بهترین شعر غزلیات شمس

دوره مقدماتی php
بهترین شعر غزلیات شمس
بهترین شعر غزلیات شمس

همه صیدها بکردی هله میر بار دیگرسگ خویش را رها کن که کند شکار دیگر همه غوطه‌ها بخوردی همه کارها بکردیمنشین ز پای یک دم که بماند کار دیگر همه نقدها شمردی به وکیل درسپردیبشنو از این محاسب عدد و شمار دیگر تو بسی سمن بران را به کنار درگرفتینفسی کنار بگشا بنگر کنار دیگر 

خنک آن قماربازی که بباخت آن چه بودشبنماند هیچش الا هوس قمار دیگرتو به مرگ و زندگانی هله تا جز او ندانینه چو روسبی که هر شب کشد او بیار دیگرنظرش به سوی هر کس به مثال چشم نرگسبودش زهر حریفی طرب و خمار دیگرهمه عمر خوار باشد چو بر دو یار باشدهله تا تو رو نیاری سوی پشت دار دیگرکه اگر بتان چنین‌اند ز شه تو خوشه چینندنبدست مرغ جان را جز او مطار دیگر

 حضرت مولانا

مولانا

من از کجا پند از کجا باده بگردان ساقیاآن جام جان افزای را برریز بر جان ساقیابر دست من نه جام جان ای دستگیر عاشقاندور از لب بیگانگان پیش آر پنهان ساقیانانی بده نان خواره را آن طامع بیچاره راآن عاشق نانباره را کنجی بخسبان ساقیاای جان جان جان جان ما نامدیم از بهر نانبرجه گدارویی مکن در بزم سلطان ساقیااول بگیر آن جام مه بر کفه آن پیر نهچون مست گردد پیر ده رو سوی مستان ساقیارو سخت کن ای مرتجا مست از کجا شرم از کجاور شرم داری یک قدح بر شرم افشان ساقیابرخیز ای ساقی بیا ای دشمن شرم و حیاتا بخت ما خندان شود پیش آی خندان ساقیا#مولانای_جان

بهترین شعر غزلیات شمس

دوره مقدماتی php

از دیوان شمس مولانا :

چندان بنالم ناله‌ها چندان برآرم رنگ‌ها

تا برکنم از آینه هر منکری من زنگ‌ها

بر مرکب عشق تو دل می‌راند و این مرکبش

در هر قدم می‌بگذرد زان سوی جان فرسنگ‌ها

بنما تو لعل روشنت بر کوری هر ظلمتی

تا بر سر سنگین دلان از عرش بارد سنگ‌ها

با این چنین تابانیت دانی چرا منکر شدند

کاین دولت و اقبال را باشد از ایشان ننگ‌ها

گر نی که کورندی چنین آخر بدیدندی چنان

آن سو هزاران جان ز مه چون اختران آونگ‌ها

چون از نشاط نور تو کوران همی بینا شوند

تا از خوشی راه تو رهوار گردد لنگ‌ها

اما چو اندر راه تو ناگاه بیخود می‌شود

هر عقل زیرا رسته شد در سبزه زارت بنگ‌ها

زین رو همی‌بینم کسان نالان چو نی وز دل تهی

زین رو دو صد سرو روان خم شد ز غم چون چنگ‌ها

زین رو هزاران کاروان بشکسته شد از ره روان

زین ره بسی کشتی پر بشکسته شد بر گنگ‌ها

اشکستگان را جان‌ها بستست بر اومید تو

تا دانش بی‌حد تو پیدا کند فرهنگ‌ها

تا قهر را برهم زند آن لطف اندر لطف تو

تا صلح گیرد هر طرف تا محو گردد جنگ‌ها

تا جستنی نوعی دگر ره رفتنی طرزی دگر

پیدا شود در هر جگر در سلسله آهنگ‌ها

وز دعوت جذب خوشی آن شمس تبریزی شود

هر ذره انگیزنده‌ای هر موی چون سرهنگ‌ها

مولوی

مولانا محمد جلال الدین :

آمد بهار عاشقان تا خاکدان بستان شود

آمد ندای آسمان تا مرغ جان پران شود

هم بحر پرگوهر شود هم شوره چون گوهر شود

هم سنگ لعل کان شود هم جسم جمله جان شود

گر چشم و جان عاشقان چون ابر طوفان بار شد

اما دل اندر ابر تن چون برق‌ها رخشان شود

بهترین شعر غزلیات شمس

دانی چرا چون ابر شد در عشق چشم عاشقان

زیرا که آن مه بیشتر در ابرها پنهان شود

ای شاد و خندان ساعتی کان ابرها گرینده شد

یا رب خجسته حالتی کان برق‌ها خندان شود

زان صد هزاران قطره‌ها یک قطره ناید بر زمین

ور زانک آید بر زمین جمله جهان ویران شود

جمله جهان ویران شود وز عشق هر ویرانه‌ای

با نوح هم کشتی شود پس محرم طوفان شود

طوفان اگر ساکن بدی گردان نبودی آسمان

زان موج بیرون از جهت این شش جهت جنبان شود

ای مانده زیر شش جهت هم غم بخور هم غم مخور

کان دانه‌ها زیر زمین یک روز نخلستان شود

از خاک روزی سر کند آن بیخ شاخ تر کند

شاخی دو سه گر خشک شد باقیش آبستان شود

وان خشک چون آتش شود آتش چو جان هم خوش شود

آن این نباشد این شود این آن نباشد آن شود

چیزی دهانم را ببست یعنی کنار بام و مست

هر چه تو زان حیران شوی آن چیز از او حیران شود

شعر از مولانا

____مطالب مرتبط : ____

غزلی از دیوان شمس مولانا :

رو آن ربابی را بگو مستان سلامت می‌کنند

وان مرغ آبی را بگو مستان سلامت می‌کنند

وان میر ساقی را بگو مستان سلامت می‌کنند

وان عمر باقی را بگو مستان سلامت می‌کنند

وان میر غوغا را بگو مستان سلامت می‌کنند

وان شور و سودا را بگو مستان سلامت می‌کنند

ای مه ز رخسارت خجل مستان سلامت می‌کنند

وی راحت و آرام دل مستان سلامت می‌کنند

ای جان جان ای جان جان مستان سلامت می‌کنند

یک مست این جا بیش نیست مستان سلامت می‌کنند

ای آرزوی آرزو مستان سلامت می‌کنند

آن پرده را بردار زو مستان سلامت می‌کنند

مولوی

 

____مطالب مرتبط : ____

 

هر که ز حور پرسدت رخ بنما که همچنین     

هر که ز ماه گویدت بام برآ که همچنین

هر که پری طلب کند چهره خود بدو نما    

هر که ز مشک دم زند زلف گشا که همچنین

هر که بگویدت ز مه ابر چگونه وا شود         

باز گشا گره گره بند قبا که همچنین

گر ز مسیح پرسدت مرده چگونه زنده کرد    

بوسه بده به پیش او جان مرا که همچنین

هر که بگویدت بگو کشته عشق چون بود     

عرضه بده به پیش او جان مرا که همچنین

هر که ز روی مرحمت از قد من بپرسدت

ابروی خویش عرضه ده گشته دوتا که همچنین

جان ز بدن جدا شود باز درآید اندرون           

هین بنما به منکران خانه درآ که همچنین

هر طرفی که بشنوی ناله عاشقانه ای        

قصه ماست آن همه حق خدا که همچنین

خانه هر فرشته ام سینه کبود گشته ام    

چشم برآر و خوش نگر سوی سما که همچنین

سر وصال دوست را جز به صبا نگفته ام    

تا به صفای سر خود گفت صبا که همچنین

کوری آنک گوید او بنده به حق کجا رسد          

در کف هر یکی بنه شمع صفا که همچنین

گفتم بوی یوسفی شهر به شهر کی رود       

بوی حق از جهان هو داد هوا که همچنین

گفتم بوی یوسفی چشم چگونه وادهد            

چشم مرا نسیم تو داد ضیا که همچنین

از تبریز شمس دین بوک مگر کرم کند              

وز سر لطف برزند سر ز وفا که همچنین

             مولانا

 

____مطالب مرتبط : ____

مجموعه کامل از بهترین اشعار، غزلیات، رباعی ها و دوبیتی های کوتاه و عاشقانه مولانا در مورد عشق و عاشقی و معشوق

در هوایت بی قرارم روز و شب
سر ز پایت بر ندارم روز و شب

******

یک ساعت عشق صد جهان بیش ارزد
صد جان به فدای عاشقی باد ای جان

******

بهترین شعر غزلیات شمس

اشعار مولانا درباره عشق

یک بوسه ز تو خواستم و شش دادی
شاگرد که بودی که چنین استادی

خوبی و کرم را چو نکو بنیادی
ای دنیا را ز تو هزار آزادی

******

بی عشق نشاط و طرب افزون نشود
بی عشق وجود خوب و موزون نشود

صد قطره ز ابر اگر به دریا بارد
بی‌جنبش عشق در مکنون نشود

******

حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو
و اندر دل آتش درآ پروانه شو پروانه شو

هم خویش را بیگانه کن هم خانه را ویرانه کن
و آنگه بیا با عاشقان هم خانه شو هم خانه شو

******

من از عالم تو را تنها گزیدم
روا داری که من غمگین نشینم؟!

******

اشعار مولانا جلال الدین محمد بلخی

اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من
دل من داند و من دانم و دل داند و من

خاک من گل شود و گل شکفد از گل من
تا ابد مهر تو بیرون نرود از دل من

******

غزل عاشقانه از دیوان شمس تبریزی

چون نمایی آن رخ گلرنگ را
از طرب در چرخ آری سنگ را

بار دیگر سر برون کن از حجاب
از برای عاشقان دنگ را

تا که دانش گم کند مر راه را
تا که عاقل بشکند فرهنگ را

تا که آب از عکس تو گوهر شود
تا که آتش واهلد مر جنگ را

من نخواهم ماه را با حسن تو
وان دو سه قندیلک آونگ را

من نگویم آینه با روی تو
آسمان کهنه پرزنگ را

دردمیدی و آفریدی باز تو
شکل دیگر این جهان تنگ را

در هوای چشم چون مریخ او
ساز ده ای زهره باز آن چنگ را

******
دوبیتی کوتاه عاشقانه از مولانا

از آتش عشق در جهان گرمی ها
وز شیر جفاش در وفا نرمی ها

زان ماه که خورشید از او شرمنده‌ ست
بی شرم بود مرد چه بی شرمی ها

******

رباعیات عاشقانه مولانا

جز عشق نبود هیچ دم ساز مرا
نی اول و نی آخهر و آغاز مرا

جان میدهد از درونه آواز مرا
کی کاهل راه عشق درباز مرا

******

من پیر فنا بدم جوانم کردی
من مرده بدم ز زندگانم کردی

می ترسیدم که گم شوم در ره تو
اکنون نشوم گم که نشانم کردی

بهترین شعر غزلیات شمس

******

اشعار مولانا جلال الدین محمد بلخی

اندر دل بی وفا غم و ماتم باد
آن را که وفا نیست ز عالم کم باد

دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد
جز غم که هزار آفرین بر غم باد

******

گلچین بهترین اشعار مولانا

اگر عالم همه پرخار باشد
دل عاشق همه گلزار باشد

وگر بی‌کار گردد چرخ گردون
جهان عاشقان بر کار باشد

همه غمگین شوند و جان عاشق
لطیف و خرم و عیار باشد

به عاشق ده تو هر جا شمع مرده‌ست
که او را صد هزار انوار باشد

وگر تنهاست عاشق نیست تنها
که با معشوق پنهان یار باشد

شراب عاشقان از سینه جوشد
حریف عشق در اسرار باشد

به صد وعده نباشد عشق خرسند
که مکر دلبران بسیار باشد

وگر بیمار بینی عاشقی را
نه شاهد بر سر بیمار باشد

سوار عشق شو وز ره میندیش
که اسب عشق بس رهوار باشد

به یک حمله تو را منزل رساند
اگر چه راه ناهموار باشد

علف خواری نداند جان عاشق
که جان عاشقان خمار باشد

ز شمس الدین تبریزی بیابی
دلی کو مست و بس هشیار باشد

******

گر کسی گوید که بهر عشق بحر دل چرا شوریده و شیدا شود؟
تو جوابش ده که: اندر شوق بحر قطره بی آرام و ناپروا شود

******

از دل تو در دل من نکته‌ هاست
آه چه ره است از دل تو تا دلم
گر نکنی بر دل من رحمتی
وای دلم وای دلم وا دلم

******

ای که می پرسی نشان عشق چیست
عشق چیزی جز ظهور مهر نیست

عشق یعنی مشکلی آسان کنی
دردی از در مانده ای درمان کنی

در میان این همه غوغا و شر
عشق یعنی کاهش رنج بشر

عشق یعنی گل به جای خار باش
پل به جای این همه دیوار باش

عشق یعنی تشنه ای خود نیز اگر
واگذاری آب را، بر تشنه تر

عشق یعنی دشت گل کاری شده
در کویری چشمه ای جاری شده

عشق یعنی ترش را شیرین کنی
عشق یعنی نیش را نوشین کنی

هر کجا عشق آید و ساکن شود
هر چه نا ممکن بود ، ممکن شود

******

با جمله ما خوشیم
ولی با تو خوش‌ تریم

******

اشعار عاشقانه مولانا

من عاشقی از کمال تو آموزم
بیت و غزل از جمال تو آموزم

در پرده دل خیال تو رقص کند
من رقص خوش از خیال تو آموزم

******

معشوقه چو آفتاب تابان گردد
عاشق به مثال ذره گردان گردد

چون باد بهار عشق جنبان گردد
هر شاخ که خشک نیست رقصان گردد

******

شد ز غمت خانه سودا دلم
در طلبت رفت به هر جا دلم

در طلب زهره رخ ماه رو
می نگرد جانب بالا دلم

******

آن وقت که بحر کل شود ذات مرا
روشن گردد جمال ذرات مرا

زان می‌سوزم چو شمع تا در ره عشق
یک وقت شود جمله اوقات مرا

******

ز اول که حدیث عاشقی بشنودم
جان و دل و دیده در رهش فرسودم

گفتم که مگر عاشق و معشوق دواند
خود هر دو یکی بود من احول بودم

******

خنک آن دم که نشینیم در ایوان من و تو
به دو نقش و به دو صورت، به یکی جان من و تو

داد باغ و دم مرغان بدهد آب حیات
آن زمانی که درآییم به بستان من و تو

اختران فلک آیند به نظاره ما
مه خود را بنماییم بدیشان من و تو

من و تو، بی من‌و‌تو، جمع شویم از سر ذوق
خوش و فارغ، ز خرافات پریشان، من و تو

طوطیان فلکی جمله شکرخوار شوند
در مقامی که بخندیم بدان سان، من و تو

این عجب تر که من و تو به یکی کنج این جا
هم در این دم به عراقیم و خراسان من و تو!

به یکی نقش بر این خاک و بر آن نقش دگر
در بهشت ابدی و شکرستان من و تو

******

آن سو مرو این سو بیا ای گلبن خندان من
ای عقل عقل عقل من ای جان جان جان من

******

درویشی و عاشقی به هم سلطانیست
گنجست غم عشق ولی پنهانیست

ویران کردم بدست خود خانه دل
چون دانستم که گنج در ویرانیست

******

شعر مولانا در مورد دل شکستن

قطره تویی بحر تویی لطف تویی قهر تویی
قند تویی زهر تویی بیش میازار مرا

******

بی همگان بسر شود بی تو بسر نمی‌شود
داغ تو دارد این دلم جای دگر نمی‌شود

دیده عقل مست تو چرخه چرخ پست تو
گوش طرب به دست تو بی تو بسر نمی‌شود

******

همه خفتند و من دلشده را خواب نبرد
همه شب دیده من بر فلک استاره شمرد

******

اشعار عاشقانه شاد مولانا

به از این چه شادمانی که تو جانی و جهانی

******

اندر سر ما همت کاری دگر است
معشوقه خوب ما نگاری دگر است

والله که به عشق نیز قانع نشویم
ما را پس از این خزان بهاری دگر است

******

جان و جهان! دوش کجا بوده‌ای
نی غلطم، در دل ما بوده‌ای

******

عاشقانه ترین غزل مولانا

آنکه به دل اسیرمش
در دل و جان پذیرمش
گر چه گذشت عمر من
باز ز سر بگیرمش

******

عاشق شده ای ای دل سودات مبارک باد
از جا و مکان رستی آن جات مبارک باد

از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور
تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد

ای پیش رو مردی امروز تو برخوردی
ای زاهد فردایی فردات مبارک باد

کفرت همگی دین شد تلخت همه شیرین شد
حلوا شده کلی حلوات مبارک باد

در خانقه سینه غوغاست فقیران را
ای سینه بی‌کینه غوغات مبارک باد

این دیده دل دیده اشکی بد و دریا شد
دریاش همی‌گوید دریات مبارک باد

ای عاشق پنهانی آن یار قرینت باد
ای طالب بالایی بالات مبارک باد

ای جان پسندیده جوییده و کوشیده
پرهات بروییده پرهات مبارک باد

خامش کن و پنهان کن بازار نکو کردی
کالای عجب بردی کالات مبارک باد

******

اشعار عاشقانه مولانا جلال الدین رومی

دلبر و یار من تویی رونق کار من تویی
باغ و بهار من تویی بهر تو بود بود من
خواب شبم ربوده‌ای مونس من تو بوده‌ای
درد توام نموده‌ای غیر تو نیست سود من
جان من و جهان من زهره آسمان من
آتش تو نشان من در دل همچو عود من
جسم نبود و جان بدم با تو بر آسمان بدم
هیچ نبود در میان گفت من و شنود من

******

ای خوشا روزا که ما معشوق را مهمان کنیم
دیده از روی نگارینش نگارستان کنیم

گر ز داغ هجر او دردی است در دل‌های ما
ز آفتاب روی او آن درد را درمان کنیم

چون به دست ما سپارد زلف مشک افشان خویش
پیش مشک افشان او شاید که جان قربان کنیم

آن سر زلفش که بازی می کند از باد عشق
میل دارد تا که ما دل را در او پیچان کنیم

او به آزار دل ما هر چه خواهد آن کند
ما به فرمان دل او هر چه گوید آن کنیم

این کنیم و صد چنین و منتش بر جان ماست
جان و دل خدمت دهیم و خدمت سلطان کنیم

آفتاب رحمتش در خاک ما درتافته‌ست
ذره‌ های خاک خود را پیش او رقصان کنیم

ذره‌ های تیره را در نور او روشن کنیم
چشم‌های خیره را در روی او تابان کنیم

چوب خشک جسم ما را کو به مانند عصاست
در کف موسی عشقش معجز ثعبان کنیم

گر عجب‌های جهان حیران شود در ما رواست
کاین چنین فرعون را ما موسی عمران کنیم

نیمه‌ ای گفتیم و باقی نیم کاران بو برند
یا برای روز پنهان نیمه را پنهان کنیم

******

من غلام قمرم، غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو

سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
ور ازین بی خبری رنج مبر هیچ مگو

دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم، نعره مزن، جامه مدر هیچ مگو

گفتم ای عشق من از چیز دگر می ترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو

من به گوش تو سخن های نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو

قمری، جان صفتی در ره دل پیدا شد
در ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو

گفتم ای دل چه مه ست این دل اشارت می کرد
که نه اندازه توست این بگذر هیچ مگو

گفتم این روی فرشته ست عجب یا بشر است
گفت این غیر فرشته ست و بشر هیچ مگو

گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد
گفت می باش چنین، زیر و زبر هیچ مگو

ای نشسته تو درین خانه پر نقش و خیال
خیز ازین خانه برو رخت ببر هیچ مگو

گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست
گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو

******

شعر عاشقانه مولانا درباره دلتنگی و تنهایی

در هوایت بی قرارم روز و شب
سر ز پایت بر ندارم روز و شب

روز و شب را همچو خود مجنون کنم
روز و شب را کی گذارم روز و شب

جان و دل می خواستی از عاشقان
جان و دل را می سپارم روز و شب

تا نیابم آنچه در مغز من است
یک زمانی سر نخارم روز و شب

تا که عشقت مطربی آغاز کرد
گاه چنگم، گاه تارم روز و شب

ای مهار عاشقان در دست تو
در میان این قطارم روز و شب

زآن شبی که وعده دادی روز وصل
روز و شب را می شمارم روز و شب

بس که کشت مهر جانم تشنه است
ز ابر دیده اشک بارم روز و شب

******

مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم

******

یک نفس بی یار نتوانم نشست
بی رخ دلدار نتوانم نشست

از سر می می نخواهم خاستن
یک زمان هشیار نتوانم نشست

نور چشمم اوست من بی نور چشم
روی با دیوار نتوانم نشست

دیده را خواهم به نورش بر فروخت

یک نفس بی یار نتوانم نشست
من که از اطوار بیرون جسته ام

با چنین اطوار نتوانم نشست
من که دایم بلبل جان بوده ام

بی گل و گلزار نتوانم نشست
کار من پیوسته چون بی کار تست

بیش ازین بی کار نتوانم نشست

هر نفس خواهی تجلای دگر
زان که بی انوار نتوانم نشست

زان که یک دم در جهان جسم و جان
بی غم آن یار نتوانم نشست

شمس را هر لحظه می گوید بلند
بی اولی الا بصار نتوانم نشست

من هوای یار دارم بیش ازین
در غم اغیار نتوانم نشست

******

اشعار عاشقانه از مثنوی مولوی

در نگنجد عشق در گفت و شنی
عشق دریایی ست قعرش ناپدید

قطره‌های بحر را نتوان شمرد
هفت دریا پیش آن بحرست خرد

******

اشعار عارفانه عاشقانه مولانا

چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون
دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون

فال حافظ

سلامت و پزشکی
سبک زندگی
گیاهخواری
اطلاعات دارویی
خواص ها
مد و فشن

سرگرمی
چهره ها
عکس های جالب و دیدنی
اشعار زیبا
آهنگ
ویدیو کلیپ
آهنگ تولدت مبارک

کپی برداری ممنوع !

© کپی بخش یا کل هر کدام از مطالب کوکا به هر نحو غیر مجاز می باشد.
هر گونه کپی برداری از محتوای سایت کوکا پیگرد قانونی دارد.
استفاده از مطالب سایت کوکا در سایت های خبر خوان و دارای آی فریم نیز اکیدا ممنوع است.

مطالب بخش سلامت و پزشکی سایت کوکا فقط جنبه اطلاع رسانی و آموزشی دارند. این مطالب توصیه پزشکی تلقی نمی شوند و نباید آنها را جایگزین مراجعه به پزشک جهت تشخیص و درمان کرد.

فهرست غزلیات به ترتیب آخر حرف قافیه گردآوری شده است. برای پیدا کردن یک غزل کافی است حرف آخر قافیهٔ آن را در نظر بگیرید تا بتوانید آن را پیدا کنید. مثلاً برای پیدا کردن غزلی که با مصرع رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن شروع می‌شود باید در صفحه ن تا ه غزلهایی را نگاه کنید که آخر حرف قافیهٔ آنها «ن» است.


الف تا خ


د


ر تا ل


م

بهترین شعر غزلیات شمس


ن تا ه


ی


 اشعار دیوان شمس مولانا ، به همراه زیباترین شعر دیوان شمس مولانا اشعار دیوان شمس مولوی اشعار دیوان شمس تبریزی ,شعر از دیوان شمس مولانا و شعر دیوان شمس تبریزی را در اختیار شما همراهان عزیز در این مجموعه از سایت روزگار قرار میدهیم  


 


 

 
ای رستخیز ناگهان وی رحمت بی‌منتها

بهترین شعر غزلیات شمس


ای آتشی افروخته در بیشه اندیشه‌ها


امروز خندان آمدی مفتاح زندان آمدی


بر مستمندان آمدی چون بخشش و فضل خدا


خورشید را حاجب تویی اومید را واجب تویی


مطلب تویی طالب تویی هم منتها هم مبتدا


در سینه‌ها برخاسته اندیشه را آراسته


هم خویش حاجت خواسته هم خویشتن کرده روا


ای روح بخش بی‌بدل وی لذت علم و عمل


باقی بهانه‌ست و دغل کاین علت آمد وان دوا


ما زان دغل کژبین شده با بی‌گنه در کین شده


گه مست حورالعین شده گه مست نان و شوربا


این سکر بین هل عقل را وین نقل بین هل نقل را


کز بهر نان و بقل را چندین نشاید ماجرا


تدبیر صدرنگ افکنی بر روم و بر زنگ افکنی


و اندر میان جنگ افکنی فی اصطناع لا یری


می‌مال پنهان گوش جان می‌نه بهانه بر کسان


جان رب خلصنی زنان والله که لاغست ای کیا


خامش که بس مستعجلم رفتم سوی پای علم


کاغذ بنه بشکن قلم ساقی درآمد الصلا


 

 
ای طایران قدس را عشقت فزوده بال‌ها


در حلقه سودای تو روحانیان را حال‌ها


در لا احب افلین پاکی ز صورت‌ها یقین


در دیده‌های غیب بین هر دم ز تو تمثال‌ها


افلاک از تو سرنگون خاک از تو چون دریای خون


ماهت نخوانم ای فزون از ماه‌ها و سال‌ها


کوه از غمت بشکافته وان غم به دل درتافته


یک قطره خونی یافته از فضلت این افضال‌ها


ای سروران را تو سند بشمار ما را زان عدد


دانی سران را هم بود اندر تبع دنبال‌ها


سازی ز خاکی سیدی بر وی فرشته حاسدی


با نقد تو جان کاسدی پامال گشته مال‌ها


آن کو تو باشی بال او ای رفعت و اجلال او


آن کو چنین شد حال او بر روی دارد خال‌ها

بهترین شعر غزلیات شمس


گیرم که خارم خار بد خار از پی گل می‌زهد


صراف زر هم می‌نهد جو بر سر مثقال‌ها


فکری بدست افعال‌ها خاکی بدست این مال‌ها


قالی بدست این حال‌ها حالی بدست این قال‌ها


آغاز عالم غلغله پایان عالم زلزله


عشقی و شکری با گله آرام با زلزال‌ها


توقیع شمس آمد شفق طغرای دولت عشق حق


فال وصال آرد سبق کان عشق زد این فال‌ها


از رحمه للعالمین اقبال درویشان ببین


چون مه منور خرقه‌ها چون گل معطر شال‌ها


عشق امر کل ما رقعه‌ای او قلزم و ما جرعه‌ای


او صد دلیل آورده و ما کرده استدلال‌ها


از عشق گردون متلف بی‌عشق اختر منخسف


از عشق گشته دال الف بی‌عشق الف چون دال‌ها


آب حیات آمد سخن کاید ز علم من لدن


جان را از او خالی مکن تا بردهد اعمال‌ها


بر اهل معنی شد سخن اجمال‌ها تفصیل‌ها


بر اهل صورت شد سخن تفصیل‌ها اجمال‌ها


گر شعرها گفتند پر پر به بود دریا ز در


کز ذوق شعر آخر شتر خوش می‌کشد ترحال‌ها


 


 


 
ای دل چه اندیشیده‌ای در عذر آن تقصیرها


زان سوی او چندان وفا زین سوی تو چندین جفا


زان سوی او چندان کرم زین سو خلاف و بیش و کم


زان سوی او چندان نعم زین سوی تو چندین خطا


زین سوی تو چندین حسد چندین خیال و ظن بد


زان سوی او چندان کشش چندان چشش چندان عطا


چندین چشش از بهر چه تا جان تلخت خوش شود


چندین کشش از بهر چه تا دررسی در اولیا


از بد پشیمان می‌شوی الله گویان می‌شوی


آن دم تو را او می‌کشد تا وارهاند مر تو را


از جرم ترسان می‌شوی وز چاره پرسان می‌شوی


آن لحظه ترساننده را با خود نمی‌بینی چرا


گر چشم تو بربست او چون مهره‌ای در دست او


گاهی بغلطاند چنین گاهی ببازد در هوا


گاهی نهد در طبع تو سودای سیم و زر و زن


گاهی نهد در جان تو نور خیال مصطفی


این سو کشان سوی خوشان وان سو کشان با ناخوشان


یا بگذرد یا بشکند کشتی در این گرداب‌ها


چندان دعا کن در نهان چندان بنال اندر شبان


کز گنبد هفت آسمان در گوش تو آید صدا


بانک شعیب و ناله‌اش وان اشک همچون ژاله‌اش


چون شد ز حد از آسمان آمد سحرگاهش ندا


گر مجرمی بخشیدمت وز جرم آمرزیدمت


فردوس خواهی دادمت خامش رها کن این دعا


گفتا نه این خواهم نه آن دیدار حق خواهم عیان


گر هفت بحر آتش شود من درروم بهر لقا


گر رانده آن منظرم بستست از او چشم ترم


من در جحیم اولیترم جنت نشاید مر مرا


جنت مرا بی‌روی او هم دوزخست و هم عدو


من سوختم زین رنگ و بو کو فر انوار بقا


گفتند باری کم گری تا کم نگردد مبصری


که چشم نابینا شود چون بگذرد از حد بکا


گفت ار دو چشمم عاقبت خواهند دیدن آن صفت


هر جزو من چشمی شود کی غم خورم من از عمی


ور عاقبت این چشم من محروم خواهد ماندن


تا کور گردد آن بصر کو نیست لایق دوست را


اندر جهان هر آدمی باشد فدای یار خود


یار یکی انبان خون یار یکی شمس ضیا


چون هر کسی درخورد خود یاری گزید از نیک و بد


ما را دریغ آید که خود فانی کنیم از بهر لا


روزی یکی همراه شد با بایزید اندر رهی


پس بایزیدش گفت چه پیشه گزیدی ای دغا


گفتا که من خربنده‌ام پس بایزیدش گفت رو


یا رب خرش را مرگ ده تا او شود بنده خدا


ای یوسف خوش نام ما خوش می‌روی بر بام ما


ای درشکسته جام ما ای بردریده دام ما


ای نور ما ای سور ما ای دولت منصور ما


جوشی بنه در شور ما تا می شود انگور ما


ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما


آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما


ای یار ما عیار ما دام دل خمار ما


پا وامکش از کار ما بستان گرو دستار ما


در گل بمانده پای دل جان می‌دهم چه جای دل


وز آتش سودای دل ای وای دل ای وای ما


 


 


آن شکل بین وان شیوه بین وان قد و خد و دست و پا


آن رنگ بین وان هنگ بین وان ماه بدر اندر قبا


از سرو گویم یا چمن از لاله گویم یا سمن


از شمع گویم یا لگن یا رقص گل پیش صبا


ای عشق چون آتشکده در نقش و صورت آمده


بر کاروان دل زده یک دم امان ده یا فتی


در آتش و در سوز من شب می‌برم تا روز من


ای فرخ پیروز من از روی آن شمس الضحی


بر گرد ماهش می‌تنم بی‌لب سلامش می‌کنم


خود را زمین برمی‌زنم زان پیش کو گوید صلا


گلزار و باغ عالمی چشم و چراغ عالمی


هم درد و داغ عالمی چون پا نهی اندر جفا


آیم کنم جان را گرو گویی مده زحمت برو


خدمت کنم تا واروم گویی که ای ابله بیا


گشته خیال همنشین با عاشقان آتشین


غایب مبادا صورتت یک دم ز پیش چشم ما


ای دل قرار تو چه شد وان کار و بار تو چه شد


خوابت که می‌بندد چنین اندر صباح و در مسا


دل گفت حسن روی او وان نرگس جادوی او


وان سنبل ابروی او وان لعل شیرین ماجرا


ای عشق پیش هر کسی نام و لقب داری بسی


من دوش نام دیگرت کردم که درد بی‌دوا


ای رونق جانم ز تو چون چرخ گردانم ز تو


گندم فرست ای جان که تا خیره نگردد آسیا


دیگر نخواهم زد نفس این بیت را می‌گوی و بس


بگداخت جانم زین هوس ارفق بنا یا ربنا


 

دیدگاه

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

کلیه حقوق مادی و معنوی برای روزگار محفوظ است. هرگونه کپی از مطالب یا قسمتی از یک مطلب بدون ذكر منبع و لینک فعال به همان مطلب در روزگار پیگرد قانونی دارد

شاعر محمد جلائی

با کاروان خسته که از ، راه ، آمدی همراه راه شیری و با ، ماه ، آمدی یک کهکشان ، همه ، همراه نور ش

شاعر علی سلطانی نژاد

بعداز این_من_درد دارم،درد دارم بعد از این شام بی‌ مهتاب  دارم،،  تارِ تارم  بعد از این هر که م

شاعر فرزان رادفر

بهترین شعر غزلیات شمس

آئينه زندگى (فارسی و انگلیسی) **************************** ‘ما زرد و سياه يا سپيديم يا سرخ ز

شاعر دکتر آرمان داوری

تا به کی ما اینچنین بیچاره و در زیر یوغ! بر تن ما یک گلیم پاره و در زیر یوغ! تا به

شاعر دکتر آرمان داوری

گر که با ما تو دگر کار نداری ، به درک! یا نیازی تو به دلدا ر نداری ، به درک! این که این

شاعر مسعود اويسي

آمدم و به در زدم تا که دری تو وا کنی بی تو نمی روم مگر دردِ مرا دوا کنی هر شبم از تو پر شد و لحظ

شاعر فرزین مرزوقی

واگویه مکن ای دل این درد غم آگین را پرخاش مکن بر من این غصه ی سنگین را از خود که گذشتم من خا

شاعر پژمان بدری

به چشمانت خیره می شوم و اعتراف میکنم این دو عقیقِ سبزِ یمنی که هوای دریا و جنگل را دارند بانیِ نش

شاعر ستار سلطانیان

چند سرودک از عشق : 1 از عشق که بگریزم هم او مرا برمیگرداند. 2 همیشه فکر می کردم عاشق

شاعر سپیده طالبی

شانه کن ، گیسوی عشقم تو بزن ، مضراب شوقت را به هر بند دلم من کنم ، آشفته هر شب کوک دل را و س

شاعر عظیمه ایرانپور

رفتم میان خاطره ها زندگی کنم بی تو چگونه… آه… چرا زندگی کنم؟! از دست های سرخ زمین زخم خورد

شاعر احمدمحسنی اصل ,

اینکه جهان در کف شــــولای اوست فــــخر بــشر حیدر قـَـــــرایِ اوست نام بلــــندش به جهان

شاعر ولی اله فتحی (فاتح)

به نام خداوند عشق . بِركه‌ روشنترزخورشيد است‌ وخوش‌آوای اوست ………روشن‌ آن‌ دنيای هستی ‌نيزآ

شاعر یاسر رییسوند

با ترنم در مسیر راهها ، قصد ِ رسیدن با چشمه ای است ” زلال ” که تصویرِ اندیشه در آن

شاعر محمد صادق حارس – یوسفزی

گر قرب الهی طلبی ز حج گذر کن بر کعبه ی دل بیا و گاهی تو نظر کن دل خانه ی حق بُوَدْ اگر می طلبی

شاعر علی رفیعی (پریش)

بنام خدا فریاد؛ که از دل بجز آوار نمانده … با اینکه‌دلم ارگ تکان خورده‌ی بم نیست =====  

شاعر محمد جلائی

با کاروان خسته که از ، راه ، آمدی همراه راه شیری و با ، ماه ، آمدی یک کهکشان ، همه ، همراه نور ش

شاعر آمنه اقليدي

کاش از اندیشه ی ما بگذری از طلوع سرخ فردا بگذری بگذری از آنچه در من نقص بود تا ببینی آسمان در ر

شاعر بامداد همراه

آیا صدای ِ من به شما می رسد هنوز؟! بعد از تمام ِ خسته شدن ها و خودسری من هستم آنکه چشم به دیدار ِ

شاعر علی معصومی

عید غدیر کهکشان آویزه ای بر سینه ی دریای اوست آسمان سر در خَم رخسار بی همتای اوست ذولفقار و پنجه

بهترین شعر غزلیات شمس

شاعر دانیال فریادی

من از یادت نمی کا هم من از پیوند پیچک های صحرائی واواز قناری به دوش شاخه های بید مجنون کنار رقص

با قرار دادن لوگو زیر در سایت و یا وبلاگ خود از شعر نو حمایت کنید.

نام

ایمیل

وب سایت

بهترین شعر غزلیات شمس

من را از نظرات بعدی از طریق ایمیل آگاه بساز

به شانه هایم زدی تا تنهاییم را تکانده باشی. به چه دل خوش کردی؟ تکاندن برف از شانه های آدم برفی


یا راه نمی‌دانی یا نامه نمی‌خوانی

جانا به غریبستان چندین به چه می‌مانی

                                      بازآ تو از این غربت تا چند پریشانی

صد نامه فرستادم صد راه نشان دادم

                                     یا راه نمی‌دانی یا نامه نمی‌خوانی

گر نامه نمی‌خوانی خود نامه تو را خواند

                                     ور راه نمی‌دانی در پنجه ره دانی

بازآ که در آن محبس قدر تو نداند کس

                                     با سنگ دلان منشین چون گوهر این کانی

ای از دل و جان رسته دست از دل و جان شسته

                                     از دام جهان جسته بازآ که ز بازانی

هم آبی و هم جویی هم آب همی‌جویی

                                     هم شیر و هم آهویی هم بهتر از ایشانی

چند است ز تو تا جان تو طرفه تری یا جان

                                     آمیخته‌ای با جان یا پرتو جانانی

نور قمری در شب قند و شکری در لب

                                     یا رب چه کسی یا رب اعجوبه ربانی

هر دم ز تو زیب و فر از ما دل و جان و سر

                                     بازار چنین خوشتر خوش بدهی و بستانی

از عشق تو جان بردن وز ما چو شکر مردن

                                     زهر از کف تو خوردن سرچشمه حیوانی
 
مولانا

برچسب‌ها: مولانا
نوشته شده در ۱۳۹۷/۰۴/۳۰ساعت
19:22 توسط آدم برفی| GetBC(1391);|

صورتگر نقاشم هر لحظه بتی سازم

صورتگر نقاشم هر لحظه بتی سازم

                               وانگه همه بت‌ها را در پیش تو بگدازم

صد نقش برانگیزم با روح درآمیزم

                               چون نقش تو را بینم در آتشش اندازم

تو ساقی خماری یا دشمن هشیاری

                               یا آنک کنی ویران هر خانه که می سازم

جان ریخته شد بر تو آمیخته شد با تو

                               چون بوی تو دارد جان جان را هله بنوازم

هر خون که ز من روید با خاک تو می گوید

                               با مهر تو همرنگم با عشق تو هنبازم

در خانه آب و گل بی‌توست خراب این دل

                               یا خانه درآ جانا یا خانه بپردازم
 
مولانا

برچسب‌ها: مولانا
نوشته شده در ۱۳۹۷/۰۴/۲۴ساعت
12:0 توسط آدم برفی| GetBC(1390);|

در این سرما و باران یار خوشتر

در این سرما و باران یار خوشتر

                              نگار اندر کنار و عشق در سر

نگار اندر کنار و چون نگاری

                              لطیف و خوب و چست و تازه و تر

در این سرما به کوی او گریزیم

                              که مانندش نزاید کس ز مادر

در این برف آن لبان او ببوسیم

                              که دل را تازه دارد برف و شکر

مرا طاقت نماند از دست رفتم

                              مرا بردند و آوردند دیگر

خیال او چو ناگه در دل آید

                              دل از جا می‌رود الله اکبر
 
مولانا

برچسب‌ها: مولانا
نوشته شده در ۱۳۹۴/۰۸/۱۰ساعت
18:5 توسط آدم برفی| GetBC(1328);|

ای نوبهار عاشقان داری خبر از یار ما

ای نوبهار عاشقان داری خبر از یار ما                             ای از تو آبستن چمن و ای از تو خندان باغ‌هاای بادهای خوش نفس عشاق را فریادرس                             ای پاکتر از جان و جا آخر کجا بودی کجاای فتنه روم و حبش حیران شدم کاین بوی خوش                             پیراهن یوسف بود یا خود روان مصطفیای جویبار راستی از جوی یار ماستی                             بر سینه‌ها سیناستی بر جان‌هایی جان فزاای قیل و ای قال تو خوش و ای جمله اشکال تو خوش                             ماه تو خوش سال تو خوش ای سال و مه چاکر تو را مولانا برچسب‌ها: مولانا
نوشته شده در ۱۳۹۲/۰۷/۲۷ساعت
15:50 توسط آدم برفی| GetBC(1070);|

در هوایت بی قرارم روز و شب
در هوایت بی قرارم روز و شب
                           سر ز پایت بر ندارم روز و شب
روز و شب را همچو خود مجنون کنم
                           روز و شب را کی گذارم روز و شب؟!
جان و دل می خواستی از عاشقان
                           جان و دل را می سپارم روز و شب
تا نیابم آنچه در مغز منست
                           یک زمانی سر نخارم روز و شب
تا که عشقت مطربی آغاز کرد
                           گاه چنگم، گاه تارم روز و شب
ای مهار عاشقان در دست تو
                           در میان این قطارم روز و شب
زآن شبی که وعده دادی روز وصل
                           روز و شب را می شمارم روز و شب
بس که کشت مهر جانم تشنه است
                           ز ابر دیده اشکبارم روز و شب
 
حضرت مولانا
ارسالی از نازنین عزیزبرچسب‌ها: مولانا
نوشته شده در ۱۳۹۲/۰۷/۰۹ساعت
0:16 توسط آدم برفی| GetBC(1054);|

شد ز غمت خانه سودا دلم

شد ز غمت خانه سودا دلم

                             در طلبت رفت به هر جا دلم

در طلب زهره رخ ماه رو

                             می نگرد جانب بالا دلم

فرش غمش گشتم و آخر ز بخت

                             رفت بر این سقف مصفا دلم
آه که امروز دلم را چه شد

                             دوش چه گفته است کسی با دلم

از طلب گوهر گویای عشق

                             موج زند موج چو دریا دلم

روز شد و چادر شب می درد

                             در پی آن عیش و تماشا دلم

از دل تو در دل من نکته‌هاست

                             وه چه ره است از دل تو تا دلم

گر نکنی بر دل من رحمتی

                             وای دلم وای دلم وا دلم

ای تبریز از هوس شمس دین

                             چند رود سوی ثریا دلم
 
 
حضرت مولانابرچسب‌ها: مولانا
نوشته شده در ۱۳۹۲/۰۶/۰۳ساعت
15:49 توسط آدم برفی| GetBC(1022);|

همیشه من چنین مجنون نبودم

همیشه من چنین مجنون نبودم

                             ز عقل و عافیت بیرون نبودم

چو تو عاقل بدم من نیز روزی

                             چنین دیوانه و مفتون نبودم

مثال دلبران صیاد بودم

                             مثال دل میان خون نبودم

در این بودم که این چون است و آن چون

                             چنین حیران آن بی‌چون نبودم

تو باری عاقلی بنشین بیندیش

                             کز اول بوده‌ام اکنون نبودم

همی‌جستم فزونی بر همه کس

                             چو صید عشق روزافزون نبودم

چو دود از حرص بالا می دویدم

                             به معنی جز سوی هامون نبودم

چو گنج از خاک بیرون اوفتادم

                             که گنجی بودم و قارون نبودم
 
حضرت مولانابرچسب‌ها: مولانا
نوشته شده در ۱۳۹۲/۰۶/۰۲ساعت
7:45 توسط آدم برفی| GetBC(1019);|

خنک آن دم که نشینیم در ایوان من و تو
خنک آن دم که نشینیم در ایوان من و تو
                              به دو نقش و به دو صورت، به یکی جان من و تو
داد باغ و دم مرغان بدهد آب حیات
                              آن زمانی که درآییم به بستان من و تو
اختران فلک آیند به نظّاره ما
                              مه خود را بنماییم بدیشان من و تو  
من و تو، بی من‌و‌تو، جمع شویم از سر ذوق
                              خوش و فارغ، ز خرافات پریشان، من و تو
طوطیان فلکی جمله شکرخوار شوند
                              در مقامی که بخندیم بدان سان، من و تو
این عجبتر که من و تو به یکی کنج این جا
                              هم در این دم به عراقیم و خراسان من و تو!
به یکی نقش بر این خاک و بر آن نقش دگر
                              در بهشت ابدی و شکرستان من و تو

 حضرت مولانا برچسب‌ها: مولانا
نوشته شده در ۱۳۹۱/۱۲/۱۵ساعت
8:14 توسط آدم برفی| GetBC(822);|

ای یوسف خوش نام ما خوش می‌روی بر بام ما

ای یوسف خوش نام ما خوش می‌روی بر بام ما

                                       ای درشکسته جام ما ای بردریده دام ما

ای نور ما ای سور ما ای دولت منصور ما

                                       جوشی بنه در شور ما تا می شود انگور ما

ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما

                                       آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما

ای یار ما عیار ما دام دل خمار ما

                                       پا وامکش از کار ما بستان گرو دستار ما

در گل بمانده پای دل جان می‌دهم چه جای دل

                                       وز آتش سودای دل ای وای دل ای وای ما
 
حضرت مولانابرچسب‌ها: مولانا
نوشته شده در ۱۳۹۱/۱۰/۱۱ساعت
15:16 توسط آدم برفی| GetBC(719);|

بی همگان بسر شود بی تو بسر نمی‌شود
بی همگان بسر شود بی تو بسر نمی‌شود
                                     داغ تو دارد این دلم جای دگر نمی‌شود
دیده عقل مست تو چرخه چرخ پست تو
                                     گوش طرب به دست تو بی تو بسر نمی‌شود
جان ز تو جوش می‌کند دل ز تو نوش می‌کند
                                     عقل خروش می‌کند بی تو بسر نمی‌شود
خمر من و خمار من باغ من و بهار من
                                     خواب من و قرار من بی تو بسر نمی‌شود
جاه و جلال من تویی ملکت و مال من تویی
                                     آب زلال من تویی بی تو بسر نمی‌شود
گاه سوی جفا روی گاه سوی وفا روی
                                     آن منی کجا روی بی تو بسر نمی‌شود
دل بنهند برکنی توبه کنند بشکنی
                                     این همه خود تو می‌کنی بی تو بسر نمی‌شود
بی تو اگر بسر شدی زیر جهان زبر شدی
                                     باغ ارم سقر شدی بی تو بسر نمی‌شود
بی تو نه زندگی خوشم بی تو نه مردگی خوشم
                                     سر ز غم تو چون کشم بی تو بسر نمی‌شود
حضرت مولانابرچسب‌ها: مولانا
نوشته شده در ۱۳۹۱/۱۰/۰۵ساعت
7:0 توسط آدم برفی| GetBC(702);|

بر سر کوی تو عقل از سر جان برخیزد

بر سر کوی تو عقل از سر جان برخیزد

                                 خوشتر از جان چه بود از سر آن برخیزد

بر حصار فلک ار خوبی تو حمله برد

                                 از مقیمان فلک بانگ امان برخیزد

بگذر از باغ جهان یک سحر ای رشک بهار

                                 تا ز گلزار و چمن رسم خزان برخیزد

پشت افلاک خمیدست از این بار گران

                                 ای سبک روح ز تو بار گران برخیزد

من چو از تیر توام بال و پری بخش مرا

                                 خوش پرد تیر زمانی که کمان برخیزد

رمه خفتست همی‌گردد گرگ از چپ و راست

                                 سگ ما بانگ برآرد که شبان برخیزد

من گمانم تو عیان پیش تو من محو به هم

                                 چون عیان جلوه کند چهره گمان برخیزد

هین خمش دل پنهانست کجا زیر زبان

                                 آشکارا شود این دل چو زبان برخیزد

این مجابات مجیر است در آن قطعه که گفت

                                 بر سر کوی تو عقل از سر جان برخیزد
 
حضرت مولانابرچسب‌ها: مولانا
نوشته شده در ۱۳۹۱/۰۹/۱۳ساعت
7:33 توسط آدم برفی| GetBC(632);|

هیچ مگو

من غلام قمرم، غیر قمر هیچ مگو
                                  پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
                                  ور ازین بی خبری رنج مبر هیچ مگو    
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
                                  آمدم، نعره مزن، جامه مدر هیچ مگو
گفتم ای عشق من از چیز دگر می ترسم
                                  گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو
من به گوش تو سخن های نهان خواهم گفت
                                  سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو
قمری، جان صفتی در ره دل پیدا شد
                                  در ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو
گفتم ای دل چه مه ست این دل اشارت می کرد    
                                  که نه اندازه توست این بگذر هیچ مگو
گفتم این روی فرشته ست عجب یا بشر است
                                  گفت این غیر فرشته ست و بشر هیچ مگو
گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد
                                  گفت می باش چنین، زیر و زبر هیچ مگو
ای نشسته تو درین خانه پر نقش و خیال
                                  خیز ازین خانه برو رخت ببر هیچ مگو
گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست
                                  گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو
 
حضرت مولانابرچسب‌ها: مولانا
نوشته شده در ۱۳۹۱/۰۸/۱۵ساعت
22:21 توسط آدم برفی| GetBC(549);|

مرغ باغ ملكوت
روزها فكر من اين است و همه شب سخنم
                                     كه چرا غافل از احوال دل خويشتنم

از كجا آمده ام آمدنم بهر چه بود
                                    به كجا مي روم ؟ آخر ننمايی وطنم

مانده ام سخت عجب كز چه سبب ساخت مرا
                                    يا چه بود است مراد وی از اين ساختنم

جان كه از عالم عِلوی است يقين می دانم
                                    رخت خود باز بر آنم كه همان جا فكنم

مرغ باغ ملكوتم نيم از عالم خاك
                                    دو سه روزی قفسی ساخته اند از بدنم

ای خوش آن روز كه پرواز كنم تا بر دوست
                                    به هوای سر كويش پر و بالی بزنم

كيست در گوش كه او می شنود آوازم
                                    يا كدام است سخن می نهد اندر دهنم

كيست در ديده كه از ديده برون می نگرد
                                    يا چه جان است نگويی كه منش پيرهنم

تا به تحقيق مرا منزل و ره ننمايی
                                    يكدم آرام نگيرم نفسی دم نزنم

می وصلم بچشان تا در زندان ابد
                                    از سر عربده مستانه به هم درشكنم

من به خود نامدم اين جا كه به خود باز روم
                                    آن كه آورد مرا باز برد در وطنم

تو مپندار كه من شعر به خود می گويم
                                    تا كه هشيارم و بيدار يكی دم نزنم

شمس تبريز اگر روی به من بنمايی
                                    والله اين قالب مردار به هم در شكنم
 
مولانابرچسب‌ها: مولانا
نوشته شده در ۱۳۹۱/۰۸/۰۷ساعت
12:9 توسط آدم برفی| GetBC(528);|

منگر به هر گدایی که تو خاص از آن مایی

منگر به هر گدایی که تو خاص از آن مایی

                                  مفروش خویش ارزان که تو بس گران بهایی

به عصا شکاف دریا که تو موسی زمانی

                                  بدران قبای مه را که ز نور مصطفایی

بشکن سبوی خوبان که تو یوسف جمالی

                                  چو مسیح دم روان کن که تو نیز از آن هوایی

به صف اندرآی تنها که سفندیار وقتی

                                  در خیبر است برکن که علی مرتضایی

بستان ز دیو خاتم که تویی به جان سلیمان

                                  بشکن سپاه اختر که تو آفتاب رایی

چو خلیل رو در آتش که تو خالصی و دلخوش

                                  چو خضر خور آب حیوان که تو جوهر بقایی

بسکل ز بی‌اصولان مشنو فریب غولان

                                  که تو از شریف اصلی که تو از بلند جایی

تو به روح بی‌زوالی ز درونه باجمالی

                                   تو از آن ذوالجلالی تو ز پرتو خدایی

تو هنوز ناپدیدی ز جمال خود چه دیدی

                                   سحری چو آفتابی ز درون خود برآیی

تو چنین نهان دریغی که مهی به زیر میغی

                                   بدران تو میغ تن را که مهی و خوش لقایی

چو تو لعل کان ندارد چو تو جان جهان ندارد

                                   که جهان کاهش است این و تو جان جان فزایی

تو چو تیغ ذوالفقاری تن تو غلاف چوبین

                                   اگر این غلاف بشکست تو شکسته دل چرایی

تو چو باز پای بسته تن تو چو کنده بر پا

                                   تو به چنگ خویش باید که گره ز پا گشایی

چه خوش است زر خالص چو به آتش اندرآید

                                   چو کند درون آتش هنر و گهرنمایی

مگریز ای برادر تو ز شعله‌های آذر

                                   ز برای امتحان را چه شود اگر درآیی

به خدا تو را نسوزد رخ تو چو زر فروزد

                                   که خلیل زاده‌ای تو ز قدیم آشنایی

تو ز خاک سر برآور که درخت سربلندی

                                    تو بپر به قاف قربت که شریفتر همایی

ز غلاف خود برون آ که تو تیغ آبداری

                                    ز کمین کان برون آ که تو نقد بس روایی

شکری شکرفشان کن که تو قند نوشقندی

                                    بنواز نای دولت که عظیم خوش نوایی
 
حضرت مولانابرچسب‌ها: مولانا
نوشته شده در ۱۳۹۱/۰۶/۲۹ساعت
10:17 توسط آدم برفی| GetBC(447);|

مرده بدم زنده شدم

مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم

                                        دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم

دیده سیر است مرا جان دلیر است مرا

                                        زهره شیر است مرا زهره تابنده شدم

گفت که دیوانه نه‌ای لایق این خانه نه‌ای

                                        رفتم دیوانه شدم سلسله بندنده شدم

گفت که سرمست نه‌ای رو که از این دست نه‌ای

                                        رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم

گفت که تو کشته نه‌ای در طرب آغشته نه‌ای

                                        پیش رخ زنده کنش کشته و افکنده شدم

گفت که تو زیرککی مست خیالی و شکی

                                        گول شدم هول شدم وز همه برکنده شدم

گفت که تو شمع شدی قبله این جمع شدی

                                        جمع نیم شمع نیم دود پراکنده شدم

گفت که شیخی و سری پیش رو و راهبری

                                        شیخ نیم پیش نیم امر تو را بنده شدم

گفت که با بال و پری من پر و بالت ندهم

                                        در هوس بال و پرش بی‌پر و پرکنده شدم

گفت مرا دولت نو راه مرو رنجه مشو

                                        زانک من از لطف و کرم سوی تو آینده شدم

گفت مرا عشق کهن از بر ما نقل مکن

                                        گفتم آری نکنم ساکن و باشنده شدم

چشمه خورشید تویی سایه گه بید منم

                                        چونک زدی بر سر من پست و گدازنده شدم

تابش جان یافت دلم وا شد و بشکافت دلم

                                        اطلس نو بافت دلم دشمن این ژنده شدم

صورت جان وقت سحر لاف همی‌زد ز بطر

                                         بنده و خربنده بدم شاه و خداونده شدم

شکر کند کاغذ تو از شکر بی‌حد تو

                                         کآمد او در بر من با وی ماننده شدم

شکر کند خاک دژم از فلک و چرخ به خم

                                         کز نظر وگردش او نورپذیرنده شدم

شکر کند چرخ فلک از ملک و ملک و ملک

                                         کز کرم و بخشش او روشن بخشنده شدم

شکر کند عارف حق کز همه بردیم سبق

                                         بر زبر هفت طبق اختر رخشنده شدم

زهره بدم ماه شدم چرخ دو صد تاه شدم

                                         یوسف بودم ز کنون یوسف زاینده شدم

از توام ای شهره قمر در من و در خود بنگر

                                         کز اثر خنده تو گلشن خندنده شدم

باش چو شطرنج روان خامش و خود جمله زبان

                                         کز رخ آن شاه جهان فرخ و فرخنده شدم
 
حضرت مولانابرچسب‌ها: مولانا
نوشته شده در ۱۳۹۱/۰۶/۱۸ساعت
8:47 توسط آدم برفی| GetBC(431);|

وقت آن شد که به زنجیر تو دیوانه شویم

وقت آن شد که به زنجیر تو دیوانه شویم

                                      بند را برگسلیم از همه بیگانه شویم

جان سپاریم دگر ننگ چنین جان نکشیم

                                      خانه سوزیم و چو آتش سوی میخانه شویم

تا نجوشیم از این خنب جهان برناییم

                                       کی حریف لب آن ساغر و پیمانه شویم

سخن راست تو از مردم دیوانه شنو

                                       تا نمیریم مپندار که مردانه شویم

در سر زلف سعادت که شکن در شکن است

                                       واجب آید که نگونتر ز سر شانه شویم

بال و پر باز گشاییم به بستان چو درخت

                                        گر در این راه فنا ریخته چون دانه شویم

گر چه سنگیم پی مهر تو چون موم شویم

                                        گر چه شمعیم پی نور تو پروانه شویم

گر چه شاهیم برای تو چو رخ راست رویم

                                        تا بر این نطع ز فرزین تو فرزانه شویم

در رخ آینه عشق ز خود دم نزنیم

                                        محرم گنج تو گردیم چو پروانه شویم

ما چو افسانه دل بی‌سر و بی‌پایانیم

                                        تا مقیم دل عشاق چو افسانه شویم

گر مریدی کند او ما به مرادی برسیم

                                        ور کلیدی کند او ما همه دندانه شویم

مصطفی در دل ما گر ره و مسند نکند

                                        شاید ار ناله کنیم استن حنانه شویم

نی خمش کن که خموشانه بباید دادن

                                        پاسبان را چو به شب ما سوی کاشانه شویم
 
حضرت مولانابرچسب‌ها: مولانا
نوشته شده در ۱۳۹۱/۰۶/۰۵ساعت
12:56 توسط آدم برفی| GetBC(402);|

هله عاشقان بشارت که نماند این جدایی

هله عاشقان بشارت که نماند این جدایی

                                        برسد وصال دولت بکند خدا خدایی

ز کرم مزید آید دو هزار عید آید

                                        دو جهان مرید آید تو هنوز خود کجایی

شکر وفا بکاری سر روح را بخاری

                                        ز زمانه عار داری به نهم فلک برآیی

کرمت به خود کشاند به مراد دل رساند

                                        غم این و آن نماند بدهد صفا صفایی

هله عاشقان صادق مروید جز موافق

                                        که سعادتی است سابق ز درون باوفایی

به مقام خاک بودی سفر نهان نمودی

                                        چو به آدمی رسیدی هله تا به این نپایی

تو مسافری روان کن سفری بر آسمان کن

                                        تو بجنب پاره پاره که خدا دهد رهایی

بنگر به قطره خون که دلش لقب نهادی

                                        که بگشت گرد عالم نه ز راه پر و پایی

نفسی روی به مغرب نفسی روی به مشرق

                                        نفسی به عرش و کرسی که ز نور اولیایی

بنگر به نور دیده که زند بر آسمان‌ها

                                        به کسی که نور دادش بنمای آشنایی

خمش از سخن گزاری تو مگر قدم نداری

                                       تو اگر بزرگواری چه اسیر تنگنایی
 
حضرت مولانابرچسب‌ها: مولانا
نوشته شده در ۱۳۹۱/۰۶/۰۱ساعت
16:53 توسط آدم برفی| GetBC(397);|

نان پاره ز من بستان جان پاره نخواهد شد

نان پاره ز من بستان جان پاره نخواهد شد

                                       آواره عشق ما آواره نخواهد شد

آن را که منم خرقه عریان نشود هرگز

                                       وان را که منم چاره بیچاره نخواهد شد

آن را که منم منصب معزول کجا گردد

                                       آن خاره که شد گوهر او خاره نخواهد شد

آن قبله مشتاقان ویران نشود هرگز

                                       وان مصحف خاموشان سی پاره نخواهد شد

از اشک شود ساقی این دیده من لیکن

                                       بی نرگس مخمورش خماره نخواهد شد

بیمار شود عاشق اما بنمی میرد

                                       ماه ار چه که لاغر شد استاره نخواهد شد

خاموش کن و چندین غمخواره مشو آخر

                                       آن نفس که شد عاشق اماره نخواهد شد
 
حضرت مولانابرچسب‌ها: مولانا
نوشته شده در ۱۳۹۱/۰۶/۰۱ساعت
0:8 توسط آدم برفی| GetBC(396);|

آمده‌ام که سر نهم
آمده‌ام که سر نهم عشق تو را به سر برم

                                  ور تو بگوییم که نی نی شکنم شکر برم
آمده‌ام چو عقل و جان از همه دیده‌ها نهان
                                  تا سوی جان و دیدگان مشعله نظر برم
آمده‌ام که ره زنم بر سر گنج شه زنم
                                  آمده‌ام که زر برم زر نبرم خبر برم
گر شکند دل مرا جان بدهم به دل شکن
                                  گر ز سرم کله برد من ز میان کمر برم
اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم
                                 اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم
آنک ز زخم تیر او کوه شکاف می کند
                                 پیش گشادتیر او وای اگر سپر برم
گفتم آفتاب را گر ببری تو تاب خود
                                 تاب تو را چو تب کند گفت بلی اگر برم
آنک ز تاب روی او نور صفا به دل کشد
                                 و آنک ز جوی حسن او آب سوی جگر برم
در هوس خیال او همچو خیال گشته‌ام
                                 وز سر رشک نام او نام رخ قمر برم
این غزلم جواب آن باده که داشت پیش من
                                 گفت بخور نمی‌خوری پیش کسی دگر برم
مولانا برچسب‌ها: مولانا
نوشته شده در ۱۳۹۱/۰۵/۱۵ساعت
0:31 توسط آدم برفی| GetBC(354);|

آمده ای که راز من بر همگان بیان کنی
آمده ای که راز من بر همگان بیان کنی
                                      وان شهِ بی نشانه را جلوه دهی نشان کنی
دوش خیال مست تو آمد و جام بر کفش
                                      گفتم : می نمی خورم  گفت : مکن، زیان کنی
گفتم: ترسم اَر خورم شرم بپّرد از سرم
                                      دست برم به جعد تو، بز ز من کران کنی
دید که ناز می کنم، گفت: بیا عجب کسی
                                      جان به تو روی آورد، روی بدو گران کنی
با همگان پلاس و کم با چو منی پلاس هم
                                      خاصبک نهان منم راز ز من نهان کنی
گنج دل زمین منم، سر چه نهی تو بر زمین
                                      قبله آسمان منم، رو چه به آسمان کنی
سوی شهی نگر که او  نور نظر دهد تو را
                                      ور به ستیزه سرکشی  روز اجل چنان کنی
رنگ رخت که داد روز رد شو از برای او
                                      چون ز پی سیاهه‌ای روی چو زعفران کنی
همچو خروس باش نر وقت شناس و پیش رو
                                      حیف بود خروس را ماده چو ماکیان کنی
کژ بنشین و راست گو راست بود سزا بود
                                      جان و روان تو منم سوی دگر روان کنی
گر به مثال اقرضوا قرض دهی قراضه‌ای
                                       نیم قراضه قلب را گنج کنی و کان کنی
ور دو سه روز چشم را بند کنی باتقوا
                                       چشمه چشم حس را بحر در عیان کنی
ور به نشان ما روی  راست چو تیر، ساعتی
                                       قامت تیر چرخ را  بر زه خود کمان کنی
بهتر ازین کرم بود؟  جرم تو را، گنه تو را
                                       شرح کنم که پیش من  بر چه نمط فغان کنی
بس که نگنجد آن سخن کاو بنبشت در دهان
                                        گر همه ذره ذره را باز کشی دهان کنی
 
حضرت مولانابرچسب‌ها: مولانا
نوشته شده در ۱۳۹۱/۰۴/۲۸ساعت
10:42 توسط آدم برفی| GetBC(293);|

یک نفس بی یار نتوانم نشست
یک نفس بی یار نتوانم نشست
                                          بی رخ دلدار نتوانم نشست
از سر می می نخواهم خاستن
                                          یک زمان هشیار نتوانم نشست
نور چشمم اوست من بی نور چشم
                                          روی با دیوار نتوانم نشست
دیده را خواهم به نورش بر فروخت 
                                          یک نفس بی یار نتوانم نشست
من که از اطوار بیرون جسته ام
                                          با چنین اطوار نتوانم نشست
من که دایم بلبل جان بوده ام
                                          بی گل و گلزار نتوانم نشست
کار من پیوسته چون بی کار تست 
                                          بیش ازین بی کار نتوانم نشست
هر نفس خواهی تجلای دگر
                                          زان که بی انوار نتوانم نشست
زان که یک دم در جهان جسم و جان
                                          بی غم آن یار نتوانم نشست
شمس را هر لحظه می گوید بلند
                                          بی اولی الا بصار نتوانم نشست
من هوای یار دارم بیش ازین 
                                          در غم اغیار نتوانم نشست
حضرت مولانا
 
با تشکر از دوست عزیزم ” سلام “برچسب‌ها: مولانا
نوشته شده در ۱۳۹۱/۰۴/۱۹ساعت
0:58 توسط آدم برفی| GetBC(268);|

سرمست شد نگارم بنگر به نرگسانش
 

سرمست شد نگارم بنگر به نرگسانش
                                   مستانه شد حدیثش پیچیده شد زبانش
گه می فتد از این سو گه می فتد از آن سو
                                   آن کس که مست گردد خود این بود نشانش
چشمش بلای مستان ما را از او مترسان
                                  من مستم و نترسم از چوب شحنگانش
ای عشق الله الله سرمست شد شهنشه
                                   برجه بگیر زلفش درکش در این میانش
اندیشه ای که آید در دل ز یار گوید
                                  جان بر سرش فشانم پرزر کنم دهانش
آن روی گلستانش وان بلبل بیانش
                                   وان شیوه هاش یا رب تا با کیست آنش   
این صورتش بهانه ست او نور آسمانست
                                   بگذر ز نقش و صورت جانش خوشست جانش
دی را بهار بخشد شب را نهار بخشد
                                   پس این جهان مرده زنده ست از آن جهانش
حضرت مولانابرچسب‌ها: مولانا
نوشته شده در ۱۳۹۱/۰۳/۲۶ساعت
0:2 توسط آدم برفی| GetBC(188);|

من مست و تو دیوانه ما را که برد خانه

من مست و تو دیوانه ما را که برد خانه
                                    صد بار تو را گفتم کم خور دو سه پیمانه

در شهر یکی کس را هشیار نمی‌بینم

                                    هر یک بتر از دیگر شوریده و دیوانه

جانا به خرابات آ تا لذت جان بینی

                                    جان را چه خوشی باشد بی‌صحبت جانانه

هر گوشه یکی مستی دستی زده بر دستی

                                    و آن ساقی هر هستی با ساغر شاهانه

تو وقف خراباتی دخلت می و خرجت می

                                    زین وقف به هشیاران مسپار یکی دانه

ای لولی بربط زن تو مست تری یا من

                                    ای پیش چو تو مستی افسون من افسانه

از خانه برون رفتم مستیم به پیش آمد

                                     در هر نظرش مضمر صد گلشن و کاشانه

چون کشتی بی‌لنگر کژ می‌شد و مژ می‌شد

                                     وز حسرت او مرده صد عاقل و فرزانه

گفتم ز کجایی تو تسخر زد و گفت ای جان

                                     نیمیم ز ترکستان نیمیم ز فرغانه

نیمیم ز آب و گل نیمیم ز جان و دل

                                     نیمیم لب دریا نیمی همه دردانه

گفتم که رفیقی کن با من که منم خویشت

                                     گفتا که بنشناسم من خویش ز بیگانه

من بی‌دل و دستارم در خانه خمارم

                                     یک سینه سخن دارم هین شرح دهم یا نه

در حلقه لنگانی می‌باید لنگیدن

                                    این پند ننوشیدی از خواجه علیانه

سرمست چنان خوبی کی کم بود از چوبی

                                    برخاست فغان آخر از استن حنانه
شمس الحق تبریزی از خلق چه پرهیزی

                                    اکنون که درافکندی صد فتنه فتانه
 
حضرت مولانا
 
تقدیم به دوست خوبم « برای تو »برچسب‌ها: مولانا
نوشته شده در ۱۳۹۱/۰۳/۲۰ساعت
1:15 توسط آدم برفی| GetBC(170);|

رباعی از مولانا

تا در طلب گوهر کانی کانی

                                     تا در هوس لقمهٔ نانی نانی

این نکته رمز اگر بدانی دانی

                                    هر چیزی که در جستن آنی آنی
 
حضرت مولانا
با تشکر از دوست خوبی که با نام سلام برای من نظر می نویسهبرچسب‌ها: مولانا
نوشته شده در ۱۳۹۱/۰۳/۲۰ساعت
0:32 توسط آدم برفی| GetBC(168);|

کدام دل که بر او داغ بندگی تو نیست – غزل 1359

ز خود شدم ز جمال پر از صفا ای دل

                                 بگفتمش که زهی خوبی خدا ای دل

غلام تست هزار آفتاب و چشم و چراغ

                                 ز پرتو تو ظلالست جان‌ها ای دل

نهایتیست که خوبی از آن گذر نکند

                                 گذشت حسن تو از حد و منتها ای دل

پری و دیو به پیش تو بسته‌اند کمر

                                 ملک سجود کند و اختر و سما ای دل

کدام دل که بر او داغ بندگی تو نیست

                                 کدام داغ غمی کش نه‌ای دوا ای دل

به حکم تست همه گنج‌های لم یزلی

                                چه گنج‌ها که نداری تو در فنا ای دل

نظر ز سوختگان وامگیر کز نظرت

                                 چه کوثرست و دوا دفع سوز را ای دل

بگفتم این مه ماند به شمس تبریزی

                                 بگفت دل که کجایست تا کجا ای دل
 
حضرت مولانابرچسب‌ها: مولانا
نوشته شده در ۱۳۹۱/۰۳/۰۹ساعت
8:11 توسط آدم برفی| GetBC(145);|

دزدیده چون جان می روی

دزدیده چون جان می روی اندر میان جان من

                                سرو خرامان منی ای رونق بستان من

چون می روی بی‌من مرو ای جان جان بی‌تن مرو

                               وز چشم من بیرون مشو ای شعله تابان من

هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم

                               چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من

تا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرم

                               ای دیدن تو دین من وی روی تو ایمان من

 برچسب‌ها: مولانالطفا برای دیدن ادامه مطلب اینجا کلیک کنید
نوشته شده در ۱۳۹۱/۰۲/۱۷ساعت
1:11 توسط آدم برفی| GetBC(58);|

دیوانه شو، دیوانه شو
حیلت رهـــــــــــــا کن عاشقا، دیوانه شو، دیوانه شوو اندر دل آتش درآ، پـــــــــروانه شو، پـــــــــــروانه شو
 هم خویش را بیگـــــانه کن، هم خانه را ویــــــرانه کنو آنگه بیا با عاشقــــــان هم خانه شو، هـم خانه شو
رو سینه را چون سینه ها، هفت آب شــــو از کینه هاوآنگه شراب عشق را پیمــــانه شو، پیمــــــــــانه شو
باید که جمله جــــــــان شوی تا لایق جانـــــان شویگر سوی مستان می روی مستانه شو، مستانه شو
آن گوشــــــــــــــوار شاهدان هم صحبت عارض شدهآن گوش و عـــــــــــارض بایدت دُردانه شو، دُردانه شو
چـــــــــــــــون جانِ تو شد در هوا ز افسانه شیرین مافانی شو و چـون عــاشقان افسانه شو، افسانه شو
تو لیله القــــــــبری برو تا لیله القـــــــدری شـــــــویچـون قدر مر ارواح را کاشــــــانه شو، کاشـــــانه شو
اندیــــــــشه ات جایی رود و آنگه تو را آنجـــــــا کشدز اندیشه بگذر چون قضـــــا پیشانه شو، پیشانه شو
قفلی بود میل و هوا بنهــــــــاده بر دل هــــــــای مــامفتـــــــاح شو مفتــــــــــاح را دندانه شو، دندانه شو
بنواخت نور مصطفـــــــــی آن استن حنـــــــــــــانه راکمتر ز چوبی نیــــــــــــستی حنـانه شو، حنـانه شو
گوید سلیمــــــــان مر تو را بشنــــــو لسان الطیــر رادامی و مرغ از تــو رَمَد، رو لانه شــــو، رو لانه شــــو
گر چهره بنمــــــــــاید صنم پر شو از او چـــــــون آینهور زلف بگشــــــــاید صنم رو شانه شو، رو شانه شو
تا کی دوشاخه چون رخی، تا کی چو بیذق کم تکیتا کی چو فرزین کژ روی، فرزانه شـــــــو، فرزانه شـو
شکرانه دادی عشق را از تحفــــه هـا و مال هــــــــاهِل مال را، خود را بده، شکـرانه شـو، شکــرانه شو
یک مدتی ارکـــان بُدی یک مدتـــــــی حیــــوان بُدییک مدتی چون جـــان شدی جانانه شو، جانانه شو
ای ناطقه بر بـــــــــــــام و در، تا کی روی در خانه پرنطق زبـــان را ترک کن، بی چانه شو، بی چانه شو
 
حضرت مولانابرچسب‌ها: مولانا
نوشته شده در ۱۳۹۱/۰۱/۳۰ساعت
17:55 توسط آدم برفی| GetBC(13);|

جانا به غریبستان چندین به چه می‌مانی

                                      بازآ تو از این غربت تا چند پریشانی

بهترین شعر غزلیات شمس

صد نامه فرستادم صد راه نشان دادم

                                     یا راه نمی‌دانی یا نامه نمی‌خوانی

گر نامه نمی‌خوانی خود نامه تو را خواند

                                     ور راه نمی‌دانی در پنجه ره دانی

بازآ که در آن محبس قدر تو نداند کس

                                     با سنگ دلان منشین چون گوهر این کانی

ای از دل و جان رسته دست از دل و جان شسته

                                     از دام جهان جسته بازآ که ز بازانی

هم آبی و هم جویی هم آب همی‌جویی

                                     هم شیر و هم آهویی هم بهتر از ایشانی

چند است ز تو تا جان تو طرفه تری یا جان

                                     آمیخته‌ای با جان یا پرتو جانانی

نور قمری در شب قند و شکری در لب

                                     یا رب چه کسی یا رب اعجوبه ربانی

هر دم ز تو زیب و فر از ما دل و جان و سر

                                     بازار چنین خوشتر خوش بدهی و بستانی

از عشق تو جان بردن وز ما چو شکر مردن

                                     زهر از کف تو خوردن سرچشمه حیوانی

اشعار مولانا

چندانک خواهی جنگ کن یا گرم کن تهدید را

می‌دان که دود گولخن هرگز نیاید بر سما

ور خود برآید بر سما کی تیره گردد آسمان

کز دود آورد آسمان چندان لطیفی و ضیا

بهترین شعر غزلیات شمس

خود را مرنجان ای پدر سر را مکوب اندر حجر

با نقش گرمابه مکن این جمله چالیش و غزا

گر تو کنی بر مه تفو بر روی تو بازآید آن

ور دامن او را کشی هم بر تو تنگ آید قبا

پیش از تو خامان دگر در جوش این دیگ جهان

بس برطپیدند و نشد درمان نبود الا رضا

بگرفت دم مار را یک خارپشت اندر دهن

سر درکشید و گرد شد مانند گویی آن دغا

آن مار ابله خویش را بر خار می‌زد دم به دم

سوراخ سوراخ آمد او از خود زدن بر خارها

بی صبر بود و بی‌حیل خود را بکشت او از عجل

گر صبر کردی یک زمان رستی از او آن بدلقا

بر خارپشت هر بلا خود را مزن تو هم هلا

ساکن نشین وین ورد خوان جاء القضا ضاق الفضا

فرمود رب العالمین با صابرانم همنشین

ای همنشین صابران افرغ علینا صبرنا

رفتم به وادی دگر باقی تو فرما ای پدر

مر صابران را می‌رسان هر دم سلامی نو ز ما

امروز دیدم یار را آن رونق هر کار را

می‌شد روان بر آسمان همچون روان مصطفی

خورشید از رویش خجل گردون مشبک همچو دل

از تابش او آب و گل افزون ز آتش در ضیا

گفتم که بنما نردبان تا برروم بر آسمان

گفتا سر تو نردبان سر را درآور زیر پا

چون پای خود بر سر نهی پا بر سر اختر نهی

چون تو هوا را بشکنی پا بر هوا نه هین بیا

بر آسمان و بر هوا صد رد پدید آید تو را

بر آسمان پران شوی هر صبحدم همچون دعا

خواهم گرفتن اکنون آن مایه صور را

دامی نهاده‌ام خوش آن قبله نظر را

دیوار گوش دارد آهسته‌تر سخن گو

ای عقل بام بررو ای دل بگیر در را

اعدا که در کمینند در غصه همینند

چون بشنوند چیزی گویند همدگر را

گر ذره‌ها نهانند خصمان و دشمنانند

بهترین شعر غزلیات شمس

در قعر چه سخن گو خلوت گزین سحر را

ای جان چه جای دشمن روزی خیال دشمن

در خانه دلم شد از بهر رهگذر را

رمزی شنید زین سر زو پیش دشمنان شد

می‌خواند یک به یک را می‌گفت خشک و تر را

زان روز ما و یاران در راه عهد کردیم

پنهان کنیم سر را پیش افکنیم سر را

ما نیز مردمانیم نی کم ز سنگ کانیم

بی زخم‌های میتین پیدا نکرد زر را

دریای کیسه بسته تلخ و ترش نشسته

یعنی خبر ندارم کی دیده‌ام گهر را

.

? ?شعر برای مادر و اس ام اس مادر جدید? ?

.

جانا قبول گردان این جست و جوی ما را

بنده و مرید عشقیم برگیر موی ما را

بی ساغر و پیاله درده میی چو لاله

تا گل سجود آرد سیمای روی ما را

مخمور و مست گردان امروز چشم ما را

رشک بهشت گردان امروز کوی ما را

ما کان زر و سیمیم دشمن کجاست زر را

از ما رسد سعادت یار و عدوی ما را

شمع طراز گشتیم گردن دراز گشتیم

فحل و فراخ کردی زین می گلوی ما را

ای آب زندگانی ما را ربود سیلت

اکنون حلال بادت بشکن سبوی ما را

گر خوی ما ندانی از لطف باده واجو

همخوی خویش کردست آن باده خوی ما را

گر بحر می بریزی ما سیر و پر نگردیم

زیرا نگون نهادی در سر کدوی ما را

مهمان دیگر آمد دیکی دگر به کف کن

کاین دیگ بس نیاید یک کاسه شوی ما را

نک جوق جوق مستان در می‌رسند بستان

مخمور چون نیابد چون یافت بوی ما را

ترک هنر بگوید دفتر همه بشوید

گر بشنود عطارد این طرقوی ما را

سیلی خورند چون دف در عشق فخرجویان

زخمه به چنگ آور می‌زن سه توی ما را

بس کن که تلخ گردد دنیا بر اهل دنیا

گر بشنوند ناگه این گفت و گوی ما را

بشکن سبو و کوزه ای میرآب جان‌ها

تا وا شود چو کاسه در پیش تو دهان‌ها

بر گیجگاه ما زن ای گیجی خردها

تا وارهد به گیجی این عقل ز امتحان‌ها

ناقوس تن شکستی ناموس عقل بشکن

مگذار کان مزور پیدا کند نشان‌ها

ور جادویی نماید بندد زبان مردم

تو چون عصای موسی بگشا برو زبان‌ها

عاشق خموش خوشتر دریا به جوش خوشتر

چون آینه‌ست خوشتر در خامشی بیان‌ها

 

تیر 19, 1397

فروردین 14, 1397

اسفند 11, 1396

دی 2, 1396

وب سایت

ارسال نظر

خرید بک لینک
خريد رپورتاژ
ترمیم مو
فتوکپی
تشک ویسکو ویستر
كنكور آسان است
اوج يادگيري
كنكور آسان است
مهندس امير مسعودي
انتشارات گيلنا
دانلود آهنگ جدید
درب اتوماتیک شیشه ای

بهترین شعر غزلیات شمس
بهترین شعر غزلیات شمس
0

دوره مقدماتی php

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *