مجموعه اشعار زیبا، غزلیات، رباعیات و گلچین دوبیتی های ناب و کوتاه از دیوان غزلیات حافظ شیرازی در مورد عشق و عاشقی و معشوق
عاشقی را که چنین باده شبگیر دهند
کافر عشق بود گر نشود باده پرست
******
دلم را مشکن و در پا مینداز
که دارد در سر زلف تو مسکن
******
بهترین شعر غزل عاشقانه
باز آی و دل تنگ مرا مونس جان باش
وین سوخته را محرم اسرار نهان باش
******
رباعی عاشقانه حافظ
در آرزوی بوس و کنارت مردم
وز حسرت لعل آبدارت مردم
قصه نکنم دراز کوتاه کنم
بازآ بازآ کز انتظارت مردم
******
ماه اگر بی تو برآید به دو نیمش بزنند
دولت احمدی و معجزه سبحانی
جلوه بخت تو دل میبرد از شاه و گدا
چشم بد دور که هم جانی و هم جانانی
******
گزیده غزلیات حافظ در مورد عشق
من حاصل عمر خود ندارم جز غم
در عشق ز نیک و بد ندارم جز غم
یک همدم باوفا ندیدم جز درد
یک مونس نامزد ندارم جز غم
******
ساده ترین غزل حافظ
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی
******
محترم دار دلم کاین مگس قند پرست
تا هوا خواه تو شد فر همایی دارد
از عدالت نبود دور گرش پرسد حال
پادشاهی که به همسایه گدایی دارد
اشک خونین بنمودم به طبیبان گفتند
درد عشق است و جگرسوز دوایی دارد
ستم از غمزه میاموز که در مذهب عشق
هر عمل اجری و هر کرده جزایی دارد
نغز گفت آن بت ترسا بچه باده پرست
شادی روی کسی خور که صفایی دارد
******
هوا خواه توام جانا و می دانم که می دانی
که هم نادیده می دانی و هم ننوشته می خوانی
******
ما را که درد عشق و بلای خمار کشت
یا وصل دوست یا می صافی دوا کند
جان رفت در سر می و حافظ به عشق سوخت
عیسی دمی کجاست که احیای ما کند
******
فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش
گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش
دلربایی همه آن نیست که عاشق بکشند
خواجه آن است که باشد غم خدمتکارش
جای آن است که خون موج زند در دل لعل
زین تغابن که خزف میشکند بازارش
بلبل از فیض گل آموخت سخن ور نه نبود
این همه قول و غزل تعبیه در منقارش
ای که از کوچه معشوقه ما میگذری
بر حذر باش که سر میشکند دیوارش
آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست
هر کجا هست خدایا به سلامت دارش
صحبت عافیتت گر چه خوش افتاد ای دل
جانب عشق عزیز است فرومگذارش
صوفی سرخوش از این دست که کج کرد کلاه
به دو جام دگر آشفته شود دستارش
دل حافظ که به دیدار تو خوگر شده بود
نازپرورد وصال است مجو آزارشبهترین شعر غزل عاشقانه
******
شعر غمگین عاشقانه از حافظ
ما زیاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه می پنداشتیم
تا درخت دوستی کی بر دهد
حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم
گفت و گو آیین درویشی نبود
ورنه با تو ماجراها داشتیم
شیوه چشمت فریب جنگ داشت
ما خطا کردیم و صلح انگاشتیم…
******
اشعار عاشقانه حافظ
زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست
پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست
نرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان
نیم شب دوش به بالین من آمد بنشست
سر فرا گوش من آورد به آواز حزین
گفت ای عاشق دیرینه من خوابت هست
عاشقی را که چنین باده شبگیر دهند
کافر عشق بود گر نشود باده پرست
برو ای زاهد و بر دردکشان خرده مگیر
که ندادند جز این تحفه به ما روز الست
آن چه او ریخت به پیمانه ما نوشیدیم
اگر از خمر بهشت است وگر باده مست
خنده جام می و زلف گره گیر نگار
ای بسا توبه که چون توبه حافظ بشکست
******
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم
اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد
من و ساقی به هم تازیم و بنیادش براندازیم …
******
خیال روی تو در هر طریق همره ماست
نسیم موی تو پیوند جان آگه ماست
به رغم مدعیانی که منع عشق کنند
جمال چهره تو حجت موجه ماست
ببین که سیب زنخدان تو چه میگوید
هزار یوسف مصری فتاده در چه ماست
اگر به زلف دراز تو دست ما نرسد
گناه بخت پریشان و دست کوته ماست
به حاجب در خلوت سرای خاص بگو
فلان ز گوشه نشینان خاک درگه ماست
به صورت از نظر ما اگر چه محجوب است
همیشه در نظر خاطر مرفه ماست
اگر به سالی حافظ دری زند بگشای
که سالهاست که مشتاق روی چون مه ماست
******
شعر حافظ دوست
مرحبا ای پیک مشتاقان بده پیغام دوست
تا کنم جان از سر رغبت فدای نام دوست
واله و شیداست دایم همچو بلبل در قفس
طوطی طبعم ز عشق شکر و بادام دوست
******
الا یا ایها الساقی..
الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
به بوی نافهای کاخر صبا زان طره بگشاید
ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلها
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم
جرس فریاد میدارد که بربندید محملها
به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید
که سالک بیخبر نبود ز راه و رسم منزلها
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبک باران ساحل ها
همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخر
نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفل ها
حضوری گر همیخواهی از او غایب مشو حافظ
متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها
******
صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم
تا به کی در غم تو ناله شبگیر کنم
دل دیوانه از آن شد که نصیحت شنود
مگرش هم ز سر زلف تو زنجیر کنم
******
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
بده ساقی می باقی که در جنت نخواهی یافت
کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلا را
فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهر آشوب
چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را
ز عشق نا تمام ما جمال یار مستغنی است
به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را
من از آن حسن روزافزون که یوسف داشت دانستم
که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را
اگر دشنام فرمایی و گر نفرین دعا گویم
جواب تلخ میزیبد لب لعل شکرخا را
نصیحت گوش کن جانا که از جان دوستتر دارند
جوانان سعادتمند پند پیر دانا را
حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو
که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را
غزل گفتی و در سفتی بیا و خوش بخوان حافظ
که بر نظم تو افشاند فلک عقد ثریا را
******
گزیده شعر عاشقانه حافظ
جز نقش تو در نظر نیامد ما را
جز کوی تو رهگذر نیامد ما را
خواب ارچه خوش آمد همه را در عهدت
حقا که به چشم در نیامد ما را
******
چه جرم کردهام ای جان و دل به حضرت تو
که طاعت من بیدل نمیشود مقبول
به درد عشق بساز و خموش کن حافظ
رموز عشق مکن فاش پیش اهل عقول
******
گل بی رخ یار خوش نباشد
بی باده بهار خوش نباشد
******
دیدی ای دل که غم عشق دگربار چه کرد
چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد
آه از آن نرگس جادو که چه بازی انگیخت
آه از آن مست که با مردم هشیار چه کرد
اشک من رنگ شفق یافت ز بیمهری یار
طالع بیشفقت بین که در این کار چه کرد
برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر
وه که با خرمن مجنون دل افگار چه کرد
ساقیا جام میام ده که نگارنده غیب
نیست معلوم که در پرده اسرار چه کرد
آن که پرنقش زد این دایره مینایی
کس ندانست که در گردش پرگار چه کرد
فکر عشق آتش غم در دل حافظ زد و سوخت
یار دیرینه ببینید که با یار چه کرد
******
خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت
به قصد جان من زار ناتوان انداخت
نبود نقش دو عالم که رنگ الفت بود
زمانه طرح محبت نه این زمان انداخت
******
سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت
تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
******
مرحبا ای پیک مشتاقان بده پیغام دوست
تا کنم جان از سر رغبت فدای نام دوست
واله و شیداست دایم همچو بلبل در قفس
طوطی طبعم ز عشق شکر و بادام دوست
زلف او دام است و خالش دانه آن دام و من
بر امید دانهای افتادهام در دام دوست
سر ز مستی برنگیرد تا به صبح روز حشر
هر که چون من در ازل یک جرعه خورد از جام دوست
بس نگویم شمهای از شرح شوق خود از آنک
دردسر باشد نمودن بیش از این ابرام دوست
گر دهد دستم کشم در دیده همچون توتیا
خاک راهی کان مشرف گردد از اقدام دوست
میل من سوی وصال و قصد او سوی فراق
ترک کام خود گرفتم تا برآید کام دوست
حافظ اندر درد او میسوز و بیدرمان بساز
زان که درمانی ندارد درد بیآرام دوست
******
چو لعل شکرینت بوسه بخشد
مذاق جان من ز او پر شکر باد
مرا از توست هر دم تازه عشقی
تو را هر ساعتی حسنی دگر باد
و گر کنم طلب نیم بوسه صد افسوس
ز حقه دهنش چون شکر فرو ریزد
من آن فریب که در نرگس تو میبینم
بس آب روی که با خاک ره برآمیزد
فراز و شیب بیابان عشق دام بلاست
کجاست شیردلی کز بلا نپرهیزد
******
راهی ست راه عشق که هیچش کناره نیست
آنجا جز آن که جان بسپارند چاره نیست
هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
ما را ز منع عقل مترسان و می بیار
کان شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیست
از چشم خود بپرس که ما را که میکشد
جانا گناه طالع و جرم ستاره نیست
او را به چشم پاک توان دید چون هلال
هر دیده جای جلوه آن ماه پاره نیست
فرصت شمر طریقه رندی که این نشان
چون راه گنج بر همه کس آشکاره نیست
نگرفت در تو گریه حافظ به هیچ رو
حیران آن دلم که کم از سنگ خاره نیست
******
جانا تو را که گفت که احوال ما مپرس
بیگانه گرد و قصهٔ هیچ آشنا مپرس
ز آنجا که لطف شامل و خلق کریم توست
جرم نکرده عفو کن و ماجرا مپرس
******
بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت
و اندر آن برگ و نوا خوش نالههای زار داشت
گفتمش در عین وصل این ناله و فریاد چیست
گفت ما را جلوه معشوق در این کار داشت
یار اگر ننشست با ما نیست جای اعتراض
پادشاهی کامران بود از گدایی عار داشت
در نمیگیرد نیاز و ناز ما با حسن دوست
خرم آن کز نازنینان بخت برخوردار داشت
خیز تا بر کلک آن نقاش جان افشان کنیم
کاین همه نقش عجب در گردش پرگار داشت
گر مرید راه عشقی فکر بدنامی مکن
شیخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشت
وقت آن شیرین قلندر خوش که در اطوار سیر
ذکر تسبیح ملک در حلقه زنار داشت
چشم حافظ زیر بام قصر آن حوری سرشت
شیوه جنات تجری تحتها الانهار داشت
******
صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت
ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت
گل بخندید که از راست نرنجیم ولی
هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت
گر طمع داری از آن جام مرصع می لعل
ای بسا در که به نوک مژهات باید سفت
تا ابد بوی محبت به مشامش نرسد
هر که خاک در میخانه به رخساره نرفت
در گلستان ارم دوش چو از لطف هوا
زلف سنبل به نسیم سحری میآشفت
گفتم ای مسند جم جام جهان بینت کو
گفت افسوس که آن دولت بیدار بخفت
سخن عشق نه آن است که آید به زبان
ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت و شنفت
اشک حافظ خرد و صبر به دریا انداخت
چه کند سوز غم عشق نیارست نهفت
******
دلت به وصل گل ای بلبل صبا خوش باد
که در چمن همه گلبانگ عاشقانه توست
******
روز وصل دوستداران یاد باد
یاد باد آن روزگاران یاد باد
گر چه یاران فارغند از یاد من
از من ایشان را هزاران یاد باد
******
شعر غمگین حافظ
دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد
یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد
یا بخت من طریق مروت فروگذاشت
یا او به شاهراه طریقت گذر نکرد
گفتم مگر به گریه دلش مهربان کنم
چون سخت بود در دل سنگش اثر نکرد
شوخی مکن که مرغ دل بیقرار من
سودای دام عاشقی از سر به درنکرد
هر کس که دید روی تو بوسید چشم من
کاری که کرد دیده من بی نظر نکرد
من ایستاده تا کنمش جان فدا چو شمع
او خود گذر به ما چو نسیم سحر نکرد
******
بستهام در خم گیسوی تو امید دراز
آن مبادا که کند دست طلب کوتاهم
******
گر من از باغ تو یک میوه بچینم چه شود
پیش پایی به چراغ تو ببینم چه شود
******
چون چشم تو دل میبرد از گوشه نشینان
همراه تو بودن گنه از جانب ما نیست
روی تو مگر آینه لطف الهیست
حقا که چنین است و در این روی و ریا نیست
******
شعر عربی فارسی عاشقانه حافظ
از خون دل نوشتم نزدیکِ دوست نامه
اِنّی رَأیْتُ دَهْرَاً مِنْ هِجْرِکَ الْقیامه
دارم من از فراقش در دیده صد علامت
لیست دموع عینی هذا لنا العلامه
هر چند کآزمودم از وی نبود سودم
من جرب المجرب حلت به الندامه
پرسیدم از طبیبی احوال دوست گفتا
فی بعدها عذاب فی قربها السلامه
گفتم ملامت آید گر گرد دوست گردم
و الله ما راینا حبا بلا ملامه
حافظ چو طالب آمد جامی به جان شیرین
حتی یذوق منه کاسا من الکرامه
******
تک بیتی ناب حافظ شیرازی
جانم بسوختی و به دل دوست دارمت
******
به یاد چشم تو خود را خراب خواهم ساخت
******
هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
******
غزلیات روان حافظ
میان عاشق و معشوق فرق بسیار است
چو یار ناز نماید شما نیاز کنید
در ادامه بخوانید : بهترین شعرهای عاشقانه برای همسر
فال حافظ شیرازی
فال حافظ
سلامت و پزشکی
سبک زندگی
گیاهخواری
اطلاعات دارویی
خواص ها
مد و فشن
سرگرمی
چهره ها
عکس های جالب و دیدنی
اشعار زیبا
آهنگ
ویدیو کلیپ
آهنگ تولدت مبارک
کپی برداری ممنوع !
© کپی بخش یا کل هر کدام از مطالب کوکا به هر نحو غیر مجاز می باشد.
هر گونه کپی برداری از محتوای سایت کوکا پیگرد قانونی دارد.
استفاده از مطالب سایت کوکا در سایت های خبر خوان و دارای آی فریم نیز اکیدا ممنوع است.
مطالب بخش سلامت و پزشکی سایت کوکا فقط جنبه اطلاع رسانی و آموزشی دارند. این مطالب توصیه پزشکی تلقی نمی شوند و نباید آنها را جایگزین مراجعه به پزشک جهت تشخیص و درمان کرد.
مجموعه کامل از بهترین اشعار، غزلیات، رباعی ها و دوبیتی های کوتاه و عاشقانه مولانا در مورد عشق و عاشقی و معشوق
در هوایت بی قرارم روز و شب
سر ز پایت بر ندارم روز و شب
******
یک ساعت عشق صد جهان بیش ارزد
صد جان به فدای عاشقی باد ای جان
******
بهترین شعر غزل عاشقانه
اشعار مولانا درباره عشق
یک بوسه ز تو خواستم و شش دادی
شاگرد که بودی که چنین استادی
خوبی و کرم را چو نکو بنیادی
ای دنیا را ز تو هزار آزادی
******
بی عشق نشاط و طرب افزون نشود
بی عشق وجود خوب و موزون نشود
صد قطره ز ابر اگر به دریا بارد
بیجنبش عشق در مکنون نشود
******
حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو
و اندر دل آتش درآ پروانه شو پروانه شو
هم خویش را بیگانه کن هم خانه را ویرانه کن
و آنگه بیا با عاشقان هم خانه شو هم خانه شو
******
من از عالم تو را تنها گزیدم
روا داری که من غمگین نشینم؟!
******
اشعار مولانا جلال الدین محمد بلخی
اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من
دل من داند و من دانم و دل داند و من
خاک من گل شود و گل شکفد از گل من
تا ابد مهر تو بیرون نرود از دل من
******
غزل عاشقانه از دیوان شمس تبریزی
چون نمایی آن رخ گلرنگ را
از طرب در چرخ آری سنگ را
بار دیگر سر برون کن از حجاب
از برای عاشقان دنگ را
تا که دانش گم کند مر راه را
تا که عاقل بشکند فرهنگ را
تا که آب از عکس تو گوهر شود
تا که آتش واهلد مر جنگ را
من نخواهم ماه را با حسن تو
وان دو سه قندیلک آونگ را
من نگویم آینه با روی تو
آسمان کهنه پرزنگ را
دردمیدی و آفریدی باز تو
شکل دیگر این جهان تنگ را
در هوای چشم چون مریخ او
ساز ده ای زهره باز آن چنگ را
******
دوبیتی کوتاه عاشقانه از مولانا
از آتش عشق در جهان گرمی ها
وز شیر جفاش در وفا نرمی ها
زان ماه که خورشید از او شرمنده ست
بی شرم بود مرد چه بی شرمی ها
******
رباعیات عاشقانه مولانا
جز عشق نبود هیچ دم ساز مرا
نی اول و نی آخهر و آغاز مرا
جان میدهد از درونه آواز مرا
کی کاهل راه عشق درباز مرا
******
من پیر فنا بدم جوانم کردی
من مرده بدم ز زندگانم کردی
می ترسیدم که گم شوم در ره تو
اکنون نشوم گم که نشانم کردیبهترین شعر غزل عاشقانه
******
اشعار مولانا جلال الدین محمد بلخی
اندر دل بی وفا غم و ماتم باد
آن را که وفا نیست ز عالم کم باد
دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد
جز غم که هزار آفرین بر غم باد
******
گلچین بهترین اشعار مولانا
اگر عالم همه پرخار باشد
دل عاشق همه گلزار باشد
وگر بیکار گردد چرخ گردون
جهان عاشقان بر کار باشد
همه غمگین شوند و جان عاشق
لطیف و خرم و عیار باشد
به عاشق ده تو هر جا شمع مردهست
که او را صد هزار انوار باشد
وگر تنهاست عاشق نیست تنها
که با معشوق پنهان یار باشد
شراب عاشقان از سینه جوشد
حریف عشق در اسرار باشد
به صد وعده نباشد عشق خرسند
که مکر دلبران بسیار باشد
وگر بیمار بینی عاشقی را
نه شاهد بر سر بیمار باشد
سوار عشق شو وز ره میندیش
که اسب عشق بس رهوار باشد
به یک حمله تو را منزل رساند
اگر چه راه ناهموار باشد
علف خواری نداند جان عاشق
که جان عاشقان خمار باشد
ز شمس الدین تبریزی بیابی
دلی کو مست و بس هشیار باشد
******
گر کسی گوید که بهر عشق بحر دل چرا شوریده و شیدا شود؟
تو جوابش ده که: اندر شوق بحر قطره بی آرام و ناپروا شود
******
از دل تو در دل من نکته هاست
آه چه ره است از دل تو تا دلم
گر نکنی بر دل من رحمتی
وای دلم وای دلم وا دلم
******
ای که می پرسی نشان عشق چیست
عشق چیزی جز ظهور مهر نیست
عشق یعنی مشکلی آسان کنی
دردی از در مانده ای درمان کنی
در میان این همه غوغا و شر
عشق یعنی کاهش رنج بشر
عشق یعنی گل به جای خار باش
پل به جای این همه دیوار باش
عشق یعنی تشنه ای خود نیز اگر
واگذاری آب را، بر تشنه تر
عشق یعنی دشت گل کاری شده
در کویری چشمه ای جاری شده
عشق یعنی ترش را شیرین کنی
عشق یعنی نیش را نوشین کنی
هر کجا عشق آید و ساکن شود
هر چه نا ممکن بود ، ممکن شود
******
با جمله ما خوشیم
ولی با تو خوش تریم
******
اشعار عاشقانه مولانا
من عاشقی از کمال تو آموزم
بیت و غزل از جمال تو آموزم
در پرده دل خیال تو رقص کند
من رقص خوش از خیال تو آموزم
******
معشوقه چو آفتاب تابان گردد
عاشق به مثال ذره گردان گردد
چون باد بهار عشق جنبان گردد
هر شاخ که خشک نیست رقصان گردد
******
شد ز غمت خانه سودا دلم
در طلبت رفت به هر جا دلم
در طلب زهره رخ ماه رو
می نگرد جانب بالا دلم
******
آن وقت که بحر کل شود ذات مرا
روشن گردد جمال ذرات مرا
زان میسوزم چو شمع تا در ره عشق
یک وقت شود جمله اوقات مرا
******
ز اول که حدیث عاشقی بشنودم
جان و دل و دیده در رهش فرسودم
گفتم که مگر عاشق و معشوق دواند
خود هر دو یکی بود من احول بودم
******
خنک آن دم که نشینیم در ایوان من و تو
به دو نقش و به دو صورت، به یکی جان من و تو
داد باغ و دم مرغان بدهد آب حیات
آن زمانی که درآییم به بستان من و تو
اختران فلک آیند به نظاره ما
مه خود را بنماییم بدیشان من و تو
من و تو، بی منوتو، جمع شویم از سر ذوق
خوش و فارغ، ز خرافات پریشان، من و تو
طوطیان فلکی جمله شکرخوار شوند
در مقامی که بخندیم بدان سان، من و تو
این عجب تر که من و تو به یکی کنج این جا
هم در این دم به عراقیم و خراسان من و تو!
به یکی نقش بر این خاک و بر آن نقش دگر
در بهشت ابدی و شکرستان من و تو
******
آن سو مرو این سو بیا ای گلبن خندان من
ای عقل عقل عقل من ای جان جان جان من
******
درویشی و عاشقی به هم سلطانیست
گنجست غم عشق ولی پنهانیست
ویران کردم بدست خود خانه دل
چون دانستم که گنج در ویرانیست
******
شعر مولانا در مورد دل شکستن
قطره تویی بحر تویی لطف تویی قهر تویی
قند تویی زهر تویی بیش میازار مرا
******
بی همگان بسر شود بی تو بسر نمیشود
داغ تو دارد این دلم جای دگر نمیشود
دیده عقل مست تو چرخه چرخ پست تو
گوش طرب به دست تو بی تو بسر نمیشود
******
همه خفتند و من دلشده را خواب نبرد
همه شب دیده من بر فلک استاره شمرد
******
اشعار عاشقانه شاد مولانا
به از این چه شادمانی که تو جانی و جهانی
******
اندر سر ما همت کاری دگر است
معشوقه خوب ما نگاری دگر است
والله که به عشق نیز قانع نشویم
ما را پس از این خزان بهاری دگر است
******
جان و جهان! دوش کجا بودهای
نی غلطم، در دل ما بودهای
******
عاشقانه ترین غزل مولانا
آنکه به دل اسیرمش
در دل و جان پذیرمش
گر چه گذشت عمر من
باز ز سر بگیرمش
******
عاشق شده ای ای دل سودات مبارک باد
از جا و مکان رستی آن جات مبارک باد
از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور
تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد
ای پیش رو مردی امروز تو برخوردی
ای زاهد فردایی فردات مبارک باد
کفرت همگی دین شد تلخت همه شیرین شد
حلوا شده کلی حلوات مبارک باد
در خانقه سینه غوغاست فقیران را
ای سینه بیکینه غوغات مبارک باد
این دیده دل دیده اشکی بد و دریا شد
دریاش همیگوید دریات مبارک باد
ای عاشق پنهانی آن یار قرینت باد
ای طالب بالایی بالات مبارک باد
ای جان پسندیده جوییده و کوشیده
پرهات بروییده پرهات مبارک باد
خامش کن و پنهان کن بازار نکو کردی
کالای عجب بردی کالات مبارک باد
******
اشعار عاشقانه مولانا جلال الدین رومی
دلبر و یار من تویی رونق کار من تویی
باغ و بهار من تویی بهر تو بود بود من
خواب شبم ربودهای مونس من تو بودهای
درد توام نمودهای غیر تو نیست سود من
جان من و جهان من زهره آسمان من
آتش تو نشان من در دل همچو عود من
جسم نبود و جان بدم با تو بر آسمان بدم
هیچ نبود در میان گفت من و شنود من
******
ای خوشا روزا که ما معشوق را مهمان کنیم
دیده از روی نگارینش نگارستان کنیم
گر ز داغ هجر او دردی است در دلهای ما
ز آفتاب روی او آن درد را درمان کنیم
چون به دست ما سپارد زلف مشک افشان خویش
پیش مشک افشان او شاید که جان قربان کنیم
آن سر زلفش که بازی می کند از باد عشق
میل دارد تا که ما دل را در او پیچان کنیم
او به آزار دل ما هر چه خواهد آن کند
ما به فرمان دل او هر چه گوید آن کنیم
این کنیم و صد چنین و منتش بر جان ماست
جان و دل خدمت دهیم و خدمت سلطان کنیم
آفتاب رحمتش در خاک ما درتافتهست
ذره های خاک خود را پیش او رقصان کنیم
ذره های تیره را در نور او روشن کنیم
چشمهای خیره را در روی او تابان کنیم
چوب خشک جسم ما را کو به مانند عصاست
در کف موسی عشقش معجز ثعبان کنیم
گر عجبهای جهان حیران شود در ما رواست
کاین چنین فرعون را ما موسی عمران کنیم
نیمه ای گفتیم و باقی نیم کاران بو برند
یا برای روز پنهان نیمه را پنهان کنیم
******
من غلام قمرم، غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
ور ازین بی خبری رنج مبر هیچ مگو
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم، نعره مزن، جامه مدر هیچ مگو
گفتم ای عشق من از چیز دگر می ترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو
من به گوش تو سخن های نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو
قمری، جان صفتی در ره دل پیدا شد
در ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو
گفتم ای دل چه مه ست این دل اشارت می کرد
که نه اندازه توست این بگذر هیچ مگو
گفتم این روی فرشته ست عجب یا بشر است
گفت این غیر فرشته ست و بشر هیچ مگو
گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد
گفت می باش چنین، زیر و زبر هیچ مگو
ای نشسته تو درین خانه پر نقش و خیال
خیز ازین خانه برو رخت ببر هیچ مگو
گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست
گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو
******
شعر عاشقانه مولانا درباره دلتنگی و تنهایی
در هوایت بی قرارم روز و شب
سر ز پایت بر ندارم روز و شب
روز و شب را همچو خود مجنون کنم
روز و شب را کی گذارم روز و شب
جان و دل می خواستی از عاشقان
جان و دل را می سپارم روز و شب
تا نیابم آنچه در مغز من است
یک زمانی سر نخارم روز و شب
تا که عشقت مطربی آغاز کرد
گاه چنگم، گاه تارم روز و شب
ای مهار عاشقان در دست تو
در میان این قطارم روز و شب
زآن شبی که وعده دادی روز وصل
روز و شب را می شمارم روز و شب
بس که کشت مهر جانم تشنه است
ز ابر دیده اشک بارم روز و شب
******
مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
******
یک نفس بی یار نتوانم نشست
بی رخ دلدار نتوانم نشست
از سر می می نخواهم خاستن
یک زمان هشیار نتوانم نشست
نور چشمم اوست من بی نور چشم
روی با دیوار نتوانم نشست
دیده را خواهم به نورش بر فروخت
یک نفس بی یار نتوانم نشست
من که از اطوار بیرون جسته ام
با چنین اطوار نتوانم نشست
من که دایم بلبل جان بوده ام
بی گل و گلزار نتوانم نشست
کار من پیوسته چون بی کار تست
بیش ازین بی کار نتوانم نشست
هر نفس خواهی تجلای دگر
زان که بی انوار نتوانم نشست
زان که یک دم در جهان جسم و جان
بی غم آن یار نتوانم نشست
شمس را هر لحظه می گوید بلند
بی اولی الا بصار نتوانم نشست
من هوای یار دارم بیش ازین
در غم اغیار نتوانم نشست
******
اشعار عاشقانه از مثنوی مولوی
در نگنجد عشق در گفت و شنی
عشق دریایی ست قعرش ناپدید
قطرههای بحر را نتوان شمرد
هفت دریا پیش آن بحرست خرد
******
اشعار عارفانه عاشقانه مولانا
چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون
دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون
فال حافظ
سلامت و پزشکی
سبک زندگی
گیاهخواری
اطلاعات دارویی
خواص ها
مد و فشن
سرگرمی
چهره ها
عکس های جالب و دیدنی
اشعار زیبا
آهنگ
ویدیو کلیپ
آهنگ تولدت مبارک
کپی برداری ممنوع !
© کپی بخش یا کل هر کدام از مطالب کوکا به هر نحو غیر مجاز می باشد.
هر گونه کپی برداری از محتوای سایت کوکا پیگرد قانونی دارد.
استفاده از مطالب سایت کوکا در سایت های خبر خوان و دارای آی فریم نیز اکیدا ممنوع است.
مطالب بخش سلامت و پزشکی سایت کوکا فقط جنبه اطلاع رسانی و آموزشی دارند. این مطالب توصیه پزشکی تلقی نمی شوند و نباید آنها را جایگزین مراجعه به پزشک جهت تشخیص و درمان کرد.
با من برنو به دوش یاغی مشروطه خواه
عشق کاری کرده که تبریز می سوزد در آه
بعدها تاریخ می گوید که چشمانت چه کرد؟
با من تنها تر از ستارخان بی سپاه
بهترین شعر غزل عاشقانه
موی من مانند یال اسب مغرورم سپید
روزگار من شبیه کتری چوپان سیاه
هرکسی بعد از تو من را دید گفت از رعد و برق
کنده ی پیر بلوطی سوخت نه یک مشت کاه
کاروانی رد نشد تا یوسفی پیدا شود
یک نفر باید زلیخا را بیاندازد به چاه
آدمیزادست و عشق و دل به هر کاری زدن
آدم ست و سیب خوردن، آدم است و اشتباه
شعر از حامد عسگری
شعر از فاضل نظری
چگونه در خیابانهای تهران زنده می مانم؟
مرا در خانه قلبی هست…با آن زنده می مانم
مرا در گوشه این شهر آرام و قراری هست
که تا شب اینچنین ایلان و ویلان زنده می مانم
هوای دیگری دارم… نفسهای من اینجا نیست
اگر با دود و دم در این خیابان زنده می مانم
شرابی خانگی دائم رگم را گرم می دارد
که با سکرش زمستان تا زمستان زنده می مانم
بدون عشق بی دینم، بدون عشق میمیرم
بدین سان زندگی کردم، بدین سان زنده می مانم
بهترین شعر غزل عاشقانه
شعر : محمدمهدی سیار
چشمم به حرف آمده و بی قرار، لب
کی بشکند سکوت مرا بی گدار، لب
تقدیم تو هزاره ی من! یک هرات چشم
نا قابل است سهم تو یک قندهار، لب
“بودا” دل من است که تخریب می
شود
بوسه است مرهم دل ومرهم گذار: لب
می رقصمت چنین که تویی در نواختن
نی : لب، کمانچه : لب، دف و چنگ و دوتار:
لب
در حسرتم که اول پائیز بشکفد
بر شاخه ات شکوفه ی سرخ انار – لب
شعر: سیده کبری موسوی قهفرخی
از گریه گر گرفته به گهواره کودکم
قلبم
به شوق توست که دلتنگ می زند
این طفل بی زبا ن چه کند چون که گرسنه است
بر سینه های مادر خود چنگ می زند
هرآرزو که سر بکشد در سرشت من
سرخورده اراده
من می شود ولی
هرگاه قصد فتح نگاه تو میکنم
تیمور وار
پای دلم لنگ می زند
ای مو به موی زلف تو در پیچ و تاب عشق
بی
تو سیاه چشم سیاه است سرنوشت
چون منشاء سیاه و سفید است چشم تو
کی چرخشش
به روز و شبم رنگ می زند
هر چند چشمه سار حقیقی است عشق دوست
من
ماهیم به تنگ مجاز نگاه تو
تا سنگ قلب توست در این عشق عاقبت
دست تو
تنگ را به سر سنگ میزند
ای دل تو در خیال به دنبال کیستی
در آب
عکس ماه مگر صید کردنی ست
فرق است بین جست پلنگانه سوی ماه
با چنگ
روی آب که خرچنگ می زند
تا کی رها شوند چنین مردمان اشک
از قله
نگاه تو بر دره دلم
رنگین کمان بیاور و بارانیم نکن
قلبم به
عشق توست که دلتنگ می زند
شعر: حمید درویشی
دستی كه نان و نور به من داد میرود
من مرده بودم او كه مرا زاد میرود
این روزها كه میگذرد بی صدای او
تقویم پارهایست كه در باد میرود
از من مخواه آینه باشم که در دلم
یک چهره مانده و … مگر از یاد می رود
بودن برای او قفسی تنگ بود و حال
مرغ از قفس پریده و آزاد می رود
از عشق بیست سالگی ام حرف می زنم
مردی که در اوایل مرداد می رود
شعر: سیده کبری موسوی قهفرخی
شاعر : محمد قهرمان
هنوز از بوی گیسویی پریشان می توانم شد
به روی خوب چون آیینه حیران می توانم شد
ز پیری گرچه خاکستر نشسته بر سر و رویم
چو اخگر شسته رو از باد دامان می توانم شد
پس از عمری زند گر خنده ای آن گل به روی من
به چندین رنگ چون بلبل غزل خوان می توانم شد
به جرم ناتوانی کاش از چشمم نیندازد
که بر گردش توانم گشت و قربان می توانم شد
به هیچم گر که می دانی گران ای عشق مهلت ده
ز قحط مشتری زین بیش ارزان می توانم شد
جهان گر از بخیلی برنچیند زود خوانش را
دو روزی بر سر این سفره مهمان می توانم شد
مرا کفر سر زلفت ز ایمان باز می دارد
اگر جستم ز دام او مسلمان می توانم شد
میان شادی و غم با خیالت عالمی دارم
ز برق خنده ات چون ابر گریان می توانم شد
ز هجرت خشک تر از شاخه در فصل زمستانم
رسی گر چون بهار از ره گل افشان می توانم شد
به بازی بازی از میدان هستی می روم بیرون
مشو غافل که زود از دیده پنهان می توانم شد
شاعر: سعید بیابانکی
مگر چه ریخته ای در پیاله ی هوشم
که عقل و دین شده چون قصه ها فراموشم
تو از مساحت پیراهنم بزرگ تریببین نیامده سر رفته ای از آغوشم
چه ریختی سر شب در چراغ الکلی ام که نیمه روشنم از دور و نیمه خاموشم
همین خوش است همین حال خواب و بیداری همین بس است که نوشیده ام … نمی نوشم
خدا کند نپرد مستی ام چو شیشه ی می معاشران بفشارید پنبه در گوشم
شبیه بار امانت که بار سنگینی است سر تو بار گرانی است مانده بر دوشم ….
شاعر: غلامرضا طریقی
با یاد شانه های تو سر آفریده است
ایزد چقدر شانه به سر آفریده است
معجون سرنوشت مرا با سرشت تو
بی شک به شکل شیر و شکر آفریده است
پای مرا برای دویدن به سوی تو
پای تو را برای سفر آفریده است
لبخند را به روی لبانت چه پایدار
اخم تو را چه زودگذر آفریده است
هر چیز را که یک سر سوزن شبیه توست
خوب آفریده است اگر آفریده است
تا چشم شور بر تو نیفتد هر آینه
آیینه را بدون نظر آفریده است
چون قید ریشه مانع پرواز می شود
پروانه را بدون پدر آفریده است
غیر از تحمل سر پر شور دوست نیست
باری که روی شانه ی هر آفریده است
شاعر: پانته آ
صفایی
تو ریختی عسل ناب را به
کندوها
به رنگ و بوی تو آغشته
اند شب بوها
شبی به دست تو موگیر از
سرم وا شد
و روی شانه ی من ریخت
موج گیسوها
تو موی ریخته بر شانه را
کنار زدی
و صبح سر زد از لابلای
شب بوها
و ساقه ها همه از برگ ها
برهنه شدند
و پیش هم که نشستند
آلبالوها_
تو مثل باد شدی؛ گردباد
… و می پیچید
صدای خنده ی خلخالها،
النگوها
و دستهای تو تالاب انزلی
شد و …بعد،
رها شدند در آرامش تنت
قوها
***
شبیه لنج رها روی ماسه
هایی و باز
چقدر خاطره دارند از تو
جاشوها
تو نیستی و دلم چکه چکه
خون شده است
مکیده اند مرا قطره قطره
زالوها
«فروغ» نیستم و بی تو
خسته ام کرده ست
«جدال روز و شب فرش ها و
جارو ها»
شنیده ام که به جنگل قدم
گذاشته ای
پلنگ وحشی من! خوش به
حال آهوها…
شاعر: فرامرز عرب عامری
رفتنت آغاز ویرانیست حرفش را نزن
ابتدای یک پریشانیست حرفش را نزن
گفته بودی چشم بردارم من از چشمان تو چشمهایم بی تو بارانیست حرفش را نزن
آرزو داری که دیگر بر نگردم پیش تو راه من با اینکه طولانیست حرفش را نزن
دوست داری بشکنی قلب پریشان مرا دل شکستن کار آسانیست حرفش را نزن
عهد بستی با نگاه خسته ای محرم شویگر نگاه خسته ما نیست حرفش را نزن
خورده ای سوگند روزی عهد خود را بشکنی این شکستن نا مسلمانیست حرفش را نزن
خواستم دنیا بفهمد عاشقم گفتی به منعشق ما یک عشق پنهانیست حرفش را نزن
عالمان فتوی به تحریم نگاهت داده اندعمر این تحریم ها آنیست حرفش را نزن
حرف رفتن میزنی وقتی که محتاج توامرفتنت آغاز ویرانیست حرفش را نزن
(یکی از خوانندگان این شعر را از عبدالمتین کریمی می دانند)
شاعر: مهدي عابدي
روان چون چشمه بودم، جذبهات خشکاند و چوبم کرد
بنازم آن نگاهت را که درجا ميخکوبم کرد
شب و روزِ مرا در برزخ يک لحظه جا دادي
طلوعم داد لبخند تو و اخمت غروبم کرد
کنون از گرد و خاک عشقهاي پيش از اين پاکم
که سيلاب تو از هر رويدادي رُفتوروبم کرد
تَنَت تلفيقِ گُنگِ عنصر باد است با آتش
نفسهايت شمالي سرد، لبهايت جنوبم کرد
دوا؟ جادو؟ نميدانم، شفا در حرفهايت بود
نميدانم چه در خود داشت اما خوب خوبم کرد!
شاعر: مهدي عابدي
ميان اينهمه نجواها، صداي ماست که ميماند
بخوان بخوان! که فقط از ما، همين صداست که ميماند
صداي پِچپِچ صيادان، نماندني است، کبوتر باش!
طنين بالزدنهاي پرندههاست که ميماند
پس از وجودِ خداوندي، تو رکنِ اولِ دنيايي
فراتر از تو که ميآيم فقط خداست که ميماند
بيا شبانه از اين بُنبست، بدون واهمه بگريزيم
که از گريختنت با من، دو ردّ پاست که ميماند
هميشه يادِ نخستين عشق، زبانزد است به مانايي
تو عشقِ اول من بودي، غمت بهجاست که ميماند
شاعر: قربان
ولیئی
ای ابر، ابر خفته در آغوش آسمان
بشكن سكوت و مثنوی تازه ای بخوان
شعری بخوان به وزن خروشان رودها
سرشار از تخیل سّیال بی امان
شعری كه در عروق هوا منتشر شود
شعری شهاب گونه، شكافنده، ناگهان
لبریز از شكوه تصاویر دلپذیر
جاری به ژرفنای زمین، سطر سطر آن
آغاز كن مكالمه ای وحشیانه را
بیزارم از طبیعت آرام واژگان
در جست و جوی كشف زبانی تپنده ام
هم ریشه با زبان تو، همذات آسمان
آن سان كه كودكان تخیل روان شوند
دنبال بادبادك شعرم دوان دوان
ای كاش این غزل، غزل آخرین شود
باران فرود آید و برخیزم ازمیان
شاعر: محمود اکرامی فر
چشم مخصوص تماشاست اگر بگذارند
و تماشای تو زیباست اگر بگذارند
من از اظهار نظرهای دلم فهمیدم
عشق هم صاحب فتواست اگر بگذارند
دل درنایی من اینهمه بیهوده مگرد
خانه دوست همین جاست اگر بگذارند
سند عقل مشاع است اگر بگذارند
عشق اما فقط از ماست اگر بگذارند
غضب آلوده نگاهم میکنید ای مردم
دل من مال شماهاست اگر بگذارند
شاعر: اصغر
عظیمیمهر
تا که چشمت مثل موجی مسخ
از من می گذشت
جـای خون انگار از
رگـهــایم آهـــن می گذشت
مـی گذشـتی از ســرم گـویی که از روی کویر
با غروری
سر به مهر ابری سترون می گذشت
یا که عـزرایـیل با
مـردان خود با سـاز و برگ
از میــان
نقـب رازآلــود معـــدن مـی گذشـت
قطعه قطعه می شـدم هر
لحـظه مـثل جمله ای
که مردد از
لبان مردی الکن می گذشت
ساحران ایمان می آوردند
موسی را اگر
ماه نو از
کوچه ها در روز روشن می گذشت
شوق انگشتان من در لای
گیسوهای تو
باد
آتش بود و از گیسوی خرمن می گذشت
کلبه ای در سینه ی کوهم
کسی باور نکرد
حجم آواری
که بر من وقت بهمن می گذشت
شاعر: عبدالحمید رحمانیان:/ جهرم
هرچه ای بانو دل من ساده است
زیرکی های تو فوق العاده است
زیر بازوهای تردم را بگیر
عشق امشب کار دستم داده است
عشق تا خواهی نخواهی های ما
مثل سیبی اتفاق افتاده است
هرچه تا امروز دیدی پیچ بود
هرچه از فردا ببینی جاده است
هرچه از غم نابلد بودم رفیق
منحنی های تو یادم داده است
منحنی ها راست می گفتند راست
عشق هذیان های یک آزاده است
گاه یک بادا مبادای بزرگ
گاه داغی بر سر سجاده است
سیب یک شوخی ست با آدم بله
یک گناه پیش پا افتاده است
این صدا سوت قطار قسمت است
یا که نه خط روی خط افتاده
است
بیش از این پشت هم اندازی نکن
دل برای باختن آماده است
شاعر: مهدی میچانی فراهانی
من
که دیگر نیستم حالا چه فرقی میکند؟
بی
حضور یک نفر دنیا چه فرقی میکند؟
لا
به لای ازدحام این همه بود و نبود
هستیام
با نیستی آیا چه فرقی میکند؟
با
شما هستم شمایی که مرا نشنیدهاید!
با
شما خانم و یا آقا چه فرقی میکند؟
اینکه
هر شب یک نفر از خویش خالی میشود
واقعاً
در چشم آدمها چه فرقی میکند؟
من
به هر حال آمدم تا با تو باشم مهربانِ
واقعیٌت باش
یا رویا چه فرقی میکند؟
واقعیت
باش، رویا باش یا اصلاً نباش!
من
که دیگر نیستم حالا چه فرقی میکند؟
شاعر: محمد علی رضازاده
کسی
خواستم مثل من، ایلیاتی
شبیه
خودم پا برهنه، دهاتی
تو
آبیتر از آبهای جهانی
برایم
وجود تو باشد حیاتی
تو
را احتمالا کمی دوست دارم
تویی
اتفاق نفسهای آتی
شکوفاترم
کن بهار تبسم
مرا
وارهان از حیات نباتی
شاعر: محمد
رضا رستمپور
گمان نمی کنم این دستها
به هم برسند
دو دلشکسته ی در انزوا به
هم برسند
کدام دست رسیده به دست
دلخواهش
که دست های پر از عشق ما
به هم برسند
فلک نجیب نشسته است وموذیانه
به فکر…
که پیش چشم من این ،
دوچرا به هم برسند
شکوه عشق به زیرسوال
خواهد رفت
وگرنه می شود آسان دو تا به هم برسند
شاعر:محمدمهدی
سیار
چشمش اگرچه
مثل غزلهای ناب بود
چون شعر اعتراض لبش پر عتاب بود
معجون جنگ و صلح و سکوت و غرور و غم
بانوی نسل سومی انقلاب بود
مغرور بود، کار به امثال من نداشت
محجوب بود، گرچه کمی بد حجاب بود
با چشم می شنید، صدایم سکوت بود
با چشم حرف می زد، حاضر جواب بود
کابوس من ندیدن او بود و دیدنش
آنقدر خوب بود که انگار خواب بود
شاعر: مریم آریان
چرا نمیشود بگویم از شما
علامت سوال
نمیشود بگویم از شما چرا
علامت سوال
به هر طرف که میروم مقابل من
ایستاده است
همیشه مثل نقطه زیر یک عصا
علامت سوال
تو آن طرف کنار خط فاصله-
نشستهای و من
در این طرف در انتهای جمله با
علامت سوال
نمیشود به این طرف بیایی آه
نه… به من نگو!
دو نقطه بسته است راه جمله
را.. علامت سوال
نخواستند آه! من وَ تو
برای هم… ولی برای چه؟
برای چه نخواستند ما دو تا…
علامت سوال؟؟
تو رفتهای و نقطهچین تو هنوز
مانده است
به روی صفحه بعد واژه کجا…
علامت سوال
دوباره شاعری که داخل گیومه
بود میگریست
و بین هق هق شکسته شش هجا- علامت سوال…
شاعر: بهروز ياسمي
به جستوجوي تو در چارراه رهگذران
نگاه دوختهام در نگاه رهگذران
تمام رهگذران، چيزي از تو کم دارند
نظارة تو کجا و نگاه رهگذران؟
در ازدحام خيابان، شبي تو را ديدم
که ناپديد شدي در پناه رهگذران
مرا به ياد تو و بخت خود مياندازد
لباسهاي سفيد و سياه رهگذران
بدون بودن تو، ميلههاي زندان است
خطوط پيرهن راهراه رهگذران
تو نيستي که ببيني براي يافتنت
چگونه زُل زدهام در نگاه رهگذران
ولي بپرس از اين مردم غریب بپرس
که من چه ميکشم از قاهقاه رهگذران
شاعر: محمدسعید میرزایی
انار شو که تمام لب تو را بمکم
به بغضم اینهمه سوزن مزن که میترکم
شب است و عطر خوش نان تازة تن تو
بگو چه کار کنم با دل پر از کپکم؟
دهانم آب میافتد، چقدر میافتد
دهانم آب برایت، انار با نمکم!
انار سوختهام من دل مرا بچلان
نمک بریز و بنوش از دل ترک ترکم
شبی که بغض کنی، صبح میچکد گل گل
صدای گریة تو از لبان نیلبکم
مخواه دختر چوپان! که باد حمله کند
به دشتهای پر از گلههای شاپرکم
تو میشوی ملکه-گوشوارهات گیلاس
بساز با نخ گیسوت، تاج و قاصدکم
شبیه تکة ابری غریبهام تو بگو
به چشمهات که باران کنند نمنمکم
ببین به دست من- این تا به فرق در
مرداب-
بدل شده است به فریاد آخرین کمکم
تو چون عروسک خاموش قصهها شدهای
و من غریبة شهر هزار آدمکم
شبیه غربت یک لاکپشت در برکه
همیشه دور و بر چشمهات میپلکم
شاعر:
محمد رمضانی فرخانی
محمد رمضانی فرخانی
عشق من! بيقرارم! تو اما…
من تو را دوست دارم، تو اما …
من فراموشي خاطراتم
احتمالاً غبارم، تو اما…
هيچكس اين طرفها ندارد
هيچ كاري به كارم، تو اما…
گوش كن، من رگِ خشكِ باغم
من كجا جويبارم، تو اما…
برگ زردم، بله، ميپذيرم
پوچ و بياعتبارم، تو اما…
چهرة دردناك و تبسم؟
خندهاي مستعارم، تو اما…
بيپناهم، سپر هم ندارم
چشم اسفنديارم، تو اما…
صورتم سرخ … آري، قشنگ است
از درون هم انارم، تو اما…
فصلها از بهارم گذشتند
خب، تمام است كارم، تو اما…
گفتمت: فصل خوبي است، گفتي:
خستهام، كار دارم، تو اما…
* * *
باز در چشم من خيره ماندي
باز بياختيارم، تو اما…
قلعهاي ماسهام روي ساحل
سخت ناپايدارم، تو اما…
زخم، پاشيده شب را به جانم
مرگ دنبالهدارم، تو اما…
بي تو اي ماه! اي ماه! اي ماه!
ظلمت روزگارم، تو اما…
شيهة اسب من را خريدند
اين هم از افتخارم، تو اما…
ابر در ابر در ابر در ابر
در خودم سوگوارم، تو اما…
آخرين سرفة يك مسافر
سوت سرد قطارم، تو اما…
من خودت را به تو ميسپارم
جز تو چيزي ندارم، تو اما
شاعر:آرش پورعلیزاده
دوست دارم شب باراني را
مثل يك شهر چراغاني را
دوست دارم اگر امكان دارد
با تو يك صحبت طولاني را
شانه هايي كه به آن تكيه كنم
مثل موهات پريشاني را
بعد تصميم بگيرم بروم
بعد احساس پشيماني را
بعد هم بي سر و سامان بشوم
بعد هم بي سر و ساماني را
بعد هم حرف دلم را بزنم
پهن كن سفره ي مهماني را
من كه كم هستم اين قدر چرا
نخورم با تو فراواني را ؟
دوست دارم اگر امكان دارد
همه ي آنچه كه مي داني را
مثل يك پيرهن پاره درآر
كفر يك عمر مسلماني را
دل به دريا بزن اي كشتي نوح
ترك كن ساحل طوفاني را
ترك كن اي پري دريايي
صحبت غول بياباني را
نمی شه غصه مارو یه لحظه تنها بذاره؟
میشه این قافله مارو توی خواب جا بذاره؟
دوس دارم یه دست از آسمون بیاد ما دوتارو
ببره از اینجاو اون ور ابرا بذاره
دلامون قرارگذاشتن همیشه باهم باشن
روقرارش نکنه یهو دلت پا بذاره؟
دلم از اون دلای قدیمیه٬ از اون دلاست
که میخواد عاشق که شد٬پا روی دنیا بذاره
یه پا مجنون دلم٬ به شوق لیلی که میخواد
باروبندیلو ببنده٬ سر به صحرا بذاره
تودلت بوسه میخواد٬ من میدونم٬ اما لبت
سر هر جمله دلش میخواد٬ یه اما بذاره
بی تو دنیا نمی ارزه٬ تو با من باشو بذار
همه دنیا منو٬ همیشه تنها بذاره
من میخوام تا آخر دنیا تماشات بکنم
اگه زندگی برام٬ چشم تماشا بذاره
حسین منزوی
شاعر: جواد زهتاب
سه حرف
قشنگ -اولین حرفها-
که عشق
است و زیبا ترین حرفها
به شوق
نگاهت غزل پا گرفت
به ذوق تو
شد دستچین حرفها
تو گفتی
از این حرفها بگذریم
و خامت
شدم با همین حرفها
دوباره
جنون بود و آن کارها
که خواندی
به گوشم از این حرفها
به پایان
رسیدیم و بیچاره من!
که میترسم
از آخرین حرفها
حميد درويشي
از شوري چشم اهالي ترس دارم
از مردمان اين حوالي ترس دارم
از خود که گاهي آبم اما گاه آتش
از اين دل حالي به حالي ترس دارم
از اينکه ما مثل دو تا ماهي بچرخيم
در برکههاي بيخيالي ترس دارم
هر چند با تو شادمانم لحظهها را
از گريههاي احتمالي ترس دارم
هر چند چون پيچک تو را در بر گرفتم
همواره از آغوش خالي ترس دارم
ما دو درخت در کنار رود هستيم
با اين همه از خشکسالي ترس دارم
از چشم بد بايد تو را زيبا بپوشم
از شوري چشم اهالي ترس دارم
شاعر : علی محمد مودب
کو صدای روشنت تا جان خاموشم بجنبد
روشنی در کلبهی قلب فراموشم بجنبد
ماندهام رودی تهی، بیهیچ جریان زلالی
کو تنی از آب تا قدری در آغوشم بجنبد
تک درختی خسته ام،جاری شو بر من چون نسیمی
بلکه در دست نوازشها سر و گوشم بجنبد
گیسوانت را بیاور؛ پیشتر از بوسهی مرگ
پیش از آنکه مار و عقرب بر سر دوشم بجنبد
شاید آری غفلت من بشکند با بودن تو
ماهیای مثل تو چون در برکهی هوشم بجنبد
غزل عاشقانه “من غلام قمرم” از مولانا
من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخی شمع و شکر هیچ مگو
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
بهترین شعر غزل عاشقانه
ور از این بیخبری رنج مبر هیچ مگو
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو
گفتم ای عشق من از چیز دگر میترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو
من به گوش تو سخنهای نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو
قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد
در ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو
گفتم ای دل چه مهست این دل اشارت میکرد
که نه اندازه توست این بگذر هیچ مگو
گفتم این روی فرشتهست عجب یا بشر است
گفت این غیر فرشتهست و بشر هیچ مگو
گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد
گفت میباش چنین زیر و زبر هیچ مگو
ای نشسته تو در این خانه پرنقش و خیال
خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگو
گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست
گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو
******
غزل عاشقانه “ای خوشا روزا که ما معشوق را مهمان کنیم” از مولانا:
ای خوشا روزا که ما معشوق را مهمان کنیم
دیده از روی نگارینش نگارستان کنیم
بهترین شعر غزل عاشقانه
گر ز داغ هجر او دردی است در دلهای ما
ز آفتاب روی او آن درد را درمان کنیم
چون به دست ما سپارد زلف مشک افشان خویش
پیش مشک افشان او شاید که جان قربان کنیم
آن سر زلفش که بازی می کند از باد عشق
میل دارد تا که ما دل را در او پیچان کنیم
او به آزار دل ما هر چه خواهد آن کند
ما به فرمان دل او هر چه گوید آن کنیم
این کنیم و صد چنین و منتش بر جان ماست
جان و دل خدمت دهیم و خدمت سلطان کنیم
آفتاب رحمتش در خاک ما درتافتهست
ذرههای خاک خود را پیش او رقصان کنیم
ذرههای تیره را در نور او روشن کنیم
چشمهای خیره را در روی او تابان کنیم
چوب خشک جسم ما را کو به مانند عصاست
در کف موسی عشقش معجز ثعبان کنیم
گر عجبهای جهان حیران شود در ما رواست
کاین چنین فرعون را ما موسی عمران کنیم
نیمهای گفتیم و باقی نیم کاران بو برند
یا برای روز پنهان نیمه را پنهان کنیم
******
غزل عاشقانه “از هر چه می رود سخن دوست خوش ترست” از سعدی:
از هر چه می رود سخن دوست خوش ترست
پیغام آشنا نفس روح پرورست
هرگز وجود حاضر غایب شنیده ای
من در میان جمع و دلم جای دیگرست
شاهد که در میان نبود شمع گو بمیر
چون هست اگر چراغ نباشد منورست
ابنای روزگار به صحرا روند و باغ
صحرا و باغ زنده دلان کوی دلبرست
جان میروم که در قدم اندازمش ز شوق
درماندهام هنوز که نزلی محقرست
کاش آن به خشم رفته ما آشتی کنان
باز آمدی که دیده مشتاق بر درست
جانا دلم چو عود بر آتش بسوختی
وین دم که میزنم ز غمت دود مجمرست
شبهای بی توام شب گورست در خیال
ور بی تو بامداد کنم روز محشرست
گیسوت عنبرینه گردن تمام بود
معشوق خوبروی چه محتاج زیورست
سعدی خیال بیهده بستی امید وصل
هجرت بکشت و وصل هنوزت مصورست
زنهار از این امید درازت که در دلست
هیهات از این خیال محالت که در سرست
گفتیم عشق را به صبوری دوا کنیم
هر روز عشق بیشتر و صبر کمتر است
******
غزل عاشقانه “از در درآمدی و من از خود به درشدم” سعدی:
از در درآمدی و من از خود به درشدم
گفتی کز این جهان به جهان دگر شدم
گوشم به راه تا که خبر میدهد ز دوست
صاحب خبر بیامد و من بیخبر شدم
چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب
مهرم به جان رسید و به عیوق برشدم
گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق
ساکن شود بدیدم و مشتاقتر شدم
دستم نداد قوت رفتن به پیش یار
چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم
تا رفتنش ببینم و گفتنش بشنوم
از پای تا به سر همه سمع و بصر شدم
من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت
کاول نظر به دیدن او دیده ور شدم
بیزارم از وفای تو یک روز و یک زمان
مجموع اگر نشستم و خرسند اگر شدم
او را خود التفات نبودش به صید من
من خویشتن اسیر کمند نظر شدم
گویند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد
اکسیر عشق بر مسم افتاد و زر شدم
مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا
گر تو شکیب داری طاقت نماند ما را
*********
غزل عاشقانه “من بی مایه که باشم که خریدار تو باشم” سعدی
من بی مایه که باشم که خریدار تو باشم
حیف باشد که تو یار من و من یار تو باشم
تو مگر سایه لطفی به سر وقت من آری
که من آن مایه ندارم که به مقدار تو باشم
خویشتن بر تو نبندم که من از خود نپسندم
که تو هرگز گل من باشی و من خار تو باشم
هرگز اندیشه نکردم که کمندت به من افتد
که من آن وقع ندارم که گرفتار تو باشم
هرگز اندر همه عالم نشناسم غم و شادی
مگر آن وقت که شادی خور و غمخوار تو باشم
گذر از دست رقیبان نتوان کرد به کویت
مگر آن وقت که در سایه زنهار تو باشم
گر خداوند تعالی به گناهیت بگیرد
گو بیامرز که من حامل اوزار تو باشم
مردمان عاشق گفتار من ای قبله خوبان
چون نباشند که من عاشق دیدار تو باشم
من چه شایسته آنم که تو را خوانم و دانم
مگرم هم تو ببخشی که سزاوار تو باشم
گر چه دانم که به وصلت نرسم بازنگردم
تا در این راه بمیرم که طلبکار تو باشم
نه در این عالم دنیا که در آن عالم عقبی
همچنان بر سر آنم که وفادار تو باشم
********
غزل عاشقانه “باد آمد و بوی عنبر آورد” از سعدی:
باد آمد و بوی عنبر آورد
بادام شکوفه بر سر آورد
شاخ گل از اضطراب بلبل
با آن همه خار سر درآورد
تا پای مبارکش ببوسم
قاصد که پیام دلبر آورد
ما نامه بدو سپرده بودیم
او نافه مشک اذفر آورد
هرگز نشنیدهام که بادی
بوی گلی از تو خوشتر آورد
***********
غزل عاشقانه “خدای را که چو یاران نیمه راه مرو ” از هوشنگ ابتهاج (ه.الف.سایه)
خدای را که چو یاران نیمه راه مرو
تو نور دیده ی مایی به هر نگاه مرو
تو را که چون جگر غنچه جان گلرنگ است
به جمع جامه سپیدان دل سیاه مرو
به زیر خرقه ی رنگین چه دام ها دارند
تو مرغ زیرکی ای جان به خانقاه مرو
مرید پیر دل خویش باش ای درویش
وز او به بندگی هیچ پادشاه مرو
مباد کز در میخانه روی برتابی
تو تاب توبه نداری به اشتباه مرو
چو راست کرد تو را گوشمال پنجه ی عشق
به زخمه ای که غمت می زند ز راه مرو
هنر به دست تو زد بوسه ، قدر خود بشناس
به دست بوسی این بندگان جاه مرو
گناه عقده ی اشکم به گردن غم توست
به خون گوشه نشینان بی گناه مرو
چراغ روشن شب های روزگار تویی
مرو ز آینه ی چشم سایه ، آه مرو
********
غزل عاشقانه “امروز نه آغاز و نه انجام جهان است ” از هوشنگ ابتهاج:
امروز نه آغاز و نه انجام جهان است
ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است
گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری
دانی که رسیدن هنر گام زمان است
تو رهرو دیرینه ی سر منزل عشقی
بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است
آبی که بر آسود زمینش بخورد زود
دریا شود آن رود که پیوسته روان است
باشد که یکی هم به نشانی بنشیند
بس تیر که در چله ی این کهنه کمان است
از روی تو دل کندنم آموخت زمانه
این دیده از آن روست که خونابه فشان است
دردا و دریغا که در این بازی خونین
بازیچه ی ایام ، دل آدمیان است
دل بر گذر قافله ی لاله و گل داشت
این دشت که پامال سواران خزان است
روزی که بجنبد نفس باد بهاری
بینی که گل و سبزه کران تا به کران است
ای کوه تو فریاد من امروز شنیدی
دردی ست درین سینه که همزاد جهان است
فریاد ، ز داد آن همه گفتند و نکردند
یارب چه قدر فاصله ی دست و زبان است
خون می چکد از دیده در این کنج صبوری
این صبر که من می کنم افشردن جان است
از راه مرو سایه که آن گوهر مقصود
گنجی ست که اندر قدم راهروان است
***********
غزل عاشقانه ” تا کی روم از عشق تو شوریده به هر سوی” از هوشنگ ابتهاج:
تا کی روم از عشق تو شوریده به هر سوی
تا کی دوم از شور تو دیوانه به هر کوی
صد نعره همیآیدم از هر بن مویی
خود در دل سنگین تو نگرفت سر موی
بر یاد بناگوش تو بر باد دهم جان
تا باد مگر پیش تو بر خاک نهد روی
سرگشته چو چوگانم و در پای سمندت
میافتم و میگردم چون گوی به پهلوی
خود کشته ابروی توام من به حقیقت
گر کشتنیم بازبفرمای به ابروی
آنان که به گیسو دل عشاق ربودند
از دست تو در پای فتادند چو گیسوی
تا عشق سرآشوب تو همزانوی ما شد
سر برنگرفتم به وفای تو ز زانوی
بیرون نشود عشق توام تا ابد از دل
کاندر ازلم حرز تو بستند به بازوی
عشق از دل سعدی به ملامت نتوان برد
گر رنگ توان برد به آب از رخ هندوی
***********
غزل عاشقانه “یار پسندید مرا” از هوشنگ ابتهاج:
مژده بده ، مژده بده ، یار پسندید مرا
سایه ی تو گشتم و او برد به خورشید مرا
جان دل و دیده منم ، گریه ی خندیده منم
یار پسندیده منم ، یار پسندید مرا
کعبه منم ، قبله منم ، سوی من آرید نماز
کان صنم قبله نما خم شد و بوسید مرا
پرتو دیدار خوشش تافته در دیده ی من
آینه در آینه شد ، دیدمش ودید مرا
آینه خورشید شود پیش رخ روشن او
تاب نظر خواه و ببین کآینه تابید مرا
گوهر گم بوده نگر تافته بر فرق ملک
گوهری خوب نظر آمد و سنجید مرا
نور چو فواره زند بوسه بر این باره زند
رشک سلیمان نگر و غیرت جمشید مرا
هر سحر از کاخ کرم چون که فرو می نگرم
بانگ لک الحمد رسد از مه و ناهید مرا
چون سر زلفش نکشم سر ز هوای رخ او
باش که صد صبح دمد زین شب امید مرا
پرتو بی پیرهنم ، جان رها کرده تنم
تا نشوم سایه ی خود باز نبینید مرا
********
غزل عاشقانه “زین گونه ام که در غم غربت شکیب نیست” از هوشنگ ابتهاج:
زین گونه ام که در غم غربت شکیب نیست
گر سر کنم حکایت هجران غریب نیست
جانم بگیر و صحبت جانانه ام ببخش
کز جان شکیب هست و ز جانان شکیب نیست
گم گشته دیار محبت کجا رود
نام حبیب هست و نشان حبیب نیست
عاشق منم که یار به حالم نظر نکرد
ای خواجه درد هست و لیکن طبیب نیست
در کار عشق او که جهانیش مدعی ست
این شکر چون کنیم که ما را رقیب نیست
جانا نصاب حسن تو حد کمال یافت
وین بخت بین که از تو هنوزم نصیب نیست
گلبانگ سایه گوش کن ای سرو خوش خرام
کاین سوز دل به ناله ی هر عندلیب نیست
گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سرپوش
لاله محمدی
۱۳۹۸/۴/۳۱ – ۱۴:۲۱
Permalink
محمد ابراهیم خاني
۱۳۹۸/۳/۱۶ – ۲۲:۰۴
Permalink
زینب خوشانس
۱۳۹۸/۳/۱ – ۱۱:۵۲
Permalink
کاربر مهمان
۱۳۹۷/۱۰/۱۱ – ۲۳:۲۴
Permalink
نام اصلی: هروویه میلیچ
زادروز: ۱۰ مهٔ ۱۹۸۹
زادگاه: اوسییک، کرواسی
قد: ۱٫۸۳ متر (۶ فوت ۰ اینچ)
وزن: ۷۴ کیلو
پست: مدافع چپ / وینگر
بیوگرافی مانوئل پوکیارلی
نام کامل: مانوئل پوکیارلی (manuel pucciarelli)
تاریخ تولد: ۱۷ ژوئن ۱۹۹۱
زادگاه: پراتو
قد: ۱٫۷۴ متر (۵ فوت ۸ ۱⁄۲ اینچ)
پست : مهاجم دوم/هافبک هجومی
نام کامل:مودیبو مایگا
تولد:۳ سپتامبر ۱۹۸۷
زادگاه:باماکو، مالی
قد:۱٫۸۵ متر( ۶ فوت ۱ اینچ)
پست:مهاجم، هافبک
نام کامل: فرناندو کانسین ماتوس
نام به انگلیسی: Fernando Canesin Matos
زادروز: ۲۷ فوریهٔ ۱۹۹۲
زادگاه: ریبرآ پرتو، برزیل
قد: ۱٫۷۶ متر
پست: هافبک
نام کامل: شیخ تیدیانه دیاباته( فرانسوی:Cheick Tidiane Diabaté)
تاریخ تولد: ۱۹۸۸
محل تولد: باماکو، مالی
قد: ۱٫۹۴ متر
پست: مهاجم
باشگاه سابق: الامارات
نام کامل: گابریل اومبرتو کالدرون (Gabriel Humberto Calderón)
تاریخ تولد: ۷ فوریهٔ ۱۹۶۰
محل تولد: راوسون، آرژانتین
باشگاه سابق: القطر
باشگاه کنونی: پرسپولیس (سرمربی)
نام کامل: آنته چاچیچ
زادروز: ۲۹ سپتامبر ۱۹۵۳
زادگاه: زاگرب، یوگسلاوی
پست: سرمربی
تحصیلات : فارغ التحصیل رشته تربیت بدنی
نام کامل: آندره آ استراماچونی
تاریخ تولد: ۱۸ ژوئن ۱۹۷۶
محل تولد: رم، ایتالیا
حرفه: مربیگری فوتبال
باشگاه فعلی: استقلال تهران
گزیدهای از بیوگرافی مارک ویلموتس
نام کامل: مارک روبر ویلموتس
تاریخ تولد: ۲۲ فوریهٔ ۱۹۶۹ (۵۰ سال)
محل تولد: ژودوآنی، بلژیک
قد: ۱ متر و ۸۳ سانتی متر
درود
اعدام کار خوبی نیست،در یک دادگاه صالحه محاکمه بشن.البته کل مجموعه نظام و حاکمیت
بابا رکود منظورش رسیدگی به پرونده های مفاسد اقتصادی بود.
روسری برند ابتکار رو ببینید پس تولید ملی چرا استفاده نمیکنین
با این بیگناه گیری شما کی میتونه برای دفاع از حقوقش مثل کشورای دیگه اعتراض کنه آقای وزیر
مگه اینکه مردم رو هم مثل خودتون کاخ نشین کنین نه چادرنشین
دلم خواسته بود بگویم نرو ، به تو نه ، به همه آدم های کوچه ، به پرنده هایی که می نشستند روی درخت های تازه برگ داده ، به گربه هایی که توی حیاط می دویدند، به کلاغی که بلند می پرید و صدای قارقارش تو را یاد حیاط مادربزرگ می انداخت .
در این مطلب گلچینی از بهترین غزلیات عاشقانه سعدی برای علاقه مندان به اشعار و غزل های سعدی را مطالعه خواهید کرد که امیدواریم این اشعار ناب و دلنشین مورد توجه تان قرار بگیرند.
کمتر فارسی زبانی است که با زندگینامه سعدی و آوازه این شاعر بزرگ آشنا نشده باشد. غزلیات عاشقانه سعدی از بهترین و شیرین ترین عاشقانه های فارسی هستند و این غزلیات سحر انگیز و لطیف می باشند و از لحاظ عاطفی بسیار قوی هستند و دل را به دنبال خود می کشند و بسیاری از ابیات این غزلیات ورد زبان ها شده اند.
غزلیات عاشقانه سعدی در انواع مضامین پرمحتوی و دلنشین نوشته شده اند و اگر شما به خواندن شعر و غزل علاقه مند هستید پیشنهاد می کنیم در زمان اوقات فراغت خود این شعرهای عاشقانه را نیز مطالعه کنید.
غزل های عاشقانه سعدی از پرمخاطب ترین اشعار عاشقانه هستند از این رو در ادامه این مطلب گلچینی از غزلیات عاشقانه و زیبا سعدی را در اختیار شما همراهان عزیز قرار داده ایم.بهترین شعر غزل عاشقانه
غزلیات عاشقانه سعدی
دوست دارم که بپوشی رخ همچون قمرت
تا چو خورشید نبینند به هر بام و درت
جرم بیگانه نباشد که تو خود صورت خویش
گر در آیینه ببینی برود دل ز برت
جای خندهست سخن گفتن شیرین پیشت
کآب شیرین چو بخندی برود از شکرت
راه آه سحر از شوق نمییارم داد
تا نباید که بشوراند خواب سحرت
غزلیات عاشقانه سعدی با مضمونی زیبا و دلنشین
از در درآمدی و من از خود به درشدم
گفتی کز این جهان به جهان دگر شدم
گوشم به راه تا که خبر میدهد ز دوست
صاحب خبر بیامد و من بیخبر شدم
چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب
مهرم به جان رسید و به عیوق برشدم
گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق
ساکن شود بدیدم و مشتاقتر شدم
دستم نداد قوت رفتن به پیش یار
چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم
تا رفتنش ببینم و گفتنش بشنوم
از پای تا به سر همه سمع و بصر شدم
من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت
کاول نظر به دیدن او دیده ور شدم
بیزارم از وفای تو یک روز و یک زمان
مجموع اگر نشستم و خرسند اگر شدم
او را خود التفات نبودش به صید من
من خویشتن اسیر کمند نظر شدم
گویند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد
اکسیر عشق بر مسم افتاد و زر شدم
اشعار عاشقانه و پرمحتوی سعدی
خوشتر از دوران عشق ایام نیست
بامداد عاشقان را شام نیست
ما همه چشمیم و تو نور ای صنم
چشم بد از روی تو دور ای صنم
روی مپوشان که بهشتی بود
هر که ببیند چو تو حور ای صنم
حور خطا گفتم اگر خواندمت
ترک ادب رفت و قصور ای صنم
تا به کرم خرده نگیری که من
غایبم از ذوق حضور ای صنم
روی تو بر پشت زمین خلق را
موجب فتنهست و فتور ای صنم
این همه دلبندی و خوبی تو را
موضع نازست و غرور ای صنم
سروبنی خاسته چون قامتت
تا ننشینیم صبور ای صنم
این همه طوفان به سرم میرود
از جگری همچو تنور ای صنم
سعدی از این چشمه حیوان که خورد
سیر نگردد به مرور ای صنم
غزلیات ناب و زیبا سعدی
تا بود بار غمت بر دل بیهوش مرا
تا بود بار غمت بر دل بیهوش مرا
سوز عشقت ننشاند ز جگر جوش مرا
نگذرد یاد گل و سنبلم اندر خاطر
تا به خاطر بود آن زلف و بناگوش مرا
شربتی تلختر از زهر فراقت باید
تا کند لذت وصل تو فراموش مرا
هر شبم با غم هجران تو سر بر بالین
روزی ار با تو نشد دست در آغوش مرا
بی دهان تو اگر صد قدح نوش دهند
به دهان تو که زهر آید از آن نوش مرابهترین شعر غزل عاشقانه
غزل عاشقانه و خاطره انگیز سعدی
پیش ما رسم شکستن نبود عهد وفا را
الله الله تو فراموش مکن صحبت ما را
قیمت عشق نداند قدم صدق ندارد
سست عهدی که تحمل نکند بار جفا را
گر مخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی
دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را
گر سرم میرود از عهد تو سر بازنپیچم
تا بگویند پس از من که به سر برد وفا را
خنک آن درد که یارم به عیادت به سر آید
دردمندان به چنین درد نخواهند دوا را
باور از مات نباشد تو در آیینه نگه کن
تا بدانی که چه بودست گرفتار بلا را
از سر زلف عروسان چمن دست بدارد
به سر زلف تو گر دست رسد باد صبا را
سر انگشت تحیر بگزد عقل به دندان
چون تأمل کند این صورت انگشت نما را
آرزو میکندم شمع صفت پیش وجودت
که سراپای بسوزند من بی سر و پا را
چشم کوته نظران بر ورق صورت خوبان
خط همیبیند و عارف قلم صنع خدا را
همه را دیده به رویت نگرانست ولیکن
خودپرستان ز حقیقت نشناسند هوا را
مهربانی ز من آموز و گرم عمر نماند
به سر تربت سعدی بطلب مهرگیا را
هیچ هشیار ملامت نکند مستی ما را
قل لصاح ترک الناس من الوجد سکاری
غزلیات عاشقانه سعدی
من بی مایه که باشم که خریدار تو باشم
حیف باشد که تو یار من و من یار تو باشم
تو مگر سایه لطفی به سر وقت من آری
که من آن مایه ندارم که به مقدار تو باشم
خویشتن بر تو نبندم که من از خود نپسندم
که تو هرگز گل من باشی و من خار تو باشم
غزل عاشقانه سعدی
دوش بی روی تو آتش به سرم بر میشد
و آبی از دیده میآمد که زمین تر میشد
تا به افسوس به پایان نرود عمر عزیز
همه شب ذکر تو میرفت و مکرر میشد
چون شب آمد همه را دیده بیارامد و من
گفتی اندر بن مویم سر نشتر میشد
آن نه می بود که دور از نظرت میخوردم
خون دل بود که از دیده به ساغر میشد
از خیال تو به هر سو که نظر میکردم
پیش چشمم در و دیوار مصور میشد
چشم مجنون چو بخفتی همه لیلی دیدی
مدعی بود اگرش خواب میسر میشد
هوش میآمد و میرفت و نه دیدار تو را
میبدیدم نه خیالم ز برابر میشد
گاه چون عود بر آتش دل تنگم میسوخت
گاه چون مجمرهام دود به سر بر میشد
گویی آن صبح کجا رفت که شبهای دگر
نفسی میزد و آفاق منور میشد
سعدیا عقد ثریا مگر امشب بگسیخت
ور نه هر شب به گریبان افق بر میشد
در این بخش از شعر و ادبیات مجله آرگا مجموعه ای از غزلیات عاشقانه سعدی را برای شما عزیزان گردآوری کرده ایم که امیدواریم این اشعار دلنشین مورد توجه تان قرار بگیرند.
منبع : آرگا
موهاتو ابریشمی کن !
روغن خراطین و خواص شگفت انگیز آن !
مدل ساعت های لوکس زنانه و مردانه با استایل های جذاب
چطور ارزان به آنتالیا سفر کنیم؟
تخفیف ویژه ساعت مچی لوکس به مدت محدود
با خواندن این مقاله تور عمان مقصد بعدی شماست!
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.
دیدگاه
نام
ایمیل
وبسایت
ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی مینویسم.
بهترین شعر غزل عاشقانه
اي بـیخبــر بکــوش کـه صاحب خبــر شوی
تــا راهــــرو نباشی کـی راهـبـر شـوی
در مکتب حقایق پیش ادیـب عشـق
هان اي پسر بکـــوش که روزی پدر شوی
دست از مس وجود چو مردان ره بشوی
تا کیمیای عشق بیابی و زر شوی…
بازآی و دل تنگ مرا مونس جان باش
وین سوخته را محرم اسرار نهان باش
زان باده که در میکده عشق فروشند
ما را دو سه ساغر بده و گو رمضان باش
در خرقه چو آتش زدی اي عارف سالک
جهدی کن و سرحلقه رندان جهان باش
دلدار که گفتا به توام دل نگران است
گو می رسم اینک به سلامت نگران باش
خون شد دلم از حسرت ان لعل روان بخش
اي درج محبت به همان مهر و نشان باش
تا بر دلش از غصه غباری ننشیند
اي سیل سرشک از عقب نامه روان باش
حافظ که هوس میکندش جام جهان بین
گو درنظر آصف جمشید مکان باش
“حافظ”
خـرم ان روز کـز ایـــن منـزل ویـران بــروم
آسان جان طلبــم و از پـی جـانان بــــروم
گـر چــه دانم که بــه جایی نبـرد راه غریب
مـن به بوی ســـر ان زلف پریشان بـــروم
دلــم از وحشت زندان سکـندر بگـــرفت
رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم
چون صبا با تن بیمار و دل بـیطاقت
بهترین شعر غزل عاشقانه
بـــه هـــــواداری ان سرو خرامان بـــروم
در ره او چــــو قلـم گـــر به سرم باید رفت
بـا دل زخـــم کـــش و دیـده گـریان بــروم
نـذر کـردم گـر از این غـــم به درآیــم روزی
تا در میکده شادان و غـزل خــــوان بـــــروم
اگر ان ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
بده ساقی می باقی که در جنّت نخواهی یافت
کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلّا را
فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوب
چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را
ز عشق ناتمام ما جمال یار مستغنی ست
به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را
من از ان حسن روزافزون که یوسف داشت دانستم
که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را
بدم گفتیّ و خرسندم، عفاک الله نکو گفتی
جواب تلخ میزیبد لب لعل شکرخا را
نصیحت گوش کن جانا که از جان دوستتر دارند
جوانان سعادتمند پند پیر دانا را
حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو
که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را
غزل گفتیّ و دُر سفتی بیا و خوش بخوان حافظ
که بر نظم تو افشاند فلک عِقد ثریّا را
شاهدان گر دلبری زین سان کنند
زاهدان را رخنه در ایمان کنند
هر کجا ان شاخ نرگس بشکفد
گلرخانش دیده نرگسدان کنند
اي جوان سروقد گویی ببر
پیش از ان کز قامتت چوگان کنند
عاشقان را بر سرخود حکم نیست
هر چه فرمان تو باشد ان کنند
پیش چشمم کمتر است از قطرهاي
این حکایتها که از طوفان کنند
یار ما چون گیرد آغاز سماع
قدسیان بر عرش دست افشان کنند
مردم چشمم به خون آغشته شد
در کجا این ستم بر انسان کنند
خوش برآ با غصه اي دل کاهل راز
عیش خوش در بوته هجران کنند
سر مکش حافظ ز آه نیم شب
تا چو صبحت آینه رخشان کنند
“حافظ”
دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما
چیست یاران طریقت بعد از این تدبیر ما
ما مریدان روی سوی قبله چون آریم چون
روی سوی خانه خمار دارد پیر ما
در خرابات طریقت ما به هم منزل شویم
کاین چنین رفتهست در عهد ازل تقدیر ما
عقل اگر داند که دل دربند زلفش چون خوش است
عاقلان دیوانه گردند از پی زنجیر ما
روی خوبت آیتی از لطف بر ما کشف کرد
زان زمان جز لطف و خوبی نیست در تفسیر ما
با دل سنگینت آیا هیچ درگیرد شبی
آه آتشناک و سوز سینه شبگیر ما
تیر آه ما ز گردون بگذرد حافظ خموش
رحم کن بر جان خود پرهیز کن از تیر ما
مرحبا اي پیک مشتاقان بده پیغام دوست
تا کنم جان از سر رغبت فدای نام دوست
واله و شیداست دایم همچو بلبل در قفس
طوطی طبعم ز عشق شکر و بادام دوست
زلف او دام است و خالش دانه ان دام و من
بر امید دانهاي افتادهام در دام دوست
سر ز مستی برنگیرد تا به صبح روز حشر
هر که چون من در ازل یک جرعه خورد از جام دوست
بس نگویم شمهاي از شرح شوق خود از آنک
دردسر باشد نمودن بیش از این ابرام دوست
گر دهد دستم کشم در دیده هم چون توتیا
خاک راهی کان مشرف گردد از اقدام دوست
میل من سوی وصال و قصد او سوی فراق
ترک کام خود گرفتم تا برآید کام دوست
حافظ اندر درد او میسوز و بیدرمان بساز
زان که درمانی ندارد درد بیآرام دوست
مژده اي دل که مسیحا نفسی می آید
که ز انفاس خوشش بوی کسی می آید
از غم هجر مکن ناله و فریاد که من
زدهام فالی و فریادرسی می آید
ز آتش وادی ایمن نه منم خرم و بس
هرکس آنجا به امید قبسی می آید
هیچکس نیست که در کوی تواش کاری نیست
هرکس آنجا به طریق هوسی می آید
کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست
این قدر هست که بانگ جرسی می آید
جرعهاي ده که به میخانه ارباب کرم
هر حریفی ز پی ملتمسی می آید
دوست را گر سر پرسیدن بیمار غم است
گو بیا خوش که هنوزش نفسی می آید
خبر بلبل این باغ بپرسید که من
نالهاي میشنوم کز قفسی می آید
یار دارد سر صید دل حافظ، یاران
شاهبازی به شکار مگسی می آید
ساقی به نور باده برافروز جام ما
مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما
ما در پیاله عکس رخ یار دیدهایم
ای بیخبر ز لذت شرب مدام ما
هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما
اي نسیم سحر آرامگه یار کجاست
منزل ان مه عاشق کش عیار کجاست
شب تار است و ره وادی ایمن در پیش
آتش طور کجا موعد دیدار کجاست
هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد
در خرابات بگویید که هشیار کجاست
ان کس است اهل بشارت که اشارت داند
نکتهها هست بسی محرم اسرار کجاست
هر سر موی مرا با تو هزاران کار است
ما کجاییم و ملامت گر بیکار کجاست
بازپرسید ز گیسوی شکن در شکنش
کاین دل غمزده سرگشته گرفتار کجاست
عقل دیوانه شد ان سلسله مشکین کو
دل ز ما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاست
ساقی و مطرب و می جمله مهیاست ولی
عیش بی یار مهیا نشود یار کجاست
حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج
فکر معقول بفرما گل بی خار کجاست
گفتم غم تو دارم گفتا غمت سرآید
گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید
گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز
گفتا ز خوبرویان اینکار کمتر آید
گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم
گفتا که شب رو است او از راه دیگر آید
گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد
گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید
گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد
گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آید
گفتم که نوش لعلت ما رابه آرزو کشت
گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آید
گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد
گفتا مگوی با کس تا وقت ان درآید
گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمد
گفتا خموش حافظ کاین غصه هم سر آید حافظ
راهیست راه عشـــق کـــه هیچش کـــــناره نیست
ان جـــا جــز ان کـــه جـان بسپارند چـاره نیست
هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست…
گل در بر و می در کف و معشوق به کام است
پادشاه جهانم به چنین روز غلام است
گو شمع میارید دراین جمع که امشب
در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است
در مذهب ما باده حلال است ولیکن
بی روی تو اي سرو گل اندام حرام است
گوشم همه ی بر قول نی و نغمه چنگ است
چشمم همه ی بر لعل لب و گردش جام است
مژده اي دل که مسیحا نفسی می آید
که ز انفاس خوشش بوی کسی می آید
از غم هجر مکن ناله و فریاد که من
زدهام فالی و فریادرسی می آید
ز آتش وادی ایمن نه منم خرم و بس
هرکس آنجا به امید قبسی می آید
هیچکس نیست که در کوی تواش کاری نیست
هرکس آنجا به طریق هوسی می آید
کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست
این قدر هست که بانگ جرسی می آید
جرعهاي ده که به میخانه ارباب کرم
هر حریفی ز پی ملتمسی می آید
دوست را گر سر پرسیدن بیمار غم است
گو بیا خوش که هنوزش نفسی می آید
خبر بلبل این باغ بپرسید که من
نالهاي می شنوم کز قفسی می آید
یار دارد سر صید دل حافظ، یاران
شاهبازی به شکار مگسی می آید
ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
وین راز سر به مهر به عالم سمر شود
گویند سنگ لعل شود در مقام صبر
آری شود ولیک به خون جگر شود
خواهم شدن به میکده گریان و دادخواه
کز دست غم خلاص من ان جا مگر شود
از هر کرانه تیر دعا کردهام روان
باشد کز ان میانه یکی کارگر شود
اي جان حدیث ما بر دلدار بازگو
لیکن چنان مگو که صبا را خبر شود
از کیمیای مهر تو زر گشت روی من
آری به یمن لطف شما خاک زر شود
در تنگنای حیرتم از نخوت حریف
یا رب مباد ان که گدا معتبر شود
بس نکته غیر حسن بباید که تا کسی
مقبول طبع مردم صاحب نظر شود
این سرکشی که کنگره کاخ وصل راست
سرها بر آستانه او خاک در شود
حافظ چو نافه سر زلفش به دست توست
دم درکش ار نه باد صبا را خبر شود
مرحبا اي پیک مشتاقان بده پیغام دوست
تا کنم جان از سر رغبت فدای نام دوست
واله و شیداست دایم همچو بلبل در قفس
طوطی طبعم ز عشق شکر و بادام دوست
زلف او دام است و خالش دانه ان دام و من
بر امید دانهاي افتادهام در دام دوست
سر ز مستی برنگیرد تا به صبح روز حشر
هر که چون من در ازل یک جرعه خورد از جام دوست
بس نگویم شمهاي از شرح شوق خود از آنک
دردسر باشد نمودن بیش از این ابرام دوست
گر دهد دستم کشم در دیده هم چون توتیا
خاک راهی کان مشرف گردد از اقدام دوست
میل من سوی وصال و قصد او سوی فراق
ترک کام خود گرفتم تا برآید کام دوست
حافظ اندر درد او میسوز و بیدرمان بساز
زان که درمانی ندارد درد بیآرام دوست
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندر ان ظلمت شب آب حیاتم دادند
بیخود از شعشعه پرتو ذاتم کردند
باده از جام تجلی صفاتم دادند
چه مبارک سحری بودو چه فرخنده شبی
ان شب قدر که این تازه براتم دادند
بعد از این روی من و آینه وصف جمال
که در ان جا خبر از جلوه ذاتم دادند
من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب
مستحق بودم و اینها به زکاتم دادند
هاتف ان روز به من مژده این دولت داد
که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند
این همه ی شهد و شکر کز سخنم میریزد
اجر صبریست کز ان شاخ نباتم دادند
همت حافظ و انفاس سحرخیزان بود
که ز بند غم ایام نجاتم دادند
دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما
چیست یاران طریقت بعد از این تدبیر ما
ما مریدان روی سوی قبله چون آریم چون
روی سوی خانه خمار دارد پیر ما
در خرابات طریقت ما به هم منزل شویم
کاین چنین رفتهست در عهد ازل تقدیر ما
عقل اگر داند که دل دربند زلفش چون خوش است
عاقلان دیوانه گردند از پی زنجیر ما
روی خوبت آیتی از لطف بر ما کشف کرد
زان زمان جز لطف و خوبی نیست در تفسیر ما
با دل سنگینت آیا هیچ درگیرد شبی
آه آتشناک و سوز سینه شبگیر ما
تیر آه ما ز گردون بگذرد حافظ خموش
رحم کن بر جان خود پرهیز کن از تیر ما
دوش در حلقه ما قصه گیسوی تو بود
تا دل شب سخن از سلسله موی تو بود
دل که از ناوک مژگان تو در خون میگشت
باز مشتاق کمانخانه ابروی تو بود
هم عفاالله صبا کز تو پیامی میداد
ور نه در کس نرسیدیم که از کوی تو بود
عالم از شور و شر عشق خبر هیچ نداشت
فتنه انگیز جهان غمزه جادوی تو بود
من سرگشته هم از اهل سلامت بودم
دام راهم شکن طره هندوی تو بود
بگشا بند قبا تا بگشاید دل من
که گشادی که مرا بود ز پهلوی تو بود
به وفای تو که بر تربت حافظ بگذر
کز جهان میشد ودر آرزوی روی تو بود
دوش دیدم که ملایک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت
با من راه نشین باده مستانه زدند
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه کار به نام من دیوانه زدند
جنگ هفتاد و دو ملت همه ی را پوزش بنه
چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند
شکر ایزد که میان من و او صلح افتاد
صوفیان رقص کنان ساغر شکرانه زدند
آتش ان نیست که از شعله او خندد شمع
آتش ان است که در خرمن پروانه زدند
کس چو حافظ نگشاد از رخ اندیشه نقاب
تا سر زلف سخن رابه قلم شانه زدند
ناگهان پرده برانداختهاي یعنی چه
مست از خانه برون تاختهاي یعنی چه
زلف در دست صبا گوش به فرمان حریف
اینچنین با همه ی درساختهاي یعنی چه
شاه خوبانی و منظور گدایان شدهاي
قدر این مرتبه نشناختهاي یعنی چه
نه سر زلف خود اول تو به دستم دادی
بازم از پای درانداختهاي یعنی چه
حافظا در دل تنگت چو فرود آمد یار
خانه از غیر نپرداختهاي یعنی چه
گر پیر مغان مرشد من شد چه تفاوت
در هیچ سری نیست که سری ز خدا نیست
عاشق چه کند گر نکشد بار ملامت
با هیچ دلاور سپر تیر قضا نیست
در صومعه زاهد ودر خلوت صوفی
جز گوشه ابروی تو محراب دعا نیست
اي چنگ فروبرده به خون دل حافظ
فکرت مگر از غیرت قرآن و خدا نیست
اگر ان ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
بده ساقی می باقی که در جنّت نخواهی یافت
کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلّا را
فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوب
چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را
ز عشق ناتمام ما جمال یار مستغنی ست
به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را
من از ان حسن روزافزون که یوسف داشت دانستم
که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را
بدم گفتیّ و خرسندم، عفاک الله نکو گفتی
جواب تلخ میزیبد لب لعل شکرخا را
نصیحت گوش کن جانا که از جان دوستتر دارند
جوانان سعادتمند پند پیر دانا را
حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو
که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را
غزل گفتیّ و دُر سفتی بیا و خوش بخوان حافظ
که بر نظم تو افشاند فلک عِقد ثریّا را
عیب رندان مکن اي زاهد پاکیزه سرشت
که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
من اگر نیکم و گر بد تو برو خودرا باش
هر شخصی ان دروَد عاقبت کار که کشت
مرو به خانه ارباب بیمروت دهر
که گنج عافیتت در سرای خویشتن است
بسوخت حافظ ودر شرط عشقبازی او
هنوز بر سر عهد و وفای خویشتن است
سر ارادت ما و آستان حضرت دوست
که هر چه بر سر ما میرود ارادت اوست
نظیر دوست ندیدم گرچه از مه و مهر
نهادم آینهها در مقابل رخ دوست
بهترین شعر غزل عاشقانه
بعد از خواندن بیوگرافی کوتاه از مولوی ملقب به مولانا ؛ گلچینی از بهترین شعرهای مولانا را از این شاعر مشهور ایرانی خواهید خواند.
جلال الدین محمد بلخی مشهور به مولانا، مولوی و رومی «۶ نوامبر ۱۲۰۷ ؛ بلخ یا وخش – ۲۳ دسامبر ۱۲۷۳ ؛ قونیه» از معروفترین شاعران ایرانی فارسیگوی است.
نام کامل وی «محمد ابن محمد ابن حسین حسینی خطیبی بکری بلخی» بوده ودر دوران حیات به القاب «جلالالدین»؛ «خداوندگار» و «مولانا خداوندگار» نامیده میشدهاست.
در قرنهاي بعد «ظاهرا از قرن نهم » القاب «مولوی»؛ «مولانا»؛ «مولوی رومی» و «ملای رومی» برای وی بکار رفتهاست و از عده اي از اشعارش تخلص وی را «خاموش» و «خَموش» و «خامُش» دانستهاند. زبان مادری وی فارسی بودهاست.
مؤمنه خاتون همسر بهاءالدین ولد و مادر جلالالدین محمد مولاناست. گور او در قرامان / لارنده کشف شده، بنابراین باید بین سالهای ۶۲۶–۶۱۹/۱۲۲۹–۱۲۲۲ از دنیا رفته باشد.
مولانا، پس از مدتها بیماری در پی تبی سوزان در غروب یکشنبه ۵ جمادی الآخر ۶۷۲ قمری درگذشت. در ان روز پرسوز، قونیه در یخبندان بود. سیل پرخروش مردم، پیر و جوان، مسلمان و گبر، مسیحی و یهودی همگی دراین ماتم شرکت داشتند.
افلاکی می گوید: «بسی مستکبران و منکران که ان روز، زنّار بریدند و ایمان آوردند.» و ۴۰ شبانه روز این عزا و سوگ بر پا بود مولانا، پس از مدتها بیماری در پی تبی سوزان در غروب یکشنبه ۵ جمادی الآخر ۶۷۲ قمری درگذشت.
در ان روز پرسوز، قونیه در یخبندان بود. سیل پرخروش مردم، پیر و جوان، مسلمان و گبر، مسیحی و یهودی همگی دراین ماتم شرکت داشتند. افلاکی می گوید: «بسی مستکبران و منکران که ان روز، زنّار بریدند و ایمان آوردند.» و ۴۰ شبانه روز این عزا و سوگ بر پا بود.
من عاشقی از کمال تو آموزم
بیت و غزل از جمال تو آموزم
در پرده دل خیال تو رقص کند
من رقص خوش از خیال تو آموزم
معشوقه چو آفتاب تابان گردد
عاشق به مثال ذره گردان گردد
چون باد بهار عشق جنبان گردد
هر شاخ که خشک نیست رقصان گردد
شد ز غمت خانه سودا دلم
در طلبت رفت به هر جا دلم
در طلب زهره رخ ماه رو
می نگرد جانب بالا دلم
اي عاشقــان اي عاشقـان پیمانه را گم كرده ام
دركنج ویران مــــانده ام ؛ خمخــــانه را گم كرده امبهترین شعر غزل عاشقانه
هم در پی بالائیــــان ؛ هم من اسیــر خاكیان
هم در پی همخــــانه ام ،هم خــانه را گم كرده ام
آهـــــم چو برافلاك شد اشكــــم روان بر خاك شد
آخـــــر از این جا نیستم ؛ كاشـــــانه را گم كرده ام
درقالب این خاكیان عمری است سرگردان شدم
چون جان اسیرحبس شد ؛ جانانه را گم كرده ام
از حبس دنیا خسته ام چون مرغكی پر بسته ام
جانم از این تن سیر شد ؛ سامانه را گم كرده ام
در خواب دیدم بیـــدلی صد عاقل اندر پی روان
میخواند با خود این غزل ؛ دیوانه را گم كرده ام
گـــر طالب راهی بیــــا ؛ ور در پـی آهی برو
این گفت و با خودمی سرود، پروانه راگم كرده ام
ان وقت که بحر کل شود ذات مرا
روشن گردد جمال ذرات مرا
زان میسوزم چو شمع تا در ره عشق
یک وقت شود جمله اوقات مرا
ز اول که حدیث عاشقی بشنودم
جان و دل و دیده در رهش فرسودم
گفتم که مگر عاشق و معشوق دواند
خود هردو یکی بود من احول بودم
خنک ان دم که نشینیم در ایوان من و تو
به دو نقش و به دو صورت، به یکی جان من و تو
داد باغ و دم مرغان بدهد آب حیات
ان زمانی که درآییم به بستان من و تو
اختران فلک آیند به نظاره ما
مه خودرا بنماییم بدیشان من و تو
من و تو، بی منوتو، جمع شویم از سر ذوق
خوش و فارغ، ز خرافات پریشان، من و تو
طوطیان فلکی جمله شکرخوار شوند
در مقامی که بخندیم بدان سان، من و تو
این عجب تر که من و تو به یکی کنج این جا
هم دراین دم به عراقیم و خراسان من و تو!
به یکی نقش بر این خاک و بر ان نقش دگر
در بهشت ابدی و شکرستان من و تو
عکس نوشته اشعار مولانا برای پروفایل
گفتی که مستت می کنم
پر زانچه هــستت می کنم
گـــفتم چـــگونه از کجا؟
گفتی که تا گـفتی خودآ
گفتی که درمــانت دهم
بر هـــــجر پـایـانت دهم
گفتم کجا،کی خواهد این؟
گفتی صـــبوری باید این
ان سو مرو این سو بیا اي گلبن خندان من
اي عقل عقل عقل من اي جان جان جان من
یک نفس بی یار نتوانم نشست
بی رخ دلدار نتوانم نشست
از سر می می نخواهم خاستن
یک زمان هشیار نتوانم نشست
نور چشمم اوست من بی نور چشم
روی با دیوار نتوانم نشست
دیده را خواهم به نورش بر فروخت
یک نفس بی یار نتوانم نشست
من که از اطوار بیرون جسته ام
با چنین اطوار نتوانم نشست
من که دایم بلبل جان بوده ام
بی گل و گلزار نتوانم نشست
کار من پیوسته چون بی کار تست
بیش ازین بی کار نتوانم نشست
هر نفس خواهی تجلای دگر
زان که بی انوار نتوانم نشست
زان که یک دم در جهان جسم و جان
بی غم ان یار نتوانم نشست
شمس را هر لحظه می گوید بلند
بی اولی الا بصار نتوانم نشست
من هوای یار دارم بیش ازین
در غم اغیار نتوانم نشست
بشکن سبو و کوزه اي میرآب جانها
تا وا شود چو کاسه در پیش تو دهانها
بر گیجگاه ما زن اي گیجی خردها
تا وارهد به گیجی این عقل ز امتحانها
ناقوس تن شکستی ناموس عقل بشکن
مگذار کان مزور پیدا کند نشانها
ور جادویی نماید بندد زبان مردم
تو چون عصای موسی بگشا برو زبانها
عاشق خموش خوشتر دریا به جوش خوشتر
چون آینهست خوشتر در خامشی بیانها
در نگنجد عشق در گفت و شنی
عشق دریایی ست قعرش ناپدید
قطرههاي بحر را نتوان شمرد
هفت دریا پیش ان بحرست خرد
چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون
دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون
اشعار عارفانه عاشقانه مولانا
در هوایت بی قرارم روز و شب
سر ز پایت بر ندارم روز و شب
یک ساعت عشق صد جهان بیش ارزد
صد جان به فدای عاشقی باد اي جان
اشعار مولانا درباره عشق
یک بوسه ز تو خواستم و شش دادی
شاگرد که بودی که چنین استادی
خوبی و کرم را چو نکو بنیادی
اي دنیا را ز تو هزار آزادی
بی عشق نشاط و طرب افزون نشود
بی عشق وجود خوب و موزون نشود
صد قطره ز ابر اگر به دریا بارد
بیجنبش عشق در مکنون نشود
حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو
و اندر دل آتش درآ پروانه شو پروانه شو
هم خویش را بیگانه کن هم خانه را ویرانه کن
و آنگه بیا با عاشقان هم خانه شو هم خانه شو
من از عالم تو را تنها گزیدم
روا داری که من غمگین نشینم؟!
بشنـو این نی چون شکــایت میکـــنـد
از جـداییــهـــا حکـــــایت مـــیکــــنـد
کــــز نیستـــان تـــا مـــــرا ببریــــدهانـد
در نفیــــــرم مــــــرد و زن نالیـــــدهانـد
سینه خواهم شرحـــه شرحـــه از فراق
تـــا بگـــویــم شـــرح درد اشتیـــــاق
هـــر کسی کو دور ماند از اصل خویش
بـــاز جویـــد روزگــــــار وصـــل خـــویش
مــن بــــه هــــر جمعیتی نالان شـــدم
جفــت بــدحالان و خوشحالان شـــدم
هــر کســی از ظن خــود شــد یـار من
از درون مـن نجســت اســـرار مــن
ســـر مــن از نالـــهي مـــن دور نیست
لیـک چشم و گوش را ان نور نیست…
اشعار مولانا جلال الدین محمد بلخی
اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من
دل من داند و من دانم و دل داند و من
خاک من گل شود و گل شکفد از گل من
تا ابد مهر تو بیرون نرود از دل من
چون نمایی ان رخ گلرنگ را
از طرب در چرخ آری سنگ را
بار دیگر سر برون کن از حجاب
از برای عاشقان دنگ را
تا که دانش گم کند مر راه را
تا که عاقل بشکند فرهنگ را
تا که آب از عکس تو گوهر شود
تا که آتش واهلد مر جنگ را
من نخواهم ماه رابا حسن تو
وان دو سه قندیلک آونگ را
من نگویم آینه با روی تو
آسمان کهنه پرزنگ را
دردمیدی و آفریدی باز تو
شکل دیگر این جهان تنگ را
در هوای چشم چون مریخ او
ساز ده اي زهره باز ان چنگ را
اي یوسف خوش نام مـا خوش می روی بر بام مــــا
اي درشکـــسته جــام مـا اي بــردریـــــده دام ما
اي نــور مـا اي سور مـا اي دولت منصــور مـا
جوشی بنه در شور ما تا می شود انگور ما
اي دلبر و مقصود ما اي قبله و معبود ما
آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما
اي یــار مـــا عیــار مـــا دام دل خمـــار مـــا
پا وامکــش از کار ما بستان گــــرو دستار مــا
در گل بمانده پای دل جان می دهم چه جای دل
وز آتـــــش ســودای دل اي وای دل اي وای مـــــا
دوبیتی کوتاه عاشقانه از مولانا
از آتش عشق در جهان گرمی ها
وز شیر جفاش در وفا نرمی ها
زان ماه که خورشید از او شرمنده ست
بی شرم بود مرد چه بی شرمی ها
رباعیات عاشقانه مولانا
جز عشق نبود هیچ دم ساز مرا
نی اول و نی آخهر و آغاز مرا
جان میدهد از درونه آواز مرا
کی کاهل راه عشق درباز مرا
اي قـوم بــه حج رفتـه کجایید کجایید
معشــوق همیــن جـاست بیایید بیایید
معشــوق تــو همسـایه و دیــوار به دیوار
در بادیه ســـرگشته شمـــا در چــه هوایید
گــر صـــورت بیصـــورت معشـــوق ببینیــد
هــم خـــواجه و هــم خانه و هم کعبه شمایید
ده بـــــار از ان راه بـــدان خـــانه بـــرفتیــــد
یــک بـــار از ایـــن خانــه بــر این بام برآیید
ان خانــــه لطیفست نشانهـــاش بگفتیــد
از خــواجــــه ان خــــانـــــه نشانـــی بنماییـــد
یک دستـــه گــل کــو اگـــر ان بـــــاغ بدیدیت
یک گـــوهر جــــان کـــو اگـــر از بحر خدایید
با ایــــن همـه ان رنج شما گنج شما باد
حيف که بر گنج شما پرده شمایید
من پیر فنا بدم جوانم کردی
من مرده بدم ز زندگانم کردی
می ترسیدم که گم شوم در ره تو
اکنون نشوم گم که نشانم کردی
اشعار مولانا جلال الدین محمد بلخی
اندر دل بی وفا غم و ماتم باد
ان راکه وفا نیست ز عالم کم باد
دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد
جز غم که هزار آفرین بر غم باد
حیلت رها کن عاشقــا دیوانه شو دیوانه شو
و انـدر دل آتش درآ پــــروانـه شــو پروانــــــه شو
هــم خــویش را بیگـــانه کن هم خانه را ویرانه کن
و آنگه بیا با عاشقان هم خانـه شـو هم خانه شــو
رو سینــه را چـون سینه ها هفت آب شو از کینه ها
و آنگـــه شراب عشــق را پیمانـــه شــــو پیمانــه شـو
باید کـــه جملــه جــان شــوی تا لایق جانان شوی
گـــر ســوی مستــان میــروی مستانه شـــو مستانه شو…
اگر عالم همه ی پرخار باشد
دل عاشق همه ی گلزار باشد
وگر بیکار گردد چرخ گردون
جهان عاشقان بر کار باشد
همه ی غمگین شوند و جان عاشق
لطیف و خرم و عیار باشد
به عاشق ده تو هر جا شمع مردهست
که وی را صد هزار انوار باشد
وگر تنهاست عاشق نیست تنها
که با معشوق پنهان یار باشد
شراب عاشقان از سینه جوشد
رقیب عشق در اسرار باشد
به صد وعده نباشد عشق خرسند
که مکر دلبران بسیار باشد
وگر بیمار بینی عاشقی را
نه شاهد بر سر بیمار باشد
سوار عشق شو وز ره میندیش
که اسب عشق بس رهوار باشد
به یک حمله تو را منزل رساند
گرچه راه ناهموار باشد
علف خواری نداند جان عاشق
که جان عاشقان خمار باشد
ز شمس الدین تبریزی بیابی
دلی کو مست و بس هشیار باشد
یــار مرا غار مــرا عشق جگرخوار مرا
یار تویی غـــار تویی خواجه نگهدار مرا
نوح تویی روح تــویی فاتح و مفتوح تـویی
سینـــه مشــروح تــویی بـــر در اســرار مرا
نـــور تـــویی سـور تــویی دولت منصور تـویی
مـــرغ کـــه طــور تــویی خســته بــه منقار مرا
قطـــره تویی بحــر تویی لطـف تــویی قهــر تویی
قنــد تـــویی زهـــر تــویی بیــــش میـــازار مرا
حجره خورشید تویی خانه ناهید تویی
روضــه اومیــد تویـــی راه ده اي یــار مرا
روز تــویی روزه تـــویی حـاصل دریوزه تـویی
آب تــویی کــوزه تــویی آب ده این بـــار مـــرا
دانـــه تویــی دام تــویی بــاده تویی جام تـویی
پختـــه تویی خـــام تــویی خـــام بمگـــذار مرا
این تن اگـــر کـــم تــندی راه دلــم کــم زندی
راه شــدی تــا نبــدی ایـــن همـــه گـــفتار مرا
گر کسی گوید که بهر عشق بحر دل چرا شوریده و شیدا شود؟
تو جوابش ده که: اندر شوق بحر قطره بی آرام و ناپروا شود
از دل تو در دل من نکته هاست
آه چه ره است از دل تو تا دلم
گر نکنی بر دل من رحمتی
وای دلم وای دلم وا دلم
اي که می پرسی نشان عشق چیست
عشق چیزی جز ظهور مهر نیست
عشق یعنی مشکلی راحت کنی
دردی از در مانده اي درمان کنی
در بین این همه ی غوغا و شر
عشق یعنی کاهش رنج بشر
عشق یعنی گل بجای خار باش
پل بجای این همه ی دیوار باش
عشق یعنی تشنه اي خود نیز اگر
واگذاری آب را، بر تشنه تر
عشق یعنی دشت گلکاری شده
در کویری چشمه اي جاری شده
عشق یعنی ترش را شیرین کنی
عشق یعنی نیش را نوشین کنی
هر کجا عشق آید و ساکن شود
هر چه نا ممکن بود ؛ ممکن شود
با جمله ما خوشیم
ولی با تو خوش تریم
درویشی و عاشقی به هم سلطانیست
گنجست غم عشق ولی پنهانیست
ویران کردم بدست خود خانه دل
چون دانستم که گنج در ویرانیست
قطره تویی بحر تویی لطف تویی قهر تویی
قند تویی سم تویی بیش میازار مرا
بی همگان بسر شود بی تو بسر نمی شود
داغ تو دارد این دلم جای دگر نمیشود
دیده عقل مست تو چرخه چرخ پست تو
گوش طرب به دست تو بی تو بسر نمیشود
همه ی خفتند و من دلشده را خواب نبرد
همه ی شب دیده من بر فلک استاره شمرد
به از این چه شادمانی که تو جانی و جهانی
اندر سر ما همت کاری دگر است
معشوقه خوب ما نگاری دگر است
والله که به عشق نیز قانع نشویم
ما را پس از این خزان بهاری دگر است
شعرهای مولانا درباره انسان
جان و جهان! دوش کجا بودهاي
نی غلطم، در دل ما بودهاي
آنکه به دل اسیرمش
در دل و جان پذیرمش
گر چه گذشت عمر من
باز ز سر بگیرمش
عاشق شده اي اي دل سودات خجسته باد
از جا و مکان رستی ان جات خجسته باد
از هردو جهان بگذر تنها زن و تنها خور
تا ملک ملک گویند تنهات خجسته باد
اي پیش رو مردی امروز تو برخوردی
اي زاهد فردایی فردات خجسته باد
کفرت همگی دین شد تلخت همه ی شیرین شد
حلوا شده کلی حلوات خجسته باد
در خانقه سینه غوغاست فقیران را
اي سینه بیکینه غوغات خجسته باد
این دیده دل دیده اشکی بد و دریا شد
دریاش همیگوید دریات خجسته باد
اي عاشق پنهانی ان یار قرینت باد
اي طالب بالایی بالات خجسته باد
اي جان پسندیده جوییده و کوشیده
پرهات بروییده پرهات خجسته باد
خامش کن و پنهان کن بازار نکو کردی
کالای عجب بردی کالات خجسته باد
اشعار عاشقانه مولانا جلال الدین رومی
دلبر و یار من تویی رونق کار من تویی
باغ و بهار من تویی بهر تو بود بود من
خواب شبم ربودهاي مونس من تو بودهاي
درد توام نمودهاي غیر تو نیست سود من
جان من و جهان من زهره آسمان من
آتش تو نشان من در دل همچو عود من
جسم نبود و جان بدم با تو بر آسمان بدم
هیچ نبود در بین گفت من و شنود من
اي خوشا روزا که ما معشوق را مهمان کنیم
دیده از روی نگارینش نگارستان کنیم
گر ز داغ هجر او دردی است در دلهاي ما
ز آفتاب روی او ان درد را درمان کنیم
چون به دست ما سپارد زلف مشک افشان خویش
پیش مشک افشان او شاید که جان قربان کنیم
ان سر زلفش که بازی میکند از باد عشق
میل دارد تا که ما دل را در او پیچان کنیم
او به اذيت دل ما هر چه خواهد ان کند
ما به فرمان دل او هر چه گوید ان کنیم
این کنیم و صد چنین و منتش بر جان ماست
جان و دل خدمت دهیم و خدمت پادشاه کنیم
آفتاب رحمتش در خاک ما درتافتهست
ذره هاي خاک خودرا پیش او رقصان کنیم
ذره هاي تیره را در نور او روشن کنیم
چشمهاي خیره را در روی او تابان کنیم
چوب خشک جسم ما را کو به مانند عصاست
در کف موسی عشقش معجز ثعبان کنیم
گر عجبهاي جهان حیران شود در ما رواست
کاین چنین فرعون را ما موسی عمران کنیم
نیمه اي گفتیم و باقی نیم کاران بو برند
یا برای روز پنهان نیمه را پنهان کنیم
تو نیکی می کــن ودر دجلــه انـداز
کــه ایــزد در بیــابــانت دهــد بـاز
خیــر کـــن بــا خـلق، بهـر ایزدت
یــا بـــرايِ راحــتجــان خـودت
تــا هـمــاره دوســت بینی در نظــر
در دلت نـایــد ز کین نـاخوش صور
اهمیت وفاداری به عهد و پیمان
چون درخت است آدمی و بیخ، عهد
بیـخ را تیــمــار می بایـــد بـه جهد
عهـدفاسد، بیخِ پوســــــــیده بود
وز شمـار و لــطف؛ بــبــریده بـُود
شاخ و بـرگ نخل، گر چه ســبز بود
بــا فســاد بیـخ، سبزی نیسـت سود
ور نــدارد بـرگســبز و بیـخ هست
عـاقبت بیرون کنـد صد برگ، دست تـو
مشو غـرّه به عــلـمش، عهد جو
علم چـون قشرست و عهدش مغزِ او
من غلام قمرم، غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
ور ازین بی خبری رنج مبر هیچ مگو
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم، نعره مزن، جامه مدر هیچ مگو
گفتم اي عشق من از چیز دگر میترسم
گفت ان چیز دگر نیست دگر هیچ مگو
من به گوش تو سخن هاي نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو
قمری، جان صفتی در ره دل پیدا شد
در ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو
گفتم اي دل چه مه ست این دل اشارت میکرد
که نه اندازه توست این بگذر هیچ مگو
گفتم این روی فرشته ست عجب یا بشر است
گفت این غیر فرشته ست و بشر هیچ مگو
گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد
گفت می باش چنین، زیر و زبر هیچ مگو
اي نشسته تو درین خانه پر نقش و خیال
خیز ازین خانه برو رخت ببر هیچ مگو
گفتم اي دل پدری کن نه که این وصف خداست
گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو
در هوایت بی قرارم روز و شب
سر ز پایت بر ندارم روز و شب
روز و شب را همچو خود مجنون کنم
روز و شب را کی گذارم روز و شب
جان و دل می خواستي از عاشقان
جان و دل را می سپارم روز و شب
تا نیابم انچه در مغز من است
یک زمانی سر نخارم روز و شب
تا که عشقت مطربی آغاز کرد
گاه چنگم، گاه تارم روز و شب
اي مهار عاشقان در دست تو
در بین این قطارم روز و شب
زآن شبی که وعده دادی روز وصل
روز و شب را می شمارم روز و شب
بس که کشت مهر جانم تشنه است
ز ابر دیده اشک بارم روز و شب
مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
0