داستان زال و سیمرغ از شاهنامه فردوسی

دوره مقدماتی php
داستان زال و سیمرغ از شاهنامه فردوسی
داستان زال و سیمرغ از شاهنامه فردوسی


سيمرغ و زال

سام نريمان، امير
زابل و از پهلوانان سر آمد ايران زمين بود وليكن فرزندي نداشت .

سالها گذشت و
خداوند به وي فرزندي داد . كودكي سفيد و سرخ و زيبا رو وليكن با
موهاي سفيد همچون موهاي پيرمردان .

كسي جرات نمي كرد
كه اين خبر را به سام برساند ، تا اينكه دايه كودك كه زني شيردل
بود به نزد سام رفت و گفت : اين روز بر سام فرخنده باشد كه آنچه
از خداوند  مي خواستي به تو عطا كرد . بيا و فرزندت را ببين
كه تمامي اندام او زيبا است و هيچ زشتي در او نخواهي ديد ، تنها
همانند آهو موي سفيد دارد . اي پهلوان بخت تو اينگونه بود و
نبايد دلرا غمگين كني .داستان زال و سیمرغ از شاهنامه فردوسی


 

دوره مقدماتی php

سام از تختش فرود
آمد و بسوي نوزاد رفت . موهاي كودك همانند پيران سفيد بود . كسي
تا حالا چنين چيزي نديده و نشنيده بود . پوست تنش سرخ و موهايش
همچون برف بود .

وقتي فرزند را
اينگونه ديد از جهان نااميد شد و از سرزنش ديگران ترسيد . روي به
آسمان كرد و گفت : اي خداي بزرگ من چه گناهي مرتكب شده ام كه بچه
اي همچون اهريمن با چشمان سياه و موهاي سفيد داده اي . اگر
بزرگان از اين بچه بپرسند چه بگويم . همه بر من خواهند خنديد و
با اين ننگ چگونه مي توانم در اين ديار زندگي كنم . اين كلمات را
با خشم بر زبان آورد و از آنجا بيرون رفت .


 



 

دستور داد كه كودك
را از آن سرزمين دور كنند . كودك را بدامن كوه البرز بردند ،
همانجايي كه لانه سيمرغ در آن بود . كودك را آنجا رها كردند و
برگشتند .

آن طفل بيچاره كه
تفاوت سياه و سفيد را نمي دانست و پدرش او را از مهر محروم كرده
بود مورد عنايت و توجه پرودگار قرار گرفت .

كودك شب و روز
بدون پناه در آنجا بود و گاهي انگشت دستش را مي مكيد و زماني
گريه مي كرد .

و زماني كه جوجه
هاي سيمرغ گرسنه شدند ، سيمرغ به پرواز در آمد . كودكي شيرخوار
بر زمين ديد كه جامه اي به تن نداشت و گرسنه بود و خاك زمين دايه
او بود .

خداوند مهر كودك
را بر دل سيمرغ انداخت و سيمرغ از خوردن بچه گذشت و از آسمان
فرود آمد و او را نزد بچه هايش برد .

زمان زيادي گذشت و
آن كودك، جواني برومند شد . كاروانيان گهگاهي جواني سفيد موي بر
كوه و كمر مي ديدند . آوازه جوان در همه جهان پراكنده شد و اين
خبر به گوش سام نريمان هم رسيد .


 


 


 

خواب ديدن سام


 

شبي سام خواب ديد
كه از كشور هند، مردي با اسب تازي آمد و به او مژده داد كه
فرزندش زنده است . سام بيدار شد و موبدان را فرا خواند و خوابش
را گفت و نظر آنها را خواست : آيا ممكن است كه اين كودك از سرماي
زمستان و گرماي تابستان جان سالم بدر برده باشد ؟

موبدان سام را
سرزنش كردند و گفتند : اي پهلوان ، تو بر هديه پرودگار ناسپاسي
كردي . همه حيوانات چه شير و پلنگ ، چه ماهي دريا ، فرزندانشان
را با مهر بزرگ كردند و پروردگار را سپاس گفتند اما تو آن كودك
بي گناه را بخاطر موي سپيدش از مهر خودت محروم كردي . بدان كه
يزدان نگاهدار او بوده و آن كس كه پروردگار نگاهدارش باشد ، از
سرما و گرما در امان خواهد بود . برو به درگاه خدا توبه كن و به
جستجوي فرزندت باش .


 

سام تصميم گرفت
فردا به سوي كوه البرز برود . آن شب دوباره در خواب ديد كه از
كوه هند ، غلامي زيبارو با پرچمي و سپاهي پديدار شد . در دست چپش
مردي موبد و درست راستش مردي خردمند بود . يكي از آن دو پيش سام
آمد و به سردي با او سخن گفت كه : اي پهلوان ناپاك، آيا از خدا
شرم نكردي كه مرغي دايه كودك تو باشد . پس اين پهلواني به چه درد
مي خورد . اگر موي آن كودك سپيد بود ، موي تو نيز الان سفيد است
و اينها هديه ي خداست . اگر اين كودك نزد تو خوار بود اكنون
خداوند حامي او است كه او مهربانتر دايه اي وجود ندارد .


 

سام هراسان از
خواب برخاست ، همانند شيري كه در دام گرفتار شود . از آن خواب
ترسيد . خردمندان و سران سپاه را نزد خود فرا خواند و سراسيمه
بسوي كوه البرز آمد ، تا آنچه را آنجا رها كرده بود ، بجويد .


 

 


صفحه 1 _

 

 

صفحه اصلي سايت كودكان
 > 
قصه   >

كتابخانه
نوجوان

قصه سيمرغ و زال

 

 


    

طراحي
صفحات توسط
سايت
كودكان دات
او آر جي
 ،
هر نوع كپي
برداري
پيگرد
قانوني دارد

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Виконується…

Завантаження…

داستان زال و سیمرغ از شاهنامه فردوسی

Виконується…

Завантаження…

Завантаження…

Виконується…

Завантаження…

Завантаження…

داستان های شاهنامه حکیم ابوالقاسم فردوسیماجراهای سینا و لاکیhttps://goo.gl/bx2EjUشکرستان سری 3https://goo.gl/6a9UEMرعنا دختر دهقانhttps://goo.gl/pxyBNGشکرستان- سری دومhttps://goo.gl/oQjDjaاین چیه؟https://goo.gl/ImXmdkقصه های بی بی و باباhttps://goo.gl/CgCiTgمن و مدرسهhttps://goo.gl/cIXey0شجاعانhttps://goo.gl/Ox4BlLآموزش بازی های سنتی و محلی برای بچه هاhttps://goo.gl/DouJZpجوجه جوجه طلاییhttps://goo.gl/YiqJNfمثل های فارسی برای کودکانhttps://goo.gl/aQCJ2bبرف خونهhttps://goo.gl/JueWKKقصه های گلنارhttps://goo.gl/YDYFhmحکایات و حکایت های سعدیhttps://goo.gl/q96kXSماجراهای بهادرhttps://goo.gl/mMepcOنمکی و مار عینکیhttps://goo.gl/1LD3wEعسل آباد براساس ضرب المثل های کردیhttps://goo.gl/AKeo41ماجراهای سعیدhttps://goo.gl/pi6hUAشهر عسلی (شهر زنبورها)https://goo.gl/Rokqocشعرهای کودکانهhttps://goo.gl/xORjglیکی بود یکی نبود سرزمین من ایران بودhttps://goo.gl/mFiI5jداستان های شاهنامهhttps://goo.gl/13t6n0پندانهhttps://goo.gl/wIsBKLشکرستان عروسکیhttps://goo.gl/rLOUygشکرستان تمامی قسمتهاhttps://goo.gl/S3g04jحیات وحشhttps://goo.gl/sXrp6qداستانهای پهلوان کوچک آریو برای کودکانhttps://goo.gl/6FFYwEمهارتهای زندگی برای کودکانhttps://goo.gl/nXJMoIماجراهای سمنو و شقاقلhttps://goo.gl/KoS7Zyخانه ما – انیمیشن آموزنده برای کودکانhttps://goo.gl/jOjaJQقصه های کهنhttps://goo.gl/KR54COقصه ما مثل شد- چقدر با ضرب المثل ها آشنا هستید؟https://goo.gl/D1v5asقصه های خوب برای بچه های خوب نوشته مهدی آذر یزدیhttps://goo.gl/hUAh5Dتاریخ به زبان ساده برای نوجوانان و کودکانhttps://goo.gl/AhGwgcکلیله و دمنهhttps://goo.gl/CO5Xcwدومان و داستان‌های ایلhttps://goo.gl/aZWzJkداستان های بهلولhttps://goo.gl/x3MaE7مجموعه آموزنده پهلوانان – ویژه نوجوانانhttps://goo.gl/nZopCTقصه های انبیاء- فرمانروایان مقدسhttps://goo.gl/wkMPAX #کارتون #انیمیشن #داستان #رستم #انیمیشن #فردوسی #شاهنامه-This video is under CC licenceAuthor: iribtvwebpage: https://www.irib.ir/ https://www.telewebion.com/Licence: ATTRIBUTION LICENSE 3.0 (http://creativecommons.org/licenses/b…)-

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Виконується…

Завантаження списків відтворення…

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Виконується…

Завантаження…

داستان زال و سیمرغ از شاهنامه فردوسی

Виконується…

Завантаження…

Завантаження…

Виконується…

Завантаження…

Завантаження…

داستان های شاهنامه حکیم ابوالقاسم فردوسیماجراهای سینا و لاکیhttps://goo.gl/bx2EjUشکرستان سری 3https://goo.gl/6a9UEMرعنا دختر دهقانhttps://goo.gl/pxyBNGشکرستان- سری دومhttps://goo.gl/oQjDjaاین چیه؟https://goo.gl/ImXmdkقصه های بی بی و باباhttps://goo.gl/CgCiTgمن و مدرسهhttps://goo.gl/cIXey0شجاعانhttps://goo.gl/Ox4BlLآموزش بازی های سنتی و محلی برای بچه هاhttps://goo.gl/DouJZpجوجه جوجه طلاییhttps://goo.gl/YiqJNfمثل های فارسی برای کودکانhttps://goo.gl/aQCJ2bبرف خونهhttps://goo.gl/JueWKKقصه های گلنارhttps://goo.gl/YDYFhmحکایات و حکایت های سعدیhttps://goo.gl/q96kXSماجراهای بهادرhttps://goo.gl/mMepcOنمکی و مار عینکیhttps://goo.gl/1LD3wEعسل آباد براساس ضرب المثل های کردیhttps://goo.gl/AKeo41ماجراهای سعیدhttps://goo.gl/pi6hUAشهر عسلی (شهر زنبورها)https://goo.gl/Rokqocشعرهای کودکانهhttps://goo.gl/xORjglیکی بود یکی نبود سرزمین من ایران بودhttps://goo.gl/mFiI5jداستان های شاهنامهhttps://goo.gl/13t6n0پندانهhttps://goo.gl/wIsBKLشکرستان عروسکیhttps://goo.gl/rLOUygشکرستان تمامی قسمتهاhttps://goo.gl/S3g04jحیات وحشhttps://goo.gl/sXrp6qداستانهای پهلوان کوچک آریو برای کودکانhttps://goo.gl/6FFYwEمهارتهای زندگی برای کودکانhttps://goo.gl/nXJMoIماجراهای سمنو و شقاقلhttps://goo.gl/KoS7Zyخانه ما – انیمیشن آموزنده برای کودکانhttps://goo.gl/jOjaJQقصه های کهنhttps://goo.gl/KR54COقصه ما مثل شد- چقدر با ضرب المثل ها آشنا هستید؟https://goo.gl/D1v5asقصه های خوب برای بچه های خوب نوشته مهدی آذر یزدیhttps://goo.gl/hUAh5Dتاریخ به زبان ساده برای نوجوانان و کودکانhttps://goo.gl/AhGwgcکلیله و دمنهhttps://goo.gl/CO5Xcwدومان و داستان‌های ایلhttps://goo.gl/aZWzJkداستان های بهلولhttps://goo.gl/x3MaE7مجموعه آموزنده پهلوانان – ویژه نوجوانانhttps://goo.gl/nZopCTقصه های انبیاء- فرمانروایان مقدسhttps://goo.gl/wkMPAX #کارتون #انیمیشن #داستان #رستم #انیمیشن #فردوسی #شاهنامه-This video is under CC licenceAuthor: iribtvwebpage: https://www.irib.ir/ https://www.telewebion.com/Licence: ATTRIBUTION LICENSE 3.0 (http://creativecommons.org/licenses/b…)-

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Виконується…

Завантаження списків відтворення…

%PDF-1.5
%
1 0 obj
>>>
endobj
2 0 obj
>
endobj
3 0 obj
>/Font>/ProcSet[/PDF/Text/ImageB/ImageC/ImageI] >>/MediaBox[ 0 0 595.32 841.92] /Contents 4 0 R/Group>/Tabs/S/StructParents 0>>
endobj
4 0 obj
>
stream
xk0
q䬟;AYG
{(}R7ˠqw5-v^V`až5lG{Y=d6l6]o]vOmseD;B*VÌ!st a}

Դ?>;x4YvbA x^9!-4n6Wځ}4˾)O٥_qQ/!3ܾHw”-8c1VVUU!d
%M01΋go,ɏPcLk0L:ei6G@kGxSY
81:T0̣@ǥ0@I}8]^{MYKZ1F?%
u*طiDi4rj5
>_V_
endstream
endobj
5 0 obj
>
stream

ما را در سایت لوحینه به ادرس www.lohine.com دنبال کنید

در انیمیشن چگونه اژدهای خود را تربیت کنیم: دنیای پنهان ، هنگامی که هیک…

جستجو

سام، فرزند نریمان، قویترین مرد جهان، سال‌هاست که در انتظار پسری هست تا پس از او بر زابلستان حکمرانی کند. همسرش پسری می‌آورد. اما سپید مو. با دیدن فرزند سپید مویش. سام عقل از کف می‌دهد و او “فرزندی شیطانی” می‌خواند و فرمان می‌دهد به دور کردن پسر چنان‌که هیچ‌کس نتواند او را دیدن. سیمرغ خردمند کودک معصوم را بر بلندای کوه البرز می‌یابد. او را بزرگ می‌کند و از او جوانی قدرتمند میسازد.


خداوند چنان مهری به سیمرغ داد که از شکار کودک چشم پوشید. از آسمان به زیر آمد و کودک را از آن سنگ سخت برداشت و به سوی آشیانه‌اش پرواز کرد تا او را به بچه‌هایش نشان بدهد.

بچه سیمرغ‌های گرسنه، چشم به راه بودند تا مادر برایشان غذا بیاورد. از گرسنگی بی‌تابی می‌کردند که سیمرغ از راه رسید و کودک را میان آشیانه بر زمین گذاشت. بچه سیمرغ‌ها به خیال شکار پیش دویدند. سیمرغ بانگ زد: «فرزندان من، چه می‌کنید؟ این کودک بی‌گناه را ببینید. من او را گرسنه و بی‌پناه بر تخته سنگی تنها یافتم. دل من بر او سوخت. به این نوزاد بی‌گناه که رنگ سپید را از سیاه نمی‌شناسد، چه ستمی روا داشته‌اند! نه مادری، نه دایه‌ای؛ و نه گهواره و بستری. کاش مادرش پلنگ بود و نه آدمیزاد که پلنگ هم بچه‌اش را تنها و بی پناه رها نمی‌کند!»…داستان زال و سیمرغ از شاهنامه فردوسی

آسمونی » خواندنی » داستان و حکایت » داستان زال و سیمرغ شاهنامه

شاهنامه فردوسی یکی از معروف ترین آثار ایرانی است که در سراسر جهان شناخته شده است. یکی از دلایل جذابیت شاهنامه، داستان های زیبای آن است. مانند داستان زال و سیمرغ. آسمونی در این مقاله داستان زال و سیمرغ شاهنامه را برای شما عزیزان منتشر می کند.

سام از ھمسر زیبایش صاحب کودکی بسیار زیبا میشود ولی تمام موی سر و مژگان و بدن او چون برف سفید بود.سام از ترس سرزنش مردم کودک خود را به کوه البرز برد.جائی که سیمرغ لانه داشت گذاشت، شاید سیمرغ کودک را بخورد.ولی به فرمان خدا، سیمرغ آن طفل را مثل جوجه ھای خود بزرگ کرد. سالھا گذشت، کودک بزرگ شد با نشانی فراوان از پدر.

سام در خواب دید مردی براسبی تازی نشسته، از سوی سرزمین ھندوستان بسوی او می آید و مژده داد که فرزند تو زنده است.داستان زال و سیمرغ از شاهنامه فردوسی

سام پس از نیایش با گروھی به سوی کوه البرز رفت.سیمرغ از فراز کوه سام و گروه او را دید و دانست که در پی کودک آمده اند.سیمرغ نزد جوان بازگشت و داستان کودکی اورا برایش تعریف کرد و گفت اکنون سام پھلوان، سرافرازترین مرد جھان به جستجوی تو آمده.جوان چون سخنان سیمرغ را شنید غمگین شد.

اشک از دیدگان فرو ریخت و به زبان سیمرغ پاسخ داد، زیرا با انسانی ھمکلام نشده بود. سیمرغ گفت: امروز نام تو را دستان نھادم. این را بدان که ھرگز تورا تنھا نخواھم گذارد و تورا به پادشاھی می رسانم.من دل به تو بسته ام برای آنکه ھمیشه با توباشم تعدادی از پر خود را به تو میدھم تا اگر زمانی سختی پیش آمد از پرھای من یکی را به آتش افکنی، در ھمان زمان نزد تو خواھم آمد.سیمرغ دل دستان را رام کرد و اورا برپشت گرفت و نزدیک سام برزمین نشست.قبای پھلوانی آوردند و جوان پوشید و از کوه به زیر آمدند.و ھمه باھم راھی ایرانشھر و به دیدن منوچھر رفتند.

منوچھر فرمانی نوشت که تمامی کابل و سرزمین ھند تا دریای سند از زابلستان تا کنار رود ھمه از آن جھان پھلوان سام باشد.سام ھمراه فرزندش دستان ( زال) بعد از نیایش روانه سرزمین خود شدند.

در زابلستان، سام تاج وتخت و کلید گنج را به زال سپرد وبعد از نصیحت فرزند، خود به فرمان منوچھر شاھنشاه ایران برای جنگ با دیوان و دشمنان به گرگساران و مازندران رفت. روزگاری گذشت تا روزی زال جوان آھنگ سیر و سفر و شکار کرد.مھراب شاه کابل، مردی خردمند و دلیر، از نژاد ضحاک و باجگزار سام شاه زابلستان بود و دختری بسیار زیبا بنام رودابه داشت.زال و رودابه ندیده عاشق ھمدیگر شدند ولی نژاد رودابه مشکل وصلتشان بود.بعد ازمدتھا نامه نگاری بین زال و سام و حتی آماده شدن سام برای جنگ با مھراب،بالاخره زال به دیدارمنوچھر رفته بعد از آزمایش او توسط موبدان، منوچھر بااینوصلت موافقت میکند.

سام نیز که فرزند را بکام دل خویش دید پادشاھی و تخت و تاج زابلستان را به زال سپرد.

سالی گذشت و ھنگامی رسید که رودابه فرزند بیاورد.ھرچند فرزند در دل مادر بزرگتر می شد رودابه لاغرتر می گشت و دوران بارداری او با سختی فراوان توام بود تا زمانی رسید که کودک می خواست به دنیا بیاید. رودابه در اندیشه بود که از درد زایمان خواھد مرد.پوستش از بزرگی کودک ترکیده بود و روزی چنان درد بالا گرفت که رودابه از ھوش رفت.

زال ناگھان بیاد سیمرغ افتاد و پر او را آتش زد.لحظه ای بعد آسمان تیره شد و سیمرغ در آسمان پدیدار گردید و به نزدیک زال برزمین نشست.سیمرغ دستور داد مردی دانا و پزشکی ھوشیار بیاید. بعد دستور داد رودابه را شراب بنوشانند که بیھوش شود.با خنجری بُراّن پھلویش را بشکافند و کودک را به سلامت بیرون کشند و جای شکافته را بدوزند و گیاھی را با شیر و مشک کوفته در سایه خنک کرده و برزخم بریزند و پر سیمرغ را بر آن بمالند.

کودک که بدنیا آمد او را رستم نام نھادند.نقاشان صورتی از رستم کشیدند و نزد سام فرستادند.

پس آن پیکر رستم شیر خوار

ببردند نزدیک سام سوار

چندین دایه به رستم شیر میدادند اما کودک ھرگز سیری نداشت.به ناچار از شیرش باز گرفتند و غذایش نان و گوشت شد.در ھشت سالگی کودکی بمانند خود سام شده بود.

روزی زال رستم را بخواست و گفت بھتر است دوستانی از مردم گردن فراز برگزینی و آماده باشی که در آینده حکومت را بتو واگذارم. این بگفت و زال به شبستان خود رفت و رستم ھم به خوابگاه خود.پاسی از شب گذشته بود که پیل سفیدی از بند رھا شده بود و ھمه از جلوی راه پیل فرار میکردند.رستم گرز سام را در دست گرفت ولی بزرگان ایوان راه را بر اوبستند چه او ھنوز کودکی بیش نبود.ولی رستم بایک ضربه نگھبان را بیھوش کرده وبرسر راه پیل سپید ایستاد.

چون پیل رسید، خرطومش را بلند کرد ولی رستم آنچنان بر سرش کوفت که پیل نقش زمین شد.روز بعد زال گفت:دریغ از آن پیل که در جنگھای زیادی مرا یار بود.زال رستم را نصیحت کرد که بر خود غره مشو وپیش از آنکه آوازه پھلوانی تو بجائی برسد سپاھی بردار و به کوه سپند برو و تازیان را به خونخواھی نریمان ( پدر سام)تنبیه کن.رستم با لباس بازرگان و با یک کاروان بار نمک به آن دژ وارد شد و بعد از فروش نمکھا روانه ایوان فرمانده دژ گردید و ھرکس سر راه بود از میان برداشت.رستم دژ را جستحو کرد ودید در میان آن دژ خانه ای از سنگ خارا ساخته اند که دری آھنی دارد.در را با گرز سام درھم کوبید و وارد

خانه شد و در کمال شگفتی گنجینه ای از طلا دید.نامه ای به زال نوشت و بفرمان او گنجینه را از دژ خارج کرده و دژ را آتش زد که بعداً به دست دشمن نیافتد.

زال فرمان داد نامه ای به سام سوار نوشته و بنگارند که کشندگان نریمان را رستم بخون خواھی از میان برد و ھدایای فراوانی برای سام فرستادند.سام خوشحال و رستم را مورد لطف قرار داد.

منوچھر بعد از یکصد و بیست سال از مرگ خود آگاھی یافت.او نوذر را نصیحت فراوان کرد و به او گفت:

آنچه فریدون گفت ھمان کردم.

جھان را از بدکاران پاک کردم،

شھر ھا ساختم و اکنون پس از آن ھمه رنج حکومت را بتو می سپارم و نصیحت میکنم جز نیکی با خلق خدا کاری مکن و بدان که قانون خدا در جھان تازه خواھد شد.دیری نمی گذرد که مردی بنام موسی پیامبر خواھد شد.

مبادا با او کینه ورزی کنی.اگر به تو دین را تبلیغ کردند قبول کن چه آن دین، دین یزدان است.فرزند پشنگ دشمن تو خواھد شد و تورانیان کار را برتو تنگ خواھند کرد.چون کار بسختی رسید از سام و زال کمک بگیر.منوچھر بدون ھیچگونه بیماری و درد و آزاری ، دوچشم کیانی بھم بر نھاد و آھی سرد ازسینه اش بیرون شد.

چوسوک پدر شاه نوذر بداشت

ز کیوان کلاه کیی بر فراشت

چون نوذر به شاھی رسید یکباره آئین منوچھر را فراموش کرد. از مردم برید و دلش بنده گنج و دینار شد.مملکت رو به خرابی گذاشت و دیری نگذشت که از تمامی کشور خروش مردم به گوش رسید.نوذر از آه مردم ترسیده و نامه به سام سوار نوشت و کمک خواست. سام سپاھی عظیم آراست و دومنزل یکی خود را به نوذر رسانید.مردم از سام استقبال کرده و خواستند سام خود بر تخت نشیند.

بدیشان چنین گفت سام سوار

که این کی پسندد زمن روزگار

حال اگر دل نوذر از راه پدر بازگشته من او را نصیحت میکنم و براه راست باز خواھم آورد.

کسانی که مرگ منوچھر را به پشنگ در توران زمین خبر دادند، بعداً داستانھای نامردمی نوذر را نیز برایش تعریف کردند.پشنگ به فکر فتح ایران افتاد و یکی از خویشانش بنام گرسیوز را سپھدار کرده و گلباد را آماده جنگ کرد و به فرزندش جھان پھلوان افراسیاب گفت:منوچھر سلم و تور را کشت و کین آنھا را تو برعھده داری.ولی اغریث، فرزند دیگر پشنگ، به آنھا خاطر نشان کرد که سام سپھبد سپاه ایران است و گرشاسب خود برای سرزمینی کافی است و قارن کاوه در رزم ھمتا ندارد.

سپاه تورانیان برآمده از ترکان و چین به نزدیک جیحون رسید.سپاه نوذر بفرماندھی قارن در کنار جیحون اردو زدند. افراسیاب در سرزمین آرمنان ( ارمنیان)سی ھزار جنگجو را برگزیده و به شماساس و خزروان سپرد که به زابلستان بروند و دستان (زال)را ازمیان بردارند. آنھا در راه بودند که خبر رسید سام نریمان درگذشته و زال در کار دخمه کردن اوست.افراسیاب با سپاھی بزرگ در مقابل نوذر قرار گرفت.در جنگ تن به تن، بارمان فرزند افراسیاب، پھلوان

پیر ایرانی قباد را کشت و جنگ گروھی تا شب ادامه پیدا کرد.روز دوم به پیروزی افراسیاب منجر شد و نوذر، طوس و گستھم را بسوی پارس فرستاد تا خانواده اش را به کوه البرز ببرند.روز سوم سپاه افراسیاب بر نوذر چیره شد.

نیمه شب قارن سپاھی برداشت و به دژ سپید رفت.در راه بارمان در کمین او بود ولی قارن بسوی او تاخت و سر از بدنش جدا کرد و بسلامت روانه پارس شد و نوذر ھم به دنبال قارن روانه شد.ولی سپاه افراسیاب در برابر ایشان قرار گرفت نوذر اسیر افراسیاب شد.در راه پارس قارن به نرمی پیش میرفت و سپاه توران به سرداری ویسه به دنبال او و بالاخره بھم رسیدند.سرانجام قارن بر ویسه پیروز شد و ویسه به چالاکی از برابر ایرانیان گریخت تا خود را به افراسیاب رسانید. سپاه شماساس و خزروان که به زابلستان رسید مھراب کابلی فرستاده چرب زبانی را نزد شماساس فرستاد و گفت که من از نژاد ضحاک ھستم و از ترس دختر به زال داده ام و اکنون که زال برای دخمه کردن سام رفته امیدوارم او را دیگر نبینم و از افراسیاب مھلت بگیر تا یکی شویم.شماساس رام شد و مھلت داد و درخاک

زابلستان متوقف شد.مھراب سواری چالاک نزد دستان فرستاد و داستان را شرح داد. دستان چون پیام مھراب کابلی را شنید با سپاھی روانه زابلستان شد و چون بھم رسیدند زال شبانه چند تیر به سوی لشکر شماساس و چادر او انداخت و فردا زال خزروان و گلباد را کشت ولی شماساس فرار کرد.شماساس در حال فرار به سپاه قارن رسید و دولشکر درگیر شدند.شماساس بازھم لشکر توران را به کشتن داد و با چند مرد از میدان گریخته و بسوی توران رفت.

این اخبار که به افراسیاب رسید دستور داد نوذر را آوردند بعد از توھین و ناسزا شمشیر خواست و بزد گردن نوذر تاجدار.سپس فرمان داد تا تمام بندیان ایرانی را بکشتند ولی اغریرث اورا از این کار برحذر داشت ولی افراسیاب فرمان داد اسیران را زنجیر بر گردن بسوی ساری حرکت دھند و در پی آن فرمان، لشکر توران بسوی سرزمین ری حرکت کرد و ری را گرفتند.عاقبت افراسیاب در ایران بر تخت نشست.

داستان زال و سیمرغ از شاهنامه فردوسی

تبلیغات در آسمونی

021-22072529

asemooni.com/advertising

 

مربیان عزیز این نمایشنامه بر اساس حکایتی از شاهنامه فردوسی است.

 

کتاب شاهنامه ی فردوسی یکی از شاهکارهای جاویدان ادبیات فارسی است که توسط حکیم ابوالقاسم فردوسی در شصت هزار بیت سروده شده است. اشعار این کتاب روایتگر زندگی پهوانان و قهرمانان و شکوه و عظمت تاریخ ایران باستان است.داستان زال و سیمرغ از شاهنامه فردوسی

 

داستان نمایشنامه:

سام نریمان بر تخت حکم روایی خود منتظر خبری خوش از دایه نشسته بود. دایه وارد شد و خبر تولد پسری را به سام داد. درابتدا دایه از پسر کلی تعریف و تمجید کرد اما زمانی که از موی چون برف پسر گفت سام سراسیمه به سوی پسر رفت و آهی عمیق کشید و دستور داد هر چه زودتر او را از پیش چشمانش دور کنند و به جایی دور ببرند. ماموران پسر را دور از شهر روی قطعه سنگی در کوه های البرز گذاشتند.

 

کودک بیچاره دور از پدر و مادر از گرسنگی انگشتان خود را می مکید و گاه از گریه بی حال میشد. سیمرغ صدای کودک شنید و به طرفش آمد او را با پنجه هایش برداشت و به لانه خود پیش جوجه هایش برد و اسم آن را دستان گذاشت. سال ها گذشت و دستان در دامان سیمرغ و جوجه هایش پرورش یافت و به جوانی بلند بالا و خوش سیما و قوی پنجه و استوار تبدیل شد.

 

شبی سام خواب دید که مردی سوار بر اسب به نزدش آمد و مژده پسری به او داد. صبح سام مشاوران و موبدان خود ر فرا خواند و خواب خود را تعریف کرد. مشاور سام خبری آورد که کاروانی از کنار البرز می گدشته و جوانی برومند با تن و رویی درخشان و قامتی بلند دیده است.

 

سام جریان پسر خود را به موبدان تعریف کرد و گفت که از کرده خویش سال هاست که پشیمان است. پس موبدان به او گفتند که خداوند سک بار دیگر تو را امتحان کرده و باید توبه کنی باشد که مورد رحمتش قرار گیری.

 

صبح زود سام با لشکری روانه البرز شد . سیمرغ به دستان گفت که آن ها در پی تو هستند . پدرت پایین کوه منتظر توست و با التماس و نیایش به درگاه خداوند تو را می خواهد.

 

در ابتدا دستان از دیدن پدر امتناع می کند ولی بعد با صحبت های سیمرغ راضی شد که پدر را ببیند و نزد پدر رفت.

سیمرغ چند پر از بالش کند و به دستان داد و گفت هرگاه به یاریم نیاز داشتی یکی از آن ها را در آتش بیفکن، بی درنگ به کمک تو خواهم آمد.

 

شخصیت های نمایشنامه:

1-    نقال

2-    مشاور

3-    سام

4-    دایه

5-    سیمرغ

6-    جوجه ی 1

7-    جوجه ی 2

8-    جوجه ی 3

9-    موبد موبدان

10-   موبد1

11-   موبد 2

12-   دستان (زال)

 

 

 

گوشه ای از نمایشنامه:

دستان: چه خبر است؟ امروز آفتاب از کجا طلوع کرده؟ این ها که هستند؟ من تا به حال انسانی در پای کوه ندیده بودم، چه رسد به این گروه!داستان زال و سیمرغ از شاهنامه فردوسی

 

 

سیمرغ: هر چند که محال است بتوانند بالا بیایند، اما از این انسان دو پا هر چه بگویی بر می آید. ابتدا باید مطمئن شویم. من گشتی می زنم شاید بتوانم خبری از این ماجرا کسب کنم.

 

نقال:

سام

سراندر ثریا یکی کوه دید

که گفتی ستاره بخواهد کشید

نسیمی ازو برکشیده بلند

که ناید ازو برکشیده بلند

بدان سنگ خارا نگه کرد سام

بدان هیبت مرغ و هول کنام

.

.

(سیمرغ تمام دامنه را خوب زیر نظر می گیرد و باز میگردد.)

دستان: چه خبر؟

سیمرغ: دستان عزیز، آن ها در پی تو هستند.

دستان: پدر من؟! اما من پدری ندارم، پدر و مادر من تو هستی

سیمرغ: ما پرنده ایم و هیچگاه نمی توانیم پدر و مادر و اقوام تو باشیم.

دستان: اما کسی که فرزندش را در دامنه س کوه بگذارد تا خوراک جانوران شود پدر آن کودک نیست.

.

.

.

خدایا چنان کن سرانجام کار

تو خشنود باشی و ما رستگار

 

نویسنده این نمایشنامه مسلم قاسمی است و توسط انتشارات مدرسه به چاپ رسیده  است. برای تهیه کتاب می توانید به فروشگاه اینترنتی تبیان  مراجعه نمایید.

پس از اجرای نمایشنامه در مدرسه، تصاویری از اجرای نمایش نامه را به ایمیل مرکز یادگیری به آدرس  


 ارسال نمایید.

 



مرکز یادگیری سایت تبیان – تهیه: سمیرا بادامستانی

تنظیم: خدیجه آلچالانلو

کنون پرشگفتی یکی داستان

بپیوندم از گفتهٔ باستان

نگه کن که مر سام را روزگار

چه بازی نمود ای پسر گوش دار

نبود ایچ فرزند مرسام را

داستان زال و سیمرغ از شاهنامه فردوسی

دلش بود جویندهٔ کام را

نگاری بد اندر شبستان اوی

ز گلبرگ رخ داشت و ز مشک موی

از آن ماهش امید فرزند بود

که خورشید چهر و برومند بود

ز سام نریمان همو بارداشت

ز بارگران تنش آزار داشت

ز مادر جدا شد بران چند روز

نگاری چو خورشید گیتی فروز

به چهره چنان بود تابنده شید

ولیکن همه موی بودش سپید

پسر چون ز مادر بران گونه زاد

نکردند یک هفته بر سام یاد

شبستان آن نامور پهلوان

همه پیش آن خرد کودک نوان

کسی سام یل را نیارست گفت

که فرزند پیر آمد از خوب جفت

یکی دایه بودش به کردار شیر

بر پهلوان اندر آمد دلیر

که بر سام یل روز فرخنده باد

دل بدسگالان او کنده باد

پس پردهٔ تو در ای نامجوی

یکی پور پاک آمد از ماه روی

تنش نقرهٔ سیم و رخ چون بهشت

برو بر نبینی یک اندام زشت

از آهو همان کش سپیدست موی

چنین بود بخش تو ای نامجوی

فرود آمد از تخت سام سوار

به پرده درآمد سوی نوبهار

چو فرزند را دید مویش سپید

ببود از جهان سر به سر ناامید

سوی آسمان سربرآورد راست

ز دادآور آنگاه فریاد خواست

که ای برتر از کژی و کاستی

بهی زان فزاید که تو خواستی

داستان زال و سیمرغ از شاهنامه فردوسی

اگر من گناهی گران کرده‌ام

وگر کیش آهرمن آورده‌ام

به پوزش مگر کردگار جهان

به من بر ببخشاید اندر نهان

بپیچد همی تیره جانم ز شرم

بجوشد همی در دلم خون گرم

چو آیند و پرسند گردنکشان

چه گویم ازین بچهٔ بدنشان

چه گویم که این بچهٔ دیو چیست

پلنگ و دورنگست و گرنه پریست

ازین ننگ بگذارم ایران زمین

نخواهم برین بوم و بر آفرین

بفرمود پس تاش برداشتند

از آن بوم و بر دور بگذاشتند

بجایی که سیمرغ را خانه بود

بدان خانه این خرد بیگانه بود

نهادند بر کوه و گشتند باز

برآمد برین روزگاری دراز

چنان پهلوان زادهٔ بیگناه

ندانست رنگ سپید از سیاه

پدر مهر و پیوند بفگند خوار

جفا کرد بر کودک شیرخوار

یکی داستان زد برین نره شیر

کجا بچه را کرده بد شیر سیر

که گر من ترا خون دل دادمی

سپاس ایچ بر سرت ننهادمی

که تو خود مرا دیده و هم دلی

دلم بگسلد گر زمن بگسلی

چو سیمرغ را بچه شد گرسنه

به پرواز بر شد دمان از بنه

یکی شیرخواره خروشنده دید

زمین را چو دریای جوشنده دید

ز خاراش گهواره و دایه خاک

تن از جامه دور و لب از شیر پاک

به گرد اندرش تیره خاک نژند

به سر برش خورشید گشته بلند

پلنگش بدی کاشکی مام و باب

مگر سایه‌ای یافتی ز آفتاب

فرود آمد از ابر سیمرغ و چنگ

بزد برگرفتش از آن گرم سنگ

ببردش دمان تا به البرز کوه

که بودش بدانجا کنام و گروه

سوی بچگان برد تا بشکرند

بدان نالهٔ زار او ننگرند

ببخشود یزدان نیکی‌دهش

کجا بودنی داشت اندر بوش

نگه کرد سیمرغ با بچگان

بران خرد خون از دو دیده چکان

شگفتی برو بر فگندند مهر

بماندند خیره بدان خوب چهر

شکاری که نازکتر آن برگزید

که بی‌شیر مهمان همی خون مزید

بدین گونه تا روزگاری دراز

برآورد داننده بگشاد راز

چو آن کودک خرد پر مایه گشت

برآن کوه بر روزگاری گذشت

یکی مرد شد چون یکی زاد سرو

برش کوه سیمین میانش چو غرو

نشانش پراگنده شد در جهان

بد و نیک هرگز نماند نهان

به سام نریمان رسید آگهی

از آن نیک پی پور با فرهی

شبی از شبان داغ دل خفته بود

ز کار زمانه برآشفته بود

چنان دید در خواب کز هندوان

یکی مرد بر تازی اسپ دوان

ورا مژده دادی به فرزند او

بران برز شاخ برومند او

چو بیدار شد موبدان را بخواند

ازین در سخن چندگونه براند

چه گویید گفت اندرین داستان

خردتان برین هست همداستان

هر آنکس که بودند پیر و جوان

زبان برگشادند بر پهلوان

که بر سنگ و بر خاک شیر و پلنگ

چه ماهی به دریا درون با نهنگ

همه بچه را پروراننده‌اند

ستایش به یزدان رساننده‌اند

تو پیمان نیکی دهش بشکنی

چنان بی‌گنه بچه را بفگنی

بیزدان کنون سوی پوزش گرای

که اویست بر نیکویی رهنمای

چو شب تیره شد رای خواب آمدش

از اندیشهٔ دل شتاب آمدش

چنان دید در خواب کز کوه هند

درفشی برافراشتندی بلند

جوانی پدید آمدی خوب روی

سپاهی گران از پس پشت اوی

بدست چپش بر یکی موبدی

سوی راستش نامور بخردی

یکی پیش سام آمدی زان دو مرد

زبان بر گشادی بگفتار سرد

که ای مرد بیباک ناپاک رای

دل و دیده شسته ز شرم خدای

ترا دایه گر مرغ شاید همی

پس این پهلوانی چه باید همی

گر آهوست بر مرد موی سپید

ترا ریش و سرگشت چون خنگ بید

پس از آفریننده بیزار شو

که در تنت هر روز رنگیست نو

پسر گر به نزدیک تو بود خوار

کنون هست پروردهٔ کردگار

کزو مهربانتر ورا دایه نیست

ترا خود به مهر اندرون مایه نیست

به خواب اندرون بر خروشید سام

چو شیر ژیان کاندر آید به دام

چو بیدار شد بخردانرا بخواند

سران سپه را همه برنشاند

بیامد دمان سوی آن کوهسار

که افگندگان را کند خواستار

سراندر ثریا یکی کوه دید

که گفتی ستاره بخواهد کشید

نشیمی ازو برکشیده بلند

که ناید ز کیوان برو بر گزند

فرو برده از شیز و صندل عمود

یک اندر دگر ساخته چوب عود

بدان سنگ خارا نگه کرد سام

بدان هیبت مرغ و هول کنام

یکی کاخ بد تارک اندر سماک

نه از دست رنج و نه از آب و خاک

ره بر شدن جست و کی بود راه

دد و دام را بر چنان جایگاه

ابر آفریننده کرد آفرین

بمالید رخسارگان بر زمین

همی گفت کای برتر از جایگاه

ز روشن روان و ز خورشید و ماه

گرین کودک از پاک پشت منست

نه از تخم بد گوهر آهرمنست

از این بر شدن بنده را دست گیر

مرین پر گنه را تو اندرپذیر

چنین گفت سیمرغ با پور سام

که ای دیده رنج نشیم و کنام

پدر سام یل پهلوان جهان

سرافرازتر کس میان مهان

بدین کوه فرزند جوی آمدست

ترا نزد او آب روی آمدست

روا باشد اکنون که بردارمت

بی‌آزار نزدیک او آرمت

به سیمرغ بنگر که دستان چه گفت

که سیر آمدستی همانا ز جفت

نشیم تو رخشنده گاه منست

دو پر تو فر کلاه منست

چنین داد پاسخ که گر تاج و گاه

ببینی و رسم کیانی کلاه

مگر کاین نشیمت نیاید به کار

یکی آزمایش کن از روزگار

ابا خویشتن بر یکی پر من

خجسته بود سایهٔ فر من

گرت هیچ سختی بروی آورند

ور از نیک و بد گفت‌وگوی آورند

برآتش برافگن یکی پر من

ببینی هم اندر زمان فر من

که در زیر پرت بپرورده‌ام

ابا بچگانت برآورده‌ام

همان گه بیایم چو ابر سیاه

بی‌آزارت آرم بدین جایگاه

فرامش مکن مهر دایه ز دل

که در دل مرا مهر تو دلگسل

دلش کرد پدرام و برداشتش

گرازان به ابر اندر افراشتش

ز پروازش آورد نزد پدر

رسیده به زیر برش موی سر

تنش پیلوار و به رخ چون بهار

پدر چون بدیدش بنالید زار

فرو برد سر پیش سیمرغ زود

نیایش همی بفرین برفزود

سراپای کودک همی بنگرید

همی تاج و تخت کئی را سزید

برو و بازوی شیر و خورشید روی

دل پهلوان دست شمشیر جوی

سپیدش مژه دیدگان قیرگون

چو بسد لب و رخ به مانند خون

دل سام شد چون بهشت برین

بران پاک فرزند کرد آفرین

به من ای پسر گفت دل نرم کن

گذشته مکن یاد و دل گرم کن

منم کمترین بنده یزدان پرست

ازان پس که آوردمت باز دست

پذیرفته‌ام از خدای بزرگ

که دل بر تو هرگز ندارم سترگ

بجویم هوای تو ازنیک و بد

ازین پس چه خواهی تو چونان سزد

تنش را یکی پهلوانی قبای

بپوشید و از کوه بگزارد پای

فرود آمد از کوه و بالای خواست

همان جامهٔ خسرو آرای خواست

سپه یکسره پیش سام آمدند

گشاده دل و شادکام آمدند

تبیره‌زنان پیش بردند پیل

برآمد یکی گرد مانند نیل

خروشیدن کوس با کرنای

همان زنگ زرین و هندی درای

سواران همه نعره برداشتند

بدان خرمی راه بگذاشتند

چو اندر هوا شب علم برگشاد

شد آن روی رومیش زنگی نژاد

بران دشت هامون فرود آمدند

بخفتند و یکبار دم بر زدند

چو بر چرخ گردان درفشنده شید

یکی خیمه زد از حریر سپید

به شادی به شهر اندرون آمدند

ابا پهلوانی فزون آمدند

با دو بار کلیک بر روی هر واژه می‌توانید معنای آن را در لغت‌نامهٔ دهخدا جستجو کنید.

شماره‌گذاری ابیات
| وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه) | منبع اولیه: ویکی‌درج | ارسال به فیس‌بوک

همایون شجریان » سیمرغ » زادن زال

همایون شجریان » سیمرغ » سام و زال

همایون شجریان » سیمرغ » سیمرغ و زال

همایون شجریان » سیمرغ » بازگشت زال

برای معرفی آهنگهای دیگری که در متن آنها از این شعر استفاده شده است اینجا کلیک کنید.

تا به حال ۱۴ حاشیه برای این شعر نوشته شده است. برای نوشتن حاشیه اینجا کلیک کنید.

امین کیخا نوشته:

سیمرغ یعنی سین مرغ و سیین همان شاهین میباشد و مرو مرغ است و سین مرو لغت قبلی ان است

?☹

امین کیخا نوشته:

Organ اندام میشود به فارسی و organize ساماندهی می شود امروز ولی در لغت نامه فرس اسدی امده به نظام شدن می شود اندام گرفتن و این شگفت أور است

?☹

مهدی رفیعی نوشته:

چگونه است فرزندی را با مو و مژگان سپید در حد نابودی به البرز کوه می سپارند ولی بعد از هفت یا هشت سال آن موها نه تنها موجب سر افکندگی سام نیست بلکه نشانه ای از زیبایی و پهلوانی تلقی میشوند . رمز این چرخش در باورها و آیین های گذشته نهفته است زال اکنون در مرحله ای از تعالی و ارتقا ء قرار گرفته که دوران کودکی را پشت سر گذاشته و به عنوان یک نوجوان وارد اجتماع گردیده بطوری که آماده همسر گزینی شده . فریدون نیز با گذراندن چنین دوره ای تحت هدایت گاو پرمایه این مرحله را طی می کند .

?☹

امین کیخا نوشته:

درود به مهدی نیکرایمان

?☹

مهدی رفیعی نوشته:

براساس روایت ” بند هشن ” سام دوازده فرزند داشته که شش تا از آنها پسر بوده ولی فردوسی شاید برای ایجاد بار عاطفی و تاثیر و ماندگاری بیشتر یا عدم اطلاع از منبع پیشگفت این مسئله را رعایت ننموده و سام را بدون فرزند معرفی کرده .

?☹

امین کیخا نوشته:

درود فرنبغ داد گی به تو بر خوان برادر برایمان

?☹

نوید صلح دوست نوشته:

درود بر شما،

لازم دیدم در تکمیل آنچه دوست گرامی امین کیخا در ارتباط با ریشه یابی سی مرغ به اشتراک گذاشتند مطالبی را بلاک چین نمایم.

واژه سی مرغ بر اساس قواعد زبانشاسی قابل تبدیل شدن به “شی مرگ” و “کی مرگ” نیز می باشد که در فرم اوستایی آن “سئنا مرگو” یا “مرغو” می باشد.

واژه “کی” یا “شی” همان “شا” یا “شاه” می باشد و واژه “مرغ” یا “مرگ” همان “موت” به معنی “آشیانه” یا “لانه” می باشد که در کلمه “الموت” نیز به چشم می خورد. و اگر فرم امروزین “سی مرغ” را بخواهیم معنی کنید معنی “خانه” یا “آشیانه شاهان” معنی می دهد و اگر به فرم اوستایی آن رجوع کنیم، یعنی، “سئنا مرغو” در بخش اول آن به واژه “سائن” یا “شائن” و حتی “کائن” یا “کاهن” خواهیم رسید که در دو مورد اول منظور همان “شاهین” یا “عقاب” باشد که “شاه مرغ” یا “شاه Hen” باشد و در دو مورد بعدی “خلیفه” و “پیشگو” و از این دست معانی خواهیم رسید.

در ارتباط با نمادی به نام “سی مرغ” بهتر است بیشتر به اهمیت پرنده ای به نام “شی هین” یا “عقاب” در میان مردمان دیروز و امروز اندیشه کنیم.

?☹

بابک نوشته:

نوید گرامى،
واژه کى بر گرفته از کاوى (Kavi) در اوستا و در ابتدا به شاعر و آنکه بیننده درون باشد (Seer, Poet) گفته مى شده، نامهاى شاهنامه چون کى و کاوه از این ریشه گرفته مثل کى خسرو که بوده کاوى هوسرَوا (Kavi Husrava).
شاه بر گرفته از خشایا(Xšaya,Khshaya) در پارسى کهن به معنى فرمان راندن (to rule)، و خود واژه شاه از خشایاشیا و یا خشایاثیا (Xšayaçia) در پارسى کهن،تلفظ ç به روشنى مشخص نیست چه باشد، و کشاتریا (Kšatriya) نیز در زبان خواهر آنان یعنى زبان ودایى آمده.

?☹

ادب دوست نوشته:

نوید صلح دوست. ( و چه نام زیبایی دارید)

اولین معنای کی همان است که فرمودید ، شاه
دومین، بزرگ ، سرور و
سومین که عنوان شاهان کیانی است ، کیخسرو و،…
چهارمین ، پاک و خالص است

« و آیین او، کی نخستین که اندر جهان اوبود که آیین مردمی آورد » مقدمه شاهنامه ابو منصوری

« شدستم بی شک و بی شبهه بروی
پذیرفتم مر اورا از دل کی » زرتشت بهرام

اما خشیار ، خشایار به معی شاه دلیر است.

و این همه از فرهنگ معین برگرفته ام ، صفحه
۳۱۴۶ و از جلد پنجم صفحه ۴۸۰ .

?☹

بابک نوشته:

نوید گرامى،
چناچه علاقه به مرجع داشتید و ماخذ لازم بود:
–خشایا (Xšaya)، خشایاشیا (شاه) و خشایارشا (نام یک شاه) از:
صفحه ١٦٢
An introduction to Old Persian
By: Prod Okto Skaejrvo
2002 Harvard University
–در باب کاوى(poet seer):
صفحه ٢٢
Old Avestan Glossary
Harvard University 2006
–خشاترا (Xšatra) از اوستا برابر خشایا( Xšaya) در پارسى کهن :
صفحه ٤٠ از همین منبع
–باز در باب کاوى اکثر کتاب، و کاوى هااوسرَوا (Kavi Haosrava)
صفحه ٣٢
Zoroastrianism
Its Antiquity and constant vigour
Mary Boyce
Professor Emerita of Iranian studies
Mazda Publishers 1992
ISBN 0-939214-90-3

?☹

نوید صلح دوست نوشته:

با درود بر هر دو بزرگوار، بابک و ادب دوست،

سخن هر دو بزرگوار مورد تایید بنده نیز می باشد و البته لازم است بیافزایم که واژگان یا بهتر بگوییم واکه ها و تک آواها فقط یک معنی و مفهوم را انتقال نمی داده و نمی دهند، البته با پیشرفت آدمی، زبان نیز تغییر نموده است و سعی شده تا با ایجاد صداها و متعاقب آن در فرم نوشتاری حروف وابسته با آن واج ها یا واژ ها بین واژگان تفاوت ایجاد شود.
توجه به این مهم باید داشت که تفاوت زبان ها از تفاوت لهجه بیشتر تاثیر گرفته اند تا تفاوت نوع نگاه سازندگانشان.

مبحث بسیار طولانی تر از آن است که در این مقال بگنجد و از شما گرامیان بابت ناتمام گذاشتن کلام پوزش می خواهم.

پاینده باشید

?☹

ادب دوست نوشته:

سلام جناب صلح دوست ،
با جناب بابک اختلافی اگر هست در استفاده از مراجع است ، حقیر مراجع ایرانی را موجه تر میداند و ایشان بر منابع غربی پای میفشارد ، همین
زبان فارسی است و دلیلی وجود ندارد که پروفسور ایکس زاده ….به از فرهنگی که دهها دانشمند فارسی زبان فراهم آورده اند بهتر و بیشتر بداند،
گمان نمی برم اگر معتبر ترین انگلیسی دان ایرانی تبار مطلبی در باره‌ی زبان انگلیسی بنویسد
کسی در جزیره برای آن به قول معروف تره هم خرد کند.

?☹

بابک نوشته:

درود بر دوستان،
جناب ادب دوست فرهنگ معین را مى فرمایید؟

?☹

مصطفی نظرزاده نوشته:

در بیت سوم «مر» به «سام» چسبیده که درست نیست مانند بیت دوم باید از هم جدا باشند.

?☹

چهارشنبه دوازدهم مرداد 1390

نویسنده: حسن |
طبقه بندی:داستان، 

داستان زال و سیمرغ داستانی از داستان های شاهنامه

داستان زال و سیمرغ از شاهنامه فردوسی

سام نریمان، امیر زابل و از پهلوانان سر آمد ایران زمین بود ولیكن فرزندی نداشت .

سالها گذشت و خداوند به وی فرزندی داد . كودكی سفید و سرخ و زیبا رو ولیكن با موهای سفید همچون موهای پیرمردان .

كسی جرات نمی كرد كه این خبر را به سام برساند ، تا اینكه دایه كودك كه زنی شیردل بود به نزد سام رفت و گفت : این روز بر سام فرخنده باشد كه آنچه از خداوند می خواستی به تو عطا كرد . بیا و فرزندت را ببین كه تمامی اندام او زیبا است و هیچ زشتی در او نخواهی دید ، تنها همانند آهو موی سفید دارد . ای پهلوان بخت تو اینگونه بود و نباید دلرا غمگین كنی .

سام از تختش فرود آمد و بسوی نوزاد رفت . موهای كودك همانند پیران سفید بود . كسی تا حالا چنین چیزی ندیده و نشنیده بود . پوست تنش سرخ و موهایش همچون برف بود .

وقتی فرزند را اینگونه دید از جهان ناامید شد و از سرزنش دیگران ترسید . روی به آسمان كرد و گفت : ای خدای بزرگ من چه گناهی مرتكب شده ام كه بچه ای همچون اهریمن با چشمان سیاه و موهای سفید داده ای . اگر بزرگان از این بچه بپرسند چه بگویم . همه بر من خواهند خندید و با این ننگ چگونه می توانم در این دیار زندگی كنم . این كلمات را با خشم بر زبان آورد و از آنجا بیرون رفت .

دستور داد كه كودك را از آن سرزمین دور كنند . كودك را بدامن كوه البرز بردند ، همانجایی كه لانه سیمرغ در آن بود . كودك را آنجا رها كردند و برگشتند .

آن طفل بیچاره كه تفاوت سیاه و سفید را نمی دانست و پدرش او را از مهر محروم كرده بود مورد عنایت و توجه پرودگار قرار گرفت .

كودك شب و روز بدون پناه در آنجا بود و گاهی انگشت دستش را می مكید و زمانی گریه می كرد .

و زمانی كه جوجه های سیمرغ گرسنه شدند ، سیمرغ به پرواز در آمد . كودكی شیرخوار بر زمین دید كه جامه ای به تن نداشت و گرسنه بود و خاك زمین دایه او بود .

خداوند مهر كودك را بر دل سیمرغ انداخت و سیمرغ از خوردن بچه گذشت و از آسمان فرود آمد و او را نزد بچه هایش برد .

زمان زیادی گذشت و آن كودك، جوانی برومند شد . كاروانیان گهگاهی جوانی سفید موی بر كوه و كمر می دیدند . آوازه جوان در همه جهان پراكنده شد و این خبر به گوش سام نریمان هم رسید .

خواب دیدن سام

شبی سام خواب دید كه از كشور هند، مردی با اسب تازی آمد و به او مژده داد كه فرزندش زنده است . سام بیدار شد و موبدان را فرا خواند و خوابش را گفت و نظر آنها را خواست : آیا ممكن است كه این كودك از سرمای زمستان و گرمای تابستان جان سالم بدر برده باشد ؟

موبدان سام را سرزنش كردند و گفتند : ای پهلوان ، تو بر هدیه پرودگار ناسپاسی كردی . همه حیوانات چه شیر و پلنگ ، چه ماهی دریا ، فرزندانشان را با مهر بزرگ كردند و پروردگار را سپاس گفتند اما تو آن كودك بی گناه را بخاطر موی سپیدش از مهر خودت محروم كردی . بدان كه یزدان نگاهدار او بوده و آن كس كه پروردگار نگاهدارش باشد ، از سرما و گرما در امان خواهد بود . برو به درگاه خدا توبه كن و به جستجوی فرزندت باش .

سام تصمیم گرفت فردا به سوی كوه البرز برود . آن شب دوباره در خواب دید كه از كوه هند ، غلامی زیبارو با پرچمی و سپاهی پدیدار شد . در دست چپش مردی موبد و درست راستش مردی خردمند بود . یكی از آن دو پیش سام آمد و به سردی با او سخن گفت كه : ای پهلوان ناپاك، آیا از خدا شرم نكردی كه مرغی دایه كودك تو باشد . پس این پهلوانی به چه درد می خورد . اگر موی آن كودك سپید بود ، موی تو نیز الان سفید است و اینها هدیه ی خداست . اگر این كودك نزد تو خوار بود اكنون خداوند حامی او است كه او مهربانتر دایه ای وجود ندارد .

سام هراسان از خواب برخاست ، همانند شیری كه در دام گرفتار شود . از آن خواب ترسید . خردمندان و سران سپاه را نزد خود فرا خواند و سراسیمه بسوی كوه البرز آمد ، تا آنچه را آنجا رها كرده بود ، بجوید .

كوهی سر به فلك كشیده بود و آشیان سیمرغ همچون كاخی برافراشته بود و جوانی بر گرد آن می گشت

سر تعظیم در برابر پروردگار فرود آورد و رخسار بر خاك مالید . راهی برای عبور از آن كوه نبود . پروردگار را نیایش كرد و در خواست عفو كرد و چون پروردگار توبه او را پذیرفت ، سیمرغ از بالای كوه نگاهی انداخت و سام را دید و به علت آمدنش پی برد .

سیمرغ به پسر سام گفت : همانند دایه ای تو را پروانده ام و نامت را دستان گذاشتم . پدرت به دنبالت آمده و شایسته است كه نزد او برگردی .

جوان كه سخنان سیمرغ را شنید ، دلش اندوهگین و چشمانش پر از اشك شد . هر چند آدمها را ندیده بود ولی از سیمرغ سخن گفتن را آموخته بود . به سیمرغ گفت : آیا از من خسته شده ای ؟، بعد از پرودگار من از تو سپاسگذارم كه در سایه تو همه چیزهای دشوار برای من راحت شد .

سیمرغ اینطور پاسخ داد : تو را بخاطر كین و دشمنی از خود دور نمی كنم چون تو را بسوی تاج كیانی می فرستم و این صلاح توست . پری از من نزد تو باشد كه همیشه در سایه امنیت من خواهی بود . اگر بر تو بدی و سختی رسید ، یكی از پرها را در آتش بیافكن كه همان زمان چون ابرسیاهی خواهم آمد و تو را حمایت خواهم كرد . فقط مهر دایه خود را فراموش نكن .

داستان زال و سیمرغ از شاهنامه فردوسی

بدینگونه او را راضی كرد و نزد پدر آورد .

پدر چون فرزند برومندش را دید ، نزد سیمرغ سر فرو آورد و او را سپاس گفت . آنگاه سیمرغ به كوه پر كشید .

بعد از آن نگاهی به فرزندش انداخت و از دیدن او دلش شاد شد . از فرزندش عذر خواست و از او خواهش كرد كه دل رحم باشد و گذشته را فراموش كند و به آینده امیدوار باشد

یكی از پهلوانان با قبائی تن پسر را پوشاند و از كوه پایین آورد . دستان پسرش را زال زر نام نهاد ، چون موی سفید داشت .

در سپاه همهمه شادی برخاست و به شادی سوی دیارشان رهسپار شدند

منوچهر شاه ایران از داستان سام و زال آگاه شد . پسرش نوذز را نزد سام فرستاد ، تا دستان را كه در آشیانه پرندگان بزرگ شده بود ببیند و دستور داد كه نزد او بیایند و سپس راهی زابلستان شوند .

زمانی كه نوذر به سام رسید از اسب پیاده شدند و همدیگر را در آغوش گرفتند . سام از شاه و سپاه پرسید و نوذر پیام شاه را رساند و همانطور كه شاه فرمان داده بود بسوی درگاه او روان شدند .

وقتی به درگاه منوچهر رسیدند ، زال با لباسی آراسته نزد شاه آمد . شهریار به سام گفت : از من بشنو و مواظب باش تا او را نیازاری كه فر كیانی دارد و باید به او راه و رسم رزم بیاموزی كه او جز مرغ و كوه چیزی ندیده و این آئین را نمی داند .

سپس سام تمام ماجرا را و خوابش را و حكایت سیمرغ را برای شهریار نقل كرد .

شاه فرمود تا طالع زال را ببینند . اخترشناسان گفتند : ای خداوند تاج و دیهیم، همیشه شاد باشی كه او پهلوانی نامدار خواهد بود و شاه از شنیدن این سخنان شاد شد و خلعتی به او هدیه كرد و سپس روی به زابلستان نهادند


طنز و سرگرمی

(45)

ترین ها و رکورد ها

(34)

گالری عکس

(24)

تاریخ ابران و جهان

(16)

زندگینامه ها

(59)

اطلاعات عمومی

(63)

دانستنی ها

(64)

آشپزی

(66)

اس ام اس

(13)

ترفند و آموزش

(51)

نکات خانه داری

(7)

اتومبیل

(4)

متفرقه

(36)

ورزشی

(11)

اخبار

(6)

پزشکی و سلامتی

(95)

داستان

(17)

داستان کوتاه

(55)

اینترنت و تکنولوژی

(30)

مذهبی

(39)

تست هوش و روانشناسی

(20)

شعر

(20)

ضرب المثل

(4)

جانداران

(9)

حدیث و جملات قصار

(24)

ادیان

(1)

معما و چیستان

(5)

حسن

(692)

POWERED BY MIHANBLOG.COM

Theme is created by: http://www.headsetoptions.org   And   http://www.mandarinmusing.com

داستان زال و سیمرغ از شاهنامه فردوسی
داستان زال و سیمرغ از شاهنامه فردوسی
0

دوره مقدماتی php

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *