داستان رستم و سهراب به صورت شعر

دوره مقدماتی php
داستان رستم و سهراب به صورت شعر
داستان رستم و سهراب به صورت شعر

به آوردگه رفت نیزه بکفت

همى ماند از گفت مادر شگفت‏

یکى تنگ میدان فرو ساختند

بکوتاه نیزه همى باختند

نماند ایچ بر نیزه بند و سنان

داستان رستم و سهراب به صورت شعر

دوره مقدماتی php

بچپ باز بردند هر دو عنان‏

بشمشیر هندى بر آویختند

همى ز آهن آتش فرو ریختند

بزخم اندرون تیغ شد ریز ریز

چه زخمى که پیدا کند رستخیز

گرفتند زان پس عمود گران

غمى گشت بازوى کند آوران‏

ز نیرو عمود اندر آورد خم

دمان بادپایان و گردان دژم‏

ز اسپان فرو ریخت بر گستوان

زره پاره شد بر میان گوان‏

فرو ماند اسپ و دلاور ز کار

یکى را نبد چنگ و بازو بکار

به آوردگه رفت نیزه بکفت

همى ماند از گفت مادر شگفت‏

یکى تنگ میدان فرو ساختند

بکوتاه نیزه همى باختند

نماند ایچ بر نیزه بند و سنان

بچپ باز بردند هر دو عنان‏

بشمشیر هندى بر آویختند

همى ز آهن آتش فرو ریختند

بزخم اندرون تیغ شد ریز ریز

چه زخمى که پیدا کند رستخیز

گرفتند زان پس عمود گران

غمى گشت بازوى کند آوران‏

ز نیرو عمود اندر آورد خم

دمان بادپایان و گردان دژم‏

ز اسپان فرو ریخت بر گستوان

زره پاره شد بر میان گوان‏

فرو ماند اسپ و دلاور ز کار

یکى را نبد چنگ و بازو بکار

تن از خوى پر آب و همه کام خاک

زبان گشته از تشنگى چاک چاک‏

یک از یکدگر ایستادند دور

داستان رستم و سهراب به صورت شعر

پر از درد باب و پر از رنج پور

جهانا شکفتى ز کردار تست

هم از تو شکسته هم از تو درست‏

ازین دو یکى را نجنبید مهر

خرد دور بد مهر ننمود چهر

همى بچّه را باز داند ستور

چه ماهى بدریاچه در دشت گور

نداند همى مردم از رنج و آز

یکى دشمنى را ز فرزند باز

همى گفت رستم که هرگز نهنگ

ندیدم که آید بدین سان بجنگ‏

مرا خوار شد جنگ دیو سپید

ز مردى شد امروز دل ناامید

جوانى چنین ناسپرده جهان

نه گردى نه نام آورى از مهان‏

بسیرى رسانیدم از روزگار

دو لشکر نظاره بدین کارزار

چو آسوده شد باره هر دو مرد

ز آورد و ز بند و ننگ و نبرد

بزه بر نهادند هر دو کمان

جوانه همان سالخورده همان‏

زره بود و خفتان و ببر بیان

ز کلک و ز پیکانش نامد زیان‏

غمى شد دل هر دو از یکدگر

گرفتند هر دو دوال کمر

تهمتن که گر دست بردى بسنگ

بکندى ز کوه سیه روز جنگ‏

کمربند سهراب را چاره کرد

که بر زین بجنباند اندر نبرد

میان جوان را نبود آگهى

بماند از هنر دست رستم تهى‏

دو شیراوژن از جنگ سیر آمدند

همه خسته و گشته دیر آمدند

دگر باره سهراب گرز گران

ز زین بر کشید و بیفشارد ران‏

بزد گرز و آورد کتفش بدرد

بپیچید و درد از دلیرى بخورد

بخندید سهراب و گفت اى سوار

بزخم دلیران نه پایدار

برزم اندرون رخش گویى خرست

دو دست سوار از همه بتّرست

اگر چه گوى سروبالا بود

جوانى کند پیر کانا بود

بسستى رسید این ازان آن ازین

چنان تنگ شد بر دلیران زمین‏

که از یکدگر روى برگاشتند

دل و جان باندوه بگذاشتند

تهمتن بتوران سپه شد بجنگ

بدانسان که نخچیر بیند پلنگ‏

میان سپاه اندر آمد چو گرگ

پراگنده گشت آن سپاه بزرگ‏

عنان را بپیچید سهراب گرد

بایرانیان بر یکى حمله برد

بزد خویشتن را بایران سپاه

ز گرزش بسى نامور شد تباه‏

دل رستم اندیشه کرد بد

که کاؤس را بى‏گمان بد رسد

ازین پر هنر ترک نو خاسته

بخفتان بر و بازو آراسته‏

بلشکرگه خویش تازید زود

که اندیشه دل بدان گونه بود

میان سپه دید سهراب را

چو مى لعل کرده بخون آب را

سر نیزه پر خون و خفتان و دست

تو گفتى ز نخچیر گشتست مست‏

غمى گشت رستم چو او را بدید

خروشى چو شیر ژیان برکشید

بدو گفت کاى ترک خونخواره مرد

از ایران سپه جنگ با تو که کرد

چرا دست یازى بسوى همه

چو گرگ آمدى در میان رمه‏

بدو گفت سهراب توران سپاه

ازین رزم بودند بر بى‏گناه‏

تو آهنگ کردى بدیشان نخست

کسى با تو پیگار و کینه نجست‏

بدو گفت رستم که شد تیره روز

چه پیدا کند تیغ گیتى فروز

برین دشت هم دار و هم منبرست

که روشن جهان زیر تیغ اندرست‏

گرایدون که شمشیر با بوى شیر

چنین آشنا شد تو هرگز ممیر

بگردیم شبگیر با تیغ کین

برو تا چه خواهد جهان آفرین‏

باسلام.احتراما از جنابعالی دعوت مینماید در نشستهای آزاد شاهنامه خوانی /حافظ خوانی استاد شجاع پور که روزهای سه شنبه از ساعت ۱۸-۱۶ در فرهنگسرای ملل برگزار میباشد شرکت فرمایید ./پارک قیطریه .۲۲۲۱۵۰۶۲

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه

وب‌سایت

با سلام اردیبهشت ماه به آرامگاه خیام رفتم واقعا مکان زیبایی…

دیار ترک به جایی گفته میشود که مردمان زرد پوست و چشم بادمی ت…

داستان جالبی بود دمت گررررررم!!…

با تاریخ تولد و وفات و مکانی که متولد و وفات یافته مسلماً مذ…

جالب بود…

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Виконується…

Завантаження…

داستان رستم و سهراب به صورت شعر

Виконується…

Завантаження…

Завантаження…

Виконується…

Завантаження…

Завантаження…

در این برنامه داستان رزم رستم و اشکبوس از شاهنامه فردوسی به شیوه نقالی توسط گردآفرید اجرا می شود.اشکبوس نام یکی از پهلوانان شاهنامه است که در نبرد به همراه سپاه افراسیاب، به تیری توسط رستم از پای در می اید.این داستان از مجموعه شعر قصه ها کاری از “آرش راد” است

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Виконується…

Завантаження списків відтворення…

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Виконується…

Завантаження…

داستان رستم و سهراب به صورت شعر

Виконується…

Завантаження…

Завантаження…

Виконується…

Завантаження…

Завантаження…

در این برنامه داستان رزم رستم و اشکبوس از شاهنامه فردوسی به شیوه نقالی توسط گردآفرید اجرا می شود.اشکبوس نام یکی از پهلوانان شاهنامه است که در نبرد به همراه سپاه افراسیاب، به تیری توسط رستم از پای در می اید.این داستان از مجموعه شعر قصه ها کاری از “آرش راد” است

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Виконується…

Завантаження списків відтворення…

 

                                 

داستان رستم و سهراب به صورت شعر

                                    رستم
و سهراب

کنون رزم سهراب و رستم شنو                 

 دگرها شنیدستی این هم شنو

یکی داستانست پرآب چشم                       

دل نازک از رستم آید به خشم

اگر تندبادی برآید ز کنج                           

به خاک افکند نارسیده ترنج

ستمکاره خوانمش ار دادگر                    

هنرمند گویمش ار بی هنر

اگر مرگ دادست بیداد چیست؟               

ز داد این همه بانگ و فریاد چیست؟

از این راز جان تو آگاه نیست                  

بدین پرده اندر ترا راه نیست

 

 

 

 

  

 


روزی
رستم هوای رفتن به شکار کرد و با رخش به سوی مرز توران رفت پس آنجا را پر
از گورخر دید شاد شد و شکاری زد و آتش بیفروخت . درختی را کند و در گورخری
که شکار کرده بود چون سیخی فرو برد و بر آتش گذاشت . پس از صرف غذا و
نوشیدن آب خوابید . هفت هشت تن از سواران ترک رخش را دیدند و او را دنبال
کردند . رخش دوتا از آنها را با لگد کوبید و سر یکی را از تن جدا کرد . پس
آنها با کمند گردن او را به بند آوردند و به شهر بردند وقتی رستم برخاست و
رخش را ندید غمگین شد و پیاده به سوی سمنگان رفت تا مگر نشانی از او بیابد .

چنینست رسم سرای درشت                  

گهی پشت به زین و گهی زین به پشت

وقتی
رستم به سمنگان رسید خبر به شاه سمنگان بردند که رستم پیاده آمده و رخش را
گم کرده است . شاه سمنگان به پیشوازش رفت و به گرمی از او استقبال کرد .
رستم گفت رخش را در اینجا گم کردم اگر اورا بیابی پاداشت می دهم وگرنه سر
بزرگانت را خواهم برید .شاه گفت خشمگین مشو و مهمان من باش . رخش پنهان نمی
ماند و ما او را پیدا می کنیم. شاه او را به کاخ برد و از او به خوبی
پذیرایی کرد . وقتی شب شد و همه خوابیدند شخصی با شمعی خوشبو خرامان به
بالین رستم آمد و پشت سرش ماهرویی چون خورشید تابان بود . رستم از دیدن او
شگفت زده شد و از او پرسید نامت چیست ؟ و این موقع شب اینجا چه کاری داری؟
دخترک پاسخ داد : من تهمینه
دختر شاه سمنگان هستم . در بین شاهزاگان کسی همتای من نیست . کسی تاکنون
رخ مرا ندیده و صدایم را نشنیده است . من درباره شجاعت و جسارت تو زیاد
شنیده ام و حالا تو را اینجا یافتم. اگر تو بخواهی من از آن تو هستم چون
اولا شیفته تو شده ام و ثانیا می خواهم فرزندی از تو داشته باشم و سوم
اینکه تمامی سمنگان را می گردم تا رخش تو را پیدا کنم . وقتی رستم زیباروی
پرخردی چون او را دید از موبدی خواست تا او را از پدرش خواستگاری کند . دانشومند نزد شاه رفت و از دختر او برای رستم خواستگاری کرد . شاه سمنگان شاد شد و پذیرفت و آنها ازدواج کردند .

وقتی
صبح شد بر بازوی رستم مهره ای قرار داشت که آن مهره را در همه جهان می
شناختند .آن را به تهمینه داد و گفت : اگر دختردار شدی این را به گیسوی او
ببند و اگر پسردار شدی آن را به بازویش ببند و سپس از او خداحافظی کرد و به
سوی شاه سمنگان رفت پس او مژده داد که رخش را یافته است . رستم سوار رخش
شد و شاد و سرحال به سوی ایران و از آنجا به زابلستان رفت . بعد از گذشت نه
ماه تهمینه پسری به دنیا آورد زیبارو چون رستم که نامش را سهراب
نهادند. وقتی یکماهه شد مانند کودک یک ساله بود و در سه سالگی به میدان
قدم نهاد و در پنج سالگی چون شیرمردان شده بود و در ده سالگی کسی نمی
توانست با او نبرد کند .روزی نزد مادر رفت و گفت: پدر من کیست ؟ اگر کسی
بپرسد چه پاسخ دهم ؟ مادر گفت: تو پسر پهلوان پیلتن رستم هستی و از نوادگان
سام و زال می باشی . نامه ای از رستم به او نشان داد با سه یاقوت رخشان و
سه کیسه زر که پدرش زمانیکه او بدنیا آمده بود فرستاده بود . تهمینه گفت
افراسیاب نباید در این مورد چیزی بداند زیرا او دشمن پدرت است و اگر هم
پدرت بداند که تو چنین یلی شده ای تو را نزد خودش می برد و من از دوری تو
ملول می شوم . اما سهراب کفت : این سخنی نیست که آن را پنهان کنم و تو
نباید این را پنهان می کردی . اکنون من از ترکان سپاهی آماده می کنم و به
ایران می روم و کاووس را از تخت به زیر میاورم و طوس و گرگین و گودرز و گیو
و گستهم و نوذر و بهرام را نابود میکنم و بعد رستم را به جای کاووس می
نشانم سپس به توران رفته و افراسیاب را به زیر می کشم و تو را بانوی شهر
ایران می کنم .سپس خواست اسبی پیدا کند که تهمینه به چوپان گفت : هرچه اسب
هست بیار تا او انتخاب کند . اما هر اسبی می آوردند تاب تحمل دست سهراب را
هم نداشت. یکی از دلیران آمد و گفت من کره ای از نژاد رخش دارم . سهراب شاد
شد و آن اسب را آزمایش کرد و انتخاب نمود . سپس نزد شاه سمنگان رفت و از
او کمک خواست و او نیز هرچه خواست به او داد و مجهز روانه اش کرد.

داستان رستم و سهراب به صورت شعر

افراسیاب
باخبر شد که سهراب کشتی بر آب انداخته است و لشکری جمع نموده و قصد جنگ با
کاووس شاه را دارد . شاد شد و هومان و بارمان را با دوازده هزار سپاهی
روانه کرد و به آنها سپرد که نباید این پسر پدرش را بشناسد تا وقتی رودرروی
هم قرار گرفتند اگر رستم کشته شد ما به راحتی ایران را به چنگ آوریم و سپس
در یک شب سهراب را در خواب می کشیم اما اگر سهراب در نبرد کشته شد از رستم
انتقام گرفته ایم . پس هومان و بارمان نزد سهراب رفتند با نامه ای از
افراسیاب که در آن نوشته بود اگر ایران را به چنگ آوری دیگر سمنگان و ایران
و توران یکی می شود و ما به تو کمک می کنیم .سپاهیان به سوی مرز ایران
رفتند . دژی به نام دژ سپید بود که ایرانیان به آن دژ مستحکم امید زیادی
داشتند و نگهبان آن هم هجیربود . گژدهم که از بزرگان آن دژ بود پسری به نام گستهم داشت که هنوز کوچک بود و دختری سوارکار و نامدار به نام گردآفرید داشت
. وقتی سهراب نزدیک دژ سپید رسید هجیر با اسب به نزد او تاخت . سهراب
شمشیر کشید و از نام و نژادش پرسید .هجیر گفت : من در جنگ همتایی ندارم و
نامم هجیر است و اکنون سر از تنت جدا می کنم. سهراب خندید و به سرعت جلو
رفت و بعد از زد و خورد زیاد او را به زمین زد و خواست سرش را ببرد پس هجیر
غمگین شد و از سهراب زنهار خواست . سهراب پذیرفت و او را بست . افراد دژ
وقتی آگاه شدند که هجیر اسیر است نگران و افسرده شدند. وقتی دختر گژدهم از
موضوع آگاه شد خود را آماده نبرد کرد و گیسوانش را زیر زره مخفی کرد و
جنگجو طلبید . سهراب به جنگش آمد . ابتدا گردآفرید او را تیرباران کرد و
سپس با نیزه با هم جنگیدند و گردآفرید نیزه ای به سهراب پرتاب کرد. سهراب
خشمناک جلو آمد و با نیزه به کمربند گردآفرید زد و زره او را درید
.گردآفرید تیغ کشید اما سهراب نیزه او را به دو نیم کرد و خشمناک خود را از
سرش درآورد به ناگاه گیسوان دختر پریشان شد . سهراب جا خورد و شگفت زده شد
و با خود گفت: زنان ایرانی که اینچنین هستند پس مردانشان چه هستند ؟ پس او
را با بند بست و گفت که سعی نکن از من بگریزی. چرا با من قصد جنگ کردی ؟
تا کنون شکاری چون تو به دامم نیفتاده بود . گردآفرید به او گفت : ای دلیر
دو لشکر نظاره گر ما هستند پس تو برای من ننگ و عیب مخواه .اکنون که دژ در
تسخیر توست . پس لبخند معنی داری به سهراب زد و چشمانش سهراب را مسحور کرد .
سهراب با او تا در دژ آمد و او را آزاد کرد . گردآفرید خود را در دژ
انداخت و به بالای دژ رفت و از آنجا به سهراب گفت :ای پهلوان توران برگرد .
سهراب گفت : من بالاخره تو را به دست می آورم.ای ستمکار تو به من قول دادی
پس پیمانت چه شد؟ گردآفرید خندید که ایرانیان همسر ترکان نمی شوند . من
قسمت تو نیستم. تو با این یال و کوپال همتایی بین پهلوانان نداری اما اگر
شاه کاووس بفهمد که تو از توران سپاه آورده ای شاه و رستم خشمناک می شوند و
تو تاب رستم را نداری و شکست می خوری .دریغ است که تو بمیری بهتر است به
توران برگردی.

 

                                                          

                                                         

سهراب
گفت : امروز گذشت ما فردا جنگ را از سر می گیریم و بالاخره من تو را به
چنگ می آورم . وقتی سهراب برگشت گژدهم نامه ای برای کاووس نوشت که سپاه
زیادی برای جنگ نزد ما آمده است با پهلوانی که سنش بیش از چهارده سال نیست و
من تاکنون کسی مثل او راندیدم نامش سهراب است و درست مثل رستم است . او
هجیر را شکست داد و الان هجیر اسیر اوست . گژدهم نامه را به پیکی داد و گفت
از راه زیر دژ برو تا کسی تو را نبیند و سپس خود گژدهم و دودمانش هم از
همان راه فرار کردند . وقتی خورشید سر زد توران آماده جنگ شدند و سهراب
نیزه به دست بر اسب نشست و در فکر آن بود که گردان لشکر را بگیرد و به بند
بکشد اما وقتی قصد دژ کرد کسی را ندید و فهمید شبانه فرار کرده اند .سهراب
دربدر به دنبال گردآفرید بود و افسوس می خورد که چنین تیکه زیبایی را از
دست دادم . عجب آهویی از چنگم رها شد . ناگهانی آمد و دلم را ربود و رفت
.سهراب همینطور خودش را می خورد و نمی خواست کسی به رازش پی ببرد ولی عشق
پنهان نمی ماند چون از عشق دختر رنگ به چهره سهراب نمانده بود . هومان
باتجربه فهمید که او عاشق شده است پس در فرصتی به او گفت : نباید بیهوده به
کسی دل ببندی . پهلوان نباید فریب بخورد .الان تمام یلان ایران به جنگ ما
می آیند و تو اول این کار را تمام کن بعد سوی کار دیگر برو . تو وقتی جهان
را گرفتی همه پریچهرگان از آن تو هستند . از این سخنان سهراب بیدار شد .

هومان
افراسیاب را از فتح دژ سپید باخبر کرد و او شاد شد . اما وقتی کاووس باخبر
شد باناراحتی گیو را نزد رستم فرستاد و خواست تا رستم سریع نزد آنها بیاید
و کمکشان کند . وقتی گیو نزد رستم رسید و ماجرا را گفت : رستم تعجب کرد و
گفت : چگونه ممکن است در میان ترکان چنین پهلوانی بوجود آید . من از دختر
شاه سمنگان پسری دارم که هنوز کوچک است و چهارده سال بیش ندارد . رستم به
گیو گفت : بیا تا به کاخ برویم و دمی بیاساییم پس به آنجا رفتند . دوباره
گیو به او گفت کاووس به من گفته است در زابل نمانیم و فورا به ایران برویم .
رستم گفت امروز باشیم و فردا حرکت می کنیم اما روز بعد هم حرکت نکردند و
روز سوم هم به رامش و مستی گذشت روز چهارم گیو گفت :اگر کاووس خشمناک شود
کسی را نمی شناسد . رستم گفت : ناراحت مباش او به ما نمی شورد . پس رخش را
زین کردند و سپاهی آراستند که پهلوان سپاه زواره بود .وقتی رستم به ایران
رسید بزرگانی چون طوس و گودرز به استقبالش آمدند و وقتی نزد شاه رسیدند او
عصبانی بود و بر سر گیو بانگ زد و بعد به رستم پرخاش کرد و سپس به طوس گفت
:برو هردو را دار بزن . طوس دست تهمتن را گرفت پس رستم آشفته شد و به شاه
گفت: همه کارهایت از دیگری بدتر است و شهریاری شایسته تو نیست . مصر و شام و
هاماوران و روم و سگسار و مازندران خسته از شمشیر من هستند و همه بنده رخش
منند پس دست طوس را پس زد و رفت و بر رخش نشست و کفت : اگر من خشمگین شوم
کاووس و طوس کیستند که مرا به بند آورند ؟ من بنده شاه نیستم بلکه بنده خدا
هستم . همه می خواستند مرا پادشاه کنند اما من قبول نکردم . اگر من تاج و
تخت را می پذیرفتم تو به این بزرگی نمی رسیدی . من بودم که کیقباد را به
تخت نشاندم و اگر او را به ایران نمی آوردم تو به این بزرگی نمی رسیدی.

اگر
من به مازندران نمی آمدم و دیو سپید را نمی کشتم تو الان در اینجا نبودی .
سپس به بزرگان گفت : دیگر مرا در ایران نخواهید دید پس به فکر جانتان
باشید که زورتان به سهراب نمی رسد . این را گفت و رفت .

بزرگان ناراحت شدند و به گودرز گفتند این گره به دست تو باز می شود . پس نزد شاه دیوانه برو و او را به راه بیاور .

گودرز
نزد شاه رفت و گفت :چرا با رستم چنین رفتاری کردی؟ حالا بدون او ما از بین
می رویم. شاه پشیمان شد پس گفت : تو نزد او برو و به نرمی او را بیاور.
گودرز با سران سپاه به دنبال رستم رفتند و گفتند : تو می دانی که کاووس مغز
ندارد . او می گوید و پشیمان می شود اگر تو از شاه ناراحت هستی ایرانیان
که گناهی ندارند . رستم گفت: من از کاووس بی نیازم و دیگر با او کاری ندارم
. گودرز باز هم با او صحبت کرد و نرمش کرد و گفت: ننگ است که توران به ما
غلبه کنند . رستم گفت:می دانی که من از جنگ فرار نمی کنم و با اینکه شاه
قدر مرا نمی داند بازمی گردم. وقتی رستم برگشت شاه از او پوزش خواست و گفت:
که تندی سرشت من شده است . من از این دشمن جدید ناراحت بودم و چون دیرکردی
ناراحت شدم وگرنه پشتگرمی من به توست و من پشیمان هستم از اینکه تو را
آزردم. رستم پاسخ داد : ما همه بنده شاه و گوش به فرمانت هستیم .

شاه
گفت : بهتر است امروز را جشن بگیریم و فردا آماده نبرد شویم . وقتی خورشید
سر زد کاووس دستور داد که حرکت کنند تا اینکه به دژ سپید رسیدند . سهراب
سپاه ایران را دید . سپاهی که انتها نداشت . هومان از ترس آه کشید . سهراب
گفت: نباید ترسید چون در این میان کسی که همتای من باشد نیست و من فرد
نامداری نمی بینم .

صبحگاه
تهمتن نزد کاووس رفت و اجازه خواست تا ببیند که این پهلوان کیست . رستم
جامه ترکان پوشید و نزدیک دژ شد و صدای ترکان را می شنید پس داخل شد .

زمانیکه سهراب می خواست به رزم برود تهمینه برادرش ژنده رزم
را با او فرستاد تا پدرش را به او بشناساند . پس رستم سهراب را دید که در
یک طرفش ژنده رزم و طرف دیگر هومان و بارمان بودند ژنده رزم برای کاری
بیرون رفت و در تاریکی رستم را دید و به او گفت کیستی ؟ در روشنی بیا تا
ببینمت . رستم مشتی بر گردن او زد و او در دم جان داد .

سهراب
که منتظر ژنده رزم بود به دنبالش فرستاد . خبرآوردند که او مرده است .
سهراب ناراحت شد و به بزرگان گفت :معلوم است که دشمن در میان ماست . سهراب
قسم خورد که انتقام ژنده رزم را از ایرانیان بگیرد . وقتی رستم به سپاه
ایران رسید در راه گیو را دید که پاسداری می دهد . گیو خروشید : کیستی؟
رستم خندید . گیو گفت کجا رفته بودی؟ پس رستم موضوع را تعریف کرد . روز بعد
که خورشید سر زد سهراب خفتان پوشید و با مغفر و تیغ هندی براه افتاد و در
بلندی ایستاد تا سپاه ایران را ببیند پس هجیر را به نزد خود طلبید و از او
خواست تا با صداقت پاسخش را بدهد و هجیر هم پذیرفت .سهراب از شاه و گیو و
طوس و گودرز و گستهم و بهرام و رستم نشانی خواست و گفت :آنها را به من نشان
بده . بعد پرسید آنکه در قلب سپاه است کیست ؟ هجیر گفت : او کاووس شاه
است. بعد از راست سپاه پرسید . هجیر پاسخ داد: او طوس نوذر است . سهراب گفت
: او که در سراپرده سرخ است کیست ؟ هجیر گفت: او گودرز است . سهراب پرسید
آنکه در سراپرده سبز است کیست|؟ هجیر با خود فکر کرد اگر رستم را به او
بشناسانم ممکن است ناگاه به طرف او رود و دمار از روزگارش درآورد پس هجیر
گفت : او نیکخواهی از چین است که به تازگی نزد شاه آمده است . سهراب نامش
را پرسید و او گفت: چون من مدتهاست که در این دژ هستم و او بعد از رفتن من
نزد شاه آمده است نامش را نمی دانم.

سهراب
از هجیر خواست تا رستم را به او نشان بدهد ولی او گفت که او اینجا نیست
اگر بود تو از هیکل و یال و کوپالش او را می شناختی و می فهمیدی نمی توانی
از پس او برآیی.

سهراب
عزم جنگ کرد و تا قلب سپاه کاووس رفت و به شاه گفت : چرا نام خود را کاووس
کی نهادی؟ تو که قدرت جنگ با شیران را نداری. من در شبی که ژنده رزم کشته
شد قسم خوردم که از ایرانیان کسی را باقی نگذارم و کاووس را به دار بزنم .
از سپاه ایران کسی یارای پاسخ دادن نداشت .

کاووس
طوس را نزد رستم فرستاد و گفت که من همتای او کسی را ندارم و تو باید به
کمکمان بشتابی رستم پس از دریافت پیام به طوس گفت : هر وقت شاه مرا خواسته
به خاطر جنگهایش بوده است ومن از کاووس جز رنج ندیده ام .

رستم
ببربیان پوشید و بر رخش نشست و زواره را به جای خود در سپاه قرار داد.
وقتی رستم به نزدیک سهراب رسید گفت: از اینجا به سوی دیگر رویم و بجنگیم.
سهراب پذیرفت و تقاضای جنگ تن به تن کرد و گفت : تو فرسوده ای و توان جنگ
با مرا نداری . رستم گفت: آرام باش . بسی دیوان که به دست من تباه شدند پس
صبر کن تا مرا در جنگ ببینی.دلم به حالت می سوزد و نمی خواهم تو را بکشم .
ناگاه سهراب پرسید : تو کیستی و از چه نژادی هستی؟ من فکر کنم تو رستم باشی
. رستم گفت : نه من رستم نیستم .

هر
دو به آوردگاه رفتند و با شمشیر به جنگ پرداختند . تیغها ریز ریز شد پس با
عمود باهم جنگیدند . عمودها هم شکست و زره های هردو پهلوان پاره شد .
تنهایشان پر از عرق و لبهایشان خشک بود .همانا حیوانات بچه های خود را می
شناسند اما انسان فرزند خود را با دشمن فرق نمی گذارد .

رستم
با خود گفت : تا کنون نهنگی چون او ندیدم . جنگ دیو سپید در برابر این جنگ
هیچ است. پس هردو به سوی هم تیر انداختند ولی زره مانع تیر می شد پس تصمیم
گرفتند کشتی بگیرند اما بی فایده بود .

سهراب
با گرز به کتف رستم زد که او از درد به خود پیچید اما بالاخره چون دیدند
از پس هم برنمی آیند رستم به سپاه توران زد و سهراب هم به سپاه ایران حمله
کرد و بسیاری از سپاهیان را کشتند اما رستم فکر کرد ممکن است به کاووس
زیانی برسد پس غرید و به سهراب گفت : چرا جنگ با من را رها کردی ؟ سهراب
گفت : تو ابتدا به توران حمله بردی.

رستم
گفت شب شده است فردا با هم کشتی می گیریم پس وقتی برگشتند سهراب به هومان
گفت که فردا حساب او را می رسم .رستم نیز ابتدا با گیو درباره قدرت سهراب
سخن گفت و بعد نزد برادرش رفت پس از صرف غذا و آب به زواره گفت : اگر من
فردا کشته شدم ناراحت مشو و قصد جنگ با آنها را مکن و به زابل نزد زال و
رودابه برو و آنها را دلداری بده و بگو نریمان و سام و فریدون و جم همه
مردند بالاخره روز مرگ هرکسی فرا می رسد و کسی جاودان نیست .

خورشید
که سرزد تهمتن ببر بیان پوشید و به دشت نبرد رفت . سهراب به هومان گفت :
هرچه بیشتر به او نگاه می کنم فکر می کنم که او خود رستم است و من نباید با
او بجنگم .هومان گفت : من بارها با رستم جنگیده ام او رستم نیست .

سهراب
خفتان پوشید و به دشت نبرد آمد و با روی شاد به رستم گفت : دیشب چطور گذشت
؟ بیا بنشین با هم صحبت کنیم و دل از جنگ بشوییم . من دلم به تو کشیده می
شود . من از نام تو بسیار پرسیدم اما نام تو را به من نگفته اند پس تو نامت
را پنهان مکن .

رستم
گفت : دیشب سخن از کشتی گرفتن بود من فریب سخنان تو را نمی خورم پس به
کشتی گرفتن پرداختند و تا مدتی با هم در نبرد بودند که بالاخره سهراب
کمربند رستم را گرفت و او را به زمین زد و خنجر کشید اما رستم گفت: رسم این
است که کسیکه شخصی را به زمین می زند بار اول سرش را نمی برد بلکه بار دوم
که او را زمین زد این کار را می کند .سهراب قبول کرد چون هم دلیر و هم
جوانمرد بود . هومان از نبرد آنها پرسید و سهراب هرچه گذشته بود را بازگفت .
هومان گفت: اشتباه کردی او تو را گول زد . نباید به دشمن فرصت دهی .

سهراب
گفت دیر نشده است حالا می بینی با او چه می کنم. وقتی رستم از چنگ سهراب
رها شد به طرف آب رفت و سپس نزد خدا نیایش کرد و به یاد سالهای گذشته افتاد
که نیروی زیادش باعث دردسرش می شد و از خدا خواسته بود از نیرویش بکاهد
اما حالا که در برابر سهراب قرار گرفته بود گفت: ای خدا همان نیروی گذشته
ام را به من بازگردان .

دوباره به سوی میدان جنگ رفت و با هم گلاویز شدند این بار رستم سهراب را به زمین زد پس خنجر کشید و سینه او را درید .

 

سهراب
در آخرین دقایق زندگی گفت : مادرم نشان پدرم را به من داد ولی من جانم به
لبم رسید و او را ندیدم ولی تو بدان پدرم هرجا که باشد انتقام خون مرا از
تو می گیرد چون بالاخره این خبر به رستم می رسد .

وقتی
رستم این سخن را شنید چشمش تیره شد و مدهوش به او گفت : از رستم چه نشان
داری؟ رستم من هستم پس نعره زد و گریان شد و موی از سر کند . وقتی سهراب
دانست که او رستم است گفت : بند جوشن مرا باز کن و مهره خودت را که به
مادرم دادی ببین . رستم اشک می ریخت ولی سهراب به او گفت : جای گریه نیست
حالاکه من می میرم ترکان هم کارشان تمام است کاری کن که شاه قصد جنگ باآنها
را نکند که آنها به خاطر من به جنگ آمدند.

سپاه
ایران نگران رستم بود .رستم خروشان و نالان بر رخش نشست و نزد سپاه آمد .
سپاهیان با دیدن او شاد شدند ولی از ناراحتی او تعجب کردند . زواره از او
سؤال کرد : چه شده است؟ رستم ماجرا را بازگفت و توسط برادرش به هومان پیام
داد: من با تو جنگ ندارم اما تو بودی که باعث مرگ پسرم شدی . هومان پاسخ
داد : من گناهی ندارم هجیر بود که تو را به او نشناساند . رستم عصبانی نزد
هجیر رفت و خواست سرش را ببرد اما بزرگان واسطه شدند و او را از مرگ نجات
دادند . رستم خنجر کشید که سر خودش را ببرد اما بزرگان به پایش افتادند و
گودرز گفت : چه فایده که تو بمیری اگر پسرت عمرش باقی باشد زنده می ماند
اما اگر رفتنی باشد خوب چه کسی است که در دنیا جاودان باشد؟ رستم به گودرز
گفت : نزد کاووس برو و بگو از نوشدارویی که در گنجینه خود دارد با جامی از
می برای من بفرستد تا شاید سهراب زنده بماند . گودرز پیام رستم را به کاووس
داد اما کاووس گفت : البته رستم پیش من محترم است اما من نباید کاری کنم
که از دشمنم دوباره به من بد برسد . یادت هست او می گفت : کاووس کیست ؟ و
با من به زشتی یاد کرد؟

آیا
یادت رفته که سهراب می گفت : ایرانیان را می کشم و سر کاووس را به دار می
زنم اگر او زنده بماند نمی توانم مهارش کنم پس گودرز برگشت و سخنان کاووس
را گفت و گفت :تو باید خودت نزد او بروی . در همین زمان خبر رسید که سهراب
مردو دیگر به چیزی جز تابوت نیاز ندارد .

رستم
خروشید و مویه کرد و از اسب پیاده شد و خاک بر سر می ریخت و گفت: چه کار
کردم اگر مادرش بفهمد به او چه بگویم؟ کدام پدر چنین کاری می کند ؟

کاووس
وقتی باخبر شد نزد رستم رفت و او را دلداری داد که : نباید دل به دنیا
ببندیم عاقبت همه ما مرگ است .من وقتی او را دیدم گفتم که او شبیه ترکان
نیست . حالا کاری است که شده و گریه سودی ندارد .

رستم
گفت : او مرده است . تو دیگر به جنگ ادامه نده و به ترکان کاری نداشته باش
. شاه گفت : اگرجه آنها به من بد کردند ولی چون تو عزم جنگ نداری من قبول
می کنم .

شاه
به سوی ایران روانه شد و رستم با سپاهش به زابل رفت . وقتی به زابل رسیدند
بزرگان بر سر خاک می ریختند .زال که تابوت را دید پیاده شد . رستم با جامه
دریده نزد او آمد و گفت: ببین گویی سام سوار است که در تابوت خوابیده است .
زال اشک می ریخت و رستم می گفت : تو رفتی و من خوار و زار ماندم . وقتی
رودابه تابوت سهراب را دید به گریه افتاد و نالان شد. وقتی همه بر و قامت و
یال و موی سهراب را می دیدند از خود بیخود شده و اشک می فشاندند. چندین
روز بر رستم گذشت و او همچنان در غم و درد می سوخت .  

                                                   

جهان را بسی هست زین سان به یاد               

بسی داغ بر جان هرکس نهاد

پس
خبر به توران رسید که سهراب کشته شد وقتی شاه سمنگان و تهمینه خبر را
شنیدند جامه برتن دریدند و نالان شدند و تهمینه مویه کنان می گفت :

چرا آن نشانی که مادرت داد                      

ندادی برو بر نکردیش یاد

نشان داده بود از پدر مادرت                    

ز بهر چه نامد همی باورت

کنون مادرت ماند بی تو اسیر                  

پر از رنج و تیمار و درد و زحیر

چرا نامدم با تو اندر سفر                        

که گشتی بگردان گیتی سحر

مرا رستم از دور بشناختی                       

ترا با من ای پور بنواختی

  

پس
سر اسب پسرش را گرفت و گاهی بر سرش بوسه می زد و رویش را به سمهایش می
مالید.دستور داد در و دیوار را سیاه کنند و روز و شب کارش ناله و مویه بود و
بالاخره یکسال پس از مرگ سهراب در غم او بود .

دل اندر سرای سپنجی مبند                     

سپنجی نباشد بسی سودمند

 

 

سلام من اخرش نفهمیدم سهراب میمیره یا نه؟تو فیلما مادرش میاد میگه این پدرته تو سایتا میگن سهراب میمیره ولی فکر کنم بمیره چون دوستم شاهنامه خونده میگه میمیره

درودبله دوست گرامی در نهایت سهراب به دست پدرش کشته میشود.

kheillliiiiiiiii ghashang bud mni k az adabiat farsi motenaferam vaghan dasht akharesh geryam migeref vaghan mamnoonam

خوشحالم که براتون مفید بود.

لاییییییییک

سلام من اصیتم زابلی هست وقتی شاهنامه میخونم اشک تو چشمام جمع میشه بیشتره داستان های شاهنامه رو از حفظ هستم خیلی جالب بود مطالب شما خیلی استفاده کردم کاش جونای الان به جای استفاده از فضای مجازی حداقل با شاهنامه بیشتر آشنا بودن

سپاس

به طور شعر یگذارید

درود دوست گرامی.سایتهایی هست که اشعار شاهنامه را داردشما میتوانید شاهنامه را بخوانید و لذت ببرید. البنه شیرینی اشعار شاهنامه چیز دیگری است.اما این وبلاگ برای کسانی است که میخواهند داستانها را به نثر پیگیری کنند.

اصلا خوب نیست بابا به صورت شعر بیان کنید داستان را

درود دوست گرامی. سایتهایی هست که اشعار شاهنامه را دارد.شما میتوانید شاهنامه را بخوانید و لذت ببرید. البنه شیرینی اشعار شاهنامه چیز دیگری است.اما این وبلاگ برای کسانی است که میخواهند داستانها را به نثر پیگیری کنند.

من رشته ام ادبیات استش خوشحال شدم که داستان شاهنامه رو دیدم

داستان رستم وسهراب خیلی قشنگه خیلی خوب کردیدکه برای مردم گذاشتیدتابخونند

سپاس

عالی بود اما آخرش گریه ام گرفت .آرزوی موفقیت به امید دیدار

ممنون

زیبا بود

زیبابود

سلام واقعا ممنون من عاشق رستمم و فامیلی خودم هم رستمی است

با سلام و خسته نباشید من به کمکتون نیاز دارم میشه بهم بگید منابع این تاویر کجا ها و چی هستند لطفا زودتر پاسخ دهید.مخصوصا تصویرششمی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

درود بر شماباور کنید به خاطر ندارم. اما اگر جستجو کنید رستم و سهراب و برید تو تصاویر خواهید یافت.

سپاس از زحمات شما-عالی بود——————————————–در کانال قصه گویی شاهنامه عضو شوید و از داستانهای شاهنامه فردوسی مطلع شوید متاسفانه در ایران سرانه مطالعه پایین است و اگر از 100 نفر بپرسید داستانهای یگانه شاهکار ادبی کشور را میدانید به ندرت 5 نفر جواب مثبت بدهندو این یعنی فاجعه برای فرهنگ یک مملکت که زیر بنای زبان ادبیات کشورش را نشناسد البته این 5 نفر هم فقط داستانهایی را شنیده اند که توسط رسانه های دیگر منتشر شده و داستانهای معروف شاهنامه هست مثل رستم و سهراب و…کانال تلگرامی دستان 118 @dastan118 قصد دارد با حد اقل امکانات جای خالی این موضوع را پر کند . البته با عضویت در این کانال اگر چنانچه کیفیت صدا و گوینده مطلوب نبود و مورد پسند واقع نشد کانال را ترک نکنید و این گنجینه ادب پارسی را در ارشیو خود داشته باشید . به شما اطمینان میدم یک روز این کانال بهترین منبع داستانی شاهنامه خواهد شد . ما هر روز سعی میکنیم با این امکانات محدود قدمی به سوی مطلوب تر شدن برداریم به امید یاری شما عزیزان.

خیلى عالیه جذاب و دلنشین ممنون


درود

درود

بابت شاهنامه رستم و سهراب واقعا ممنون کارم راه افتاد دمتون گرم

سلام و درود برشما،آیا این داستان ،داستان کامل نبرد رستم و سهراب است؟

بله دوست گرامی.موبمو از روی شاهنامه فردوسی به نثر در آمده است.

باحال بود

طولانی بود ولی بازم عالی بود

عالیه خیلی

لطفا داستان ها رو خلاسه تر کنید.

داستان ها موبمو از روی شاهنامه به نثر در آمده.خلاصه نویسی نیست.

خیلی طولانی بود

موبمو به نثر درآمده است.

داستان خوی بود

سلام.واقعا دستتون درد نکنه خیلی به دردم خورد

بسیار زیبا

بسیار طولانی بود ولی شیرین بود.

خیلی مطلب خوب و کاملیه…… ممنون

سلام داستان بازگشت رستم به سرای خود……………………….. رابگزارید

درود بر شمادوست گرامی این مطالب بر اساس شاهنامه فردوسی است اگر داستان های دیگری شنیده اید ، باید عرض کنم که در شاهنامه فردوسی موجود نیست

بسیار زیبا . من به شاهنامه خیلی علاقه دارم . لطفا بازهم از شاهنامه داستان بگذارید.

درودروایت داستانهای شاهنامه را پایان بردیم . میتوانید در فهرست مطالب داستانها را پیگیری کنید و یا به کانال تلگرامی داستان های شاهنامه فردوسی مراجعه کنید. @dastanhayeshahnameyeferdosi

عالی بود

بسیار ممنونم برای گذاشتن داستانهای شاهنامه،منو یاد مرحوم پدرم میندازه که وقتی بچه بودم برام داستانهای شاهنامه رو میخوند و معنی میکرد.واقعا اگه صد بارم بخونیش زیباست

واقعا عالی بود

این داستان عالی بود و اشکم سرازیر شد با اینکه 29 سالم است واقعا عالی بود نمیدانم چه بگویم

به نظر من داستان خیلی قشنگ و طولانی بود و ممنون از سایت خوبتون خسته نباشید

سپاس

خیلی زیبا بود ممنون

بد بود اهههههههههههه

عالی بود

سپاس

با سپاس از شما و سایت خوبتونhttp://Tech.vitrino.com

سپاس


ممنون

درود و سپاس

ممنونم از شما عزیزان

داستان رستم وسهرات بهترین داستان شاهنامه است

بله. تراژدی زیبایی است.

خواهر گرام ابتدا این اقدام ارزنده شمارا تقدیر میکنم. شاهنامه اثر بی نظیریست که هر ایرانی باید آنرا بخواند. ولی متاسفانه اکثرا آنرا نخوانده اند. یکی از دلایل آن شاید این باشد که خواندن نظم برای بسیاری مشکل باشد. من هم به این واقعیت پی بردم و اکنون که دوران بازنشستگی خود را میگذرانم دست به این کار زده ام. منتها نه برای تمام شاهنامه بلکه فقط قسمت ساسانیان را. کار دیگری را که میکنم. شاهنامه را با تاریخ های دیگر مطابقت میکنم. و تفاسیری از خود به آن میافزایم. اگر سرکار عالیه مایل باشید آن چه را که تا کنون تهیه کرده ام برای شما میفرستم . نقد شما از نظر یک کارشناس ادبیات برای من بسیار ارزشمند است. زیرا تحصیلات من در این رشته نیست. برای آگاهی شما من در کانادا زندگی میکنم. از همکاری شما قبلا تشکر میکنم.

درود بر شما دوست بزرگوارسپاسگزارم از محبتتون. کار بسیار باارزشی انجام میدهید. امیدوارم که موفق و سربلند باشید. من اطلاعات تاریخی دقیقی ندارم و فکر نمی کنم بتوانم مفید باشم.با أرزوی بهترینها برای شما

سلام خیلی عالی بود و و اطلاعات زیادی کسب کردم ممنونم از شما و همکاران زحمت کشتون

رستم مرد

در داستان رستم و شغاد، رستم میمیرد.

رستم مرد یا سهراب

در این داستان سهراب میمیرد.

داستان جنگ افسانه ای فرشاد ماردپور را بخوانید

سلام منم نقال شاهنامه هستم و از 5 سالگی دارم نقالی می کنم . اولین برنامه من نبرد رستم و سهراب بود . خیلی ممنونم از شما دوست عزیز به خاطر مطالب زیباتون و متشکرم از دوستانی که به شاهنامه علاقه مندند و انرا دنبال می کنند . لطفا اگه مشکلی ندارید ، کل شعر رزم این دو پهلوان ایرانی را نیز در وبلاگ خود قرار دهید راستی من زیادی بزرگ نیستم یعنی 12 سالمه و همچنین عید همه مبارک باد

زنده باشی گرامی.اشعار شاهنامه را در کانال تلگرام داستان های شاهنامه فردوسی قرار میدهم.@dastanhayeshahnameyeferdosi


طولانی

تشکر.داستانش خیلی قشنگ بود.این قصه را اگر که خوانده شود خیلی باز هم قصه بی نهایت قشنگی است.درسته که این قصه غمناکه ولی ما شاد میشیم ولی اشک در چشمانمان می آید.

شاعر غزل آرامش

بناست راز شوى در دل خودت باشى چراغ مه شكنِ منزل خودت باشی میان همهمه ی موجهای بی مقصد سكوتِ ماس

شاعر محبوبه امیری

زیباترین صدای طبیعت بود وقتی که شعر از لبان تو می بارید بر روی گیسوان پریشان ام من غرق در خ

شاعر علی سلطانی نژاد

داستان رستم و سهراب به صورت شعر

خسته از  عشق تو و هر دلبر  مردادی ام خسته از روزیکه دراین‌سینه می‌افتادی‌ام خسته از ایل و تبار و 

شاعر فرزین مرزوقی

در میان خستگی های تن شهری سیاه بوی گنداب جفا می آمد و بوی فنا نعل در پای کثیف سرنوشت ها کاشتند

شاعر سپیده طالبی

شتاب کردی و جا به جای پایت ، بر گدار ِ بی‌تابی ام ، نقشی نگاشتی گودتر ! ببین! با هر زبانی ب

شاعر مژگان رشيدي ( رهانور)

دير آمده بودم شايد به دنيا وياخيلي زود همه چيز براي آمدنم ، دير شده بود آيا، بايد سيلي

شاعر امید علی دایم امید

– پریِ شعرها فرخ لقای واژه ها به افسون کدام فولاد زره در طلسم شدی ؟ که نامدارترینِ امی

شاعر احمد فرجی

لحظه های آخر دیدار چشمهامان خیره در هم ساکت و سرد و صبور، انگار نقش هایی مانده بر دیوار آنکه

شاعر محسن افشار نادری

این که زیر لبم می لرزد مناره نیست دو کوه برآمده از خون توست موجی است گرم که از عمق دلت شعله

شاعر علی معصومی

می ترسم هنوز فکر بادام ام ولی از دام می ترسم هنوز میخورم نانی ولی از شام می ترسم هنوز ===== پل

شاعر فرزین مرزوقی

یکی در گوشه ی ذهنم شب هنگامان میمیرد عجب بوی نحوستی همه ذهنم را می گیرد برایش اشک میریزم همیشه

شاعر محمدرضا جعفری

ای بختِ من آرام باش امشب چراغِ خانه ای خاموش می گردد ! امّا ؛ آن خانه آیا خانه یِ من هست ؟!

شاعر مرتضی حاجی اقاجانی

میم مثل مادر ************* لبخند خدا از سلسبیل چشمان تو سرچشمه می گیرد و دلم از نوازش خوش رنگ

شاعر محمدرضانعمت پور

نامه هایی که برایت فرستاده ام اگر خیس اند ببخش اشکِ چشمانم هستند بی خودی سر ریز میشوند اک

شاعر نسترن خزایی

هر لحظه که جاده ای به من فکر می کند با پرچمی که شکل تمام پرچم هاست به دنیا می آیم تا جاده ها

شاعر دانیال فریادی

من به مهمانی گل ها رفتم به تماشای اوازشقایق در باد پشت آن چشمه نور و قدم هایم تا وسعت عشق پیدا ب

شاعر یاسر رییسوند

بر بالین ِ پلک هایی سراسیمه ام ، که ترسیم ِ روز را از “نقاشی” هایم گرفته است…

شاعر محمد کریم زاده نیستانک

. شاعرِ درد ” آهی ” سرود … روح اش شاد … *محمد کریم زاده نیستانک 8/مرداد

شاعر محمد ابراهیم جاذب نیکو (جاذب )

(( حسینقلـی خانـی … ! )) می رسـد نوبـهارِ جان امـّا ، زنـدگی تـا کمـر زمسـتانیست بارش بـی امـ

شاعر نرجس فرحانی فر

پشت هر خاطره بَلوایِ کسی هست که نیست جُرم این فاصله ها پایِ کسی هست که نیست گر چه جان بر لب و لب ب

داستان رستم و سهراب به صورت شعر

شاعر نعمت الله احسانی بنافتی (احسان)

* زخمِه * کنی ای دوست مرا اینهمه آزار چرا !؟ بزنی چوبِ حراجم سرِ بازار چرا !؟ من

شاعر رضا اعتمادی

ای سبز ترین لحظه ی خود جوش ! ای ناب ترین میوه ی آغوش ! ای نقشِ فریبای دو مهتاب ! بر دامنِ گل دا

شاعر محمد جلائی

تکثیر مهرش دردلم یک لحظه غوغا کرد رسواییم را نزد جمعیت هویدا کرد زیبا ترین نجوا به گوشم خنده های

شاعر سارا سید شازیله

چه به چشم آب می آید کبودی یاس گوش خاک پر است وگرنه ضجه های بنفشه می رسد تا ماه لخت گی

شاعر مجتبی بضاعت پور

پشت دیوار سکوت دست نارنجی احساس در این تاریکی اشتها از دل هر قاصدکی می گیرد کوچه ها پر شده از

شاعر الهام امریاس

مجالی گر بیفتد دستمان در،گاه تنهایی در آغوش تو خواهم خفت، اگر آغوش بگشایی جهانی جزوهِ غم داد به

با قرار دادن لوگو زیر در سایت و یا وبلاگ خود از شعر نو حمایت کنید.

1ـ مقدّمه

شرح و توضیح دشواری‌های متن شاهنامه همانند سایر متون ادب پارسی، با تصحیح آن هم‌زمان بوده است؛ زیرا مصحّحان برای اثبات و توجیه ضبط مختار خود در ارائة معنا و شرح منطقی برای آن ناگزیرند. به همین سبب محقّقان بسیاری که در حوزة چاپ و انتشار شاهنامه فعّالیت داشته‌اند، آثار مستقلی نیز در شرح ابیات شاهنامه تألیف کرده‌اند. مشهورترین آنان عبدالحسین نوشین، مجتبی مینوی، جلال خالقی مطلق، عزیزالله جوینی و میرجلال‌الدین کزّازی هستند.

داستان رستم و سهراب در کنار داستان رستم و اسفندیار از زیباترین و مشهورترین بخش‌های حماسة ملّی ایران است. این داستان در تحقیقات معاصر فارسی، توجّه منتقدان و صاحب‌نظران بسیاری را به خود جلب کرده است؛ به طوری که در پنجاه سال اخیر، مقالات و متون متعدّدی دربارة نقد محتوایی، بلاغی و نیز شرح و توضیح ابیات آن نوشته شده است. البتّه پیرنگ قوی داستانی و هنر بی‌مانند حکیم طوس در سرودن تراژدی تمام‌عیار و نیز تسلّط شاعر بر دقایق معانی و بیانی، زمینة گسترده‌ای را برای تبادل نظر و توجّه کم‌نظیر به آن به وجود آورده است؛ اما متأسفانه، آفت تغییر و تحریف که در همة شاهکارهای ادبی وجود دارد، در اینجا نیز مشاهده می‌شود. شاهنامه در گذر زمان، دستخوش تغییر کلمات و عبارات و جابه‌جایی و جعل ابیات شده است و از گزند دستکاری بعضی کاتبان بی‌دقّت در امان نمانده است. با وجود اینکه بسیاری از مشکلات تصحیح و شرح ابیات داستان رستم و سهراب در ضمن پژوهش‌های چند دهة اخیر با دقّت استادان این فن در کتاب‌ها و مقالات مفصّل و نیز یافتن نسخه‌های خطّی کهن برطرف شده است، همچنان در متن این داستان، مسائل متعدّدی وجود دارد که در باب ضبط و معنای درست آن، بحث می‌شود. بررسی و تحلیل اختلاف نظریه‌های شارحان می‌تواند تا حدّی گره‌گشای این مشکل باشد. در نوشتار حاضر، چهار بیت از این داستان واکاوی و بررسی می‌شود. این ابیات در چاپ‌ها و شروح شاهنامه، موضوع بحث و اختلاف نظر بوده است. در دو بیت نخست، تحریف کلمات مشکل‌ به وجود آورده است و در دو بیت بعد، جابه‌جایی ابیات، معنا را مختل کرده است.

1ـ1 پیشینة پژوهش

نخستین‌بار حسین مسرور اصفهانی (۱۲۶۹-۱۳۴۷)، نویسنده، مترجم و شاعر متخلّص به مسرور در سال 1344 در مقالة «شعرهای قلّابی در شاهنامة فردوسی» با اشاره به بسیاری از ابیات الحاقی در داستان رستم و سهراب، بر لزوم تصحیح و پیراستن شاهنامه و به‌ویژه این داستان از ابیات جعلی، تأکید کرد. در سال 1350 بنیاد شاهنامة فردوسی به ریاست مجتبی مینوی تأسیس شد. هدف بنیاد، پیشبرد پژوهش‌های مربوط به شاهنامة فردوسی، تصحیح و انتشار متن انتقادی شاهنامه بود. فعّالیت‌های پژوهشگران بنیاد، گردآوری نسخه‌های شاهنامه و منابع پژوهشی دیگر مرتبط با آن از سراسر جهان، ارزیابی آنها برای تصحیح متن شاهنامه، مقابلة نسخه‌ها و تهیّة متن تصحیح‌‌شده از بخش‌های مختلف این اثر بود. این مؤسّسه در سال 1352 داستان رستم و سهراب را به قلم مینوی و با شرح و توضیح و تفصیل نسخه‌بدل‌ها منتشر کرد. در سال‌های بعد همین تصحیح، اساس سه شرح دیگر قرار گرفت که در ادامه توضیح داده می‌شود. ضعف و قوّت کتاب متن انتقادی رستم و سهراب، چاپ بنیاد، از آغاز انتشار با نقد و توجّه صاحب‌نظرانی مثل اسلامی ندوشن (1353: 13 ـ 30) مشخّص شد. در سال 1366، شرح جدید رستم و سهراب از انوری و شعار بر اساس متن تصحیح‌شدۀ بنیاد با عنوان «غمنامة رستم و سهراب شاهنامه» منتشر شد. این اثر با تجدید چاپ فراوان، کتاب درسی در بسیاری از دانشگاه‌ها و مؤسّسات آموزش عالی است و محقّقانی مثل سلمی (1366: 400 ـ 408) آن را نقد و بررسی کرده‌اند. در سال 1366 یاحقّی متن مصحَّح بنیاد را با شرح ابیات دشوار آن با عنوان «سوگ‌نامة سهراب» منتشرکرد که با شروح مینوی و انوری و شعار بسیار متفاوت بود. شمارگان محدود این شرح‌ که فقط یک نوبت انتشار داشت، موجب شد که این اثر بازتاب زیادی در نظریات پژوهشگران نداشته باشد. در سال 1369 شاهنامه به تصحیح خالقی مطلق، مبتنی بر نسخة کهن مشهور به دست‌نویس فلورانس منتشر شد و رستگار فسایی نیز به انتشار شرح‌ جدیدی، طبق این چاپ اقدام کرد (رستگار فسایی، 1369: 70). در سال 1379 طاهری مبارکه شرح دیگری بر اساس چاپ بنیاد شاهنامه منتشر کرد که در آن علاوه ‌بر شرح ابیات دشوار، بسیاری از نکات اسطوره‌شناسی را نیز آورده است (طاهری مبارکه، 1379: 3). این شرح‌ با دقّت نظر ابومحبوب (1379: 24 ـ 27) و آیدنلو (1380: 84 ـ 91) نقد شد.

داستان رستم و سهراب به صورت شعر

 در سال 1381 میرجلال‌الدّین کزّازی جلد دوم نامة باستان را مشتمل بر متن و شرح شاهنامه و از جمله داستان رستم و سهراب با شرح مفصّل منتشر کرد. شیوة معمول مؤلّف، اطناب در شرح آرایه‌های لفظی و معنوی و ریشه‌شناسی واژگان شاهنامه در قالب نثر سره است که گاهی دریافت مفهوم را دشوار می‌کند.

 در سال 1382 عزیز‌الله جوینی، داستان رستم و سهراب را مطابق نسخة فلورانس با شرح دشواری‌ها و گزارش واژگان دشوار و برگردان همة ابیات به نثر منتشر کرد. این کتاب در واقع یکی از قسمت‌های پی در پی متن شاهنامه است که مصحّح طی آن بخش‌های متعدّد شاهنامه را دقیقاً مطابق رسم ‌خطّ نسخة فلورانس، همراه با تعلیقات بسیار منتشر کرده است.

در سال 1389 خالقی مطلق دشواری‌های شاهنامة مصحّح خود را در کتاب یادداشت‌های شاهنامه شرح کرد که داستان سهراب نیز در این شرح‌ قرار دارد. شرح خالقی مطلق نسبت به آثار مشابه، اعتبار خاصی دارد؛ زیرا نویسنده با ده‌ها سال تجربۀ خود در زمینۀ شاهنامه‌شناسی و تصحیح متن شاهنامه بر اساس دست‌نویس‌های متعدّد، شناخت بی‌مانندی به دقایق این کار داشته است.

 

2ـ ابیات بحث‌برانگیز

2ـ1

سخن زین درازی چه باید کشید

 

هنر برتر از گوهر ناپدید

در اوایل داستان و در توصیف کارآگهان افراسیاب دربارة روحیة جنگجویی و سلحشوری سهراب آمده است:

خبر شد به نزدیک افراسیاب

 

که افگند سهراب، کشتی بر آب

هنوز از دهن بوی شیر آیدش

 

همی رای شمشیر و تیر آیدش

زمین را به خنجر بشوید همی              

 

کنون رزم کاووس جوید همی

سپاه انجمن شد برو بر بسی

 

نیاید همی یادش از هر کسی

سخن زین درازی چه باید کشید   

 

هنر برتر از گوهر ناپدید           (فردوسی، 1373: 2/180 /143-147)

 

مصراع: «هنر برتر از گوهر ناپدید» در تصحیح‌های مختلف شاهنامه به شکل‌های گوناگونی ضبط شده است و در نتیجه در شرح‌‌های این داستان، توضیح و معنای آن متفاوت است.اختلاف نسخ و تفاوت نظر در شروح مختلف دربارة این بیت به این شرح است:

1-         در چاپ مسکو، ضبط بیت از این قرار است:

سخن زین درازی چه باید کشید

 

هنر برتر از گوهر ناپدید

 در حاشیه، ضبط دو نسخۀ بدل خ 1 و خ 2 به این صورت است: «هنر برتر از گوهر آمد پدید».

2- در تصحیح مینوی (1352: 10) ضبط و خواندن مصراع دوم متفاوت است:

سخن بین درازی چه باید کشید

داستان رستم و سهراب به صورت شعر

 

هزبر نر آمد ز گوهر پدید

در حاشیه، تنها توضیح بیت این است: «بین درازی = به این درازی، بعضی نسخ دارند: زین درازی» (همان).

 ضبط متفاوت مینوی از روی نسخة قاهره (مورّخ 741) و بر اساس تصحیف کلمات است. به همین سبب شروح مبتنی بر آن مثل شرح یاحقّی، انوری و شعار و طاهری مبارکه، توضیح بیت را به ‌صورت یکسان بیان کرده‌اند. به نظر می‌رسد این ضبط و معنای حاصل از آن صحیح نیست؛ چنان ‌که در ادامه خواهد آمد. خالقی مطلق نیز ضبط «هزبر نر» را نادرست و آن را دگرگون‌شدة «هنر برتر» می‌داند (1391: 501).

 3- یاحقّی بر اساس چاپ مینوی در شرح این بیت می‌نویسد: «هزبر: این کلمه در اصل عربی است که برخی آن را فارسی پنداشته‌اند و «هژبر» خوانده و نوشته‌اند… . کوتاه سخن یعنی از گوهر اصیل رستم، نره‌شیری چون سهراب بیرون می‌آید» (یاحقّی، 1368: 85).

 4- شعار و انوری نیز بر اساس ضبط مینوی، بیت را چنین معنی کرده‌اند: «چرا باید سخن به درازا کشد؟ از اصل خوب (رستم)، شیر نر (سهراب) پدید آمده است» (شعار، 1384 :87).

 5- طاهری مبارکه پس از توضیح مفردات نوشته است: «چرا حرف را دربارة سهراب، طول و تفصیل بدهیم؟ [به قول امروزی‌ها] چرا سخن را کش بدهیم؟ واقعیت این است که از گوهر و نژادی چون رستم، شیر نری چون سهراب به وجود آمده است» (طاهری مبارکه، 1379: 99).

 6- کزّازی، این بیت را به شکل زیر ثبت کرده است:

سخن بین درازی چه باید کشید

 

هنر برتر از گوهر ناپدید (کزّازی، 1381: 118)

 

سپس در شرح و توضیح آن، مطالب مفصّلی بیان می‌کند: «لخت دوم… در ف چنین است: همی برتر از گوهر آید پدید و در ظ و ژ چنین: هنر برتر از گوهر آمد پدید. ریخت آورده در متن از م است و هم از دید پچین‌شناسی1، ریخت نژاده و بآیین همان می‌تواند بود، هم از دید معنی‌شناسی: خبرچینی که گزارش کارهای سهراب را به افراسیاب می‌فرستد بر ناشناختگی پدر این پهلوان و دودمان پدری وی انگشت برمی‌نهد و از آنجا که نژادگی و والاتباری پهلوان، ویژگی و ارزش بنیادین و ناگزیری است که همگنان آن را پذیرفته‌اند، می‌گوید که دربارة سهراب که در دودمان و پدر وی، چند و چون بسیار است، نمی‌باید سخن را به درازا کشید و شایستگی‌ها و شگرفی‌های پهلوانی او را از چشم فرونهاد. آنچه در سهراب، پایة کار است و از هر چیز والاتر، هنر اوست. چه باک اگر گوهر و نژاد وی به‌درستی شناخته نیست. هنر او آنچنان است که نژاد ناپدید و ناشناختۀ وی را می‌پوشد و بی‌ارج می‌گرداند» (همان: 571).

 تأکید بر ضبط «گوهر ناپدید» با سیر طبیعی داستان در تناقض است؛ زیرا در پیرنگ آن، هیچ نشانه‌ای از تردید تورانیان دربارة پدر سهراب وجود ندارد. این موضوع، شارح را ناگزیر کرده است که توجیه عجیبی برای آن بیاورد: «نکته‌ای نغز و شایستة درنگ در این میان آن است که افراسیاب از راز نهان سربه‌‌‌مهر آگاه است و می‌داند که سهراب، پور رستم است. بی‌گمان خبرچین و نهان‌پژوه افراسیاب او را از این راز نیاگاهانیده است؛ زیرا خود از آن راز ناآگاه بوده است. اگر چنین نمی‌بود در گزارش خویش از «گوهر ناپدید» سهراب سخن نمی‌گفت. پس افراسیاب چگونه از این راز آگاه شده است؟ تنها پاسخی که بدین پرسش می‌توان داد آن است که شهریار تورانی به شیوه‌هایی ویژه و از گونه‌ای دیگر که تنها او آنها را به کار می‌تواند بست، بهره جسته است. از شیوه‌های اهریمنی وجادویی…». چنین توضیحی برای خود شارح نیز قانع‌کننده نبوده است؛ بنابراین در حاشیة این شرح می‌افزاید: «حتّی اگر پایه را بر ریخت دیگر نیز (هنر برتر از گوهر آمد پدید) بنهیم، همچنان انگشت‌نهادن نهان‌پژوه خبرچین بر برتری هنر بر گوهر، آشکارا نشانة آن است که گوهر و نژاد سهراب دانسته نبوده است، وگرنه چه نیازی بدین سنجش و داوری در میانة هنر و گوهر می‌توانست بود؟» (همان: 573). برخلاف این تفسیر باید گفت که با روایت فردوسی از داستان تولّد سهراب دلیلی برای این تحلیل وجود ندارد؛ چرا که در این داستان تهمینه، زن ناشناخته‌ای نیست که ناگهان باردار شود و پدر فرزندش ناشناخته باشد! او دختر شاه سمنگان است که بنا بر متن شاهنامه با آگاهی و حتّی اشتیاق پدر با رستم پیوند زناشویی می‌بندد. گذشته از این موضوع بدیهی، هدف اصلی تهمینه از پیوند با رستم، زاییدن تهمتن دیگری است؛ به طوری که در همة اجزای داستان، آشکارا سخن از مقایسه و سنجش سهراب با پدرش رستم است. بنابراین با این همه دلایل روشن، مشخّص نیست چگونه شارح، پدر سهراب را ناشناخته می‌داند و حتّی برای توجیه آگاه‌بودن افراسیاب از تبار سهراب به جادوگری افراسیاب متوسّل می‌شود؟! از این‌ رو ضبط «هنر برتر از گوهر ناپدید» از نظر منطقی هیچ توجیهی ندارد. خالقی مطلق نیز بر بی‌وجه‌بودن این ضبط کاملاً تأکید می‌کند: «نویسش هنر برتر از گوهر ناپدید در ل که ظاهراً به ناشناخته‌بودن پدر سهراب اشاره دارد، به گمان نگارنده بیشتر غلط‌انداز است و اصالتی ندارد، چون پدر سهراب در ساخت کنونی افسانه که در شاهنامه آمده است، شناخته است» (خالقی مطلق، 1391: 501).

 7- ضبط بیت در شاهنامه به تصحیح خالقی مطلق چنین است:

سخن بین درازی نباید کشید

 

همی برتر از گوهر آمد پدید                        (فردوسی، 1386: 128)

 

در پاورقی می‌نویسد: «هفت نسخه آورده‌اند:هنر برتر از گوهر آمد پدید و دو نسخه: هنر برتر آمد ز گوهر پدید و یک نسخه: هنر بهتر از گوهر آید پدید» (همان). در یادداشت‌های شاهنامه در توضیح بیت آمده است:«در شرح دلاوری سهراب نیازی به درازسخنی نیست …، بلکه کوتاه سخن اینکه او از گوهر و نژاد خود نیز برتر رفته است! نویسش‌های «هزبر نر آمد ز گوهر پدید» در ق و «هنر برتر از گوهر آمد پدید» که در برخی دست‌نویس‌های دیگر آمده است نیز می‌توانند اصلی باشند، ولی محتمل است که «هزبر نر»، گشتة «هنر برتر» باشد» (خالقی مطلق، 1391: 501).

 8- رستگار فسایی بر اساس تصحیح خالقی مطلق، مصراع دوم را چنین خوانده است: «همی برتر از گوهر آمد پدید» و در شرح بیت می‌‌نویسد:«چرا سخن را طولانی کنیم (کش بدهیم)؟ ماحصل سخن آن است که برتری سهراب به‌ خاطر اصل و نسب اوست» (رستگار فسایی، 1369: 170) و در ادامه به ذکر شرح انوری و شعار بسنده می‌کند. البتّه چنین شرحی مستلزم آن است که در خواندن بیت با ‌تکلّف بر کلمة «برتر» تأکید شود و این واژه از لفظ «از» کاملاً جدا تلفّظ شود که این طبیعتاً در وزن شعر، سکته‌ای حاصل می‌کند و مخلّ روانی کلام فردوسی است.

 9- جوینی (1382: 112) بیت را طبق نسخة فلورانس و با تفاوت اندکی از ضبط خالقی مطلق به این صورت آورده است:

سخن بین درازی نباید کشید

 

همی برتر از گوهر آید پدید

 او در شرح این بیت می‌نویسد: «… این بیت خلاصة چند بیت قبل است که از هنرنمایی‌های سهراب سخن می‌گفت و در این بیت می‌خواهد بگوید: دیگر بهتر است که سخن را دراز نکنیم و بگوییم گاهی از اصل نژاد هم، کسی بهتر و بالاتر پدیدار می‌گردد. متن فلورانس ورق 77 دست راست، سطر 1: «آید پدید» است نه «آمد پدید» … ضمناً بین مخفّف به این است» (همان: 113). معلوم نیست که استفاده از قید «گاهی» در شرح بیت بر چه اساسی بوده است؛ زیرا این کلمه هرگز نمی‌تواند معادل واژة «همی» باشد. با این توضیحات کاملاً مشخّص است که واژة «همی» که ضبط منتخب خالقی مطلق و جوینی است در جریان طبیعی کلام، زاید می‌نماید و نمی‌توان هیچ شرحی بر آن نوشت.

 چنان که مشاهده می‌شود بیشتر اختلافات در شرح این مصراع به دلیل تصحیف در مصراع دوم است. باید توجّه داشت که در تصحیح متنی به گستردگی شاهنامة فردوسی، یکی از مهم‌ترین ملاک‌های فنّی و علمی برای ترجیح ضبطی بر ضبط دیگر، تکرار لفظ یا محتوای آن در متن و ابیات دیگر است. متأسّفانه مصحّحان و شارحان به این معیار مهم کمتر توجّه داشته‌اند و در نتیجه استدلال‌ها و استنباط‌های عقلی و ذوقی، جایگزین مستندات نقلی و علمی شده است. چنان ‌که ذکر خواهد شد ضبط این بیت و عبارات ترکیبی آن به شکلی که در این پژوهش صحیح‌تر دانسته می‌شود، یعنی «هنر برتر از گوهر آمد پدید» در بسیاری از ابیات شاهنامه، تکرار شده است. بنابراین سایر احتمالات برای شیوة ضبط و شرح آن چندان معتبر نیست، به‌ویژه آنکه شاهد و نظیر دیگری برای این احتمالات در متن شاهنامه وجود ندارد.

 نخستین نکتة مهم در تصحیح این بیت آن است که به استناد چاپ مسکو، دو نسخة خطّی و به تصریح دکتر خالقی مطلق، ده نسخة ‌خطّی به ‌جای کلمة «همی» که ضبط نسخۀ فلورانس است و «هزبر» که ضبط نسخة قاهره است، واژۀ «هنر» را آورده‌اند. به نظر می‌رسد با وجود قراین و شواهد متعدّد از ابیات دیگر شاهنامه با مضمون مقایسه و سنجش گوهر به معنی اصالت خانوادگی و هنر به معنی فضایل اکتسابی، شکل صحیح مصراع دوم، «هنر برتر از گوهر آمد پدید» است و منطق روایت فردوسی نیز همین مطلب را تأیید می‌کند. در ادامه به برخی از این شواهد اشاره می‌شود:

هنر کی بود تا نباشد گهر

 

نژاده بسی دیده‌ای بی‌‌هنر                          (فردوسی،1373: 4/8/5)

 

جوان گرچه دانا بود با گهر

 

ابی آزمایش نگیرد هنر                                  (همان: 5/12/94)

 

چو پرسند پرسندگان از هنر

 

نشاید که پاسخ دهیم از گهر                                (همان: 1234/127)

 

گهر بی ‌هنر ناپسند است و خوار

 

بر این داستان زد یکی هوشیار                            (همان: 8/127/1235)

 

خرد باید و گوهر نامدار

 

هنر یار و فرهنگش آموزگار                             (همان: 3/179/2739)

 

کسی کاو بود شهریار زمین

 

هنر باید و گوهر و فرّ و دین                            (همان: 3/237/3600)

 

هنر بهتر از گوهر نامدار

 

هنرمند باید تن شهریار                               (همان: 9/37/457)

 

هنر با خرد نیز بیش از نژاد             

 

ز مادر چنو شاهزاده نزاد                               (همان: 3/72/1113)

 

شاهد دیگر بر صحّت ضبط منتخب در این پژوهش که ضبط‌های مینوی و فلورانس را تضعیف می‌کند، بسامد بسیار کاربرد عبارت فعلی «پدیدآمدن هنر» و «پدیدآوردن هنر» در شاهنامه است:

جهاندار، سی سال ازین بیشتر

 

چه گونه پدید آوریدی هنر                                  (همان: 1/38/45)

 

هنر در جهان از من آمد پدید

 

چو من نامور تخت شاهی ندید                                  (همان: 1/43/65)

 

ز لشکر یکایک همه برگزید

 

ازیشان هنر خواست کاید پدید                                  (همان: 111/658)

 

هنر کن به پیش سواران پدید

 

بدان تا نگویند کاو بد گزید                               (همان: 3/76/1320)

 

گر ایدونک نیرو دهد دادگر

 

پدید آورد رخش رخشان هنر                               (همان: 5/246/572)

 

هنرها کنون کرد باید پدید

 

برین دشت ‌بر کینه باید کشید                                  (همان: 77/1180)

 

هنر در جهان از من آمد پدید

 

چو من، نامور تخت شاهی ندید                                  (همان: 1/43/65)

 

بهترین شاهد بر اصالت ضبط «هنر برتر از گوهر آمد پدید»، دو بیت ذیل است که در آن همانند بیت موضوع بحث از برتری هنر اکتسابی بر گوهر و نژاد سخن می‌رود:

از این مهتران چار زن برگزید

 

که آید هنر بر نژادش پدید                                 (همان: 7/269/91)

 

هنر بر گهر نیز کرده گذر

 

سزد گر نمایی به ترکان هنر                             (همان: 3/120/1842)

 

بنابراین معنای بیت مدّ نظر با ‌توجّه ‌به نکته‌های مذکور این است: چرا باید دربارة شرح اوصاف سهراب سخن را به درازا کشید؟ در یک کلام، هنرهای فراوان مکتسب او بر فضایل ارثی و خدادادش برتری دارد. به بیان دیگر سهراب از هر جهت از پدرش رستم برتر است.

مصراع «هنر برتر از گوهر آمد پدید» در حقیقت یک مَثَل است که شاعر برای ختم کلام دربارة فضیلت‌های سهراب به کار می‌برد و ظاهراً بی‌توجّهی مصحّحان و شارحان به این مطلب آنان را به‌ پذیرش ضبط‌های دیگر سوق داده است. این مثل در ادبیات جهان و در ادب فارسی و عربی نظایر فراوان دارد و مضمون آن برتری هنر اکتسابی بر فضیلت انتسابی است؛ چنان ‌که در ادب عرب آمده است: «کن عصامیاً و لا تکن عظامیاً»(زرکلی، 1990: 233). در امثال لاتین نیز آورده‌اند:

 Virtue alone is true nobility (Stone, 2005: 207).   

در ادب پارسی نیز شواهد آن متعدّد است. برای نمونه سعدی در گلستان می‌گوید:

هنر بنمای اگر داری نه گوهر

 

گل از خار است و ابراهیم از آزر                         (سعدی، 1370: 558)

 

صاحب قابوسنامه نیز این مطلب را چنین بیان می‌کند: «جهد باید کرد تا اگرچه اصلی و گهری باشی، تن‌گهر باشی که گوهر تن از گوهر اصل، بهتر است… . اگر مردم را با گوهر اصل، گوهر هنر نباشد، صحبت هیچ‌کس را نشاید» (عنصر المعالی، 1368: 29-30).

 باید دانست که استناد به مَثل در شاهنامه همانند منظومه‌های داستانی دیگر، معمول و عادی بوده است؛ چنان‌ که مولانا در ضمن داستانی از مثنوی به طرز مشابهی با استفاده از ضرب‌المثل «جواب احمقان خاموشی است»، مانع طولانی‌شدن سخن می‌شود:

چون جواب احمق آمد خامشی  

 

این درازی در سخن چون می‌کشی               (مولوی، 1370: 4/ 365/ 1488)

2ـ2

کسی کز تو ماند ستودان کند

 

بپرّد روان، تن به زندان کند

این بیت از زبان سهراب، خطاب به رستم در زمانی است که رستم به پیشنهاد آشتی‌طلبانة او اهمّیتی نمی‌دهد و سهراب، نا‌امید و با لحن سرشار از سرزنش چنین می‌گوید:

بدو گفت سهراب کز مرد پیر

 

نباشد سخن زین نشان دلپذیر

مرا آرزو بد که در بسترت

 

برآید به‌هنگام هوش از برت

کسی کز تو ماند ستودان کند

 

بپرد روان تن به زندان کند

اگر هوش تو زیر دست من ‌است

 

به فرمان یزدان بساییم دست                   (فردوسی، 1373: 2/233/844)

 

با وجود معنی روشن ابیات، تصحیف کلمة «بپرد» به «ببرد» در سایر چاپ‌ها و شرح‌‌ها، اشکال و بحث به وجود آورده است. مینوی بیت را به این شکل ضبط کرده است:

کسی کز تو ماند ستودان کند

 

ببرّد روان تن به زندان کند                                (مینوی، 1352: 53)

 

او در توضیح عبارت «ببرّد روان» می‌نویسد: «رابطة روان را از بدن قطع کند» (همان: 120).

یاحقّی به پیروی ضبط مینوی در شرح آن می‌نویسد: «ببرد روان: رابطة تن و جان قطع شود، چون روانت جدا شود. در این بیت می‌گوید: بازماندگانت هنگامی که روانت از تن جدا شد، تنت را در زندان گور قرار دهند» (یاحقّی، 1368: 145).

خالقی مطلق نیز عبارت «ببرد روان» (فردوسی، 1386: 181) را ترجیح می‌دهد و در شرح آن می‌نویسد: «بریدن … در اینجا یعنی جداشدن: بازماندگان تو برای تو گور بسازند و چون روانت از تن جدا شد، تنت را به زندان گور کنند!» (خالقی مطلق، 1389: 546). رستگار فسایی (1369: 196) نیز همین معنی را بیان کرده است.

جوینی (1382: 254) بیت را بر اساس نسخۀ دست‌نویس فلورانس به‌ صورت نادری ضبط کرده است:

کسی کز تو ماند ستودان کند     

 

ببرد روان تن بیزدان کند

 او به ‌دلیل اینکه اصل را بر تغییرندادن نسخۀ اساس که نسخۀ فلورانس است، قرار می‌دهد در توضیح آن به تکلّف رو می‌آورد: «سهراب گوید: من آرزو داشتم که هنگام جان‌دادنت کسی که از تو می‌ماند (مراد خود سهراب است) ستودانی بسازد و چون جانت از بدن جدا شد، تنت را به یزدان بسپارد (کنایه از نهادن در گور است)» (همان: 254 ـ255). ضبط نادر «بیزدان کند» که به‌درستی، تصحیف آشکار «بزندان کند» است، موجب شده است جوینی به تعبیر کنایی «تن به یزدان کردن» برابر «تن در گور نهادن» رو بیاورد که نه ‌تنها در سراسر شاهنامۀ فردوسی بلکه در هیچ متن ادبی دیگری شاهدی برای آن وجود ندارد؛ بنابراین نمی‌توان برای این ضبط، اصالتی در نظر گرفت.

منابع مذکور بر ضبط «ببرد روان» تأکید داشتند، اما دو شرح دیگر، بیت را بر اساس «بپرد روان» توضیح داده‌اند. طاهری مبارکه در این ‌باره می‌نویسد: «ایرانیان قدیم معتقد بودند که پس از مرگ، روان زنده می‌ماند و به‌ صورت پرنده‌ای از تن جدا می‌شود» (1379: 207).

کزّازی هم در نامة باستان چنین گفته است: «روان با استعاره‌ای کنایی، مرغی پنداشته شده است که می‌پرد. پیوند روان با مرغ، پیوندی است که از باورشناسی باستان به یادگار مانده است»(1381: 649).

با ‌توجّه ‌به اینکه هر یک از ضبط‌های «بپرّد روان» و «ببرّد روان»، کنایه از یک مفهوم واحد یعنی مرگ هستند، تنها ملاک برای ترجیح یکی بر دیگری، سنجیدن ضبط سایر ابیات شاهنامه در مناسبت یکسان است. با بررسی متن شاهنامه مشخّص می‌شود که دست کم در چهار نمونة دیگر به طور آشکاری، پریدن مرغ جان در هنگام وفات بیان شده است؛ بنابراین در بیت منظور فقط درستی «بپرّد روان» تأیید می‌شود و خواندن تصحیفی «ببرّد روان» مقبول نیست:

سرانجام بستر بود تیره‌خاک

 

بپرّد روان سوی یزدان پاک                (فردوسی، 1373: 6/232/231)

 

اگر پادشاهی کند یک زمان

 

روانش بپرّد سوی آسمان                         (همان: 8/411/1581)

 

چو شیروی، رخسار شیرین بدید

 

روان نهانش ز تن برپرید                             (همان: 9/288 /545)

 

چو ماهوی سوری سپه را بدید         

 

تو گفتی که جانش ز تن برپرید                               (همان: 9/376/797)

 

از میان متون ادبی دیگر نیز می‌توان شواهدی بر پریدن روان یا جان از بدن آورد:

جان چست شد که تا بپرّد وین تن گران

 

هم در زمین فروشد و بر آسمان نرفت                            (مولوی، 1381: 113)

 

 

2ـ3

هر آنگه که تشنه شدستی به خون

 

بیالودی آن خنجر آبگون

زمانه به خون تو تشنه شود

 

بر اندام تو موی، دشنه شود

این دو بیت زیبا صحبت‌های سهراب در حال احتضار، خطاب به رستم است. با آنکه از نظر معنا و مفهوم کاملاً رسا و آشکار است و احتمال هیچ‌گونه تصحیف و دستبردی در آن وجود ندارد، اما در چاپ‌های متعدّد شاهنامه با اختلاف نظر بیان شده است. در چاپ مسکو این ابیات در ضمن گفتار سهراب چنین ذکر شده است:

غمی بود رستم بیازید چنگ

 

گرفت آن بر و یال جنگی پلنگ

خم آورد پشت دلیر جوان

 

زمانه بیامد نبودش توان

زدش بر زمین بر به کردار شیر

 

بدانست کاو هم نماند به زیر

سبک تیغ تیز از میان برکشید

 

بر شیر بیداردل بردرید

پیچید زان پس یکی آه کرد

 

ز نیک و بد اندیشه کوتاه کرد

بدو گفت کاین بر من از من رسید

 

زمانه به دست تو دادم کلید

تو زین بیگناهی که این کوژپشت

 

مرا برکشید و به زودی بکشت

به بازی به گویند همسال من

 

به خاک اندر آمد چنین یال من

نشان داد مادر مرا از پدر

 

ز مهر اندر آمد روانم به سر

هر آنگه که تشنه شدستی به خون        

 

بیالودی آن خنجر آبگون

زمانه به خون تو تشنه شود          

 

بر اندام تو موی، دشنه شود

کنون گر تو در آب، ماهی شوی     

 

و گر چون شب اندر سیاهی شوی

وگر چون ستاره شوی بر سپهر   

 

ببرّی ز روی زمین پاک مهر

بخواهد هم از تو پدر کین من        

 

چو بیند که خاک است بالین من         (فردوسی، 1373: 2/237/876-900)

 

چون در نسخۀ دست‌نویس فلورانس این دو بیت ذکر نشده است، جوینی با استناد به این نسخه، این ابیات را ذکر نمی‌کند؛ بنابراین در این کتاب شرحی بر آن وجود ندارد. خالقی مطلق هم این ابیات را الحاقی می‌داند و آن را به حاشیه برده است. شرح‌ رستگار فسایی هم که بر اساس چاپ خالقی مطلق است، این ابیات را ذکر و شرح نکرده‌ است.

 در چاپ مینوی یا چاپ بنیاد شاهنامه، این ابیات در متن ذکر شده است، ولی در توضیح آن آمده است: «معنی این دو بیت روشن نیست و ارتباط واضحی هم با ماقبل و مابعد ندارد…» (مینوی، 1352: 77).

یاحقّی در سوگنامة سهراب که بر اساس چاپ بنیاد شاهنامه است به پیروی از مینوی، همین مطلب را تکرار می‌کند: «این دو بیت در برخی از نسخه‌بدل‌های چاپ بنیاد نبوده و معنی درست و روشنی هم ندارد، به‌ویژه ارتباط آن با پس و پیش مطلب قدری بریده است. بعید نیست بعدها به داستان، الحاق شده باشد … . ظاهراً سهراب خطاب به قاتل خویش می‌گوید: در صورتی که رستم از این واقعه خبر شود، دیگر زمانه به تو پشت می‌کند و به خون تو تشنه می‌شود. آنگاه هر موی تو خنجری خواهد بود در دست انتقام رستم» (یاحقّی، 1368: 149).

اسلامی ندوشن در نقدی بر رستم و سهراب چاپ بنیاد شاهنامه، می‌نویسد: «در معنی ابیات (چه الحاقی باشند و چه نباشند) ابهامی نیست و مجموعاً دارای‌ همان مفهوم‌ هستند‌ که در این مصراع معروف آمده: ای کشته که را کشتی تا کشته شدی زار… . سهراب می‌خواهد بگوید: من اگر آهنگ جنگ نکرده بودم، خونم ریخته نمی‌شد. اما ارتباط آنها با ماقبل و مابعد‌ خود‌ نیز‌ با این رشته است که سهراب‌ در‌ دم‌ مرگ‌ از آمدنش به ایران اظهار پشیمانی می‌کند و به کشندة خود هشدار می‌دهد که تو نیز کیفر عمل‌ خویش را خواهی دید (تا‌ باز‌ کجا‌ کشته شود آن‌ که تو را کشت!) و سه بیت‌ بعد‌ که متضمّن‌ تهدید است، نیز نشان‌دهندۀ این معنی است» (اسلامی ندوشن، 1353: 15).

 یکی از عجیب‌ترین توجیهات برای توضیح این دو بیت، انتساب آن به عنصری بلخی (350 ـ431) از شاعران معاصر فردوسی است. طاهری مبارکه در شرح‌ خود که بر اساس چاپ بنیاد شاهنامه است، در این‌ ‌باره آورده است: «الحاقی است و شاید از عنصری باشد که بعدها دیگران به شاهنامه افزوده‌اند» (طاهری مبارکه، 1379: 215). منبع این ادّعا ذکر نشده است. معلوم نیست که چگونه اشعار عنصری در داستان سهراب قرار گرفته است و چنان ناآزموده و نامجرّب ضمن ابیات فردوسی آورده شده است که هیچ شارحی برای آن توضیح کاملی نیافته است!

 واقعیت آن است که ارتباط این ابیات واقعاً با قبل و بعد خود گسسته است. متأسّفانه توضیحات اسلامی ندوشن نیز کمکی نمی‌کند؛ زیرا مشکل از جای دیگری است. فقط مراجعه به سایر دست‌نویس‌ها و به‌ویژه دقّت نظر در نسخه‌بدل‌های چاپ مسکو و چاپ خالقی مطلق، این مشکل را حل می‌کند. بر اساس حواشی چاپ خالقی مطلق (فردوسی، 1389: 185) ترتیب ابیات فقط در دو نسخه به همین صورتی است که ذکر شد. در پنج نسخه، این ابیات وجود ندارد، ولی در شش نسخة دیگر، این دو بیت در جای دیگری آمده است:

غمی بود رستم بیازید چنگ

 

گرفت آن بر و یال جنگی پلنگ

خم آورد پشت دلیر جوان

 

زمانه بیامد نبودش توان 

زدش بر زمین بر به کردار شیر

 

بدانست کاو هم نماند به زیر

سبک، تیغ تیز از میان برکشید

 

بر شیر بیدار دل بردرید

هر آنگه که تشنه شدستی به خون

 

 

بیالودی آن خنجر آبگون

زمانه به خون تو تشنه شود           

 

 

بر اندام تو موی دشنه شود

بپیچید زان پس،  یکی  آه  کرد

 

ز نیک و بد  اندیشه کوتاه کرد…

 به نظر می‌رسد ترتیب درست ابیات به همین صورت است. البتّه دو نسخۀ بدل خ 1 و خ 2 چاپ مسکو نیز همین ترتیب را رعایت کرده‌اند. در واقع اشتباه بزرگ کاتب یا کاتبان در تشخیص‌ندادن ورود شاعر به متن داستان و سرودن دو بیت پند‌آموز، زمینه‌های چنین آمیختگی‌ای را فراهم کرده است. همة این مشکلات، از یک بی‌دقّتی و یا دستبرد خودسرانه در کتابت ابیات برخاسته است. با این توصیف، توضیح و معنی دقیق این ابیات موقوف‌المعانی‌، این‌ گونه است: ای انسان، اگر زمانی از شدّت خشم، تشنه به خون کسی شدی و بی‌محابا خنجرت را به خون او آلوده کردی و او را کشتی، روزگار این جنایت تو را بی‌پاسخ نمی‌گذارد و او نیز به خون تو تشنه می‌شود، حتّی موی بدنت همچون دشنه‌ای در پی هلاک تو برمی‌آید. به بیان دیگر، فردوسی این دو بیت را به شیوة همیشگی خود به صیغة دوم شخص و با لحن عتاب‌آلود سروده است. احتمالاً یکی از نسخه‌نویسان در اشتباه جبران‌ناپذیری، این ابیات تذکّر‌آمیز و تعلیمی معمول شاهنامه را که خطاب به عام سروده شده است از سخنان سهراب به رستم دانسته است و با جابه‌جاکردن ابیات و آوردن آن در میان کلام سهراب، زمینة این همه بحث بی‌حاصل را فراهم کرده است.

در اینجا باید تأکید شود که ورود شاعر به متن داستان با بیان سخنان حکمت‌آمیز وعبرت‌آموز در ضمن بیان روایت از ویژگی‌های سبکی و داستان‌سرایی حکیم طوس بوده است. این موضوع به‌ویژه زمانی روی می‌دهد که پهلوان، پادشاه یا شخصیت بزرگ دیگری در هنگامة نبرد و یا جز آن، جان به جان‌آفرین تسلیم می‌کند و فضای مناسب برای تذکّر و اندرز فراهم می‌شود. برای مثال در داستان فریدون، ایرج ناجوانمردانه به دست سلم و تور کشته می‌شود. فردوسی پس از بیان کشته‌شدن ایرج، بی‌درنگ خواننده را با لفظ «دانشی‌مرد بسیارهوش» مخاطب قرار می‌دهد و اندرز می‌گوید:

یکی خنجر آبگون برکشید

 

سراپای او چادر خون کشید

بدان تیز زهرآبگون خنجرش

 

همی‌کرد چاک آن کیانی برش

فرود آمد از پای سرو سهی

 

گسست آن کمرگاه شاهنشهی

روان خون از آن چهرة ارغوان

 

شد آن نامور شهریار جوان

جهانا بپروردیش در کنار

 

وز آن پس ندادی به جان زینهار

نهانی ندانم تو را دوست کیست

 

بدین آشکارت بباید گریست

سر تاجور ز آن تن پیلوار

 

به خنجر جدا کرد و برگشت کار

بزد گردن خسرو تاجدار        

 

تنش را به خاک اندر افگند خوار

شد آن یادگار منوچهر شاه         

 

تهی ماند ایران ز تخت و کلاه

ایا دانشی‌مرد بسیارهوش

 

همه چادر آزمندی  مپوش

که تخت و کله چون تو بسیار دید

 

چنین داستان چند خواهی شنید

رسیدی به جایی که بشتافتی

 

سرآمد کزو آرزو یافتی

چه جویی از این تیره خاک نژند

 

که هم بازگرداندت مستمند

که گر چرخ گردان کشد زین تو     

 

سرانجام خاک است بالین تو          (فردوسی، 1373: 1/104/412-418)

 

فردوسی در داستان سیاوش نیز پس از کشته‌شدن او به دست گروی‌زره در بیت آخر به صیغة دوم شخص، مخاطب را پند حکیمانه‌ای می‌دهد:

چو از سرو‌‌بن دور گشت آفتاب

 

سر شهریار اندر آمد به خواب

چه خوابی که چندین زمان برگذشت

 

نجنبید و بیدار هرگز نگشت

چو از شاه شد گاه و میدان تهی         

 

مه خورشید بادا مه سرو سهی

چپ و راست هر سو بتابم همی

 

سر و پای گیتی نیابم همی

یکی بد کند نیک پیش آیدش

 

جهان بنده و بخت خویش آیدش

یکی جز به نیکی جهان نسپرد                  

 

همی از نژندی فروپژمرد

مدار ایچ تیمار با او به هم                   

 

به گیتی مکن جان و دل را دژم                    (همان: 3/153/2345-2351)

 

همچنین زمانی که یزدگرد سوم به فرمان ماهوی و به دست آسیابانی به قتل می‌رسد:

یکی دشنه زد بر تهیگاه شاه

 

رها شد به زخم اندر از شاه، آه

به خاک اندر آمد سر و افسرش

 

همان نان کشکین به پیش اندرش

اگر راه یابد کسی زین جهان

 

بباشد ندارد خرد در نهان

ز پرورده سیر آید این هفت گرد

 

شود کشته بر بی‌گنه یزدگرد

برین گونه بر تاجداری بمرد

 

که از لشکر او سواری نبرد

خرد نیست با گرد گردان سپهر

 

نه پیدا بود رنج و خشمش ز مهر

همان به که گیتی نبینی به چشم

 

نداری ز کردار او مهر و خشم                      (همان: 9/363/640-644)

 

در نتیجه دو بیت موضوع بحث، سخنان سهراب نیست و در واقع کلام اندرزگونة فردوسی است که به شیوة معمول خود پس از دریده‌شدن پهلوی سهراب، بدون فاصله تأثّر خود را بیان می‌کند. او مخاطب را پند می‌دهد که مبادا همچون رستم، بی‌محابا به تیغ و خنجر دست برد و آن را به خون مردم آلوده کند؛ زیرا دنیا دار مکافات است و دیر یا زود، شخص خونریز مجازات خواهد شد.

 

3ـ نتیجه‌گیری

یکی از مهم‌ترین معیارها در تصحیح و شرح متون کهنی مثل شاهنامة فردوسی، سنجش و مقایسة واژه‌ها و عبارات بحث‌بر‌انگیز با نمونه‌های مشابه و گاهی تکرارشده در بخش‌های دیگر همان متن و یا متون دیگر ادبی است. بر اساس همین ملاک، تصحیح و شرح چهار بیت از داستان رستم و سهراب بررسی شد. نخست، ضبط هر یک از ابیات بر مبنای چاپ‌های معتبر مسکو و خالقی مطلق، ارائه و سپس شرح و توضیح صاحب‌نظران در شرح‌ها، نقد و بررسی شد. این ابیات و توضیح آن عبارت است از:

1ـ         

سخن زین درازی چه باید کشید

 

هنر برتر از گوهر ناپدید

 

تصحیح پیشنهادی:

سخن زین درازی چه باید کشید

 

هنر برتر از گوهر آمد پدید

معنای بیت: دربارة توصیف بزرگی و عظمت سهراب نباید سخن را به درازا کشید. در یک کلام باید گفت که هنرهای مکتسب او بر فضایل موروثی از پدرش، رستم، برتری دارد.

2-

کسی کز تو ماند ستودان کند

 

بپرّد روان، تن به زندان کند

ضبط بیت به همین شکل صحیح است و ضبط سایر نسخه‌های ‌بدل‌ وجهی ندارد.

شرح پیشنهادی: بازماندگانت برای تو مراسم تدفین به جا آورند و با رهاشدن روان از بدن، جسمت را به زندان گور سپارند.

هر آنگه که تشنه شدستی به خون

 

بیالودی آن خنجر آبگون،

زمانه به خون تو تشنه شود

 

بر اندام تو موی، دشنه شود

 

در نسخه‌های چاپی، جابه‌جایی این ابیات از محلّ اصلی خود و قرارگرفتن بی‌وجه آن در بین سخنان سهراب، ابهام معنایی ایجاد کرده است. این دو بیت در واقع سخنان حکیمانة شاعر است که فردوسی مانند نمونه‌های متعدّد دیگر در شاهنامه در میان داستان‌ دربارة رفتار شخصیت‌های داستان اظهار نظر کرده است. چنانچه این دو بیت در جای درست خود قرار گیرند، یعنی پس از بیت:

سبک تیغ تیز از میان برکشید

 

بر پور بیداردل بردرید

ارتباط معنایی کامل برقرار می‌شود. پس از آنکه رستم سهراب را با خنجر از پای درمی‌آورد، فردوسی هشدار می‌دهد که انسان نباید حتّی در اوج خشم و خشونت، دست به خونریزی بزند؛ زیرا دست انتقام زمانه این عمل را جبران خواهد کرد.

 

پی‌نوشت

1. شناخت نسخه‌های بدل‌ و واریانت‌ها (کزّازی، 1381 :2).

– آیدنلو، سجّاد. (1380). دگرها شنیدستی این هم شنو، کتاب ماه ادبیات و فلسفه، ش 49، 84-91.

2- ابومحبوب، احمد. (1379). نگاهی به رستم و سهراب، کتاب ماه ادبیات و فلسفه، ش 40، 24 – 27.

3- اسلامی ندوشن، محمّدعلی. (1353). رسالة دکتر اسلامی دربارة رستم و سهراب بنیاد شاهنامه، یغما، ش 309، 13-30.

4- جوینی، عزیزالله. (1382). داستان رستم و سهراب از دست‌نویس موزة فلورانس، تهران: دانشگاه تهران.

5- خالقی مطلق، جلال. (1389). یادداشت‌های شاهنامه، با اصلاحات و افزوده‌ها، جلد 1، تهران: مرکز دائره المعارف بزرگ اسلامی.

6- رستگار فسایی، منصور. (1369). حماسة رستم و سهراب، تهران: جامی.

7- زرکلی، خیرالدین. (1990). الاعلام: قاموس تراجم لاشهر الرّجال و النّساء من العرب و المستعربین و المستشرقین، جلد 4، بیروت: دار‌العلم للملایین.

8- سعدی، مصلح‌الدّین. (1370). گلستان سعدی، به کوشش خلیل خطیب‌رهبر، تهران: صفی‌علی‌شاه، چ‌ 6.

9- سلمی، عبّاس. (1366). بررسی کتاب غمنامة رستم و سهراب، مجلّۀ چیستا، ش45 و 46، 400-408.

10- شعار، جعفر و انوری، حسن. (1384). غمنامة رستم و سهراب از شاهنامة فردوسی، تهران: قطره، چ 27.

11- طاهری مبارکه، غلام‌محمّد. (1379). رستم و سهراب، شرح و نقد و تحلیل داستان، تهران: سمت.

12- عنصرالمعالی، کیکاووس. (1368). گزیدۀ قابوسنامه، به کوشش غلامحسین یوسفی، تهران: امیرکبیر.

13- فردوسی، ابوالقاسم. (1373). شاهنامة فردوسی بر اساس چاپ مسکو، به کوشش سعید حمیدیان، تهران: قطره.

14- ———–. (1386). شاهنامة فردوسی، تصحیح دکتر جلال خالقی مطلق، تهران: مرکز دایره ‌المعارف بزرگ اسلامی.

15- کزّازی، میرجلال‌الدّین. (1381). نامة باستان، ویرایش و گزارش شاهنامة فردوسی، تهران: سمت.

16- مسرور اصفهانی، حسین. (1344). شعرهای قلّابی در شاهنامة فردوسی، مجلّۀ وحید، ش 25، 17 -21.

17- مولوی، جلال‌الدّین محمّد. (1370). مثنوی معنوی، جلد 4، به تصحیح رینولد الین نیکلسون، تهران: مولی، چ 8.

18- —————-. (1381). کلّیات دیوان شمس تبریزی، جلد 1، تصحیح بدیع‌الزمان فروزانفر، تهران: ثالث و سنایی.

19- مینوی، مجتبی. (1352). داستان رستم و سهراب از شاهنامه، تهران: بنیاد شاهنامة فردوسی.

20- یاحقّی، محمّدجعفر. (1368). سوک‌نامة سهراب، تهران: توس.

University of Isfahan

Textual Criticism of Persian Literature

Posted by: Mohammad Daeizadeh
in Literature, فردوسی
April 29, 2014
2 Comments
36,808 Views

داستان رستم و سهراب :

کنون رزم سھراب و رستم شنو

دگرھا شنیدی این ھم شنو

داستان رستم و سهراب به صورت شعر

یکی داستان است پر آب چشم

دل نازک از رستم آید به خشم

اگر مرگ داد است بیداد چیست

زداد این ھمه بانک و فریاد چیست

از این راز جان تو آگاه نیست

بد ین پرده اندر تو را راه نیست

کنون رزم سھراب رانم نخست

از آن کین که با او پدر چون بجست

روزی رستم ھوای شکار به سرش زد و با ترکشی پر از تیر بر رخش نشست و برای شکار سوی مرز توران روانه شد.دشتی دید پر از شکار. تعدای شکار گرفت.چون گرسنه شد گوری بریان کرد و بخورد و در گوشه ای بخفت و رخش را آزاد کرد که بچرد.گروھی از سربازان توران به دنبال رد پای رخش رفته و بعد از آنکه رخش سه نفر از آنان را کشت بالاخره او را با کمند گرفته در گله مادیان ھا رھا کرده تا از رخش کره ای بیاورند.رستم وقتی بیدار شد به دنبال رخش پیاده به شھر سمنگان در آن نزدیکی، با زین و گرزش بر دوش، روانه شد.

چنین است رسم سرای درشت

گھی پشت به زین و گھی زین به پشت

شاه سمنگان که از آمدن رستم خبر دار شد به استقبال او رفت و به رستم گفت که ای پھلوان مھمان من باش ، رخش رستم ھرگز پنھان نمی ماند، اورا می جوئیم و نزد تو خواھیم آورد.شب که رستم خوایبده بود دختر زیبای شاه سمنگان، تھمینه به دیدن رستم میرود و رستم تھمینه را از شاه سمنگان به ھمسری می خواھد.شاه سمنگان از پیوند رستم دلش شاد شد و آن دو با آئین و کیش خودشان پیمان ھمسری بستند.رستم مھره ای بر بازوی خود داشت که مشھور بود.آنرا باز کرد و به تھمینه داد و گفت اگر فرزندشان دختر بود مھره را بر کیسوی او بیاویز و اگر پسر بود به نشان پدر مھره را بر بازویش ببند.بعد از پیدا شدن رخش، رستم با تھمینه بدرود کرد و از آنجا بسوی زابلستان رفت و از آن داستان با کسی سخن نگفت.

چو نه ماه بگذشت بر دخت شاه

یکی کودک آمد چو تابنده ماه

چند روزی گذشت تھمینه کودک را سھراب نام نھاد.سھراب وقتی ده ساله شد کسی یارای نبرد او را نداشت.روزی تھمینه به سھراب گفت پدرش رستم است و اگر رستم این را بداند اورا نزد خود خواھد برد و دل من طاقت دوری فرزند را ندارد.افراسیاب ھم نباید این را بداند، زیرا دشمن رستم است و ترا تباه خواھد کرد.سپس مھره ھای رستم را به او داد. سھراب به مادرش گفت: اکنون که دانستم پدرم کیست سپاھی فراھم خواھم کرد و پھلوانان ایران را یک به یک برکنار می کنم، کاوس را از تخت بر میدارم و رستم را بر جای کاوس می نشانم، آنگاه از ایران به توران می تازم.تخت افراسیاب را می گیرم و تو را بانوی ایران شھر میکنم.

چو رستم پدر باشد و من پسر

بگیتی نماند یکی تاجور

اینک باید اسبی شایسته پیدا کنم.چوپانان از نژاد رخش کره ای برای سھراب یافتند. پادشاه سمنگان ھرگونه ابزار جنگ برایش فراھم کرد.افراسیاب چون از داستان سھراب آگاه شد، ھومان و بارمان را با دوازده ھزار مرد شمشیر زن ھمراه ھدیه ھای زیاد و نامه روانه سمنگان کرد .به سپھدار لشکر گفت:کوشش کن تا آن پسر ھرگز پدر خود را نشناسد. سھراب بر اسب نشست و بسوی ایران رفت.در راه ھر آبادی که بود سوزانیده و خراب کرد تا به دژ سپید رسید.نگھبان دژ، ھجیر دلاور در نبرد تن به تن اسیر سھراب شد .چون خبر به دختر کژدھم، گردآفرید رسید موی خود را زیر خوُد پنھان کرد و به مبارزه سھراب رفت.در
نبرد تن به تن، سھراب دست برد و خوُد از سر گردآفرید برداشت واورا با کمند گرفت و فھمید که مرد میدان او دختری است.گردآفرید به سھراب گفت دژ و لشکر را بفرمان تو می دھم. سھراب چون آن سخنان و صورت زیبا را دید، زدیدار او مبتلا شد دلش.گرد آفرید سر اسب را بسوی دژ برگرداند و ھمراه سھراب بسوی دژ رفت.کژدھم بدرگاه دژ آمد و در را گشود و گردآفرید به درون رفت و بر باروی دژ سھراب را دید که ھمانجا ایستاده.به او گفت:ترکان ز ایران نیابند جفت.میدانم که تو از ترکان نیستی زیرا فرّ بزرگی بر تو پیداست و پھلوانی
بزرگ ھستی

 

اما چون شھنشاه و رستم بجنبد زجای

شما با تھمتن ندارید پای
آنشب کژدھم نامه ای به کاوس نوشت و داستان سھراب را یک به یک یاد کرد و افزود که این دژ مدت زیادی مقاومت نخواھد کرد.فردای آن روز که سپاھیان توران آماده نبرد شدند سھراب کسی را بر باروی دژ ندید و چون در را باز کردند، متوجه شدند که شبانه کژدھم و خاندانش از دژ بیرون رفته اند.سھراب از ھرکس نشان گردآفرید را پرسید. اما دریغ که او رفته بود.ھومان دریافت که سھراب پریشان است.به او گفت اکنون وقت مکث نیست چه بزودی کاوس تمام پھلوانان را به این سو خواھد فرستاد و کار مشکل می شود. تو کاری را که با
افراسیاب پیمان کردی به پایان برسان آنوقت تمام ماھرویان تورا سجده خواھندکرد.
کاوس وقتی نامه کژدھم را خواند، گیو را به زابل دنبال رستم فرستاد و تاکید کرد که زود برگردند.رستم وقتی نامه کاوس را خواند باخنده گفت: از ترکان بعید است چنین پھلوانی داشته باشند.

من از دخت شاه سمنگان یکی

پسردارم و باشد او کودکی

زر و گوھر فراوان برای مادر او فرستادم و حالش را پرسیدم.مادرش پیام داد که ھنوز کودک است و چون او بزرگ شود چنین پھلوانی خواھد بود.چند روز بعد رستم به ھمراه لشکرش به دیدن کاوس رفت.وقتی کاوس رستم را دید به او گفت: توکی ھستی که فرمان مرا سست میکنی. اگر شمشیر در دستم بود مانند ترنجی سرت را میزدم.رستم دست طوس را کنار زد و درمقابل کاوس قرار گرفته گفت:
تو ھمه کارھایت از یکدیگر بدترند، و شھریاری سزاوار تونیست.چنین تاج سنگینی که بر سر دون مغزی قرار گرفته بر دمُ اژدھا شایسته تر است تا سرتو.
من بنده تو نیستم، من یکی بنده آفریننده ام.از این پس مرا در ایران نخواھید دید.
با خشم از ایوان بیرون شد بر رخش نشست و از پیش ایشان برفت.پھلوانان ھمه غمگین شدند و نزد گودرز رفته گفتند شکستن دل رستم سزاوار نیست.بیا و شاه دیوانه را براه راست بیاور.کاوس چون سخنان گودرز را شنید، از گفته خود پشیمان شد و گفت ای پھلوان لب پیر با پند نیکوتراست.اکنون پیش رستم برو و تندی مرا از دل او بیرون کن و اورا نزد من بیاور.گودرز ھمراه سران سپاه از پس رستم رفتند و رفتند تا به او رسیدند و قصه ھا گفتند.گودرز گفت:تو می دانی که کاوس را مغز نیست، به تندی سخن میگوید، فریاد میزند، آنگه پشیمان میشود و حال اگر جھان پھلوان از کاوس آزرده است ایرانیان گناھی ندارند.چون این سخنان در رستم اثری نکرد گودرز راه دیگری زد و گفت:گروھی گمان میکنند
که جھان پھلوان از آن ترک ترسیده. بالاخره گودرز رستم را وا داشت که به ایوان کاوس باز گردد.چون رستم و گودرز به ایوان کاوس رسیدند، کاوس بلند شد و از رستم پوزش خواست و گفت خوب میدانم که پشت لشکر ایران تو ھستی ، ھمیشه بیاد توھستم، شاھی من داده تو است.رستم گفت:تو کیّ ھستی و ما ھمه کھتریم.
آن شب جشنی آراستند و فردای آنروز سپاھیان منزل به منزل به سوی مرزتوران حرکت کردند.چون به نزدیک سپاه توران رسیدند سراپرده کاوس را آراستند و اطراف آن آنقدر خیمه زدند که در کوه ودشت جائی باقی نبود.چون شب شد تھمتن نزد کاوس رفت و اجازه خواست که با لباس مبدل بدون کلاه و کمر به لشکر توران برود و ببیند که این نو جھاندار کیست.آنشب رستم سھراب را دید که در کنار ژنده رزم نشسته.ژنده رزم بیرون آمد و رستم را دید ولی رستم با یک ضربه مشت اورا ھلاک کرد.ژنده رزم فرزند شاه سمنگان بود.تھمینه اورا ھمراه سھراب فرستاده بود که رستم را به سھراب نشان دھد.روز بعد سھراب ھجیر را با خود بالای بلندی برد و از او در مورد درفش پھلوانان سپاه ایران یک به یک سوال کرد.وقتی به درفش اژدھا پیکر رستم که برنوک آن شیری زرین نصب شده بود رسید، ھجیر گفت:شنیده ام از چین به تازگی پھلوانی نزد کاوس آمده و نام اورا نمیدانم. سھراب در دل غمگین شد زیرا نام رستم را نشنید اما نشانی ھای صاحب درفش اژدھا پیکر را از مادرش شنیده بود ولی میخواست سخن شیرین را از دھان ھجیر بشنود.ھجیر که میدانست آن درفش رستم است به سھراب دروغ میگفت بخیال خودش نکند سھراب به ناگاه بر رستم بتازد و اگر رستم کشته شود ایران یاوری نخواھد داشت.سھراب از بلندی پائین آمد، ناامید از یافتن رستم عاقبت کمر به جنگ بست و بر اسب نشست و تا قلب سپاه کاوس تاخت چون به چادر کاوس رسید، ھفتاد میخ از چادر برکند و نیمی از سراپرده اورا درھم فروریخت.
رستم پا بر رخش زد و در برابر سھراب قرار گرفت.سھراب کف بر کف زد و به رستم گفت:ما دو پھلوانیم بیا تا جدا از میدان جنگ باھم نبرد کنیم.اکنون ای پھلوان تو پیر شده ای و عمر زیاد بر تو ستم کرده، میدان جنگ دیگر جای تو نیست. تاب یک مشت من را ھم نداری. رستم چون سخنان سھراب راشنید، بدو گفت نرم!ای جوانمرد!نرم، آرام باش

به پیری بسی دیدم آوردگاه

بسی بر زمین پست کردم سپاه

لحظه ای صبر کن تا مرا در جنگ ببینی. نمی دانم تو به ترکان نمی مانی در ایران نیز چون تو ندیده ام.این سخنان رستم دل سھراب را لرزاند و گفت:ای پھلوان سخنی می پرسم راست بگو نژاد تو از کیست.بگو و مرا شاد کن.

 

من ایدون گمانم که تو رستمی

گراز تخمه ناور نیرمی

چنین داد پاسخ که رستم نیم

ھم از تخمه سام نیرم نیم

که او پھلوانست و من کھترم

داستان رستم و سهراب به صورت شعر

نه با تخت و گاھم نه با افسرم

از امید سھراب شد ناامید

برو تیره شد روز سپید

ھر دو پھلوان نیزه کوتاھی به جنگ آورده برھم تاختند.نیزه ھا شکسته شد.دست به شمشیر بردند آنقدر بر سپرھا کوفتند که تیغ ریز ریز شد.زره ھایشان از ھم گسست، اسب ھا از کارماندند.خسته و با تن پر عرق از ھم دور شدند.دوپھلوان کمی استراحت کردند تا اسبانشان آسوده شدند.بھم تیر باران نمودند اما ھیچکس زیان ندید.کمر یکدیگر را در سواری گرفتند ولی رستم که کوه را از زمین میکند نتوانست سھراب را تکان بدھد. سھراب دست بر گرز برد و بر شانه رستم کوبید.
درد در دل تھمتن پیچید اما به روی خود نیاورد.رستم ھی بر رخش زد و بر سپاه توران تاخت. سھراب نیز خود را به سپاه ایران زد.سھراب گروھی از سپاه ایران را بکشت.اما رستم اندیشید که کاوس بی دفاع است و برگشت.چون بھم رسیدند رستم فریاد زد مگر باھم نمی جنگیدیم چرا مثل گرک بر ایشان حمله بردی.
سھراب گفت:سپاه توران ھم بی گناھند، تو اول بسوی ایشان رفتی. اینک باز گردیم و فردا سر به کشتی خواھیم نھاد. آن شب گیو به رستم گفت چگونه سھراب در حمله به لشکر ایران تمام پھلوانان را زخمی کرد و اما ھمچنان که فرمان داده بودی سپاه جنگ آغاز نکرد و ھیچ سواری حمله نبرد.رستم از سخنان گیو غمگین شد و با او نزد کاوس رفت.آنشب رستم بعد از دیدار کاوس رو به لشکرگاه خود حرکت کرد.زواره نزد رستم آمد و چون بر سفره نشست، گفت ای برادر فردا ھوشیار باش اگر من کشته شدم زاری نکنید و یک تن از شما به میدان نرود ھیچکس با تورانیان نجنگد، یکایک سوی زابلستان نزد دستان بروید تا به
زال بگوئید، این فرمان ایزد پاک بوده ھمانطویکه جمشید و طھمورث ھم سرانجام رفتند.
اما آنشب ھومان بزمی برای سھراب آراست.سھراب می گفت آن شیر مرد که امروز با من نبرد کرد بالائی چون من دارد.سرو گردن و بازوانش مثل من است.
مانند آنکه ما را از روی ھم ساخته اند.عجیب است که ھر وقت اورا می بینم دلم فرو می ریزد و مھر او در دل من افزون میشود.از او خجالت میکشم تمام نشانی ھاایکه مادرم داده با او یکی است، گمان می برم که او رستم است، اگر رستم باشد چگونه با او بجنگم؟ ھومان گفت: ای پھلوان چند بار با رستم در میدان جنگ روبرو شده ام این پھلوان او نیست.اسب او شبیه رخش است و لکن رخش کجا و این کجا.
فردا، بار دیگر سھراب از رستم سوال کرد چرا نامت را از من پنھان میکنی؟
رستم گفت دیروز از این حرفھا زدیم و دیگر اینکه به ھنگام نبرد سوال و جواب نمیکنند.ھردو پھلوان از اسب فرود آمدند، دھانه اسب را بر سنگ بستند و ھردو با دلی غمگین چون شیران به کشتی برآویختند.آنقدر کوشیدند که از تنشان عرق و خون بیرون میزد که یکباره سھراب چون پیل مست، یکی نعره برزد پر از خشم وکین، بزد رستم شیر را بر زمین، چون رستم زمین خورد سھراب بر سینه اش نشست خنجر از کمرکشید تا سر رستم از بدن دورکند.رستم فریاد زد، ای پھلوان آئین ما در کشتی جز این است.سھراب گفت:چگونه؟ رستم گفت:آنکسی که بار اول پیروز میشود سرزمین خورده را نمی برد دوباره کشتی می گیرند.سھرابِ جوانمرد چون این شنید از روی سینه رستم بلند شد و به دشت رفت. ساعتی بعد که ھامون سھراب را دید افسوس خورد و گفت شیری را که در دام آورده بودی
رھا کردی.رستم آنشب به درگاه یزدان نیایش کرد و در افسانه ھا ھست که نیروی جوانیش را از اوگرفت.روز بعد رستم کمر سھراب را گرفت و اورا به زمین زد تیغ از کمر کشید و پھلوی سھراب را با آن درید.

سھراب آھی کشید و به رستم گفت:جھان کلید مرگ مرا به دست تو داد، تو بی گناھی و این جھان پیر است که مرا برکشید و خیلی زود کشت.ھمسالان من ھنوز در کوی ھا بازی می کنند و من این چنین در خاک خفته ام.مادرم نشانی از پدر به من داد و من جان خود را در راه پیدا کردن پدر فدا کردم.ھمه جای جھان جستمش تا رویش را ببینم و اکنون در ھمان آرزو جان می دھم، دریغا که رنجم به پایان رسید و روی پدرم را ندیدم.اکنون تو ای مرد، اگر در آب چون ماھی شوی، ویا چون شب اندر سیاھی شوی، اگر چون ستاره بر سپھر بلند برآئی و از روی زمین مھر خود را ببری، پدرم کین مرا از تو خواھد خواست و از این ھمه مردم که در سپاه ایران ھستند یکی به رستم خواھد گفت:

که سھراب کشتست و افکنده خوار

ترا خواست کردن ھمی خواستار

چو بشنید رستم سرش خیره گشت جھان پیش چشم اندرش تیره گشت زمانی گذشت تا رستم به ھوش آمد وبا ناله و خروش پرسید:چه داری ز رستم نشان، که گم باد نامش ز گردن کشان .

که رستم منم گم بما ناد نام

نشیناد بر ماتمم زال سام

رستم چون این سخنان را گفت، نعره ای زد، موبکند و خروش کرد.سھراب چون رستم را به آن حال دید بیھوش شد.چون بھوش آمد به او گفت:ھمه گونه ترا راھنمائی کردم چگونه یک ذره مھر در دل تو نجنبید، اکنون بند از جوشنم بگشای.بر تن برھنه ام نظر کن به بازویم مھره خود را بنگر.

سھراب به رستم گفت:عمر من به پایان رسید، تومحبت کن و نگذار که ایرانیان به جنگ توران بروند زیرا ایشان از برای من به این جنگ اقدام کردند.اندیشه کرده بودم اگر پدر را زنده ببینم تمام شاھان را از میان بردارم و ترا برجای ایشان بنشانم.نمی دانستم بدست تو کشته خواھم شد.رستم رخش را پیش آورد و به سوی سپاه ایران حرکت کرد.رستم به ھومان پیام داد که جنگی در بین نیست.
رستم به گودرز گفت اکنون نزد کاوس برو و به او بگو که چه بر سر من آمده. اگر ھیچ از خدمات من به یاد می آوری از آن نوشدارو که در گنج داری، برای فرزند من بفرست.کاوس به گودرز پاسخ داد: اگر نوشدارو به سھراب رسانم و آن پھلوان زنده بماند مرا از میان خواھند برد.فراموش کردی که دشنامم داد. ھیچکس دشمن خویش نپرورده است که من بپرورم.
چون گوددرز جواب کاوس را برای رستم آورد، رستم خوابگاھی پر نقش و نگار برای سھراب آراست و خود نزد کاوس رفت.نیمی از راه رفته بود که فرستاده ای از سوی گودرز به او رسید و گفت که سھراب شد زین جھان فراخ ھمی از تو تابوت خواھد نه کاخ رستم از اسب پیاده شد، کلاه برداشت خاک بر سر ریخت و بزرگان ھمه ھمچنان کردند.به کاوس خبر دادند که سھراب درگذشت. او با سپاه نزد رستم رفت و به رستم گفت: از این سو تا آن سوی جھان ھمه مردنی ھستند.یکی زودتر، یکی دیرتر.
تورانیان به سرزمین خود باز گشتند.کاوس سپاه خود را به ایران آورد و رستم در ھمان دشت بماند.زواره سپیده دم با سپاه رسید.رستم ھمراه ایشان بسوی زابل حرکت کرده، تابوت سھراب را در پیش داشتند.به دستان خبر دادند، ھمه سیستان به پیشباز آمدند. دلیران بزرگ زیر تابوت را گرفتند و چون زال آن را دید، نوحه خواند

ھمی گفت و مژگان پر از آب کرد

زبان پر ز گفتار سھراب کرد

ھومان خبر مرگ سھراب را به افراسیاب داد.خبر به شاه سمنگان دادند.جامه بر تن درید.
به مادر خبر شد که سھراب گرد زتیغ پدر خسته گشت و بمرد او روز وشب میگریست و پس از مرگ سھراب سالی بزیست، سرانجام ھم در غم او بمرد و روانش در جھان مینوئی به سھراب پیوست.

چنین گفت بھرام نیکو سخن

که با مردگان آشنائی مکن

بتو داد یک روز نوبت پدر

سزد گر ترا نوبت آید بسر

 

Tagged with: Literary Literature ادبی ادبیات حکیم ابوالقاسم فردوسی داستان رستم و سهراب داستان های شاهنامه داستان های شاهنامه فردوسی به نثر دیوان اشعار شاهنامه فردوسی فردوسی طوسی

11 days ago

June 30, 2019

June 18, 2019

واقعاعالی وکاملابه اندازه بود.ممنون

خیلی زیباست
اشکم در اومد

Your email address will not be published. Required fields are marked *

Comment

Name *

Email *

Website

This site uses Akismet to reduce spam. Learn how your comment data is processed.

Newsletter Subscription



در دسته بندی شعر طنز

چنین گفت رســتم به سهـــراب یل

که من آبـــرو دارم انــــــدر محـــل

داستان رستم و سهراب به صورت شعر

مکن تیز و نازک ، دو ابـروی خود

دگر سیخ سیـخی مکن؛ مـوی خود

شدی در شب امتــــــحان گرمِ چت

بروگــمشو ای خــاک بر آن سـرت

اس ام اس فرستادنت بس نبــــــــود

که ایمـیل و چت هم به ما رو نمـود

رهـا کن تو این دختِ افراسیــــــاب

که مامش ترا می نمــــاید کبــــــاب

اگر سر به سر تن به کشتن دهیـــم

دریغـــا پسر، دستِ دشــمن دهیـــم

چو شوهر دراین مملکت کیمــیاست

زتورانیان زن گرفتـــــن خطـــاست

خودت را مکن ضــــایع از بهــراو

به دَرست بـــپرداز و دانش بجـــــو

دراین هشت ترم،ای یلِ با کـلاس

فقـط هشت واحد نمـودی تو پاس

توکزدرس ودانش، گریزان بـُدی

چرا رشــته ات را پزشـکی زدی

من ازگـــــــــور بابام، پول آورم

که هــرترم، شهـریه ات را دهـم

من از پهلــــــوانانِ پیــشم پـــسر

ندارم بجــز گرز و تیـــغ و ســپر

چوامروزیان،وضع من توپ نیست

بُوُد دخل من هفـده و خرج بیست

به قبـض موبایلت نگـه کرده ای

پــدر جــــد من را در آورده ای

مسافر برم،بنـده با رخش خویش

تو پول مرا می دهی پای دیـــش

مقصّر در این راه ، تهیمیــنه بود

که دورازمن اینگونه لوست نمود

چنیـن گفت سهـراب، ایـــول پـدر

بُوَد گفـــته هایت چو شهـد وشکر

ولـی درس و مشق مرا بی خیـال

مزن بر دل و جان من ضــد حال

اگرگرمِ چت یا اس ام اس شویــم

داستان رستم و سهراب به صورت شعر

ازآن به که یک وقت دپرس شــویم

نکات : فیلدهای الزامی علامت گذاری شده اند. *

دیدگاه

نام *

ایمیل *

آهنگ های شاد جدید

با اجرای: مهدی پاکدل، مجید آقا کریمی و رضا عمرانی…

به مناسبت بزرگداشت فردوسی
https://shahrestanadab.com/

داستان رستم و سهراب به صورت شعر
داستان رستم و سهراب به صورت شعر
0

دوره مقدماتی php

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *