حقارت
داستان ها و مطالبی پیرامون رابطهی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن
حتما داستان را از قسمت اول دنبال کنید.
لیست تمام قسمت های داستان در صفحه لیست داستان ها موجود هست.
تا وقت خواب مادرم کلی در مورد خانم ازم سوال و جواب کرد از اول آشناییمون گرفته تا هر چیزی که به فکرش میرسید! کاملا مشخص بود که ازش خوشش اومده و شاید هم پیش خودش فکر میکرد که دوست دخترم هست که من اینطوری آشناشون کردم٬ من هم جواب سوالهایی رو که میشد راستش رو بگم بهش میگفتم و اونهایی هم که نمیشد با تخیلم جوابهایی که کمترین ریسک در افشا شدن بعدی براشون باشه بهش میگفتم.
وقت شام که رسید نشستم و ی دل سیر غذای خونگی خوردم! طوری که مادرم با تعجب نگام میکرد و گفت:
— پسر مگه از قحطی برگشتی؟!!!
تا وقت خواب به اتاقم نرفته بودم وقتی رفتم تازه به فکرم رسید برم گوشیم رو چک کنم ببینم شاید خانم پیغامی چیزی برام گذاشته باشه ولی خبری نبود و مثل اینکه امشب همه چیز جور بود که ی خواب راحت با شکم سیر توی رختخواب گرم و نرم خودم داشته باشم!
داشتم برای خواب آماده میشدم که مادرم در زد و اومد توی اتاق و گفت:
— راستی صاحب خونه زنگ زد و گفت برای واریز کرایه این ماه به کارت همیشگی پول رو نریزم٬ گفت با تو هماهنگ کرده و خودت میدونی باید چیکار کنی
دمش گرم که یادش مونده بود که مثلا قرار این قضیه خرید خونه برای مادرم سورپرایز باشه و بند رو آب نداده بود!
– آهان آره!
— خب بگو شماره کارتشو که فردا کارت به کارت کنم
– نه شما زحمت نکش من خودم رسیدگی میکنم
— پس یادت نره٬ نمیخوام دیر بشه و بد قول بشیم
– باشه حتما خیالت راحت باشه
— فردا دوباره میخوای بزاری بری؟
نمیدونستم باید چی بگم نمیدونستم خانم میخواد من رو نگه داره یا فقط برای چند ساعت باهم کار داره برای همین گفتم:
– باید برنامه بقیه بچهها رو هم ببینم٬ بعد باهم تصمیم میگیریم
— پس حداقل زنگ بزن بگو٬ باز منو مثل اون دفعه نگران نگذار و برو دنبال گردش و تفریح خودت!
– چشم! ببخشید بازم که اینطوری شد
— شب بخیر
– شب بخیر
توی جام که خوابیده بودم با اینکه سرد و سفت نبود ولی راحت نبودم! دلم براش تنگ شده بود. برای منی که هیچ کس ازم ذرهای احساس نمیدید اینکه تا این حد به ی دختر وابسته بشم جدی جدی عجیب بود برای خودم از همه عجیبتر!
ولی کم کم فکر و خیال های خوب جای خودش رو به سوال و شک و تردید داد! اینکه چرا دوست پسرش رو به عنوان شوهرش به من معرفی کرده بود؟ برای چی حالا دروغش رو برام رو کرد؟ فردا میخواست من چه کسایی رو ببینم؟
دفعه آخر که خواست با چند نفر دیگه ملاقات کنیم خونمون رو از دست دادیم! این دفعه قرار بود کی رو ببینم و چی رو از دست بدم؟!
صبح با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم هنوز نمیدونستم ساعت چنده چشام رو بزور باز کردم و گوشی رو برداشتم
– بله؟
— خودتو به خواب طولانی تو جای گرم و نرم عادت نده توله سگ!چون دوباره ترک کردنش برات سخت میشه!!
– سلام خانم! حال شما خوبه؟
خانم خیلی ملیح خندید و گفت:
— معمولا در جواب همچین سوالی از طرف کثافتی مثل تو میگم گوه خوریش به تو نیومده کیرخور! ولی خب راستش امروز حالم بدم نیست!!
– خیلی خوشحالم که حالتون خوبه خانم٬ امری باشه من در خدمتم
— نه کار خاصی باهات ندارم فقط سر ساعتی که گفتم اینجا هستی! در ضمن ی سلمونی هم برو و بخودت برس !
– چشم خانم! میشه حالا دیگه بپرسم کسایی که گفتین امروز قراره بیان کی هستن؟
سکوت کرد و هیچی نگفت ولی صدای نفس های عمیقش میاومد میدونستم از اون موقع هایی هست که اگه حضوری پیشش بودم کار از فحش و بد و بیراه میگذشت و باچک و لگد به جونم میافتاد! برای همین سریع گفتم:
– غلط کردم خانم منو ببخشید
— بعضی موقع ها انگار دفعه اولت میشه که داری با من حرف میزنی و کلا یادت میره من کی هستم و تو چی هستی!
– بازم عذرمیخوام تکرار نمیشه خانم
قطع کرد.
ساعت رو که نگاه کردم دیدم حدود ۱۰ هست پاشدم جام رو جمع کردم و از اتاقم اومدم بیرون دیدم مادرم نیست و برام ی نوشته گذاشته که برای خرید میره بیرون و از اون طرف هم میره منزل یکی از همسایه های قدیممون که تازه از بیمارستان اومده خونه بعد هم میره سر کار٬ آخر هم نوشته بود که اگه رفتنی شدم مواظب خودم باشم.
رفتم ی تیکه نون گذاشتم دهنم و با ی چایی شیرین خوردم و نشستم یکم به کارایی که باید میکردم فکر کردم. چاییم که تموم شد دیدم بهتره برای اینکه دیر نکنم و باز بهانهای برای تنبیه و دعوا مرافعه به دست خانم ندم اول از همه برم سلمونی و بعد از اصلاح بیام خونه ی دوش بگیرم و حتما ناهارم رو هم بخورم بعد برم چون معلوم نیست وعده بعدی غذایی که قرار هست بخورم کی هست یا کلا چی هست!!
با همین برنامه پیش رفتم و برای ناهار ی پیتزا کوچیک و ی چیزبرگر سفارش دادم٬ هم حسابی گرسنهام بود هم دلم برای مزهی چیزبرگر فست فود محل خودمون تنگ شده بود!
وقتی آدم تو شرایطی مثل شرایط این چند وقت من قرار میگیره تازه میتونه لذتهای ساده و پیش پا افتاده زندگی مثل ی غذای خوب رو واقعا درک کنه!
بعد از خوردن غذا یکم سنگین شدم ساعت رو نگاه کردم دیدم هنوز وقت هست برای همین یکم روی مبل لم دادم تا ی چرتی بزنم توی خواب و بیداری بودم که یکی از این اساماس های تبلیغاتی مزخرف اومد و بیدارم کرد ولی وقتی ساعت رو نگاه کردم دیدم داره دیر میشه! مثل برق گرفتهها پاشدم و بدو بدو لباس پوشیدم و از در خونه زدم بیرون و خودم رو با سریعترین روشی که میشد به در منزل خانم رسوندم!
زنگ در رو زدم و بعد از نزدیک ۱ دقیقه بدون اینکه چیزی بشنوم در باز شد من هم رفتم تو.
نمیدونستم کجا باید صبر کنم٬ تو آلاچیق؟ انباری؟ جلوی در ورودی خونه؟ یا اینکه برم تو؟
برای همین خیلی آروم آروم رفتم جلو تا شاید خوده خانم بیاد و بهم بگه باید چیکار کنم. نزدیکتر که شدم دیدم در ورودی خونه بازه و صدای خانم اومد:
— بیا تو!
من هم سریع دنبال صدا رو گرفتم و رفتم تو دیدم خانم جلو تلویزیون روی کاناپه خوابیده و کلا چیزی هم تنش نیست! و مثل اینکه تازه از خواب پاشده باشه داشت دست و پاش رو میکشید! من هم رفتم تو و سرم رو انداختم پایین و گفتم:
– سلام خانم
— بیا اینجا
چهار دست و پا شدم و رفتم پیش خانم٬ همونطور که خوابیده بود بدون اینکه نگام کنه شروع کرد به بازی کردن با موهام و گفت:
— رفتی خودتو برای من خوشگل کردی؟
– ممنون خانم! طبق دستور عمل کردم
— آره !
— آره! عمل کردی!
یکم حرف زدنش عجیب بود! اصلا مثل همیشه نبود بنظر میومد اینقدر توی فکر و خیال خودش هست که زیاد تو باغ نیست. نمیدونم چی توی سرش بود ولی هرچی بود اینقدر ذهنش رو درگیر کرده بود که همینطور بدون اینکه چیزی بگه چند دقیقهای به لوستر بزرگ سالن خیره مونده بود و آروم آروم هم با موهای من بازی میکرد و چیزی نمیگفت.
بای صدای زنگ گوشیش به خودش اومد! گوشیش رو که کنارش بود برداشت نگاه کرد و بعد جواب داد:
— سلام! رسیدین؟
…
— میخواین من بیام دنبالتون یا …
— باشه باشه
— بای
صدای پشت خط رو نتونستم بشنوم و سرم هم به تنم زیادی نکرده بود که بخوام بپرسم!
بعد از تماسش سریع بلند شد گفت دنبالش برم٬ باهم رفتیم بالا توی اتاق خواب خودش و دوست پسرش بعد در کمد رو باز کرد که دیدم باز یک دست لباس شیک و مارک دار دیگه برام خریده اینبار ی کت شلوار و پیراهن و کفش و حتی ی کیف پول چرمی !
— سریع بپوش تا بقیهاش رو برات بگم
و خودش رفت روی تخت دست به سینه نشست و من رو نگاه میکرد
لباسها رو برداشتم برم بیرون بپوشم که خانم گفت:
— همینجا جلوی خودم بپوش! چیه؟ خجالت میکشی؟ دو روزه لباس تنت کردی باز لخت بودن برات سخت شده؟!! میبینی که منم چیزی تنم نیست! از دخترم خجالتی تری ؟!!
اینو که گفت هم رو نگاه کردیم و هردومون خندمون گرفت!
— بدو دیر میشه !
– چشم
سریع همه رو پوشیدم آخر سر کیف جیبی رو برداشتم که بزارم توی جیبم که دیدم توش پول هم گذاشته! آخه برای چی؟ من رو میخواست جلوی کی اینطوری جلوه بده؟
بعد از اینکه کار تموم شد از تخت پرید پایین اومد جلو و مثل کسی که پروژه تموم شده خودش رو با افتخار نگاه میکنه من رو نگاه کرد٬ برای ی لحظه اینقدر بهم نزدیک بود و حالتش طوری بود که اگه نمیشناختمش فکر میکردم میخواد بغلم کنه ولی خب اون لحظه گذشت!
— برو بشین توی سالن تا منم آماده بشم و بیام
– برای آماده شدن به کمک من نیازی نیست ؟
ی لحظه مکث کرد و گفت:
— چرا ولی کمکی که تو بتونی بکنی لباسات رو خراب میکنه!
بعد هم از اون خندههای همیشگیش کرد و سریع رفت دنبال کاراش من هم از پله ها اومدم پایین و نشستم توی سالن
معمولا میگن خانمها برای آماده شدن خیلی طول میدن ولی هنوز جام روی صندلی گرم هم نشده بود که خانم با ی لباس خیلی زیبای مشکی قرمز که نسبتا باز و رسمی بود و صندل های خونگیش از پله ها اومد پایین.
من از جام بلند شدم٬ لازم نبود چیزی بگم٬ از چشام و قیافم میتونیست بفهمه که چقدر بنظرم خواستنی میرسه!
— ی لحظه بیا اینجا
رفتم پیشش٬ دست رو گرفت و برد جلو آینه قدی که کنار ستون وسط سالن بود٬ میخواست من رو کنار خودش ببینه
من داشتم نگاش میکردم ولی اون نه من رو نگاه میکرد نه خودش رو! طوری نگاه میکرد که انگار دنبال چیزی بین هردوی ما بود نه تک تکمون.
– میشه من ی چیزی بگم؟
— اوهوم
– خیلی زیبا شدی
اینقدر فکرش درگیر بود که انگار صدام رو نشنید فقط ی لبخند زد و بعد دستم رو کشید و برد سمت مبل ها و نشستیم دیگه باید وقت این باشه که بهم بگه قرار کی بیاد و چیکار کنیم!
— خب! میدونی کیا دارن میان؟
– والا …
— معلومه که نمیدونی از کجا بدونی!
– نه خب نمیدونم شما بفرمایید
— ببین یادت میماد که بهت گفته بودم…
– در مورد چی؟
— اینکه نیستن فعلا
– کیا؟
دیدم دوباره رفت توی فکر
با دستام دو طرف سرش رو گرفتم و آوردم سمت خودم چشماش که به چشمام دوخته شد گفتم:
– مونا! نگران چی هستی؟ هرچیزی که هست آرامش خودت رو حفط کن٬ مطمئن باش از پسش بر میای٬ از اینا گذشته بدون تنها نیستی من باهاتم و هیچوقت تنهات نمیگذازم!
میدونستم این کاری که کردم دو حالت داره! یا آرامش خودش رو پیدا میکنه یا مثل صاعقه من رو به خاکستر تبدیل میکنه ولی دیگه کاری بود که کرده بودم و حالا باید نتیجهای رو میدیدم !!
چند ثانیه همونطور به چشمام خیره موند و توی سکوت من رو نگاه میکرد تا اینکه جوابم رو گرفتم!
ی قطره اشک از چشمش اومد پایین!
ولی سریع به خودش اومد و با دستمال کاغذی پاکش کرد تا آرایش سادهای که داشت به هم نریزه و بعد اینبار خیلی آرومتر نشست باهام به صحبت
— خیلی نیاز داشتم ساپورتم کنی
دستش رو گرفتم توی دستم و بوسیدم و نگاش کردم تا ادامه بده.
ی نفس عمیق کشید و گفت:
— اون پسره که میومد اینجا و تو قبلا به عنوان دوست پسر و بعدا شوهرم میشناختیش فقط ی بدهکار بود که من در عوض صاف کردن بدهیش ازش خواستم ی کارایی بکنه٬ فقط برای اینکه میزان سرسپردگی تورو به خودم بسنجم و ببینم برای من تا کجا حاظری بیای. من نه دوسش داشتم – نه باهاش سکس کردم و نه هیچ چیز دیگهای
من اینقدر خشکم زده بود که نمیدونستم باید چه واکنشی از خودم نشون بدم و خانم هم که میدونست من تو چه وضعی هستم منتظر من نموند و ادامه داد:
— حالا گور بابای اون! هنوز چکش رو هم بهش ندادم! الان کار مهمتری ازت میخوام!
من بدون اینکه تکون بخورم فقط تو چشماش نگاه کردم
— کار امروزت اینه که پدر و مادر من رو که تا چند دقیقه دیگه میان اینجا رو چنان تحت تاثیر قرار بدی که … که خب اگه بعدا … یعنی اگه بعدا خواستیم که باهم …
باز اون احساس شیرین رو توی دلم داشتم احساس میکردم همون که میگن قند تو دل آدم آب میشه! لحظهای که تمام سختی ها و بدی ها و تلخی های گذشته و آینده از یاد آدم میره وفقط توی شیرینی اون لحظه که انگار برای ابد ادامه داره غرق میشه!
به خودم که اومدم دیدم همدیگه رو تنگ بغل کردیم و لب هامون روی هم هست و با چنان فشاری داریم هم رو میبوسیم که نفسمون داره بند میاد
ی لحظه ازش جدا شدم و با صدای لرزون گفتم:
– دوست دارم
مونا فقط آهی کشید و بدنش شروع به لرزیدن کرد
میخواستم تا وقتی زنده هستم توی همون حالت بمونم ولی صدای زنگ در نگذاشت!
— اومدن!
پاشد و اولین کاری که کرد این بود که خودش رو توی آینه نگاه کنه که دید تمام صورتش بهم ریخته شده و رژ لبش به تمام صورتش مالیده شده بود!
یکم عصبانی شده بود که برنامهاش بهم خورده ولی بروز نداد گفت :
— خودشون کلید دارن میان تو من باید برم خودم رو مرتب کنم
رفت از توی آشپزخونه با ی دسته گل اومد و گفت:
— این رو تو براشون آوردی!!!
— برو!!!! برو!!!!
— نه صبر کن!!!!
بعد دوید سمت من و لب من رو هم که حسابی قرمز شده بود رو پاک کرد و بعد دوید رفت بالا توی اتاقش
من هنوز مغزم فرصت نکرده بود اتفاقاتی که توی چند دقیقه پیش افتاده بود رو پردازش کنه! ولی این رو خوب میدونستم که فقط یکبار فرصت این رو دارم که برخورد اول خوبی داشته باشم!داستان اعتیاد به حقارت قسمت شانزدهم
ادامه دارد …
قشنگ بود عالی
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
مرسی منتظر بقیه اش هستم. تنکس
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
چرا انقدر دیر ب دیر اپ میکنی
دوست داشتندوست داشتن
عالی بود مثل همیشه
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
ممنون منتظر قسمت بعدی هستم.
با قدرت ادامه بده
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
عالی منتظر بقیه اش عهستیم زود آپ کن
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 2 نفر
فقط میگم فوق العاده بود
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
عالی فقط تحقیر زیاد نداشت
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
ممنونم از زحمت شما دوست عزیز با اشتیاق منتظر قسمت بعدی هستم
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
ممنون زیبا بود
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
سلام
داستانت تا حالا قشنگ بوده ، ولي قرار از ماجراي تحقير و اينا در بياد؟؟؟
دوست داشتندوست داشتن
مرسی از اینکه بازم نوشتی…حالا داره جذاب میشه موضوعش…مشتاق ادامش هستیم
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
ممنون مثل همیشه عالی بود امیدوارم قسمت بعد زود تر آپ شود با تشکر
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
Awli bood Dosste aziz
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 2 نفر
Mese hamishe awlii
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
خیلی قشنگ فضاسازی میکنی
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
سلام دوست عزیز
این داستان هم مثل هر داستان دیگهای چهارچوب کلیش برای نویسندهی خودش کاملا مشخص هست و من هم از اون فاصله نگرفتم.
در مورد اینکه فضا بنظرتون فرق کرده یک مثال کوتاه میزنم.
اگر شما فیلمی در ژانر اکشن ببینید انتظار دارید تمام سکانس های فبلم مملو از از تیراندازی و انفجار و غیره باشه؟
قطعا هر فیلم خوبی در هر ژانری که باشه نگاه تک بعدی به کل زندگی نداره و درسته که موضوع خاصی رو با دریچهی و لنز ویژهای نگاه میکنه ولی باز کلیت زندگی رو بازتر هم بررسی میکنه
بطور کلی شما هیچ اثر هنری موفق و ماندگار تک بعدی پیدا نمیکنید.
این داستان هم با داستان های تک یا چند قسمتی که با ماهیت فمدام نوشته میشه فرق میکنه یا حداقل من قصدم این بود. سعیم این هست که نگاه بازتری داشته باشیم و صرفا به مسايل جنسی بین شخصیت ها پوشش ندیم چون سکس از هر رنگ و بویی هم باشه در عین اهمیت همه چیز نیست!
امیدوارم منظورم رو رسونده باشم
دوست داشتندوست داشتن
داستان اعتیاد به حقارت قسمت شانزدهم
ممنون از اینکه وقت گذاشتی و نظرت رو گفتی خیلی هم خوشحال شدم
با آرزوی بهترین ها
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
ممنون صحبتاتون به منم خیلی کمک کرد مخصوصا اونی که گفتین این حس ژنتیمی از بیذاریش لذت میبره …..
دوست داشتندوست داشتن
ژنتیکی ار بیداریش
دوست داشتندوست داشتن
ممنون از دلگرمیها و نظرات تمام دوستان عزیز
دوست داشتندوست داشتن
سلام دوست من بازم مثل همیشه منتظر داستانیم اما خیلی طول میکشه درسته؟؟؟؟ بی صبرانه منتظر قسمت جدید هستم
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
کی قسمت بعدی رو میزاری بااعشتیاق منتظرم راستی داستانت خیلی خیلی زیبا بود
دوست داشتندوست داشتن
ممنون از لطف شما قسمت هفدهم روی بلاگ هست
دوست داشتندوست داشتن
میشد حدس زد تغییر فضازو ولی نه تا این حد……………………ممنون ادمین
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
امیدوارم از ادامه داستان لذت ببرید
دوست داشتندوست داشتن
بابت نوشتن داستان به این قشنگی ازتون مچکرم.تنها یه پیشنهاد دارم اونم اینکه لطفا هر چند روز یکبار داستان گذاشته بشه.الان نزدیک یکماه شده که خبری از قسمت جدید نیست.مچکرم
دوست داشتندوست داشتن
داداشم دمت گرم کپی فیلما شده! ایول ! نت نداشتم یه مدت تا وصل شد اومدم خخخخ
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
سلام خسته نباشی. مرسی از زحمتی که میکشد. قلمت زیباست
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
ممنون عالی هست
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
لطفا رمز قسمت19رو برام بفرستید.ممنون
دوست داشتندوست داشتن
ادمین داستان جور پیش ببر که مادره هم اسلیو میستریس بشه ممنون میشم
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
خیلی عالیه واقعا نمیدونم چی بگم مثه یه فیلمه برای من
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
سلام دوست من….
به نظر من ی چیز تو این داستانت گنگه…. اینکه آیا واقعا ی میسترس می تونه قلب رئوفی داشته باشه طوریکه بتونه جلوی اسلیو گریه کنه؟؟ اگه نه که پس خواهشا تو قسمت های بعدی از شخصیت میسترس و اینکه این عمل ذاتی تو وجودش بوده یا اکتسابی ی توضیح کوچیک بدید.با تشکر
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
بله میشه.اربابم یه ادمه مثل بقیه.فقط حس سلطه گری و سادیسم داره.حتی اربابای مردهم جلوی برده گریه میکنند تو شرایط خاص.
دوست داشتندوست داشتن
ممنون
دوست داشتندوست داشتن
خيلي داستان جالبيه
درست مثل ي فيلم ميشه تصورش كرد
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
با دل جون میخونم نمیدونم داستانت تموم بشه چی به سرم میاد
دوست داشتندوست داشتن
واقعا احساسات یه بردروخوب بیان کردی .از تک تک قسمتهاش لذت بردم.انگار که خودت واقعا این احساسات و لمس کردی.
من همیشه از برده های پسربدم می اومد چون خودسونو جلو زن ها کوچیک میکردم.اما با این داستان نظرم. عوض شد و دیدم همشون بدنیستن.
اما یه چندتا ایراد داره که کاش تو داستانی بعدت اصلاح کنی.یکی این که از اسم های هر قسمت خوشم نمیاد انگار عجله ای فقط یه اسم انتخاب کردی از اخر داستان.
یکی هم اون قسمت که مرده از عقب میکرد یا اون قسمت که ادرارو مدفوع میخورد نتونستی کامل احساسشو منتقل کنی.فقط خواستی تعریف کنی و بری .مدفوع هرچقدرهم تت فشار و زور باشه خوردنش انقدر راحت نیست.منظورم اینه که نظرشو درمورد مزه یاچسبندگیش یا تلخیش نگفتی فقط احساسشو از تحقیر بیان کردی.
ببخشید که جسارت کردم .
منتظر داستانی بیشتر هستم
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
درسته زخیلی زیاده روی و یخت گیری کرده بودی که البته انفجار نور در پس شدید ترین فشارها ظاهر میشه …
دوست داشتندوست داشتن
در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایلها کلیک نمایید:
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
درحال اتصال به %s
مرا از دیدگاههای جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.
مرا در مورد نوشتههای تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.
Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.
به 370 مشترک دیگر بپیوندید
دنبالکردن
حقارت
داستان ها و مطالبی پیرامون رابطهی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن
حتما داستان را از قسمت اول دنبال کنید.
لیست تمام قسمت های داستان در صفحه لیست داستان ها موجود است.
داستان اعتیاد به حقارت قسمت شانزدهم
قبل از اینکه به در نزدیک بشم تو ذهنم تمام داخل خونه رو مرور میکردم شاید یادم میاومد که عکسی از پدر و مادرش دیده باشم که بدونم باید منتظر کیا باشم٬ و اینکه کلا چه تیپ آدمهایی هستن ولی هرچی گذشتم و حتی تهدیگ خاطراتم رو هم کشیدم تو دیس هیچ چیزی دستگیرم نشد! یا آدمهایی بودن که زیاد به عکس و یادگاری و اینطور چیزا اهمیت نمیدادن یا اینکه خانم از قبل همه رو جمع و جور کرده بود.
از دور دیدمشون ی مرد نسبتا پا به سن گذاشته در حدود ۵۵ سال با موهای جوگندمی و سیبیل پری به همون رنگ٬ کت و شلوار تنش بود و اصرار داشت خیلی به قول معروف عصا قورت داده راه بره! خانمش کمی از خودش کم سنتر بنظر میرسید با مانتو و روسری و ته چهرهاش کاملا شبیه به مونا بود.
مشخص بود که من رو دیدن و دقیقا مثل من دارن براندازم میکنند٬ خیلی دلم میخواست بدونم از من براشون چی گفته! ولی شاید اونها رو هم مثل من بیخبر گذاشته! کی میدونست ولی تنها چیزی که برام مسلم بود این بود که دسته گلی که بهم داده بود رو از شدت عصبی بودنم اینقدر فشار دادم که نزدیک بود ساقهی تمام گلها تو دستم نصف بشند!! برای همین جاشو توی دستم عوض کردم و چون در فاصلهای قرار گرفته بودیم که دیگه حتی اگه عینکی هم بودند صورتم کاملا مشخص بود لبخند زورکی به لبم آوردم و خودم رو برای سلام علیک آماده کردم!
– سلام عرض میکنم خیلی خوش آمدید!
پدرش با کمی شک و تعجب خانمش و بعد من رو نگاه کرد و گفت:
— سلام پسرم
ولی خانمش چیزی نگفت یا اینقدر آروم و زیر لب گفت که من چیزی نشنیدم
بعد دسته گل رو به سمت مادرش گرفتم و گفتم بفرمایید که بالاخره صداش در اومد!
—- بجای دسته گل بهتر نبود میومدین فرودگاه دنبالمون که مجبور نشیم ماشین غریبه هارو سوار بشیم؟!!!
و بعد خیلی سریع راهش رو کشید و رفت
دست من همونطور مونده بود و پدرش برای اینکه من بیشتر از این کنف نشم دسته گل رو از من گرفت و گفت:
— ماشین غریبه کدومه خانم؟ خب ماشین های کرایه خود فرودگاهه دیگه! کارشون همینه!!
و بعد دستش رو گذاشت پشت من و باهم رفتیم جلو سمت خونه ولی مادر خانم گویا قصد توی خونه رفتن رو نداشت و رفت سمت آلاچیق و روسری و مانتوش رو در آورد و گذاشت روی یکی از راحتی ها و چشماش رو بست و گفت:
—- واقعا هیچ کجای دنیا همین تهرون خراب شدهی خودمون نمیشه!
— بله دیگه حالا که نصفه دنیا رو گشتی این رو میگی! وگرنه قبلش که همینجا برات حکم قفس رو داشت خانم!!
مشخص بود که کمی از حرف شوهرش پکر شد و روشو کرد اون طرف من که از جواب پدر مونا کمی خندم گرفته بود سرم رو انداختم پایین که پدرش بهم گفت:
— آقا بد میگم؟
– والا چه عرض کنم قربان
دستشو گذاشت پشت من و باهم رفتیم سمت ورودی ساختمان
من یکم تند تر رفتم که در رو براش باز کنم که قبل از اینکه دستم به دستگیرهی در بخوره از اونطرف شیشه دست خانم رو دیدم که با عجله در رو باز کرد و داد زد:
— بابااااااااااااااا!!!
و پرید بغل باباش و همدیگه رو نزدیک ۳۰-۴۰ ثانیه بغل کردند. تا بالاخره پدرش چنتا آروم آروم زد روی کتف دخترش و گفت:
— خب دیگه بابا جون بریم پیش مادرت
خانم اینگار که دلش نمیاومد و جدی جدی دلش برای پدرش حسابی تنگ شده بود. داشتیم میرفتیم سمت آلاچیق پیش مادر خانم که پدرش گفت:
— راستی آقا رو درست معرفی نکردی برام
خانم با خنده گفت:
— بابا پیر شدیا!!! بی این زودی آلزایمر؟!!!
— دختر من هنوز تمام شماره تلفنهام رو هم از حفظ میگیرم مثل شما جوونا نیستم حافظهام رو بسپارم دست گوشیم!! ولی خب توی سفر بودیم که برام گفتی برای همین فراموشم شده!
— حالا برات میگم بابا!
وقتی رسیدیم به آلاچیق همه بدونه اینکه چیزی بگن گرفتن نشستن و بعد مونا گفت:
— سلام
مادرش چشماش رو باز کرد و بعد از ی نیم نگاهی به دخترش گفت:
—- صدای بابا گفتن از اون سر خونه بهتر میاومد تا سلام کردن اینجات!!!
— مثل اینکه همین سلام هم زیادی بوده!!
—- آره زیادی و بی مصرف بود! مثل دسته گلی که دادی دسته این پسره !! بجای این قرتی بازیا میفرستادیش بیاد دنبالمون!
— اولا که دسته گل برای تو نبود که بخوای نظر بدی زیادی بوده یا نه! دوما پسره؟!!! جدا درک و فهمش رو نداری که با کسی که هنوز آشنا نشدی اینطوری حرف نزنی؟
بعد از اینهمه دوری از هم دقیقا سر کلام اول باهم دعواشون شد!! عجب مادر و دختری! ی لحظه دلم برای پدره سوخت!! چطوری میتونست با این دوتا راکتور هستهای زندگی کنه؟!
ی نگاه به پدره کردم و اون هم من رو نگاه کرد و بدون اینکه چیزی بهم بگیم حرف هم رو فهمیدیم و با هم پاشدیم که پدرش گفت:
— شما که نرسیده شروع کردین منو این شاخ شمشاد میرم توی خونه شما هم هروقت آرومتر شدید بیاید تو
و ما با هم رفتیم سمت خونه ولی هنوز صدای جر و بحث خانم و مادرش میومد!
پدرش گفت:
— اگه دوتا مرد باهم مشکل داشته باشن باهم گلاویز و درگیر میشند ولی مشکلشون بالاخره برطرف میشه ولی امان از اینکه ۲ تا زن باهم مشکل داشته باشن! میشینن تا غروب قیامت بهم کلفت و زمخت میگن!
– جسارت نباشه ولی چرا باهم مشکل دارن؟ هنوز نرسیده کارشون به بحث و جدل کشید؟
— راستشو بخوام بگم٬ دو قطب هم نام آهنربا همدیگه رو دفع میکنند! این مادر و دختر اینقدر شبیه به هم هستن که همیشه باهم به مشکل میخوردن! همیشه حرف باید حرف یکیشون باشه وخب وقتی دارن باهم توی ی خونه زندگی میکنند این موضوع میشه جنگ و دعوا سر هر چیزی!! میدونم چی میگم دیگه؟
– بله بله
پدرش ی خندهای کرد و ادامه داد:
— از این بگذریم مونا دختر بابایی هست و این موضوع هم کم مادرش رو آزار نمیده! برای همین هم مادرش روی پسرمون که کانادا هست بیشتر حساس شده و همونطور که میبینی سالی چندبار ما باید از اینور دنیا بریم اونجا برای دیدنش!
– متوجه شدم
— حالا سرتو با این حرفای خانوادگی درد نیارم! راستی اسمت چیه پسرم؟
– خواهش میکنم! اتفاقا خیلی خوشحال میشم با خانواده مونا جان بیشتر آشنا بشم٬ در ضمن کوچیک شما نیما هستم.
— خیلی عالی چه اسم زیبایی هم داری!
– ممنون٬ میگم نظرتون چیه ی شربتی چیزی درست کنم ببرم براشون شاید یکم آرومتر بشند؟
— فکر خوبیه! منم ی آب به سر و صورتم بزنم و میام همونجا
– پس با اجازه!
رفتم سمت آشپزخانه که پدرش داد زد:
— نیما جان ببخشید زحمت افتاد گردن شما٬ شما مهمان هستی اینجا
– خواهش میکنم ٬ وظیفه هست
و رفتم سر کارم٬ میدونستم شیشه شربت ها توی کدوم کابینت هست و آب خنک هم توی یخچال بود٬ شربتها رو درست کردم و توی لیوان ها یخ هم انداختم و سینی رو گذاشتم روی کابینت و منتظر پدرش شدم ولی خبری نبود.
پدرش در نگاه اول که بنظر آدم خوب و مهربانی میاومد٬ بر عکس مادرش!
یکم دیگه صبر کردم ولی دیدم خبری نشد گفتم سینی رو فعلا ببرم براشون ببینم که کار دعوا مرافعه اینها هم به کجا کشیده!
همون در رو که باز کردم صداشون میاومد:
— خب چرا همونجا نموندی؟ مهران جونت ازت خسته شد باز؟
معلوم شد اسم برادرش مهران هست!
—- فضولیش به تو نیومده! چشم دیدن برادر خودتم نداری! دوباره رفتی دنبال آشغال بازی های خودت خیلی از خداته که من برم بزارم هر غلطی میخوای اینجا بکنی؟!
— هرکاری بخوام میکنم ببینم کی میخواد جلومو بگیره!
—- این پسره رو برداشتی بزک کردی مثلا من و بابات نفهمیم که کیه و چیه و تو باهاش چیکار میکنی؟!!
اصلا متوجه نزدیک شدن من نبودن منم از حرفاشون حسابی شکه شده بودم برای همین آرومتر رفتم که بشنوم در مورد من چی دارن به هم میگن
— این پسره اسم داره
—- برام مهم نیست که بخواد یادم بمونه!
— برات مهم نیست که نیست به درک! من همون رو هم که گفتم برای بابا گفتم! نظرت رو هم برای خودت نگهدار!
—- من که میدونم تو برای چی میخوایش خودتم میدونی پس نه خودتو گیر بیار نه منو!
خانم سکوت کرد انگار ی جورایی کم آورده بود ولی از همون نیم رخش که میدیدم معلوم بود داره منفجر میشه از عصبانیت و برای اینکه وضع از اینی که هست بدتر نشه من یکم سریعتر و پر سر و صدا تر رفتم به سمتشون تا متوجه من بشند.
وقتی رسیدم سینی رو بردم سمت مادرش که ی لیوان برداره که گفت:
—- بزار رو میز خواستیم بر میداریم
— بیا پیش من بشین نیما
—- مطمئنی؟
— منظورت چیه؟
مطمئنی نمیخوای رو زمین برات چهار دست و پا بشه؟!!
من ی دفعه انگار ی پارچ آب یخ ریخته بودن روی سرم! مادرش از کجا این موضوع رو میدونست؟ آخه چرا بهش گفته بود؟
—- نگاه کن! مثل لبو قرمز شد تا گفتم!! دوست داری نه؟ میخوای چهار دست و پا بشی؟ آره؟
چیزی نگفتم سرم رو گرفته بودم پایین!
—- هوی با توام! میخوای کفشاشو براش بلیسی؟
این رو گفت و زد زیر خنده
چرا مونا چیزی نمیگفت؟ همونطور آروم نشسته بود ی گوشه!
بار اول نبود که توی اون خونه من اینقدر داغ کنم که حالت تب رو پیدا کنم و چشمام هم شروع کنه به سوختن !
ی دفعه مونا بلند شد و ی لیوان شربت رو برداشت و همونطور پاشید روی مادرش و بعد لیوان رو هم کوبید زمین و شکوندش! چند لحظه سکوت برقرار شد بعد گویا تازه مادرش به خودش اومده باشه و از اونهمه آب و تیکه های یخ که رفته بود توی لباسش با خبر شده باشه جیغ زد و پاشد رفت سمت مونا که پدرشون که معلوم بود مدتی هست همون پشت آلاچیغ ایستاده بود داد زد:
— بسه دیگه!! برای خودتون احترام قايل نیستین به فکر آبروی من توی محل باشید!!
من خشکم زده بود و سر جام مونده بودم مونا هم اینقدر عصبانی بود که شاید فقط پدرش میتونست کنترلش کنه! مادرش ولی هنوز از تکه یخ هایی که توی لباسش رفته بود آخ و اوخ میکرد و دوید سمت خونه که لباسش رو عوض کنه و زیر لب ی چیزایی میگفت.
پدرش اومد گرفت نشست روبروی من و مونا٬ من خجالت میکشیدم سرم رو بالا کنم! نمیدونستم از قبل که باهم حرف میزدیم این موضوع هارو میدونست یا نه؟ اصلا به موقع رسیده بوده که حرفای مادرش رو بشنوه یا نه؟!
هیچکس چیزی نمیگفت فقط صدای باد بود٬ بعد از چند لحظه ی کلاغ زاغی اومد روی یکی از درخت های کنار آلاچیق نشست و شروع کرد به غار غار کردن! و گویا قصد کوتاه اومدن رو هم نداشت!
خانم و پدرش در کمال عصبانیت و جدیت بعد از مدتی غار غار بی وقفه کلاغه کمی خندشون گرفت و آخرسر پدرش گفت:
— ماها به اندازهی این کلاغ هم نمیتونیم خودمون باشیم
مونا بلند شد و رفت پیش باباش و سرشو گذاشت توی بغلش و و چشماش رو بست
چقدر شبیه ی دختر کوچولو بود پیش باباش! هیچ خبری از اون همه ابهت و جذبه نبود! عین ی دختر کوچولوی ناز و خوشگل شده بود که از مامانش قهر کرده و رفته بغل باباش که چغلی کنه! با تمام اعصاب خوردی که داشتم نگاش میکردم و لذت میبردم که ناگهان همونطور که میدیدمش نگاهم به نگاه پدرش افتاد٬ سرم رو سریع انداختم پایین٬ پدرش در حالی که ی لیوان شربت برمیداشت گفت:
— نیما جان بردار ی گلو تازه کن٬ خودت زحمتش رو کشیدی
– چشم٬ خیلی ممنون!
بعد رو کرد به دخترش و گفت:
— بابایی شما نمیخوری؟
— نه بعدا میخورم
رسما داشت خودشو برای باباش لوس میکرد! خیلی برام بامزه بود دیدنش!!
—- آقا نیما چیزایی که مادر مونا جان گفت رو به دل نگیر! قضیهاش طولانیه
چیزی نداشتم بگم سرم رو همونطور پایین نگهداشتم و هر از گاهی یکم شربت میخوردم
—- عزیزم شما ی لحظه میری توی اتاقت بابا جون؟ من با نیما جان یکم صحبت خصوصی دارم
حاضر بودم هرچی توی حساب بانکیم باقی مونده بود رو بدم که من رو تنها نگذاره بره! خیلی سختم بود بخوام تنها بمونم! ولی مثل همیشه خواسته من برای کسی اهمیت نداشت! بلند شد و باباشو بوس کرد اومد سمت من ی دست توی موهام کشید بعد لپ منم ی بوس کرد و رفت سمت ساختمون.
بعد از اینکه صدای در خونه اومد پدرش شروع کرد به گفت داستانی که شاید گفتنش یک ربع بیشتر طول نکشید ولی اینقدر برام مهم بود که تا ابد یادم میمونه:
داستان زندگی مونا!!!
ادامه دارد…
فکر کنم این قسمت حکم هدیه سال نو رو داشت ?
جای حساسی تموم شد.
ممنون
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
happy 2016!
دوست داشتندوست داشتن
ممنون از همراهی شما میثم عزیز
والا خوب که نه ولی کماکان نفسی میکشیم!
دوست داشتندوست داشتن
مثل همیشه فوقالعاده. امیدوارم سلامتی حاصل شده باشه برات
موفق باشی
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
ممنونم خیلی زیبا بود دوست من نمیدونستم کسالت دارید ایشالله هر چ سریعتر خوب بشید
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
فقط قسمت بعدش طول میکشه زیاد
دوست داشتندوست داشتن
مثل همیشه عالی ممنون ایشالله زودتر به سلامتی کامل برسید
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
دوستان ممنون از ابراز لطفتون
امیدوارم همگی خوب و خوش باشید
دوست داشتندوست داشتن
مثل هميشه عالی امیدوارم سلامت باشی و قسمت بعدی رو به زودي بازاری
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
وااااااو هنگ کردم فوق العاده مینویسی اینجا رو هم همین امروز شانسی شانسی پیدا کردم واقعا فوق العاده بود تو همین یه شب 3 قسمت فصل اول رو خوندم فصل 2 و 3 رو هم خوندم قضیه داستان دستم اومده . فقط میخوام بگم فوضالعاده ای
راستی قبلا تو فیس بوک پیج نداشتی ؟
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
سلام و درود دوست عزیز
ممنون از لطف شما٬ به بلاگ خوش اومدی
پیشنهاد میکنم حتما به ترتیب قسمتهای داستان پیش بری چون فراز و فرود زیاد داشته و بعضی قسمتها رو از دست بدی درک ادامه داستان سختتر میشه
در مورد سوالت هم بگم خیر من پیج تو فیس بوک نداشتم فقط یکی دوتا از دوستان٬ بلاگ رو اونجا معرفی کردند
موفق باشی
دوست داشتندوست داشتن
سلام ادمین ممنون ازت
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
ممنون از شما بیژن عزیز
دوست داشتندوست داشتن
دفعه اوله نظر میزارم.مثل همیشه عالی.با ارزوی سلامتی برای ادمین,منتظر قسمتهای بعد هستیم
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
awli tr az gozshte bood doos aziz
omidvarm hminjoori pish beri
va ghesmte bdi ro hm zood tr bezari
دوست داشتندوست داشتن
Salaaaaaaam Admin Kojaiiiiii? Ramz Chie ?Ghesmate 18 passwrod mikhad? : |
Ghaoye chie?
دوست داشتندوست داشتن
بله دوست عزیز رمز به آدرس ایمیلی که برای کامنت گذاشتن استفاده میکنید فرستاده میشه
دوست داشتندوست داشتن
داستان اعتیاد به حقارت قسمت شانزدهم
Bashe Admin Joonam .Rasti To Facebook Vasat Kamaki Tablighat Kardam
be Ghole Shaer Ta che Ghaboul Oftado Che Dar Nazar Ayad
Albate mikhastam Adresso Ro timeline ye mistress ham bezaram Oghdei goft na ?
Moafagho Moayad Bashi
دوست داشتندوست داشتن
ممنون دوست عزیز
اگه در دسترسی به رمز به مشکل خوردید بفرمایید
دوست داشتندوست داشتن
دیگه مجبور شدیم نظر بدیم….!
دوست داشتندوست داشتن
اگه منظورتون از اجبار رمز قسمت ۱۸ هست که دیگه زمانش تمام شد وصبر کنید بعدا رمزش کلا برداشته میشه
دوست داشتندوست داشتن
سلام همین الان قسمت جدید داستان برام ایمیلش اومد. اصلا ایمیل این داستانت و پست قبلی برای من نیمده بود که نظر بدم، تا قبل این دوتا که نظر میدادم میتونی ببینی:)
شب میخونم این قسمت رو ایولل
دوست داشتندوست داشتن
خیلی قشنگ و جذاب بود
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
ممنون از توجه شما
دوست داشتندوست داشتن
دمت گرم خیلی باحال بود
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
قشنگ بود
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
سلام دوست من رمز گذاشتید رو قسمت ۱۸زدید خال خوردم رفیق الان چ کنم
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
مگه رمز به ایمیلتون فرستاده نشده دوست عزیز؟
دوست داشتندوست داشتن
ن دوست من من الان دارم دیونه میشم چیکار کنم
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
ایمیلتون همینی هست که الان برای کامنت گذاشتن استفاده میکنید؟ و مطمئن هستید که صحیح تایپ شده؟
دوست داشتندوست داشتن
دوست عزیز لطفا از گذاشتن شماره تلفن خودداری کنید
آدرس ایمیلی که باهاش کامنت میزارید fake هست برای همین براتون رمز نرسیده
لطفا آدرس ایمیلتون رو درست کنید براتون فرستاده میشه
دوست داشتندوست داشتن
شماره بدم رمزو پی ام میکنید ممنون میشم ********
دوست داشتندوست داشتن
همین بالا نوشتم دوست عزیز از نوشتن شماره تلفن خودداری کنید ولی شما ۳ بار دیگه هم پست کردید
یکم توجه بفرمایید
ایمیل بدید فرستاده میشه
دوست داشتندوست داشتن
سلام ادمین
رمز میدی؟
دوست داشتندوست داشتن
چند روز دیگه احتمالا رمز برداشته میشه کلا صبر بفرمایید و اگه داستان براتون مهم هست از این به بعد لطف کنید نظرتون رو راجع بهش بنویسید
موفق باشید
دوست داشتندوست داشتن
نمیدونم باید چیکار کنم ممنون لطف کردید باید تحمل کنم
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
ای داد بی داد
آقا من چند بار عرض کردم باید ی ایمیل بدید به من بفرستم براتون!
دوست داشتندوست داشتن
ﺧﯿﻠﯽ ﻗﺸﻨﮓ ﻭ ﺟﺬﺍﺏ ﺑﻮﺩ
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
ممنون
دوست داشتندوست داشتن
ایمیلم فعال نیست دوست من gmail.com@k9337789591
دوست داشتندوست داشتن
بله میدونم این ایمیل واقعی نیست
میتونید ی ایمیل بسازید و با اون پیغام بگذارید کار خاصی نداره
دوست داشتندوست داشتن
ممکنه رمز قسمت هجدهم رو برام ایمیل کنید
دوست داشتندوست داشتن
چند روز صبر کنید رمز برداشته میشه
دوست داشتندوست داشتن
این جیمیل منه ایمل ندارم و نمیتونم درست کنم خودم اذیتت کردم باید تحمل کنم تا باز کنید ممنون دوست من اینم مشکل منه اگه دوست داشتید به شماره من پی ام بدید اگه امکان داره نداره ک بازم سپاسگذارم دوستون دارم
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
دوست عزیز جی میل اسم سرویس ایمیل گوگل هست فقط اسمش فرق میکنه
مشکل اینجاست که آدرس ایمیل شما که مربوط به سرویس جی میل هست صحیح نیست و ایمیلتون برگشت میخوره
بعدا یک آدرس صحیحی قرار بدید چون احتمالش هست که دیگه از این به بعد کلا رمزگذاری کنم داستان هارو
شب خوش
دوست داشتندوست داشتن
خوب بود ولی بد جایی تموم شد..جایه حساسش بود
رمز لطفا
دوست داشتندوست داشتن
دوست عزیز صبر بفرمایید چند روز دیگه رمز برداشته میشه
دوست داشتندوست داشتن
درود.ادمین جان دوست عزیز یکار برامون بکن من چشمم ب سمت ۱۸میخوره دیوانه میشم واقعان دارم اذیت میشم دوست من سپاس
دوست داشتندوست داشتن
متاسفانه باز هم ایمیلی که قرار دادید اشتباه هست
دیگه لطفا صبر کنید تا وقتی رمز برداشته بشه
موفق باشید
دوست داشتندوست داشتن
دوست عزیز ساخت یک ایمیل یاهو یا گوگل سخت نیست آموزشش هم در نت موجوده
بسازید من در خدمت هستم
دوست داشتندوست داشتن
ادمین عزیز سلام داستانهای بعدی تونم باید همینطور اخری بخونیم؟؟
دوست داشتندوست داشتن
احتمالش زیاده دوست عزیز
دوست داشتندوست داشتن
سلام ایول عالی . قفلش باز شه مرسی منتظرم. قبلا هم پی ام دادم بت ولی رمز ندارم
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
واقعا داستان خیلی اعتیاد اوره ولی کم کم داره احساسات وارد داستان میشه دوست عزیز
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
داداش سلام مرسی داستانت خیلی باحاله ولی دیگه رمزو بده حالا هههه خب اینم ایمیل جدیدم من ک دنبال کاراتم واقعا هم جالب و با احساس بیان شدن مر30
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
سلام دوست عزیز خسته نباشی.داستانت قشنگه ولی خیلی فاصله بین قسمتها زیادن اگه بتونید هر هفته حداقل یه قسمت بزارید ممنون میشم. با تشکر شاد و پیروز باشید
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
عالی بود
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
Faghat mishe goft karet doroste dastan bi nahayat zibas
Afarin be ghalamet
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
با سلام خدمت ادمین عزیز
اگر اشتباه نکنم من در سری های قبلی کامنت گذاشتم اما رمزی دریافت نکردم! ایمیلم هم درسته!
مورد بعدی، این که داستان زیادی داره عاشقانه میشه! داستان های عاشقانه زیاده و بنده خودم جسارتا، دستی در این زمینه دارم و میشه گفت تنها دلیل سر زدنم به اینجا، ماهیت فمدام داستان بود که الان بسیار از موضوع فاصله گرفتیم! ممنون میشم این مورد یا به این داستان برگرده، (اسلیو شدن مادر نیما، اسلیو شدن حتی پدر مونا) یا اینکه دقیقا طبق نظر سنجی که گذاشتین، یک داستان دیگه رو از نو شروع کنین!
ممنونم از وقتی که می ذارین ?
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
ادمین جان دوست عزیز واقعان ستمه کی ازاد میکنید
دوست داشتندوست داشتن
dorod vaqean a,liiie
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
واقعا خیلی قشنگ بود خسته نباشی. ولی اگه میشه قسمتها یه خورده طولانی تر باشن. بازم ممنون
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
باز هم عالی
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
واقعا زیبا مینویسی
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
کشیدن پای خانواده میون داستان ابتکار خیلی جالبی بود … البته داستان از این ابتککارات زیاد داره
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
بنظر من خیلی زود بود پدروادر میستریس بیان
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
خیلی زود امدن بعدبنظر منم پدر میستریس یک اسلیو و مادرش یک میستریس
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
سلام دوست من…
داستانت رنگ و بوی خوبی داره اما ی ذره داره از مسیر دور میشه اما از اینکه شخصیت میسترس هنوز هم یکه تازی میکنه از نقاط قوت داستانته و اما اینکه سوالم که تو قسمت قبل نظر داده بودم بی جواب مونده… خواهشا پاسخ داده بشه…ممنون
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
مثل همیشه عالی
من تو چند قسمت اخیر نظر دادم اگه امکانش هست رمز رو برام بفرست که بیش از حد مشتاق قسمت جدیدم مرسی
دوست داشتندوست داشتن
مشتاقم بدونم اخر این داستان به کجا میرسه
دوست داشتندوست داشتن
اینقدر عالی بود که مجبور بشم بنویسم و بگم براوو
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایلها کلیک نمایید:
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
درحال اتصال به %s
مرا از دیدگاههای جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.
مرا در مورد نوشتههای تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.
Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.
به 370 مشترک دیگر بپیوندید
دنبالکردن
حقارت
داستان ها و مطالبی پیرامون رابطهی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن
حتما داستان را از قسمت اول دنبال کنید.
لیست تمام قسمت های داستان در صفحه لیست داستان ها موجود است
— اون موقع که خودت رو آدم حساب کردی بشینی با پدر من حرف بزنی باید فکر اینجاشو میکردی!
— فکر کردی دو بار بهت خندیدم معنیش اینه که در حد و اندازهی من هستی؟
– نه خانم من غلط بکنم!! من فقط دستورات شما رو انجام دادم! لباسی که گفتین رو پوشیدم٬ دسته گلی که دادین دستم رو تقدیم کردم٬ و تمام سعیم رو کردم که برخورد مناسبی با خانوادهی محترمتون داشته باشم.
— اینکه بشینی با بابای من ۱ ساعت حرف بزنی رو هم من گفتم مادر جندهی پدرسگ؟!!! آره؟!!!
– خانم پدرتون از من خواست٬ من که نمیتونستم رو حرفشون چیزی بگم٬ خیلی زشت میشد.
— زشت قیافهی ننهی کاندوم دزده توئه کثافت لجن! وقتی ریدم رو قبر بابات اون موقع میفهمی!!
…
بعد از اینکه مونا و مادرش حرفشون شد تا اون چند دقیقهای که من و پدرش حرف میزدیم مادرش لباسش رو عوض کرد ولی لباس بیرون پوشید و ساک تازهای بست و بعد از حدود بیست دقیقه اومد و به شوهرش گفت که دیگه نمیتونه اینجا رو تحمل کنه و میخواد بره ویلای شمالشون و هرچی هم شوهرش گفت که خستهاس و نمیتونه و تازه از اینهمه ساعت پرواز رسیدن حرفش رو گوش نکرد و خودش رفت سوار ماشین شد و منتظر نشست.
وقتی من چرخیدم سمت ساختمون دیدم مونا از پنجرهی طبقهی دوم داره من رو طوری نگاه میکنه که نه تنها همون کسی نیستم که حداقل بعضی وقتا دوستش داره بلکه انگاه باهام پدر کشتگی هم داره و فقط منتظر موقعیت هست تا من رو بیچاره کنه! و همینطور هم شد! بعد از اینکه پدر و مادرش رفتن بعد از کمی گفت و گو! من رو برد توی همون انباری کنار پارکینگ و بهم گفت لباسهام رو کامل در بیارم و تو این فاصله رفت ی صندلی درب و داغون و کمی طناب آورد و من رو به اون بست. و شروع کرد به بازجویی از من!!!
…
— حالا مثل بچهی آدم یا بهتر بگم توله سگ! از اول میگی چی به هم گفتین٬فهمیدی؟
– خانم پدرتون از من درخواست کردن صحبتمون خصوصی باشه و من برای هیچکس چیزی از اینم موضوع رو نگم.
— حالا من شدم هیچکس؟!!!!
این رو گفت و چنان سیلی محکم بهم زد که بجای درد و سوزش٬ بیشتر از چرخش سر و گردنم دردم گرفت و سرگیجه پیدا کردم!
– نه خانم منظورم این بود که ازم خواستن که دیگه حرفاشون رو هیچوقت بازگو نکنم.
— تو سگ منی یا بابای من؟!
– سگ شما هستم خانم
— پس چرا داری به حرف اون گوش میکنی؟
– من قول دادم خانم
…
راستش این بود که پدرش بهم گفت:
— حرفایی که میخوام بهت بزنم رو تاحالا به هیچ یک از اقوام و دوست و آشناها و دوست پسرهای مونا نگفتم٬ و ازت هم میخوام که این صحبت ها رو به هیچکس بازگو نکنی! این خیلی مهمه!
— برای این دارم برات میگم چون اولا تو همین چند دقیقه که دیدمت متوجه شدم پسر فهمیدهای هستی و دوما طوری که مونا ازت برام گفته میدونم رابطهاش با تو از روی هوس نیست و خیلی عمیق هست٬ فقط قبلش ی سوال دارم ازت٬ تو هم از ته دلت به مونا علاقه داری؟
برام یکم سخت شده بود جواب دادن ولی به خودم مسلط شدم و گفتم:
– بله٬ من از صمیم قلب به مونا جان علاقمند هستم.
— خوبه! خیلی خوبه!
و بعد تکیه داد و شروع کرد.
…
— فکر کردی با خانوادم آشنات کردم گوه خاصی شدی؟ آره کثافت ؟!
– نه خانم من هیچ فکر خاصی نکردم و حد خودم رو میدونم فقط چیزی که ازم میخواین رو نمیتونم انجام بدم.
— حالا میبینیم.
این رو گفت و رفت شیلنگ آب رو آورد و بازش کرد و آب سرد رو با فشار گرفت روی من! همینطوری اونروز حال و روز خوشی نداشتم و این آب سرد هم کمکی به قضیه نمیکرد!
— حالا مینالی یا نه؟!
…
— چیزایی که میخوام بهت بگم جزو اسرار خانوادگی ما هست و میخوام که همینطور بمونه٬ متوجه که هستی؟
– بله آقا٬ من بهتون قول میدم.
— روی حرفت حساب میکنم نیما جان.
– مطمئن باشید.
— همه چیز از ی مسافرت شروع شد٬ یعنی از قبلش هم چیزای عجیبی میدیدم ولی هیچوقت اینطور واضح نبود و ما هم مجبور نشده بودیم بهش جدی تر نگاه کنیم. رفته بودیم نیس٬ میدونی کجاس؟
– نرفتم ولی تعریفش رو شنیدم٬ یکی از شهرهای بسیار زیبا و توریستی فرانسه هست.
— آفرین! اونجا بودیم و داشتیم مثلا خستگی یکسالمون رو در میکردیم که همه چیز برامون عوض شد.
— من و مادر مونا رفته بودیم برای قدم زدن و مونا و مهران رو که اون موقع ۱۱ و ۸ سال سن داشتن تو خونه با پرستارشون که فرانسوی بود تنها گذاشته بودیم.
— همه چیز خوب پیش رفته بود تا اینکه من و مادرش رسیدیم در خونه و با صدای جیغ ی زن که به فرانسوی داشت بد و بیراه میگفت و دست ی بچه ۵-۶ ساله رو گرفته بود میاومد
…
— حالا نظرت عوض شد که در دهن لجنت رو باز کنی یا نه؟
– خخخخانم من قول دادم تورو خدا این ی مورد رو کوتاه بیاید. فقط همین مورد!
— پس من رو نشناختی! حالا که اینطور شد تا نگی اینجا میمونی و منم ازت پذیرایی میکنم!
خندید و من هم از لرزی که به تنهم افتاده بود دندونام بهم میخورد
…
— نزدیکتر که شدیم بعد از اینکه جلوی پرخاشهای زن رو گرفتم و پرس و جو کردم متوجه قضیه شدم ولی باز قضاوت نکردم از زن درخواست کردم بیاد تو و پرستاربچهها رو صدا کردم بیاد و بچهها رو هم بیاره.
— وقتی صحبتهای همه رو شنیدم قضیه معلوم شد.
— بعد از اینکه پرستار بچه ها رو برای خواب بعد از ظهرشون برده بود توی اتاقهای خودشون مونا یواشکی میره تو اتاق من و مادرش و مقدار زیادی پول برمیداره و میره توی کوچه و اون پسر بچه رو میبینه و با فرانسوی شکستهای که بلد بود بهش میگه اگه پول میخواد بیاد تو و وقتی بچه میاد …
— وقتی بچه میاد ازش در مقابل پول کارهایی میخواد که فکر میکنم خودت بدونی و لازم نباشه بازش کنم
سرم رو انداختم پایین و با سر حرفش رو تایید کردم
— از مادر اون بچه بارها و بارها عذرخواهی کردم ولی آخر رفت و به پلیس شکایت کرد و کار بالا گرفت
— سفر یک هفتهای ما به بیش از دوماه رسید و تو این مدت مدام کارمون به دادگاه کشید تا اینکه بالاخره قاضی حکم غرامت داد و البته یک دوره مشاوره با روانشناس که ما روانشناس پیشنهادی خودشون رو رد کردیم و یکی از بهترینهای فرانسه و حتی میشه گفت اروپا و البته یکی از گرونترینها رو انتخاب کردیم چون خودم هم میخواستم به ریشهی این موضوع پی ببرم که چرا دختر کوچولوی من چنین کاری رو کرده.
— جلسههای اول فقط تلاش کرد که زبان مونا رو باز کنه و به زیر پوستش نفوذ کنه٬ تلاشش این بود که علت اصلی کارش برسه.
— بعد از ۵ جلسه بالاخره مونا از پوستهی خودش بیرون اومد و با دکترش راحت صحبت کرد. دیگه جلسات به تعداد مورد نیازی که دادگاه حکم کرده بود رسیده بود ولی خب میخواستیم نتیجه بگیریم برای همین ادامه دادیم تا اینکه بعد از حدود ۱۰ جلسه دکترش خواست با من و مادرش صحبت کنه.
…
— هنوز نمیخوای بگی؟ مادرسگ؟!!!
این رو گفت و همچین به سینم لگد زد که صندلی از پشت افتاد و من هم باهاش خوردم زمین. هم از درد لگد به سینم و هم فشاری که به کمرم اومد نفسم داشت بند میاومد.
— سردته؟ میخوای گرمت بشه مادرسگ من؟!!
خندید و اومد بالای سر من واز زیر لباسش شورتش رو درآورد و پرت کرد سمت دیوار٬ بالای صورتم ایستاد و پاهاش رو دو طرف صورتم گذاشت و شروع کرد به ادرار کردن. برام اصلا ناخوشایند که نبود هیچی جدی جدی یکم هم گرمم شد٬ حداقل اولش! ولی باز با وزش باد سردم شد.
— تشکر نمیکنی قدر نشناس؟
– خانم خیلی خیلی ازتون ممنونم. سپاسگذارم
— این شد!
و کفشش رو گذاشت روی صورتم و مخصوصا دهنم و من هم براش بوسیدم و بعد رفت پایینتر ایستاد و در حالی که تو چشام نگاه میکرد و لبخند موزیانهای به لب های زیباش داشت پاش رو آروم گذاشت بین پاهام و گفت:
— ببینم چپی زودتر میترکه یا راستی٬ شایدم تو زودتر شروع کنی به حرف زدن!
…
— دکتر گفت مورد مونا چیز خاص و جدیدی نیست ولی توی این سن به این شدت یکم نادر هست.
— گفت دختر شما دارای سادیسم بسیار شدیدی هست که درمان خاصی هم نداره چون در روانشناسی مدرن بیماری به حساب نمیاد ولی باید درست کنترل بشه تا شاهد اینطور سوء استفاده نباشیم. در واقع باید شرایطی مهیا کنید که این نیازش رو بتونه بصورت طبیعی برطرف کنه
— من که تا بحال اصطلاح سادیسم رو فقط از تلویزیون و رادیو شنیده بودم و معنی واقعیش رو نمیدونستم ازش کلی سوال کردم تا مفهومش رو فهمیدم و از دکتر پرسیدم اینطور که شما میگی این ماهیت جنسی داره برای دختری تو این سن و سال برای چی پیش اومده که گفت: برای همین گفتم در مورد مونا کمی نادر هست!
— بعد از راهنمایی هایی که از دکتر گرفتم به ایران برگشتیم مسافرتی که هیچوقت فکر نمیکردم اینطور تموم بشه.
— تو ایران هم باز با یک مشاور روانشناس مجرب صحبت کردم و ازش راهنمایی گرفتم سعی کردم براش بقول خودشون پارتنرهایی برای این رابطه پیدا کنم که همه بالای ۱۸ سال باشند که باز به مشکل قانونی نخوریم. تو زمانی که اینترنت که هیچ موبایل هم تو ایران نبود پیدا کردن پارتنر اینطور روابط واقعا سخت بود! ولی با کمک همون روانشناس چندین مورد رو پیدا کردیم و من هم برای بعضی موارد زیاده رویهای مونا بهشون مبالغی رو پرداخت میکردم.
— در کنار تمام اینها مادر مونا هم بود که مدام سعی داشت این حس مونا رو سرکوب کنه و از بین ببره و با صحبتی که با دکتر مونا تو ایران در این مورد داشتم بهم اطمینان داد که همسر من هم این حس رو داشته و چون خودش تونسته این حس رو از نظر ظاهری سرکوب کنه از دخترش هم انتظار داره اون هم خواسته های خودش رو نادیده بگیره و روشون پا بگذاره. و چون مونا دنبال خواستهی خودش رو گرفت و نیازش رو ارضا میکرد از همون موقع با مونا به مشکل خورد.
…
– آآآآآآآآآآآآآآآآییییییی خواهش میکنم کافیه دیگه
— من که بهت گفتم من منتظرم ببینم اینا زودتر نیمرو میشن یا تو زودتر به حرف میای!!!
داد زدم:
– مونا بسه دیگه!!! من به پدرت قول دادم میفهمی؟ حالا پیش خودت فکر کن من رو هم میتونی با یکی دیگه عوضم کنی یا اینکه برات اینقدر ارزش دارم که به قولی که به پدرت دادم احترام بگذاری!
فشار پاش رو بیشتر نکرد و سکوت کرد. این اولین باری توی رابطمون بود که من صدام رو بلند کردم برای همین کمی روش تاثیر گذاشت.
پاش رو برداشت و بعد اومد بالای سر من و گوشیش رو از جیبش در آورد
…
بعد از اینکه مادرش سوار ماشین شد پدرش رفت تا اون هم چنتا وسیله و لباس برداره تا دوباره به مسافرت اجباری برند!
وقتی برگشت مونا هم همراهش بود و جلوی در ساختمون باهم چند دقیقهای صحبت کردن که معلوم بود موضوع مهمی هست. یکی دوبار هم به من نگاه کردن و بعد اومدن سمت من و بعد پدرش با من دست داد گفت:
— خب نیما جان قسمت نبود بیشتر باهم آشنا بشیم ولی ی حسی بهم میگه قراره آشناییمون بیشتر بشه.
و بعد باهام دست محکمی داد و من هم باهاش خداحافظی کردم و رفتن.
تو تمام مدتی که ماشین داشت دنده عقب میرفت مادرش طوری به من زل زده بود و نگاه میکرد که اگه میتونست میخواست من رو مثل دستمال کاغذی ریز ریز کنه و بریزه توی توالت. میشد نفرتی که به من داشت رو توی هوا لمس کرد!
ولی به هر حال رفتن و من و مونا تنها شدیم.
مونا خیلی آروم بود٬ اومد پیش من و دستم رو گرفت و رفتیم روی صندلی های آلاچیق نشستیم. بهم گفت:
— نیما ی چیزی ازت میخوام٬ نمیخوام نه بشنوم باشه؟
– حتما بفرمایید
— دیدم داری با بابا حرف میزنی. داشت چی بهت میگفت؟
– اوووم راستش رو بخوای چیز مهمی نبود که بخوام بگم. تعارف بود و صحبت از همه چیز از آب و هوا گرفته تا جر و بحثت با مادرت.
— نه ببین من بابام رو میشناسم داشت ی چیز مهمی بهت میگفت.
— ببین اگه بهم بگی منم سورپرایزت میکنم
این رو گفت و دست من رو گرفت و گذاشت روی سینهاش! گرمای تنش و ضربان قلبش رو میشد از روی لباس هم احساس کرد! من دهنم خشک خشک شده بود! آب دهنم رو به سختی قورت دادم و گفتم:
– عزیزم آخه چیز مهمی نبود وگرنه میدونی که من …
حرفم تموم نشده بود که دستم رو از روی سینهاش پرت کرد و موهام رو گرفت و برد سمت انباری
…
با گوشی شماره کسی رو گرفته بود. همونطور که بالای سر من ایستاده بود پاش رو گذاشت روی سر من که هنوز به صندلی بسته شده بودم.
— سلام بابا
— شما بردی!
— نه تو شرایطی نیست که بتونه صحبت کنه
— نه حتی یک کلمه هم چیزی نگفت بهم
— بله! باشه بهش میگم
— حالا زیاد لوسش نکن دیگه!
— ممنون٬ مواظب خودت باشیا! میبوسمت
— بای
صحبتش که تموم شد پاش رو از روی صورت من برداشت و گفت:
— بابا بهت سلام رسوند و گفت: کسی که قول مردونه میده و پاش میایسته معلومه که مرد شده.
من تازه فهمیدم این قضایا هم برای آشنا کردن من با زندگی مونا بوده هم امتحان برای من٬ کمی سردرگم شدم ولی باز خوشحال بودم که حداقل اگه خود مونا زیاد چیزی نشون نمیداد حداقل پدرش روی من دیگه حساب میکرد و من رو به عنوان «مرد» قبول کرده بود! مونا گفت:
— گرهای که به طناب زدم پشت صندلی هست که افتادی روش و نمیشه بازش کنم صبر کن برم ی چاقو بیارم خب؟
انگار من انتخاب دیگهای هم داشتم!
ادامه دارد …داستان اعتیاد به حقارت قسمت شانزدهم
ادمبن جان واقعا خیلی خیلی خوب بود به خاطر این زحماتی که کشیدی ازت تشکر میکنم امیدوارم زودتر قسمت بعدی رو بزاری
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
ممنون آیدین عزیز
قسمت بعد میره احتمالا برای نزدیکای عید مگر اینکه دوباره سرم خلوت بشه
دوست داشتندوست داشتن
عاااااااااااالیه منو دیوونه کرده
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
Admin Jan Khaste Nabashi
khob mesle hamishe vali be hich vajh dar hado andaze haye 17 ghesmate gozashte naboood vali bazam mamnonam say kon keyfiyat ro fadaye kamiyat nakoni har che ghadr vaght lazem dari fekr kon chon dastanet fogholadast va aslan dost nadaram mesle filmaye irani khob shoro she kho be oj berese ama Edamash kharab she albate in ghesmat bad naboooda khob bood vali nesbat be ghesmataye ghabl az nazaram zaif tar bood
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
کلا جالبه
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
عالی بودددد، در واقع عالی نبود فوق العاده بود مخصوصا با اون فن خاص تو نوشتن، ایولا
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
از این بهتر نمیشهههههه
تو فوقالعاده ایییی
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
ممنون مثل همیشه فوق العاده امیدوار قسمت عد زودتر آپ شه با تشکر
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
besiar ziba bood dooste aziz
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
دمت گرم خیلی حال کردم
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
ادمین دوست عزیر سپاس عالی بود توپ ردیف خسته نباشید
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
ادمين عالييييي بود
منتظر قسمت هاي بعدي هستم
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
عالی
دوست داشتندوست داشتن
بازم غافلگیرمون کردی ادمین ممنون
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
جمعش کنی یه فیلنامه خوب از توش در میاد البته برا کمپانیای خارجی
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
اینجا کامنت دادم ولی یادم نمیاد ایمیل داده باشم یا نه
به هر حال اگر فقط کامنت دادن برات مهمه باشه کامنت چرت هم میذارم ولی تا الان هر جا که تونستم کمکی بهت گرده باشم کامنت دادم
دوست داشتندوست داشتن
من به شما بدهکارم که اینطوری باهم حرف میزنی؟
من برای تمام کسانی که در ۵ پست آخر ی نظر ساده هم گذاشته بودند رمز رو فرستادم اگه ایمل شما درست نبوده یا نخواستی وارد کنی به من مربوطه؟
چرا برای کامنت گذاشتن منت میزاری سر من؟
نه کامنت بزار نه سر بزن به سلامت
دوست داشتندوست داشتن
داستان اعتیاد به حقارت قسمت شانزدهم
admin jan mamnoon vaghean alli bood
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
فوق العاده بود…مخصوصا فلش بک ها…امیدواریم زودتر بتونین ادامه بدین
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
khaste nabashi.chera nemiri vase filma nevisandegi koni ham ghodratesho dari ham honaresho .besyar aliiiiiiii
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
ای ول داداش ، استعداد داری ، برو خارج اگه میتونی فیلمسازی یاد بگیر ، فیلم بساز ، انشالله یک کارگردان عالی بشی
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
خیلی زیبا و عالی بود بی نظیر ترین داستانی بود که تا حالا خوندم
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
ممنون از لطف شما
دوست داشتندوست داشتن
دوست من داستان جدیدت کی حاضر میشه
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
هیچ برنامهای برای قسمت بعد نیست
دوست داشتندوست داشتن
slm
bazam faghat mishe gof mamnoon ?
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
اوايل كه داستان رو خوندم زياد حسه خوبي نداشتم،ولي الان بيصبرانه منتظر قسمت هاي بعدي هستم.
اميدوارم تا تهش كارتو با انرژى انجام بدى
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
دوست عزیز میشه بگی چرا حس خوبی نداشتی؟
ممنون میشم
دوست داشتندوست داشتن
بازم مثل همیشه عالی بود. خیلی خوب مینویسی. ممنون
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
سلام من زیر چهار داستان قبلی پست گذاشتم ولی رمزی برام فرستاده نشد. ممنون میشم رمد قسمت 19 برام بفرستی
دوست داشتندوست داشتن
در پست رمز قسمت نوزدهم توضیج دادم
دوست داشتندوست داشتن
دوست عزیز من پست رمز قست 19 رو خوندم زیر چها داستان اخر هم پست گذاشتم حتی قبلا بعضی از قسمتها مثل قسمت پست گذاشتم. این ایمیل هم ایمیل اصلیمه ولی رمزی دریافت نکردم ممنون میشم رمزو برام بفرستی
دوست داشتندوست داشتن
دوست عزیز من نوشتم کامنت ها در ۴ پست آخر که به درخواست دوستان کردمش ۵ پست آخر
شما هم در این نزدیک دوماه نظری ثبت نکردید. این نظر بالایی هم مربوط میشه به دیروز !
تصمیمی هست که گرفته شده و دیگه لطفا صبر بفرمایید تا قسمت ۲۰ که رمز کلا برداشته بشه.
شما هم یا بلاگ براتون اهمیت داره یا خیر
اگه اهمیت داره که خب پس چرا در بحث ها شرکت نمیکنید یا نظر نمیدید؟ اگر هم اهمیت نداره که نداشتن رمز هم براتون نباید مهم باشه حالا هروقت شد شد
چشم بهم بزنید رمز برداشته میشه
موفق باشید
دوست داشتندوست داشتن
سلام دوست من قسمت نودهم کی ازاد میشه برای ما ممنونم
دوست داشتندوست داشتن
در تاپیک رمز قسمت نوزدهم توضیح دادم
دوست داشتندوست داشتن
عالیه داداش
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
من ادرسم واژه گذر نامه من همه همینه ک فرستادم دوست من ممنونم از لطف شما وای میستم ازاد کنی
دوست داشتندوست داشتن
آقا کوروش عزیز
اینهمه از دوستان ایمیل میگذارند و رمز براشون فرستاده میشه. بدون هیچ مشکلی
فقط شما هستی که متاسفانه ایمیلتون صحیح نیست و یک ایمیل قابل استفاده هم نمیسازی
پیشنهاد میکنم تو گوگل آموزش ساخت ایمیل یاهو یا گوگل رو یاد بگیرید و یکی بسازید که مشکلت حل بشه
دوست داشتندوست داشتن
خیلی زیبا مینویسی خیلی دوست داشتم با اون که ازین حس کم میدونم ولی خوشم اومد از داستانت
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 2 نفر
ولی نمیدونم چطوری باید ادامه داستانتو بخونم
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
خوب بود
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
خیلی عالی
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
دوست من داستانو کی ازاد میکنید ممنون میشم ازتون
دوست داشتندوست داشتن
https://hegharat.wordpress.com/2016/02/02/%D8%AF%D8%B1%D8%A8%D8%A7%D8%B1%D9%87-%D8%B1%D9%85%D8%B2-%D9%82%D8%B3%D9%85%D8%AA-%D9%86%D9%88%D8%B2%D8%AF%D9%87/
دوست داشتندوست داشتن
سلام ادمین.خسته نباشی.من کامنت گذاشته بودم ولی یادت رفت رمز و برام بفرستی
دوست داشتندوست داشتن
طرح قشنگی بود ?
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
عالی بود
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
سلام ، بسیار عالی بود. ممنون
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
درود دوست من قسمت نوزده کی ازاد میشه و سپاس بیکران
دوست داشتندوست داشتن
خوب بود ولی خیلی در هم بود
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
ادمین جان من تمام قسمت های رو انقدر برام جالب بود یک شبه خوندم اگه امکانش هیت رمز قسمت نوزده رو بدی ممنون میشم
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
بزودی کلا رمز قسمت نوزده برداشته میشه دوست عزیز
نظرات هم باید تایید بشند تا قابل نمایش بشند برای همین کمی طول میکشه تا دیده بشند
دوست داشتندوست داشتن
عالی??
دوست داشتندوست داشتن
سلام دوست من….
خوشحالم که مسیر داستان به حالت عادی برگشت… داستان مهیجیه من بعد خوندن هر قسمت برات نظر میدم و خوشحالم که دید وسیعی داری. تبریک…موفق باشی دوست من
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
سلام دوست من…
از بابت تموم زحماتی که برای داستانت میکشی متشکرم… داستانت عالیه…
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
عالي بودش
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
واااای عالیه
خوش به حالت
داستانت حرف نداره
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
عالیه
دوست داشتندوست داشتن
در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایلها کلیک نمایید:
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
درحال اتصال به %s
مرا از دیدگاههای جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.
مرا در مورد نوشتههای تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.
Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.
به 370 مشترک دیگر بپیوندید
دنبالکردن
حقارت
داستان ها و مطالبی پیرامون رابطهی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن
حتما داستان را از قسمت اول دنبال کنید.
لیست تمام قسمت های داستان در صفحه لیست داستان ها موجود است
چند لحظه منتظر موندم تا اینکه بالاخره صدای پایی نزدیک شد مشحص بود پاشنه بلند نیست و کلا قددمش اینقدر سنگین بود که مطمئن بودم خانم نیست. بالاخره در باز شد و من هم که نباید سرم رو میبردم بالا فقط کفشای مردونهای رو دیدم که در نظر اول بدون اینکه بتونم بگم ماله کی هست ولی برام خیلی آشنا بود یعنی میتونستم شرط ببندم که قبلا دیده بودمشون برای همین در اجرای دستور خانم کمی مردد شدم و خانم هم که پشت من من بود لحنی پر از ناز و ادا گفت:
— شوهر عزیزم!!! نمیخوای به مهمون من احترام بزاری؟ به هر کفشش ی لیس محکم بزن تا معلوم بشه که تو براش ی سگ هستی!
خانم به وسط حرفاش نرسیده بود که فهمیدم نمیشه از اینکار گذشت و برای همین شروع کردم به لیسیدن و حرفاش که تموم شد من لیسم رو به کفشا زده بودم٬ خانم گفت:
— آفرین سگ من!
و از پشت بهم نزدیک شد که دیدم داره به گردنم قلاده میبنده و بعد از اینکه قلاده رو بست ی چشم بند هم به چشمام زد و خطاب به مرده تازه وارد که هنوز نمیدونستم کی هست گفت:
— خب این از کار من! حالا تو هم چیزی که قرارمون بود رو بده ببینم!
این رو گفت و قلاده من رو کشید و داد دست مرده٬ باز بدون اینکه چیزی بگه کمی تکون خورد و خانم ی جیغی از خوشحالی زد دوید رفت پشت من که میشد سمت کاناپه و تلویزیون! مرده هم راه افتاد به همون سمت و قلاده من رو هم کشید و با خودش برد.
رفتیم تا اینکه بالاخره ایستاد و کمی بعد آروم کف کفشش رو گذاشت روی سر من و سرم رو چسبوند به زمین و کاملا وزن پاش رو گذاشت روی سرم که کمی درد داشت.
صدای روشن شدن تلویزیون اومد و کمی بعد صدایی مثل صدای فیلم پورنو اومد و همزمان با اون صدای جیغ مونا هم به آسمون رفت.
من از همه جا بی خبر بودم فقط صدای پورنی که گذاشته بودن میاومد و من نمیدونستم چه خبره و از همه مهتر این کسی که اومده کیه و برای مونا چی آورده تا اینکه بالاخره ی تغییراتی بوجود اومد! مرده پاش رو از روی سرم برداشت و قلادهام هم انگار ول شد و بعد صدایی مثل در آوردن لباس اومد. حدس زدم حتما مرده داره لخت میشه. بار اول نبود که مونا مردی رو برای سکس به خونمون میاورد٬ از بعد از ازدواج چندین بار اینکار رو کرده بود. به قول خودش آدم با سگ نمیخوابه برای همین هیچوقت با من سکس نکرد وهروقت احساس نیاز میکرد کسی رو از طریق دوستاش یا اینترنتی یا همینطوری توی خیابون پیدا میکرد و برای سکس میاورد خونه. دیگه مثل قدیم نبود که تا از سلامت طرف مطمئن نباشه باهاش سکس نکنه! کلا دیگه زیاد به عواقب کار فکر نمیکرد و فقط کافی بود از چیزی خوشش بیاد تا انجامش بده همین!
بعضی وقتا که حس میکرد مردی که پیدا کرده اهلش هست من رو هم به عنوان خدمتکار نگه میداشت که براشون کار بکنم و اگه هم حس میکرد طرفش اهلش نیست و احساس راحتی نمیکنه من رو جای باغبون و خدمتکار خونه جای میزد و تا زمانی که سکسشون تموم بشه من رو میفرستاد تو حیاط یا کلا بیرون از خونه که باهم راحت باشن٬ برای همین فکر میکردم اینبار هم همین کار رو داشت انجام میداد.
بعد از اینکه صدای در آوردن لباس مرده تموم شده قلاده ی من رو برداشت و کشید بالا. هنوز داشت صدای ناله های زن توی فیلمی که گذاشتن میاومد٬ حرف نمیزدن فقط جیغ و ناله بود. قلاده من رو کشید تا اینکه مجبور شدم رو زانو بهایستم. میتونستم حدس بزنم ازم چی میخوان! باید برای سکس با مونا آمادهاش میکردم و وقتی کیرش روی لبام حس کردم مطمئن شدم که حدسم درست بود! شروع کردم به ساک زدن کیر مرده٬ واقعا بزرگ بود هنوز راست نشده بزور تو دهنم جا میشد! ی مزهی عجیبی داشت مثل کیرهای قبلی که که خورده بودم نبود بیشتر شبیه کیری بود که برای دوست پسر های مونا بعد از سکسشون میخوردم! آخه بعد از سکس اکثرا ازم میخواستن که کیرشون رو بخورم تا اگه چیزی توش مونده رو بخورم و دورش رو هم تمیز کنم.
کمی که گذشت و کیر مرده اینقدر بزرگ شد که دیگه تو دهنم جا نمیشد٬ کیرش رو در آورد و قلادهام رو کشید و من رو برد سمت کاناپه و خودش نشست رو کاناپه و باز قلاده من رو کشید من رفتم جلو تا اینکه زیر کیرش خورد تو دماغم و دهنم هم به تخماش٬ خواستم دوباره برم سراغ کیرش که دوباره کشید و نگذاشت٬ فهمیدم میخواد تخماشو بخورم٬ شروع کردم به لیسیدن ولی چرا حرف نمیزد؟ چشمبند برای چی بود؟ من که هر کاری بهم دستور میدادن میکردم!
حواسم که جمع شد دیدم چند لحظهای هست که صدای فیلمی که گذاشته بودن قطع شده بود در حالی که داشتم تخمای طرف رو میلیسیدم حس کردم مونا اومده پشتم٬ دستشو رو کمرم حس کردم حالت نوازش داشت پشتم رو لمس میکرد که گفت:
— تخماشو دوست داری؟
– خانم قلاده رو کشیدن منم دارم میلیسم و میخورم
ی دونه محکم زد توکمرم که صدای بلندی داد و دوباره داد زد:
— گفتم تخماشو دوست داری؟
معلوم بود که ازم انتظار چه جوابی داره! من که دیگه تخماش تو دهنم بود و کاریش نمیشد کرد ولی با جواب مورد نظر خانم میتونستم از ی کتک خوردن و عصبانیت های بعدی جلوگیری کنم! برای همین گفت:
– بله خانم خیلی دوست دارم ممنون آقا که تخماتون رو دادین من بلیسم
مونا و مرده باهم شروع کردن به خندیدن بعد قلادم رو مرده کشید و دوباره کیر کلفتش رو کرد تو دهنم و بعد حس کردم قلادم رو داد به مونا و سرم رو دو دستی گرفت و فشار داد تا کیرش تا ته حلقم رفت فرو داشت حالم بهم میخورد و همون زیر چشمبند٬ تمام چشمم خیس شده بود از حالت تهوع! تو همون حالت بودم که چشم بند رو از چشمام برداشتن.
اول از شدت نور اونجا کور شدم و جایی رو نمیدیدم و راه نفسم هم که بسته شده بود و کلا حال و وضعیت خوبی نداشتم ولی کم کم به شرایط عادت کردم و هنوز نمیتونستم جایی رو خوب ببینم چشمام خیس خیس بود و دستام رو هم که طبق تربیت های خانم اجازه نداشتم در موقع کیر خوردن استفاده کنم و باید پشت جمعشون میکردم!
برای همین خانم با دست خودش چشمام رو پاک کرد! بعد از اینکه دستش رو از روی چشمام برداشت و من چشمام رو باز کردم.
خیلی وقت بود که فکر میکردم دیگه به آخر خط رسیدم و از این پایین تر نمیرم و پست تر نمیشم ولی وقتی چشمام رو باز کردم٬ باز از درون شکستم٬ له شدم٬ شاید اگه کمی سنم بالاتر بود همون موقع سکته میکردم.
کسی که کیرش تا ته توی حلقم بود خسرو نامزدم مادرم بود! مونا هم خم شده بود و در حالی که قلاده من رو تو مشتاش گرفته بود به چشمای من نگاه میکرد تا لحظه لحظه ی خورد شدن من رو جذب خودش کنه و لذت ببره!
من که چیزی نمیتونستم بگم ولی به مونا نگاهی کردم که بفهمه من تو چه وضعی هستم و شاید جوابی بهم بده!
آخه چرا؟ آدم قحط بود؟ من که هرکاری ازم خواستی کردم چرا این رو آوردی؟ تو که با هرکسی که خواستی خوابیدی آبشون رو هم به خورد من دادی و من هم بجز تشکر چیزی بهت نگفتم آخه چرا؟!!!!
مونا همونطور که من رو با لذت نگاه میکرد تف کرد تو صورتم و بعد به خسرو نگاه کرد که اون هم ی تف گنده کرد تو صورتم و از پیشونیم شروع کرد پایین اومدن و باهم شروع کردن به خندیدن بعد کیرش رو از دهنم در آورد و قلادهام رو از مونا گرفت و من رو کشید برد جلوی تلویزیون طوری که من روبه تلویزون بودم و خودش پشتم بود. بعد گفت:
— قمبل کن کونی
من مکث کردم خواستم برگردم از مونا بپرسم ببینم آیا واقعا مونا این رو میخواد؟ که خسرو محکم با لگد زد به کمرم و گفت:
— میگم قمبل کن پدرسگ!
بعد مونا هم از روی کاناپه داد زد:
— امشب من تو رو دادم دستش هرکاری ازت میخواد براش میکنی !
بعد در حالی که من خم شدم رو زمین و پشتم رو دادم بالا و خسرو هم پشتم نشست که کارشو شروع کنه مونا ادامه داد:
— من باهاش معامله کردم! من تورو امشب دادم بهش که هرکاری اراده کرد باهات بکنه و اون هم برای من چیزی آورده که تو هم الان میبینی!
در همین حال خسرو کیرش رو که حسابی از آب دهن من و تف های خودش و مونا خیس شده بود یکدفعه با فشار خیلی زیادی تا ته فشار داد تو و من که همونطوری قلبم درد گرفته بود با فشاری که بهم اومد بیشتر وضعم بهم ریخت٬ قلبم طوری میزد که توی سرم هم داشتم ضربانم رو حس میکردم.
بعد از چند بار عقب جلو کردن که احساس راحتی کرد کمی بلند تر شد و از منم خواست که پشتم رو بیشتر بدم بالا و بعد پاش چپش رو بلند کرد و همونطور که من رو میکرد و قلادهام توی دستش بود پاش رو گذاشت روی سرم و فشار میداد و گفت:
— تخم سگ کونی!
بعد دوباره تلویزیون روشن شد و…
نمیدونم چی بگم! چطور کسی که رعد و برق بهش میزنه میتونه اون لحظه رو توصیف کنه؟ چطور میشه این حد از درد و شگرفی رو توصیف کرد؟
برای همین اصلا تلاش نمیکنم که بخوام توصیفش کنم و فقط چیزی که با این چشمای کور شدهام دیدم رو میگم.
توی اون فیلم کذا خونه خودمون بود و خسرو داشت با مادرم دقیقا همین کاری رو میکرد که داشت به سر من میاورد میکرد!
همونطور پاش رو هم گذاشته بود روی سرش و داشت فشار میداد و داد میزد:
— جنده پتیاره! پیرسگ! دوست داری نه؟ خوشت میاد؟
از مادرم فقط صدای ناله بلند میشد.
اگه میدونستم قراره با این چشمها ی روزی همچین چیزی رو ببینم و با این گوش ها همچین چیزی رو بشنوم شاید ترجیح میدادم هیچوقت اونها رو نداشتم!
صدای خنده های مونا از پشت ما از روی کاناپه میاومد!
من سرم رو برگردوندم تا حداقل نبینم که مونا متوجه شد و داد زد:
— مادرجنده! سرت رو بر نمیگردونی میخوام همش رو ببینی
بعد خندید و گفت:
— چه حرف بیخودی زدم! خودت دیگه داری با چشای کور شدت میبینی چه مادر جندهای داری گفتن نداره!
و باز خندید و خندید! اون شب انگار به آرزوش رسیده بود! شب عروسیمون اینقدر خوشحال نبود.
من مونا رو نمیدیدم و فقط مجبور بودم گاییده شدن توسط خسرو رو تحمل کنم و از اون بدتر اون فیلم لعنتی رو ببینم!
توی فیلم خسرو به مادرم گفت:
— جنده کیرم رو دوست داری نه؟
—- بله خسرو خان فداش بشم!
— اون پسره کونیتم فداش بشه نه؟
مادرم سکوت کرد و چیزی نگفت
خسرو از کردنش دست کشید و پاش رو بیشتر روی سر مادرم فشار داد و بلند تر گفت:
— مگه با تو نیستم زنیکه جنده؟
—- بله آقا خسرو نیما هم فدای کیرتون بشه!
به اینجای فیلم که رسید مونا و خسرو بلند بلند خندین و بعد خسرو به من گفت:
— فعلا که داری سر کیرم پاره میشی شایدم سقط شدی و مادر جندت به آرزوش رسید و فدای کیرم شدی کونی! نگاه کن ببین دیگه ننه جندت چه کارا برام کرده!
همونطور یکم دیگه کردش و بعد پاشد اومد سمت دوربین و دوربین رو که فکر میکنم ی گوپرو بود برداشت و رفت سمت مادرم و از جلو ازش فیلم گرفت. معلوم بود که سختشه که ازش فیلم بگیرن ولی خب بخاطر خسرو راضی شده بود.
دوربین رو برد جلو و بعد محکم زد تو صورتش و بهش گفت:
— کیر من بیشتر بهت حال میده یا اون شوهر گوربهگورشت؟
سکوت کرد که دوباره زد تو صورتش و گفت:
— بنال دیگه جنده !
—- ماله شما بهتره خسرو خان
— پس بیا بخورش دوباره
و کیرشو کرد تو دهن مادرم
در حالی که داشت آرومتر از قبل به من تلمبه میزد گفت:
— هردوتون کیر خورای خوبی هستین!
مونا هم با هیجان گفت:
— نیما این اولین کیریه که هم تو و هم مادرت ساک زدینش و تو کونتون رفته!!
کیرشو توی فیلم مینداخت توی صورت مادرم٬ باهاش بهش کشیده میزد با دست میزد تو صورتش٬ تف میکرد تو صورتش و من داشتم دیوونه میشدم مات مونده بودم به صفحه تلویزیون! مثل کابوس بود. یعنی میشد از خواب بیدار بشم و برگردم به زندگی قبلم؟ میشد؟
توی فیلم همونطور داشت هی تف میانداخت توی صورت مادرم و با کیرش پخشش میکرد که از پشت منم تف کرد توی موهام و پیشونیمو با همون پاش که روی سرم بود پخشش کرد منم ناخودآگاه اینقدر اینکار رو برای مونا کرده بودم سریع گفتم:
– خیلی ممنون
خسرو خندید و آرومتر و عمیقتر مشغول کردن شد.
توی فیلم به مادرم گفت:
— تو با سگ خوابیدی! فهمیدی؟ اون شوهر کثافتت سگ بوده بگو
و موهاشو کشید و ی تف دیگه کرد توی چشمای مادرم
—- بله آقا خسرو شوهرم سگ بوده
بغض توی صدای مادرم حس میشد
—- پس پسرتم سگ زادهاس! تخم سگه! پدرسگه نه؟
چیزی نگفت که خسرو ی کشیده ی دیگه بهش زد که از صداش معلوم بود خیلی محکم بود٬ مادرم بغض ترکید و با گریه گفت:
— بله آقا خسرو اونم سگ
خسرو یکم توی فیلم آروم شد وبعد موهای مادرم رو کشید و آوردش جلوی دوربین و گفت:
— چرا زار میزنی پیرسگ؟
مادرم گفت:
—- خسرو تو چرا اینطوری شدی؟ گفتی دوست داری یکم خشن باشی ولی هیچوقت اینطوری نبودی
خسرو بهش گفت:
— حالا از این به بعد همینطوره! کیر جوون میخوای باید تاوانشم بدی پیرسگ فهمیدی؟ آره جنده؟
— در ضمن! اگه نمی خوای و سختته هرری!! راه باز جاده دراز برو تو خیابون زندگی کن! این خونه هم تا چند روز دیگه به نام من میشه! لطف کردم نگهت داشتم! هر کاری هم دلم بخواد باهات میکنم فهمیدی؟! از اون کار مزخرفتم که انداختنت بیرون دیگه نون هم نداری بخوری باید بری بدی!
—- خب شما اینقدر نگذاشتی صبحها زود برم سر کار که بیرونم کردن!
دوباره تف کرد تو صورتش و گفت:
— خوب کردم حرفیه لاشی؟ یعنی خودت دوست نداشتی صبحا قبل از اینکه بری سر کار کیرمو بخوری بعد بری؟!
چی؟ مونا خونه رو میخواست به نام خسرو کنه؟ خدای من! دیگه از بدتر هم میشه ؟
مادرم گفت:
—- ببخشید غلط کردم هرچی شما بگید
— خب یکم التماسم کن ببخشمت
—- ببخشید خسرو خان غلط کردم تکرار نمیشه
در همین حال توی فیلم خسرو کف پاشو گذاشت روی صورت مادرم که زانو زده بود جلوش و نشسته بود و مادرم هم طوری که انگار قبلا این کار رو براش کرده باشه شروع کرد به بوسیدن پاش و بعد پاهاش رو فشار داد و سرش رو چسبود به زمین و معلوم بود داره خیلی بهش فشار میاره! دقیقا همونطور که من زیر پاش بودم در همین حال ی دفعه صدای جیغی از پشت سرمون شنیدیم من و خسرو هردو باهم برگشیتیم و پشت سرمون رو نگاه کردیم که دیدیم مونا در حال خود ارضایی بود و چنان ارضا شده بود که پاشیده بود به دیوار روبرو و اون صدای جیغ هم ماله همون بود و بعدش اینگار بیهوش بشه افتاد روی کاناپه و با چشمای بسته با صدای لرزانی گفت:
— از بچگیم تاحال اینطوری ارضا نشده بودم
خسرو خندید و به من گفت:
— شوهر که تو باشی بایدم از بچگیش ارضا نشده باشه!
مونا همونطور با چشم بسته و تمسخر گفت:
— خسرو٬ کون ننهه تنگتره یا پسرش؟
— خوب گوشتایی هستن!! معلومه کیر باباشم مثل خودش هسته خرمایی بوده! کیرم دهن بابات کونی!!!
بعد از اینکه فهمیدم خونه قراره به نام خسرو بشه دیگه باید بیشتر مراقب کارام و حرفام میبودم برای همین گفتم:
– ممنون آقا
مونا داد زد:
— نیما!!! خفه شو کونتو بده و گاییده شدن ننتو نگاه کن! لال!!!
خسرو گفت:
— نه مونا بزار بگه خوشم میاد ذلیل کنه خودشو برام! از اون بابای کونیش که خیر ندید! این یکی باباشم که کونش گذاشت!!!
مونا و خسرو خندشون گرفت و منم داشتم اون فیلم رو نگاه میکردم که دوبار رفته بود روی مادرم و داشت تلمبه میزد.
خسرو بهم گفت:
— من کمرم اینقدر سفته که باورت نمیشه میتونم تا ۲ ساعت دیگه بگامت تا مثل سگ برام زوزه بکشی! از اینجا به بعد اینکه چقدر طول میکشه تا آبم بیاد بسته به اینه که چقدر التماسم میکنی به مامان جونت نگاه کن چطوری داره پاهاهو میپرسته؟ ازش یاد بگیر!
این رو گفت و پاش رو از روی سرم برداشت و گذاشت جلوی صورتم. به فیلم نگاه کردم دیدم مادرم هم داره پاهاشو میلیسه و میبوسه و مدام التماس میکنه و میگه پاره شده بسه اون هم همش بهش میخندید و هر از گاهی ی تف میانداخت تو صورتش یا توس موهاش و محکمتر میکردش.
از روی ناچاری منم مجبور شدم همون کار رو بکنم و علیرغم میل باطنیم شروع کردم به لیسیدن و بوسیدن پاهای به اصطلاح نامزد مادرم!
بعد از ۵-۶ دقیقه التماس بالاخره راضی شد که دیگه دست از کردن من برداره و رفت کنار مونا که خوابیده بود و قلاده منم کشید و منم مثل سگ دنبالش راه افتادم از تلویزیون صدای آه و اوه خسرو اومد و آبش رو پاشید تو صورت مادرم و مثل بازیگرای فیلم های پورنو با کیرش آبش رو تو همهجای صورتش پخش کرد و بعد کردش تو دهنش.
و در حالی که مادرم داشت تشکر میکرد و خسرو میخندید بالاخره اون فیلم کذایی با کشیده ی دیگهای که به صورت پر از آب کیر مادرم زد تموم شد و فقط مونده بود که اینجا هم آبش بیاد و دست از سر من برداره
نشست و گفت:
— لاشی بیا تخمام رو بخور
نشستم بین پاهاش و شروع کردم به میک زدن تخماش به مونا گفت:
— مونا برام بمال زودتر آبم بیاد
مونا گفت:
— گمشو! من به کیر تو دست نمیزنم!
خسرو داد زد:
— بمال دیگه بابا اه!!!
مونا عصبانی شد و به من ی نگاه چپ چپی کرد و من هم در یک لحظه قلادهام رو از دست خسرو بیرون کشیدم و پاشدم ایستادم آماده بودم مونا بگه تا …
خسرو گفت:
— بشین مادر جندهی کونی! بیا تخمامو بخور پدرسگ!
و ی نگاهی به مونا کرد که یعنی شوخی کرده باهاش
مونا هم به من اشاره کرد که بشینم بهش سرویس بدم
منم اطاعت کردم و رفتم پایین٬ خسرو که از دستم عصبانی شده بود کیرش رو کرد دهنم و تقریبا شروع کرد با سر من جلق زدن!
— بخورش کثافت! آهااااااان!! ای ریدم به قبر پدر پدرسگت کس کش!
سر من رو طوری تکون میداد که انگار ادامه دستش باشه! تند تند بالا پایین میکرد تا اینکه آبش اومد و کلیش پرید تو گلوم و بعد از کلی سرفه آروم شدم. خسرو گفت:
— عوضش اینطوری مطمئن شدم که همش رو خوردی ننه سگ!
— باننتم اینکارو زیاد میکنم!
و خندید!
مونا گفت:
— تشکر نمیکنی؟
– ممنون آقا خسرو
— مادرتم همینو میگه!!
و تف کرد تو صورتم
خسرو و مونا خندشون گرفت بعد خسرو به من گفت:
— برو لباسای من رو بیار باید برم جایی
خواستم بلندشم برم که مونا گفت:
— اگه میخوای امشب اون شومبولتو از قفس در بیارم میتونی از خسرو خواهش کنی اگه اون قبول کنه چون از نظر من سگ خوبی بودی میتونی امشب خودتو ارضا کنی٬ ولی خسرو هم باید قبول کنه!
ی نگاه به خسرو کردم که ببینم چی میگه که داد زد:
— سرتو بنداز پایین تخم حروم!
و با پاش سر من رو فشار داد زمین و پاهاشو گذاشت روی سرم و شروع کرد به مثلا فکر کردن!
— اوممممممم! بزار ببینم! کیرمو خوب خوردی! تخمامم خوب خوردی! کونتم نسبتا تنگ بود! ولی این آخر کاری که قلادتو کشیدی گوه خوری زیادی کردی!
– ببخشید آقا خسرو تکرار نمیشه
— میدونم تکرار نمیشه تخمسگ وگرنه ننت تاوانشو میده!
یکم دیگه ادای فکر کردن در آورد و با مونا هر هر میخندید تا اینکه مونا گفت:
–خب بگو چیکار کنی براش تا تلافی اون گوه زیادی که خوردی براش بشه و بزاره بعد از چند ماه بالاخره ارضا بشی!
راستم میگفت الان حسابش از دست در رفته بود از آخرین باری که بهم اجازه تنها سکس مجاز برای من رو صادر کرده بود!
– من در خدمتم آقا خسرو هر کاری که بفرمایید.
— چیز زیادی ازت نمیخوام٬ فقط میخوام ازم تشکر کنی که ننتو مثل سگ گاییدم!
پاشو از رو سرم برداشت منم جلوش زانو زدم و گفتم:
– آقا خسرو ممنون که با مادرم سکس کردین
— نشد! من چی خواستم ازت؟
– ممنون که ننمو مثل سگ گاییدین
ی دفعه تف کرد تو صورتم و گفت:
— کیرم تو غیرتت! کیرم تو ناموست! کیرم به کون اون پدر پدرسگت
– ممنون آقا خسرو
— برو لباسامو بیار
من هم رفتم لباساش و کفشاش رو آوردم و لباساش رو پوشید بعد کفشش رو گذاشت روی شونه من و پوشید بعد همونطور که من زانو زده بودم ی کشیده محکم بهم زد و گفت:
— تخمسگ دیگه از این گوههای زیادی نخوری برای من؟ تو کونده منی مثل ننت! ی بار دیگه قلادتو از دست من بکشی ننتو سیاه و کبود میکنم و میاندازمش تو خیابون
این رو گفت و دستشو گرفت جلوی صورتم اول نمیدونستم باید چیکار کنم ولی بعد فهمیدم! دستشو بوسیدم و گفتم:
– غلط کردم آقا خسرو ببخشید
— این شد! یادت نره هم خودت هم اون ننت برای ما حیوون هم نیستین فهمیدی؟
– بله آقا
راه افتاد سمت در و قبل از اینکه بره بیرون از مونا پرسید
— از فیلم راضی بودی؟ کارایی که گفته بودی رو درست انجام دادم؟
مونا که هنوز انگار کمی گیج میزد با لبخند و نگاهش بهش فهموند که راضیه! خسرو براش ی بوس فرستاد و در حالی که در رو میبست که بره گفت:
— نه کونی! نمیتونی کف دستی بزنی!
و قاه قاه خندید و رفت!
بعد از اینکه در بسته شد مونا به سختی گرفت نشست و رو به من گفت:
— حیف شد! بنظر من امشب سگ خوبی بود! کون دادی! کیر خوردی! تخم خوردی! پا لیسیدی! گاییده شدن و کتک خوردن ننتو نگاه کردی و جیک نزدی و حتی بابتش تشکر هم کردی! ولی خب چون اون کارو کردی ازت راضی نشد که بهت اجازه بده!
– خانم شما بهم نگاه کردین که بلند شم بخاطر همون بود
— میدونم! کار درستی کردی! باید هم همینکار رو میکردی! داشت پاشو از گیلیمش بیشتر دراز میکرد! ولی خب نتیجهاش این شد که اون راضی نیست دیگه!
— خب حالا بلند شو برو دوش بگیر که بوی گندت داره حالم رو بهم میزنه!
— راستی نیما
– بله خانم
— از اینکه فهمیدی ننتم در واقع شده سگ یکی دیگه چه حسی داری؟
یکم مکث کردم و گفتم:
– چه حسی میتونم داشته باشم؟
بعد مونا چشماش رو بست و سرش رو هم برگردوند و دراز کشید و با دست به من اشاره کرد که گمشم!
در حالی که داشتم میرفتم مونا بلند بلند گفت:
— یادته وقتی هنوز داشتم رامت میکردم بهت گفتم میدم ننتو بگان؟ بعد گفتم فعلا ازش گذشتم؟
— خب٬ حالا فهمیدی حرفای من دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره!داستان اعتیاد به حقارت قسمت شانزدهم
-بله خانم! فهمیدم!
ادامه دارد…
خوشحالم مورد پسند بود میثم عزیز
دوست داشتندوست داشتن
تو هم بیماری ؟
دوس داری تجربه اون پسره وا داشته باشی؟
یا اون دختره ؟
دوست داشتندوست داشتن
در مورد داستان و من افاضه کردی پاسخت رو دادم ولی اگر قرار باشه به خوانندگان بلاگ توهین کنی و ترول بازی در بیاری نظراتت حذف میشه.
اخظار اول و آخر بود
دوست داشتندوست داشتن
خیلی قشنگ بود
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
مثل همیشه عالی بود ولی تکرار مکرر مثلا مونا و خسرو باهم خندیدن ک حساب تکرارش از دستم در رفته یکم زیاد بود یا مثلا تف کرد تو صورتم اینطوری لذتش رو از بین میبری تکرارش اذیت میکنه البته نظر شخصیه خودمه دمت گرم عااالی بووود
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
درود
ضمن احترام به نظر شما …
دوست عزیز اگه بنظرتون موضوع جذاب نیست یا خوب نوشته نشده یا …بجثی نیست ولی اینکه صرفا بگید چون تکرار درش هست پس خوب نیست یکم غیر منطقیه!
تو – بیرون – تو – بیرون – تو …
آشنا هست براتون؟
کل سکس تکراره!
با این طرز فکر اگه یک فیلم پورنو ساخته میشد برای همه کافی بود!
نفس کشیدن براتون خسته کننده نمیشه؟
ضربان قلب؟
چرخش فصل های سال
روز و شب
و…
زندگی ساخته شده از تکرار هست و صرف اینکه تکرار داشته باشیم معنی بدی نباید داشته باشه
بازم از نظرتون ممنون
دوست داشتندوست داشتن
ووووووو چه آگاهی خوبی همشو حفظ کردم . کلا با نوشته هاتون رشد شعوری و معرفتی کردم …
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
عالی
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
باید بگم قسمت قبل و این قسمت داستان رو به نقطه اوج برگردوندند. از دیروز که قسمت ۱۹ رو خوندم ذهنم درگیر شخصی بود که قرار بود وارد خونه بشه ولی به هیچ وجه فکر نمی کردم خسرو باشه. شخصیت خسرو خوب نوشته شده بود و جالب بود. فکر می کنم این اولین بار بود از ارضا شدن منا چیزی گفته شده بود؟
ممنون
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
با اینکه همه مواردی که تو این قسمت انجام شد لیمیتهای من بعنوان یه اسلیوه و اصلا حوشم نمیاد ولی واقعا داستانت خوبه و اوج حقارت نیما رو تو این قسمت نشون دادی.
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
بسیار عالی
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
خیلی عالی ولی من بیشتر تحقیر توسط مونا رو دوست دارم و اینکه مونا شکنجه گر برده هاش باشه تا نیما مرسی از رمز و داستان زیبات
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
Kheyli khub bud…admin??
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
یعنی واقعا فوق العاده بود،اونقدر نامحسوس مادرش وارد داستان شد من خودم هنگ کردم.عالی بود.هر قسمت به قسمت داره مهیج تر میشه،من حدس میزدم اون کسی که وارد خانه میشه خسرو هست ولی مابقی اتفاقات سورپرایزب .عالیییی.خسته نباشی.
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
ممنون از اینکه وقت میگذاری نظرت رو کامل شرح میدی
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
عالییییی
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
بازم گل کاشتی قشنگ بود عالی
داستان اعتیاد به حقارت قسمت شانزدهم
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
ممنون ولی کاش تحقیر به دست مونا بود
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 2 نفر
???
واقعا کارتون حرف نداره
روند داستان اصلا قابل پیش بینی نیست
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
یعنی خیلی عالی بود ولی برای جذابیت داستان سکس نیما با مونا رو هم بزار
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
عالی بود
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
Admin jan salam va khaste ham nabashi mamnon ke ghesmate 20 ro zodtar montasher kardi
bazam mesle hamishe alii bood Faghat ye nazar kocholo daram :
az nazare man age ye khorde bishtar chehre pardazi koni dar morede shakhsiyataye dastan behtar mishe dar morede nima va mona ke harfi nist ghablan mofasalan bahs shode ama masalan dar morede khosro ye khorde bishtar dar morede tip va andam va chehrash harf mizadi behtar bood az nazare man chon intori adam behtar ertebat bargharar mikone ba shakhsiyataye dastan albate in nazare mane badesh age senashon ro ye khorde moshakhas koni mamnon misham
mofagh o piroz bashid
ye chizi ham khatab be dostan migam omidvaram narahat nashi admin jan
Dostan ya To Entekhabat Sherkat nakonid ya Age Sherkat mikonid Salbi Ray Dadan Ro Faramosh nakonid
Bazam /mamnon
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
نظر شما دو قسمت بود یکیش به بلاگ مربوط بود و اون یکی هم به آزادی بیان !
فقط قسمت اول رو پاسخ میدم
در مورد اینکه از جزئیات فیزیکی و یا خصوصات شخصیت ها بخوام بگم زیاد موافق نیستم. چرا؟
شخصا دوست دارم تا جایی که میشه داستان انتزاعی باشه و خواننده چیزی که خودش میخواد رو جای شخصیت ها بگذاره.
کما اینکه تا چندین قسمت من حتی از دادن نام به کاراکتر ها خودداری کردم و بعد هم با نظرسنجی شخصیت اصلی رو نامگذاری کردم.
موفق باشید
دوست داشتندوست داشتن
درسته حدس میزدم این رو بگی در مورد شخصیت های اصلی جای بحث نیست و کاملا قبول دارم اما در مورد ی شخص سوم مثل خسرو خب دوس داشتم ی خورده توضیح میدادی ولی با تمامی این اوصاف داستانت واقعا فوق العادست و هیچ جای بحثی در این باره نیست و این نظرات ما هم به بعضی نکته های فرعی مربوط میشه
در هر صورت صلاح مملکت خویش خسروان دانند
بازم ازت تشکر میکنم بابت زحمتی که میکشی و وقتی که میذاری واقعا ممنونم 3>
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
ممنون از لطف و دقت شما به داستان
دوست داشتندوست داشتن
mamnooooooooooooon
bazam mesle hamishe aliiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiii bood
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
رمزالود!!!!
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
ممنون.واقعا داستان به اوج خودش رسیده و فوق العاده جذاب شده.مرسی از زحماتت
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
سلام ممنون نمیگم بد بود درواقع عالی بود اما من خودم ب شخصه دوس نداشتم مادرش وارد داستان شه..بازم داستان شماست هرجورشماصلاح میدونین…ممنون ازشما
دوست داشتندوست داشتن
با سلام به نظر من اگه داستان وارد رابطه نیما و مونا بشه و پای زن دیگه ای وسط بیاد و یه مقداری فاز باندیج قاطیش بشه زیبا تره تا وارد رابطه مادر نیما بشه. به هر حال مثل همیشه قلمت خوب بود ممنون
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
عااالی بودددد بازم می خام ????
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
عالی بود مث تمام قسمتها
ولی این یه اوج ناگهانی بود. هرچند وقتی موضوع ازدواج مادر نیما رو مطرح کردی مطمین شدم خسرو همون برگ آسته که رو میکنی و مادر نیما رو وارد فاز بردگی میکنی
ولی شخصا تحقیر مادر نیما رو به دست مونا خیلی بیشتر میپسندیدم
نمیدونم چرا میخوای داستان رو تمومش کنی . من که نویسنده نیستم حس میکنم میتونم بیست قسمت دیگه از تو این داستان زیبا در بیارم شما که دیگه خودت استادی
لطفا با همین فرمون ادامه بده
مررررررسی
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
اگه جدا به نوشتن علاقه داری بنویس٬ خارج از لیست داستان اصلی به نام خودت تو بلاگ قرار میدم دوستان مطالعه کنند
چطوره؟
دوست داشتندوست داشتن
ممنون از پیشنهاد سخاوتمندانت دوست گرامی
واقعا دوس دارم ولی استعداد نویسندگیم صفره
اون چیزی که گفتم منظورم باز بودن دست نویسنده بود واسه مانور دادن با توجه به فضای باز و پر از ابهام داستان که هنوز خیلی جا داره تا ادامه پیدا کنه. و البته علاقه شدید خودم به ادامه داستان به دست و قلم توانمند خودتون
بی صبرانه منتظر ادامه هستم
ای کاش این کار رو توی کشوری مث فرانسه یا آمریکا میتونستی واسه ساختن فیلم ارائه بدی و یه فیلم بلند یا یه سریال کوتاه جذاب ازش بسازن.
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
قسمت بعدو زود بزار بابا مردیماااااااا ????
دوست داشتندوست داشتن
به هیچ وجه در آینده نزدیک منتظر قسمت بعد نباشید
دوست داشتندوست داشتن
بدون هيچ سخني تو بينظيري
يعني عالي بود
واقعاً نميدونم چجوري بايد تشكر كنم ادمين جان
عالي عالي عالي
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
بیچاره گناه داره میشه قسمت بعد بهش حال بدی
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
قشنگ بود مثل همیشه … فقط به نظرم مونا باید یه جوری بعد از این که کارایی که میخواسته رو با خسرو کرد یه جوری دور بریزتش چون این حس تحقیر کردن فقط مربوط به شخصه خاص نیس و ذاتیه همونجور که گفتید … بهتره در مورد خسرو هم صدق کنه …
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
از نظر غافلگیری خیلی خوبه
به نظرم اگر چند قسمت روی چطور تسلیم شدن مادر نیما ( بصورت فلش بک ) وقت بزارین خیلی خوب میشه
یه پیشنهاد دیگه هم داشتم به نظرم قلم شما و داستانتون پتانسیل این رو داره که چند تا راوی داشته باشه
مثلا یک اتفاق رو هم از نقطه نظر نیما تعریف کنین و هم از نقطه نظر مونا
همین طور مادر نیما هم میتونه پررنگ تر وارد بشه
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
سلام خسته نباشید ممنون عالی بود مثل همیشه
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
عالی بود مثل همیشه ولی امیدوارم پایان داستان هر دو حالتش که گفتید قرار نوشته بشه به شکلی باشه که داستان افت نکنه و با پایانی خوب تموم بشه.
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
خيلي خوب بود
اميدوارم پايان خوبي داشته باشه
دوست داشتندوست داشتن
مثلا همیشه پیش بینی نشده بود منتها این قسمت دیگه فک نکنم کسیتو حقیقت اینو تحمل کنه
واقعا خسته نباشید ادمین
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
سلام به شما دوست عزیز. داستانت خیلی خوب بود و از اینکه مادرش رو وارد کردی ممنوونم ولی به نظرم اگه تو قسمت بعدی رابطه مونا و مادره شروع بشه و خسرو از ماجرا خارج بشه بهتره. چون فکر میکنم بیشتر افراد از جمله خود من حس حقارت و بردگی در مقابل خانم ها رو دارن. درسته که در واقع مونا داره نیما رو با کارای خسرو تحقیر میکنه ولی این سوء استفاده خسرو یکم حال گیریه.
دوست داشتندوست داشتن
دوست عزیز داستان تمام شده و قسمت آخرش امروز میاد تو سایت دیگه نیازی به پیشنهاد نیست
دوست داشتندوست داشتن
سلام دوست عزیز. اگه امکان داره رمزشو واسه منم بفرست
دوست داشتندوست داشتن
یه قسمت کاملا متفاوت بود، اینقد ادم تو عمق داستانات میره که خودشم تحقیرو حس میکنه، فوق العادههههه ای
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 2 نفر
تا اینجا هرچی خوندم عالی بود ولی این اخرش یجوریه بود
ولی بازم ممنون
دوست داشتندوست داشتن
وایییییی عالی بوووود خیلی خوب بود من که دیونه شدم حرف ندتری پسرررررر
دوست داشتندوست داشتن
نظر داده بودم
رمز ارسال نکردین ?
دوست داشتندوست داشتن
اینجا درخواست بده
https://hegharat.wordpress.com/2016/03/12/pass_req
دوست داشتندوست داشتن
همیشه با خواندنش قافلگیر میشم
دوست داشتندوست داشتن
Alyyy bodd admin jan
Binaziiir
دوست داشتندوست داشتن
عالی بود دوست من اگه میتونید
با همین ایملم رمز قسمت بیست و رو بدید
دوست داشتندوست داشتن
مثل همیشه کم نظیر
دوست داشتندوست داشتن
عاااااااااالی
دوست داشتندوست داشتن
سلام دوست من رمز قسمت اخرو بگ لطف میکنید میدید ممنونم کووروش دوست کوچک شما
دوست داشتندوست داشتن
امیدوارم دیگه برای قسمت آخر رمزت درست باشه!
فرستاده شد
دوست داشتندوست داشتن
متاسفانه داستان به آخر خودش رسید ولی شما نتونستی ی ایمیل بسازی!
دوست داشتندوست داشتن
متل همیشه عالی و جذاب بود
دوست داشتندوست داشتن
سلام خسته نباشید لطف کنید رمز قسمت اخرو ب همین ایمیل بفرستید برام
دوست داشتندوست داشتن
در آینده نزدیک رمز برداشته میشه
عضور خبرنامه بشید تا از زمانش مطلع بشید
دوست داشتندوست داشتن
ما به حد کافی مریض هستیم .لطفاً به این مریضی دامن نزنید.
این سایت رو تعطیل کنید.
دوست داشتندوست داشتن
این سایت جلوی راه خرید از سوپرمارکت محلتون باز شده ؟
حتما ی چیزی مربوط به این مسایل رو سرچ کردی که اینج پیدات شده
پس جانماز آب نکش
دوست داشتندوست داشتن
من 13 سال هست که درگیر این موضوع هستم . کسایی مثل تو حال من رو درک نمی کنند .
مسلمون هم نیستم .
این کار تو مثل بنزین ریختن روی اتیش می مونه.
دوست داشتندوست داشتن
چرا عزیزم درکت میکنم
نه ارادهی این رو داری که حست رو بزاری کنار نه ارادهی این رو که درست حسابی ارضاش کنی
فقط میتونی تو همین حالت که هستی باشی و بقیه رو مقصر بدونی
چیز کمیابی نیستی نمونهاش تا دلت بخواد زیخته
دوست داشتندوست داشتن
کسی رو مقصر نمی دونم. فقط چون کشیدم و دارم زیر اون له میشم .
نمی خوام کسی دیگه مثل من معتاد به حقارت بشه.
گر چه فکر میکنم این حس از بچگی شروع میشه.
دوست داشتندوست داشتن
کاریش نمیتونی بکنی
نه خودخواسته هست و نه کاریش میشه کرد و از اینها مهم تر اینکه چیزی به نام درست و غلط در دنیا وجود نداره
اگر با انجام دادنش آرامش پیدا میکنی انجامش بده اگرم با ترکش به آرامش میرسی بزارش کنار و چیزای دیگهای رو جایگزینش کن
فقط سعی کن تا آخر عمرت بین احساسات درگیر نباشی که اونوقت چیزهای مهمتری رو از دست میدی و وقتی میفهمی که کاری بجز افسوس خوردن از دستت بر نمیاد
تصمیم بگیر و انجام بده
یک دل یک جهت شو
دوست داشتندوست داشتن
کلا با این کلامتون تمام بالا و پایین فلسفه را درنوردیدید !!?
چیزی به نام درست غلط وجود نداره چون نمیدونی چه چیزی غلطه و چه چیزی درسته
چون معیاری برای شناخت درست و غلط نداری
چون بازنده ای
گفتیم جبر ولی نه دیگه زندگی حیوان صفتی بدون وجود اراده !
دوست داشتندوست داشتن
objective morality!
چرا میشد حدس زد کسی که این اسم رو برای خودش انتخاب کرده پیرو این دیدگاه پوسیده هست!
یکی تو درست و غلط رو میدونی یکی هم تمام ادیان و گروه های تروریستی و حکومت های توتالیتر!
دوست داشتندوست داشتن
خیلی داستان جالبیه هرچن برای من اصلن این طور افراد(شخصیت مرد داستان که داستان داره از زبون ایشون نقل میشه) قابل درک نیستن ولی همه قسمتاشو تا اینجا دنبال کرد ممنونم از شما
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایلها کلیک نمایید:
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
درحال اتصال به %s
مرا از دیدگاههای جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.
مرا در مورد نوشتههای تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.
Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.
به 370 مشترک دیگر بپیوندید
دنبالکردن
حقارت
داستان ها و مطالبی پیرامون رابطهی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن
حتما داستان را از قسمت اول دنبال کنید.
لیست تمام قسمت های داستان در صفحه لیست داستان ها موجود است
دو سال بعد!
منزل مادرم
— خب ما دیگه کم کم بریم
مونا این رو گفت و از روی مبل بلند شد و من هم بلند شدم و رفتم با مادرم و نامزدش خداحافظی کردم!
بله نامزدش! بعد از ازدواج من و مونا٬ مادرم که احساس تنهایی میکرد بدش نمیاومد دوباره ازدواج کنه و توی همون مراسم ازدواج ما و رفت و آمدها با خسرو آشنا شد٬ یعنی بهتر بگم آشنا کردنش! خسرو از اقوام مونا بود و از طرف خانواده اونها به مادرم معرفی شد وعلی رغم تفاوت سنی نسبتا زیادی که داشتن نه مادرم مشکلی داشت نه خسرو و من هم ته دلم بدم نمیاومد که مدام نگران تنهایی مادرم نباشم ولی تفاوت سنیشون برای کمی آزار دهنده بود٫ خسرو فقط ۹ سال از من بزرگتر بود!
بعد از خداحافظی رفتیم دم در و من طبق رسمی که از چند ماه پیش به بهانه کمر درد مونا شروع شد و دیگه هم قرار نبود تموم بشه رفتم و کفش های مونا خانم رو در حالی که مادرم و خسرو هم من رو نگاه میکردن پاش کردم و خواستم بلند شم که مونا گفت:
— یکم خاکیه نیما
– بله ببخشید
و سریع از توی جیبم ی دستمال کاغذی در آوردم و چکمه های براق خانم رو خیره کننده تر کردم و بلند شدم و از حولم دستمال رو انداختم زمین که زودتر بریم ولی مونا دید و گفت:
— تو شعور نداری؟ زشته!
– ببخشید
دستمال رو برداشتم و سوار آسانسور شدیم. بعد از بسته شدن در آسانسور مونا گفت:
— قبل از اینکه سوار ماشین بشیم قورتش میدی
و به دستمال اشاره کرد
بدون لحظهای مکث دستمال رو گذاشتم دهنم و شروع کردم به جویدن و خانم هم که میدونست من دهنم زود خشک میشه بهم اشاره کرد و من زانو زدم و ی تف گنده کرد تو دهنم٬ کمک زیادی بهم شد و تونستم راحت تر دستمال رو قورت بدم. مثل ی لقمه گنده بود و بعد از قورت دادنش احساس سیری کردم!
نزدیک ماشین که شدیم رفتم و در عقب رو برای خانم باز کردم و بعد رفتم سوار شدم و ماشین رو روشن کردم که حرکت کنیم.
قبل از حرکت پرسیدم
– منزل؟
— نه حوصلهام سر رفته و از اون گذشته نزدیک ۲ ساعت مونده که بیاد
– ببخشید به چی مونده؟ کی قراره بیاد؟
— به موقعاش میفهمی
– بله خانم٬ خب کجا برم الان خانم
— فعلا زودتر از این جنده خونه فاصله بگیر تا بگم
– چشم خانم
سعی کردم هر مسیر خلوت تری که پیدا میکنم رو انتخاب کنم که حداقل پشت ترافیک نمونیم.
تو این ۱ سال و نیم که از ازدواجمون میگذره خیلی اتفاق ها افتاد که اگه بخوام بگم مثنوی هفتاد من میشه ولی خب گهگاهی به مواردی اشاره میکنم. فعلا که مدتی بیشتر به ی خدمتکار و راننده و دستمال توالت تبدیل شدم و کار دیگهای ازم نمیخواست.
هنوز بعضی وقتا به خودم میام و باور نمیشه که با مونا ازدواج کردم. البته ازدواجون هم به هیچ وجه شبیه زندگی های نرمال بقیه مردم نیست ولی خب به هرحال ما رسما زن و شوهر هستیم و باور همین برام خیلی سخته!
خانم دستشو زده بود زیر چونهاش و داشت بیرون رو نگاه میکرد بعد از گذشت از چنتا چهارراه وقتی چشمش به ۵-۶ تا پسر حدود ۲۵ ساله افتاد گفت:
— جلوی اینا نگهدار
-چشم خانم
جلوشون نگهداشتم چنتا از این جوونکهایی بودن که عشق بدنسازی کشتهبودشون و همه ساک بدست داشتن از باشگاه برمیگشتن
تا من نگهداشتیم اومدن جلو٬ یا فکر کردن ازشون آدرس میخوایم یا اینکه تاحالا همچین ماشینی ندیده بودن و بخاطر ماشین اومدن جلو٬ خانم شیشه رو داد پایین و به یکی از پسرا گفت:
— این اطراف رو خوب میشناسی عزیزم؟
— بله خانم مثل تخ….
همه فهمیدن میخواست چی بگه و خندیدن٬ بعد از کمی مکث دوباره پسره گفت:
— بله مثل کف دستام میشناسم
— خوبه٬ میای بالا مارو تا ی جایی راهنمایی کنی؟
— آخه باید برم جایی شما بفرمایید کجا میخواید برید من براتون میگم.
— از خجالتت هم در میام بیا بالا
پسره بدونه اینکه چیزی بگه اومد سمت صندلی شاگرد که سوار بشه ولی خانم گفت:
بالا و همون پشت پیش خانم نشست من رو نشون داد گفت:
— نه بیا پیش خودم
پسره هم از خدا خواسته پرید بالا پیش خانم و گفت:
— این کیه؟
— هیچکس! رانندمه
— رانندهاس اونوقت آدرس رو هم بلد نیست؟ اونم با این ماشین که جیپیاس و همه چیزش هم تکمیله؟
— بی عرضهاس دیگه
— چی بگم والا
— راستشو بگو
— خب آره دیگه بی عرضهاس
— فقط همین؟
ی نگاهی به مونا کرد که بفهمه منظورش چیه و بعد از توی همون آینه که من نگاهشون میکردم به من گفت:
— جاده رو نگاه کن بابا میزنی به جایی
من هم نگاهم رو بردم سمت جاده و گفتم:
خب کدام طرف باید برم؟ –
که مونا سرم داد زد و گفت:
— خفه شو
پسره از صدای داد مونا برق از سرش پرید٬ من باز ی نگاهی کردم ببینم چی شده که بعدش اینقدر ساکت شدن! دیدم مونا دستشو رو گذاشته روی زیپ شلواره پسره و تکون هم نمیده. نمیدونستم چی تو فکرشه
پسره خواست از مونا لب بگیره که مونا خودش رو کشید کنار و گفت:
— آخه من شوهر دارم
پسره به من اشاره کرد و گفت:
— این میره چیزی بگه؟
— نه بابا گوه میخوره! سگ کیه این پدر سگ!
پسره خندید و دوباره من رو نگاه کرد که دید من همه حواس به عقب هست
— مرتیکه راهت رو نگاه کن دفعه آخره دارم میگمها!
چیزی نگفتم و راهم رو رفتم ولی مونا گفت:
— مگه نشنیدی چی گفت بهت؟ عذر خواهی کن کثافت
– ببخشید خانم
— از من نه از مهمونم
– ببخشید
— بزن تو سرش شاید آدم بشه!!
و خندید!
پسره هم برای اینکه خودی نشون بده ی تو سری خیلی محکم زد بهم ولی زیاد صدا نداد و برای اینکه کم نیاره بعدی رو زد که دومی صدا هم داشت٬ مونا خندید و گفت:
— تشکر نمیکنی؟
– ممنون آقا
پسره خندید و گفت:
— عجب خاک بر سریه این
مونا قاه قاه خندید و گفت:
— تو هم فهمیدی؟ حالا کجاشو دیدی !
و دوباره باهم مشغول شدن و اینبار صدای بوسیدن و لب گرفتن میاومد
مونا گفت:
— عزیزم من نمیتونم اونطور که میخوام باهات باشم ولی …
و بعد صدای باز شدن زیپ اومد و من هم هر از گاهی دزدکی نگاه میکردم و دیدم کیر راست شده ی پسره رو در آورد و گرفت دستشو گفت:
— اگه میخوای ی ماساژ مهمونه منی و ی قولی هم بهت میدم
— چه قولی؟
— هرچی ازت اومد رو به خورد شوهرم میدم
پسره بلند بلند خندید و گفت:
— جدی میگی؟
— من بهت قول میدم
— آخه چطوری؟
— اون با من!
— از شوهرت بدت میاد؟
— نه
— پس چرا میخوای …
— چون لیاقتش همینه! تو درک نمیکنی عزیزم! تو فقط ریلکس باش و از ماساژت لذت ببر و بدون که چیزیش هم حیف و میل نمیشه!
با شنیدن این٬ پسره ی لبخندی زد و راحت تکیه داد و مونا هم تف کرد تو دستش و خودشم رفت سمت پسره و شروع کردن دوباره لب گرفتن و همزمان براش میمالید٬ خوشبختانه ترافیک روون بود و پشت چراغ نموندیم وگرنه با اینکه شیشه های عقب دودی بود ولی باز مشخص میشد که پشت ی خبرایی هست!
صدای نفس نفس زدنهای هردوشون و ماچ و موچشون بلندتر شده بود که ی دفعه پسره داد زد و خانم هم اونیکی دستشو دستشو گرفت جلوی کیر پسره و تمام آبش رو تو دستش جمع کرد و بعد به من گفت برنم کنار
پسره هنوز داغ داغ بود و نفهمیده بود چی شده که خانم بهش اشاره کرد بره پایین و اونهم همونطور گیج از ماشین پیاده شد و سریع شلوارش رو جمع و جور کرد و ساکش رو از ماشین برداشت و در و بست بعد گفت:
— صبر کن ی لحظه!!
و شماره موبایلش رو سریع رو ی تیکه کاغذ از تو جیبش نوشت و داد به مونا و مونا هم بعد از اینکه شیشه رو داد بالا بهش اشاره کرد بیاد جلوتر و همون موقع دستی که پر از آب کیر بود رو گذاشت رو دهن من و گفت:
— سر بکش و راه بیوفت!
و خودش هم زل زد تو چشای پسره.
ی لحظه برگشتم ببینم پسره داره نگاه میکنه یا نه که دیدم به معنای واقعی روی سرش شاخ سبز شده
من هم طبق دستور خانم مثل همون سگ حرف گوش کنی که براش بودم بالا کشیدم و حرکت کردم. یکم که رفتیم جلو تر خانم شیشه رو داد پایین و در حالی که پسره هنوز داشت نگاهمون میکرد کاغذ شماره موبابل پسره رو ریز ریز کرد و از شیشه ریخت بیرون و بعد اومد پشت من و بدون اینکه چیزی بگه دستشو گرفت جلوی دهنم.
میدونستم که میخواد دستشو تمیز کنم و لازم هم نبود چیزی بگه. دستشو براش حسابی لیسیدم و تمیز کردم. وقتی احساس کرد کافیه با ی دستمال دستشو پاک کرد بعد ی آب دهان دیگه انداخت روی دستمال و دستمال رو گذاشت دهن من و بعد راحت تکیه داد گفت:
— حالا برو خونه!
دهنم پر بود نمیتونستم جواب بدم و خانم هم خوب میدونست ولی برای شیطنت همونطور که لم داده بود رو صندلی های عقب با کف چکهاش لگد زد به پشت سر من و گفت:
— ننت بهت یاد نداده وقتی دستور میشنوی بگی چشم؟ دهن ننت هم پر بوده همیشه نه؟ پر از کیر بوده آره؟
خندید و باز در حالی که کف کفشش رو روی موهای سرم میکشید گفت:
— از اون کیرایی که میخورد به تو هم تعارف میکرد؟ آره؟ بجای پسونک کیر مردای محل رو میکرد تو دهنت که تو اینطوری آب کیر خور شدی؟
دیگه داشت قاه قاه میخندید! اگه نمیدونستم فکر میکردم مشروب خورده ولی خب تمام روز باهاش بودم و میدونستم که لب نزده و همین بیشتر منو میترسوند! چون مونا بیدلیل اینطور خوشحال نمیشد حتما ی برنامهای چیده بود! بعد یاد حرف اولش زمانی که سوار ماشین شدیم افتادم! گفت ۲ ساعت دیگه قراره کسی بیاد و کاری بکنه ولی چیز دیگهای نگفت. ترسم بیشتر و بیشتر میشد.
تا زمانی که نزدیکیهای خونه برسیم با پاهاش با سر من بازی میکرد و یکی دو بار هم جلوی چکمهاش رو آورد سمت دهنم تا براش ببوسم و بعد ازم خواست از مزهی آب کیر پسره براش بگم ! انگار ثانیهای رو هم نمیخواست بدون تحقیر کردن من بگذرونه.
گذشت تا رسیدیم خونه و من بعد از اینکه رفتیم تو و ماشین رو پارک کردم٬ در رو برای خانم باز کردم و رفتیم توی خونه.
بعد از ازدواج ما خیلی اتفاق ها افتاد یکیش این بود که ما دیگه توی همون خونه که قبلا ماله مامان بابای مونا بود زندگی میکردیم اینکه اونها کجا هستند بماند که خودش برای خودش داستانیه!
بعد از اینکه رفتیم تو هنوز ی نفس راحت نکشیده بودم که خانم دستور داد:
— لخت کامل میشی میای اینجا
– چشم خانم
— نه صبر کن اول بیا اینجا
رفتم جلوش و گفتم :
– بله بفرمایید خانم
با ی نگاهی که مثل کفش کفشش روی صورتم فقط میخواست من رو له کنه و با ی آرامش خاصی بهم گفت:
— تو ی بی همه چیزی و من امشب این رو بهت ثابت میکنم
و تف کرد توی صورتم که بیشترش پاشید روی چشمام. تشکر کردم و رفت که لخت بشم.
به ساعت نگاه کردم دیدم از اون موقع که گفته بود ۲ ساعت مونده تقریبا ۲ ساعت گذشته بود و هرچی قرار بود بشه دیگه وقتش شده بود! برای همین سریعتر لخت شدم و همه چیزهایی که میتونستم در بیارم رو در آوردم! چون اون قفس لعنتی که برای جلوگیری از لذت خودارضایی بهم بسته بود رو کاریش نمیتونستم بکنم.
رفتم پایین دیدم خانم هم پالتوش رو در آورده و با همون لباسی که رفته بودیم خونه مادرم مهمونی روی کاناپهی جلوی تلویزیون لم داده من رو که دید از پله ها میام پایین داد زد:
— بیا پایین کاناپه بشین
– چشم خانم
میدونستم چی میخواد رفتم انتهای کاناپه دو زانو نشستم و خانم هم کف جفت پاهاشو گذاشت روی صورتم و گفت:
— میدونی توله به این میگن زندگی!
و ی نفس عمیقی کشید و من میتونستم مطمئن باشم که چشمای قشنگش رو هم بسته! با اینکه پاهاش روی صورتم بود دقیقا انگار میدیدمش!
چند دقیقهای به همون صورت گذشت و پاهاش کم کم داشت روی صورت من عرق میکرد و من هم گردنم حسابی خسته شده بود ولی نه جراتش رو داشتم چیزی بگم و نه دلم میخواست لذت و آرامشش رو بهم بزنم برای همین سعی کردم براش شوهر یا بهتر بگم نوکر خوبی باشم و تحمل کنم. میدونستم که امشب باید تحملم رو بیشتر از این حد و اندازه ها کنم٬ فقط دقیقا نمیدونستم چقدر تحمل بیشتر نیازه!
بعد از گذشت چند دقیقه ای گردنم اینقدر درد گرفت و داغ شد که دیگه درد رو حس نمیکردم و فقط داشت انگار خواب میرفت نمیدونستم چیکار کنم که صدای زنگ اومد و من کلی خوشحال شدم که بالاخره میتونستم جام رو عوض کنم ولی بعد سریع متوجه شدم که این آسایش مقطعی هست و بهای گرانی هم داره!
خانم پاش رو از صورتم برداشت٬ صورتم خنک شد٬ خواستم بلندشم برم در رو باز کنم که خانم گفت:
— خودم در رو باز میکنم تو برو جلوی در ورودی چهار دست و پا باش و هرکی اومد شروع کن به لیسیدن کفشاش٬ باشه سگ من؟
– چشم خانم
من رفتم و جلوی در چهار دست و پا شدم و شنیدم که خانم دم آیفون تصوری گفت:
– سلام دیر کردی! با دست پر اومدی؟
و بعد خانم بعد از خندهی بلندی که کرد گفت:
– من کی زیر حرف خودم زدم که حالا بخوام بزنم؟ زود بیا بالا امشب خیلی کارا داریم!!!!!!
ادامه دارد…داستان اعتیاد به حقارت قسمت شانزدهم
باز هم غافلگیر کننده بود مرسی ازت
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 2 نفر
یعنی عالییییییییی بودشششششش.حرف نداشت. بی نظیر بود.
فقط حیف تا قسمت بعدی من عمرا خوابم نمیبره چه جایی تمامش کردید.
ایول. لایک
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 2 نفر
بی نظیر بود خیلی قشنگ
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
داداش ب محض دریافت ایمیلت اومدم عااااااااااااااااالی مثل همیشه باز توی دو سال بعد بهتر از قبل شد این یکی خیلی باحال تر بود دمت گرمممم راستی ب کلی آدم معرفی کردم ولی رمزو نمیدم داستان هارو جوری کن ک روی قسمت بعدی رمز این یکی برداشته بشه :))) بیرحمیه دگه ولی کارات عااااااااالیع عااالی
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
سلام
این بزرگترین و البته تنها کمکی هست که میتونید به بلاگ حقارت بکنید
امیدوارم دوستان دیگه هم هرطور که توانش رو دارند بلاگ رو به دیگران معرفی کنند.
سپاس فراوان
دوست داشتندوست داشتن
ب همه پیشنهاد میکنم داستان رو دنبال کنن (subscribe) اینطوری خیلی راحت تر از هر پسته دوستمون آگاه میشیم و همچنین توی سایت وورد پرس ثبت نام کنین واسه لایک کردن این داستان واقعا عالی ک هرچی فکر میکنم ی منشا واقعی داره :))))
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
میثم جان ممنون از اینکه با این دقت داستان رو میخونی و نظرت رو میگی. همیشه مشتاق خواندن نظراتت هستم.
همانطور که قبلا هم گفته بودم چهارچوب کلی داستان رو قبل از اینکه حتی قسمت اول داستان رو قرار بدم مشخص کرده بودم و الان هم قسمت بعد بصورت خلاصه نوشته شده و فقط بست و گسترشش باقی مانده٬ که میره برای عید
امیدوارم قسمت بیستم برای شما بیست باشه ?
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
ممنون از تمام دوستان عزیز که به بلاگ حقارت لطف میکنند و در اولین فرصت داستان رو دنبال و نظرشون رو برام مینویسند
دوست داشتندوست داشتن
سلام آدمین جان و خسته نباشی
جدا سورپرایز شدم من منتظر بودم قسمت جدید واسه عید تو سایت قرار بگیره اما از اینکه الان قسمت جدید رو گذاشتی خیلی خوشحال شدم و واقعا ازت ممنونم که وقت گذاشتی و زحمت کشیدی و زودتر قسمت جدید رو گذاشتی
بازم مثل همیشه عالی بود ولی عجب جایی تموم کردی با هیجان داشتم میخوندم ببینم چی میشه یهو دیدم نوشته ادامه دارد … :))
بی صبرانه منتظر قسمت بعدی هستم بازم ممنون
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
تو بي نظيري
واقعاً نميدونم چجوري بايد ازت تشكر كنم
يك سورپرايز عالي بود اين قسمت
هر قسمت يك كشش خاص داره كه ادم رو مشتاق ميكنه هر روز به بلاگ سر بزنه
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
نظر لطف شماست
سپاس
دوست داشتندوست داشتن
مثل همیشه عالی ولی حیف جای حساسی تموم شد بی صبرانه منتظر قسمت بعد هستم اگر امکان داره از فحش بیشتر استفاده کن تو داستان با تشکر
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
عالی خیلی عالی تو بی نظیری
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
عالی بود ادمین جان
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
بازم مثل هميشه به موقع تمومش كردى،فقط ميخواستم ازت خواهش كنم تحقيره جنسيه بيشترى داخل داستان بگنجونى،داستان نويسه فوق العاده اى هستى،از استعدادت استفاده كن واسه پيشرفت و مطرح شدن
مرسى از اين قسمت
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
eyvalllllllllllll aliiiiiiiiiiii bod edamasho zod bede
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
salam aval ye khaste nabashide janane begam.oonghadr dastanet zibast ke chon ghesmate badi ro alan nadaram delam nemiyoomad zood bekhoonamo har jomle az dastano aheste va peyvaste mikhoondam.vaghean ke binaziri omidvaram be in farhang beresim ke chenin dastanhaee ro behesh ahamiyat bedano hame dark konan ke kheyli az afrad intor zendegi kardano doos daran.vali heyf ke too iran chenin dastanha va raftariro bayad adam penhan donbal kone.bi sabrane montazere ghesmate bad hastam.
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
سپاس از لطف شما دوست گرامی
داستان اعتیاد به حقارت قسمت شانزدهم
دوست داشتندوست داشتن
عالی مثل همیشه
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
قلمت بی نظیره
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
باز هم عالی بود
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
Awli vaghean awli
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
خوب بود.دمت گرم.ادامه بده
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
سلام عالی عالی عالی هرچی بگم کم گفتم
فوق العاده بووووود اخ جوووون اگه cuckoldهم اضافه بشه عالی میشه
بی صبرانه منتظر قسمت بعدی هستیممم
مممنووووون بازم میگم عالی بود عالی
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
ممنون ادمین جان داستانت داره یکم از واقعیت دور میشه بزرگنمایی و اغراق توش دیده میشه ولی جذاب بود.
ممنونکه رمز رو برام میفرستی ولی لطف کن رمز رو ساده تر انتخاب کن کلی شیفت و کپس لوک و کلاج و دنده عوض کردم. خخخخخخخخ ممنون و موفق باشی
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
copy-paste !
دوست داشتندوست داشتن
عرض سلام و خسته نباشید به شما و قلم زیباتون
چند تا عرض داشتم، اول اینکه مونا دختره و باید دیوونه بازیا و ناز کردنا و ملوس شدن های دخترانه داشته باشه
قسمت تف و ادرار و مدفوع بنظرم باید تبدیل به شکنجه بشه نه اینکه بشه رفتار عادی و تو زندگی نیما عادی بشه
نارضایتی نیما از تحقیرهای شدید رو نشون بده تو داستانت
داشتی به خوبی مادر رو وارد داستان میکردی، مستاجر مونا شدن و امکان تخلیه خونه عالی پیش میرفت، تو این قسمت خرابش کردی، من انتظار داشتم تو این قسمت بنویسی
دو سال بعد
من داشتم تو اشبسخونه برای خانم و مهمونش چایی میریختم و مادرم به مالیدن پاهای خانم مشغول بود که خانم من رو صدا کردپ
بهرحال عالی بود واقعا لدت بردم
دوست داشتندوست داشتن
دوست عزیز ممنون ولی یک مورد
«باید» بنظرت لغت مناسب بود؟
ی چیزی هست به نام نظر شخصی
ی چیزی هست به نام نظر گروهی
ی چیزی هست به نام پیشنهاد
و البته ی چیزی هم هست به نام قانون
کلمه «باید» برای قانون کاربرد داره نه ۳ مورد اول
حالا من هم ی پیشنهاد برای شما دارم
اگر احساس میکنید در این سبک حرفی برای گفتن دارید من به شدت شما رو برای نوشتن تشویق میکنم چون داستان قابل توجه در این سبک واقعا کم هست و بهش نیاز میشه و اگر احساس میکنید حرف خاصی برای گفتن دارید شروع به نوشتن کنید به احتمال قوی استقبال خوبی هم ازش میشه
موفق باشید
ـــــــــــــــــــــ
ی موضوع دیگه رو هم عرض کنم
اگر قسمت نظرات قسمت های قبلی داستان رو خوانده بودید میدیدید که بارها نوشتم که کلیت داستان از روز اول مشخص بوده و فقط بسط و گسترش هر قسمت باقی مانده و غیر از سوالاتی که به عنوان نظرسنجی از عزیزان میکنم دیگر پیشنهادات در مسیر کلی داستان تاثیری ایجاد نخواهند کرد.
دوست داشتندوست داشتن
بازهم عالی نوشتی خیلی قشنگ مینویسی
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
Big lik eyval kheyli khub bood
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
ی نکته عجیبی پیش اومده!
تمام دوستان در کامنت ها نظر کلی مثبتی به داستان داشتند
ولی این داستان ۳ تا dislike خورده و با توجه که داستان رمزدار هست و هنوز عمومی نشده این موضوع خیلی عجیب هست!
لطفا در نظر دادن رو راست باشید و اگر خوشتون نمیاد همون رو بگید نه اینکه بنویسید خوبه ولی dislike کنید!
دوست داشتندوست داشتن
عالی بود
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
من خودم جز کسانی بودم که ترجیح می دادم داستان تمام بشه ولی با ساختار جدیدی که پیش گرفتی و ازدواجشون نظرم کاملاً برگشت. این قسمت، به نسبت چند قسمت قبلی برای من خیلی جالب تر بود.
ممنون
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
عالی بود
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
عالی بود
دوست داشتندوست داشتن
خیلی زیبا
دوست داشتندوست داشتن
مرسی عالی بود
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
جالب تر شد!!!
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
خسته نباشی عزیز.خیلی عالی بود
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
سلام
داستان جوری پیش میرود که پیشبینی ادامهاش سخت است، مثل کارهای مونا
برای همین همیشه باید منتظر بود تا دید چه میشود
امیدوارم قسمت بعد رو بتونم موقع انتشار اولیهاش بخوانم
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
دقیقا مثل این سریالا جایی تموم کردی که آدم دلش نمیخواد
قشنگ بودا ولی نمیدونم چرا من انتظارم از این قسمت بیشتر بود … احساس میکردم 2 سال بعدش عجیب تر باشه … خیلی قابل پیش بینی بود که ازدواج می کنن و … البته به نظر اتفاقاتی تو راهه … پشت آیفون کیه ؟؟؟ یا خسرو احتمالن باید نقشی داشته باشه …
با تشکر
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
سپاس دوست من عالی بود مثل همیشه
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
با سلام چرا نظر بنده رو منتشر نکردین؟
دوست داشتندوست داشتن
کامنت تایید نشدهای در سایت نیست
احتمالا زمان پست اختلالی در اتصالتون به نت یا وی پی ان پیس اومده و نظر ثبت نشده
دوست داشتندوست داشتن
مـثل همیشه عالی بود / ادم دوست نداره هیچ وقت تموم بشه
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
به جرات میتونم بگم یکی از بهترین قسمتای داستان بود. عالی بود. مرسی
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
غافلگیر کننده و عالی بود هر قسمت که میگذره جذابتر از قبل
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
قشنگ زیبا منتظر ادامه
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
dare jaleb mishe
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
عالیه اقای ادمین
بدون شک به جرات بهترین داستانیه که خوندم
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
اقای ادمین من چندین باره نظر میدم نمیدونم ثبت نمیشه یا ثبت میشه شما پسورد نمیفرستین لطفا رسیدگی کنید مرسی
دوست داشتندوست داشتن
نظرات شما همه تایید شده
شما چون در داستان ها به موقع نظر ندادید در اولویت نیستید
بعدا که رمز برداشته شد میتونید مطالعه کنید
دوست داشتندوست داشتن
اقای ادمین خب وقتی داستانو خوندم نظر دادم یکم انصاف داشته باش
یعنی من باید بلافاصله وقتی شما داستانو بروزرسانی کردید باید بخونم شاید مشکلی داشته باشم که دیر برسم که داستانو بخونم یکم انصاف داشته باشی بد نیس بخدا
دوست داشتندوست داشتن
اگر بدی ای از ما دیدی بدون رودر وایسی بگو اگه خوشت نمیاد ما به سایتت بیایم هم بگو
دوست داشتندوست داشتن
این پست ها برای شما نوشته میشه ها بعد نیست قبل از گلایه کردن ی نگاهی بهشون بندازید!
https://hegharat.wordpress.com/2016/02/21/pass_help/
دوست داشتندوست داشتن
سلام عالی بود دست به قلمت فوق العادس و کاملا غیر قابل پیش بینی خیلی خوبی
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
ریتم خوبی داره
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
قسمت بیستم امد منم باید بمونم اخر بخونم ممنونم
دوست داشتندوست داشتن
شما میتونی ی ایمیل بسازی مشکلت حل بشه
دوست داشتندوست داشتن
سلام و خسته نیاشید خدمت شما دوست عزیز که داستانت فوق العادست
واقعا در حد یک فیلمنامه نویس حرفه ای نوشته شده
همیشه موفق باشی
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
خوب بود ولی کمی تو حاشیه بود بیشتر وقت بیرون بودن
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
روند داستان خوب بود اما چه نیازی به جلو رفتن داشت این موضع هنوز مشخص نیست ولی باید صبر کرد …تا قسمت بعد
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایلها کلیک نمایید:
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
درحال اتصال به %s
مرا از دیدگاههای جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.
مرا در مورد نوشتههای تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.
Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.
به 370 مشترک دیگر بپیوندید
دنبالکردن
حقارت
داستان ها و مطالبی پیرامون رابطهی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن
اعتیاد به حقارت:
فصل اول
داستان اعتیاد به حقارت قسمت شانزدهم
فصل دوم
فصل سوم
فصل چهارم
در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایلها کلیک نمایید:
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
درحال اتصال به %s
مرا از دیدگاههای جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.
مرا در مورد نوشتههای تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.
Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.
به 370 مشترک دیگر بپیوندید
دنبالکردن
حقارت
داستان ها و مطالبی پیرامون رابطهی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن
لیست تمام قسمت های داستان در صفحه لیست داستان ها موجود است
ادامه از قسمت بیست
من همونطور با دهن و بدن کثیف نشسته بود زمین و سرم سمت در بود.
مونا بعد از رفتن خسرو دوباره دراز کشید مثل اینکه اینقدر شدید ارضا شده بود که کمی سرگیجه و تهوع داشت. ولی کمی عجیب بود تاحالا هیچوقت اینطوری ندیده بودمش انگار چیزیش بود ولی راستش برام مهم نبود که چیزیش هست یا نه٬ من مات مونده بودم و وقایع امشب رو مرور میکردم به اینکه خونه مادرم افتاده دسته این مرتیکه٬ به کارایی که با مادرم کرد٬ به حرفایی که مادرم به من زد و از همه مهمتر اینکه تمام اینها خواسته ها مونا بود که به خسرو گفته بوده به سر مادرم بیاره. توی افکارم بودم. بعد از کمی فکر کردن به مونا گفتم:
– تو از مادر من نفرت داری مونا؟ حتی قبل از اینکه ببینیش آزار و تحقیرش رو شروع کردی
چیزی نگفت من ادامه دادم:
– بخاطر چی؟ چون مادر خودت اینقدر عوضیه تحملش رو نداشتی ببینی مادر من آدم خوبیه؟ سختت بود.
– جواب بده دیگه!
با چشای بسته طوری که واقعا انگار سختش بود جوابم رو بده گفت:
— دیگه مگه فرقی هم میکنه نیما جان؟ ولی اگه برات مهمه بدونی میگم٬ نه من هیچوقت از مادرت بدم نیومد خیلی هم دوستش دارم٬ خیلی بیشتر از مادر خودم
– پس چرا…
بالاخره چشمامش رو با هر سختی بود باز کرد و طوری نگام کرد که جوابم رو گرفتم
ولی حق با مونا بود دیگه فرقی نمیکرد تصمیمی که از خیلی وقت پیش گرفته بودم قطعی شده بود و در واقع اتفاق های امشب من رو به مرحله بدون بازگشت رسونده بود. شاخه خشکیده رو میشه شکوند اما شاخه تر رو هرچقدر هم خم کنی باز به شکل اولش برمیگرده و دیگه وقت صاف شدن من رسیده بود. نقطه بدون بازگشت من!
خواستم قبل از اینکه اقدامی بکنم باز قبلش یکم فکر کنم ولی به خودم که اومدم دیدیم بلند شدم ونشستم جلو کاناپهای که مونا روش خوابیده بود٬ زیاد حالش خوب نبود بزور چشماش رو باز کرد و من رو نگاه کرد٬ ی لبخند به لبش بود و دوباره چشمام رو بست٬ نمیتونست چشماش رو باز نگهداره.
درسته که تمام جزئیات کارهایی که کردم یادم هست ولی از کلیات کار و اینکه چرا این اتفاق ها افتاد خودم هم بیخبرم.
با دست چپم گردنش رو گرفتم و بلندش کردم طوری که نوک انگشت پاهاش هم دیگه به زمین نمیرسید. با اینکه دیگه نمیتونست نفس بکشه ولی تقلا نمیکردم و خیلی آروم بود همون آرامشی که همیشه من رو آزار میداد٬ همون آرامشی که همیشه من رو تو شرایطی قرار میداد که شاید خودم نمیخواستم ولی بخاطر مونا…
خیلی آروم و با صدایی گرفته و بی روح بهش گفتم:
– چشماتو باز کن٬ برای بستنشون وقت زیاده.
به سختی چشماش رو باز کرد و باز همون لبخند رو زد. لبخند عجیبی بود مثل کسانی که به آرامش رسیده باشند٬ کسانی که دیگه نگرانی ندارند٬ لبهاش تکون میخورد نمیدونم میخواست چیزی بگه یا داشت میلرزید٬ توی چشمای نیمه بازش خیره شدم و نگاه میکردم٬ خودم رو توی چشماش دیدم٬ دیگه مونا رو نمیدیدم٬ فقط نگاهم به خودم بود و خودم! از خودم متنفر بودم٬ هرچی هم بیشتر نگاه میکردم نفرتم بیشتر و بیشتر میشد تا حدی که از شدت نفرت و عصبانیت بدنم و دستام گره میخورد و میلرزید.
وقتی دیگه نتونستم خودم رو توی چشماش تحمل کنم برای فرار از خودم نگاهم رو از تصویر خودم به چهره مونا بردم ولی مونا دیگه پیش من نبود٬ اون رفته بود.
نه پشیمون بودم نه خوشحال نه هیچ حسی داشتم٬ هیچی! به معنای واقعی تهی بودم.
وقتی بدن بی جان مونا رو گذاشتم رو کاناپه و دستم رو از روی گلوش برداشتم زیر دستام سیاه و کبود بود. قبل از اینکه چشماشو برای همیشه با دستم ببندم به چهره تنها دختر توی زندگیم ی نگاه دیگهای کردم٬ دختری که زندگی من رو زیر و رو کرد نگاه کردم به دختری که مثلا همسرم بود ولی شوهر نمیخواست٬ به دختری که عاشقم بود ولی برای نفرت! به دختری که زندگی ناآرامش با چه آرامشی تموم شد! با چه لبخندی! حاضر بودم همه چیزم رو بدم و علت اون لبخند رو بدونم.
ولی دیگه وقت نبود و باید حرکت میکردم.
در کمتر از ۱۰ دقیقه صورتم رو با پنبه الکل شستم لباس بیرونم رو پوشیدم چنتا پتو و کیسه زباله و طناب برداشتم. تو راه که بودم به هیچ عنوان درکی از زمان و مکان نداشتم تمام وجودم به هدفی که داشتم تبدیل شده بود. حتی به رانندگیم فکر نمیکردم.
وقتی رسیدم دم در زنگ نزدم و با کلید خودم رفتم تو سوار آسانسور شدم و رفتم جلوی در خونه کفشاش رو دیدم که هنوز اونجا بود.
باز هم زنگ نزدم و کلید انداختم و خیلی آروم رفتم تو٬ چراغها خاموش بودند٬ بعد از انجام کارهایی که لازم بود رفتم سمت اتاق خواب که دیدم مادرم سر جاش خوابیده و روشم کشیده و خسرو رو زمین کنار تخت خوابیده و کنارش پر از قرص و دوا هست٬ قبلا این صحنه رو زیاد دیده بودم فقط بجای خسرو من توی اون وضعیت بودم! بعضی شبها حال مادرم به شدت بد میشد و باید بالای سرش بیدار میشستم و اون قرص و دواها رو بهش میدادم٬ خسرو هم همینکار رو داشته میکرده که خوابش برده بود. حتی دستشم مثل من گذاشته بود روی سر مادرم و داشت موهاش رو نوازش میکرد که خوابشون برده بود!
بدون هیچ ارادهای لبخندی زدم که هیچ معنایی نداشت! میدونستم مادرم اینقدر راحت بیدار نمیشه مخصوصا با اون قرص هایی که خورده بود برای همین آروم دستم رو گذاشتم روی شانه خسرو و دست دیگم رو به علامت سکوت گذاشتم روی لبم و کمی تکونش دادم. به محض اینکه من رو دید جا خورد ولی متوجه شد که منظورم اینه که ساکت باشه.
بهش علامت دادم دنبالم به بیرون اتاق بیاد.
بیرون اتاق که رسیدیم خواست ازم سوال بپرسه باز بهش رسوندم که سکوت کنه.
بردمش سمت حمام جایی که از قبل به گیرهای که به سقف بود طنابها رو آویزون کرده بودم.
با دیدن طناب ها خسرو برگشت من رو نگاه کرد و گفت:
— نیما ی لحظه گوش کن خواهش میکنم فقط ی لحظه!
من چیزی نگفتم و نگاهش کردم٬ ادامه داد:
— نیما جان همش رو مونا گفته بود تمامش رو باور کن من هیچکاره بودم تازه مادرتم دوست داشت بخدا من و مادرت هم رو دوست داریم نیما!
خیلی شور و حرارت داشت شاید نقطه مقابل مونا بود دقیقا عدم آرامش ولی وقتی کمی آرومتر شد و به چهره من نگاه کرد فهمید که دیگه تمومه فقط گفت:
— هیچوقت ازت خوشم نیومد. همیشه میدونستم آدم مریضی هستی وعادی نیستی!
خواستم چیزی بهش بگم که باز اون لبخند بیمعنی به لبم اومد
— نیما یعنی هیچ راهی نداره؟ هر کاری که بگی میکنم میخوای خونه رو پس بدم؟ از مادرت جدا بشم؟ هرکاری که بگی میکنم! تا آخر عمرم نوکری مادرت رو میکنم ببین نیما من نباشم به مادرت هم ضربه میخوره تنهایی٬ به فکر من نیستی به فکر اون باش!
– بچرخ!
هیچ مقاومتی توش نبود دستاش اینقدر سرد و لرزان بود که ی پسر بچه ۱۰ ساله هم میتونست کنترلش کنه. وقتی کامل چرخید سریع کیسه رو کشیدم روی سرش و با تیغی که همراهم بود روی گلوش ی خط نسبتا عمیق کشیدم اینقدر که نتونه دیگه سر و صدا کنه ولی خیلی زود هم تموم نکنه.
سریع پاهاشو به طناب بستم و کشیدم بالا طوری که سر و ته شده بود و خونش از روی گلوش میریخت روی صورتش و بعد از لای موهاش میریخت توی فاضلاب حموم.
اینطوری هم وزنش برای بردنش کمتر میشد هم کثیف کاریش توی ماشین و مسیر کمتر بود.
بعد از اینکه قلبش از کار افتاد و خون بند اومد آوردمش پایین و گلو٬ صورت و موهاشو با حوله از خون پاک کردم که چکه نکنه بعد تمام صورت و گلوشو با چسب بستم. جسدش رو برداشتم آوردم تو٬ گذاشتم کنار در و رفتم سراغ بقیه کار.
کار که تمام شد برگشتم توی اتاق خواب مادرم هنوز خواب بود میشد همه چیز رو درست کنم ولی خودم هم خوب میدونستم که همه چیز از قبل تموم شده بود فقط چند قدم باقی مونده بود که باید میرفتم. انتخاب ها رو قبلا کرده بودم الان وقت انجام بود نه تجدید نظر.
اینکه چطور مادرم رو بیدار کردم و بردم توی حمام رو به هیچوجه بیاد نمیارم. فقط این رو میدونم که مغز برای اینکه بدن رو زنده نگهداره بعضی تجربه های مرگبار رو ذخیره نمیکنه و خاطره ای ازشون برای بعد نمیمونه.
تو راه برگشت به خونه که بودم مرور میکردم که چیزی رو قلم ننداخته باشم. شکوندن قفل در ورودی بهم ریختن وسایل خونه برداشتن وسایل قیمتی کوچک طوری که اثری هم ازشون باقی بمونه. برای من اینها نیاز به فکر نداشت مثل راه رفتن نرمال و عادی بود.
خوشبختانه از همسایه ها کسی نبود یا همه خواب بودند. البته اگر هم بودند مشکلی برای من نبود و فقط بارم کمی سنگینتر میشد. تو مسیر هم مشکلی نبود و خیلی سریع و ساده به خونه رسیدم.
وقتی وارد خونه شدم دونه دونه جسد هارو با پتویی که دورشون پیچیده بودم از ماشین آوردم پایین و بردم پشت ساختمون جایی که از قبل چاله عمیقی رو کنده بودم. عمقش به حدود ۳ متر میرسید و میتونستم مطمئن باشم نه با کند و کاوعادی چیزی پیدا میشه و نه بویی از این عمق خارج میشه که سگ بخواد پیداشون کنه.
وقتی اون دو تا رو گذاشتم برگشتم توی خونه و بدن سبک و بی وزن و خشک و سرد مونا رو آوردم و گذاشتم کنار هم بقیه.
شروع کردم به برداشتن الوارهایی که روی هم چیده بودم که چاله دیده نشه. حسابی روش رو پوشونده بودم که هیچ دیدی نداشته باشه.
این چاله رو از خیلی وقت پیش میکندم. هروقت تنها بودم و از فشارهایی که مونا بهم میآورد دیگه تحمل نداشتم فقط با فکر اینکار و کندن این چاله برای خودم آرامش تولید میکردم. اول فقط ی فکر ساده بود ولی …
دیگه تقریبا تمام چوبهارو برداشته بودم و الوار های آخری رسیده بودم که یکدفعه پاکت سفیدی رو دیدم که به وسط چوب کفی با نوار چسب وصل شده بود.
اون پاکت قبلا اونجا نبود اگه بود حتما دیده بودمش! همین کافی بود تا از ریتم کاری خودم خارج بشم و یکدفعه انگار که با تریلی برخورد کرده باشم نظمم بهم ریخت و از کوک خارج شدم.
توی اون لحظه تنها ترس زندگیم باز کردن اون پاکت بود. ی پاکت ساده چقدر برام سنگین بود! به سختی توی دستم نگهش داشتم و گرفتم کنار مهمونهای اونشبم نشستم و تمام ارادم رو به خرج دادم و در پاکت رو باز کردم.
داخلش ی پاکت نامه بود و چندین برگ کاغذ٬ نامه رو از توش در آوردم٬ توش نوشته بود:داستان اعتیاد به حقارت قسمت شانزدهم
سلام
نیما کاش قبل از اینکه کارمون به جایی برسه که نیاز به کندن این گودال بشه به خودم میگفتی.
نمیدونم از امروز که این گودال رو تصادفی دیدم چقدر طول میکشه تا به خونه دائمی من تبدیل بشه٬ ولی من به خواستت احترام میگذارم.
تنها نگرانی که دارم از اینه که این گودال خیلی بزرگتر از تن کوچیک منه٬ امیدوارم طوری تصمیم بگیری که خودت رو تنهای تنها نبینی و حداقل یک نفر رو برای خودت باقی بگذاری. نیما تنهایی خیلی سخته.
ولی اگر این اشتباه رو کردی و تنها موندی برات این کاغذ ها رو گذاشتم که خودت میفهمی باید باهاشون چیکار کنی.
من رو بخاطر همه چیز ببخش.
کسی که همیشه عاشقت بوده و خواهد بود مونا.
مونا٬ مونا! مونا! من حتی اینبار هم نتونستم تورو غافلگیر کنم و باز تو بودی که حرف آخر رو زدی.
تصور نمیکنم بتونم تا زنده هستم اون لبخندی که مونا به لب داشت رو فراموش کنم. لبخندی که بالاخره الان با خواندن این نامه کوتاه معنیش رو فهمیدم!
اینقدر سوال توی سرم هست که وقت نداشتم به کارایی که کردم فکر کنم.
میخواستم از توی پتویی که توش پیچیده بودمش بلندش کنم و ازش بپرسم بهم بگه چرا؟ چرا اون که میدونست من چی توی سرم هست چیزی بهم نگفت؟ چرا کاری نکرد؟ چرا فرار نکرد؟ چرا بجای اینکه من رو آروم کنه همه چیز رو برام شدیدتر کرد که کار به اینجا بکشه؟ یعنی اون هم میخواست همه چیز اینطوری تموم بشه؟
چقدر تنها شدم توی یک شب همه رو از دست دادم. دیگه نه این خونه رو دارم نه اون خونه
ناخواسته قطرهای اشک از چشمم اومد پایین و افتاد روی لبخندی که روی صورتم بود و قصد رفتن هم نداشت .
همونطور نشسته بودم بالای سرشون نزدیک گودال و در حالی که بغض داشت خفهام میکردم تو این فکر بودم که چقدر دوست داشتم مونا بود که بهم دستور بده حالا باید چکار کنم و تمام مسئولیت زندگی رو از من بگیره! اگه اون بود حتما باز هم ی فکری میکرد و همه چیز رو درست میکرد٬ ولی دیگه نبود! دیگه هیچوقت مونایی نخواهد بود!
دیگه فقط من هستم و خودمو٬ تنهایی!
نمیدونم چی شد که به خودم اومدم و یاد کاغذهایی که مونا تو نامه گفته بود افتادم٬ سریع از پاکت درشون آوردم همه سفید بودن و فقط روی ورق اول گوشه سمت راست نوشته بود:
اولین دیدار…
پایان.
نوشته: ن . ب ۱۳۹۴
عااااالی
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
دوباره سلام
یادم رفت ی نکته ای رو بگم!
آخرش خیلی خوب تموم شد گرچه تقریبا انتظارش رو داشتم (معمولا از وسط داستان میفهمم آخرش چی میشه و این ضعف نویسنده نیست اصلا برعکس) فقط اگه من بودم جزئیات ش رو بیشتر می کردم…
مثلا اگه مونا نمی فهمید قراره بمیره و نیما میبستش به جایی با حالت اعتراف شکنجه ش می کرد و بعد می کشتش یا همون لحظه که فیلم مادرش رو دید با زنجیر خسرو رو خفه میکرد و بعد سراغ مونا میرفت و مادرش رو هم نمی کشت…
به نظرم می تونست آخرش بهتر تموم شه
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
خیلی احساسی بود واقعا ادمو به گریه مینداخت اصلا اینقد تاثیر گذار بود ادمو نابود میکنه مرسی ادمین جان دستت طلا قربون اون ذهن متفکرت مرسی بابت پسورد سال نو هم مبارک دوست عزیز
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
Kheili am awli ..sale khubi ham dashte bashi o maro ba dastanaye jadidet surprise koni …
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
عجیب.سخت و بی نهایت دراماتیک!
امیدوارم سال خوبی داشته باشی
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
سلام خیلی شوکه کننده و تاثیرگذار بود خیلی هم عالی بود خیلی…
ممنون ازشما ادمین…لطفا لطفا حالا که اینجوری تموم شد(منظورم بد نیس..ناراحت کننده ومتاثربود)…داستان سیطه رو اگه امکانش هست بنویس
بازم ممنون..باارزوی موفقیت برای شما
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
طبق معمول خوب بود
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
سلام
راستش اصلا شوکه نشدم. دقیقا انتظار همچین پایانی رو داشتم با توجه به حرفایی که این اواخر میزدی راجع به پایان داستان. حتی تو یکی از نظرات قبلی هم گفتم که صددرصد یه پایان دراماتیک واسه داستان در نظر گرفتی
اما فقط به عنوان یه خواننده میخوام یه نقد کنم ازت
داستانت توی ژانری که نوشتی فوق العاده و به جرات بینظیر و بی همتا بود. اما نمیدونم چرا آخرش دچار یه بحران روحی شدی که نخواستی ادامه بدی و محتملترین حالتی که میشد واسه داستان حدس زد رو انجام دادی. یجورایی اگه خود منم میخواستم سروته داستان رو هم بیارم همینکارو میکردم. شاید باور نکنی که حتی جزییاتش رو هم درست حدس میزدم. البته قبلا گفتم که نویسنده نیستم و ادعایی هم ندارم . مخصوصا در مقابل قلم توانای شما
ببخشید اگه رک گویی کردم. شاید دلیلش توانایی بیش از اندازه شماست که توقع ما رو بالا برده. حقیقتش اینا رو نقد نمیدونم بیشتر یه جور گله و شکایته. امیدوارم دلخور نشی از حرفام
امیدوارم همیشه تو راه نویسندگی موفق باشی و ما رو از نوشته های خودت بی بهره نذاری
دوست داشتندوست داشتن
خواهش میکنم نظر شما با قصد و غرض بدی نیست که بخوام دلخور بشم دوست عزیز
در مورد پایان بارها گفته بودم که از روز اولی که داستان رو شروع کردم پایانش هم برام مشخص بود
فقط مسئله اینکه چند قسمت بین شروع و پایان فاصله باشه مطرح بود
و بعد از نگارش کامل قسمت پایانی دیگه نتونستم به نوشتن قسمت های میانی ادامه بدم چون شخصیت ها توی ذهنم کاملا مرده بودند
دوست داشتندوست داشتن
سلام ادمین جان راستشو بخوای واقعا عالی بود داستانت چیزی که هر قسمتشو با برنامه برای قسمت های دیگه نوشته بودی واقعا عالی بود امیدوارم بازم ادامه بدهی زیبا بود
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
اصولا کسی از مرگ شخصیت های داستان خوشش نمی یاد ولی اگر صحبت از خداحفظی باشه مرگ رو ترجیح می دم. اطلاع منا از حالت روحی نیما و فشار بیشتر روی نقطه ضعفش جالب بود. ای کاش امکانش بود که بعضی از بخش هارو از پنجره ذهن منا ببینیم.
ممنون از این که داستان رو به اخر رسوندی و یه پایان درخور براش نوشتی.
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
بازززززم عاااالی ولی خداییش منم حدسم همین بود
دوست داشتندوست داشتن
چی بگم غافلگیر کننده بود
دوست داشتندوست داشتن
عالی بود ولی ترجیح میدادم مونا نیمارو می کشت تا داستان حس سادیسمیش و داشته باشه ولی باید به احترامت تمام قدوایستادو دست زد
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
طبق معمول عالی بود
دوست داشتندوست داشتن
سلام. خسته نباشی, خب همیشه از اول که این داستان رو میخوندم احتمال داشتن قتل تو این داستان رو میدادم
ولی نه به این شکل کلا ژانر داستان یهو عوض شد و به یه داستان جنایی تبدیل شد شخصیت نیما هم که تو کل داستان یه آدم سلطه طلب بود ناگهان به یه قاتل سریالی تبدیل شد و مونا هم که تو کل داستان سلطه گر بود برای حفظ عزیز ترین چیزی که داشت (جونش) هیچ تلاشی نکرد حالا اگه بگیریم مونا ازضا شده بود و کلا ضعیف و بی حال بود دیگه از خسرو نمیشه گذشت حتی اگه مونا دلایلی داشت که جلوی نیما هیچ مقاومتی نکنه خسرو چی؟ خسرو چرا مقاومت نکرد ؟ بعدش خود نیما چی ؟ نیمایی که بعد از چند ساعت تحقیر و شکنجه و مورد تعرض قرار گرفتن توسط آلت بزرگ خسرو, حالش اونقد مساعد بود که بخواد اینجوری مثل یه قاتل حرفه ای عمل کنه ؟ گفتم قاتل حرفه ای یاد hitman افتادم دقیقا لحظه قتل خسرو یاد این بازی افتادم , اگه آدمی بخواد عصبی بشه یا به اصطلاح به نقطه جنون برسه از نظر من اگه این اتفاقات موقعی که نیما اون فیلم به قول خودت کذایی رو دید می افتاد خیلی منطقی تر بود ولی خلاصه
از پایان باز داستانت هم زیاد خوشم نیومد به قول یکی از دوستان میخواستی سر و تهش رو هم بیاری
از نظرم شاید نیما قسمت آخر خودت بودی و خودتو جاش گذاشتی .
در نهایت اگه یه نسخه متفاوت از قسمت آخر با حوصله همیشگی ای که ازت سراغ دارم و خلاقیت منحصر به فرد خودت برای اینکه فقط این داستان به سرانجام نرسیده باشه (از نظرم قسمت آخر فقط برای همین بود ) منشر کنی استقبال میکنم احساس میکنم این داستان رو زیر فشار زیادی نوشتی .
موفق و موید باشیداستان اعتیاد به حقارت قسمت شانزدهم
دوست داشتندوست داشتن
یه چیز دیگه ای هم که خیلی اذیتم میکنه اینه :
بعد از اینکه در بسته شد مونا به سختی گرفت نشست و رو به من گفت:
— حیف شد! بنظر من امشب سگ خوبی بود! کون دادی! کیر خوردی! تخم خوردی! پا لیسیدی! گاییده شدن و کتک خوردن ننتو نگاه کردی و جیک نزدی و حتی بابتش تشکر هم کردی! ولی خب چون اون کارو کردی ازت راضی نشد که بهت اجازه بده!
– خانم شما بهم نگاه کردین که بلند شم بخاطر همون بود
— میدونم! کار درستی کردی! باید هم همینکار رو میکردی! داشت پاشو از گیلیمش بیشتر دراز میکرد! ولی خب نتیجهاش این شد که اون راضی نیست دیگه!
— خب حالا بلند شو برو دوش بگیر که بوی گندت داره حالم رو بهم میزنه!
— راستی نیما
– بله خانم
— از اینکه فهمیدی ننتم در واقع شده سگ یکی دیگه چه حسی داری؟
یکم مکث کردم و گفتم:
– چه حسی میتونم داشته باشم؟
بعد مونا چشماش رو بست و سرش رو هم برگردوند و دراز کشید و با دست به من اشاره کرد که گمشم!
در حالی که داشتم میرفتم مونا بلند بلند گفت:
— یادته وقتی هنوز داشتم رامت میکردم بهت گفتم میدم ننتو بگان؟ بعد گفتم فعلا ازش گذشتم؟
— خب٬ حالا فهمیدی حرفای من دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره!
-بله خانم! فهمیدم!
تا آخرین لحظه قسمت بیست هیچ حسی از اعصبانیت و نافرمانی در نیما دیده نمیشه حتی نیما داشت میرفت دوش بگیره , چی شد یهو ؟
راستی نیما که داشت تو قسمت 20 میرفت دوش بگیره اما تو این قسمت لبتدای داستان اینجوری شروع شد :
من همونطور با دهن و بدن کثیف نشسته بود زمین و سرم سمت در بود. !!!!!
دوست داشتندوست داشتن
دوست داشتندوست داشتن
مثل همیشه وقتی این قسمتم خوندم غافلگیر شدم ولی….چرا اینقدر زود داستانو تموم کردی؟مثلا شخصیت خسرو خیلی میتونست بیشتر بهش توجه بشه یااصن چرا خسرو حرف مونارو گوش کرد؟ درکل خسرو قسمت 20با خسرو قسمت آخر زمین تا آسمون تفاوت داشت. نظر شخصی من اینه ک یکم تو تموم کردن داستان عجله کردی
دوست داشتندوست داشتن
غافلگیر کننده تموم شد
دوست داشتندوست داشتن
واااااااااووووووووو اصلا انتظار همچین پایانی رو نداشتم
دوست داشتندوست داشتن
بابا حال مارو خراب کردی نباید اینطوری تمام میشید واقعا بد تمام شد تمام شدن بی معنی کلا داستانو بهم زدی انتظار نداشتم
دوست داشتندوست داشتن
نباید؟
دوست داشتندوست داشتن
درود بر ادمین عزیز
مرسی بابت اینکه رمزو زودتر از موعد برداشتی
راستش پیش خودم فکر میکردم که خودکشی توی داستان باشه نه قتل
پایان خوبی بود خسته نباشی دوستم
امیدوارم این پایان کار بلاگ نباشه
موفق و پیروز باشی
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
این داستان ها توی دنیای واقعیوکه اخر و عاقبت نداره حالا نمی شد ,, اینجا بی خیال بشین ??
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
سلام و سال نو مبارک ادمین جان
اول از همه باید ازت تشکر کنم که قسمت آخر رو آزاد کردی ?
دوم باید بگم Holly Shit!!!!!
راستش اصلا فکر نمی کردم که اینجوری تموم بشه … توی این چند سالی که با این حس درگیر هستم داستانی که اینجوری تموم بشه نخونده بودم … ولی خوب این سرنوشت تلخ خیلی از رابطه های میسترس و اسلیو هست ? … البته که کسی کسی رو نمی کشه ولی وقتی رابطه BDSM از یک نقطه ای رد میشه وقتی یک طرف رابطه به اوج ارضا شدن از رابطه می رسه همه چیز خراب میشه …. در یک چشم بر هم زدن از کسی که می پرستیدیش و حاضر بودی هر کاری براش بکنی متنفر می شی به طوری که این قدرت رو در خودت حس می کنی که می تونی خفش کنی …. می دونی توی تمام رابطه هایی که من بودم تقریبا به همین صورت تموم شده … یا انقدر اذیت شدم که دیگه نتونستم طرف مقابلم رو تحمل کنم حتی وقتی یه میس ساده ازش رو می دیدم حس می کردم داره اذیتم می کنه و فقط می خواستم فرار کنم ( تا حالا نخواستم کسی رو بکشم ولی دوبار به مرحله ای رسیدم که حس کردم اگر بیشتر بمونم ممکنه به میسترسم آسیب بزنم ) یا این که طرف مقابلم از میزان حقارت من حالش به هم می خورد و دیگه نمی تونست من رو تحمل کنه … رابطه ی BDSM مثل بندبازی می مونه یه اشتباه کوچیک می تونه باعث سقوط بشه و فقط راهی به باریکی یک طناب برای رسیدن به مقصد وجود داره … نمی دونم شاید تحت تاثیر داستان زیبای تو انقدر منفی باف شدم ? ولی خوب خودم هم تجربه های موفقی نداشتم
بازم بابت داستان زیبات ممنونم ?
منتظر داستان های بعدی باشیم رفیق؟!! ?
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
ممنون از اینکه وقت گذاشتی و نظرت رو کامل گفتی
دوست داشتندوست داشتن
سلام عالی بود
چند سال پیش ی داستان خوندم که اسم شخصیت اصلیش نیما بود . که البته بر ده ی همجنس خودش که همکلاسیش هم میشد بود.البته داستان 5 یا 6 قسمت بیشتر نبود ولی آخرش تقریبا مشابه تموم شد تا حدی که فکر میکنم نویسنده اون داستان هم شما بودید.
بازم ممنون از زحمت هایی که واسه این داستان کشیدی
دوست داشتندوست داشتن
ممنون از لطف شما
از داستانی که بهش اشاره کردید اطلاعی ندارم.
موفق باشید
دوست داشتندوست داشتن
خ عالی پسر بابا تو مخ این داستانایی ناموسا واسه داستانها رمز نزار دهنمون گاییده شد
دوست داشتندوست داشتن
عالی بود
اینکه داستانو تو فتیشیم به اوج ببری
در اوج سقوط داستان درام رو بسازی
توی داستان درام یه علامت سوال بزاری
و شخصیت اصلی داستانو زیر سوال ببری
و اخرش مونا رو یه شخصیت احساسی نشون بدی
چیزی که تو کلا داستان رو متضاد ذهنیت تاکید شده بود
واقعا کار سختی بود
ممنونم از اینکه مینویسی
بیشتر الان نوشته هاتو به چشم یا نمایش نگاه باید کرد
تا داستان گرایش های جنسی
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
سپاس
دوست داشتندوست داشتن
قبل از این قسمت خودمو یه شاعر و نویسنده میدونستم ولی الان فهمیدم هیچی نیستم هیچی ینی فوق العاده بود هیچ حرفی نمیتونم بزنم و هیچ نظری نمیتونم بگم
فقط……حرف نداری فوقالعاده عالی لحظه لحظه ی تو داستانت زندگی کردم بخصوص قسمت آخر فوقالعاده دیوانه وار بود مغزم داشت میترکید از اینهمه فشار
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
تشکر از لطف شما به داستان آرمین عزیز
دوست داشتندوست داشتن
اول از همه میخوام ازت تشکر کنم بابت نوشتن این داستان و اشتراک گذاشتن اون بین همه، واقعا حس قوی و ذهن خلاقی داری که میتونی اینقدر داستان را جذاب و قابل کشش بنویسی که ادمو مشتاق میکنه برای خواندن ادامه داستان .
فقط یک سوال دارم ازت امیدوارم ناراحت نشی و خیلی خیلی ممنون میشم اگر بهم جواب بدهی : سوالم اینه چرا این موضوع را انتخاب کردی ؟
خودت می دونی که مخاطب این روش خیلی کم است بخصوص تو ایران چون خود من هم مثل خودت گرایشهایی کمی دارم و باهاش برخورد داشتم (خودمن هم چند داستان دنباله دار نوشتم ) .
من مطمئنم که تو با نحوه نوشتن و ذهن خلاق و قوی که داری میتونی که داستانهای درام یا هر داستان دیگه که دوست داشته باشی بنویسی و اونجوری مخاطب های بیشتر و حرفه ای تری در نویسندگی خواهی داشت که با نقد های سازننده ای که میکنند میتونه تو قوی تر شدن نویسندگیت کمک کنه و حتی یک زمانی به چاپ داستان به عنوان کتاب برسه با موضوعات مختلف ( البته شاید هم داشته باشی که ممنون میشم اگر معرفی کنی سایت وبلاگت را )
به هر حال موفق باشی
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
ممنون از لطف شما به من و داستان
والا همونطور که تمام حامیان حقوق همجنسگرایان نباید الزاما خودشون همجنسگرا باشند یا فمینیست ها نباید حتما خانم باشند٬ برای اینکه داستانی در این زمینه نوشته بشه هم الزاما نباید بصورت شخصی درگیر این موضوع بود
ولی صرقا از دیدگان نویسندگی بخوایم بهش نگاه کنیم این فضا مدیوم خاص و قوی هست. من در دید خودم بصورت یک فیلنامه شروع به نوشتن کردم و اوایل باید خیلی زحمت میکشیدم که میزانسن رو از داستان جدا کنم تا زیاد خسته کننده نباشه ولی خب در واقعیت میدونیم که ساخت چنین پروژه ای با راه رفتن روی مریخ برابری میکنه!
راستی اگر داستان هایی که نوشتی در این موضوع هست و علاقمند هستی میشه لینکش رو برای بازدید کنندگان قرار بدی.
با آرزوی بهترین ها برای شما
دوست داشتندوست داشتن
ممنونم که جوابم را دادی، داستانهای من هم راستش در موردمشکلات مختلف جامعه که پنهان است بود از جمله یکیش درمورد مشکلات سکس در ایران ( که نزدیک 10 سال پیش بود ) و خیلی هم از لحاظ فنی قوی نبود و بیشتر هدف من برای برداشت حس خوانندگان منظورم یک روان شناختی کمرنگ جامعه از دید خودم بود که بعدها به خاطر گرفتاری شغلی و … نتونستم دنبال کنم ولی خیلی برام جالب بود مخصوصا بعضی نطرات و دیدگاهها خیلی جالب بودند که واقعا میشد حس کرد و چون مردم تو دنیای مجازی راحت تر ( بی پرده ) حرفاشون را می زنند و الان همینطور دیدگاهای کسایی که داستان تو را می خونند خیلی خیلی برام جالب است .
به هر حال ممنون و موفق باشی
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
عاللیییییییییی
بهترین داستانی بود ک تو عمرم خوندم
هم احساس هم سکس هم همه چی
لاییییییک
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
سلام
داستان جالبی بود بخصوص برای من جدید بود این ژانر…
این که کل داستان رو خودم نشون میده قوی نوشته بودی چون معمولا این کار رو نمی کنم
فقط ی چیز کوچیک که شاید به این داستان ربطی نداشته باشه ولی مهمه:
مخاطب خیلی مهمه این که سعی کنی جذاب و احساسی بنویسی تقریبا رمنس بود منتها با گرایش خاص اما مهتر از مخاطب خودتی!!! نویسنده باید خودش آدم با فهمی باشه و سعی کنه این رو به مخاطب انتقال بده.
یعنی نتیجه داستان شاید از خودش مهمتر باشه…بالاخره که چی؟ سوالیه که من همیشه از خودم میپرسم
عالم با یک چرا ی بزرگ شروع میشه که هرکی ی پاسخی بهش مید… ماهم باید به داستانمون ی چرا اختصاص بدیم
بازم تشکر میکنم از این زحمتی که کشیدی…
این ها نظر منه می تونی قبول نکنی! نظر هرکس برای خودش محترمه
دوست داشتندوست داشتن
ممنون از نظرت
حالا ی سوال
شما برای کل زندگی خودت یا دیگران معنایی میبینی؟ بقول خودت آخرش که چی؟
تنها چیزی که میشه بگی اینه که: واسه خودش تجربهای بود!
چیزی بیشتر از این نمیشه گفت
برای این داستان هم همین رو در نظر بگیر
دوست داشتندوست داشتن
باید اعتراف کنم قوی ترین داستانی بود که توی این رابطه خوندم
عالی بود
گل کاشتی…شخصیت هایی که ساختی به خصوص مونا خیلی تاثیر گذار بودن
ادامه بده حداقل نویسندگی رو در هر موردی مطمعنم موفق میشی
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
ممنون از ابراز محبت شما
دوست داشتندوست داشتن
جالب بود اما بی معنی بازم میگم خیلی خیلی به فکر برد منو
دوست داشتندوست داشتن
معنی و هدف برای هر کسی خاص خودش هست
شاید هدف داستان برای شما همین به فکر فرو رفتن بوده
دوست داشتندوست داشتن
سلام داستانتون عالی بود. دلم برای شخصیت مونا تنگ شده مخصوصا اونجاهاش که حس بچه گونش گل میکرد ولی حیف که تموم شد. خواستم ببینم دیگه غیر از این چه داستانی نوشتید البته با این حس خیلی خوب توضیح میدی قشنگ اون موقعیتو درد میکردم اگه داستان دیگه نوشتی بفرستی ممنون میشم
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
ممنون دوست عزیز
دوست داشتندوست داشتن
تاریخ هرگز فراموش نخواهد کرد
می ایستیم و دست میزنیم با نهایت افتخار
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
سپاس
دوست داشتندوست داشتن
عالی بود.واقعا تاحالا اینجور حالتیو نداشتم قلبم دردگرفت آخرش خیلی خیلی خیلی هم بد بود هم خوب!!!?
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
من این وب رو دو روز پیش پیدا کردم و همرو دو روزه خوندم. حتی تمام کامنتارو. خیلی ناراحت شدم که اینجوری تموم شد. می خواستم لینکشو بفرستم واسه اسلیوم ولی ترسیدم :)))) درواقع انقدر ترسیدم که کلا حس اربابیم خوابید. حالا نمی دونم با این حسی که بهم دست داده چی کار کنم.
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
سلام
اولا امیدوارم از داستان لذت برده باشید
دوما در خیلی از ازدواج ها یکی از زوجین طرف مقابل رو به دلیلی به قتل میرسونه ولی این موضوع باعث میشه مردم ازدواج نکنند؟
فکر نکنم
دوست داشتندوست داشتن
میتونم اسلیوت باشم؟
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
داستان فوق العاده ای بود. شروع و پایان عالی داشت و اصلا قابل پیش بینی نبود. ولی تنها نکته ای که به نظرم میرسه اینه که بهتر بود راجع به مادر مونا و مشکلی که مونا داشت و یا حتی در مورد چگونگی شکل گیری شخصیت نیما که به نوعی مازوخیسم داشت بیشتر صحبت بشه و از ابعاد روانشناسی بررسی بشه.
در کل عالی بود. امیدوارم باز هم به نویسندگی ادامه بدین.
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
از ابتدا تا انتهای داستانتو دنبال کردم فقط به امید اینکه شاهد این لحظه باشم .طغیان کاراکتر حقیر داستانو ببینم .
ولی باز اون چیزی نشد که امید داشتم هر چند با مشاهده نظراتت پیش بینی کرده بودم که آنچنان پایانی که انتظار دارم نخواهد شد .
نیما به حقارتش پایان نداد
درمان نشد
انسان نشد
حتی مشخص نیست که انتقام گرفت یا نه چرا که هیچ رضایت و یا ارضا شدنی از بابت عملش احساس نکردیم
نکته دیگه اینه که با نامه پایان داستان خواستی ریتم عاشقانه و رمانتیک که در هیچ جایی از ابتدا تا این نانه انتهایی شاهد نبودیم وارد داستان کنی و یجورایی دفاعیه ای باشه و التیام باشه از انزجار و تنفری که یک خواننده بی طرف(بهتره بگم طبیعی) نسبت به کا راکتر میسترس داستان از شدت پلیدی و هنجار گریزی و پایمال کردن اخلاقیات پیدا کرده کم کنی (چرا که انسان به راحتی مغلوب احساسات رمانتیک میشن و این روشیه که کارگردان های سینما هم ازش بهره فراوان میبرن)
از تحلیل داستانت که بگذریم یک سوال پیش میاد که از نویسنده انتظار میره پاسخگو باشه
آیا یک انسان شایسته چنین برخوردی پست رقت انگیز و منزجر کننده بوده هر چقدر هم حقیر و هر چقدر هم که متمایل باشه و هر چقدر هم که لذت ببره از این بابت ؟
دوست داشتندوست داشتن
برای اولین بار بود که شکستم
این داستان رو چند سال می خوندم ولی هیچوقت جرات نداشتم ببینم اخرش چی می شه
حس می کردم قرار هست به بیراهه بره
ولی خشمی که تو ساختی با این پایان عالی بود
من خودم نویسنده ام
ولی کم اوردم جلوی تو
پسر اشکم رو در آوردی و خشم من رو هم از این حس درونی لعنتی به جوش
منم یک جورایی شکست
ممنونم ازت
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
سپاس از همراهی شما دوست من
دوست داشتندوست داشتن
سلام سوال من اينه كه چرا لحظه اى رو كه خسرو داشت مادر نيما رو از كون ميكرد زجر آور تَر جلوه ندادى مخصوصاً در اين قسمت داستان كه در واقع حس انتقام اول شخص رو برمي انگيزه ،بنظرم بايد اين قسمت رو خشن تَر جلوه ميدادى تالحظه انتقام رو واقعى تر بكنى از اين جهت ميگم كه خودت در داستان به آلت بزرگ خسرو اشاره كردى پس اين يك امتياز بود كه ناديدش گرفتيد
دوست داشتندوست داشتن
مخصوصاً مادر نيما كه در واقع خيلى معصوم و بى گناه بود
دوست داشتندوست داشتن
اگر جاى شما بودم مادر نيما رو در داستان زنده نگه ميداشتم درسته داستان كمى طولانى ميشد ولى در پس اون همه كثافت كمى اميد هم لازم بود
اين انتقاد نبود بلكه يك پيشنهاد بود
دوست داشتندوست داشتن
سلام اين داستان رو چند وقت پيش خوانده بودم ولي فرصت نشده بود چيزي بنويسم.الان كه براي بار دوم خواندم خواستم بگم واقعاً عالي بود و خسته نباشيد، هرچند كه ميدونم ديره ولي عالي????
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
ممنون از اينكه وقت گذاشني تا داستاني بنويسي كه انقد كامل باشه، داستانت چشم خيلي هامونو باز كرد. دمت گرم واقعاً
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
تشکر از شما دوست گرامی
دوست داشتندوست داشتن
مرسي از داستان خوبتون واقعاً تاثير گذار بود??????????
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
خدای من! چقدر خوب بود این داستان! جوری احساسات من رو درگیر خودش کرد که لحظه ی مرگ مونا یه کلافگی عجیبی داشتم و همچنین لحظه پیدا شدن نامه بغض عجیبی گلومو گرفت .واقعا دست مریزاد بی نظیر بود، شخصیت پردازی فوق العاده، بخصوص در مورد شخصیت مونا واقعا تاثیر گذار بود. دختری که در عین داشتن روحیه سادیسمی و ایدیولوژی فمدام اما در مواقعی که کاملا بجا بود محبت و مهربانی دلنشین حاکی از عشقش به نیما رو ابراز میکرد. واقعا تبریک میگم، استعداد فوقالعاده ای تو روایت و پردازش داستان دارید، امیدوارم باز هم کارهاتون رو بتونیم مطالعه کنیم. موفق باشید
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
تشکر میکنم از لطف شما دوست عزیز
دوست داشتندوست داشتن
خنده داره،نه؟فکرکنم دست کم بیس سی بار تموم کردم این داستان
رو ولی انگار همیشه باید باخوندن واژه پایان مثب کسی باشم ک خشکش زده و موهای تنش راست شده….هیچ وقت در طی این سال ها نخواستم نیما باشم ولی این داستان برای من بخشی از خصوصی ترین قسمتای زندگیم شده و انگار نمیخواد قدیمی بشه….
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
سپاس از لطف شما دوست گرامی
ایمیلتون رو از متن پیام حذف کردم که پیغام مزاحم براتون فرستاده نشه
در ضمن امیدوارم از داستان جدید لذت ببرید
پیروز و سربلند باشید
دوست داشتندوست داشتن
سلام دوست عزیز.خیلی دوست داشتم باهات حرف بزنم…بزار از زندگیم برات بگم تو این 22 سال این حس همیشه باهام بوده ولی ن اینقدر شدید.تاحالا با یه دونه میسترس بیشتر نبودم ولی خب 1 سال طول کشیده.از حسم بیشترین چیزی بود ک توی دنیا ضربه خوردم و ازش متنفر بودم ولی در عین حال عاشقش هم بودم و به خاطر همین عاشقی هیچ وقت نتونستم ترکش کنم.نمیدونم داستان وقتی نیچه گریست رو خوندی یا نه ی تیکه ای از داستانش سر اینه که ی آدمی دوست داره زن و زندگیشو ول کنه و با این ک میدونه این حس و این فکر زندگیشو نابود میکنه ولی نمیتونه بیخیالش شه تا این ک دوستش اونو هیپنوتیزم میکنه و تو اون حالت بهش این حسو القا میکنه ک الان تو همه چیو ول کردی و ازادی ک بری چون اون زن و بچشو ی زندان فرض میکرد
تو اون حال و هوای هیپنوتیزمی مرده ب این نتیجه رسید ک هیچ کاری نمیتونه بکنه و خلاصه بهش ب طور تصویری ثابت شد ک آرزوش خیال انگیز ولی در عین حال نابود کننده بوده پس وقتی بهوش اومد دگ سراغ این فکر نرفت و اونم سراغش نیومد
فصل اول داستانتو ک خوندم میخواستم منصرف شم از ادامش چون واقعا همون کارای کوچیک فصل اول همش از نظر من لیمیت بود ولی حس کنجکاویم ولم نکرد کل داستانتو تو 2 ساعت با عمق وجودم خوندم
و نتیجش میدونی چی شد؟ خودمو احساس کردم جای اون
چیزایی ک حتی اوردن اسمشونم از زبون میسم لیمیت محسوب میشه شده کار روزانم.نتونستم خودمو قانع کنم ک چنین زندگی تو آینده برام رقم بخوره حتی اگه شده به قیمت کنار گزاشتن کل حسم
تاحالا هیچ وقت نتونسته بودم خودمو اینقدر از این حس متنفر ببینم حتی بعد دعواهایی ک با میسم میکردم و کارایی ک اون میکرد و حالم تا 2 ماه خراب بود ولی بازم اندازه خوندن این داستان نتونست منو از اس ام متنفر کنه
امیدوارم تفکرات امشبم ب لطف خدا همیشگی باشه
و ممنونم ازت ب خاطر گزاشتن این داستان و شاید نابود کردن این حس تو من و کلی آدم دیگه
دوست داشتندوست داشتن
سلام دوست عزیز
ممنون از وقتی که برای ابراز احساست درباره داستان گذاشتی
به هر حال هر داستانی به همان تعدادی که خواننده داره دیدگاه و نتیجه هم داره
شما هم اینطور نتیجه گرفتید.
موفق باشید.
دوست داشتندوست داشتن
این آقا یا خانم فعال مدنی چرا اینقدر چرت و پرت میگه؟
آدمین شما به بهترین شکل ممکن در چند قسمت از داستان خواننده رو متوجه عشق شخصیت سادیسمی داستان مونا به نیما کردید
بعد برگشته میگه مثلا با این پاکت نامه آخر داستان می خواستی حس رمانتیک که تو هیج کجا از داستان دیده نمیشه به قصه اضافه کنی تا خواننده رو آروم کنی.
همه خوانندگان متوجه هوش بالا شما شدند.
به جز این آقا یا خانم مثلا فعال مدنی!
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایلها کلیک نمایید:
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
درحال اتصال به %s
مرا از دیدگاههای جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.
مرا در مورد نوشتههای تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.
Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.
به 370 مشترک دیگر بپیوندید
دنبالکردن
به سايت خوش آمديد !
براي مشاهده مطلب اينجا را کليک کنيد
ک ون دادن به خانم داستان اعتياد به حقارت
1 . ک ون دادن به خانم داستان اعتياد به حقارت | هیپرسی – دانلود آهنگ شادک ون دادن به خانم داستان اعتياد به حقارت. 1 . داستان دنباله دار اعتیاد به حقارت – hyperci.ir/ک-ون-دادن-به-خانم-داستان-اعتياد-به-حقارت/قسمت بیستم – فقط دیر و زود … 19 فوریه … حتما داستان را از قسمت اول دنبال داستان اعتیاد به حقارت قسمت شانزدهم
2 . کنید. لیست تمام قسمت های داستان در صفحه لیست https://hegharat.wordpress.comبالاخره …//02/19/etiad_be_hegharat_20/داستان ها موجود است. چند لحظه منتظر موندم تا اینکه
3 . داستان دنباله دار اعتیاد به حقارت – قسمت یازدهم – واسطه – حقارت10 جولای … داستان دنباله دار اعتیاد به حقارت – قسمت یازدهم – واسطه. حتما داستان رو از … من امشب https://hegharat.wordpress.com//07/10/etiad_be_hegharat_11/پریودم و حال و حوصله سکس ندارم و اربابت هم میبینی حشریه پس کس خونی من رو میلیسی و به اربابت هم کون میدی ! انگار من و اون … خانم بعد از mute کردن گوشی٬ رو کرد به شوهرش و با قدرت صدایی که تابحال ازش نشنیده بودم سرش داد زد:
4 . داستان دنباله دار اعتیاد به حقارت – قسمت دهم – زوگسونگ*! – حقارت30 ژوئن … اومد تو و رو به من با خنده گفت: –خوبی؟ یکم جا خوردم و نمیدونستم باید چی بگم تا اومد https://hegharat.wordpress.com//06/30/etiad_be_hegharat_10/جواب بدم ی تف غلیظ و چسبناک پرت کرد توی صورتم که افتاد روی چشم چپم و بعد بلند بلند شروع کرد به خندیدن بهم! — دهنتو خوب شستی؟ – بله خانم — نشون بده ببینم! دهنم رو باز کردم٬ سرم رو گرفت و بعد از کلی نگاه کردن ی تف …
5 . داستان دنباله دار اعتیاد به حقارت – قسمت بیستم – فقط دیر و زود …19 فوریه … حتما داستان را از قسمت اول دنبال کنید. لیست تمام قسمت های داستان در صفحه لیست https://hegharat.wordpress.com//02/19/…/comment-page-1/داستان ها موجود است چند لحظه منتظر موندم تا اینکه بالاخره صدای پایی نزدیک شد مشحص بود پاشنه بلند نیست و کلا قددمش اینقدر سنگین بود که مطمئن بودم خانم نیست. بالاخره در باز شد و من هم که…
6 . داستان دنباله دار اعتیاد به حقارت – قسمت نهم – از حرف تا عمل! – حقارت22 ژوئن … و این دستمال که توی دهنم بود هرچی میجویدم دلم رضای قورت دادن نمیداد ولی بالاخره https://hegharat.wordpress.com//06/22/etiad_be_hegharat_9/چشمام رو بستم و پایین دادمش ! از خوردن صورتم به صندلی توالت و کف زمین بدم میومد تا اینکه یادم افتاد چند لحظه پیش ی تیکه گوه توی دهنم بوده! و بعدش هم دستمال توالت خانم رو خوردم! بعد دیگه زیاد سختم نبود و همونجا آروم گرفتم تا بیان …
7 . داستان دنباله دار اعتیاد به حقارت – قسمت شانزدهم – قرمز مثل رژ! – حقارت4 دسامبر … تا وقت خواب مادرم کلی در مورد خانم ازم سوال و جواب کرد از اول آشناییمون گرفته تا هر https://hegharat.wordpress.com//12/04/etiad_be_hegharat_16/چیزی که به فکرش میرسید! کاملا مشخص بود که … داستان دنباله دار اعتیاد به حقارت – قسمت شانزدهم – قرمز مثل رژ! …. چهار دست و پا شدم و رفتم پیش خانم٬ همونطور که خوابیده بود بدون اینکه نگام کنه شروع کرد به بازی کردن با موهام و گفت:
8 . جستجوهای منتهی به حقارت !! – حقارت17 دسامبر … «داستان فیتیشی دنباله دار حقارت قسمت اول»,11 «حقارت از حرف تا عمل»,10 «داستان https://hegharat.wordpress.com//12/17/…/comment-page-1/سکسی حقارت»,10 «داستان سکسی اعتیاد به حقارت»,10 «حقارت در سکس»,9 «اعتیاد ب حقارت فصل سوم داستان»,8 «کون دادن»,8 «بلاگ حقارت»,8 «داستان سکس لذت حقارت»,8 «اعتیاد به تحقیر»,8 «حقارت برده»,6 «حقارت من نسبت …
9 . داستان دنباله دار اعتیاد به حقارت – قسمت چهارم – فریده! – حقارت29 مه … داستان دنباله دار اعتیاد به حقارت – قسمت چهارم – فریده! بعد از صحبت … بله میدونم https://hegharat.wordpress.com//05/29/etiad_be_hegharat_4/خانم› » خوبه ساعت ۵ و نیم به ی بهانهای میگی میخوای استراحتی کنی و حالت خوب نیست! میای تو اتاق پشت سیستم و هر کاری که بهت گفتم انجام میدی ! دست از پا خطا …. خانم اینقدر خوشش اومد که ی جیغ بلندی کشید و قطع کردن سرم رو به …
10 . داستان دنباله دار اعتیاد به حقارت – قسمت نوزدهم – بیعرضه! – حقارت2 فوریه … داستان دنباله دار اعتیاد به حقارت – قسمت نوزدهم – بیعرضه! … بعد از خداحافظی https://hegharat.wordpress.com//02/02/etiad_be_hegharat_19/رفتیم دم در و من طبق رسمی که از چند ماه پیش به بهانه کمر درد مونا شروع شد و دیگه هم
دیدگاه
قسمت چهل یک
نمی دونم چقدر تو اون حال وهوا موندم.اما وقتی به خودم اومدم که دیدم هوا تقریباً تاریک شده.صدای در حیاط
باعث شد تکانی به خودم بدم. واز رو تختم بلند شم.
تو آینه نگاه کوتاهی به خودم انداختم.لبم کمی ورم داشت وکبودی کم رنگی هم رو انحنای پشت لبم دیده می
شد.خوشبختانه به کمک مختصر لوازم آرایشی که به اصرار مامان گهگداری می خریدم سریع کبودی رو پوشوندم و
رژ ماتی هم رو لبم کشیدم.اینطوری ورمش به چشم نمی اومد.
_گلاره جان خونه ای؟
از اتاق بیرون اومدم.
_سلام…خسته نباشین.
حواسش به بسته های خریدی که تو دستاش جابه جا میکرد بود.نگام به در هال افتاد.فراموش کرده بودم دستگیره
ی خونی رو تمیز کنم.با خودم گفتم)نکنه دیده باشه؟(
مامان سرشو بلند کرد.
_حواست کجاست دختر…بیا اینارو…
باقی حرفشو خورد وبه صورتم مات شد.از ترس اینکه متوجه ی کبودی رولبم شه سرمو پایین انداختم وبه طرفش
رفتم.
_اونارو بدین به من.
_آرایش کردی؟!
بی دلیل سرخ شدم وبسته هارو از دستش گرفتم.
_ایرادی داره؟
بی حرف بسته هارو به آشپزخونه بردم.دنبالم راه افتاد.
_عماد اینجا بود؟!
از فکری که به ذهنش خطور کرد،عرق سردی رو ستون فقراتم نشست.با دلخوری سرتکان دادم.
_شما چی میخواین از من بشنوین؟
یه صندلی برای خودش عقب کشید ودر حالیکه خستگی از سر وروش می بارید با بی حالی پشت میز نشست.
_پس اینجا بوده.
از کنارش گذشتم ودر حالیکه از آشپزخونه بیرون می رفتم،خیلی بی تفاوت وسرد گفتم:نه.
سریع به طرف در هال رفتم.باید تا قبل از اینکه رد خونو ببینه پاکش می کردم.این بی توجهی لحظه ی ورودشو
مدیون تاریکی هوا وخرید های زیادش بودم.
نمی خواستم ونمی تونستم از رفتار زشت عماد فعلا حرفی بزنم.فقط چون حالت غیر عادیشو موقع سیلی زدنم
فراموش نکرده بودم،سعی کردم اینقدر زود قضاوت نکنم.
با این سکوت از کاراشتباهش چشم پوشی نمی کردم فقط می خواستم اینقدر زود خونواده مو از اون که هنوز فرصتی
برای توضیح پیدا نکرده بود، نا امید نکنم.والبته خیال نداشتم این فرصت رو حالا حالاها بهش بدم.فکر می کنم این
کمترین تنبیهی بود که می تونستم براش در نظر بگیرم.
با اکراه دست جلو بردم ودستگیره رو با دستمال خیسی که تو دستام بود پاک کردم.این کارم یه جورایی مثل این می
موند که دارم رد هرنوع حقارت وخوردشدنو از سر وروی زندگیم پاک میکنم.
تا چند روز بعد اون برخورد نا امیدکننده از عماد نه جواب تماس هاشو می دادم ونه اون سی وخورده ای پیامکی که
فرستاده بود،خوندم.
حالا دیگه مامان وبابا هم یه حدسایی بابت جو نامساعد بینمون می زدن.وبراشون یه جورایی مسجل شده بود که
امکان داره جوابم منفی باشه واز هم جدا شیم.اونم فقط بعد بیست ویک روز که از اون محرمیت کذایی میگذشت.
با مامان پشت دار فرش نشسته بودیم ومن داشتم پرزهارو قیچی می کردم.که صدای زنگ در اومد.
با تعجب گفتم:بابا که الان رفت.
مامان از جاش بلند شد وچادرشو از دور کمرش باز کرد.
_فکر نکنم بابات باشه.
بدون اینکه کنجکاوی بیشتری نشون بدم دوباره مشغول شدم…صدای مامان باعث شد دست از کار بکشم.
_بیا تو پسرم…گلاره جان آقا عماد اومده.
قیچی رو پایین آوردم.ودست چپم نا خودآگاه مشت شد.دلم نمی خواست باهاش به این زودی روبروشم.نه اینکه
آدم کینه ای ولجوجی باشم.فقط می خواستم زشتی کارش به مرور زمان برام کمرنگ شه وبتونم ببخشمش.والبته این
بخشش به اون معنی نبود که جوابم به درخواستش مثبته.
_سلام.
سرمو پایین انداختم.وبا ناراحتی به ترنج نیمه بافته خیره شدم.دسته گل رز سفیدی که تو دست داشت کنارم
گذاشت.
_هنوزم ازم دلخوری؟
_نباید باشم؟داستان اعتیاد به حقارت قسمت شانزدهم
_من می رم یه چایی آماده کنم.
با لبخند تلخی به مسیر رفتنش خیره شدم.بهتر دیده بود مارو تنها بذاره.
عماد سرخم کرد وزیر لب گفت:ممنونم.
با تعجب به طرفش برگشتم.
_بابته؟!!
-بهشون چیزی نگفتی.
دستامو تو هم قلاب کردم ونگاهمو ازش گرفتم.
_فقط نخواستم تا موقعی که توضیحی لابابتش ندادی دیدشون رو بهت خراب کنم.
_جواب تماس هامو ندادی.وگرنه زودتر از این توضیح می دادم.هرچند تو پیامک هایی که دادم همه چیو گفتم.اگه
هنوز قانع نشدی…
حرفشو قطع کردم.
_هیچ کدومشو نخوندم.
_چرا؟!!
صادقانه جواب دادم.
_از دستت عصبانی بودم.
سرشو پایین انداخت.
_بهت حق میدم. کارم خیلی اشتباه بود. اما باور کن تو اون لحظه اصلا تو حال خودم نبودم…اون حرکتم عمدی نبود.
خیلی جدی گفتم:ازت توضیح خواستم نه توجیه.
با کمی مکث نگاهشو ازم گرفت که به دسته گلی که برام خریده بود دوخت.
حرفشو دوباره قطع کردم.
_اما این پیشنهاد تو بود.
مردد از جواب دادن سکوت کرد.با ناباوری گفتم:یعنی بهشون نگفتی؟!
_همینجوری هم از دستم به خاطر اینهمه یکدندگی شاکین.
_اونا که همه جوره باهات راه میان این یکی هم روش.
_این دفعه دیگه نمی شد…بابا با اهرم قرار دادن شغلم تهدیدم کرد.
مثل پسر بچه های تخس خطاکار با پاش رو زمین ضرب گرفت.با تاسف سرتکان دادم وبی توجه به حضورش
مشغول قیچی زدن پرزها شدم.
_آخه به چه زبونی بگم تحت فشار عصبی بودم.تو هم که مدام با یادآوریه مدت این صیغه خونمو به جوش می
آوردی.باور کن یهویی شد.البته حضور پسر شریفی هم بی تقصیر نبود…یادت رفته چطوری داشت نگامون می کرد؟
_اینجور که معلومه همه مقصرن غیر خودت…آفرین واقعا تحت تاثیرم قرار دادی.
کلافه دستی به موهاش کشید.
_بگم غلط کردم راضی میشی؟
توچشماش خیره شدم تا باورم شه اون اظهار پشیمونی چند درصدش واقعیه…چیزی که دیدم فقط دلخوری بود شاید
انتظار داشت بعد اینهمه توضیح که در تبرئه ی خودش برام ردیف کرد می بخشیدمش.
_اینو باید عذرخواهی به حساب بیارم؟
_من واقعا پشیمونم…یعنی اینقدر برات باورش سخته؟
_تو باورشو برام سخت کردی عماد.
_من دوستت دارم…چرا درکم نمیکنی؟
_اما من اینو دوست داشتن، نمی دونم.نه الاقل تا وقتی که رنگ ولعاب ترس وخودخواهی وتوقع به خودش گرفته.
با لجبازی جواب داد.
_هر اسمی که میخوای روش بذار.ولی من هنوزم میگم از رو دوست داشتنمه که اینقدر روت حساسم.
_این حساسیت بی دلیل نگرانم میکنه.چند روز پیش به خاطر یه توضیح،که دادنش هم بی مورد بود تو دهانم
کوبیدی.فردا اگه جوابم نه باشه چیکار میکنی؟
_بهم فرصت بده تا ثابت کنم اینجوری نیست.نمی ذارم جوابت نه شه.
حالا تو چشماش فقط ترس بود.به زبونم نیومد بگم)عماد این ترس هات منو هم می ترسونه(
نفس عمیقی کشیدم.وبرای قبول خواسته ش به همه چیز وهمه کس جز خودم فکر کردم.
به امیدها وآرزوهای مامان وبابا…به آبروی خونواده ی رحیمی…به بیست وچهارسالگیم و رسیدن زمان ازدواجم…به
احساسی که عماد مدعیش بود…به اصراری که داشت…به خودش.
چیزی به اسم فداکاری وجود نداشت.قرار نبود خودمو قربونی این وضعیت مبهم کنم.فقط می خواستم بهش یه
فرصت ده روزه بدم.همین.
فردا عصر به مناسبت این آشتی کنان ظاهری منو برای خوردن شام به یه فست فود دعوت کرد.اینبار واقعا از
پیشنهادش استقبال کردم.محیط کوچیک اونجا ودیدن جمعیتی که بعد پشت سرگذاشتن یه هفته مشغله کاری با
خونواده یا دوستانشون تو همچین مکانی دور هم جمع شده بودن منو به سر شوق می آورد.خوشحال بودم که
ایندفعه عماد به خواسته م احترام گذاشته.
لبخند دلگرم کننده ای رو لبم اومد.
_آره…جای خوبیه.
_هنوزم از دستم ناراحتی؟
صادقانه گفتم:سعی میکنم نباشم.
نا امید نگاهشو ازم گرفت وبه دستاش خیره شد.
_ای کاش نبودی.
_همیشه همه چیز بر وقف مراد آدم نمی شه.تو مدام از خودت وآدمای دور وبرت وروابطت انتظارات بالا داری.خب
این درست نیست.چون اینطوری خود به خود ظرفیت قبول چیزی که برخلاف میلته از دست میدی.واین کامال با
روحیه ی محتاط وریسک ناپذیرت همخونی داره.اونوقت می دونی چی می شه؟
به چشمام خیره شد انگار که خودشم قبول داشت حرفام درسته.اما این پذیرش سریع یکم غیر عادی بود.یاد واکنش
تند بهراد بعد به رخ کشیدن ترساش افتادم.اون با اینکه می دونست توضیحاتم تا چه حد درسته اما کوتاه نیومد.
نگاه متفکر عماد باعث شد به خودم بیام ودوباره حواسمو جمع کنم.وبا یه پیش زمینه ی ذهنی ادامه بدم.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
داستان قسمت اول را با کلیک بخوانید.
?قسمت چهل و دوم داستان دنباله دار را در قسمت سرگرمی سایت دنبال کنید
دیدگاه
نسترن دیر کرده بود…قرارشان ضلع شمال میدان انقلاب درست جلوی سینما بود…مهشید نگران و کلافه این پا و آن پا میکرد… به ساعتش نگاه کرد…یک ربع از ساعتی که قرار داشتند گذشته بود…اطراف کم کم شلوغ میشد و هر از گاهی جمعیت در یکی از پیاده روها شعار میداد و بلافاصله نیروهای ضد شورش و لباس شخصی به آن سمت حمله میکردند و جمعیت را متفرق می کردند…گاه گداری هم کسی دستگیر میشد…مهشید موبایلش را از کیفش در آورد و شروع کرد به شماره گرفتن که کسی از پشت روی شانه اش زد…:
– سلام…به کی زنگ میزنی؟
– کجایی تو؟ دلم هزار راه رفت…
– ببخشید…خیلی ترافیک بود…جلوی سینما سپیده پیاده شدم و دیگه بقیه راهو پیاده اومدم والا تا یک ساعت دیگه هم نمیرسیدم…چه خبر بود اینجا؟
– هیچی… خیابون کارگر رو که بستن …گاز اشک آور هم زدن…چند نفر هم دستگیر کردن… میخوای همینجا بمونیم؟
– نه بابا…بریم بالا…اینجا که خبری نیست…
نسترن وکیل بود…پنج سال پیش فارغ التحصیل شده بود و به خاطر وضع مالی خوب پدر و مادرش بلافاصله یک دفتر زده و مشغول به کار شده بود …به خاطر زرنگی ذاتی ای که داشت پیشرفت خوبی هم کرده بود. قد بلند و اندام متناسبی داشت و و در کل زن جذابی مینمود و عاشقان دلخسته زیادی داشت…دوستش مهشید با اینکه در دانشگاه با او همکلاس بود اما به خاطر مشکلات مالی نتوانسته بود مدرکی بگیرد و سال سوم قید مدرک گرفتن را زده بود و در یک شرکت خصوصی منشی مدیر عامل بود…چشمهای سبزی داشت و کمی درشت جثه ترو البته کوتاه تر از نسترن بود…
نزدیک پارک لاله فضا متشنج بود…ماشینهای سیاه یگان ویژه مستقر بودند وبسیج و پلیس عملا با مردم درگیر شده بودند…نسترن شروع کرد در همراهی با جمعیت شعار دادن…مهشید که محافظه کار تر بود او را میکشید و سعی میکرد از کانون درگیریها دور بمانند…بوی گاز اشک آور و دود همه جا را گرفته بود…فضا جوری نبود که بشود راه رفت و باید میدویدند…هر دو در امتداد بلوار کشاورز شروع به دویدن کردند…چند موتوری با جلیقه و سر و شکل بسیجی از کنارشان رد شدند و یکی از آنها با باطوم به کمر مهشید کوبید و همزمان فریاد زد…جنده ها…مهشید از درد به خودش پیچید و کمرش را گرفت…نسترن دنبال موتوری دوید و فریاد زد جنده مادر و خواهرته…بی شرف…مزدور…
موتوری دور شده بود…هر دو پیچیدند در یکی از خیابانهای فرعی تا نفسی تازه کنند… پشت سرشان یک ون مشکی به آرامی وارد خیابان شد و کمی جلوتر ایستاد…دو مرد و یک زن از آن پیاده شدند…لباس فرم یا نظامی نداشتند اما هر دو مرد سر تا پا مشکی پوشیده و صورتشان را با کلاهی که تا زیر گردن پایین کشیده بودند و فقط جای چشمها و دهانشان سوراخ بود پوشانده بودند… زن اما چادر به سر داشت… با داد و فریاد از مهشید و نسترن خواستند که سوار شوند…نسترن حدس زد که از نیروهای ضد اغتشاش باشند و با این حال شروع کرد به داد و فریاد کردن که مگر چه کار کرده ایم و سوار نمیشویم…مهشید اما حسابی ترسیده بود و زبانش بند آمده بود…دو مرد با باطوم آنها را به سمت ماشین هول میدادند و زن هم دست مهشید را محکم گرفته بود و با خود میکشید…اوضاع بدی بود و مقاومت فایده ای نداشت…
در ون که بسته شد موبایلهای هر دو را گرفتند و چشمهایشان را با چشم بند بستند و ماشین با سرعت شروع به حرکت کرد…نسترن اجازه خواست که با منزلش تماس بگیرد ولی زنی که همراهشان بود گفت نیازی نیست…مهشید پرسید ما را کجا میبرید و باز همان زن جواب داد «جایی که لیاقتش را دارید»…پاسخ زن به وضوح بی ادبانه بود ولی مهشید تصمیم گرفت دهان به دهان او نگذارد و کار را بدتر از این که هست نکند…ده دقیقه بعد دوباره ماشین ایستاد و از سر و صداها بر می آمد که یک نفر دیگر را هم با داد و فریاد میخواستند که سوار کنند…ظاهرا دختری بود که به شدت مقاومت میکرد و از آن بیشتر زنی که گویا مادرش بود ظاهرا با ماموران درگیر شده بود و اجازه نمیداد که دخترش را سوار کنند…صدای شوکر برقی و جیغ و فریاد زیادی از بیرون ماشین به گوش میرسید…مادر دختر فریاد میزد نمیذارم دخترم را ببرید و اگر میخواهید او را ببرید من را هم باید ببرید…زن فریاد زد:
– سوارشون کنید …هر دوشون رو…
مادر و دختر هر دو سوار ون شدند و همان مراحل تکرار شد…موبایلهایشان را گرفتند و چشمانشان را بستند…چند بار مادر آن دختر شروع کرد به حرف زدن که هر بار با حرفهای توهین آمیزی از او خواستند ساکت بنشیند و حرف نزند…نسرین اعتراض کرد که شما حق ندارید اینطور صحبت کنید…زنی که سوارش کرده بود این بار جوابی داد که برق از سرش پراند…
– زنیکه جنده خفه میشی یا نه؟
نسترن که وکیل بود میدانست که هیچ ماموری حق توهین ندارد ولی تصمیم گرفت تا ساکت بنشیند و وقتی به مقصد رسیدند به مافوق این زن شکایتش را بکند.. همانجا تصمیم گرفت دیگر حرفی نزند و اجازه ندهد این مامورهایی که معلوم نیست از کدام دهات آمده بودند به او اهانت کنند… بیشتر از یک ساعت ماشین خیابانها را طی کرد… در این مدت دیگر هیچ حرفی رد و بدل نشد…فقط یکبار همان زن بد دهن به کسی زنگ زد و گزارش داد که چهار نفر را دارند می آورند و اضافه کرد که یک مادر و دختر هم هستند که قبل از سوار شدن خیلی کولی بازی در آوردند…و خندید… آن دخترک تازه وارد هق هقش بند نمی آمد…نسترن پیش خودش حساب کرد که اگر بی مورد توی شهر نچرخیده باشند باید تا الان از شهر خارج شده باشند…
بعد از یک ساعت ماشین در مسیر پر دست اندازی افتاد…جاده مشخص بود دیگر آسفالت نیست…و بعد از ده دقیقه طی مسیر ناهموار ماشین توقف کرد…کسی پیاده شد و یک دقیقه بعد دوباره سوار شد…یک مسیر کوتاه دیگر هم با ماشین طی گردید و بعد همه سرنشینان پیاده شدند…همه را همانطور با چشمان بسته در یک ستون قرار دادند و گفتند که نفرات عقبی هر دو دستشان را روی شانه نفر جلویی بگذارند و راه بیفتند…جلوتر از همه نسترن بود …یک نفر بازوی چپ او را گرفته بود و او را هدایت میکرد…نسترن یک لحظه از فشار انگشتانی که به بازویش وارد میشد احساس کرد که این انگشتان نمیتواند انگشتان یک زن باشد ولی بعد پیش خودش فکر کرد که چنین چیزی ممکن نیست…مهشید که دستانش را روی شانه نسترن قرار داده بود و پشت سرش راه می آمد از آنجا که فکر نمیکرد کارشان به تعقیب و گریز بکشد بر حسب عادتی که داشت و سر قرارهایش با مهشید همیشه کفشهای پاشنه دار میپوشید که اختلاف قدشان زیاد به چشم نیاید بوتهایی به پا داشت که پاشنه دار بودند و همین باعث میشد روی زمین ناهموار و با چشمان بسته تعادلش چند بار به هم بخورد…چون این ماجرا تکرار شد دسته ایستاد و از مهشید خواسته شد بوتهایش را در بیاورد…او ابتدا خود داری کرد…با جوراب نایلونی روی این سنگ و کلوخ ها راه رفتن چیزی نبود که دلخواهش باشد. اما وقتی اصرار مامورین را دید و از طرفی دید واقعا راه رفتن با آن پاشنه های بلند ده سانتی روی این زمین شدنی نیست در حالی که سکندری میخورد، پس از چند بار تلاش موفق شد بوتهایش را از پایش بیرون بیاورد…با یک دست بوتهایش را برداشت و با دست دیگر شانه نسترن را گرفت و آماده حرکت شد…اما از او خواسته شد بوتها را زمین بگذارد و هر دو دستش را روی شانه نفر جلویی قرار دهد…:
مهشید با اعتراض گفت: پس چکمه هام رو چیکار کنم؟
صدای همان زنی که در خودرو بود گفت: میتونی بذاریشون همینجا…یا اینکه به دندون بگیری و بیاریشون با خودت…!
مهشید با عصبانیت کفشها را زمین گذاشت و به دستور عمل کرد…دسته راه افتاد و بعد از چند بار پیچ و تاب خوردن از یک در آهنی بزرگ رد شد و وارد محوطه مسقف سوله مانندی شد و سرانجام توقف کرد…
صدایی شبیه موتور بالا بر به گوش رسید و بعد صدای باز شدن چند چفت آهنی و بعد از چند ثانیه احساس حرکت…شکی نبود که روی کف یک آسانسور بزرگ ایستاده اند و پایین میروند…اینجا هوا سرد تر از بیرون بود …آسانسور که توقف کرد مسیر کوتاه دیگری هم پیموده شد…و سر انجام همگی ایستادند…
صدای زن دیگری آمد و از متهمین خواست که دستهایشان را از شانه نفرات جلویی بردارند…به نفر دوم (مهشید) دستور داده شد که دو قدم به سمت راست و یک قدم به جلو بردارد و از نفر سوم هم که همان دختر کم سن و سال بود خواسته شد که دو قدم به چپ و دو قدم به جلو بردارد…دخترک که دست و پایش را گم کرده بود به جای چپ به راست رفت که صدای زنانه ای مثل پتک بر سرش فرود آمد:
– چپ…! گفتم چپ…!! تو مدرسه چی به شماها یاد میدن پس؟ چپ نمیدونی کدوم طرفه؟
دخترک هول شده بود و تعادلش را نزدیک بود از دست بدهد که یک دستی بازویش را گرفت و سر جای درستش قرار داد…و بعد هم مادر دختر را آوردند جلو …حالا ستون متهمین به یک ردیف ایستاده بودند…قبل از اینکه کسی حرفی بزند همان صدای زنانه بلند شد که:
– تا ازتون سوالی پرسیده نشده جیک نمیزنین…از جاتون هم تکون نمیخورین…با تو ام…هوی…تو که روسری سبز سرت هست…صاف وایسا…مگه اومدی مهمونی؟ سرت رو بگیر بالا…بالا…میخوام سیب زیر گلوت رو ببینم…نه…مثه اینکه حالیت نیست…
صدای الکتریسته شوکر برقی پیچید توی سالن و همه را از جا پراند…
– دلت از اینا میخواد…؟
نسترن سرش را تا جایی که میتوانست بالا گرفت…
– خوبه…خانم اردلان این مادر – دختر که گفتی این دو تان؟
صدای همان زنی که در ماشین همراهشان بود بلند شد که:
– بله خانوم…مادره اصرار کرد که باید بیاد…به خیالش مهمونی میخواستیم ببریم دخترش رو….
صدای زن با لحن مسخره ای گفت:
– خب البته مهمونی که هست…ولی احتمالا نه از اون مهمونیها که اینا فکرش رو میکنن…
مادر دختر حدودا چهل ساله بود… از ان تیپ زنهایی بود که حسابی به خودشان میرسند…ترکه ای بود و یک مانتوی بلند و شیک با حاشیه آستینهای گلدوزی شده به تن داشت…در نگاه اول فکر میکردی مدیر مدرسه ای چیزی باشد… دخترش اما شبیه بچه مدرسه ایها بود…کوله کوچکی پشتش بود و مانتوی چسبان قهوه ای رنگ و کوتاهی هم تنش بود که برجستگیهای بدن دخترانه اش را تا حدودی نمایش میداد…ریزه بود و به نظر حدودا شانزده ساله میرسید…
صدای زن دوباره بلند شد:
خب خانوم ها…فکر کنم هنوز دقیق متوجه نیستین اینجا کجاست…ولی بالاخره میفهمید…من رو خانوم صدا میکنید…عادت بدی دارم که چیزی رو که میگم تکرار نمیکنم…حالا هرچی همراهتون هست رو بریزید جلوی پاتون…پول، کیف، کوله، دستمال…همه چی…
زنها به تکاپو افتادند و همانطوربا چشمان بسته جیبهایشان را خالی کردند… نسترن که کیف کوچکی همراه خود داشت آن را جلوی پایش گذاشت…دخترک اما اصلا حواسش به کوله ای که پشتش انداخته بود نبود و فقط جیبهایش را خالی کرد…داستان اعتیاد به حقارت قسمت شانزدهم
صدای زن دوباره بلند شد:
– تموم شد…؟ همه انجام دادن؟ یه دو ریالی هم دیگه توی جیبهاتون نیست؟ الان معلوم میشه…خانوم اردلان؟ یه نگاه میندازی؟
خانم اردلان با نگاه مسخره ای با چشم اشاره کرد به کوله ی دخترک…
– به به…خانوم کوچولو…شما هیچی دیگه همراه نداری؟
– نه خانوم…
– امممم…یه قدم بیا جلو ببینم…
دخترک آمد و جلوتر ایستاد…
باز صدای زن با همان لحن تمسخر آمیز بلند شد که:
– مامانش…دخترت میگه هیچی دیگه همراش نداره…ولی کوله ش مثه دسته خر روی دوشش هست…چی کارش کنیم حالا؟
دخترک ناگهان خیلی دستپاچه و در حالی که سعی میکرد با خنده موضوع را خاتمه دهد کوله را در آورد و گذاشت جلوی پایش…
مادر دختر که از این وضعیت حسابی عصبی شده بود بنای داد و فریاد گذاشت که اصلا اینجا کجاست و ما را برای چی آوردید و چرا چشمهایمان را باز نمیکنید… و در همان حال بی توجه به فریادهای خفه شو دست برد که چشم بندش را بردارد که ناگهان دستی قوی مچش را گرفت و به عقب پیچاند و او را روی زمین خواباند و از پشت دستهایش را با یک تکه تسمه بست…مادر دخترک همچنان جیغ و داد میکرد…دخترک از شنیدن سر و صدا وحشت کرده بود و حسابی به گریه افتاده بود اما جرئت تکان خوردن نداشت…
زن مسئول فریاد زد…
– خانوم اردلان…چرا وایسادی؟؟ دهن این پتیاره رو ببند…
خانم اردلان نوار چسب پهنی آورد و دهان او را بست…
دو نفر زیر بغلش را گرفتند و او را دوباره سر جای خود ایستاندند و یک پایش را هم به حلقه ای که روی زمین فیکس شده بود بستند…
(ادامه دارد…)
agha in dastan fogholade bood edame bede too zamine lotfan mamnon
خیلی عالی بود – فوق العاده بود . من خیییییللللللییییی منتظرم لطفا ادامه بدید – منتظر قسمت هفتم هستم
سلام من عاشق داستانتون هستممممممممممم ولی چون نمی تونم فیبتر شکن بگیرم اگه امکانش براتو هست میشه برام از قسمت 6 به بعد ایمیل کنید ممنون میشمممممم خواهشا .ایملم
nafise2014@yahoo.com
اگه این کار رو بکنید سپاس گذارم من معتاد داستان شمامممممممممممممم مممنون میشمم
شما نویسنده نامحترم،یک ذره ارزش برای خونهایی که بچه های مردم دادن قائل نیستی؟ بازی بازی،با جون جوانان مردم هم بازی؟ یک ذره حرمت نگه دار. ای خاک بر اون بی دی اس امی که ما رو به اینجاها ببره.
اگه بچه های مردم خون دادن به خودشون مربوط هست دوست محترم من…معامله ای کردن با خدای خودشون…به بنده و شما ربطی نداره!
واقعن.والاا
بسیار عالی بود . قسمت هفتم لحظه شماری. از فلک هم استفاده کنید چون فلک کردن کف پا تحقیرآمیز ترین تنبیه واسه دخترهاست
جالب بود،دوست داشتم البته نه همه قسمتای داستانو ولی جالب بود
سلام.ممنون از این داستان همونه که میخواستم ولی الان خیلی وقته دارم میخونمش.ناراحتم لطفن بگید کجا میتونم داستانای دیگه رو ببینم ممنون.منتظرم.
خیلی داستانت خوب و جذاب بود کارت درسته ادامه بده که منتظره قسمت هفتمم
سلام
واقعاااااااا لذت بردم ممنون
میشه قسمت هفتم رو بزارین؟
در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایلها کلیک نمایید:
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
درحال اتصال به %s
مرا از دیدگاههای جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.
مرا در مورد نوشتههای تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.
آقای سالو هستم و داستان مینویسم…محتویات این وبلاگ برای افرادی که عقلا و یا جسما زیر 21 سال هستند مناسب نمی باشد. همینطور برای کسانی که با خشونت، شکنجه، تجاوز و تحقیر جنسی زنان میانه ای ندارند.
من مریض نیستم…اینجا صرفا دنیای مجازی و قلمرو خیال من است…جایی که قوانین و اصول اخلاقی اش را خودم تعریف میکنم…
اگر در مورد داستانها نظری دارید و يا ايده ای دارید که دوست دارید تبدیل به داستان شود میتوانید در بخش کامنتها برایم بنویسید و یا به صورت خصوصی برایم ایمیل نمائید…آدرس ایمیل من این است:
salo1357[a]yahoo.com
(استفاده از این داستانها در وب سایتها و وبلاگهای دیگر بدون ذکر منبع و لینک مستقیم از نظر نگارنده مجاز نمی باشد.)
Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.
به 107 مشترک دیگر بپیوندید
دنبالکردن
0