داستان هاي كوتاه زيبا و آموزنده

دوره مقدماتی php
داستان هاي كوتاه زيبا و آموزنده
داستان هاي كوتاه زيبا و آموزنده

چندین داستان آموزنده جالب و کوتاه و حکایات پندآموز و خواندنی که در ادامه میتوانید به مطالعه آنها پرداخته و از تجربیات و پند های گذشتگان در مورد مسائل مختلف زندگی، استفاده و بهره ببرید و برای مشاهده این داستان های کوتاه و آموزنده در ادامه مطلب همراهمان باشید.

همه ما در طول زندگی انواع داستان آموزنده و حکایات پند آموز و زیبا را مطالعه کرده و یا شنیده ایم که اغلب برای ما جالب و قابل توجه می باشند. در ادامه مطلب میتوانید چند داستان کوتاه آموزنده را مشاهده کنید که نکات جالب و مفیدی را بیان می کنند و تجربه ایی ناب و تازه به همراه دارند. با این داستان های زیبا و خواندنی تا پایان همراهمان باشید.

حکایت های خواندنی و  چند داستان آموزنده جالب و ناب برای کسانی که به دنبال کسب تجربه هستند و تمایل دارند از داستان های کوتاه و تجربیات دیگران بهره ببرند.

فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد.

داستان هاي كوتاه زيبا و آموزنده

دوره مقدماتی php

روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوری به او داد و گفت: اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن.

پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون گفت: چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده شدی؟
شیطان پاسخ داد: زیرا میدانستم که از نسل او همانند تو به وجود می آید.

مرد گفت : خوب است و می توان تحمل کرداستاد گفت شوری آب همان سختی های زندگی است.شوری این دو آب یکی ولی ظرفشان متفاوت بود.سختی و رنج دنیا همیشه ثابت است و این ظرفیت ماست که مزه انرا تعین می کند پس وقتی در رنج هستی بهترین کار بالا بردن ظرفیت و درک خود از مسائل است.

پيرمردي تنها در يکی از روستاهای آمريکا زندگي مي کرد . او مي خواست مزرعه سيب زميني اش را شخم بزند اما اين کار خيلي سختي بود. تنها پسرش بود که مي توانست به او کمک کند که او هم در زندان بود .

 پيرمرد نامه اي براي پسرش نوشت و وضعيت را براي او توضيح داد :

 “پسرعزيزم من حال خوشي ندارم چون امسال نخواهم توانست سيب زميني بکارم . من نمي خواهم اين مزرعه را از دست بدهم،  چون مادرت هميشه زمان کاشت محصول را دوست داشت.   من براي کار مزرعه خيلي پير شده ام. اگر تو اينجا بودي تمام مشکلات من حل مي شد . من مي دانم که اگر تو اينجا بودي مزرعه را براي من شخم مي زدي.

طولی نکشيد که پيرمرد اين تلگراف را دريافت کرد: “پدر، به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحه پنهان کرده ام”.*

 *ساعت 4 صبح فردا  مأمور اف.بي.آی و افسران پليس محلي در مزرعه پدر حاضر شدند و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اينکه اسلحه اي پيدا کنند . پيرمرد بهت زده نامه ديگري به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقي افتاده و مي خواهد چه کند؟*

 *پسرش پاسخ داد : “پدر! برو و سيب زميني هايت را بکار، اين بهترين کاري بود که مي توانستم از زندان برايت انجام بدهم”.

هنگامی که ناسا برنامه ی فرستادن فضانوردان به فضا را آغاز کرد با مشکل کوچکی روبرو شد

آنها دریافتند که خودکارهای موجود در فضای بدون جاذبه کار نمی کنند ، جوهر خودکار به سمت پایین جریان نمی یابد و روی سطح کاغذ نمی ریزد برای حل این مشکل ….

آنها شرکت مشاورین اندرسون را انتخاب کردندتحقیقات بیش از یک دهه طول کشید ، دوازده میلیون دلار صرف شد و در نهایت آنها خودکاری طراحی کردند که در محیط بدون جاذبه می نوشت زیر آب کار می کرد ، روی هر سطحی حتی کریستال می نوشت و در دمای زیر صفر تا سیصد درجه ی سانتیگراد کار می کرد.

روس ها راه حل ساده تری داشتند آنها از مداد استفاده کردند!

امیدواریم از این شش داستان آموزنده و حکایات پندآموز بهره کافی را برده باشید، برای مشاهده داستان های کوتاه و زیبای دیگر به مطالب خواندنی مراجعه کنید.


منبع : آرگا



موهاتو ابریشمی کن !



روغن خراطین و خواص شگفت انگیز آن !



چطور ارزان به آنتالیا سفر کنیم؟


معرفی بهترین رستوران های کوش آداسی مناسب با ذائقه شما


تبلت جدید و خوش قیمت سامسونگ را با 8 درصد تخفیف بخرید



ایده های جذاب برای تزیین تم تولد مردانه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

دیدگاه

نام

ایمیل

وب‌سایت

ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی می‌نویسم.

داستان هاي كوتاه زيبا و آموزنده

سعدی در بیان حکایتی می گوید:

موسی علیه السلام ، درویشی را دید از برهنگی به ریگ اندر شده. گفت:ای موسی! دعا کن تا خدا عزوجل مرا کفافی دهد که از بی طاقتی به جان آمدم. موسی دعا کرد و برفت. پس از چند روز که از مناجات باز آمد، مرد را دید گرفتار و خلقی انبوه برو گرد آمده. گفت:این چه حالت است؟ گفتند:خمر خورده و عربده کرده و کسی را کشته. اکنون به قصاص فرموده اند.

«وَلَوْ بَسَطَ اللّه ُ الرِّزْقَ لِعِبادِهِ لَبَغَوَ فِی الاَْرْضِ؛ اگر خداوند درِ هر نوع روزی را بر بندگانش می گشود، در زمین ستم پیشه می کردند». (شورا:27) موسی علیه السلام ، به حکمت جهان آفرین اقرار کرد و از تجاسر خویش استغفار.

نگاه به فرودستان و شکر نعمت

سعدی گوید:

داستان هاي كوتاه زيبا و آموزنده

هرگز از دور زمان ننالیده بودم و روی از گردش آسمان درهم نکشیده، مگر وقتی که پایم برهنه مانده بود و استطاعت پای پوشی نداشتم. به جامع کوفه درآمدم، دل تنگ. یکی را دیدم که پای نداشت. سپاس نعمت حق به جای آوردم و بر بی کفشی صبر کردم.

بنابر سفارش رسول خدا صلی الله علیه و آله :به آن که از شما پایین تر است، بنگرید و به آن که از شما بالاتر است، منگرید؛ زیرا بدین وسیله قدر نعمت خدا را بهتر می دانید (و شکرگزار نعمت های خداوند خواهید بود).4

از بایزید بسطامی، عارف بزرگ، پرسیدند:این مقام ارزشمند را چگونه یافتی؟ گفت:شبی مادر از من آب خواست. نگریستم، آب در خانه نبود. کوزه برداشتم و به جوی رفتم که آب بیاورم. چون باز آمدم، مادر خوابش برده بود. پس با خویش گفتم:«اگر بیدارش کنم، خطاکار خواهم بود.» آن گاه ایستادم تا مگر بیدار شود. هنگام بامداد، او از خواب برخاست، سر بر کرد و پرسید:چرا ایستاده ای؟! قصه را برایش گفتم. او به نماز ایستاد و پس از به جای آوردن فریضه، دست به دعا برداشت و گفت:«خدایا! چنان که این پسر را بزرگ و عزیز داشتی، اندر میان خلق نیز او را عزیز و بزرگ گردان».

اشاره به جلب رضایت مادر و تأثیر دعای او در حق فرزند، و این که جلب رضایت مادر، آدمی را به مقام های والای معنوی می رساند.

روزی ابن سینا از جلو دکان آهنگری می گذشت که کودکی را دید. آن کودک از آهنگر مقداری آتش می خواست. آهنگر گفت:ظرف بیاور تا در آن آتش بریزم. کودک که ظرف همراه نداشت، خم شد و مشتی خاک از زمین برداشت و در کف دست خود ریخت. آن گاه به آهنگر گفت:آتش بر کف دستم بگذار.

ابن سینا، از تیزهوشی او به شگفت آمد و در دل بر استعداد کودک شادمان شد. پس جلو رفت و نامش پرسید. کودک پاسخ داد:نامم بهمن یار است و از خانواده ای زرتشتی هستم. ابن سینا او را به شاگردی گرفت و در تربیتش کوشید تا اینکه او یکی از حاکمان و دانشمندان نام دار شد و آیین مقدس اسلام را نیز پذیرفت.

آثار بزرگ منشی را از کودکی می توان در رفتار و زندگی بزرگان مشاهده رد.

شیخ ابی سعید ابی الخیر را گفتند:فلان کس بر روی آب می رود. شیخ گفت:«سهل است، وزغی و صعوه ای بر روی آب می برود.» شیخ را گفتند:فلان کس در هوا می پرد. شیخ گفت:«زغنی و مگسی نیز در هوا بپرد.» او را گفتند:فلان کس در یک لحظه از شهری به شهری می برود. شیخ گفت:«شیطان نیز در یک نفس از مشرق به مغرب می شود. این چنین چیزها را بس قیمتی نیست. مرد آن بود که در میان خلق بنشیند و برخیزد و بجنبد و با خلق داد و ستد کند و با خلق درآمیزد و یک لحظه از خدا غافل نباشد».

ارزش واعی انسان به این است که همواره به یاد خداوند باشد و هرگز حضور او را از یاد نبرد.

روزی خلیفه وقت، کیسه پر از سیم با بنده ای نزد ابوذر غفاری فرستاد. خلیفه به غلام گفت:«اگر وی این از تو بستاند، آزادی». غلام کیسه را به نزد ابوذر آورد و اصرار بسیار کرد، ولی وی نپذیرفت.

غلام گفت:آن را بپذیر که آزادی من در آن است و ابوذر پاسخ داد:«بلی، ولی بندگی من در آن است».

گاهی ثروت های مادی آمی را بنده خود می کنند و او را از بندگی خدا خارج می سازند.

یحیی بن معاذ روزی با برادری بر دهی بگذشت. برادرش گفت:اینجا خوش دهی است. یحیی وی را گفت:«خوش تر از این ده، دل آن کس است که از این ده فارغ است».

مرد صاحب دلی به درگاه الهی راز و نیاز می کرد و می گفت:«خداوندا، کریما، آخر دری بر من گشای!» رابعه عدویه این سخن بشنید و مرد را گفت:«ای غافل! این در کی بسته بود!

درِ رحمت خداوند، همواره به روی بندگانش باز است.

حکیمی را ناسزا گفتند. او هیچ جوابی نداد. حکیم را گفتند:ای حکیم، از چه روی جوابی ندادی؟ حکیم گفت:«از آن روی که در جنگی داخل نمی شوم که برنده آن بدتر از بازنده آن است».

«وَ اِذَا خَاطَبَهُمُ الْجاهِلُون قالُوا سَلاما؛ (بندگان شایسته خداوند کسانی هستند) که چون نادانان با آنها روبه رو می شوند (و سخنان نابخردانه گویند،) به آنها سلام می گویند (و با بی اعتنایی و بزرگواری می گذرند). (فرقان:62)

یکی از علما را پرسیدند که یکی با ماه رویی است در خلوت نشسته و درها بسته و نفس، طالب و شهوت، غالب. هیچ باشد که به قوت پرهیزکاری از او به سلامت بماند؟ گفت:«اگر از مه رویان به سلامت بماند، از بدگویان نمایند».

 

انتقام، اگر چه آرام کننده است! امّا اولاً ناپایدار است، ثانیاً آرامش کاذب ایجاد می کند، رابعاً کار انسان های ضعیف است،خامسا به خدا واگذار نمی شود. بهتر است بخشنده باشی. امّا اگر خواستی انتقام بگیری به خدا واگذار کن به یک نمونه تاریخی توجه کنید:

نقل شده، مرحوم شاه آبادی (ره) گاهی به کسانی که به او بی احترامی و یا توهین می کردند به آرامی پاسخ می داد و در واقع توهین آن ها را با توهین پاسخ می داد. البته بدون اینکه طرف مقابل صدای آن مرحوم را بشنود. فرزند مرحوم شاه آبادی علت را از پدر پرسید که شما با این مقام معنوی چرا چنین می کنی؟ گفت:پسرم من از روزی که انتقام خدا را با چشم خود دیدم، بنا را گذاشتم که چنین کنم. ماجرا از این قرار بود که روزی به حمّام (عمومی) رفته بودم. وارد خزینه شدم. آب سرریز شد و کمی به سر روی یکی از افسران پهلوی (شاه ایران) پاشیده شد. وی به شدت بر افروخته و به من توهین کرد. من که در جمع حاضران نخواستم و شاید نتوانستم پاسخ او را بدهم. به آرامی گفتم واگذارت می کنم به خدا. از حمّام بیرون شدم و به منزل آمدم. ساعتی بعد فردی به منزل ما مراجعه کرد و درخواست کرد که به درب حمام بروم. علت را پرسیدم. گفت خود خواهی دید. آن افسر را دیدم که به هنگام بالا آمدن از پله های حمام نقش بر زمین شده و زبانش بند آمده! گویی لال از مادر زاده شده! با ایما و اشاره از من طلب عفو می کرد. دعا کردم و از خدا خواستم او را ببخشد. تا دعای من خاتمه یافت. زبان در کام او به حرکت درآمد و به دست و پای من افتاد. از آن روز وقتی کسی توهینی و یا اساعه ادبی به من می کند. دیگر او را به خدا واگذار نمی کنم. خودم به آرامی پاسخش را می دهم تا خدا انتقام نگیرد که منتقم بزرگی است.

تکیه و تأکید بر ماجراهای توأم با جنایت و خیانت و بازگویی آن ها در مجالس و نشست های خانوادگی و فامیلی، به نوعی اشاعه مفاسد و منکرات تلقی شده و موجب فرو ریختن قباحت زشتی ها و پستی ها در ذهن زندگی ما خواهد شد. بیان خوبی ها و زیبایی های اخلاقی، علاوه بر آرامش گوینده موجب شادابی و نشاط و پراکندن مهر و دوستی در بین مخاطبان خواهد شد. حکایتی را با هم مرور می کنیم:روزگاری، عالم و عارفی سوار بر مرکب گرانبهایی از بیابانی عبور می کرد فردی را دید نالان. علت را پرسید، گفت من علیلم، توان راه رفتن ندارم. گرسنه ام نای ایستادن ندارم. راه را گم کرده ام. درمانده ام. راکب، از اسب فرو افتاد و راه مانده را سوار بر اسب کرد تا با خود به شهر مشابعت کند، فرد نالان، یک باره مهار اسب را به دست گرفت از آنجا دور شد. و قرار بر فرار گذاشت، راکب که دارایی خود را از دست داده می دید. با فریاد گفت:ای مرد جوان لحظه ای بایست و اسب و هر آنچه در خورجین آن است از آن تو باد گفت:چه می گویی؟ عالم گفت:این ماجرا را هرگز در جایی نقل نکن. چرا؟ چون؛ دیگر هیچ سواره ای به پیاده ای و هیچ فرد سالم و توانایی به ناتوانی کمک نخواهد کرد. جوان، از اسب پیاده شد و گفت درس بزرگی که امروز از تو آموختم، از همه ثروت هایی که می خواستم بدست آورم با ارزش تر است. تو به واقع عالم و عارف بزرگی هستی.

 

روزی رهگذری از باغ بزرگی عبور می کرد، مترسکی را دید که در میانه باغ ایستاده و کلاهی بر سر نهاده و مانع نشستن پرندگان بر ثمرات باغ است. رهگذر گفت:تو در این بیابان دلتنگ نمی شوی؟ مترسک گفت:نه، چطور؟ روزگار برایت تکراری نیست؟ چه چیزی تو را خوشحال می کند؟ مترسک گفت:راست می گویی من هم گاهی از اینکه دیگران را بترسانم و آزارشان بدهم هیجان زده می شوم و خوشحال. مترسک گفت:نه تو نمی توانی ظلم کنی و یا از آزار دیگران خوشحال بشوی. رهگذر علت را پرسید مترسک گفت:کلّه من پر کاه است و کلّه تو پر مغز آدمی. برترین مخلوق عالم، مغز و ظرف ذهن توست. تو نمی توانی مثل من باشی. مگر اینکه کله ات پر کاه باشد.

 

روایت شده که در وادی طور به موسی (علیه السلام) (از جانب خداوند) ندا رسید که موسی، برو و پست ترین مخلوق مرا بیاور حضرت موسی (علیه السلام) رفت و سگی را یافت و قلاده ای را بر گردن او بست و با خود می آورد در بین راه با خود منکر کرد نکند این سگ از من شریف تر باشد؟! قلاده را باز کرد و سگ را رها کرد. به جانب طور روان شد. ندا رسید که:موسی به عزت و جلالم سوگند اگر سگ را با خود می آوردی نور نبوت را از وجودت خارج می ساختم.

بنابراین، برای رشد و بالندگی و درهم شکستن دشمن درون و فرو ریختن غرور و خود بزرگ بینی نباید دیگران را از خود پست تر و پایین تر تلقی کرد. روایت مذکور هشداری است به ماه که مبادا به مقام و مدرک و ثروت و زیبایی خود بنازیم و ببالیم. و در برابر آنان که به ظاهر از ما پایین ترند، فخر فروشی کنیم. فراموش نکنیم که تواضع از مهم ترین پیش نیازهای خودسازی و تزهیب نفس است.

نقل شده نادرشاه افشار، به سید هاشم خار کن (که از علمای بزرگ نجف بود) گفت:من تعجب می کنم که چرا این همه ثروت و شوکت و شهرت و لذت را واگذاشته و به عبادت و نیایش و خارکنی و ریاضت پرداخته ای؟ به راستی چرا از لذت روی برگرفته ای و به ریاضت روی آورده ای سید هاشم خار کن گفت:من هم تعجب می کنم که چگونه و چرا تو از آن همه لذت های عالی و ماندگار اخروی بریده و به لذت های فانی دینوی مانع لذت های عالی دینوی می شود. به راستی اگر دنیا طلای فانی باشد که نیست و اگر آخرت سفال باقی باشد (بلکه طلای باقی است) بهتر نیست سفال باقی را به طلای فانی ترجیح دهی؟ در حالیکه آخرت طلای باقی و دنیا سفال فانی است.

 

بیشتر مجالس و نشست های خانوادگی با گفتگوهایی همراه است که برای ایجاد تغییر در دیگران انجام می شود. همه می خواهند دیگری تغییر کند. کسی به تغییر خود نمی اندیشد. شوهر برای تغییر فکر و عمل همسرش تلاش می کند و زن نیز برای متحول ساختن شوهر خود تلاش می کند و این دو برای تربیت و تزکیه فرزندان و… امّا بهترین راه تغییر دیگران، ایجاد تغییر و تحول در افکار و رفتار خود می باشد.

چه خوب وصیتی بوده این وصیت:

دانشمندی وصیت کرده که بر روی سنگ قبرش این جملات را بنویسند:کودک که بودم می خواستم دنیا را تغییر بدهم، وقتی بزرگ تر شدم، دیدم دنیا خیلی بزرگه، بهتر است کشورم را تغییر بدهم:در میانسالی تصمیم گرفتم شهرم را تغییر بدهم. آن را هم بزرگ یافتم در سالخوردگی تصمیم گرفتم خانواده ام را تغییر بدهم. اینک در آستانه مرگ فهمیدم که باید از روز اول به فکر تغییر خود می افتادم آنگاه شاید می توانستم دیگران و بلکه دنیا را تغییر دهم…

 

نقل شده است که شیخ محمد بافقی یزدی، مدتی بسیار می گریست. شاگردانش پرسیدند:استاد مدتی است زیاد متأثر و گریانید، چرا؟ گفت:گریه ام برای دین است که این همه در دنیا غیرمسلمان و بی دین درست کرده ایم؟! پرسیدند:چه ربطی دارد؟ شما چه نقشی در بی دینی دیگران داشته اید؟ گفت:عملکرد ناشایست و رفتار ناصحیح و گفتار نامطلوب ما باعث شده این همه غیر مسلمان به اسلام روی نیاورده و در راه نادرست خود گام بردارند، اگر ما شیعیان حضرت علی علیه السلام به راستی به آموزه های دینی خود عمل می کردیم؛ یک غیرمسلمان در دنیا باقی نمی ماند. همه مسلمان می شدند. چرا که انسان ها بر اساس فطرت خود، عشق، محبت، صحبت، عدالت، ظلم ستیزی، صداقت و معنویت که در اسلام وجود دارد را می ستایند. اگر ما به اسلام عمل می کردیم همه مسلمان می شدند.

داستان هاي كوتاه زيبا و آموزنده

 

«روزی هارون از اِبن سَمّاک موعظه و پندی درخواست کرد .

ابن سماک گفت:

ای هارون! بترس از اینکه وسعت بهشت به مقدار آسمان‏ها و زمین است و برای تو، به اندازه جای پایی هم نباشد ».

توجه : ارسال پیام های توهین آمیز به هر شکل و با هر ادبیاتی با اخلاق و منش اسلامی ،ایرانی ما در تناقض است لذا از ارسال اینگونه پیام ها جدا خودداری فرمایید.

درس آموزگار به شاگردانش

معلم
یک مدرسه به بچه های کلاس گفت که میخواهد با آنها بازی کند. او به آنها
گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدم هایی
که از آنها بدشان می آید ، سیب زمینی بریزند و با خود به مدرسه بیاورند.

فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به مدرسه آمدند.در
کیسه‌ی بعضی ها ۲ بعضی ها ۳ ، و بعضی ها ۵ سیب زمینی بود. معلم به بچه ها
گفت : تا یک هفته هر کجا که می روند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند.روزها
به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکایت از بوی سیب زمینی
های گندیده. به علاوه ، آن هایی که سیب زمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار
سنگین خسته شده بودند. پس از گذشت یک هفته بازی بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند. معلم
از بچه ها پرسید: از اینکه یک هفته سیب زمینی ها را با خود حمل می کردید
چه احساسی داشتید؟ بچه ها از اینکه مجبور بودند. سیب زمینی های بدبو و
سنگین را همه جا با خود حمل کنند شکایت داشتند.

آنگاه
معلم منظور اصلی خود را از این بازی، این چنین توضیح داد: این درست شبیه
وضعیتی است که شما کینه آدم هایی که دوستشان ندارید را در دل خود نگه می
دارید و همه جا با خود می برید. بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد می‌کند
و شما آن را همه جا همراه خود حمل می‌کنید. حالا که شما بوی بد سیب
زمینی‌ها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید پس چطور می خواهید بوی
بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟

روزی انوشیروان بر بزرگمهر خشم گرفت و در
خانه ای تاریک به زندانش فکند و فرمود او را به زنجیر بستند.چون روزی چند بر این
حال بود،کسری کسانی را فرستاد تا از حالش پرسند. آنان بزرگمهر را دیدند با دلی قوی
و شادمان.بدو گفتند:در این تنگی و سختی تو را آسوده دل می بینم!

داستان هاي كوتاه زيبا و آموزنده


گفتند:…

آن معجون را شرح بازگوی که ما را نیز
هنگام گرفتاری به کار آید.
گفت:آری جزئ
نخست اعتماد بر خدای است ،عزوجل،دوم آنچه مقدر است بودنی است،سوم شکیبایی برای
گرفتار بهترین چیزهاست.چهارم اگر صبر نکنم چه کنم،پس نفس خویش را به جزع و زاری
بیش نیازارم،پنجم آنکه شاید حالی سخت تر از این رخ دهد.ششم آنکه از این ساعت تا
ساعت دیگر امید گشایش باشد چون این سخنان به کسری رسید او را آزاد کرد و گرامی
داشت.

گویند
روزی دزدی در راهی بسته ای یافت که در آن چیز گرانبهایی بود و دعایی نیز پیوست آن
بود. آن شخص بسته را به صاحبش بازگرداند.

او را گفتند : چرا این همه مال را از دست
دادی؟

گفت: صاحب مال عقیده داشت که این دعا، مال او را حفظ می کند و
من دزد مال او هستم، نه دزد دین! اگر آن را پس نمی دادم و عقیده صاحب آن مال خللی
می یافت، آن وقت من، دزد باورهای او نیز بودم و این کار دور از انصاف است.

داستانی از زندگی چرچیل

چرچیل سیاستمدار بزرگ انگلیسی در کتاب خاطرات خود مینویسد:
زمانیکه پسر بچه ای یازده ساله بودم روزی سه نفر از بچه های قلدر مدرسه جلو
من را گرفتند و کتک مفصلی به من زدند و پول من را هم به زور از من گرفتند.
وقتی به خانه رفتم با چشمانی گریان قضیه را برای پدرم شرح دادم. پدرم
نگاهی تحقیر آمیز به من کرد و گفت: من از تو بیشتر از اینها انتظار
داشتم؛ واقعا که مایه ی شرم است که از سه پسر بچه ی پاپتی و نادان کتک
بخوری. فکر میکردم پسر من باید زرنگ تر از اینها باشد ولی ظاهرا اشتباه
میکردم. بعد هم سری تکان داد و گفت این مشکل خودته باید خودت حلش کنی!

پس از آن ما هر روز با هم به مدرسه میرفتیم و با هم برمی گشتیم. به واسطه ی
دوستی من و آنها تا پایان سال همه از من حساب می بردند و از ترس دوستهای
قلدرم هیچکس جرات نمی کرد با من بحث کند.
روزی قضیه را به پدرم گفتم. پدرم لبخندی زد و دست من را به گرمی فشرد و
گفت: آفرین! نظرم نسبت به تو عوض شد. اگر آن روز من به تو کمک کرده بودم تو
چه داشتی؟ یک پدر پیر غمگین و سه تا دشمن جوان و عصبانی و انتقام جو. اما امروز تو چه داری؟! یک پدر پیر خوشحال و سه تا دوست جوان و قدرتمند.
دوستانت را نزدیک خودت نگه دار و دشمنانت را نزدیکتر!

چه کسانی مانع پیشرفت شما هستند؟

یک روز وقتی کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگی را در تابلواعلانات دیدند که روی آن نوشته شده بود:
دیروز فردی که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت!  شما را به شرکت
در مراسم تشییع جنازه که ساعت ۱۰ صبح در سالن اجتماعات برگزار می شود دعوت
می کنیم!

این کنجکاوی ، تقریباً تمام کارمندان را ساعت ۱۰ به سالن اجتماعات
کشاند.رفته رفته که جمعیت زیاد می شد هیجان هم  بالا رفت. همه پیش خود فکر
می کردند:این فرد چه کسی بود که مانع پیشرفت ما در اداره بود؟به هرحال خوب
شد که مرد!
کارمندان در صفی قرار گرفتند و یکی یکی از نزدیک تابوت رفتند و وقتی به
درون تابوت نگاه می کردند ناگهان خشکششان می زد و زبانشان بند می آمد.
آینه ایی درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه می کرد،
تصویر خود را می دید. نوشته ای نیز بدین مضمون در کنار آینه بود:(تنها یک نفر وجود دارد که می تواند مانع رشد شما شود و او هم کسی نیست جز
خود شما. شما تنها کسی هستید که می توانید زندگی تان را متحول کنید.شما
تنها کسی هستید که می توانید بر روی شادی ها، تصورات و وموفقیت هایتان اثر
گذار باشید.شما تنها کسی هستید که می توانید به خودتان کمک کنید)
زندگی شما وقتی که رئیستان، دوستانتان، والدینتان، شریک زندگی تان یا محل کارتا تغییر می کند، دستخوش تغییر نمی شود.
زندگی شما تنها فقط وقتی تغییر می کند که شما تغییر کنید، باورهای محدود
کننده خود را کنار بگذاریدو باور کنید که شما تنها کسی هستید که مسوول
زندگی خودتان می باشید.
مهم ترین رابطه ای که در زندگی می توانید داشته باشید، رابطه با خودتان است.
خودتان امتحان کنید. مواظب خودتان باشید. از مشکلات، غیر ممکن و چیزهای از
دست داده نهراسید. خودتان و واقعیت های زندگی خودتان را بسازید.
دنیا مثل آینه است

فکر نمی‌کنی همسر قبلی‌ات خوشگل‌تر بود؟  دوستم با قاطعیت به آنها جواب می‌دهد: نه! اصلاً! اتفاقا وقتی از چیزی عصبانی میشد و فریاد میزد، خیلی وحشی و زشت به نظرم می‌رسید.اما هسمر کنونی‌ام این طور نیست. به نظر من او همیشه زیبا، با سلیقه و باهوش است.  وقتی این حرف را می‌زند، دوستانش می‌خندند و می‌گویند : کاملا متوجه شدیم…می‌گویند :زن‌ها به خاطر زیبا بودنشان دوست داشتنی نمی‌شوند، بلکه اگر دوست داشتنی باشند، زیبا به نظر می‌رسند.بچه‌ها هرگز مادرشان را زشت نمی‌دانند؛  سگ‌ها اصلا به صاحبان فقیرشان پارس نمی‌کنند.اسکیموها هم از سرمای آلاسکا بدشان نمی‌آید.اگر کسی یا جایی را دوست داشته باشید، آنها را زیبا هم خواهید یافت.   زیرا “حس زیبا دیدن” همان عشق است … 

ردپا

یک شب مردی خواب عجیبی دید.او خواب دید دارد در کنار ساحل همراه با خدا
قدم میزند. روی اسمان صحنه هایی از زندگی او صف کشیده بودند. در همه ان
صحنه ها دو ردیف رد پا روی شن ها دیده می شد که یکی از انها به او تعلق
داشت و دیگری متعلق به خدا بود. هنگامی که اخرین صحنه جلوی چشمانش امد،دید
که …

بیشتر از یک جفت رد پا دیده نمیشود. او متوجه شد که اتفاقا در
این صحنه،سخت ترین دوره زندگی او را از سر گذرانده است.این موضوع، او را
ناراحت کرد و به خدا گفت:خدایا تو به من گفتی که در تمام طول این راه را با
من خواهی بود،ولی حالا متوجه شدم که در سخت ترین دوره زندگیم فقط یک جفت
رد پا دیده می شود. سر در نمی اورم که چطور در لحظه ای که به تو احتیاج
داشتم تنهایم گذاشتی.خداوند جواب داد، من تو را دوست دارم و هرگز ترکت
نخواهم کرد.دوره امتحان و رنج،یعنی همان دوره ای که فقط یک جفت رد پا را
میبینی زمانی است که من تو را در آغوش گرفته بودم.

عاقبت زن نق نقو!

مرد کشاورزی یک زن نق نقو
داشت که از صبح تا نصف شب در مورد چیزهای شکایت می کرد. تنها زمان آسایش
مرد زمانی بود که با قاطر پیرش، در مزرعه شخم می زد. یک روز، وقتی که همسرش
برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را به زیر سایه ای راند و شروع به
خوردن ناهار خود کرد. بلافاصله همسر نق نقو مثل همیشه شکایت را آغاز کرد.
ناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی محکم به پشت سر زن زد و او در دم،
کشته شد. در مراسم تشییع جنازه چند روز بعد، کشیش متوجه چیز عجیبی شد. هر
وقت یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیک می شد، مرد گوش می
داد و به نشانۀ تصدیق سر خود را بالا و پایین می کرد، اما هنگامی که یک مرد
عزادار به او نزدیک می شد، او بعد از یک دقیقه گوش کردن سر خود را به
نشانۀ مخالفت تکان می داد. پس از مراسم تدفین، کشیش از کشاورز قضیه را
پرسید.

کشاورز گفت: «خوب، این زنان می آمدند چیز خوبی در مورد همسر من می گفتند، که چقدر
خوب بود، یا چه قدر خوشگل یا خوش لباس بود، بنابراین من هم تصدیق می
کردم.»کشیش پرسید: «پس مردها چه می گفتند؟»

کشاورز گفت: «آنها می خواستند بدانند که آیا قاطر را حاضرم بفروشم یا نه!؟»

آهنگری
با وجود رنجهای متعدد و بیماری اش عمیقا به خدا عشق می ورزید. روزری یکی از
دوستانش که اعتقادی به خدا نداشت،از او پرسید:تو چگونه می توانی خدایی را که رنج و بیماری نصیبت می کند، را دوست
داشته باشی؟
آهنگر سر به زیر اورد و گفت
وقتی که میخواهم وسیله آهنی بسازم،یک تکه آهن را در کوره قرار می
دهم.سپس آنرا روی سندان می گذارم و می کوبم تا به شکل دلخواه درآید.اگر به صورت
دلخواهم درآمد،می دانم که وسیله مفیدی خواهد بود،اگر نه آنرا کنار میگذارم.
همین موصوع باعث شده است که همیشه به درگاه خدا دعا کنم که خدایا ،
مرا در کوره های رنج قرار ده ،اما کنار نگذار!

تعداد کل صفحات : 15 ::     
1  
2  
3  
4  
5  
6  
7  
…  


هدایــت بـه بــآلآ

کُـدهــآیِ مــوسِ مهســآیـے

يقين، انتخاب و ترديد :
روزي بودا در جمع مريدان خود نشسته بود كه مردي به حلقه آنان نزديك شد و از او پرسيد: “آيا خداوند وجود دارد؟” بودا پاسخ داد: “آري، خداوند وجود دارد.”
ظهر هنگام و پس از خوردن غذا، مردي ديگر بر جمع آنان گذشت و پرسيد: “آيا خداوند وجود دارد؟” بودا گفت: “نه، خداوند وجود ندارد.”
اواخر روز، سومين مرد همان پرسش را به نزد بودا آورد. اين بار بودا چنين پاسخ داد: “تصميم با خود توست.”
در اين هنگام يكي از مريدان، شگفتزده عرضه داشت: “استاد، امري بسيار عجيب واقع شده است. چگونه شما براي سه پرسش يكسان، پاسخ هاي متفاوت مي دهيد؟”
مرد آگاه گفت: “چونكه اين سه، افرادي متفاوت بودند كه هر يك با روش خود به طلب خدا آمده بود: يكي با يقين، ديگري با انكار و سومي هم با ترديد!”

________________________________________

زندگی هم سلف سرویس است!
مرد جواني ، از دانشكده فارغ التحصيل شد . ماهها بود كه ماشين اسپرت زيبايي ،پشت شيشه هاي يك نمايشگاه به سختي توجهش را جلب كرده بود و از ته دل آرزو مي كرد كهروزي صاحب آن ماشين شود . مرد جوان ، از پدرش خواسته بود كه براي هديه فارغالتحصيلي ، آن ماشين را برايش بخرد . او مي دانست كه پدر توانايي خريد آن را دارد .
بلأخره روز فارغ التحصيلي فرارسيد و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصي اش فراخواند و به او گفت :
من از داشتن پسر خوبي مثل تو بي نهايت مغرور و شاد هستم و تورا بيش از هر كس ديگري دردنيا دوست دارم . سپس يك جعبه به دست او داد . پسر ،كنجكاو ولي نااميد ، جعبه را گشود و در آن يك انجيل زيبا ، كه روي آن نام او طلاكوبشده بود ، يافت .
با عصبانيت فريادي بر سر پدر كشيد و گفت : با تمام مال ودارايي كه داري ، يك انجيل به من ميدهي؟
كتاب مقدس را روي ميز گذاشت و پدر راترك كرد .
سالها گذشت و مرد جوان در كار وتجارت موفق شد . خانه زيبايي داشت وخانواده اي فوق العاده . يك روز به اين فكر افتاد كه پدرش ، حتماً خيلي پير شده وبايد سري به او بزند . از روز فارغ التحصيلي ديگر او را نديده بود . اما قبل ازاينكه اقدامي بكند ، تلگرامي به دستش رسيد كه خبر فوت پدر در آن بود و حاكي از اينبود كه پدر ، تمام اموال خود را به او بخشيده است . بنابراين لازم بود فوراً خود رابه خانه برساند و به امور رسيدگي نمايد .
هنگامي كه به خانه پدر رسيد ، در قلبشاحساس غم و پشيماني كرد . اوراق و كاغذهاي مهم پدر را گشت و آنها را بررسي نمود ودر آنجا، همان انجيل قديمي را باز يافت . در حاليكه اشك مي ريخت انجيل را باز كرد وصفحات آن را ورق زد و كليد يك ماشين را پشت جلد آن پيدا كرد . در كنار آن ، يكبرچسب با نام همان نمايشگاه كه ماشين مورد نظر او را داشت ، وجود داشت . روي برچسبتاريخ روز فارغ التحصيلي اش بود و روي آن نوشته شده بود : تمام مبلغ پرداخت شده است .
چند بار در زندگي دعاي خير فرشتگان و جواب مناجاتهايمان را از دست داده ايمفقط براي اينكه به آن صورتي كه انتظار داريم رخ نداده اند … ؟؟؟!!

________________________________________

چرچیل و راننده تاکسی:
چرچيل (نخست وزير سابق بريتانيا) روزی سوار تاکسی شده بود و به دفتر bbc برای مصاحبه می‌رفت.
هنگامی که به آن جا رسيد به راننده تاکسی گفت آقا لطفاً نيم ساعت صبر کنيد تا من برگردم.
راننده گفت: “نه آقا! من می خواهم سريعاً به خانه بروم تا سخنرانی چرچيل را از راديو گوش دهم”
چرچيل از علاقه‌ی اين فرد به خودش خوشحال و ذوق‌زده شد و يک اسکناس ده پوندی به او داد.
راننده تاکسی با ديدن اسکناس گفت: “گور بابای چرچيل! اگربخواهيد، تا فردا هم اين‌جا منتظر می‌مانم”

________________________________________

قـصـاب :
قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید.
کاغذ را گرفت. روی کاغذ نوشته بود “لطفا ۱۲ سوسیس و یک ران گوشت بدین”
۱۰ دلار همراه کاغذ بود. قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه و در دهان سگ گذاشت. سگ هم کیسه را گرفت و رفت.
قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و بدنبال سگ راه افتاد.
سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید.
با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد. قصاب به دنبالش راه افتاد.
سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد. قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند.
اتوبوس آمد، سگ جلوی اتوبوس آمد و شماره آنرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت.
صبر کرد تا اتوبوس بعدی آمد دوباره شماره آنرا چک کرد اتوبوس درست بود سوار شد.
قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد.
اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود و سگ منظره بیرون را تماشا می کرد. پس از چند خیابان سگ روی پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد. اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد. قصاب هم به دنبالش.
سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید. گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید.
اینکار را بازم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد.
سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت.
مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ کرد.
قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد :چه کار می کنی دیوانه؟
این سگ یه نابغه است.
این باهوش ترین سگی هست که من تا بحال دیدم.
مرد نگاهی عاقل اندر صفی به قصاب کرد و گفت: تو به این میگی باهوش؟
این دومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کنه !!!
نتیجه اخلاقی :
اول اینکه مردم هرگز از چیزهایی که دارند راضی نخواهند بود.
دوم اینکه چیزی که شما انرا بی ارزش می دانید بطور قطع برای کسانی دیگر ارزشمند و غنیمت است.
سوم اینکه بدانیم دنیا پر از این تناقضات است.
پس سعی کنیم ارزش واقعی هر چیزی را درک کنیم و مهمتر اینکه قدر داشته های مان را بدانیم.

________________________________________

یک آرزو … ( شوخی ) :
یک بنده خدایی، کنار اقیانوس قدم میزد و زیر لب، دعایی را هم زمزمه میکرد.
نگاهى به آسمان آبى و دریاى لاجوردین و ساحل طلایى انداخت و گفت: خدایا! میشود تنها آرزوى مرا بر آورده کنى؟
ناگاه، ابرى سیاه آسمان را پوشاند و رعد و برقى در گرفت و در هیاهوى رعد و برق، صدایى از عرش اعلى بگوش رسید که میگفت: چه آرزویى دارى اى بنده ى محبوب من؟
مرد، سرش را به آسمان بلند کرد و ترسان و لرزان گفت: اى خداى کریم! از تو مى خواهم جاده اى بین کالیفرنیا و هاوایی بسازى تا هر وقت دلم خواست در این جاده رانندگى کنم!
از جانب خداى متعال ندا آمد که: اى بنده ى من ! من ترا بخاطر وفادارى ات بسیار دوست میدارم و مى توانم خواهش تو را بر آورده کنم، اما هیچ میدانى انجام تقاضاى تو چقدر دشوار است؟ هیچ میدانى که باید فرمان دهم تا فرشتگانم ته ى اقیانوس آرام را آسفالت کنند؟ هیچ میدانى چقدر آهن و سیمان و فولاد باید مصرف شود؟ من همه ى اینها را مى توانم انجام بدهم، اما، آیا نمى توانى آرزوى دیگرى بکنى؟
مرد مدتى به فکر فرو رفت، آنگاه گفت: اى خداى من! من از کار زنان سر در نمى آورم! میشود بمن بفهمانى که زنان چرا می گریند؟ میشود به من بفهمانى احساس درونى شان چیست؟
اصلا میشود به من یاد بدهى که چگونه مى توان زنان را خوشحال کرد؟
صدایی از جانب باریتعالى آمد که: اى بنده من! آن جاده اى را که خواسته اى، دو باندى باشد یا چهار باندى؟

>>>   سالام…ممنون…زبیا بود…
از آلمان>>>   با عرض سلام خدمت دوستان شبکه اطلاع رسانی افغانستان.
از زحمتکشی شما عزیزان ممنونم، خداوند شما را موفق وزسر بلند داشته باشد. داستان هاه کوتا واقعأ آموزنده وجالب بود. آرزو مندم این مطالب زیاد تر بنشر برسد.
کوچی- لوگر>>>   سلام ،
در شهريکه مردم از خشکسالی به فغان آمده بود ، يکی از بزرگان شهر متعلمين مکاتب را جمع کرد و از آنها خواست تا دسته جمعی دعا کنند تا باران ببارد ، ملنگی آنجا بود و گفت آهای آقای نميدانم چی ! اگر دعای اينها قبول شدنی ميبود و قبول ميشد امروز يک معلم هم زنده نبود .
ملنگ>>>   سلام
در يکی از شبهای محرم ، شيخ متوجه شد که اصلآ کسی گريه نميکند ، شيخ گفت امشب چيزيرا برايتان بگويم که تا فردا گريه کنيد ، مردم گفتند بگو يا شيخ . شيخ گفت امشب بعد از ختم منبر نذر نيست که بخوريد .
ملنگ>>>   سلام دوستان
جالب و خواندنی بود
تنها ناروی>>>   سلام
زن 60 سالۀ که شوهر 61 ساله داشت بعد از نماز خفتن دعا کرد که ، خداوندا ، بزرگوارا هيچ کار نيست که نتوانی چون قادر و توانايی ، خداوندا کاش امشب نسبت به شوهرم سی سال جوان شوم . و نماز را تمام کرد و استراحت کرد . صبح که از خواب برای نماز بلند شد ديد شوهرش نميتواند بلند شود و خوب متوجه شد و فهميد که دعايش مستجاب شده و شوهرش 91 ساله شده و خودش 60 ساله مانده
وسلام ملنگ ( نيت بد ، بد است )>>>   ســــــــــــــــلام
تشکر واقعیت زبیا است که هر کسی اینها را مطالعه نماید .
احمدجلال احمدی>>>   ملنگ جان باز هم بنویسید. خیلی خوب است.
مهاجر>>>   مهاجر جان سلام ، در زمان امين سمستر اول يا دو کورس کابل سنتر بودم ، يکی از همصنفی هايم که شوخ و بد قواره تر از ديگران و خوش قواره تر از من بود ، از يکی از معلمه های ما پرسيد که ( I LOVE YOU ) چی معنی ميدهد ؟ معلمۀ ما که شوختر بود گفت : فلانی جان آی لف يو از خود قواره کار داره . ههههها ///
و يک خاطرۀ ديگر ،
يکی از استاد های ما از دريای کابل بينهايت تعريف و توصيف کرد ، يکی از صنفی هايم گفت : استاد آيا اين دريا است پس آب اش کجاست ؟ درينجا که هر روز ميبينم که ماهی ها تيمم ميکنند و شما آنرا دريا ميگوييد . ههها
وسلام ملنگ ( جاويد )>>>   خیلی خوب بود ممنون>>>   بسیار بسیار داستان های جالبی بودهمیشه موفق باشید
امیره نادی>>>   آقای ملنگ جان شما هم داستان بسیار جالبی گفتی ولی جالب تر از اون این خاطرات بسیار زیبا وشیرین تا ن است
اگر امکان دارد بقول مهاجر جان از اون داستان ها بیشتر بنویسد
موفق باشید
امیره>>>   اميره جان ، خواهر گل سلام ! اين صفحه که به آخر رسيده شايد امروز فردا جاه اشرا صفحۀ ديگری بگيرد و هميشه اگر صفحۀ مناسب يافتم در خدمت خواهم بود .
برادر تان ملنگ ( چندی پيش بخاطر استعمال کلمات خارجی در نظريات کمی مشکل داشتيم که زود حل شد . شناختی ؟>>>   سلام عزيزان مشوق ، ( مهاجر جان و اميره جان نادی از سعودی )
نو جوان بازيگوشی که تازه گريه اش تمام شده بود داخل اتاق شد ، مادرش گفت : برو گمشو دست و رويت را بشوی که چشمهايت مثل انگور خاک پُر واری معلوم ميشه ، بچه چون نام انگور را شنيد خواهان انگور شد و شروع به گريه کرد ، مادر ش عصبانی شد گفت اوبچه همرای چوب بادامی قف پايی ميوردارم ات ، بچه گفت مادر بادام بادام بادام بده ، مادرش بيشتر عصبانی شد گفت اوبچه قيل کده به زمين ميزنم ات که تربوز واری دو کف شوی ، بچه گفت مادر تربوز تربوز تربوز بده که بخورم . مادرش گفت اوووف او بچه گوشهای پکوره مانند اترا قطع ميکنم ، بچه گفت مادرررررر پکوره بده هههههها
ملنگ>>>   واااااااااااااااااااااای واقعا جالب بود یک جهان سپاس جناب اقای متخصص>>>   اري زندگي زيباست. جالب بود
از راهي دور مي خوانم تو كه نزديكتريني
مبارز زندگي

مهلت ارسال نظر برای این مطلب تمام شده است

?نترسیدازاینکه دختربچه هایتان زمین بخورند،اجازه دهید گریه کنند اما دوباره بایستند. بزرگ‌تر که شدند گاهی از آن‌ها بخواهید نان بخرند، حتی یک بار شده در صف بایستند. مطمئن باشید به کسی در صف نانوایی تجاوز نمی‌کنندمطمئن باشید حرف در و همسایه که بگویند:” مرد نداشتند در خانه؟ ” به پشیزی نمی‌ارزد.همانقدر که آنها را برای آشپزی تشویق می‌کنید برای تعمیر قفل اتاق هم ترغیب کنید. دخترهایتان را اگر کلاس رقص می‌فرستید یک دوره هم دفاع شخصی بفرستید و باور کنید اینها به معنای فمنیسم بودن نیست …دوره ای نیست که بخواهند زن‌ها در معدن کار کنند، دوران ما خطرناک‌تر از این حرف‌هاست. این‌ها را گفتم که دخترهایتان منتظر کسی نباشند که مثل پدرهایشان برایشان نان بیاورد! که دنبال مردی مثل پدرهایشان در اینستاگرام و تلگرام نگردند.اینها را گفتم که دخترهایتان باور کنند می‌توانند روی پای خودشان بایستند!که بدانند این روزها” جیگرم” به اندازه “ضعیفه” پنجاه سال پیش فحش است.

اگر رویای دخترتان خانم دکتر و خانم مهندس شدن است به او کمک کنید و بگویید “خانم آقای دکتر” و “خانم آقای مهندس” مدرک تحصیلی به حساب نمی‌آید .برای دخترهایتان لاک بخرید، رژ بخرید و به آنها بگویید زیباترینند. نگذارید مات و مبهوت” عروسک” گفتن‌های پسر مردم شوند.‌ به دخترهایتان بگویید هیچ خرس پشمی و هیچ دسته گل رزی به اندازه زحمت چندین و چندساله بزرگ کردنشان نمی‌ارزد.به آنها بگویید ازدواج، تنها هویت آنها نیست، که هیچ شوالیه ای با هیچ اسب سفیدی قرار نیست آنها را به هیچ قصری ببرد! از دخترهایتان بخواهید برای به دست آوردن خواسته‌هایشان کار کنند که بدانند شوالیه‌ها خودپرداز نیستند، که ازدواج فقط و فقط برای درو کردن پاساژها نیست. یادشان بیاورید در دوره ای که خواستگارها پدرزن پولدار می‌خواهند یا زن پولساز، باید سعی کنند خودشان شوهر خوبی باشند! به دخترهایتان اجازه بدهید زمین بخورند و دوباره بایستند. به دخترانتان اعتماد کنید و آنان را به تجربه های بزرگ دعوت کنید و بگذارید از حلقه ی بسته تجربه های کوچک، قابلیت رشد نایافته و دوباره تجربه های کوچک رهایی پیدا کنید و بعد از آن خیالتان از چند نسل بعد خودتان راحت باشد.

#غزل_رحيمي .─═हई ? @dastan_kootah ? ईह═─

?داستان کوتاه

به خاطر “فوت خواهرم” جهت مراسم “تدفین” در خانه اش حضور یافته بودم.

داستان هاي كوتاه زيبا و آموزنده

“شوهر خواهرم” کشوی پایینی دراور خواهرم را باز کرد و “بسته ای” را که میان کاغذ کادو پیچیده شده بود، بیرون آورد و گفت: … “لای این تکه کاغذ یک پیراهن بسیار زیباست.”

او پیراهن را از میان کاغذ کادو بیرون آورد و آن را به “دستم” داد.

پیراهنی “بسیار زیبا،” از “پارچه ی ابریشمی” با نوار های حاشیه دوزی شده. هنوز “قیمت نجومی” پیراهن روی آن چسبیده بود.

او گفت: اولین بار که به “نیویورک” رفتم، هشت-نه سال پیش، “ژانت” آن را خرید. او هرگز آن را نپوشید، آن را برای موقع به “خصوصی”” نگه داشته” بود. به هرحال، گمان می کنم آن موقع فرا رسیده است.

او پیراهن را از دست من گرفت و آن را همراه با وسایل مورد نیاز دیگر روی تخت گذاشت تا پیش مدیر بنگاه “کفن و دفن” ببرد. او با “تاسف” دستی روی پیراهن نرم و ابریشمین کشید، سپس کشو را محکم بست و رو به من کرد و گفت:

“هرگز چیزی را برای موقع بخصوص نگذار.!” هر روزی که زنده هستی، خودش زمانی به خصوص است.”

در هواپیما، هنگام برگشت از مراسم سوگواری خواهرم، حرف های شوهر او را به “خاطر” آوردم. یاد تمام آنچه خواهرم “انجام نداده بود،” ندیده بود یا نشنیده بود افتادم. “یاد کار هایی افتادم که خواهرم بدون اینکه فکر کند آنها منحصر به فرد هستند، انجام داده بود.”

حرف های شوهر خواهرم مرا “متحول” کرد. هم اکنون بیشتر “کتاب” می خوانم، کمتر گردگیری می کنم. توی ایوان می نشینم و از “منظره ی طبیعت” لذت می برم، بدون اینکه علف های هرز باغچه کفرم را در بیاورند.

اوقات بیشتری را با “خانواده و دوستانم” سپری می کنم و اوقات کمتری را صرف جلسات می کنم. “سعی میکنم از تمام لحظات زندگی لذت ببرم و قدر آنها را بدانم.”

“هرگز چیزی را نگه نمی دارم.”

از آوردن غذا در “ظروف بلور و چینی های نفیس” برای هر رویداد به خصوصی مثل وزن کم کردن، اتمام شست و شوی ظروف داخل”ظرفشویی” یا سرزدن به اولین “شکوفه ی کاملیا” استفاده می کنم.

وقتی به فروشگاه می روم، “بهترین” کتم را می پوشم.

* شعار من این است: سعادتمندانه زندگی کن.*

من عطرهای “گران قیمت” خود را برای مواقع به خصوص نگه نمی دارم، نهایت تلاش خود را می کنم که کاری را به “تعویق نیندازم،” یا از کاری که “خنده و شادی” به زندگی ام می آورد، امتناع نکنم.

هر روز صبح که چشمانم را باز می کنم به خودم می گویم: * امروز منحصر به فرد است. در واقع، هر دقیقه، هر نفس موهبتی یکتا از جانب پروردگار محسوب می شود. *

داستان هاي كوتاه زيبا و آموزنده

 

9 حکایت جالب و خواندنی در اینجا

 

1. حكيم فرزانه اى پسرانش را چنين نصيحت مى كرد: عزيزان پدر! هنر بياموزيد، زيرا نمى توان بر ملك و دولت اعتماد كرد، درهم و دينار در پرتگاه نابودى است، يا دزد همه آن را ببرد و يا صاحب پول، اندك اندك آن را بخورد، ولى هنر چشمه زاينده و دولت پاينده است، اگر هنرمند تهيدست گردد، غمى نيست زيرا هنرش در ذاتش باقى است و خود آن دولت و مايه ثروت است، او هر جا رود از او قدرشناسى كنند، و او را در صدر مجلس جا دهند، ولى آدم بى هنر، با دريوزگى و سختى لقمه نانى به دست آورد.

 

 

جوان ثروتمندی نزد یک روحانی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست. روحانی او را به کنار پنجره برد و پرسید: پشت پنجره چه می بینی؟ جواب داد: آدم‌هایی که می‌آیند و می‌روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می‌گیرد.

 

بعد آینه‌ی بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در این آینه نگاه کن و بعد بگو چه می‌بینی؟  جواب داد: خودم را می‌بینم.

 

 دیگر دیگران را نمی‌بینی! آینه و پنجره هر دو از یک ماده‌ی اولیه ساخته شده‌اند، شیشه. اما در آینه لایه‌ی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی‌بینی. این دو شی‌ شیشه‌ای را با هم مقایسه کن.

 

وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می‌بیند و به آنها احساس محبت می‌کند. اما وقتی از نقره (یعنی ثروت) پوشیده می‌شود، تنها خودش را می بیند. تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش نقره‌ای را از جلو چشم‌هایت برداری تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوست‌شان بداری.

 

 

 

 

حکایت پند آموز خطر سلامتی و آسایش

«آورده اند روزی حاکم شهر بغداد از بهلول پرسید: آیا دوست داری که همیشه سلامت و تن درست باشی؟ بهلول گفت: خیر زیرا اگر همیشه در آسایش به سر برم، آرزو و خواهش های نفسانی در من قوت می گیرد و در نتیجه، از یاد خدا غافل می مانم. خیر من در این است که در همین حال باشم و از پروردگار می خواهم تا گناهانم را بیامرزد و لطف و مرحتمش را از من دریغ نکند و آنچه را به آن سزاوارم به من عطا کند.»

 

 

 

 

چوپانى پدر خردمندى داشت. روزى به پدر گفت: اى پدر دانا و خردمند! به من آن گونه كه از پيروان آزموده انتظار مى رود يك پند بياموز! پدر خردمند چوپان گفت: به مردم نيكى كن، ولى به اندازه، نه به حدى كه طرف را لوس كند و مغرور و خيره سر نمايد.

 

 

 

 

 حکایت پند آموز جالب و زیبای کورحقیقی

« فقیری به در خانه بخیلی آمد، گفت: شنیده ام که تو قدرتی از مال خود را نذر نیازمندان کرده ای و من در نهایت فقرم، به من چیزی بده بخیل گفت: من نذر کوران کرده ام. فقیر گفت: من هم کور واقعی هستم، زیرا اگر بینا می بودم، از در خانه خداوند به در خانه کسی مثل تو نمی آمدم.»

داستان هاي كوتاه زيبا و آموزنده

 

 

 

داستان و حکایت پندآموز

ثروتمند زاده اى را در كنار قبر پدرش نشسته بود و در كنار او فقيرزاده اى كه او هم در كنار قبر پدرش بود. ثروتمندزاده با فقيرزاده مناظره مى كرد و مى گفت :صندوق گور پدرم سنگى است و نوشته روى سنگ رنگين است. مقبره اش از سنگ مرمر فرش شده و در ميان قبر، خشت فيروزه به كار رفته است، ولى قبر پدر تو از مقدارى خشت خام و مشتى خاك، درست شده، اين كجا و آن كجا؟

فقيرزاده در پاسخ گفت: تا پدرت از زير آن سنگهاى سنگين بجنبد، پدر من به بهشت رسيده است .!

 

 

 

 

حکایت پند آموز عبرت

« گویند: روزی خلیفه از محلی می گذشت، دید که بهلول، زمین را با چوبی اندازه می گیرد. پرسید: چه می کنی؟ گفت: می خواهم دنیا را تقسیم کنم تا ببینم به ما چه قدر می رسد و به شما چه قدر؟ هر چه سعی می کنم، می بینم که به من بیشتر از دو ذارع (حدود یک متر) نمی رسد و به تو هم بیشتر از این مقدار نمی رسد.»

 

 

 

 داستان و حکایت پند آموز

نادانى مى خواست به الاغى سخن گفتن بياموزد، گفتار را به الاغ تلقين مى كرد و به خيال خود مى خواست سخن گفتن را به الاغ ياد بدهد.

حكيمى او را ديد و به او گفت : اى احمق ! بيهوده كوشش نكن و تا سرزنشگران تو را مورد سرزنش قرار نداده اند اين خيال باطل را از سرت بيرون كن، زيرا الاغ از تو سخن نمى آموزد، ولى تو مى توانى خاموشى را از الاغ و ساير چارپايان بياموزى.

 

 

 

 حکایت پند آموز زن کامل

ملا نصر‌الدین با دوستی صحبت می‌کرد. خوب ملا، هیچ وقت به فکر ازدواج افتاده‌ای؟ ملا نصر‌الدین پاسخ داد:  فکر کرده‌ام. جوان که بودم، تصمیم گرفتم زن کاملی پیدا کنم. از صحرا گذشتم و به دمشق رفتم و با زن پر حرارت و زیبایی آشنا شدم اما او از دنیا بی‌خبر بود. بعد به اصفهان رفتم؛ آن جا هم با زنی آشنا شدم که معلومات زیادی درباره‌ی آسمان داشت، اما زیبا نبود. بعد به قاهره رفتم و نزدیک بود با دختر زیبا با ایمان و تحصیل کرده‌ای ازدواج کنم.

پس چرا با او ازدواج نکردی؟  آه، رفیق! متاسفانه او هم دنبال مرد کاملی می‌گشت!

 

منابع:

al-falah.ir

daneshnameh.roshd.ir

www.pcmoon.rozlog.com

www.    pcmoon     .rozblog      .com

امیدوارم همه ی شما حالتون خوب باشه و در این وبلاگ بهتون خوش بگذره

نظر یادتون نره

داستان هاي كوتاه زيبا و آموزنده

برای رفتن به انجمن وبلاگ روی بنر انجمن فارسی پی سی مون کلیک کنید

برای دیدن تمامی مطالب وبلاگ روی ماه مورد نظر در آرشیو مطالب کلیک کنید.

نظر یاتون نره

Flash banner maker online

Create your flash banner free online

www.pcmoon.blogfa.com

3ـ هفته شما می تواند سرشار از افکار و ایده های مثبت و تصمیم های عاقلانه باشد

www.pcmoon.blogfa.com

آرى
او یعقوب لیث صفاری بود و پس از چند سالى حکمرانى در مسند خود سلسله
صفاریان را تاسیس نمود. یعقوب لیث صفاری سردار بزرگ و نخستین شهریار ایرانی
(پس از اسلام) قرون متوالی است که در آرامگاهش واقع در روستای شاه‌آباد
واقع در 10 کیلومتری دزفول بطرف شوشتر آرمیده است. گفتنی است در کنار این
آرامگاه بازمانده‌های شهر گندی شاپور نیز دیده می‌شود.

www.pcmoon.blogfa.com

پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه ای می نوشت .

بدان هر کار در زندگی ات می کنی ردی به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کاری می کنی هوشیار باشی و بدانی چه می کنی .


www.pcmoon.blogfa.com

عارف پیر پاسخ داد: ” حال مجددا امتحان کن ” برای بار دوم تکه نخ از دهان
عروسک خارج شد. شاهزاده برای بار سوم نیز امتحان کرد و تکه نخ در داخل
عروسک باقیماند استاد رو به شاهزاده کرد و گفت: ” شخصی شایسته دوستی و
مشورت توست که بداند کی حرف بزند، چه موقع به حرفهایت توجهی نکند و کی ساکت
بماند.

www.pcmoon.blogfa.com

www.pcmoon.blogfa.com

www.pcmoon.blogfa.com

حالا هر وقت قادر بودی به خدا هم به همان طریق فکر کنی فوری او را خواهی دید

داستان هاي كوتاه زيبا و آموزنده


www.pcmoon.blogfa.com

روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران
زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد. از این خانه به آن خانه می
رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد.

روزی متوجه شد که تنها یک سکه ۱۰ سنتی
برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد.
تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را
زد. دختر جوان و زیبایی در را باز کرد. پسرک با دیدن چهره زیبای دختر
دستپاچه شد و به جای غذا، فقط یک لیوان آب درخواست کرد.

«بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است . . . »

www.pcmoon.blogfa.com

دخترم نگران نباش آن معجونی که به تو دادم سم نبود، بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادر شوهرت از بین رفته است.

www.pcmoon.blogfa.com


مرد جوانی از دانشکده فارغ التحصیل
شد .

ماه ها بود که ماشین اسپرت زیبایی پشت شیشه های یک نمایشگاه به سختی
توجهش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو می کرد که روزی صاحب آن ماشین شود.


تمام مبلغ پرداخت شده است.

www.pcmoon.blogfa.com

سروان نامه محرمانه فرماندهی را تا کرد و
گذاشت توی جیب لباس پلنگی اش و از سنگر زد بیرون.

خط آرام بود و آفتاب
عمود می تابید. رفت سمت سنگر کمین. سرباز دستش را برد تا لبه کلاه آهنی.

گفت: «چه خبر؟»
سرباز گفت: «خیلی آرامه، قربان! شاید …».
سروان لبخند زد: «یعنی مشکوکه، ها؟».
سرباز گفت: «بله، قربان!». …..
…..
سروان دست گذاشت روی شانه سرباز و چند بار آرام فشار داد و لبخند زد.
سرباز نتوانست به چشم های سروان نگاه کند و زل زد به مگسک تفنگ.
سروان گفت: «می دونی ازت خوشم می یاد؟»
سرباز تند نگاهی انداخت به چشم های سروان و دوباره خیره شد به مگسک تفنگ.
سروان گفت: «تعجب می کنی، نه؟»
سرباز سکوت را بی احترامی می دانست. گفت: «نه، قربان!»
سروان زد روی شانه سرباز: «حق داری که تعجب کنی البته … البته من هم
ناچار بودم. من خیلی به حرف هات فکر کردم. با خودم گفتم خب این سرباز با
اینکه چند سال از من کوچک تره ولی سؤال خوبی پرسیده. واقعاً ما توی خاک
ایران چه می کنیم؟»
سرباز به من و من افتاد: «اشتباه کردم، قربان! من دیگه …».
سروان خندید: «نه، ابداً. من اشتباه کردم …».
نوک سبیلش را جوید: «می خوام کمکت کنم که فرار کنی» و اشاره کرد به رو به رو.
چشم های سرباز داشت از حدقه می زد بیرون: «قر…قر…قربان!»
سروان تفنگ را از دست سرباز گرفت: «همین الان» و نگاهش را گرداند به سرتاسر خط: «بهترین وقته».
سرباز که کمی فاصله گرفت، سروان نوک مگسک را تنظیم کرد روی گردنش و سکوت
خط را شکاند. سرباز به رو افتاد روی رمل های گرم و داغ. چند بار پوتینش
روی رمل ها کشیده شد و تمام.
سروان نامه تا شده را از جیب لباس پلنگی اش بیرون آورد و بوسیدش و بی آنکه بازش کند، گذاشت سر جایش. متن نامه را از حفظ بود:
«هر نظامی ای که بتواند هر فرد در حال فرار به سوی دشمن را به قتل
برساند و جسدش را تحویل دهد، توسط فرماندهی لشکر به یک درجه بالاتر … .
فرماندهی لشکر … عمیدالرکن ماهرالرشید».

www.pcmoon.blogfa.com

حضرت فرمود: رضایت میدهید که من شترم را با شتران شما اضافه کنم آنگاه
تقسیم بنمایم. گفتند: چگونه رضایت نمی دهیم. پس شتر خویش را به شتران اضافه
نمود و به فرزند بزرگ که سهمش نصف شتران بود، نه شتر داد. به فرزند دوم که
سهمش ثلث شتران بود، شش شتر داد و به فرزند سوم که سهم او یک نهم بود، دو
شتر داد و در اخر یک شتر باقی ماند که همان شتر حضرت بود .’

www.pcmoon.blogfa.com

www.pcmoon.blogfa.com

نام مرد جوان يا آن شاگرد تيز هوش چيزي نبود جز ، آلبرت انيشتن !

www.pcmoon.blogfa.com

مرد کمی جلوتر رفت و دید یک فرشته‌ای بی کار نشسته است مرد با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بی کارید؟فرشته جواب داد: این جا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند، ولی فقط عده بسیار کمی جواب می‌دهند. مرد از فرشتپرسید: مردم چگونه می‌توانند جواب بفرستند؟ فرشته پاسخ داد: بسیار ساده فقط کافیست بگویند “خدایا شکر”


www.pcmoon.blogfa.com

مورچه ای در پی جمع کردن دانه های جو از راهی می گذشت و نزدیک کندوی عسل رسید.

از بوی عسل دهانش آب افتاد ولی کندو بر بالای سنگی قرار داشت و هر چه سعی کرد از دیواره سنگی بالا رود و به کندو برسد نشد. دست و پایش لیز می خورد و می افتاد… هوس عسل او را به صدا درآورد و فریاد زد: ای مردم، من عسل می خواهم، اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا به کندوی عسل برساند یک «جو» به او پاداش می دهم. یک مورچه بالدار در هوا پرواز می کرد. صدای مورچه را شنید و به او گفت: مبادا بروی … کندو خیلی خطر دارد! مورچه گفت: بی خیالش باش، من می دانم که چه باید کرد…! بالدار گفت:آنجا نیش زنبور است. مورچه گفت:من از زنبور نمی ترسم، من عسل می خواهم. بالدار گفت:عسل چسبناک است، دست و پایت گیر می کند. مورچه گفت:اگر دست و پاگیر می کرد هیچ کس عسل نمی خورد!!! بالدار گفت:خودت می دانی، ولی بیا و از من بشنو و از این هوس دست بردار، من بالدارم، سالدارم و تجربه دارم، به کندو رفتن برایت گران تمام می شود و ممکن است خودت را به دردسر بیندازی… مورچه گفت:اگر می توانی مزدت را بگیر و مرا برسان،اگر هم نمی توانی جوش زیادی نزن. من بزرگتر لازم ندارم و از کسی که نصیحت می کند خوشم نمی آید! بالدار گفت:ممکن است کسی پیدا شود و ترا برساند ولی من صلاح نمی دانم و در کاری که عاقبتش خوب نیست کمک نمی کنم. مورچه گفت: پس بیهوده خودت را خسته نکن. من امروز به هر قیمتی شده به کندو خواهم رفت. بالدار رفت و مورچه دوباره داد کشید: یک جوانمرد می خواهم که مرا به کندو برساند و یک جو پاداش بگیرد. مگسی سر رسید و گفت: بیچاره مورچه! عسل می خواهی و حق داری، من تو را به آرزویت می رسانم…مورچه گفت: آفرین، خدا عمرت بدهد. تو را می گویند حیوان خیرخواه!!! مگس مورچه را از زمین بلند کرد و او را دم کندو گذاشت و رفت… مورچه خیلی خوشحال شد و گفت: به به، چه سعادتی، چه کندویی، چه بویی، چه عسلی، چه مزه یی، خوشبختی از این بالاتر نمی شود، چقدر مورچه ها بدبختند که جو و گندم جمع می کنند و هیچ وقت به کندوی عسل نمی آیند…! مورچه قدری از اینجا و آنجا عسل را چشید و هی پیش رفت تا رسید به میان حوضچه عسل، و یک وقت دید که دست و پایش به عسل چسبیده و دیگر نمی تواند از جایش حرکت کند…

مور را چون با عسل افتاد کار / دست و پایش در عسل شد استوار

از تپیدن سست شد پیوند او / دست و پا زد، سخت تر شد بند او

هرچه برای نجات خود کوشش کرد نتیجه نداشت. آن وقت فریاد زد: عجب گیری افتادم، بدبختی از این بدتر نمی شود، ای مردم، مرا نجات بدهید.اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا از این کندو بیرون ببرد دو جو به او پاداش می دهم !!!

گر جوی دادم دو جو اکنون دهم / تا از این درماندگی بیرون جهم

مورچه بالدار از سفر برمی گشت، دلش به حال او سوخت و او را نجات داد و گفت:نمی خواهم تو را سرزنش کنم اما هوسهای زیادی مایه گرفتاری است… این بار بختت بلند بود که من سر رسیدم ولی بعد از این مواظب باش پیش از گرفتاری نصیحت گوش کنی و از مگس کمک نگیری. مگس همدرد مورچه نیست و نمی تواند دوست خیرخواه او باشد…

سخن روز : از مردم طماع راستی مجوی و از بی وصل وفا مخواه.(غزالی)

www.pcmoon.blogfa.com

یک
(روز) خانواده ی لاک پشتها تصمیم گرفتند که به پیکنیک بروند.

از آنجا که
لاک پشت ها به صورت طبیعی در همه ی موارد یواش عمل می کنند، هفت سال طول
کشید تا برای سفرشون آماده بشن! در نهایت خانواده ی لاک پشت خانه
را برای پیدا کردن یک جای مناسب ترک کردند. در سال دوم سفرشان (بالاخره)
پیداش کردند. برای مدتی حدود شش ماه محوطه رو تمیز کردند، و سبد پیکنیک رو
باز کردند، و مقدمات رو آماده کردند. بعد فهمیدند که نمک نیاوردند! پیکنیک
بدون نمک یک فاجعه خواهد بود، و همه آنها با این مورد موافق بودند. بعد از
یک بحث طولانی، جوانترین لاک پشت برای آوردن نمک از خانه انتخاب شد. لاک پشت کوچولو ناله کرد، جیغ کشید و توی لاکش کلی بالا و پایین پرید، گر چه او سریعترین لاک پشت بین لاک پشت های کند بود! او قبول کرد که به یک شرط بره؛ اینکه هیچ کس تا وقتی اون برنگشته چیزی نخوره. خانواده قبول کردن و لاک پشت کوچولو به راه افتاد. سه
سال گذشت… و لاک پشت کوچولو برنگشت. پنج سال … شش سال … سپس در سال
هفتم غیبت او، پیرترین لاک پشت دیگه نمی تونست به گرسنگی ادامه بده . او
اعلام کرد که قصد داره غذا بخوره و شروع به باز کردن یک ساندویچ کرد.در
این هنگام لاک پشت کوچولو ناگهان فریاد کنان از پشت یک درخت بیرون پرید،«
دیدید می دونستم که منتظر نمی مونید. منم حالا نمی رم نمک
بیارم»!!!!!!!!!!!! !!!!!

www.pcmoon.blogfa.com

جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست.

عارف او را به کنار پنجره برد و پرسید: چه می بینی؟

گفت: آدم هایی که می آیند و می روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می گیرد…

بعد آینه بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در آینه نگاه کن و بعد بگو چه می بینی؟


گفت: خودم را می بینم !

عارف گفت: دیگر دیگران را نمی بینی !

آینه و پنجره هر دو از یک ماده ی اولیه ساخته شده اند : شیشه

اما در آینه لایه ی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی بینی

این دو شی شیشه ای را با هم مقایسه کن :

وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می بیند و به آن ها احساس محبت می کند.

اما وقتی از جیوه (یعنی ثروت) پوشیده می شود، تنها خودش را می بیند

تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش جیوه ای را از جلو چشم هایت برداری،

تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری

www.pcmoon.blogfa.com

ناگهان تقلای پروانه متوقف شد و به نظر رسید که خسته شده و دیگر نمی تواند به تلاشش ادامه دهد.

آن شخص مصمم شد به پروانه کمک کند و با برش
قیچی سوراخ پیله را گشاد کرد – پروانه به راحتی از پیله خارج شد اما جثه
اش ضعیف و بالهایش چروکیده بودند.

آن شخص به تماشای پروانه ادامه داد – او انتظار داشت پر پروانه گسترده و مستحکم شود و از جثه او محافظت کند اما چنین نشد .

در واقع پروانه ناچار شد همه عمر را روی
زمین بخزد و هرگز نتوانست با بالهایش پرواز کند – آن شخص مهربان نفهمید که
محدودیت پیله و تقلا برای خارج شدن از سوراخ ریز آن را خدا برای پروانه
قرار داده بود تا به آن وسیله مایعی از بدنش ترشح شود و پس از خروج از پیله
به او امکان پرواز دهد .

گاهی اوقات در زندگی فقط به تقلا نیاز
داریم – اگر خداوند مقرر میکرد بدون هیچ مشکلی زندگی کنیم فلج میشدیم – به
اندازه کافی قوی نمیشدیم و هر گز نمی توانستیم پرواز کنیم !!!

www.pcmoon.blogfa.com

مردى متوجه شد که گوش همسرش سنگين شده و شنوائيش کم شده است.

به نظرش رسيد که همسرش بايد سمعک بگذارد ولى نميدانست اين موضوع را چگونه با اودر ميان بگذارد. بدين خاطر، نزد دکتر خانوادگيشان رفت و مشکل را با او درميان گذاشت. دکتر گفت براى اين که بتوانى دقيقتر به من بگويى که ميزانناشنوايى همسرت چقدر است آزمايش ساده اى وجود دارد. اين کار را انجام بده و جوابش را به من بگو:«ابتدا در فاصله ٤ مترى او بايست و با صداى معمولى مطلبى را به او بگو.اگر نشنيد همين کار را در فاصله ٣ مترى تکرار کن. بعد در ٢ مترى و به همين ترتيب تا بالاخره جواب دهد.»آن شب، همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهيه شام بود و خود او در اتاق تلويزيون نشسته بود. مرد به خودش گفت الان فاصله ما حدود ٤ متر است.بگذار امتحان کنم. سپس با صداى معمولى از همسرش پرسيد: عزيزم شام چىداريم؟ جوابى نشنيد. بعد بلند شد و يک متر جلوتر به سمت آشپزخانه رفت ودوباره پرسيد: عزيزم شام چى داريم؟ باز هم پاسخى نيامد.باز هم جلوتر رفت و از وسط هال که تقريباً ٢ متر با آشپزخانه و همسرش فاصله داشت گفت: عزيزم شام چى داريم؟ باز هم جوابى نشنيد . باز هم جلوتررفت و به در آشپزخانه رسيد. سوالش راتکرار کرد و باز هم جوابى نيامد. اينبار جلوتر رفت و درست از پشت سر همسرش گفت: عزيزم شام چى داريم؟ زنش گفت:مگه کرى؟ براى پنجمين بار میگم:خوراک مرغ !!!نتيجه اخلاقى:مشکل ممکن است آنطور که ما هميشه فکر میکنيم در ديگران نباشد و شاید درخود ما باشد

www.pcmoon.blogfa.com

پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می داد.

به او گفت:- آیا سردت نیست؟نگهبان پیر گفت:

“ای پادشاه! من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل می کردم، اما امشب وعده ی لباس گرم تو مرا از پای درآورد”

www.pcmoon.blogfa.com

www.pcmoon.blogfa.com

مرد وقتي ديد پسر كوچولو خودش هم پول داشته دوباره عصباني شد و گفت :‌« با اينكه خودت پول داشتي چرا دوباره تقاضاي پئل كردي ؟بعد به پدرش گفت : « براي اينكه پولم كافي نبود، ولي الان هست. حالا من 20
دلار دارم. آيا مي توانم يك ساعت از كار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه
بياييد؟ چون دوست دارم با شما شام بخورم.

www.pcmoon.blogfa.com

روزي يك
مرد ثروتمند، پسر بچه كوچكش را به يك ده برد تا به او نشان دهد مردمي كه در
آنجا زندگي مي كنند چقدر فقير هستند.

آنها يك روز و يك شب را در خانه محقر
يك روستايي به سر بردند.

در پايان حرفهاي پسر، زبان مرد بند آمده بود. پسر اضافه كرد: «متشكرم پدر كه به من نشان دادي ما واقعا چقدر فقير هستيم!»

www.pcmoon.blogfa.com

دو فرشته مسافر،
برای گذراندن شب، در خانه یک خانواده ثروتمند فرود آمدند.

این خانواده
رفتار نامناسبی داشتند و دو فرشته را به مهمانخانه مجللشان راه ندادند،
بلکه زیرزمین سرد خانه را در اختیار آنها گذاشتند.فرشته پیر در دیوار زیر زمین شکافی دید و آن را تعمیر کرد. وقتی که فرشته
جوان از او پرسید چرا چنین کاری کرده، او پاسخ داد:” همه امور بدان گونه که
می نمایند نیستند.”شب بعد، این دو فرشته به منزل یک خانواده فقیر ولی بسیار مهمان نواز رفتند.
بعد از خوردن غذایی مختصر، زن و مرد فقیر، رختخواب خود را در اختیار دو
فرشته گذاشتند.صبح روز بعد، فرشتگان، زن و مرد فقیر را گریان دیدند. گاو آنها که شیرش تنها وسیله گذران زندگیشان بود، در مزرعه مرده بود.فرشته جوان عصبانی شد و از فرشته پیر پرسید:” چرا گذاشتی چنین اتفاقی
بیفتد؟ خانواده قبلی همه چیز داشتند و با این حال تو کمکشان کردی، اما این
خانواده دارایی اندکی دارند و تو گذاشتی که گاوشان هم بمیرد.”فرشته پیر پاسخ داد:”وقتی در زیر زمین آن خانواده ثروتمند بودیم، دیدم که
در شکاف دیوار کیسه ای طلا وجود دارد. از آنجا که آنان بسیار حریص و بد دل
بودند، شکاف را بستم و طلاها را از دیدشان مخفی کردم. دیشب وقتی در رختخواب
زن و مرد فقیر خوابیده بودیم، فرشته مرگ برای گرفتن جان زن فقیر آمد و من
به جایش آن گاو را به او دادم. همه امور بدان گونه که می نمایند نیستند و
ما گاهی اوقات، خیلی دیر به این نکته پی می بریم.”

www.pcmoon.blogfa.com

يكي
بود يكي نبود، يك بچه كوچيك بداخلاقي بود.

پدرش به او يك كيسه پر از ميخ و
يك چكش داد و گفت هر وقت عصباني شدي، يك ميخ به ديوار روبرو بكوب.روز اول پسرك مجبور شد 37 ميخ به ديوار روبرو بكوبد. در روزها و هفته ها ي
بعد كه پسرك توانست خلق و خوي خود را كنترل كند و كمتر عصباني شود، تعداد
ميخهايي كه به ديوار كوفته بود رفته رفته كمتر شد. پسرك متوجه شد كه آسانتر
آنست كه عصباني شدن خودش را كنترل كند تا آنكه ميخها را در ديوار سخت
بكوبد.بالأخره به اين ترتيب روزي رسيد كه پسرك ديگر عادت عصباني شدن را ترك كرده
بود و موضوع را به پدرش يادآوري كرد. پدر به او پيشنهاد كرد كه حالا به
ازاء هر روزي كه عصباني نشود، يكي از ميخهايي را كه در طول مدت گذشته به
ديوار كوبيده بوده است را از ديوار بيرون بكشد.روزها گذشت تا بالأخره يك روز پسر جوان به پدرش روكرد و گفت همه ميخها را
از ديوار درآورده است. پدر، دست پسرش را گرفت و به آن طرف ديواري كه ميخها
بر روي آن كوبيده شده و سپس درآورده بود، برد.پدر رو به پسر كرد و گفت: « دستت درد نكند، كار خوبي انجام دادي ولي به
سوراخهايي كه در ديوار به وجود آورده اي نگاه كن !! اين ديوار ديگر هيچوقت
ديوار قبلي نخواهد بود. پسرم وقتي تو در حال عصبانيت چيزي را مي گوئي مانند
ميخي است كه بر ديوار دل طرف مقابل مي كوبي. تو مي تواني چاقوئي را به
شخصي بزني و آن را درآوري، مهم نيست تو چند مرتبه به شخص روبرو خواهي گفت
معذرت مي خواهم كه آن كار را كرده ام، زخم چاقو كماكان بر بدن شخص روبرو
خواهد ماند.يك زخم فيزكي به همان بدي يك زخم شفاهي است. دوست ها واقعاً جواهر هاي
كميابي هستند ، آنها مي توانند تو را بخندانند و تو را تشويق به دستيابي به
موفقيت نمايند. آنها گوش جان به تو مي سپارند و انتظار احترام متقابل
دارند و آنها هميشه مايل هستند قلبشان را به روي ما بگشايند.»

www.pcmoon.blogfa.com

داستان هاي كوتاه زيبا و آموزنده
داستان هاي كوتاه زيبا و آموزنده
0

دوره مقدماتی php

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *