یک داستان قرانی کوتاه کودکانه

دوره مقدماتی php
یک داستان قرانی کوتاه کودکانه
یک داستان قرانی کوتاه کودکانه

در این مطلب 2 داستان قرآنی برای کودکان را با بیانی دوست داشتنی و جالب گردآوری کرده ایم که امیدواریم کودکان عزیز از شنیدن این داستان های زیبا نهایت لذت را ببرند.

اگر شما تمایل دارید بچه ها از همان آغاز دوران کودکی خود با دین اسلام و کتاب قرآن آشنا شوند بهتر است انواع داستان قرآنی برای کودکان را در مهدکودک و پیش دبستانی و منزل برای آن ها بخوانید. 

داستان قرآنی برای کودکان و شعرهای قرآنی برای کودکان از انواع روش های آسان برای آشنا کردن کودکان با دین اسلام و قرآن هستند و شما می توانید با کمک انواع شعرها و داستان های آموزنده قرآنی کودکان را با قرآن و دستورهای دین اسلام آشنا کنید.

داستان های کودکانه قرآنی دارای مضامین آموزنده و جالبی هستند و همه کودکان از شنیدن این داستان ها نهایت لذت را می برند. در ادامه دو داستان قرآنی برای کودکان را مطالعه خواهید کرد که امیدواریم این داستان ها مورد توجه کودکان عزیز قرار بگیرند.

یک داستان قرانی کوتاه کودکانه

دوره مقدماتی php

در زمان های خیلی خیلی قدیم، روی زمین خدا، فقط دو نفر زندگی می کردند: آدم و حوا. آنها از بهشت به زمین آمده بودند. در بهشت همه چیز بود بهترین غذاها، بهترین میوه ها، جای راحت برای زندگی و همه چیزهای خوب اما روی زمین هیچ چیز نبود.

نه غذا بود، نه لباس و نه خانه بود. هیچ چیز و هیچ چیز نبود. خداوند که او را دوست می داشت، به او یاد داد که چطور دانه بکارد و گیاه سبز کند، چطور گوسفند و گاو پرورش دهد و از شیر آنها استفاده کند. چطور لباس بدوزد و چطور کارهای لازم زندگی اش را انجام دهد.آدم و حوا، با هم زن و شوهر شدند و در کنار هم به زندگی ادامه دادند.

مدتی که گذشت، حوا بچه ای به دنیا آورد. چند سال بعد خدا بچه ای دیگر به او داد و بعدها بچه هایی دیگر. از میان بچه های حوا، دو پسر بودند به اسم هابیل و قابیل که قصه ما درباره آنهاست.
هابیل و قابیل کم کم بزرگ شدند. از کودکی به نوجوانی و بعد به جوانی رسیدند. وقتی جوانانی قوی و برومند شدند، حضرت آدم به آنها گفت: حالا دیگر باید کار کنید. بگویید ببینم چه شغلی دوست دارید؟
هابیل دوست داشت گوسفند بچراند. این شد که از پدرش چند گوسفند گرفت و آنها را به صحرا برد. گوسفند ها کم کم بچه زاییدند و تعداد گوسفندهای هابیل زیاد شد. چند سال بعد او صاحب گله ای بزرگ شد.
اما قابیل به کشاورزی علاقه داشت. او هم تکه ای زمین انتخاب کرد و به کار کشاورزی مشغول شد. با اینکه هابیل و قابیل هر دو از فرزندان آدم و حوا بودند، اما اخلاق و رفتار آنها با هم فرق داشت. هابیل راستگو و درستکار بود. به پدر و مادرش کمک می کرد. مهربان و بخشنده بود حتی با گوسفندانش مهربان بود و نمی گذاشت به آنها سخت بگذرد.

اما قابیل، تندخو و بد اخلاق بود و همه چیز را برای خودش می خواست و به برادرش حسادت می کرد. سال ها و سال ها گذشت حضرت آدم دیگر پیر شده بود روزی از روزها خداوند به او دستور داد که یکی از پسرانش را به عنوان جانشین و پیامبر بعد از خودش انتخاب کند. آدم پرسید: کدام پسر را؟
خداوند گفت: هابیل را. او را جانشین کن و هر چه می دانی به او بیاموز و این خبر را به خانواده ات هم بگو.
آدم به دستور خداوند عمل کرد وقتی خبر به گوش قابیل رسید، حسادت کرد و ناراحت شد و پیش پدرش رفت و گفت: ای پدر! من از هابیل بزرگ ترم من باید جانشین تو باشم پیامبری بعد از تو به من می رسد.
آدم گفت ولی این دستور خداوند است.
قابیل گفت: من به این دستور عمل نمی کنم.
پس از گفت و گوی زیاد، سرانجام آدم گفت: بسیار خوب، تو و برادرت هابیل، هرکدام هدیه ای برای خداوند ببرید هدیه هر کدام که پذیرفته شد، او پیامبر و جانشین من می شود.
قابیل پرسید: چطور معلوم می شود که هدیه چه کسی پذیرفته شده است؟
آدم گفت: شما هدیه های خود را بالای کوه ببرید هر هدیه ای که مورد قبول خدا باشد، آتشی فرود می آید و آن را با خود می برد.
هابیل و قابیل هرکدام هدیه ای آوردند هابیل بهترین گوسفند گله اش را برای هدیه جدا کرد اما قابیل با خودش مشتی گندم نارس و پوسیده آورد. هر دو برادر هدیه هایشان را بالای کوه روی سنگی گذاشتند و کناری ایستادند. چند دقیقه بعد آتشی فرود آمد و گوسفند هابیل را با خود به آسمان برد.
قابیل دید که هدیه هابیل پذیرفته شده است فهمید که هابیل جانشین پدر و پیامبر بعد از اوست، باز هم حسادت کرد و ناراحت شد. در همین لحظه شیطان پیش قابیل آمد و به او گفت: ای قابیل، کاری بکن اگر هابیل پیامبر بشود، تو مسخره می شوی فرزندان تو مسخره می شوند. قابیل گفت: چه کار کنم؟ شیطان گفت: هابیل را بکش تا خودت جانشین پدرت شوی!
قابیل فریب شیطان را خورد و تصمیم گرفت برادرش را بکشد. از آن لحظه به بعد، منتظر فرصت بود. روز بعد، هابیل که سخت کار کرده بود، خسته در سایه درختی خوابید شیطان باز هم پیش قابیل رفت و گفت: بهترین زمان برای کشتن هابیل، همین حالاست او در خواب است و تو می توانی خیلی راحت او را بکشی.
قابیل همراه با شیطان رفت و دید که هابیل در خواب است سنگی برداشت و محکم بر سر هابیل زد و او را غرق در خون کرد. چیزی نگذشت که قابیل به خود آمد و دید که برادرش را کشته است پشیمان شد اما دیگر پشیمانی فایده نداشت. قابیل ترسید خواست جنازه برادرش را در جایی پنهان کند، اما نمی دانست چطور این کار را انجام دهد. دنبال راه چاره بود که دو کلاغ را دید که با هم جنگ و دعوا می کردند یکی از کلاغ ها سنگی برداشت و بر سر کلاغ دیگر زد و او را کشت. بعد با نوک و چنگال های خود زمین را کند و گودالی درست کرد. بعد هم کلاغ مرده را در گودال، انداخت و رویش خاک ریخت.
قابیل از کلاغ یاد گرفت که چطور جنازه هابیل را پنهان کند. او هم گودالی کند و هابیل را در آن انداخت و رویش خاک ریخت قابیل جنازه هابیل را در آن انداخت و رویش خاک ریخت.
قابیل جنازه هابیل را پنهان کرده بود اما وجدانش ناراحت بود خودش هم می دانست که گناه بزرگی از او سر زده است. می ترسید پیش پدرش برگردد. وقتی حضرت آدم، از کشته شدن فرزندش هابیل با خبر شد، چهل شبانه روز گریه کرد. بعد از این مدت، خداوند به آدم گفت: ای آدم، ناراحت نباش من به جای هابیل، پسر دیگری به تو می بخشم یکسال بعد، حوا پسر دیگری به دنیا آورد آدم، نام پسرش را هبه الله گذاشت هبه الله یعنی هدیة خدا.هبه الله بزرگ شد و به جوانی رسید و بعد از پدرش حضرت آدم به عنوان پیامبر انتخاب شد.

ایوب در یکی از نواحی شام به نام بثنه زندگی می کرد و ۷ سال در آن شهر به عبادت و پرستش خداوند مردم را تبلیغ کرد و فقط سرانجام ۳ نفر دعوت او را اجابت نمودند. وی یکی از پیامبران است که قرآن نبوت و پیامبری او را بیان کرده است. او فردی مهربان و با تقوا بود و در مهمان نوازی شهرت داشت و قوم خود را به پرستش خدا دعوت می کرد. ایشان دارای مال و خدمه فراوانی بود.

اوقاتی بر او گذشت که همه اموال خود را از دست داد و به انواع بلایا و امراض مبتلا گشت و جز زبانش که به ذکر خدا مشغول بود عضو سالمی برایش نماند ولی او در تمامی این مراحل صبر نمود و ناله نکرد. بیماری او آنقدر طولانی شد که هیچکس با او هیچ رابطه نداشت و به خاطر بیماری اش او را از شهر بیرون نمودند و جز همسرش هیچکس دیگر به او مهربانی ننمود و در راه نگهداری و مراقبت از او تمام مال و دارایی خود را از دست داد تا جایی که مجبور شد برای گذران زندگی برای مردم کار کند. همه این گرفتاری ها صبر ایوب را زیاد کرد تا آنجایی که صبر او زبانزد خاص و عام شد.
شیطان یک روز به صورت طبیبی بر همسر ایوب ظاهر شد و گفت: من شوهر تو را درمان میکنم به این شرط که وقتی شفا یافت به من بگوید تنها عامل سلامتی من تو بوده ای و هیچ مزد دیگری نمی خواهم و همسر ایوب چنین نمود. ایوب که متوجه دام شیطان بود سخت بر آشفت و سوگند یاد کرد که اگر سلامتی خود را بازیابد صد تازیانه به همسرش بزند و او را تنبیه کند. وقتی که ایوب سلامتی خود را به دست آورد برای اینکه به سوگند خود عمل کند قصد تنبیه او را داشت که به فرمان خداوند و به پاس جبران زحمات همسرش بسته هایی از گندم و یا خرما را که شامل صد شاخه بود بدست گرفت و یکبار به او زد و به سوگندش عمل نمود.

در این مطلب دو داستان قرآنی برای کودکان را مطالعه کردید که امیدواریم این داستان ها برای کودکان عزیز جالب باشند و بچه های دوست داشتنی از شنیدن این داستان ها نهایت لذت را ببرند. در صورت تمایل می توانید برای مطالعه انواع قصه های کودکانه بخش داستان کودک مراجعه کنید.

منبع : آرگا



موهاتو ابریشمی کن !



روغن خراطین و خواص شگفت انگیز آن !


مدل ساعت های لوکس زنانه و مردانه با استایل های جذاب



چطور ارزان به آنتالیا سفر کنیم؟



تخفیف ویژه ساعت مچی لوکس به مدت محدود


معرفی بهترین رستوران های کوش آداسی مناسب با ذائقه شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

دیدگاه

نام

ایمیل

وب‌سایت

ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی می‌نویسم.

فرهنگ و هنر, قصه و سرگرمی کودکانه

در این مطلب از حیاط خلوت چند قصه زیبا و کوتاه قرانی برای بچه ها و داستان قرآنی برای کودکان را برای شما عزیزان گردآوری کرده ایم.

داستان زندگی حضرت یونس در شکم ماهی به زبان کودکانه

حضرت یونس (ع) ازطرف خداوند برای هدایت و ارشاد مردم شهر نینوا به پیامبری انتخاب شد . او سالهای زیادی آن مردم را نصیحت کرد و به خداپرستی فرا خواند اما غیر از دو نفر ، بقیه به او ایمان نیاوردند . او نیز به درگاه خدا شکایت کرد و از خداوند برای آن قوم سرکش تقاضای عذاب نمود و چون دعای یونس برای عذاب مردم قبول شد ، او آن شهر را ترک کرد و به سفر رفت . مردم شهر وقتی نشانه های عذاب را مشاهده کردند از رفتار خود پشیمان شده و توبه کردند و خدای مهربان نیز عذاب را از آن شهر دور فرمود . اما یونس پس از ترک آن شهر ، سوار کشتی شد . وقتی کشتی وسط دریا رسید نهنگ بزرگی که درحقیقت مأمور خداوند بود خود را به کشتی زد و اهل کشتی برای نجات از آن نهنگ مجبور شدند قرعه کشی کنند و یک نفر را به دریا بیاندازند تا از شر آن نهنگ خلاص شوند . آنها سه بار قرعه کشی کردند و هر بار قرعه به نام یونس (ع) افتاد . یونس که متوجه شد به خاطر ترک آن مردم که درلحظات مشاهده عذاب الهی به او نیاز داشتند خداوند میخواهد او را تنبیه کند ، و این نهنگ هم مأمور خدا برای همین کاراست ، تسلیم شد و پس از آنکه به دریا افکنده شد توسط نهنگ بلعیده شد . البته خداوند به نهنگ فرمان داده بود که این بنده‌‌ ما غذای تو نیست ، پس باید مراقب او باشی و مدتی او را در شکم خود نگهداری . یونس درآن مکان تاریک و تنگ ، با خداوند مناجات کرد و از خطای خود عذرخواهی نمود و خداوند هم او را بخشید و پس از چند روز از شکم ماهی نجات یافت . به قدرت خدا در کنار ساحل بوته‌ی کدویی روئید تا یونس ، هم زیر سایه آن استراحت کند و هم از میوه‌ی آن بخورد . وقتی پیامبر خدا جان تازه‌ای یافت به طرف قوم خود حرکت کرد و مردم نینوا درکنار پیامبر خود و در سایه‌ اطاعت خداوند سال ها به خیر و خوشی زندگی کردند .

یک داستان قرانی کوتاه کودکانه

.

.

.

داستان مناسب کودکان از حضرت عیسی

روزی حضرت عیسی (ع) از راهی عبور میکرد . ابلهی با وی درگیر شد و سخنی پرسید . حضرت جوابش را داد ، اما آن شخص دوباره عربده کشی و نفرین میکرد، عیسی تحسین مینمود … عزیزی بدان جا رسید، گفت: ای روح الله، چرا هم زبان این ناکس شده ای و هر چه او بد دهانی میکند، شما لطف می فرمایی و با آن که او جور و جفا پیش می برد، شما مهر نثارش میکنی ؟! عیسی گفت: ای رفیق موافق! «کلّ اناء یترشّح بما فیه؛ از کوزه همانبیرون آید که در اوست». از او آن صفت ها کی میشنوی می آید و از من این صورت که مشاهده میکنی می آید. من از او در غضب نمی شوم , من از سخن او جاهل نمی گردم و او از خُلق و خوی من عاقل می گردد .

.

.

.

سرگذشت ایوب و آزمایش عجیب او

ایوب در یکی از نواحی شام به نام بثنه زندگی می کرده است و۷ سال در آن شهر به عبادت و پرستش خداوند مردم را تبلیغ می نموده و فقط سرانجام ۳ نفر دعوت او را اجابت نموده اند. وی یکی از پیامبران است که قرآن نبوت و پیامبری او را بیان کرده است.او فردی مهربان وبا تقوا بوده ودر مهمان نوازی شهرت داشته و قوم خود را به پرستش خدا دعوت می نموده است.  ایشان دارای مال فراوانی بوده و دارای خدمه وحشم فراوانی بوده است.اوقاتی بر او گذشت که همه اموال خود را از دست داد و به انواع بلایا و امراض مبتلا گشت و جز زبانش که به ذکر خدا مشغول بود عضو سالمی برایش نماند ولی او در تمامی این مراحل صبر نمود و ناله نکرد.بیماری او آنقدر طولانی شد که هیچکس با او هیچ رابطه نداشت و به خاطر بیماری اش او را از شهر بیرون نمودند و جز همسرش هیچکس دیگر به او مهربانی ننمود و در راه نگهداری و مراقبت از او تمام مال و دارایی خود را از دست داد تا جایی که مجبور شد برای گذران زندگی برای مردم کار کند.همه این گرفتاری ها صبر ایوب را زیاد کرد تا آنجایی که صبر او زبانزد خاص و عام شد.

او بین ۷ تا ۱۸ سال به طور دائم در رنج و عذاب بود و همه او را شماتت میکردند.  خدای متعال نحوه شفا یافتن او را چنین بیان نموده:ای ایوب!با پای خود به زمین بکوب.آن حضرت نیز چنین نمود وبه دستور خداوند چشمه ای از آب سرد جوشید وبه فرمان خداوند از آن آب نوشید و بدن خود را در آن شستشو داد و تمام امراضش اینگونه ازبین رفت.

*****

ماجرای تنبیه همسر حضرت ایوب

روایت شده که شیطان یک روز به صورت طبیبی بر همسر ایوب ظاهر شد و گفت:من شوهر تو را درمان میکنم به این شرط که وقتی شفا یافت به من بگوید تنها عامل سلامتی من تو بوده ای و هیچ مزد دیگری نمی خواهم و همسر ایوب چنین نمود. ایوب که متوجه دام شیطان بود سخت برآشفت و سوگند یاد کرد که اگر سلامتی خود را بازیافت صد تازیانه به همسرش بزند و او را تنبیه کند.وقتی که ایوب سلامتی خود را به دست آورد برای اینکه به سوگند خود عمل کند قصد تنبیه او را داشت که به فرمان خداوند و به پاس جبران زحمات همسرش بسته هایی از گندم و یا خرما را که شامل صد شاخه بود بدست گرفت و یکبار به او زد و به سوگندش عمل نمود.

.

.

.

قصه های قرآنی کوتاه و داستان زیبای حضرت صالح و شتر

صالح از نسل ششم حضرت نوح است و مدت ۴۳۰ سال زیست پیامبر قوم ثمود بود که در حوالی شام میزیستند قوم ثمود از نه قبیله تشکیل میشدند . حضرت صالح (ع) از طرف خدا برای هدایت قوم ثمود که خود یکی از آنها بود انتخاب شد .  قوم ثمود در سرزمین « حجر » زندگی می کردند . این سرزمین بین سوریه و عربستان قرار دارد و هنوز هم آثاری از خانه های آنها در آن موجود است .  قوم ثمود مردمی مُتمدّن بودند . با مهارت خاصّی از کوهها برای خود قصر می ساختند و از دشتهای سرسبز نیز برای سکونت استفاده میکردند و در کنار باغ ها و کشتزارها و چشمه سارها و نخلستانها زندگی آسوده و خوشی داشتند . آنان زمستانها را در خانه های کوهستانی و تابستانها را در باغ های سرسبز می گذراندند . قوم ثمود بین ۳۰۰ تا ۱۰۰۰ سال عمر میکردند . کم کم بت پرستی و فساد بین مردم شیوع پیدا کرد و خدای متعال برای هدایتشان حضرت صالح (ع) را که از نظر علم و عقل و احترامِ ، خانواده معروف و مُمتاز بود فرستاد . حضرت صالح (ع) نیز با یادآوری نعمتهای بی شُمار خداوند آنها را به توبه و آمرزش از خدا دعوت فرمود . مردم با دعوت حضرت صالح (ع) مخــالفت کردند و در پاسخ به او گفتند : « بی شک تو جادو زده شده ای و عقـلت را از دست داده ای ، مگر تو بشری مثل ما نیستی ؟ پس چگونه خود را پیامبر مُعرفی می کنی ؟

 

اگر راست می گوئی ، مُعجزه و نشانه ای برای اثبات پیامبریت بیاور و از پروردگارت بخواه که از دل کوه شُـتر مادّه ی قرمز رنگِ حامله ای بیرون بیاورد . »  حضرت صالح (ع) به قدرت خُــدا آن شُـتر را از کوه بیرون آورد . با این مُعجزه فقط تعداد کمی ایمان آوردند و بقیّه مردم اتهام جادوگری به پیامبر خدا زدند .خُداوند برای امتحان مردم آب رودخانه شهر را به صورت یک روز در میان ، بین مردم و شُــتر تقسیــم کرد ، یعنی یک روز مردم از آب استفاده میکردند و یک روز شُـــتر ش در عوض آن شُـتر به همه مردم شهر شیر میداد

داستان حضرت ابراهیم

ملقب به خلیل الله ، خلیل الرحمن و ابوالانبیاء (پدر پیامبران)، دومین پیامبر اولوالعزم (بزرگ و نستوه) بعد از نوح (ع) است. او جد بزرگ عربها، از طریق پسرش اسماعیل، و نیز جد بنی اسرائیل از طریق پسر دیگرش اسحاق (ع) است. چهاردهمین سوره قرآن مجید به نام اوست. قرآن به پیوند معنوی و عمیق حضرت رسول (ص) و دین اسلام، با حضرت ابراهیم (ع) تصریح کرده است . (آل عمران، ۶۸؛ حج، ۷۸).

سلوک معنوی و ایمانی ابراهیم(ع)از سرگشتگی تا توحید راسخ و شامخ ، از برجسته ترین و زیباترین پدیده های تاریخ ادیان است به ویژه که حضرت ابراهیم (ع) در هر سه دین توحیدی، یهودیت ، مسیحیت و اسلام، بسیار محترم است و این ادیان را به نام او ادیان ابراهیمی می نامند.

از جمله کارهای بزرگ این پیامبر اولو العزم بنا گذاردن خانه کعبه است. مقبره او در جایی بنا شد که امروزه شهر الخلیل (در فلسطین) است.نمرود که پادشاه ظالم و بی ایمان زمان او بود همواره با او مبارزه و مجادله می کرد و سرانجام ابراهیم (ع) را به آتش انداخت اما  به امر الهی آتش بر او سرد و سلام و به اصطلاح گلستان شد. او طبق رؤیای صادقه ای ، عزم قربانی کردن فرزندش اسماعیل (و به قولی اسحاق) را نمود ولی درست در لحظه اجرای عمل قربانی ، فرشته ای از سوی خداوند برای او بشارت آورد که در این امتحان الهی پیروز شده است و مانع ذبح فرزند او اسماعیل شد . (صافات، ۱۰۱- ۱۰۷)

***************************

قصه کودکانه وقت خواب / متن قصه کودکانه شب زیبا و جدید

***************************

منابع:فان جو، بروزترین

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

⇐ کلیک کنید: مشاهده مطالب جدید و داغ امروز ⇒

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه

یک داستان قرانی کوتاه کودکانه

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Виконується…

Завантаження…

یک داستان قرانی کوتاه کودکانه

Виконується…

Завантаження…

Завантаження…

Виконується…

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

داستانهای کوتاه قرآنی وفای به عهد – حضرت موسیبرای ویدیوهای بیشتربر روی لیست پخشهای استدیو غدیر Studio Ghadir در یوتیوب کلیک کن:داستان پهلوانان- سری چهارمhttps://goo.gl/Vq6NP5ماجراهای شعرگونه امیر کوچولوhttps://goo.gl/Lgac9Xطب اسلامیhttps://goo.gl/YN58mdحکایات پند آموزhttps://goo.gl/6Vd6vsمستند حسین سیدالشهداءhttps://goo.gl/4KXCHkانیمیشن مجموعه داستان های مذهبیhttps://goo.gl/SGyoanانیمیشن مقتل خوانی واقعه کربلاhttps://goo.gl/z5zDgTداستان های فرشتهhttps://goo.gl/8E2Gg1انیمیشن وقت دیدار-قصه های ساده و کودکانهhttps://goo.gl/nezBwrمجموعه پهلوانان سری سوم – ویژه نوجوانانhttps://goo.gl/Bfl52Bداستانهای عبرت آموزhttps://goo.gl/aVUMyDقصه برای کودکانhttps://goo.gl/wZfbjfمجموعه کارتونی قضاوت‌های حضرت علی علیه السلامhttps://goo.gl/BJhnUKداستانهای آموزنده برای نوجوانان و جوانانhttps://goo.gl/HQG9g5قصه های قرآنی و آسمانیhttps://goo.gl/wrtAH8مجموعه آموزنده پهلوانان سری اول و دوم – ویژه نوجوانانhttps://goo.gl/gg59Dzداستان های بهلولhttps://goo.gl/z8d2n4قصه های انبیاء- فرمانروایان مقدسhttps://goo.gl/bwfErPداستان های اعجاب انگیز کتاب آیت الله دستغیبhttps://goo.gl/rYvuIyبرای دیدن کارتون بیشتر به کانال فارسی سربزنیدhttps://goo.gl/WcGtXJویدیوهای جالب و آموزنده در کانال دانش و آموزشhttps://goo.gl/0wpVOVلیست پخش های قرآن:قرائت قرآن- تحدیر سریع لاسرع ختمhttps://goo.gl/nEnJvuترتیل کل قرآن از حرم حضرت فاطمة معصومة سلام الله علیهhttps://goo.gl/8KbKDPقرائت مجلسی قرآن (با صوت) از بهترین قاریانhttps://goo.gl/jPKeWoترتیل قرآن از حرم حضرت هلال ابن علی سلام الله علیهhttps://goo.gl/yNsRyQترتیل استاد سبزعلی English traslation +https://goo.gl/MPktfEتک آیه های قرآن با ترجمه گویاhttps://goo.gl/ky9btJترتیل قرآن من الحرم حضرت ابراهیم ابن موسی الکاظم سلام الله علیهhttps://goo.gl/t5bs7vترتیل قرآن Quran recitinghttps://goo.gl/e1Fn6kلیست پخش های سخنرانی:نکته های نابhttps://goo.gl/FKKpnHسخنرانی آیت الله ضیاءآبادی- دروس اخلاقhttps://goo.gl/IwfIAsسخنرانی حجت الاسلام قرائتیhttps://goo.gl/TzUkQZسخنرانی شیخ حسین انصاریانhttps://goo.gl/Z0x5Sjسخنرانی مرحوم آیت الله مجتهدی تهرانیhttps://goo.gl/im9TaZسخنرانی حجت الاسلام فاطمی نیاhttps://goo.gl/c2Iaajسخنرانی مذهبیhttps://goo.gl/WVsV7Yترتیل کل قرآن از حرم حضرت فاطمة معصومة سلام الله علیهhttps://goo.gl/Pkq5Z7مداحی و نوحهhttps://goo.gl/ADr5AEشهادت حضرت محمد صلی الله علیه و آلهhttps://goo.gl/MLyoDlشهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیهhttps://goo.gl/siwDYpشهادت امام علی علیه السلامhttps://goo.gl/rj8fvFشهادت امام حسن مجتبی علیه السلامhttps://goo.gl/EOOz82وفات حضرت زینب سلام الله علیهhttps://goo.gl/5lIHJwشهادت امام حسین علیه السلامhttps://goo.gl/K9Rq5Lشهادت امام سجاد علیه السلامhttps://goo.gl/Nnj0UQشهادت امام محمد باقر علیه السلامhttps://goo.gl/YIaEWg شهادت امام جعفر صادق علیه السلامhttps://goo.gl/wKTmG6شهادت امام موسی الکاظم علیه السلامhttps://goo.gl/xMJIkSشهادت امام رضا علیه السلامhttps://goo.gl/0yKRXBشهادت امام محمد تقی الجواد علیه السلامhttps://goo.gl/SyrOY5شهادت امام علی النقی الهادی علیه السلامhttps://goo.gl/yHJr8wمداحی شهادت امام حسن عسکری علیه السلامhttps://goo.gl/D9sUxcمولودیhttps://goo.gl/pQNPo8مولودی های میلاد و مبعث حضرت محمد صلی الله علیه و آلهhttps://goo.gl/SO4vWoولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیهhttps://goo.gl/eIbrRxولادت امام علی علیه السلامhttps://goo.gl/Mqln4Cولادت امام حسین علیه السلامhttps://goo.gl/U0Yjqnمولودی های حضرت زینب سلام الله علیهhttps://goo.gl/RQ2a6Cولادت امام محمد باقر علیه السلامhttps://goo.gl/XAKLi9ولادت امام علی ابن موسی الرضا علیه السلامhttps://goo.gl/auM0Evمولودی امام حسن عسکری علیه السلامhttps://goo.gl/XOnDdWولادت حضرت معصومه سلام الله علیهhttps://goo.gl/qgcm5rمولودی های محمود کریمیhttps://goo.gl/xxt4kcمولودی های میثم مطیعیhttps://goo.gl/Kx5qLAمولودی های محمدرضا طاهریhttps://goo.gl/L0Mu7Gمولودی های سعید حدادیانhttps://goo.gl/lMrbxvروضه خوانی علی انسانیhttps://goo.gl/3EJm21مداحی و نوحه سعید حدادیانhttps://goo.gl/dgpX2Qمداحی سید مهدی میردامادhttps://goo.gl/vqftTN #کارتون#استدیو_غدیر_یوتیوب #انیمیشن #داستان #قصه #خردسالان #کودکان

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Виконується…

Завантаження списків відтворення…

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Виконується…

Завантаження…

یک داستان قرانی کوتاه کودکانه

Виконується…

Завантаження…

Завантаження…

Виконується…

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

داستانهای کوتاه قرآنی وفای به عهد – حضرت موسیبرای ویدیوهای بیشتربر روی لیست پخشهای استدیو غدیر Studio Ghadir در یوتیوب کلیک کن:داستان پهلوانان- سری چهارمhttps://goo.gl/Vq6NP5ماجراهای شعرگونه امیر کوچولوhttps://goo.gl/Lgac9Xطب اسلامیhttps://goo.gl/YN58mdحکایات پند آموزhttps://goo.gl/6Vd6vsمستند حسین سیدالشهداءhttps://goo.gl/4KXCHkانیمیشن مجموعه داستان های مذهبیhttps://goo.gl/SGyoanانیمیشن مقتل خوانی واقعه کربلاhttps://goo.gl/z5zDgTداستان های فرشتهhttps://goo.gl/8E2Gg1انیمیشن وقت دیدار-قصه های ساده و کودکانهhttps://goo.gl/nezBwrمجموعه پهلوانان سری سوم – ویژه نوجوانانhttps://goo.gl/Bfl52Bداستانهای عبرت آموزhttps://goo.gl/aVUMyDقصه برای کودکانhttps://goo.gl/wZfbjfمجموعه کارتونی قضاوت‌های حضرت علی علیه السلامhttps://goo.gl/BJhnUKداستانهای آموزنده برای نوجوانان و جوانانhttps://goo.gl/HQG9g5قصه های قرآنی و آسمانیhttps://goo.gl/wrtAH8مجموعه آموزنده پهلوانان سری اول و دوم – ویژه نوجوانانhttps://goo.gl/gg59Dzداستان های بهلولhttps://goo.gl/z8d2n4قصه های انبیاء- فرمانروایان مقدسhttps://goo.gl/bwfErPداستان های اعجاب انگیز کتاب آیت الله دستغیبhttps://goo.gl/rYvuIyبرای دیدن کارتون بیشتر به کانال فارسی سربزنیدhttps://goo.gl/WcGtXJویدیوهای جالب و آموزنده در کانال دانش و آموزشhttps://goo.gl/0wpVOVلیست پخش های قرآن:قرائت قرآن- تحدیر سریع لاسرع ختمhttps://goo.gl/nEnJvuترتیل کل قرآن از حرم حضرت فاطمة معصومة سلام الله علیهhttps://goo.gl/8KbKDPقرائت مجلسی قرآن (با صوت) از بهترین قاریانhttps://goo.gl/jPKeWoترتیل قرآن از حرم حضرت هلال ابن علی سلام الله علیهhttps://goo.gl/yNsRyQترتیل استاد سبزعلی English traslation +https://goo.gl/MPktfEتک آیه های قرآن با ترجمه گویاhttps://goo.gl/ky9btJترتیل قرآن من الحرم حضرت ابراهیم ابن موسی الکاظم سلام الله علیهhttps://goo.gl/t5bs7vترتیل قرآن Quran recitinghttps://goo.gl/e1Fn6kلیست پخش های سخنرانی:نکته های نابhttps://goo.gl/FKKpnHسخنرانی آیت الله ضیاءآبادی- دروس اخلاقhttps://goo.gl/IwfIAsسخنرانی حجت الاسلام قرائتیhttps://goo.gl/TzUkQZسخنرانی شیخ حسین انصاریانhttps://goo.gl/Z0x5Sjسخنرانی مرحوم آیت الله مجتهدی تهرانیhttps://goo.gl/im9TaZسخنرانی حجت الاسلام فاطمی نیاhttps://goo.gl/c2Iaajسخنرانی مذهبیhttps://goo.gl/WVsV7Yترتیل کل قرآن از حرم حضرت فاطمة معصومة سلام الله علیهhttps://goo.gl/Pkq5Z7مداحی و نوحهhttps://goo.gl/ADr5AEشهادت حضرت محمد صلی الله علیه و آلهhttps://goo.gl/MLyoDlشهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیهhttps://goo.gl/siwDYpشهادت امام علی علیه السلامhttps://goo.gl/rj8fvFشهادت امام حسن مجتبی علیه السلامhttps://goo.gl/EOOz82وفات حضرت زینب سلام الله علیهhttps://goo.gl/5lIHJwشهادت امام حسین علیه السلامhttps://goo.gl/K9Rq5Lشهادت امام سجاد علیه السلامhttps://goo.gl/Nnj0UQشهادت امام محمد باقر علیه السلامhttps://goo.gl/YIaEWg شهادت امام جعفر صادق علیه السلامhttps://goo.gl/wKTmG6شهادت امام موسی الکاظم علیه السلامhttps://goo.gl/xMJIkSشهادت امام رضا علیه السلامhttps://goo.gl/0yKRXBشهادت امام محمد تقی الجواد علیه السلامhttps://goo.gl/SyrOY5شهادت امام علی النقی الهادی علیه السلامhttps://goo.gl/yHJr8wمداحی شهادت امام حسن عسکری علیه السلامhttps://goo.gl/D9sUxcمولودیhttps://goo.gl/pQNPo8مولودی های میلاد و مبعث حضرت محمد صلی الله علیه و آلهhttps://goo.gl/SO4vWoولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیهhttps://goo.gl/eIbrRxولادت امام علی علیه السلامhttps://goo.gl/Mqln4Cولادت امام حسین علیه السلامhttps://goo.gl/U0Yjqnمولودی های حضرت زینب سلام الله علیهhttps://goo.gl/RQ2a6Cولادت امام محمد باقر علیه السلامhttps://goo.gl/XAKLi9ولادت امام علی ابن موسی الرضا علیه السلامhttps://goo.gl/auM0Evمولودی امام حسن عسکری علیه السلامhttps://goo.gl/XOnDdWولادت حضرت معصومه سلام الله علیهhttps://goo.gl/qgcm5rمولودی های محمود کریمیhttps://goo.gl/xxt4kcمولودی های میثم مطیعیhttps://goo.gl/Kx5qLAمولودی های محمدرضا طاهریhttps://goo.gl/L0Mu7Gمولودی های سعید حدادیانhttps://goo.gl/lMrbxvروضه خوانی علی انسانیhttps://goo.gl/3EJm21مداحی و نوحه سعید حدادیانhttps://goo.gl/dgpX2Qمداحی سید مهدی میردامادhttps://goo.gl/vqftTN #کارتون#استدیو_غدیر_یوتیوب #انیمیشن #داستان #قصه #خردسالان #کودکان

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Виконується…

Завантаження списків відтворення…

اطلاعات تماس:

.۰۲۱۷۷۱۸۹۶۲۴ .۰۲۱۷۷۱۹۱۶۵۹

یک داستان قرانی کوتاه کودکانه

اطلاعات تماس:

.۴۴۳۷۶۸۱۹ .۰۹۱۲۴۲۵۰۱۴۲

در این مطلب می توانید لیست داستان ها و قصه های کوتاه و بلند را مشاهده کنید. اما اگر به دنبال قصه و کتاب کودک هستید می توانید به صفحات قصه کودکانه صوتی و دسته بندی کتاب های کودک براساس سن و سلیقه کودک خود رجوع کنید.

با توجه به بازخورد روزهای اخیر خانواده ها، تیم محتوایی رادیو کودک بیش از ۲۰۰ داستان کودکانه از اقصی نقاط جهان را بازنویسی کرده، شما می توانید لیست این داستان های کودکانه را از صفحه ۲۰۰ خلاصه داستان کوتاه کودکانه دنبال کنید.

در تعطیلات آخر هفته علی کوچولو همراه خواهرش سارا و پدر مادرشون به دیدن مادربزرگشون رفتن که توی یک مزرعه زندگی میکرد.

مادربزرگ علی یک تیرکمون بهش داد تا بره توی مزرعه و باهاش بازی کنه.

علی کوچولو خیلی خوشحال شد و دوید توی مزرعه تا حسابی بازی کنه، اما وسط بازی یکی از تیرهاش اشتباهی خورد به اردک خوشگلی که مادربزرگش خیلی دوسش داشت، اردک بیچاره مرد.

علی کوچولو که حسابی ترسیده بود اردک رو برداشت و برد یه جایی پشت باغچه قایم کرد.

وقتی رویش رو برگردوند تا بره به ادامه بازیش برسه دید که خواهرش سارا تمام مدت داشته نگاهش میکرده، اما هیچی به علی نگفت و رفت.

فردا ظهر مادربزرگ از سارا خواست تا توی آماده کردن سفره ی نهار بهش کمک کنه، سارا نگاهی به علی کرد و گفت مادربزرگ علی به من گفت که از امروز تصمیم گرفته تو کارهای خونه به شما کمک کنه. بعد هم زیرلب به علی گفت: جریان اردک رو یادته.

علی کوچولو هم دوید و تمام بساط ناهار رو با کمک مادربزرگش فراهم کرد.

عصر همون روز پدربزرگ به علی و سارا گفت که میخواهد اونها رو به نزدیک دریاچه ببره تا باهم ماهیگیری کنن. اما مادربزرگ گفت که برای پختن شام روی کمک سارا حساب کرده است.

سارا سریع جواب داد که مادربزرگ نگران نباش چون علی قراره بمونه و بهت کمک کنه.

علی کوچولو در همه ی کارها به مادربزرگش کمک میکرد و هم کارهای خودش و هم کارهای سارا رو انجام میداد. تا اینکه واقعا خسته شد و تصمیم گرفت حقیقت رو به مادربزرگش بگه.

اما در کمال تعجب دید که مادربزرگش با لبخندی اونو بغل کرد و گفت:

علی عزیزم من اون روز پشت پنجره بودم و دیدم که چه اتفاقی افتاد. متوجه شدم که تو عمدا اینکار رو نکردی و به همین خاطر بخشیدمت. اما منتظر بودم زودتر از این بیای و حقیقت رو به من بگی.

نباید اجازه میدادی خواهرت بخاطر یک اشتباه به تو زور بگه و از تو سوء استفاده بکنه.

باید قوی باشی و همیشه به اشتباهاتت اعتراف کنی و سعی کنی که دیگه تکرارشون نکنی.

اما این رو بدون پیش هرکسی و هرجایی به اشتباهاتت اعتراف نکنی، چون دیگران از اون اعتراف تو به ضرر خودت استفاده می کنند.

 

پویا کوچولو بعضی روزها با مادرش به پارک میرفت، اون خیلی پارک رو دوست داشت ولی هیچوقت توی پارک از کنار مادرش تکون نمیخورد و با بچه ها بازی نمی کرد.

پویا روی دستش یه لکه ی سفیدرنگ داشت و خیال میکرد بچه ها با دیدن دستش بهش میخندن و مسخره ش میکنن. بخاطر همین دوست نداشت با بچه ها بازی کند.

تا اینکه یک روز به مادرش گفت که دیگه دلش نمیخواد به پارک بیاد. مادرش ازش پرسید: ولی چرا پویا جان؟ تو که پارک رو خیلی  دوست داشتی. پویا گفت : میترسم بچه ها دست منو ببینن و بخاطر لکه ی روی دستم من رو مسخره کنن.

مامان پویا بهش گفت: ولی تو که تا حالا با بچه ها بازی نکردی که ببینی مسخره ات میکنن یا نه؟ بعد هم بغلش کرد و گفت فردا باهم میریم با بچه ها بازی می کنیم نت ببینی که مسخره ات نمی کنن و اونا هم دوست دارن با تو بازی کنن.

فردای آن روز دوتایی به پارک رفتن و مامان پویا رفت پیش بچه ها و بهشون سلام کرد و گفت: بچه ها پسر من پویا میخواد با شما دوست بشه و باهاتون بازی کنه.

یکی از بچه ها جلو اومد و گفت: سلام. اسم من آرشه. ما تو رو می دیدیم که با مامانت به پارک میای. ولی پیش ما نمیومدی. حالا بیا بریم با بقیه بچه ها آشنا بشیم.

پویا به مامانش نگاه کرد و بعد همراه آرش رفت.

بعد از مدتی که مامانش رفت دنبالش دید که پویا با خوشحالی به طرفش دوید و بعد از بغل کردن مادرش بهش گفت که امروز خیلی بهش خوش گذشته و بچه ها اصلا اونو مسخره نکردند. اون خوشحال بود که دوستای خوب و جدیدی پیدا کرده و با اونا بهش خوش میگذرد.

همگی از طرف خدای بزرگ به انسان ها داده شده اند و هیچ انسان ها اختیاری در انتخاب آن ها نداشته اند، لکه روی دست پویا هم نقص عضوی هست که پویا آن را انتخاب نکرده است.

 

 

در زمان قدیم دهکده ای بود که بیشترین محصول گندم را داشت. روزی آفت وحشتناکی به گندم های این دهکده زد. معلم تنها مدرسه آن دهکده شاگردانش را صدا زد و به آنها گفت من دوستی دارم که در دهکده ای دیگر زندگی میکند. او راه از بین بردن این آفت را بلد است. باید یکی از شما را به همراه نمونه گندم آفت خورده پیش او بفرستم تا راه نجات از این مشکل را بیابد و ساختن سم آفت کش را به شما یاد بدهد. حالا چه کسی داوطلب انجام دادن این کار است؟

زرنگ ترین شاگرد کلاس گفت که من انقدر باهوشم که میتوانم سریع روش ساختن سم را یاد بگیرم و برگردم. من میروم.

معلم قبول کرد اما گفت من یکی از شاگردان معمولی کلاس را نیز همراه تو میفرستم تا تنها نباشی. مراقب او باش.

آنها فردا صبح به سمت دهکده ی دیگر حرکت کردند و بعد از چند هفته برگشتند.

یک داستان قرانی کوتاه کودکانه

همه منظر بودند تا داستان را بشنوند و نحوه ی ساختن سم را یاد بگیرند. شاگرد زرنگ گفت که از ترکیب چند ماده ی ساده میتوانیم سم را بسازیم و آفت را ازبین ببریم و سپس چند ماده را باهم مخلوط کرده و روی مزارع پاشید. اما نه تنها آفت ها از بین نرفتند بلکه بیشتر شدند.

این بار معلم شاگرد معمولی را صدا زد و خواست که هرچه به یاد دارد را بگوید. او کامل و دقیق مرحله به مرحله از تمیز بودن ظرف سم و اندازه ی دقیق مواد تا زمان آب ندادن به مزرعه را برایشان شرح داد.

اینبار سم را ساختند و روی مزرعه ها پاشیدند, بعد از مدتی آفت گندم ها از بین رفت.

همه با تعجب از معلم سوال کردند که چطور ممکن است که روش شاگرد زرنگ عمل نکرده باشد اما شاگرد معمولی توانسته باشد روش درست را یاد بگیرد؟ معلم گفت شاگرد زرنگ به هوش خودش مغرور شده بود و به آموزش دوست من زیاد دقت نکرده بوده است، چون فکر میکرده که با هوش زیاد خود میتواند از پسش بربیاید. اما شاگرد معمولی با دقت کافی و پشتکار زیاد توانست بخوبی سم آفت کش را یاد بگیرد.

کرگدن جوانی در جنگل به تنهایی زندگی میکرد.

روزی پرنده ای به نام دم جنبانک که داشت در آن حوالی پرواز میکرد کرگردن را دید و ازش پرسید: چرا تنهایی؟

کرگدن جواب داد: خب کرگدن ها همیشه تنها هستند.

دم جنبانک گفت: یعنی تو هیچ دوستی نداری؟

کرگدن که تابحال این کلمه رو نشنیده بود، پرسید: دوست یعنی چی؟

دم جنبانک گفت: دوست یعنی کسی که همیشه همراه تو باشد، تو رو دوست داشته باشد و بهت کمک کنه.

کرگدن گفت: ولی من که کمک لازم ندارم.

دم جنبانک گفت: بهرحال حتما کمکی هست که تو لازم داشته باشی، مثلاً شاید پشت تو بخارد، چونکه لای چین های پوستت پر از حشره های ریز است. اگر کسی به تو کمک کند که حشره های پشتت را برداری میتواند دوست تو باشد.

کرگدن گفت: اما کسی دوست ندارد با من دوست بشود، چون من زشتم و تازه پوستم هم کلفت است.

دم جنبانک گفت: اما کرگدن جان، دوست داشتن چیزی است که به قلب مربوط است نه به پوست و ظاهر.

کرگدن گفت: قلب دیگر چیست؟ من که قلب ندارم. من فقط پوست دارم و شاخ.

دم جنبانک گفت: ولی این امکان ندارد، همه قلب دارند.

کرگدن گفت: یعنی قلب من کجاست؟ چرا آن را نمیبینم؟

دم جنبانک گفت: چون از قلبت استفاده نمی کنی ؛ ولی مطمئن باش که زیر این پوست کلفت یک قلب نازک داری. چون به جای این که من را بترسانی یا لگدم کنی، یا حتی مرا  بخوری، داری با من حرف می زنی… این یعنی تو میتوانی بقیه را دوست داشته باشی یا حتی عاشق شوی. حالا بگذار روی پوست کلفت قشنگت بنشینم، بگذار…

کرگدن داشت دنبال جواب مناسبی می گشت، در همین حین دم جنبانک داشت حشره های روی پوست کلفت او را دانه دانه برمیداشت. کرگدن احساس خوبی داشت ولی نمیدانست چرا؟

کرگدن پرسید: آیا این که من  از اینکه تو حشره های مزاحم را از روی پوستم برداری خوشم می آید و دوست دارم تو روی پشتم بمانی، دوست داشتن است؟

دم جنبانک گفت: نه. من دارم به تو کمک می کنم و تو احساس خوبی داری چون نیازت را برآورده کرده ام. اسم این نیاز است.  دوست داشتن از این زیباتر و  مهمتر است.

کرگدن نفهمید که دم جنبانک چه می گوید.

روزهای زیادی گذشت و هرروز دم جنبانک می آمد و پشت کرگدن می نشست و حشره های کوچک را از روی پوست کلفتش بر می‌داشت، و کرگدن هر روز احساس خوبی داشت.

کرگدن یک روز به او گفت : من حس می کنم از تماشا کردن تو احساس خوبی دارم و دلم میخواهد همیشه ببینمت.

دم جنبانک جلوی او پرواز میکرد و کرگدن تماشا میکرد و سیر نمیشد. احساس میکرد دارد زیباترین صحنه ی دنیا را میبیند و او خیلی خوشبخت است که میتواند دم جنبانک را ببیند. ناگهان احساس کرد که چیز نازکی از چشمش پایین افتاد.

او با تعجب به دم جنبانک گفت: دم جنبانک عزیزم فکر کنم من قلب نازکم را دیدم که از چشمم پایین افتاد. حالا باید چه کار کنم؟ دم جنبانک اشک های او را دید و گفت نگران نباش، تو کلی از این قلب ها داری.

کرگدن گفت: اینکه من دلم میخواهد مدام تو را ببینم و وقتی نگاهت میکنم قلبم از چشمم می افتد یعنی چه؟

دم جنبانک جلوی چشم های او چرخید و گفت: یعنی کرگدن ها هم عاشق میشوند.

کرگدن پیش خودش فکر کرد اگر قلبش همین طور از چشم هایش بریزد، شاید یک روز قلبش تمام بشود. اما با اینحال لبخند زد و به خودش گفت:

من که اصلاً قلب نداشتم! حالا که دم جنبانک به من قلب داد، چه عیبی دارد، بگذار تمام قلبم برای او بریزد …!

در گوشه ی یک مزرعه دو کبوتر بودند که با شادی با یکدیگر زندگی می کردند. آنها یکدیگر را خیلی دوست داشتند و زندگی در آن مزرعه واقعا برایشان زیبا بود. مدتی گذشت و فصل بهار رسید، آن سال بهار باران زیادی بارید و لانه ی کبوترها مرطوب شده بود.

کبوتر ماده به همسرش گفت که کاش به لانه ی دیگری برای زندگی برویم، اینجا دیگر خیلی مناسب نیست. اما همسرش گفت که ساختن لانه ای به این قشنگی و بزرگی کار آسانی نیست و بهتر است که همانجا بمانند. چون با رسیدن تابستان هوا گرمتر و بهتر میشود.

با رسیدن تابستان لانه ی آنها خشک شد و دوباره با خوبی و خوشی به زندگی خود ادامه دادند. هرروز هرچقدر که میخواستند گندم و برنج میخوردند و مقداری هم برای زمستان در لانه شان انبار میکردند تا اینکه انبارشان کاملا پر شد و برای استفاده در فصل سرما آماده بود.

تابستان تمام شد و دانه و غذا کمتر شده بود، بنابراین کبوتر ماده در لانه میماند و کبوتر نر به مسافت های طولانی تری برای پیدا کردن دانه میرفت.

وقتی که بارش باران شروع شد آنها تصمیم گرفتند برای خوردن دانه از انبار آذوقه شان استفاده کنند، اما وقتی به سراغ انبار رفتند دیدند که انگار مقدار دانه ها کم شده و قسمتی از انبار خالی است.

کبوتر نر خیلی عصبانی شد و به همسرش گفت: تو چرا انقدر شکمو هستی، این دانه ها برای فصل سرما بودند اما وقت هایی که من نبودم تو نصف آنها را خورده ای. حالا در این باران و برف چطور غذا پیدا کنیم؟

کبوتر ماده با تعجب و ناراحتی گفت: ولی من اصلا به دانه های انبار نوک هم نزدم. نمیدانم چرا انبار خالی شده. شاید موش ها مقداری از آن را خورده اند یا کبوترهای دیگر از انبار ما دزدی کرده اند. با اینحال بیا فعلا از دانه های مانده استفاده کنیم و قضاوت عجولانه نکنیم. با صبر همه چیز مشخص میشود.

اما کبوتر نر خیلی عصبانی بود. او گفت: من مطمئنم که تنها کسی که به انبار ما دستبرد زده خود تو هستی.و نمیخواهم چیز دیگری بشنوم. و سپس او را از خانه بیرون کرد. 

کبوتر ماده با ناراحتی گفت: کاش انقدر زود درمورد من قضاوت نمیکردی تا روزی پشیمان نشوی. اما روزی که بفهمی اشتباه کرده ای خیلی دیر است. سپس پرواز کرد و رفت و گرفتار شکارچیان شد.

کبوتر نر خیلی خوشحال بود که نگذاشته همسرش گولش بزند و به زندگی اش تنهایی ادامه میداد. تا اینکه هوا دوباره بارانی شد، کبوتر نر به سراغ انبار رفت و با کمال تعجب دید که انبار دوباره پر شده! کمی فکر کرد و سپس متوجه واقعیت شد. در هوای بارانی لانه ی مرطوب و خیس باعث باد کردن و حجیم تر شدن دانه ها میشد و انبار پر میشد، اما وقتی هوا گرم و خشک میشد دانه ها به اندازه اولیه خود برمیگشتند و انبار خالی بنظر می آمد.

کبوتر نر از اینکه فهمید قضاوتش کاملا عجولانه و اشتباه بوده بسیار ناراحت شد و از بیرون کردن همسرش خیلی پشیمان شد. اما دیگر خیلی دیر شده بود و او تنها و غمگین به زندگی اش ادامه داد.

همانطوری که ما همیشه توصیه می کنیم، بازی، کاردستی و کتاب ساختار ذهنی کودکان در حل مسائل را بسیار شکل می دهد. در این مطلب شما کتاب های مناسب کودکان پیش دبستانی و دبستانی را مشاهده خواهید نمود.

اطلاعات تماس:

.۷۷۱۹۱۶۵۹ .۷۷۱۸۹۶۲۴

اطلاعات تماس:

.۴۴۳۷۶۸۱۹ .۰۹۱۲۴۲۵۰۱۴۲

تمامی حقوق مطالب و تصاویر تولیدی این سایت متعلق به سایت رادیو کودک است، هرگونه کپی برداری با ذکر نام سایت و لینک به آن براساس صفحه قوانین و مقررات بلامانع است.

هیچ محصولی وجود ندارد

قیمت‎ها بدون مالیات می‎باشند

پرداخت

محصول با موفقیت به سبد خرید اضافه شد

0 محصول در سبد خرید شما موجود است. یک محصول در سبد خرید شما وجود دارد.

یک داستان قرانی کوتاه کودکانه

  آموزش زبان دوم     کمک آموزشی و درسی    تربیت وهوش وخلاقیت  

  لگو وخانه سازی    آموزش نقاشی و کاردستی     معمایی و فکری

  کتاب کودک      کتاب والدین     پیشنهاد ویژه

نمایش تمامی تصاویر

داستان قرآنی برای کودکان |قصه های قرآنی تینا

لوح فشرده داستان قرآنی برای کودکان (قصه های قرآنی تینا) شامل قصه های قرآنی و داستان های پیامبران و داستان های محمد (ص) بصورت انیمیشن های زیبا و زبان ساده برای کودکان

دریافت‌ کننده‌ :

اسم دوست شما * :

آدرس ایمیل دوست شما * :

* فیلدهای مورد نیاز

ارسال   یا  لغو

لوح فشرده داستان قرآنی برای کودکان (قصه های قرآنی تینا) شامل قصه های قرآنی و داستان های پیامبران و داستان های محمد (ص) بصورت انیمیشن های زیبا و زبان ساده برای کودکان

جزئیات بیشتر

منبع: 18

وضعیت : محصول جدید

این محصول در انبار موجود نیست

تاریخ در دسترس بودن:

20,000 تومان بدون مالیات

بدون مالیات

حداقل تعداد سفارش خرید برای محصول عبارت است 1

افزودن به سبد خرید

اضافه به علاقمندی

    

یک داستان قرانی کوتاه کودکانه

مجموعه کامل تصویری دکتر هلاکویی با موضوع پرورش , تعلیم وتربیت کودکان و نوجوانان از تولد تا ۱۸ سالگی که شامل ۴۰ DVD و بیش از ۷۵ ساعت مجموعه تصویری است با کیفیت تصویری بالا

آموزش جامع مبانی کامپیوتر پویان مجموعه کاملا فارسی و تصویری و با محیط پیشرفته اینتراکتیو شامل 6 دی وی دی : اموزش مهارت های هفتگانه(ICDL) – فتوشاپ و نرم افزار های پرکاربرد و آموزش ICDL برای کودکان از شرکت داده پرداز پویان .پشتیبانی ۰۹۱۰۶۷۹۷۰۳۵ عزتی

در این مجموعه از سری کودکانه های تینا،فرشتۀ مهربون همراه با تینا کوچولو به شما ساخت کاردستی های مختلف را با ابزار ساده آموزش می دهند: عروسک جورابی،بستنی، دکورهای ریسمانی، تمساح،پروانۀ قلبی، سنجاقک قلبی و …

مجموعه کامل تصویری دکتر فرهنگ هلاکویی با موضوع افسردگی که شامل تمامی سمینارها و کلاس های آموزشی استاد هلاکویی …مشکل در یادگیری مطالب، مشکل در سختن گفتن و گفتگو کردنافراد دو قطبی، علائم شیدایی و سرخوشی در بزرگسالانو…

مجموعه تصویری تربیت نوجوان دکتر هلاکویی از ۱۳ تا ۱۹ سالگی شامل تمامی سمینارها و برنامه های تلویزیونی با موضوع پرورش،تعلیم و تربیت کودکان و نوجوانان از ۱۳ تا ۱۹ سالگی

مجموعه تصویری تربیت کودک دکتر هلاکویی از ۷ تا ۱۳ سالگی شامل تمامی سمینارها و برنامه های تلویزیونی با موضوع پرورش،تعلیم و تربیت کودکان و نوجوانان از ۷ تا ۱۳ سالگی

مجموعه تصویری تربیت کودک دکتر هلاکویی از ۳ تا ۷ سالگی شامل تمامی سمینارها و برنامه های تلویزیونی با موضوع پرورش،تعلیم و تربیت کودکان و نوجوانان از ۳ تا ۷ سالگی

مجموعه تصویری  تربیت کودک دکتر هلاکویی از تولد تا ۳ سالگی شامل تمامی سمینارها و برنامه های تلویزیونی   با موضوع پرورش،تعلیم و تربیت کودکان و نوجوانان تولد تا ۳ سالگی

مجموعه کامل تصویری دکتر فرهنگ هلاکویی با موضوع کنترل خشم و عصبانیت که شامل تمامی سمینارها و کلاس های آموزشی استاد هلاکویی .آرام کردن و اداره خشم، بخشش/افراد با ۱۴ گونه خشم و عصبانیت روبرو هستند./نباید پدر و مادر نسبت به فرزندشان عصبانی شوند.

دکتر هلاکویی تربیت کودک و نوجوانان |فلسفه و هدف ها (دوران بارداری) |مهمترین عنوان دکتر فرهنگ هلاکویی از سری مجموعه تعلیم و تربیت کودکان و نوجوانان و پیشنیاز تمام گروه های سنی

مجموعه کمک درسی و کمک آموزشی اول دبستان مداد بصورت تصویری و معلم محور با اموزش ریاضی ، فارسی و علوم اول دبستان شامل 680دقیقه اموزش تصویری در 6 حلقه DVD  آموزش جامع 3 درس در يك مجموعه آموزش جامع تدريس استاد كاملا تصويري به همراه دست ورزي و انيميشن قابل اجرا در دستگاه پخش خانگي پشتيبان معلم

نرم افزار آموزشی مداد پایه ششم دبستان به منظور اموزش ریاضی ، قران، فارسی و علوم ششم دبستان برای کودکان عزیز شما فراهم شده است.

مجموعه کمک درسی و کمک آموزشی دوم دبستان مداد بصورت تصویری و معلم محور با اموزش ریاضی ، فارسی و علوم دوم دبستان شامل 680دقیقه اموزش تصویری در 6 حلقه DVD  آموزش جامع 3 درس در يک مجموعه  كاملا تصويری بدون نیاز به نصب  قابل اجرا در دستگاه پخش خانگی  پشتیبان معلم کلیه دروس مطابق با آخرین تغییرات کتب درسی

بیشتر

بیشتر

بیشتر

بیشتر

بیشتر

بیشتر

بیشتر

بیشتر

بیشتر

بیشتر

بیشتر

بیشتر

بیشتر

بیشتر

بیشتر

بیشتر

7 روز هفته، 24 ساعته پاسخگوی شما هستیم.

در خبرنامه ما ثبت نام کنید تا پیشنهادات ویژه ما را که در هیچ جا یافت نمی‎شوند در ایمیل خود دریافت کنید.

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الرّحیم 

یک داستان قرانی کوتاه کودکانه

 

وقتی زیارت امام‌حسین (علیه سلام) را امشب و فردا می‎خوانید، فقط روی این جمله دقت کنید. «یَا لَیتَنِی کُنتُ مَعَکُم»؛ اهل عرفان یک حرف خوب دارند. اهل معرفت می‫گوید وقتی این جمله رو می‫گویی، خودت را در مکان اصحاب امام‌حسین (علیه سلام)   قرار بده. «یَا لَیتَنِی کُنتُ مَعَکُم»؛ یعنی چه؟ یعنی ای کاش من با مسلم ‫بن‫ عقیل بودم. امشب به حسب نقل، شب وفات مسلم‫ بن‫ عقیل است. واقعا اینطور باشد که خودت را جای مسلم بگذار و این جمله را بگو. مسلم چه خصوصیتی داشت؟ ایشان اولین صحابه‎ ای است که در راه حسین به شهادت رسید. مسلم روز عرفه در دو موقعیت یاد امام‌حسین (علیه سلام) کرد. اولین زائر امام‌حسین (علیه سلام) در روز عرفه حضرت‫ مسلم است. یک جا موقعی بود که حضرت‫ مسلم را دستگیر کردند. محمد‫بن‫اشعث به اصطلاح خودش به حضرت‫مسلم؟ع؟ امان داد. حضرت‫مسلم؟ع؟ شروع کرد گریه کردن. محمد بن‫ اشعث گفت من از تو بعید می‎دانستم برای چنین هدف بزرگی اینطور خودت را کوچک کنی و گریه کنی. گفت نه، «لَا أَبکِی لِنَفسِی»؛ من برای خودم گریه نمی‎کنم. «أَبکِی لِلحُسَینِ»؛[1] من برای امام‌حسین (علیه سلام) گریه می‎کنم. خودم فدای حسین! من به امام‌حسین (علیه سلام) نوشتم بیا. دست زن و بچه‫اش را گرفته و دارد می‫آید. من از تو یک تقاضا دارم. حضرت‫ مسلم از دشمن تقاضا می‎کند. یک نامه بنویس و دست یک امینی بده و برای امام‌حسین (علیه سلام) بفرست. بگو مسلم گفت نیا. زن و بچه را نیاور. این یک مورد بود. مورد دوم موقعی بود که حضرت‫ مسلم را بالای دارالعماره بردند. قاتل ایستاده است. یک وقت دید حضرت‫ مسلم رو به سوی حجاز کرد: «السَّلَامُ عَلَیکَ یَا أَبَاعبدالله».[1 ]. بحارالأنوار، ج 44، ص353ا

للَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم

 سخنرانی خصوصیات شب و روز عرفه از آیت الله العظمی حاج آقا مجتبی تهرانی

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الرّحیم 

 

یکی از بزرگان علمای اسلامی مرحوم حاجی اشرفی(ره) است که مزارش در آستانۀ اشرفیّه زیارتگاه است. در شرح حال او نقل می کنند که یکی از دوستان این مرد بزرگ خواست به زیارت امام هشتم(ع) مشرّف شود. خدمت حاجی عرض کرد: می خواهم مشهد مشرّف بشوم. شما فرمایشی ندارید؟ آن وقت با مشقّتی می رفتند؛ چون این وسائل نقلیّه نبود. مرحوم حاجی به او فرمود: هر وقت خواستی حرکت کنی، بیا اینجا کاری دارم. آن شخص هنگام حرکت خدمت حاجی آمد. حاجی نامه ای را که در پاکتی قرار داده بود و درش را بسته بود، به این شخص داد. گفت: وقتی مشرّف می شوی، این را از پنجرۀ ضریح به داخل بینداز و جوابش را از حضرت بگیر و برای من بیاور. این شخص نقل می کند که من متحیّر شدم. من چگونه از حضرت جواب بگیرم؟ ولی این مرد بزرگ، آن شخصیّت و عالم ربّانی، عظمتش طوری بود که نتوانستم حرف بزنم. رفتم و مشرّف شدم. آن موقع مشهد که مشرّف می شدند تا می رفتند و برمی گشتند، شاید حدود دو ماه طول می کشید. می گوید: رفتم و شاید حدود چهل روزی مشرّف بودم. روزهای آخر که شد، گفتم چه کنم و جواب حاجی را چه بگویم. روز آخر یک مرتبه مشرّف شدم و برگشتم، باز دفعۀ بعد مشرف شدم. موقع حرکت مشرّف شدم و گفتم یا امام هشتم(ع)! من جواب حاجی را چه بدهم؟ می گوید: نفهمیدم چه شد. یک وقت دیدم که منادی به من این ندا را می کند: به حاجی بگو:

آییـــنه شـو جمال پری طلعــتان طلب

جاروب کن تو خانه، سپس میهمان طلب

خوشحال شدم. چه بود؟ صدا از کجا بود؟ این یک موج معنوی است که روی روح این شخص می آید که جواب نامۀ حاجی را گرفتم. نقل می کند: نزدیکِ به وطن که می رسیدم، خیلی خوشحال بودم و در قالب خودم نمی گنجیدم. تا وارد شدم، قبل از آنکه به خانه بروم، درب منزل حاجی را زدم که زود جواب نامه را بدهم. همین که کوبۀ در را کوبیدم، یک وقت دیدم صدای حاجی از داخل منزل بلند شد:

آییـــنه شـو جمال پری طلعــتان طلب

جاروب کن تو خانه، سپس میهمان طلب

مگر می شود انسان با تعقّلات ذهنی حقیقت مطلق و کمال بی نهایت را درک کند؟ خودسازی که می گویند در رابطۀ با شناخت نسبت به الله، این است که انسان این روح را از لوث کثافات پاک کند تا انوار الهی به روحش بتابد. حقیقت علم این است. «الْعِلْمُ نُورٌ یَقْذِفُهُ اللَّهُ فِی قَلْبِ مَنْ یَشَاءُ»

اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم مبحث اخلاق ربانی ‌‌عجب و انکسار از آیت الله العظمی حاج آقا مجتبی تهرانی

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الرّحیم 

زنی فاسد و هرزه گرد، با چند نفر از جوانان بنی اسرائیل روبرو شد. با قیافه زیبا و آرایش کرده خود آنها را فریفت. یکی از آن جوانان به دیگری گفت: «اگر فلان عابد هم این زن را ببیند فریفته اش خواهد شد.»

زن آلوده چون این سخن را شنید گفت: «به خدا سوگند تا او را نفریبم به خانه برنمی گردم.»پس شب به خانه عابد رفت و درب را کوبید و گفت: «من زنی بی پناهم! امشب مرا در خانه خود جای بده.» ولی عابد امتناع ورزید.زن گفت: «چند نفر جوان مرا تعقیب می کنند، اگر راهم ندهی، از چنگشان خلاصی نخواهم داشت.»عابد چون این حرف را شنید به او اجازه ورود داد. همین که آن زن داخل خانه شد لباسش را از تن خود بیرون آورد و قامت دلارای خویش را در مقابل او جلوه داد. چون چشم عابد به پیکر زیبا و اندام دلفریب او افتاد چنان تحت تأثیر غریزه جنسی واقع شد که بی اختیار دست خود را بر اندامش نهاد. در این موقع ناگهان به خودش آمد و متوجه شد که چه کاری از او سرزده است. به طرف دیگی که برای تهیه غذا زیر آن آتشی افروخته بود رفت و دست خود را در آتش گذاشت.زن پرسید: «این چه کاری است که می کنی؟»او جواب داد: «دست من، خودسرانه کاری انجام داد، حالا دارم او را کیفر می دهم.»زن از دیدن این وضع طاقت نیاورد و از خانه او خارج شد. در بین راه به عده ای از بنی اسرائیل برخورد کرد و گفت: «فلان عابد را در یابید که خود را آتش زد.» و وقتی آنها رسیدند مقداری از دست او را سوخته یافتند

1- بحار الانوار ج 14 

منبع : واحد تحقیقاتی گل نرگس، داستان های شگفت آوری از عاقبت هوسرانی و شهوترانی، قم: شمیم گل نرگس، 1386، چاپ ششم.

اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الرّحیم 

امام صادق (علیه السلام) می فرمایند:

لَا یَدْخُلُ الْجَنَّهَ مَنْ فِی قَلْبِهِ مِثْقَالُ‏ ذَرَّهٍ مِنْ‏ کِبْرٍ.

داخل بهشت نمی شود ، کسی که در قلبش ذره ای از کبر و غرور باشد [وسائل الشیعه ؛ جلد ‏۱۵ ، صفحه ۳۷۵]

ما نباید خود را از دیگران بهتر ببینیم ؛ چه بسا آن شخص گنه کار بعدا توبه کند و عاقبت به خیر شود و ما – خدای ناکرده- عاقبت به شر شویم

 

داستانک

در شب هفدهم ماه مبارک رمضان که پیغمبر صلى الله علیه و آله به معراج تشریف برد و همه جا را دید و در همان شب مراجعت فرمود. صبح آن شب ، شیطان خدمت آن سرور مشرف شد و عرض کرد: یا رسول الله ! شب گذشته که به معراج تشریف بردید، در آسمان چهارم طرف چپ ((بیت المعمور)) منبرى بود، شکسته و سوخته و به رو افتاده آیا شناختى آن منبر را و متوجه شدید که از کیست ؟

آن حضرت فرمودند: خیر؛ آن منبر از کیست ؟

شیطان عرض کرد: آن منبر از من است و صاحب آن بودم ! بالاى آن مى نشستم و ملائکه پاى منبر من حاضر مى شدند، از براى آنها راه بندگى حضرت منان را مى گفتم . ملائکه از عبادت و بندگى من تعجب مى کردند! هر وقت که تسبیح از دستم مى افتاد، چندین هزار ملک بر مى خاستند، تسبیح را مى بوسیدند و به دست من مى دادند. اعتقاد من این بود که خداوند از من بهتر چیزى را خلق نفرموده ؛ ولى یک بار دیدم امر به عکس شد و رانده درگاه او شدم . و الان کسى از من بدتر و ملعون تر در درگاه احدیت نیست . اى محمد صلى الله علیه و آله وسلم ! مبادا مغرور شوى و تکبر نمایى ، چون هیچ کس از کارهاى الهى آگاه نیست .

در ملاقات خود با حضرت یحیى عرض کرد: من جزو ملائکه بودم و چهار هزار سال سرم را از یک سجده بر نداشتم ؛ ولى عاقبتم این شد که از صفوف ملائکه بیرون شدم و مطرود و مردود و ملعون درگاه حق تعالى گردیدم

 [داستانهایی از ابلیس صفحه ۴۰ به نقل از خزینه الجواهر ۶۴۶]

 

یک داستان قرانی کوتاه کودکانه

اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

محمد بن ابي العلاء مي گويد: شنيدم يحيي بن اكثم چنين مي گفت: روزي از امام جواد عليه السلام مسائل مختلفي را سؤال كردم و همه را پاسخ داد. به حضرت گفتم: به خدا سوگند! مي خواهم چيزي را از شما بپرسم، ولي شرم مي كنم.امام فرمود: «أنا أخبرك قبل أن تسألني، تسألني عن الامام»؛ بدون آن كه تو سؤال كني من پاسخ مي دهم. مي خواهي بپرسي امام كيست؟گفتم: آري، به خدا سوگند! سؤال من همين است. حضرت فرمود: امام منم.عرض كردم: نشانه اي بر اين ادعا داريد؟ در اين هنگام عصايي كه در دست آن حضرت بود، به سخن آمد و گفت: او مولاي من و امام زمان و حجت خدا است. «فكان في يده عصا، فنطقت فقالت انه مولاي امام هذا الزمان و هو الحجة». (كافي، ج 1، ص 353). 

فصل انگور که می‌شود

روضه خوان تو می‌شویم

یا جوادالائمه

اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم

شهادت امام جواد علیه السلام تسلیت باد 

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الرّحیم 

عبدالله بن حذاقه از سابقین در اسلام است و به حبشه مهاجرت کرد. او به همراه عدّه ای هجرت کرده بودند که اسیر رومیان شدند. رومیان آن ها را در بین راه گرفتند و با خود بردند. بعد به آنان گفتند که باید نصرانی شوید. سرکردۀ رومیان گفت که یک تشت بزرگی بیاورند. ظرف را آوردند. آن را پر از روغن زیتون کرده و جوش آوردند. یکی از این اسرا را آوردند و به او گفتند: یا نصرانیت را بپذیر یا تو را در این دیگ جوشان می اندازیم. گفت: نصرانی شدن را قبول نمی کنم. او را در برابر چشمان عبدالله بن حذاقه، در این دیگ انداختند. زمان زیادی نگذشت که استخوان های او بیرون آمد. این ها جزء مسلّمات تاریخ ما است و در آن شبهه ای نیست.

رومیان به عبدالله بن حذاقه رو کردند و گفتند: دست از اسلام بردار و نصرانیت بیاور وإلا سرنوشت تو نیز همین خواهد بود. عبدالله شروع کرد به گریه کردن. سرکردۀ رومیان به او نگاهی کرد و گفت: او ترسیده است، رهایش کنید. عبدالله گفت: من نترسیدم. ببینید چه می گوید! از خوف هیچ خبری نیست. گفتند: پس چرا گریه می کنی؟ گفت: گریۀ من از این است که چرا من فقط یک جان دارم که در راه حق بدهم. بعد این طور گفت: ای کاش به عدد موهای بدنم، جان داشتم، که در دیگ می انداختید و استخوان هایم بیرون می آمد و دوباره می انداختید، باز بیرون می آمد.

گفتم این قضیه، یک واقعۀ مسلّم تاریخی است و این را همه نوشته اند. عبدالله بن حذاقه از شخصیت های بزرگ اسلام است. من اینجا یک سؤال دارم: اگر عبدالله می خواست به بهشت برود و تنعّمات اخرویّه را به دست آورد، آیا یک دفعه مُردن کافی نبود؟ پس چرا می گوید: کاش چندین جان داشتم و چندین بار کشته می شدم؟

منبع کتاب سلوک عاشورایی مجتبی طهرانی 

اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم

 

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

پدرم برای حل یک معادله از نظریه‌ خود، باید شش ماه زحمت می‌ کشیدند و اگر به اشتباهی بر می‌ خوردند، شش ماه وقت می‌ گذاشتند تا آن اشتباه را پیدا کنند.روزی به پدر گفتم بهتر نیست چند ماه بروید به ژنو در مرکز سوئیس تا زودتر تعدادی از معادلات خود را به نتیجه برسانید؟پدر گفتند نه، هرگز، آن‌وقت این کار به اسم سوئیسی‌ ها تمام می‌ شود، من می‌ خواهم به اسم ایران تمام شود.

? منبع: استاد عشق، ایرج حسابی

اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

 

در برخی از تفاسیر قرآن نقل شده است : چون یوسف بر مسند حکومت مصر نشست ، به نظرش رسید که در امور مملکتی ، وزیری لازم دارد که بتواند به اصلاح معیشت و تربیت مردم برخیزد و درهای عدل و محبت را به روی آنان بگشاید . امین وحی از سوی حق به نزد او آمد و گفت : خدا می فرماید : تو را وزیری لازم است . یوسف فرمود : من نیز در این خیالم ولی کسی که سزاوار این مسند باشد نمی دانم کیست ؟ جبرئیل گفت : فردا صبح که از مقرّ حکومت حرکت می کنی ، اول کسی که بنظرت آمد ، این منصب را به او ارزانی دار . یوسف اول صبح نظرش به کسی افتاد که به شدت ضعیف و لاغر و رخساره زرد بود و بسته ای از هیمه بر پشت داشت ، با خود گفت : این شخص تحمل مسئولیت وزارت را نخواهد داشت . خواست از وی بگذرد ، امین وحی به او گفت : از او مگذر و او را برای پست وزارت انتخاب کن ، زیرا که او را بر تو حقی است ، او همان کسی است که در دربار عزیز مصر به پاکی و عصمت تو شهادت داد ، او را این لیاقت هست که امروز پست وزارت را به او وا گذاری .

جایی که حضرت حق به خاطر شهادتی صحیح ، پست وزارت به شاهد پاکی و عصمت یوسف عطا می کند ، به کسی که عمری به وحدانیّت او شهادت می دهد چه خواهد داد ؟!

آری ، لطف و رحمت حضرت دوست چیزی نیست که قابل درک باشد و در این مقام پای عقل عاقلان و خرد خردمندان و هوش هوشمندان لنگ است و کسی را قدرت فهم این حقایق آن چنان که هست نیست

اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم

مطالعه کتاب عبرت آموز: مجموعه ای از نکته ها و داستان های کتب استاد حسین انصاریان

سْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

 

نزد امیرالمؤمنین (علیه السلام) آمد و از ایشان، اسبِ قرمزِ خوش‌ رنگی خواست.حضرت هم به او هدیه داد، بی‌ چشم داشت و کریمانه.وقتی سوار بر آن اسب شد و رفت، امیرمؤمنان این شعر را خواند:«أُریدُ حیاتَهُ و یُریدُ قَتلی، عذیرَکَ مِن خلیلِکَ مِن مُرادِ» یعنی «من برای او حیات و سلامتی را آرزومندم، اما او قصد کشتن مرا دارد».کسی را از قبیله مراد بیاورید که عذر مرا (در اینکه به بدخواه خود محبت می‌ کنم) بپذیرد.سپس رو به دوستان خود فرمود به خدا قسم که این مرد قاتل من است!مردم بارها دیده بودند درستی پیش‌ بینی‌ هایش را، با تعجب پرسیدند پس چرا او را نمی‌ کشی؟پاسخ داد پس چه کسی مرا بکشد؟

او که دست رد به سینه قاتلش نزد، چگونه ممکن است محبان امیدوارش را ناامید کند؟

? منبع: بحارالانوار، جلد ۴۲، صفحه ۱۸۶

اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

هر وقت هنگام نماز مي رسيد اميرالمؤمنين – عليه السّلام – حال اضطراب و تزلزل پيدا مي كرد. عرض مي كردند شما را چه مي شود كه اينقدر ناراحتيد. مي فرمود: وقت امانتي كه خداوند بر آسمان و زمين عرضه داشت و آنها امتناع از حمل آن ورزيدند، رسيده. در جنگ صفين تيري بر ران مقدسش وارد شد هر چه كردند در موقع عادي خارج نمايند نتوانستند، از شدت درد و ناراحتي آن جناب. خدمت امام حسن – عليه السّلام – جريان را عرض كردند. فرمود: صبر كنيد تا پدرم به نماز بايستد زيرا در آن حال چنان از خود بيخود مي شود كه به هيچ چيز متوجه نمي گردد. به دستور حضرت مجتبي در آن حال تير را خارج كردند. بعد از نماز علي – عليه السّلام – متوجه شد خون از پاي مقدسش جاري است. پرسيد چه شد؟ عرض كردند تير را در حال نماز از پاي شما بيرون كشيديم

انوار نعمانيه، ص 342

اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

رسول اکرم(ص) شبی نماز مغرب و عشا را به جای می آورد. مردی از میان صف برخاست و گفت: مردی غریبم، و این سؤال را در وقت نماز حضرت رسول(ص) می کنم. به من غذا دهید.

رسول(ص) گفت: ای دوست، ذکر غربت نکن که بسیار غمگین شدم. غریبان چهار نوع اند.  گفتند: یا رسول الله کدام اند ایشان؟گفت: مسجدی در میان قوم که در او نماز نکنند و قرآنی در دست قومی که آن را نخوانند و عالِمی در میان قومی که از احوال او خبر نداشته باشند و از او دلجویی نکنند. سپس گفت: کسی هست که از عهدة معیشت این مرد برآید؟ خداوند او را در بهشت برین جا دهد!

حضرت امیرالمؤمنین علی(ع) برخاست و دست فقیر گرفت و بُرد به خانه فاطمه(س) و گفت: ای دختر رسول خدا، به این مهمان رسیدگی کن. فاطمه(س) گفت ای پسر عموی رسولِ خدا، در خانه به جز کمی گندم نداشتیم و از آن غذایی درست کرده ام. بچه ها گرسنه هستند و تو روزه داری و غذا کم است. برای یک نفر بیشتر نیست. گفت: حاضر کن. او رفت و غذا را آورد.  امیر المؤمنین(ع) به غذا نگاه کرد. کم بود. با خود گفت: اگر من غذا نخورم شایسته نیست و اگر بخورم، برای مهمان کافی نیست. دست مبارک را دراز کرد. به خاطر همین، چراغ را خاموش می کنم و خاموش کرد. آنگاه به حضرت خیر النساء گفت: چراغ را دیرتر روشن کن تا مهمان غذایش را کامل بخورَد. بعد چراغ را بیار. و حضرت امیرالمؤمنین(ع) دهان مبارک را تکان می داد و وا نمود می کرد که غذا می خورَد. و در واقع نمی خورد. تا اینکه مهمان غذایش را کامل خورد و سیر شد.

حضرت خیر النساء(س)، چراغ را آورد و گذاشت. مقدار غذا به همان اندازه اول بود. پس امیرالمؤمنین به مهمان گفت: چرا غذا نخوردی؟ گفت: یا اباالحسن، من خوردم و سیر شدم. ولیکن خدای تعالی، برکت به غذا داده است. آنگاه از آن غذا امیرالمؤمنین خورد و حضرت خیر النساء و شاهزاده ها(ع) نیز خوردند و به همسایه ها نیز دادند از برکتی که خداوند به آنها داده بود.

صبح زود که حضرت امیرالمؤمنین به مسجد آمد، رسول(ص) گفت: یا علی، چه طور بودی با مهمان؟ گفت: بحمدالله، یا رسول الله، خوب بود. رسول(ص) گفت: خداوند تعجب کرد از آن کاری که تو با آن فقیر کردی، از خاموش کردن چراغ و غذا نخوردن به خاطر مهمان. گفت: یا رسول الله، به شما چه کسی خبر داد؟ گفت: جبرئیل به من خبر داد. و این آیه را آورد: (وَ یؤثرُونَ عَلی اَنفسِهِم وَ لَو کانَ بِهِم خَصاصةُ) [و دیگران را بر خویش ترجیح می دهند؛ هر چند خود نیازمند باشند» (حشر: 9)]

منبع حوزه نت 

اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

 

در روایت آمده است که در زمان جرجیس(1) (ع)، امیری بود کافر و قوم وی بسیار فساد کردندی. خداوند تعالی به سبب ایشان باران از آسمان باز گرفت و خلقی بسیار از قوم وی هلاک شدند و هیچ باران نیامد. آن امیر کافر برخاست و سپاه تعبیه کرد(2) و می آمد تا به درِ خانة جرجیس (ع).

او را خبر کردند که این کافر بر تو سپاه آورده است. گفت: بنگرید تا چه خواهد؟ گفت: بیرون آی و پیغام من به خدای خویش برسان و بگوی از آسمان باران بازگرفتی تا خلقی بسیار هلاک شدند، اگر(3)باران فرستی و اگر نی ترا بیازارم.جرجیس (ع) به خانه بازآمد و دو رکعت نماز کرد و سر به سجده نهاد.

جبرئیل(ع) بیامد که مراد چیست؟ گفت: یا جبرئیل! خداوند عزوجل داناتر که این کافر چه می گوید. جبرئیل (ع) برفت و بازآمد و گفت: یا جرجیس؛ بگوی که تو عاجزی و ضعیف و من قادرم و قوی. مرا چگونه توانی آزردن؟ جرجیس(ع) پیغام بگزارد. آن کافر گفت: راست می گوید؛ من عاجزم و ضعیف. دست من به آزار او نرسد. ولیکن دوستان او را بیازارم یکی را به زیر تازیانه درآرم و یکی را به زیر شمشیر و یکی را به آب اندازم و یکی را به آتش ـ تا از هر جائی ناله ئی از دوستان او برآید، چون دوستان او را آزردم او را آزرده باشم.

خداوند تعالی جبرئیل را بفرستاد که یا جرجیس آن بنده مرا بگوی که بازگرد تا باران بفرستم. آن امیر بازگشت سه شبان روز پیوسته باران درگرفت و روز چهارم آفتاب کرد و گیاه برست و چنان شد که مرد اندران میان برفتی. چون یک هفته برآمد امیر آن نیکوئی بدید باز سپاه تعبیه کرد و آمد به نزدیک جرجیس (ع). جرجیس بیرون آمد و گفت: باران آمد، اکنون چه می خواهی؟ گفت: ای پیغامبر خدای به جنگ نیامده ام چه به صلح آمده ام، کسی که از جهت دوستان خویش چندین نیکوئی کند با او صلح کنم تا از جمله دوستان او باشم.

پی نوشت ها

1_ جرجیس: نام پیغمبری است از بنی اسرائیل که به انواع عقوبت او را می کشتند باز زنده می شد و امت خود را دعوت می کرد.

2_تعبیه کردن: آماده کردن؛ آرایش جنگی دادن.

3‌_ اگر: یا. معنی جمله آنست که یا باران فرست یا [اگر نفرستی] ترا بیازارم.

 

اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم

منبع : بستان العارفین، ص 93  

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

روزی امیرالمؤمنین از مسجد خارج شد و از کنار محل نگهداری حیوانات که سی رأس گوسفند در آنجا نگه داری می شد، عبور کرد و فرمود: به خدا قسم اگر من به تعداد این گوسفندان، نیرو داشتم، حاکم را از حکومتش برکنار می کردم؛ وقتی عصر شد، تعداد 360 نفر با علی بیعت کردند که تا پای جان در کنار او بجنگند. حضرت به آنها فرمود: بروید و سرهای خود را بتراشید و در محله احجار الزیت حاضر شوید.

حضرت سر خود را تراشید و در محل قرار حاضر شد ولی از بیعت کنندگان جز ابوذر، مقداد،  حذیفه، عمار و سلمان که در آخر آمد، کسی دیگری حاضر نشد. حضرت در این هنگام دست به آسمان بلند کرد و فرمود: خدایا این قوم مرا تنها گذاشته و ناتوان کردند، همانگونه که بنی اسرائیل هارون را ناتوان گذاشتند.

?کافی، ج8، ص 33، ح5

اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم

امام صادق عليه السّلام فرمودند: 

سه خصلت علامت نفاق است، گر چه صاحبش اهل نماز و روزه باشد: دروغگويى، خلف وعده و خيانت در امانت.

?تحف العقول/ 229 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

 

محمد بن عجلان، ثروتش را از دست داد و به شدت فقیر شد و مقدار زیادی نیز بدهکار شد. بالاخره به فکر افتاد که پیش حاکم مدینه که از خویشاوندانش بود برود و از نفوذ او استفاده کند. در بین راه، به پسر عموی امام صادق (علیه السلام) رسید. پس از سلام و احوال پرسی، پسر عموی امام از او پرسید کجا می روی؟ گفت مقدار زیادی بدهی دارم و پیش امیر می روم تا کارم را اصلاح کند. پسر عموی امام گفت از پسر عمویم حضرت امام جعفر صادق (علیه السلام) چند حدیث قدسی شنیده ام که می خواهم برایت نقل کنم. خداوند می فرماید به عزت و جلالم سوگند، کسی که به غیر من امیدوار باشد امیدش را قطع می کنم و نیز می فرماید وای بر این بنده، او بدون اینکه ما را بخواند و از ما بخواهد، نعمت های خود را به او عطا نمودیم.

آیا اگر ما را بخواند و درخواستی نماید، خواسته اش را رد می کنیم؟ آیا تو گفتی خدایا، چشم می خواهم که خداوند به تو چشم داد؟ آیا وقتی خداوند به تو گوش و دهان و دست و پا داد، تو آنها را از خداوند خواسته بودی؟

محمد بن عجلان که این احادیث را برای اولین مرتبه می شنید، با اشتیاق گفت دوباره آنها را برایم بخوان. پسر عموی امام، دوباره احادیث را خواند و محمد بن عجلان با دقت به آن گوش فرا داد. بالاخره فرمایش خداوند در او اثر کرد و گفت به خداوند امیدوار شدم و کارم را به او واگذار کردم. این را گفت و راهش را کج کرد و به خانه بازگشت. طولی نکشید که گرفتاری هایش برطرف گردید و قرض هایش پرداخته شد.

منبع : دستغیب، استعاذه، ص۱۸۶

اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

 

پسر بچه اى نزد پيامبر آمد و گفت : اى پيامبر خدا پدرم از دنيا رفته و خواهر و مادر هم دارم ، آنچه خداوند به شما عنايت فرموده به ما كمك كن . پيامبر به بلال فرمود: برو به خانه ما گردش كن هر چه غذا پيدا كردى بياور. بلال به حجره هايى كه مربوط به پيامبر صلى الله عليه و آله بود آمد و پس از جستجو 21 خرما پيدا كرد و به خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله آورد. پيامبر به آن پسر فرمود: هفت عدد آن مال خودت ، هفت عدد مال خواهرت و هفت عدد مال مادرت باشد. در اين هنگام يكى از اصحاب بنام معاذ دست نوازش بر سر آن يتيم كشيد و گفت : خداوند تو را از يتيمى بيرون آورد و جانشين پدرت سازد! پيامبر به معاذ فرمود: محبت تو نسبت به اين يتيم را ديدم ، بدان كه هر كس ‍ يتيمى را سرپرستى كند و دست نوازش به سر او بكشد، خداوند به هر موئى كه زير دست او مى گذرد، پاداش شايسته اى به او مى دهد و گناهى از گناهان او را محو مى سازد و مقام او را بالا مى برد. 

?کتاب 100موضوع500داستان نوشته ی سید علی اکبر صداقت

اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم 

 امام على عليه السلام : 

هيچ مرد و زن مؤمنى نيست كه دست محبت بر سر يتيمى بگذارد، مگر اين كه خداوند به اندازه هر تار مويى كه بر آن دست كشيده است ثوابى برايش بنويسد. 

?بحارالأنوار، ج75، ص4،

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

ما توان دریافت برخی مقام‌ها را نداریم، چه برسد به رسیدن به آن.

***

هرگاه رسول‌الله (صل‌الله‌علیه‌وآله) از سفری بازمی‌گشتند، مستقیم به خانۀ دخترشان می‌رفتند. در بازگشت از غزوۀ تبوک، حضرت فاطمه (سلام‌الله‌علیها) خود و فرزندانشان را با گوشواره و گردنبند زینت داده بودند، روسری خود را با زعفران رنگ کرده بودند و پرده‌ای رنگی بر اتاق آویخته بودند. پیامبر با دیدن این صحنه، ناراحت راهی مسجد شدند. حضرت زهرا متوجه علت ناراحتی شدند و بلافاصله تمام آن زینت‌های ساده را خدمت پیغمبر رساندند و پیغام دادند در هر راهی که صلاح می‌دانند، هزینه کنند. رسول اکرم نتوانستند خوشحالی خود را پنهان سازند؛ با خرسندی تمام، سه مرتبه فرمودند:

فِداها أبوهاپدرش به فدایش باد[1]

[1] إحقاق الحق، ج 25، ص 279. بحارالا نوار، ج 43، ص 20، ح 7

اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم فراموش نمی‌کنم یک‌بار زمستان بسیار سردی بود. با‌هم در حال بازگشت به خانه بودیم.پیرمردی مشغول گدایی بود و از سرما می‌لرزید. فورا کاپشن گران قیمت خودش را درآورد و به مرد فقیر داد. بعد هم دسته‌ای اسکناس از جیبش، به آن مرد داد و حرکت کرد. پیرمرد که از خوشحالی نمی‌دانست چه بگوید، مرتب می‌گفت: جوون، خدا عاقبت به خیرت کنه.

برگرفته از کتاب حر انقلاباللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

امالی مفید : 136 ، المجلس الثالث عشر ، حدیث 4 ؛ بحار الانوار : 385/22 ، باب 11 ، حدیث 27

اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم

گویند فَرَزْدَقْ شاعر بزرگ عرب سنش به صد که رسید، زخمی و دردی در شکم او پدیدار گشت.او را پیش طبیبی بردند.طبیب گفت باید جای زخم را داغ بنهند و در گلوی او هم از نفت سفید بریزند.فرزدق چون این بشنید گفت می‌ خواهید طعام دوزخیان را در این جهان بخورم؟

 منبع: معجم الادباء، یاقوت بن عبدالله حموی

اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم 

دور امام صادق (علیه السلام) نشسته بودند و قرآن می خواندند.قاری خواند «وَ الشَّمْسِ وَ ضُحَاهَا».گفت خورشید محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) است که دین را برای مردم روشن کرد.خواند «وَ الْقَمَرِ إِذَا تَلَاهَا».گفت ماه علی (علیه السلام) است بعد محمد (صلی الله علیه و آله و سلم).خواند «وَ النَّهَارِ إِذَا جَلَّاهَا».گفت روز، امامی است از نسل فاطمه (سلام الله علیها) که تاریکی های ظلم را از بین می برد.

? منبع: برگرفته از کتاب تا همیشه آفتاب از مجموعه کتب ۱۴ خورشید و یک آفتاب

اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم 

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

امام صادق علیه السلام می فرماید:

روزی حضرت عیسی علیه السلام بربالای بلندی ایستاده بود.

ابلیس بر او عیان شد و گفت:

تو که می گویی خداوند برهرکاری تواناست، از این بلندی خودت را پائین بینداز تا خداوند تو را نگه دارد.

حضرت فرمود:

سزاوار نیست بنده ای بخواهد خدا را آزمایش کند، بلکه اوست که بندگانش را می آزماید. آن معجزات را خداوند به من اجازه داده و این را اجازه نفرموده است.(1)

پی نوشت

[1] بحارالأنوار، ج 60، ص 252.

منبع : ما و ابلیس، ص: 263؛ غضنفری، علی

اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

 

گروهی راهزن در بیابان دنبال مسافر می گشتند تا او را غارت کنند ، ناگهان مسافری دیدند ، به جانب او تاختند و گفتند : هرچه داری به ما بده ، گفت : تمام دارایی من هشتاد دینار است که چهل دینار آن را بدهکارم ، با بقیه آن هم باید تأمین معیشت کنم تا به وطن برسم .

رییس راهزنان گفت : رهایش کنید ، پیداست آدم بدبختی است و پول جز آنچه که می گوید ندارد .

راهزنان در کمین مردم نشستند ، مسافر به محل مورد نظر رفت و بدهی خود را پرداخت و برگشت ، دوباره در میان راه دچار راهزنان شد ، گفتند : هرچه داری بده وگرنه تو را می کشیم ، گفت : مرا هشتاد دینار بود ، چهل دینار بابت بدهی

پرداختم ، بقیه اش برای مخارج زندگی مانده ، به دستور رییس راهزنان او را گشتند ، در جستجوی لباس و بار او جز چهل دینار ندیدند !

رییس راهزنان گفت : حقیقتش را برای من بگو ، چگونه در برخورد با این همه خطر جز سخن به حقیقت نگفتی و از راستگویی امتناع ننمودی ؟

گفت : در کودکی به مادرم وعده دادم در تمام عمرم سخن جز به راستی نگویم و دامن به دروغ آلوده نسازم !

راهزنان قاه قاه خندیدند ولی رییس دزدان آه سردی کشید و گفت : عجبا ! تو به مادرت قول دادی دروغ نگویی و این گونه پای بند قولت هستی ، ولی من پای بند قول خدا نباشم که از ما قول گرفته گناه نکنیم ، آنگاه فریاد زد : خدایا ! از این به بعد به قولم عمل می کنم ؛ توبه ، توبه !

 کتاب عبرت آموز: مجموعه ای از نکته ها و داستان های کتب استاد حسین انصاریان

اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

حسنات اخلاقی هنگامی که در انسان جلوه می کند چون کریم گشاده دستی هر لحظه می خواهد خیرش را به دیگران برساند ، صاحب حسنات اخلاقی در هزینه کردن این مایه های ملکوتی نسبت به دیگران حتی حیوانات سر از پا نمی شناسد و زمان و مکان برایش مطرح نیست .

زینب کبری علیها السلام قهرمان کربلا و مثل اعلای ایمان و عمل ، داستان عجیبی را از همسرش عبد اللّٰه بن جعفر به این مضمون نقل می کند که عبد اللّٰه گفت : من از سفری باز می گشتم در حال خستگی به نزدیک قریه ای رسیدم ، باغی سرسبز و خرّم در بیرون آن قریه بود ، پیش خود گفتم بروم از صاحب باغ اجازه بگیرم تا اندک زمانی از خستگی راه بیاسایم .

کنار در ایستادم و سلام کردم ، غلام سیاه نزدیک من آمد و با محبت مرا به درون باغ دعوت کرد ، من بدون این که خود را معرفی کنم وارد باغ شدم . او گفت : من مالک باغ نیستم ، مالک باغ در قریه است ولی این اجازه را دارم که عزیزی چون شما را بپذیرم . میان باغ رفتم و نقطه ای را برای استراحت در نظر گرفتم ، نزدیک ظهر بود ، غلام سفره نانش را باز کرد ، تا خواست بسم اللّٰه بگوید و لقمه اوّل را از سفره بردارد ، سگی وارد باغ شد ، از خوردن باز ایستاد ، در چهره سگ دقت کرد ، او را گرسنه یافت ، یک قرص نان نزد سگ گذاشت و سگ هم با حرص هرچه تمام تر خورد ، قرص دوم و سوم را هم به سگ داد ، وقتی خیالش از سیر شدن سگ آسوده شد ، سفره خالی را جمع کرد و در گوشه ای گذاشت .

به او گفتم : خود غذا نمی خوری ؟ گفت : ندارم ، جیره ام در روز همین سه قرص نان است . گفتم : چرا همه آن را به این سگ دادی ؟ گفت : قریه ما سگ ندارد ، این سگ از جای دیگر به این باغ آمد و معلوم بود خیلی گرسنه است و من تحمل گرسنگی این مهمان ناخوانده زبان بسته را نداشتم . گفتم : پس با گرسنگی خود چه می کنی ؟ گفت : با صبر و حوصله روز را به شب می آورم !

عبد اللّٰه گفت : من از کرامت و اخلاق و مهرورزی و برخوردش با سگی که از جای دیگر آمده بود شگفت زده شدم ، پس از استراحت به قریه رفتم و سراغ صاحب باغ را گرفتم . وقتی او را یافتم خود را معرفی کردم که من عبد اللّٰه بن جعفر داماد امیر المؤمنین علیه السلام هستم . گفت : فدای قدمت ، و به من اصرار ورزید که به خانه اش بروم . گفتم : مسافرم و برای رفتن عجله دارم ، آمده ام باغ تو را بخرم . گفت : شما که زندگی و کارت در مدینه است ، این باغ را برای چه می خواهی ؟ جریان را به او گفتم و پس از اصرار زیاد باغ را خریدم . گفتم : غلام را هم به من بفروش . غلام را هم فروخت . به باغ برگشتم و به غلام گفتم : تو را و باغ را از مالکت خریدم و تو را در راه خدا آزاد کردم و باغ را نیز به تو بخشیدم !

آری ، به قول قرآن اگر خوبی کنید به خود خوبی کرده اید .

« إِنْ أَحْسَنْتُمْ أَحْسَنْتُمْ لِأَنْفُسِکُمْ » (1).

اگر نیکی کنید به خود نیکی کرده اید .

و به قول امیر المؤمنین علیه السلام حسنات اخلاقی پیوندی میان خدا و بندگان اوست

1) – اسراء : 7

مجموعه ای از نکته ها و داستان های کتب استاد حسین انصاریان 172

اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

 

مردی از انصار می گوید : روز بسیار گرمی همراه رسول خدا صلی الله علیه و آله در سایه درختی قرار داشتیم ، مردی آمد و پیراهن از بدن خارج کرد ، و شروع کرد روی ریگهای داغ غلطیدن . گاهی پشت و گاهی شکم ، و گاهی صورت بر آن ریگها می گذاشت و می گفت : ای نفس ! حرارت این ریگها را بچش که عذابی که نزد خداست از آنچه من به تو می چشانم عظیم تر است .

رسول خدا صلی الله علیه و آله این منظره را تماشا می کرد ، وقتی کار آن جوان تمام شد و لباس پوشید ، و رو به ما کرد که برود ، نبی اسلام با دست به جانب او اشاره فرمودند و از او خواستند که نزد حضرت بیاید ، وقتی نزدیک حضرت رسید به او فرمودند : ای بنده خدا ! کاری از تو دیدم که از کسی ندیدم ، علت این برنامه چیست ؟ عرضه داشت : خوف از خدا ، من با نفس خود این معامله را دارم تا از طغیان و شهوت حرام در امان بماند !

پیامبر صلی الله علیه و آله فرمودند : از خدا ترسانی و حق ترس را رعایت کرده ای ، خداوند به وجود تو به اهل آسمانها مباهات می نماید ، سپس به اصحابش فرمودند : ای حاضرین ! نزدیک این دوستتان بیایید تا برای شما دعا کند ، همه نزدیک آمدند و او بدین صورت دعا کرد :

اَللّٰهُمَّ اجْمَعْ امْرَنا عَلَی الْهُدیٰ وَ اجْعَلِ التَّقْویٰ زادَنا وَ الْجَنَّهَ مَآبَنا .

خداوندا ! برنامه زندگی ما را بر هدایت متمرکز کن ، تقوا را زاد ما و بهشت را بازگشتگاه ما قرار بده

امالی صدوق : 340 ، المجلس الرابع و الخمسون ، حدیث 26 ؛ بحار الأنوار : 67 / 378 ، باب 59 ، حدیث 23

مجموعه ای از نکته ها و داستان های کتب استاد حسین انصاریان

 

اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

نشسته بودیم داخل اتاق. مهمان داشتیم. صدایی از داخل کوچه آمد. ابراهیم سریع از پنجره نگاه کرد. شخصی موتور شوهر خواهر او را برداشته و در حال فرار بود!بگیرش … دزد … دزد! بعد هم سریع دویدم دم در. یکی از بچه های محل لگدی به موتور زد. دزد با موتور نقش بر زمین شد!تکه آهن روی زمین دست دزد را برید و خون جاری شد. چهره زرد دزد پر از ترس بود و اضطراب. درد می کشید که ابراهیم رسید. موتور را برداشت و روشن کرد و گفت: سریع سوار شو!رفتند درمانگاه، با همان موتور. دستش را پانسمان کردند. بعد هم با هم رفتند مسجد! بعد از نماز کنارش نشست؛ چرا دزدی می کنی!؟ آخه پول حرام که … دزد کریه می کرد. بعد به حرف آمد: همه این ها را می دانم. بیکارم، زن و بچه دارم، از شهرستان آمده ام. مجبور شدم.ابراهیم فکری کرد. رفت پیش یکی از نمازگزارها، با او صحبت کرد. خوشحال برگشت و گفت: خدارا شکر، شغل مناسبی برایت فراهم شد. از فردا برو سرکار. این پول را هم بگیر، از خدا هم بخواه که کمکت کند. همیشه به دنبال حلال باش. مال حرام زندگی را به آتش می کشد. پول حلال کم هم باشد برکت دارد.

راوی: عباس هادی

منبع: «سلام بر ابراهیم» زندگی و خاطرات پهلوان بی مزار شهید ابراهیم هادی

اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

برگزیده حضرت سبحان ، جناب سلیمان با بساط شاهی و سلطنت و عظمت و مکنت بر دهقانی گذر کرد . دهقان چون شأن سلیمان را دید گفت : خدای مهربان به پسر داود پادشاهی عظیم و سلطنتی کبیر کرامت فرموده . باد این سخن را به گوش سلیمان رسانید . حضرت از بساط عظمت به زیر آمد و نزد او رفت و فرمود : چیزی را که توانایی آن را نداری و تحمل مسئولیتش را برایت قرار نداده اند آرزو مکن ؛ اگر یک تسبیح تو را خدا بپذیرد ، برای تو از آنچه حشمت دنیا به سلیمان عنایت شده بهتر است ، زیرا ثواب تسبیح باقی و ملک سلیمان فانی است !

  منع:ربیع الآثار

اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

يعقوب سراج مي گويد: به حضور امام صادق عليه السلام رفتم،ديدم در كنار گهواره پسرش موسي عليه السلام ايستاده، و موسي عليه السلام در گهواره بود، و مدتي با او راز گفت، پس از آنكه فارغ شد، به نزديكش رفتم، به من فرمود:«نزد مولايت در گهواره برو و براو سلام كن» من كنار گهواره رفتم و سلام كردم،موسي بن جعفر عليه السلام (درآن هنگام كودك در ميان گهواره بود) با كمال شيوايي، جواب سلام مرا داد، و به من فرمود: «برو آن نام را كه ديروز بر دخترت گذاشته اي عوض كن و سپس نزد من بيا،زيرا خداوند چنان نام را ناپسند مي داند»[يعقوب مي گويد: خداوند دختري به من داده بود ونام او را حميرا گذاشته بودم]امام صادق عليه السلام به من فرمود:«برو به دستور او(موسي) رفتار كن تا هدايت گردي» من هم رفتم و نام دخترم را عوض كردم.

اصول كافي حديث11 باب مواليد الائمه عليهم

اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

مردی از نوادگان عمر بن خطاب در مدینه، امام كاظم (علیه السلام) را آزار می داد و هرگاه ایشان را می دید، به امام دشنام می داد.برخی از اطرافیان به حضرت گفتند اجازه بفرمایید این مرد را به قتل برسانیم.امام كاظم (علیه السلام) آنان را از این كار به شدت منع كرد و سراغ نشانی مرد دشنام گو را گرفت.گفتند در فلان منطقه از مدینه كشاورزی می كند.

امام، سوار بر مركب به سویش رفت و او را در مزرعه اش دید.با الاغش داخل مزرعه شد.آن مرد فریاد زد زراعت ما را لگدمال نکن!امام با مرکب از داخل زراعت به سوی مرد رفت تا نزدیک او رسید.

پیاده شد، در كنارش نشست، با او شوخی و مزاح كرد و به او فرمود چه مقدار خسارت بر زراعت تو وارد كردم؟گفت صد دینار.فرمود امید داری چقدر محصول به دست بیاوری؟گفت علم غیب ندارم.فرمود گفتم چقدر امید داری؟گفت امید دارم دویست دینار محصول به دست آورم.

امام كاظم (علیه السلام) كیسه ای به او داد كه در آن سیصد دینار بود و فرمود زراعت تو بر جایش باقی است و خداوند آنچه امید داری را به تو روزی می كند.مرد بلند شد و سر مبارک حضرت را بوسید و خواست تا از تقصیرش درگذرد.امام تبسمی كرد و بازگشت.

امام كاظم (علیه السلام) به مسجد رفت و مرد دشنام گو را دید كه در مسجد نشسته است.وقتی نگاهش به امام افتاد، گفت خداوند می داند رسالت خود را كجا قرار دهد.یاران امام به سوی آن مرد رفتند و گفتند داستان چیست، تو تا به حال به گونه ای دیگر سخن می گفتی؟مرد گفت شنیدید الآن چه گفتم و شروع به دعا كردن برای امام كاظم (علیه السلام) كرد.

گفتگوها میان مرد و یاران امام ادامه یافت.وقتی امام كاظم (علیه السلام) به خانه اش بازمی گشت، به اطرافیانش كه پیش از آن می خواستند مرد را بكشند فرمود كاری كه شما می خواستید انجام دهید بهتر بود یا آنچه من انجام دادم؟من با این مقدار پول، كارش را اصلاح كردم و از شرش در امان گشتم.

 منابع:۱. بحارالانوار، جلد ۴۸، صفحه ۱۰۲۲. مناقب ابن شهر آشوب، جلد ۴، صفحه ۳۱۹

اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم 

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

«امام رضا علیه السلام»

السخی قریب من الله؛ قریب من الجنه؛ قریب من الناس؛ بعید من النار( عیون اخبار الرضا، ج 2، ص 12)

با سخاوت به خداوند متعال، بهشت و مردم نزدیک و از آتش بدور است.

امام رضا علیه السلام در مجلسی پرسش های مردم را در زمینه ی مسائل دینی پاسخ می داد که ناگهان مردی وارد شد و بعد از سلام، گفت: «ای فرزند رسول خدا! من از دوستداران شما و خاندانتان هستم؛ از سفر حج بر می گردم. به جهت از دست رفتن دارایی ام، هزینه ی رسیدن به منزل ندارم؛ اگر لطف شما شامل من شود، سوی خانواده ام رفته و به محض رسیدن، به همان مقدار از جانب شما صدقه می دهم.»

امام رضا علیه السلام ضمن دعوت او به نشستن، خواستار رحمت الهی برای او شد و سپس به پاسخ به سؤالهای مردم پرداخت. پس از جلسه ی پرسش و پاسخ، حضرت با کسب اجازه از چند نفر از یاران خویش که در مجلس باقی مانده بودند، وارد اتاقی شد و از پشت در، آن مرد را خواست و از بالای در دویست اشرفی به او عطا فرمود و از او خواست تا این پول را صرف زندگی اش کند و از صدقه دادن از طرف امام خودداری کرده و قبل از اینکه حضرت او را مشاهده کند، از آنجا بیرون رود.

سلیمان جعفری که ناظرجریان بود، از امام علیه السلام پرسید: «جانم فدای شما؛ با اینکه مبلغ زیادی هدیه دادید، چرا روی مبارک خود را از او پوشاندید؟!»

امام رضا علیه السلام فرمود:

«از آن ترسیدم که به جهت برآورده کردن نیازش، شرمنده شود و او را در آن حال ببینم؛ مگر رسول اکرم صلی الله علیه و آله نفرمود: ” نیکی را در خفا و پنهانی انجام دادن برابر با به جا آوردن هفتاد حج است “.»(1)

1- – بحار الانوار، ج 49، ص 101 و منتهی الامال، ج 2، ص 291 و سفینه البحار، ج 1، ص 418.

منبع: بدرقه ی یار، ص 27

اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

فیض کاشانی در کتاب پرقیمت « محجه البیضاء » نقل می کند : مردی بود شرابخوار ، خانه اش مرکز اجتماع اهل فسق و فجور بود . روزی دوستانش را برای شرابخواری و لهو و لعب دعوت کرد ، چهار درهم به غلامش داد تا برای میهمانان میوه تهیه کند ، غلام از کنار خانه یکی از اولیای خدا به نام منصور بن عمّار عبور کرد ، شنید آن مرد خدا برای نیازمندی طلب کمک می کند و می گوید : هر کس چهار درهم برای حل مشکل محتاجی کمک نماید من به او چهار دعا می کنم . 

غلام چهار درهم را به آن مرد خدا تقدیم کرد ، او به غلام گفت : برای تو از خدا چه بخواهم ؟ گفت : چهار چیز برای من از خداوند مهربان بطلب : 

1 – آزادی از بردگی

2 – خروج از تهیدستی و فقر

3 – بازگشت و توبه اربابم به حق

4 – آمرزش خداوند برای من و اربابم و خودت !

  غلام با دست خالی به خانه برگشت ، ارباب گفت : چرا دیر آمدی و چرا میوه نیاوردی ؟ داستان چهار درهم و چهار دعا را برای ارباب گفت .  ارباب از این قضیه خوشحال شد ، برق بیداری به دلش افتاد ، چهار هزار درهم به غلام داد و گفت : برو تو را در راه خدا آزاد کردم و خود نیز به عرصه توبه و انابه درآمدم ، ولی خودم را لایق مغفرت و آمرزش نمی بینم ! 

شب در عالم رؤیا به او گفته شد : آنچه وظیفه تو بود انجام دادی ، آنچه وظیفه من نسبت به گنهکار تائب است آیا گمان می بری که انجام نگیرد ؟ من ، تو و غلام و منصور بن عمّار و آنان را که حاضر بودند آمرزیدم

محجه البیضاء : 7 / 267 ، کتاب الخوف و الرجاء

اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم

یک داستان قرانی کوتاه کودکانه
یک داستان قرانی کوتاه کودکانه
0

دوره مقدماتی php

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *