در این مطلب سه داستان کودکانه با نقاشی های رنگارنگ را در اختیار کودکان عزیز قرار داده ایم که امیدواریم این داستان های کودکانه زیبا و بی نظیر مورد توجه کودکان دختر و پسر قرار بگیرند.
داستان کودکانه با نقاشی برای کودکان از جذابیت بیشتری برخوردار است و اگر شما تمایل دارید کودکان را در منزل یا مهدکودک سرگرم کنید بهتر است داستان های تصویری کودکانه را برای آن ها بخوانید.
داستان کودکانه تصویری و داستان کودکانه با نقاشی و قصه کودکانه تصویری از انواع داستان های مورد علاقانه برای بچه ها هستند و اگر کودک شما توانایی خواندن و مطالعه دارد بهتر است این داستان های زیبا را در اختیار او قرار دهید.
داستان کودکانه با نقاشی در انواع مضامین کودکانه و مختلف نوشته شده اند در مطالب قبلی داستان سیندرلا تصویری و داستان شنل قرمزی تصویری و داستان دیو و دلبر تصویری را مشاهده کردید در ادامه این مطلب سه داستان کودکانه با نقاشی های زیبا و رنگی را مشاهده خواهید کرد.داستان نویسی کلاس سوم با نقاشی
داستان کودکانه خرگوش و لاک پشت با نقاشی
روزی روزگاری در دشت سبز و زیبایی، حیوان های زیادی زندگی می کردند. در میان آنها خرگوشی بود که فکر می کرد از همه باهوش تر و زرنگ تر است.
روزی از روزها وقتی حیوان ها، سرگرم بازی بودند خرگوش گفت این بازی ها وقت تلف کردن است بیایید با هم مسابقه بدهیم، چه کسی حاضر است با من مسابقه بدهد. لاک پشت که می دانست خرگوش خیلی مغرور و خودخواه شده است گفت من حاضرم. از این حرف لاک پشت، خرگوش به خنده افتاد حیوان هایی که آنجا بودند از حرف لاک پشت خنده شان گرفت چون می دانستند که خرگوش خیلی تند می دود و لاک پشت خیلی آهسته. روباه به لاک پشت گفت مطمئن هستی که می توانی با خرگوش مسابقه بدهی.
لاک پشت گفت بله مطمئن هستم. روباه گفت خب از اینجا شروع کنید هر که زودتر به درخت بالای تپه برسد برنده است. حاضرید؟ خرگوش که آماده ایستاده بود با چند پرش بلند از آنجا دور شد.
لاک پشت هم شروع کرد به دویدن. اما قدم های او کوتاه بود و خیلی کند راه می رفت. روباه، سنجاب و دیگر حیوان ها گفتند تندتر برو لاک پشت. اینطوری می خوای مسابقه بدهی. زود باش. ببین خرگوش به کجا رسیده.
اما لاک پشت که خرگوش را می شناخت اصلا ناراحت نبود و مطمئن بود که در این مسابقه پیروز می شود. او با پشتکار می دوید تا به درخت بالای تپه برسد. آهسته راه می رفت، اما می دانست که باید یکسره راه برود و خسته نشود.
خرگوش که به قدم های تند و پرش های بلندش مغرور شده بود در نیمه راه نگاهی به عقب انداخت و دید که لاک پشت هنوز در ابتدای راه است. با خود گفت تا او به اینجاها برسد، خیلی طول می کشد و می توان روی این سبزه ها دراز بکشم و استراحت کنم. وقتی لاک پشت به اینجا رسید من هم بلند میشوم و با چند پرش بلند به درخت می رسم و برنده می شوم. خرگوش دراز کشید و خوابش برد. آن هم چه خواب عمیقی. اما لاک پشت با همان قدم های کوتاهش، به خرگوش رسید و از او گذشت و به راهش ادامه داد مدتی گذشت و لاک پشت به بالای تپه رسید.
درست در کنار درخت و انتهای جاده. ناگهان خرگوش از خواب پرید به پایین جاده نگاه کرد. می خواست ببیند لاک پشت به کجا رسیده. اما لاک پشت را ندید . به بالای جاده به درختی که بالای تپه بود نگاه کرد. لاک پشت آنجا ایستاده بود و برای حیوان هایی که در پایین تپه بودند، دست تکان می داد. آن روز همه حیوان ها دیدند که لاک پشت برنده شده بود . افسوس فایده ای نداشت و خرگوش فهمیده بود که نباید مغرور شود و دیگران را کوچک بشمارد.
داستان کودکانه با نقاشی ( داستان گربه پشمالو )
در یک باغ زیبا و بزرگ، گربه پشمالویی زندگی می کرد. او تنها بود. همیشه با حسرت به گنجشکها که روی درخت با هم بازی می کردند نگاه می کرد یکبار سعی کرد به پرندگان نزدیک شود و با آنها بازی کند ولی پرنده ها پرواز کردند و رفتند.
پیش خودش گفت : کاش من هم بال داشتم و می توانستم پرواز کنم و در آسمان با آنها بازی کنم. دیگر از آن روز به بعد، تنها آرزوی گربه پشمالو پرواز کردن بود. آرزوی گربه پشمالو را فرشته ای کوچک شنید شب به کنار گربه آمد و با عصای جادوئی خود به شانه های گربه زد.
صبح که گربه کوچولو از خواب بیدار شد احساس کرد چیزی روی شانه هایش سنگینی می کند وقتی دو بال قشنگ در دو طرف بدنش دید خیلی تعجب کرد ولی خوشحال شد.
خواست پرواز کند ولی بلد نبود. از آن روز به بعد گربه پشمالو روزهای زیادی تمرین کرد تا پرواز کردن را یاد گرفت البته خیلی هم زمین خورد.
روزی که حسابی پرواز کردن را یاد گرفته بود ،در آسمان چرخی زد و روی درختی کنار پرنده ها نشست.
وقتی پرنده ها متوجه این تازه وارد شدند ، از وحشت جیغ کشیدند و بر سر گربه ریختند و تا آنجا که می توانستند به او نوک زدند.
گربه که جا خورده بود و فکر چنین روزی را نمی کرد از بالای درخت محکم به زمین خورد. یکی از بالهایش در اثر این افتادن شکسته بود و خیلی درد می کرد. شب شده بود ولی گربه پشمالو از درد خوابش نمی برد و مرتب ناله می کرد . فرشته کوچولو دیگر طاقت نیاورد، خودش را به گربه رساند. فرشته به او گفت: آخه عزیز دلم هر کسی باید همانطور که خلق شده، زندگی کند. معلوم است که این پرنده ها از دیدن تو وحشت می کنند و به تو آزار می رسانند. پرواز کردن کار گربه نیست تو باید بگردی و دوستانی روی زمین برای خودت پیدا کنی. بعد با عصای خود به بال گربه پشمالو زد و رفت. صبح که گربه پشمالو از خواب بیدار شد دیگر از بالها خبری نبود اما ناراحت نشد. یاد حرف فرشته کوچک افتاد به راه افتاد تا دوستی مناسب برای خود پیدا کند. به انتهای باغ رسید. خانه قشنگی در آن گوشه باغ قرار داشت. خودش را به خانه رساند و کنار پنجره نشست. در اتاق دختر کوچکی وقتی صدای میو میوی گربه را شنید، با خوشحالی کنار پنجره آمد . دختر کوچولو گربه را بغل کرد و گفت : گربه پشمالو دلت می خواد پیش من بمانی. من هم مثل تو تنها هستم و هم بازی ندارم. اگر پیشم بمانی هر روز شیر خوشمزه بهت می دم. گربه پشمالو که از دوستی با این دختر مهربان خوشحال بود میو میوی کرد و خودش را به دخترک چسباند.
داستان کودکانه پروانه ها به همراه نقاشی
سه پروانه زیبا در باغی پر از گل زندگی می کردند. یکی از آن ها قرمز رنگ، یکی زرد رنگ و دیگری سفید رنگ بود.
آن ها هر روز صبح با هم بر روی گل ها می نشستند و از شهد آن ها می نوشیدند سپس بر روی گل ها بازی می کردند و می رقصیدند. یک روز که آن ها مشغول بازی بودند، خورشید پشت ابرهای سیاه قایم شد و باران شروع به باریدن کرد.
بال نازک پروانه ها زیر باران خیس شد. آن ها به دنبال جایی برای قایم شدن بودند تا وقتی باران تمام شود باز هم با هم بر روی گل ها بازی کنند. پروانه ها به گل قرمز زیبایی رسیدند. پروانه قرمز رنگ گفت : ” ای گل زیبا ، بال های نازک ما زیر باران خیس شده اجازه می دهی من و دوستانم تا وقتی باران تمام می شود زیر گلبرگ های تو بنشینیم ؟ ” گل قرمز گفت: ” فقط تو که همرنگ من هستی می توانی و دوستانت نمی توانند.” پروانه ها با هم گفتند: ” ما با هم دوست هستیم ، ما با هم به اینجا آمده ایم و با هم می رویم، ما از هم جدا نمی شویم. “
پروانه ها با هم بال زدند و از کنار گل قرمز رفتند. پروانه ها به گل زرد رنگی رسیدند و از او خواستند که برای لحظاتی زیر گلبرگ هایش بشینند تا باران تمام شود. اما گل زرد رنگ گفت : ” فقط پروانه زرد رنگ که با من همرنگ است می تواند کنار من بنشیند .” پروانه ها با هم گفتند: ” ما با هم دوست هستیم ، ما با هم به اینجا آمده ایم و با هم می رویم، ما از هم جدا نمی شویم. ” پروانه ها بال گشودند و از کنار گل زرد رفتند.
این بار به گل سفید رنگی رسیدند. ولی باز هم گل سفید رنگ مثل دو گل دیگر فقط پروانه همرنگ خود را می خواست.
پروانه ها باز هم حرف های قبل خود را تکرار کردند. آن ها با هم دوست بودند و نمی خواستند که از هم جدا شوند . باران تند تر می بارید. بال نازک پروانه ها کاملا خیس شده بود و از سرما می لرزیدند.داستان نویسی کلاس سوم با نقاشی
خورشید که این ماجرا را از پشت ابرها می دید بیرون آمد. او که دوستی پروانه ها را تماشا می کرد، ابرها را کنار زد. دانه های باران ریز و ریز تر شدند تا وقتی که باران تمام شد. خورشید نور طلایی خود را به پروانه های زیبا تاباند. بال های نازک آن ها خشک شد و زیر نور خورشید می درخشید. آن ها باز هم با خوشحالی بر روی گل ها بازی کردند.
در این مطلب مجموعه ای از داستان کودکانه با نقاشی های رنگی و زیبا را برای کودکان عزیز گردآوری کرده ایم که امیدواریم این داستان ها مورد توجه آن ها قرار بگیرند.
منبع : آرگا
موهاتو ابریشمی کن !
روغن خراطین و خواص شگفت انگیز آن !
مدل ساعت های لوکس زنانه و مردانه با استایل های جذاب
چطور ارزان به آنتالیا سفر کنیم؟
تخفیف ویژه ساعت مچی لوکس به مدت محدود
با خواندن این مقاله تور عمان مقصد بعدی شماست!
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.
دیدگاه
نام
ایمیل
وبسایت
ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی مینویسم.
جاوا اسكریپت
مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی
ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود. پسر اول در زمستان،
دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند.
سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند
درخت را توصیف کنند. پسر اول گفت: «درخت زشتی بود، خمیده و درهم پیچیده.»
پسر دوم گفت: «نه… درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن.»
پسر سوم گفت: «نه… درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین… و با
شکوه ترین صحنه ای بود که تا به امروز دیده ام.» پسر چهارم گفت: «نه!!!
درخت بالغی بود پربار از میوه ها… پر از زندگی و زایش!»داستان نویسی کلاس سوم با نقاشی
مرد لبخندی زد و گفت: «همه شما درست گفتید، اما هر یک از شما فقط یک فصل
از زندگی درخت را دیده اید! شما نمی توانید درباره یک درخت یا یک انسان بر
اساس یک فصل قضاوت کنید. همه حاصل آنچه هستند و لذت، شوق و عشقی که از
زندگی شان برمی آید فقط در انتها نمایان می شود.
وقتی همه فصل ها آمده و رفته باشند! اگر در زمستان تسلیم شوید، امید
شکوفایی بهار، زیبایی تابستان و باروری پاییز را از کف داده اید! مبادا
بگذاری درد و رنج یک فصل، زیبایی و شادی تمام فصل های دیگر را نابود کند!
زندگی را فقط با فصل های دشوارش نبین؛ در راه های سخت پایداری کن. لحظه های
بهتر بالاخره از راه می رسند…
گردآوری: مجله آنلاین روزِ شادی
………………………………………….
گویند روزی حضرت سلیمان از مورچه ای پرسید: ” غذای تو در سال چه مقدار است؟”
مورچه جواب داد : ” سه دانه ی گندم ” . حضرت سلیمان مورچه را در جعبه ای گذاشت و
سه دانه گندم در آن ریخت و به مدت یک سال مورچه را در آن نگه داشت .
بعد از یک سال وقتی به سراغ مورچه رفت دید یک دانه و نصفی هنوز باقی است .
چون حضرت دلیلش را پرسید مورچه گفت : ترسیدم یادت برود و بعد از یک سال سراغم
نیایی . این بود که با خودم قرار گذاشتم مقداری از گندم ها را برای روز مبادا نگه دارم.
یکی
بود، یکی نبود. در زمان حضرت پیغمبر(ص)، در یک روز گرم تابستانی، مردی از
صحرایی رد میشد. آفتاب به همهجا میتابید و زمین داغ داغ بود. مرد از
تشنگی، به سختی راه میرفت. ناگهان چشمش به سگی افتاد که روی زمین دراز
کشیده بود. سگ از شدت تشنگی، در حال مرگ بود. مرد به فکر چاره افتاد؛ آنقدر
گشت تا چاهی پیدا کرد. اما چاه خیلی گود بود. مرد، کلاه خود را از سر
برداشت. پارچهای را هم که به سرش بسته بود، رشته رشته کرد. سپس آن را به
صورت طناب درآورد. طناب را به کلاه بست و با آن، از چاه آب کشید. سگ آب را
نوشید و از مرگ نجات پیدا کرد.
کسانی که به خدمت پیغمبر (ص)
میرفتند، این داستان را برای ایشان تعریف کردند. حضرت محمد (ص) فرمود:
«کار این مرد در نظر خداوند خیلی بزرگ است. برای همین، اگر گناهی هم از او
سر زده باشد، تمام آنرا میبخشد.»
کسانی که این سخنان را شنیدند، با
خود گفتند: «وقتی در نظر خداوند، محبت کردن به سگی پاداش دارد، محبت و نیکی
به مردم چه قدر پاداش خواهد داشت؟»
سایت کودک و نوجوان تبیان
داستانی از بوستان سعدی
هستی نه سال دارد. امسال به کلاس سوم میرود. او مثل خیلی از بچههای ایران تابستان خوبی را پشت سر گذاشته است و خودش را برای آخرین روزهای این فصل گرم آماده میکند.
یک روز عصر که هستی
به کلاس نقاشی رفته بود. وقتی همراه پدر به خانه برگشت. چیزهای تازهای
دید. مادر همه جای خانه را تمیز کرده و برق انداخته بود. روی میز وسط
پذیرایی چند تا گلدان را پر از گل گذاشته بود. خودش هم زیباترین لباسهایش را پوشیده و عطر خوش بویی به خودش زده بود. هستی با تعجب به مادر نگاه کرد و گفت: «مامان! عید شده؟ یا میخواهیم برویم مهمانی؟»
مامان خندید و گفت: «هر دوتا. هم عید شده. هم میخواهیم برویم مهمانی!» هستی با خودش فکر کرد: «حالا که عید نوروز نیست.
پس چه عیدی است؟» با این فکر، رفت که کیف و وسایل نقاشیاش را توی اتاقش
بگذارد. وقتی میخواست لباسهایش را در بیاورد. یاد حرف مادر افتاد و
پرسید: «مامان! لباسهایم را در بیارم؟» مادر گفت: «آره دخترم!» هستی دوباره پرسید: «مگر نمیخواهیم برویم مهمانی؟» مادر گفت: «چرا ولی اول باید بروی حمام
و خودت را تر و تمیز بشویی!» هستی، زود لباسهایش را عوض کرد و دوید توی
حمام دو تا کار را خیلی دوست داشت؛ یکی حمام کردن و یکی لباسهای نو و قشنگ پوشیدن.
وقتی که هستی از حمام بیرون آمد، مادر داشت توی آشپزخانه غذا درست میکرد. بوی خوش غذا در خانه پیچیده بود و هوش از کله آدم میبرد. هستی تند وتند بدنش را با حوله خشک کرد و رفت و پیش مادر و با شوق زیاد گفت: «مامان! خودم را شستم. حالا کدام لباسم را بپوشم؟» مامان با لبخندی گرم و مهربان گفت: «هر کدام را که خودت دوست داری! فقط لباس زمستانی نبوش!»
هستی، از این حرف مامان خیلی خوشحال شد. اما کمی هم تعجب کرد. چون مادر همیشه اجازه نمیداد که هستی، هر لباسی را که دوست داشت، بپوشد. در این موقع بوی خوش غذا به دماغ هستی خورد و با تعجب پرسید: «مامان! مگر نمیخواهیم برویم مهمانی؟»
مادر گفت: «میدانم برای چی میترسی دخترم! مهمانی، همین جا توی خانه ماست» هستی
پرسید: «چی؟ همین جا؟ توی خانه خودمان؟!» مادر لبخندی زد و گفت: «آره
عزیزم، توی خانه خودمان، چون ما «مهمان خدا» هستیم و خدای مهربان، خودش از
ما پذیرایی میکند. امشب شب اول «ماه رمضان» است. ماه رمضان هم، ماه مهمانی خداست. خدا هم که همه جا هست. حتی توی خانه خودمان!»
هستی
تازه فهمید که منظور مادر از «مهمانی» چیست. با خوشحالی رفت توی اتاقش تا
بهترین و قشنگترین لباسهایش را بپوشد و خودش را برای مهمانی آماده کند.
هستی، زیباترین لباسهایش را پوشیده و با پدر و مادر سر سفره شام نشسته بود. پدر، مرتب از شام خوشمزه مادر تعریف میکرد.
در این موقع تلویزیون یک آهنگ شاد پخش کرد و گفت: «فرا رسیدن ماه مبارک رمضان، عید مومنان و بهار قرآن را به همه مسلمانان تبریک میگوییم» یک دفعه چیزی به ذهن هستی آمد و پرسید: «بابا: فقط آدمهایی که روزه
میگیرند. مهمان خدا هستند؟» پدر گفت: «نه دخترم! شاید خیلی از آدمها
نتوانند روزه بگیرند، مثل: بچهها، آدمهای بیمار و سالخورده. مسافرها و بعضیهای دیگر… اما همه آنها در این ماه قشنگ مهمان خدا هستند.» هستی گفت: «من هم دوست دارم که روزه بگیرم!» مادر به هستی قول داد که اجازه بدهد یک روز روزه بگیرد.
سایت کودک و نوجوان تبیان
پروانه ی زیبا
یکی بود یکی نبود. جنگل زیبا و سر سبزی بود که همه ی حیوانات آن برای مهمانی بزرگ آماده می شدند.
این مهمانی هر سال در یک شب بهاری زیبا برگزار می شد تا همه ی حیوانات جنگل با صفا و صمیمیت دور هم جمع بشوند.
حیوانات خوشحال بودند، با هم می گفتند و می خندیدند، پروانه ی زیبا هم روی یک گل نشسته بود و از گرمای آفتاب لذت می برد.
سنجاب
کوچولوها که از درخت بالا می رفتند، پروانه ی زیبا را دیدند و
گفتند:”پروانه ی زیبا ما داریم برای همه ی میهمان های امشب فندق جمع می
کنیم. می خواهی یک فندق هم به تو بدهیم؟”
پروانه ی زیبا گفت:”نه، من خیلی ظریف تر و زیباتر از این هستم که بخواهم یک فندق داشته باشم.” سنجاب ها پشت سر هم دویدند و رفتند.
کم
کم که گذشت خرگوش ها که از این طرف به آن طرف می پریدند، پروانه ی زیبا را
دیدند و گفتند:”ببین ما چه خوشگل شدیم، دور گوش هایمان حلقه ی گل پیچیده
ایم. می خواهی یک حلقه ی گل به تو بدهیم؟”
پروانه ی زیبا گفت:”نه، من زیبا هستم و نیاز به حلقه ی گل ندارم.”داستان نویسی کلاس سوم با نقاشی
خرگوش ها هم جست زدند و رفتند.
چند
ساعتی گذشته بود که چند تا گنجشک کوچولو پروانه ی زیبا را دیدند و
گفتند:”پروانه ی زیبا می خواهی امشب ما بالای سر مهمان ها پرواز کنی و با
هم آواز بخوانیم.”
پروانه گفت:”نه؛من با شما پرواز نمی کنم، من خیلی زیبا هستم.”
گنجشک ها هم پر زدند و رفتند.
بالاخره مهمانی شروع شد. جشن امسال خیلی باشکوه بود. پر از چراغ های بزرگ و روشن بود و یک آیینه ی بزرگ هم آنجا بود.
هوا
که تاریک شد، پروانه هم بال زد و خودش را به مهمانی رساند. دید همه ی
حیوانات مشغول خندیدن و بازی کردن هستند. انگار هیچ کس منتظر او نبود.
یک مرتبه یک پروانه ی زیبا مثل خودش را دید و سریع به طرفش رفت. آن پروانه
هم همین طور به او نگاه می کرد، پروانه زیبا ساعت ها به بال های زیبای آن
پروانه نگاه کرد.
بعد
خواست با او حرف بزند، اما شاخکش را که به سمت او برد، یک مرتبه سرما تمام
وجودش را گرفت. تازه فهمید که آن پروانه تصویر خودش در آیینه است. وقتی
برگشت و پشت سرش را نگاه کرد، دیگر مهمانی تمام شده بود و همه ی حیوانات به
خانه هایشان رفته بودند.
پروانه ی زیبا خیلی ناراحت شد؛ چون فهمید زیبایی اش باعث شد که تمام شب را تنها بماند. تصمیم گرفت که دیگر به خودش مغرور نباشد و همه ی حیوانات را دوست داشته باشد.
دل کوچک دخترک شکست. چشم های عسلی اش پر از اشک شد. او کسی را نداشت تا آرامش کند. پدر و مادرش از دنیا رفته بودند. ارباب به سر او داد زد. دخترک ترسان و لرزان به مغازه ی خرما فروش رفت. با خجالت زیاد به او گفت:« آقا! اربابم این خرماها را نمی خواهد.» مرد خرما فروش بد اخلاق شد و داد زد:« به من چه که نمی خواهد. از اینجا برو، زود باش.»دخترک دوباره گریه کرد. اما ترسید به خانه برود. رفت کنار یک دیوار نشست. صدای گریه اش بلند شد.
مرد مهربانی که از آنجا می گذشت، بالای سرش ایستاد. چشم هایش قشنگ بود. پیراهنش پر از بوی گل شب بو بود. دخترک گریه اش را خورد. مرد مهربان به سرش دست کشید و پرسید:« دخترم! چرا گریه می کنی؟»
دخترک ماجرا را برای او تعریف کرد. مرد مهربان دست او را گرفت و جلوی مغازه ی خرمافروش برد. بعد به آن مرد گفت:« آقا چرا خرمای این دختر را پس نمی گیری؟»
مرد خرمافروش بیشتر عصبانی شد و به سر او هم داد زد. مرد مهربان عصبانی نشد. فقط سکوت کرد. پیرمردی که آنجا بود فوری در گوش مرد خرما فروش گفت:« چرا سر او داد می زنی؟ او خلیفه ی مسلمانان، حضرت علی(ع) است.»
مرد خرما فروش ترسید. من و من کرد. صورتش خیس عرق شد. فوری جلوی حضرت علی (ع) خم شد و راست شد و گفت:«ببخشید من اشتباه کردم. آن ها را پس می گیرم.»
حضرت علی (ع) به او گفت:« سعی کن از این به بعد خرمای خوبی به مردم بفروشی.»
مرد خرما فروش گفت:«چشم، چشم، من این خرماها را عوض می کنم.»
بعد فوری خرماها را پس گرفت. سکه های دخترک را کف دستش گذاشت. صورت دخترک از خنده، زیبا شد. حضرت علی (ع) او را تا سر کوچه شان همراهی کرد. دخترک او را نمی شناخت؛ او مثل پدرش مهربان و دوست داشتنی بود.
بخش کودک و نوجوان تبیان
در آن بعد از ظهر خنک، گاه نسیم ملایمی می وزید؛ شاخ و برگ درخت های نخل را تکان می داد و برگ های ریخته بر کوچه را به بازی می گرفت. داخل کوچه چند کودک خردسال مشغول بازی بودند. سلمان فارسی از کنار کودکان در حال بازی گذشت و به سمت خانه حضرت علی (علیه السلام) رفت. مسئله ای برایش پیش آمده بود که می خواست با حضرت (علیه السلام) در میان بگذارد. وقتی پشت در خانه علی (علیه السلام) رسید، لحظه ای ایستاد. بعد به آرامی در زد. در را به رویش باز کردند. سلمان فارسی وقتی داخل حیاط شد، صحنه ای را دید که باعث شد برای لحظه ای به فکر فرو رود. او حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیه) را دید که مقداری جو در ظرفی ریخته تا آرد کند. چند لباس هم در تشت گذاشته تا بشوید. در آن لحظه کودک شیرخوارش هم بی تابی می کرد. سلمان فارسی می دانست که با تولد زینب کبری (سلام الله علیه)، خانه حضرت (علیه السلام) صاحب سه کودک خردسال شده بود؛ امام حسن (علیه السلام) چهار ساله، امام حسین (علیه السلام) سه ساله و زینب هم که خردسال بود. حالا دیگر وقت آن رسیده بود که یک نفر برای کمک به کارهای خانه پیش حضرت زهرا (سلام الله علیه) بماند و فضه این کار را به عهده گرفته بود.
سلمان فارسی جلوتر رفت و به حضرت زهرا (سلام الله علیه) گفت: «ای دختر پیغمبر! «فضه»، خدمتکار شما حاضر است، چرا به او دستور نمی دهید تا کاری انجام دهد؟»
حضرت زهرا (سلام الله علیه) فرمود: «فضه در نوبت خود کار کرده، امروز نوبت من است.»
سلمان فارسی با شنیدن این حرف، باز هم به فکر فرو رفت.
حضرت زهرا (سلام الله علیه) دوباره فرمود: «اکنون وقت مطالعه، تفکر و عبادت فضه است که نباید از آن محروم باشد. پدرم به من سفارش کرده است یک روز فضه کار کند و یک روز من.»
سلمان فارسی با شنیدن این حرف، سکوت کرد و چشم به نخل ها دوخت که در نسیم عصر گاهی تکان می خوردند و باعث خنکی هوا در آن بعد از ظهر می شدند. او به یاد آورد، فضه خود از پیامبر (صلی الله علیه واله وسلم) تقاضا کرد که اجازه دهد او خدمتکار حضرت فاطمه (سلام الله علیه) باشد.
مردم او را کنیز حضرت فاطمه (سلام الله علیه) می دانستند و حضرت زهرا (سلام الله علیه) هم او را دوست خود می نامید. حالا سلمان فارسی با چشم های خود می دید که رفتار حضرت زهرا (سلام الله علیه) با فضه، در عمل هم مانند رفتار با یک دوست است.
سلمان فارسی هنوز به حرف های حضرت زهرا (سلام الله علیه) درباره فضه فکر می کرد که بی اختیار اشک شوق در چشم هایش جاری شد.
بخش کودک و نوجوان تبیان
چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند.
بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چقدر عمیق است به دو قورباغه دیگر گفتند: که دیگر چاره ای نیست شما به زودی خواهید مرد.دو قورباغه این حرفها را نشنیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که از گودال بیرون بپرند. اما قورباغه های دیگر مدام می گفتند: که دست از تلاش بردارند چون نمی توانند از گودال خارج شوند و خیلی زود خواهند مرد. بالاخره یکی از دو قورباغه تسلیم گفته های دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت. سر انجام به داخل گودال پرت شد و مرد.
اما قورباغه دیگر با تمام توان برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد. هر چه بقیه قورباغه ها فریاد میزدند که تلاش بیشتر فایده ای ندارد او مصمم تر می شد تا اینکه بالاخره از گودال خارج شد. وقتی بیرون آمد. بقیه قورباغه ها از او پرسیدند: مگر تو حرفهای ما را نمی شنیدی؟
معلوم شد که قورباغه ناشنواست. در واقع او در تمام مدت فکر می کرد که دیگران او را تشویق می کنند.
برای دیدن تصویر یک قورباغه نورانی ادامه مطلب را کلیک کنید
با دستور وزری محترم آموزش و پرورش به مدارس کل کشور از پارسال پیک نوروزی که در سال های قبل استافاده می شد . حذف و داستان نویسی و خاطره نویسی نوروز 98 جایگزین آن شده است .منظور از داستان نویسی کلیه خاطرات و اتفاقات که در طور تعطیلات نوروز 98 برای شدانش اموزان عزیز می افتد می باشد .
ویژه های پایه اول ، دوم ، سوم برای ایام نوروزی 1398
تعداد صفحات این فایل 15 صفحه بصورت pdf قابل چاپ
شرح مختصری ازین فایل
پیک نوروزی امسال با نام تکلیف نوروزی و خاطرات نوروزی من مخصوص بچه های کلاس اول و دوم و سوم با فعالیت های سرگرم کننده تعدادی صفحه خاطره نویسی کوتاه که بچه ها خاطرات نوروزی رو توی چند جمله بنویسن نقاشی ، رنگ امیزی ، داستان کوتاه ، جدول ، جمله نویسی تصویری و… در ۱۶ صفحه با طراحی زیبا تمام رنگی آماده دانلود و استفاده شما استداستان نویسی کلاس سوم با نقاشی
پیک پیش دبستانی یا همان پیک نوروزی در این روزها تبدیل به دغدغه ای برای معلمهای عزیز و والدین دانش آموزان شده است. امروز قصد داره با معرفی پیک های نوروزی که از لحاظ کیفی رده بالایی دارند قدمی در جهت رفع این موضوع برداره پس با ها همراه باشید
پیک پیش دبستانی نوروزی سال 1397 دارای 18صفحه تمرین های متنوع و جذاب است که در آن سعی شده از سرگرمی ها و رنگ آمیزی های زیبا و مناسب کودک پیش دبستانی استفاده شود
ویژه های پایه اول ، دوم ، سوم برای ایام نوروزی 1398
تعداد صفحات این فایل 15 صفحه بصورت pdf قابل چاپ
شرح مختصری ازین فایل
پیک نوروزی امسال با نام تکلیف نوروزی و خاطرات نوروزی من مخصوص بچه های کلاس اول و دوم و سوم با فعالیت های سرگرم کننده تعدادی صفحه خاطره نویسی کوتاه که بچه ها خاطرات نوروزی رو توی چند جمله بنویسن نقاشی ، رنگ امیزی ، داستان کوتاه ، جدول ، جمله نویسی تصویری و… در ۱۶ صفحه با طراحی زیبا تمام رنگی آماده دانلود و استفاده شما است
دانلود دفتر کتاب خوانی ،داستان نویسی ،و خاطره نویسی پایه اول تا پنجم دبستان
فرمت خاطره نویسی یک بصورت pdf قابل چاپ 15 صفحه برای هر پایه
فرمت داستان نویسی pdf اف و قابل چاپ 4 صفحه برای هر پایه
فرمت فایل تکلیف word و قابل چاپ 17 صفحه برای هر پایه
دانلود: اول – دوم – سوم – چهارم – پنجم – ششم
—
کسب درآمد
ضمن عرض خوش آمد گویی خدمت بازدیدکنندگان گرامی از اینکه اسپورت کردستان را انتخاب نمودید سپاسگذاریم. بانه کردستان بزرگترین مرجع فروش غیر حضوری ال سی دی، ال ای دی و کولر گازی با بیش از 10 سال سابقه فعالیت در فروش لوازم خانگی در شهرستان بانه به صورت تخصصی در خرید حضوری و غیر حضوری در خدمت هموطنان گرامی میباشد.
برای کسب اطلاعات کافی و خرید بهتر از صفحه ی راهنمایی بانه کردستان نیز دیدن فرمائید.
کولر گازی اجنرال
در این مطلب بیش از صدها خلاصه داستان کوتاه کودکانه درباره شجاعت، اسراف، حیوانات؛ بهداشت؛ مفاهیم اجتماعی؛ اقتصادی؛ فرهنگی؛جنسی و… آورده شده است.
این داستان ها به دلیل نگارش ساده ای که دارند؛ کودکان را درگیر جزئیات بی اهمیت نمی کنند و مفهوم اصلی داستان را به کودکان منتقل می کنند.
با توجه به بازخوردهای خانواده های عزیز، تیم رادیو کودک تصمیم گرفته است که بیش از ۲۰۰ داستان کوتاه کودکانه از زبان های مختلف جهان را بازنویسی کرده و در صفحه ای جداگانه با نام خلاصه داستان کودکانه کوتاه در اختیار شما عزیزان قرار دهد.
روزی روزگاری یک موش کوچولو و بی تجربه راه افتاد تا کمی توی مرزعه بگرده و سر و گوشی آب بده.
همینطوری که داشت راه میرفت و اطرافش رو نگاه میکرد یک خروس دید.داستان نویسی کلاس سوم با نقاشی
اون که تا حالا خروس ندیده بود،
با خودش گفت:
“وای چه موچود ترسناکی!
عجب نوک و تاج بزرگی!
حتما حیوون خطرناکیه. باید سریع فرار کنم.”
بعد هم موش کوچولو دوید و رفت.
کمی جلوتر موش کوچولو به یک گربه رسید.
اون تا حالا گربه هم ندیده بود.
پیش خودش گفت:
“این چقد حیوون خوشگلیه!
عجب چشمایی داره.
چقدر دمش خوشرنگه.”
همینطوری داشت به گربه نزدیکتر میشد که مامان موش کوچولو از راه رسید و سریع اونو با خودش به خونه برد.
موش کوچولو برای مادرش تعربف کرد که چه حیوون هایی رو دیده.
مادرش بهش گفت:
“ولی موش کوچولو تو باید خیلی مراقب باشی!
اصلا از روی ظاهر حیوون ها قضاوت نکن!
اولین حیوونی که دیدی و بنظرت ترسناک اومد، یک خروس بوده.
خروس اصلا حیوون خطرناکی نیست.
اما حیوون دومی که دیدی و بنظرت قشنگ اومد، یه گربه بوده.
گربه ها خیلی برای موش ها خطرناکن و اصلا نباید نزدیکشون بشیم.”
موش کوچولو خیلی خوشحال شد که مامانش رسیده و اونو نجات داده و
تصمیم گرفت از اون به بعد از روی ظاهر کسی درموردش قضاوت نکنه.
یک روز یک موش گرسنه که دنبال غذا میگشت یک فندق در بسته پیدا کرد.
هرچقدر سعی کرد با دندونش فندوقو باز کنه نتونست.
پوسته ی فنذق خیلی سفت و سخت بود و دندان های کوچیک موش نمیتونست اون رو بشکنه.
موش رو به آسمون کرد و گفت: “خدای مهربون! چرا به من دندونای به این کوچیکی دادی؟
من نمیتونم باهاش فندوقو بشکنم. الان من غذا دارم ولی نمیتونم بخورمش.”
خدا از توی آسمون بهش جواب داد:
“برو توی جنگل و دندون همه ی حیوون ها رو ببین.
دندون هر حیوونی که دوست داشتی رو انتخاب کن تا من همون دندون رو بهت بدم.”
موش رفت به جنگل و دندون همه ی حیوون ها رو نگاه کرد.
دندون هیچ کدوم رو دوست نداشت.
تا اینکه به فیل رسید و دندون های بزرگش رو دید که از دهنش بیرون بودن.
(به دندون های فیل میگن عاج)
داستان نویسی کلاس سوم با نقاشی
پس رو کرد به آسمون و گفت: “خدا جون من دوندون هایی مثل دندون فیل میخوام.”
اما فیل بهش گفت: “نه نه! اینکارو نکن.
درسته که دندون های من خیلی بزرگه.
ولی عوضش اصلا به درد غذا خوردن نمیخوره چون بیرون دهنمه.
اما دندون های تو با اینکه کوچیکن به درد غدا خوردن میخورن.
تازه دندون های من انقد بزرگ و سنگینه که اینور اونور بردنشون خسته میشه برام.
تو به این کوچولویی چجوری میخوای با این دندون ها راه بری؟”
موش یکم فکر کرد و بعد گفت: “راست میگی.
دندون های من به درد خودم میخوره و دندون های تو به درد خودت میخوره.
بهتره که من دندونای خودمو داشته باشم و ازشون مراقبت کنم و باهاشون فندوق نشکنم.”
آدم ها هم باید بدونند هر آنچیزی که دارند را دوست داشته باشند
سلامتی یکی از مهم ترین دارایی های ماست
یکی از سرمایه های آدم ها سلامتی آن هاست
پس آدم های سالم ثروتمند هستند
همه باید مراقب ثروتشان باشند
بچه ها شما چه ثروت های دیگری توی زندگی تون می شناسین؟
مادر و پدر، خاله، عمو، دایی، عمه، فرزندان آنها، همسایه ها، هم مدرسه ای ها
جغد پیری بود که روی درخت بلوطی زندگی میکرد.
جغد هرروز اتفاقاتی که دور و برش می افتاد را تماشا می کرد.
دیروز پسری را دید که به پیرمردی کمک کرد و سبد سنگینش را تا منزلش برد.
امروز دختری را دید که سر مادرش داد میزد.
هرچقدر بیشتر میدید، کمتر حرف میزد.
هرچقدر کمتر حرف میزد، بیشتر میشنید.
میشنید که مردم حرف میزنند و قصه می گویند.
شنید که زنی میگفت، فیلی از روی دیوار پریده است.
شنید که مردی میگفت، هرگز اشتباه نکرده است.
او درباره ی همه ی آدم ها شنیده بود.
بعضی آدم ها بهتر شده بودند.
و بعضی بدتر.
اما جغد هرروز دانا و داناتر شده بود.
آدم ها هم با شنیدن داناتر می شوند.
هر آدمی باید هرآنچه در دنیای اطرافش هست را ببینه و بشنود
چون روزی پیش میاد که بیشتر با دنیای اطرافش ارتباط پیدا می کنه
پس باید بتواند از پس مشکلاتش بر بیاد
یکی بود یکی نبود توی جنگل های استرالیا کنار یک رود خانه درخت بزرگی قرار داشت که کبوتری با جوجه هایش روی آن درخت زندگی می کردند هر چه جوجه ها بزرگتر می شدند به غذای بیشتری نیاز داشتند برای همین کبوتر مادر و پدر با هم به دنبال غذا رفتند.
یک روز که جوجه ها تنها مانده بودند، یک گنجشک قشنگ پر زد کنار لانه جوجه ها نشست، جوجه ها که تابحال هیچ پرنده ای جز مادر و پدر خودشان ندیده بودند با دیدن گنجشک از ترس سرهایشان را زیر پرهایشان کردند «مثلا پنهان شدند» .
گنجشک گفت: چرا از من می ترسید ؟ به من می گن گنجشک منم بچه هایی مثل شما دارم، آمدم برایشان غذا پیدا کنم، آنها کرم هایی که روی درخت شما هستند را خیلی دوست دارند. آنها به گنجشک گفتند: چقدر تو زیبا هستی و چه قشنگ سریع بال می زنی و پرواز می کن، گنجشک گفت: خداوند این بالهای زیبا را به من داده تا با آن ها به هرجایی که می خواهم پرواز کنم و از نعمت های خدا برای خودم و بچه هایم غذا تهیه کنم. جوجه ها داشتند با گنجشک صحبت می کردند که درخت تکان خورد فوری ترسیدند و دوباره سرهایشان را لای پرهم پنهان کردند.
یک حیوان بزرگ با پنجه های قوی، گوشهای پهن و بدن پشمالو که خیلیم با نمک و مهربون به نظر می رسید به درخت چسبیده بود.
به جوجه ها نگاه کرد و گفت: نترسید شما که غذای من نیستید. جوجه ها گفتند: ما را چه جوری دیدی ما که پنهان شدیم. کوالا گفت: ولی فقط شما سرتان را پنهان کردید بدنتان بیرون بود جوجه های قشنگ اسم من کوآلا است من نوعی خرس درختی هستم و در همسایگی شما با خانواده ام کنار این درخت زندگی میکنم.
جوجه ها گفتند: خوش به حالت می تونی همه جا بروی. کوآلا گفت: ولی من و همه حیوانات که بال نداریم دوست داریم مثل شما پرنده باشیم و در آسمان آبی و زیبای خداوند پرواز کنیم خدا نعمت بزرگ پرواز کردن را به شما داده صبر کنید بزرگتر شوید، عجله نکنید، شما هم می توانید مثل مادر و پدر خودتان قشنگ به هرجایی که خواستید پرواز کنید.
یک مرتبه کوآلا دید عقابی به لانه کبوترها برای شکار جوجه ها می آید، کوالا سریع فریاد زد: خطر و خود را روی لانه ی جوجه ها انداخت و با پنجه های خود به بال های پرنده شکاری می زد، تا پرنده را دور کند.
گنجشک که این صحنه را دید خود را به کبوتر پدر و مادر رساند و گفت: جوجه هایتان در خطر هستند زود بیائید. خانم کاکلی و کوآلا با کمک هم به هر زحمتی که بود پرنده ی شکاری را دور کردند. کوآلا کمی زخمی شده بود ولی خوشحال بود که توانسته جوجه های همسایه را نجات بدهد.
کبوتر مادر از گنجشک و کوآلا برای نجات جان جوجه هایشان تشکر کرد و بعد از آن داستان شجاعت کوآلا در جنگل پیچید و همه او را کوآلای قهرمان می نامیدند.
قصه ی ما به سر رسید عقاب به نقشه خودش برای خوردن جوجه ها نرسید. بالا رفتم دوغ بود پائین آمدیم ماست بود قصه ی ما راست بود.
در این داستان به کودکان از شجاعت، خودگذشتکی و حمایت از همنوع و غیر همنوع های خود را آموزش می دهد.
یک شب نینو بالهای کوچکش را تکان داد و گفت: «فردا میخواهم پرواز یاد بگیرم.»
شاهینِ پدر گفت: «حالا زود است دخترم. چند روز دیگر صبر کن!»
شاهینِ مادر گفت: «از برادرهایت یاد بگیر. ببین چه ساکت نشستهاند و صدایشان در نمیآید.»
نینو جواب نداد و رفت ته لانه پیش برادرهایش تا بخوابد. کمی بعد پدر گفت: «اینقدر پچ پچ نکنید بچّهها، بگذارید بخوابیم!»
صبح روز بعد، سه برادر نینو گفتند: «میخواهیم پرواز یاد بگیریم.»
پدر با تعجّب نگاهشان کرد و گفت: «به این زودی؟ واقعاً؟ پس بیایید بچّهها!»
نینو ته لانه نشسته بود. مادر صدایش کرد و گفت: «تو هم بیا دخترم!»
آن روز شاهینهای کوچولو تمرینِ پرواز کردند.
شب بعد نینو گفت: «من از پرواز کردن دور لانه خسته شدم. فردا میخواهم بروم بالای کوه بازی کنم.»
پدر سر تکان داد و گفت: «نه، نه! خطرناک است. تازه پرواز یاد گرفتی. باید کمی صبر کنی!»
مادر گفت: «از برادرهایت یاد بگیر. ببین همینجا پرواز میکنند و صدایشان در نمیآید.»
نینو جواب نداد و رفت ته لانه پیش برادرهایش تا بخوابد. کمی بعد پدر گفت: «پچ پچ نکنید بچّهها، بگذارید بخوابیم.!»
صبح روز بعد، سه برادر نینو گفتند: «امروز میخواهیم برویم بالای کوه بازی کنیم.»
پدر با تعجّب پرسید: «به این زودی خسته شدید؟ خب، بروید، ولی خیلی مواظب باشید!»
مادر به نینو گفت: «حالا تو هم برو دخترم!»
شاهینهای کوچولو بالای کوه بازی کردند و این طرف و آن طرف پریدند.
شب بعد نینو گفت: «فردا میخواهم بروم پشت کوه را ببینم.»
پدر و مادر به هم نگاه کردند و با مهربانی خندیدند. مادر، برادرهای نینو را صدا کرد و گفت: «فردا همه با هم میرویم پشت کوه را ببینیم.»
پدر سر تکان داد و گفت: «آنجا را فعلا تنهائی نباید بروید!»
نینو با دلی پر از شادی خوابید. آن شب هیچ کس پچپچ نکرد.
نویسنده کلر ژوبرت
این داستان تاکید بسیاری بر حمایت خانواده از بلند پروازی های کودکان خود دارد، این همراهی با کودکان باعث احترام متقابل کودکان از خانواده خود نیز می شود.
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود توی یک جنگل سبز چند تا آهو با بچه هایشان زندگی می کردند .بچه های عزیز هر وقت که آهو خانم برای بچه هایش غذا تهیه می کرد و می آورد که بین آنها تقسیم کند یکی از بچه هایش به نام دم قهوه ای میگفت : من بیشتر می خوام .آهو خانم می گفت : آخر عزیز دلم باید به اندازه ای که می توانی بخوری ، و برداری اگر بیشتر برداری نیمه خور و اسراف می شود .
ولی آهو کوچولو گوشش بدهکار نبود . یک روز که با برادرش د نبا ل رنگین کمان می گشت تا سر رنگین کمان را پیدا کند و بگیرد ، یک سبد میوه که شاید انسانها آنجا ، جا گذاشته بودند را دید که ریخته شده روی زمین .
طبق معمول از برادرش جلو زد و گفت: کنده ترین میوه مال من است و یک گلابی بزرگ را با پوزه خود (دهان ) به سمت خود کشید و یک گاز زد و سیر شد و آن را پرت کرد آن طرف . بقیه ی میوه ها را هم برای آهو خانم بردند.
حالا بشنوید از آهو خانم که داشت لانه اش را تمیز می کرد دید لاک پشت ها دارند یک پرستوی بیمار را می برند گفت : صبر کنید این پرستو دوست بچه های من است چه اتفاقی افتاده گفتند : او بیمار است و دکتر لاک پشتیان گفته : اگر گلابی بخورد مداوا خواهد شد.
آهو خانم گفت هر طور که شده برایش گلابی پیدا می کنیم لطفا?او را به لانهی ما بیاورید.
بچه های آهو خانم آمدند هوا تاریک شده بود. آهو خانم سبد میوه را که دید گفت : توی میوه ها گلابی هم هست گفتند: نه ،آهو خانم گفت : پرستو اگر گلابی بخورد مداوا می شود .
دم قهوه ای ناراحت به خواب رفت در خواب گلابی را که نیمه خور کرده بود دید
که گریه میکند به او گفت چرا گریه می کنی ؟ گلابی جواب داد : تو مرا به دور انداختی در حالی که می توانستم مفید باشم و بعد این شعر را به دم قهوه ای یاد داد :
گلابی تمیزم همیشه روی میزم
اگر که خوردی مرا نصفه نخور عزیزم
خدا گفته به قرآن همان خدای رحمان
اسراف نکن تو جانا در راه دین بمانا
آهو کوچولو صبح زود بیدار شد و با برادرانش به جنگل رفت و به دنبال گلابی گشت . گلابی که نصفه خور کرده بود را پیدا کردند آن را در آب چشمه شستند و برای پرستو آوردند . وقتی پرستو گلابی را خورد نجات پیدا کرد و چشمانش را باز کرد و از آهو کوچولو تشکر کرد که جانش را نجات داده بود از آن به بعد دم قهوه ای دیگر اسراف نمی کرد و فریاد نمی زد زیاد می خواهم گنده می خواهم و حالا او می داند اسراف وهدر داد ن هر چیزی بد است و خدا اسراف کاران را دوست ندارد .
قصه ی ما به سر رسید اسراف کار به بهشت نرسید.
یک شتره بود. یا شاید هم نبود. آخه شتره توی خانه نبود. چون مسواکش را گم کرده بود. برای همین رفته بود بیرون تا مسواکش را پیدا کند.
تا مارمولک را دید، گفت: «تو مسواک منو ندیدی؟ می خوام دندونام رو مسواک کنم.»
مارمولک دُمش را تکان داد و گفت: «نه که ندیدم، آخه مسواک تو به چه درد من می خوره.»
شتره رفت و مارِ فیس فیسو را دید، گفت: «تو مسواک منو ندیدی؟»
مارِ فیس فیسو گفت: «بله دیدم. تو دست مورچه خانوم بود اما نمی دونم مسواک تو، توی دست اون چیکار می کرد.»
شتره گفت: «منم نمی دونم!»
بعد هم راهش را کشید و رفت تا مورچه خانم را پیدا کند.
رفت و رفت تا به مورچه خانم رسید داد زد: «مورچه خانوم، مسواکم رو بده، می خوام دندونام رو مسواک بزنم.»
مورچه خانم گفت: «نه خیر، این مسواک تو نیست این جاروی منه. خودم اونو پیدا کردم. حالا برو کنار می خوام جلوی در خونم رو آب و جارو کنم.»
شتره گفت: «نه، این مسواک منه.»
مورچه خانم گفت: «اگر مال توئه، پس توی دست من چیکار می کنه؟»
شتره گفت: «دیروز که رفتم لب چاه تا دندونام رو مسواک کنم اونو جا گذاشتم.»
مورچه خانم گفت: «اِهکی.. من با هزار زحمت این جارو رو با دوستام تا این جا آوردم.
حالا بدمش به تو؟ معلومه که نمی دم. زود برو کنار.»
شتره گریه اش گرفت. درشت درشت اشک ریخت. مورچه خانم دلش سوخت. فکر کرد و گفت: «اگه مسواکت رو بدم، تو به من یه جارو می دی؟»
شتره رفت و یک کم از پشم هایش را چید و آن را دور یک شاخه ی نازک پیچید و گفت: «بیا اینم جاروی تو.»
مورچه خانم خوش حال شد. مسواک شتره را پس داد.
شتره درشت درشت خندید و رفت و دیگر هیچ وقت مسواکش را جا نگذاشت.
یکی بود یکی نبود توی یک جنگل زیبا روی یک درخت قشنگ یک لانه پرنه بود توی لانه سه تا تخم زرد بود وقتی پرنده زرد روی تخمها خوابید پرنده جفت برای او غذا می آورد چند روزی گذشت جوجه ها از توی تخم بیرون امدند اول خیلی قشنگ نبودند
جایی را هم نمی دیدند فقط دهانشان را باز می کردند و خانم پرنده و آقای پرنده برای آنها غذا می آوردند آنها با اتحاد وهمکاری جوجه ها را بزرگ کردند و زمان یاد دادن کارهایی شد که معمولا پرنده ها به بچه هایشان یاد می دهند خانم پرنده پرید پایین و یک تکه چوب را با منقار گرفت و پرید روی درخت جوجه ها هر کدام می خواستند به تنهایی یک شاخه چوب بزرگ را بالا بیاورند یکی میگفت من قوی ترم الان بلندش می کنم یکی دیگر میگفت خودم بلندش میکنم دعوا بالا گرفت و شروع کردند به هم نوک زدن خانم پرنده مهربون گفت جوجه های قشنگ با نمک من بیایید اینجا کارتون دارم
یک بادبادک بود که دنبال دوست میگشت. یک روز توی فیس بوک با یک باد آشنا شد. از آن روز به بعد باهم چت کردند.
یک روز گذشت، دو روز گذشت، روز سوم باهم قرار گذاشتند، کنار یک ابر پنبهای سفید که شکل بره بود یکدیگر را ببینند.
بادبادک خیلی خوشحال شد. حمامی رفت. سر و رویی شست. مویی شانه کرد. ابرویی کمان کرد. دستی به گوشوارهها و دنبالههایش کشید و رفت آسمان. کنار بره ابر سفید. بره ابر گوشهی آسمان واسه خودش میچرید. بادبادک منتظر بود و هی این ور و آن ور را نگاه میکرد. قلبش چنان گرومپ گرومپ میکرد که چند بار بره ابر سفید چپ چپ نگاهش کرد.
یکهو صدای هوهوی خیلی بلندی به گوش رسید. بادبادک نگاه کرد. باد سیاه و تندی به آن طرف میآمد. باد مثل یک دیو سیاه تنوره میکشید و میچرخید و جلو میآمد. بادبادک ترسید و گفت: «وای چه بادی! حالا چی کار کنم؟»
بره گفت: «برو پشت من قایم شو.» بادبادک تندی پشت ابر قایم شد. باد سیاه از راه رسید. این طرف و آن طرف را نگاه کرد و از بره ابر پرسید: «ببینم… نم… نم… تو یه بادبادک ندیدی… دی… دی…»
بره ابر گفت: «چرا، چرا دیدم. از اون طرف رفت.»
باد به طرفی که بره ابر نشان داده بود، رفت و کمکم از آن جا دور شد. بادبادک نفس راحتی کشید. خواست برگردد خانه که بره ابر گفت: «میای با هم بازی کنیم؟»
بادبادک گفت: «آره که میام. از خدامه.»
آن وقت دوتایی باهم بازی کردند.
نویسنده محمدرضا شمس
یکی بود یکی نبود زیر کنبد کبود یه دشت بزرگی بود پر از گل ودرخت چمنزار. توی این دشت قشنگ، حیوانات زیادی کنار هم زندگی می کردند وتوی چمنزارهای این دشت به بازی وشادی مشغول بودند.
میون این حیوانات یه خرگوشی بود که به زرنگی و باهوشی خودش می نازید و فکرد می کرد هیچ کس مثل اون نیست و اونه که از همه بیشتر می فهمه و باهوشتره.
یه روز آفتابی و قشنگ که همه ی حیوانها با شادی داشتن توی دشت بازی می کردند، خرگوش رفت و به اونها گفت با این بازی ها وقتتون رو بیهوده می گذرونید، بیایین با هم دیگه مسابقه بدیم وببینیم چه کسی برنده میشه کی حاضره و می تونه با من مسابقه بده.
بین حیوان ها یه لاکپشت بود، لاکپشت میدونست که این خرگوش قصه ی ما مغرور هست پس با خودش فکر کرد باید یه درسی به این خرگوش بدم و با صدای بلند گفت من حاضرم که باهات مسابقه بدم.
وقتی خرگوش صدای لاکپشت رو شنید قهقه زد و بلند بلند خندید
همه ی حیوانها هم خندیدند آخه همه میدونستند که لاکپشت خیلی آرومه و خرگوش تند وسریع.
روباه رو کرد به لاکپشت و گفت خرگوش خیلی سریعه و تو کندی مطمئنی که میخوای مسابقه بدی.
لاکپشت با اطمینان جواب داد البته مسابقه میدم. روباه هم روی زمین خطی کشید وگفت اینجا خط شروع مسابقه هست و هرکه زودتر به به اون درخت بالای تپه برسه برنده است حاضر باشید و پشت این خط بایستید خر گوش و لاکپشت پشت خط ایستادند و وقتی که روباه علامت داد حرکت کردند.
خرگوش دو سه تا پرش بلند کرد فاصله ی زیادی از خط شروع گرفت ولی لاکپشت با آرومی حرکت میکرد وفقط چند قدم از خط فاصله گرفته بود.
همه ی حیواناتی که داشتند مسابقه رو تماشا می کردند وقتی راه رفتن لاکپشت رو دیدند بهش گفتند سعی کن تندتر راه بری اینجوری هیچ وقت نمیتونی به خرگوش برسی ولی لاکپشت با شناختی که از غرور خرگوش داشت مطمئن بود که خودش برنده ی مسابقه میشه.
پس با خونسردی به راهش ادامه داد و میدونست که نباید خسته بشه و پیوسته به راهش ادامه بده.
از اون طرف خرگوش با قدمهای بلند و تندی که برداشته بود کلی از خط شروع فاصله گرفته بود ایستاد و با غرور به پشت سرش نگاه کرد و دید که لاکپشت آهسته آهسته حرکت میکنه، لبخندی زد و با خودش فکرکرد تا اون بخواد به من برسه من کلی وقت دارم پس میتونم تو این چمنها استراحتی بکنم و چرتی بزنم وقتی که لاکپشت رسید دوباره با چند پرش ازش جلو میوفتم این لاکپشت با خودش چی فکر کرده که میتونه منو ببره من خرگوشم وخیلی سریع هستم ولی او کند من حتما اونو میبرم.
خرگوش روی چمن ها دراز کشید وخیلی سریع خوابش برد ولی لاکپشت که بی وقفه به راه رفتنش ادامه میداد.
به خرگوش رسید وبه آرومی از کنارش گذشت ولی خرگوش همچنان خواب بود مدتی کذشت و لاکپشت به بالای تپه رسید و کنار نقطه ی پایانی که روباهه گفته بود ایستاد و برای حیوانهای دیگه دست تکون میداد
از اون طرف که خرگوش که تازه بیدار شده بود به سمت نفطه شروع نگاه کرد که لاک پشت رو ببینه.
آخه فکر می کرد هنوز لاکپشت به اون نرسیده ولی هیچ کس رو ندید برگشت وبه بالای تپه نگاه کرد و دید که لاکپشت کنار درخت بالای تپه ایستاده وبرای بقیه دست تکون میده و متوجه شد که مسابقه رو باخته و پیروز این مسابقه لاکپشت هست.
خرگوش فهمید که با غرورش باعث باخت خودش شده بوده و یاد گرفت که نباید کسی رو دست کم بگیره اون فکر میکرد که میتونه با قدمهای تندش لاکپشت رو شکست بده ولی لاکپشت با پشت کار و تلاش مستمر و خستگی ناپذیرش تونست برنده باشه و به خرگوش درس بزرگی بده که با غرور زیاد هیچ کس به هیچ چیز نمیرسه فقط با تلاش هست که موفقیت به دست میاد.
توی جنگل زیبا شیر کوچولوی قصه ی ما زندگی میکرد شیر کوچولو دوستای زیادی داشت بهترین دوستای شیر کوچولو زرافه ,خرسی, فیل کوچولو و ببری بودن.
شیر کوچولو با همه مهربون بود وهمه رو دوست داشت همه ی حیوانها هم با شیر کوچولو دوست بودند.
توی طول روز شیر کوچولو خیلی بازی کرده و کلی خسته شده بود، رفت که بخوابه ولی هرچی به این پهلو و اون پهلو چرخید خوابش نبرد فکر کرد چکار کنه آخه خیلی کلافه شده بود.
یاد دوستش فیل کوچولو افتاد با خودش گفت بهتره برم از فیل کوچولو بپرسم که چکار کنم خوابم ببره. فیل کوچولو نزدیک خونه ی اونا زندگی میکرد.
شیر قصه ما از جاش بلند شد وراه افتاد به طرف خونه فیل کوچولو. به خونه فیلی که رسید سلام کرد فیلی هم سلام کرد و گفت چی شده شیر کوچولو شیر کوچولو گفت خیلی خوابم میاد الانم که شب شده و موقع خوابه ولی من خوابم نمیبره اومدم پیش تو ببینم میتونی یادم بدی بخوابم.
فیل کوچولو گفت: کاری نداره که باید سرت رو بزاری روی بالشت تا خوابت ببره.
شیر کوچولو از فیلی تشکر کرد و رفت خونشون و سرش رو گذاشت رو بالشش که بخوابه ولی بازم خوابش نمیبرد. از این پهلو به اون پهلو شد ولی خوابش نبرد که نبرد کلافه شد و این بار به یاد دوستش زرافه افتاد و با خودش گفت شاید زرافه بدونه که باید چکار کنم.
آرام بلند شد و رفت پیش زرافه بعد از سلام و احوالپرسی به زرافه گفت خوابم میاد ولی نمیتونم بخوابم اومدم ازت بپرسم میدونی باید چکار کنم تا بتونم بخوابم.
زرافه گفت خوب باید سرت رو بزاری روی بالشت و بخوابی شیر کوچولو گفت اینکار رو کردم ولی بی فایده بود.
زرافه گفت: وقتی سرت رو گذاشتی رو بالشت چشمهات رو بسته بودی شیر کوچولو گفت نه.
زرافه گفت پس برای همین بوده دیگه که خوابت نبرده باید چشمهاتم میبستی. شیر کوچولو از دوستش تشکر کرد و سریع به خونه برگشت و رفت توی اتاقش و سرش رو گذاشت روی بالشش و چشمهاشو بست ولی متاسفانه بازم خوابش نبرد کمی صبر کرد دوباره یه دست چپ وراستش چرخید ولی نشد که نشد.
دوباره از جاش بلند شد و این بار رفت پیش دوستش خرس تا بپرسه باید چکار کنه که خوابش ببره بعد از سلام واحوالپرسی با خرسی در مورد مشکلش به خرسی گفت و ازش کمک خواست.
خرسی گفت باید سرت رو بزاری روی بالشت. شیر گفت اینکار رو کردم خوابم نبرد گفت باید چشمهاتم میبستی شیر کوچولو گفت بستم خرسی گفت به خواب هم فکر کردی.
شیر کوچولو گفت: نه چه جوری باید به خواب فکر کنم خرسی گفت: کاری نداره که باید به این فکر کنی که الان موقع خوابه و همه ی دوستاتم خوابن تو هم خوابت میبره شیر کوچولو از خرسی بابت کمکی که کرده بود تشکر کرد و به خونه برگشت و به اتاقش رفت سرش رو روی بالشش گذاشت.
چشمهاشو بست و سعی کرد به خواب فکر کنه همون جور که دوستش خرسی گفته بود ولی بازم خوابش نبرد باز از این پهلو به اون پهلو شد ولی اصلا فایده نداشت دیگه کلافه شده بود چشمهاش قرمز شده بود و پف کرده بود دوباره از جاش بلند شد اینبار رفت پیش ببری به ببری سلام کرد.
ببری تا شیر کوچولو رو دید ازش پرسید چی شده چرا چشمهات قرمز شده اتفاقی افتاده شیر کوچولو گفت: نه خوابم میاد و الان هم که موقع خوابه ولی من نمیتونم بخوابم اومدم پیش تو ببینم راه حلی برای این مشکل من بلدی.
ببری گفت: باید سرت رو بزاری روی بالش تا بتونی بخوابی
شیر کوچولو گفت: اینکار رو کردم بیفایده بود
ببری گفت: چشمهاتو بسته بودی
شیر کوچولو گفت: آره بابا بسته بودم
ببری گفت: خوب پس باید به خواب هم فکر میکردی
شیر گفت: اینکار رو هم کردم نشد تازه کلی آن ور واون ور هم شدم فایده نداشت
ببری تا این رو شنید گفت: فهمیدم چرا خوابت نمیبره اگر میخوای خوابت ببره باید اول سرت رو بزاری رو بالشت و چشمهاتم ببتدی و به خواب فکر کنی و تکون هم نخوری. اینجوری حتما خوابت میبره تازه اگر مامانت یه قصه یا لالایی هم برات بخونه که دیگه چه بهتر اینجوری سریعتر خوابت میبره.
شیر کوچولو خیلی خوشحال شد، چون علت بیخوابیش رو فهمیده بود اون مدام سر جاش تکون میخورده وهی از جاش بلند میشده برای همین خوابش نمی برده
شیر کوچولو از دوستش ببری تشکر کرد و به طرف خونشون به راه افتاد به خونه که رسید برای مامانش تعریف کرد که چه اتفاقی افتاده و دوستاش بهش چه چیزهایی گفتن که بتونه بخوابه بعد از مامانش خواست که براش یه قصه بگه.
مامان شیر کوچولو با خوشحالی گفت: حتما برات یه قصه میگم با هم به اتاق شیر کوچولو رفتن شیر کوچولو سرش رو روی بالش گذاشت و چشمهاشو بست و به خواب فکر کرد و به این فکر کرد که دوستاش همه خوابن.
شیر کوچلو دیگه این پهلو اون پهلو نشد چون فهمیده بود، اگر تکون بخوره نمیتونه بخوابه بعد مامان مهربونش یه قصه قشنگ براش تعریف کرد شیر کوچولو خیلی سریع خوابش برد مامانش اونو بوسید و رفت
اطلاعات تماس:
.۷۷۱۹۱۶۵۹ .۷۷۱۸۹۶۲۴
اطلاعات تماس:
.۴۴۳۷۶۸۱۹ .۰۹۱۲۴۲۵۰۱۴۲
تمامی حقوق مطالب و تصاویر تولیدی این سایت متعلق به سایت رادیو کودک است، هرگونه کپی برداری با ذکر نام سایت و لینک به آن براساس صفحه قوانین و مقررات بلامانع است.
گروه سنی مورد نظر را انتخاب کنید
انتخاب کنید
خردسال
کودک
نوجوان
دسته مورد نظر خود را انتخاب کنید
انتخاب کنیدکاردستی و هنربازی و سرگرمیعلمیکاربرگ آموزشیشعر و قصهمعرفی ایدههای شمامقالهجشن تولدمعرفی کتابمعما و چیستان
داستان نویسی کلاس سوم با نقاشی
یکی از راههای پرورش خلاقیت کودکان و نوجوانان تقویت قوه تخیل آنها هست. آموزش داستان نویسی برای کودکان روشی برای به پرواز در آوردن تخیلات و خیال پردازی هست.در این مطلب 5 روش برای آموزش داستان نویسی و آشنایی کودک با ساختار داستان را شرح دادیم.
یکی از راههای پرورش خلاقیت کودکان و نوجوانان تقویت قوه تخیل آنها هست. آموزش داستان نویسی برای کودکان روشی برای به پرواز در آوردن تخیلات و خیال پردازی هست. برای کودکان خردسال که سواد خواندن و نوشتن ندارند، راههای زیادی برای آموزش داستان نویسی وجود دارد. داستان نویسی کمک میکند تا قدرت تفکر و منطق نظم پیدا کند و اگر شما در سنین کم خردسالی به کودک یاد بدهید که چطور مراحل منطقی ساختار یک داستان را بشناسد در سن نوجوانی به راحتی نویسندگی میکند.
در ادامه ۵ روش برای آشنایی کودک با داستان نویسی را توضیح میدهیم
روش اول) آشنایی با داستان نویسی با شرح وقایع روزمره:
هر شب در پایان روز از کودک بخواهید داستان آن روز را برای شما تعریف کند. یک رکوردر یا دوربین فیلمبرداری روشن کنید و اجازه بدهید تا کودکتان کل اتفاقاتی که در روز افتاده را تعریف کند.
در ابتدا ممکن هست در بخاطر آوردن اتفاقات و کنار هم چیدن آنها مشکل داشته باشد، برای همین شما پرسشهایی را مطرح کنید. برای مثال بپرسید، ” امروز صبح اول از همه بعد از بیدار شدن چه کردی؟ توی مهدکودک چه کاردستی درست کردی؟ وقتی دوستت باهات بازی نکرد، چه احساسی داشتی؟ چه برنامه تلویزیونی دیدی؟….”
بگذارید در مورد همه احساساتش چه خوشحالی یا ناراحتی که در هر موقعیتی داشته فکر کند و برای شما بیان کند.
در این روش کودک شما با داستان نویسی آشنا میشود، اینکه هر داستانی یک شروع، اتفاقات میانی و یک پایان دارد. با پشت سر هم تعریف کردن اتفاقات با توالی و نظم آشنا میشود و در این نظم سعی میکند، روندی منطقی را اعمال کند. در بیان داستان روز و اتفاقاتی که در روز افتاده نیاز هست تا کودک توجه به مسائل جزئی داشته باشد و بر روی مطالبی که در داستانش عنوان میکند، متمرکز میشود. همینطور با احساسات و هیجاناتی که در روز با آنها درگیر هست، آشنا میشود و هوش هیجانی در کودک تقویت میشود.
روش دوم) آموزش داستان نویسی با حدسیات در مورد آینده:
یک روش دیگر برای آموزش داستان نویسی برای کودکان تخیل پردازی اتفاقات در آینده هست. یعنی بجای اینکه کودک اتفاقاتی که در گذشته افتاده را بیان کند، بخواهید در مورد آینده صحبت کند. مثلا، “وقتی خانه مادر بزرگ رفتیم، دوست داری چه کارهایی انجام دهی؟ چه چیزی به مادر بزرگ بگویی؟ ”
روش سوم) داستان نویسی با نقاشی
یک روش برای ترغیب بچهها به داستان نویسی خصوصا کودکانی که سواد نوشتن ندارند، نقاشی کردن هست. از کودک بخواهید اتفاق و تجربه اخیری که داشته را نقاشی کند. مثلا گردشی که با مامان در پارک داشته را نقاشی بکشد. این نقاشی میتواند اینطوری باشد، ” دست در دست مامان زیر درختی نشسته یا عدهای اطراف آنها مشغول تاب بازی هستند ….”. بگذارید هر طور دوست دارد داستانش را نقاشی بکشد. مهم نیست نقاشی سادهای باشد یا نه با جزییات و نکات ریز … فقط هدف این هست که بچهها فکر کنند و افکارشان را بر روی کاغذ نقاشی کنند.
روش چهارم) داستان نویسی با خواندن قصههای مورد علاقه
برای بچههای خردسال و پیش دبستانی که دوست دارند، برای آنها قصه خوانده شود این روش خیلی جذاب هست. وقتی قصهای برای آنها میخوانید از بچهها بخواهید داستان را با شخصیتهای خیالی خودشان تعریف کنند و انتهای داستان را تغییر دهند. بعنوان مثال اگر در کتاب قصه مورد علاقهشان خرسی در جنگلی زندگی میکند از کودک بپرسید، ” فکر میکنی به جز خرس چه حیوان دیگری در جنگل هست؟ آنها چه شکلی هستند؟ اگر تو جای خرس داستان بودی آخر داستان چه میکردی؟ ”
بحث کردن در مورد عناصر مهمی که داستان را ساخته کمک میکند تا کودک با ساختار داستان نویسی آشنا شود. چه چیزی در ابتدا مهم هست؟ وسط داستان چه اتفاقی افتاد و چرا به انتها نیاز هست؟… همه این پرسشها و صحبت در مورد آنها تفکر خلاق در کودکان تقویت میکند.
روش پنجم) نمایش بازی کردن قبل از نوشتن داستان
بازی کردن نقشهای یک داستان قبل از نوشتن داستان یک جرقه داستان پردازی هست. خصوصا برای بچههای مدرسهای شاید بجای اینکه از آنها بخواهیم بنشینند و یک برگه کاغذ سفید دستشان بدهیم تا شروه به داستان نویسی کنند، بهتر هست ابتدا صحنههایی را بصورت نمایش اجرا کنیم و بعد کودک آنچه دیده را روی کاغذ بیاورد و با تخیلاتش اضافه و کم کند.
در داستان نویسی با پرسیدن سوالات سعی کنید روند قصه را به جلو پیش ببرید. مثلا سوالاتی از این قبیل داشته باشید:
شما داستان را یاداشت کنید و کودک آنرا تعریف کند و حتما فراموش نکنید که در انتهای داستان آنرا با صدای بلند برای کودک بخوانید.
استفاد از کاربرگهای داستان نویسی خیلی کمک میکند در شید شاد نمونههایی از این تمرینها را در مطلب کاربرگ داستان نویسی مدرسه و کاربرگ تمام کردن داستان داشتیم.
بسیار عالی
می خواهم در خبرنامه سایت عضو شوم.
مهم هست که عادت به کتاب خواندن از کودکی و نوجوانی بوجود آید. باغ کناب یک مجموعه فرهنگی علمی هنری هست…
مراکز تفریحی
سرزمین رویایی لی لی پوت(شهر مشاغل)
یکی از مراکز تفریحی کودکان سرزمین رویایی لیلیپوت ه…
رصدخانه های تهران
بچهها از روی حس کنجکاوی که دارند به کشف ناشناختهها علاقمند هستند و یکی از ناشنا…
شهر بازی های سرپوشیده تهران
شهر بازی و زمینهای بازی یکی از مکانهای خاطره انگیز برای کودکان است. ز…
ذهن خوانی با علم هدایت گرما
بچهها عاشق شعبده بازی و انجام کارهای عجیبی هستند که طرف مقابل را غاف…
شیرینی خندان تولد
ایده شیرینی های خندان برای جشن تولد خیلی جالب است.شیرینی خندان تولد درست کردن آ…
اگر کودکتان به کارتون با شخصیتهای تخیلی و موجودات عجیب غریب علاقه دارد، پس حتما کارتون “کارخانه هی…
بازی جرأت یا حقیقت یک بازی گروهی محبوب نوجوان ها و حتی بزرگسالان است.این بازی در همه فرهنگها به ش…داستان نویسی کلاس سوم با نقاشی
بچهها عاشق چیستان هستند و دوست دارند چیستان ها را یاد بگیرند و آنها را برای دوستان و فامیل تعریف کن…
آموزش نشانه ها و حروف الفبا فارسی با داستان
یک روش برای آموزش نشانه ها و حروف الفبای فارسی به کودک…
بچهها عاشق چیستان هستند و دوست دارند چیستان ها را یاد بگیرند و آنها را برای دوستان و فامیل تعریف کن…
بازی جرأت یا حقیقت یک بازی گروهی محبوب نوجوان ها و حتی بزرگسالان است.این بازی در همه فرهنگها به ش…
آموزش نشانه ها و حروف الفبا فارسی با داستان
یک روش برای آموزش نشانه ها و حروف الفبای فارسی به کودک…
SHIDSHAD © 2017
استفاده از مطالب سايت با لينک مستقيم سايت مجاز و مزيد امتنان خواهد شد
داستان خرگوش و لاک پشت قصه ای برای خردسالان و کودکان
روزی روزگاری در دشت سبز و زیبایی، حیوان های زیادی زندگی می کردند. در میان آنها خرگوشی بود که فکر می کرد از همه باهوش تر و زرنگ تر است
روزی از روزها وقتی حیوان ها، سرگرم بازی بودند خرگوش گفت این بازی ها وقت تلف کردن است . بیایید با هم مسابقه بدهیم ، چه کسی حاضر است با من مسابقه بدهد.
لاک پشت که می دانست خرگوش خیلی مغرور و خودخواه شده است گفت من حاضرم .
از این حرف لاک پشت ، خرگوش به خنده افتاد
حیوان هایی که آنجا بودند از حرف لاک پشت خنده شان گرفت . چون می دانستند که خرگوش خیلی تند می دود و لاک پشت خیلی آهسته.
روباه به لاک پشت گفت مطمئن هستی که می توانی با خرگوش مسابقه بدهی.
لاک پشت گفت بله مطمئن هستم.
داستان خرگوش و لاک پشت
روباه گفت خب از اینجا شروع کنید هر که زودتر به درخت بالای تپه برسد برنده است. حاضرید؟ خرگوش که آماده ایستاده بود با چند پرش بلند از آنجا دور شد.
لاک پشت هم شروع کرد به دویدن. اما قدم های او کوتاه بود و خیلی کند راه می رفت. روباه، سنجاب و دیگر حیوان ها گفتند تندتر برو لاک پشت. اینطوری می خوای مسابقه بدهی.
زود باش . ببین خرگوش به کجا رسیده
اما لاک پشت که خرگوش را می شناخت . اصلا ناراحت نبود و مطمئن بود که در این مسابقه پیروز می شود. او با پشتکار می دوید تا به درخت بالای تپه برسد. آهسته راه می رفت ، اما می دانست که باید یکسره راه برود و خسته نشود.
خرگوش که به قدم های تند و پرش های بلندش مغرور شده بود در نیمه راه نگاهی به عقب انداخت و دید که لاک پشت هنوز در ابتدای راه است . با خود گفت تا او به اینجاها برسد ، خیلی طول می کشد و می توان روی این سبزه ها دراز بکشم و استراحت کنم . وقتی لاک پشت به اینجا رسید من هم بلند میشوم و با چند پرش بلند به درخت می رسم و برنده می شوم.
خرگوش دراز کشید و خوابش برد. آن هم چه خواب عمیقی.داستان نویسی کلاس سوم با نقاشی
اما لاک پشت با همان قدم های کوتاهش، به خرگوش رسید و از او گذشت و به راهش ادامه داد
مدتی گذشت و لاک پشت به بالای تپه رسید. درست در کنار درخت و انتهای جاده . ناگهان خرگوش از خواب پرید به پایین جاده نگاه کرد. می خواست ببیند لاک پشت به کجا رسیده. اما لاک پشت را ندید . به بالای جاده به درختی که بالای تپه بود نگاه کرد. لاک پشت آنجا ایستاده بود و برای حیوان هایی که در پایین تپه بودند، دست تکان می داد.
داستان خرگوش و لاک پشت
آن روز همه حیوان ها دیدند که لاک پشت برنده شده بود .
افسوس فایده ای نداشت و خرگوش فهمیده بود که نباید مغرور شود و دیگران را کوچک بشمارد
ایستگاه کودک
قصه های کودکانه بیشتر
قصه های صوتی
خلاصه داستان جادوگر شهر اوز
خلاصه داستان تام سایر
ممنون بابت داستان های زیباتون
سلام
تشکر از نظر لطفتون
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *
دیدگاه
وبسایت
ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی مینویسم.
نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
یکی بود یکی نبود. سه پروانه ی کوچولو بودند که با هم برادر بودند. رنگ آن ها با هم فرق می کرد. یکی سفید بود و یکی قرمز و آخری هم زرد بود. آن ها همیشه زیر نور آفتاب بین گل های باغ می چرخیدند و بازی می کردند. آن ها هیچ وقت از بازی خسته نمی شدند، چون آن ها خیلی خوشحال و شاد بودند.
یک روز هوا بسیار بد بود و باران شدیدی می بارید، پروانه های کوچولو که داشتند بازی می کردند، حسابی خیس شده بودند. آن ها تندی پرواز کردند تا زودتر به خانه شان برسند، اما وقتی به آن جا رسیدند، در خانه قفل بود و آن ها کلید نداشتند. آن ها باید یک پناهگاه پیدا می کردند، وگرنه خیس و خیس تر می شدند.
کمی بعد آن ها پرواز کردند و به یک لاله ی زرد و قرمز رسیدند و گفتند:” دوست عزیز، ما می توانیم بیایم بین گلبرگ هایت تا خیس نشویم؟”
لاله جواب داد”: من می توانم به پروانه ی زرد و قرمز اجازه بدهم، چون آن ها شبیه به من هستند، اما پروانه ی سفید نمی تواند این جا بماند.”داستان نویسی کلاس سوم با نقاشی
اما پروانه ی زرد و قرمز گفتند:” چون به برادرمان ،پروانه ی سفید، اجازه نمی دهی ما هم این جا نمی مانیم و دنبال یک جای دیگر می گردیم.”
باران شدید و شدیدتر شد و پروانه ها حسابی خیس شده بودند که ناگهان چشمشان به یک سوسن سفید افتاد. آن ها پیش سوسن سفید رفتند و گفتند:” سوسن مهربان، اجازه می دهی تا و قتی باران بند بیاید ما بین گلبرگ هایت استراحت کنیم؟”
سوسن جواب داد:” پروانه ی سفید چون شبیه به من است می تواند بیاید، اما پروانه ی زرد و قرمز اجازه ندارند.”
بعد پروانه ی سفید گفت:” اگر شما به برادرهای زرد و قرمز من اجازه ندهید، من هم نمی آیم و زیر باران با آن ها می مانم.”
بعد سه برادر از آن جا پرواز کردند و دور شدند.
اما خورشید که پشت ابر بود صدای آن ها را شنید و فهمید که این پروانه ها چقدر همدیگر را دوست دارند و حاضرند به خاطر هم زیر باران خیس شوند. به خاطر همین، خورشید از پشت ابرها بیرون آمد و به شدت تابید.
خورشید بال های پروانه ها را خشک کرد و آن ها را خوب گرم کرد. دیگر آن ها ناراحت نبودند و تا شب بین گل ها در باغ بازی کردند، بعد پرواز کردند و به سمت خانه شان رفتند و دیدند که در خانه باز است و دیگر قفل نیست.
ترجمه:نعیمه درویشی
بخش کودک و نوجوان
*مطالب مرتبط
آی بازی بازی بازی
غر…غر…پلنگ
زرافه ی کنجکاو
به دنبال درخت
مرغ کوچولوی قرمز
کاکلی و میوچی
دندان موش
دوستی خیار و انار
سایه ی آقا گرگه
تو دوست من هستی؟
کلاس قصه گویی و مسابقه نقاشی کودکان ۳ تا ۱۱ سال با حضور کودکان و مادران منطقه مولوی در بخش کودک کتابخانه سوم خرداد خرمشهر برگزار شد.
به گزارش روابط عمومی اداره کل کتابخانه های عمومی خوزستان؛ همت نوذرحسینی مسئول کتابخانه عمومی سوم خرداد از برگزاری کلاس قصه گویی و مسابقه نقاشی و جمع خوانی کتاب در بخش کودک این کتابخانه با حضور خانواده های کودکان عضوء کتابخانه خبر داد.
مسئول کتابخانه عمومی سوم خرداد خرمشهر با اعلام این خبرگفت: این برنامه با هدف برقرای ارتباط بیشتر بین کودک، کتابخانه و خانواده ها عضوء کتابخانه برگزار شد و بصورت هفتگی در روز های پنجشنبه این برنامه در محل کتابخانه برگزار خواهد شد.
نوذر حسینی با تشریح برنامه ادامه داد: در ابتدای این برنامه با قصه گویی از ” قورباغه چاه نشین” شروع و از کودکان خواسته شد تا براساس محتوای قصه، نقاشی های خود را برای کاغذ به تصویر بکشند.
وی به نقش والدین اشاره کرد و افزود: در این برنامه ضمن مشاهده برنامه و یادگیری ضمنی چگونگی قصه گویی به مطالعه کتاب های مرتبط با حوزه کودک پرداختند.داستان نویسی کلاس سوم با نقاشی
در پایان از کودکانی که بهرین نقاشی را براساس داستان ارائه شده به تصویر کشیدند از سوی کتابخانه جوایزی به آنها اهداء شد.
هموطنان در صورت تمایل میتوانند نوشت افزار اسلامی – ایرانی و کتاب های کمک درسی خود را به نزدیکترین کتابخانه عمومی محل زندگی خود تحویل دهند.
مجید قاجارگیر به روز بودن کتابداران و تجهیز آنها به کتاب و مطالعه را باعث ارتقای روابط اجتماعی و به طبع آن ارتقای نحوه مواجهه کتابدار با مراجع عنوان کرد.
امیر خوشخو، کتابدار و مسئول کتابخانه سیار شهید ابوالفضل روشنک مشهد با اشاره به فعالیتهای خود در این کتابخانه سیار، از استقبال گسترده مردم روستاهای حاشیه مشهد از کتاب و کتابخوانی گفت. استقبالی که رکورد امانت ۷۰۰ جلد کتاب در یک روز را در استان خراسان رضوی به ثبت رساند.
رئیس اداره امور کتابخانه ها و کتابخوانی اداره کل کتابخانه های عمومی فارس با اشاره به ارائه خدمات کتابخانهای به ۳۰۰ عضو ناشنوا در کتابخانههای عمومی استان فارس، درباره طرحهای خود در این حوزه گفت: مهمترین هدف ما در طراحی و اجرای طرحها و خدمات کتابخانهای، گسترش دایره واژگان ناشنوایان است.0