داستان قرانی کوتاه حضرت یوسف

دوره مقدماتی php
داستان قرانی کوتاه حضرت یوسف
داستان قرانی کوتاه حضرت یوسف

Завантаження…

Завантаження…

دوره مقدماتی php

Завантаження…

Виконується…

Завантаження…

داستان قرانی کوتاه حضرت یوسف

Виконується…

Завантаження…

Завантаження…

Виконується…

Завантаження…

Завантаження…

برای ویدیوهای بیشتربر روی لیست پخشهای استدیو غدیر Studio Ghadir در یوتیوب کلیک کن:داستان قرآنی حضرت یوسف – یوسف الصدیق – یوسف پیامبرحضرت یعقوب علیه السلام ۱۲ پسر داشت. یوسف و بنیامین از زنی به نام راحیل بودند که بسیار محبوب یعقوب بود و در جوانی درگذشت. از این رو یعقوب این یادگاران او را بیشتر از فرزندان دیگرش دوست می‌داشت. زیبایی بی‌نظیر یوسف نیز به علاقه پدر نسبت به وی افزوده بود و برادران یوسف از این بابت به او حسادت می‌کردند. شبی یوسف خواب دید که خورشید و ماه و یازده ستاره بر وی سجده می‌کنند. خواب خود را به پدرش باز گفت. یعقوب علیه السلام تعبیر خواب وی را بازگو کرد و سفارش کرد که رؤیای خود را به برادرانش نگوید. اما برادران از خواب یوسف آگاهی یافتند و با توجه به علاقه پدر به وی، با نقشه‌ای از پیش طراحی شده یوسف را به صحرا بردند و در چاه انداختند، و هنگام بازگشت به پدر گفتند که یوسف را گرگ درید. کاروانیانی که از کنار چاه می‌گذشت، یوسف را دیدند، از چاه درآوردند و به غلامی به مصر بردند. در آنجا یوسف به خانواده عزیز مصر راه یافت و اندکی بعد وقتی به سن بلوغ رسید، زلیخا، زن عزیز مصر، شیفته او شد و از او کام خواست، اما یوسف خویشتنداری کرد و از قبول پیشنهاد زلیخا سر باز زد. خبر ماجرا به عزیز مصر رسید و پس از بررسی، بی گناهی یوسف و حیله‌ی زلیخا ثابت شد ولی چون خبر در شهر منتشر شده بود، پادشاه مصر بر آن شد تا یوسف را به زندان افکند. یوسف در زندان خواب دو جوان را تعبیر کرد و سالیانی بعد با راهنمایی یکی از آن دو جوان، برای تعبیر خواب عزیز مصر، راهی قصر او شد. سرانجام یوسف به خزینه داری و سپس به منصب والای حکومتی رسید. خشکسالی سرزمین کنعان فرزندان یعقوب را برای تهیه آذوقه به مصر کشاند و عاقبت، یوسف و برادران همدیگر را شناختند. یوسف با برادران نیکی کرد و سرانجام با پدرش، یعقوب، که سال‌ها در آتش فراق او می‌سوخت دیدار کرد. چشم پدر به جمال یوسف روشن شد و از نابینایی – که در اثر گریه بر فراق یوسف به آن مبتلا شده بود – نجات یافت. لیست پخشهای بیشتر در ادامه….انیمیشن نمکی و مار عینکیhttps://goo.gl/1LD3wEکارتون عسل آباد براساس ضرب المثل های کردیhttps://goo.gl/AKeo41کارتون ماجراهای سعیدhttps://goo.gl/pi6hUAکارتون شهر عسلی (شهر زنبورها)https://goo.gl/Rokqocشعرهای کودکانهhttps://goo.gl/xORjglانیمیشن یکی بود یکی نبود سرزمین من ایران بودhttps://goo.gl/mFiI5jداستان های شاهنامهhttps://www.youtube.com/playlist?list…پندانهhttps://www.youtube.com/playlist?list…شکرستان عروسکیhttps://www.youtube.com/playlist?list…شکرستان تمامی قسمتهاhttps://www.youtube.com/playlist?list…حیات وحشhttps://www.youtube.com/playlist?list…داستانهای پهلوان کوچک آریو برای کودکانhttps://www.youtube.com/playlist?list…مهارتهای زندگی برای کودکانhttps://www.youtube.com/playlist?list…ماجراهای سمنو و شقاقلhttps://www.youtube.com/playlist?list…خانه ما – انیمیشن آموزنده برای کودکانhttps://www.youtube.com/playlist?list…قصه های کهنhttps://www.youtube.com/playlist?list…قصه ما مثل شد- چقدر با ضرب المثل ها آشنا هستید؟https://www.youtube.com/playlist?list…قصه های خوب برای بچه های خوب نوشته مهدی آذر یزدیhttps://www.youtube.com/playlist?list…تاریخ به زبان ساده برای نوجوانان و کودکانhttps://www.youtube.com/playlist?list…کلیله و دمنهhttps://www.youtube.com/playlist?list…دومان و داستان‌های ایلhttps://www.youtube.com/playlist?list…داستان های بهلولhttps://www.youtube.com/playlist?list…مجموعه آموزنده پهلوانان – ویژه نوجوانانhttps://www.youtube.com/playlist?list…قصه های انبیاء- فرمانروایان مقدسhttps://www.youtube.com/playlist?list… #یوسف_پیامبر #یوسف_الصدیق #Josef #کارتون #انیمیشن #داستان_حضرت_یوسف #قصه

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Виконується…

Завантаження списків відтворення…

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Виконується…

Завантаження…

داستان قرانی کوتاه حضرت یوسف

Виконується…

Завантаження…

Завантаження…

Виконується…

Завантаження…

Завантаження…

برای ویدیوهای بیشتربر روی لیست پخشهای استدیو غدیر Studio Ghadir در یوتیوب کلیک کن:داستان قرآنی حضرت یوسف – یوسف الصدیق – یوسف پیامبرحضرت یعقوب علیه السلام ۱۲ پسر داشت. یوسف و بنیامین از زنی به نام راحیل بودند که بسیار محبوب یعقوب بود و در جوانی درگذشت. از این رو یعقوب این یادگاران او را بیشتر از فرزندان دیگرش دوست می‌داشت. زیبایی بی‌نظیر یوسف نیز به علاقه پدر نسبت به وی افزوده بود و برادران یوسف از این بابت به او حسادت می‌کردند. شبی یوسف خواب دید که خورشید و ماه و یازده ستاره بر وی سجده می‌کنند. خواب خود را به پدرش باز گفت. یعقوب علیه السلام تعبیر خواب وی را بازگو کرد و سفارش کرد که رؤیای خود را به برادرانش نگوید. اما برادران از خواب یوسف آگاهی یافتند و با توجه به علاقه پدر به وی، با نقشه‌ای از پیش طراحی شده یوسف را به صحرا بردند و در چاه انداختند، و هنگام بازگشت به پدر گفتند که یوسف را گرگ درید. کاروانیانی که از کنار چاه می‌گذشت، یوسف را دیدند، از چاه درآوردند و به غلامی به مصر بردند. در آنجا یوسف به خانواده عزیز مصر راه یافت و اندکی بعد وقتی به سن بلوغ رسید، زلیخا، زن عزیز مصر، شیفته او شد و از او کام خواست، اما یوسف خویشتنداری کرد و از قبول پیشنهاد زلیخا سر باز زد. خبر ماجرا به عزیز مصر رسید و پس از بررسی، بی گناهی یوسف و حیله‌ی زلیخا ثابت شد ولی چون خبر در شهر منتشر شده بود، پادشاه مصر بر آن شد تا یوسف را به زندان افکند. یوسف در زندان خواب دو جوان را تعبیر کرد و سالیانی بعد با راهنمایی یکی از آن دو جوان، برای تعبیر خواب عزیز مصر، راهی قصر او شد. سرانجام یوسف به خزینه داری و سپس به منصب والای حکومتی رسید. خشکسالی سرزمین کنعان فرزندان یعقوب را برای تهیه آذوقه به مصر کشاند و عاقبت، یوسف و برادران همدیگر را شناختند. یوسف با برادران نیکی کرد و سرانجام با پدرش، یعقوب، که سال‌ها در آتش فراق او می‌سوخت دیدار کرد. چشم پدر به جمال یوسف روشن شد و از نابینایی – که در اثر گریه بر فراق یوسف به آن مبتلا شده بود – نجات یافت. لیست پخشهای بیشتر در ادامه….انیمیشن نمکی و مار عینکیhttps://goo.gl/1LD3wEکارتون عسل آباد براساس ضرب المثل های کردیhttps://goo.gl/AKeo41کارتون ماجراهای سعیدhttps://goo.gl/pi6hUAکارتون شهر عسلی (شهر زنبورها)https://goo.gl/Rokqocشعرهای کودکانهhttps://goo.gl/xORjglانیمیشن یکی بود یکی نبود سرزمین من ایران بودhttps://goo.gl/mFiI5jداستان های شاهنامهhttps://www.youtube.com/playlist?list…پندانهhttps://www.youtube.com/playlist?list…شکرستان عروسکیhttps://www.youtube.com/playlist?list…شکرستان تمامی قسمتهاhttps://www.youtube.com/playlist?list…حیات وحشhttps://www.youtube.com/playlist?list…داستانهای پهلوان کوچک آریو برای کودکانhttps://www.youtube.com/playlist?list…مهارتهای زندگی برای کودکانhttps://www.youtube.com/playlist?list…ماجراهای سمنو و شقاقلhttps://www.youtube.com/playlist?list…خانه ما – انیمیشن آموزنده برای کودکانhttps://www.youtube.com/playlist?list…قصه های کهنhttps://www.youtube.com/playlist?list…قصه ما مثل شد- چقدر با ضرب المثل ها آشنا هستید؟https://www.youtube.com/playlist?list…قصه های خوب برای بچه های خوب نوشته مهدی آذر یزدیhttps://www.youtube.com/playlist?list…تاریخ به زبان ساده برای نوجوانان و کودکانhttps://www.youtube.com/playlist?list…کلیله و دمنهhttps://www.youtube.com/playlist?list…دومان و داستان‌های ایلhttps://www.youtube.com/playlist?list…داستان های بهلولhttps://www.youtube.com/playlist?list…مجموعه آموزنده پهلوانان – ویژه نوجوانانhttps://www.youtube.com/playlist?list…قصه های انبیاء- فرمانروایان مقدسhttps://www.youtube.com/playlist?list… #یوسف_پیامبر #یوسف_الصدیق #Josef #کارتون #انیمیشن #داستان_حضرت_یوسف #قصه

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Виконується…

Завантаження списків відтворення…

حضرت یوسف (ع)

یعقوب پیامبر خدا ، در کنعان زندگی می‏کرد. یعقوب دوازده پسر داشت، که کوچک‏ترین آنها یوسف و بنیامین بودند. این دو برادر از زن دوم یعقوب به اسم راحیل بودند که همسری مهربان و فداکار بود. وقتی راحیل دومین فرزندش را كه به دنیا آورد، از دنیا رفت. این اتفاق برای یعقوب خیلی دردناک بود. یوسف و بنیامین هم از مرگ مادرشان خیلی رنج می‏بردند و غصه می‏خوردند. برای همین یعقوب به آنها بیشتر از قبل توجه و محبت می‏کرد.

یعقوب روز به روز علاقه‏اش به یوسف بیشتر می‏شد. یوسف پسری دوست داشتنی بود. او چهره ای بسیار زیبا و قلبی بی‏نهایت مهربان داشت. اما برادران ناتنی یوسف ، به او حسودی می‏کردند و دوست نداشتند که پدرشان به او محبت کند.

یک شب یوسف خواب عجیبی دید.

صبح با عجله پیش پدرش یعقوب رفت و گفت: ” دیشب من خواب دیدم که خورشید و ماه و یازده ستاره از آسمان پایین آمدند دور من حلقه زدند و در برابر من سجده کردند.” داستان قرانی کوتاه حضرت یوسف

یعقوب که معنی خواب‏ها را می‏دانست یوسف را در آغوش گرفت و به اوگفت: “پسرم این خواب نشان می‏دهد که تو در آینده به قدرت می‏رسی و همه به تو احترام می‏گذارند. منظور از آن یازده ستاره برادرانت هستند. و خورشید و ماه هم من و مادرت راحیل هستیم. خداوند تو را به پیامبری انتخاب خواهد کرد و آینده‏ی خوبی در انتظار توست. اما یادت باشد که خوابت را برای هیچ کس تعریف نکنی .

این خواب باعث شد که علاقه یعقوب به یوسف خیلی بیشتر از قبل شود. از طرف دیگر برادران یوسف خیلی از این وضع ناراحت بودند و حسادت آنها نسبت به یوسف کم کم به دشمنی تبدیل شد.

آنها به این نتیجه رسیده بودند که یوسف علت اصلی کم توجهی پدر به آنهاست و باید هر طور شده یوسف را از پدر دور کنند. تقریباً همه‏ی برادران یوسف بر این عقیده بودند که او را بکشند یا به سرزمینی دور ببرند و او را همانجا رها کنند تا از گرسنگی و تشنگی هلاک شود.

اما یکی از برادران به نام روبین، با این کار مخالفت کرد و گفت: ” من فکر بهتری دارم. اگر می‏خواهید او را از پدر دور کنید، او را در یک چاه بیندازید تا کاروان‏هایی که برای بردن آب می‏آیند او را ببینند و با خود ببرند.” بعد از گفتگوهای زیاد بالاخره همگی نظر روبین را قبول کردند و قرار شد هر چه زودتر نقشه خود را اجرا کنند. غروب همان روز، وقتی از صحرا برگشتند، پیش یعقوب رفتند و گفتند: ” پدرجان! مدتهاست که یوسف به گردش و تفریح نرفته است. بگذارید او فردا با ما به کوه و دشت بیاید و از تماشای طبیعت لذت ببرد.”

یعقوب در جواب گفت: “فرزندان عزیزم! دوری از یوسف برای من خیلی سخت است. از طرفی یوسف هنوز کوچک است و من می ترسم که شما نتوانید خوب از او مراقبت کنید و حیوانات وحشی به او حمله کنند.”

برادران یوسف با این حرف حسادتشان بیشتر شد و با اینکه خیلی عصبانی شده بودند اما به روی خودشان نیاوردند و گفتند: ” پدر جان! ما حالا جوان‏های بزرگ و نیرومندی شده ایم و با تمام وجود از یوسف مراقبت می‏کنیم. ما نمی‏گذاریم هیچ اتفاقی برای او بیفتد.”

آنقدر اصرار کردند تا بالاخره یعقوب راضی شد. برادران از اینکه توانسته بودند مرحله ی اول نقشه شان را اجرا کنند خیلی خوشحال شدند.

صبح روز بعد برادرهای یوسف پیش او رفتند و شروع به ناز و نوازش او کردند. آنها با چرب زبانی به یعقوب اطمینان دادند که کاملاً مواظب برادر کوچک‏شان هستند و بعد خدا حافظی کردند و به راه افتادند اما این محبت ظاهری خیلی زود به پایان رسید. برادران کینه توز وقتی کاملاً از خانه دور شدند، شروع کردند به آزار و اذیت یوسف. وقتی یکی از آنها یوسف را می‏زد، یوسف به دیگری پناه می‏برد. اما دیگری هم به جای پناه دادن به یوسف او را مسخره می‏کرد و کتک می‏زد. برادران سنگ‏دل، یوسف را کنار چاهی بردند، پیراهنش را به زور از تنش در آوردند و بعد او را داخل چاه انداختند.

چاه خیلی عمیق بود، اما یوسف به لطف خدا هیچ آسیبی ندید. برادرهای بدجنس، کمی دورتر نشستند و منتظر شدند. کاروانی خسته و تشنه از راه رسید. یکی از افراد کاروان برای برداشتن آب به کنار چاه آمد، سطل را داخل چاه انداخت و بعد از چند لحظه شروع به بالا کشیدن آن کرد، سطل خیلی سنگین شده بود. یوسف از این فرصت استفاده کرده و خود را به سطل آویزان کرد. مرد با زحمت زیاد سطل را بالا کشید. وقتی چشمش به یوسف افتاد، با هیجان فریاد زد: ” بیایید ببینید چه چیزی پیدا کرده‏ام! یک نوجوان!”

آنها تصمیم گرفتند یوسف را با خود به مصر ببرند و به عنوان برده در بازار بفروشند برادران یوسف که از دور این ماجرا را می‏دیدند به سمت آنها دویدند و گفتند: ” این نوجوان برده‏ی ما ست، ولی چون خوب کار نمی‏کند حاضریم او را به شما بفروشیم.”

افراد کاروان قبول کردند و یوسف را به قیمتی ارزان خریدند. کاروان، به طرف مصر حرکت کرد و برادران یوسف که بسیار خوشحال شدند.

بعد از مدتی که مطمئن شدند کاروان از آنجا دور شده و یوسف دیگر نمی‏تواند برگردد، حیوانی را سر بریدند و مقداری از خون آن را روی پیراهن یوسف ریختند و بعد به طرف خانه به راه افتادند. هوا داشت تاریک می‏شد که به خانه رسیدند. پدر که بی‏صبرانه منتظر رسیدن فرزند عزیزش بود، بچه‏هایش را از دور دید و به طرفشان دوید. اما هر چه نگاه کرد یوسف را در بین آنها ندید. یعقوب تکان سختی خورد. بر خود لرزید و پرسید:” عزیزان من! پس یوسف کجاست؟”

تا یعقوب این جمله را گفت، فرزندانش زیر گریه زدند و در حالیکه به دروغ اشک می‏ریختند، گفتند: ” ما مشغول بازی بودیم. چون یوسف کوچک بود و نمی‏توانست با ما مسابقه بدهد، او را کنار وسایلمان گذاشتیم . اما آنقدر سرگرم مسابقه شدیم که نفهمیدیم گرگ به برادرمان حمله کرده و او را خورده است.”

بعد برای اینکه حرفشان را ثابت کنند، پیراهن یوسف را که خودشان خون آلود کرده بودند، به یعقوب نشان دادند. پدر هوشیار و با تجربه همینکه چشمش به پیراهن خون آلود اما سالم یوسف افتاد، همه چیز را فهمید. چون اگر گرگ واقعاً یوسف را دریده بود، باید پیراهن از چند جا پاره می‏شد. اما آن پیراهن کوچک‏ترین خراشی هم نداشت. برای همین رو به فرزندانش کرد و گفت: “شما دروغ می‏گویید. کینه و دشمنی شما باعث شد که یوسف را از من دور کنید.”

یعقوب با وجود غم و غصه فراوان ناامید نشد و از خدا یاری خواست و گفت: ” اگر چه دوری از یوسف برایم زجر آور است ولی امیدوارم روزییوسف را دوباره سلامت ببینم!”

از آن سو کاروانی که یوسف را خریده بود وارد مصر شد و یوسف را به عزیز مصر فروخت. یوسف در خانه‏ی عزیز مصر در آسایش و راحتی کامل بود. او خدا را شکر کرد و هیچوقت کاری بر خلاف دستور خداوند انجام نداد. بعدها او به مقام پیامبری رسید و یکی از فرمانروایان مصر شد. اما قدرت و ثروت، باعث نشد که او پدر و خانواده‏اش را فراموش کند. مدتی بعد کشور مصر دچار خشکسالی شد برای همین مردم از نقاط دور و نزدیک به نزد یوسف می‏آمدند تا آذوقه بگیرند روزی برای حضرت یوسف خبر آوردند: یازده مرد که همه برادر هستند، آمده‏اند تا از شما قدری گندم و غلات بگیرند. حضرت یوسف از نشانی‏هایی که به او دادند فهمید که آنها برادرانش هستند، اجازه داد تا وارد شوند. برادران که پس از چهل سال حضرت یوسف را می‏دیدند نشناختند. اما وقتی او را شناختند، از کرده خود پشیمان و شرمگین شدند، اما حضرت یوسف آنها را هم بخشید و از حال پدر پرسید. چندی نگذشت که آنها را با کاروانی از خوار و بار و یک پیراهن از خود به سوی پدر راهی کرد. یعقوب وقتی پیراهن حضرت یوسف را روی چشم‏هایش انداخت، بینا شد. به این ترتیب، یعقوب فهمید که صبر و بردباری بعد از چهل سال نتیجه داده است.

 

بخش کودک و نوجوان تبیان

منبع:مرکز جهانی آل بیت (ع)

مطالب مرتبط:

  گنج قارون

سرگذشت اصحاب فیل 

هشت نان و سه گرسنه 

داستان دو شتر فربه 

 

 


يوسف پيغمبر، يكى از دوازده فرزند حضرت يعقوب علیه السلام است. قرآن در سوره ای با نام او به شرح داستان زندگی اش می پردازد. مطابق با آنچه در این سوره آمده است یوسف در کودکی مورد حسد برادرانش قرار گرفت و آنها با نقشه ای او را در چاه انداختند. اما کاروانی او را یافتند و با خود به مصر بردند و عزيز مصر یوسف را از آنان خريدارى نمود. وقتی یوسف به سن جوانی رسید بخاطر پرهیز از عشق زلیخا به زندان افتاد و پس از سالیانی به خاطر تعبیری که از خواب حاکم مصر نمود مورد توجه او واقع شد و عزیز مصر شد. مطابق با آنچه در قرآن امده خداوند به او حكم و علم داده و تاويل احادیث (علم تعبیر خواب) آموخت.

يوسف: (بضم ياء و سين) يعنى خواهد افزود و مادرش به واسطه اعتقاد بر اين كه خدا پسر ديگرى به او كرامت خواهد كرد وى را يوسف ناميد.[۱]

يوسف فرزند يعقوب بن اسحاق بن ابراهيم علیه السلام می باشد.[۲]

نام حضرت یوسف علیه السلام 27 بار در قرآن آمده است، و یك سوره قرآن یعنی سوره دوازدهم قرآن به نام سوره يوسف است كه 111 آیه دارد و از آغاز تا آخر آن پیرامون سرگذشت یوسف علیه السلام می‎باشد.
داستان قرانی کوتاه حضرت یوسف

يوسف پيغمبر، فرزند حضرت یعقوب ابن اسحاق بن ابراهيم خليل، يكى از دوازده فرزند يعقوب، و كوچكترين برادران خويش است مگر بنيامين كه او از آن جناب كوچكتر بود.

خداوند متعال مشيتش براين تعلق گرفت كه نعمت خود را بر وى تمام كند و او را علم و حكم و عزت و سلطنت دهد و بوسيله او قدر آل يعقوب را بالا ببرد، ولذا در همان كودكى از راه رؤيا او را به چنين آينده درخشان بشارت داد، بدين صورت كه وى در خواب ديد يازده ستاره و آفتاب و ماه در برابرش به خاك افتادند و او را سجده كردند، اين خواب خود را براى پدر نقل كرد، پدر او را سفارش كرد كه مبادا خواب خود را براى برادران نقل كنى، زيرا كه اگر نقل كنى بر تو حسد مى ورزند.

آنگاه خواب او را تعبير كرد به اين كه بزودى خدا تو را برمى گزيند و از تاويل احادیث به تو مى آموزد و نعمت خود را بر تو و بر آل يعقوب تمام مى كند، آنچنان كه بر پدران تو حضرت ابراهیم علیه السلام و حضرت اسحاق علیه السلام تمام كرد.

اين رؤيا همواره در نظر يوسف بود و تمامى دل او را به خود مشغول كرده بود او همواره دلش به سوى محبت پروردگارش پر مى زد و به خاطر علو نفس و صفاى روح و خصايص حميده و پسنديده اى كه داشت واله و شيداى پروردگار بود و از اينها گذشته داراى جمالى بديع بود آن چنان كه عقل هر بيننده را مدهوش و خيره مى ساخت.

يعقوب هم به خاطر اين صورت زيبا و آن سيرت زيباترش او را بى نهايت دوست مى داشت و حتى يك ساعت از او جدا نمى شد، اين معنا بر برادران بزرگترش گران مى آمد و حسد ايشان را برمى انگيخت، تا آن كه دور هم جمع شدند و درباره كار او با هم به مشورت پرداختند، يكى مى گفت: بايد او را كشت، يكى مى گفت: بايد او را در سرزمين دورى انداخت و پدر و محبت پدر را به خود اختصاص داد، آنگاه بعداً توبه كرد و از صالحان شد و در آخر رايشان بر پيشنهاد يكى از ايشان متفق شد كه گفته بود: بايد او را در چاهى بيفكنيم تا كاروانيانى كه از چاه هاى سر راه آب مى كشند او را يافته و با خود ببرند.

بعد از آن كه بر اين پيشنهاد تصميم گرفتند به ديدار پدر رفته با او در اين باره گفتگو كردند كه فردا يوسف را با ما بفرست تا در صحرا از ميوه هاى صحرائى بخورد و بازى كند و ما او را محافظت مى كنيم، پدر در آغاز راضى نشد و چنين عذر آورد كه من مى ترسم گرگ او را بخورد، از فرزندان اصرار و از او انكار تا در آخر راضيش كرده، يوسف را از او ستاندند و با خود به مراتع و چراگاههاى گوسفندان برده بعد از آن كه پيراهنش را از تنش بيرون آوردند در چاهش انداختند.

آنگاه پيراهنش را با خون دروغين آلوده كرده نزد پدر آورده گريه كنان گفتند: ما رفته بوديم با هم مسابقه بگذاريم و يوسف را نزد بار و بنه خود گذاشته بوديم، وقتى برگشتيم ديديم گرگ او را خورده است و اين پيراهن به خون آلوده اوست.

يعقوب به گريه درآمد و گفت: چنين نيست بلكه نفس شما امرى را بر شما تسويل كرده و شما را فريب داده، ناگزير صبرى جميل پيش مى گيرم و خدا هم بر آنچه شما توصيف مى كنيد مستعان و ياور است، اين مطالب را جز از راه فراست خدادادى نفهميده بود، خداوند در دل او انداخت كه مطلب او چه قرار است.

يعقوب همواره براى يوسف اشك مى ريخت و به هيچ چيز دلش تسلى نمى يافت تا آن كه ديدگانش از شدت حزن و فروبردن اندوه نابينا گرديد.

فرزندان يعقوب مراقب چاه بودند ببينند چه بر سر يوسف مى آيد تا آن كه كاروانى بر سر چاه آمده مامور سقايت خود را روانه كردند تا از چاه آب بكشد، وقتى دلو خود را به قعر چاه سرازير كرد. يوسف خود را به دلو بند كرده از چاه بيرون آمد كاروانيان فرياد خوشحاليشان بلند شد كه ناگهان فرزندان يعقوب نزديكشان آمدند و ادعا كردند كه اين بچه برده ايشانست و آنگاه بناى معامله را گذاشته به بهاى چند درهم اندك فروختند.

كاروانيان يوسف را با خود به مصر برده در معرض فروشش گذاشتند، عزيز مصر او را خريدارى نموده به خانه برد و به همسرش سفارش كرد تا او را گرامى بدارد، شايد به دردشان بخورد و يا او را فرزند خوانده خود كنند، همه اين سفارشات به خاطر جمال بديع و بى مثال او و آثار جلال و صفاى روحى بود كه از جبين او مشاهده مى كرد.

يوسف در خانه عزيز غرق در عزت و عيش روزگار مى گذراند و اين خود اولين عنايت لطيف و سرپرستى بى مانندى بود كه از خداى تعالى نسبت به وى بروز كرد، چون برادرانش خواستند تا بوسيله به چاه انداختن و فروختن او را از زندگى خوش و آغوش پدر و عزت و ناز او محروم سازند و يادش را از دل ها ببرند ولى خداوند نه او را از ياد پدر برد و نه مزيت زندگى را از او گرفت بلكه بجاى آن زندگى بدوى و ابتدايى كه از خيمه و چادر مويين داشت قصرى سلطنتى و زندگى مترقى و متمدن و شهرى روزيش كرد به عكس همان نقشه اى كه ايشان براى ذلت و خوارى او كشيده بودند او را عزيز و محترم ساخت، رفتار خداوند با يوسف از اول تا آخر در مسير همه حوادث به همين منوال جريان يافت.

يوسف در خانه عزيز در گواراترين عيش زندگى مى كرد تا بزرگ شد و به حد رشد رسيد و بطور دوام نفسش رو به پاكى و تزكيه و قلبش رو به صفا مى گذاشت و به ياد خدا مشغول بود تا در محبت خداوند به حد ولع يعنى مافوق عشق رسيد و خود را براى خدا خالص گردانيد، كارش به جايى رسيد كه ديگر همى جز خدا نداشت، خدايش هم او را برگزيده و خالص براى خودش كرد، علم و حكمتش ارزانى داشت، آرى رفتار خدا با نيكوكاران چنين است.

در همين موقع بود كه همسر عزيز دچار عشق او گرديد و محبت به او تا اعماق دلش راه پيدا كرد، ناگزيرش ساخت تا با او بناى مراوده را بگذارد به ناچار روزى همه درها را بسته او را به خود خواند و گفت: “هيت لك” يوسف از اجابتش سرباز زد و به عصمت الهى اعتصام جسته گفت: “معاذالله انه ربى احسن مثواى انه لايفلح الظالمون”، زليخا او را تعقيب كرده هر يك براى رسيدن به در از ديگرى پيشى گرفتند تا دست همسر عزيز به پيراهن او بند شد و از بيرون شدنش جلوگيرى كرد و در نتيجه پيراهن يوسف از عقب پاره شد.

در همين هنگام به عزيز برخوردند كه پشت در ايستاده بود، همسر او يوسف را متهم كرد به اين كه نسبت به وى قصد سوء كرده، يوسف انكار كرد در همين موقع عنايت الهى او را دريافت، كودكى كه در همان ميان در گهواره بود به برائت و پاكى يوسف گواهى داد و بدين وسيله خدا او را تبرئه كرد.

بعد از اين جريان مبتلا به عشق زنان مصر و مراوده ايشان با وى گرديد و عشق همسر عزيز روز بروز انتشار بيشترى مى يافت تا آن كه جريان با زندانى شدن وى خاتمه يافت. همسر عزيز خواست تا با زندانى كردن يوسف او را به اصطلاح تاديب نموده مجبورش سازد تا او را در آن چه كه مى خواهد اجابت كند، عزيز هم از زندانى كردن وى مى خواست تا سر و صدا و اراجيفى كه درباره او انتشار يافته و آبروى او و خاندان او و وجهه اش را لكه دار ساخته خاموش شود.

يوسف وارد زندان شد و با او دو جوان از غلامان دربار نيز وارد زندان شدند يكى از ايشان به وى گفت: در خواب ديده كه آب انگور مى فشارد و شراب مى سازد. ديگرى گفت: در خواب ديده كه بالاى سر خود نان حمل مى كند و مرغ ها از آن نان مى خورند و از وى درخواست كردند كه تاويل رؤياى ايشان را بگويد.

يوسف علیه السلام رؤياى اولى را چنين تعبير كرد كه: وى بزودى از زندان رها شده سمت پياله گردانى دربار را اشغال خواهد كرد و در تعبير رؤياى دومى چنين گفت كه: بزودى به دار آويخته گشته مرغ ها از سرش مى خورند و همين طور هم شد كه آن جناب فرموده بود، در ضمن يوسف به آن كس كه نجات يافتنى بود در موقع بيرون شدنش از زندان گفت: مرا نزد صاحبت بياد آر، شيطان اين سفارش را از ياد او برد، در نتيجه يوسف سالى چند در زندان بماند.

بعد از اين چند سال پادشاه خواب هولناكى ديد و آن را براى كرسى نشينان خود بازگو كرد تا شايد تعبيرش كنند و آن خواب چنين بود كه گفت: در خواب مى بينم كه هفت گاو چاق، طعمه هفت گاو لاغر مى شوند، و هفت سنبله سبز و سنبله هاى ديگر خشكيده، هان اى كرسى نشينان نظر خود را در رؤياى من بگوئيد، اگر تعبير خواب مى دانيد.

گفتند: اين خواب آشفته است و ما داناى به تعبير خواب هاى آشفته نيستيم. در اين موقع بود كه ساقى شاه به ياد يوسف و تعبيرى كه او از خواب وى كرده بود افتاد و جريان را به پادشاه گفت و از او اجازه گرفت تا به زندان رفته از يوسف تعبير خواب وى را بپرسد، او نيز اجازه داده به نزد يوسف روانه اش ساخت.

وقتى ساقى نزد يوسف آمده تعبير خواب شاه را خواست و گفت كه همه مردم منتظرند پرده از اين راز برداشته شود، يوسف در جوابش گفت: هفت سال پى در پى كشت و زرع نموده آنچه درو مى كنيد در سنبله اش مى گذاريد مگر مقدار اندكى كه مى خوريد، آنگاه هفت سال ديگر بعد از آن مى آيد كه آنچه اندوخته ايد مى خوريد مگر اندكى از آنچه انبار كرده ايد، سپس بعد از اين هفت سال، سالى فرا مى رسد كه از قحطى نجات يافته از ميوه ها و غلات بهره مند مى گرديد.

شاه وقتى اين تعبير را شنيد حالتى آميخته از تعجب و مسرت به وى دست داد و دستور آزاديش را صادر نموده گفت: تا احضارش كنند، ليكن وقتى مامور دربار زندان مراجعه نموده و خواست يوسف را بيرون آورد، او از بيرون شدن امتناع ورزيد و فرمود: بيرون نمى آيم مگر بعد از آنكه شاه ماجراى ميان من و زنان مصر را تحقيق نموده ميان من و ايشان حكم كند.

شاه تمامى زنانى كه در جريان يوسف دست داشتند احضار نموده و درباره او با ايشان به گفتگو پرداخت، همگى به برائت ساحت او از جميع آن تهمت ها متفق گشته به يك صدا گفتند: خدا منزه است كه ما از او هيچ سابقه سويى نداريم، در اين جا همسر عزيز گفت: ديگر حق آشكارا شد و ناگزيرم بگويم همه فتنه ها زير سر من بود، من عاشق او شده و با او بناى مراوده را گذاردم، او از راستگويان است.

پادشاه امر او را بسيار عظيم ديد و علم و حكمت و استقامت و امانت او در نظر وى عظيم آمد، دستور آزادى و احضارش را مجددا صادر كرد و دستور داد تا با كمال عزت و احترام احضارش كنند و گفت: او را برايم بياوريد تا من او را مخصوص خود سازم، وقتى او را آوردند و با او به گفتگو پرداخت، گفت: تو ديگر امروز نزد ما داراى مكانت و منزلت و امانتى زيرا به دقيقترين وجهى آزمايش و به بهترين وجهى خالص گشته اى.

يوسف در پاسخش فرمود: مرا متصدى خزائن زمين – يعنى سرزمين مصر – بگردان كه در حفظ آن حافظ و دانايم و مى توانم كشتى ملت و مملكت را در چند سال قحطى به ساحل نجات رسانيده از مرگى كه قحطى بدان تهديدشان مى كند برهانم، پادشاه پيشنهاد وى را پذيرفته، يوسف دست در كار امور مالى مصر مى شود و در كشت و زرع بهتر و بيشتر و جمع طعام و آذوقه و نگهدارى آن در سيلوهاى مجهز با كمال تدبير سعى مى كند تا آن كه سالهاى قحطى فرامى رسد و يوسف طعام پس انداز شده را در بين مردم تقسيم مى كند و بدين وسيله از مخمصه شان مى رهاند.

در همين سنين بود كه يوسف به مقام عزيزى مصر مى رسد و بر اريكه سلطنت تكيه مى زند. پس مى توان گفت: اگر زندان نرفته بود به سلطنت نمى رسيد، در همين زندان بود كه مقدمات اين سرنوشت فراهم مى شد، آرى با اين كه زنان مصر مى خواستند (براى خاموش كردن آن سر و صداها) اسم يوسف را از يادها ببرند و ديدگان را از ديدارش محروم و او را از چشمها مخفى بدارند، وليكن خدا غير اين را خواست.

در بعضى از همين سالهاى قحطى بود كه برادران يوسف براى گرفتن طعام وارد مصر و به نزد يوسف آمدند، يوسف به محض ديدن، ايشان را مى شناسد ولى ايشان او را به هيچ وجه نمى شناسند، يوسف از وضع ايشان مى پرسد. در جواب مى گويند: ما فرزندان يعقوبيم و يازده برادريم كه كوچكترين از همه ما نزد پدر مانده چون پدر ما طاقت دورى و فراق او را ندارد.

يوسف چنين وانمود كرد كه چنين ميل دارد او را هم ببيند و بفهمد كه مگر چه خصوصيتى دارد كه پدرش اختصاص به خودش داده است، لذا دستور مى دهد كه اگر بار ديگر به مصر آمدند حتما او را با خود بياورند، آنگاه (براى اين كه تشويقشان كند) بسيار احترامشان نموده بيش از بهايى كه آورده بودند طعامشان داد و از ايشان عهد و پيمان گرفت كه برادر را حتما بياورند، آنگاه محرمانه به كارمندان دستور داد تا بها و پول ايشان را در خرجين هايشان بگذارند تا وقتى برمى گردند متاع خود را شناخته شايد دوباره برگردند.

چون به نزد پدر بازگشتند ماجرا و آنچه را كه ميان ايشان و عزيز مصر اتفاق افتاده بود همه را براى پدر نقل كردند و گفتند كه: با اين همه احترام از ما عهد گرفته كه برادر را برايش ببريم و گفته: اگر نبريم به ما طعام نخواهد داد، پدر از دادن بنيامين خوددارى مى كند، در همين بين خرجين ها را باز مى كنند تا طعام را جابجا كنند، مى بينند كه عزيز مصر متاعشان را هم برگردانيده، مجددا نزد پدر رفته جريان را به اطلاعش مى رسانند و در فرستادن بنيامين اصرار مى ورزند، او هم امتناع مى كند تا آن كه در آخر بعد از گرفتن عهد و پيمانهايى خدايى كه در بازگرداندن و محافظت او دريغ نورزند رضايت مى دهد و در عهد خود اين نكته را هم اضافه مى كنند كه اگر گرفتارى پيش آمد كه برگرداندن او مقدور نبود معذور باشند.

آنگاه براى بار دوم مجهز شده بسوى مصر سفر مى كنند در حالى كه بنيامين را نيز همراه دارند، وقتى بر يوسف وارد مى شوند يوسف برادر مادرى خود را به اتاق خلوت برده خود را معرفى مى كند و مى گويد: من برادر تو يوسفم، ناراحت نباش، نخواسته ام تو را حبس كنم بلكه نقشه اى دارم (كه تو بايد مرا در پياده كردن آن كمك كنى) و آن اينست كه مى خواهم تو را نزد خود نگهدارم پس مبادا از آنچه مى بينى ناراحت بشوى.

و چون بار ايشان را مى بندد، جام سلطنتى را در خرجين بنيامين مى گذارد آنگاه جارزنى جار مى زند كه: اى كاروانيان! شما دزديد، فرزندان يعقوب برمى گردند و به نزد ايشان مى آيند، كه مگر چه گم كرده ايد؟ گفتند: جام سلطنتى را هر كه از شما آن را بياورد يك بار شتر جايزه مى دهيم و من خود ضامن پرداخت آنم، گفتند: به خدا شما كه خود فهميديد كه ما بدين سرزمين نيامده ايم تا فساد برانگيزيم و ما دزد نبوده ايم، گفتند: حال اگر در بار شما پيدا شد كيفرش چيست؟ خودتان بگوييد، گفتند: (در مذهب ما) كيفر دزد، خود دزد است كه برده و مملوك صاحب مال مى شود، ما سارق را اين طور كيفر مى كنيم.

پس شروع كردند به بازجويى و جستجو، نخست خرجين هاى ساير برادران را وارسى كردند، در آنها نيافتند آنگاه آخر سر از خرجين بنيامين درآورده، دستور بازداشتش را دادند.

هر چه برادران نزد عزيز آمده و در آزاد ساختن او التماس كردند مؤثر نيفتاد، حتى حاضر شدند يكى از ايشان را بجاى او بگيرد و بر پدر پير او ترحم كند، مفيد نيفتاد. ناگزير مايوس شده نزد پدر آمدند البته غير از بزرگتر ايشان كه او در مصر ماند و به سايرين گفت: مگر نمى دانيد كه پدرتان از شما پيمان گرفته مگر سابقه ظلمى كه به يوسفش كرديد از يادتان رفته؟ من كه از اين جا تكان نمى خورم تا پدرم اجازه دهد و يا خداوند كه احكم الحاكمين است برايم راه چاره اى معين نمايد لذا او در مصر ماند و ساير برادران نزد پدر بازگشته جريان را برايش گفتند.

يعقوب علیه السلام وقتى اين جريان را شنيد، گفت: نه، نفس شما باز شما را به اشتباه انداخته و گول زده است، صبرى جميل پيش مى گيرم، باشد كه خدا همه آنان را به من برگرداند. در اين جا روى از فرزندان برتافته، ناله اى كرد و گفت: آه، وا اسفاه بر يوسف و ديدگانش از شدت اندوه و غمى كه فرو مى برد، سفيد شد و چون فرزندان ملامتش كردند كه تو هنوز دست از يوسف و ياد او برنمى دارى، گفت: (من كه به شما چيزى نگفته ام) من حزن و اندوهم را نزد خدا شكايت مى كنم و من از خدا چيزهايى سراغ دارم كه شما نمى دانيد، آنگاه فرمود: اى فرزندان من برويد و از يوسف و برادرش جستجو كنيد و از رحمت خدا مايوس نشويد، من اميدوارم كه شما موفق شده هر دو را پيدا كنيد.

چند تن از فرزندان به دستور يعقوب دوباره به مصر برگشتند، وقتى در برابر يوسف قرار گرفتند و نزد او تضرع و زارى كردند و التماس نمودند كه به ما و جان ما و خانواده ما و برادر ما رحم كن و گفتند: كه هان اى عزيز! بلا و بدبختى ما و اهل ما را احاطه كرده و قحطى و گرسنگى از پايمان درآورده با بضاعتى اندك آمده ايم، تو به بضاعت ما نگاه مكن و كيل ما را تمام بده و بر ما و بر برادر ما كه اينك برده خود گرفته اى ترحم فرما كه خدا تصدق دهندگان را دوست مى دارد.
داستان قرانی کوتاه حضرت یوسف

اينجا بود كه كلمه خداى تعالى (كه عبارت بود از عزيز كردن يوسف على رغم خواسته برادران و وعده اين كه قدر و منزلت او و برادرش را بالا برده و حسودان ستمگر را ذليل و خوار بسازد) تحقق يافت و يوسف تصميم گرفت خود را به برادران معرفى كند، ناگزير چنين آغاز كرد: هيچ مى دانيد آن روزها كه غرق در جهل بوديد؟ با يوسف و برادرش چه كرديد (برادران تكانى خورده) گفتند: آيا راستى تو يوسفى؟ گفت: من يوسفم و اين برادر من است خدا بر ما منت نهاد، آرى كسى كه تقوا پيشه كند و صبر نمايد خداوند اجر نيكوكاران را ضايع نمى سازد.

گفتند: به خدا قسم كه خدا تو را بر ما برترى داد و ما چه خطاكارانى بوديم و چون به گناه خود اعتراف نموده و گواهى دادند كه امر در دست خداست هر كه را او بخواهد عزيز مى كند و هر كه را بخواهد ذليل مى سازد و سرانجام نيك، از آن مردم باتقوا است و خدا با خويشتنداران است، در نتيجه يوسف هم در جوابشان شيوه عفو و استغفار را پيش كشيده چنين گفت: امروز به خرده حساب ها نمى پردازيم، خداوند شما را بيامرزد آنگاه همگى را نزد خود خوانده احترام و اكرامشان نمود، سپس دستورشان داد تا به نزد خانواده هاى خود بازگشته، پيراهن او را هم با خود برده به روى پدر بيندازند تا به همين وسيله بينا شده او را با خود بياورند.

برادران آماده سفر شدند، همين كه كاروان از مصر بيرون شد يعقوب در آنجا كه بود به كسانى كه در محضرش بودند گفت: من دارم بوى يوسف را مى شنوم، اگر به سستى راى نسبتم ندهيد، فرزندانى كه در حضورش بودند گفتند: به خدا قسم تو هنوز در گمراهى سابقت هستى.

و همين كه بشير وارد شد و پيراهن يوسف را بصورت يعقوب انداخت يعقوب ديدگان از دسته رفته خود را بازيافت و عجب اينجاست كه خداوند به عين همان چيزى كه به خاطر ديدن آن ديدگانش را گرفته بود، با همان ديدگانش را شفا داد، آنگاه به فرزندان گفت: به شما نگفتم كه من از خدا چيزهايى سراغ دارم كه شما نمى دانيد؟!

گفتند: اى پدر! حال براى ما استغفار كن و آمرزش گناهان ما را از خدا بخواه ما مردمى خطاكار بوديم، حضرت یعقوب فرمود: بزودى از پروردگارم جهت شما طلب مغفرت مى كنم كه او غفور و رحيم است.

آنگاه تدارك سفر ديده بسوى يوسف روانه شدند، يوسف ايشان را استقبال كرد و پدر و مادر را در آغوش گرفت و امنيت قانونى براى زندگى آنان در مصر صادر كرد و به دربار سلطنتيشان وارد نمود و پدر و مادر را بر تخت نشانيد، آنگاه يعقوب و همسرش به اتفاق يازده فرزندش در مقابل يوسف به سجده افتادند.

يوسف گفت: پدر جان اين تعبير همان خوابى است كه من قبلا ديده بودم، پروردگارم خوابم را حقيقت كرد آنگاه به شكرانه خدا پرداخت كه چه رفتار لطيفى در دفع بلاياى بزرگ از وى كرد و چه سلطنت و علمى به او ارزانى داشت.

دودمان يعقوب همچنان در مصر ماندند، و اهل مصر يوسف را به خاطر آن خدمتى كه به ايشان كرده بود و آن منتى كه به گردن ايشان داشت بى نهايت دوست مى داشتند و يوسف ايشان را به دين توحيد و ملت آبائش حضرت ابراهیم و حضرت اسحاق و حضرت یعقوب دعوت مى كرد، كه داستان دعوتش در قصه زندانش و در سوره مومنون آمده.[۳]

خداوند يوسف علیه السلام را از مخلصين و صديقين و محسنين خوانده و به او حكم و علم داده و تاويل احادیث اش آموخته، او را برگزيده و نعمت خود را بر او تمام كرده و به صالحينش ملحق ساخته، (اينها آن ثناهايى بود كه در سوره يوسف بر او كرده) و در سوره انعام آنجا كه بر آل حضرت نوح و حضرت ابراهیم علیهاالسلام ثنا گفته او را نيز در زمره ايشان اسم برده است.[۷]


سوره های قرآن

آیات قرآن

واژگان قرآنی

شخصیت های قرآنی

قصه های قرآنی

علوم قرآنی

معارف قرآن

مقدمه

خداوند متعال در قرآن کریم سرگذشت بسیاری از پیامبران خود را به صورت داستان بیان می­کند. اهمیت داستان در قرآن کریم به اندازه­ای است که خداوند خود را راوی می­نامد و به روایت زندگی پیامبران و اقوام گذشته می­پردازد. از جمله این قصه­ها، داستان یوسف علیه‌السلام است: (نَحنُ نَقُص عَلَیکَ أحسَنَ القَصَصِ بِمَآ أَوحَینآ إِلَیکَ هَذَا القُرءَانَ…) (یوسف/۳) (ما با وحی کردن این قرآن به تو، نیکوترین داستان (یوسف) را بر تو حکایت می­کنیم…).

«تسمیه این قصه به أحسن القصص آن است که در این قصه، ذکر محبت حبیب است با حبیب و عبرت گرفتن در طریق مودت از این قصه غریب و عجیب؛ زیرا این قصه­ای است که در وی است بیان طالب و مطلوب و نشان محبت و محبوب؛ یعنی قصه جمال یوسف و عشق یعقوب.» (معین‌الدین فراهی، 1364: 30).

به اعتقاد بسیاری از مفسران، احاطه همین جنبه عاشقانه و محبت­آمیز بر فضای قصه و وجود اسرار و رموز عشق در آن است که موجب شده، این نام بر سوره، اطلاق شود (غزالی، 1319: 3؛ میبدی، 1357: 5/11؛ همدانی، 1386: 130).

اساساً، پایان خوش داستان و عاقبت نیک شخصیت­ها یکی از وجوه احسن القصص بودن قصه یوسف است که در تفسیر نور، بدان اشاره شده است: «در این داستان، جهاد با نفس که بزرگ‌ترین جهاد است، مطرح می­شود. تمام چهره­های داستان، خوش عاقبت می‌شوند. مثلاً یوسف به حکومت می­رسد، برادران یوسف توبه می‌کنند. پدر نابینا، بینایی خود را به دست می­آورد. کشور قحطی‌زده، نجات می­یابد. دلتنگی­ها و حسادت‌ها به وصال و محبت تبدیل می‌شود.» (قرائتی، 1379: 22).داستان قرانی کوتاه حضرت یوسف

داستان یوسف علیه‌السلام، دارای چنان جوهری است که هربار به شکل جدیدی می­توان آن را شرح و تفسیر نمود. دلیل وجود تعبیرات مختلف و گاه متضاد در مورد برخی حوادث و شخصیت­های این قصه، آن است که ساختار قصه، ساختاری است بسیار متحرک و پویا و «ابداً ساکن نیست، بلکه بسان موج دریا پیش می­آید و بازپس می­­رود و در آن، دولت یا نکبت چون به غایت رسید، به ضد خود برمی‌گردد و در سراسر قصه، دو حرکت به هم پیوسته چون برخاستن و فرونشستن یا پیش آمدن و پس رفتن موج به چشم می‌خورد.» (ستاری، 1372: 172).

سوره­ یوسف علیه‌السلام در قرآن کریم یکصد و یازده آیه دارد که سه آیه نخست و ده آیه­ آخر، غیر‌داستانی است و نود و هشت آیه دیگر بدون آنکه آیه­های غیرداستانی، پیرنگ خطی آن را بر هم بزند، داستان را در برمی­گیرد. هدف این مقاله، تعیین نوع راوی و وجهیت حاکم بر داستان یوسف علیه‌السلام است؛ بنابراین، این تحقیق با رویکردی زبان­شناختی و در چارچوب مدل پیشنهادی سیمپسون[1] (۱۹۹۳م) می‌کوشد با روش توصیفی- تحلیلی ضمن ترسیم سیمای کلی زاویه دید و معرفی مدل سیمپسون و اجرای آن بر روی داستان مذکور، به دو پرسش زیر پاسخ دهد:

1. از میان انواع راوی طرح شده در مدل سیمپسون، داستان یوسف علیه‌السلام به کدام نوع تعلق دارد؟

2. وجهیت متن که عمده­ترین نقش را در شناسایی زاویه­ دید راوی دارد مثبت، منفی و یا خنثی است؟

3. وجهیت داستان یوسف علیه‌السلام چه تفاوتی با وجهیت سایر داستان­های قرآنی و نیز داستان­های ساخته ذهن بشر دارد؟

 

پیشینه تحقیق

درخصوص بررسی مدل سیمپسون، مطالعات بسیار اندکی صورت گرفته که به برخی از آنها اشاره می­شود. «بررسی زبان­شناختی دیدگاه روایتگری داستان روز اول قبر صادق چوبک در چارچوب مدل سیمپسون»، اثر فردوس آقاگلزاده و شیرین پورابراهیم، 1387، مجله نقد ادبی، «الگوی دیدگاه روایی سیمپسون در یک نگاه»، نوشته­ نرگس خادمی، 1391، مجله­ نقد ادبی. «بررسی زبان­شناختی زاویه دید در داستان کوتاه صراحت و قاطعیت براساس الگوی سیمپسون» نوشته­ فاطمه علوی و همکاران (1393) مجله­ جستارهای زبانی؛ اما براساس مطالعات نظام­مند، تاکنون هیچ‌کدام از داستان­های قرآن کریم براساس الگوی سیمپسون، مورد بررسی قرار نگرفته‌اند و بررسی دیدگاه روایی داستان یوسف علیه‌السلام در قرآن کریم براساس مدل پیشنهادی فوق، می­تواند ما را هر چه بیشتر به وسعت جوهره این داستان و مطابقت آن با الگوهای متنوع داستانی رهنمون شود.

 

زاویه دید و کانون­سازی

بی­شک انتخاب زاویه دید، مهم­ترین تصمیمی است که نویسنده باید بگیرد چون بر نحوه واکنش اخلاقی و عاطفی خوانندگان نسبت به شخصیت­ها و کنش آنان تأثیر مستقیم می­گذارد. زاویه دید، نمایش­دهنده شیوه­ای است که نویسنده به کمک آن، مصالح و مواد داستانی خود را به خواننده ارائه می­کند و رابطه نویسنده را با داستان نشان می­دهد (گراوند، 1388: 320). نویسنده و منتقد آلمانی، هنری جیمز[2] از نخستین کسانی بود که مفصل درباره زاویه دید سخن گفت و بعد از آن، پرسی لاباک[3] در کتاب خود، فن داستان، به مطالعه تکنیک‌های داستانی پرداخت. امروزه مسأله زاویه دید از چنان اهمیتی برخوردار است که فورستر[4] از قول پرسیلوبوک[5] چنین می‌آورد: «به نظر من در کار داستان­سرایی این مسأله پیچیده و بغرنج شیوه کار، کلاً تابع مسأله نظرگاه است؛ یعنی مسأله رابطه داستان­سرا با داستانی که باز می­گوید.» (فورستر، 1369: 108)؛ بنابراین اهمیت زاویه دید و راوی داستان تا آنجاست که «در بسیاری از موارد اگر نقطه دید تغییر کند، چه‌‌بسا که داستان از بنیان، دگرگون شود یا از میان رخت بر بندد» (مارتین، 1382: 97).

هر داستانی را می­توان به سه شیوه کلی روایت کرد:

اول شخص: هنگامی که راوی داستان «من» باشد، این داستان از نظرگاه اول شخص بیان شده است؛ به ­عبارت دیگر، می­توان گفت که نویسنده، روایت داستان را به عهده یکی از شخصیت­ها می­گذارد و با توجه به میزان حضور راوی در حوادث داستان به دو نوع تقسیم می­شود: یکی راوی قهرمان یعنی کسی که خود، هم شخصیت اصلی و قهرمان داستان است و هم داستان را روایت می­کند و دیگری راوی ناظر؛ یعنی راوی یکی از شخصیت­های فرعی داستان است و داستان را روایت می­کند. در این شیوه روایت از ضمیر من و ما استفاده می­شود (اخوت، 1371: 110).

دوم شخص: در این نوع زاویه دید، راوی معمولاً یکی از اشخاص داستان است و برای شخص دیگر که وی نیز از اشخاص داستان است، اتفاقات گذشته را روایت می­کند، در این شیوه روایت، از ضمیر تو و شما استفاده می­شود (گراوند، 1388: 330).

سوم شخص: در این نوع زاویه دید، فرد سومی؛ یعنی ضمیر «او» داستان را روایت می­کند؛ به عبارت دیگر، نویسنده، بیرون از داستان قرار می­گیرد و اعمال قهرمانان را گزارش می­کند (مندنی­پور، 1384: 306).

بحث زاویه دید در چند سال اخیر، توجه بسیاری از سبک‌شناسان، زبان­شناسان، ساختارگرایان و… را به خود جلب کرده است که هر یک از این رویکردها نگاه خاصی به این مقوله دارند؛ اما تحقیق حاضر، کار خود را به نگرش روایت­شناختی، محدود ساخته است. در بستر روایت­شناسی، زاویه دید به چشم­انداز روان‌شناختی اشاره دارد که هر داستان از آن چشم­انداز بیان می‌شود.

راجر فالر[6] شاید اولین نظریه­پردازی است که از دیدگاهی زبان­شناختی به روایت نگریسته است. او چارچوبی به نام «دیدگاه روایی» را مطرح می­کند. با اعتقاد او: «ماده داستانی را می­توان ترتیب­های زمانی متفاوتی داد، از دید صداهای راوی متفاوتی نگریست و رنگ­های ایدئولوژیک گوناگون بخشید. در این محدوده، تنوعات در گفتن روایت است که دیدگاه قرار گرفته است» (فالر، 1966: 161).

کانون­سازی، انتخاب کانون دید است که از طریق آن، حوادث و شخصیت­ها مشاهده می­شود. تفاوت بین زاویه دید و کانون­سازی این است که در مطالعات زاویه دید، بیشتر راوی، مرکز توجه است ولی در مطالعات کانون­سازی هر کدام از شخصیت­ها را همپای راوی، بیننده­ای خاص از داستان به حساب می‌آوریم که ادراک و دریچه­ای تقریباً همسنگ دریچه راوی به دنیای داستانی و قضایای آن می­گشاید؛ پس صرف لحاظ کردن مطالعات کانون­سازی در کنار مطالعات روایتگری، چند‌صدایی بودن روایت را نیز توجیه می­کند (بیاد، 1384: 83 ). دیدگاه کانون­ساز اعم از دیدگاه شخصیت و راوی است.

 

بررسی مدل پیشنهادی سیمپسون

 

1. دیدگاه روایی

الگوی پیشنهادی سیمپسون (۱۹۹۳) تلفیقی از تحلیل سبک­شناختی و زبان­شناسی انتقادی است. از نظر او دیدگاه روایی به معنای میزان دخالت راوی در عمل روایت­کردن است و شامل سه بخش جزئی: دیدگاه مکانی، دیدگاه زمانی و دیدگاه روان‌شناختی است. البته سیمپسون معتقد است که زاویه دید زمانی- مکانی را باید زیرمقوله­ای از زاویه دید روان‌شناختی در نظر گرفت (سیمپسون، ۱۹۹۳: 43).

منظور از دیدگاه زمانی «تأثیری است که خواننده از سیر زمانی رویدادها و کندی و تندی وقوع آنها در زنجیره‌ای از زمان کسب می­کند» (فالر، 1986: 127). دیدگاه مکانی، «بیانگر موضع راوی داستان» است و دیدگاه روان­شناختی به معنای «شیوه دخالت آگاهی و شناخت راوی در حوادث داستان است» (سیمپسون، ۱۹۹۳: 11)؛ این به معنای دخالت راوی در گزینش‌های زبانی خاص و چینش آنها در چارچوبی جانبدارانه است؛ شیوه­ای که باعث ظهور راویان مختلف در سطوح مختلف آگاهی می‌انجامد. «در دیدگاه روان‌شناختی، تقسیم‌بندی چهارگانه­ای برای تشخیص انواع مختلف راوی بیان می­گردد. به عقیده فالر از این دیدگاه­ها می­توان برای بررسی و تبیین دیدگاه ایدئولوژیکی استفاده کرد.» (افخمی، 1382: 58).

محوریت در مدل وی دیدگاه در زبان است؛ خواه دیدگاه روان­شناختی در داستان روایی باشد، خواه دیدگاه ایدئولوژیکی در گزارش خبری مورد نظر باشد. اصلی که در پشت اینها نهفته، این مقدمه منطقی است که یک سبک خاص، نمودار گزینش­های خاصی از انبوه گزینه­های موجود در نظام زبانی است. آفریننده متن گفتاری و یا نوشتاری با تدوین سبکی مخصوص، خوانش­های مورد نظر و روش­های خاص دیدن چیزها را در اولویت قرار می‌دهد و سایر شیوه­ها را یا ناچیز جلوه می­دهد و یا سرکوب می­کند (همان: 8). مدل سیمپسون در پی آن است که به شیوه­ای دقیق و نظام‌یافته انواع روایتگری را بررسی کند که خواننده دقیق در یک سطح هوشیاری، ناگزیر از توجه به آنها است.

مزیت این مدل بر مدل­های پیشین آن است که می­توانیم درباره تفاوت­های بین متون به صورتی نظام‌مند سخن بگوییم. در مدل سیمپسون به این مسأله پرداخته می‌شود که تا چه اندازه قادر هستیم درباره میزان دستورسازی شیوه­های روایی اصلی سخن بگوییم (تولان، 2001: 126). شیوه­ای که سیمپسون برای روایتگری برمی­گزیند بر دو محور، استوار است. محور نخست، تمایز میان اول شخص و سوم شخص است؛ به عبارت بهتر، از دیدگاه سیمپسون، روایت از دو مقوله الف و ب، قابل بررسی و ارزیابی است. روایات مقوله الف، آنهایی هستند که به صورت اول‌شخص و به وسیله شخصیت مشارکت­کننده (مداخله­گر) در داستان روایت می­شوند. براساس انواع وجهیت که به زودی بررسی خواهد شد، هر دو مقوله الف و ب، دارای سه بخش مثبت، منفی و خنثی هستند. ملاک برای بازشناسی روایات مقوله الف مثبت، افعال احساسی و قیود و صفات ارزیابانه است. به روایتی که واجد چنین معیارهایی است اصطلاحاً می­گویند دارای وجهیت مثبت است؛ یعنی در این‌گونه روایات، نظام­های امری و تمنایی غالب بوده و در مقابل، نظام­های معرفتی و ادراکی، سرکوب می­شوند؛ بنابراین پیدا کردن قیود وجهی شناختی مانند شاید، احتمالاً و… و نیز فعل­های وجهی چون: فرض­کردن، تصورکردن و قیود وجهی ادراکی مانند به روشنی، آشکارا و… غیرممکن است. توضیحات پیشین نشان می­دهد که مقوله الف منفی، دارای وجهیت­های معرفتی و ادراکی است و روایات مقوله الف خنثی، آنهایی هستند که هیچ‌گونه وجهیت روایی برجسته­ای ندارند یعنی راوی، هیچ‌گونه قضاوتی درباره حوادث و شخصیت­ها ارائه نمی­دهد.

روایات مقوله ب، تا حدودی پیچیده­تر هستند. همه آنها چارچوب روایی سوم شخص دارند و توسط راوی غیر‌مشارکت کننده غیر قابل رؤیت گفته می‌شوند. روایات مقوله ب، بسته به اینکه آیا رخدادها به بیرون یا درون‌آگاهی شخصیت یا شخصیت­های خاصی مربوط باشند به دو حالت تقسیم می­شوند.

در واقع، درون روایت سوم‌شخص، تقابلی دوگانه ایجاد می­شود که آیا روایت با زاویه دید راوی خاصی انتخاب می­شود یا اینکه غیروابسته است؛ به این معنا که آیا روایتگر، وابسته به شخصیتی در درون داستان است و از طریق هوشیاری وی روایت انجام می­شود و یا اینکه وابسته به هیچ راوی خاصی در درون داستان نیست و بی­طرفانه به ما گفته می­شود که آنها یعنی یک یا چند نفری که از بیرون دیده می­شوند چه کارهایی انجام می­دهند و چه چیزهایی می­گویند.

به روایت سوم‌شخص نخست، روایت سوم‌شخص بازتابگر مقوله ب و به گونه غیر‌شخصی آن، سوم‌شخص روایتگر مقوله ب، گفته می‌شود.مقوله­های ب بازتابگر و روایتگر، هر کدام سه زیرمقوله دارند و در آنها وجهیت امری و تمنایی، قیود و صفات ارزیابانه و جملات تعمیم‌دهنده وجود دارد و به دلیل اینکه سوم‌شخص بوده و از طریق راوی غیر‌قابل رؤیت و غیردخیل (البته فقط در حالت ب روایی) نقل می­شوند با مقوله الف، در تضاد هستند.هـر کـدام از سـه زیـرمقوله ب بـازتابگر شباهت‌هایی با متضادشـان در ب روایتگر و مقـوله الف دارند. مقوله ب بازتابگر مثبت، هـمان نوع از وجهیت را نشان می­دهد که مقوله های الف مثبت و ب روایتگر نشان می­دهد. تفاوت اصلی آنها در این است که روایـت در مقوله ب بازتابـگر یعنی روایت در سوم‌شخص، از طریق آگاهی بازتابـگر صورت می‌گیرد.

2. وجهیت

دومین محوری که سیمپسون براساس آن، انواع روایتگری را از هم باز می­شناسد، بر وجهیت و ارزیابی مبتنی است. در مباحث حوزه زبان­شناختی، اصطلاح وجهیت، برای ارجاع به ویژگی­های نگرش زبان به کار رفته و نشانه­ای قوی بر وجود زاویه دید یا به عبارتی ذهنیت گوینده یا نویسنده است؛ به عبارت بهتر، وجهیت، عموماً عقیده و نگرش گوینده درباره صدق گزاره­هایی است که با یک جمله بیان می­شود و به نگرش او به سمت رخداد یا موقعیتی که با یک جمله توصیف می­شوند نیز بسط می­یابد. به این علت، وجهیت را می­توان قسمت عمده­ای از نقش بینافردی زبان به حساب آورد؛ در واقع وجهیت، تعامل و ارتباط میان مخاطب و گوینده را تأیید می­کند و آن را می­پروراند. سیمپسون، وجهیت را به معنای جهت­گیری ویژه نویسنده نسبت به آنچه می­گوید معنا می­کند و بر این باور است که نوع وجهیت غالب در روایت­ها می­تواند باعث به وجود آمدن انواع روایت­ها با نظام وجهی مختلف شود؛ از سویی نویسندگان برای بیان دیدگاه‌های خود، شیوه­های متفاوتی را اتخاذ می­کنند بعضی از آنها وجهیت را زیرکانه در آثارشان به کار می­برند تا نشان دهند رویدادها از نگاه دانای کل بیان نشده­اند و در آگاهی شخصیت­های درون داستان اتفاق می­افتند (سیمپسون، 1993: 47) بررسی نظام­های وجهی به کار برده شده از سوی راوی، ما را در شناخت این شیوه­ها یاری می­کند.

سیمپسون انواع مختلف وجهیت را به دو گرایش وجهیت مثبت و وجهیت منفی تقسیم می­کند و چهار نوع اصلی نظام وجهی زبان را امری، تمنایی، معرفتی (برداشتی) و ادراکی می­داند و به تعریف هر نوع و چگونگی استفاده ار آن در تحلیل دیدگاه می­پردازد:

 

الف) وجه امری

وجه امری به آنچه باید صورت گیرد یا بهتر است انجام شود اشاره دارد که شامل کارهای اجباری در همه اشکال آن و وظایف و الزامات می‌شود و میان ضعیف‌ترین شکل (من از تو خواهش می­کنم) تا قوی‌ترین شکل (من به شما دستور می‌دهم) در نوسان است. این نظام، ارتباط زیادی با راهبردهای تعامل اجتماعی دارد (آقاگلزاده، 1387: 14). در وجه امری، مسئولیت و وظیفه، مورد نظر است و نگرش گوینده را به درجه تعهد وی در برابر انجام کار خاصی منعکس می­کند. مانند: شما باید بروید. شما بهتر است بروید. خواهش می­کنم بروید. وجه امری از فعل­های گوناگون به شکل‌های مختلف نیز استنباط می­شود: رفتن شما بلا مانع است. رفتن شما ممنوع است. مجبورید بروید؛ این مثالها نشان می­دهد که فعل نهی نیز بیان‌کننده وجه امری است. وجه امری در قرآن کریم، بسامد بالایی دارد که به نمونه­هایی از آیات قرآنی در این زمینه اشاره می‌شود: در سوره مبارکه بقره، پس از اشاره به داستان نحوه خلقت آدم و اینکه او، بار شناخت آسمان‌ها و زمین را بر عهده گرفت خداوند به ملائکه امر می‌فرمایند که به آدم سجده کنند: «وَإِذْ قُلْنَا لِلْمَلَائِکَه اسْجُدُوا لِآدَمَ…» (بقره/34) و در آیه بعدی مجدداً چندین بار از وجه امری استفاده می­کند: «وَقُلْنَا یَا آدَمُ اسْکُنْ أَنْتَ وَزَوْجُکَ الْجَنه وَکُلَا مِنْهَا رَغَدًا حَیْثُ شِئْتُمَا وَلَا تَقْرَبَا هَذِهِ الشجَرَه…» (بقره/35) در آیات مذکور فعل­های «اسجدوا (سجده کنید)، اسکن (ساکن شو)، کُلا (شما دو نفر بخورید) و لاتقربا (شما دو نفر نزدیک نشوید)» وجه امری دارند.داستان قرانی کوتاه حضرت یوسف

یا در داستان موسی علیه‌السلام چنین آمده است: وقتی آن حضرت متوجه شد قومش به جای خداوند، گوساله­ای را عبادت می­کنند، از کار آنان بسیار عصبانی شد و به ایشان، چنین فرمود که شما با این انتخاب به خود ستم کردید پس: «تُوبُوا إِلَى بَارِئِکُمْ فَاقْتُلُوا أَنْفُسَکُمْ» (بقره/54). در این آیه، فعل­های «توبوا (توبه کنید) و اقتلوا (بکشید)» دارای وجه امری هستند.

خداوند متعال در سوره مبارکه مائده با اشاره به بخش دیگری از داستان موسی علیه‌السلام، از زبان آن حضرت چنین نقل می­کند که به قوم خویش گفت: اذْکُرُوا نِعْمَه اللهِ عَلَیْکُمْ…(20) یَا قَوْمِ ادْخُلُوا الْأَرْضَ الْمُقَدسَه …وَلَا تَرْتَدوا عَلَى أَدْبَارِکُمْ… (مائده/21) در آیات شریفه مذکور، افعال «اذکروا (بیاد بیاورید)، ادخلوا (وارد شوید) و لاترتدوا (برنگردید)» وجهی امری دارند.

 

ب) وجه تمنایی

وجهیت تمنایی، بسیار به وجهیت امری نزدیک است و به آنچه مورد تمنا، درخواست و خوشایند است اطلاق می‌شود و بین قوی­ترین و ضعیف­ترین شکل در نوسان است (آقاگلزاده، 1387: 14). افعال وجهی واژگانی که حاکی از آرزو­ها و تمناهای گوینده هستند و در مجموع به آنها کلمات احساسی گفته می­شود در نظام تمنایی در مرکز قرار می­گیرند: امیدواربودن، آرزوداشتن، متأسف‌‌بودن. مانند آرزو می­کنم برگردی. امیدوارم برگردی. چقدر خوب می­شود اگر برگردی. به‌عنوان نمونه، در برخی از داستان­های قرآنی چنین آمده است: قوم موسی علیه‌السلام به وی گفتند قبل از اینکه نزد ما بیایی و بعد از اینکه به ما ملحق شدی، آزار و اذیت فراوانی به ما رسید. موسی علیه‌السلام به آنان فرمود: …عَسَى رَبکُمْ أَنْ یُهْلِکَ عَدُوکُمْ وَیَسْتَخْلِفَکُمْ فِی الْأَرْضِ… (بقره/129).

در آیه مذکور، واژه «عسی» بیانگر امید و آرزو است و این‌گونه معنی می­شود: امید است که خداوند دشمن شما را از بین ببرد و شما را در زمین جانشین گرداند.

یا در سوره مبارکه مریم، با اشاره به داستان پند و اندرز ابراهیم علیه‌السلام به پدر خویش، از زبان آن حضرت چنین نقل می­فرمایند که ایشان ضمن تبرّی از آنچه که به جای خداوند متعال پرستیده می­شود، فرمود: …أَدْعُو رَبی عَسَى أَلا أَکُونَ بِدُعَاءِ رَبی شَقِیا (مریم/48).

در آیه فوق نیز، کلمه «عسی» بیانگر امید و آرزو است و این‌گونه معنی می­شود: امیدوارم که چون او را بخوانم مرا از درگاه لطفش محروم نگرداند.

 

ج) وجه معرفتی یا برداشتی

این نوع، مهم­ترین نظام با توجه به تحلیل دیدگاه داستان است؛ چرا که به طور مستقیم در بردارنده قطعیت یا عدم قطعیت (اعتماد یا عدم اعتماد) گوینده نسبت به صدق گزاره­های بیان شده است (سیمپسون، 1993: 48). این نوع وجه نیز بین قوی­ترین و ضعیف‌ترین شکل در نوسان است، مانند: این موضوع می­تواند حقیقت داشته باشد. این موضوع ممکن است حقیقت داشته باشد. این موضوع قطعاً حقیقت دارد. از موارد دیگری که در این مقوله کاربرد دارد عبارتند از: با اطمینان، با قاطعیت، مشخصاً، احتمالاً، یقیناً، فرضاً، مردد، شاید، به طور موثق، فکرکردن، فرض کردن، معتقد بودن، شک داشتن. به نمونه­هایی از آیات قرآن کریم در این باره، اشاره می­شود. واژه­های «إن و إنما» همواره بیانگر قطعیت انجام کار یا حتمی بودن یک واقعیتی است و این‌گونه ترجمه می­گردد:

إِن الشیْطَانَ کَانَ لِلرحْمَنِ عَصِیا (مریم/44) یقیناً شیطان، نسبت به خداوند، عصیانگر بود.

إِنمَا یَتَقَبلُ اللهُ مِنَ الْمُتقِینَ (مائده/27) فقط خداوند از پرهیزگاران می­پذیرد.

إِنهُ کَانَ بِی حَفِیا (مریم/47) به طور حتم، خداوند با من، مهربان است.

 

د) وجه ادراکی

این نوع وجهیت، زیرمجموعه معرفتی شناخته می­شود و تفاوت آنها به درجه تعهدشان به صدق گزاره پیش‌بینی شده با ارجاع به ادراک­های انسان، به ویژه ادراک دیداری است. مانند به ­روشنی، آشکارا، به­ وضوح، به نظر می­رسد (آقاگلزاده، 1387: 15): واضح است که موضوع حقیقت دارد. به نظر می­رسد موضوع حقیقت دارد. در این خصوص، به نمونه­هایی، اشاره می­شود:

بخشی از آیات سوره مبارکه اعراف، به داستان حضرت نوح اشاره دارد که آن حضرت همواره قومش را از عذاب الهی بیم می­داد ولی آنان در پاسخ گفتند: إِنا لَنَرَاکَ فِی ضَلَالٍ مُبِینٍ (اعراف/60) ما به وضوح، شما را در گمراهی آشکاری می­بینیم.

بخش دیگری از همین سوره مبارکه به داستان حضرت موسی علیه‌السلام اشاره دارد. زمانی که ساحران متوجه حقانیت موسی و دعوت او شدند و سجده­کنان به خدا ایمان آوردند، فرعون به آنان چنین گفت: … إِن هَذَا لَمَکْرٌ مَکَرْتُمُوهُ فِی الْمَدِینَه لِتُخْرِجُوا مِنْهَا أَهْلَهَا (اعراف/123) به وضوح، مشخص است که شما از قبل در این زمینه توطئه کردید تا اهالی را از شهر، بیرون کنید.

قَالَ أَرَاغِبٌ أَنْتَ عَنْ آلِهَتِی یَا إِبْرَاهِیمُ لَئِنْ لَمْ تَنْتَهِ لَأَرْجُمَنکَ… (مریم/46)

بلاغت آیه مذکور در این است که سؤال مطرح در آن، در واقع تأیید عقیده و نظر پدر ابراهیم علیه‌السلام است. (ای ابراهیم! آیا تو می­خواهی مرا از خدایانم روی‌گردان کنی؟) یعنی واضح است که تو چنین نیتی دارد و برداشت من از حرف­های تو این است که قصد داری مرا از خدایانم روی‌گردان کنی. قسمت دوم آیه، تأییدی بر این مدعا است. (آشکارا مشخص است که قصد تو این است و اگر از این کار، دست برنداری سنگسارت می­کنم.)

سیمپسون استدلال می­کند که چهار نظام وجهی گفته شده: نظام وجهی امری، تمنایی (وجهیت­های مثبت) و معرفت‌شناختی و ادراکی (وجهیت­های منفی) که دیدگاه غیر‌مقوله­ای و شخصی را از دیدگاه غیرشخصی و مقوله­ای جدا می­کنند، خود پراکندگی ناهمسانی را نشان می­دهند. یعنی برخی وجهیت­ها بر مقولات خاصی منطبق یا دست کم حاکم هستند.

 

بررسی داستان یوسف علیه‌السلام براساس مدل سیمپسون

1. راوی: سیمپسون با بازبینی و گسترش طرح فالر، طرحی پیشنهاد می­کند و در آن، به انواع دخالت راویان مختلف در اطلاعات روایت شده می­پردازد. طرح سیمپسون قصد دارد به صورت نظام‌یافته، انواع مختلف روایتگری را بررسی کند که خواننده دقیق، در یک سطح هوشیاری، ناگزیر از توجه به آنهاست (تولان، 2001: 126). دقت در داستان یوسف علیه‌السلام نشان می­دهد که انواع روایتگری آن براساس مدل پیشنهادی سیمپسون، مطابقت دارد:

 

راوی نوع ب، یعنی سوم شخص در حالت روایی

در حالت کلی، از بین سه شیوه اصلی روایتگری سیمپسون، راوی در این داستان، سوم شخص در حالت روایی است. راوی از دور به‌مثابه دانای کل، داستان را روایت می­کند و به تحلیل هویت شخصی افراد، خصوصیات روحی و خلقی و ویژگی­های فکری آنها گاه به طور مستقیم و گاه به طور غیرمستقیم می­پردازد؛ در واقع، استفاده از راوی نوع ب، یعنی سوم شخص در حالت روایی برای خلق زیبایی، بازتاب یک موقعیت رئال و فرستادن نوعی پیام است. برای مثال در ابتدای داستان، راوی بی­طرفانه، پس از اینکه رؤیای یوسف علیه‌السلام را نقل می­کند، کینه و حسادت برادران یوسف علیه‌السلام نسبت به او را به خواننده گزارش می­دهد:

إِذْ قَالَ یُوسُفُ لِأَبِیهِ یَا أَبَتِ إِنی رَأَیْتُ أَحَدَ عَشَرَ کَوْکَبًا وَالشمْسَ وَالْقَمَرَ رَأَیْتُهُمْ لِی سَاجِدِینَ (یوسف/4). «قَالَ یَا بُنَی لاتَقصُص رُءیَاکَ عَلَی إِخوَتِکَ فَیَکِیدُوا لَکَ کَیداً إِن الشیطَنَ لِلإنسَنِ عَدُو مبِینٌ» (یوسف/۵). (یاد کن) زمانى را که یوسف به پدرش گفت اى پدر من [در خواب] یازده ستاره را با خورشید و ماه دیدم دیدم [آنها] براى من سجده مى‏کنند. (یعقوب گفت: ای پسرک من، خوابت را برای برادرانت حکایت مکن زیرا آنان بر تو حسد می­برند و قطعاً برای تو نیرنگی می­اندیشند و شیطان آنان را تحریک خواهد کرد که نیرنگ خود را به کار بندند؛ چرا­که شیطان، برای آدمی دشمنی آشکار است).

علاوه بر این، چند بار افتخار آنان را به «عصبه» که بر غرورشان دلالت دارد به خواننده اطلاع می­دهد:

«إِذ قَالُوا لَیُوسُفُ وَ أَخُوهُ أَحَب إِلی أَبِینَا مِنا وَ نَحنُ عُصبَه إِن أَبَانَا لَفِی ضَلَلٍ مبِینٍ» (یوسف/۸) (هنگامی که برادران یوسف درصدد توطئه برآمدند و با یکدیگر گفتند: همه می­دانیم یوسف و برادرش بنیامین نزد پدرمان از ما محبوب‌ترند در صورتی که ما گروهی نیرومندیم و همه کارهای پدر به دست ما انجام می­شود. قطعاً پدرمان در برتری دادن آن دو بر ما، در خطایی آشکار است.)

«قَالُوا لَئِن أَکَلَهُ الذئبُ وَ نَحنُ عُصبَه إِنا إِذَا لخَسِرُن» (یوسف/۱۴) (اگر گرگ او را بخورد با اینکه ما گروهی نیرومندیم قطعاً زیانکار خواهیم بود)

اما درخصوص، آیات مذکور، چند نکته در تفاسیر مختلف قرآن کریم، قابل توجه و تأمل است:

مفسر کشف الأرواح، خواب یوسف علیه‌السلام را از نوع بشارت­های الهی به انبیاء می­داند که نصیب یوسف شده است و از آینده روشن او خبر می­دهد (جمالی‌اردستانی، 1387: 3) و تعبیر خواب پادشاه به وسیله یوسف علیه‌السلام، از نوع عنایات الهی دانسته می­شود که در پی تحمل سختی­های راه سلوک نصیب او گردیده است (همان: 84).

مفسر مخزن العرفان در تفسیر قرآن نیز معتقد است که: «رؤیای یوسف، از نوع رؤیاهای صادقه­ای است که یک جزء از نبوت است.» (امین، 1361: 6/334).

در روایتی که طبری از عایشه همسر رسول خدا صلی الله علیه واله وسلم نقل کرده می‌گوید: ابتدای وحی بر رسول خدا صلی الله علیه واله وسلم از رؤیای صادقه شروع شده است (طبری، 1412: 30/161).

اینکه یوسف علیه‌السلام در خواب دید که یازده ستاره و خورشید و ماه به او سجده می­کنند در حالی که او یازده برادر دارد این ستارگان به برادران او و خوشید و ماه به پدر و مادر او و سجده به تواضع آنان در مقابل او و اینکه تحت امر او درآمده­اند، تفسیر شده­ است. (فخررازی، 1411: 18/86؛ ابوالفتوح رازی، 1389هـ: 5/341).

گرگ، نشانه و سمبلی از خود برادران یوسف علیه‌السلام است. صفی علیشاه در کتاب خود تفسیر صفی، برادران را نماد گرگ و یوسف را نماد علم و عقل دانسته که به سرزمین مصر، یعنی سرزمین عشق می­رود. (صفی‌علیشاه، 1356: 352-358).

نمونه دیگر از این حالت روایی:

وَجَاءَ إِخْوَه یُوسُفَ فَدَخَلُوا عَلَیْهِ فَعَرَفَهُمْ وَهُمْ لَهُ مُنْکِرُونَ (یوسف/ 58) و برادران یوسف آمدند و بر او وارد شدند [او] آنان را شناخت ولى آنان او را نشناختند.

به اعتقاد بسیاری از مفسران، علت این عدم شناخت در چند امر است: نخست آنکه برادران یوسف علیه‌السلام، اهل جفاکاری و معصیت بودند و همین جفا، حجاب آنان شد و دیده شناخت و معرفت آنان را تاریک کرد. (طوسی، 1356: 87؛ معین‌الدین فراهی، 1364: 604؛ ابوالفتوح رازی، 1320: 18؛ جمالی اردستانی، 1387: 135).

استفاده از فعل­های ماضی که بیان‌کننده راوی نوع ب، یعنی سوم شخص، در حالت روایی هستند، در آیات مذکور، موج می­زند. فعل­هایی مانند: «قال، رأیتُ، رأیتُهم، قالوا، جاء، دخلوا وعرفهم».

 

سوم‌شخص مداخله­گر

همان‌طور که اشاره شد از دیدگاه سیمپسون، روایات مقوله ب، قسمت­هایی از داستان است که توسط سوم شخص غیرمشارکت‌کننده، غیرجسمیت یافته و غیرقابل رؤیت بیان می­شود. نکته قابل تأمل در داستان یوسف علیه‌السلام این است که گاهی اوقات، راوی سوم شخص، بنا به ضرورت در داستان، مشارکت و طرفداری خود را اعلام می­دارد؛ یعنی هر جا که لازم بوده، راوی (خداوند متعال) با تجلی فاعلی خود در این داستان، تأثیر فراوانی در سیر داستان و واکنش شخصیت­های آن ایجاد می­کند. شدت این تأثیر و اهمیت اطاعت یا مخالفت شخصیت­های داستان با تجلی فاعلی خداوند به حدی است که ابعاد متفاوت شخصیت­های داستان را تحت­الشعاع قرار می­دهد و به‌عنوان راوی، نه تنها در عمل داستانی دخالت می­کند بلکه به‌عنوان یک عنصر غیبی، در ایجاد حوادث و نتیجه داستان و پیروز کردن قهرمان اصلی نقش اساسی دارد. به‌عنوان نمونه، پس از اینکه خداوند متعال، داستان فروش یوسف علیه‌السلام و مصائبی که برادرانش، برای او علیه‌السلام به وجود آوردند را روایت می­کند، در ادامه چنین می­فرمایند که با وجود تمامی این مشکلات، تقدیر خداوند متعال، بر این بود که یوسف به دست عزیز مصر، خریداری شود و به این وسیله، یوسف به مکنت و قدرت فراوان دست یابد و علاوه بر آن به تعبیر رؤیاها آگاهی یابد: …وَکَذَلِکَ مَکنا لِیُوسُفَ فِی الأرضِ وَلِنُعَلمَهُ مِن تأوِیلِ الأحادِیثِ…(یوسف/۲۱) و در ادامه، راوی داستان (خداوند)، تأثیر دخالت خود را در سرنوشت شخصیت اصلی داستان، حتمی و غیرقابل پیشگیری می­داند: …وَاللهُ غَالِبٌ عَلَی أَمرِهِ…» (یوسف/۲۱).

براساس تفسیر معین‌الدین فراهی: «چون عزیز مصر، زلیخا را وصیت به اکرام یوسف نمود که «اکرمی مثویه» زلیخا نزول یوسف را در هیچ منزلی گرامی­تر از دل خود ندید؛ لاجرم در آن مقامش فرود آورده به خدمتکاری او کمر بست.» (معین‌الدین فراهی، 1364: 334).

به اعتقاد فخر رازی، منظور از «أکرمی مثواه»، یعنی جایگاه او نزد تو باید بزرگ باشد (فخر رازی، 1411: 18/109).

درخصوص بخش دوم آیه، بعضی مفسران معتقدند که این تمکین برای دو نتیجه است: «یکی او را تمکین دادیم تا اینکه عدالت را به پای دارد و امور مردم را تدبیر نماید و دیگر آنکه معانی کتاب­های خدا و احکام آن را بداند و نیز بداند تعبیر خواب­هایی را که امور آینده را می­نمایاند تا اینکه مستعد گردد و به تدبیر امور مشغول شود و به اصلاح آن پیش از رسیدن وقت آن اقدام نماید.» (امین، 1361: 6/355).

در این داستان، مجدداً راوی مداخله­گر به فریاد قهرمان داستان می­رسد و در جریان توطئه زلیخا برای او، وی را از مکر او نجات می­دهد؛ زیرا اخلاص یوسف علیه‌السلام باعث شد تا تقدیر خداوند بر این تعلق گیرد که از زشتی و فحشا، مصون بماند:

«وَلَقَد هَمت بِهِ وَهَم بِهَا لَولَآ أَن رءَا بُرهَنَ رَبهِ کَذَلِکَ لِنَصرِفَ عَنهُ السوءَ وَالفَحشَآءَ إِنهُ مَن عِبَادِنَا المُخلَصِینَ» (یوسف/۲۴) (آن زن آهنگ یوسف کرد تا از او کام بگیرد و یوسف نیز اگر برهان پروردگارش را ندیده بود آهنگ آن زن می­کرد. بدین‌سان برهان خود را به او نمایاندیم تا گناه و کار زشت را از او باز گردانیم زیرا او از بندگان ما بود که برای ما خالص گشته بود.)

و در ادامه داستان، بار دیگر به صراحت، دخالت راوی را در تغییر سرنوشت شخصیت اصلی داستان می‌بینیم. زمانی که یوسف علیه‌السلام از خداوند متعال می­خواهد او را از مکر زنان در امان بدارد، راوی (خداوند متعال)، دخالت خویش را در جریان داستان، این‌گونه بیان می­دارد: فَاسْتَجَابَ لَهُ رَبهُ فَصَرَفَ عَنْهُ کَیْدَهُن…(یوسف/34) (پس پروردگارش [دعاى] او را اجابت کرد و نیرنگ آنان را از او بگردانید…).

درخصوص، تمایل یوسف به زندانی شدن، در مقابل درخواستی که از او می­شود، تفسیرهای زیبایی صورت گرفته­ است که به برخی از آنها اشاره می­گردد: «زندان، نماد خلوت و تنهایی و وحدت است. رفتن یوسف به زندان، مظهر بریدن از تمام خواهش­های نفسانی و لذاتی (زلیخا و…) است که در اطرافش هستند و او می­خواهد با رفتن به زندان از آنها دل ببرد؛ یعنی بریدن از کثرت و رسیدن به وحدت» (ابن‌عربی، 1368: 1/321).

«اینکه یوسف درخواستِ زندان را از خدای خود دارد، برای این است که می­خواهد قبل از مرگ حقیقی، با مرگ اختیاری، صفات ناپسندی را که ممکن است از جانب زلیخای دنیا نصیبش شده باشد، در زندان از بین ببرد» (بروسوی، بی­تا: 4/245).

دلیل زندانی­شدن یوسف در یک برداشت عرفانی، آن است که یوسف در مقام اختیار بوده و اختیار، مقرون اختبار است. (معین‌الدین فراهی، 1364: 495) در تفسیر جامع الستین هم همین تأویل به کار رفته است: «یوسف، زندان اختیار کرد تا آن تن خود را قرین محنت بسیار کرد.» (طوسی، 1356: 369). میبدی نیز در تفسیر کشف الأسرار، در عباراتی مشابه، رابطه­ای مستقیم بین اختیار و اختبار قایل شده است. (میبدی، 1357: 5/70).

و در جایی دیگر، یاریگری (مداخله) خود را در حق شخصیت اصلی داستان، این‌گونه بیان می­کند: زمانی که یوسف علیه‌السلام به دنبال راه­حلی برای نگه داشتن بردارش (بنیامین) نزد خود بود، خداوند متعال به وی چنین الهام فرمودند که جام گمشده را در بار برادرش قرار دهد و برای بازرسی ابتدا از بارهای برادرانش شروع کند تا کسی شک نکند، یوسف این کار را انجام داد و وقتی به بنیامین رسید، آن جام را در بار او یافت و خداوند یاریگری خویش را این‌گونه روایت می­فرمایند:

کَذَلِکَ کِدْنَا لِیُوسُفَ مَا کَانَ لِیَأْخُذَ أَخَاهُ فِی دِینِ الْمَلِکِ إِلا أَنْ یَشَاءَ اللهُ…(یوسف/76) (این‌گونه به یوسف شیوه آموختیم (چراکه) او در آیین پادشاه نمى‏توانست برادرش را بازداشت کند مگر اینکه خدا بخواهد (و چنین راهى بدو بنماید).

 

تغییر زاویه دید از حالت ب روایی، به حالت ب بازتابگر

یکی از معیارها برای بازشناسی حالت ب (حالت روایی مثبت)، آن است که داستان یا بخشی از آن، باید از جایگاهی خارج از آگاهی شخصیت­های داستان، روایت شود. این «بیرون بودگی»، اغلب به شیوه زاویه دید متغیر، سر و کار پیدا می­کند:

فَلَما ذَهَبُوا بِهِ وَأَجْمَعُوا أَنْ یَجْعَلُوهُ فِی غَیَابَه الْجُب وَأَوْحَیْنَا إِلَیْهِ لَتُنَبئَنهُمْ بِأَمْرِهِمْ هَذَا وَهُمْ لَا یَشْعُرُونَ (یوسف/15) و ما به او وحی کردیم که حتماً آنان را از این کارشان که زمینه عزت و شکوه توست با‌خبر خواهیم کرد ولی آنان این حقیقت را درک نمی­کنند.)

در آیه بالا، زاویه دید از حالت ب روایی، به حالت ب بازتابگر، تغییر پیدا کرده است؛ به این ترتیب که بخش اول آیه: «فَلَما ذَهَبُوا بِهِ وَأَجْمَعُوا أَنْ یَجْعَلُوهُ فِی غَیَابَه الْجُب» (هنگامی که یوسف را با خود بردند، همگی بر آن شدند تا او را به قعر چاه درافکنند) حالت ب روایی است که داستان از طریق راوی سوم شخص، صرفاً روایت می­شود و در بخش دوم، بنا به ضرورت، راوی وارد داستان می­شود: وَأَوْحَیْنَا إِلَیْهِ لَتُنَبئَنهُمْ بِأَمْرِهِمْ هَذَا وَهُمْ لَا یَشْعُرُونَ (یوسف/15) (و ما به او وحی کردیم که حتماً آنان را از این کارشان که زمینه عزت و شکوه توست با خبر خواهیم کرد ولی آنان این حقیقت را درک نمی­کنند.) راوی، از طریق روحیه­دادن به شخصیت اصلی داستان (یوسف)، دخالت خود را در تغییر مسیر داستان، نشان می­دهد و به اصطلاح، روایت به حالت ب بازتابگر، تغییر پیدا می­کند.

در حالت ب روایی مثبت، گاهی اوقات، راوی وارد ذهن شخصیت شده و ضمن بازتاب افکار او، مداخله خود را نیز نشان می­دهد و این مسأله از جمله، تفاوت­های اصلی ب بازتابگر با ب حالت روایی است که روایت در ب بازتابگر، تحت تأثیر مداخله راوی صورت می­گیرد. از جمله:

وَلَما دَخَلُوا مِنْ حَیْثُ أَمَرَهُمْ أَبُوهُمْ مَا کَانَ یُغْنِی عَنْهُمْ مِنَ اللهِ مِنْ شَیْءٍ إِلا حَاجَه فِی نَفْسِ یَعْقُوبَ قَضَاهَا وَإِنهُ لَذُو عِلْمٍ لِمَا عَلمْنَاهُ وَلَکِن أَکْثَرَ الناسِ لَا یَعْلَمُونَ (یوسف/68).

در آیه مذکور، نوع روایت از ب روایی به روایت نوع ب بازتابگر تغییر می­یابد؛ زیرا در بخش اول آیه، راوی صرفاً به چگونگی ورود برادران یوسف از دروازه­های مختلف، براساس سفارش حضرت یعقوب، اشاره می­کند: «وَلَما دَخَلُوا مِنْ حَیْثُ أَمَرَهُمْ أَبُوهُمْ»؛ اما پس از آن، راوی در روایت مداخله می‌نماید تا نشان دهد دستورات و سفارشات برخی از شخصیت­های داستان کاملاً از علم لدنی سرچشمه می‌گیرد و در واقع خود راوی، هدایتگر آنها است: «…وَإِنهُ لَذُو عِلْمٍ لِمَا عَلمْنَاهُ…».

براساس برخی از تفاسیر، تنها اثر ورود از چند دروازه، حفظ برادران یوسف از چشم‌زخم و رسیدن آنان، به‌خصوص بنیامین به یوسف علیه‌السلام بود که عملی شد و اثر دیگری نداشت (قرائتی، 1379: 79).

تفسیری که علامه طباطبایی از این آیه، ارائه داده­اند به خوبی بیانگر روایت نوع ب بازتابگر (مداخله­کننده) است: «اینکه فرمود: (ما کان یغنى عنهم من الله من شىء) معنایش این است که یعقوب و یا آن وسیله­اى که اتخاذ کرد به هیچ وجه نمى­تواند فرزندان را بى­نیاز از خدا بسازد و آنچه را که خداوند قضایش را رانده که دو تن از ایشان از جمعشان جدا شوند دفع نمى­کند و سرانجام همان که خدا مقدر کرده بود تحقق یافت، یکى از ایشان بازداشت شد و یکى دیگر که برادر بزرگتر ایشان بود ماندگار مصر شد.» (طباطبایی، 1417: 11/235).

همان‌طور که اشاره گردید، در حالت ب روایی مثبت، گاهی اوقات، راوی وارد ذهن شخصیت شده و افکار او را بازتاب می­دهد: زمانی که جام عزیز مصر را از توشه بنیامین، بیرون آوردند، برادرانش گفتند که اگر بنیامین، دزدی کرده، چیز عجیبی نیست، زیرا قبل از او هم برادر دیگرش، یوسف، دزدی کرده بود: «قَالُوا إِنْ یَسْرِقْ فَقَدْ سَرَقَ أَخٌ لَهُ مِنْ قَبْلُ» (یوسف/77) در ادامه آیه، راوی از باطن یوسف خبر می­دهد که یوسف، ادعای کذب آنان را در دل خود، پنهان داشت و آن را بر ایشان، آشکار نکرد: فَأَسَرهَا یُوسُفُ فِی نَفْسِهِ وَلَمْ یُبْدِهَا لَهُمْ…(یوسف/77).

سیمپسون معتقد است با بررسی نوع دیدگاه راوی به کارگرفته شده در متن داستان، می­توان به تحلیلی از دیدگاه ایدئولوژی نویسنده نیز رسید. پیام داستان و ایدئولوژی راوی در جای جای این داستان، توسط شخصیت اصلی آن یعنی یوسف علیه‌السلام بیان می‌شود. به برخی از این موارد اشاره می­گردد: اینکه خداوند متعال، ستمگران را رستگار نخواهد کرد: إِنهُ لَا یُفْلِحُ الظالِمُونَ (یوسف/23)، اینکه اگر عنایت خداوند نبود، یوسف به طرف زنان، تمایل پیدا می­کرد: …وَإِلا تَصْرِفْ عَنی کَیْدَهُن أَصْبُ إِلَیْهِن وَأَکُنْ مِنَ الْجَاهِلِینَ (یوسف/ 33)، اینکه اگر ترحم خداوند نباشد، نفس انسان، بسیار امرکننده به بدی است: وَمَا أُبَرئُ نَفْسِی إِن النفْسَ لَأَمارَه بِالسوءِ إِلا مَا رَحِمَ رَبی إِن رَبی غَفُورٌ رَحِیمٌ (یوسف/ 53).

در آیه اخیر، «ظاهراً در اینجا حضرت یوسف علیه‌السلام خواسته در مقام شکرگزاری، اظهار کوچکی و حقارت نفس خود و کرم و بخشش پروردگار خود را بنماید… از اینجا تا اندازه­ای از آن مقام بلند حضرت یوسف علیه‌السلام و آن مرتبه قدس و درجه نبوت و توکل و بردباری او ظاهر می‌گردد.» (امین، 1361: 6/388).

 

2. دیدگاه مکانی

از لحاظ مکانی، از میان چهار دیدگاه مکانی راوی سیمپسون یعنی دید ایستا، دید متحرک (متغیر)، دید متوالی (جزئی) و دید کلی، مورد اخیر آن که به «دید پرنده­وار» نیز مشهور است (سیمپسون، 1993: 13-21)، با داستان یوسف علیه‌السلام مطابقت دارد یعنی راوی، هوشمندانه ناظر تمامی صحنه­ها است؛ اما در هر جایی که اقتضا کند، زاویه دوربین از منظر شخصیت‌ها کانون­سازی می­شود. همان‌طور که ذکر شد کانون­سازی، انتخاب کانون دید است و تفاوت آن با زاویه دید این است که در مطالعات دیدگاه، بیشتر راوی، مرکز توجه است ولی در مطالعات کانون­سازی هر کدام از شخصیت­ها را همپای راوی، بیننده­ای خاص از داستان به حساب می­آوریم که ادراک و دریچه­ای تقریباً همسنگ دریچه راوی به دنیای داستانی و قضایای آن می­گشاید. مانند:

جریان خواب دیدن یوسف علیه‌السلام: «یَا أَبَتِ إِنی رَأَیْتُ أَحَدَ عَشَرَ کَوْکَبًا وَالشمْسَ وَالْقَمَرَ رَأَیْتُهُمْ لِی سَاجِدِینَ» (یوسف/4) و تعبیر این رؤیا توسط یعقوب علیه‌السلام: «وَکَذَلِکَ یَجْتَبِیکَ رَبکَ وَیُعَلمُکَ مِنْ تَأْوِیلِ الْأَحَادِیثِ وَیُتِم نِعْمَتَهُ عَلَیْکَ وَعَلَى آلِ یَعْقُوبَ کَمَا أَتَمهَا عَلَى أَبَوَیْکَ مِنْ قَبْلُ إِبْرَاهِیمَ وَإِسْحَاقَ إِن رَبکَ عَلِیمٌ حَکِیمٌ» (یوسف/6).

برعهده گرفتن قضاوت در مورد بی­گناهی یا خطاکاری یوسف علیه‌السلام توسط عزیز مصر: «فَلَما رَأَى قَمِیصَهُ قُد مِنْ دُبُرٍ قَالَ إِنهُ مِنْ کَیْدِکُن إِن کَیْدَکُن عَظِیمٌ * یُوسُفُ أَعْرِضْ عَنْ هَذَا…» (یوسف/29-28).

تعبیر خواب آن دو زندانی و نیز عزیز مصر توسط یوسف علیه‌السلام: «یَا صَاحِبَیِ السجْنِ أَما أَحَدُکُمَا فَیَسْقِی رَبهُ خَمْرًا وَأَما الْآخَرُ فَیُصْلَبُ فَتَأْکُلُ الطیْرُ مِنْ رَأْسِهِ…» (یوسف/41).

پنهان کردن ظرف عزیز مصر در توشه بنیامین: «فَلَما جَهزَهُمْ بِجَهَازِهِمْ جَعَلَ السقَایَه فِی رَحْلِ أَخِیهِ ثُم أَذنَ مُؤَذنٌ أَیتُهَا الْعِیرُ إِنکُمْ لَسَارِقُونَ» (یوسف/70).

البته خود این امر، باعث ایجاد بسیاری از حوادث داستان می­شود از جمله، آشنایی بنیامین و سایر برادران با یوسف: «قَالُوا أَئِنکَ لَأَنْتَ یُوسُفُ قَالَ أَنَا یُوسُفُ وَهَذَا أَخِی» (یوسف/90) روشن شدن چشم پدر با پیراهن یوسف: «فَلَما أَنْ جَاءَ الْبَشِیرُ أَلْقَاهُ عَلَى وَجْهِهِ فَارْتَد بَصِیرًا» (یوسف/96) و پس از آن جمع شدن پدر و مادر و برادران یوسف در کنار آن حضرت و تحقق رؤیای او. «یَا أَبَتِ هَذَا تَأْوِیلُ رُؤْیَایَ مِنْ قَبْلُ قَدْ جَعَلَهَا رَبی حَ‍قا وَقَدْ أَحْسَنَ بِی إِذْ أَخْرَجَنِی مِنَ السجْنِ وَجَاءَ بِکُمْ مِنَ الْبَدْوِ مِنْ بَعْدِ أَنْ نَزَغَ الشیْطَانُ بَیْنِی وَبَیْنَ إِخْوَتِی إِن رَبی لَطِیفٌ لِمَا یَشَاءُ إِنهُ هُوَ الْعَلِیمُ الْحَکِیمُ» (یوسف/100).

 

3. دیدگاه زمانی

در دیدگاه سیمپسون، برای نشان دادن زمان در جمله، علاوه بر بررسی زمان روایت به شیوه ساختاری، با بررسی زمان دستوری جمله­ها نیز، دیدگاه زمانی روایت و میزان دوری و نزدیکی راوی از حوادث داستان تبیین می­شود. بررسی زمان و مکان روایت به شیوه زبان­شناختی، ما را وارد دنیایی می­کند که راوی داستان از طریق آنها، پنجره­ای از وقوع حوادث در آن دنیا را بر روی خوانندگان گشوده است (همان: 15). عامل زمان در جمله که نشان­دهنده میزان فاصله گوینده با موضوع است، متغیر مهمی در بررسی میزان واقع‌گرایی متن به شمار می­رود. راوی در ابتدای داستان نشان می­دهد که بر خلاف مخاطب (پیامبر  صلی الله علیه واله وسلم)، به هر زمان و مکانی مشرف است: نَحْنُ نَقُص عَلَیْکَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ بِمَا أَوْحَیْنَا إِلَیْکَ هَذَا الْقُرْآنَ وَإِنْ کُنْتَ مِنْ قَبْلِهِ لَمِنَ الْغَافِلِینَ (یوسف/3).

سپس با آوردن انواع فعل­های ماضی، او را به گذشته­های بسیار دور می­برد: إذ قَالَ یُوسُفُ لِأَبِیهِ… (یوسف/4)، قَالَ یَا بُنَی لَا تَقْصُصْ رُؤْیَاکَ …(یوسف/5)، إِذْ قَالُوا لَیُوسُفُ وَأَخُوهُ أَحَب إِلَى أَبِینَا مِنا… (یوسف/8)، اقْتُلُوا یُوسُفَ أَوِ اطْرَحُوهُ أَرْضًا… (یوسف/9)، قَالَ قَائِلٌ مِنْهُمْ لَا تَقْتُلُوا یُوسُفَ… (یوسف/10)، قَالُوا یَا أَبَانَا مَا لَکَ لَا تَأْمَنا عَلَى یُوسُفَ… (یوسف/11)، قَالَ إِنی لَیَحْزُنُنِی… (یوسف/13)، فَلَما ذَهَبُوا بِهِ وَأَجْمَعُوا أَنْ یَجْعَلُوهُ فِی غَیَابَه الْجُب… (یوسف/15).

پس از این مقدمه‌چینی، با آوردن این آیه، خود را کاملاً آگاه به زمان و مکان حادثه دانسته و با شخصیت اصلی داستان هم‌کلام می­شود: …وَأَوْحَیْنَا إِلَیْهِ لَتُنَبئَنهُمْ بِأَمْرِهِمْ هَذَا وَهُمْ لَایَشْعُرُونَ (یوسف/15)، پس از آن، دوباره به زمان گذشته برمی‌گردد: وَجَاءُوا أَبَاهُمْ عِشَاءً یَبْکُونَ (یوسف/16) و در پایان داستان، مجدداً به زمان حال برمی­گردد و با مخاطب خود، هم‌کلام می‌شود: ذَلِکَ مِنْ أَنْبَاءِ الْغَیْبِ نُوحِیهِ إِلَیْکَ وَمَا کُنْتَ لَدَیْهِمْ إِذْ أَجْمَعُوا أَمْرَهُمْ وَهُمْ یَمْکُرُونَ (یوسف/102).

وجهیت

براساس الگوی سیمپسون، صرف نظر از اینکه کدام یک از راویان، روایت را ذکر کنند، راوی می­تواند دیدگاهی منفی، مثبت یا خنثی درباره آنچه می­گوید اتخاذ کند. همان‌طور که ذکر شد، نظام­های وجهی تمنایی و امری نشان‌دهنده دیدگاه مثبت و نظام­های معرفتی و ادراکی نشان­دهنده دیدگاه منفی و عدم وجود این نظام­ها نشان‌دهنده دیدگاه خنثی است. وجه غالب به کار رفته در داستان یوسف علیه‌السلام، وجه مثبت است. استفاده از فعل­های امری، قیود تمنایی، جملات بیان‌کننده عقیده و تعمیم‌دهنده، قیود و صفات ارزیابانه، اثبات‌کننده این مطلب است. در داستان مذکور، ابزار زبان‌شناختی به کار رفته در این وجه عبارتند از:

 

فعل­های امری

در داستان یوسف علیه‌السلام، فعل­های امر و نیز نهی که خود به گونه­ای امری، است از بسامد بالایی برخوردارند. به‌عنوان نمونه:

قَالَ یَا بُنَی لَا تَقْصُصْ رُؤْیَاکَ… (یوسف/5) (یعقوب) گفت اى پسرک من خوابت را حکایت مکن…

اقْتُلُوا یُوسُفَ أَوِ اطْرَحُوهُ أَرْضًا…(یوسف/9) (یکى گفت) یوسف را بکشید یا او را به سرزمینى بیندازید…

لَا تَقْتُلُوا یُوسُفَ وَأَلْقُوهُ فِی غَیَابَه الْجُب…(یوسف/10) گوینده‏اى از میان آنان گفت ‏یوسف را مکشید اگر کارى مى‏کنید او را در نهان‌خانه چاه بیفکنید…

…أَرْسِلْهُ مَعَنَا غَدًا (یوسف/12) فردا او را با ما بفرست…

یُوسُفُ أَعْرِضْ عَنْ هَذَا… (یوسف/29) اى یوسف از این [پیشامد] روى بگردان…

یَا بَنِی اذْهَبُوا فَتَحَسسُوا مِنْ یُوسُفَ وَأَخِیهِ وَلَا تَیْئَسُوا مِنْ رَوْحِ اللهِ… (یوسف/87) اى پسران من بروید و از یوسف و برادرش جستجو کنید و از رحمت‏ خدا نومید مباشید…

 

فعل­های وجهی

فعل­های وجهی واژگانی هستند که حاکی از میل و آرزوی گوینده­اند و در مجموع به آنها کلمات احساسی گفته می­شود. مانند: امیدواربودن، آرزوداشتن، تأسف‌خوردن. این افعال که اصل و اساس نظام تمنایی هستند، حضور گسترده­ای در این سوره مبارکه دارد، از جمله:

زمانی که عزیز مصر، یوسف را از مالک خریداری کرد به همسرش گفت او را گرامی بدار، به این امید که به حال ما سودی بخشد یا او را به فرزندى اختیار کنیم: «عَسَی أَن یَنفَعَنَآ أَو نَتخِذَهُ وَلَداً…» (یوسف/۲۱).

یا در جایی دیگر، زمانی که برادران حضرت یوسف، جریان بنیامین را برای یعقوب علیه‌السلام تعریف می­کنند او صبر پیشه می­کند به این امید که خداوند دوباره آنها را به وی بازگرداند: «فَصَبْرٌ جَمِیلٌ عَسَى اللهُ أَنْ یَأْتِیَنِی بِهِمْ جَمِیعًا…» (یوسف/83).

در آیات مذکور، فعل «عسی»، به معنی امیدوار بودن است.

وقتی خدمتگزار عزیز مصر، نزد یوسف که در زندان بود، می­رود و از او تعبیر خواب عزیز مصر را درخواست می­کند، امیدوار است با تعبیر آن، توسط یوسف، سرگردانی حاکم از بین برود: «یُوسُفُ أَیهَا الصدِیقُ أَفْتِنَا فِی سَبْعِ بَقَرَاتٍ سِمَانٍ یَأْکُلُهُن سَبْعٌ عِجَافٌ وَسَبْعِ سُنْبُلَاتٍ خُضْرٍ وَأُخَرَ یَابِسَاتٍ لعَلی أَرجِعُ إِلَی الناسِ لَعَلهُم یَعلَمُونَ» (یوسف/۴۶).

در جایی دیگر، زمانی که یوسف به غلامان خود گفت ‏سرمایه‏هاى آنان را در بارهایشان بگذارید شاید وقتى به سوى خانواده خود برمى‏گردند آن را بازیابند امید که آنان مجدداً بازگردند: «إِذَا انقَلَبُوا إِلَی أَهلِهِم لَعَلهُم یَرجِعُونَ» (یوسف/۶۲).

در دو آیه فوق، واژه «لعل»، به معنی امیدواربودن است.

یا در اواخر داستان، وقتی خبر گروگان شدن بنیامین به یعقوب علیه‌السلام می­رسد از پسرانش روی‌گردان شده و با اندوه تمام، مجدداً تأسف خود را بر یوسف علیه‌السلام بازگو می­کند، تأسف شدیدی که به نابینایی وی منتهی می­شود: تَوَلى عَنْهُمْ وَقَالَ یَا أَسَفَا عَلَى یُوسُفَ وَابْیَضتْ عَیْنَاهُ مِنَ الْحُزْنِ (یوسف/84).

نکته قابل تأمل در مورد داستان یوسف علیه‌السلام این است که فصاحت و بلاغت تامی که در این سوره مبارکه به کار برده شده، از چند لحاظ قابل تأمل است. یکی اینکه همیشه فعل امر، نشانه دستوری نیست و معانی مختلفی را به خود می­گیرد، از جمله دعایی و آن زمانی است که امر، از مرتبه پایین به بالا باشد، به‌عنوان نمونه، یوسف خطاب به خداوند متعال می­گوید: «رب…تَوَفنِی مُسْلِمًا وَأَلْحِقْنِی بِالصالِحِینَ» (یوسف/101) پروردگارا!… مرا مسلمان بمیران و مرا به شایستگان ملحق فرما.

که در اینجا افعال امری «توفنی و ألحقنی»، حاکی از میل و آرزوی شخصیت اصلی داستان است. یا در مواقعی که فعل امر میان دو نفر هم‌رتبه بیان می­شود از حالت امری خارج شده و معنی التماس به خود می‌گیرد (هاشمی، 1380: 62)، مانند: وَقَالَ لِلذِی ظَن أَنهُ نَاجٍ مِنْهُمَا اذْکُرْنِی عِنْدَ رَبکَ… (یوسف/42)؛ و [یوسف] به آن کس از آن دو که گمان مى‏کرد خلاص مى‏شود گفت مرا نزد آقاى خود به یاد آور…

بنابراین این‌گونه فعل­ها، وجه تمنایی داشته و به تبع آن دارای وجهیت، مثبت هستند.

 

جملات تعمیم‌دهنده

در این بخش، آیاتی قرار می­گیرند که بیانگر مشارکت و یا نظر و عقیده گروهی و یا داخل­شدن چند نفر در حکمی است:

وَکَذَلِکَ یَجْتَبِیکَ رَبکَ وَیُعَلمُکَ مِنْ تَأْوِیلِ الْأَحَادِیثِ وَیُتِم نِعْمَتَهُ عَلَیْکَ وَعَلَى آلِ یَعْقُوبَ کَمَا أَتَمهَا عَلَى أَبَوَیْکَ مِنْ قَبْلُ إِبْرَاهِیمَ وَإِسْحَاقَ إِن رَبکَ عَلِیمٌ حَکِیمٌ (یوسف/6) در این آیه، یعقوب علیه‌السلام با بیان این مطلب که خداوند نعمتش را بر تو و آل یعقوب تمام کرد همان‌طور که پیش از این، آن را بر اجداد تو، ابراهیم و اسحاق، تمام کرد؛ همگی آنان در یک حکم وارد می­کند و آن، اتمام نعمت بر تمامی این خاندان است.

قَالُوا یَا أَبَانَا مَا لَکَ لَا تَأْمَنا عَلَى یُوسُفَ وَإِنا لَهُ لَنَاصِحُونَ (یوسف/11) در آیه مذکور، عبارت«إِنا لَهُ لَنَاصِحُونَ»، بیانگر این است که همگی، خیرخواه یوسف هستند. یا آیه: «أَجْمَعُوا أَنْ یَجْعَلُوهُ فِی غَیَابَه الْجُب وَ…» (یوسف/15) نشان می­دهد که همگی، با هم به این توافق دست یافتند که یوسف را به چاه بیندازند.

و نیز همگی آنان، بر سر قیمت ناچیزی برای یوسف، به توافق رسیدند: «وَشَرَوْهُ بِثَمَنٍ بَخْسٍ دَرَاهِمَ مَعْدُودَه وَکَانُوا فِیهِ مِنَ الزاهِدِینَ» (یوسف/20).

میبدی در تفسیر این آیه می­گوید: «اگر آنچه در یوسف تعبیه بود از عصمت و حقایق قربت و لطایف علوم و حکمت، بر برادران کشف شدی، نه او را به بهای بخس فروختندی و نه او را نام غلام نهادندی» (میبدی، 1357: 5/ 42).

و یا در آیه: «…وَاللهُ غَالِبٌ عَلَی أَمرِهِ وَلَکِن أَکثَرَ الناسِ لَا یَعلَمُونَ» (یوسف/۲۱)، عبارت «أَکثَرَ الناسِ لَا یَعلَمُونَ»، عبارتی تعمیم‌دهنده است.

و نیز یعقوب علیه‌السلام با این بیان که: «…بَلْ سَولَتْ لَکُمْ أَنْفُسُکُمْ أَمْرًا» (یوسف/83) بیان می­کند که نفس شما امرى نادرست را براى همه شما آراسته است.

 

جملات بیان‌کننده عقیده

در این داستان، با عبارت­های متعددی مواجه می­شویم که بیان‌کننده عقاید شخصیت­های اصلی داستان است، به‌عنوان نمونه:

…إِن الشیْطَانَ لِلْإِنْسَانِ عَدُو مُبِینٌ (یوسف/5) …به راستی شیطان براى آدمى دشمنى آشکار است.

…إِن رَبکَ عَلِیمٌ حَکِیمٌ (یوسف/6) …در حقیقت پروردگار تو داناى حکیم است.

…قَالَ مَعَاذَ اللهِ إِنهُ رَبی أَحْسَنَ مَثْوَایَ إِنهُ لَا یُفْلِحُ الظالِمُونَ (یوسف/23) …گفت بیا که از آن توام [یوسف] گفت پناه بر خدا او آقاى من است به من جاى نیکو داده است قطعا ستمکاران رستگار نمى‏شوند.

یَا صَاحِبَیِ السجْنِ أَأَرْبَابٌ مُتَفَرقُونَ خَیْرٌ أَمِ اللهُ الْوَاحِدُ الْقَهارُ (یوسف/39) اى دو رفیق زندانیم آیا خدایان پراکنده بهترند یا خداى یگانه مقتدر؟!

…أَن اللهَ لَا یَهْدِی کَیْدَ الْخَائِنِینَ (یوسف/52) …و خدا نیرنگ خائنان را به جایى نمى‏رساند.

وَمَا أُبَرئُ نَفْسِی إِن النفْسَ لَأَمارَه بِالسوءِ إِلا مَا رَحِمَ رَبی إِن رَبی غَفُورٌ رَحِیمٌ (یوسف/53) و من نفس خود را تبرئه نمى‏کنم چرا که نفس قطعا به بدى امر مى‏کند مگر کسى را که خدا رحم کند زیرا پروردگار من آمرزنده مهربان است.

…فَاللهُ خَیْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الراحِمِینَ (یوسف/64) … پس خدا بهترین نگهبان است و اوست مهربان‌ترین مهربانان.

…إِنهُ لَا یَیْئَسُ مِنْ رَوْحِ اللهِ إِلا الْقَوْمُ الْکَافِرُونَ (یوسف/87) …زیرا جز گروه کافران کسى از رحمت‏خدا نومید نمى‏شود.

 

قیود و صفات ارزیابانه

براساس الگوی سیمپسون، قیود و صفات ارزیابانه، بسامد بالایی را در داستان مذکور به خود اختصاص داده­اند که به برخی از این موارد، اشاره می­شود:

وَیُعَلمُکَ مِنْ تَأْوِیلِ الْأَحَادِیثِ وَیُتِم نِعْمَتَهُ عَلَیْکَ وَعَلَى آلِ یَعْقُوبَ کَمَا أَتَمهَا عَلَى أَبَوَیْکَ مِنْ قَبْلُ إِبْرَاهِیمَ وَإِسْحَاقَ إِن رَبکَ عَلِیمٌ حَکِیمٌ (یوسف/6)

فَلَما ذَهَبُوا بِهِ وَأَجْمَعُوا أَنْ یَجْعَلُوهُ فِی غَیَابَه الْجُب وَأَوْحَیْنَا إِلَیْهِ لَتُنَبئَنهُمْ بِأَمْرِهِمْ هَذَا وَهُمْ لَا یَشْعُرُونَ (یوسف/15).

به اعتقاد فخر رازی در این آیه، منظور از وحی، نبوت است هر چند در این زمینه دو نقل قول در مورد سن حضرت یوسف علیه‌السلام وجود دارد یکی اینکه بعضی­ها معتقدند او در این زمان به سن بلوغ رسیده و چهارده سال داشته است و برخی دیگر معتقدند او کودک بود ولی خداوند متعال، عقل او را تکمیل نمود، همان‌طور که درخصوص حضرت عیسی علیه‌السلام این کار را برای قبول نبوت کرد. (فخررازی، 1411: 18/99).

و یکی دیگر از مفسران می­نویسد: «درواقع، این وحی، الهامی به قلب یوسف علیه‌السلام بود برای اینکه بداند تنها نیست و حافظ و نگهبانی دارد و نور امید بر قلب او پاشید و ظلمات یأس و نا­امیدی را از روح و جان او بیرون کرد» (مکارم شیرازی، 1385: 407).

آلوسی از قول مجاهد نقل کرده است: این نوعی الهام بر قلب یوسف علیه‌السلام بود (آلوسی، 1415: 6/389).

وَلَما بَلَغَ أَشُدهُ آتَیْنَاهُ حُکْمًا وَعِلْمًا وَکَذَلِکَ نَجْزِی الْمُحْسِنِینَ (یوسف/22).

در سه آیه مذکور، یعنی به تدریج، نعمتش را بر آنان تکمیل و به تدریج آنان را از اشتباهی که مرتکب شده­اند، باخبر و به مرور زمان، به یوسف، علم و حکمت آموختیم.

قَالَتْ مَا جَزَاءُ مَنْ أَرَادَ بِأَهْلِکَ سُوءًا إِلا أَنْ یُسْجَنَ أَوْ عَذَابٌ أَلِیمٌ (یوسف/25) آن زن گفت کیفر کسى که قصد بد به خانواده تو کرده چیست جز اینکه زندانى یا [دچار] عذابى دردناک شود.

إِن کَیْدَکُن عَظِیمٌ (یوسف/28) همانا نیرنگ شما زنان، بزرگ است.

فَلَما رَأَیْنَهُ أَکْبَرْنَهُ (یوسف/31) پس چون [زنان] او را دیدند وى را بس شگرف یافتند.

قَالَ رَب السجْنُ أَحَب إِلَی مِما یَدْعُونَنِی إِلَیْهِ (یوسف/33) (یوسف) گفت پروردگارا زندان براى من دوست‏داشتنى‏تر است از آنچه مرا به آن مى‏خوانند.

…نَرْفَعُ دَرَجَاتٍ مَنْ نَشَاءُ وَفَوْقَ کُل ذِی عِلْمٍ عَلِیمٌ (یوسف/76) …درجات کسانى را که بخواهیم بالا مى‏بریم و فوق هر صاحب دانشى دانشورى است. (برای اطلاع بیشتر: (یوسف/ 38،59،77،78،80)).

 

کلمات احساسی و افعال گزارشی

کلمات احساسی و افعال گزارشی که گزارشگر افکار، ادراکات و واکنش­ها هستند، مانند:

«وَجَآءُو أَبَاهُم عِشَآءً یَبکُونَ» (یوسف/۱۶) و شامگاهان گریان نزد پدر خود [باز] آمدند.

«وَقَالَ نِسْوَه فِی الْمَدِینَه امْرَأَه الْعَزِیزِ تُرَاوِدُ فَتَاهَا عَنْ نَفْسِهِ قَدْ شَغَفَهَا حُبا إِنا لَنَرَاهَا فِی ضَلَالٍ مُبِینٍ» (یوسف/۳۰) و [دسته‏اى از] زنان در شهر گفتند زن عزیز از غلام خود کام خواسته و سخت ‏خاطرخواه او شده است به راستى ما او را در گمراهى آشکارى مى‏بینیم.

«وَقَطعْنَ أَیْدِیَهُن وَقُلْنَ حَاشَ لِلهِ مَا هَذَا بَشَرًا إِنْ هَذَا إِلا مَلَکٌ کَرِیمٌ» (یوسف/31) و [از شدت هیجان] دست‌هاى خود را بریدند و گفتند منزه است‏ خدا این بشر نیست این جز فرشته‏اى بزرگوار نیست.

و یا کلمات حزن، خوف، شکوی و بث که در این داستان برای تحقق ترس و اندوه، به ­کار برده شده است و بر وجهیت مثبت داستان یوسف علیه‌السلام صحه می­گذارد.

«قَالَ إِنی لَیَحْزُنُنِی أَنْ تَذْهَبُوا بِهِ وَأَخَافُ أَنْ یَأْکُلَهُ الذئْبُ وَأَنْتُمْ عَنْهُ غَافِلُونَ» (یوسف/۱۳) گفت اینکه او را ببرید سخت مرا اندوهگین مى‏کند و مى‏ترسم از او غافل شوید و گرگ او را بخورد.

«وَتَوَلى عَنْهُمْ وَقَالَ یَا أَسَفَا عَلَى یُوسُفَ وَابْیَضتْ عَیْنَاهُ مِنَ الْحُزْنِ فَهُوَ کَظِیمٌ» (یوسف/۸۴) و از آنان روى گردانید و گفت اى دریغ بر یوسف و در حالى که اندوه خود را فرو مى‏خورد چشمانش از اندوه سپید شد.

«قَالَ إِنمَا أَشْکُو بَثی وَحُزْنِی إِلَى اللهِ وَأَعْلَمُ مِنَ اللهِ مَا لَا تَعْلَمُونَ» (یوسف/۸۶) گفت من شکایت غم و اندوه خود را پیش خدا مى‏برم و از [عنایت] خدا چیزى مى‏دانم که شما نمى‏دانید.

استفاده از کلمه «بث» در آیه اخیر، نشانگر غم شدیدی است که صاحبش صبری بر کتمان آن ندارد و آن را ظاهر می­کند (میبدی، 1357: 5/123).

علامه طباطبایی در تفسیر المیزان چنین آورده است: حضرت یعقوب به دو جهت این پاسخ را داد اول این که برخلاف بندگان، خداوند متعال از درخواست­ها و تکرار و اصرار بر آنها ناراحت نمی­شود و دیگر اینکه چون امیدش به رحمت الهی بود و هرگز از او مأیوس نشده چنین پاسخی را داد. (طباطبایی، 1417: 11/234).

هر چند وجهیت مثبت، وجه غالب داستان حضرت یوسف علیه‌السلام است با این حال، همان‌طور که ذکر شد وجه معرفتی یا برداشتی، مهم‌ترین نظام، با توجه به تحلیل دیدگاه داستان است؛ زیرا به طور مستقیم در بردارنده اعتماد یا عدم اعتماد گوینده نسبت به صدق گزاره­های بیان شده است؛ بنابراین داستان مذکور نیز از وجهیت­های منفی (معرفتی و ادراکی) نیز خالی نیست. به مواردی از آنها اشاره می­شود:

إِذْ قَالُوا لَیُوسُفُ وَأَخُوهُ أَحَب إِلَى أَبِینَا مِنا (یوسف/8).

در آیه مذکور، ساختاری تفضیلی (أحب) که بنیاد در ادراک دارد، مشاهده می­شود. (ما به این درک و نتیجه رسیدیم که یوسف، نزد پدرمان، محبوب­تر از همه ماست.)

در داستان یوسف علیه‌السلام، راوی برای نشان‌دادن شک و تردید شخصیت­ها نسبت به یکدیگر، از عبارت­های معرفتی (برداشتی)، استفاده کرده است. به‌عنوان نمونه، شک و تردید از هر دو آیه ذیل به خوبی، قابل برداشت است:

«قَالُوا یَا أَبَانَا مَا لَکَ لَا تَأْمَنا عَلَى یُوسُفَ»(یوسف/11).

برادران گفتند: ای پدر! چرا اینقدر به ما شک داری که نمی­توانیم از یوسف مراقبت کنیم؟!

«وَمَا أَنْتَ بِمُؤْمِنٍ لَنَا وَلَوْ کُنا صَادِقِینَ» (یوسف/17) شما به صدق گفته­های ما شک دارید!

مهم‌تر از اینها در داستان مذکور، برای ترسیم نحوه رخ دادن سوء‌تفاهم­ها و ارزیابی طرفین از یکدیگر، از افعال معرفتی یا برداشتی، استفاده شده است:

…إِنا لَنَرَاهَا فِی ضَلَالٍ مُبِینٍ (یوسف/30) و یا آیه …إِنا نَرَاکَ مِنَ الْمُحْسِنِینَ (یوسف/36)؛ مفهوم آیات مذکور را با توجه به فعل «نری»، می­توان این‌گونه بیان کرد که برداشت ما یا ارزیابی ما این است که او در گمراهی آشکار است یا تو در زمره نیکوکاران هستی.

همچنین، برخی افعال مانند دیدن و شنیدن، دارای کارکردی شبیه وجه ادراکی هستند (سیمپسون، 1933: 51).

نمونه­های از این افعال ادراکی نیز در داستان یوسف علیه‌السلام وجود دارد از جمله: «رأیتُ» (دیدم) در آیه: «إِنی رَأَیْتُ أَحَدَ عَشَرَ کَوْکَبًا وَالشمْسَ وَالْقَمَرَ رَأَیْتُهُمْ لِی سَاجِدِینَ» (یوسف/4).

«سَمِعَتْ» (آن زن شنید) در آیه: «فَلَما سَمِعَتْ بِمَکْرِهِن…» (یوسف/31).

«أرَی» (به خواب دیدم) در آیه: «قَالَ أَحَدُهُمَا إِنی أَرَانِی أَعْصِرُ خَمْرًا وَقَالَ الْآخَرُ إِنی أَرَانِی أَحْمِلُ فَوْقَ رَأْسِی خُبْزًا تَأْکُلُ الطیْرُ مِنْهُ…» (یوسف/36).

همچنین آیه: وَقَالَ الْمَلِکُ إِنی أَرَى سَبْعَ بَقَرَاتٍ سِمَانٍ یَأْکُلُهُن سَبْعٌ عِجَافٌ وَسَبْعَ سُنْبُلَاتٍ خُضْرٍ وَأُخَرَ یَابِسَاتٍ… (یوسف/43).

 

وجهیت داستان یوسف علیه‌السلام در مقایسه با دیگر داستان­ها

سؤالی که در اینجا مطرح می­شود این است که چه تفاوتی میان وجهیت داستان یوسف علیه‌السلام با وجهیت سایر داستان­های قرآنی و نیز داستان­های ساخته ذهن بشر وجود دارد؟ در پاسخ باید گفت: تفاوت داستان حضرت یوسف علیه‌السلام با دیگر داستان­های قرآنی در این است که کامل­ترین آنهاست. در قرآن کریم داستان­هایی از سایر پیامبران علیه‌السلام مانند هود، ابراهیم، نوح، موسی و… آمده که یا ناقص است و به بخش خاصی از زندگی آنها پرداخته شده است و یا بخش­های مختلفی از زندگی و ماجراهای آنان در سوره­هایی متعددی از قرآن کریم آمده است، مانند داستان حضرت موسی علیه‌السلام که برای پی‌بردن به داستان زندگی آن حضرت، از بدو تولد تا آشنایی با آن مرد دانشمند (حضرت خضر علیه‌السلام)، بدون در نظرگرفتن موارد تکراری، باید آیات قید شده در سوره­های زیر را به ترتیب، کنار هم قرار داد:

سوره قصص (7-35)، سوره طه (10-97)، سوره غافر (26-28) سوره اعراف (132)، سوره شعراء (62-66) سوره یونس (91-92) مجدداً سوره اعراف (138-155) سوره بقره (67-71) سوره مائده (21-26) سوره کهف (61-82).

لذا، با عنایت به اینکه داستان یوسف علیه‌السلام تقریباً به صورت کامل، در یک سوره، آمده است، وجهیت به کار رفته در این داستان، نمود بیشتری دارد. همان‌طور که در مقدمه اشاره شد، وجهیت یا مثبت است یا منفی و یا خنثی. درون وجهیت مثبت، همه ابزارهای زبان­شناختی از جمله، وجه امری، وجه تمنایی، جملات تعمیم­دهنده و بیان­کننده وجود دارد. افزون بر اینها، می­توان به طور کلی از صفات و قیود ارزیابی­کننده و همچنین افعالی یاد کرد که افکار و ادراکات و واکنش­های شخصیت را گزارش می­کند و در مجموع به آنها کلمات احساسی گفته می­شود، نیز افعالی وجهی واژگانی که حاکی از میل و آرزوی گوینده است مانند امیدواربودن، آرزوداشتن، تأسف خوردن. بررسی داستان یوسف علیه‌السلام، نشان می­دهد که در این داستان، افعال امری (27) بار، افعال تمنایی (11) بار، قیود و صفات ارزیابانه (40) بار، جملات تعمیم‌دهنده (33) بار، جملات بیان‌کننده عقیده (38) بار و کلمات احساسی (10) بار، آمده است. طبیعتاً متنی که از این منابع استفاده می­کند، وجهیت کاملاً مثبت دارد؛ راوی در قبال اطلاعاتی که می­دهد مطمئن است و بر آنها نظارت دارد؛ بدین معنا که این اطلاعاتِ خود او هستند و او مالک آنها است. در وجهیت مثبت، لحن یا فحوای کلام، تأکیدی، پراعتماد و برای مخاطب، اطمینان­بخش است؛ به عبارت دیگر، در وجهیت مثبت، راوی در داستان دخیل و به آن خوش­بین است و این امری است که هر کجا شخصیت اصلی داستان، به مشکل برمی‌خورد ما شاهد دخالت او در داستان و به دنبال آن، گره­گشایی هستیم و این مسأله یکی از تفاوت­های بنیادین، داستان­ یوسف علیه‌السلام به‌عنوان داستانی واقعی با داستان­های ساخته ذهن آدمیان است. حتی اگر داستان­های بشری نیز واقعیت داشته باشند، از این ویژگی بی­بهره­اند؛ چرا که در داستان یوسف علیه‌السلام، راوی مداخله­گر (خداوند)، به فریاد قهرمان داستان (یوسف) می­رسد؛ چه زمانی که در قعر چاه بود: أَوْحَیْنَا إِلَیْهِ لَتُنَبئَنهُمْ بِأَمْرِهِمْ هَذَا وَهُمْ لَا یَشْعُرُونَ (یوسف/15)، چه زمانی که در کاخ عزیز مصر، به نظر کاملاً ایمنی داشت: «وَلَقَد هَمت بِهِ وَهَم بِهَا لَولَآ أَن رءَا بُرهَنَ رَبهِ کَذَلِکَ لِنَصرِفَ عَنهُ السوءَ وَالفَحشَآءَ إِنهُ مَن عِبَادِنَا المُخلَصِینَ» (یوسف/۲۴) و چه زمانی که حکومت می‌کرد و به کمک فکری، نیاز داشت. مانند زمانی که یوسف علیه‌السلام به دنبال راه­حلی برای نگه­داشتن بنیامین نزد خود بود و خداوند متعال، راهکار لازم را در اختیار وی قرار می­دهد: «کَذَلِکَ کِدْنَا لِیُوسُفَ مَا کَانَ لِیَأْخُذَ أَخَاهُ فِی دِینِ الْمَلِکِ إِلا أَنْ یَشَاءَ اللهُ…» (یوسف/76).

البته همان‌طور که ذکر شد، گاهی اوقات برخی از دخالت­ها و فریادرسی­ها، جنبه وحیانی به خود می‌گیرد و این از دیگر تفاوت­های وجهیت داستان یوسف با داستان­های ساخته و پرداخته ذهن بشر است. مانند: وَأَوْحَیْنَا إِلَیْهِ لَتُنَبئَنهُمْ بِأَمْرِهِمْ هَذَا وَهُمْ لَا یَشْعُرُونَ (یوسف/15)، (فخررازی، 1411: 18/99).

علاوه بر اینها، وجهیت مثبت داستان یوسف علیه‌السلام، تفسیر جدیدی از روایتگری خداوند را در مقایسه با داستان­های ساخته ذهن بشر و حتی می­توان گفت سایر داستان­های قرآنی، به ما نشان می­دهد و آن این است که وجهیت مثبت، تعامل یا ارتباط میان گوینده و مخاطب را تأیید می­کند و آن را می­پروراند؛ در واقع، تفاوت میان وجهیت مثبت و منفی در این است که در روایتگری مثبت، راوی، ما را وادار می­کند به داستانش گوش دهیم؛ زیرا خودش آن را کاملاً می­داند و می­خواهد با ما در میان گذارد، با این گمان که داستانش، آموزنده است و این امری است که ما در ابتدا و انتهای داستان یوسف علیه‌السلام با آن مواجه می‌شویم:

نَحْنُ نَقُص عَلَیْکَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ بِمَا أَوْحَیْنَا إِلَیْکَ هَذَا الْقُرْآنَ وَإِنْ کُنْتَ مِنْ قَبْلِهِ لَمِنَ الْغَافِلِینَ (یوسف/3).

ذَلِکَ مِنْ أَنْبَاءِ الْغَیْبِ نُوحِیهِ إِلَیْکَ وَمَا کُنْتَ لَدَیْهِمْ إِذْ أَجْمَعُوا أَمْرَهُمْ وَهُمْ یَمْکُرُونَ (یوسف/102) .

 

بحث و نتیجه‌گیری

بررسی داستان یوسف علیه‌السلام براساس مدل پیشنهادی سیمپسون نشان می­دهد که انواع روایتگری آن براساس مدل مذکور، مطابقت دارد. در حالت کلی، از بین سه شیوه اصلی روایتگری سیمپسون، راوی در این داستان، سوم شخص در حالت روایی است؛ به عبارت دیگر، از میان چهار دیدگاه مکانی راوی سیمپسون، «دید پرنده­وار» آن، با داستان یوسف علیه‌السلام مطابقت دارد یعنی راوی، هوشمندانه ناظر تمامی صحنه­ها است؛ اما در هر جایی که اقتضا کند، زاویه دوربین از منظر شخصیت‌ها کانون­سازی می­شود. مانند جریان خواب دیدن یوسف علیه‌السلام و تعبیر این رؤیا توسط یعقوب علیه‌السلام، برعهده گرفتن قضاوت در مورد بی­گناهی یا خطاکاری یوسف علیه‌السلام توسط عزیز مصر، تعبیر خواب آن دو زندانی و نیز عزیز مصر توسط یوسف علیه‌السلام و… .

علی­رغم اینکه از دیدگاه سیمپسون، روایات مقوله ب، قسمت­هایی از داستان است که توسط سوم شخص غیرمشارکت کننده، غیرجسمیت یافته و غیرقابل رؤیت بیان می­شود، نکته قابل تأمل در داستان یوسف علیه‌السلام این است که گاهی اوقات، راوی سوم شخص، بنا به ضرورت در داستان مشارکت و طرفداری خود را اعلام می­دارد؛ یعنی هر جا که لازم بوده، خداوند متعال با تجلی فاعلی خود در این داستان، تأثیر فراوانی در سیر داستان و واکنش شخصیت­های آن ایجاد می­کند.

با بررسی نوع دیدگاه راوی به کارگرفته شده در متن داستان، می­توان به تحلیلی از دیدگاه ایدئولوژی نویسنده نیز رسید. پیام داستان و ایدئولوژی راوی در جای­جای این داستان، توسط شخصیت اصلی آن یعنی یوسف علیه‌السلام بیان می‌شود، از جمله: عدم رستگاری ستمگران، عدم غفلت خداوند در کمک به مؤمنان حقیقی، ناامید نشدن از رحمت الهی و…

با توجه به اینکه داستان یوسف علیه‌السلام برخلاف دیگر داستان­های قرآنی، تقریباً به صورت کامل، در یک سوره، آمده است، وجهیت به کار رفته در این داستان، نمود بیشتری دارد. براساس محور دوم تقسیم­بندی سیمپسون، وجهیت غالب در متن روایتی، مثبت است؛ به عبارت بهتر، ابزار زبانی به کار رفته در این وجه، عبارتند از: فعل­های امری، فعل­های وجهی، جملات تعمیم دهنده، جملات بیان کننده عقاید، قیود و صفات ارزیابانه، کلمات احساسی و افعال گزارشی که گزارشگر افکار، ادراکات و واکنش­ها هستند و یا کلمات حزن، خوف، شکوی و بث که در این داستان برای تحقق ترس و اندوه، به‌کار برده شده است و بر وجهیت مثبت داستان یوسف علیه‌السلام صحه می‌گذارد. بررسی داستان یوسف علیه‌السلام، نشان می‌دهد که در این داستان، افعال امری (27) بار، افعال تمنایی (11) مرتبه، قیود و صفات ارزیابانه (40) بار، جملات تعمیم دهنده (33) بار، جملات بیان کننده عقیده (38) مرتبه و کلمات احساسی (10) بار، آمده است. متنی که از این منابع استفاده می­کند، وجهیت کاملاً مثبت دارد؛ راوی در قبال اطلاعاتی که می­دهد مطمئن است و بر آنها نظارت دارد. در وجهیت مثبت، لحن کلام، تأکیدی و برای مخاطب، اطمینان­بخش است؛ به عبارت دیگر، در وجهیت مثبت، راوی در داستان دخیل است و این امری است که هر کجا شخصیت اصلی داستان، به مشکل برمی­خورد ما شاهد دخالت او در داستان و در نتیجه، گره­گشایی هستیم و این مسأله یکی از تفاوت­های بنیادین، داستان­ یوسف علیه‌السلام به‌عنوان داستانی واقعی با داستان­های ساخته ذهن آدمی است؛ هرچند برخی از داستان­های بشری نیز واقعیت داشته باشند، اما فاقد این خصوصیت هستند. در داستان یوسف علیه‌السلام، شدت این تأثیر و اهمیت اطاعت یا مخالفت شخصیت­های داستان با تجلی فاعلی خداوند به حدی است که ابعاد متفاوت شخصیت­های داستان را تحت­الشعاع قرار می­دهد؛ چرا که راوی مداخله­گر (خداوند)، هر زمان که نیاز اقتضا می­کند، به فریاد قهرمان داستان می­رسد؛ چه زمانی که در قعر چاه بود، چه زمانی که در کاخ عزیز مصر، علیه او توطئه­چینی شد و چه زمانی که حکومت می­کرد و به کمک فکری نیاز داشت.

هر چند وجهیت مثبت، وجه غالب داستان حضرت یوسف علیه‌السلام است با این حال، همان‌طور که ذکر شد وجه معرفتی یا برداشتی، مهم­ترین نظام، با توجه به تحلیل دیدگاه داستان است؛ زیرا به طور مستقیم دربردارنده اعتماد یا عدم اعتماد گوینده نسبت به صدق گزاره­های بیان شده است؛ بنابراین داستان مذکور نیز از وجهیت­های منفی (معرفتی و ادراکی) خالی نیست. به‌عنوان نمونه، در پاره­ای از موارد، برای نشان دادن شک و تردید شخصیت­ها نسبت به یکدیگر و مهم‌تر از آن برای ترسیم نحوه رخ دادن سوء تفاهم­ها و ارزیابی طرفین نسبت به یکدیگر، از این وجهیت، استفاده شده است.

1. Simpson

2. Henry James

3. Lubboek

4. Forrester

5. Percylubbock

6. Roger Fowler

دبیرخانه: استان اصفهان – شهرستان آران و بیدگل

ما 30 مهمان و بدون عضو آنلاین داریم

داستان حضرت یوسف 

داستان قرانی کوتاه حضرت یوسف

سوره شش انعام

و آن حجت ما بود كه به ابراهيم در برابر قومش داديم درجات هر كس را كه بخواهيم فرا مى‏ بريم زيرا پروردگار تو حكيم داناست (83)

و به او اسحاق و يعقوب را بخشيديم و همه را به راه راست درآورديم و نوح را از پيش راه نموديم و از نسل او داوود و سليمان و ايوب و يوسف و موسى و هارون را [هدايت كرديم] و اين گونه نيكوكاران را پاداش مى‏دهيم (84)

سوره دوازده یوسف

به نام خداوند رحمتگر مهربان

الف لام راء اين است آيات كتاب روشنگر (1)

ما آن را قرآنى عربى نازل كرديم باشد كه بينديشيد (2)

ما نيكوترين سرگذشت را به موجب اين قرآن كه به تو وحى كرديم بر تو حكايت مى‏كنيم و تو قطعا پيش از آن از بى‏خبران بودى (3)

[ياد كن] زمانى را كه يوسف به پدرش گفت اى پدر من [در خواب] يازده ستاره را با خورشيد و ماه ديدم ديدم [آنها] براى من سجده مى‏كنند (4)

[يعقوب] گفت اى پسرك من خوابت را براى برادرانت‏حكايت مكن كه براى تو نيرنگى مى‏انديشند زيرا شيطان براى آدمى دشمنى آشكار است (5)

و اين چنين پروردگارت تو را برمى‏گزيند و از تعبير خوابها به تو مى‏آموزد و نعمتش را بر تو و بر خاندان يعقوب تمام مى‏كند همان گونه كه قبلا بر پدران تو ابراهيم و اسحاق تمام كرد در حقيقت پروردگار تو داناى حكيم است (6)

به راستى در [سرگذشت] يوسف و برادرانش براى پرسندگان عبرت هاست (7)

هنگامى كه [برادران او] گفتند يوسف و برادرش نزد پدرمان از ما كه جمعى نيرومند هستيم دوست‏داشتنى‏ ترند قطعا پدر ما در گمراهى آشكارى است (8)

[يكى گفت] يوسف را بكشيد يا او را به سرزمينى بيندازيد تا توجه پدرتان معطوف شما گردد و پس از او مردمى شايسته باشيد (9)

گوينده‏اى از ميان آنان گفت ‏يوسف را مكشيد اگر كارى مى‏كنيد او را در نهان خانه چاه بيفكنيد تا برخى از مسافران او را برگيرند (10)

گفتند اى پدر تو را چه شده است كه ما را بر يوسف امين نمى‏دانى در حالى كه ما خيرخواه او هستيم (11)

فردا او را با ما بفرست تا [در چمن] بگردد و بازى كند و ما به خوبى نگهبان او خواهيم بود (12)

گفت اينكه او را ببريد سخت مرا اندوهگين مى‏كند و مى‏ترسم از او غافل شويد و گرگ او را بخورد (13)

گفتند اگر گرگ او را بخورد با اينكه ما گروهى نيرومند هستيم در آن صورت ما قطعا [مردمى] بى‏ مقدار خواهيم بود (14)

پس وقتى او را بردند و همداستان شدند تا او را در نهانخانه چاه بگذارند [چنين كردند] و به او وحى كرديم كه قطعا آنان را از اين كارشان در حالى كه نمى‏ دانند با خبر خواهى كرد (15)

و شامگاهان گريان نزد پدر خود [باز] آمدند (16)

گفتند اى پدر ما رفتيم مسابقه دهيم و يوسف را پيش كالاى خود نهاديم آنگاه گرگ او را خورد ولى تو ما را هر چند راستگو باشيم باور نمى‏ دارى (17)

و پيراهنش را [آغشته] به خونى دروغين آوردند [يعقوب] گفت [نه] بلكه نفس شما كارى [بد] را براى شما آراسته است اينك صبرى نيكو [براى من بهتر است] و بر آنچه توصيف مى‏كنيد خدا يارى‏ ده است (18)

و كاروانى آمد پس آب‏ آور خود را فرستادند و دلوش را انداخت گفت مژده اين يك پسر است و او را چون كالايى پنهان داشتند و خدا به آنچه مى‏ كردند دانا بود (19)

و او را به بهاى ناچيزى چند درهم فروختند و در آن بى ‏رغبت بودند (20)

و آن كس كه او را از مصر خريده بود به همسرش گفت نيكش بدار شايد به حال ما سود بخشد يا او را به فرزندى اختيار كنيم و بدين گونه ما يوسف را در آن سرزمين مكانت بخشيديم تا به او تاويل خوابها را بياموزيم و خدا بر كار خويش چيره است ولى بيشتر مردم نمى ‏دانند (21)

و چون به حد رشد رسيد او را حكمت و دانش عطا كرديم و نيكوكاران را چنين پاداش مى‏ دهيم (22)

و آن [بانو] كه وى در خانه‏ اش بود خواست از او كام گيرد و درها را [پياپى] چفت كرد و گفت بيا كه از آن توام [يوسف] گفت پناه بر خدا او آقاى من است به من جاى نيكو داده است قطعا ستمكاران رستگار نمى‏ شوند (23)

و در حقيقت [آن زن] آهنگ وى كرد و [يوسف نيز] اگر برهان پروردگارش را نديده بود آهنگ او مى‏ كرد چنين [كرديم] تا بدى و زشتكارى را از او بازگردانيم چرا كه او از بندگان مخلص ما بود (24)

و آن دو به سوى در بر يكديگر سبقت گرفتند و [آن زن] پيراهن او را از پشت بدريد و در آستانه در آقاى آن زن را يافتند آن گفت كيفر كسى كه قصد بد به خانواده تو كرده چيست جز اينكه زندانى يا [دچار] عذابى دردناك شود (25)

[يوسف] گفت او از من كام خواست و شاهدى از خانواده آن زن شهادت داد اگر پيراهن او از جلو چاك خورده زن راست گفته و او از دروغگويان است (26)

و اگر پيراهن او از پشت دريده شده زن دروغ گفته و او از راستگويان است (27)

پس چون [شوهرش] ديد پيراهن او از پشت چاك خورده است گفت بى ‏شك اين از نيرنگ شما [زنان] است كه نيرنگ شما [زنان] بزرگ است (28)

اى يوسف از اين [پيشامد] روى بگردان و تو [اى زن] براى گناه خود آمرزش بخواه كه تو از خطاكاران بوده‏ اى (29)

و [دسته‏اى از] زنان در شهر گفتند زن عزيز از غلام خود كام خواسته و سخت ‏خاطرخواه او شده است به راستى ما او را در گمراهى آشكارى مى‏ بينيم (30) داستان قرانی کوتاه حضرت یوسف

پس چون [همسر عزيز] از مكرشان اطلاع يافت نزد آنان [كسى] فرستاد و محفلى برايشان آماده ساخت و به هر يك از آنان [ميوه و] كاردى داد و [به يوسف] گفت بر آنان درآى پس چون [زنان] او را ديدند وى را بس شگرف يافتند و [از شدت هيجان] دستهاى خود را بريدند و گفتند منزه است‏ خدا اين بشر نيست اين جز فرشته‏ اى بزرگوار نيست (31)

[زليخا] گفت اين همان است كه در باره او سرزنشم مى‏كرديد آرى من از او كام خواستم و[لى] او خود را نگاه داشت و اگر آنچه را به او دستور مى‏دهم نكند قطعا زندانى خواهد شد و حتما از خوارشدگان خواهد گرديد (32)

[يوسف] گفت پروردگارا زندان براى من دوست‏داشتنى ‏تر است از آنچه مرا به آن مى‏ خوانند و اگر نيرنگ آنان را از من بازنگردانى به سوى آنان خواهم گراييد و از [جمله] نادانان خواهم شد (33)

پس پروردگارش [دعاى] او را اجابت كرد و نيرنگ آنان را از او بگردانيد آرى او شنواى داناست (34)

آنگاه پس از ديدن آن نشانه‏ ها به نظرشان آمد كه او را تا چندى به زندان افكنند (35)

و دو جوان با او به زندان درآمدند [روزى] يكى از آن دو گفت من خويشتن را [به خواب] ديدم كه [انگور براى] شراب مى ‏فشارم و ديگرى گفت من خود را [به خواب] ديدم كه بر روى سرم نان مى‏ برم و پرندگان از آن مى‏ خورند به ما از تعبيرش خبر ده كه ما تو را از نيكوكاران مى‏ بينيم (36)

گفت غذايى را كه روزى شماست براى شما نمى‏ آورند مگر آنكه من از تعبير آن به شما خبر مى‏دهم پيش از آنكه [تعبير آن] به شما برسد اين از چيزهايى است كه پروردگارم به من آموخته است من آيين قومى را كه به خدا اعتقاد ندارند و منكر آخرتند رها كرده ‏ام (37)

و آيين پدرانم ابراهيم و اسحاق و يعقوب را پيروى نموده ‏ام براى ما سزاوار نيست كه چيزى را شريك خدا كنيم اين از عنايت ‏خدا بر ما و بر مردم است ولى بيشتر مردم سپاسگزارى نمى‏ كنند (38)

اى دو رفيق زندانيم آيا خدايان پراكنده بهترند يا خداى يگانه مقتدر (39)

شما به جاى او جز نامهايى [چند] را نمى ‏پرستيد كه شما و پدرانتان آنها را نامگذارى كرده ‏ايد و خدا دليلى بر [حقانيت] آنها نازل نكرده است فرمان جز براى خدا نيست دستور داده كه جز او را نپرستيد اين است دين درست ولى بيشتر مردم نمى‏ دانند (40)

اى دو رفيق زندانيم اما يكى از شما به آقاى خود باده مى‏ نوشاند و اما ديگرى به دار آويخته مى‏شود و پرندگان از [مغز] سرش مى‏ خورند امرى كه شما دو تن از من جويا شديد تحقق يافت (41)

و [يوسف] به آن كس از آن دو كه گمان مى‏ كرد خلاص مى‏شود گفت مرا نزد آقاى خود به ياد آور و[لى] شيطان يادآورى به آقايش را از ياد او برد در نتيجه چند سالى در زندان ماند (42)

و پادشاه [مصر] گفت من [در خواب] ديدم هفت گاو فربه است كه هفت [گاو] لاغر آنها را مى‏ خورند و هفت‏ خوشه سبز و [هفت‏خوشه] خشگيده ديگر اى سران قوم اگر خواب تعبير مى‏ كنيد در باره خواب من به من نظر دهيد (43)

گفتند خوابهايى است پريشان و ما به تعبير خوابهاى آشفته دانا نيستيم (44)

و آن كس از آن دو [زندانى] كه نجات يافته و پس از چندى [يوسف را] به خاطر آورده بود گفت مرا به [زندان] بفرستيد تا شما را از تعبير آن خبر دهم (45)

اى يوسف اى مرد راستگوى در باره [اين خواب كه] هفت گاو فربه هفت [گاو] لاغر آنها را مى‏خورند و هفت ‏خوشه سبز و [هفت‏ خوشه] خشگيده ديگر به ما نظر ده تا به سوى مردم برگردم شايد آنان [تعبيرش را] بدانند (46)

گفت هفت‏ سال پى در پى مى‏ كاريد و آنچه را درويديد جز اندكى را كه مى‏خوريد در خوشه‏ اش واگذاريد (47)

آنگاه پس از آن هفت ‏سال سخت مى‏ آيد كه آنچه را براى آن [سالها] از پيش نهاده‏ ايد جز اندكى را كه ذخيره مى‏كنيد همه را خواهند خورد (48)

آنگاه پس از آن سالى فرا مى‏رسد كه به مردم در آن [سال] باران مى‏رسد و در آن آب ميوه مى‏گيرند (49)

و پادشاه گفت او را نزد من آوريد پس هنگامى كه آن فرستاده نزد وى آمد [يوسف] گفت نزد آقاى خويش برگرد و از او بپرس كه حال آن زنانى كه دستهاى خود را بريدند چگونه است زيرا پروردگار من به نيرنگ آنان آگاه است (50)

[پادشاه] گفت وقتى از يوسف كام [مى]خواستيد چه منظور داشتيد زنان گفتند منزه است‏ خدا ما گناهى بر او نمى‏ دانيم همسر عزيز گفت اكنون حقيقت آشكار شد من [بودم كه] از او كام خواستم و بى‏ شك او از راستگويان است (51)

[يوسف گفت] اين [درخواست اعاده حيثيت] براى آن بود كه [عزيز] بداند من در نهان به او خيانت نكردم و خدا نيرنگ خائنان را به جايى نمى ‏رساند (52)

و من نفس خود را تبرئه نمى‏ كنم چرا كه نفس قطعا به بدى امر مى‏كند مگر كسى را كه خدا رحم كند زيرا پروردگار من آمرزنده مهربان است (53)

و پادشاه گفت او را نزد من آوريد تا وى را خاص خود كنم پس چون با او سخن راند گفت تو امروز نزد ما با منزلت و امين هستى (54)

[يوسف] گفت مرا بر خزانه‏ هاى اين سرزمين بگمار كه من نگهبانى دانا هستم (55)

و بدين گونه يوسف را در سرزمين [مصر] قدرت داديم كه در آن هر جا كه مى خواست‏ سكونت مى‏كرد هر كه را بخواهيم به رحمت ‏خود مى‏ رسانيم و اجر نيكوكاران را تباه نمى ‏سازيم (56)

و البته اجر آخرت براى كسانى كه ايمان آورده و پرهيزگارى مى‏ نمودند بهتر است (57)

و برادران يوسف آمدند و بر او وارد شدند [او] آنان را شناخت ولى آنان او را نشناختند (58)

و چون آنان را به خوار و بارشان مجهز كرد گفت برادر پدرى خود را نزد من آوريد مگر نمى‏ بينيد كه من پيمانه را تمام مى‏دهم و من بهترين ميزبانانم (59)

پس اگر او را نزد من نياورديد براى شما نزد من پيمانه ‏اى نيست و به من نزديك نشويد (60)

گفتند او را با نيرنگ از پدرش خواهيم خواست و محققا اين كار را خواهيم كرد (61)

و [يوسف] به غلامان خود گفت‏سرمايه‏ هاى آنان را در بارهايشان بگذاريد شايد وقتى به سوى خانواده خود برمى‏ گردند آن را بازيابند اميد كه آنان بازگردند (62)

پس چون به سوى پدر خود بازگشتند گفتند اى پدر پيمانه از ما منع شد برادرمان را با ما بفرست تا پيمانه بگيريم و ما نگهبان او خواهيم بود (63)

[يعقوب] گفت آيا همان گونه كه شما را پيش از اين بر برادرش امين گردانيدم بر او امين سازم پس خدا بهترين نگهبان است و اوست مهربانترين مهربانان (64)

و هنگامى كه بارهاى خود را گشودند دريافتند كه سرمايه‏ شان بدانها بازگردانيده شده است گفتند اى پدر [ديگر] چه مى‏خواهيم اين سرمايه ماست كه به ما بازگردانيده شده است قوت خانواده خود را فراهم و برادرمان را نگهبانى مى‏كنيم و [با بردن او] يك بار شتر مى‏افزاييم و اين [پيمانه اضافى نزد عزيز] پيمانه‏ اى ناچيز است (65)

گفت هرگز او را با شما نخواهم فرستاد تا با من با نام خدا پيمان استوارى ببنديد كه حتما او را نزد من باز آوريد مگر آنكه گرفتار [حادثه‏اى] شويد پس چون پيمان خود را با او استوار كردند [يعقوب] گفت‏ خدا بر آنچه مى‏گوييم وكيل است (66)

و گفت اى پسران من [همه] از يك دروازه [به شهر] در نياييد بلكه از دروازه‏ه اى مختلف وارد شويد و من [با اين سفارش] چيزى از [قضاى] خدا را از شما دور نمى‏توانم داشت فرمان جز براى خدا نيست بر او توكل كردم و توكل‏ كنندگان بايد بر او توكل كنند (67)

و چون همان گونه كه پدرانشان به آنان فرمان داده بود وارد شدند [اين كار] چيزى را در برابر خدا از آنان برطرف نمى‏ كرد جز اينكه يعقوب نيازى را كه در دلش بود برآورد و بى‏ گمان او از [بركت] آنچه بدو آموخته بوديم داراى دانشى [فراوان] بود ولى بيشتر مردم نمى ‏دانند (68)

و هنگامى كه بر يوسف وارد شدند برادرش [بنيامين] را نزد خود جاى داد [و] گفت من برادر تو هستم بنابراين از آنچه [برادران] مى‏كردند غمگين مباش (69)

پس هنگامى كه آنان را به خوار و بارشان مجهز كرد آبخورى را در بار برادرش نهاد سپس [به دستور او] نداكننده ‏اى بانگ درداد اى كاروانيان قطعا شما دزد هستيد (70)

[برادران] در حالى كه به آنان روى كردند گفتند چه گم كرده ‏ايد (71)

گفتند جام شاه را گم كرده‏ايم و براى هر كس كه آن را بياورد يك بار شتر خواهد بود و [متصدى گفت] من ضامن آنم (72)

گفتند به خدا سوگند شما خوب مى‏دانيد كه ما نيامده‏ ايم در اين سرزمين فساد كنيم و ما دزد نبوده ‏ايم (73)

گفتند پس اگر دروغ بگوييد كيفرش چيست (74)

گفتندكيفرش [همان] كسى است كه [جام] در بار او پيدا شود پس كيفرش خود اوست ما ستمكاران را اين گونه كيفر مى‏دهيم (75)

پس [يوسف] به [بازرسى] بارهاى آنان پيش از بار برادرش پرداخت آنگاه آن را از بار برادرش [بنيامين] در آورد اين گونه به يوسف شيوه آموختيم [چرا كه] او در آيين پادشاه نمى ‏توانست برادرش را بازداشت كند مگر اينكه خدا بخواهد [و چنين راهى بدو بنمايد] درجات كسانى را كه بخواهيم بالا مى ‏بريم و فوق هر صاحب دانشى دانشورى است (76)

گفتند اگر او دزدى كرده پيش از اين [نيز] برادرش دزدى كرده است ‏يوسف اين [سخن] را در دل خود پنهان داشت و آن را برايشان آشكار نكرد [ولى] گفت موقعيت ‏شما بدتر [از او]ست و خدا به آنچه وصف مى‏كنيد داناتر است (77)

گفتند اى عزيز او پدرى پير سالخورده دارد بنابراين يكى از ما را به جاى او بگير كه ما تو را از نيكوكاران مى‏ بينيم (78)

گفت پناه به خدا كه جز آن كس را كه كالاى خود را نزد وى يافته‏ ايم بازداشت كنيم زيرا در آن صورت قطعا ستمكار خواهيم بود (79)

پس چون از او نوميد شدند رازگويان كنار كشيدند بزرگشان گفت مگر نمى‏دانيد كه پدرتان با نام خدا پيمانى استوار از شما گرفته است و قبلا [هم] در باره يوسف تقصير كرديد هرگز از اين سرزمين نمى‏روم تا پدرم به من اجازه دهد يا خدا در حق من داورى كند و او بهترين داوران است (80)

پيش پدرتان بازگرديد و بگوييد اى پدر پسرت دزدى كرده و ما جز آنچه مى‏دانيم گواهى نمى ‏دهيم و ما نگهبان غيب نبوديم (81)

و از [مردم] شهرى كه در آن بوديم و كاروانى كه در ميان آن آمديم جويا شو و ما قطعا راست مى‏گوييم (82)

[يعقوب] گفت [چنين نيست] بلكه نفس شما امرى [نادرست] را براى شما آراسته است پس [صبر من] صبرى نيكوست اميد كه خدا همه آنان را به سوى من [باز] آورد كه او داناى حكيم است (83)

و از آنان روى گردانيد و گفت اى دريغ بر يوسف و در حالى كه اندوه خود را فرو مى‏خورد چشمانش از اندوه سپيد شد (84)

[پسران او] گفتند به خدا سوگند كه پيوسته يوسف را ياد مى‏كنى تا بيمار شوى يا هلاك گردى (85)

گفت من شكايت غم و اندوه خود را پيش خدا مى‏ برم و از [عنايت] خدا چيزى مى‏دانم كه شما نمى‏ دانيد (86)

اى پسران من برويد و از يوسف و برادرش جستجو كنيد و از رحمت ‏خدا نوميد مباشيد زيرا جز گروه كافران كسى از رحمت‏ خدا نوميد نمى ‏شود (87)

پس چون [برادران] بر او وارد شدند گفتند اى عزيز به ما و خانواده ما آسيب رسيده است و سرمايه‏اى ناچيز آورده‏ ايم بنابراين پيمانه ما را تمام بده و بر ما تصدق كن كه خدا صدقه ‏دهندگان را پاداش مى‏دهد (88)

گفت آيا دانستيد وقتى كه نادان بوديد با يوسف و برادرش چه كرديد (89)

گفتند آيا تو خود يوسفى گفت [آرى] من يوسفم و اين برادر من است به راستى خدا بر ما منت نهاده است بى‏گمان هر كه تقوا و صبر پيشه كند خدا پاداش نيكوكاران را تباه نمى‏ كند (90)

گفتند به خدا سوگند كه واقعا خدا تو را بر ما برترى داده است و ما خطاكار بوديم (91)

[يوسف] گفت امروز بر شما سرزنشى نيست‏ خدا شما را مى‏ آمرزد و او مهربانترين مهربانان است (92)

اين پيراهن مرا ببريد و آن را بر چهره پدرم بيفكنيد [تا] بينا شود و همه كسان خود را نزد من آوريد (93)

و چون كاروان رهسپار شد پدرشان گفت اگر مرا به كم‏ خردى نسبت ندهيد بوى يوسف را مى‏ شنوم (94)

گفتند به خدا سوگند كه تو سخت در گمراهى ديرين خود هستى (95)

پس چون مژده‏ رسان آمد آن [پيراهن] را بر چهره او انداخت پس بينا گرديد گفت آيا به شما نگفتم كه بى ‏شك من از [عنايت] خدا چيزهايى مى‏دانم كه شما نمى ‏دانيد (96)

گفتند اى پدر براى گناهان ما آمرزش خواه كه ما خطاكار بوديم (97)

گفت به زودى از پروردگارم براى شما آمرزش مى‏خواهم كه او همانا آمرزنده مهربان است (98)

پس چون بر يوسف وارد شدند پدر و مادر خود را در كنار خويش گرفت و گفت ان شاء الله با [امن و] امان داخل مصر شويد (99)

و پدر و مادرش را به تخت برنشانيد و [همه آنان] پيش او به سجده درافتادند و [يوسف] گفت اى پدر اين است تعبير خواب پيشين من به يقين پروردگارم آن را راست گردانيد و به من احسان كرد آنگاه كه مرا از زندان خارج ساخت و شما را از بيابان [كنعان به مصر] باز آورد پس از آنكه شيطان ميان من و برادرانم را به هم زد بى گمان پروردگار من نسبت به آنچه بخواهد صاحب لطف است زيرا كه او داناى حكيم است (100)

پروردگارا تو به من دولت دادى و از تعبير خوابها به من آموختى اى پديدآورنده آسمانها و زمين تنها تو در دنيا و آخرت مولاى منى مرا مسلمان بميران و مرا به شايستگان ملحق فرما (101)

اين [ماجرا] از خبرهاى غيب است كه به تو وحى مى‏كنيم و تو هنگامى كه آنان همداستان شدند و نيرنگ مى‏كردند نزدشان نبودى (102)

و بيشتر مردم هر چند آرزومند باشى ايمان‏ آورنده نيستند (103)

و تو بر اين [كار] پاداشى از آنان نمى‏ خواهى آن [قرآن] جز پندى براى جهانيان نيست (104)

و چه بسيار نشانه‏ ها در آسمانها و زمين است كه بر آنها مى‏ گذرند در حالى كه از آنها روى برمى‏ گردانند (105)

و بيشترشان به خدا ايمان نمى ‏آورند جز اينكه [با او چيزى را] شريك مى‏ گيرند (106)

آيا ايمنند از اينكه عذاب فراگير خدا به آنان دررسد يا قيامت در حالى كه بى‏ خبرند بناگاه آنان را فرا رسد (107)

بگو اين است راه من كه من و هر كس پيروى‏ام كرد با بينايى به سوى خدا دعوت مى‏كنيم و منزه است‏خدا و من از مشركان نيستم (108)

و پيش از تو [نيز] جز مردانى از اهل شهرها را كه به آنان وحى مى‏كرديم نفرستاديم آيا در زمين نگرديده‏اند تا فرجام كسانى را كه پيش از آنان بوده‏اند بنگرند و قطعا سراى آخرت براى كسانى كه پرهيزگارى كرده‏ اند بهتر است آيا نمى‏ انديشيد (109)

تا هنگامى كه فرستادگان [ما] نوميد شدند و [مردم] پنداشتند كه به آنان واقعا دروغ گفته شده يارى ما به آنان رسيد پس كسانى را كه مى‏خواستيم نجات يافتند و[لى] عذاب ما از گروه مجرمان برگشت ندارد (110)

به راستى در سرگذشت آنان براى خردمندان عبرتى است‏ سخنى نيست كه به دروغ ساخته شده باشد بلكه تصديق آنچه [از كتابهايى] است كه پيش از آن بوده و روشنگر هر چيز است و براى مردمى كه ايمان مى‏آورند رهنمود و رحمتى است (111)

سوره چهل غافر

و به يقين يوسف پيش از اين دلايل آشكار براى شما آورد و از آنچه براى شما آورد همواره در ترديد بوديد تا وقتى كه از دنيا رفت گفتيد خدا بعد از او هرگز فرستاده‏اى را برنخواهد انگيخت اين گونه خدا هر كه را افراط گر شكاك است بى راه مى ‏گذارد (34)

داستان زندگی یوسف پیامبر

 

حضرت یوسف(ع) فرزند یعقوب فرزند اسحاق فرزند ابراهیم(ع) از پیامبران بزرگ الهی و اولین پیامبر  بنی اسرائیل است. نام یوسف 25 بار در قرآن آمده و سوره ای نیز به نام او موجود است. این سوره داستان زندگی یوسف را به عنوان احسن القصص(بهترین قصه‌ها) از آغاز تا پایان بیان کرده است.

حضرت یعقوب(ع) 12 پسر داشت. یوسف و بنیامین از زنی به نام راحیل بودند که بسیار محبوب یعقوب بود و در جوانی درگذشت. از این رو یعقوب این یادگاران او را بیشتر از فرزندان دیگرش دوست می‌داشت. زیبایی بی‌نظیر یوسف نیز به علاقه پدر نسبت به وی افزوده بود و برادران یوسف از این بابت به او حسادت می‌کردند. شبی یوسف خواب دید که خورشید و ماه و یازده ستاره بر وی سجده می‌کنند. خواب خود را به پدرش باز گفت. یعقوب علیه السلام تعبیر خواب وی را بازگو کرد و سفارش کرد که رؤیای خود را به برادرانش نگوید. اما برادران از خواب یوسف آگاهی یافتند و با توجه به علاقه پدر به وی، با نقشه‌ای از پیش طراحی شده یوسف را به صحرا بردند و در چاه انداختند، و هنگام بازگشت به پدر گفتند که یوسف را گرگ درید.

کاروانیانی که از کنار چاه می‌گذشت، یوسف را دیدند، از چاه درآوردند و به غلامی به مصر بردند. در آنجا یوسف به خانواده عزیز مصر راه یافت و اندکی بعد وقتی به سن بلوغ رسید، زلیخا، زن عزیز مصر، شیفته او شد و از او کام خواست، اما یوسف خویشتنداری کرد و از قبول پیشنهاد زلیخا سر باز زد.

خبر ماجرا به عزیز مصر رسید و پس از بررسی، بی گناهی یوسف و حیله‌ی زلیخا ثابت شد ولی چون خبر در شهر منتشر شده بود، پادشاه مصر بر آن شد تا یوسف را به زندان افکند. یوسف در زندان خواب دو جوان را تعبیر کرد و سالیانی بعد با راهنمایی یکی از آن دو جوان، برای تعبیر خواب عزیز مصر، راهی قصر او شد. سرانجام یوسف به خزینه داری و سپس به منصب والای حکومتی رسید.

خشکسالی سرزمین کنعان فرزندان یعقوب را برای تهیه آذوقه به مصر کشاند و عاقبت، یوسف و برادران همدیگر را شناختند. یوسف با برادران نیکی کرد و سرانجام با پدرش، یعقوب، که سال‌ها در آتش فراق او می‌سوخت دیدار کرد. چشم پدر به جمال یوسف روشن شد و از نابینایی – که در اثر گریه بر فراق یوسف به آن مبتلا شده بود – نجات یافت.

در تارخ چنین آمده است که یوسف نه سال داشت که به چاه افتاد، در دوازده سالگی به زندان رفت، هیجده سال در زندان بود و هشتاد سال پس از آزادی در مصر زندگی کرد؛ به این ترتیب در مجموع 110 سال عمر کرد.

می‌گویند پس از وفات حضرت یوسف علیه السلام مردم مصر به نزاع برخاستند و هر دسته‌ای خواهان دفن جنازه او در محله خود بودند، تا اینکه پیکر وی را در تابوتی از مرمر نهادند و در کف رود نیل دفن کردند.

سال‌ها بعد حضرت موسی علیه السلام پیکر وی را به فلسطین منتقل کرد و به خاک سپرد. اکنون مرقد حضرت یوسف در شهر خلیل الرحمن فلسطین است.

 

داستانهای دیگر در قرآن مبین

داستان حضرت مریم

داستان حضرت لوط

داستان حضرت خضر وحضرت موسی

داستان اصحاب کهف

داستان عزیز پیامبر

داستان حضرت یونس

داستان حضرت سلیمان

داستان حضرت زکریا

داستان هاروت وماروت

داستان سر بریدن گاو به دستور خداوند

داستان ذوالقرنین کوروش کبیر

داستان اندرز لقمان حکیم

زنا در قرآن

کلمه: ملک السماوات والارض

نوزده  بار در قرآن کریم  ذکر شده

ادامه مطلب

 

 

باور کردنی نیست اگر بگویم کلمه:

السماوات در ۵۷ سوره دیده میشود

ادامه مطلب

تعجب آور است اگر بدانید

كلمه لا اله ۳۸ بار ذكر شده (۱۹*۲)

ادامه مطلب

 آیا باور میکنید که:

 لا اله الا هو

توزده بار در قرآن ذکر شده

ادامه مطلب

آیا میدانید:

کلمه ناس ۵۷ بار در قرآن ذکر شده

ادامه مطلب

کلمه حافظ

نوزده بار در قرآن مبـــین ذکر شده

ادامه مطلب

 آیا باور میکنید که کلمه :مقام

توزده بار در قرآن ذکر شده

 ادامه مطلب

آیا باور میکنید کلمه: آیات الله

بدون پسوند و پيشوند ۱۹ بار آمده

ادامه مطلب

آیا باور میکنید که :

کلمه الناس ۱۹۰ بار در قرآن مبین آمده

ادامه مطلب

آیا میدانید کلمه: یعلمون در آخر

آیات نوزده  بار  ذکر شده

 ادامه مطلب

 آیا باور میکنید که کلمه :  مولا

توزده بار در قرآن ذکر شده

ادامه مطلب

حیرت آور است اگر بدانید کلمه:

الا الله  نوزده بار در کل  ذكر شده

ادامه مطلب

کلمه اذا قیل

نوزده بار در قرآن کریم ذکر شده

ادامه مطلب

حیرت آور است اگر بگویم کلمه

صد عن سبیل الله

نوزده بار در قرآن مجیـــــد ذکر شده

ادامه مطلب

 

ارسلنا 76 بار در قرآن مبیـــــن

ذکر شده که مضربی است از نوزده

ادامه مطلب

آیا میدانید ص در آخر كلمات ۵۷ بار ذكر شده

 (۱۹×۳)=۵۷

تعداد الله در كل قران بدون بسم الله الرحمن الرحيم اول ايات=۲۵۵۵

 

 

بَقِيَّةُ اللّهِ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُم مُّؤْمِنِينَ وَمَا أَنَاْ عَلَيْكُم بِحَفِيظٍ ﴿۸۶﴾ س ۱۱ اگر مؤمن باشيد باقيمانده [حلال] خدا براى شما بهتر است و من بر شما نگاهبان نيستم (۸۶)

 

 

 

کل الله ۲۵۵۵ بار با کسر بسم الله الرحمن الرحیم بدون شماره

 

۱۲۷۷.۵=۲۵۵۵:۲

 

از اول قرآن تا اول سوره ۱۱دقیقا ۱۲۷۷الله و از اول سوره ۱۱ تا آخر قرآن ۱۲۷۸ الله ذکر شده  که بقیه الله یعنی باقیمانده تفاوت دوعدد ۱ میباشد

 

۱=۱۲۷۸-۱۲۷۷

 

یعنی یکتا پرستی برای شما بهتر است اگر مومن باشید

 

تعداد لله ۱۴۳بار 

 

 

 

جمع ۲۵۵۵ بار الله + ۱۴۳ بار لله=۲۶۹۸

 

۱۴۲=۲۶۹۸:۱۹

 

 

 

 

 

آیا باور میکنید که کلمه :

تجری من تحتها الانهار خالدین فیها

توزده بار در قرآن ذکر شده

ادامه مطلب

آیا باور می کنید که کلمه:

سماوات ۱۹۰ بار در قرآن مبین ذکر شده

ادامه مطلب

 

 آیا باور میکنید که کلمه:السماوات والارض

۱۳۳=۷×۱۹ بار در قرآن ذکر شده

ادامه مطلب

 آیا باور میکنید که :

  فی الحیاة الدنیا

توزده بار در قرآن ذکر شده

ادامه مطلب

آیا میتوانید تصور کنید که کلمه:باياتنا

۳=۵۷:۱۹ باردر کل قرآن مجید ذكر شده

ادامه مطلب

ط

عظت دانش در قرآن کریم

سوره ۲۰ با طه آغاز میشود که از اول قرآن تا اول این آیه ۶۳۶ط و از آیه ۲ سوره ۲۰ تا آخر قرآن ۶۳۶ط وجود دارد که در دو طرف آیه مساوی است

لذا ۶۳۶+۶۳۶+حرف ط آیه ۱ سوره طه =۱۲۷۳

۶۷=۱۲۷۳:۱۹

 برای دیدن جدول حرف ط که در دو قسمت تهیه شده روی آدرس های زیر کلیک کنید

http://www.quran19.ir/حرف-ط-در-سوره-طه-1.html

http://www.quran19.ir/حرف-ط-در-سوره-طه-2.html

کلمه تشکرون

نوزده بار در قرآن مجــــید ذکر شده

ادامه مطلب

siroosmojallali ©حق کپی رایت محفوظ میباشد powered by.

همانگونه که قبلاً گفتیم یوسف دوازدهمین فرزند حضرت یعقوب و از همه فرزندان کوچک تر، زیباتر، شایسته تر، و عزیزتر بوده است و چون بسیار راستگو بود لقب «یوسف صدّیق» گرفته بود. البته یوسف و بنیامین از راحیل و یعقوب بوده اند، راحیل مادر یوسف و بنیامین بود که در آن هنگام از دنیا رفته بود.

داستان حضرت یوسف این گونه آغاز می شود که یعقوب و خانواده اش هنگامی که وارد مصر شدند، حدود هفتاد و سه نفر بودند. عادت یعقوب اینگونه بود که هر روز قوچی را قربانی می کرد و آن را صدقه می داد. شبی به هنگام افطار فقیری روزه دار به نام (ذمیال) به در خانه او آمد و از اهل خانه یعقوب درخواست غذا نمود و گفت که گرسنه و فقیر هستم، ولی اهل خانه حرفش را باور نکرده و او را دست خالی از درِ خانه راندند.

ذمیال آن شب را با گرسنگی و با حمد خداوند به صبح رساند. در حالی یعقوب و فرزندانش با شکم سیر به خواب رفتند. صبح فردا خداوند به یعقوب وحی فرستاد که ای یعقوب بر بنده مؤمن من رحم نکردی و او را در حالی که گرسنه و روزه دار بود از در خانه ات راندی، اینک تو و فرزندانت باید مجازات شوید و بدان که بلاء من، اولیاء را زودتر از دشمنانم فرا می گیرد و رویای یوسف درست در همان شب اتفاق افتاد.

یوسف در آن هنگام نُه سال داشت.(1) صبح شد و یوسف از خواب برخواست و با چهره ای خندان و شاداب به سوی پدر شتافت و گفت؛

«ای پدر، من در خواب یازده ستاره را با خورشید و ماه دیدم، که همه آنها بر من سجده می کردند.»(2)داستان قرانی کوتاه حضرت یوسف

یعقوب گفت؛ ای پسر خوابت را برای برادرانت بازگو نکن که برای تو نیرنگی می اندیشند.(1) این خوابی که دیده ای از رویای صادقه است و برتری تو را که من پیش بینی می کردم تائید می کند. این خواب بشارتی است به آن امتیازات علمی که از طرف خداوند به تو عنایت می شود، نعمتی که خدا همانند پدرانت ابراهیم و اسحاق به تو ارزانی خواهد داشت.(2)

نام ستارگانی که بر یوسف سجده کردند (طارق، خوبان، ذیال، ذوالکتفین، ثاب، قابس، عموران، فیلق، مصبح، صبوح، غروب، ضیاء، نور) بودند.(3)

بالاخره، برادران بزرگتر از رؤیای شگفت انگیز یوسف باخبر شدند و آتش بغض و دشمنی در دل و جانشان شعله ورتر گردید. برادران کینه به دل افکندند و می گفتند؛ چرا یوسف از ما نزد پدر دوست داشتنی تر است(4) و پدر همه مهر و محبّت خود را صرف این کودک می کند و چرا نباید به ما توجهی داشته باشد؟ این خیالات تا آنجا در ذهنشان قوّت گرفت که تصمیم گرفتند یوسف را از صحنه زندگی و خانوادگی خارج کنند. بالاخره تصمیم گرفتند که یا یوسف را بکشند و یا به هر شکلی که شده او را نابود کنند.

توجه: جهت دریافت اصل پایان نامه به دانشگاه مربوطه مراجعه کنید.

موضوع این پژوهش، تربیت نفس اماره از دیدگاه اسلام می باشد و هدف کلی در این پژوهش اگاهی بر تربیت پذیری نفس اماره، شناخت ویژگی ها و راه های تربیتی آن بوده است. پی جویی گوهر حقیقی انسان از بدو خلقت به عنو…

این تحقیق در یک مقدمه و چهار بخش تنظیم شده است . بخش نخست به زندگینامه سیدقطب می‌پردازد و کودکی، هجرت به قاهره، سفر به آمریکا و بازگشت ایشان تا زمان شهادتش را دربر می‌گیرد. بخش دوم موضوعات شعری و نظر …

یش از یک دهه از حضور نظامی ایالات متحده در افغانستان با هدف مبارزه علیه تروریسم و تامین امنیت و ثبات در افغانستان می گذرد و علی رغم دستاوردهای اولیه در شکست و اضمحلال طالبان، با روند بازیابی قدرت مجدد…

در این پایان نامه سعی گردیده ارتباط منطقی بین اندیشه های سید قطب و اندیشه پایه گذران القاعده پیدا نموده و در نهایت اثبات نماید که اندیشه سید قطب بر شکل گیری القاعده تاثیر بسزایی داشته است.
داستان قرانی کوتاه حضرت یوسف

اعتدال و افراط از موضوعات اساسی جنبش های اسلامی معاصر است. بر این اساس پرسش اصلی پایان نامه حاضر بررسی علل گرایش جنبش های اسلامی به اعتدال و افراط است؟ به عبارت دیگر چه عواملی موجب شده است برخی جنبش ه…

ظهور یک جنبش اسلام گرا در عرصه قدرت، برای اولین بار توسط اخوان المسلمین پدید آمد. اما تقابل میان آرمان ها و واقعیت ها سبب شد که جامعه مصر، تواناییِ پذیرش آرمان هایی به دور از واقعیت این حزب اسلام گرا …

بخش مهمی از حقوق مترتب بر امور فکری، به خصوص در حوزه مالکیت، حقوق معنوی اخلاقی است. این حقوق ارزش اقتصادی مستقیم ندارد و مرتبط با شخصیت پدید آورنده است. پیرامون موارد این حقوق و مبانی اعتبار آن اختلاف…

ايران، پاکستان و عربستان سه کشور مهم از جهان اسلام هستند. دين رسمي آن ها اسلام است و طبق قانون اساسي، شريعت اسلامي تنها يا مهم ترين منابع حقوقي آنها است. از آنجا که عامل مهم تشخ ص کشورهاي اسلامي، حاکم…

سلاح ‌های کشتار جمعی یکی از مسائل جهان معاصر است که عموم دولت ‌ها از کاربست آنها منع می ‌کنند. کشور جمهوری اسلامی ایران که بر اساس تعالیم دینی شکل گرفته سال هاست که متهم به ساخت و تولید سلاح ‌های کشتا…

روش تحقیق این مطالعه روش ترکیبی با رویکرد متوالی اکتشافی می باشد. در مرحله اول به منظور کشف فرایند ارائه خدمات بهداشتی بالینی به قربانیان تجاوز جنسی از روش گراندد تئوری استفاده شد. مجموعا تعداد 23 نفر…

پژوهش حاضر با دو هدف اصلی صورت پذیرفت: الف- نیم نگاهی به تاریخچه شکل گیری نظریه های جنسیتی به منظور شناخت دلایل و علل اصلی بی عدالتی های جنسیتی و تحلیل آنها در بستر فرهنگی جوامع به خصوص در جامعۀایران،…

روابط زوجی ناکارآمد و پر هرج و مرج زوجین دارای اختلال شخصیت مرزی و تکرار نشانه های اختلال، در نتیجه این ناکارآمدی باعث تأکید محققان بر مداخله های خانوادگی و زناشویی برای درمان این اختلال شده است. تدوی…

رسالة حاضر تحت عنوان بررسی فقهی – حقوقی حقوق خانواده در رسالة حقوق امام سجاد(ع) به بررسی نحوة تنظیم روابط افراد مختلف خانواده در رسالة حقوق از دو منظر فقهی و حقوقی پرداخته است. البته ملاک اصلی در این …

موضوع این تحقیق : آثار سوء فردی و اجتماعی بدحجابی و بی حجابی در جامعه است. یکی از عوامل مخرب در پیکره اجتماع و اثرگذار بر روح وجسم آدمی پدیده شوم بی حجابی وبدحجابی می باشد . وهر جامعه ای برای اثبات و …

هدف پژوهش آشنایی بیشتر دانش آموزان و دانشجویان با آرایه های ادبی استفاده شده در دیوان حافظ است این پژوهش شامل موارد ذیل است: شناخت حافظ، آرایه های معنوی، چگونگی کاربرد صنایع معنوی در دیوان حافظ، آرایه…

آموزش قرائت

تفسیر قرآن

ترجمه قرآن

متن قرآن

ندای قرآن

داستان قرانی کوتاه حضرت یوسف


قصه حضرت یوسف(علیه‌السلام)

حضرت یوسف(علیه‌السلام) یكی از پیامبران الهی است، كه نام مباركش بیست و هفت بار در كلام الله مجید ذكر شده است.[۱] سوره دوازدهم قرآن كه دارای صد و یازده آیه بوده، به نام اوست و از آغاز تا پایان آن، پیرامون سرگذشت یوسف(علیه‌السلام) می‌باشد.

نام مادرش راحیل«راحله» است،[۲] وی فرزند یعقوب (علیه‌السلام) و نواده اسحاق و فرزند سوم ابراهیم(علیه‌السلام) است.

در سرزمین حران (حاران یا فران آرام)، مرز بین سوریه و عراق به دنیا آمد، او مجموعاً یازده برادر داشت و از میان آن‌ها فقط بنیامین برادر پدر و مادری او بود. یوسف (علیه‌السلام) از همه برادران جز بنیامین كوچكتر بود.[۳]

یوسف(علیه‌السلام) مدت صد و ده سال زندگانی كرد و چون فوت كرد، بدنش را مومیایی كردند و در تابوتی محفوظ داشتند[۴] و همچنان در مصر بود تا زمانی كه حضرت موسی(علیه‌السلام) می‌خواست با بنی اسرائیل از مصر خارج شود، جنازه یوسف(علیه‌السلام) را همراه خود برده و در فلسطین دفن نمود.

بنابر آنچه مشهور است، وی در شهر الخلیل (واقع در كشور فلسطین) در شش فرسخی بیت المقدس در مقبره خانوادگیشان نزدیك مكفیلیه (محل دفن ابراهیم، ساره، رفقه، اسحاق و یعقوب (علیهم‌السلام) به خاك سپرده شد.[۵]

خواب دیدن یوسف(علیه‌السلام) و توطئه برادرانش

یوسف نه سال بیشتر نداشت، كه در یكی از شب‌ها رویایی لذیذ در خواب دید. نفس صبح كه دمید و خورشید بال و پر زرین بر جهان بگسترد، از خواب بیدار شد، نزد پدر آمد، آنچه دیده بود برای پدر بازگو كرد: «پدرم! من در عالم خواب دیدم، كه یازده ستاره و خورشید و ماه در برابرم سجده می‌كنند».[۶]

حضرت یعقوب(علیه‌السلام) كه تعبیر خواب را می‌دانست[۷] از او خواست تا راز خود را از برادرانش پوشیده دارد. به یوسف(علیه‌السلام) گفت: فرزندم خواب خود را برای برادرانت بازگو نكن، زیرا در حق تو حیله و نیرنگ خواهند كرد و نقشه خطرناكی برای تو می‌كشند، چرا كه شیطان دشمن آشكار انسان است.

سپس برایش روشن ساخت كه وی در آینده شخصیتی برجسته خواهد شد كه همه، فرمانش را گردن می‌نهند و خداوند او را به پیامبری برمی‌گزیند و تعبیر خواب را بدو می‌آموزد و به زودی نعمت خویش را با خبر و رحمت و بركاتش بر او و بر آل یعقوب (علیه‌السلام) تمام می‌كند، همان گونه كه آن را قبلاً بر ابراهیم و اسحاق(علیهماالسلام) تمام كرده بود.[۸]

همین خواب دیدن یوسف(علیه‌السلام) و الهامات دیگر، موجب شد كه یعقوب(علیه‌السلام) امتیاز و عظمت خاصی در چهره یوسف(علیه‌السلام) مشاهده كند،‌وی می‌دانست كه فرزندش یوسف(علیه‌السلام) آینده درخشانی دارد و پیغمبر خدا می‌شود، از این رو بیشتر به او اظهار علاقه می‌كرد[۹] و نمی‌توانست اشتیاق و علاقه‌اش نسبت به یوسف(علیه‌السلام) را پنهان سازد.

این روش یعقوب(علیه‌السلام) نسبت به یوسف(علیه‌السلام) باعث حسادت برادران شد، به همین خاطر چون یعقوب(علیه‌السلام) می‌دانست كه فرزندانش نسبت به یوسف(علیه ‌السلام) حسادت دارند اصرار داشت كه یوسف(علیه‌السلام) خواب دیدن خود را كتمان كند تا برادران ناتنی،[۱۰] برای او توطئه نكنند.

طبق برخی از روایات بعضی از زن‌های یعقوب(علیه‌السلام) موضوع خواب دیدن یوسف (علیه‌السلام) را شنیدند و به برادرانش خبر دادند. از این رو حسادت برادران نسبت به ا و بیشتر شد، جلسه‌ای محرمانه تشكیل دادند و نقشه خطرناكی در مورد او كشیدند. گفتند: یوسف(علیه‌السلام) و برادرش بنیامین نزد پدر از ما محبوب‌ترند، در حالی كه ما گروه نیرومندی هستیم و بیش از آن دو به پدر سود و منفعت می‌رسانیم، قطعاً پدرمان اشتباه می‌كند و از حق و حقیقت به دور است. یوسف(علیه‌السلام) را بكشید و یا او را به سرزمین دور دستی بیندازید، تا توجه پدر تنها به شما باشد و بعد از آن از گناه خود توبه می‌كنید و افراد صالحی خواهید بود.

یكی از برادران،[۱۱] اشاره كرد كه: یوسف(علیه‌السلام) نكشند، بلكه او را در جایی دور از چشم مردم در چاهی بیندازند، شاید كاروانی از راه برسد و او را از چاه برگرفته و با خود ببرد و بدین ترتیب به هدف خود كه دور كردن او از پدرش بود، رسیده باشند واز گناه كشتن یوسف(علیه‌السلام) رهایی یابند.

برادران همین پیشنهاد را پذیرفتند و تصمیم گرفتند در وقت مناسبی همین نقشه و نیرنگ را اجرا كنند. در یكی از روز‌ها نزد پدرشان یعقوب(علیه‌السلام) آمدند و از پدر خواستند تا یوسف(علیه‌السلام) را همراه خود به صحرا ببرند و در آنجا در كنار آن‌ها بازی كند، در این مورد بسیار اصرار كردند، ولی یعقوب(علیه‌السلام) پاسخ مثبت به آن‌ها نمی‌داد.

بعد از آن‌كه احساس كردند، پدر وی را از آن‌ها دور نگاه می‌دارد بدو گفتند: پدر جان! چرا تو درباره برادرمان یوسف به ما اطمینان نمی‌كنی؟ در حالی كه ما او را دوست می‌داریم و به او مهربان هستیم، فردا او را با ما به دشت و سبزه زارها بفرست، تا در آن‌جا بازی كند و به شادمانی پرداخته و گردش نماید و ما مواظب او هستیم.[۱۲]

پدرشان كه علاقه زیادی به یوسف(علیه‌السلام) داشت به آنان پاسخ داد: من از بردن یوسف (علیه‌السلام) غمگین می‌شوم و از این می‌ترسم كه گرگ او را بخورد و شما از او غافل باشید.

برادران گفتند: «ما گروهی نیرومند هستیم، اگر گرگ او را بخورد، ما از زیانكاران خواهیم بود» هرگز چنین چیزی ممكن نیست، ما به تو اطمینان می‌دهیم .

یعقوب(علیه‌السلام) هر چه در این مورد فكر كرد كه چگونه با حفظ آداب و پرهیز از بروز اختلاف بین برادران،‌آنان را قانع كند، راهی پیدا نكرد، جز اینكه صلاح دید تا این تلخی را تحمل كند و گرفتار خطر بزرگتری نگردد، ناگزیر اجازه داد كه یوسف(علیه‌السلام) را با خود ببرند.

آن‌ها لحظه‌شماری می‌كردند كه فردا فرا رسد و تا پدر پشیمان نشده، یوسف(علیه‌ السلام) را همراه خود ببرند. آن شب، صبح شد. صبح زود نزد پدر آمدند و یوسف(علیه‌السلام) را با خود بردند، وقتی كه آن‌ها از یعقوب(علیه‌السلام) فاصله بسیار گرفتند، كینه‌‌هایشان آشكار شد و حسادتشان ظاهر گشت و به انتقام جویی از یوسف(علیه‌السلام) پرداختند.

وی در برابر آزار آن‌ها نمی‌توانست كاری كند، آن‌ها به گریه و خردسالی او رحم نكردند و آماده اجرای نقشه خود شدند. پیراهن یوسف (علیه‌السلام) را از تنش بیرون آوردند و او را بر سر چاه آوردند و در چاه انداختند.

یوسف(علیه‌السلام) در درون چاه قرار گرفت، در میان تاریكی اعماق چاه با آن سن كم[۱۳] تنها و درمانده شده، به خدا توكل كرد، خداوند نیز به او لطف نمود، فرشتگانی را به عنوان محافظ و تسلی خاطر او، نزد وی فرستاده و به او وحی نمود: «ناراحت نباش! روزی خواهد آمد، كه برادران خود را، از ا ین كار بدشان آگاه خواهی ساخت، آن‌ها نادانند و مقام تو را درك نمی‌كنند».

برادران یوسف(علیه‌السلام) پس از نداختن وی به چاه به طرف كنعان بر می‌گشتند، برای اینكه پیش پدر روسفید شوند و به دروغی كه قصد داشتند، به پدر بگویند‌رونقی دهند، پیراهن یوسف(علیه‌السلام) را كه از تنش بیرون آورده بودند به خون بزغاله،[۱۴] (یا آهویی) آلوده كردند، تا آن را نزد پدر شاهد قول خود بیاورند، كه گرگ یوسف را دریده است، این پیراهن خون آلود هم دلیل بر سخن ماست.

شب فرا رسید آنان با سرافكندگی نزد پدر آمدند. تا پدر آنان را دید و یوسف (علیه‌السلام) را ندید، فرمود: یوسف(علیه‌السلام) كجاست؟

گفتند: «ای پدر! ما او را نزد وسایل واسباب‌های خود گذاشتیم و برای مسابقه به محل دور دستی رفتیم‌از بخت برگشته ما، گرگ او را طعمه خود ساخت، این پیراهن خون آلود اوست، كه آورده‌ایم تا گواه گفتار ما باشد، گرچه شما گفته صد در صد صحیح ما را باور ندارید.»

وقتی یعقوب(علیه‌السلام) پیراهن را نگاه كرد،‌دید آن پیراهن هیچ پارگی و بریدگی ندارد. فرمود:‌این گرگ، عجب گرگ مهربانی بوده است! تاكنون چنین گرگی ندیده‌ام كه شخصی را بدرد، ولی به پیراهن او كوچكترین آسیبی نرساند.

سپس رو به آن‌ها كرد و گفت: «نفس‌های شما، این كار زشت را در نظرتان زیبا جلوه داد و من در این مصیبت صبری پایدار خواهم كرد و خداوند مرا بر آنچه شما توصیف می‌كنید یاری خواهد فرمود».[۱۵]

نجات یوسف (علیه‌السلام) از چاه

یوسف(علیه‌السلام) سه روز و سه شب در میان چاه به سر برد تا اینكه كاروانی از «مدین» به مصر می‌رفتند. برای رفع خستگی و استفاده از آب، كنار همان چاهی كه یوسف (علیه‌السلام) در آن بود آمدند.

یكی از مردان كاروان[۱۶] را فرستادند تا برایشان از چاه آب بیاورد. وی بر سر چاه آمده، دلو را به چاه دراز كرد، هنگام بالا كشیدن دلو، یوسف(علیه‌السلام) ریسمان را محكم گرفته و بدان آویزان شد و از چاه بیرون آمد، آن مرد ناگاه چشمش به پسری ماه چهره افتاد، بسیار خوشحال شد و فریاد برآورد: مژده باد! مژده باد! چه بخت بلندی داشتم، به جای آب، این گوهر گرانمایه را از چاه بیرون آوردم.

شادی كنان او را نزد رفقایش آورد، كاروانیان همه به دور یوسف(علیه‌السلام) جمع شدند[۱۷] و از این نظر كه سرمایه خوبی به دستشان آمده، در میان كالاهای خود پنهانش كردند تا او را به مصر برده و بفروشند.

كاروانیان وقتی به مصر رسیدند، از ترس این‌كه مبادا بستگان این بچه، از راه برسند و او را از آن‌ها بستانند، وی را در مصر به بهایی اندك فروختند، تا از وی خلاصی یابند، كسی كه یوسف(علیه‌السلام) را خریداری كرد،‌وزیر پادشاه مصر بود.[۱۸]

وی یوسف(علیه‌السلام) را به منزلش آورد و به همسرش زلیخا،[۱۹] سفارش كرد كه به نیكی با او رفتار كند و وی را احترام نماید تا از زندگی با او خرسند باشند و برای آن‌ها سودمند واقع شود و یا اورا به فرزندی انتخاب كنند.

عزیز مصر و همسرش زلیخا از نعمت داشتن فرزند محروم بودند و به همین خاطر یوسف (علیه‌السلام) را به نیكی تربیت كردند، اما او هنگامی كه به سن بلوغ رسید، زلیخا به خاطر زیبایی یوسف(علیه‌السلام) به او علاقه‌مند شد و عاشق دلداده یوسف(علیه‌السلام) گشته و احساساتش در مورد وی شعله‌ور شد. نمی‌دانست چگونه احساسات و عواطف خویش را به یوسف(علیه‌السلام) ابراز كند، تا اینكه عشق و علاقه بر عواطف وی چیره گشته و ضعف طبیعی بر احساساتش حكمفرما شد.

در یكی از روز‌ها یوسف(علیه‌السلام) را در خانه خود تنها یافت، فرصت را غنیمت شمرد و خود را چون عروس حجله با طرز خاصی آراست و درهای كاخ را بست و به سراغ یوسف (علیه‌السلام) آمد، با حركات عاشقانه در خلوتگاه، كاخ، زیبایی و زینت‌های خود را بر یوسف(علیه‌السلام) عرضه كرد، تا با عشوه‌گری او را بفریبد.داستان قرانی کوتاه حضرت یوسف

به وی گفت: نزد من بیا، كه خود را برایت آماده كرده‌ام.

یوسف گفت: من به خدا پناه می‌برم، تا مرا از این گناه حفظ كند، چگونه دست به چنین گناهی بیالایم، در حالی كه شوهرت عزیز، بر من حق بزرگی داشته و مرا احترام كرده و در این خانه، به من احسان روا داشته است و كسی كه احسان را با مكر و حیله و خیانت پاسخ دهد، رستگار نخواهد شد.

ولی چشم زلیخا كور شده، و از آنچه یوسف(علیه‌السلام) می‌گفت، پروایی نداشته و بر این امر پافشاری می‌كرد، در چنین لحظه‌ای یاد خدا و الهام پروردگار به یوسف(علیه‌السلام) توانایی داد او از تمام امور چشم پوشید و از انجام آن گناه خودداری نمود و به سرعت به طرف در كاخ حركت كرد تا راه فراری بیابد، زلیخا نیز پشت سر او به سرعت به حركت درآمد تا از بیرون رفتن او جلوگیری كند.

در پشت در، زلیخا پیراهن یوسف(علیه‌السلام) را از پشت گرفت تا او را به عقب بكشاند، وی هم كوشش می‌كرد كه در را باز كند و فرار نماید. در این كشمكش، پیراهن یوسف(علیه‌السلام) از پشت پاره گشته و وی سرانجام موفق به فرار شد.

در همین حال، همسر زلیخا را مقابل در دیدند، زلیخا برای این كه خود را تبرئه كند، پیش دستی كرده و به شوهرش گفت: یوسف(علیه‌السلام) قصد داشت با من عمل ناروا انجام دهد. در ادامه گفت:‌آیا كیفر كسی كه قصد خیانت به همسر تو داشته، چیزی جز زندان و عقاب دردناك است؟زلیخا شوهر را تحریك نمود تا یوسف(علیه‌السلام) را زندانی سازد.

ولی یوسف(علیه‌السلام) این ا تهام را از خود رد كرده و گفت: «این زلیخا بود كه می‌خواست به شوهرش خیانت كند و مرا به سوی گناه و فساد بكشاند، من برای اینكه مرتكب گناهی نشوم و خیانت به سرپرستم نكنم‌ فرار كردم‌، او به دنبال من آمد، از این رو، ما را با این حال دیدید».

در همان حال كه یكدیگر را متهم می‌ساختند، یكی از نزدیكان زلیخا[۲۰] در محل بحث و جدل حاضر گردیده و در آن قضیه داوری كرد و گفت: اگر پیراهن یوسف(علیه‌السلام) از جلو پاره شده است، او قصد سوء داشته و مجرم است و اگر از عقب و پشت سر پاره شده، او این قصد را نداشته.

وقتی شوهر ملاحظه كرد پیراهن یوسف(علیه‌السلام) از پشت سر پاره شده، به همسرش زلیخا گفت: این تهمت و افتراء از مكر زنانه شماست، شما زنان در خدعه و فریب زبردست هستید، مكر و نیرنگ شما بزرگ است، تو برای تبرئه خود این غلام بی‌گناه را متهم كردی.

شوهر زلیخا می‌خواست بر این كار زشت سرپوش بگذارد. لذا به یوسف(علیه‌السلام) گفت: آنچه برایت پیش آمده فراموش نما و آن را مخفی بدار، كسی از این جریان مطلع نشود. و به زلیخا نیز گفت: تو از گناه خود توبه و استغفار كن، زیرا مرتكب خطای بزرگی شدی.[۲۱]

ماجرای عشق و دلباختگی زلیخا به غلام خود، كم كم از حواشی كاخ توسط بستگان به بیرون رسید و در بین شهر پخش شد و این موضوع نقل مجالس شد.

زنان مصر، به ویژه زنان پولدار دربار، كه با زلیخا رقابتی هم داشتند این موضوع در جلسات خود با آب و تاب نقل می‌كردند و او را ملامت و سرزنش می‌كردند و می‌گفتند: همسر عزیز، دلباخته غلام زیر دستش شده و می‌خواسته از او كام بگیرد.

به زلیخا خبر رسید كه زن‌ها در غیاب او سخنانی ناروا می‌گویند، وی نقشه‌ای كشید كه آنان را دعوت كند تا یوسف(علیه‌السلام) را ببینند و دیگر او را در مورد دلدادگی یوسف (علیه‌السلام) سرزنش نكنند، روزی آنان را به كاخ دعوت كرد و برای نشستن آن‌ها جایگاهی بسیار باشكوه تدارك دید، متكاهایی در دور مجلس گذاشت، تا به آن‌ها تكیه كنند.

پس از ورود مهمانان به مجلس[۲۲] به كنیزكان خود دستور پذیرایی داد و همانگونه كه رسم است، برای بریدن و پوست كندن میوه‌جات، در بشقاب‌ها، كارد قرار می‌دهند (به هر یك از مهمان‌ها برای پاره كردن میوه، كاردی داد) و شروع به پوست كندن و خوردن نمودند و با شادمانی و خنده‌كنان به گفتگو پرداختند.

در این هنگام زلیخا به یوسف (علیه‌السلام) دستور داد كه وارد مجلس شود، یوسف (علیه‌السلام) اكنون غلام است و باید از خانم اطاعت كند، سرانجام وارد مجلس زنانه شد، زنان مجلس تا چشمشان به یوسف(علیه‌السلام) افتاد، از چهره فوق العاده زیبای او، مات و مبهوت شده و همه چیز را فراموش كردند، حتی با كاردهایی كه در دست داشتند، عوض بریدن میوه‌ها، دست‌های خود را بریدند و گفتند: این شخص، با این زیبایی و صفات، بشر نبوده بلكه فرشته است.

وقتی زلیخا دید مهمانان نیز در محو جمال یوسف(علیه‌السلام) با وی شریك شدند، بسیار خوشحال شده و گفت: این همان غلامی است كه شما مرا در گرفتاری عشق او نكوهش می‌كردید، هر چه كردم وی كمترین تمایلی به من نشان نداد، عفت ورزید و اگر از این پس هم، خواسته مرا رد كند و به من اعتنا نكند، قطعاً باید زندانی شود و خوار و ذلیل گردد.

یوسف(علیه‌السلام) كه این سخن را شنید، عرضه داشت: «پروردگارا! زندان نزد من محبوب‌تر است از آنچه این زنان، مرا به سوی آن می‌خوانند. اگر مكر و نیرنگ آنان را از من بازنگردانی، به سوی آنان متمایل خواهم شد و در زمره جاهلان و شقاوتمندان در خواهم آمد.»

خداوند دعای وی را اجابت كرده و مكر و نیرنگ زنان را از او برطرف ساخت.[۲۳]

با وجودی كه یوسف(علیه‌السلام) تبرئه شده و امانتداری و پاكدامنی وی روشن شده بود، ولی زلیخا و خاندانش برای اینكه این لكه ننگ را از پرونده خود محو كنند،‌این تهمت را به یوسف(علیه‌السلام) بستند و دستور زندانی كردن وی را صادر نمودند. وقتی یوسف (علیه‌السلام) وارد زندان شد، دو جوان[۲۴] دیگر هم به تهمت توطئه بر ضد پادشاه با وی زندانی شدند، پس از مدتی هر یك از آن دو نفر خوابی دیده بودند، كه آن را برای یوسف (علیه‌السلام) نقل كردند.

فرد نخست گفت: من در خواب دیدم آب انگور می‌گیرم، تا آن را شراب ‌سازم و دیگری اظهار داشت، كه در خواب دیدم بالای سرم نان حمل می‌كنم و پرندگان از آن می‌خورند.

یوسف(علیه‌السلام) هم كه بر اثر بندگی و پاك زیستی، مقامش به جایی رسیده بود، كه خاوند علم تعبیر خواب را به او آموخه بود، خواب زندانیان را تعبیر كرد و فرمود: ای دو یار زندانی من، یكی از شما (كه در خواب دیده بود، برای شراب، انگور می‌فشارد) به زودی آزاد می شود و ساقی و شراب دهنده شاه می‌گردد، اما دیگری (آن‌كه در خواب دیده بود غذایی به سر گرفته، می‌برد و پرندگان از او می‌خورند) به دار آویخته می‌شود و پرندگان از سر او می‌خورند. این تعبیری كه كردم حتمی و غیرقابل تغییر است.

در این موقع یوسف(علیه‌السلام) از آن كسی كه تعبیر خوابش این بود كه اهل نجات است و ساقی پادشاه می‌شود، تقاضایی كرد كه‌: چون آزاد شوی پیش پادشاه سفارش مرا بكن، شاید باعث نجات من از زندان شوی.[۲۵]

بعد از مدتی زمان آزادی یكی از زندانیان (ساقی پادشاه) فرا رسید، وی از زندان آزاد شد. اما آن سفارش یوسف(علیه‌السلام) را فراموش كرد و هفت سال از این قضیه گذشت تا در یكی از شب‌ها پادشاه مصر، خوابی دید كه او را آشفته ساخت و از آن سخت به وحشت افتاد، دانشمندان و معبران و كاهنان را به حضور طلبید و به آنان گفت: من در خواب دیدم هفت گاو لاغر به جان هفت گاو فربه افتاده و آن‌ها را خوردند و نیز هفت خوشه سبز را دیدم كه طعمه هفت خوشه خشك شدند، شما خواب مرا تعبیر كنید.

آنان از تعبیر خواب عاجز ماندند، جوان ساقی كه مدتی در زندان همراه یوسف (علیه ‌السلام) بود و اینك از نزدیكان شاه محسوب می گشت، داستان مهارت یوسف (علیه‌ السلام) در تعبیر خواب را برای پادشاه بیان كرد.

پادشاه كه از معبرین مأیوس شده بود، فوری ساقی را به زندان فرستاد تا اگر راست می‌گوید این معما را حل كند، وی به زندان آمده، یوسف(علیه‌السلام) را ملاقات كرد و پس از معرفی و احوالپرسی، خواب پادشاه را برای وی نقل كرد.

یوسف(علیه‌السلام) فرمود:‌ تعبیر این خواب چنین است كه: هفت سال، سال فراوانی محصول خواهد شد، سپس هفت سال قحطی و خشكسالی می‌شود و سال‌های قحطی، ذخیره‌های سال‌های فراوانی نعمت و محصولات را نابود می‌كند.

تدبیر این است كه در این سال‌های فراوانی، باید در فكر سال‌های سخت بود، آنچه در این سال‌های فراوانی به دست آوردید به قدر احتیاج از آن استفاده نمائید و بقیه را بدون آنكه از خوشه‌ها خارج نمایید انبار كنید،[۲۶] تا در آن هفت سال قحطی، كه پس از هفت سال فراوانی اتفاق می‌افتد، مردم از آنچه ذخیره شد، استفاده نمایند، بعد از این هفت سال قحطی، وضع مردم خوب خواهد شد و مردم به آسایش و فراوانی نعمت می‌رسند.

ساقی نزد پادشاه آمد و تعبیر خواب یوسف(علیه‌السلام) را به عرض شاه رسانید. پادشاه در فكر فرو رفت و به درایت و عقل و بینش یوسف(علیه‌السلام) پی برد، دستور داد كه یوسف(علیه‌السلام) را نزد وی بیاورند. فرستاده شاه خود را به زندان رسانده و پیام شاه را به وی ابلاغ كرد كه پادشاه او را طلبیده.

یوسف(علیه‌السلام) گفت: من از زندان بیرون نمی‌آیم تا تهمتهایی كه به من زدند از من بزدایند. ای فرستاده شاه! برو و به شاه بگو: برای كشف حقیقت، پیرامون ماجرایی كه بر ضد من به عرض وی رسیده تحقیق كند و از آن زنانی كه در مراسم مهمانی همسر عزیز مصر (زلیخا همسر وزیر پادشاه) شكرت كرده و در آن مجلس دست‌های خود را بریدند بازجویی نماید.

فرستاده شاه، مطالب یوسف(علیه‌السلام) را به عرض وی رسانید، پادشاه زنان مورد نظر را حاضر كرد، كه در میان آنان همسر عزیز (زلیخا) نیز بود، بازجویی به عمل آمد و گفت: درباره یوسف(علیه‌السلام) قصه خود را توضیح بدهید، آیا او مجرم است یا نه؟

همه گفتند: ما هیچ بدی و آلودگی از یوسف(علیه‌السلام) ندیده‌ایم. زلیخا نیز اذعان كرد كه من درصدد آن بودم او را بلغزانم، ولی او در تمام مراحل، پاكی خود را حفظ كرد و آدمی راستگو و درستكار است. [۲۷]

آزادی یوسف(علیه‌السلام) از زندان[۲۸]

پادشاه كه بر صحت تبرئه شدن یوسف(علیه‌السلام) و عفت و پاكدامنی او آگاه گردید، دستور داد به زندان بروند و یوسف(علیه‌السلام) را به حضورش بیاورند، تا او را محرم اسرار و امین خود قرار دهد.

یكی از آنان نزد یوسف(علیه‌السلام) آمد و بشارت آزادی را به وی داد و او را به نزد پادشاه آورد، وی مقدم یوسف(علیه‌السلام) را مبارك شمرد و او را نزد خود نشاند، از هر دری با او سخن گفت: وقتی كه به درجات مقام علمی یوسف(علیه‌السلام) پی برد، شایستگی او را برای اداره مقام‌های حساس كشور درك كرد و به وی گفت: از امروز به بعد، تو در نزد ما مقام و منزلت ارجمندی داری و تو فردی ا مین و درستكار هستی.

یوسف(علیه‌السلام) گفت: بنابراین مرا بر خزانه حكومت بگمار، كه در این خصوص انسانی مراقب و آگاهم، تا بتوانم بر جمع آوری غلات و انبار كردن آن‌ها برای سال‌های قحطی، اشراف داشته باشم، شاه وی را سرپرست خزائن و محصولات كشور مصر قرار داد.[۲۹]

یوسف(علیه‌السلام) به عنوان وزیر اقتصاد مصر

یوسف(علیه‌السلام) پس از قبول ا ین مسئولیت، كمر خدمتگزاری به مردم را بست و در این مسیر فداكاری‌ها كرد و با تدبیر و اندیشه خود به اداره امور پرداخت و غلات فراوانی را انبار نمود.

هفت سال قحطی و خشكسالی در مصر فرا رسید و گرسنگی و قحطی ایجاد شد، به ویژه در كشورهای مجاور،مانند كنعان (فلسطین) كه مردم آن سامان آمادگی برای چنین سالی نداشتند. آوازه عدالت و احسان عزیز مصر به كنعان رسید، مردم كنعان با قافله‌ها به مصر آمده،[۳۰] و از آنجا غله و خواربار به كعنان بردند.

یعقوب(علیه‌السلام) و فرزندانش نیز مانند دیگران در تنگنا و سختی زندگی قرار گرفته و شنیدند كه در كشور مصر،‌ارزاق و غلات یافت می‌شود، لذا از فرزندان خود[۳۱] خواست تا به مصر رفته و مقداری غله (گندم و جو) خریداری كنند.

فرزندان یعقوب روانه كشور مصر شدند، وقتی به آن سرزمین رسیدند، به محل خریداری غله آمدند، یوسف(علیه‌السلام) چون در پست وزارت اقتصاد بود، در آنجا حضور داشت و شخصا بر معاملات نظارت می‌كرد. برادران خود را در بین مشتریان دید و آنان را شناخت. ولی آن‌ها یوسف(علیه‌السلام) را نشناختند. آنچه را خواستند به آن‌ها داد و بیش از حقشان به آن‌ها گندم و جو عطا كرد.

سپس از آن‌ها پرسید شما كیستید؟

گفتند: ما فرزندان یعقوبیم‌، و او پسر اسحاق و اسحاق پسر ابراهیم خلیل (علیه‌السلام) خداست كه نمرود ا و را به آتش انداخت و خدا آتش را بر او سرد و سلامت گردانید.

یوسف(علیه‌السلام) فرمود: حال پدر شما چطور است و چرا نیامده است؟

گفتند: پیرمرد ضعیفی است.

فرمود: آیا شما برادر دیگری هم دارید؟

گفتند: بلی یك برادر داریم، كه از پدر ماست و از مادر دیگر.

یوسف(علیه‌السلام) گفت: اگر بار دیگر پیش من آمدید، آن برادر پدری خود را نزد من بیاورید، اگر برادرتان را نیاورید بار دیگر كه به مصر برگردید، به شما ارزاق نمی‌دهم.

آن‌ها در پاسخ یوسف(علیه‌السلام) گفتند: سعی می‌كنیم پدرمان را راضی كنیم و او را همراه خود بیاوریم.

برادران زمانی كه تصمیم رفتن گرفتند و آماده حركت به سوی كنعان شدند، بوسف(علیه‌السلام) به خدمتكاران خود دستور داد، تا محرمانه پولی را كه آنان برای خرید كالا آورده بودند، در میان بارشان قرار دهند، تا همین موضوع باعث حسن ظن پیدا كردن آنان به لطف و كرم و احسان یوسف(علیه‌السلام) گردد، ناچار مسافرت دیگری به مصر كنند. [۳۲]

آن‌ها سرانجام بعد از چند روز به شهر خود، كنعان (فلسطین) رسیدند و نزد پدر آمده و ماجرایی را كه میان آن‌ها و وزیر مصر (یوسف) صورت گرفته بود و عزت و احترامی كه از او دیده بودند به عرض پدر رساندند و برای او نقل كردند كه اگر بار دوم به مصر برگردند، در صورت نبودن برادرشان بنیامین با خود، وزیر آن‌ها را به عدم تحویل كالا تهدید كرده است. از این از پدر خویش درخواست كردند كه اجازه دهد تا در سفر دوم، برای دستیابی به كالا و ارزاقی كه به آن‌ها نیاز دارند بنیامین را با خود ببرند و به پدر تأكید كردند كه از او حمایت و مراقبت خواهند كرد.

خاطره‌های گذشته در درون یعقوب(علیه‌السلام) زنده شد و در حالی كه حزن و اندوه قلبش را چنگ می‌زد به آنان پاسخ داد: آیا همان گونه كه قبلاً‌ در مورد برادرش یوسف (علیه‌السلام) به شما اطمینان كردم، در مورد بنیامین نیز به شما اطمینان داشته باشم؟ شما در ماجرای یوسف(علیه‌السلام) به عهد خود وفا نكردید…!

برادران یوسف(علیه‌السلام) نمی‌دانستند كه وزیر اقتصاد (یوسف) كالای آن‌ها را در بارشان گذاشته است، وقتی بارها را گشودند، كالای خود را در بار یافتند و این بهانه‌ای شد كه آنان پدر خود را متمایل سازند، تا برای فرستادن بنیامین با آن‌ها، جهت آوردن اموال و ارزاق بیشتر از مصر، موافقت كند و گفتند: وزیر مقرر داشته كه به هر فرد یك بار شتر بیشتر ندهد، اگر بنیامین همراه ما بیاید، به اندازه یك بار شتر، اموال ما افزایش می‌یابد.

سرانجام، اصرار فرزندان و اطمینان دادن صد در صد آنان و برگرداندن پول و كالای آن‌ها و اطلاع از این‌كه وزیر اقتصاد شخص عادل و با كرمی است، یعقوب(علیه‌السلام) را متقاعد ساختند كه بنیامین را با پسرانش بفرستد. ولی با آن‌ها شرط كرد كه به خدا سوگند یاد كنند كه تا او را بدو برگردانند. آن‌ها سوگند یاد كردند كه از او مراقبت و نگهداری می‌كنند.

برادران یوسف(علیه‌السلام) آماده سفر شدند. یعقوب(علیه‌السلام) گفت: هنگام ورود به مصر از یك در وارد نشوید، بلكه از دروازه‌های متعدد وارد شوید تا هنگام ورود، نظر مردم را به سوی خود جلب نكنید… . [۳۳]

برادران به مصر رسیده و بر یوسف(علیه‌السلام) وارد شدند و با كمال احترام گفتند: این (اشاره به بنیامین) همان برادر ماست كه فرمان دادی تا او را نزد تو بیاوریم، اینك او را آورده‌ایم. یوسف(علیه‌السلام) به برادارن احترام كرد و از آن‌ها پذیرایی نمود و سپس در گوشه‌ای دور از چشم سایر برادران، با برادرش (بنیامین) خلوت كرد و آشكارا به او گفت: من یوسف(علیه‌السلام) برادر تو هستم. سپس از گذشته‌ها و ناراحتی‌هاییی كه در اثر حسادت و كینه برادرانشان متحمل شده بودند یاد كردند.

یوسف(علیه‌السلام) به برادرش گفت: اندوهگین مباش و از كارهایی كه آن‌ها در مورد ما انجام دادند شكوه نكن، چه این كه خداوند نعمت قدرت و جاه و مقام به من عنایت كرده و اینك تو در پناه و تحت توجهات من هستی.

پس از آن، یوسف(علیه‌السلام) خیلی علاقه داشت تا به عنوان مقدمه‌ای برای آوردن پدر و مادرش به مصر، برادرش بنیامین را نزد خود نگاه دارد، ولی هیچ راهی از نظر قانون، برای نگه داشتن او نبود جز اینكه نقشه‌ای به كار برد و آن این بود كه وقتی فرزندان یعقوب(علیه‌السلام) بارها را بستند كه به شهر خود برگردند،‌در حین بستن بار، یكی از مأمورین حكومتی با اشاره مخفیانه یوسف(علیه‌السلام) پیمانه رسمی حكومت را كه وسیله كیل (سنجش) آن‌ها بود، در میان بار بنیامین گذاشت. وقتی كاروان آماده حركت به سوی كنعان شد، یكی از مأمورین صدا زد. ای كاروان شما دزدی كرده‌اید!

برادران یوسف(علیه‌السلام) برآشفتند و رو به آن‌ها كردند و گفتند: چه متاعی از شما گم شده است كه ما را دزد می‌خوانید؟

به آنها گفته شد: جام زرین پادشاه، و یكی از ظرفهای سلطنتی حكومت كه وسیله كیل و وزن آن‌ها بوده را گم كرده‌ایم، هر كس آن را بیاورد، یك بار شتر جایزه می‌گیرد.

برادران یوسف(علیه‌السلام) گفتند: به خدا سوگند! ما نیامده‌ایم كه در این سرزمین فساد كنیم، ما هرگز دزد نبودیم.

به آن‌ها گفتند: اگر این ظرف در، بار یكی از شما پیدا شود سزایش چیست؟

برادران گفتند: طبق سنت و قانون ما باید سارق را به عنوان عبد نگه دارید، جزای سارق پیش ما چنین است.

یوسف(علیه‌السلام) و اطرافیان، اول بارهای (غیر بنیامین) را تفتیش كردند، سپس هنگام تفتیش بار بنیامین، پیمانه (ظرف مخصوص) را در بار وی یافتند.[۳۴]

برادران یوسف(علیه‌السلام) خیلی شرمنده شدند، لذا برای رهایی خود به عذری متوسل شدند كه آن‌ها را تبرئه كند، گفتند: اگر بنیامین دزدی می‌كند چندان بعید نیست، چون برادری (یوسف) هم داشت كه قبلا دزدی كرده بود، ما از این (كه از مادر با ما جدایند) خارج هستیم، ما را به خاطر آنان كیفر نكن.

یوسف(علیه‌السلام) این تهمت را نادیده گرفت و به رخ آن‌ها نكشید و با خود گفت: شما انسان‌های پست و بی‌مقداری هستید، خداوند بهتر می‌داند كه گفتار شما راجع به دزدی برادرتان بنیامین دروغ است.

فرزندان یعقوب(علیه‌السلام) از در تقاضا و خواهش وارد شده و گفتند: ای عزیز مصر! این پسر (بنیامین) پدر پیری دارد، یكی از ما را به جای او نگه دار، و او را با ما بفرست، چه این كه ما تو را فردی نیكوكار می‌بینیم، در حق ما نیكی كن.

حضرت یوسف(علیه‌السلام) فرمود: پناه می‌برم به خدا كه جز كسی را كه پیمانه، در بار او پیدا شده نگه داریم، در این صورت ستمكار خواهیم بود.!

وقتی كه برادران از عزیز مصر مأیوس شدند، با خویش خلوت كرده و به مشورت پرداختند. برادر بزرگشان (لاوی یا شمعون) به آن‌ها رو كرد و گفت: آیا می‌دانید كه پدرتان از شما پیمان و عهدی در پیشگاه خدا گرفت و قبلا هم درباره یوسف(علیه‌السلام) كوتاهی كردید، اینك با این پیشامد چگونه پدر را قانع كنیم؟ ما با آن سابقه خرابی كه نزد پدر داریم، چطور سخن ما را قبول می‌كند. من كه به طرف كنعان نمی‌آیم و با این وضع نمی‌توانم پدر را ملاقات كنم، مگر اینكه پدر واقعیت ماجرا را بداند و خود پدر به من اجازه بدهد و یا خداوند در این باره حكمی كند.

شما نزد پدرتان باز گردید، ولی من نمی آیم و او را در جریان حادثه‌ای كه رخ داده قرار دهید و به او بگویید فرزندت بنیامین، پیمانه كیل و وزن پادشاه را دزدیده و حكم بردگی درباره‌اش صادر شده است.

ما با چشم خود همه این امور را مشاهده كرده‌ایم و اگر غیب می‌دانستیم كه این حادثه اتفاق می‌افتد، او را با خود نمی‌بردیم و به او بگویید اگر در آنچه به تو می‌گوییم، شك و تردید دارید، فرستاده‌ای را اعزام نما، تا از مردم مصر برایت شاهد و گواه بیاورد و خود شخصا از رفقایی كه در كاروان همراه ما بازگشته‌اند جویا شو، تا صدق گفتار ما برایتان روشن گردد.[۳۵]

برادر بزرگ این سخنان را به آن‌ها تعلیم داد، آنها را روانه كنعان (فلسطین) كرد و خودش در مصر ماند. سایر پسران وقتی نزد پدر بازگشتند و آنچه را اتفاق افتاده بود به وی اطلاع دادند.

این خبر، حزن و اندوه او را برانگیخت، ولی به خاطر سابقه خراب و بد فرزندانش، سخن آن‌ها را باور نكرد (زیرا كسی كه سابقه دروغ گفتن داشته باشد، سخن گفتنش باور كردنی نیست، هر چند راست بگوید) سپس رو به آن‌ها كرد و فرمود: «نه چنین نیست، بلكه نفستان شما را فریب داد، بدون بی‌تابی صبر می‌كنم، امیدوارم خداوند همه آن‌ها را – سه فرزندم – به من برگرداند، او آگاه و حكیم است».

یعقوب(علیه‌السلام) كه سراسر وجودش را غم و اندوه فرا گرفته بود، از فرزندانش روی گرداند و در دنیایی از حزن و غم فرو رفت، آنقدر از فراق یوسف(علیه‌السلام) ناراحتی كشیده بود كه دیدگانش سفید شده و نابینا گشت. فراق بنیامین بر ناراحتی او افزود، ولی سخنی كه آن‌ها را ناراحت كند بدان‌ها نگفت.

روز‌ها پی در پی گذشت و یعقوب(علیه‌السلام) پیوسته در غم و اندوه قرار داشت، وی لاغر و نحیف و ناتوان گشته بود. می‌گفت: شكایت خود را فقط به خدا می‌كنم، می‌دانم كه روزی خداوند این رنج‌ها را رفع خواهد كرد.

حضرت یعقوب(علیه‌السلام) به دلش الهام شده بود كه فرزندانش زنده‌اند، لذا به پسرانش دستور داد: به مصر برگردند و به برادر بزرگشان (لاوی یا شمعون) بپیوندند و به جستجوی یوسف(علیه‌السلام) و برادرش بپردازند و از رحمت الهی مأیوس نگردند، زیرا جز ملحدان، كسی از رحمت الهی مأیوس نمی‌گردد.[۳۶]

برادران یوسف(علیه‌السلام) برای جستجو از یوسف و بنیامین (علیه‌السلام) درخواست پدر را پذیرفتند و برای پرس و جویی از آن‌ها و دستیابی بر خوار و بار و ارزاقی كه بدان نیاز داشتند به مصر بازگشتند و به كاخ یوسف(علیه‌السلام) به دربارش راه یافتند تا بر آن‌ها ترحم كند و بنیامین را آزاد كند. برای مقدمه درخواست خود، فشار فقر و تنگدستی خود را بر او عرضه كردند … تا اینكه دلش به حال آنان سوخت و متأثر شد.

یوسف(علیه‌السلام) تصمیم گرفت خود را به آنان معرفی كند، تا آنان و خانواده‌هایشان را نزد خود آورده و در رفاه و آسایش زندگی كنند، از این رو در پی برادرش بنیامین فرستاد.

سپس رو به آن‌ها كرد و گفت: آیا به یاد دارید چه گناه بزرگی در حق یوسف(علیه ‌السلام) و برادرش انجام دادید و به زشتی كارتان كه حاكی از جهل و نادانی بود واقف شده‌اید؟

آیا به خاطر دارید كه یوسف(علیه‌السلام) را از پدرش جدا كرده و آواره ساختید و او را در تاریكی چاه افكندید؟ و دل بنیامین را در فقدان برادرش اندوهگین ساختید؟…

برادران یوسف(علیه‌السلام) با شنیدن این سخنان در فكر فرو رفته و به دقت به آهنگ صدای وی گوش می‌دادند كه آیا این شخص، خود یوسف(علیه‌السلام) نیست؟ لذا در حالی كه پریشان خاطر بودند به او گفتند: آیا تو یوسفی؟‌

یوسف(علیه‌السلام) صادقانه به آن‌ها گفت: آری من یوسفم و این برادر من بنیامین است.

خداوند با عنایت و كرم خویش ما را از خطرها حفظ كرد. این پاداشی بود از ناحیه خدا كه به خاطر تقوی و صبر و شكیبایی‌ام به من مرحمت فرمود و خداوند پاداش نیكوكاران را ضایع و تباه نمی‌سازد.

برادران گفتند: به خدا سوگند! خداوند تو را بر ما برتری و جاه و منزلت بخشید، در حالی كه ما گناهكاریم و در گفتار و كردارمان در مورد تو خطا كردیم، اكنون عذر تقصیر به پیشگاه تو و خدا می‌آوریم، بر ما ترحم فرما و با ما مدار كن.

یوسف(علیه‌السلام) در پاسخ گفت: امروز شما مورد سرزنش و نكوهش نبوده و بر كارهایتان توبیخ نمی‌شوید، من از خداوند برای شما بخشش و رحمت مسألت دارم و او بخشنده‌ترین بخشایندگان است.

پس از این گفتگو‌ها، یوسف(علیه‌السلام) جویای حال پدر شد گفتند: وی از شدت اندوه و غم و فراق یوسف(علیه‌السلام)، بینایی خود را از دست داده، یوسف(علیه‌السلام) پیراهن خود را به آنان سپرد و دستور داد: این پیراهن مرا ببرید و به صورت پدرم بیفكنید، او بینا خواهد شد و از آن‌ها دعوت كرد كه بعد از آن، همگی با خانواده‌هایشان به مصر نزد او آیند.[۳۷]

وقتی كه برادران یوسف(علیه‌السلام) پیراهن را گرفتند با كمال شوق و شعف به سوی كنعان روانه شدند، زمانی كه كاروان آن‌ها از سرزمین مصر گذشت، به قلب یعقوب (علیه‌السلام) خطور كرد كه به زودی یوسف(علیه‌السلام) را در كنار خودش خواهد دید، از این رو، خانواده و نوادگان خود را از جریان مطلع ساخت و گفت: من بوی یوسف (علیه‌السلام) را احساس می‌كنم، اگر مرا سبك عقل نخوانید.

آن‌ها كه فهم درك این مقام بلند را نداشتند، از روی انكار گفتند: ای پدر به خدا قسم! تو در همان گمراهی سابق خود هستی.

برادران یوسف(علیه‌السلام) وقتی كه به كنعان رسیدند، مژده رسان! پیراهن یوسف (علیه‌السلام) را به روی یعقوب(علیه‌السلام) افكندند، وی بینا شد و گفت: آیا به شما نگفتم كه من از خدا چیزها می‌دانم كه شما نمی‌دانید.

گفتند: ای پدر برای بخشش گناهانمان، از خداوند طلب آمرزش كن، ما در حق یوسف (علیه‌السلام) خطا كردیم.[۳۸]

حركت یعقوب برای دیدار یوسف(علیه‌السلام)

یعقوب(علیه‌السلام) و فرزندان آماده حركت از كنعان به سوی مصر شدند، پس از چند روز[۳۹] راه رفتن، به نزدیكی‌های مرز كشور مصر رسیدند، وقتی یوسف(علیه‌السلام) از آمدن آنان اطلاع حاصل كرد، خود و سران قوم برای استقبال از آنان، دم دروازه ورودی شهر آمدند، وقتی خاندان یعقوب(علیه‌السلام) به مصر رسیده،[۴۰] ملاحظه كردند كه یوسف (علیه‌السلام) به استقبال آنان آمده است، یوسف(علیه‌السلام) با كمال عزت و احترام از پدر و دودمانش استقبال كرد، او پدر و مادر[۴۱] خود را، در آغوش گرفت و گفت: همگی داخل مصر شوید كه ان شاء الله در امن و امان خواهید بود، و پدر و مادر خود را بر تخت نشانید و همگی (پدر و مادر و برادران) در برابر شكوه و عظمت یوسف(علیه‌السلام) به خاك افتادند. و برای وی به عنوان شكر پروردگار، سجده كردند، یوسف(علیه‌السلام) به یاد خوابی افتاد كه در زمان طفولیت دیده بود، به پدر رو كرد و گفت: ای پدر! این منظره، تعبیر خواب سابق من است. پروردگارم آن را محقق گردانید. [۴۲]

یعقوب (علیه‌السلام) كه از عمرش صد و سی سال گذشته بود وارد مصر شد، پس از هفده سال[۴۳] كه در كنار یوسفش زندگی كرد، دار دنیا را وداع نمود.

طبق وصیتش جنازه او را به فلسطین آورده و در كنار مدفن پدر و جدش (اسحاق و ابراهیم علیهماالسلام) در حبرون دفن كردند.

سپس یوسف(علیه‌السلام) به مصر بازگشت و بعد از پدر، بیست و سه سال زندگی كرد. تا در سن صد و ده سالگی دار فانی را وداع نمود، او نیز وصیت كرد كه جنازه‌اش را در كنار قبور پدران خود دفن كنند.

یوسف(علیه‌السلام) بقدری محبوبیت اجتماعی پیدا كرده بود و عزت فوق العاده‌ای نزد مردم مصر داشت، كه پس از فوتش بر سر محل به خاك سپاریش، نزاع شد و هر قبیله‌ای می‌خواستند جنازه یوسف(علیه‌السلام) را در محل خود دفن كنند، تا قبر او مایه بركت در زندگی‌شان باشد.

بالاخره رأی بر ا ین شد كه جنازه یوسف(علیه‌السلام) را در رود نیل دفن كنند، زیرا آب رود كه از روی قبر رد می‌شد، مورد استفاده همه قرار می‌گرفت و به این ترتیب همه مردم به فیض و بركت وجود پاك یوسف(علیه‌السلام) می‌رسیدند. او را در رود نیل دفن كردند، تا زمانی كه موسی(علیه‌السلام) می‌خواست با بنی اسرائیل از مصر خارج شود، جنازه او را از قبر بیرون آورده و به فلسطین آورد و دفن كردند تا به وصیت یوسف(علیه‌السلام) عمل شده باشد.[۴۴]

پی نوشتها:

[۱] – قاموس قرآن: ج ۷، ص ۲۶۴ – سور و آیاتی كه نام یوسف در آن‌ها ذكر شد است عبارتند از: یوسف، آیات ۴، ۱۱، ۱۷، ۲۱، ۲۹، ۴۶، ۵۱، ۵۶،‌۶۱، ۶۶، ۷۲، ۷۳، ۷۴، ۸۵، ۸۷، ۸۹، ۹۴، ۹۹ – انعام، آیه ۸۴ – غافر، آیه ۴۳.

[۲] – «راحیل» یكی از بهترین زنان یعقوب(علیه‌السلام) بود،‌كه دارای دو پسر به نام یوسف و بنیامین و دختری به نام «دنیا» شد. در قرآن حداقل در دو مورد در سوره یوسف، آیات ۹۹ و ۱۰۰ به مادر مكرمه حضرت یوسف(علیه‌السلام) اشاره شده است و طبق مضمون این آیات، یوسف در دوران حكومتش، پدر و مادر خویش را پناه داد و به عنوان احترام و گرامی داشتن مقدم پدر و مادر، آنان را در كرسی و تخت مخصوصی نشانده است. ولی طبق روایتی «راحیل» هنگام متولد شدن «بنیامین» در حال نفاس از دنیا رفت و او را در بیت لحم به خاك سپردند و فوت او سه هزار و پانصد و پنجاه و هشت سال بعد از هبوط آدم (علیه‌السلام) بود. (ریاحین الشریعه: ج ۵، ص ۱۴۷).

[۳] – تفسیر نور الثقلین: ج ۲،ص ۴۱۰ – تفسیر قمی: ج ۱، ص ۳۳۹ – قصص قرآن: ص ۸۵.

[۴] – بنابر روایتی او را در میان رودخانه نیل دفن كردند (كه در پایان شرح حال یوسف می‌آید).

[۵] – ر.ك: قصص قرآن:‌ص ۴۱۹ – مجمع البیان: ج ۵، ص ۲۶۲ به بعد – بحارالانوار: ج ۱۳، ص ۱۲۷ – علل الشرایع: ص ۱۰۷.

یوسف نه ساله بود كه خواب معروف را دید، در حالی كه ده سال داشت برادران او را در چاه افكندند، سرانجام پس از گذشت سه روز و سه شب از چاه نجات یافت و چند سالی در منزل عزیز مصر بود و هفت سالی زندانی شد و در سن هشتاد و هفت سالگی پدر را ملاقات كرد و سرانجام پس از بیست و سه سال بعد از مرگ پدر، مرگ خودش فرا رسید و در سن صد و ده سالگی فوت كرد.

[۶] – سوره یوسف، آیات ۴-۷.

[۷] – خواب بر آن دلالت می‌كرد كه یوسف(علیه‌السلام) در آینده میان مردم به مقامی بس والا خواهد رسید ۰حاكم و پادشاه مصر) و یازده برادر و پدر و مادرش كنار تخت شكوهمند او می‌آیند و به یوسف(علیه‌السلام) تعظیم و تجلیل می‌كنند و سجده شكر به جای آورند (منظور از یازده ستاره برادران او بودند و خورشید و ماه، راحیل مادر یوسف و یعقوب(علیه ‌السلام) پدرش بود.) تفسیر نورالثقلین: ج ۲، ص ۴۱۰ – قصص الانبیاء: ص ۲۷۲.

[۸] – اقبتاس از سوره یوسف،‌آیات ۴-۷.

[۹] – البته یعقوب(علیه‌السلام) میان فرزندان به عدالت رفتار می‌كرد، اما چون یوسف(علیه‌ السلام) از همه غیر از بنیامین كوچكتر بود و طبعاً چنین فرزندی با این سن (نه سال) بیشتر مورد مهر و محبت پدر و مادر قرار می‌گیرد، علاوه بر اینكه یوسف دارای امتیازات و صفات نیك دیگری هم بود،‌لذا بیشتر مورد علاقه پدرش یعقوب (علیه‌السلام) بود.

[۱۰] – قبلا یادآور شدیم كه یوسف و بنیامین از ناحیه مادر با برادران دیگر جدا بوده و با آن‌ها فقط برادر پدری بودند.

[۲۲۴] – بنابر نقل روآیات، آن شخص كه این پیشنهاد را مطرح كرد، یكی از فرزندان «لیا» همسر و دختر خاله یعقوب(علیه‌السلام) بود. «روبیل یا یهودا و یا لاوی». تفسیر مجمع البیان: ذیل آیات ۹ و ۱۰ سوره یوسف.

[۱۱] – اقتباس از سوره یوسف، آیات ۸-۱۴.

[۱۲] – روزی كه یوسف در چاه افكنده شد، بیشتر ازده سال نداشت و بعضی روآیات آن را میان هفت سال تا دوازده سال متغیر می‌دانند و یعقوب(علیه‌السلام) در آن وقت مردی چهل ساله بود، (مجمع البیان: ج ۵، ص ۳۲۸).

[۱۳] – منقول است، كه آن‌ها بزغاله‌ای را كشتند و پیراهن یوسف را به خون آغشته كردند (حیوة‌القلوب: ج ۱، ص ۱۷۵).

[۱۴] – اقتباس از سوره یوسف، آیات ۱۵-۱۸.

[۱۵] – بنام «مالك بن ذعر».

[۱۶] – بنابر روایتی: برادران یوسف آن موقع در آن حوالی بودند،‌نزد اهالی كاروان آمده و گفتند: او غلام ماست كه فرار كرده و اگر به ما بازگردانده نشود، او را خواهیم كشت. امام رضا (علیه‌السلام) می‌فرماید: برادران یوسف او را به بیست درهم كه قیمت یك سگ شكاری كشته شده است، به كاروانیان فروختند. (تفسیر قمی: ج ۱، ص ۳۴۰ – حیوة القلوب: ج ۱، ص ۱۷۳).

[۱۷] – پادشاه مصر در زمان حضرت یوسف(علیه‌السلام) «ریان بن ولید یا اپوفس و یا اپاپی اول» نام داشت، كه از سلسله شانزدهم ملوك مصر بوده و یوسف در روزگار پادشاهی او (در حدود سال هزار و ششصد قبل از میلاد) به مصر وارد شد و بنی اسرائیل (یعقوب و فرزندان و خانواده‌هایشان و نوادگان كه جمعیتی حدود هفتاد و سه نفر را تشكیل می‌دادند). تقریبا بیست و هشت سال بعد از او وارد مصر شدند، این‌ها هفده سال آخر عمر یعقوب را در مصر گذراندند، مدتی بعد آن‌ها هنگامی كه همراه موسی از شهر مصر خارج شدند، بالغ بر ششصد هزار و پانصدو هفتاد و هفت نفر بود، فاصله زمانی میان یوسف و موسی(علیه‌السلام) در حدود چهار صد سال بود، (قصص قرآن: ص ۳۹۱ – مجمع البیان: ج ۵، ص ۴۰۵) و اسم وزیر پادشاه مصر «قطیفور یا قطفیر» بود، كه عزیز مصر خوانده می‌شد (ریاحین الشریعه:‌ج ۵، ص ۱۵۹ – حیوة القلوب: ج ۱، ص ۲۰۰) ضمناً قسمت پاورقی مبحث ولادت موسی برای روشن شدن معنی فرعون ملاحظه ‌شود.

[۱۸] – «زلیخا» دختر یكی از پادشاهان مغرب زمین بوده و نام اصلی او «طیموس» است و بعضی گفته‌اند نام اصلی او «راعیل» است و زلیخا لقب او می‌باشد، وی از جهت صورت و تناسب اندام، یگانه عصر خود بود. یازده نفر از پادشاهان از او خواستگاری كردند، كه هیچ كدام را نپذیرفت، تا اینكه به عقد «قطیفور» كه عزیز مصر لقب گرفته بود درآمد، نام و داستان زلیخا در سوره یوسف، آیات ۲۰ تا ۵۳ چندین بار تكرار شده و یك قضیه بسیار عبرت انگیز و نتیجه بخش است، سرانجام وقتی كه یوسف(علیه‌السلام) وزیر اقتصاد مصر شد و عزیز مصر (شوهر زلیخا) از دنیا رفت، زلیخا روز به روز به سیه روزی افول كرد و تا جایی كه، كارش به گدایی كردن از مردم كشیده شد. طبق روایتی روزی زلیخا با اذن قبلی به حضور یوسف(علیه‌السلام) رسید و شروع به سخن كردند، از جمله آن حضرت سؤال كرد: چرا آن بلا را بر سر من آوردی؟ گفت: به چهار دلیل: ۱- من زیباترین زن روزگار خود بودم . ۲- تو زیباترین مرد زمان خود بودی. ۳- من بكر و دختر بودم و نیاز به … ۴- شوهر من عنین و ناتوانی جنسی داشت.

یوسف(علیه‌السلام) گفت: اگر جمال پیامبر آخرالزمان را ببینی چه می‌كنی؟ او از من زیباتر و در اخلاق و خلقت و بخشش افضل است؟ زلیخا گفت: آری راست می‌گویی. یوسف (علیه‌ السلام) گفت: از كجا می‌دانی كه من راست می‌گویم. زلیخا گفت: برای اینكه با گفتن نام او محبت آن حضرت در دل من جا گرفت.

در این حال جبرئیل(علیه‌السلام) بر یوسف(علیه‌السلام) نازل شد و خطاب به وی گفت: امر خداست كه امروز با زلیخا ازدوج كنی! یوسف(علیه‌السلام) اراده الهی را به زلیخا گفت. ولی او عرضه داشت: ای یوسف! مناسب است از خدا بخواهی، جوانی مرا به من برگرداند، آنگاه با هم زندگی مشترك را شروع كنیم، یوسف(علیه‌السلام) دعا كرد، خداوند دعای وی را مستجاب كرد و جوانی زلیخا را به او برگردانید و با هم سی و هفت سال زندگی نموده و یازده پسر بهم رساندند. (ر.ك: سفینة البحار: ج ۱، ص ۵۵۴ – بحارالانوار: ج ۱۲ حالات یوسف و زلیخا – ریاحین الشریعه: ج ۵، ص ۱۵۶ به بعد).

[۱۹] – بعضی گویند در این هنگام خداوند به یوسف الهام كرد، كه به عزیز مصر بگو: این كودكی كه در گهواره است (خواهر زاده زلیخا) شاهد من است، به امر خداوند آن نوزاده سه ماهه به سخن آمد – ولی برخی گویند آن شخص داور، مردی بود كه پسر عموی زلیخا بود (وقت خروج یوسف و زلیخا از كاخ) جلوی در كاخ نشسته بودند (بحارالانوار: ج ۱۲، ص ۲۲۶ – قصص الانبیاء: ص ۲۷۵).

[۲۰] – اقتباس از سوره یوسف، آیه ۲۳-۲۹.

[۲۱] – روایت شده كه این زنان پنج نفر بودند به نام‌های : «زن ساقی پادشاه مصر، زن رئیس نانوایی‌ها، زن رئیس نگهبانان چارپایان، زن رئیس زندان، زن وزیر دربار» كه همه از بزرگان و اشراف زادگان و از زنان مسئولین حكومتی كشور مصر بودند. (بحارالانوار: ج ۱۲، ص ۲۲۶).

[۲۲] – اقتباس از یوسف، آیه ۳۰-۳۴.

[۲۳] – كه یكی از آن‌ها رئیس نانوایان به نام «ملحب» و دیگری رئیس سقایان بنام «بنو» بود.

[۲۴] – اقتباس از سوره یوسف: آیات ۳۶-۴۱.

[۲۵] – نكته خرد نكردن خوشه‌ها و سنبل‌ها از ا ین نظر است كه خوراك حشرات و سوسك ها نشوند یا سبز نگردند.

[۲۶] – اقتباس از سوره یوسف، آیات ۵۰-۵۳.

[۲۷] – پس از هفت سال در روز سوم ماه محرم از زندان خلاص شد(حیوة القلوب: ج ۱، ص۱۸۷) و طبق روایتی یوسف دوازده سال بود كه دال زندان شد و هجده سال در زندن ماند و بعد از بیرون آمدن از زندان هشتاد سال زندگانی كرد.(همان: ص ۱۸۹).

[۲۸] – اقتباس از سوره یوسف، آیات ۵۴-۵۷ و بنابرا روایتی پادشاه، عزیز مصر را عزل كرد و منصب وزارت را به یوسف(علیه‌السلام) داد، پس ترك پادشاهی كرد و در خانه نشست و تاج و تخت و سلطنت را به یوسف واگذار كرد (حیوة القلوب: ج ۱، ص ۲۰۰) و بنابر روایت دیگر در سال‌های قحطی مصر، پادشاه مرد و یوسف حاكم و پادشاه مصر گردید.

[۲۹] – از كنعان (شهر یعقوب) تا مصر دوازده روز راه بود(حیوة القلوب: ج ۱، ص ۱۷۳ و به نقلی هیجده روز یا نه روز).

[۳۰] – فرزند كوچك یعقوب(علیه‌السلام) كه بنیامین نام داشت و از طرف مادر با یوسف برادر بود، نزد یعقوب(علیه‌السلام) ماند تا به انجام كارهای داخلی خانواده بزرگ یعقوب بپردازد، بنابراین ده پسر دیگر یعقوب برای این سفر آماده شدند.

[۳۱] – اقتباس از سوره یوسف، آیات ۵۸-۶۲.

[۳۲] – اقتباس از سوره یوسف، آیات ۶۳-۶۸.

[۳۳] – اقتباس از سوره یوسف، آیه ۶۹-۷۶.

[۳۴] – اقتباس از سوره یوسف، آیات ۷۷-۸۲.

[۳۵] – اقتباس از سوره یوسف، آیات ۸۳-۸۷.

[۳۶] – اقتباس از سوره یوسف، آیه ۸۸-۹۳.

[۳۷] – اقتباس از سوره یوسف، آیات ۹۴-۹۸.

[۳۸] – فاصله بین كنعان و مصر دوازده روز و یا به نقلی هیجده روز و یا نه روز بوده است.

[۳۹] – یعقوب(علیه‌السلام) و خانواده‌اش كه جمعیتی حدود هفتاد و سه نفر را تشكیل می‌دادند وارد مصر شدند. (مجمع البیان: ج ۵، ص ۴۰۵)

[۴۰] – بنابر بعضی روآیات، در این موقع مادر یوسف (راحیل) زنده بود و ظاهر قرآن نیز دلالت بر همین معنا دارد، اما برخی از مورخین و مفسرین قائلند كه در این موقع مادرش مرده بود، او كه زنده بود خاله یوسف بوده و در عرف رایج میان عرب‌ها، خاله را نیز مادر می‌خوانند (بحارالانوار: ج ۱۲، ص ۲۸۹ – مجمع البیان: ج ۵، ص ۴۰۵).

[۴۱] – اقتباس از سوره یوسف، آیات ۹۹-۱۰۱.

[۴۲] – بنابر روایتی دو سال (حویة القلوب:‌ج ۱، ص ۱۹۷ – تفسیر عیاشی: ج ۲، ص ۱۹۸ – بحارالانوار: ج ۱۲، ص ۲۹۵).

[۴۳] – ما در داستان‌ها و بحث‌های حضرت یوسف(علیه‌السلام) به جهت معروف بودن وقایع، مدارك دقیق را ارائه ندادیم، چون همه داستان را خود قرآن بیان نموده، و ما نیز از آیات اقتباس نمودیم، ولی برای توضیح بیشتر برخی از مطالب به بعضی از روآیات تمسك جستیم. كه منابع آن‌ها عبارتند از: نور الثقلین: ج ۲، ص ۴۱۰ به بعد – حیوة القلوب: ج ۱، ص ۱۷۱ به بعد – مجمع البیان: ج ۵،‌ذیل آیات سوره یوسف – ریاحین الشریعه: ج ۵، ص ۱۵۶ به بعد – تفسیر نمونه:‌ج ۹ و ۱۰ سوره یوسف – قصص الانبیاء: ص ۳۰۸)

منبع : موسسه جهانی سبطین.

کیفیت هنری و اجرای صداپیشگان

محتوا و داستان

 

 شناسنامه حضرت يعقوب 

حضرت يعقوب يكي از پيامبران الهي است كه نام مباركش 16 بار در قرآن آمده است.وي فرزند اسحاق ابن ابراهيم است .لقب يعقوب اسرائيل بود وفرزندان او را بني اسرائيل ميناميدند.او در سرزمين فلسطين به دنيا آمد.او چندين سال در كنعان ،سپس در حران زندگي كرد وبعد به كنعان بازگشت وهنگامي كه 130 سال از عمرش گذشته بود به همراه لقاي يوسف وارد مصر شد وپس از 17 سال سكونت در مصر از دنيا رفت وطبق وصيتش ،جنازه اش در مقبره خانوادگيش نزد قبر پدر ومادر در سرزمين فلسطين وشهر الخليل به خاك سپرده شد.

 سرگذشت حضرت يعقوب 

قرآن مطلبي اززندگي ايشان جز آنچه در مورد گم شدن پسرش يوسف وحوادثي كه در آن رخ داده است بيان نفرموده ولذاهمه داستان را در سرگذشت يوسف ذكرميكنيم.داستان قرانی کوتاه حضرت یوسف

 شناسنامه حضرت يوسف 

حضرت يوسف يكي از پيامبران الهي است كه نام مباركش 27 بار در قرآن آمده است ويك سوره نيز به نام ايشان ميباشد.او فرزند يعقوب ونواده اسحاق وفرزند سوم ابراهيم است ودر سرزمين حران به دنيا آمد.او مجموعا 11 برادر داشت واز ميان آنها فقط بنيامين برادر پدري ومادري او بود.يوسف از همه برادران جز بنيامين كوچكتر بود.او حدود 110 سال زندگي كرد وچون فوت كرد بدنش را موميايي كرده ودر تابوتي گذاشتند وهمچنان در مصر بود تا زمانيكه حضرت موسي ميخواست با بني اسرائيل از مصر خارج شود جنازه يوسف را همراه خود برده ودر فلسطين دفن نمودند.

 خواب ديدن يوسف وتوطئه برادرانش 

يوسف 9 سال بيشتر نداشت كه يك شب رويايي ديد.صبح نزد پدر آمده وگفت در عالم خواب ديدم كه 11 ستاره وخورشيد وماه در برابرم سجده ميكنند.حضرت يعقوب كه تعبير خواب را ميدانست از او خواست تا راز خود را براي برادرانش آشكار نكند زيرا در حقش حيله ونيرنگ خواهند كرد ونقشه خطرناكي برايش خواهند كشيد.سپس برايش روشن ساخت كه در آينده شخصيتي برجسته خواهد شد كه همه فرمانش را گردن مينهند وخداوند او را به پيامبري برميگزيند وتعبير خواب را به او مي آموزد.همچنين خواب ديدن يوسف والهامات ديگر موجب شد كه يعقوب امتياز وعظمت خاصي در چهره يوسف مشاهده كند وميدانست كه آينده درخشاني دارد از اين رو بيشتر به او اظهار علاقه ميكرد.اين روش يعقوب باعث حسادت برادران يوسف شد وجلسه اي محرمانه تشكيل دادند وگفتند يوسف وبرادرش بنيامين نزد پدر از ما محبوبترند در حاليكه ما گروه نيرومندي هستيم وبدينوسيله نقشه قتل يوسف را كشيدند اما يكي از برادران پيشنهاد كرد كه يوسف را نكشند بلكه او را در جايي دور از چشم مردم در چاه بيندازند شايد كارواني از راه برسد واو را با خود ببرد.برادران اين پيشنهاد را پذيرفتند .در يكي از روزها نزد پدرشان آمدند واز پدر خواستند تا يوسف را همراه خود به صحرا ببرند ولي يعقوب به آنها پاسخ مثبت نميداد.بعد از آنكه احساس كردند پدر،يوسف را از آنها دور نگه ميدارد به او گفتند چرا در مورد يوسف به ما اطمينان نميكني تا او را به دشت ببريم تا در آنجا بازي كند وبه شادماني بپردازد.پدرشان كه علاقه زيادي به يوسف داشت به آنها گفت من از بردن يوسف غمگين ميشوم واز اين ميترسم كه گرگ او را بخورد وشما از او غافل باشيد .برادران گفتند ما گروهي نيرومنديم.اگر گرگ او را بخورد ما از زيانكاران خواهيم بود.يعقوب هر چه كرد نتوانست براردان را قانع كند لذا ناگزير اجازه داد كه يوسف را با خود ببرند ود رنتيجه برادران يوسف را به همراه خود به صحرا بردند.وقتي كه آنها از يعقوب فاصله گرفتند كينه هايشان آشكار شد وحسادتشان ظاهر گشت وبه انتقام جويي پرداختند.وي در برابر آزار آنها نميتوانست كاري بكند وآنها نيز به گريه خردسالي او رحم نكردند ،پيراهنش را از تنش بيرون كردند واو را در چاهي انداختند.يوسف در درون چاه به خدا توكل كرد خداوند نيز به او لطف كرد وفرشتگاني را نزد او فرستاد وبه او وحي نمود كه ناراحت نباش روزي خواهد آمد كه از اين كار بد ،آگاهشان خواهي ساخت.برادران پيراهن يوسف را كه به خون بزغاله آلوده كرده بودند نزد پدر آورده وگفتند كه گرگ او را طعمه خود ساخت.

 نجات يوسف از چاه 

يوسف سه روز وسه شب در ميان چاه بود تا اينكه كارواني كه از مدين به مصر ميرفتند براي رفع خستگي واستفاده از آب،كنار همان چاهي كه يوسف در آن بود آمدند اماآنها بجاي آب چشمشان به پسري ماه چهره افتاد وخوشحال شدند و او را در مصر به بهائي اندك فروختند.كسي كه يوسف را خريد وزير پادشاه مصر بود.وي يوسف را به منزلش آورد وبه همسرش زليخا سفارش كرد كه به نيكي با او رفتار كند.عزيز مصر وهمسرش از نعمت داشتن فرزند محروم بودند وبه همين دليل يوسف را به خوبي تربيت كردند اما هنگامي كه يوسف به سن بلوغ رسيد زليخا به خاطر زيبايي عاشق دلداده او شد ودر يكي از روزها يوسف را در خانه خود تنها يافت وبه وي گفت كه بيا كه خود را برايت آماده كرده ام .يوسف گفت من به خدا پناه ميبرم تا مرا از اين گناه حفظ كند وبه سرعت به طرف درب كاخ حركت كرد.در آن هنگام ودر پشت درب آخر، زليخا پيراهن يوسف را كشيد كه اين امر باعث پاره شدن پيراهن يوسف شد ودر اين هنگام ،همسر زليخا نيز از راه رسيد وقضيه ايندو را مشاهده نمود.زليخا براي اينكه خود را تبرئه كند پيش دستي كرد وبه شوهرش گفت يوسف قصد داشت با من عمل ناروا انجام دهد .او شوهر خود را تحريك كرد تا يوسف را زنداني نمايد ولي يوسف اين اتهام را از خود رد كرد وگفت كه اين زليخا بود كه ميخواست به شوهرش خيانت كند.در اين حال يكي از نزديكان داوري كرد وگفت اگر پيراهن يوسف از جلو پاره شده مقصر است واگر از پشت سر پاره شده باشد او مقصر نيست.وقتي عزيز مصر به پيراهن يوسف نظر افكند ديد كه پيراهن از پشت پاره شده است.در اين لحظه او رو به همسرش نمود وبه او گفت كه اين تهمت وافترا از مكر زنانه شماست.ماجراي عشق ودلدادگي زليخا به غلام خود در شهر پخش شد ونقل مجالس ومحافل شد به ويژه در بين زنان پولدار دربار.زليخا نقشه اي كشيد كه زنان اشراف زاده را به قصر دعوت كند تا يوسف را به آنها نشان دهد.او براي اجراي نقشه اش مهماني بزرگي ترتيب داد وتمام زنان اشرافي ومتمكن شهر رابه قصر خود دعوت نمود.سپس به كنيزان خود دستور داد تا از مهمانها پذيرايي كنند از جمله پذيرايي كنندگان يوسف بود.زليخا به دست هر كدام از مهمانان خود چاقويي داد تا پرتغالها را پوست بگيرند اما آنها با مشاهده يوسف وجمال وزيبايي او حيرت زده شده ودستان خود را بريدند وبدينگونه توسط زليخا رسوا شدند وزليخا به آنها رو كرد وگفت اين همان غلامي است كه به واسطه عشق به او مرا مسخره ميكرديد.

يوسف كه مطمئن بود زليخا دست از او بر نخواهد داشت دعا كرد كه خداوند او را از دست او نجات دهد وخداوند دعاي او را مستجاب نمود.با وجودي كه يوسف در اين ماجرا بي گناه شناخته شد اما زليخا وخاندانش براي اينكه اين لكه ننگ را از خود محو كنند دستور زنداني كردن يوسف را صادر نمودند.همزمان با زنداني شدن يوسف دو جوان ديگر نيز به دليل توطئه عليه پادشاه مصر زنداني شدند كه بعد از مدتي هر دو در زندان خوابي ديدند كه يوسف با علمي كه داشت خواب آنها را تعبير نمود.تعبير خواب آنها بدين شكل بود كه يكي از آنها از زندان آزاد ميشد وديگري به دار مجازات آويخته ميشد.يوسف به كسي كه در آينده از زندان آزاد ميشد گفت كه سفارش مرا به پادشاه بكن اما آن مرد بعد از آزادي فراموش كرد كه اينكار را انجام دهد تا اينكه 7 سال از اين ماجرا گذشت ودر شبي از شبها پادشاه وقت مصر خوابي ديد كه او را آشفته ساخت وتمامي منجمان ومعبران را براي تعبير خوابش احضار نمود اما هيچكدام نتوانستند خواب پادشاه را تعبير كنند.در اين هنگام جواني كه مدتي را در زندان نزد يوسف بود قضيه يوسف را به ياد آورد وبه پادشاه گفت من كسي را سراغ دارم كه ميتواند خواب شما را تعبير نمايد.در نتيجه به دستور پادشاه آن جوان به زندان نزد يوسف رفت وخواب پادشاه را براي يوسف تعبير نمود.خواب از اين قرار بود كه 7 گاو لاغر ومردني از رود نيل بيرون آمده و7 گاو فربه وچاق را بلعيدند ويوسف اينگونه تعبير نمود كه در مصر 7 سال باران خواهد آمد ونعمت وبركت به فراواني يافت خواهد شد اما بعد از آن 7 سال قحطي وخشكسالي به سراغ مصر ومردمش خواهد آمد وحتي طريقه مبارزه با قحطي را هم به او آموخت.جوان نزد پادشاه رفت وتعبير خواب يوسف را به او عرضه نمود.پادشاه در فكر فرو رفت وبه درايت وهوش يوسف پي برد ودستور داد كه او را به قصر دعوت نمايند اما يوسف در جواب گفت من از زندان بيرون نميروم تامرا از تهمتهايي كه به من زده اند مبرا نمايند.يوسف به جوان گفت كه از پادشاه بخواهد داستان مرا از زناني كه در فلان مهماني بودند بررسي نمايد وپادشاه چنين كرد وتمامي زنان را احضاركردو آنها اقرار كردند كه ما هيچ بدي ولغزشي در او نديديم وزليخا نيز به جرم خود اقرارنمود. 

آزادي يوسف از زندان 

پادشاه كه به پاكدامني يوسف پي برد دستور داد تا يوسف را با احترام به نزدش بياورند وپس از احضارش او را امين خود قرار داد وبه درخواست يوسف او را به عنوان مسئول خزانه حكومت قرار داد تا به اوضاع جمع آوري غلات وذخيره آنها در سيلوها نظارت نمايد.

يوسف پس از قبول اين مسئوليت ،كمر خدمتگزاري به مردم را بست و در اين مسير خدمتگزاريها كرد و غلات فراواني را ذخيره نمود.7 سال قحطي وخشكسالي در مصر فرا رسيد وگرسنگي وقحطي در تمام مصر وسرزمينهاي اطراف حاكم شد.يعقوب وفرزندانش نيز در زمره اين افراد بودند.براي همين يعقوب از فرزندان خود خواست كه به مصر بروند ومايحتاج خود را تهيه نمايند.آنها براي تهيه مايحتاج خود روانه مصر شدند ويوسف كه در محل توزيع حضور داشت برداران خود را شناخت در حاليكه آنها يوسف را نشناختند يوسف از حال آنها واز خاندانشان سوال كرد كه آنها جواب دادند.يوسف از آنها خواست كه دفعه بعدي برادر ديگرشان را هم بياورند تا به آنها آذوقه بدهد.آنها بعد از چند روزبه كنعان رسيدند وماجراي مصر را برايش تعريف نمودند ونيز شرط يوسف براي دادن گندم را نيز برايش بازگو كردند اما پدر زير بار حرف آنها نرفت وگفت ميخواهيد بلايي را كه سر يوسف آورديد مجددا سر بنيامين(پسر ديگرش)بياوريد.اما اصرار برادران كار خود را كرد واين بار نيز توانستند بنيامين را از پدر جدا وبه مصر ببرند.آنها سوگند خوردند كه بنيامين را سالم نزد پدر بياورند.برادران بعد از چند روز مجددا به مصرف ونزد يوسف رفته وبرادر خود را به او معرفي نمودنديوسف به خوبي از آنها پذيرايي نمود  ودر گوشه اي به دور از چشم برادران با بنيامين خلوت نمود وخود را به او معرفي نمود وداستان خود وبرادرانش را برايش تعريف نمود.يوسف براي اينكه پدرش را نيز به نزد خود دعوت كند با توسل به حيله اي اينكار را عملي نمود.او به عمد يكي از اجناس قيمتي قصر را دربار بنيامين قرار داد وماموران را به دنبال جستجوي جنس گم شده فرستاد.ماموران بعد از بازكردن باري كه متعلق به بنيامين بود جنس را در آن يافتند وبدين ترتيب بنا به رسم آن زمان بنيامين بعنوان گروگان نزد يوسف ماند.برداران كه از اين صحنه بسيار ناراحت شده بودند نزد پدر رفته وقضيه را برايش تعريف نمودند اما يعقوب زير بار تهمت دزدي بنيامين نرفت وآنرا حيله برادران دانست.

او كه سراسر وجودش را غم واندوه فرا گرفته بود از فرزندانش روي گرداند و در دنيايي از حزن وغم فرو رفت وآنقدر از فراغ فرزندانش گريست تا چشمانش سفيد شد.او به دلش الهام شده بود كه فرزندانش زنده اند لذا به پسرانش دستور داد تا به مصر برگردند وبه جستجوي برادرانش بپردازند وآنها چنين كردند.آنها به دربار يوسف رفته وبه نزدش ناله والتماس نمودند تا اينكه دل يوسف به حال آنها سوخت وتصميم گرفت كه خود را به آنها معرفي كند.او به برادرانش گفت آيا به ياد داريد چه ظلم بزرگي در حق برادرتان يوسف كرديد و او را …..

برادران يوسف با شنيدن اين سخنان در فكر فرو رفته و به او شك كردند كه آيا او يوسف نيست واين سوال را از او پرسيدند كه آيا تو يوسفي؟

يوسف با صداقت جوابشان را داد وبه آنها گفت كه خداوند با لطف وكرم خويش ما را از خطرها حفظ نموداين پاداشي بود از ناحيه خدا كه به خاطر تقوا وصبر وشكيبايي ام به من مرحمت فرمود وخداوند پاداش نيكوكاران را ضايع نميكند.

برادران بخاطر كارهاي گذشته از او طلب بخشش كردند ويوسف در حق آنها دعا كرد.

پس از اين صحبتها يوسف سراغ پدر را ازآنها گرفت وپيراهني به آنها داد وگفت كه آنرا بر ديدگان پدر بيفكنيد واو را به نزد من بياوريد.

برادران پيراهن را نزد پدر برده وقبل از اينكه به او برسند يعقوب بوي يوسف را از پيراهن حس نمود وبينائيش را بدست آورد.

 حركت يعقوب براي ديدار يوسف 

يعقوب وفرزندان آماده حركت از كنعان به سوي مصر شدند .وقتي يوسف از آمدن آنها مطلع شد با سران حكومت به استقبال پدر شتافت.او با كمال عزت از پدر ودودمانش استقبال نمود وهمگي را به قصر خود برد وآنها پس از حضور در قصر در برابرش به سجده افتادند.در اين هنگام يوسف به ياد خوابي كه در دوران كودكي ديده بود افتاد وروبه پدر كرد وگفت اي پدر اين تعبير خواب سابق من است كه خداوند آنرا محقق نمود.

يعقوب پس از 17 سال زندگي در مصر دارفاني را وداع نمود وطبق وصيتش جنازه او را به فلسطين برده ودر كنار قبر پدر وجدش(اسحاق وابراهيم) دفن نمودند.سپس يوسف به مصر بازگشت وبعد از 23 سال زندگي بعد از فوت پدر در سن 110سالگي دار فاني را وداع نود وجنازه اش را طبق وصيتش دركنار اجدادش دفن نمودند.

يوسف آنچنان محبوبيتي داشت كه سر جنازه اش نيز دعوا بود وهر قبيله اي ميخواست او را در محدوده خود به خاك بسپارد ودر نتيجه تصميم گرفتند تا او را در نيل دفن كنند تا همگان از بركت وجودش بهره مند شوند تا اينكه زمانيكه موسي ميخواست با بني اسرائيل از مصر خارج شود جنازه او را از رود نيل خارج كرده ودر فلسطين به خاك سپردند تا به وصيتش عمل كرده باشند.

منابع قرآني:

يوسف:4-8-7-9-10-14-15-18-23-29-30-34-36-41-50-53-54-57-58-62-63-68-69-76-77-82-83-87-88-93-94-98-99-101

داستان قرانی کوتاه حضرت یوسف
داستان قرانی کوتاه حضرت یوسف
0

دوره مقدماتی php

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *