داستان های کوتاه و آموزنده درباره صبر

دوره مقدماتی php
داستان های کوتاه و آموزنده درباره صبر
داستان های کوتاه و آموزنده درباره صبر

صبر مساله ای است که همه باید به ان توجه کنیم. سعی کنید در هر سنی و در هر شرایطی که هستید در زندگیتان صبر داشته باشید و هیچ وقت نسجنجیده تا از چیزی مطلعه نشدید درباره آن قضاوت نکنید. در این بخش از سایت جوک های بیست یک داستان آموزنده با موضوع صبر را برای شما گرداوری کردیم . با مطالعه این داستان متوجه می شویم که صبور نبودن و قضاوت سریع گاهی عواقب خیلی بدی دارد.

پادشاهی بود که همه چیز داشت، اما بچه نداشت. سال های سال بود که ازدواج کرده بود، اما خدا به او و همسرش فرزندی نداده بود. پادشاه و زنش از این که بچه نداشتند، خیلی غمگین و ناراحت بودند.

این پادشاه ، عادل و با انصاف بود. مردم کشورش، دوستش داشتند. داستان کوتاه درباره صبر

به همین دلیل همه دست به دعا برداشتند و از خدا خواستند که به او یک بچه بدهد. خدای مهربان دعای مردم را مستجاب کرد و یک روز خبر در همه جا پیچید و دهان به دهان گشت که خدا به پادشاه یک پسر داده است.

همه از شنیدن این خبر خوشحال شدند و خدا را شکر کردند. بیشتر از همه ی مردم، پادشاه و زنش خوشحال بودند. داستان کوتاه درباره صبر

داستان های کوتاه و آموزنده درباره صبر

دوره مقدماتی php

در سال هایی که پادشاه بچه نداشت، سرش را به یک راسوی خوشگل گرم می کرد. راسویی که پادشاه داشت، یک حیوان تربیت شده بود هزار جور پشتک و وارو می زد و کمی از غم بی فرزندی پادشاه و زنش کم می کرد.

همه فکر می کردند که بعد از به دنیا آمدن پسر پادشاه، او دست از سر راسو بر می دارد و راسو را می فرستد توی جنگل تا بقیه ی عمرش را میان حیوانات جنگلی بگذراند اما این طور نشد.

پادشاه باز هم راسو را که یادگار دوران تنهایی اش بود دوست داشت و گاه گاهی خودش را با دیدن بازی های راسو سرگرم می کرد. داست

داستان کوتاه یک صبر و هزار افسوس مخور

ان کوتاه درباره صبر

فرزند پادشاه، دایه و خدمتکار داشت. همه مواظب بودن که او به خوبی رشد کند و بزرگ شود. اما از آنجا که حساب و کتاب آدم ها همیشه درست از آب در نمی آید، یک روز ظهر که دایه های فرزند پادشاه از خستگی خوابشان برده بود، مار بزرگ و خطرناکی از میان باغ قصر پادشاه خزید و خزید تا به پنجره ی اتاق پسر پادشاه رسید. مار، آرام آرام وارد اتاق شد و یک راست رفت به طرف گهواره ی پسر یکی یک دانه ی پادشاه. داستان کوتاه درباره صبر

راسو که همان دور و برها در حال بازی بود، خزیدن مار را دید و پیش از آن که مار به بچه آسیبی بزند، به روی مار پرید. جنگ همیشگی مار و راسو شروع شد. راسو کمر مار را گرفت و آن قدر به این طرف و آن طرف کوبید تا توانست مار را از پا در آورد. داستان کوتاه و خواندنی فاصله قلب ها را مطالعه کنید.

از صدای جنگ  و جدال مار با راسو، خدمتکار مخصوص پسر پادشاه از خواب پرید. چه دید؟ مار مرده را که روی گهواره ی کودک افتاده بود، ندید، اما تا چشمش به راسو افتاد که با دهان خونین از توی گهواره ی بچه بیرون می آید، جیغی کشید و فریاد زد و گفت: «ای وای! راسوی حسود بچه ی پادشاه را خورد!» داستان کوتاه درباره صبر

با داد و فریاد زن خدمتکار، همه به اتاق بچه دویدند و آن ها هم راسو را در حالی که دهانش خون آلود بود، دیدند. پادشاه هم با خشم و غضب از راه رسید، داد و فریادها و گریه و زاری ها را که دید و شنید، شمشیر کشید و راسوی بیچاره را به دو نیم کرد. بعد هم در حالی که مثل همسرش به سرش می زد و گریه می کرد، به سر گهواره ی فرزندش رفت. همه ی اطرافیان پادشاه هم گریه کنان به طرف گهواره رفتند. چه دیدند؟ چیزی که باور نمی کردند. بچه زنده بود و می خندید. ماری تکه پاره شده هم روی او افتاد بود. داستان کوتاه درباره صبر

همه انگشت به دهان و حیرت زده ماندند و فهمیدند که راسو نه تنها حسودی نکرده، بلکه جانش را به خطر انداخته است تا بچه ی بی گناه را از نیش مار نجات بدهد.

پادشاه از این که بدون جست و جو و پرسش، جان دوست دوران تنهایی اش را گرفته بود، غمگین و پشیمان شد. ولی چه فایده که پشیمانی سودی نداشت و راسوی باوفا را زنده نمی کرد. داستان کوتاه درباره صبر

از آن روز به بعد، پادشاه برای از دست دادن راسو افسوس می خورد و به اطرافیانش می گفت:

«یک صبر کن و هزار افسوس مخور.»

این حرف او ضرب المثل شد و دهان به دهان و سینه به سینه گشت و گشت تا به قصه ی امشب ما رسید.

امیدواریم از مطالعه این داستان در سایت جوک های بیست بهره و لذت کافی را برده باشید . بیایید از این به بعد سعی کنیم کمی صبور تر باشیم و قضاوت الکی نکنیم.

دی 29, 1395

دی 21, 1395

دی 21, 1395

آذر 26, 1395

شما باید وارد حساب خود شوید تا بتوانید یک نظر ارسال کنید

خريد بک لينک
خريد رپورتاژ
ترمیم مو
محافظ تشک
كنكور آسان است
اوج يادگيري
كنكور آسان است
مهندس امير مسعودي
انتشارات گيلنا
دانلود آهنگ جدید
درب اتوماتیک

من و دوستم در بیابانی گم شدیم. راه به جایی نمی بردیم. پناهگاهی را جستجو میکردیم تا کمی استراحت کنیم. در سمت راست خود با خیمه ای روبرو شدیم،به سویش رفتیم و سلام کردیم.زنی از داخل خیمه سلام ما را جواب داد و گفت: چند لحظه رویتان را بر گردانید تا بتوانم خود را برای انجام وظیفه آماده کنم.ما چنین کردیم.فرشی ساده انداخت و گفت:بنشینید تا فرزندم بیاید.

ساعاتی آنجا نشستیم.زن که هر چند لحظه یک بار،در خیمه را بالا میبرد و به انتظار دیدن فرزندش،انتهای بیابان را نگاه میکرد،یک باره گفت:سواری میاید.خدا قدمش را مبارک فرماید!

کمی که سوار نزدیک شد،گفت:شتر مرکب فرزند من است،ولی شتر سوار کس دیگری است.وقتی سوار،نزدیک زن رسید،گفت:ای امّ عقیل ،خدا به شما در مورد فرزندتان عقیل پاداش دهد.

او پرسید:وای مگر فرزندم چه شده؟ ایا مرده است؟!مرد گفت:بله.

داستان های کوتاه و آموزنده درباره صبر

ام عقیل دوباره پرسید:چگونه مرد؟پاسخ داد:شترهایم به هم ریختند،برای خوردن آب به یکدیگر فشاروارد کردند و فرزند شما را در چاه انداختند.

زن با آرامشی خاص گفت: اکنون من مهمان دارم.پیاده شو و از آنها پذیرایی کن!

پیرزن گوسفندی آورد و مرد آن را سر برید.مادر داغدیده برایمان غذایی ترتیب داد و ما در حالی که از صبر زن حیرت زده بودیم،شروع به خوردن کردیم .

وقتی غذا تمام شد،ام عقیل نزد ما آمد و گفت:ایا در میان شما کسی هست که از کتاب خداوند چیزی به نیکویی بداند؟پاسخ دادم:بله میدانم.

از من خواست:برایش ایاتی بخوانم که او را در غم مرگ فرزندش آرام کند،گفتم:خدای عزّوجلّ میفرماید:

)…و بشّر الصّابرین الّذین إذا اصابتهم مصیبة قالوا انّا للّه و انّا الیه راجعوناولئک علیهم صلوات من ربّهم و رحمة و اولئک هم المهتدون)؛به شکیبایانی مژده ده که وقتی به آنها غمی میرسد،گویند:ما از خداییم و به سوی او باز میگردیم.بدرود و رحمت پروردگارشان بر آنها باد و همینها هدایت یافتگانند.(سوره بقره،ایه 155157)

مادر داغدیده گفت:ترا به خدا اینها کلام خدا و ایات قرآنی است؟

گفتم:به خدا سوگند،اینها در کتاب خدا و کلام پروردگار میباشد که بر قلب پیامبر(ص) نازل شده است.پس از نزد ما خداحافظی کرد،به نماز ایستاد و چنین دست به دعا برداشت:

«خدایا،هر چه گفتی،انجام دادم (صبر پیشه کردم و به تو اعتماد نمودم) من به فرمان تو عمل کردم،تو نیز به وعدهات عمل کن وپاداشی را که وعده دادهای محقق فرما!اگر در دنیا کسی برای کسی میماند،با خود میگفتم،فرزندم برای بر آوردن نیازهایم میماند….

ما از آنجا رفتیم،در حالی که میگفتیم:زنی کاملتر از او ندیدهایم.(لئانی الاخبار ج 1 ص 305)

راستی قرآن چه نفوذی بر دلهای آماده دارد؟!

زنی بادیه نشین که تنها امیدش به فرزندی کارساز و مشکل گشاست،در غم از دست دادن او،با شنیدن ایهای،اینگونه شکیبایی و استقامت میکند،ولی در روزگار ما این ایه در مجالس ختم قرائت میشود و بر قلب برخی صاحبان عزا هیچ اثری نمیگذارد.چرا چنین است؟

پاسخ این است که قرائت و شنیدن چیزی است و تدبر در ایات،چیز دیگر!

)افلا یتدبّرون القرآن…)(سوره نساء،ایه 82)

من و دوستم در بیابانی گم شدیم. راه به جایی نمی بردیم. پناهگاهی را جستجو میکردیم تا کمی استراحت کنیم. در سمت راست خود با خیمه ای روبرو شدیم،به سویش رفتیم و سلام کردیم.زنی از داخل خیمه سلام ما را جواب داد و گفت: چند لحظه رویتان را بر گردانید تا بتوانم خود را برای انجام وظیفه آماده کنم.ما چنین کردیم.فرشی ساده انداخت و گفت:بنشینید تا فرزندم بیاید.

ساعاتی آنجا نشستیم.زن که هر چند لحظه یک بار،در خیمه را بالا میبرد و به انتظار دیدن فرزندش،انتهای بیابان را نگاه میکرد،یک باره گفت:سواری میاید.خدا قدمش را مبارک فرماید!

کمی که سوار نزدیک شد،گفت:شتر مرکب فرزند من است،ولی شتر سوار کس دیگری است.وقتی سوار،نزدیک زن رسید،گفت:ای امّ عقیل ،خدا به شما در مورد فرزندتان عقیل پاداش دهد.

او پرسید:وای مگر فرزندم چه شده؟ ایا مرده است؟!مرد گفت:بله.

ام عقیل دوباره پرسید:چگونه مرد؟پاسخ داد:شترهایم به هم ریختند،برای خوردن آب به یکدیگر فشاروارد کردند و فرزند شما را در چاه انداختند.

زن با آرامشی خاص گفت: اکنون من مهمان دارم.پیاده شو و از آنها پذیرایی کن!

پیرزن گوسفندی آورد و مرد آن را سر برید.مادر داغدیده برایمان غذایی ترتیب داد و ما در حالی که از صبر زن حیرت زده بودیم،شروع به خوردن کردیم .

وقتی غذا تمام شد،ام عقیل نزد ما آمد و گفت:ایا در میان شما کسی هست که از کتاب خداوند چیزی به نیکویی بداند؟پاسخ دادم:بله میدانم.

از من خواست:برایش ایاتی بخوانم که او را در غم مرگ فرزندش آرام کند،گفتم:خدای عزّوجلّ میفرماید:

)…و بشّر الصّابرین الّذین إذا اصابتهم مصیبة قالوا انّا للّه و انّا الیه راجعوناولئک علیهم صلوات من ربّهم و رحمة و اولئک هم المهتدون)؛به شکیبایانی مژده ده که وقتی به آنها غمی میرسد،گویند:ما از خداییم و به سوی او باز میگردیم.بدرود و رحمت پروردگارشان بر آنها باد و همینها هدایت یافتگانند.(سوره بقره،ایه 155157)

مادر داغدیده گفت:ترا به خدا اینها کلام خدا و ایات قرآنی است؟

گفتم:به خدا سوگند،اینها در کتاب خدا و کلام پروردگار میباشد که بر قلب پیامبر(ص) نازل شده است.پس از نزد ما خداحافظی کرد،به نماز ایستاد و چنین دست به دعا برداشت:

«خدایا،هر چه گفتی،انجام دادم (صبر پیشه کردم و به تو اعتماد نمودم) من به فرمان تو عمل کردم،تو نیز به وعدهات عمل کن وپاداشی را که وعده دادهای محقق فرما!اگر در دنیا کسی برای کسی میماند،با خود میگفتم،فرزندم برای بر آوردن نیازهایم میماند….

ما از آنجا رفتیم،در حالی که میگفتیم:زنی کاملتر از او ندیدهایم.(لئانی الاخبار ج 1 ص 305)

راستی قرآن چه نفوذی بر دلهای آماده دارد؟!

زنی بادیه نشین که تنها امیدش به فرزندی کارساز و مشکل گشاست،در غم از دست دادن او،با شنیدن ایهای،اینگونه شکیبایی و استقامت میکند،ولی در روزگار ما این ایه در مجالس ختم قرائت میشود و بر قلب برخی صاحبان عزا هیچ اثری نمیگذارد.چرا چنین است؟

پاسخ این است که قرائت و شنیدن چیزی است و تدبر در ایات،چیز دیگر!

)افلا یتدبّرون القرآن…)(سوره نساء،ایه 82)

این مجله مخصوص کودک و نوجوان می باشد.

داستان های کوتاه و آموزنده درباره صبر

پیام زن
ویژه مسائل زنان و خانواده

دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم
محمد جعفری گیلانی
سید ضیاء مرتضوی

3

7733305
7738743
7733305
payam-zan_man@aalulbayt.org

قم، صندوق پستی 371…

پرسمان
فرهنگی، اجتماعی، دانشجویی

مرکز فرهنگی نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری
سید محمدرضا فقیهی
محمد باقر پور امینی
1380
3

7747240
7735473
7743816
info@porseman.net
www.porseman.n…

مبلغان
فرهنگی – تبلیغی
حوزه

1385/6/1
3
mbl

گروه سنی مورد نظر را انتخاب کنید

انتخاب کنید
خردسال
کودک
نوجوان

دسته مورد نظر خود را انتخاب کنید
انتخاب کنیدکاردستی و هنربازی و سرگرمیعلمیکاربرگ آموزشیشعر و قصهمعرفی ایده‌های شمامقالهجشن تولدمعرفی کتابمعما و چیستان

قصه کودکانه در مورد صبر
سنجاب کوچولو
بچه‌ها خیلی زود دوست دارند همه کار بکنند و خواسته‌هایشان سریع پاسخ داده شود و هر چیزی که می‌خواهند برایشان محیا باشد. با آموزش صبر به کودکان ما سطح توقعات کودک را متعادل می‌سازیم و در آینده یاد می‌گیرند که رسیدن به موفقیت در هر زمینه‌ای با صبر و شکیبایی محیا می‌شود و خیلی از مشکلات با صبر بهتر در آینده حل می‌شود.در تحقیقات مشخص شده که کودکانی که صبورتر هستند، نمرات بهتری در دوران تحصیل بدست می‌آورند.
 آموزش صبر به کودکان بین 3 تا 6 سالگی خیلی جدی باید صورت بگیرد.

قصه کودکانه امروز درباره صبر هست. در این قصه عجله سنجاب کوچولو برای انجام بعضی از کارها مشکلاتی برایش ایجاد می‌کنه……….
قصه کودکانه سنجاب کوچولو
سنجاب کوچولو هنوز آنقدر بزرگ نشده بود…

داستان های کوتاه و آموزنده درباره صبر

بچه‌ها خیلی زود دوست دارند همه کار بکنند و خواسته‌هایشان سریع پاسخ داده شود و هر چیزی که می‌خواهند برایشان محیا باشد. با آموزش صبر به کودکان ما سطح توقعات کودک را متعادل می‌سازیم و در آینده یاد می‌گیرند که رسیدن به موفقیت در هر زمینه‌ای با صبر و شکیبایی محیا می‌شود و خیلی از مشکلات با صبر بهتر در آینده حل می‌شود.در تحقیقات مشخص شده که کودکانی که صبورتر هستند، نمرات بهتری در دوران تحصیل بدست می‌آورند.

 آموزش صبر به کودکان بین ۳ تا ۶ سالگی خیلی جدی باید صورت بگیرد.

قصه کودکانه امروز درباره صبر هست. در این قصه عجله سنجاب کوچولو برای انجام بعضی از کارها مشکلاتی برایش ایجاد می‌کنه……….

سنجاب کوچولو هنوز آنقدر بزرگ نشده بود که بدون اجازه پدر و مادرش، بتواند به تنهایی از لانه خارج شود. اما خواهر بزرگترش را می‌دید که هر روز صبح، برای چیدن میوه به جنگل می‌رفت و با سبد پر از خوراکی‌های خوشمزه بر می‌گشت. سنجاب کوچولو هم آرزو می‌کرد کاش زودتر بزرگ شود تا بتواند به تنهایی از درختان بلند و پر شاخ و برگ بالا برود و هر قدر که دوست دارد فندق و بادام  و گردو و بلوط‌های خوشمزه و درشت بچیند.

یک روز که سنجاب کوچولو در لانه نشسته بود و داشت به بزرگ شدن خودش فکر می‌کرد، سنجاب‌های دیگر را دید که روی شاخ و برگ درختان جنگل بالا و پایین می پرند. او خیلی غصه خورد. چرا؟چون دلش می‌خواست مثل آنها به هر طرف که می‌خواهد برود.

وقتی پدر و مادرش از راه رسیدند به آنها گفت: من چه وقت می توانم به جنگل بروم؟ پدر گفت: وقتی که بزرگ شدی و توانستی یک سبد از میوه‌های این جنگل را بغل کنی و به خانه بیاوری! سنجاب کوچولو که فکر می‌کرد حالا بزرگ شده، گفت: این که کاری ندارد، من همین الان هم می‌توانم یک سبد پر ازمیوه‌های جنگل را بچینم و بیاورم! پدر سنجاب کوچولو که خیلی بچه‌اش را دوست داشت گفت: اگر تو می‌توانی به تنهایی به جنگل بروی فردا صبح به جنگل برو. حالا دیگر ما پیر شدیم اگر تو بتوانی یک سبد بلوط بیاوری ما خوش حال می شویم. سنجاب کوچولو تا این را شنید از ذوق تا صبح خوابش نبرد.

صبح روز بعد ، همین که آفتاب درآمد سنجاب کوچولو یک سبد برداشت و از لانه خارج شد. جنگل و همه آن چیزی که در آن وجود داشت. درختان بلند و در هم، میوه‌های خوشمزه و رنگارنگ، پرندگان پر سر و صدا و …. سنجاب کوچولو از دیدن آن همه زیبایی غرق لذت و تماشا شده بود. او موجوداتی را می‌دید که تا به حال ندیده بود: گله گوزن‌ها ، میمون‌هایی که از جلوی چشم او با سرعت بالا و پایین می رفتند و پرندگانی که از این شاخ به آن شاخ می‌پریدند…. سنجاب کوچولو که از شوق و ذوق نمی‌دانست باید چکار کند، بدون هدف این طرف و آن طرف می‌دوید و نمی‌دانست باید چه نوع میوه‌ای را از کدام درخت جدا کند. سنجاب کوچولو که حیران و سرگردان توی جنگل در حال حرکت بود، ناگهان چشمش به یک خرس قهوه‌ای افتاد.

اول خیلی ترسید، اما وقتی خنده خرس را دید، آرام شد و در پشت درختی ایستاد. خرس مهربان پرسید: نترس… چی شده… دنبال چی می گردی سنجاب کوچولو؟ سنجاب کوچولو کمی جرات پیدا کرد و گفت: دنبال میوه‌های خوشمزه می‌گردم. بخصوص بلوط‌های درشت… اما نمی دانم چرا از هر درختی بالا می‌روم بلوط پیدا نمی کنم؟ خرس مهربان خنده‌ای کرد و گفت: هر درختی یک نوع میوه دارد. تو اول باید درخت آن را بشناسی و بعد از آن بالا بروی.

مثلا اگر بلوط می‌خواهی باید از درخت بلوط بالا بروی. حالا دنبال من بیا تا درخت بلوط را به تو نشا ن بدهم ! سنجاب کوچولو وقتی دید خرس قهوه‌ای اینقدر مهربان است، دنبال او به راه افتاد تا به یک درخت بلوط رسیدند. سنجاب کوچولو که تا به حال درختی به این بزرگی و پر از میوه ندیده بود، بدون معطلی از درخت بالا رفت و شروع به چیدن بلوط کرد.

از این شاخه به آن شاخه… هرچه بلوط می‌دید می‌چید. سبدش کاملا پر شده بود. خرس قهوه‌ای که پایین درخت ایستاده بود فریاد زد: دیگر بس است. سبد تو پر از بلوط شده… ممکن است ازآن بالا بیفتی. اما سنجاب کوچولو که خیلی ذوق زده شده بود، به دنبال بلوط‌های درشت بالا و بالاتر می‌رفت. تا اینکه سبدش آنقدر سنگین شد که ناگهان از آن بالا به پایین پرتاب شد.

سنجاب کوچولو شانس آورد که در لابلای شاخ و برگ درختان آویزان شد، وگرنه معلوم نبود که چه بلایی ممکن است به سرش بیاید. خرس مهربان که در پایین درخت منتظر او بود، کمکش کرد و او را نجات داد، اما دیگر از سبد پر از بلوط خبری نبود، زیرا بلوط‌ها همه به اطراف درخت ریخته بودند و چند سنجاب بزرگتر داشتند آنها راجمع می کردند… آن وقت بود که سنجاب کوچولو از خرس مهربان خجالت کشید و با خودش فکر کرد که: پدر درست می گفت، من بزرگ نشده‌ام و بازهم باید صبر کنم.

می خواهم در خبرنامه سایت عضو شوم.

مهم هست که عادت به کتاب خواندن از کودکی و نوجوانی بوجود آید. باغ کناب یک مجموعه فرهنگی علمی هنری هست…

مراکز تفریحی
سرزمین رویایی لی لی پوت(شهر مشاغل)
یکی از مراکز تفریحی کودکان سرزمین رویایی لیلیپوت ه…

رصدخانه های تهران
بچه‌ها از روی حس کنجکاوی که دارند به کشف ناشناخته‌ها علاقمند هستند و یکی از ناشنا…

شهر بازی های سرپوشیده تهران
شهر بازی و زمین‌های بازی یکی از مکان‌های خاطره انگیز برای کودکان است. ز…

ذهن خوانی با علم هدایت گرما

بچه‌ها عاشق شعبده بازی و انجام کارهای عجیبی هستند که طرف مقابل را غاف…

شیرینی خندان تولد

ایده شیرینی های خندان برای جشن تولد خیلی جالب است.شیرینی خندان تولد درست کردن آ…

اگر کودک‌تان به کارتون با شخصیت‌های تخیلی و موجودات عجیب غریب علاقه دارد، پس حتما کارتون “کارخانه هی…

بازی جرأت  یا حقیقت یک بازی گروهی محبوب نوجوان‌ ها و حتی بزرگسالان است.این بازی در همه فرهنگ‌ها به ش…

بچه‌ها عاشق چیستان هستند و دوست دارند چیستان ها را یاد بگیرند و آنها را برای دوستان و فامیل تعریف کن…

 آموزش نشانه ها و حروف الفبا فارسی با داستان
یک روش برای آموزش نشانه ها و حروف الفبای فارسی به کودک…

بچه‌ها عاشق چیستان هستند و دوست دارند چیستان ها را یاد بگیرند و آنها را برای دوستان و فامیل تعریف کن…

بازی جرأت  یا حقیقت یک بازی گروهی محبوب نوجوان‌ ها و حتی بزرگسالان است.این بازی در همه فرهنگ‌ها به ش…

 آموزش نشانه ها و حروف الفبا فارسی با داستان
یک روش برای آموزش نشانه ها و حروف الفبای فارسی به کودک…

SHIDSHAD © 2017

استفاده از مطالب سايت با لينک مستقيم سايت مجاز و مزيد امتنان خواهد شد


مردى خدمت على عليه السلام آمد و عرض كرد:
يا اميرالمؤمنين من حاجتى دارم .
حضرت فرمود:
حاجتت را روى زمين بنويس ! زيرا كه من گرفتارى تو را آشكارا در چهره تو مى بين و لازم نیست بیانش کنی!

مرد روى زمين نوشت .
” انا فقير محتاج ”  من فقيرى نيازمندم .
على عليه السلام به قنبر فرمود:
با دو جامه ارزشمند او را بپوشان .
مرد فقير پس از آن ، با چند بيت شعر از اميرالمؤمنين عليه السلام تشكر نمود.

حضرت فرمود: يكصد دينار نيز به او بدهيد!
بعضى گفتند:
يا اميرالمؤمنين او را ثروتمند كردى !
على عليه السلام فرمود:
من از پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه فرمود:
مردم را در جايگاه خود قرار دهيد و به شخصيتشان احترام بگذاريد. آنگاه فرمود:
من براستى تعجب مى كنم از بعضى مردم ، آنان بردگان را با پول مى خرند ولى آزادگان را با نيكى هاى خود نمى خرند.

نيكى ها انسان را برده و بنده مى كند.

داستان های کوتاه و آموزنده درباره صبر


منبع :بحار : ج 41، ص 34 و ج 74، ص 407



 

روزى حضرت على (ع ) از درب دكان قصابى مى گذشت .
قصاب به آن حضرت عرض كرد:
يا اميرالمؤ منين ! گوشتهاى بسيار خوبى آورده ام . اگر ميخواهيد ببريد.
فرمود: الا ن پول ندارم كه بخرم .
عرض كرد من صبر مى كنم پولش را بعدا بدهيد.
فرمود: من به شكم خود مى كويم كه صبر كند اگر نمى توانستم به شكم خود بگويم از تو مى خواستم كه صبر كنى ولى حالا كه ميتوانم به شكم خود مى گويم كه صبر كند.

آرى ، خاصيت نفس اماره اين است كه اگر تو او را وادار و مطيع خود نكنى او تو را مشغول و مطيع خود خواهد ساخت .

ولى على (ع
) كه در ميدان جنگ مغلوب عمرو بن عبدودها و مرحب ها نمى شود، به طريق اولى
و صد چندان بيشتر هرگز بر خود نمى پسندد كه مغلوب يك ميل و هواى نفس گردد


منبع : گفتارهاى معنوى ، ص 262


شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.

bultannews@gmail.com

اس ام اس

داستان کوتاه (اعتماد)

تلفن زنگ زد و خانم تلفنچی گوشی را برداشت و گفت : “واحد خدمات عمومی، بفرمائید.”
شخصی که تلفن کرده بود ساکت باقی ماند. خانم تلفنچی دوباره گفت : “واحد خدمات عمومی، بفرمائید.” اما جوابی نیامد و وقتی می خواست گوشی را بگذارد صدای زنی را شنید که گفت : “آه، پس آنجا واحد خدمات عمومی است. معذرت می خواهم، من این شماره را در جیب شوهرم پیدا کردم اما نمی دانستم مال چه کسی است”
فکرش را بکنید که اگر تلفنچی بجای گفتن “واحد خدمات عمومی” گفته بود “الو” چه اتفاقی می افتاد!

نتیجه:

داستان های کوتاه و آموزنده درباره صبر

در هر رابطه ای اعتماد بسیار با اهمیت است. وقتی اعتماد از بین برود رابطه به پایان خواهد رسید . فقدان اعتماد به سوء ظن می انجامد، سوء ظن باعث خشم و عصبانیت میشود ،خشم باعث دشمنی می شود و این دشمنی منجر به جدائی.
داستان کوتاه (کسی را با انگشت نشانه نگیرید)
مردی به پدر همسرش گفت دیگران شما را بخاطر زندگی زناشوئی موفقی که دارید تحسین می کنند، ممکن است راز این موفقیت را به من بگوئید؟
پدر با لبخند پاسخ داد: هرگز همسرت را بخاطر کوتاهی هایش یا اشتباهی که کرده مورد انتقاد قرار نده.
همواره این فکر را در یاد داشته باش که او بخاطر کوتاهی ها و نقاط ضعفی که دارد نتوانسته شوهری بهتر از تو پیدا کند.

نتیجه:
همه ما انتظار داریم که دوستمان بدارند و به ما احترام بگذارند. بسیاری از مردم می ترسند وجهه خود را از دست بدهند. بطور کلی، وقتی شخصی مرتکب اشتباهی می شود به دنبال کسی می گردد تا تقصیر را به گردن او بیندازد. این آغاز نبرد است. ما باید همیشه به یاد داشته باشیم که وقتی انگشتمان را بطرف کسی نشانه می رویم چهار انگشت دیگر، خود ما را نشانه گرفته اند.
اگر ما دیگران را ببخشیم، دیگران هم از خطای ما چشم پوشی می کنند.

داستان کوتاه (همسر ایدآل)
شخصی به یکی از موسسات همسریابی مراجعه کرد و گفت: “من به دنبال یک همسر می گردم. لطفاً به من کمک کنید تا همسر مناسبی پیدا کنم. ”

مسئول مربوطه پرسید لطفاً خواسته های خودتان را بگوئید

– “خوشگل، مودب، شوخ طبع، اهل ورزش، با معلومات، خوب آواز بخواند، در تمام ساعاتی از روز که در خانه هستم و بیرون نرفتم بتواند من را سرگرم کند، وقتی به همدم احتیاج دارم برای من داستان های جالبی تعریف کند و هر وقت که خواستم استراحت کنم ساکت باشد.

مسئول موسسه با دقت به حرف های او گوش کرد و در پاسخ گفت فهمیدم. شما به تلویزیون احتیاج دارید.

نتیجه:

مثلی هست که می گوید زوج بی نقص از یک زن کور و یک مرد کر درست شده است، زیرا زن کور نمی تواند خطاهای شوهر را ببیند و مرد کر قادر به شنیدن غرغرهای زن نیست. بسیاری از زوج ها در مراحل اول آشنائی کور و کر هستند و رویای یک رابطه بی نقص را می بینند. بدبختانه، وقتی هیجان های اولیه فرو می نشیند، بیدار می شوند و متوجه می شوند که ازدواج به معنی بستری از گل های رُز نیست و آن زمان کابوس آغاز می شود.

داستان آموزنده (برداشت شخصی)

زن و شوهری یک خر از بازار خریدند. در راه برگشت به خانه یک پسر بچه گفت :” چقدر احمقند. چرا هیچکدام سوار خر نشده اند؟”

آندو وقتی این حرف را شنیدند زن سوار بر خر شد و مرد در کنار آنها براه افتاد. کمی بعد پیرمردی آنها را دید و گفت: “مرد رئیس خانواده است. چطور زن می تواند در حالی که شوهرش پیاده راه می رود سوار خر شود؟”

زن با شنیدن این حرف فوراً از خر پیاده شد و جای خود را به شوهرش داد. لحظاتی بعد با پیرزنی مواجه شدند. پیر زن گفت: ” عجب مرد بی معرفتی، خودش سوار خر می شود و زنش پیاده راه می رود.”

مرد با شنیدن این حرف به زنش گفت که او هم سوار خر شود.

بعد به مرد جوانی برخوردند. او گفت :” خر بیچاره، چطور می توانی وزن این دو را تحمل کنی. چقدر به تو ظلم می کنند! ”

زن و شوهر با شنیدن این حرف از خر پیاده شدند و خر را به دوش گرفتند.
ظاهراً راه دیگری باقی نمانده بود.
وقتی به پل باریکی رسیدند، خر ترسید و شروع به جفتک زدن کرد. آنها تعادلشان را از دست دادند و به رودخانه سقوط کردند.

نتیجه:
تک تک مردم برداشت های مختلف دارند. گوشتی که یکنفر با لذت می خورد برای دیگری زهر است.
هیچوقت ممکن نیست که همه شما را بستایند، و یا لعنت کنند.
هیچگاه نه در گذشته، نه در حال و نه در آینده چنین اتفاقی نخواهد افتاد.
بنابراین، اگر وجدان راحتی دارید از حرف دیگران دلخور نشوید.

داستان جالب (حرف درست)

یک خانم و همسر میلیونرش از برج نیمه سازشان بازدید می کردند که یک کارگر آن زن را دید و فریاد زد: “مرا به یاد میاوری؟ من و تو در دوران دبیرستان با هم دوست صمیمی بودیم .”

در راه بازگشت به خانه شوهر به طعنه با همسرش گفت: ” شانس آوردی که با من ازدواج کردی وگرنه الآن زن یک عمله و کارگر شده بودی.”

همسر پاسخ داد: ” بر عکس، تو باید قدر ازدواج با من را بدانی. وگرنه الآن او میلیونر بود ، نه تو.”

نتیجه:

یک ضرب المثل چینی می گوید: ” یک حرف می تواند ملتی را خوشبخت یا نابود کند”.
بسیاری از روابط به دلیل حرف های نابجا گسسته می شوند. وقتی یک زوج خیلی صمیمی می شوند دیگر ادب و احترام را فراموش می کنند. ما بدون توجه به اینکه ممکن است حرفی که می زنیم طرف را برنجاند هرچه می خواهیم می گوئیم.
در اکثر مواقع چنین بگو مگوهایی تخم یک رابطه بد را می کارد. مثل یک تخم مرغ شکسته، که دیگر نمی توانید آن را به شکل اول در بیاورید.

داستان پند آموز (صبور باش)

مردی از خانه بیرون آمد تا نگاهی به خودرو نوی خود بیندازد که ناگهان با چشمانی حیرت زده پسر بچه سه ساله خود را دید که شاد و شنگول با ضربات چکش در حال نابود کردن رنگ براق خودرو است. مرد بطرف پسرش دوید، او را از ماشین دور کرد، و با عصبانیت و برای تنبیه، با چکش بر روی دست های پسر بچه زد.

وقتی خشم پدر فرو نشست با عجله فرزندش را به بیمارستان رساند.

هرچند که پزشکان نهایت سعی خود را کردند تا استخوان های له شده را نجات دهند اما مجبور شدند انگشتان له شده دست کودک را قطع کنند. وقتی که کودک به هوش آمد و دستهای باند پیچی شده اش را دید با حالتی مظلوم پرسید: ” پدر انگشتان من کی خوب میشه ؟”

پدر همان روز خودکشی کرد.

نتیجه:
اکر کسی پای شما را لگد کرد و یا به شما تنه زد، قبل از هرگونه عکس العمل و یا مقابله به مثل، این داستان را به یاد آورید. قبل از آنکه صبر خود را از دست بدهید کمی فکر کنید. وانت را می شود تعمیر کرد اما انگشتان شکسته و احساس آزرده را نمی توان

داستان های کوتاه و آموزنده درباره صبر

داستان های کوتاه و آموزنده درباره صبر
داستان های کوتاه و آموزنده درباره صبر
0

دوره مقدماتی php

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *