داستان نویسی کلاس سوم

دوره مقدماتی php
داستان نویسی کلاس سوم
داستان نویسی کلاس سوم

جاوا اسكریپت

 مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی
ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود. پسر اول در زمستان،
دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند.

سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند
درخت را توصیف کنند. پسر اول گفت: «درخت زشتی بود، خمیده و درهم پیچیده.»
پسر دوم گفت: «نه… درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن.»

پسر سوم گفت: «نه… درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین… و با
شکوه ترین صحنه ای بود که تا به امروز دیده ام.» پسر چهارم گفت: «نه!!!
درخت بالغی بود پربار از میوه ها… پر از زندگی و زایش!»داستان نویسی کلاس سوم

مرد لبخندی زد و گفت: «همه شما درست گفتید، اما هر یک از شما فقط یک فصل
از زندگی درخت را دیده اید! شما نمی توانید درباره یک درخت یا یک انسان بر
اساس یک فصل قضاوت کنید. همه حاصل آنچه هستند و لذت، شوق و عشقی که از
زندگی شان برمی آید فقط در انتها نمایان می شود.

دوره مقدماتی php

وقتی همه فصل ها آمده و رفته باشند! اگر در زمستان تسلیم شوید، امید
شکوفایی بهار، زیبایی تابستان و باروری پاییز را از کف داده اید! مبادا
بگذاری درد و رنج یک فصل، زیبایی و شادی تمام فصل های دیگر را نابود کند!
زندگی را فقط با فصل های دشوارش نبین؛ در راه های سخت پایداری کن. لحظه های
بهتر بالاخره از راه می رسند…

گردآوری: مجله آنلاین روزِ شادی

………………………………………….

گویند روزی حضرت سلیمان از مورچه ای پرسید: ” غذای تو در سال چه مقدار است؟”

مورچه جواب داد : ” سه دانه ی گندم ” . حضرت سلیمان مورچه را در جعبه ای گذاشت و

سه دانه گندم در آن ریخت و به مدت یک سال مورچه را در آن نگه داشت .

بعد از یک سال وقتی به سراغ مورچه رفت دید یک دانه و نصفی هنوز باقی است .

چون حضرت دلیلش را پرسید مورچه گفت : ترسیدم یادت برود و بعد از یک سال سراغم

نیایی . این بود که با خودم قرار گذاشتم مقداری از گندم ها را برای روز مبادا نگه دارم.

یکی
بود، یکی‌ نبود. در زمان حضرت پیغمبر(ص)، در یک روز گرم تابستانی، مردی از
صحرایی رد می‌شد. آفتاب به همه‌جا می‌تابید و زمین داغ داغ بود. مرد از
تشنگی، به سختی راه می‌رفت. ناگهان چشمش به سگی افتاد که روی زمین دراز
کشیده بود. سگ از شدت تشنگی، در حال مرگ بود. مرد به فکر چاره افتاد؛ آنقدر
گشت تا چاهی پیدا کرد. اما چاه خیلی گود بود. مرد، کلاه خود را از سر
برداشت. پارچه‌ای را هم که به سرش بسته بود، رشته رشته کرد. سپس آن را به
صورت طناب درآورد. طناب را به کلاه بست و با آن، از چاه آب کشید. سگ آب را
نوشید و از مرگ نجات پیدا کرد.

کسانی که به خدمت پیغمبر (ص)
می‌رفتند، این داستان را برای ایشان تعریف کردند. حضرت محمد (ص) فرمود:
«کار این مرد در نظر خداوند خیلی بزرگ است. برای همین، اگر گناهی هم از او
سر زده باشد، تمام آنرا می‌بخشد.»

کسانی که این سخنان را شنیدند، با
خود گفتند: «وقتی در نظر خداوند، محبت کردن به سگی پاداش دارد، محبت و نیکی
به مردم چه قدر پاداش خواهد داشت؟»

 

                                        

سایت کودک و نوجوان تبیان

                                                                                      
داستانی از بوستان سعدی

هستی نه سال دارد. امسال به کلاس سوم می‏رود. او مثل خیلی از بچه‏های ایران تابستان خوبی را پشت سر گذاشته است و خودش را برای آخرین روزهای این فصل گرم آماده می‏کند.

یک روز عصر که هستی
به کلاس نقاشی رفته بود. وقتی همراه پدر به خانه برگشت. چیزهای تازه‏ای
دید. مادر همه جای خانه را تمیز کرده و برق انداخته بود. روی میز وسط 
پذیرایی چند تا گلدان را پر از گل گذاشته بود. خودش هم زیباترین لباس‏هایش را پوشیده و عطر خوش بویی به خودش زده بود. هستی با تعجب به مادر نگاه کرد و گفت: «مامان! عید شده؟ یا می‏خواهیم برویم مهمانی؟»

مامان خندید و گفت: «هر دوتا. هم عید شده. هم می‏خواهیم برویم مهمانی!» هستی با خودش فکر کرد: «حالا که عید نوروز نیست.
پس چه عیدی است؟» با این فکر، رفت که کیف و وسایل نقاشی‏اش را توی اتاقش
بگذارد. وقتی می‏خواست لباس‏هایش را در بیاورد. یاد حرف مادر افتاد و
پرسید: «مامان! لباس‏هایم را در بیارم؟» مادر گفت: «آره دخترم!» هستی دوباره پرسید: «مگر نمی‏خواهیم برویم مهمانی؟» مادر گفت: «چرا ولی اول باید بروی حمام
و خودت را تر و تمیز بشویی!» هستی، زود لباس‏هایش را عوض کرد و دوید توی
حمام دو تا کار را خیلی دوست داشت؛ یکی حمام کردن و یکی لباس‏های نو و قشنگ پوشیدن.

وقتی که هستی از حمام بیرون آمد، مادر داشت توی آشپزخانه غذا درست می‏کرد. بوی خوش غذا در خانه پیچیده بود و هوش از کله آدم می‏برد. هستی تند وتند بدنش را با حوله خشک کرد و رفت و پیش مادر و با شوق زیاد گفت: «مامان! خودم را شستم. حالا کدام لباسم را بپوشم؟» مامان با لبخندی گرم و مهربان گفت: «هر کدام را که خودت دوست داری! فقط لباس زمستانی نبوش!»

هستی، از این حرف مامان خیلی خوشحال شد. اما کمی هم تعجب کرد. چون مادر همیشه اجازه نمی‏داد که هستی، هر لباسی را که دوست داشت، بپوشد. در این موقع بوی خوش غذا به دماغ هستی خورد و با تعجب پرسید: «مامان! مگر نمی‏خواهیم برویم مهمانی؟»

مادر گفت: «می‏دانم برای چی می‏ترسی دخترم! مهمانی، همین جا توی خانه ماست» هستی
پرسید: «چی؟ همین جا؟ توی خانه خودمان؟!» مادر لبخندی زد و گفت: «آره
عزیزم، توی خانه خودمان، چون ما «مهمان خدا» هستیم و خدای مهربان، خودش از
ما پذیرایی می‏کند. امشب شب اول «ماه رمضان» است. ماه رمضان هم، ماه مهمانی خداست. خدا هم که همه جا هست. حتی توی خانه خودمان!»

هستی
تازه فهمید که منظور مادر از «مهمانی» چیست. با خوشحالی رفت توی اتاقش تا
بهترین و قشنگ‏ترین لباس‏هایش را بپوشد و خودش را برای مهمانی آماده کند.

هستی، زیباترین لباس‏هایش را پوشیده و با پدر و مادر سر سفره شام نشسته بود. پدر، مرتب از شام خوشمزه مادر تعریف می‏کرد.

در این موقع تلویزیون یک آهنگ شاد پخش کرد و گفت: «فرا رسیدن ماه مبارک رمضان، عید مومنان و بهار قرآن را به همه مسلمانان تبریک می‏گوییم» یک دفعه چیزی به ذهن هستی آمد و پرسید: «بابا: فقط آدم‏هایی که روزه
می‏گیرند. مهمان خدا هستند؟» پدر گفت: «نه دخترم! شاید خیلی از آدم‏ها
نتوانند روزه بگیرند، مثل: بچه‏ها، آدم‏های بیمار و سالخورده. مسافرها و بعضی‏های دیگر… اما همه آنها در این ماه قشنگ مهمان خدا هستند.» هستی گفت: «من هم دوست دارم که روزه بگیرم!» مادر به هستی قول داد که اجازه بدهد یک روز روزه بگیرد.

 سایت کودک و نوجوان تبیان

پروانه ی زیبا

یکی بود یکی نبود. جنگل زیبا و سر سبزی بود که همه ی حیوانات آن برای مهمانی بزرگ آماده می شدند.

این مهمانی هر سال در یک شب بهاری زیبا برگزار می شد تا همه ی حیوانات جنگل با صفا و صمیمیت دور هم جمع بشوند.

حیوانات خوشحال بودند، با هم می گفتند و می خندیدند، پروانه ی زیبا هم روی یک گل نشسته بود و از گرمای آفتاب لذت می برد.

سنجاب
کوچولوها که از درخت بالا می رفتند، پروانه ی زیبا را دیدند و
گفتند:”پروانه ی زیبا ما داریم برای همه ی میهمان های امشب فندق جمع می
کنیم. می خواهی یک فندق هم به تو بدهیم؟”

پروانه ی زیبا گفت:”نه، من خیلی ظریف تر و زیباتر از این هستم که بخواهم یک فندق داشته باشم.” سنجاب ها پشت سر هم دویدند و رفتند.

کم
کم که گذشت خرگوش ها که از این طرف به آن طرف می پریدند، پروانه ی زیبا را
دیدند و گفتند:”ببین ما چه خوشگل شدیم، دور گوش هایمان حلقه ی گل پیچیده
ایم. می خواهی یک حلقه ی گل به تو بدهیم؟”

پروانه ی زیبا گفت:”نه، من زیبا هستم و نیاز به حلقه ی گل ندارم.”داستان نویسی کلاس سوم

خرگوش ها هم جست زدند و رفتند.

چند
ساعتی گذشته بود که چند تا گنجشک کوچولو پروانه ی زیبا را دیدند و
گفتند:”پروانه ی زیبا می خواهی امشب ما بالای سر مهمان ها پرواز کنی و با
هم آواز بخوانیم.”

پروانه گفت:”نه؛من با شما پرواز نمی کنم، من خیلی زیبا هستم.”

گنجشک ها هم پر زدند و رفتند.

بالاخره مهمانی شروع شد. جشن امسال خیلی باشکوه بود. پر از چراغ های بزرگ و روشن بود و یک آیینه ی بزرگ هم آنجا بود.

هوا
که تاریک شد، پروانه هم بال زد و خودش را به مهمانی رساند. دید همه ی
حیوانات مشغول خندیدن و بازی کردن هستند. انگار هیچ کس منتظر او نبود.
یک مرتبه یک پروانه ی زیبا مثل خودش را دید و سریع به طرفش رفت. آن پروانه
هم همین طور به او نگاه می کرد، پروانه  زیبا ساعت ها به بال های زیبای آن
پروانه نگاه کرد.

بعد
خواست با او حرف بزند، اما شاخکش را که به سمت او برد، یک مرتبه سرما تمام
وجودش را گرفت. تازه فهمید که آن پروانه تصویر خودش در آیینه است. وقتی
برگشت و پشت سرش را نگاه کرد، دیگر مهمانی تمام شده بود و همه ی حیوانات به
خانه هایشان رفته بودند.

پروانه ی زیبا خیلی ناراحت شد؛ چون فهمید زیبایی اش باعث شد که تمام شب را تنها بماند. تصمیم گرفت که دیگر به خودش مغرور نباشد و همه ی حیوانات را دوست داشته باشد.

 

 

 

دل کوچک دخترک شکست. چشم های عسلی اش پر از اشک شد. او کسی را نداشت تا آرامش کند. پدر و مادرش از دنیا رفته بودند. ارباب به سر او داد زد. دخترک ترسان و لرزان به مغازه ی خرما فروش رفت. با خجالت زیاد به او گفت:« آقا! اربابم این خرماها را نمی خواهد.» مرد خرما فروش بد اخلاق شد و داد زد:« به من چه که نمی خواهد. از اینجا برو، زود باش.»دخترک دوباره گریه کرد. اما ترسید به خانه برود. رفت کنار یک دیوار نشست. صدای گریه اش بلند شد.

مرد مهربانی که از آنجا می گذشت، بالای سرش ایستاد. چشم هایش قشنگ بود. پیراهنش پر از بوی گل شب بو بود. دخترک گریه اش را خورد. مرد مهربان به سرش دست کشید و پرسید:« دخترم! چرا گریه می کنی؟»

دخترک ماجرا را برای او تعریف کرد. مرد مهربان دست او را گرفت و جلوی مغازه ی خرمافروش برد. بعد به آن مرد گفت:« آقا چرا خرمای این دختر را پس نمی گیری؟»

مرد خرمافروش بیشتر عصبانی شد و به سر او هم داد زد. مرد مهربان عصبانی نشد. فقط سکوت کرد. پیرمردی که آنجا بود فوری در گوش مرد خرما فروش گفت:« چرا سر او داد می زنی؟ او خلیفه ی مسلمانان، حضرت علی(ع) است.»

مرد خرما فروش ترسید. من و من کرد. صورتش خیس عرق شد. فوری جلوی حضرت علی (ع) خم شد و راست شد و گفت:«ببخشید من اشتباه کردم. آن ها را پس می گیرم.»

حضرت علی (ع) به او گفت:« سعی کن از این به بعد خرمای خوبی به مردم بفروشی.»

مرد خرما فروش گفت:«چشم، چشم، من این خرماها را عوض می کنم.»

بعد فوری خرماها را پس گرفت. سکه های دخترک را کف دستش گذاشت. صورت دخترک از خنده، زیبا شد. حضرت علی (ع) او را تا سر کوچه شان همراهی کرد. دخترک او را نمی شناخت؛ او مثل پدرش مهربان و دوست داشتنی بود.

 

 

بخش کودک و نوجوان تبیان

 

در آن بعد از ظهر خنک، گاه نسیم ملایمی می وزید؛ شاخ و برگ درخت های نخل را تکان می داد و برگ های ریخته بر کوچه را به بازی می گرفت. داخل کوچه چند کودک خردسال مشغول بازی بودند. سلمان فارسی از کنار کودکان در حال بازی گذشت و به سمت خانه حضرت علی (علیه السلام) رفت. مسئله ای برایش پیش آمده بود که می خواست با حضرت (علیه السلام) در میان بگذارد. وقتی پشت در خانه علی (علیه السلام) رسید، لحظه ای ایستاد. بعد به آرامی در زد. در را به رویش باز کردند. سلمان فارسی وقتی داخل حیاط شد، صحنه ای را دید که باعث شد برای لحظه ای به فکر فرو رود. او حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیه) را دید که مقداری جو در ظرفی ریخته تا آرد کند. چند لباس هم در تشت گذاشته تا بشوید. در آن لحظه کودک شیرخوارش هم بی تابی می کرد. سلمان فارسی می دانست که با تولد زینب کبری (سلام الله علیه)، خانه حضرت (علیه السلام) صاحب سه کودک خردسال شده بود؛ امام حسن (علیه السلام) چهار ساله، امام حسین (علیه السلام) سه ساله و زینب هم که خردسال بود. حالا دیگر وقت آن رسیده بود که یک نفر برای کمک به کارهای خانه پیش حضرت زهرا (سلام الله علیه) بماند و فضه این کار را به عهده گرفته بود.

سلمان فارسی جلوتر رفت و به حضرت زهرا (سلام الله علیه) گفت: «ای دختر پیغمبر! «فضه»، خدمتکار شما حاضر است، چرا به او دستور نمی دهید تا کاری انجام دهد؟»

حضرت زهرا (سلام الله علیه) فرمود: «فضه در نوبت خود کار کرده، امروز نوبت من است.»

سلمان فارسی با شنیدن این حرف، باز هم به فکر فرو رفت.

حضرت زهرا (سلام الله علیه) دوباره فرمود: «اکنون وقت مطالعه، تفکر و عبادت فضه است که نباید از آن محروم باشد. پدرم به من سفارش کرده است یک روز فضه کار کند و یک روز من.»

سلمان فارسی با شنیدن این حرف، سکوت کرد و چشم به نخل ها دوخت که در نسیم عصر گاهی تکان می  خوردند و باعث خنکی هوا در آن بعد از ظهر می شدند. او به یاد آورد، فضه خود از پیامبر (صلی الله علیه واله وسلم) تقاضا کرد که اجازه دهد او خدمتکار حضرت فاطمه (سلام الله علیه) باشد.

مردم او را کنیز حضرت فاطمه (سلام الله علیه) می دانستند و حضرت زهرا (سلام الله علیه) هم او را دوست خود می نامید. حالا سلمان فارسی با چشم های خود می دید که رفتار حضرت زهرا (سلام الله علیه) با فضه، در عمل هم مانند رفتار با یک دوست است.

سلمان فارسی هنوز به حرف های حضرت زهرا (سلام الله علیه) درباره فضه فکر می کرد که بی اختیار اشک شوق در چشم هایش جاری شد.

 

بخش کودک و نوجوان تبیان

چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند.

بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چقدر عمیق است به دو قورباغه دیگر گفتند: که دیگر چاره ای نیست شما به زودی خواهید مرد.دو قورباغه این حرفها را نشنیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که از گودال بیرون بپرند. اما قورباغه های دیگر مدام می گفتند: که دست از تلاش بردارند چون نمی توانند از گودال خارج شوند و خیلی زود خواهند مرد. بالاخره یکی از دو قورباغه تسلیم گفته های دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت. سر انجام به داخل گودال پرت شد و مرد.

اما قورباغه دیگر با تمام توان برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد. هر چه بقیه قورباغه ها فریاد میزدند که تلاش بیشتر فایده ای ندارد او مصمم تر می شد تا اینکه بالاخره از گودال خارج شد. وقتی بیرون آمد. بقیه قورباغه ها از او پرسیدند: مگر تو حرفهای ما را نمی شنیدی؟

معلوم شد که قورباغه ناشنواست. در واقع او در تمام مدت فکر می کرد که دیگران او را تشویق می کنند.

 

برای دیدن تصویر یک قورباغه نورانی ادامه مطلب را کلیک کنید

مردي چهار پسر داشت. آنها را به ترتيب به سراغ درخت گلابي اي فرستاد که در فاصله اي دور از خانه شان روييده بود:

پسر اول در زمستان، دومي در بهار، سومي در تابستان و پسر چهارم در پاييز به کنار درخت رفتند.

سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه ديده بودند درخت را توصيف کنند .پسر اول گفت: درخت زشتي بود، خميده و در هم پيچيده.پسر دوم گفت: نه.. درختي پوشيده از جوانه بود و پر از اميد شکفتن.پسر سوم گفت: نه.. درختي بود سرشار از شکوفه هاي زيبا و عطرآگين.. و باشکوهترين صحنه اي بود که تابه امروز ديده ام.پسر چهارم گفت: نه!!! درخت بالغي بود پربار از ميوه ها.. پر از زندگي و زايش!مرد لبخندي زد و گفت: همه شما درست گفتيد، اما هر يک از شما فقط يک فصل از زندگي درخت را ديده ايد! شما نميتوانيد درباره يک درخت يا يک انسان براساس يک فصل قضاوت کنيد: همه حاصل آنچه هستند و لذت، شوق و عشقي که از زندگيشان برمي آيد فقط در انتها نمايان ميشود، وقتي همه فصلها آمده و رفته باشند!اگر در ” زمستان” تسليم شويد، اميد شکوفايي ” بهار” ، زيبايي “تابستان” و باروري “پاييز” را از کف داده ايد!مبادا بگذاري درد و رنج يک فصل، زيبايي و شادي تمام فصلهاي ديگر را نابود کند!زندگي را فقط با فصلهاي دشوارش نبين ؛در راههاي سخت پايداري کن: لحظه هاي بهتر بالاخره از راه ميرسند! هميشه همينطوري نميمونه که: زندگي گلابي تر از اين حرفاس.

داستان جالب کلاه فروش

 

داستان نویسی کلاس سوم

کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت.تصمیم گرفت زیر درختمدتی استراحت کند.لذا کلاه ها را کنار گذاشت وخوابید.وقتی بیدار شدمتوجه شدکه کلاه ها نیست . بالای سرش را نگاه کرد . تعدادیمیمون را دید که کلاه را برداشته اند.فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد.در حال فکر کردن سرشرا خاراند ودید که میمون ها همین کارراکردند.اوکلاه راازسرش برداشتودید که میمون ها هم ازاوتقلید کردند.به فکرش رسید… که کلاهخود را روی زمین پرت کند.لذا این کار را کرد.میمونها هم کلاهها رابطرف زمین پرت کردند.او همه کلاه ها را جمع کرد وروانه شهر شد.سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد.پدر بزرگ این داستان را برای نوه اشرا تعریف کرد وتاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمدچگونه برخورد کند.یک روز که او از همان جنگلی گذشت در زیردرختی استراحت کرد وهمان قضیه برایش اتفاق افتاد.او شروع به خاراندن سرش کرد.میمون ها هم همان کار را کردند.او کلاهشرا برداشت,میمون ها هم این کار را کردند.نهایتا کلاهش رابرروی زمینانداخت.ولی میمون ها این کار را نکردند.یکی از میمون هااز درخت پایین امد وکلاه رااز سرش برداشتودر گوشی محکمی به او زد و گفت : فکر می کنی فقط تو پدر بزرگ داری.

نکته : رقابت سکون ندارد

 

پادشاهی دو شاهین کوچک به عنوان هدیه دریافت کرد. آنها را به مربی پرندگان دربار سپرد تا برای استفاده در مراسم شکار تربیت کند. 

 

یک ماه بعد، مربی نزد پادشاه آمد و گفت که یکی از شاهین‌ها تربیت شده و آماده شکار است اما نمی‌داند چه اتفاقی برای آن یکی افتاده و از همان روز اول که آن را روی شاخه‌ای قرار داده تکان نخورده است. 

این موضوع کنجکاوی پادشاه را برانگیخت و دستور داد تا پزشکان و مشاوران دربار، کاری کنند که شاهین پرواز کند. اما هیچکدام نتوانستند. 

 

روز بعد پادشاه دستور داد تا به همه مردم اعلام کنند که هر کس بتواند شاهین را به پرواز درآورد …

پاداش خوبی از پادشاه دریافت خواهد کرد. 

صبح روز بعد پادشاه دید که شاهین دوم نیز با چالاکی تمام در باغ در حال پرواز است. 

 

 

پادشاه دستور داد تا معجزه‌گر شاهین را نزد او بیاورند. 

درباریان کشاورزی متواضع را نزد شاه آوردند و گفتند اوست که شاهین را به پرواز درآورد. 

 

پادشاه پرسید: «تو شاهین را به پرواز درآوردی؟ چگونه این کار را کردی؟ شاید جادوگر هستی؟ 

 

کشاورز گفت: سرورم، کار ساده‌ای بود، من فقط شاخه‌ای راکه شاهین روی آن نشسته بود بریدم. شاهین فهمید که بال دارد و شروع به پرواز کرد. 

 پسرم داستان زیر را به دقت بخوان و هر آن چه از آن به یادت ماند در دفترت بنویس.

خوان
كسري

در مَحضر كَسري خوان گُستردند ، هنگامي كه كاسه هاي طعام
چيده شد ، اندكي طعام از ظرفي بر سُفره ريخت . كَسري بدون سبب نگاهي خَشمناك به
خوان گُستر افكند . وي دانست كه بدان سبب كُشته خواهد شد ، اين شد كه آن ظرف را
واژگون كرد و تَمام بر سر سُفره ريخت .

كسري پرسيدش : (( اين چه كاري بود كه كردي ؟ ))

پاسخ داد: (( پادشاها ! چون دانستم كه سَبَب آن اتّفاق كوچك
خواهيم كُشت ، و اين معني باعث سرزنش تو شود كه به كاري كوچك وي را كُشت ، از اين
رو خواستم كاري كنم كه اگر كُشتي سَرزنشت نكنند . ))

كَسري وي را بخشيد و به خُود نزديك كرد .

 

واژه نامه :

خوان گُستردند : سفره پهن كردند .

بدان سَبَب : به همين دليل

واژگون كرد : سرنگون كرد .

پرسيدش : از او پرسيد

داستان نویسی کلاس سوم

سَرزنش : مَلامَت

به خُود نزديك كرد :  مقام بالايي به او داد .

 

                                                                                  برگرفته
از كتاب مرزبان نامه

                                                                                                نوشته
ي مرزبان ابن رستم 

در افسانه ای هندی آمده است که مردی هر روز دو کوزه بزرگ آب به دو انتهای چوبی می بست…چوب را روی شانه اش می گذاشت و برای خانه اش آب می برد.

 

یکی از کوزه ها کهنه تر بود و ترک های کوچکی داشت. هربار که مرد مسیر خانه اش را می پیمود نصف آب کوزه می ریخت.

مرد دو سال تمام همین کار را می کرد. کوزه سالم و نو مغرور بود که وظیفه ای را که به خاطر انجام آن خلق شده به طورکامل انجام می دهد. اما کوزه کهنه و ترک خورده شرمنده بود که فقط می تواندنصف وظیفه اش را انجام دهد.

برای خواندن بقیه داستان در ادامه ی مطلب کلیک فرمایید .

سلام پسر گلم 

در سایت زیر اگر بری داستان بعضی ضرب المثل های معروف نوشته شده است . برای تحقیق به این سایت برو

 و داستان های ضرب المثل ها را بخوان و هر کدام را که دوست داشتی در یک برگه آ 4 بنویس و به کلاس بیاور و 

برای بچه ها بخوان  .

http://sampadcity.com/forum/index.php?topic=4633.0

در ادامه ی مطلب یک سری ضرب المثل همراه با تصویر آمده است این ضرب المثل ها 

هر کدام مفهومی دارد در دفتر مشقت آن را به همراه مفهوم آن بنویس و برای یک شنبه به کلاس بیاور.

شهیده «سهام خیام» 25 بهمن ماه 1347 در بخش ساحلی شهر هویزه دیده به جهان گشود؛

یک شکارچی، پرنده ای را به دام انداخت.

پرنده گفت: ای مرد بزرگوار!!!

تو در طول زندگی خود گوشت گاو و گوسفند بسیار خورده ای و هیچ وقت سیر نشده ای. از خوردن

بدن کوچک و ریز من هم سیر نمی شوی. اگر مرا آزاد کنی، سه پند ارزشمند به تو می دهم تا به سعادت و خوشبختی برسی.

پند اول را در دستان تو می دهم. اگر آزادم کنی، پند دوم را وقتی که روی بام خانه ات بنشینم به تو می دهم. پند سوم را وقتی که بر درخت بنشینم.

مرد قبول کرد.

پرنده گفت:

پند اول اینکه: سخن محال را از کسی باور مکن. مرد بلافاصله او را آزاد کرد.

پرنده بر سر بام نشست…

گفت پند دوم اینکه: هرگز غم گذشته را مخور. برچیزی که از دست دادی حسرت مخور.

پرنده روی شاخ درخت پرید و گفت: ای بزرگوار! در شکم من یک مروارید گرانبها به وزن ده درم هست. ولی متأسفانه روزی و قسمت تو و فرزندانت نبود. و گرنه با آن ثروتمند و خوشبخت می شدی.

مرد شکارچی از شنیدن این سخن بسیار ناراحت شد و آه و ناله اش بلند شد. پرنده با خنده به او گفت: مگر تو را نصیحت نکردم که بر گذشته افسوس نخور؟

یا پند مرا نفهمیدی یا کر هستی؟

پند اول این بود که سخن ناممکن را باور نکنی.

ای ساده لوح!!!

همه وزن من سه درم بیشتر نیست، چگونه ممکن است که یک مروارید ده درمی در شکم من باشد؟

مرد به خود آمد و گفت ای پرنده دانا پندهای تو بسیار گرانبهاست. پند سوم را هم به من بگو.

 

پرنده گفت: آیا به آن دو پند عمل کردی که پند سوم را هم بگویم؟

پند گفتن با نادان خواب آلود مانند بذر پاشیدن در زمین شوره زار است…!

سلام پسر گلم 

امیدوارم که در سلامت کامل باشی و با دقت تمام این داستان را بخوانی و در دفتر انشای خود این داستان را  خیلی زیبا بنویسی

داستان پیرمرد و حضرت موسی

موسی(ع) در راهی میرفت که پیرمردی را دید که بسیار عبادت میکرد چون پیرمرد موسی را شناخت به او گفت از تو خواهشی دارم و آن این است که احساس میکنم خداوند نسبت به عبادات من توجه نمیکند و عباداتم مورد قبول واقع نمیشود و این موضوع مرا ناراحت کرده

موسی (ع) این موضوع را از خداوند پرسید و دلیلش را خواست و اینگونه پاسخ شنید که ای موسی آن مردی که تو دیدی بیش از اینکه به فکر عبادت باشد هوش و حواسش به ریش بلندش است وقتی ذکر میگوید نگاه میکند ببیند ریشش چقدر در اثر ذکر گفتن تکان میخورد موقع رکوع حواسش به این است که ریشش به زانویش میرسد یا نه موقع سجده نگاه میکند ببیند ریشش به زمین برخورد کرد یا نه و….

موسی به نزد پیر مرد رفت و این موضوع را به او گفت او ابتدا عصبانی شد اما بعد از چند لحظه به گریه افتاد و گفت ای لعنت بر این ریش که حواس مرا پرت کرده و مرا از خدا دور ، سپس به کندن ریش خود مشغول شد ناگهان وحی بر موسی نازل شد که ببین حتی الان هم همه تقصیرات را گردن ریشش انداخته و همه حواسش به کندن ریشش است!!!

اگر به دیگران آموختی،ممکن است قدر دانت نباشند اما تو در هر حال آموزنده باش

 

روزی رسول خدا (صل الله علیه و آله) نشسته بود، عزراییل به زیارت آن حضرت آمد. پیامبر(صل الله علیه و آله) از او پرسید: ای برادر! چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسان ها هستی، آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی سوخته است؟

 

عزارییل گفت در این مدت دلم برای دو نفر سوخت:…

۱- روزی دریایی طوفانی شد و امواج سهمگین آن یک کشتی را در هم شکست همه سر نشینان کشتی غرق شدند، تنها یک زن حامله نجات یافت او سوار بر پاره تخته کشتی شد و امواج ملایم دریا او را به ساحل آورد و در جزیره ای افکند و در همین هنگام فارغ شد و پسری از وی متولد شد، من مأمور شدم که جان آن زن را بگیرم، دلم به حال آن پسر سوخت.

 

۲- هنگامی که شداد بن عاد سالها به ساختن باغ بزرگ و بی نظیر خود پرداخت و همه توان و امکانات و ثروت خود را در ساختن آن صرف کرد و خروارها طلا و جواهرات برای ستونها و سایر زرق و برق آن خرج نمود تا تکمیل نمود. وقتی خواست به دیدن باغ برود همین که خواست از اسب پیاده شود و پای راست از رکاب به زمین نهد، هنوز پای چپش بر رکاب بود که فرمان از سوی خدا آمد که جان او را بگیرم، آن تیره بخت از پشت اسب بین زمین و رکاب اسب گیر کرد و مرد، دلم به حال او سوخت بدین جهت که او عمری را به امید دیدار باغی که ساخته بود سپری کرد اما هنوز چشمش به باغ نیفتاده بود اسیر مرگ شد.

 

در این هنگام جبرئیل به محضر پیامبر (صل الله علیه و آله) رسید و گفت ای محمد! خدایت سلام می رساند و می فرماید: به عظمت و جلالم سوگند شداد بن عاد همان کودکی بود که او را از دریای بیکران به لطف خود گرفتیم و از آن جزیره دور افتاده نجاتش دادیم و او را بی مادر تربیت کردیم و به پادشاهی رساندیم، در عین حال کفران نعمت کرد و خود بینی و تکبر نمود و پرچم مخالفت با ما بر افراشت، سر انجام عذاب سخت ما او را فرا گرفت، تا جهانیان بدانند که ما به آدمیان مهلت می دهیم و لی آنها را رها نمی کنیم

ادامه ی مطلب بنویس . از شما خواهم خواست که در هفته ی آینده خلاصه ی آن ها را در دفتر انشا بنویسی 

اما می خواهم ببینم چه کسی زودتر بهترین نظر را راجع به این داستان ها می دهد .

امیدورام در پناه خداوند متعال سلامت و سربلند باشی .

تلاش آغازی برای موفقیت

مردی یك پیله پروانه پیدا كرد. و آن را با خود به خانه برد. یك روز سوراخ كوچكی در آن پیله ظاهر گشت مرد كه این صحنه را دید به تماشای منظره نشست ساعتها طول كشید تا آن پروانه توانست با كوشش و تقلای فراوان قسمتی از بدن خود را از آن سوراخ كوچك بیرون بكشد.پس از مدتی به نظر رسید كه آن پروانه هیچ حركتی نمی كند و دیگر نمی تواند خود را بیرون بكشد. بنابراین مرد تصمیم گرفت به پروانه كمك كند!او یك قیچی برداشت و با دقت بسیار كمی آن سوراخ را بزرگتر كرد. بعد از این كار پروانه به راحتی بیرون آمد.اما چیزهایی عجیب به نظر می رسید… پروانه به راحتی از پیله خارج شد اما بدنش ضعیف و بالهایش چروك بود. در واقع پروانه بقیه عمرش به خزیدن مشغول بود و هرگز نتوانست پرواز کند. چیزی که آن شخص با همه مهربانیش نمیدانست این بود که محدودیت پیله و تلاش لازم برای خروج از سوراخ آن، راهی بود که خدا برای ترشح مایعاتی از بدن پروانه به بالهایش قرار داده بود تا پروانه بعد از خروج از پیله بتواند پرواز کند. گاهی اوقات تلاش تنها چیزیست که در زندگی نیاز داریم. اگر خدا اجازه می داد که بدون هیچ مشکلی زندگی کنیم فلج میشدیم، به اندازه کافی قوی نبودیم و هرگز نمیتوانستیم پرواز کنیم .

پائولو کوئلیو، نویسنده ی مشهور برزیلی (یکی از محبوب ترین نویسندگان خارجی در ایران)، یک از افرادی ست که در زمینه ی داستان کوتاه کارهای بسیاری انجام داده است، ذکر این نکته ضروری به نظر می رسد که وی به ندرت داستان کوتاهی از فکر خود نوشته است و آنچه معمولا به نام «داستان کوتاه پائولو کوئلیو» در وب سایت های فارسی درج می شود، چیزی نیست جز بیان حکایت های های عامیانه و قدیمی فرهنگ های متفاوت به زبان عامیانه و با لحنی جذاب و غالبا طنز. در کتاب های او داستان هایی از سعدی و ابوسعید ابوالخیر و دیگر بزرگان فارسی نیز بسیار یافت می شود.

شهسواری به دوستش گفت:بیا به کوهی که خدا آنجا زندگی می­کند برویم. می­خواهم ثابت کنم که او فقط بلد است به ما دستور بدهد و هیچ کاری برای خلاص کردن ما از زیر بار مشقات نمی­کند.

دیگری گفت: موافقم. اما من برای ثابت کردن ایمان می­آیم.

وقتی به قله رسیدند شب شده بود. در تاریکی صدایی شنیدند: سنگ­های اطرافتان را بار اسبانتان کنید و آنها را پایین ببرید.

شهسوار اولی گفت: می­بینی؟ بعد از چنین سعودی او از ما می­خواهد که بار سنگین­تری را حمل کنیم! محال است که اطاعت کنم.

دیگری به دستور عمل کرد. وقتی به دامنه کوه رسیدند، هنگام طلوع بود و انوار خورشید، سنگ­هایی را که شهسوار مؤمن با خود آورده بود، روشن کرد.

آنها خالص­ترین الماسها بودند.

خیلی وقتها در زندگی ما خداوند برنامه­های بسیار عالی رو تدارک می­بینه که شاید ما خرابش می­کنیم.

برای رسیدن به اون هدایای عالی فقط نیاز به ایمان داریم.

بزرگترین شکست از دست دادن ایمان است، متبرک کسی است که علی رغم رویدادها قلب خود را به سوی خدا می­گیرد و می­گوید: به تو توکل می­کنم.

تصمیمات خداوند مرموزنداما همواره به نفع ما هستند. پائولوکوئلیو

فرازی از وصیت نامه ی شهید شوشتری در ادامه ی مطلب  آمده است که خواندن آن خالی از لطف نیست .

را بنویسی و در روز خواسته شده به کلاس بیاوری .

 

شیطان و فرعون

فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد.

پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون گفت: چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده شدی؟

 

 

 

داستان دو برادر مهربان

دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی كار می كردند كه یكی از آنها ازدواج كرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود . شب كه می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می كردند . یك روز برادر مجرد با خودش فكر كرد و گفت :‌(( درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم . من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره می كند . ))بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت.در همین حال برادری كه ازدواج كرده بود با خودش فكر كرد و گفت :‌(( درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم . من سر و سامان گرفته ام ولی او هنوز ازدواج نكرده و باید آینده اش تأمین شود . ))بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت .سال ها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند كه چرا ذخیره گندمشان همیشه با یكدیگرمساوی است . تا آن كه در یك شب تاریك دو برادر در راه انبارها به یكدیگر برخوردند . آن ها مدتی به هم خیره شدند و سپس بی آن كه سخنی بر لب بیاورند كیسه هایشان را زمین گذاشتند و یكدیگر را در آغوش گرفتند

برای خواندن کل داستان در ادامه ی مطلب کلیک فرمایید .

قالب وبلاگ

body{cursor: url(‘http://avazak.ir/Java/mose/icon/03.ani’)}
کد تغییر شکل موس

کد ساعت فلش

دریافت همین آهنگ

فال حافظ

پایه سوم ابتدایی 97,داستان نویسی,خاطره نویسی,دفتر کتابخوانی

محتویات این بسته طلایی شامل :

جهت مشاهده و دانلود کلیک کنید

داستان نویسی کلاس سوم

دفتر داستان نویسی وخاطره نویسی پایه سوم دبستان نوروز 13976 روز پیش  دفتر داستان نویسی وخاطره نویسی پایه سوم دبستان نوروز 1397دانلود فایل کتاب  خوانی ،داستان نویسی ،و خاطره نویسی پایه ششم دبستان(ویژه نوروز1397)اهداف داستکلاس سومی ها – داستان های کوتاه18 ژوئن 2013  پسر سوم گفت: «نه… درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین… و با شکوه  ترین صحنه ای بود که تا به امروز دیده ام» پسر چهارم گفت: «نه!!! درخت بالغی بود  پربار از میوه ها… پر از زندگی و زایش!» مرد لبخندی زد و گفت: «همه شما درست گفتید،  اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده اید! شما نمی توانید آموزش داستاننویسی به دانشآموزان ابتدایی – لیزنا2 فوریه 2015  این پژوهشگر گفت: در این کتاب نویسنده ضمن آموزش داستاننویسی با شیوهای  بسیار روان و ساده و ضمن پرداختن به نکات کلیدی داستاننویسی همچون سوژهیابی،  چگونگی خلق شخصیتها و مکانها با مثالهایی ملموس از افسانهها و داستانها کتابی را در  دو جلد ویژه کودکان سوم تا سوم ابتدایی و سوم تا ششم این پایه نوشته استدانلود فایل کتاب خوانی ،داستان نویسی ،و خاطره نویسی پایه سوم 7 مارس 2018  دانلود دفتر کتاب خوانی ،داستان نویسی ،و خاطره نویسی پایه سوم دبستان دانلود  تکلیف نوروزی پایه سوم ابتدایی فرمت داستان نویسی  اف و قابل چاپ 4 صفحه ارزشیابی نگارش سوم دبستان | داستان نویسی: قدردانی از مادر | دانلود نمونه سوال مقطع دبستان پایه سوم رشته درس فارسی آزمونکدانلود داستان نویسی و خاطره نویسی نوروزی سوم 1397 – معلم فایلکالیف نوروزی سال 1397 تکالیف نوروزی سال 1397 پایه سوم تکلیف نوروزی پایه  سوم سال 1397 خاطره نویسی پایه سوم دبستان خاطره نویسی نوروزی پایه سوم سال  1397 داستان نویسی با فرمت  داستان نویسی با فرمت  پایه سوم داستان  نویسی پایه سوم سال 1397 داستان نویسی نوروزی 1397 پایه سوم داستان نویسی و  خاطره نویسی   داستان نویسی سوم دبستانکسب مقام سوم مسابقه داستان نویسی فرانسه توسط دانش آموزان ایرانی ترافیک شادی  در مجتمع آموزشی شهید مهدوی موفقیت دانش آموزان مجتمع آموزشی شهید مهدوی در آزمون  سراسری مراسم افطاری فارغ التحصیلان – خرداد ۹۶ جشن پایان تحصیلی پیش  دبستان کسب دیپلم افتخار نهمین دوره مسابقه بین المللی ریاضیات کانگورو  برگزاری نشست کسب مقام سوم مسابقه داستان نویسی فرانسه توسط دانش آموزان ایرانی22 ا کتبر 2017  دانش آموزان مجتمع آموزشی شهید مهدوی موفق شدند مقام سوم مسابقه داستان نویسی به زبان  فرانسه با عنوان “در قلب کلمات” را کسب کنند به گزارش روابط عمومی مجتمع آموزشی  شهید مهدوی، دانش آموزان مجتمع آموزشی شهید مهدوی با شرکت در مسابقه داستان نویسی به  زبان فرانسه با عنوان “در قلب کلمات” و نگارش داستانی در خصوص خاطرات من – مشکلات و راه حل های نوشتن انشای پایه سوم ابتداییانواع انشا در پایه سوم ابتدایی : انشای توصیفی – خاطره نویسی – داستان نویسی –  انشای تخیلی – نامه نگاری – برگرداندن شعر به نثر – خلاصه نویسی – انشا تحقیقی  – نقاشی ( نقاشی هم می تواند نوعی انشا وبیان احساسات باشد ) مشکلات : درس انشا  بسیار مهم و بی اندازه جذاب است  اگر تا کنون وزارت آموزش وپرورش یا دست اندر کاران  برنامه دانلود فایل کتاب خوانی ،داستان نویسی ،و خاطره نویسی  – درسی فایل7 مارس 2018  دانلود دفتر کتاب خوانی ،داستان نویسی ،و خاطره نویسی پایه سوم دبستان دانلود  تکلیف نوروزی پایه سوم ابتدایی فرمت داستان نویسی  اف و قابل چاپ 4 صفحه دانلود داستان نویسی و خاطره نویسی نوروزی سوم 1397 – معلم فایلکالیف نوروزی سال 1397 تکالیف نوروزی سال 1397 پایه سوم تکلیف نوروزی پایه  سوم سال 1397 خاطره نویسی پایه سوم دبستان خاطره نویسی نوروزی پایه سوم سال  1397 داستان نویسی با فرمت  داستان نویسی با فرمت  پایه سوم داستان  نویسی پایه سوم سال 1397 داستان نویسی نوروزی 1397 پایه سوم داستان نویسی و  خاطره نویسی دانلود فایل کتاب خوانی ،داستان نویسی ،و خاطره نویسی پایه سوم 3 روز پیش  دانلود فایل کتاب خوانی ،داستان نویسی ،و خاطره نویسی پایه سوم دبستان(ویژه  نوروز1397)اهداف داستان نویسی وخاطره نویسی:1- متناسب کردن فعالیتهای یادگیری  ب  خاطره نویسی سوم ابتداییپیشنهاد ارزشیابی معلمان,پیشنهاد ارزشیابی معلمان رایگان,پیشنهاد ارزشیابی  معلمان ابتدایی,پیشنهاد برای ارزشیابی معلمان,نمونه پیشنهاد ارزشیابی معلمان,نمونه  پیشنهاد برای ارزشیابی معلمان,پیشنهاد ارزشیابی مدیر,پیشنهاد ارزشیابی مدیر  مدرسه,پیشنهاد ارزشیابی مدیران,پیشنهاد ارزشیابی مدیران مدارس,پیشنهاد ارزشیابی  فرهنگیان گروه آموزشی پایه سوم دوره ابتدایی – آموزش انشا در پایه سوماین روش در کلاس اوّل هم قابل اجراست ، در کلاس دّوم و سوّم جای شکی نیست انواع انشا در  پایه سوم ابتدایی 1- انشای توصیفی 2- خاطره نویسی 3- داستان نویسی 4- انشا  شفاهی 5- نامه نگاری روش ارزشیابی درس انشا در کلاس سوم در مقطع ابتـدایـی  بخصوص در پایه سوم چون سومین سالی است که انشا تدریس میگردد، معلم دلایل برتری  انشاهای دفتر کتابخوانی داستان نویسی و خاطره نویسی کلاس سوم ابتدایی 972 روز پیش  دانلود رایگان دفتر کتابخوانی داستان نویسی و خاطره نویسی کلاس سوم ابتدایی 97  تا یک روز با کیفیت بسیار خوب پیک نوروزی در غالب داستان نویسی و خاطره  نویسی ویژه عید نوروز 97 مدتیست که پیک نوروزی به…دفتر کتابخوانی داستان نویسی وخاطره نویسی سوم ابتدایی 97 – 2 روز پیش  دانلود دفتر کتابخوانی داستان نویسی وخاطره نویسی سوم ابتدایی عید 97 آپارات  پیک نوروزی سوم دبستانپیک نوروزی پایه سوم دبستان ویژه بهار · گنجینه آموزشی  مدارس بازدید سال پیش · ویدیو پیک نوروزی پایه سوم دبستان ویژه بهار · گنجینه  آموزشی مدارس بازدید سال پیش سرویس اشتراک ویدیو در آپارات شما قادر خواهید دانلود دفتر کتابخوانی داستان نویسی وخاطره نویسی کلاس سوم دبستان دانلود دفتر کتابخوانی داستان نویسی و خاطره نویسی پایه سوم دبستان 1397دفتر کتابخوانی داستان نویسی وخاطره نویسی کلاس و پایه سوم 1 روز پیش  دفتر کتابخوانی داستان نویسی وخاطره نویسی کلاس و پایه سوم ابتدایی 97برای  مشاهده و دانلود کلیک کنیدما سومین نیستیم ولی بی شک برترین هستیمهموطن گرامی  سلاتماس با من :: دفتر کتابخوانی داستان نویسی وخاطره نویسی کلاس سوم دفتر کتابخوانی داستان نویسی وخاطره نویسی کلاس سوم ابتدایی ۹۷ خلاصه آمار  بایگانی اسفند ۱۳۹۶ (۳) نویسندگان   (3) پیوندهای روزانه پاسخ به سوالات  وبلاگ نویسان · آخرین وبلاگ های به روز شده · زندگی به سبک بیان! پیوندها ساخت  وبلاگ جدید در  · نرم افزار مهاجرت به  · وبلاگ رسمی شرکت بیان · صندوق  بیاندانلود دفتر کتابخوانی داستان نویسی وخاطره نویسی سوم ابتدایی 97 2 روز پیش  دانلود دفتر کتابخوانی داستان نویسی وخاطره نویسی پایه و کلاس سوم ابتدایی عید  97 تا سه روز رایگان تکلیف نوروزی کلاس سوم ابتدایی سال 1397 در قالب ورد  کتابخوانی پایه سوم دبستان سال 1397 دانلود دفتر کتاب خوانی ،داستان نویسی ،و خاطره نویسی پایه سوم 7 مارس 2018  دانلود دفتر کتاب خوانی ،داستان نویسی ،و خاطره نویسی پایه سوم دبستان(ویژه نوروز  1397) دانلود دفتر کتاب خوانی ،داستان نویسی ،و خاطره نویسی پایه سوم دبستان  دانلود تکلیف نوروزی پایه سوم ابتدایی فرمت داستان نویسی  اف و قابل چاپ 14  صفحه فرمت فایل تکلیف  اف و قابل چاپ 19 صفحه شرح مختصری دانلود دفتر کتاب خوانی ،داستان نویسی ،و خاطره نویسی پایه سوم 7 مارس 2018  دانلود دفتر کتاب خوانی ،داستان نویسی ،و خاطره نویسی پایه سوم دبستان(ویژه نوروز  1397) دانلود دفتر کتاب خوانی ،داستان نویسی ،و خاطره نویسی پایه سوم دبستان  دانلود تکلیف نوروزی پایه سوم ابتدایی(3فایل) فرمت خاطره نویسی یک بصورت   قابل چاپ 15 صفحه فرمت داستان نویسی  اف و قابل چاپ 4 صفحه دانلود دفتر کتاب خوانی ،داستان نویسی ،و خاطره نویسی پایه سوم دبستان 6 روز پیش  5- تقویت مهارتهای خلاصه نویسی و مستندسازی منابع داستان نویسی وخاطره نویسی:  از قالبهای متنوع، متناسب با توان و علایق بچهها برای لذت یادگیری استفاده شود و  استانها گزارشی از فرآیند اجرا به همراه بازخوردهایی از احساس دانش آموزان و خانوادهها از  مناطق و مدارس جمعآوری و حداکثر تا 30 فروردین به معاونت آموزش ابتدایی دانلودفایل کتاب خوانی ،داستان نویسی ،و خاطره نویسی پایه چهارم 7 مارس 2018  دانلود دفتر کتاب خوانی ،داستان نویسی ،و خاطره نویسی پایه چهارم دبستان دانلود  تکلیف نوروزی پایه چهارم ابتدایی فرمت داستان نویسی  اف و قابل چاپ 4 صفحه خاطره: بهترین روز دوران دبستان :: زنگ انشاتا اونجا یادمه ازکلاس سوم یا سوم ابتدایی کامل گرفتم اما خاطره ای هیچ وقت فراموشم  نمیشه این بود عید سال66 جبهه بودم برگشت ما اردیبهشت ماه بوددرست سوم روز ماه مبارک  ما در راه برگشت بودیم وقتی تهران رسیدیم علنا غذا میخوردیم غافل از اینکه ماه رمضانه  پلیس ترمینال شرق ما رو بازداشت کرد تا یک ساعت از بازداشتی مان خبر نداشتیم واسه  دانلود خاطره نویسی نوروزی پایه سوم :: پیشنهاد ارزشیابی فرهنگیان8 ا کتبر 2013  روزی که قرار بود به کلاس سوم بروم  انشا الله که عید امسال هم بدون مشق بگذرد تا در  خاطرات بعدی از دوران تحصیل امسال را به عنوان بهترین خاطره بنویسم  آن موقع من  کلاس سوم ابتدایی بودم که به علت بارش برف مدارس تعطیل شده بودند و من بی خبر از  این موضوع صبح زود از خواب بیدار شدم و منتظر سرویس مدرسه ام ماندم

با دستور وزری محترم آموزش و پرورش به مدارس کل کشور از پارسال پیک نوروزی که در سال های قبل استافاده می شد . حذف و داستان نویسی و خاطره نویسی نوروز 98 جایگزین آن شده است .منظور از داستان نویسی کلیه خاطرات و اتفاقات که در طور تعطیلات نوروز 98 برای شدانش اموزان عزیز می افتد می باشد .

ویژه های پایه اول ، دوم ، سوم  برای ایام نوروزی 1398

تعداد صفحات این فایل 15 صفحه  بصورت pdf قابل چاپ

شرح مختصری ازین فایل

 پیک نوروزی امسال با نام تکلیف نوروزی و خاطرات نوروزی من مخصوص بچه های کلاس اول و دوم و سوم با فعالیت های سرگرم کننده تعدادی صفحه خاطره نویسی کوتاه که بچه ها خاطرات نوروزی رو توی چند جمله بنویسن نقاشی ، رنگ امیزی ، داستان کوتاه ، جدول ، جمله نویسی تصویری و… در ۱۶ صفحه با طراحی زیبا تمام رنگی آماده دانلود و استفاده شما استداستان نویسی کلاس سوم

پیک پیش دبستانی یا همان پیک نوروزی در این روزها تبدیل به دغدغه ای برای معلمهای عزیز و والدین دانش آموزان شده است. امروز قصد داره با معرفی پیک های نوروزی که از لحاظ کیفی رده بالایی دارند قدمی در جهت رفع این موضوع برداره پس با ها همراه باشید

پیک پیش دبستانی نوروزی سال 1397 دارای 18صفحه تمرین های متنوع و جذاب است که در آن سعی شده از سرگرمی ها و رنگ آمیزی های زیبا و مناسب کودک پیش دبستانی استفاده شود

ویژه های پایه اول ، دوم ، سوم  برای ایام نوروزی 1398

تعداد صفحات این فایل 15 صفحه  بصورت pdf قابل چاپ

شرح مختصری ازین فایل

 پیک نوروزی امسال با نام تکلیف نوروزی و خاطرات نوروزی من مخصوص بچه های کلاس اول و دوم و سوم با فعالیت های سرگرم کننده تعدادی صفحه خاطره نویسی کوتاه که بچه ها خاطرات نوروزی رو توی چند جمله بنویسن نقاشی ، رنگ امیزی ، داستان کوتاه ، جدول ، جمله نویسی تصویری و… در ۱۶ صفحه با طراحی زیبا تمام رنگی آماده دانلود و استفاده شما است

دانلود دفتر کتاب خوانی ،داستان نویسی ،و خاطره نویسی پایه اول تا پنجم دبستان

فرمت خاطره نویسی یک بصورت pdf قابل چاپ  15 صفحه برای هر پایه

فرمت داستان نویسی pdf اف و قابل چاپ 4 صفحه برای هر پایه

فرمت فایل تکلیف word  و قابل چاپ 17 صفحه برای هر پایه

دانلود: اول – دوم – سوم – چهارم – پنجم – ششم

کسب درآمد

ضمن عرض خوش آمد گویی خدمت بازدیدکنندگان گرامی از اینکه اسپورت کردستان را انتخاب نمودید سپاسگذاریم.  بانه کردستان بزرگترین مرجع فروش غیر حضوری ال سی دی، ال ای دی و کولر گازی با بیش از 10 سال سابقه فعالیت در فروش لوازم خانگی در شهرستان بانه به صورت تخصصی در خرید حضوری و غیر حضوری در خدمت هموطنان گرامی میباشد.

 

برای کسب اطلاعات کافی و خرید بهتر از صفحه ی راهنمایی بانه کردستان نیز دیدن فرمائید.

 

کولر گازی اجنرال

برای دانلود پیک نوروزی سوم ابتدایی ۹۷ این https://goo.gl/zdxP7r لینک را در مروگر خود سرچ کنید و برای پشتیبانی با ایدی تلگرام @dabirfile در تماس باشید. دانلود فایل کتاب خوانی ،داستان نویسی ،و خاطره نویسی پایه سوم دبستان(ویژه نوروز1397)

برای دانلود پیک نوروزی سوم ابتدایی ۹۷ این https://goo.gl/zdxP7r لینک را در مروگر خود سرچ کنید و برای پشتیبانی با ایدی تلگرام @dabirfile در تماس باشید. دانلود فایل کتاب خوانی ،داستان نویسی ،و خاطره نویسی پایه سوم دبستان(ویژه نوروز1397)

اطلاعات تماس:

.۰۲۱۷۷۱۸۹۶۲۴ .۰۲۱۷۷۱۹۱۶۵۹

داستان نویسی کلاس سوم

اطلاعات تماس:

.۴۴۳۷۶۸۱۹ .۰۹۱۲۴۲۵۰۱۴۲

در این مطلب می توانید لیست داستان ها و قصه های کوتاه و بلند را مشاهده کنید. اما اگر به دنبال قصه و کتاب کودک هستید می توانید به صفحات قصه کودکانه صوتی و دسته بندی کتاب های کودک براساس سن و سلیقه کودک خود رجوع کنید.

با توجه به بازخورد روزهای اخیر خانواده ها، تیم محتوایی رادیو کودک بیش از ۲۰۰ داستان کودکانه از اقصی نقاط جهان را بازنویسی کرده، شما می توانید لیست این داستان های کودکانه را از صفحه ۲۰۰ خلاصه داستان کوتاه کودکانه دنبال کنید.

در تعطیلات آخر هفته علی کوچولو همراه خواهرش سارا و پدر مادرشون به دیدن مادربزرگشون رفتن که توی یک مزرعه زندگی میکرد.

مادربزرگ علی یک تیرکمون بهش داد تا بره توی مزرعه و باهاش بازی کنه.

علی کوچولو خیلی خوشحال شد و دوید توی مزرعه تا حسابی بازی کنه، اما وسط بازی یکی از تیرهاش اشتباهی خورد به اردک خوشگلی که مادربزرگش خیلی دوسش داشت، اردک بیچاره مرد.

علی کوچولو که حسابی ترسیده بود اردک رو برداشت و برد یه جایی پشت باغچه قایم کرد.

وقتی رویش رو برگردوند تا بره به ادامه بازیش برسه دید که خواهرش سارا تمام مدت داشته نگاهش میکرده، اما هیچی به علی نگفت و رفت.

فردا ظهر مادربزرگ از سارا خواست تا توی آماده کردن سفره ی نهار بهش کمک کنه، سارا نگاهی به علی کرد و گفت مادربزرگ علی به من گفت که از امروز تصمیم گرفته تو کارهای خونه به شما کمک کنه. بعد هم زیرلب به علی گفت: جریان اردک رو یادته.

علی کوچولو هم دوید و تمام بساط ناهار رو با کمک مادربزرگش فراهم کرد.

عصر همون روز پدربزرگ به علی و سارا گفت که میخواهد اونها رو به نزدیک دریاچه ببره تا باهم ماهیگیری کنن. اما مادربزرگ گفت که برای پختن شام روی کمک سارا حساب کرده است.

سارا سریع جواب داد که مادربزرگ نگران نباش چون علی قراره بمونه و بهت کمک کنه.

علی کوچولو در همه ی کارها به مادربزرگش کمک میکرد و هم کارهای خودش و هم کارهای سارا رو انجام میداد. تا اینکه واقعا خسته شد و تصمیم گرفت حقیقت رو به مادربزرگش بگه.

اما در کمال تعجب دید که مادربزرگش با لبخندی اونو بغل کرد و گفت:

علی عزیزم من اون روز پشت پنجره بودم و دیدم که چه اتفاقی افتاد. متوجه شدم که تو عمدا اینکار رو نکردی و به همین خاطر بخشیدمت. اما منتظر بودم زودتر از این بیای و حقیقت رو به من بگی.

نباید اجازه میدادی خواهرت بخاطر یک اشتباه به تو زور بگه و از تو سوء استفاده بکنه.

باید قوی باشی و همیشه به اشتباهاتت اعتراف کنی و سعی کنی که دیگه تکرارشون نکنی.

اما این رو بدون پیش هرکسی و هرجایی به اشتباهاتت اعتراف نکنی، چون دیگران از اون اعتراف تو به ضرر خودت استفاده می کنند.

 

پویا کوچولو بعضی روزها با مادرش به پارک میرفت، اون خیلی پارک رو دوست داشت ولی هیچوقت توی پارک از کنار مادرش تکون نمیخورد و با بچه ها بازی نمی کرد.

پویا روی دستش یه لکه ی سفیدرنگ داشت و خیال میکرد بچه ها با دیدن دستش بهش میخندن و مسخره ش میکنن. بخاطر همین دوست نداشت با بچه ها بازی کند.

تا اینکه یک روز به مادرش گفت که دیگه دلش نمیخواد به پارک بیاد. مادرش ازش پرسید: ولی چرا پویا جان؟ تو که پارک رو خیلی  دوست داشتی. پویا گفت : میترسم بچه ها دست منو ببینن و بخاطر لکه ی روی دستم من رو مسخره کنن.

مامان پویا بهش گفت: ولی تو که تا حالا با بچه ها بازی نکردی که ببینی مسخره ات میکنن یا نه؟ بعد هم بغلش کرد و گفت فردا باهم میریم با بچه ها بازی می کنیم نت ببینی که مسخره ات نمی کنن و اونا هم دوست دارن با تو بازی کنن.

فردای آن روز دوتایی به پارک رفتن و مامان پویا رفت پیش بچه ها و بهشون سلام کرد و گفت: بچه ها پسر من پویا میخواد با شما دوست بشه و باهاتون بازی کنه.

یکی از بچه ها جلو اومد و گفت: سلام. اسم من آرشه. ما تو رو می دیدیم که با مامانت به پارک میای. ولی پیش ما نمیومدی. حالا بیا بریم با بقیه بچه ها آشنا بشیم.

پویا به مامانش نگاه کرد و بعد همراه آرش رفت.

بعد از مدتی که مامانش رفت دنبالش دید که پویا با خوشحالی به طرفش دوید و بعد از بغل کردن مادرش بهش گفت که امروز خیلی بهش خوش گذشته و بچه ها اصلا اونو مسخره نکردند. اون خوشحال بود که دوستای خوب و جدیدی پیدا کرده و با اونا بهش خوش میگذرد.

همگی از طرف خدای بزرگ به انسان ها داده شده اند و هیچ انسان ها اختیاری در انتخاب آن ها نداشته اند، لکه روی دست پویا هم نقص عضوی هست که پویا آن را انتخاب نکرده است.

 

 

در زمان قدیم دهکده ای بود که بیشترین محصول گندم را داشت. روزی آفت وحشتناکی به گندم های این دهکده زد. معلم تنها مدرسه آن دهکده شاگردانش را صدا زد و به آنها گفت من دوستی دارم که در دهکده ای دیگر زندگی میکند. او راه از بین بردن این آفت را بلد است. باید یکی از شما را به همراه نمونه گندم آفت خورده پیش او بفرستم تا راه نجات از این مشکل را بیابد و ساختن سم آفت کش را به شما یاد بدهد. حالا چه کسی داوطلب انجام دادن این کار است؟

زرنگ ترین شاگرد کلاس گفت که من انقدر باهوشم که میتوانم سریع روش ساختن سم را یاد بگیرم و برگردم. من میروم.

معلم قبول کرد اما گفت من یکی از شاگردان معمولی کلاس را نیز همراه تو میفرستم تا تنها نباشی. مراقب او باش.

آنها فردا صبح به سمت دهکده ی دیگر حرکت کردند و بعد از چند هفته برگشتند.داستان نویسی کلاس سوم

همه منظر بودند تا داستان را بشنوند و نحوه ی ساختن سم را یاد بگیرند. شاگرد زرنگ گفت که از ترکیب چند ماده ی ساده میتوانیم سم را بسازیم و آفت را ازبین ببریم و سپس چند ماده را باهم مخلوط کرده و روی مزارع پاشید. اما نه تنها آفت ها از بین نرفتند بلکه بیشتر شدند.

این بار معلم شاگرد معمولی را صدا زد و خواست که هرچه به یاد دارد را بگوید. او کامل و دقیق مرحله به مرحله از تمیز بودن ظرف سم و اندازه ی دقیق مواد تا زمان آب ندادن به مزرعه را برایشان شرح داد.

اینبار سم را ساختند و روی مزرعه ها پاشیدند, بعد از مدتی آفت گندم ها از بین رفت.

همه با تعجب از معلم سوال کردند که چطور ممکن است که روش شاگرد زرنگ عمل نکرده باشد اما شاگرد معمولی توانسته باشد روش درست را یاد بگیرد؟ معلم گفت شاگرد زرنگ به هوش خودش مغرور شده بود و به آموزش دوست من زیاد دقت نکرده بوده است، چون فکر میکرده که با هوش زیاد خود میتواند از پسش بربیاید. اما شاگرد معمولی با دقت کافی و پشتکار زیاد توانست بخوبی سم آفت کش را یاد بگیرد.

کرگدن جوانی در جنگل به تنهایی زندگی میکرد.

روزی پرنده ای به نام دم جنبانک که داشت در آن حوالی پرواز میکرد کرگردن را دید و ازش پرسید: چرا تنهایی؟

کرگدن جواب داد: خب کرگدن ها همیشه تنها هستند.

دم جنبانک گفت: یعنی تو هیچ دوستی نداری؟

کرگدن که تابحال این کلمه رو نشنیده بود، پرسید: دوست یعنی چی؟

دم جنبانک گفت: دوست یعنی کسی که همیشه همراه تو باشد، تو رو دوست داشته باشد و بهت کمک کنه.

کرگدن گفت: ولی من که کمک لازم ندارم.

دم جنبانک گفت: بهرحال حتما کمکی هست که تو لازم داشته باشی، مثلاً شاید پشت تو بخارد، چونکه لای چین های پوستت پر از حشره های ریز است. اگر کسی به تو کمک کند که حشره های پشتت را برداری میتواند دوست تو باشد.

کرگدن گفت: اما کسی دوست ندارد با من دوست بشود، چون من زشتم و تازه پوستم هم کلفت است.

دم جنبانک گفت: اما کرگدن جان، دوست داشتن چیزی است که به قلب مربوط است نه به پوست و ظاهر.

کرگدن گفت: قلب دیگر چیست؟ من که قلب ندارم. من فقط پوست دارم و شاخ.

دم جنبانک گفت: ولی این امکان ندارد، همه قلب دارند.

کرگدن گفت: یعنی قلب من کجاست؟ چرا آن را نمیبینم؟

دم جنبانک گفت: چون از قلبت استفاده نمی کنی ؛ ولی مطمئن باش که زیر این پوست کلفت یک قلب نازک داری. چون به جای این که من را بترسانی یا لگدم کنی، یا حتی مرا  بخوری، داری با من حرف می زنی… این یعنی تو میتوانی بقیه را دوست داشته باشی یا حتی عاشق شوی. حالا بگذار روی پوست کلفت قشنگت بنشینم، بگذار…

کرگدن داشت دنبال جواب مناسبی می گشت، در همین حین دم جنبانک داشت حشره های روی پوست کلفت او را دانه دانه برمیداشت. کرگدن احساس خوبی داشت ولی نمیدانست چرا؟

کرگدن پرسید: آیا این که من  از اینکه تو حشره های مزاحم را از روی پوستم برداری خوشم می آید و دوست دارم تو روی پشتم بمانی، دوست داشتن است؟

دم جنبانک گفت: نه. من دارم به تو کمک می کنم و تو احساس خوبی داری چون نیازت را برآورده کرده ام. اسم این نیاز است.  دوست داشتن از این زیباتر و  مهمتر است.

کرگدن نفهمید که دم جنبانک چه می گوید.

روزهای زیادی گذشت و هرروز دم جنبانک می آمد و پشت کرگدن می نشست و حشره های کوچک را از روی پوست کلفتش بر می‌داشت، و کرگدن هر روز احساس خوبی داشت.

کرگدن یک روز به او گفت : من حس می کنم از تماشا کردن تو احساس خوبی دارم و دلم میخواهد همیشه ببینمت.

دم جنبانک جلوی او پرواز میکرد و کرگدن تماشا میکرد و سیر نمیشد. احساس میکرد دارد زیباترین صحنه ی دنیا را میبیند و او خیلی خوشبخت است که میتواند دم جنبانک را ببیند. ناگهان احساس کرد که چیز نازکی از چشمش پایین افتاد.

او با تعجب به دم جنبانک گفت: دم جنبانک عزیزم فکر کنم من قلب نازکم را دیدم که از چشمم پایین افتاد. حالا باید چه کار کنم؟ دم جنبانک اشک های او را دید و گفت نگران نباش، تو کلی از این قلب ها داری.

کرگدن گفت: اینکه من دلم میخواهد مدام تو را ببینم و وقتی نگاهت میکنم قلبم از چشمم می افتد یعنی چه؟

دم جنبانک جلوی چشم های او چرخید و گفت: یعنی کرگدن ها هم عاشق میشوند.

کرگدن پیش خودش فکر کرد اگر قلبش همین طور از چشم هایش بریزد، شاید یک روز قلبش تمام بشود. اما با اینحال لبخند زد و به خودش گفت:

من که اصلاً قلب نداشتم! حالا که دم جنبانک به من قلب داد، چه عیبی دارد، بگذار تمام قلبم برای او بریزد …!

در گوشه ی یک مزرعه دو کبوتر بودند که با شادی با یکدیگر زندگی می کردند. آنها یکدیگر را خیلی دوست داشتند و زندگی در آن مزرعه واقعا برایشان زیبا بود. مدتی گذشت و فصل بهار رسید، آن سال بهار باران زیادی بارید و لانه ی کبوترها مرطوب شده بود.

کبوتر ماده به همسرش گفت که کاش به لانه ی دیگری برای زندگی برویم، اینجا دیگر خیلی مناسب نیست. اما همسرش گفت که ساختن لانه ای به این قشنگی و بزرگی کار آسانی نیست و بهتر است که همانجا بمانند. چون با رسیدن تابستان هوا گرمتر و بهتر میشود.

با رسیدن تابستان لانه ی آنها خشک شد و دوباره با خوبی و خوشی به زندگی خود ادامه دادند. هرروز هرچقدر که میخواستند گندم و برنج میخوردند و مقداری هم برای زمستان در لانه شان انبار میکردند تا اینکه انبارشان کاملا پر شد و برای استفاده در فصل سرما آماده بود.

تابستان تمام شد و دانه و غذا کمتر شده بود، بنابراین کبوتر ماده در لانه میماند و کبوتر نر به مسافت های طولانی تری برای پیدا کردن دانه میرفت.

وقتی که بارش باران شروع شد آنها تصمیم گرفتند برای خوردن دانه از انبار آذوقه شان استفاده کنند، اما وقتی به سراغ انبار رفتند دیدند که انگار مقدار دانه ها کم شده و قسمتی از انبار خالی است.

کبوتر نر خیلی عصبانی شد و به همسرش گفت: تو چرا انقدر شکمو هستی، این دانه ها برای فصل سرما بودند اما وقت هایی که من نبودم تو نصف آنها را خورده ای. حالا در این باران و برف چطور غذا پیدا کنیم؟

کبوتر ماده با تعجب و ناراحتی گفت: ولی من اصلا به دانه های انبار نوک هم نزدم. نمیدانم چرا انبار خالی شده. شاید موش ها مقداری از آن را خورده اند یا کبوترهای دیگر از انبار ما دزدی کرده اند. با اینحال بیا فعلا از دانه های مانده استفاده کنیم و قضاوت عجولانه نکنیم. با صبر همه چیز مشخص میشود.

اما کبوتر نر خیلی عصبانی بود. او گفت: من مطمئنم که تنها کسی که به انبار ما دستبرد زده خود تو هستی.و نمیخواهم چیز دیگری بشنوم. و سپس او را از خانه بیرون کرد. 

کبوتر ماده با ناراحتی گفت: کاش انقدر زود درمورد من قضاوت نمیکردی تا روزی پشیمان نشوی. اما روزی که بفهمی اشتباه کرده ای خیلی دیر است. سپس پرواز کرد و رفت و گرفتار شکارچیان شد.

کبوتر نر خیلی خوشحال بود که نگذاشته همسرش گولش بزند و به زندگی اش تنهایی ادامه میداد. تا اینکه هوا دوباره بارانی شد، کبوتر نر به سراغ انبار رفت و با کمال تعجب دید که انبار دوباره پر شده! کمی فکر کرد و سپس متوجه واقعیت شد. در هوای بارانی لانه ی مرطوب و خیس باعث باد کردن و حجیم تر شدن دانه ها میشد و انبار پر میشد، اما وقتی هوا گرم و خشک میشد دانه ها به اندازه اولیه خود برمیگشتند و انبار خالی بنظر می آمد.

کبوتر نر از اینکه فهمید قضاوتش کاملا عجولانه و اشتباه بوده بسیار ناراحت شد و از بیرون کردن همسرش خیلی پشیمان شد. اما دیگر خیلی دیر شده بود و او تنها و غمگین به زندگی اش ادامه داد.

همانطوری که ما همیشه توصیه می کنیم، بازی، کاردستی و کتاب ساختار ذهنی کودکان در حل مسائل را بسیار شکل می دهد. در این مطلب شما کتاب های مناسب کودکان پیش دبستانی و دبستانی را مشاهده خواهید نمود.

اطلاعات تماس:

.۷۷۱۹۱۶۵۹ .۷۷۱۸۹۶۲۴

اطلاعات تماس:

.۴۴۳۷۶۸۱۹ .۰۹۱۲۴۲۵۰۱۴۲

تمامی حقوق مطالب و تصاویر تولیدی این سایت متعلق به سایت رادیو کودک است، هرگونه کپی برداری با ذکر نام سایت و لینک به آن براساس صفحه قوانین و مقررات بلامانع است.

کودکان علاقه زیادی به شنیدن قصه های مختلف دارند بنابراین بهتر است والدین و یا مربیان مهد کودک داستان های کوتاه و آموزنده را برای کودکان تهیه کنند, در ادامه انین مطلب 4 قصه کوتاه برای کودکان دختر و پسر را ملاحظه خواهید کرد.

قصه های کودکانه مضامین مختلفی دارند و بهتر است شما داستان های کوتاه با مضامین آموزنده و جالب را برای کودکان در منزل تعریف کنید تا کودکان در عین اینکه سرگرم می شوند درس های زیادی از شنیدن این داستان های آموزنده بگیرند. از قصه کوتاه برای کودکان می توانید به عنوان قصه شب نیز استفاده کنید.

شعر ها و داستان های کودکانه از بهترین روش ها برای سرگرم کردن کودکان هستند بنابراین بهتر است علاوه بر سرگرم کردن کودکان با کمک نقاشی های کودکانه در ساعاتی از روز اشعار و قصه های کودکانه را نیز برای آن ها بازگو کنید. در ادامه چهار قصه کوتاه برای کودکان دختر و پسر را در اختیار شما همراهان عزیز قرار داده ایم که هر کدام از این داستان ها به نوبه خود حکایتی شنیدنی و جالبی دارند.

داستان نویسی کلاس سوم

یکی بود یکی نبود توی جنگل کنار یک رود خانه درخت بزرگی قرار داشت که خانم کاکلی و جوجه هایش در آنجا زندگی می کردند هر چه زمان گذشت جوجه ها بزرگتر می شدند و به غذای بیشتری نیاز داشتند برای همین خانم کاکلی و آقای کاکلی با هم به دنبال غذا رفتند.
جوجه ها تنها مانده بودند یک دفعه یک پروانه قشنگ پر زد و روی شا خه ای نشست جوجه ها که پروانه ندیده بودند از ترس سر هایشان را زیر پرهایشان کردند « مثلا پنهان شدند» .
پروانه گفت : چرا می ترسید ؟ به من می گن پروانه, معمولا پرنده ها از دیدن من خوشحال می شوند چون من غذای آنها هستم .جوجه ها که گرسنه بودند تلاش کردند پروانه را بگیرند و بخورند ولی پروانه بالاتر پرید.
آنها به پروانه گفتند: چقدر تو زیبا هستی و چه قشنگ می پری، پروانه گفت: خداوند این بالهای زیبا را به من داده بعد هم پر زد بالاتر چون می ترسید پرنده ها بخورنش.
جوجه ها داشتند درباره پروانه حرف می زدند که درخت تکان خورد فوری ترسیدند و سر هایشان را لای پر هم پنهان کردند.
یک حیوان بزرگ با پنجه های قوی به درخت چسبیده بود با گوشهای پهن و بدن پشمالو خیلیم با نمک و مهربون به نظر می رسید.
به جوجه ها گفت : نترسید شما که غذای من نیستید. جوجه ها گفتند : ما را چه جوری دیدی ما که قایم شدیم . او گفت: ولی فقط شما سرتان را پنهان کردید بدنتان بیرون بود جوجه های قشنگ اسم من کوآلا است من نوعی خرس درختی هستم و در همسایگی شما با خانواده ام کنار کلبه زندگی میکنم.
جوجه ها گفتند : خوش به حالت می تونی همه جا بروی. کوآلا گفت : ولی من و همه حیوانات که بال نداریم دوست داریم مثل شما پرنده باشیم و در آسمان آبی و زیبای خداوند پرواز کنیم خدا نعمت بزرگ پرواز کردن را به شما داده صبر کنید بزرگتر شوید، عجله نکنید .
یک مرتبه کوآلا دید پرنده شکاری به سوی جوجه ها می آید فریاد زد : خطر! کوآلا خود را روی لانه ی جوجه ها انداخت و با پنجه های خود به بال های پرنده شکاری می زد.

پروانه خود را به خانم کاکلی رساند و گفت : مرا نخورید جوجه هایتان در خطر هستند زود بیائید. خانم کاکلی و کوآلا با کمک هم به هر زحمتی که بود پرنده ی شکاری را دور کردند. کوآلا کمی زخمی شده بود ولی خوشحال بود که توانسته جوجه های همسایه را نجات بدهد.
خانم کاکلی از پروانه و کوآلا تشکر کرد و بعد از آن داستان شجاعت کوآلا در جنگل پیچید و همه او را کوآ لای قهرمان می نامیدند.
این قصه کوتاه برای کودکان به سر رسید پرنده ی شکاری به مقصود نرسید بالا رفتم دوغ بود پائین آمدیم ماست بود قصه ی ما راست بود.

سه تا مورچه با هم دوست بودن و هر روز برای تهیه غذا با هم بیرون می رفتند. اونا هر روز زحمت زیادی می کشیدن تا غذاهای سنگین رو به سمت خونه حمل کنن. یه روز مورچه ها یه خوراکی پیدا کردن که خیلی خوشمزه بود ولی خیلی خیلی هم سنگین بود و حملش برای اونا سخت بود. مورچه ها بعد از کلی تلاش تونستن خوراکی رو یه خورده جابجا کنن. بعد خسته شدن و هر کدوم یه گوشه روی زمین ولو شدن تا کمی استراجت کنن.
یه دفعه یکی از مورچه ها صدا زد و گفت:
راستی چرا ما ماشین نداریم؟ چرا آدما چیزای سنگینشونو با ماشین حمل می کنن ولی ما همه چیزو باید روی دوشمون بگیریم؟ حرف این مورچه آنقدر عجیب بود که برای چند لحظه هر سه نفرشون ساکت شدن و توی فکر فرو رفتن بعد هر سه تا باهم گفتن باید ماشین بسازیم ولی چطوری ؟ مورچه ها با چه وسیله ای می تونن ماشین بسازن ؟
اونا تصمیم گرفتن اطرافو بگردن و هر وسیله ای که برای ساختن ماشین مناسبه با خودشون بیارن. هر مورچه به سمتی رفت و بعد از مدتی دوباره دور هم، کنار همون خوراکی جمع شدن.

یکی از مورچه ها یه تخمه آفتابگردون پیدا کرده بود. که با کمک هم اونو از وسط شکستن تا برای ساختن کف ماشین ازش استفاده کنن. اون دوتا مورچه ی دیگه چیزهای گردی رو پیدا کرده بودن که می تونستن برای درست کردن چرخ ماشین ازش استفاده کنن.
مورچه ها با تلاش و پشتکار بعد از یه ساعت، ماشین قشنگی برای خودشون درست کردن و خوراکیشونو توی ماشین گذاشتن و به راه افتادن .
مورچه ها اون روز به جای اینکه خوراکی شونو روی دوششون بذارن، خودشون روی خوارکی شون نشستن و حسابی کیف کردن. وقتی به خونه رسیدن مورچه های دیگه با تعجب، دوستاشون رو دیدن که با یه وسیله عجیب به خونه می یومدن. مورچه ها وقتی ماجرارو فهمیدن برای چند دقیقه با اشتیاق دست زدن و اونارو تشویق کردن.
ملکه مورچه ها اسم ماشین اونا رو ماشین مورچه ای گذاشت. حالا با کمک ماشین مورچه ای کار مورچه ها راحت تر شده و هر روز غذای زیادتری به خونه میارن.

در این مطلب 4 قصه کوتاه برای کودکان با موضوعات جالب و شنیدنی را ملاحظه کردید که امیدواریم کودکان عزیز از شنیدن این داستان های زیبا و جالب نهایت لذت را ببرند, در صورت تمایل می توانید برای مشاهده انواع قصه های کودکانه با موضوعات مختلف به بخش داستان کودک مراجعه کنید.

منبع : آرگا



موهاتو ابریشمی کن !



روغن خراطین و خواص شگفت انگیز آن !


مدل ساعت های لوکس زنانه و مردانه با استایل های جذاب



چطور ارزان به آنتالیا سفر کنیم؟



تخفیف ویژه ساعت مچی لوکس به مدت محدود


با خواندن این مقاله تور عمان مقصد بعدی شماست!

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

دیدگاه

نام

ایمیل

وب‌سایت

ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی می‌نویسم.

                                                                

 

يكي ديگه از سرگرمي ها در ايام فراغت خواندن كتاب داستان است …سعي كنيد

كتاب داستان زياد بخوانيد و بعد هر ۲ يا ۳ داستان  را كه خواندين يكي را خلاصه نويسي داستان نویسی کلاس سوم

كنيد يك دفتر براي اين كار تهيه كنيد هر داستاني را كه خلاصه مي كنيد يك نقاشي براي

اون بكشيد….خواندن كتاب داستان علاوه بر اينكه به روان خواني كمك مي كنه دامنه ي

لغات شما رو افزايش داده و در ضمن املاتونم قوي مي كنه پس خلاصه نويسي در

تابستون فراموش نشه….

 

داستان نویسی کلاس سوم
داستان نویسی کلاس سوم
0

دوره مقدماتی php

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *