حقارت
داستان ها و مطالبی پیرامون رابطهی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن
حتما داستان رو از قسمت اول دنبال کنید
لیست تمام قسمت های داستان٬ بالا در صفحه لیست داستان ها هست
اون شب رو با ترکیبی از لذت و ترس گذروندم.از اینکه بعد از مدتها با خانم تنها بودم خیلی خوشحال بودم و از شامی که باهم خوردیم هم خیلی لذت بردم ولی تصور اینکه فردا قراره چی بشه برام ترسناک بود و وقتی هم یاد این میافتادم که ما رسما بی خونه شدیم و مادرم بی خبر از همه جا سرپناه خودش رو از دست داده دیگه کار از ترس و احساس بد و بغض میگذشت و رسما احساس خفگی میکردم! ولی چه میشد کرد؟ حالا باید حتی بیشتر از قبل به تمام دستورات خانم گوش میدادم و تمام اوامرش رو اطاعت میکردم چون کوچکترین کوتاهی از طرف من میتونست به قیمت رفتن ابروم و بی خانمان شدن خودم و مادرم تموم بشه.
جدا که زندگی روی قشنگش رو به من نشون داده بود!توی بزرگترین عمارتی که توی عمرم دیدم بودم میخواستم بمونم٬ ولی شب رو باید توی توالتش بخوابم! با پولدارترین دختری که توی عمرم دیدم آشنا شده بودم ولی به جای اینکه اون به من با این وضع خرابم ی کمکی بکنه٬ این من بودم که باید حتی پول پیش خونه مادرم رو هم تقدیمش میکردم!!
شاید بیشتر از همه ته دلم از این عصبانی بودم که تمام سرمایه من و مادرم و کل زندگیمون شده بود وسیلهای برای ارضای جنسی خانم و ما در واقع اسباب بازیش بودیم !!
از این فکرا جدی جدی حرصم گرفته بود به سرم زده بود پاشم همین امشب که تنها هم هست برم پیشش بیدارش کنم و بگم بابا خر ما از کرگی دم نداشت بیخیال ما شو! تا همینجا باهم بودیم خیلی خوش گذشت دیگه بسه! این پول مارو هم بده منم برم پی بدبختیهای خودم! ولی کمی بعد بیشتر و بهتر فکر کردم فهمیدم این شاید احمقانهترین رفتاری باشه که میتونستم از خودم نشون بدم! از تمام اینها هم گذشته من دوسش داشتم اون رو باید چیکار میکردم؟!
باز هم فکر کردم و باز هم و باز هم ولی تنها فایدهای که از این افکار نصیبم شد خسته شدن و خوابیدنم بود! خوابیدن تا صبح فردایی که هیچ تصوری نداشتم که قرار بود چطور بگذره! بدون ذرهای انتخاب تمام سرمایه و آبروم رو در اختیار تصمیمات خانم گذاشته بودم تا اون برام تصمیم بگیره و فقط میتونستم امیدوار باشم که فقط برام تصمیمات بدی نگیره و خودم و خانوادم رو به فنا نده!!
صبح خیلی زود از خواب بیدار شدم تازه خورشید در اومده بود و با اینکه هنوز توی هوای حس تابستان بود ولی مشخص بود که پاییز داره خودنمایی میکنه و البته لخت بودن من هم کمکی نمیکرد! لرز وجودم رو گرفته بود! شاید هم ربطی به دمای هوا نداشت و بدنم زودتر از خودم فهمیده بود قراره امروز چه بلایی سرم بیاد برای همین از الان شروع کرده بود به لرزیدن!
از دیشب یادم مونده بود که در توالت قفل نیست ولی میدونستم که نباید برم بیرون و اگه یک روز توی عمرم باید حرف گوش کن میبودم همون روز بود و باید تمام سعیم رو میکردم تا خانم دلش به رحم بیاد و نخواد کاری بکنه که تمام زندگیم بهم بریزه!
پیش خودم نشستم و تمام حالاتی که ممکن بود وقایع اون روز پیش بره رو مجسم کردم٬ میدونستم که تابحال هیچوقت نتونستم از قبل کاراشو پیش بینی کنم و شاید بیشتر از هر چیزی این موضوع باعث شده بود الان توی توالت خونش لخت روی سرامیک های سرد بشینم و مادر بیخبرم هم الان توی خونه خانم نخوابیده باشه! ولی چکار میتونستم بکنم بجز فکر؟ میدونستم من بازی رو خیلی وقت پیش بهش باخته بودم ولی مثل آدمی که توی باتلاق گیر کرده باشه و هر طناب پوسیدهای رو برای بیرون آمدن امتحان میکنه من هم با امید احمقانهای سعی میکردم دستش رو بخونم شاید بتونم جلوی خراب تر شدن وضع رو بیشتر از اینی که هست بگیرم.
توی افکار خودم بودم که آروم آروم نور خورشید بیشتر و بیشتر شد و تقریبا به جایی رسید که معمولا خانم بیدار میشد. پاشدم رفتم زیر نور خورشید که شاید کمی گرمم بشه٬ با اینکه نزدیک کاسه توالت بود ولی بخاطر کمی گرمای بیشتر تحمل کردم٬ در ضمن این همون کاسه توالتی بود که من ازش کلی نوش جان کرده بودم و فیلم هم ازم داشتن! دیگه این حرفها رو باید بزارم کنار و زندگی جدیدم رو قبول کنم!
کمی که اونجا نشستم و بدنم گرمتر شد اولین صدا رو از توی خونه شنیدم٬ معلوم شد که خانم بیدار شده چون اگه آقا اومده بود حتما اول صدای ماشینش میومد پس حتما خود خانم بود که بیدار شده بود.
کمی که گذشت دیدم انگار صدای داد زدن خانم میاد ولی نمیتونستم مطمئن باشم دقت کردم دیدم درسته صدای خانم هست و داره با داد من رو صدا میکنه. با ترس و لرز در رو باز کردم و من هم داد زدم:
– خانم من رو صدا کردید؟
— آره ننه سگ گمشو بیا
دیگه شکی باقی نموند! منظورش من بودم٬ دویدم رفتم سمت صدا که از توی اتاق خواب بزرگ بالا میومد نزدیک در اتاق که رسیدم یادم افتاد نباید راه برم برای همین چهار دست و پا شدم و در زدم که خانم گفتن:
— گمشو بیا تو
در رو همونطور چهار دستو پا باز کردم و رفتم توی اتاق که دیدم خانم هنوز خوابیده سر جاش و داره با لپتاپش کار میکنه من رو که دید چهار دست و پا وارد اتاق شدم ملافه رو از روی پاهاش زد کنار و به پاهاش اشاره کرد و گفت:
— هنوز از دیشب لاشون سس مونده ! کارتو دیشب خوب انجام ندادی کثافت
– عذر میخوام خانم
و رفتم و بکارم مشغول شدم فقط ی شرت و سینه بند خواب تنش بود و داشت به کارای توی کامپیوترش میرسید بعد از چند لحظه در حالی که من داشتم لای انگشتاشو میلیسیدم گفت:
— بعد از اینکه خوب تمیزشون کردی میری از توی کابینت آخری سمت چپ پایین آشپزخونه ی ظرف یکبار مصرف ورمیداری میاری برام فهمیدی مادرسگ؟
در حالی که شصت پاش توی دهنم بود با سر پاسخ مثبت دادم و خانم هم شصت پاش رو یک دفعه داد بالا که سقم رو کمی خراش داد با ناخونش٬ به کارم ادامه دادم. راست میگفت کلی سس بین انگشتاش مونده بود و خشک شده بود معلوم بود دیشب هردومون حواسمون خوب جمع نبوده! سس هنوز هم مثل دیشب تند و تیز بود! ولی بالاخره با کلی خیس کردن و زبون کشیدن پاکشون کردم و از تخت اومدم پایین خانم هم ی بار دیگه پاشو چک کرد و رو کرد به من و گفت:
— بدو بیار دیگه !
من هم چهار دست و پا از در رفتم بیرون٬ دیدم اینطوری بخوام برم و بیام تا ظهر طول میکشه! خواستم بلند شدم که از صدای مکث من در چهار دست و پا رفتن خانم داد زد:
— نه! همونطوری میری تا پایین حق ایستادن نداری سگ من!
– چشم خانم
به رفتنم ادامه دادم٬ هنوز به وسط راهروی بالا نرسیده بودم که زانو هام شروع کردند به درد گرفتن و رفتن برام سخت شده بود ولی وقتی به راه پله رسیدم متوجه شدم که تاحالا مشکلی نبوده و تازه اینجا اصل سختی مسیر هست! شاید اگه ذهنی میخواستم حساب کنم بنظر چهار دستو پا از اون راه پله پایین رفتن کار سختی میومد ولی در عمل تقریبا غیر ممکن بود! نزدیک بود بیوفتم پایین! آخر سر به این نتیجه رسیدم که از پهلو برم بهتر هست! ی لحظه از کار خودم خندهام گرفته بود که داشتم مثل خرچنگ از پله ها میرفتم پایین!!
ولی هرچی بود گذشت و بالاخره رسیدم پایین و رفتم سمت آشپزخونه که از پذیرایی خونه ما هم بزرگتر بود
خونهی ما!!! چه توهمی ! کدوم خونهی ما! اونجا هم دیگه ماله خانم شده بود! با اعصاب خورد رفتم و ظرف یکبار مصرفی که در واقع ی شیشه پلاستیکی کشیده و در دار بود رو برداشتم به دهن گرفتم و دوباره اون مسیر سخت رو برگشتم سمت اتاق خانم٬ تقریبا وسط راهرو بودم که صدا خانم اومد:
— مردی؟ جونت دربیاد بابا چقدر تو بی عرضهای!!!
این حرفش بهم برخورد و با اینکه زانوم حسابی درد میکرد تندتر رفتم سمت اتاق و دیدم که لباسهاشو در آورده بود و ریخته بود روی تختشون
— کدوم گوری بودی تاحالا! این همه مدت رفتی تا آشپزخونه ی شرف بیاری؟
من که ظرف دهنم بود نمیتونستم جواب بدم و همونطور نگاه میکردم خانم رو تا اینکه اومد جلو و ظرف رو از دهنم گرفت و با همون ظرف زد توی سرم بعد بدون توجه به من شورتش رو در آورد و گفت:
— دو زانو بشین
– چشم خانم
پاشو گذاشت رو شونهی من و در ظرف رو برداشت دادش دست من و گفت:
— بگیر جلوم٬ زمین بریزه خودت باید تمیزش کنی!
قبل از اینکه من کاملا متوجه منظورش بشم شروع کرد به ادرار کردن! من سریع ظرف رو تا جایی که میشد جلوی جریان میگرفتم ولی تو اون شرایط سخت بود و قطر دهانه ظرف هم کوچکتر از این بود که بخواد تمامش رو بگیره برای همین دائم یک مقداریش میپاشید توی صورت و مخصوصا چشمام که همین باعث میشد بیشتر چپ و راستش کنم و باز بیشتر میریخت به تنم و زمین و همین هم شد سوژه خنده خانم ظرف تقریبا پر شده بود که خانم هم انگار دیگه کارش تموم شده بود و ظرف رو از من گرفت و درش رو بست و گذاشت زمین کنار دیوار و بعد برگشت سر من رو گرفت و خودش رو با موهای من تمیز کرد و رفت سمت کمدش حوله ي پوشیدنیش رو برداشت و به من گفت:
— من میرم دوش بگیرم و بیام
– بله خانم
دم در که رسید برگشت من رو نگاه کرد و گفت:
— چرا کارتو نمیکنی پس؟
اول کمی موندم که منظورش چی هست که بعد یادم افتاد و سریع سرم رو گذاشتم زمین و شروع کردم به لیسیدن و هورت کشیدن ادرار خانم از زمین
خانم چرخید و رفت بیرون
بعد از اینکه تمام زمین رو تمیز کردم منتظر نشستم تا خانم برگرده که زیاد هم طول نکشید٬ در حالی که برای خودش آواز میخوند اومد توی اتاق و سشوار رو از کمد در آورد و داد دسته من٬ من هم زدمش به برق و شروع کردم با دقت به خشک کردن موهای خانم
بوش برام آشناتر از اسم خودم بود! اسمی که دیگه داشت یادم میرفت!
موهاش که خشک میشد شروع میکرد به فر خوردن! همون فر های کوچیکی که خیلی دوست داشتمشون! برای همین یکم حواسم از کارم دور شده بود. تا اینکه یکدفعه خانم بلند شد و حوله رو جلوم در آورد و انداخت روی دسته صندلی٬ من با بدن کاملا برهنهاش روبرو شدم و گلوم خشک شد! طوری که صدای قورت دادن اب دهنم رو میشد شنید! البته چون هنوز سشوار روشن بود معلوم نشد! بهم گفت:
–یکم روی تنم بگیر خشک بشه میخوام لوسیون بزنم زود جذب بشه!
– چشم خانم
و سر تا پای خانم رو با سشوار گرفتم و مواظب بودم جایی بیشتر از چند لحظه نمونم که ی موقع زیادتر از حد داغ نشه!
–بسه ! برو لوسیون رو از کنار تخت بیار
– چشم خانم
از توی کشو برداشتمش و رفتم سمت تخت که دیدم خانم نشست روی صندلی جلوی آینه و به من گفت:
— از دستام شروع کن!
از دستام شروع کن؟!! یعنی قرار بود همه جا رو بزنم؟ از همون لحظه فقط تو فکر لحظهای بودم که میخواستم به سینهاش دست بزنم!!
گرفتم نشستم زمین و شروع کردم به مالیدن لوسیون به دستای خودم و بعد ماساژ دادن دست راست خانم٬ خانم هم پاشو انداخته بود رو پاش و من رو نگاه میکرد وقتی تقریبا تا شونه هاش رسیدم دستش رو از دستم آزاد کرد و زیر چونه من رو گرفت سرم رو آورد بالا توی چشام نگاه کرد و بعد از چند لحظه بدون اینکه چیزی بگه توی صورتم تف کرد و گفت:
— این یکی دستم
– ممنون خانم
یکم از آب دهنش پریده بود توی چشمم ولی چون دستام چرب بود نمیتونستم صورتم رو تمیز کنم به سختی چشمم رو باز کردم و اومدم اونطرف صندلی نشستم و دوباره دستم رو چرب کردم و به کارم ادامه دادم٬ وقتی دستش تموم شد خواستم بپرسم که چکار کنم که خودش بدون اینکه من چیزی بگم دستهاش رو رو گذاشت رو دست های صندلی و و با چشماش به سینهاش اشاره کرد٬بالاخره میتونستم اون سینههارو که مدتها دیده بودم و توی خوابم هم نمیدیدم که بخوام بهشون دست بزنم رو ماساژ بدم!!! دستام رو گذاشتم روی سینه هاش ولی اینقدر دستام میلرزید که میشد حتی لرزش رو دید! حتما خانم لرزیدن دستام رو احساس میکرد که ی لبخند زیبایی روی صورتش اومد.
بعد از مدت قابل توجهی!! که روی سینههاش صرف کردم رفتم سراق شکم و بعد هم کمرش و بعد ایستاد تا حسابی باسنش رو براش با لوسیون ماساژ بدم. چند دست زدم وصبر کردم تا جذب بشه و دوباره شروع کردم و بعد هم پاهاش که براش چند دست زدم مخصوصا مچ به پایین و زانوهاش که تاکید کرد میخواد مثل پای بچه ها نرم باشه که البته همونطور هم بود!
بعد از اینکه کارم تموم شد خانم ساعت رو نگاه کرد و گفت:
— اوه داره دیر میشه !! پاشو آماده شو باید بریم دیگه!
من بعد از اینکه خانم رو برهنه دیدم و تمام بدنش رو ماساژ دادم اینقدر داغ شده بودم که تمام برنامه های امروز رو فراموش کرده بودم٬ اینکه ساعت چند هست دیگه بماند!
دوباره انگار آوار ی خونه توی سرم خراب شده باشه از جام بلند شدم که برم٬ دم در که رسیدم دیدم اصلا نمیدونم کجا میرم! برگشتم سمت خانم که بپرسم باید چکار کنم الان؟
اینقدر قلبم تند میزد که حالت تهوع پیدا کرده بودم. سرم هم داشت گیج میرفت! چشم به هم دوخته بودیم ولی حرفم نمیاومد! نمیدونستم چی باید بگم!
میخواستم برم مثل بچه کوچیکی که میره بقل مامانش و گریه میکنه برم پیشش و اینقدر گریه کنم که حالم بهتر بشه ولی جاش نبود.
از نگاه خانم معلوم بود کاملا حال من رو درک میکنه و داره از لحظه لحظهی اون شرایط کمال لذت رو میبره!
بعد از چند لحظه من با سختی گفتم:
– لباس
بدون اینکه نگاهش رو ازم برداره یا لبخندش رو بخواد بشکنه با انگشت به کمد روبروش اشاره کرد
من هم رفتم و ی ساک خرید بزرگ دیدم که توش پر بود از لباس های مارک دار که هنوز از جعبه هم خارج نشده بودن! ساک رو برداشم و رفتم پیش خانم و خواستم بپرسم که همین هست یا نه که خانم با همون لبخند با سر بهم اشاره کرد که همین هست!
ساک رو برداشتم و رفتم بیرون که لباسهام رو عوض کنم٬ من زیاد از لباسهای مارک دار خارجی سر در نمیآوردم ولی میدونستم که پول اون لباسا کم کمهاش چند میلیونی میشد!
سایز من رو بهتر از خودم میدونست! همه قالب تنم بودن!
همه رو که پوشیدم چهار دست و پا رفتم وارد اتاق بشم که داد زد سرم:
— گوساله میدونی چقدر خرج این لباسا کردم؟ خراب میشن! پاشو وایسا! زود!!!
– ببخشید خانم
— نفهم!!
بعد دوباره من رو از پایین تا بالا نگاه کرد و بعد پشتشو کرد به من و صدای خندهی ظریفی اومد٬ معلوم بود از لباسا تو تن من خوشش اومده بود
– خانم من باید چیکار کنم؟
کلید رو انداخت سمت من و گفت:
— برو تو ماشین بشین تا بیام
اینقدری نگذشت تا خانم هم بعد از من اومد و نشست توی ماشین ولی تو همین چند دقیقه ی آرایش خیلی ساده کرده بود که حسابی زیبایی های ذاتیش رو بیشتر از قبل نشون میداد! اون ی رشته از اون موهای فرفی زیباش رو هم از جلوی شالش انداخته بود روی صورتش! همونطور که من دوست داشتم!! بوی عطرش هم که مثل همیشه ادم رو گیج میکرد!
سوار که شد وسایلی که دستش بود رو گذاشت صندلی پشت و بعد ماشین رو روشن کرد و راه افتادیم
مسیری که باید میرفتیم با ماشین شخصی اینقدر هم طولانی نبود ولی خیلی آروم میرفت انگار میخواست زمان بیشتری داشته باشیم.
بعد از ۲-۳ دقیقه از شروع مسیر بهم گفت:
— دیروز متوجه مورد خاصی نشدی؟
– نه خانم چه موردی؟
— وقتی اومده بودن برای کارای سند خونم
– نه خانم متوجه نشدم٬ راستش رو بخوام بگم خانم اینقدر حالم بد بود که حواس برام نمونده بود
— وقتی مدارکم رو دادم بهشون
– خب؟
— آیکییو!!! بعد از اینکه مدارکم رو دادم بهشون …؟
– والا …. مممم
بیشتر فکر کردم. ولی تا میومدم تمرکز کنم میدیدم که داریم به محله و خونمون نزدیکتر و نزدیکتر میشدیم و ترس از روبرویی خانم با مادرم و اینکه چه چیزایی میخوان به هم بگن باعث میشد تمرکزم رو از دست بدم. دوباره خانم ادامه داد:
— جدی اینقدر احمق شدی یا حالت خرابه؟
– حالم جالب نیست خانم
خانم قهقه بلندی کرد و گفت:
— باشه درکت میکنم!!
– ممنون خانم.
دیگه رسیدیم دم در خونمون نمیدونستم میخواد چی بشه
خانم ماشین رو پارک کرد و از صندلی های پشت کیف و وسایلش رو برداشت. من خواستم در رو باز کنم و پیاده بشم که گفت:
— صبر کن! حتما مادرت بعد از اینهمه مدت میخواد باهات روبوسی کنه٬ دوست دارم طعم منم بینتون باشه!
بعد از دستش همون ظرف یکبار مصرف رو که صبح پر کرده بود رو داد به من گفت:
— سر بکش و تشکر کن کثافت!
همونطور عادی قلب من از جا ایستاده بود چه برسه با اینهه تحقیر جانبی! ظرف رو گرفتم و همش رو سر کشیدم و گفتم:
– ممنون خانم
خانم هم ی تف گنده کرد تو دست خودش و دستشو مالید به همه جای صورتم و گفت:
— خواهش میکنم مادر سگ! بریم!
کلید خونه نه همراه من بود نه خانم برای همین با دستان لرزان زنگ زدم مادرم دربازکن رو برداشت و جفتمون رو دید٬ خانم مثل روز اول که من تو دانشگاه دیدمش همونطور ملوس و ناز بود و داشت لبخند میزد
— سلام!!!! چه عجب! خوب رفتی مادرت رو تنها گذاشتی!!
– سلام مامان
— سلام خانم خوب هستید؟ مزاحم که نیستم من؟
— سلام دخترم! نه عزیزم چه مزاحمتی بفرمایید بالا٬ بفرمایید!!!
و در رو باز کرد
ما رفتیم تو٬ توی آسانسور که بودیم تا برسیم قلبم داشت از سینم در میومد خانم بهم گفت:
— هنوز نفهمیدی چه نکتهای رو دیروز باید میگرفتی؟
من اینقدر حالم بد بود که نتونستم جواب بدم فقط نگاهش کردم و با اشاره بهش فهموندم که نمیدونم٬ بهم خندید و دست کرد توی کیفش و ی چیزی گذاشت توی دستم سرم رو آوردم پایین ببینم چیه که دیدم شناسنامهاش هست! با تعجب به صورتش نگاه کردم که گفت:
— نگاش کن نابغه!
بازش کردم اسمش درست بود همه چیز همون بود ولی وقتی ورق زدم انگار ی پارچ آب یخ ریختن رو سرم!
صفحه همسر خالی بود!!!!!!!
من حرف نتونستم بزنم فقط نگاهش کردم تقریبا رسیده بودیم به طبقه خودمون که شناسنامهاش رو ازم گرفت و گذاشت توی کیفش ٬ موهای من رو مرتب کرد و صورت من رو گرفت تو دستاش وگفت:
— عزیزم به من اعتماد کن
و در رو باز کرد و رو به مادرم که جلوی واحدمون ایستاده بود گفت:
— دوباره سلام!!داستان حقارت قسمت یازدهم
ادامه دارد …
تو فوقالعاده ای
عالییییییییی عالیییییییی عالیییییییی
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
اولا،ممنون که به نسبت چند وقت اخیر،زودتر اپ کردی.من هر روز سر میزدم،عضو خبرنامه هم نیستم،اینطوری هیجانش بیشتره
دوم اینکه وای وای حدس میزنم داستانو کدوم سمت میبری،اگه اینطوری باشه،پسره تا اخر عمر اسیر بی چون و چراش میشه،مادرشم قطعا دخیل میشه
خلاصه که عیدی خوبی بود،بخصوص اون قسمت خوردن ادرار از تو شیشه و مالیدن تف به صورتش.اونجاش اوجش بود که خانم گفت دوستدارم بین روبوسی تو و مادرت،طعم منم باشه!عالی بود،هرچیزی که به مادره ربط پیدا کنه و موجب تحقیرش باشه عالیه
سرتو درد نیارم،واقعا ممنون در کل
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
واقعا عالی بود ممنون با این که میدونم نظرمو حذف میکنی ولی وظیفم بود که تشکر کنم
مرسی که سریع آپ کردی
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
?
دوست داشتندوست داشتن
مثل همیشه عالی و غیر قابل پیش بینی واقعا احسنت و آفرین به این همه خلاقیت کمترین لغتی که میشه بکار برد. متشکر – موفق باشید.
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
تو محشری ادمین.. این داستان عالیه! من هر روز سر میزنم که ببینم اپ کردی یا نه.. لطفا سریع تر اپ کن بقیه قسمتهارو ممنون
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
من شخصا بیشتر foot fetish دارم تا femdom و از داستان کچاپ بخاطر همین خیلی خوشم اومد و اگه میشه یکم تو داستان foot worship بذارید،مرسی.
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
لایک عالی دوست من فقط قسمت پانزدهم رو چطور ببینم
دوست داشتندوست داشتن
عالیه
دوست داشتندوست داشتن
با همه ی وجود الان سره کلاسم اما دا م میخونمش و کامنت میزارم اونم اونور دنیا و توها ایرانی اینجا …
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایلها کلیک نمایید:
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
درحال اتصال به %s
مرا از دیدگاههای جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.
مرا در مورد نوشتههای تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.
Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.
به 370 مشترک دیگر بپیوندید
داستان حقارت قسمت یازدهم
دنبالکردن
حقارت
داستان ها و مطالبی پیرامون رابطهی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن
حتما داستان رو از قسمت اول دنبال کنید
لیست تمام قسمت های داستان بالا در صفحه لیست داستان ها هست
بعد از اینکه در رو باز کرد سریع رفت و کفش های پاشنه بلند رسمیش رو پوشید و تق تق کنان برگشت جلوی در ورودی.
از زمان شنیدن زنگ تا ورودشون به داخل سالنی که من توش بودم شاید از روی ساعت بیشتر از ۵-۴ دقیقه نگذشت ولی برای من انگار سالیان سال طول کشید. پیش خودم فکر میکردم یعنی کیا میتونن باشن؟!
طبق معمول برای خودم داشتم کاراگاه بازی در میاوردم و تمام احتمالات ممکن رو حساب میکردم. از نوع حرف زدنش باهاشون با دربازکن مشخص بود که دوست صمیمیش نیستن چون دیده بودم با اونها چطور حرف میزنه به هیچوجه اینطور رسمی باهاش صحبت نمیکرد ولی اخه یعنی که بودن؟
داشتم دیوونه میشدم خواستم از روی صندلیم بلند بشم و برم از تو پنجره نگاه کنم که تا خواستم بلند بشم خانم سرش رو چرخوند و بدون اینکه بهم چیزی بگه فقط با نگاهش بهم حالی کرد که بشنیم سر جام
باز از این کارش ی چیز دیگهای دستگیرم شد! نمیخواست رابطه واقعی من و خودش رو به هیچ وجه به اونها نشون بده وگرنه مثل همیشه چنتا آب نکشیده بارم میکرد!
توی همین افکارم بودم که صدای صلام علیکش رو شنیدم ! چقدر گرم و محترمانه باهاشون صحبت کرد! یاد اوایل آشناییم باهاش افتادم اون موقع ها که من رو آدم حساب میکرد و باهم اینطوری حرف میزد٬ یادش بخیر! ولی راستش رو بخوام بگم نمیتونم قاطعانه بگم اون موقع رو به الان ترجیح میدم! الانش رو هم دوست دارم شاید کمی بیشتر
—– سلام خانم ! ببخشید یکم دیر شد آخرین لحظه بخاطر چک ی بنده خدایی گیر کردیم و کارمون طول کشید
— خواهش میکنم پیش میاد بفرمایید تو
از سر و صداها متوجه شد که ۳ نفر هستند و از اون مهم تر اینکه صدای دوتاشون برای آشنا بود! نمیتونستم بیاد بیارم که دقیقا کیا هستن ولی مثل روز برام روشن بود که اون صداها رو قبلا شنیدم!
وقتی از در اومدن تو من از جام بلند شده بودم برای سلام علیک که یک دفعه خشکم زد!
بنگاه محلمون بود و صاحب خونمون !!! نفر سوم رو نمیشناختم ولی از دفتری که دستش بود مشخص بود که دفتردار هست !!
اینها اینجا چیکار میکردن؟ خانم داشت چیکار میکرد؟ باز چی تو سرش بود؟
انگار که با چماق زده باشن تو سرم گیج بودم ولی سعیم رو کردم که معمولی نشون بدم
بعد از سلام و علیک و دست دادن همه گرفتیم نشستیم خانم رو کرد به من و گفت:
– عزیزم لطف میکنی چایی رو بیاری ؟ دم کردمش فقط بریز و بیار
– بله حتما
—– زحمت نکشید
– نه چه زحمتی الان خدمت میرسم
رفتم و به سرعت برق ۴ تا چایی ریختم و اومدم که دیدم کیفشون رو باز کردند و هر کدوم چیزی جلوشه
یکی سند اون یکی دسته چک و خانم هم مدارکش جلوشه
صاحب خونمون رو کرد به من گفت:
—– خب خب به سلامتی ! من همیشه آرزومه که مستاجر هام خودشون صاحب خونه بشند ولی انتظار نداشتم به این سرعت شما خونه رو بخوای بخری ! مادر حتما خیلی خوشحال میشه!
من فقط تمام سعیم رو کردم بدون اینکه سینی از دستم بیوفته ی طوری روی میز بزارمش و بگیرم بشینم سر جام!
ی لبخند ظاهری زدم و خواستم دهنم رو باز کنم که ادامه داد:
—– البته عروس خانم بهم گفته که به مادر چیزی نگم و این موضوع رو قراره خودتون براش سوپراز کنین.
بنگاه داره هم در حین هورت کشیدن چایی به خانم گفت: بله مشخصات درسته شما شروع کنید به امضا کردن دفتر٬ فعلا به نام خودتون میزنید دیگه درسته؟
خانم گفت:
— بله به نام خودم میشه
من رسما داشت دستم میلرزید از اون موقع تا زمانی که تقریبا داشتن میرفتن نفهمیدم چطور گذشت فقط نشسته بودم و نگاه میکردم!
دستام یخ زده بود ولی سرم داشت از گرما میسوخت انگار که تب داشته باشم. با صدای بنگاهی که به خودم اومدم:
—– قربان در مورد فسخ اجاره نامه اینجاها رو امضا کنید
من هم امضا کردم که ادامه داد
—– ی بار دیگه حساب کتاب رو بگم٬ مبلغ که مشخص شد و چک هم تحویل فروشنده شد٬ مبلغ پول پیش شما رو هم که از همون اول ازش کم کرده بودیم منزل هم از الان تحویل خودتون هست همه چیز درسته دیگه به سلامتی؟
همه به هم نگاه کردن و صلوات فرستادن !!!!!
داشتن در مورد اینکه سند تک برگی شده و باید چیکار بکنن و نکنن حرف میزدن که من دیگه نمیفهمیدم چی میگن! انگار داشتن به ی زبون دیگه ای حرف میزدن که من تابحال نشده بودم!
تا اینکه بالاخره همه بلند شدن و من هم باهاشون دست دادم و رفتن.
بعد از شنیدن صدای بسته شدن در خانم اومد سمت من و بهم گفت:
— بشین پشت میز چیزایی رو که نمیدونی برات بگم!
بدون اینکه چیزی بگم رفتم نشستم روبروش وهمینطور نگاش میکردم
— من خونتون یا بهتر بگم اون آپارتمان که بیشتر شبیه لونه میمونه رو خریدم و الان شما مستاجر من هستید با این تفاوت که دیگه قراردادی بینمون نیست و هر موقع اراده کنم تو و اون زنیکه جنده که داره تو خونه من میخوابه رو میندازم تو کوچه! البته ننه ی جندت که بدش هم نمیاد تو کوچه باشه اونطوری کیرای بیشتری گیرش میاد
بعد طبق معمول کلی خندید و ادامه داد:
— راستی پول پیشتون رو که فهمیدی چی شد؟
با دهنی که اینقدر خشک بود باز نمیشد گفتم:
– نه خانم
— نفهمیدی ؟ پول پیشتون رفت همونجایی که عرب نی انداخت !
و باز هم کلی خندید !!
باورم نمیشد چیکار کردم ؟ ما الان خونه و تمام پس اندازمون رو از دست دادیم !! یعنی اگه اراده میکرد ما اون شب رو باید توی خیابون میموندیم !! تمام سرمایه من و مادرم همین چندرغاز بود که همهاش رو برای پول پیش خونه داده بودیم و حالا هم اینطوری شده !
هرچی بیشتر فکر میکردم بیشتر به عمق فاجعه پی میبردم. بعد از این چند روز که از بدترین کابوس های زندگیم هم بدتر بود٬ کار امروزش به مراتب سخت تر بود و دیگه احساس میکردم از درون چیزی نیستم و له شدم
بدون اینکه چیزی بگم یا هدف خاصی داشته باشم از جام بلند شدم و خانم هم بهم چیزی نگفت و فقط من رو نگاه میکرد. رفتم جلوی صندلی که روش نشسته بود و روی زمین نشستم و سرم رو گذاشتم روی فرش و صورتم رو چسبوندم به کفشش و همونطور روی زمین دراز کشیدم!
صدای نفس های عمیق خانم رو میشنیدم٬ روی صندلیش یکم لم داد و پاش رو هم بلند کرد و گذاشت روی صورتم و همینطور بدون اینکه چیزی به هم بگیم موندیم. اون شرایطمون من رو یاد شکارچی هایی میانداخت که بعد از کشت شکارشون پاشون رو میزارن روش و باهاش عکس میگیرن. خانم هم رسما احساس میکرد دیگه کار من رو تموم کرده و من رو ماله خودش میدونست که البته به هیچوجه اشتباه هم نمیکرد!
اگه حالت عادی بودم شاید بعد از اونهمه مدت که داشت پوست صورتم زیر کفشش له میشد چیزی میگفتم ولی دیگه انگار آخرین سنگر مقاوت من هم تسلیم شده باشه دیگه ذاتا چیزی بجز اطاعت و فرمانبرداری برام نبوده بود. اینکه هر کاری ازم میخواد رو براش انجام بدم به امید اینکه به من مادرم لطف کنه و بزاره به زندگیمون ادامه بدیم و نابودمون نکنه.
بعد از مدت زیادی که همونطور موندیم خانم با صدای خیلی ملایم بهم گفت:
– موقعیت خودتو درک کردی؟
– بله خانم
پاشنه تیز کفشش رو بیشتر روی گونه هام فشار داد و گفت:
— مطمئنی؟
– بله خانم
— آفرین! دیگه قبول داری واقعا برای من سگ شدی یا نه؟
– بله خانم
باز ساکت شد و بعد از مدتی بهم گفت:
— فردا من و تو باهم میریم خونتون٬ البته بهتر بگم باهم میریم خونه من که فعلا از روی بزرگواریم هنوز مادرت رو ازش ننداختم بیرون
حتی از شنیدن این کلمات و احتمال واقعی شدنشون بدنم واقعا به لرزه افتاد و خانم هم با پاهاش که روی صورتم بود این لرزه رو تو تن من حس کرد و بلند خندید و پاش رو از روی صورت برداشت و بلند شد و با سرعت زیاد رفت سمت راه پله که بره احتمالا لباس هاش رو عوض کنه٬ به بالا که رسید دستشو گرفت به نرده ها و روشو کرد به من که هنوز همونطور روی زمین بودم و داشتم نگاهش میکردم و گفت:
— خیلی کارا دارم خیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــلی !!!
و با خنده های بلندش رفت سمت اتاقش من می دونستم وقتی ی چیزی کوچیک توی سرش هست همون زندگی من رو میتونه به باد بده ولی حالا که خیلی! کار تو سرش هست واقعا خدا باید رحم کنه!
بعد مدت کمی صدای موزیکش بلند شد و صدای خوندن خودش هم باهاش همراه شد. معلوم بود که از کار امروز خودش حسابی راضی هست جدی جدی خوشحال بود! باز خوبه تو خونهی به این بزرگی حداقل یکی خوشحال هست !
تازه از زمین بلند شدم و نشستم که خانم همونطور که داشت میخوند اومد و از همون بالا من رو که دید داد زد:
— هنوز اونجا تمرگیدی که!! د برو گمشو توی توالت !!
بلند شدم و با اینکه واقعا جون نداشتم خودم رو رسوندم به توالت و در رو بستم و خواستم بشینم زمین که خانم در رو باز کرد و در حالی که داشت با اهنگ میخوند و میرفصید گفت:
— لباسا!
تازه یادم افتاد هنوز لباس تنمه ! درشون آوردم و انداختم توی کیسه ای که خانم با خودش آورده بود و بعد خانم در رو بست و رفت و من موندم توی توالت سرد و تاریک بعد از مدتی خسته شدم و خواستم دراز بکشم ولی اینقدر سرد بود که سختم بود. دمپایی هاشون رو برداشتم بجای بالش گذاشتم زیر سرم و خودم رو جمع کردم و سعی کردم بخوابم شاید تو خواب کمی آرامش نصیبم بشه ولی هر چی تلاش کردم از صدای موزیک وحشتناک بلند خانم نتونستم بخوابم همونطور گره خورده توی خودم رو کف توالت موندم و به پنجره نگاه میکردم.
اون روز یکی از معدود روزهای عمرم بود که از بعد از ظهر تا دم غروب رو از توی پنجره به آسمون زل زدم بودم و آروم آروم تاریک شدن هوا رو دیدم.
دیگه شب شده بود که خانم اومد سراغ من و بهم گفت دنبالش راه بیوفتم.
باهم رفتیم انتظار داشتم الان شوهرش هم اومده باشه ولی خبری نبود و انگار تنها بود. در حینی که میرفتیم ظبط رو خاموش کرد و و گوشیش رو برداشت و باز همونطور که میرفت و من هم دنبالش چهار دست و پا میومدم زنگ زد به جایی بعد از اینکه شماره اشتراکش رو گفت متوجه شدم زنگ زده به فست فود محلشون و سفارش دوتا پیتزا داد.
باهم رفتیم توی سالن جلو تلویزیون و خانم روی کاناپه لم داد همونطور که همیشه اینکار رو میکرد ولی امشب ی آرامشی توی صورت و نگاهش میدیدم که قبلا ندیده بودم!
رفتم دم پاهاش دو زانو نشستم. جایی که دوست داشت من رو ببینه! حتی اگه کاری نمیکردم دوست داشت همیشه من رو در پایین ترین جایی که میشه ببینه !
یکم که گذشت و کانال هارو بالا پایین کرد٬ طبق معمول از آگهی های چرتش خسته شد و ی کانال موزیک ویدئو رو انتخاب کرد و کنترل رو داد دست من که بزارم روی میز که زنگ در رو زدند
— برو جواب بده کیسه لباساتم بیرون دمه دره
– چشم خانم
سریع رفتم جواب داد و بهش گفت الان میام
لباسام رو پوشیده بودم که یادم افتاد که پول ندارم که بهش بدم
– خانم پولش رو چطوری بدم؟
خانم بلند خندید و گفت:
تو جیبش برات گذاشتم بدو گشنمه !!!!
من هم چهار نعل رفتم تا دم در و غذا رو گرفتم و باقی پول رو بهش انعام دادم و اومدم. پیش خودم گفتم اینجور جاها حتما انعام میدن وگرنه ادم تابلو میشه !
برگشتم دیدم خانم روی شکمش روی کاناده خوابیده و پاهاشو از پشت اورده بالا و تو هوا تکون تکون میده و تلویزیون نگاه میکنه ! مثل دختر بچه شده بود! اینجور موقع ها که میدیدمش بیشتر از همیشه عاشقش میشدم. هر کاری هم براش میکردم کم بود! لیاقتش رو داشت.
من رو که دید اونجا خشکم زده و دارم نگاش میکنم بلند شد دمپاییش رو از زمین برداشت و پرت کرت سمت من و با خنده گفت:
— تخم سگ میگم گشنه وایسادی داری منو نگاه میکنی؟ بیار غذارو دیگه!
از لحنش منم خندم گرفت و با عجله رفتم و در پیتزا رو برای باز کردم و گذاشتم روی میز و پرسیدم:
– پیتزای آقا رو بزارم یخچال یا همینجا باشه خانم؟
بهم خندید و گفت:
— این غذای خودته! چون امروز سگ خوبی بودی ازت راضیم آقا هم امشب نمیاد
– ممنون … خانم!
نمیدونم بیشتر از اینکه بعد از مدتها میتونم مثل آدم ی وعده غذا بخورم خوشحال بودم یا از اینکه شوهرش امشب خونه نمیومد و من و خانم باهم تنها بودیم ولی منم هم مثل خانم خوشحال شدم و بعد از اینکه خانم مشغول خوردن غذای خودش شد من هم نشستم زمین و جعبه رو گرفتم بغلم که درش رو باز کنم و بخورم که خانم با دهن پر داد زد:
— هو !!!! بزارش زمین!!
من هم موندم که منظورش چیه و جعبه رو گذاشتم زمین بهم اشاره کرد که بازش کنم
باز که کردم از بلند شدن و چرخیدنش روی کاناپه فهمیدم میخواد چیکار کنه!
بلند شد نشست و جفت پاهاشو گذاشت تو پیتزای من و روشو کرد به من و شروع کرد به خندیدن از اون حالت و دهن پرش منم خندم گرفت که یهو داد زد:
— آآآآآآآآی سوختم سوختم
تو دلم گفتم آخه دختر دیوانه ی من پاتو میزاری تو پیتزایی که داری میخوریش اینهمه فوت هم میکنی بازم داغه؟!!
پاهاشو گرفتم آوردم بالا و قوطی نوشابه که تگری بود رو چسبوندم بهشون گفت:
— آخیش بهتر شو ولی خوب نشده !!
میدونستم منظورش چیه بعد از اینکه حسابی خنکش شد شروع کردم براش به لیسیدن کف پاهاش اون هم همونطور که میخورد با خنده منو نگاه میکرد. یا من دیوانه شده بودم یا این نگاه کسی بود که من رو دوست داشت!
بعد پاهاشو بلند کرد و گذاشت رو شونه هام و بهم گفت:
— بخور سرد میشه غذات!
من هم از خدا خواسته شروع کردم به خوردن. بعد از اسلایس اول هر چی نگاه کردم دیدم سس هارو نمیبینم هی اینور اونور رو نگاه کردم که خانم کیسه سس ها رو تو دستش بهم نشون داد و گفت:
— دنبال اینا میگردی؟
– بله
یکیشون رو باز کرد پاشو آورد سمت خودش و سس رو ریخت لای انگشتای پاش و گفت:
— سس خواستی تعارف نکن !! هرچقدر خواستی بخور
لقمه دهنم رو قورت دادم و شروع کردم به میک زدن و لیسیدن سس از لای انگشتاش! قلقلکش اومد و میخندید ولی چون خوشش میومد نمیگفت بسه !
غذاش که تموم شد همونطور پاهاشو گذاشته بود روی شونه هام و خوردن من رو نگاه میکرد وقتی غذای منم تموم شد تو چشام نگاه کرد و گفت:
— میخواستم امشب باهات صحبت کنم٬ حرفای خیلی مهمی هست که باید بهت بگم ولی بنظرم فردا باهم حرف بزنیم بهتره.
– بله خانم! ولی چرا امشب نه ؟ همین الان بگید خواهش میکنم!
بهم اخم کرد و با کف پای راستش که از لیسیدن های من خیس خیس شده بود آروم زد تو گوشم وگفت:
— فردا !!داستان حقارت قسمت یازدهم
با تشکر مثل همیشه عالی و غیر قابل پیش بینی بود بازم ممنون
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
ممنون از همراهی شما
دوست داشتندوست داشتن
کوتاه بود و یه بررسی دوباره بکنش چون غلط املای و دستور زبانی داشت.
دوست داشتندوست داشتن
درود دوست عزیز من فرصتش رو ندارم ولی اگه شما امکان اصلاحش رو دارید خوشحال میشم به بلاگ خودتون کمک کنید و نسخه اصلاح شده داستان رو برام میل کنید تا جایگزین کنم یا مشکلات رو لیست کنید که اصلاح کنم.
موفق باشید
دوست داشتندوست داشتن
be jan madaramm to marekeeeeeeeeeeeeeeeeeeeee
aliyr
bist
boos
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
ممنون از لطف شما
دوست داشتندوست داشتن
فقط میتونم بگم عالییییی
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
سپاس
دوست داشتندوست داشتن
می خوام یه لقب بهت بدم امیدوارم خوشت بیاد
معرکه واقعا بهت میاد ادمین معرکه
دوست داشتندوست داشتن
ممنون از محبت شما
دوست داشتندوست داشتن
بسیار عالی ادمین
خیلی زیبا بود
ممنون که نظرات علاقه مندان رو پوشش میدی و وارد داستان میکنی
البته معذوریت هارو درک میکنم و میدونم که چارچوبش مشخصه
منتظر قسمت جدیدش خواهم بود گرچه میدونم وقت زیادی ازت میگیره
بی صبرانه منتظرم ببینم سر این مادر و پسر چی میاد.ممنون ازت
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
خواهش میکنم دوست عزیز خوشحال که مورد پسندتون قرار گرفت
دوست داشتندوست داشتن
اقا شرمنده
فحشاشو میشه بیشتر کنی؟!
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
عالی عالی عالی عالی عالی
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
واقعا ترکوندی،معرکه بود
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
سلام
به نظر من این داستان ارزشش رو داره که به صورت کتاب دربیاد اگه خواستی می تونم برات تبدیل بهpdf کنم
یه انتقاد کلی هم دارم که سعی کن صحنه ها رو بیشتر توصیف کنی هر چی بیشتر ما راحت تر به ذهنت راه پیدا می کنیم
دوست داشتندوست داشتن
سلام
به نظر من این داستان ارزشش رو داره که به صورت کتاب دربیاد اگه خواستی می تونم برات تبدیل بهpdf کنم
یه انتقاد کلی هم دارم که سعی کن صحنه ها رو بیشتر توصیف کنی هر چی بیشتر ما راحت تر به ذهنت راه پیدا می کنیم
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
سلام
امشب با وبتون اشنا شدم..عالی نوشتین..تااینجا خوندم..بقیشو فردا…
شما فوق العاده این..واقعا ممنونم
فقط یه چیزی لطفا اگه میشه پای مادر رو نکشین وسط..شاید خیلیا این حس روداشته باشن…اما بی نباشن..اونایی هم که میگن پای مادر رو بکشین وسط دنبال یه داستان مجزا باشن..خواهش میکنم این رو عملی کنید..درضمن اگه بعد این داستان..بازم هم داستان های جدید ادامه بدین عالی میشه…
بازهم ممنونداستان حقارت قسمت یازدهم
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
سلام دوست من….
قسمت قبلی داستانتو خوندم فکر میکردم که مهمانی باید ی پارتی دخترونه باشه اما به هرحال مسیر خوبی رو انتخاب کردی که این نشون دهنده فکر خلاقته.تبریک..
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
خیلی خوشحالم که با سایت شما اشنا شدم وه هر جا که بتونم براتون شر میدم
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
دوست عزیز من به عنوان داستان دارم میخونم خلاقیت ذهنی شما فوق العادست طراحی صحنتون و 5یر قابل پیش بینی بودن داستان . امیدوارم داستان نویسی رو به طور جدی دنبال کنید نه فقط د این مضمون در شپا این توانایی هست که خوب بنویسید
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
سپاس
دوست داشتندوست داشتن
ادمین داداش عالی بود نویسندگیت حرف نداره خیلی خوب بود
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایلها کلیک نمایید:
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
درحال اتصال به %s
مرا از دیدگاههای جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.
مرا در مورد نوشتههای تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.
Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.
به 370 مشترک دیگر بپیوندید
دنبالکردن
حقارت
داستان ها و مطالبی پیرامون رابطهی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن
حتما داستان رو از قسمت اول دنبال کنید
لیست تمام قسمت های داستان بالا در صفحه لیست داستان ها هست
چشمام رو که باز کردم از شدت آفتابی که از توی پنجره دستشویی به چشمام خورد فهمیدم باید نزدیک ظهر باشه
خیلی تعجب کردم که چطور تا اون موقع کاری به کارم نداشتن و تونستم بگیرم بخوابم !
جدا هم به این خواب نیاز داشتم مخصوصا بعد از بلاهایی که شب قبلش سرم آورده بودند. تحقیر فیزیکی که سرم میاوردن رو میتونستم ی طوری تحمل کنم جای زخم و کبودی و درد پشتم بعد از مدتی رو به بهبود میرفت ولی وقتی مثلا به خونمون زنگ میزندن از شدت تپش قلب شدیدی که پیدا میکردم بعد از مدتی توی سینم درد و کوفتگی حس میکردم که یکم هم برام ترسناک بود!
بلند شدم که برم جلو آینه و دست و روم رو بشورم که تا تکون خوردم پشتم شروع کرد به سوختن ! خیلی درد گرفته بود! مخصوصا که با درگیری لفظی که بینشون پیش اومد شوهرش لجش گرفت و عصبانیتش رو سر من خالی کرد! البته بهتر بگم لجش رو ته من در آورد و تو صورتم خالی کرد !
جلوی آینه که رسیدم دیدم تمام صورتم بخاطر اصلاح عجیبی که دیروز کردم شده پر جوش و در کل صورتم خیلی قرمز شده. خیلی خوشگل و خوشتیپ بودم حالا دیگه بی نقص شدم !
صورتم رو و مخصوصا دهنم رو چندباری شستم و رفتم نشستم ی گوشه و طوری نشستم که پشتم کمتر بسوزه ولی بدون هیچ لباس و فرشی سخت بود.
دقت که کردم دیدم خونه ساکته ساکته و هیچ صدایی نمیشنیدم. به سرم زد که برم پاشم برم بیرون ولی ی صدایی درونم میگفت بگیر بشین ! واسه خودت شر درست نکن! از نشستن توی اون انباری مزخرف که بدتر نیست! حداقل اونقدر گرم نیست٬ بوی نفت نمیاد ! میتونی هر وقت خواستی آب بخوری و از همه مهمتر دستشویی کنارم هست و از شر اون سطل بو گندوی کذایی راحت شدم!
یکم دیگه نشستم ولی دیگه داشتم دیوونه میشدم هم بخاطر اینکه حوصلهام سر رفته بود هم بخاطر اینکه فکر و خیال اومده بود سراغم٬ چند دقیقه دیگه هم گذشت تا اینکه به خودم جرات دادم برم و در بزنم ببینم جوابی میگیرم یا نه.
شروع کردم به در زدن اول چنتا آروم زدم و بعد شروع کردم به محکتر و محکتر زدن ولی هیچ جوابی نمیگرفتم دیگه مطمئن شده بودم که خونه نیستن وگرنه اگه حتی خواب هم بودن اومده بودن سراغم .
زد به سرم که این اولین باریه که من توی این خونه یا بقولی عمارت تنهام و به جایی هم غل و زنجیر نیستم ! شاید دیگه همچین فرصتی برام پیش نیاد بهتره برم همه جا رو خوب دید بزنم ! ولی ی طرف دیگه سرم میگفت برای خودت شر درست نکن ! بتمرگ سرجات ! ی موقع میان پدرت رو در میارن ها!
با تمام کنجکاوی که داشتم و علارغم اینکه حوصلم دیگه از سر رقتن گذشته بود و میتونم بگم حوصلهام درد گرفته بود ولی باز گرفتم نشستم سرجام و ترسیدم در رو باز کنم ! حتی پیش خودم فکر میکردم نکنه خونشون دوربین مخفی داشته باشه و بعدا ببینن که من توی خونه بی اجازه سرک کشیدم !
سعی کردم بگیرم بخوابم ولی برام سخت بود همش صدای خانم تو سرم طنین پیدا میکرد که میگفت:
— دیدی حق داشتم بهت بگم کونی؟!! کونی!؟
— دیدی آخرش داری میدی ؟! تو هرچی که من بخوام هستی و میشی !
راست هم میگفت از روز آشناییمون تا الان که توی توالت خونه پدریش با پشت داغون از دادن به شوهر نشستم هر کاری خواسته بود سر من در آورده بود و من هم چارهای نداشتم بجر پذیرفتن خواسته هاش.
به این فکر میکردم که دیگه چی توی سرش میگذره اینکه میخواست من رو با خودش ببره خونمون پیش مادرم برای چیه؟! واقعا چه نقشهای توی سرش میگذره !
توی عوالم خودم بودم و داشت چشام با کابوس های واقعیم گرم میشد که صدای ماشین رو شنیدم .
صدای ماشین خانم بود٬ بالاخره اومد خونه ! معلوم نیست کجا گذاشته بوده رفته بود و چه نقشهای داشته !
با تمام بدبختی هایی که سرم میآورد ولی در باطن هر روز بیشتر از روز قبل دوستش داشتم و از هوش و زرنگیهاش لذت میبردم!
بعد از چند دقیقه صدای قدم های روشنیدم که نزدیک شد و صدایی که بعدش شنیدم باعث شد به حماقت خودم ایمان بیارم !
کلید رو انداخت توی سوراخ کلید در و در رو باز کرد !
واقعا به حدی رسیده بودم که نیاز به کلید نداشتم ! بدون اینکه حتی امتحان کنم که در باز هست یا بسته از ترس خانم توی توالت نشسته بودم!
وقتی دیدمش تقریبا با همون تیپی بود که میومد دانشگاه و تقریبا رسمی بود تا دیمش چهار دست و پا شدم و سرم رو گذاشتم رو سرامیک های دستشویی٬ بدون اعتنا به من با کمی عجله دوید سمت دستشویی فرنگی و لباسش رو کشید پایین.
سرم رو بلند نکردم چون میدونستم از دید زدن نفرت داره ولی از صدای جریان آب و از اون مهمتر از شدت فشارش فهمیدم خیلی وقته خودش رو نگهداشته و حسابی پر بود!
بعد از اینکه صدای آب تموم شد ی آه و نفس راحت کشید و انگار که تازه من رو دیده باشه گفت:
— خوبی توله سگ؟ کونت زیاد جر نخورده از دیشب؟ بخیه نمی خوای؟!!
و بعدش یکی از همون خنده های نمکین همیشگیش کرد
– ممنون خانم درد دارم ولی باهاش کنار میام ممنون که بفکر سگتون هستین
— بفکرت نیستم مادرسگ! می خوام بدونم چقدر زجر می کشی که بیشتر حال کنم !
– بله ببخشید خانم
— بیشتر !
– غلط کردم خانم!
— بیشتــــــــــــر !!!
میدونستم باز میخواد من رو با کلام کجا ببره ولی آخه فقط ادرار کرده بود! یکم عجیب بود دلم رو زدم به دریا و گفتم
– گه خوردم خانم
— اون رو که دیگه میکنم غذات خوک کثافت! دیگه چیزی نداری بگی؟!
داشتم من من میکردم که ی چیزه دیگهای بگم که دیدم بلند شد و لباسش رو کشید بالا و گفت:
— خفهشو بی عرضه ! امروز کار دارم و وقت برای تفریح کردن باهات رو ندارم
وقتی داشت از در میرفت بیرون گفت :
— تمام بدن و صورت رو بشور تا بیام
ی جورایی دیگه حتی سعی نمیکردم بخوام حدس بزنم قدم بعدیش چیه و چی توی سرش هست چون همیشه من چندین قدم عقب بودم برای همین مثل بچهی آدم … یا بهتر بگم مثل توله سگ حرف گوش کن! پاشدم و خودم رو باز دوباره شستم و نشستم تا بیاد.
بعد از چند دقیقه خانم اومد. دیدم لباس خونه بسته تنشه و هنوز شالش رو بر نداشته! خیلی برام عجیب بود و بعد که کامل اومد تو بیشتر تعجب کردم! دیدم چنتا تیکه لباس دستشه. رو کرد به من و گفت:
— میای بیرون اینها رو میپوشی و گه زیادی هم نمیخوری٬ فهمدی تخم سگ؟
– بله خانم
لباس ها رو گرفتم و شروع کردم به پوشیدن
نو نبودن یا مال شوهرش بود یا مال کس دیگهای٬ مال هرکی بود یکم برام کوچیک بود ولی خب باز لباس بود بعد از چند روز بالاخره لباس پوشیده بودم و بدنم کمی گرم شده بود!
ولی بیشتر داشتم فکر میکردم یعنی چه خبره ؟ جریان چیه؟ که خودش انگار از قیافهی کف کردهی من فهمیده بودم دارم فیوز میپرونم و از روی رحمش اومد که مثلا برام توضیح بده! ولی توضیحش توضیح کاری بود که ازم میخواست نه توضیح اتفاقاتی که قرار بود بیوفته!
— خوب گوش کن کثافت عوضی با اون قیافه کیریت! وقتی اومدن لازم نیست جلوشون ذات واقعیت رو نشون بدی و میتونی مثل قبل تظاهر کنی به آدم بودن! ولی اگه در انجام کاری که ازت میخوام فقط کمی تاخیر ازت ببینم روزگارت رو سیاه میکنم ! من باید خیلی بدبخت باشم که بشینم و اجازه بدم که تخم سگ حروم زادهای مثل تو بخواد نقشه هام رو خراب کنه فهمیدی؟!
و بعد سیلی بهم زد که شاید محمکترین کشیدهای بود که تو عمرم خورده باشم !
از شدت ضرب دستش و ترسی که ازش پیدا کردم کمی صدام میلرزید ولی باز خودم رو جمع و جور کردم و گفتم:
– خانم من که حرفی نزدم اعتراضی نکردم هر امری داشته باشین انجام میدم!
— پس چی میخواستی انجام ندی مادر جنده؟!
و یکی دیگه زد همون طرف صورتم که قبلی رو زده بود!
دیگه چیزی نگفتم و فقط تحمل کردم
اومد راهش رو بگیره بره توی اتاقش که گفت:
اینها رو زدم که بفهمی دنیا دسته کیه کثافت ! حالا برو مثل سگ آدم نما بشین پشت میز توی سالن پذیرایی تا برگردم الانه ها دیگه میرسن !
رفتم سمت سالن پذیرایی ولی سرم داشت دنگ دنگ صدا میداد٬ از کشیده هایی که نمیدونم برای چی خورده بودم! رفتم و پشت صندلی های میز بزرگ وسط سالن نشستم و منتظر موندم تا خانم برگرده و امید داشتم اینبار بجای اینکه باز هم چنتا فحش بارم کنه و بهم سیلی بزنه شاید برام کمی توضیح بده که چه خبره و قرار چه اتفاقی بیوفته؟ و از اون مهمتر کی یا کیا قراره که بیان؟!
ولی فعلا که خانم نبود و من هم نشسته بودم اون وسط ! چشمم افتاد به ساعت بزرگی که به ستون وسط سالن چسبیده بود٬ زیبای خود ساعت مانع شده تا چند لحظهای دنبال هدفم که دیدن ساعت بود باشم! ولی بالاخره تونستم ازش چشم بردارم و عقربه هاش رو ببینم. ساعت تازه ۱و نیم بود. من فکر میکردم نزدیک عصر باشه! احتمالا هوا ابری بوده و خورشید کم نورتر شده بوده!
منتظر موندم و باز هم منتظر موندم تا بالاخره صدای بسته شدن در اتاق خانم از طبقه بالا اومد و توی سالن بزرگی که نشسته بودم طنین انداز شد
با هر قدمی که روی پله ها میگذاشت به سناریو های مختلفی که ممکن بود ترتیب دیده باشه فکر میکردم و راه به جایی نمیبردم و بر میگشتم سر جای اولم !
وقتی اومد توی سالن و من رو دید زد زیر خنده و گفت:
— چه صورتت قرمز شده !
– بله خانم
— ولی مواظب باش حرفهایی که بهت زدم مثل قرمزی صورتت از سرت پاک نشه وگرنه خیلی خیلی بدتر از چنتا کشیده انتظارت رو میکشه
– چشم خانم ولی آخه …
— میخوای بدونی چه کاری ازت میخوام؟
– بله خانم
— میخوای بدونی کیا دارن میان؟
خب حداقل معلوم شد که چند نفر هستن نه یک نفر !
– بله خانم اگه لطف کنین بگین ممنون میشم ازتون
— چقدر دوست داری بدونی؟
– خیلی خانم
— به خودت بگو مادر جنده تا بگم!
یکم جا خوردم٬ خیلی شده بود که بهم بگه یعنی خیـــــــــــلی شده بود ولی تاحالا مجبورم نکرده بود که به خودم فحش بدم!
تو دهنم سخت میگنجید که بگم ولی هرطور بود گفت:
– مادر من جندهاس خانم
خندید
— ادامه بده:
– میره میده خانم
بیشتر خندید
— دیگه تعریف کن کجاهاشو میده
– همه جاشو خانم
— کونم میده نه؟
– بله خانم
— چقدر میگیره؟
– هیچی خانم ارزش پول دادن نداره
— پس یعنی جنده نیست چون پولی در نمیاره! فقط لاشیه و می خواد از کیر بالا بره نه؟
– بله خانم
شروع کرد قاه قاه خندید که همزمان صدای زنگ در اصلی خونه بلند شد و در حالی که میخندید بلند شد رفت سمت درباز کن و به من گفت:
— بگیر بشین پشت میز تا همه بیان مادر کونی ! یادت نره هرکاری که بهت گفتم رو انجام میدی !
با سر تاییدش کردم و بعد گوشی رو برداشت و گفت:
سلام ! بفرمایید توداستان حقارت قسمت یازدهم
ادامه دارد …
تشکر داره جالب میشه حدس می زنم دوستاش میان و این باید نوکر خونه باشهبه هر حال عالیه
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
ممنون از همراهی شما
دوست داشتندوست داشتن
ممنون. جالب شد. منتظر ادامه اش هستم
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
سلام. ممنون بابت تلاشت.
ولی انتقاد کلی. این قسمت زیاد جالب نبود یعنی رو راست بگم به این همه انتظار نمی ارزید:) به هر حال تنکس بابت قبلی ها.
دوست داشتندوست داشتن
از داستان خوشتون نیومد؟ متاسفم! سلیقهها متفاوت هست
این از این٬ ولی منظورتون از به اینهمه انتظار نمیارزید نمیدونم چیه؟ مگه سفارش چیزی داده بودی٬ مبلغ بالایی براش پرداخت کرده بودی و مدت زیادی منتظرت گذاشتن حالا هم از نتیجه کاملا ناراضی هستی؟!
از اون مهمتر! شما برای چی منتظر مونده بودی؟ مگه بعد از اینهمه گفتن من باز هم در خبرنامه عضو نشدی؟ که هروقت قسمت بعدی اومد برات ایمیل بیاد؟
دوست داشتندوست داشتن
ادامه بده.
دوست داشتندوست داشتن
بله ممنون از فتوایی که صادر کردید !
دوست داشتندوست داشتن
این فصل به نظرم بیشتر وارد تحقیر کلامی و بی غیرتی شو.اصل فصل رو بذار رو مامانت و شروع ماجراها.تو قسمت هات تقریبا داری تکراری مینویسی و فضاها همونه,بهتره وارد خونه خودتون بشی.
دوست داشتندوست داشتن
نمیدونم قصد و نیت خاصی داری یا اینکه جدا از نظر هوشی در حدی نیستی که بتونی فرق بین شخصیت یک داستان و نویسنده اون رو از هم تشخصی بدی؟!!
تا وقتی این تفاوت ساده ولی مهم! رو درک نکردی پیشنهاد و نقد و غیره رو بیخیال شی برای همه بهتره!
دوست داشتندوست داشتن
Admin kamelan enteghad pazir,
kheili ali bud, kheili aslan ali va binaghs, kole 11 ghesmat ye taraf ghesmate 12 ye taraf dge. Tush etefaghat kheili khobi oftad, ali bud
:l
دوست داشتندوست داشتن
ببین با من شفاهی صحبت نمیکنی که حرفامون باد هوا بشه بره !
کتبی هست با سند و مدرک !
خط اول پاسخی که بهت دادم در مورد انتقادت هست و بقیهاش در مورد -به اینهمه انتظار نمیارزید-
مغلطه نکنی روزت شب نمیشه؟
دوست داشتندوست داشتن
عالیه داستانت ادمین
ولی تو سایتت یک قسمت برای اشنایی ارباب برده اضافه کنی بد نمیشه.
Rojhin_mistress@yahoo.cim
دوست داشتندوست داشتن
درود
ممنون از نظر شما
اتفاقا خودم هم تو فکر اینکار بودم (به زودی این قسمت رو هم اضافه میکنم)
موفق باشید
دوست داشتندوست داشتن
واقعا عالی بود خسته نباشی خیلی منتظر قسمت دوازدهم داستان بودم بی صبرانه منتظرم تا مادرت وارد داستان شه ازت خواهشم میکنم ادامه بده ممنون
دوست داشتندوست داشتن
پاسخی که بالا دادم رو باید اینجا هم تکرار کنم:
–نمیدونم قصد و نیت خاصی داری یا اینکه جدا از نظر هوشی در حدی نیستی که بتونی فرق بین شخصیت یک داستان و نویسنده اون رو از هم تشخصی بدی؟!!
دوست داشتندوست داشتن
ادمین یک صفحه میخوام از سایتت برای عکاس هام همیشه هم اپدیت میکنم عکسامو اگه موافق بودی خبرم کن
Rojhin@mistress@yahoo.com
دوست داشتندوست داشتن
Rojhin_mistress@Yahoo.com
دوست داشتندوست داشتن
داستان حقارت قسمت یازدهم
واقعا عالی بود لذت بردم
این قسمت هیجان قسمت بعدی رو بالا برد من از نویسندگی چیزی نمی دونم ولی واقعا کارت درسته دوست من.
منتظر کارهای بعدیت هستم به چندتا از رفیقام معرفی کردم این داستان رو کفشون بریده کلی حال کردن
تا قسمت سیزدهم فعلا
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
خوشحالم مورد پسندتون قرار گرفته دوست عزیز
و ممنون بابت معرفی بلاگ به دوستانتون
دوست داشتندوست داشتن
ادمین اگه موافق بودی برای اپلود کردن عکسام و اختصاص دادن یک صفحه از وبلاگت برای عکسای من اسیلو هام به ایمیلم میل بزن
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
درود
والا عرض کنم که ایدهی بدی نیست و بازدید کنندگان قطعا علاقمند میشند ولی متاسفانه به چند دلیل امکانش نیست. مهمترین دلیل این هست که احراز هویت از طریق نت ایران امکان پذیر نیست و ما هم بیرون نت همدیگه رو نمیشناسیم پس من به غیر از اکتفا به حرق های شما هیچ مدرکی ندارم و این مشکلات زیادی رو بوجود میاره
از اینکه عکس هایی که قرار میدید مال خودتون هست یا مال شخص دیگری که به احتمال زیاد از پخش عکس هاش در اینترنت رضایت نداشته باشه گرفته تا حتی موضوع ساده و پیش پا افتادهای مثل حنسیت طرف مقابل!
بدون اینکه جسارت مستقیمی به شما بخوام بکنم ولی به هر حال باید به قانون نانوشته اینترنت احترام بگذاریم که میگه:
در نت همه پسر هستند مگر اینکه خلافش ثابت بشه !!
با تمام این احوال اگر شما راه حلی برای مرتفع کردن این مشکل به نظرتون رسید به من اطلاع بدید
موفق باشید
دوست داشتندوست داشتن
دوست عزیز ادامه نمیدی؟
دوست داشتندوست داشتن
فعلا امکانش نیست ممنون از همراهی شما
دوست داشتندوست داشتن
رفیق ادامه نمیدی ؟
دوست داشتندوست داشتن
فعلا امکانش نیست ممنون از همراهی شما
دوست داشتندوست داشتن
عالی بود
منتظر ادامه…
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
در مورد بقیه کار هیچگونه اطلاع رسانی نمی کنین؟
ضمن تشکر از شما ولی از قدیم گفتن غذا سرد بشه از دهن میفته ها هم واسه آشپز ماهری چون شما خوب نیست هم واسه بقیه
به هر حال ممنون ولی اگه میشه یه خبری بدین
بازم تشکر
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
درود
متاسفانه فعلا شرایط نوشتن رو ندارم٬ امیدوارم در آینده بتونم ادامه بدم
تشکر از توجه شما به داستان دوست عزیز
دوست داشتندوست داشتن
سلام دوست من…من قسمت های قبلی رو خوندم داستان ی مسیر خوبی رو طی کرده بود اما به نظر من ی چیز این وسط زیاد میاد اون هم بودن ی پسر (ارباب) که شاید به نوع خودش سلیقه های متفاوتی رو جذب کنه…اما از دید من که دارم نظر میدم اینه که کاش وجود ی پسر ارباب تو داستان نمی بود. اصولا کساییکه به این نوع داستان ها و روابط اهمیت میدن زن سروری رو بالاترین قدرت میدونن… اصولا کساییکه این داستان ها رو می خونن ی طورایی خودشونو تو داستان جای شخص جا میدن و لذت می برن که به نظر من وجود ارباب مرد این حس رو لااقل از من گرفت.اما تشکر میکنم از داستان خوبت.منتظر نظر من تو قسمت بعدیت باش
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
موفق باشی سربلند
دوست داشتندوست داشتن
وه!!!!!!!!! درود واقعا عالی بود فکر میون مامانش باشه! !!!! به هر حال واقعا اسلیوی جلوی دوستای مستر و میسترس واقعا یه لذت دیگه داره من تجارب خیلی زیادی از اسلیو بودنم داشتم و به تازگی دارم میسترسی رو هم در مورد اسلیوم تجربه میکنم. خیلی خوشحالم که دارم به ذات طبیعت و زیبایی اون آگاه میشم همزمان خودم هم چنل میشم و در حالیکه از داستانتون دارم الهام میگیرم جداب خیلی از سوالهای زیرزمین متروک وجودم رو هم دارم میگیرم و اونجا کم کم داره به قصری باشکوه با اینهمه نازو نوازشم تبدیل میشه که نامش قداست حقارت هست … اوجه بیذهنی و عشق و نگرشی نو به جریان زندگی هست البته همه ی اینها زمانی تجربه میشه که یا آخره عاشقی باشی یا آگاه باشی به موهبت مستری و اسلیوی ….
دوست داشتندوست داشتن
در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایلها کلیک نمایید:
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
درحال اتصال به %s
مرا از دیدگاههای جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.
مرا در مورد نوشتههای تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.
Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.
به 370 مشترک دیگر بپیوندید
دنبالکردن
حقارت
داستان ها و مطالبی پیرامون رابطهی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن
حتما داستان را از قسمت اول دنبال کنید.
لیست تمام قسمت های داستان در صفحه لیست داستان ها موجود هست.
تا وقت خواب مادرم کلی در مورد خانم ازم سوال و جواب کرد از اول آشناییمون گرفته تا هر چیزی که به فکرش میرسید! کاملا مشخص بود که ازش خوشش اومده و شاید هم پیش خودش فکر میکرد که دوست دخترم هست که من اینطوری آشناشون کردم٬ من هم جواب سوالهایی رو که میشد راستش رو بگم بهش میگفتم و اونهایی هم که نمیشد با تخیلم جوابهایی که کمترین ریسک در افشا شدن بعدی براشون باشه بهش میگفتم.
وقت شام که رسید نشستم و ی دل سیر غذای خونگی خوردم! طوری که مادرم با تعجب نگام میکرد و گفت:
— پسر مگه از قحطی برگشتی؟!!!
تا وقت خواب به اتاقم نرفته بودم وقتی رفتم تازه به فکرم رسید برم گوشیم رو چک کنم ببینم شاید خانم پیغامی چیزی برام گذاشته باشه ولی خبری نبود و مثل اینکه امشب همه چیز جور بود که ی خواب راحت با شکم سیر توی رختخواب گرم و نرم خودم داشته باشم!
داشتم برای خواب آماده میشدم که مادرم در زد و اومد توی اتاق و گفت:
— راستی صاحب خونه زنگ زد و گفت برای واریز کرایه این ماه به کارت همیشگی پول رو نریزم٬ گفت با تو هماهنگ کرده و خودت میدونی باید چیکار کنی
دمش گرم که یادش مونده بود که مثلا قرار این قضیه خرید خونه برای مادرم سورپرایز باشه و بند رو آب نداده بود!
– آهان آره!
— خب بگو شماره کارتشو که فردا کارت به کارت کنم
– نه شما زحمت نکش من خودم رسیدگی میکنم
— پس یادت نره٬ نمیخوام دیر بشه و بد قول بشیم
– باشه حتما خیالت راحت باشه
— فردا دوباره میخوای بزاری بری؟
نمیدونستم باید چی بگم نمیدونستم خانم میخواد من رو نگه داره یا فقط برای چند ساعت باهم کار داره برای همین گفتم:
– باید برنامه بقیه بچهها رو هم ببینم٬ بعد باهم تصمیم میگیریم
— پس حداقل زنگ بزن بگو٬ باز منو مثل اون دفعه نگران نگذار و برو دنبال گردش و تفریح خودت!
– چشم! ببخشید بازم که اینطوری شد
— شب بخیر
– شب بخیر
توی جام که خوابیده بودم با اینکه سرد و سفت نبود ولی راحت نبودم! دلم براش تنگ شده بود. برای منی که هیچ کس ازم ذرهای احساس نمیدید اینکه تا این حد به ی دختر وابسته بشم جدی جدی عجیب بود برای خودم از همه عجیبتر!
ولی کم کم فکر و خیال های خوب جای خودش رو به سوال و شک و تردید داد! اینکه چرا دوست پسرش رو به عنوان شوهرش به من معرفی کرده بود؟ برای چی حالا دروغش رو برام رو کرد؟ فردا میخواست من چه کسایی رو ببینم؟
دفعه آخر که خواست با چند نفر دیگه ملاقات کنیم خونمون رو از دست دادیم! این دفعه قرار بود کی رو ببینم و چی رو از دست بدم؟!
صبح با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم هنوز نمیدونستم ساعت چنده چشام رو بزور باز کردم و گوشی رو برداشتم
– بله؟
— خودتو به خواب طولانی تو جای گرم و نرم عادت نده توله سگ!چون دوباره ترک کردنش برات سخت میشه!!
– سلام خانم! حال شما خوبه؟
خانم خیلی ملیح خندید و گفت:
— معمولا در جواب همچین سوالی از طرف کثافتی مثل تو میگم گوه خوریش به تو نیومده کیرخور! ولی خب راستش امروز حالم بدم نیست!!
– خیلی خوشحالم که حالتون خوبه خانم٬ امری باشه من در خدمتم
— نه کار خاصی باهات ندارم فقط سر ساعتی که گفتم اینجا هستی! در ضمن ی سلمونی هم برو و بخودت برس !
– چشم خانم! میشه حالا دیگه بپرسم کسایی که گفتین امروز قراره بیان کی هستن؟
سکوت کرد و هیچی نگفت ولی صدای نفس های عمیقش میاومد میدونستم از اون موقع هایی هست که اگه حضوری پیشش بودم کار از فحش و بد و بیراه میگذشت و باچک و لگد به جونم میافتاد! برای همین سریع گفتم:
– غلط کردم خانم منو ببخشید
— بعضی موقع ها انگار دفعه اولت میشه که داری با من حرف میزنی و کلا یادت میره من کی هستم و تو چی هستی!
– بازم عذرمیخوام تکرار نمیشه خانم
قطع کرد.
ساعت رو که نگاه کردم دیدم حدود ۱۰ هست پاشدم جام رو جمع کردم و از اتاقم اومدم بیرون دیدم مادرم نیست و برام ی نوشته گذاشته که برای خرید میره بیرون و از اون طرف هم میره منزل یکی از همسایه های قدیممون که تازه از بیمارستان اومده خونه بعد هم میره سر کار٬ آخر هم نوشته بود که اگه رفتنی شدم مواظب خودم باشم.
رفتم ی تیکه نون گذاشتم دهنم و با ی چایی شیرین خوردم و نشستم یکم به کارایی که باید میکردم فکر کردم. چاییم که تموم شد دیدم بهتره برای اینکه دیر نکنم و باز بهانهای برای تنبیه و دعوا مرافعه به دست خانم ندم اول از همه برم سلمونی و بعد از اصلاح بیام خونه ی دوش بگیرم و حتما ناهارم رو هم بخورم بعد برم چون معلوم نیست وعده بعدی غذایی که قرار هست بخورم کی هست یا کلا چی هست!!
با همین برنامه پیش رفتم و برای ناهار ی پیتزا کوچیک و ی چیزبرگر سفارش دادم٬ هم حسابی گرسنهام بود هم دلم برای مزهی چیزبرگر فست فود محل خودمون تنگ شده بود!
وقتی آدم تو شرایطی مثل شرایط این چند وقت من قرار میگیره تازه میتونه لذتهای ساده و پیش پا افتاده زندگی مثل ی غذای خوب رو واقعا درک کنه!
بعد از خوردن غذا یکم سنگین شدم ساعت رو نگاه کردم دیدم هنوز وقت هست برای همین یکم روی مبل لم دادم تا ی چرتی بزنم توی خواب و بیداری بودم که یکی از این اساماس های تبلیغاتی مزخرف اومد و بیدارم کرد ولی وقتی ساعت رو نگاه کردم دیدم داره دیر میشه! مثل برق گرفتهها پاشدم و بدو بدو لباس پوشیدم و از در خونه زدم بیرون و خودم رو با سریعترین روشی که میشد به در منزل خانم رسوندم!
زنگ در رو زدم و بعد از نزدیک ۱ دقیقه بدون اینکه چیزی بشنوم در باز شد من هم رفتم تو.
نمیدونستم کجا باید صبر کنم٬ تو آلاچیق؟ انباری؟ جلوی در ورودی خونه؟ یا اینکه برم تو؟
برای همین خیلی آروم آروم رفتم جلو تا شاید خوده خانم بیاد و بهم بگه باید چیکار کنم. نزدیکتر که شدم دیدم در ورودی خونه بازه و صدای خانم اومد:
— بیا تو!
من هم سریع دنبال صدا رو گرفتم و رفتم تو دیدم خانم جلو تلویزیون روی کاناپه خوابیده و کلا چیزی هم تنش نیست! و مثل اینکه تازه از خواب پاشده باشه داشت دست و پاش رو میکشید! من هم رفتم تو و سرم رو انداختم پایین و گفتم:
– سلام خانم
— بیا اینجا
چهار دست و پا شدم و رفتم پیش خانم٬ همونطور که خوابیده بود بدون اینکه نگام کنه شروع کرد به بازی کردن با موهام و گفت:
— رفتی خودتو برای من خوشگل کردی؟
– ممنون خانم! طبق دستور عمل کردم
— آره !
— آره! عمل کردی!
یکم حرف زدنش عجیب بود! اصلا مثل همیشه نبود بنظر میومد اینقدر توی فکر و خیال خودش هست که زیاد تو باغ نیست. نمیدونم چی توی سرش بود ولی هرچی بود اینقدر ذهنش رو درگیر کرده بود که همینطور بدون اینکه چیزی بگه چند دقیقهای به لوستر بزرگ سالن خیره مونده بود و آروم آروم هم با موهای من بازی میکرد و چیزی نمیگفت.
بای صدای زنگ گوشیش به خودش اومد! گوشیش رو که کنارش بود برداشت نگاه کرد و بعد جواب داد:
— سلام! رسیدین؟
…
— میخواین من بیام دنبالتون یا …
— باشه باشه
— بای
صدای پشت خط رو نتونستم بشنوم و سرم هم به تنم زیادی نکرده بود که بخوام بپرسم!
بعد از تماسش سریع بلند شد گفت دنبالش برم٬ باهم رفتیم بالا توی اتاق خواب خودش و دوست پسرش بعد در کمد رو باز کرد که دیدم باز یک دست لباس شیک و مارک دار دیگه برام خریده اینبار ی کت شلوار و پیراهن و کفش و حتی ی کیف پول چرمی !
— سریع بپوش تا بقیهاش رو برات بگم
و خودش رفت روی تخت دست به سینه نشست و من رو نگاه میکرد
لباسها رو برداشتم برم بیرون بپوشم که خانم گفت:
— همینجا جلوی خودم بپوش! چیه؟ خجالت میکشی؟ دو روزه لباس تنت کردی باز لخت بودن برات سخت شده؟!! میبینی که منم چیزی تنم نیست! از دخترم خجالتی تری ؟!!
اینو که گفت هم رو نگاه کردیم و هردومون خندمون گرفت!
— بدو دیر میشه !
– چشم
سریع همه رو پوشیدم آخر سر کیف جیبی رو برداشتم که بزارم توی جیبم که دیدم توش پول هم گذاشته! آخه برای چی؟ من رو میخواست جلوی کی اینطوری جلوه بده؟
بعد از اینکه کار تموم شد از تخت پرید پایین اومد جلو و مثل کسی که پروژه تموم شده خودش رو با افتخار نگاه میکنه من رو نگاه کرد٬ برای ی لحظه اینقدر بهم نزدیک بود و حالتش طوری بود که اگه نمیشناختمش فکر میکردم میخواد بغلم کنه ولی خب اون لحظه گذشت!
— برو بشین توی سالن تا منم آماده بشم و بیام
– برای آماده شدن به کمک من نیازی نیست ؟
ی لحظه مکث کرد و گفت:
— چرا ولی کمکی که تو بتونی بکنی لباسات رو خراب میکنه!
بعد هم از اون خندههای همیشگیش کرد و سریع رفت دنبال کاراش من هم از پله ها اومدم پایین و نشستم توی سالن
معمولا میگن خانمها برای آماده شدن خیلی طول میدن ولی هنوز جام روی صندلی گرم هم نشده بود که خانم با ی لباس خیلی زیبای مشکی قرمز که نسبتا باز و رسمی بود و صندل های خونگیش از پله ها اومد پایین.
من از جام بلند شدم٬ لازم نبود چیزی بگم٬ از چشام و قیافم میتونیست بفهمه که چقدر بنظرم خواستنی میرسه!
— ی لحظه بیا اینجا
رفتم پیشش٬ دست رو گرفت و برد جلو آینه قدی که کنار ستون وسط سالن بود٬ میخواست من رو کنار خودش ببینه
من داشتم نگاش میکردم ولی اون نه من رو نگاه میکرد نه خودش رو! طوری نگاه میکرد که انگار دنبال چیزی بین هردوی ما بود نه تک تکمون.
– میشه من ی چیزی بگم؟
— اوهوم
– خیلی زیبا شدی
اینقدر فکرش درگیر بود که انگار صدام رو نشنید فقط ی لبخند زد و بعد دستم رو کشید و برد سمت مبل ها و نشستیم دیگه باید وقت این باشه که بهم بگه قرار کی بیاد و چیکار کنیم!
— خب! میدونی کیا دارن میان؟
– والا …
— معلومه که نمیدونی از کجا بدونی!
– نه خب نمیدونم شما بفرمایید
— ببین یادت میماد که بهت گفته بودم…
– در مورد چی؟
— اینکه نیستن فعلا
– کیا؟
دیدم دوباره رفت توی فکر
با دستام دو طرف سرش رو گرفتم و آوردم سمت خودم چشماش که به چشمام دوخته شد گفتم:
– مونا! نگران چی هستی؟ هرچیزی که هست آرامش خودت رو حفط کن٬ مطمئن باش از پسش بر میای٬ از اینا گذشته بدون تنها نیستی من باهاتم و هیچوقت تنهات نمیگذازم!
میدونستم این کاری که کردم دو حالت داره! یا آرامش خودش رو پیدا میکنه یا مثل صاعقه من رو به خاکستر تبدیل میکنه ولی دیگه کاری بود که کرده بودم و حالا باید نتیجهای رو میدیدم !!
چند ثانیه همونطور به چشمام خیره موند و توی سکوت من رو نگاه میکرد تا اینکه جوابم رو گرفتم!
ی قطره اشک از چشمش اومد پایین!
ولی سریع به خودش اومد و با دستمال کاغذی پاکش کرد تا آرایش سادهای که داشت به هم نریزه و بعد اینبار خیلی آرومتر نشست باهام به صحبت
— خیلی نیاز داشتم ساپورتم کنی
دستش رو گرفتم توی دستم و بوسیدم و نگاش کردم تا ادامه بده.
ی نفس عمیق کشید و گفت:
— اون پسره که میومد اینجا و تو قبلا به عنوان دوست پسر و بعدا شوهرم میشناختیش فقط ی بدهکار بود که من در عوض صاف کردن بدهیش ازش خواستم ی کارایی بکنه٬ فقط برای اینکه میزان سرسپردگی تورو به خودم بسنجم و ببینم برای من تا کجا حاظری بیای. من نه دوسش داشتم – نه باهاش سکس کردم و نه هیچ چیز دیگهای
من اینقدر خشکم زده بود که نمیدونستم باید چه واکنشی از خودم نشون بدم و خانم هم که میدونست من تو چه وضعی هستم منتظر من نموند و ادامه داد:
— حالا گور بابای اون! هنوز چکش رو هم بهش ندادم! الان کار مهمتری ازت میخوام!
من بدون اینکه تکون بخورم فقط تو چشماش نگاه کردم
— کار امروزت اینه که پدر و مادر من رو که تا چند دقیقه دیگه میان اینجا رو چنان تحت تاثیر قرار بدی که … که خب اگه بعدا … یعنی اگه بعدا خواستیم که باهم …
باز اون احساس شیرین رو توی دلم داشتم احساس میکردم همون که میگن قند تو دل آدم آب میشه! لحظهای که تمام سختی ها و بدی ها و تلخی های گذشته و آینده از یاد آدم میره وفقط توی شیرینی اون لحظه که انگار برای ابد ادامه داره غرق میشه!
به خودم که اومدم دیدم همدیگه رو تنگ بغل کردیم و لب هامون روی هم هست و با چنان فشاری داریم هم رو میبوسیم که نفسمون داره بند میاد
ی لحظه ازش جدا شدم و با صدای لرزون گفتم:
– دوست دارم
مونا فقط آهی کشید و بدنش شروع به لرزیدن کرد
میخواستم تا وقتی زنده هستم توی همون حالت بمونم ولی صدای زنگ در نگذاشت!
— اومدن!
پاشد و اولین کاری که کرد این بود که خودش رو توی آینه نگاه کنه که دید تمام صورتش بهم ریخته شده و رژ لبش به تمام صورتش مالیده شده بود!
یکم عصبانی شده بود که برنامهاش بهم خورده ولی بروز نداد گفت :
— خودشون کلید دارن میان تو من باید برم خودم رو مرتب کنم
رفت از توی آشپزخونه با ی دسته گل اومد و گفت:
— این رو تو براشون آوردی!!!
— برو!!!! برو!!!!
— نه صبر کن!!!!
بعد دوید سمت من و لب من رو هم که حسابی قرمز شده بود رو پاک کرد و بعد دوید رفت بالا توی اتاقش
من هنوز مغزم فرصت نکرده بود اتفاقاتی که توی چند دقیقه پیش افتاده بود رو پردازش کنه! ولی این رو خوب میدونستم که فقط یکبار فرصت این رو دارم که برخورد اول خوبی داشته باشم!داستان حقارت قسمت یازدهم
ادامه دارد …
قشنگ بود عالی
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
مرسی منتظر بقیه اش هستم. تنکس
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
چرا انقدر دیر ب دیر اپ میکنی
دوست داشتندوست داشتن
عالی بود مثل همیشه
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
ممنون منتظر قسمت بعدی هستم.
با قدرت ادامه بده
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
عالی منتظر بقیه اش عهستیم زود آپ کن
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 2 نفر
فقط میگم فوق العاده بود
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
عالی فقط تحقیر زیاد نداشت
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
ممنونم از زحمت شما دوست عزیز با اشتیاق منتظر قسمت بعدی هستم
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
ممنون زیبا بود
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
سلام
داستانت تا حالا قشنگ بوده ، ولي قرار از ماجراي تحقير و اينا در بياد؟؟؟
دوست داشتندوست داشتن
مرسی از اینکه بازم نوشتی…حالا داره جذاب میشه موضوعش…مشتاق ادامش هستیم
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
ممنون مثل همیشه عالی بود امیدوارم قسمت بعد زود تر آپ شود با تشکر
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
Awli bood Dosste aziz
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 2 نفر
Mese hamishe awlii
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
خیلی قشنگ فضاسازی میکنی
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
سلام دوست عزیز
این داستان هم مثل هر داستان دیگهای چهارچوب کلیش برای نویسندهی خودش کاملا مشخص هست و من هم از اون فاصله نگرفتم.
در مورد اینکه فضا بنظرتون فرق کرده یک مثال کوتاه میزنم.
اگر شما فیلمی در ژانر اکشن ببینید انتظار دارید تمام سکانس های فبلم مملو از از تیراندازی و انفجار و غیره باشه؟
قطعا هر فیلم خوبی در هر ژانری که باشه نگاه تک بعدی به کل زندگی نداره و درسته که موضوع خاصی رو با دریچهی و لنز ویژهای نگاه میکنه ولی باز کلیت زندگی رو بازتر هم بررسی میکنه
بطور کلی شما هیچ اثر هنری موفق و ماندگار تک بعدی پیدا نمیکنید.
این داستان هم با داستان های تک یا چند قسمتی که با ماهیت فمدام نوشته میشه فرق میکنه یا حداقل من قصدم این بود. سعیم این هست که نگاه بازتری داشته باشیم و صرفا به مسايل جنسی بین شخصیت ها پوشش ندیم چون سکس از هر رنگ و بویی هم باشه در عین اهمیت همه چیز نیست!
امیدوارم منظورم رو رسونده باشم
دوست داشتندوست داشتن
داستان حقارت قسمت یازدهم
ممنون از اینکه وقت گذاشتی و نظرت رو گفتی خیلی هم خوشحال شدم
با آرزوی بهترین ها
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
ممنون صحبتاتون به منم خیلی کمک کرد مخصوصا اونی که گفتین این حس ژنتیمی از بیذاریش لذت میبره …..
دوست داشتندوست داشتن
ژنتیکی ار بیداریش
دوست داشتندوست داشتن
ممنون از دلگرمیها و نظرات تمام دوستان عزیز
دوست داشتندوست داشتن
سلام دوست من بازم مثل همیشه منتظر داستانیم اما خیلی طول میکشه درسته؟؟؟؟ بی صبرانه منتظر قسمت جدید هستم
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
کی قسمت بعدی رو میزاری بااعشتیاق منتظرم راستی داستانت خیلی خیلی زیبا بود
دوست داشتندوست داشتن
ممنون از لطف شما قسمت هفدهم روی بلاگ هست
دوست داشتندوست داشتن
میشد حدس زد تغییر فضازو ولی نه تا این حد……………………ممنون ادمین
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
امیدوارم از ادامه داستان لذت ببرید
دوست داشتندوست داشتن
بابت نوشتن داستان به این قشنگی ازتون مچکرم.تنها یه پیشنهاد دارم اونم اینکه لطفا هر چند روز یکبار داستان گذاشته بشه.الان نزدیک یکماه شده که خبری از قسمت جدید نیست.مچکرم
دوست داشتندوست داشتن
داداشم دمت گرم کپی فیلما شده! ایول ! نت نداشتم یه مدت تا وصل شد اومدم خخخخ
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
سلام خسته نباشی. مرسی از زحمتی که میکشد. قلمت زیباست
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
ممنون عالی هست
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
لطفا رمز قسمت19رو برام بفرستید.ممنون
دوست داشتندوست داشتن
ادمین داستان جور پیش ببر که مادره هم اسلیو میستریس بشه ممنون میشم
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
خیلی عالیه واقعا نمیدونم چی بگم مثه یه فیلمه برای من
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
سلام دوست من….
به نظر من ی چیز تو این داستانت گنگه…. اینکه آیا واقعا ی میسترس می تونه قلب رئوفی داشته باشه طوریکه بتونه جلوی اسلیو گریه کنه؟؟ اگه نه که پس خواهشا تو قسمت های بعدی از شخصیت میسترس و اینکه این عمل ذاتی تو وجودش بوده یا اکتسابی ی توضیح کوچیک بدید.با تشکر
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
بله میشه.اربابم یه ادمه مثل بقیه.فقط حس سلطه گری و سادیسم داره.حتی اربابای مردهم جلوی برده گریه میکنند تو شرایط خاص.
دوست داشتندوست داشتن
ممنون
دوست داشتندوست داشتن
خيلي داستان جالبيه
درست مثل ي فيلم ميشه تصورش كرد
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
با دل جون میخونم نمیدونم داستانت تموم بشه چی به سرم میاد
دوست داشتندوست داشتن
واقعا احساسات یه بردروخوب بیان کردی .از تک تک قسمتهاش لذت بردم.انگار که خودت واقعا این احساسات و لمس کردی.
من همیشه از برده های پسربدم می اومد چون خودسونو جلو زن ها کوچیک میکردم.اما با این داستان نظرم. عوض شد و دیدم همشون بدنیستن.
اما یه چندتا ایراد داره که کاش تو داستانی بعدت اصلاح کنی.یکی این که از اسم های هر قسمت خوشم نمیاد انگار عجله ای فقط یه اسم انتخاب کردی از اخر داستان.
یکی هم اون قسمت که مرده از عقب میکرد یا اون قسمت که ادرارو مدفوع میخورد نتونستی کامل احساسشو منتقل کنی.فقط خواستی تعریف کنی و بری .مدفوع هرچقدرهم تت فشار و زور باشه خوردنش انقدر راحت نیست.منظورم اینه که نظرشو درمورد مزه یاچسبندگیش یا تلخیش نگفتی فقط احساسشو از تحقیر بیان کردی.
ببخشید که جسارت کردم .
منتظر داستانی بیشتر هستم
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
درسته زخیلی زیاده روی و یخت گیری کرده بودی که البته انفجار نور در پس شدید ترین فشارها ظاهر میشه …
دوست داشتندوست داشتن
در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایلها کلیک نمایید:
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
درحال اتصال به %s
مرا از دیدگاههای جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.
مرا در مورد نوشتههای تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.
Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.
به 370 مشترک دیگر بپیوندید
دنبالکردن
حقارت
داستان ها و مطالبی پیرامون رابطهی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن
حتما داستان رو از قسمت اول دنبال کنید
لیست تمام قسمت های داستان بالا در صفحه لیست داستان ها هست
چشمام رو بسته بودم و سعی می کردم شرایطی که توش بودم رو فراموش کنم. با هر بار جلو عقب رفتنش علاوه بر درد فیزیکی احساس می کردم روحم یا هر چیز دیگه ای که میخواهید اسمش رو بگذارید هم کمی زخمی میشد! حداقل وقتی خانم حضور داشت درد اینقدر زیاد نبود ولی وقتی رفت فقط من و ارباب بودیم و فضا خیلی گی شده بود!
بعد از ۴-۵ دقیقه که برای من حکم چند ساعت رو داشت خانم به اتاق اومد. من نمیدیدمش که داره چیکار میکنه فقط صدای ورودش رو شنیدم بعد رفت سراغ سیستم صوتی چون هم آهنگ عوض شد و هم صداش رو کم کرد.
کمی بعد ارباب بالاخره بعد از چند دقیقه که برای من انگار ده روز طول کشید( ? ) از پشتم کشید بیرون و خانم هم اومد و قلادم رو از جایی که بسته بودش باز کرد و من رو کشید سمت خودش.
اینقدر تو اون حالت کج و کوله مونده بودم که کمرم صاف نمیشد که بخوام سریع دنبالش برم برای همین قلادم رو محکمتر کشید و دنبال خودش برد روی تخت٬ خودش جلوی تخت چهار دست و پا شد و من رو پشت خودش نگه داشت و قلادم رو از بین پاهاش گرفت توی دستش و محکم کشید و گفت :
— بخورش
کمی شک داشتم که منظورش دقیقا کدوم سوراخ هست که همون موقع خانم انگشتش رو گذاشت روی چاک کسش و دوباره گفت:
— تمامش رو قشنگ بلیس توله سگ!
بدون معطلی شروع کردم به لیسیدن و کمی که گرم شدم و خانم هم بدنش ریلکس شد و کمی آه و اوهاش در اومد شوهرش رو صدا کرد و گفت:
— بیا روش !
ارباب دوباره از پشت اومد و کارش نیمه تمامش رو شروع کرد! بخاطر مکثی که از درد ورود کیرش کردم خانم قلادم رو محکمتر کشید و من هم چارهای ندیدم جز تحمل و محکمتر لیسیدن !
کیرش حسابی راست کرده بود و داشت پشتم رو سوراخ میکرد و من هم داشتم میلیسیدم٬ صورتم روبروی سوراخ کون خانم بود چشمم خوب جایی رو نمیدید٬ در حال لیسیدن بودم که احساس عجیبی روی زبونم کردم. اول فکر کردم شاید خانم خیس شده و ترشحش هست که اومده بیرون ولی بنظر چیز دیگه ای بود بعد گفتم شاید کمی ادرار کرده که خودش بهم گفت:
— تو امشب نقش واسطه بین من و اربابت رو داری بازی میکنی سگ من!
— من امشب پریودم و حال و حوصله سکس ندارم و اربابت هم میبینی حشریه پس کس خونی من رو میلیسی و به اربابت هم کون میدی ! انگار من و اون داریم با هم سکس میکنیم !
و بعد باهم خندیدن !
آره خون بود حالا که گفت دقیقتر مشخص شد تمام دهنم مزهی آهن گرفته بود. بخاطر فشاری که از پشت بهم میومد اینقدر نفس نفس میزدم که دیگه بوش رو تشخیص نمیدادم ولی مزهاش کاملا مشخص بود. واقعا با اکراه میلیسیدم ولی فشار های خانم به قلادم از یک طرف و گفتهی بعدش از سمت دیگه باعث شد تا دوباره محکم شروع کنم به لیسیدن براش! آروم بهم گفت:
— نمیخوای به سرورت کمک کنی دردش یکم کمتر بشه سگ من؟ هان؟ خوب بلیس دیگه!!
از روی تکرار آهنگ ها که حساب میکردم باید نزدیک ۱۰ دقیقه دیگه گذشته باشه ! این چرا آب کوفتیش نمیومد؟!!!
تو همین فکر بودم که خانم جلوی من چرخید و سرش رو نزدیکم کرد و بعد با سرم مثل سر و گوش سگ کمی بازی بازی کرد و بلند شد از روی تخت رفت کنار.
رفت اونطرف سمت لپ تاپش بازش کرد بعد از کمی ور رفتن باهاش گفت:
— گور پدر اینترنت کثافت این خراب شده با این سرعت گوهاش !!!
میدونم پریود بود و اعصاب نداشت ولی خب این ی مورد رو الحق راست میگفت!!
بعد اومد سمت ما و به شوهرش دقیقا گفت:
— عزیزم صدا نکن
اومد روی تخت و روی حاشیه بالای تخت که حدود ۱ متری میشد نشست و پاهاش رو انداخت روی هم و یکم من رو در اون وضعیت تحقیر آمیر نگاه کرد و گفت:
–کونده لاشی! وقتی بهت اشاره کردم به نفع خودته که طبیعی ترین صدای سگی که میتونی رو در بیاری !!
از همون بالای تخت موبایلش رو برداشت و شروع کرد به شماره گرفتن.
گوشی رو گذاشت روی اسپیکر و گرفت پایین تو بغلش٬ داشت زنگ میخورد٬ با خندهی موزیانهای به من نگاه میکرد
یکدفعه اونطرف خط گوشی برداشته شد
— الو بفرمایید
از شنیدن صدا احساس کردم قلبم برای یک لحظه ایستاد! صدای مادرم بود !! خونمون رو گرفته بود !!
— سلام من از دوستان دانشگاه پسرتون هستم قبلا تماس گرفته بودم خاطرتون هست؟
– بله بله خوبید؟ شما؟
تمام مدت من رو نگاه میکرد و پای راستش رو که روی اون یکی پاش انداخته بود نزدیک صورت من تکون تکون میداد
— ممنون٬ تماس گرفتم ببینم شما خبری از بچهها دارید؟ چون گوشیهاشون هم جواب نمیده ی کار باهاشون داشتم
و بعد گوشی رو گرفت دستش و روی تخت ایستاد و پاش رو گذاشت روی کمرم و محکم فشار داد٬ میدونستم منظورش چیه ولی نمیتونستم ! میخواست براش پارس کنم ولی توانش رو نداشتم!!
شوهرش هم که بعد از برقراری تماس چند لحظهای از روی کنجکاوی ثابت مونده بود با ی فشار محکم رو به جلو خواست بهم بفهمونه که چی میخوان ولی نمیتونستم. ی دفعه شوهرش دهنش رو باز کرد که:
— مگه نگفت که …
در عرض شاید کمتر از یک ثانیه خانم گوشی رو آورد پایین و mute کردش اول گفتم میخواد ی چیزی به من بگه ولی چیزی که دیدم اینقدر شوکم کرد که حساب کار خودم رو کردم و منتظر موندم تا با اشاره بعدش براش هر چقدر که میخواد پارس کنم!!!
خانم بعد از mute کردن گوشی٬ رو کرد به شوهرش و با قدرت صدایی که تابحال ازش نشنیده بودم سرش داد زد:
— مگه نگفتم صدا نکن؟ خفـــــــــه !!!!!!!
و دوباره سریع گوشی رو برگردوند به حالت عادی و با مادرم کمی تعارف تیکه پاره کردن!
شوهرش حسابی از کار خانم بدش اومده بود خصوصا اینکه جلوی من سرش داد زده بود! حالا داشت عصبانیتش رو سر من خالی میکرد و محکمتر و محکمتر من رو میکرد.خانم ادامه داد:
— بله دیگه وقتی برن برای خوش گذرونی همین میشه دیگه به فکر دیگران نیستند دیگه!!
آره چه خوش گذرونی !! دارم پاره میشم میگه خوش گذرونی !
خانم دوباره نشست رو بالای تخت و با پاش آرو زد به سرم و وقتی نگاهش کردم با سر بهم اشاره کرد که یعنی الان وقتشه که براش پارس کنم و من هم با چیزی که چند لحظه پیش دیدم بدون معطلی شروع کردم و بهترین صدای سگی که میتونستم رو براش در آوردم تا مادرم صدام رو نشناسه.
اینقدر صدام به سگ شبیه بود که خانم و ارباب ی لحظه خودشون هم جا خوردن و بعد خانم ادامه داد:
— ببخشید این سگ من امروز یکم زده به سرش و مدام بیخود پارس میکنه
-اِ شما سگ دارید؟
— فعلا یکی !!
متاسفانه منظورش از اینکه فعلا ی سگ داره رو میدونستم!!
بهم اشاره کرد و دوباره شروع کردم به پارس کردن
— خفه شو دیگه توله سگ! دارم ۲ کلام صحبت میکنم !! متاسفانه سگ بی اصل و نسبی هست! ولی خب اگه درست تربیتش کنم باید درست بشه
– من نمیدونم! تاحالا حیون نداشتیم ما
خانم خندید بعد توی صورت من ی تف گنده انداخت و جواب داد:
— سگ باید اصل و نسب داشته باشه !این آشغال بی پدر مادر اصلا معلوم نیست چطوری بار اومده
– مگه نخریدینش؟
— این آشغال رو ؟ نه نزدیک دانشگاه پیداش کردم !
و در حالی که به من از همون لبخند های ملیح و شیطانی همیشگیش میزد شروع کرد با پاهاش با صورت من بازی کردن
– مریضی چیزی نداشته باشه
خانم بلند خندید و گفت:
— اتفاقا ما هم اول آزمایشش کردیم وگرنه تو خونه راه نمیدادیمش !!! راستش بیشتر از روی ترحم نگهش داشتم دلم براش میسوزه چون حس میکنم اینقدر به من محتاجه که بدون من میمیره
اصلا اینگار شوهرش با ما تو اتاق نبود ! چشماش رو دوخته بود به چشمام و اینها رو میگفت٬ داشتم از زیر پاهاش صورتش رو نگاه میکردم که با چه آرامش و لبخندی اینها رو میگفت بنظر من پرستیدنی تر از همیشه شده بود سرم رو به پاهاش نزدیک کردم و زیر انگشتهاش رو بوسیدم٬ بهم لبخند زد و با پاهاش سرم رو نوازش کرد.
— راستی فکر میکنم فردا یا پس فردا برای ۱-۲ روز میخوان برگردن خونهی یکی از بچه ها اینجا اگه مایل باشین میتونم برم و برش دارم بیارمش منزلتون خودم هم ازش چنتا جزوه میخواستم.
– خواهش میکنم تشریف میارین! من هم خوشحال میشم با دختر خانم با شخصیتی مثل شما آشنا بشم! و در ضمن ببینم این پسره چرا من رو بی خبر گذاشته رفته !!
قرار بود برم خونه؟! با خانم ؟ اون هم جلوی مادرم ؟!
و دوباره بهم اشاره کرد که پارس کنم.
بعد از پارس کردن و زوزه کشیدن من با خنده گفت:
— خب من برم غذای این توله سگ بی پدر مادر رو بدم! شاید از گرسنگی داره اینقدر زوزه میکشه و پارس میکنه!
مادرم خندید و گفت:
– باشه شبتون بخیر خوشحال شدم
خانم هم فقط گفت بای و قطع کرد !
شوهرش گفت:
— مگه نمیخواستی به مادرش فحشی چیزی بدی؟
بعد از ی مکث طولانی بدون اینکه قفل نگاهش رو از چشمام باز کنه گفت:
— نه! دقیقا همون کاری که میخواستم رو کردم !
بعد نشت جلوم و سرم رو گرفت توی بغلش و به شوهرش گفت:
— زود تموم کن !
شوهرش شروع کرد به تندتر و محکمتر تلمبه زدن دیگه واقعا دردش برام زیاد شده بود ولی از اینکه سرم توی بغلش بود واقعا خوشحال بودم
کمی بعد با صدای داد نسبتا بلندی شوهرش ارضا شد و بیرون کشید و من با آرامش توی آغوشش موندم ولی دیدم خانم قلادم رو گرفت و داد به ارباب و اون هم سریع قلادم رو کشید سمت خودش و بهم گفت که کاندوم رو از کیرش در بیارم
آروم درش آوردم و مواظب بودم که آب توش کف اتاق نریزه و بعد خانم اومد جلو و کنار من رو زمین نشست و دهنش رو آورد نزدیک گوشم و با صدایی خیلی آروم گفت:
— بخورش
صداش واقعا جادویی بود. بدنم از شنیدن صداش سست میشد ! وقتی به خودم اومدم دیدم تمام کاندوم رو خالی کردم تو دهنم و خوردم! از اینکه اینقدر روی من کنترل داشت میترسیدم ولی کاری نمیشد کرد! خواسته خانم همیشه اجرا میشد.
بعد خانم دوباره گفت:
— هنوز یکم مونده
به کاندوم خالی اشاره کردم که یعنی دیگه چیزی توش نیست که دیدم خانم با چشمش به کیر نیم خیز ارباب اشاره کرد! منظورش رو فهمیدم و شروع کردم به لیسیدن کیر ارباب برای خانم!
در همون حال که میلیسیدم اومد نزدیکتر و در گوشم گفت:
— براتون نقشه هایی دارم که حتی خوابش رو هم نمیتونی ببینی توله سگ من !!داستان حقارت قسمت یازدهم
ادامه دارد …
میخوام با گذاشتن اولین کامنت ازت تشکر کنم و بهت خسته نباشید بگم
هرچند که مجبورم یه قسمت هایی از داستانت رو سریع رد کنم!!!!!!
قبلا دلیلشو گفتم.
بازم ممنون.عالی بود
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
ممنون دوست عزیز
«اندکی صبر سحر نزدیک است»
دوست داشتندوست داشتن
عاليییییی
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
سلام.خسته نباشید.مسیرت برای داستان عالیه.واقعا ممنون که واسه نظر بقیه ارزش قایلی.ما منتظر سحر هستیم اگر نزدیک است. (:
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
ممنون از همراهی شما دوست عزیز
دوست داشتندوست داشتن
دم شما گرم
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
خیلی خوب می نویسی.امیدوارم جریان برده شدن و سکس مادر خانواده با جزئیات بیشتر و طولانی تر باشه.چون باور پذیر نیس تو یکی دو قسمت اونم برده بشه و قطعا جای کار داره.
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
دفیقا
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
دوست عزیز کی ادامه میدی؟
دوست داشتندوست داشتن
درود
خدمت شما عرض کنم که هیچ برنامه ای برای قسمت بعد ندارم ممکنه بره برای آیندهی نسبتا دور
دوست داشتندوست داشتن
چرا؟؟ حیف نیست؟ لطفأ دلسرد نشو
این جور داستانا مخاطب خاص داره به تعداد بازدیدکننده ها نگاه نکن ب کسایی که پیگیر داستانتن نگاه کن
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
سلام دوست عزیز…..بسیار از این سایت و این داستان متشکر…..
یه توجه کوچیک به این کامنت بکن لطفا…
داستانی که داری مینویسی موضوعش یکی از موضوعات مورد بحث در حوزه شسته شوی مغزی هست….
با این وجود نمی دونم اطلاع داری یا نه ولی توی داستان به خوبی یکی از هدف های اصلی ایجاد این مسئله رو بیان کردی تو اونجا که خانم به پسر قصه میگه تو از نظر طبقه با من فرق می کنی پس باید مطیع من باشی.درضمن شاید بگی من دارم تنها برای دوستانی که این سلیقه رو توسکس دارن می نویسم ولی من به عنوان فرزند یک روان پزشک باید بهت بگم به هیچ وجه چنین سلیقه ذاتی وجود نداره و سلایق توسط اطلاعاتی که در نا خودآگاه ذخیره شده شکل می گیره….
در کل باید بگم که من شیفته قلم بسیار روانت هستم و اگه سعی کنی بیشتر به هدف ایجاد این میسترس اشاره کنی عالی میشه…
ببخش اگه زیاد حرف زدم منتظر قسمت های بعدی هستم
باتشکر…..
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
درود بر شما !
به بلاگ خودتون خوش اومدید
در مورد موضوعی که مطرح کردید برای اینکه منظورتون رو بهتر متوجه بشم در همون قسمت داستان و با نقل قول اگه برام بنویسید دقیقتر میتونم پاسخ بدم ولی این موضوع اختلاف طبقاتی که مطرح کردید که فکر میکنم مربوط میشه به پاراگراف اول از قسمت اول داستان٬ از قول خود پسر داستان هست نه از طرف خانم.
نویسنده نباید بغییر از نوشتن داستان چیز دیگهای بگه و این شمای نویسنده هستید که جق دارید برداشت خودتون رو داشته باشید ولی چون سوال کردید من نظرم رو حدمتتون عرض میکنم:
بنظر من پسر داستان این حس حقارت ذاتی رو داره سوئيچ میکنه به اختلاف طبقاتی و چیز های دیگه تا شاید بتونه این حسی که داره رو برای خودش ی جوری هرچند اشتباه توجیه کنه.
متوجه این قسمت صحبتت که گفتی : اگه سعی کنی بیشتر به هدف ایجاد این میسترس اشاره کنی عالی میشه… نشدم برام بیشتر توضیح بده
ممنون از توجهی که به داستان دارید.
دوست داشتندوست داشتن
جدا دیگه نمی خوای اپدیت کنی؟ تازه داستان داشت به جاهای خوب و مامانه می کشید که.حیفه ادامه بده.
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
چرا دوست من آپدیت میشه٬ ولی میره برای ی مدت دیگه
حتما در خبرنامه عضو بشید که با هر آپدیت ایمل اطلاع رسانی به دستتون برسه.
دوست داشتندوست داشتن
دوست خوبم سلام دوباره….
بدون معطلی میرم سراغ جوابت
۱_دقیق یادم نیست ولی تو یکی از قسمت های اولیه زمانی که خانوم و ارباب و پسر قصه با هم بودن خانوم به پسر قصه گفت نگاه کن تو ذاتت همینه و به نفع خودته که برده من باشی.
۲_جواب سوالت در مورد اون قسمت از صحبتم: از نظر کلی و طبیعی سکس فقط یک نوع طبیعی و معمولی داره که برای تولید مثل هست و این حس لذت هنگام سکس برای ترقیب مغز به ادامه این کار هست پس….انواع ایجاد شده سکس اون چیزهای ی هست که بعد از شکل گیری روحیات بدن بهش نیاز پیدا می کنه…….حالا چی میشه؟….اشخاصی هوشمند که می تونن از این راه سود ببرن بستری ایجاد می کنن که این سلیقه در یک فرد ایجاد بشه تا بتونن از این موقیت سو استفاده کنن……توی سکس بارز ترین مثال های اون میسترس یا کلا بحث ارباب و برده و همین طور گی و لز هست……ارباب و برده که اسمش روشه اما برای مثال همجنس بازی برای اینه که جنس های مخالف رو در یک جامعه از هم دور کنن تا نسل های جوان اون جامعه هر چه کمتر بشه.
با تشکر
mr.ayyar@
درضمن من در حال تالیف مقاله ای با عنوان توطئه فرعونیان هستم که می تونین از صفحه اینستاگرامم که در بالا گذاشتم دریافت کنین
دوست داشتندوست داشتن
درود
دوست عزیز اختلاف دیدگاهمون اینقدر زیاد هست که بعید میدونم با چند کامنت زیر داستان بتونیم به نتیجه برسیم!
برای مثال اینکه شما تمام روابط جنسی بجز رابطه procreation رو بنوعی یکی میدونید و خصوصا اینکه بنظرتون از بیرون به فرد القا میشه و ذاتی نیست برای من واقعا عجیب هست !
همجنسگرایی واقعی (علاقه جنسی و عاطفی به همجنس) یک پدیده کاملا طبیعی هست (حتی در حیوانات هم دیده میشه !) چیزی نیست که حکومت یا عدهای از بیرون برای کنترل اجتماع بتونند به فرد القا کنندداستان حقارت قسمت یازدهم
دوست داشتندوست داشتن
من منتظر ادامه داستانت هستم خواهشا زود تر بنویس نمیتونم بیشتر از این صبر کنم مشتاقانه منتظرم با تشکر
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
میتونم تصور کنم داستانتو دوس دارم سریع تر جایی که مامانت مثل سگ به پای اربابت افتاده رو بخونم واااااااااای
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
@Ashkan ?
TiiiioooooP
MamaneSh Chiye Oskol
Admin NeviSandaS Dastan Khalgh Mikone
Doros Sohbat Kon Kale PoK ?
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
بسیار عالی،من تازه این وبلاگ رو پیدا کردم و کامل خوندم داستان رو،موفق باشی دوست عزیز
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
ممنون از لطف شما دوست عزیز
دوست داشتندوست داشتن
منتظر خبرای خوب از ادامه داستان در خبرنامه هستم
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
قشنگه اما ی سوال شما از دوستاتون استفاده نمیکنید تو داستان مثال جلد دوستای دانشگاه ک میشناسنش تحقیر اساسی بشه ببخشید فقط در حد نظر گفتم ن دخالت لایک عالی
دوست داشتندوست داشتن
در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایلها کلیک نمایید:
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
درحال اتصال به %s
مرا از دیدگاههای جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.
مرا در مورد نوشتههای تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.
Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.
به 370 مشترک دیگر بپیوندید
دنبالکردن
حقارت
داستان ها و مطالبی پیرامون رابطهی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن
حتما داستان رو از قسمت اول دنبال کنید
لیست تمام قسمت های داستان٬ بالا در صفحه لیست داستان ها موجود هست.
چند لحظهای طول کشید که به خودم بیام که من کی هستم اینجا کجاست و …!
ولی قطع شدن صدای موزیک آسانسور باعث شد که صدای احوال پرسی خانم و مادرم رو واضحتر بشنوم و همین کافی بود که هم به خودم بیام و هم تنم بلرزه! سریع در رو باز کردم و با عجله سعی کردم برم بیرون و خودم رو بهشون برسونم شاید بتونم جلوی خرابکاری های بعدی رو بگیرم! تنها چیزی که اون لحظات بهم آرامش میداد فرار بود! پیش خودم میگفتم اگه دیدی همه چیز داره خراب میشه میزنم بیرون و فقط میدوم! اینقدر میرم که برسم به جایی که کسی من رو نشناسه و کاری باهام نداشته باشه! از همه چیز و همه کس خسته شده بودم٬ تو این مدت که پیش خانم بودم روح و روانم طوری تحت فشار بود که هیچ شرایط دیگهای رو در طول زندگی به یاد ندارم که در اون حد و اندازه من رو تحت فشار و استرس قرار داده باشه.
در رو که باز کردم از چیزی که دیدم جا خوردم! خانم رو دیدم که مادرم رو بغل کرده و دارن روبوسی میکنن! بعد هم خیلی گرم با هم احوال پرسی کردن و انگار من داشتم یادشون میرفتم که یهو مادرم من رو دید و گفت:
— تو چرا اینقدر لاغر شدی؟ چرا اینقدر پای چشات گود افتاده؟
چیزی نداشتم بگم٬ به خانم نگاه کردم که لبخندی روی صورتش بود که تو این چند وقته خوب معناش رو شناخته بودم!
گفتم :
– سلام مامان خوبی شما؟
و رفتم جلو سعی کردم که از روبوسی طفره برم ولی خانم طوری نگام کرد که میدونستم اگه اینکار رو همونطور که خواسته بود انجام ندم ممکنه عصبانی بشه و ی کار دستم بده برای همین رفتم و با مادرم روبوسی کردم و در حالی که هنوز تو بغل هم بودیم آروم آروم رفتیم تو و خانم هم دنبال ما اومد و در رو بست.
من و مادرم جلوتر رفتیم و به وسط خونه که رسیدیم مادرم برگشت سمت خانم و بهش گفت:
— بفرمایید تو عزیزم خیلی خوش آمدید٬ منزل خودتونه!
پیش خودم اون لحظه خیلی دلم برای مادرم سوخت! بنده خدا نمیدونست که تعارفی در کار نیست اینجا جدا منزل خانم هست!
خانم هم تشکر کرد و اومد تو و نزدیک مبل ها رسیده بود که من متوجه شدم باز هم مثل همیشه کفشش رو در نیاورده و همونطور اومده تو! میدونستم حواسش جمعتر از اینهاست که برای بار سوم این موضوع بخواد یادش بره و قطعا نقشهای توی سرش داره برای همین کمی ترسیدم از این موضوع ولی به روی خودم نیاوردم و رفتم توی اتاقم. چقدر دلم برای اتاقم تنگ شده بود رفتم روی تختم دراز کشیدم و چشمام رو بستم و سعی کردم برای فقط چند ثانیه هم که شده آروم باشم. بعد از چندین روز خوابیدن روی سنگ و سرامیک سرد و سفت اون تشک گرم و نرم چقدر برام دوست داشتنی بود!
نزدیک ۱۰ ثانیه هم نشده بود که صدای بلند خنده خانم و مادرم اومد٬ دیدم از نگرانی دیگه نمیشه بیشتر اینجا بمونم و پاشدم رفتم سمت پذیرایی.
رفتم پیششون دیدم خانم نشسته روی مبل و پاشم انداخته روی پاش و مادرم هم توی آشپزخانه داره شربت درسته میکنه رفتم پیش مادرم گفتم:
— کمکی از دستم بر میاد؟
— نه! الان کمک لازم ندارم بعد از اینهمه وقت! برو بشین!
صداش عصبانی بود! حق هم داشت اینهمه وقت بی خبر٬ تنها گذاشته بودمش !
برگشتم پیش خانم که دیدم نشسته و داره خونه رو با دقت نگاه میکنه! این دفعه حتما اونجا براش طور دیگهای بود٬ به هر حال مالکش شده بود و با قبل فرق میکرد!
مادرم با سینی از سمت آشپزخانه اومد و سر صحبت رو هم باز کرد:
— خب دیگه چه خبرا؟ کجا بودی؟ چکارا کردی؟
– سلامتی٬ خبر خاصی نیست یکم استراحت کردم فقط همین
خانم خندهاش گرفت
مادرم اومد و سینی رو آورد پایین و شربت و رو تعارف کرد و خانم هم برداشت و تشکر کرد٬ بعد مادرم هم روبروی خانم نشست.
همه چیز داشت خوب پیش میرفت اگه چند دقیقهی دیگه هم همه چیز اوکی پیش میرفت تا اینکه ما بلند بشیم بریم من جدی خوشحال ترین آدم دنیا میشدم!
یکدفعه مادرم رو به من کرد و گفت:
— پسر! ما که اینقدر حواسمون به احوال پرسی بود یادمون رفت! تو هم که بلد نیستی که مهمون رو معرفی کنی!
من تازه متوجه شدم که حق با مادرم هست و من هنوز خانم رو رسما معرفی نکردم!
– بله ببخشید! رو کردم به مادرم و گفتم مونا خانم هستن از دوستان دانشگاه
و بعد رو به خانم کردم و گفتم:
– مونا جان! مادر رو که میشناسین!
مادرم گفت:
— به به ! چه اسم قشنگی! به روی ماهت میاد عزیزم!
— ممنون! شما لطف دارید!
بعد خانم رو کرد به سمت در ورودی و یکدفعه گفت:
ای وای!!! ببخشید من نمیدونستم شما خونتون بدون کفش هستش!
مادرم گفت:
— اشکال نداره عزیزم!
بعد خانم ادامه داد:
نه نمیشه که!
و همونطور که پاشو روی اون یکی پاش انداخته بود شروع کرد به باز کردن بند کفشش و وقتی هر دو رو در آورد به جای اینکه بلند شه به من اشاره کرد و کفشاشو داد دستم و باز بدون اینکه بهم حرفی بزنه با انگشت فقط جاکفشی جلوی در رو نشونم داد و به صحبتش با مادرم ادامه داد! من هم برای اینکه این موضوع زودتر تموم شه و مبادا کش پیدا کنه با سرعت هرچه بیشتر بردم و کفشش رو گذاشتم روی جاکفشی و برگشتم سر جام نشستم.
نمیدونم برداشت مادرم از این کار خانم و من چی بود. شاید هیچی٬ شاید همه چی! شرایطم مثل دزدی بود که فکر میکرد همه ممکنه دستش رو خونده باشن و بهش شک کرده باشن. برای همین اصلا سرم رو بالا نیاوردم و خودم رو مشغول خوردن شربت کردم.
چند لحظهای دیگه هم گذشت و خانم و مادرم از زمین و زمان داشتن برای هم تعریف میکرن! جدا که خانم ها خوب بلدن از هیچی برای هم ساعتها حرف بزنن!
البته من هم چیزی جز این نمیخواستم! اینکه فقط یکم دیگه همه چیز اوکی بگذره تا خانم قصد رفتن بکنه!
باز هم گذشت تا اینکه مادرم بلند شد بره باز برای پذیرایی چیزی بیاره! خانم تعارف کرد که نمیخواد ولی خب نمیشد که! بلند شد و رفت من با خانم تنها موندم که بهم گفت:
— چطوری؟
– هنوز زندهام
خانم آروم خندید و بعد گوشیشو از کیفش در آورد و مشغول شد!
— پاشو برو کمک کن
-چشم
رفتم و بعد از ۲-۱ دقیقه ظرف میوهای که مادرم بهم داد رو آوردم و گذاشتم روی میز و خودم هم نشستم. هنوز کامل سر جام قرار نگرفته بودم که صدای گوشی خونه اومد. مادرم پوزش خواست و رفت که گوشی رو جواب بده. من و خانم باز تنها شدیم٬ وقتی سرم رو بلند کردم که خانم رو ببینم دیدم دستاش رو باز کرده و به طرفین مبل ۳ نفرهای که روش نشسته بود و پاشو انداخته بود رو پاش و داشت با لبخند من رو طوری نگاه میکرد که میدونستم نقشهای داره! انگار داشت فیلم سینمایی نگاه میکرد! خواستم ازش بپرسم که کی پاشیم بریم که مادرم اومد تو و با عصبانیت گوشی رو داد دسته من و چیزی هم نگفت.
من گوشی رو گرفتم و از مادرم پرسیدم :
– کیه؟ با من کار داره؟
هیچی نگفت و گرفت نشست
من گوشی رو بالاآوردم و گفتم بله که…
—- خب تخمه سگ رفتی پیش ننه جندت؟ اره؟
شوهر یا بهتر بگم شوهر سابق خانم بود! باز زنگ زده بود اینجا! و حتما باز هم چنتا بار مادرم کرده بود که اینطور اعصابش رو خورد کرده بود. نمیدونستم باید چکار کنم! دفعه قبلی بهم گفته بودن که چکار کنم الان رو نمی دونستم! ترسم از این بود که خارج از برنامه خانم کاری بکنم و عصبانی بشه و زندگیمون رو کلا خراب کنه!
– سلام! شما اشتباه گرفتین
مادرم مشخص بود که اعصابش خورده! و از شنیدن اینکه من اینطور با طرف صحبت کردم ناراحت بود.
—- نه! ننه سگ درست گرفتم! مگه ننت سگ من نیست؟
– بله ولی شماره اشتباه
—- بگو ننت سگه تا قطع کنم کونی!!!
– نمیشه امکانش نیست!
دیدم باز داره ادامه میده که تلفن رو قطع کردم و اومدم نشستم. با نگاهم خواستم به خانم حالی کنم داستان چیه ولی دیدم کاملا از موضوع باخبر هست. از نگاهش مشخص بود که همه چیز به دستور خودش انجام شده. خانم رو کرد به مادرم و گفت:
— مشکلی هست؟
— نه عزیزم! فقط ی مدته ی مزاحم داریم که هر از گاهی زنگ میزنه و هرچی لایق خودشه به ما میگه! این پسر خوش غیرت منم که میبینی چطوری جوابش رو میده!
خانم رو کرد به من و گفت:
— آره؟!! چرا طوری جوابش رو نمیدی که دیگه مزاحم نشه؟
– کار درستی نیست آخه! ما نباید خودمون رو در تا حد اون بیاریم پایین. اینطور آدمها…
که دوباره گوشی شروع کرد به زنگ خوردن! نمیدونستم چه خاکی به سرم بریزم داشتم دوباره گوشی رو میاوردم بالا تا جواب بدم که خانم در یک لحظه بلند شد گوشی رو از من گرفت و گفت:
— مگه نفهمیدی گفتن اشتباه؟ …
بقیه مکالمه خانم حتی برای من که به دهن خانم عادت داشتم هم عجیب بود! چیزهایی بارش کرد که تو دکان هیچ عطاری پیدا نمیشد! آخه یعنی قصدش چی بود؟
خلاصه گفت و گفت و تهدید کرد تا اینکه برگشت سمت مبل مادرم و گفت:
— حالا خودت عذر خواهی میکنی نکبت!
و گوشی رو داد دست مادرم
مادرم با تعجب گوشی رو ازش گرفت٬ من نمیدونم طرف چی داشت میگفت ولی داشت چنان عذر خواهی میکرد که مادرم خجالت زده هم شد !!! و بخشیدش!!!
بعد ی نگاهی از روی نهایت بی میلی به من کرد و بعد رفت خانم رو بغل کرد و گفت:
— تو تاحالا کجا بودی عزیزم!!!
– خواهش میکنم کاری نکردم که!
همونطور که تو بغل هم بودن خانم به من ی چشمکی از پشت سر مادرم زد.
آخه قصدش چی بود؟ فقط میخواست من رو پیش مادرم بده کنه؟ نمیدونم ولی اگه هدف این بود که مادرم رو از من متنفر کنه داشت جدی جدی میزد تو خال!
بعد از اینکه بالاخره هم رو ول کردن! خانم رو کرد به ساعت دیواری اتاق و گفت:
— وای من چقدر حواسم پرته خواستم فقط چند لحظه شما رو ببینم و برم! باید جایی باشم ولی پیش شما اینقدر خوش میگذره که حسابی دیر کردم
مادرم گفت:
— خواهش میکنم مونا جان شما که تازه اومدی! کجا بری؟ مگه میشه؟ میوه هم که نخوردی!
— ممنون ولی جدا باید جایی باشم! حتما بعدا میام باهم بیشتر صحبت کنیم!
و بعد رو کرد به من و گفت:
— در مورد اون جزوه که قرار بود بهم بدی …
– آهان بله بفرمایید تو اتاق پیداش کنم
و باهم رفتیم تو اتاق من به محض اینکه وارد اتاق من شدیم من ناخواسته بغلش کردم و بهش گفتم :
– ممنون
و خانم هم فقط لبخند زد و گفت:
— خیلی خب! امشب رو اینجا میمونی فردا برمیگردی! هر بهانهای هم میخوای بیار مهم نیست٬ حدود ساعت ۵ عصر میای خونه٬ دو نفر میخوان ببیننت!
– چشم ولی …
و خانم از اتاق اومد بیرون. خواستم ازش در مورد دوست پسرش و ازدواجش و … بپرسم٬ اینکه داستان چیه؟ چرا به من دروغ گفته بود؟ اون دو نفر کیا بودن؟ ولی خب باید میگذاشتم برای بعد! چارهای نبود.
خانم رفت توی سالن و با مادرم خداحافظی کرد و رفت سمت در٬ کفشش رو پوشید ولی بندهاش رو نبست و باز با مادرم که اومده بود جلوی در ی بار دیگه خداحافظی کرد و رفت سمت آسانسور. من به مادرم گفتم:
– برم تا دم در و بیام
— باشه برو
تو آسانسور که بودیم بدون اینکه لازم باشه چیزی بهم بگیم تا برسیم پایین٫ زانو زدم و خانم پاشو گذاشت روی زانوی من و بند کفششو براش بستم و بعد در رو براش باز کردم. در حالی که میرفت گفتم:
– لطفا رسیدی خونه به من ی زنگ بزن
چه میشد گفت! با تمام این مکافاتها و شرهایی که برام درست میکرد دوسش داشتم و نگرانش بودم!
برگشت منو با لبخند ی نگاهی کرد و با سر بهم پاسخ مثبت داد و رفت سمت ماشین.
صبر کردم تا سوار ماشین بشه و بعد برگشتم بالا.
بالا که رسیدم ی چیز مشخص بود! حال مادرم از اول که دیده بودمش خیلی بهتر شده بود! مثل اینکه از ملاقات با خانم خوشحال بود! شاید هم از اینکه از شر اون مزاحم تلفنی خلاص شده بود و طرف ازش عذرخواهی هم کرده بود خوشحال بود. نمیدونم! قطعا از دیدن من خوشحال نشده بود!
من رو که دید ی طور معنا داری پرسید:
— خب این مونا خانم رو کی دیدی؟ آشناییتون در چه حده؟!!!
– چند سالی هست میشناسمش٬ دختر خوبیه دیگه!
— خوب که چه عرض کنم! هم با شخصیته هم خوشگل و تو دل برو و از همه مهتر٬ میدونه چطوری باید حقش رو بگیره!
این آخریش رو طوری گفت که منظورش رو متوجه بشم !
سکوت کردم٬ سینی شربت رو برداشت و در حالی که میرفت تو آشپزخونه گفت:
— تو هم اگه هیچی نداری حداقل سلیقهات خوبه !!!داستان حقارت قسمت یازدهم
ادامه دارد …
mese hamishe ali bood dooste aziz
دوست داشتندوست داشتن
ممنون از همراهی شما
امیدوارم عمری باشه بتونم داستان رو به جایی که باید برسونم.
دوست داشتندوست داشتن
مرسی عالی بود. منتظر قسمتای بعدی هستیم
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
ممنون حمید جان
دوست داشتندوست داشتن
Like
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
ممنون ، مثل همیشه عالی ، جدا سناریو نمویس خوبی هستی ، ?
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
???دیگه شبیه فیلم سینمایی شده ادم تا به تهش نرسه ول نمی کنه
هر دفعه پیوسته تر و قوی تر از قسمت قبلی
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
مثل همیشه عالی بود
منتظر قسمت بعدی …
….
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
kheili awli… monazere baghiash hastim.. dastetam dard nakone
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
خیلی باحال بود مرسی
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
سلام عالی بود ممنونم منتظر قسمت بعد هستم بی صبرانه و تشکر مجدد
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
سپاس عالی
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
منتظر قسمت بعدی ام خیلی خوب داره میشه
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
داستان عالی پیش می ره منتظر ادامش هستیم
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
عالی مثل همیشه
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
میثم جان برات فرستادم ولی آدرس ایمیل قبلیت صحیح نبود و میل برگشت خورد
از این به بعد به آدرس ایمیلی که برای همین کامنت استفاده کردی فرستاده میشه
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
slm
bazam mese hamihse ali ?
man emaile ghablim k alaki bood in bood:
testy1234@hoom.comk
داستان حقارت قسمت یازدهم
alan dorostesh kardam ?
mersi bazam
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
خیلی عالی بود. لطفا سریعتر قسمت بعد رو ۀپلود کنین.
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
سلام قسمت بعد خیلی طول میشه اماده بشه ممننون میشم ج بدید
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
بله کوروش جان
فعلا هیچ برنامهای برای قسمت بعد نیست
دوست داشتندوست داشتن
داستانت خیلی گیراس، خوبم میدونی کی فشار روانی داستانو کم کنی، عالی عالی عالی ????
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
مثل همیشه عالی و بی نقص ممنون فقط خواهش میکنم داستان رو زودتر ادامه بده اگر کمکی هم از دست من برمیاد دریغ نمیکنم دوست خوب
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
خیلی ممنون از لطف شما اشکان عزیز
دوست داشتندوست داشتن
سلام دوست عزیر داستانت خوبه اما زمان انتشار دیگه داره ازار دهنده میشه مرحمت کن بگو کی منتشر می کنی
دوست داشتندوست داشتن
آزار دهنده؟
دوست عزیز کافیه در خبرنامه بلاگ عضو بشید هروقت قسمت بعدی منتشر بشه براتون ایمل میاد.
دوست داشتندوست داشتن
واقعا عالی بود ولی من هنوز نفهمیدم منظور مونا خانم از این کارایی که تو این قسمت کرد چی بود ؟!
به هر حال باید منتظر قسمت های بعدی بود تا فهمید . بازم ممنون
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
سلام مردیم از انتطار قسما بعد کی اماده میشه دوست من
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
سلام دوست عزیز
ممنون از ابراز علاقه شما به بلاگ و داستان
خدمت دوست دیگرمون هم عرض کردم فعلا شرایطم طوری هست که امکان ادامه رو به هیچ وجه ندارم ولی در اولین فرصت با قسمت بعدی در خدمتتون هستم
موفق و پیروز باشید
دوست داشتندوست داشتن
ایول داداش خیلی باحال مینویسی من تازه با وبلاگت اشنا شدم یه دونه باشیی .. منتظر ادامشم ایول داری
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
عالی و ایرانی پسند :دی
موفق باشی
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
زیبا بود ولی خیلی کوتاه بود خسته نباشید.
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
خیلی خوب بود
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
من فکر کردم اینجا میستریس ب مادره میگه یا برده من میشید یا شمارو از خونه خودم پرتتون میکنم بیرون
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
اون تیکه قشنگ بود منزل خودتنه مادر نمیدونست واقعا خونه میستریس
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
عاشق داستانتونم من دوسدارم همشو تا آخر یه جا بخونم
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
سلام دوست من….
قبل از هرچیز بگم که واقعا داستانت مهیج و دوست داشتنیه و این که داری بهتر و ظریف تر مراحل داستانتو بخش بخش میکنی جای تقدیر داره امیدوارم تو قسمت های بعدی بعد بیشتری از داستانتو بخونم.واقعا داستانتو دوست دارم
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
این قسمت خیلی خوب بود
دوست داشتندوست داشتن
میدونید من خودم مثله اکثر بانوان ایرانی که بدون اینکه بدونن یک اسلیو یا برده در دست مرد سالارشون هستن از طریق طریقت اسلیوی در عشق به روشنایی و بیذهنی رسیدم … بله … من پنج سال هست که یک شمنیست هستم عرفان سرخپوستان تولتک شمنها از طریق بردگی برای خرده ستمگران یا همون اربابان به مقام های بالا میرسیدند حالا فک کن آدم واسه عشقاش بردگی کنه دیگع چی میشه … به هر حال تا این پله رو در زندگی تجربه نکنیم و دردشو همراه لذتش با آگاهی پشت سر نزاریم نمیتونیم به کمال برسیم … باورکنید اسلیو شدن بهترین روش برای اینه که من درون ایگو یا ذهنمون رو خاموش کنیم و عشق مطلق بشیم البته البته و البته جیزی که خیلی مهمه اینه که در عین احترام به خودمون در گفتگوی درونیمون این داستان رو تجربه کنیم و اربابمون هم عاشقمون باشه و حتما ذهنش خاموش باشه و خودش باشه. این روند زن و شوهری که الان در ایران باب هست از ا باب و بردگی این درش بی احترامی ذهن و سطح آگاهی پایین هست اما واسه زوجی که هر دو هنوز بیداری رو تجربه نکردن خوبه چرا که درد ذهنی واسشون میاره و سبب میشه پیوندگاهشون زودتر تغییر جهت بده. این جمله یک اصطلاح شمدی هست یعنی تولد معنایی واسشون رخ بده. اما واسه افرادی که به همزمانی دست پیدا کردن و آگاهانه زندگی میکنن بردگی میتونه اون ناخالصیهایی که هنوز از وحود ذهن درشون خبر میده بشوره و ببره … و به لحظه ای برسن که بتونن عشق خالص رو عمیقتر تجربه کنم. من به کسی که اسلیو هست همیشه تبریک میگم چون اسلیو بودن یعنی عشق و بیذهنی و بالاترین تست هستی میتونه باشه … و اینکه جطور احترام به خود رو با این مقوله با عم پیش ببریم باید بگم اولا باید ما اسلیوها هر روز از هودمون بپرسیم کدوم خود؟ خوده ذهنی یا خوده طبیعت و جهاعن بودنمون؟ بی احترامی به بذهن که هدف ماست و عالی هم هست اما دومی مگه به حهان هم میشه بی احترامی کرد ؟؟؟؟؟؟ پس میبینیم هیچ گونه تیری هنوز وجود نداره تا بتونه بدنه ی بیکرانگی یک انسان رو خدشه دارکنه! در واقع یه روشن شده دیگه دردی نمیکشه بلکه از بیذهنی خودش لذت میبره! اما فقط یه خطر در این تحربه وجود داره که در کامنت بعدی میگم. نفس اعتماد
دوست داشتندوست داشتن
اونم اینکه اااین رفتار ارباب روی گفتگوی درونی اسلیو با خودش تاثیر بزاره و بر اثر تکرار و عادت کم کم اسلیو درجه ی خود دوستی یا دوست داستن خودش واسه خودش و در درون خودش کم بشه اونوقت هست که قانون جذب خیر و برکت و آرامش از زندگیش محو میشه و افسردگی با بسته شدن چاکراهای وجودش رخ میده و براحتی سبب مرگ جسمانی فرد میشه! بنابراین این طریقت مثله راه رفتن بر روی لبه ی تیغه! !!!!! و باید به شدت فرد آگاهانه و هوسیار باشه تو این مسیر. گرچه مرگ ترسناک نیست مخصوصا در حین گذروندن مراحل روحانی اما اما اما ما اومدیم تا تجربیات رو امتحان بدیم و قبولی بگیریم و بریم کلاس بعدی نه اینکه تو یه امتحان حون بدیم و از بقیه ی مراحل جابمونیم و هم اینکه زندگی شیرین و جذاب هست و هر چیزی رو که افراط و تف یطشو تجربه کردیم زندگی مارو سمت تعادل هل میده تا ناشناخته های وحودمون رو شکوفا کنیم .ممنون نفس اعتماد
دوست داشتندوست داشتن
در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایلها کلیک نمایید:
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
درحال اتصال به %s
مرا از دیدگاههای جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.
مرا در مورد نوشتههای تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.
Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.
به 370 مشترک دیگر بپیوندید
دنبالکردن
حقارت
داستان ها و مطالبی پیرامون رابطهی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن
حتما داستان رو از قسمت اول دنبال کنید
لیست تمام قسمت های داستان بالا در صفحه لیست داستان ها هست
همونطور که تو فضای مرطوب و تاریک دستشویی چهار دست و پا نشسته بودم صدای نفس نفس زدنهای خودم رو بلندتر و بلندتر میشنیدم. از شنیدنش خسته شده بودم٬ ازشون بدم میومد. مثل صدای نفس نفس زدن سگ شده بود! یکم بخاطر گرما بود ولی بیشتر بخاطر بلایی بود که از چندین روز پیش به سرم آورده بودند. همون شرطی که قبل از ورود به این خونه برام گذاشتن. پیش خودشون گفته بودن مبادا زبونم لال بخواد ی ذره لذت هم ببره از این کارایی که برامون میکنه!
به هر حال خوب یا بد کار خودش رو کرده بود و من تو فضایی بودم که قبلا تجربه نکرده بودم. قبلا اگه به هر دلیلی تحریک میشدم خودم رو خالی میکردم و بعدش میرفتم پی کارم ولی با بستن این قفل به اونجام دیگه نمیتونستم کاری کنم. و تقریبا تو حالت اوج تحریک جنسی مونده بودم.توی اون لحظهای که برای ارضا شدن ممکنه هر کاری بکنی داشتم زندگی میکردم ولی دریغ !! این وسیله برام شده بود مثل آب دریا برای آدم تشنه! هرچی بیشتر براشون کار انجام میدادم بیشتر تحریک میشدم و چون از ارضا خبری نبود بیشتر تحریک میشدم و اون هم ازم کارهای تحقیر آمیزتری میخواست!
بعضی وقتا بخاطر کارهایی که باهام میکردن آلتم که میخواست راست بشه و چون توی اون وامونده جایی نداشت اینقدر درد میگرفت و به دیواره هاش فشار میاورد که فکر میکردم با اینکه استخوان نداره هر لحظه ممکنه بشکنه!
تا حتی یک هفته قبل تصور اینکه بخوام مدفوع ی زوج رو از توی کاسه توالتشون جلوی دوربین بخورم و تشکر هم بکنم تو عجیبترین رویاهای جنسیم هم نبود ولی امروز اینکار رو انجام دادم! حالا هم که خانم ازم میخواست از شوهرش خواهش کنم با مادرم سکس کنه یا بقول خودش — ننمو بگاد !!
هر بار میخواست درجه و شدت کارهاش با من رو بالا ببره اول ی فیلم ناجورتر ازم میگرفت. نمیدونم برای تفریح اینکار رو میکرد یا پیش خودش از این فیلمها جدی جدی برای تهدید و اخاذی میخواست استفاده کنه!! اصلا نمیدونم چی توی سرش هست! تا قبل فکر میکردم بتونم حدس بزنم به چی فکر میکنه ولی همیشه اشتباه کردم. برای همین دیگه حتی تصور هم نمیکنم به چی فکر میکنه! باید قبول کرد اگه این بازی شطرنج بود اون همیشه از من بیست حرکت جلوتر بود و من چارهای نداشتم بغییر از اینکه به خواسته هاش هرچند سخت و ناخوشایند تن بدم.
همونطور که تو این فکرهام بودم صدای موسیقی از توی ساختمون بلند شد. صداش واقعا بلند بود!! موسیقی برای مدت نسبت زیادی ادامه داشت تا اینکه صدای خانم رو آروم آروم شندیم که در حین خواندن با موزیک وارد دستشویی شد.
ی سینهبند و شلوار چسبون اسپرت ست هم به رنگ سبز فسفری با خط های صورتی تنش بود و سر تا پا اینقدر عرق کرده بود که ازش داشت آب میچکید. اومد تو و رو به من با خنده گفت:
–خوبی؟
یکم جا خوردم و نمیدونستم باید چی بگم تا اومد جواب بدم ی تف غلیظ و چسبناک پرت کرد توی صورتم که افتاد روی چشم چپم و بعد بلند بلند شروع کرد به خندیدن بهم!
— دهنتو خوب شستی؟
– بله خانم
— نشون بده ببینم!
دهنم رو باز کردم٬ سرم رو گرفت و بعد از کلی نگاه کردن ی تف دیگه اینبار توی دهنم انداخت و گفت:
— خوبه٬ اگه ی بار ببینم دهنت کثیف باشه طوری برات تمیزش میکنم که دیگه به روز اول برنگرده فهمیدی؟
– بله خانم
بعد دستش رو برد بالا و فقط گفت:
— زیر بغلام
و بعد دوباره شروع کرد به خواندن با آهنگ و پاهاش رو هم با ضرب آهنگ زمین میکوبید.
بیشتر هم لازم نبود بگه مشخص بود ازم چی خواد. روی زانو هام بلند شدم و شروع کردم به لیسیدن زیر بغل هاش که بخاطر ورزش کردنش کاملا خیس بود ولی برخلاف تصور نه مزهی بدی میداد و نه زاید شور بود! وقتی یکی تموم شد و خواستم برم برای بعدی سرم رو گرفت وطوری که انگار بخواد لبام رو ببوسه بهم نزدیک شد ولی لبش به لبم برخورد نکرد. موهاش ریخته بود توی صورتم و هردومون داشتیم تند تند نفس نفس میزدیم. من نمیدونستم باید چکار کنم فقط مونده بودم و منتظر بودم ببینم میخواد چیکارکنه. هنوز با پاش داشت با ریتم آهنگ پا میکوبید که یکدفعه از درد دادم هوا رفت٬ البته صدای خندهی خانم از داد من بلند تر بود. خانم وقتی سرم رو گرفته بود تو بغلش با پاش زده بود به اونجاییم که نباید! تمام پایین تنم از درد داشت میلرزید! بعد از اینکه خندههاش تموم شد گفت:
— بسه دیگه بچه ننه! ی دونه زدم تو تخمت حالا! نکشتمت که! پاشو نصف کارت مونده!
با هر بدبختی بود بلند شدم که طرف دیگه رو هم براش بلیسم تا صورتم رو دید ی بار دیگه تف کرد تو صورتم و گفت:
— بدو بدنم داره سرد میشه کثافت
سریع براش لیسیدم و بدون اینکه چیز دیگهای بگه رفت بیرون و در رو هم بست.
یکم بعد موزیک قطع شد و دیگه صدایی نشنیدم و خونه ساکت موند تا وقتی که هوا کاملا تاریک شده بود.
زانوهام اینقدر روی سرامیک سرد اونجا درد گرفته بود که دیگه نمیتونستم روشون باشم برای همین خوابیدم کف دستشویی٬ اینقدر سرد بود که اول سختم بود ولی دیگه کاریش نمیشد کرد باید تحمل میکردم. تو فکر این بودم که شب رو باید چطوری اونجا سر کنم که صدای بوق ماشین اومد و تازه یاد خواستهی امروز خانم افتادم و انگار دنیا توی سرم خراب شد!
ولی هنوز امید داشتم که خانم جدی نگفته باشه و فقط برای اذیت کردن من این رو گفته باشه. به هر حال همهچیز تا چند دقیقه دیگه معلوم میشد.
از زمانی که صدای ماشین رو شنیده بود زمان نسبتا زیادی گذشت ولی خبری نشد و کسی سراغ من نیومد تا اینکه بالاخره ارباب در رو باز کرد اومد تو و بدون اینکه چیزی بگه طوری رفتار کرد که منظورش رو فهمیدم باید چکار کنم.
اومد جلوی توالت فرنگی ایستاد و یکم صبر کرد من فهمیدم و در توالت رو بلند کردم ولی باز هم داشت صبر میکرد فهمیدم٬ اینبار شلوارکش رو کشیدم پایین و همون کنار روی سرامیکها چهاردست و پا موندم. شروع کرد به ادرار کردن هر از گاهی یکم ادرارش میگرفت به گوشه های صندلی و شتک شتک میپاشید به بدنم. با اینکه امروز هزار جور بدترش سرم اومده بود ولی باز هم چندشم میشد. بعد از اینکه ادرارش تموم شد خواستم شلوارکش رو بکشم بالا که دیدم اومد بالای سرم و کیرش رو تکون تکون داد تا چند قطرهی باقی مونده ریخت روی سرم و بعد بدون اینکه چیزی بگه چراغ رو خاموش کرد و رفت بیرون.
سر و صدایی نمیاومد و من هم کاری نداشتم بکنم ولی باز نسبت به چند روزی که توی اون خرابه گذرونده بودم اینجا مثل هتل بود! حداقل بوی نفت نمیاومد ! و تشنم هم که میشد میتونستم برم از دستشویی آب بخورم.
تو همین فکر بودم که دیدم جدا تشنم شده رفتم جلوی دستشویی ایستادم شیر رو باز کردم که آب بخورم که برای اولین بار از روزی که از خونه اومده بودم بیرون قیافهی خودم رو توی آینه دیدم.
وای چقدر عوض شده بودم!! انگار به جای چند روز چند ماه گذشته بود! صورتم لاغر شده بود – زیر چشام سیاه شده بود و ته ریشی که از قبل داشتم هم دیگه اسمش شده بود ریش نه ته ریش!
کمی آب خوردم و رفتم بشینم که در باز شد و خانم اومد تو و آروم بهم گفت:
— امروز سگ خوبی بودی برای همین فعلا از خواستهی سر ظهرم میگذرم! ولی خودت خوب میدونی این موضوع دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره ! برای اون پیرسگ نقشه هایی دارم که اگه بگم اون کیر صاحب مردت اون تو میترکه !!
و بعد خندید! ی نفس راحتی کشیدم و خواستم تشکر کنم که ی کیسه داد دستم و گفت:
— خودتو خوب میشوری – با اینها هم تمام بدنتو سفید میکنی واسهی امشب! مبادا ی تار مو جاییت ببینم! مخصوصا اون سوراخت!!!
در حالی که در رو میبست که بره برگشت و چیزی گفت که مثل پتک خورد تو سرم:
— راستی فک میکنی چند روز طول بکشه تا مامان جونت بفهمه تو بالشی که هر شب روش میخوابه ی شورت مردونه کثیفه؟!!!
بلند خندید و در رو بست و رفت.
اصلا به این موضوع فکر نکرده بودم!!! مادر من کمی وسواسی بود و تقریبا هر ۱-۲ هفته تمام روبالشی هارو در میاورد و میشستشون. فکر میکردم که آخرین بار کی بوده که دیده باشم رخت خواب هارو شسته باشه ! اینقدر بهم داشت فشار میومد مغزم درد گرفته بود . گذشت زمان رو حس نمیکردم. میدونستم چی ازم خواسته بود ولی اینگار دیگه حس نداشتم بخوام ادامه بدم که در باز شد.
خانم بود. با ی لبخندی که شیطنت ازش میبارید اومد تو و ی چیزی هم پشتش قایم کرده بود.
این شاید اولین باری بود که با ورودش به جایی که بودم نمیتونستم بلند بشم و بهش احترام بگذارم. با چیزی که بهم گفته بود انگار شک الکتریکی بهم داده بودند نمیتونستم تکون بخورم! همونطور ولو شده بودم کنج دیوار و نگاش میکردم.
همونطور آروم آروم بهم نزدیک شد و ی دفعه چیزی رو بهم نشون داد که تمام آرامش دنیا رو بهم داد !!
اول فکر کردم ی شورت ولی همون شورت وا مودنده بود که کرده بودش توی بالش !! اینجا چیکار میکردم؟!!!!
بدون اینکه فکر کنم چرا و چطوری فقط از شدت آرامشی که بدست آورده بودم خودم رو روی پاهاش انداختم.
لبم چسبیده بود به پاهاش. میخواستم ببوسم و تشکر کنم ولی اینقدر بی حس شده بودم که نمیتونستم! تمام بدنم لرزهی خفیفی داشت. انگار اون هم میدونست من تو چه حالی هستم. سرم داد نزد و گذاشت همونطور چند لحظه کنار پاهای نرم و گرمش باشم کمی بعد که به خودم اومدم از همون پایین سرم رو چرخوندم و نگاش کردم و گفتم:
– ممنون
بهم لبخند شیرینی زد که انگار ی قلبم رو بغل کرده باشه! توی اوج آرامش بودم که آروم چرخید و رفت سمت در و گفت:
— کارات یادت نره! برای امشب خودتو حسابی آماده کن!
تا چند دقیقه بعد از اینکه در رو بست و رفت من هنوز روی زمین بودم! چقدر خیالم راحت شد!
تمام مدتی که بدنم رو کامل طبق دستور خانم تیغ میزدم به این فکر میکردم که خانم چطوری شورت رو بدست آورده!؟ بنظرم اومد که حتما از توی شلوارم کلید خونمون رو برداشته و برنامه مادر من رو هم که میدونسته ولی باز برای اینکه مطمئن بشه هم حتما اول زنگ زده ببینه خونه هست یا نه و رفته تو و شورت رو در آورده و اومد.
البته با شناختی که من از خانم دارم میدونم همینطور خشک و خالی توی خونه نمیره و بیاد و حتما باز ی کاری هم کرده ولی مهم نیست همین که اینقدر به فکر بوده که اینکار رو برام انجام داده ی دنیا ارزش داره. انگار ی بار سنگین رو از روی دوشم برداشته بود.
اینقدر حواسم پرت بود که خودم رو حسابی با تیغ لت و پار کرده بودم ! همه جام یکم میسوخت. آخر سر یادم افتاد که صورتم رو هم باید بزنم و یادم رفته! میخواستم شروع کنم که باز خانم وارد شد و با دیدن من گفت:
— خوبه خودتو سفید کردی تخم سگ من!
چهار دستو پا شدم و تشکر کردم
— میخوای صورتتو بزنی؟
– بله خانم
اومد جلو و از پشت آینه ی کاسه پلاستیکی کهنه برداشت و رفت سمت توالت فرنگی و توی کاسه ادرار کرد و ظرف رو آورد گذاشت جلوی من
— میدونی باید چیکار کنی دیگه؟
– بله خانم
رفت دم در ایستاد تا کار من رو چک کنه
تیغ رو توی ادرارش خیس میکردم و میکشیدم به صورتم. امیدوارم باز صورتم رو نبرم چون ایندفعه بیشتر از همیشه میسوزه٬ ای لعنت ! بریدم!
خانم خندید
— مواظب باش با ی اصلاح کردن خودتو به کشتن ندی بی عرضه! زودتر خودتو آماده کن میام دنبالت!
با اینکه صورتم میسوخت ولی بیشتر از اینهمه اشتیاق خانم به کاری که امشب میخواست باهام بکنه میترسیدم! برای هر چیز سادهای اینقدر ذوقزده نمیشه!
بعد از اینکه دیگه جای سالمی روی صورتم باقی نگذاشتم! خودم رو دوباره شستم و اومدم نشستم پشت در منتظر موندم تا خانم بیاد.
بعد از مدت نسبتا زیادی در باز شد و خانم رو دیدم٬ قبل از اینکه حواسم به لباس و آرایشش بیوفته تمام توجهم رفت به دیلدویی که به خودش بسته بود! فکر نمیکردم از اونهایی باشه که از کردن بردش خوشش بیاد! اون فقط از خورد کردن روحی من به اوج لذت میرسید ولی خب شاید از نظرش اینکار همون نتیجه رو براش داشت و البته از اندازهی اون دیلدو جدا هم کمی ترسیده بودم !
چهار دست و پا شدم و سریع رفتم جلو و پاهاش رو بوسیدم.
— سرتو بیار بالا حیوون
-بله خا…
حرفم تموم نشده بود که با لگد زد بهم و گفت :
— امشب چیزی بجز پارس کردن ازت بشنوم روزگارت رو سیاه میکنم ! فهمیدی؟
طبق عادت خواستم بگم بله خانم ولی خوشبختانه آخرین لحظه حواسم جمع شد و براش پارش کردم بعد هم رو زانوهام بلند شدم تا قلادم رو بهم وصل کرد و دنبال خانم راه افتادم تا رسیدیم به یکی از اتاق خوابها که فعلا خانم و شوهرش توش اقامت داشتن.
تو راه دوست داشتم جای پاهاش رو روی پارکت خونه میبوسیدم! من زیاد اهل فتیش و این چیزا نبودم ولی وقتی دنبالش راه میرفتم و چیزی جز پاهاش نمیدیدم دست خودم نبود! انگار پاهاش داشتن میرقصیدن برام ! اینقدر هم نرم و لطیف بودن که فکر کنم از پوست صورت من هم نرم تر بود!
رسیدیم به اتاق٬ ارباب اونطرف با همون لباس خونگی نشسته بود و داشت طبق معمول با موبایلش ور میرفت.
خانم به من دستور داد که برم روی تخت طوری که باسنم رو روی تخت و سرم رو پایین تخت نگه دارم بعد یکم تنظیمم کرد و قلادم رو هم بست به چفتی که پایین تختش بود طوری که دیگه نمیتونستم تکون بخورم.
با اینکه تختشون ارتفاع نسبتا کمی داشت ولی باز سرم اینقدر پایین بود که فشار خون توی سرم یکم زیاد شده بود٬ حالت راحت و ریلکسی نبود! بجز دیوار روبروم چیزی رو نمیتونستم ببینم
خانم اومد جلوم و در حالی که ی دستکش لاتکس دستش میکرد گفت:
— برای اینکه امروز گوهخور خوبی بودی برات یکم سوراختو چرب میکنم !
برای تشکر پارس کردم
خانم رفت پشت و دستشو حس کردم که دور سوراخم رو چرب میکرد بعد حس کردم رفت دورتر و یکدفعه صدای موزیک نسبتا بلند و تندی اومد داشتم دقت میکردم ببینم آهنگشو میشناسم یا نه که یکدفعه حس کردم داره دو طرف پشتم رو از هم باز میکنه و بلافاصله هم دیلدو رو وارد سوراخم کرد و با یکی دو حرکت حسابی تو جا دادش!!
چند لحظهای گذشت و همینطور یکنواخت داشت از پشت میکرد.جز صدای خنده ی خانم چیزی نمیشنیدم من که تابحال از اینجور کارا نکرده بودم و برام اصلا تجربه خوشایندی نبود در حالی که پشتم داشت رسما گاییده میشد ی دفعه سایه ای رو روی دیوار دیدم که از پشتم داره بهم نزدیک میشه حتما شوهرش بود و بالاخره دست از موبایلش کشیده بود. سرم رو بالا آوردم و با چیزی که دیدم برای بار دوم در یک روز نزدیک بود بیهوش بشم !
خانم بود !!!!
وقتی من رو بسته بودن جاش رو با شوهرش عوض کرده بود ! یعنی تمام این مدت خانم و دیلدوش نبود ! شوهرش بود و اون کیر دسته خرش که داشت اینطوری پارم میکرد !
چشم از چشمم بر نمیداشت ! احساس میکنم از ذلت و خواری من جدی جدی جون میگرفت. میخواستم ازش خواهش کنم تمومش کنه ولی میدونستم اگه حرف بزنم و کاری که ازم خواسته انجام ندم طوری تنبیهم میکنه که این وضعیتم پیشش تفریح به حساب بیاد !
فقط چندتا زوزه کشیدم و اون هم همونطور نگاهم کرد و بعد پاش رو گذاشت روی سرم و گفت:
— زوزه میکشی مادرسگ؟!!!!
— آره زوزه بکش!!!!
— یادته پرسیدی چرا بهت میگم کونی؟!!
— بهت گفتم هرچی که من بخوام همون میشی؟!!
— حالا دیدی کونی شدی؟!!!!
— وقتی من چیزی رو بخوام تو همون میشی
— خوشت میاد نه؟!!! دوست داری کیر اربابت داره میره تا ته اون کونه پارت نه؟!!
پاش رو روی سر و صورتم طوری فشار میداد که انگار داشت سیگار خاموش میکرد! ارباب هم تندتر از قبل داشت میکرد.
خانم پاش رو برداشت و توی صورتم تف کرد و در حالی که تف رو تو صورتم پخش میکرد گفت:
— کونی کثافت !! مادرسگ!!
— کون دادن رو از بابات یاد گرفتی یا ننت !!؟!!
باهم شروع کردن به خندیدن بعد رو کرد به من گفت:
اگه فکر میکنی این بدترین قسمت امشبته خیلی در اشتباهی توله سگ من!!!
در حالی سایهاش ازم دور میشد خندهای کرد که درد پشتم و اینکه دارم توسط شوهرش به گا میرم رو فراموش کردم و ترس تمام بدنم رو گرفت.داستان حقارت قسمت یازدهم
ادامه دارد …
* Zugzwang
خیلی جالب بود. فقط زمانهای مساوی برای آپدیت بزاری بهتره.
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
salam .khaste nabashid.
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
مثل همیشه عالی مرسی
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
مثل همیشه بی نقص.
زوگسونگ به چه معناست؟؟
واسه ارتباط باهات اگه میل بدی ممنون میشم . چنتا فکر تو سرم هست .
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
سلام دوست عزیز
خوشحالم که از داستان راضی هستید
در مورد سوالتون در پایان داستان پاورقی زدم٬ میتونید به لینک مراجعه بفرمایید
برای ارتباط با من در پست آغازین بلاگ اطلاعات دادم ولی برای پیشنهاد چون چهار چوب داستان رو از قبل بستم نمیتونم تغییری توش اعمال کنم.
باز هم ممنون از نظرات همه دوستان
موفق باشید
دوست داشتندوست داشتن
مثل هميشه جذاب بود.
دراماي داستانت عاليه.
احساس شخصيت اصلي كاملا باور پذيره
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
سپاس از توجه شما امید عزیز
دوست داشتندوست داشتن
عاااااااااااااااااااااااااااااالی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
این قسمت چون زیاد خبری از اون مرد نبود واااااااقعا آرامش بخش و عالی بود
عاشق وبلاگتم
من با این داستان ها خودمو ارضا نمیکنم ، بلکه از نظر احساسی برانگیخته میشم
توروخدا ادامه بده
ادامه بده
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
سلام تمام قسمتها رو خوندم جالب بود جز قسمت ۱۵کمکم کنید سپاس
دوست داشتندوست داشتن
دوست عزیز قسمت پانزده از امروز قفلش برداشته شده
دوست داشتندوست داشتن
واقعا زحمت کشیدی مرسی
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
یه ماده سگ پیام بده
doastam_70@yahoo.com
دوست داشتندوست داشتن
وووووووووووووووووه……. ز شدت شهوت دارم منفجر میشم …. چه خبره! وووووووووووووووو یعنی فک کن! چه لذت جنسی بردم از خوندنش الان آماده شدم اسلیوم منو بکنه ….
دوست داشتندوست داشتن
در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایلها کلیک نمایید:
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
درحال اتصال به %s
داستان حقارت قسمت یازدهم
مرا از دیدگاههای جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.
مرا در مورد نوشتههای تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.
Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.
به 370 مشترک دیگر بپیوندید
دنبالکردن
حقارت
داستان ها و مطالبی پیرامون رابطهی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن
لیست تمام قسمت های داستان در صفحه لیست داستان ها موجود است
ادامه از قسمت بیست
من همونطور با دهن و بدن کثیف نشسته بود زمین و سرم سمت در بود.
مونا بعد از رفتن خسرو دوباره دراز کشید مثل اینکه اینقدر شدید ارضا شده بود که کمی سرگیجه و تهوع داشت. ولی کمی عجیب بود تاحالا هیچوقت اینطوری ندیده بودمش انگار چیزیش بود ولی راستش برام مهم نبود که چیزیش هست یا نه٬ من مات مونده بودم و وقایع امشب رو مرور میکردم به اینکه خونه مادرم افتاده دسته این مرتیکه٬ به کارایی که با مادرم کرد٬ به حرفایی که مادرم به من زد و از همه مهمتر اینکه تمام اینها خواسته ها مونا بود که به خسرو گفته بوده به سر مادرم بیاره. توی افکارم بودم. بعد از کمی فکر کردن به مونا گفتم:
– تو از مادر من نفرت داری مونا؟ حتی قبل از اینکه ببینیش آزار و تحقیرش رو شروع کردی
چیزی نگفت من ادامه دادم:
– بخاطر چی؟ چون مادر خودت اینقدر عوضیه تحملش رو نداشتی ببینی مادر من آدم خوبیه؟ سختت بود.
– جواب بده دیگه!
با چشای بسته طوری که واقعا انگار سختش بود جوابم رو بده گفت:
— دیگه مگه فرقی هم میکنه نیما جان؟ ولی اگه برات مهمه بدونی میگم٬ نه من هیچوقت از مادرت بدم نیومد خیلی هم دوستش دارم٬ خیلی بیشتر از مادر خودم
– پس چرا…
بالاخره چشمامش رو با هر سختی بود باز کرد و طوری نگام کرد که جوابم رو گرفتم
ولی حق با مونا بود دیگه فرقی نمیکرد تصمیمی که از خیلی وقت پیش گرفته بودم قطعی شده بود و در واقع اتفاق های امشب من رو به مرحله بدون بازگشت رسونده بود. شاخه خشکیده رو میشه شکوند اما شاخه تر رو هرچقدر هم خم کنی باز به شکل اولش برمیگرده و دیگه وقت صاف شدن من رسیده بود. نقطه بدون بازگشت من!
خواستم قبل از اینکه اقدامی بکنم باز قبلش یکم فکر کنم ولی به خودم که اومدم دیدیم بلند شدم ونشستم جلو کاناپهای که مونا روش خوابیده بود٬ زیاد حالش خوب نبود بزور چشماش رو باز کرد و من رو نگاه کرد٬ ی لبخند به لبش بود و دوباره چشمام رو بست٬ نمیتونست چشماش رو باز نگهداره.
درسته که تمام جزئیات کارهایی که کردم یادم هست ولی از کلیات کار و اینکه چرا این اتفاق ها افتاد خودم هم بیخبرم.
با دست چپم گردنش رو گرفتم و بلندش کردم طوری که نوک انگشت پاهاش هم دیگه به زمین نمیرسید. با اینکه دیگه نمیتونست نفس بکشه ولی تقلا نمیکردم و خیلی آروم بود همون آرامشی که همیشه من رو آزار میداد٬ همون آرامشی که همیشه من رو تو شرایطی قرار میداد که شاید خودم نمیخواستم ولی بخاطر مونا…
خیلی آروم و با صدایی گرفته و بی روح بهش گفتم:
– چشماتو باز کن٬ برای بستنشون وقت زیاده.
به سختی چشماش رو باز کرد و باز همون لبخند رو زد. لبخند عجیبی بود مثل کسانی که به آرامش رسیده باشند٬ کسانی که دیگه نگرانی ندارند٬ لبهاش تکون میخورد نمیدونم میخواست چیزی بگه یا داشت میلرزید٬ توی چشمای نیمه بازش خیره شدم و نگاه میکردم٬ خودم رو توی چشماش دیدم٬ دیگه مونا رو نمیدیدم٬ فقط نگاهم به خودم بود و خودم! از خودم متنفر بودم٬ هرچی هم بیشتر نگاه میکردم نفرتم بیشتر و بیشتر میشد تا حدی که از شدت نفرت و عصبانیت بدنم و دستام گره میخورد و میلرزید.
وقتی دیگه نتونستم خودم رو توی چشماش تحمل کنم برای فرار از خودم نگاهم رو از تصویر خودم به چهره مونا بردم ولی مونا دیگه پیش من نبود٬ اون رفته بود.
نه پشیمون بودم نه خوشحال نه هیچ حسی داشتم٬ هیچی! به معنای واقعی تهی بودم.
وقتی بدن بی جان مونا رو گذاشتم رو کاناپه و دستم رو از روی گلوش برداشتم زیر دستام سیاه و کبود بود. قبل از اینکه چشماشو برای همیشه با دستم ببندم به چهره تنها دختر توی زندگیم ی نگاه دیگهای کردم٬ دختری که زندگی من رو زیر و رو کرد نگاه کردم به دختری که مثلا همسرم بود ولی شوهر نمیخواست٬ به دختری که عاشقم بود ولی برای نفرت! به دختری که زندگی ناآرامش با چه آرامشی تموم شد! با چه لبخندی! حاضر بودم همه چیزم رو بدم و علت اون لبخند رو بدونم.
ولی دیگه وقت نبود و باید حرکت میکردم.
در کمتر از ۱۰ دقیقه صورتم رو با پنبه الکل شستم لباس بیرونم رو پوشیدم چنتا پتو و کیسه زباله و طناب برداشتم. تو راه که بودم به هیچ عنوان درکی از زمان و مکان نداشتم تمام وجودم به هدفی که داشتم تبدیل شده بود. حتی به رانندگیم فکر نمیکردم.
وقتی رسیدم دم در زنگ نزدم و با کلید خودم رفتم تو سوار آسانسور شدم و رفتم جلوی در خونه کفشاش رو دیدم که هنوز اونجا بود.
باز هم زنگ نزدم و کلید انداختم و خیلی آروم رفتم تو٬ چراغها خاموش بودند٬ بعد از انجام کارهایی که لازم بود رفتم سمت اتاق خواب که دیدم مادرم سر جاش خوابیده و روشم کشیده و خسرو رو زمین کنار تخت خوابیده و کنارش پر از قرص و دوا هست٬ قبلا این صحنه رو زیاد دیده بودم فقط بجای خسرو من توی اون وضعیت بودم! بعضی شبها حال مادرم به شدت بد میشد و باید بالای سرش بیدار میشستم و اون قرص و دواها رو بهش میدادم٬ خسرو هم همینکار رو داشته میکرده که خوابش برده بود. حتی دستشم مثل من گذاشته بود روی سر مادرم و داشت موهاش رو نوازش میکرد که خوابشون برده بود!
بدون هیچ ارادهای لبخندی زدم که هیچ معنایی نداشت! میدونستم مادرم اینقدر راحت بیدار نمیشه مخصوصا با اون قرص هایی که خورده بود برای همین آروم دستم رو گذاشتم روی شانه خسرو و دست دیگم رو به علامت سکوت گذاشتم روی لبم و کمی تکونش دادم. به محض اینکه من رو دید جا خورد ولی متوجه شد که منظورم اینه که ساکت باشه.
بهش علامت دادم دنبالم به بیرون اتاق بیاد.
بیرون اتاق که رسیدیم خواست ازم سوال بپرسه باز بهش رسوندم که سکوت کنه.
بردمش سمت حمام جایی که از قبل به گیرهای که به سقف بود طنابها رو آویزون کرده بودم.
با دیدن طناب ها خسرو برگشت من رو نگاه کرد و گفت:
— نیما ی لحظه گوش کن خواهش میکنم فقط ی لحظه!
من چیزی نگفتم و نگاهش کردم٬ ادامه داد:
— نیما جان همش رو مونا گفته بود تمامش رو باور کن من هیچکاره بودم تازه مادرتم دوست داشت بخدا من و مادرت هم رو دوست داریم نیما!
خیلی شور و حرارت داشت شاید نقطه مقابل مونا بود دقیقا عدم آرامش ولی وقتی کمی آرومتر شد و به چهره من نگاه کرد فهمید که دیگه تمومه فقط گفت:
— هیچوقت ازت خوشم نیومد. همیشه میدونستم آدم مریضی هستی وعادی نیستی!
خواستم چیزی بهش بگم که باز اون لبخند بیمعنی به لبم اومد
— نیما یعنی هیچ راهی نداره؟ هر کاری که بگی میکنم میخوای خونه رو پس بدم؟ از مادرت جدا بشم؟ هرکاری که بگی میکنم! تا آخر عمرم نوکری مادرت رو میکنم ببین نیما من نباشم به مادرت هم ضربه میخوره تنهایی٬ به فکر من نیستی به فکر اون باش!
– بچرخ!
هیچ مقاومتی توش نبود دستاش اینقدر سرد و لرزان بود که ی پسر بچه ۱۰ ساله هم میتونست کنترلش کنه. وقتی کامل چرخید سریع کیسه رو کشیدم روی سرش و با تیغی که همراهم بود روی گلوش ی خط نسبتا عمیق کشیدم اینقدر که نتونه دیگه سر و صدا کنه ولی خیلی زود هم تموم نکنه.
سریع پاهاشو به طناب بستم و کشیدم بالا طوری که سر و ته شده بود و خونش از روی گلوش میریخت روی صورتش و بعد از لای موهاش میریخت توی فاضلاب حموم.
اینطوری هم وزنش برای بردنش کمتر میشد هم کثیف کاریش توی ماشین و مسیر کمتر بود.
بعد از اینکه قلبش از کار افتاد و خون بند اومد آوردمش پایین و گلو٬ صورت و موهاشو با حوله از خون پاک کردم که چکه نکنه بعد تمام صورت و گلوشو با چسب بستم. جسدش رو برداشتم آوردم تو٬ گذاشتم کنار در و رفتم سراغ بقیه کار.
کار که تمام شد برگشتم توی اتاق خواب مادرم هنوز خواب بود میشد همه چیز رو درست کنم ولی خودم هم خوب میدونستم که همه چیز از قبل تموم شده بود فقط چند قدم باقی مونده بود که باید میرفتم. انتخاب ها رو قبلا کرده بودم الان وقت انجام بود نه تجدید نظر.
اینکه چطور مادرم رو بیدار کردم و بردم توی حمام رو به هیچوجه بیاد نمیارم. فقط این رو میدونم که مغز برای اینکه بدن رو زنده نگهداره بعضی تجربه های مرگبار رو ذخیره نمیکنه و خاطره ای ازشون برای بعد نمیمونه.
تو راه برگشت به خونه که بودم مرور میکردم که چیزی رو قلم ننداخته باشم. شکوندن قفل در ورودی بهم ریختن وسایل خونه برداشتن وسایل قیمتی کوچک طوری که اثری هم ازشون باقی بمونه. برای من اینها نیاز به فکر نداشت مثل راه رفتن نرمال و عادی بود.
خوشبختانه از همسایه ها کسی نبود یا همه خواب بودند. البته اگر هم بودند مشکلی برای من نبود و فقط بارم کمی سنگینتر میشد. تو مسیر هم مشکلی نبود و خیلی سریع و ساده به خونه رسیدم.
وقتی وارد خونه شدم دونه دونه جسد هارو با پتویی که دورشون پیچیده بودم از ماشین آوردم پایین و بردم پشت ساختمون جایی که از قبل چاله عمیقی رو کنده بودم. عمقش به حدود ۳ متر میرسید و میتونستم مطمئن باشم نه با کند و کاوعادی چیزی پیدا میشه و نه بویی از این عمق خارج میشه که سگ بخواد پیداشون کنه.
وقتی اون دو تا رو گذاشتم برگشتم توی خونه و بدن سبک و بی وزن و خشک و سرد مونا رو آوردم و گذاشتم کنار هم بقیه.
شروع کردم به برداشتن الوارهایی که روی هم چیده بودم که چاله دیده نشه. حسابی روش رو پوشونده بودم که هیچ دیدی نداشته باشه.
این چاله رو از خیلی وقت پیش میکندم. هروقت تنها بودم و از فشارهایی که مونا بهم میآورد دیگه تحمل نداشتم فقط با فکر اینکار و کندن این چاله برای خودم آرامش تولید میکردم. اول فقط ی فکر ساده بود ولی …
دیگه تقریبا تمام چوبهارو برداشته بودم و الوار های آخری رسیده بودم که یکدفعه پاکت سفیدی رو دیدم که به وسط چوب کفی با نوار چسب وصل شده بود.
اون پاکت قبلا اونجا نبود اگه بود حتما دیده بودمش! همین کافی بود تا از ریتم کاری خودم خارج بشم و یکدفعه انگار که با تریلی برخورد کرده باشم نظمم بهم ریخت و از کوک خارج شدم.
توی اون لحظه تنها ترس زندگیم باز کردن اون پاکت بود. ی پاکت ساده چقدر برام سنگین بود! به سختی توی دستم نگهش داشتم و گرفتم کنار مهمونهای اونشبم نشستم و تمام ارادم رو به خرج دادم و در پاکت رو باز کردم.
داخلش ی پاکت نامه بود و چندین برگ کاغذ٬ نامه رو از توش در آوردم٬ توش نوشته بود:داستان حقارت قسمت یازدهم
سلام
نیما کاش قبل از اینکه کارمون به جایی برسه که نیاز به کندن این گودال بشه به خودم میگفتی.
نمیدونم از امروز که این گودال رو تصادفی دیدم چقدر طول میکشه تا به خونه دائمی من تبدیل بشه٬ ولی من به خواستت احترام میگذارم.
تنها نگرانی که دارم از اینه که این گودال خیلی بزرگتر از تن کوچیک منه٬ امیدوارم طوری تصمیم بگیری که خودت رو تنهای تنها نبینی و حداقل یک نفر رو برای خودت باقی بگذاری. نیما تنهایی خیلی سخته.
ولی اگر این اشتباه رو کردی و تنها موندی برات این کاغذ ها رو گذاشتم که خودت میفهمی باید باهاشون چیکار کنی.
من رو بخاطر همه چیز ببخش.
کسی که همیشه عاشقت بوده و خواهد بود مونا.
مونا٬ مونا! مونا! من حتی اینبار هم نتونستم تورو غافلگیر کنم و باز تو بودی که حرف آخر رو زدی.
تصور نمیکنم بتونم تا زنده هستم اون لبخندی که مونا به لب داشت رو فراموش کنم. لبخندی که بالاخره الان با خواندن این نامه کوتاه معنیش رو فهمیدم!
اینقدر سوال توی سرم هست که وقت نداشتم به کارایی که کردم فکر کنم.
میخواستم از توی پتویی که توش پیچیده بودمش بلندش کنم و ازش بپرسم بهم بگه چرا؟ چرا اون که میدونست من چی توی سرم هست چیزی بهم نگفت؟ چرا کاری نکرد؟ چرا فرار نکرد؟ چرا بجای اینکه من رو آروم کنه همه چیز رو برام شدیدتر کرد که کار به اینجا بکشه؟ یعنی اون هم میخواست همه چیز اینطوری تموم بشه؟
چقدر تنها شدم توی یک شب همه رو از دست دادم. دیگه نه این خونه رو دارم نه اون خونه
ناخواسته قطرهای اشک از چشمم اومد پایین و افتاد روی لبخندی که روی صورتم بود و قصد رفتن هم نداشت .
همونطور نشسته بودم بالای سرشون نزدیک گودال و در حالی که بغض داشت خفهام میکردم تو این فکر بودم که چقدر دوست داشتم مونا بود که بهم دستور بده حالا باید چکار کنم و تمام مسئولیت زندگی رو از من بگیره! اگه اون بود حتما باز هم ی فکری میکرد و همه چیز رو درست میکرد٬ ولی دیگه نبود! دیگه هیچوقت مونایی نخواهد بود!
دیگه فقط من هستم و خودمو٬ تنهایی!
نمیدونم چی شد که به خودم اومدم و یاد کاغذهایی که مونا تو نامه گفته بود افتادم٬ سریع از پاکت درشون آوردم همه سفید بودن و فقط روی ورق اول گوشه سمت راست نوشته بود:
اولین دیدار…
پایان.
نوشته: ن . ب ۱۳۹۴
واقع این داستان برای من بد تموم شد منم با نیما عاشق مونا شدم الان که قسمت اخر رو خوندم دستام داره میلرزه ساعتم چهار صبحه و من الان تمومش کردم این پایان زندگی نیما بود و عشقی که مونا همیشه پشت لبخندش پنهان میکرد این بد ترین پایانی که بود که تصور میکردم شاید الان که احساساتی شدم این حرف رو میزنم اگه کمکی خواستی در خدمتتم شاید منم بتونم داستان هایی این چنینی بنویسم
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
حتما!
اگر خواستی میتونی بنویسی با نام خودت در بلاگ قرار داده میشه
دوست داشتندوست داشتن
درود
خسته نباشید
داستان خوبی بود، محتوای جنسیش خوب بود، ولی از اون مهمتر نگارش بود، بسیار بسیار عالی، مخصوصا قسمت آخر که قلب منو درد آورد، نیما به خوبی توصیف شده بود، جوری که منو یاد بوف کور انداخت.
پیروز باشید
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
درود
خوشحالم که مورد پسندتون بود و سپاس بابت مقایسه سخاوتمندانه ای که با شاهکار هدایت داشتید.
دوست داشتندوست داشتن
سلام عالی بود. خیلی عالی. ولی کاش میشد منا به خاطر عشقش به نیما خودش رو یه جورایی اصلاح میکرد . پایانش یه مقدار خوش تر تموم میشد .
و یه سوال داستان جدید هم مینویسید ؟
دوست داشتندوست داشتن
تشکر
سلیطه طبقه بالا در همین بلاگ هست
قسمت اول آزاد هست قسمت های بعدی رو باید عضو خبرنامه باشید رمز فرستاده میشه
دوست داشتندوست داشتن
سلام ادمین خسته نباشی، داستان عالی منهای قسمت آخر که میتونستی یه جور دیگه تمام کنی مثلا اون قسمت که مونا نوشته کاش به خودم میگفتی یعنی مونا اطلاع داشت و حتی اون میتونست به نیما بگه و کلا شرایط عوض میشد، هر دو حس در وجود همه هست فقط شدت و ضعف داره، در کل حقارت جنسی تا حدودی از کمبود محبت میاد، که هم نیما هم مونا بشدت دچارش بودن و خودشون میتونستن برای هم جای خالی اون محبت رو پر کنن،،ولی خب داستان میرفت به سمت دیگه، به هر حال تشکر، قسمت چهارم سلیطه هم بذار لطفا،
دوست داشتندوست داشتن
پس مونا از نیما خواسته بهش قول بده تا داستان عشق دردناکشو بنویسه اون برگه های سفید و تیتر اولین بخش داستان اعتیاد به حقارت … گر چه این داستان هست ونه مستند
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
من در این قسمت با مرگ هم آستی کردم … انسانی که خودش هست و در نیروی حا یه مجراست واسه تجربه ی هستی در نظم مستتر این عالم هوشمند مرگش هم رقص و زیبایی و آرامش هست …
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
آشتی
دوست داشتندوست داشتن
نیروی حال
دوست داشتندوست داشتن
اما اگه نیما با آگاهی و سکوت ذهن در مسیر زلال شدن و اعتماد به روند داستانهای هستی برای خودش بردگی مونا رو میکرد اونوقت اونو رها میکرد و میرفت چون دیگه کارماش در اون داستان بردکی تموم شده بود. قرار نیست که برده ها آخره سر ارباباشونو بکشن … بلکه رهاشون میکنن مگع اینکه در نیروی حال در سکوت ذهن کامل طبق نشانه ها برای کمک به آگاهی این دنیا انسان انسان دیگه ای رو بکشه که در هر صورت جز عشق و آگاهی و معرفت چیزی وجود نداره و هممون کاراکتر هایی هستیم در داستان نویسنده ی این عالم آن ناشناخته ی بزرگ …
دوست داشتندوست داشتن
مامانشم داشته کیف عالمو با اون پسر جوونه بداخلاق میکرده چطو نفمیده؟
دوست داشتندوست داشتن
یه مرد تو یه سایت فریاد میزنه اگه یه پسر منو نکنه این زندگی رو نمیخام و آرزوش کیریه که تو کونش بره و اونوقت نیما بخاطرش میره اون طرفو میکشه! اصلا اصل ارباب بردگی ماله افرادیه که همه با هم در توافق هستن و کسانی با هم توافق میکنند که شعور و سطح آگاهیشون بالا باشه و از سطوح پایین غیرت و حسودی و برخوردن و آبرو و حرف مردم و مذهب و عرف و قوانین همگی آزاد و آزاده شده باشند. اینجاست که میگن یه عملی واسه بعضیا مفیده و وایپسه بعضیا مضر. اما اگه محدودیتهاشو به مونا میگفت و تازه با زوره مردونش مقابل عملی کردن چیزایی که اذیتش میکرد می ایستاد دیگه اذیت نمیشد تا بخاد شکنجه بشه. اما در هر صورت همه چیز در این جهان ممکنه با هر سطح آگاهی و همگی ما در عشق غنوده ایم و در حال خودیابی هستیم چه در این تناسخ چه در تناسخهای بعدی در داستانی دیگر… مثه داستان سلیطه
دوست داشتندوست داشتن
عالی بود ببخشین شما پسرین یا دختر؟؟
دوست داشتندوست داشتن
پسر
داستان حقارت قسمت یازدهم
دوست داشتندوست داشتن
داداش استثنایی نوشتی واقعا… لذت بردیم
عالی…عالی…عالی
راستش انتظار داشتم تو قسمت آخر مادره و پسره و مونا و خسرو با هم دیدار داشته باشن و داستان جلوتر بره…ولی خوب آخرش خیلی غیر قابل انتظار بود و جالب…
به هر حال واقعا کیف کردم
مرسی
دوست داشتندوست داشتن
تشکر از حسن نظر شما دوست گرامی.
دوست داشتندوست داشتن
سلام
برای یک داستان در این سطح خوب واقعا پایان خوبی بود.
تنها نکته که یکم عجیب بود برای من ماجرای چاله بود
چاله ای به عمق ۳ متر حداقل یک وانت خاکبرداری داره
و امکان ندارد بدون اینکه کسی متوجه بشه این کار رو یه نفره انجام داد.
به نظر من این استعداد شما اینجا داره حیف میشه
دوست داشتندوست داشتن
درود بر شما
واقعا برام جای سوال شد که اینهمه واقعه عجیب داستان، همگی برای شما به نوعی قابل درک بود بجز اون گودال؟! خب بگذارید براتون حلش کنم، بنظرتون این شخصیت داستان آدمی بود که خودش بره بیل بزنه و گودال بکنه؟ خیر؟ پس کارگر بوده نه؟ پس احتمال اینکه اگر کارگر باشه وانت هم باشه هست نه؟
از نظر خودم اینقدر خارج از اهمیت بود که بهش نپرداختم ولی خب چون نیاز شد گفتم.
تشکر از لطف شما
دوست داشتندوست داشتن
سلام این داستان از تخیلات خودتون بوده؟
دوست داشتندوست داشتن
بله داستان کلا محصول ذهن نویسنده هست مگر اینکه در ایتدا گفته بشه بر مبنای وقایع حقیقیست
دوست داشتندوست داشتن
خیلی داستان جالب و غیر منتظره ای بود
عااالی?
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
خوشحالم که مورد پسند بوده دوست عزیز
دوست داشتندوست داشتن
در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایلها کلیک نمایید:
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
درحال اتصال به %s
مرا از دیدگاههای جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.
مرا در مورد نوشتههای تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.
Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.
به 370 مشترک دیگر بپیوندید
دنبالکردن
خانوم بند بلندی که از قلاده نسترن آویزان بود را میکشید…نسترن میلرزید و آرام قدم بر میداشت…آب دهانش از سوراخهایی که بر روی توپی که در دهانش تعبیه شده بود بیرون میریخت…خانوم ناگهان ایستاد…افسار نسترن را به دست خانم اردلان داد و گفت:
– یه کم بچرخونش…ميخوام راه بره…تا من اینا رو باز کنم……
خانم اردلان سر تسمه را از خانوم گرفت و رو کرد به نسترن:
– خب خانوم وکیل…راه میری…همینطور میچرخی دور من…مثه یه اسب خوب…تا هم بهت نگفتم وای نمیسی…
و در همان حال یک مهمیز سیاه رنگ را از خانوم گرفت و روی باسن نسترن نواخت…
خانوم با خنده رو کرد به مهشید:
– تو…بجنب این کفشها رو پای دوستت کن…
مهشید جلو رفت و کفشهای پاشنه بلندی را که خانوم از پشت میز بیرون آورده بود گرفت…جلوی نسترن زانو زد و به زحمت هر دو کفش را پایش کرد…خانوم گفت:
– خب دیگه…یالا…راه بیفت…این پاشنه های بلند کار نشادور رو میکنه…باعث میشه بدنت نمای بهتری داشته باشه موقع راه رفتن…از طرفی باعث میشه اون دسته خری هم که توی کونت گذاتم زودتر جا باز کنه…
نسترن به خاطر کفشهای پاشنه داری که پایش کرده بودند نامتعادل قدم بر میداشت…خانوم رفت سراغ دخترک که ساکت کنار مادرش ایستاده بود…:
– چطوری خانوم کوچولو؟ تا خانوم اردلان اسبمون رو یه کم تمرین میده ما وقت داریم یه بازی کوچولویی بکنیم …و در همین حال با دست بین پاهای دخترک را لمس میکرد…دخترک که دستانش از بالا بسته بود پیچ و تاب میخورد و سعی میکرد از دستان خانم خودش را دور نگه دارد…
خانم اردلان هر زمان که نسترن تعادلش را از دست میداد با مهمیز به باسن نسترن میزد…نسترن اشک از چشمهایش سرازیر شده بود و نمیدانست چطور از آن وضعیت خودش را خلاص کند…چاره ای جز راه رفتن و چرخیدن دور خانم اردلان نداشت…
خانوم دستان دخترک را باز کرد و پشت گردنش را گرفت و او را با خود به طرف میز برد…
-…دهنت رو باز کن ببینم…
دخترک دهانش را باز کرد…
– زبونت رو بیار بیرون…
دخترک زبانش را کمی بیرون آورد…
– همینقدر…!؟ زبونت رو کامل بیار بیرون…مطمئنم بیشتر از این زبون داری…
دخترک زبانش را کاملا بیرون آورد…خانم انگشتش را روی زبان دخترک کشید…چانه دخترک را گرفت و توی چشمهایش نگاه کرد…
– زبون درازی داری…از این به بعد تو مسئول برق انداختن کفشهای منی…
دخترک سر در نمی آورد…خانم روی میز نشست و کف چکمه بلند براقش را گرفت جلوی صورت دخترک…
– یالله کوچولو…تمیزش کن…با زبونت…
بدن نحیف دخترک در مقابل قامت ورزیده خانوم مثل گنجشکی بود که اسیر شاهینی شده باشد…دخترک با تردید زبانش را روی چکمه خانوم کشید…
– یالله…درست انجام بده این کار رو…بعد از یه مدت متوجه میشی این بهترین چیزی هست که ممکنه اینجا به کسی پیشنهاد بشه با زبونش تمیز کنه…
مادر دخترک تقریبا از حال رفته بود و از طنابی که دستهایش به آن بسته شده بود آویزان مانده بود…
دخترک با زبانش زیر و روی پوتین خانوم را میلیسید…
خانوم همانطور که روی میز نشسته بود آن یکی پایش را روی شانه دخترک گذاشته بود…
رو کرد به مهشید:
– چرا وایسادی بر و بر نگاه میکنی؟ برو از کشوی بالا سمت چپ میز پاکت سیگار من رو بده…فندکم هم همونجاست.
مهشید اطاعت کرد…
خانم با بی قیدی سیگاری گیراند و پک زد…به مهشید اشاره کرد کمی عقب تر بایستد…نسترن همچنان با همان وضعیت مشغول چرخیدن به دور خانم اردلان بود…خانوم همانطور که به سیگارش پک میزد نگاهش میکرد و غرق در فکر های خودش بود…پس از ده دقیقه پای چپش را که حالا کاملا تمیز شده بود گذاشت روی شانه راست دخترک و پای راستش را گرفت جلوی دهان او و گفت:
– تا بهت نگفتم همینطور ادامه میدی…
و بعد رو کرد به خانم اردلان…
– بیارش ببینم…
خانم اردلان افسار نسترن را گرفت و او را آورد جلوی خانوم…
خانوم با دست به خانم اردلان اشاره کرد که میخواهد پشتش را چک کند…همین که نسترن برگشت خانوم اردلان با ضربه ای بین پاهای او زد تا پاهایش را کمی باز کند…خانم دستش را میان پاهای او انداخت و انتهای پلاک الکتریکی را گرفت و کمی آن را بیرون کشید و دوباره با یک فشار آن را سر جایش قرار داد…
– خب…خوبه…یه مقدار ولتاژش زیاد بوده و کمی سوزونده اطراف مقعدش رو…ولی میگن جنگ اول به از صلح آخر…
دهنش رو باز کن…
خانم اردلان دست کرد و از پشت سر بندهای توپی که در دهان نسترن بود را باز کرد و آن را با احتیاط از دهانش بیرون کشید…نسترن آب دهانش رو به زحمت قورت داد…
خانوم با لگد به تخت سینه دخترک کوبید و او را پرت کرد روی زمین… رو کرد به خانم اردلان…
– دیگه به اندازه کافی وقت تلف کردیم…باید بفرستیمشون داخل…قطارشون کن…همونجور که بلدی…مادره رو باز نکن…بذار همینجا بمونه…باهاش کار دارم من…این سه تا رو بفرست برن داخل…اونجا منتظرشونن…
و رو کرد به زنها و گفت:
– میدونم دلتون برای من تنگ میشه…مخصوصا تو خانوم وکیل…چیزی که اینجا دیدین در مقابل چیزی که اونجا میبینین چیزی نیست…هیچی نیست…خانوم اردلان باهاتون میاد…و البته اونجا با چند نفر دیگه آشنا میشین…بهتون توصیه میکنم کاملا مطیع باشین…بگذارین راحتتون کنم…شما از این لحظه فقط سه تا ماده خوک هستین…یا بهتر بگم دو تا ماده خوک و یه بچه خوک…هیچ لباسی نخواهید داشت و همه سوراخهای بدنتون…و البته همه سوراخهای ذهنتون رو باید در اختیار ارباب های جدیدتون قرار بدین…خدانگهدار…
خانم اردلان زنها را سریع به خط کرد…دتهای نسترن را از پشت گردنش باز کرد و از آنها خواست بنشینند روی زمین…و هرکدام مچ پای نفر جلویی را بگیرد…چشمبندهایشان را بستند…در آخرین لحظه دخترک که نفر آخر بود از گوشه چشم خانوم را دید که کاملا برهنه شده بود و در حال بستن یک کیر مصنوعی بلند و بند دار به خودش بود…دیگر چیزی ندید…
با فرمان خانوم اردلان دسته سه نفره چهار دست و پا به راه افتاد…نسترن جلوتر از بقیه بود و افسارش را خانم اردلان میکشید…صدای باز شدن دری شنیده شد…با عبور از در باد سردی به بدن زنها خورد…شکی نبود که در فضای باز هستند…زمین سنگریزه و خاک بود و پای زنها را خراش میداد…پس از چند دقیقه پیاده روی با آن وضعیت صدای باز شدن در دیگری شنیده شد…دسته از میان در گذشت و وارد محیط مسقف دیگری شد…
نسترن پیش خودش فکر میکرد که قطعا گرفتار یک باند تبهکار شده اند…تصمیم داشت به هر نحو ممکن و در اولین فرصت از آنجا فرار کند…از طرفی آنقدر هم ترسیده بود که نمیتوانست درست تصمیم بگیرد…مهشید اما خودش را به دست سرنوشت سپرده بود…به سرنوشتش تن داده بود…پس از مدتی از میان در دیگری رد شدند…زمین دیگر سفت نبود…روی فرش و یا موکت نرمی قرار داشتند….
ناگهان صدای خانوم اردلان به گوش رسید که داشت با کسی صحبت میکرد:داستان حقارت قسمت یازدهم
– همین سه تان…خانوم یکی شون رو نگه داشت…مادره اون دختر آخریه رو…مردنی بود…برای امشب آماده ش میکنه…آقا هم خودشون بودن…الان میان …
مخاطب خانوم اردلان زنی بود که صدای ظریفی داشت…
– خب پس اون هیچی…این سه تا…چی کاره ن؟
– این جلویی وکیله…خیلی زبون درازی میکرد…پلاک توی کونشه….اینم ریموتش…وسطی دوستشه…سر به راهه…آخری هم که بچه مدرسه ای باید باشه…این دو تا رو همونجا تراشیدیم…آخریه باکره ست…!
یک لحظه سکوت برقرار شد… دخترک ناگهان حس کرد کسی با پا به مچ پاهایش ضربه میزند…
– باز کن ببینم…
دخترک در همان حال پاهایش را کمی باز تر کرد…حس کرد دستی میان پاهایش رفت و شروع به معاینه اش کرد…
– آره…ظاهرا که دختره…اگه ندوخته باشه…
در همین حال در باز و بسته شد و صدای همهمه مردانه ای به گوش رسید…چند مرد در حالی که با یکدیگر حرف میزدند و میخندیدند داخل شدند…
نسترن به وضوح تکانی خورد…
صداها به همان ناگهانی که شروع شده بود قطع شد…نسترن احساس کرد عده ای دور آنها در حال قدم زدن هستند…
یکی از مردها ظاهرا خطاب به خانومی که از قبل آنجا بود گفت…:
– نیومدی چرا ژاله…؟ جات خالی بود…این جلویی چه جفتکی مینداخت…خانومم خوب ادبش کرد…دو تا شوک صد ولتی بهش داد…ببینش…تمام موهای اطراف مقعدش کز خورده…
زن با همان صدای لطیفش که در تضاد عجیبی با محیطی که در آن بودند قرار داشت گفت:
– ای بابا…میدونی که…آبم با خانوم توی یه جوب نمیره…گفتم همینجا بمونم…بالاخره گذر هر گوشتی به قصابخونه میفته…!
– اون که بله…خب…نمیخوای چشماشون رو باز کنیم؟
– اون دختر آخریه راست کار خودته ها…
– میدونم…
ناگهان دستی زیر بازوی دخترک را گرفت و به هوا بلندش کرد…دخترک جیغ کوتاهی کشید ولی پس از چند لحظه دوباره همه جا آرام شد…
صدای زنی که ژاله صدایش میکردند به گوش رسید:
– چی کار میکنی؟ مگه شستینشون؟
– ای بابا…این که شستن نمیخواد…این چیزا رو باید مثه گوجه سبز از درخت که میچینی بذاری دهنت…مزه ش به همینه…تا الان هم خیلی صبر کردم…چشمای اون دو تا رو باز کن…
چشمهای نسترن از حدقه داشت بیرون میزد…سه مرد بودند که لباسهای سرهمی مشکی به تن داشتند…یکی از مردها همانی بود که کلاه کشبافی روی سرش داشت که تا زیر چانه پایین کشیده بود…مردی که ایرج صدایش میکردند حدود سی و چند ساله به نظر میرسید…قد بلند و چهار شانه بود…روی مبلی نشسته بود و دخترک را روی پایش نشانده بود…ژیلا زن ظریف و جذابی بود و دامن شیکی به پا داشت…معلوم بود برای این لحظه با دقت آرایش کرده بود…اتاقی بود مبله شده و بزرگ…پرده های ضخیمی پنجره ها را پوشانده بود…بیشتر شبیه یک دفتر کار خیلی شیک به نظر میرسید…
دور تا دور اتاق داربست هایی چوبی به شکلهای گوناگون بسته شده بود…از سقف اتاق هم چند آویز چنگک مانند آویزان بود که با مبلمان اتاق در تضاد عجیبی قرار داشت…در ضلعی از اتاق دیواری شیشه ای قرار داشت و پشت آن محوطه بزرگی بود که کف و دیوارهایش با کاشی پوشانده شده بود…
مهشید هم با حیرت به دور و برش نگاه میکرد…
ایرج دختر کوچکتر را روی پایش نشانده بود…زیپ لباس سر همی اش را پایین کشیده بود و کیر بزرگش را از لای زیپ باز شده بیرون انداخته بود…دو مرد دیگر به فاصله نزدیکی پشت سر زنها ایستاده بودند و انگار منتظر فرمان بودند…
سکوت را خود ایرج شکست:
– خب تا این بچه خوک یه حالی به من میده این دو تا رو ببرین و بشورین…تو دختر جون…همونجوری که چکمه های خانوم رو با زبونت تمیز کردی میخوام این رو هم برام برق بندازی…واسه خانوم که خوب لیس میزدی…تا حالا برای کسی ساک زدی؟ بلدی؟
دخترک از ترس و خجالت زبانش بند آمده بود…
ژاله به طرف دخترک رفت و مویش را گرفت و کشید…
– با تو بود آقا دختر جون؟ کیر خوردی؟
– نه خانوم…نخوردم…
– خب حالا میخوری…
ایرج زیپ لباسش را بیشتر باز کرد…و تخمهایش را هم بیرون انداخت…و گفت:
– آروم آروم…همه رو میکنی توی دهنت و در میاری…حتی اگه حس کردی داری خفه میشی به کارت ادامه میدی…من با فشار دست راهنماییت میکنم…تا این زنها رو تمیز میکنن وقت داریم…یالاه دختر خوب…
دخترک با اکراه طبق دستور شروع به کار کرد…همانطور که روی مبل میان پاهای ایرج دولا شده بود ایرج با دست آزادش پستانهای کوچک دخترک را میچلاند و گاهی هم از عقب دستی به میان پاهایش میکشید…آن دو مرد دیگر زنها را بلند کردند و به سمت دیوار شیشه ای بردند…
آن سوی دیوار دستهای هر دو را به فاصله یک متر از یکدیگر به آویزی که از سقف آویزان بود بستند…یک جک هیدرولیک هر دو را کمی بالا کشید…
همه چیز که آماده شد یکی از مردها به طرف نسترن رفت…بدون مقدمه نوک یکی از پستانهایش را میان دو انگشت گرفت و فشار داد و گفت:
– الان شلنگ رو باز میکنم روت…یه کم که خیس شدی بعد این دوستم میاد میشورتت…یه ذره با اون چیزی که فکر میکنی شاید فرق داشته باشه…ولی صدات در نیاد…
نسترن سرش را تکان داد…آب را که باز کردند فشار و سرمای آب نفسش را بند آورد…چون یک شلنگ بیشتر نبود باید یکی یکی شسته میشدند…آن مرد دیگر در کمال تعجب لباسهایش را کامل در آورده بود…بدنش عضلانی و قوی مینمود…و کیرش کاملا شق شده بود…نفر اول آب را که بست با یک تکه اسفنج آمیخته به کف شروع کرد بدن نسترن را کف زدن…این کار را بدون عجله و با حوصله انجام میداد…دور او میچرخید و همه جای بدنش را کف میزد…نسترن احساس میکرد که موقع این کار از قصد خودش را بیش از حد به او میمالد…بدتر از همه موقع کف زدن سینه ها و بین پاهای او بود که اسفنج را به گوشه ای انداخته بود و بدون ملاحظه او را دستمالی میکرد…در حین کار با احتیاط پلاک الکتریکی را هم از بین پاهای نسترن بیرون کشید و آن را کناری گذاشت…او حتی داخل مقعد و مهبل او را هم بی نصیب نگذاشت و دو انگشت کف آلود خودش را بدون ملاحظه هرجایی که دلش میخواست حرکت میداد…مهشید که رو بروی او بسته شده بود ناظر شسته شدن دوستش به این سبک و شیوه بود…ده دقیقه بعد آن مرد دیگر عملا فقط داشت نواحی جنسی نسترن را میمالید…آن مرد دیگر شلنگ به دست عقب تر ایستاده بود و میخندید…
نسترن با وجود شرایط روحی بد ولی به خاطر این نوع شسته شدن تا حدودی تحریک شده بود و نوک سینه هایش کاملا بیرون زده بود و این چیزی نبود که از چشم آن دو مرد دور بماند…با او شوخیهای زشتی میکردند و او را وکیل جنده خطاب میکردند…از دوستش مهشید میخواستند که بی طرفانه قضاوت کند که آیا بیرون زدن نوک سینه ها و مرطوب شدن بین پاهای دوستش در این شرایط نشانه جنده بودنش نیست…؟
مهشید میدانست که چنین نمایشی در انتظار او هم هست و قلبش به شدت میزد…هیکل او به خوبی دوستش نبود و بعید نبود که کمتر از نسترن شستنش طول بکشد…نسترن با آن بدن متناسب و سینه هایی که حالا کاملا بیرون زده بود و آن صورت خوش ریختش چیزی نبود که آن دو مرد به این زودی از شستنش دست بکشند…
ولی به هر حال بعد از مدتی یکی از مردها پلاکی که بیرون آورده بود را سرجایش گذاشت و مرد دیگر با شلنگ نسترن را آب کشید…
نسترن را باز کردند ولی از او خواستند گوشه ای بایستد و شاهد شسته شدن دوستش باشد…
شلنگ آب را به روی مهشید باز کردند و همان کارها برای مهشید هم تکرار شد…با این تفاوت که حالا ان مرد دیگر لخت شده بود و او را با اسفنج میشست…مردی که نسترن را شسته بود سر شلنگ به دستش بود و همچنان لباسی به تنش نداشت…
مهشید همانطور که فکر میکرد به اندازه نسترن شسته شدنش طول نکشید…اما فرقی که داشت این بود که آن مرد اولی هم یکجا شلنگ را زمین گذاشت و رفت از عقب و جلو او را با انگشت تست کرد تا به قول خودش بفهمد کدام یکی شان گشاد تر هستند…طبیعی بود که از پشت نسترن به خاطر پلاک کمی گشاد تر به نظر برسد و این مساله چند دقیقه ای موضوع بحث دو مرد بود…
(ادامه دارد…)
خیلی خوب داره پیش میره. مشتاقم مامانه چطوری قراره برای شب حاضر بشه
فقط میتونم بگم خدا شر آدمای کافر و مریض رو به خودشون برگردونه.داستان حقارت قسمت یازدهم
خیلی خوبه
!
امیدوارم پرونده ی این وبلاگ هم مثل خیلی دیگه از وبلاگ هایی که به بی دی اس ام مربوطه ناتموم بسته نشه !
زیاد خوشم نیومد.تو رابطه های مستر-اسلیو هر دو طرف راضین که اینجوری رفتار کنن.ولی تو داستان شما این حرکات اجباری و غیر انسانی بود
جنده زر نزن خیلی هم خب بو.پس دهنتو ببند ااه
mishe saritar bezarid lotfan
edamash chi shod jenab salo?
واي من که خيلي ذوق کردم تروخدا زودتر بزارين خوهش ميکنم
be webloge man sar bezanid(http://iranbdsm.blogfa.com/) albate hanuz chizi nadare vali 3ta post baraye shoru gozashtam age khastid nazaratetuno ya tu nazarat bezarin ya mail konid be iran.bdsm@yahoo.com
dar zemn agar dokhtari ke slave hast va be donbale master migarde ham behem emial bede
مزخرفه! آدم ربایی تجاوز کودک آزاری همش جنایته! برای اولین بار با خوندن یه داستان با محتوای مثلا بی دی اس ام لذت نبردم که هیچ حالمم به هم خورد همین کارارو میکنین که بهمون میگن دیونه!
پس کو ادامه ش؟ :/
منتظرمون نذار لطفا
خیلی قشنگ بود
بقیه رو زود تر بزرین
عالی بود . مخصوصا تیکه هایی که خانم شکنجه می داد . شکنجه های توسط میسترس و بیشتر از مستر بنویس .
hanome afsane age khoshet omad idto bezar ba ham harf bezanim
baghiasho bezar dg, hey miam hey nazashti, ah
سلام الی منم دوست دارم باهام تماس بگیر
من عاشق داستان های اینطوری هستم که دختر توش توسط مرد شکنجه میشه . ادامشو بذار لطفا
لطفا بقيه داستان رو بذارين
خیلی قشنگ بود فقط بیشتر بنویس و ادامه بده
kheili khashen bood
سلام چرا نمیزارید اخه؟؟؟؟؟؟؟
من منتظرم و باید بگم عالیه فقط امیدوارم نصفه نمونه
bezaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaar dige
khaheshan baghiasham bezarin
man y slave hasam ali bood ba khondan har dastan kosam khis mishodd ali bood
سرکاریم؟!؟
بقیشو چرا نمیذاری پس؟یه ماهه هی میام میبینم نذاشتی…
بدو دیگه…نویسنده هم اینقد تنبل؟!؟
واییییییییییی ادامش چی عالیهههههههههههههههههههههه
چرا ادامه نمیدین؟
کجاییییییییییییییین پس؟
in kheili ghashang bood ama aya kasi peyda mishe injori khoshesh biad? ?
yani yeki peyda nemishe bekhad barde dashte bashe ? albate khanom bashe hishki nict yani?
ببینید مند از این رابطه ها دوست دارم ولی اصلا اینکه کیر مردو همون اول ببرن معنی نمیده
حال میده 2 تا زن ی مردو به بردگی بگیرن انقدر اذیتش کنند حال کنند باهاش شکنجه های زیباد بدن بد کیرشو در بیارن یا بکشن داستان اینتوری بهتره
kheeeeeeeili ali bud.pas baghiash chi shod…
داستان جالبیه
من خودم دارم یه نسخه توپ مینویسم. البته 2 سال پیش شروعش کردم اما مثل این داستان کوتاه و توی 1 روز نیست ؛ بلکه داستانش کامله و یه زندگی رو شامل میشه که حدوداً 300 صفحه یا شایدم بیشتر میشه
خواستم بگم اگه میگفتی آخرش چی شد و سر اون مامانه چه بلایی اومد یا بگی که این نسترن خانوم عاقبتش چی میشه بد نیست!
باید یکم بهتر میساختیش.
از مامانه بیشتر بنویس
ببین مرتیکه بیمار که از این همه استعداد اینجوری استفاده میکنی من شخصیتم شبیه نسترن ولی با این تفاوت که من کله خر تر از اون حرفام که بتونی تصور کنی اگه من جای نسترن بودم با اون تیغ که دادی کس دوستمو شیو کنم رگ گردنه خودمو میزدم خلاص.
اگه میشه داستان رو به ایمیلم ارسال کنید و اگه کسی بازم از این داستان ها داره بفرستهmelisashaygan@yahoo.com
masteresho ziad kon plz.aliiii mercc.montazeriim
خیلی عالی بود فقط ما رو تو خماری نگه ندارید بقیه داستان رو نمی نویسید ؟
آقای سالوووووووووووووووووو بقیه ش چی شد پس ؟؟؟؟
خوبه
Master_jack_2007@yahoo
اگه اجباری نبود قشنگ تر بود
در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایلها کلیک نمایید:
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
درحال اتصال به %s
مرا از دیدگاههای جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.
مرا در مورد نوشتههای تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.
آقای سالو هستم و داستان مینویسم…محتویات این وبلاگ برای افرادی که عقلا و یا جسما زیر 21 سال هستند مناسب نمی باشد. همینطور برای کسانی که با خشونت، شکنجه، تجاوز و تحقیر جنسی زنان میانه ای ندارند.
من مریض نیستم…اینجا صرفا دنیای مجازی و قلمرو خیال من است…جایی که قوانین و اصول اخلاقی اش را خودم تعریف میکنم…
اگر در مورد داستانها نظری دارید و يا ايده ای دارید که دوست دارید تبدیل به داستان شود میتوانید در بخش کامنتها برایم بنویسید و یا به صورت خصوصی برایم ایمیل نمائید…آدرس ایمیل من این است:
salo1357[a]yahoo.com
(استفاده از این داستانها در وب سایتها و وبلاگهای دیگر بدون ذکر منبع و لینک مستقیم از نظر نگارنده مجاز نمی باشد.)
Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.
به 107 مشترک دیگر بپیوندید
دنبالکردن
0