچوقت نمی میره

Love bonds for a lifetime but lust just pushes away
این هوس است که کمتر و کمتر میشه و از بین میره

Immature love says: “I love you because I need you”
عشق خام و ناقص میگه:”من دوست دارم چون بهت نیاز دارم

Mature love says “I need you because I love you”
“ولی عشق کامل و پخته میگه:”بهت نیاز دارم چون دوست دارم

“Fate Determines Who Comes Into Our Lives, But Heart Determines Who Stays”
سرنوشت تعیین میکنه که چه شخصی تو زندگیت وارد بشه، اما قلب حکم می کنه که چه شخصی در قلبت بمونه

There was girl who loved a boy so much she said to the boy, “If I told you that I liked you, would you take it as a joke

دختری بود پسری را خیلی دوست داشت، او به پسر گفت : اگر من بهت بگم ازت خوشم میاد تو فکر میکنی شوخی کردم؟

The boy said, “Yes I would
پسر گفت : بله همین طوره

She asked, Why
دختر پرسید چرا؟

The boy replied, “Because I know you don’t like me, I know you love me!
پسر پاسخ داد : چون که من میدونم تو از من خوشت نمیاد، تو عاشق منی !

Boy: I would like you to do something important for me
پسر :
ممنون ات میشم اگر یک کار مهم برای من انجام بدی

Girl: Yes
چی؟

Boy: When you get home today, thank your mom for me
وقتی امروز رفتی منزل، از طرف من از مامان ات تشکر کن

Girl: Sure, but why
حتما اما چرا؟

Boy: Thank her because she gave birth to an angel who was put into my life and one day whom I hope will become my wife
پسر : تشکر بابت به دنیا آوردن یک فرشته که وارد زندگی من شد و امیدوارم روزی همسر من بشه

فال حافظ

سلامت و پزشکی
سبک زندگی
گیاهخواری
اطلاعات دارویی
خواص ها
مد و فشن

سرگرمی
چهره ها
عکس های جالب و دیدنی
اشعار زیبا
آهنگ
ویدیو کلیپ
آهنگ تولدت مبارک

کپی برداری ممنوع !

© کپی بخش یا کل هر کدام از مطالب کوکا به هر نحو غیر مجاز می باشد.
هر گونه کپی برداری از محتوای سایت کوکا پیگرد قانونی دارد.
استفاده از مطالب سایت کوکا در سایت های خبر خوان و دارای آی فریم نیز اکیدا ممنوع است.

مطالب بخش سلامت و پزشکی سایت کوکا فقط جنبه اطلاع رسانی و آموزشی دارند. این مطالب توصیه پزشکی تلقی نمی شوند و نباید آنها را جایگزین مراجعه به پزشک جهت تشخیص و درمان کرد.

داستان کوتاه زیبا عاشقانه
داستان کوتاه زیبا عاشقانه
0

داستان کوتاه و زیبای عاشقانه

داستان کوتاه و زیبای عاشقانه
داستان کوتاه و زیبای عاشقانه

عشق معقوله ای است که هیچ کس تا اخر عمر مفهوم کامل ان را در نخواهد یافت. سعی کنید قدر عشقتان را بدانید. درباره او قضاوت الکی نکنید و برای رسیدن به او صبر داشته باشید.


در این بخش از سایت جوک های بیست چند داستان کوتاه عاشقانه برای شما گرداوری کرده ایم. امیدواریم که از مطالعه انها بهره کافی را ببرید.


داستان کوتاه عاشقانه

داستان کوتاه و زیبای عاشقانه


نشسته بودم رو نیم‌کتِ پارک، کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید. سنگ می‌انداختم بهشان. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند، جلوم رژه می‌رفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی‌ شدم. شاخه‌گلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت می‌پژمرد…


طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغ‌ها.


گل را هم انداختم زمین، پاسارَش کردم. گَند زدم بهش. گل‌برگ‌هاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقه‌ی پالتوم را دادم بالا، دست‌هام را کردم تو جیب‌هاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد.


صدای تندِ قدم‌هاش و صِدای نَفَس نَفَس‌هاش هم.


برنگشتم به‌ رووش. حتی برای دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پُشتم می‌آمد. صدا پاشنه‌ی چکمه‌هاش را می‌شنیدم. می‌دوید صِدام می‌کرد.

آن‌طرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پُشتَ‌م بِش بود. کلید انداختَ‌م در را باز کنم، بنشینم، بروم. برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بووق – ترمزی شدید و فریاد – ناله‌ای کوتاه ریخت تو گوش‌هام – تو جانم.

تندی برگشتم. دیدمش. پخشِ خیابان شده بود. به‌روو افتاده بود جلو ماشینی که بِش زده بود و راننده‌ش هم داشت توو سرِ خودش می‌زد. سرش خورده بود روو آسفالت، پُکیده بود و خون، راه کشیده بود می‌رفت سمتِ جوویِ کنارِ خیابان.
ترس‌خورده – هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم.


مبهوت.گیج.مَنگ.هاج و واج نِگاش کردم.

توو دستِ چپش بسته‌ی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش. نِگام رفت ماند روو آستینِ مانتوش که بالا شده، ساعتَ‌ش پیدا بود. چهار و پنج دقیقه. نگام برگشت ساعتِ خودم را سُکید.


چهار و چهل و پنج دقیقه!


گیجْ – درب و داغانْ نِگا ساعتِ راننده‌ی بخت برگشته کردم. عدلْ چهار و پنج دقیقه بود!!


در روزگارهای قدیم جزیره ای دور افتاده بود که همه احساسات در آن زندگی می کردند: شادی، غم، دانش عشق و باقی

احساسات . روزی به همه آنها اعلام شد که جزیره در حال غرق شدن است. بنابراین هر یک شروع به تعمیر قایقهایشان کردند.


اما عشق تصمیم گرفت که تا لحظه آخر در جزیره بماند. زمانیکه دیگر چیزی از جزیره روی آب نمانده بود عشق تصمیم گرفت

تا برای نجات خود از دیگران کمک بخواهد. در همین زمان او از ثروت با کشتی یا شکوهش در حال گذشتن از آنجا بود کمک خواست.


“ثروت، مرا هم با خود می بری؟” داستان کوتاه عاشقانه


ثروت جواب داد:


“نه نمی توانم. مفدار زیادی طلا و نقره در این قایق هست. من هیچ جایی برای تو ندارم.”


عشق تصمیم گرفت که از غرور که با قایقی زیبا در حال رد شدن از جزیره بود کمک بخواهد.

“غرور لطفاً به من کمک کن.”


“نمی توانم عشق. تو خیس شده ای و ممکن است قایقم را خراب کنی.”


داستان کوتاه و زیبای عاشقانه

پس عشق از غم که در همان نزدیکی بود درخواست کمک کرد.

“غم لطفاً مرا با خود ببر.”

“آه عشق. آنقدر ناراحتم که دلم می خواهد تنها باشم.”


شادی هم از کنار عشق گذشت اما آنچنان غدق در خوشحالی بود که اصلاً متوجه عشق نشد.

ناگهان صدایی شنید:


” بیا اینجا عشق. من تو را با خود می برم.”

صدای یک بزرگتر بود. عشق آنقدر خوشحال شد که حتی فراموش کرد اسم ناجی خود را بپرسد. هنگامیکه به خشکی رسیدند


ناجی به راه خود رفت.


عشق که تازه متوجه شده بود که چقدر به ناجی خود مدیون است از دانش که او هم از عشق بزرگتر بود پرسید:

” چه کسی به من کمک کرد؟”


دانش جواب داد: “او زمان بود.”

“زمان؟ اما چرا به من کمک کرد؟”


دانش لبخندی زد و با دانایی جواب داد که:

“چون تنها زمان بزرگی عشق را درک می کند.”


بخوانید : داستان بامزه کوتاه و آموزنده خیانت


پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون… بعد از یک ماه پسرک مرد… وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد… دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده… دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد… میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد



مرد زنگ در را زد ! کسی جواب نداد . از در وارد خانه شد و سلام کرد ولی کسی جوابش را نداد ، همسر به او اعتنایی نکرد ، حتی دختر کوچکش هم به او توجهی نکرد ، آرام رفت و روی مبل نسشت ، صدای زنگ تلفن به صدا درآمد ، زن تلفن را برداشت ، صدایی از پشت خط گفت : متاسفانه همسر شما چند ساعت پیش درسانحه ای جان خود را از دست داده است .



قشنگ ترین داستان زندگیمه به نظرم

اوایل حالش خوب بود ؛ نمیدونم چرا یهو زد به سرش. حالش اصلا طبیعی نبود .همش بهم نگاه میکرد و میخندید. به خودم گفتم : عجب غلطی کردم قبول کردم ها…. اما دیگه برای این حرفا دیر شده بود. باید تا برگشتن اونا از عروسی پیشش میموندم.خوب یه جورائی اونا هم حق داشتن که اونو با خودشون نبرن؛ اگه وسط جشن یهو میزد به سرش و دیوونه میشد ممکن بود همه چیزو به هم بریزه وکلی آبرو ریزی میشد.
اونشب برای اینکه آرومش کنم سعی کردم بیشتر بش نزدیک بشم وباش صحبت کنم. بعضی وقتا خوب بود ولی گاهی دوباره به هم میریخت.    یه بار بی مقدمه گفت : توهم از اون قرصها داری؟ قبل از اینکه چیزی بگم گفت : وقتی از اونا میخورم حالم خیلی خوب میشه . انگار دارم رو ابرا راه میرم….روی ابرا کسی بهم نمیگه دیوونه…! بعد با بغض پرسید تو هم فکر میکنی من دیوونه ام؟؟؟ … اما اون از من دیوونه تره . بعد بلند خندید وگفت : آخه به من میگفت دوستت دارم . اما با یکی دیگه عروسی کرد و بعد آروم گفت : امشبم عروسیشه….



امیدواریم از مطالعه این داستان ها خوشتان امده باشد.

دی 29, 1395

دی 29, 1395

دی 21, 1395

آذر 26, 1395

شما باید وارد حساب خود شوید تا بتوانید یک نظر ارسال کنید

خريد بک لينک
خريد رپورتاژ
ترمیم مو
محافظ تشک
كنكور آسان است
اوج يادگيري
كنكور آسان است
مهندس امير مسعودي
انتشارات گيلنا
دانلود آهنگ جدید
درب اتوماتیک

سه داستان کوتاه عاشقانه و رمانتیک جدید را در این مطلب مشاهده می فرمایید که خواندن این داستان های زیبا و جالب خالی از لطف نیست و از خواندن آنها لذت خواهید برد.

خواندن داستان های عاشقانه و زیبا برای همه ما جالب و قابل توجه است و ترجیح می دهیم با داستان های جدید و خواندنی بیشتری آشنا شویم. در این مقاله سه داستان کوتاه جذاب و خواندنی را ملاحظه می فرمایید که با مظمون عاشقانه و رمانتیک تهیه شده اند و از خواندن آنها لذت خواهید برد. تا پایان با این داستان های زیبا همراه ما باشید.

در این بخش می توانید انواع داستان کوتاه عاشقانه غمگین و گریه دار جدید و زیبا را ملاحظه فرمایید و از خواندن این داستان های عاشقانه و رمانتیک لذت ببرید.

پسر به دختر گفت اگه یک روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میایم تا قلبم را با تمام وجودم تقدیمت کنم. دختر لبخندی زد و گفت ممنونم .

داستان کوتاه و زیبای عاشقانه

تا اینکه یک روز آن اتفاق افتاد… حال دختر خوب نبود. نیاز فوری به قلب داشت. از پسر خبری نبود. دختر با خودش میگفت: میدانی که من هیچ وقت نمیگذاشتم تو قلبت را به من بدی و به خاطر من خودت را فدا کنی، ولی این بود وفایت، حتی برای دیدنم هم نیامدی…شاید من دیگه هیچ وقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید.

چشمانش را باز کرد… دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتان با موفقیت انجام شده .شما باید استراحت کنید..درضمن این نامه برای شماست..! دختر نامه را برداشت. اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود:

سلام عزیزم.
الان که این نامه را میخوانی من در قلب تو زنده ام. از دستم ناراحت نباش که به تو سر نزدم چون میدانستم اگه بیایم هرگز نمیگذاری که قلبم را به تو بدم… پس نیامدم تا بتوانم این کار را انجام بدم..امیدوارم عمل پیوند موفقیت آمیز باشه.
عاشقتم تا بینهایت

دختر نمیتوانست باور کند…او این کار را کرده بود… او قلبش را به دختر داده بود…
آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد… و به خودش گفت چرا هیچ وقت حرف هایش را باور نکردم…

امیدواریم از مطالعه انواع داستان کوتاه عاشقانه غمگین و زیبا لذت برده باشید، پیشنهاد می کنیم از دیگر مطالب و داستان های جدید و متنوع در بخش مطالب خواندنی دیدن فرمایید.

منبع : آرگا



موهاتو ابریشمی کن !



روغن خراطین و خواص شگفت انگیز آن !



چطور ارزان به آنتالیا سفر کنیم؟


معرفی بهترین رستوران های کوش آداسی مناسب با ذائقه شما


مردان زیبا چه ویژگی هایی دارند؟ (معیارهای زیبایی از دید خانم ها)


ایده های دوست داشتنی برای تزیین منزل با وسایل دور ریز

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

دیدگاه

نام

ایمیل

وب‌سایت

ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی می‌نویسم.

داستانی عاشقانه و رمانتیک در رابطه با احساسی پاک و ماندگار بین دختر و پسری جوان را در این مطلب مشاهده می فرمایید که این داستان عشاقانه کوتاه یکی از زیباترین عشق ها و دوست داشتن ها را نشان می دهد.

داستان عاشقانه کوتاه و زیبایی در رابطه با عشقی واقعی را در این مطلب مشاهده می فرمایید که احساسی زیبا و پایدار را نمایش می دهد و بیانگر عشقس زیبا بیا دختر و پسر جوانی است که مدت ها به دنبال احساسی پاک و ناب بوده اند. در ادامه این داستان عاشقانه و رمانتیک را مشاهده فرمایید و از مطالعه آن لذت ببرید.

داستان عاشقانه کوتاه که در ادامه ارائه می دهیم گوشه ایی از زندگی عاشقاه و زیبای دختر و پسری جوان است که دست تقدیر آنها را روبروی هم قرار می دهد و مسائل عاشقانه و رمانتیک زیبایی در زندگی آنها رخ می دهد که خواندن این داستان کوتاه عاشقانه زیبا خالی از لطف نیست.

داستان کوتاه و زیبای عاشقانه

روزي پسري خوش چهره در يكي از شهرها در حال چت كردن با يك دختر بود، پس از گذشت دو ماه، پسر علاقه بسياري نسبت به دختر پيدا كرد، اما دختر به او گفت: »ميخواهم رازي را به تو بگويم.

منبع : آرگا



موهاتو ابریشمی کن !



روغن خراطین و خواص شگفت انگیز آن !



چطور ارزان به آنتالیا سفر کنیم؟


معرفی بهترین رستوران های کوش آداسی مناسب با ذائقه شما


مردان زیبا چه ویژگی هایی دارند؟ (معیارهای زیبایی از دید خانم ها)


ایده های دوست داشتنی برای تزیین منزل با وسایل دور ریز

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

دیدگاه

نام

ایمیل

وب‌سایت

ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی می‌نویسم.

داستان کوتاه و زیبای عاشقانه

آرایش

مدل مو

مدل لباس

آکاایران: داستانی عاشقانه و رمانتیک در رابطه با احساسی پاک و ماندگار بین دختر و پسری جوان را در این مطلب مشاهده می فرمایید که این داستان عشاقانه کوتاه یکی از زیباترین عشق ها و دوست داشتن ها را نشان می دهد.


داستان عاشقانه کوتاه و زیبایی در رابطه با عشقی واقعی را در این مطلب مشاهده می فرمایید که احساسی زیبا و پایدار را نمایش می دهد و بیانگر عشقس زیبا بیا دختر و پسر جوانی است که مدت ها به دنبال احساسی پاک و ناب بوده اند. در ادامه این داستان عاشقانه و رمانتیک را مشاهده فرمایید و از مطالعه آن لذت ببرید.

داستان عاشقانه کوتاه که در ادامه ارائه می دهیم گوشه ایی از زندگی عاشقاه و زیبای دختر و پسری جوان است که دست تقدیر آنها را روبروی هم قرار می دهد و مسائل عاشقانه و رمانتیک زیبایی در زندگی آنها رخ می دهد که خواندن این داستان کوتاه عاشقانه زیبا خالی از لطف نیست.

آکاایران: داستان عاشقانه کوتاه و زیبا عشق واقعی

روزی پسری خوش چهره در یکی از شهرها در حال چت کردن با یک دختر بود، پس از گذشت دو ماه، پسر علاقه بسیاری نسبت به دختر پیدا کرد، اما دختر به او گفت: »میخواهم رازی را به تو بگویم.

منبع :

سایت سرگرمی ، طنز ، جوک ، اس ام اس، معما ، تست هوش ، حکایات

بخش داستان کوتاه شامل: داستان های کوتاه عاشقانه، داستان های زیبا و آموزنده، داستان های عشقی، داستان های جذاب و خیلی کوتاه و …

روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران‌‌قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می‌گذشت. ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان، یک پسربچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد. پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد. مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند..

مشاهده ادامه مطلب

دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است. تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی بود. پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد. داد زد و بد و بیراه گفت.. خدا سکوت کرد. جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت.. خدا سکوت کرد. آسمان و زمین را به هم ریخت.. خدا سکوت کرد.

مشاهده ادامه مطلب

داستان کوتاه و زیبای عاشقانه

پسرکی در کلاس درس، دو خط موازی را کشید و آنها متولد شدند. چشمشان بهم افتاد و قلبشان برای هم تپید. خط اول گفت: می‌توانیم زندگی خوبی داشته باشیم، خانه‌ای داشته باشیم در یک صفحه‌ی دنج کاغذ؛ من روزها کار‌ می‌کنم و می‌توانم بروم خط کنار یک جاده‌ی دورافتاده شوم. خط دوم با هیجان گفت: من هم می‌توانم خط کنار یک گلدان گل سرخ شوم یا خط یک نیمکت در یک پارک کوچک. خط اولی گفت: چه شغل شاعرانه‌ای.. حتماً زندگی خوشی خواهیم داشت.

مشاهده ادامه مطلب

مردی سالخورده با پسر تحصیل کرده‌اش روی مبل خانه خود نشسته بودند ناگهان کلاغی کنار پنجره‌شان نشست.پدر از فرزندش پرسید: «این چیه؟» پسر پاسخ داد: «کلاغ».

مشاهده ادامه مطلب

آن شب وقتی به خانه رسیدم دیدم همسرم مشغول آماده کردن شام است. دستش را گرفتم و گفتم “باید راجع به موضوعی باهات صحبت کنم”. او هم آرام نشست و منتظر شنیدن حرف‌های من شد. دوباره سایه رنجش و غم را در چشماش دیدم. اصلاً نمی‌دانستم چه طور باید به او بگویم، انگار دهنم باز نمی‌شد.

مشاهده ادامه مطلب

شش سال گذشته است و من هنوز بابت این قضیه جایی لب‌ترنکرده‌ام. دوستانم از این که مرا دوباره زنده می‌دیدند سخت شاد شدند. من غم‌زده بودم اما به آن‌ها می‌گفتم اثر خستگی است.

مشاهده ادامه مطلب

کنار چاه دیوارِ سنگی مخروبه‌ای بود. فردا عصر که از سرِ کار برگشتم از دور دیدم که آن بالا نشسته پاها را آویزان کرده و شنیدم که می‌گوید:– پس یادت نمی‌آید؟ درست این نقطه نبود ها!

مشاهده ادامه مطلب

چاهی که به‌اش رسیده‌بودیم اصلا به چاه‌های کویری نمی‌مانست. چاه کویری یک چاله‌ی ساده است وسط شن‌ها. این یکی به چاه‌های واحه‌ای می‌مانست اما آن دوروبر واحه‌ای نبود و من فکر کردم دارم خواب می‌بینم.

مشاهده ادامه مطلب

هشتمین روزِ خرابی هواپیمام تو کویر بود که در حال نوشیدنِ آخرین چکه‌ی ذخیره‌ی آبم به قضیه‌ی تاجر گوش داده بودم.

مشاهده ادامه مطلب

نام کاربری

کلمه عبور

مرا به خاطرت نگه دار!

حسن: عزیزم مریم خیلی دوست دارم از تمام قلبم تو را دوست دارم و وجود تو را کنار خودم حس میکنم

امیر: خیلی دوست دارم ماریا خیلی!کاش بدونی

مسعود: نمیدانم که این جمله به تو می رسد یا نه ولی با تمام وجود دوستت دارم پرنیان

محمدعلی: سارای عزیزم کاش شرایط جوری بود که میتونستم بهت بگم دوسِت دارم
کاش اینو بخونی?

مجتبی: زهرا اگه اینو میخونی باید بگم که دوست دارم??

برای ارسال پیام، ابتدا وارد شوید.

نام

خوراک مطالب

یک روز آموزگاری  از دانش آموزانش پرسید:صادقانه ترین راه ابراز عشق چیست؟ برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» .در آن بین، پسری برخاست و داستان کوتاهی تعریف کرد:روزی زوج جوانی که زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپه رسیدند درجا میخکوب شدند.یک ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرأت کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.

داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید :آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟ بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد:نه، آخرین حرف مرد این بود که :عزیزم، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.قطره های اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد:همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.

واقعا زیبا خیلی زیبا با بغض مینویسم واقعا عالی بود

توجه : ارسال پیام های توهین آمیز به هر شکل و با هر ادبیاتی با اخلاق و منش اسلامی ،ایرانی ما در تناقض است لذا از ارسال اینگونه پیام ها جدا خودداری فرمایید.

داستان های کوتاه همیشه برای ما جذاب و آموزنده بوده اند. برخی نیز برای تقویت زبان انگلیسی خود به دنبال خواندن داستان های کوتاه هستند.

در این مطلب از سایت کوکا ما تلاش کرده ایم برخی از بهترین و ساده ترین داستان های کوتاه عاشقانه و رمانتیک را به زبان انگلیسی همراه با معنی فارسی آنها برای شما گرد آوری کنیم.

داستان کوتاه عاشقانه اول

A man bought 12 flowers. 11 real and 1 fake. He said, I will love you until the last flower dies

مردی 12 شاخه گل خرید. 11 تا گل طبیعی و یکی هم گل مصنوعی؛ او گفت : من تا وقتی که آخرین گل بمیره تو را دوست خواهم داشت.

داستان کوتاه و زیبای عاشقانه

Girl- thanks for the fun day
دختر : ممنونم بخاطر این روز خوب

Boy – no problem
پسر : خواهش میکنم

Girl- can i ask you a few question
دختر : می تونم چند تا سوال بپرسم؟

Boy- sure
پسر : البته

Girl – and be honest
دختر : و صادق باشی

Girl – have i ever crossed your mind
آیا هیچ وقت به فکرم بودی؟

Boy – no
پسر : نه

Girl – do you like me
دختر : آیا دوستم داری؟

Boy – no
پسر: نه

Girl – do you want me
دختر : آیا من رو میخوای؟

Boy – no
پسر: نه

Girl – would you cry if i left
دختر : اگر من برم گریه میکنی؟

Boy – no
پسر: نه

Girl – would you live for me
دختر : آیا بخاطر من زندگی میکنی؟

Boy – no
پسر: نه

Girl – would you do anything for me
دختر : آیا کاری برای من انجام میدی؟

Boy – no
پسر: نه

Girl – choose me or your life
دختر : یا من رو انتخاب کن یا زندگی رو

Boy – my life
پسر : زندگی رو

The girl ran away in shock depression
دختر گریه کنان دور شد

The boy ran after her and told her….
پسر به دنبالش رفت و بهش گفت

The reason you never crossed my mind because you always on my mind.
دلیل اینکه به ذهنم خطور نمی کنی این هست که همیشه درذهن منی

The reason why i don’t like you because…. I love you.
دلیل اینکه تو رو دوست ندارم اینه که عاشقتم

The reason i don’t want is because…. I need you .
دلیل اینکه تو رو نمی خوام اینه که بهت نیاز دارم

The reason why i wouldn’t cry if left… because I will die if you left .
دلیل اینکه گریه نمیکنم اگر بری اینه که اگر بری می میرم

The reason i wouldn’t live for you is because…. I would die for you .
دلیل اینکه بخاطر تو زندگی نمی کنم اینه که برای تو می میرم

The reason i am not willing to do anything for you is because…. I would do everything for you.
دلیل اینکه کاری برای تو انجام نمی دم اینه که هر کاری می کنم به خاطر توست

The reason i chose my life is because…. You are my life .
دلیل اینکه زندگی رو انتخاب میکنم اینه که تو زندگی منی

******

Once a Girl when having a conversation with her lover, asked
یک بار دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود، ازش پرسید

Why do you like me..? Why do you love me
چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟

I can’t tell the reason… but I really like you
دلیلشو نمی دونم …اما واقعا”دوست دارم

You can’t even tell me the reason… how can you say you like me
تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان کنی… پس چطور دوستم داری؟

How can you say you love me
چطور میتونی بگی عاشقمی؟

I really don’t know the reason, but I can prove that I love you
من جدا دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت کنم

داستان کوتاه و زیبای عاشقانه

Proof? No! I want you to tell me the reason
ثابت کنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی

Ok ok !!! Em… because you are beautiful
باشه.. باشه!!! میگم… چون تو خوشگلی،

because your voice is sweet
صدات گرم و خواستنیه

because you are caring
همیشه بهم اهمیت میدی

because you are loving
دوست داشتنی هستی

because you are thoughtful
با ملاحظه هستی

because of your smile
بخاطر لبخندت

The Girl felt very satisfied with the lover’s answer
دختر از جواب های اون خیلی راضی و قانع شد

Unfortunately, a few days later, the Lady met with an accident and went in coma
متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناکی کرد و به حالت کما رفت

The Guy then placed a letter by her side
پسر نامه ای رو کنارش گذاشت با این مضمون

Darling, Because of your sweet voice that I love you, Now can you talk
عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا که نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟

No! Therefore I cannot love you
نه ! پس دیگه نمی تونم عاشقت بمونم

Because of your care and concern that I like you Now that you cannot show them, therefore I cannot love you
گفتم به خاطر اهمیت دادن ها و مراقبت کردن هات دوست دارم اما حالا که نمیتونی برام اونجوری باشی، پس منم نمیتونم دوست داشته باشم

Because of your smile, because of your movements that I love you
گفتم واسه لبخندات، برای حرکاتت عاشقتم

Now can you smile? Now can you move? No , therefore I cannot love you
اما حالا نه میتونی بخندی نه حرکت کنی پس منم نمیتونم عاشقت باشم

If love needs a reason, like now, There is no reason for me to love you anymore
اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره

Does love need a reason
عشق دلیل میخواد؟

NO! Therefore
نه!معلومه که نه!!!!

I Still LOVE YOU
پس من هنوز هم عاشقتم

True love never dies for it is lust that fades away
عشق واقعی هیچوقت نمی میره

Love bonds for a lifetime but lust just pushes away
این هوس است که کمتر و کمتر میشه و از بین میره

Immature love says: “I love you because I need you”
عشق خام و ناقص میگه:”من دوست دارم چون بهت نیاز دارم

Mature love says “I need you because I love you”
“ولی عشق کامل و پخته میگه:”بهت نیاز دارم چون دوست دارم

“Fate Determines Who Comes Into Our Lives, But Heart Determines Who Stays”
سرنوشت تعیین میکنه که چه شخصی تو زندگیت وارد بشه، اما قلب حکم می کنه که چه شخصی در قلبت بمونه

There was girl who loved a boy so much she said to the boy, “If I told you that I liked you, would you take it as a joke

دختری بود پسری را خیلی دوست داشت، او به پسر گفت : اگر من بهت بگم ازت خوشم میاد تو فکر میکنی شوخی کردم؟

The boy said, “Yes I would
پسر گفت : بله همین طوره

She asked, Why
دختر پرسید چرا؟

The boy replied, “Because I know you don’t like me, I know you love me!
پسر پاسخ داد : چون که من میدونم تو از من خوشت نمیاد، تو عاشق منی !

Boy: I would like you to do something important for me
پسر :
ممنون ات میشم اگر یک کار مهم برای من انجام بدی

Girl: Yes
چی؟

Boy: When you get home today, thank your mom for me
وقتی امروز رفتی منزل، از طرف من از مامان ات تشکر کن

Girl: Sure, but why
حتما اما چرا؟

Boy: Thank her because she gave birth to an angel who was put into my life and one day whom I hope will become my wife
پسر : تشکر بابت به دنیا آوردن یک فرشته که وارد زندگی من شد و امیدوارم روزی همسر من بشه

فال حافظ

سلامت و پزشکی
سبک زندگی
گیاهخواری
اطلاعات دارویی
خواص ها
مد و فشن

سرگرمی
چهره ها
عکس های جالب و دیدنی
اشعار زیبا
آهنگ
ویدیو کلیپ
آهنگ تولدت مبارک

کپی برداری ممنوع !

© کپی بخش یا کل هر کدام از مطالب کوکا به هر نحو غیر مجاز می باشد.
هر گونه کپی برداری از محتوای سایت کوکا پیگرد قانونی دارد.
استفاده از مطالب سایت کوکا در سایت های خبر خوان و دارای آی فریم نیز اکیدا ممنوع است.

مطالب بخش سلامت و پزشکی سایت کوکا فقط جنبه اطلاع رسانی و آموزشی دارند. این مطالب توصیه پزشکی تلقی نمی شوند و نباید آنها را جایگزین مراجعه به پزشک جهت تشخیص و درمان کرد.

داستان کوتاه و زیبای عاشقانه
داستان کوتاه و زیبای عاشقانه
0