داستان گردنبند پر برکت به زبان کودکانه

دوره مقدماتی php
داستان گردنبند پر برکت به زبان کودکانه
داستان گردنبند پر برکت به زبان کودکانه

داستان های کوتاه 

روزی پیرمردی فقیر و گرسنه، نزد پیامبر اکرم آمد و درخواست کمک کرد. پیامبر فرمود: اکنون چیزی ندارم «ولی راهنمای خیر چون انجام دهنده آن است»، پس او را به منزل حضرت فاطمه راهنمایی کرد.

حضرت فاطمه راز این خنده را پرسید. غلام پاسخ داد: ای دختر پیامبر برکت این گردن بند مرا به شادی آورد، چون گرسنه ای را سیر کرد، برهنه ای را پوشاند، فقیری را غنی نمود، پیاده ای را سوار نمود، بنده ای را آزاد کرد و عاقبت هم به سوی صاحب خود بازگشت.

.

داستان گردنبند پر برکت به زبان کودکانه

دوره مقدماتی php

داستان های طنز 

[PersianTools]

روزی پیامبر (ص) در مسجد نشسته بودند. عرب بادیه نشینی وارد شد و گفت: « ای رسول خدا (ص)! من گرسنه ام، لباس مناسبی ندارم، پولی هم ندارم و مقروض نیز هستم، کمکم کنید. » پیامبر (ص) فرموند:« اکنون چیزی ندارم. » سپس به بلال فرمودند:« این مرد را به خانه دخترم، فاطمه (س) ببر و به دخترم بگو که پدرت او را فرستاده است.»بلال آمد و داستان را خدمت حضرت زهرا (س) عرضه داشت. حضرت نیز در خانه چیزی نداشتند ولی، گردنبند خود را که هدیة دختر حمزة بن عبدالمطّلب بود باز کردند و به بلال دادند و فرمودند:« این گردنبند را به پدرم بده تا مشکل را حل کنند.» بلال بازگشت و امانتی را تحویل پیامبر (ص) داد.رسول خدا (ص) فرمودند:« هر کس این گردنبند را بخرد، بهشت را برای او تضمین می کنم.» عمار یاسر آن را خرید و سائل را به خانه خود برد. به او لباس و غذا داد و دو برابر میزان قرض به او پول داد. سپس عمار غلام خود را صدا زد و گفت:« این گردنبند را به خانه رسول خدا (ص) می بری و می گویی که هدیه است. تو را نیز به آن حضرت بخشیدم.»غلام نزد پیامبر (ص) رفت. گردنبند را به ایشان داد و جریان را برایشان شرح داد. پیامبر (ص) نیز غلام و گردن بند را به حضرت فاطمه (س) بخشیدند.غلام نزد حضرت زهرا (س) رفت. گردنبند را به حضرت داد و جریان را برای ایشان بیان فرمود. حضرت فرموند:« من نیز تو را در راه رضای خدا آزاد کردم.» غلام خندید.حضرت راز خنده غلام را سوال کردند. و غلام پاسخ داد: « ای دختر پیامبر (ص) برکت این گردن بند مرا به شادی آورد، چون گرسنه‌ای را سیر کرد، برهنه‌ای را پوشاند، فقیری را غنی نمود، پیاده‌ای را سوار نمود، بنده‌ای را آزاد کرد و عاقبت هم به سوی صاحب خود بازگشت.»

 

جابربن عبدالله انصارى مي‌گويد: روزى پيامبراسلام پس از نماز عصر با اصحاب و ياران نشسته بودند كه پيرمردى با لباس ‌هاى مندرس و در كمال ناتوانى كه نشان مي‌داد از راه دورى با گرسنگى آمده وارد شد.

عرضه داشت مردى پريشان احوالم، مرا از برهنگى و گرسنگى نجات ده، رسول اسلام فرمود اكنون چيزى نزد من نيست ولى تو را به كسى راهنمائى مي‌كنم كه نيازمندى ‌هاى تو را برطرف كند، راهنماى به كار خير مانند كسى است كه آن كار خير را انجام داده است، من تو را به خانه‌اى مي‌فرستم كه محبوب خدا و رسول و او نيز عاشق خدا و رسول است.

 

پيامبر به بلال دستور داد پيرمرد را به در خانه حضرت زهرا سلام الله عليها راهنمائى كند وقتى آن مرد بينوا به در خانه حضرت رسيد گفت:

«السلام عليكم يا اهل البيت النبوة»

داستان گردنبند پر برکت به زبان کودکانه

او را جواب داده و پرسيدند كيستى گفت: مردى بينوا هستم خدمت رسول خدا آمدم و عرض حاجت نمودم، آن بزرگوار مرا به در خانه شما فرستاد، آن روز سومين روزى بود كه اهل بيت در گرسنگى بسر برده و پيامبر از آن آگاه بود.

 

فاطمه عليهاسلام چون چيزى در خانه براى عطا كردن به مرد عرب نمي‌يافت به‌ناچار پوست گوسپندى كه فرزندانش حسن و حسين را روى آن مي‌خوابانيد به او داد و فرمود: اى مرد عرب اميد است خداوند گشايش و فرجى براى تو فراهم آورد، پيرمرد گفت: دختر پيامبر من از گرسنگى بي‌طاقتم شما پوست گوسپند به من مرحمت مي‌كنى: حضرت زهرا پس از شنيدن سخن پيرمرد گردن بندى كه دختر عبدالمطلب به او هديه داده بود به مرد عرب داد، پيرمرد گردن بند را گرفت و به مسجد آورد.

 

پيامبر را در ميان اصحاب ديد، عرضه داشت يا رسول الله اين گردن بند را دخترت به من داد و گفته آن را بفروشم شايد خداوند گشايش و فرجى براى من فراهم آورد، پيامبر گريان شد و فرمود: چگونه و چرا خدا گشايش نمي‌دهد با اين كه بهترين زنان پيشينيان و آيندگان گلوبند خود را به تو داده است.

عمار ياسر گفت: يا رسول الله اذن مي‌دهيد من اين گردن بند را بخرم، حضرت فرمود: خدا خريدار اين گردن بند را عذاب نمي‌كند، عمار به عرب گفت به چند مي‌فروشى پيرمرد گفت: به سير شدن از غذائى و يك برد يمانى جهت پوشاك و دينارى كه مصرف بازگشت خود به وطنم نمايم.

 

عمار گفت: من به بهاى اين گردن بند دويست درهم ميپردازم، و تو را از نان و گوشت سير مي‌كنم و بردى يمانى هم براى تن پوشت مي‌دهم و با شترم تو را به خانواده ات مي‌رسانم، عمار پيرمرد را به خانه برد و از غنائمى كه هنوز از خيبر نزد خود داشت به او داد.

عرب دو مرتبه خدمت پيامبر رسيد آنجناب فرمود: پوشاك لازم را گرفتى و سير هم شدى، گفت: آرى بلكه بي‌نياز شدم سپس حضرت گوشه‌ا‌‌ى از فضائل فاطمه عليهاسلام را بيان فرمود تا جائى كه گفت: دخترم فاطمه را كه ميان قبر مي‌گذارند از او مي‌پرسند خدايت كيست؟ ميگويد: الله ربى، سؤال مي‌كنند پيامبرت كيست؟ مي‌گويد پدرم، مي‌پرسند امام و ولى تو كيست؟ ميگويد: همين كسى كه كنار قبرم ايستاده.

 

در هر صورت عمار گردن بند را خوشبو كرد و با يك برد يمانى به غلامى كه سهم نام داشت داد و گفت خدمت پيامبر ببر در ضمن تو را هم به حضرت بخشيدم، پيامبر سهم را با گردن بند نزد فاطمه فرستاد، دختر پيامبر گردن بند را گرفت و غلام را آزاد كرد، غلام پس از آزاد شدن خنديد، حضرت زهرا از سبب خنده ‌اش پرسيد گفت از بركت اين گردن بند مي‌خندم كه گرسنه‌اى را سير و مستمندى را بي‌نياز و برهنه‌اى را مالك لباس و غلامى را آزاد كرد و به دست صاحبش بازگشت


حرکت به بالای صفحه

داستان گردنبند پر برکت به زبان کودکانه

آرایش

مدل مو

مدل لباس

آکاایران: داستان گردنبند پر برکت

آکاایران: روزی پیامبر (ص) در مسجد نشسته بودند. عرب بادیه نشینی وارد شد و گفت:

« ای رسول خدا (ص)! من گرسنه ام، لباس مناسبی ندارم، پولی هم ندارم و مقروض نیز هستم، کمکم کنید. » پیامبر (ص) فرموند:« اکنون چیزی ندارم. » سپس به بلال فرمودند:« این مرد را به خانه دخترم، فاطمه (س) ببر و به دخترم بگو که پدرت او را فرستاده است.»

بلال آمد و داستان را خدمت حضرت زهرا (س) عرضه داشت. حضرت نیز در خانه چیزی نداشتند ولی، گردنبند خود را که هدیة دختر حمزة بن عبدالمطّلب بود باز کردند و به بلال دادند و فرمودند:« این گردنبند را به پدرم بده تا مشکل را حل کنند.» بلال بازگشت و امانتی را تحویل پیامبر (ص) داد.

رسول خدا (ص) فرمودند:« هر کس این گردنبند را بخرد، بهشت را برای او تضمین می کنم.» عمار یاسر آن را خرید و سائل را به خانه خود برد. به او لباس و غذا داد و دو برابر میزان قرض به او پول داد. سپس عمار غلام خود را صدا زد و گفت:« این گردنبند را به خانه رسول خدا (ص) می بری و می گویی که هدیه است. تو را نیز به آن حضرت بخشیدم.»

غلام نزد پیامبر (ص) رفت. گردنبند را به ایشان داد و جریان را برایشان شرح داد. پیامبر (ص) نیز غلام و گردن بند را به حضرت فاطمه (س) بخشیدند.غلام نزد حضرت زهرا (س) رفت. گردنبند را به حضرت داد و جریان را برای ایشان بیان فرمود. حضرت فرموند:« من نیز تو را در راه رضای خدا آزاد کردم.» غلام خندید.حضرت راز خنده غلام را سوال کردند. و غلام پاسخ داد: « ای دختر پیامبر (ص) برکت این گردن بند مرا به شادی آورد، چون گرسنه‌ای را سیر کرد، برهنه‌ای را پوشاند، فقیری را غنی نمود، پیاده‌ای را سوار نمود، بنده‌ای را آزاد کرد و عاقبت هم به سوی صاحب خود بازگشت.»

منبع :

سایت سرگرمی ، طنز ، جوک ، اس ام اس، معما ، تست هوش ، حکایات


روزی پیامبر در مسجد نشسته بودند.

عرب بادیه نشینی وارد شد و گفت: ای رسول خدا! من گرسنه ام، لباس مناسبی ندارم، پولی هم ندارم و مقروض هستم. کمکم کنید.

پیامبر به بلال فرمودند: که این مرد را به خانه فاطمه ببر و به دخترم بگو که پدرت او را فرستاده است.

بلال آمد و داستان را برای حضرت زهرا تعریف کرد. حضرت گردنبند خود را که هدیه بود باز کردند و به بلال دادند و فرمودند: که این گردنبند را به پدرم بده تا مشکل را حل کنند.

داستان گردنبند پر برکت به زبان کودکانه

بلال بازگشت و امانتی را تحویل پیامبر داد. رسول خدا فرمودند: هر کس این گردنبند را بخرد، بهشت را برای او تضمین می کنم.

عمار یاسر آن را خرید و مرد سائل(فقیر) را به خانه خود برد. به او لباس و غذا داد و دو برابر میزان قرض به او پول داد.

سپس عمار غلام خود را صدا زد و گفت: این گردنبند را به خانه فاطمه زهرا می بری و می گویی که هدیه است. تو را نیز به فاطمه بخشیدم.

غلام گردنبند را به حضرت داد و گفت: عمار مرا نیز به شما بخشیده است.

حضرت نیز غلام را در راه رضای خدا آزاد کردند.

غلام گفت: متعجبم! چه گردنبند با برکتی! گرسنه ای را سیر کرد، بی لباسی را پوشاند، قرض مقروضی را ادا کرد، غلامی را آزاد کرد و دوباره نزد صاحبش بازگشت.

 

بخش کودک و نوجوان تبیان


منبع: سایت یا زهرا

درس‌هایی از امام صادق(ع)

همنشینی با امام حسن عسکری (ع)

پیامبر(ص) و لطف الهی

کمک به اندازه معرفت

همراه با کلام امام موسی کاظم علیه‌السلام

به خاطر این دو گل


 

 

جابر بن عبدالله می‌گوید:

«روزی نماز عصر را با رسول خدا خواندیم. پس از نماز، ‌آن حضرت در محراب نشست و مردم بر گردش حلقه زدند. ناگاه سالخورده‌ای از مهاجرین عرب به مسجد وارد شد، لباسی کهنه و پاره بر تن داشت و بر اثر پیری و ناتوانی، ‌توان کنترل خویش را نداشت. آن حضرت از حالش جویا شد. عرض کرد: سخت گرسنه‌ام، سیرم نمایید؛ لباس ندارم مرا بپوشانید؛ تهیدستم مرا بی نیاز سازید.

پیامبر فرمود: «خود چیزی ندارم تا به تو کمک کنم، اما از آنجا که هر کس دیگری را به کاری نیک راهنمایی کند، مانند انجام دهنده آن است تو را به خانه کسی رهنمون می‌کنم که خدا و پیامبرش را دوست می‌دارد و خدا و پیامبر نیز او را دوست می‌دارند و خدا بر خویش مقدم می‌دارد. اینک به خانه دخترم فاطمه برو؛ و به بلال دستور داد او را راهنمایی کند».

صحرا نشین همراه بلال به راه افتاد. هنگامی که به خانه حضرت فاطمه رسید، با صدای رسا ندا داد: سلام بر شما خاندان رسالت! و بر شما که سرایتان جایگاه رفت و آمد فرشتگان و محل فرود جبرئیل امین و نزول قرآن از نزد پروردگار عالمیان است. آن بانو پاسخ او را داد و پرسید: ‌تو کیستی؟ گفت: مرد سالخورده‌ای هستم که به محضر پدرت، سرور انسان‌ها، مشرف شدم، اینک برهنه و گرسنه‌ام، به من کمک کنید.

آن هنگام، سومین روزی بود که حضرت فاطمه و حضرت علی و رسول خدا غذایی نخورده بودند، و این جریان را رسول خدا خبر داشت.

داستان گردنبند پر برکت به زبان کودکانه

آن بانوی بانوان گردن بندی را که در گردن داشت که هدیه فاطمه دختر عمویش حمزه سیدالشهداء بود – به صحرا نشین داد و فرمود: بگیر و بفروش امید است خداوند بهتر از آن را به تو ارزانی کند.

مرد سالخورده، آن را گرفت و به مسجد بازگشت، در حالی که پیامبر هنوز در حلقه یاران نشسته بود. پیرمرد جریان را به عرض رسانید. آن بزرگوار گریست و فرمود: چگونه خدا به تو خیر ندهد (و گره از کار تو نگشاید) در حالی که آن را فاطمه دختر محمد، سرور بانوان به تو بخشیده است.

عمار یاسر عرض کرد: ‌‌ای پیامبر خدا! آیا اجازه می‌دهید این گردن بند را بخرم؟… . (و به اجازه پیامبر آن را خرید به آن‌گونه‌ای که نیازهای مرد فقیر برطرف گردید. )

به هر حال، ‌عمار گردن بند را از آن مرد گرفت و با مشک عطر آگین ساخت و در برد یمانی بپیچید و به غلام خویش سپرد و گفت: ‌این را به پیامبر خدا تقدیم نما و خودت نیز از این پس در خدمت آن حضرت باش.

غلام آن را نزد پیامبر اسلام آورد و پیام عمار را به عرض ایشان رساند. آن حضرت فرمود: نزد دخترم فاطمه برو و گردن بند را به او تقدیم دار و خودت نیز در خدمت او باش.

غلام گردن بند را نزد حضرت فاطمه برد و پیام آن حضرت را رسانید. آن بانوی گرامی گردن بند را گرفت و غلام را در راه خدا آزاد ساخت.

غلام از این جریان خندید، حضرت فاطمه از علت خنده‌اش سؤال کرد. پاسخ داد: برکت فراوان این گردن بند مرا به خنده افکند؛ که گرسنه‌ای را سیر نمود، برهنه‌ای را پوشانید، و تهیدستی را بی‌نیاز ساخت، بنده‌ای را آزاد نمود و در آخر به صاحبش بازگشت.[1]

 

[1] . بحار الانوار، ‌ج43، ص 56.

تمامی حقوق این وب سایت متعلق به حجت الاسلام والمسلمین دکتر سید مجتبی برهانی می باشد.

داستان گردنبند پر برکت به زبان کودکانه
داستان گردنبند پر برکت به زبان کودکانه
0

دوره مقدماتی php

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *