قصه های قدیمی برای کودکان

قصه های قدیمی برای کودکان
قصه های قدیمی برای کودکان

در این مطلب مجموعه ای از قصه های کودکانه برای خواب بچه ها را در اختیار شما همراهان عزیز و گرامی قرار داده ایم که امیدواریم بچه های عزیز از شنیدن این داستان ها نهایت لذت را ببرند.

بعضی از کودکان موقع خواب دنبال هر بهانه ای می گردند که از خوابین فرار کنند و برخی اوقات والدین باید آن ها را به زور بخوابند. تعریف کردن قصه های کودکانه برای خواب کودکان می تواند راه حل مناسبی باشد و اگر شما کودکی بدخواب دارید بهتر است برای خوابیدن سریع کودک تان برای او قصه شب تعریف کنید.

قصه های کوتاه کودکانه قصه هایی مناسبی برای خواباندن کودکان هستند و والدین عزیز می توانند با تعریف کردن قصه های کودکانه برای خواب کودکان را به خوابیدن سر ساعت معینی تشویق کنند.

اغلب کودکانه تمایل دارند قبل از خوابیدن قصه هایی را از پدر و مادر خود بشوند تا راحت تر بخوابند و علاوه بر این کودکان به شنیدن قصه های کودکانه قدیمی و جدید علاقه مند هستند و بهتر است شما هر شب قصه ای زیبا و شیرین را برای کودک خود تعریف کنید. در ادامه قصه های کودکانه برای خواب بچه ها را در اختیار شما عزیزان قرار داده ایم که امیدواریم کودکان عزیز از شنیدن این قصه ها نهایت لذت را ببرند.قصه های قدیمی برای کودکان

مسواک بی دندون قصه مسواکی است که در خانه ای زندگی می کند و هیچکدام از اهالی منزل برای تمیز کردن دندان هایشان از آن استفاده نمی کنند تا اینکه مسواک خسته می شود و می خواهد از آن خانه برود شما می توانید این داستان کوتاه را به عنوان قصه های کودکانه برای خواب بچه ها تعریف کنید.

یک مسواک بود کوچولو و بی دندون! صبح تا شب توی جامسواکی می نشست تا دندون ها بیایند و او تمیزشان کند؛ اما هیچ دندونی پیش او نمی آمد هر دندونی که می آمد، پیش مسواک خودش می رفت. یک روز مسواک بی دندون از آن همه نشستن خسته شد. گفت: « من دیگر از اینجا ماندن خسته شدم. هیچ دندونی من را دوست ندارد، من از اینجا می روم!» تا خواست برود، حوله گفت: « نه! نرو، اگر بری کثیف می شوی، دیگر هیچ دندونی تو را دوست ندارد.» مسواک بی دندون گفت: « اشکالی ندارد، من که دندون ندارم! چقدر اینجا بیکار بمانم؟ خسته شده ام » حوله گفت: « مگر نمی دانی؟ تو مسواک نی نی هستی. نی نی الان کوچولو است، دندون ندارد اما چند وقت دیگر چند تا دندون در می آورد. اگر تو نباشی، چه کسی دندون های نی نی را مسواک کند؟» مسواک بی دندون خوشحال شد،گفت: من مسواک نی نی هستم؟چرا زودتر بهم نگفتید!  باشد، صبر می کنم تا نی نی دندون در بیاورد، آن وقت می شوم مسواک با دندون!

داستان نی نی سنجاب ها یکی دیگر از انواع قصه های کودکانه برای خواب کودکان است که این داستان کوتاه روایتی شیرین و کودکانه دارد و شما می توانید با تعریف کردن آن برای کودکتان او را به راحتی بخوابانید.

چند روز پیش، نی نی سنجابها به دنیا آمد و سنجاب کوچولو صاحب یک برادر شد. نی نی سنجاب ها خیلی ریزه میزه و با نمک بود. سنجاب کوچولو از دیدن برادر کوچولوی خودش خیلی خوشحال شده بود. می خواست بغلش کند و با او بازی کند اما مامان سنجابه اجازه نمی داد و می گفت نی نی هنوز خیلی کوچک است. باید صبر کنی تا بزرگتر بشود و بتواند با تو بازی کند.
سنجاب کوچولو می خواست با مامان بازی کند اما مامان هم نمی توانست با سنجاب کوچولو بازی کند چون دائما نی نی را بغل کر ده بود. سنجاب کوچولو مدتی رفت توی اتاقش و با اسباب بازیهاش بازی کرد. اما زود حوصله اش سر رفت و خسته شد.
بابا سنجابه از راه رسید. سنجاب کوچولو دوید تو بغل بابا . اما بابا خسته بود و حوصله نداشت با سنجاب کوچولو بازی کند. ولی وقتی نشست نی نی سنجابه را بغل کرد و شروع کرد به بوسیدن و بازی کردن با نی نی سنجابه .
سنجاب کوچولو ناراحت شد. رفت توی اتاقش و روی تختخوابش خوابید و پتو را روی سرش کشید. مدتی گذشت . مامان سنجابه صدا زد سنجاب کوچولو غذا آماده است بیا.
سنجاب کوچولو جواب نداد.
بابا صدا زد “سنجاب بابا” بیا فندق پلو داریم.
سنجاب کوچولو باز هم جواب نداد.
مامان و بابا آمدند پیش سنجاب کوچولو ولی دیدند سنجاب کوچولو غصه می خورد.
بابا سرفه کرد… اوهوم …اوهوم…
ولی سنجاب کوچولو تکان نخورد و به بابا نگاه نکرد.
مامان گفت عزیزکم سنجابکم.
لبهای سنجاب کوچولو گریه ای شد چشمهاش پر از آب شد و گفت شما من را دوست ندارید .فقط نی نی را دوست دارید.
مامان و بابا سرشان را انداختند پایین و یک کمی فکر کردند . بعد دوتایی باهم دستهای سنجاب کوچولو را گرفتند و از روی تختخوابش بلندش کردند و آن را حسابی تابش دادند. سنجاب کوچولو خنده اش گرفت. مامان و بابا سنجابه، بازهم سنجاب کوچولو را توی هوا تاب دادند. حالا دیگر سنجاب کوچولو بلند بلند می خندید.
یک دفعه، صدای گریه ی نی نی سنجابه بلند شد. مامان و بابا هنوز داشتند با سنجاب کوچولو بازی می کردند. سنجاب کوچولو دلش برای نی نی شان سوخت و گفت مگر صدای گریه ی نی نی را نمی شنوید؟ بیایید برویم ساکتش کنیم. حالا مامان و بابا و سنجاب کوچولو سه تایی با هم رفتند نی نی سنجابه را ساکت کنند.

قصه آهوها روایتی شیرین و دوست داشتنی و در این قصه زیبا به کودکان آموزش داده می شود تا از اسراف کردن پرهیز کنند. قصه های کوتاه برای خواب کودکان مضامینی مختلف دارند و شما می توانید هر شب یک داستان جدید را برای کودک خود نعریف کنید.

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود توی یک جنگل سبز چند تا آهو با بچه هایشان زندگی می کردند .بچه های عزیز هر وقت که آهو خانم برای بچه هایش غذا تهیه می کرد و می آورد که بین آنها تقسیم کند یکی از بچه هایش به نام دم قهوه ای میگفت : من بیشتر می خوام .آهو خانم می گفت : آخر عزیز دلم باید به اندازه ای که می توانی بخوری ، و برداری اگر بیشتر برداری نیمه خور و اسراف می شود .
ولی آهو کوچولو گوشش بدهکار نبود . یک روز که با برادرش د نبا ل رنگین کمان می گشت تا سر رنگین کمان را پیدا کند و بگیرد ، یک سبد میوه که شاید انسانها آنجا ، جا گذاشته بودند را دید که ریخته شده روی زمین .
طبق معمول از برادرش جلو زد و گفت: کنده ترین میوه مال من است و یک گلابی بزرگ را با پوزه خود (دهان ) به سمت خود کشید و یک گاز زد و سیر شد و آن را پرت کرد آن طرف . بقیه ی میوه ها را هم برای آهو خانم بردند.
حالا بشنوید از آهو خانم که داشت لانه اش را تمیز می کرد دید لاک پشت ها دارند یک پرستوی بیمار را می برند گفت : صبر کنید این پرستو دوست بچه های من است چه اتفاقی افتاده گفتند : او بیمار است و دکتر لاک پشتیان گفته : اگر گلابی بخورد مداوا خواهد شد.
آهو خانم گفت هر طور که شده برایش گلابی پیدا می کنیم لطفا?او را به لانهی ما بیاورید.
بچه های آهو خانم آمدند هوا تاریک شده بود. آهو خانم سبد میوه را که دید گفت : توی میوه ها گلابی هم هست گفتند: نه ،آهو خانم گفت : پرستو اگر گلابی بخورد مداوا می شود .
دم قهوه ای ناراحت به خواب رفت در خواب گلابی را که نیمه خور کرده بود دید
که گریه میکند به او گفت چرا گریه می کنی ؟ گلابی جواب داد : تو مرا به دور انداختی در حالی که می توانستم مفید باشم و بعد این شعر را به دم قهوه ای یاد داد :

گلابی تمیزم همیشه روی میزم
اگر که خوردی مرا نصفه نخور عزیزم
خدا گفته به قرآن همان خدای رحمان
اسراف نکن تو جانا در راه دین بمانا

آهو کوچولو صبح زود بیدار شد و با برادرانش به جنگل رفت و به دنبال گلابی گشت . گلابی که نصفه خور کرده بود را پیدا کردند آن را در آب چشمه شستند و برای پرستو آوردند . وقتی پرستو گلابی را خورد نجات پیدا کرد و چشمانش را باز کرد و از آهو کوچولو تشکر کرد که جانش را نجات داده بود از آن به بعد دم قهوه ای دیگر اسراف نمی کرد و فریاد نمی زد زیاد می خواهم گنده می خواهم و حالا او می داند اسراف وهدر داد ن هر چیزی بد است و خدا اسراف کاران را دوست ندارد .
قصه ی ما به سر رسید اسراف کار به بهشت نرسید.

در این مطلب قصه های کودکانه برای خواب بچه ها را با مضامینی مختلف مطالعه کردید که امیدواریم این داستان های کوتاه و جالب مورد توجه شما و فرزندتان قرار بگیرند و کودکان عزیز از شنیدن آن ها نهایت لذت را ببرند.

منبع : آرگا



موهاتو ابریشمی کن !



روغن خراطین و خواص شگفت انگیز آن !


مدل ساعت های لوکس زنانه و مردانه با استایل های جذاب



چطور ارزان به آنتالیا سفر کنیم؟



تخفیف ویژه ساعت مچی لوکس به مدت محدود


معرفی بهترین رستوران های کوش آداسی مناسب با ذائقه شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

دیدگاه

نام

ایمیل

وب‌سایت

ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی می‌نویسم.قصه های قدیمی برای کودکان

روزی توی یک مرداب قشنگ چند تا ماهی کوچولو در کنار هم زندگی می کردند. هر روز صبح که از خواب بیدار می شدند با هم بازی می کردند تا شب که آنقدر خسته می شدند و نمی دانستند که کجا خوابشان می برد. بین این ماهی ها یک ماهی کوچولویی بود که خیلی با… ادامه مطلب »

یکی بود یکی نبود. توی یک دهکده کوچک چند تا گوسفند کوچولو با یک چوپان مهربان زندگی می کردند. بین آنها یک گوسفند کوچکی بود به نام ببعی. ببعی کوچولو عاشق غذا بود و تنها کاری که در دنیا دوست داشت غذا خوردن بود و آنقدر غذا خورده بود که حسابی چاق و چله شده… ادامه مطلب »

یکی بود یکی نبود. در یک جنگل بزرگ و سرسبز و پردرخت همه حیوانات شاد و خندان در کنار هم زندگی می کردند. پرنده کوچولو هم جیک جیک کنان این ور و آن ور می پرید و دوست داشت تمام اطرافش را بشناسد. خلاصه پرنده کوچک قصه ما به همه قسمت های جنگل سر میزد… ادامه مطلب »

در کنار یک جنگل زیبا و قشنگ درخت بزرگی زندگی می کرد که شاخه های بلندش را به زیبایی پخش کرده بود. مردمی که به جنگل می آمدند برای فرار از گرمای بسیار شدید خورشید به سایه خنک این درخت پناه می بردند. حتی تعداد بسیار زیادی از پرندگان و موجودات کوچک هم در شاخه… ادامه مطلب »

پسر کوچولو دلش می خواست یک جعبه مداد رنگی داشته باشد. مداد سبز، آبی، بنفش، نارنجی… اما فقط یک مداد داشت. آن هم سیاه بود. پسر کوچولو با مداد سیاهش نقاشی می کشید. دریای سیاه، کوه سیاه، جنگل سیاه و دشت سیاه. مداد سیاه، پسر کوچولو را دوست داشت. توی دلش می گفت: کاش می… ادامه مطلب »قصه های قدیمی برای کودکان

آقا خرسه از خواب بیدار شد، گرسنه بود و کم حوصله. دست و صورت نشسته راه افتاد توی جنگل تا برای صبحانه یه چیزی پیدا کنه. حسابی هوس عسل کرده بود. یه راست رفت سراغ لونه زنبورا. دید زنبورا دارن عسل می فروشن. خرگوش، گوسفند، سنجاب، گاو، زرافه، خلاصه همه حیوونا، هم توی صف ایستادن.… ادامه مطلب »

هر روز غروب که می شد پژمان کوچولو دست از بازی می کشید و به اتاق می رفت ولی چون هیچ خواهر و برادری نداشت دلش تنگ می شد و می خواست که با کسی حرف بزند. مادر پژمان که بیشتر وقت ها سرگرم انجام کارها بود، وقت و حوصله کافی برای حرف زدن با… ادامه مطلب »

یکی بود، یکی نبود. دختری بود که شبیه هیچ کس نبود. او روی سرش اصلا مو نداشت. اما یک کله گرد و قشنگ داشت. دخترک خیلی کم می خندید، اما وقتی می خندید، چهار تا پروانه رنگارنگ، بال بال زنان می آمدند و خنده اش را تماشا می کردند. یک روز، دخترک، موش زبلی را… ادامه مطلب »

ابر کوچولو، ناراحت بود. رفت پیش مامان ابر. مامان ابر گفت: چی شده؟ باز با ابرهای دیگر دعوایت شده؟ ابر کوچولو گفت: نه! با باد دعوایم شده است. هی مرا هُل می دهد و میزند به ابرهای دیگر. مامان ابر خندید و گفت: باد دوست ماست. مگر تو دوست نداری باران شوی؟ چشم های ابر… ادامه مطلب »

یکی بود، یکی نبود. در یک حوض پر از آب، ماهی کوچکی زندگی می کرد. حوض در حیاط خانه ای بود که هیچ کس در آن خانه زندگی نمی کرد. ماهی کوچولو خیلی تنها و گرسنه بود. کسی نبود که برایش غذا بریزد. یک شب، وقتی که ماه به حوض نگاه کرد، ماهی را دید… ادامه مطلب »

گوسی گوساله همه قندها را خورد. مامان گاوه دعوایش کرد. گوسی گوساله قهر کرد و گفت: “من میرم یه مامان دیگه پیدا می کنم!” گوسی گوساله از خانه بیرون آمد. توی راه، هاپی هاپو را دید. هاپی هاپو به بچه هایش شیر می داد. گوسی گوساله گفت: “هاپی هاپو! مامان من میشی؟” هاپی هاپو گفت:… ادامه مطلب »

روزی یک الاغ در آرامش کامل مشغول خوردن علف در علفزار بود که ناگهان گرگ گرسنه ای جلوی او پرید. گرگ دهانش را کاملا باز کرد و برای بلعیدن الاغ بیچاره آماده شد. الاغ که ترسیده بود، یک دفعه فکری به ذهنش رسید و شروع به آه و ناله کرد و پشت سر هم می… ادامه مطلب »

در یک جنگل همه حیوانات با صلح و صفا در کنار یکدیگر زندگی می کردند و شاد و خوشحال بودند تا وقتی که جمیما (Jemima) به آن جنگل آمد. جمیما بسیار قد بلند با یک گردن کاملا خمیده بود. او همیشه حیوانات دیگر را خیلی عصبی می کرد، چون تنها حیوان در جنگل بود که… ادامه مطلب »

روزی ببر باهوش و چالاک و قوی وجود داشت که همیشه حیوانات دیگر را مسخره می کرد و به آنها می خندید، مخصوصا زنبور ضعیف و کوچک و فیل کند ِ دست و پا چلفتی را مسخره می کرد. یک روز حیوانات جنگل از جمله ببر در غاری جمع شده بودند که ناگهان زمین لرزه… ادامه مطلب »

زمانی در یک جنگل زیبا فیل کوچولویی زندگی می کرد که از بقیه فیل ها تمیزتر بود. فیل کوچولو روی چمن ها می نشست و بازی بقیه فیل ها را نگاه می کرد. فیل کوچولو پیش خودش می گفت: چرا این فیل ها خودشان را اینقدر کثیف و گلی می کنند! خیلی وحشتناکه! فیل کوچولو… ادامه مطلب »

یک دانه رز صورتی کوچولو در یک خانه کوچک و تاریک، زیر زمین زندگی می کرد. یک روز دانه رز در اتاقش تنها نشسته بود و همه جا کاملا آرام بود. یکدفعه دانه رز کوچولو صدای تق تق در را شنید. دانه رز گفت: کیه؟ صدای آرام و غمگینی جواب داد: من بارانم و می… ادامه مطلب »

زرافه کوچولو آرزوهای عجیب و غریب زیادی داشت. یک شب آرزو کرد که گردنش خیلی خیلی دراز باشد. فرشته آرزو که داشت از آن جا می گذشت، صدای زرافه کوچولو را شنید. به او لبخند زد و آرزوی او را برآورده کرد و گردن زرافه کوچولو دراز شد، دراز و درازتر. رفت و رفت تا… ادامه مطلب »

روزگاری پسرک چوپانی در روستایی زندگی می کرد. او هر روز صبح گوسفندان مردم روستا را از روستا به تپه های سبز و خرم نزدیک می برد تا گوسفندها علف های تازه بخورند. او تقریبا تمام روز را تنها بود. یک روز حوصله او خیلی سر رفت. روز جمعه بود و او مجبور بود باز… ادامه مطلب »

یکی بود یکی نبود. روزی کلاغی یک قالب پنیر دید، آن را با نوکش برداشت و پرواز کرد و روی درختی نشست تا با خیالی آسوده پنیر را بخورد. روباه که مواظب کلاغ بود، پیش خودش فکر کرد کاری کند تا قالب پنیر را به دست بیاورد. روباه مکار نزدیک درختی که کلاغ روی آن… ادامه مطلب »

روزی روزگاری در دهکده ای کوچک، آسیابانی بود که الاغی داشت. سالها الاغ برای آسیابان کار کرده بود و بارهای سنگین را از اینجا به آنجا برده بود. ولی حالا پیر شده و نمی توانست بار بکشد. روزی از روزها آسیابان الاغ را از خانه اش بیرون کرد و گفت: برو هر جا که دلت… ادامه مطلب »

Copyright © 2016 kadbanoo.net, All rights reserved.

روزی روزگاری در سرزمین ما،مرد باایمان و خوش اخلاقی زندگی می کرد که خیلی دوست داشت به دیگران کمک کند.او همیشه مواظب آدم های فقیر و بیچاره و معلول بود و برای کمک به آنها بسیار تلاش می کرد.مردم به خاطر خیرخواهی این مرد،به او عموخیرخواه می گفتند.او کشاورز بود و هر روز روی زمین کار می کرد و زحمت می کشید و موقعی که کارش تمام می شد، به یاری مستمندان می شتافت.یک روز عصر،وقتی تمام پول هایش را برای کمک به مردم فقیر خرج کرده بود و داشت به خانه برمی گشت،حیدر را دید.حیدر کارگربود وروی زمین های مردم کار می کرد و دستمزد ناچیزی می گرفت.او مرد فقیری بود و چندین بچه ی قد و نیم قد داشت و به زحمت شکم آنها را سیر می کرد.عمو خیرخواه به حیدر سلام کرد و حالش را پرسید.حیدر با ناراحتی گفت:«عموخیرخواه،چند روزی است که نتوانسته ام کارکنم و دستمزد بگیرم.بچه هایم گرسنه اند.پولی به من قرض بده تا بتوانم نانی بخرم و شکم آنها را سیر کنم.»عموخیرخواه جیب هایش را گشت اما هیچ پولی توی جیب هایش باقی نمانده بود.خجالت می کشید به حیدر بگوید که پول ندارد.ناگهان ملخ درشتی روی دستش نشست.عموخیرخواه ملخ را کف دستش گذاشت و به آن نگاه کرد.بدن ملخ زردرنگ بود و در غروب آفتاب، مثل طلا می درخشید.هیکلش هم از ملخ های معمولی خیلی بزرگ تر بود.عموخیرخواه با خودش گفت:«ای کاش این ملخ از جنس طلا بود تا آن را به حیدر می دادم.با پولش می توانست به راحتی زندگی کند.»توی همین فکرها بود که حیدر پرسید:«عموخیرخواه،چی توی دستت داری؟»عموخیرخواه ملخ را کف دست حیدر گذاشت.حیدر به ملخ نگاه کرد.ناگهان ملخ تبدیل به مجسمه ای از طلا شد.عموخیرخواه و حیدر با تعجب به آن خیره شدند.

 

حیدر چندبار ملخ را لمس کرد و با شادی فریاد زد:«معجزه شده عموخیرخواه!ملخ تبدیل به طلا شده است!»عموخیرخواه فهمید که خدا آرزویش را برآورده ساخته است.دستی به شانه ی حیدر زد و گفت:«از این ماجرا به کسی چیزی مگو.ملخ را به بازار ببر و بفروش و سرمایه ی کارکن.»بعد هم خداحافظی کرد و رفت.حیدر ملخ طلایی را به شهر برد و به یک جواهرفروش فروخت و پول زیادی گرفت. با آن پول توانست زمین و گاو و گوسفند بخرد و ثروتمند شود. سال ها گذشت. حیدر به فکر افتاد تا ملخ طلایی را بخرد و به عموخیرخواه بدهد.او پول زیادی داد و ملخ را خرید و پیش عموخیرخواه برد و آن را در دست عموخیرخواه که حالا پیرشده بود گذاشت.

 عموخیرخواه با لبخند به ملخ نگاه می کرد.ناگهان ملخ جان گرفت و به شکل اولش درآمد و جست و خیزکنان از آنها دور شد و رفت.حیدر با تعجب به ملخ نگاه می کرد و نمی دانست چه بگوید.اما عموخیرخواه با لبخند گفت:« حیدرجان،آن روز که تنگدست بودی خدا این ملخ را تبدیل به طلا کرد تا تو بتوانی سرمایه ای به دست بیاوری و کاری بکنی و امروز که به لطف خدا ثروتمند و بی نیاز هستی،ملخ هم به آغوش طبیعت بازمی گردد تا به زندگیش ادامه دهد.» اشک از چشمان حیدر سرازیر شد،به خاک افتاد و سجده ی شکر به جای آورد.قصه های قدیمی برای کودکان

توجه : ارسال پیام های توهین آمیز به هر شکل و با هر ادبیاتی با اخلاق و منش اسلامی ،ایرانی ما در تناقض است لذا از ارسال اینگونه پیام ها جدا خودداری فرمایید.

در جستجوي دايناسور

سياره ي سرد

لوكوموتيو

دانه ي خوش شانس

مراقبت از سگ كوچولو

قصه های قدیمی برای کودکان

درخت آرزو

گرگي در لباس ميش

 قورباغه و گاو نر

تكاليف مدرسه ي پاتريك

گنج دزد دريائي

دو موش بد

 چهار خرگوش كوچولو

چوپان دروغگو

 چشمه سحرآميز

چه كسي كمك مي كند؟

باني خرگوشه و فيلم ترسناك

خرسي بنام وولستن كرافت

 اردک خوش شانس

راپونزل و موهاي جادويي

جوجه اردک زشت

گردش لاک پشت ها

سفيدبرفي _
فلش

قورباغه اي بنام … _
فلش با صدا

مرد ماهيگير و همسرش

مامانم كجاست ؟
_ تصويري

پرنده مهربان
_ تصويري

صداي عجيب  


شنل قرمزي  

قصه
پول  

مورچه
بي دقت 

سيندرلا 

يك
روز باراني 

گربه
ي تنها

شبي در باغ وحش

خرگوش
باهوش

دخترك
كبريت فروش 

دوچرخه
پير ـ بازيافت زباله 

كيميا
ـ نفت 

بزبزك
زنگوله پا 

هزارپا
غوله 

قصه های قدیمی برای کودکان

كي
از همه قويتره 

دو
دوست 

كفشدوزك
و دوستانش 

جوجه
كوچولو 

سه
قدم دورتر شد از مادر 

بره
آوازخوان 

بادبادك
بازي 

خر
و گاو 

فينگيلي
و جينگيلي 

بهترين
باباي دنيا 

سلام
يادتون نره 

سه
بچه خوك 

مهمانهاي
ناخوانده 

گربه
و روباه 

گرگ
و الاغ 

صلح
حيوانات 

سه
ماهي 

كلاغ
و روباه 

كدو
قلقله زن 

مسواك
موش موشك 

    
طراحي
صفحات توسط سايت
كودكان دات او آر جي  ،
هر نوع كپي برداري پيگرد قانوني دارد

قصه‌های قدیمی، مجموعه‌ صوتی هستش که در هر قسمتش یه قصه قدیمی با لحن جذاب گفته می‌شه. ما با قصه‌هایی بزرگ شدیم که از زبون مادربزرگامون می‌شنیدیم. داستان‌هایی که ما گوش می‌دادیم پر بود از آدم‌ها و حیوانات و پرنده‌هایی که برای رسیدن به خوبی تلاش می‌کردند. ولی الان کلی داستان خارجی با مضمون‌های نامتعارف تو بازار هستن که مغز بچه رو پر از چیزایی می‌کنند که واسه ما ایرانی‌ها با این فرهنگ غنیمون ناملموس شاید هم خطرناک هستش. واسه همین هم ما کلی تلاش کردیم تا بتونیم یه مجموعه از قصه‌های قدیمی رو جمع‌آوری کنیم تا هم در دسترس باشند و هم مناسب فرزندان دلبندتون باشند. قصه‌هایی که تو این مجموعه هستند مناسب بچه‌های بالای 2 سال هستند و شما می‌تونید بی هیچ نگرانی از داستان این مجموعه رو برای بچه‌هاتون پخش کنید.

این قصه‌ها براساس فرهنگ اصیل ایرانی ساخته شدند و هر قسمت روایتی از قصه‌هایی هستن که تو زمان‌های قدیم اتفاق افتادن و شخصیت‌های مختلف رو دارن که بتونند مخاطب با سلیقه‌های مختلف رو راضی نگه دارند. خوبیه این مجموعه تو صوتی بودنشه که این امکان رو براتون فراهم می‌کنه که بتونید حتی تو گوشی موبایلتون و هرجایی که هستین این قصه‌ها رو برای بچه‌ها پخش کنید. این قصه‌ها حتی برای پخش تو مهدکودک‌ها هم مناسب هستند. لحن این قصه‌ها صمیمی و جذابه و با اطمینان می‌شه گفت که فرزندتون با گوش کردن هر قسمت ازتون می‌خواد که قسمت بعدی رو هم واسش پخش کنید. اگه شما هم جزو افرادی هستید که می‌خواید فرزندتون با قصه‌های قدیمی ایرانی بزرگ بشه می‌تونید مجموعه قصه‌های قدیمی رو در آفرینک گوش کنید.

© کلیه حقوق این سایت به آفرینک تعلق دارد و هرگونه استفاده از
محتوا منع قانونی دارد

دانلود نسخه اندروید

…………………………………………به نام خدا…………………………………………. 

 

سلام به روی ماه همه بچه های این آب و خاک، هر جای دنیا که هستید.سلامت و پاینده باشید. 

 

امروز داستان حسن کچل رو در نظر گرفتم از قصه های قدیمی و بامزه ایرانی هستش، حتما خوشتون می آد. ناگفته نماند که من یه خورده ادبیات گفتاری قصه رو دستکاری کردم تا یه کمی از حالت رسمی و جدی بیرون بیاد و بیشتر به مذاقتون خوش بیاد. اول یه عکس بامزه و شاد تقدیم می کنم بعد می ریم سر قصه مون. این عکس فقط به جهت قشنگ شدن صفحه است.قصه های قدیمی برای کودکان

 

 

حسن کچل 

 

یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود غیر از خدا هیچکس نبود(البته من خودمم از همون بچگی موندم تو اینکه اگه غیر از خدا هیچکس نبود،پس این همه شخصیت داستانی ازکجا می آن!؟ اینم از اون چیزهاست که بایدکشفش کنیم.) القصه پیرزنی بود که یک پسر کچل داشت به اسم حسن. این حسن کچل ما که از تنبلی شهره عام و خاص بود از صبح تا شب کنار تنور دراز می کشید و می خورد و می خوابید. 

ننه اش دیگه از دستش خسته شده بود با خودش فکر کرد چیکار کنه که پسرش دست از تنبلی برداره و یه تکونی به خودش بده.  

 

 

تا اینکه فکری به خاطرش رسید بلند شد رفت سر بازار و چند تا سیب سرخ خوشمزه خرید و اومد خونه. یکی از سیب ها رو گذاشت دم تنور یکی رو یه کم دور تر وسط اتاق . سومی رو دم در اتاق چهارمی تو حیاط و …..آخری رو گذاشت پشت در حیاط تو کوچه. 

حسن که از خواب پاشد بدجور گرسنه بود تا چشمش رو باز کرد سیب های قرمز خوش آب و رنگ رو دید و دهنش حسابی آب افتاد. 

  

داد زد ننه جون من سیب می خوام. 

ننه اش گفت: اگر سیب می خوای باید پاشی خودت برداری. یه تکونی به خودت بده . 

حسن کچل دستش رو دراز کرد و اولین سیب رو برداشت و خورد و کلی کیف کرد کمی خودش رو کشید و دومی رو هم برداشت . خلاصه همینطور خودش رو تا دم در خونه رسوند. ننه پیرزن یواشکی اونو نگاه می کرد و دنبالش می رفت همین که حسن خواست سیب تو کوچه رو برداره فوری دوید و در رو پشت سرش بست. 

رنگ از روی حسن پرید و محکم به در زد و گفت : ننه این کارا چیه ؟ در رو باز کن بابا. 

اما هر چی التماس و زاری کرد فایده ای نداشت.ننه اش گفت باید بری کار کنی تا کی می خوای تو خونه تنگ بغل من بشینی و بخوری و بخوابی؟؟؟ 

حسن کچل گفت : خب لااقل یه کم خوردنی به من بده که از گشنگی نمیرم. 

ننه اش هم یه تخم مرغ و یه کم آرد و یک کرنا گذاشت تو خورجین و بهش داد.(کرنا و خورجین هم از اون کلمات هستند که خودت باید بری دنبال معنی شون) 

حسن از ده بیرون رفت و راه صحرا رو در پیش گرفت.رفت و رفت تا چشمش به یک لاک پشت افتاد 

 

اون رو برداشت و گذاشت تو خورجین. کمی که رفت یک پرنده رو دید که لای شاخ و برگ درختی گیر کرده و نمی تونست پرواز کنه. اون رو هم برداشت و گذاشت تو خورجین.  

 

 

 

همین موقع بود که هوا ابری شد و حسن نگاهی به آسمان کرد و گفت الانه است که بارون بگیره. آن وقت تمام لباس هاش رو در آورد و گذاشت زیرش و نشست روش.ناگهان باران تندی گرفت. وقتی باران بند اومد حسن لباس هاش رو برداشت و تنش کرد بدون اینکه خیس شده باشند. خلاصه حسن راه افتاد و یک دفعه چشمش به یک دیو افتاد که جلوش سبز شد. دیو با تعجب به لباس های حسن نگاه کرد و گفت ببینم تو چرا زیر این بارون خیس نشدی؟ 

(من طبق معمول کلی گشتم ولی دیو پیدا نکردم!!حالا شرک مهربون رو به جای دیو از من قبول کن) 

 

 

حسن کچل گفت: مگه نمی دونی بارون نمی تونه شیطان رو خیس کنه؟ 

دیو با تعجب گفت: یعنی تو شیطانی؟ اگه راست می گی بیا با هم زور آزمایی کنیم. 

حسن گفت: زور آزمایی کنیم. 

دیو سنگی از روی زمین برداشت و گفت الان این سنگ رو با فشار دست خرد می کنم. بعد چنان فشاری داد که سنگ خرد و خاکشیر شد. 

حسن گفت اینکه چیزی نیست حالا نگاه کن ببین من چکار می کنم. بعد یواشکی آرد رو از خورجینش در آورد و فشار داد و به دیو نشان داد. خدایی دیوه خیلی ترسید. گفت : حالا بیا سنگ پرتاب کنیم ببینیم سنگ کی دورتر می ره. اونوقت یه سنگ برداشت و دورخیز کرد و تا اونجایی که می تونست با قدرت سنگ رو پرتاب کرد سنگ رفت و تو یک فاصله خیلی دور به زمین افتاد.  قصه های قدیمی برای کودکان

حسن گفت: ای بابا این که چیزی نبود حالا منو ببین. دوباره یواشکی پرنده رو از خورجین برداشت و دورخیز کرد و پرنده رو پر داد پرنده هم نامردی نکرد همچین رفت که دیگه به چشم نیومد. 

دیوه گفت نه بابا این راست راستی خود شیطونه. دو پا داشت دوپا دیگه قرض کرد و دررفت. 

حسن کچل دوباره راه افتاد رفت و رفت تا رسید به یک قلعه بزرگ. 

 

جلو رفت و در زد. ناگهان یک صدای نخراشیده و نتراشیده از اون تو بلند شد که : کیه داره در می زنه؟؟؟ 

حسن همچین جا خورد، ولی به روی خودش نیاورد و صداش رو کلفت کرد و داد زد: من شیطانم تو کی هستی؟ 

صدا گفت: من پادشاه دیوها هستم.  

حسن گفت: خوب به چنگم افتادی تو آسمونا دنبالت می گشتم رو زمین پیدات کردم. 

پادشاه دیوها خیلی ترسید اما جا نزد و گفت: بهتره راهتو بکشی و بری پی کارت من حوصله دردسر ندارم ، می زنم ناکارت می کنم ها. 

حسن کچل گفت: اگه راست می گی بیا یه زور آزمایی با هم بکنیم. 

پادشاه دیوها گفت: باشه. 

بعد شپش خیلی بزرگی از لای در بیرون فرستاد و گفت : ببین این شپش سر منه!!!! 

حسن کچل گفت: این که چیزی نیست. اینو ببین. 

اونوقت لاک پشت رو از خورجین در آورد و فرستاد تو .پادشاه دیوها دلش هری فرو ریخت و گفت این کیه دیگه بابا. شپشش اینه خودش چیه؟؟ 

گفت: حالا ببین من با این سنگ چیکار می کنم.آن وقت سنگی رو برداشت و خاکش کرد و فرستاد بیرون . 

حسن گفت: همین؟ حالا ببین من چطور از سنگ آب می گیرم. 

آن وقت تخم مرغ و له کرد و فرستاد تو . 

پادشاه دیوها که دیگه تنش به لرزه افتاده بود شانس آخر رو هم امتحان کرد و گفت: حالا بیا نعره بکشیم ،نعره من اینقدر وحشتناکه که تن  همه به لرزه در می آد. اونوقت نه گذاشت و نه برداشت و همچین نعره ای کشید که خدایی نزدیک بود حسن بیچاره زهره ترک بشه.اما باز خودش رو جمع و جور کرد و گفت حالا گوش کن به این می گن نعره وحشتناک نه اون قوقولی قوقول تو ..بعد کرنا رو در آورد و همچین توش دمید که نزدیک بود خودش غش کنه.  

پادشاه دیوها هم که دیگه داشت جون از تنش در می رفت فرار رو بر قرار ترجیح داد و حالا نرو کی برو . رفت و تا عمر داشت دیگه پشت سرش هم نگاه نکرد. 

 حالا بشنو ازحسن کچل که وارد قلعه شد و چشمش به قصر و جاه و جلالی افتاد که نگو ونپرس.  

باغی بود و وسط باغ قصری بود و توی اتاقهای قصر پر بود از طلا و جواهر تازه کلی هم خوراکی های خوشمزه باب دل حسن کچل ما که دیگه واسه خودش حسن خانی شده بود. خلاصه حسن کچل چند روزی خورد و خوابید و بعد پاشد رفت دست ننه اش رو گرفت و با خودش آورد که بیا و ببین پسر دست گلت چه دم و دستگاهی به هم زده. ننه هم که دید پسرش به نان و نوایی رسیده آستین ها رو بالا زد و پسره رو زودی زن داد و همگی سالیان سال در کنار هم خوش و خوب و خرم زندگی کردند. رسیدیم به آخر قصه بازم به قول روایت های قدیمی خودمون قصه ما به سر رسید کلاغه به خونه اش نرسید. 

حالا از اصل قصه که بگذریم می رسیم به طنز عکس خودمون که ما طبق معمول برای قصه های شیرین فارسی نمی تونیم عکس مناسب پیدا کنیم.ما کلی دوباره دنبال عکس داماد کچل گشتیم که پیدا نکردیم ماشالله هم زلف ها ژل زده و سیخ سیخی . ولی از اون طرف هم دیدیم که خب حسن کچل…ببخشید حسن خان دیگه واسه خودش ثروت درست حسابی دست و پا کرده(از دولت سر آقا دیوه البته و از حق نگذریم هوش خودش). دیگه می تونه به یه موسسه کاشت مو بره و مو بکاره و بشه حسن آقا مو قشنگه.!!! اینه که این عکس عروسی رو گذاشتیم تو وبلاگ شما.امیدوارم خودت و دوست های نازنین و گلت خوشتون بیاد… 

 

 

 به نام خدا. 

سلام و صد سلام به روی ماهت . 

این بار داستان کدو قلقله زن رو می خوام برات تعریف کنم. ماجرای شیرین و جالبیه. 

 

 

 

یکی بود یکی نبود. یه پیرزنی بود. یه روز خواست بره دیدن یه دونه دخترش . کارهاشو رو به راه کرد و در خونه اش رو بست و رفت و رفت و رفت تا رسید به کمرکش کوه، که یک دفعه یه گرگ گنده سر و کله اش پیدا شد، جلوش دراومد و گفت : 

 آهای ننه پیرزن کجا می ری؟ بیا که وقت خوردنت رسیده.

 

 

 

پیرزنه گفت: ای بابا من که پیرم و پوست و استخون. بگذار برم خونه دخترم چاق و چله بشم بعد می آم تو منو بخور. 

گرگه گفت : خب برو. من همین جا منتظرم. 

پیرزن رفت و رفت و رفت تا رسید به یک پلنگ. پلنگه گفت: 

آهای ننه پیرزن کجا می ری؟ هیچ جا نرو که من خودم می خورمت. 

 

 

 

پیرزنه گفت: من پیرم، پوست و استخونم بزار برم خونه دخترم پلو و چلو بخورم چاق و چله بشم، بعد می آم تو منو بخور. 

پلنگه گفت : خیلی خب برو اما من همین جا منتظرم. 

پیرزن رفت و رفت و رفت تا رسید به آقا شیره. آقا شیره یه خرناسی کشید و گفت: 

ننه پیرزن کجا می ری؟ بیا اینجا که می خوام بخورمت. 

 

 

 

پیرزنه گفت: ای آقا شیر عزیز. ای سلطان جنگل آخه من پیرزن پوست و استخون که خوردن ندارم. بزار برم خونه دخترم حسابی بخورم چاق و چله بشم بعد می آم تو منو بخور. 

آقا شیره هم که دید بد نمی گه ، گفت : باشه برو اما من همین جا منتظرم. 

 

خلاصه پیرزن رفت و رفت و رفت تا رسید به خونه دخترش. چند شب که موند دلش شور خونه زندگی شو زد و خواست که برگرده ، اما می دونست که شیر و گرگ و پلنگ سر راه منتظرش هستند. به دخترش گفت هر وقت رفتی بازار یه کدو تنبل گنده برام بخر. دخترش هم رفت و یه کدوی تنبل بزرگ براش خرید و نشستند توی کدو رو حسابی پاک کردن و پیرزن رفت توش نشست و به دخترش گفت یک قل بده تا من باهاش برم. 

کدو و پیرزن قل خوردن و رفتند و رفتند تا رسیدند به آقا شیره . آقا شیره گفت: ای کدوی قلقله زن ندیدی تو یه پیرزن؟ 

پیرزنه از تو کدو گفت: والله ندیدم بالله ندیدم . به سنگ تق تق ندیدم به جوز لق لق ندیدم. قِلم بده بزار برم شیره قِلش داد.  

کدو رفت و رفت تا رسید به پلنگه. پلنگ گفت: ای کدوی قلقله زن ندیدی تو یه پیرزن؟ پیرزنه از اون تو گفت: والله ندیدم . بالله ندیدم. به سنگ تق تق ندیدم به جوز لق لق ندیدم. قِلم بده بزار برم. پلنگه قِلش داد و کدو رفت. 

کدو رفت و رفت تا رسید به آقا گرگه. گرگه گفت: ای کدوی قلقله زن ندیدی تو یه پیرزن.؟ پیرزنه از توی کدو گفت: والله ندیدم . بالله ندیدم. به سنگ تق تق ندیدم به جوز لق لق ندیدم. قِلم بده بزار برم. 

گرگه یه قِل قایم داد. کدو خورد به یه سنگ بزرگ و از وسط دو نصف شد و پیرزن اومد بیرون. 

 گرگ گفت : خوب گیرت آوردم. داشتی از چنگ من فرار می کردی؟ الان می خورمت. 

پیرزنه گفت:آقا گرگه به جان شما رفته بودم این تو که قل بخورم و زودی بیام شما منو بخوری. اما حالا که رفتم این تو حسابی کثیف شدم و بوی کدو گرفتم. این دم آخری که می خوای منو بخوری آبرو داری کن و بزار من برم حموم لااقل منو تمیز بخور که فردا پشت سرم حرف در نیارن که عجب پیرزن شلخته ای بود. گرگه یه کم فکر کرد و گفت بدم نمی گه. تمیز بشه خوشمزه ترم می شه.  

خلاصه گرگه قبول کرد ولی گفت خودم باید پشت سرت بیام که مطمئن بشم فرار نمی کنی. پیرزن هم از خدا خواسته گفت : باشه بیا . من که نمی خوام در برم. 

پیرزنه رفت سر تون حمام و از اونجا یه مشت خاکستر پاشید تو چشم گرگه . داد و فریاد گرگ به آسمون رفت و یه دفعه همه اهل آبادی سر رسیدند و با چوب و چماق به جون گرگه افتادند . گرگ هم دوپا داشت دوتا دیگه هم قرض گرفت و دمش رو گذاشت رو کولش و فرار کرد و دیگه هیچ وقت اون دور و برا پیداش نشد.   

اینم از قصه امشب. که یه پیرزن باهوش و ناقلا چطور از پس حیونای طمع کار بر اومد.  

البته فکر کنم پیرزنه یه چیزی تو این مایه ها بوده. 

 

 

 

این چیزها تو دوره زمونه ما یه کم عجیبه، ولی تو زمان شماها حتما کاملا عادی شده… مثلا خود من اگه خدا قسمت کنه و مادر بزرگ بشم همچین دست کمی از این مادربزرگ ندارم.!!!!

به نام خدا و سلام 

بعد از یک تاخیر طولانی با یک داستان جدید برگشتم. سعی می کنم اینبار بتونم بدون وقفه یا حداقل با وقفه های کوتاه تری قصه گویی رو ادامه بدم. برای همه فرزندان این آب و خاک….اگه قابل باشم. 

 

خب بازم یه داستان پندآموز و زیبا از کلیله و دمنه دارم. گربه فریبکار ، امیدوارم خوشتون بیاد و لذت ببرید.  

 

 

 

در میان دشتی سر سبز و زیبا ، کبکی زندگی می کرد. کبک لانه ی خودشو زیر یک بوته در زمین کنده بود . یک روز کبک برای پیدا کردن غذا توی دشت می گشت که یک دفعه یک شکارچی اونو به دام انداخت. از آنجایی که کبک بسیار زیبا بود اون رو به شهر برد و به یک مرد ثروتمند فروخت. 

 

 

مرد ثروتمند کبک را در قفس قشنگی گذاشت و خانواده و دوستان او از تماشای کبک لذت می بردند. 

از آن طرف لانه کبک در دشت خالی مانده بود . روزی خرگوشی از کنار آن می گذشت و وقتی آن را خالی دید تصمیم گرفت که در آنجا زندگی کند. همسایگان کبک که دیدند مدتی طولانی است که به خانه برنگشته به خرگوش اجازه دادند که در آنجا بماند.  

کبک در خانه مرد ثروتمند روزگار می گذراند. اگر چه اهالی خانه او را خیلی دوست داشتند، غذاهای خوشمزه به او می دادند، و قفس او را به باغ می بردند ولی کبک همیشه غمگین بود . او آرزو داشت به دشت سرسبز و لانه کوچک خودش برگرده و به این طرف و آن طرف برود و بازی کند. 

بالاخره یک روز مرد ثروتمند در قفس رو برای گذاشتن آب و غذا باز کرد و او از فرصت استفاده کرد و از قفس بیرون پرید. قفس در کنار پنجره ای باز قرار داشت ،کبک خودش رو از پنجره به باغ رساند و میان درخت ها ناپدید شد. 

اهل خانه هر چه که دنبال او گشتند پیدایش نکردند و کبک با هر زحمتی که بود تونست خودشو به دشت زیبایی که در اون زندگی می کرد برسونه. خسته و گرسنه رفت سراغ لانه خودش تا خستگی مدتها نبودن رو از تنش بیرون کنه…..ولی وقتی به اونجا رسید با تعجب دید که خرگوشی به همراه خانواده اش لانه ی او را گرفتند. کبک با ناراحتی به خرگوش گفت : اینجا لونه ی منه، تو اینجا چکار می کنی؟ خرگوش گفت : من مدتهاست که در این سوراخ زندگی می کنم و کسی هم چیزی نگفته این لانه مال منه و از آن بیرون نمی رم. 

 بحث و دعوا بین اونا بالا گرفت و حیوانات هم دور اونا جمع شده بودند تماشا می کردند. 

 

 

 

در این بین کلاغی که در جمع حیوانات بود و در آن نزدیکی ها زندگی می کرد جلو آمد و گفت : کنار رودخونه یک گربه زندگی می کنه، اون همیشه دنبال حل مشکلات حیووناست و به اونا کمک می کنه بهتره شما هم پیش اون برید و مشکلتون رو باهاش درمیان بزارید شاید بتونه حلش کنه. 

کبک و خرگوش پیش گربه رفتند. با احترام سلام علیک کردند موضوع دعواشون رو به گربه گفتند و ازش خواستند که یک رای عادلانه بده که لانه به کی می رسه؟ 

گربه شروع کرد به نصیحت کردن و گفت: این قدر سر مال دنیا با هم دعوا نکنید این چیزها ارزش اینو نداره که به خاطرش با هم جر و بحث کنید و دعواتون بشه. مال دنیا مثل ابر بهاریه ، هیچ دوامی نداره. تازه من پیر شدم و گوشهام درست نمی شنوه نزدیکتر بیاید و دوباره مشکلتون رو تکرار کنید تا من بتونم درست نظر بدم.  

کبک و خرگوش که خیلی تحت تاثیر حرفهای گربه قرار گرفته بودند به او اعتماد کردند و بدون ترس بهش نزدیک شدند.

اما…. غافل از اینکه گربه گرسنه و حیله گر برای خوردن اونا نقشه کشیده، تا نزدیکش شدند با چنگالهای تیزش به روی اونا پرید و یه لقمه چرب شون کرد.   

 

 

حالا این که واقعا گربه می تونه خرگوش رو بخوره؟؟؟؟؟؟؟؟ بنده هم اطلاع چندانی ندارم و در فهم اینجانب نمی گنجه…. اما این که این داستان حتما و حتما نکات آموزنده و با ارزشی داره، قطعا و قطعا در فهم شما جگرگوشه عزیز می گنجه….پس دلم می خواد بعد از خوندن یا گوش کردن به این قصه ارزشمند و بسیار قدیمی ، حتما بگی که چی توی این قصه خیلی مهم بود و باید آویزه گوش کرد؟  

راستی بعد از کلی تحقیق و جستجو به یک نتیجه نه چندان علمی رسیدم ……….. 

اگه که گربه این قد و خرگوشه اون قدی باشن، حتما گربه می تونه خرگوش رو درسته قورت بده.! باور کن راست می گم . خودت ببین.. 

 

 

 

 

خوش به حالت با این مامان که این همه دانش و کمالات!!!!!!! داره، کاملا هم به روزه.. بهت حق می دم از خوشحالی بپری هوا…

 

سلام فرزندم. عزیزم خیلی وقت می شه که نیومدم و چیزی ننوشتم یه کم بی حوصله بودم شاید الان هم هستم!!!!!! 

ولی می خوام دنباله داستان رو برات بنویسم…راستی چند وقتیه که اومدم خونه مادر جون آخه ماه رمضون شده و من معمولا 2 هفته اولش رو پیش مادرجون و آقا جون هستم.

 راستی یه عکس از یه فرشته آسمونی می زارم شاید خودت باشی کی می دونه؟ 

 

 

خب می ریم سراغ دنباله داستان کلیله و دمنه. راستی این داستانهای کلیله و دمنه رو از کتاب های دلارام جون برات می نویسم آخه اون خیلی کتاب دوست داره و کلی قصه می خونه امیدوارم تو هم مثل اون کتاب خون بشی و باهوش … 

تا کجا نوشتیم؟ آهان تا اونجا که دمنه پیش گاو رفت….. و اینک ادامه داستان: 

خود دمنه هم به عمرش گاو ندیده بود. در دلش از درشتی شنزبه ترسید ولی سعی کرد خود را آرام و خونسرد نشان دهد جلو رفت و سلام کرد. 

شنزبه از اینکه بعد از مدتها همزبانی پیدا کرده خوشحال شد و از دمنه استقبال کرد. باهم مشغول صحبت شدند و دمنه به او گفت چرا تا به حال به پابوسی جناب شیر نیامده ای.؟ 

گاو گفت : این شیر چه موجودی است؟ دمنه گفت: او سلطان حیوانات جنگل است و همه از او اطاعت می کنند.  

شنزبه تا نام سلطان را شنید ترسید و به دمنه گفت اگر قول بدهی که آزاری به من نمی رساند و از خشمش در امان هستم با تو می آیم . دمنه قول داد و هر دو پیش شیر رفتند. 

شیر بعد از دیدن گاو کمی خیالش راحت شد با خوشرویی از او احوال پرسی کرد و گفت چطور به اینجا آمدی؟ شنزبه داستان خود را تعریف کرد . شیر به او گفت از این به بعد همین جا بمان و من از تو حمایت می کنم. شنزبه تشکر کرد و تصمیم گرفت خدمتگزار شیر باشد. 

شیر به خاطر اندک ترسی که از گاو داشت به او احترام می گذاشت پس از مدتی که با او هم نشینی کرد عقل و دانش و تجربه فراوانی در وجود او یافت و روز به روز به او علاقه بیشتری پیدا می کرد. کار به جایی رسید که گاو محرم اسرار شیر شد و گاو از همه به شیر نزدیکتر شد. 

وقتی دمنه متوجه علاقمندی شیر به گاو شد به شدت حسادت کرد و پیش کلیله رفت و گفت دوست عزیز حماقت مرا می بینی ؟ با دست خودم گاو را نزد شیر بردم. حالا دیگه از او نمی ترسد و کلی به او علاقه پیدا کرده است. حالا دیگه من عزت و اعتباری نزد شیر ندارم. 

کلیله گفت به تو گفتم که نزدیکی به پادشاهان غم و غصه و خطر زیادی دارد همه اش تقصیر خودت است. حالا به تو پیشنهاد می کنم شیر را ترک کن و به زندگی ساده خودت برگرد. 

دمنه گفت محال است، باید شنزبه را از چشم شیر بیندازم و جای او را بگیرم. 

دمنه به دنبال نقشه خود رفت و به نصیحت های کلیله گوش نکرد. اولین مرحله نقشه این بود که دمنه چند روز در خانه ماند و پیش شیر نرفت. بعد با حالتی خشمگین و آشفته پیش شیر رفت. شیر حال پریشان او را دید گفت چند روزی است تو را ندیده ام. آیا مشکلی پیش آمده است که اینقدر ناراحت هستی؟ 

دمنه گفت : قربان خبری دارم ولی چون می دانم شنیدن آن شما را ناراحت می کند از گفتنش می ترسم.  

شیر گفت : ما به عقل و درایت تو ایمان داریم حتما مسئله مهمی است که اینقدر ناراحتی. پس به خاطر دوستی و رفاقتی که با هم داریم زود آن را بگو. 

دمنه گفت: شنزبه با سران سپاه همدست شده و قصد براندازی شما را دارد شنیده ام که به آنها گفته قدرت و عقل شیر را خوب در نظر دارم و فهمیدم نه زورش آنقدر زیاد است و نه عقل و هوش خوبی دارد. قربان قرار است شنزبه در فرصت مناسبی شما را بکشد و جای شما را بگیرد. 

باید بگویم که شما زیادی به او اعتماد کرده اید.  

شیر با ناباوری به سخنان او گوش کرد و گفت من تا به حال به جز خوبی از شنزبه چیزی ندیده ام و نمی توانم سخنان تو را باور کنم.  

دمنه گفت : همین اعتماد بیش از حد شما باعث شده که شنزبه  گستاخ شود و فکر خیانت کند. 

خلاصه دمنه آنقدر گفت و گفت تا شیر حرف های او را باور کرد.  

او در پایان اضافه کرد جناب شیر این بار که شنزبه به نزد شما آمد خوب در رفتار او دقت کنید با خشم و تردید به شما نگاه می کند و مرتب دور و بر خود را برانداز می کند تا فرصت بیابد و به شما آسیب برساند.  

شیر گفت : اگر این نشانه ها را در او دیدم لحظه ای او را زنده نمی گذارم. 

دمنه که از طرف شیر خیالش راحت شد سراغ شنزبه رفت تا مرحله بعدی نقشه اش را اجرا کند. 

شنزبه از دیدن دمنه خوشحال شد و گفت مدتی است که تو را ندیده ام. دمنه گفت چند روزی از شدت ناراحتی بیمار شده بودم.  

شنزبه گفت :ناراحتی چرا؟ دمنه گفت به خاطرتو. شنزبه گفت اما من که خوب و خوش و سالم هستم.  

دمنه آهی کشید و  گفت یکی از نزدیکان شیر به من خبر داد که روزی سلطان در میان صحبت به او گفت این شنزبه خیلی چاق و سرحال است ما هم به او خیلی احتیاج نداریم خوب است یک مهمانی راه بیندازیم و با گوشت او از دوستان و آشنایان پذیرایی کنیم. شنزبه عزیز به خاطر دوستی با تو خواستم این را بگویم تا فکری به حال خود کنی. 

شنزبه گفت من که کار بد یا خیانتی به شیر نکرده ام چرا او می خواهد مرا بکشد.؟ 

دمنه گفت دوست من تو خیلی ساده و خوش قلب هستی. هنوز این سلطان حیله گر را نشناختی اگر به تو خوبی کرده برای چاق شدن تو بوده تا از گوشت تو مهمانی بزرگی راه بیندازد. 

حال اگر حرف مرا باور نداری وقتی به نزد شیر رفتی در حالات و رفتار او دقت کن.ببین چگونه دم می جنباند و با خشم به تو نگاه می کند. انگار که دنبال دریدن تو است.  

شنزبه گفت اگر این حالات را در او دیدم مطمئن می شوم که راست می گویی و آنوقت من هم ناچارم که با شیر بجنگم و از خود دفاع کنم. 

دمنه خوشحال از اینکه قدم به قدم به هدف خود نزدیک می شد نزد کلیله رفت و ماجرا را برای او تعریف کرد . کلیله بازهم او را نصیحت کرد و گفت تا خونی به ناحق ریخته نشده دست از ادامه این ماجرا بردار. دمنه گفت: دیگر از دست من کاری ساخته نیست. تخم فتنه کاشته شده و به زودی به بار می نشیند. حالا بیا باهم به نزد شیر برویم و ببینیم که عاقبت ماجرا چه می شود. 

وقتی که آنها به لانه شیر رسیدند همان لحظه شنزبه نیز وارد شد. در حالیکه از ترس جان مراقب اطراف بود و با وحشت به شیر نگاه می کرد . 

شیر که او را در آن حالت دید حرف های دمنه را باور کرد از جایش بلند شد و با خشم آماده دریدن او شد. شنزبه هم که شیر را آنگونه دید حرفهای دمنه را باور کرد و آماده جنگ با شیر شد . بعد از آن شیر و گاو وارد جنگ خونینی شدند. 

 کلیله که این صحنه را می دید گفت : حیله ترسناکی به کار بردی و فتنه بزرگی به پا کردی . مطمئن باش که شر آن روزی دامن خودت را خواهد گرفت و دروغ های تو بر ملا می شود 

در این هنگام شیر کار گاو را تمام کرد و شنزبه بیچاره کشته شد. دمنه با خوشحالی گفت : کلیله عزیز حالا چه وقت این حرف ها است؟ الان بهترین لحظه عمر من است که دشمن را به خاک و خون کشیده می بینم و به آرزوی خویش نزدیک تر می شوم. 

کلیه دیگر سخنی نگفت و با ناراحتی از آنجا رفت. چند روز گذشت وقتی که خشم و غضب شیر فرو نشست و به حال عادی برگشت از کشتن شنزبه به شدت پشیمان شد. هر لحظه خوبی ها و کمالات او را به یاد می آورد و آه می کشید. 

یک شب پلنگ که از دوستان نزدیک سلطان بود دلتنگی او را دید تا دیر وقت کنارش ماند و با او سخن گفت تا شاید شیر غم و اندوه کشتن شنزبه را فراموش کند نزدیک صبح پلنگ شیر را ترک کرد و به سوی لانه خود رفت. در راه از کنار خانه کلیله و دمنه می گذشت و شنید که آن دو گرم صحبت هستند . کلیله گفت: دروغ هایی که از شنزبه به شیر گفتی باعث شد تا خون او به ناحق ریخته شود طولی نمی کشد که همه حیوانات جنگل فریبکاری تو را می فهمند . آنوقت انتقام سختی از تو خواهند گرفت. 

دمنه گفت: آنچه که اتفاق افتاده تغییر نمی کند . حالا می فهم که حرص و حسادت مرا به این کار واداشت. اما به هر حال از کشته شدن شنزبه خوشحالم و به زودی جای او را نزد شیر می گیرم.  

پلنگ تمام این سخنان را شنید. صبح روز بعد بدون درنگ نزد مادر شیر که زنی باهوش و مهربان بود رفت و گفت سخنان مهمی دارم اما از گفتن آنها به شیر می ترسم و همه جریان را به مادر شیر گفت.  

مادر شیر پس از شنیدن سخنان پلنگ نزد پسرش رفت و دید او از کشتن شنزبه غمگین و ناراحت است . شیر از کشتن شنزبه پشیمان بود و به مادرش گفت احساس می کنم گاو بیچاره را بی گناه کشته ام.  

مادرش گفت پسرم احساس تو درست است و او بی گناه و درستکار بود و دشمنان او این نقشه را کشیده اند. شیر گفت : اگر چیزی می دانی به من بگو تا حقیقت روشن شود. 

مادر شیر که از توطئه های بعدی دمنه می ترسید وافعیت را به شیر گفت که دمنه موجود شریر و غیر قابل اعتمادی است و هر چه راجع به گاو گفته دروغ بوده است، تا جای او را بگیرد. 

شیر با خشم برخواست و به سربازانش گفت تا دمنه را دستگیر و به نزد او بیاورند. هنگامی که دمنه حاضر شد و شیر را خشمگین دید فهمیدکه چه بلایی قرار است به سرش بیاید.

دمنه وقتی فهمید فقط پلنگ بر علیه او شهادت داده است گفت: از کجا معلوم که او راست بگوید شاید بر علیه من توطئه ای در کار است. شیر دستور داد تا او را زندانی کرده و تحقیقات بیشتری کنند. شب کلیله به ملاقات دمنه رفت و گفت دیدی که بالاخره گرفتار شدی . دمنه گفت با گفته های پلنگ هیچ وقت او را مجازات نمی کنند چون شاهد دیگری در کار نیست. از قضا کفتاری در کنار او زندانی بود و حرفهای آنها را شنید . کلیله نیز با ناراحتی آنجا را ترک کرد و از شدت ناراحتی و اندوه به خاطر حماقت های دوستش تب کرد و همان شب مرد. 

فردا دمنه را به محضر شیر بردند و این بار کفتار نیز بر علیه او شهادت داد . شیر دستور داد او را به درختی بستند و به او آب و غذا ندادند تا از گرسنگی و تشنگی بمیرد . 

در آن زمان بود که دمنه فهمید که توطئه و دروغ بر علیه دیگران چه نتیجه ای دارد و از کرده خود پشیمان شد . اما پشیمانی دیگر سودی نداشت.  

 

خوب عزیزم داستان بلندی بود و دیدم که اگه ادامه آن را چند قسمت کنم ممکنه طولانی بشه و از لطف داستان برای دوستانی که دنبال می کنند کم کنه. عکس و تصویرهای جالبی هم پیدا نکردم که برای این داستان بزارم.  

پس منم یه عکس کاملا بی ربط به موضوع که فقط قشنگه برات می زارم!!!!!!!!! 

 

                                              به نام خدای مهربان

سلام عزیزکم……………

چند روزی سرم شلوغ بود نتونستم بیام (نه اینکه به تو فکر نکردم…….تو همیشه تو فکر و ذکر منی)

خوب می خوام برات شروع کنم یه دوره داستانهایی از کلیله و دمنه رو نقل کنم. البته با ساده نویسی و روان. اینکه کلیله و دمنه نوشته کیه و چطور به ایران اومده هم از اون کاراست که خودت باید تحقیق کنی و بدونی …………… 

اول همه از داستان خود کلیله و دمنه شروع می کنیم. اصلا کلیله و دمنه کی ها بودند؟ 

 

کلیله و دمنه : 

 

در روزگاران قدیم مرد بازرگانی بود که برای تجارت به نقاط مختلف دنیا سفر می کرد . دریکی از این سفرها دو گاو را برای فروش با خود برد. 

 

 

 

 

یکی از دو گاو شَنزَبه و دیگری نَندَبه نام داشتند. همان طور که می رفتند در راهشان باتلاقی پیدا شد و پای شنزبه در باتلاق فرو رفت. 

بازرگان با هر زحمتی که بود او را از باتلاق بیرون آورد. ولی گاو بیچاره زخمی شده بود و دیگر توان راه رفتن نداشت . مردی روستایی از آنجا می گذشت. بازرگان مقداری پول به او داد و گفت از شنزبه نگهداری کند تا خوب شود بعد که حالش خوب شد گاو را به شهر به نزد او ببرد. 

 مرد قبول کرد . یک روز شنزبه پیش او ماند و مرد از او نگهداری کرد ولی زود خسته شد گاو را رها کرد و پیش بازرگان در شهر رفت و گفت گاوت مرد!!  

اما شنزبه بعد ازمدتی حالش خوب شد و از جا بلند شد و به دنبال چراگاه به راه افتاد

  

 

 

 

رفت و رفت تا به چمنزار خوش آب و هوا و سرسبزی رسید . با خوشحالی در آنجا مشغول چرا شد. روزهای زیادی گذشت و شنزبه که از آب و علف خوبی استفاده می کرد روز به روز سرحال تر و فربه تر می شد. یک روز همانطور که داشت  چمنزار زیبا را نگاه می کرد و می چرید از سر خوشی زیاد یک دفعه شروع کرد به صدای بلند ما.ما.(صدای گاو)  کردن . در آن نزدیکی شیری حکومت می کرد و حیوانات زیادی از او فرمانبرداری می کردند. شیر خیلی پر قدرت و شجاع و جوان بود اما تو عمرش گاو ندیده بود و صداش رو هم نشنیده بود……………..  

 

  

 وقتی صدای بلند شنزبه به گوش شیر رسید خیلی ترسید. با خودش گفت موجودی که صداش به این بلندی باشه حتما خودش خیلی قوی تر و قدرتمندتر است. البته شیر پیش حیوانات دیگه خودش رو از تک و تا ننداخت و به روی خودش نیاورد ولی تا صدای شنزبه به گوشش می رسید بیچاره کلی به وحشت می افتاد. اوضاع طوری شد که حتی نمی توانست شکار کند. 

دربین حیواناتی که تحت فرمان شیر بودند دوتا شغال بودند که اسم یکی کلیله بود و اسم اون یکی دمنه. 

کلیله با احتیاط و عاقل بود و قبل از هرکاری فکر می کرد ولی دمنه با اینکه هوش زیادی داشت اما خودخواه بود و حریص. 

روزی دمنه به کلیله گفت:مدتی است که شیر مثل سابق قوی و سرحال نیست می خواهم برم از او علت کسالتش رو بپرسم. 

کلیله گفت : دوست عزیز کار پادشاهان به خودشان مربوط است ما داریم زیر سایه شیر زندگی راحت خودمون رو می کنیم. نیازی نیست از این بیشتر به او نزدیک شویم. 

 

 

 

دمنه گفت : هر که از خطر فرار کند به بزرگی نمی رسد. من خیلی وقت است که دنبال راهی برای نزدیک شدن به شیر می گردم حالا که ترس و وحشت به وجودش راه پیدا کرده،شاید بتوانم با عقل و هوش خودم کمکی به او بکنم. و پیش شیر عزیز شوم.

کلیله گفت هر چند که با این کار تو مخالفم ولی امیدوارم موفق شوی. 

دمنه پیش شیر رفت و سلام کرد. شیر از اطرافیان خودش پرسید این کیه؟ گفتند فلان پسر فلان است. شیر گفت بله پدرش رو می شناسم. بعد دمنه را دعوت کرد به نزدیک خودش و احوالپرسی کرد. دمنه گفت: زیر سایه شما روزگار می گذرانم و منتظر فرصتی هستم تا به شما خدمت کنم. اگر مرا به خدمتکاری خود بپذیرید بدانید نفع بسیاری برای شما دارم. شیر که در جمع خدمتگزارانش نشسته بود به حرفهای شغال گوش کرد.

 

 

 

 

شیر از خوش صحبتی دمنه خوشش امد و او را در میان خدمتکارانش جا داد.از آن به بعد دمنه هر روز خود رابا چرب زبانی به شیر نزدیکتر می کرد و اعتماد او را جلب می کرد. 

روزی شیر را دید که تنها نشسته و به فکر فرو رفته است . فرصت را مناسب دانست و به نزد شیر رفت و گفت : جناب شیر را نگران می بینم. مدتی است که نشاط شکار و حرکت را درشما نمی بینم. می توانم علت آن را بپرسم.؟ 

شیر نمی خواست دمنه از وحشت او با خبر شود اما در این هنگام صدای شنزبه بلند شد و زد زیر آواز و شیر چنان ترسید که نتوانست وحشت خود را پنهان کند.  

  

 

گفت : علت ترس من همین صداست نمی دانم چه موجود ترسناک و قدرتمندی این صدا را دارد؟ می ترسم به فرمانروایی من آسیبی برساند. 

دمنه پرسید: تا به حال او را دیده اید؟ شیر گفت :نه.دمنه گفت : قربان این صدای بلند دلیل قدرت نیست . طبل را دیده اید که چه صدای بلندی دارد ولی تو خالی است . حالا اگه اجازه بدهید من می روم تا صاحب این صدا را پیدا کنم و شما را از حقیقت ماجرا با خبر کنم. شیر پیشنهاد دمنه را پذیرفت و به او اجازه داد. 

دمنه پیش گاو رفت…………. 

 

 

خوب عزیز دلم داستان کمی طولانیه . حالا تا اینجای قصه رو داشته باش تا بیام و بشینم بقیه رو برات تعریف کنم. پس فعلا شیر و جنگل و شنزبه و دمنه را می گذاریم به حال خودشون تا بعد….  

 

قصه های قدیمی برای کودکان
قصه های قدیمی برای کودکان
0

داستان های قدیمی ایران

داستان های قدیمی ایران
داستان های قدیمی ایران

روزی حضرت عیسی از صحرایی می‌گذشت. در راه، به عبادت‌گاه عابدی رسید و با او مشغول سخن گفتن شد.

در این هنگام، جوانی که به کارهای زشت و ناروا مشهور بود، از آن جا می‌گذشت. وقتی چشمش به حضرت عیسی و مرد عابد افتاد، پایش سست شد و از رفتن باز ماند. همان جا ایستاد و گفت:

«خدایا! من از کردار زشت خویش شرمنده‌ام، اکنون اگر پیامبرت مرا ببیند و سرزنش کند، چه کنم؟! خدایا! عذرم را بپذیر و آبرویم را مبر!»

چشم عابد که بر جوان افتاد، سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت: «خدایا! مرا در قیامت با این جوان گناه‌کار محشور مکن!»

در این هنگام خدای برترین به پیامبرش وحی فرمود که: «به این عابد بگو ما دعایت را مستجاب کردیم و تو را با آن جوان محشور نمی‌کنیم. چه، او به دلیل توبه و پشیمانی، اهل بهشت است و تو، به علِّت غرور و خودبینی، اهل دوزخ!»

داستان های قدیمی ایران

گویند روزی پادشاهی این سوال برایش پیش می آید و می خواهد بداند که نجس ترین چیزها در دنیای خاکی چیست. برای همین کار وزیرش را مامور میکند که برود و این نجس ترین نجس ترینها را پیدا کند و درصورتی که آنرا پیدا کند و یا هر کسی که بداند تمام تخت و تاجش را به او بدهد. وزیر هم عازم سفر می شود و پس از یکسال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف به این نتیجه رسید که با توجه به حرفها و صحبتهای مردم باید پاسخ همین مدفوع آدمیزاد اشرف باشد. عازم دیار خود می شود در نزدیکی های شهر چوپانی را می بیند و به خود می گوید بگذار ازاو هم سؤال کنم شاید جواب تازه ای داشت بعد از صحبت با چوپان، او به وزیر می گوید من جواب را می دانم اما یک شرط دارد و وزیر نشنیده شرط را می پذیرد چوپان هم می گوید تو باید مدفوع خودت را بخوری وزیر آنچنان عصبانی می شود که می خواهد چوپان را بکشد ولی چوپان به او می گوید تو می توانی من را بکشی اما مطمئن باش پاسخی که پیدا کرده ای غلط است تو این کار را بکن اگر جواب قانع کننده ای نشنیدی من را بکش. 

” کثیف ترین و نجس ترین چیزها طمع است که تو به خاطرش حاضر شدی آنچه را فکر می کردی نجس ترین است بخوری” !!!!

دفتر اول

پادشاه قدرتمند و توانايي, روزي براي شكار با درباريان خود به صحرا رفت, در راه كنيزك زيبايي ديد و عاشق او شد. پول فراوان داد و دخترك را از اربابش خريد, پس از مدتي كه با كنيزك بود. كنيزك بيمار شد و شاه بسيار غمناك گرديد. از سراسر كشور, پزشكان ماهر را براي درمان او به دربار فرا خواند, و گفت: جان من به جان اين كنيزك وابسته است, اگر او درمان نشود, من هم خواهم مرد. هر كس جانان مرا درمان كند, طلا و مرواريد فراوان به او مي‌دهم. پزشكان گفتند: ما جانبازي مي‌كنيم و با همفكري و مشاوره او را حتماً درمان مي‌كنيم. هر يك از ما يك مسيح شفادهنده است. پزشكان به دانش خود مغرور بودند و يادي از خدا نكردند. خدا هم عجز و ناتواني آنها را به ايشان نشان داد. پزشكان هر چه كردند, فايده نداشت. دخترك از شدت بيماري مثل موي, باريك و لاغر شده بود. شاه يكسره گريه مي‌كرد. داروها, جواب معكوس مي‌داد. شاه از پزشكان نااميد شد. و پابرهنه به مسجد رفت و در محرابِ مسجد به گريه نشست. آنقدر گريه كرد كه از هوش رفت. وقتي به هوش آمد, دعا كرد. گفت اي خداي بخشنده, من چه بگويم, تو اسرار درون مرا به روشني مي‌داني. اي خدايي كه هميشه پشتيبان ما بوده‌اي, بارِ ديگر ما اشتباه كرديم. شاه از جان و دل دعا كرد, ناگهان درياي بخشش و لطف خداوند جوشيد, شاه در ميان گريه به خواب رفت. در خواب ديد كه يك پيرمرد زيبا و نوراني به او مي‌گويد: اي شاه مُژده بده كه خداوند دعايت را قبول كرد, فردا مرد ناشناسي به دربار مي‌آيد. او پزشك دانايي است. درمان هر دردي را مي‌داند, صادق است و قدرت خدا در روح اوست. منتظر او باش.فردا صبح هنگام طلوع خورشيد, شاه بر بالاي قصر خود منتظر نشسته بود, ناگهان مرد داناي خوش سيما از دور پيدا شد, او مثل آفتاب در سايه بود, مثل ماه مي‌درخشيد. بود و نبود. مانند خيال, و رؤيا بود. آن صورتي كه شاه در رؤياي مسجد ديده بود در چهرة اين مهمان بود. شاه به استقبال رفت. اگر چه آن مرد غيبي را نديده بود اما بسيار آشنا به نظر مي‌آمد. گويي سالها با هم آشنا بوده‌اند. و جانشان يكي بوده است.شاه از شادي, در پوست نمي‌گنجيد. گفت اي مرد: محبوب حقيقي من تو بوده‌اي نه كنيزك. كنيزك, ابزار رسيدن من به تو بوده است. آنگاه مهمان را بوسيد و دستش را گرفت و با احترام بسيار به بالاي قصر برد. پس از صرف غذا و رفع خستگي راه, شاه پزشك را پيش كنيزك برد و قصة بيماري او را گفت: حكيم، دخترك را معاينه كرد. و آزمايش‌هاي لازم را انجام داد. و گفت: همة داروهاي آن پزشكان بيفايده بوده و حال مريض را بدتر كرده, آنها از حالِ دختر بي‌خبر بودند و معالجة تن مي‌كردند. حكيم بيماري دخترك را كشف كرد, امّا به شاه نگفت. او فهميد دختر بيمار دل است. تنش خوش است و گرفتار دل است. عاشق است.

عاشقي پيداست از زاري دل          نيست بيماري چو بيماري دل

درد عاشق با ديگر دردها فرق دارد. عشق آينة اسرارِ خداست. عقل از شرح عشق ناتوان است. شرحِ عشق و عاشقي را فقط خدا مي‌داند.

 حكيم به شاه گفت: خانه را خلوت كن! همه بروند بيرون، حتي خود شاه. من مي‌خواهم از اين دخترك چيزهايي بپرسم. همه رفتند، حكيم ماند و دخترك. حكيم آرام آرام از دخترك پرسيد: شهر تو كجاست؟ دوستان و خويشان تو كي هستند؟ پزشك نبض دختر را گرفته بود و مي‌پرسيد و دختر جواب مي‌داد. از شهرها و مردمان مختلف پرسيد، از بزرگان شهرها پرسيد، نبض آرام بود، تا به شهر سمرقند رسيد، ناگهان نبض دختر تند شد و صورتش سرخ شد. حكيم از محله‌هاي شهر سمر قند پرسيد. نام كوچة غاتْفَر، نبض را شديدتر كرد. حكيم فهميد كه دخترك با اين كوچه دلبستگي خاصي دارد. پرسيد و پرسيد تا به نام جوان زرگر در آن كوچه رسيد، رنگ دختر زرد شد، حكيم گفت: بيماريت را شناختم، بزودي تو را درمان مي‌كنم. اين راز را با كسي نگويي. راز مانند دانه است اگر راز را در دل حفظ كني مانند دانه از خاك مي‌رويد و سبزه و درخت مي‌شود. حكيم پيش شاه آمد و شاه را از كار دختر آگاه كرد و گفت: چارة درد دختر آن است كه جوان زرگر را از سمرقند به اينجا بياوري و با زر و پول و او را فريب دهي تا دختر از ديدن او بهتر شود. شاه دو نفر داناي كار دان را به دنبال زرگر فرستاد. آن دو زرگر را يافتند او را ستودند و گفتند كه شهرت و استادي تو در همه جا پخش شده، شاهنشاه ما تو را براي زرگري و خزانه داري انتخاب كرده است. اين هديه‌ها و طلاها را برايت فرستاده و از تو دعوت كرده تا به دربار بيايي، در آنجا بيش از اين خواهي ديد. زرگر جوان، گول مال و زر را خورد و شهر و خانواده‌اش را رها كرد و شادمان به راه افتاد. او نمي‌دانست كه شاه مي‌خواهد او را بكشد. سوار اسب تيزپاي عربي شد و به سمت دربار به راه افتاد. آن هديه‌ها خون بهاي او بود. در تمام راه خيال مال و زر در سر داشت. وقتي به دربار رسيدند حكيم او را به گرمي استقبال كرد و پيش شاه برد، شاه او را گرامي داشت و خزانه‌هاي طلا را به او سپرد و او را سرپرست خزانه كرد. حكيم گفت: اي شاه اكنون بايد كنيزك را به اين جوان بدهي تا بيماريش خوب شود. به دستور شاه كنيزك با جوان زرگر ازدواج كردند و شش ماه در خوبي و خوشي گذراندند تا حال دخترك خوبِ خوب شد. آنگاه حكيم دارويي ساخت و به زرگر داد. جوان روز بروز ضعيف مي‌شد. پس از يكماه زشت و مريض و زرد شد و زيبايي و شادابي او از بين رفت و عشق او در دل دخترك سرد شد:

عشقهايي كز پي رنگي بودعشق نبود عاقبت ننگي بود

زرگر جوان از دو چشم خون مي‌گريست. روي زيبا دشمن جانش بود مانند طاووس كه پرهاي زيبايش دشمن اويند. زرگر ناليد و گفت: من مانند آن آهويي هستم كه صياد براي نافة خوشبو خون او را مي‌ريزد. من مانند روباهي هستم كه به خاطر پوست زيبايش او را مي‌كشند. من آن فيل هستم كه براي استخوان عاج زيبايش خونش را مي‌ريزند. اي شاه مرا كشتي. اما بدان كه اين جهان مانند كوه است و كارهاي ما مانند صدا در كوه مي‌پيچد و صداي اعمال ما دوباره به ما برمي‌گردد. زرگر آنگاه لب فروبست و جان داد. كنيزك از عشق او خلاص شد. عشق او عشق صورت بود. عشق بر چيزهاي ناپايدار. پايدار نيست. عشق زنده, پايدار است. عشق به معشوق حقيقي كه پايدار است. هر لحظه چشم و جان را تازه تازه‌تر مي‌كند مثل غنچه.

عشق حقيقي را انتخاب كن, كه هميشه باقي است. جان ترا تازه مي‌كند. عشق كسي را انتخاب كن كه همه پيامبران و بزرگان از عشقِ او والايي و بزرگي يافتند. و مگو كه ما را به درگاه حقيقت راه نيست در نزد كريمان و بخشندگان بزرگ كارها دشوار نيست.

یكی از مریدان عارف بزرگی، در بستر مرگ استاد از او پرسید:مولای من استاد شما كه بود؟عارف: صدها استاد داشته ام.مريد: كدام استاد تأثیر بیشتری بر شما گذاشته است؟عارف اندیشید و گفت:

در واقع مهمترین امور را سه نفر به من آموختند.

اولین استادم یك دزد بود.

شبی دیر هنگام به خانه رسیدم و كلید نداشتم و نمی خواستم كسی را بیدار كنم. به مردی برخوردم، از او كمك خواستم و او در چشم بر هم زدنی در خانه را باز كرد. حیرت كردم و از او خواستم این كار را به من بیاموزد. گفت كارش دزدی است. دعوت كردم شب در خانه من بماند. او یك ماه نزد من ماند. هر شب از خانه بیرون میرفت و وقتی برمی گشت می گفت چیزی گیرم نیامد. فردا دوباره سعی می كنم. مردی راضی بود و هرگز او را افسرده و ناكام ندیدم.

دوم سگی بود كه هرروز برای رفع تشنگی كنار رودخانه می آمد، اما به محض رسیدن كنار رودخانه سگ دیگری را در آب می دید و می ترسید و عقب می كشید. سرانجام به خاطر تشنگی بیش از حد، تصمیم گرفت با این مشكل روبه رو شود و خود را به آب انداخت و در همین لحظه تصویر سگ نیز محو شد.

استاد سوم من دختر بچه ای بود كه با شمع روشنی به طرف مسجد می رفت. پرسیدم: 

خودت این شمع را روشن كرده ای؟

گفت: بله.

 برای اینكه به او درسی بیاموزم گفتم: دخترم قبل از اینكه روشنش كنی خاموش بود، میدانی شعله از كجا آمد؟ دخترك خندید، شمع را خاموش كرد و از من پرسید:

شما می توانید بگویید شعله ای كه الان اینجا بود كجا رفت؟ 

فهمیدم كه انسان هم مانند آن شمع، در لحظات خاصی آن شعله مقدس را در قلبش دارد، اما هرگز نمیداند چگونه روشن میشود و از كجا می آید …

گفتم كه: بوي زلفت، گمراه عالمم كرد.

گفتا: اگر بداني، هم اوت رهبر آيد

داستان های قدیمی ایران

در بنی اسرائیل عابدی بود روزگار دراز در عبادت به سر برده. در خواب به او نمودند که فلان رفیق تو در بهشت برین جای خواهد داشت عابد در طلب او برخاست تا بداند که چه کرده که در بهشت جای خواهد داشت؟ چون رسید از وی نه نماز شب دید نه روزه روز دید مگر همان واجبات. جوياي اين حال شد.

گفت: عبادتی علاوه بر واجبات نکردم اما  یک خصلت در من است  که چون در بلا و بیماری باشم نخواهم که در عافیت باشم. و اگر در  آفتاب باشم نخواهم که در سایه باشم  و به هرچه حکم خدا و قضای اوباشد رضا دهم  و بر خواست او خواست خود و دوباره ي او نیفزایم.

عابد گفت: این صفت است که تو را به  آن منزلت رسانیده است که خداوند به داوود فرمود:

 ای داوود دوستان من را با اندوه دنیا چه کار؟ اندوه دنیا حلاوت مناجات را از دل ایشان ببرد. ای داوود؛ 

من از دوستان خویش آن دوست دارم  که روحانی باشد، غم هیچ نخورند و دل در دنیا نبندند و امور خود را به کلی با من افکنند و به قضاي من رضا دهند.

روزي بودا در جمع مريدان خود نشسته بود كه مردي به حلقه آنان نزديك شد و از او پرسيد: “آيا خداوند وجود دارد؟” بودا پاسخ داد: “آري، خداوند وجود دارد.”ظهر هنگام و پس از خوردن غذا، مردي ديگر بر جمع آنان گذشت و پرسيد: “آيا خداوند وجود دارد؟” بودا گفت: “نه، خداوند وجود ندارد.”اواخر روز، سومين مرد همان پرسش را به نزد بودا آورد. اين بار بودا چنين پاسخ داد: “تصميم با خود توست.”در اين هنگام يكي از مريدان، شگفتزده عرضه داشت: “استاد، امري بسيار عجيب واقع شده است. چگونه شما براي سه پرسش يكسان، پاسخ هاي متفاوت مي دهيد؟”مرد آگاه گفت: “چونكه اين سه، افرادي متفاوت بودند كه هر يك با روش خود به طلب خدا آمده بود: يكي با يقين، ديگري با انكار و سومي هم با ترديد!”

 

از ابوسعید ابوالخیر(عارف نامدار ایرانی در نیمه ی دوم قرن چهارم و نیمه ی اول قرن پنجم) پرسیدند:

خدا را کجا جوییم؟

 ابو سعید در پاسخ گفت:

کجا جستید که نیافتید!

 

عارفی گفته است:

مراد از خداجویی نه آن است که او را پیدا کنی،بلکه تو باید از گمگشتگی پیدا شوی یعنی خود را بشناسی.

چنانکه حضرت علی (ع) فرمود:

من عرف نفسه فقد عرف ربه(هرکه خود را بشناسد خدا را شناخته است)

 

من عرف زین گفت شاه اولیا             عارف خود شو که بشناسی خدا

مولانا

 

در معبدی گربه ای وجود داشت که هنگام مراقبه ی راهب ها مزاحم تمرکز آن ها می شد . بنا بر این استاد بزرگ دستور داد هر وقت زمان مراقبه می رسد یک نفر گربه را گرفته و به ته باغ ببرد و به درختی ببندد . این روال سال ها ادامه پیدا کرد و یکی از اصول کار آن مذهب شد . سال ها بعد استاد بزرگ در گذشت . گربه هم مرد .

راهبان آن معبد گربه ای خریدند و به معبد آوردند تا هنگام مراقبه به درخت ببندند تا اصول مراقبه را درست به جای آورده باشند .

یوسف همدان که از پیشوایان زمان بود، می گفت: به هر ذره که بنگرید یعقوبی پدیدار می شود که سرگشته به دنبال یوسف خود می گردد و از گم کرده ی خود می پرسد. آری بدینسان باید درد داشت و در پی یار به طلب برخاست; سالها به انتظار نشست و بردباری و شکیبائی پیشه کرد. دردمندی و ناتوانی نشانه ی خواهنده ی راستگوست که درد می کشد اما از پا نمی افتد; خون می خورد اما روی از یار برنمی گرداند و از کوی دوست سر نمی پیچد. همچون طفل که در شکم مادر، خون می خورد اما شکیبائی می کند تا زمان وصل در رسد و چشم به چهره ی مادر بگشاید. راه طلب نشیب و فراز بسیار دارد، لیکن تو اگر پیوند یار می خواهی، از راه پر پیچ و خم نباید بیم به دل راه دهی. گرفتم که از کوی معشوق پای پس کشیدی، ناکام و نامراد، به ماتم خواهی نشست و سرشک از دیده خواهی بارید که «بار دیگر ما غلط کردیم راه» آنگاه چه خواهد شد؟ دلت را تاریکی در خود فرو خواهد برد; بر جانت پشیمانی پنجه خواهد کشید; روزت سرد و خاموش خواهد بود و روزگارت تلخ و بی نور خواهد گشت. شوق و شور در طلب است; در تکاپوست; در کوشش است; در رفتن است. ایستادن چه سرانجامی دارد؟ بزمین افتادن… ، به زمین افتادن مرگ در پی دارد; مرگ زوال است; خاموشی است; همه سکوت و فراموشی است. رهرو عشق می جوشد.. می خروشد.. سر به بادیه می گذارد.. به سوی دوست می دود; پایش آبله می زند; باز می دود.. از پا می افتد; باز می دود.. به سنگ و خاره در می غلتد اما باز به دو پای  می ایستد و دویدن از سر می گیرد. همچون نهری خروشان که در جلگه می دود، از خاراسنگ می گذرد; در دل جنگل نعره می کشد; به دامنه ی کوه غرش می پراکند; می غرد.. می جوشد تا به دریا رسد و در دل دریا فرو ریزد، آنگاه آرام و دلشاد می شود که عمر جاوید یافته.. از زوال و نیستی رسته است…

اطلاع میدهم که از وبلاگ جدید بنده دیدن فرمایید وبلاگ خودمه

مطالبشم جدید تره و از این بهتره

ادرس:

www.iran-hekayat.mihanblog.com

یه نویسنده فعال هم میخوام که کار کشته باشه با فعالیت زیاد بتونه مطلب بزاره

داستان های قدیمی ایران

هرکس پایه هست بیاد وبلاگ جدید و تو بخش نظرات بگه .

سپاس از شما

مدیر وبلاگ

امیر حسین

 

«بدون ذکر منبع حرام است»

نتیجه :

دل هایتان را از هر کینه و نفرت پاک کنید.

روزی رسول خدا (صل الله علیه و آله) نشسته بود، عزراییل به زیارت آن حضرت آمد

پیامبر(صل الله علیه و آله) از او پرسید:

ای برادر! چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسان ها هستی

داستان های قدیمی ایران

آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی سوخته است؟

عزارییل گفت در این مدت دلم برای دو نفر سوخت:…

۱- روزی دریایی طوفانی شد و امواج سهمگین آن یک کشتی را در هم
شکست همه سر نشینان کشتی غرق شدند، تنها یک زن حامله نجات یافت او سوار بر
پاره تخته کشتی شد و امواج ملایم دریا او را به ساحل آورد و در جزیره ای
افکند و در همین هنگام فارغ شد و پسری از وی متولد شد، من مأمور شدم که جان
آن زن را بگیرم، دلم به حال آن پسر سوخت.

۲- هنگامی که شداد بن عاد سالها به ساختن باغ بزرگ و بی نظیر
خود پرداخت و همه توان و امکانات و ثروت خود را در ساختن آن صرف کرد و
خروارها طلا و جواهرات برای ستونها و سایر زرق و برق آن خرج نمود تا تکمیل
نمود. وقتی خواست به دیدن باغ برود همین که خواست از اسب پیاده شود و پای
راست از رکاب به زمین نهد، هنوز پای چپش بر رکاب بود که فرمان از سوی خدا
آمد که جان او را بگیرم، آن تیره بخت از پشت اسب بین زمین و رکاب اسب گیر
کرد و مرد، دلم به حال او سوخت بدین جهت که او عمری را به امید دیدار باغی
که ساخته بود سپری کرد اما هنوز چشمش به باغ نیفتاده بود اسیر مرگ شد.

در این هنگام جبرئیل به محضر پیامبر (صل الله علیه و آله)
رسید و گفت ای محمد! خدایت سلام می رساند و می فرماید: به عزت و جلالم
سوگند شداد بن عاد همان کودکی بود که او را از دریای بیکران به لطف خود
گرفتیم و از آن جزیره دور افتاده نجاتش دادیم و او را بی مادر تربیت کردیم و
به پادشاهی رساندیم، در عین حال کفران نعمت کرد و خود بینی و تکبر نمود و
پرچم مخالفت با ما بر افراشت، سر انجام عذاب سخت ما او را فرا گرفت، تا
جهانیان بدانند که ما به آدمیان مهلت می دهیم و لی آنها را رها نمی کنیم.

تاریخ‌ما – تاریخ، تمدن و فرهنگ ایران و جهانِ باستان


بزرگترین اثر موزاییکی باستانی تاریخ


ایران در دوران فرا پارینه سنگی


باربد ، موسیقیدان عصر ساسانی


گردهمایی زرتشتیان

داستان های قدیمی ایران


آیا عیسی مسیح متاهل بود؟


روحانیت زرتشت


پک سون هنگ


پارک جی ون


پابلو نرودا چگونه مرد؟

روایت ها و داستانهای بسیار زیبا از تاریخ ایران باستان

تازه‌ها


پک سون هنگ

۵ حقیقت درباره حتشپسوت، فرعون زن مصر باستان!

آثار تاریخی گلپایگان

مکان دیدنی مشهد کجا خوبه؟!

راز سالن های تئاتر یونان باستان!

روستای ایستا

روستای وردیج

مکان های دیدنی محلات

فیل، یک ابزار جنگ در تایلند باستان!

داستان ادیرنه، پایتخت سابق امپراطوری عثمانی!

یونانیان هنوز خدایان باستان را می پرستند!

۵ دانشگاه قدیمی در دنیا!

دیدنی ترین نقاط جهان

مکان های دیدنی اردبیل در تابستان

مرتفع ترین شهر های جهان کدامند؟!

۵ اختراع شگفت انگیز دوره رنسانس در ایتالیا!

آنچه درباره فروم رم باستان نمیدانید!

حقیقت پنهان وُمیتوریوم های روم باستان!

تاثیر یونان باستان بر زبان انگلیسی!

تازه ها


پارک جی ون


داستان برج سفید در تسالونیکی یونان!


فیل، نماد ملی تایلند!


آثار تاریخی نوشهر


آثار تاریخی ساری


آثار تاریخی مازندران


سینان، مهمترین معمار امپراطوری عثمانی!


تاریخچه مد در امپراطوری عثمانی!

داستان های قدیمی ایران


۳ زن تاثیرگذار در تاریخ هند!


چرا رم به شهر ابدی معروف شد؟

برای دانلود قانونی کتاب افسانه‌های کهن ایران، درویش و اژدهای هفت‌سر و 14 داستان دیگر و دسترسی به هزاران کتاب و کتاب صوتی دیگر، اپلیکیشن کتابراه را رایگان دانلود کنید.

برای دانلود قانونی کتاب افسانه‌های کهن ایران، درویش و اژدهای هفت‌سر و 14 داستان دیگر و دسترسی به هزاران کتاب و کتاب صوتی دیگر، اپلیکیشن کتابراه را رایگان دانلود کنید.

کتاب افسانه‌های کهن ایران، درویش و اژدهای هفت‌سر و ۱۴ داستان دیگر با کوشش و گردآوری پروانه چتروز تاجانی مجموعه‌ای است از چند افسانهٔ جذاب و خواندنی کهن پارسی که همگی در یک کتاب جمع آمده‌اند.

افسانه خواندن و افسانه شنیدن یکی از نیازمندی‌های روح آدمی است. نیروی تخیل و تصور مردم و باورهای عامیانه افسانه‌هایی می‌سازد و گویندگان و نویسندگان و خیال پرستان آن‌ها را قالب ریزی می‌کنند. حتی در کتاب‌های آسمانی هم قصه‌ها و افسانه‌هایی برای ارشاد و تنبیه مردم نقل شده است.

افسانه‌ها در ادبیات منثور و منظوم ایران جایگاه بلندی دارند. فردوسی بزرگ، آفرینندهٔ حماسهٔ ملی ایران و نظامی گنجوی و گویندگان دیگر پارسی از شاهان و شهریاران و پهلوانان و از کارهای شگرف آنان افسانه‌ها آورده‌اند. نثرنویسان نیز، چه به صورت کتاب مستقل و چه در ضمن کتاب‌های پند و اخلاق، افسانه‌های فراوانی از خود به یادگار گذاشته‌اند. اما علاوه بر این افسانه‌های نوشته شده، قصه‌ها و افسانه‌های زیبای بسیاری، چون گنجینه‌های گران‌بها، در سینهٔ مردم ایران، از روستاییان و کوه نشینان و پیرزنان مدفون است که چنانکه پیش از این گفتیم، تا روزگاران اخیر جزو ادبیات شمرده نمی‌شده و تنها با پیشرفت ادبیات نو و آغاز پژوهش و مطالعه در انواع ادبیات، میل و علاقه به گردآوری و نشر آن‌ها در میان مردم پدید آمده است.

داستان های قدیمی ایران

گل به صنوبر چه کرد؟
قصه‌ی طوطى
قصه‌ی حاتم‌براه
شیرویه
قنبر خوش‌شانس
قصه در قصه
قصه‌ی چوپان زاده
کله کدو
شیطان و فرعون
کچل و شیطان
فلک‌ناز
قصه‌ی آه
دختر ابریشم کش
درویش و اژدهاى هفت سر
دختر شاه نارنج

برای دانلود کتاب افسانه‌های کهن ایران، درویش و اژدهای هفت‌سر و 14 داستان دیگر و دسترسی قانونی به هزاران کتاب و کتاب صوتی دیگر، اپلیکیشن کتابراه را نصب کنید.

کتابراه مرجع قانونی دانلود کتاب الکترونیکی و دانلود کتاب صوتی است که امکان دسترسی به هزاران کتاب، رمان، مجله، و کتاب صوتی و همچنین خرید کتاب الکترونیک از طریق موبایل تبلت و رایانه برای شما فراهم می کند. شما با استفاده از کتابراه همیشه و همه جا به کتاب‌ها و کتابخانه خود دسترسی دارید و می‌توانید به سادگی از هر فرصتی برای مطالعه استفاده کنید. در کتابراه برای همه سلیقه‌ها از داستان، رمان و شعر تا روانشناسی، تاریخی، علمی، موفقیت و… کتاب‌هایی پیدا می شود. همچنین در کتابراه هزاران کتاب رایگان نیز قابل دانلود است. اپلیکیشن کتابخوان کتابراه برای اندروید، IOS و ویندوز در دسترس است.

» کتابناکهای مرتبط:آشغالدونیجنگجوفتح برلن!

Powered by You

امروز شنبه , ۲۶ مرداد , ۱۳۹۸ شما در تک بوک هستید.

بازدید

دانلود کتاب داستان های ایران باستان

دانلود کتاب داستان های ایران باستان

داستان های قدیمی ایران

داستان هایی که در این کتاب گرد آمده داستان های کهنسال ایران باستان است که از روزگار قدیم به یادگار مانده . اصل این داستان ها به زبان هایی است که امروز دیگر رایج نیستند و مدت ها است مردم ایران آن ها را ترک گفته اند . پس از هجوم تازیان ، که کیش اسلام در ایران جایگزین آیین زردشتی گردید ، بسیاری از آثار ایران باستان به تدریج از خاطرها فراموش شد و کم کم از دسترس ایرانیان بیرون رفت . فردوسی و برخی گویندگان دیگر ، پاره ای از این داستان ها را از آسیب زمان نگاه داشتند و یاد دلاوران و شاهان ایران کهن را در آثار گرانمایه خویش پایدار ساختند . به خصوص شاهنامه که شور ایران دوستی و شوق دلیری در شعر بلندش نهفته است ، سالیان دراز ما را در حفظ داستان های کهن و یاد پدران و نیاکان خویش یاری کرده است . اما داستان های ایران باستان محدود به داستان های شاهنامه ، یا آنچه در کتاب های تاریخ فارسی و عربی آورده اند ،نیست . در آثار کهن ایران ،افسانه ها و داستان های دلکش بسیار هست که تاکنون ، ما به سبب غفلت از فرهنگ ایران باستان از آن ها بی خبر مانده ایم . در سال های اخیر آثار قدیم ایران بیش از پیش روشن گردیده و در مطالعه و پژوهش این آثار گام های بلند برداشته شده . دریغ است که جوانان و دانش جویان از داستان های دیرینی که در مرز و بوم ما زاده و بالیده است غافل بمانند .
منابع داستان ها : آنچه در این کتاب گرد آمده عموما از زبان های باستانی ایران مانند اوستایی و فارسی باستان و پهلوی و سغدی و پارتی گرفته شده و در آثار مختلف پراکنده است . قسمتی از این داستان ها از اوستا ، که کتاب مقدس زردشتیان و کهن ترین کتاب ایران است ، ترجمه شده . «داستان‎های ایران باستان»، کتابی است پُر. پُر از ایران. پُر از داستان. پُر از داستان‎های خیلی دور ایرانی که در میان اهل ادب، بسیار شهرت دارند و عناصر طبیعی، استوره‎‏ای و تاریخی ایران را در بر می‎گیرد. داستان‎هایی از دل غنی‎ترین منابع ایرانی، درباره‎ی ایران و ایرانیان. کتابی با نگارش و ویرایشی خوب … برای دانلود کتاب داستان های ایران باستان به ادامه مطلب بروید .

 

برچسب ها

مطالب مشابه با این مطلب

قصه نویسی اوج شکوفائی ادبیات هر کشور است و به خاطر جاذبه اش ، مشتاقان فراوان دارد . گاه یک داستان خوب ، چنان تاثیری بر خواننده می گذارد که او را با خود به تمامی کوچه باغ هایش می کشاند .

دانلود کتاب رمانتی سیسم ایرانی ۳٫۰۰/۵ (۶۰٫۰۰%) ۱ امتیاز مکتب رمانتیسم یکی از مکاتب مهم هنری قرن بیستم است که در شاخه های متعدد هنری بازتاب داشته است.

کتاب داستان ” افسانه یعقوب کرمانی و یاووز ” در ۶ فصل تنظیم شده که آن را تقدیم علاقمندان می کنیم . در برشی از این داستان می خوانیم : یعقوب به این جا که رسید ساکت شد . هوا سردتر شده بود . […]

دانلود کتاب واژه نامه کوچک پارسی میانه ۴٫۰۰/۵ (۸۰٫۰۰%) ۱ امتیاز “زبان پارسی میانه” برای نزدیک به ۱۰۰۰ سال (در زمان اشکانیان و ساسانیان) تا پیش از تازش عرب‌ها، در ایران روایی داشته است.

آنچه در کتاب اشتباهاتی که کتاب الکترونیکی ات را به مرز نابودی می کشاند ؛ به قرار زیر است : مقدمه چه چیزی کتاب های الکترونیک را به یک افتضاح شرم آور تبدیل می کند ؟

دانلود کتاب داستان شلم شوروا ۳٫۰۰/۵ (۶۰٫۰۰%) ۱ امتیاز کتاب داستان ” شلم شوروا ” با ” عنوان گربه ی من مو میریزه ” تقدیم علاقه مندان می نمائیم . در گزیده ای از این داستان می خوانیم : تقوای ظاهری آقا فریفته شون […]

كتاب رمان

كتاب اندروید

كتاب پزشكي

دانلود كتاب تاريخي

کتاب اجتماعي سياسي

دانلود كتاب كودكان

كتاب علوم غريبه

كتاب علمي دانشگاهي

دانلود كتاب موفقيت

كتاب تجارت الكترونيك

دانلود كتاب كامپيوتر

آموزش زبان خارجي

كتاب متفرقه

دانلود كتاب مذهبي

دانلود كتاب شعر

دانلود كتاب ادبيات

دانلود كتاب ورزشي

دانلود كتاب هنر

كتاب جغرافيا و نقشه

كتاب بانوان و زيبايي

كتاب نقد و بررسي

فيلمنامه و نمايشنامه

داستان های قدیمی ایران

كتاب مديريت

كتاب زبان اصلي

دانلود كتاب صوتي

كتاب گوشي موبايل

كتاب فلسفه و منطق

كتاب رشته برق

فال حافظ

انجمن

بانک مقاله

شطرنج آنلاین

استخاره با قرآن

تست هوش آنلاین

گروه یاهو تک بوک

تست شخصیت شناسی

دانلود آهنگ

اوج یادگیری

پی ام سی موزیک

دانلود آهنگهای جدید

داروخانه اینترنتی

محسن ابراهیم زاده

دانلود آهنگ جدید

دانلود آهنگ جدید

دانلود آهنگ های پرطرفدار جدید

دانلود آهنگ ریمیکس

اقامت ترکیه

درس پژوهی

اقدام پژوهی

دانلود آهنگ جدید

تور لحظه آخری

دانلود کتاب اندروید بزک ۳٫۰۰/۵ (۶۰٫۰۰%) ۱ امتیاز رویدادها و حوادثی که در گذر زمان رخ می دهد و پس از چندی به مسئله ای به نام ” تاریخ ” تبدیل می شود ، اگر همراه با روشنگری و بازکاوی هوشمندانه نباشد ، گردی […]

شناخت دوست و دشمن یک وظیفۀ عقلی و فطری است. همۀ انسان ها با هر مذهب و مکتب،گروهی را دوست تلقی کرده،گروی دیگر را دشمن می دانند و خود را برای حملیت دوستان و مبارزه با دشمنان آماده سازند.

دانلود کتاب اندروید احکام صندوق های قرض الحسنه ۱٫۰۰/۵ (۲۰٫۰۰%) ۱ امتیاز «قرض الحسنه» از سنّت های اسلامی و دیرینه ای است که قرآن مجید و روایات معصومین(علیهم السّلام) بر آن تأکید دارد.

۱۰ راه فوری جهت حل مشکلات کامپیوتر/ ۱) شبکه Wi-Fi شما به شدت کند است اگر دلیل این کندی قطع شبکه نباشد، احتمالا تداخلی ایجاد شده است. ابتدا جای روتر (router یا همان مودم) را تغییر دهید تا آنرا از معرض موارد مشکل زایی […]

برای درمان آلرژی فصلی باید عوامل محرک سیستم ایمنی بدن خود را بشناسید. ممکن است تصور کنید که از گرده گل دچار حساسیت می‌شوید اما احتمال دارد بعضی عوامل دیگر، علت بروز حساسیت باشند.

لنزهای تماسی به طرق مختلفی تقسیم‌بندی می‌‌شوند: ۱- براساس نوع ماده‌‌ای که لنز از آن ساخته شده است به دو نوع تقسیم می‌شوند: لنزهای تماسی نرم لنزهای تماسی سخت نافذ اکسیژن

تمامی حقوق و مطالب سایت برای تک بوک محفوظ است و هرگونه کپی برداری بدون ذکر منبع ممنوع می باشد.


فید
نقشه سایت

«اگر کاری که می کنی٬ هوشمندانه باشد٬ هیچ اشکالی ندارد که تو را احمق بدانند.» 

خواب دیدم قیامت شده است. هرقومی را داخل چاله‏ای عظیم انداخته و بر سرهر چاله نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند الا چاله‏ ی ایرانیان. خود را به عبید زاکانی رساندم و پرسیدم: «عبید این چه حکایت است که بر ما اعتماد کرده نگهبان نگمارده‏اند؟»گفت:…. می‌دانند که به خود چنان مشغول شویم که ندانیم در چاهیم یا چاله.»خواستم بپرسم: «اگر باشد در میان ما کسی که بداند و عزم بالا رفتن کند…» نپرسیده گفت: گر کسی از ما، فیلش یاد هندوستان کند خود بهتر از هر نگهبانی پایش کشیم و به تهِ چاله باز گردانیم! 

گروهی
دزد غارتگر بر سر کوهی در کمین گاهی به سر
می بردند و سراه غافله ها را گرفته به قتل
و غارت می پرداختند و موجب ناامنی شده
بودند مردم از آنها ترس داشتند و نیروهای
ارتش شاه نیز نمی توانستند بر آن‌ها دست
یابند، زیرا در پناهگاهی استوار در قله
کوهی بلند کمین کرده بودند و کسی را جرأت
رفتن به آنجا نبود.
فرماندهان
اندیشمند کشور برای مشورت به گرد هم نشستند
و درباره دستیابی بر آن دزدان گردنه به
مشورت پرداختند و گفتند که هر چه زودتر
باید از گروه دزدان جلوگیری کرد و گرنه
آنها پایدارتر شده و دیگر نمی توان
درمقابلشان پایداری کرد.


درختی
که اکنون گرفته است پای

داستان های قدیمی ایران


به
نیروی مردی برآید ز جای


وگر
همچنان روزگاری هلی


به
گردونش از بیخ بر نگسلی


سر
چشمه شاید گرفتن به بیل


چو
پر شد نشاید گذشتن به پیل

سرانجام
چنین تصمیم گرفتند که یک نفر از نگهبانان
با جاسوسی به جستجوی دزدان بپردازد واخبار
آن‌ها را گزارش کند و هرگاه آنان از
کمینگاه خود بیرون آمدند همان گروه از
دلاور مردان جنگنده را به سراغ آنها
بفرستند.
همین
طرح اجرا شد و گروه دزدان شبانه از کمینگاه
خود خارج شدند.جاسوس
بیرون رفتن آن‌ها را گزارش داد.
دلاورمرادن
ورزیده بی درنگ خود را تا نزدیکی های
کمینگاه دزدان رساندند و در آنجا خود را
مخفی کردند و به انتظار دزدان نشستند.

طولی
نکشید که دزدان بازگشتد و آنچه را که غارت
کرده‌ بودند بر زمین نهادند و لباس و
اسلحه خود را کناری گذاشتند و نشستند به
قدری خسته و کوفته بودند که خواب چشمانشان
را فراگرفت. همین
که مقداری از شب گذشت و هوا تاریک شد، دلاورمردان
از کمینگاه برجهیدند و خود را به آن دزدان
از همه جا بی خبر رساندند.
دست
یکایک را بر شانه هایشان بستند و صبح همه
را به نزد شاه بردند.شاه
اشاره کرد همه را اعدام کنید.
در
بین دزدان جوانی تازه به دوران رسیده وجود
داشت.
یکی
از وزیران شاه تخت پادشاه را بوسید و به
وساطت جوان پرداخت اما شاه سخن وزیر را
نپذیرفت و گفت :


بهتر
این است که نسل این دزدان ریشه کن شود.

اما
وزیر باز اصرار کرد و خواست پادشاه به این
جوان فرصتی بدهد و پادشاه هم پذیرفت.
این
جوان را در ناز و و نعمت پرورداند و استادان
بزرگی به او درس زندگی آموختند و مورد
پسند دیگران قرار گرفت و وزیر هر روز از
جوان و خصوصیاتش برای پادشاه می گفت و
پادشاه می گفت‌:


عاقبت
گرگ زاده گرگ شود


گرچه
با آدمی بزرگ شود

دو
سال از این ماجرا گذشت و عده ای از اوباش
تصمیم گرفتند وزیر را بکشند.
پسر
جوان که دلش می خواست خودش به جای وزیر
بنشیند، او را کشت و به ثروت و مال فراوانی
هم رسید.
شاه
که این ماجرا را شنید گفت:


شمشیر
نیک از آهن بد چون کند کسی


ناکس
به تربیت نشود ای حکیم کس


باران
که درلطافت طبعش خلاف نیست


درباغ
لاله روید و در شورزار خس

زمین
شوره سنبل بر نیارد

درو
تخم و عمل ضایع مگردان

نکویی
با بدان کردن چنان است

که
بد کردن به جای نیک مردان

حکایت چهارم از باب اول (سیرت پادشاهان) گلستان سعدی

گویند
شیخ ابو سعید ابوالخیر چند درهم اندوخته
بود تا به زیارت كعبه رود.
با
كاروانی همراه شد و چون توانایی پرداخت
برای مركبی نداشت، پیاده سفر كرده و خدمت
دیگران می كرد.
تا
در منزلی فرود آمدند و شیخ برای جمع اوری
هیزم به اطراف رفت.
زیر
درختی، مرد ژنده پوشی با حالی پریشان دید
و از احوال وی جویا شد.
دریافت
كه از خجالت اهل و عیال در عدم كسب روزی
به اینجا پناه اورده است و هفته ای است كه
خود و خانواده اش در گرسنگی به سر برده
اند.
شیخ
چند
درهم اندوخته خود را به وی داد و گفت برو.

مرد
بینوا گفت:
مرا
رضایت نیست تو در سفر حج در حرج باشی تا
من برای فرزندانم توشه ای ببرم.

شیخ
گفت حج من، تو بودی و اگر هفت بار گرد تو
طواف كنم به ز آنكه هفتاد بار زیارت آن
بنا كنم.


می گویند: روزی مولانا ، شمس تبریزی را به خانه اش دعوت
کرد.شمس به خانه جلال الدین رومی رفت و پس از این که وسائل پذیرایی میزبانش را
مشاهده کرد از او پرسید:

آیا برای من شراب فراهم نموده ای؟

مولانا حیرت زده پرسید:مگر تو شراب خوارهستی؟

شمس پاسخ داد: بلی.
مولانا: ولی من از این موضوع اطلاع نداشتم.
ـ حال که فهمیدی برای من شراب مهیا کن.
ـ در این موقع شب ،شراب از کجا گیر بیاورم؟
ـ به یکی از خدمتکارانت بگو برود و تهیه کند.
– با این کار آبرو و حیثیتم بین خدام از بین خواهد رفت. پس خودت برو و شراب
خریداری کن. در این شهر همه مرا میشناسند،چگونه به محله نصاری نشین
بروم و شراب بخرم؟ اگر به من ارادت داری باید وسیله راحتی مرا هم فراهم
کنی چون من شب ها بدون شراب نه میتوانم غذا بخورم ،نه صحبت کنم و نه
بخوابم.

مولوی به دلیل ارادتی که به شمس داشت، خرقه ای به دوش می
اندازد، شیشه ای بزرگ زیر آن پنهان میکند و به سمت محله نصاری نشین راه می افتد.
تا قبل از ورود او به محله مذکور کسی نسبت به مولوی
کنجکاوی نمیکرد اما همین که وارد آنجا شد. مردم حیرت کردند و به تعقیب وی
پرداختند.آنها دیدند که مولوی داخل میکده ای شدو شیشه ای شراب خریداری کرد و پس از
پنهان نمودن آن،از میکده خارج شد.
هنوز از محله مسیحیان خارج نشده بود که گروهی از
مسلمانان ساکن آنجا، در قفایش به راه افتادند و لحظه به لحظه بر تعدادشان افزوده
شد تا این که مولوی به جلوی مسجدی که خود امام جماعت آن بود و مردم همه روزه در آن
به او اقتدا می کردند رسید.

زاهدی مهمان پادشاهی بود.چون بنشستند ، کم تر از آ ن خورد که
ارادت او بود و چون به نماز برخاستند ، بیشتر

از آن کرد که
عادت او ، تاظن صلاح درحق او زیادت کنند.

  ”  ترسم
نرسی به کعبه ای اعرابی

                                                    
کاین ره که تو می روی به ترکستان است”

داستان های قدیمی ایران

چون به مقام خویش باز آمد، سفره خواست تا تناولی کند.

پسری داشت صاحب فراست”گفت: ای پدر , باری به دعوت سلطان در طعام نخوردی؟ گفت : در نظر ایشان چیزی

نخوردم که به کار آید ، گفت:”نماز راهم قضا کن که چیزی نکردی که به
کارآید”                       

گلستان سعدی

بود مردي پيش ازين نامش نصوح
               
بُد ز دلاکيِّ زن او را فتوح

بود روي او چو رخسار زنان
                       
مردي خود را همي‌کرد او نهان

او به حمام زنان دلاک بود
             
            در دغا و
حيله بس چالاک بود

سالها مي‌کرد دلاکي و کس
                    
  بو نبرد از حال و سر آن هوس

زانک آواز و رخش زن‌وار بود
                       
ليک شهوت کامل و بيدار بود

چادر و سربند پوشيده و نقاب
                   
مرد شهواني و در غره‌ي شباب

دختران خسروان را زين طريق
                  
 خوش همي‌ماليد و مي‌شست آن عشيق

توبه‌ها مي‌کرد و پا در مي‌کشيد
             
    نفس کافر توبه‌اش را مي‌دريد

رفت پيش عارفي آن زشت‌کار
                   
گفت ما را در دعايي ياد دار

سر او دانست آن آزادمرد
              
            ليک چون حلم
خدا پيدا نکرد

بر لبش قفلست و در دل رازها
                   
لب خموش و دل پر از آوازها

عارفان که جام حق نوشيده‌اند
                  
رازها دانسته و پوشيده‌اند

هر کرا اسرار کار آموختند
              
           مهر کردند و دهانش
دوختند

سست خنديد و بگفت اي بدنهاد
            
   زانک داني ايزدت توبه دهاد

بقیه در ادامه مطلب ….

شهری بود كه مردمش, اصلاً فیل ندیده
بودند, از هند فیلی آوردند و به خانة تاریكی بردند و مردم را به تماشای آن
دعوت كردند.مردم در آن تاریكی نمی توانستند فیل را با چشم ببینید.ناچار
بودند با دست آن را لمس كنند. كسی كه دستش به خرطوم فیل رسید.
گفت: فیل مانند یك لوله بزرگ است. دیگری كه گوش فیل را با دست گرفت؛ گفت:
فیل مثل بادبزن است. یكی بر پای فیل دست كشید و گفت: فیل مثل ستون است. و
كسی دیگر پشت فیل را با دست لمس كرد و فكر كرد كه فیل مانند تخت خواب است.

آنها وقتی نام فیل را میشنیدند هر كدام گمان میكردند كه فیل همان است كه
تصور كرده اند. فهم و تصور آنها از فیل مختلف بود و سخنانشان نیز متفاوت
بود. اگر در آن خانه شمعی می بود. اختلاف سخنان آنان از بین میرفت. ادراك
حسی مانند ادراك كف دست، ناقص و نارسا است. نمیتوان همه چیز را با حس و
عقل شناخت.

داستان های قدیمی ایران
داستان های قدیمی ایران
0

داستان های قدیمی برای کودکان

داستان های قدیمی برای کودکان
داستان های قدیمی برای کودکان

در این مطلب مجموعه ای از قصه های کودکانه برای خواب بچه ها را در اختیار شما همراهان عزیز و گرامی قرار داده ایم که امیدواریم بچه های عزیز از شنیدن این داستان ها نهایت لذت را ببرند.

بعضی از کودکان موقع خواب دنبال هر بهانه ای می گردند که از خوابین فرار کنند و برخی اوقات والدین باید آن ها را به زور بخوابند. تعریف کردن قصه های کودکانه برای خواب کودکان می تواند راه حل مناسبی باشد و اگر شما کودکی بدخواب دارید بهتر است برای خوابیدن سریع کودک تان برای او قصه شب تعریف کنید.

قصه های کوتاه کودکانه قصه هایی مناسبی برای خواباندن کودکان هستند و والدین عزیز می توانند با تعریف کردن قصه های کودکانه برای خواب کودکان را به خوابیدن سر ساعت معینی تشویق کنند.

اغلب کودکانه تمایل دارند قبل از خوابیدن قصه هایی را از پدر و مادر خود بشوند تا راحت تر بخوابند و علاوه بر این کودکان به شنیدن قصه های کودکانه قدیمی و جدید علاقه مند هستند و بهتر است شما هر شب قصه ای زیبا و شیرین را برای کودک خود تعریف کنید. در ادامه قصه های کودکانه برای خواب بچه ها را در اختیار شما عزیزان قرار داده ایم که امیدواریم کودکان عزیز از شنیدن این قصه ها نهایت لذت را ببرند.

داستان های قدیمی برای کودکان

مسواک بی دندون قصه مسواکی است که در خانه ای زندگی می کند و هیچکدام از اهالی منزل برای تمیز کردن دندان هایشان از آن استفاده نمی کنند تا اینکه مسواک خسته می شود و می خواهد از آن خانه برود شما می توانید این داستان کوتاه را به عنوان قصه های کودکانه برای خواب بچه ها تعریف کنید.

یک مسواک بود کوچولو و بی دندون! صبح تا شب توی جامسواکی می نشست تا دندون ها بیایند و او تمیزشان کند؛ اما هیچ دندونی پیش او نمی آمد هر دندونی که می آمد، پیش مسواک خودش می رفت. یک روز مسواک بی دندون از آن همه نشستن خسته شد. گفت: « من دیگر از اینجا ماندن خسته شدم. هیچ دندونی من را دوست ندارد، من از اینجا می روم!» تا خواست برود، حوله گفت: « نه! نرو، اگر بری کثیف می شوی، دیگر هیچ دندونی تو را دوست ندارد.» مسواک بی دندون گفت: « اشکالی ندارد، من که دندون ندارم! چقدر اینجا بیکار بمانم؟ خسته شده ام » حوله گفت: « مگر نمی دانی؟ تو مسواک نی نی هستی. نی نی الان کوچولو است، دندون ندارد اما چند وقت دیگر چند تا دندون در می آورد. اگر تو نباشی، چه کسی دندون های نی نی را مسواک کند؟» مسواک بی دندون خوشحال شد،گفت: من مسواک نی نی هستم؟چرا زودتر بهم نگفتید!  باشد، صبر می کنم تا نی نی دندون در بیاورد، آن وقت می شوم مسواک با دندون!

داستان نی نی سنجاب ها یکی دیگر از انواع قصه های کودکانه برای خواب کودکان است که این داستان کوتاه روایتی شیرین و کودکانه دارد و شما می توانید با تعریف کردن آن برای کودکتان او را به راحتی بخوابانید.

چند روز پیش، نی نی سنجابها به دنیا آمد و سنجاب کوچولو صاحب یک برادر شد. نی نی سنجاب ها خیلی ریزه میزه و با نمک بود. سنجاب کوچولو از دیدن برادر کوچولوی خودش خیلی خوشحال شده بود. می خواست بغلش کند و با او بازی کند اما مامان سنجابه اجازه نمی داد و می گفت نی نی هنوز خیلی کوچک است. باید صبر کنی تا بزرگتر بشود و بتواند با تو بازی کند.
سنجاب کوچولو می خواست با مامان بازی کند اما مامان هم نمی توانست با سنجاب کوچولو بازی کند چون دائما نی نی را بغل کر ده بود. سنجاب کوچولو مدتی رفت توی اتاقش و با اسباب بازیهاش بازی کرد. اما زود حوصله اش سر رفت و خسته شد.
بابا سنجابه از راه رسید. سنجاب کوچولو دوید تو بغل بابا . اما بابا خسته بود و حوصله نداشت با سنجاب کوچولو بازی کند. ولی وقتی نشست نی نی سنجابه را بغل کرد و شروع کرد به بوسیدن و بازی کردن با نی نی سنجابه .
سنجاب کوچولو ناراحت شد. رفت توی اتاقش و روی تختخوابش خوابید و پتو را روی سرش کشید. مدتی گذشت . مامان سنجابه صدا زد سنجاب کوچولو غذا آماده است بیا.
سنجاب کوچولو جواب نداد.
بابا صدا زد “سنجاب بابا” بیا فندق پلو داریم.
سنجاب کوچولو باز هم جواب نداد.
مامان و بابا آمدند پیش سنجاب کوچولو ولی دیدند سنجاب کوچولو غصه می خورد.
بابا سرفه کرد… اوهوم …اوهوم…
ولی سنجاب کوچولو تکان نخورد و به بابا نگاه نکرد.
مامان گفت عزیزکم سنجابکم.
لبهای سنجاب کوچولو گریه ای شد چشمهاش پر از آب شد و گفت شما من را دوست ندارید .فقط نی نی را دوست دارید.
مامان و بابا سرشان را انداختند پایین و یک کمی فکر کردند . بعد دوتایی باهم دستهای سنجاب کوچولو را گرفتند و از روی تختخوابش بلندش کردند و آن را حسابی تابش دادند. سنجاب کوچولو خنده اش گرفت. مامان و بابا سنجابه، بازهم سنجاب کوچولو را توی هوا تاب دادند. حالا دیگر سنجاب کوچولو بلند بلند می خندید.
یک دفعه، صدای گریه ی نی نی سنجابه بلند شد. مامان و بابا هنوز داشتند با سنجاب کوچولو بازی می کردند. سنجاب کوچولو دلش برای نی نی شان سوخت و گفت مگر صدای گریه ی نی نی را نمی شنوید؟ بیایید برویم ساکتش کنیم. حالا مامان و بابا و سنجاب کوچولو سه تایی با هم رفتند نی نی سنجابه را ساکت کنند.

قصه آهوها روایتی شیرین و دوست داشتنی و در این قصه زیبا به کودکان آموزش داده می شود تا از اسراف کردن پرهیز کنند. قصه های کوتاه برای خواب کودکان مضامینی مختلف دارند و شما می توانید هر شب یک داستان جدید را برای کودک خود نعریف کنید.

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود توی یک جنگل سبز چند تا آهو با بچه هایشان زندگی می کردند .بچه های عزیز هر وقت که آهو خانم برای بچه هایش غذا تهیه می کرد و می آورد که بین آنها تقسیم کند یکی از بچه هایش به نام دم قهوه ای میگفت : من بیشتر می خوام .آهو خانم می گفت : آخر عزیز دلم باید به اندازه ای که می توانی بخوری ، و برداری اگر بیشتر برداری نیمه خور و اسراف می شود .
ولی آهو کوچولو گوشش بدهکار نبود . یک روز که با برادرش د نبا ل رنگین کمان می گشت تا سر رنگین کمان را پیدا کند و بگیرد ، یک سبد میوه که شاید انسانها آنجا ، جا گذاشته بودند را دید که ریخته شده روی زمین .
طبق معمول از برادرش جلو زد و گفت: کنده ترین میوه مال من است و یک گلابی بزرگ را با پوزه خود (دهان ) به سمت خود کشید و یک گاز زد و سیر شد و آن را پرت کرد آن طرف . بقیه ی میوه ها را هم برای آهو خانم بردند.
حالا بشنوید از آهو خانم که داشت لانه اش را تمیز می کرد دید لاک پشت ها دارند یک پرستوی بیمار را می برند گفت : صبر کنید این پرستو دوست بچه های من است چه اتفاقی افتاده گفتند : او بیمار است و دکتر لاک پشتیان گفته : اگر گلابی بخورد مداوا خواهد شد.
آهو خانم گفت هر طور که شده برایش گلابی پیدا می کنیم لطفا?او را به لانهی ما بیاورید.
بچه های آهو خانم آمدند هوا تاریک شده بود. آهو خانم سبد میوه را که دید گفت : توی میوه ها گلابی هم هست گفتند: نه ،آهو خانم گفت : پرستو اگر گلابی بخورد مداوا می شود .
دم قهوه ای ناراحت به خواب رفت در خواب گلابی را که نیمه خور کرده بود دید
که گریه میکند به او گفت چرا گریه می کنی ؟ گلابی جواب داد : تو مرا به دور انداختی در حالی که می توانستم مفید باشم و بعد این شعر را به دم قهوه ای یاد داد :

گلابی تمیزم همیشه روی میزم
اگر که خوردی مرا نصفه نخور عزیزم
خدا گفته به قرآن همان خدای رحمان
اسراف نکن تو جانا در راه دین بمانا

آهو کوچولو صبح زود بیدار شد و با برادرانش به جنگل رفت و به دنبال گلابی گشت . گلابی که نصفه خور کرده بود را پیدا کردند آن را در آب چشمه شستند و برای پرستو آوردند . وقتی پرستو گلابی را خورد نجات پیدا کرد و چشمانش را باز کرد و از آهو کوچولو تشکر کرد که جانش را نجات داده بود از آن به بعد دم قهوه ای دیگر اسراف نمی کرد و فریاد نمی زد زیاد می خواهم گنده می خواهم و حالا او می داند اسراف وهدر داد ن هر چیزی بد است و خدا اسراف کاران را دوست ندارد .
قصه ی ما به سر رسید اسراف کار به بهشت نرسید.

در این مطلب قصه های کودکانه برای خواب بچه ها را با مضامینی مختلف مطالعه کردید که امیدواریم این داستان های کوتاه و جالب مورد توجه شما و فرزندتان قرار بگیرند و کودکان عزیز از شنیدن آن ها نهایت لذت را ببرند.

منبع : آرگا



موهاتو ابریشمی کن !



روغن خراطین و خواص شگفت انگیز آن !


مدل ساعت های لوکس زنانه و مردانه با استایل های جذاب



چطور ارزان به آنتالیا سفر کنیم؟



تخفیف ویژه ساعت مچی لوکس به مدت محدود


معرفی بهترین رستوران های کوش آداسی مناسب با ذائقه شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

دیدگاه

نام

ایمیل

وب‌سایت

ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی می‌نویسم.

داستان های قدیمی برای کودکان

روزی روزگاری در سرزمین ما،مرد باایمان و خوش اخلاقی زندگی می کرد که خیلی دوست داشت به دیگران کمک کند.او همیشه مواظب آدم های فقیر و بیچاره و معلول بود و برای کمک به آنها بسیار تلاش می کرد.مردم به خاطر خیرخواهی این مرد،به او عموخیرخواه می گفتند.او کشاورز بود و هر روز روی زمین کار می کرد و زحمت می کشید و موقعی که کارش تمام می شد، به یاری مستمندان می شتافت.یک روز عصر،وقتی تمام پول هایش را برای کمک به مردم فقیر خرج کرده بود و داشت به خانه برمی گشت،حیدر را دید.حیدر کارگربود وروی زمین های مردم کار می کرد و دستمزد ناچیزی می گرفت.او مرد فقیری بود و چندین بچه ی قد و نیم قد داشت و به زحمت شکم آنها را سیر می کرد.عمو خیرخواه به حیدر سلام کرد و حالش را پرسید.حیدر با ناراحتی گفت:«عموخیرخواه،چند روزی است که نتوانسته ام کارکنم و دستمزد بگیرم.بچه هایم گرسنه اند.پولی به من قرض بده تا بتوانم نانی بخرم و شکم آنها را سیر کنم.»عموخیرخواه جیب هایش را گشت اما هیچ پولی توی جیب هایش باقی نمانده بود.خجالت می کشید به حیدر بگوید که پول ندارد.ناگهان ملخ درشتی روی دستش نشست.عموخیرخواه ملخ را کف دستش گذاشت و به آن نگاه کرد.بدن ملخ زردرنگ بود و در غروب آفتاب، مثل طلا می درخشید.هیکلش هم از ملخ های معمولی خیلی بزرگ تر بود.عموخیرخواه با خودش گفت:«ای کاش این ملخ از جنس طلا بود تا آن را به حیدر می دادم.با پولش می توانست به راحتی زندگی کند.»توی همین فکرها بود که حیدر پرسید:«عموخیرخواه،چی توی دستت داری؟»عموخیرخواه ملخ را کف دست حیدر گذاشت.حیدر به ملخ نگاه کرد.ناگهان ملخ تبدیل به مجسمه ای از طلا شد.عموخیرخواه و حیدر با تعجب به آن خیره شدند.

 

حیدر چندبار ملخ را لمس کرد و با شادی فریاد زد:«معجزه شده عموخیرخواه!ملخ تبدیل به طلا شده است!»عموخیرخواه فهمید که خدا آرزویش را برآورده ساخته است.دستی به شانه ی حیدر زد و گفت:«از این ماجرا به کسی چیزی مگو.ملخ را به بازار ببر و بفروش و سرمایه ی کارکن.»بعد هم خداحافظی کرد و رفت.حیدر ملخ طلایی را به شهر برد و به یک جواهرفروش فروخت و پول زیادی گرفت. با آن پول توانست زمین و گاو و گوسفند بخرد و ثروتمند شود. سال ها گذشت. حیدر به فکر افتاد تا ملخ طلایی را بخرد و به عموخیرخواه بدهد.او پول زیادی داد و ملخ را خرید و پیش عموخیرخواه برد و آن را در دست عموخیرخواه که حالا پیرشده بود گذاشت.

 عموخیرخواه با لبخند به ملخ نگاه می کرد.ناگهان ملخ جان گرفت و به شکل اولش درآمد و جست و خیزکنان از آنها دور شد و رفت.حیدر با تعجب به ملخ نگاه می کرد و نمی دانست چه بگوید.اما عموخیرخواه با لبخند گفت:« حیدرجان،آن روز که تنگدست بودی خدا این ملخ را تبدیل به طلا کرد تا تو بتوانی سرمایه ای به دست بیاوری و کاری بکنی و امروز که به لطف خدا ثروتمند و بی نیاز هستی،ملخ هم به آغوش طبیعت بازمی گردد تا به زندگیش ادامه دهد.» اشک از چشمان حیدر سرازیر شد،به خاک افتاد و سجده ی شکر به جای آورد.

داستان های قدیمی برای کودکان

توجه : ارسال پیام های توهین آمیز به هر شکل و با هر ادبیاتی با اخلاق و منش اسلامی ،ایرانی ما در تناقض است لذا از ارسال اینگونه پیام ها جدا خودداری فرمایید.

روزی توی یک مرداب قشنگ چند تا ماهی کوچولو در کنار هم زندگی می کردند. هر روز صبح که از خواب بیدار می شدند با هم بازی می کردند تا شب که آنقدر خسته می شدند و نمی دانستند که کجا خوابشان می برد. بین این ماهی ها یک ماهی کوچولویی بود که خیلی با… ادامه مطلب »

یکی بود یکی نبود. توی یک دهکده کوچک چند تا گوسفند کوچولو با یک چوپان مهربان زندگی می کردند. بین آنها یک گوسفند کوچکی بود به نام ببعی. ببعی کوچولو عاشق غذا بود و تنها کاری که در دنیا دوست داشت غذا خوردن بود و آنقدر غذا خورده بود که حسابی چاق و چله شده… ادامه مطلب »

یکی بود یکی نبود. در یک جنگل بزرگ و سرسبز و پردرخت همه حیوانات شاد و خندان در کنار هم زندگی می کردند. پرنده کوچولو هم جیک جیک کنان این ور و آن ور می پرید و دوست داشت تمام اطرافش را بشناسد. خلاصه پرنده کوچک قصه ما به همه قسمت های جنگل سر میزد… ادامه مطلب »

در کنار یک جنگل زیبا و قشنگ درخت بزرگی زندگی می کرد که شاخه های بلندش را به زیبایی پخش کرده بود. مردمی که به جنگل می آمدند برای فرار از گرمای بسیار شدید خورشید به سایه خنک این درخت پناه می بردند. حتی تعداد بسیار زیادی از پرندگان و موجودات کوچک هم در شاخه… ادامه مطلب »

پسر کوچولو دلش می خواست یک جعبه مداد رنگی داشته باشد. مداد سبز، آبی، بنفش، نارنجی… اما فقط یک مداد داشت. آن هم سیاه بود. پسر کوچولو با مداد سیاهش نقاشی می کشید. دریای سیاه، کوه سیاه، جنگل سیاه و دشت سیاه. مداد سیاه، پسر کوچولو را دوست داشت. توی دلش می گفت: کاش می… ادامه مطلب »

داستان های قدیمی برای کودکان

آقا خرسه از خواب بیدار شد، گرسنه بود و کم حوصله. دست و صورت نشسته راه افتاد توی جنگل تا برای صبحانه یه چیزی پیدا کنه. حسابی هوس عسل کرده بود. یه راست رفت سراغ لونه زنبورا. دید زنبورا دارن عسل می فروشن. خرگوش، گوسفند، سنجاب، گاو، زرافه، خلاصه همه حیوونا، هم توی صف ایستادن.… ادامه مطلب »

هر روز غروب که می شد پژمان کوچولو دست از بازی می کشید و به اتاق می رفت ولی چون هیچ خواهر و برادری نداشت دلش تنگ می شد و می خواست که با کسی حرف بزند. مادر پژمان که بیشتر وقت ها سرگرم انجام کارها بود، وقت و حوصله کافی برای حرف زدن با… ادامه مطلب »

یکی بود، یکی نبود. دختری بود که شبیه هیچ کس نبود. او روی سرش اصلا مو نداشت. اما یک کله گرد و قشنگ داشت. دخترک خیلی کم می خندید، اما وقتی می خندید، چهار تا پروانه رنگارنگ، بال بال زنان می آمدند و خنده اش را تماشا می کردند. یک روز، دخترک، موش زبلی را… ادامه مطلب »

ابر کوچولو، ناراحت بود. رفت پیش مامان ابر. مامان ابر گفت: چی شده؟ باز با ابرهای دیگر دعوایت شده؟ ابر کوچولو گفت: نه! با باد دعوایم شده است. هی مرا هُل می دهد و میزند به ابرهای دیگر. مامان ابر خندید و گفت: باد دوست ماست. مگر تو دوست نداری باران شوی؟ چشم های ابر… ادامه مطلب »

یکی بود، یکی نبود. در یک حوض پر از آب، ماهی کوچکی زندگی می کرد. حوض در حیاط خانه ای بود که هیچ کس در آن خانه زندگی نمی کرد. ماهی کوچولو خیلی تنها و گرسنه بود. کسی نبود که برایش غذا بریزد. یک شب، وقتی که ماه به حوض نگاه کرد، ماهی را دید… ادامه مطلب »

گوسی گوساله همه قندها را خورد. مامان گاوه دعوایش کرد. گوسی گوساله قهر کرد و گفت: “من میرم یه مامان دیگه پیدا می کنم!” گوسی گوساله از خانه بیرون آمد. توی راه، هاپی هاپو را دید. هاپی هاپو به بچه هایش شیر می داد. گوسی گوساله گفت: “هاپی هاپو! مامان من میشی؟” هاپی هاپو گفت:… ادامه مطلب »

روزی یک الاغ در آرامش کامل مشغول خوردن علف در علفزار بود که ناگهان گرگ گرسنه ای جلوی او پرید. گرگ دهانش را کاملا باز کرد و برای بلعیدن الاغ بیچاره آماده شد. الاغ که ترسیده بود، یک دفعه فکری به ذهنش رسید و شروع به آه و ناله کرد و پشت سر هم می… ادامه مطلب »

در یک جنگل همه حیوانات با صلح و صفا در کنار یکدیگر زندگی می کردند و شاد و خوشحال بودند تا وقتی که جمیما (Jemima) به آن جنگل آمد. جمیما بسیار قد بلند با یک گردن کاملا خمیده بود. او همیشه حیوانات دیگر را خیلی عصبی می کرد، چون تنها حیوان در جنگل بود که… ادامه مطلب »

روزی ببر باهوش و چالاک و قوی وجود داشت که همیشه حیوانات دیگر را مسخره می کرد و به آنها می خندید، مخصوصا زنبور ضعیف و کوچک و فیل کند ِ دست و پا چلفتی را مسخره می کرد. یک روز حیوانات جنگل از جمله ببر در غاری جمع شده بودند که ناگهان زمین لرزه… ادامه مطلب »

زمانی در یک جنگل زیبا فیل کوچولویی زندگی می کرد که از بقیه فیل ها تمیزتر بود. فیل کوچولو روی چمن ها می نشست و بازی بقیه فیل ها را نگاه می کرد. فیل کوچولو پیش خودش می گفت: چرا این فیل ها خودشان را اینقدر کثیف و گلی می کنند! خیلی وحشتناکه! فیل کوچولو… ادامه مطلب »

یک دانه رز صورتی کوچولو در یک خانه کوچک و تاریک، زیر زمین زندگی می کرد. یک روز دانه رز در اتاقش تنها نشسته بود و همه جا کاملا آرام بود. یکدفعه دانه رز کوچولو صدای تق تق در را شنید. دانه رز گفت: کیه؟ صدای آرام و غمگینی جواب داد: من بارانم و می… ادامه مطلب »

زرافه کوچولو آرزوهای عجیب و غریب زیادی داشت. یک شب آرزو کرد که گردنش خیلی خیلی دراز باشد. فرشته آرزو که داشت از آن جا می گذشت، صدای زرافه کوچولو را شنید. به او لبخند زد و آرزوی او را برآورده کرد و گردن زرافه کوچولو دراز شد، دراز و درازتر. رفت و رفت تا… ادامه مطلب »

روزگاری پسرک چوپانی در روستایی زندگی می کرد. او هر روز صبح گوسفندان مردم روستا را از روستا به تپه های سبز و خرم نزدیک می برد تا گوسفندها علف های تازه بخورند. او تقریبا تمام روز را تنها بود. یک روز حوصله او خیلی سر رفت. روز جمعه بود و او مجبور بود باز… ادامه مطلب »

یکی بود یکی نبود. روزی کلاغی یک قالب پنیر دید، آن را با نوکش برداشت و پرواز کرد و روی درختی نشست تا با خیالی آسوده پنیر را بخورد. روباه که مواظب کلاغ بود، پیش خودش فکر کرد کاری کند تا قالب پنیر را به دست بیاورد. روباه مکار نزدیک درختی که کلاغ روی آن… ادامه مطلب »

روزی روزگاری در دهکده ای کوچک، آسیابانی بود که الاغی داشت. سالها الاغ برای آسیابان کار کرده بود و بارهای سنگین را از اینجا به آنجا برده بود. ولی حالا پیر شده و نمی توانست بار بکشد. روزی از روزها آسیابان الاغ را از خانه اش بیرون کرد و گفت: برو هر جا که دلت… ادامه مطلب »

Copyright © 2016 kadbanoo.net, All rights reserved.

در جستجوي دايناسور

سياره ي سرد

لوكوموتيو

دانه ي خوش شانس

مراقبت از سگ كوچولو

داستان های قدیمی برای کودکان

درخت آرزو

گرگي در لباس ميش

 قورباغه و گاو نر

تكاليف مدرسه ي پاتريك

گنج دزد دريائي

دو موش بد

 چهار خرگوش كوچولو

چوپان دروغگو

 چشمه سحرآميز

چه كسي كمك مي كند؟

باني خرگوشه و فيلم ترسناك

خرسي بنام وولستن كرافت

 اردک خوش شانس

راپونزل و موهاي جادويي

جوجه اردک زشت

گردش لاک پشت ها

سفيدبرفي _
فلش

قورباغه اي بنام … _
فلش با صدا

مرد ماهيگير و همسرش

مامانم كجاست ؟
_ تصويري

پرنده مهربان
_ تصويري

صداي عجيب  


شنل قرمزي  

قصه
پول  

مورچه
بي دقت 

سيندرلا 

يك
روز باراني 

گربه
ي تنها

شبي در باغ وحش

خرگوش
باهوش

دخترك
كبريت فروش 

دوچرخه
پير ـ بازيافت زباله 

كيميا
ـ نفت 

بزبزك
زنگوله پا 

هزارپا
غوله 

داستان های قدیمی برای کودکان

كي
از همه قويتره 

دو
دوست 

كفشدوزك
و دوستانش 

جوجه
كوچولو 

سه
قدم دورتر شد از مادر 

بره
آوازخوان 

بادبادك
بازي 

خر
و گاو 

فينگيلي
و جينگيلي 

بهترين
باباي دنيا 

سلام
يادتون نره 

سه
بچه خوك 

مهمانهاي
ناخوانده 

گربه
و روباه 

گرگ
و الاغ 

صلح
حيوانات 

سه
ماهي 

كلاغ
و روباه 

كدو
قلقله زن 

مسواك
موش موشك 

    
طراحي
صفحات توسط سايت
كودكان دات او آر جي  ،
هر نوع كپي برداري پيگرد قانوني دارد

قصه‌های قدیمی، مجموعه‌ صوتی هستش که در هر قسمتش یه قصه قدیمی با لحن جذاب گفته می‌شه. ما با قصه‌هایی بزرگ شدیم که از زبون مادربزرگامون می‌شنیدیم. داستان‌هایی که ما گوش می‌دادیم پر بود از آدم‌ها و حیوانات و پرنده‌هایی که برای رسیدن به خوبی تلاش می‌کردند. ولی الان کلی داستان خارجی با مضمون‌های نامتعارف تو بازار هستن که مغز بچه رو پر از چیزایی می‌کنند که واسه ما ایرانی‌ها با این فرهنگ غنیمون ناملموس شاید هم خطرناک هستش. واسه همین هم ما کلی تلاش کردیم تا بتونیم یه مجموعه از قصه‌های قدیمی رو جمع‌آوری کنیم تا هم در دسترس باشند و هم مناسب فرزندان دلبندتون باشند. قصه‌هایی که تو این مجموعه هستند مناسب بچه‌های بالای 2 سال هستند و شما می‌تونید بی هیچ نگرانی از داستان این مجموعه رو برای بچه‌هاتون پخش کنید.

این قصه‌ها براساس فرهنگ اصیل ایرانی ساخته شدند و هر قسمت روایتی از قصه‌هایی هستن که تو زمان‌های قدیم اتفاق افتادن و شخصیت‌های مختلف رو دارن که بتونند مخاطب با سلیقه‌های مختلف رو راضی نگه دارند. خوبیه این مجموعه تو صوتی بودنشه که این امکان رو براتون فراهم می‌کنه که بتونید حتی تو گوشی موبایلتون و هرجایی که هستین این قصه‌ها رو برای بچه‌ها پخش کنید. این قصه‌ها حتی برای پخش تو مهدکودک‌ها هم مناسب هستند. لحن این قصه‌ها صمیمی و جذابه و با اطمینان می‌شه گفت که فرزندتون با گوش کردن هر قسمت ازتون می‌خواد که قسمت بعدی رو هم واسش پخش کنید. اگه شما هم جزو افرادی هستید که می‌خواید فرزندتون با قصه‌های قدیمی ایرانی بزرگ بشه می‌تونید مجموعه قصه‌های قدیمی رو در آفرینک گوش کنید.

© کلیه حقوق این سایت به آفرینک تعلق دارد و هرگونه استفاده از
محتوا منع قانونی دارد

دانلود نسخه اندروید

…………………………………………به نام خدا…………………………………………. 

 

سلام به روی ماه همه بچه های این آب و خاک، هر جای دنیا که هستید.سلامت و پاینده باشید. 

 

امروز داستان حسن کچل رو در نظر گرفتم از قصه های قدیمی و بامزه ایرانی هستش، حتما خوشتون می آد. ناگفته نماند که من یه خورده ادبیات گفتاری قصه رو دستکاری کردم تا یه کمی از حالت رسمی و جدی بیرون بیاد و بیشتر به مذاقتون خوش بیاد. اول یه عکس بامزه و شاد تقدیم می کنم بعد می ریم سر قصه مون. این عکس فقط به جهت قشنگ شدن صفحه است.

داستان های قدیمی برای کودکان

 

 

حسن کچل 

 

یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود غیر از خدا هیچکس نبود(البته من خودمم از همون بچگی موندم تو اینکه اگه غیر از خدا هیچکس نبود،پس این همه شخصیت داستانی ازکجا می آن!؟ اینم از اون چیزهاست که بایدکشفش کنیم.) القصه پیرزنی بود که یک پسر کچل داشت به اسم حسن. این حسن کچل ما که از تنبلی شهره عام و خاص بود از صبح تا شب کنار تنور دراز می کشید و می خورد و می خوابید. 

ننه اش دیگه از دستش خسته شده بود با خودش فکر کرد چیکار کنه که پسرش دست از تنبلی برداره و یه تکونی به خودش بده.  

 

 

تا اینکه فکری به خاطرش رسید بلند شد رفت سر بازار و چند تا سیب سرخ خوشمزه خرید و اومد خونه. یکی از سیب ها رو گذاشت دم تنور یکی رو یه کم دور تر وسط اتاق . سومی رو دم در اتاق چهارمی تو حیاط و …..آخری رو گذاشت پشت در حیاط تو کوچه. 

حسن که از خواب پاشد بدجور گرسنه بود تا چشمش رو باز کرد سیب های قرمز خوش آب و رنگ رو دید و دهنش حسابی آب افتاد. 

  

داد زد ننه جون من سیب می خوام. 

ننه اش گفت: اگر سیب می خوای باید پاشی خودت برداری. یه تکونی به خودت بده . 

حسن کچل دستش رو دراز کرد و اولین سیب رو برداشت و خورد و کلی کیف کرد کمی خودش رو کشید و دومی رو هم برداشت . خلاصه همینطور خودش رو تا دم در خونه رسوند. ننه پیرزن یواشکی اونو نگاه می کرد و دنبالش می رفت همین که حسن خواست سیب تو کوچه رو برداره فوری دوید و در رو پشت سرش بست. 

رنگ از روی حسن پرید و محکم به در زد و گفت : ننه این کارا چیه ؟ در رو باز کن بابا. 

اما هر چی التماس و زاری کرد فایده ای نداشت.ننه اش گفت باید بری کار کنی تا کی می خوای تو خونه تنگ بغل من بشینی و بخوری و بخوابی؟؟؟ 

حسن کچل گفت : خب لااقل یه کم خوردنی به من بده که از گشنگی نمیرم. 

ننه اش هم یه تخم مرغ و یه کم آرد و یک کرنا گذاشت تو خورجین و بهش داد.(کرنا و خورجین هم از اون کلمات هستند که خودت باید بری دنبال معنی شون) 

حسن از ده بیرون رفت و راه صحرا رو در پیش گرفت.رفت و رفت تا چشمش به یک لاک پشت افتاد 

 

اون رو برداشت و گذاشت تو خورجین. کمی که رفت یک پرنده رو دید که لای شاخ و برگ درختی گیر کرده و نمی تونست پرواز کنه. اون رو هم برداشت و گذاشت تو خورجین.  

 

 

 

همین موقع بود که هوا ابری شد و حسن نگاهی به آسمان کرد و گفت الانه است که بارون بگیره. آن وقت تمام لباس هاش رو در آورد و گذاشت زیرش و نشست روش.ناگهان باران تندی گرفت. وقتی باران بند اومد حسن لباس هاش رو برداشت و تنش کرد بدون اینکه خیس شده باشند. خلاصه حسن راه افتاد و یک دفعه چشمش به یک دیو افتاد که جلوش سبز شد. دیو با تعجب به لباس های حسن نگاه کرد و گفت ببینم تو چرا زیر این بارون خیس نشدی؟ 

(من طبق معمول کلی گشتم ولی دیو پیدا نکردم!!حالا شرک مهربون رو به جای دیو از من قبول کن) 

 

 

حسن کچل گفت: مگه نمی دونی بارون نمی تونه شیطان رو خیس کنه؟ 

دیو با تعجب گفت: یعنی تو شیطانی؟ اگه راست می گی بیا با هم زور آزمایی کنیم. 

حسن گفت: زور آزمایی کنیم. 

دیو سنگی از روی زمین برداشت و گفت الان این سنگ رو با فشار دست خرد می کنم. بعد چنان فشاری داد که سنگ خرد و خاکشیر شد. 

حسن گفت اینکه چیزی نیست حالا نگاه کن ببین من چکار می کنم. بعد یواشکی آرد رو از خورجینش در آورد و فشار داد و به دیو نشان داد. خدایی دیوه خیلی ترسید. گفت : حالا بیا سنگ پرتاب کنیم ببینیم سنگ کی دورتر می ره. اونوقت یه سنگ برداشت و دورخیز کرد و تا اونجایی که می تونست با قدرت سنگ رو پرتاب کرد سنگ رفت و تو یک فاصله خیلی دور به زمین افتاد.  

داستان های قدیمی برای کودکان

حسن گفت: ای بابا این که چیزی نبود حالا منو ببین. دوباره یواشکی پرنده رو از خورجین برداشت و دورخیز کرد و پرنده رو پر داد پرنده هم نامردی نکرد همچین رفت که دیگه به چشم نیومد. 

دیوه گفت نه بابا این راست راستی خود شیطونه. دو پا داشت دوپا دیگه قرض کرد و دررفت. 

حسن کچل دوباره راه افتاد رفت و رفت تا رسید به یک قلعه بزرگ. 

 

جلو رفت و در زد. ناگهان یک صدای نخراشیده و نتراشیده از اون تو بلند شد که : کیه داره در می زنه؟؟؟ 

حسن همچین جا خورد، ولی به روی خودش نیاورد و صداش رو کلفت کرد و داد زد: من شیطانم تو کی هستی؟ 

صدا گفت: من پادشاه دیوها هستم.  

حسن گفت: خوب به چنگم افتادی تو آسمونا دنبالت می گشتم رو زمین پیدات کردم. 

پادشاه دیوها خیلی ترسید اما جا نزد و گفت: بهتره راهتو بکشی و بری پی کارت من حوصله دردسر ندارم ، می زنم ناکارت می کنم ها. 

حسن کچل گفت: اگه راست می گی بیا یه زور آزمایی با هم بکنیم. 

پادشاه دیوها گفت: باشه. 

بعد شپش خیلی بزرگی از لای در بیرون فرستاد و گفت : ببین این شپش سر منه!!!! 

حسن کچل گفت: این که چیزی نیست. اینو ببین. 

اونوقت لاک پشت رو از خورجین در آورد و فرستاد تو .پادشاه دیوها دلش هری فرو ریخت و گفت این کیه دیگه بابا. شپشش اینه خودش چیه؟؟ 

گفت: حالا ببین من با این سنگ چیکار می کنم.آن وقت سنگی رو برداشت و خاکش کرد و فرستاد بیرون . 

حسن گفت: همین؟ حالا ببین من چطور از سنگ آب می گیرم. 

آن وقت تخم مرغ و له کرد و فرستاد تو . 

پادشاه دیوها که دیگه تنش به لرزه افتاده بود شانس آخر رو هم امتحان کرد و گفت: حالا بیا نعره بکشیم ،نعره من اینقدر وحشتناکه که تن  همه به لرزه در می آد. اونوقت نه گذاشت و نه برداشت و همچین نعره ای کشید که خدایی نزدیک بود حسن بیچاره زهره ترک بشه.اما باز خودش رو جمع و جور کرد و گفت حالا گوش کن به این می گن نعره وحشتناک نه اون قوقولی قوقول تو ..بعد کرنا رو در آورد و همچین توش دمید که نزدیک بود خودش غش کنه.  

پادشاه دیوها هم که دیگه داشت جون از تنش در می رفت فرار رو بر قرار ترجیح داد و حالا نرو کی برو . رفت و تا عمر داشت دیگه پشت سرش هم نگاه نکرد. 

 حالا بشنو ازحسن کچل که وارد قلعه شد و چشمش به قصر و جاه و جلالی افتاد که نگو ونپرس.  

باغی بود و وسط باغ قصری بود و توی اتاقهای قصر پر بود از طلا و جواهر تازه کلی هم خوراکی های خوشمزه باب دل حسن کچل ما که دیگه واسه خودش حسن خانی شده بود. خلاصه حسن کچل چند روزی خورد و خوابید و بعد پاشد رفت دست ننه اش رو گرفت و با خودش آورد که بیا و ببین پسر دست گلت چه دم و دستگاهی به هم زده. ننه هم که دید پسرش به نان و نوایی رسیده آستین ها رو بالا زد و پسره رو زودی زن داد و همگی سالیان سال در کنار هم خوش و خوب و خرم زندگی کردند. رسیدیم به آخر قصه بازم به قول روایت های قدیمی خودمون قصه ما به سر رسید کلاغه به خونه اش نرسید. 

حالا از اصل قصه که بگذریم می رسیم به طنز عکس خودمون که ما طبق معمول برای قصه های شیرین فارسی نمی تونیم عکس مناسب پیدا کنیم.ما کلی دوباره دنبال عکس داماد کچل گشتیم که پیدا نکردیم ماشالله هم زلف ها ژل زده و سیخ سیخی . ولی از اون طرف هم دیدیم که خب حسن کچل…ببخشید حسن خان دیگه واسه خودش ثروت درست حسابی دست و پا کرده(از دولت سر آقا دیوه البته و از حق نگذریم هوش خودش). دیگه می تونه به یه موسسه کاشت مو بره و مو بکاره و بشه حسن آقا مو قشنگه.!!! اینه که این عکس عروسی رو گذاشتیم تو وبلاگ شما.امیدوارم خودت و دوست های نازنین و گلت خوشتون بیاد… 

 

 

 به نام خدا. 

سلام و صد سلام به روی ماهت . 

این بار داستان کدو قلقله زن رو می خوام برات تعریف کنم. ماجرای شیرین و جالبیه. 

 

 

 

یکی بود یکی نبود. یه پیرزنی بود. یه روز خواست بره دیدن یه دونه دخترش . کارهاشو رو به راه کرد و در خونه اش رو بست و رفت و رفت و رفت تا رسید به کمرکش کوه، که یک دفعه یه گرگ گنده سر و کله اش پیدا شد، جلوش دراومد و گفت : 

 آهای ننه پیرزن کجا می ری؟ بیا که وقت خوردنت رسیده.

 

 

 

پیرزنه گفت: ای بابا من که پیرم و پوست و استخون. بگذار برم خونه دخترم چاق و چله بشم بعد می آم تو منو بخور. 

گرگه گفت : خب برو. من همین جا منتظرم. 

پیرزن رفت و رفت و رفت تا رسید به یک پلنگ. پلنگه گفت: 

آهای ننه پیرزن کجا می ری؟ هیچ جا نرو که من خودم می خورمت. 

 

 

 

پیرزنه گفت: من پیرم، پوست و استخونم بزار برم خونه دخترم پلو و چلو بخورم چاق و چله بشم، بعد می آم تو منو بخور. 

پلنگه گفت : خیلی خب برو اما من همین جا منتظرم. 

پیرزن رفت و رفت و رفت تا رسید به آقا شیره. آقا شیره یه خرناسی کشید و گفت: 

ننه پیرزن کجا می ری؟ بیا اینجا که می خوام بخورمت. 

 

 

 

پیرزنه گفت: ای آقا شیر عزیز. ای سلطان جنگل آخه من پیرزن پوست و استخون که خوردن ندارم. بزار برم خونه دخترم حسابی بخورم چاق و چله بشم بعد می آم تو منو بخور. 

آقا شیره هم که دید بد نمی گه ، گفت : باشه برو اما من همین جا منتظرم. 

 

خلاصه پیرزن رفت و رفت و رفت تا رسید به خونه دخترش. چند شب که موند دلش شور خونه زندگی شو زد و خواست که برگرده ، اما می دونست که شیر و گرگ و پلنگ سر راه منتظرش هستند. به دخترش گفت هر وقت رفتی بازار یه کدو تنبل گنده برام بخر. دخترش هم رفت و یه کدوی تنبل بزرگ براش خرید و نشستند توی کدو رو حسابی پاک کردن و پیرزن رفت توش نشست و به دخترش گفت یک قل بده تا من باهاش برم. 

کدو و پیرزن قل خوردن و رفتند و رفتند تا رسیدند به آقا شیره . آقا شیره گفت: ای کدوی قلقله زن ندیدی تو یه پیرزن؟ 

پیرزنه از تو کدو گفت: والله ندیدم بالله ندیدم . به سنگ تق تق ندیدم به جوز لق لق ندیدم. قِلم بده بزار برم شیره قِلش داد.  

کدو رفت و رفت تا رسید به پلنگه. پلنگ گفت: ای کدوی قلقله زن ندیدی تو یه پیرزن؟ پیرزنه از اون تو گفت: والله ندیدم . بالله ندیدم. به سنگ تق تق ندیدم به جوز لق لق ندیدم. قِلم بده بزار برم. پلنگه قِلش داد و کدو رفت. 

کدو رفت و رفت تا رسید به آقا گرگه. گرگه گفت: ای کدوی قلقله زن ندیدی تو یه پیرزن.؟ پیرزنه از توی کدو گفت: والله ندیدم . بالله ندیدم. به سنگ تق تق ندیدم به جوز لق لق ندیدم. قِلم بده بزار برم. 

گرگه یه قِل قایم داد. کدو خورد به یه سنگ بزرگ و از وسط دو نصف شد و پیرزن اومد بیرون. 

 گرگ گفت : خوب گیرت آوردم. داشتی از چنگ من فرار می کردی؟ الان می خورمت. 

پیرزنه گفت:آقا گرگه به جان شما رفته بودم این تو که قل بخورم و زودی بیام شما منو بخوری. اما حالا که رفتم این تو حسابی کثیف شدم و بوی کدو گرفتم. این دم آخری که می خوای منو بخوری آبرو داری کن و بزار من برم حموم لااقل منو تمیز بخور که فردا پشت سرم حرف در نیارن که عجب پیرزن شلخته ای بود. گرگه یه کم فکر کرد و گفت بدم نمی گه. تمیز بشه خوشمزه ترم می شه.  

خلاصه گرگه قبول کرد ولی گفت خودم باید پشت سرت بیام که مطمئن بشم فرار نمی کنی. پیرزن هم از خدا خواسته گفت : باشه بیا . من که نمی خوام در برم. 

پیرزنه رفت سر تون حمام و از اونجا یه مشت خاکستر پاشید تو چشم گرگه . داد و فریاد گرگ به آسمون رفت و یه دفعه همه اهل آبادی سر رسیدند و با چوب و چماق به جون گرگه افتادند . گرگ هم دوپا داشت دوتا دیگه هم قرض گرفت و دمش رو گذاشت رو کولش و فرار کرد و دیگه هیچ وقت اون دور و برا پیداش نشد.   

اینم از قصه امشب. که یه پیرزن باهوش و ناقلا چطور از پس حیونای طمع کار بر اومد.  

البته فکر کنم پیرزنه یه چیزی تو این مایه ها بوده. 

 

 

 

این چیزها تو دوره زمونه ما یه کم عجیبه، ولی تو زمان شماها حتما کاملا عادی شده… مثلا خود من اگه خدا قسمت کنه و مادر بزرگ بشم همچین دست کمی از این مادربزرگ ندارم.!!!!

به نام خدا و سلام 

بعد از یک تاخیر طولانی با یک داستان جدید برگشتم. سعی می کنم اینبار بتونم بدون وقفه یا حداقل با وقفه های کوتاه تری قصه گویی رو ادامه بدم. برای همه فرزندان این آب و خاک….اگه قابل باشم. 

 

خب بازم یه داستان پندآموز و زیبا از کلیله و دمنه دارم. گربه فریبکار ، امیدوارم خوشتون بیاد و لذت ببرید.  

 

 

 

در میان دشتی سر سبز و زیبا ، کبکی زندگی می کرد. کبک لانه ی خودشو زیر یک بوته در زمین کنده بود . یک روز کبک برای پیدا کردن غذا توی دشت می گشت که یک دفعه یک شکارچی اونو به دام انداخت. از آنجایی که کبک بسیار زیبا بود اون رو به شهر برد و به یک مرد ثروتمند فروخت. 

 

 

مرد ثروتمند کبک را در قفس قشنگی گذاشت و خانواده و دوستان او از تماشای کبک لذت می بردند. 

از آن طرف لانه کبک در دشت خالی مانده بود . روزی خرگوشی از کنار آن می گذشت و وقتی آن را خالی دید تصمیم گرفت که در آنجا زندگی کند. همسایگان کبک که دیدند مدتی طولانی است که به خانه برنگشته به خرگوش اجازه دادند که در آنجا بماند.  

کبک در خانه مرد ثروتمند روزگار می گذراند. اگر چه اهالی خانه او را خیلی دوست داشتند، غذاهای خوشمزه به او می دادند، و قفس او را به باغ می بردند ولی کبک همیشه غمگین بود . او آرزو داشت به دشت سرسبز و لانه کوچک خودش برگرده و به این طرف و آن طرف برود و بازی کند. 

بالاخره یک روز مرد ثروتمند در قفس رو برای گذاشتن آب و غذا باز کرد و او از فرصت استفاده کرد و از قفس بیرون پرید. قفس در کنار پنجره ای باز قرار داشت ،کبک خودش رو از پنجره به باغ رساند و میان درخت ها ناپدید شد. 

اهل خانه هر چه که دنبال او گشتند پیدایش نکردند و کبک با هر زحمتی که بود تونست خودشو به دشت زیبایی که در اون زندگی می کرد برسونه. خسته و گرسنه رفت سراغ لانه خودش تا خستگی مدتها نبودن رو از تنش بیرون کنه…..ولی وقتی به اونجا رسید با تعجب دید که خرگوشی به همراه خانواده اش لانه ی او را گرفتند. کبک با ناراحتی به خرگوش گفت : اینجا لونه ی منه، تو اینجا چکار می کنی؟ خرگوش گفت : من مدتهاست که در این سوراخ زندگی می کنم و کسی هم چیزی نگفته این لانه مال منه و از آن بیرون نمی رم. 

 بحث و دعوا بین اونا بالا گرفت و حیوانات هم دور اونا جمع شده بودند تماشا می کردند. 

 

 

 

در این بین کلاغی که در جمع حیوانات بود و در آن نزدیکی ها زندگی می کرد جلو آمد و گفت : کنار رودخونه یک گربه زندگی می کنه، اون همیشه دنبال حل مشکلات حیووناست و به اونا کمک می کنه بهتره شما هم پیش اون برید و مشکلتون رو باهاش درمیان بزارید شاید بتونه حلش کنه. 

کبک و خرگوش پیش گربه رفتند. با احترام سلام علیک کردند موضوع دعواشون رو به گربه گفتند و ازش خواستند که یک رای عادلانه بده که لانه به کی می رسه؟ 

گربه شروع کرد به نصیحت کردن و گفت: این قدر سر مال دنیا با هم دعوا نکنید این چیزها ارزش اینو نداره که به خاطرش با هم جر و بحث کنید و دعواتون بشه. مال دنیا مثل ابر بهاریه ، هیچ دوامی نداره. تازه من پیر شدم و گوشهام درست نمی شنوه نزدیکتر بیاید و دوباره مشکلتون رو تکرار کنید تا من بتونم درست نظر بدم.  

کبک و خرگوش که خیلی تحت تاثیر حرفهای گربه قرار گرفته بودند به او اعتماد کردند و بدون ترس بهش نزدیک شدند.

اما…. غافل از اینکه گربه گرسنه و حیله گر برای خوردن اونا نقشه کشیده، تا نزدیکش شدند با چنگالهای تیزش به روی اونا پرید و یه لقمه چرب شون کرد.   

 

 

حالا این که واقعا گربه می تونه خرگوش رو بخوره؟؟؟؟؟؟؟؟ بنده هم اطلاع چندانی ندارم و در فهم اینجانب نمی گنجه…. اما این که این داستان حتما و حتما نکات آموزنده و با ارزشی داره، قطعا و قطعا در فهم شما جگرگوشه عزیز می گنجه….پس دلم می خواد بعد از خوندن یا گوش کردن به این قصه ارزشمند و بسیار قدیمی ، حتما بگی که چی توی این قصه خیلی مهم بود و باید آویزه گوش کرد؟  

راستی بعد از کلی تحقیق و جستجو به یک نتیجه نه چندان علمی رسیدم ……….. 

اگه که گربه این قد و خرگوشه اون قدی باشن، حتما گربه می تونه خرگوش رو درسته قورت بده.! باور کن راست می گم . خودت ببین.. 

 

 

 

 

خوش به حالت با این مامان که این همه دانش و کمالات!!!!!!! داره، کاملا هم به روزه.. بهت حق می دم از خوشحالی بپری هوا…

 

سلام فرزندم. عزیزم خیلی وقت می شه که نیومدم و چیزی ننوشتم یه کم بی حوصله بودم شاید الان هم هستم!!!!!! 

ولی می خوام دنباله داستان رو برات بنویسم…راستی چند وقتیه که اومدم خونه مادر جون آخه ماه رمضون شده و من معمولا 2 هفته اولش رو پیش مادرجون و آقا جون هستم.

 راستی یه عکس از یه فرشته آسمونی می زارم شاید خودت باشی کی می دونه؟ 

 

 

خب می ریم سراغ دنباله داستان کلیله و دمنه. راستی این داستانهای کلیله و دمنه رو از کتاب های دلارام جون برات می نویسم آخه اون خیلی کتاب دوست داره و کلی قصه می خونه امیدوارم تو هم مثل اون کتاب خون بشی و باهوش … 

تا کجا نوشتیم؟ آهان تا اونجا که دمنه پیش گاو رفت….. و اینک ادامه داستان: 

خود دمنه هم به عمرش گاو ندیده بود. در دلش از درشتی شنزبه ترسید ولی سعی کرد خود را آرام و خونسرد نشان دهد جلو رفت و سلام کرد. 

شنزبه از اینکه بعد از مدتها همزبانی پیدا کرده خوشحال شد و از دمنه استقبال کرد. باهم مشغول صحبت شدند و دمنه به او گفت چرا تا به حال به پابوسی جناب شیر نیامده ای.؟ 

گاو گفت : این شیر چه موجودی است؟ دمنه گفت: او سلطان حیوانات جنگل است و همه از او اطاعت می کنند.  

شنزبه تا نام سلطان را شنید ترسید و به دمنه گفت اگر قول بدهی که آزاری به من نمی رساند و از خشمش در امان هستم با تو می آیم . دمنه قول داد و هر دو پیش شیر رفتند. 

شیر بعد از دیدن گاو کمی خیالش راحت شد با خوشرویی از او احوال پرسی کرد و گفت چطور به اینجا آمدی؟ شنزبه داستان خود را تعریف کرد . شیر به او گفت از این به بعد همین جا بمان و من از تو حمایت می کنم. شنزبه تشکر کرد و تصمیم گرفت خدمتگزار شیر باشد. 

شیر به خاطر اندک ترسی که از گاو داشت به او احترام می گذاشت پس از مدتی که با او هم نشینی کرد عقل و دانش و تجربه فراوانی در وجود او یافت و روز به روز به او علاقه بیشتری پیدا می کرد. کار به جایی رسید که گاو محرم اسرار شیر شد و گاو از همه به شیر نزدیکتر شد. 

وقتی دمنه متوجه علاقمندی شیر به گاو شد به شدت حسادت کرد و پیش کلیله رفت و گفت دوست عزیز حماقت مرا می بینی ؟ با دست خودم گاو را نزد شیر بردم. حالا دیگه از او نمی ترسد و کلی به او علاقه پیدا کرده است. حالا دیگه من عزت و اعتباری نزد شیر ندارم. 

کلیله گفت به تو گفتم که نزدیکی به پادشاهان غم و غصه و خطر زیادی دارد همه اش تقصیر خودت است. حالا به تو پیشنهاد می کنم شیر را ترک کن و به زندگی ساده خودت برگرد. 

دمنه گفت محال است، باید شنزبه را از چشم شیر بیندازم و جای او را بگیرم. 

دمنه به دنبال نقشه خود رفت و به نصیحت های کلیله گوش نکرد. اولین مرحله نقشه این بود که دمنه چند روز در خانه ماند و پیش شیر نرفت. بعد با حالتی خشمگین و آشفته پیش شیر رفت. شیر حال پریشان او را دید گفت چند روزی است تو را ندیده ام. آیا مشکلی پیش آمده است که اینقدر ناراحت هستی؟ 

دمنه گفت : قربان خبری دارم ولی چون می دانم شنیدن آن شما را ناراحت می کند از گفتنش می ترسم.  

شیر گفت : ما به عقل و درایت تو ایمان داریم حتما مسئله مهمی است که اینقدر ناراحتی. پس به خاطر دوستی و رفاقتی که با هم داریم زود آن را بگو. 

دمنه گفت: شنزبه با سران سپاه همدست شده و قصد براندازی شما را دارد شنیده ام که به آنها گفته قدرت و عقل شیر را خوب در نظر دارم و فهمیدم نه زورش آنقدر زیاد است و نه عقل و هوش خوبی دارد. قربان قرار است شنزبه در فرصت مناسبی شما را بکشد و جای شما را بگیرد. 

باید بگویم که شما زیادی به او اعتماد کرده اید.  

شیر با ناباوری به سخنان او گوش کرد و گفت من تا به حال به جز خوبی از شنزبه چیزی ندیده ام و نمی توانم سخنان تو را باور کنم.  

دمنه گفت : همین اعتماد بیش از حد شما باعث شده که شنزبه  گستاخ شود و فکر خیانت کند. 

خلاصه دمنه آنقدر گفت و گفت تا شیر حرف های او را باور کرد.  

او در پایان اضافه کرد جناب شیر این بار که شنزبه به نزد شما آمد خوب در رفتار او دقت کنید با خشم و تردید به شما نگاه می کند و مرتب دور و بر خود را برانداز می کند تا فرصت بیابد و به شما آسیب برساند.  

شیر گفت : اگر این نشانه ها را در او دیدم لحظه ای او را زنده نمی گذارم. 

دمنه که از طرف شیر خیالش راحت شد سراغ شنزبه رفت تا مرحله بعدی نقشه اش را اجرا کند. 

شنزبه از دیدن دمنه خوشحال شد و گفت مدتی است که تو را ندیده ام. دمنه گفت چند روزی از شدت ناراحتی بیمار شده بودم.  

شنزبه گفت :ناراحتی چرا؟ دمنه گفت به خاطرتو. شنزبه گفت اما من که خوب و خوش و سالم هستم.  

دمنه آهی کشید و  گفت یکی از نزدیکان شیر به من خبر داد که روزی سلطان در میان صحبت به او گفت این شنزبه خیلی چاق و سرحال است ما هم به او خیلی احتیاج نداریم خوب است یک مهمانی راه بیندازیم و با گوشت او از دوستان و آشنایان پذیرایی کنیم. شنزبه عزیز به خاطر دوستی با تو خواستم این را بگویم تا فکری به حال خود کنی. 

شنزبه گفت من که کار بد یا خیانتی به شیر نکرده ام چرا او می خواهد مرا بکشد.؟ 

دمنه گفت دوست من تو خیلی ساده و خوش قلب هستی. هنوز این سلطان حیله گر را نشناختی اگر به تو خوبی کرده برای چاق شدن تو بوده تا از گوشت تو مهمانی بزرگی راه بیندازد. 

حال اگر حرف مرا باور نداری وقتی به نزد شیر رفتی در حالات و رفتار او دقت کن.ببین چگونه دم می جنباند و با خشم به تو نگاه می کند. انگار که دنبال دریدن تو است.  

شنزبه گفت اگر این حالات را در او دیدم مطمئن می شوم که راست می گویی و آنوقت من هم ناچارم که با شیر بجنگم و از خود دفاع کنم. 

دمنه خوشحال از اینکه قدم به قدم به هدف خود نزدیک می شد نزد کلیله رفت و ماجرا را برای او تعریف کرد . کلیله بازهم او را نصیحت کرد و گفت تا خونی به ناحق ریخته نشده دست از ادامه این ماجرا بردار. دمنه گفت: دیگر از دست من کاری ساخته نیست. تخم فتنه کاشته شده و به زودی به بار می نشیند. حالا بیا باهم به نزد شیر برویم و ببینیم که عاقبت ماجرا چه می شود. 

وقتی که آنها به لانه شیر رسیدند همان لحظه شنزبه نیز وارد شد. در حالیکه از ترس جان مراقب اطراف بود و با وحشت به شیر نگاه می کرد . 

شیر که او را در آن حالت دید حرف های دمنه را باور کرد از جایش بلند شد و با خشم آماده دریدن او شد. شنزبه هم که شیر را آنگونه دید حرفهای دمنه را باور کرد و آماده جنگ با شیر شد . بعد از آن شیر و گاو وارد جنگ خونینی شدند. 

 کلیله که این صحنه را می دید گفت : حیله ترسناکی به کار بردی و فتنه بزرگی به پا کردی . مطمئن باش که شر آن روزی دامن خودت را خواهد گرفت و دروغ های تو بر ملا می شود 

در این هنگام شیر کار گاو را تمام کرد و شنزبه بیچاره کشته شد. دمنه با خوشحالی گفت : کلیله عزیز حالا چه وقت این حرف ها است؟ الان بهترین لحظه عمر من است که دشمن را به خاک و خون کشیده می بینم و به آرزوی خویش نزدیک تر می شوم. 

کلیه دیگر سخنی نگفت و با ناراحتی از آنجا رفت. چند روز گذشت وقتی که خشم و غضب شیر فرو نشست و به حال عادی برگشت از کشتن شنزبه به شدت پشیمان شد. هر لحظه خوبی ها و کمالات او را به یاد می آورد و آه می کشید. 

یک شب پلنگ که از دوستان نزدیک سلطان بود دلتنگی او را دید تا دیر وقت کنارش ماند و با او سخن گفت تا شاید شیر غم و اندوه کشتن شنزبه را فراموش کند نزدیک صبح پلنگ شیر را ترک کرد و به سوی لانه خود رفت. در راه از کنار خانه کلیله و دمنه می گذشت و شنید که آن دو گرم صحبت هستند . کلیله گفت: دروغ هایی که از شنزبه به شیر گفتی باعث شد تا خون او به ناحق ریخته شود طولی نمی کشد که همه حیوانات جنگل فریبکاری تو را می فهمند . آنوقت انتقام سختی از تو خواهند گرفت. 

دمنه گفت: آنچه که اتفاق افتاده تغییر نمی کند . حالا می فهم که حرص و حسادت مرا به این کار واداشت. اما به هر حال از کشته شدن شنزبه خوشحالم و به زودی جای او را نزد شیر می گیرم.  

پلنگ تمام این سخنان را شنید. صبح روز بعد بدون درنگ نزد مادر شیر که زنی باهوش و مهربان بود رفت و گفت سخنان مهمی دارم اما از گفتن آنها به شیر می ترسم و همه جریان را به مادر شیر گفت.  

مادر شیر پس از شنیدن سخنان پلنگ نزد پسرش رفت و دید او از کشتن شنزبه غمگین و ناراحت است . شیر از کشتن شنزبه پشیمان بود و به مادرش گفت احساس می کنم گاو بیچاره را بی گناه کشته ام.  

مادرش گفت پسرم احساس تو درست است و او بی گناه و درستکار بود و دشمنان او این نقشه را کشیده اند. شیر گفت : اگر چیزی می دانی به من بگو تا حقیقت روشن شود. 

مادر شیر که از توطئه های بعدی دمنه می ترسید وافعیت را به شیر گفت که دمنه موجود شریر و غیر قابل اعتمادی است و هر چه راجع به گاو گفته دروغ بوده است، تا جای او را بگیرد. 

شیر با خشم برخواست و به سربازانش گفت تا دمنه را دستگیر و به نزد او بیاورند. هنگامی که دمنه حاضر شد و شیر را خشمگین دید فهمیدکه چه بلایی قرار است به سرش بیاید.

دمنه وقتی فهمید فقط پلنگ بر علیه او شهادت داده است گفت: از کجا معلوم که او راست بگوید شاید بر علیه من توطئه ای در کار است. شیر دستور داد تا او را زندانی کرده و تحقیقات بیشتری کنند. شب کلیله به ملاقات دمنه رفت و گفت دیدی که بالاخره گرفتار شدی . دمنه گفت با گفته های پلنگ هیچ وقت او را مجازات نمی کنند چون شاهد دیگری در کار نیست. از قضا کفتاری در کنار او زندانی بود و حرفهای آنها را شنید . کلیله نیز با ناراحتی آنجا را ترک کرد و از شدت ناراحتی و اندوه به خاطر حماقت های دوستش تب کرد و همان شب مرد. 

فردا دمنه را به محضر شیر بردند و این بار کفتار نیز بر علیه او شهادت داد . شیر دستور داد او را به درختی بستند و به او آب و غذا ندادند تا از گرسنگی و تشنگی بمیرد . 

در آن زمان بود که دمنه فهمید که توطئه و دروغ بر علیه دیگران چه نتیجه ای دارد و از کرده خود پشیمان شد . اما پشیمانی دیگر سودی نداشت.  

 

خوب عزیزم داستان بلندی بود و دیدم که اگه ادامه آن را چند قسمت کنم ممکنه طولانی بشه و از لطف داستان برای دوستانی که دنبال می کنند کم کنه. عکس و تصویرهای جالبی هم پیدا نکردم که برای این داستان بزارم.  

پس منم یه عکس کاملا بی ربط به موضوع که فقط قشنگه برات می زارم!!!!!!!!! 

 

                                              به نام خدای مهربان

سلام عزیزکم……………

چند روزی سرم شلوغ بود نتونستم بیام (نه اینکه به تو فکر نکردم…….تو همیشه تو فکر و ذکر منی)

خوب می خوام برات شروع کنم یه دوره داستانهایی از کلیله و دمنه رو نقل کنم. البته با ساده نویسی و روان. اینکه کلیله و دمنه نوشته کیه و چطور به ایران اومده هم از اون کاراست که خودت باید تحقیق کنی و بدونی …………… 

اول همه از داستان خود کلیله و دمنه شروع می کنیم. اصلا کلیله و دمنه کی ها بودند؟ 

 

کلیله و دمنه : 

 

در روزگاران قدیم مرد بازرگانی بود که برای تجارت به نقاط مختلف دنیا سفر می کرد . دریکی از این سفرها دو گاو را برای فروش با خود برد. 

 

 

 

 

یکی از دو گاو شَنزَبه و دیگری نَندَبه نام داشتند. همان طور که می رفتند در راهشان باتلاقی پیدا شد و پای شنزبه در باتلاق فرو رفت. 

بازرگان با هر زحمتی که بود او را از باتلاق بیرون آورد. ولی گاو بیچاره زخمی شده بود و دیگر توان راه رفتن نداشت . مردی روستایی از آنجا می گذشت. بازرگان مقداری پول به او داد و گفت از شنزبه نگهداری کند تا خوب شود بعد که حالش خوب شد گاو را به شهر به نزد او ببرد. 

 مرد قبول کرد . یک روز شنزبه پیش او ماند و مرد از او نگهداری کرد ولی زود خسته شد گاو را رها کرد و پیش بازرگان در شهر رفت و گفت گاوت مرد!!  

اما شنزبه بعد ازمدتی حالش خوب شد و از جا بلند شد و به دنبال چراگاه به راه افتاد

  

 

 

 

رفت و رفت تا به چمنزار خوش آب و هوا و سرسبزی رسید . با خوشحالی در آنجا مشغول چرا شد. روزهای زیادی گذشت و شنزبه که از آب و علف خوبی استفاده می کرد روز به روز سرحال تر و فربه تر می شد. یک روز همانطور که داشت  چمنزار زیبا را نگاه می کرد و می چرید از سر خوشی زیاد یک دفعه شروع کرد به صدای بلند ما.ما.(صدای گاو)  کردن . در آن نزدیکی شیری حکومت می کرد و حیوانات زیادی از او فرمانبرداری می کردند. شیر خیلی پر قدرت و شجاع و جوان بود اما تو عمرش گاو ندیده بود و صداش رو هم نشنیده بود……………..  

 

  

 وقتی صدای بلند شنزبه به گوش شیر رسید خیلی ترسید. با خودش گفت موجودی که صداش به این بلندی باشه حتما خودش خیلی قوی تر و قدرتمندتر است. البته شیر پیش حیوانات دیگه خودش رو از تک و تا ننداخت و به روی خودش نیاورد ولی تا صدای شنزبه به گوشش می رسید بیچاره کلی به وحشت می افتاد. اوضاع طوری شد که حتی نمی توانست شکار کند. 

دربین حیواناتی که تحت فرمان شیر بودند دوتا شغال بودند که اسم یکی کلیله بود و اسم اون یکی دمنه. 

کلیله با احتیاط و عاقل بود و قبل از هرکاری فکر می کرد ولی دمنه با اینکه هوش زیادی داشت اما خودخواه بود و حریص. 

روزی دمنه به کلیله گفت:مدتی است که شیر مثل سابق قوی و سرحال نیست می خواهم برم از او علت کسالتش رو بپرسم. 

کلیله گفت : دوست عزیز کار پادشاهان به خودشان مربوط است ما داریم زیر سایه شیر زندگی راحت خودمون رو می کنیم. نیازی نیست از این بیشتر به او نزدیک شویم. 

 

 

 

دمنه گفت : هر که از خطر فرار کند به بزرگی نمی رسد. من خیلی وقت است که دنبال راهی برای نزدیک شدن به شیر می گردم حالا که ترس و وحشت به وجودش راه پیدا کرده،شاید بتوانم با عقل و هوش خودم کمکی به او بکنم. و پیش شیر عزیز شوم.

کلیله گفت هر چند که با این کار تو مخالفم ولی امیدوارم موفق شوی. 

دمنه پیش شیر رفت و سلام کرد. شیر از اطرافیان خودش پرسید این کیه؟ گفتند فلان پسر فلان است. شیر گفت بله پدرش رو می شناسم. بعد دمنه را دعوت کرد به نزدیک خودش و احوالپرسی کرد. دمنه گفت: زیر سایه شما روزگار می گذرانم و منتظر فرصتی هستم تا به شما خدمت کنم. اگر مرا به خدمتکاری خود بپذیرید بدانید نفع بسیاری برای شما دارم. شیر که در جمع خدمتگزارانش نشسته بود به حرفهای شغال گوش کرد.

 

 

 

 

شیر از خوش صحبتی دمنه خوشش امد و او را در میان خدمتکارانش جا داد.از آن به بعد دمنه هر روز خود رابا چرب زبانی به شیر نزدیکتر می کرد و اعتماد او را جلب می کرد. 

روزی شیر را دید که تنها نشسته و به فکر فرو رفته است . فرصت را مناسب دانست و به نزد شیر رفت و گفت : جناب شیر را نگران می بینم. مدتی است که نشاط شکار و حرکت را درشما نمی بینم. می توانم علت آن را بپرسم.؟ 

شیر نمی خواست دمنه از وحشت او با خبر شود اما در این هنگام صدای شنزبه بلند شد و زد زیر آواز و شیر چنان ترسید که نتوانست وحشت خود را پنهان کند.  

  

 

گفت : علت ترس من همین صداست نمی دانم چه موجود ترسناک و قدرتمندی این صدا را دارد؟ می ترسم به فرمانروایی من آسیبی برساند. 

دمنه پرسید: تا به حال او را دیده اید؟ شیر گفت :نه.دمنه گفت : قربان این صدای بلند دلیل قدرت نیست . طبل را دیده اید که چه صدای بلندی دارد ولی تو خالی است . حالا اگه اجازه بدهید من می روم تا صاحب این صدا را پیدا کنم و شما را از حقیقت ماجرا با خبر کنم. شیر پیشنهاد دمنه را پذیرفت و به او اجازه داد. 

دمنه پیش گاو رفت…………. 

 

 

خوب عزیز دلم داستان کمی طولانیه . حالا تا اینجای قصه رو داشته باش تا بیام و بشینم بقیه رو برات تعریف کنم. پس فعلا شیر و جنگل و شنزبه و دمنه را می گذاریم به حال خودشون تا بعد….  

 

داستان های قدیمی برای کودکان
داستان های قدیمی برای کودکان
0

قصه های قدیمی ایرانی کودکان

قصه های قدیمی ایرانی کودکان
قصه های قدیمی ایرانی کودکان

روزی توی یک مرداب قشنگ چند تا ماهی کوچولو در کنار هم زندگی می کردند. هر روز صبح که از خواب بیدار می شدند با هم بازی می کردند تا شب که آنقدر خسته می شدند و نمی دانستند که کجا خوابشان می برد. بین این ماهی ها یک ماهی کوچولویی بود که خیلی با… ادامه مطلب »

یکی بود یکی نبود. توی یک دهکده کوچک چند تا گوسفند کوچولو با یک چوپان مهربان زندگی می کردند. بین آنها یک گوسفند کوچکی بود به نام ببعی. ببعی کوچولو عاشق غذا بود و تنها کاری که در دنیا دوست داشت غذا خوردن بود و آنقدر غذا خورده بود که حسابی چاق و چله شده… ادامه مطلب »

یکی بود یکی نبود. در یک جنگل بزرگ و سرسبز و پردرخت همه حیوانات شاد و خندان در کنار هم زندگی می کردند. پرنده کوچولو هم جیک جیک کنان این ور و آن ور می پرید و دوست داشت تمام اطرافش را بشناسد. خلاصه پرنده کوچک قصه ما به همه قسمت های جنگل سر میزد… ادامه مطلب »

در کنار یک جنگل زیبا و قشنگ درخت بزرگی زندگی می کرد که شاخه های بلندش را به زیبایی پخش کرده بود. مردمی که به جنگل می آمدند برای فرار از گرمای بسیار شدید خورشید به سایه خنک این درخت پناه می بردند. حتی تعداد بسیار زیادی از پرندگان و موجودات کوچک هم در شاخه… ادامه مطلب »

پسر کوچولو دلش می خواست یک جعبه مداد رنگی داشته باشد. مداد سبز، آبی، بنفش، نارنجی… اما فقط یک مداد داشت. آن هم سیاه بود. پسر کوچولو با مداد سیاهش نقاشی می کشید. دریای سیاه، کوه سیاه، جنگل سیاه و دشت سیاه. مداد سیاه، پسر کوچولو را دوست داشت. توی دلش می گفت: کاش می… ادامه مطلب »

قصه های قدیمی ایرانی کودکان

آقا خرسه از خواب بیدار شد، گرسنه بود و کم حوصله. دست و صورت نشسته راه افتاد توی جنگل تا برای صبحانه یه چیزی پیدا کنه. حسابی هوس عسل کرده بود. یه راست رفت سراغ لونه زنبورا. دید زنبورا دارن عسل می فروشن. خرگوش، گوسفند، سنجاب، گاو، زرافه، خلاصه همه حیوونا، هم توی صف ایستادن.… ادامه مطلب »

هر روز غروب که می شد پژمان کوچولو دست از بازی می کشید و به اتاق می رفت ولی چون هیچ خواهر و برادری نداشت دلش تنگ می شد و می خواست که با کسی حرف بزند. مادر پژمان که بیشتر وقت ها سرگرم انجام کارها بود، وقت و حوصله کافی برای حرف زدن با… ادامه مطلب »

یکی بود، یکی نبود. دختری بود که شبیه هیچ کس نبود. او روی سرش اصلا مو نداشت. اما یک کله گرد و قشنگ داشت. دخترک خیلی کم می خندید، اما وقتی می خندید، چهار تا پروانه رنگارنگ، بال بال زنان می آمدند و خنده اش را تماشا می کردند. یک روز، دخترک، موش زبلی را… ادامه مطلب »

ابر کوچولو، ناراحت بود. رفت پیش مامان ابر. مامان ابر گفت: چی شده؟ باز با ابرهای دیگر دعوایت شده؟ ابر کوچولو گفت: نه! با باد دعوایم شده است. هی مرا هُل می دهد و میزند به ابرهای دیگر. مامان ابر خندید و گفت: باد دوست ماست. مگر تو دوست نداری باران شوی؟ چشم های ابر… ادامه مطلب »

یکی بود، یکی نبود. در یک حوض پر از آب، ماهی کوچکی زندگی می کرد. حوض در حیاط خانه ای بود که هیچ کس در آن خانه زندگی نمی کرد. ماهی کوچولو خیلی تنها و گرسنه بود. کسی نبود که برایش غذا بریزد. یک شب، وقتی که ماه به حوض نگاه کرد، ماهی را دید… ادامه مطلب »

گوسی گوساله همه قندها را خورد. مامان گاوه دعوایش کرد. گوسی گوساله قهر کرد و گفت: “من میرم یه مامان دیگه پیدا می کنم!” گوسی گوساله از خانه بیرون آمد. توی راه، هاپی هاپو را دید. هاپی هاپو به بچه هایش شیر می داد. گوسی گوساله گفت: “هاپی هاپو! مامان من میشی؟” هاپی هاپو گفت:… ادامه مطلب »

روزی یک الاغ در آرامش کامل مشغول خوردن علف در علفزار بود که ناگهان گرگ گرسنه ای جلوی او پرید. گرگ دهانش را کاملا باز کرد و برای بلعیدن الاغ بیچاره آماده شد. الاغ که ترسیده بود، یک دفعه فکری به ذهنش رسید و شروع به آه و ناله کرد و پشت سر هم می… ادامه مطلب »

در یک جنگل همه حیوانات با صلح و صفا در کنار یکدیگر زندگی می کردند و شاد و خوشحال بودند تا وقتی که جمیما (Jemima) به آن جنگل آمد. جمیما بسیار قد بلند با یک گردن کاملا خمیده بود. او همیشه حیوانات دیگر را خیلی عصبی می کرد، چون تنها حیوان در جنگل بود که… ادامه مطلب »

روزی ببر باهوش و چالاک و قوی وجود داشت که همیشه حیوانات دیگر را مسخره می کرد و به آنها می خندید، مخصوصا زنبور ضعیف و کوچک و فیل کند ِ دست و پا چلفتی را مسخره می کرد. یک روز حیوانات جنگل از جمله ببر در غاری جمع شده بودند که ناگهان زمین لرزه… ادامه مطلب »

زمانی در یک جنگل زیبا فیل کوچولویی زندگی می کرد که از بقیه فیل ها تمیزتر بود. فیل کوچولو روی چمن ها می نشست و بازی بقیه فیل ها را نگاه می کرد. فیل کوچولو پیش خودش می گفت: چرا این فیل ها خودشان را اینقدر کثیف و گلی می کنند! خیلی وحشتناکه! فیل کوچولو… ادامه مطلب »

یک دانه رز صورتی کوچولو در یک خانه کوچک و تاریک، زیر زمین زندگی می کرد. یک روز دانه رز در اتاقش تنها نشسته بود و همه جا کاملا آرام بود. یکدفعه دانه رز کوچولو صدای تق تق در را شنید. دانه رز گفت: کیه؟ صدای آرام و غمگینی جواب داد: من بارانم و می… ادامه مطلب »

زرافه کوچولو آرزوهای عجیب و غریب زیادی داشت. یک شب آرزو کرد که گردنش خیلی خیلی دراز باشد. فرشته آرزو که داشت از آن جا می گذشت، صدای زرافه کوچولو را شنید. به او لبخند زد و آرزوی او را برآورده کرد و گردن زرافه کوچولو دراز شد، دراز و درازتر. رفت و رفت تا… ادامه مطلب »

روزگاری پسرک چوپانی در روستایی زندگی می کرد. او هر روز صبح گوسفندان مردم روستا را از روستا به تپه های سبز و خرم نزدیک می برد تا گوسفندها علف های تازه بخورند. او تقریبا تمام روز را تنها بود. یک روز حوصله او خیلی سر رفت. روز جمعه بود و او مجبور بود باز… ادامه مطلب »

یکی بود یکی نبود. روزی کلاغی یک قالب پنیر دید، آن را با نوکش برداشت و پرواز کرد و روی درختی نشست تا با خیالی آسوده پنیر را بخورد. روباه که مواظب کلاغ بود، پیش خودش فکر کرد کاری کند تا قالب پنیر را به دست بیاورد. روباه مکار نزدیک درختی که کلاغ روی آن… ادامه مطلب »

روزی روزگاری در دهکده ای کوچک، آسیابانی بود که الاغی داشت. سالها الاغ برای آسیابان کار کرده بود و بارهای سنگین را از اینجا به آنجا برده بود. ولی حالا پیر شده و نمی توانست بار بکشد. روزی از روزها آسیابان الاغ را از خانه اش بیرون کرد و گفت: برو هر جا که دلت… ادامه مطلب »

Copyright © 2016 kadbanoo.net, All rights reserved.

قصه‌های قدیمی، مجموعه‌ صوتی هستش که در هر قسمتش یه قصه قدیمی با لحن جذاب گفته می‌شه. ما با قصه‌هایی بزرگ شدیم که از زبون مادربزرگامون می‌شنیدیم. داستان‌هایی که ما گوش می‌دادیم پر بود از آدم‌ها و حیوانات و پرنده‌هایی که برای رسیدن به خوبی تلاش می‌کردند. ولی الان کلی داستان خارجی با مضمون‌های نامتعارف تو بازار هستن که مغز بچه رو پر از چیزایی می‌کنند که واسه ما ایرانی‌ها با این فرهنگ غنیمون ناملموس شاید هم خطرناک هستش. واسه همین هم ما کلی تلاش کردیم تا بتونیم یه مجموعه از قصه‌های قدیمی رو جمع‌آوری کنیم تا هم در دسترس باشند و هم مناسب فرزندان دلبندتون باشند. قصه‌هایی که تو این مجموعه هستند مناسب بچه‌های بالای 2 سال هستند و شما می‌تونید بی هیچ نگرانی از داستان این مجموعه رو برای بچه‌هاتون پخش کنید.

این قصه‌ها براساس فرهنگ اصیل ایرانی ساخته شدند و هر قسمت روایتی از قصه‌هایی هستن که تو زمان‌های قدیم اتفاق افتادن و شخصیت‌های مختلف رو دارن که بتونند مخاطب با سلیقه‌های مختلف رو راضی نگه دارند. خوبیه این مجموعه تو صوتی بودنشه که این امکان رو براتون فراهم می‌کنه که بتونید حتی تو گوشی موبایلتون و هرجایی که هستین این قصه‌ها رو برای بچه‌ها پخش کنید. این قصه‌ها حتی برای پخش تو مهدکودک‌ها هم مناسب هستند. لحن این قصه‌ها صمیمی و جذابه و با اطمینان می‌شه گفت که فرزندتون با گوش کردن هر قسمت ازتون می‌خواد که قسمت بعدی رو هم واسش پخش کنید. اگه شما هم جزو افرادی هستید که می‌خواید فرزندتون با قصه‌های قدیمی ایرانی بزرگ بشه می‌تونید مجموعه قصه‌های قدیمی رو در آفرینک گوش کنید.

© کلیه حقوق این سایت به آفرینک تعلق دارد و هرگونه استفاده از
محتوا منع قانونی دارد

دانلود نسخه اندروید

در این مطلب مجموعه ای از قصه های کودکانه برای خواب بچه ها را در اختیار شما همراهان عزیز و گرامی قرار داده ایم که امیدواریم بچه های عزیز از شنیدن این داستان ها نهایت لذت را ببرند.

بعضی از کودکان موقع خواب دنبال هر بهانه ای می گردند که از خوابین فرار کنند و برخی اوقات والدین باید آن ها را به زور بخوابند. تعریف کردن قصه های کودکانه برای خواب کودکان می تواند راه حل مناسبی باشد و اگر شما کودکی بدخواب دارید بهتر است برای خوابیدن سریع کودک تان برای او قصه شب تعریف کنید.

قصه های کوتاه کودکانه قصه هایی مناسبی برای خواباندن کودکان هستند و والدین عزیز می توانند با تعریف کردن قصه های کودکانه برای خواب کودکان را به خوابیدن سر ساعت معینی تشویق کنند.

اغلب کودکانه تمایل دارند قبل از خوابیدن قصه هایی را از پدر و مادر خود بشوند تا راحت تر بخوابند و علاوه بر این کودکان به شنیدن قصه های کودکانه قدیمی و جدید علاقه مند هستند و بهتر است شما هر شب قصه ای زیبا و شیرین را برای کودک خود تعریف کنید. در ادامه قصه های کودکانه برای خواب بچه ها را در اختیار شما عزیزان قرار داده ایم که امیدواریم کودکان عزیز از شنیدن این قصه ها نهایت لذت را ببرند.

قصه های قدیمی ایرانی کودکان

مسواک بی دندون قصه مسواکی است که در خانه ای زندگی می کند و هیچکدام از اهالی منزل برای تمیز کردن دندان هایشان از آن استفاده نمی کنند تا اینکه مسواک خسته می شود و می خواهد از آن خانه برود شما می توانید این داستان کوتاه را به عنوان قصه های کودکانه برای خواب بچه ها تعریف کنید.

یک مسواک بود کوچولو و بی دندون! صبح تا شب توی جامسواکی می نشست تا دندون ها بیایند و او تمیزشان کند؛ اما هیچ دندونی پیش او نمی آمد هر دندونی که می آمد، پیش مسواک خودش می رفت. یک روز مسواک بی دندون از آن همه نشستن خسته شد. گفت: « من دیگر از اینجا ماندن خسته شدم. هیچ دندونی من را دوست ندارد، من از اینجا می روم!» تا خواست برود، حوله گفت: « نه! نرو، اگر بری کثیف می شوی، دیگر هیچ دندونی تو را دوست ندارد.» مسواک بی دندون گفت: « اشکالی ندارد، من که دندون ندارم! چقدر اینجا بیکار بمانم؟ خسته شده ام » حوله گفت: « مگر نمی دانی؟ تو مسواک نی نی هستی. نی نی الان کوچولو است، دندون ندارد اما چند وقت دیگر چند تا دندون در می آورد. اگر تو نباشی، چه کسی دندون های نی نی را مسواک کند؟» مسواک بی دندون خوشحال شد،گفت: من مسواک نی نی هستم؟چرا زودتر بهم نگفتید!  باشد، صبر می کنم تا نی نی دندون در بیاورد، آن وقت می شوم مسواک با دندون!

داستان نی نی سنجاب ها یکی دیگر از انواع قصه های کودکانه برای خواب کودکان است که این داستان کوتاه روایتی شیرین و کودکانه دارد و شما می توانید با تعریف کردن آن برای کودکتان او را به راحتی بخوابانید.

چند روز پیش، نی نی سنجابها به دنیا آمد و سنجاب کوچولو صاحب یک برادر شد. نی نی سنجاب ها خیلی ریزه میزه و با نمک بود. سنجاب کوچولو از دیدن برادر کوچولوی خودش خیلی خوشحال شده بود. می خواست بغلش کند و با او بازی کند اما مامان سنجابه اجازه نمی داد و می گفت نی نی هنوز خیلی کوچک است. باید صبر کنی تا بزرگتر بشود و بتواند با تو بازی کند.
سنجاب کوچولو می خواست با مامان بازی کند اما مامان هم نمی توانست با سنجاب کوچولو بازی کند چون دائما نی نی را بغل کر ده بود. سنجاب کوچولو مدتی رفت توی اتاقش و با اسباب بازیهاش بازی کرد. اما زود حوصله اش سر رفت و خسته شد.
بابا سنجابه از راه رسید. سنجاب کوچولو دوید تو بغل بابا . اما بابا خسته بود و حوصله نداشت با سنجاب کوچولو بازی کند. ولی وقتی نشست نی نی سنجابه را بغل کرد و شروع کرد به بوسیدن و بازی کردن با نی نی سنجابه .
سنجاب کوچولو ناراحت شد. رفت توی اتاقش و روی تختخوابش خوابید و پتو را روی سرش کشید. مدتی گذشت . مامان سنجابه صدا زد سنجاب کوچولو غذا آماده است بیا.
سنجاب کوچولو جواب نداد.
بابا صدا زد “سنجاب بابا” بیا فندق پلو داریم.
سنجاب کوچولو باز هم جواب نداد.
مامان و بابا آمدند پیش سنجاب کوچولو ولی دیدند سنجاب کوچولو غصه می خورد.
بابا سرفه کرد… اوهوم …اوهوم…
ولی سنجاب کوچولو تکان نخورد و به بابا نگاه نکرد.
مامان گفت عزیزکم سنجابکم.
لبهای سنجاب کوچولو گریه ای شد چشمهاش پر از آب شد و گفت شما من را دوست ندارید .فقط نی نی را دوست دارید.
مامان و بابا سرشان را انداختند پایین و یک کمی فکر کردند . بعد دوتایی باهم دستهای سنجاب کوچولو را گرفتند و از روی تختخوابش بلندش کردند و آن را حسابی تابش دادند. سنجاب کوچولو خنده اش گرفت. مامان و بابا سنجابه، بازهم سنجاب کوچولو را توی هوا تاب دادند. حالا دیگر سنجاب کوچولو بلند بلند می خندید.
یک دفعه، صدای گریه ی نی نی سنجابه بلند شد. مامان و بابا هنوز داشتند با سنجاب کوچولو بازی می کردند. سنجاب کوچولو دلش برای نی نی شان سوخت و گفت مگر صدای گریه ی نی نی را نمی شنوید؟ بیایید برویم ساکتش کنیم. حالا مامان و بابا و سنجاب کوچولو سه تایی با هم رفتند نی نی سنجابه را ساکت کنند.

قصه آهوها روایتی شیرین و دوست داشتنی و در این قصه زیبا به کودکان آموزش داده می شود تا از اسراف کردن پرهیز کنند. قصه های کوتاه برای خواب کودکان مضامینی مختلف دارند و شما می توانید هر شب یک داستان جدید را برای کودک خود نعریف کنید.

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود توی یک جنگل سبز چند تا آهو با بچه هایشان زندگی می کردند .بچه های عزیز هر وقت که آهو خانم برای بچه هایش غذا تهیه می کرد و می آورد که بین آنها تقسیم کند یکی از بچه هایش به نام دم قهوه ای میگفت : من بیشتر می خوام .آهو خانم می گفت : آخر عزیز دلم باید به اندازه ای که می توانی بخوری ، و برداری اگر بیشتر برداری نیمه خور و اسراف می شود .
ولی آهو کوچولو گوشش بدهکار نبود . یک روز که با برادرش د نبا ل رنگین کمان می گشت تا سر رنگین کمان را پیدا کند و بگیرد ، یک سبد میوه که شاید انسانها آنجا ، جا گذاشته بودند را دید که ریخته شده روی زمین .
طبق معمول از برادرش جلو زد و گفت: کنده ترین میوه مال من است و یک گلابی بزرگ را با پوزه خود (دهان ) به سمت خود کشید و یک گاز زد و سیر شد و آن را پرت کرد آن طرف . بقیه ی میوه ها را هم برای آهو خانم بردند.
حالا بشنوید از آهو خانم که داشت لانه اش را تمیز می کرد دید لاک پشت ها دارند یک پرستوی بیمار را می برند گفت : صبر کنید این پرستو دوست بچه های من است چه اتفاقی افتاده گفتند : او بیمار است و دکتر لاک پشتیان گفته : اگر گلابی بخورد مداوا خواهد شد.
آهو خانم گفت هر طور که شده برایش گلابی پیدا می کنیم لطفا?او را به لانهی ما بیاورید.
بچه های آهو خانم آمدند هوا تاریک شده بود. آهو خانم سبد میوه را که دید گفت : توی میوه ها گلابی هم هست گفتند: نه ،آهو خانم گفت : پرستو اگر گلابی بخورد مداوا می شود .
دم قهوه ای ناراحت به خواب رفت در خواب گلابی را که نیمه خور کرده بود دید
که گریه میکند به او گفت چرا گریه می کنی ؟ گلابی جواب داد : تو مرا به دور انداختی در حالی که می توانستم مفید باشم و بعد این شعر را به دم قهوه ای یاد داد :

گلابی تمیزم همیشه روی میزم
اگر که خوردی مرا نصفه نخور عزیزم
خدا گفته به قرآن همان خدای رحمان
اسراف نکن تو جانا در راه دین بمانا

آهو کوچولو صبح زود بیدار شد و با برادرانش به جنگل رفت و به دنبال گلابی گشت . گلابی که نصفه خور کرده بود را پیدا کردند آن را در آب چشمه شستند و برای پرستو آوردند . وقتی پرستو گلابی را خورد نجات پیدا کرد و چشمانش را باز کرد و از آهو کوچولو تشکر کرد که جانش را نجات داده بود از آن به بعد دم قهوه ای دیگر اسراف نمی کرد و فریاد نمی زد زیاد می خواهم گنده می خواهم و حالا او می داند اسراف وهدر داد ن هر چیزی بد است و خدا اسراف کاران را دوست ندارد .
قصه ی ما به سر رسید اسراف کار به بهشت نرسید.

در این مطلب قصه های کودکانه برای خواب بچه ها را با مضامینی مختلف مطالعه کردید که امیدواریم این داستان های کوتاه و جالب مورد توجه شما و فرزندتان قرار بگیرند و کودکان عزیز از شنیدن آن ها نهایت لذت را ببرند.

منبع : آرگا



موهاتو ابریشمی کن !



روغن خراطین و خواص شگفت انگیز آن !


مدل ساعت های لوکس زنانه و مردانه با استایل های جذاب



چطور ارزان به آنتالیا سفر کنیم؟



تخفیف ویژه ساعت مچی لوکس به مدت محدود


معرفی بهترین رستوران های کوش آداسی مناسب با ذائقه شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

دیدگاه

نام

ایمیل

وب‌سایت

ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی می‌نویسم.

قصه های قدیمی ایرانی کودکان

روزی روزگاری در سرزمین ما،مرد باایمان و خوش اخلاقی زندگی می کرد که خیلی دوست داشت به دیگران کمک کند.او همیشه مواظب آدم های فقیر و بیچاره و معلول بود و برای کمک به آنها بسیار تلاش می کرد.مردم به خاطر خیرخواهی این مرد،به او عموخیرخواه می گفتند.او کشاورز بود و هر روز روی زمین کار می کرد و زحمت می کشید و موقعی که کارش تمام می شد، به یاری مستمندان می شتافت.یک روز عصر،وقتی تمام پول هایش را برای کمک به مردم فقیر خرج کرده بود و داشت به خانه برمی گشت،حیدر را دید.حیدر کارگربود وروی زمین های مردم کار می کرد و دستمزد ناچیزی می گرفت.او مرد فقیری بود و چندین بچه ی قد و نیم قد داشت و به زحمت شکم آنها را سیر می کرد.عمو خیرخواه به حیدر سلام کرد و حالش را پرسید.حیدر با ناراحتی گفت:«عموخیرخواه،چند روزی است که نتوانسته ام کارکنم و دستمزد بگیرم.بچه هایم گرسنه اند.پولی به من قرض بده تا بتوانم نانی بخرم و شکم آنها را سیر کنم.»عموخیرخواه جیب هایش را گشت اما هیچ پولی توی جیب هایش باقی نمانده بود.خجالت می کشید به حیدر بگوید که پول ندارد.ناگهان ملخ درشتی روی دستش نشست.عموخیرخواه ملخ را کف دستش گذاشت و به آن نگاه کرد.بدن ملخ زردرنگ بود و در غروب آفتاب، مثل طلا می درخشید.هیکلش هم از ملخ های معمولی خیلی بزرگ تر بود.عموخیرخواه با خودش گفت:«ای کاش این ملخ از جنس طلا بود تا آن را به حیدر می دادم.با پولش می توانست به راحتی زندگی کند.»توی همین فکرها بود که حیدر پرسید:«عموخیرخواه،چی توی دستت داری؟»عموخیرخواه ملخ را کف دست حیدر گذاشت.حیدر به ملخ نگاه کرد.ناگهان ملخ تبدیل به مجسمه ای از طلا شد.عموخیرخواه و حیدر با تعجب به آن خیره شدند.

 

حیدر چندبار ملخ را لمس کرد و با شادی فریاد زد:«معجزه شده عموخیرخواه!ملخ تبدیل به طلا شده است!»عموخیرخواه فهمید که خدا آرزویش را برآورده ساخته است.دستی به شانه ی حیدر زد و گفت:«از این ماجرا به کسی چیزی مگو.ملخ را به بازار ببر و بفروش و سرمایه ی کارکن.»بعد هم خداحافظی کرد و رفت.حیدر ملخ طلایی را به شهر برد و به یک جواهرفروش فروخت و پول زیادی گرفت. با آن پول توانست زمین و گاو و گوسفند بخرد و ثروتمند شود. سال ها گذشت. حیدر به فکر افتاد تا ملخ طلایی را بخرد و به عموخیرخواه بدهد.او پول زیادی داد و ملخ را خرید و پیش عموخیرخواه برد و آن را در دست عموخیرخواه که حالا پیرشده بود گذاشت.

 عموخیرخواه با لبخند به ملخ نگاه می کرد.ناگهان ملخ جان گرفت و به شکل اولش درآمد و جست و خیزکنان از آنها دور شد و رفت.حیدر با تعجب به ملخ نگاه می کرد و نمی دانست چه بگوید.اما عموخیرخواه با لبخند گفت:« حیدرجان،آن روز که تنگدست بودی خدا این ملخ را تبدیل به طلا کرد تا تو بتوانی سرمایه ای به دست بیاوری و کاری بکنی و امروز که به لطف خدا ثروتمند و بی نیاز هستی،ملخ هم به آغوش طبیعت بازمی گردد تا به زندگیش ادامه دهد.» اشک از چشمان حیدر سرازیر شد،به خاک افتاد و سجده ی شکر به جای آورد.

قصه های قدیمی ایرانی کودکان

توجه : ارسال پیام های توهین آمیز به هر شکل و با هر ادبیاتی با اخلاق و منش اسلامی ،ایرانی ما در تناقض است لذا از ارسال اینگونه پیام ها جدا خودداری فرمایید.

…………………………………………به نام خدا…………………………………………. 

 

سلام به روی ماه همه بچه های این آب و خاک، هر جای دنیا که هستید.سلامت و پاینده باشید. 

 

امروز داستان حسن کچل رو در نظر گرفتم از قصه های قدیمی و بامزه ایرانی هستش، حتما خوشتون می آد. ناگفته نماند که من یه خورده ادبیات گفتاری قصه رو دستکاری کردم تا یه کمی از حالت رسمی و جدی بیرون بیاد و بیشتر به مذاقتون خوش بیاد. اول یه عکس بامزه و شاد تقدیم می کنم بعد می ریم سر قصه مون. این عکس فقط به جهت قشنگ شدن صفحه است.

قصه های قدیمی ایرانی کودکان

 

 

حسن کچل 

 

یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود غیر از خدا هیچکس نبود(البته من خودمم از همون بچگی موندم تو اینکه اگه غیر از خدا هیچکس نبود،پس این همه شخصیت داستانی ازکجا می آن!؟ اینم از اون چیزهاست که بایدکشفش کنیم.) القصه پیرزنی بود که یک پسر کچل داشت به اسم حسن. این حسن کچل ما که از تنبلی شهره عام و خاص بود از صبح تا شب کنار تنور دراز می کشید و می خورد و می خوابید. 

ننه اش دیگه از دستش خسته شده بود با خودش فکر کرد چیکار کنه که پسرش دست از تنبلی برداره و یه تکونی به خودش بده.  

 

 

تا اینکه فکری به خاطرش رسید بلند شد رفت سر بازار و چند تا سیب سرخ خوشمزه خرید و اومد خونه. یکی از سیب ها رو گذاشت دم تنور یکی رو یه کم دور تر وسط اتاق . سومی رو دم در اتاق چهارمی تو حیاط و …..آخری رو گذاشت پشت در حیاط تو کوچه. 

حسن که از خواب پاشد بدجور گرسنه بود تا چشمش رو باز کرد سیب های قرمز خوش آب و رنگ رو دید و دهنش حسابی آب افتاد. 

  

داد زد ننه جون من سیب می خوام. 

ننه اش گفت: اگر سیب می خوای باید پاشی خودت برداری. یه تکونی به خودت بده . 

حسن کچل دستش رو دراز کرد و اولین سیب رو برداشت و خورد و کلی کیف کرد کمی خودش رو کشید و دومی رو هم برداشت . خلاصه همینطور خودش رو تا دم در خونه رسوند. ننه پیرزن یواشکی اونو نگاه می کرد و دنبالش می رفت همین که حسن خواست سیب تو کوچه رو برداره فوری دوید و در رو پشت سرش بست. 

رنگ از روی حسن پرید و محکم به در زد و گفت : ننه این کارا چیه ؟ در رو باز کن بابا. 

اما هر چی التماس و زاری کرد فایده ای نداشت.ننه اش گفت باید بری کار کنی تا کی می خوای تو خونه تنگ بغل من بشینی و بخوری و بخوابی؟؟؟ 

حسن کچل گفت : خب لااقل یه کم خوردنی به من بده که از گشنگی نمیرم. 

ننه اش هم یه تخم مرغ و یه کم آرد و یک کرنا گذاشت تو خورجین و بهش داد.(کرنا و خورجین هم از اون کلمات هستند که خودت باید بری دنبال معنی شون) 

حسن از ده بیرون رفت و راه صحرا رو در پیش گرفت.رفت و رفت تا چشمش به یک لاک پشت افتاد 

 

اون رو برداشت و گذاشت تو خورجین. کمی که رفت یک پرنده رو دید که لای شاخ و برگ درختی گیر کرده و نمی تونست پرواز کنه. اون رو هم برداشت و گذاشت تو خورجین.  

 

 

 

همین موقع بود که هوا ابری شد و حسن نگاهی به آسمان کرد و گفت الانه است که بارون بگیره. آن وقت تمام لباس هاش رو در آورد و گذاشت زیرش و نشست روش.ناگهان باران تندی گرفت. وقتی باران بند اومد حسن لباس هاش رو برداشت و تنش کرد بدون اینکه خیس شده باشند. خلاصه حسن راه افتاد و یک دفعه چشمش به یک دیو افتاد که جلوش سبز شد. دیو با تعجب به لباس های حسن نگاه کرد و گفت ببینم تو چرا زیر این بارون خیس نشدی؟ 

(من طبق معمول کلی گشتم ولی دیو پیدا نکردم!!حالا شرک مهربون رو به جای دیو از من قبول کن) 

 

 

حسن کچل گفت: مگه نمی دونی بارون نمی تونه شیطان رو خیس کنه؟ 

دیو با تعجب گفت: یعنی تو شیطانی؟ اگه راست می گی بیا با هم زور آزمایی کنیم. 

حسن گفت: زور آزمایی کنیم. 

دیو سنگی از روی زمین برداشت و گفت الان این سنگ رو با فشار دست خرد می کنم. بعد چنان فشاری داد که سنگ خرد و خاکشیر شد. 

حسن گفت اینکه چیزی نیست حالا نگاه کن ببین من چکار می کنم. بعد یواشکی آرد رو از خورجینش در آورد و فشار داد و به دیو نشان داد. خدایی دیوه خیلی ترسید. گفت : حالا بیا سنگ پرتاب کنیم ببینیم سنگ کی دورتر می ره. اونوقت یه سنگ برداشت و دورخیز کرد و تا اونجایی که می تونست با قدرت سنگ رو پرتاب کرد سنگ رفت و تو یک فاصله خیلی دور به زمین افتاد.  

قصه های قدیمی ایرانی کودکان

حسن گفت: ای بابا این که چیزی نبود حالا منو ببین. دوباره یواشکی پرنده رو از خورجین برداشت و دورخیز کرد و پرنده رو پر داد پرنده هم نامردی نکرد همچین رفت که دیگه به چشم نیومد. 

دیوه گفت نه بابا این راست راستی خود شیطونه. دو پا داشت دوپا دیگه قرض کرد و دررفت. 

حسن کچل دوباره راه افتاد رفت و رفت تا رسید به یک قلعه بزرگ. 

 

جلو رفت و در زد. ناگهان یک صدای نخراشیده و نتراشیده از اون تو بلند شد که : کیه داره در می زنه؟؟؟ 

حسن همچین جا خورد، ولی به روی خودش نیاورد و صداش رو کلفت کرد و داد زد: من شیطانم تو کی هستی؟ 

صدا گفت: من پادشاه دیوها هستم.  

حسن گفت: خوب به چنگم افتادی تو آسمونا دنبالت می گشتم رو زمین پیدات کردم. 

پادشاه دیوها خیلی ترسید اما جا نزد و گفت: بهتره راهتو بکشی و بری پی کارت من حوصله دردسر ندارم ، می زنم ناکارت می کنم ها. 

حسن کچل گفت: اگه راست می گی بیا یه زور آزمایی با هم بکنیم. 

پادشاه دیوها گفت: باشه. 

بعد شپش خیلی بزرگی از لای در بیرون فرستاد و گفت : ببین این شپش سر منه!!!! 

حسن کچل گفت: این که چیزی نیست. اینو ببین. 

اونوقت لاک پشت رو از خورجین در آورد و فرستاد تو .پادشاه دیوها دلش هری فرو ریخت و گفت این کیه دیگه بابا. شپشش اینه خودش چیه؟؟ 

گفت: حالا ببین من با این سنگ چیکار می کنم.آن وقت سنگی رو برداشت و خاکش کرد و فرستاد بیرون . 

حسن گفت: همین؟ حالا ببین من چطور از سنگ آب می گیرم. 

آن وقت تخم مرغ و له کرد و فرستاد تو . 

پادشاه دیوها که دیگه تنش به لرزه افتاده بود شانس آخر رو هم امتحان کرد و گفت: حالا بیا نعره بکشیم ،نعره من اینقدر وحشتناکه که تن  همه به لرزه در می آد. اونوقت نه گذاشت و نه برداشت و همچین نعره ای کشید که خدایی نزدیک بود حسن بیچاره زهره ترک بشه.اما باز خودش رو جمع و جور کرد و گفت حالا گوش کن به این می گن نعره وحشتناک نه اون قوقولی قوقول تو ..بعد کرنا رو در آورد و همچین توش دمید که نزدیک بود خودش غش کنه.  

پادشاه دیوها هم که دیگه داشت جون از تنش در می رفت فرار رو بر قرار ترجیح داد و حالا نرو کی برو . رفت و تا عمر داشت دیگه پشت سرش هم نگاه نکرد. 

 حالا بشنو ازحسن کچل که وارد قلعه شد و چشمش به قصر و جاه و جلالی افتاد که نگو ونپرس.  

باغی بود و وسط باغ قصری بود و توی اتاقهای قصر پر بود از طلا و جواهر تازه کلی هم خوراکی های خوشمزه باب دل حسن کچل ما که دیگه واسه خودش حسن خانی شده بود. خلاصه حسن کچل چند روزی خورد و خوابید و بعد پاشد رفت دست ننه اش رو گرفت و با خودش آورد که بیا و ببین پسر دست گلت چه دم و دستگاهی به هم زده. ننه هم که دید پسرش به نان و نوایی رسیده آستین ها رو بالا زد و پسره رو زودی زن داد و همگی سالیان سال در کنار هم خوش و خوب و خرم زندگی کردند. رسیدیم به آخر قصه بازم به قول روایت های قدیمی خودمون قصه ما به سر رسید کلاغه به خونه اش نرسید. 

حالا از اصل قصه که بگذریم می رسیم به طنز عکس خودمون که ما طبق معمول برای قصه های شیرین فارسی نمی تونیم عکس مناسب پیدا کنیم.ما کلی دوباره دنبال عکس داماد کچل گشتیم که پیدا نکردیم ماشالله هم زلف ها ژل زده و سیخ سیخی . ولی از اون طرف هم دیدیم که خب حسن کچل…ببخشید حسن خان دیگه واسه خودش ثروت درست حسابی دست و پا کرده(از دولت سر آقا دیوه البته و از حق نگذریم هوش خودش). دیگه می تونه به یه موسسه کاشت مو بره و مو بکاره و بشه حسن آقا مو قشنگه.!!! اینه که این عکس عروسی رو گذاشتیم تو وبلاگ شما.امیدوارم خودت و دوست های نازنین و گلت خوشتون بیاد… 

 

 

 به نام خدا. 

سلام و صد سلام به روی ماهت . 

این بار داستان کدو قلقله زن رو می خوام برات تعریف کنم. ماجرای شیرین و جالبیه. 

 

 

 

یکی بود یکی نبود. یه پیرزنی بود. یه روز خواست بره دیدن یه دونه دخترش . کارهاشو رو به راه کرد و در خونه اش رو بست و رفت و رفت و رفت تا رسید به کمرکش کوه، که یک دفعه یه گرگ گنده سر و کله اش پیدا شد، جلوش دراومد و گفت : 

 آهای ننه پیرزن کجا می ری؟ بیا که وقت خوردنت رسیده.

 

 

 

پیرزنه گفت: ای بابا من که پیرم و پوست و استخون. بگذار برم خونه دخترم چاق و چله بشم بعد می آم تو منو بخور. 

گرگه گفت : خب برو. من همین جا منتظرم. 

پیرزن رفت و رفت و رفت تا رسید به یک پلنگ. پلنگه گفت: 

آهای ننه پیرزن کجا می ری؟ هیچ جا نرو که من خودم می خورمت. 

 

 

 

پیرزنه گفت: من پیرم، پوست و استخونم بزار برم خونه دخترم پلو و چلو بخورم چاق و چله بشم، بعد می آم تو منو بخور. 

پلنگه گفت : خیلی خب برو اما من همین جا منتظرم. 

پیرزن رفت و رفت و رفت تا رسید به آقا شیره. آقا شیره یه خرناسی کشید و گفت: 

ننه پیرزن کجا می ری؟ بیا اینجا که می خوام بخورمت. 

 

 

 

پیرزنه گفت: ای آقا شیر عزیز. ای سلطان جنگل آخه من پیرزن پوست و استخون که خوردن ندارم. بزار برم خونه دخترم حسابی بخورم چاق و چله بشم بعد می آم تو منو بخور. 

آقا شیره هم که دید بد نمی گه ، گفت : باشه برو اما من همین جا منتظرم. 

 

خلاصه پیرزن رفت و رفت و رفت تا رسید به خونه دخترش. چند شب که موند دلش شور خونه زندگی شو زد و خواست که برگرده ، اما می دونست که شیر و گرگ و پلنگ سر راه منتظرش هستند. به دخترش گفت هر وقت رفتی بازار یه کدو تنبل گنده برام بخر. دخترش هم رفت و یه کدوی تنبل بزرگ براش خرید و نشستند توی کدو رو حسابی پاک کردن و پیرزن رفت توش نشست و به دخترش گفت یک قل بده تا من باهاش برم. 

کدو و پیرزن قل خوردن و رفتند و رفتند تا رسیدند به آقا شیره . آقا شیره گفت: ای کدوی قلقله زن ندیدی تو یه پیرزن؟ 

پیرزنه از تو کدو گفت: والله ندیدم بالله ندیدم . به سنگ تق تق ندیدم به جوز لق لق ندیدم. قِلم بده بزار برم شیره قِلش داد.  

کدو رفت و رفت تا رسید به پلنگه. پلنگ گفت: ای کدوی قلقله زن ندیدی تو یه پیرزن؟ پیرزنه از اون تو گفت: والله ندیدم . بالله ندیدم. به سنگ تق تق ندیدم به جوز لق لق ندیدم. قِلم بده بزار برم. پلنگه قِلش داد و کدو رفت. 

کدو رفت و رفت تا رسید به آقا گرگه. گرگه گفت: ای کدوی قلقله زن ندیدی تو یه پیرزن.؟ پیرزنه از توی کدو گفت: والله ندیدم . بالله ندیدم. به سنگ تق تق ندیدم به جوز لق لق ندیدم. قِلم بده بزار برم. 

گرگه یه قِل قایم داد. کدو خورد به یه سنگ بزرگ و از وسط دو نصف شد و پیرزن اومد بیرون. 

 گرگ گفت : خوب گیرت آوردم. داشتی از چنگ من فرار می کردی؟ الان می خورمت. 

پیرزنه گفت:آقا گرگه به جان شما رفته بودم این تو که قل بخورم و زودی بیام شما منو بخوری. اما حالا که رفتم این تو حسابی کثیف شدم و بوی کدو گرفتم. این دم آخری که می خوای منو بخوری آبرو داری کن و بزار من برم حموم لااقل منو تمیز بخور که فردا پشت سرم حرف در نیارن که عجب پیرزن شلخته ای بود. گرگه یه کم فکر کرد و گفت بدم نمی گه. تمیز بشه خوشمزه ترم می شه.  

خلاصه گرگه قبول کرد ولی گفت خودم باید پشت سرت بیام که مطمئن بشم فرار نمی کنی. پیرزن هم از خدا خواسته گفت : باشه بیا . من که نمی خوام در برم. 

پیرزنه رفت سر تون حمام و از اونجا یه مشت خاکستر پاشید تو چشم گرگه . داد و فریاد گرگ به آسمون رفت و یه دفعه همه اهل آبادی سر رسیدند و با چوب و چماق به جون گرگه افتادند . گرگ هم دوپا داشت دوتا دیگه هم قرض گرفت و دمش رو گذاشت رو کولش و فرار کرد و دیگه هیچ وقت اون دور و برا پیداش نشد.   

اینم از قصه امشب. که یه پیرزن باهوش و ناقلا چطور از پس حیونای طمع کار بر اومد.  

البته فکر کنم پیرزنه یه چیزی تو این مایه ها بوده. 

 

 

 

این چیزها تو دوره زمونه ما یه کم عجیبه، ولی تو زمان شماها حتما کاملا عادی شده… مثلا خود من اگه خدا قسمت کنه و مادر بزرگ بشم همچین دست کمی از این مادربزرگ ندارم.!!!!

به نام خدا و سلام 

بعد از یک تاخیر طولانی با یک داستان جدید برگشتم. سعی می کنم اینبار بتونم بدون وقفه یا حداقل با وقفه های کوتاه تری قصه گویی رو ادامه بدم. برای همه فرزندان این آب و خاک….اگه قابل باشم. 

 

خب بازم یه داستان پندآموز و زیبا از کلیله و دمنه دارم. گربه فریبکار ، امیدوارم خوشتون بیاد و لذت ببرید.  

 

 

 

در میان دشتی سر سبز و زیبا ، کبکی زندگی می کرد. کبک لانه ی خودشو زیر یک بوته در زمین کنده بود . یک روز کبک برای پیدا کردن غذا توی دشت می گشت که یک دفعه یک شکارچی اونو به دام انداخت. از آنجایی که کبک بسیار زیبا بود اون رو به شهر برد و به یک مرد ثروتمند فروخت. 

 

 

مرد ثروتمند کبک را در قفس قشنگی گذاشت و خانواده و دوستان او از تماشای کبک لذت می بردند. 

از آن طرف لانه کبک در دشت خالی مانده بود . روزی خرگوشی از کنار آن می گذشت و وقتی آن را خالی دید تصمیم گرفت که در آنجا زندگی کند. همسایگان کبک که دیدند مدتی طولانی است که به خانه برنگشته به خرگوش اجازه دادند که در آنجا بماند.  

کبک در خانه مرد ثروتمند روزگار می گذراند. اگر چه اهالی خانه او را خیلی دوست داشتند، غذاهای خوشمزه به او می دادند، و قفس او را به باغ می بردند ولی کبک همیشه غمگین بود . او آرزو داشت به دشت سرسبز و لانه کوچک خودش برگرده و به این طرف و آن طرف برود و بازی کند. 

بالاخره یک روز مرد ثروتمند در قفس رو برای گذاشتن آب و غذا باز کرد و او از فرصت استفاده کرد و از قفس بیرون پرید. قفس در کنار پنجره ای باز قرار داشت ،کبک خودش رو از پنجره به باغ رساند و میان درخت ها ناپدید شد. 

اهل خانه هر چه که دنبال او گشتند پیدایش نکردند و کبک با هر زحمتی که بود تونست خودشو به دشت زیبایی که در اون زندگی می کرد برسونه. خسته و گرسنه رفت سراغ لانه خودش تا خستگی مدتها نبودن رو از تنش بیرون کنه…..ولی وقتی به اونجا رسید با تعجب دید که خرگوشی به همراه خانواده اش لانه ی او را گرفتند. کبک با ناراحتی به خرگوش گفت : اینجا لونه ی منه، تو اینجا چکار می کنی؟ خرگوش گفت : من مدتهاست که در این سوراخ زندگی می کنم و کسی هم چیزی نگفته این لانه مال منه و از آن بیرون نمی رم. 

 بحث و دعوا بین اونا بالا گرفت و حیوانات هم دور اونا جمع شده بودند تماشا می کردند. 

 

 

 

در این بین کلاغی که در جمع حیوانات بود و در آن نزدیکی ها زندگی می کرد جلو آمد و گفت : کنار رودخونه یک گربه زندگی می کنه، اون همیشه دنبال حل مشکلات حیووناست و به اونا کمک می کنه بهتره شما هم پیش اون برید و مشکلتون رو باهاش درمیان بزارید شاید بتونه حلش کنه. 

کبک و خرگوش پیش گربه رفتند. با احترام سلام علیک کردند موضوع دعواشون رو به گربه گفتند و ازش خواستند که یک رای عادلانه بده که لانه به کی می رسه؟ 

گربه شروع کرد به نصیحت کردن و گفت: این قدر سر مال دنیا با هم دعوا نکنید این چیزها ارزش اینو نداره که به خاطرش با هم جر و بحث کنید و دعواتون بشه. مال دنیا مثل ابر بهاریه ، هیچ دوامی نداره. تازه من پیر شدم و گوشهام درست نمی شنوه نزدیکتر بیاید و دوباره مشکلتون رو تکرار کنید تا من بتونم درست نظر بدم.  

کبک و خرگوش که خیلی تحت تاثیر حرفهای گربه قرار گرفته بودند به او اعتماد کردند و بدون ترس بهش نزدیک شدند.

اما…. غافل از اینکه گربه گرسنه و حیله گر برای خوردن اونا نقشه کشیده، تا نزدیکش شدند با چنگالهای تیزش به روی اونا پرید و یه لقمه چرب شون کرد.   

 

 

حالا این که واقعا گربه می تونه خرگوش رو بخوره؟؟؟؟؟؟؟؟ بنده هم اطلاع چندانی ندارم و در فهم اینجانب نمی گنجه…. اما این که این داستان حتما و حتما نکات آموزنده و با ارزشی داره، قطعا و قطعا در فهم شما جگرگوشه عزیز می گنجه….پس دلم می خواد بعد از خوندن یا گوش کردن به این قصه ارزشمند و بسیار قدیمی ، حتما بگی که چی توی این قصه خیلی مهم بود و باید آویزه گوش کرد؟  

راستی بعد از کلی تحقیق و جستجو به یک نتیجه نه چندان علمی رسیدم ……….. 

اگه که گربه این قد و خرگوشه اون قدی باشن، حتما گربه می تونه خرگوش رو درسته قورت بده.! باور کن راست می گم . خودت ببین.. 

 

 

 

 

خوش به حالت با این مامان که این همه دانش و کمالات!!!!!!! داره، کاملا هم به روزه.. بهت حق می دم از خوشحالی بپری هوا…

 

سلام فرزندم. عزیزم خیلی وقت می شه که نیومدم و چیزی ننوشتم یه کم بی حوصله بودم شاید الان هم هستم!!!!!! 

ولی می خوام دنباله داستان رو برات بنویسم…راستی چند وقتیه که اومدم خونه مادر جون آخه ماه رمضون شده و من معمولا 2 هفته اولش رو پیش مادرجون و آقا جون هستم.

 راستی یه عکس از یه فرشته آسمونی می زارم شاید خودت باشی کی می دونه؟ 

 

 

خب می ریم سراغ دنباله داستان کلیله و دمنه. راستی این داستانهای کلیله و دمنه رو از کتاب های دلارام جون برات می نویسم آخه اون خیلی کتاب دوست داره و کلی قصه می خونه امیدوارم تو هم مثل اون کتاب خون بشی و باهوش … 

تا کجا نوشتیم؟ آهان تا اونجا که دمنه پیش گاو رفت….. و اینک ادامه داستان: 

خود دمنه هم به عمرش گاو ندیده بود. در دلش از درشتی شنزبه ترسید ولی سعی کرد خود را آرام و خونسرد نشان دهد جلو رفت و سلام کرد. 

شنزبه از اینکه بعد از مدتها همزبانی پیدا کرده خوشحال شد و از دمنه استقبال کرد. باهم مشغول صحبت شدند و دمنه به او گفت چرا تا به حال به پابوسی جناب شیر نیامده ای.؟ 

گاو گفت : این شیر چه موجودی است؟ دمنه گفت: او سلطان حیوانات جنگل است و همه از او اطاعت می کنند.  

شنزبه تا نام سلطان را شنید ترسید و به دمنه گفت اگر قول بدهی که آزاری به من نمی رساند و از خشمش در امان هستم با تو می آیم . دمنه قول داد و هر دو پیش شیر رفتند. 

شیر بعد از دیدن گاو کمی خیالش راحت شد با خوشرویی از او احوال پرسی کرد و گفت چطور به اینجا آمدی؟ شنزبه داستان خود را تعریف کرد . شیر به او گفت از این به بعد همین جا بمان و من از تو حمایت می کنم. شنزبه تشکر کرد و تصمیم گرفت خدمتگزار شیر باشد. 

شیر به خاطر اندک ترسی که از گاو داشت به او احترام می گذاشت پس از مدتی که با او هم نشینی کرد عقل و دانش و تجربه فراوانی در وجود او یافت و روز به روز به او علاقه بیشتری پیدا می کرد. کار به جایی رسید که گاو محرم اسرار شیر شد و گاو از همه به شیر نزدیکتر شد. 

وقتی دمنه متوجه علاقمندی شیر به گاو شد به شدت حسادت کرد و پیش کلیله رفت و گفت دوست عزیز حماقت مرا می بینی ؟ با دست خودم گاو را نزد شیر بردم. حالا دیگه از او نمی ترسد و کلی به او علاقه پیدا کرده است. حالا دیگه من عزت و اعتباری نزد شیر ندارم. 

کلیله گفت به تو گفتم که نزدیکی به پادشاهان غم و غصه و خطر زیادی دارد همه اش تقصیر خودت است. حالا به تو پیشنهاد می کنم شیر را ترک کن و به زندگی ساده خودت برگرد. 

دمنه گفت محال است، باید شنزبه را از چشم شیر بیندازم و جای او را بگیرم. 

دمنه به دنبال نقشه خود رفت و به نصیحت های کلیله گوش نکرد. اولین مرحله نقشه این بود که دمنه چند روز در خانه ماند و پیش شیر نرفت. بعد با حالتی خشمگین و آشفته پیش شیر رفت. شیر حال پریشان او را دید گفت چند روزی است تو را ندیده ام. آیا مشکلی پیش آمده است که اینقدر ناراحت هستی؟ 

دمنه گفت : قربان خبری دارم ولی چون می دانم شنیدن آن شما را ناراحت می کند از گفتنش می ترسم.  

شیر گفت : ما به عقل و درایت تو ایمان داریم حتما مسئله مهمی است که اینقدر ناراحتی. پس به خاطر دوستی و رفاقتی که با هم داریم زود آن را بگو. 

دمنه گفت: شنزبه با سران سپاه همدست شده و قصد براندازی شما را دارد شنیده ام که به آنها گفته قدرت و عقل شیر را خوب در نظر دارم و فهمیدم نه زورش آنقدر زیاد است و نه عقل و هوش خوبی دارد. قربان قرار است شنزبه در فرصت مناسبی شما را بکشد و جای شما را بگیرد. 

باید بگویم که شما زیادی به او اعتماد کرده اید.  

شیر با ناباوری به سخنان او گوش کرد و گفت من تا به حال به جز خوبی از شنزبه چیزی ندیده ام و نمی توانم سخنان تو را باور کنم.  

دمنه گفت : همین اعتماد بیش از حد شما باعث شده که شنزبه  گستاخ شود و فکر خیانت کند. 

خلاصه دمنه آنقدر گفت و گفت تا شیر حرف های او را باور کرد.  

او در پایان اضافه کرد جناب شیر این بار که شنزبه به نزد شما آمد خوب در رفتار او دقت کنید با خشم و تردید به شما نگاه می کند و مرتب دور و بر خود را برانداز می کند تا فرصت بیابد و به شما آسیب برساند.  

شیر گفت : اگر این نشانه ها را در او دیدم لحظه ای او را زنده نمی گذارم. 

دمنه که از طرف شیر خیالش راحت شد سراغ شنزبه رفت تا مرحله بعدی نقشه اش را اجرا کند. 

شنزبه از دیدن دمنه خوشحال شد و گفت مدتی است که تو را ندیده ام. دمنه گفت چند روزی از شدت ناراحتی بیمار شده بودم.  

شنزبه گفت :ناراحتی چرا؟ دمنه گفت به خاطرتو. شنزبه گفت اما من که خوب و خوش و سالم هستم.  

دمنه آهی کشید و  گفت یکی از نزدیکان شیر به من خبر داد که روزی سلطان در میان صحبت به او گفت این شنزبه خیلی چاق و سرحال است ما هم به او خیلی احتیاج نداریم خوب است یک مهمانی راه بیندازیم و با گوشت او از دوستان و آشنایان پذیرایی کنیم. شنزبه عزیز به خاطر دوستی با تو خواستم این را بگویم تا فکری به حال خود کنی. 

شنزبه گفت من که کار بد یا خیانتی به شیر نکرده ام چرا او می خواهد مرا بکشد.؟ 

دمنه گفت دوست من تو خیلی ساده و خوش قلب هستی. هنوز این سلطان حیله گر را نشناختی اگر به تو خوبی کرده برای چاق شدن تو بوده تا از گوشت تو مهمانی بزرگی راه بیندازد. 

حال اگر حرف مرا باور نداری وقتی به نزد شیر رفتی در حالات و رفتار او دقت کن.ببین چگونه دم می جنباند و با خشم به تو نگاه می کند. انگار که دنبال دریدن تو است.  

شنزبه گفت اگر این حالات را در او دیدم مطمئن می شوم که راست می گویی و آنوقت من هم ناچارم که با شیر بجنگم و از خود دفاع کنم. 

دمنه خوشحال از اینکه قدم به قدم به هدف خود نزدیک می شد نزد کلیله رفت و ماجرا را برای او تعریف کرد . کلیله بازهم او را نصیحت کرد و گفت تا خونی به ناحق ریخته نشده دست از ادامه این ماجرا بردار. دمنه گفت: دیگر از دست من کاری ساخته نیست. تخم فتنه کاشته شده و به زودی به بار می نشیند. حالا بیا باهم به نزد شیر برویم و ببینیم که عاقبت ماجرا چه می شود. 

وقتی که آنها به لانه شیر رسیدند همان لحظه شنزبه نیز وارد شد. در حالیکه از ترس جان مراقب اطراف بود و با وحشت به شیر نگاه می کرد . 

شیر که او را در آن حالت دید حرف های دمنه را باور کرد از جایش بلند شد و با خشم آماده دریدن او شد. شنزبه هم که شیر را آنگونه دید حرفهای دمنه را باور کرد و آماده جنگ با شیر شد . بعد از آن شیر و گاو وارد جنگ خونینی شدند. 

 کلیله که این صحنه را می دید گفت : حیله ترسناکی به کار بردی و فتنه بزرگی به پا کردی . مطمئن باش که شر آن روزی دامن خودت را خواهد گرفت و دروغ های تو بر ملا می شود 

در این هنگام شیر کار گاو را تمام کرد و شنزبه بیچاره کشته شد. دمنه با خوشحالی گفت : کلیله عزیز حالا چه وقت این حرف ها است؟ الان بهترین لحظه عمر من است که دشمن را به خاک و خون کشیده می بینم و به آرزوی خویش نزدیک تر می شوم. 

کلیه دیگر سخنی نگفت و با ناراحتی از آنجا رفت. چند روز گذشت وقتی که خشم و غضب شیر فرو نشست و به حال عادی برگشت از کشتن شنزبه به شدت پشیمان شد. هر لحظه خوبی ها و کمالات او را به یاد می آورد و آه می کشید. 

یک شب پلنگ که از دوستان نزدیک سلطان بود دلتنگی او را دید تا دیر وقت کنارش ماند و با او سخن گفت تا شاید شیر غم و اندوه کشتن شنزبه را فراموش کند نزدیک صبح پلنگ شیر را ترک کرد و به سوی لانه خود رفت. در راه از کنار خانه کلیله و دمنه می گذشت و شنید که آن دو گرم صحبت هستند . کلیله گفت: دروغ هایی که از شنزبه به شیر گفتی باعث شد تا خون او به ناحق ریخته شود طولی نمی کشد که همه حیوانات جنگل فریبکاری تو را می فهمند . آنوقت انتقام سختی از تو خواهند گرفت. 

دمنه گفت: آنچه که اتفاق افتاده تغییر نمی کند . حالا می فهم که حرص و حسادت مرا به این کار واداشت. اما به هر حال از کشته شدن شنزبه خوشحالم و به زودی جای او را نزد شیر می گیرم.  

پلنگ تمام این سخنان را شنید. صبح روز بعد بدون درنگ نزد مادر شیر که زنی باهوش و مهربان بود رفت و گفت سخنان مهمی دارم اما از گفتن آنها به شیر می ترسم و همه جریان را به مادر شیر گفت.  

مادر شیر پس از شنیدن سخنان پلنگ نزد پسرش رفت و دید او از کشتن شنزبه غمگین و ناراحت است . شیر از کشتن شنزبه پشیمان بود و به مادرش گفت احساس می کنم گاو بیچاره را بی گناه کشته ام.  

مادرش گفت پسرم احساس تو درست است و او بی گناه و درستکار بود و دشمنان او این نقشه را کشیده اند. شیر گفت : اگر چیزی می دانی به من بگو تا حقیقت روشن شود. 

مادر شیر که از توطئه های بعدی دمنه می ترسید وافعیت را به شیر گفت که دمنه موجود شریر و غیر قابل اعتمادی است و هر چه راجع به گاو گفته دروغ بوده است، تا جای او را بگیرد. 

شیر با خشم برخواست و به سربازانش گفت تا دمنه را دستگیر و به نزد او بیاورند. هنگامی که دمنه حاضر شد و شیر را خشمگین دید فهمیدکه چه بلایی قرار است به سرش بیاید.

دمنه وقتی فهمید فقط پلنگ بر علیه او شهادت داده است گفت: از کجا معلوم که او راست بگوید شاید بر علیه من توطئه ای در کار است. شیر دستور داد تا او را زندانی کرده و تحقیقات بیشتری کنند. شب کلیله به ملاقات دمنه رفت و گفت دیدی که بالاخره گرفتار شدی . دمنه گفت با گفته های پلنگ هیچ وقت او را مجازات نمی کنند چون شاهد دیگری در کار نیست. از قضا کفتاری در کنار او زندانی بود و حرفهای آنها را شنید . کلیله نیز با ناراحتی آنجا را ترک کرد و از شدت ناراحتی و اندوه به خاطر حماقت های دوستش تب کرد و همان شب مرد. 

فردا دمنه را به محضر شیر بردند و این بار کفتار نیز بر علیه او شهادت داد . شیر دستور داد او را به درختی بستند و به او آب و غذا ندادند تا از گرسنگی و تشنگی بمیرد . 

در آن زمان بود که دمنه فهمید که توطئه و دروغ بر علیه دیگران چه نتیجه ای دارد و از کرده خود پشیمان شد . اما پشیمانی دیگر سودی نداشت.  

 

خوب عزیزم داستان بلندی بود و دیدم که اگه ادامه آن را چند قسمت کنم ممکنه طولانی بشه و از لطف داستان برای دوستانی که دنبال می کنند کم کنه. عکس و تصویرهای جالبی هم پیدا نکردم که برای این داستان بزارم.  

پس منم یه عکس کاملا بی ربط به موضوع که فقط قشنگه برات می زارم!!!!!!!!! 

 

                                              به نام خدای مهربان

سلام عزیزکم……………

چند روزی سرم شلوغ بود نتونستم بیام (نه اینکه به تو فکر نکردم…….تو همیشه تو فکر و ذکر منی)

خوب می خوام برات شروع کنم یه دوره داستانهایی از کلیله و دمنه رو نقل کنم. البته با ساده نویسی و روان. اینکه کلیله و دمنه نوشته کیه و چطور به ایران اومده هم از اون کاراست که خودت باید تحقیق کنی و بدونی …………… 

اول همه از داستان خود کلیله و دمنه شروع می کنیم. اصلا کلیله و دمنه کی ها بودند؟ 

 

کلیله و دمنه : 

 

در روزگاران قدیم مرد بازرگانی بود که برای تجارت به نقاط مختلف دنیا سفر می کرد . دریکی از این سفرها دو گاو را برای فروش با خود برد. 

 

 

 

 

یکی از دو گاو شَنزَبه و دیگری نَندَبه نام داشتند. همان طور که می رفتند در راهشان باتلاقی پیدا شد و پای شنزبه در باتلاق فرو رفت. 

بازرگان با هر زحمتی که بود او را از باتلاق بیرون آورد. ولی گاو بیچاره زخمی شده بود و دیگر توان راه رفتن نداشت . مردی روستایی از آنجا می گذشت. بازرگان مقداری پول به او داد و گفت از شنزبه نگهداری کند تا خوب شود بعد که حالش خوب شد گاو را به شهر به نزد او ببرد. 

 مرد قبول کرد . یک روز شنزبه پیش او ماند و مرد از او نگهداری کرد ولی زود خسته شد گاو را رها کرد و پیش بازرگان در شهر رفت و گفت گاوت مرد!!  

اما شنزبه بعد ازمدتی حالش خوب شد و از جا بلند شد و به دنبال چراگاه به راه افتاد

  

 

 

 

رفت و رفت تا به چمنزار خوش آب و هوا و سرسبزی رسید . با خوشحالی در آنجا مشغول چرا شد. روزهای زیادی گذشت و شنزبه که از آب و علف خوبی استفاده می کرد روز به روز سرحال تر و فربه تر می شد. یک روز همانطور که داشت  چمنزار زیبا را نگاه می کرد و می چرید از سر خوشی زیاد یک دفعه شروع کرد به صدای بلند ما.ما.(صدای گاو)  کردن . در آن نزدیکی شیری حکومت می کرد و حیوانات زیادی از او فرمانبرداری می کردند. شیر خیلی پر قدرت و شجاع و جوان بود اما تو عمرش گاو ندیده بود و صداش رو هم نشنیده بود……………..  

 

  

 وقتی صدای بلند شنزبه به گوش شیر رسید خیلی ترسید. با خودش گفت موجودی که صداش به این بلندی باشه حتما خودش خیلی قوی تر و قدرتمندتر است. البته شیر پیش حیوانات دیگه خودش رو از تک و تا ننداخت و به روی خودش نیاورد ولی تا صدای شنزبه به گوشش می رسید بیچاره کلی به وحشت می افتاد. اوضاع طوری شد که حتی نمی توانست شکار کند. 

دربین حیواناتی که تحت فرمان شیر بودند دوتا شغال بودند که اسم یکی کلیله بود و اسم اون یکی دمنه. 

کلیله با احتیاط و عاقل بود و قبل از هرکاری فکر می کرد ولی دمنه با اینکه هوش زیادی داشت اما خودخواه بود و حریص. 

روزی دمنه به کلیله گفت:مدتی است که شیر مثل سابق قوی و سرحال نیست می خواهم برم از او علت کسالتش رو بپرسم. 

کلیله گفت : دوست عزیز کار پادشاهان به خودشان مربوط است ما داریم زیر سایه شیر زندگی راحت خودمون رو می کنیم. نیازی نیست از این بیشتر به او نزدیک شویم. 

 

 

 

دمنه گفت : هر که از خطر فرار کند به بزرگی نمی رسد. من خیلی وقت است که دنبال راهی برای نزدیک شدن به شیر می گردم حالا که ترس و وحشت به وجودش راه پیدا کرده،شاید بتوانم با عقل و هوش خودم کمکی به او بکنم. و پیش شیر عزیز شوم.

کلیله گفت هر چند که با این کار تو مخالفم ولی امیدوارم موفق شوی. 

دمنه پیش شیر رفت و سلام کرد. شیر از اطرافیان خودش پرسید این کیه؟ گفتند فلان پسر فلان است. شیر گفت بله پدرش رو می شناسم. بعد دمنه را دعوت کرد به نزدیک خودش و احوالپرسی کرد. دمنه گفت: زیر سایه شما روزگار می گذرانم و منتظر فرصتی هستم تا به شما خدمت کنم. اگر مرا به خدمتکاری خود بپذیرید بدانید نفع بسیاری برای شما دارم. شیر که در جمع خدمتگزارانش نشسته بود به حرفهای شغال گوش کرد.

 

 

 

 

شیر از خوش صحبتی دمنه خوشش امد و او را در میان خدمتکارانش جا داد.از آن به بعد دمنه هر روز خود رابا چرب زبانی به شیر نزدیکتر می کرد و اعتماد او را جلب می کرد. 

روزی شیر را دید که تنها نشسته و به فکر فرو رفته است . فرصت را مناسب دانست و به نزد شیر رفت و گفت : جناب شیر را نگران می بینم. مدتی است که نشاط شکار و حرکت را درشما نمی بینم. می توانم علت آن را بپرسم.؟ 

شیر نمی خواست دمنه از وحشت او با خبر شود اما در این هنگام صدای شنزبه بلند شد و زد زیر آواز و شیر چنان ترسید که نتوانست وحشت خود را پنهان کند.  

  

 

گفت : علت ترس من همین صداست نمی دانم چه موجود ترسناک و قدرتمندی این صدا را دارد؟ می ترسم به فرمانروایی من آسیبی برساند. 

دمنه پرسید: تا به حال او را دیده اید؟ شیر گفت :نه.دمنه گفت : قربان این صدای بلند دلیل قدرت نیست . طبل را دیده اید که چه صدای بلندی دارد ولی تو خالی است . حالا اگه اجازه بدهید من می روم تا صاحب این صدا را پیدا کنم و شما را از حقیقت ماجرا با خبر کنم. شیر پیشنهاد دمنه را پذیرفت و به او اجازه داد. 

دمنه پیش گاو رفت…………. 

 

 

خوب عزیز دلم داستان کمی طولانیه . حالا تا اینجای قصه رو داشته باش تا بیام و بشینم بقیه رو برات تعریف کنم. پس فعلا شیر و جنگل و شنزبه و دمنه را می گذاریم به حال خودشون تا بعد….  

 

 

تاجر ثروتمندي بود كه فقط يك بچه داشت و اين بچه پسري بود خيلي نااهل و بي خيال. هميشه خدا دنبال كارهاي بد مي رفت و با كساني رفاقت مي كرد كه نه به درد دنيا مي خوردند و نه به درد آخرت. پدرش هر چه نصيحتش مي كرد با رفقاي ناباب راه نرو, فايده نداشت. با اين گوش مي شنيد و از آن گوش در مي كرد. 

تاجر خيلي غصه مي خورد و مرتب مي گفت اين پسر بعد از من به خاك سياه مي نشيند.  

يك روز تاجر هزار اشرفي تو سقف اتاقي قايم كرد و رفت به پسرش گفت «پسر جان! بعد از من اگر به فلاكت افتادي و روزگار آن قدر به تو تـنگ گرفت كه خواستي خودت را بكشي, يك تكه طناب بردار برو تو فلان اتاق, بنداز به حلقه وسط سقف؛ بعد برو رو چارپايه, طناب را ببند به گردنت و چارايه را با پايت كنار بزن. اين جور مردن از هر جور مردني راحت تر است.»  

پسر تاجر بنا كرد به حرف پدرش خنديدن. در دلش گفت «پدرم ديوانه شده. مگر آدم عاقل خودش را مي كشد كه پدرم درس خودكشي به من مي دهد؟»  

قصه های قدیمی ایرانی کودکان

اين گذشت و مدتي بعد تاجر از دنيا رفت. پسر تاجر شروع كرد به ولخرجي, پولي را كه پدرش در طول يك عمر جمع كرده بود, در طول يك سال به باد فـنا داد و افتاد به جان اسباب خانه. امروز قالي را فروخت؛ فردا اسباب ديگر را فروخت و يك مرتبه ديد از اسباب خانه چيزي باقي نمانده و شروع كرد به فروختن كنيز و غلام. يك روز كاكانوروز را فروخت و روز ديگر دده زعفران را و يك وقت ديد در خانه اش نه چيز فروختني پيدا مي شود و نه چيز گرو گذاشتني. 

پسر تاجر مانده بود از آن به بعد چه كند كه رفقاش پيغام دادند «امشب در فلان باغ مهمان تو هستيم. سور و سات را جور كن وردار بيار آنجا.» 

پاشد هر چه تو خانه گشت چيز قابلي پيدا نكرد كه ببرد بفروشد. رفت پيش مادرش, شروع كرد به گريه و گفت ر«امشب بايد مهماني بدهم و آه در بساط ندارم كه با ناله سودا كنم و آبرويم پيش دوست و دشمن بر باد مي رود.»

مادر دلش به حال پسر سوخت و النگوي طلايش را برد گرو گذاشت و پولش را داد خوردني خريد و هر طوري بود سور و سات مهماني پسرش را جور كرد و آن ها را در بقچه اي بست و داد به دست پسرش.  

پسر خوشحال شد. بقچه را ورداشت و به طرف باغي كه رفقاش قرار گذاشته بودند راه افتاد. در بين راه خسته شد. بقچه را گذاشت زمين و رفت نشست زير سايه درختي كه خستگي در كند و باز به راه بيفتد.  

در اين موقع سگي به هواي غذا آمد سر كرد تو بقچه. پسر تاجر سنگي انداخت طرف سگ. سگ از جا جست و بند بقچه افتاد به گردنش. پسر تا اين را ديد از جا پريد و سرگذاشت به دنبال سگ و آن قدر دويد كه از نفس افتاد؛ ولي به سگ نرسيد.  

با چشم گريان و دل بريان رفت پيش رفقاش و حال و حكايت را گفت. همه زدند زير خنده؛ پسر را دست انداختند و حرفش را باور نكردند. بعد هم رفتند غذا تهيه كردند. نشستند به عيش و نوش و پسر را به جرگه خودشان راه ندادند.

اينجا بود كه پسر تاجر به خود آمد. فهميد ثروت پدرش را به پاي چه كساني ريخته و تصميم گرفت خودش را بكشد و از اين زندگي نكبتي خلاص شود كه يك مرتبه يادش افتاد به وصيت پدرش كه گفته بود اگر روزگار به تو تنگ گرفت و خواستي خودت را بكشي, برو از حلقه وسط فلان اتاق خودت را حلق آويز كن.   

پسر در دلش گفت «در زندگي هيچ وقت به پند و اندرز پدرم گوش نكردم و ضررش را چشيدم؛ حالا چه عيب دارد به وصيتش عمل كنم كه لا اقل در آن دنيا كمتر شرمنده باشم.»  

برگشت خانه؛ طناب و چارپايه ورداشت رفت تو همان اتاق و همان طور كه پدرش وصيت كرده بود, رفت رو چارپايه, طناب را از حلقه وسط سقف رد كرد و محكم بست به گردنش و با پا زد چارپايه را انداخت.  

در اين موقع, حلقه و يك خشت از جا كنده شد. پسر افتاد كف اتاق و از سقف اشرفي ريخت به سر و رويش.  

پسر تاجر تا چشمش افتاد به آن همه اشرفي فهميد پدرش چقدر او را دوست مي داشت و از همان اول مي دانست پسرش به افلاس مي افتد و كارش به خود كشي مي كشد.  

پاشد اشرفي ها را جمع كرد و رفت پيش مادرش. ديد مادرش زانوي غم بغل كرده و نشسته يك گوشه. پسر يك اشرفي داد به او و گفت «پاشو! شام خوبي تهيه كن بخوريم.»  

مادرش خوشحال شد. گفت «اين را از كجا آوردي؟»   

پسر گفت «بعد از آن همه ندانم كاري, خدا مي خواهد دوباره كار و بارمان را رو به راه كند؛ چون سرد وگرم روزگار را چشيده ام و از اين به بعد مي دانم چطور زندگي كنم و دوست و دشمن را از هم بشناسم.»  

مادرش گفت «الهي شكر كه عاقبت سر عقل آمدي. حالا بگو ببينم اين اشرفي را از كجا آورده اي و اين حرف ها را كي يادت داده.»   

پسر گفت «اين اشرفي را پدرم داده به من و اين حرف ها را هم پدرم يادم داده.» 

مادرش گفت «سر به سرم نگذار؛ پدرت خيلي وقت است رحمت خدا رفته.»   

پسر همه چيز را براي مادرش تعريف كرد و قول داد زندگيشان را دوباره رو به راه كند و به صورت اول برگرداند.  

پسر تاجر صبح فردا راه افتاد رفت هر چيزي را كه فروخته بود پس گرفت آورد خانه. بعد رفت حجرة پدرش را تر و تميز كرد و مشغول تجارت شد.  

رفقاي پسر وقتي فهميدند زندگي او رو به راه شده, باز آمدند دور و برش را گرفتند. پسر تاجر دوباره با آن ها گرم گرفت و يك روز همه شان را به نهار دعوت كرد و قرار گذاشتند به همان باغ قبلي بروند.  

روز مهماني, پسر تاجر دست خالي به باغ رفت و گفت «رفقا! امروز آشپز ما مشغول گوشت كوفتن بود و مي خواست براي نهارمان كوفته درست كند كه يك دفعه موش آمد گوشت و گوشت كوب را ورداشت و برد.»   

يكي گفت «از اين اتفاق ها زياد مي افتد! هفته پيش هم آشپز ما داشت گوشت مي كوبيد كه موش آمد گوشت كوب و هر چزي كه آن دور و بر بود ورداشت برد تو سوراخش.» 

ديگري گفت «اينكه چيزي نيست! همين چند روز پيش موش آمد تو آشپزخانه ما و هر چه دم دستش آمد ورداشت و برد. آشپز خواست زرنگي كند و موش را بگيرد كه موش يقه آن بيچاره را گرفت و كشان كشان بردش تو سوراخ و هنوز كه هنوز است از او خبري نيست. حالا ديگر زنده است يا مرده, خدا مي داند.»  

پسر تاجر اين حرف ها را كه شيند, گفت «پس چرا آن روز كه من گفتم سگ بقچه ام را برد هيچ كدامتان باور نكرديد و من را در جمع خودتان راه نداديد؟» 

رفقاي پسر جواب ندادند و بربر نگاهش كردند.  

پسر گفت «بله! آن روز كه من بيچاره بودم, حرف حقم را باور نكرديد. اما امروز كه مال و منالي به هم زده ام حرف دروغم را قبول كرديد و براي دلخوشي من اين همه دروغ شاخدار سر هم كرديد. بي خود نيست كه از قديم نديم ها گفته اند.

تا پول داري رفيقتم

شما پندي به من داديد كه تا روز قيامت فراموش نمي كنم.» 

بعد, راهش را گرفت رفت نشست تو حجره اش و به قدري دل به كار داد كه كارش بالا گرفت و ملك التجار شهر شد.

کليه حقوق اين سايت متعلق به مجله اینترنتی سوتک می باشد. Powered by R.M

در جستجوي دايناسور

سياره ي سرد

لوكوموتيو

دانه ي خوش شانس

مراقبت از سگ كوچولو

قصه های قدیمی ایرانی کودکان

درخت آرزو

گرگي در لباس ميش

 قورباغه و گاو نر

تكاليف مدرسه ي پاتريك

گنج دزد دريائي

دو موش بد

 چهار خرگوش كوچولو

چوپان دروغگو

 چشمه سحرآميز

چه كسي كمك مي كند؟

باني خرگوشه و فيلم ترسناك

خرسي بنام وولستن كرافت

 اردک خوش شانس

راپونزل و موهاي جادويي

جوجه اردک زشت

گردش لاک پشت ها

سفيدبرفي _
فلش

قورباغه اي بنام … _
فلش با صدا

مرد ماهيگير و همسرش

مامانم كجاست ؟
_ تصويري

پرنده مهربان
_ تصويري

صداي عجيب  


شنل قرمزي  

قصه
پول  

مورچه
بي دقت 

سيندرلا 

يك
روز باراني 

گربه
ي تنها

شبي در باغ وحش

خرگوش
باهوش

دخترك
كبريت فروش 

دوچرخه
پير ـ بازيافت زباله 

كيميا
ـ نفت 

بزبزك
زنگوله پا 

هزارپا
غوله 

قصه های قدیمی ایرانی کودکان

كي
از همه قويتره 

دو
دوست 

كفشدوزك
و دوستانش 

جوجه
كوچولو 

سه
قدم دورتر شد از مادر 

بره
آوازخوان 

بادبادك
بازي 

خر
و گاو 

فينگيلي
و جينگيلي 

بهترين
باباي دنيا 

سلام
يادتون نره 

سه
بچه خوك 

مهمانهاي
ناخوانده 

گربه
و روباه 

گرگ
و الاغ 

صلح
حيوانات 

سه
ماهي 

كلاغ
و روباه 

كدو
قلقله زن 

مسواك
موش موشك 

    
طراحي
صفحات توسط سايت
كودكان دات او آر جي  ،
هر نوع كپي برداري پيگرد قانوني دارد

قصه های قدیمی ایرانی کودکان
قصه های قدیمی ایرانی کودکان
0