داستان اسارت قسمت یازدهم

داستان اسارت قسمت یازدهم
داستان اسارت قسمت یازدهم

ساخت کد صفحه ورودی

pink city

شنبه 14 مرداد 1396 10:17 ب.ظ

داستان اسارت قسمت یازدهم

آویز فلاترشای

پازل رینبودش

تصویر به دنبال موس استار

فلی

ساعت سانست شیمر

پازل فلاترشای

ساخت کد موس

خانوم بند بلندی که از قلاده نسترن آویزان بود را میکشید…نسترن میلرزید و آرام قدم بر میداشت…آب دهانش از سوراخهایی که بر روی توپی که در دهانش تعبیه شده بود بیرون میریخت…خانوم ناگهان ایستاد…افسار نسترن را به دست خانم اردلان داد و گفت:
– یه کم بچرخونش…ميخوام راه بره…تا من اینا رو باز کنم……
خانم اردلان سر تسمه را از خانوم گرفت و رو کرد به نسترن:
– خب خانوم وکیل…راه میری…همینطور میچرخی دور من…مثه یه اسب خوب…تا هم  بهت نگفتم وای نمیسی…
و در همان حال یک مهمیز سیاه رنگ را از خانوم گرفت و روی باسن نسترن نواخت…

خانوم با خنده رو کرد به مهشید:
– تو…بجنب این کفشها رو پای دوستت کن…
مهشید جلو رفت و کفشهای پاشنه بلندی را که خانوم از پشت میز بیرون آورده بود گرفت…جلوی نسترن زانو زد و به زحمت هر دو کفش را پایش کرد…خانوم گفت:
– خب دیگه…یالا…راه بیفت…این پاشنه های بلند کار نشادور رو میکنه…باعث میشه بدنت نمای بهتری داشته باشه موقع راه رفتن…از طرفی باعث میشه اون دسته خری هم که توی کونت گذاتم زودتر جا باز کنه…
نسترن به خاطر کفشهای پاشنه داری که پایش کرده بودند نامتعادل قدم بر میداشت…خانوم رفت سراغ دخترک که ساکت کنار مادرش ایستاده بود…:
– چطوری خانوم کوچولو؟ تا خانوم اردلان اسبمون رو یه کم تمرین میده ما وقت داریم یه بازی کوچولویی بکنیم …و در همین حال با دست بین پاهای دخترک را لمس میکرد…دخترک که دستانش از بالا بسته بود پیچ و تاب میخورد و سعی میکرد از دستان خانم خودش را دور نگه دارد…
خانم اردلان هر زمان که نسترن تعادلش را از دست میداد با مهمیز به باسن نسترن میزد…نسترن اشک از چشمهایش سرازیر شده بود و نمیدانست چطور از آن وضعیت خودش را خلاص کند…چاره ای جز راه رفتن و چرخیدن دور خانم اردلان نداشت…
خانوم دستان دخترک را باز کرد و پشت گردنش را گرفت و او را با خود به طرف میز برد…
-…دهنت رو باز کن ببینم…
دخترک دهانش را باز کرد…
– زبونت رو بیار بیرون…
دخترک زبانش را کمی بیرون آورد…
– همینقدر…!؟ زبونت رو کامل بیار بیرون…مطمئنم بیشتر از این زبون داری…
دخترک زبانش را کاملا بیرون آورد…خانم انگشتش را روی زبان دخترک کشید…چانه دخترک را گرفت و توی چشمهایش نگاه کرد…
– زبون درازی داری…از این به بعد تو مسئول برق انداختن کفشهای منی…
دخترک سر در نمی آورد…خانم روی میز نشست و کف چکمه بلند براقش را گرفت جلوی صورت دخترک…
– یالله کوچولو…تمیزش کن…با زبونت…
بدن نحیف دخترک در مقابل قامت ورزیده خانوم مثل گنجشکی بود که اسیر شاهینی شده باشد…دخترک با تردید زبانش را روی چکمه خانوم کشید…
– یالله…درست انجام بده این کار رو…بعد از یه مدت متوجه میشی این بهترین چیزی هست که ممکنه اینجا به کسی پیشنهاد بشه با زبونش تمیز کنه…
مادر دخترک تقریبا از حال رفته بود و از طنابی که دستهایش به آن بسته شده بود آویزان مانده بود…
دخترک با زبانش زیر و روی پوتین خانوم را میلیسید…
خانوم همانطور که روی میز نشسته بود آن یکی پایش را روی شانه دخترک گذاشته بود…
رو کرد به مهشید:
– چرا وایسادی بر و بر نگاه میکنی؟ برو از کشوی بالا سمت چپ میز پاکت سیگار من رو بده…فندکم هم همونجاست.
مهشید اطاعت کرد…
خانم با بی قیدی سیگاری گیراند و پک زد…به مهشید اشاره کرد کمی عقب تر بایستد…نسترن همچنان با همان وضعیت مشغول چرخیدن به دور خانم اردلان بود…خانوم همانطور که به سیگارش پک میزد نگاهش میکرد و غرق در فکر های خودش بود…پس از ده دقیقه پای چپش را که حالا کاملا تمیز شده بود گذاشت روی شانه راست دخترک و پای راستش را گرفت جلوی دهان او و گفت:
– تا بهت نگفتم همینطور ادامه میدی…
و بعد رو کرد به خانم اردلان…
– بیارش ببینم…
خانم اردلان افسار نسترن را گرفت و او را آورد جلوی خانوم…
خانوم با دست به خانم اردلان اشاره کرد که میخواهد پشتش را چک کند…همین که نسترن برگشت خانوم اردلان با ضربه ای بین پاهای او زد تا پاهایش را کمی باز کند…خانم  دستش را میان پاهای او انداخت و انتهای پلاک الکتریکی را گرفت و کمی آن را بیرون کشید و دوباره با یک فشار آن را سر جایش قرار داد…
– خب…خوبه…یه مقدار ولتاژش زیاد بوده و کمی سوزونده اطراف مقعدش رو…ولی میگن جنگ اول به از صلح آخر…
دهنش رو باز کن…
خانم اردلان دست کرد و از پشت سر بندهای توپی که در دهان نسترن بود را باز کرد و آن را با احتیاط از دهانش بیرون کشید…نسترن آب دهانش رو به زحمت قورت داد…
خانوم با لگد به تخت سینه دخترک کوبید و او را پرت کرد روی زمین… رو کرد به خانم اردلان…
– دیگه به اندازه کافی وقت تلف کردیم…باید بفرستیمشون داخل…قطارشون کن…همونجور که بلدی…مادره رو باز نکن…بذار همینجا بمونه…باهاش کار دارم من…این سه تا رو بفرست برن داخل…اونجا منتظرشونن…
و رو کرد به زنها و گفت:
– میدونم دلتون برای من تنگ میشه…مخصوصا تو خانوم وکیل…چیزی که اینجا دیدین در مقابل چیزی که اونجا میبینین چیزی نیست…هیچی نیست…خانوم اردلان باهاتون میاد…و البته اونجا با چند نفر دیگه آشنا میشین…بهتون توصیه میکنم کاملا مطیع باشین…بگذارین راحتتون کنم…شما از این لحظه فقط سه تا ماده خوک هستین…یا بهتر بگم دو تا ماده خوک و یه بچه خوک…هیچ لباسی نخواهید داشت و همه سوراخهای بدنتون…و البته همه سوراخهای ذهنتون رو باید در اختیار ارباب های جدیدتون قرار بدین…خدانگهدار…

خانم اردلان زنها را سریع به خط کرد…دتهای نسترن را از پشت گردنش باز کرد و از آنها خواست بنشینند روی زمین…و هرکدام مچ پای نفر جلویی را بگیرد…چشمبندهایشان را بستند…در آخرین لحظه دخترک که نفر آخر بود از گوشه چشم خانوم را دید که کاملا برهنه شده بود و در حال بستن یک کیر مصنوعی بلند و بند دار به خودش بود…دیگر چیزی ندید…

با فرمان خانوم اردلان دسته سه نفره چهار دست و پا به راه افتاد…نسترن جلوتر از بقیه بود و افسارش را خانم اردلان میکشید…صدای باز شدن دری شنیده شد…با عبور از در باد سردی به بدن زنها خورد…شکی نبود که در فضای باز هستند…زمین سنگریزه و خاک بود و پای زنها را خراش میداد…پس از چند دقیقه پیاده روی با آن وضعیت صدای باز شدن در دیگری شنیده شد…دسته از میان در گذشت و وارد محیط مسقف دیگری شد…
نسترن پیش خودش فکر میکرد که قطعا گرفتار یک باند تبهکار شده اند…تصمیم داشت به هر نحو ممکن و در اولین فرصت از آنجا فرار کند…از طرفی آنقدر هم ترسیده بود که نمیتوانست درست تصمیم بگیرد…مهشید اما خودش را به دست سرنوشت سپرده بود…به سرنوشتش تن داده بود…پس از مدتی از میان در دیگری رد شدند…زمین دیگر سفت نبود…روی فرش و یا موکت نرمی قرار داشتند….

ناگهان صدای خانوم اردلان به گوش رسید که داشت با کسی صحبت میکرد:

داستان اسارت قسمت یازدهم

–          همین سه تان…خانوم یکی شون رو نگه داشت…مادره اون دختر آخریه رو…مردنی بود…برای امشب آماده ش میکنه…آقا هم خودشون بودن…الان میان …

مخاطب خانوم اردلان زنی بود که صدای ظریفی داشت…

–          خب پس اون هیچی…این سه تا…چی کاره ن؟

–          این جلویی وکیله…خیلی زبون درازی میکرد…پلاک توی کونشه….اینم ریموتش…وسطی دوستشه…سر به راهه…آخری هم که بچه مدرسه ای باید باشه…این دو تا رو همونجا تراشیدیم…آخریه باکره ست…!

یک لحظه سکوت برقرار شد… دخترک ناگهان حس کرد کسی با پا به مچ پاهایش ضربه میزند…

–          باز کن ببینم…

دخترک در همان حال پاهایش را کمی باز تر کرد…حس کرد دستی میان پاهایش رفت و شروع به معاینه اش کرد…

–          آره…ظاهرا که دختره…اگه ندوخته باشه…

در همین حال در باز و بسته شد و صدای همهمه مردانه ای  به گوش رسید…چند مرد در حالی که با یکدیگر حرف میزدند و میخندیدند داخل شدند…
نسترن به وضوح تکانی خورد…

صداها به همان ناگهانی که شروع شده بود قطع شد…نسترن احساس کرد عده ای دور آنها در حال قدم زدن هستند…

یکی از مردها ظاهرا خطاب به خانومی که از قبل آنجا بود گفت…:

–          نیومدی چرا ژاله…؟ جات خالی بود…این جلویی چه جفتکی مینداخت…خانومم خوب ادبش کرد…دو تا شوک صد ولتی بهش داد…ببینش…تمام موهای اطراف مقعدش کز خورده…

زن با همان صدای لطیفش که در تضاد عجیبی با محیطی که در آن بودند قرار داشت گفت:

–          ای بابا…میدونی که…آبم با خانوم توی یه جوب نمیره…گفتم همینجا بمونم…بالاخره گذر هر گوشتی به قصابخونه میفته…!

–          اون که بله…خب…نمیخوای چشماشون رو باز کنیم؟

–          اون دختر آخریه راست کار خودته ها…

–          میدونم…

ناگهان دستی زیر بازوی دخترک را گرفت و به هوا بلندش کرد…دخترک جیغ کوتاهی کشید ولی پس از چند لحظه دوباره همه جا آرام شد…

صدای زنی که ژاله صدایش میکردند به گوش رسید:

–          چی کار میکنی؟ مگه شستینشون؟

–          ای بابا…این  که شستن نمیخواد…این چیزا رو باید مثه گوجه سبز از درخت که میچینی بذاری دهنت…مزه ش به همینه…تا الان هم خیلی صبر کردم…چشمای اون دو تا رو باز کن…

چشمهای نسترن از حدقه داشت بیرون میزد…سه مرد بودند که لباسهای سرهمی مشکی به تن داشتند…یکی از مردها همانی بود که کلاه کشبافی روی سرش داشت که تا زیر چانه پایین کشیده بود…مردی که ایرج صدایش میکردند حدود سی و چند ساله به نظر میرسید…قد بلند و چهار شانه بود…روی مبلی نشسته بود و دخترک را روی پایش نشانده بود…ژیلا زن ظریف و جذابی بود و دامن شیکی به پا داشت…معلوم بود برای این لحظه با دقت آرایش کرده بود…اتاقی بود مبله شده و بزرگ…پرده های ضخیمی پنجره ها را پوشانده بود…بیشتر شبیه یک دفتر کار خیلی شیک به نظر میرسید…
دور تا دور اتاق داربست هایی چوبی به شکلهای گوناگون بسته شده بود…از سقف اتاق هم چند آویز چنگک مانند آویزان بود که با مبلمان اتاق در تضاد عجیبی قرار داشت…در ضلعی از اتاق دیواری شیشه ای قرار داشت و پشت آن محوطه بزرگی بود که کف و دیوارهایش با کاشی پوشانده شده بود…
مهشید هم با حیرت به دور و برش نگاه میکرد…
ایرج دختر کوچکتر را روی پایش نشانده بود…زیپ لباس سر همی اش را پایین کشیده بود و کیر بزرگش را از لای زیپ باز شده بیرون انداخته بود…دو مرد دیگر به فاصله نزدیکی پشت سر زنها ایستاده بودند و انگار منتظر فرمان بودند…
سکوت را خود ایرج شکست:

–          خب تا این بچه خوک یه حالی به من میده این دو تا رو ببرین و بشورین…تو دختر جون…همونجوری که چکمه های خانوم رو با زبونت تمیز کردی میخوام این رو هم برام برق بندازی…واسه خانوم که خوب لیس میزدی…تا حالا برای کسی ساک زدی؟ بلدی؟

دخترک از ترس و خجالت زبانش بند آمده بود…

ژاله به طرف دخترک رفت و مویش را گرفت و کشید…
– با تو بود آقا دختر جون؟ کیر خوردی؟

–          نه خانوم…نخوردم…

–          خب حالا میخوری…

ایرج زیپ لباسش را بیشتر باز کرد…و تخمهایش را هم بیرون انداخت…و گفت:

–          آروم آروم…همه رو میکنی توی دهنت و در میاری…حتی اگه حس کردی داری خفه میشی به کارت ادامه میدی…من با فشار دست راهنماییت میکنم…تا این زنها رو تمیز میکنن وقت داریم…یالاه دختر خوب…

دخترک با اکراه طبق دستور شروع به کار کرد…همانطور که روی مبل میان پاهای ایرج دولا شده بود ایرج با دست آزادش پستانهای کوچک دخترک را میچلاند و گاهی هم از عقب دستی به میان پاهایش میکشید…آن دو مرد دیگر زنها را بلند کردند و به سمت دیوار شیشه ای بردند…
آن سوی دیوار دستهای هر دو را به فاصله یک متر از یکدیگر به آویزی که از سقف آویزان بود بستند…یک جک هیدرولیک هر دو را کمی بالا کشید…
همه چیز که آماده شد یکی از مردها به طرف نسترن رفت…بدون مقدمه نوک یکی از پستانهایش را میان دو انگشت گرفت و فشار داد و گفت:

–          الان شلنگ رو باز میکنم روت…یه کم که خیس شدی بعد این دوستم میاد میشورتت…یه ذره با اون چیزی که فکر میکنی شاید فرق داشته باشه…ولی صدات در نیاد…

نسترن سرش را تکان داد…آب را که باز کردند فشار و سرمای  آب نفسش را بند آورد…چون یک شلنگ بیشتر نبود باید یکی یکی شسته میشدند…آن مرد دیگر در کمال تعجب لباسهایش را کامل در آورده بود…بدنش عضلانی و قوی مینمود…و کیرش کاملا شق شده بود…نفر اول آب را که بست با یک تکه اسفنج آمیخته به کف شروع کرد بدن نسترن را کف زدن…این کار را بدون عجله و با حوصله انجام میداد…دور او میچرخید و همه جای بدنش را کف میزد…نسترن احساس میکرد که موقع این کار از قصد خودش را بیش از حد به او میمالد…بدتر از همه موقع کف زدن سینه ها و بین پاهای او بود که  اسفنج را به گوشه ای انداخته بود و بدون ملاحظه او را دستمالی میکرد…در حین کار با احتیاط پلاک الکتریکی را هم از بین پاهای نسترن بیرون کشید و آن را کناری گذاشت…او حتی داخل مقعد و مهبل او را هم بی نصیب نگذاشت و دو انگشت کف آلود خودش را بدون ملاحظه هرجایی که دلش میخواست حرکت میداد…مهشید که رو بروی او بسته شده بود ناظر شسته شدن دوستش به این سبک و شیوه بود…ده دقیقه بعد آن مرد دیگر عملا فقط داشت نواحی جنسی نسترن را میمالید…آن مرد دیگر شلنگ به دست عقب تر ایستاده بود و میخندید…
نسترن با وجود شرایط روحی بد ولی به خاطر این نوع شسته شدن تا حدودی تحریک شده بود و نوک سینه هایش کاملا بیرون زده بود و این چیزی نبود که از چشم آن دو مرد دور بماند…با او شوخیهای زشتی میکردند و او را وکیل جنده خطاب میکردند…از دوستش مهشید میخواستند که بی طرفانه قضاوت کند که آیا بیرون زدن نوک سینه ها و مرطوب شدن بین پاهای دوستش در این شرایط نشانه جنده بودنش نیست…؟
مهشید میدانست که چنین نمایشی در انتظار او هم هست و قلبش به شدت میزد…هیکل او به خوبی دوستش نبود و بعید نبود که کمتر از نسترن شستنش طول بکشد…نسترن با آن بدن متناسب و سینه هایی که حالا کاملا بیرون زده بود و آن صورت خوش ریختش چیزی نبود که آن دو مرد به این زودی از شستنش دست بکشند…
ولی به هر حال بعد از مدتی یکی از مردها پلاکی که بیرون آورده بود را سرجایش گذاشت و مرد دیگر با شلنگ نسترن را آب کشید…
نسترن  را باز کردند ولی از او خواستند گوشه ای بایستد و شاهد شسته شدن دوستش باشد…
شلنگ آب را به روی مهشید باز کردند و همان کارها برای مهشید هم تکرار شد…با این تفاوت که حالا ان مرد دیگر لخت شده بود و او را با اسفنج میشست…مردی که نسترن را شسته بود سر شلنگ به دستش بود و همچنان  لباسی به تنش نداشت…
مهشید همانطور که فکر میکرد به اندازه نسترن شسته شدنش طول نکشید…اما فرقی که داشت این بود که آن مرد اولی هم یکجا شلنگ را زمین گذاشت و رفت از عقب و جلو او را با انگشت تست کرد تا به قول خودش بفهمد کدام یکی شان گشاد تر هستند…طبیعی بود که از پشت نسترن به خاطر پلاک کمی گشاد تر به نظر برسد و این مساله چند دقیقه ای موضوع بحث دو مرد بود…

(ادامه دارد…)

خیلی خوب داره پیش می‌ره. مشتاقم مامانه چطوری قراره برای شب حاضر بشه

فقط میتونم بگم خدا شر آدمای کافر و مریض رو به خودشون برگردونه.

داستان اسارت قسمت یازدهم

خیلی خوبه
!

امیدوارم پرونده ی این وبلاگ هم مثل خیلی دیگه از وبلاگ هایی که به بی دی اس ام مربوطه ناتموم بسته نشه !

زیاد خوشم نیومد.تو رابطه های مستر-اسلیو هر دو طرف راضین که اینجوری رفتار کنن.ولی تو داستان شما این حرکات اجباری و غیر انسانی بود

جنده زر نزن خیلی هم خب بو.پس دهنتو ببند ااه

mishe saritar bezarid lotfan

edamash chi shod jenab salo?

واي من که خيلي ذوق کردم تروخدا زودتر بزارين خوهش ميکنم

be webloge man sar bezanid(http://iranbdsm.blogfa.com/) albate hanuz chizi nadare vali 3ta post baraye shoru gozashtam age khastid nazaratetuno ya tu nazarat bezarin ya mail konid be iran.bdsm@yahoo.com
dar zemn agar dokhtari ke slave hast va be donbale master migarde ham behem emial bede

مزخرفه! آدم ربایی تجاوز کودک آزاری همش جنایته! برای اولین بار با خوندن یه داستان با محتوای مثلا بی دی اس ام لذت نبردم که هیچ حالمم به هم خورد همین کارارو میکنین که بهمون میگن دیونه!

پس کو ادامه ش؟ ‎:/‎

منتظرمون نذار لطفا

خیلی قشنگ بود
بقیه رو زود تر بزرین

عالی بود . مخصوصا تیکه هایی که خانم شکنجه می داد . شکنجه های توسط میسترس و بیشتر از مستر بنویس .

hanome afsane age khoshet omad idto bezar ba ham harf bezanim

baghiasho bezar dg, hey miam hey nazashti, ah

سلام الی منم دوست دارم باهام تماس بگیر

من عاشق داستان های اینطوری هستم که دختر توش توسط مرد شکنجه میشه . ادامشو بذار لطفا

لطفا بقيه داستان رو بذارين

خیلی قشنگ بود فقط بیشتر بنویس و ادامه بده

kheili khashen bood

سلام چرا نمیزارید اخه؟؟؟؟؟؟؟
من منتظرم و باید بگم عالیه فقط امیدوارم نصفه نمونه

bezaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaar dige

khaheshan baghiasham bezarin

man y slave hasam ali bood ba khondan har dastan kosam khis mishodd ali bood

سرکاریم؟!؟
بقیشو چرا نمیذاری پس؟یه ماهه هی میام میبینم نذاشتی…
بدو دیگه…نویسنده هم اینقد تنبل؟!؟

واییییییییییی ادامش چی عالیهههههههههههههههههههههه

چرا ادامه نمیدین؟

کجاییییییییییییییین پس؟

in kheili ghashang bood ama aya kasi peyda mishe injori khoshesh biad? ?

yani yeki peyda nemishe bekhad barde dashte bashe ? albate khanom bashe hishki nict yani?

ببینید مند از این رابطه ها دوست دارم ولی اصلا اینکه کیر مردو همون اول ببرن معنی نمیده
حال میده 2 تا زن ی مردو به بردگی بگیرن انقدر اذیتش کنند حال کنند باهاش شکنجه های زیباد بدن بد کیرشو در بیارن یا بکشن داستان اینتوری بهتره

kheeeeeeeili ali bud.pas baghiash chi shod…

داستان جالبیه
من خودم دارم یه نسخه توپ مینویسم. البته 2 سال پیش شروعش کردم اما مثل این داستان کوتاه و توی 1 روز نیست ؛ بلکه داستانش کامله و یه زندگی رو شامل میشه که حدوداً 300 صفحه یا شایدم بیشتر میشه
خواستم بگم اگه میگفتی آخرش چی شد و سر اون مامانه چه بلایی اومد یا بگی که این نسترن خانوم عاقبتش چی میشه بد نیست!
باید یکم بهتر میساختیش.

از مامانه بیشتر بنویس

ببین مرتیکه بیمار که از این همه استعداد اینجوری استفاده میکنی من شخصیتم شبیه نسترن ولی با این تفاوت که من کله خر تر از اون حرفام که بتونی تصور کنی اگه من جای نسترن بودم با اون تیغ که دادی کس دوستمو شیو کنم رگ گردنه خودمو میزدم خلاص.

اگه میشه داستان رو به ایمیلم ارسال کنید و اگه کسی بازم از این داستان ها داره بفرستهmelisashaygan@yahoo.com

masteresho ziad kon plz.aliiii mercc.montazeriim

خیلی عالی بود فقط ما رو تو خماری نگه ندارید بقیه داستان رو نمی نویسید ؟

آقای سالوووووووووووووووووو بقیه ش چی شد پس ؟؟؟؟

خوبه
Master_jack_2007@yahoo

اگه اجباری نبود قشنگ تر بود

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایل‌ها کلیک نمایید:

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

درحال اتصال به %s

مرا از دیدگاه‌های جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

مرا در مورد نوشته‌های تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

آقای سالو هستم و داستان مینویسم…محتویات این وبلاگ برای افرادی که عقلا و یا جسما زیر 21 سال هستند مناسب نمی باشد. همینطور برای کسانی که با خشونت، شکنجه، تجاوز و تحقیر جنسی زنان میانه ای ندارند.
من مریض نیستم…اینجا صرفا دنیای مجازی و قلمرو خیال من است…جایی که قوانین و اصول اخلاقی اش را خودم تعریف میکنم…

اگر در مورد داستانها نظری دارید و يا ايده ای دارید که دوست دارید تبدیل به داستان شود میتوانید در بخش کامنتها برایم بنویسید و یا به صورت خصوصی برایم ایمیل نمائید…آدرس ایمیل من این است:
salo1357[a]yahoo.com

(استفاده از این داستانها در وب سایتها و وبلاگهای دیگر بدون ذکر منبع و لینک مستقیم از نظر نگارنده مجاز نمی باشد.)

Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.

به 107 مشترک دیگر بپیوندید

دنبال‌کردن

نسترن دیر کرده بود…قرارشان ضلع شمال میدان انقلاب درست جلوی سینما بود…مهشید نگران و کلافه این پا و آن پا میکرد… به ساعتش نگاه کرد…یک ربع از ساعتی که قرار داشتند گذشته بود…اطراف کم کم شلوغ میشد و هر از گاهی جمعیت در یکی از پیاده روها شعار میداد و بلافاصله نیروهای ضد شورش و لباس شخصی به آن سمت حمله میکردند و جمعیت را متفرق می کردند…گاه گداری هم کسی دستگیر میشد…مهشید موبایلش را از کیفش در آورد و شروع کرد به شماره گرفتن که کسی از پشت روی شانه اش زد…:
– سلام…به کی زنگ میزنی؟
– کجایی تو؟ دلم هزار راه رفت…
– ببخشید…خیلی ترافیک بود…جلوی سینما سپیده پیاده شدم و دیگه بقیه راهو پیاده اومدم والا تا یک ساعت دیگه هم نمیرسیدم…چه خبر بود اینجا؟
– هیچی… خیابون کارگر رو که بستن …گاز اشک آور هم زدن…چند نفر هم دستگیر کردن… میخوای همینجا بمونیم؟
– نه بابا…بریم بالا…اینجا که خبری نیست…

نسترن وکیل بود…پنج سال پیش فارغ التحصیل شده بود و به خاطر وضع مالی خوب پدر و مادرش بلافاصله یک دفتر زده و مشغول به کار شده بود …به خاطر زرنگی ذاتی ای که داشت پیشرفت خوبی هم کرده بود. قد بلند و اندام متناسبی داشت و و در کل زن جذابی مینمود و عاشقان دلخسته زیادی داشت…دوستش مهشید  با اینکه در دانشگاه با او همکلاس بود اما به خاطر مشکلات مالی نتوانسته بود مدرکی بگیرد و سال سوم قید مدرک گرفتن را زده بود و در یک شرکت خصوصی منشی مدیر عامل بود…چشمهای سبزی داشت و کمی درشت جثه ترو البته کوتاه تر از نسترن بود…
نزدیک پارک لاله فضا متشنج بود…ماشینهای سیاه یگان ویژه مستقر بودند وبسیج و پلیس عملا با مردم درگیر شده بودند…نسترن شروع کرد در همراهی با جمعیت  شعار دادن…مهشید که محافظه کار تر بود او را میکشید و سعی میکرد از کانون درگیریها دور بمانند…بوی گاز اشک آور و دود همه جا را گرفته بود…فضا جوری نبود که بشود راه رفت و باید میدویدند…هر دو در امتداد بلوار کشاورز شروع به دویدن کردند…چند موتوری با جلیقه و سر و شکل بسیجی از کنارشان رد شدند و یکی از آنها با باطوم به کمر مهشید کوبید و همزمان فریاد زد…جنده ها…مهشید از درد به خودش پیچید و کمرش را گرفت…نسترن دنبال موتوری دوید و فریاد زد جنده مادر و خواهرته…بی شرف…مزدور…
موتوری دور شده بود…هر دو پیچیدند در یکی از خیابانهای فرعی تا نفسی تازه کنند… پشت سرشان یک ون مشکی به آرامی وارد خیابان شد و کمی جلوتر  ایستاد…دو مرد و یک زن از آن پیاده شدند…لباس فرم یا نظامی نداشتند اما هر دو مرد سر تا پا مشکی پوشیده و صورتشان را با کلاهی که تا زیر گردن پایین کشیده بودند و فقط جای چشمها و دهانشان سوراخ بود پوشانده بودند… زن اما چادر به سر داشت… با داد و فریاد از مهشید و نسترن خواستند که سوار شوند…نسترن حدس زد که از نیروهای ضد اغتشاش باشند و با این حال شروع کرد به داد و فریاد کردن که مگر چه کار کرده ایم و سوار نمیشویم…مهشید اما حسابی ترسیده بود و زبانش بند آمده بود…دو مرد با باطوم آنها را به سمت ماشین هول میدادند و زن هم دست مهشید را محکم گرفته بود و با خود میکشید…اوضاع بدی بود و مقاومت فایده ای نداشت…

در ون که بسته شد موبایلهای هر دو را گرفتند و چشمهایشان را با چشم بند بستند و ماشین با سرعت شروع به حرکت کرد…نسترن اجازه خواست که  با منزلش تماس بگیرد ولی زنی که همراهشان بود گفت نیازی نیست…مهشید پرسید ما را کجا میبرید و باز همان زن جواب داد «جایی که لیاقتش را دارید»…پاسخ زن به وضوح بی ادبانه بود ولی مهشید تصمیم گرفت دهان به دهان او نگذارد و کار را بدتر از این که هست نکند…ده دقیقه بعد دوباره ماشین ایستاد و از سر و صداها بر می آمد که یک نفر دیگر را هم با داد و فریاد میخواستند که سوار کنند…ظاهرا دختری بود که به شدت مقاومت میکرد و از آن بیشتر زنی که گویا مادرش بود ظاهرا با ماموران درگیر شده بود و اجازه نمیداد که دخترش را سوار کنند…صدای شوکر برقی و جیغ و فریاد زیادی از بیرون ماشین به گوش میرسید…مادر دختر فریاد میزد نمیذارم دخترم را ببرید و اگر میخواهید او را ببرید من را هم باید ببرید…زن فریاد زد:
– سوارشون کنید …هر دوشون رو…
مادر و دختر هر دو سوار ون شدند و همان مراحل تکرار شد…موبایلهایشان را گرفتند و چشمانشان را بستند…چند بار مادر آن دختر شروع کرد به حرف زدن که هر بار با حرفهای توهین آمیزی از او خواستند ساکت بنشیند و حرف نزند…نسرین اعتراض کرد که شما حق ندارید اینطور صحبت کنید…زنی که سوارش کرده بود این بار جوابی داد که برق از سرش پراند…
– زنیکه جنده خفه میشی یا نه؟
نسترن که وکیل بود میدانست که هیچ ماموری حق توهین ندارد ولی تصمیم گرفت تا ساکت بنشیند و وقتی به مقصد رسیدند به مافوق این زن  شکایتش را بکند.. همانجا تصمیم گرفت دیگر حرفی نزند و اجازه ندهد این مامورهایی که معلوم نیست از کدام دهات آمده بودند به او اهانت کنند… بیشتر از یک ساعت ماشین خیابانها را طی کرد… در این مدت دیگر هیچ حرفی رد و بدل نشد…فقط یکبار همان زن بد دهن به کسی زنگ زد و گزارش داد که چهار نفر را دارند می آورند و اضافه کرد که یک مادر و دختر هم هستند که قبل از سوار شدن خیلی کولی بازی در آوردند…و خندید…  آن دخترک تازه وارد هق هقش بند نمی آمد…نسترن پیش خودش حساب کرد که اگر بی مورد توی شهر نچرخیده باشند باید تا الان  از شهر خارج شده باشند…

بعد از یک ساعت ماشین در مسیر پر دست اندازی افتاد…جاده مشخص بود دیگر آسفالت نیست…و بعد از ده دقیقه طی مسیر ناهموار ماشین توقف کرد…کسی پیاده شد و یک دقیقه بعد دوباره سوار شد…یک مسیر کوتاه دیگر هم با ماشین طی گردید و بعد همه سرنشینان پیاده شدند…همه را همانطور با چشمان بسته در یک ستون قرار دادند و گفتند که نفرات عقبی هر دو دستشان را روی شانه نفر جلویی بگذارند و راه بیفتند…جلوتر از همه نسترن بود …یک نفر بازوی چپ او را گرفته بود و او را هدایت میکرد…نسترن یک لحظه از فشار انگشتانی که به بازویش وارد میشد احساس کرد که این انگشتان نمیتواند انگشتان یک زن باشد ولی بعد پیش خودش فکر کرد که چنین چیزی ممکن نیست…مهشید که دستانش را روی شانه نسترن قرار داده بود و پشت سرش راه می آمد از آنجا که فکر نمیکرد کارشان به تعقیب و گریز بکشد بر حسب عادتی که داشت و سر قرارهایش با مهشید همیشه کفشهای پاشنه دار میپوشید که اختلاف قدشان زیاد به چشم نیاید بوتهایی  به پا داشت که پاشنه دار بودند و همین باعث میشد روی زمین ناهموار و با چشمان بسته تعادلش چند بار به هم بخورد…چون این ماجرا تکرار شد دسته ایستاد و از مهشید خواسته شد بوتهایش را در بیاورد…او ابتدا خود داری کرد…با جوراب نایلونی روی این سنگ و کلوخ ها راه رفتن چیزی نبود که دلخواهش باشد. اما وقتی اصرار مامورین را دید و از طرفی دید واقعا راه رفتن با آن پاشنه های بلند ده سانتی روی این زمین شدنی نیست در حالی که سکندری میخورد، پس از چند بار تلاش موفق شد بوتهایش را از پایش بیرون بیاورد…با یک دست بوتهایش را برداشت و با دست دیگر شانه نسترن را گرفت و آماده حرکت شد…اما از او خواسته شد بوتها را زمین بگذارد و هر دو دستش را روی شانه نفر جلویی قرار دهد…:
مهشید با اعتراض گفت: پس چکمه هام  رو چیکار کنم؟
صدای همان زنی که در خودرو بود گفت: میتونی بذاریشون همینجا…یا اینکه به دندون بگیری و بیاریشون با خودت…!
مهشید با عصبانیت کفشها را زمین گذاشت و به دستور عمل کرد…دسته راه افتاد و بعد از چند بار پیچ و تاب خوردن از یک در آهنی بزرگ رد شد و وارد محوطه مسقف سوله مانندی شد و سرانجام توقف کرد…
صدایی شبیه موتور بالا بر به گوش رسید و بعد صدای باز شدن چند چفت آهنی و بعد از چند ثانیه احساس حرکت…شکی نبود که روی کف یک آسانسور بزرگ ایستاده اند و پایین میروند…اینجا هوا سرد تر از بیرون بود …آسانسور که توقف کرد مسیر کوتاه دیگری هم پیموده شد…و سر انجام همگی ایستادند…

صدای زن دیگری آمد و از متهمین خواست که دستهایشان را از شانه نفرات جلویی بردارند…به نفر دوم (مهشید) دستور داده شد که دو قدم به سمت راست و یک قدم به جلو بردارد و از نفر سوم هم که همان دختر کم سن و سال بود خواسته شد که دو قدم به چپ و دو قدم به جلو بردارد…دخترک که دست و پایش را گم کرده بود به جای چپ به راست رفت که صدای زنانه ای مثل پتک بر سرش فرود آمد:
– چپ…! گفتم چپ…!! تو مدرسه چی به شماها یاد میدن پس؟ چپ نمیدونی کدوم طرفه؟
دخترک هول شده بود و تعادلش را نزدیک بود از دست بدهد که یک دستی بازویش را گرفت و سر جای درستش قرار داد…و بعد هم مادر دختر را آوردند جلو …حالا ستون متهمین به یک ردیف ایستاده بودند…قبل از اینکه کسی حرفی بزند همان صدای زنانه بلند شد که:
– تا ازتون سوالی پرسیده نشده جیک نمیزنین…از جاتون هم تکون نمیخورین…با تو ام…هوی…تو که روسری سبز سرت هست…صاف وایسا…مگه اومدی مهمونی؟ سرت رو بگیر بالا…بالا…میخوام سیب زیر گلوت رو ببینم…نه…مثه اینکه حالیت نیست…
صدای الکتریسته شوکر برقی پیچید توی سالن و همه را از جا پراند…
– دلت از اینا میخواد…؟
نسترن سرش را تا جایی که میتوانست بالا گرفت…
– خوبه…خانم اردلان این مادر – دختر که گفتی این دو تان؟
صدای همان زنی که در ماشین همراهشان بود بلند شد که:
– بله خانوم…مادره اصرار کرد که باید بیاد…به خیالش مهمونی میخواستیم ببریم دخترش رو….
صدای زن با لحن مسخره ای گفت:
– خب البته مهمونی که هست…ولی احتمالا نه از اون مهمونیها که اینا فکرش رو میکنن…
مادر دختر حدودا چهل ساله بود… از ان تیپ زنهایی بود که حسابی به خودشان میرسند…ترکه ای بود و یک مانتوی بلند و شیک با حاشیه آستینهای گلدوزی شده به تن داشت…در نگاه اول فکر میکردی مدیر مدرسه ای چیزی باشد… دخترش اما شبیه بچه مدرسه ایها بود…کوله کوچکی پشتش بود و مانتوی چسبان قهوه ای رنگ و کوتاهی هم تنش بود که برجستگیهای  بدن دخترانه اش را تا حدودی نمایش میداد…ریزه بود و به نظر حدودا شانزده ساله میرسید…
صدای زن دوباره بلند شد:
خب خانوم ها…فکر کنم هنوز دقیق متوجه نیستین اینجا کجاست…ولی بالاخره میفهمید…من رو خانوم صدا میکنید…عادت بدی دارم که چیزی رو که میگم تکرار نمیکنم…حالا هرچی همراهتون هست  رو بریزید جلوی پاتون…پول، کیف، کوله، دستمال…همه چی…
زنها به تکاپو افتادند و همانطوربا چشمان بسته جیبهایشان را خالی کردند… نسترن که کیف کوچکی همراه خود داشت آن را جلوی پایش گذاشت…دخترک اما اصلا حواسش به کوله ای که پشتش انداخته بود نبود و فقط جیبهایش را خالی کرد…

داستان اسارت قسمت یازدهم

صدای زن دوباره بلند شد:
– تموم شد…؟ همه انجام دادن؟ یه دو ریالی هم دیگه توی جیبهاتون نیست؟ الان معلوم میشه…خانوم اردلان؟ یه نگاه میندازی؟
خانم اردلان با نگاه مسخره ای با چشم اشاره کرد به کوله ی دخترک…
– به به…خانوم کوچولو…شما هیچی دیگه همراه نداری؟
– نه خانوم…
– امممم…یه قدم بیا جلو ببینم…
دخترک آمد و جلوتر ایستاد…
باز صدای زن با همان لحن تمسخر آمیز بلند شد که:
– مامانش…دخترت میگه هیچی دیگه همراش نداره…ولی کوله ش مثه دسته خر روی دوشش هست…چی کارش کنیم حالا؟
دخترک ناگهان خیلی دستپاچه و در حالی که سعی میکرد با خنده موضوع را خاتمه دهد کوله را در آورد و گذاشت جلوی پایش…
مادر دختر که از این وضعیت حسابی عصبی شده بود بنای داد و فریاد گذاشت که اصلا  اینجا کجاست و ما را برای چی آوردید و چرا چشمهایمان را باز نمیکنید… و در همان حال بی توجه به فریادهای خفه شو  دست برد که چشم بندش را بردارد که ناگهان دستی قوی  مچش را گرفت و به عقب پیچاند و او را روی زمین خواباند و از پشت دستهایش را با یک تکه تسمه بست…مادر دخترک همچنان جیغ و داد میکرد…دخترک از شنیدن سر و صدا وحشت کرده بود و حسابی به گریه افتاده بود اما جرئت تکان خوردن نداشت…
زن مسئول فریاد زد…
– خانوم اردلان…چرا وایسادی؟؟ دهن این پتیاره رو ببند…
خانم اردلان نوار چسب پهنی آورد و دهان او را بست…
دو نفر زیر بغلش را گرفتند و او را دوباره سر جای خود ایستاندند و یک پایش را هم به حلقه ای که روی زمین فیکس شده بود بستند…
(ادامه دارد…)

agha in dastan fogholade bood edame bede too zamine lotfan mamnon

خیلی عالی بود – فوق العاده بود . من خیییییللللللییییی منتظرم لطفا ادامه بدید – منتظر قسمت هفتم هستم

سلام من عاشق داستانتون هستممممممممممم ولی چون نمی تونم فیبتر شکن بگیرم اگه امکانش براتو هست میشه برام از قسمت 6 به بعد ایمیل کنید ممنون میشمممممم خواهشا .ایملم
nafise2014@yahoo.com
اگه این کار رو بکنید سپاس گذارم من معتاد داستان شمامممممممممممممم مممنون میشمم

شما نویسنده نامحترم،یک ذره ارزش برای خونهایی که بچه های مردم دادن قائل نیستی؟ بازی بازی،با جون جوانان مردم هم بازی؟ یک ذره حرمت نگه دار. ای خاک بر اون بی دی اس امی که ما رو به اینجاها ببره.

اگه بچه های مردم خون دادن به خودشون مربوط هست دوست محترم من…معامله ای کردن با خدای خودشون…به بنده و شما ربطی نداره!

واقعن.والاا

بسیار عالی بود . قسمت هفتم لحظه شماری. از فلک هم استفاده کنید چون فلک کردن کف پا تحقیرآمیز ترین تنبیه واسه دخترهاست

جالب بود،دوست داشتم البته نه همه قسمتای داستانو ولی جالب بود

سلام.ممنون از این داستان همونه که میخواستم ولی الان خیلی وقته دارم میخونمش.ناراحتم لطفن بگید کجا میتونم داستانای دیگه رو ببینم ممنون.منتظرم.

خیلی داستانت خوب و جذاب بود کارت درسته ادامه بده که منتظره قسمت هفتمم

سلام
واقعاااااااا لذت بردم ممنون
میشه قسمت هفتم رو بزارین؟

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایل‌ها کلیک نمایید:

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

درحال اتصال به %s

مرا از دیدگاه‌های جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

مرا در مورد نوشته‌های تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

آقای سالو هستم و داستان مینویسم…محتویات این وبلاگ برای افرادی که عقلا و یا جسما زیر 21 سال هستند مناسب نمی باشد. همینطور برای کسانی که با خشونت، شکنجه، تجاوز و تحقیر جنسی زنان میانه ای ندارند.
من مریض نیستم…اینجا صرفا دنیای مجازی و قلمرو خیال من است…جایی که قوانین و اصول اخلاقی اش را خودم تعریف میکنم…

اگر در مورد داستانها نظری دارید و يا ايده ای دارید که دوست دارید تبدیل به داستان شود میتوانید در بخش کامنتها برایم بنویسید و یا به صورت خصوصی برایم ایمیل نمائید…آدرس ایمیل من این است:
salo1357[a]yahoo.com

(استفاده از این داستانها در وب سایتها و وبلاگهای دیگر بدون ذکر منبع و لینک مستقیم از نظر نگارنده مجاز نمی باشد.)

Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.

به 107 مشترک دیگر بپیوندید

دنبال‌کردن

حقارت

داستان ها و مطالبی پیرامون رابطه‌ی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن

حتما داستان رو از قسمت اول دنبال کنید

لیست تمام قسمت های داستان بالا در صفحه  لیست داستان ها هست

چشمام رو بسته بودم و سعی می کردم شرایطی که توش بودم رو فراموش کنم. با هر بار جلو عقب رفتنش علاوه بر درد فیزیکی احساس می کردم روحم یا هر چیز دیگه ای که می‌خواهید اسمش رو بگذارید هم کمی زخمی میشد! حداقل وقتی خانم حضور داشت درد اینقدر زیاد نبود ولی وقتی رفت فقط من و ارباب بودیم و فضا خیلی گی شده بود!
بعد از ۴-۵ دقیقه که برای من حکم چند ساعت رو داشت خانم به اتاق اومد. من نمی‌دیدمش که داره چیکار می‌کنه فقط صدای ورودش رو شنیدم بعد رفت سراغ سیستم صوتی چون هم آهنگ عوض شد و هم صداش رو کم کرد.
کمی بعد ارباب بالاخره بعد از چند دقیقه که برای من انگار ده روز طول کشید( ? ) از پشتم کشید بیرون و خانم هم اومد و قلادم رو از جایی که بسته بودش باز کرد و من رو کشید سمت خودش.
اینقدر تو اون حالت کج و کوله مونده بودم که کمرم صاف نمی‌شد که بخوام سریع دنبالش برم برای همین قلادم رو محکمتر کشید و دنبال خودش برد روی تخت٬ خودش جلوی تخت چهار دست و پا شد و من رو پشت خودش نگه داشت و قلادم رو از بین  پاهاش گرفت توی دستش و محکم کشید و گفت :
— بخورش
کمی شک داشتم که منظورش دقیقا کدوم سوراخ هست که همون موقع خانم انگشتش رو گذاشت روی چاک کسش و دوباره گفت:
— تمامش رو قشنگ بلیس توله سگ!
بدون معطلی شروع کردم به لیسیدن و کمی که گرم شدم و خانم هم بدنش ریلکس شد و کمی آه و اوه‌اش در اومد شوهرش رو صدا کرد و گفت:
— بیا روش !
ارباب دوباره از پشت اومد و کارش نیمه تمامش رو شروع کرد! بخاطر مکثی که از درد ورود کیرش کردم خانم قلادم رو محکمتر کشید و من هم چاره‌ای ندیدم جز تحمل و محکمتر لیسیدن !
کیرش حسابی راست کرده بود و داشت پشتم رو سوراخ می‌کرد و من هم داشتم میلیسیدم٬ صورتم روبروی سوراخ کون خانم بود چشمم خوب جایی رو نمی‌دید٬ در حال لیسیدن بودم که احساس عجیبی روی زبونم کردم. اول فکر کردم شاید خانم خیس شده و ترشحش هست که اومده بیرون ولی بنظر چیز دیگه ای بود بعد گفتم شاید کمی ادرار کرده که خودش بهم گفت:
— تو امشب نقش واسطه بین من و اربابت رو داری بازی می‌کنی سگ من!
— من امشب پریودم و حال و حوصله سکس ندارم و اربابت هم می‌بینی حشریه پس کس خونی من رو میلیسی و به اربابت هم کون می‌دی ! انگار من و اون داریم با هم سکس می‌کنیم !
و بعد باهم خندیدن !
آره خون بود حالا که گفت دقیقتر مشخص شد تمام دهنم مزه‌ی آهن گرفته بود. بخاطر فشاری که از پشت بهم میومد اینقدر نفس نفس می‌زدم که دیگه بوش رو تشخیص نمی‌دادم ولی مزه‌اش کاملا مشخص بود. واقعا با اکراه می‌لیسیدم ولی فشار های خانم به قلادم از یک طرف و گفته‌ی بعدش از سمت دیگه باعث شد تا دوباره محکم شروع کنم به لیسیدن براش! آروم بهم گفت:
— نمی‌خوای به سرورت کمک کنی دردش یکم کمتر بشه سگ من؟ هان؟ خوب بلیس دیگه!!
از روی تکرار آهنگ ها که حساب می‌کردم باید نزدیک ۱۰ دقیقه دیگه گذشته باشه ! این چرا آب کوفتیش نمیومد؟!!!
تو همین فکر بودم که خانم جلوی من چرخید و سرش رو نزدیکم کرد و بعد با سرم مثل سر و گوش سگ کمی بازی بازی کرد و بلند شد از روی تخت رفت کنار.
رفت اونطرف سمت لپ ‌تاپش بازش کرد بعد از کمی ور رفتن باهاش گفت:
— گور پدر اینترنت کثافت این خراب شده با این سرعت گوه‌اش‌ !!!
می‌دونم پریود بود و اعصاب نداشت ولی خب این ی مورد رو الحق راست می‌گفت!!
بعد اومد سمت ما و به شوهرش دقیقا گفت:
— عزیزم صدا نکن
اومد روی تخت و روی حاشیه بالای تخت که حدود ۱ متری میشد نشست و پاهاش رو انداخت روی هم و یکم من رو در اون وضعیت تحقیر آمیر نگاه کرد و گفت:
–کونده لاشی! وقتی بهت اشاره کردم به نفع خودته که طبیعی ترین صدای سگی که ‌میتونی رو در بیاری !!
از همون بالای تخت موبایلش رو برداشت و شروع کرد به شماره گرفتن.
گوشی رو گذاشت روی اسپیکر و گرفت پایین تو بغلش٬ داشت زنگ می‌خورد٬ با خنده‌ی موزیانه‌ای به من نگاه می‌کرد
یکدفعه اونطرف خط گوشی برداشته شد
— الو بفرمایید
از شنیدن صدا احساس کردم قلبم برای یک لحظه ایستاد! صدای مادرم بود !! خونمون رو گرفته بود !!
— سلام من از دوستان دانشگاه پسرتون هستم قبلا تماس گرفته بودم خاطرتون هست؟
– بله بله خوبید؟ شما؟
تمام مدت من رو نگاه می‌کرد و پای راستش رو که روی اون یکی پاش انداخته بود نزدیک صورت من تکون تکون میداد
— ممنون٬ تماس گرفتم ببینم شما خبری از بچه‌ها دارید؟ چون گوشیهاشون هم جواب نمی‌ده ی کار باهاشون داشتم
و بعد گوشی رو گرفت دستش و روی تخت ایستاد و پاش رو گذاشت روی کمرم و محکم فشار داد٬ میدونستم منظورش چیه ولی نمیتونستم ! میخواست براش پارس کنم ولی توانش رو نداشتم!!
شوهرش هم که بعد از برقراری تماس چند لحظه‌ای از روی کنجکاوی ثابت مونده بود با ی فشار محکم رو به جلو خواست بهم بفهمونه که چی می‌خوان ولی نمیتونستم. ی دفعه شوهرش دهنش رو باز کرد که:
— مگه نگفت که …
در عرض شاید کمتر از یک ثانیه خانم گوشی رو آورد پایین و mute کردش اول گفتم می‌خواد ی چیزی به من بگه ولی چیزی که دیدم اینقدر شوکم کرد که حساب کار خودم رو کردم و منتظر موندم تا با اشاره بعدش براش هر چقدر که می‌خواد پارس کنم!!!
خانم بعد از mute کردن گوشی٬ رو کرد به شوهرش و با قدرت صدایی که تابحال ازش نشنیده بودم سرش داد زد:
— مگه نگفتم صدا نکن؟  خفـــــــــه !!!!!!!
و دوباره سریع گوشی رو برگردوند به حالت عادی و با مادرم کمی تعارف تیکه پاره کردن!
شوهرش حسابی از کار خانم بدش اومده بود خصوصا اینکه جلوی من سرش داد زده بود! حالا داشت عصبانیتش رو سر من خالی می‌کرد و محکمتر و محکمتر من رو می‌کرد.خانم ادامه داد:
— بله دیگه وقتی برن برای خوش گذرونی همین میشه دیگه به فکر دیگران نیستند دیگه!!
آره چه خوش گذرونی !! دارم پاره میشم میگه خوش گذرونی !
خانم دوباره نشست رو بالای تخت و با پاش آرو زد به سرم و وقتی نگاهش کردم با سر بهم اشاره کرد که یعنی الان وقتشه  که براش پارس کنم و من هم با چیزی که چند لحظه پیش دیدم بدون معطلی شروع کردم و  بهترین صدای سگی که می‌تونستم رو براش در آوردم تا مادرم صدام رو نشناسه.
اینقدر صدام به سگ شبیه بود که خانم و ارباب ی لحظه خودشون هم جا خوردن و بعد خانم ادامه داد:
— ببخشید این سگ من امروز یکم زده به سرش و مدام بی‌خود پارس می‌کنه
-اِ شما سگ دارید؟
— فعلا یکی !!
متاسفانه منظورش از اینکه فعلا ی سگ داره رو می‌دونستم!!
بهم اشاره کرد و دوباره شروع کردم به پارس کردن
— خفه شو دیگه توله سگ! دارم ۲ کلام صحبت می‌کنم !! متاسفانه سگ بی اصل و نسبی هست!‌ ولی خب اگه درست تربیتش کنم باید درست بشه
– من نمی‌دونم! تاحالا حیون نداشتیم ما
خانم خندید بعد توی صورت من ی تف گنده انداخت و جواب داد:
— سگ باید اصل و نسب داشته باشه !‌این آشغال بی پدر مادر اصلا معلوم نیست چطوری بار اومده
– مگه نخریدینش؟
— این آشغال رو ؟ نه نزدیک دانشگاه پیداش کردم !
و در حالی که به من از همون لبخند های ملیح و شیطانی همیشگیش میزد شروع کرد با پاهاش با صورت من بازی کردن
– مریضی چیزی نداشته باشه
خانم بلند خندید و گفت:
— اتفاقا ما هم اول آزمایشش کردیم وگرنه تو خونه راه نمی‌دادیمش !!! راستش بیشتر از روی ترحم نگهش داشتم دلم براش می‌سوزه چون حس می‌کنم اینقدر به من محتاجه که بدون من میمیره
اصلا اینگار شوهرش با ما تو اتاق نبود ! چشماش رو دوخته بود به چشمام و اینها رو می‌گفت٬ داشتم از زیر پاهاش صورتش رو نگاه می‌کردم که با چه آرامش و لبخندی اینها رو می‌گفت بنظر من پرستیدنی تر از همیشه شده بود سرم رو به پاهاش نزدیک کردم و زیر انگشتهاش رو بوسیدم٬  بهم لبخند زد و با پاهاش سرم رو نوازش کرد.
— راستی  فکر می‌کنم فردا یا پس فردا برای ۱-۲ روز می‌خوان برگردن خونه‌ی یکی از بچه ها اینجا اگه مایل باشین می‌تونم برم و برش دارم بیارمش منزلتون خودم هم ازش چنتا جزوه می‌خواستم.
– خواهش می‌کنم تشریف میارین! من هم خوشحال میشم با دختر خانم با شخصیتی مثل شما آشنا بشم! و در ضمن ببینم این پسره چرا من رو بی خبر گذاشته رفته !!
قرار بود برم خونه؟! با خانم ؟ اون هم جلوی مادرم ؟!
و دوباره بهم اشاره کرد که پارس کنم.
بعد از پارس کردن و زوزه کشیدن من با خنده گفت:
— خب من برم غذای این توله سگ بی پدر مادر رو بدم! شاید از گرسنگی داره اینقدر زوزه می‌کشه و پارس می‌کنه!
مادرم خندید و گفت:
– باشه شبتون بخیر خوشحال شدم
خانم هم فقط گفت بای و قطع کرد !
شوهرش گفت:
— مگه نمی‌خواستی به مادرش فحشی چیزی بدی؟
بعد از ی مکث طولانی بدون اینکه قفل نگاهش رو از چشمام  باز کنه گفت:
— نه! دقیقا همون کاری که می‌خواستم رو کردم !
بعد نشت جلوم و سرم رو گرفت توی بغلش و به شوهرش گفت:
— زود تموم کن !
شوهرش شروع کرد به تندتر و محکمتر تلمبه زدن دیگه واقعا دردش برام زیاد شده بود ولی از اینکه سرم توی بغلش بود واقعا خوشحال بودم
کمی بعد با صدای داد نسبتا بلندی شوهرش ارضا شد و بیرون کشید و من با آرامش توی آغوشش موندم ولی دیدم خانم قلادم رو گرفت و داد به ارباب و اون هم سریع قلادم رو کشید سمت خودش و بهم گفت که کاندوم رو از کیرش در بیارم
آروم درش آوردم و مواظب بودم که آب توش کف اتاق نریزه و بعد خانم اومد جلو و کنار من رو زمین نشست و دهنش رو آورد نزدیک گوشم  و با صدایی خیلی آروم گفت:
— بخورش
صداش واقعا جادویی بود. بدنم از شنیدن صداش سست می‌شد ! وقتی به خودم اومدم دیدم تمام کاندوم رو خالی کردم تو دهنم و خوردم! از اینکه اینقدر روی من کنترل داشت می‌ترسیدم ولی کاری نمی‌شد کرد! خواسته خانم همیشه اجرا می‌شد.
بعد خانم دوباره گفت:
— هنوز یکم مونده
به کاندوم خالی اشاره کردم که یعنی دیگه چیزی توش نیست که دیدم خانم با چشمش به کیر نیم خیز ارباب اشاره کرد! منظورش رو فهمیدم و شروع کردم به لیسیدن کیر ارباب برای خانم!
در همون حال که می‌لیسیدم اومد نزدیکتر و در گوشم گفت:
— براتون نقشه هایی دارم که حتی خوابش رو هم نمی‌تونی ببینی توله سگ من !!

داستان اسارت قسمت یازدهم

ادامه دارد …

میخوام با گذاشتن اولین کامنت ازت تشکر کنم و بهت خسته نباشید بگم
هرچند که مجبورم یه قسمت هایی از داستانت رو سریع رد کنم!!!!!!
قبلا دلیلشو گفتم.
بازم ممنون.عالی بود

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

ممنون دوست عزیز
«اندکی صبر سحر نزدیک است»

دوست داشتندوست داشتن

عاليییییی

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

سلام.خسته نباشید.مسیرت برای داستان عالیه.واقعا ممنون که واسه نظر بقیه ارزش قایلی.ما منتظر سحر هستیم اگر نزدیک است. (:

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

ممنون از همراهی شما دوست عزیز

دوست داشتندوست داشتن

دم شما گرم

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

خیلی خوب می نویسی.امیدوارم جریان برده شدن و سکس مادر خانواده با جزئیات بیشتر و طولانی تر باشه.چون باور پذیر نیس تو یکی دو قسمت اونم برده بشه و قطعا جای کار داره.

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

دفیقا

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

دوست عزیز کی ادامه میدی؟

دوست داشتندوست داشتن

درود
خدمت شما عرض کنم که هیچ برنامه ‌ای برای قسمت بعد ندارم ممکنه بره برای آینده‌ی نسبتا دور

دوست داشتندوست داشتن

چرا؟؟ حیف نیست؟ لطفأ دلسرد نشو
این جور داستانا مخاطب خاص داره به تعداد بازدیدکننده ها نگاه نکن ب کسایی که پیگیر داستانتن نگاه کن

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

سلام دوست عزیز…..بسیار از این سایت و این داستان متشکر…..
یه توجه کوچیک به این کامنت بکن لطفا…
داستانی که داری مینویسی موضوعش یکی از موضوعات مورد بحث در حوزه شسته شوی مغزی هست….
با این وجود نمی دونم اطلاع داری یا نه ولی توی داستان به خوبی یکی از هدف های اصلی ایجاد این مسئله رو بیان کردی تو اونجا که خانم به پسر قصه میگه تو از نظر طبقه با من فرق می کنی پس باید مطیع من باشی.درضمن شاید بگی من دارم تنها برای دوستانی که این سلیقه رو تو‌سکس دارن می نویسم ولی من به عنوان فرزند یک روان پزشک باید بهت بگم به هیچ وجه چنین سلیقه ذاتی وجود نداره و سلایق توسط اطلاعاتی که در نا خودآگاه ذخیره شده شکل می گیره….
در کل باید بگم که من شیفته قلم بسیار روانت هستم و اگه سعی کنی بیشتر به هدف ایجاد این میسترس اشاره کنی عالی میشه…
ببخش اگه زیاد حرف زدم منتظر قسمت های بعدی هستم
باتشکر…..

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

درود بر شما !
به بلاگ خودتون خوش اومدید
در مورد موضوعی که مطرح کردید برای اینکه منظورتون رو بهتر متوجه بشم در همون قسمت داستان و با نقل قول اگه برام بنویسید دقیق‌تر می‌تونم پاسخ بدم ولی این موضوع اختلاف طبقاتی که مطرح کردید که فکر میکنم مربوط میشه به پاراگراف اول از قسمت اول داستان٬ از قول خود پسر داستان هست نه از طرف خانم.
نویسنده نباید بغییر از نوشتن داستان چیز دیگه‌ای بگه و این شمای نویسنده هستید که جق دارید برداشت خودتون رو داشته باشید ولی چون سوال کردید من نظرم رو حدمتتون عرض می‌کنم:
بنظر من پسر داستان این حس حقارت ذاتی رو داره سوئيچ می‌کنه به اختلاف طبقاتی و چیز های دیگه تا شاید بتونه این حسی که داره رو برای خودش ی جوری هرچند اشتباه توجیه کنه.
متوجه این قسمت صحبتت که گفتی : اگه سعی کنی بیشتر به هدف ایجاد این میسترس اشاره کنی عالی میشه… نشدم برام بیشتر توضیح بده
ممنون از توجهی که به داستان دارید.

دوست داشتندوست داشتن

جدا دیگه نمی خوای اپدیت کنی؟ تازه داستان داشت به جاهای خوب و مامانه می کشید که.حیفه ادامه بده.

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

چرا دوست من آپدیت میشه٬ ولی میره برای ی مدت دیگه
حتما در خبرنامه عضو بشید که با هر آپدیت ایمل اطلاع رسانی به دستتون برسه.

دوست داشتندوست داشتن

دوست خوبم سلام دوباره….
بدون معطلی میرم سراغ جوابت
۱_دقیق یادم نیست ولی تو یکی از قسمت های اولیه زمانی که خانوم و ارباب و پسر قصه با هم بودن خانوم به پسر قصه گفت نگاه کن تو ذاتت همینه و به نفع خودته که برده من باشی.
۲_جواب سوالت در مورد اون قسمت از صحبتم: از نظر کلی و طبیعی سکس فقط یک نوع طبیعی و معمولی داره که برای تولید مثل هست و این حس لذت هنگام سکس برای ترقیب مغز به ادامه این کار هست پس….انواع ایجاد شده سکس اون چیزهای ی هست که بعد از شکل گیری روحیات بدن بهش نیاز پیدا می کنه…….حالا چی میشه؟….اشخاصی هوشمند که می تونن از این راه سود ببرن بستری ایجاد می کنن که این سلیقه در یک فرد ایجاد بشه تا بتونن از این موقیت سو استفاده کنن……توی سکس بارز ترین مثال های اون میسترس یا کلا بحث ارباب و برده و همین طور گی و لز هست……ارباب و برده که اسمش روشه اما برای مثال همجنس بازی برای اینه که جنس های مخالف رو در یک جامعه از هم دور کنن تا نسل های جوان اون جامعه هر چه کمتر بشه.
با تشکر
mr.ayyar@
درضمن من در حال تالیف مقاله ای با عنوان توطئه فرعونیان هستم که می تونین از صفحه اینستاگرامم که در بالا گذاشتم دریافت کنین

دوست داشتندوست داشتن

درود
دوست عزیز اختلاف دیدگاهمون اینقدر زیاد هست که بعید می‌دونم با چند کامنت زیر داستان بتونیم به نتیجه برسیم!
برای مثال اینکه شما تمام روابط جنسی بجز رابطه procreation رو بنوعی یکی می‌دونید و خصوصا اینکه بنظرتون از بیرون به فرد القا میشه و ذاتی نیست برای من واقعا عجیب هست !

همجنسگرایی واقعی (علاقه جنسی و عاطفی به همجنس) یک پدیده کاملا طبیعی هست (حتی در حیوانات هم دیده میشه !) چیزی نیست که حکومت یا عده‌ای از بیرون برای کنترل اجتماع بتونند به فرد القا کنند

داستان اسارت قسمت یازدهم

دوست داشتندوست داشتن

من منتظر ادامه داستانت هستم خواهشا زود تر بنویس نمیتونم بیشتر از این صبر کنم مشتاقانه منتظرم با تشکر

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

میتونم تصور کنم داستانتو دوس دارم سریع تر جایی که مامانت مثل سگ به پای اربابت افتاده رو بخونم واااااااااای

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

@Ashkan ?
TiiiioooooP
MamaneSh Chiye Oskol
Admin NeviSandaS Dastan Khalgh Mikone
Doros Sohbat Kon Kale PoK ?

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

بسیار عالی،من تازه این وبلاگ رو پیدا کردم و کامل خوندم داستان رو،موفق باشی دوست عزیز

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

ممنون از لطف شما دوست عزیز

دوست داشتندوست داشتن

منتظر خبرای خوب از ادامه داستان در خبرنامه هستم

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

قشنگه اما ی سوال شما از دوستاتون استفاده نمیکنید تو داستان مثال جلد دوستای دانشگاه ک میشناسنش تحقیر اساسی بشه ببخشید فقط در حد نظر گفتم ن دخالت لایک عالی

دوست داشتندوست داشتن

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایل‌ها کلیک نمایید:

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

درحال اتصال به %s

مرا از دیدگاه‌های جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

مرا در مورد نوشته‌های تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.

به 376 مشترک دیگر بپیوندید

دنبال‌کردن

حقارت

داستان ها و مطالبی پیرامون رابطه‌ی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن

حتما داستان رو از قسمت اول دنبال کنید

لیست تمام قسمت های داستان٬ بالا در صفحه  لیست داستان ها هست

اون شب رو با ترکیبی از لذت و ترس گذروندم.از اینکه بعد از مدت‌ها با خانم تنها بودم خیلی خوشحال بودم و از شامی که باهم خوردیم هم خیلی لذت بردم ولی تصور اینکه فردا قراره چی بشه برام ترسناک بود و وقتی هم یاد این می‌افتادم که ما رسما بی خونه شدیم و مادرم بی خبر از همه جا سرپناه خودش رو از دست داده دیگه کار از ترس و احساس بد و بغض می‌گذشت و رسما احساس خفگی می‌کردم! ولی چه می‌شد کرد؟ حالا باید حتی بیشتر از قبل به تمام دستورات خانم گوش می‌دادم و تمام اوامرش رو اطاعت می‌کردم چون کوچکترین کوتاهی از طرف من می‌تونست به قیمت رفتن ابروم و بی خانمان شدن خودم و مادرم تموم بشه.
جدا که زندگی روی قشنگش رو به من نشون داده بود!توی بزرگترین عمارتی که توی عمرم دیدم بودم میخواستم بمونم٬ ولی شب رو باید توی توالتش بخوابم! با پولدارترین دختری که توی عمرم دیدم آشنا شده بودم ولی به جای اینکه اون به من با این وضع خرابم ی کمکی بکنه٬ این من بودم که باید حتی پول پیش خونه مادرم رو هم تقدیمش میکردم!!
شاید بیشتر از همه ته دلم از این عصبانی بودم که تمام سرمایه من و مادرم و کل زندگیمون شده بود وسیله‌ای برای ارضای جنسی خانم و ما در واقع اسباب بازیش بودیم !!
از این فکرا جدی جدی حرصم گرفته بود به سرم زده بود پاشم همین امشب که تنها هم هست برم پیشش بیدارش کنم و بگم بابا خر ما از کر‌گی دم نداشت بیخیال ما شو! تا همینجا باهم بودیم خیلی خوش گذشت دیگه بسه! این پول مارو هم بده منم برم پی بدبختی‌های خودم! ولی کمی بعد بیشتر و بهتر فکر کردم فهمیدم این شاید احمقانه‌ترین رفتاری باشه که می‌تونستم از خودم نشون بدم! از تمام اینها هم گذشته من دوسش داشتم اون رو باید چیکار می‌کردم؟!
باز هم فکر کردم و باز هم و باز هم ولی تنها فایده‌ای که از این افکار نصیبم شد خسته شدن و خوابیدنم بود! خوابیدن تا صبح فردایی که هیچ تصوری نداشتم که قرار بود چطور بگذره! بدون ذره‌ای انتخاب تمام سرمایه و آبروم رو در اختیار تصمیمات خانم گذاشته بودم تا اون برام تصمیم بگیره و فقط می‌تونستم امیدوار باشم که فقط برام تصمیمات بدی نگیره و خودم و خانوادم رو به فنا نده!!
صبح خیلی زود از خواب بیدار شدم تازه خورشید در اومده بود و با اینکه هنوز توی هوای حس تابستان بود ولی مشخص بود که پاییز داره خودنمایی میکنه و البته لخت بودن من هم کمکی نمی‌کرد! لرز وجودم رو گرفته بود! شاید هم ربطی به دمای هوا نداشت و بدنم زودتر از خودم فهمیده بود قراره امروز چه بلایی سرم بیاد برای همین از الان شروع کرده بود به لرزیدن!
از دیشب یادم مونده بود که در توالت قفل نیست ولی میدونستم که نباید برم بیرون و اگه یک روز توی عمرم باید حرف گوش کن می‌بودم همون روز بود و باید تمام سعیم رو می‌کردم تا خانم دلش به رحم بیاد و نخواد کاری بکنه که تمام زندگیم بهم بریزه!
پیش خودم نشستم و تمام حالاتی که ممکن بود وقایع اون روز پیش بره رو مجسم کردم٬ می‌دونستم که تابحال هیچوقت نتونستم از قبل کاراشو پیش بینی کنم و شاید بیشتر از هر چیزی این موضوع باعث شده بود الان توی توالت خونش لخت روی سرامیک های سرد بشینم و مادر بی‌خبرم هم الان توی خونه خانم نخوابیده باشه! ولی چکار می‌تونستم بکنم بجز فکر؟ می‌دونستم من بازی رو خیلی وقت پیش بهش باخته بودم ولی مثل آدمی که توی باتلاق گیر کرده باشه و هر طناب پوسیده‌ای رو برای بیرون آمدن امتحان میکنه من هم با امید احمقانه‌ای سعی می‌کردم دستش رو بخونم شاید بتونم جلوی خراب تر شدن وضع رو بیشتر از اینی که هست بگیرم.
توی افکار خودم بودم که آروم آروم نور خورشید بیشتر و بیشتر شد و تقریبا به جایی رسید که معمولا خانم بیدار میشد. پاشدم رفتم زیر نور خورشید که شاید کمی گرمم بشه٬ با اینکه نزدیک کاسه توالت بود ولی بخاطر کمی گرمای بیشتر تحمل کردم٬ در ضمن این همون کاسه توالتی بود که من ازش کلی نوش جان کرده بودم و فیلم هم ازم داشتن! دیگه این حرفها رو باید بزارم کنار و زندگی جدیدم رو قبول کنم!
کمی که اونجا نشستم و بدنم گرمتر شد اولین صدا رو از توی خونه شنیدم٬ معلوم شد که خانم بیدار شده چون اگه آقا اومده بود حتما اول صدای ماشینش میومد پس حتما خود خانم بود که بیدار شده بود.
کمی که گذشت دیدم انگار صدای داد زدن خانم میاد ولی نمی‌تونستم مطمئن باشم دقت کردم دیدم درسته صدای خانم هست و داره با داد من رو صدا میکنه. با ترس و لرز در رو باز کردم و من هم داد زدم:
– خانم من رو صدا کردید؟
— آره ننه سگ گمشو بیا
دیگه شکی باقی نموند! منظورش من بودم٬ دویدم رفتم سمت صدا که از توی اتاق خواب بزرگ بالا میومد نزدیک در اتاق که رسیدم یادم افتاد نباید راه برم برای همین چهار دست و پا شدم و در زدم که خانم گفتن:
— گمشو بیا تو
در رو همونطور چهار دستو پا باز کردم و رفتم توی اتاق که دیدم خانم هنوز خوابیده سر جاش و داره با لپتاپش کار میکنه من رو که دید چهار دست و پا وارد اتاق شدم ملافه رو از روی پاهاش زد کنار و به پاهاش اشاره کرد و گفت:
— هنوز از دیشب لاشون سس مونده ! کارتو دیشب خوب انجام ندادی کثافت
– عذر می‌خوام خانم
و رفتم و بکارم مشغول شدم فقط ی شرت و سینه بند خواب تنش بود و داشت به کارای توی کامپیوترش میرسید بعد از چند لحظه در حالی که من داشتم لای انگشتاشو میلیسیدم گفت:
— بعد از اینکه خوب تمیزشون کردی میری از توی کابینت آخری سمت چپ پایین آشپزخونه ی ظرف یکبار مصرف ورمیداری میاری برام فهمیدی مادرسگ؟
در حالی که شصت پاش توی دهنم بود با سر پاسخ مثبت دادم و خانم هم شصت پاش رو یک دفعه داد بالا که سقم رو کمی خراش داد با ناخونش٬ به کارم ادامه دادم. راست می‌گفت کلی سس بین انگشتاش مونده بود و خشک شده بود معلوم بود دیشب هردومون حواسمون خوب جمع نبوده! سس هنوز هم مثل دیشب تند و تیز بود! ولی بالاخره با کلی خیس کردن و زبون کشیدن پاکشون کردم و از تخت اومدم پایین خانم هم ی بار دیگه پاشو چک کرد و رو کرد به من و گفت:
— بدو بیار دیگه !
من هم چهار دست و پا از در رفتم بیرون٬ دیدم اینطوری بخوام برم و بیام تا ظهر طول میکشه! خواستم بلند شدم که از صدای مکث من در چهار دست و پا رفتن خانم داد زد:
— نه! همونطوری میری تا پایین حق ایستادن نداری سگ من!
– چشم خانم
به رفتنم ادامه دادم٬ هنوز به وسط راهروی بالا نرسیده بودم که زانو هام شروع کردند به درد گرفتن و رفتن برام سخت شده بود ولی وقتی به راه پله رسیدم متوجه شدم که تاحالا مشکلی نبوده و تازه اینجا اصل سختی مسیر هست! شاید اگه ذهنی می‌خواستم حساب کنم بنظر چهار دستو پا از اون راه پله پایین رفتن کار سختی میومد ولی در عمل تقریبا غیر ممکن بود! نزدیک بود بیوفتم پایین! آخر سر به این نتیجه رسیدم که از پهلو برم بهتر هست! ی لحظه از کار خودم خنده‌ام گرفته بود که داشتم مثل خرچنگ از پله ها می‌رفتم پایین!!
ولی هرچی بود گذشت و بالاخره رسیدم پایین و رفتم سمت آشپزخونه که از پذیرایی خونه ما هم بزرگتر بود
خونه‌ی ما!!! چه توهمی ! کدوم خونه‌ی ما! اونجا هم دیگه ماله خانم شده بود! با اعصاب خورد رفتم و ظرف یکبار مصرفی که در واقع ی شیشه پلاستیکی کشیده و در دار بود رو برداشتم به دهن گرفتم و دوباره اون مسیر سخت رو برگشتم سمت اتاق خانم٬ تقریبا وسط راهرو بودم که صدا خانم اومد:
— مردی؟ جونت دربیاد بابا چقدر تو بی عرضه‌ای!!!
این حرفش بهم برخورد و با اینکه زانوم حسابی درد می‌کرد تندتر رفتم سمت اتاق و دیدم که لباس‌هاشو در آورده بود و ریخته بود روی تختشون
— کدوم گوری بودی تاحالا! این همه مدت رفتی تا آشپزخونه ی شرف بیاری؟
من که ظرف دهنم بود نمی‌تونستم جواب بدم و همونطور نگاه می‌کردم خانم رو تا اینکه اومد جلو و ظرف رو از دهنم گرفت و با همون ظرف زد توی سرم بعد بدون توجه به من شورتش رو در آورد و گفت:
— دو زانو بشین
– چشم خانم
پاشو گذاشت رو شونه‌ی من و در ظرف رو برداشت دادش دست من و گفت:
— بگیر جلوم٬ زمین بریزه خودت باید تمیزش کنی!
قبل از اینکه من کاملا متوجه منظورش بشم شروع کرد به ادرار کردن! من سریع ظرف رو تا جایی که میشد جلوی جریان می‌گرفتم ولی تو اون شرایط سخت بود و قطر دهانه ظرف هم کوچکتر از این بود که بخواد تمامش رو بگیره برای همین دائم یک مقداریش می‌پاشید توی صورت و مخصوصا چشمام که همین باعث میشد بیشتر چپ و راستش کنم و باز بیشتر میریخت به تنم و زمین و همین هم شد سوژه خنده خانم  ظرف تقریبا پر شده بود که خانم هم انگار دیگه کارش تموم شده بود و ظرف رو از من گرفت و درش رو بست و گذاشت زمین کنار دیوار و بعد برگشت سر من رو گرفت و خودش رو با موهای من تمیز کرد و رفت سمت کمدش حوله ي پوشیدنیش رو برداشت و به من گفت:
— من میرم دوش بگیرم و بیام
– بله خانم
دم در که رسید برگشت من رو نگاه کرد و گفت:
— چرا کارتو نمی‌کنی پس؟
اول کمی موندم که منظورش چی هست که بعد یادم افتاد و سریع سرم رو گذاشتم زمین و شروع کردم به لیسیدن و هورت کشیدن ادرار خانم از زمین
خانم چرخید و رفت بیرون
بعد از اینکه تمام زمین رو تمیز کردم منتظر نشستم تا خانم برگرده که زیاد هم طول نکشید٬ در حالی که برای خودش آواز می‌خوند اومد توی اتاق و سشوار رو از کمد در آورد و داد دسته من٬ من هم زدمش به برق و شروع کردم با دقت به خشک کردن موهای خانم
بوش برام آشناتر از اسم خودم بود! اسمی که دیگه داشت یادم میرفت!
موهاش که خشک میشد شروع می‌کرد به فر خوردن! همون فر های کوچیکی که خیلی دوست داشتمشون! برای همین یکم حواسم از کارم دور شده بود. تا اینکه یکدفعه خانم بلند شد و حوله رو جلوم در آورد و انداخت روی دسته صندلی٬ من با بدن کاملا برهنه‌اش روبرو شدم و گلوم خشک شد! طوری که صدای قورت دادن اب دهنم رو میشد شنید! البته چون هنوز سشوار روشن بود معلوم نشد! بهم گفت:
–یکم روی تنم بگیر خشک بشه می‌خوام لوسیون بزنم زود جذب بشه!
– چشم خانم
و سر تا پای خانم رو با سشوار گرفتم و مواظب بودم جایی بیشتر از چند لحظه نمونم که ی موقع زیادتر از حد داغ نشه!
–بسه ! برو لوسیون رو از کنار تخت بیار
– چشم خانم
از توی کشو برداشتمش و رفتم سمت تخت که دیدم خانم نشست روی صندلی جلوی آینه و به من گفت:
— از دستام شروع کن!
از دستام شروع کن؟!! یعنی قرار بود همه جا رو بزنم؟ از همون لحظه فقط تو فکر لحظه‌ای بودم که می‌خواستم به سینه‌اش دست بزنم!!
گرفتم نشستم زمین و شروع کردم به مالیدن لوسیون به دستای خودم و بعد ماساژ دادن دست راست خانم٬ خانم هم پاشو انداخته بود رو پاش و من رو نگاه می‌کرد وقتی تقریبا تا شونه هاش رسیدم دستش رو از دستم آزاد کرد و زیر چونه من رو گرفت سرم رو آورد بالا توی چشام نگاه کرد و بعد از چند لحظه بدون اینکه چیزی بگه توی صورتم تف کرد و گفت:
— این یکی دستم
– ممنون خانم
یکم از آب دهنش پریده بود توی چشمم ولی چون دستام چرب بود نمیتونستم صورتم رو تمیز کنم به سختی چشمم رو باز کردم و اومدم اونطرف صندلی نشستم و دوباره دستم رو چرب کردم و به کارم ادامه دادم٬ وقتی دستش تموم شد خواستم بپرسم که چکار کنم که خودش بدون اینکه من چیزی بگم دست‌هاش رو رو گذاشت رو دست های صندلی و و با چشماش به سینه‌اش اشاره کرد٬بالاخره میتو‌نستم اون سینه‌هارو که مدتها دیده بودم و توی خوابم هم نمیدیدم که بخوام بهشون دست بزنم رو ماساژ بدم!!! دستام رو گذاشتم روی سینه هاش ولی اینقدر دستام می‌لرزید که میشد حتی لرزش رو دید! حتما خانم لرزیدن دستام رو احساس می‌کرد که ی لبخند زیبایی روی صورتش اومد.
بعد از مدت قابل توجهی!! که روی سینه‌هاش صرف کردم رفتم سراق شکم و بعد هم کمرش و بعد ایستاد تا حسابی باسنش رو براش با لوسیون ماساژ بدم. چند دست زدم وصبر کردم تا جذب بشه و دوباره شروع کردم و بعد هم پاهاش که براش چند دست زدم مخصوصا مچ به پایین و زانوهاش که تاکید کرد می‌خواد مثل پای بچه ها نرم باشه که البته همونطور هم بود!
بعد از اینکه کارم تموم شد خانم ساعت رو نگاه کرد و گفت:
— اوه داره دیر میشه !! پاشو آماده شو باید بریم دیگه!
من بعد از اینکه خانم رو برهنه دیدم و تمام بدنش رو ماساژ دادم اینقدر داغ شده بودم که تمام برنامه های امروز رو فراموش کرده بودم٬ اینکه ساعت چند هست دیگه بماند!
دوباره انگار آوار ی خونه توی سرم خراب شده باشه از جام بلند شدم که برم٬ دم در که رسیدم دیدم اصلا نمی‌دونم کجا میرم! برگشتم سمت خانم که بپرسم باید چکار کنم الان؟
اینقدر قلبم تند می‌زد که حالت تهوع پیدا کرده بودم. سرم هم داشت گیج می‌رفت! چشم به هم دوخته بودیم ولی حرفم نمی‌اومد! نمی‌دونستم چی باید بگم!
می‌خواستم برم مثل بچه کوچیکی که میره بقل مامانش و گریه میکنه برم پیشش و اینقدر گریه کنم که حالم بهتر بشه ولی جاش نبود.
از نگاه خانم معلوم بود کاملا حال من رو درک می‌کنه و داره از لحظه لحظه‌ی اون شرایط کمال لذت رو می‌بره!
بعد از چند لحظه من با سختی گفتم:
– لباس
بدون اینکه نگاهش رو ازم برداره یا لبخندش رو بخواد بشکنه با انگشت به کمد روبروش اشاره کرد
من هم رفتم و ی ساک خرید بزرگ دیدم که توش پر بود از لباس های مارک دار که هنوز از جعبه هم خارج نشده بودن! ساک رو برداشم و رفتم پیش خانم و خواستم بپرسم که همین هست یا نه که خانم با همون لبخند با سر بهم اشاره کرد که همین هست!
ساک رو برداشتم و رفتم بیرون که لباس‌هام رو عوض کنم٬ من زیاد از لباس‌های مارک دار خارجی سر در نمی‌آوردم ولی می‌دونستم که پول اون لباسا کم کمه‌اش چند میلیونی میشد!
سایز من رو بهتر از خودم میدونست! همه قالب تنم بودن!
همه رو که پوشیدم چهار دست و پا رفتم وارد اتاق بشم که داد زد سرم:
— گوساله میدونی چقدر خرج این لباسا کردم؟ خراب میشن! پاشو وایسا! زود!!!
– ببخشید خانم
— نفهم!!
بعد دوباره من رو از پایین تا بالا نگاه کرد و بعد پشتشو کرد به من و صدای خنده‌ی ظریفی اومد٬ معلوم بود از لباسا تو تن من خوشش اومده بود
– خانم من باید چیکار کنم؟
کلید رو انداخت سمت من و گفت:
— برو تو ماشین بشین تا بیام
اینقدری نگذشت تا خانم هم بعد از من اومد و نشست توی ماشین ولی تو همین چند دقیقه ی آرایش خیلی ساده کرده بود که حسابی زیبایی های ذاتیش رو بیشتر از قبل نشون میداد! اون ی رشته از اون موهای فرفی زیباش رو هم از جلوی شالش انداخته بود روی صورتش! همونطور که من دوست داشتم!! بوی عطرش هم که مثل همیشه ادم رو گیج می‌کرد!
سوار که شد وسایلی که دستش بود رو گذاشت صندلی پشت و بعد ماشین رو روشن کرد و راه افتادیم
مسیری که باید میرفتیم با ماشین شخصی اینقدر هم طولانی نبود ولی خیلی آروم می‌رفت انگار می‌خواست زمان بیشتری داشته باشیم.
بعد از ۲-۳ دقیقه از شروع مسیر بهم گفت:
— دیروز متوجه مورد خاصی نشدی؟
– نه خانم چه موردی؟
— وقتی اومده بودن برای کارای سند خونم
– نه خانم متوجه نشدم٬ راستش رو بخوام بگم خانم اینقدر حالم بد بود که حواس برام نمونده بود
— وقتی مدارکم رو دادم بهشون
– خب؟
— آی‌کی‌یو!!! بعد از اینکه مدارکم رو دادم بهشون …؟
– والا …. مممم
بیشتر فکر کردم. ولی تا میومدم تمرکز کنم می‌دیدم که داریم به محله و خونمون نزدیکتر و نزدیکتر می‌شدیم و ترس از روبرویی خانم با مادرم و اینکه چه چیزایی میخوان به هم بگن باعث میشد تمرکزم رو از دست بدم. دوباره خانم ادامه داد:
— جدی اینقدر احمق شدی یا حالت خرابه؟
– حالم جالب نیست خانم
خانم قهقه بلندی کرد و گفت:
— باشه درکت میکنم!!
– ممنون خانم.
دیگه رسیدیم دم در خونمون نمی‌دونستم می‌خواد چی بشه
خانم ماشین رو پارک کرد و از صندلی های پشت کیف و وسایلش رو برداشت. من خواستم در رو باز کنم و پیاده بشم که گفت:
— صبر کن! حتما مادرت بعد از اینهمه مدت میخواد باهات روبوسی کنه٬ دوست دارم طعم منم بینتون باشه!
بعد از دستش همون ظرف یکبار مصرف رو که صبح پر کرده بود رو داد به من گفت:
— سر بکش و تشکر کن کثافت!
همونطور عادی قلب من از جا ایستاده بود چه برسه با اینهه تحقیر جانبی! ظرف رو گرفتم و همش رو سر کشیدم  و گفتم:
– ممنون خانم
خانم هم ی تف گنده کرد تو دست خودش و دستشو مالید به همه جای صورتم و گفت:
— خواهش میکنم مادر سگ! بریم!
کلید خونه نه همراه من بود نه خانم برای همین با دستان لرزان زنگ زدم مادرم دربازکن رو برداشت و جفتمون رو دید٬ خانم مثل روز اول که من تو دانشگاه دیدمش همونطور ملوس و ناز بود و داشت لبخند میزد
— سلام!!!! چه عجب! خوب رفتی مادرت رو تنها گذاشتی!!
– سلام مامان
— سلام خانم خوب هستید؟ مزاحم که نیستم من؟
— سلام دخترم! نه عزیزم چه مزاحمتی بفرمایید بالا٬ بفرمایید!!!
و در رو باز کرد
ما رفتیم تو٬ توی آسانسور که بودیم تا برسیم قلبم داشت از سینم در میومد خانم بهم گفت:
— هنوز نفهمیدی چه نکته‌ای رو دیروز باید می‌گرفتی؟
من اینقدر حالم بد بود که نتونستم جواب بدم فقط نگاهش کردم و با اشاره بهش فهموندم که نمی‌دونم٬ بهم خندید و دست کرد توی کیفش و ی چیزی گذاشت توی دستم سرم رو آوردم پایین ببینم چیه که دیدم شناسنامه‌اش هست! با تعجب به صورتش نگاه کردم که گفت:
— نگاش کن نابغه!
بازش کردم اسمش درست بود همه چیز همون بود ولی وقتی ورق زدم انگار ی پارچ آب یخ ریختن رو سرم!
صفحه همسر خالی بود!!!!!!!
من حرف نتونستم بزنم فقط نگاهش کردم تقریبا رسیده بودیم به طبقه خودمون که شناسنامه‌اش رو ازم گرفت و  گذاشت توی کیفش ٬ موهای من رو مرتب کرد و صورت من رو گرفت تو دستاش وگفت:
— عزیزم به من اعتماد کن
و در رو باز کرد و رو به مادرم که جلوی واحدمون ایستاده بود گفت:
— دوباره سلام!!

داستان اسارت قسمت یازدهم

ادامه دارد …

تو فوق‌العاده ای
عالییییییییی عالیییییییی عالیییییییی

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

اولا،ممنون که به نسبت چند وقت اخیر،زودتر اپ کردی.من هر روز سر میزدم،عضو خبرنامه هم نیستم،اینطوری هیجانش بیشتره
دوم اینکه وای وای حدس میزنم داستانو کدوم سمت میبری،اگه اینطوری باشه،پسره تا اخر عمر اسیر بی چون و چراش میشه،مادرشم قطعا دخیل میشه
خلاصه که عیدی خوبی بود،بخصوص اون قسمت خوردن ادرار از تو شیشه و مالیدن تف به صورتش.اونجاش اوجش بود که خانم گفت دوستدارم بین روبوسی تو و مادرت،طعم منم باشه!عالی بود،هرچیزی که به مادره ربط پیدا کنه و موجب تحقیرش باشه عالیه
سرتو درد نیارم،واقعا ممنون در کل

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

واقعا عالی بود ممنون با این که میدونم نظرمو حذف میکنی ولی وظیفم بود که تشکر کنم
مرسی که سریع آپ کردی

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

?

دوست داشتندوست داشتن

مثل همیشه عالی و غیر قابل پیش بینی واقعا احسنت و آفرین به این همه خلاقیت کمترین لغتی که میشه بکار برد. متشکر – موفق باشید.

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

تو محشری ادمین.. این داستان عالیه! من هر روز سر میزنم که ببینم اپ کردی یا نه.. لطفا سریع تر اپ کن بقیه قسمتهارو ممنون

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

من شخصا بیشتر foot fetish دارم تا femdom و از داستان کچاپ بخاطر همین خیلی خوشم اومد و اگه میشه یکم تو داستان foot worship بذارید،مرسی.

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

لایک عالی دوست من فقط قسمت پانزدهم رو چطور ببینم

دوست داشتندوست داشتن

عالیه

دوست داشتندوست داشتن

با همه ی وجود الان سره کلاسم اما دا م میخونمش و کامنت میزارم اونم اونور دنیا و توها ایرانی اینجا …

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایل‌ها کلیک نمایید:

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

درحال اتصال به %s

مرا از دیدگاه‌های جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

مرا در مورد نوشته‌های تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.

به 376 مشترک دیگر بپیوندید

داستان اسارت قسمت یازدهم

دنبال‌کردن

برای اشتراک در این بلاگ و دریافت اخرین اخبار بلاگ ایمیل خود را وارد کنید و در خبرنامه ی بلاگ عضو شوید. یک ایمیل حاوی لینک تائید به میل شما ارسال خواهد شد.

مرا نام‌نویسی کن!

4

میسترس نیلوفر رو به سامان کردند و گفتند برو عقب!
سامان کمی عقب رفت و مثل سگ های خوب منتظر بود!
میسترس نیلوفر یه تیکه جدا کردند و خواستند برای سامان بندازند که سامان و دیدند و خندشون گرفت و زدند زیر خنده!
یه حس خاصی به سامان دست میداد!حسی همراه با تحقیر و لذت!
جلوی بانوئی زیبا و جذاب مثل سگ ها 4 دستا پا بود و له له میزد برای غذا!
از پائین بانوی خودش و نگاه میکرد و به کوچیکی خودش و بزرگی بانوی خودش پی میبرد!

بعد از چند لحظه میسترس نیلوفر خندشون تمام شد و با دست غذا و میگرفتند بالا!
«اها ها نگا کن!بپر ببینم!بالاتر!ای دیوونه.» و خنده های میسترس نیلوفر!
«این و میندازم!بیافته زمین من میدونم و تو!» و پرتابی قوسی و نسبتا دقیق که این زمان و به سامان میداد تا بتونه دهانش و زیر فرود امدن غذا قرار بده!
لحظات شادی و سپری میکردند و بعد از چند تیکه میسترس نیلوفر گفتند»وای چقدر خندیدم!بیا جایزه هم بهت بدم!»
از قیافه میسترس نیلوفر و اشارشون سامان منظور میسترس نیلوفر و متوجه شد!
سامان هم کمی جلو رفت و کلش و گرفت بالای رون های میسترس نیلوفر و رو به بالا و دهانش و باز کرد!
میسترس نیلوفر هم کله سامان و گرفت و بیشتر بالا کشید و گفت ام ام اممممممم! در عرض چند ثانیه افتخاری بزرگ نصیب سامان شده بود و تمام شده بود!
بعد با فشاری صورت سامان و گزاشتند رو پاشون و با دستشون با موهای سامان بازی میکردند و میگفتند سگ خوبم!
چند دقیقه ای میشد که سامان مثل یه سگ خونگی و لوس سرش و رو پای میسترس نیلوفر گزاشته بود و میسترس نیلوفر با دست نوازشش میکردند!
بعد از چند دقیقه سامان و ول کردند و هولش دادند عقب و پاهاشون و بلند کردند و پاشدند!
من تو اتاقم!اینارو جمع کن و بشور بیا تو اتاق!
میسترس نیلوفر با همان شکوه و ابهتشون رفتند و سامان پاشد و مشغول شد!
بعد از 15 دقیقه که کارش تمام شد 4دست و پا شد و رفت خدمت میسترس نیلوفر!
میسترس نیلوفر رو تخت دراز کشیده بودند و مشغول تلفن حرف زدن با یکی از دوستاشون بودند!
سامان هم رفت و جلو پاهای بانوی خودش و جلو تخت و اول صندل های میسترس نیلوفر و بوسید و مرتب کرد و گزاشت بقل تخت و سجده کرد و سرش و گزاشت رو زمین!
چند دقیقه گزشت و میسترس نیلوفر بدون توجه به سامان مشغول بودند!
بعد از چند دقیقه سامان برخورد پای میسترس نیلوفر و با سرش و احساس کرد
کلش و بلند کرد دید بله پاهای زیبا و پرستیدنی میسترس نیلوفر هست!
صورت میسترس نیلوفر و نگاه کرد که دید میسترس نیلوفر با چشم اشاره ای به پاهاشون کردند!
سامان دقیقا نمیدونست کدام افتخار نصیبش شده!باید بو کنه یا یه وسیله برای بازی باشه یا ببوسه و بلیسه؟
برای همین سعی کرد بیشتر از حسش کمک بگیره!
اول بدون انجام کاری فقط سرش و برد دم پاهای میسترس نیلوفر و میسترس نیلوفر اروم با پاشون با صورت سامان بازی میکردند وکف پاشون و رو سر و صورت سامان میکشیدند!
بعد از چند دقیقه که میسترس نیلوفر پاشون و رو لب سامان گزاشتند سامان حس کرد که احتمالا منظور میسنرس نیلوفر اینه که سامان افتخار بوسیدن پاهاشون و دارند
برای همین خیلی اروم و با دقت پاهای میسترس نیلوفر و میبوسید!
چند دقیقه ای گزشت و سامان قرق در رویا بود و با اشتیاق و شدت هرچه تمام تر به پاهای ناز و پرستیدنی میسترس نیلوفر بوسه میزد.
میسترس نیلوفر هم مشغول تماشای سامان و صحبت و خندیدن با دوستشون بودند و گهگاه پاشون و میچرخوندند تا سامان افتخار بوسیدن تک تک نقاط پاشون و داشته باشه!
میسترس نیلوفر تلفنشون که تمام شد و رو به سامان کردند گفتند
«نه خوشم امد!حس خوبی به ادم دست میده!»
سامان هم کلی ذوق کرد و با اشتیاق بیشتری مشغول شد!
میسترس نیلوفر اروم پاشون و کشیدند و رو شانه سامان گزاشنه و ان یکی پاشون و رو لب های سامان گزاشتند!
میسترس نیلوفر دوباره رو به سامان کردند و گفتند»چه سگ سفیدی دارما!همچین سفید مفیدی!تنشو نگاه!چرا تو تنت اصلا مو نداره داگی؟»سامان هم بدون حرف مشغول بود!
میسترس نیلوفر پاشون و کشیدند و گفتند بسه!
حالا اروم ماساژم بده!
سامان تو ماساژ دادن هم نسبتا وارد بود!
یعنی از بچگیش که این حس و داشت میدونست اگه روزی افتخار داشتن میسترس و پیدا کنه حتما باید ماساژور خوبی باشه!
برای همین از هرجا که میتونیست چیزهائی یاد گرفته بود!
برای همین اروم از انگشتای پای میسترس نیلوفر شروع کرد که میسترس نیلوفر گفتند نه!
پام و بزار اخر و به پشت برگشتند و سامان متوجه شد که باید از پشت میسترس نیلوفر شروع کنه!رفت که شروع کنه گفت سرورم با لباس؟
میسترس نیلوفر گفتند»اِمممممممممممممممممم،اَه خوب وایسا!»برای همین نشستند و تاپشون و دراوردند و پرت کردند رو صورت سامان و سامان تا به خودش بیاد میسترس نیلوفر خوابیده بودند!
سامان که میسترس نیلوفر و نگاه کرد به پشت خوابیده بودند فقط بند های سفید سوتین میسترس نیلوفر مشخص بود و بدن ناز و جو گندمیه کمی برنزه شده ی میسترس نیلوفر و سامان بدون حرف شروع کرد از کتف های میسترس نیلوفر!
در هنگام ماساژ میسترس نیلوفر از سامان سوال میکردند و حرف میزدند و …!
بعد از اینکه ماساژ پشت میسترس نیلوفر تمام شد سامان سوال کرد که سرورم قلنج هم میخواید بشکونید؟
میسترس نیلوفر گفتند»اییییی نه،بدم میاد!»
میسترس نیلوفر پاشدند و «گفتند تاپم و بده»
سامان تاپ میسترس نیلوفر و که تا کرده بود در نهایت احترام تقدیم کرد و میسترس نیلوفر گرفتن و پوشیدن و دوباره خوابیدن
برای همین سامان اروم رفت پائین و خواست از رانهای میسترس نیلوفر شروع کنه!
میسترس نیلوفر خندیدند و گفتند «ای سگ ترسو!بیا بالا!یالا به بینم!»
سامان هم رفت سراغ باسن های میسترس نیلوفر که میسترس نیلفور گفتند»شلوارکم و بکش پائین!
سامان هم دستش و که برد تا شلوارک میسترس نیلوفر و بکشه پائین میسترس نیلوفر گفتند»هو،فقط شلوارک!»
سامان اشتباهی داشت شورت میسترس رو هم پائین میکشید!
یه شورت بندی که از پشت بند سفیدش و رگه های صورتی کمرنگش مشخص بود.
سامان سریع شروع کرد به ماساژ دادن در انتها هم از میسترس نیلوفر اجازه گرفت برای بوسیدن!که با اجازه میسترس نیلوفر سامان 2تا بوسه اروم بر باسن های میسترس نیلوفر زد و شلوارک و کشید بالا!
احساس عجیب غریبی سامان داشت اما لذت بخش!
بعد نوبت ران های میسترس نیلوفر بود که از رو همان شلوارک انجام شد و امد پائین و پائین تا به پاهای میسترس نیلوفر رسید!
میسترس نیلوفر چرخیدند و رو به سامان شدند و گفتند بزار بشینم و تو زیر تخت به پاهام برس!
میسترس نیلوفر نشتند به سامان اشاره کردند که صندلشون و بزاره زیر تخت و دراز بکشه!
بعد پاهاشون رو سینه و صورت سامان گزاشتند و سامان با دست مشغول ماساژ دادن شد و با لب های ان یکی پای میسترس نیلوفر و نوازش میکرد و میبوسید!
میسترس نیلوفر هم با شصت پاشون با لب و پلک و صورت سامان بازی میکردند و میخندیدن!
بعد از چند دقیقه گفتند خوب! پاهاشون و بلند کردن و وایسادن و پاشون و گزاشتند رو سامان و میخواستند رو سامان وایسند!
رفتند بالا که حفظ تعادل براشون سخت بود و هی اینور انور میرفتند جیغ میزدند و میخندیدن!
سامان گفت خوب سرورم دستای من و بگیرید!
میسترس نیلوفر گفتند اره!و دستای سامان و گرفتند و رو سینه های سامان ثابت وایسادند!
سامان میخواست به روی خودش نیاره!ولی خیلی بیشتر از انی که فکر میکرد سخت بود!
تازه با اینکه میسترس نیلوفر سبک بودند!
خودش پیش خودش میگفت وای تو این کلیپا پس چجوری با کفش پاشنه بلند میردن رو اسلیو؟!
میسترس نیلوفر هم بعد از چند ثانیه پاشون و بلند کردن گفتند این حرکت و تو یه کلیپ دیدم وایسا!
بعد با انگشتای پاشون فک سامان و به پائین هل دادند و گفتند اممممممم و یه بار دیگه افتخار به سامان دادند که رو گونه سامان افتاد!
میسترس نیلوفر گفتند «اَه 80 امتیاز!
یکی دیگه!
اممممم و اهاااا درست شد!ایندفه نشانه گیری میسترس نیلوفر درست بود!بعد دست سامان و ول کردند و گفتند انم از صورتت پاک کن و بخور!
سامان هم سریع اطاعت کرد و بعدش از بانوی خودش تشکر کرد!
میسترس نیلوفر هم پاشون و رو لب سامان گرفتند و سامان یه بوسه بر پاهای میسترس نیلوفر زد نشستند رو تخت!
داشتند با پاشون با سامان بازی میکردند که موبایل سامان شروع کرد به زنگ خوردن!
سامان به رو خودش نیاورد که میسترس نیلوفر گفتند به بین کیه!سامان گوشیش و از تو جیبش دراورد و یکی از دوستاش بود به اسم سحر!و به میسترس نیلوفر گفت «سحره،زیاد مهم نیست سرورم!»
میسترس نیلوفر گفتند دوسته نزدیکه؟
سامان گفت نه
دوستات و میشناسه؟
چند بار دیدتشون فقط سرورم
و تلفن قطع شد!
میسترس نیلوفر گفتند اه حیف شدااا!میخواستم یکم بخندم!کی هست حالا؟
سامان»هیچکی سرورم،چند ساله همینطوری باهم دوستیم هر 6ماه 6ماه میریم بیرون و یه حال و احوال و همین!6ماه پیش این به من یه زنگ زده!تا الان که 6ماه دومشه جلو شما زنگ زده بانوی من!»
میسترس نیلوفر اهائی گفتند که دوباره موبایل سامان زنگ خورد!
میسترس نیلوفر گفتند «مطمئنی 6ماه 1باره؟ گوشی بده من!»
سامان که کمی تعلل کرد میسترس نیلوفر اینبار با صدای کمی بلندتر و چشمائی چپ گفتند «میگم بده به من!»
تا سامان داد میسترس نیلوفر جواب دادند و گفتند»بله،سلام،نخیر دارن وظیفشونو انجام میدن!و همان هنگام با پا به صورت سامان زدند!،من؟ نیلوفر سرور سامان،شما؟»
چرا قطع کرد پس؟
که دوباره گوشی سامان زنگ خورد و میسترس نیلوفر جواب دادند!
«بله،چرا قطع میکنی؟شما؟من که گفتم سرور سامان!باور ندارید بگم خودش بگه؟گوشی!»
گوشی روبرو دهن خودشان گرفتند و گفتند «سامان من کی هستم؟»
سامان اروم گفت «سرورمید بانوی من»میسترس نیلوفر گفتند بلندتر بگو بشنون و سامان با صدای بلندتر تکرار کرد!
میسترس نیلوفر گوشی و گرفتند دم گوششون و گفتند شنیدی که تلفن باز قطع شد!
میسترس نیلوفر هم گوشی انداختند تو بقل سامان و گفتند»بگیر بابا دوستاتم مثل خودت بی حالن!»
«دفه اخرتم باشه من جلوی یکی میخوام بگم برده و سگمی اینقدر شل بازی در میاریا!من فقط جلو خانواده و دوستای صمیمیت این افتخار و ازت میگیرم(لبخند)!همین!جلوی دوستاتم پرو بازی در بیاری مجبور میشی قلادت و به بندی!خرفهمه؟»
سامان»چی سرورم؟»
میسترس نیلوفر»خنده،خر فهم!از همان شیرفهم میاد!»
سامان»بله سرورم!غلط کردم و گوه خوردم!دیگه تکرار نمیشه و در همین حال سجده کرد و به پاهای میسترس نیلوفر افتاد و شروع کرد تند تند بوسیدن!»
میسترس نیلوفر پاشون و بلند کردن و گزاشتن رو سر سامان و گفتند «افرین برده ی خوب! و با پاشون با موهای سامان بازی میکردند،ولی من با این التماس شما اسلیو ها مشکل دارم!افتخار و رویاتون افتادن و سجده کردن و بوسیدن پاهامونه!التماستون و گوه خوریتون هم همینه!اصلا حال نمیده!»

داستان اسارت قسمت یازدهم

خیلی خوب بود مرسی

manam mistress mikhaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaam.ye mistress biad mana be onvane bardeo sagesh ghabol koneh.ke manam karayee ke saman vaseh miastress nilofar anjam mideh vasash anjam bedam.behtaram anjam midam.
mani_slave_bardeh@yahoo.com

خیلی خوب بود

آخر سر داستان تموم شد به صورت یه فایل پی دی اف درش بیار

fileeeeee pdf roo payam

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایل‌ها کلیک نمایید:

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

درحال اتصال به %s

مرا از دیدگاه‌های جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

مرا در مورد نوشته‌های تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

داستان اسارت قسمت یازدهم
داستان اسارت قسمت یازدهم
0

داستان اسارت قسمت پانزدهم

داستان اسارت قسمت پانزدهم
داستان اسارت قسمت پانزدهم

مهشید و نسترن هاج و واج مانده بودند…داستانهایی از کهریزک و تجاوز به زندانیان مرد شنیده بودند ولی اصلا به مخیله شان هم خطور نمیکرد که در بازداشتگاههای زنان هم نسبت به بازداشت شدگان رفتارهایی اینچنین صورت بگیرد…آنها نمیدانستند جایی که هستند نه یک بازداشتگاه زیر نظر نهادهای امنیتی که بازداشتگاهی غیر قانونی و مخفی ست که گروهی انسان  خود سر با هدف پاک کردن جامعه از عناصر نامطلوب و یا فاسد تشکیل داده بودند…این افراد تقریبا همگی گرایشات سادیستی داشتند…مالک اصلی این بازداشتگاه و یا به قول خودشان «خانه تنبیه» فردی به نام ایرج بود…محل بازداشتگاه هم کارخانه ی متروکه ای در حاشیه شهر تهران بود که در اصل متعلق به پدر ایرج بود…ایرج که پس از مرگ پدرش کارخانه متروکه را نیز در کنار خیلی چیزهای دیگر به ارث برده بود تصمیم گرفت که ایده ای را که همیشه در ذهن داشت عملی کند…او از پول و امکانات خود استفاده کرد و شروع به تهیه مقدمات کار نمود…برای این کار علاوه بر پول و امکانات  نیاز به ایدئولوژی ای داشت که بتواند افرادی را در گروه خود جذب کند و مهمتر آنکه این افراد را در گروه نگاه دارد…و چه ایدوئولوژی بهتر از اصلاح جامعه ای ناپاک و غیر قانونمند…؟
ایرج از طریق فروم هایی در اینترنت با افرادی که گرایشاتی مانند او داشتند ارتباط برقرار کرد و پس از مدتی با جلب اعتماد آنها و تبیین دیدگاه هایش توانست تیمی متشکل از سه مرد و چهار زن تشکیل دهد…»خانوم» اولین کسی بود که به عضویت گروه در آمد و بعد از ایرج ارشد ترین فرد گروه بود…معمولا افراد به صورت دوره ای در گروه فعالیت میکردند و روز دستگیری مهشید و نسترن تنها چهار نفر در جلسه بازجویی مقدماتی حضور داشتند…ایرج اما خود پای ثابت گروه بود…روال کار این بود که تیم شکار به سطح شهر میرفت و قانون شکنان را شناسایی و در اولین فرصت تحت پوشش مامورین امنیتی اقدام به بازداشت آنها میکرد…در انتخاب سوژه ها که همگی زن بودند فرم بدن و صورت و نحوه پوشش آنها اهمیت داشت…ماههای اول صرفا بر روی زنان خیابانی زوم میکردند ولی بعدها ایرج که میدید که تحقیر یا شکنجه جنسی یک زن هرجایی که  بعضا به این رفتارها عادت دارند لطفی ندارد دستور جدیدی داد…و آن این بود که قانون شکنان حتی در حد عبور از یک چراغ قرمز نیز باید دستگیر و تنبیه شوند و از آن روز بیشتر زنان و دخترانی که به دام او می افتادند از قشرهای بالای اجتماع و یا دختران کم سن و سال بودند…
وقتی دستگیر شدگان را می آوردند تنها بخش کوچکی از سالن را با پروژکتورهای پر نور روشن میکردند و متهمان را با چشمان بسته درست زیر نور قرار میدادند و ایرج یا بقیه اعضای مرد تیم که حضور داشتند بدون اینکه قربانیان متوجه باشند  در کنج تاریکی از سالن صرفا شاهد بازجویی مقدماتی از دستگیر شدگان بودند…این کاربرای این بود که به زنان این احساس را بدهند که در یک بازداشتگاه زنان هستند و اگر بد رفتاری و تحقیری هم هست روال کار معمول در اینجور محیطهاست…تجربه به ایرج ثابت کرده بود که تحقیر زنی که حس کند در اسارت یک سیستم است بسیار لذت بخش تر از تحقیر زنی ست که احساس کند در اسارت یک فرد قرار دارد…
کار بازجویی های مقدماتی را «خانوم» و خانم اردلان انجام میدادند…خانوم یک میسترس تمام عیار بود و عاشق این کار بود…دختران کم سن و یا ریز نقش انتخاب اولش بود و معمولا در جلسات بازجویی اش اول به آنها گیر میداد و یک چیزی را بهانه میکرد و به اسم تنبیه و زهر چشم گرفتن از بقیه هر بلایی دلش میخواست بر سر قربانی اش می آورد…لذت این تنبیه ها برای او به این بود که در جلوی چشم قربانیان دیگر و شریک خود خانم اردلان و در حالی که میدانست ایرج هم نظاره گر است تصمیم میگرفت با قربانی چه کند…ان روز همان اول که دخترک را دید و فهمید که مادرش هم همراه اوست به شدت هیجان زده شده بود…تحقیر یک مادر ودختر جلوی چشم یکدیگر چیزی نبود که بتواند از آن چشم پوشی کند…و این مادر و دختر هم به سادگی بهانه لازم را به او دادند…
این نکته را هم بگوئیم و به ادامه جلسه بازجویی مقدماتی بپردازیم و آن اینکه اکثر زنان دستگیر شده همه ی تقلا و تلاششان قبل از دستگیری بود…یعنی سعی میکردند سوار ون نشوند و خیلیها نیز که سمج تر بودند اینگونه از خانه تنبیه جسته بودند…اما آنهایی که دستگیر میشدند و چشم بند به روی چشمشان قرار میگرفت چون داستانهای زیادی از وضعیت بد بازداشتگاهها شنیده بودند هر اتفاقی که می افتاد فکر میکردند روال عادی بازجویی ست و برای اینکه بیشتر تنبیه و تحقیر نشوند در سکوت یا میان هق هق گریه شاهد اذیت و آزار دوستانشان و یا مطیع فرامینی بودند که صادر میشد…

اولین چیزی که بعد از بیرون آوردن لباسها به چشم می آمد سینه های عمل کرده مادر دخترک بود…و البته کس بی مویی که کمی لبه هایش آویزان مینمود ولی با این حال هوس انگیز بود…
خانوم با خنده گفت:
– خانم اردلان…اصلا زیر اون مانتوی دراز و بی ریخت فکر نمیکردم یه همچین هیکلی قایم شده باشه…چطوره؟
خانم اردلان که سر دخترک را رها کرده بود آمد آن سوی میز و با پا از داخل به ساق پای زن ضربه زد …زن پاهایش را کمی باز کرد…مچ دستهایش را گرفت و گذاشت پشت گردنش…به سمت میز برگشت و طناب بلندی آورد و خیلی سریع یک سرش را پرتاب کرد بالا…طناب آن بالا از بین میله ای که بالای سر زنان بود رد شد و برگشت…خانم اردلان که معلوم بود انقدر این کار را تکرار کرده که همه مراحلش را حفظ است مچ دستهای زن را با آن بست و سپس سر آزاد طناب را کشید…دستهای مادر دخترک بالا رفت…طناب را از میان یک ستون رد کرد و با همه قدرت کشید…مادر دخترک با فریاد به اندازه ده سانت از روی زمین بالا کشیده شد…طناب را فیکس کرد و آمد و میله ای که دو سر آن حلقه هایی بود را به پاهای زن بست…این برای این بود که پاهای زن باز نگه داشته شوند…همه این کارها در کمتر از یک دقیقه اتفاق افتاد…زن جیغ میزد و معلوم بود کتفهایش دارد از جا در می آید…خانم اردلان میان لباسهای زن و دخترش گشت و شورت هر دو را پیدا کرد و مچاله کرد و چپاند توی دهان زن…
حالا مادر زیر نور با پاهایی باز آویزان بود و روبرویش دخترک گریانش به میز با پاهای باز  بسته شده بود و منتظر سرنوشتش بود…
خانوم همانطور که با تیغ توی دستش بازی میکرد رو کرد به نسرین و مهشید.

– دلتون نسوزه…باید بهشون یاد بدیم که بازداشتگاه جای عره گوز کردن اضافی نیست…مخصوصا شما خانوم (اشاره کرد به مهشید)…حواستون رو جمع کنین…میتونستین شما جای این زن باشین…حالا یکی تون داوطلب شه پشمای این دختر رو بزنه…
مهشید و نسترن آشکارا تکان خوردند…صدایی ازشان بیرون نمی آمد…
در همین حال خانم اردلان دوباره به سمت میز رفت و یک تکه کابل بیرون آورد…خانوم گفت:
– چرا خشکتون زده…؟ نکنه توقع دارین گند و کثافت لای پای این دخترک رو من تمیز کنم…؟ رو کرد به مهشید…
– تو…اون تیغ رو بر میداری…و قشنگ شیو میکنی کسش رو…البته ما اینجا کف نداریم…همینجوری میتراشی…اگه خیلی دلت سوخت براش میتونی تف بزنی…تا زمانی که شیو این دخترک تموم بشه ننه ش این بالا شلاق میخوره…پس اگه دوست داری این زن کمتر زجر بکشه زود کارت رو تموم کن…خانوم اردلان حاضری شما؟
خانم اردلان دستی به بدن برهنه زن کشید و با علامت سر جواب مثبت داد…
مهشید هنوز هاج و واج مانده بود که صدای صفیر کابل و سپس برخورد با بدن برهنه زن او را از جا پراند…خانم اردلان با همه قدرت دستش را عقب میبرد و کابل را بر تن زن فرود می آورد…بلافاصله پس از هر ضربه رد آتشین آن بر تن زن باقی میماند…زن مثل یک ماهی که بیرون از آب افتاده باشد پیچ و تاب میخورد…
خانوم به طرف دخترک رفت و از پشت هر دو دست او را محکم گرفت…
مهشید گیج و حیران به طرف دخترک رفت…تیغ را برداشت…و خیلی آرام شروع کرد از بالای کس تراشیدن…بدن دخترک از شدت عرق خیس خیس بود و همین کار را کمی راحت میکرد…اما جیغ و فریاد دخترک سالن را برداشته بود…معلوم نبود از درد تراشیدن فریاد میزند یا به خاطر شرایط مادرش است…مهشید برای اینکه درد دخترک را کمتر کند آب دهانش را بر روی کس دخترک ریخت و با دست آن را پخش کرد…از ترس اینکه دخترک را زخمی نکند با احتیاط این کار را میکرد…از طرفی دستش میلرزید و جلوی اشکهایش را نمیتوانست بگیرد…صدای صفیر شلاق دائم به گوش میرسید…خانوم به صدا در آمد:
– اینجوری که تو میتراشی که ننه ش میمیره اون بالا…
مهشید کنترلی روی لرزش دستانش نداشت و گاه  خراشهای کوچکی ایجاد میشد و خون به آرامی به جریان میفتاد…با خودش فکر کرد باید سریع این کار را تمام کند و به هر حال چند خراش بین پاهای دخترک بدتر از ضربات آن کابل نیست…پاهای دخترک کاملا باز بود و حتی مقعد دخترک هم زیر نور در معرض دید قرار داشت و مانعی بر سر حرکت تیغ نبود…عانه دخترک را که تراشید رسید به جاهای حساس تر که دقت بیشتری میخواست…مشکل اینجا بود که تیغ کند بود و هر ناحیه را باید چند بار میکشید تا کاملا بدون مو شود و مجبور بود لبه های کس دخترک را بگیرد و بکشد تا حرکت تیغ در آن نواحی میسر شود…
خانم اردلان سبک شلاق زدن خودش را داشت…اول پشت زن قرار میگرفت و به ضربان را به کمر و باسن زن مینواخت…سپس جا عوض میکرد و می آمد جلو و بر روی شکم و سپس پستانها ضربه میزد…تقریبا همه ضربه ها را افقی مینواخت…وقتی خطهای سرخ بر روی بدن سفید زن زیاد شدند سعی میکرد ضربات را درست روی کس زن بنشاند…پاهای زن به خاطر آن میله تقریبا به زاویه نود درجه باز بود…در این حالت حرکت شلاق از پایین به بالا و عمودی بود…
مهشید نمیتوانست این صحنه ها را ببیند ولی صدای سفیر کابل و برخوردش با پوست لخت زن او را متوجه وخامت اوضاع کرده بود…نسترن اما در سکوت شاهد این بی رحمی بود…
انقدر بریدگی و خراش بر روی کس دخترک به وجود امده بود که دختر تقریبا از حال رفته بود و بین پاهایش هم ورم کرده و خونین مینمود…مهشید گفت تمام شد…صدای شلاق قطع شد…خانوم دخترک را که بی حال افتاده بود رها کرد و امد جلو…سرش را برد نزدیک…یک بطری آب از کنار میزش برداشت و روی کس دخترک ریخت که خونها و موها را بشوید…مهشید فرصتی پیدا کرد که نگاهی به مادر دخترک بیندازد…تقریبا از هوش رفته بود و تمام بدنش را رد شلاق پوشانده بود…
خانوم سرش را نزدیک تر برد…هنوز اینجا و آنجا تکه هایی از مو به پوست اطراف کس دخترک چسبیده بود…خانوم رو به مهشید کرد و گفت:
– خوب نیست کارت… کس خودت رو هم همینجوری میتراشی؟
مهشید سرش گیج رفت…تکیه داد به میز که زمین نیفتد…خانوم از جیب لباسش فندکی بیرون آورد…روشن کرد و در کمال ناباوری آن را به طرف کس دخترک برد…شعله را به آن قسمتی که هنوز کمی مو داشت نزدیک کرد…موها شروع کردند به کز خوردن و بوی مو و سوختگی بلند شد…دخترک ناگهان جیغ بلندی زد و تکانی خورد و دو دستش را که حالا آزاد شده بود جلوی بدنش گرفت تا مانع از این کار شود…خانم اردلان شلاق را گوشه ای انداخت و به طرف دخترک رفت…و هر دو دستش را گرفت و به پشت بدنش پیچاند…
خانوم در حالی که میخندید با شعله فندکش بازی میکرد…
نسرین که تا ان لحظه ساکت بود با نا امیدی نالید که:
– آخه چرا این کارا رو می کنین؟
خانوم بی توجه به نسترن رو کرد به مهشید:
– چرا این دوستت خفه نمیشه؟
و اشاره کرد به خانم اردلان که دختر را باز کند…پاهای دختر را که باز کردند به سختی توانست روی پاهایش بایستد…دخترک گریه میکرد و میلرزید…خانوم دستور داد مادر دخترک را هم که به هوش آمده بود پایین بیاورند…خانم اردلان شورتها را یکی یکی از دهان مادر دخترک بیرون کشید و بعد دست و پای زن را باز کرد…زن به شدت به سرفه افتاده بود و نفسهای تند و سریعی میکشید…میخواست روی زمین بنشیند که خانوم گفت همانجا سر پا باید بایستد وگرنه دوباره او و دخترش تنبیه میشوند…زن به هر جان کندنی که بود با بدنی پر از جای شلاق این بار ساکت و بدون سر و صدا ایستاد و دخترکش را در آغوش گرفت…
از هر دوی آنها خواسته شد که شورتهایشان را پایشان کنند و ساکت سر جایشان بایستند…شورتها کاملا از بزاق دهان مادر دخترک خیس شده بود و چنان به بدن آنها میچسبید که زیاد فرقی با نپوشیدنش نداشت…
از مهشید خواسته شد که با یک جارو و خاک انداز تمام موهای ریخته شده را جمع کند و لباسهای اضافی را نیز همه را گوشه ای روی هم انباشت کند…
کارها که انجام شد همه را درست مثل اول به خط کردند و «خانوم» ظاهرا خطاب به همه گفت…:
– خب ما اینجا دو تا خانوم محترم داریم و دو تا خانوم تقریبا لخت …موقع اومدن اینجا همه تون یه شکل بودین…همه تون باد دماغ داشتین…فکر میکردین یه شهروند محترم هستین و حقوق شهروندی دارین…یا لااقل انسان هستین…الان مطمئنم لااقل این دو تا خانوم (اشاره کرد به مادر و دختری که تقریبا لخت ایستاده بودند و میلرزیدند) کمی توی پیش فرضهای ذهنیشون تجدید نظر کردن…ولی خب شما دو تا خانوم…مخصوصا شما خانوم وکیل…احتمالا این حس رو ندارین…توی دلتون میگین اون دو تا اشتباه کردن و تنبیه شدن…خوشحالین که شما اشتباه نکردین…و شایدم خوشحالین که من بهتون گیر ندادم…
مکثی کرد و دوباره ادامه داد…
– اینجا فقط قسمت پذیرش بازداشتگاه هست…ما هنوز کسی رو به معنای واقعی کلمه تنبیه نکردیم…اصلا من بدون اجازه از مافوقم چنین اختیاری ندارم که کسی رو تنبیه کنم…من فقط به این مادر و دختر لطف کردم و برای اقامت در بازداشتگاه آماده شون کردم…به شما دو تا این لطف رو نکردم…اول از همه اینکه از اون در که رد بشین (اشاره کرد به دری که احتمالا در سمت راست قرار داشت و در تاریکی قابل دیدن نبود) تازه میفهمین اینجا کجاست…بعضیها لخت و تحقیر شده و شلاق خورده از اون در رد میشن…و بعضیها هم مثل شما دو تا خانوم محترم همینجوری ترگل ورگل…با رژ گونه و کفش پاشنه ده سانت…
(در همین حال اشاره کرد به خانوم اردلان)
– خانم اردلان…کفشای این خانوم  رو هم بیارین براشون تا بپوشن و اینجور پا برهنه روی این زمین سرد راه نرن…همونجور که توی خیابون قدم میزدن بذار از این در رد شن…
خانم اردلان سری با خنده تکان داد و بیرون رفت…
خانوم ادامه داد:
– من انتخاب رو میذارم به عهده خودتون…میتونم آماده تون کنم…مثل این مادر و دختر…که اونجا کمتر بهتون سخت بگذره…یا اینکه بذارم واقعیت این بازداشتگاه شما دو تا رو غافلگیر کنه…و این رو هم بدونین…نود درصد کسانی که من بهشون لطف نمیکنم هیچوقت از اینجا بیرون نمیرن…
سکوتی برقرار شد…کسی حرفی نزد…پس از یک دقیقه صدای باز شدن در آمد و خانم اردلان از تاریکی سمت چپ سالن وارد محوطه پر نور شد…کفشهای پاشنه دار را انداخت جلوی مهشید و رفت با پوزخندی کنار خانوم ایستاد…
مهشید اما تکان نخورد…نسترن درون خودش داشت با خودش کلنجار میرفت…مطمئن نبود این زن بلوف میزند و یا واقعا به نفعشان است خودشان را در اختیار این زن قرار دهند…چیزهایی که در همین مدت دیده بود آنقدر عجیب و غیر قابل باور بود که حدس زدن اتفاقات بعدی برایش ممکن نبود…تصمیم گرفت ریسک کند و خودش را از تک و تا نیندازد…میدانست اگر آنجا یک بازداشتگاه قانونی باشد به خاطر آشنا بودنش به مسائل حقوقی ممکن است نسبت به او سخت گیری کمتری کنند…تصمیمش را گرفت و رو به مهشید کرد و گفت:
– کفشهات رو پات کن…این خانوم صرفا مسئول پذیرش بازداشتگاه هست و قطعا هیچ اختیاری نداره…این داره از ترس ماها سوء استفاده میکنه…برای این کارش هم توی دردسر میفته…

مهشید آشکارا میلرزید…
خانوم چشمانش برق زد…و گفت:
– تصمیم بگیرید…تا یک دقیقه دیگر چشم بندهایتان را میزنیم و دستهاتون رو میذارین روی شونه همدیگه و با هدایت خانم اردلان از این در رد میشین…و رو کرد به مهشید و ادامه داد:
– دوستت ظاهرا تصمیم خودش رو گرفته…تو هم فکرهات رو بکن…میتونی همه لباسهات رو در بیاری همین الان…
کمی مکث کرد و گفت:
– اگه کس ت مو داشته باشه همینجا و درست همونجوری که این دختر رو شیو کردی شیو میشی….با پاهای باز و جلوی چشم دوست وکیلت و این دو مادر و دختر…و البته من و خانوم اردلان…دوستت مهشید این کار رو برات میکنه و تو هم ازش میخوای که این کار رو انجام بده… به حرف من که ظاهرا گوش نمیده…تا زمانی که اون بین پاهات رو نتراشیده حق نداری بدون لباس از این در رد شی…البته همه اینها در صورتی هست که تو هم مثل این خوک کوچولو (اشاره کرد به دخترک) کست پر مو باشه…اگه دوست نداشته باشی به نصیحت من گوش بدی باید با لباس کامل وارد بازداشتگاه بشی…که البته این کار همونطور که گفتم میتونه عواقب بدی برات داشته باشه…تو نمیدونی پشت اون در چه اتفاقی برای زنهایی که با لباس وارد میشن میفته…ولی من میدونم…
با سر اشاره کرد به ان مادر و دختر و ادامه داد:
– فکر میکنی برای چی دستور دادم این دو تا شورتهاشون رو نگه دارن؟…برای اینکه حقشون نیست کاملا لخت از این در رد بشن…امیدوارم این رو بفهمی…
مهشید انقدر ترسیده بود که قدرت فکر کردن نداشت…به خودش میلرزید و آرام آرام اشک میریخت…نسترن بازویش رو گرفت و تکان داد…
– نترس مهشید…این کاری رو که من میگم بکن…کفشهات رو بپوش و به حرفش گوش نکن…

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایل‌ها کلیک نمایید:داستان اسارت قسمت پانزدهم

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

درحال اتصال به %s

مرا از دیدگاه‌های جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

مرا در مورد نوشته‌های تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

آقای سالو هستم و داستان مینویسم…محتویات این وبلاگ برای افرادی که عقلا و یا جسما زیر 21 سال هستند مناسب نمی باشد. همینطور برای کسانی که با خشونت، شکنجه، تجاوز و تحقیر جنسی زنان میانه ای ندارند.
من مریض نیستم…اینجا صرفا دنیای مجازی و قلمرو خیال من است…جایی که قوانین و اصول اخلاقی اش را خودم تعریف میکنم…

اگر در مورد داستانها نظری دارید و يا ايده ای دارید که دوست دارید تبدیل به داستان شود میتوانید در بخش کامنتها برایم بنویسید و یا به صورت خصوصی برایم ایمیل نمائید…آدرس ایمیل من این است:
salo1357[a]yahoo.com

(استفاده از این داستانها در وب سایتها و وبلاگهای دیگر بدون ذکر منبع و لینک مستقیم از نظر نگارنده مجاز نمی باشد.)

Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.

به 107 مشترک دیگر بپیوندید

دنبال‌کردن

حقارت

داستان ها و مطالبی پیرامون رابطه‌ی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن

حتما داستان رو از قسمت اول دنبال کنید

لیست تمام قسمت های داستان٬ بالا در صفحه  لیست داستان ها موجود هست.

چند لحظه‌ای طول کشید که به خودم بیام که من کی هستم اینجا کجاست و …!
ولی قطع شدن صدای موزیک آسانسور باعث شد که صدای احوال پرسی خانم و مادرم رو واضح‌تر بشنوم و همین کافی بود که هم به خودم بیام و هم تنم بلرزه! سریع در رو باز کردم و با عجله سعی کردم برم بیرون و خودم رو بهشون برسونم شاید بتونم جلوی خرابکاری های بعدی رو بگیرم! تنها چیزی که اون لحظات بهم آرامش میداد فرار بود! پیش خودم میگفتم اگه دیدی همه چیز داره خراب میشه میزنم بیرون و فقط میدوم! اینقدر میرم که برسم به جایی که کسی من رو نشناسه و کاری باهام نداشته باشه! از همه چیز و همه کس خسته شده بودم٬ تو این مدت که پیش خانم بودم روح و روانم طوری تحت فشار بود که هیچ شرایط دیگه‌ای رو در طول زندگی به یاد ندارم که در اون حد و اندازه من رو تحت فشار و استرس قرار داده باشه.
در رو که باز کردم از چیزی که دیدم جا خوردم! خانم رو دیدم که مادرم رو بغل کرده و دارن روبوسی می‌کنن! بعد هم خیلی گرم با هم احوال پرسی کردن و انگار من داشتم یادشون می‌رفتم که یهو مادرم من رو دید و گفت:
— تو چرا اینقدر لاغر شدی؟ چرا اینقدر پای چشات گود افتاده؟
چیزی نداشتم بگم٬ به خانم نگاه کردم که لبخندی روی صورتش بود که تو این چند وقته خوب معناش رو شناخته بودم!
گفتم :
– سلام مامان خوبی شما؟
و رفتم جلو سعی کردم که از روبوسی طفره برم ولی خانم طوری نگام کرد که می‌دونستم اگه اینکار رو همونطور که خواسته بود انجام ندم ممکنه عصبانی بشه و ی کار دستم بده برای همین رفتم و با مادرم روبوسی کردم و در حالی که هنوز تو بغل هم بودیم آروم آروم رفتیم تو و خانم هم دنبال ما اومد و در رو بست.
من و مادرم جلوتر رفتیم و به وسط خونه که رسیدیم مادرم برگشت سمت خانم و بهش گفت:
— بفرمایید تو عزیزم خیلی خوش آمدید٬ منزل خودتونه!
پیش خودم اون لحظه خیلی دلم برای مادرم سوخت! بنده خدا نمی‌دونست که تعارفی در کار نیست اینجا جدا منزل خانم هست!
خانم هم تشکر کرد و اومد تو و نزدیک مبل ها رسیده بود که من متوجه شدم باز هم مثل همیشه کفشش رو در نیاورده و همونطور اومده تو! می‌دونستم حواسش جمع‌تر از اینهاست که برای بار سوم این موضوع بخواد یادش بره و قطعا نقشه‌ای توی سرش داره برای همین کمی ترسیدم از این موضوع ولی به روی خودم نیاوردم و رفتم توی اتاقم. چقدر دلم برای اتاقم تنگ شده بود رفتم روی تختم دراز کشیدم و چشمام رو بستم و سعی کردم برای فقط چند ثانیه هم که شده آروم باشم. بعد از چندین روز خوابیدن روی سنگ و سرامیک سرد و سفت اون تشک گرم و نرم چقدر برام دوست داشتنی بود!
نزدیک ۱۰ ثانیه هم نشده بود که صدای بلند خنده خانم و مادرم اومد٬ دیدم از نگرانی دیگه نمیشه بیشتر اینجا بمونم و پاشدم رفتم سمت پذیرایی.
رفتم پیششون دیدم خانم نشسته روی مبل و پاشم انداخته روی پاش و مادرم هم توی آشپزخانه داره شربت درسته میکنه رفتم پیش مادرم گفتم:
— کمکی از دستم بر میاد؟
— نه! الان کمک لازم ندارم بعد از اینهمه وقت! برو بشین!
صداش عصبانی بود! حق هم داشت اینهمه وقت بی خبر٬ تنها گذاشته بودمش !
برگشتم پیش خانم که دیدم نشسته و داره خونه رو با دقت نگاه میکنه! این دفعه حتما اونجا براش طور دیگه‌ای بود٬ به هر حال مالکش شده بود و با قبل فرق میکرد!
مادرم با سینی از سمت آشپزخانه اومد و سر صحبت رو هم باز کرد:
— خب دیگه چه خبرا؟ کجا بودی؟ چکارا کردی؟
– سلامتی٬ خبر خاصی نیست یکم استراحت کردم فقط همین
خانم خنده‌اش گرفت
مادرم اومد و سینی رو آورد پایین و شربت و رو تعارف کرد و خانم هم برداشت و تشکر کرد٬ بعد مادرم هم روبروی خانم نشست.
همه چیز داشت خوب پیش می‌رفت اگه چند دقیقه‌ی دیگه هم همه چیز اوکی پیش می‌رفت تا اینکه ما بلند بشیم بریم من جدی خوشحال ترین آدم دنیا می‌شدم!
یکدفعه مادرم رو به من کرد و گفت:
— پسر! ما که اینقدر حواسمون به احوال پرسی بود یادمون رفت! تو هم که بلد نیستی که مهمون رو معرفی کنی!
من تازه متوجه شدم که حق با مادرم هست و من هنوز خانم رو رسما معرفی نکردم!
– بله ببخشید! رو کردم به مادرم و گفتم مونا خانم هستن از دوستان دانشگاه
و بعد رو به خانم کردم و گفتم:
– مونا جان! مادر رو که میشناسین!
مادرم گفت:
— به به ! چه اسم قشنگی! به روی ماهت میاد عزیزم!
— ممنون! شما لطف دارید!
بعد خانم رو کرد به سمت در ورودی و یکدفعه گفت:
ای وای!!! ببخشید من نمی‌دونستم شما خونتون بدون کفش هستش!
مادرم گفت:
— اشکال نداره عزیزم!
بعد خانم ادامه داد:
نه نمیشه که!
و همونطور که پاشو روی اون یکی پاش انداخته بود شروع کرد به باز کردن بند کفشش و وقتی هر دو رو در آورد به جای اینکه بلند شه به من اشاره کرد و کفشاشو داد دستم و باز بدون اینکه بهم حرفی بزنه با انگشت فقط جاکفشی جلوی در رو نشونم داد و به صحبتش با مادرم ادامه داد! من هم برای اینکه این موضوع زودتر تموم شه و مبادا کش پیدا کنه با سرعت هرچه بیشتر بردم و کفشش رو گذاشتم روی جاکفشی و برگشتم سر جام نشستم.
نمی‌دونم برداشت مادرم از این کار خانم و من چی بود. شاید هیچی٬ شاید همه چی! شرایطم مثل دزدی بود که فکر می‌کرد همه ممکنه دستش رو خونده باشن و بهش شک کرده باشن. برای همین اصلا سرم رو بالا نیاوردم و خودم رو مشغول خوردن شربت کردم.
چند لحظه‌‌ای دیگه هم گذشت و خانم و مادرم از زمین و زمان داشتن برای هم تعریف می‌کرن! جدا که خانم ها خوب بلدن از هیچی برای هم ساعت‌ها حرف بزنن!
البته من هم چیزی جز این نمی‌خواستم! اینکه فقط یکم دیگه همه چیز اوکی بگذره تا خانم قصد رفتن بکنه!
باز هم گذشت تا اینکه مادرم بلند شد بره باز برای پذیرایی چیزی بیاره! خانم تعارف کرد که نمی‌خواد ولی خب نمی‌شد که! بلند شد و رفت من با خانم تنها موندم که بهم گفت:
— چطوری؟
– هنوز زنده‌ام
خانم آروم خندید و بعد گوشیشو از کیفش در آورد و مشغول شد!
— پاشو برو کمک کن
-چشم
رفتم و بعد از ۲-۱ دقیقه ظرف میوه‌ای که مادرم بهم داد رو آوردم و گذاشتم روی میز و خودم هم نشستم. هنوز کامل سر جام قرار نگرفته بودم که صدای گوشی خونه اومد. مادرم پوزش خواست و رفت که گوشی رو جواب بده. من و خانم باز تنها شدیم٬ وقتی سرم رو بلند کردم که خانم رو ببینم دیدم دستاش رو باز کرده و به طرفین مبل ۳ نفره‌ای که روش نشسته بود و پاشو انداخته بود رو پاش و داشت با لبخند من رو طوری نگاه می‌کرد که می‌دونستم نقشه‌ای داره! انگار داشت فیلم سینمایی نگاه می‌کرد! خواستم ازش بپرسم که کی پاشیم بریم که مادرم اومد تو و با عصبانیت گوشی رو داد دسته من و چیزی هم نگفت.
من گوشی رو گرفتم و از مادرم پرسیدم :
– کیه؟ با من کار داره؟
هیچی نگفت و گرفت نشست
من گوشی رو بالاآوردم و گفتم بله که…
—- خب تخمه سگ رفتی پیش ننه جندت؟ اره؟
شوهر یا بهتر بگم شوهر سابق خانم بود! باز زنگ زده بود اینجا! و حتما باز هم چنتا بار مادرم کرده بود که اینطور اعصابش رو خورد کرده بود. نمی‌دونستم باید چکار کنم! دفعه قبلی بهم گفته بودن که چکار کنم الان رو نمی دونستم! ترسم از این بود که خارج از برنامه خانم کاری بکنم و عصبانی بشه و زندگیمون رو کلا خراب کنه!
– سلام! شما اشتباه گرفتین
مادرم مشخص بود که اعصابش خورده! و از شنیدن اینکه من اینطور با طرف صحبت کردم ناراحت بود.
—- نه! ننه سگ درست گرفتم! مگه ننت سگ من نیست؟
– بله ولی شماره اشتباه
—- بگو ننت سگه تا قطع کنم کونی!!!
– نمیشه امکانش نیست!
دیدم باز داره ادامه میده که تلفن رو قطع کردم و اومدم نشستم. با نگاهم خواستم به خانم حالی کنم داستان چیه ولی دیدم کاملا از موضوع باخبر هست. از نگاهش مشخص بود که همه چیز به دستور خودش انجام شده. خانم رو کرد به مادرم و گفت:
— مشکلی هست؟
— نه عزیزم! فقط ی مدته ی مزاحم داریم که هر از گاهی زنگ میزنه و هرچی لایق خودشه به ما میگه! این پسر خوش غیرت منم که میبینی چطوری جوابش رو میده!
خانم رو کرد به من و گفت:
— آره؟!! چرا طوری جوابش رو نمی‌دی که دیگه مزاحم نشه؟
– کار درستی نیست آخه! ما نباید خودمون رو در تا حد اون بیاریم پایین. اینطور آدمها…
که دوباره گوشی شروع کرد به زنگ خوردن! نمیدونستم چه خاکی به سرم بریزم داشتم دوباره گوشی رو میاوردم بالا تا جواب بدم که خانم در یک لحظه بلند شد گوشی رو از من گرفت و گفت:
— مگه نفهمیدی گفتن اشتباه؟ …
بقیه مکالمه خانم حتی برای من که به دهن خانم عادت داشتم هم عجیب بود! چیزهایی بارش کرد که تو دکان هیچ عطاری پیدا نمی‌شد! آخه یعنی قصدش چی بود؟
خلاصه گفت و گفت و تهدید کرد تا اینکه برگشت سمت مبل مادرم و گفت:
— حالا خودت عذر خواهی میکنی نکبت!
و گوشی رو داد دست مادرم
مادرم با تعجب گوشی رو ازش گرفت٬ من نمی‌دونم طرف چی داشت می‌گفت ولی داشت چنان عذر خواهی می‌کرد که مادرم خجالت زده هم شد !!! و بخشیدش!!!
بعد ی نگاهی از روی نهایت بی میلی به من کرد و بعد رفت خانم رو بغل کرد و گفت:
— تو تاحالا کجا بودی عزیزم!!!
– خواهش میکنم کاری نکردم که!
همونطور که تو بغل هم بودن خانم به من ی چشمکی از پشت سر مادرم زد.
آخه قصدش چی بود؟ فقط می‌خواست من رو پیش مادرم بده کنه؟ نمی‌دونم ولی اگه هدف این بود که مادرم رو از من متنفر کنه داشت جدی جدی میزد تو خال!
بعد از اینکه بالاخره هم رو ول کردن! خانم رو کرد به ساعت دیواری اتاق و گفت:
— وای من چقدر حواسم پرته خواستم فقط چند لحظه شما رو ببینم و برم! باید جایی باشم ولی پیش شما اینقدر خوش میگذره که حسابی دیر کردم
مادرم گفت:
— خواهش میکنم مونا جان شما که تازه اومدی! کجا بری؟ مگه میشه؟ میوه‌ هم که نخوردی!
— ممنون ولی جدا باید جایی باشم! حتما بعدا میام باهم بیشتر صحبت کنیم!
و بعد رو کرد به من و گفت:
— در مورد اون جزوه که قرار بود بهم بدی …
– آهان بله بفرمایید تو اتاق پیداش کنم
و باهم رفتیم تو اتاق من به محض اینکه وارد اتاق من شدیم من ناخواسته بغلش کردم و بهش گفتم :
– ممنون
و خانم هم فقط لبخند زد و گفت:
— خیلی خب! امشب رو اینجا می‌مونی فردا برمی‌گردی! هر بهانه‌ای هم می‌خوای بیار مهم نیست٬ حدود ساعت ۵ عصر میای خونه٬ دو نفر می‌خوان ببیننت!
– چشم ولی …
و خانم از اتاق اومد بیرون. خواستم ازش در مورد دوست پسرش و ازدواجش و … بپرسم٬ اینکه داستان چیه؟ چرا به من دروغ گفته بود؟ اون دو نفر کیا بودن؟ ولی خب باید می‌گذاشتم برای بعد! چاره‌ای نبود.
خانم رفت توی سالن و با مادرم خداحافظی کرد و رفت سمت در٬ کفشش رو پوشید ولی بندهاش رو نبست و باز با مادرم که اومده بود جلوی در ی بار دیگه خداحافظی کرد و رفت سمت آسانسور. من به مادرم گفتم:
– برم تا دم در و بیام
— باشه برو
تو آسانسور که بودیم بدون اینکه لازم باشه چیزی بهم بگیم تا برسیم پایین٫ زانو زدم و خانم پاشو گذاشت روی زانوی من و بند کفششو براش بستم  و بعد در رو براش باز کردم. در حالی که میرفت گفتم:
– لطفا رسیدی خونه به من ی زنگ بزن
چه میشد گفت! با تمام این مکافات‌ها و شرهایی که برام درست می‌کرد دوسش داشتم و نگرانش بودم!
برگشت منو با لبخند ی نگاهی کرد و با سر بهم پاسخ مثبت داد و رفت سمت ماشین.
صبر کردم تا سوار ماشین بشه و بعد برگشتم بالا.
بالا که رسیدم ی چیز مشخص بود! حال مادرم از اول که دیده بودمش خیلی بهتر شده بود! مثل اینکه از ملاقات با خانم خوشحال بود! شاید هم از اینکه از شر اون مزاحم تلفنی خلاص شده بود و طرف ازش عذرخواهی هم کرده بود خوشحال بود. نمیدونم! قطعا از دیدن من خوشحال نشده بود!
من رو که دید ی طور معنا داری پرسید:
— خب این مونا خانم رو کی دیدی؟ آشناییتون در چه حده؟!!!
– چند سالی هست می‌شناسمش٬ دختر خوبیه دیگه!
— خوب که چه عرض کنم! هم با شخصیته هم خوشگل و تو دل برو و از همه مهتر٬ میدونه چطوری باید حقش رو بگیره!
این آخریش رو طوری گفت که منظورش رو متوجه بشم !
سکوت کردم٬ سینی شربت رو برداشت و در حالی که میرفت تو آشپزخونه گفت:
— تو هم اگه هیچی نداری حداقل سلیقه‌ات خوبه !!!داستان اسارت قسمت پانزدهم

ادامه دارد …

mese hamishe ali bood dooste aziz

دوست داشتندوست داشتن

ممنون از همراهی شما
امیدوارم عمری باشه بتونم داستان رو به جایی که باید برسونم.

دوست داشتندوست داشتن

مرسی عالی بود. منتظر قسمتای بعدی هستیم

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

ممنون حمید جان

دوست داشتندوست داشتن

Like

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

ممنون ، مثل همیشه عالی ، جدا سناریو نمویس خوبی هستی ، ?

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

???دیگه شبیه فیلم سینمایی شده ادم تا به تهش نرسه ول نمی کنه
هر دفعه پیوسته تر و قوی تر از قسمت قبلی

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

مثل همیشه عالی بود
منتظر قسمت بعدی …
….

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

kheili awli… monazere baghiash hastim.. dastetam dard nakone

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

خیلی باحال بود مرسی

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

سلام عالی بود ممنونم منتظر قسمت بعد هستم بی صبرانه و تشکر مجدد

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

سپاس عالی

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

منتظر قسمت بعدی ام خیلی خوب داره میشه

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

داستان عالی پیش می ره منتظر ادامش هستیم

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

عالی مثل همیشه

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

میثم جان برات فرستادم ولی آدرس ایمیل قبلیت صحیح نبود و میل برگشت خورد
از این به بعد به آدرس ایمیلی که برای همین کامنت استفاده کردی فرستاده میشه

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

slm
bazam mese hamihse ali ?

man emaile ghablim k alaki bood in bood:
testy1234@hoom.comk

داستان اسارت قسمت پانزدهم

alan dorostesh kardam ?
mersi bazam

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

خیلی عالی بود. لطفا سریعتر قسمت بعد رو ۀپلود کنین.

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

سلام قسمت بعد خیلی طول میشه اماده بشه ممننون میشم ج بدید

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

بله کوروش جان
فعلا هیچ برنامه‌ای برای قسمت بعد نیست

دوست داشتندوست داشتن

داستانت خیلی گیراس، خوبم میدونی کی فشار روانی داستانو کم کنی، عالی عالی عالی ????

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

مثل همیشه عالی و بی نقص ممنون فقط خواهش میکنم داستان رو زودتر ادامه بده اگر کمکی هم از دست من برمیاد دریغ نمیکنم دوست خوب

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

خیلی ممنون از لطف شما اشکان عزیز

دوست داشتندوست داشتن

سلام دوست عزیر داستانت خوبه اما زمان انتشار دیگه داره ازار دهنده میشه مرحمت کن بگو کی منتشر می کنی

دوست داشتندوست داشتن

آزار دهنده؟
دوست عزیز کافیه در خبرنامه بلاگ عضو بشید هروقت قسمت بعدی منتشر بشه براتون ایمل میاد.

دوست داشتندوست داشتن

واقعا عالی بود ولی من هنوز نفهمیدم منظور مونا خانم از این کارایی که تو این قسمت کرد چی بود ؟!
به هر حال باید منتظر قسمت های بعدی بود تا فهمید . بازم ممنون

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

سلام مردیم از انتطار قسما بعد کی اماده میشه دوست من

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

سلام دوست عزیز
ممنون از ابراز علاقه شما به بلاگ و داستان
خدمت دوست دیگرمون هم عرض کردم فعلا شرایطم طوری هست که امکان ادامه رو به هیچ وجه ندارم ولی در اولین فرصت با قسمت بعدی در خدمتتون هستم
موفق و پیروز باشید

دوست داشتندوست داشتن

ایول داداش خیلی باحال مینویسی من تازه با وبلاگت اشنا شدم یه دونه باشیی .. منتظر ادامشم ایول داری

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

عالی و ایرانی پسند :دی
موفق باشی

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

زیبا بود ولی خیلی کوتاه بود خسته نباشید.

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

خیلی خوب بود

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

من فکر کردم اینجا میستریس ب مادره میگه یا برده من میشید یا شمارو از خونه خودم پرتتون میکنم بیرون

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

اون تیکه قشنگ بود منزل خودتنه مادر نمیدونست واقعا خونه میستریس

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

عاشق داستانتونم من دوسدارم همشو تا آخر یه جا بخونم

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

سلام دوست من….
قبل از هرچیز بگم که واقعا داستانت مهیج و دوست داشتنیه و این که داری بهتر و ظریف تر مراحل داستانتو بخش بخش میکنی جای تقدیر داره امیدوارم تو قسمت های بعدی بعد بیشتری از داستانتو بخونم.واقعا داستانتو دوست دارم

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

این قسمت خیلی خوب بود

دوست داشتندوست داشتن

میدونید من خودم مثله اکثر بانوان ایرانی که بدون اینکه بدونن یک اسلیو یا برده در دست مرد سالارشون هستن از طریق طریقت اسلیوی در عشق به روشنایی و بیذهنی رسیدم … بله … من پنج سال هست که یک شمنیست هستم عرفان سرخپوستان تولتک شمنها از طریق بردگی برای خرده ستمگران یا همون اربابان به مقام های بالا میرسیدند حالا فک کن آدم واسه عشقاش بردگی کنه دیگع چی میشه … به هر حال تا این پله رو در زندگی تجربه نکنیم و دردشو همراه لذتش با آگاهی پشت سر نزاریم نمیتونیم به کمال برسیم … باورکنید اسلیو شدن بهترین روش برای اینه که من درون ایگو یا ذهنمون رو خاموش کنیم و عشق مطلق بشیم البته البته و البته جیزی که خیلی مهمه اینه که در عین احترام به خودمون در گفتگوی درونیمون این داستان رو تجربه کنیم و اربابمون هم عاشقمون باشه و حتما ذهنش خاموش باشه و خودش باشه. این روند زن و شوهری که الان در ایران باب هست از ا باب و بردگی این درش بی احترامی ذهن و سطح آگاهی پایین هست اما واسه زوجی که هر دو هنوز بیداری رو تجربه نکردن خوبه چرا که درد ذهنی واسشون میاره و سبب میشه پیوندگاهشون زودتر تغییر جهت بده. این جمله یک اصطلاح شمدی هست یعنی تولد معنایی واسشون رخ بده. اما واسه افرادی که به همزمانی دست پیدا کردن و آگاهانه زندگی میکنن بردگی میتونه اون ناخالصیهایی که هنوز از وحود ذهن درشون خبر میده بشوره و ببره … و به لحظه ای برسن که بتونن عشق خالص رو عمیقتر تجربه کنم. من به کسی که اسلیو هست همیشه تبریک میگم چون اسلیو بودن یعنی عشق و بیذهنی و بالاترین تست هستی میتونه باشه … و اینکه جطور احترام به خود رو با این مقوله با عم پیش ببریم باید بگم اولا باید ما اسلیوها هر روز از هودمون بپرسیم کدوم خود؟ خوده ذهنی یا خوده طبیعت و جهاعن بودنمون؟ بی احترامی به بذهن که هدف ماست و عالی هم هست اما دومی مگه به حهان هم میشه بی احترامی کرد ؟؟؟؟؟؟ پس میبینیم هیچ گونه تیری هنوز وجود نداره تا بتونه بدنه ی بیکرانگی یک انسان رو خدشه دارکنه! در واقع یه روشن شده دیگه دردی نمیکشه بلکه از بیذهنی خودش لذت میبره! اما فقط یه خطر در این تحربه وجود داره که در کامنت بعدی میگم. نفس اعتماد

دوست داشتندوست داشتن

اونم اینکه اااین رفتار ارباب روی گفتگوی درونی اسلیو با خودش تاثیر بزاره و بر اثر تکرار و عادت کم کم اسلیو درجه ی خود دوستی یا دوست داستن خودش واسه خودش و در درون خودش کم بشه اونوقت هست که قانون جذب خیر و برکت و آرامش از زندگیش محو میشه و افسردگی با بسته شدن چاکراهای وجودش رخ میده و براحتی سبب مرگ جسمانی فرد میشه! بنابراین این طریقت مثله راه رفتن بر روی لبه ی تیغه! !!!!! و باید به شدت فرد آگاهانه و هوسیار باشه تو این مسیر. گرچه مرگ ترسناک نیست مخصوصا در حین گذروندن مراحل روحانی اما اما اما ما اومدیم تا تجربیات رو امتحان بدیم و قبولی بگیریم و بریم کلاس بعدی نه اینکه تو یه امتحان حون بدیم و از بقیه ی مراحل جابمونیم و هم اینکه زندگی شیرین و جذاب هست و هر چیزی رو که افراط و تف یطشو تجربه کردیم زندگی مارو سمت تعادل هل میده تا ناشناخته های وحودمون رو شکوفا کنیم .ممنون نفس اعتماد

دوست داشتندوست داشتن

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایل‌ها کلیک نمایید:

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

درحال اتصال به %s

مرا از دیدگاه‌های جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

مرا در مورد نوشته‌های تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.

به 376 مشترک دیگر بپیوندید

دنبال‌کردن

حقارت

داستان ها و مطالبی پیرامون رابطه‌ی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن

حتما داستان را از قسمت اول دنبال کنید.

لیست تمام قسمت های داستان در صفحه  لیست داستان ها موجود است

دو سال بعد!
منزل مادرم
— خب ما دیگه کم کم بریم
مونا این رو گفت و از روی مبل بلند شد و من هم بلند شدم و رفتم با مادرم و نامزدش خداحافظی کردم!
بله نامزدش! بعد از ازدواج من و مونا٬ مادرم که احساس تنهایی می‌کرد بدش نمی‌اومد دوباره ازدواج کنه و توی همون مراسم  ازدواج ما و رفت و آمدها با خسرو آشنا شد٬ یعنی بهتر بگم آشنا کردنش! خسرو از اقوام مونا بود و از طرف خانواده اونها به مادرم معرفی شد وعلی رغم تفاوت سنی نسبتا زیادی که داشتن نه مادرم مشکلی داشت نه خسرو و من هم ته دلم بدم نمی‌اومد که مدام نگران تنهایی مادرم نباشم ولی تفاوت سنیشون برای کمی آزار دهنده بود٫ خسرو فقط ۹ سال از من بزرگتر بود!
بعد از خداحافظی رفتیم دم در و من طبق رسمی که از چند ماه پیش به بهانه کمر درد مونا شروع شد و دیگه هم قرار نبود تموم بشه رفتم و کفش های مونا خانم رو در حالی که مادرم و خسرو هم من رو نگاه می‌کردن پاش کردم و خواستم بلند شم که مونا گفت:
— یکم خاکیه نیما
– بله ببخشید
و سریع از توی جیبم ی دستمال کاغذی در آوردم و چکمه های براق خانم رو خیره کننده تر کردم و بلند شدم و از حولم دستمال رو انداختم زمین که زودتر بریم ولی مونا دید و گفت:
— تو شعور نداری؟ زشته!
– ببخشید
دستمال رو برداشتم و سوار آسانسور شدیم. بعد از بسته شدن در آسانسور مونا گفت:
— قبل از اینکه سوار ماشین بشیم قورتش میدی
و به دستمال اشاره کرد
بدون لحظه‌ای مکث دستمال رو گذاشتم دهنم و شروع کردم به جویدن و خانم هم که می‌دونست من دهنم زود خشک میشه بهم اشاره کرد و من زانو زدم و ی تف گنده کرد تو دهنم٬ کمک زیادی بهم شد و تونستم راحت تر دستمال رو قورت بدم. مثل ی لقمه گنده بود و بعد از قورت دادنش احساس سیری کردم!
نزدیک ماشین که شدیم رفتم و در عقب رو برای خانم باز کردم و بعد رفتم سوار شدم و ماشین رو روشن کردم که حرکت کنیم.
قبل از حرکت پرسیدم
– منزل؟
— نه حوصله‌ام سر رفته و از اون گذشته نزدیک ۲ ساعت مونده که بیاد
– ببخشید به چی مونده؟ کی قراره بیاد؟
— به موقع‌اش می‌فهمی
– بله خانم٬ خب کجا برم الان خانم
— فعلا زودتر از این جنده خونه فاصله بگیر تا بگم
– چشم خانم
سعی کردم هر مسیر خلوت تری که پیدا میکنم رو انتخاب کنم که حداقل پشت ترافیک نمونیم.
تو این ۱ سال و نیم که از ازدواجمون می‌گذره خیلی اتفاق ها افتاد که اگه بخوام بگم مثنوی هفتاد من میشه ولی خب گهگاهی به مواردی اشاره میکنم. فعلا که مدتی بیشتر به ی خدمتکار و راننده و دستمال توالت تبدیل شدم و کار دیگه‌ای ازم نمی‌خواست.
هنوز بعضی وقتا به خودم میام و باور نمیشه که با مونا ازدواج کردم. البته ازدواجون هم به هیچ وجه شبیه زندگی های نرمال بقیه مردم نیست ولی خب به هرحال ما رسما زن و شوهر هستیم و باور همین برام خیلی سخته!
خانم دستشو زده بود زیر چونه‌اش و داشت بیرون رو نگاه می‌کرد بعد از گذشت از چنتا چهارراه وقتی چشمش به ۵-۶ تا  پسر حدود ۲۵ ساله افتاد گفت:
— جلوی اینا نگهدار
-چشم خانم
جلوشون نگهداشتم چنتا از این جوونک‌هایی بودن که عشق بدنسازی کشته‌بودشون و همه ساک بدست داشتن از باشگاه برمیگشتن
تا من نگهداشتیم اومدن جلو٬ یا فکر کردن ازشون آدرس می‌خوایم یا اینکه تاحالا همچین ماشینی ندیده بودن و بخاطر ماشین اومدن جلو٬ خانم شیشه رو داد پایین و به یکی از پسرا گفت:
— این اطراف رو خوب می‌شناسی عزیزم؟
— بله خانم مثل تخ….
همه فهمیدن می‌خواست چی بگه و خندیدن٬ بعد از کمی مکث دوباره پسره گفت:
— بله مثل کف دستام می‌شناسم
— خوبه٬ میای بالا مارو تا ی جایی راهنمایی کنی؟
— آخه باید برم جایی شما بفرمایید کجا می‌خواید برید من براتون میگم.
— از خجالتت هم در میام بیا بالا
پسره بدونه اینکه چیزی بگه اومد سمت صندلی شاگرد که سوار بشه ولی خانم گفت:
بالا و همون پشت پیش خانم نشست من رو نشون داد گفت:
— نه بیا پیش خودم
پسره هم از خدا خواسته پرید بالا پیش خانم  و گفت:
— این کیه؟
— هیچکس! رانندمه
— راننده‌اس اونوقت آدرس رو هم بلد نیست؟ اونم با این ماشین که جی‌پی‌اس و همه چیزش هم تکمیله؟
— بی عرضه‌اس دیگه
— چی بگم والا
— راستشو بگو
— خب آره دیگه بی عرضه‌اس
— فقط همین؟
ی نگاهی به مونا کرد که بفهمه منظورش چیه  و بعد از توی همون آینه که من نگاهشون می‌کردم به من گفت:
— جاده‌ رو نگاه کن بابا میزنی به جایی
من هم نگاهم رو بردم سمت جاده و گفتم:
خب کدام طرف باید برم؟ –
که مونا سرم داد زد و گفت:
— خفه شو
پسره از صدای داد مونا برق از سرش پرید٬ من باز ی نگاهی کردم ببینم چی شده که بعدش اینقدر ساکت شدن! دیدم مونا دستشو رو گذاشته روی زیپ شلواره پسره و تکون هم نمیده. نمی‌دونستم چی تو فکرشه
پسره خواست از مونا لب بگیره که مونا خودش رو کشید کنار و گفت:
— آخه من شوهر دارم
پسره به من اشاره کرد و گفت:
— این میره چیزی بگه؟
— نه بابا گوه می‌خوره! سگ کیه این پدر سگ!
پسره خندید و دوباره من رو نگاه کرد که دید من همه حواس به عقب هست
— مرتیکه راهت رو نگاه کن دفعه آخره دارم میگم‌ها!
چیزی نگفتم و راهم رو رفتم ولی مونا گفت:
— مگه نشنیدی چی گفت بهت؟ عذر خواهی کن کثافت
– ببخشید خانم
— از من نه از مهمونم
– ببخشید
— بزن تو سرش شاید آدم بشه!!
و خندید!
پسره هم برای اینکه خودی نشون بده ی تو سری خیلی محکم زد بهم ولی زیاد صدا نداد و برای اینکه کم نیاره بعدی رو زد که دومی صدا هم داشت٬ مونا خندید و گفت:
— تشکر نمی‌کنی؟
– ممنون آقا
پسره خندید و گفت:
— عجب خاک بر سریه این
مونا قاه قاه خندید و گفت:
— تو هم فهمیدی؟ حالا کجاشو دیدی !
و دوباره باهم مشغول شدن و اینبار صدای بوسیدن و لب گرفتن می‌اومد
مونا گفت:
— عزیزم من نمی‌تونم اونطور که میخوام باهات باشم ولی …
و بعد صدای باز شدن زیپ اومد و من هم هر از گاهی دزدکی نگاه می‌کردم و دیدم کیر راست شده ی پسره رو در آورد و گرفت دستشو گفت:
— اگه میخوای ی ماساژ مهمونه منی و ی قولی هم بهت می‌دم
— چه قولی؟
— هرچی ازت اومد رو به خورد شوهرم میدم
پسره بلند بلند خندید و گفت:
— جدی میگی؟
— من بهت قول میدم
— آخه چطوری؟
— اون با من!
— از شوهرت بدت میاد؟
— نه
— پس چرا میخوای …
— چون لیاقتش همینه! تو درک نمیکنی عزیزم! تو فقط ریلکس باش و از ماساژت لذت ببر و بدون که چیزیش هم حیف و میل نمیشه!
با شنیدن این٬ پسره ی لبخندی زد و راحت تکیه داد و مونا هم تف کرد تو دستش و خودشم رفت سمت پسره و شروع کردن دوباره لب گرفتن و همزمان براش می‌مالید٬ خوشبختانه ترافیک روون بود و پشت چراغ نموندیم وگرنه با اینکه شیشه های عقب دودی بود ولی باز مشخص میشد که پشت ی خبرایی هست!
صدای نفس نفس زدن‌های هردوشون و ماچ و موچشون بلندتر شده بود که ی دفعه پسره داد زد و خانم هم اونیکی دستشو دستشو گرفت جلوی کیر پسره و تمام آبش رو تو دستش جمع کرد و بعد به من گفت برنم کنار
پسره هنوز داغ داغ بود و نفهمیده بود چی شده که خانم بهش اشاره کرد بره پایین و اونهم همونطور گیج از ماشین پیاده شد و سریع شلوارش رو جمع و جور کرد و ساکش رو از ماشین برداشت و در و بست بعد گفت:
— صبر کن ی لحظه!!
و شماره موبایلش رو سریع رو ی تیکه کاغذ از تو جیبش نوشت و داد به مونا و مونا هم بعد از اینکه شیشه رو داد بالا بهش اشاره کرد بیاد جلوتر و همون موقع دستی که پر از آب کیر بود رو گذاشت رو دهن من و گفت:
— سر بکش و راه بیوفت!
و خودش هم زل زد تو چشای پسره.
ی لحظه برگشتم ببینم پسره داره نگاه میکنه یا نه که دیدم به معنای واقعی روی سرش شاخ سبز شده
من هم طبق دستور خانم مثل همون سگ حرف گوش کنی که براش بودم بالا کشیدم و حرکت کردم. یکم که رفتیم جلو تر خانم شیشه رو داد پایین و در حالی که پسره هنوز داشت نگاهمون می‌کرد کاغذ شماره موبابل پسره رو ریز ریز کرد و از شیشه ریخت بیرون و بعد اومد پشت من و بدون اینکه چیزی بگه دستشو گرفت جلوی دهنم.
می‌دونستم که میخواد دستشو تمیز کنم و لازم هم نبود چیزی بگه. دستشو براش حسابی لیسیدم و تمیز کردم. وقتی احساس کرد کافیه با ی دستمال دستشو پاک کرد بعد ی آب دهان دیگه انداخت روی دستمال و دستمال رو گذاشت دهن من و بعد راحت تکیه داد گفت:
— حالا برو خونه!
دهنم پر بود نمی‌تونستم جواب بدم و خانم هم خوب می‌دونست ولی برای شیطنت همونطور که لم داده بود رو صندلی های عقب با کف چکه‌اش لگد زد به پشت سر من و گفت:
— ننت بهت یاد نداده وقتی دستور می‌شنوی بگی چشم؟ دهن ننت هم پر بوده همیشه نه؟ پر از کیر بوده آره؟
خندید و باز در حالی که کف کفشش رو روی موهای سرم می‌کشید گفت:
— از اون کیرایی که می‌خورد به تو هم تعارف می‌کرد؟ آره؟ بجای پسونک کیر مردای محل رو می‌کرد تو دهنت که تو اینطوری آب کیر خور شدی؟
دیگه داشت قاه قاه می‌خندید! اگه نمی‌دونستم فکر می‌کردم مشروب خورده ولی خب تمام روز باهاش بودم و می‌دونستم که لب نزده و همین بیشتر منو می‌ترسوند! چون مونا بی‌دلیل اینطور خوشحال نمی‌شد حتما ی برنامه‌ای چیده بود! بعد یاد حرف اولش زمانی که سوار ماشین شدیم افتادم! گفت ۲ ساعت دیگه قراره کسی بیاد و کاری بکنه ولی چیز دیگه‌ای نگفت. ترسم بیشتر و بیشتر می‌شد.
تا زمانی که نزدیکی‌های خونه برسیم با پاهاش با سر من بازی می‌کرد و یکی دو بار هم جلوی چکمه‌اش رو آورد سمت دهنم تا براش ببوسم و بعد ازم خواست از مزه‌ی آب کیر پسره براش بگم ! انگار ثانیه‌ای رو هم نمی‌خواست بدون تحقیر کردن من بگذرونه.
گذشت تا رسیدیم خونه و من بعد از اینکه رفتیم تو و ماشین رو پارک کردم٬ در رو برای خانم باز کردم و رفتیم توی خونه.
بعد از ازدواج ما خیلی اتفاق ها افتاد یکیش این بود که ما دیگه توی همون خونه که قبلا ماله مامان بابای مونا بود زندگی می‌کردیم اینکه اونها کجا هستند بماند که خودش برای خودش داستانیه!
بعد از اینکه رفتیم تو هنوز ی نفس راحت نکشیده بودم که خانم دستور داد:
— لخت کامل میشی میای اینجا
– چشم خانم
— نه صبر کن اول بیا اینجا
رفتم جلوش و گفتم :
– بله بفرمایید خانم
با ی نگاهی که مثل کفش کفشش روی صورتم فقط می‌خواست من رو له کنه و با ی آرامش خاصی بهم گفت:
— تو ی بی همه چیزی و من امشب این رو بهت ثابت میکنم
و تف کرد توی صورتم که بیشترش پاشید روی چشمام. تشکر کردم و رفت که لخت بشم.
به ساعت نگاه کردم دیدم از اون موقع که گفته بود ۲ ساعت مونده تقریبا ۲ ساعت گذشته بود و هرچی قرار بود بشه دیگه وقتش شده بود! برای همین سریعتر لخت شدم و همه چیزهایی که می‌تونستم در بیارم رو در آوردم! چون اون قفس لعنتی که برای جلوگیری از لذت خودارضایی بهم بسته بود رو کاریش نمی‌تونستم بکنم.
رفتم پایین دیدم خانم هم پالتوش رو در آورده و با همون لباسی که رفته بودیم خونه مادرم مهمونی روی کاناپه‌ی جلوی تلویزیون لم داده من رو که دید از پله ها میام پایین داد زد:
— بیا پایین کاناپه بشین
– چشم خانم
می‌دونستم چی میخواد رفتم انتهای کاناپه دو زانو نشستم و خانم هم کف جفت پاهاشو گذاشت روی صورتم و گفت:
— می‌دونی توله به این میگن زندگی!
و ی نفس عمیقی کشید و من می‌تونستم مطمئن باشم که چشمای قشنگش رو هم بسته! با اینکه پاهاش روی صورتم بود دقیقا انگار می‌دیدمش!
چند دقیقه‌ای به همون صورت گذشت و پاهاش کم کم داشت روی صورت من عرق می‌کرد و من هم گردنم حسابی خسته شده بود ولی نه جراتش رو داشتم چیزی بگم و نه دلم می‌خواست لذت و آرامشش رو بهم بزنم برای همین سعی کردم براش شوهر یا بهتر بگم نوکر خوبی باشم و تحمل کنم. می‌دونستم که امشب باید تحملم رو بیشتر از این حد و اندازه ها کنم٬ فقط دقیقا نمی‌دونستم چقدر تحمل بیشتر نیازه!
بعد از گذشت چند دقیقه ا‌ی گردنم اینقدر درد گرفت و داغ شد که دیگه درد رو حس نمی‌کردم و فقط داشت انگار خواب می‌رفت نمی‌دونستم چیکار کنم که صدای زنگ اومد و من کلی خوشحال شدم که بالاخره می‌تونستم جام رو عوض کنم ولی بعد سریع متوجه شدم که این آسایش مقطعی هست و بهای گرانی هم داره!
خانم پاش رو از صورتم برداشت٬ صورتم خنک شد٬ خواستم بلندشم برم در رو باز کنم که خانم گفت:
— خودم در رو باز می‌کنم تو برو جلوی در ورودی چهار دست و پا باش و هرکی اومد شروع کن به لیسیدن کفشاش٬ باشه سگ من؟
– چشم خانم
من رفتم و جلوی در چهار دست و پا شدم و شنیدم که خانم دم آیفون تصوری گفت:
– سلام دیر کردی! با دست پر اومدی؟
و بعد خانم بعد از خنده‌ی بلندی که کرد گفت:
– من کی زیر حرف خودم زدم که حالا بخوام بزنم؟ زود بیا بالا امشب خیلی کارا داریم!!!!!!
ادامه دارد…داستان اسارت قسمت پانزدهم

واقعا عالی لطفا زود ب زود قسمتهای جدیدو بزارید ممنون

دوست داشتندوست داشتن

مثل همیشه عااااااااااالی

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

سلام دوست من….
قبل از هرچیز ی خداقوت… این قسمت داستانت لااقل برای من زیاد مهیج نبود مجدد تو داستانت از ی پسر استفاده کردی که برای اسلیو داستان؛ حکم ارباب داشت که برای من قشنگ به نظر نیومد کاش روند داستان ی طوری به ی دختر پیوند می خورد که با ( آشناییش با میسترس داستان) تو قسمت های بعدی کمکت کنه. به هرحال ممنون که زحمت میکشی….
امیدوارم از نظرات صریح من ناراحت شی..

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

دوست من دیدی که شخصیت مونا در داستان داره رو کمی برات باز میکنم
برای مثال وقتی میسترسی از یک دیلدو برای سکس با اسلیو استفاده مینکنه در واقع داره از یک شیء برای تحقیر برده استفاده میکنه
وقتی پسری وارد داستان میشه همین موضوع هست! صرفا وسیله‌ای برای تحقیر برده خودش
فقط بار تحقیر به مراتب بیشتر هست
وگرنه نه رابطه‌ی همجنسگرایی مطرح هست و نه رابطه ارباب برده
رابطه همون رابطه میسترس و برده خودش هست با این تفاوت که از اون مرد به عنوان وسیله‌ای برای تحقیر هرچه بیشتر برده استفاده کرده.

دوست داشتندوست داشتن

??

دوست داشتندوست داشتن

سلام دوست من….
ممنون از راهنماییت… داستانتو دوست دارم.موفق باشی

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

دوست من سلام چشمم ب قسمت بعد میخوره فکرم خراب میشه

دوست داشتندوست داشتن

مثل همیشه عالی کنجکاوم برسم به قسمت بعدی

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

سلام دوست عزیز. داستانت خیلی خوبه و روندش هم خوبه ولی به نظرم اگه مامان اسلیو رو وارد ماجرا بکنی تا اونم یه جورایی غیر مستقیم اسلیو مونا بشه داستان جذاب تر میشه. البته تاکید رو غیر مستقیم بودنش دارم.

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

بسیار زیبا و دلنشینه داستانت

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

سلام واقعااین داستان شایدکارایی که انجام دادن خوشم نیومدچون من فوتفتیشم فقط

اماواقعانابغه هست کسی که این داستان نوشته بدون غلط املایی ومثل بعضی داستانا توهمی نیس

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

awliiieee

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

سلام دوست من. میشه خواهش کنم رمز قسمت 20 رو واسه منم بفرستی. چند روز پیش نظر دادم. خواهش میکنم بفرست دیگه طاقت ندارم صبر کنم

دوست داشتندوست داشتن

https://hegharat.wordpress.com/2016/02/21/pass_help/

دوست داشتندوست داشتن

داستان بسيار عالي داره پيش ميره

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

واااااای عاااااالیه ، حستو کامل درک میکنم و از خوندن داستانت نهایت لذت رو میبرم . تک تک حوادث رو واقعا دوس دارم برام اتفاق بیوفته . حست واقعا عالیه . مرسی

دوست داشتندوست داشتن

حرف نداره

دوست داشتندوست داشتن

داستان اسارت قسمت پانزدهم

Alyyy bod harf nadasht mesl hamishe…
Ghashang mishe tasavooresh kard mamnooon az nevisande aziiiz
Age mishe ramz ghesmat 20 baraye man bedid mamnoon

دوست داشتندوست داشتن

Admin jan mishe ramzo bedi be man ?
Pls
Tnx

دوست داشتندوست داشتن

متنش خیلی خوبه
فقط سعی کن سریع تر آپدیت کنی
در هر صورت ممنون

دوست داشتندوست داشتن

۱-مگه داستان چیزی بحز متن هم داره که میگی متنش خیلی خوبه؟
۲-داستان تمام شده و طبق زمانبندی رمزش در اختیار کسانی که باید قرار میگیره

دوست داشتندوست داشتن

منظورم این بود که خوب می نویسی
و ذوق نوشتاریت خیلی خوبه

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

بسیار عالی بود

دوست داشتندوست داشتن

عالی بود

دوست داشتندوست داشتن

سلام دوست من قسمت بیست رو ازاد کن خواهش من دیگه صبرم تموم شد ممنونم

دوست داشتندوست داشتن

خیلی عالی
چه قلمی داری
قسمت 20 رو آزاد کن یا رمز رو بفرست
خیلیییی منمون

دوست داشتندوست داشتن

عالی بود منتظر ادامش هستم رمز قسمت بیست رو ارسال کنید…

دوست داشتندوست داشتن

ووووووووی….. چه خوشمزست …. دبگه سکس نمیخام چن وقته این خوسمزهتره! !!!!

دوست داشتندوست داشتن

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایل‌ها کلیک نمایید:

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

درحال اتصال به %s

مرا از دیدگاه‌های جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

مرا در مورد نوشته‌های تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.

به 376 مشترک دیگر بپیوندید

دنبال‌کردن

سیمِ آخر؛ مکانی برای داستانهای ناگفتنی

داستان اسارت قسمت پانزدهم

داستان اسارت قسمت پانزدهم

واى براوو ينى بلومو ذاتن يازدى مى!؟ كانال عوض كنم 🙂 هنوز نخوندمش. اين قسمت برام خيلى ارزش داره شادى عزيز. گوزل گولوم?

سيزين ايچين زوك له يازاريم گولوم! كندينه ايي باك! اوماريم چوك كتو الماميش.

ايترنتيم چالشميوردو. بو بولوم فاركلى و هيجانلييدى، گرچيكتن هاريكا. كندينه ايى باك جانيم. :)اونجايى كه طرف ايرانى از آب دراومد. خوشحالى، خجالت، هيجان، اميد، نا اميدى، غم، عصبانيت، ترس، … همه مخلوط شدن! )،:ولى فقط يك مرد شرقى ميتونه براى دفاع از ناموسش، به جاى متجاوز، خود ناموسش رو به قتل برسونه!

مالسف! سویلدیین تاماما دورو! بنده آینیسینی دوشونیوروم.خوشحالم دوست داشتی عزیزم.

درود دوستان…شادی جان دست راستت زیر سرم،ببینم میتونی زبان ترکی منو فعال کنی. این ترکی استانبولی دیگه، درسته؟

درسته کوروش عزیز. استانبولیه. دشمنت سکته کنه! مراقب خودت باش ما شما رو زنده و سالم لازم داریم. چشم! اگه دوست داشتی میتونم بعضی چیزها رو یادت بدم.

قبلا تو دوره دانشجویی و نظام وظیفه که با دوستان آذری بیشتر دم خور بودم، خوب راه افتادم،اما به مرور فراموشم شد.حالا هم فک کنم بتونم به لطفت از سر بگیرم.

خیلی عالیییی بودددد ممنون که زود گذاشتی اصلا فکر نمیکردم داستان به این سمت بره شوکه شدم وقتی طرف ایرانی بود امیدوار شده بودم فکر کردم میخواد کمکش کنه بی صبرانه منتظر قسمت بعدم ممنونم شادی جان

ناشناس عزیز. خوشحالم که سر افکنده نشدم. سعی میکنم به زودی قسمت بعدی رو بذارم.

وااااای…این داستان بلاخره یه بلایی به روزم میاره.فک کنم تا تموم بشه یه سکته ناقص رو باهاش رفتم .دلم میخواد بگم زودتر سروتهش رو هم بیار،اما خب حقیقت زندگی رو چیکارش میشه کرد؟خسته نباشی…نوشتاری بسیار زیبا و مفهومی واقع گرا داره،اما ترسیدن و در رفتنش اونجا براچیه؟ مگه چه موقعیت خوبی رو داشت که نخواد بمیره؟ اگه کسی یه همچین زندگی داشته باشه به نظر میرسه باید خودش پیشقدم بشه و کار خودشو تموم کنه، خب اونجا در مضیقه گذاشته بودنش اینجا که دیگه تفنگ در دسترس بود.چرا باید از تنها شانس پیش آمده فرار کنه ؟

کوروش عزیز. فکر کنم دلیل فرارش این بود که با فارسی مرد یاد چیزهای خوب افتاده بود. بعدشم آرزوی مرگ کردن از روی بیچارگی با رسیدن به مرحله ای که رسما اینکار رو بکنیم خیلی فرق میکنه. هجوم آدرنالین در لحظه ای که انتظارشو نداریم باعث خیلی از رفتارهای غیر قابل پیش بینی میشه چون در جهت بقای ما قدم بر میداره. مردن برای کسی که در این شرایط زندگی میکنه درسته یه راه نجاته اما چیزی از وحشتناکیش کم نمیکنه.

فعال شدن آدرنالین یا هر هورمون دیگه ای هم شرایطی لازم داره، مواقعی هم وجود داره که حتی یه حس خاص میتونه روی یه حس دیگه رو پوشش بده؛فرض کن در یک حالت خواب آلودگی توأم با گرسنگی شدید قرار گرفته ای ،با اینکه اسید معده داره کار خودشو میکنه و بهت هشدار میده اما خواب رو به خوردن ترجیح میدی،کما اینکه امکان داره در اثر افت فشار خون و نارسایی قلب ،شخص به خواب ابدی فرو بره .

البته کوروش جان. من پزشک نیستم. برای همین هم دقیقا اطلاعی ندارم. اما ارادت شدید چرا!

بینظیر زیبا جذاب حرفه ای

آرش عزیز خیلی ممنون از لطفتون.

سلام دوست عزیز اکتیو شدین ایشالا ک همه داستانتو زود ب زود بدی این قسمتم عالی بودددد����������������

مرسانای عزیز. من اکتیو نشدم… کمرمه که فعلا کشیده بیرون و ترتیبمو نمیده… خوشحالم که دوست داشتی.

سلام دوست عزیز اکتیو شدین ایشالا ک همه داستانتو زود ب زود بدی این قسمتم عالی بودددد����������������

سلام دوست عزیز اکتیو شدین ایشالا ک همه داستانتو زود ب زود بدی این قسمتم عالی بودددد����������������

Perfect 🙂

ممنون

دلم رو کباب کردیاشکم در اومد

یعنی اینقدر واقعی به نظر میرسید دوست عزیز؟ پس به خودم امیدوار بشم.:))))

سنی یاشیاسان چوخ گوزل

چوک تشکورلر افندیم…

قسمت بعد کی اپلود میشه عزیز؟ما رو تو بد شرایطی قرار دادی ها خخخ

ناشناس عزیز. دارم مینویسم و تقریبا تموم شده. یه چند باری بازخوانی و روتوش کنم احتمالا تا دو سه روز آینده بتونم بذارم. ببخشید که خیلی طول کشید. شرمنده ام.

دشمنت شرمنده باشه شادی جان

سلام خسته نباشی من هر روز دارم چک میکنم که ببینم کی میاد و امیدوارم قسمتهای آخر باشه چون بی صبرانه منتظر گرگ و میش هستم

سلام بچه ها. شرمنده. من دوباره این فیبرومیالگی عزیزم اود کرده و نمیتونم فعلا روی نوشتن تمرکز کنم. چیز عادیه. خیلی اینجوری میشم. نمیدونم کی بهتر میشم تا دوباره بتونم بنویسم اما تجربه میگه یه چند روزی میکشه تا دست از سرم برداره. شرمنده ام خیلی زیاد البته. ببخشید. امیدوارم طی چند روز آینده بتونم آپ کنم. بازم ببخشید.

شادی عزیز تنت ز ناز طبیبان دور باد…امیدوارم زودتر حالت خوب بشه.

امیدوارم هر چه زودتر خوب بشین و با ذهنی باز دوباره بنویسید من که به شخصه معتاد نوشته هاتون هستم ولی استراحت و سلامتتون از هرچیزی مهم تره دشمنتون شرمنده باشه عزیزمم با خیال راحت استراحت کن ما همیشه طرفدارتیم و منتظر مرضی

وااااي! بچه ها شما ها چقدر خوبين! خيالم يه كم راحت شد. مرسي!!!!



رکنا : خودم را آرام کشاندم اول صف. سرم را کج کردم و از گوشة در آنچه را که نباید می‌‌دیدم دیدم. با خودم گفتم: «خدایا اینجا کجاست؟ چقدر وحشتناکه! سرنوشت ما هم همین است.

در برابرم اتاق بزرگی دیدم که وسط آن فرش قرمزی پهن کرده بودند. انواع و اقسام مشروب و خوراکی را وسط اتاق چیده و عرب‌‌ها سبیل در سبیل دور تا دور اتاق نشسته بودند! یک طرف اتاق موزاییک و خالی از فرش بود. شکنجه‌‌گرها روی موزاییک اسید ریخته بودند و زن جوانی را، در حالی‌ که عرب‌‌ها به او حمله‌‌ور شده بودند، نیمه‌‌عریان روی اسید خواباندند! چند نفر از عرب‌‌ها هم بالای سرش ایستاده و با باتوم شروع به کتک زدن او کردند. او هم داد و فریاد می‌زد و ذکر «یا زهرا(س)»، «یا محمد(ص)» و «یا خدا» می‌‌گفت.

با دیدن این صحنه قلبم تند تند شروع به تپیدن کرد و آه از نهادم بلند شد؛ با فریادی از اعماق وجود گفتم: «یا محمد(ص) معجزه…» فقط فریاد می‌‌زدم و تکرار می‌‌کردم: «یا محمد(ص)، یا امام زمان (عج) معجزه…» گویی زبانم به کلام دیگر بند آمده بود. بازجوها زن‌‌های جوان را یکی‌یکی می‌بردند توی اتاق و پیرزن‌ها را راه نمی‌‌دادند. تا اینکه نوبت به زهرا، که قبل از من ایستاده بود، رسید. …

این‌ها بخش‌هایی از کتاب «راهی برای رفتن»،‌ نوشته مریم عرفانیان است که در آن خاطرات بتول خورشاهی، از مبارزان پیش از انقلاب و از فعالان در جنگ تحمیلی به رشته تحریر درآمده است. عرفانیان که برای نگارش این اثر حدود سه سال زمان گذاشته است، روایتگر خاطرات ناب از یکی از زنان حاضر در جنگ است؛ خاطراتی که بخشی از مردانگی زنان ایران در برهه‌ای از تاریخ را روایت می‌کند. زمان خاطرات «راهی برای رفتن» از قبل از انقلاب و مبارزات مردم مشهد در این ایام آغاز شده و تا انقلاب، جنگ و پس از آن ادامه می‌یابد. یکی از بخش‌های خواندنی این کتاب که هر مخاطبی را میخکوب می‌کند، مربوط به خاطرات راوی در ماجرای حج سال 66 است که به اسارت آل سعود درآمده و به صورت معجزه‌آسا می‌تواند از زندان‌های آل سعود فرار کند.داستان اسارت قسمت پانزدهم

انتشارات سوره مهر این اثر را برای اولین‌بار در سی و دومین دوره نمایشگاه کتاب تهران توزیعمی کند.

خانم عرفانیان، در خصوص کتاب «راهی برای رفتن» به تسنیم می گوید : این اثر جزو معدود آثاری است که به فضای قبل و بعد از انقلاب پرداخته است. اکثر آثار یا به مقوله انقلاب پرداختند و فضای آثار را وقایع مربوط به این دوران شکل می‌دهد و یا آثار معطوف به دوران دفاع مقدس و جنگ تحمیلی‌اند. اما «راهی برای رفتن» دایره گسترده‌تری از تاریخ را شامل می‌شود و به نظر می‌رسد که روایتگر بخشی از تاریخ معاصر است. بتول خورشاهی، راوی «راهی برای رفتن»، خاطرات خود را از زمان کشف حجاب و گریز خانواده‌اش از آن دوران آغاز می‌کند و در ادامه خاطرات انقلاب و مبارزات پیش از پیروزی انقلاب و جنگ تحمیلی و اسارتش در آل سعود می‌پردازد.

خورشاهی جزو پرستارانی بود که به مبارزه با رژیم پهلوی پرداخت و کار مؤثر و مفیدی در بیمارستان 22 بهمن نیشابور انجام می‌دهد. دایره تخیل نویسنده در بسیاری از آثاری که در حوزه خاطرات دفاع مقدس در سال‌های اخیر نوشته شده‌اند، زیاد است و گاه در برخی موارد ما تنها با روایت و تصویرسازی نویسنده مواجه هستیم. اما این قضیه درباره کتاب حاضر متفاوت است، به طوری که به جرأت می‌توانم بگویم حتی یک جمله از «راهی برای رفتن» حاصل تخیل من نیست و عیناً جملات راوی است. همه آنچه در کتاب در بخش توصیف و… آمده حاصل سؤالاتی است که از راوی پرسیده‌ام.

از سوی دیگر، راوی نیز در ابتدای کار مطرح کرد به شرطی من این خاطرات را در اختیار شما می‌گذارم که عیناً جملات من را نقل کنید. این شرط کار من را با مشکل مواجه می‌کرد و مانع از ورود تخیل به کتاب می‌شد. اما هرچه پیش‌تر می‌رفتیم، می‌دیدم که روایت خانم خورشاهی آنقدر جذاب و شیرین است که نیازی به ورود منِ نویسنده نیست. من حتی در توصیف شخصیت‌های کتاب نیز از روایت راوی استفاده کرده‌ام. حاضرم به جرات بگویم که حتی یک جمله از این کتاب هم از من نیست؛ چون می‌خواستم کتابم مستندپژوهی و خاطره‌نگاری باشد.

وی افزود : من از سال 85 تا 89 در بنیاد شهید به جمع‌آوری آثار می‌پرداختم. در این میان به منزل خانواده‌های شهدا می‌رفتم تا آثار شهدا مانند وصیت‌نامه و خاطراتشان را جمع‌آوری کنم. وقتی دوربین را روشن کردم و خورشاهی شروع به حرف زدن کرد، دیدم چقدر این خاطرات جذاب است. احساس می‌کردم که همه خاطرات از یک جنس هستند، اما خاطرات خورشاهی جنس متفاوتی داشت و سرشار بود از هیجان و مبارزه. با خود گفتم که چرا تا به حال کسی کتاب این شخص را ننوشته است؟ آنجا بود که جرقه نگارش این کتاب در ذهنم زده شد.

کار جمع‌آوری مصاحبه‌ها از سال 89 آغاز شد و سال 90 شروع به نوشتن کار کردم. در سال 93 کار نگارش کتاب به اتمام رسید و برای چاپ به سوره مهر سپردم اما چاپ کتاب تا سال 97 به طول انجامید و کمی با تأخیر صورت گرفت. قلم این کتاب، قلم شش هفت سال پیش من است. من بعد از «راهی برای رفتن»، چند عنوان کتاب دیگر مانند «شوشتری به روایت همسر»، «طایر قدسی» و … را نوشتم. اگر بخواهم دوباره این کتاب بنویسم، حتماً بخش‌هایی از آن را حذف و یا شاید بخش‌هایی را به آن اضافه می‌کردم. دوست داشتم که این کتاب در زمانی زودتر مثلاً در حادثه منا کتاب چاپ می‌شد، چون بخش جذابی از کتاب به خاطرات خانم خورشاهی در زمان اسارت وی در عربستان اختصاص دارد. راوی این کتاب یک گنج زنده است که خاطرات نابی از دفاع مقدس و دوران اسارت در رزیم آل سعود دارد.

عرفانیان در ادامه گفت : وقتی این کار به اتمام رسید، کارشناس حوزه هنری گفت آیا شما این شخصیت را خلق کردید یا شخصیت کتاب این ویژگی‌ها را دارد؟ گفتم این شخصیت خودش این ویژگی‌ها را دارد، من او را خلق نکردم، موجودیت این شخصیت مبارزه است. خورشاهی نیز بارها گفته است که زندگی‌اش معجزه است. در 9 سالگی معلم مکتب می‌شود و اولین مبارزه را در سال 42 آغاز می‌کند. او به گونه‌ای در دوران مبارزه عمل می‌کند که حتی باعث حیرت مبارزان مرد می‌شود. این به تربیت خانوادگی او بازمی‌گردد که از دوران کودکی به دلیل مبارزه خانواده، در این فضا قرار می‌گیرد.

خاطرات خورشاهی سند زنده علیه آل سعود است که می‌توان با معرفی این کتاب، این سند را بیشتر به مخاطبان معرفی کرد.

تازه دو نسخه از کتاب منتشر شده بود که در آن زمان به دیدار رهبر انقلاب رفتیم. خانم خورشاهی در این دیدار کتاب را تقدیم رهبر انقلاب کرد و گفت که این هم جزو معجزات زندگی من است. خانم خورشاهی در این دیدار ماجرای حضورشان در جبهه را تعریف کرد و گفت که من از کسانی بودم که در جزیره مجنون بودم، رهبر انقلاب با تعجب پرسیدند که شما آنجا بودید؟! البته من فکر می‌کنم که راوی چند کیلومتر با خط مقدم فاصله داشت. خانم خورشاهی در ادامه به دوران اسارت خود در زندان‌های آل سعود در ماجرای حج سال 66 و از دست دادن چشمش در این ایام اشاره کرد و در پاسخ به پرسشی از رهبر انقلاب درباره چگونگی نجات از این شرایط، گفت که تنها معجزه او را نجات داده است.برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.


حوادث اختصاصی رکنا را اینجا بخوانید:

رکنا: استفاده ابزاری از زن در تبلیغ یک برند شکلات ایرانی، که تیزر آن چند روزی است در…

رکنا: این گیاه دارویی برای درمان بیماری‌های زنان موثر است.

رکنا: کاظم دارابی متهم ایرانی پرونده جنجالی رستوران میکونوس و راوی کتاب «نقاشی قهوه…

رکنا: بادام یکی از مغزهایی است که دارای خواص تغذیه ای و درمانی زیادی است. در این مقاله…

موضوعات داغ

با اشتراک در خبرنامه رکنامهمترین و جدیدترین اخبار روز را در ایمیل خود داشته باشید:

سایت اینترنتی رکنا

کلیه حقوق متعلق به

سایت اینترنتی رکنا

است

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Виконується…

Завантаження…

داستان اسارت قسمت پانزدهم

Виконується…

Завантаження…

Завантаження…

Виконується…

Завантаження…

Завантаження…

داستان سریال گاندوسریال «گاندو» یک مجموعه ضدجاسوسی است.«گاندو» یک مجموعه امنیتی است و فیلمنامه آن بر اساس مستندات و وقایع تاریخی است.سریال گاندوبازیگران سریال گاندوداریوش فرهنگ ، وحید رهبانی ، پیام دهکردی ، لیلا اوتادی ، سارا خویینی‌ها ، علیرام نورایی ، آزیتا ترکاشوند ، نگار عابدی ، خسرو شهراز، پندار اکبری ، نیلوفر شهیدی ، عرفان ابراهیمی، مجید نوروزی ، علی افشار، اتابک نادری، محمدجواد طاهری، جمشید جهانزاده، بهزاد رحیم خانی، فلیپ ساپرکین، نسرین نکیسا ، فرشته آلوسی، سارا محمدی، میثم ولیخانی، سوگل طهماسبی از جمله بازیگرانی هستند که در این سریال ایفای نقش خواهند کرد.همچنین «گاندو» با حضور کامبیز دیرباز ، محمدرضا شریفی‌نیا ، سید مهرداد ضیایی ، کمند امیر سلیمانی و فرهاد قائمیان تصویربرداری می‌شود و جمع زیادی از بازیگران خارجی و ایرانی که در بخش تولید خارج از کشور به این مجموعه اضافه خواهند شد.دیگر عوامل سریالسایر عوامل سریال «گاندو» عبارتند از: کارگردان: جوادافشار، تهیه‌کننده: مجتبی امینی، مجری طرح و مدیرتولید: مصطفی سلطانی، نویسنده: آرش قادری، مدیرتصویربرداری: فرشادگل سفیدی، مدیر صدابرداری: هادی افشار، مدیر برنامه‌ریزی: آرش سجادی، دستیار اول کارگردان‌: داود باقری، طراح صحنه: حسین مجد، طراح لباس: الهام شعبانی، طراح گریم: شهرزاد عقیقی، مدیرتدارکات: سید مقصود میرهاشمی، تدوین: حامد محسن پور، دستیاردوم کارگردان: افشین عمران، منشی صحنه: سمانه واعظی، برنامه‌ریز: عارفه رشیدی، عکاس: محسن جسور.

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Виконується…

Завантаження списків відтворення…

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Виконується…

Завантаження…

داستان اسارت قسمت پانزدهم

Виконується…

Завантаження…

Завантаження…

Виконується…

Завантаження…

Завантаження…

داستان سریال گاندوسریال «گاندو» یک مجموعه ضدجاسوسی است.«گاندو» یک مجموعه امنیتی است و فیلمنامه آن بر اساس مستندات و وقایع تاریخی است.سریال گاندوبازیگران سریال گاندوداریوش فرهنگ ، وحید رهبانی ، پیام دهکردی ، لیلا اوتادی ، سارا خویینی‌ها ، علیرام نورایی ، آزیتا ترکاشوند ، نگار عابدی ، خسرو شهراز، پندار اکبری ، نیلوفر شهیدی ، عرفان ابراهیمی، مجید نوروزی ، علی افشار، اتابک نادری، محمدجواد طاهری، جمشید جهانزاده، بهزاد رحیم خانی، فلیپ ساپرکین، نسرین نکیسا ، فرشته آلوسی، سارا محمدی، میثم ولیخانی، سوگل طهماسبی از جمله بازیگرانی هستند که در این سریال ایفای نقش خواهند کرد.همچنین «گاندو» با حضور کامبیز دیرباز ، محمدرضا شریفی‌نیا ، سید مهرداد ضیایی ، کمند امیر سلیمانی و فرهاد قائمیان تصویربرداری می‌شود و جمع زیادی از بازیگران خارجی و ایرانی که در بخش تولید خارج از کشور به این مجموعه اضافه خواهند شد.دیگر عوامل سریالسایر عوامل سریال «گاندو» عبارتند از: کارگردان: جوادافشار، تهیه‌کننده: مجتبی امینی، مجری طرح و مدیرتولید: مصطفی سلطانی، نویسنده: آرش قادری، مدیرتصویربرداری: فرشادگل سفیدی، مدیر صدابرداری: هادی افشار، مدیر برنامه‌ریزی: آرش سجادی، دستیار اول کارگردان‌: داود باقری، طراح صحنه: حسین مجد، طراح لباس: الهام شعبانی، طراح گریم: شهرزاد عقیقی، مدیرتدارکات: سید مقصود میرهاشمی، تدوین: حامد محسن پور، دستیاردوم کارگردان: افشین عمران، منشی صحنه: سمانه واعظی، برنامه‌ریز: عارفه رشیدی، عکاس: محسن جسور.

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Виконується…

Завантаження списків відтворення…

داستان اسارت قسمت پانزدهم
داستان اسارت قسمت پانزدهم
0

داستان اسارت قسمت سیزدهم

داستان اسارت قسمت سیزدهم
داستان اسارت قسمت سیزدهم

حقارت

داستان ها و مطالبی پیرامون رابطه‌ی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن

حتما داستان رو از قسمت اول دنبال کنید

لیست تمام قسمت های داستان بالا در صفحه  لیست داستان ها هست

بعد از اینکه در رو باز کرد سریع رفت و کفش های پاشنه بلند رسمیش رو پوشید و تق تق کنان برگشت جلوی در ورودی.
از زمان شنیدن زنگ تا ورودشون به داخل سالنی که من توش بودم شاید  از روی ساعت بیشتر از ۵-۴ دقیقه نگذشت ولی برای من انگار سالیان سال طول کشید. پیش خودم فکر میکردم یعنی کیا می‌تونن باشن؟!
طبق معمول برای خودم داشتم کاراگاه بازی در میاوردم و تمام احتمالات ممکن رو حساب می‌کردم. از نوع حرف زدنش باهاشون با دربازکن مشخص بود که دوست صمیمیش نیستن چون دیده بودم با اونها چطور حرف میزنه به هیچوجه اینطور رسمی باهاش صحبت نمی‌کرد ولی اخه یعنی که بودن؟
داشتم دیوونه میشدم خواستم از روی صندلیم بلند بشم و برم از تو پنجره نگاه کنم که تا خواستم بلند بشم خانم سرش رو چرخوند و بدون اینکه بهم چیزی بگه فقط با نگاهش بهم حالی کرد که بشنیم سر جام
باز از این کارش ی چیز دیگه‌ای دستگیرم شد! نمی‌خواست رابطه واقعی من و خودش رو به هیچ وجه به اونها نشون بده وگرنه مثل همیشه چنتا آب نکشیده بارم می‌کرد!
توی همین افکارم بودم که صدای صلام علیکش رو شنیدم ! چقدر گرم و محترمانه باهاشون صحبت کرد! یاد اوایل آشناییم باهاش افتادم اون موقع ها که من رو آدم حساب می‌کرد و باهم اینطوری حرف می‌زد٬ یادش بخیر! ولی راستش رو بخوام بگم نمی‌تونم قاطعانه بگم اون موقع رو به الان ترجیح میدم! الانش رو هم دوست دارم شاید کمی بیشتر
—– سلام خانم ! ببخشید یکم دیر شد آخرین لحظه بخاطر چک ی بنده خدایی گیر کردیم و کارمون طول کشید
— خواهش میکنم پیش میاد بفرمایید تو
از سر و صداها متوجه شد که ۳ نفر هستند و از اون مهم تر اینکه صدای دوتاشون برای آشنا بود! نمی‌تونستم بیاد بیارم که دقیقا کیا هستن ولی مثل روز برام روشن بود که اون صداها رو قبلا شنیدم!
وقتی از در اومدن تو من از جام بلند شده بودم برای سلام علیک که یک دفعه خشکم زد!
بنگاه محلمون بود و صاحب خونمون !!! نفر سوم رو نمی‌شناختم ولی از دفتری که دستش بود مشخص بود که دفتردار هست !!
اینها اینجا چیکار می‌کردن؟ خانم داشت چیکار می‌کرد؟ باز چی تو سرش بود؟
انگار که با چماق زده باشن تو سرم گیج بودم ولی سعیم رو کردم که معمولی نشون بدم
بعد از سلام و علیک و دست دادن همه گرفتیم نشستیم خانم رو کرد به من و گفت:
– عزیزم لطف میکنی چایی رو بیاری ؟ دم کردمش فقط بریز و بیار
– بله حتما
—– زحمت نکشید
– نه چه زحمتی الان خدمت می‌رسم
رفتم و به سرعت برق ۴ تا چایی ریختم و اومدم که دیدم کیفشون رو باز کردند و هر کدوم چیزی جلوشه
یکی سند اون‌ یکی دسته چک و خانم هم مدارکش جلوشه
صاحب خونمون رو کرد به من گفت:
—– خب خب به سلامتی ! من همیشه آرزومه که مستاجر هام خودشون صاحب خونه بشند ولی انتظار نداشتم به این سرعت شما خونه رو بخوای بخری ! مادر حتما خیلی خوشحال میشه!
من فقط تمام سعیم رو کردم بدون اینکه سینی از دستم بیوفته ی طوری روی میز بزارمش  و بگیرم بشینم سر جام!
ی لبخند ظاهری زدم و خواستم دهنم رو باز کنم که ادامه داد:
—– البته عروس خانم بهم گفته که به مادر چیزی نگم و این موضوع رو قراره خودتون براش سوپراز کنین.
بنگاه داره هم در حین هورت کشیدن چایی به خانم گفت: بله مشخصات درسته شما شروع کنید به امضا کردن دفتر٬ فعلا به نام خودتون میزنید دیگه درسته؟
خانم گفت:
— بله به نام خودم میشه
من رسما داشت دستم می‌لرزید از اون موقع تا زمانی که تقریبا داشتن می‌رفتن نفهمیدم چطور گذشت فقط نشسته بودم و نگاه می‌کردم!
دستام یخ زده بود ولی سرم داشت از گرما می‌سوخت انگار که تب داشته باشم. با صدای بنگاهی که به خودم اومدم:
—– قربان در مورد فسخ اجاره نامه اینجاها رو امضا کنید
من هم امضا کردم که ادامه داد
—– ی بار دیگه حساب کتاب رو بگم٬ مبلغ که مشخص شد و چک هم تحویل فروشنده شد٬ مبلغ پول پیش شما رو هم که از همون اول ازش کم کرده بودیم منزل هم از الان تحویل خودتون هست همه چیز درسته دیگه به سلامتی؟
همه به هم نگاه کردن و صلوات فرستادن !!!!!
داشتن در مورد اینکه سند تک برگی شده و باید چیکار بکنن و نکنن حرف می‌زدن که من دیگه نمی‌فهمیدم چی میگن! انگار داشتن به ی زبون دیگه ای حرف میزدن که من تابحال نشده بودم!
تا اینکه بالاخره همه بلند شدن و من هم باهاشون دست دادم و رفتن.
بعد از شنیدن صدای بسته شدن در خانم اومد سمت من و بهم گفت:
— بشین پشت میز چیزایی رو که نمی‌دونی برات بگم!
بدون اینکه چیزی بگم رفتم نشستم روبروش وهمینطور نگاش می‌کردم
— من خونتون یا بهتر بگم اون آپارتمان که بیشتر شبیه لونه می‌مونه رو خریدم و الان شما مستاجر من هستید با این تفاوت که دیگه قراردادی بینمون نیست و هر موقع اراده کنم تو و اون زنیکه جنده که داره تو خونه من می‌خوابه رو می‌ندازم تو کوچه! البته ننه ی جندت که بدش هم نمیاد تو کوچه باشه اونطوری کیرای بیشتری گیرش میاد
بعد طبق معمول کلی خندید و ادامه داد:
— راستی پول پیشتون رو که فهمیدی چی شد؟
با دهنی که اینقدر خشک بود باز نمی‌شد گفتم:
– نه خانم
— نفهمیدی ؟ پول پیشتون رفت همونجایی که عرب نی انداخت !
و باز هم کلی خندید !!
باورم نمی‌شد چیکار کردم ؟ ما الان خونه و تمام پس اندازمون رو از دست دادیم !! یعنی اگه اراده می‌کرد ما اون شب رو باید توی خیابون می‌موندیم !! تمام سرمایه من و مادرم همین چندرغاز بود که همه‌اش رو برای پول پیش خونه داده بودیم و حالا هم اینطوری شده !
هرچی بیشتر فکر می‌کردم بیشتر به عمق فاجعه پی می‌بردم. بعد از این چند روز که از بدترین کابوس های زندگیم هم بدتر بود٬ کار امروزش به مراتب سخت تر بود و دیگه احساس می‌کردم از درون چیزی نیستم و له شدم
بدون اینکه چیزی بگم یا هدف خاصی داشته باشم از جام بلند شدم و خانم هم بهم چیزی نگفت و فقط من رو نگاه می‌کرد. رفتم جلوی صندلی که روش نشسته بود و روی زمین نشستم و سرم رو گذاشتم روی فرش و صورتم رو چسبوندم به کفشش و همونطور  روی زمین دراز کشیدم!
صدای نفس های عمیق خانم رو می‌شنیدم٬  روی صندلیش یکم لم داد و پاش رو هم بلند کرد و گذاشت روی صورتم و همینطور بدون اینکه چیزی به هم بگیم موندیم. اون شرایطمون من رو یاد شکارچی هایی می‌انداخت که بعد از کشت شکارشون پاشون رو میزارن روش و باهاش عکس می‌گیرن. خانم هم رسما احساس می‌کرد دیگه کار من رو تموم کرده و من رو ماله خودش میدونست که البته به هیچوجه اشتباه هم نمی‌کرد!
اگه حالت عادی بودم شاید بعد از اونهمه مدت که داشت پوست صورتم زیر کفشش له میشد چیزی می‌گفتم ولی دیگه انگار آخرین سنگر مقاوت من هم تسلیم شده باشه دیگه ذاتا چیزی بجز اطاعت و فرمانبرداری برام نبوده بود. اینکه هر کاری ازم می‌خواد رو براش انجام بدم به امید اینکه به من مادرم لطف کنه و بزاره به زندگیمون ادامه بدیم و نابودمون نکنه.
بعد از مدت زیادی که همونطور موندیم خانم با صدای خیلی ملایم بهم گفت:
– موقعیت خودتو درک کردی؟
– بله خانم
پاشنه تیز کفشش رو بیشتر روی گونه هام فشار داد و گفت:
— مطمئنی؟
– بله خانم
— آفرین! دیگه قبول داری واقعا برای من سگ شدی یا نه؟
– بله خانم
باز ساکت شد و بعد از مدتی بهم گفت:
— فردا من و تو باهم میریم خونتون٬ البته بهتر بگم باهم میریم خونه من که فعلا از روی بزرگواریم هنوز مادرت رو ازش ننداختم بیرون
حتی از شنیدن این کلمات و احتمال واقعی شدنشون بدنم واقعا به لرزه افتاد و خانم هم با پاهاش که روی صورتم بود این لرزه رو تو تن من حس کرد و بلند خندید و پاش رو از روی صورت برداشت و بلند شد و با سرعت زیاد رفت سمت راه پله که بره احتمالا لباس هاش رو عوض کنه٬ به بالا که رسید دستشو گرفت به نرده ها و روشو کرد به من که هنوز همونطور روی زمین بودم و داشتم نگاهش می‌کردم و گفت:
— خیلی کارا دارم خیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــلی !!!
و با خنده های بلندش رفت سمت اتاقش من می دونستم وقتی ی چیزی کوچیک توی سرش هست همون زندگی من رو می‌تونه به باد بده ولی حالا که خیلی! کار تو سرش هست واقعا خدا باید رحم کنه!
بعد مدت کمی صدای موزیکش بلند شد و صدای خوندن خودش هم باهاش همراه شد. معلوم بود که از کار امروز خودش حسابی راضی هست جدی جدی خوشحال بود! باز خوبه تو خونه‌ی به این بزرگی حداقل یکی خوشحال هست !
تازه از زمین بلند شدم و نشستم که خانم همونطور که داشت می‌خوند اومد و از همون بالا من رو که دید داد زد:
— هنوز اونجا تمرگیدی که!! د برو گمشو توی توالت !!
بلند شدم و با اینکه واقعا جون نداشتم خودم رو رسوندم به توالت و در رو بستم و خواستم بشینم زمین که خانم در رو باز کرد و در حالی که داشت با اهنگ می‌خوند و می‌رفصید گفت:
— لباسا!
تازه یادم افتاد هنوز لباس تنمه ! درشون آوردم و انداختم توی کیسه ای که خانم با خودش آورده بود و بعد خانم در رو بست و رفت و من موندم توی توالت سرد و تاریک بعد از مدتی خسته شدم و خواستم دراز بکشم ولی اینقدر سرد بود که سختم بود. دمپایی هاشون رو برداشتم بجای بالش گذاشتم زیر سرم و خودم رو جمع کردم و سعی کردم بخوابم شاید تو خواب کمی آرامش نصیبم بشه ولی هر چی تلاش کردم از صدای موزیک وحشتناک بلند خانم نتونستم بخوابم همونطور گره خورده توی خودم رو کف توالت موندم و به پنجره نگاه می‌کردم.
اون روز یکی از معدود روزهای عمرم بود که از بعد از ظهر تا دم غروب رو از توی پنجره به آسمون زل زدم بودم و آروم آروم تاریک شدن هوا رو دیدم.
دیگه شب شده بود که خانم اومد سراغ من و بهم گفت دنبالش راه بیوفتم.
باهم رفتیم انتظار داشتم الان شوهرش هم اومده باشه ولی خبری نبود و انگار تنها بود. در حینی که می‌رفتیم ظبط رو خاموش کرد و و گوشیش رو برداشت و باز همونطور که میرفت و من هم دنبالش چهار دست و پا میومدم زنگ زد به جایی بعد از اینکه شماره اشتراکش رو گفت متوجه شدم زنگ زده به فست فود محلشون و سفارش دوتا پیتزا داد.
باهم رفتیم توی سالن جلو تلویزیون و خانم روی کاناپه لم داد همونطور که همیشه اینکار رو می‌کرد ولی امشب ی آرامشی توی صورت و نگاهش می‌دیدم که قبلا ندیده بودم!
رفتم دم پاهاش دو زانو نشستم. جایی که دوست داشت من رو ببینه! حتی اگه کاری نمی‌کردم دوست داشت همیشه من رو در پایین ترین جایی که میشه ببینه !
یکم که گذشت و کانال هارو بالا پایین کرد٬ طبق معمول از آگهی های چرتش خسته شد و ی کانال موزیک ویدئو رو انتخاب کرد و کنترل رو داد دست من که بزارم روی میز که زنگ در رو زدند
— برو جواب بده کیسه لباساتم بیرون دمه دره
– چشم خانم
سریع رفتم جواب داد و بهش گفت الان میام
لباسام رو پوشیده بودم که یادم افتاد که پول ندارم که بهش بدم
– خانم پولش رو چطوری بدم؟
خانم بلند خندید و گفت:
تو جیبش برات گذاشتم بدو گشنمه‌ !!!!
من هم چهار نعل رفتم تا دم در و غذا رو گرفتم و باقی پول رو بهش انعام دادم و اومدم. پیش خودم گفتم اینجور جاها حتما انعام میدن وگرنه ادم تابلو میشه !
برگشتم دیدم خانم روی شکمش روی کاناده خوابیده و پاهاشو از پشت اورده بالا و تو هوا تکون تکون میده و تلویزیون نگاه میکنه ! مثل دختر بچه‌ شده بود! اینجور موقع ها که می‌دیدمش بیشتر از همیشه عاشقش میشدم. هر کاری هم براش می‌کردم کم بود! لیاقتش رو داشت.
من رو که دید اونجا خشکم زده و دارم نگاش می‌کنم بلند شد دمپاییش رو از زمین برداشت و پرت کرت سمت من و با خنده گفت:
— تخم سگ میگم گشنه وایسادی داری منو نگاه میکنی؟ بیار غذارو دیگه!
از لحنش منم خندم گرفت و با عجله رفتم و در پیتزا رو برای باز کردم و گذاشتم روی میز و پرسیدم:
– پیتزای آقا رو بزارم یخچال یا همینجا باشه خانم؟
بهم خندید و گفت:
— این غذای خودته! چون امروز سگ خوبی بودی ازت راضیم آقا هم امشب نمیاد
– ممنون …  خانم!
نمی‌دونم بیشتر از اینکه بعد از مدت‌ها میتونم مثل آدم ی وعده غذا بخورم خوشحال بودم یا از اینکه شوهرش امشب خونه نمیومد و من و خانم باهم تنها بودیم ولی منم هم مثل خانم خوشحال شدم و بعد از اینکه خانم مشغول خوردن غذای خودش شد من هم نشستم زمین و جعبه رو گرفتم بغلم که درش رو باز کنم و بخورم که خانم با دهن پر داد زد:
— هو !!!! بزارش زمین!!
من هم موندم که منظورش چیه و جعبه رو گذاشتم زمین بهم اشاره کرد که بازش کنم
باز که کردم از بلند شدن و چرخیدنش روی کاناپه فهمیدم می‌خواد چیکار کنه!
بلند شد نشست و جفت پاهاشو گذاشت تو پیتزای من و روشو کرد به من و شروع کرد به خندیدن از اون حالت و دهن پرش منم خندم گرفت که یهو داد زد:
— آآآآآآآآی سوختم سوختم
تو دلم گفتم آخه دختر دیوانه ی من پاتو میزاری تو پیتزایی که داری می‌خوریش اینهمه فوت هم میکنی بازم داغه؟!!
پاهاشو گرفتم آوردم بالا و قوطی نوشابه که تگری بود رو چسبوندم بهشون گفت:
— آخیش بهتر شو ولی خوب نشده !!
میدونستم منظورش چیه بعد از اینکه حسابی خنکش شد شروع کردم براش به لیسیدن کف پاهاش اون هم همونطور که می‌خورد با خنده منو نگاه می‌کرد. یا من دیوانه شده بودم یا این نگاه کسی بود که من رو دوست داشت!
بعد پاهاشو بلند کرد و گذاشت رو شونه هام و بهم گفت:
— بخور سرد میشه غذات!
من هم از خدا خواسته شروع کردم به خوردن. بعد از اسلایس اول هر چی نگاه کردم دیدم سس هارو نمی‌بینم هی اینور اونور رو نگاه کردم که خانم کیسه سس ها رو تو دستش بهم نشون داد و گفت:
— دنبال اینا می‌گردی؟
– بله
یکیشون رو باز کرد پاشو آورد سمت خودش و سس رو ریخت لای انگشتای پاش و گفت:
— سس خواستی تعارف نکن !! هرچقدر خواستی بخور
لقمه دهنم رو قورت دادم و شروع کردم به میک زدن و لیسیدن سس از لای انگشتاش! قلقلکش اومد و می‌خندید ولی چون خوشش میومد نمی‌گفت بسه !
غذاش که تموم شد همونطور پاهاشو گذاشته بود روی شونه هام و خوردن من رو نگاه می‌کرد وقتی غذای منم تموم شد تو چشام نگاه کرد و گفت:
— می‌خواستم امشب باهات صحبت کنم٬ حرفای خیلی مهمی هست که باید بهت بگم ولی بنظرم فردا باهم حرف بزنیم بهتره.
– بله خانم! ولی چرا امشب نه ؟ همین الان بگید خواهش می‌کنم!
بهم اخم کرد و با کف پای راستش که از لیسیدن های من خیس خیس شده بود آروم زد تو گوشم وگفت:
— فردا !!داستان اسارت قسمت سیزدهم

با تشکر مثل همیشه عالی و غیر قابل پیش بینی بود بازم ممنون

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

ممنون از همراهی شما

دوست داشتندوست داشتن

کوتاه بود و یه بررسی دوباره بکنش چون غلط املای و دستور زبانی داشت.

دوست داشتندوست داشتن

درود دوست عزیز من فرصتش رو ندارم ولی اگه شما امکان اصلاحش رو دارید خوشحال میشم به بلاگ خودتون کمک کنید و نسخه اصلاح شده داستان رو برام میل کنید تا جایگزین کنم یا مشکلات رو لیست کنید که اصلاح کنم.
موفق باشید

دوست داشتندوست داشتن

be jan madaramm to marekeeeeeeeeeeeeeeeeeeeee
aliyr
bist
boos

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

ممنون از لطف شما

دوست داشتندوست داشتن

فقط میتونم بگم عالییییی

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

سپاس

دوست داشتندوست داشتن

می خوام یه لقب بهت بدم امیدوارم خوشت بیاد
معرکه واقعا بهت میاد ادمین معرکه

دوست داشتندوست داشتن

ممنون از محبت شما

دوست داشتندوست داشتن

بسیار عالی ادمین
خیلی زیبا بود
ممنون که نظرات علاقه مندان رو پوشش میدی و وارد داستان میکنی
البته معذوریت هارو درک میکنم و میدونم که چارچوبش مشخصه
منتظر قسمت جدیدش خواهم بود گرچه میدونم وقت زیادی ازت میگیره
بی صبرانه منتظرم ببینم سر این مادر و پسر چی میاد.ممنون ازت

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

خواهش میکنم دوست عزیز خوشحال که مورد پسندتون قرار گرفت

دوست داشتندوست داشتن

اقا شرمنده
فحشاشو میشه بیشتر کنی؟!

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

عالی عالی عالی عالی عالی

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

واقعا ترکوندی،معرکه بود

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

سلام
به نظر من این داستان ارزشش رو داره که به صورت کتاب دربیاد اگه خواستی می تونم برات تبدیل بهpdf کنم
یه انتقاد کلی هم دارم که سعی کن صحنه ها رو بیشتر توصیف کنی هر چی بیشتر ما راحت تر به ذهنت راه پیدا می کنیم

دوست داشتندوست داشتن

سلام
به نظر من این داستان ارزشش رو داره که به صورت کتاب دربیاد اگه خواستی می تونم برات تبدیل بهpdf کنم
یه انتقاد کلی هم دارم که سعی کن صحنه ها رو بیشتر توصیف کنی هر چی بیشتر ما راحت تر به ذهنت راه پیدا می کنیم

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

سلام
امشب با وبتون اشنا شدم..عالی نوشتین..تااینجا خوندم..بقیشو فردا…
شما فوق العاده این..واقعا ممنونم
فقط یه چیزی لطفا اگه میشه پای مادر رو نکشین وسط..شاید خیلیا این حس روداشته باشن…اما بی نباشن..اونایی هم که میگن پای مادر رو بکشین وسط دنبال یه داستان مجزا باشن..خواهش میکنم این رو عملی کنید..درضمن اگه بعد این داستان..بازم هم داستان های جدید ادامه بدین عالی میشه…
بازهم ممنونداستان اسارت قسمت سیزدهم

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

سلام دوست من….
قسمت قبلی داستانتو خوندم فکر میکردم که مهمانی باید ی پارتی دخترونه باشه اما به هرحال مسیر خوبی رو انتخاب کردی که این نشون دهنده فکر خلاقته.تبریک..

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

خیلی خوشحالم که با سایت شما اشنا شدم وه هر جا که بتونم براتون شر میدم

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

دوست عزیز من به عنوان داستان دارم میخونم خلاقیت ذهنی شما فوق العادست طراحی صحنتون و 5یر قابل پیش بینی بودن داستان . امیدوارم داستان نویسی رو به طور جدی دنبال کنید نه فقط د این مضمون در شپا این توانایی هست که خوب بنویسید

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

سپاس

دوست داشتندوست داشتن

ادمین داداش عالی بود نویسندگیت حرف نداره خیلی خوب بود

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایل‌ها کلیک نمایید:

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

درحال اتصال به %s

مرا از دیدگاه‌های جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

مرا در مورد نوشته‌های تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.

به 376 مشترک دیگر بپیوندید

دنبال‌کردن

حقارت

داستان ها و مطالبی پیرامون رابطه‌ی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن

حتما داستان رو از قسمت اول دنبال کنید

لیست تمام قسمت های داستان٬ بالا در صفحه  لیست داستان ها هست

اون شب رو با ترکیبی از لذت و ترس گذروندم.از اینکه بعد از مدت‌ها با خانم تنها بودم خیلی خوشحال بودم و از شامی که باهم خوردیم هم خیلی لذت بردم ولی تصور اینکه فردا قراره چی بشه برام ترسناک بود و وقتی هم یاد این می‌افتادم که ما رسما بی خونه شدیم و مادرم بی خبر از همه جا سرپناه خودش رو از دست داده دیگه کار از ترس و احساس بد و بغض می‌گذشت و رسما احساس خفگی می‌کردم! ولی چه می‌شد کرد؟ حالا باید حتی بیشتر از قبل به تمام دستورات خانم گوش می‌دادم و تمام اوامرش رو اطاعت می‌کردم چون کوچکترین کوتاهی از طرف من می‌تونست به قیمت رفتن ابروم و بی خانمان شدن خودم و مادرم تموم بشه.
جدا که زندگی روی قشنگش رو به من نشون داده بود!توی بزرگترین عمارتی که توی عمرم دیدم بودم میخواستم بمونم٬ ولی شب رو باید توی توالتش بخوابم! با پولدارترین دختری که توی عمرم دیدم آشنا شده بودم ولی به جای اینکه اون به من با این وضع خرابم ی کمکی بکنه٬ این من بودم که باید حتی پول پیش خونه مادرم رو هم تقدیمش میکردم!!
شاید بیشتر از همه ته دلم از این عصبانی بودم که تمام سرمایه من و مادرم و کل زندگیمون شده بود وسیله‌ای برای ارضای جنسی خانم و ما در واقع اسباب بازیش بودیم !!
از این فکرا جدی جدی حرصم گرفته بود به سرم زده بود پاشم همین امشب که تنها هم هست برم پیشش بیدارش کنم و بگم بابا خر ما از کر‌گی دم نداشت بیخیال ما شو! تا همینجا باهم بودیم خیلی خوش گذشت دیگه بسه! این پول مارو هم بده منم برم پی بدبختی‌های خودم! ولی کمی بعد بیشتر و بهتر فکر کردم فهمیدم این شاید احمقانه‌ترین رفتاری باشه که می‌تونستم از خودم نشون بدم! از تمام اینها هم گذشته من دوسش داشتم اون رو باید چیکار می‌کردم؟!
باز هم فکر کردم و باز هم و باز هم ولی تنها فایده‌ای که از این افکار نصیبم شد خسته شدن و خوابیدنم بود! خوابیدن تا صبح فردایی که هیچ تصوری نداشتم که قرار بود چطور بگذره! بدون ذره‌ای انتخاب تمام سرمایه و آبروم رو در اختیار تصمیمات خانم گذاشته بودم تا اون برام تصمیم بگیره و فقط می‌تونستم امیدوار باشم که فقط برام تصمیمات بدی نگیره و خودم و خانوادم رو به فنا نده!!
صبح خیلی زود از خواب بیدار شدم تازه خورشید در اومده بود و با اینکه هنوز توی هوای حس تابستان بود ولی مشخص بود که پاییز داره خودنمایی میکنه و البته لخت بودن من هم کمکی نمی‌کرد! لرز وجودم رو گرفته بود! شاید هم ربطی به دمای هوا نداشت و بدنم زودتر از خودم فهمیده بود قراره امروز چه بلایی سرم بیاد برای همین از الان شروع کرده بود به لرزیدن!
از دیشب یادم مونده بود که در توالت قفل نیست ولی میدونستم که نباید برم بیرون و اگه یک روز توی عمرم باید حرف گوش کن می‌بودم همون روز بود و باید تمام سعیم رو می‌کردم تا خانم دلش به رحم بیاد و نخواد کاری بکنه که تمام زندگیم بهم بریزه!
پیش خودم نشستم و تمام حالاتی که ممکن بود وقایع اون روز پیش بره رو مجسم کردم٬ می‌دونستم که تابحال هیچوقت نتونستم از قبل کاراشو پیش بینی کنم و شاید بیشتر از هر چیزی این موضوع باعث شده بود الان توی توالت خونش لخت روی سرامیک های سرد بشینم و مادر بی‌خبرم هم الان توی خونه خانم نخوابیده باشه! ولی چکار می‌تونستم بکنم بجز فکر؟ می‌دونستم من بازی رو خیلی وقت پیش بهش باخته بودم ولی مثل آدمی که توی باتلاق گیر کرده باشه و هر طناب پوسیده‌ای رو برای بیرون آمدن امتحان میکنه من هم با امید احمقانه‌ای سعی می‌کردم دستش رو بخونم شاید بتونم جلوی خراب تر شدن وضع رو بیشتر از اینی که هست بگیرم.
توی افکار خودم بودم که آروم آروم نور خورشید بیشتر و بیشتر شد و تقریبا به جایی رسید که معمولا خانم بیدار میشد. پاشدم رفتم زیر نور خورشید که شاید کمی گرمم بشه٬ با اینکه نزدیک کاسه توالت بود ولی بخاطر کمی گرمای بیشتر تحمل کردم٬ در ضمن این همون کاسه توالتی بود که من ازش کلی نوش جان کرده بودم و فیلم هم ازم داشتن! دیگه این حرفها رو باید بزارم کنار و زندگی جدیدم رو قبول کنم!
کمی که اونجا نشستم و بدنم گرمتر شد اولین صدا رو از توی خونه شنیدم٬ معلوم شد که خانم بیدار شده چون اگه آقا اومده بود حتما اول صدای ماشینش میومد پس حتما خود خانم بود که بیدار شده بود.
کمی که گذشت دیدم انگار صدای داد زدن خانم میاد ولی نمی‌تونستم مطمئن باشم دقت کردم دیدم درسته صدای خانم هست و داره با داد من رو صدا میکنه. با ترس و لرز در رو باز کردم و من هم داد زدم:
– خانم من رو صدا کردید؟
— آره ننه سگ گمشو بیا
دیگه شکی باقی نموند! منظورش من بودم٬ دویدم رفتم سمت صدا که از توی اتاق خواب بزرگ بالا میومد نزدیک در اتاق که رسیدم یادم افتاد نباید راه برم برای همین چهار دست و پا شدم و در زدم که خانم گفتن:
— گمشو بیا تو
در رو همونطور چهار دستو پا باز کردم و رفتم توی اتاق که دیدم خانم هنوز خوابیده سر جاش و داره با لپتاپش کار میکنه من رو که دید چهار دست و پا وارد اتاق شدم ملافه رو از روی پاهاش زد کنار و به پاهاش اشاره کرد و گفت:
— هنوز از دیشب لاشون سس مونده ! کارتو دیشب خوب انجام ندادی کثافت
– عذر می‌خوام خانم
و رفتم و بکارم مشغول شدم فقط ی شرت و سینه بند خواب تنش بود و داشت به کارای توی کامپیوترش میرسید بعد از چند لحظه در حالی که من داشتم لای انگشتاشو میلیسیدم گفت:
— بعد از اینکه خوب تمیزشون کردی میری از توی کابینت آخری سمت چپ پایین آشپزخونه ی ظرف یکبار مصرف ورمیداری میاری برام فهمیدی مادرسگ؟
در حالی که شصت پاش توی دهنم بود با سر پاسخ مثبت دادم و خانم هم شصت پاش رو یک دفعه داد بالا که سقم رو کمی خراش داد با ناخونش٬ به کارم ادامه دادم. راست می‌گفت کلی سس بین انگشتاش مونده بود و خشک شده بود معلوم بود دیشب هردومون حواسمون خوب جمع نبوده! سس هنوز هم مثل دیشب تند و تیز بود! ولی بالاخره با کلی خیس کردن و زبون کشیدن پاکشون کردم و از تخت اومدم پایین خانم هم ی بار دیگه پاشو چک کرد و رو کرد به من و گفت:
— بدو بیار دیگه !
من هم چهار دست و پا از در رفتم بیرون٬ دیدم اینطوری بخوام برم و بیام تا ظهر طول میکشه! خواستم بلند شدم که از صدای مکث من در چهار دست و پا رفتن خانم داد زد:
— نه! همونطوری میری تا پایین حق ایستادن نداری سگ من!
– چشم خانم
به رفتنم ادامه دادم٬ هنوز به وسط راهروی بالا نرسیده بودم که زانو هام شروع کردند به درد گرفتن و رفتن برام سخت شده بود ولی وقتی به راه پله رسیدم متوجه شدم که تاحالا مشکلی نبوده و تازه اینجا اصل سختی مسیر هست! شاید اگه ذهنی می‌خواستم حساب کنم بنظر چهار دستو پا از اون راه پله پایین رفتن کار سختی میومد ولی در عمل تقریبا غیر ممکن بود! نزدیک بود بیوفتم پایین! آخر سر به این نتیجه رسیدم که از پهلو برم بهتر هست! ی لحظه از کار خودم خنده‌ام گرفته بود که داشتم مثل خرچنگ از پله ها می‌رفتم پایین!!
ولی هرچی بود گذشت و بالاخره رسیدم پایین و رفتم سمت آشپزخونه که از پذیرایی خونه ما هم بزرگتر بود
خونه‌ی ما!!! چه توهمی ! کدوم خونه‌ی ما! اونجا هم دیگه ماله خانم شده بود! با اعصاب خورد رفتم و ظرف یکبار مصرفی که در واقع ی شیشه پلاستیکی کشیده و در دار بود رو برداشتم به دهن گرفتم و دوباره اون مسیر سخت رو برگشتم سمت اتاق خانم٬ تقریبا وسط راهرو بودم که صدا خانم اومد:
— مردی؟ جونت دربیاد بابا چقدر تو بی عرضه‌ای!!!
این حرفش بهم برخورد و با اینکه زانوم حسابی درد می‌کرد تندتر رفتم سمت اتاق و دیدم که لباس‌هاشو در آورده بود و ریخته بود روی تختشون
— کدوم گوری بودی تاحالا! این همه مدت رفتی تا آشپزخونه ی شرف بیاری؟
من که ظرف دهنم بود نمی‌تونستم جواب بدم و همونطور نگاه می‌کردم خانم رو تا اینکه اومد جلو و ظرف رو از دهنم گرفت و با همون ظرف زد توی سرم بعد بدون توجه به من شورتش رو در آورد و گفت:
— دو زانو بشین
– چشم خانم
پاشو گذاشت رو شونه‌ی من و در ظرف رو برداشت دادش دست من و گفت:
— بگیر جلوم٬ زمین بریزه خودت باید تمیزش کنی!
قبل از اینکه من کاملا متوجه منظورش بشم شروع کرد به ادرار کردن! من سریع ظرف رو تا جایی که میشد جلوی جریان می‌گرفتم ولی تو اون شرایط سخت بود و قطر دهانه ظرف هم کوچکتر از این بود که بخواد تمامش رو بگیره برای همین دائم یک مقداریش می‌پاشید توی صورت و مخصوصا چشمام که همین باعث میشد بیشتر چپ و راستش کنم و باز بیشتر میریخت به تنم و زمین و همین هم شد سوژه خنده خانم  ظرف تقریبا پر شده بود که خانم هم انگار دیگه کارش تموم شده بود و ظرف رو از من گرفت و درش رو بست و گذاشت زمین کنار دیوار و بعد برگشت سر من رو گرفت و خودش رو با موهای من تمیز کرد و رفت سمت کمدش حوله ي پوشیدنیش رو برداشت و به من گفت:
— من میرم دوش بگیرم و بیام
– بله خانم
دم در که رسید برگشت من رو نگاه کرد و گفت:
— چرا کارتو نمی‌کنی پس؟
اول کمی موندم که منظورش چی هست که بعد یادم افتاد و سریع سرم رو گذاشتم زمین و شروع کردم به لیسیدن و هورت کشیدن ادرار خانم از زمین
خانم چرخید و رفت بیرون
بعد از اینکه تمام زمین رو تمیز کردم منتظر نشستم تا خانم برگرده که زیاد هم طول نکشید٬ در حالی که برای خودش آواز می‌خوند اومد توی اتاق و سشوار رو از کمد در آورد و داد دسته من٬ من هم زدمش به برق و شروع کردم با دقت به خشک کردن موهای خانم
بوش برام آشناتر از اسم خودم بود! اسمی که دیگه داشت یادم میرفت!
موهاش که خشک میشد شروع می‌کرد به فر خوردن! همون فر های کوچیکی که خیلی دوست داشتمشون! برای همین یکم حواسم از کارم دور شده بود. تا اینکه یکدفعه خانم بلند شد و حوله رو جلوم در آورد و انداخت روی دسته صندلی٬ من با بدن کاملا برهنه‌اش روبرو شدم و گلوم خشک شد! طوری که صدای قورت دادن اب دهنم رو میشد شنید! البته چون هنوز سشوار روشن بود معلوم نشد! بهم گفت:
–یکم روی تنم بگیر خشک بشه می‌خوام لوسیون بزنم زود جذب بشه!
– چشم خانم
و سر تا پای خانم رو با سشوار گرفتم و مواظب بودم جایی بیشتر از چند لحظه نمونم که ی موقع زیادتر از حد داغ نشه!
–بسه ! برو لوسیون رو از کنار تخت بیار
– چشم خانم
از توی کشو برداشتمش و رفتم سمت تخت که دیدم خانم نشست روی صندلی جلوی آینه و به من گفت:
— از دستام شروع کن!
از دستام شروع کن؟!! یعنی قرار بود همه جا رو بزنم؟ از همون لحظه فقط تو فکر لحظه‌ای بودم که می‌خواستم به سینه‌اش دست بزنم!!
گرفتم نشستم زمین و شروع کردم به مالیدن لوسیون به دستای خودم و بعد ماساژ دادن دست راست خانم٬ خانم هم پاشو انداخته بود رو پاش و من رو نگاه می‌کرد وقتی تقریبا تا شونه هاش رسیدم دستش رو از دستم آزاد کرد و زیر چونه من رو گرفت سرم رو آورد بالا توی چشام نگاه کرد و بعد از چند لحظه بدون اینکه چیزی بگه توی صورتم تف کرد و گفت:
— این یکی دستم
– ممنون خانم
یکم از آب دهنش پریده بود توی چشمم ولی چون دستام چرب بود نمیتونستم صورتم رو تمیز کنم به سختی چشمم رو باز کردم و اومدم اونطرف صندلی نشستم و دوباره دستم رو چرب کردم و به کارم ادامه دادم٬ وقتی دستش تموم شد خواستم بپرسم که چکار کنم که خودش بدون اینکه من چیزی بگم دست‌هاش رو رو گذاشت رو دست های صندلی و و با چشماش به سینه‌اش اشاره کرد٬بالاخره میتو‌نستم اون سینه‌هارو که مدتها دیده بودم و توی خوابم هم نمیدیدم که بخوام بهشون دست بزنم رو ماساژ بدم!!! دستام رو گذاشتم روی سینه هاش ولی اینقدر دستام می‌لرزید که میشد حتی لرزش رو دید! حتما خانم لرزیدن دستام رو احساس می‌کرد که ی لبخند زیبایی روی صورتش اومد.
بعد از مدت قابل توجهی!! که روی سینه‌هاش صرف کردم رفتم سراق شکم و بعد هم کمرش و بعد ایستاد تا حسابی باسنش رو براش با لوسیون ماساژ بدم. چند دست زدم وصبر کردم تا جذب بشه و دوباره شروع کردم و بعد هم پاهاش که براش چند دست زدم مخصوصا مچ به پایین و زانوهاش که تاکید کرد می‌خواد مثل پای بچه ها نرم باشه که البته همونطور هم بود!
بعد از اینکه کارم تموم شد خانم ساعت رو نگاه کرد و گفت:
— اوه داره دیر میشه !! پاشو آماده شو باید بریم دیگه!
من بعد از اینکه خانم رو برهنه دیدم و تمام بدنش رو ماساژ دادم اینقدر داغ شده بودم که تمام برنامه های امروز رو فراموش کرده بودم٬ اینکه ساعت چند هست دیگه بماند!
دوباره انگار آوار ی خونه توی سرم خراب شده باشه از جام بلند شدم که برم٬ دم در که رسیدم دیدم اصلا نمی‌دونم کجا میرم! برگشتم سمت خانم که بپرسم باید چکار کنم الان؟
اینقدر قلبم تند می‌زد که حالت تهوع پیدا کرده بودم. سرم هم داشت گیج می‌رفت! چشم به هم دوخته بودیم ولی حرفم نمی‌اومد! نمی‌دونستم چی باید بگم!
می‌خواستم برم مثل بچه کوچیکی که میره بقل مامانش و گریه میکنه برم پیشش و اینقدر گریه کنم که حالم بهتر بشه ولی جاش نبود.
از نگاه خانم معلوم بود کاملا حال من رو درک می‌کنه و داره از لحظه لحظه‌ی اون شرایط کمال لذت رو می‌بره!
بعد از چند لحظه من با سختی گفتم:
– لباس
بدون اینکه نگاهش رو ازم برداره یا لبخندش رو بخواد بشکنه با انگشت به کمد روبروش اشاره کرد
من هم رفتم و ی ساک خرید بزرگ دیدم که توش پر بود از لباس های مارک دار که هنوز از جعبه هم خارج نشده بودن! ساک رو برداشم و رفتم پیش خانم و خواستم بپرسم که همین هست یا نه که خانم با همون لبخند با سر بهم اشاره کرد که همین هست!
ساک رو برداشتم و رفتم بیرون که لباس‌هام رو عوض کنم٬ من زیاد از لباس‌های مارک دار خارجی سر در نمی‌آوردم ولی می‌دونستم که پول اون لباسا کم کمه‌اش چند میلیونی میشد!
سایز من رو بهتر از خودم میدونست! همه قالب تنم بودن!
همه رو که پوشیدم چهار دست و پا رفتم وارد اتاق بشم که داد زد سرم:
— گوساله میدونی چقدر خرج این لباسا کردم؟ خراب میشن! پاشو وایسا! زود!!!
– ببخشید خانم
— نفهم!!
بعد دوباره من رو از پایین تا بالا نگاه کرد و بعد پشتشو کرد به من و صدای خنده‌ی ظریفی اومد٬ معلوم بود از لباسا تو تن من خوشش اومده بود
– خانم من باید چیکار کنم؟
کلید رو انداخت سمت من و گفت:
— برو تو ماشین بشین تا بیام
اینقدری نگذشت تا خانم هم بعد از من اومد و نشست توی ماشین ولی تو همین چند دقیقه ی آرایش خیلی ساده کرده بود که حسابی زیبایی های ذاتیش رو بیشتر از قبل نشون میداد! اون ی رشته از اون موهای فرفی زیباش رو هم از جلوی شالش انداخته بود روی صورتش! همونطور که من دوست داشتم!! بوی عطرش هم که مثل همیشه ادم رو گیج می‌کرد!
سوار که شد وسایلی که دستش بود رو گذاشت صندلی پشت و بعد ماشین رو روشن کرد و راه افتادیم
مسیری که باید میرفتیم با ماشین شخصی اینقدر هم طولانی نبود ولی خیلی آروم می‌رفت انگار می‌خواست زمان بیشتری داشته باشیم.
بعد از ۲-۳ دقیقه از شروع مسیر بهم گفت:
— دیروز متوجه مورد خاصی نشدی؟
– نه خانم چه موردی؟
— وقتی اومده بودن برای کارای سند خونم
– نه خانم متوجه نشدم٬ راستش رو بخوام بگم خانم اینقدر حالم بد بود که حواس برام نمونده بود
— وقتی مدارکم رو دادم بهشون
– خب؟
— آی‌کی‌یو!!! بعد از اینکه مدارکم رو دادم بهشون …؟
– والا …. مممم
بیشتر فکر کردم. ولی تا میومدم تمرکز کنم می‌دیدم که داریم به محله و خونمون نزدیکتر و نزدیکتر می‌شدیم و ترس از روبرویی خانم با مادرم و اینکه چه چیزایی میخوان به هم بگن باعث میشد تمرکزم رو از دست بدم. دوباره خانم ادامه داد:
— جدی اینقدر احمق شدی یا حالت خرابه؟
– حالم جالب نیست خانم
خانم قهقه بلندی کرد و گفت:
— باشه درکت میکنم!!
– ممنون خانم.
دیگه رسیدیم دم در خونمون نمی‌دونستم می‌خواد چی بشه
خانم ماشین رو پارک کرد و از صندلی های پشت کیف و وسایلش رو برداشت. من خواستم در رو باز کنم و پیاده بشم که گفت:
— صبر کن! حتما مادرت بعد از اینهمه مدت میخواد باهات روبوسی کنه٬ دوست دارم طعم منم بینتون باشه!
بعد از دستش همون ظرف یکبار مصرف رو که صبح پر کرده بود رو داد به من گفت:
— سر بکش و تشکر کن کثافت!
همونطور عادی قلب من از جا ایستاده بود چه برسه با اینهه تحقیر جانبی! ظرف رو گرفتم و همش رو سر کشیدم  و گفتم:
– ممنون خانم
خانم هم ی تف گنده کرد تو دست خودش و دستشو مالید به همه جای صورتم و گفت:
— خواهش میکنم مادر سگ! بریم!
کلید خونه نه همراه من بود نه خانم برای همین با دستان لرزان زنگ زدم مادرم دربازکن رو برداشت و جفتمون رو دید٬ خانم مثل روز اول که من تو دانشگاه دیدمش همونطور ملوس و ناز بود و داشت لبخند میزد
— سلام!!!! چه عجب! خوب رفتی مادرت رو تنها گذاشتی!!
– سلام مامان
— سلام خانم خوب هستید؟ مزاحم که نیستم من؟
— سلام دخترم! نه عزیزم چه مزاحمتی بفرمایید بالا٬ بفرمایید!!!
و در رو باز کرد
ما رفتیم تو٬ توی آسانسور که بودیم تا برسیم قلبم داشت از سینم در میومد خانم بهم گفت:
— هنوز نفهمیدی چه نکته‌ای رو دیروز باید می‌گرفتی؟
من اینقدر حالم بد بود که نتونستم جواب بدم فقط نگاهش کردم و با اشاره بهش فهموندم که نمی‌دونم٬ بهم خندید و دست کرد توی کیفش و ی چیزی گذاشت توی دستم سرم رو آوردم پایین ببینم چیه که دیدم شناسنامه‌اش هست! با تعجب به صورتش نگاه کردم که گفت:
— نگاش کن نابغه!
بازش کردم اسمش درست بود همه چیز همون بود ولی وقتی ورق زدم انگار ی پارچ آب یخ ریختن رو سرم!
صفحه همسر خالی بود!!!!!!!
من حرف نتونستم بزنم فقط نگاهش کردم تقریبا رسیده بودیم به طبقه خودمون که شناسنامه‌اش رو ازم گرفت و  گذاشت توی کیفش ٬ موهای من رو مرتب کرد و صورت من رو گرفت تو دستاش وگفت:
— عزیزم به من اعتماد کن
و در رو باز کرد و رو به مادرم که جلوی واحدمون ایستاده بود گفت:
— دوباره سلام!!داستان اسارت قسمت سیزدهم

ادامه دارد …

تو فوق‌العاده ای
عالییییییییی عالیییییییی عالیییییییی

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

اولا،ممنون که به نسبت چند وقت اخیر،زودتر اپ کردی.من هر روز سر میزدم،عضو خبرنامه هم نیستم،اینطوری هیجانش بیشتره
دوم اینکه وای وای حدس میزنم داستانو کدوم سمت میبری،اگه اینطوری باشه،پسره تا اخر عمر اسیر بی چون و چراش میشه،مادرشم قطعا دخیل میشه
خلاصه که عیدی خوبی بود،بخصوص اون قسمت خوردن ادرار از تو شیشه و مالیدن تف به صورتش.اونجاش اوجش بود که خانم گفت دوستدارم بین روبوسی تو و مادرت،طعم منم باشه!عالی بود،هرچیزی که به مادره ربط پیدا کنه و موجب تحقیرش باشه عالیه
سرتو درد نیارم،واقعا ممنون در کل

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

واقعا عالی بود ممنون با این که میدونم نظرمو حذف میکنی ولی وظیفم بود که تشکر کنم
مرسی که سریع آپ کردی

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

?

دوست داشتندوست داشتن

مثل همیشه عالی و غیر قابل پیش بینی واقعا احسنت و آفرین به این همه خلاقیت کمترین لغتی که میشه بکار برد. متشکر – موفق باشید.

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

تو محشری ادمین.. این داستان عالیه! من هر روز سر میزنم که ببینم اپ کردی یا نه.. لطفا سریع تر اپ کن بقیه قسمتهارو ممنون

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

من شخصا بیشتر foot fetish دارم تا femdom و از داستان کچاپ بخاطر همین خیلی خوشم اومد و اگه میشه یکم تو داستان foot worship بذارید،مرسی.

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

لایک عالی دوست من فقط قسمت پانزدهم رو چطور ببینم

دوست داشتندوست داشتن

عالیه

دوست داشتندوست داشتن

با همه ی وجود الان سره کلاسم اما دا م میخونمش و کامنت میزارم اونم اونور دنیا و توها ایرانی اینجا …

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایل‌ها کلیک نمایید:

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

درحال اتصال به %s

مرا از دیدگاه‌های جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

مرا در مورد نوشته‌های تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.

به 376 مشترک دیگر بپیوندید

داستان اسارت قسمت سیزدهم

دنبال‌کردن

ساخت کد صفحه ورودی

pink city

شنبه 14 مرداد 1396 10:17 ب.ظ

داستان اسارت قسمت سیزدهم

آویز فلاترشای

پازل رینبودش

تصویر به دنبال موس استار

فلی

ساعت سانست شیمر

پازل فلاترشای

ساخت کد موس

خانوم بند بلندی که از قلاده نسترن آویزان بود را میکشید…نسترن میلرزید و آرام قدم بر میداشت…آب دهانش از سوراخهایی که بر روی توپی که در دهانش تعبیه شده بود بیرون میریخت…خانوم ناگهان ایستاد…افسار نسترن را به دست خانم اردلان داد و گفت:
– یه کم بچرخونش…ميخوام راه بره…تا من اینا رو باز کنم……
خانم اردلان سر تسمه را از خانوم گرفت و رو کرد به نسترن:
– خب خانوم وکیل…راه میری…همینطور میچرخی دور من…مثه یه اسب خوب…تا هم  بهت نگفتم وای نمیسی…
و در همان حال یک مهمیز سیاه رنگ را از خانوم گرفت و روی باسن نسترن نواخت…

خانوم با خنده رو کرد به مهشید:
– تو…بجنب این کفشها رو پای دوستت کن…
مهشید جلو رفت و کفشهای پاشنه بلندی را که خانوم از پشت میز بیرون آورده بود گرفت…جلوی نسترن زانو زد و به زحمت هر دو کفش را پایش کرد…خانوم گفت:
– خب دیگه…یالا…راه بیفت…این پاشنه های بلند کار نشادور رو میکنه…باعث میشه بدنت نمای بهتری داشته باشه موقع راه رفتن…از طرفی باعث میشه اون دسته خری هم که توی کونت گذاتم زودتر جا باز کنه…
نسترن به خاطر کفشهای پاشنه داری که پایش کرده بودند نامتعادل قدم بر میداشت…خانوم رفت سراغ دخترک که ساکت کنار مادرش ایستاده بود…:
– چطوری خانوم کوچولو؟ تا خانوم اردلان اسبمون رو یه کم تمرین میده ما وقت داریم یه بازی کوچولویی بکنیم …و در همین حال با دست بین پاهای دخترک را لمس میکرد…دخترک که دستانش از بالا بسته بود پیچ و تاب میخورد و سعی میکرد از دستان خانم خودش را دور نگه دارد…
خانم اردلان هر زمان که نسترن تعادلش را از دست میداد با مهمیز به باسن نسترن میزد…نسترن اشک از چشمهایش سرازیر شده بود و نمیدانست چطور از آن وضعیت خودش را خلاص کند…چاره ای جز راه رفتن و چرخیدن دور خانم اردلان نداشت…
خانوم دستان دخترک را باز کرد و پشت گردنش را گرفت و او را با خود به طرف میز برد…
-…دهنت رو باز کن ببینم…
دخترک دهانش را باز کرد…
– زبونت رو بیار بیرون…
دخترک زبانش را کمی بیرون آورد…
– همینقدر…!؟ زبونت رو کامل بیار بیرون…مطمئنم بیشتر از این زبون داری…
دخترک زبانش را کاملا بیرون آورد…خانم انگشتش را روی زبان دخترک کشید…چانه دخترک را گرفت و توی چشمهایش نگاه کرد…
– زبون درازی داری…از این به بعد تو مسئول برق انداختن کفشهای منی…
دخترک سر در نمی آورد…خانم روی میز نشست و کف چکمه بلند براقش را گرفت جلوی صورت دخترک…
– یالله کوچولو…تمیزش کن…با زبونت…
بدن نحیف دخترک در مقابل قامت ورزیده خانوم مثل گنجشکی بود که اسیر شاهینی شده باشد…دخترک با تردید زبانش را روی چکمه خانوم کشید…
– یالله…درست انجام بده این کار رو…بعد از یه مدت متوجه میشی این بهترین چیزی هست که ممکنه اینجا به کسی پیشنهاد بشه با زبونش تمیز کنه…
مادر دخترک تقریبا از حال رفته بود و از طنابی که دستهایش به آن بسته شده بود آویزان مانده بود…
دخترک با زبانش زیر و روی پوتین خانوم را میلیسید…
خانوم همانطور که روی میز نشسته بود آن یکی پایش را روی شانه دخترک گذاشته بود…
رو کرد به مهشید:
– چرا وایسادی بر و بر نگاه میکنی؟ برو از کشوی بالا سمت چپ میز پاکت سیگار من رو بده…فندکم هم همونجاست.
مهشید اطاعت کرد…
خانم با بی قیدی سیگاری گیراند و پک زد…به مهشید اشاره کرد کمی عقب تر بایستد…نسترن همچنان با همان وضعیت مشغول چرخیدن به دور خانم اردلان بود…خانوم همانطور که به سیگارش پک میزد نگاهش میکرد و غرق در فکر های خودش بود…پس از ده دقیقه پای چپش را که حالا کاملا تمیز شده بود گذاشت روی شانه راست دخترک و پای راستش را گرفت جلوی دهان او و گفت:
– تا بهت نگفتم همینطور ادامه میدی…
و بعد رو کرد به خانم اردلان…
– بیارش ببینم…
خانم اردلان افسار نسترن را گرفت و او را آورد جلوی خانوم…
خانوم با دست به خانم اردلان اشاره کرد که میخواهد پشتش را چک کند…همین که نسترن برگشت خانوم اردلان با ضربه ای بین پاهای او زد تا پاهایش را کمی باز کند…خانم  دستش را میان پاهای او انداخت و انتهای پلاک الکتریکی را گرفت و کمی آن را بیرون کشید و دوباره با یک فشار آن را سر جایش قرار داد…
– خب…خوبه…یه مقدار ولتاژش زیاد بوده و کمی سوزونده اطراف مقعدش رو…ولی میگن جنگ اول به از صلح آخر…
دهنش رو باز کن…
خانم اردلان دست کرد و از پشت سر بندهای توپی که در دهان نسترن بود را باز کرد و آن را با احتیاط از دهانش بیرون کشید…نسترن آب دهانش رو به زحمت قورت داد…
خانوم با لگد به تخت سینه دخترک کوبید و او را پرت کرد روی زمین… رو کرد به خانم اردلان…
– دیگه به اندازه کافی وقت تلف کردیم…باید بفرستیمشون داخل…قطارشون کن…همونجور که بلدی…مادره رو باز نکن…بذار همینجا بمونه…باهاش کار دارم من…این سه تا رو بفرست برن داخل…اونجا منتظرشونن…
و رو کرد به زنها و گفت:
– میدونم دلتون برای من تنگ میشه…مخصوصا تو خانوم وکیل…چیزی که اینجا دیدین در مقابل چیزی که اونجا میبینین چیزی نیست…هیچی نیست…خانوم اردلان باهاتون میاد…و البته اونجا با چند نفر دیگه آشنا میشین…بهتون توصیه میکنم کاملا مطیع باشین…بگذارین راحتتون کنم…شما از این لحظه فقط سه تا ماده خوک هستین…یا بهتر بگم دو تا ماده خوک و یه بچه خوک…هیچ لباسی نخواهید داشت و همه سوراخهای بدنتون…و البته همه سوراخهای ذهنتون رو باید در اختیار ارباب های جدیدتون قرار بدین…خدانگهدار…

خانم اردلان زنها را سریع به خط کرد…دتهای نسترن را از پشت گردنش باز کرد و از آنها خواست بنشینند روی زمین…و هرکدام مچ پای نفر جلویی را بگیرد…چشمبندهایشان را بستند…در آخرین لحظه دخترک که نفر آخر بود از گوشه چشم خانوم را دید که کاملا برهنه شده بود و در حال بستن یک کیر مصنوعی بلند و بند دار به خودش بود…دیگر چیزی ندید…

با فرمان خانوم اردلان دسته سه نفره چهار دست و پا به راه افتاد…نسترن جلوتر از بقیه بود و افسارش را خانم اردلان میکشید…صدای باز شدن دری شنیده شد…با عبور از در باد سردی به بدن زنها خورد…شکی نبود که در فضای باز هستند…زمین سنگریزه و خاک بود و پای زنها را خراش میداد…پس از چند دقیقه پیاده روی با آن وضعیت صدای باز شدن در دیگری شنیده شد…دسته از میان در گذشت و وارد محیط مسقف دیگری شد…
نسترن پیش خودش فکر میکرد که قطعا گرفتار یک باند تبهکار شده اند…تصمیم داشت به هر نحو ممکن و در اولین فرصت از آنجا فرار کند…از طرفی آنقدر هم ترسیده بود که نمیتوانست درست تصمیم بگیرد…مهشید اما خودش را به دست سرنوشت سپرده بود…به سرنوشتش تن داده بود…پس از مدتی از میان در دیگری رد شدند…زمین دیگر سفت نبود…روی فرش و یا موکت نرمی قرار داشتند….

ناگهان صدای خانوم اردلان به گوش رسید که داشت با کسی صحبت میکرد:داستان اسارت قسمت سیزدهم

–          همین سه تان…خانوم یکی شون رو نگه داشت…مادره اون دختر آخریه رو…مردنی بود…برای امشب آماده ش میکنه…آقا هم خودشون بودن…الان میان …

مخاطب خانوم اردلان زنی بود که صدای ظریفی داشت…

–          خب پس اون هیچی…این سه تا…چی کاره ن؟

–          این جلویی وکیله…خیلی زبون درازی میکرد…پلاک توی کونشه….اینم ریموتش…وسطی دوستشه…سر به راهه…آخری هم که بچه مدرسه ای باید باشه…این دو تا رو همونجا تراشیدیم…آخریه باکره ست…!

یک لحظه سکوت برقرار شد… دخترک ناگهان حس کرد کسی با پا به مچ پاهایش ضربه میزند…

–          باز کن ببینم…

دخترک در همان حال پاهایش را کمی باز تر کرد…حس کرد دستی میان پاهایش رفت و شروع به معاینه اش کرد…

–          آره…ظاهرا که دختره…اگه ندوخته باشه…

در همین حال در باز و بسته شد و صدای همهمه مردانه ای  به گوش رسید…چند مرد در حالی که با یکدیگر حرف میزدند و میخندیدند داخل شدند…
نسترن به وضوح تکانی خورد…

صداها به همان ناگهانی که شروع شده بود قطع شد…نسترن احساس کرد عده ای دور آنها در حال قدم زدن هستند…

یکی از مردها ظاهرا خطاب به خانومی که از قبل آنجا بود گفت…:

–          نیومدی چرا ژاله…؟ جات خالی بود…این جلویی چه جفتکی مینداخت…خانومم خوب ادبش کرد…دو تا شوک صد ولتی بهش داد…ببینش…تمام موهای اطراف مقعدش کز خورده…

زن با همان صدای لطیفش که در تضاد عجیبی با محیطی که در آن بودند قرار داشت گفت:

–          ای بابا…میدونی که…آبم با خانوم توی یه جوب نمیره…گفتم همینجا بمونم…بالاخره گذر هر گوشتی به قصابخونه میفته…!

–          اون که بله…خب…نمیخوای چشماشون رو باز کنیم؟

–          اون دختر آخریه راست کار خودته ها…

–          میدونم…

ناگهان دستی زیر بازوی دخترک را گرفت و به هوا بلندش کرد…دخترک جیغ کوتاهی کشید ولی پس از چند لحظه دوباره همه جا آرام شد…

صدای زنی که ژاله صدایش میکردند به گوش رسید:

–          چی کار میکنی؟ مگه شستینشون؟

–          ای بابا…این  که شستن نمیخواد…این چیزا رو باید مثه گوجه سبز از درخت که میچینی بذاری دهنت…مزه ش به همینه…تا الان هم خیلی صبر کردم…چشمای اون دو تا رو باز کن…

چشمهای نسترن از حدقه داشت بیرون میزد…سه مرد بودند که لباسهای سرهمی مشکی به تن داشتند…یکی از مردها همانی بود که کلاه کشبافی روی سرش داشت که تا زیر چانه پایین کشیده بود…مردی که ایرج صدایش میکردند حدود سی و چند ساله به نظر میرسید…قد بلند و چهار شانه بود…روی مبلی نشسته بود و دخترک را روی پایش نشانده بود…ژیلا زن ظریف و جذابی بود و دامن شیکی به پا داشت…معلوم بود برای این لحظه با دقت آرایش کرده بود…اتاقی بود مبله شده و بزرگ…پرده های ضخیمی پنجره ها را پوشانده بود…بیشتر شبیه یک دفتر کار خیلی شیک به نظر میرسید…
دور تا دور اتاق داربست هایی چوبی به شکلهای گوناگون بسته شده بود…از سقف اتاق هم چند آویز چنگک مانند آویزان بود که با مبلمان اتاق در تضاد عجیبی قرار داشت…در ضلعی از اتاق دیواری شیشه ای قرار داشت و پشت آن محوطه بزرگی بود که کف و دیوارهایش با کاشی پوشانده شده بود…
مهشید هم با حیرت به دور و برش نگاه میکرد…
ایرج دختر کوچکتر را روی پایش نشانده بود…زیپ لباس سر همی اش را پایین کشیده بود و کیر بزرگش را از لای زیپ باز شده بیرون انداخته بود…دو مرد دیگر به فاصله نزدیکی پشت سر زنها ایستاده بودند و انگار منتظر فرمان بودند…
سکوت را خود ایرج شکست:

–          خب تا این بچه خوک یه حالی به من میده این دو تا رو ببرین و بشورین…تو دختر جون…همونجوری که چکمه های خانوم رو با زبونت تمیز کردی میخوام این رو هم برام برق بندازی…واسه خانوم که خوب لیس میزدی…تا حالا برای کسی ساک زدی؟ بلدی؟

دخترک از ترس و خجالت زبانش بند آمده بود…

ژاله به طرف دخترک رفت و مویش را گرفت و کشید…
– با تو بود آقا دختر جون؟ کیر خوردی؟

–          نه خانوم…نخوردم…

–          خب حالا میخوری…

ایرج زیپ لباسش را بیشتر باز کرد…و تخمهایش را هم بیرون انداخت…و گفت:

–          آروم آروم…همه رو میکنی توی دهنت و در میاری…حتی اگه حس کردی داری خفه میشی به کارت ادامه میدی…من با فشار دست راهنماییت میکنم…تا این زنها رو تمیز میکنن وقت داریم…یالاه دختر خوب…

دخترک با اکراه طبق دستور شروع به کار کرد…همانطور که روی مبل میان پاهای ایرج دولا شده بود ایرج با دست آزادش پستانهای کوچک دخترک را میچلاند و گاهی هم از عقب دستی به میان پاهایش میکشید…آن دو مرد دیگر زنها را بلند کردند و به سمت دیوار شیشه ای بردند…
آن سوی دیوار دستهای هر دو را به فاصله یک متر از یکدیگر به آویزی که از سقف آویزان بود بستند…یک جک هیدرولیک هر دو را کمی بالا کشید…
همه چیز که آماده شد یکی از مردها به طرف نسترن رفت…بدون مقدمه نوک یکی از پستانهایش را میان دو انگشت گرفت و فشار داد و گفت:

–          الان شلنگ رو باز میکنم روت…یه کم که خیس شدی بعد این دوستم میاد میشورتت…یه ذره با اون چیزی که فکر میکنی شاید فرق داشته باشه…ولی صدات در نیاد…

نسترن سرش را تکان داد…آب را که باز کردند فشار و سرمای  آب نفسش را بند آورد…چون یک شلنگ بیشتر نبود باید یکی یکی شسته میشدند…آن مرد دیگر در کمال تعجب لباسهایش را کامل در آورده بود…بدنش عضلانی و قوی مینمود…و کیرش کاملا شق شده بود…نفر اول آب را که بست با یک تکه اسفنج آمیخته به کف شروع کرد بدن نسترن را کف زدن…این کار را بدون عجله و با حوصله انجام میداد…دور او میچرخید و همه جای بدنش را کف میزد…نسترن احساس میکرد که موقع این کار از قصد خودش را بیش از حد به او میمالد…بدتر از همه موقع کف زدن سینه ها و بین پاهای او بود که  اسفنج را به گوشه ای انداخته بود و بدون ملاحظه او را دستمالی میکرد…در حین کار با احتیاط پلاک الکتریکی را هم از بین پاهای نسترن بیرون کشید و آن را کناری گذاشت…او حتی داخل مقعد و مهبل او را هم بی نصیب نگذاشت و دو انگشت کف آلود خودش را بدون ملاحظه هرجایی که دلش میخواست حرکت میداد…مهشید که رو بروی او بسته شده بود ناظر شسته شدن دوستش به این سبک و شیوه بود…ده دقیقه بعد آن مرد دیگر عملا فقط داشت نواحی جنسی نسترن را میمالید…آن مرد دیگر شلنگ به دست عقب تر ایستاده بود و میخندید…
نسترن با وجود شرایط روحی بد ولی به خاطر این نوع شسته شدن تا حدودی تحریک شده بود و نوک سینه هایش کاملا بیرون زده بود و این چیزی نبود که از چشم آن دو مرد دور بماند…با او شوخیهای زشتی میکردند و او را وکیل جنده خطاب میکردند…از دوستش مهشید میخواستند که بی طرفانه قضاوت کند که آیا بیرون زدن نوک سینه ها و مرطوب شدن بین پاهای دوستش در این شرایط نشانه جنده بودنش نیست…؟
مهشید میدانست که چنین نمایشی در انتظار او هم هست و قلبش به شدت میزد…هیکل او به خوبی دوستش نبود و بعید نبود که کمتر از نسترن شستنش طول بکشد…نسترن با آن بدن متناسب و سینه هایی که حالا کاملا بیرون زده بود و آن صورت خوش ریختش چیزی نبود که آن دو مرد به این زودی از شستنش دست بکشند…
ولی به هر حال بعد از مدتی یکی از مردها پلاکی که بیرون آورده بود را سرجایش گذاشت و مرد دیگر با شلنگ نسترن را آب کشید…
نسترن  را باز کردند ولی از او خواستند گوشه ای بایستد و شاهد شسته شدن دوستش باشد…
شلنگ آب را به روی مهشید باز کردند و همان کارها برای مهشید هم تکرار شد…با این تفاوت که حالا ان مرد دیگر لخت شده بود و او را با اسفنج میشست…مردی که نسترن را شسته بود سر شلنگ به دستش بود و همچنان  لباسی به تنش نداشت…
مهشید همانطور که فکر میکرد به اندازه نسترن شسته شدنش طول نکشید…اما فرقی که داشت این بود که آن مرد اولی هم یکجا شلنگ را زمین گذاشت و رفت از عقب و جلو او را با انگشت تست کرد تا به قول خودش بفهمد کدام یکی شان گشاد تر هستند…طبیعی بود که از پشت نسترن به خاطر پلاک کمی گشاد تر به نظر برسد و این مساله چند دقیقه ای موضوع بحث دو مرد بود…

(ادامه دارد…)

خیلی خوب داره پیش می‌ره. مشتاقم مامانه چطوری قراره برای شب حاضر بشه

فقط میتونم بگم خدا شر آدمای کافر و مریض رو به خودشون برگردونه.داستان اسارت قسمت سیزدهم

خیلی خوبه
!

امیدوارم پرونده ی این وبلاگ هم مثل خیلی دیگه از وبلاگ هایی که به بی دی اس ام مربوطه ناتموم بسته نشه !

زیاد خوشم نیومد.تو رابطه های مستر-اسلیو هر دو طرف راضین که اینجوری رفتار کنن.ولی تو داستان شما این حرکات اجباری و غیر انسانی بود

جنده زر نزن خیلی هم خب بو.پس دهنتو ببند ااه

mishe saritar bezarid lotfan

edamash chi shod jenab salo?

واي من که خيلي ذوق کردم تروخدا زودتر بزارين خوهش ميکنم

be webloge man sar bezanid(http://iranbdsm.blogfa.com/) albate hanuz chizi nadare vali 3ta post baraye shoru gozashtam age khastid nazaratetuno ya tu nazarat bezarin ya mail konid be iran.bdsm@yahoo.com
dar zemn agar dokhtari ke slave hast va be donbale master migarde ham behem emial bede

مزخرفه! آدم ربایی تجاوز کودک آزاری همش جنایته! برای اولین بار با خوندن یه داستان با محتوای مثلا بی دی اس ام لذت نبردم که هیچ حالمم به هم خورد همین کارارو میکنین که بهمون میگن دیونه!

پس کو ادامه ش؟ ‎:/‎

منتظرمون نذار لطفا

خیلی قشنگ بود
بقیه رو زود تر بزرین

عالی بود . مخصوصا تیکه هایی که خانم شکنجه می داد . شکنجه های توسط میسترس و بیشتر از مستر بنویس .

hanome afsane age khoshet omad idto bezar ba ham harf bezanim

baghiasho bezar dg, hey miam hey nazashti, ah

سلام الی منم دوست دارم باهام تماس بگیر

من عاشق داستان های اینطوری هستم که دختر توش توسط مرد شکنجه میشه . ادامشو بذار لطفا

لطفا بقيه داستان رو بذارين

خیلی قشنگ بود فقط بیشتر بنویس و ادامه بده

kheili khashen bood

سلام چرا نمیزارید اخه؟؟؟؟؟؟؟
من منتظرم و باید بگم عالیه فقط امیدوارم نصفه نمونه

bezaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaar dige

khaheshan baghiasham bezarin

man y slave hasam ali bood ba khondan har dastan kosam khis mishodd ali bood

سرکاریم؟!؟
بقیشو چرا نمیذاری پس؟یه ماهه هی میام میبینم نذاشتی…
بدو دیگه…نویسنده هم اینقد تنبل؟!؟

واییییییییییی ادامش چی عالیهههههههههههههههههههههه

چرا ادامه نمیدین؟

کجاییییییییییییییین پس؟

in kheili ghashang bood ama aya kasi peyda mishe injori khoshesh biad? ?

yani yeki peyda nemishe bekhad barde dashte bashe ? albate khanom bashe hishki nict yani?

ببینید مند از این رابطه ها دوست دارم ولی اصلا اینکه کیر مردو همون اول ببرن معنی نمیده
حال میده 2 تا زن ی مردو به بردگی بگیرن انقدر اذیتش کنند حال کنند باهاش شکنجه های زیباد بدن بد کیرشو در بیارن یا بکشن داستان اینتوری بهتره

kheeeeeeeili ali bud.pas baghiash chi shod…

داستان جالبیه
من خودم دارم یه نسخه توپ مینویسم. البته 2 سال پیش شروعش کردم اما مثل این داستان کوتاه و توی 1 روز نیست ؛ بلکه داستانش کامله و یه زندگی رو شامل میشه که حدوداً 300 صفحه یا شایدم بیشتر میشه
خواستم بگم اگه میگفتی آخرش چی شد و سر اون مامانه چه بلایی اومد یا بگی که این نسترن خانوم عاقبتش چی میشه بد نیست!
باید یکم بهتر میساختیش.

از مامانه بیشتر بنویس

ببین مرتیکه بیمار که از این همه استعداد اینجوری استفاده میکنی من شخصیتم شبیه نسترن ولی با این تفاوت که من کله خر تر از اون حرفام که بتونی تصور کنی اگه من جای نسترن بودم با اون تیغ که دادی کس دوستمو شیو کنم رگ گردنه خودمو میزدم خلاص.

اگه میشه داستان رو به ایمیلم ارسال کنید و اگه کسی بازم از این داستان ها داره بفرستهmelisashaygan@yahoo.com

masteresho ziad kon plz.aliiii mercc.montazeriim

خیلی عالی بود فقط ما رو تو خماری نگه ندارید بقیه داستان رو نمی نویسید ؟

آقای سالوووووووووووووووووو بقیه ش چی شد پس ؟؟؟؟

خوبه
Master_jack_2007@yahoo

اگه اجباری نبود قشنگ تر بود

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایل‌ها کلیک نمایید:

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

درحال اتصال به %s

مرا از دیدگاه‌های جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

مرا در مورد نوشته‌های تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

آقای سالو هستم و داستان مینویسم…محتویات این وبلاگ برای افرادی که عقلا و یا جسما زیر 21 سال هستند مناسب نمی باشد. همینطور برای کسانی که با خشونت، شکنجه، تجاوز و تحقیر جنسی زنان میانه ای ندارند.
من مریض نیستم…اینجا صرفا دنیای مجازی و قلمرو خیال من است…جایی که قوانین و اصول اخلاقی اش را خودم تعریف میکنم…

اگر در مورد داستانها نظری دارید و يا ايده ای دارید که دوست دارید تبدیل به داستان شود میتوانید در بخش کامنتها برایم بنویسید و یا به صورت خصوصی برایم ایمیل نمائید…آدرس ایمیل من این است:
salo1357[a]yahoo.com

(استفاده از این داستانها در وب سایتها و وبلاگهای دیگر بدون ذکر منبع و لینک مستقیم از نظر نگارنده مجاز نمی باشد.)

Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.

به 107 مشترک دیگر بپیوندید

دنبال‌کردن

سیمِ آخر؛ مکانی برای داستانهای ناگفتنی

لعنتی چرا انقدر و خوب و قشنگ بود داستانت؟؟؟حسابی شهوتی کردم(خودارضایی:sad:)ولی بدون تند تند ادامش رو بنویس که منتظرمراستی از همین تریبون هم اعتراض میکنم که چرا قسمت های بعدی شیاطین ساده و مخصوصا قدیسان خون آشام رو اپ نمیکنید

عالیقسمت بعدی رو کی اپ میکنید؟

قسمت بعدی منتشر میشه یا نه؟داستان خیلی خوب بود حیفه نیمه بمونه

ناشناس عزیز. این داستان رو کلورو منتشر کرده اما اونطوری که من فهمیدم خودش ننوشته. چند وقته ازش خبری ندارم. احتمال میدم گرفتار باشه. خودم هم به شدت گرفتارم و سرم شلوغه و نتونستم ازش خبر بگیرم. نمیتونم جواب قطعی بدم به شما که چیکار میکنه. شاید مجبورش کردم که ادامه اش رو خودش بنویسه. به قول شما حیفه نیمه بمونه. داستان اسارت قسمت سیزدهم

این داستان مال خودش نیست و بقیه ای هم در کار نیس تا اونجا که من میدونم!

به نظر خیلی واقعی میاد…کاش صرفا یه داستان فانتزی باشه(حتی شوخیش هم قشنگ نیست ).

خیلی بده ولی خیلی حال بهم داد



نسترن دیر کرده بود…قرارشان ضلع شمال میدان انقلاب درست جلوی سینما بود…مهشید نگران و کلافه این پا و آن پا میکرد… به ساعتش نگاه کرد…یک ربع از ساعتی که قرار داشتند گذشته بود…اطراف کم کم شلوغ میشد و هر از گاهی جمعیت در یکی از پیاده روها شعار میداد و بلافاصله نیروهای ضد شورش و لباس شخصی به آن سمت حمله میکردند و جمعیت را متفرق می کردند…گاه گداری هم کسی دستگیر میشد…مهشید موبایلش را از کیفش در آورد و شروع کرد به شماره گرفتن که کسی از پشت روی شانه اش زد…:
– سلام…به کی زنگ میزنی؟
– کجایی تو؟ دلم هزار راه رفت…
– ببخشید…خیلی ترافیک بود…جلوی سینما سپیده پیاده شدم و دیگه بقیه راهو پیاده اومدم والا تا یک ساعت دیگه هم نمیرسیدم…چه خبر بود اینجا؟
– هیچی… خیابون کارگر رو که بستن …گاز اشک آور هم زدن…چند نفر هم دستگیر کردن… میخوای همینجا بمونیم؟
– نه بابا…بریم بالا…اینجا که خبری نیست…

نسترن وکیل بود…پنج سال پیش فارغ التحصیل شده بود و به خاطر وضع مالی خوب پدر و مادرش بلافاصله یک دفتر زده و مشغول به کار شده بود …به خاطر زرنگی ذاتی ای که داشت پیشرفت خوبی هم کرده بود. قد بلند و اندام متناسبی داشت و و در کل زن جذابی مینمود و عاشقان دلخسته زیادی داشت…دوستش مهشید  با اینکه در دانشگاه با او همکلاس بود اما به خاطر مشکلات مالی نتوانسته بود مدرکی بگیرد و سال سوم قید مدرک گرفتن را زده بود و در یک شرکت خصوصی منشی مدیر عامل بود…چشمهای سبزی داشت و کمی درشت جثه ترو البته کوتاه تر از نسترن بود…
نزدیک پارک لاله فضا متشنج بود…ماشینهای سیاه یگان ویژه مستقر بودند وبسیج و پلیس عملا با مردم درگیر شده بودند…نسترن شروع کرد در همراهی با جمعیت  شعار دادن…مهشید که محافظه کار تر بود او را میکشید و سعی میکرد از کانون درگیریها دور بمانند…بوی گاز اشک آور و دود همه جا را گرفته بود…فضا جوری نبود که بشود راه رفت و باید میدویدند…هر دو در امتداد بلوار کشاورز شروع به دویدن کردند…چند موتوری با جلیقه و سر و شکل بسیجی از کنارشان رد شدند و یکی از آنها با باطوم به کمر مهشید کوبید و همزمان فریاد زد…جنده ها…مهشید از درد به خودش پیچید و کمرش را گرفت…نسترن دنبال موتوری دوید و فریاد زد جنده مادر و خواهرته…بی شرف…مزدور…
موتوری دور شده بود…هر دو پیچیدند در یکی از خیابانهای فرعی تا نفسی تازه کنند… پشت سرشان یک ون مشکی به آرامی وارد خیابان شد و کمی جلوتر  ایستاد…دو مرد و یک زن از آن پیاده شدند…لباس فرم یا نظامی نداشتند اما هر دو مرد سر تا پا مشکی پوشیده و صورتشان را با کلاهی که تا زیر گردن پایین کشیده بودند و فقط جای چشمها و دهانشان سوراخ بود پوشانده بودند… زن اما چادر به سر داشت… با داد و فریاد از مهشید و نسترن خواستند که سوار شوند…نسترن حدس زد که از نیروهای ضد اغتشاش باشند و با این حال شروع کرد به داد و فریاد کردن که مگر چه کار کرده ایم و سوار نمیشویم…مهشید اما حسابی ترسیده بود و زبانش بند آمده بود…دو مرد با باطوم آنها را به سمت ماشین هول میدادند و زن هم دست مهشید را محکم گرفته بود و با خود میکشید…اوضاع بدی بود و مقاومت فایده ای نداشت…

در ون که بسته شد موبایلهای هر دو را گرفتند و چشمهایشان را با چشم بند بستند و ماشین با سرعت شروع به حرکت کرد…نسترن اجازه خواست که  با منزلش تماس بگیرد ولی زنی که همراهشان بود گفت نیازی نیست…مهشید پرسید ما را کجا میبرید و باز همان زن جواب داد «جایی که لیاقتش را دارید»…پاسخ زن به وضوح بی ادبانه بود ولی مهشید تصمیم گرفت دهان به دهان او نگذارد و کار را بدتر از این که هست نکند…ده دقیقه بعد دوباره ماشین ایستاد و از سر و صداها بر می آمد که یک نفر دیگر را هم با داد و فریاد میخواستند که سوار کنند…ظاهرا دختری بود که به شدت مقاومت میکرد و از آن بیشتر زنی که گویا مادرش بود ظاهرا با ماموران درگیر شده بود و اجازه نمیداد که دخترش را سوار کنند…صدای شوکر برقی و جیغ و فریاد زیادی از بیرون ماشین به گوش میرسید…مادر دختر فریاد میزد نمیذارم دخترم را ببرید و اگر میخواهید او را ببرید من را هم باید ببرید…زن فریاد زد:
– سوارشون کنید …هر دوشون رو…
مادر و دختر هر دو سوار ون شدند و همان مراحل تکرار شد…موبایلهایشان را گرفتند و چشمانشان را بستند…چند بار مادر آن دختر شروع کرد به حرف زدن که هر بار با حرفهای توهین آمیزی از او خواستند ساکت بنشیند و حرف نزند…نسرین اعتراض کرد که شما حق ندارید اینطور صحبت کنید…زنی که سوارش کرده بود این بار جوابی داد که برق از سرش پراند…
– زنیکه جنده خفه میشی یا نه؟
نسترن که وکیل بود میدانست که هیچ ماموری حق توهین ندارد ولی تصمیم گرفت تا ساکت بنشیند و وقتی به مقصد رسیدند به مافوق این زن  شکایتش را بکند.. همانجا تصمیم گرفت دیگر حرفی نزند و اجازه ندهد این مامورهایی که معلوم نیست از کدام دهات آمده بودند به او اهانت کنند… بیشتر از یک ساعت ماشین خیابانها را طی کرد… در این مدت دیگر هیچ حرفی رد و بدل نشد…فقط یکبار همان زن بد دهن به کسی زنگ زد و گزارش داد که چهار نفر را دارند می آورند و اضافه کرد که یک مادر و دختر هم هستند که قبل از سوار شدن خیلی کولی بازی در آوردند…و خندید…  آن دخترک تازه وارد هق هقش بند نمی آمد…نسترن پیش خودش حساب کرد که اگر بی مورد توی شهر نچرخیده باشند باید تا الان  از شهر خارج شده باشند…

بعد از یک ساعت ماشین در مسیر پر دست اندازی افتاد…جاده مشخص بود دیگر آسفالت نیست…و بعد از ده دقیقه طی مسیر ناهموار ماشین توقف کرد…کسی پیاده شد و یک دقیقه بعد دوباره سوار شد…یک مسیر کوتاه دیگر هم با ماشین طی گردید و بعد همه سرنشینان پیاده شدند…همه را همانطور با چشمان بسته در یک ستون قرار دادند و گفتند که نفرات عقبی هر دو دستشان را روی شانه نفر جلویی بگذارند و راه بیفتند…جلوتر از همه نسترن بود …یک نفر بازوی چپ او را گرفته بود و او را هدایت میکرد…نسترن یک لحظه از فشار انگشتانی که به بازویش وارد میشد احساس کرد که این انگشتان نمیتواند انگشتان یک زن باشد ولی بعد پیش خودش فکر کرد که چنین چیزی ممکن نیست…مهشید که دستانش را روی شانه نسترن قرار داده بود و پشت سرش راه می آمد از آنجا که فکر نمیکرد کارشان به تعقیب و گریز بکشد بر حسب عادتی که داشت و سر قرارهایش با مهشید همیشه کفشهای پاشنه دار میپوشید که اختلاف قدشان زیاد به چشم نیاید بوتهایی  به پا داشت که پاشنه دار بودند و همین باعث میشد روی زمین ناهموار و با چشمان بسته تعادلش چند بار به هم بخورد…چون این ماجرا تکرار شد دسته ایستاد و از مهشید خواسته شد بوتهایش را در بیاورد…او ابتدا خود داری کرد…با جوراب نایلونی روی این سنگ و کلوخ ها راه رفتن چیزی نبود که دلخواهش باشد. اما وقتی اصرار مامورین را دید و از طرفی دید واقعا راه رفتن با آن پاشنه های بلند ده سانتی روی این زمین شدنی نیست در حالی که سکندری میخورد، پس از چند بار تلاش موفق شد بوتهایش را از پایش بیرون بیاورد…با یک دست بوتهایش را برداشت و با دست دیگر شانه نسترن را گرفت و آماده حرکت شد…اما از او خواسته شد بوتها را زمین بگذارد و هر دو دستش را روی شانه نفر جلویی قرار دهد…:
مهشید با اعتراض گفت: پس چکمه هام  رو چیکار کنم؟
صدای همان زنی که در خودرو بود گفت: میتونی بذاریشون همینجا…یا اینکه به دندون بگیری و بیاریشون با خودت…!
مهشید با عصبانیت کفشها را زمین گذاشت و به دستور عمل کرد…دسته راه افتاد و بعد از چند بار پیچ و تاب خوردن از یک در آهنی بزرگ رد شد و وارد محوطه مسقف سوله مانندی شد و سرانجام توقف کرد…
صدایی شبیه موتور بالا بر به گوش رسید و بعد صدای باز شدن چند چفت آهنی و بعد از چند ثانیه احساس حرکت…شکی نبود که روی کف یک آسانسور بزرگ ایستاده اند و پایین میروند…اینجا هوا سرد تر از بیرون بود …آسانسور که توقف کرد مسیر کوتاه دیگری هم پیموده شد…و سر انجام همگی ایستادند…

صدای زن دیگری آمد و از متهمین خواست که دستهایشان را از شانه نفرات جلویی بردارند…به نفر دوم (مهشید) دستور داده شد که دو قدم به سمت راست و یک قدم به جلو بردارد و از نفر سوم هم که همان دختر کم سن و سال بود خواسته شد که دو قدم به چپ و دو قدم به جلو بردارد…دخترک که دست و پایش را گم کرده بود به جای چپ به راست رفت که صدای زنانه ای مثل پتک بر سرش فرود آمد:
– چپ…! گفتم چپ…!! تو مدرسه چی به شماها یاد میدن پس؟ چپ نمیدونی کدوم طرفه؟
دخترک هول شده بود و تعادلش را نزدیک بود از دست بدهد که یک دستی بازویش را گرفت و سر جای درستش قرار داد…و بعد هم مادر دختر را آوردند جلو …حالا ستون متهمین به یک ردیف ایستاده بودند…قبل از اینکه کسی حرفی بزند همان صدای زنانه بلند شد که:
– تا ازتون سوالی پرسیده نشده جیک نمیزنین…از جاتون هم تکون نمیخورین…با تو ام…هوی…تو که روسری سبز سرت هست…صاف وایسا…مگه اومدی مهمونی؟ سرت رو بگیر بالا…بالا…میخوام سیب زیر گلوت رو ببینم…نه…مثه اینکه حالیت نیست…
صدای الکتریسته شوکر برقی پیچید توی سالن و همه را از جا پراند…
– دلت از اینا میخواد…؟
نسترن سرش را تا جایی که میتوانست بالا گرفت…
– خوبه…خانم اردلان این مادر – دختر که گفتی این دو تان؟
صدای همان زنی که در ماشین همراهشان بود بلند شد که:
– بله خانوم…مادره اصرار کرد که باید بیاد…به خیالش مهمونی میخواستیم ببریم دخترش رو….
صدای زن با لحن مسخره ای گفت:
– خب البته مهمونی که هست…ولی احتمالا نه از اون مهمونیها که اینا فکرش رو میکنن…
مادر دختر حدودا چهل ساله بود… از ان تیپ زنهایی بود که حسابی به خودشان میرسند…ترکه ای بود و یک مانتوی بلند و شیک با حاشیه آستینهای گلدوزی شده به تن داشت…در نگاه اول فکر میکردی مدیر مدرسه ای چیزی باشد… دخترش اما شبیه بچه مدرسه ایها بود…کوله کوچکی پشتش بود و مانتوی چسبان قهوه ای رنگ و کوتاهی هم تنش بود که برجستگیهای  بدن دخترانه اش را تا حدودی نمایش میداد…ریزه بود و به نظر حدودا شانزده ساله میرسید…
صدای زن دوباره بلند شد:
خب خانوم ها…فکر کنم هنوز دقیق متوجه نیستین اینجا کجاست…ولی بالاخره میفهمید…من رو خانوم صدا میکنید…عادت بدی دارم که چیزی رو که میگم تکرار نمیکنم…حالا هرچی همراهتون هست  رو بریزید جلوی پاتون…پول، کیف، کوله، دستمال…همه چی…
زنها به تکاپو افتادند و همانطوربا چشمان بسته جیبهایشان را خالی کردند… نسترن که کیف کوچکی همراه خود داشت آن را جلوی پایش گذاشت…دخترک اما اصلا حواسش به کوله ای که پشتش انداخته بود نبود و فقط جیبهایش را خالی کرد…داستان اسارت قسمت سیزدهم

صدای زن دوباره بلند شد:
– تموم شد…؟ همه انجام دادن؟ یه دو ریالی هم دیگه توی جیبهاتون نیست؟ الان معلوم میشه…خانوم اردلان؟ یه نگاه میندازی؟
خانم اردلان با نگاه مسخره ای با چشم اشاره کرد به کوله ی دخترک…
– به به…خانوم کوچولو…شما هیچی دیگه همراه نداری؟
– نه خانوم…
– امممم…یه قدم بیا جلو ببینم…
دخترک آمد و جلوتر ایستاد…
باز صدای زن با همان لحن تمسخر آمیز بلند شد که:
– مامانش…دخترت میگه هیچی دیگه همراش نداره…ولی کوله ش مثه دسته خر روی دوشش هست…چی کارش کنیم حالا؟
دخترک ناگهان خیلی دستپاچه و در حالی که سعی میکرد با خنده موضوع را خاتمه دهد کوله را در آورد و گذاشت جلوی پایش…
مادر دختر که از این وضعیت حسابی عصبی شده بود بنای داد و فریاد گذاشت که اصلا  اینجا کجاست و ما را برای چی آوردید و چرا چشمهایمان را باز نمیکنید… و در همان حال بی توجه به فریادهای خفه شو  دست برد که چشم بندش را بردارد که ناگهان دستی قوی  مچش را گرفت و به عقب پیچاند و او را روی زمین خواباند و از پشت دستهایش را با یک تکه تسمه بست…مادر دخترک همچنان جیغ و داد میکرد…دخترک از شنیدن سر و صدا وحشت کرده بود و حسابی به گریه افتاده بود اما جرئت تکان خوردن نداشت…
زن مسئول فریاد زد…
– خانوم اردلان…چرا وایسادی؟؟ دهن این پتیاره رو ببند…
خانم اردلان نوار چسب پهنی آورد و دهان او را بست…
دو نفر زیر بغلش را گرفتند و او را دوباره سر جای خود ایستاندند و یک پایش را هم به حلقه ای که روی زمین فیکس شده بود بستند…
(ادامه دارد…)

agha in dastan fogholade bood edame bede too zamine lotfan mamnon

خیلی عالی بود – فوق العاده بود . من خیییییللللللییییی منتظرم لطفا ادامه بدید – منتظر قسمت هفتم هستم

سلام من عاشق داستانتون هستممممممممممم ولی چون نمی تونم فیبتر شکن بگیرم اگه امکانش براتو هست میشه برام از قسمت 6 به بعد ایمیل کنید ممنون میشمممممم خواهشا .ایملم
nafise2014@yahoo.com
اگه این کار رو بکنید سپاس گذارم من معتاد داستان شمامممممممممممممم مممنون میشمم

شما نویسنده نامحترم،یک ذره ارزش برای خونهایی که بچه های مردم دادن قائل نیستی؟ بازی بازی،با جون جوانان مردم هم بازی؟ یک ذره حرمت نگه دار. ای خاک بر اون بی دی اس امی که ما رو به اینجاها ببره.

اگه بچه های مردم خون دادن به خودشون مربوط هست دوست محترم من…معامله ای کردن با خدای خودشون…به بنده و شما ربطی نداره!

واقعن.والاا

بسیار عالی بود . قسمت هفتم لحظه شماری. از فلک هم استفاده کنید چون فلک کردن کف پا تحقیرآمیز ترین تنبیه واسه دخترهاست

جالب بود،دوست داشتم البته نه همه قسمتای داستانو ولی جالب بود

سلام.ممنون از این داستان همونه که میخواستم ولی الان خیلی وقته دارم میخونمش.ناراحتم لطفن بگید کجا میتونم داستانای دیگه رو ببینم ممنون.منتظرم.

خیلی داستانت خوب و جذاب بود کارت درسته ادامه بده که منتظره قسمت هفتمم

سلام
واقعاااااااا لذت بردم ممنون
میشه قسمت هفتم رو بزارین؟

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایل‌ها کلیک نمایید:

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

درحال اتصال به %s

مرا از دیدگاه‌های جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

مرا در مورد نوشته‌های تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

آقای سالو هستم و داستان مینویسم…محتویات این وبلاگ برای افرادی که عقلا و یا جسما زیر 21 سال هستند مناسب نمی باشد. همینطور برای کسانی که با خشونت، شکنجه، تجاوز و تحقیر جنسی زنان میانه ای ندارند.
من مریض نیستم…اینجا صرفا دنیای مجازی و قلمرو خیال من است…جایی که قوانین و اصول اخلاقی اش را خودم تعریف میکنم…

اگر در مورد داستانها نظری دارید و يا ايده ای دارید که دوست دارید تبدیل به داستان شود میتوانید در بخش کامنتها برایم بنویسید و یا به صورت خصوصی برایم ایمیل نمائید…آدرس ایمیل من این است:
salo1357[a]yahoo.com

(استفاده از این داستانها در وب سایتها و وبلاگهای دیگر بدون ذکر منبع و لینک مستقیم از نظر نگارنده مجاز نمی باشد.)

Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.

به 107 مشترک دیگر بپیوندید

دنبال‌کردن

سیمِ آخر؛ مکانی برای داستانهای ناگفتنی

داستان اسارت قسمت سیزدهم

داستان اسارت قسمت سیزدهم

واى براوو ينى بلومو ذاتن يازدى مى!؟ كانال عوض كنم 🙂 هنوز نخوندمش. اين قسمت برام خيلى ارزش داره شادى عزيز. گوزل گولوم?

سيزين ايچين زوك له يازاريم گولوم! كندينه ايي باك! اوماريم چوك كتو الماميش.

ايترنتيم چالشميوردو. بو بولوم فاركلى و هيجانلييدى، گرچيكتن هاريكا. كندينه ايى باك جانيم. :)اونجايى كه طرف ايرانى از آب دراومد. خوشحالى، خجالت، هيجان، اميد، نا اميدى، غم، عصبانيت، ترس، … همه مخلوط شدن! )،:ولى فقط يك مرد شرقى ميتونه براى دفاع از ناموسش، به جاى متجاوز، خود ناموسش رو به قتل برسونه!

مالسف! سویلدیین تاماما دورو! بنده آینیسینی دوشونیوروم.خوشحالم دوست داشتی عزیزم.

درود دوستان…شادی جان دست راستت زیر سرم،ببینم میتونی زبان ترکی منو فعال کنی. این ترکی استانبولی دیگه، درسته؟

درسته کوروش عزیز. استانبولیه. دشمنت سکته کنه! مراقب خودت باش ما شما رو زنده و سالم لازم داریم. چشم! اگه دوست داشتی میتونم بعضی چیزها رو یادت بدم.

قبلا تو دوره دانشجویی و نظام وظیفه که با دوستان آذری بیشتر دم خور بودم، خوب راه افتادم،اما به مرور فراموشم شد.حالا هم فک کنم بتونم به لطفت از سر بگیرم.

خیلی عالیییی بودددد ممنون که زود گذاشتی اصلا فکر نمیکردم داستان به این سمت بره شوکه شدم وقتی طرف ایرانی بود امیدوار شده بودم فکر کردم میخواد کمکش کنه بی صبرانه منتظر قسمت بعدم ممنونم شادی جان

ناشناس عزیز. خوشحالم که سر افکنده نشدم. سعی میکنم به زودی قسمت بعدی رو بذارم.

وااااای…این داستان بلاخره یه بلایی به روزم میاره.فک کنم تا تموم بشه یه سکته ناقص رو باهاش رفتم .دلم میخواد بگم زودتر سروتهش رو هم بیار،اما خب حقیقت زندگی رو چیکارش میشه کرد؟خسته نباشی…نوشتاری بسیار زیبا و مفهومی واقع گرا داره،اما ترسیدن و در رفتنش اونجا براچیه؟ مگه چه موقعیت خوبی رو داشت که نخواد بمیره؟ اگه کسی یه همچین زندگی داشته باشه به نظر میرسه باید خودش پیشقدم بشه و کار خودشو تموم کنه، خب اونجا در مضیقه گذاشته بودنش اینجا که دیگه تفنگ در دسترس بود.چرا باید از تنها شانس پیش آمده فرار کنه ؟

کوروش عزیز. فکر کنم دلیل فرارش این بود که با فارسی مرد یاد چیزهای خوب افتاده بود. بعدشم آرزوی مرگ کردن از روی بیچارگی با رسیدن به مرحله ای که رسما اینکار رو بکنیم خیلی فرق میکنه. هجوم آدرنالین در لحظه ای که انتظارشو نداریم باعث خیلی از رفتارهای غیر قابل پیش بینی میشه چون در جهت بقای ما قدم بر میداره. مردن برای کسی که در این شرایط زندگی میکنه درسته یه راه نجاته اما چیزی از وحشتناکیش کم نمیکنه.

فعال شدن آدرنالین یا هر هورمون دیگه ای هم شرایطی لازم داره، مواقعی هم وجود داره که حتی یه حس خاص میتونه روی یه حس دیگه رو پوشش بده؛فرض کن در یک حالت خواب آلودگی توأم با گرسنگی شدید قرار گرفته ای ،با اینکه اسید معده داره کار خودشو میکنه و بهت هشدار میده اما خواب رو به خوردن ترجیح میدی،کما اینکه امکان داره در اثر افت فشار خون و نارسایی قلب ،شخص به خواب ابدی فرو بره .

البته کوروش جان. من پزشک نیستم. برای همین هم دقیقا اطلاعی ندارم. اما ارادت شدید چرا!

بینظیر زیبا جذاب حرفه ای

آرش عزیز خیلی ممنون از لطفتون.

سلام دوست عزیز اکتیو شدین ایشالا ک همه داستانتو زود ب زود بدی این قسمتم عالی بودددد����������������

مرسانای عزیز. من اکتیو نشدم… کمرمه که فعلا کشیده بیرون و ترتیبمو نمیده… خوشحالم که دوست داشتی.

سلام دوست عزیز اکتیو شدین ایشالا ک همه داستانتو زود ب زود بدی این قسمتم عالی بودددد����������������

سلام دوست عزیز اکتیو شدین ایشالا ک همه داستانتو زود ب زود بدی این قسمتم عالی بودددد����������������

Perfect 🙂

ممنون

دلم رو کباب کردیاشکم در اومد

یعنی اینقدر واقعی به نظر میرسید دوست عزیز؟ پس به خودم امیدوار بشم.:))))

سنی یاشیاسان چوخ گوزل

چوک تشکورلر افندیم…

قسمت بعد کی اپلود میشه عزیز؟ما رو تو بد شرایطی قرار دادی ها خخخ

ناشناس عزیز. دارم مینویسم و تقریبا تموم شده. یه چند باری بازخوانی و روتوش کنم احتمالا تا دو سه روز آینده بتونم بذارم. ببخشید که خیلی طول کشید. شرمنده ام.

دشمنت شرمنده باشه شادی جان

سلام خسته نباشی من هر روز دارم چک میکنم که ببینم کی میاد و امیدوارم قسمتهای آخر باشه چون بی صبرانه منتظر گرگ و میش هستم

سلام بچه ها. شرمنده. من دوباره این فیبرومیالگی عزیزم اود کرده و نمیتونم فعلا روی نوشتن تمرکز کنم. چیز عادیه. خیلی اینجوری میشم. نمیدونم کی بهتر میشم تا دوباره بتونم بنویسم اما تجربه میگه یه چند روزی میکشه تا دست از سرم برداره. شرمنده ام خیلی زیاد البته. ببخشید. امیدوارم طی چند روز آینده بتونم آپ کنم. بازم ببخشید.

شادی عزیز تنت ز ناز طبیبان دور باد…امیدوارم زودتر حالت خوب بشه.

امیدوارم هر چه زودتر خوب بشین و با ذهنی باز دوباره بنویسید من که به شخصه معتاد نوشته هاتون هستم ولی استراحت و سلامتتون از هرچیزی مهم تره دشمنتون شرمنده باشه عزیزمم با خیال راحت استراحت کن ما همیشه طرفدارتیم و منتظر مرضی

وااااي! بچه ها شما ها چقدر خوبين! خيالم يه كم راحت شد. مرسي!!!!



داستان اسارت قسمت سیزدهم
داستان اسارت قسمت سیزدهم
0