داستان های قدیمی ایران

دوره مقدماتی php
داستان های قدیمی ایران
داستان های قدیمی ایران

روزی حضرت عیسی از صحرایی می‌گذشت. در راه، به عبادت‌گاه عابدی رسید و با او مشغول سخن گفتن شد.

در این هنگام، جوانی که به کارهای زشت و ناروا مشهور بود، از آن جا می‌گذشت. وقتی چشمش به حضرت عیسی و مرد عابد افتاد، پایش سست شد و از رفتن باز ماند. همان جا ایستاد و گفت:

«خدایا! من از کردار زشت خویش شرمنده‌ام، اکنون اگر پیامبرت مرا ببیند و سرزنش کند، چه کنم؟! خدایا! عذرم را بپذیر و آبرویم را مبر!»

چشم عابد که بر جوان افتاد، سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت: «خدایا! مرا در قیامت با این جوان گناه‌کار محشور مکن!»

در این هنگام خدای برترین به پیامبرش وحی فرمود که: «به این عابد بگو ما دعایت را مستجاب کردیم و تو را با آن جوان محشور نمی‌کنیم. چه، او به دلیل توبه و پشیمانی، اهل بهشت است و تو، به علِّت غرور و خودبینی، اهل دوزخ!»

داستان های قدیمی ایران

دوره مقدماتی php

گویند روزی پادشاهی این سوال برایش پیش می آید و می خواهد بداند که نجس ترین چیزها در دنیای خاکی چیست. برای همین کار وزیرش را مامور میکند که برود و این نجس ترین نجس ترینها را پیدا کند و درصورتی که آنرا پیدا کند و یا هر کسی که بداند تمام تخت و تاجش را به او بدهد. وزیر هم عازم سفر می شود و پس از یکسال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف به این نتیجه رسید که با توجه به حرفها و صحبتهای مردم باید پاسخ همین مدفوع آدمیزاد اشرف باشد. عازم دیار خود می شود در نزدیکی های شهر چوپانی را می بیند و به خود می گوید بگذار ازاو هم سؤال کنم شاید جواب تازه ای داشت بعد از صحبت با چوپان، او به وزیر می گوید من جواب را می دانم اما یک شرط دارد و وزیر نشنیده شرط را می پذیرد چوپان هم می گوید تو باید مدفوع خودت را بخوری وزیر آنچنان عصبانی می شود که می خواهد چوپان را بکشد ولی چوپان به او می گوید تو می توانی من را بکشی اما مطمئن باش پاسخی که پیدا کرده ای غلط است تو این کار را بکن اگر جواب قانع کننده ای نشنیدی من را بکش. 

” کثیف ترین و نجس ترین چیزها طمع است که تو به خاطرش حاضر شدی آنچه را فکر می کردی نجس ترین است بخوری” !!!!

دفتر اول

پادشاه قدرتمند و توانايي, روزي براي شكار با درباريان خود به صحرا رفت, در راه كنيزك زيبايي ديد و عاشق او شد. پول فراوان داد و دخترك را از اربابش خريد, پس از مدتي كه با كنيزك بود. كنيزك بيمار شد و شاه بسيار غمناك گرديد. از سراسر كشور, پزشكان ماهر را براي درمان او به دربار فرا خواند, و گفت: جان من به جان اين كنيزك وابسته است, اگر او درمان نشود, من هم خواهم مرد. هر كس جانان مرا درمان كند, طلا و مرواريد فراوان به او مي‌دهم. پزشكان گفتند: ما جانبازي مي‌كنيم و با همفكري و مشاوره او را حتماً درمان مي‌كنيم. هر يك از ما يك مسيح شفادهنده است. پزشكان به دانش خود مغرور بودند و يادي از خدا نكردند. خدا هم عجز و ناتواني آنها را به ايشان نشان داد. پزشكان هر چه كردند, فايده نداشت. دخترك از شدت بيماري مثل موي, باريك و لاغر شده بود. شاه يكسره گريه مي‌كرد. داروها, جواب معكوس مي‌داد. شاه از پزشكان نااميد شد. و پابرهنه به مسجد رفت و در محرابِ مسجد به گريه نشست. آنقدر گريه كرد كه از هوش رفت. وقتي به هوش آمد, دعا كرد. گفت اي خداي بخشنده, من چه بگويم, تو اسرار درون مرا به روشني مي‌داني. اي خدايي كه هميشه پشتيبان ما بوده‌اي, بارِ ديگر ما اشتباه كرديم. شاه از جان و دل دعا كرد, ناگهان درياي بخشش و لطف خداوند جوشيد, شاه در ميان گريه به خواب رفت. در خواب ديد كه يك پيرمرد زيبا و نوراني به او مي‌گويد: اي شاه مُژده بده كه خداوند دعايت را قبول كرد, فردا مرد ناشناسي به دربار مي‌آيد. او پزشك دانايي است. درمان هر دردي را مي‌داند, صادق است و قدرت خدا در روح اوست. منتظر او باش.فردا صبح هنگام طلوع خورشيد, شاه بر بالاي قصر خود منتظر نشسته بود, ناگهان مرد داناي خوش سيما از دور پيدا شد, او مثل آفتاب در سايه بود, مثل ماه مي‌درخشيد. بود و نبود. مانند خيال, و رؤيا بود. آن صورتي كه شاه در رؤياي مسجد ديده بود در چهرة اين مهمان بود. شاه به استقبال رفت. اگر چه آن مرد غيبي را نديده بود اما بسيار آشنا به نظر مي‌آمد. گويي سالها با هم آشنا بوده‌اند. و جانشان يكي بوده است.شاه از شادي, در پوست نمي‌گنجيد. گفت اي مرد: محبوب حقيقي من تو بوده‌اي نه كنيزك. كنيزك, ابزار رسيدن من به تو بوده است. آنگاه مهمان را بوسيد و دستش را گرفت و با احترام بسيار به بالاي قصر برد. پس از صرف غذا و رفع خستگي راه, شاه پزشك را پيش كنيزك برد و قصة بيماري او را گفت: حكيم، دخترك را معاينه كرد. و آزمايش‌هاي لازم را انجام داد. و گفت: همة داروهاي آن پزشكان بيفايده بوده و حال مريض را بدتر كرده, آنها از حالِ دختر بي‌خبر بودند و معالجة تن مي‌كردند. حكيم بيماري دخترك را كشف كرد, امّا به شاه نگفت. او فهميد دختر بيمار دل است. تنش خوش است و گرفتار دل است. عاشق است.

عاشقي پيداست از زاري دل          نيست بيماري چو بيماري دل

درد عاشق با ديگر دردها فرق دارد. عشق آينة اسرارِ خداست. عقل از شرح عشق ناتوان است. شرحِ عشق و عاشقي را فقط خدا مي‌داند.

 حكيم به شاه گفت: خانه را خلوت كن! همه بروند بيرون، حتي خود شاه. من مي‌خواهم از اين دخترك چيزهايي بپرسم. همه رفتند، حكيم ماند و دخترك. حكيم آرام آرام از دخترك پرسيد: شهر تو كجاست؟ دوستان و خويشان تو كي هستند؟ پزشك نبض دختر را گرفته بود و مي‌پرسيد و دختر جواب مي‌داد. از شهرها و مردمان مختلف پرسيد، از بزرگان شهرها پرسيد، نبض آرام بود، تا به شهر سمرقند رسيد، ناگهان نبض دختر تند شد و صورتش سرخ شد. حكيم از محله‌هاي شهر سمر قند پرسيد. نام كوچة غاتْفَر، نبض را شديدتر كرد. حكيم فهميد كه دخترك با اين كوچه دلبستگي خاصي دارد. پرسيد و پرسيد تا به نام جوان زرگر در آن كوچه رسيد، رنگ دختر زرد شد، حكيم گفت: بيماريت را شناختم، بزودي تو را درمان مي‌كنم. اين راز را با كسي نگويي. راز مانند دانه است اگر راز را در دل حفظ كني مانند دانه از خاك مي‌رويد و سبزه و درخت مي‌شود. حكيم پيش شاه آمد و شاه را از كار دختر آگاه كرد و گفت: چارة درد دختر آن است كه جوان زرگر را از سمرقند به اينجا بياوري و با زر و پول و او را فريب دهي تا دختر از ديدن او بهتر شود. شاه دو نفر داناي كار دان را به دنبال زرگر فرستاد. آن دو زرگر را يافتند او را ستودند و گفتند كه شهرت و استادي تو در همه جا پخش شده، شاهنشاه ما تو را براي زرگري و خزانه داري انتخاب كرده است. اين هديه‌ها و طلاها را برايت فرستاده و از تو دعوت كرده تا به دربار بيايي، در آنجا بيش از اين خواهي ديد. زرگر جوان، گول مال و زر را خورد و شهر و خانواده‌اش را رها كرد و شادمان به راه افتاد. او نمي‌دانست كه شاه مي‌خواهد او را بكشد. سوار اسب تيزپاي عربي شد و به سمت دربار به راه افتاد. آن هديه‌ها خون بهاي او بود. در تمام راه خيال مال و زر در سر داشت. وقتي به دربار رسيدند حكيم او را به گرمي استقبال كرد و پيش شاه برد، شاه او را گرامي داشت و خزانه‌هاي طلا را به او سپرد و او را سرپرست خزانه كرد. حكيم گفت: اي شاه اكنون بايد كنيزك را به اين جوان بدهي تا بيماريش خوب شود. به دستور شاه كنيزك با جوان زرگر ازدواج كردند و شش ماه در خوبي و خوشي گذراندند تا حال دخترك خوبِ خوب شد. آنگاه حكيم دارويي ساخت و به زرگر داد. جوان روز بروز ضعيف مي‌شد. پس از يكماه زشت و مريض و زرد شد و زيبايي و شادابي او از بين رفت و عشق او در دل دخترك سرد شد:

عشقهايي كز پي رنگي بودعشق نبود عاقبت ننگي بود

زرگر جوان از دو چشم خون مي‌گريست. روي زيبا دشمن جانش بود مانند طاووس كه پرهاي زيبايش دشمن اويند. زرگر ناليد و گفت: من مانند آن آهويي هستم كه صياد براي نافة خوشبو خون او را مي‌ريزد. من مانند روباهي هستم كه به خاطر پوست زيبايش او را مي‌كشند. من آن فيل هستم كه براي استخوان عاج زيبايش خونش را مي‌ريزند. اي شاه مرا كشتي. اما بدان كه اين جهان مانند كوه است و كارهاي ما مانند صدا در كوه مي‌پيچد و صداي اعمال ما دوباره به ما برمي‌گردد. زرگر آنگاه لب فروبست و جان داد. كنيزك از عشق او خلاص شد. عشق او عشق صورت بود. عشق بر چيزهاي ناپايدار. پايدار نيست. عشق زنده, پايدار است. عشق به معشوق حقيقي كه پايدار است. هر لحظه چشم و جان را تازه تازه‌تر مي‌كند مثل غنچه.

عشق حقيقي را انتخاب كن, كه هميشه باقي است. جان ترا تازه مي‌كند. عشق كسي را انتخاب كن كه همه پيامبران و بزرگان از عشقِ او والايي و بزرگي يافتند. و مگو كه ما را به درگاه حقيقت راه نيست در نزد كريمان و بخشندگان بزرگ كارها دشوار نيست.

یكی از مریدان عارف بزرگی، در بستر مرگ استاد از او پرسید:مولای من استاد شما كه بود؟عارف: صدها استاد داشته ام.مريد: كدام استاد تأثیر بیشتری بر شما گذاشته است؟عارف اندیشید و گفت:

در واقع مهمترین امور را سه نفر به من آموختند.

اولین استادم یك دزد بود.

شبی دیر هنگام به خانه رسیدم و كلید نداشتم و نمی خواستم كسی را بیدار كنم. به مردی برخوردم، از او كمك خواستم و او در چشم بر هم زدنی در خانه را باز كرد. حیرت كردم و از او خواستم این كار را به من بیاموزد. گفت كارش دزدی است. دعوت كردم شب در خانه من بماند. او یك ماه نزد من ماند. هر شب از خانه بیرون میرفت و وقتی برمی گشت می گفت چیزی گیرم نیامد. فردا دوباره سعی می كنم. مردی راضی بود و هرگز او را افسرده و ناكام ندیدم.

دوم سگی بود كه هرروز برای رفع تشنگی كنار رودخانه می آمد، اما به محض رسیدن كنار رودخانه سگ دیگری را در آب می دید و می ترسید و عقب می كشید. سرانجام به خاطر تشنگی بیش از حد، تصمیم گرفت با این مشكل روبه رو شود و خود را به آب انداخت و در همین لحظه تصویر سگ نیز محو شد.

استاد سوم من دختر بچه ای بود كه با شمع روشنی به طرف مسجد می رفت. پرسیدم: 

خودت این شمع را روشن كرده ای؟

گفت: بله.

 برای اینكه به او درسی بیاموزم گفتم: دخترم قبل از اینكه روشنش كنی خاموش بود، میدانی شعله از كجا آمد؟ دخترك خندید، شمع را خاموش كرد و از من پرسید:

شما می توانید بگویید شعله ای كه الان اینجا بود كجا رفت؟ 

فهمیدم كه انسان هم مانند آن شمع، در لحظات خاصی آن شعله مقدس را در قلبش دارد، اما هرگز نمیداند چگونه روشن میشود و از كجا می آید …

گفتم كه: بوي زلفت، گمراه عالمم كرد.

گفتا: اگر بداني، هم اوت رهبر آيد

داستان های قدیمی ایران

در بنی اسرائیل عابدی بود روزگار دراز در عبادت به سر برده. در خواب به او نمودند که فلان رفیق تو در بهشت برین جای خواهد داشت عابد در طلب او برخاست تا بداند که چه کرده که در بهشت جای خواهد داشت؟ چون رسید از وی نه نماز شب دید نه روزه روز دید مگر همان واجبات. جوياي اين حال شد.

گفت: عبادتی علاوه بر واجبات نکردم اما  یک خصلت در من است  که چون در بلا و بیماری باشم نخواهم که در عافیت باشم. و اگر در  آفتاب باشم نخواهم که در سایه باشم  و به هرچه حکم خدا و قضای اوباشد رضا دهم  و بر خواست او خواست خود و دوباره ي او نیفزایم.

عابد گفت: این صفت است که تو را به  آن منزلت رسانیده است که خداوند به داوود فرمود:

 ای داوود دوستان من را با اندوه دنیا چه کار؟ اندوه دنیا حلاوت مناجات را از دل ایشان ببرد. ای داوود؛ 

من از دوستان خویش آن دوست دارم  که روحانی باشد، غم هیچ نخورند و دل در دنیا نبندند و امور خود را به کلی با من افکنند و به قضاي من رضا دهند.

روزي بودا در جمع مريدان خود نشسته بود كه مردي به حلقه آنان نزديك شد و از او پرسيد: “آيا خداوند وجود دارد؟” بودا پاسخ داد: “آري، خداوند وجود دارد.”ظهر هنگام و پس از خوردن غذا، مردي ديگر بر جمع آنان گذشت و پرسيد: “آيا خداوند وجود دارد؟” بودا گفت: “نه، خداوند وجود ندارد.”اواخر روز، سومين مرد همان پرسش را به نزد بودا آورد. اين بار بودا چنين پاسخ داد: “تصميم با خود توست.”در اين هنگام يكي از مريدان، شگفتزده عرضه داشت: “استاد، امري بسيار عجيب واقع شده است. چگونه شما براي سه پرسش يكسان، پاسخ هاي متفاوت مي دهيد؟”مرد آگاه گفت: “چونكه اين سه، افرادي متفاوت بودند كه هر يك با روش خود به طلب خدا آمده بود: يكي با يقين، ديگري با انكار و سومي هم با ترديد!”

 

از ابوسعید ابوالخیر(عارف نامدار ایرانی در نیمه ی دوم قرن چهارم و نیمه ی اول قرن پنجم) پرسیدند:

خدا را کجا جوییم؟

 ابو سعید در پاسخ گفت:

کجا جستید که نیافتید!

 

عارفی گفته است:

مراد از خداجویی نه آن است که او را پیدا کنی،بلکه تو باید از گمگشتگی پیدا شوی یعنی خود را بشناسی.

چنانکه حضرت علی (ع) فرمود:

من عرف نفسه فقد عرف ربه(هرکه خود را بشناسد خدا را شناخته است)

 

من عرف زین گفت شاه اولیا             عارف خود شو که بشناسی خدا

مولانا

 

در معبدی گربه ای وجود داشت که هنگام مراقبه ی راهب ها مزاحم تمرکز آن ها می شد . بنا بر این استاد بزرگ دستور داد هر وقت زمان مراقبه می رسد یک نفر گربه را گرفته و به ته باغ ببرد و به درختی ببندد . این روال سال ها ادامه پیدا کرد و یکی از اصول کار آن مذهب شد . سال ها بعد استاد بزرگ در گذشت . گربه هم مرد .

راهبان آن معبد گربه ای خریدند و به معبد آوردند تا هنگام مراقبه به درخت ببندند تا اصول مراقبه را درست به جای آورده باشند .

یوسف همدان که از پیشوایان زمان بود، می گفت: به هر ذره که بنگرید یعقوبی پدیدار می شود که سرگشته به دنبال یوسف خود می گردد و از گم کرده ی خود می پرسد. آری بدینسان باید درد داشت و در پی یار به طلب برخاست; سالها به انتظار نشست و بردباری و شکیبائی پیشه کرد. دردمندی و ناتوانی نشانه ی خواهنده ی راستگوست که درد می کشد اما از پا نمی افتد; خون می خورد اما روی از یار برنمی گرداند و از کوی دوست سر نمی پیچد. همچون طفل که در شکم مادر، خون می خورد اما شکیبائی می کند تا زمان وصل در رسد و چشم به چهره ی مادر بگشاید. راه طلب نشیب و فراز بسیار دارد، لیکن تو اگر پیوند یار می خواهی، از راه پر پیچ و خم نباید بیم به دل راه دهی. گرفتم که از کوی معشوق پای پس کشیدی، ناکام و نامراد، به ماتم خواهی نشست و سرشک از دیده خواهی بارید که «بار دیگر ما غلط کردیم راه» آنگاه چه خواهد شد؟ دلت را تاریکی در خود فرو خواهد برد; بر جانت پشیمانی پنجه خواهد کشید; روزت سرد و خاموش خواهد بود و روزگارت تلخ و بی نور خواهد گشت. شوق و شور در طلب است; در تکاپوست; در کوشش است; در رفتن است. ایستادن چه سرانجامی دارد؟ بزمین افتادن… ، به زمین افتادن مرگ در پی دارد; مرگ زوال است; خاموشی است; همه سکوت و فراموشی است. رهرو عشق می جوشد.. می خروشد.. سر به بادیه می گذارد.. به سوی دوست می دود; پایش آبله می زند; باز می دود.. از پا می افتد; باز می دود.. به سنگ و خاره در می غلتد اما باز به دو پای  می ایستد و دویدن از سر می گیرد. همچون نهری خروشان که در جلگه می دود، از خاراسنگ می گذرد; در دل جنگل نعره می کشد; به دامنه ی کوه غرش می پراکند; می غرد.. می جوشد تا به دریا رسد و در دل دریا فرو ریزد، آنگاه آرام و دلشاد می شود که عمر جاوید یافته.. از زوال و نیستی رسته است…

اطلاع میدهم که از وبلاگ جدید بنده دیدن فرمایید وبلاگ خودمه

مطالبشم جدید تره و از این بهتره

ادرس:

www.iran-hekayat.mihanblog.com

یه نویسنده فعال هم میخوام که کار کشته باشه با فعالیت زیاد بتونه مطلب بزاره

داستان های قدیمی ایران

هرکس پایه هست بیاد وبلاگ جدید و تو بخش نظرات بگه .

سپاس از شما

مدیر وبلاگ

امیر حسین

 

«بدون ذکر منبع حرام است»

نتیجه :

دل هایتان را از هر کینه و نفرت پاک کنید.

روزی رسول خدا (صل الله علیه و آله) نشسته بود، عزراییل به زیارت آن حضرت آمد

پیامبر(صل الله علیه و آله) از او پرسید:

ای برادر! چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسان ها هستی

داستان های قدیمی ایران

آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی سوخته است؟

عزارییل گفت در این مدت دلم برای دو نفر سوخت:…

۱- روزی دریایی طوفانی شد و امواج سهمگین آن یک کشتی را در هم
شکست همه سر نشینان کشتی غرق شدند، تنها یک زن حامله نجات یافت او سوار بر
پاره تخته کشتی شد و امواج ملایم دریا او را به ساحل آورد و در جزیره ای
افکند و در همین هنگام فارغ شد و پسری از وی متولد شد، من مأمور شدم که جان
آن زن را بگیرم، دلم به حال آن پسر سوخت.

۲- هنگامی که شداد بن عاد سالها به ساختن باغ بزرگ و بی نظیر
خود پرداخت و همه توان و امکانات و ثروت خود را در ساختن آن صرف کرد و
خروارها طلا و جواهرات برای ستونها و سایر زرق و برق آن خرج نمود تا تکمیل
نمود. وقتی خواست به دیدن باغ برود همین که خواست از اسب پیاده شود و پای
راست از رکاب به زمین نهد، هنوز پای چپش بر رکاب بود که فرمان از سوی خدا
آمد که جان او را بگیرم، آن تیره بخت از پشت اسب بین زمین و رکاب اسب گیر
کرد و مرد، دلم به حال او سوخت بدین جهت که او عمری را به امید دیدار باغی
که ساخته بود سپری کرد اما هنوز چشمش به باغ نیفتاده بود اسیر مرگ شد.

در این هنگام جبرئیل به محضر پیامبر (صل الله علیه و آله)
رسید و گفت ای محمد! خدایت سلام می رساند و می فرماید: به عزت و جلالم
سوگند شداد بن عاد همان کودکی بود که او را از دریای بیکران به لطف خود
گرفتیم و از آن جزیره دور افتاده نجاتش دادیم و او را بی مادر تربیت کردیم و
به پادشاهی رساندیم، در عین حال کفران نعمت کرد و خود بینی و تکبر نمود و
پرچم مخالفت با ما بر افراشت، سر انجام عذاب سخت ما او را فرا گرفت، تا
جهانیان بدانند که ما به آدمیان مهلت می دهیم و لی آنها را رها نمی کنیم.

تاریخ‌ما – تاریخ، تمدن و فرهنگ ایران و جهانِ باستان


بزرگترین اثر موزاییکی باستانی تاریخ


ایران در دوران فرا پارینه سنگی


باربد ، موسیقیدان عصر ساسانی


گردهمایی زرتشتیان

داستان های قدیمی ایران


آیا عیسی مسیح متاهل بود؟


روحانیت زرتشت


پک سون هنگ


پارک جی ون


پابلو نرودا چگونه مرد؟

روایت ها و داستانهای بسیار زیبا از تاریخ ایران باستان

تازه‌ها


پک سون هنگ

۵ حقیقت درباره حتشپسوت، فرعون زن مصر باستان!

آثار تاریخی گلپایگان

مکان دیدنی مشهد کجا خوبه؟!

راز سالن های تئاتر یونان باستان!

روستای ایستا

روستای وردیج

مکان های دیدنی محلات

فیل، یک ابزار جنگ در تایلند باستان!

داستان ادیرنه، پایتخت سابق امپراطوری عثمانی!

یونانیان هنوز خدایان باستان را می پرستند!

۵ دانشگاه قدیمی در دنیا!

دیدنی ترین نقاط جهان

مکان های دیدنی اردبیل در تابستان

مرتفع ترین شهر های جهان کدامند؟!

۵ اختراع شگفت انگیز دوره رنسانس در ایتالیا!

آنچه درباره فروم رم باستان نمیدانید!

حقیقت پنهان وُمیتوریوم های روم باستان!

تاثیر یونان باستان بر زبان انگلیسی!

تازه ها


پارک جی ون


داستان برج سفید در تسالونیکی یونان!


فیل، نماد ملی تایلند!


آثار تاریخی نوشهر


آثار تاریخی ساری


آثار تاریخی مازندران


سینان، مهمترین معمار امپراطوری عثمانی!


تاریخچه مد در امپراطوری عثمانی!

داستان های قدیمی ایران


۳ زن تاثیرگذار در تاریخ هند!


چرا رم به شهر ابدی معروف شد؟

برای دانلود قانونی کتاب افسانه‌های کهن ایران، درویش و اژدهای هفت‌سر و 14 داستان دیگر و دسترسی به هزاران کتاب و کتاب صوتی دیگر، اپلیکیشن کتابراه را رایگان دانلود کنید.

برای دانلود قانونی کتاب افسانه‌های کهن ایران، درویش و اژدهای هفت‌سر و 14 داستان دیگر و دسترسی به هزاران کتاب و کتاب صوتی دیگر، اپلیکیشن کتابراه را رایگان دانلود کنید.

کتاب افسانه‌های کهن ایران، درویش و اژدهای هفت‌سر و ۱۴ داستان دیگر با کوشش و گردآوری پروانه چتروز تاجانی مجموعه‌ای است از چند افسانهٔ جذاب و خواندنی کهن پارسی که همگی در یک کتاب جمع آمده‌اند.

افسانه خواندن و افسانه شنیدن یکی از نیازمندی‌های روح آدمی است. نیروی تخیل و تصور مردم و باورهای عامیانه افسانه‌هایی می‌سازد و گویندگان و نویسندگان و خیال پرستان آن‌ها را قالب ریزی می‌کنند. حتی در کتاب‌های آسمانی هم قصه‌ها و افسانه‌هایی برای ارشاد و تنبیه مردم نقل شده است.

افسانه‌ها در ادبیات منثور و منظوم ایران جایگاه بلندی دارند. فردوسی بزرگ، آفرینندهٔ حماسهٔ ملی ایران و نظامی گنجوی و گویندگان دیگر پارسی از شاهان و شهریاران و پهلوانان و از کارهای شگرف آنان افسانه‌ها آورده‌اند. نثرنویسان نیز، چه به صورت کتاب مستقل و چه در ضمن کتاب‌های پند و اخلاق، افسانه‌های فراوانی از خود به یادگار گذاشته‌اند. اما علاوه بر این افسانه‌های نوشته شده، قصه‌ها و افسانه‌های زیبای بسیاری، چون گنجینه‌های گران‌بها، در سینهٔ مردم ایران، از روستاییان و کوه نشینان و پیرزنان مدفون است که چنانکه پیش از این گفتیم، تا روزگاران اخیر جزو ادبیات شمرده نمی‌شده و تنها با پیشرفت ادبیات نو و آغاز پژوهش و مطالعه در انواع ادبیات، میل و علاقه به گردآوری و نشر آن‌ها در میان مردم پدید آمده است.

داستان های قدیمی ایران

گل به صنوبر چه کرد؟
قصه‌ی طوطى
قصه‌ی حاتم‌براه
شیرویه
قنبر خوش‌شانس
قصه در قصه
قصه‌ی چوپان زاده
کله کدو
شیطان و فرعون
کچل و شیطان
فلک‌ناز
قصه‌ی آه
دختر ابریشم کش
درویش و اژدهاى هفت سر
دختر شاه نارنج

برای دانلود کتاب افسانه‌های کهن ایران، درویش و اژدهای هفت‌سر و 14 داستان دیگر و دسترسی قانونی به هزاران کتاب و کتاب صوتی دیگر، اپلیکیشن کتابراه را نصب کنید.

کتابراه مرجع قانونی دانلود کتاب الکترونیکی و دانلود کتاب صوتی است که امکان دسترسی به هزاران کتاب، رمان، مجله، و کتاب صوتی و همچنین خرید کتاب الکترونیک از طریق موبایل تبلت و رایانه برای شما فراهم می کند. شما با استفاده از کتابراه همیشه و همه جا به کتاب‌ها و کتابخانه خود دسترسی دارید و می‌توانید به سادگی از هر فرصتی برای مطالعه استفاده کنید. در کتابراه برای همه سلیقه‌ها از داستان، رمان و شعر تا روانشناسی، تاریخی، علمی، موفقیت و… کتاب‌هایی پیدا می شود. همچنین در کتابراه هزاران کتاب رایگان نیز قابل دانلود است. اپلیکیشن کتابخوان کتابراه برای اندروید، IOS و ویندوز در دسترس است.

» کتابناکهای مرتبط:آشغالدونیجنگجوفتح برلن!

Powered by You

امروز شنبه , ۲۶ مرداد , ۱۳۹۸ شما در تک بوک هستید.

بازدید

دانلود کتاب داستان های ایران باستان

دانلود کتاب داستان های ایران باستان

داستان های قدیمی ایران

داستان هایی که در این کتاب گرد آمده داستان های کهنسال ایران باستان است که از روزگار قدیم به یادگار مانده . اصل این داستان ها به زبان هایی است که امروز دیگر رایج نیستند و مدت ها است مردم ایران آن ها را ترک گفته اند . پس از هجوم تازیان ، که کیش اسلام در ایران جایگزین آیین زردشتی گردید ، بسیاری از آثار ایران باستان به تدریج از خاطرها فراموش شد و کم کم از دسترس ایرانیان بیرون رفت . فردوسی و برخی گویندگان دیگر ، پاره ای از این داستان ها را از آسیب زمان نگاه داشتند و یاد دلاوران و شاهان ایران کهن را در آثار گرانمایه خویش پایدار ساختند . به خصوص شاهنامه که شور ایران دوستی و شوق دلیری در شعر بلندش نهفته است ، سالیان دراز ما را در حفظ داستان های کهن و یاد پدران و نیاکان خویش یاری کرده است . اما داستان های ایران باستان محدود به داستان های شاهنامه ، یا آنچه در کتاب های تاریخ فارسی و عربی آورده اند ،نیست . در آثار کهن ایران ،افسانه ها و داستان های دلکش بسیار هست که تاکنون ، ما به سبب غفلت از فرهنگ ایران باستان از آن ها بی خبر مانده ایم . در سال های اخیر آثار قدیم ایران بیش از پیش روشن گردیده و در مطالعه و پژوهش این آثار گام های بلند برداشته شده . دریغ است که جوانان و دانش جویان از داستان های دیرینی که در مرز و بوم ما زاده و بالیده است غافل بمانند .
منابع داستان ها : آنچه در این کتاب گرد آمده عموما از زبان های باستانی ایران مانند اوستایی و فارسی باستان و پهلوی و سغدی و پارتی گرفته شده و در آثار مختلف پراکنده است . قسمتی از این داستان ها از اوستا ، که کتاب مقدس زردشتیان و کهن ترین کتاب ایران است ، ترجمه شده . «داستان‎های ایران باستان»، کتابی است پُر. پُر از ایران. پُر از داستان. پُر از داستان‎های خیلی دور ایرانی که در میان اهل ادب، بسیار شهرت دارند و عناصر طبیعی، استوره‎‏ای و تاریخی ایران را در بر می‎گیرد. داستان‎هایی از دل غنی‎ترین منابع ایرانی، درباره‎ی ایران و ایرانیان. کتابی با نگارش و ویرایشی خوب … برای دانلود کتاب داستان های ایران باستان به ادامه مطلب بروید .

 

برچسب ها

مطالب مشابه با این مطلب

قصه نویسی اوج شکوفائی ادبیات هر کشور است و به خاطر جاذبه اش ، مشتاقان فراوان دارد . گاه یک داستان خوب ، چنان تاثیری بر خواننده می گذارد که او را با خود به تمامی کوچه باغ هایش می کشاند .

دانلود کتاب رمانتی سیسم ایرانی ۳٫۰۰/۵ (۶۰٫۰۰%) ۱ امتیاز مکتب رمانتیسم یکی از مکاتب مهم هنری قرن بیستم است که در شاخه های متعدد هنری بازتاب داشته است.

کتاب داستان ” افسانه یعقوب کرمانی و یاووز ” در ۶ فصل تنظیم شده که آن را تقدیم علاقمندان می کنیم . در برشی از این داستان می خوانیم : یعقوب به این جا که رسید ساکت شد . هوا سردتر شده بود . […]

دانلود کتاب واژه نامه کوچک پارسی میانه ۴٫۰۰/۵ (۸۰٫۰۰%) ۱ امتیاز “زبان پارسی میانه” برای نزدیک به ۱۰۰۰ سال (در زمان اشکانیان و ساسانیان) تا پیش از تازش عرب‌ها، در ایران روایی داشته است.

آنچه در کتاب اشتباهاتی که کتاب الکترونیکی ات را به مرز نابودی می کشاند ؛ به قرار زیر است : مقدمه چه چیزی کتاب های الکترونیک را به یک افتضاح شرم آور تبدیل می کند ؟

دانلود کتاب داستان شلم شوروا ۳٫۰۰/۵ (۶۰٫۰۰%) ۱ امتیاز کتاب داستان ” شلم شوروا ” با ” عنوان گربه ی من مو میریزه ” تقدیم علاقه مندان می نمائیم . در گزیده ای از این داستان می خوانیم : تقوای ظاهری آقا فریفته شون […]

كتاب رمان

كتاب اندروید

كتاب پزشكي

دانلود كتاب تاريخي

کتاب اجتماعي سياسي

دانلود كتاب كودكان

كتاب علوم غريبه

كتاب علمي دانشگاهي

دانلود كتاب موفقيت

كتاب تجارت الكترونيك

دانلود كتاب كامپيوتر

آموزش زبان خارجي

كتاب متفرقه

دانلود كتاب مذهبي

دانلود كتاب شعر

دانلود كتاب ادبيات

دانلود كتاب ورزشي

دانلود كتاب هنر

كتاب جغرافيا و نقشه

كتاب بانوان و زيبايي

كتاب نقد و بررسي

فيلمنامه و نمايشنامه

داستان های قدیمی ایران

كتاب مديريت

كتاب زبان اصلي

دانلود كتاب صوتي

كتاب گوشي موبايل

كتاب فلسفه و منطق

كتاب رشته برق

فال حافظ

انجمن

بانک مقاله

شطرنج آنلاین

استخاره با قرآن

تست هوش آنلاین

گروه یاهو تک بوک

تست شخصیت شناسی

دانلود آهنگ

اوج یادگیری

پی ام سی موزیک

دانلود آهنگهای جدید

داروخانه اینترنتی

محسن ابراهیم زاده

دانلود آهنگ جدید

دانلود آهنگ جدید

دانلود آهنگ های پرطرفدار جدید

دانلود آهنگ ریمیکس

اقامت ترکیه

درس پژوهی

اقدام پژوهی

دانلود آهنگ جدید

تور لحظه آخری

دانلود کتاب اندروید بزک ۳٫۰۰/۵ (۶۰٫۰۰%) ۱ امتیاز رویدادها و حوادثی که در گذر زمان رخ می دهد و پس از چندی به مسئله ای به نام ” تاریخ ” تبدیل می شود ، اگر همراه با روشنگری و بازکاوی هوشمندانه نباشد ، گردی […]

شناخت دوست و دشمن یک وظیفۀ عقلی و فطری است. همۀ انسان ها با هر مذهب و مکتب،گروهی را دوست تلقی کرده،گروی دیگر را دشمن می دانند و خود را برای حملیت دوستان و مبارزه با دشمنان آماده سازند.

دانلود کتاب اندروید احکام صندوق های قرض الحسنه ۱٫۰۰/۵ (۲۰٫۰۰%) ۱ امتیاز «قرض الحسنه» از سنّت های اسلامی و دیرینه ای است که قرآن مجید و روایات معصومین(علیهم السّلام) بر آن تأکید دارد.

۱۰ راه فوری جهت حل مشکلات کامپیوتر/ ۱) شبکه Wi-Fi شما به شدت کند است اگر دلیل این کندی قطع شبکه نباشد، احتمالا تداخلی ایجاد شده است. ابتدا جای روتر (router یا همان مودم) را تغییر دهید تا آنرا از معرض موارد مشکل زایی […]

برای درمان آلرژی فصلی باید عوامل محرک سیستم ایمنی بدن خود را بشناسید. ممکن است تصور کنید که از گرده گل دچار حساسیت می‌شوید اما احتمال دارد بعضی عوامل دیگر، علت بروز حساسیت باشند.

لنزهای تماسی به طرق مختلفی تقسیم‌بندی می‌‌شوند: ۱- براساس نوع ماده‌‌ای که لنز از آن ساخته شده است به دو نوع تقسیم می‌شوند: لنزهای تماسی نرم لنزهای تماسی سخت نافذ اکسیژن

تمامی حقوق و مطالب سایت برای تک بوک محفوظ است و هرگونه کپی برداری بدون ذکر منبع ممنوع می باشد.


فید
نقشه سایت

«اگر کاری که می کنی٬ هوشمندانه باشد٬ هیچ اشکالی ندارد که تو را احمق بدانند.» 

خواب دیدم قیامت شده است. هرقومی را داخل چاله‏ای عظیم انداخته و بر سرهر چاله نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند الا چاله‏ ی ایرانیان. خود را به عبید زاکانی رساندم و پرسیدم: «عبید این چه حکایت است که بر ما اعتماد کرده نگهبان نگمارده‏اند؟»گفت:…. می‌دانند که به خود چنان مشغول شویم که ندانیم در چاهیم یا چاله.»خواستم بپرسم: «اگر باشد در میان ما کسی که بداند و عزم بالا رفتن کند…» نپرسیده گفت: گر کسی از ما، فیلش یاد هندوستان کند خود بهتر از هر نگهبانی پایش کشیم و به تهِ چاله باز گردانیم! 

گروهی
دزد غارتگر بر سر کوهی در کمین گاهی به سر
می بردند و سراه غافله ها را گرفته به قتل
و غارت می پرداختند و موجب ناامنی شده
بودند مردم از آنها ترس داشتند و نیروهای
ارتش شاه نیز نمی توانستند بر آن‌ها دست
یابند، زیرا در پناهگاهی استوار در قله
کوهی بلند کمین کرده بودند و کسی را جرأت
رفتن به آنجا نبود.
فرماندهان
اندیشمند کشور برای مشورت به گرد هم نشستند
و درباره دستیابی بر آن دزدان گردنه به
مشورت پرداختند و گفتند که هر چه زودتر
باید از گروه دزدان جلوگیری کرد و گرنه
آنها پایدارتر شده و دیگر نمی توان
درمقابلشان پایداری کرد.


درختی
که اکنون گرفته است پای

داستان های قدیمی ایران


به
نیروی مردی برآید ز جای


وگر
همچنان روزگاری هلی


به
گردونش از بیخ بر نگسلی


سر
چشمه شاید گرفتن به بیل


چو
پر شد نشاید گذشتن به پیل

سرانجام
چنین تصمیم گرفتند که یک نفر از نگهبانان
با جاسوسی به جستجوی دزدان بپردازد واخبار
آن‌ها را گزارش کند و هرگاه آنان از
کمینگاه خود بیرون آمدند همان گروه از
دلاور مردان جنگنده را به سراغ آنها
بفرستند.
همین
طرح اجرا شد و گروه دزدان شبانه از کمینگاه
خود خارج شدند.جاسوس
بیرون رفتن آن‌ها را گزارش داد.
دلاورمرادن
ورزیده بی درنگ خود را تا نزدیکی های
کمینگاه دزدان رساندند و در آنجا خود را
مخفی کردند و به انتظار دزدان نشستند.

طولی
نکشید که دزدان بازگشتد و آنچه را که غارت
کرده‌ بودند بر زمین نهادند و لباس و
اسلحه خود را کناری گذاشتند و نشستند به
قدری خسته و کوفته بودند که خواب چشمانشان
را فراگرفت. همین
که مقداری از شب گذشت و هوا تاریک شد، دلاورمردان
از کمینگاه برجهیدند و خود را به آن دزدان
از همه جا بی خبر رساندند.
دست
یکایک را بر شانه هایشان بستند و صبح همه
را به نزد شاه بردند.شاه
اشاره کرد همه را اعدام کنید.
در
بین دزدان جوانی تازه به دوران رسیده وجود
داشت.
یکی
از وزیران شاه تخت پادشاه را بوسید و به
وساطت جوان پرداخت اما شاه سخن وزیر را
نپذیرفت و گفت :


بهتر
این است که نسل این دزدان ریشه کن شود.

اما
وزیر باز اصرار کرد و خواست پادشاه به این
جوان فرصتی بدهد و پادشاه هم پذیرفت.
این
جوان را در ناز و و نعمت پرورداند و استادان
بزرگی به او درس زندگی آموختند و مورد
پسند دیگران قرار گرفت و وزیر هر روز از
جوان و خصوصیاتش برای پادشاه می گفت و
پادشاه می گفت‌:


عاقبت
گرگ زاده گرگ شود


گرچه
با آدمی بزرگ شود

دو
سال از این ماجرا گذشت و عده ای از اوباش
تصمیم گرفتند وزیر را بکشند.
پسر
جوان که دلش می خواست خودش به جای وزیر
بنشیند، او را کشت و به ثروت و مال فراوانی
هم رسید.
شاه
که این ماجرا را شنید گفت:


شمشیر
نیک از آهن بد چون کند کسی


ناکس
به تربیت نشود ای حکیم کس


باران
که درلطافت طبعش خلاف نیست


درباغ
لاله روید و در شورزار خس

زمین
شوره سنبل بر نیارد

درو
تخم و عمل ضایع مگردان

نکویی
با بدان کردن چنان است

که
بد کردن به جای نیک مردان

حکایت چهارم از باب اول (سیرت پادشاهان) گلستان سعدی

گویند
شیخ ابو سعید ابوالخیر چند درهم اندوخته
بود تا به زیارت كعبه رود.
با
كاروانی همراه شد و چون توانایی پرداخت
برای مركبی نداشت، پیاده سفر كرده و خدمت
دیگران می كرد.
تا
در منزلی فرود آمدند و شیخ برای جمع اوری
هیزم به اطراف رفت.
زیر
درختی، مرد ژنده پوشی با حالی پریشان دید
و از احوال وی جویا شد.
دریافت
كه از خجالت اهل و عیال در عدم كسب روزی
به اینجا پناه اورده است و هفته ای است كه
خود و خانواده اش در گرسنگی به سر برده
اند.
شیخ
چند
درهم اندوخته خود را به وی داد و گفت برو.

مرد
بینوا گفت:
مرا
رضایت نیست تو در سفر حج در حرج باشی تا
من برای فرزندانم توشه ای ببرم.

شیخ
گفت حج من، تو بودی و اگر هفت بار گرد تو
طواف كنم به ز آنكه هفتاد بار زیارت آن
بنا كنم.


می گویند: روزی مولانا ، شمس تبریزی را به خانه اش دعوت
کرد.شمس به خانه جلال الدین رومی رفت و پس از این که وسائل پذیرایی میزبانش را
مشاهده کرد از او پرسید:

آیا برای من شراب فراهم نموده ای؟

مولانا حیرت زده پرسید:مگر تو شراب خوارهستی؟

شمس پاسخ داد: بلی.
مولانا: ولی من از این موضوع اطلاع نداشتم.
ـ حال که فهمیدی برای من شراب مهیا کن.
ـ در این موقع شب ،شراب از کجا گیر بیاورم؟
ـ به یکی از خدمتکارانت بگو برود و تهیه کند.
– با این کار آبرو و حیثیتم بین خدام از بین خواهد رفت. پس خودت برو و شراب
خریداری کن. در این شهر همه مرا میشناسند،چگونه به محله نصاری نشین
بروم و شراب بخرم؟ اگر به من ارادت داری باید وسیله راحتی مرا هم فراهم
کنی چون من شب ها بدون شراب نه میتوانم غذا بخورم ،نه صحبت کنم و نه
بخوابم.

مولوی به دلیل ارادتی که به شمس داشت، خرقه ای به دوش می
اندازد، شیشه ای بزرگ زیر آن پنهان میکند و به سمت محله نصاری نشین راه می افتد.
تا قبل از ورود او به محله مذکور کسی نسبت به مولوی
کنجکاوی نمیکرد اما همین که وارد آنجا شد. مردم حیرت کردند و به تعقیب وی
پرداختند.آنها دیدند که مولوی داخل میکده ای شدو شیشه ای شراب خریداری کرد و پس از
پنهان نمودن آن،از میکده خارج شد.
هنوز از محله مسیحیان خارج نشده بود که گروهی از
مسلمانان ساکن آنجا، در قفایش به راه افتادند و لحظه به لحظه بر تعدادشان افزوده
شد تا این که مولوی به جلوی مسجدی که خود امام جماعت آن بود و مردم همه روزه در آن
به او اقتدا می کردند رسید.

زاهدی مهمان پادشاهی بود.چون بنشستند ، کم تر از آ ن خورد که
ارادت او بود و چون به نماز برخاستند ، بیشتر

از آن کرد که
عادت او ، تاظن صلاح درحق او زیادت کنند.

  ”  ترسم
نرسی به کعبه ای اعرابی

                                                    
کاین ره که تو می روی به ترکستان است”

داستان های قدیمی ایران

چون به مقام خویش باز آمد، سفره خواست تا تناولی کند.

پسری داشت صاحب فراست”گفت: ای پدر , باری به دعوت سلطان در طعام نخوردی؟ گفت : در نظر ایشان چیزی

نخوردم که به کار آید ، گفت:”نماز راهم قضا کن که چیزی نکردی که به
کارآید”                       

گلستان سعدی

بود مردي پيش ازين نامش نصوح
               
بُد ز دلاکيِّ زن او را فتوح

بود روي او چو رخسار زنان
                       
مردي خود را همي‌کرد او نهان

او به حمام زنان دلاک بود
             
            در دغا و
حيله بس چالاک بود

سالها مي‌کرد دلاکي و کس
                    
  بو نبرد از حال و سر آن هوس

زانک آواز و رخش زن‌وار بود
                       
ليک شهوت کامل و بيدار بود

چادر و سربند پوشيده و نقاب
                   
مرد شهواني و در غره‌ي شباب

دختران خسروان را زين طريق
                  
 خوش همي‌ماليد و مي‌شست آن عشيق

توبه‌ها مي‌کرد و پا در مي‌کشيد
             
    نفس کافر توبه‌اش را مي‌دريد

رفت پيش عارفي آن زشت‌کار
                   
گفت ما را در دعايي ياد دار

سر او دانست آن آزادمرد
              
            ليک چون حلم
خدا پيدا نکرد

بر لبش قفلست و در دل رازها
                   
لب خموش و دل پر از آوازها

عارفان که جام حق نوشيده‌اند
                  
رازها دانسته و پوشيده‌اند

هر کرا اسرار کار آموختند
              
           مهر کردند و دهانش
دوختند

سست خنديد و بگفت اي بدنهاد
            
   زانک داني ايزدت توبه دهاد

بقیه در ادامه مطلب ….

شهری بود كه مردمش, اصلاً فیل ندیده
بودند, از هند فیلی آوردند و به خانة تاریكی بردند و مردم را به تماشای آن
دعوت كردند.مردم در آن تاریكی نمی توانستند فیل را با چشم ببینید.ناچار
بودند با دست آن را لمس كنند. كسی كه دستش به خرطوم فیل رسید.
گفت: فیل مانند یك لوله بزرگ است. دیگری كه گوش فیل را با دست گرفت؛ گفت:
فیل مثل بادبزن است. یكی بر پای فیل دست كشید و گفت: فیل مثل ستون است. و
كسی دیگر پشت فیل را با دست لمس كرد و فكر كرد كه فیل مانند تخت خواب است.

آنها وقتی نام فیل را میشنیدند هر كدام گمان میكردند كه فیل همان است كه
تصور كرده اند. فهم و تصور آنها از فیل مختلف بود و سخنانشان نیز متفاوت
بود. اگر در آن خانه شمعی می بود. اختلاف سخنان آنان از بین میرفت. ادراك
حسی مانند ادراك كف دست، ناقص و نارسا است. نمیتوان همه چیز را با حس و
عقل شناخت.

داستان های قدیمی ایران
داستان های قدیمی ایران
0

دوره مقدماتی php

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *