داستان اسارت قسمت یازدهم

دوره مقدماتی php
داستان اسارت قسمت یازدهم
داستان اسارت قسمت یازدهم

ساخت کد صفحه ورودی

pink city

شنبه 14 مرداد 1396 10:17 ب.ظ

داستان اسارت قسمت یازدهم

دوره مقدماتی php

آویز فلاترشای

پازل رینبودش

تصویر به دنبال موس استار

فلی

ساعت سانست شیمر

پازل فلاترشای

ساخت کد موس

خانوم بند بلندی که از قلاده نسترن آویزان بود را میکشید…نسترن میلرزید و آرام قدم بر میداشت…آب دهانش از سوراخهایی که بر روی توپی که در دهانش تعبیه شده بود بیرون میریخت…خانوم ناگهان ایستاد…افسار نسترن را به دست خانم اردلان داد و گفت:
– یه کم بچرخونش…ميخوام راه بره…تا من اینا رو باز کنم……
خانم اردلان سر تسمه را از خانوم گرفت و رو کرد به نسترن:
– خب خانوم وکیل…راه میری…همینطور میچرخی دور من…مثه یه اسب خوب…تا هم  بهت نگفتم وای نمیسی…
و در همان حال یک مهمیز سیاه رنگ را از خانوم گرفت و روی باسن نسترن نواخت…

خانوم با خنده رو کرد به مهشید:
– تو…بجنب این کفشها رو پای دوستت کن…
مهشید جلو رفت و کفشهای پاشنه بلندی را که خانوم از پشت میز بیرون آورده بود گرفت…جلوی نسترن زانو زد و به زحمت هر دو کفش را پایش کرد…خانوم گفت:
– خب دیگه…یالا…راه بیفت…این پاشنه های بلند کار نشادور رو میکنه…باعث میشه بدنت نمای بهتری داشته باشه موقع راه رفتن…از طرفی باعث میشه اون دسته خری هم که توی کونت گذاتم زودتر جا باز کنه…
نسترن به خاطر کفشهای پاشنه داری که پایش کرده بودند نامتعادل قدم بر میداشت…خانوم رفت سراغ دخترک که ساکت کنار مادرش ایستاده بود…:
– چطوری خانوم کوچولو؟ تا خانوم اردلان اسبمون رو یه کم تمرین میده ما وقت داریم یه بازی کوچولویی بکنیم …و در همین حال با دست بین پاهای دخترک را لمس میکرد…دخترک که دستانش از بالا بسته بود پیچ و تاب میخورد و سعی میکرد از دستان خانم خودش را دور نگه دارد…
خانم اردلان هر زمان که نسترن تعادلش را از دست میداد با مهمیز به باسن نسترن میزد…نسترن اشک از چشمهایش سرازیر شده بود و نمیدانست چطور از آن وضعیت خودش را خلاص کند…چاره ای جز راه رفتن و چرخیدن دور خانم اردلان نداشت…
خانوم دستان دخترک را باز کرد و پشت گردنش را گرفت و او را با خود به طرف میز برد…
-…دهنت رو باز کن ببینم…
دخترک دهانش را باز کرد…
– زبونت رو بیار بیرون…
دخترک زبانش را کمی بیرون آورد…
– همینقدر…!؟ زبونت رو کامل بیار بیرون…مطمئنم بیشتر از این زبون داری…
دخترک زبانش را کاملا بیرون آورد…خانم انگشتش را روی زبان دخترک کشید…چانه دخترک را گرفت و توی چشمهایش نگاه کرد…
– زبون درازی داری…از این به بعد تو مسئول برق انداختن کفشهای منی…
دخترک سر در نمی آورد…خانم روی میز نشست و کف چکمه بلند براقش را گرفت جلوی صورت دخترک…
– یالله کوچولو…تمیزش کن…با زبونت…
بدن نحیف دخترک در مقابل قامت ورزیده خانوم مثل گنجشکی بود که اسیر شاهینی شده باشد…دخترک با تردید زبانش را روی چکمه خانوم کشید…
– یالله…درست انجام بده این کار رو…بعد از یه مدت متوجه میشی این بهترین چیزی هست که ممکنه اینجا به کسی پیشنهاد بشه با زبونش تمیز کنه…
مادر دخترک تقریبا از حال رفته بود و از طنابی که دستهایش به آن بسته شده بود آویزان مانده بود…
دخترک با زبانش زیر و روی پوتین خانوم را میلیسید…
خانوم همانطور که روی میز نشسته بود آن یکی پایش را روی شانه دخترک گذاشته بود…
رو کرد به مهشید:
– چرا وایسادی بر و بر نگاه میکنی؟ برو از کشوی بالا سمت چپ میز پاکت سیگار من رو بده…فندکم هم همونجاست.
مهشید اطاعت کرد…
خانم با بی قیدی سیگاری گیراند و پک زد…به مهشید اشاره کرد کمی عقب تر بایستد…نسترن همچنان با همان وضعیت مشغول چرخیدن به دور خانم اردلان بود…خانوم همانطور که به سیگارش پک میزد نگاهش میکرد و غرق در فکر های خودش بود…پس از ده دقیقه پای چپش را که حالا کاملا تمیز شده بود گذاشت روی شانه راست دخترک و پای راستش را گرفت جلوی دهان او و گفت:
– تا بهت نگفتم همینطور ادامه میدی…
و بعد رو کرد به خانم اردلان…
– بیارش ببینم…
خانم اردلان افسار نسترن را گرفت و او را آورد جلوی خانوم…
خانوم با دست به خانم اردلان اشاره کرد که میخواهد پشتش را چک کند…همین که نسترن برگشت خانوم اردلان با ضربه ای بین پاهای او زد تا پاهایش را کمی باز کند…خانم  دستش را میان پاهای او انداخت و انتهای پلاک الکتریکی را گرفت و کمی آن را بیرون کشید و دوباره با یک فشار آن را سر جایش قرار داد…
– خب…خوبه…یه مقدار ولتاژش زیاد بوده و کمی سوزونده اطراف مقعدش رو…ولی میگن جنگ اول به از صلح آخر…
دهنش رو باز کن…
خانم اردلان دست کرد و از پشت سر بندهای توپی که در دهان نسترن بود را باز کرد و آن را با احتیاط از دهانش بیرون کشید…نسترن آب دهانش رو به زحمت قورت داد…
خانوم با لگد به تخت سینه دخترک کوبید و او را پرت کرد روی زمین… رو کرد به خانم اردلان…
– دیگه به اندازه کافی وقت تلف کردیم…باید بفرستیمشون داخل…قطارشون کن…همونجور که بلدی…مادره رو باز نکن…بذار همینجا بمونه…باهاش کار دارم من…این سه تا رو بفرست برن داخل…اونجا منتظرشونن…
و رو کرد به زنها و گفت:
– میدونم دلتون برای من تنگ میشه…مخصوصا تو خانوم وکیل…چیزی که اینجا دیدین در مقابل چیزی که اونجا میبینین چیزی نیست…هیچی نیست…خانوم اردلان باهاتون میاد…و البته اونجا با چند نفر دیگه آشنا میشین…بهتون توصیه میکنم کاملا مطیع باشین…بگذارین راحتتون کنم…شما از این لحظه فقط سه تا ماده خوک هستین…یا بهتر بگم دو تا ماده خوک و یه بچه خوک…هیچ لباسی نخواهید داشت و همه سوراخهای بدنتون…و البته همه سوراخهای ذهنتون رو باید در اختیار ارباب های جدیدتون قرار بدین…خدانگهدار…

خانم اردلان زنها را سریع به خط کرد…دتهای نسترن را از پشت گردنش باز کرد و از آنها خواست بنشینند روی زمین…و هرکدام مچ پای نفر جلویی را بگیرد…چشمبندهایشان را بستند…در آخرین لحظه دخترک که نفر آخر بود از گوشه چشم خانوم را دید که کاملا برهنه شده بود و در حال بستن یک کیر مصنوعی بلند و بند دار به خودش بود…دیگر چیزی ندید…

با فرمان خانوم اردلان دسته سه نفره چهار دست و پا به راه افتاد…نسترن جلوتر از بقیه بود و افسارش را خانم اردلان میکشید…صدای باز شدن دری شنیده شد…با عبور از در باد سردی به بدن زنها خورد…شکی نبود که در فضای باز هستند…زمین سنگریزه و خاک بود و پای زنها را خراش میداد…پس از چند دقیقه پیاده روی با آن وضعیت صدای باز شدن در دیگری شنیده شد…دسته از میان در گذشت و وارد محیط مسقف دیگری شد…
نسترن پیش خودش فکر میکرد که قطعا گرفتار یک باند تبهکار شده اند…تصمیم داشت به هر نحو ممکن و در اولین فرصت از آنجا فرار کند…از طرفی آنقدر هم ترسیده بود که نمیتوانست درست تصمیم بگیرد…مهشید اما خودش را به دست سرنوشت سپرده بود…به سرنوشتش تن داده بود…پس از مدتی از میان در دیگری رد شدند…زمین دیگر سفت نبود…روی فرش و یا موکت نرمی قرار داشتند….

ناگهان صدای خانوم اردلان به گوش رسید که داشت با کسی صحبت میکرد:

داستان اسارت قسمت یازدهم

–          همین سه تان…خانوم یکی شون رو نگه داشت…مادره اون دختر آخریه رو…مردنی بود…برای امشب آماده ش میکنه…آقا هم خودشون بودن…الان میان …

مخاطب خانوم اردلان زنی بود که صدای ظریفی داشت…

–          خب پس اون هیچی…این سه تا…چی کاره ن؟

–          این جلویی وکیله…خیلی زبون درازی میکرد…پلاک توی کونشه….اینم ریموتش…وسطی دوستشه…سر به راهه…آخری هم که بچه مدرسه ای باید باشه…این دو تا رو همونجا تراشیدیم…آخریه باکره ست…!

یک لحظه سکوت برقرار شد… دخترک ناگهان حس کرد کسی با پا به مچ پاهایش ضربه میزند…

–          باز کن ببینم…

دخترک در همان حال پاهایش را کمی باز تر کرد…حس کرد دستی میان پاهایش رفت و شروع به معاینه اش کرد…

–          آره…ظاهرا که دختره…اگه ندوخته باشه…

در همین حال در باز و بسته شد و صدای همهمه مردانه ای  به گوش رسید…چند مرد در حالی که با یکدیگر حرف میزدند و میخندیدند داخل شدند…
نسترن به وضوح تکانی خورد…

صداها به همان ناگهانی که شروع شده بود قطع شد…نسترن احساس کرد عده ای دور آنها در حال قدم زدن هستند…

یکی از مردها ظاهرا خطاب به خانومی که از قبل آنجا بود گفت…:

–          نیومدی چرا ژاله…؟ جات خالی بود…این جلویی چه جفتکی مینداخت…خانومم خوب ادبش کرد…دو تا شوک صد ولتی بهش داد…ببینش…تمام موهای اطراف مقعدش کز خورده…

زن با همان صدای لطیفش که در تضاد عجیبی با محیطی که در آن بودند قرار داشت گفت:

–          ای بابا…میدونی که…آبم با خانوم توی یه جوب نمیره…گفتم همینجا بمونم…بالاخره گذر هر گوشتی به قصابخونه میفته…!

–          اون که بله…خب…نمیخوای چشماشون رو باز کنیم؟

–          اون دختر آخریه راست کار خودته ها…

–          میدونم…

ناگهان دستی زیر بازوی دخترک را گرفت و به هوا بلندش کرد…دخترک جیغ کوتاهی کشید ولی پس از چند لحظه دوباره همه جا آرام شد…

صدای زنی که ژاله صدایش میکردند به گوش رسید:

–          چی کار میکنی؟ مگه شستینشون؟

–          ای بابا…این  که شستن نمیخواد…این چیزا رو باید مثه گوجه سبز از درخت که میچینی بذاری دهنت…مزه ش به همینه…تا الان هم خیلی صبر کردم…چشمای اون دو تا رو باز کن…

چشمهای نسترن از حدقه داشت بیرون میزد…سه مرد بودند که لباسهای سرهمی مشکی به تن داشتند…یکی از مردها همانی بود که کلاه کشبافی روی سرش داشت که تا زیر چانه پایین کشیده بود…مردی که ایرج صدایش میکردند حدود سی و چند ساله به نظر میرسید…قد بلند و چهار شانه بود…روی مبلی نشسته بود و دخترک را روی پایش نشانده بود…ژیلا زن ظریف و جذابی بود و دامن شیکی به پا داشت…معلوم بود برای این لحظه با دقت آرایش کرده بود…اتاقی بود مبله شده و بزرگ…پرده های ضخیمی پنجره ها را پوشانده بود…بیشتر شبیه یک دفتر کار خیلی شیک به نظر میرسید…
دور تا دور اتاق داربست هایی چوبی به شکلهای گوناگون بسته شده بود…از سقف اتاق هم چند آویز چنگک مانند آویزان بود که با مبلمان اتاق در تضاد عجیبی قرار داشت…در ضلعی از اتاق دیواری شیشه ای قرار داشت و پشت آن محوطه بزرگی بود که کف و دیوارهایش با کاشی پوشانده شده بود…
مهشید هم با حیرت به دور و برش نگاه میکرد…
ایرج دختر کوچکتر را روی پایش نشانده بود…زیپ لباس سر همی اش را پایین کشیده بود و کیر بزرگش را از لای زیپ باز شده بیرون انداخته بود…دو مرد دیگر به فاصله نزدیکی پشت سر زنها ایستاده بودند و انگار منتظر فرمان بودند…
سکوت را خود ایرج شکست:

–          خب تا این بچه خوک یه حالی به من میده این دو تا رو ببرین و بشورین…تو دختر جون…همونجوری که چکمه های خانوم رو با زبونت تمیز کردی میخوام این رو هم برام برق بندازی…واسه خانوم که خوب لیس میزدی…تا حالا برای کسی ساک زدی؟ بلدی؟

دخترک از ترس و خجالت زبانش بند آمده بود…

ژاله به طرف دخترک رفت و مویش را گرفت و کشید…
– با تو بود آقا دختر جون؟ کیر خوردی؟

–          نه خانوم…نخوردم…

–          خب حالا میخوری…

ایرج زیپ لباسش را بیشتر باز کرد…و تخمهایش را هم بیرون انداخت…و گفت:

–          آروم آروم…همه رو میکنی توی دهنت و در میاری…حتی اگه حس کردی داری خفه میشی به کارت ادامه میدی…من با فشار دست راهنماییت میکنم…تا این زنها رو تمیز میکنن وقت داریم…یالاه دختر خوب…

دخترک با اکراه طبق دستور شروع به کار کرد…همانطور که روی مبل میان پاهای ایرج دولا شده بود ایرج با دست آزادش پستانهای کوچک دخترک را میچلاند و گاهی هم از عقب دستی به میان پاهایش میکشید…آن دو مرد دیگر زنها را بلند کردند و به سمت دیوار شیشه ای بردند…
آن سوی دیوار دستهای هر دو را به فاصله یک متر از یکدیگر به آویزی که از سقف آویزان بود بستند…یک جک هیدرولیک هر دو را کمی بالا کشید…
همه چیز که آماده شد یکی از مردها به طرف نسترن رفت…بدون مقدمه نوک یکی از پستانهایش را میان دو انگشت گرفت و فشار داد و گفت:

–          الان شلنگ رو باز میکنم روت…یه کم که خیس شدی بعد این دوستم میاد میشورتت…یه ذره با اون چیزی که فکر میکنی شاید فرق داشته باشه…ولی صدات در نیاد…

نسترن سرش را تکان داد…آب را که باز کردند فشار و سرمای  آب نفسش را بند آورد…چون یک شلنگ بیشتر نبود باید یکی یکی شسته میشدند…آن مرد دیگر در کمال تعجب لباسهایش را کامل در آورده بود…بدنش عضلانی و قوی مینمود…و کیرش کاملا شق شده بود…نفر اول آب را که بست با یک تکه اسفنج آمیخته به کف شروع کرد بدن نسترن را کف زدن…این کار را بدون عجله و با حوصله انجام میداد…دور او میچرخید و همه جای بدنش را کف میزد…نسترن احساس میکرد که موقع این کار از قصد خودش را بیش از حد به او میمالد…بدتر از همه موقع کف زدن سینه ها و بین پاهای او بود که  اسفنج را به گوشه ای انداخته بود و بدون ملاحظه او را دستمالی میکرد…در حین کار با احتیاط پلاک الکتریکی را هم از بین پاهای نسترن بیرون کشید و آن را کناری گذاشت…او حتی داخل مقعد و مهبل او را هم بی نصیب نگذاشت و دو انگشت کف آلود خودش را بدون ملاحظه هرجایی که دلش میخواست حرکت میداد…مهشید که رو بروی او بسته شده بود ناظر شسته شدن دوستش به این سبک و شیوه بود…ده دقیقه بعد آن مرد دیگر عملا فقط داشت نواحی جنسی نسترن را میمالید…آن مرد دیگر شلنگ به دست عقب تر ایستاده بود و میخندید…
نسترن با وجود شرایط روحی بد ولی به خاطر این نوع شسته شدن تا حدودی تحریک شده بود و نوک سینه هایش کاملا بیرون زده بود و این چیزی نبود که از چشم آن دو مرد دور بماند…با او شوخیهای زشتی میکردند و او را وکیل جنده خطاب میکردند…از دوستش مهشید میخواستند که بی طرفانه قضاوت کند که آیا بیرون زدن نوک سینه ها و مرطوب شدن بین پاهای دوستش در این شرایط نشانه جنده بودنش نیست…؟
مهشید میدانست که چنین نمایشی در انتظار او هم هست و قلبش به شدت میزد…هیکل او به خوبی دوستش نبود و بعید نبود که کمتر از نسترن شستنش طول بکشد…نسترن با آن بدن متناسب و سینه هایی که حالا کاملا بیرون زده بود و آن صورت خوش ریختش چیزی نبود که آن دو مرد به این زودی از شستنش دست بکشند…
ولی به هر حال بعد از مدتی یکی از مردها پلاکی که بیرون آورده بود را سرجایش گذاشت و مرد دیگر با شلنگ نسترن را آب کشید…
نسترن  را باز کردند ولی از او خواستند گوشه ای بایستد و شاهد شسته شدن دوستش باشد…
شلنگ آب را به روی مهشید باز کردند و همان کارها برای مهشید هم تکرار شد…با این تفاوت که حالا ان مرد دیگر لخت شده بود و او را با اسفنج میشست…مردی که نسترن را شسته بود سر شلنگ به دستش بود و همچنان  لباسی به تنش نداشت…
مهشید همانطور که فکر میکرد به اندازه نسترن شسته شدنش طول نکشید…اما فرقی که داشت این بود که آن مرد اولی هم یکجا شلنگ را زمین گذاشت و رفت از عقب و جلو او را با انگشت تست کرد تا به قول خودش بفهمد کدام یکی شان گشاد تر هستند…طبیعی بود که از پشت نسترن به خاطر پلاک کمی گشاد تر به نظر برسد و این مساله چند دقیقه ای موضوع بحث دو مرد بود…

(ادامه دارد…)

خیلی خوب داره پیش می‌ره. مشتاقم مامانه چطوری قراره برای شب حاضر بشه

فقط میتونم بگم خدا شر آدمای کافر و مریض رو به خودشون برگردونه.

داستان اسارت قسمت یازدهم

خیلی خوبه
!

امیدوارم پرونده ی این وبلاگ هم مثل خیلی دیگه از وبلاگ هایی که به بی دی اس ام مربوطه ناتموم بسته نشه !

زیاد خوشم نیومد.تو رابطه های مستر-اسلیو هر دو طرف راضین که اینجوری رفتار کنن.ولی تو داستان شما این حرکات اجباری و غیر انسانی بود

جنده زر نزن خیلی هم خب بو.پس دهنتو ببند ااه

mishe saritar bezarid lotfan

edamash chi shod jenab salo?

واي من که خيلي ذوق کردم تروخدا زودتر بزارين خوهش ميکنم

be webloge man sar bezanid(http://iranbdsm.blogfa.com/) albate hanuz chizi nadare vali 3ta post baraye shoru gozashtam age khastid nazaratetuno ya tu nazarat bezarin ya mail konid be iran.bdsm@yahoo.com
dar zemn agar dokhtari ke slave hast va be donbale master migarde ham behem emial bede

مزخرفه! آدم ربایی تجاوز کودک آزاری همش جنایته! برای اولین بار با خوندن یه داستان با محتوای مثلا بی دی اس ام لذت نبردم که هیچ حالمم به هم خورد همین کارارو میکنین که بهمون میگن دیونه!

پس کو ادامه ش؟ ‎:/‎

منتظرمون نذار لطفا

خیلی قشنگ بود
بقیه رو زود تر بزرین

عالی بود . مخصوصا تیکه هایی که خانم شکنجه می داد . شکنجه های توسط میسترس و بیشتر از مستر بنویس .

hanome afsane age khoshet omad idto bezar ba ham harf bezanim

baghiasho bezar dg, hey miam hey nazashti, ah

سلام الی منم دوست دارم باهام تماس بگیر

من عاشق داستان های اینطوری هستم که دختر توش توسط مرد شکنجه میشه . ادامشو بذار لطفا

لطفا بقيه داستان رو بذارين

خیلی قشنگ بود فقط بیشتر بنویس و ادامه بده

kheili khashen bood

سلام چرا نمیزارید اخه؟؟؟؟؟؟؟
من منتظرم و باید بگم عالیه فقط امیدوارم نصفه نمونه

bezaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaar dige

khaheshan baghiasham bezarin

man y slave hasam ali bood ba khondan har dastan kosam khis mishodd ali bood

سرکاریم؟!؟
بقیشو چرا نمیذاری پس؟یه ماهه هی میام میبینم نذاشتی…
بدو دیگه…نویسنده هم اینقد تنبل؟!؟

واییییییییییی ادامش چی عالیهههههههههههههههههههههه

چرا ادامه نمیدین؟

کجاییییییییییییییین پس؟

in kheili ghashang bood ama aya kasi peyda mishe injori khoshesh biad? ?

yani yeki peyda nemishe bekhad barde dashte bashe ? albate khanom bashe hishki nict yani?

ببینید مند از این رابطه ها دوست دارم ولی اصلا اینکه کیر مردو همون اول ببرن معنی نمیده
حال میده 2 تا زن ی مردو به بردگی بگیرن انقدر اذیتش کنند حال کنند باهاش شکنجه های زیباد بدن بد کیرشو در بیارن یا بکشن داستان اینتوری بهتره

kheeeeeeeili ali bud.pas baghiash chi shod…

داستان جالبیه
من خودم دارم یه نسخه توپ مینویسم. البته 2 سال پیش شروعش کردم اما مثل این داستان کوتاه و توی 1 روز نیست ؛ بلکه داستانش کامله و یه زندگی رو شامل میشه که حدوداً 300 صفحه یا شایدم بیشتر میشه
خواستم بگم اگه میگفتی آخرش چی شد و سر اون مامانه چه بلایی اومد یا بگی که این نسترن خانوم عاقبتش چی میشه بد نیست!
باید یکم بهتر میساختیش.

از مامانه بیشتر بنویس

ببین مرتیکه بیمار که از این همه استعداد اینجوری استفاده میکنی من شخصیتم شبیه نسترن ولی با این تفاوت که من کله خر تر از اون حرفام که بتونی تصور کنی اگه من جای نسترن بودم با اون تیغ که دادی کس دوستمو شیو کنم رگ گردنه خودمو میزدم خلاص.

اگه میشه داستان رو به ایمیلم ارسال کنید و اگه کسی بازم از این داستان ها داره بفرستهmelisashaygan@yahoo.com

masteresho ziad kon plz.aliiii mercc.montazeriim

خیلی عالی بود فقط ما رو تو خماری نگه ندارید بقیه داستان رو نمی نویسید ؟

آقای سالوووووووووووووووووو بقیه ش چی شد پس ؟؟؟؟

خوبه
Master_jack_2007@yahoo

اگه اجباری نبود قشنگ تر بود

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایل‌ها کلیک نمایید:

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

درحال اتصال به %s

مرا از دیدگاه‌های جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

مرا در مورد نوشته‌های تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

آقای سالو هستم و داستان مینویسم…محتویات این وبلاگ برای افرادی که عقلا و یا جسما زیر 21 سال هستند مناسب نمی باشد. همینطور برای کسانی که با خشونت، شکنجه، تجاوز و تحقیر جنسی زنان میانه ای ندارند.
من مریض نیستم…اینجا صرفا دنیای مجازی و قلمرو خیال من است…جایی که قوانین و اصول اخلاقی اش را خودم تعریف میکنم…

اگر در مورد داستانها نظری دارید و يا ايده ای دارید که دوست دارید تبدیل به داستان شود میتوانید در بخش کامنتها برایم بنویسید و یا به صورت خصوصی برایم ایمیل نمائید…آدرس ایمیل من این است:
salo1357[a]yahoo.com

(استفاده از این داستانها در وب سایتها و وبلاگهای دیگر بدون ذکر منبع و لینک مستقیم از نظر نگارنده مجاز نمی باشد.)

Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.

به 107 مشترک دیگر بپیوندید

دنبال‌کردن

نسترن دیر کرده بود…قرارشان ضلع شمال میدان انقلاب درست جلوی سینما بود…مهشید نگران و کلافه این پا و آن پا میکرد… به ساعتش نگاه کرد…یک ربع از ساعتی که قرار داشتند گذشته بود…اطراف کم کم شلوغ میشد و هر از گاهی جمعیت در یکی از پیاده روها شعار میداد و بلافاصله نیروهای ضد شورش و لباس شخصی به آن سمت حمله میکردند و جمعیت را متفرق می کردند…گاه گداری هم کسی دستگیر میشد…مهشید موبایلش را از کیفش در آورد و شروع کرد به شماره گرفتن که کسی از پشت روی شانه اش زد…:
– سلام…به کی زنگ میزنی؟
– کجایی تو؟ دلم هزار راه رفت…
– ببخشید…خیلی ترافیک بود…جلوی سینما سپیده پیاده شدم و دیگه بقیه راهو پیاده اومدم والا تا یک ساعت دیگه هم نمیرسیدم…چه خبر بود اینجا؟
– هیچی… خیابون کارگر رو که بستن …گاز اشک آور هم زدن…چند نفر هم دستگیر کردن… میخوای همینجا بمونیم؟
– نه بابا…بریم بالا…اینجا که خبری نیست…

نسترن وکیل بود…پنج سال پیش فارغ التحصیل شده بود و به خاطر وضع مالی خوب پدر و مادرش بلافاصله یک دفتر زده و مشغول به کار شده بود …به خاطر زرنگی ذاتی ای که داشت پیشرفت خوبی هم کرده بود. قد بلند و اندام متناسبی داشت و و در کل زن جذابی مینمود و عاشقان دلخسته زیادی داشت…دوستش مهشید  با اینکه در دانشگاه با او همکلاس بود اما به خاطر مشکلات مالی نتوانسته بود مدرکی بگیرد و سال سوم قید مدرک گرفتن را زده بود و در یک شرکت خصوصی منشی مدیر عامل بود…چشمهای سبزی داشت و کمی درشت جثه ترو البته کوتاه تر از نسترن بود…
نزدیک پارک لاله فضا متشنج بود…ماشینهای سیاه یگان ویژه مستقر بودند وبسیج و پلیس عملا با مردم درگیر شده بودند…نسترن شروع کرد در همراهی با جمعیت  شعار دادن…مهشید که محافظه کار تر بود او را میکشید و سعی میکرد از کانون درگیریها دور بمانند…بوی گاز اشک آور و دود همه جا را گرفته بود…فضا جوری نبود که بشود راه رفت و باید میدویدند…هر دو در امتداد بلوار کشاورز شروع به دویدن کردند…چند موتوری با جلیقه و سر و شکل بسیجی از کنارشان رد شدند و یکی از آنها با باطوم به کمر مهشید کوبید و همزمان فریاد زد…جنده ها…مهشید از درد به خودش پیچید و کمرش را گرفت…نسترن دنبال موتوری دوید و فریاد زد جنده مادر و خواهرته…بی شرف…مزدور…
موتوری دور شده بود…هر دو پیچیدند در یکی از خیابانهای فرعی تا نفسی تازه کنند… پشت سرشان یک ون مشکی به آرامی وارد خیابان شد و کمی جلوتر  ایستاد…دو مرد و یک زن از آن پیاده شدند…لباس فرم یا نظامی نداشتند اما هر دو مرد سر تا پا مشکی پوشیده و صورتشان را با کلاهی که تا زیر گردن پایین کشیده بودند و فقط جای چشمها و دهانشان سوراخ بود پوشانده بودند… زن اما چادر به سر داشت… با داد و فریاد از مهشید و نسترن خواستند که سوار شوند…نسترن حدس زد که از نیروهای ضد اغتشاش باشند و با این حال شروع کرد به داد و فریاد کردن که مگر چه کار کرده ایم و سوار نمیشویم…مهشید اما حسابی ترسیده بود و زبانش بند آمده بود…دو مرد با باطوم آنها را به سمت ماشین هول میدادند و زن هم دست مهشید را محکم گرفته بود و با خود میکشید…اوضاع بدی بود و مقاومت فایده ای نداشت…

در ون که بسته شد موبایلهای هر دو را گرفتند و چشمهایشان را با چشم بند بستند و ماشین با سرعت شروع به حرکت کرد…نسترن اجازه خواست که  با منزلش تماس بگیرد ولی زنی که همراهشان بود گفت نیازی نیست…مهشید پرسید ما را کجا میبرید و باز همان زن جواب داد «جایی که لیاقتش را دارید»…پاسخ زن به وضوح بی ادبانه بود ولی مهشید تصمیم گرفت دهان به دهان او نگذارد و کار را بدتر از این که هست نکند…ده دقیقه بعد دوباره ماشین ایستاد و از سر و صداها بر می آمد که یک نفر دیگر را هم با داد و فریاد میخواستند که سوار کنند…ظاهرا دختری بود که به شدت مقاومت میکرد و از آن بیشتر زنی که گویا مادرش بود ظاهرا با ماموران درگیر شده بود و اجازه نمیداد که دخترش را سوار کنند…صدای شوکر برقی و جیغ و فریاد زیادی از بیرون ماشین به گوش میرسید…مادر دختر فریاد میزد نمیذارم دخترم را ببرید و اگر میخواهید او را ببرید من را هم باید ببرید…زن فریاد زد:
– سوارشون کنید …هر دوشون رو…
مادر و دختر هر دو سوار ون شدند و همان مراحل تکرار شد…موبایلهایشان را گرفتند و چشمانشان را بستند…چند بار مادر آن دختر شروع کرد به حرف زدن که هر بار با حرفهای توهین آمیزی از او خواستند ساکت بنشیند و حرف نزند…نسرین اعتراض کرد که شما حق ندارید اینطور صحبت کنید…زنی که سوارش کرده بود این بار جوابی داد که برق از سرش پراند…
– زنیکه جنده خفه میشی یا نه؟
نسترن که وکیل بود میدانست که هیچ ماموری حق توهین ندارد ولی تصمیم گرفت تا ساکت بنشیند و وقتی به مقصد رسیدند به مافوق این زن  شکایتش را بکند.. همانجا تصمیم گرفت دیگر حرفی نزند و اجازه ندهد این مامورهایی که معلوم نیست از کدام دهات آمده بودند به او اهانت کنند… بیشتر از یک ساعت ماشین خیابانها را طی کرد… در این مدت دیگر هیچ حرفی رد و بدل نشد…فقط یکبار همان زن بد دهن به کسی زنگ زد و گزارش داد که چهار نفر را دارند می آورند و اضافه کرد که یک مادر و دختر هم هستند که قبل از سوار شدن خیلی کولی بازی در آوردند…و خندید…  آن دخترک تازه وارد هق هقش بند نمی آمد…نسترن پیش خودش حساب کرد که اگر بی مورد توی شهر نچرخیده باشند باید تا الان  از شهر خارج شده باشند…

بعد از یک ساعت ماشین در مسیر پر دست اندازی افتاد…جاده مشخص بود دیگر آسفالت نیست…و بعد از ده دقیقه طی مسیر ناهموار ماشین توقف کرد…کسی پیاده شد و یک دقیقه بعد دوباره سوار شد…یک مسیر کوتاه دیگر هم با ماشین طی گردید و بعد همه سرنشینان پیاده شدند…همه را همانطور با چشمان بسته در یک ستون قرار دادند و گفتند که نفرات عقبی هر دو دستشان را روی شانه نفر جلویی بگذارند و راه بیفتند…جلوتر از همه نسترن بود …یک نفر بازوی چپ او را گرفته بود و او را هدایت میکرد…نسترن یک لحظه از فشار انگشتانی که به بازویش وارد میشد احساس کرد که این انگشتان نمیتواند انگشتان یک زن باشد ولی بعد پیش خودش فکر کرد که چنین چیزی ممکن نیست…مهشید که دستانش را روی شانه نسترن قرار داده بود و پشت سرش راه می آمد از آنجا که فکر نمیکرد کارشان به تعقیب و گریز بکشد بر حسب عادتی که داشت و سر قرارهایش با مهشید همیشه کفشهای پاشنه دار میپوشید که اختلاف قدشان زیاد به چشم نیاید بوتهایی  به پا داشت که پاشنه دار بودند و همین باعث میشد روی زمین ناهموار و با چشمان بسته تعادلش چند بار به هم بخورد…چون این ماجرا تکرار شد دسته ایستاد و از مهشید خواسته شد بوتهایش را در بیاورد…او ابتدا خود داری کرد…با جوراب نایلونی روی این سنگ و کلوخ ها راه رفتن چیزی نبود که دلخواهش باشد. اما وقتی اصرار مامورین را دید و از طرفی دید واقعا راه رفتن با آن پاشنه های بلند ده سانتی روی این زمین شدنی نیست در حالی که سکندری میخورد، پس از چند بار تلاش موفق شد بوتهایش را از پایش بیرون بیاورد…با یک دست بوتهایش را برداشت و با دست دیگر شانه نسترن را گرفت و آماده حرکت شد…اما از او خواسته شد بوتها را زمین بگذارد و هر دو دستش را روی شانه نفر جلویی قرار دهد…:
مهشید با اعتراض گفت: پس چکمه هام  رو چیکار کنم؟
صدای همان زنی که در خودرو بود گفت: میتونی بذاریشون همینجا…یا اینکه به دندون بگیری و بیاریشون با خودت…!
مهشید با عصبانیت کفشها را زمین گذاشت و به دستور عمل کرد…دسته راه افتاد و بعد از چند بار پیچ و تاب خوردن از یک در آهنی بزرگ رد شد و وارد محوطه مسقف سوله مانندی شد و سرانجام توقف کرد…
صدایی شبیه موتور بالا بر به گوش رسید و بعد صدای باز شدن چند چفت آهنی و بعد از چند ثانیه احساس حرکت…شکی نبود که روی کف یک آسانسور بزرگ ایستاده اند و پایین میروند…اینجا هوا سرد تر از بیرون بود …آسانسور که توقف کرد مسیر کوتاه دیگری هم پیموده شد…و سر انجام همگی ایستادند…

صدای زن دیگری آمد و از متهمین خواست که دستهایشان را از شانه نفرات جلویی بردارند…به نفر دوم (مهشید) دستور داده شد که دو قدم به سمت راست و یک قدم به جلو بردارد و از نفر سوم هم که همان دختر کم سن و سال بود خواسته شد که دو قدم به چپ و دو قدم به جلو بردارد…دخترک که دست و پایش را گم کرده بود به جای چپ به راست رفت که صدای زنانه ای مثل پتک بر سرش فرود آمد:
– چپ…! گفتم چپ…!! تو مدرسه چی به شماها یاد میدن پس؟ چپ نمیدونی کدوم طرفه؟
دخترک هول شده بود و تعادلش را نزدیک بود از دست بدهد که یک دستی بازویش را گرفت و سر جای درستش قرار داد…و بعد هم مادر دختر را آوردند جلو …حالا ستون متهمین به یک ردیف ایستاده بودند…قبل از اینکه کسی حرفی بزند همان صدای زنانه بلند شد که:
– تا ازتون سوالی پرسیده نشده جیک نمیزنین…از جاتون هم تکون نمیخورین…با تو ام…هوی…تو که روسری سبز سرت هست…صاف وایسا…مگه اومدی مهمونی؟ سرت رو بگیر بالا…بالا…میخوام سیب زیر گلوت رو ببینم…نه…مثه اینکه حالیت نیست…
صدای الکتریسته شوکر برقی پیچید توی سالن و همه را از جا پراند…
– دلت از اینا میخواد…؟
نسترن سرش را تا جایی که میتوانست بالا گرفت…
– خوبه…خانم اردلان این مادر – دختر که گفتی این دو تان؟
صدای همان زنی که در ماشین همراهشان بود بلند شد که:
– بله خانوم…مادره اصرار کرد که باید بیاد…به خیالش مهمونی میخواستیم ببریم دخترش رو….
صدای زن با لحن مسخره ای گفت:
– خب البته مهمونی که هست…ولی احتمالا نه از اون مهمونیها که اینا فکرش رو میکنن…
مادر دختر حدودا چهل ساله بود… از ان تیپ زنهایی بود که حسابی به خودشان میرسند…ترکه ای بود و یک مانتوی بلند و شیک با حاشیه آستینهای گلدوزی شده به تن داشت…در نگاه اول فکر میکردی مدیر مدرسه ای چیزی باشد… دخترش اما شبیه بچه مدرسه ایها بود…کوله کوچکی پشتش بود و مانتوی چسبان قهوه ای رنگ و کوتاهی هم تنش بود که برجستگیهای  بدن دخترانه اش را تا حدودی نمایش میداد…ریزه بود و به نظر حدودا شانزده ساله میرسید…
صدای زن دوباره بلند شد:
خب خانوم ها…فکر کنم هنوز دقیق متوجه نیستین اینجا کجاست…ولی بالاخره میفهمید…من رو خانوم صدا میکنید…عادت بدی دارم که چیزی رو که میگم تکرار نمیکنم…حالا هرچی همراهتون هست  رو بریزید جلوی پاتون…پول، کیف، کوله، دستمال…همه چی…
زنها به تکاپو افتادند و همانطوربا چشمان بسته جیبهایشان را خالی کردند… نسترن که کیف کوچکی همراه خود داشت آن را جلوی پایش گذاشت…دخترک اما اصلا حواسش به کوله ای که پشتش انداخته بود نبود و فقط جیبهایش را خالی کرد…

داستان اسارت قسمت یازدهم

صدای زن دوباره بلند شد:
– تموم شد…؟ همه انجام دادن؟ یه دو ریالی هم دیگه توی جیبهاتون نیست؟ الان معلوم میشه…خانوم اردلان؟ یه نگاه میندازی؟
خانم اردلان با نگاه مسخره ای با چشم اشاره کرد به کوله ی دخترک…
– به به…خانوم کوچولو…شما هیچی دیگه همراه نداری؟
– نه خانوم…
– امممم…یه قدم بیا جلو ببینم…
دخترک آمد و جلوتر ایستاد…
باز صدای زن با همان لحن تمسخر آمیز بلند شد که:
– مامانش…دخترت میگه هیچی دیگه همراش نداره…ولی کوله ش مثه دسته خر روی دوشش هست…چی کارش کنیم حالا؟
دخترک ناگهان خیلی دستپاچه و در حالی که سعی میکرد با خنده موضوع را خاتمه دهد کوله را در آورد و گذاشت جلوی پایش…
مادر دختر که از این وضعیت حسابی عصبی شده بود بنای داد و فریاد گذاشت که اصلا  اینجا کجاست و ما را برای چی آوردید و چرا چشمهایمان را باز نمیکنید… و در همان حال بی توجه به فریادهای خفه شو  دست برد که چشم بندش را بردارد که ناگهان دستی قوی  مچش را گرفت و به عقب پیچاند و او را روی زمین خواباند و از پشت دستهایش را با یک تکه تسمه بست…مادر دخترک همچنان جیغ و داد میکرد…دخترک از شنیدن سر و صدا وحشت کرده بود و حسابی به گریه افتاده بود اما جرئت تکان خوردن نداشت…
زن مسئول فریاد زد…
– خانوم اردلان…چرا وایسادی؟؟ دهن این پتیاره رو ببند…
خانم اردلان نوار چسب پهنی آورد و دهان او را بست…
دو نفر زیر بغلش را گرفتند و او را دوباره سر جای خود ایستاندند و یک پایش را هم به حلقه ای که روی زمین فیکس شده بود بستند…
(ادامه دارد…)

agha in dastan fogholade bood edame bede too zamine lotfan mamnon

خیلی عالی بود – فوق العاده بود . من خیییییللللللییییی منتظرم لطفا ادامه بدید – منتظر قسمت هفتم هستم

سلام من عاشق داستانتون هستممممممممممم ولی چون نمی تونم فیبتر شکن بگیرم اگه امکانش براتو هست میشه برام از قسمت 6 به بعد ایمیل کنید ممنون میشمممممم خواهشا .ایملم
nafise2014@yahoo.com
اگه این کار رو بکنید سپاس گذارم من معتاد داستان شمامممممممممممممم مممنون میشمم

شما نویسنده نامحترم،یک ذره ارزش برای خونهایی که بچه های مردم دادن قائل نیستی؟ بازی بازی،با جون جوانان مردم هم بازی؟ یک ذره حرمت نگه دار. ای خاک بر اون بی دی اس امی که ما رو به اینجاها ببره.

اگه بچه های مردم خون دادن به خودشون مربوط هست دوست محترم من…معامله ای کردن با خدای خودشون…به بنده و شما ربطی نداره!

واقعن.والاا

بسیار عالی بود . قسمت هفتم لحظه شماری. از فلک هم استفاده کنید چون فلک کردن کف پا تحقیرآمیز ترین تنبیه واسه دخترهاست

جالب بود،دوست داشتم البته نه همه قسمتای داستانو ولی جالب بود

سلام.ممنون از این داستان همونه که میخواستم ولی الان خیلی وقته دارم میخونمش.ناراحتم لطفن بگید کجا میتونم داستانای دیگه رو ببینم ممنون.منتظرم.

خیلی داستانت خوب و جذاب بود کارت درسته ادامه بده که منتظره قسمت هفتمم

سلام
واقعاااااااا لذت بردم ممنون
میشه قسمت هفتم رو بزارین؟

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایل‌ها کلیک نمایید:

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

درحال اتصال به %s

مرا از دیدگاه‌های جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

مرا در مورد نوشته‌های تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

آقای سالو هستم و داستان مینویسم…محتویات این وبلاگ برای افرادی که عقلا و یا جسما زیر 21 سال هستند مناسب نمی باشد. همینطور برای کسانی که با خشونت، شکنجه، تجاوز و تحقیر جنسی زنان میانه ای ندارند.
من مریض نیستم…اینجا صرفا دنیای مجازی و قلمرو خیال من است…جایی که قوانین و اصول اخلاقی اش را خودم تعریف میکنم…

اگر در مورد داستانها نظری دارید و يا ايده ای دارید که دوست دارید تبدیل به داستان شود میتوانید در بخش کامنتها برایم بنویسید و یا به صورت خصوصی برایم ایمیل نمائید…آدرس ایمیل من این است:
salo1357[a]yahoo.com

(استفاده از این داستانها در وب سایتها و وبلاگهای دیگر بدون ذکر منبع و لینک مستقیم از نظر نگارنده مجاز نمی باشد.)

Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.

به 107 مشترک دیگر بپیوندید

دنبال‌کردن

حقارت

داستان ها و مطالبی پیرامون رابطه‌ی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن

حتما داستان رو از قسمت اول دنبال کنید

لیست تمام قسمت های داستان بالا در صفحه  لیست داستان ها هست

چشمام رو بسته بودم و سعی می کردم شرایطی که توش بودم رو فراموش کنم. با هر بار جلو عقب رفتنش علاوه بر درد فیزیکی احساس می کردم روحم یا هر چیز دیگه ای که می‌خواهید اسمش رو بگذارید هم کمی زخمی میشد! حداقل وقتی خانم حضور داشت درد اینقدر زیاد نبود ولی وقتی رفت فقط من و ارباب بودیم و فضا خیلی گی شده بود!
بعد از ۴-۵ دقیقه که برای من حکم چند ساعت رو داشت خانم به اتاق اومد. من نمی‌دیدمش که داره چیکار می‌کنه فقط صدای ورودش رو شنیدم بعد رفت سراغ سیستم صوتی چون هم آهنگ عوض شد و هم صداش رو کم کرد.
کمی بعد ارباب بالاخره بعد از چند دقیقه که برای من انگار ده روز طول کشید( ? ) از پشتم کشید بیرون و خانم هم اومد و قلادم رو از جایی که بسته بودش باز کرد و من رو کشید سمت خودش.
اینقدر تو اون حالت کج و کوله مونده بودم که کمرم صاف نمی‌شد که بخوام سریع دنبالش برم برای همین قلادم رو محکمتر کشید و دنبال خودش برد روی تخت٬ خودش جلوی تخت چهار دست و پا شد و من رو پشت خودش نگه داشت و قلادم رو از بین  پاهاش گرفت توی دستش و محکم کشید و گفت :
— بخورش
کمی شک داشتم که منظورش دقیقا کدوم سوراخ هست که همون موقع خانم انگشتش رو گذاشت روی چاک کسش و دوباره گفت:
— تمامش رو قشنگ بلیس توله سگ!
بدون معطلی شروع کردم به لیسیدن و کمی که گرم شدم و خانم هم بدنش ریلکس شد و کمی آه و اوه‌اش در اومد شوهرش رو صدا کرد و گفت:
— بیا روش !
ارباب دوباره از پشت اومد و کارش نیمه تمامش رو شروع کرد! بخاطر مکثی که از درد ورود کیرش کردم خانم قلادم رو محکمتر کشید و من هم چاره‌ای ندیدم جز تحمل و محکمتر لیسیدن !
کیرش حسابی راست کرده بود و داشت پشتم رو سوراخ می‌کرد و من هم داشتم میلیسیدم٬ صورتم روبروی سوراخ کون خانم بود چشمم خوب جایی رو نمی‌دید٬ در حال لیسیدن بودم که احساس عجیبی روی زبونم کردم. اول فکر کردم شاید خانم خیس شده و ترشحش هست که اومده بیرون ولی بنظر چیز دیگه ای بود بعد گفتم شاید کمی ادرار کرده که خودش بهم گفت:
— تو امشب نقش واسطه بین من و اربابت رو داری بازی می‌کنی سگ من!
— من امشب پریودم و حال و حوصله سکس ندارم و اربابت هم می‌بینی حشریه پس کس خونی من رو میلیسی و به اربابت هم کون می‌دی ! انگار من و اون داریم با هم سکس می‌کنیم !
و بعد باهم خندیدن !
آره خون بود حالا که گفت دقیقتر مشخص شد تمام دهنم مزه‌ی آهن گرفته بود. بخاطر فشاری که از پشت بهم میومد اینقدر نفس نفس می‌زدم که دیگه بوش رو تشخیص نمی‌دادم ولی مزه‌اش کاملا مشخص بود. واقعا با اکراه می‌لیسیدم ولی فشار های خانم به قلادم از یک طرف و گفته‌ی بعدش از سمت دیگه باعث شد تا دوباره محکم شروع کنم به لیسیدن براش! آروم بهم گفت:
— نمی‌خوای به سرورت کمک کنی دردش یکم کمتر بشه سگ من؟ هان؟ خوب بلیس دیگه!!
از روی تکرار آهنگ ها که حساب می‌کردم باید نزدیک ۱۰ دقیقه دیگه گذشته باشه ! این چرا آب کوفتیش نمیومد؟!!!
تو همین فکر بودم که خانم جلوی من چرخید و سرش رو نزدیکم کرد و بعد با سرم مثل سر و گوش سگ کمی بازی بازی کرد و بلند شد از روی تخت رفت کنار.
رفت اونطرف سمت لپ ‌تاپش بازش کرد بعد از کمی ور رفتن باهاش گفت:
— گور پدر اینترنت کثافت این خراب شده با این سرعت گوه‌اش‌ !!!
می‌دونم پریود بود و اعصاب نداشت ولی خب این ی مورد رو الحق راست می‌گفت!!
بعد اومد سمت ما و به شوهرش دقیقا گفت:
— عزیزم صدا نکن
اومد روی تخت و روی حاشیه بالای تخت که حدود ۱ متری میشد نشست و پاهاش رو انداخت روی هم و یکم من رو در اون وضعیت تحقیر آمیر نگاه کرد و گفت:
–کونده لاشی! وقتی بهت اشاره کردم به نفع خودته که طبیعی ترین صدای سگی که ‌میتونی رو در بیاری !!
از همون بالای تخت موبایلش رو برداشت و شروع کرد به شماره گرفتن.
گوشی رو گذاشت روی اسپیکر و گرفت پایین تو بغلش٬ داشت زنگ می‌خورد٬ با خنده‌ی موزیانه‌ای به من نگاه می‌کرد
یکدفعه اونطرف خط گوشی برداشته شد
— الو بفرمایید
از شنیدن صدا احساس کردم قلبم برای یک لحظه ایستاد! صدای مادرم بود !! خونمون رو گرفته بود !!
— سلام من از دوستان دانشگاه پسرتون هستم قبلا تماس گرفته بودم خاطرتون هست؟
– بله بله خوبید؟ شما؟
تمام مدت من رو نگاه می‌کرد و پای راستش رو که روی اون یکی پاش انداخته بود نزدیک صورت من تکون تکون میداد
— ممنون٬ تماس گرفتم ببینم شما خبری از بچه‌ها دارید؟ چون گوشیهاشون هم جواب نمی‌ده ی کار باهاشون داشتم
و بعد گوشی رو گرفت دستش و روی تخت ایستاد و پاش رو گذاشت روی کمرم و محکم فشار داد٬ میدونستم منظورش چیه ولی نمیتونستم ! میخواست براش پارس کنم ولی توانش رو نداشتم!!
شوهرش هم که بعد از برقراری تماس چند لحظه‌ای از روی کنجکاوی ثابت مونده بود با ی فشار محکم رو به جلو خواست بهم بفهمونه که چی می‌خوان ولی نمیتونستم. ی دفعه شوهرش دهنش رو باز کرد که:
— مگه نگفت که …
در عرض شاید کمتر از یک ثانیه خانم گوشی رو آورد پایین و mute کردش اول گفتم می‌خواد ی چیزی به من بگه ولی چیزی که دیدم اینقدر شوکم کرد که حساب کار خودم رو کردم و منتظر موندم تا با اشاره بعدش براش هر چقدر که می‌خواد پارس کنم!!!
خانم بعد از mute کردن گوشی٬ رو کرد به شوهرش و با قدرت صدایی که تابحال ازش نشنیده بودم سرش داد زد:
— مگه نگفتم صدا نکن؟  خفـــــــــه !!!!!!!
و دوباره سریع گوشی رو برگردوند به حالت عادی و با مادرم کمی تعارف تیکه پاره کردن!
شوهرش حسابی از کار خانم بدش اومده بود خصوصا اینکه جلوی من سرش داد زده بود! حالا داشت عصبانیتش رو سر من خالی می‌کرد و محکمتر و محکمتر من رو می‌کرد.خانم ادامه داد:
— بله دیگه وقتی برن برای خوش گذرونی همین میشه دیگه به فکر دیگران نیستند دیگه!!
آره چه خوش گذرونی !! دارم پاره میشم میگه خوش گذرونی !
خانم دوباره نشست رو بالای تخت و با پاش آرو زد به سرم و وقتی نگاهش کردم با سر بهم اشاره کرد که یعنی الان وقتشه  که براش پارس کنم و من هم با چیزی که چند لحظه پیش دیدم بدون معطلی شروع کردم و  بهترین صدای سگی که می‌تونستم رو براش در آوردم تا مادرم صدام رو نشناسه.
اینقدر صدام به سگ شبیه بود که خانم و ارباب ی لحظه خودشون هم جا خوردن و بعد خانم ادامه داد:
— ببخشید این سگ من امروز یکم زده به سرش و مدام بی‌خود پارس می‌کنه
-اِ شما سگ دارید؟
— فعلا یکی !!
متاسفانه منظورش از اینکه فعلا ی سگ داره رو می‌دونستم!!
بهم اشاره کرد و دوباره شروع کردم به پارس کردن
— خفه شو دیگه توله سگ! دارم ۲ کلام صحبت می‌کنم !! متاسفانه سگ بی اصل و نسبی هست!‌ ولی خب اگه درست تربیتش کنم باید درست بشه
– من نمی‌دونم! تاحالا حیون نداشتیم ما
خانم خندید بعد توی صورت من ی تف گنده انداخت و جواب داد:
— سگ باید اصل و نسب داشته باشه !‌این آشغال بی پدر مادر اصلا معلوم نیست چطوری بار اومده
– مگه نخریدینش؟
— این آشغال رو ؟ نه نزدیک دانشگاه پیداش کردم !
و در حالی که به من از همون لبخند های ملیح و شیطانی همیشگیش میزد شروع کرد با پاهاش با صورت من بازی کردن
– مریضی چیزی نداشته باشه
خانم بلند خندید و گفت:
— اتفاقا ما هم اول آزمایشش کردیم وگرنه تو خونه راه نمی‌دادیمش !!! راستش بیشتر از روی ترحم نگهش داشتم دلم براش می‌سوزه چون حس می‌کنم اینقدر به من محتاجه که بدون من میمیره
اصلا اینگار شوهرش با ما تو اتاق نبود ! چشماش رو دوخته بود به چشمام و اینها رو می‌گفت٬ داشتم از زیر پاهاش صورتش رو نگاه می‌کردم که با چه آرامش و لبخندی اینها رو می‌گفت بنظر من پرستیدنی تر از همیشه شده بود سرم رو به پاهاش نزدیک کردم و زیر انگشتهاش رو بوسیدم٬  بهم لبخند زد و با پاهاش سرم رو نوازش کرد.
— راستی  فکر می‌کنم فردا یا پس فردا برای ۱-۲ روز می‌خوان برگردن خونه‌ی یکی از بچه ها اینجا اگه مایل باشین می‌تونم برم و برش دارم بیارمش منزلتون خودم هم ازش چنتا جزوه می‌خواستم.
– خواهش می‌کنم تشریف میارین! من هم خوشحال میشم با دختر خانم با شخصیتی مثل شما آشنا بشم! و در ضمن ببینم این پسره چرا من رو بی خبر گذاشته رفته !!
قرار بود برم خونه؟! با خانم ؟ اون هم جلوی مادرم ؟!
و دوباره بهم اشاره کرد که پارس کنم.
بعد از پارس کردن و زوزه کشیدن من با خنده گفت:
— خب من برم غذای این توله سگ بی پدر مادر رو بدم! شاید از گرسنگی داره اینقدر زوزه می‌کشه و پارس می‌کنه!
مادرم خندید و گفت:
– باشه شبتون بخیر خوشحال شدم
خانم هم فقط گفت بای و قطع کرد !
شوهرش گفت:
— مگه نمی‌خواستی به مادرش فحشی چیزی بدی؟
بعد از ی مکث طولانی بدون اینکه قفل نگاهش رو از چشمام  باز کنه گفت:
— نه! دقیقا همون کاری که می‌خواستم رو کردم !
بعد نشت جلوم و سرم رو گرفت توی بغلش و به شوهرش گفت:
— زود تموم کن !
شوهرش شروع کرد به تندتر و محکمتر تلمبه زدن دیگه واقعا دردش برام زیاد شده بود ولی از اینکه سرم توی بغلش بود واقعا خوشحال بودم
کمی بعد با صدای داد نسبتا بلندی شوهرش ارضا شد و بیرون کشید و من با آرامش توی آغوشش موندم ولی دیدم خانم قلادم رو گرفت و داد به ارباب و اون هم سریع قلادم رو کشید سمت خودش و بهم گفت که کاندوم رو از کیرش در بیارم
آروم درش آوردم و مواظب بودم که آب توش کف اتاق نریزه و بعد خانم اومد جلو و کنار من رو زمین نشست و دهنش رو آورد نزدیک گوشم  و با صدایی خیلی آروم گفت:
— بخورش
صداش واقعا جادویی بود. بدنم از شنیدن صداش سست می‌شد ! وقتی به خودم اومدم دیدم تمام کاندوم رو خالی کردم تو دهنم و خوردم! از اینکه اینقدر روی من کنترل داشت می‌ترسیدم ولی کاری نمی‌شد کرد! خواسته خانم همیشه اجرا می‌شد.
بعد خانم دوباره گفت:
— هنوز یکم مونده
به کاندوم خالی اشاره کردم که یعنی دیگه چیزی توش نیست که دیدم خانم با چشمش به کیر نیم خیز ارباب اشاره کرد! منظورش رو فهمیدم و شروع کردم به لیسیدن کیر ارباب برای خانم!
در همون حال که می‌لیسیدم اومد نزدیکتر و در گوشم گفت:
— براتون نقشه هایی دارم که حتی خوابش رو هم نمی‌تونی ببینی توله سگ من !!

داستان اسارت قسمت یازدهم

ادامه دارد …

میخوام با گذاشتن اولین کامنت ازت تشکر کنم و بهت خسته نباشید بگم
هرچند که مجبورم یه قسمت هایی از داستانت رو سریع رد کنم!!!!!!
قبلا دلیلشو گفتم.
بازم ممنون.عالی بود

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

ممنون دوست عزیز
«اندکی صبر سحر نزدیک است»

دوست داشتندوست داشتن

عاليییییی

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

سلام.خسته نباشید.مسیرت برای داستان عالیه.واقعا ممنون که واسه نظر بقیه ارزش قایلی.ما منتظر سحر هستیم اگر نزدیک است. (:

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

ممنون از همراهی شما دوست عزیز

دوست داشتندوست داشتن

دم شما گرم

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

خیلی خوب می نویسی.امیدوارم جریان برده شدن و سکس مادر خانواده با جزئیات بیشتر و طولانی تر باشه.چون باور پذیر نیس تو یکی دو قسمت اونم برده بشه و قطعا جای کار داره.

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

دفیقا

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

دوست عزیز کی ادامه میدی؟

دوست داشتندوست داشتن

درود
خدمت شما عرض کنم که هیچ برنامه ‌ای برای قسمت بعد ندارم ممکنه بره برای آینده‌ی نسبتا دور

دوست داشتندوست داشتن

چرا؟؟ حیف نیست؟ لطفأ دلسرد نشو
این جور داستانا مخاطب خاص داره به تعداد بازدیدکننده ها نگاه نکن ب کسایی که پیگیر داستانتن نگاه کن

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

سلام دوست عزیز…..بسیار از این سایت و این داستان متشکر…..
یه توجه کوچیک به این کامنت بکن لطفا…
داستانی که داری مینویسی موضوعش یکی از موضوعات مورد بحث در حوزه شسته شوی مغزی هست….
با این وجود نمی دونم اطلاع داری یا نه ولی توی داستان به خوبی یکی از هدف های اصلی ایجاد این مسئله رو بیان کردی تو اونجا که خانم به پسر قصه میگه تو از نظر طبقه با من فرق می کنی پس باید مطیع من باشی.درضمن شاید بگی من دارم تنها برای دوستانی که این سلیقه رو تو‌سکس دارن می نویسم ولی من به عنوان فرزند یک روان پزشک باید بهت بگم به هیچ وجه چنین سلیقه ذاتی وجود نداره و سلایق توسط اطلاعاتی که در نا خودآگاه ذخیره شده شکل می گیره….
در کل باید بگم که من شیفته قلم بسیار روانت هستم و اگه سعی کنی بیشتر به هدف ایجاد این میسترس اشاره کنی عالی میشه…
ببخش اگه زیاد حرف زدم منتظر قسمت های بعدی هستم
باتشکر…..

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

درود بر شما !
به بلاگ خودتون خوش اومدید
در مورد موضوعی که مطرح کردید برای اینکه منظورتون رو بهتر متوجه بشم در همون قسمت داستان و با نقل قول اگه برام بنویسید دقیق‌تر می‌تونم پاسخ بدم ولی این موضوع اختلاف طبقاتی که مطرح کردید که فکر میکنم مربوط میشه به پاراگراف اول از قسمت اول داستان٬ از قول خود پسر داستان هست نه از طرف خانم.
نویسنده نباید بغییر از نوشتن داستان چیز دیگه‌ای بگه و این شمای نویسنده هستید که جق دارید برداشت خودتون رو داشته باشید ولی چون سوال کردید من نظرم رو حدمتتون عرض می‌کنم:
بنظر من پسر داستان این حس حقارت ذاتی رو داره سوئيچ می‌کنه به اختلاف طبقاتی و چیز های دیگه تا شاید بتونه این حسی که داره رو برای خودش ی جوری هرچند اشتباه توجیه کنه.
متوجه این قسمت صحبتت که گفتی : اگه سعی کنی بیشتر به هدف ایجاد این میسترس اشاره کنی عالی میشه… نشدم برام بیشتر توضیح بده
ممنون از توجهی که به داستان دارید.

دوست داشتندوست داشتن

جدا دیگه نمی خوای اپدیت کنی؟ تازه داستان داشت به جاهای خوب و مامانه می کشید که.حیفه ادامه بده.

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

چرا دوست من آپدیت میشه٬ ولی میره برای ی مدت دیگه
حتما در خبرنامه عضو بشید که با هر آپدیت ایمل اطلاع رسانی به دستتون برسه.

دوست داشتندوست داشتن

دوست خوبم سلام دوباره….
بدون معطلی میرم سراغ جوابت
۱_دقیق یادم نیست ولی تو یکی از قسمت های اولیه زمانی که خانوم و ارباب و پسر قصه با هم بودن خانوم به پسر قصه گفت نگاه کن تو ذاتت همینه و به نفع خودته که برده من باشی.
۲_جواب سوالت در مورد اون قسمت از صحبتم: از نظر کلی و طبیعی سکس فقط یک نوع طبیعی و معمولی داره که برای تولید مثل هست و این حس لذت هنگام سکس برای ترقیب مغز به ادامه این کار هست پس….انواع ایجاد شده سکس اون چیزهای ی هست که بعد از شکل گیری روحیات بدن بهش نیاز پیدا می کنه…….حالا چی میشه؟….اشخاصی هوشمند که می تونن از این راه سود ببرن بستری ایجاد می کنن که این سلیقه در یک فرد ایجاد بشه تا بتونن از این موقیت سو استفاده کنن……توی سکس بارز ترین مثال های اون میسترس یا کلا بحث ارباب و برده و همین طور گی و لز هست……ارباب و برده که اسمش روشه اما برای مثال همجنس بازی برای اینه که جنس های مخالف رو در یک جامعه از هم دور کنن تا نسل های جوان اون جامعه هر چه کمتر بشه.
با تشکر
mr.ayyar@
درضمن من در حال تالیف مقاله ای با عنوان توطئه فرعونیان هستم که می تونین از صفحه اینستاگرامم که در بالا گذاشتم دریافت کنین

دوست داشتندوست داشتن

درود
دوست عزیز اختلاف دیدگاهمون اینقدر زیاد هست که بعید می‌دونم با چند کامنت زیر داستان بتونیم به نتیجه برسیم!
برای مثال اینکه شما تمام روابط جنسی بجز رابطه procreation رو بنوعی یکی می‌دونید و خصوصا اینکه بنظرتون از بیرون به فرد القا میشه و ذاتی نیست برای من واقعا عجیب هست !

همجنسگرایی واقعی (علاقه جنسی و عاطفی به همجنس) یک پدیده کاملا طبیعی هست (حتی در حیوانات هم دیده میشه !) چیزی نیست که حکومت یا عده‌ای از بیرون برای کنترل اجتماع بتونند به فرد القا کنند

داستان اسارت قسمت یازدهم

دوست داشتندوست داشتن

من منتظر ادامه داستانت هستم خواهشا زود تر بنویس نمیتونم بیشتر از این صبر کنم مشتاقانه منتظرم با تشکر

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

میتونم تصور کنم داستانتو دوس دارم سریع تر جایی که مامانت مثل سگ به پای اربابت افتاده رو بخونم واااااااااای

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

@Ashkan ?
TiiiioooooP
MamaneSh Chiye Oskol
Admin NeviSandaS Dastan Khalgh Mikone
Doros Sohbat Kon Kale PoK ?

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

بسیار عالی،من تازه این وبلاگ رو پیدا کردم و کامل خوندم داستان رو،موفق باشی دوست عزیز

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

ممنون از لطف شما دوست عزیز

دوست داشتندوست داشتن

منتظر خبرای خوب از ادامه داستان در خبرنامه هستم

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

قشنگه اما ی سوال شما از دوستاتون استفاده نمیکنید تو داستان مثال جلد دوستای دانشگاه ک میشناسنش تحقیر اساسی بشه ببخشید فقط در حد نظر گفتم ن دخالت لایک عالی

دوست داشتندوست داشتن

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایل‌ها کلیک نمایید:

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

درحال اتصال به %s

مرا از دیدگاه‌های جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

مرا در مورد نوشته‌های تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.

به 376 مشترک دیگر بپیوندید

دنبال‌کردن

حقارت

داستان ها و مطالبی پیرامون رابطه‌ی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن

حتما داستان رو از قسمت اول دنبال کنید

لیست تمام قسمت های داستان٬ بالا در صفحه  لیست داستان ها هست

اون شب رو با ترکیبی از لذت و ترس گذروندم.از اینکه بعد از مدت‌ها با خانم تنها بودم خیلی خوشحال بودم و از شامی که باهم خوردیم هم خیلی لذت بردم ولی تصور اینکه فردا قراره چی بشه برام ترسناک بود و وقتی هم یاد این می‌افتادم که ما رسما بی خونه شدیم و مادرم بی خبر از همه جا سرپناه خودش رو از دست داده دیگه کار از ترس و احساس بد و بغض می‌گذشت و رسما احساس خفگی می‌کردم! ولی چه می‌شد کرد؟ حالا باید حتی بیشتر از قبل به تمام دستورات خانم گوش می‌دادم و تمام اوامرش رو اطاعت می‌کردم چون کوچکترین کوتاهی از طرف من می‌تونست به قیمت رفتن ابروم و بی خانمان شدن خودم و مادرم تموم بشه.
جدا که زندگی روی قشنگش رو به من نشون داده بود!توی بزرگترین عمارتی که توی عمرم دیدم بودم میخواستم بمونم٬ ولی شب رو باید توی توالتش بخوابم! با پولدارترین دختری که توی عمرم دیدم آشنا شده بودم ولی به جای اینکه اون به من با این وضع خرابم ی کمکی بکنه٬ این من بودم که باید حتی پول پیش خونه مادرم رو هم تقدیمش میکردم!!
شاید بیشتر از همه ته دلم از این عصبانی بودم که تمام سرمایه من و مادرم و کل زندگیمون شده بود وسیله‌ای برای ارضای جنسی خانم و ما در واقع اسباب بازیش بودیم !!
از این فکرا جدی جدی حرصم گرفته بود به سرم زده بود پاشم همین امشب که تنها هم هست برم پیشش بیدارش کنم و بگم بابا خر ما از کر‌گی دم نداشت بیخیال ما شو! تا همینجا باهم بودیم خیلی خوش گذشت دیگه بسه! این پول مارو هم بده منم برم پی بدبختی‌های خودم! ولی کمی بعد بیشتر و بهتر فکر کردم فهمیدم این شاید احمقانه‌ترین رفتاری باشه که می‌تونستم از خودم نشون بدم! از تمام اینها هم گذشته من دوسش داشتم اون رو باید چیکار می‌کردم؟!
باز هم فکر کردم و باز هم و باز هم ولی تنها فایده‌ای که از این افکار نصیبم شد خسته شدن و خوابیدنم بود! خوابیدن تا صبح فردایی که هیچ تصوری نداشتم که قرار بود چطور بگذره! بدون ذره‌ای انتخاب تمام سرمایه و آبروم رو در اختیار تصمیمات خانم گذاشته بودم تا اون برام تصمیم بگیره و فقط می‌تونستم امیدوار باشم که فقط برام تصمیمات بدی نگیره و خودم و خانوادم رو به فنا نده!!
صبح خیلی زود از خواب بیدار شدم تازه خورشید در اومده بود و با اینکه هنوز توی هوای حس تابستان بود ولی مشخص بود که پاییز داره خودنمایی میکنه و البته لخت بودن من هم کمکی نمی‌کرد! لرز وجودم رو گرفته بود! شاید هم ربطی به دمای هوا نداشت و بدنم زودتر از خودم فهمیده بود قراره امروز چه بلایی سرم بیاد برای همین از الان شروع کرده بود به لرزیدن!
از دیشب یادم مونده بود که در توالت قفل نیست ولی میدونستم که نباید برم بیرون و اگه یک روز توی عمرم باید حرف گوش کن می‌بودم همون روز بود و باید تمام سعیم رو می‌کردم تا خانم دلش به رحم بیاد و نخواد کاری بکنه که تمام زندگیم بهم بریزه!
پیش خودم نشستم و تمام حالاتی که ممکن بود وقایع اون روز پیش بره رو مجسم کردم٬ می‌دونستم که تابحال هیچوقت نتونستم از قبل کاراشو پیش بینی کنم و شاید بیشتر از هر چیزی این موضوع باعث شده بود الان توی توالت خونش لخت روی سرامیک های سرد بشینم و مادر بی‌خبرم هم الان توی خونه خانم نخوابیده باشه! ولی چکار می‌تونستم بکنم بجز فکر؟ می‌دونستم من بازی رو خیلی وقت پیش بهش باخته بودم ولی مثل آدمی که توی باتلاق گیر کرده باشه و هر طناب پوسیده‌ای رو برای بیرون آمدن امتحان میکنه من هم با امید احمقانه‌ای سعی می‌کردم دستش رو بخونم شاید بتونم جلوی خراب تر شدن وضع رو بیشتر از اینی که هست بگیرم.
توی افکار خودم بودم که آروم آروم نور خورشید بیشتر و بیشتر شد و تقریبا به جایی رسید که معمولا خانم بیدار میشد. پاشدم رفتم زیر نور خورشید که شاید کمی گرمم بشه٬ با اینکه نزدیک کاسه توالت بود ولی بخاطر کمی گرمای بیشتر تحمل کردم٬ در ضمن این همون کاسه توالتی بود که من ازش کلی نوش جان کرده بودم و فیلم هم ازم داشتن! دیگه این حرفها رو باید بزارم کنار و زندگی جدیدم رو قبول کنم!
کمی که اونجا نشستم و بدنم گرمتر شد اولین صدا رو از توی خونه شنیدم٬ معلوم شد که خانم بیدار شده چون اگه آقا اومده بود حتما اول صدای ماشینش میومد پس حتما خود خانم بود که بیدار شده بود.
کمی که گذشت دیدم انگار صدای داد زدن خانم میاد ولی نمی‌تونستم مطمئن باشم دقت کردم دیدم درسته صدای خانم هست و داره با داد من رو صدا میکنه. با ترس و لرز در رو باز کردم و من هم داد زدم:
– خانم من رو صدا کردید؟
— آره ننه سگ گمشو بیا
دیگه شکی باقی نموند! منظورش من بودم٬ دویدم رفتم سمت صدا که از توی اتاق خواب بزرگ بالا میومد نزدیک در اتاق که رسیدم یادم افتاد نباید راه برم برای همین چهار دست و پا شدم و در زدم که خانم گفتن:
— گمشو بیا تو
در رو همونطور چهار دستو پا باز کردم و رفتم توی اتاق که دیدم خانم هنوز خوابیده سر جاش و داره با لپتاپش کار میکنه من رو که دید چهار دست و پا وارد اتاق شدم ملافه رو از روی پاهاش زد کنار و به پاهاش اشاره کرد و گفت:
— هنوز از دیشب لاشون سس مونده ! کارتو دیشب خوب انجام ندادی کثافت
– عذر می‌خوام خانم
و رفتم و بکارم مشغول شدم فقط ی شرت و سینه بند خواب تنش بود و داشت به کارای توی کامپیوترش میرسید بعد از چند لحظه در حالی که من داشتم لای انگشتاشو میلیسیدم گفت:
— بعد از اینکه خوب تمیزشون کردی میری از توی کابینت آخری سمت چپ پایین آشپزخونه ی ظرف یکبار مصرف ورمیداری میاری برام فهمیدی مادرسگ؟
در حالی که شصت پاش توی دهنم بود با سر پاسخ مثبت دادم و خانم هم شصت پاش رو یک دفعه داد بالا که سقم رو کمی خراش داد با ناخونش٬ به کارم ادامه دادم. راست می‌گفت کلی سس بین انگشتاش مونده بود و خشک شده بود معلوم بود دیشب هردومون حواسمون خوب جمع نبوده! سس هنوز هم مثل دیشب تند و تیز بود! ولی بالاخره با کلی خیس کردن و زبون کشیدن پاکشون کردم و از تخت اومدم پایین خانم هم ی بار دیگه پاشو چک کرد و رو کرد به من و گفت:
— بدو بیار دیگه !
من هم چهار دست و پا از در رفتم بیرون٬ دیدم اینطوری بخوام برم و بیام تا ظهر طول میکشه! خواستم بلند شدم که از صدای مکث من در چهار دست و پا رفتن خانم داد زد:
— نه! همونطوری میری تا پایین حق ایستادن نداری سگ من!
– چشم خانم
به رفتنم ادامه دادم٬ هنوز به وسط راهروی بالا نرسیده بودم که زانو هام شروع کردند به درد گرفتن و رفتن برام سخت شده بود ولی وقتی به راه پله رسیدم متوجه شدم که تاحالا مشکلی نبوده و تازه اینجا اصل سختی مسیر هست! شاید اگه ذهنی می‌خواستم حساب کنم بنظر چهار دستو پا از اون راه پله پایین رفتن کار سختی میومد ولی در عمل تقریبا غیر ممکن بود! نزدیک بود بیوفتم پایین! آخر سر به این نتیجه رسیدم که از پهلو برم بهتر هست! ی لحظه از کار خودم خنده‌ام گرفته بود که داشتم مثل خرچنگ از پله ها می‌رفتم پایین!!
ولی هرچی بود گذشت و بالاخره رسیدم پایین و رفتم سمت آشپزخونه که از پذیرایی خونه ما هم بزرگتر بود
خونه‌ی ما!!! چه توهمی ! کدوم خونه‌ی ما! اونجا هم دیگه ماله خانم شده بود! با اعصاب خورد رفتم و ظرف یکبار مصرفی که در واقع ی شیشه پلاستیکی کشیده و در دار بود رو برداشتم به دهن گرفتم و دوباره اون مسیر سخت رو برگشتم سمت اتاق خانم٬ تقریبا وسط راهرو بودم که صدا خانم اومد:
— مردی؟ جونت دربیاد بابا چقدر تو بی عرضه‌ای!!!
این حرفش بهم برخورد و با اینکه زانوم حسابی درد می‌کرد تندتر رفتم سمت اتاق و دیدم که لباس‌هاشو در آورده بود و ریخته بود روی تختشون
— کدوم گوری بودی تاحالا! این همه مدت رفتی تا آشپزخونه ی شرف بیاری؟
من که ظرف دهنم بود نمی‌تونستم جواب بدم و همونطور نگاه می‌کردم خانم رو تا اینکه اومد جلو و ظرف رو از دهنم گرفت و با همون ظرف زد توی سرم بعد بدون توجه به من شورتش رو در آورد و گفت:
— دو زانو بشین
– چشم خانم
پاشو گذاشت رو شونه‌ی من و در ظرف رو برداشت دادش دست من و گفت:
— بگیر جلوم٬ زمین بریزه خودت باید تمیزش کنی!
قبل از اینکه من کاملا متوجه منظورش بشم شروع کرد به ادرار کردن! من سریع ظرف رو تا جایی که میشد جلوی جریان می‌گرفتم ولی تو اون شرایط سخت بود و قطر دهانه ظرف هم کوچکتر از این بود که بخواد تمامش رو بگیره برای همین دائم یک مقداریش می‌پاشید توی صورت و مخصوصا چشمام که همین باعث میشد بیشتر چپ و راستش کنم و باز بیشتر میریخت به تنم و زمین و همین هم شد سوژه خنده خانم  ظرف تقریبا پر شده بود که خانم هم انگار دیگه کارش تموم شده بود و ظرف رو از من گرفت و درش رو بست و گذاشت زمین کنار دیوار و بعد برگشت سر من رو گرفت و خودش رو با موهای من تمیز کرد و رفت سمت کمدش حوله ي پوشیدنیش رو برداشت و به من گفت:
— من میرم دوش بگیرم و بیام
– بله خانم
دم در که رسید برگشت من رو نگاه کرد و گفت:
— چرا کارتو نمی‌کنی پس؟
اول کمی موندم که منظورش چی هست که بعد یادم افتاد و سریع سرم رو گذاشتم زمین و شروع کردم به لیسیدن و هورت کشیدن ادرار خانم از زمین
خانم چرخید و رفت بیرون
بعد از اینکه تمام زمین رو تمیز کردم منتظر نشستم تا خانم برگرده که زیاد هم طول نکشید٬ در حالی که برای خودش آواز می‌خوند اومد توی اتاق و سشوار رو از کمد در آورد و داد دسته من٬ من هم زدمش به برق و شروع کردم با دقت به خشک کردن موهای خانم
بوش برام آشناتر از اسم خودم بود! اسمی که دیگه داشت یادم میرفت!
موهاش که خشک میشد شروع می‌کرد به فر خوردن! همون فر های کوچیکی که خیلی دوست داشتمشون! برای همین یکم حواسم از کارم دور شده بود. تا اینکه یکدفعه خانم بلند شد و حوله رو جلوم در آورد و انداخت روی دسته صندلی٬ من با بدن کاملا برهنه‌اش روبرو شدم و گلوم خشک شد! طوری که صدای قورت دادن اب دهنم رو میشد شنید! البته چون هنوز سشوار روشن بود معلوم نشد! بهم گفت:
–یکم روی تنم بگیر خشک بشه می‌خوام لوسیون بزنم زود جذب بشه!
– چشم خانم
و سر تا پای خانم رو با سشوار گرفتم و مواظب بودم جایی بیشتر از چند لحظه نمونم که ی موقع زیادتر از حد داغ نشه!
–بسه ! برو لوسیون رو از کنار تخت بیار
– چشم خانم
از توی کشو برداشتمش و رفتم سمت تخت که دیدم خانم نشست روی صندلی جلوی آینه و به من گفت:
— از دستام شروع کن!
از دستام شروع کن؟!! یعنی قرار بود همه جا رو بزنم؟ از همون لحظه فقط تو فکر لحظه‌ای بودم که می‌خواستم به سینه‌اش دست بزنم!!
گرفتم نشستم زمین و شروع کردم به مالیدن لوسیون به دستای خودم و بعد ماساژ دادن دست راست خانم٬ خانم هم پاشو انداخته بود رو پاش و من رو نگاه می‌کرد وقتی تقریبا تا شونه هاش رسیدم دستش رو از دستم آزاد کرد و زیر چونه من رو گرفت سرم رو آورد بالا توی چشام نگاه کرد و بعد از چند لحظه بدون اینکه چیزی بگه توی صورتم تف کرد و گفت:
— این یکی دستم
– ممنون خانم
یکم از آب دهنش پریده بود توی چشمم ولی چون دستام چرب بود نمیتونستم صورتم رو تمیز کنم به سختی چشمم رو باز کردم و اومدم اونطرف صندلی نشستم و دوباره دستم رو چرب کردم و به کارم ادامه دادم٬ وقتی دستش تموم شد خواستم بپرسم که چکار کنم که خودش بدون اینکه من چیزی بگم دست‌هاش رو رو گذاشت رو دست های صندلی و و با چشماش به سینه‌اش اشاره کرد٬بالاخره میتو‌نستم اون سینه‌هارو که مدتها دیده بودم و توی خوابم هم نمیدیدم که بخوام بهشون دست بزنم رو ماساژ بدم!!! دستام رو گذاشتم روی سینه هاش ولی اینقدر دستام می‌لرزید که میشد حتی لرزش رو دید! حتما خانم لرزیدن دستام رو احساس می‌کرد که ی لبخند زیبایی روی صورتش اومد.
بعد از مدت قابل توجهی!! که روی سینه‌هاش صرف کردم رفتم سراق شکم و بعد هم کمرش و بعد ایستاد تا حسابی باسنش رو براش با لوسیون ماساژ بدم. چند دست زدم وصبر کردم تا جذب بشه و دوباره شروع کردم و بعد هم پاهاش که براش چند دست زدم مخصوصا مچ به پایین و زانوهاش که تاکید کرد می‌خواد مثل پای بچه ها نرم باشه که البته همونطور هم بود!
بعد از اینکه کارم تموم شد خانم ساعت رو نگاه کرد و گفت:
— اوه داره دیر میشه !! پاشو آماده شو باید بریم دیگه!
من بعد از اینکه خانم رو برهنه دیدم و تمام بدنش رو ماساژ دادم اینقدر داغ شده بودم که تمام برنامه های امروز رو فراموش کرده بودم٬ اینکه ساعت چند هست دیگه بماند!
دوباره انگار آوار ی خونه توی سرم خراب شده باشه از جام بلند شدم که برم٬ دم در که رسیدم دیدم اصلا نمی‌دونم کجا میرم! برگشتم سمت خانم که بپرسم باید چکار کنم الان؟
اینقدر قلبم تند می‌زد که حالت تهوع پیدا کرده بودم. سرم هم داشت گیج می‌رفت! چشم به هم دوخته بودیم ولی حرفم نمی‌اومد! نمی‌دونستم چی باید بگم!
می‌خواستم برم مثل بچه کوچیکی که میره بقل مامانش و گریه میکنه برم پیشش و اینقدر گریه کنم که حالم بهتر بشه ولی جاش نبود.
از نگاه خانم معلوم بود کاملا حال من رو درک می‌کنه و داره از لحظه لحظه‌ی اون شرایط کمال لذت رو می‌بره!
بعد از چند لحظه من با سختی گفتم:
– لباس
بدون اینکه نگاهش رو ازم برداره یا لبخندش رو بخواد بشکنه با انگشت به کمد روبروش اشاره کرد
من هم رفتم و ی ساک خرید بزرگ دیدم که توش پر بود از لباس های مارک دار که هنوز از جعبه هم خارج نشده بودن! ساک رو برداشم و رفتم پیش خانم و خواستم بپرسم که همین هست یا نه که خانم با همون لبخند با سر بهم اشاره کرد که همین هست!
ساک رو برداشتم و رفتم بیرون که لباس‌هام رو عوض کنم٬ من زیاد از لباس‌های مارک دار خارجی سر در نمی‌آوردم ولی می‌دونستم که پول اون لباسا کم کمه‌اش چند میلیونی میشد!
سایز من رو بهتر از خودم میدونست! همه قالب تنم بودن!
همه رو که پوشیدم چهار دست و پا رفتم وارد اتاق بشم که داد زد سرم:
— گوساله میدونی چقدر خرج این لباسا کردم؟ خراب میشن! پاشو وایسا! زود!!!
– ببخشید خانم
— نفهم!!
بعد دوباره من رو از پایین تا بالا نگاه کرد و بعد پشتشو کرد به من و صدای خنده‌ی ظریفی اومد٬ معلوم بود از لباسا تو تن من خوشش اومده بود
– خانم من باید چیکار کنم؟
کلید رو انداخت سمت من و گفت:
— برو تو ماشین بشین تا بیام
اینقدری نگذشت تا خانم هم بعد از من اومد و نشست توی ماشین ولی تو همین چند دقیقه ی آرایش خیلی ساده کرده بود که حسابی زیبایی های ذاتیش رو بیشتر از قبل نشون میداد! اون ی رشته از اون موهای فرفی زیباش رو هم از جلوی شالش انداخته بود روی صورتش! همونطور که من دوست داشتم!! بوی عطرش هم که مثل همیشه ادم رو گیج می‌کرد!
سوار که شد وسایلی که دستش بود رو گذاشت صندلی پشت و بعد ماشین رو روشن کرد و راه افتادیم
مسیری که باید میرفتیم با ماشین شخصی اینقدر هم طولانی نبود ولی خیلی آروم می‌رفت انگار می‌خواست زمان بیشتری داشته باشیم.
بعد از ۲-۳ دقیقه از شروع مسیر بهم گفت:
— دیروز متوجه مورد خاصی نشدی؟
– نه خانم چه موردی؟
— وقتی اومده بودن برای کارای سند خونم
– نه خانم متوجه نشدم٬ راستش رو بخوام بگم خانم اینقدر حالم بد بود که حواس برام نمونده بود
— وقتی مدارکم رو دادم بهشون
– خب؟
— آی‌کی‌یو!!! بعد از اینکه مدارکم رو دادم بهشون …؟
– والا …. مممم
بیشتر فکر کردم. ولی تا میومدم تمرکز کنم می‌دیدم که داریم به محله و خونمون نزدیکتر و نزدیکتر می‌شدیم و ترس از روبرویی خانم با مادرم و اینکه چه چیزایی میخوان به هم بگن باعث میشد تمرکزم رو از دست بدم. دوباره خانم ادامه داد:
— جدی اینقدر احمق شدی یا حالت خرابه؟
– حالم جالب نیست خانم
خانم قهقه بلندی کرد و گفت:
— باشه درکت میکنم!!
– ممنون خانم.
دیگه رسیدیم دم در خونمون نمی‌دونستم می‌خواد چی بشه
خانم ماشین رو پارک کرد و از صندلی های پشت کیف و وسایلش رو برداشت. من خواستم در رو باز کنم و پیاده بشم که گفت:
— صبر کن! حتما مادرت بعد از اینهمه مدت میخواد باهات روبوسی کنه٬ دوست دارم طعم منم بینتون باشه!
بعد از دستش همون ظرف یکبار مصرف رو که صبح پر کرده بود رو داد به من گفت:
— سر بکش و تشکر کن کثافت!
همونطور عادی قلب من از جا ایستاده بود چه برسه با اینهه تحقیر جانبی! ظرف رو گرفتم و همش رو سر کشیدم  و گفتم:
– ممنون خانم
خانم هم ی تف گنده کرد تو دست خودش و دستشو مالید به همه جای صورتم و گفت:
— خواهش میکنم مادر سگ! بریم!
کلید خونه نه همراه من بود نه خانم برای همین با دستان لرزان زنگ زدم مادرم دربازکن رو برداشت و جفتمون رو دید٬ خانم مثل روز اول که من تو دانشگاه دیدمش همونطور ملوس و ناز بود و داشت لبخند میزد
— سلام!!!! چه عجب! خوب رفتی مادرت رو تنها گذاشتی!!
– سلام مامان
— سلام خانم خوب هستید؟ مزاحم که نیستم من؟
— سلام دخترم! نه عزیزم چه مزاحمتی بفرمایید بالا٬ بفرمایید!!!
و در رو باز کرد
ما رفتیم تو٬ توی آسانسور که بودیم تا برسیم قلبم داشت از سینم در میومد خانم بهم گفت:
— هنوز نفهمیدی چه نکته‌ای رو دیروز باید می‌گرفتی؟
من اینقدر حالم بد بود که نتونستم جواب بدم فقط نگاهش کردم و با اشاره بهش فهموندم که نمی‌دونم٬ بهم خندید و دست کرد توی کیفش و ی چیزی گذاشت توی دستم سرم رو آوردم پایین ببینم چیه که دیدم شناسنامه‌اش هست! با تعجب به صورتش نگاه کردم که گفت:
— نگاش کن نابغه!
بازش کردم اسمش درست بود همه چیز همون بود ولی وقتی ورق زدم انگار ی پارچ آب یخ ریختن رو سرم!
صفحه همسر خالی بود!!!!!!!
من حرف نتونستم بزنم فقط نگاهش کردم تقریبا رسیده بودیم به طبقه خودمون که شناسنامه‌اش رو ازم گرفت و  گذاشت توی کیفش ٬ موهای من رو مرتب کرد و صورت من رو گرفت تو دستاش وگفت:
— عزیزم به من اعتماد کن
و در رو باز کرد و رو به مادرم که جلوی واحدمون ایستاده بود گفت:
— دوباره سلام!!

داستان اسارت قسمت یازدهم

ادامه دارد …

تو فوق‌العاده ای
عالییییییییی عالیییییییی عالیییییییی

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

اولا،ممنون که به نسبت چند وقت اخیر،زودتر اپ کردی.من هر روز سر میزدم،عضو خبرنامه هم نیستم،اینطوری هیجانش بیشتره
دوم اینکه وای وای حدس میزنم داستانو کدوم سمت میبری،اگه اینطوری باشه،پسره تا اخر عمر اسیر بی چون و چراش میشه،مادرشم قطعا دخیل میشه
خلاصه که عیدی خوبی بود،بخصوص اون قسمت خوردن ادرار از تو شیشه و مالیدن تف به صورتش.اونجاش اوجش بود که خانم گفت دوستدارم بین روبوسی تو و مادرت،طعم منم باشه!عالی بود،هرچیزی که به مادره ربط پیدا کنه و موجب تحقیرش باشه عالیه
سرتو درد نیارم،واقعا ممنون در کل

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

واقعا عالی بود ممنون با این که میدونم نظرمو حذف میکنی ولی وظیفم بود که تشکر کنم
مرسی که سریع آپ کردی

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

?

دوست داشتندوست داشتن

مثل همیشه عالی و غیر قابل پیش بینی واقعا احسنت و آفرین به این همه خلاقیت کمترین لغتی که میشه بکار برد. متشکر – موفق باشید.

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

تو محشری ادمین.. این داستان عالیه! من هر روز سر میزنم که ببینم اپ کردی یا نه.. لطفا سریع تر اپ کن بقیه قسمتهارو ممنون

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

من شخصا بیشتر foot fetish دارم تا femdom و از داستان کچاپ بخاطر همین خیلی خوشم اومد و اگه میشه یکم تو داستان foot worship بذارید،مرسی.

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

لایک عالی دوست من فقط قسمت پانزدهم رو چطور ببینم

دوست داشتندوست داشتن

عالیه

دوست داشتندوست داشتن

با همه ی وجود الان سره کلاسم اما دا م میخونمش و کامنت میزارم اونم اونور دنیا و توها ایرانی اینجا …

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایل‌ها کلیک نمایید:

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

درحال اتصال به %s

مرا از دیدگاه‌های جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

مرا در مورد نوشته‌های تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.

به 376 مشترک دیگر بپیوندید

داستان اسارت قسمت یازدهم

دنبال‌کردن

برای اشتراک در این بلاگ و دریافت اخرین اخبار بلاگ ایمیل خود را وارد کنید و در خبرنامه ی بلاگ عضو شوید. یک ایمیل حاوی لینک تائید به میل شما ارسال خواهد شد.

مرا نام‌نویسی کن!

4

میسترس نیلوفر رو به سامان کردند و گفتند برو عقب!
سامان کمی عقب رفت و مثل سگ های خوب منتظر بود!
میسترس نیلوفر یه تیکه جدا کردند و خواستند برای سامان بندازند که سامان و دیدند و خندشون گرفت و زدند زیر خنده!
یه حس خاصی به سامان دست میداد!حسی همراه با تحقیر و لذت!
جلوی بانوئی زیبا و جذاب مثل سگ ها 4 دستا پا بود و له له میزد برای غذا!
از پائین بانوی خودش و نگاه میکرد و به کوچیکی خودش و بزرگی بانوی خودش پی میبرد!

بعد از چند لحظه میسترس نیلوفر خندشون تمام شد و با دست غذا و میگرفتند بالا!
«اها ها نگا کن!بپر ببینم!بالاتر!ای دیوونه.» و خنده های میسترس نیلوفر!
«این و میندازم!بیافته زمین من میدونم و تو!» و پرتابی قوسی و نسبتا دقیق که این زمان و به سامان میداد تا بتونه دهانش و زیر فرود امدن غذا قرار بده!
لحظات شادی و سپری میکردند و بعد از چند تیکه میسترس نیلوفر گفتند»وای چقدر خندیدم!بیا جایزه هم بهت بدم!»
از قیافه میسترس نیلوفر و اشارشون سامان منظور میسترس نیلوفر و متوجه شد!
سامان هم کمی جلو رفت و کلش و گرفت بالای رون های میسترس نیلوفر و رو به بالا و دهانش و باز کرد!
میسترس نیلوفر هم کله سامان و گرفت و بیشتر بالا کشید و گفت ام ام اممممممم! در عرض چند ثانیه افتخاری بزرگ نصیب سامان شده بود و تمام شده بود!
بعد با فشاری صورت سامان و گزاشتند رو پاشون و با دستشون با موهای سامان بازی میکردند و میگفتند سگ خوبم!
چند دقیقه ای میشد که سامان مثل یه سگ خونگی و لوس سرش و رو پای میسترس نیلوفر گزاشته بود و میسترس نیلوفر با دست نوازشش میکردند!
بعد از چند دقیقه سامان و ول کردند و هولش دادند عقب و پاهاشون و بلند کردند و پاشدند!
من تو اتاقم!اینارو جمع کن و بشور بیا تو اتاق!
میسترس نیلوفر با همان شکوه و ابهتشون رفتند و سامان پاشد و مشغول شد!
بعد از 15 دقیقه که کارش تمام شد 4دست و پا شد و رفت خدمت میسترس نیلوفر!
میسترس نیلوفر رو تخت دراز کشیده بودند و مشغول تلفن حرف زدن با یکی از دوستاشون بودند!
سامان هم رفت و جلو پاهای بانوی خودش و جلو تخت و اول صندل های میسترس نیلوفر و بوسید و مرتب کرد و گزاشت بقل تخت و سجده کرد و سرش و گزاشت رو زمین!
چند دقیقه گزشت و میسترس نیلوفر بدون توجه به سامان مشغول بودند!
بعد از چند دقیقه سامان برخورد پای میسترس نیلوفر و با سرش و احساس کرد
کلش و بلند کرد دید بله پاهای زیبا و پرستیدنی میسترس نیلوفر هست!
صورت میسترس نیلوفر و نگاه کرد که دید میسترس نیلوفر با چشم اشاره ای به پاهاشون کردند!
سامان دقیقا نمیدونست کدام افتخار نصیبش شده!باید بو کنه یا یه وسیله برای بازی باشه یا ببوسه و بلیسه؟
برای همین سعی کرد بیشتر از حسش کمک بگیره!
اول بدون انجام کاری فقط سرش و برد دم پاهای میسترس نیلوفر و میسترس نیلوفر اروم با پاشون با صورت سامان بازی میکردند وکف پاشون و رو سر و صورت سامان میکشیدند!
بعد از چند دقیقه که میسترس نیلوفر پاشون و رو لب سامان گزاشتند سامان حس کرد که احتمالا منظور میسنرس نیلوفر اینه که سامان افتخار بوسیدن پاهاشون و دارند
برای همین خیلی اروم و با دقت پاهای میسترس نیلوفر و میبوسید!
چند دقیقه ای گزشت و سامان قرق در رویا بود و با اشتیاق و شدت هرچه تمام تر به پاهای ناز و پرستیدنی میسترس نیلوفر بوسه میزد.
میسترس نیلوفر هم مشغول تماشای سامان و صحبت و خندیدن با دوستشون بودند و گهگاه پاشون و میچرخوندند تا سامان افتخار بوسیدن تک تک نقاط پاشون و داشته باشه!
میسترس نیلوفر تلفنشون که تمام شد و رو به سامان کردند گفتند
«نه خوشم امد!حس خوبی به ادم دست میده!»
سامان هم کلی ذوق کرد و با اشتیاق بیشتری مشغول شد!
میسترس نیلوفر اروم پاشون و کشیدند و رو شانه سامان گزاشنه و ان یکی پاشون و رو لب های سامان گزاشتند!
میسترس نیلوفر دوباره رو به سامان کردند و گفتند»چه سگ سفیدی دارما!همچین سفید مفیدی!تنشو نگاه!چرا تو تنت اصلا مو نداره داگی؟»سامان هم بدون حرف مشغول بود!
میسترس نیلوفر پاشون و کشیدند و گفتند بسه!
حالا اروم ماساژم بده!
سامان تو ماساژ دادن هم نسبتا وارد بود!
یعنی از بچگیش که این حس و داشت میدونست اگه روزی افتخار داشتن میسترس و پیدا کنه حتما باید ماساژور خوبی باشه!
برای همین از هرجا که میتونیست چیزهائی یاد گرفته بود!
برای همین اروم از انگشتای پای میسترس نیلوفر شروع کرد که میسترس نیلوفر گفتند نه!
پام و بزار اخر و به پشت برگشتند و سامان متوجه شد که باید از پشت میسترس نیلوفر شروع کنه!رفت که شروع کنه گفت سرورم با لباس؟
میسترس نیلوفر گفتند»اِمممممممممممممممممم،اَه خوب وایسا!»برای همین نشستند و تاپشون و دراوردند و پرت کردند رو صورت سامان و سامان تا به خودش بیاد میسترس نیلوفر خوابیده بودند!
سامان که میسترس نیلوفر و نگاه کرد به پشت خوابیده بودند فقط بند های سفید سوتین میسترس نیلوفر مشخص بود و بدن ناز و جو گندمیه کمی برنزه شده ی میسترس نیلوفر و سامان بدون حرف شروع کرد از کتف های میسترس نیلوفر!
در هنگام ماساژ میسترس نیلوفر از سامان سوال میکردند و حرف میزدند و …!
بعد از اینکه ماساژ پشت میسترس نیلوفر تمام شد سامان سوال کرد که سرورم قلنج هم میخواید بشکونید؟
میسترس نیلوفر گفتند»اییییی نه،بدم میاد!»
میسترس نیلوفر پاشدند و «گفتند تاپم و بده»
سامان تاپ میسترس نیلوفر و که تا کرده بود در نهایت احترام تقدیم کرد و میسترس نیلوفر گرفتن و پوشیدن و دوباره خوابیدن
برای همین سامان اروم رفت پائین و خواست از رانهای میسترس نیلوفر شروع کنه!
میسترس نیلوفر خندیدند و گفتند «ای سگ ترسو!بیا بالا!یالا به بینم!»
سامان هم رفت سراغ باسن های میسترس نیلوفر که میسترس نیلفور گفتند»شلوارکم و بکش پائین!
سامان هم دستش و که برد تا شلوارک میسترس نیلوفر و بکشه پائین میسترس نیلوفر گفتند»هو،فقط شلوارک!»
سامان اشتباهی داشت شورت میسترس رو هم پائین میکشید!
یه شورت بندی که از پشت بند سفیدش و رگه های صورتی کمرنگش مشخص بود.
سامان سریع شروع کرد به ماساژ دادن در انتها هم از میسترس نیلوفر اجازه گرفت برای بوسیدن!که با اجازه میسترس نیلوفر سامان 2تا بوسه اروم بر باسن های میسترس نیلوفر زد و شلوارک و کشید بالا!
احساس عجیب غریبی سامان داشت اما لذت بخش!
بعد نوبت ران های میسترس نیلوفر بود که از رو همان شلوارک انجام شد و امد پائین و پائین تا به پاهای میسترس نیلوفر رسید!
میسترس نیلوفر چرخیدند و رو به سامان شدند و گفتند بزار بشینم و تو زیر تخت به پاهام برس!
میسترس نیلوفر نشتند به سامان اشاره کردند که صندلشون و بزاره زیر تخت و دراز بکشه!
بعد پاهاشون رو سینه و صورت سامان گزاشتند و سامان با دست مشغول ماساژ دادن شد و با لب های ان یکی پای میسترس نیلوفر و نوازش میکرد و میبوسید!
میسترس نیلوفر هم با شصت پاشون با لب و پلک و صورت سامان بازی میکردند و میخندیدن!
بعد از چند دقیقه گفتند خوب! پاهاشون و بلند کردن و وایسادن و پاشون و گزاشتند رو سامان و میخواستند رو سامان وایسند!
رفتند بالا که حفظ تعادل براشون سخت بود و هی اینور انور میرفتند جیغ میزدند و میخندیدن!
سامان گفت خوب سرورم دستای من و بگیرید!
میسترس نیلوفر گفتند اره!و دستای سامان و گرفتند و رو سینه های سامان ثابت وایسادند!
سامان میخواست به روی خودش نیاره!ولی خیلی بیشتر از انی که فکر میکرد سخت بود!
تازه با اینکه میسترس نیلوفر سبک بودند!
خودش پیش خودش میگفت وای تو این کلیپا پس چجوری با کفش پاشنه بلند میردن رو اسلیو؟!
میسترس نیلوفر هم بعد از چند ثانیه پاشون و بلند کردن گفتند این حرکت و تو یه کلیپ دیدم وایسا!
بعد با انگشتای پاشون فک سامان و به پائین هل دادند و گفتند اممممممم و یه بار دیگه افتخار به سامان دادند که رو گونه سامان افتاد!
میسترس نیلوفر گفتند «اَه 80 امتیاز!
یکی دیگه!
اممممم و اهاااا درست شد!ایندفه نشانه گیری میسترس نیلوفر درست بود!بعد دست سامان و ول کردند و گفتند انم از صورتت پاک کن و بخور!
سامان هم سریع اطاعت کرد و بعدش از بانوی خودش تشکر کرد!
میسترس نیلوفر هم پاشون و رو لب سامان گرفتند و سامان یه بوسه بر پاهای میسترس نیلوفر زد نشستند رو تخت!
داشتند با پاشون با سامان بازی میکردند که موبایل سامان شروع کرد به زنگ خوردن!
سامان به رو خودش نیاورد که میسترس نیلوفر گفتند به بین کیه!سامان گوشیش و از تو جیبش دراورد و یکی از دوستاش بود به اسم سحر!و به میسترس نیلوفر گفت «سحره،زیاد مهم نیست سرورم!»
میسترس نیلوفر گفتند دوسته نزدیکه؟
سامان گفت نه
دوستات و میشناسه؟
چند بار دیدتشون فقط سرورم
و تلفن قطع شد!
میسترس نیلوفر گفتند اه حیف شدااا!میخواستم یکم بخندم!کی هست حالا؟
سامان»هیچکی سرورم،چند ساله همینطوری باهم دوستیم هر 6ماه 6ماه میریم بیرون و یه حال و احوال و همین!6ماه پیش این به من یه زنگ زده!تا الان که 6ماه دومشه جلو شما زنگ زده بانوی من!»
میسترس نیلوفر اهائی گفتند که دوباره موبایل سامان زنگ خورد!
میسترس نیلوفر گفتند «مطمئنی 6ماه 1باره؟ گوشی بده من!»
سامان که کمی تعلل کرد میسترس نیلوفر اینبار با صدای کمی بلندتر و چشمائی چپ گفتند «میگم بده به من!»
تا سامان داد میسترس نیلوفر جواب دادند و گفتند»بله،سلام،نخیر دارن وظیفشونو انجام میدن!و همان هنگام با پا به صورت سامان زدند!،من؟ نیلوفر سرور سامان،شما؟»
چرا قطع کرد پس؟
که دوباره گوشی سامان زنگ خورد و میسترس نیلوفر جواب دادند!
«بله،چرا قطع میکنی؟شما؟من که گفتم سرور سامان!باور ندارید بگم خودش بگه؟گوشی!»
گوشی روبرو دهن خودشان گرفتند و گفتند «سامان من کی هستم؟»
سامان اروم گفت «سرورمید بانوی من»میسترس نیلوفر گفتند بلندتر بگو بشنون و سامان با صدای بلندتر تکرار کرد!
میسترس نیلوفر گوشی و گرفتند دم گوششون و گفتند شنیدی که تلفن باز قطع شد!
میسترس نیلوفر هم گوشی انداختند تو بقل سامان و گفتند»بگیر بابا دوستاتم مثل خودت بی حالن!»
«دفه اخرتم باشه من جلوی یکی میخوام بگم برده و سگمی اینقدر شل بازی در میاریا!من فقط جلو خانواده و دوستای صمیمیت این افتخار و ازت میگیرم(لبخند)!همین!جلوی دوستاتم پرو بازی در بیاری مجبور میشی قلادت و به بندی!خرفهمه؟»
سامان»چی سرورم؟»
میسترس نیلوفر»خنده،خر فهم!از همان شیرفهم میاد!»
سامان»بله سرورم!غلط کردم و گوه خوردم!دیگه تکرار نمیشه و در همین حال سجده کرد و به پاهای میسترس نیلوفر افتاد و شروع کرد تند تند بوسیدن!»
میسترس نیلوفر پاشون و بلند کردن و گزاشتن رو سر سامان و گفتند «افرین برده ی خوب! و با پاشون با موهای سامان بازی میکردند،ولی من با این التماس شما اسلیو ها مشکل دارم!افتخار و رویاتون افتادن و سجده کردن و بوسیدن پاهامونه!التماستون و گوه خوریتون هم همینه!اصلا حال نمیده!»

داستان اسارت قسمت یازدهم

خیلی خوب بود مرسی

manam mistress mikhaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaam.ye mistress biad mana be onvane bardeo sagesh ghabol koneh.ke manam karayee ke saman vaseh miastress nilofar anjam mideh vasash anjam bedam.behtaram anjam midam.
mani_slave_bardeh@yahoo.com

خیلی خوب بود

آخر سر داستان تموم شد به صورت یه فایل پی دی اف درش بیار

fileeeeee pdf roo payam

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایل‌ها کلیک نمایید:

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

درحال اتصال به %s

مرا از دیدگاه‌های جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

مرا در مورد نوشته‌های تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

داستان اسارت قسمت یازدهم
داستان اسارت قسمت یازدهم
0

دوره مقدماتی php

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *