حقارت
داستان ها و مطالبی پیرامون رابطهی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن
حتما داستان را از قسمت اول دنبال کنید.
لیست تمام قسمت های داستان در صفحه لیست داستان ها موجود است
دو سال بعد!
منزل مادرم
— خب ما دیگه کم کم بریم
مونا این رو گفت و از روی مبل بلند شد و من هم بلند شدم و رفتم با مادرم و نامزدش خداحافظی کردم!
بله نامزدش! بعد از ازدواج من و مونا٬ مادرم که احساس تنهایی میکرد بدش نمیاومد دوباره ازدواج کنه و توی همون مراسم ازدواج ما و رفت و آمدها با خسرو آشنا شد٬ یعنی بهتر بگم آشنا کردنش! خسرو از اقوام مونا بود و از طرف خانواده اونها به مادرم معرفی شد وعلی رغم تفاوت سنی نسبتا زیادی که داشتن نه مادرم مشکلی داشت نه خسرو و من هم ته دلم بدم نمیاومد که مدام نگران تنهایی مادرم نباشم ولی تفاوت سنیشون برای کمی آزار دهنده بود٫ خسرو فقط ۹ سال از من بزرگتر بود!
بعد از خداحافظی رفتیم دم در و من طبق رسمی که از چند ماه پیش به بهانه کمر درد مونا شروع شد و دیگه هم قرار نبود تموم بشه رفتم و کفش های مونا خانم رو در حالی که مادرم و خسرو هم من رو نگاه میکردن پاش کردم و خواستم بلند شم که مونا گفت:
— یکم خاکیه نیما
– بله ببخشید
و سریع از توی جیبم ی دستمال کاغذی در آوردم و چکمه های براق خانم رو خیره کننده تر کردم و بلند شدم و از حولم دستمال رو انداختم زمین که زودتر بریم ولی مونا دید و گفت:
— تو شعور نداری؟ زشته!
– ببخشید
دستمال رو برداشتم و سوار آسانسور شدیم. بعد از بسته شدن در آسانسور مونا گفت:
— قبل از اینکه سوار ماشین بشیم قورتش میدی
و به دستمال اشاره کرد
بدون لحظهای مکث دستمال رو گذاشتم دهنم و شروع کردم به جویدن و خانم هم که میدونست من دهنم زود خشک میشه بهم اشاره کرد و من زانو زدم و ی تف گنده کرد تو دهنم٬ کمک زیادی بهم شد و تونستم راحت تر دستمال رو قورت بدم. مثل ی لقمه گنده بود و بعد از قورت دادنش احساس سیری کردم!
نزدیک ماشین که شدیم رفتم و در عقب رو برای خانم باز کردم و بعد رفتم سوار شدم و ماشین رو روشن کردم که حرکت کنیم.
قبل از حرکت پرسیدم
– منزل؟
— نه حوصلهام سر رفته و از اون گذشته نزدیک ۲ ساعت مونده که بیاد
– ببخشید به چی مونده؟ کی قراره بیاد؟
— به موقعاش میفهمی
– بله خانم٬ خب کجا برم الان خانم
— فعلا زودتر از این جنده خونه فاصله بگیر تا بگم
– چشم خانم
سعی کردم هر مسیر خلوت تری که پیدا میکنم رو انتخاب کنم که حداقل پشت ترافیک نمونیم.
تو این ۱ سال و نیم که از ازدواجمون میگذره خیلی اتفاق ها افتاد که اگه بخوام بگم مثنوی هفتاد من میشه ولی خب گهگاهی به مواردی اشاره میکنم. فعلا که مدتی بیشتر به ی خدمتکار و راننده و دستمال توالت تبدیل شدم و کار دیگهای ازم نمیخواست.
هنوز بعضی وقتا به خودم میام و باور نمیشه که با مونا ازدواج کردم. البته ازدواجون هم به هیچ وجه شبیه زندگی های نرمال بقیه مردم نیست ولی خب به هرحال ما رسما زن و شوهر هستیم و باور همین برام خیلی سخته!
خانم دستشو زده بود زیر چونهاش و داشت بیرون رو نگاه میکرد بعد از گذشت از چنتا چهارراه وقتی چشمش به ۵-۶ تا پسر حدود ۲۵ ساله افتاد گفت:
— جلوی اینا نگهدار
-چشم خانم
جلوشون نگهداشتم چنتا از این جوونکهایی بودن که عشق بدنسازی کشتهبودشون و همه ساک بدست داشتن از باشگاه برمیگشتن
تا من نگهداشتیم اومدن جلو٬ یا فکر کردن ازشون آدرس میخوایم یا اینکه تاحالا همچین ماشینی ندیده بودن و بخاطر ماشین اومدن جلو٬ خانم شیشه رو داد پایین و به یکی از پسرا گفت:
— این اطراف رو خوب میشناسی عزیزم؟
— بله خانم مثل تخ….
همه فهمیدن میخواست چی بگه و خندیدن٬ بعد از کمی مکث دوباره پسره گفت:
— بله مثل کف دستام میشناسم
— خوبه٬ میای بالا مارو تا ی جایی راهنمایی کنی؟
— آخه باید برم جایی شما بفرمایید کجا میخواید برید من براتون میگم.
— از خجالتت هم در میام بیا بالا
پسره بدونه اینکه چیزی بگه اومد سمت صندلی شاگرد که سوار بشه ولی خانم گفت:
بالا و همون پشت پیش خانم نشست من رو نشون داد گفت:
— نه بیا پیش خودم
پسره هم از خدا خواسته پرید بالا پیش خانم و گفت:
— این کیه؟
— هیچکس! رانندمه
— رانندهاس اونوقت آدرس رو هم بلد نیست؟ اونم با این ماشین که جیپیاس و همه چیزش هم تکمیله؟
— بی عرضهاس دیگه
— چی بگم والا
— راستشو بگو
— خب آره دیگه بی عرضهاس
— فقط همین؟
ی نگاهی به مونا کرد که بفهمه منظورش چیه و بعد از توی همون آینه که من نگاهشون میکردم به من گفت:
— جاده رو نگاه کن بابا میزنی به جایی
من هم نگاهم رو بردم سمت جاده و گفتم:
خب کدام طرف باید برم؟ –
که مونا سرم داد زد و گفت:
— خفه شو
پسره از صدای داد مونا برق از سرش پرید٬ من باز ی نگاهی کردم ببینم چی شده که بعدش اینقدر ساکت شدن! دیدم مونا دستشو رو گذاشته روی زیپ شلواره پسره و تکون هم نمیده. نمیدونستم چی تو فکرشه
پسره خواست از مونا لب بگیره که مونا خودش رو کشید کنار و گفت:
— آخه من شوهر دارم
پسره به من اشاره کرد و گفت:
— این میره چیزی بگه؟
— نه بابا گوه میخوره! سگ کیه این پدر سگ!
پسره خندید و دوباره من رو نگاه کرد که دید من همه حواس به عقب هست
— مرتیکه راهت رو نگاه کن دفعه آخره دارم میگمها!
چیزی نگفتم و راهم رو رفتم ولی مونا گفت:
— مگه نشنیدی چی گفت بهت؟ عذر خواهی کن کثافت
– ببخشید خانم
— از من نه از مهمونم
– ببخشید
— بزن تو سرش شاید آدم بشه!!
و خندید!
پسره هم برای اینکه خودی نشون بده ی تو سری خیلی محکم زد بهم ولی زیاد صدا نداد و برای اینکه کم نیاره بعدی رو زد که دومی صدا هم داشت٬ مونا خندید و گفت:
— تشکر نمیکنی؟
– ممنون آقا
پسره خندید و گفت:
— عجب خاک بر سریه این
مونا قاه قاه خندید و گفت:
— تو هم فهمیدی؟ حالا کجاشو دیدی !
و دوباره باهم مشغول شدن و اینبار صدای بوسیدن و لب گرفتن میاومد
مونا گفت:
— عزیزم من نمیتونم اونطور که میخوام باهات باشم ولی …
و بعد صدای باز شدن زیپ اومد و من هم هر از گاهی دزدکی نگاه میکردم و دیدم کیر راست شده ی پسره رو در آورد و گرفت دستشو گفت:
— اگه میخوای ی ماساژ مهمونه منی و ی قولی هم بهت میدم
— چه قولی؟
— هرچی ازت اومد رو به خورد شوهرم میدم
پسره بلند بلند خندید و گفت:
— جدی میگی؟
— من بهت قول میدم
— آخه چطوری؟
— اون با من!
— از شوهرت بدت میاد؟
— نه
— پس چرا میخوای …
— چون لیاقتش همینه! تو درک نمیکنی عزیزم! تو فقط ریلکس باش و از ماساژت لذت ببر و بدون که چیزیش هم حیف و میل نمیشه!
با شنیدن این٬ پسره ی لبخندی زد و راحت تکیه داد و مونا هم تف کرد تو دستش و خودشم رفت سمت پسره و شروع کردن دوباره لب گرفتن و همزمان براش میمالید٬ خوشبختانه ترافیک روون بود و پشت چراغ نموندیم وگرنه با اینکه شیشه های عقب دودی بود ولی باز مشخص میشد که پشت ی خبرایی هست!
صدای نفس نفس زدنهای هردوشون و ماچ و موچشون بلندتر شده بود که ی دفعه پسره داد زد و خانم هم اونیکی دستشو دستشو گرفت جلوی کیر پسره و تمام آبش رو تو دستش جمع کرد و بعد به من گفت برنم کنار
پسره هنوز داغ داغ بود و نفهمیده بود چی شده که خانم بهش اشاره کرد بره پایین و اونهم همونطور گیج از ماشین پیاده شد و سریع شلوارش رو جمع و جور کرد و ساکش رو از ماشین برداشت و در و بست بعد گفت:
— صبر کن ی لحظه!!
و شماره موبایلش رو سریع رو ی تیکه کاغذ از تو جیبش نوشت و داد به مونا و مونا هم بعد از اینکه شیشه رو داد بالا بهش اشاره کرد بیاد جلوتر و همون موقع دستی که پر از آب کیر بود رو گذاشت رو دهن من و گفت:
— سر بکش و راه بیوفت!
و خودش هم زل زد تو چشای پسره.
ی لحظه برگشتم ببینم پسره داره نگاه میکنه یا نه که دیدم به معنای واقعی روی سرش شاخ سبز شده
من هم طبق دستور خانم مثل همون سگ حرف گوش کنی که براش بودم بالا کشیدم و حرکت کردم. یکم که رفتیم جلو تر خانم شیشه رو داد پایین و در حالی که پسره هنوز داشت نگاهمون میکرد کاغذ شماره موبابل پسره رو ریز ریز کرد و از شیشه ریخت بیرون و بعد اومد پشت من و بدون اینکه چیزی بگه دستشو گرفت جلوی دهنم.
میدونستم که میخواد دستشو تمیز کنم و لازم هم نبود چیزی بگه. دستشو براش حسابی لیسیدم و تمیز کردم. وقتی احساس کرد کافیه با ی دستمال دستشو پاک کرد بعد ی آب دهان دیگه انداخت روی دستمال و دستمال رو گذاشت دهن من و بعد راحت تکیه داد گفت:
— حالا برو خونه!
دهنم پر بود نمیتونستم جواب بدم و خانم هم خوب میدونست ولی برای شیطنت همونطور که لم داده بود رو صندلی های عقب با کف چکهاش لگد زد به پشت سر من و گفت:
— ننت بهت یاد نداده وقتی دستور میشنوی بگی چشم؟ دهن ننت هم پر بوده همیشه نه؟ پر از کیر بوده آره؟
خندید و باز در حالی که کف کفشش رو روی موهای سرم میکشید گفت:
— از اون کیرایی که میخورد به تو هم تعارف میکرد؟ آره؟ بجای پسونک کیر مردای محل رو میکرد تو دهنت که تو اینطوری آب کیر خور شدی؟
دیگه داشت قاه قاه میخندید! اگه نمیدونستم فکر میکردم مشروب خورده ولی خب تمام روز باهاش بودم و میدونستم که لب نزده و همین بیشتر منو میترسوند! چون مونا بیدلیل اینطور خوشحال نمیشد حتما ی برنامهای چیده بود! بعد یاد حرف اولش زمانی که سوار ماشین شدیم افتادم! گفت ۲ ساعت دیگه قراره کسی بیاد و کاری بکنه ولی چیز دیگهای نگفت. ترسم بیشتر و بیشتر میشد.
تا زمانی که نزدیکیهای خونه برسیم با پاهاش با سر من بازی میکرد و یکی دو بار هم جلوی چکمهاش رو آورد سمت دهنم تا براش ببوسم و بعد ازم خواست از مزهی آب کیر پسره براش بگم ! انگار ثانیهای رو هم نمیخواست بدون تحقیر کردن من بگذرونه.
گذشت تا رسیدیم خونه و من بعد از اینکه رفتیم تو و ماشین رو پارک کردم٬ در رو برای خانم باز کردم و رفتیم توی خونه.
بعد از ازدواج ما خیلی اتفاق ها افتاد یکیش این بود که ما دیگه توی همون خونه که قبلا ماله مامان بابای مونا بود زندگی میکردیم اینکه اونها کجا هستند بماند که خودش برای خودش داستانیه!
بعد از اینکه رفتیم تو هنوز ی نفس راحت نکشیده بودم که خانم دستور داد:
— لخت کامل میشی میای اینجا
– چشم خانم
— نه صبر کن اول بیا اینجا
رفتم جلوش و گفتم :
– بله بفرمایید خانم
با ی نگاهی که مثل کفش کفشش روی صورتم فقط میخواست من رو له کنه و با ی آرامش خاصی بهم گفت:
— تو ی بی همه چیزی و من امشب این رو بهت ثابت میکنم
و تف کرد توی صورتم که بیشترش پاشید روی چشمام. تشکر کردم و رفت که لخت بشم.
به ساعت نگاه کردم دیدم از اون موقع که گفته بود ۲ ساعت مونده تقریبا ۲ ساعت گذشته بود و هرچی قرار بود بشه دیگه وقتش شده بود! برای همین سریعتر لخت شدم و همه چیزهایی که میتونستم در بیارم رو در آوردم! چون اون قفس لعنتی که برای جلوگیری از لذت خودارضایی بهم بسته بود رو کاریش نمیتونستم بکنم.
رفتم پایین دیدم خانم هم پالتوش رو در آورده و با همون لباسی که رفته بودیم خونه مادرم مهمونی روی کاناپهی جلوی تلویزیون لم داده من رو که دید از پله ها میام پایین داد زد:
— بیا پایین کاناپه بشین
– چشم خانم
میدونستم چی میخواد رفتم انتهای کاناپه دو زانو نشستم و خانم هم کف جفت پاهاشو گذاشت روی صورتم و گفت:
— میدونی توله به این میگن زندگی!
و ی نفس عمیقی کشید و من میتونستم مطمئن باشم که چشمای قشنگش رو هم بسته! با اینکه پاهاش روی صورتم بود دقیقا انگار میدیدمش!
چند دقیقهای به همون صورت گذشت و پاهاش کم کم داشت روی صورت من عرق میکرد و من هم گردنم حسابی خسته شده بود ولی نه جراتش رو داشتم چیزی بگم و نه دلم میخواست لذت و آرامشش رو بهم بزنم برای همین سعی کردم براش شوهر یا بهتر بگم نوکر خوبی باشم و تحمل کنم. میدونستم که امشب باید تحملم رو بیشتر از این حد و اندازه ها کنم٬ فقط دقیقا نمیدونستم چقدر تحمل بیشتر نیازه!
بعد از گذشت چند دقیقه ای گردنم اینقدر درد گرفت و داغ شد که دیگه درد رو حس نمیکردم و فقط داشت انگار خواب میرفت نمیدونستم چیکار کنم که صدای زنگ اومد و من کلی خوشحال شدم که بالاخره میتونستم جام رو عوض کنم ولی بعد سریع متوجه شدم که این آسایش مقطعی هست و بهای گرانی هم داره!
خانم پاش رو از صورتم برداشت٬ صورتم خنک شد٬ خواستم بلندشم برم در رو باز کنم که خانم گفت:
— خودم در رو باز میکنم تو برو جلوی در ورودی چهار دست و پا باش و هرکی اومد شروع کن به لیسیدن کفشاش٬ باشه سگ من؟
– چشم خانم
من رفتم و جلوی در چهار دست و پا شدم و شنیدم که خانم دم آیفون تصوری گفت:
– سلام دیر کردی! با دست پر اومدی؟
و بعد خانم بعد از خندهی بلندی که کرد گفت:
– من کی زیر حرف خودم زدم که حالا بخوام بزنم؟ زود بیا بالا امشب خیلی کارا داریم!!!!!!
ادامه دارد…
داستان اعتیاد به حقارت قسمت نوزدهم
واقعا عالی لطفا زود ب زود قسمتهای جدیدو بزارید ممنون
دوست داشتندوست داشتن
مثل همیشه عااااااااااالی
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
سلام دوست من….
قبل از هرچیز ی خداقوت… این قسمت داستانت لااقل برای من زیاد مهیج نبود مجدد تو داستانت از ی پسر استفاده کردی که برای اسلیو داستان؛ حکم ارباب داشت که برای من قشنگ به نظر نیومد کاش روند داستان ی طوری به ی دختر پیوند می خورد که با ( آشناییش با میسترس داستان) تو قسمت های بعدی کمکت کنه. به هرحال ممنون که زحمت میکشی….
امیدوارم از نظرات صریح من ناراحت شی..
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
دوست من دیدی که شخصیت مونا در داستان داره رو کمی برات باز میکنم
برای مثال وقتی میسترسی از یک دیلدو برای سکس با اسلیو استفاده مینکنه در واقع داره از یک شیء برای تحقیر برده استفاده میکنه
وقتی پسری وارد داستان میشه همین موضوع هست! صرفا وسیلهای برای تحقیر برده خودش
فقط بار تحقیر به مراتب بیشتر هست
وگرنه نه رابطهی همجنسگرایی مطرح هست و نه رابطه ارباب برده
رابطه همون رابطه میسترس و برده خودش هست با این تفاوت که از اون مرد به عنوان وسیلهای برای تحقیر هرچه بیشتر برده استفاده کرده.
دوست داشتندوست داشتن
??
دوست داشتندوست داشتن
سلام دوست من….
ممنون از راهنماییت… داستانتو دوست دارم.موفق باشی
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
دوست من سلام چشمم ب قسمت بعد میخوره فکرم خراب میشه
دوست داشتندوست داشتن
مثل همیشه عالی کنجکاوم برسم به قسمت بعدی
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
سلام دوست عزیز. داستانت خیلی خوبه و روندش هم خوبه ولی به نظرم اگه مامان اسلیو رو وارد ماجرا بکنی تا اونم یه جورایی غیر مستقیم اسلیو مونا بشه داستان جذاب تر میشه. البته تاکید رو غیر مستقیم بودنش دارم.
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
بسیار زیبا و دلنشینه داستانت
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
سلام واقعااین داستان شایدکارایی که انجام دادن خوشم نیومدچون من فوتفتیشم فقط
اماواقعانابغه هست کسی که این داستان نوشته بدون غلط املایی ومثل بعضی داستانا توهمی نیس
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
awliiieee
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
سلام دوست من. میشه خواهش کنم رمز قسمت 20 رو واسه منم بفرستی. چند روز پیش نظر دادم. خواهش میکنم بفرست دیگه طاقت ندارم صبر کنم
دوست داشتندوست داشتن
https://hegharat.wordpress.com/2016/02/21/pass_help/
دوست داشتندوست داشتن
داستان بسيار عالي داره پيش ميره
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
واااااای عاااااالیه ، حستو کامل درک میکنم و از خوندن داستانت نهایت لذت رو میبرم . تک تک حوادث رو واقعا دوس دارم برام اتفاق بیوفته . حست واقعا عالیه . مرسی
دوست داشتندوست داشتن
حرف نداره
دوست داشتندوست داشتن
داستان اعتیاد به حقارت قسمت نوزدهم
Alyyy bod harf nadasht mesl hamishe…
Ghashang mishe tasavooresh kard mamnooon az nevisande aziiiz
Age mishe ramz ghesmat 20 baraye man bedid mamnoon
دوست داشتندوست داشتن
Admin jan mishe ramzo bedi be man ?
Pls
Tnx
دوست داشتندوست داشتن
متنش خیلی خوبه
فقط سعی کن سریع تر آپدیت کنی
در هر صورت ممنون
دوست داشتندوست داشتن
۱-مگه داستان چیزی بحز متن هم داره که میگی متنش خیلی خوبه؟
۲-داستان تمام شده و طبق زمانبندی رمزش در اختیار کسانی که باید قرار میگیره
دوست داشتندوست داشتن
منظورم این بود که خوب می نویسی
و ذوق نوشتاریت خیلی خوبه
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
بسیار عالی بود
دوست داشتندوست داشتن
عالی بود
دوست داشتندوست داشتن
سلام دوست من قسمت بیست رو ازاد کن خواهش من دیگه صبرم تموم شد ممنونم
دوست داشتندوست داشتن
خیلی عالی
چه قلمی داری
قسمت 20 رو آزاد کن یا رمز رو بفرست
خیلیییی منمون
دوست داشتندوست داشتن
عالی بود منتظر ادامش هستم رمز قسمت بیست رو ارسال کنید…
دوست داشتندوست داشتن
ووووووووی….. چه خوشمزست …. دبگه سکس نمیخام چن وقته این خوسمزهتره! !!!!
دوست داشتندوست داشتن
در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایلها کلیک نمایید:
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
درحال اتصال به %s
مرا از دیدگاههای جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.
مرا در مورد نوشتههای تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.
Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.
به 370 مشترک دیگر بپیوندید
دنبالکردن
حقارت
داستان ها و مطالبی پیرامون رابطهی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن
حتما داستان را از قسمت اول دنبال کنید.
لیست تمام قسمت های داستان در صفحه لیست داستان ها موجود است
چند لحظه منتظر موندم تا اینکه بالاخره صدای پایی نزدیک شد مشحص بود پاشنه بلند نیست و کلا قددمش اینقدر سنگین بود که مطمئن بودم خانم نیست. بالاخره در باز شد و من هم که نباید سرم رو میبردم بالا فقط کفشای مردونهای رو دیدم که در نظر اول بدون اینکه بتونم بگم ماله کی هست ولی برام خیلی آشنا بود یعنی میتونستم شرط ببندم که قبلا دیده بودمشون برای همین در اجرای دستور خانم کمی مردد شدم و خانم هم که پشت من من بود لحنی پر از ناز و ادا گفت:
— شوهر عزیزم!!! نمیخوای به مهمون من احترام بزاری؟ به هر کفشش ی لیس محکم بزن تا معلوم بشه که تو براش ی سگ هستی!
خانم به وسط حرفاش نرسیده بود که فهمیدم نمیشه از اینکار گذشت و برای همین شروع کردم به لیسیدن و حرفاش که تموم شد من لیسم رو به کفشا زده بودم٬ خانم گفت:
— آفرین سگ من!
و از پشت بهم نزدیک شد که دیدم داره به گردنم قلاده میبنده و بعد از اینکه قلاده رو بست ی چشم بند هم به چشمام زد و خطاب به مرده تازه وارد که هنوز نمیدونستم کی هست گفت:
— خب این از کار من! حالا تو هم چیزی که قرارمون بود رو بده ببینم!
این رو گفت و قلاده من رو کشید و داد دست مرده٬ باز بدون اینکه چیزی بگه کمی تکون خورد و خانم ی جیغی از خوشحالی زد دوید رفت پشت من که میشد سمت کاناپه و تلویزیون! مرده هم راه افتاد به همون سمت و قلاده من رو هم کشید و با خودش برد.
رفتیم تا اینکه بالاخره ایستاد و کمی بعد آروم کف کفشش رو گذاشت روی سر من و سرم رو چسبوند به زمین و کاملا وزن پاش رو گذاشت روی سرم که کمی درد داشت.
صدای روشن شدن تلویزیون اومد و کمی بعد صدایی مثل صدای فیلم پورنو اومد و همزمان با اون صدای جیغ مونا هم به آسمون رفت.
من از همه جا بی خبر بودم فقط صدای پورنی که گذاشته بودن میاومد و من نمیدونستم چه خبره و از همه مهتر این کسی که اومده کیه و برای مونا چی آورده تا اینکه بالاخره ی تغییراتی بوجود اومد! مرده پاش رو از روی سرم برداشت و قلادهام هم انگار ول شد و بعد صدایی مثل در آوردن لباس اومد. حدس زدم حتما مرده داره لخت میشه. بار اول نبود که مونا مردی رو برای سکس به خونمون میاورد٬ از بعد از ازدواج چندین بار اینکار رو کرده بود. به قول خودش آدم با سگ نمیخوابه برای همین هیچوقت با من سکس نکرد وهروقت احساس نیاز میکرد کسی رو از طریق دوستاش یا اینترنتی یا همینطوری توی خیابون پیدا میکرد و برای سکس میاورد خونه. دیگه مثل قدیم نبود که تا از سلامت طرف مطمئن نباشه باهاش سکس نکنه! کلا دیگه زیاد به عواقب کار فکر نمیکرد و فقط کافی بود از چیزی خوشش بیاد تا انجامش بده همین!
بعضی وقتا که حس میکرد مردی که پیدا کرده اهلش هست من رو هم به عنوان خدمتکار نگه میداشت که براشون کار بکنم و اگه هم حس میکرد طرفش اهلش نیست و احساس راحتی نمیکنه من رو جای باغبون و خدمتکار خونه جای میزد و تا زمانی که سکسشون تموم بشه من رو میفرستاد تو حیاط یا کلا بیرون از خونه که باهم راحت باشن٬ برای همین فکر میکردم اینبار هم همین کار رو داشت انجام میداد.
بعد از اینکه صدای در آوردن لباس مرده تموم شده قلاده ی من رو برداشت و کشید بالا. هنوز داشت صدای ناله های زن توی فیلمی که گذاشتن میاومد٬ حرف نمیزدن فقط جیغ و ناله بود. قلاده من رو کشید تا اینکه مجبور شدم رو زانو بهایستم. میتونستم حدس بزنم ازم چی میخوان! باید برای سکس با مونا آمادهاش میکردم و وقتی کیرش روی لبام حس کردم مطمئن شدم که حدسم درست بود! شروع کردم به ساک زدن کیر مرده٬ واقعا بزرگ بود هنوز راست نشده بزور تو دهنم جا میشد! ی مزهی عجیبی داشت مثل کیرهای قبلی که که خورده بودم نبود بیشتر شبیه کیری بود که برای دوست پسر های مونا بعد از سکسشون میخوردم! آخه بعد از سکس اکثرا ازم میخواستن که کیرشون رو بخورم تا اگه چیزی توش مونده رو بخورم و دورش رو هم تمیز کنم.
کمی که گذشت و کیر مرده اینقدر بزرگ شد که دیگه تو دهنم جا نمیشد٬ کیرش رو در آورد و قلادهام رو کشید و من رو برد سمت کاناپه و خودش نشست رو کاناپه و باز قلاده من رو کشید من رفتم جلو تا اینکه زیر کیرش خورد تو دماغم و دهنم هم به تخماش٬ خواستم دوباره برم سراغ کیرش که دوباره کشید و نگذاشت٬ فهمیدم میخواد تخماشو بخورم٬ شروع کردم به لیسیدن ولی چرا حرف نمیزد؟ چشمبند برای چی بود؟ من که هر کاری بهم دستور میدادن میکردم!
حواسم که جمع شد دیدم چند لحظهای هست که صدای فیلمی که گذاشته بودن قطع شده بود در حالی که داشتم تخمای طرف رو میلیسیدم حس کردم مونا اومده پشتم٬ دستشو رو کمرم حس کردم حالت نوازش داشت پشتم رو لمس میکرد که گفت:
— تخماشو دوست داری؟
– خانم قلاده رو کشیدن منم دارم میلیسم و میخورم
ی دونه محکم زد توکمرم که صدای بلندی داد و دوباره داد زد:
— گفتم تخماشو دوست داری؟
معلوم بود که ازم انتظار چه جوابی داره! من که دیگه تخماش تو دهنم بود و کاریش نمیشد کرد ولی با جواب مورد نظر خانم میتونستم از ی کتک خوردن و عصبانیت های بعدی جلوگیری کنم! برای همین گفت:
– بله خانم خیلی دوست دارم ممنون آقا که تخماتون رو دادین من بلیسم
مونا و مرده باهم شروع کردن به خندیدن بعد قلادم رو مرده کشید و دوباره کیر کلفتش رو کرد تو دهنم و بعد حس کردم قلادم رو داد به مونا و سرم رو دو دستی گرفت و فشار داد تا کیرش تا ته حلقم رفت فرو داشت حالم بهم میخورد و همون زیر چشمبند٬ تمام چشمم خیس شده بود از حالت تهوع! تو همون حالت بودم که چشم بند رو از چشمام برداشتن.
اول از شدت نور اونجا کور شدم و جایی رو نمیدیدم و راه نفسم هم که بسته شده بود و کلا حال و وضعیت خوبی نداشتم ولی کم کم به شرایط عادت کردم و هنوز نمیتونستم جایی رو خوب ببینم چشمام خیس خیس بود و دستام رو هم که طبق تربیت های خانم اجازه نداشتم در موقع کیر خوردن استفاده کنم و باید پشت جمعشون میکردم!
برای همین خانم با دست خودش چشمام رو پاک کرد! بعد از اینکه دستش رو از روی چشمام برداشت و من چشمام رو باز کردم.
خیلی وقت بود که فکر میکردم دیگه به آخر خط رسیدم و از این پایین تر نمیرم و پست تر نمیشم ولی وقتی چشمام رو باز کردم٬ باز از درون شکستم٬ له شدم٬ شاید اگه کمی سنم بالاتر بود همون موقع سکته میکردم.
کسی که کیرش تا ته توی حلقم بود خسرو نامزدم مادرم بود! مونا هم خم شده بود و در حالی که قلاده من رو تو مشتاش گرفته بود به چشمای من نگاه میکرد تا لحظه لحظه ی خورد شدن من رو جذب خودش کنه و لذت ببره!
من که چیزی نمیتونستم بگم ولی به مونا نگاهی کردم که بفهمه من تو چه وضعی هستم و شاید جوابی بهم بده!
آخه چرا؟ آدم قحط بود؟ من که هرکاری ازم خواستی کردم چرا این رو آوردی؟ تو که با هرکسی که خواستی خوابیدی آبشون رو هم به خورد من دادی و من هم بجز تشکر چیزی بهت نگفتم آخه چرا؟!!!!
مونا همونطور که من رو با لذت نگاه میکرد تف کرد تو صورتم و بعد به خسرو نگاه کرد که اون هم ی تف گنده کرد تو صورتم و از پیشونیم شروع کرد پایین اومدن و باهم شروع کردن به خندیدن بعد کیرش رو از دهنم در آورد و قلادهام رو از مونا گرفت و من رو کشید برد جلوی تلویزیون طوری که من روبه تلویزون بودم و خودش پشتم بود. بعد گفت:
— قمبل کن کونی
من مکث کردم خواستم برگردم از مونا بپرسم ببینم آیا واقعا مونا این رو میخواد؟ که خسرو محکم با لگد زد به کمرم و گفت:
— میگم قمبل کن پدرسگ!
بعد مونا هم از روی کاناپه داد زد:
— امشب من تو رو دادم دستش هرکاری ازت میخواد براش میکنی !
بعد در حالی که من خم شدم رو زمین و پشتم رو دادم بالا و خسرو هم پشتم نشست که کارشو شروع کنه مونا ادامه داد:
— من باهاش معامله کردم! من تورو امشب دادم بهش که هرکاری اراده کرد باهات بکنه و اون هم برای من چیزی آورده که تو هم الان میبینی!
در همین حال خسرو کیرش رو که حسابی از آب دهن من و تف های خودش و مونا خیس شده بود یکدفعه با فشار خیلی زیادی تا ته فشار داد تو و من که همونطوری قلبم درد گرفته بود با فشاری که بهم اومد بیشتر وضعم بهم ریخت٬ قلبم طوری میزد که توی سرم هم داشتم ضربانم رو حس میکردم.
بعد از چند بار عقب جلو کردن که احساس راحتی کرد کمی بلند تر شد و از منم خواست که پشتم رو بیشتر بدم بالا و بعد پاش چپش رو بلند کرد و همونطور که من رو میکرد و قلادهام توی دستش بود پاش رو گذاشت روی سرم و فشار میداد و گفت:
— تخم سگ کونی!
بعد دوباره تلویزیون روشن شد و…
نمیدونم چی بگم! چطور کسی که رعد و برق بهش میزنه میتونه اون لحظه رو توصیف کنه؟ چطور میشه این حد از درد و شگرفی رو توصیف کرد؟
برای همین اصلا تلاش نمیکنم که بخوام توصیفش کنم و فقط چیزی که با این چشمای کور شدهام دیدم رو میگم.
توی اون فیلم کذا خونه خودمون بود و خسرو داشت با مادرم دقیقا همین کاری رو میکرد که داشت به سر من میاورد میکرد!
همونطور پاش رو هم گذاشته بود روی سرش و داشت فشار میداد و داد میزد:
— جنده پتیاره! پیرسگ! دوست داری نه؟ خوشت میاد؟
از مادرم فقط صدای ناله بلند میشد.
اگه میدونستم قراره با این چشمها ی روزی همچین چیزی رو ببینم و با این گوش ها همچین چیزی رو بشنوم شاید ترجیح میدادم هیچوقت اونها رو نداشتم!
صدای خنده های مونا از پشت ما از روی کاناپه میاومد!
من سرم رو برگردوندم تا حداقل نبینم که مونا متوجه شد و داد زد:
— مادرجنده! سرت رو بر نمیگردونی میخوام همش رو ببینی
بعد خندید و گفت:
— چه حرف بیخودی زدم! خودت دیگه داری با چشای کور شدت میبینی چه مادر جندهای داری گفتن نداره!
و باز خندید و خندید! اون شب انگار به آرزوش رسیده بود! شب عروسیمون اینقدر خوشحال نبود.
من مونا رو نمیدیدم و فقط مجبور بودم گاییده شدن توسط خسرو رو تحمل کنم و از اون بدتر اون فیلم لعنتی رو ببینم!
توی فیلم خسرو به مادرم گفت:
— جنده کیرم رو دوست داری نه؟
—- بله خسرو خان فداش بشم!
— اون پسره کونیتم فداش بشه نه؟
مادرم سکوت کرد و چیزی نگفت
خسرو از کردنش دست کشید و پاش رو بیشتر روی سر مادرم فشار داد و بلند تر گفت:
— مگه با تو نیستم زنیکه جنده؟
—- بله آقا خسرو نیما هم فدای کیرتون بشه!
به اینجای فیلم که رسید مونا و خسرو بلند بلند خندین و بعد خسرو به من گفت:
— فعلا که داری سر کیرم پاره میشی شایدم سقط شدی و مادر جندت به آرزوش رسید و فدای کیرم شدی کونی! نگاه کن ببین دیگه ننه جندت چه کارا برام کرده!
همونطور یکم دیگه کردش و بعد پاشد اومد سمت دوربین و دوربین رو که فکر میکنم ی گوپرو بود برداشت و رفت سمت مادرم و از جلو ازش فیلم گرفت. معلوم بود که سختشه که ازش فیلم بگیرن ولی خب بخاطر خسرو راضی شده بود.
دوربین رو برد جلو و بعد محکم زد تو صورتش و بهش گفت:
— کیر من بیشتر بهت حال میده یا اون شوهر گوربهگورشت؟
سکوت کرد که دوباره زد تو صورتش و گفت:
— بنال دیگه جنده !
—- ماله شما بهتره خسرو خان
— پس بیا بخورش دوباره
و کیرشو کرد تو دهن مادرم
در حالی که داشت آرومتر از قبل به من تلمبه میزد گفت:
— هردوتون کیر خورای خوبی هستین!
مونا هم با هیجان گفت:
— نیما این اولین کیریه که هم تو و هم مادرت ساک زدینش و تو کونتون رفته!!
کیرشو توی فیلم مینداخت توی صورت مادرم٬ باهاش بهش کشیده میزد با دست میزد تو صورتش٬ تف میکرد تو صورتش و من داشتم دیوونه میشدم مات مونده بودم به صفحه تلویزیون! مثل کابوس بود. یعنی میشد از خواب بیدار بشم و برگردم به زندگی قبلم؟ میشد؟
توی فیلم همونطور داشت هی تف میانداخت توی صورت مادرم و با کیرش پخشش میکرد که از پشت منم تف کرد توی موهام و پیشونیمو با همون پاش که روی سرم بود پخشش کرد منم ناخودآگاه اینقدر اینکار رو برای مونا کرده بودم سریع گفتم:
– خیلی ممنون
خسرو خندید و آرومتر و عمیقتر مشغول کردن شد.
توی فیلم به مادرم گفت:
— تو با سگ خوابیدی! فهمیدی؟ اون شوهر کثافتت سگ بوده بگو
و موهاشو کشید و ی تف دیگه کرد توی چشمای مادرم
—- بله آقا خسرو شوهرم سگ بوده
بغض توی صدای مادرم حس میشد
—- پس پسرتم سگ زادهاس! تخم سگه! پدرسگه نه؟
چیزی نگفت که خسرو ی کشیده ی دیگه بهش زد که از صداش معلوم بود خیلی محکم بود٬ مادرم بغض ترکید و با گریه گفت:
— بله آقا خسرو اونم سگ
خسرو یکم توی فیلم آروم شد وبعد موهای مادرم رو کشید و آوردش جلوی دوربین و گفت:
— چرا زار میزنی پیرسگ؟
مادرم گفت:
—- خسرو تو چرا اینطوری شدی؟ گفتی دوست داری یکم خشن باشی ولی هیچوقت اینطوری نبودی
خسرو بهش گفت:
— حالا از این به بعد همینطوره! کیر جوون میخوای باید تاوانشم بدی پیرسگ فهمیدی؟ آره جنده؟
— در ضمن! اگه نمی خوای و سختته هرری!! راه باز جاده دراز برو تو خیابون زندگی کن! این خونه هم تا چند روز دیگه به نام من میشه! لطف کردم نگهت داشتم! هر کاری هم دلم بخواد باهات میکنم فهمیدی؟! از اون کار مزخرفتم که انداختنت بیرون دیگه نون هم نداری بخوری باید بری بدی!
—- خب شما اینقدر نگذاشتی صبحها زود برم سر کار که بیرونم کردن!
دوباره تف کرد تو صورتش و گفت:
— خوب کردم حرفیه لاشی؟ یعنی خودت دوست نداشتی صبحا قبل از اینکه بری سر کار کیرمو بخوری بعد بری؟!
چی؟ مونا خونه رو میخواست به نام خسرو کنه؟ خدای من! دیگه از بدتر هم میشه ؟
مادرم گفت:
—- ببخشید غلط کردم هرچی شما بگید
— خب یکم التماسم کن ببخشمت
—- ببخشید خسرو خان غلط کردم تکرار نمیشه
در همین حال توی فیلم خسرو کف پاشو گذاشت روی صورت مادرم که زانو زده بود جلوش و نشسته بود و مادرم هم طوری که انگار قبلا این کار رو براش کرده باشه شروع کرد به بوسیدن پاش و بعد پاهاش رو فشار داد و سرش رو چسبود به زمین و معلوم بود داره خیلی بهش فشار میاره! دقیقا همونطور که من زیر پاش بودم در همین حال ی دفعه صدای جیغی از پشت سرمون شنیدیم من و خسرو هردو باهم برگشیتیم و پشت سرمون رو نگاه کردیم که دیدیم مونا در حال خود ارضایی بود و چنان ارضا شده بود که پاشیده بود به دیوار روبرو و اون صدای جیغ هم ماله همون بود و بعدش اینگار بیهوش بشه افتاد روی کاناپه و با چشمای بسته با صدای لرزانی گفت:
— از بچگیم تاحال اینطوری ارضا نشده بودم
خسرو خندید و به من گفت:
— شوهر که تو باشی بایدم از بچگیش ارضا نشده باشه!
مونا همونطور با چشم بسته و تمسخر گفت:
— خسرو٬ کون ننهه تنگتره یا پسرش؟
— خوب گوشتایی هستن!! معلومه کیر باباشم مثل خودش هسته خرمایی بوده! کیرم دهن بابات کونی!!!
بعد از اینکه فهمیدم خونه قراره به نام خسرو بشه دیگه باید بیشتر مراقب کارام و حرفام میبودم برای همین گفتم:
– ممنون آقا
مونا داد زد:
— نیما!!! خفه شو کونتو بده و گاییده شدن ننتو نگاه کن! لال!!!
خسرو گفت:
— نه مونا بزار بگه خوشم میاد ذلیل کنه خودشو برام! از اون بابای کونیش که خیر ندید! این یکی باباشم که کونش گذاشت!!!
مونا و خسرو خندشون گرفت و منم داشتم اون فیلم رو نگاه میکردم که دوبار رفته بود روی مادرم و داشت تلمبه میزد.
خسرو بهم گفت:
— من کمرم اینقدر سفته که باورت نمیشه میتونم تا ۲ ساعت دیگه بگامت تا مثل سگ برام زوزه بکشی! از اینجا به بعد اینکه چقدر طول میکشه تا آبم بیاد بسته به اینه که چقدر التماسم میکنی به مامان جونت نگاه کن چطوری داره پاهاهو میپرسته؟ ازش یاد بگیر!
این رو گفت و پاش رو از روی سرم برداشت و گذاشت جلوی صورتم. به فیلم نگاه کردم دیدم مادرم هم داره پاهاشو میلیسه و میبوسه و مدام التماس میکنه و میگه پاره شده بسه اون هم همش بهش میخندید و هر از گاهی ی تف میانداخت تو صورتش یا توس موهاش و محکمتر میکردش.
از روی ناچاری منم مجبور شدم همون کار رو بکنم و علیرغم میل باطنیم شروع کردم به لیسیدن و بوسیدن پاهای به اصطلاح نامزد مادرم!
بعد از ۵-۶ دقیقه التماس بالاخره راضی شد که دیگه دست از کردن من برداره و رفت کنار مونا که خوابیده بود و قلاده منم کشید و منم مثل سگ دنبالش راه افتادم از تلویزیون صدای آه و اوه خسرو اومد و آبش رو پاشید تو صورت مادرم و مثل بازیگرای فیلم های پورنو با کیرش آبش رو تو همهجای صورتش پخش کرد و بعد کردش تو دهنش.
و در حالی که مادرم داشت تشکر میکرد و خسرو میخندید بالاخره اون فیلم کذایی با کشیده ی دیگهای که به صورت پر از آب کیر مادرم زد تموم شد و فقط مونده بود که اینجا هم آبش بیاد و دست از سر من برداره
نشست و گفت:
— لاشی بیا تخمام رو بخور
نشستم بین پاهاش و شروع کردم به میک زدن تخماش به مونا گفت:
— مونا برام بمال زودتر آبم بیاد
مونا گفت:
— گمشو! من به کیر تو دست نمیزنم!
خسرو داد زد:
— بمال دیگه بابا اه!!!
مونا عصبانی شد و به من ی نگاه چپ چپی کرد و من هم در یک لحظه قلادهام رو از دست خسرو بیرون کشیدم و پاشدم ایستادم آماده بودم مونا بگه تا …
خسرو گفت:
— بشین مادر جندهی کونی! بیا تخمامو بخور پدرسگ!
و ی نگاهی به مونا کرد که یعنی شوخی کرده باهاش
مونا هم به من اشاره کرد که بشینم بهش سرویس بدم
منم اطاعت کردم و رفتم پایین٬ خسرو که از دستم عصبانی شده بود کیرش رو کرد دهنم و تقریبا شروع کرد با سر من جلق زدن!
— بخورش کثافت! آهااااااان!! ای ریدم به قبر پدر پدرسگت کس کش!
سر من رو طوری تکون میداد که انگار ادامه دستش باشه! تند تند بالا پایین میکرد تا اینکه آبش اومد و کلیش پرید تو گلوم و بعد از کلی سرفه آروم شدم. خسرو گفت:
— عوضش اینطوری مطمئن شدم که همش رو خوردی ننه سگ!
— باننتم اینکارو زیاد میکنم!
و خندید!
مونا گفت:
— تشکر نمیکنی؟
– ممنون آقا خسرو
— مادرتم همینو میگه!!
و تف کرد تو صورتم
خسرو و مونا خندشون گرفت بعد خسرو به من گفت:
— برو لباسای من رو بیار باید برم جایی
خواستم بلندشم برم که مونا گفت:
— اگه میخوای امشب اون شومبولتو از قفس در بیارم میتونی از خسرو خواهش کنی اگه اون قبول کنه چون از نظر من سگ خوبی بودی میتونی امشب خودتو ارضا کنی٬ ولی خسرو هم باید قبول کنه!
ی نگاه به خسرو کردم که ببینم چی میگه که داد زد:
— سرتو بنداز پایین تخم حروم!
و با پاش سر من رو فشار داد زمین و پاهاشو گذاشت روی سرم و شروع کرد به مثلا فکر کردن!
— اوممممممم! بزار ببینم! کیرمو خوب خوردی! تخمامم خوب خوردی! کونتم نسبتا تنگ بود! ولی این آخر کاری که قلادتو کشیدی گوه خوری زیادی کردی!
– ببخشید آقا خسرو تکرار نمیشه
— میدونم تکرار نمیشه تخمسگ وگرنه ننت تاوانشو میده!
یکم دیگه ادای فکر کردن در آورد و با مونا هر هر میخندید تا اینکه مونا گفت:
–خب بگو چیکار کنی براش تا تلافی اون گوه زیادی که خوردی براش بشه و بزاره بعد از چند ماه بالاخره ارضا بشی!
راستم میگفت الان حسابش از دست در رفته بود از آخرین باری که بهم اجازه تنها سکس مجاز برای من رو صادر کرده بود!
– من در خدمتم آقا خسرو هر کاری که بفرمایید.
— چیز زیادی ازت نمیخوام٬ فقط میخوام ازم تشکر کنی که ننتو مثل سگ گاییدم!
پاشو از رو سرم برداشت منم جلوش زانو زدم و گفتم:
– آقا خسرو ممنون که با مادرم سکس کردین
— نشد! من چی خواستم ازت؟
– ممنون که ننمو مثل سگ گاییدین
ی دفعه تف کرد تو صورتم و گفت:
— کیرم تو غیرتت! کیرم تو ناموست! کیرم به کون اون پدر پدرسگت
– ممنون آقا خسرو
— برو لباسامو بیار
من هم رفتم لباساش و کفشاش رو آوردم و لباساش رو پوشید بعد کفشش رو گذاشت روی شونه من و پوشید بعد همونطور که من زانو زده بودم ی کشیده محکم بهم زد و گفت:
— تخمسگ دیگه از این گوههای زیادی نخوری برای من؟ تو کونده منی مثل ننت! ی بار دیگه قلادتو از دست من بکشی ننتو سیاه و کبود میکنم و میاندازمش تو خیابون
این رو گفت و دستشو گرفت جلوی صورتم اول نمیدونستم باید چیکار کنم ولی بعد فهمیدم! دستشو بوسیدم و گفتم:
– غلط کردم آقا خسرو ببخشید
— این شد! یادت نره هم خودت هم اون ننت برای ما حیوون هم نیستین فهمیدی؟
– بله آقا
راه افتاد سمت در و قبل از اینکه بره بیرون از مونا پرسید
— از فیلم راضی بودی؟ کارایی که گفته بودی رو درست انجام دادم؟
مونا که هنوز انگار کمی گیج میزد با لبخند و نگاهش بهش فهموند که راضیه! خسرو براش ی بوس فرستاد و در حالی که در رو میبست که بره گفت:
— نه کونی! نمیتونی کف دستی بزنی!
و قاه قاه خندید و رفت!
بعد از اینکه در بسته شد مونا به سختی گرفت نشست و رو به من گفت:
— حیف شد! بنظر من امشب سگ خوبی بود! کون دادی! کیر خوردی! تخم خوردی! پا لیسیدی! گاییده شدن و کتک خوردن ننتو نگاه کردی و جیک نزدی و حتی بابتش تشکر هم کردی! ولی خب چون اون کارو کردی ازت راضی نشد که بهت اجازه بده!
– خانم شما بهم نگاه کردین که بلند شم بخاطر همون بود
— میدونم! کار درستی کردی! باید هم همینکار رو میکردی! داشت پاشو از گیلیمش بیشتر دراز میکرد! ولی خب نتیجهاش این شد که اون راضی نیست دیگه!
— خب حالا بلند شو برو دوش بگیر که بوی گندت داره حالم رو بهم میزنه!
— راستی نیما
– بله خانم
— از اینکه فهمیدی ننتم در واقع شده سگ یکی دیگه چه حسی داری؟
یکم مکث کردم و گفتم:
– چه حسی میتونم داشته باشم؟
بعد مونا چشماش رو بست و سرش رو هم برگردوند و دراز کشید و با دست به من اشاره کرد که گمشم!
در حالی که داشتم میرفتم مونا بلند بلند گفت:
— یادته وقتی هنوز داشتم رامت میکردم بهت گفتم میدم ننتو بگان؟ بعد گفتم فعلا ازش گذشتم؟
— خب٬ حالا فهمیدی حرفای من دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره!
داستان اعتیاد به حقارت قسمت نوزدهم
-بله خانم! فهمیدم!
ادامه دارد…
خوشحالم مورد پسند بود میثم عزیز
دوست داشتندوست داشتن
تو هم بیماری ؟
دوس داری تجربه اون پسره وا داشته باشی؟
یا اون دختره ؟
دوست داشتندوست داشتن
در مورد داستان و من افاضه کردی پاسخت رو دادم ولی اگر قرار باشه به خوانندگان بلاگ توهین کنی و ترول بازی در بیاری نظراتت حذف میشه.
اخظار اول و آخر بود
دوست داشتندوست داشتن
خیلی قشنگ بود
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
مثل همیشه عالی بود ولی تکرار مکرر مثلا مونا و خسرو باهم خندیدن ک حساب تکرارش از دستم در رفته یکم زیاد بود یا مثلا تف کرد تو صورتم اینطوری لذتش رو از بین میبری تکرارش اذیت میکنه البته نظر شخصیه خودمه دمت گرم عااالی بووود
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
درود
ضمن احترام به نظر شما …
دوست عزیز اگه بنظرتون موضوع جذاب نیست یا خوب نوشته نشده یا …بجثی نیست ولی اینکه صرفا بگید چون تکرار درش هست پس خوب نیست یکم غیر منطقیه!
تو – بیرون – تو – بیرون – تو …
آشنا هست براتون؟
کل سکس تکراره!
با این طرز فکر اگه یک فیلم پورنو ساخته میشد برای همه کافی بود!
نفس کشیدن براتون خسته کننده نمیشه؟
ضربان قلب؟
چرخش فصل های سال
روز و شب
و…
زندگی ساخته شده از تکرار هست و صرف اینکه تکرار داشته باشیم معنی بدی نباید داشته باشه
بازم از نظرتون ممنون
دوست داشتندوست داشتن
ووووووو چه آگاهی خوبی همشو حفظ کردم . کلا با نوشته هاتون رشد شعوری و معرفتی کردم …
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
عالی
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
باید بگم قسمت قبل و این قسمت داستان رو به نقطه اوج برگردوندند. از دیروز که قسمت ۱۹ رو خوندم ذهنم درگیر شخصی بود که قرار بود وارد خونه بشه ولی به هیچ وجه فکر نمی کردم خسرو باشه. شخصیت خسرو خوب نوشته شده بود و جالب بود. فکر می کنم این اولین بار بود از ارضا شدن منا چیزی گفته شده بود؟
ممنون
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
با اینکه همه مواردی که تو این قسمت انجام شد لیمیتهای من بعنوان یه اسلیوه و اصلا حوشم نمیاد ولی واقعا داستانت خوبه و اوج حقارت نیما رو تو این قسمت نشون دادی.
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
بسیار عالی
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
خیلی عالی ولی من بیشتر تحقیر توسط مونا رو دوست دارم و اینکه مونا شکنجه گر برده هاش باشه تا نیما مرسی از رمز و داستان زیبات
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
Kheyli khub bud…admin??
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
یعنی واقعا فوق العاده بود،اونقدر نامحسوس مادرش وارد داستان شد من خودم هنگ کردم.عالی بود.هر قسمت به قسمت داره مهیج تر میشه،من حدس میزدم اون کسی که وارد خانه میشه خسرو هست ولی مابقی اتفاقات سورپرایزب .عالیییی.خسته نباشی.
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
ممنون از اینکه وقت میگذاری نظرت رو کامل شرح میدی
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
عالییییی
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
بازم گل کاشتی قشنگ بود عالی
داستان اعتیاد به حقارت قسمت نوزدهم
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
ممنون ولی کاش تحقیر به دست مونا بود
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 2 نفر
???
واقعا کارتون حرف نداره
روند داستان اصلا قابل پیش بینی نیست
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
یعنی خیلی عالی بود ولی برای جذابیت داستان سکس نیما با مونا رو هم بزار
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
عالی بود
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
Admin jan salam va khaste ham nabashi mamnon ke ghesmate 20 ro zodtar montasher kardi
bazam mesle hamishe alii bood Faghat ye nazar kocholo daram :
az nazare man age ye khorde bishtar chehre pardazi koni dar morede shakhsiyataye dastan behtar mishe dar morede nima va mona ke harfi nist ghablan mofasalan bahs shode ama masalan dar morede khosro ye khorde bishtar dar morede tip va andam va chehrash harf mizadi behtar bood az nazare man chon intori adam behtar ertebat bargharar mikone ba shakhsiyataye dastan albate in nazare mane badesh age senashon ro ye khorde moshakhas koni mamnon misham
mofagh o piroz bashid
ye chizi ham khatab be dostan migam omidvaram narahat nashi admin jan
Dostan ya To Entekhabat Sherkat nakonid ya Age Sherkat mikonid Salbi Ray Dadan Ro Faramosh nakonid
Bazam /mamnon
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
نظر شما دو قسمت بود یکیش به بلاگ مربوط بود و اون یکی هم به آزادی بیان !
فقط قسمت اول رو پاسخ میدم
در مورد اینکه از جزئیات فیزیکی و یا خصوصات شخصیت ها بخوام بگم زیاد موافق نیستم. چرا؟
شخصا دوست دارم تا جایی که میشه داستان انتزاعی باشه و خواننده چیزی که خودش میخواد رو جای شخصیت ها بگذاره.
کما اینکه تا چندین قسمت من حتی از دادن نام به کاراکتر ها خودداری کردم و بعد هم با نظرسنجی شخصیت اصلی رو نامگذاری کردم.
موفق باشید
دوست داشتندوست داشتن
درسته حدس میزدم این رو بگی در مورد شخصیت های اصلی جای بحث نیست و کاملا قبول دارم اما در مورد ی شخص سوم مثل خسرو خب دوس داشتم ی خورده توضیح میدادی ولی با تمامی این اوصاف داستانت واقعا فوق العادست و هیچ جای بحثی در این باره نیست و این نظرات ما هم به بعضی نکته های فرعی مربوط میشه
در هر صورت صلاح مملکت خویش خسروان دانند
بازم ازت تشکر میکنم بابت زحمتی که میکشی و وقتی که میذاری واقعا ممنونم 3>
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
ممنون از لطف و دقت شما به داستان
دوست داشتندوست داشتن
mamnooooooooooooon
bazam mesle hamishe aliiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiii bood
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
رمزالود!!!!
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
ممنون.واقعا داستان به اوج خودش رسیده و فوق العاده جذاب شده.مرسی از زحماتت
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
سلام ممنون نمیگم بد بود درواقع عالی بود اما من خودم ب شخصه دوس نداشتم مادرش وارد داستان شه..بازم داستان شماست هرجورشماصلاح میدونین…ممنون ازشما
دوست داشتندوست داشتن
با سلام به نظر من اگه داستان وارد رابطه نیما و مونا بشه و پای زن دیگه ای وسط بیاد و یه مقداری فاز باندیج قاطیش بشه زیبا تره تا وارد رابطه مادر نیما بشه. به هر حال مثل همیشه قلمت خوب بود ممنون
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
عااالی بودددد بازم می خام ????
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
عالی بود مث تمام قسمتها
ولی این یه اوج ناگهانی بود. هرچند وقتی موضوع ازدواج مادر نیما رو مطرح کردی مطمین شدم خسرو همون برگ آسته که رو میکنی و مادر نیما رو وارد فاز بردگی میکنی
ولی شخصا تحقیر مادر نیما رو به دست مونا خیلی بیشتر میپسندیدم
نمیدونم چرا میخوای داستان رو تمومش کنی . من که نویسنده نیستم حس میکنم میتونم بیست قسمت دیگه از تو این داستان زیبا در بیارم شما که دیگه خودت استادی
لطفا با همین فرمون ادامه بده
مررررررسی
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
اگه جدا به نوشتن علاقه داری بنویس٬ خارج از لیست داستان اصلی به نام خودت تو بلاگ قرار میدم دوستان مطالعه کنند
چطوره؟
دوست داشتندوست داشتن
ممنون از پیشنهاد سخاوتمندانت دوست گرامی
واقعا دوس دارم ولی استعداد نویسندگیم صفره
اون چیزی که گفتم منظورم باز بودن دست نویسنده بود واسه مانور دادن با توجه به فضای باز و پر از ابهام داستان که هنوز خیلی جا داره تا ادامه پیدا کنه. و البته علاقه شدید خودم به ادامه داستان به دست و قلم توانمند خودتون
بی صبرانه منتظر ادامه هستم
ای کاش این کار رو توی کشوری مث فرانسه یا آمریکا میتونستی واسه ساختن فیلم ارائه بدی و یه فیلم بلند یا یه سریال کوتاه جذاب ازش بسازن.
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
قسمت بعدو زود بزار بابا مردیماااااااا ????
دوست داشتندوست داشتن
به هیچ وجه در آینده نزدیک منتظر قسمت بعد نباشید
دوست داشتندوست داشتن
بدون هيچ سخني تو بينظيري
يعني عالي بود
واقعاً نميدونم چجوري بايد تشكر كنم ادمين جان
عالي عالي عالي
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
بیچاره گناه داره میشه قسمت بعد بهش حال بدی
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
قشنگ بود مثل همیشه … فقط به نظرم مونا باید یه جوری بعد از این که کارایی که میخواسته رو با خسرو کرد یه جوری دور بریزتش چون این حس تحقیر کردن فقط مربوط به شخصه خاص نیس و ذاتیه همونجور که گفتید … بهتره در مورد خسرو هم صدق کنه …
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
از نظر غافلگیری خیلی خوبه
به نظرم اگر چند قسمت روی چطور تسلیم شدن مادر نیما ( بصورت فلش بک ) وقت بزارین خیلی خوب میشه
یه پیشنهاد دیگه هم داشتم به نظرم قلم شما و داستانتون پتانسیل این رو داره که چند تا راوی داشته باشه
مثلا یک اتفاق رو هم از نقطه نظر نیما تعریف کنین و هم از نقطه نظر مونا
همین طور مادر نیما هم میتونه پررنگ تر وارد بشه
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
سلام خسته نباشید ممنون عالی بود مثل همیشه
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
عالی بود مثل همیشه ولی امیدوارم پایان داستان هر دو حالتش که گفتید قرار نوشته بشه به شکلی باشه که داستان افت نکنه و با پایانی خوب تموم بشه.
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
خيلي خوب بود
اميدوارم پايان خوبي داشته باشه
دوست داشتندوست داشتن
مثلا همیشه پیش بینی نشده بود منتها این قسمت دیگه فک نکنم کسیتو حقیقت اینو تحمل کنه
واقعا خسته نباشید ادمین
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
سلام به شما دوست عزیز. داستانت خیلی خوب بود و از اینکه مادرش رو وارد کردی ممنوونم ولی به نظرم اگه تو قسمت بعدی رابطه مونا و مادره شروع بشه و خسرو از ماجرا خارج بشه بهتره. چون فکر میکنم بیشتر افراد از جمله خود من حس حقارت و بردگی در مقابل خانم ها رو دارن. درسته که در واقع مونا داره نیما رو با کارای خسرو تحقیر میکنه ولی این سوء استفاده خسرو یکم حال گیریه.
دوست داشتندوست داشتن
دوست عزیز داستان تمام شده و قسمت آخرش امروز میاد تو سایت دیگه نیازی به پیشنهاد نیست
دوست داشتندوست داشتن
سلام دوست عزیز. اگه امکان داره رمزشو واسه منم بفرست
دوست داشتندوست داشتن
یه قسمت کاملا متفاوت بود، اینقد ادم تو عمق داستانات میره که خودشم تحقیرو حس میکنه، فوق العادههههه ای
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 2 نفر
تا اینجا هرچی خوندم عالی بود ولی این اخرش یجوریه بود
ولی بازم ممنون
دوست داشتندوست داشتن
وایییییی عالی بوووود خیلی خوب بود من که دیونه شدم حرف ندتری پسرررررر
دوست داشتندوست داشتن
نظر داده بودم
رمز ارسال نکردین ?
دوست داشتندوست داشتن
اینجا درخواست بده
https://hegharat.wordpress.com/2016/03/12/pass_req
دوست داشتندوست داشتن
همیشه با خواندنش قافلگیر میشم
دوست داشتندوست داشتن
Alyyy bodd admin jan
Binaziiir
دوست داشتندوست داشتن
عالی بود دوست من اگه میتونید
با همین ایملم رمز قسمت بیست و رو بدید
دوست داشتندوست داشتن
مثل همیشه کم نظیر
دوست داشتندوست داشتن
عاااااااااالی
دوست داشتندوست داشتن
سلام دوست من رمز قسمت اخرو بگ لطف میکنید میدید ممنونم کووروش دوست کوچک شما
دوست داشتندوست داشتن
امیدوارم دیگه برای قسمت آخر رمزت درست باشه!
فرستاده شد
دوست داشتندوست داشتن
متاسفانه داستان به آخر خودش رسید ولی شما نتونستی ی ایمیل بسازی!
دوست داشتندوست داشتن
متل همیشه عالی و جذاب بود
دوست داشتندوست داشتن
سلام خسته نباشید لطف کنید رمز قسمت اخرو ب همین ایمیل بفرستید برام
دوست داشتندوست داشتن
در آینده نزدیک رمز برداشته میشه
عضور خبرنامه بشید تا از زمانش مطلع بشید
دوست داشتندوست داشتن
ما به حد کافی مریض هستیم .لطفاً به این مریضی دامن نزنید.
این سایت رو تعطیل کنید.
دوست داشتندوست داشتن
این سایت جلوی راه خرید از سوپرمارکت محلتون باز شده ؟
حتما ی چیزی مربوط به این مسایل رو سرچ کردی که اینج پیدات شده
پس جانماز آب نکش
دوست داشتندوست داشتن
من 13 سال هست که درگیر این موضوع هستم . کسایی مثل تو حال من رو درک نمی کنند .
مسلمون هم نیستم .
این کار تو مثل بنزین ریختن روی اتیش می مونه.
دوست داشتندوست داشتن
چرا عزیزم درکت میکنم
نه ارادهی این رو داری که حست رو بزاری کنار نه ارادهی این رو که درست حسابی ارضاش کنی
فقط میتونی تو همین حالت که هستی باشی و بقیه رو مقصر بدونی
چیز کمیابی نیستی نمونهاش تا دلت بخواد زیخته
دوست داشتندوست داشتن
کسی رو مقصر نمی دونم. فقط چون کشیدم و دارم زیر اون له میشم .
نمی خوام کسی دیگه مثل من معتاد به حقارت بشه.
گر چه فکر میکنم این حس از بچگی شروع میشه.
دوست داشتندوست داشتن
کاریش نمیتونی بکنی
نه خودخواسته هست و نه کاریش میشه کرد و از اینها مهم تر اینکه چیزی به نام درست و غلط در دنیا وجود نداره
اگر با انجام دادنش آرامش پیدا میکنی انجامش بده اگرم با ترکش به آرامش میرسی بزارش کنار و چیزای دیگهای رو جایگزینش کن
فقط سعی کن تا آخر عمرت بین احساسات درگیر نباشی که اونوقت چیزهای مهمتری رو از دست میدی و وقتی میفهمی که کاری بجز افسوس خوردن از دستت بر نمیاد
تصمیم بگیر و انجام بده
یک دل یک جهت شو
دوست داشتندوست داشتن
کلا با این کلامتون تمام بالا و پایین فلسفه را درنوردیدید !!?
چیزی به نام درست غلط وجود نداره چون نمیدونی چه چیزی غلطه و چه چیزی درسته
چون معیاری برای شناخت درست و غلط نداری
چون بازنده ای
گفتیم جبر ولی نه دیگه زندگی حیوان صفتی بدون وجود اراده !
دوست داشتندوست داشتن
objective morality!
چرا میشد حدس زد کسی که این اسم رو برای خودش انتخاب کرده پیرو این دیدگاه پوسیده هست!
یکی تو درست و غلط رو میدونی یکی هم تمام ادیان و گروه های تروریستی و حکومت های توتالیتر!
دوست داشتندوست داشتن
خیلی داستان جالبیه هرچن برای من اصلن این طور افراد(شخصیت مرد داستان که داستان داره از زبون ایشون نقل میشه) قابل درک نیستن ولی همه قسمتاشو تا اینجا دنبال کرد ممنونم از شما
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایلها کلیک نمایید:
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
درحال اتصال به %s
مرا از دیدگاههای جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.
مرا در مورد نوشتههای تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.
Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.
به 370 مشترک دیگر بپیوندید
دنبالکردن
حقارت
داستان ها و مطالبی پیرامون رابطهی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن
لیست تمام قسمت های داستان در صفحه لیست داستان ها موجود است
ادامه از قسمت بیست
من همونطور با دهن و بدن کثیف نشسته بود زمین و سرم سمت در بود.
مونا بعد از رفتن خسرو دوباره دراز کشید مثل اینکه اینقدر شدید ارضا شده بود که کمی سرگیجه و تهوع داشت. ولی کمی عجیب بود تاحالا هیچوقت اینطوری ندیده بودمش انگار چیزیش بود ولی راستش برام مهم نبود که چیزیش هست یا نه٬ من مات مونده بودم و وقایع امشب رو مرور میکردم به اینکه خونه مادرم افتاده دسته این مرتیکه٬ به کارایی که با مادرم کرد٬ به حرفایی که مادرم به من زد و از همه مهمتر اینکه تمام اینها خواسته ها مونا بود که به خسرو گفته بوده به سر مادرم بیاره. توی افکارم بودم. بعد از کمی فکر کردن به مونا گفتم:
– تو از مادر من نفرت داری مونا؟ حتی قبل از اینکه ببینیش آزار و تحقیرش رو شروع کردی
چیزی نگفت من ادامه دادم:
– بخاطر چی؟ چون مادر خودت اینقدر عوضیه تحملش رو نداشتی ببینی مادر من آدم خوبیه؟ سختت بود.
– جواب بده دیگه!
با چشای بسته طوری که واقعا انگار سختش بود جوابم رو بده گفت:
— دیگه مگه فرقی هم میکنه نیما جان؟ ولی اگه برات مهمه بدونی میگم٬ نه من هیچوقت از مادرت بدم نیومد خیلی هم دوستش دارم٬ خیلی بیشتر از مادر خودم
– پس چرا…
بالاخره چشمامش رو با هر سختی بود باز کرد و طوری نگام کرد که جوابم رو گرفتم
ولی حق با مونا بود دیگه فرقی نمیکرد تصمیمی که از خیلی وقت پیش گرفته بودم قطعی شده بود و در واقع اتفاق های امشب من رو به مرحله بدون بازگشت رسونده بود. شاخه خشکیده رو میشه شکوند اما شاخه تر رو هرچقدر هم خم کنی باز به شکل اولش برمیگرده و دیگه وقت صاف شدن من رسیده بود. نقطه بدون بازگشت من!
خواستم قبل از اینکه اقدامی بکنم باز قبلش یکم فکر کنم ولی به خودم که اومدم دیدیم بلند شدم ونشستم جلو کاناپهای که مونا روش خوابیده بود٬ زیاد حالش خوب نبود بزور چشماش رو باز کرد و من رو نگاه کرد٬ ی لبخند به لبش بود و دوباره چشمام رو بست٬ نمیتونست چشماش رو باز نگهداره.
درسته که تمام جزئیات کارهایی که کردم یادم هست ولی از کلیات کار و اینکه چرا این اتفاق ها افتاد خودم هم بیخبرم.
با دست چپم گردنش رو گرفتم و بلندش کردم طوری که نوک انگشت پاهاش هم دیگه به زمین نمیرسید. با اینکه دیگه نمیتونست نفس بکشه ولی تقلا نمیکردم و خیلی آروم بود همون آرامشی که همیشه من رو آزار میداد٬ همون آرامشی که همیشه من رو تو شرایطی قرار میداد که شاید خودم نمیخواستم ولی بخاطر مونا…
خیلی آروم و با صدایی گرفته و بی روح بهش گفتم:
– چشماتو باز کن٬ برای بستنشون وقت زیاده.
به سختی چشماش رو باز کرد و باز همون لبخند رو زد. لبخند عجیبی بود مثل کسانی که به آرامش رسیده باشند٬ کسانی که دیگه نگرانی ندارند٬ لبهاش تکون میخورد نمیدونم میخواست چیزی بگه یا داشت میلرزید٬ توی چشمای نیمه بازش خیره شدم و نگاه میکردم٬ خودم رو توی چشماش دیدم٬ دیگه مونا رو نمیدیدم٬ فقط نگاهم به خودم بود و خودم! از خودم متنفر بودم٬ هرچی هم بیشتر نگاه میکردم نفرتم بیشتر و بیشتر میشد تا حدی که از شدت نفرت و عصبانیت بدنم و دستام گره میخورد و میلرزید.
وقتی دیگه نتونستم خودم رو توی چشماش تحمل کنم برای فرار از خودم نگاهم رو از تصویر خودم به چهره مونا بردم ولی مونا دیگه پیش من نبود٬ اون رفته بود.
نه پشیمون بودم نه خوشحال نه هیچ حسی داشتم٬ هیچی! به معنای واقعی تهی بودم.
وقتی بدن بی جان مونا رو گذاشتم رو کاناپه و دستم رو از روی گلوش برداشتم زیر دستام سیاه و کبود بود. قبل از اینکه چشماشو برای همیشه با دستم ببندم به چهره تنها دختر توی زندگیم ی نگاه دیگهای کردم٬ دختری که زندگی من رو زیر و رو کرد نگاه کردم به دختری که مثلا همسرم بود ولی شوهر نمیخواست٬ به دختری که عاشقم بود ولی برای نفرت! به دختری که زندگی ناآرامش با چه آرامشی تموم شد! با چه لبخندی! حاضر بودم همه چیزم رو بدم و علت اون لبخند رو بدونم.
ولی دیگه وقت نبود و باید حرکت میکردم.
در کمتر از ۱۰ دقیقه صورتم رو با پنبه الکل شستم لباس بیرونم رو پوشیدم چنتا پتو و کیسه زباله و طناب برداشتم. تو راه که بودم به هیچ عنوان درکی از زمان و مکان نداشتم تمام وجودم به هدفی که داشتم تبدیل شده بود. حتی به رانندگیم فکر نمیکردم.
وقتی رسیدم دم در زنگ نزدم و با کلید خودم رفتم تو سوار آسانسور شدم و رفتم جلوی در خونه کفشاش رو دیدم که هنوز اونجا بود.
باز هم زنگ نزدم و کلید انداختم و خیلی آروم رفتم تو٬ چراغها خاموش بودند٬ بعد از انجام کارهایی که لازم بود رفتم سمت اتاق خواب که دیدم مادرم سر جاش خوابیده و روشم کشیده و خسرو رو زمین کنار تخت خوابیده و کنارش پر از قرص و دوا هست٬ قبلا این صحنه رو زیاد دیده بودم فقط بجای خسرو من توی اون وضعیت بودم! بعضی شبها حال مادرم به شدت بد میشد و باید بالای سرش بیدار میشستم و اون قرص و دواها رو بهش میدادم٬ خسرو هم همینکار رو داشته میکرده که خوابش برده بود. حتی دستشم مثل من گذاشته بود روی سر مادرم و داشت موهاش رو نوازش میکرد که خوابشون برده بود!
بدون هیچ ارادهای لبخندی زدم که هیچ معنایی نداشت! میدونستم مادرم اینقدر راحت بیدار نمیشه مخصوصا با اون قرص هایی که خورده بود برای همین آروم دستم رو گذاشتم روی شانه خسرو و دست دیگم رو به علامت سکوت گذاشتم روی لبم و کمی تکونش دادم. به محض اینکه من رو دید جا خورد ولی متوجه شد که منظورم اینه که ساکت باشه.
بهش علامت دادم دنبالم به بیرون اتاق بیاد.
بیرون اتاق که رسیدیم خواست ازم سوال بپرسه باز بهش رسوندم که سکوت کنه.
بردمش سمت حمام جایی که از قبل به گیرهای که به سقف بود طنابها رو آویزون کرده بودم.
با دیدن طناب ها خسرو برگشت من رو نگاه کرد و گفت:
— نیما ی لحظه گوش کن خواهش میکنم فقط ی لحظه!
من چیزی نگفتم و نگاهش کردم٬ ادامه داد:
— نیما جان همش رو مونا گفته بود تمامش رو باور کن من هیچکاره بودم تازه مادرتم دوست داشت بخدا من و مادرت هم رو دوست داریم نیما!
خیلی شور و حرارت داشت شاید نقطه مقابل مونا بود دقیقا عدم آرامش ولی وقتی کمی آرومتر شد و به چهره من نگاه کرد فهمید که دیگه تمومه فقط گفت:
— هیچوقت ازت خوشم نیومد. همیشه میدونستم آدم مریضی هستی وعادی نیستی!
خواستم چیزی بهش بگم که باز اون لبخند بیمعنی به لبم اومد
— نیما یعنی هیچ راهی نداره؟ هر کاری که بگی میکنم میخوای خونه رو پس بدم؟ از مادرت جدا بشم؟ هرکاری که بگی میکنم! تا آخر عمرم نوکری مادرت رو میکنم ببین نیما من نباشم به مادرت هم ضربه میخوره تنهایی٬ به فکر من نیستی به فکر اون باش!
– بچرخ!
هیچ مقاومتی توش نبود دستاش اینقدر سرد و لرزان بود که ی پسر بچه ۱۰ ساله هم میتونست کنترلش کنه. وقتی کامل چرخید سریع کیسه رو کشیدم روی سرش و با تیغی که همراهم بود روی گلوش ی خط نسبتا عمیق کشیدم اینقدر که نتونه دیگه سر و صدا کنه ولی خیلی زود هم تموم نکنه.
سریع پاهاشو به طناب بستم و کشیدم بالا طوری که سر و ته شده بود و خونش از روی گلوش میریخت روی صورتش و بعد از لای موهاش میریخت توی فاضلاب حموم.
اینطوری هم وزنش برای بردنش کمتر میشد هم کثیف کاریش توی ماشین و مسیر کمتر بود.
بعد از اینکه قلبش از کار افتاد و خون بند اومد آوردمش پایین و گلو٬ صورت و موهاشو با حوله از خون پاک کردم که چکه نکنه بعد تمام صورت و گلوشو با چسب بستم. جسدش رو برداشتم آوردم تو٬ گذاشتم کنار در و رفتم سراغ بقیه کار.
کار که تمام شد برگشتم توی اتاق خواب مادرم هنوز خواب بود میشد همه چیز رو درست کنم ولی خودم هم خوب میدونستم که همه چیز از قبل تموم شده بود فقط چند قدم باقی مونده بود که باید میرفتم. انتخاب ها رو قبلا کرده بودم الان وقت انجام بود نه تجدید نظر.
اینکه چطور مادرم رو بیدار کردم و بردم توی حمام رو به هیچوجه بیاد نمیارم. فقط این رو میدونم که مغز برای اینکه بدن رو زنده نگهداره بعضی تجربه های مرگبار رو ذخیره نمیکنه و خاطره ای ازشون برای بعد نمیمونه.
تو راه برگشت به خونه که بودم مرور میکردم که چیزی رو قلم ننداخته باشم. شکوندن قفل در ورودی بهم ریختن وسایل خونه برداشتن وسایل قیمتی کوچک طوری که اثری هم ازشون باقی بمونه. برای من اینها نیاز به فکر نداشت مثل راه رفتن نرمال و عادی بود.
خوشبختانه از همسایه ها کسی نبود یا همه خواب بودند. البته اگر هم بودند مشکلی برای من نبود و فقط بارم کمی سنگینتر میشد. تو مسیر هم مشکلی نبود و خیلی سریع و ساده به خونه رسیدم.
وقتی وارد خونه شدم دونه دونه جسد هارو با پتویی که دورشون پیچیده بودم از ماشین آوردم پایین و بردم پشت ساختمون جایی که از قبل چاله عمیقی رو کنده بودم. عمقش به حدود ۳ متر میرسید و میتونستم مطمئن باشم نه با کند و کاوعادی چیزی پیدا میشه و نه بویی از این عمق خارج میشه که سگ بخواد پیداشون کنه.
وقتی اون دو تا رو گذاشتم برگشتم توی خونه و بدن سبک و بی وزن و خشک و سرد مونا رو آوردم و گذاشتم کنار هم بقیه.
شروع کردم به برداشتن الوارهایی که روی هم چیده بودم که چاله دیده نشه. حسابی روش رو پوشونده بودم که هیچ دیدی نداشته باشه.
این چاله رو از خیلی وقت پیش میکندم. هروقت تنها بودم و از فشارهایی که مونا بهم میآورد دیگه تحمل نداشتم فقط با فکر اینکار و کندن این چاله برای خودم آرامش تولید میکردم. اول فقط ی فکر ساده بود ولی …
دیگه تقریبا تمام چوبهارو برداشته بودم و الوار های آخری رسیده بودم که یکدفعه پاکت سفیدی رو دیدم که به وسط چوب کفی با نوار چسب وصل شده بود.
اون پاکت قبلا اونجا نبود اگه بود حتما دیده بودمش! همین کافی بود تا از ریتم کاری خودم خارج بشم و یکدفعه انگار که با تریلی برخورد کرده باشم نظمم بهم ریخت و از کوک خارج شدم.
توی اون لحظه تنها ترس زندگیم باز کردن اون پاکت بود. ی پاکت ساده چقدر برام سنگین بود! به سختی توی دستم نگهش داشتم و گرفتم کنار مهمونهای اونشبم نشستم و تمام ارادم رو به خرج دادم و در پاکت رو باز کردم.
داخلش ی پاکت نامه بود و چندین برگ کاغذ٬ نامه رو از توش در آوردم٬ توش نوشته بود:
داستان اعتیاد به حقارت قسمت نوزدهم
سلام
نیما کاش قبل از اینکه کارمون به جایی برسه که نیاز به کندن این گودال بشه به خودم میگفتی.
نمیدونم از امروز که این گودال رو تصادفی دیدم چقدر طول میکشه تا به خونه دائمی من تبدیل بشه٬ ولی من به خواستت احترام میگذارم.
تنها نگرانی که دارم از اینه که این گودال خیلی بزرگتر از تن کوچیک منه٬ امیدوارم طوری تصمیم بگیری که خودت رو تنهای تنها نبینی و حداقل یک نفر رو برای خودت باقی بگذاری. نیما تنهایی خیلی سخته.
ولی اگر این اشتباه رو کردی و تنها موندی برات این کاغذ ها رو گذاشتم که خودت میفهمی باید باهاشون چیکار کنی.
من رو بخاطر همه چیز ببخش.
کسی که همیشه عاشقت بوده و خواهد بود مونا.
مونا٬ مونا! مونا! من حتی اینبار هم نتونستم تورو غافلگیر کنم و باز تو بودی که حرف آخر رو زدی.
تصور نمیکنم بتونم تا زنده هستم اون لبخندی که مونا به لب داشت رو فراموش کنم. لبخندی که بالاخره الان با خواندن این نامه کوتاه معنیش رو فهمیدم!
اینقدر سوال توی سرم هست که وقت نداشتم به کارایی که کردم فکر کنم.
میخواستم از توی پتویی که توش پیچیده بودمش بلندش کنم و ازش بپرسم بهم بگه چرا؟ چرا اون که میدونست من چی توی سرم هست چیزی بهم نگفت؟ چرا کاری نکرد؟ چرا فرار نکرد؟ چرا بجای اینکه من رو آروم کنه همه چیز رو برام شدیدتر کرد که کار به اینجا بکشه؟ یعنی اون هم میخواست همه چیز اینطوری تموم بشه؟
چقدر تنها شدم توی یک شب همه رو از دست دادم. دیگه نه این خونه رو دارم نه اون خونه
ناخواسته قطرهای اشک از چشمم اومد پایین و افتاد روی لبخندی که روی صورتم بود و قصد رفتن هم نداشت .
همونطور نشسته بودم بالای سرشون نزدیک گودال و در حالی که بغض داشت خفهام میکردم تو این فکر بودم که چقدر دوست داشتم مونا بود که بهم دستور بده حالا باید چکار کنم و تمام مسئولیت زندگی رو از من بگیره! اگه اون بود حتما باز هم ی فکری میکرد و همه چیز رو درست میکرد٬ ولی دیگه نبود! دیگه هیچوقت مونایی نخواهد بود!
دیگه فقط من هستم و خودمو٬ تنهایی!
نمیدونم چی شد که به خودم اومدم و یاد کاغذهایی که مونا تو نامه گفته بود افتادم٬ سریع از پاکت درشون آوردم همه سفید بودن و فقط روی ورق اول گوشه سمت راست نوشته بود:
اولین دیدار…
پایان.
نوشته: ن . ب ۱۳۹۴
واقع این داستان برای من بد تموم شد منم با نیما عاشق مونا شدم الان که قسمت اخر رو خوندم دستام داره میلرزه ساعتم چهار صبحه و من الان تمومش کردم این پایان زندگی نیما بود و عشقی که مونا همیشه پشت لبخندش پنهان میکرد این بد ترین پایانی که بود که تصور میکردم شاید الان که احساساتی شدم این حرف رو میزنم اگه کمکی خواستی در خدمتتم شاید منم بتونم داستان هایی این چنینی بنویسم
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
حتما!
اگر خواستی میتونی بنویسی با نام خودت در بلاگ قرار داده میشه
دوست داشتندوست داشتن
درود
خسته نباشید
داستان خوبی بود، محتوای جنسیش خوب بود، ولی از اون مهمتر نگارش بود، بسیار بسیار عالی، مخصوصا قسمت آخر که قلب منو درد آورد، نیما به خوبی توصیف شده بود، جوری که منو یاد بوف کور انداخت.
پیروز باشید
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
درود
خوشحالم که مورد پسندتون بود و سپاس بابت مقایسه سخاوتمندانه ای که با شاهکار هدایت داشتید.
دوست داشتندوست داشتن
سلام عالی بود. خیلی عالی. ولی کاش میشد منا به خاطر عشقش به نیما خودش رو یه جورایی اصلاح میکرد . پایانش یه مقدار خوش تر تموم میشد .
و یه سوال داستان جدید هم مینویسید ؟
دوست داشتندوست داشتن
تشکر
سلیطه طبقه بالا در همین بلاگ هست
قسمت اول آزاد هست قسمت های بعدی رو باید عضو خبرنامه باشید رمز فرستاده میشه
دوست داشتندوست داشتن
سلام ادمین خسته نباشی، داستان عالی منهای قسمت آخر که میتونستی یه جور دیگه تمام کنی مثلا اون قسمت که مونا نوشته کاش به خودم میگفتی یعنی مونا اطلاع داشت و حتی اون میتونست به نیما بگه و کلا شرایط عوض میشد، هر دو حس در وجود همه هست فقط شدت و ضعف داره، در کل حقارت جنسی تا حدودی از کمبود محبت میاد، که هم نیما هم مونا بشدت دچارش بودن و خودشون میتونستن برای هم جای خالی اون محبت رو پر کنن،،ولی خب داستان میرفت به سمت دیگه، به هر حال تشکر، قسمت چهارم سلیطه هم بذار لطفا،
دوست داشتندوست داشتن
پس مونا از نیما خواسته بهش قول بده تا داستان عشق دردناکشو بنویسه اون برگه های سفید و تیتر اولین بخش داستان اعتیاد به حقارت … گر چه این داستان هست ونه مستند
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
من در این قسمت با مرگ هم آستی کردم … انسانی که خودش هست و در نیروی حا یه مجراست واسه تجربه ی هستی در نظم مستتر این عالم هوشمند مرگش هم رقص و زیبایی و آرامش هست …
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
آشتی
دوست داشتندوست داشتن
نیروی حال
دوست داشتندوست داشتن
اما اگه نیما با آگاهی و سکوت ذهن در مسیر زلال شدن و اعتماد به روند داستانهای هستی برای خودش بردگی مونا رو میکرد اونوقت اونو رها میکرد و میرفت چون دیگه کارماش در اون داستان بردکی تموم شده بود. قرار نیست که برده ها آخره سر ارباباشونو بکشن … بلکه رهاشون میکنن مگع اینکه در نیروی حال در سکوت ذهن کامل طبق نشانه ها برای کمک به آگاهی این دنیا انسان انسان دیگه ای رو بکشه که در هر صورت جز عشق و آگاهی و معرفت چیزی وجود نداره و هممون کاراکتر هایی هستیم در داستان نویسنده ی این عالم آن ناشناخته ی بزرگ …
دوست داشتندوست داشتن
مامانشم داشته کیف عالمو با اون پسر جوونه بداخلاق میکرده چطو نفمیده؟
دوست داشتندوست داشتن
یه مرد تو یه سایت فریاد میزنه اگه یه پسر منو نکنه این زندگی رو نمیخام و آرزوش کیریه که تو کونش بره و اونوقت نیما بخاطرش میره اون طرفو میکشه! اصلا اصل ارباب بردگی ماله افرادیه که همه با هم در توافق هستن و کسانی با هم توافق میکنند که شعور و سطح آگاهیشون بالا باشه و از سطوح پایین غیرت و حسودی و برخوردن و آبرو و حرف مردم و مذهب و عرف و قوانین همگی آزاد و آزاده شده باشند. اینجاست که میگن یه عملی واسه بعضیا مفیده و وایپسه بعضیا مضر. اما اگه محدودیتهاشو به مونا میگفت و تازه با زوره مردونش مقابل عملی کردن چیزایی که اذیتش میکرد می ایستاد دیگه اذیت نمیشد تا بخاد شکنجه بشه. اما در هر صورت همه چیز در این جهان ممکنه با هر سطح آگاهی و همگی ما در عشق غنوده ایم و در حال خودیابی هستیم چه در این تناسخ چه در تناسخهای بعدی در داستانی دیگر… مثه داستان سلیطه
دوست داشتندوست داشتن
عالی بود ببخشین شما پسرین یا دختر؟؟
دوست داشتندوست داشتن
پسر
داستان اعتیاد به حقارت قسمت نوزدهم
دوست داشتندوست داشتن
داداش استثنایی نوشتی واقعا… لذت بردیم
عالی…عالی…عالی
راستش انتظار داشتم تو قسمت آخر مادره و پسره و مونا و خسرو با هم دیدار داشته باشن و داستان جلوتر بره…ولی خوب آخرش خیلی غیر قابل انتظار بود و جالب…
به هر حال واقعا کیف کردم
مرسی
دوست داشتندوست داشتن
تشکر از حسن نظر شما دوست گرامی.
دوست داشتندوست داشتن
سلام
برای یک داستان در این سطح خوب واقعا پایان خوبی بود.
تنها نکته که یکم عجیب بود برای من ماجرای چاله بود
چاله ای به عمق ۳ متر حداقل یک وانت خاکبرداری داره
و امکان ندارد بدون اینکه کسی متوجه بشه این کار رو یه نفره انجام داد.
به نظر من این استعداد شما اینجا داره حیف میشه
دوست داشتندوست داشتن
درود بر شما
واقعا برام جای سوال شد که اینهمه واقعه عجیب داستان، همگی برای شما به نوعی قابل درک بود بجز اون گودال؟! خب بگذارید براتون حلش کنم، بنظرتون این شخصیت داستان آدمی بود که خودش بره بیل بزنه و گودال بکنه؟ خیر؟ پس کارگر بوده نه؟ پس احتمال اینکه اگر کارگر باشه وانت هم باشه هست نه؟
از نظر خودم اینقدر خارج از اهمیت بود که بهش نپرداختم ولی خب چون نیاز شد گفتم.
تشکر از لطف شما
دوست داشتندوست داشتن
سلام این داستان از تخیلات خودتون بوده؟
دوست داشتندوست داشتن
بله داستان کلا محصول ذهن نویسنده هست مگر اینکه در ایتدا گفته بشه بر مبنای وقایع حقیقیست
دوست داشتندوست داشتن
خیلی داستان جالب و غیر منتظره ای بود
عااالی?
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
خوشحالم که مورد پسند بوده دوست عزیز
دوست داشتندوست داشتن
در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایلها کلیک نمایید:
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
درحال اتصال به %s
مرا از دیدگاههای جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.
مرا در مورد نوشتههای تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.
Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.
به 370 مشترک دیگر بپیوندید
دنبالکردن
حقارت
داستان ها و مطالبی پیرامون رابطهی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن
حتما داستان را از قسمت اول دنبال کنید.
لیست تمام قسمت های داستان در صفحه لیست داستان ها موجود است
— اون موقع که خودت رو آدم حساب کردی بشینی با پدر من حرف بزنی باید فکر اینجاشو میکردی!
— فکر کردی دو بار بهت خندیدم معنیش اینه که در حد و اندازهی من هستی؟
– نه خانم من غلط بکنم!! من فقط دستورات شما رو انجام دادم! لباسی که گفتین رو پوشیدم٬ دسته گلی که دادین دستم رو تقدیم کردم٬ و تمام سعیم رو کردم که برخورد مناسبی با خانوادهی محترمتون داشته باشم.
— اینکه بشینی با بابای من ۱ ساعت حرف بزنی رو هم من گفتم مادر جندهی پدرسگ؟!!! آره؟!!!
– خانم پدرتون از من خواست٬ من که نمیتونستم رو حرفشون چیزی بگم٬ خیلی زشت میشد.
— زشت قیافهی ننهی کاندوم دزده توئه کثافت لجن! وقتی ریدم رو قبر بابات اون موقع میفهمی!!
…
بعد از اینکه مونا و مادرش حرفشون شد تا اون چند دقیقهای که من و پدرش حرف میزدیم مادرش لباسش رو عوض کرد ولی لباس بیرون پوشید و ساک تازهای بست و بعد از حدود بیست دقیقه اومد و به شوهرش گفت که دیگه نمیتونه اینجا رو تحمل کنه و میخواد بره ویلای شمالشون و هرچی هم شوهرش گفت که خستهاس و نمیتونه و تازه از اینهمه ساعت پرواز رسیدن حرفش رو گوش نکرد و خودش رفت سوار ماشین شد و منتظر نشست.
وقتی من چرخیدم سمت ساختمون دیدم مونا از پنجرهی طبقهی دوم داره من رو طوری نگاه میکنه که نه تنها همون کسی نیستم که حداقل بعضی وقتا دوستش داره بلکه انگاه باهام پدر کشتگی هم داره و فقط منتظر موقعیت هست تا من رو بیچاره کنه! و همینطور هم شد! بعد از اینکه پدر و مادرش رفتن بعد از کمی گفت و گو! من رو برد توی همون انباری کنار پارکینگ و بهم گفت لباسهام رو کامل در بیارم و تو این فاصله رفت ی صندلی درب و داغون و کمی طناب آورد و من رو به اون بست. و شروع کرد به بازجویی از من!!!
…
— حالا مثل بچهی آدم یا بهتر بگم توله سگ! از اول میگی چی به هم گفتین٬فهمیدی؟
– خانم پدرتون از من درخواست کردن صحبتمون خصوصی باشه و من برای هیچکس چیزی از اینم موضوع رو نگم.
— حالا من شدم هیچکس؟!!!!
این رو گفت و چنان سیلی محکم بهم زد که بجای درد و سوزش٬ بیشتر از چرخش سر و گردنم دردم گرفت و سرگیجه پیدا کردم!
– نه خانم منظورم این بود که ازم خواستن که دیگه حرفاشون رو هیچوقت بازگو نکنم.
— تو سگ منی یا بابای من؟!
– سگ شما هستم خانم
— پس چرا داری به حرف اون گوش میکنی؟
– من قول دادم خانم
…
راستش این بود که پدرش بهم گفت:
— حرفایی که میخوام بهت بزنم رو تاحالا به هیچ یک از اقوام و دوست و آشناها و دوست پسرهای مونا نگفتم٬ و ازت هم میخوام که این صحبت ها رو به هیچکس بازگو نکنی! این خیلی مهمه!
— برای این دارم برات میگم چون اولا تو همین چند دقیقه که دیدمت متوجه شدم پسر فهمیدهای هستی و دوما طوری که مونا ازت برام گفته میدونم رابطهاش با تو از روی هوس نیست و خیلی عمیق هست٬ فقط قبلش ی سوال دارم ازت٬ تو هم از ته دلت به مونا علاقه داری؟
برام یکم سخت شده بود جواب دادن ولی به خودم مسلط شدم و گفتم:
– بله٬ من از صمیم قلب به مونا جان علاقمند هستم.
— خوبه! خیلی خوبه!
و بعد تکیه داد و شروع کرد.
…
— فکر کردی با خانوادم آشنات کردم گوه خاصی شدی؟ آره کثافت ؟!
– نه خانم من هیچ فکر خاصی نکردم و حد خودم رو میدونم فقط چیزی که ازم میخواین رو نمیتونم انجام بدم.
— حالا میبینیم.
این رو گفت و رفت شیلنگ آب رو آورد و بازش کرد و آب سرد رو با فشار گرفت روی من! همینطوری اونروز حال و روز خوشی نداشتم و این آب سرد هم کمکی به قضیه نمیکرد!
— حالا مینالی یا نه؟!
…
— چیزایی که میخوام بهت بگم جزو اسرار خانوادگی ما هست و میخوام که همینطور بمونه٬ متوجه که هستی؟
– بله آقا٬ من بهتون قول میدم.
— روی حرفت حساب میکنم نیما جان.
– مطمئن باشید.
— همه چیز از ی مسافرت شروع شد٬ یعنی از قبلش هم چیزای عجیبی میدیدم ولی هیچوقت اینطور واضح نبود و ما هم مجبور نشده بودیم بهش جدی تر نگاه کنیم. رفته بودیم نیس٬ میدونی کجاس؟
– نرفتم ولی تعریفش رو شنیدم٬ یکی از شهرهای بسیار زیبا و توریستی فرانسه هست.
— آفرین! اونجا بودیم و داشتیم مثلا خستگی یکسالمون رو در میکردیم که همه چیز برامون عوض شد.
— من و مادر مونا رفته بودیم برای قدم زدن و مونا و مهران رو که اون موقع ۱۱ و ۸ سال سن داشتن تو خونه با پرستارشون که فرانسوی بود تنها گذاشته بودیم.
— همه چیز خوب پیش رفته بود تا اینکه من و مادرش رسیدیم در خونه و با صدای جیغ ی زن که به فرانسوی داشت بد و بیراه میگفت و دست ی بچه ۵-۶ ساله رو گرفته بود میاومد
…
— حالا نظرت عوض شد که در دهن لجنت رو باز کنی یا نه؟
– خخخخانم من قول دادم تورو خدا این ی مورد رو کوتاه بیاید. فقط همین مورد!
— پس من رو نشناختی! حالا که اینطور شد تا نگی اینجا میمونی و منم ازت پذیرایی میکنم!
خندید و من هم از لرزی که به تنهم افتاده بود دندونام بهم میخورد
…
— نزدیکتر که شدیم بعد از اینکه جلوی پرخاشهای زن رو گرفتم و پرس و جو کردم متوجه قضیه شدم ولی باز قضاوت نکردم از زن درخواست کردم بیاد تو و پرستاربچهها رو صدا کردم بیاد و بچهها رو هم بیاره.
— وقتی صحبتهای همه رو شنیدم قضیه معلوم شد.
— بعد از اینکه پرستار بچه ها رو برای خواب بعد از ظهرشون برده بود توی اتاقهای خودشون مونا یواشکی میره تو اتاق من و مادرش و مقدار زیادی پول برمیداره و میره توی کوچه و اون پسر بچه رو میبینه و با فرانسوی شکستهای که بلد بود بهش میگه اگه پول میخواد بیاد تو و وقتی بچه میاد …
— وقتی بچه میاد ازش در مقابل پول کارهایی میخواد که فکر میکنم خودت بدونی و لازم نباشه بازش کنم
سرم رو انداختم پایین و با سر حرفش رو تایید کردم
— از مادر اون بچه بارها و بارها عذرخواهی کردم ولی آخر رفت و به پلیس شکایت کرد و کار بالا گرفت
— سفر یک هفتهای ما به بیش از دوماه رسید و تو این مدت مدام کارمون به دادگاه کشید تا اینکه بالاخره قاضی حکم غرامت داد و البته یک دوره مشاوره با روانشناس که ما روانشناس پیشنهادی خودشون رو رد کردیم و یکی از بهترینهای فرانسه و حتی میشه گفت اروپا و البته یکی از گرونترینها رو انتخاب کردیم چون خودم هم میخواستم به ریشهی این موضوع پی ببرم که چرا دختر کوچولوی من چنین کاری رو کرده.
— جلسههای اول فقط تلاش کرد که زبان مونا رو باز کنه و به زیر پوستش نفوذ کنه٬ تلاشش این بود که علت اصلی کارش برسه.
— بعد از ۵ جلسه بالاخره مونا از پوستهی خودش بیرون اومد و با دکترش راحت صحبت کرد. دیگه جلسات به تعداد مورد نیازی که دادگاه حکم کرده بود رسیده بود ولی خب میخواستیم نتیجه بگیریم برای همین ادامه دادیم تا اینکه بعد از حدود ۱۰ جلسه دکترش خواست با من و مادرش صحبت کنه.
…
— هنوز نمیخوای بگی؟ مادرسگ؟!!!
این رو گفت و همچین به سینم لگد زد که صندلی از پشت افتاد و من هم باهاش خوردم زمین. هم از درد لگد به سینم و هم فشاری که به کمرم اومد نفسم داشت بند میاومد.
— سردته؟ میخوای گرمت بشه مادرسگ من؟!!
خندید و اومد بالای سر من واز زیر لباسش شورتش رو درآورد و پرت کرد سمت دیوار٬ بالای صورتم ایستاد و پاهاش رو دو طرف صورتم گذاشت و شروع کرد به ادرار کردن. برام اصلا ناخوشایند که نبود هیچی جدی جدی یکم هم گرمم شد٬ حداقل اولش! ولی باز با وزش باد سردم شد.
— تشکر نمیکنی قدر نشناس؟
– خانم خیلی خیلی ازتون ممنونم. سپاسگذارم
— این شد!
و کفشش رو گذاشت روی صورتم و مخصوصا دهنم و من هم براش بوسیدم و بعد رفت پایینتر ایستاد و در حالی که تو چشام نگاه میکرد و لبخند موزیانهای به لب های زیباش داشت پاش رو آروم گذاشت بین پاهام و گفت:
— ببینم چپی زودتر میترکه یا راستی٬ شایدم تو زودتر شروع کنی به حرف زدن!
…
— دکتر گفت مورد مونا چیز خاص و جدیدی نیست ولی توی این سن به این شدت یکم نادر هست.
— گفت دختر شما دارای سادیسم بسیار شدیدی هست که درمان خاصی هم نداره چون در روانشناسی مدرن بیماری به حساب نمیاد ولی باید درست کنترل بشه تا شاهد اینطور سوء استفاده نباشیم. در واقع باید شرایطی مهیا کنید که این نیازش رو بتونه بصورت طبیعی برطرف کنه
— من که تا بحال اصطلاح سادیسم رو فقط از تلویزیون و رادیو شنیده بودم و معنی واقعیش رو نمیدونستم ازش کلی سوال کردم تا مفهومش رو فهمیدم و از دکتر پرسیدم اینطور که شما میگی این ماهیت جنسی داره برای دختری تو این سن و سال برای چی پیش اومده که گفت: برای همین گفتم در مورد مونا کمی نادر هست!
— بعد از راهنمایی هایی که از دکتر گرفتم به ایران برگشتیم مسافرتی که هیچوقت فکر نمیکردم اینطور تموم بشه.
— تو ایران هم باز با یک مشاور روانشناس مجرب صحبت کردم و ازش راهنمایی گرفتم سعی کردم براش بقول خودشون پارتنرهایی برای این رابطه پیدا کنم که همه بالای ۱۸ سال باشند که باز به مشکل قانونی نخوریم. تو زمانی که اینترنت که هیچ موبایل هم تو ایران نبود پیدا کردن پارتنر اینطور روابط واقعا سخت بود! ولی با کمک همون روانشناس چندین مورد رو پیدا کردیم و من هم برای بعضی موارد زیاده رویهای مونا بهشون مبالغی رو پرداخت میکردم.
— در کنار تمام اینها مادر مونا هم بود که مدام سعی داشت این حس مونا رو سرکوب کنه و از بین ببره و با صحبتی که با دکتر مونا تو ایران در این مورد داشتم بهم اطمینان داد که همسر من هم این حس رو داشته و چون خودش تونسته این حس رو از نظر ظاهری سرکوب کنه از دخترش هم انتظار داره اون هم خواسته های خودش رو نادیده بگیره و روشون پا بگذاره. و چون مونا دنبال خواستهی خودش رو گرفت و نیازش رو ارضا میکرد از همون موقع با مونا به مشکل خورد.
…
– آآآآآآآآآآآآآآآآییییییی خواهش میکنم کافیه دیگه
— من که بهت گفتم من منتظرم ببینم اینا زودتر نیمرو میشن یا تو زودتر به حرف میای!!!
داد زدم:
– مونا بسه دیگه!!! من به پدرت قول دادم میفهمی؟ حالا پیش خودت فکر کن من رو هم میتونی با یکی دیگه عوضم کنی یا اینکه برات اینقدر ارزش دارم که به قولی که به پدرت دادم احترام بگذاری!
فشار پاش رو بیشتر نکرد و سکوت کرد. این اولین باری توی رابطمون بود که من صدام رو بلند کردم برای همین کمی روش تاثیر گذاشت.
پاش رو برداشت و بعد اومد بالای سر من و گوشیش رو از جیبش در آورد
…
بعد از اینکه مادرش سوار ماشین شد پدرش رفت تا اون هم چنتا وسیله و لباس برداره تا دوباره به مسافرت اجباری برند!
وقتی برگشت مونا هم همراهش بود و جلوی در ساختمون باهم چند دقیقهای صحبت کردن که معلوم بود موضوع مهمی هست. یکی دوبار هم به من نگاه کردن و بعد اومدن سمت من و بعد پدرش با من دست داد گفت:
— خب نیما جان قسمت نبود بیشتر باهم آشنا بشیم ولی ی حسی بهم میگه قراره آشناییمون بیشتر بشه.
و بعد باهام دست محکمی داد و من هم باهاش خداحافظی کردم و رفتن.
تو تمام مدتی که ماشین داشت دنده عقب میرفت مادرش طوری به من زل زده بود و نگاه میکرد که اگه میتونست میخواست من رو مثل دستمال کاغذی ریز ریز کنه و بریزه توی توالت. میشد نفرتی که به من داشت رو توی هوا لمس کرد!
ولی به هر حال رفتن و من و مونا تنها شدیم.
مونا خیلی آروم بود٬ اومد پیش من و دستم رو گرفت و رفتیم روی صندلی های آلاچیق نشستیم. بهم گفت:
— نیما ی چیزی ازت میخوام٬ نمیخوام نه بشنوم باشه؟
– حتما بفرمایید
— دیدم داری با بابا حرف میزنی. داشت چی بهت میگفت؟
– اوووم راستش رو بخوای چیز مهمی نبود که بخوام بگم. تعارف بود و صحبت از همه چیز از آب و هوا گرفته تا جر و بحثت با مادرت.
— نه ببین من بابام رو میشناسم داشت ی چیز مهمی بهت میگفت.
— ببین اگه بهم بگی منم سورپرایزت میکنم
این رو گفت و دست من رو گرفت و گذاشت روی سینهاش! گرمای تنش و ضربان قلبش رو میشد از روی لباس هم احساس کرد! من دهنم خشک خشک شده بود! آب دهنم رو به سختی قورت دادم و گفتم:
– عزیزم آخه چیز مهمی نبود وگرنه میدونی که من …
حرفم تموم نشده بود که دستم رو از روی سینهاش پرت کرد و موهام رو گرفت و برد سمت انباری
…
با گوشی شماره کسی رو گرفته بود. همونطور که بالای سر من ایستاده بود پاش رو گذاشت روی سر من که هنوز به صندلی بسته شده بودم.
— سلام بابا
— شما بردی!
— نه تو شرایطی نیست که بتونه صحبت کنه
— نه حتی یک کلمه هم چیزی نگفت بهم
— بله! باشه بهش میگم
— حالا زیاد لوسش نکن دیگه!
— ممنون٬ مواظب خودت باشیا! میبوسمت
— بای
صحبتش که تموم شد پاش رو از روی صورت من برداشت و گفت:
— بابا بهت سلام رسوند و گفت: کسی که قول مردونه میده و پاش میایسته معلومه که مرد شده.
من تازه فهمیدم این قضایا هم برای آشنا کردن من با زندگی مونا بوده هم امتحان برای من٬ کمی سردرگم شدم ولی باز خوشحال بودم که حداقل اگه خود مونا زیاد چیزی نشون نمیداد حداقل پدرش روی من دیگه حساب میکرد و من رو به عنوان «مرد» قبول کرده بود! مونا گفت:
— گرهای که به طناب زدم پشت صندلی هست که افتادی روش و نمیشه بازش کنم صبر کن برم ی چاقو بیارم خب؟
انگار من انتخاب دیگهای هم داشتم!
ادامه دارد …
داستان اعتیاد به حقارت قسمت نوزدهم
ادمبن جان واقعا خیلی خیلی خوب بود به خاطر این زحماتی که کشیدی ازت تشکر میکنم امیدوارم زودتر قسمت بعدی رو بزاری
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
ممنون آیدین عزیز
قسمت بعد میره احتمالا برای نزدیکای عید مگر اینکه دوباره سرم خلوت بشه
دوست داشتندوست داشتن
عاااااااااااالیه منو دیوونه کرده
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
Admin Jan Khaste Nabashi
khob mesle hamishe vali be hich vajh dar hado andaze haye 17 ghesmate gozashte naboood vali bazam mamnonam say kon keyfiyat ro fadaye kamiyat nakoni har che ghadr vaght lazem dari fekr kon chon dastanet fogholadast va aslan dost nadaram mesle filmaye irani khob shoro she kho be oj berese ama Edamash kharab she albate in ghesmat bad naboooda khob bood vali nesbat be ghesmataye ghabl az nazaram zaif tar bood
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
کلا جالبه
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
عالی بودددد، در واقع عالی نبود فوق العاده بود مخصوصا با اون فن خاص تو نوشتن، ایولا
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
از این بهتر نمیشهههههه
تو فوقالعاده ایییی
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
ممنون مثل همیشه فوق العاده امیدوار قسمت عد زودتر آپ شه با تشکر
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
besiar ziba bood dooste aziz
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
دمت گرم خیلی حال کردم
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
ادمین دوست عزیر سپاس عالی بود توپ ردیف خسته نباشید
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
ادمين عالييييي بود
منتظر قسمت هاي بعدي هستم
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
عالی
دوست داشتندوست داشتن
بازم غافلگیرمون کردی ادمین ممنون
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
جمعش کنی یه فیلنامه خوب از توش در میاد البته برا کمپانیای خارجی
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
اینجا کامنت دادم ولی یادم نمیاد ایمیل داده باشم یا نه
به هر حال اگر فقط کامنت دادن برات مهمه باشه کامنت چرت هم میذارم ولی تا الان هر جا که تونستم کمکی بهت گرده باشم کامنت دادم
دوست داشتندوست داشتن
من به شما بدهکارم که اینطوری باهم حرف میزنی؟
من برای تمام کسانی که در ۵ پست آخر ی نظر ساده هم گذاشته بودند رمز رو فرستادم اگه ایمل شما درست نبوده یا نخواستی وارد کنی به من مربوطه؟
چرا برای کامنت گذاشتن منت میزاری سر من؟
نه کامنت بزار نه سر بزن به سلامت
دوست داشتندوست داشتن
داستان اعتیاد به حقارت قسمت نوزدهم
admin jan mamnoon vaghean alli bood
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
فوق العاده بود…مخصوصا فلش بک ها…امیدواریم زودتر بتونین ادامه بدین
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
khaste nabashi.chera nemiri vase filma nevisandegi koni ham ghodratesho dari ham honaresho .besyar aliiiiiiii
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
ای ول داداش ، استعداد داری ، برو خارج اگه میتونی فیلمسازی یاد بگیر ، فیلم بساز ، انشالله یک کارگردان عالی بشی
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
خیلی زیبا و عالی بود بی نظیر ترین داستانی بود که تا حالا خوندم
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
ممنون از لطف شما
دوست داشتندوست داشتن
دوست من داستان جدیدت کی حاضر میشه
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
هیچ برنامهای برای قسمت بعد نیست
دوست داشتندوست داشتن
slm
bazam faghat mishe gof mamnoon ?
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
اوايل كه داستان رو خوندم زياد حسه خوبي نداشتم،ولي الان بيصبرانه منتظر قسمت هاي بعدي هستم.
اميدوارم تا تهش كارتو با انرژى انجام بدى
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
دوست عزیز میشه بگی چرا حس خوبی نداشتی؟
ممنون میشم
دوست داشتندوست داشتن
بازم مثل همیشه عالی بود. خیلی خوب مینویسی. ممنون
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
سلام من زیر چهار داستان قبلی پست گذاشتم ولی رمزی برام فرستاده نشد. ممنون میشم رمد قسمت 19 برام بفرستی
دوست داشتندوست داشتن
در پست رمز قسمت نوزدهم توضیج دادم
دوست داشتندوست داشتن
دوست عزیز من پست رمز قست 19 رو خوندم زیر چها داستان اخر هم پست گذاشتم حتی قبلا بعضی از قسمتها مثل قسمت پست گذاشتم. این ایمیل هم ایمیل اصلیمه ولی رمزی دریافت نکردم ممنون میشم رمزو برام بفرستی
دوست داشتندوست داشتن
دوست عزیز من نوشتم کامنت ها در ۴ پست آخر که به درخواست دوستان کردمش ۵ پست آخر
شما هم در این نزدیک دوماه نظری ثبت نکردید. این نظر بالایی هم مربوط میشه به دیروز !
تصمیمی هست که گرفته شده و دیگه لطفا صبر بفرمایید تا قسمت ۲۰ که رمز کلا برداشته بشه.
شما هم یا بلاگ براتون اهمیت داره یا خیر
اگه اهمیت داره که خب پس چرا در بحث ها شرکت نمیکنید یا نظر نمیدید؟ اگر هم اهمیت نداره که نداشتن رمز هم براتون نباید مهم باشه حالا هروقت شد شد
چشم بهم بزنید رمز برداشته میشه
موفق باشید
دوست داشتندوست داشتن
سلام دوست من قسمت نودهم کی ازاد میشه برای ما ممنونم
دوست داشتندوست داشتن
در تاپیک رمز قسمت نوزدهم توضیح دادم
دوست داشتندوست داشتن
عالیه داداش
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
من ادرسم واژه گذر نامه من همه همینه ک فرستادم دوست من ممنونم از لطف شما وای میستم ازاد کنی
دوست داشتندوست داشتن
آقا کوروش عزیز
اینهمه از دوستان ایمیل میگذارند و رمز براشون فرستاده میشه. بدون هیچ مشکلی
فقط شما هستی که متاسفانه ایمیلتون صحیح نیست و یک ایمیل قابل استفاده هم نمیسازی
پیشنهاد میکنم تو گوگل آموزش ساخت ایمیل یاهو یا گوگل رو یاد بگیرید و یکی بسازید که مشکلت حل بشه
دوست داشتندوست داشتن
خیلی زیبا مینویسی خیلی دوست داشتم با اون که ازین حس کم میدونم ولی خوشم اومد از داستانت
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 2 نفر
ولی نمیدونم چطوری باید ادامه داستانتو بخونم
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
خوب بود
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
خیلی عالی
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
دوست من داستانو کی ازاد میکنید ممنون میشم ازتون
دوست داشتندوست داشتن
https://hegharat.wordpress.com/2016/02/02/%D8%AF%D8%B1%D8%A8%D8%A7%D8%B1%D9%87-%D8%B1%D9%85%D8%B2-%D9%82%D8%B3%D9%85%D8%AA-%D9%86%D9%88%D8%B2%D8%AF%D9%87/
دوست داشتندوست داشتن
سلام ادمین.خسته نباشی.من کامنت گذاشته بودم ولی یادت رفت رمز و برام بفرستی
دوست داشتندوست داشتن
طرح قشنگی بود ?
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
عالی بود
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
سلام ، بسیار عالی بود. ممنون
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
درود دوست من قسمت نوزده کی ازاد میشه و سپاس بیکران
دوست داشتندوست داشتن
خوب بود ولی خیلی در هم بود
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
ادمین جان من تمام قسمت های رو انقدر برام جالب بود یک شبه خوندم اگه امکانش هیت رمز قسمت نوزده رو بدی ممنون میشم
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
بزودی کلا رمز قسمت نوزده برداشته میشه دوست عزیز
نظرات هم باید تایید بشند تا قابل نمایش بشند برای همین کمی طول میکشه تا دیده بشند
دوست داشتندوست داشتن
عالی??
دوست داشتندوست داشتن
سلام دوست من….
خوشحالم که مسیر داستان به حالت عادی برگشت… داستان مهیجیه من بعد خوندن هر قسمت برات نظر میدم و خوشحالم که دید وسیعی داری. تبریک…موفق باشی دوست من
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
سلام دوست من…
از بابت تموم زحماتی که برای داستانت میکشی متشکرم… داستانت عالیه…
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
عالي بودش
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
واااای عالیه
خوش به حالت
داستانت حرف نداره
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
عالیه
دوست داشتندوست داشتن
در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایلها کلیک نمایید:
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
درحال اتصال به %s
مرا از دیدگاههای جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.
مرا در مورد نوشتههای تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.
Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.
به 370 مشترک دیگر بپیوندید
دنبالکردن
حقارت
داستان ها و مطالبی پیرامون رابطهی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن
حتما داستان رو از قسمت اول دنبال کنید
لیست تمام قسمت های داستان بالا در صفحه لیست داستان ها هست
همونطور که تو فضای مرطوب و تاریک دستشویی چهار دست و پا نشسته بودم صدای نفس نفس زدنهای خودم رو بلندتر و بلندتر میشنیدم. از شنیدنش خسته شده بودم٬ ازشون بدم میومد. مثل صدای نفس نفس زدن سگ شده بود! یکم بخاطر گرما بود ولی بیشتر بخاطر بلایی بود که از چندین روز پیش به سرم آورده بودند. همون شرطی که قبل از ورود به این خونه برام گذاشتن. پیش خودشون گفته بودن مبادا زبونم لال بخواد ی ذره لذت هم ببره از این کارایی که برامون میکنه!
به هر حال خوب یا بد کار خودش رو کرده بود و من تو فضایی بودم که قبلا تجربه نکرده بودم. قبلا اگه به هر دلیلی تحریک میشدم خودم رو خالی میکردم و بعدش میرفتم پی کارم ولی با بستن این قفل به اونجام دیگه نمیتونستم کاری کنم. و تقریبا تو حالت اوج تحریک جنسی مونده بودم.توی اون لحظهای که برای ارضا شدن ممکنه هر کاری بکنی داشتم زندگی میکردم ولی دریغ !! این وسیله برام شده بود مثل آب دریا برای آدم تشنه! هرچی بیشتر براشون کار انجام میدادم بیشتر تحریک میشدم و چون از ارضا خبری نبود بیشتر تحریک میشدم و اون هم ازم کارهای تحقیر آمیزتری میخواست!
بعضی وقتا بخاطر کارهایی که باهام میکردن آلتم که میخواست راست بشه و چون توی اون وامونده جایی نداشت اینقدر درد میگرفت و به دیواره هاش فشار میاورد که فکر میکردم با اینکه استخوان نداره هر لحظه ممکنه بشکنه!
تا حتی یک هفته قبل تصور اینکه بخوام مدفوع ی زوج رو از توی کاسه توالتشون جلوی دوربین بخورم و تشکر هم بکنم تو عجیبترین رویاهای جنسیم هم نبود ولی امروز اینکار رو انجام دادم! حالا هم که خانم ازم میخواست از شوهرش خواهش کنم با مادرم سکس کنه یا بقول خودش — ننمو بگاد !!
هر بار میخواست درجه و شدت کارهاش با من رو بالا ببره اول ی فیلم ناجورتر ازم میگرفت. نمیدونم برای تفریح اینکار رو میکرد یا پیش خودش از این فیلمها جدی جدی برای تهدید و اخاذی میخواست استفاده کنه!! اصلا نمیدونم چی توی سرش هست! تا قبل فکر میکردم بتونم حدس بزنم به چی فکر میکنه ولی همیشه اشتباه کردم. برای همین دیگه حتی تصور هم نمیکنم به چی فکر میکنه! باید قبول کرد اگه این بازی شطرنج بود اون همیشه از من بیست حرکت جلوتر بود و من چارهای نداشتم بغییر از اینکه به خواسته هاش هرچند سخت و ناخوشایند تن بدم.
همونطور که تو این فکرهام بودم صدای موسیقی از توی ساختمون بلند شد. صداش واقعا بلند بود!! موسیقی برای مدت نسبت زیادی ادامه داشت تا اینکه صدای خانم رو آروم آروم شندیم که در حین خواندن با موزیک وارد دستشویی شد.
ی سینهبند و شلوار چسبون اسپرت ست هم به رنگ سبز فسفری با خط های صورتی تنش بود و سر تا پا اینقدر عرق کرده بود که ازش داشت آب میچکید. اومد تو و رو به من با خنده گفت:
–خوبی؟
یکم جا خوردم و نمیدونستم باید چی بگم تا اومد جواب بدم ی تف غلیظ و چسبناک پرت کرد توی صورتم که افتاد روی چشم چپم و بعد بلند بلند شروع کرد به خندیدن بهم!
— دهنتو خوب شستی؟
– بله خانم
— نشون بده ببینم!
دهنم رو باز کردم٬ سرم رو گرفت و بعد از کلی نگاه کردن ی تف دیگه اینبار توی دهنم انداخت و گفت:
— خوبه٬ اگه ی بار ببینم دهنت کثیف باشه طوری برات تمیزش میکنم که دیگه به روز اول برنگرده فهمیدی؟
– بله خانم
بعد دستش رو برد بالا و فقط گفت:
— زیر بغلام
و بعد دوباره شروع کرد به خواندن با آهنگ و پاهاش رو هم با ضرب آهنگ زمین میکوبید.
بیشتر هم لازم نبود بگه مشخص بود ازم چی خواد. روی زانو هام بلند شدم و شروع کردم به لیسیدن زیر بغل هاش که بخاطر ورزش کردنش کاملا خیس بود ولی برخلاف تصور نه مزهی بدی میداد و نه زاید شور بود! وقتی یکی تموم شد و خواستم برم برای بعدی سرم رو گرفت وطوری که انگار بخواد لبام رو ببوسه بهم نزدیک شد ولی لبش به لبم برخورد نکرد. موهاش ریخته بود توی صورتم و هردومون داشتیم تند تند نفس نفس میزدیم. من نمیدونستم باید چکار کنم فقط مونده بودم و منتظر بودم ببینم میخواد چیکارکنه. هنوز با پاش داشت با ریتم آهنگ پا میکوبید که یکدفعه از درد دادم هوا رفت٬ البته صدای خندهی خانم از داد من بلند تر بود. خانم وقتی سرم رو گرفته بود تو بغلش با پاش زده بود به اونجاییم که نباید! تمام پایین تنم از درد داشت میلرزید! بعد از اینکه خندههاش تموم شد گفت:
— بسه دیگه بچه ننه! ی دونه زدم تو تخمت حالا! نکشتمت که! پاشو نصف کارت مونده!
با هر بدبختی بود بلند شدم که طرف دیگه رو هم براش بلیسم تا صورتم رو دید ی بار دیگه تف کرد تو صورتم و گفت:
— بدو بدنم داره سرد میشه کثافت
سریع براش لیسیدم و بدون اینکه چیز دیگهای بگه رفت بیرون و در رو هم بست.
یکم بعد موزیک قطع شد و دیگه صدایی نشنیدم و خونه ساکت موند تا وقتی که هوا کاملا تاریک شده بود.
زانوهام اینقدر روی سرامیک سرد اونجا درد گرفته بود که دیگه نمیتونستم روشون باشم برای همین خوابیدم کف دستشویی٬ اینقدر سرد بود که اول سختم بود ولی دیگه کاریش نمیشد کرد باید تحمل میکردم. تو فکر این بودم که شب رو باید چطوری اونجا سر کنم که صدای بوق ماشین اومد و تازه یاد خواستهی امروز خانم افتادم و انگار دنیا توی سرم خراب شد!
ولی هنوز امید داشتم که خانم جدی نگفته باشه و فقط برای اذیت کردن من این رو گفته باشه. به هر حال همهچیز تا چند دقیقه دیگه معلوم میشد.
از زمانی که صدای ماشین رو شنیده بود زمان نسبتا زیادی گذشت ولی خبری نشد و کسی سراغ من نیومد تا اینکه بالاخره ارباب در رو باز کرد اومد تو و بدون اینکه چیزی بگه طوری رفتار کرد که منظورش رو فهمیدم باید چکار کنم.
اومد جلوی توالت فرنگی ایستاد و یکم صبر کرد من فهمیدم و در توالت رو بلند کردم ولی باز هم داشت صبر میکرد فهمیدم٬ اینبار شلوارکش رو کشیدم پایین و همون کنار روی سرامیکها چهاردست و پا موندم. شروع کرد به ادرار کردن هر از گاهی یکم ادرارش میگرفت به گوشه های صندلی و شتک شتک میپاشید به بدنم. با اینکه امروز هزار جور بدترش سرم اومده بود ولی باز هم چندشم میشد. بعد از اینکه ادرارش تموم شد خواستم شلوارکش رو بکشم بالا که دیدم اومد بالای سرم و کیرش رو تکون تکون داد تا چند قطرهی باقی مونده ریخت روی سرم و بعد بدون اینکه چیزی بگه چراغ رو خاموش کرد و رفت بیرون.
سر و صدایی نمیاومد و من هم کاری نداشتم بکنم ولی باز نسبت به چند روزی که توی اون خرابه گذرونده بودم اینجا مثل هتل بود! حداقل بوی نفت نمیاومد ! و تشنم هم که میشد میتونستم برم از دستشویی آب بخورم.
تو همین فکر بودم که دیدم جدا تشنم شده رفتم جلوی دستشویی ایستادم شیر رو باز کردم که آب بخورم که برای اولین بار از روزی که از خونه اومده بودم بیرون قیافهی خودم رو توی آینه دیدم.
وای چقدر عوض شده بودم!! انگار به جای چند روز چند ماه گذشته بود! صورتم لاغر شده بود – زیر چشام سیاه شده بود و ته ریشی که از قبل داشتم هم دیگه اسمش شده بود ریش نه ته ریش!
کمی آب خوردم و رفتم بشینم که در باز شد و خانم اومد تو و آروم بهم گفت:
— امروز سگ خوبی بودی برای همین فعلا از خواستهی سر ظهرم میگذرم! ولی خودت خوب میدونی این موضوع دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره ! برای اون پیرسگ نقشه هایی دارم که اگه بگم اون کیر صاحب مردت اون تو میترکه !!
و بعد خندید! ی نفس راحتی کشیدم و خواستم تشکر کنم که ی کیسه داد دستم و گفت:
— خودتو خوب میشوری – با اینها هم تمام بدنتو سفید میکنی واسهی امشب! مبادا ی تار مو جاییت ببینم! مخصوصا اون سوراخت!!!
در حالی که در رو میبست که بره برگشت و چیزی گفت که مثل پتک خورد تو سرم:
— راستی فک میکنی چند روز طول بکشه تا مامان جونت بفهمه تو بالشی که هر شب روش میخوابه ی شورت مردونه کثیفه؟!!!
بلند خندید و در رو بست و رفت.
اصلا به این موضوع فکر نکرده بودم!!! مادر من کمی وسواسی بود و تقریبا هر ۱-۲ هفته تمام روبالشی هارو در میاورد و میشستشون. فکر میکردم که آخرین بار کی بوده که دیده باشم رخت خواب هارو شسته باشه ! اینقدر بهم داشت فشار میومد مغزم درد گرفته بود . گذشت زمان رو حس نمیکردم. میدونستم چی ازم خواسته بود ولی اینگار دیگه حس نداشتم بخوام ادامه بدم که در باز شد.
خانم بود. با ی لبخندی که شیطنت ازش میبارید اومد تو و ی چیزی هم پشتش قایم کرده بود.
این شاید اولین باری بود که با ورودش به جایی که بودم نمیتونستم بلند بشم و بهش احترام بگذارم. با چیزی که بهم گفته بود انگار شک الکتریکی بهم داده بودند نمیتونستم تکون بخورم! همونطور ولو شده بودم کنج دیوار و نگاش میکردم.
همونطور آروم آروم بهم نزدیک شد و ی دفعه چیزی رو بهم نشون داد که تمام آرامش دنیا رو بهم داد !!
اول فکر کردم ی شورت ولی همون شورت وا مودنده بود که کرده بودش توی بالش !! اینجا چیکار میکردم؟!!!!
بدون اینکه فکر کنم چرا و چطوری فقط از شدت آرامشی که بدست آورده بودم خودم رو روی پاهاش انداختم.
لبم چسبیده بود به پاهاش. میخواستم ببوسم و تشکر کنم ولی اینقدر بی حس شده بودم که نمیتونستم! تمام بدنم لرزهی خفیفی داشت. انگار اون هم میدونست من تو چه حالی هستم. سرم داد نزد و گذاشت همونطور چند لحظه کنار پاهای نرم و گرمش باشم کمی بعد که به خودم اومدم از همون پایین سرم رو چرخوندم و نگاش کردم و گفتم:
– ممنون
بهم لبخند شیرینی زد که انگار ی قلبم رو بغل کرده باشه! توی اوج آرامش بودم که آروم چرخید و رفت سمت در و گفت:
— کارات یادت نره! برای امشب خودتو حسابی آماده کن!
تا چند دقیقه بعد از اینکه در رو بست و رفت من هنوز روی زمین بودم! چقدر خیالم راحت شد!
تمام مدتی که بدنم رو کامل طبق دستور خانم تیغ میزدم به این فکر میکردم که خانم چطوری شورت رو بدست آورده!؟ بنظرم اومد که حتما از توی شلوارم کلید خونمون رو برداشته و برنامه مادر من رو هم که میدونسته ولی باز برای اینکه مطمئن بشه هم حتما اول زنگ زده ببینه خونه هست یا نه و رفته تو و شورت رو در آورده و اومد.
البته با شناختی که من از خانم دارم میدونم همینطور خشک و خالی توی خونه نمیره و بیاد و حتما باز ی کاری هم کرده ولی مهم نیست همین که اینقدر به فکر بوده که اینکار رو برام انجام داده ی دنیا ارزش داره. انگار ی بار سنگین رو از روی دوشم برداشته بود.
اینقدر حواسم پرت بود که خودم رو حسابی با تیغ لت و پار کرده بودم ! همه جام یکم میسوخت. آخر سر یادم افتاد که صورتم رو هم باید بزنم و یادم رفته! میخواستم شروع کنم که باز خانم وارد شد و با دیدن من گفت:
— خوبه خودتو سفید کردی تخم سگ من!
چهار دستو پا شدم و تشکر کردم
— میخوای صورتتو بزنی؟
– بله خانم
اومد جلو و از پشت آینه ی کاسه پلاستیکی کهنه برداشت و رفت سمت توالت فرنگی و توی کاسه ادرار کرد و ظرف رو آورد گذاشت جلوی من
— میدونی باید چیکار کنی دیگه؟
– بله خانم
رفت دم در ایستاد تا کار من رو چک کنه
تیغ رو توی ادرارش خیس میکردم و میکشیدم به صورتم. امیدوارم باز صورتم رو نبرم چون ایندفعه بیشتر از همیشه میسوزه٬ ای لعنت ! بریدم!
خانم خندید
— مواظب باش با ی اصلاح کردن خودتو به کشتن ندی بی عرضه! زودتر خودتو آماده کن میام دنبالت!
با اینکه صورتم میسوخت ولی بیشتر از اینهمه اشتیاق خانم به کاری که امشب میخواست باهام بکنه میترسیدم! برای هر چیز سادهای اینقدر ذوقزده نمیشه!
بعد از اینکه دیگه جای سالمی روی صورتم باقی نگذاشتم! خودم رو دوباره شستم و اومدم نشستم پشت در منتظر موندم تا خانم بیاد.
بعد از مدت نسبتا زیادی در باز شد و خانم رو دیدم٬ قبل از اینکه حواسم به لباس و آرایشش بیوفته تمام توجهم رفت به دیلدویی که به خودش بسته بود! فکر نمیکردم از اونهایی باشه که از کردن بردش خوشش بیاد! اون فقط از خورد کردن روحی من به اوج لذت میرسید ولی خب شاید از نظرش اینکار همون نتیجه رو براش داشت و البته از اندازهی اون دیلدو جدا هم کمی ترسیده بودم !
چهار دست و پا شدم و سریع رفتم جلو و پاهاش رو بوسیدم.
— سرتو بیار بالا حیوون
-بله خا…
حرفم تموم نشده بود که با لگد زد بهم و گفت :
— امشب چیزی بجز پارس کردن ازت بشنوم روزگارت رو سیاه میکنم ! فهمیدی؟
طبق عادت خواستم بگم بله خانم ولی خوشبختانه آخرین لحظه حواسم جمع شد و براش پارش کردم بعد هم رو زانوهام بلند شدم تا قلادم رو بهم وصل کرد و دنبال خانم راه افتادم تا رسیدیم به یکی از اتاق خوابها که فعلا خانم و شوهرش توش اقامت داشتن.
تو راه دوست داشتم جای پاهاش رو روی پارکت خونه میبوسیدم! من زیاد اهل فتیش و این چیزا نبودم ولی وقتی دنبالش راه میرفتم و چیزی جز پاهاش نمیدیدم دست خودم نبود! انگار پاهاش داشتن میرقصیدن برام ! اینقدر هم نرم و لطیف بودن که فکر کنم از پوست صورت من هم نرم تر بود!
رسیدیم به اتاق٬ ارباب اونطرف با همون لباس خونگی نشسته بود و داشت طبق معمول با موبایلش ور میرفت.
خانم به من دستور داد که برم روی تخت طوری که باسنم رو روی تخت و سرم رو پایین تخت نگه دارم بعد یکم تنظیمم کرد و قلادم رو هم بست به چفتی که پایین تختش بود طوری که دیگه نمیتونستم تکون بخورم.
با اینکه تختشون ارتفاع نسبتا کمی داشت ولی باز سرم اینقدر پایین بود که فشار خون توی سرم یکم زیاد شده بود٬ حالت راحت و ریلکسی نبود! بجز دیوار روبروم چیزی رو نمیتونستم ببینم
خانم اومد جلوم و در حالی که ی دستکش لاتکس دستش میکرد گفت:
— برای اینکه امروز گوهخور خوبی بودی برات یکم سوراختو چرب میکنم !
برای تشکر پارس کردم
خانم رفت پشت و دستشو حس کردم که دور سوراخم رو چرب میکرد بعد حس کردم رفت دورتر و یکدفعه صدای موزیک نسبتا بلند و تندی اومد داشتم دقت میکردم ببینم آهنگشو میشناسم یا نه که یکدفعه حس کردم داره دو طرف پشتم رو از هم باز میکنه و بلافاصله هم دیلدو رو وارد سوراخم کرد و با یکی دو حرکت حسابی تو جا دادش!!
چند لحظهای گذشت و همینطور یکنواخت داشت از پشت میکرد.جز صدای خنده ی خانم چیزی نمیشنیدم من که تابحال از اینجور کارا نکرده بودم و برام اصلا تجربه خوشایندی نبود در حالی که پشتم داشت رسما گاییده میشد ی دفعه سایه ای رو روی دیوار دیدم که از پشتم داره بهم نزدیک میشه حتما شوهرش بود و بالاخره دست از موبایلش کشیده بود. سرم رو بالا آوردم و با چیزی که دیدم برای بار دوم در یک روز نزدیک بود بیهوش بشم !
خانم بود !!!!
وقتی من رو بسته بودن جاش رو با شوهرش عوض کرده بود ! یعنی تمام این مدت خانم و دیلدوش نبود ! شوهرش بود و اون کیر دسته خرش که داشت اینطوری پارم میکرد !
چشم از چشمم بر نمیداشت ! احساس میکنم از ذلت و خواری من جدی جدی جون میگرفت. میخواستم ازش خواهش کنم تمومش کنه ولی میدونستم اگه حرف بزنم و کاری که ازم خواسته انجام ندم طوری تنبیهم میکنه که این وضعیتم پیشش تفریح به حساب بیاد !
فقط چندتا زوزه کشیدم و اون هم همونطور نگاهم کرد و بعد پاش رو گذاشت روی سرم و گفت:
— زوزه میکشی مادرسگ؟!!!!
— آره زوزه بکش!!!!
— یادته پرسیدی چرا بهت میگم کونی؟!!
— بهت گفتم هرچی که من بخوام همون میشی؟!!
— حالا دیدی کونی شدی؟!!!!
— وقتی من چیزی رو بخوام تو همون میشی
— خوشت میاد نه؟!!! دوست داری کیر اربابت داره میره تا ته اون کونه پارت نه؟!!
پاش رو روی سر و صورتم طوری فشار میداد که انگار داشت سیگار خاموش میکرد! ارباب هم تندتر از قبل داشت میکرد.
خانم پاش رو برداشت و توی صورتم تف کرد و در حالی که تف رو تو صورتم پخش میکرد گفت:
— کونی کثافت !! مادرسگ!!
— کون دادن رو از بابات یاد گرفتی یا ننت !!؟!!
باهم شروع کردن به خندیدن بعد رو کرد به من گفت:
اگه فکر میکنی این بدترین قسمت امشبته خیلی در اشتباهی توله سگ من!!!
در حالی سایهاش ازم دور میشد خندهای کرد که درد پشتم و اینکه دارم توسط شوهرش به گا میرم رو فراموش کردم و ترس تمام بدنم رو گرفت.
داستان اعتیاد به حقارت قسمت نوزدهم
ادامه دارد …
* Zugzwang
خیلی جالب بود. فقط زمانهای مساوی برای آپدیت بزاری بهتره.
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
salam .khaste nabashid.
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
مثل همیشه عالی مرسی
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
مثل همیشه بی نقص.
زوگسونگ به چه معناست؟؟
واسه ارتباط باهات اگه میل بدی ممنون میشم . چنتا فکر تو سرم هست .
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
سلام دوست عزیز
خوشحالم که از داستان راضی هستید
در مورد سوالتون در پایان داستان پاورقی زدم٬ میتونید به لینک مراجعه بفرمایید
برای ارتباط با من در پست آغازین بلاگ اطلاعات دادم ولی برای پیشنهاد چون چهار چوب داستان رو از قبل بستم نمیتونم تغییری توش اعمال کنم.
باز هم ممنون از نظرات همه دوستان
موفق باشید
دوست داشتندوست داشتن
مثل هميشه جذاب بود.
دراماي داستانت عاليه.
احساس شخصيت اصلي كاملا باور پذيره
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
سپاس از توجه شما امید عزیز
دوست داشتندوست داشتن
عاااااااااااااااااااااااااااااالی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
این قسمت چون زیاد خبری از اون مرد نبود واااااااقعا آرامش بخش و عالی بود
عاشق وبلاگتم
من با این داستان ها خودمو ارضا نمیکنم ، بلکه از نظر احساسی برانگیخته میشم
توروخدا ادامه بده
ادامه بده
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
سلام تمام قسمتها رو خوندم جالب بود جز قسمت ۱۵کمکم کنید سپاس
دوست داشتندوست داشتن
دوست عزیز قسمت پانزده از امروز قفلش برداشته شده
دوست داشتندوست داشتن
واقعا زحمت کشیدی مرسی
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
یه ماده سگ پیام بده
doastam_70@yahoo.com
دوست داشتندوست داشتن
وووووووووووووووووه……. ز شدت شهوت دارم منفجر میشم …. چه خبره! وووووووووووووووو یعنی فک کن! چه لذت جنسی بردم از خوندنش الان آماده شدم اسلیوم منو بکنه ….
دوست داشتندوست داشتن
در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایلها کلیک نمایید:
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
درحال اتصال به %s
داستان اعتیاد به حقارت قسمت نوزدهم
مرا از دیدگاههای جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.
مرا در مورد نوشتههای تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.
Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.
به 370 مشترک دیگر بپیوندید
دنبالکردن
حقارت
داستان ها و مطالبی پیرامون رابطهی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن
حتما داستان رو از قسمت اول دنبال کنید
لیست تمام قسمت های داستان بالا در صفحه لیست داستان ها هست
چشمام رو که باز کردم از شدت آفتابی که از توی پنجره دستشویی به چشمام خورد فهمیدم باید نزدیک ظهر باشه
خیلی تعجب کردم که چطور تا اون موقع کاری به کارم نداشتن و تونستم بگیرم بخوابم !
جدا هم به این خواب نیاز داشتم مخصوصا بعد از بلاهایی که شب قبلش سرم آورده بودند. تحقیر فیزیکی که سرم میاوردن رو میتونستم ی طوری تحمل کنم جای زخم و کبودی و درد پشتم بعد از مدتی رو به بهبود میرفت ولی وقتی مثلا به خونمون زنگ میزندن از شدت تپش قلب شدیدی که پیدا میکردم بعد از مدتی توی سینم درد و کوفتگی حس میکردم که یکم هم برام ترسناک بود!
بلند شدم که برم جلو آینه و دست و روم رو بشورم که تا تکون خوردم پشتم شروع کرد به سوختن ! خیلی درد گرفته بود! مخصوصا که با درگیری لفظی که بینشون پیش اومد شوهرش لجش گرفت و عصبانیتش رو سر من خالی کرد! البته بهتر بگم لجش رو ته من در آورد و تو صورتم خالی کرد !
جلوی آینه که رسیدم دیدم تمام صورتم بخاطر اصلاح عجیبی که دیروز کردم شده پر جوش و در کل صورتم خیلی قرمز شده. خیلی خوشگل و خوشتیپ بودم حالا دیگه بی نقص شدم !
صورتم رو و مخصوصا دهنم رو چندباری شستم و رفتم نشستم ی گوشه و طوری نشستم که پشتم کمتر بسوزه ولی بدون هیچ لباس و فرشی سخت بود.
دقت که کردم دیدم خونه ساکته ساکته و هیچ صدایی نمیشنیدم. به سرم زد که برم پاشم برم بیرون ولی ی صدایی درونم میگفت بگیر بشین ! واسه خودت شر درست نکن! از نشستن توی اون انباری مزخرف که بدتر نیست! حداقل اونقدر گرم نیست٬ بوی نفت نمیاد ! میتونی هر وقت خواستی آب بخوری و از همه مهمتر دستشویی کنارم هست و از شر اون سطل بو گندوی کذایی راحت شدم!
یکم دیگه نشستم ولی دیگه داشتم دیوونه میشدم هم بخاطر اینکه حوصلهام سر رفته بود هم بخاطر اینکه فکر و خیال اومده بود سراغم٬ چند دقیقه دیگه هم گذشت تا اینکه به خودم جرات دادم برم و در بزنم ببینم جوابی میگیرم یا نه.
شروع کردم به در زدن اول چنتا آروم زدم و بعد شروع کردم به محکتر و محکتر زدن ولی هیچ جوابی نمیگرفتم دیگه مطمئن شده بودم که خونه نیستن وگرنه اگه حتی خواب هم بودن اومده بودن سراغم .
زد به سرم که این اولین باریه که من توی این خونه یا بقولی عمارت تنهام و به جایی هم غل و زنجیر نیستم ! شاید دیگه همچین فرصتی برام پیش نیاد بهتره برم همه جا رو خوب دید بزنم ! ولی ی طرف دیگه سرم میگفت برای خودت شر درست نکن ! بتمرگ سرجات ! ی موقع میان پدرت رو در میارن ها!
با تمام کنجکاوی که داشتم و علارغم اینکه حوصلم دیگه از سر رقتن گذشته بود و میتونم بگم حوصلهام درد گرفته بود ولی باز گرفتم نشستم سرجام و ترسیدم در رو باز کنم ! حتی پیش خودم فکر میکردم نکنه خونشون دوربین مخفی داشته باشه و بعدا ببینن که من توی خونه بی اجازه سرک کشیدم !
سعی کردم بگیرم بخوابم ولی برام سخت بود همش صدای خانم تو سرم طنین پیدا میکرد که میگفت:
— دیدی حق داشتم بهت بگم کونی؟!! کونی!؟
— دیدی آخرش داری میدی ؟! تو هرچی که من بخوام هستی و میشی !
راست هم میگفت از روز آشناییمون تا الان که توی توالت خونه پدریش با پشت داغون از دادن به شوهر نشستم هر کاری خواسته بود سر من در آورده بود و من هم چارهای نداشتم بجر پذیرفتن خواسته هاش.
به این فکر میکردم که دیگه چی توی سرش میگذره اینکه میخواست من رو با خودش ببره خونمون پیش مادرم برای چیه؟! واقعا چه نقشهای توی سرش میگذره !
توی عوالم خودم بودم و داشت چشام با کابوس های واقعیم گرم میشد که صدای ماشین رو شنیدم .
صدای ماشین خانم بود٬ بالاخره اومد خونه ! معلوم نیست کجا گذاشته بوده رفته بود و چه نقشهای داشته !
با تمام بدبختی هایی که سرم میآورد ولی در باطن هر روز بیشتر از روز قبل دوستش داشتم و از هوش و زرنگیهاش لذت میبردم!
بعد از چند دقیقه صدای قدم های روشنیدم که نزدیک شد و صدایی که بعدش شنیدم باعث شد به حماقت خودم ایمان بیارم !
کلید رو انداخت توی سوراخ کلید در و در رو باز کرد !
واقعا به حدی رسیده بودم که نیاز به کلید نداشتم ! بدون اینکه حتی امتحان کنم که در باز هست یا بسته از ترس خانم توی توالت نشسته بودم!
وقتی دیدمش تقریبا با همون تیپی بود که میومد دانشگاه و تقریبا رسمی بود تا دیمش چهار دست و پا شدم و سرم رو گذاشتم رو سرامیک های دستشویی٬ بدون اعتنا به من با کمی عجله دوید سمت دستشویی فرنگی و لباسش رو کشید پایین.
سرم رو بلند نکردم چون میدونستم از دید زدن نفرت داره ولی از صدای جریان آب و از اون مهمتر از شدت فشارش فهمیدم خیلی وقته خودش رو نگهداشته و حسابی پر بود!
بعد از اینکه صدای آب تموم شد ی آه و نفس راحت کشید و انگار که تازه من رو دیده باشه گفت:
— خوبی توله سگ؟ کونت زیاد جر نخورده از دیشب؟ بخیه نمی خوای؟!!
و بعدش یکی از همون خنده های نمکین همیشگیش کرد
– ممنون خانم درد دارم ولی باهاش کنار میام ممنون که بفکر سگتون هستین
— بفکرت نیستم مادرسگ! می خوام بدونم چقدر زجر می کشی که بیشتر حال کنم !
– بله ببخشید خانم
— بیشتر !
– غلط کردم خانم!
— بیشتــــــــــــر !!!
میدونستم باز میخواد من رو با کلام کجا ببره ولی آخه فقط ادرار کرده بود! یکم عجیب بود دلم رو زدم به دریا و گفتم
– گه خوردم خانم
— اون رو که دیگه میکنم غذات خوک کثافت! دیگه چیزی نداری بگی؟!
داشتم من من میکردم که ی چیزه دیگهای بگم که دیدم بلند شد و لباسش رو کشید بالا و گفت:
— خفهشو بی عرضه ! امروز کار دارم و وقت برای تفریح کردن باهات رو ندارم
وقتی داشت از در میرفت بیرون گفت :
— تمام بدن و صورت رو بشور تا بیام
ی جورایی دیگه حتی سعی نمیکردم بخوام حدس بزنم قدم بعدیش چیه و چی توی سرش هست چون همیشه من چندین قدم عقب بودم برای همین مثل بچهی آدم … یا بهتر بگم مثل توله سگ حرف گوش کن! پاشدم و خودم رو باز دوباره شستم و نشستم تا بیاد.
بعد از چند دقیقه خانم اومد. دیدم لباس خونه بسته تنشه و هنوز شالش رو بر نداشته! خیلی برام عجیب بود و بعد که کامل اومد تو بیشتر تعجب کردم! دیدم چنتا تیکه لباس دستشه. رو کرد به من و گفت:
— میای بیرون اینها رو میپوشی و گه زیادی هم نمیخوری٬ فهمدی تخم سگ؟
– بله خانم
لباس ها رو گرفتم و شروع کردم به پوشیدن
نو نبودن یا مال شوهرش بود یا مال کس دیگهای٬ مال هرکی بود یکم برام کوچیک بود ولی خب باز لباس بود بعد از چند روز بالاخره لباس پوشیده بودم و بدنم کمی گرم شده بود!
ولی بیشتر داشتم فکر میکردم یعنی چه خبره ؟ جریان چیه؟ که خودش انگار از قیافهی کف کردهی من فهمیده بودم دارم فیوز میپرونم و از روی رحمش اومد که مثلا برام توضیح بده! ولی توضیحش توضیح کاری بود که ازم میخواست نه توضیح اتفاقاتی که قرار بود بیوفته!
— خوب گوش کن کثافت عوضی با اون قیافه کیریت! وقتی اومدن لازم نیست جلوشون ذات واقعیت رو نشون بدی و میتونی مثل قبل تظاهر کنی به آدم بودن! ولی اگه در انجام کاری که ازت میخوام فقط کمی تاخیر ازت ببینم روزگارت رو سیاه میکنم ! من باید خیلی بدبخت باشم که بشینم و اجازه بدم که تخم سگ حروم زادهای مثل تو بخواد نقشه هام رو خراب کنه فهمیدی؟!
و بعد سیلی بهم زد که شاید محمکترین کشیدهای بود که تو عمرم خورده باشم !
از شدت ضرب دستش و ترسی که ازش پیدا کردم کمی صدام میلرزید ولی باز خودم رو جمع و جور کردم و گفتم:
– خانم من که حرفی نزدم اعتراضی نکردم هر امری داشته باشین انجام میدم!
— پس چی میخواستی انجام ندی مادر جنده؟!
و یکی دیگه زد همون طرف صورتم که قبلی رو زده بود!
دیگه چیزی نگفتم و فقط تحمل کردم
اومد راهش رو بگیره بره توی اتاقش که گفت:
اینها رو زدم که بفهمی دنیا دسته کیه کثافت ! حالا برو مثل سگ آدم نما بشین پشت میز توی سالن پذیرایی تا برگردم الانه ها دیگه میرسن !
رفتم سمت سالن پذیرایی ولی سرم داشت دنگ دنگ صدا میداد٬ از کشیده هایی که نمیدونم برای چی خورده بودم! رفتم و پشت صندلی های میز بزرگ وسط سالن نشستم و منتظر موندم تا خانم برگرده و امید داشتم اینبار بجای اینکه باز هم چنتا فحش بارم کنه و بهم سیلی بزنه شاید برام کمی توضیح بده که چه خبره و قرار چه اتفاقی بیوفته؟ و از اون مهمتر کی یا کیا قراره که بیان؟!
ولی فعلا که خانم نبود و من هم نشسته بودم اون وسط ! چشمم افتاد به ساعت بزرگی که به ستون وسط سالن چسبیده بود٬ زیبای خود ساعت مانع شده تا چند لحظهای دنبال هدفم که دیدن ساعت بود باشم! ولی بالاخره تونستم ازش چشم بردارم و عقربه هاش رو ببینم. ساعت تازه ۱و نیم بود. من فکر میکردم نزدیک عصر باشه! احتمالا هوا ابری بوده و خورشید کم نورتر شده بوده!
منتظر موندم و باز هم منتظر موندم تا بالاخره صدای بسته شدن در اتاق خانم از طبقه بالا اومد و توی سالن بزرگی که نشسته بودم طنین انداز شد
با هر قدمی که روی پله ها میگذاشت به سناریو های مختلفی که ممکن بود ترتیب دیده باشه فکر میکردم و راه به جایی نمیبردم و بر میگشتم سر جای اولم !
وقتی اومد توی سالن و من رو دید زد زیر خنده و گفت:
— چه صورتت قرمز شده !
– بله خانم
— ولی مواظب باش حرفهایی که بهت زدم مثل قرمزی صورتت از سرت پاک نشه وگرنه خیلی خیلی بدتر از چنتا کشیده انتظارت رو میکشه
– چشم خانم ولی آخه …
— میخوای بدونی چه کاری ازت میخوام؟
– بله خانم
— میخوای بدونی کیا دارن میان؟
خب حداقل معلوم شد که چند نفر هستن نه یک نفر !
– بله خانم اگه لطف کنین بگین ممنون میشم ازتون
— چقدر دوست داری بدونی؟
– خیلی خانم
— به خودت بگو مادر جنده تا بگم!
یکم جا خوردم٬ خیلی شده بود که بهم بگه یعنی خیـــــــــــلی شده بود ولی تاحالا مجبورم نکرده بود که به خودم فحش بدم!
تو دهنم سخت میگنجید که بگم ولی هرطور بود گفت:
– مادر من جندهاس خانم
خندید
— ادامه بده:
– میره میده خانم
بیشتر خندید
— دیگه تعریف کن کجاهاشو میده
– همه جاشو خانم
— کونم میده نه؟
– بله خانم
— چقدر میگیره؟
– هیچی خانم ارزش پول دادن نداره
— پس یعنی جنده نیست چون پولی در نمیاره! فقط لاشیه و می خواد از کیر بالا بره نه؟
– بله خانم
شروع کرد قاه قاه خندید که همزمان صدای زنگ در اصلی خونه بلند شد و در حالی که میخندید بلند شد رفت سمت درباز کن و به من گفت:
— بگیر بشین پشت میز تا همه بیان مادر کونی ! یادت نره هرکاری که بهت گفتم رو انجام میدی !
با سر تاییدش کردم و بعد گوشی رو برداشت و گفت:
سلام ! بفرمایید تو
داستان اعتیاد به حقارت قسمت نوزدهم
ادامه دارد …
تشکر داره جالب میشه حدس می زنم دوستاش میان و این باید نوکر خونه باشهبه هر حال عالیه
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
ممنون از همراهی شما
دوست داشتندوست داشتن
ممنون. جالب شد. منتظر ادامه اش هستم
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
سلام. ممنون بابت تلاشت.
ولی انتقاد کلی. این قسمت زیاد جالب نبود یعنی رو راست بگم به این همه انتظار نمی ارزید:) به هر حال تنکس بابت قبلی ها.
دوست داشتندوست داشتن
از داستان خوشتون نیومد؟ متاسفم! سلیقهها متفاوت هست
این از این٬ ولی منظورتون از به اینهمه انتظار نمیارزید نمیدونم چیه؟ مگه سفارش چیزی داده بودی٬ مبلغ بالایی براش پرداخت کرده بودی و مدت زیادی منتظرت گذاشتن حالا هم از نتیجه کاملا ناراضی هستی؟!
از اون مهمتر! شما برای چی منتظر مونده بودی؟ مگه بعد از اینهمه گفتن من باز هم در خبرنامه عضو نشدی؟ که هروقت قسمت بعدی اومد برات ایمیل بیاد؟
دوست داشتندوست داشتن
ادامه بده.
دوست داشتندوست داشتن
بله ممنون از فتوایی که صادر کردید !
دوست داشتندوست داشتن
این فصل به نظرم بیشتر وارد تحقیر کلامی و بی غیرتی شو.اصل فصل رو بذار رو مامانت و شروع ماجراها.تو قسمت هات تقریبا داری تکراری مینویسی و فضاها همونه,بهتره وارد خونه خودتون بشی.
دوست داشتندوست داشتن
نمیدونم قصد و نیت خاصی داری یا اینکه جدا از نظر هوشی در حدی نیستی که بتونی فرق بین شخصیت یک داستان و نویسنده اون رو از هم تشخصی بدی؟!!
تا وقتی این تفاوت ساده ولی مهم! رو درک نکردی پیشنهاد و نقد و غیره رو بیخیال شی برای همه بهتره!
دوست داشتندوست داشتن
Admin kamelan enteghad pazir,
kheili ali bud, kheili aslan ali va binaghs, kole 11 ghesmat ye taraf ghesmate 12 ye taraf dge. Tush etefaghat kheili khobi oftad, ali bud
:l
دوست داشتندوست داشتن
ببین با من شفاهی صحبت نمیکنی که حرفامون باد هوا بشه بره !
کتبی هست با سند و مدرک !
خط اول پاسخی که بهت دادم در مورد انتقادت هست و بقیهاش در مورد -به اینهمه انتظار نمیارزید-
مغلطه نکنی روزت شب نمیشه؟
دوست داشتندوست داشتن
عالیه داستانت ادمین
ولی تو سایتت یک قسمت برای اشنایی ارباب برده اضافه کنی بد نمیشه.
Rojhin_mistress@yahoo.cim
دوست داشتندوست داشتن
درود
ممنون از نظر شما
اتفاقا خودم هم تو فکر اینکار بودم (به زودی این قسمت رو هم اضافه میکنم)
موفق باشید
دوست داشتندوست داشتن
واقعا عالی بود خسته نباشی خیلی منتظر قسمت دوازدهم داستان بودم بی صبرانه منتظرم تا مادرت وارد داستان شه ازت خواهشم میکنم ادامه بده ممنون
دوست داشتندوست داشتن
پاسخی که بالا دادم رو باید اینجا هم تکرار کنم:
–نمیدونم قصد و نیت خاصی داری یا اینکه جدا از نظر هوشی در حدی نیستی که بتونی فرق بین شخصیت یک داستان و نویسنده اون رو از هم تشخصی بدی؟!!
دوست داشتندوست داشتن
ادمین یک صفحه میخوام از سایتت برای عکاس هام همیشه هم اپدیت میکنم عکسامو اگه موافق بودی خبرم کن
Rojhin@mistress@yahoo.com
دوست داشتندوست داشتن
Rojhin_mistress@Yahoo.com
دوست داشتندوست داشتن
داستان اعتیاد به حقارت قسمت نوزدهم
واقعا عالی بود لذت بردم
این قسمت هیجان قسمت بعدی رو بالا برد من از نویسندگی چیزی نمی دونم ولی واقعا کارت درسته دوست من.
منتظر کارهای بعدیت هستم به چندتا از رفیقام معرفی کردم این داستان رو کفشون بریده کلی حال کردن
تا قسمت سیزدهم فعلا
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
خوشحالم مورد پسندتون قرار گرفته دوست عزیز
و ممنون بابت معرفی بلاگ به دوستانتون
دوست داشتندوست داشتن
ادمین اگه موافق بودی برای اپلود کردن عکسام و اختصاص دادن یک صفحه از وبلاگت برای عکسای من اسیلو هام به ایمیلم میل بزن
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
درود
والا عرض کنم که ایدهی بدی نیست و بازدید کنندگان قطعا علاقمند میشند ولی متاسفانه به چند دلیل امکانش نیست. مهمترین دلیل این هست که احراز هویت از طریق نت ایران امکان پذیر نیست و ما هم بیرون نت همدیگه رو نمیشناسیم پس من به غیر از اکتفا به حرق های شما هیچ مدرکی ندارم و این مشکلات زیادی رو بوجود میاره
از اینکه عکس هایی که قرار میدید مال خودتون هست یا مال شخص دیگری که به احتمال زیاد از پخش عکس هاش در اینترنت رضایت نداشته باشه گرفته تا حتی موضوع ساده و پیش پا افتادهای مثل حنسیت طرف مقابل!
بدون اینکه جسارت مستقیمی به شما بخوام بکنم ولی به هر حال باید به قانون نانوشته اینترنت احترام بگذاریم که میگه:
در نت همه پسر هستند مگر اینکه خلافش ثابت بشه !!
با تمام این احوال اگر شما راه حلی برای مرتفع کردن این مشکل به نظرتون رسید به من اطلاع بدید
موفق باشید
دوست داشتندوست داشتن
دوست عزیز ادامه نمیدی؟
دوست داشتندوست داشتن
فعلا امکانش نیست ممنون از همراهی شما
دوست داشتندوست داشتن
رفیق ادامه نمیدی ؟
دوست داشتندوست داشتن
فعلا امکانش نیست ممنون از همراهی شما
دوست داشتندوست داشتن
عالی بود
منتظر ادامه…
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
در مورد بقیه کار هیچگونه اطلاع رسانی نمی کنین؟
ضمن تشکر از شما ولی از قدیم گفتن غذا سرد بشه از دهن میفته ها هم واسه آشپز ماهری چون شما خوب نیست هم واسه بقیه
به هر حال ممنون ولی اگه میشه یه خبری بدین
بازم تشکر
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
درود
متاسفانه فعلا شرایط نوشتن رو ندارم٬ امیدوارم در آینده بتونم ادامه بدم
تشکر از توجه شما به داستان دوست عزیز
دوست داشتندوست داشتن
سلام دوست من…من قسمت های قبلی رو خوندم داستان ی مسیر خوبی رو طی کرده بود اما به نظر من ی چیز این وسط زیاد میاد اون هم بودن ی پسر (ارباب) که شاید به نوع خودش سلیقه های متفاوتی رو جذب کنه…اما از دید من که دارم نظر میدم اینه که کاش وجود ی پسر ارباب تو داستان نمی بود. اصولا کساییکه به این نوع داستان ها و روابط اهمیت میدن زن سروری رو بالاترین قدرت میدونن… اصولا کساییکه این داستان ها رو می خونن ی طورایی خودشونو تو داستان جای شخص جا میدن و لذت می برن که به نظر من وجود ارباب مرد این حس رو لااقل از من گرفت.اما تشکر میکنم از داستان خوبت.منتظر نظر من تو قسمت بعدیت باش
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
موفق باشی سربلند
دوست داشتندوست داشتن
وه!!!!!!!!! درود واقعا عالی بود فکر میون مامانش باشه! !!!! به هر حال واقعا اسلیوی جلوی دوستای مستر و میسترس واقعا یه لذت دیگه داره من تجارب خیلی زیادی از اسلیو بودنم داشتم و به تازگی دارم میسترسی رو هم در مورد اسلیوم تجربه میکنم. خیلی خوشحالم که دارم به ذات طبیعت و زیبایی اون آگاه میشم همزمان خودم هم چنل میشم و در حالیکه از داستانتون دارم الهام میگیرم جداب خیلی از سوالهای زیرزمین متروک وجودم رو هم دارم میگیرم و اونجا کم کم داره به قصری باشکوه با اینهمه نازو نوازشم تبدیل میشه که نامش قداست حقارت هست … اوجه بیذهنی و عشق و نگرشی نو به جریان زندگی هست البته همه ی اینها زمانی تجربه میشه که یا آخره عاشقی باشی یا آگاه باشی به موهبت مستری و اسلیوی ….
دوست داشتندوست داشتن
در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایلها کلیک نمایید:
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
درحال اتصال به %s
مرا از دیدگاههای جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.
مرا در مورد نوشتههای تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.
Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.
به 370 مشترک دیگر بپیوندید
دنبالکردن
حقارت
داستان ها و مطالبی پیرامون رابطهی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن
حتما داستان رو از قسمت اول دنبال کنید
لیست تمام قسمت های داستان بالا در صفحه لیست داستان ها هست
بعد از اینکه در رو باز کرد سریع رفت و کفش های پاشنه بلند رسمیش رو پوشید و تق تق کنان برگشت جلوی در ورودی.
از زمان شنیدن زنگ تا ورودشون به داخل سالنی که من توش بودم شاید از روی ساعت بیشتر از ۵-۴ دقیقه نگذشت ولی برای من انگار سالیان سال طول کشید. پیش خودم فکر میکردم یعنی کیا میتونن باشن؟!
طبق معمول برای خودم داشتم کاراگاه بازی در میاوردم و تمام احتمالات ممکن رو حساب میکردم. از نوع حرف زدنش باهاشون با دربازکن مشخص بود که دوست صمیمیش نیستن چون دیده بودم با اونها چطور حرف میزنه به هیچوجه اینطور رسمی باهاش صحبت نمیکرد ولی اخه یعنی که بودن؟
داشتم دیوونه میشدم خواستم از روی صندلیم بلند بشم و برم از تو پنجره نگاه کنم که تا خواستم بلند بشم خانم سرش رو چرخوند و بدون اینکه بهم چیزی بگه فقط با نگاهش بهم حالی کرد که بشنیم سر جام
باز از این کارش ی چیز دیگهای دستگیرم شد! نمیخواست رابطه واقعی من و خودش رو به هیچ وجه به اونها نشون بده وگرنه مثل همیشه چنتا آب نکشیده بارم میکرد!
توی همین افکارم بودم که صدای صلام علیکش رو شنیدم ! چقدر گرم و محترمانه باهاشون صحبت کرد! یاد اوایل آشناییم باهاش افتادم اون موقع ها که من رو آدم حساب میکرد و باهم اینطوری حرف میزد٬ یادش بخیر! ولی راستش رو بخوام بگم نمیتونم قاطعانه بگم اون موقع رو به الان ترجیح میدم! الانش رو هم دوست دارم شاید کمی بیشتر
—– سلام خانم ! ببخشید یکم دیر شد آخرین لحظه بخاطر چک ی بنده خدایی گیر کردیم و کارمون طول کشید
— خواهش میکنم پیش میاد بفرمایید تو
از سر و صداها متوجه شد که ۳ نفر هستند و از اون مهم تر اینکه صدای دوتاشون برای آشنا بود! نمیتونستم بیاد بیارم که دقیقا کیا هستن ولی مثل روز برام روشن بود که اون صداها رو قبلا شنیدم!
وقتی از در اومدن تو من از جام بلند شده بودم برای سلام علیک که یک دفعه خشکم زد!
بنگاه محلمون بود و صاحب خونمون !!! نفر سوم رو نمیشناختم ولی از دفتری که دستش بود مشخص بود که دفتردار هست !!
اینها اینجا چیکار میکردن؟ خانم داشت چیکار میکرد؟ باز چی تو سرش بود؟
انگار که با چماق زده باشن تو سرم گیج بودم ولی سعیم رو کردم که معمولی نشون بدم
بعد از سلام و علیک و دست دادن همه گرفتیم نشستیم خانم رو کرد به من و گفت:
– عزیزم لطف میکنی چایی رو بیاری ؟ دم کردمش فقط بریز و بیار
– بله حتما
—– زحمت نکشید
– نه چه زحمتی الان خدمت میرسم
رفتم و به سرعت برق ۴ تا چایی ریختم و اومدم که دیدم کیفشون رو باز کردند و هر کدوم چیزی جلوشه
یکی سند اون یکی دسته چک و خانم هم مدارکش جلوشه
صاحب خونمون رو کرد به من گفت:
—– خب خب به سلامتی ! من همیشه آرزومه که مستاجر هام خودشون صاحب خونه بشند ولی انتظار نداشتم به این سرعت شما خونه رو بخوای بخری ! مادر حتما خیلی خوشحال میشه!
من فقط تمام سعیم رو کردم بدون اینکه سینی از دستم بیوفته ی طوری روی میز بزارمش و بگیرم بشینم سر جام!
ی لبخند ظاهری زدم و خواستم دهنم رو باز کنم که ادامه داد:
—– البته عروس خانم بهم گفته که به مادر چیزی نگم و این موضوع رو قراره خودتون براش سوپراز کنین.
بنگاه داره هم در حین هورت کشیدن چایی به خانم گفت: بله مشخصات درسته شما شروع کنید به امضا کردن دفتر٬ فعلا به نام خودتون میزنید دیگه درسته؟
خانم گفت:
— بله به نام خودم میشه
من رسما داشت دستم میلرزید از اون موقع تا زمانی که تقریبا داشتن میرفتن نفهمیدم چطور گذشت فقط نشسته بودم و نگاه میکردم!
دستام یخ زده بود ولی سرم داشت از گرما میسوخت انگار که تب داشته باشم. با صدای بنگاهی که به خودم اومدم:
—– قربان در مورد فسخ اجاره نامه اینجاها رو امضا کنید
من هم امضا کردم که ادامه داد
—– ی بار دیگه حساب کتاب رو بگم٬ مبلغ که مشخص شد و چک هم تحویل فروشنده شد٬ مبلغ پول پیش شما رو هم که از همون اول ازش کم کرده بودیم منزل هم از الان تحویل خودتون هست همه چیز درسته دیگه به سلامتی؟
همه به هم نگاه کردن و صلوات فرستادن !!!!!
داشتن در مورد اینکه سند تک برگی شده و باید چیکار بکنن و نکنن حرف میزدن که من دیگه نمیفهمیدم چی میگن! انگار داشتن به ی زبون دیگه ای حرف میزدن که من تابحال نشده بودم!
تا اینکه بالاخره همه بلند شدن و من هم باهاشون دست دادم و رفتن.
بعد از شنیدن صدای بسته شدن در خانم اومد سمت من و بهم گفت:
— بشین پشت میز چیزایی رو که نمیدونی برات بگم!
بدون اینکه چیزی بگم رفتم نشستم روبروش وهمینطور نگاش میکردم
— من خونتون یا بهتر بگم اون آپارتمان که بیشتر شبیه لونه میمونه رو خریدم و الان شما مستاجر من هستید با این تفاوت که دیگه قراردادی بینمون نیست و هر موقع اراده کنم تو و اون زنیکه جنده که داره تو خونه من میخوابه رو میندازم تو کوچه! البته ننه ی جندت که بدش هم نمیاد تو کوچه باشه اونطوری کیرای بیشتری گیرش میاد
بعد طبق معمول کلی خندید و ادامه داد:
— راستی پول پیشتون رو که فهمیدی چی شد؟
با دهنی که اینقدر خشک بود باز نمیشد گفتم:
– نه خانم
— نفهمیدی ؟ پول پیشتون رفت همونجایی که عرب نی انداخت !
و باز هم کلی خندید !!
باورم نمیشد چیکار کردم ؟ ما الان خونه و تمام پس اندازمون رو از دست دادیم !! یعنی اگه اراده میکرد ما اون شب رو باید توی خیابون میموندیم !! تمام سرمایه من و مادرم همین چندرغاز بود که همهاش رو برای پول پیش خونه داده بودیم و حالا هم اینطوری شده !
هرچی بیشتر فکر میکردم بیشتر به عمق فاجعه پی میبردم. بعد از این چند روز که از بدترین کابوس های زندگیم هم بدتر بود٬ کار امروزش به مراتب سخت تر بود و دیگه احساس میکردم از درون چیزی نیستم و له شدم
بدون اینکه چیزی بگم یا هدف خاصی داشته باشم از جام بلند شدم و خانم هم بهم چیزی نگفت و فقط من رو نگاه میکرد. رفتم جلوی صندلی که روش نشسته بود و روی زمین نشستم و سرم رو گذاشتم روی فرش و صورتم رو چسبوندم به کفشش و همونطور روی زمین دراز کشیدم!
صدای نفس های عمیق خانم رو میشنیدم٬ روی صندلیش یکم لم داد و پاش رو هم بلند کرد و گذاشت روی صورتم و همینطور بدون اینکه چیزی به هم بگیم موندیم. اون شرایطمون من رو یاد شکارچی هایی میانداخت که بعد از کشت شکارشون پاشون رو میزارن روش و باهاش عکس میگیرن. خانم هم رسما احساس میکرد دیگه کار من رو تموم کرده و من رو ماله خودش میدونست که البته به هیچوجه اشتباه هم نمیکرد!
اگه حالت عادی بودم شاید بعد از اونهمه مدت که داشت پوست صورتم زیر کفشش له میشد چیزی میگفتم ولی دیگه انگار آخرین سنگر مقاوت من هم تسلیم شده باشه دیگه ذاتا چیزی بجز اطاعت و فرمانبرداری برام نبوده بود. اینکه هر کاری ازم میخواد رو براش انجام بدم به امید اینکه به من مادرم لطف کنه و بزاره به زندگیمون ادامه بدیم و نابودمون نکنه.
بعد از مدت زیادی که همونطور موندیم خانم با صدای خیلی ملایم بهم گفت:
– موقعیت خودتو درک کردی؟
– بله خانم
پاشنه تیز کفشش رو بیشتر روی گونه هام فشار داد و گفت:
— مطمئنی؟
– بله خانم
— آفرین! دیگه قبول داری واقعا برای من سگ شدی یا نه؟
– بله خانم
باز ساکت شد و بعد از مدتی بهم گفت:
— فردا من و تو باهم میریم خونتون٬ البته بهتر بگم باهم میریم خونه من که فعلا از روی بزرگواریم هنوز مادرت رو ازش ننداختم بیرون
حتی از شنیدن این کلمات و احتمال واقعی شدنشون بدنم واقعا به لرزه افتاد و خانم هم با پاهاش که روی صورتم بود این لرزه رو تو تن من حس کرد و بلند خندید و پاش رو از روی صورت برداشت و بلند شد و با سرعت زیاد رفت سمت راه پله که بره احتمالا لباس هاش رو عوض کنه٬ به بالا که رسید دستشو گرفت به نرده ها و روشو کرد به من که هنوز همونطور روی زمین بودم و داشتم نگاهش میکردم و گفت:
— خیلی کارا دارم خیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــلی !!!
و با خنده های بلندش رفت سمت اتاقش من می دونستم وقتی ی چیزی کوچیک توی سرش هست همون زندگی من رو میتونه به باد بده ولی حالا که خیلی! کار تو سرش هست واقعا خدا باید رحم کنه!
بعد مدت کمی صدای موزیکش بلند شد و صدای خوندن خودش هم باهاش همراه شد. معلوم بود که از کار امروز خودش حسابی راضی هست جدی جدی خوشحال بود! باز خوبه تو خونهی به این بزرگی حداقل یکی خوشحال هست !
تازه از زمین بلند شدم و نشستم که خانم همونطور که داشت میخوند اومد و از همون بالا من رو که دید داد زد:
— هنوز اونجا تمرگیدی که!! د برو گمشو توی توالت !!
بلند شدم و با اینکه واقعا جون نداشتم خودم رو رسوندم به توالت و در رو بستم و خواستم بشینم زمین که خانم در رو باز کرد و در حالی که داشت با اهنگ میخوند و میرفصید گفت:
— لباسا!
تازه یادم افتاد هنوز لباس تنمه ! درشون آوردم و انداختم توی کیسه ای که خانم با خودش آورده بود و بعد خانم در رو بست و رفت و من موندم توی توالت سرد و تاریک بعد از مدتی خسته شدم و خواستم دراز بکشم ولی اینقدر سرد بود که سختم بود. دمپایی هاشون رو برداشتم بجای بالش گذاشتم زیر سرم و خودم رو جمع کردم و سعی کردم بخوابم شاید تو خواب کمی آرامش نصیبم بشه ولی هر چی تلاش کردم از صدای موزیک وحشتناک بلند خانم نتونستم بخوابم همونطور گره خورده توی خودم رو کف توالت موندم و به پنجره نگاه میکردم.
اون روز یکی از معدود روزهای عمرم بود که از بعد از ظهر تا دم غروب رو از توی پنجره به آسمون زل زدم بودم و آروم آروم تاریک شدن هوا رو دیدم.
دیگه شب شده بود که خانم اومد سراغ من و بهم گفت دنبالش راه بیوفتم.
باهم رفتیم انتظار داشتم الان شوهرش هم اومده باشه ولی خبری نبود و انگار تنها بود. در حینی که میرفتیم ظبط رو خاموش کرد و و گوشیش رو برداشت و باز همونطور که میرفت و من هم دنبالش چهار دست و پا میومدم زنگ زد به جایی بعد از اینکه شماره اشتراکش رو گفت متوجه شدم زنگ زده به فست فود محلشون و سفارش دوتا پیتزا داد.
باهم رفتیم توی سالن جلو تلویزیون و خانم روی کاناپه لم داد همونطور که همیشه اینکار رو میکرد ولی امشب ی آرامشی توی صورت و نگاهش میدیدم که قبلا ندیده بودم!
رفتم دم پاهاش دو زانو نشستم. جایی که دوست داشت من رو ببینه! حتی اگه کاری نمیکردم دوست داشت همیشه من رو در پایین ترین جایی که میشه ببینه !
یکم که گذشت و کانال هارو بالا پایین کرد٬ طبق معمول از آگهی های چرتش خسته شد و ی کانال موزیک ویدئو رو انتخاب کرد و کنترل رو داد دست من که بزارم روی میز که زنگ در رو زدند
— برو جواب بده کیسه لباساتم بیرون دمه دره
– چشم خانم
سریع رفتم جواب داد و بهش گفت الان میام
لباسام رو پوشیده بودم که یادم افتاد که پول ندارم که بهش بدم
– خانم پولش رو چطوری بدم؟
خانم بلند خندید و گفت:
تو جیبش برات گذاشتم بدو گشنمه !!!!
من هم چهار نعل رفتم تا دم در و غذا رو گرفتم و باقی پول رو بهش انعام دادم و اومدم. پیش خودم گفتم اینجور جاها حتما انعام میدن وگرنه ادم تابلو میشه !
برگشتم دیدم خانم روی شکمش روی کاناده خوابیده و پاهاشو از پشت اورده بالا و تو هوا تکون تکون میده و تلویزیون نگاه میکنه ! مثل دختر بچه شده بود! اینجور موقع ها که میدیدمش بیشتر از همیشه عاشقش میشدم. هر کاری هم براش میکردم کم بود! لیاقتش رو داشت.
من رو که دید اونجا خشکم زده و دارم نگاش میکنم بلند شد دمپاییش رو از زمین برداشت و پرت کرت سمت من و با خنده گفت:
— تخم سگ میگم گشنه وایسادی داری منو نگاه میکنی؟ بیار غذارو دیگه!
از لحنش منم خندم گرفت و با عجله رفتم و در پیتزا رو برای باز کردم و گذاشتم روی میز و پرسیدم:
– پیتزای آقا رو بزارم یخچال یا همینجا باشه خانم؟
بهم خندید و گفت:
— این غذای خودته! چون امروز سگ خوبی بودی ازت راضیم آقا هم امشب نمیاد
– ممنون … خانم!
نمیدونم بیشتر از اینکه بعد از مدتها میتونم مثل آدم ی وعده غذا بخورم خوشحال بودم یا از اینکه شوهرش امشب خونه نمیومد و من و خانم باهم تنها بودیم ولی منم هم مثل خانم خوشحال شدم و بعد از اینکه خانم مشغول خوردن غذای خودش شد من هم نشستم زمین و جعبه رو گرفتم بغلم که درش رو باز کنم و بخورم که خانم با دهن پر داد زد:
— هو !!!! بزارش زمین!!
من هم موندم که منظورش چیه و جعبه رو گذاشتم زمین بهم اشاره کرد که بازش کنم
باز که کردم از بلند شدن و چرخیدنش روی کاناپه فهمیدم میخواد چیکار کنه!
بلند شد نشست و جفت پاهاشو گذاشت تو پیتزای من و روشو کرد به من و شروع کرد به خندیدن از اون حالت و دهن پرش منم خندم گرفت که یهو داد زد:
— آآآآآآآآی سوختم سوختم
تو دلم گفتم آخه دختر دیوانه ی من پاتو میزاری تو پیتزایی که داری میخوریش اینهمه فوت هم میکنی بازم داغه؟!!
پاهاشو گرفتم آوردم بالا و قوطی نوشابه که تگری بود رو چسبوندم بهشون گفت:
— آخیش بهتر شو ولی خوب نشده !!
میدونستم منظورش چیه بعد از اینکه حسابی خنکش شد شروع کردم براش به لیسیدن کف پاهاش اون هم همونطور که میخورد با خنده منو نگاه میکرد. یا من دیوانه شده بودم یا این نگاه کسی بود که من رو دوست داشت!
بعد پاهاشو بلند کرد و گذاشت رو شونه هام و بهم گفت:
— بخور سرد میشه غذات!
من هم از خدا خواسته شروع کردم به خوردن. بعد از اسلایس اول هر چی نگاه کردم دیدم سس هارو نمیبینم هی اینور اونور رو نگاه کردم که خانم کیسه سس ها رو تو دستش بهم نشون داد و گفت:
— دنبال اینا میگردی؟
– بله
یکیشون رو باز کرد پاشو آورد سمت خودش و سس رو ریخت لای انگشتای پاش و گفت:
— سس خواستی تعارف نکن !! هرچقدر خواستی بخور
لقمه دهنم رو قورت دادم و شروع کردم به میک زدن و لیسیدن سس از لای انگشتاش! قلقلکش اومد و میخندید ولی چون خوشش میومد نمیگفت بسه !
غذاش که تموم شد همونطور پاهاشو گذاشته بود روی شونه هام و خوردن من رو نگاه میکرد وقتی غذای منم تموم شد تو چشام نگاه کرد و گفت:
— میخواستم امشب باهات صحبت کنم٬ حرفای خیلی مهمی هست که باید بهت بگم ولی بنظرم فردا باهم حرف بزنیم بهتره.
– بله خانم! ولی چرا امشب نه ؟ همین الان بگید خواهش میکنم!
بهم اخم کرد و با کف پای راستش که از لیسیدن های من خیس خیس شده بود آروم زد تو گوشم وگفت:
— فردا !!
داستان اعتیاد به حقارت قسمت نوزدهم
با تشکر مثل همیشه عالی و غیر قابل پیش بینی بود بازم ممنون
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
ممنون از همراهی شما
دوست داشتندوست داشتن
کوتاه بود و یه بررسی دوباره بکنش چون غلط املای و دستور زبانی داشت.
دوست داشتندوست داشتن
درود دوست عزیز من فرصتش رو ندارم ولی اگه شما امکان اصلاحش رو دارید خوشحال میشم به بلاگ خودتون کمک کنید و نسخه اصلاح شده داستان رو برام میل کنید تا جایگزین کنم یا مشکلات رو لیست کنید که اصلاح کنم.
موفق باشید
دوست داشتندوست داشتن
be jan madaramm to marekeeeeeeeeeeeeeeeeeeeee
aliyr
bist
boos
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
ممنون از لطف شما
دوست داشتندوست داشتن
فقط میتونم بگم عالییییی
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
سپاس
دوست داشتندوست داشتن
می خوام یه لقب بهت بدم امیدوارم خوشت بیاد
معرکه واقعا بهت میاد ادمین معرکه
دوست داشتندوست داشتن
ممنون از محبت شما
دوست داشتندوست داشتن
بسیار عالی ادمین
خیلی زیبا بود
ممنون که نظرات علاقه مندان رو پوشش میدی و وارد داستان میکنی
البته معذوریت هارو درک میکنم و میدونم که چارچوبش مشخصه
منتظر قسمت جدیدش خواهم بود گرچه میدونم وقت زیادی ازت میگیره
بی صبرانه منتظرم ببینم سر این مادر و پسر چی میاد.ممنون ازت
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
خواهش میکنم دوست عزیز خوشحال که مورد پسندتون قرار گرفت
دوست داشتندوست داشتن
اقا شرمنده
فحشاشو میشه بیشتر کنی؟!
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
عالی عالی عالی عالی عالی
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
واقعا ترکوندی،معرکه بود
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
سلام
به نظر من این داستان ارزشش رو داره که به صورت کتاب دربیاد اگه خواستی می تونم برات تبدیل بهpdf کنم
یه انتقاد کلی هم دارم که سعی کن صحنه ها رو بیشتر توصیف کنی هر چی بیشتر ما راحت تر به ذهنت راه پیدا می کنیم
دوست داشتندوست داشتن
سلام
به نظر من این داستان ارزشش رو داره که به صورت کتاب دربیاد اگه خواستی می تونم برات تبدیل بهpdf کنم
یه انتقاد کلی هم دارم که سعی کن صحنه ها رو بیشتر توصیف کنی هر چی بیشتر ما راحت تر به ذهنت راه پیدا می کنیم
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
سلام
امشب با وبتون اشنا شدم..عالی نوشتین..تااینجا خوندم..بقیشو فردا…
شما فوق العاده این..واقعا ممنونم
فقط یه چیزی لطفا اگه میشه پای مادر رو نکشین وسط..شاید خیلیا این حس روداشته باشن…اما بی نباشن..اونایی هم که میگن پای مادر رو بکشین وسط دنبال یه داستان مجزا باشن..خواهش میکنم این رو عملی کنید..درضمن اگه بعد این داستان..بازم هم داستان های جدید ادامه بدین عالی میشه…
بازهم ممنون
داستان اعتیاد به حقارت قسمت نوزدهم
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
سلام دوست من….
قسمت قبلی داستانتو خوندم فکر میکردم که مهمانی باید ی پارتی دخترونه باشه اما به هرحال مسیر خوبی رو انتخاب کردی که این نشون دهنده فکر خلاقته.تبریک..
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
خیلی خوشحالم که با سایت شما اشنا شدم وه هر جا که بتونم براتون شر میدم
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
دوست عزیز من به عنوان داستان دارم میخونم خلاقیت ذهنی شما فوق العادست طراحی صحنتون و 5یر قابل پیش بینی بودن داستان . امیدوارم داستان نویسی رو به طور جدی دنبال کنید نه فقط د این مضمون در شپا این توانایی هست که خوب بنویسید
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
سپاس
دوست داشتندوست داشتن
ادمین داداش عالی بود نویسندگیت حرف نداره خیلی خوب بود
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایلها کلیک نمایید:
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
درحال اتصال به %s
مرا از دیدگاههای جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.
مرا در مورد نوشتههای تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.
Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.
به 370 مشترک دیگر بپیوندید
دنبالکردن
حقارت
داستان ها و مطالبی پیرامون رابطهی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن
حتما داستان رو از قسمت اول دنبال کنید
لیست تمام قسمت های داستان٬ بالا در صفحه لیست داستان ها موجود هست.
چند لحظهای طول کشید که به خودم بیام که من کی هستم اینجا کجاست و …!
ولی قطع شدن صدای موزیک آسانسور باعث شد که صدای احوال پرسی خانم و مادرم رو واضحتر بشنوم و همین کافی بود که هم به خودم بیام و هم تنم بلرزه! سریع در رو باز کردم و با عجله سعی کردم برم بیرون و خودم رو بهشون برسونم شاید بتونم جلوی خرابکاری های بعدی رو بگیرم! تنها چیزی که اون لحظات بهم آرامش میداد فرار بود! پیش خودم میگفتم اگه دیدی همه چیز داره خراب میشه میزنم بیرون و فقط میدوم! اینقدر میرم که برسم به جایی که کسی من رو نشناسه و کاری باهام نداشته باشه! از همه چیز و همه کس خسته شده بودم٬ تو این مدت که پیش خانم بودم روح و روانم طوری تحت فشار بود که هیچ شرایط دیگهای رو در طول زندگی به یاد ندارم که در اون حد و اندازه من رو تحت فشار و استرس قرار داده باشه.
در رو که باز کردم از چیزی که دیدم جا خوردم! خانم رو دیدم که مادرم رو بغل کرده و دارن روبوسی میکنن! بعد هم خیلی گرم با هم احوال پرسی کردن و انگار من داشتم یادشون میرفتم که یهو مادرم من رو دید و گفت:
— تو چرا اینقدر لاغر شدی؟ چرا اینقدر پای چشات گود افتاده؟
چیزی نداشتم بگم٬ به خانم نگاه کردم که لبخندی روی صورتش بود که تو این چند وقته خوب معناش رو شناخته بودم!
گفتم :
– سلام مامان خوبی شما؟
و رفتم جلو سعی کردم که از روبوسی طفره برم ولی خانم طوری نگام کرد که میدونستم اگه اینکار رو همونطور که خواسته بود انجام ندم ممکنه عصبانی بشه و ی کار دستم بده برای همین رفتم و با مادرم روبوسی کردم و در حالی که هنوز تو بغل هم بودیم آروم آروم رفتیم تو و خانم هم دنبال ما اومد و در رو بست.
من و مادرم جلوتر رفتیم و به وسط خونه که رسیدیم مادرم برگشت سمت خانم و بهش گفت:
— بفرمایید تو عزیزم خیلی خوش آمدید٬ منزل خودتونه!
پیش خودم اون لحظه خیلی دلم برای مادرم سوخت! بنده خدا نمیدونست که تعارفی در کار نیست اینجا جدا منزل خانم هست!
خانم هم تشکر کرد و اومد تو و نزدیک مبل ها رسیده بود که من متوجه شدم باز هم مثل همیشه کفشش رو در نیاورده و همونطور اومده تو! میدونستم حواسش جمعتر از اینهاست که برای بار سوم این موضوع بخواد یادش بره و قطعا نقشهای توی سرش داره برای همین کمی ترسیدم از این موضوع ولی به روی خودم نیاوردم و رفتم توی اتاقم. چقدر دلم برای اتاقم تنگ شده بود رفتم روی تختم دراز کشیدم و چشمام رو بستم و سعی کردم برای فقط چند ثانیه هم که شده آروم باشم. بعد از چندین روز خوابیدن روی سنگ و سرامیک سرد و سفت اون تشک گرم و نرم چقدر برام دوست داشتنی بود!
نزدیک ۱۰ ثانیه هم نشده بود که صدای بلند خنده خانم و مادرم اومد٬ دیدم از نگرانی دیگه نمیشه بیشتر اینجا بمونم و پاشدم رفتم سمت پذیرایی.
رفتم پیششون دیدم خانم نشسته روی مبل و پاشم انداخته روی پاش و مادرم هم توی آشپزخانه داره شربت درسته میکنه رفتم پیش مادرم گفتم:
— کمکی از دستم بر میاد؟
— نه! الان کمک لازم ندارم بعد از اینهمه وقت! برو بشین!
صداش عصبانی بود! حق هم داشت اینهمه وقت بی خبر٬ تنها گذاشته بودمش !
برگشتم پیش خانم که دیدم نشسته و داره خونه رو با دقت نگاه میکنه! این دفعه حتما اونجا براش طور دیگهای بود٬ به هر حال مالکش شده بود و با قبل فرق میکرد!
مادرم با سینی از سمت آشپزخانه اومد و سر صحبت رو هم باز کرد:
— خب دیگه چه خبرا؟ کجا بودی؟ چکارا کردی؟
– سلامتی٬ خبر خاصی نیست یکم استراحت کردم فقط همین
خانم خندهاش گرفت
مادرم اومد و سینی رو آورد پایین و شربت و رو تعارف کرد و خانم هم برداشت و تشکر کرد٬ بعد مادرم هم روبروی خانم نشست.
همه چیز داشت خوب پیش میرفت اگه چند دقیقهی دیگه هم همه چیز اوکی پیش میرفت تا اینکه ما بلند بشیم بریم من جدی خوشحال ترین آدم دنیا میشدم!
یکدفعه مادرم رو به من کرد و گفت:
— پسر! ما که اینقدر حواسمون به احوال پرسی بود یادمون رفت! تو هم که بلد نیستی که مهمون رو معرفی کنی!
من تازه متوجه شدم که حق با مادرم هست و من هنوز خانم رو رسما معرفی نکردم!
– بله ببخشید! رو کردم به مادرم و گفتم مونا خانم هستن از دوستان دانشگاه
و بعد رو به خانم کردم و گفتم:
– مونا جان! مادر رو که میشناسین!
مادرم گفت:
— به به ! چه اسم قشنگی! به روی ماهت میاد عزیزم!
— ممنون! شما لطف دارید!
بعد خانم رو کرد به سمت در ورودی و یکدفعه گفت:
ای وای!!! ببخشید من نمیدونستم شما خونتون بدون کفش هستش!
مادرم گفت:
— اشکال نداره عزیزم!
بعد خانم ادامه داد:
نه نمیشه که!
و همونطور که پاشو روی اون یکی پاش انداخته بود شروع کرد به باز کردن بند کفشش و وقتی هر دو رو در آورد به جای اینکه بلند شه به من اشاره کرد و کفشاشو داد دستم و باز بدون اینکه بهم حرفی بزنه با انگشت فقط جاکفشی جلوی در رو نشونم داد و به صحبتش با مادرم ادامه داد! من هم برای اینکه این موضوع زودتر تموم شه و مبادا کش پیدا کنه با سرعت هرچه بیشتر بردم و کفشش رو گذاشتم روی جاکفشی و برگشتم سر جام نشستم.
نمیدونم برداشت مادرم از این کار خانم و من چی بود. شاید هیچی٬ شاید همه چی! شرایطم مثل دزدی بود که فکر میکرد همه ممکنه دستش رو خونده باشن و بهش شک کرده باشن. برای همین اصلا سرم رو بالا نیاوردم و خودم رو مشغول خوردن شربت کردم.
چند لحظهای دیگه هم گذشت و خانم و مادرم از زمین و زمان داشتن برای هم تعریف میکرن! جدا که خانم ها خوب بلدن از هیچی برای هم ساعتها حرف بزنن!
البته من هم چیزی جز این نمیخواستم! اینکه فقط یکم دیگه همه چیز اوکی بگذره تا خانم قصد رفتن بکنه!
باز هم گذشت تا اینکه مادرم بلند شد بره باز برای پذیرایی چیزی بیاره! خانم تعارف کرد که نمیخواد ولی خب نمیشد که! بلند شد و رفت من با خانم تنها موندم که بهم گفت:
— چطوری؟
– هنوز زندهام
خانم آروم خندید و بعد گوشیشو از کیفش در آورد و مشغول شد!
— پاشو برو کمک کن
-چشم
رفتم و بعد از ۲-۱ دقیقه ظرف میوهای که مادرم بهم داد رو آوردم و گذاشتم روی میز و خودم هم نشستم. هنوز کامل سر جام قرار نگرفته بودم که صدای گوشی خونه اومد. مادرم پوزش خواست و رفت که گوشی رو جواب بده. من و خانم باز تنها شدیم٬ وقتی سرم رو بلند کردم که خانم رو ببینم دیدم دستاش رو باز کرده و به طرفین مبل ۳ نفرهای که روش نشسته بود و پاشو انداخته بود رو پاش و داشت با لبخند من رو طوری نگاه میکرد که میدونستم نقشهای داره! انگار داشت فیلم سینمایی نگاه میکرد! خواستم ازش بپرسم که کی پاشیم بریم که مادرم اومد تو و با عصبانیت گوشی رو داد دسته من و چیزی هم نگفت.
من گوشی رو گرفتم و از مادرم پرسیدم :
– کیه؟ با من کار داره؟
هیچی نگفت و گرفت نشست
من گوشی رو بالاآوردم و گفتم بله که…
—- خب تخمه سگ رفتی پیش ننه جندت؟ اره؟
شوهر یا بهتر بگم شوهر سابق خانم بود! باز زنگ زده بود اینجا! و حتما باز هم چنتا بار مادرم کرده بود که اینطور اعصابش رو خورد کرده بود. نمیدونستم باید چکار کنم! دفعه قبلی بهم گفته بودن که چکار کنم الان رو نمی دونستم! ترسم از این بود که خارج از برنامه خانم کاری بکنم و عصبانی بشه و زندگیمون رو کلا خراب کنه!
– سلام! شما اشتباه گرفتین
مادرم مشخص بود که اعصابش خورده! و از شنیدن اینکه من اینطور با طرف صحبت کردم ناراحت بود.
—- نه! ننه سگ درست گرفتم! مگه ننت سگ من نیست؟
– بله ولی شماره اشتباه
—- بگو ننت سگه تا قطع کنم کونی!!!
– نمیشه امکانش نیست!
دیدم باز داره ادامه میده که تلفن رو قطع کردم و اومدم نشستم. با نگاهم خواستم به خانم حالی کنم داستان چیه ولی دیدم کاملا از موضوع باخبر هست. از نگاهش مشخص بود که همه چیز به دستور خودش انجام شده. خانم رو کرد به مادرم و گفت:
— مشکلی هست؟
— نه عزیزم! فقط ی مدته ی مزاحم داریم که هر از گاهی زنگ میزنه و هرچی لایق خودشه به ما میگه! این پسر خوش غیرت منم که میبینی چطوری جوابش رو میده!
خانم رو کرد به من و گفت:
— آره؟!! چرا طوری جوابش رو نمیدی که دیگه مزاحم نشه؟
– کار درستی نیست آخه! ما نباید خودمون رو در تا حد اون بیاریم پایین. اینطور آدمها…
که دوباره گوشی شروع کرد به زنگ خوردن! نمیدونستم چه خاکی به سرم بریزم داشتم دوباره گوشی رو میاوردم بالا تا جواب بدم که خانم در یک لحظه بلند شد گوشی رو از من گرفت و گفت:
— مگه نفهمیدی گفتن اشتباه؟ …
بقیه مکالمه خانم حتی برای من که به دهن خانم عادت داشتم هم عجیب بود! چیزهایی بارش کرد که تو دکان هیچ عطاری پیدا نمیشد! آخه یعنی قصدش چی بود؟
خلاصه گفت و گفت و تهدید کرد تا اینکه برگشت سمت مبل مادرم و گفت:
— حالا خودت عذر خواهی میکنی نکبت!
و گوشی رو داد دست مادرم
مادرم با تعجب گوشی رو ازش گرفت٬ من نمیدونم طرف چی داشت میگفت ولی داشت چنان عذر خواهی میکرد که مادرم خجالت زده هم شد !!! و بخشیدش!!!
بعد ی نگاهی از روی نهایت بی میلی به من کرد و بعد رفت خانم رو بغل کرد و گفت:
— تو تاحالا کجا بودی عزیزم!!!
– خواهش میکنم کاری نکردم که!
همونطور که تو بغل هم بودن خانم به من ی چشمکی از پشت سر مادرم زد.
آخه قصدش چی بود؟ فقط میخواست من رو پیش مادرم بده کنه؟ نمیدونم ولی اگه هدف این بود که مادرم رو از من متنفر کنه داشت جدی جدی میزد تو خال!
بعد از اینکه بالاخره هم رو ول کردن! خانم رو کرد به ساعت دیواری اتاق و گفت:
— وای من چقدر حواسم پرته خواستم فقط چند لحظه شما رو ببینم و برم! باید جایی باشم ولی پیش شما اینقدر خوش میگذره که حسابی دیر کردم
مادرم گفت:
— خواهش میکنم مونا جان شما که تازه اومدی! کجا بری؟ مگه میشه؟ میوه هم که نخوردی!
— ممنون ولی جدا باید جایی باشم! حتما بعدا میام باهم بیشتر صحبت کنیم!
و بعد رو کرد به من و گفت:
— در مورد اون جزوه که قرار بود بهم بدی …
– آهان بله بفرمایید تو اتاق پیداش کنم
و باهم رفتیم تو اتاق من به محض اینکه وارد اتاق من شدیم من ناخواسته بغلش کردم و بهش گفتم :
– ممنون
و خانم هم فقط لبخند زد و گفت:
— خیلی خب! امشب رو اینجا میمونی فردا برمیگردی! هر بهانهای هم میخوای بیار مهم نیست٬ حدود ساعت ۵ عصر میای خونه٬ دو نفر میخوان ببیننت!
– چشم ولی …
و خانم از اتاق اومد بیرون. خواستم ازش در مورد دوست پسرش و ازدواجش و … بپرسم٬ اینکه داستان چیه؟ چرا به من دروغ گفته بود؟ اون دو نفر کیا بودن؟ ولی خب باید میگذاشتم برای بعد! چارهای نبود.
خانم رفت توی سالن و با مادرم خداحافظی کرد و رفت سمت در٬ کفشش رو پوشید ولی بندهاش رو نبست و باز با مادرم که اومده بود جلوی در ی بار دیگه خداحافظی کرد و رفت سمت آسانسور. من به مادرم گفتم:
– برم تا دم در و بیام
— باشه برو
تو آسانسور که بودیم بدون اینکه لازم باشه چیزی بهم بگیم تا برسیم پایین٫ زانو زدم و خانم پاشو گذاشت روی زانوی من و بند کفششو براش بستم و بعد در رو براش باز کردم. در حالی که میرفت گفتم:
– لطفا رسیدی خونه به من ی زنگ بزن
چه میشد گفت! با تمام این مکافاتها و شرهایی که برام درست میکرد دوسش داشتم و نگرانش بودم!
برگشت منو با لبخند ی نگاهی کرد و با سر بهم پاسخ مثبت داد و رفت سمت ماشین.
صبر کردم تا سوار ماشین بشه و بعد برگشتم بالا.
بالا که رسیدم ی چیز مشخص بود! حال مادرم از اول که دیده بودمش خیلی بهتر شده بود! مثل اینکه از ملاقات با خانم خوشحال بود! شاید هم از اینکه از شر اون مزاحم تلفنی خلاص شده بود و طرف ازش عذرخواهی هم کرده بود خوشحال بود. نمیدونم! قطعا از دیدن من خوشحال نشده بود!
من رو که دید ی طور معنا داری پرسید:
— خب این مونا خانم رو کی دیدی؟ آشناییتون در چه حده؟!!!
– چند سالی هست میشناسمش٬ دختر خوبیه دیگه!
— خوب که چه عرض کنم! هم با شخصیته هم خوشگل و تو دل برو و از همه مهتر٬ میدونه چطوری باید حقش رو بگیره!
این آخریش رو طوری گفت که منظورش رو متوجه بشم !
سکوت کردم٬ سینی شربت رو برداشت و در حالی که میرفت تو آشپزخونه گفت:
— تو هم اگه هیچی نداری حداقل سلیقهات خوبه !!!
داستان اعتیاد به حقارت قسمت نوزدهم
ادامه دارد …
mese hamishe ali bood dooste aziz
دوست داشتندوست داشتن
ممنون از همراهی شما
امیدوارم عمری باشه بتونم داستان رو به جایی که باید برسونم.
دوست داشتندوست داشتن
مرسی عالی بود. منتظر قسمتای بعدی هستیم
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
ممنون حمید جان
دوست داشتندوست داشتن
Like
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
ممنون ، مثل همیشه عالی ، جدا سناریو نمویس خوبی هستی ، ?
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
???دیگه شبیه فیلم سینمایی شده ادم تا به تهش نرسه ول نمی کنه
هر دفعه پیوسته تر و قوی تر از قسمت قبلی
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
مثل همیشه عالی بود
منتظر قسمت بعدی …
….
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
kheili awli… monazere baghiash hastim.. dastetam dard nakone
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
خیلی باحال بود مرسی
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
سلام عالی بود ممنونم منتظر قسمت بعد هستم بی صبرانه و تشکر مجدد
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
سپاس عالی
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
منتظر قسمت بعدی ام خیلی خوب داره میشه
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
داستان عالی پیش می ره منتظر ادامش هستیم
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
عالی مثل همیشه
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
میثم جان برات فرستادم ولی آدرس ایمیل قبلیت صحیح نبود و میل برگشت خورد
از این به بعد به آدرس ایمیلی که برای همین کامنت استفاده کردی فرستاده میشه
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
slm
bazam mese hamihse ali ?
man emaile ghablim k alaki bood in bood:
testy1234@hoom.comk
داستان اعتیاد به حقارت قسمت نوزدهم
alan dorostesh kardam ?
mersi bazam
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
خیلی عالی بود. لطفا سریعتر قسمت بعد رو ۀپلود کنین.
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
سلام قسمت بعد خیلی طول میشه اماده بشه ممننون میشم ج بدید
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
بله کوروش جان
فعلا هیچ برنامهای برای قسمت بعد نیست
دوست داشتندوست داشتن
داستانت خیلی گیراس، خوبم میدونی کی فشار روانی داستانو کم کنی، عالی عالی عالی ????
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
مثل همیشه عالی و بی نقص ممنون فقط خواهش میکنم داستان رو زودتر ادامه بده اگر کمکی هم از دست من برمیاد دریغ نمیکنم دوست خوب
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
خیلی ممنون از لطف شما اشکان عزیز
دوست داشتندوست داشتن
سلام دوست عزیر داستانت خوبه اما زمان انتشار دیگه داره ازار دهنده میشه مرحمت کن بگو کی منتشر می کنی
دوست داشتندوست داشتن
آزار دهنده؟
دوست عزیز کافیه در خبرنامه بلاگ عضو بشید هروقت قسمت بعدی منتشر بشه براتون ایمل میاد.
دوست داشتندوست داشتن
واقعا عالی بود ولی من هنوز نفهمیدم منظور مونا خانم از این کارایی که تو این قسمت کرد چی بود ؟!
به هر حال باید منتظر قسمت های بعدی بود تا فهمید . بازم ممنون
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
سلام مردیم از انتطار قسما بعد کی اماده میشه دوست من
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
سلام دوست عزیز
ممنون از ابراز علاقه شما به بلاگ و داستان
خدمت دوست دیگرمون هم عرض کردم فعلا شرایطم طوری هست که امکان ادامه رو به هیچ وجه ندارم ولی در اولین فرصت با قسمت بعدی در خدمتتون هستم
موفق و پیروز باشید
دوست داشتندوست داشتن
ایول داداش خیلی باحال مینویسی من تازه با وبلاگت اشنا شدم یه دونه باشیی .. منتظر ادامشم ایول داری
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
عالی و ایرانی پسند :دی
موفق باشی
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
زیبا بود ولی خیلی کوتاه بود خسته نباشید.
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
خیلی خوب بود
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
من فکر کردم اینجا میستریس ب مادره میگه یا برده من میشید یا شمارو از خونه خودم پرتتون میکنم بیرون
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
اون تیکه قشنگ بود منزل خودتنه مادر نمیدونست واقعا خونه میستریس
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
عاشق داستانتونم من دوسدارم همشو تا آخر یه جا بخونم
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
سلام دوست من….
قبل از هرچیز بگم که واقعا داستانت مهیج و دوست داشتنیه و این که داری بهتر و ظریف تر مراحل داستانتو بخش بخش میکنی جای تقدیر داره امیدوارم تو قسمت های بعدی بعد بیشتری از داستانتو بخونم.واقعا داستانتو دوست دارم
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
این قسمت خیلی خوب بود
دوست داشتندوست داشتن
میدونید من خودم مثله اکثر بانوان ایرانی که بدون اینکه بدونن یک اسلیو یا برده در دست مرد سالارشون هستن از طریق طریقت اسلیوی در عشق به روشنایی و بیذهنی رسیدم … بله … من پنج سال هست که یک شمنیست هستم عرفان سرخپوستان تولتک شمنها از طریق بردگی برای خرده ستمگران یا همون اربابان به مقام های بالا میرسیدند حالا فک کن آدم واسه عشقاش بردگی کنه دیگع چی میشه … به هر حال تا این پله رو در زندگی تجربه نکنیم و دردشو همراه لذتش با آگاهی پشت سر نزاریم نمیتونیم به کمال برسیم … باورکنید اسلیو شدن بهترین روش برای اینه که من درون ایگو یا ذهنمون رو خاموش کنیم و عشق مطلق بشیم البته البته و البته جیزی که خیلی مهمه اینه که در عین احترام به خودمون در گفتگوی درونیمون این داستان رو تجربه کنیم و اربابمون هم عاشقمون باشه و حتما ذهنش خاموش باشه و خودش باشه. این روند زن و شوهری که الان در ایران باب هست از ا باب و بردگی این درش بی احترامی ذهن و سطح آگاهی پایین هست اما واسه زوجی که هر دو هنوز بیداری رو تجربه نکردن خوبه چرا که درد ذهنی واسشون میاره و سبب میشه پیوندگاهشون زودتر تغییر جهت بده. این جمله یک اصطلاح شمدی هست یعنی تولد معنایی واسشون رخ بده. اما واسه افرادی که به همزمانی دست پیدا کردن و آگاهانه زندگی میکنن بردگی میتونه اون ناخالصیهایی که هنوز از وحود ذهن درشون خبر میده بشوره و ببره … و به لحظه ای برسن که بتونن عشق خالص رو عمیقتر تجربه کنم. من به کسی که اسلیو هست همیشه تبریک میگم چون اسلیو بودن یعنی عشق و بیذهنی و بالاترین تست هستی میتونه باشه … و اینکه جطور احترام به خود رو با این مقوله با عم پیش ببریم باید بگم اولا باید ما اسلیوها هر روز از هودمون بپرسیم کدوم خود؟ خوده ذهنی یا خوده طبیعت و جهاعن بودنمون؟ بی احترامی به بذهن که هدف ماست و عالی هم هست اما دومی مگه به حهان هم میشه بی احترامی کرد ؟؟؟؟؟؟ پس میبینیم هیچ گونه تیری هنوز وجود نداره تا بتونه بدنه ی بیکرانگی یک انسان رو خدشه دارکنه! در واقع یه روشن شده دیگه دردی نمیکشه بلکه از بیذهنی خودش لذت میبره! اما فقط یه خطر در این تحربه وجود داره که در کامنت بعدی میگم. نفس اعتماد
دوست داشتندوست داشتن
اونم اینکه اااین رفتار ارباب روی گفتگوی درونی اسلیو با خودش تاثیر بزاره و بر اثر تکرار و عادت کم کم اسلیو درجه ی خود دوستی یا دوست داستن خودش واسه خودش و در درون خودش کم بشه اونوقت هست که قانون جذب خیر و برکت و آرامش از زندگیش محو میشه و افسردگی با بسته شدن چاکراهای وجودش رخ میده و براحتی سبب مرگ جسمانی فرد میشه! بنابراین این طریقت مثله راه رفتن بر روی لبه ی تیغه! !!!!! و باید به شدت فرد آگاهانه و هوسیار باشه تو این مسیر. گرچه مرگ ترسناک نیست مخصوصا در حین گذروندن مراحل روحانی اما اما اما ما اومدیم تا تجربیات رو امتحان بدیم و قبولی بگیریم و بریم کلاس بعدی نه اینکه تو یه امتحان حون بدیم و از بقیه ی مراحل جابمونیم و هم اینکه زندگی شیرین و جذاب هست و هر چیزی رو که افراط و تف یطشو تجربه کردیم زندگی مارو سمت تعادل هل میده تا ناشناخته های وحودمون رو شکوفا کنیم .ممنون نفس اعتماد
دوست داشتندوست داشتن
در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایلها کلیک نمایید:
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
درحال اتصال به %s
مرا از دیدگاههای جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.
مرا در مورد نوشتههای تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.
Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.
به 370 مشترک دیگر بپیوندید
دنبالکردن
حقارت
داستان ها و مطالبی پیرامون رابطهی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن
:disclaimer (رفع مسئولیت)
این داستان با ماهیت Femdom و Maledom با تاکید زیاد بر تحقیر کلامی و فیزیکی میباشد. در صورتی که خواهان مطالعه داستانی در مورد سکس به اصطلاح عامه «معمولی» هستید لطفا از خواندن این داستان خودداری کنید.
قسمت اول: اولین دیدار در منزل ما
بالاخره صدای زنگ در پایین اومد! خیلی هیجان داشتم. پیش خودم میگفتم اصلا کار درستی کردم که دعوتش کردم؟ آخه اون کجا من کجا! از نظر اقتصادی و البته خیلی نظرهای دیگه! ربطی بهم نداشتیم.
تو همین فکرها بودم که زنگ در واحدمون رو زد. خیلی بد شد میخواستم برم از قبل در رو باز کنم ولی این فکر و خیالها مگه میگذاره! دویدم دم در رو باز کردم٬ همون چهرهی زیبای همیشگیش با لبخند خاص خودش و برقی در چشماش که میشد کنجکاوی برای دیدن خونهی ما رو توش دید.
‹سلام›
«ســـــلام»
‹چطوری؟ آدرس رو راحت پیدا کردی؟›
«پسرخوب با جی پی اس پیدا کردم دیگه مگه عصر هجره که ملت هنوز راه رو گم کنند!!»
‹اوه! آره راس میگی! ای وای من چرا تعارف نمیکنم بیای تو!! جدا عذر میخوام! بفرمایید بفرمایید!›
تعارف کردم و رفتم تو٬ صدای در اومد ولی دیدم نیومد تو گفتم:
‹ کجایی پس؟ بیا تو دیگه!›
صدام کرد:
«ی لحظه بیا اینجا»
من با کنجکاوی رفتم جلوی در که دیدم خیلی جدی ایستاده و ازم پرسید :
«من امروز چرا اینجام؟! ببین اگه تو مرحلهی عملش کم آوردی بگو میشینیم باهم گپ میزنیم و بعدش منم میرم ولی اگه تو هم مثل من جدی هستی بهتره از همین جلوی در شروع کنیم. نظرت چیه؟»
من با اینکه میدونستم چی میخوام و میدونستم اون برای چی اینجاس ولی انتظارش رو نداشتم که اینقدر زود همهچیز شروع بشه. از صحبتهای تیریپ روشن فکریمون تو دانشگاه تا گپهامون تو کافیشاپ و اسکایپ در مورد اینکه چطور بعضی ها ذاتا برده و خدمتکارزاده هستند و وقتی در این حالت هستند در اوج لذتشون قرار میگیرند و بعضی برعکس وقتی بر دیگران مسلط میشند به این درجهی لذت میرسند. اینکه چطور زندگی مدرن امروز برخلاف گذشته به اشتباه همه رو تقریبا در یک سطح قرار داده و این لذت اصلی زندگی رو در روزمرگیها گم کرده. اینکه قرار گذاشتیم باهم تا ته این حس رو تجربه کنیم! تمام اینها مثل برق و باد از ذهنم گذشت. با صدای بشکنزدنش به خودم اومدم.
» خب! تصمیمت!؟ یعنی تاحالا وقت نداشتی فکر کنی!!؟»
مثل اینکه اون فکر کردنهام اینقدر هم به سرعت برق و باد نبود! تصمیمم رو گرفتم٬ به خودم گفتم اینهمه بهش فکر کردی اگه حالا که همهی شرایطش مهیا هست انجامش ندی بقیه عمر خودت رو لعنت میکنی! برگشتم صدام رو با سرفه صاف کردم و گفتم:
‹باشه٬ شروع کنیم!›
لبخندی زد و گفت:
«اوکی ! من تو کدوم اتاق لباسم رو عوض کنم؟»
این و گفت و خودش اومد تو و تو همه جا شروع کرد به سرک کشیدن. خواستم بگم که ‹لطفا کفشتو در بیار› که دیگه دیر شده بود و تقریبا همهجای خونه رو زیرپا گذاشته بود.رفت تو اتاق مادرم و گفت: «همینجا خوبه» و در رو بست.
بعد از چند دقیقه اومد بیرون ولی لباسش تغییر خاصی نکرده بود فقط شال سرش رو باز کرده بود و مانتوشو در آورده بود. همین کار رو با جالباسی جلوی در هم میتونست انجام ! گفتم:
‹بفرمایید اینجا٬ شربت آوردم یکم خنک بشی!›
اومد نشست رو مبل پاشو انداخت رو پاش که دیدم هنوز کفش کتونی ساق بلندشو در نیاورده و دیگه هم انصافا هم خیلی دیر بود هم بیفایده که ازش بخوام درشون بیاره. موبایلشو در آورد و یک دستی شروع کرد به تایپ و با دست دیگرش لیوان شربت رو دست گرفته بود و هر از گاهی ی کم میخورد.
من اول چیزی نگفتم. پیش خودم گفتم حتما کار واجبی داره و صبر کردم تا مسیجش رو بده ولی بعد از چند لحظه متوجه شدم داره چت میکنه و یکم بهم بر خورد ولی بازم آروم نشستم و شربتم رو میخوردم. حدود پنج دقیقه گذشت که دیدم گوشی رو تکون داد فکر کردم میخواد بگذاره روی میز ولی اشتباه کردم خیلی سریع از من در همون حالت که نشسته بودم ی عکس گرفت و تا من بیام چیزی بگم دوباره برگشت سر چتش ! بعد از چند لحظه صدای خنده ی نسبت بلندی ازش اومد که دیگه به خودم جرات دادم و با لبخندی ظاهری پرسیدم:
‹چی شده؟ قضیه چی هست؟›
هیچ جوابی نگرفتم! چند ثانیه بعد دوباره پرسیدم٬ ولی باز هم جوابی نداد! چون خونه توی سکوت کامل بود صدام که اکو میشد و به خودم برمیگشت برام خیلی حس عجیبی داشت. نمیدونستم باز بپرسم یانه٬ اگه نمیخواست با من باشه برای چی اومده بود ؟! اون عکس که از من گرفت جریانش چی بود؟ پیش خودم حدس زدم قضیه امروز رو با یکی از دوستاش در میان گذاشته و داره براش میگه میخواد چه کارهایی بکنه و عکس منم براش فرستاده.
پاشدم برم آشپزخونه که دیدم لیوان خالیش رو داد دستم که ببرم . پس میفهمید اینجا چه خبره !!
لیوان رو گرفتم و رفتم آشپزخونه نمیدونستم چکار کنم ! پنجره رو باز کردم ی هوایی بخورم. هر از گاهی هنوز صدای خنده میومد تا اینکه ی صدای خفیفی به گوشم خورد که حدس زدم باید گوشیشو بالاخره گذاشته باشه روی میز رفتم سمتش دیدم نه پاشو گذاشته روی میز خواستم برگردم تو آشپزخونه که شنیدم:
«ی لیوان شربت دیگه.
پیش خودم گفتم عجب پس حرف زدن هم بلدی؟!! رفتم از پارچی که شربت توش بود براش ریختم. میدونستم شربت آناناس خیلی دوست داره. اومدم گذاشتم رو میز خواستم بشینم که گفت:
«شماره تلفن اینجا رو بده»
‹شمارهی اینجا رو واسه چی میخوای ؟!›
هیچی جواب نداد. سرش رو هم از موبایل بر نگردوند
دوباره گفتم:
‹آخه به چه کارت میاد ما که شماره همراه هم رو داریم؟›
این دفعه من رو با ی نگاه عاقلاندرسفیهی نگاه کرد که فقط تونستم بگم:
‹۶۶۵۵۴….›
با اوج بیمیلی دوباره رفت سراغ چتش
نشستم رو مبل با خودم فکر میکردم که این واسه چی اومده اینجا ! اینقدر میخواستی با دوستت چت کنی برای چی با من قرار گذاشتی؟ برای چی دم در نطق کردی که تو کارمون جدی باشیم و شروعش کنیم؟
بعد از چند دقیقه گوشی وامونده رو بالاخره گذاشت کنار !!! کلی هیجان زده شدم که بالاخره گوشی رو گذاشته بود کنار. انگار تازه اومده باشه تو خونمون ! شربتش رو خورد ٬ دسته کیلیدش رو انداخت سمت من و گفت:
«ماشینم رو جای مطمئنی پارک نکردم برو پایین جاش رو درست کن و بیا !»
موندم چی بگم٬ آخه چی میشد بگم؟ پاشدم رفتم.
کوچه خیلی شلوغ بود.بعد از حدود یک ربع برگشتم بالا دیدم از در دستشویی اومد بیرون و مانتو و شالش هم تنشه!! من داشتم شاخ در میاوردم! که صدام زد و گفت:
» ی کاری داشتم یادم نبود باید برم.»
‹آخه…›
«هیس! خوب گوش کن ببین چی میگم ! امشب میای اسکایپ سر ساعت ۱۱ و نیم یک دقیقه هم دیر نمیکنی اگه نیومدی یا حتی دیر کردی بهتره من رو فراموش کنی . فهمیدی؟»
‹ باشه ولی آخه …›
که راهش رو کشید و رفت. من بعد از رفتنش هنوز تو فکر بودم که این چه کاری بود کرد؟ برای چی اومد ؟ چرا اینطوری برخورد کرد؟ واسه چی رفت؟ من کاری کردم که ناراحتش کردم؟ نکنه انتظار داشت مثل این فیلم های اینترنتی میسترس و بانو و این چیزا صداش کنم بهش برخورده؟ ولی آخه خودشم این چیزها رو ظاهری و مسخره بازی میدونست. همیشه میگفت: «تحقیر باید توسط برده لمس بشه وگرنه فقط نقش بازی کردنه»
خلاصه تا غروب که مادرم از بیرون اومد خونه من مات و مبهوت نشسته بودم رو مبل و فکر های جورواجور میکردم شام هم نخوردم تا اینکه شب شد. من از ساعت ۱۱ رفتم اتاقم رو تخت و لپتاپ رو گرفتم بغلم و به امید گرفتن جواب کارهای امروزش منتظر موندم.
ساعت شد ۱۱ و نیم و خبری نبود . چند دقیقه مونده بود به ۱۲ که دیدم بالاخره تشریف آورد و شروع به چت کردیم
‹سلام! دیر کردی؟ قرارمون ۱۱ و نیم بود!›
«گوش کن ببین چی میگم٬ امشب با شبهای قبلمون فرق داره٬ امشب باید وارد عمل بشی٬ باید نشون بدی که واقعا میخوای برده و سگ من باشی میفهمی ؟ »
یکم سرخ شدم. گفتم:
‹یعنی چیکار کنم؟›
» به موقعاش میگم. مرحله به مرحله. بزار بهت بگم من امروز بیخود نیومده بودم خونتون و برات ی چیزایی گذاشتم! حالا نوبت توئه که کارایی که بهت دستور میدم رو باهاشون بکنی! اول از همه از زیر تختت ی کیسه سیاه هست برشدار بیار ولی بازش نکن.»
من شوکه شده بودم رفتم کیسه رو آوردم
‹ آوردم›
«آفرین توله سگ ! چقدر خوبه بهت بگم توله سگ ! خوشم میاد! توام خوشت میاد بشنوی نه؟ چه اهمیتی داره من خوشم میاد همینم مهمه !»
‹بله›
«خب بدون اینکه توش رو نگاه کنی دستت رو بکن توش و ی چیزی مثل توپ نرم پارچه ای از توش در بیار»
دست کردم چنتا خرت و پرت حس کردم ولی همون توپ نرم رو در آوردم . جوراب های شیشه ای بود که گوله شده بود توی هم.
قبل از اینکه بخوام چیزی بگم به محض اینکه این دید من درشون آوردم گفت:
» اول چنتا نفس عمیق ازشون بکش جون بگیری (خنده) بعد بزارشون تو دهنت که واسه مرحلهی بعد صدای جیغت٬ مامان جون کثافتتو بیدار نکنه٬ مادرسگ!»
تابحال به من فحش نداده بود و حالا که شروع کرد داشت ۸ سیلندر میرفت! جورابارو چندبار بو کردم. بوی زیادی نمیدادن گذاشتمشون تو دهنم. بعد خندید و گفت:
«برات سورپرایز دارم ! امشب تا بخوای برات سورپرایز دارم تخمسگ !!!»
لپتاپش رو برداشت و راه افتاد یک دفعه دیدم ی مرد لخت روی کاناپه نشسته هیچی تنش نبود و بعد خودش هم رفت تو بغلش نشست و از هم لب گرفتن!!!!
» خب تخم سگ با نامزد من آشنا شو! اگه جورابام دهنت نبود باید براش پارس میکردی فهمیدی؟ حالا این دفعه براش صدای سگ رو تایپ کن تا بعد !»
من که دیگه منگ شده بودم بدون اینکه چشمم رو از صفحه بردارم نوشتم:› هاپ هاپ› ولی اینقدر حواسشون به هم بود که اصلا نخوندم من چی نوشتم !
«ببین تخم سگ من میدونم تو فقط میخوای بردهی ی دختر مثل من باشی ولی من چیز دیگهای میخوام یعنی بهتر بگم ما چیز دیگهای میخوایم. تو اگه اینجا بودی باید پای نامزدم رو لیس میزندی کثافت پدرسگ فهمیدی؟ تو بردهی هردوی ما هستی یا هیچکدوم!»
من اصلا مونده بودم چی بگم. اینهمه باهم بودیم ی بار هم از اینکه نامزد داره به من چیزی نگفته بود. یعنی همهی اینها نقشه بوده؟ تصور اینکه بخوام بردهی ی پسر باشم هم برای چندش آور بود که یهو گفت:
«البته یکم داری لیسیدن پای نامزدم رو تجربش میکنی چون قبل از در آوردن جورابام یکم کفشاشو پوشیدم و راه رفتم (خنده)»
من میخواستم جورابارو دربیارو که گفت:
» دست بزنی بهشون همین الان میرم و دیگه هم باهم هیچ رابطهای نداریم فهمیدی؟»
‹ بله فهمیدم›
«خوشمزهاس نه؟ (خنده)»
‹بله›
«خب حالا ادامه بدیم لجن؟»
قبل از اینکه من بخوام چیزی تایپ کنم ادامه داد:
«خب حالا من واست ی چیزی میفرستم ولی قبلش میخوام لخت بشی و طوری بشینی که اون دودول فسقلیتم تو وبکمت باشه »
بلند شدم لباسمو سریع درآوردم و نشستم. دیدم دارن میمیرن از خنده
«اون دودولکت برای چیزی که میخوام نشونت بدم مثل دروغسنج عمل میکنه. ما نیازی نداریم که بگی از چیزی که نشونت میدیم خوشت میاد یا نه٬ همون که راست بشه یانه برامون کافیه . فهمیدی مادرسگ؟»
با سر تایید کردم
ی فیلم برام فرستاد تا بگیرمش چند لحظه طول کشید وقتی اومد دیدم فیلم خونه ی خودمون هست! اتاق مامانم
احتمالا وقتی رفته بود مثلا لباسشو عوض کنه این رو گرفته بود یا شایدم وقتی من پایین بودم
تو فیلم دیدم رفت سر بالش تخت خواب مادرم کفششو در آورد و بعد حسابی پاهاشو کشید روی بالش و زیر لب هم داشت آروم و با زمزمه فحش میداد. من حالم بد شده خواستم چیزی بگم که دیدم دارند میخندن
«دودولت راست کرده !!! خوشت اومد ؟ الان مادر ِسگت روی همون بالش خوابیده؟
با سر تایید کردم . دوباره خندیدن
» خب حالا بقیشو میخوای ببینی؟ »
بازم؟ یعنی بدتر از این هم کاری کرده بود توی خونمون ؟
فیلم بعدی رو فرستاد. توش دیدم ی شورت مردونه از کیفش در آورد کرد توی همون بالش !!
» نمیخواد بگی دیدیش یا نه فقط خودت ی نگاه به اون دروغسنجت بکن دیگه داره میترکه !!! »
برای اولین بار بالاخره نامزدش شروع کرد به حرف زدن:
«مادر سگ! عشق میکنی مادرت رو شورت من خوابیده نه؟ داره کیرت فسقلیت میترکه؟ آره ؟ میدونم بابات مرده ولی اگه زنده بود ی دونم تو بالش اون کثافت میزاشتیم سگ پدر ! (خنده)»
«کثافت نمیخوای از نامزدم که شورتشو داده بزارم تو بالش مامان جونت تشکر کنی؟ هان؟»
مونده بودم چی بگم که دوباره گفت:
» ی راه برای تشکر داری٬ دست کن تو کیسهای که برات گذاشتم ی کیسه قرمز کوچیک هست بازش کن
باز کردم دیدم ی کاندم بزرگ مصرف شده هست که سرش رو گره زدن و توشم پر از آبکیره
«برای ی بار هم که شده بدون اینکه من بهت یاد بدم ی بار ذات حقیر خودت رو نشون بده و بخاطر رضایت من اون کاری که درسته رو انجام بده! یادت باشه هرچقدر کارهایی که میکنی برات سخت تر باشه برای من لذت بیشتری داره »
اینقدر داغ شده بودم که هیچ حسی از منطق و شعور رسما تو سرم نبود. تنها چیزی که برام مهم بود که این بود که رضایت رو توی چشمهاش ببینم. نه من گی بودم نه نامزدش٬ این موضوع فقط ابزاری بود براشون تا من رو باهاش تحقیر کنند و البته داشت خوب هم جواب میداد!
وقتی دوباره به خودم اومدم دیدم اونها منو نگاه میکنن و از اینکه من تمام محتویات کاندوم رو سر کشیده بودم تحریک شده بودند و آروم آروم شروع کردن به ور رفتن به همدیگه. چند دقیقه فقط باهم ور میرفتن و من رو به کل فراموش کرده بودن تا اینکه بالاخره خودش اومد جلوی وبکم و فقط گفت:
» برای امشبت بسه مادرسگ! گمشو! فقط قبل از رفتن این یکی رو هم ببین !!!
بعد از رسیدن فایل بدون گفتن هیچ چیز دیگهای قطع کرد و رفت.
این دفعه فیلم از دستشویی خونمون بود. دیدم مسواک های من و مادرم رو برداشت و گرفت زیر خودش و روشون ادرار کرد!! توی فیلم با خنده گفت:
» تقصیر خودته که اینقدر بهم شربت دادی »
من دیگه مغزم کار نمیکرد. ی چیزی فراتر از احساسات عادی رو داشتم تجربه میکردم حسی که بجر حقارت محض اسم دیگهای نمیتونستم روش بگذارم.
اینقدر تحریک شده بودم که حتی نمیتونستم خود ارضایی کنم. فقط رفتم دستشویی و دندونام رو شستم! و بعد یک قرص خوابآور خوردم.
ادامه دارد….
داستان اعتیاد به حقارت قسمت نوزدهم
دمت گرم ادامه بده
دوست داشتندوست داشتن
جالب بود
دوست داشتندوست داشتن
داستانهای شما قشنگ و زیبا بود سپاس فقط قسمت پانزدهم رو چطور بخونم
دوست داشتندوست داشتن
پیامم امد
دوست داشتندوست داشتن
سلام بسیار عالیه
دوست داشتندوست داشتن
این داستان رو کامل خودم و ممنمونم که این داستان را ارائه کردید چون کمک بزرگی به من کرد. فقط یک سوال داشتم.
این داستان واقعیه ؟ یا فقط یه داستان سرگرم کننده هستش؟
خواهش می کنم حقیقت رو بگید ادمین.
اگه مطمئن هستید حقیقت رو بگید لطفا
دوست داشتندوست داشتن
دوست عزیز داستان هست! اسمش رو خودشه دیگه! داستان!
با این دیدگاه شما که احتمال واقعی بودن این داستان رو میدید کمی نگران شدم که این داستان چه کمک بزرگی به شما کرده!!!
دوست داشتندوست داشتن
در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایلها کلیک نمایید:
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
درحال اتصال به %s
مرا از دیدگاههای جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.
مرا در مورد نوشتههای تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.
Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.
به 370 مشترک دیگر بپیوندید
دنبالکردن
حقارت
داستان ها و مطالبی پیرامون رابطهی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن
سلام و خسته نباشید به دوستان گرامی
همانطور که قبلا گفته بودم قسمت بیستم رو که برای عید آماده شده بود زودتر منتشر میکنم(امروز)
داستان اعتیاد به حقارت قسمت نوزدهم
رمز برای کسانی که در قسمت نوزده نظر گذاشته بودند از طریق ایمیل فرستاده میشه.
چون از تکرار متنفر هستم همینجا چند نکته رو میگم:
۱-اگه قبلا نظر ندادید رمز براتون فرستاده نمیشه مگر موارد خاص
۲-زمان برداشتن رمز قسمت بیستم مشخص نیست(سوال نفرمایید)
۳-زمان انتشار قسمت بیست و یکم هم مشخص نیست (سوال نفرمایید)
۴-درخواست رمز و کلا هر کامنتی در مورد رمز قسمت بیستم در جایی بجز این پست حذف خواهد شد.
۵-ارسال ایمیل ممکن هست برای عدهای بیشتر از بقیه طول بکشه٬ لطفا کمی صبور باشید
لطفا این چند مورد رو مطالعه کنید تا من مجبور نباشم مثل قسمت نوزدهم برای تک تک دوستان مجزا همین موارد رو تکرار کنم!
یک نکته هم برای علاقمندان پر و پا قرص داستان عرض کنم.
قسمت بیستم در دو نسخه نوشته شده٬ نسخه ای که در سایت قرار داده شده و راه رو برای قسمت های بعدی باز میگذاره و نسخه مجزایی که پایان سینمایی داستان هست و در واقع قسمت انتهایی داستان به حساب میاید.
نسخه سینمایی طوری نوشته شده که در صورت مطالعه به نوعی امکان لذت از باقی قسمت های داستان از شما سلب خواهد شد! به همین دلیل تا اطلاع ثانوی در دسترس نخواهد بود.
امیدوارم قسمت بیستم مورد پسند قرار بگیره!
خوب و خوش باشید
man ghesmate 19 nazar dadam amma nemitunam dastan ro bebinam
دوست داشتندوست داشتن
برو برای همون کامنتی که گذاشتی ی پاسخ بنویس ببینم کجاست!
کلا ساسان نداره اون پست
دوست داشتندوست داشتن
قسمت نوزده رو تا امروز نتونسته بودم بخونم چون تو 4 پست قبلیش کامنت نذاشته بودم. ولی قبلا در پست های قبلتر کامنت گذاشته بودم. الانم بعد از خوندن قسمت نوزده کامنت گذاشتم. امکانش هست که رمز قسمت بیستم برام فرستاده بشه یا اینکه باید صبر کنم تا زمانی که کلا رمز داستان برداشته بشه؟ ممنون
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
با سری دوم ارسال رمز براتون فرستاده میشه دوست عزیز
در هفتهی پیش رو
دوست داشتندوست داشتن
خیلی ممنون
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
من داستانتو تو شهوانی دیدم سرچ کردم تا وبلاگتو پیدا کردم واقعا داستانات عالیه معرکس
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
سلام من صبورنیستم متاسفانه ادمین:|
من قسمت 19نظرگذاشتم…بی زحمت پسورد رو واسم بفرست…خیلی مشتاقم واسه این قسمت..
ممنون ازشما
دوست داشتندوست داشتن
برای شما ارسال شده
دوست داشتندوست داشتن
امیدوارم پیام قبلیم رسیده باشه!!!!!
دوست داشتندوست داشتن
همونطور که بالا نوشتم یکم صبور باشید میرسه تا چند روز دیگه
دوست داشتندوست داشتن
ادمین من نظر میدم چرا ثبت نمیشه؟
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
داستان اعتیاد به حقارت قسمت نوزدهم
باید صبر کنید تا تایید بشند
دوست داشتندوست داشتن
شرمنده ببخشید اما واسم رمزی نیومده…میشه لطف کنین دوباره بفرستین؟ببخشیدبازم ممنون
دوست داشتندوست داشتن
سری دوم رمز فرستاده شد برای شما هم مجددا به همین ایمیل فرستاده شد
دوست داشتندوست داشتن
سلام.ببخشید قرار بود رمز رو تو سری دوم برای من هم بفرستید ولی چیزی برام ارسال نشده.ممنون میشم اگر چک کنید.
دوست داشتندوست داشتن
نسخه سینمایی طوری نوشته شده که در صورت مطالعه به نوعی امکان لذت از باقی قسمت های داستان از شما سلب خواهد شد! ؟؟ !!
ِی خورده بیشتر توضیح میدی؟ البته اگه ممکنه !
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
پایان داستان هست که راستش رو بخوام بگم اینقدر از نظر خودم ایدهال شده که دیگه دستم به نوشتن قسمت بیست و یکم نمیره!
دوست داشتندوست داشتن
خب میتونی ننویسی عزیزم زور نیست که !!!
راستش و بخوای من از طرفدارای پر و پا قرص داستانتم خودتم خوب میدونی توی اون نظر سنجی هم شدیدا موافق ادامه داستان بودم و …
اما ی خورده نگران امکان تاثیر پذیری بعضی از دوستان که امکان داره کم سن و سال باشن هستم !! بعد از خوندن قسمت 20 این فکر مغزمو مشغول کرده
البته بعید میدونم تذکراتی که ابتداً دادی تاثیر وافی و کافی داشته باشه
خلاصه ریش و قیچی دست خودته ….
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
پایان نوشته شده و آماده هست برای همین هم دستم و ذهنم دیگه قفل شده و کار نمیکنه
اگر قفلش باز شد ادامه میدم ولی اگه نشد قسمت بیست و یک در واقع میشه قسمت آخر
دوست داشتندوست داشتن
در هر صورت هر جا که باشی بنویسی یا ننویسی واست آرزوی صحت و موفقیت دارم
راستی اگه داستان تموم بشه بلاگ به کارش ادامه میده ؟
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
والا من به هیچ چیزی در زندگی نه دل میبندم نه بهش اطمینان دارم و همین عدم وابستگی هست که بهم بیشترین آرامش رو میده
دوست داشتندوست داشتن
زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم
زندگی زمزمه پاک حیات ست، میان دو سکوت
زندگی، خاطره آمدن و رفتن ماست
لحظه آمدن و رفتن ما، تنهایی ست
من دلم می خواهد،
قدر این خاطره را ، دریابیم
زنده یاد سهراب سپهری
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
سلام برای من رمز فرستاده نشده ?
دوست داشتندوست داشتن
من هر کاری میکنم تو داستان ها نظر بزارم نمیشه چرا؟!
دوست داشتندوست داشتن
امیدورام یکی از رو این داستان شما فیلم بسازه یک روز و مطمئنم با یک فیلم نامه قوی و پرداختن بیشتر به جزیات و یکم اصلاح ریتم میشه جزو 10 فیلم برتر دنیای BDSM
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
سلام دوست عزیز من تازه این پست ها رو دیدم و نظر دادم
داستانت عالیه لطفا رمز رو ایمیل کن برام که بی صبرانه منتظرم.
دوست داشتندوست داشتن
میره برای سری سوم ارسال رمز منتظر باشید ایمیل در آینده به دستتون میرسه
دوست داشتندوست داشتن
من قسمت19نظر گذاشتم رمزقسمت20 رو چجوری دریافت کنم؟
دوست داشتندوست داشتن
سلام
اولین باره که با این سایت آشنا شدم
واقعا از داستان فوق العادتون لذت بردم. تواناییتون توی پرداختن به جزئیات ستودنیه
همه قسمتاشو با شوق خوندم . هیجان و کشش داستان بی نظیره
خیلی واسم جالب بود که بدونم شما هم جزء همین دسته از افراد ( اسلیو یا مستر) هستید یا فقط با مطالعه و قدرت نویسندگی زیاد همچین داستانی رو نوشتید
البته انتظار جواب ندارم ازتون فقط کنجکاوی خودم بود. شایدم تو جایی از بلاگتون اشاره کردید که من نخوندم
بهرحال فکر نکنم واجد شرایط واسه دریافت رمز قسمت بیستم باشم . ولی اگه دوست داشتید واسم بفرستید چون واقعا مشتاق خوندن ادامه داستانم
امیدوارم داستانتون پایانش تلخ نباشه و خیلی از ابهامات برداشته بشه
یجورایی وسعت ابهامات داستان اندازه هری پاتره که آخرشم هزارتا سوال بی جواب گذاشت واسمون و رفت
ممنون ممنون ممنون ممنون و……
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
امیر عزیز به بلاگ خوش اومدید
خوشحالم داستان مورد توجهتون واقع شده
در مورد گرایش خودم هم که شما سوال کردید عرض کنم که اگه دیدگاه خودم به این موضوع رو بگم امکانش هست که در برداشت دوستان از داستان تغییر ایجاد بشه و منه نویسنده رو به خودشون خیلی نزدیک یا خیلی دور ببینند و بهتر هست که مثل ی شبح اون کنارا باشم تا اینکه خودم وارد قضیه بشم. در ضمن..
You’ve got mail
دوست داشتندوست داشتن
اقا پس ارسال رمز در سری سوم چی شد، ما منتظریم ها رفیق
دوست داشتندوست داشتن
اگه اشتباه نکنم شما رمز قسمت نوزده رو هم با همین سیستم چونه زدن گرفتین!
حالا ی لحظه share کردن بلاگ ساده تر هست یا اینهمه گلایه و …؟
دوست داشتندوست داشتن
من داستان را در انجمن پورنستان یکی دو قسمت خواندم و رسیدیم به این قسمت البته چند وقتی نبودم و نمیدانستم باید حتما نظر داد اگه ممکن برای منم رمز . بفرستید.
ممنون از شما
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
من از قرار دادن داستان در این سایت که میفرمایید بیخبرم
میشه لینکش رو قرار بدید؟
دوست داشتندوست داشتن
تا هفته پیش این انجمن بودش الان سر زدم سایتش بالا نمیاد ولی از وب آرچیو سایت بالا میاد اما نتونستم قسمت های داستان ها سکسی را باز کنم.
اینم لینک
http://web.archive.org/web/20141222133848/http://pornestan.com/activity.php?s=1a9f2a8f86c2efe64c3a3c9b86b749d4
دوست داشتندوست داشتن
همون بهتر چنین سایتی که بی اجازه مطالب دیگران رو کپی میکنه درش تخته بشه!
دوست داشتندوست داشتن
خوب حالا برای من ارسال نمکیند رمز را ؟
دوست داشتندوست داشتن
https://hegharat.wordpress.com/2016/02/21/pass_help/
دوست داشتندوست داشتن
سلام دوست من حالم گرفته ی کاری بکن من مردم انقد قسمت بیستم رو با حسرت نگاه میکنم
دوست داشتندوست داشتن
شما ایمیل بسازید براتون ارسال میشه
دوست داشتندوست داشتن
ayrhy.shrk@gmail.com. 9337789591
دوست داشتندوست داشتن
شما از قرار دادن یک ایمیل قابل استفاده عاجز هستید و من هم بیشتر از این نمی تونم وقتم رو برای ارسال به این آدرس های بی معنایی که قرار می دید بگذارم
می تونید صبر کنید هروقت داستان عمومی شد داستان رو بخونید
تمام کامنت های بعدی شما بصورت خودکار حذف خواهد شد.
دوست داشتندوست داشتن
سلام ادمين جان
لطفا رمز برام بفرست
مغزم پوكيد از بس حدس زدم كه قسمت ٢٠ام چي ميشه
دوست داشتندوست داشتن
این پست برای شما نوشته شده دوست عزیز
https://hegharat.wordpress.com/2016/02/21/pass_help
دوست داشتندوست داشتن
سلام دوست عزيز
ممنون بابت داستان جذاب
من تازه با وبلاگت آشنا شدم و البته اين باعث خوشحالي من هست
لطفا اگر امكانش هست رمز قسمت ٢٠ رو براي من ارسال كن
با تشكر
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
سلام،من متاسفانه قبلا آشنایی نداشتم با سایتتون،در عرض یک روز همه داستانا رو خوندم و واقعا لذت بردم،اگه امکانش هست رمز قسمت بیست رو برای من بفرستید،قول میدم از این ب بعد عضو فعال باشم واسه سایت…ممنون
دوست داشتندوست داشتن
ممنون دوست عزیز ولی دیگه داستان به پایان رسیده
اعتیاد به حقارت هم به هر حال اعتیاد هست و شما دیگه دارید اوردوز میکنید!
ولی به هر حال اگه مایلید زودتر به رمز برسید اینجا رو مطالعه کنید
https://hegharat.wordpress.com/2016/02/21/pass_help/
دوست داشتندوست داشتن
سلام.من نظر دادم ولی رمز و نگرفتم.لطفا رمز و بفرستید
دوست داشتندوست داشتن
سلام ادمین عزیز
من قبلا هم نظر دادم و به ایمیلم ارسال شده اما نمی تونم وارد بشم…
شاید اشتباهی رخ داده…
اگر لطف کنین یه بار دیگه رمز رو بفرستین ممنون میشم!
دوست داشتندوست داشتن
من اینجا کامنت گذاشتم ولی برای من رمز به ایمیلم نیومده.ممنون میشم رمز رو بفرستین
دوست داشتندوست داشتن
درود مهربان ادمین جان. منم منتظر ایمیل سما واسه دریافت رمز هستم. ایمیلمم همین اکانتم هست. خداقوت
دوست داشتندوست داشتن
در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایلها کلیک نمایید:
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
درحال اتصال به %s
مرا از دیدگاههای جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.
مرا در مورد نوشتههای تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.
Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.
به 370 مشترک دیگر بپیوندید
دنبالکردن
0