قصه صوتی عمه قزی

دوره مقدماتی php
قصه صوتی عمه قزی
قصه صوتی عمه قزی

اطلاعات تماس:

.۰۲۱۷۷۱۸۹۶۲۴ .۰۲۱۷۷۱۹۱۶۵۹

قصه صوتی عمه قزی

اطلاعات تماس:

دوره مقدماتی php

.۴۴۳۷۶۸۱۹ .۰۹۱۲۴۲۵۰۱۴۲

دسترسی به تمام قصه های صوتی ویژه سایت رادیو کودک (مخصوصا قصه صوتی قصه صوتی فندق و نارگیل با صدای مریم نشیبا) از طریق خرید اشتراک ماهیانه امکان پذیر است.

خرید اشتراک ماهیانه

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود. اتاق عمه قزی خیلی گرم بود، عمه قزی پاش زیر پشتی دراز کرده بود و پشتشم به متکا تکیه داده بود. ببری، گربه عمه قزی این گوشه اتاق خوابیده بود خرخر می­کرد. قد قدا خانم که مرغه عمه قزی بود، اون گوشه اتاق چرت می­زد. عمه قزی حوصلش سر رفته بود دلش می­خواست با یک کسی حرف بزنه و در دو دل کن. کسی اونجا نبود. عمه قزی به پسرش عروسش و نوه­هاش فکر می­کرد. قبل از اینکه زمستون بیاد و اونا به خونه عم قزی می­اومد بودند. پسرش نوه­هاش براش هیزم جمع کردن، عروسش براش نون پخت تازه اونا کرسی عمه قزی هم آماده کرده بودند، بعد وقتی که خیالشون راحت شده بود به در خونه خودشون رفته بودند. حالا عمه قزی دلش برای اونا خیلی تنگ شده بود، عمه قزی با خودش گفت:

نمی­دونم نوه­هام لباس گرم دارند یا نه.

اونوقت فکر کرد بهتره برای نوه­هاش لباس ببافه بعدم به دیدن اونها بره لباساشون به اونا بده. عمه قزی از توی صندوقچه چندتا گلوله نخ برداشت پاشو زیر کرسی دراز کرد. شروع کرد به بافتن، اون دلش می­خواست هرچی زودتر تموم بشه. اونا رو با ببری و قدقدا خانم به خونه پسرش ببره.

عمه قزی چند روز بافت و بافت تا لباسا تمو شد. عمه قزی با خوشحالی نفسی کشید و لباسها رو گوشه­ای گذاشت کفت: ببری خان، قدقدا خانم که مثل همیش چرت می­زدن یکی از چشماشون باز کردن بعد دوباره خُرخُر کنان خوابیدن. همون شب برف بارید ، همه جا شد سفید سفید، صبح روز بعد عمه قزی خیلی زود ز خواب بیدار شد. رفت کنار پنجره بیرون نگاه کرد. همه جا از برف سفید شده بود، دلش گرفت و گفت:

وای وای چه برفی چه سرمایی حالا چکار کنم برم… نرم…

دل مهربون عمه قزی به اون گفت: تو با هیزم انها گرم شدی با نون اونها سیر شدی تازه شاید نوه­هات توی این سرما به لباس گرم نیاز داشته باشند پس باید راه بیفتی با این حرفا. عمه قزی آماده شد…

چارقدشو محکم دو سرش بست و بقچه­اش رو آماده کرد، بعد با صدای بلند گفت:

 آهای ببری خان، آهای آهای قد قدا خانم. خواب بسه چقدر می­خوابین وقت رفتنه…

ببری و قدقدا خانم از خواب پریدن، عمه رو دیدن که شال کمر چارقد به سر کنار در ایستاده و آماده رفتن شد.

ببری از جاش بلند شد. خمیازه­ای کشید، قدقدا خانم، قدقد می­کرد و یکمی بال­هاشون تگون داد. بعد هر دو پشت سر عمه قزی راه افتادن. عمه قزی با ببری و قدقدا خانم رفتن از این تپه به اون تپه ، از این راه به اون راه، همه جا برف بود سرما ولی عمه قزی رفت، رفت:… ببری و قد قدا خانم هم به هر سختی که بود دنبالش رفتن.

ناگهان عمه قزی صدای گریه­ای شنید و ایستاد گفت:

چی شده… چی شده… این کیه گریه می­کنه دل عمه رو پر از غم و غصه می­کنه.

ببری میو میو کنان گریه کرد گفت:

میو …میو… منم عمه جون ، منم عمه جون، هوا سرده بیا برگردیم خونه.

عمه قزی به ببری گفت:

عمه قزی قربونن تو به من بگو چه کسی توی خونه کرسی ما رو گرم کرد. خب معلومه که هیزمی که پسرم و نوه­هام با زحمت جمع کردن…

اونوقت ببری ناز کر گفت:

ببری من ناز من، گربه­ی دم دراز من، مگه میشه با هیزمشون گرم بشیم ولی براش لباس گرم ببندیم، ببری حرف عمه قزی رو گوش کرد و راه افتاد…

رفتن رفتن از این تپه به اون تپه از این راه به اون راه همونطور که می­رفتن بازم صدای گریه بلند شد عمه قزی ایستاد گفت:

ای بابا، ای بابا… باز کیه گریه می­کنه دل عمه رو پر از غم و غصه می­کنه.

قد قدا خانم گریه کرد گفت:

عمه جون مهربون من خسته­ام و گرسنه­ام… بیا به خونه برگردیم…

 عمه قزی قدقدا خانم بغل کرد نازش کرد و گفت:

 عمه جون به قربون تو، می­دونم خسته­ای می­دونم گرسنه­ای، ولی به من بگو وقتی که خونه بودی چه چیزی شکم ما رو سیر کرد، خب معلومه نونی که عروسم پخته بود. حالا باید بریم براشون لباس گرم ببریم.

عمه قزی هم خودش خسته بود و هم گرسنه، اما دلش می­خواست لباس به تن نوه­هاش بکنه اونا رو گرم و خوشحال ببینه. عمه قزی، ببری و قد قدا خانم بازم رفتن از این تپه به اون تپه. تا اینکه روی یک تپه عمه قزی ایستاد و با خوشحالی خندید. چی دید: خونه­ی پسرشو دید. عمه قزی از اون بالا داد زد گفت:….

آهای من اومدم لباس گرم اُوردم . در خونه باز شده

پسر ، عروس و نوه­های عمه قزی از خونه بیرون اومدن، عمه قزی بردن تو خونه ببری، قدقدا خانم هم دنبالش رفتن، عمه قزی لباس­ها رو به نوه­هاش داد اونا لباس­ها رو پوشیدن مثل یک دسته گل شدن بعدم خندیدن.

پسر عمه قزی گفت:

امروز و هر روز زمستون اینجا بمون.

 عمه قزی نگاهی به قد قدا خانم کرد اونا روی کرسی خوابیده بودن و خُرخُر می­کردن، بعد نگاهی به نوه­هاش انداخت اونا دور ورش دید.

عمه قزی به پسرش گفت:

قصه صوتی عمه قزی

بمونم… باشه ننه می­مونم. منم از خدامه هم از تنهایی در بیام هم می­تونم بچه­هامو نوه­هامو ببینم براشون قصه بگم، و عمه قزی اون سال زمستون پیش پسرش و نوه­هاش موند…

قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید…

اطلاعات تماس:

.۷۷۱۹۱۶۵۹ .۷۷۱۸۹۶۲۴

اطلاعات تماس:

.۴۴۳۷۶۸۱۹ .۰۹۱۲۴۲۵۰۱۴۲

تمامی حقوق مطالب و تصاویر تولیدی این سایت متعلق به سایت رادیو کودک است، هرگونه کپی برداری با ذکر نام سایت و لینک به آن براساس صفحه قوانین و مقررات بلامانع است.


admin

بهمن ۱۷, ۱۳۹۶
داستان های صوتی کودکانه

ارسال دیدگاه
736 بازدید

کاری از مرکز آموزش های فرهنگی هنری کانون

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود .

اتاق عمه قزی خیلی گرم بود . عمه قزی پاش رو زیر کرسی دراز کرده بود و پشتش هم به متکا نکیه داده بود .قصه صوتی عمه قزی

ببری گربه عمه قزی یک گوشه اتاق خوابیده بود و خرخر می کرد .

قدقدا خانوم هم که مرغ عمه قزی بود یک گوشی اتاق داشت چرت میزد .

عمه قزی حوصله اش سر رفته بود . دلش میخواست با یکی حرف بزنه و درد و دل کنه ولی کسی اونجا نبود .

عمه قزی به پسرش ، عروسش و نوه هاش فکر میکرد

 اونا قبل از اینکه زمستون بیاد اونجا اومده بودند .

 

خوب بچه ها اگه می خوای بدونین سرانجام این داستان چی میشه می تونین این قصه رو از همینجا گوش کنین.

 

برچسبداستان صوتی داستان صوتی کودکان داستان صوتی کودکانه عمه قزی قصه قصه کودکان قصه کودکانه

اسفند ۲۸, ۱۳۹۷

آبان ۱۶, ۱۳۹۷

آبان ۱۴, ۱۳۹۷

قصه صوتی کودکانه خرگوش و موش کاری از مرکز آموزش های فرهنگی هنری کانون یکی …

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه

وبسایت

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

قصه عمه قزی که یه مرغ و یه گربه خرخرو داشت.  اسم گربه اش ببری بود . اسم خروسش قدقدا خانم . عمه قزی میخواست بره خونه پسرش و نوه هاش تا اونها رو ببینه. عمه قزی با حیوون هاش راه میفته تا بره خونه پسرش …

دانلود قصه صوتی عمه قزی – 4 مگابابیت

باسلام ازت ممنونم

خیلی ممنون بابت دانلود ها. استفاده کردیم

قصه صوتی عمه قزی

با تشکر از شما

خیلی خیلی سپاسگذارم خیلی لطف کردین

چگونه اتاقی هماهنگ با سن کودک خود طراحی کنیم

انواع هنرهای مختلف برای پرورش خلاقیت کودکان

کودکان می توانند از دو سالگی دو زبان را یاد بگیرند

یک جشن تولد متفاوت از آنچه تا کنون برای کودک خود گرفته اید

استفاده شما از این سایت به منزله پذیرش قوانین نینی کده است
: مطالب این سایت تنها جنبه اطلاع رسانی دارند و توصیه پزشکی تلقی نمی شوند و نباید آنها را جایگزین مراجعه به پزشک جهت تشخیص و درمان دانست.
تماس با نی نی کده

© کلیه حقوق این سایت متعلق به سایت نی نی کده میباشد . کپی طرح سایت جرم محسوب شده و پیگیری قضایی خواهد داشت. کپی برداری از مقالات جهت استفاده تجاری، بدون هماهنگی با مدیران سایت ممنوع بوده و دزدی محتوای معنوی تلقی می گردد.

کپی بخشی از مطالب سایت (و نه کل مطلب) جهت رفرنس دادن، فقط با قراردادن لینک مستقیم به سایت نی نی کده مجاز است. طراحی توسط ماکرومدیا

رادیو قصه کودکانه

خاله سمینا

برای خرید کلیک کنید!

گوش کنید:

قصه صوتی عمه قزی

قصه #شب  (رادیو قصه)
اسم قصه: قرمزی?

نویسنده: شکوه قاسم نیا?
قصه گو: سمینا ❤️
گروه سنی: الف، ب

آدرس تلگرامی ما:
? @childrenradio.

رادیوقصه امشب براتون یک قصه صوتی کودکانه با صدای خاله سمینا رو پخش میکنه و خلاصه داستان:

قرمزی کی بود ،رنگ کفش پری کوچولو بود پری کوچولو قرمزی رو دوست نداشت همشه میگفت:کاش که کفش من این رنگی نبود، کاش سیاه بود مثل کفش بابا یا سفید بود، مثل کفش مامان یا یک رنگ دیگه بود مثل کفش همه ی آدم بزرگا یک روز وقتی پری کوچولو از مدرسه اومد مثل همیشه کفششو از پاش درآورد و پرتاب کرد تو حیاط کفش افتاد کنار باغچه قرمزی شروع کرد به گریه کردن و…

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه

وب‌سایت

ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی می‌نویسم.

جوجه طلایی به دوستانش کمک می کند. آنها در کنار هم روزهای خوب و شادی دارند و هرگز اجازه نمی دهند کسی شادی را از آنها بگیرد.
اگر برای یکی از دوستانش مشکلی پیش آمد، جوجه طلایی از هوشش استفاده کرده و مشکل را حل می کند. همۀ دوستانش او را دوست دارند.در ادامه لیست پخشهای بیشتر:
کارتون جوجه جوجه طلایی
https://goo.gl/YiqJNf

انیمیشن مثل های فارسی برای کودکان
https://goo.gl/aQCJ2b

کارتون برف خونه
https://goo.gl/JueWKK

انیمیشن قصه های گلنار
https://goo.gl/YDYFhm

حکایات و حکایت های سعدی
https://goo.gl/q96kXS

انیمیش

جوجه طلایی به دوستانش کمک می کند. آنها در کنار هم روزهای خوب و شادی دارند و هرگز اجازه نمی دهند کسی شادی را از آنها بگیرد.
اگر برای یکی از دوستانش مشکلی پیش آمد، جوجه طلایی از هوشش استفاده کرده و مشکل را حل می کند. همۀ دوستانش او را دوست دارند.در ادامه لیست پخشهای بیشتر:
کارتون جوجه جوجه طلایی
https://goo.gl/YiqJNf

انیمیشن مثل های فارسی برای کودکان
https://goo.gl/aQCJ2b

کارتون برف خونه
https://goo.gl/JueWKK

انیمیشن قصه های گلنار
https://goo.gl/YDYFhm

حکایات و حکایت های سعدی
https://goo.gl/q96kXS

انیمیش


یکی بود، یکی نبود ، غیر از خدا هیچ کس نبود.یک خاله سوسکه بود، که در این دار دنیا، جز یک پدر کسی را نداشت.یک روز پدره گفت: “من دیگر نمی توانم خرج تو را بدهم، پیر شده ام و زمین گیر، پاشو، فکری به حال خودت بکن!”گفت: “چه کنم، کجا برم؟”گفت: “شنیده ام در همدان عمو رمضانی است پولدار که از دخترهای ریز نقش خوشش می آید،پاشو برو خودت را به او برسان، که اگر همچین کاری بکنی و خودت را توی حرم سرایش بیندازی نانت توی روغن است.”خاله سوسکه وقتی از پدرش این حرف ها را شنید گفت: “راست می گویی ما توی این خانه لنگه کفش کهنه شدیم، از این در به آن ‌در می افتیم.”

آهی کشید و نفسی از دل برآورد، پاشود رفت جلوی آیینه و بزک و هفت قلم آرایش کرد، به صورت و لپش سفید آب و سرخاب مالید، ‌میان ابروهایش را خط کشید و به گوشه لپش خال گذاشت. به چشم هاش سرمه کشید. ابروها را هم وسمه گذاشت و دستش را هم با حنا نگاری کرد و روی موهاش هم زرک ریخت. آن وقت از پوست پیاز پیرهنی درست کرد و پوشید و از پوست سیر روبندی زد و از پوست بادنجان چادری دوخت و به سر کرد و از پوست سنجد هم یک جفت کفش به پا کرد.و با چم و خم و کش و فش و آب ‌و تاب، مثل پنجه ی آفتاب، آمد بیرون.

رسید دم دکان بقالی،بقاله گفت: “خاله سوسکه کجا میری؟”گفت: “خاله و درد پدرم، من که از گل بهترم، من که تاج هر سرم!”بقاله گفت: “پس چی بگویم؟”گفت:”بگو ای خاله قزی، چادر یزدی، کفش قرمزی، ‌اقر بخیر. کجا می ری؟”“می روم تا همدان، شو کنم بر رمضان، روغن به بستو بکنم، آرد به کند و بکنم. نان گندم بخورم، غلیون بلور بکشم، منت بابا نکشم.”گفت: “زن من می شی؟”گفت: “اگه من زنت بشم، وقتی که دعوامان شد مرا با چی میزنی؟”گفت: “با سنگ ترازو”گفت: “واخ، واخ! زنت نمی شم، ‌اگه بشم کشته می شم.”

از آنجا رد شد تا رسید به دکان قصابی، ‌قصابه وقتی چشمش به خاله سوسکه خورد گفت: “خاله سوسکه کجا می ری؟”در جوابش گفت:‌ “خاله سوسکه و درد پدرم، من که از گل بهترم، من که تاج هر سرم!”گفت: “پس چی بگویم؟”گفت:”بگو ای خاله قزی، چادر یزدی، کفش قرمزی، ‌اقر بخیر. کجا می ری؟”گفت: “می روم تا همدان، شو کنم بر رمضان، روغن به بستو بکنم، آرد به کندو بکنم. نان گندم بخورم، غلیون بلوربکشم، منت بابا نکشم.”قصابه گفت: “زن من می شی؟”گفت: اگه من زنت بشم، وقتی که دعوامان شد مرا با چی میزنی؟”گفت: “با ساتور قصابی.”گفت: “واخ، واخ! زنت نمی شم،‌اگه بشم کشته می شم.”قصه صوتی عمه قزی

از اونجا هم رد شد رسید به دکان علافی،تا چشمش به خاله سوسکه خورد، داد زد “آی خاله سوسکه کجا می ری؟”خاله سوسکه گقت: “خاله سوسکه و درد پدرم، من که از گل بهترم، من که تاج هر سرم!”علاف گفت: “پس چی بگم؟”گفت:”بگو خاله قزی، چادر یزدی، کفش قرمزی، ‌اقر بخیر. کجا می ری؟”گفت: “می روم تا همدان، شو کنم بر رمضان، روغن به بستو بکنم، آرد به کندو بکنم. نان گندم بخورم، غلیون بلور بکشم، منت بابا نکشم.”گفت: “زن من می شی؟”گفت: “اگه من زنت بشم ، اگه دعوامون بشه منو با چی میزنی؟”گفت: “با این چوب قپان!”گفت: “زنت نمی شم. اگر بشم کشته می شم!”

از آن جا رد شد، تا رسید سر کپه ی خاکی. آن جا آقا موشه ایی نشسته بود.آرخلق قلمکار پوشیده بود، شب کلاه ترمه به سرش و شلوار قصب بپاش. تا چشم آقا موشه به خاله سوسکه خورد، آمد جلو کرنش بالا بلندی کرد و گفت: “ای خاله قزی، چادر یزدی، کفش قرمزی، اقر بخیر؟ کجا میری؟”خاله سوسکه گفت: “ای عالی نسب، تنبان قصب. می روم تا همدان، شو کنم بر رمضان، روغن به بستو بکنم، آرد به کندو بکنم، نان گندم بخورم، غلیون بلور بکشم، منت بابا نکشم!”گفت: “خاله قزی جان، جان جانان! می توانی راه را نزدیک کنی و زن من بشی؟”گفت:‌”البته که می شم! چرا نمی شم! اما بگو ببینم مرا کجا می خوابانی؟”گفت: “روی خیک شیره”گفت: “کی می تواند روی چمن چسبان بخوابد؟”گفت: “روی خیک روغن”گفت: “کی روی چیز چرب و چیلی می خوابد؟”گفت: “روی مشک دوغ.”گفت: “کی روی چیز تر و تیلی می خوابد؟”گفت: “روی کیسه گردو”گفت: “کی روی چیز قلمبه سلمبه می خوابد؟”گفت: روی زانوام می خوابانم”گفت: “چی زیر سرم می گذاری؟”گفت: “بازوم را”گفت: “گفت خوب اگه یه روزی روزگاری از دست من اوقاتت تلخ شد، مرا با چی می زنی؟ ”گفت: “با دم نرم و نازکم”گفت: “راستی راستی می زنی؟”گفت: “نه دمم را به سرمه می زنم و به چشمت می کشم”گفت: “حالا که این طور است زنت می شم.”

باری کارها را راست و درست کردند و هر چه موش و سوسک تو شهر بود وعده گرفتند و عروسی را راه انداختند. شب عروسی دیگ ها را بار گذاشتند، قندها را به آب ریختند، بزن و بکوب خوبی هم راه انداختند. کارها که رو براه شد، عروس را با باینگه و دار و دسته اش به خانه داماد آوردند. داماد هم تا سر کوچه با ساقدوش ها پیشواز آمد. آخر سر، کار چاق کن ها دست عروس را گرفتند و گذاشتند توی دست داماد و مبارک باد را خواندند.

دیگر زندگی را درست کردند، خاله سوسکه سر و سامانی پیدا کرد.چند روزی گذشت. آقا موشه دنبال کارش رفت، و خاله سوسکه افتاد توی خانه داری.یک روز عرق چین و پیراهن و زیر شلواری آقا موشه را برد دم آب که بشورد، پاش سرید افتاد توی آب.به هزار زحمت خودش را به علفی رساند و آن جا بند شد. پی چاره می گشت و می خواست تا غرق نشده آقا موشه را خبر دار کند،در این میان یکی از سوارهای شاهی پیدا شد.خاله سوسکه فریاد زد: “ای سوارک – رکی، دم اسبت اردکی، بتو می گویم، به اسب دلدلت می گویم، به قبای پرگلت می گویم، برو تو آشپزخانه شاه، آن جا آقا موشک را بگو، بلبله گوشک را بگو، سنجاب پوشک را بگو، که نازت، نازنینت، گل بستانت، چراغ شبستانت، تو آب افتاده، خودت را با نردبان طلا برسان و از آب بکشش بیرون.”

سوار آمد به خانه ی شاه و تو آب افتادن خاله سوسکه و حرف هاش را برای شاه و وزیر تعریف کرد و آن ها را خنداند،نگو آقا موشه هم که همان وقت از آشپزخانه به کنج اتاق آمده بود، این ها را شنید.مثل برق و باد خودش را رساند دم آب، بنا کرد توی سرش زدن، که: ای حلال و همسرم، خاک عالم بر سرم، که گفت تو آب بیفتی؟ زود باش دستت را بده بکشمت بیرون،گفت: ” وا دستم نازک است ور میاد.”گفت: “پاتو بده”گفت: “پام رگ به رگ می شود”گفت: “زلفت را بده”گفت: “پریشان می شود”گفت: “پس چه کنم چاره کنم؟”گفت: “من که به تو پیغام دادم، که نردبان طلا بیار، تا بیام بیرون.”

موشه دوید، رفت تا دکان سبزی فروشی یک هویج دزدید، با دندانش جوید و دندانه – دندانه اش کرد و آورد برای خاله سوسکه و گذاشت توی آب.خاله سوسکه با قر و غمزه، یواش یواش آمد بالا و آقا موشه کولش گرفت و بردش خانه، رختخواب را پهن کرد و خواباندش.صبح که از خواب بیدار شد، استخوان درد گرفته بود و سرما سختی هم خورده بود.آقا موشه دستپاچه شد، که: نکند، سینه پهلو کرده باشد! تند و تیز به سراغ حکیم رفت.حکیم آمد و گفت: “چاییده، باید شوربای شلغم بخورد”بیچاره آقا موشه باز رفت، این طرف و آن طرف دنبال شلغم دزدی و لپه دزدی و چیزهای دیگر.وقتی که همه را فراهم کرد، رفت توی آشپزخانه و یک دیگ را بارگذاشت و زیرش را آتش کرد،‌آب که جوش آمد، لپه و لوبیا را ریخت، بعد هم شلغم ها را پوست کند و خرد کرد و ریخت توی دیگ.اما همین که آمد بهم بزند افتاد توی دیگ آش،

از آ‌ن طرف خاله سوسکه هر چه صبر کرد دید آقا موشه نیامد.هم دلواپس شده بود هم گرسنهبنا کرد به صدا زدن: “آقا موشه، آقا موشه!”دید جوابی نمی آید.به هزار زحمت چادرش را پیچید دور کمرش و آمد توی آشپزخانه،دید: آقا موشه نیست.رفت سر دیگ، کفگیر را گرفت که دیگ را بهم بزند (چشت چیز بد نبیند) دید آقا موشه پخته و بریان توی دیگ آش شنا می کند…

دوبامبی زد تو سرش. بنای گریه و زاری گذاشت.گیس کشی کرد، سینه کوبید، اشک ریخت تا از حال رفت –همسایه ها خبر شدند، آمدند مشت و مالش دادند، کاه گل به دماغش رساندند، گلاب به صورتش زدند، تا به حال آمد و گفت: “دیگه زندگی به چه درد می خوره؟”باری شب و روز خوراک خاله سوسکه اشک چشم بود و خون جگر،سر هفته که شد، با در و همسایه سر خاکش رفت، چله اش را هم گرفت.سالش را هم برگزار کرد.بعد از آن هم هر چه خواستگار آمد جواب داد و گفت: “من بعد از آن نازنین دو کار نمی کنم: نه اسم شوهر می آورم، نه سیاهی از خود دور می کنم!”اینست که از آ‌ن روز تا حالا خاله سوسکه از غم آقا موشه سیاه پوش است.

این بود سرگذشت خاله سوسکه.بالا رفتیم ماست بود. پایین آمدیم دوغ بود. قصه ی ما دروغ بود.

موضوعات: بدون موضوع لینک ثابت

فرم در حال بارگذاری …

این بخش تنها می تواند توسط جاوا اسکریپت نمایش داده شود.

فید نظر برای این مطلب

کوثربلاگ ، رسانه نوین بانوان

قصه صوتی عمه قزی
قصه صوتی عمه قزی
0

دوره مقدماتی php

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *