داستان عاشقانه ایرانی واقعی تصمیم آخر

دوره مقدماتی php
داستان عاشقانه ایرانی واقعی تصمیم آخر
داستان عاشقانه ایرانی واقعی تصمیم آخر

سلام

حدود سیزده چهارده سالم بود که به عروسی
دختر عمم دعوت شدیم.بعد از چند روز انتظار روز عروسی فرا رسید. البته این را
یادآور کنم که  دراقوام ما رسم بر این هست که عروسی را به صورت مختلط برگذار
می کنند.

روز عروسی بود که  دختر عمه ی
کوچولوی من با رقص زیبای خود همه ی حاضرین را از زنهای فامیل گرفته تا مرد های
فامیل از جمله من را شیفته ی خود کرده بود. اونوقت بود که یه حس غریب بهم دست داده
بود و کارم شده بود تماشای (آرزو دخترعمم) البته آرزو اسم مستعاری هست که من برای
اون انتخاب کردم.خلاصه از روز عروسی به بعد هر چی بیشتر میگذشت و من اونو میدیدم
بیشتر شیفته ی زیبایی او میشدم.اونوقت اسم این احساسی که در من بوجود اومده بود را
نمی دونستم چیه.از این اتفاق یکی دو سالی گذشت  و من روز به روز به اون بیشتر
وابسته میشدم و اونوقت بود که فهمیدم زندگی بدون او برام مفهومی نداره و متوجه عشق
خودم نسبت به او شدم.از اون به بعد منتظر آخر هفته ها می موندم که با خانواده به
دیدن اونها بریم و من آرزو را ببینم.وقتی که اونجا میرفتیم و من اونو میدیم صورت
زیبا و معصومانه ی او واز همه مهمتر نجابت او باعث میشد که جرات نگاه کردن به صورت
زیبا آرزو را نداشتم و حتی بیشتر وقت ها جرات سلام کردن به اونو پیدا نمی
کردم.هرچقدر آرزو بزرگتر میشد بر زیبایی های او افزوده میشد و من بیشتر عاشق او
میشدم .این اتفاقات گذشت و گذشت تا این که…داستان عاشقانه ایرانی واقعی تصمیم آخر

دوره مقدماتی php

 

آرزو واسه خودش یک دختر زیبا و با کمال
شده بود.تا این که دو سال پیش یعنی عید 86 که برای تبریک سال جدید به دیدن اونا
رفتیم به غیر مستقیم و در بین حرفهای خانواده ی عمم با دیگر اقوام شنیدم که واسه
آرزو خواستگار اومده.اونوقت بود که زندگی برام جهنم شد.هر شب کارم شده بود گریه و
زاری.حتی یک هفته بعد که خانوادم تصمیم گرفتند که برای دیدن خالم و بچه هاش به
شهرستان برن من تصمیم گرفتم که پیش بابام خونه بمونم و همراه اونها نرم که با تعجب
خانوادم روبو شدم آخه قبلا  وقتی می خواستیم به شهرستان بریم اول همه من
وسایلم رو آماده می کردم خلاصه با آوردن چند تا بهونه مامانمو راضی کردم که خونه
بمونم.این یک هفته که خونه بودم بابام که به بیرون میرفت و من تنها تو خونه می
موندم و بلند بلند گریه می کردم.خیلی اون روزها اوضاع روحیم به هم ریخته بود.حتی
فکر از دست دادن آرزو داشت منو دیوونه می کرد.همش فکر می کردم که خانواده ی عمم چه
جوابی به خواستگار آرزو که پسر عموی آرزو بود میدن.اون موقع من هفده سالم بود
وآرزو حدود سیزده سالش بود اما از نظر جسمی خیلی بیشتر از یک دختر سیزده ساله به
نظر می یومد.تا اینکه خانوادم از سفر برگشتن و بعد از یکی دو هفته که به خونه ی
اونا رفتیم متوجه شدم که خانواده ی عمم به خواستگار آرزو جواب منفی دادند و معتقد
بودن که آرزو باید درسشو ادامه بده و بعد از طی کردن مراحل عالی دانشگاهی در مورد
ازدواج او صحبت کنند.اون وقت بود که انگاری تمامی دنیا را بهم داده بودند.اون موقع
بود متوجه شدم که  خیلی بیشتر از گذشته دوستش دارم.اما همه ی ناراحتی من این
بود که هر وقت که میدیدمش جز سلام چیز دیگه ای رو جرات نمی کردم که به زبون
بیارم.تا اینکه تصمیم گرفتم موضوع علاقه ی خودمو نسبت به آرزو به مادرم وآبجیم در
جریان بذارم آما هنوز که هنوزه جرات این کار را هم پیدا نکردم.اما مطمئن هستم که
اونها یه جورایی از رفتارم متوجه شدن که من به آرزو علاقه مندم.البته این رو از
خودم بگم که درخانواده اقوام  همه منو یک پسر آروم و مودب می دونند.و همه منو
یه جورایی دوست دارند و هر جا که میریم از من تعریف و تمجید می کنند و من هم سعی
کردم واقعا همونطوری باشم که ازم تعریف می کنند.

در ضمن با اینکه نتونستم با آرزو رابطه ای
صمیمانه پیدا کنم اما با  پدر آرزو را بطه ی فوق العاده صمیمانه ای پیدا کرده
بودم که الان هم پا برجاست و حتی بهتر هم شده.اوایل تابستون پارسال بود که بابای
آرزو واسه کاری که شهرستان براش پیش اومده بودچند روزی به شهرستان رفت. فردای اون
روز بود که من داخل کافی نت نشسته بودم  که صدای موبایلم به صدا در
اومد.بابای آرزو بود و از اونجایی که آرزو به کلاس های تابستانه می رفت بابای آرزو
از من خواست که برم دنبال آرزو و آرزو را سر کلاس ببرم.انگاری که دنیا را بهم داده
بودند و من با خوشحالی قبول کردم و سریع به خونه ی اونها رفتم و زنگ زدم خود آرزو
پشت آیفون با صدای دلنشینش بعد از سلام و احوالپرسی گفت که آقا محمد میشه یه ربع
ساعت دیگه بیای دنبالم؟.منم با کمال میل قبول کردم و چون فاصله ی خونه ما با اونا
چند کوچه بیشتر نبود از فرصت استفاده کردم و سریع رفتم خونه و  بهترین
لباسامو  بوشیدم و یه عطر خوشبو هم به خودم زدم و سریع رفتم دنبال آرزو خیلی
استرس داشتم آخه برای اولین باربود که آرزو را یک قدمی خودم می خواستم  حس
کنم.زنگ زدم دیدم آرزو اومد دم در صورت زیبای او از همیشه زیبا تر شده بود.حس
عجیبی داشتم که تا به حال هیچوقت اونو تجربه نکرده بودم.بلاخره سوار موتورم شد و
شروع به حرکت کردیم توی راه همش به خودم می گفتم یعنی اون روز می رسه که که من به
عشقم یعنی آرزو برسم و اونو پشت سرم سوار کنم ودوتایی بیرون بریم؟؟یعنی میشه من
آرزو را برای همیشه واسه خودم داشته باشم؟؟ توی این فکرها بودم که به آموزشکده ای
که آرزو کلاس داشت رسیدیم.خیلی زود گذشت اما از این خوشحال بودم که چند ساعت بعد
باید می رفتم دنبالش و اونو به خونه می بردم.حدود یک ساعت و ربع بعد باز بابای
آرزو زنگ زد و گفت که که چند دقیقه ی دیگه آرزو تعطیل میشه و من باز باید برم
دنبالش.

من که همون اطراف آموزشگاه بودم سریع
خودمو به اونجا رسوندم و بعد از چند دقیقه دیدم که آرزو همراه دیگر دوستاش دارند
تعطیل میشن و آرزو اومد به طرف من و سوار موتورم شد و به طرف خونشون حرکت کردیم و
من سعی کردم از راهی برم که  طولانی تر باشه .در طول راه خیلی سعی کردم که که
از احساسم نسبت بهش حرف بزنم اما ترس اینکه ناراحت بشه و برای همیشه از دستش بدم
منو از این کار منصرف کرد.

حدود دو سه روز که بابای آرزو شهرستان بود
هر روز به دنبال آرزو می رفتم و اونو به کلاس می بردم.

این چند روز از بهترین روز های زندگیه من
بود.تا اینکه بابای آرزو از شهرستان برگشت و دیگه من نمی تونستم که به دنبال آرزو
برم..واقعا تا کی دو هفته برام سخت بود.آخه این چند روز دیگه بهش عادت کرده بودم.

یکی دو ماه بعد به  دیدن خانواده ی
خالم رفتیم و یک هفته ای را شهرستان موندیم.بر عکس دختر عمم آرزو که هیچ وقت بیشتر
چند کلمه حرف با هم نمی زدیم من و دختر خالم خیلی با هم صمیمی بودیم و زیاد با هم
شوخی میکردیم.(فرشته)دختر خالم که البته فرشته هم اسم مستعاری هست که من واسه دختر
خالم انتخاب کردم اون مدت به من زیاد اس ام اس میزد و اس ام اس بازی های ما باعث
شد که رابطمون صمیمی تر از گذشته بشه.تا این که یک روز بهم اس ام اس زد که آرزو
خانوم حالش خوبه.من که داشتم از تعجب شاخ در می آوردم آخه منی که

در این مورد حتی با مادرو آبجیم هم صحبت
نکرده بودم و به صورت یک راز توی دلم پنهان کرده بودم آخه چطور فرشته متوجه شده
بود؟؟؟جوابی بهش ندادم تا اینکه دوباره بهم اس ام اس داد که تو آرزو را دوست داری؟
اول سعی کردم که خودمو به اون راه بزنم و گفتم کدوم آرزو؟؟تا این که بهم گفت اگه
دوست نداری چیزی بگی اشکال نداره من دیگه چیزی نمیپرسم.منم که دیدم فرشته بهترین
کسی هست که می تونم باهاش درد و دل کنم و از اون گذشته خیلی دوست داشتم بدونم که
چطور متوجه شده بود که من آرزو را دوست دارم تصمیم گرفتم که رازم را با اون در
میان بذارم .رازی که تا حالا با هیچکس در میون نذاشته بودم .بهش اس ام اس دادم که
باشه جوابتو میدم ولی اول باید قول بدی در این مورد “حتی” با آبجیم که
خیلی با هم صمیمی بودند و هنوز هستند حرف نزنه.اونم بهم قول داد و من تمام داستانی
که در بالا نوشتم را براش تعریف کردم.ازش خواستم که یه جورایی منو برای رسیدن به
آرزو کمک کنه.که اون هم بهم قول داد که تا جایی که می تونه بهم کمک کنه.بعد ازش در
مورد اینکه چطور متوجه احساس من نسبت به آرزو شده؟ گفت که ازآبجیم شنیده که خانوادم 
آرزو را واسه ی من انتخاب کردند.اون فکر می کرد که من از این انتخاب خانوادم با
خبر هستم .اول ناراحت شدم که چرا خانوادم از این موضوع با من حرفی نزدند اما از
اینکه متوجه شدم که خانوادم هم آرزو را واسه ی من انتخاب کردند خیلی خوشحال شدم.
فرشته با این خبرش خیلی منو خوشحال و امیدوار کرد. از اون به بعد دیگه اون منو
داداشی و من اونو آبجی صدا می کردم و من این را واقعا ازصمیم قلبم میگم که اگه از
آبجی خودم بیشتر دوستش نداشته باشم کمتر هم دوستش ندارم.آخه اون توی این مدت خیلی
به من امیدواری داد وهمش و همیشه به من میگه که مطمئن باش که تو به آرزو
میرسی.شاید باورتون نشه ولی هر وقت که با فرشته که واقعا مثل فرشته هاست صحبت می
کنم به رسیدن به آرزو بیشتر امیدوار میشم.خلاصه الان که حدود 19سالم شده و آرزو
حدود 15سال داره.هنوز نتونستم در مورد آرزو با خانوادم صحبت کنم .خیلی سخته که یکی
رو دوست داشته باشی ولی نتونی بهش بگی وحتی ندونی که احساس اون نسبت به تو چیه؟آخه
همینطور که من نمی تونم توی صورت دلنشین آرزو نگاه کنم اون هم همینطور هست و وقتی
که به من نگاه می کنه یه جورایی حال منو پیدا می کنه.نمی دونم که از علاقه ی اون
نسبت به من هست یا بر عکس.الان هم مثل همیشه منتظر آخر هفته ها میشینم تا باز آرزو
را ببینم.آخه فقط آخر هفته ها فرصت پیش میاد که اونو ببینم.

ای کاش میدونستم که آرزو منو دوست داره
یانه.این خیلی سخته که آدم یه نفرو تا پای جان دوست داشته باشه ولی از احساس اون
نسبت به خودش با خبر نباشه ، تقریبا آدم دیوونه می شه. ، …دوستان عزیز انتظار
خیلی سخته فراموش کردن هم خیلی سخته اما این که ندونی باید انتظار بکشی یا فراموش
کنی ازهمه سخت تره.اما اگه بدونم که آرزو منو دوست داره حاظرم تموم عمرم رو برای
بدست آوردنش صبر کنم..

از این که طولانی بود و خستتون کردم معذرت
می خوام.  

در آخر از همه ی دختر خانوم هایی که این
داستان رو خوندن خواهش می کنم که در نظرهاشون منو کمک کنند که چطور می تونم آرزو
را متوجه احساسم نسبت بهش بکنم.آخه دختر ها از روحیه ی همدیگه بهتر باخبرن.

 Mohammadبا
تشکر

به امید روزی که همه ی عاشق و معشوق ها به
هم برسند و خوشبخت زندگی کنند.

بازم معذرت می خوام که خیلی طولانی شدبه
غم کسی اسیرم که ز من خبر ندارد

عجب از محبت من که در او اثر ندارد

غلط است که هر که گوید دل به دل راه دارد

دل من ز غصه خون شد دل او خبر ندارد

تا حالا شده عاشق بشی ولی دلت نخواد بدونه؟؟؟
تا حالا شده دلت بخواد تا صبح بیدار بمونی ولی بدونی به جایی نمی رسی؟؟؟
تا حالا شده تمام شب گریه کنی بدون اینکه بدونی چرا؟؟؟
تا حالا شده رفتنشو تماشا بکنی ولی نخوای بره بعد آروم تو دلت بگی دوستت دارم اما
نخوای بدونه؟؟؟
تا حالا شده بری تو راه مدرسش تا اونو ببینی اما نخوای اون تو را ببینه؟؟؟

سلام عزیزم، دلم برات تنگ شده. دلم می خواد با تو باشم، کنارت باشم.
 دلم می خواد دستات تو دستام باشه در حالی که سرم رو می ذارم رو شونه هات.
دلم می خواد تو چشای خوشگلت زل بزنم و دنیا تو این لحظه متوقف بشه برا همیشه.
دلم می خواد تمام خیابون های شهر رو باهات قدم بزنم در حالی که از خودمون برا هم
می گیم.
 دلم می خواد تو رستوران روی میز دستات رو بگیرم.
 دلم می خواد هر کی تو رستورانه از عشقی که به هم داریم حسودیش بشه.
 دلم می خواد بدونی از نظر من چقدر خوشگلی.
 دلم می خواد قلبم رو پیشت جا بزارم و دلت مال من باشه برا همیشه.
 دلم می خواد بدونی چقدر عاشقتم و دوستت دارم.
دلم می خواد که بهم بگی که چقدر دوستم داری.
 دلم می خواد خوشبختی را با تو تجربه کنم.
 .دلم همه ی اینارو می خواد و از همه بیشتر تو رو

گفتی: به نظر تو دوست داشتن بهتره یا عاشق شدن؟
گفتم: دوست داشتن…
گفتی: مگه میشه همه ادما دلشون می خواد عاشق بشند.
گفتم: اون کس که عاشقه مثل کسی میمونه که داره تو دریا غرق میشه ولی اونی که دوست
داره مثل این میمونه که داره تو همون دریا شنا میکنه و از شنا کردنشم لذت می بره.
تو چشمام نگاه کردی و
گفتی: تو چی تو عاشقه منی یا منو دوست داری؟
خیلی اروم گفتم: من خیلی وقته غرق شدم

 

 

 

بعد از 2 سال يا شايد بيشتر دوري از امين و افسردگي که نميدونم بخاطر امين بود يا چيزاي ديگه رفتم دوباره سراغ اينترنت و چت روم . يادم نمياد کدومش بود ولي اونجا باپسري به اسم شاهين آشنا شدم . پسر خوبي بنظر ميرسيد يا شايد من اين احساس رو نسبت بهش داشتم. اونم تو رابطش شکست خورده بود. بعد از سه ماه آشنايي هم ديگرو ديديم هيچوقت فراموش نميکنم خيلي سر به سرم ميذاشت به خودم قول داده بودم که وابستش نشم ولي …


من وقتی 15 سالم بود با یه نفر دوست شدم(تو نت ) البته پیشنهاد از طرف اون
بود تا 2 ماه اول فقط اصرار میکرد باهاش دوست شم حتی پسورد ایمیل و … در
اختیارم گذاشت ولی من واسم مهم نبود پس واکنشی نشون نمیدادم بعد از 2 ماه
نمیدونم چی شد من قبول کردم اون 18 سالش بود هر دومون بچه بودیم اوایل اصلا
بهش علاقه نداشتم تا اینکه چند ماه گذشت و…

سال سوم راهنماییم بود.1 دوستش داشتم اسمش فاطمه بود.خیلی باش حال
میکردم.شیطون بود و با منم خیلی جور بود. زیاد خونه همدیگه میرفتیم و
میومدیم.من فاطی رو از دوران دبستان میشناختم.1بار رفتم خونشون گفتش که با
یکی دوست شدم اسمشم میلاده.کلی دربارش گفت ولی من بعضیارو فقط تو محلمون
میشناختم واون جزو کسایی بود که من نمی شناختمشون. فاطی گوشی نداشت گفت عسل
بیا با گوشی تو بهش زنگ بزنیم، بخدا زنگ نمیزنه و کاریت نداره.

داستان عاشقانه ایرانی واقعی تصمیم آخر

داستان نحس زندگی من ازون جایی شروع شد که اوضاع خانوادگیمون بهم ریخته
بود.بابام با زن دیگه رابطه داشتو مادرو خواهرم بدجورافسرده بودن اما مادر
بیچارم همیشه همه یه چز رو بخاطر ما تحمل کرده بود حتی خیانت….


پارسال شهریورماه اولین باری بود که وارددنیای مجازی شدم و وبلاگ زدم . تولینکام یه پسری به اسم سعید بود چند ماهی بود که برا هم کامنت میذاشتیم ، تااینکه میومد بهم میگفت اجی من خیلی دوست دارم ، زیاد جدی نمیگرفتم باهاش شوخی میکردم تا اینکه توی دی ماه برام اتفاقی افتاد…

زهرا : سلام من تا حالا باکسی دوست نشدم اما به دلیل دانشجو بودنم باپسرای
همکلاسیم زیاد در ارتباط بودم وخیلی هم پیشنهاد دوستی دارم اما هیچ کدوم
منو به خاطر خودم نمیخوان منو به خاطر خودشون میخوان خیلی دوست دارم یکی
باشه که منو به خاطر خودم بخواد

یه دردی دارم تو دلم که هیچ وقت نتونستم بگم اما دلم نیومد توی این وب نگمخیلی سخته تو دنیایی زندگی کنی که هرچقد پاک زندگی کنی حقتو بیشتر میخورن نمیدونن که ماهم خدایی داریمیکی
ازفامیلای خیلی نزدیکمون که 2تا بچه هم داره به من نظر داره نمیدونم این
دردمو بکی بگم به خاطر همین مسئله نتونستم باکسی دوست بشم چون هرپسری فقط
به خاطر 1چیز با دختر دوست میشه قدر خودتونو بدونید برای منم خیلی دعا کنید
که خدا جواب کسایی که درحقم بد کردنو بده و خدا جواب دل شکسته منم بده.

برای راهنمایی و کمک این دوستمون اگه راه حلی یا حرفی داشتین لطفا دریغ نکنین.

وقتی

اومدم راهنمایی، یه دوستی پیدا کردم. اسمش نگین بود. ازونا که همه بچه ها و
معلما دوستش داشتن و خیلی سرزبون داشت. منم باهاش دوست شدم. اون اعتقادات
درست حسابی نداشت. در حدی که مامانش تشویقش میکرد دوست پسر داشته باشه در
حالیکه من
حتی با پسر عمه هام هم سلام علیک نمیکردم… زیاد حاشیه نمیرم ولی همه چیز
از دوستی با نگین شروع شد…در مورد پسرا خیلی چیزا بهم یاد داد مثلا بهم
یاد داد چطوری تو یه فروم با یه پسر میشه
راحت حرف زد و . . . خلاصه من از اون سال تا اول دبیرستان عشق های اینترنتی
زیادی را
تجربه کردم! به خیال خودم دیگه قول داده بودم به هیچ پسری ابراز احساسات
نکنم چون میدونستم دوم دبیرستان مهمه و به اصطلاح میخواستم درس بخونم!!! تا

اینکه…

دختری بودم که دوست داشتن هیچ پسری رو باور نداشتم و هرکی هر پسری ابراز
علاقه میکرد برام مهم نبود. دختر مغروری بودم . ولی از روزی با میلاد یه
آشنایی کوچیک پیدا کردم اوضاعم تغییر کرد! میلاد پسر  مغروری بود و من نیز
به همین خاطر عاشق جذابیتش شده بودم. یه مدت باهم یه رابطه
ساده که توش هیچ ابراز احساساتی نبود داشتیم. بعد یه مدت طولانی احساس کردم
واقعا دوسش دارم بهش وابسته شدم. طوری که شب و روز تو فکرش بودم! شب با
فکرش میخوابیدم و صبح با
فکرش بیدار میشدم! تا اینکه تصمیم گرفتم بهش درباره احساسم بگم. با یکی از
دوستام به اسم سالومه که خیلی بهم نزدیک بود مشورت کردم بهم گفت بهش بگو و
نذار حرف تو دلت بمونه. منم دل و جرئت پیدا کردم با اینکه خیلی غرور داشتم
یه روز خواستم بهش بگم.

به مدت دو ماه با یه پسر به نامزد بودممنو تو امامزاده دیده بود شب که من طبق معمول داشتم شیطونی میکردم دیدم یکی داره نگام میکنه اهمیت ندادم . دیدم میاد دوروبرم و خیلی نگام میکنه و میخندهخلاصه من اهمیت ندادم و رفتم پیش خونوادم نشستمموقع رفتم به خونه با موتور تریل انداخت دنبال ماشینمون و دنبالمون تا خونمون اومد که ادرس رو یاد بگیره از اون به بعد هروقت بیرون میرفتیم میدیدمش که تو کوچمون میچرخهتااینکه یه روز مامانش تماس گرفت که میخوان بیان خاستگاری . . .

 

یادمه تازه عشق خنجر تیزش رو تو قلبم فرو کرده بودو من درمانده از همه جا دست به خودکشی زده بودم….تا اینکه با هزار بدبختی دوباره به زندگی برگشتم…نمیدونم از سر لجبازی با احساسم بود یا گول زدن خودم که برای فراموش کردن احساسم تصمیم به شروع رابطه ی جدید کردم………

از یک سال پیش شروع شد … بایکی از دوستام رفتیم بیرون…حالم خراب بود …

پشیمون از گذشته …پشیمون از کارام ، دیگه کسی رو نداشتم … راهم رو اشتباه رفته بودم… اما غرورم اجازه نمی داد که شکست رو بپذیرم .

مثل این شده بود که بود و نبودم دیگه هیچ اثری نداشت . می ترسیدم از اون روزی که بفهمم هیچ عشقی به من نداشته  منه دیونه دوسش داشتم …. اما … حیف . . .

داستان عاشقانه ایرانی واقعی تصمیم آخر

اولین بار اول دبیرستان بودم که عاشق یه پسری شدم که شاید اشتباه بود .امین شمارشو به من داده بود و منم باهاش دوست شدم. بوتیک داشت ویه روز گفت زهرا بیا مغازه  من دوست دارم دلم برات تنگ شده ، منم رفتموقتی داخل مغازه شدم دره مغازه روبست . سر ظهر بود کسی هم تو خیابون نبود. نمیدونستم چیکار کنم. ترسیده بودم. نمیتونستم جیغ بزنم تااینکه اومد جلو به من دست زد منو بوسید لمس کرد.نمیدونستم چیکارکنم بعدش دروبازکرد و رفتم هرروز میرفتم حموم تا پاک بشم. عذاب وجدان خفم کرده بود. هرشب کابوس میدیدم . یه روزی رفتم تو مغازش و جلودوستش هر چی از دهنم دراومد گفتم. خیلی افسرده شده بودم. نمیدونستم چیکارکنم. تااین که بعد از چند ماه …

داستان عشقی و غمناک من از اون جایی شروع شد که اون دوتا چشم های مشکیشو دیدم ، دختر مغرورو جذاب و زیبایی بودم که زبانزد همه ی فامیل حتی همسایه ها بود به خاطر همین خیلی به خودم میبالیدم و کلیدکلبه ی قلبمو به هیچ کسی نمیدادم.

رودخانه ای بودم که بی تفاوت از کنار هر پسریو چیزی میگذشتم اما انگار روزگار میخواست که قمار عشق راه بندازه ، بازی که تمام هستیمو توش باختم . آرش…..با اون چهره ی جذاب و اون چشمای مشکیش که هرکسیو خواب میکرد اونقدر دنبالم اومد و زمزمه های عاشقانه خوند تا منم خواب کرد .

روزهایم را در کنج تنــهایی میگذانم 20 و اندی سال دارمو در کنج تنهاییـم. روزهایم میگذرد و من در فکر تنهاییم اینکه چرا امروز اینقد تنهایـــی…؟چرا پسری مثل من که 2 یـا 3 سال پیش اونقد شاد بود حالا اینقدر گوشه گیر و بی کس شـده زندگیم بسیار تلخ عاری از شادی های جـوانیست …

 شاید تقسـ ـیر خودم است اینکه اعتقادی به داشتن دوستــ نـــ ــدارم… . گـاه گاهی دلـم میگیـرد… از اینکه چرا من باشــم ولی احساس نبود کنـم… . اینکه چرا من باشم ولی بودنـم در کنار دیگـری نباشد . زبانم عاجـز است… عاجـز است……… از گفتن تنهاییــم به هر کس درباره تنهاییم میگوییم باورش را ندارد کسی باور ندارد که که پسری مثل من در عرض 1 سال اینگونه شود … . روزهایم را اینگونه میگذراندم که بلاخره دل به دریا زدمو به اصـرار دوستم پیش یک روانشناس رفتم که ای کــــاش نمی رفتم..!!

سلام دوستاي عزيزم . با يه داستان عاشقانه واقعي اومدم ، اين داستان رو خيلي ميپسندم و هر وبلاگي که درست کردم ميتونم بگم که توش اين داستان رو گذاشتم . از دستش نديد.

 

در هوای خوب تابستانعشقمان میزد جوانهتمام رویای من فکر و خیالت بودقصه ازاینجا شروع شد  :

بچه که بودم یه همسایه ای داشتیم که یه دختر کوچولو داشتن به اسم پری یه سال از من بزرگتر بود از بچگی با هم بزرگ شده بودیم با هم بازی میکردیم دوچرخه سواری میکردیم بعضی وقتا هم میرفتم خونه ی پری و کلآ با هم بودیم اصلا دلم نمیخواست میهمانی برم چون ممکن بود یکی دو روز بهترین دوستمو نبینم البته نمی دونستم این حس چیه ولی خوب میدونستم که اگه دوستمو نبینم یه حس بدی دارم ولی نمیتونستم حسمو تشخیص بدم آخه ۷ _ ۸ سال بیشتر نداشتم…

این داستان واقعی آقا محمد ! واقعا زیباست حتما بخونید

اسمم محمده.سال ۸۳ بود تابستون ۸۳ تازه از شهرستان اثاث کشی کرده بودیم و من تا حالا حتی دوس دختر نداشتم چه برسه به عشق.

یه داداش دارم خیلی از من خشکلترو خوشتیپ
تره ..داداشم عاشق یکی از دخترای فامیلمون شده بود واسه همین مارو ۱۰۰۰
کیلومتر کشونده بود تا بیارمون توی شهری که عشقش زندگی میکرد.

همون تابستون که ما تازه اومده بودیم
عروسیه یکی از فامیلامون بود توی اون عروسی دختری رو که داداشم عاشقش بود
نامرد از یه پسر دیگه خوشش اومد وقتی که به گوش داداشم رسید که دختره دیگه
تورو نمیخواد داداشم گفت باید بریم خواستگاری تا معلوم شه راسته یا دروغ….داستان عاشقانه ایرانی واقعی تصمیم آخر

شبش ما رفتم خواستگاری که دیدیم باباش کاملا مخالفه که یهو دختره اومد و گفت به قرآن دروغ میگه بقرآن دروغ میگه.

پاییز رسیدو با اون غمش داشت داداشمو داغون
میکرد.یه روزی من زمستون همون سال واسه کارای معافیم رفتم شهر قبلیمون که
وقتی برگشتم یه روز داداشم گفت محمد دختر همسایه زنگ زد خونمون گفت میخوام
باهات دوس بشم منم خندیدم گفتم که بابا اون که بچس!!!!

خلاصه یه چند مدتی با هم بودن البته تلفنی
چون دختره خیلی میترسید بیاد بیرون.مادرم دید روزگار داداشم داغونه گفت
واسش آستین بالا بزنیمو رفتن واسش یه دختر خوب تو فامیل پیدا کردن داداشم
دیگه تنها نبودو واقعا دختره نجاتش داد.اما نزدیکای عید بود که دیدم دختر
همسایه یهو سرشو میاره بیرون زودی میره تو به خودم گتم این چشه
دیوونس.گذشتو عید ۸۴ رسیدو یه روز تو کوچه بودم که دیدم دختره جلو در
ایستاده و داره میخنده به خودم نگاه کردمو فکر کردم جاییم مشکل داره که
دیدم نه بعد لبخند ملیحی زد که فهمیدم آره.

سریع بهش اشاره کردم که زنگ بزنه اونم زودی
پرید تو و چند لحظه بعد گوشی زنگ خوردو ما ۱ ساعت حرف زدیم اون میگفت خیلی
تو فکرم بودو منم نا گفته نمونه که ازش خوشم میومد.گذشتو گذشتو گذشت تا
اینکه من کم کم عاشقش شدم طوری که همش از ترس اینکه ما شاید از اون شهر
بریمو من دیگه نتونم باهاش باشم میزدم زیر گریه .اونم چند باری پشت تلفن
گریه کرد اما گریش بیشتر شبیه اشک تمساح بود!!!!! کم کم حس میکردم داره سرد
میشه یه روز شهریور ۸۴ بود ۱۱ شهریور که وقتی زنگ زدم بهش گفت محمد ما
فردا داریم میریم مشهد حرم امام رضا میدونی چیه؟گفتم چیه؟گفت میخوام به
امام رضا قول بدم که دیگه با هیچ پسر نامحرمی صحبت نکنم.

منم نامردی نکردمو زدم زیر گریه بقرآن هیچ
وقت اون لحظه از یادم نمیره بالاخره مجابم کردو دیگه از اون روز به بعد که
اونا فرداش رفتن من بهش زنگ نزدم تو اون یه هفته که مشهد بودن من شبو روز
قایمکی گریه میکردم خدا خودش شاهد تک تک اشکام هست .

وقتی برگشتن من فقط از پشت پنجره یواشکی
زاغشو میزدم اما اون وقتی منو میدید روشو اونور میکرد یا راهشو کج میکرد
انگار که من باهاش پدر کشتگی داشتم.یه عصری بود تقریبا اولای زمستون ۸۴ که
من تو ک.چه بودم که رفیقمو دیدم که گفت محمد فلانی رو میشناسی ؟گفتم آره
چطور؟گفت من چند وقت پیش وقتی که از مدرسه میومد بهش گفتم خانوم باهام دوست
میشی؟!!!!!! گفت باید فکر کنم!!!!! فرداش دوباره رفتم سر راهشو ازش پرسیدم
خانوم جوابت چیه گفت منفی بعدش گفتم خوب خدا حافظ وقتی داشت میرفت بگشت
گفت مثبت بخدا عین همین جمله.

من داشتم آتیش میگرفتم زود به یه بهانه ای
از دوستم خدا حافظی کردمو رفتم تو یه کوچه ای هوا دیگه تاریک بود واسه منی
که تا اون روز فکر میکردم اون شاید هنوزم دوسم داره و دختر پاکیه این حرفا
غیر قابل باور بود به دل شکسته زینب دل شکسته طوری گریه میکردمو خودمو
میخوردم که از اون روز به بعد قلبم شروع به تیر کشیدن کرد یادمه رسیدم به
یه خونه که دیواراش آجر ۳ سانتی بود اینقدر مشت کوبیدم تو اون دیوار حالیم
که نبود بخدا اومدم خونه بقرآن شاید دقیق ندونم اما به مرگ مادرم تا ۶ ماه
هر شب گریه میکردم شبا زیر پتو روزا هز جا که تنها میشدم و آهنگ معین و
مهستی داریوش ابی همه رو گوش میدادم خصوصا این ترانه ها:هنوزم یاز تنهایم
به دیدار تو می آیم باز می آیم اگر که فرصتی باشد مجال صحبتی باشد حرف
خواهم زد//// فکر میکنم تو مهربون هنوز دلت پیش منه ببین یه عاشق چجوری هی
خودشو گول میزنه فکر میکنم من بمیرم عمر تو هم تموم میشه ببین یه عاشق
چجوری اسیر قلب پاکشه./// سرگرمی تو شده بازی با این دل غمگینو خستم یادت
نمیاد اون همه قولو قرارایی که باتو بستم…

داغون بودم بخدا داغون بودم کسی نفهمید چی
کشیدم چی هم گذشت کسی نفهمید چرا منی که دانش آموز زرنگی بودم ۳ سال پشت
کنکور موندم.روزا که بعضی موقع تو خال خودم بودم یهو صداش تو گوچه میومد
انگار که خنجرو تا ته فرو میکردن تو قلبمیاد ترانه سیروان خسروی افتادم که
میگه اسممو صدا نکن که صدات برام یه جور عذابه گذشتو من با تموم دلشکستگیام
با همه دربدریام با همه خاطرات تلخ واسه اینکه دیگه نبینمشو صداشو نشنوم
دانشاه آزاد یه رشته رو انتخاب کردمو رفتم تو یه شهری که صدها کیلومتر ازش
دور بود قبول شدمو رفتم رفتمو با گریه رفتم طوری بود که من ۴ ماه ۴ ماه
میومدم خونمون.سال اول دانشگاه گذشتو رسید سال دوم. ترم سه دانشگاه بودم که
یه شب خواب عجیبی دیدم به ناموس زهرا این خوابو دیدم که داداشم که دیگه
حالا ازدواج کرده بود رفته بودن خونمون که داداشم با دختری که عشق من بود
داشت … میکرد که من از خواب پریدمو باز شروع کردم به گریه فرداشم تب خال
زده بودم.صبح فرداش نمی دونم چی شد زنگ زدم خونمون حالو احوالپرسیو این
حرفا که مامانم گفت محمد داداشت اینا اومدن اینجا جات خیلی سبزه پسرم. وای
وای وای یهو تموم بدنم مور مور شد به دو دست بریده عباس خدا حافظی کردمو
همش تو این فکر بودم که بابا همش خواب بوده کم خودتو بخور کم خودتو ناراحت
کن.گذشتو یه هفته بعدشم مامانم که بیقرارم شده بودم به داداشم گفت که برم
یه سری به محمد بزنیم یه هفته بعد اومدن یه روز عصری با داداشم تو خیابون
راه میرفتیم که داداشم گفت محمد یه هفته پیش که خونه مامان اینا بودیمیه
روز عصری مهمون اومد خونمون واسه شام . دختره بود تو کوچمون گفتم خوب!!!!!
گفت وقتی داشتم میرفتم تو یواشکی صدام زد شناختمش گفت یه لحظه بیا من بهش
گفتم بیا ته کوچه ده دقیقه بعد رفتم ته کوچه اونم اومد .وای وای داداشم که
داشت تعریف میکرد ته دلم داشت خالی میشد احساس ضعف قلبم داشت تیر میکشد که
یهو داداشم گفت محمد دختره داشت حرف میزد که من یهو بوسش کردم دستاشو گرفتم
لباشو بوسیدم که دختره کپ کرد ترسید خشکش زد بهم گفت برو .داداشم داش
اینارو با کلی خنده تعریف میکرد اما منه بد بخت داشتم از داخل خون گریه
میکردم قبم تیر میکشید اما منم یهویی یه پوز خندی زدمو واسه اینکه نفهمه که
عاشقش بودم گفتم نه بابا چه کاری کردی تو!!!!!!!اگه دختره با غریبه این
کارو کرده بود زیاد واسم درد نداشت اما با داداش آدم .آخه کدوم نامردی این
کارو میکنه.گذشتو من اومدم خونمون یه روز زنگ زدم به دختره با گریه فقط بهش
میگفتم نامرد این چه کاری بود با من کردی.دختره یکم گریه کرو گفت بخدا فقط
میخواستم بهش ازدواجشو تبریک بگمو از این حرفا .دوس دارم حال داداشتو
بگیرم ازش متنفرم.من هرگز حرفاشو باور نکردم.گذشتو شد عید ۸۸ شد داداشم
اینا هم اومده بودن خونمون یه روز من ته کوچه پیش دوستم بودم که داداشم
اینا از ماشین پیاده شدن داشتم میومدم سمت ماشین که یهو چشمم به طبقه بالا
خونه دختر همسایمون افتاد اون منو نمیدید چرا؟؟؟؟ چون تموم حواسش به داداشم
بود منی که آرزو داشتم یه بار موهاشو ببینم هیچوقت واسه من موهاشو باز
نکرد اما اون لحظه از پنجره طبقه دوم که خونه عموش بود سرشو بیرون آوردو
یکم دستشو به سمت داداشم تکون داد نا نظر داداشمو جلب کنه که یهو چشمش به
منی افتاد که روبروش بودم یهو به شکل بهت زده ها دستشو گذاشت جلوی دهنشو
رفت تو و باز من موندمو غمو غصه و عشق اون دختر که هنوزم بعد از ۷ سال دوسش
دارم …..

منبع:http://lovetarin.org/



روزی که حمید از من خواستگاری کرد با شادی و شعف و با سراسیمگی آن را
پذیرفتم. یافتن همسری مانند حمید با شرایط او شانسی بود که همیشه به سراغ
من نمی آمد و من جزو معدود دخترانی بودم که توانسته بودم همسر پاک و
نجیبی مانند حمید را پیدا کنم.”حمید مرد زندگی است و میتواند در سخت ترین
شرایط زندگی همدم و همراه خوبی برای سفر زندگی باشد!” این عین جمله‌ای
بود که پدرم بعد از چند روز تحقیق در مورد حمید به من و مادرم
گفت.بالاخره با توافق جمعی و با رعایت تمام آداب و رسوم سنتی من و حمید
به عقد یکدیگر در آمدیم و زندگی مشترک خود را شروع کردیم.حمید با من
بسیار محبت آمیز رفتار می کرد و هر وقت مرا صدا می زد از القاب “نازنین”
، “جانم” ، “عزیزم” و “عشقم” و … استفاده می کرد و تمام سعی خود را به
کار می برد که در حد وسع و توان خود همه خواهشهای مرا بر آورده سازد.همان
ماههای اول ازدواج نیمه شب یکی از روزهای تعطیل از او شیرینی تازه خواستم
و حمید تمام شهر را زیر و رو کرد و حتی یکی از دوستان قنادش را از خواب
بیدار کرد ودر عرض چند ساعت تازه ترین شیرینی قابل تصور را فراهم ساخت.

حمید به راستی عاشق و شیفته من بود و من از اینکه توانسته بودم به راحتی
و بدون هیچ زحمتی چنین شیفته شوریده ای را به عنوان همسر انتخاب کنم در
پوست خود نمی گنجیدم. هر شب که از سر کار به منزل برمی گشت برای آنکه
مطمئن شوم هنوز عاشق من است و دوستم دارد او را امتحان می کردم.
یک روز از او می خواستم ظرفهای نشسته شب گذشته را بشوید و روز دیگر از او
می خواستم که مرا به گرانترین رستوران شهر ببرد. روز دیگر از او تقاضا می
کردم که کار خود را نیمه رها کرده و مرخصی نصف روز بگیرد و خودش را به
مهمانی یکی از دوستان من برساند و روز دیگر خودم را به مریضی میزدم واز
او می خواستم در منزل بماند و مواظب من باشد.
حمید همه این کارها را بدون هیچ اعتراضی انجام می داد. او آنقدر مطیع و
رام بود که کم کم یادم رفت حمید به عنوان یک انسان بالقوه می تواند وحشی
و بی رحم هم باشد. حتی یک روز در یک جمع فامیلی نتوانستم فکر درونم را
پنهان کنم و در حضور جمع با خنده گفتم که”حمید خر خودم است و هر چه بگویم
گوش می کند.”
صورت سرخ و چشمان شرمنده حمید نشان داد که او از این جمله من ناراحت شده
است اما با همه اینها هیچ نگفت و بلا فاصله با مهارت مسیر صحبت را عوض
کرد.
شب که منزل خود برگشتیم حمید در اعتراض به حرف من جمله ای گفت که آن شب
درست و حسابی معنایش را نفهمیدم ولی به هر حال با معذرت خواهی وگفتن
اینکه یک شوخی ساده بود قضیه را به فراموشی سپردم. آن شب حمید گفت: “عشق
موجود حساسی است و از اینکه کسی به او شک کند و مهمتر از اینکه کسی او را
امتحان کند، بدش می آید.”
کم کم این فکر به مخیله ام افتاد که حمید در عشق و مهمتر از همه در زندگی
موجودی بی عرضه و بی خاصیت است و من موجودی بسیار برتر و والاتر از او
هستم. حتی گاهی اوقات به این فکر می افتادم که شاید اگر کمی دندان روی
جگر می گذاشتم و به حمید “بله ” نمی گفتم حتما مرد بهتری نصیبم می شد و
زندگی باشکوهتری داشتم. احساس قربانی بودن و حیف بودن به تدریج بر من
قالب شد و کار به جایی رسید که هر چه حمید بیشتر نازم را می کشید و بیشتر
برای برآوردن آرزوهایم تلاش می کرد در نظرم خوارتر و حقیرتر می شد. کار
به جایی رسید که دیگر صبحها برای بدرقه اش از خواب بیدار نمی شدم و شبها
برایش شام نمی پختم و به او دستور می دادم که از رستوران سفارش شام دهد.
حمید همه این بی احترامی ها و بی حرمتی ها را تحمل می کرد و هنوز هم
قربان صدقه ام می رفت. بخصوص در کنار فامیل مرا در کنارم می نشاند و به
ظاهر چنان می نمود که از من حساب می برد. همه زنها و دختر های فامیل به
این عشق شور انگیز حمید غبطه می خوردند و من مغرورتر از همیشه او را از
خود می راندم و با لحنی ناخوش آیند در مقابل جمع با او سخن می گفتم.
بالاخره من باردار شدم و یک دختر و پسر دوقلو به دنیا آوردم.
دخترک شباهت عجیبی به حمید و پسرک شباهت غریبی به من داشت. دوران بار
داری و دو سال بعد از آن هیکل و اندام مرا به کلی تغییر داد و چهار چوب
بدن من دیگر آن ظرافت و جذابیت زمان دختری را از دست داده بود و من فقط
حمید را مسبب این اتفاقات میدانستم. به هر حال اگر حمید به خواستگاریم
نمی آمد من می توانستم مدت بیشتری زیبایی و جذابیت زمان جوانی را حفظ
کنم.
ورود بچه ها به زندگی ما رنگ و روی دیگری داد. حمید هر دو فرزندش را به
شدت دوست داشت ولی بی اختیار برای دخترک نگران تر بود. روزی دلیل این
نگرانی را از حمید پرسیدم و او بالبخند تلخی گفت: “تربیت دختر مهمتر از
پسر است و دختران آسیب پذیرتر از پسران هستند.”
اما من این توضیح را قبول نکردم و گفتم که دلیل این محبت بیش از اندازه
شباهت بیش از اندازه دخترک به اوست. بعد برایش گفتم که فکر نمی کرد که از
بطن زن والا و برجسته ای مانند من صاحب فرزندی شبیه خودش شود. حمید مدتها
به این جمله من خندید ولی با این همه ذره ای از حالت تسلیم و عشق بی قید
و شرطش نسبت به من کم نشده بود. هرچه شوریدگی و شور و عشق حمید نسبت به
من و بچه هایش بیشتر می شد جسارت و زیاده روی من در امتحان گرفتن از عشق
حمید بیشتر می شد.
دیگر مطمئن بودم که حمید به خاطر بچه ها هم که شده مرا رها نخواهد کرد.
شعاع بی حرمتی ها و بی احترامی هایم را نسبت به عشق و شوریدگی اش بیشتر
کردم و وقتی او در مقابل بی اعتنائی ها و بی حرمتی های من سکوت می کرد و
کوتاه می آمد احساس قدرت و بزرگی می کردم و حس قربانی شدن در من بیشتر
تقویت می شد.
اما همه این تصورات در یک مهمانی خانوادگی ناگهان به باد رفت و من در آن
شب به جنبه ای از شخصیت حمید روبرو شدم که هرگز فکر نمی کردم در وجودش
باشد…
پسر عموِیم بعد از مدتها از خارج بازگشته بود و همه فامیل به مناسبت
بازگشت او به کشور در مهمانی باشکوهی شرکت کرده بودند. من به اصرار از
حمید خواستم تا هدیه ای گرانقیمت تهیه کند و بعد در حالی که هر دو بچه را
در آغوش او انداخته بودم او را در مجلس به حال خود رها کردم و مانند
دختران مجرد به سراغ پسر عمو رفتم و از او خواستم تا از خارج و آینده اش
در کشور صحبت کند.
در حال صحبتها ودر حالی که حمید در اتاق برای آرام کردن بچه ها راه
می‌رفت پسر عمو با لبخندی که معمولا خارج رفته ها دارند با اشاره به من
گفت که :
“اگر دختر عمو ازدواج نمی‌کرد حتما از او خواستگاری می‌کردم وزندگی با
شکوهی را با او شروع می‌کردم.”
بدون توجه به این که چقدر جمله من می تواند زشت و تکان دهنده باشد
بلافاصله پاسخ دادم:
“افسوس که دیر شد و من گرفتار موجود بی عرضه ای مثل حمید شدم . چه کنم که
دوتا بچه دارم.”
جمله ی من آن قدر بی‌شرمانه و توهین آمیز بود که سکوتی سهمگین بر مجلس
حاکم شد و همه نگاهها به سوی حمید برگشت. حمید مردی که همیشه برای من
سمبول بی‌عرضگی و تسلیم بود ناگهان چهره اش دگرگون شد. شانه‌هایش به سمت
عقب رفت سر اش را بلند کرد و با نگاهی که دیگر آن نگاه حمید عاشق و
شوریده نبودخطاب به من گفت:
“هنوز دیر نشده نکبت خانم ! تو از الان آزادی تا هر غلطی که می خواهی
بکنی ! نگران بچه ها هم نباش چون دیگر آنها متعلق به تو نیستند!”
حمید این را گفت و بچه ها را در آغوش گرفت و رفت. پسر عمویم از سویی به
خاطر گفتن این جمله سرزنشم کرد و از سوی دیگر از اینکه همسرم اینقدر کم
ظرفیت است مرا تحقیرنمود. او گفت اینجور گفتگو ها در فرهنگ خارجی ها
بسیار مرسوم و جا افتاده است و همسر یک زن باشخصیت وجاافتاده ای مثل من
نباید فردی چنین کم ظرفیت باشد. اما من همانجا فهمیده بودم که برای آخرین
بار عشق زندگیم را امتحان کرده ام. اینبار در این امتحان شکست خورده
بودم.

بلافاصله به منزل برگشتم ولی اثری از حمید ندیدم. روز بعد به شرکت حمید
رفتم ولی گفتند که تلفنی به مدت یک ماه در خواست مرخصی اضطراری کرده و به
مسافرت رفته است. به بانک رفتم و فهمیدم که تمام پولهای پس اندازش را از
بانک بیرون کشیده و حسابش را بسته است.

وقتی آخر روز به منزل آمدم فهمیدم که حمید در غیاب من به منزل آمده و
وسایل خود و بچه ها را جمع و جور کرده و رفته است به هر جا سر زدم دیگر
اثری از حمید پیدا نکردم. او با بچه ها آب شده بود و به زمین رفته بود.
هیچ کس از او سراغی نداشت و این برای من شوک روحی بزرگ بود. فکر کردم که
حمید شوخی می کند و چند روز بعد به خانه برمی گردد. اما بعد از گذشت یک
ماه و از فهمیدن اینکه دیگر حمید به شرکت مراجعه نموده و به صورت رسمی از
شرکت استعفا داده و برای همیشه کار قبلی خود را رهاکرده تمام امید هایم
مبدل به یاس شد و فهمیدم که اینبار بزرگترین خطای زندگیم را مرتکب شده
ام.داستان عاشقانه ایرانی واقعی تصمیم آخر

دو ماه بعد وکیل حمید نامه ای به من داد. به خط حمید در آن نوشته شده بود
که اگر طالب طلاق هستم او حرفی ندارد و وکیل او در این امر اختیار کامل
را داراست و اگر هم می خواهم همسر او باقی بمانم به اختیار خودم است و در
آنصورت می توانم حقوق و نفقه را ماهانه تا آخر عمر از وکیلش دریافت کنم.
حمید نوشته بود:
“وقتی انسان آنقدر جسارت پیدا می کند که به عشقش توهین کند و آنرا مورد
آزمون قرار دهد باید در مقابل جرات و تحمل امتحان متقابلی از سوی عشق را
داشته باشد. او که هنوز دوستت دارد ! حمید!”

وکیل حمید را به دادگاه کشاندم و از او خواستم آدرس محل سکونت حمید و یا
لااقل بچه ها را در اختیارم قرار دهد و او با مدرک ثابت کرد که حمید قبل
از ترک کشور به صورت رسمی تمام اختیارات قانونیش را به او سپرده و به
صورت یکطرفه با تلفن با او تماس می گیرد.

سه ماه از ماجرای مهمانی پسر عمو گذشته بود و هنوز هیچ اثری از حمید پیدا
نکرده بودم.
شبها بی اختیار خواب حمید و بچه ها را می دیدم و بعضی اوقات با خود می
گفتم او با دو بچه کوچک تنها چه می کند و بعد به یادحرفهای او می افتادم
که می گفت:
“انسان باید آنقدر قوی و مستقل باشد که بتواند همیشه از نقطه صفر و از
بدترین شرایط شروع کند و امیدوار و مصمم در کمترین زمان ممکن خود را به
سطح متوسط زندگی برساند. فقط بعد از اثبات این لیاقت است که انسان حق
دارد خود را یک انسان بالغ و مستقل اعلام کند.”

شش ماه در تنهایی گذشت.
من درخواست جدایی از حمید را قبول نکردم و به وکیلش گفتم که تا آخر عمر
خود را همسر او می دانم. هر چند دیگر لیاقت عنوان همسری اش را ندارم.
حمید نیز در مقابل آخر هر ماه مبلغ زیادی را به عنوان نفقه به حساب بانکی
ام می ریخت. تعجب می کردم که او اینقدر زیاد برای من پول بفرستد. در دلم
لیاقت و جسارت و توانایی همسرم را تحسین می کردم که ای کاش می توانستم با
او دوباره زندگی مشترک داشته باشم.

پسر عموی خارج رفته ام دوباره هوس دیار فرنگ کرد در شب مهمانی بدرقه
دوباره خاطره مهمانی ورود او زنده شد و پسر عمو اینبار با احترام و بزرگی
از او یاد می کرد. پسر عمو هنوز برای تامین مخارجش در خارج از کشور
وابسته به عمو جان بود و اینکه حمید توانسته بود با دو بچه کوچک در آنجا
بلافاصله کار پیدا کند حتی پول به ایران بفرستد باعث شده بود که همه پسر
عمو را به عنوان موجودی وابسته و حقیر نگاه کنند. پسر عمو برای اینکه
قدری از محبوبیت حمید در جمع بکاهد خطاب به من گفت: “دختر عمو اگر الان
درخواست طلاق کنی باز هم نمی توانم تو را به همسری خود بپذیرم. اینکه
توانستی چند سال با این مرد وحشی و سنگدل سر کنی خود نشاندهنده این است
که شایسته زندگی بامن نیستی!”

و من مغرور و مسمم در مقابل جمع سرم را بلند کردم و گفتم: “حمید هنوز
همسر من است و من به داشتن چنین مرد با اراده و استوار افتخار می‌کنم. او
دارد مرا امتحان می‌کند و به محض اینکه بفهمد دیگر طاقت امتحان را ندارم
سر و کله اش پیدا می‌شود. اگر یک بار دیگر مرد مرا وحشی و سنگدل بخوانی
مطمئن باش تو را به آتش می کشم و دودمانت را به باد می دهم!”

پسر عمو دیگر با من حرف نزد. عمو جان و فامیل هم مرا طرد کردند و افسرده
تر و غمگین تر از گذشته اما راحت و آسوده به منزل خودم باز گشتم. منزلی
که دیگر اثری از گرمای وجود حمید و بچه ها نبود. اما با همه اینها احساس
خوبی داشتم. اولین بار بود که در مقابل جمع فامیل از حمید دفاع می کردم و
او را برتر و بالاتر از خودم می شمردم واین باعث شده بود تا احساس اشتیاق
عجیبی نسبت به او در دلم زنده شود. برای اولین بار احساس کردم که در حق
حمید و عشق پاکش کوتاهی کرده ام و هرگز نتوانستم ذره ای از شوریدگی او را
درک کنم. ساعتها در تنهایی گریستم و در خلوت تنهایی ار خدا خواستم تا او
را به من از گرداند.
دیگر اشتهایم را به غذا ازدست داده بودم و دچار بیماری روحی و عصبی شده
بودم. از همه بدم می‌آمد و می‌خواستم تنها باشم. سرانجام دیگر طاقتم طاق
شد و تصمیم به اعتصاب غذا گرفتم. نامه‌ای به حمید نوشتم و از او به خاطر
بی‌وفایی و بی‌مهری‌هایم تقاضای عفو نمودم. از او خواستم تا یک فرصت دیگر
در اختیارم قرار دهد تا محبت‌های او را جبران کنم و برایش نوشتم که لحظه
نوشتن این نامه تا دیدن اش دیگر لب به غذا نخواهم زد و منتظر خواهم ماند
تا با او غذا بخورم. نامه را به آدرس وکیل حمید پست کردم. سپس به منزل
بازگشتم و عکس مشترک حمید و بچه‌ها را روی قلبم گذاشتم و در بستر
خوابیدم.
ده روز از اعتصاب غذایم گذشت. ضعف شدیدی بر وجودم غالب شد اما با این
وجود فقط به نوشیدن آب اکتفا کردم وچشم انظار به ورورد حمید و بچه‌ها چشم
به در دوختم.
بیست روز بعد پدر و مادرم به سراغ من آمدند و به زور مرا به دکتر بردند و
در بیمارستان بستری کردند. اما از بیمارستان فرار کردم و به منزل آمدم
وخود را در اتاق زندانی کردم و اعتصاب غذای خود را ادامه دادم. به توصیه
پزشک مرا به حال خود رها کردند. منتظر ماندند تا خودم سر عقل بیایم. دکتر
گفته بود تا اگر این فرصت را از من بگیرند به احتمال زیاد روش خطرناک‌تری
را برای خود کشی انتخاب خواهم کرد و همین توصیه باعث شده بود تا همه خود
را از صحنه خارج کنند.

روز سی ام اعتصاب غذا وکیل حمید از سوی او نامه ای آورد به این مضمون که:
“از من جدا شو و زندگی ایده آل و آرمانی ات را دوباره شروع کن. من با
خارج کردن خودم وبچه‌ها از زندگی ات این فرصت را در اختیارت گذاشتم. بی
جهت باز عشق مرا امتحان نکن و خودت را آزار نده. مطمئن باش که در این
امتحان شکست خواهی خورد و این بار جان خود را روی این خواهی گذاشت.”

ولی من کوتاه نیامدم وبه اعتصاب غذایم ادامه دادم. به شدت ضعیف و ناتوان
شده بودم و تمام بدنم بوی بد و متعفنی می داد. چهره زیبایم متعفن و
وحشتناک شده بود و اندامم مانند اسکلت لاغر و استخوانی شده بود. مرگ را
به وضوح در مقابل خود می دیدم و با این وجود دست از اعتصاب بر نمی داشتم.
بله حمید حق داشت و من باز داشتم عشق او را امتحان می کردم. اما با این
تفاوت که اینبار با آزمودن عشق او از عشق خودم هم امتحان می گرفتم.
چهل روز اعتصاب غذایم گذشت. شب چهلم خواب عجیبی دیدم . خواب دیدم حمید و
بچه‌ها در یک سانحه رانندگی کشته شده اند و من برای همیشه فرصت جبران
اشتباهات گذشته را از داده ام. صبح روز بعد دلم نمی‌خواست چشمان ام را
باز کنم واز خواب بیدار شوم ولی دستان خشن و زبری که روی پیشانی ام کشیده
می شد و موهایم را نوازش می داد بی اختیار وادارم کرد تا چشم باز کنم.

خدای من! حمید کنار تخت من نشسته بود و با دستمال خیس در دهانم آب می
ریخت. نگاهم را به اطراف دوختم وفرزندانم را دیدم که کنارم روی تخت دراز
کشیده اند و خوابیده اند. اشک در چشمان ام حلقه بست. حمید لبخندی زد و
گفت:
“اینبار هم در امتحان عشق تو شکست خوردم. نه!؟

khey lee aa lee bood.
Khey lee aa lee bood.

من قبلا خونده بودمش ولی بازم میخونمش واقعا که داستان قشنگیه ممنونم

آخيش آخرش خوب تموم شد

خیلی جالب بود. مجتبیی عزیز دستت درد نکنه. آخرشم خوب تموم شد. عالی بود عالی.

درود
اشک در چشمان من هم حلقه زد و الان موجود است عالی بود عالی
ممنون مجتبی جان

مسعود و مينا و قنبر و نخودي و حسن و كساني هم كه ديدگاهتون اينجا نبود نوش جااان. از فيس پوك كپي كرده بودمش و خودمم خيلي خوشم اومد.

داستان باحالی بود ولی خودمونیم آخر داستان اشکمون را در آوردی

aaakheeish dastet dard nakoneh mojtaba kheili beh geryeh ehtiaj dashtam vaghean dastaneh ghashang va tasirgozari bood mamnun .

[…] داستان واقعی عاشقانه ی ایرانی ” امتحان عشق ” | محله … […]

بسیار بسیار عالی و اموزنده بود. افرین بر شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه

وب‌سایت

 + 
دو
 = 
11

مشترک نمی شوم
دریافت همه دیدگاه های این نوشته
فقط دریافت پاسخ دیدگاه های خودم
اگه کامنت جدیدی اومد با ایمیل به شما اطلاع داده بشه؟ البته حتی اگه کامنت هم ندی میتونی مشترک کامنت دونی بشی!


Username


Password

Remember Me

آدرس ایمیلتان را وارد کنید:

پیاده‌سازی توسط فید برنر

داستان عاشقانه ایرانی واقعی تصمیم آخر

حق کپی رایت برای سایت گوشکن محفوظ است.

انتشار مطالب سایت با اجازه ی کتبی از مدیر سایت، بلامانع است.

امیدوارم تابستون تا حالا به همگی خوش گذشته باشه …

بعد یه تاخیر طولانی بالاخره اومدم ولی با یه پست منفاوت آخه این بار در مورد خودمه …

دوستای قدیمی که خیلی وقته از طریقه این وبلاگ با هم آشنا شدیم میدونن من تو این وب در مورد خودم چیزی نمینویسم هرچی هم تا حالا اینجا خوندین درددل دیگران بوده …

ولی این بار میخوام در مورد خودم و عشقم بنویسم …داستان عاشقانه ایرانی واقعی تصمیم آخر

من این وبو خیلی دوست دارم چون خیلی چیزا ازش یاد گرفتم و نه تو این پست نه تو پستای دیگه نه خواستم روش دوست دختر و دوست پسر پیدا کردن به دیگران یاد بدم نه عشق و عاشقی …

فقط از سرگذشت تلخ و شیرین دیگران گفتم تا اول واسه خودم بعد واسه کسایی که میخونن عبرت بشه …

اگه یادتون باشه تابستون پارسال داستان عشقم با پرستو رو گذاشتم ولی نا تموم موند چون خودم هم نمیدونستم آخرش چی میشه ولی الان شرایط خیلی عوض شده همه چیزو میدونم …

میخوام بنویسم از خودمو زندگیم دوست دارم شما هم بخونید و نظر واقعیتونو بگین …

 

زیاد از پرستو نمیگم چون حالمو بد میکنه فقط واسه کسایی که داستان قبلیم رو خوندن خلاصه مینویسم …

بعد از بک سال چشم انتظاری اومد و گفت : سعید ما به درد هم نمیخوریم و من دارم از اینجا واسه همیشه میرم … منو فراموش کن

نمیدونم میدونست بعد از اون تصادف چی به سرم اومد یا نه ؟ میدونست خیلی چیزا رو به خاطرش از دست دادم یا نه ؟

ولی اون لحظه احساس کردم اصلا مهم نیست اینا رو بدونه …

احساس میکردم این اون پری من نیست … اون لحظه احساس کردم حتی اگه برگرده پیشم دیگه مثل قبل دوسش ندارم …

من که به اندازه صد سال حرف باهاش داشتم هیچی نگفتم فقط زل زدم تو چشماش …

کلا آدمی هستم که اصلا اهل التماس و خواهش نیستم و اصلا و ابدا هم به عشق و دوست داشتن یه طرفه اعتقاد ندارم …

چون به نظرم اگه میخواست با التماس برگرده دیگه اون اسمش عشق نبود واسه من گدایی بود واسه اونم ترحم …

آره من به خاطر اون عشق خیلی چیزا رو از دست دادم ولی در مقابل 180 درجه عوض شدم نسبت به اون سعیدی که الان دارم بهش فکر میکنم …

اون سعیدی که براش مهم نبود دل کسی رو بشکنه …

اون سعیدی که هر روزشو با یه دختر میگذروند و همیشه فقط به خودش فکر میکرد …

اون سعیدی که تو خواب هم نمیدید یه روز عاشق بشه یا واسه یه دختر اشک بریزه …

اون سعیدی که همه زندگیش ماشیناش بودن …

آره خیلی چیزا رو از دست دادم ولی همین که عوض شدم واسم کافیه …

همین که دیگه مثل قبل از خودم بدم نمیاد کافیه واسم …

اگه قبلا یکی این چیزا رو بهم میگفت کلی بهش میخندیدم ولی الان به این نتیجه رسیدم که …

چیزایی که تو عشق پرستو تجربه کردم هیج ربطی به پری نداشت …  

همه کار خدا بود میخواست بهم بفهمونه که تو زندگی یه چیزایی هست که یه لحظه داشتنش به 100 تا ماشین اسپورت می ارزه …

اگه یه سال دربه دری کشیدم ربطی به عشق نداشت خدا میخواست بدونم همه چیز دست خودشه میتونه تو یه لحظه همه چیزتو ازت بگیره …

قسمت اول و دوم داستان عشق جدید من تو ادامه مطلبه …

امیدوارم با یه حس خوب بخوندیش …

 

 

 


( خاطرات منو سعیدم  ) سر بزنن …

داستان عاشقانه ایرانی واقعی تصمیم آخر

تو این پست یه داستان فوق العاده عاشقانه و زیبا واستون گذاشتم که یه جورایی با تموم داستان هایی که تا الان خوندم متفاوته …

این سر گذشت آبجی شیمای گلمه … آبجی شیما داستانشو وقعا زیبا و هنرمندانه نوشته …

پیشنهاد میکنم حتما این داستانو بخونید حتی اونایی که تا حالا هیچ کودوم از پست های وبمو نخوندن … اینو بخونن …

 

من شونزده سالم بود و بابک بیست سال … علاقه روزای بچگی هنوز دست نخوره کنج خونه ی دلمون بود و هر روز بیشتر میشد !

همیشه تو رویاهام می دیدم که منو بابک به هم رسیدیم …که باهم خوشبختیم …..

یه غروب پاییزی بود کنار پنجره اتاقم نشسته بودم و داشتم گریه میکردم … آخه دلم گرفته بود …

دیدم بابک هم کنار پنجره نشسته داره نگام میکنه … تندی اشکامو پاک کردم روی یه کاغذ خیلی بزرگ واسم نوشت …

چرا داری گریه میکنی ؟ براش نوشتم اخه ناراحتم !

گفت واسه چی ؟ گفتم نمیدونم …

داشت جوابمو میداد که مامانم در اتاقو باز کرد سری پرده رو کشیدم و نشون دادم مثلا دارم درس میخونم .

مامانم که رفت دوباره رفتم کنار پنجره دیدم بابک نیست به جاش یه کاغذ زده بود به پنجره که روش نوشته بود …

به خدا دوست دارم شیمای من !

هر روز بیشتر عاشقش میشدم ! وقتی به چشمای درشت و عسلی رنگش نگاه میکردم انگار جادوم میکرد …

وقتی دوستم مهتاب فهمید خیلی تعجب کردو بهم گفت شیما تو واقعا عاشق شدی ؟

اخه من اصلا اهل این چیزا نبودم و سرم همیشه تو کار خودم بود ولی این دفعه….

روزوشبم شده بود بابک … تو تموم لحظه هام به یادش بودم … باهم بیرون میرفتیم …. سینما…پارک…..آخ که چه روزای قشنگی بودن !

تا اینکه … یه روز بعد از ظهر که از مدرسه می اومدم خونه وقتی پامو گذاشتم داخل مامانم یه سیلی محکم بهم زد …

افتادم روی مبل و دستمو گذاشتم رو صورتم! خیلی شوکه شده بودمو نمی دونستم چی باید بگم … به هر زحمتی بود گفتم : مامان چی شده …؟

مامانم دستمو گرفت و برد تو اتاقم داشتم از ترس سکته میکردم …

مامانم تموم نامه های بابک و عکسامونو و هر چی که بهم کادو داده بود و دیده بود …

دیگه نمی تونستم هیچی رو انکار کنم مامانم با عصبانیت سرم داد میزدو منم سرم و انداخته بودم پایین و اروم گریه میکردم …

فردای اون روز مامانم اتاقمو عوض کرد … دیگه حق بیرون رفتن از خونه رو نداشتم ….هیچ جوری نمی تونستم بابکو ببینم !

حتی مامانم خودش منو میرسوند مدرسه و خودش بد از اینکه شیفت بیمارستانش تموم میشد می اومد دنبالم زندگیم جهنم شده بود …

دیگه حوصله هیچ چیزو هیچ کس و نداشتم و اصلا نمی تونستم درس بخونم خودمو تو اتاق حبس میکردم و همش گریه میکردم …

از طریق مهتاب یه نامه فرستادم به بابک و گفتم باید فراموشم کنه … با اینکه حرف دلم نبود اما …

یه روز که رفتم مدرسه اصلا حال خوبی نداشتم … سر جلسه امتحان بوديم …

ناظم بالاي سر من بود من يهو ياد بابک افتادم و يه استرسي كه توي خودم بوجود اومد داشت منو ميكشت …

داشتم خفه مي شدم … نفسم بالا نميومد…

داشتم مي مردم … يک حالت بديه … زنده اي ولي زنده نيستي … دو رو برتو مي بيني … احساس مي کني نفست گير کرده و بايد کمکش کني تا بيرون بياد …اورژانس تهران اومد و بهم آرام بخش زدن و بردنم بيماريستان … خوشحال بودم که دارم از حال مي رم …

 رو ملافه هاي کثافت بيمارستان دراز کشيده بودم … آرامش مرگ … ولي دوست داشتم تا ابد اونجا بمونم …

باحالت خوش آرامبخش همش به بابک فكرميكردم .به اتفاقايي كه بينمون افتاده بود.

دوست داشتم قبل اينكه دوباره تو بغلش برم مثل همون اولين بار ((چه لحظه ي زيبايي بود خدااااااا…. ))

ساعت 9 شب سرو کله پدرم نه چندان سراسيمه پيدا شد … ناظممون که تا اون موقع داشت براي همه خط و نشون مي کشيد با ديدن پدرم جيکش در نيومد…

 دکتر هم اومد..يک پسر جوون بود به پدرم گفت : دخترتون خيلي اعصابش ناراحته ! صداي داد پدرم ميومد..تو جوجه به من ميگي دخترم چشه؟ اين حساسيته! معلوم نيست مدرکتو از کدوم دهاتي گرفتي ؟

بالاي سرش مي گي عصبيه؟ خوبه انقلاب شد شما يک کلمه اعصاب ياد گرفتين..مگه دختر من دختر معموليه عصبي بشه!!داشتم دوباره بهم مي ريختم..دوباره..چنگ انداختم روسينه ام … ناظممون ترسيد .پدرم هراسون اومد تو بغلم کرد …عزيزم من اينجام نترس ..اکيسژنو با حالت عصبي زدم کنار .. نمي دونم چند سال بود تو بغل پدرم نرفته بودم ..شايد چندين هزار سال …بدنش گرم بود … گرم شايد اگه يکبار نشونم داد که برام اهميت قائله همون بار بود … شايدم بيشتر که من نديدم.

ولي نمردم … مثل هميشه تصميمات بعدي بدون سوال از من گرفته شد …

پدرم تشخيص داده بود محيط دبيرستان برام آزار دهنده است و تازه به اين نتيجه رسيده بود که چرا اصلا برادرام اصرار به تعويض مدرسه داشتن ؟

چون آخر سال بود بايد بود مدرسه نرم ! و متفرقه امتحان بدم … مشکلات تحصيلي هم با معلمهاي خصوصي صدرصد بهتر حل مي شد …

فقط مي موند تنها موندن من … که اونهم با ورود پري خانم به زندگي من از لحاظ اونا حل شد …

پريچهر خانم خونش توي يه قسمت از دره دهات هاي تهران بود …

 

ـــ پ ن 1: بقیه داستانو تو ادامه مطلب بخونید …

ـــ پ ن 2: ک موزیک وبمو خودم ساختم … این موزیک از طرف منو پونه جونم تقدیم به … آبجی شیمای مهربون

تو اولین پست سال 90 یه داستان متفاوت واستون گذاشتم …  

داستان یه عشق اینترنتی … که یکی از بچه ها با نام مستعار الهام واسمون گذاشته … 

حتما بخونیدش …

 

همه چی از چت شروع شد … از اینترنت … کاش هیچ وقت اونجا نمیرفتم و عاشق نمیشدم .

اینکه چه جوری آشنا شدیم و چه کارا کردیم مهم نیست … مهم الانه که دارم از دستش میدم .  

بچه مدرسه ای بودم هنرستانی روزی نبود که پسرای خوش تیپ با ماشینای آن چنانی جلوی در منتظرم نباشن. به هیشکی محل نمیدادم اصلا برام مهم نبود توی یه دنیای دیگه بودم .  

خیلی از دوستام آرزو داشتن که اون پسرا جای من سمت اونا میرفتن بهم میگفتن خاک تو سرت، دیگه چی میخوای از این بهتر؟ ولی من جوابم نه بود و نه…

عشق چت داشتم … اون قدر تو چت مسخره بازی درمی آوردم که تک تک پسرا میومدن و بهم پیغام خصوصی میدادن و شماره و …

بازم محل نمیدادم میرفتم چت که بخندم ای کاش پاهام قلم شده بود و نمیرفتم …  

چند وقتی بود با یکی چت میکردم پسر خوبی بود یه سال ازم بزرگتر بود احساس بدی بهش نداشتم .

عکسشم دیده بود یه جورایی ازش خوشم اومده بود. ولی حتی یه لحظه هم نمیتونستم به دوستی با کسی فک کنم .

بالاخره اون روز لعنتی رسید و شمارشو داد ازم خواست که بهش تک بزنم تا به قول خودش با هم آشنا شیم (حرف همیشگی پسرا)

یه هفته بود که شمارش تو گوشیم بود .

دیگه نت نمی یومد دلم تنگ شده بود واسش دل رو زدم به دریا و یه اس ام اس دادم خیلی زود شناخت و گفت فلانی هستی و ….  

ارتباطمون هر لحظه بیشتر میشد. ولی اسمی از عشق و دوس داشتن نبود انگار واسه همدیگه دو تا دوست اجتماعی بودیم مشکلاتمونو به هم میگفتیم واسه هم راه حل پیدا میکردیم بدون اینکه همدیگرو ببینیم .  

یه روز با کلی اصرار و خواهش منو کشوند سر قرار و اونجا اعتراف کرد که خیلی وقته دوسم داره و دیگه نمیخواد واسش یه دوست معمولی باشم .

به قول خودش میخواست عشقش باشم، نفسش باشم، کسی باشم که همه ی زندگیشو باهام تقسیم کنه…

حس خوبی داشتم حس غرور همراه با یه شادی غیر قابل وصف .

یه ماهی گذشت … احساسشو به پام می ریخت … قبل از اون هم که من دوست پسری نداشتم کم کم بهش دل بستم.

بعد از یه ماه که هر روز از دوس داشتنش بهم میگفت، بالاخره به خودم جرات دادم و اولین دوست دارم رو بهش گفتم .

بهم زنگ زده بود و از پشت تلفن از خوشحالی داد میزد. گریه میکرد… توی اتوبان بود. اتوبان هنگام.

بعدها هروقت با هم از اونجا رد میشدیم، پیاده میشد و اون جایی رو که اولین بار بهش گفته بودم دوست دارم و نشونم میداد …

چه روزای قشنگی بود بغلش برام همه چیز بود پناهگاه همه ی بدبختیام .

همیشه شونه هاش از گریه هام خیس میشد و آرومم میکرد … حرفاش، محبتاش،… قلبم برای اس ام اس هاش می تپید .

روزی 200 تا اس ام اس به هم میدادیم که 199 تاش دوست دارم عشقم، نفسم، زندگیم، هستیم و… بود .

کاش برگردم عقب برگردم و همه ی گذشتمو مرور کنم ببینم چی شد … کجا رو اشتباه رفتم که این شد سرانجامم …

اگه روزی ده بار بهش فک کنم به خدا عین ده با رو گریه می کنم و اشکم میاد پایینو فقط میگم چرا؟ چی شد؟ چرا یهو رفتی؟؟؟

روزهامون با محبت میگذشت دنیا برام رنگی بود عین کارت پستال … دو سالی از دوس داشتن دو طرفمون میگذشت .

هفته ای چهار پنج بار همو میدیدیم … همه ی تهرانو با هم گشته بودیم.

روزای قشنگی بود تا اینکه اون روز شوم رسید عصبانی بودم خیلی عصبانی همیشه توی عصبانیت همدیگرو آروم میکردیم خیلی حالم بد بود.

کاش میتونستم بگم اون روز چم شده بود بهم زنگ زد برای اولین بار نه تنها آرومم نکرد … نمک به زخمم پاشید .

بهش گفتم با هم حرف نزنیم … هیچ کدوم حالمون خوب نیست. یه چیزی به هم میگیم فردا پشیمون میشیم از هم خجالت میکشیم .

گفت نه یا الان حرف میزنیم یا هیچ وقت .

خیلی داغون بود مشکل خودم رو فراموش کردم سعی کردم بفهمم چشه ولی نگفت هرکاری کردم نگفت .

جون خودمو قسم دادم بازم انگار نه انگار …

اونکه اگه یه بار جون خودمو قسم میخوردم تسلیم میشد، خیلی راحت گفت الکی قسم نخور … نمیگم.

نیم ساعت باهاش حرف زدم فقط تو این نیم ساعت قربون صدقش میرفتم ولی نه آروم میشد نه اینکه میگفت چش شده بود .  

آخر سر کم آوردم گفتم باشه من قطع میکنم تا تو آروم شی فردا باهات حرف میزنم. گفت به خدا اگه قطع کنی دیگه نه من نه تو بازم چیزی نگفتم .

از درون داشتم خورد میشدم نمیدونستم چش بود و اینکه نمیتونستم آرومش کنم بیشتر عصبیم می کرد یهو گوشی رو قطع کرد .

زنگ زدم Reject کرد … ده بار بیست بار زنگ زدم هر سری قطع میکرد بعدشم گوشیشو خاموش کرد .  

دو سه روز کارم این بود که به خطش زنگ بزنم و دستگاه مشترک مورد نظر خاموش است بشنوم .

خونشونم توی همون هفته عوض کرده بودن و من ازش هیچ شماره ای نداشتم .  

دیگه گوشیشو روشن نکرد … اشک شده بود خوراک روزانم چشام از گریه ریز شده بود .

موهامو میریختم توی صورتم تا بابام چشای پف کردمو نبینه و ازم چیزی نپرسه .

به بهانه ی درس خوندن، از 8 صبح تا 8 شب مثلا کتابخونه بودم که از زیر نگاه های ریز مامانم فرار کنم .

هرچی خانوادم بیشتر میپرسیدن چی شده؟

بیشتر طفره میرفتم و فشار درس و امتحانا رو بهانه میکردم. یک دقیقه یه بار شمارشو میگرفتم و باز همون زنه که ازش متنفرم …

دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد ….  

کلافه بودم یه ماه گذشته بود و حتی یه بار هم باهام تماس نداشت.

هیچ مهمونی ای نمیرفتمو فشار درس و دانشگاهو بهانه میکردم روزامو به امید تلفنش شب میکردم و شبا هم به امید زنگ زدنش گوشیمو روی ویبره زیر بالشم میذاشتم .

هیچ آدرسی ازش نداشتم هیچ تلفنی نداشتم گریه میکردم و گریه هر روز براش ایمیل میزدم ولی خبری نبود انگار آب شده بود رفته بود زمین .  

بعد از دو ماه یه روز به خودم نگاه کردم. چشام پف داشت. 9 کیلو وزن کم کرده بودم ابروهام پر و صورتم پر مو شده بود .

خواهرم همه چیزو میدونست. یه روز نشست پیشم و گفت فکر کن مرد تموم شد .

اگه اون یه بار مرد تو داری هر روز خودتو با اون زنده به گور میکنی .  

ولش کن و اون قدر توی اون روزا باهام حرف زد تا تونستم به زندگی عادیم یه ذره شبیه شم .  

 

ادامه داستان در ادامه مطلب …

یه پست جدید …

دوباره عشق … دوباره تنهایی … دوباره اشک و شکست … وجه تمایز اکثر داستان های وبم …

نمیدونم خوندن این داستان ها چه تاثیری رو شمایی که میخونید داره …

بعضی ها رو فقط ناراحت میکنه … بعضی ها رو میترسونه … بعضی ها رو …

من که از خط خط این داستان ها که شماها واسم گذاشتین درس گرفتم … درس زندگی …

این پست داستان عشق هستی عزیز که من همیشه دوست داشتم داستان عشقش رو بدونم …

بخونیدش …

  

روز تولد 16 سالگیم بود که سامانو دیدم … خیلی اتفاقی …

بعد آمارش رو در اوردم فهمیدم 3 سال ازمن بزرگ تره امسال می خواد کنکور بده درسشم میگفتن خیلی خوبه …

جالب این جاست که من این اطلاعات رو داشتم از پروانه می گرفتم و نمی دونستم که سامان پسر خالشه اونم هیچی نمیگفت …

شمارش رو هم بهم داد که بهش زنگ بزنم ولی غرورم اجازه نمی داد که به یه پسر زنگ بزنم اخه بهش چی بگم اگه بگه نه ؟

همه فهمیدن انقدر هر جا رفتم ازش حرف زدم که کل مدرسه فهمیدن دوستش دارم…

انقدر تو خیابون نگاش کردم … که تا اونم فهمید … البته قبل از اون پروانه بهش گفته بود …

ولی اون هیچ کاری نکرد … هیچ عکس العملی …

مدرسه تموم شد من موندم و چشمای سامان … من موندم شب های تنهاییم …

موندم با یه دنیا غصه از نبودنش … من موندم و اشکام …

بالشم پر از لکه شده بود مامانم فهمید که شبا گریه میکنم اومد که کمکم کنه …

اومد که بهم بگه به داشته هات فک کن به چیز های قشنگی که داری .. نه به کس دیگه …

ای کاش همون شب میرفتم بغلش بهش میگفتم که چه قدر به کمکش نیاز دارم …

ولی بازم …. داد زدم و اونم مثل همیشه .. با ارامشی که داشت رفت بیرون …

دیگه نبود نمی دیدمش … به هر بهانه ای از خونه میزدم بیرون ولی فهمیدم داره واسه کنکور می خونه …

به مامانش قول داده یه رشته خوب قبول بشه … منم خونه نشین شدم …

خلاصه مرداد ماه شد و یه روز که رفته بودم بیرون دیدم اسم سامان رو زدن رو دیوار به خاطر رتبه ای که اورده بود …

خدای من چقدر خوشحال شدم حتی بیشتر از خودش …

پزشکی دانشگاه تهران قبول شده بود باورم نمی شد سامان اگه دکتر بشه چی میشه ولی …

اون دیگه داشت می رفت می دونستم دیگه میره پشت سرش رو نگاه می کنه …

پروانه بهم زنگ زد گفت فهمیدی پسر خالم داره دکتر میشه …

گفتم که پسر خالت کیه گفت سامان دیگه …

تازه فهمیدم که چه گلی به سرم زدم فهمیدم تو این مدت هر چی که من در باره ی سامان گفتم به گوشش رسیده بدون کم و کاست …

وای داشتم دیوونه میشدم …حتما کلی مسخرم کرده بود …

ولی یعنی انقدر سنگدل بود که نسبت به این همه علاقه بی تفاوت باشه …

پروانه گفت که می خوان براش جشن بگیرن بهم گفته که هر کی رو که می خوام دعوت کنم …

اونم منو دعوت کرد بهش گفتم که امکان نداره بیام …

با اینکه خیلی دلم میخواست ولی فکر اینکه باهاش رو به رو بشم داشت دیونم می کرد …

پروانه بازم زنگ زد با مامانم حرف زد انقدر اصرار کرد که بلاخره راضی شدم برم …

ای کاش هیچ وقت …

شب جمعه محیا اومد دنبالم اونم دعوت بود دست گل گرفتیم …

محیا میگفت همین امشب ازش خاستگاری کن تموم شه بره پی کارش …

سالن پر از مهمون بود پروانه اومد و ما رو برد یه گوشه …

یه کم بعد سامان اومد داشت با همه دست میداد و احوال پرسی میکرد …

کم کم داشت میرسید به میز ما قلبم داشت از جاش در می اومد مونده بودم بهش چی یگم …

میترسیدم صدام بلرزه از اینی هم که هست بی آبرو تر بشم …

اومد سر میز ما خیلی عادی و معمولی احوال پرسی کرد و رفت …

حتی یه بارم نگام نکرد …

من همون شب تو خونه ی عشقم رو به روی کسی که همه ی زندگیم بود مردم … خرد شدم …

هزار بار به خودم لعنت فرستادم که چرا اون شب اونجا رفتم …

خب اگه اون دوستم داشت بهم میگفت پس من چرا خودمو مسخره ی اون کردم …

به محیا گفتم می خوام برم حالم خوب نیست …

گفت اگه الان بری همه می فهمن ابرو ریزی میشه

گفتم مگه ابرویی مونده … اشکام بی اختیار پایین می رختن گوشه ی سالن کسی منو شکستنم رو نمی دید …

یه کم بعد پروانه اومد و گفت سامان باهات کار داره میگه بیاد بیرون …

 

ادامه داستان در ادامه مطلب …

ـــ پ ن ۱: موزیک وبمو خیلی دوست دارم تقدیم به همه دوستان عاشق … به ویژه نویسنده این داستان …

ـــ پ ن ۲: دوست دارم انتقاد و پیشنهادتون در مورد وبم بگین؟

ـــ پ ن ۳: اینم آدرس وبلاگ جدیدم اونایی که به ماشین علاقه دارن یه سر بزنن :

http://saeedbmw.blogfa.com

داستانی که این بار واسه دوستان عزیزم گذاشتم داستان عشق پیمان جون هست که تو 3 قسمت نوشته شده …

شاید واسه خیلی ها همچین داستانی پیش اومده باشه یا خیلی ها درگیر همچین داستانی باشن … پیشنهاد میکنم حتما بخونیدش :

 

قسمت اول :

درست یک سال پیش تابستون بود که دیدمش … با همون نگاه اول مهرش به دلم نشست .

چیزی درون اون بود که منو به طرف خودش جذب می کرد … پیش خودم عهد کردم هرجوری که هست باهاش آشنا بشم.

هیچی ازش نمیدونستم نه اسمی نه آدرسی فقط اون روز غروب تابستون به اندازه ی یک نگاه توی شهرک دیدمش همین.

روزها گذشت و من دیگه اونو توی شهرک ندیدم، بدجوری فکرش ذهنمو مشغول کرده بود ،رفتارم عوض شده بود یک حالت عجیبی درون خودم حس میکردم حالتی که بعدا فهمیدم حالت عاشق شدنه .

همیشه فکر میکردم این جور چیزا توی فیلماست ولی برای من اتفاق افتاده بود و من عاشق اون فرشته شده بودم چون به اندازه فرشته های خدا زیبا بود .

ولی افسوس که بعد از اون نگاه اول دیگه نتونستم ببینمش میخواستم برم پیش بروبچ شهرک تا از زیر زبون اونا بکشم ببینم اونا طرفو میشناسن یا نه … ؟

ولی گفتم این عملی نیست چون اگه حرفی بزنم اونا بعدا سریشم میشن و نمیشه بپرونمشون ، باید خودم دست به کار میشدم اما چه جوری …

از فردای همون روز پیگیرش شدم تا  آمارشو بگیرم ،هر روز دم غروب میرفتم همون جایی که برای اولین بار دیده بودمش به امید اینکه بازم بیاد و من عاشق برای یک بار دیگه هم که شده حتی لحظه ای کوتاه دوباره روی مثل ماهشو ببینم …

ولی افسوس که دنیا به من پشت کرده بود هر روز صبح به امید اینکه امروز دیگه می بینمش از خواب بیدار میشدم و شب نا امید از بازی روزگار میخوابیدم تا لااقل توی خواب و رویا ببینمش …

روزها همین طور جلو میرفت ومن به هیچ عنوان ناامید وخسته نمیشدم چون میخواستم هرطور شده اون مال من باشه .

تا اینکه یک روز خیلی اتفاقی موقعی که داشتم ماشینو پارک میکردم دیدمش…

ولی چون پدرش همراهش بود نمیشد جلو برم و حرف دلم رو بهش بزنم،تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که تعقیبشون کنم ببینم توی کدوم ساختمون میشینن …

دنبالشون رفتم دوتا ساختمان بغل ساختمان ما خونشون بود و یه جورایی با ما همسایه می شدن از این بابت خوشحال شدم …

دیگه کم کم داشت اول مهر می شد و مدرسه ها باز می شدن، منم چون میبایست برای کنکور درس بخونم زیاد نمی تونستم فکرمو مشغول اون بکنم تنها کارم انتظار کشیدن و صبر کردن بود و این انتظار عجب لذتی برای من داشت .

توی این مدت که اون مدرسه میرفت و من مشغول درس خوندن برای کنکور بودم خیلی دلم براش تنگ می شد .

گاهی اوقات هم اتفاقی اونو توی شهرک می دیدم ولی فقط با نگاه هایی که بین ما رد و بدل می شد از کنار هم می گذشتیم نمی دونستم اونم به من علاقه داره یا نه ،و این مسئله برای من خیلی سخت و دشوار بود .

ماه ها گذشت و بالاخره بعد از مدتها لحظه ای که منتظرش بودم یعنی روز کنکورفرا رسید سر جلسه ی امتحان هم مدام فکرم پیش کسی بود که من حتی اسم اونم نمی دونستم ولی او همه چیز من شده بود .

از فردای اون روز پیگیرش شدم تا آمارشو در بیارم ولی انگار همه چیزبرای من طلسم شده بود …

هر عصر از ساعت 6 تا 8:30 بعضی وقتها هم تا 9 شب روبروی در ساختمونشون  قدم میزدم بعضی وقتها هم می نشستم تا اون فرشته ی نازنین من از خونشون بیاد بیرون و من بتونم باهاش صحبت کنم …

ولی انگار شانس با من نبود مثلا جوری شده بود که من 2-3 ساعت توی شهرک منتظرش می موندم …

آخر نا امید و خسته می رفتم به سمت خونه و یکدفعه دادشم که بیرون بود می آمد خونه،می گفت همین الان فلانی رو دیدم و منم تا به خودم می جنبیدم دیگه دیر شده بود و اون رفته بود.

همیشه توی بدترین موقعیت ممکن می دیدمش یا سر و وضع من مناسب نبود یا کسی همراه اون بود که نمی شد جلو برم …

دیگه دچار نا امیدی و افسردگی شده بودم شبها خوابشو می دیدم که همانند فرشته ای زیبا کنارمه، دلم به همین رویاها خوش بود .

نتایج کنکور اومد و من با یاری خدا قبول شده بودم از این بابت که وضعیتم مشخص شده بود خوشحال بودم ،ولی هیچ چیز به اندازه ی حضور او در زندگیم نمی تونست منو خوشحال کنه .

در کنار رفتن به دانشگاه در جایی هم مشغول به کار شدم تا یه جورایی از فکر اون بیام بیرون و فراموشش کنم، اما نمی تونستم اون دیگه جزئی از زندگی من شده بود .

تا اینکه یک روز اتفاقی موقعی که داشتم اطراف شهرک چرخ می زدم ماشینو نگه داشتم تا یک آهنگ باحال پیدا کنم و گوش بدم توی این فاصله که حواسم به ضبط بود …

ناگهان متوجه شدم که یک سمند زرد رنگ درست جلوی ماشین من نگه داشت و چیزی رو که اصلا انتظارشو نداشتم دیدم…

بله خود خودش بود همون لیلی من ، از مدرسه تعطیل شده بود و اون سمند زرد رنگ هم به سرویس اون بود.

قسمت دوم و سوم داستان در ادامه مطلب …

ــ پ ن ۱: شاید واسه قسمت های بعد نتونم خبرتون هرکی دوست داشت خودش تشریف بیاره …

ــ پ ن ۲: موزیک وبم تقدیم به خوشگل ترین گل دنیا … پونه جونم

این بار واستون یه داستان و نامه عاشقانه گذاشتم که رویا خانم واسه عشقش نوشته :

 

خودمم هنوز نمیدونم چطور عاشق شدم!

همیشه هربار از عاشقایی می گفتند که با یک نگاه عاشق شدن خنده ام میگرفت !

مگه میشه؟

مگه ممکنه؟

تا اینکه خودم معنی عشق و فهمیدم … اونم با یک نگاه

داستان آشنایی ما برمیگرده به حدود 5 سال پیش …..

از همون اول با هم عهد بستیم که تا آخرش میمونیم !

اون موقع حتی من یک لحظه تنهایی و حس نمیکردم …

روز شبمون رو با هم سپری میکردیم

یک لحظه خنده از لبام پاک نمی شد …

زمان گذشت و گذشت تا قرار گذاشتیم با هم ازدواج کنیم

واقعا سخته که تو این اوضاع تو این حال که تو فقط داری به آینده ات در کنارش فکر میکنی وقتی داری

خودتو تا ابد کنارش مجسم میکنی یهو همه چی خراب بشه اونم بی دلیل……….

باورتون نمیشه وقتی از فرودگاه بهم زنگ زد و گفت :(( منو ببخش متاسفم میدونم بی وفام ولی میخوام برم ))دنیا رو سرم خراب شد نمی خواستم اون لحظه زنده باشم …

نمی تونستم و نمی خواستم باور کنم

باورش سخت بود خیلی سخت…….

آره رفت …. بعد از 3 , 4 سال رفت و منو با کلی سوال بی جواب تنها گذاشت …

حتی اگه الان میدونستم علت رفتن و تنها گذاشتنمو ,شاید یکم مرهم بود برای دردام

بعد از رفتنش دیگه اون آدم پرنشاط سابق نبودم نابود شدم … فنا شدم

الانم با نوشتن داستانم و یادآوریش عذاب کشیدم و گریه کردم

چشمام و دستام لرزید و نوشتم

الان 1 سالی هست که از این قضیه میگذره اما هنوز نتونستم فراموشش کنم حتی با تمامی بدی هایی که در حقم کرد….

به نظرم آدم نمیتونه عشق اولشو فراموش کنه !

اینم نامه رویا به عشقش :

تا به حال حرفهايم را با نگاهم بازگو مي كردم ولي این بار ….

این بار مي خواهم با زبان قلم برايت سخن بگويم …

بگویم تا بار ديگر ثابت كنم كه لحظه لحظه زندگي ام تو را فرياد می زنم.

امشب آمده ام با اشك هايم با تو سخن بگويم …

با دانه هاي شفاف عشق كه از اعماق جانم جاري مي شوند ..

صفحات دفتر آشنايي ما هر روز با عطر جديدي از عشق ورق مي خورد و من مانده ام كه چرا نتوانستی بار عشق مرا به مقصد برسانی ؟

دوست داشتم تو در كنار من بهترين لحظه ها را تجربه كني

دوست داشتم تو نيز به مانند من طراوت عشق در چشمانت حلقه زند

دوست داشتم در كنار من مملو از عشق باشي … مملو از عطر اميد

شبها كه بي حضور تو خاطرات مشتركمان را با ديدگاني اشكبار مرور می کنم

تصوير چشماني را مي بينم كه مهربانانه چشم به چشمانم دوخته اند و من براي استشمام عطر تو آن را در آغوش خواهم كشيد …

كاش مي شد با تو و در كنار تو عشق را در آغوش كشيد …

مهربان ياور زندگي ام در اين شب مهتابي كه مي دانم دلتنگ عطر باراني اشكهايم را تقديم قلب درياييت مي كنم اما نه ….

می دانم دوست نداری اشکی از چشمانم جاری شود پس با صدایی که از اعماق وجودم بیرون می آید فریاد می زنم از صميم قلبي كه به راهت باختم دوستت داشتم.

این حاصل یک نفسه که به مرگم پیوند می خورده ….خیلی دردآوره که با کسی تو رویاهات قصری بسازی و اون قصر آرزوهات یک شبه فنا بشه

خیلی سخته که بدونی تا چند وقت دیگه باهم یک زندگی مشترک و شروع می کنید و قلبتون و بهم هدیه می دید ولی …

و سخت تر از همه اینه که یک شبه یکی با تمامی این احساس ها و عشق تو را بی دلیل تورو تنها بزاره و بره

هنوزم کلی سوال بی جواب تو ذهنم نقش بسته !چرا منو تنها گذاشت؟ …

پ ن ۱ : نظرتون رو در مورد قالب و موزیک وبم چیه ؟؟

پ ن ۲ : این روزا کم نت میام واسه همین کمتر بهتون سر میزنم …. sorry

 


ببخشید این روزا کمتر بهتون سر میزنم سرم شلوغ شده در حد لالیگا

این نقاشی خوشمل رو پونه جووووونم  واسم کشیده ….

مرسی عزیزم خیلی خوشکل شده

قربون پونه هنرمندم برم من

دوست دارم عشقم ….

این نامه عاشقانه فوق العاده زیبا و غمناک رو یکی از بهترین دوستان نتیم ابوالفضل عزیز واسه عشقش نوشته .

ابوالفضل جون لطف کردند این متنو و نامه رو در اختیار من قرار دادند پیشنهاد میکنم حتما بخوندیش :

 

دوستای خوبم داستان عشق من هم خیلی طولانیه هم خیلی پیچیده است .

اگه بخوام بنویسم از شاهنامه فردوسی هم بیشتر طول میکشه. هم اینکه خیلی خیلی غم انگیزه و من نمیخوام شماها رو با خوندن داستان خودم ناراحتتون کنم چون عشق من بر اثر یه سانحه خیلی خیلی دلخراش از دنیا رفت.

ولی در حد یه چند خط بهتون توضیح میدم و پیشاپیش از اینکه اگه شما با خوندن جملاتی که احساسم و نسبت به عشقم میگم ناراحتتون میکنه ازتون معذرت میخوام.من عاشقش شدم و دیوانه وار دوسش داشتم اونم من و دیوانه وار دوست داشت طوری که اگه یه روز هم دیگه رو نمیدیدیم اون روز بدترین روز عمرمون بود.

حتی با وجود اوردن رتبه نسبتا خوب که باهاش میتونستم رشته و شهر و دانشگاه خوب قبول بشم رشته و دانشگاه و شهر خودم و انتخاب کردم چون نمیتونستم ازش حتی یه روز هم دور بشم.

خلاصه تقدیر اجازه نداد ما با هم باشیم و اون بر اثر تصادف دم به دم جان سپرد و منو تنها گذاشت.

الآن یک سال و خورده ای از اون روز نفرین شده میگذره و همچنان از ته دل اسمش و فریاد میزنم ولی اینم بگم از خدای مهربون هیچ گله و شکایتی ندارم چون میدونم همه کاراش از رو حکمت و حساب و کتابه.و اما نامه من به عشقم:

امروز تقریبا يك سال و نیم از فوت تو ميگذرد و من همچنان تو را فرياد ميزنم و تنها تو را ميخوانم.

يك سال است كه تو رفتي و من تنهاي تنهايم.

يك سال است كه هر دو- سه روز يك بار به سر مزار مبارك و شريفت مي آيم و تو را ميخوانم.

يك سال است كه هرشب به ياد تو ميخوابم تا بلكه تو را در خواب ببينم اما انگار من ديگر لياقت ديدن تو را حتي در خواب هم ندارم.

ميخواهم امروز از تو بنویسم از تویی که تنهایی هایم پر از خاطرات توست.

از تویی که پشت حصار خستگی ام نشستی و برایم نگاهت چه ماندگار شد. آن نگاه هاي طلايي و رويايي …

برای تویی که قلبم منزلگه یاد توست.

برای تویی که احساسم از آن توست.برای تویی که تمام هستی ام در نبود تو غرق شد…

برای تویی که چشم هایم همیشه به راه تو دوخته شده است.با اینکه میدانم هرگز ممکن نیست که برگردی.

برای تویی که هر لحظه ای دوری ات برای من مثل یک قرن است…

برای تویی که سکوتت سخت ترین شکنجه من است .

امشب دلم بی شمار گرفته است.برای تو برای مهربانی های تو.برای گرمی صدای تو…

من امشب برای تو مینویسم…نه امشب بلکه تمام عمرم را برای تو مینویسم و میخوانم.

راه میروم و حرف میزنم و تنها تو را ميخوانم.

من با تو از شوق این محال که دستم به دست توست شانه به شانه ی تو جای راه رفتن پرواز میکنم.

آن لحظه های پر مات در انزوای خویش یا در میان جمع خاموش مینشینم موسیقی نگاه تو را گوش میکنم.

در این شبانگاه دلواپسی دست هایم را به نردبان گریز می آویزم و در امتداد پنجره های روشنایی و چشمان خون پالای شفق تو را فریاد میزنم.

اما صدایی از تو بگوش نمیرسد .

تورا چگونه نجویم وقتی که لحظه به لحظه نفس هایم را از تو دارم؟

تورا چگونه نبویم تا مادامی که تکه ای از وجود تورا بر بالشت خیال من میدوزند؟

روزهای دور یا خیلی نزدیک روزی میرسد که فرشته ای از آن سوی دنیا می آید و سهمی از وجود تو برایم می آورد و اميدوارم که هر چه زودتر همان فرشته مرا با خود به سوی تو ببرد…

ای کاش میدانستی که برای یافتن تکه ای از آرزوی ديدن مجدد تو تمام باغ های خیال را پروانه وار جستم اما کو نشانی از تو؟

آیا حرفهای مرا از پس اشکهای نقره ایم میشنوی؟

آیا احساس مرا در میان طردی اقیانوس نا آرامم درک میکنی؟

آیا میدانی آن روز برای ماندنت چقدر دعا کردم.چقدر خدا را صدا زدم.

آن روز به تمام عمرم گريه كردم و با زاري و التماس ماندن تو را از خدا خواستم.

اما روزگار چهره ی سنگدل خودش را به رخم کشید و تو رفتي و من را تنها گذاشتی …

آه … نمیدانم چرا خدا با ما چنین کرد…شنیده ام که هرکه را بیشتر دوست دارد بیشتر می آزاردش.

مگر خدا چقدر من را دوست دارد؟!

چرا خدای مهربانم گریه های مرا نديد…ناله هایم را نشنيد…صدای قلبم را…فریاد سکوتم را…نمیدانم چرا نمی شنود ؟

و تو ای ، ای پاره ی تنم آیا عطش با تو بودنم را درک میکنی؟

اي عشق من چرا تنهایم گذاشتی؟

مرا در این پس کوچه های نفرین شده تنهایی ، تنهایم گذاشتی…

ای کاش تو برگردی.

ای کاش میدانستی پس از رفتنت تن نحیفم را با کوله باری از علامت سوال با یک حرف نا گفته در پس فریادهای بی صدایم تا به هرجایی که بگویی کشیدم و از ته دل فریاد کردم:

ای خدا چرا؟؟؟؟؟ چرا؟؟؟؟؟

خدایا این صدا را میشناسی؟

کوه ها سنگ ها بشنوید صدایم را…

آیا کسی هست که به من بگوید فلسفه نماندنش چه بود…!؟

 

رفتی حالا به کی بگم خیلی دلم تنگه برات

میخوام یه بار ببینمت سر بزارم رو شونه هات

دوست داشتم با گل های سرخ میومدم به دیدنت

نه این که که بار رخت سیاه چشمای سرخ ببینمت

پائیز غریب و بی رحم اون همه برگ مگه کم بود ؟؟

گل من رو چرا چیدی ؟ گل من دنیای من بود

گلمو ازم گرفتی تک و تنهام زیر بارون

حالا که نیستی کنارم میذارم سر به بیابون

 

اگه دوس دارید برای شادی روحش سه تا صلوات بفرستید …..

بارها از سارا خانم پرسیدم چرا اینقدر فضای وبت غمناکه تا این که یه بار اینا رو واسم نوشت که خیلی ناراحتم کرد !!

چقدر سخته وقتی ……..

وقتی با یه حرفش دلتو می سوزونه

وقتی كه میبینی بابایی زنگ میزنه به باباش میگه پول بهم قرض بده وقتی باباش سر بابام داد میزنه میرم تو اتاق گریه میكنم هی میگم ابرو ریزی شد .

وقتی هر وقت بعد از عید دیدنی میای خونه فال حافظ می گیری ببینی چی در میاد .

چقدر سخته وقتی خجالت میكشی اونها بیان خونتون چرااا ؟؟!!

چون خونه ما كه تلویزیونه 47 اینچی نداره خونه ی ما كه 4 تا اتاق خواب نداره خونه ی ما كه مثله اونها اینقدر تمیز و شیك نیست خونه ی ما که ………

دیگه كم آوردم ………

وقتی از بس دلت واسش تنگ میشه پا میشی میری جلوی دانشگاش تا اونو از دور ببینی ولی یه جوری كه اون نبینت !

وقتی میای این همه سایته چتو یاهو رو دنباله اون میگردی با هر چی اسم وحیده حرف میزنی ولی اون نیست !!

وقتی واسه اینكه اونو فراموش كنی دل به آدم های دیگه می بندی بعد می بینی وااای بد تر شد .

چقدر سخته وقتی حتی یه بار نتونی به اونی که چند ساله شب و روز بهش فکر میکنی بگی دوستش داری و حتی نتونی یه بار تو چشماش زل بزنی !!

حالا اینها همه شده 3 سال و الان من 18 سالمه اون داره دانشگاش تموم میشه .

وقتی گاهی اوقات به خودت میگی روز عروسیش وقتی اون پیشه زنش نشسته حواست باشه كه وقتی میری جلوش چشاتو یه وقت پر اشك نكنی .

یه دفعه نا غافل نزنی زیر گریه یه دفعه یكی نفهمه تو ناراحتی دیگه كم اوردم دیگه خیلی داره اذیتم میكنه …..

وقتی همش فكر كنی واقعا دوست داری اونم دوستت داشته باشه ولی روزا میگذره و اینجوری ماجرا تموم نمیشه

وقتی كه میبنی چقدر از هم دورین وقتی با خودت فکر کنی كه اخه اون مگه خوله كه تو رو دوست داشته باشه

بعد با هر نگاه اتفاقیه اون فكر كنی كه اونم دوست داره بعد هزار دفعه از خودت سوال كنی یعنی اونم منو دوست داره ؟؟؟؟

واسه چی دوستت داشته باشه؟؟

ما حتی پدرامونم كه با هم داداشن زندگی هاشون یه جور دیگست پس بزار بگم دلم از چی خونه !!

وقتی كه ببینی شغل بابای وحید یعنی پسر عموم مهندس كشاورزیه بالا شهر (قیطریه) میشینن

بعد نگاه كنی به بابات ببینی یه راننده ی كامیون بیشتر نیست ….

بعد نگاه كنی ببینی جای زندگیتم كه ۱۰۰ كیلومتر با اون فاصله داره

نگاه كنی ببینی متراژه خونشون یه عالمست بعد به خونه ی خودت نگاه كنی ببینی مستجره یه خونه ی 60 متری هستی

نگاه كنی ببینی اونا دو تا ماشین دارن

ولی آقا سعید میدونی وسیله ی خونه ی ما چیه ؟؟ یه موتور قسطی

وقتی به خودت بگی اون به چی تو دلش خوش باشه وقتی هر سال فقط واسه عید دیدنی بری خونشون و فقط یه بار در سال ببینیش

وقتی مامان بزرگت فوت می کنه ولی انگار دنیا رو به تو دادن میدونی چرا ؟؟

چون میتونی وحید رو ببینی !!

چقدر سخته یکی رو از ته دل دوست داشته باشی ولی بدونی اون هیچ وقت مال تو نمیشه .

چقدر سخته وقتی …….. بازم بگم آقا سعید ؟

 

رو به روم شب و سیاهی بی کسی پشت سرم

نمیتونم که بمونم باید از تو بگذرم

دارم از نفس میوفتم تو هجوم سایه ها

کاشکی بشکنه دوباره بغض این گلایه ها

اون که میشکنه تو چشمای تو تصویر منه

گم شدن تو این شب برهنه تقدیر منه

 

پ ن : از همه کسایی که داستانشونو گذاشتن هم تشکر می کنم قول میدم داستان همه رو به نوبت بذارم .

تو که نیستی تا ببینی گریه های هر شب من

بی حظور عاشق تو چه عجیبه گریه کردن

تو که نیستی تا ببینی دل آسمون شکسته

جاده تا صبح قیامت منو این پاهای خسته 

ای کاش چشمامو نبسته بودم …. کاش نخوابیده بودم …

چشمامو بستم و باز کردم …. گفتن عشقت رفت …. گفتن دیگه نمیتونی ببینیش …. گفتن وقتی خواب بودی رفت

وقتی چشمامو باز کردم گفتن تو کما بودی …. گفتن خیلی منتظرت موند ولی …. تو ….

میگفتن وقتی رفتی چشمات بارونی بود …. راست میگن ؟؟

رفتی و همه چیزو با خودت بردی …. به جز یادت که هنوز باهامه ….

نیستی تا ببینی چقدر بدون تو تنهام …. ببینی چقدر دنیام سرد و تاریک شده ….

نیستی ببینی هیچی از سعیدت نمونده …. شاید اگه یه روزی منو ببینی دیگه  نشناسی ….

خیلی ها میگن تو دیگه منو دوست نداری میگن فراموشم کردی ….

میگن دیگه بر نمی گردی …. راست میگن ؟؟

ولی تا خودت نگی نمیتونم قبول کنم که دوستم نداری باورم نمیشه فراموشم کرده باشی باید خودت بگی ….

اگه یه روز بهم بگی دیگه منو نمی خوای ….

نمیدونم با کی درددل کنم …. همه بهم میگن بسه دیگه فراموشش کن …. اگه دوستت داشت که ….

بیخیال بذار هرچی دوست دارن بگن …. اصلا بذار همه بدونن هنوزم دوست دارم ….

 

عزیزم توی نگاهت اون همه ستاره داشتی

ولی من رو تک وتنها تو سیاهی جا گذاشتی

تو طنین هر ترانه تو کنارمی همیشه

اما جای خالی تو با ترانه پر نمیشه

 

نمیدونم از کجای دلم بگم واست فقط یه جمله :

دوست دارم عزیزم

 

*پ ن : همه از این که 2 قسمت آخر رو ننوشتم ناراحتن !! منو ببخشید بچه ها 2 قسمت آخر خیلی غمناکه نوشتنش هم شما رو ناراحت میکنه هم واسه خودم سخته شاید در آینده نوشتم ولی هرکی هر سوالی داره جواب میدم .

 

*: اونایی که میخواستن داستانشونو بذارن الان وقتشه

 

روی سنگ قبرم بنويسيد پرستو شد و رفت

زير باران غزلی خواند دلش تر شد و رفت

چه تفاوت که چه خورده است غم دل يا زهر

آنقدر غرق جنون بود که پر پر شد و رفت

روز ميلاد همان روز که عاشق شده بود

مرگ با لحظه ی ميلاد برابر شد و رفت 

او کسی بود که از غرق شدن می ترسيد

عاقبت روی تن ابر شناور شد و رفت

هر غروب از دل خورشيد گذر خواهد کرد

دختری ساده که يک روز پرستو شد و رفت

 

 

منو ببخشید بچه ها داستان من هنوز ۲ قسمت دیگه داشت ولی دیگه نمی تونم ادامه بدم تا همین جا هم خیلی ها رو با این داستان ناراحت کردم  .

فقط یه خلاصه بگم که عشق من الان حالش خوبه خوبه هیچ مشکلی هم نداره ولی ما دیگه نمیتونیم همدیگه رو ببینیم و نمیدونم هنوز هم منو دوست داره یا نه؟؟

من بهش قول داده بودم تا آخر باهاش باشم که به قولم عمل کردم و حتی تا پای جون پیش رفتم ولی دست تقدیر با وجود اون همه عشق و علاقه ای که بین من اون بود ما رو از هم جدا کرد و اونقدر بینمون فاصله انداخت که ….

در ضمن از اتفاق هایی هم که تو اون مدت فقط به این خاطر که اولین بار عاشقی رو تجربه کردم برام افتاد اصلا ناراحت نیستم هیچ گله شکایتی هم از کسی ندارم همه خواست خدا بود چون در مقابل چیزایی که از دست دادم خیلی چیزای با ارزش تری بدست آوردم و معنی خیلی چیزا که قبلا درکشون نمیکردم الان خوب میفهمم !!

هنوز هم پری رو بی نهایت دوست دارم .

الان هم عاشقم ولی دیگه عاشق خدای مهربونم …….

میخوام داد بزنم عاشقتم خدااااااااااا جووووووووون

اینم از داستان من باز هم از همه کسانی که از خوندن داستان من ناراحت شدن عذر خواهی میکنم .

از همه دوستان گلم که تا آخر داستانمو دنبال کردن و با نظرات خوشکلشمون خوشحالم کردن هم تشکر میکنم .

از اونجایی که این نامه واسم جالب بود با اجازه امین جون تصمیم گرفتم بذارم تو وب تا شما هم بخونیدش .

از امین جون خواستم داستان عشقشو رو هم واسمون بنویسه ولی خیلی سرش شلوغ بود نتونست اینکار رو انجام بده پس خودم قبلش یه توضیح کوچولو در مورد داستان امین عزیزم میدم تا مفهوم نامه رو بهتر درک کنید :

این استاد ما از بچگی عاشق یکی از اقوام دورشون میشه و چون از نظر خانوادگی و مالی خیلی از هم دور بودن سال ها نمیتونه عشقشو به این خانوم ابراز کنه …

 ولی بعد از گذشت چند سال تصمیم میگیره به این خانوم بگه دوستش داره و سالهاست عاشقشه ولی چون اون خانوم خیلی ثروتمند بودن کلی عشق امین رو به مسخره میگیره و حسابی دلشو میسوزونه .

میدونید چرا ؟؟ آخه این امین خان اون زمان وضع مالی ضعیفی داشته به قول خودش یه راننده تاکسی بوده و از دار دنیا هم یه پیکان درب  و داغون بیشتر نداشته !

خلاصه هرچی امین اصرار و خواهش میکنه به گوش مریم خانوم سازگار نبوده .

حتی یکبار هم امین با خانواده خواستگاری مریم خانوم میره ولی بازم مریم خانوم تو جمع غرور مربی ما رو میشکنه دوباره مسخره و تحقیر …

امین هم با یه دنیا عشق بیخیال عشقش میشه و میره دنبال کار و زندگیش تا اینکه یواش یواش همه چیز تغییر میکنه و بعد از یه مدت زندگیش از این رو به اون رو میشه و حسابی وضعش توپ میشه ( پدربزرگ امین فوت میکنه و چون پدر هم نداشته یه کوچولو از میراث پدر بزرگ به امین میرسه امین هم از اونجایی که عاشق ماشین بوده با همون پول کم یه کارگاه تیونینگ کوچولو راه میندازه و با استعداد و علاقه زیادی که تو این کار داشته و همچنین زحمت زیادی که میکشه حسابی پیشرفت میکنه )

یه توضیح دیگه هم بدم خدمتون که امین خان بعد از این که دیپلم میگیره چون از یه خانواده کم درآمد بوده نمیتونه بره دانشگاه و به ماشین هم خیلی علاقه داشته و دستفرمونش هم در حد مایکل شوماخر بوده (همین حالا هم هست) یه پیکان میخره و با مسافرکشی خرج خانواده رو در میاره و همین طور که گفتم الان زندگیش خیلی فرق کرده  …

همون راننده تاکسی الان صاحب یکی از بزرگترین و مجهزترین فروشگاه های تیونینگ اتومبیل هستند !

مربی آموزش رانندگی در سطح حرفه ای هستند و نمایگاه اتومبیشون رو هم به تازگی افتتاح کردن !!

حالا می تونید نامه رو بخونید :

 

به نام آفریدگار عشق

راستش نمی دونم چه طوری باید شروع کنم بلد نیستم جمله های عاشقانه رو سر هم کنم چون مثل شما با سواد و تحصیل کرده نیستم .

خیلی دوست دارم مثل همه ی عاشقا واسه عشقم بنویسم ولی نمیتونم .

دوست داشتم بهت بگم تو عشقمی تو همه وجودمی نفسمی بدون تو نمیتونم زندگی کنم . 

تو این چند سال فقط به این امید که بتونم یه روز دستاتو بگیرم کار کردم هر صبح به امید این که امروز نظرت درمورد من عوض میشه از خواب بیدار شدم .

خیلی دوست دارم بگم یه لحظه داشتنتو با همه دلخوشی های دنیا عوض نمی کنم .

خیلی دلم می خواد بگم دوست دارم …

ولی دیگه خیلی دیره خیلی دلم ازت پره …

اولین باری که گفتم دوست دارم یادته ؟؟ چقدر بهم خندیدی !

تک تک حرفات هنوز تو گوشمه …

یادته گفتی: تو واقعا خودتو در این حد دیدی که به من بگی دوست دارم ولی من نمیتونم یه راننده تاکسی که هیچی نداره رو دوست داشته باشم .

گفتی : تا آخر عمرت هم اگه مسافرکشی کنی درآمدت به اندازه پول توجیبی یه روز من نمیشه !!

چی داری که من دوست داشته باشم ؟؟ پول ؟؟ خونه ؟؟ شخصیت ؟؟

یادته گفتی: من حتی روم نمیشه جولو دوستام بگم تو رو میشناسم بعد انتظار داری دوست داشته باشم . برو همون ننتو دوست داشته باش و شب به شب ببرش مسجد .

اون روزی که به خاطرت دعوا کردمو هنوز یادم نرفته دو روز بازداشت بودم همه جا نشستی گفتی این پسره امل ول کن نیست جلو همه بهم گفتی بی شخصیت ازاذل اوباش …

همه حرفاتو خوب یادمه آره حق با تو بود من هیچی نداشتم به جز یه دل عاشق که شب روز بهونه تو رو می گرفت .

تو نامت گفتی هرچی بهت بگم حق دارم ازم معذرت خواستی !

نه مریم خانوم پایین شهری ها این چیزا تو مرامشون نیست …

مسافرکش ها بی کلاسن ولی رسم دل شکستن بلد نیستن آره مسافرکش ها تیپ زدن بلد نیستن ولی دوست داشتنو خوب بلدن

نوشتی خیلی عوض شدم …

ولی من اصلا عوض نشدم من همون امین هستم همون امین مسافرکشم که می خواست همه وجودشو فدای تو کنه .

همون امینم هنوزم هر شب ننمو می برم مسجد هنوزم دوستش دارم هنوزم بی کلاسم هنور املم هنوزم اگه کسی به عشقم چپ چپ نگاه کنه دعوا می کنم  .

اون روزی که اومدم خواستگاری بهم گفتی: چطوری روت شد اون ننتو با اون داداشای ندید بدیدتو برداری بیاری خونه ی ما بابای من شماها رو به کارگری خودش هم قبول نمی کنه !!

شاید اون موقع فکرشو هم نمی کردی یه روز بابات واسه این که با من شراکت کنه خودشو به هردری بزنه !!

مریم جون حافظیه رو یادته ؟؟

گل های مریم که واست گرفته بودم یادته ؟؟

چشم های پر از اشکمو یادته ؟؟ اون روز ازت خواهش کردم غرورمو نشکنی ولی باز مثل همیشه بهم خندیدی گفتی تو اصلا چی داری که بخوای مغرور باشی ؟؟

ازم معذرت خواهی کردی مریم جون …

نیازی به معذرت خواهی نیست عزیزم چون مقصر من بودم تو اون چند سال همش مزاحمت شدم ببخشید همش تقصیر این دل بی صاحب من بود .

ببخشید آخه مسافرکش ها نمی دونن تا وقتی پول نداشته باشی حق نداری کسی رو دوست داشته باشی

پایین شهری ها نمی تونن به عشقشون نگن دوستش دارن  …

دیگه نمی خوام ادامه بدم …

امیدوارم با حرفام ناراحتت نکرده باشم .

 

عاشقت بودم . . . یادت هست؟ . .

گفتم که دوستت دارم . . گفتی

که کوچکی برای دوست داشتن

رفتم تا بزرگ شوم

اما آنقدر بزرگ شدم که

یادم رفت که عاشقت هستم

 

برات آرزوی خوشبختی دارم گل نازم .

خدا نگهدارت عزیزم  

 

 

منم يه روزگاري يه همچين داستاني داشتم.

خيلي عاشق بودم خيلي دوسش داشتم ما يه جا كار ميكرديم همكار بوديم باورت ميشه اگه بهت بگم چند دقيقه قبل از اينكه بياد توي اتاق من احساسش ميكردم.

تمام بدنم داغ ميشد صورتم قرمز ميشد من نمي دونم اين داستان از كي شروع شد اما آروم آروم همه وجود پر شد از عشق اون.تمام خواب و خوراكم شده بود اون.

خيلي دعا ميكردم كه ما به هم برسيم كلي هم نذر و نياز كرده بودم خيلي هم سنم كم نبود حدودا 23 سال داشتم دانشجو هم بودم بر حسب اتفاق هم دانشگاهي هم بوديم البته اون زودتر فارق التحصيل شد.

يه نفر كه من فكر ميكردم دوسته از راز من خبردار شد و اين شروع جدايي بود.

مدتها فكر ميكردم كه اون دوست داره به من كمك ميكنه تا به عشقم برسم.

اما تقريبا يك سال بعد وقتي كه يه مجنون واقعي بودم فهميدم كه اون مثلا دوست چه خيانتي به من كرده چه ضربه هايي بهم زده و خلاصه به قول معروف زيرآبم زد.

یه روز از صبح ساعت 10 تا ظهر ساعت4 گريه كردم.

باورم نمي شد كه ديگه نمي بينمش باورم نمي شد كه غصه من اينجوري تموم بشه.

6 ماه تمام زجر كشيدم گريه كردم مريض شدم بردنم پيش دكتر اعصاب اما چه فايده عشق من هرگز برنگشت.

راستي مي دوني چرا هيچ وقت نتونستم بهش بگم دوسش دارم آخه اين بار ليلي مجنون شده بود!

مگه ميشه تو مملكت اسلامي تو يه فضاي خاص مذهبي به يه پسر بگي يك سال شايدم بيشتره كه شب و روز بهش فكر ميكني.

نشد به خدا نشد خيلي سعي كردم اما نشد دو سه روز قبل از بيرون اومدنم از اونجا يه روز باروني ساعت 8 شب بود و من هنوز نرفته بودم دم در اداره منتظر آژانس بودم كه من ديد و بهم گفت شما هنوز نرفتيد گفتم تقصير شما بود تعجب كرد!!

 كاش مي فهميد كه ديونگيام واسه اينه كه ديوونش شدم خلاصه سرت درد نيارم غصه ما به سر رسيد مثل هميشه هم كلاغه به خونش نرسيد.

الان 2سال از اون ماجرا ميگذره منم خودم سپردم دست سرنوشت چندماهي ميشه كه ازدواج كردم و همسرم رو هم خيلي دوست دارم.

اينارو نگفتم كه فكر كني عشق سر انجام نداره نه . عشق زيباست با همه وجود احساسش كن و مراقبش باش مثل بچه آدم ميمونه هر چند سالش كه باشه بازم به مراقبت احتياج داره.

و البته سرنوشت چيزي كه از قبل نوشته شده اما اگر بخواي اين تويي كه راهت رو انتخاب ميكني.

راستي 20 روز بعد از عروسيمون بود كه طي يه اتفاق فهميدم كه همسرم هم قبلا عاشق بوده!!!!!

این داستان عاشقانه زیبا رو ترانه جان لطف کردند واسمون گذاشتند :

 

تابستون سال 88 بود … دوستی به اسم سارا داشتم که پسر همسایه اشون که پسر خوش تیپ و خوشگلی ( سعید ) بود ،عاشقش شده بود ؛

سعید یه دفتر ساختمونی که مال باباش بود کار می کرد ( خر پول بودن ) واما دوستم براش طاقچه بالا می ذاشت تا اینکه دو سال گذشت و سارا دوباره عاشق سعید شد اما هر چی به سعید اصرار کرد ،

سعید جواب رد بهش داد اما دوستم ول کن نبود تا اینکه تا بستون 88 که واسه کلاس زبان ثبت نام کرده بودیم ؛ هر روز خدا از جلوی مغازشون رد می شدیم تا اینکه سارا ، سعید رو ببینه …

همیشه جلوی مغازشون یه عده پسر جمع می شدن و باهم گپ می زدن ، کنار مغازه سعید ، یه دفتر ساختمونی دیگه ای بود که صاحبش یه پسر جوونی بود که با سعید بد جوری دوست بودن و یه موتور داشت .

 

ادامه داستان در لینک ادامه مطلب


 

سلام من سامان هستم 18 سالمه بچه استان فارسم

 

وقتی وب سعید جون رو دیدم رو دیدم تصمیم گرفتم داستانمو بنویسم شاید یکم سبکتر بشم

 

 سال 87 تو رشته خودم (کامپیوتر) دانشگاه آزاد شهرمون قبول شدم اولش خیلی خوشحال بودم فکر میکردم مثل دورانه دبیرستانه ولی وقتی رفتم دیدم همه چیز فرق میکنه سنم تو دانشگاه از همه کمتر بود هفته های اول

به خوبی و خوشی گذشت دوستای جدیدی پیدا کردم خیلی خوشحال بودم که وارد دانشگاه شدم .

 تا اینکه یه روز ………..

 

ادامه داستان در لینک ادامه مطلب

 

 

 


ميخوام براتون يه داستان بگم.داستان عاشقيم!

پارسال (سال دوم دبيرستانم)تو کلاسمون با يکی رفيق شدم.از قضا اون عاشق در اومد.خيلی عاشق!خيلی با هم رفيق شديم.

همه چيز رو درباره ی خودشو عشقش به من ميگفت و من هم محرم رازش شدم(البته الآن هم ميگه).

من بهش گفتم از فکرش بيا بيرون بچه درست رو بخون.گوش نکرد که نکرد.منم دلم به حالش می سوخت.

سال تحصيلی تموم شد و ما تابستون رفتيم اصفهان ………..

 

ادامه داستان در لینک ادامه مطلب

 

روزهای شاد نوجوانی ام در عشق دختری زیبا و خون گرم، به شادی سپری می شد که ناگهان چرخ روزگار پاشنه اش چرخید و ابر سیاه تنهایی و دلشکستگی آسمان دلم را پر کرد.

آمد و سایه خوفناکش روزگار آفتابی دلم را سیاه کرد.

مهدیس را بعد از سه سال دوست داشتن از دست دادم، درست ۱۲ سال پیش بود که با چشمان بارانی اش با من وداع کرد.

آن روزها در گرداب مشکلات متعددی که در شکل گیری هیچ کدامشان نقشی نداشتم غرق می شدم و او برای رفتن حق داشت………………..

 

ادامه داستان در ادامه مطلب

داستان عشق من اینطوری شروع شد که

 

با یه دختر خانوم  تو یه مسافرت تو اتوبوس همسفر شدم 

از طریق بلوتوث خودمو بهش معرفی کردم خلاصه شمارمو واسش سند کردم همین آغاز دوستیمون شد

1 سال با هم بودیم هیچ وقت کمتر از[گل]یهش نگفتم تا اینکه تو کلاس زبانش با یه آقا پسر خوشتیپی آشنا شد

نیما رو میگم قبل از اینکه این آقا نیما پیداش بشه خیلی دوستم داشت اگه بگم تو این یکسال حتی یکبار هم باهم قهر نکردیم شاید باورت نشه

ولی از وقتی که نیما رو دیده بود از همه ی کارای من ایرد می گرفت حتی از این که بهش بگم دوسش دارم

آخر سر هم با این ادعا که فکر میکنه من دروغ میگم که عاشقشم و میخوام بگذارمش سر کار یا اینکه خیلی طرز تفکر بچه گانه ای دارم ازم جدا شد

تلاش های من هم دیگه بی فایده بود چون دیگه دلش پیش کس دیگه ای بود من ندونستم چرا به این سادگی ازم جدا شد آخه من که به غیر از محبت کاری نکرده بودم تا اینکه ……….

یه روز(سه شنبه بود تابستون بود) تصمیم گرفتم برم در آموزشگاه زبانش ببینمش ولی ای کاش نرفته بودم

و اون لحظه ای که از آموزشگاه بیرون اومد و دستاشو تو دست نیما جونش بود رو هیچ وقت نمی دیدم

وقتی این صحنه رو دیدم پاهام خود به خود شروع به حرکت کردن از اون جا دور شدم

از فاصله دور لحضه ای که سوار پژو پارس خوشگل و اسپورت نیما شد رو دیدم چشمام پر از اشک شد خدیا گناه من چی بود؟

آره من پژو پارس نداشتم ولی قشنگترین آهنگ زندگیم تپش قلب اون بود

خیلی دوست دارم همشو واست بگم ولی نمیشه فقط اینا رو نوشتم که درس عبرت بشه واسه تو و همه کسایی که میخونن

دوره عشقو عاشقی دیگه گذشته باو ر کن دیگه هیچ کس ارزش عاشق شدن نداره هیچ کس  

خیلی دوسش داشتم. فکر می کردم خودش نمیدونه چه قدر عاشقه .

 اسمش آرتین بود.خیلی عاشقونه حرف می زد .این که می گم نه این که عشقش دروغ بود ! نه.

راسته راست بود . . . اما نمیدونست چه قدر عاشقه .

یه پسر با حجب و حیا بود که خودم رو به زور بهش تحمیل کردم . اونقدر تحمیل کردم که خودش نفهمید و عاشقم شد .راننده آژانس بود .

داستان این طوری شروع شد که :

یه بار می خواستم برم چیزی رو به یکی از دوستام بدم و برگردم مجبور شدم تاکسی تلفنی بگیرم و با تاکسی تلفنی هم بخوام که برگردم


یه پراید نقره ایی رنگ تمیز و مرتب با یه راننده خوشتیپ و خوشکل و مودب اومد دنبالم .  .  .

ادامه داستان در لینک ادامه مطلب

چند وقت بود که واقعا دنبالش بودم و خودم رو به اين در و اون در ميزدم تا جوابم رو بده…..تا اينکه بالاخره شروع کردم و با sms رفتم جلو….بذارين از اول بنويسم….

از يک سال پيش… وقتي در دانشگاه ترم دوم بوديم يه روز در ساختمان شماره 2 ديدمش…..

(دقيقا جلوي درب کلاس آزمايشگاه فيزيک) از همون موقع زير چشمي نگاه کردن هاش تابلو بود….

(اون موقع نميدونستم با هم همکلاسي هستيم….)

حدود 3 ماه با عشوه اون و متلک پروني من پاس شد….. و البته همش بدون جواب بود و هيچ وقت چشماشو از زمين جدا نميکر

د…. اون موقع حس خاصي نسبت بهش نداشتم…. و فقط دنبال يه دوست دختر ميگشتم…..وقتي ترم سوم شروع شد و دانشگاه بالاجبار کلاس هاي ما رو مختلط بر گذار کرد ، تازه فهميدم که همکلاسي هستيم…….

(خودمونيم چقدر گاگول بودم… خودم خبر نداشتم ) اما تا اون موقع هنوز به اخلاقياتش آشنايي نداشتم……

اما واي از زماني که خوب شناختمش….

 

ادامه داستان در لینک ادامه مطلب

داستانی که می خونید داستان عشق ابراهیم جون هست که تقریبا مال 8 سال پیشه … !

بخونیدش …

روزی که برای اولین بار دیدمش هیچ وقت از یادم نمیره چشمام پر شده بود …

ولی نه مثل الان که پر از اشک شده اون موقه پر از عشق شده بود …

آره عشق اول عشقی که هیچ کس از اون خبر نداشت حتی خودم هم نمی دونستم که این چه حسیه که تو وجودم اومده تصمیم گرفتم چند روز از خونه بیرون نرم تا شاید از یادم بره ولی ….

خلاصه چند روزی گذشت و من تو سینه این حس رو با خودم نگه داشتم ولی نه این حس (عشق) با من بود نه بی من …

با خودم می گفتم که اگه مال من باشه برای همیشه با اون میشم اگه مال من باشه اگه…هر روز بیشتر دوسش داشتم بدون این که حتی یک بار هم باهاش حرف زده باشم یا اسمشو بدونم …خلاصه هر روز دیدنش شده بود کار من

شب که میشد بدون این که بخوام شروع می کردم به گریه کردن قلبم مثل قلب گنجشگ شروع میکرد یه تپیدن

کنترل هیچ چیز دست من نبود بی اختار اشک بود که سرازیر میشد و لب بود که میگفت :

کاش بودی تا دلم تنها نبود تا اسیر غصه فردا نبودکاش بودی تا فقط باور کنی بی تو هرگز زندگی زیبا نبود

تا این که خودش اومد جلو شروع کرد به صحبت کردن انگار خدا هم شبا بیدار بوده و حال من را میدیده و خواسته بود به من کمک کنه …اومد جلو و گفت که میدونه که من چند وقتی هست که دنبالش هستم و از دور نگاهش میکنم …

بعد گفت که چیزهایی که میخواد رو من نمیتونم برآورده کنم من هم تو ابرا بودم و اصلا حواسم به هیچ چیز نبود …

فهمیدم که اون به کسی نیاز داره که تا اخر دنیا باهاش باشه و هیچ چیز روبرای خودش نخواد بلکه برای خودمون بخواد …

اون روز بهترین روز زندگیم بود تا این که بالاخره گفت اسم من سحره و اسم من رو پرسید …

شاید کسی باورش نشه حتی اسم خودم هم یادم رفته بود !

بعد از چند دقیقه تا دستپاچگی و صدای لرزان تونستم اسمم رو بهش بگم خلاصه چند روزی گذشت من و سحر دیگه داشتیم مال هم می شدیم …

سحر همیشه حرفای خوبی رو میزد حرفایی که آرزوی من بود سحر همیشه میگفت که دوست داره تا ابد مال من باشه و حاضر تمام هستیش رو ول کنه و با دنیا بجنگه تا مال هم دیگه باشیم …

روزهای خوبی داشتیم پر از شور و عشق دور از همه و نزدیک به همه چیزچون سحر دنیای من بود انقدر روزها خوب بودند که هیچ ارزویی ر سر نداشتن هر روز بیشتر از قبل دوسش داشتم …

یه روز سحر گفت که باباش میخواد خونشون رو عوض کنه این واسه من خیلی مهم نبود چون جای دوری نمیرفتن تو همین شهر بودن

ولی سحر جوری حرف میزد که انگار برای همیشه میخواد از پیش من بره خلاصه سحر از اون محل رفت …

قرار بود تا بهم زنگ بزنه قرار بزاریم تا هم خونشون رو به من نشون بده و هم اینکه مثل قبل با هم باشیم یک هفته گذشت و خبری از سحر نشد

خدایا داشتم دیوونه میشدم با ید چیکار کنم خدایا کمکم کن!!

بعد از یک ماه سحر زنگ زد و گفت که باباش همه چیز رو فهمیده بوده و اصلا به خاطر همین خونشون رو عوض کرده بودن ..!!

ولی سحر اهمیت نمی داد و باز هم از با هم بودن میگفت تا بعد از یک ماه یه روز سحر اومد …

گفت که باید فراموشش کنم چون باباش راضی به این دوستی نبوده و داره تو خونه ازارش میده اینو گفت و یرای همیشه رفت و رفت و رفت و دیگه هیچ وقت ندیدمش …

بعدها فهمیدم همه اینا دروغ بوده … پسر عموش بهش پیشنهاد ازدواج داده بود

همه اینا فیلم بود …

من باورم نمی شد این همون سحری بود که از با هم بودن تا اخر دنیا با من حرف میزد

ولی خوب فهمیدم که هیچ چیز اونقدر خوب نیست که به نظر میاد …

پس همیشه سعی میکنم که واسه هیچ عشقی تا نذارم  

حتی اگه کسی ازم خواست که تا اخر دنیا باهاش باشم تا رو ازجملش حذف کنم وبهش بگم :

عشق و دوستی تا نداره اگه کسی گفت که تا تهش با منه و دوسم داره بهش بگم که تا نداره و همین الان اخرشه تهشه …

کد کج شدن تصاوير

مریم – نمی دونم این داستان حقیقی بود یا خیالی اما احساس سید حسین رو درک می کنم. کاش این داستان ادامه داشت و من می تونستم از سید حسین داستان شما یاد بگیرم که چطور با اندوه و دلتنگی حاصل از این وضع کنار بیام.

چند سال پیش در یکی از بزرگترین شرکت های خدمات فنی و مهندسی کشور با یک جانباز قطع نخاعی همکار بودم. بر کسی پوشیده نیست که زمانه تا حدی عوض شده و افکاری که در دهه 60 بر بخش بزرگی از جامعه حاکم بود امروز مثل سنگ های قیمتی کمیاب و نادر شده. از گفتن این جمله احساس شرم می کنم اما در بخشی که ما کار می کردیم و اتفاقا مهندسان خانم هم کم نبودن ایشان به واسطه طرز فکر و منشی که داشتن در اقلیت بودن. برخی در کمال بی شرمی در غیاب ایشان با تعریف کردن نکاتی در مورد افکار طرز کار و ریزبینی ایشان در مورد حلال و حرام ایشان را مورد تمسخر قرار می دادن. من که به تازگی از دانشگاه فارغ التحصیل شده بودم هرچه بیشتر با افکار ایشان آشنا می شدم بیشتر احساس می کردم که تنها مزیت کار کردن در این محیط داشتن یک استاد اخلاق و یک الگوی عملی سیر وسلوکه. تلاش می کردم تا هرروز از رفتار این انسان بزرگ چیزی یاد بگیرم و به آن عمل کنم.


گرچه سعی می کردم این موضوع مخفی بمونه اما متاسفانه با گذشت زمان ایشان کم کم متوجه این مساله شدن و آنچه نباید اتفاق می افتاد اتفاق افتاد. ایجاد علاقه بین یک جانباز قطع نخاع که به خاطر به دوش کشیدن بار مسئولیت خواهران و برادرانش تصمیم گرفته بود تا آخر عمر مجرد بماند و یک تازه فارغ التحصیل. تا وقتی از روحانی اداره که دوست صمیمی ایشان بود نشنیده بودم فکر می کردم که علاقه من به ایشان یک طرفه است.

نه او به دلیل جوانی و سالم بودن من قدمی برداشت و نه من که ذاتا خجالتی هستم توانستم بر روی شرم و حیا پا بگذارم و به ایشان بگم که بودن در کنار ایشان اونقدر برام مهمه که حاضرم هر سختی رو بپذیرم. با تمام شدن مدت قراردادم با اون شرکت در جای دیگه ای مشغول به کار شدم امیدوار بودم که با گذشت زمان و بالا رفتن سنم ایشان رو فراموش کنم اما اشتباه می کردم.


داستان عاشقانه ایرانی واقعی تصمیم آخر

تاثیر این استاد بزرگ بر روی من تا حدی زیاد بود که دیگه نتونستم کس دیگری رو بپذیرم و تشکیل خانواده بدم. گرچه هرگز نگذاشتم کسی حتی نزدیکانم این قضیه رو بفهمن اما همیشه جای خالی این شخص رو در زندگیم حس می کنم. اگه سید حسین داستان شما یک شخص واقعی باشه امیدوارم که راهی پیدا کنه و موضوع رو با همکارش در میون بگذاره. از دید من آدمهایی مثل سید حسین در دنیای امروز حکم کیمیا رو دارن. اونها حق ندارن تحت عنوان ایثار دیگران رو از وجود خودشون محروم کنن.

امروز من در انتهای سالهای جوانی هستم و جبران گذشته ممکن نیست اما اگه می تونستم به گذشته برگردم حتما از اون روحانی بزرگوار می خواستم که از طرف من برای این کار پیشقدم بشن.


تمام سهم امروز من از زندگی فقط دلتنگیه که سعی می کنم با عمل کردن هر روزه به اونچه که از این استاد بزرگ یاد گرفتم تسکینش بدم.

نقل مطالب سایت، فقط با ذکر منبع بلامانع است.

@ 2014 تمام حقوق مادی و معنوی برای پایگاه خبری تحلیلی فرهنگ ایثار و شهادت(فاش نیوز)،محفوظ می باشد.

شرکت حسابداری

ماه عسل

سیکس پک

می‌خواهم او را به طرف خودم بکشانم و مرکز توجه‌شان باشم.

افکارنیوز: وارد که شد سلام کرد و در صندلی روبروی من نشست. گفتم: بفرمائید! پس از لختی درنگ سرش را بلند کرد و نگاهی گذرا به من انداخت. آشفتگی‌ موها، پوشش نامناسب و آرایش غلیظی که داشت، باعثشد که به یاد غزل حافظ بیفتم:
ناگهان پرده برانداخته‌ای یعنی چه؟
مست از خانه برون تاخته‌ای یعنی چه؟
اما شبنم‌هایی که بر گونه‌اش نشسته بود و چشم‌هایی که نگاه گذرا و نه خیره‌ای را به مخاطب می‌افکند، نشانه‌های آشکاری بودند از آزرم و حیا و جلوه‌هایی از پاکدامنی و تقوا.
به آرامی گفت: یکی از دوستان خوابگاهی‌ام وقتی مشکل من را شنید، راهنمایی‌ام کرد که پیش شما بیایم.
پرسیدم: چه مشکلی دارید؟
دوباره سرش را پایین انداخت و بریده بریده گفت: کسی را دوست دارم و می‌دانم او هم به من علاقه دارد، اما به صراحت اظهار محبت نمی‌کند. آمده‌ام شما به من بگویید چه کنم تا به او برسم!
این فرد کیست و چگونه با او آشنا شده‌اید؟
– استاد زبان دانشکده است. فکر می‌کنم حدود سی سال سن دارد.
از چه موقع و چه‌طور متوجه علاقه‌ی او به خودت شدی؟
– پس از یک ماه که از سال تحصیلی گذشته بود، سنگینی نگاهش را بر خود احساس کردم. چندبار خودکار من را برای نوشتن چیزی گرفت و یک‌بار هم نام کوچکم را بدون نام خانوادگی صدا زد. یکی دو نفر از دوستانم نیز گفتند که به نظر می‌رسد دلش پیش من گیر کرده است!
به پشتوانه‌ی تجربه‌هایم پرسیدم: اهل کدام شهری و وضعیت مذهبی تو و خانواده‌ات چگونه است؟
توضیح داد که اهل یکی از شهرهای کوچک و بسیار مذهبی ایران است، با خانواده‌ای سنتی، گرم و معتقد به مبانی دینی. خودش، در شهرش و هم در تهران تا ترم گذشته چادری بوده است و هم‌اکنون، نه‌تنها نمازهایش را مرتب می‌خواند بلکه امروز نیز روزه‌ی مستحبی گرفته است!
دوباره به آرایش تند و نازیبای چهر‌ه‌اش، به مانتوی رنگین و کوتاهش و به موهای افشانش نگاهی کوتاه کردم. مطمئن بودم دروغ نمی‌گوید. اما چه نسبتی است بین آن سابقه‌ و رفتار مذهبی و این جلوه‌گری تهمت‌برانگیز؟
زیرکانه گفتم: بعضی دختران برای جذب محبوب خود کارهای جالبی می‌کنند!
با خوشحالی پرسید: چه کارهایی؟
گفتم: اینجا و آنجا می‌روند و اگر موقعیتی داشتند به خانه مجردی‌اش وارد می‌شوند … و راحت و صمیمانه با او برخورد می‌کنند.
از جایش بلند شد، کیفش را برداشت و فریاد زد: فکر می‌کردم شما آدم مومن و سالمی هستید. مگر نشنیدید که گفتم من دختری نمازخوان هستم، خانواده‌ای مذهبی و آبرومند دارم و قصدم فقط ازدواج با این استاد جوان است.
با مهربانی ادامه دادم: عذر می‌خواهم. چند دقیقه بنشینید تا بیشتر با هم حرف بزنیم.
ناراحت و خشمگین نشست.
گفتم: دخترم! تو که خود را فردی مومن می‌دانی چرا این‌قدر آرایش کرده‌ای؟ چرا این‌گونه لباس‌های نامناسب پوشیده‌ای؟
من و من کنان زمزمه کرد: می‌خواهم او را به طرف خودم بکشانم و مرکز توجه‌شان باشم.
صدایم را بلند کردم: فکر می‌کنی با این ظاهر ناجور و وسوسه برانگیز چه چیز او را جلب می‌کنی؟ عقلش را؟ ایمانش را یا شهوت جنسی‌اش را؟ او از تو چه تصور و تصویری خواهد داشت؟ مگر نمی‌دانی ملاک‌های اساسی مردی که بخواهد با زنی ازدواج کند ایمان، پاکی، اصالت خانوادگی، فهم و متانت است.
با گریه گفت: خیلی خراب کردم، نه؟! حالا چه‌طور جبران کنم.
پرسیدم: چه‌قدر اطمینان داری که این فرد ازدواج نکرده است و مایل به ازدواج با تو یا دانشجوی دیگری است؟
با اضطراب گفت: نمی‌دانم. امید دارم مجرد باشد.

هفتهی بعد، پس از آن که با مدیر آموزش دانشکده نقشه کشیدیم تا با مسئولان دانشگاه آن دختر تماس بگیرد و از آن استاد جوان برای تدریس زبان در ترم آینده دعوت کند، فهمیدیم که آقا پنج سال است که ازدواج کرده و فرزندی سه ساله هم دارد!داستان عاشقانه ایرانی واقعی تصمیم آخر


خیلی بی خود بود

داستانی بیمزه یا دروغ محض زاییده تاخیلات شما!

منم به همین درد دچار شدم ولی طرف 8ماه نامزد داشت و هوای جدایی به سرش زده

این عشق نبود که بخواد یک طرفه باشد. به نظر من هوسهای لحظه ای باید گفت

خدایا کی میشه این زنان ودختران ما کمی عاقل ترو واقع بین تر شوند؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!

یا این داستان دروغه یا دختره دیوانه بوده چون ادم سالم با نگاه کردن و اسم کوچیک صدا کردن که عاشق نمیشه این عشقه؟

من عاشق یک پسری شودم ولی وان دوست دختر نگه می دارند
رو دستاش حال کوبی کرده سه چهار بار اسم منو نوشته ولی من دوستیش باور ندارم بنظر شما دوستم داره یا نه

ولی به نظر من واقعیه. خیلی آدما هستن که اینجورین. یکیش دوست من. هر کی چپ نگاش می کرد میگفت عاشقمه. به نظر من شاید کمبود هایی توی زندگیشون هست. ولی ایشالله که هیچ وقت مشکل جدی پیدا نکنن. چون این دوست من ضربه های زیادی خورد. بیایید واسه همشون دعا کنیم…


والا


جدی؟ خب دختره چیکار کرد؟؟؟؟

هم بیخود بود و این که کجاش ربط داشت به عشق وا الله به خدا نفهمیدیم


خجالت بکش

منم عاشقه استاد زبانم هستم اون مجرد یه عشقه دیگه داره من خیلی تلاش کردم فقط تتونستم بهش بگم که چقدر عاشقشم من دارم عذاب میکشم چون گفت کسی دیگه تو زندگیش هست براش میمیره

والله حوصله داری عشق استاد زبانت باشه بابا منم دختری هستم که 15سال دارم نوجوانم ولی هیچ وقت به قلبم اجازه عشق شد ند رو نمیدم

شما سعی کن اونو از ذهنت بیرون کنی چون ب اجبار تودلش جا نمیشی اگه هم بشی مچاله میشی


این عشق نبود

من خیلی خوب درکت میکنم

میدونی داستان عاشقی یجوریه که وقتی کسی رو دوس داری اون دوست نداره وقتی اون دوست داره تو دوسش نداری وقتی هم مردوهم دوس دارین زمونه دوس نداره باهم باشی ولی خدا اولی رو نسیب هیچ کافری نکنه چه برسه به مسلمون

به نظرمن واقعی بود وانقدر کمبود محبت بهش فشار اورده که توهم زده طرف عاشقشه

منم اسیر همون اولی هستم من دختر ساده ای بودم البته دختری بارفتارسنگین وقتی فهمیدم طرف مقابلم ادم باشخصیتیه کم کم بهش علاقه پیدا کردم سعی میکردم شوخی کنم وزیاد میخندیدم به هر بهونه ای ی پیام بهش میدادم بلکه جلب توجه بشه وبهم نزدیک بشه ولی افسوس ک چیزی نشد من موندم وهیچ ….


موافقم

عاشق یه دختری هستم از فامیلای دورمونه اما اختلاف سنی زیادی باهاش دارم یعنی اون ازم خیلی بزرگتره هیچ دختری نمی تونه جای اونو برام بگیره با یه تناقض عقلی و قلبی روبه رو هستم

منم پسر داییمو خیلی دوس دارم اما اون هرروز با یه دختره و به فکر خوشگذرونی اما تا میتونم ازش فاصله میگیرم چون می دونم اون منو به آرزوهام نمیرسونه. اصلا آدم نیس

یجورایی مثل داستان منه بااین تفاوت که اون کسیونداره خودش اینطوربهم گفته. منم زیاداشتباه کردم امانمیدونم چجوری جبرانشون کنم. دوسال ازبهترین روزای زندگیموسختی کشیدم. دیگه کمآوردم. ههههههههههههههی


اگه ن ادمه پس چیه

بچه ها این دروغ نیس منم عاشق شدمو الانم خداروشکر با هزاران سختی به عشقم رسیدم کسی که پر از احساسات باشه با یه جرقه عشقو احساس میکنه عشق قانون نداره

خوش به سعادت.منم سه سال عاشق خانمی بودم که متخصص زنان زایمان بودگلخونه نشاء داشت خودمو کشتم که بهش برسم امااون رفت زن یکی دیگه شد

بنظر من ی داستان فوق تخیلی بود
ولی امکان همچین عشقی وجودداره


من بهم خیانت شد خیلی حالم بده

سلام من15سالمه تواوج نوجوانى عاشق شدم حاضرم براش بميرم اما اون خيلى مغروره نميدونم دوسم داره

بچه ها منم عاشقم حاضرم جونم رو فداش كنم اما اون دوسم نداره اصلا نميدونه كه من عاشقشم عشق يه طرفه هيچ وقت به هم نميرسن تو رو به هركى كه دوسش دارين برام دعا كنين كه بهش برسم اون خيلى مغروره نميدونم خدا جواب دعاهام رو ميده يا نه. اگه غير از اين باشه من ميميرم.

منم عاشقم دعا کنید دوستش دارم خدا


منم


منم

کسی که عاشق برادر شو هرش بشه خودشم آدم آبرومندیه. چه کار کنه باخداشم رازو نیاز میکنه.خاهشا راهنماییش کنین. مرسی..

من ودوستان عاشق يه خواننده شديم داستان عاشقانه ایرانی واقعی تصمیم آخر

من هم عاشقم نمدونم اون منو دوس داره یان لطفا برام دعا کنید


خجالت بکش


خب بهش بگو

عشق همیشه مسخره است به نظرمن هیچ وقت عشق نشید

اقا تروخدا بکی به من ی راهی نشون بده من عاشق شدم اون متاهل بود ولی بعد فهمیدم که مجرده و خیلی خوش حال شدم ولی بعد فهمیدم که هیچ امیدی نیست چون من مطمعنم ک عشقم یک طرفس خیلی عذاب میکشم


آره به.خدا

به نظرم دختره کار خوبی کرده که قبل از هر کاریذ خواسته بایک مشاور مشاوره کنه خیلی از دخترا هستند که با گفتن دوست دارم به یه پسر باعث شدن بازی چه پسره شوند ،احتمال ازدواج در این موارد که دختره اول به عشق اعتراف می کنه ۲۰٪ هستش که اونم بعدا به هر بهانه کوچکی سرکوب خواهد شنید که باسه یه زن غیر قابل تهمل هستش

منم عاشقه پسر داییم بودم اما فکر میکردم اون عاشقه دختر خالمه وقتی اومد خواستگاری وبهم ابراز احساسات کرد مطمن شدم دوسم داره خوش حالم زیاد عشق واقعا قشنگه اونم دو طرف دوستون دارم بای

??خیلی خنده دار بود??
دم استاده گرم ??تو پنج سال سه تا بجه خیلی هنر میخواد???


انیشتشن بچه ی سه ساله

من عاشق یه دختری هستم که پنج سال ازم کوچیک تره. من دیوونشم حتی 4 بارخود کشی کردم. خیلی زیباست. اونم منو دوست داره اما یکی هست بینمون که موخ اینو قبل من زده. پسر عموشه. از من کوچیک تره و از عشقم بزرگ تره. من حسین هستم 15 سالمه و یه دیوونه هستم اسم عشقمم مهشیده از همتون خواهش می کنم واسم آرزویه موفقیت بکنید.

خواهش تو سن کم خودتون درگیر این مسئله نکنید عشق 15 سالگی 30 سالگی حماقت و خانوادهاتون وارد این دغدغه فرزاندانشون نکنید گناه دارن به خدا

منم عاشقیع پسرخالم شدم مث من دانشجویع ولی اون هیچ حسی ب من ندارع برام دعاکنید

دوستای عزیز من قصد توهین ندارم ولی آدم عاقل اسم هر حسیو عشق نمیذاره


دمت گرم زدی توهدف

سلام دوستان ..دقیقا مشکل این خانم برا منم پیش اومده..اما من خیلی زود فهمیدم اشتباه کردم..و الان دارم تمام تلاشمو میکنم که به زندگی عادیم بر گردم…به نظرم عشق یه چیزیه که ما آدما خودمون ساختیم..اگه از همون روزای اول جلوشو بگیریم .میشه راحت فراموشش کرد .اصلا میشه عاشق نشد ..کاری که من باید میکردم و نکردم ..

من از بچگی ب یکی از اقواممون علاقه داشتم و بزرگتر شدم ایقد عاشقشم ک نمیتونم فراموشش کنم ولی اون خیلی مغروره رفتم بهش گفتم اما اون گفت حسی بهت ندارم اونجا من شکستم غرور دخترونم له شد دلم شکست افسرده شدم حالم بد شد اما چ شد هیچی ب نظر من هیچوقت ب کسی ک نمیدونی دوست داره یا نه نگو ک عاشقتم بعدا پشیمون میشی ولی هیچ راهی نداره..


چه سخت

سلام دوستان من ایدا هستم 15 سالمه می خوام این رمان دانلود کنم بخونم نمی دونم چطوره راستی شماها مشکلتون اینجاست که تا مردی میبینید که خوش تیپه یا تیپش به مرد رویاهاتون نزدیکه عاشقش می شین و فکر می کنین هر چه قدر شما خوشگل باشین بیشتر عاشقتون می شن اما نه اینو بدونین هیچ مردی هیچ مردی واسه قیافه عاشق واقعی کسی نمی شه اگه واسه قیافه و خوشگلی عاشق کسی بشن فرداش شاید کسی از اون خوش گل تر بود عاشق اون بشن پس عاشقی تو قیافه نیست بلکه تو انسانیت هزار تا چیز دیگه است.


عشق وجود داره

منم عاشق استاد زبانم شدم36سال داشت منم 15 ساله .آدم واقعا نمی دونه باید چیکار کنه تو دو راهی قرار میگیره دوبار خودکشی کردم یک بارم جلوی مامان چون می دونست چه قدر دوسش دارم ولی میگفت اون به هیچ وجه به تو نمیخوره ولی من به اون گفتم که عاشقشم تا یه مدتی تو کلاس زبان باهم بودیم ولی مامانم منو از کلاس زبان در آورد ومن الان دارم رمان زندگی سختمو و می نویسم

سلام منم به یه دختری علاقه داشتم اونم همینطور اینقدر دوسش داشتم که حاضر بودم جونم هم واسش بدم اما به زور شوهرش دادن همین الان اینقدر دلم واسش تنگ شده که میخوام از غصه بمیرم

عشق یکطرفه خیلی بده ادمو زجر میده من خودم پنج سال عاشق پسری شدم نمیدونم چه کار کنم خواهش میکنم راهنماییم کنید نمیتونم فراموشش کنم


چه مسخره

منم عاشق يه دختري بودم اونم عاشقم بود خيلي دوستم داشت اما اگه بگم صداي شکستن قلبموخودم شنيدم نميدونم چقدربه شکستن قلب ايمان داريداماشکست هنوزاون صداشکسته قلبم سالهاست توگوشم مونده اي خداچه کنم درد دل بادل چرادنياپرازحادثه هاي وارونه است ،من بدنبال تووتوبدنبال کسي ديگه،هيچکدوم ازمادوتابه اون يکي راست نميگه

منم عاشق یکی از فامیلامونم نمی دونم دوسم داره یا نه اما وقتی نگاش میکنم اونم نگام میکنه دیگه چشم ازم بر نمیداره خیلی دوسش دارم اما فکر می کنم اون منو دوست نداره واسم دعا کنین که بهش برسم …..اونایی که تو این سایت میگن ما به عشقمون رسیدیم چجوری میفهمین عاشقتونه

عشق آدمو میبره توحاشیه دوست داشتن قوی تر و بهتر

منم عاشق شدم..17سالمه و عاشق یکی از اقوام خیلی نزدیکم شدم .قبلا از رفتارش خوشم میومد و الان خیلی بهش وابسنه شدم.چون یه دختر هستم نمیتونم برم جلو و حرفم رو بهش بزنم .چون که حس میکنم اون اصلا منو نمیبینه و البته بیشترین دلیلش رفتار مادرو پدرم هست.واقعا داغونم که مامان و بابام دلیل این همه دوری هستن.همش کارم شده گریه و اون هر روز ازم دورتر میشه.اگه پیامم رو میبینید برام دعا کنید.ایشالله که هیچ دل مهربونی غمگین نشه

واقعاخوب بودکسی که عاشق بوده وعشق تجربه کرده باشه میدونه میتونه درک کنه من هم یک بارعاشق شدم اما عشقم بهم خیانت کردبعدازاون باکسی نه دوست شدم ونه عاشق

این که دختر یک طرفه عاشق بشه از همه حالتهای عشق سخت تره. مخصوصا برای دخترهای مذهبی چون واقعن هیچ کاری از دستشون بر نمیاد

موافقم
خیلی زجر اوره
دعام کنید

مذهبی بودن دختر به کنار عشقش مذهبی باشه سخته….

دعامون کنن اونایی ک درک میکنن

به نظر من حتی اگر داستان هم غیر واقعی باشه در دنیای واقعی اینطور اتفاقات زیاد می افته

گند ترین داستان عاشقانه ای بود ک تا ب حال خوندم

بچه ها ماداریم بااین رمان ها خودمان راگول میزنیم

خیلی وقتا آدما سعی میکنن عشقی به وجود نیاد که اولین ضربه رو خودشون تجربه کنن امااااا …..وای از عشق که تا به خودت میای برگ بازندگی تو دستات میمونه با دلی تنگ ….ای کاش این روزهای لعنتی زودی تموم بشه


معمولي بود

داستانی تقریبا خوب بود ولی شاید اشتباه باشه

من عاشق برادر شوهر دختر عموم شدم ما باهم در یه خونه بزرگ زندگی می کنیم یه بار به مادرم گفته منو داماد کن الان خبری نیست شاید پشیمون شده دارم دیوونه میششم اسمش سهیل است


سلام

من عاشق شودم 15 سالم ولی پسره منو دوست نهدارد
م

پایگاه خبری افکارخبر توسط سرورهای

گروه نرم افزاری آسام

میزبانی می شود.

دوستان من خیلی از این داستان خوشم اومد شما را نمی
دونم

 

Www.Rizba.Blogsky.Com

پسر وقتی به خودش اومد دید که روی تخت بیمارستان زیر
سرم خوابیده . چیزی یادش نبود میخواست از روی تخت بلند بشه که یه دست گرم از بلند
شدنش جلو گیری کرد . برگشت و نگاه کرد دست پدرش بود تا حالا پدر رو اینطوری ندیده
بود پدر طبق معمول تسبیح چوبی قشنگش توی دستش بود و شبنم اشکش ریش سفیدشو خیس کرده
بود . خواست حرف بزنه که پدر بهش اشاره کرد آروم سرجاش بخوابه آخه دکتر گفته بود
اصلا نباید تحت هیچ فشاری قرار بگیره پسر طبق معمول حرف پدر رو گوش کرد و آروم
دراز کشید و خوابش برد .داستان عاشقانه ایرانی واقعی تصمیم آخر

وقتی چشماشو باز کرد دید مادر و پدر هر دو بالای سرشن
مادر طبق معمول اشک توی چشماش جمع شده بود ولی پدر اینبار تونسته بود خودشو کنترل
کنه . مادر بهش گفت : تو اصلا فکرشو نکن هر اتفاقی افتاده خواست خدا بوده . مادر اینو
گفتو نم نم اشکش تبدیل به سیل شد برای همین پدر از اتاق بیرون بردش تا کمی آرومش
کنه . توی ذهن پسر این جمله ی مادر تکرار میشد که : تو اصلا فکرشو نکن هر اتفاقی
افتاده خواست خدا بوده ولی هرچی فکر میکرد معنی حرف مادر رو نمیفهمید . آقای دکتر
اومد بالای سرش یه کم خوش و بش کرد و بعد رفت سراغ معاینه بعد رو به پسر کرد و گفت
: پسر قوی ای هستی حالت خوب شده فردا میتونی بری خونتون . پسر یه لبخند کمرنگ زد و
با دکتر خدا حافظی کرد . مادر و پدر دوباره اومدن توی اتاق . پسر به محض دیدنشون
گفت : پس شادی کجاست ؟ با گفتن این حرف مادر دوباره زد زیر گریه ولی این بار خودش
رفت بیرون . پدر گفت : وقتی تو خواب بودی اومد . پسر باورش نشد چون وجودشو از روی
بوی تنش تشخیص میداد . به پدش گفت : پدر میدونم شادی نیومده من تویه سخت ترین شرایط
با اون بودم حالا …. تا اومد بقیه ی حرفشو بزنه پدر برگشت . وقتی اینطوری میکرد یعنی
نمیخواست ادامه ی حرفو بشنوه پسر هم ساکت شد . فردا پدراومد دنبالش . پدر کمکه
پسرش کرد تا لباساشو بپوشه تا برن خونه . وقتی رسید خونه خواهر و برادرش اومدن به
استقبالش بغلش کردن و شروع کردن به بوسیدنش . از بوی اسفند بدش میومد برای همین
خواهرش اسفند براش دود نکرده بود ولی در عوض مادر تا رسیدن خونه یک عالمه اسفند
دود کرد پسر از دود خوشش نمیومد ولی گاهی البته فقط گاهی هر چند وقت یه بار پیپ میکشید
. پسر از خواهر و برادرش پرسید از شادی خبری ندارید که یدفه دید رنگه هر دوشون پرید
و زود از اتاق پسر رفتن بیرون . اخلاقش طوری بود که خیلی زود عصبانی میشد ولی خیلی
زودتر به حالت عادی برمیگشت . داد زد . تلفنو بیارید توی اتاقم میخوام ببینم پس این
شادیه بی معرفت کجاست . مادر اومد توی اتاقش . یه کم حاشیه رفت ولی حرف اصلی رو
نزد بعدش بلند شد و رفت . پسر دوباره توی رخت خوابش دراز کشید . که یدفه رفت توی
رویاهاش :

بقیه در ادامه مطلب

دوستان من خیلی از این داستان خوشم اومد شما را نمی
دونم

 

Www.Rizba.Blogsky.Com

 

پسر وقتی به خودش اومد دید که روی تخت بیمارستان زیر
سرم خوابیده . چیزی یادش نبود میخواست از روی تخت بلند بشه که یه دست گرم از بلند
شدنش جلو گیری کرد . برگشت و نگاه کرد دست پدرش بود تا حالا پدر رو اینطوری ندیده
بود پدر طبق معمول تسبیح چوبی قشنگش توی دستش بود و شبنم اشکش ریش سفیدشو خیس کرده
بود . خواست حرف بزنه که پدر بهش اشاره کرد آروم سرجاش بخوابه آخه دکتر گفته بود
اصلا نباید تحت هیچ فشاری قرار بگیره پسر طبق معمول حرف پدر رو گوش کرد و آروم
دراز کشید و خوابش برد .

وقتی چشماشو باز کرد دید مادر و پدر هر دو بالای سرشن
مادر طبق معمول اشک توی چشماش جمع شده بود ولی پدر اینبار تونسته بود خودشو کنترل
کنه . مادر بهش گفت : تو اصلا فکرشو نکن هر اتفاقی افتاده خواست خدا بوده . مادر اینو
گفتو نم نم اشکش تبدیل به سیل شد برای همین پدر از اتاق بیرون بردش تا کمی آرومش
کنه . توی ذهن پسر این جمله ی مادر تکرار میشد که : تو اصلا فکرشو نکن هر اتفاقی
افتاده خواست خدا بوده ولی هرچی فکر میکرد معنی حرف مادر رو نمیفهمید . آقای دکتر
اومد بالای سرش یه کم خوش و بش کرد و بعد رفت سراغ معاینه بعد رو به پسر کرد و گفت
: پسر قوی ای هستی حالت خوب شده فردا میتونی بری خونتون . پسر یه لبخند کمرنگ زد و
با دکتر خدا حافظی کرد . مادر و پدر دوباره اومدن توی اتاق . پسر به محض دیدنشون
گفت : پس شادی کجاست ؟ با گفتن این حرف مادر دوباره زد زیر گریه ولی این بار خودش
رفت بیرون . پدر گفت : وقتی تو خواب بودی اومد . پسر باورش نشد چون وجودشو از روی
بوی تنش تشخیص میداد . به پدش گفت : پدر میدونم شادی نیومده من تویه سخت ترین شرایط
با اون بودم حالا …. تا اومد بقیه ی حرفشو بزنه پدر برگشت . وقتی اینطوری میکرد یعنی
نمیخواست ادامه ی حرفو بشنوه پسر هم ساکت شد . فردا پدراومد دنبالش . پدر کمکه
پسرش کرد تا لباساشو بپوشه تا برن خونه . وقتی رسید خونه خواهر و برادرش اومدن به
استقبالش بغلش کردن و شروع کردن به بوسیدنش . از بوی اسفند بدش میومد برای همین
خواهرش اسفند براش دود نکرده بود ولی در عوض مادر تا رسیدن خونه یک عالمه اسفند
دود کرد پسر از دود خوشش نمیومد ولی گاهی البته فقط گاهی هر چند وقت یه بار پیپ میکشید
. پسر از خواهر و برادرش پرسید از شادی خبری ندارید که یدفه دید رنگه هر دوشون پرید
و زود از اتاق پسر رفتن بیرون . اخلاقش طوری بود که خیلی زود عصبانی میشد ولی خیلی
زودتر به حالت عادی برمیگشت . داد زد . تلفنو بیارید توی اتاقم میخوام ببینم پس این
شادیه بی معرفت کجاست . مادر اومد توی اتاقش . یه کم حاشیه رفت ولی حرف اصلی رو
نزد بعدش بلند شد و رفت . پسر دوباره توی رخت خوابش دراز کشید . که یدفه رفت توی
رویاهاش :

 ********************************************************************************************

یاد گذشته ها افتاد وقتی که یه دل نه صد دل عاشق شادی
شده بود وقتی که برای اولین بار با شادی در مورده عشق حرف زده بود شادی خیلی
محترمانه بهش گفته بود که میدونی من اهل این جور چیزا نیستم ولی تو با بقیه برام
فرق میکنی .  آخه اونا با هم رفت و آمد
خانوادگی داشتن . دفعه ی بعد که شادی با خانوادش اومدن خونشون پسر توی اولین فرصت
به شادی گفته بود: بیا توی اتاقم و با شادی رفته بودن توی اتاقش و درو بسته بودن .
پسر گفته بود : فکراتو کردی ؟ شادی بهش گفته بود میدونی چیه ؟ پسر گفته بود نه !
شادی بهش گفته بود منم عاشقه تو هستم ولی ……. پسر حرفشو برید و گفت : میدونم چی
میخوای بگی . درکت میکنم تو دختری و ……… ولی این بار شادی حرفشو قطع کرد و
گفت : الان میگم دوست دارم . پسر شادی رو محکم بغل کرد و شروع کرد به گریه . شادی
اولش ترسید نه از اینکه توی بغل پسر بود بلکه از اینکه کسی در اتاقو باز کنه ولی
بعد اونم پسرو بغل کرد و اونم گریه کرد . یه دفعه یه صدایی اومد !!! شادی شادیییییییی
بیا میخوایم بریم . هر دوشون ترسیدن ولی بعد اشکاشونو پاک کردن . شادی یه بوسه ی
کوچیک روی لبای پسر کاشت و با لبخند از پسر خدا حافظی کرد . از اتاق بیرون اومد و
پسرم پشت سرش از اتاق بیرون اومد تا با خانواده ی شادی خداحافظی کنه . فردای اون
شب پسر رفت پیش مادرش . گفت : مادر یه چیزی بگم ؟ مادر گفت : آره عزیزم بگو . پسر
گفت : در مورد …… در مورد ……. هیچی ولش کن . مادر گفت : چرا پسرم ؟ پسر
گفت : بعدا میگم و رفت توی اتاقش . بعد از 10 – 15 دقیقه مادرش در زد و اومد توی
اتاق . مادر گفت : میدونم میخواستی چی بگی !!! میخواستی در مورد شادی حرف بزنی !!!
پسر از تعجب داشت شاخ در میاورد . پسرگفت : مادر شما از کجا متوجه شدید ؟ مادر گفت
: همه متوجه شدن از اشک چشماتون و رژلب شادی که روی لبات بود !!! پسر سرخ شده بود
ولی از طرفی خوبم شده بود چون دیگه همه میدونستن جریانو و رابطشونو اونطور که میخواستن
میتونستن ادامه بدن ………..

مادر بهش گفت : فقط رابطتون طوری نباشه که باعث خجالت
من و پدرت و پشیمونی خودتون بشید . پسر مادرشو بغل کرد . از اون روز هر روز با شادی
تلفنی حرف میزدن . حداقل دو سه روز یک بار هم با هم بیرون میرفتن . یادش اومد یه
بار که با هم رفته بودن پارک بستنی خریدن رفتن یه جای خلوتو پیدا کردن که هم حرف
بزنن هم بستنی رو بخورن . شروع کردن به حرف زدن ولی انقدر غرق در صحبت های
عاشقانشون شدن که بدون اینکه متوجه باشن بستنی آب شده بود و ریخته بود تازه بازهم
متوجه نشده بودن و از نگاه های مردم فهمیدن که یه خبری هست و وقتی به خودشون اومده
بودن دیده بودن بستنی آب شده ریخته روی زمین !!! از این اتفاقا براشون زیاد افتاده
بود . یک روز ساعت پنج بعد از ظهر رفته بودن سینما و باز هم غرق در حرف زدنشون شدن
و اصلا چیزی از فیلم متوجه نشدن و وقتی به خودشون اومدن که نگهبان سینما صداشون زد
بود و گفته بود که سانس آخر هم تموم شده و اونا تازه فهمیده بودن که شش هفت ساعت
روی صندلی های سینما نشستن . پسر و شادی انقدر عاشق هم شده بودن که از هم نمیتونستن
جدا باشن . هروقت خانواده ی شادی میخواستن برن مسافرت پسر رو میبردن و هر وفت
خانواده ی پسر میرفتن مسافرت شادی رو میبردن . شادی و پسر بعضی وقتا که تنها میشدن
شیطونی هم میکردن !!! ولی هر دوشون میدونستن که بین اونا فقط عشق حکم فرماست نه چیزی
دگیه . تازه بوسیدن عشقت و بغل کردنش چه اشکالی میتونه داشته باشه ؟ البته شیطونیاشون
به همینا ختم میشد !!! همش با هم برای آیندشون تصمیم میگرفتن . چطوری زندگی کنن
کجا زندگی کنن و کلا از این چیزا دیگه . خانواده هاشونم از اینکه شادی و پسر عاشق
هم هستن خوشحال بودن چون به اندازه ی کافی همدیگرو میشناختن و از خصوصیات هم آشنا
بودن . پسر همش این شعر رو برای شادی میخوند
:

 

 

 

ای گلاله ای گلاله دیدنت خواب و خیاله

گل صحرا گل لاله گل قلب من ، تو لاله

دل تو گرم و صمیمی مثل خورشید جنوبه

چشم تو چشم یه طوفان مثل دریای شماله

می دونی تو مذهب من چی حرومه چی حلاله

آب بدون تو حرومه ، جام می با تو حلاله

تو صدات شور ترانست پر زنگه چه قشنگه

تو نگات جادوی شعره، پر شوره ، پر حاله

گفتگوم تو ،جستجوم تو، گل باغ آرزوم تو

شب روز با توقشنگه زندگی بی تو محاله

 

 

 

پسر این شعرو از ته دل میخوند و حاضر بود جونشم برای
شادی بده و البته شادی هم با کمال میل حاضر بود همین کارا رو برای پسر انجام بده .
پسر همینطور غرق در خاطراتش بود که با صدای بلند زنگ تلفن از دنیای رویا هاش اومد
بیرون . فکر کرد شادی هست تا بلند شد و خواست که بره تلفن رو جواب بده نا خواسته
از پشت در صحبت های مادرش رو با مادر شادی شنید
!!!

 

 

 

مادرش میگفت : شما رابطه ی این دوتا رو میدونستید .
من و پدرش حتما برای شب هفت می یایم ولی پسرمو نمیدونم . پسر فهمید جریان چیه !!!
تمام دنبا دوباره روی سرش خراب شد . یادش اومد مثل همیشه با هم قرار داشتن . توی
پارک . شادی اصلا دیر نمیومد . ساعت 6 شد وقت قرارشون ولی شادی نیومد . ساعت 6:30
شد ولی بازم از شادی خبری نشد . ساعت 7 شد . انقدر حواسش پرت شده بود که یادش نبود
شادی تلفن همراه داره . یدفه یادش افتاد . زنگ زد . ولی شادی تلفن رو جواب نمیداد
. زنگ زد خونه ی شادی بازم کسی بر نداشت . زنگ زد خونشون . خواهرش تلفن رو جواب
داد . گفت : سلام داداش . پسر بدون اینکه جواب بده گفت مامان هست . خواهرش گفت :
نه . پسر گفت : خدا حافظ و بدون اینکه منتظر جواب باشه تلفن رو قطع کرد . تا تلفن
قطع شد تلفونش زنگ خورد . مامانش بود گفت خودتو برسون بیمارستان شادی حالش به هم
خورده !!! پسر تا اینو شنید خودش داشت میمرد ولی هر طور بود خودشو رسوند بیمارستان
. شادی رو دید که روی تخت خوابیده ولی اگه حالش به هم خورده پس چرا سرش پانسمان
شده ؟ نمیتونست فکر بکنه تا اینکه پدرش اومد گفت پسرم شادی تصادف کرده . خونریزی
مغزی داره . پسر سرش گیج میرفت زمین خورد و از هوش رفت . بعد چند ساعت که به هوش
اومد رفت وضو گرفت تا حالا نماز نخونده بود ولی ایستاد و شروع به نماز خوندن کرد و
همش گریه میکرد . اما خدا به گریه هاش و ناله هاش گوش نکرد و
….داستان عاشقانه ایرانی واقعی تصمیم آخر

درسته دیگه شاهزاده ی رویاهاش پیشش نبود . حالا دیگه
بدون شادی چطوری زندگی میکرد ؟ . یادش اومد که وقتی میخواستن شادی رو دفن کنن باز
هم انقدر گریه کرده بود که باز حالش بد شده بود . بازم رسونده بودنش بیمارستان .
حالا از اول ماجرا یادش می اومد. حالا فهمیده بود که دیگه شادی رو نداره . شادی
ترکش کرده بود و پسر فهمید که شش هفت روز بی هوش بوده . رفت سراغ ضبط صوتش و روشنش
کرد یاد شادی افتاد . این آهنگ بود
:

 

 

 

عهد من این بود که هرجا

یار و همتای تو باشم

توی شبهای انتظارت

مرد شبهای تو باشم

چه کنم خودت نخواستی

شب پر سوز تو باشم

تو همه شبهای سردت

آتش افروز تو باشم

عهد من این بود همیشه

یار و غمخوار تو باشم

با همه بی مهری تو

من وفا دار تو باشم

چه کنم خودت نخواستی

شب پر سوز تو باشم

به همه شبهای سردت

آتش افروز تو باشم

 

 

 

 

 

رفت توی رخت خوابش خوابید . چشماشو بست و یک لحظه حس
کرد که شادی صداش میکنه . خوب گوش کرد . فهمید که صدای شادیه . شادی رو دید که
اومد طرفش دستش رو گرفت و از روی رخت خواب بلندش کرد . دیگه غم رو روی سینش حس نمیکرد
. حس خوبی داشت . شادی بهش گفت دیگه ناراحت نباش . برای همیشه میتونیم پیش هم باشیم
. شادی ادامه داد و با خنده گفت هنوز دلت میخواد ؟ پسر گفت : آره هنوز میخوام .
شادی مثل اولین بار لبهاشو روی لب های پسر گذاشت . حالا دیگه برای همیشه پیش همدیگه
بودن .حالا دیگه هر دوشون به آرامش ابدی رسیده بودن.

خیلی جالب و قشنگ بود دمتون گرم

خیلی برات متاسفم ولی دمت گرم امیدوارم هرچه زودتر با یه خانم خوشگلی ازدواج کنی که مرگ شادی یادت بره میدونم یادبردنش سخته ولی چاره ایی نیست مثل خودم هستی نماز نمی خونم انشاالله که موفق باشی

به نظر من نماز بخون

خیلی غمگین بود اشک ادمو در میاره عالی بود

خیلی داستان نازی بود اشکم در اومد واقعا ایول

با اسم شادی قلبم شکست گریم امد کاشکی شادی من میمرد.

man aslan in dastana doost nadashtam injoori asheghoone neveshtan dige ghadimi shode

هر کسی یه نطری داره

واقعا داستان قشنگی بود دلم گرفت برای اولین بعد از خواندن یک داستان حس کردم تمام سلول های قلبم فریاد میزنن نام نام عشق را صدا میزنند اما یک خواهش ئاونم اینکه نمازتو حتما بخون آرامشی که در نماز هست تو هیچ جای جهان حتی در کنار شادی نمی توانید پیدا کنید.

قشنگ تر از این داستان فقط یکی اونم پارسال خونده بودم

kheili jaleb bod faghat tekiye namazesho dos dashtam chon in eshgha majaziye va adam bayad be eshghe haghighi yani khoda beresevali bazam migam k age namaz mikhond shayad……..

خیلی داستان قشنگی بود واقعا گریم در امددمتون گرم

خیلی نااز بود.

سلام خیلی زیبا بود واقعا اشکمو درآورد الان واقعا دارم گریه میکنم ولی ای کاش این عشقا هنوزم توی این دنیا ی نامهربونی ها وجود داشت.

دمتون گرم با این داستان نوشتنتون خیلی عالی بود بازم بنویس

خیلی عالی بود بازم از این داستانابزارید مرسی

سلام واقعا خیلی قشنگ و زیبا بود اشکم و درآورد.

خیلی دلم براش سوخت

سلام دوست عزیز.وبلاگ خیلی خوبی داری.اگه تمایل به تبادل لینک داری منو با نام…*عاشقانه…*و به ادرسhttp://www.rayahyayi.blogfa.com توی لینکات اضافه کن.بعد بگو تو رو با چه اسم و ادرسی لینک کنم.منتظرم…….

خیلی باحال بود…شاید باورتون نشه ولی به داستان زندگی منم شباهت داشت

tabloe az avale dsatan ta akharesho khali basty

خیلی خوب بود ولی خیلی ناراحت کننده دلم به حال پسر سوخت

این دیگه چیهمردمو داغون کردی من تو گوگل زدم گریه دار ولی نه دیگه اینقدر

پسره هم رفت پیش دختره که باهم به عشق ابدی رسیدن

خیلی قشنگ بود واقعا

یه بار عاشق شدم. خیلی دوسش داشتم هنوزم دارم با اینکه 8 ماهه نه خودشو نه صداشو ندیدمو نشنیدم. فکر ازدواج رو هم از سرم انداختم بیرون. یا با اون ازدواج میکنم یا تا آخر عمر مجرد میمونم. دلم براش تنگ شده…دوووووسش داررررم

امیدوارم بهش برسی

نمیتونم چیزی بگم فقط دوست دارم گریه کنم

باخوندنش یاد دردای خودم افتادم خیلی قشنگ بود اشکام پایین امدن

سلام داستانت خیلی قشنگ بودولی یه کم غیرواقعی بود

سلام خوب بود به منمسر بزنید

فقط میتونم بگم عالییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییه

خیلی بد بود

خیلی ناراحت کننده بود اشکم در اومد خدا صبرش بده

خیلیییییییییی باحال بود ای کاش خیلی زودتر به پسر ماجرا راگفته بودند خوشحال میشم ازاین داستان ها تو آی دیم داشته باشم

کاااااااااشششششش منم میتونستم پیش عشقم تا ابد بمیرم .اینجور داستانا تنها عیبش اینه که ادمو بیشتر به یاد عشقه از دست رفتش میندازه.کاش نمی خوندم.

آدم باید واقع بین باشه

سلام الان 40 سالمه 20 سال بود که نماز نمیخوندم. بخاطر یه اشتباه 11 ماهه از دو تا مرغ عشقام دورم. همسر عزیزم و دخترم. آبان ماه سال گذشته تو بیمارستان روانی میمنت بی عقل خواب بودم . دکترا به عشقم گفته بودن دیگه درمان شندنی نیست. اونم رفته بود و تقاضای طلاق کرده بود. نه مهر خواسته بود نه جهاز برد. فقط یه چیز خاطراتمون و عشقمون همراهش بود. رو تخت بیمارستان روانی میمنت یه اتفاق افتاد. واسه یه مرد غیر مومن که 20 ساله حتی نماز نمیخونه. دیگه برق کاری مسجد ها و تکیه ها رو حتی کمک هم نمیکرد یه عرق خور . … تو خوابم دیدم امام حسین (ع) داره پشت سرم میاد. 4 نفر منو دست و پا و سینه بسته به تخت میبردن. بیرون اطاق سفید بود. معلوم نبود چه خبره . برگشتم آقامون رو مولامون رو نگاه کردم. یهو دیدم آقا امام حسین (ع) دوید به اون 4نفر گفت اینو نبرین ولش کنید این نوکر منه. پسر خوبیه. خودم درمونش میکنم قول میدم. … 2 ما تو حال بی عقلی و بی هواسی بودم. ولی همون لحظه چشام باز شد دیدم همسرم و بابام بالاسرم هستن. و همسرم صورتش رو داره بالا میبره انگار داشت در گوشم چیزی میگفت. کسی که کاملا” قاطی بود و قرار نبود به حال عادی برگرده الان مدت 8ماهه الش خوبه نماز میخونه عرق نمیخوره نگاه بد نمیکنه هنوز عاشق همسرشه.ولی 11 روزه طلاقمون صادر شده. هرچی التماس کردم تو دفتر طلاق فایده نداشت. کاش مولامون کمک میکرد تا همسرم برگرده. میدونم باورش سخته ولی به جان آقا امام حسین (ع) واقعیه. به کسی نمیتونم اینارو بگم. میدونین اگه بگم میگن آقا از تو بهتر و شریف تر واسه نوکری پیدا نکرده؟ خواب آقا هم اینقدر شیرینه شما رو به خدا قسم میدم حتی اگه مسخرم میکنید اقلا” تو دلتون به مولامون احترام بزارین. من اگه عرق خور هم بودم… فقط یه چیزی رو داشتم …وفاداری به عشقم که همون همسرم بوده. همتون رو دوست دارم. یا حسین قربونت برم . نوکرت همیشه به شما وفدار میمونه. نوکرتم آقا. درد دل یه ………

من که نمی دونم چی بگم ولی اگه دوستان حرفی دارن بزنن

rastesho bekhay kheiliam dastane shakhi nabood !vali nesbat b hameye dastanayi k 2 in chan sa@e 2 internet daram mikhoonam behtar bood!vali kolan dastan behtar az inam khoonde boodam!vaLi kolan baZam dastet dard nakone!

سلام دلم خیلی گرفت lچون منم از عشقم دورم

نمی دونم این داستان واقعیه یا نه نمی دونم دروغه یا نه نمی دونم نظرم خونده میشه یا نه اصلا هیچی نمی دونم فقط این که اگه اونیو که من دوسش داشتم حتی نصف این دوسم داشت هر کاری که می خواست واسش می کردم نمی دونم درسته یا نه ولی واسم دعا کنین که بتونم داشته باشمش اگرم نه دعا کنین حد اقل روحم آرامش داشته باشه

سلام خوب بود اما امیدوار بودم واقعی نباشه اما اینو خوب میدونم اگه هم واقعی بوده ماله چند سال اخیر نیست چون دیگه چنین عشقهایی پیدانمیشه

mano link kon manam linket mikonam plz . fogolade bood tnx

داستان قشنگی بود.ولی داستان های بهتر از اینم هست

دوست داشتی ارسال کن

خیلی داستان قشنگی بود حسابی بغضم گرفت

در ذهن و فکر بسیاری از ما همیشه قصه های عاشقانه عشق خسرو و شیرین و لیلی و مجنون را تداعی می کند اما در روزگار ما نیز عشق هایی وجود دارد که به عجیب ترین شکل ممکن عشق های قدیمی را به تصویر می کشند.

تقریبا پیدا کردن عشق هیچوقت مثل فیلم ها نیست. بیشتر مردم عشق خود را در دانشگاه، محل کار یا از طریق اینترنت پیدا می کنند. در بیشتر موارد هیچ چیز عجیب و جادویی در رابطه آن ها وجود ندارد و بیشترشان به اندازه کافی خسته کننده هستند که بگوییم عشق واقعی وجود ندارد. با این حال گاهی یک داستان عاشقانه آنقدر عجیب و شگفت انگیز است که می تواند داستان یک فیلم سینمایی باشد. این داستان ها ثابت می کنند که عشق می تواند در مکان های واقعا عجیب و غیرمنتظره پیدا شود.

زندگی به عنوان یک پناهنده واقعا سخت است. پناهندگان باید خانه و وطن خود را ترک کنند، اهداف خود را متوقف کنند تا بتوانند جایی برای زنده ماندن پیدا کنند. آن ها باید بنشینند، منتظر بمانند و در بلاتکلیفی مداوم باشند تا بالاخره بتوانند زندگی جدید خود را آغاز کنند.

توجه : ارسال پیام های توهین آمیز به هر شکل و با هر ادبیاتی با اخلاق و منش اسلامی ،ایرانی ما در تناقض است لذا از ارسال اینگونه پیام ها جدا خودداری فرمایید.

داستان عاشقانه ایرانی واقعی تصمیم آخر

آرایش

مدل مو

مدل لباس

آکاایران: داستانی عاشقانه و رمانتیک در رابطه با احساسی پاک و ماندگار بین دختر و پسری جوان را در این مطلب مشاهده می فرمایید که این داستان عشاقانه کوتاه یکی از زیباترین عشق ها و دوست داشتن ها را نشان می دهد.


داستان عاشقانه کوتاه و زیبایی در رابطه با عشقی واقعی را در این مطلب مشاهده می فرمایید که احساسی زیبا و پایدار را نمایش می دهد و بیانگر عشقس زیبا بیا دختر و پسر جوانی است که مدت ها به دنبال احساسی پاک و ناب بوده اند. در ادامه این داستان عاشقانه و رمانتیک را مشاهده فرمایید و از مطالعه آن لذت ببرید.

داستان عاشقانه کوتاه که در ادامه ارائه می دهیم گوشه ایی از زندگی عاشقاه و زیبای دختر و پسری جوان است که دست تقدیر آنها را روبروی هم قرار می دهد و مسائل عاشقانه و رمانتیک زیبایی در زندگی آنها رخ می دهد که خواندن این داستان کوتاه عاشقانه زیبا خالی از لطف نیست.

آکاایران: داستان عاشقانه کوتاه و زیبا عشق واقعی

روزی پسری خوش چهره در یکی از شهرها در حال چت کردن با یک دختر بود، پس از گذشت دو ماه، پسر علاقه بسیاری نسبت به دختر پیدا کرد، اما دختر به او گفت: »میخواهم رازی را به تو بگویم.

منبع :

سایت سرگرمی ، طنز ، جوک ، اس ام اس، معما ، تست هوش ، حکایات

داستان عاشقانه ایرانی واقعی تصمیم آخر
داستان عاشقانه ایرانی واقعی تصمیم آخر
0

دوره مقدماتی php

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *