![داستان زندگی پیامبران اولوالعزم برای کودکان
داستان زندگی پیامبران اولوالعزم برای کودکان](https://dl.molisy.ir/wp-content/uploads/20190803/5717357-2973-l.jpg)
داستان پیامبران الهی از جمله داستان های جذاب و بسیار آموزنده و مفید برای همه ی کودکان می باشد. این داستان ها علاوه بر تقویت قوه تصور کودک او را با زندگی پیامبران و ائمه آشنا می کند و این مسئله موجب افزایش رشد معنوی کودک می شود.
کودکان از شنیدن داستان ها لذت می برند. اغلب داستان ها آموزنده هستند و باعث تقویت قوه تصور و تخیل کودک می شوند. از داستان های شیرین و آموزنده برای کودکان, می توان به داستان پیامبران اشاره کرد. این داستان ها به خصوص برای کودکانی که در خانواده های مذهبی و معتقد رشد می کنند, بسیار مفید است. در این مطلب با نمونه ایی از زیباترین داستان پیامبران الهی برای کودکان آشنا می شویم.
یکی از بزرگترین الگوهای همه ی افراد در سراسر جهان, الگو گرفتن از زندگی بزرگان می باشد. پیامبران و ائمه معصوم از بزرگترین افراد جوامع مختلف می باشند. بنابراین آگاهی افراد از زندگی این بزرگان از همان دوران کودکی اهمیت دارد. علاوه بر این داستان پیامبران الهی برای کودکان جذابیت بسیاری دارد. در ادامه به یکی از زیباترین این داستان های کودکانه می پردازیم.
داستان زندگی پیامبران اولوالعزم برای کودکان
در روزگاران گذشته، شهر شگفت انگیزی بود به نام بابل. بابل یکی از بزرگترین شهرهای آن زمان بود. شهری با ساختمان های بلند و بت خانه هایی با شکوه. حاکم شهر بابل فرد ظالمی بود به نام نمرود. نمرود خود را خدای بابل می دانست و به مردم دستور داده بود که او را بپرستند. البته مردم بابل تنها این یک بت را نداشتند بلکه آنها بت هایی با شکل های مختلف می پرستیدند.
در شهر بابل روزگار به همین شکل می گذشت، تا اینکه ستاره شناسان پیش بینی کردند که، کودکی به دنیا خواهد آمد و حکومت نمرود را ازبین خواهد برد. نمرود با شنیدن این خبر تمام سعی خود را برای از بین بردن این کودک به کار گرفت. ولی هیچ یک از روش ها به نتیجه نرسید و سرانجام آن نوزاد به دنیا آمد. مادر نوزاد برای حفظ جان کودک، او را در گوشه ی غاری نزدیک محل زندگیش قرار داد و در همان جا کودکش را بزرگ کرد. نام آن کودک ابراهیم بود.
سیزده سال از ان ماجرا گذشت. ابراهیم دیگر به سن نوجوانی رسیده بود. در همین زمان بود که به همراه مادرش به شهر بازگشت. در راه بازگشت ابراهیم و مادرش به یک گله شتر رسیدند. ابراهیم با دیدن شترها از خود پرسید:این همه شتر چگونه بوجود آمده اند؟ این ها را چه کسی آفریده است؟ ابراهیم بارها و بارها این سوال به ذهنش رسیده بود اما جوابی برای آنها پیدا نکرده بود.
ابراهیم از همان دوران کودکی به خدایی فکر می کرد که همه موجودات را آفریده است. او به دنبال خدایی واحد بود. عموی ابراهیم یکی از بزرگترین بت سازان در شهر بود. ابراهیم بارها و بارها با عموی خود که آذر نام داشت بحث می کرد و می گفت: عموجان چگونه این بت ها را خدای خود می نامید، در حالی که آنها را با دستان خودتان ساخته اید؟
یک شب ابراهیم در میان صحرا قدم می زد و به دنبال خدای خود بود. ناگهان چشمش به یک ستاره در آسمان افتاد، با خودش گفت: این خدای من است، بعد از این او را می پرستم. اما پس از مدتی ستاره در آسمان ناپدید شد. ابراهیم ناراحت شد و گفت نه من این را دوست ندارم و دوباره به آسمان نگاه کرد.
این بار ماه را پرنورتر از ستاره دید و با خودش گفت: این پروردگار من است. اما با آمدن صبح، ماه نیز از آسمان رفت. پس ماه هم خدای ابراهیم نبود. هنگامی که خورشید طلوع کرد، ابراهیم گفت: این دیگر خدای من است، از همه آنها پرنورتر و بزرگتر است. اما پس از چند ساعت خورشید نیز غروب کرد. پس خورشید هم خدای او نبود. ابراهیم بسیار ناراحت شد و بر روی سنگی نشست.
سرانجام خداوند فرشته اش را به سوی ابراهیم فرستاد و به او گفت: ای ابراهیم، خدای تو خالق ستاره، ماه و خورشید است. خدای تو خالق تمام موجودات است. خدای تو تنها یکی است. از آن لحظه به بعد ابراهیم خدای خود را شناخت و به او ایمان آورد. روزها گذشت و ابراهیم جوانی نیرومند شد. او بارها با مردم از خدای واحد که خالق همه چیز است صحبت می کرد، اما آنها نمرود و دیگر بت ها را خدای خود می دانستند و تنها آنها را می پرستیدند.
در یکی از روزها، هنگامیکه تمام مردم شهر برای شرکت در جشنی از شهر خارج شدند ابراهیم تصمیم بزرگی گرفت. او تبری برداشت و به سوی بتخانه بزرگ شهر رفت. همه بت ها را یکی پس از دیگری شکست و تبر را بر روی دوش بت بزرگ گذاشت و سریع از بتخانه خارج شد. وقتی نمرود و سایر مردم به شهر بازگشتند و به بتخانه آمدند، همه بتها را شکسته دیدند غیر از بت بزرگ. ناگهان همه به این فکر افتادند که تنها ابراهیم همراه آنها به جشن نیامده بود، پس این کار زشت کار ابراهیم است.
ابراهیم را به نزد نمرود آوردند. نمرود از او پرسید: ای ابراهیم آیا تو این کار را کرده ای؟ ابراهیم پاسخ داد: نه، کار من نبوده است . این کار بت بزرگ است مگر تبر را بر روی دوش او نمی بینید. از خود او بپرسید، البته اگر بتواند حرف بزند. سپس ابراهیم رو به تمام مردم کرد و گفت: ای مردم، شما چیزی را می پرستید که نه ضرر و نه سودی به خود می رساند. او حتی نمی تواند حرف بزند و از حق خودش دفاع کند. شما چگونه آنها را خدای خود می دانید در حالیکه از شما ضعیف تر هستند.
نمرود که از سخنان ابراهیم بسیار ناراحت و عصبانی شده بود، دستور داد تا ابراهیم را در آتش بسوزانند. کوهی از هیزم آماده کردند و هیزم ها را آتش زدند. سپس وسیله ای را آماده کردند و ابراهیم را درون آن قرار دادند و به سوی کوه آتش پرتاب کردند. مردم در بالای بلندی ها به این صحنه نگاه می كردند حتی نمرود هم از برج بلندی این منظره را نگاه می كرد. مردم فریاد شادی می كشیدند، همه به آتش نگاه می كردند و منتظر فریاد ابراهیم بودند اما در میان تعجب مردم شعله های آتش به گلستان تبدیل شد و دیگر خبری از حرارت آتش نبود و آتش به آن بزرگی به چمن زار و گلستان سر سبزی تبدیل شده بود و ابراهیم در میان چمن ها نشسته بود و جوی آبی هم كنار او روان بود، مردم با تعجب به این صحنه می نگریستند حال آنها قدرت خدای ابراهیم را می دیدند حتی نمرود هم نگاه می كرد و می گفت: از این پس همه باید خدای ابراهیم را پرستش بكنند، حتی نمرود هم به خدای ابراهیم ایمان آورد اما اطرافیان و بزرگان آنقدر با او حرف زدند كه نظرش تغییر كرد و دوباره به ظلم و ستم خود ادامه داد و به پرستش بتها ادامه داد.
داستان حضرت ابراهیم (ع) یکی از زیباترین داستان پیامبران است که علاوه بر آموزش کودکان با پیامبر و زندگی آن ها, درس های زیادی به آن ها یاد می دهد. بنابراین توصیه می شود با توجه به سن کودک و آشنایی او با پیامبران و زندگی آن ها, از داستان پیامبران الهی برای پرورش و رشد معنوی کودک استفاده شود. برای مشاهده انواع داستان کودک کلیک کنید.
منبع : آرگا
موهاتو ابریشمی کن !
روغن خراطین و خواص شگفت انگیز آن !
چطور ارزان به آنتالیا سفر کنیم؟
معرفی بهترین رستوران های کوش آداسی مناسب با ذائقه شما
تبلت جدید و خوش قیمت سامسونگ را با 8 درصد تخفیف بخرید
ایده های جذاب برای تزیین تم تولد مردانه
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.
دیدگاه
نام
ایمیل
وبسایت
ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی مینویسم.
داستان زندگی پیامبران اولوالعزم برای کودکان
«پیامبران اولوالعزم» به ترتیب عبارت هستند از: نوح، ابراهیم، موسی، عیسی، محمد -علیهمالسّلام- (۱)
جهت نامیدن ایشان به «اُولوالعزم» بخاطر این است که دارای ارادههای استوار و قوانین آسمانی و کتاب بودهاند و هر پیامبری که بعد از این پنج پیامآور مبعوث میشد، بر شریعت و طریقهای گام نهاد که آنها وضع نمودهاند.(۲)
زندگینامه حضرت نوح -علیهالسلام-
حضرت نوح -علیهالسلام- اوّلین «پیامبر اولوالعزم» است که دارای شریعت و کتاب مستقل بوده و همچنین اوّلین پیامبر بعد از «إدریس» -علیهالسلام- است و به هنگام بعثت چهار صد سال داشت(۳) شغل او نجّاری و مردی بلند قامت، تنومند وگندمگون با محاسن انبوه بود و مرکز بعثت و دعوت او در شامات و فلسطین وعراق بوده است.(۴) نام اصلی نوح «عبدالغفّار» بوده است(۵)و پس از ماجرای «طوفان»،پانصد سال زندگی کرد و به آبادانی شهرها پرداخت.(۶) قبر شریف حضرت نوح -علیهالسلام- در نجف اشرف، کنار قبر حضرت علی -علیهالسلام- قراردارد.(۷)
برای مطالعه به سوره ها و آیات زیر مراجعه کنید:
(آل عمران / ۲۳)، (نساء / ۱۶۳)، (انعام / ۸۴)، (اعراف / ۵۹، ۶۹)، (هُود / ۲۵، ۳۲، ۳۶، ۴۲، ۴۵، ۴۶، ۴۸، ۸۹)، (اسراء / ۳،۱۷)، (شعراء / ۱۰۵، ۱۰۶، ۱۱۶)، (صافات / ۱۹، ۷۵)، (نوح / ۱، ۲۱، ۲۶).
زندگینامه حضرت ابراهیم -علیهالسلام-
حضرت ابراهیم -علیهالسلام- دومین «پیامبر اولوالعزم» است که دارای شریعت و کتاب مستقل بوده است. آن حضرت سه هزار و سیصد و بیست سال بعد از هبوط حضرت آدم -علیهالسلام- به دنیا آمد، اهل تاریخ، نام پدر ابراهیم -علیهالسلام- را «تارخ» نوشتهاند.
این پیامبر بزرگ در شهر «اور» از شهرهای بابل به دنیا آمد.(۸)حضرت ابراهیم -علیهالسلام- هنوز متولّد نشده بود که پدرش ازدنیا رفت و «آزر» عموی ابراهیم سرپرستی او را به عهده گرفت. ولادت حضرت ابراهیم دردوران «نمرود بن کنعان» بوده است.(۹) ابراهیم در ایّام نوجوانی، مبارزهی خود با نمرود و مردم بت پرست را شروع کرد و بتهای عبادتگاه را به جز بت بزرگ شکست.(۱۰)
وی در سن سی و شش سالگی با «ساره» ازدواج کرد. چون ساره نازا بود وی کنیز خود «هاجر» را به ابراهیم بخشید که از او صاحب فرزندی به نام «اسماعیل» شد.(۱۱) ابراهیم و فرزندش اسماعیل به دستور خداوند خانهی «کعبه» رابنا کردند. وی سرانجام در سنّ صد و هفتاد و پنج سالگی فوت کرد او را درباغ «عفرون» دفن کردند و اکنون مدفن او شهر «الخلیل» -در کشور فلسطین- نام دارد.(۱۲)
برای مطالعه به سورهها و آیات زیر مراجعه کنید :
(بقره / ۱۲۴، ۱۲۵، ۱۲۶ ، ۱۲۷، ۱۳۰ ،۱۳۲ و …)، (آل عمران / ۳۳،۳۵، ۶۷، ۶۸، ۸۴، ۹۵)، (هود / ۶۹، ۷۴، ۷۵، ۷۶)، (انعام / ۷۴، ۷۵، ۸۳، ۱۵۱) و (ابراهیم / ۳۷، ۳۸)
زندگینامه حضرت موسی -علیهالسلام-
حضرت موسی -علیهالسلام- در زمان سلطنت «رامسیس» -فرعون- در مصر متولد شد(۱۳) وی از نسل حضرت ابراهیم -علیهالسلام- و با شش واسطه به آن حضرت میرسد.(۱۴) و پانصدسال بعد از حضرت ابراهیم -علیهالسلام- ظهور کرد و دویست و چهل سال عمر کرد. و بر فراز تل سرخ رنگی در سرزمینهای فلسطین به خاک سپرده شد.(۱۵)
حضرت موسی -علیهالسلام- در کودکی در دامان فرعون پرورش یافت، سپس از «مصر» به «مَدیَن» هجرت وبه مدت بیش از ده سال در آن سرزمین زندگی کرد و بعد از مبعوث شدن به مقام نبوّت، دوباره برای مبارزه با فرعون و فرعونیان به مصر بازگشت و سرانجام دراین مبارزه پیروز، و «بنیاسرائیل» را از دست آنان نجات داد.(۱۶)
برای مطالعه به آیات و سوره های زیر مراجعه کنید:
داستان زندگی پیامبران اولوالعزم برای کودکان
(بقره / ۵۱، ۵۳، ۵۵، ۶۰، ۶۱، ۶۷،۸۷)، (اعراف / ۱۰۲، ۱۰۳، ۱۱۴، ۱۱۶ و…)، (یونس / ۷۵، ۷۷، ۸۰ و …) و (طه / ۵، ۶، ۹، ۱۱، ۱۹، ۳۶، ۴۰)، (قصص / ۳،۷، ۱۰، ۱۵، ۱۸، ۱۹، ۲۰) و (یونس / ۷۵، ۷۷، ۸۰ الی ۸۴).
زندگینامه حضرت عیسی -علیهالسلام-
حضرت عیسی ـ علیه السّلام ـ پنج هزار و پانصد و هشتاد و پنج سال بعد از هبوط آدم و پانصد سال، قبل از میلاد پیامبر اسلام در سرزمین کوفه در کنار رود فرات به دنیا آمد.(۱۷) و به گفتهی بعضی او در دهکده «ناصره» یا «بیتالمقدّس»متولد شد ولادت او به طور معجزه به اذن خدا، بدون پدر رخ داد. مادرش حضرت «مریم» است.(۱۸) عیسی ـ علیه السّلام ـ در سی سالگی در بیت المقدس به پیامبری مبعوث شد و دارای شریعت و کتابی به نام «انجیل» بود،(۱۹)
او دارای معجزات فراوان از جمله درمان نمودن بیماران ناعلاج و زنده کردن مردگان بود.(۲۰) سرانجام یهودیان پس از گذشت سی و سه سال از زندگی عیسی -علیهالسلام- تصمیم به قتلش گرفتند اما خداوند او را از دست آنها نجات داد و به آسمان بُرد و در زمان ظهور صاحبالزمان –عجلاللهتعالیفرجهالشریف– مجدّداً باز خواهد گشت.(۲۱)
برای مطالعه به آیات و سورههای زیر مراجعه کنید:
(بقره / ۸۷، ۱۳۶، ۲۵۳ ) و (آل عمران / ۴۵، ۵۲، ۵۵، ۵۹ ) و (نساء / ۱۵۷، ۱۶۳، ۱۷۱ ) و (مائده / ۱۷، ۴۶، ۷۲، ۷۵، ۷۸).
زندگی نامه حضرت محمّد -صلیاللهعلیهوآلهوالسلّم-
حضرت محمّد -صلیاللهعلیهوآلهوالسلّم- برترین پیامبران و رسولان و خاتم آنهاست وپس از او پیامبری نخواهد آمد، مشهور بین علمای امامیّه آن است که ولادت پیامبر اسلام در «عامالفیل» سال پانصد و هفتاد میلادی در هفده ربیع الاول روز جمعه بوده است. نام پدرش «عبدالله» و نام مادرش «آمنه» است.(۲۲)
پیامبرگرامی اسلام، در سنّ بیست و پنج سالگی با «خدیجه» -سلاماللهعلیها- ازدواج کرد، و در سن چهل سالگی به پیامبری مبعوث شد.(۲۳) پیامبر گرامی اسلام بعد از بیست و سه سال انجام رسالت و تبلیغ در روز دوشنبه، بیست و هشتم ماه صفر،سال یازدهم هجرت در سن شصت و سه سالگی دارفانی را وداع گفت.(۲۴) برای آن حضرت معجزات زیادی ذکر شده است و معجزهی جاوید ایشان «قرآن کریم» است.(۲۵)
منابع
۱٫ جزایری، سید نعمت الله، قصص الانبیاء، ترجمه یوسف عزیزی، تهران، هاد، چاپ پنجم، ۱۳۷۵ش، ص ۲۲٫
۲٫ مهری کرمانشاهی، محمد جواد، مجموعه کامل قصه های قرآن، قم، مشرقین، چاپ دوم، ۱۳۸۳ش، پاورقی ص ۲۶٫ ۳٫ سید نعمت الله جزایری، همان، ص۱۴۳٫ ۴٫ محلاتی، شیخ ذبیح الله، ریاحین الشریعه، طهران، دارالکتب الاسلامیه، بی تا، ج ۵، ص ۲۸۳٫ ۵٫ رسولی محلاتی، سید هاشم، تاریخ انبیاء، انتشارات علمیه اسلامیه، بی تا، ص ۴۳٫ ۶٫ مجلسی، محمد باقر، بحارالانوار، الطبعه الثالثه، بیروت، داراحیاء التراث العربی، ۱۴۰۳ق، ج ۱۱، ص ۲۸۵٫ ۷٫ رسولی محلاتی، سید هاشم، همان، ص۶۹٫ ۸٫ قرشی، سید علی اکبر، قاموس قرآن، تهران، دارالکتب الاسلامیه، بی تا، ج ۱، ص ۴ و ۷۰٫ ۹٫ بحارالانوار، همان، ج ۱۲، ص ۴۵، ۳۶٫ ۱۰٫ صافات / ۸۳ـ۹۳٫ ۱۱٫ بحارالانوار، همان، ج ۱۲، ص ۹۰ و ۱۰۶٫ ۱۲٫ محلاتی، ذبیح الله، همان، ج ۵، ص ۱۱۶ و ۱۵۵٫ ۱۳٫ سید علی اکبر قرشی، همان، ج ۵، ص ۱۶۳؛ محمدی اشتهاردی، محمد، قصه های قرآن، تهران، نبوی، چاپ اول، ۱۳۷۸ ش، ص ۲۳۸٫ ۱۴٫ محمد محمدی اشتهاردی، همان، ص ۲۳۷، به نقل از مجمع البیان، ج ۴، ص ۳۳۰٫ ۱۵٫ علامه محمد باقر مجلسی، همان، ج ۱۳، ص۶؛ شیخ ذبیح الله محلاتی، همان، ج ۵، ص ۱۲۱ به بعد. ۱۶٫ محمد محمدی اشتهاردی، همان، ص ۲۳۸٫ ۱۷٫ علامه محمد باقر مجلسی، همان، ج ۱۴، ص ۲۱۴٫ ۱۸٫ محمد محمدی اشتهاردی، همان، ص ۴۲۳٫ ۱۹٫ سید علی اکبر قرشی، همان، ج ۷، ص ۷۴٫ ۲۰٫ اقتباس از سوره آل عمران، آیه ۴۹ و ۵۰٫ ۲۱٫ ابوالحسن علی بن ابراهیم قمی، تفسیر قمی، بی تا، بی جا، ج ۲، ص ۲۷۰٫ ۲۲٫ محمد باقر مجلسی، همان، ج ۱۵، ص ۲۴۹ و ۲۵۷٫ ۲۳٫ ابن هشام، سیره النبویه، ترجمه سید هاشم رسولی، تهران، کتابفروشی اسلامیه، ۱۳۴۸ش، ج ۱، ص ۱۲۲٫ ۲۴٫ شیخ مفید، الارشاد، ترجمه سید هاشم رسولی محلاتی، تهران، دفتر نشر فرهنگ اسلامی، چاپ ششم، ۱۳۸۳ش، ج ۱، ص۲۵۷٫ ۲۵٫ علامه محمد باقر مجلسی، همان، ج ۱۷، ص ۴۲۱؛ محمد باقر مجلسی، حیاه القلوب، دار الاعتصام، ۱۴۱۷ ه ق، ج ۳، ص ۴۰۹٫
………………………………………………..
معرفی منابع جهت مطالعه بیشتر: ۱٫ قصص الانبیاء، سیّد نعمت الله جزایری، ترجمهی: یوسف عزیزی. ۲٫ تاریخ انبیاء، سید هاشم رسولی محلاتی، انتشارات علمیّه اسلامیّه. ۳٫ قصههای قرآن، سیّد محمّد صحفی. ۴٫ مجموعهی کامل قصههای قرآن، محمّد جواد مهری. ۵٫ فروغ ابدیّت -زندگی پیامبر اسلام-، آیت الله جعفر سبحانی. ۶٫ قصههای قرآن، محمد محمدی اشتهاردی. منبع مطلب: سایت تبیان
کلیهی حقوق این پایگاه متعلق به مرکز اشاعهی ایمان است.
تحت حمایت و نظارت اندیشکدهی یقین
پیامبران اولوالعزم
زندگی نامه حضرتنوح ـ علیه السّلام ـ:حضرت نوح ـ علیه السّلام ـ اولین پیامبر اولوالعزم استکه دارای شریعت وکتاب مستقل بوده و همچنین اولین پیامبر بعد از ادریس ـ علیهالسّلام ـ است و به هنگام بعثت چهار صد سال داشت. شغل او نجّاری و مردی بلند قامت،تنومند و گندم گون با محاسن انبوه بود و مرکز بعثت و دعوت او در شامات و فلسطین وعراق بوده است. نام اصلی نوح عبدالغفار بوده و پس از ماجرای طوفان پانصد سال زندگیکرد و به آبادانی شهرها پرداخت.قبر شریف حضرت نوح ـ علیه السّلام ـ در نجف اشرف،کنار قبر حضرت علی ـ علیه السّلام ـ قرار دارد.
داستان زندگی پیامبران اولوالعزم برای کودکان
واژه اولوالعزم در آیه 35 سوره احقاف آمده است. عزم به معنای حکم و شریعت است و اولوالعزم یعنی پیامبرانی که دارای شریعت و دین مستقل و جدیدی بوده اند. در روایات برای پیامبران اولوالعزم شرایطی ذکر شده است:
1. داشتن دعوت همگانی
2. داشتن شریعت و دین
3. داشتن کتاب الهی
داستان زندگی پیامبران اولوالعزم برای کودکان
به طور خاص، فقط 5 تن از پیامبران الهی دارای چنین ویژگی هایی بوده اند؛ یعنی هم دعوت همگانی، هم شریعت و هم کتاب الهی داشته اند. آن پنج تن، حضرت نوح (ع)، ابراهیم (ع)، موسی (ع)، عیسی(ع) و پیامبر اسلام حضرت محمد (ص) هستند. در روایات از کتاب حضرت نوح و حضرت ابراهیم (ع) به نام صحف یاد شده و تورات کتاب حضرت موسی، انجیل کتاب حضرت عیسی (ع) و قرآن کتاب پیامبر اسلام (ص) است.
نوح، بشر را به سوی توحید و یگانه پرستی و دوری از شرک و بت پرستی دعوت می کرد. خدای متعال به واسطه طوفانی که فرستاد، کفار را هلاک و زمین را از وجودشان پاک نمود و نوح که با عده ای از پیروان خویش نجات یافته بودند، پایه و اساس یک جامعه دینی را از نو در جهان بنا کردند.
ابراهیم تا زنده بود با شرک و ظلم مبارزه نمود. ابراهیم پرستش خود را نسبت به خدای یگانه و بیزاری خویش را از شرک به مردم اعلام کرد و دیگر فکری جز مبارزه با بت پرستی و شرک نداشت و با بت پرستان مبارزه می کرد.
آن حضرت وقتی متولد شد که بنی اسرائیل در اسارت زندگی می کردند و سربازان حکومت به امر فرعون کودکان را سر می بریدند.
مادر موسی طبق آنچه خدا درخواب به وی دستور داده بود، موسی را در صندوقی چوبی گذاشته و در رود نیل رها کرد. آب، صندوق را به قصر فرعون آورد. به امر فرعون، صندوق را گرفتند، وقتی که باز کردند، بچه ای در میان صندوق یافتند. فرعون در اثر اصرار ملکه، از کشتن بچه صرف نظر کرد و چون فرزند نداشتند، او را به فرزندی قبول کردند.
تولد آن حضرت به طور غیر عادی بوده است، مادرش حضرت مریم (س) که دوشیزه ای پارسا بود، در بیت المقدس مشغول عبادت بود که روح القدس از جانب خدا بر وی نازل شده و مژده مسیح را به وی داد و او را به مسیح بارور کرد.
پس از تولد، در مقابل تهمت های ناروا که مردم نسبت به مادرش می زدند، در گهواره به سخن درآمده، از مادر خود دفاع کرد و نبوت و کتاب خود را به مردم خبر داد. حضرت عیسی در سن جوانی به دعوت مردم پرداخت و شریعت موسی را با تغییرات کمی احیا کرد.
پیغمبر گرامی اسلام، آخرین پیامبری است که خدای مهربان برای هدایت به سوی جهانیان فرستاده است. چهارده قرن پیش، انسان در حالی زندگی می کرد که از دین توحید نامی بیش نمانده بود و مردم از یگانه پرستی و خداشناسی به کلی دور مانده بودند، کعبه به بت خانه و دین ابراهیم (ع) به بت پرستی تبدیل شده بود.
در چنین زمانی خدای مهربان، پیغمبر اکرم را برای اصلاح جهان و رهبری جهانیان انتخاب نمود و قرآن را که شامل معارف خداشناسی و اجرای عدالت و پند و اندرزهای سودمندبود، بر وی نازل فرمود و آن حضرت را مامور ساخت که با آن سند آسمانی، مردم را به سوی انسانیت و پیروی از حق دعوت کند.
فرآوری: نعیمه درویشی
بخش کودک و نوجوان تبیان
منابع: آسمونی،اسلام نت
هدیه پیامبر (ص)
جاذبهی قرآن حضرت محمد(ص)
نمای اخلاقی پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم
پیامبری صبور و مهربان
داستان زندگی حضرت یعقوب(ع)
داستان زندگی حضرت مسیح(ع)
انتخاب سریع یک انجمن
نمایش برچسبها
مشاهده قوانین
انجمن
انتخاب سریع یک انجمن
نمایش برچسبها
مشاهده قوانین
انجمن
انتخاب سریع یک انجمن
نمایش برچسبها
مشاهده قوانین
انجمن
صفحه از 54
Vaghean ketabatoon alie
—————————–
وبسایت الحسنین (علیهما السلام) : با عرض سلام خدمت شما مخاطب گرامی. از اینکه مطالب وبسایت و تلاش های این مجموعه مورد توجه مخاطبین گرامی قرار گرفته است، بسیار خرسند و مفتخریم.
ممنون از اطلاعاتتون
داستان زندگی پیامبران اولوالعزم برای کودکان
—————————–
وبسایت الحسنین (علیهما السلام) : با عرض سلام خدمت شما مخاطب گرامی. از اینکه مطالب وبسایت و تلاش های این مجموعه مورد توجه مخاطبین گرامی قرار گرفته است، بسیار خرسند و مفتخریم.
حضرت ابراهیم علیه السلام پسر تارخ از نوادگان حضرت نوح علیه السلام و از پیامبران بزرگ الهی است. پیامبران هر سه دین توحیدی جهان، یعنی اسلام، مسیحیت و یهودیت، از فرزندان ابراهیم به شمار میآیند.
نمرود، پادشاه زمان حضرت ابراهیم، بر اساس پیشگویی کاهنان و ستاره شناسان که از به دنیا آمدن کودکی که تاج و تخت او را در هم میکوبد خبر داده بودند، دستور داده بود از زنان باردار مراقبت بسیار به عمل آید. از این رو مادر حضرت ابراهیم، امیله، به هنگام درد زایمان رو به صحرا نهاد و فرزند خود، ابراهیم، را در غاری در بالای کوهی به دنیا آورد و تا سالها او را در همان مکان مخفی نگه داشت.
ابراهیم خلیل الله سال ها پیش در جنوب بین النهرین حکومتی به نام بابل به دنیا آمد.در آن زمان پادشاهی به نام نمرود در آن سرزمین حکومت می کرد.مردم بابل خدای یکتا و بزرگ را نمی شناختند و مشغول پرستش بت های سنگی بودند.تا این که حضرت ابراهیم (ع) به دنیا آمد پس از مرگ پدر و مادرش،سرپرستی حضرت ابراهیم (ع) را عمویش ، آذر بت تراش بر عهده گرفت.
داستان زندگی پیامبران اولوالعزم برای کودکان
او که خود مردی بت ساز بود از کودکی ساختن و پرستش بت ها را به آن حضرت آموزش می داد و این برای حضرت ابراهیم سوال بزرگی بود که چگونه می توان بتی را پرستش کرد که ساخته ی دست انسان است.حضرت ابراهیم (ع) که به خدای یکتا اعتقاد داشت روزی که مشغول ذکر گفتن در دشتی بود ، حضرت جبرائیل بر او نازل شد و ایشان به پیامبری برگزیده شدند.چندی بعد در شبی که اهالی شهر برای انجام مراسمی به خارج از شهر رفته بودند،حضرت ابراهیم (ع) به بهانه ی بیماری در شهر ماند و به امر خدا وارد بت خانه شد و همه ی بت ها را در هم شکست و تبری را که با خود داشت بر دوش بت بزرگ گذاشت سپس خارج شداز آن جایی که خدمتکار بتکده ایشان را دیده بود،شکستن بت ها را به هارپاگ – وزیر نمرود – گزارش داد و به این ترتیب ابراهیم (ع) را نزد نمرود بردند.علت شکستن بت ها و اهانت به خدایان را سوال کردند.ایشان فرمودند: که کار بت بزرگ است؛نمرود در جواب گفت: بت ها قادر به حرکت نیستند و توانایی انجام کاری را ندارند. در این جا بود که حضرت ابراهیم (ع) گفتند: چگونه خدایانی رامی پرستید که قادر به انجام هیچ کاری نیستند. نمرود که از این پاسخ عصبانی شده بود دستور داد تا آن حضرت را به درون آتشی به بلندی افلاک در میدان شهر بیندازند،تا درسی برای عبرت دیگران باشد.
در آن شب در میان انبوه مردم حضرت ابراهیم (ع) را توسط منجنیقی در آتش انداختند ولی به اذن خداوند آتش بر وی سرد شد و هیزم ها به گلستان تبدیل شدند. او بانگ برآورد: خداوند بزرگ و بکتا خالق دنیا و مخلوقات می باشد،نه می زاید و نه زاده ی کسی است او بی نیاز و یکتاست و همتا و مانندی ندارد و اوست که جان می بخشد و جان می ستاند …
به دستور نمرود ابراهیم را به زندان می آورند و در آن جا دو زندانی محکوم به مرگ را نمرود یکی را کشت و دیگری را آزاد کرد و گفت: من هستم که می توانم جان دهم و جان بستانم و فردا هم با خدای تو خواهم جنگید.
فردای آن روز نمرود به بالای برج بابل رفت و اظهار قدرتمندی کردو آماده ی جنگ شد، تیری در کمان گذاشت و رها کرد.همه جا در سکوت بود که ناگهان مگسی از سوراخ بینی وی وارد مغز او شد و به دستور خدا زنده ماند و شروع به خوردن مغز نمرود کرد. کمی بعد، نمرود که خود را خدای بزرگ بابل می دانست از شدت درد جان به جان آفریت تسلیم کرد.
پس از گذشت سال ها از ازدواج حضرت ابراهیم (ع) با ساره چون بچه دار نشدند حضرت ابراهیم (ع) به اصرار ساره با حاجر که کنیزشان بود ازدواج کرد و از وی صاحب فرزند پسری به نام اسماعیل شد. ساره از حسادت به علاقه ی بیشتر ابراهیم (ع) به حاجر ، حاجر فرزندش را از خانه بیرون کرد.از طرف خداوند وحی بر حضرت ابراهیم (ع) نازل شد که آن ها را به منطقه ی بیابانی ای بین دو کوه صفا و مروه برده و رها سازد و آن حضرت نیز این کار را کرد. پس از تمام شدن ذخیره ی آب حاجر، اسماعیل که از تشنگی بی قراری می کرد؛مادر به دنبال آب بر قله ی دو کوه صفا و مروه سراب آب می دید و برای آوردن آب هفت مرتبه مسافت بین دو کوه را طی کرد. در آن لحظه به اذن خدا توانا و مهربان از ضربه ی پای اسماعیل (ع) بر زمین چشمه ای جوشید و خروشان شد.
سال ها گذشت تا این که روزی حضرت ابراهیم (ع) به فرمان خداوند جهت قربانی کردن فرزندش اسماعیل (ع) راهی آن جا شد. با دیدن فرزندش که اینک جوانی زیبا و برومند شده بود، ابتدا او را نشناخت. از این که باید او را قربانی می کرد بسیار غمگین شد ولی چون امر خداوند لازم الاجرا بود و به بزرگی و مهربانی خداوند ایمان داشت لذا این امر را با اسماعیل (ع) در میان گذاشت. اسماعیل (ع) هم که به خداوند یکتا ایمان داشت فرمان خدا را پذیرفت و به همراه پدرش راهی قربانگاه شد. در بین راه شیطان برای منحرف کردن حضرت ابراهیم (ع) بار ها ظاهر شد و هر بار آن حضرت سنگی به طرف شیطان پرتاب می نمود تا این که به محل مورد نظر رسیدند. حضرت ابراهیم (ع) چاقو را بر گردن اسماعیل (ع) نهاد ولی چاقو نبرید. ناگهان حضرت جبرائیل (ع) خوانده شد و فرمود: ابراهیم، تو از امتحان خداوند سربلند بیرون آمدی و اینک این گوسفند را به جای فرزندت، در راه خدا قربانی کن.
چند سال بعد حضرت ابراهیم (ع) از جانب خداوند مامور بازسازی کهبه- خانه ی خدا -شد و این کار را به کمک فرزندش اسماعیل (ع) انجام داد.
منبع:دین و و زندگی
حضرت ایّوب(ع) مردی خوش سیما، خوش خو، پرهیزگار، نیکوکار، مهربان و بخشنده بود. خداوند او را به پیامبری برگزید. وی مردم را به سوی خداوند فرا خواند، ولی بیش از چند نفر به او ایمان نیاوردند.* حضرت ايوب(ع) مردى از روم بود. او پسر اموس یا افرص ، پسر دارح، پسر روم، پسر عيص، پسر اسحاق، پسر ابراهيم (ع) بود. او از نوادگان حضرت اسحق(ع) و نوه حضرت ابراهیم(ع) است. مادرش دختر حضرت لوط(ع) بود. همسرش “رحیمه” دختر افرایم فرزند حضرت یوسف(ع) بود. حضرت ايّوب(ع) صاحب چندين سر زمين از بلاد شام بود و نيز صاحب انواع گلّه از قبيل شتر و گاو و اسب و گوسفند و …. بود. او فردى نيكوكار و متّقى و مهربان بود. همواره از شيطان و وسوسه هاي او پرهيز مىكرد.
* به حضرت ايّوب(ع) فقط 3نفر ايمان آوردند: فردى از اهل يمن به نام(يفن) و دو مرد از سر زمين خودش به نام (بلاد) و (صافن).
حضرت ایوب(ع) دارایی بسیار و فرزندان زیادی داشت. شیطان بر سپاس گزاری او رشک و حسد برد. شکر گزاری آن حضرت(ع) را نتیجه رفاه و نعمت زیاد خدا بر او قلم داد می کرد. شیطان می گفت؛ سپاس گزاری ایوب(ع) به دلیل سلامتی و دارایی فراوان اوست. خداوند نخست ایوب(ع) را به از دست دادن اموال و آن گاه به مصیبت های جسمی و بیماری گوناگون آزمود، ولی ایوب(ع) هم چنان صابر، شکیبا و سپاس گزار ماند. در باره چگونگی و مصائب حضرت ایوب(ع) سخنهای ناروا و افسانههای زیادی گفته اند که از ساحت قدس آن پیامبر الهی بسیار دور است.
شیطان وقتی از فریفتن ایوب(ع) ناامید شد، بر آن شد تا همسر ایوب را همانند حواء بفریبد تا از این راه بر حضرت ایوب(ع) دست یابد. پس از این ماجرا بود که حضرت ایوب(ع) با دلی سرشار از عشق و شور معنوی، پروردگار خود را خواند و گفت: « … خدایا به سختی و رنج گرفتار آمدم. جز تو فریادرسی ندارم.» خداوند دعای ایوب(ع) را پذیرفت. بیماری هایش را درمان بخشید. آن چه را از دست داده بود به وی بازگردانید.
حضرت ایوب(ع) بـا پرداختن به کشاورزی و دامپروری، ثروت زیادی به دست آورد. زندگی اش سر شار از نـعمت هـای الـهی گردید. او هـمواره شـکر گزار خدا بود. ابـلیس بـه او حـسد بـرد. به خـدا عـرض کرد؛ اگر ایوب این همه شکر می کند، به خـاطر نعمت هایی است که بر او ارزانی داشته ای. مرا بـر او مسلّط کن، تا معلوم شود که مطلب همین است یا نه!.
خداوند بـرای این که زندگی حضرت ایوب(ع) سندی بـرای رهروان حقّ گردد، ابـلیس اجازه یافت. ابـلیس پس از آن، دام ها، باغ ها، زراعت ها، اموال، خانه و فرزندان ایوب(ع) را نابود کرد. او چند همسر داشت، همه ی آن ها یکی پس از دیگری بر اثر بی صبری، او را تنها گذاشته و رفتند، تنها یکی از همسرانش به نـام “رحمه” ماند. حضرت ایـوب(ع) در بـرابر تمام این حوادث بسیار ناخوشایند، سـنگین و پر رنج، استقامت نمود و هـم چنان به شـکر الـهی ادامه داد. خداوند در بـرابر آن حوادث دشوار بر درجات مقام شکر حضرت ایوب(ع) می افزود.
در بـرابر این حوادث رنج آور حضرت ایوب(ع) سر بر سجده نهاد. چنین با خدا راز و نیاز کرد: … پـروردگارا، تو به من نـعمت دادی، از من بـاز پس گرفتی، ای آفریننده ی شب و روز، برهنه به دنیا آمدم، برهنه به سوی تو می آیم، بـنا بر این هر چه برای من بخواهی، خشنودم.
پس از آن همه گرفتاری، حضرت ایوب(ع) این بـار به پـا درد شدیدی مبتلا شد. ساق پایش زخم گردید. دیگر قدرت حرکت نـداشت. 17سال با ایـن وضع گذراند، ولـی هم چنان مثل کوهی استوار، به شکر گذاری ادامه داد. او نـه در نهان و نه آشکار، نه در دل و نه در زبان و عمل، هرگز اظهار کوچک ترین نـارضایتی نکرد. همه ی همسر آن حضرت(ع)، او را تنها گذاشتند و رفتند. تنها همسرش هم کـاسه ی صـبرش پس از مدّتی لب ریز شد. او هم ایـوب را تـنها گذاشت. حضرت ایوب(ع) تنها شد. در بیابان بـا آن همه بلا و درد، هم چنان صبر و استقامت و شکر می نمود. زمانی رسید که در کنار خود هیچ گونه غذا و آب ندید. بسیار گرسنه و تشنه شده بود. بـه سجده افتاد. بـا کمال ادب بـه خدا عرض کرد: … پروردگارا، بـد حالی و مشکلات بـه من روی آوردهاست. تـو مهربان ترین مـهربانان هستی.*
* انبياء /84؛ رَبَّ اِنَّـی مَسّنِیََّ الضُّر ِوَ اَنـتَ اَرحَمُ الرّاحِمِین.
داستان زندگی پیامبران اولوالعزم برای کودکان
دعـای حضرت ایـوب(ع) بـه استجابت رسید. بـلا ها رفع شد. نـعمت های الهی، جای گزین بـلاها گردید. بـا استقامت و شکر حضرت ایوب(ع) آب رفته بـه جوی خود بازگشت. بـر اثـر صبر، چهره ی درخشان ظفر نمایان گردید. آری!… این است نتیجه ی درخشان صبر و استقامت که پایه ی شکر و وصول بـه مقام رضاست.
خداوند از حضرت ایوب(ع) به نيكى ياد كرد. حضرت ايّوب(ع) را ستايش نمود. ابليس شنيد. خیلی نا رحت شد. به حسد و كينه شدیدی دچار گشت. به خداوند عرضه داشت: خدايا به كار بندهات ايّوب نظر كن. مىبينى؛ او بندهايست كه چون به او نعمت دادهاى، شكر تو را مىگويد. از آن جا كه به او صحّت و عافيت دادهاى، حمد و سپاس تو را بر زبان مىراند، امّا هرگز او را با سختى و بلا امتحان نكردهاى. من ضامن هستم، اگر او را دچار بلا و مصيبت كنى، كافر شده و تو را فراموش مىكند.
خداى متعال فرمود: تو آزادى كه بر مال او مسلّط شوى. آن دشمن خدا به سرعت همه بچه شياطين را جمع كرد و گفت: هر قدرتى داريد به كار ببنديد و مال ايّوب را نابود كنيد. خداوند مرا بر مال او مسلّط نمود.
يکى از شياطين گفت: من قدرتى دارم كه وقتى اراده كنم، درختان را به آتش مىكشم، هر چيزى كه به آن نزديك شود مىسوزانم.
ابليس گفت: به نزد شترهاى ايّوب و چوپان او برو. همه آن ها را يكى يكى به آتش بكش و چوپانش را هم هلاك كن.
سپس خودش به صورت آن چوپان در آمد. به نزد ايّوب رفت. او را در محراب عبادت مشغول نماز ديد. گفت: اى ايّوب، مىدانى خدايى كه او را عبادت مىكنى، با شتران تو و چوپانت چه كرده است؟!. ايّوب گفت: اموالم متعلّق به خدا بود كه به من امانت داده بود. او از من به حفظ يا هلاك آن ها سزاوارتر است. من همواره خود و مالم را در نابودى مىدانم.
ابليس گفت: پروردگارت با آتشى همه آن ها را نابود كرد.
مردم از اين کار مات و مبهوت شدند. يكى گفت: ايّوب خدايى ندارد. ديگرى گفت: اگر معبود ايّوب قدرتى داشت، مانع از هلاك شترانش مىشد. يكى ديگر مىگفت: اين مسألهاى باعث مىشود دشمنان ايّوب شادمان شده و او را شماتت كنند و دوستان او اندوهگين شوند.
حضرت ايّوب گفت: سپاس خدا را. او بود كه آن ها را بخشید. اکنون آن ها را از من گرفت. من از شكم مادرم عريان متولّد شدم و عريان هم به خاك باز مىگردم و به سوى او محشور مىشوم. درست نيست، وقتى خدا امانتى به تو مىدهد شادمان شوى، وقتى آن را پس مىگيرد، ناراحت شوى. خدا به تو و آن چه به تو بخشيده، سزاوارتر است
ابليس نا اميدانه گفت: كدام يك از شما قدرت بيشتری داريد؟!.
شيطانى گفت: من صدايى ايجاد مىكنم، هر که آن را بشنود مى میرد.
ابليس او را به سوی گوسفندان حضرت ايّوب(ع) فرستاد. همه را نابود كرد. خودش به صورت چوپان گوسفندان در آمد. به سراغ ايّوب رفت. همان حرف ها را تكرار كرد. از ايّوب همان جواب را شنيد.
دو باره با نا اميدی از يارانش كمك خواست. اين بار يكى گفت: من باد تندى ايجاد می كنم كه همه چيز را نابود سازد. او به سراغ كشت و زرع و خانه حضرت ايّوب(ع) رفت. همه را با خاك يكسان كرد. ابليس به صورت دهقان مزرعه به نزد حضرت ايّوب(ع) رفت. همان حرف ها را تكرار كرد. حضرت ايّوب(ع) همان پاسخ را به او داد. حضرت ايّوب(ع) خدا را شكر و سپاس مىگفت.
ابليس به خشم آمد. ديد به هيچ وجه نمىتواند از دست حضرت ايّوب(ع) خلاص شود. گفت: خدايا ايّوب اين نعمتها را در برابر سلامتى خود و خانوادهاش ناچيز مىشمارد. مرا بر فرزندان او مسلّط ساز. مرگ فرزند مصيبت بزرگيست. هيچ مردى طاقت تحمّل آن را ندارد.
ابليس بر فرزندان او مسلّط شد.به سراغ فرزندان حضرت ايّوب(ع) رفت. با زلزله سقف خانه اش را بر سر همه ويران نمود. آن ها مردند. به صورت مردى خون آلود به سراغ حضرت ايّوب(ع) رفت. گفت: … اگر مىديدى كه چه طور فرزندانت تكه تكه شدند، خون از سر و رویشان جارى شده و قلبت تكّه تكّه گردیده … . ابلیس به اين سخنان ادامه می داد.
حضرت ايّوب(ع) مشتى خاك بر گرفت. آن را بر سر خود پاشيد. ابليس شاد و مسرور شد. حضرت ايّوب(ع) به خود آمد. وبراى اين بىتابى استغفار توبه نمود. ملائكه بلافاصله توبه او را دادند. ابليس اين بار هم نا اميد شد. گفت: خدايا مرا بر بدن او مسلّط ساز. اگر بيمار شود،كفر مىورزد.
خداوند او را بر جسم حضرت ايّوب(ع) مسلّط كرد، مگر زبان، قلب و عقل وى، تا او مایه امید مؤمنان باشد که در مصيبت ها مأيوس نشده، صبر نمایند. حضرت ايّوب(ع) در حال سجده بود. جسم او از درون مشتعل شد. زخمى سراسرى در آن بوجود آمد. خارش و سوزش بسيار داشت. زخم عفونت كرد. در خارج شهر برايش سايبانى تهيّه كردند. مردم او را ترك نمودند. فقط همسرش “رحيمه” دختر افرائيم، پسر حضرت يوسف(ع) و سه تن پيرو او در پیش حضرت ايّوب(ع) ماندند.
مردم او را سرزنش می کردند. ايّوب گفت: ملامت شما، از مصيبتى كه به من رسيده دشوارتر است. به درگاه الهى عرضه داشت: پروردگارا براى چه مرا آفريدى؟!. اى كاش مىدانستم مرتكب چه عملى شدهام كه كرامت خود را از من باز گرداندهاى. اى كاش مرا مىميراندى و به پدرانم ملحق مىشدم. مرگ برايم محبوب تر است. به مرگ، بيش از نیاز یک غريب به منزل، یک مسكين به آرامش و یک يتيم به سر پرست، نياز دارم. پروردگارا … من بنده بىمقدار تو هستم. اگر نيكى كنى منّت سزاوار توست. اگر عقوبت نمايى، کیفر بندهات به دست توست. مرا در مقابل بلايى قرار دادى كه اگر بر كوه نازل مىشد، از تحمّل آن درمانده مى گردید. چگونه با اين همه ضعف من آن را تحمّل كنم؟!. خداوندا … انگشتانم قدرتی ندارند. براى برداشتن لقمهاى در زحمت هستم. مژگانم فرو ريخته، گويا سوختهاند. چشمانم از حدقه بيرون آمده است. گوشت بدنم ريخته است. زبانم ورم کرده و دهانم را پر نموده، به طورى كه نمىتوانم لقمهاى ببلعم. لبهايم تحليل رفته، به طورى كه لب پائينى به چانه و لب بالايى به بينى رسيده است. همه مرا ملامت مىكنند. فرزندانم همگى از دنیا رفتند. اگر يكى از ايشان زنده بود به من كمك مىكرد و مرا در تحمّل مصيبت يارى مىنمود. همه آشنايان و دوستان با من قطع رابطه كردهاند. اگر … .
حضرت ايّوب(ع) وقتى خدا را با اين سخنان خواند، ابرى بر فراز سرش قرار گرفت. از آن ندا داده شد: اى ايّوب خداوند عزّ و جلّ مىگويد: … هر آينه من به تو نزديك ترم. برخيز و حجّت خود را عرضه كن. در مقام استدلال بر آی!. آیا با اين ضعف مىخواهى با من مجادله نمايى؟!.
آن روز كه من آسمان و زمين را خلق مىكردم كجا بودى؟!.
آيا مىدانى امتداد اطراف آسمان و زمين آن ها تا كجاست؟!
آيا در اثر عبادت های تو، آسمان و زمين بر افراشته مانده است؟!.
آیا تو در آن روز كه من ستارگان و مدار آن ها را می آفريدم كجا بودى؟!.
آيا تو كوه ها را بر افراشتهاى؟!.
آيا روز و شب را تو پديد آوردهاى؟!.
آيا تو موج هاى دريا را رام مىكنى؟!.
آيا بادها را تو به جنبش در مىآورى؟!.
آیا به حكم تو آب در روى زمين جريان مىيابد؟!.
و ….
حضرت ايّوب (ع) گفت: من هرگز چنين قدرتى ندارم. اى كاش زمين دهان مىگشود، مرا مىبلعيد و من چيزى نمىگفتم كه پروردگارم را ناخشنود سازم. خدايا من تو را و قدرت نامحدودت تو را مىشناسم. خدايا مىدانم كه خير خواه من هستى و تو يگانه مدبّر عالم وجودى. تكلّم يا سكوت من براى جلب رحمت توست. مرا ببخش. كلمهاى بود كه بر زبانم لغزيد. هرگز آن را تكرار نمىكنم. دستم را بر دهان خود می نهم. زبانم را می گزم. بر صورت خود خاك می پاشم. مرا بيامرز. از اين كه چيزى بر زبان راندم كه مورد رضايت تو نبود توبه می کنم. هرگز آن را اعاده نمىكنم.
خداى متعال فرمود: اى ايّوب علم من در باره تو نفوذ دارد. رحمت من بر غضبم پيشى گرفته است. وقتى خطا كنى من تو را مىآمرزم. بدان كه خانواده و اموالت را دو چندان به تو باز مىگردانم. تو را عافيت و سلامتی مىدهم تا عبرتى براى اهل مصيبت و حجّتى بر صابران باشى. … با پاى خود به زمين بكوب. هم اينك اين چشمه ایى سرد و آشاميدنى است.*
* سوره ص، آيه 42. ارْكُضْ بِرِجْلِكَ هذا مُغْتَسَلٌ بارِدٌ وَ شَرابٌ
حضرت ايّوب(ع) با پايش به زمين ضربه زد. چشمهاى جوشيد. با آب چشمه غسل نمود. از همه دردها شفا یافت. از آب بيرون آمد. كنار چشمه نشست. همسرش آمد. حضرت ايّوب(ع) را نيافت. دنبال او به جست و جو پرداخت. سرگشته و حيران بود. نمی دانست چه بلايى بر سر حضرت ايّوب(ع) آمده است. دو باره به سراغ ايّوب(ع) رفت. بدون آن كه او را بشناسد. گفت: اى بنده خدا، آيا مىدانى مرد مريضى كه اين جا بود كجا رفته است ؟!.
ايّوب گفت: آيا اگر او را ببينى مىشناسى ؟!.
رحيمه گفت: چطور نشناسم ؟!.
حضرت ايّوب(ع) تبسّم كرد، خندید و گفت: من ايّوب هستم. رحيمه همسرش را از خندهاش شناخت.
اعلام قرآن، خزائلی
تفسیر نمونه، ج13، ص479
قصص الانبیاء، رسول محلّاتی.
قصص قرآن، فاطمه مشايخ، انتشارات فرحان، تهران، 1381ش، چاپ اول، ص 306
بر اساس سفر پیدایش در تورات، یوسف یازدهمین پسر یعقوب و نخستین پسر او از راحیل بود و در زمانی که یعقوب به لابان خدمت میکرد، زاده شد. او شرارتهای پسران بلهه و زلفه را به پدرش میگفت، که باعث نفرت برادرانش از او شد. محبوبیت یوسف در نزد یعقوب بیشتر از دیگر برادرانش بود، و به همین سبب یعقوب قبای رنگارنگی برای یوسف ساخت. برادران وی برای چوپانی گله رفتند و یعقوب نیز یوسف را به دنبال آنها فرستاد تا از سلامتی گله و برادرانش برای یعقوب خبر بیاورد. برادرانش با دیدن او توطئهای چیده و او را در چاه انداختند. پس یوسف را به بیست پاره نقره به کاروان اسماعیلیان فروختند و یوسف به بردگی مصریان گرفتار شد.فوطیفار وزیر فرعون او را خرید و خانه و ثروت خود را به او سپرد. زن فوطیفار از یوسف خواست تا با وی همبستر شود، اما یوسف از او فرار کرد. زن فوطیفار به دروغ به شوهر خود گفت که یوسف قصد همبستری با او را داشته و فوطیفار تصمیم به قتل یوسف گرفت. با میانجیگری زن فوطیفار، یوسف از مرگ رهایی یافت و به زندان افتاد.در زندان، یوسف خواب ساقی و نانوای فرعون را تعبیر کرد. ساقی فرعون پس از آزادی، به فرعون درباره قدرت تعبیر خواب یوسف گفت و فرعون فوطیفار را به دنبال یوسف فرستاد. یوسف خواب فرعون را به هفتسال خشکسالی مصر تعبیر کرد، و به فرعون پیشنهاد داد که در مصر هفتسال گندم ذخیره کنند. یوسف مورد توجه فرعون قرار گرفت و به مقام وزارت رسید.او با اسنات دختر فوتی فارع، کاهن اون ازدواج کرد و صاحب دو پسر به نامهای منسی و افرایم شد. برادران یوسف برای گرفتن ذخیره گندم به مصر آمدند، و یوسف آنها را شناخت و آزمایش کرد. وقتی یعقوب نیز با پسرانش به مصر آمد، برادران از یوسف طلب بخشش کردند و او نیز آنان را بخشید.[۳] بر اساس سفر پیدایش در تورات، یعقوب از میان همه ۱۲ سبط بنی اسرائیل تنها برای فرزندان یوسف و به خصوص افرایم برکت طلبید و در واقع افرایم را جانشین پدرانش ابراهیم و اسحق و اسرائیل (یعقوب) قرار داد.[۴]
در قرآن از داستان یوسف با عنوان داستانی که به بهترین روش گفته شده، (احسن القصص) یاد شدهاست (در کلمه قصص اگر قاف با کسره باشد جمع مکسر قصهاست، اما در اینجا قاف با فتحهاست، به معنای روش داستان گویی).[۵] قرآن در آیه ۷ سوره یوسف، قبل از شروع داستان یوسف، میفرماید:«به راستی که در سرگذشت یوسف و برادرانش برای پرسش کنندگان عبرتها است» و از این آیه به بعد داستان یوسف بیان میشود. یعنی اینکه در قرآن در داستان یوسف و برادرانش آیاتی الهی است که دلالت بر توحید خداوند میکند و این آیات دلالت میکند که خداوند ولی بندگان مخلص خود (مانند یوسف) است و عهده دار امور آنان است تا آنان را به آن کمالی که میخواهد برساند. و این آیات اشاره میکنند بر اینکه خداوند اسباب عالم را هر طوری که بخواهد میچیند و از به کار انداختن آن اسباب آن نتیجهای را که خودش میخواهد را میگیرد. در این آیات برادران یوسف به وی حسد ورزیده و به حسب ظاهر او را به سوی هلاکت سوق میدهند، ولی خداوند نتیجهای بر خلاف این ظاهر گرفت و یوسف را به وسیله همین اسباب زنده کرد و همان قصد سوء را وسیله ظهور و بروز کرامت و جمال ذات یوسف کرد و در هر راهی که او را بردند که بر حسب ظاهر منتهی به هلاکت یا مصیبت وی میشد، خداوند عینا به وسیله همان راه او را به سر انجامی خیر و فضیلتی شریف منتهی نمود.[۶]
قرآن از ازدواج اسحاق نمیگوید، از عیسو نیز نمیگوید، ولی از یعقوب میگوید که پدر فرزندان بسیار بود و قرآن تنها از یوسف نام میبرد. در قرآن به قبایل (اسباط) اشاره شدهاست که در واقع دوازده سبطی هستند که از دوازده پسر یعقوب منشا میگیرد.و تعداد آنها را ذکر کردهاست.[۷]
سرگذشت یوسف در سوره دوازدهم قرآن که به نام همو است روایت میشود. او خود میگوید:
آیین پدرانم، ابراهیم و اسحاق و یعقوب را پیروی نمودهام[۸]
خداوند در این زمینه به محمد میگوید:
ما نیکوترین سرگذشت را به موجب این قرآن که به تو وحی کردیم، بر تو حکایت میکنیم، و تو قطعاً پیش از آن از بیخبران بودی[۹]
پس این سرگذشت از نو بر محمد وحی شده و خداوند است که سخن میگوید، با این وجود شباهتهای نمایانی میان حکایت قرآن و کنتب مقدس و برخی داستانهای آکادی وجود دارد. حتی شاید گاهی برای فهم روایت قرآنی نیاز به تکمیل آن از منابع یهودی باشد.
به جای نتیجه گیری از زندگانی یوسف در قرآن آمدهاست:
این [ماجرا] از خبرهای غیب است که به تو وحی میکنیم، و تو هنگامی که آنان همداستان شدند و نیرنگ میکردند نزدشان نبودی.[۱۰]
این حکایت باید همچون هشداری برای جهانیان و به سان دلیلی بر رحمت الاهی تلقی گردد که چندین بار بر آن تاکید شدهاست. همچنین:
به راستی در سرگذشت آنان، برای خردمندان عبرتی است. سخنی نیست که به دروغ ساخته شده باشد، بلکه تصدیق آنچه [از کتابهایی] است که پیش از آن بوده و روشنگر هر چیز است و برای مردمی که ایمان میآورند رهنمود و رحمتی است.[۱۱]
سپس سفر پیدایش داستان یعقوب در مصر را حکایت میکند. او در لحظات آخر فرزندان خود را برکت میدهد، اسرائیلیان او را حنوط میکنندو سپس او را در مکفیلخ در سرزمین کنعان به خاک میسپارند.[۱۲] یوسف خود نیز به هنگام مرگ به برادران خویش گفت: من میمیرم و یقینا از شما تفقد خواهد نمود و شما را از این سرزمین به زمینی که برای ابراهیم و اسحاق و یعقوب قسم خوردهاست، خواهد برد.
یوسف در ۱۱۰ سالگی در گذشت، او را حنوط کردند و در زمین مصر در تابوت گذاشتند.[۱۳] و این پایان سفر پیدایش است.
واسرائیل، یوسف را از سایر پسران خود بیشتردوست داشتی، زیرا که او پسر پیری او بود، و برایش ردای رنگارنگ ساخت.
و چون برادرانش دیدند که پدر ایشان، او را بیشتر از همه برادرانش دوست میدارد، از او کینه داشتند.[۱۴]
«اینک باز خوابی دیدهام، که ناگاه آفتاب و ماه و یازده ستاره مرا سجده کردند.» و پدر و برادران خود را خبر داد، وپدرش او را توبیخ کرده، بوی گفت: «این چه خوابی است که دیدهای؟ آیا من و مادرت وبرادرانت حقیقت خواهیم آمد و تو را بر زمین سجده خواهیم نمود؟» [۱۵]
یوسف به پدرش گفت: «ای پدر، من [در خواب] یازده ستاره را با خورشید و ماه دیدم. دیدم [آنها] برای من سجده میکنند.»
[یعقوب] گفت: «ای پسرک من، خوابت را برای برادرانت حکایت مکن که برای تو نیرنگی میاندیشند.[۱۶]
R.Azaria گوید: انسان هرگز نباید علاقه بیشتر خود را به یکی از فرزندانش نشان دهد، زیرا همان پیراهن بلندی که یعقوب بر تن یوسف کرد، کینه برادران را بر انگیخت.[۱۷]
[برادران] گفتند: «یوسف و برادرش نزد پدرمان از ما- که جمعی نیرومند هستیم- دوست داشتنیترند. قطعاً پدر ما در گمراهی آشکاری است.»[۱۸]
[برادران با اشاره به یوسف گفتند] او را بکشیم، و به یکی از این چاهها بیندازیم، و گوییم جانوری درنده او را خورد. و ببینیم خوابهایش چه میشود.» [۱۹]
یوسف را بکشید یا او را به سرزمینی بیندازید، تا توجّه پدرتان معطوف شما گردد، و پس از او مردمی شایسته باشید.[۲۰]
پس روبین بدیشان گفت: «خون مریزید، او را در این چاه که در صحراست، بیندازید…»[۲۱]
گویندهای از میان آنان گفت: «یوسف را مکشید. اگر کاری میکنید، او را در نهانخانه چاه بیفکنید، تا برخی از مسافران او را برگیرند.» [۲۲]
پس از خرید یوسف در بازار بردهفروشان توسط پوتیفار، پوتیفار او را به کاخ خود برده و به همسرش زلیخا پیشکش میکند. یوسف در کاخ پوتیفار رشد کرده به سن بلوغ میرسد. پس از بلوغ زلیخا عاشق چهرهٔ زیبای یوسف شده و برای به دست آوردن وی نقشهها میریزد اما یوسف حاضر به نافرمانی از پروردگارش و خیانت به عزیز مصر نمیشود. سرانجام زلیخا پس از ناامید شدن از یوسف، او را متهم به خیانت به عزیز مصر کرده، وی را به زندان میاندازند.[۲۳]
۱۴ سال بعد، فرعون در رویا میبیند که هفت گاو لاغر هفت گاو فربه را میخورند و هفت خوشه خشک هفت خوشه سبز را نابود میسازند. فرعون همه خوابگزارانش را برای تعبیر این خواب فرامیخواند اما جملگی از تعبیرش عاجز میمانند. سپس به یاد یوسف میافتند و تعبیر آن را از او میخواهند. یوسف بیان میکند که هفت سال ترسالی و سپس هفت سال خشکسالی در پیش است پس باید در هفت سال اول قسمتی از محصول ذخیره شود تا در زمان خشکسالی مردم در قحطی نمانند. بدین ترتیب او از زندان آزاد شده و با مرگ فوتیفار جانشین او میشود.[۲۳]
در زمان خشکسالی، کنعان نیز دچار خشکسالی میشود. برادران یوسف از سر ناچاری برای درخواست کمک به مصر نزد عزیز میروند. یوسف در همان نگاه نخست آنان را میشناسد اما از آنجا که در زمان جدا شدن از برادرانش وی کودکی بیش نبوده و چهرهاش تغییر کردهاست، برادران او را نمیشناسند. یوسف به آنها کمک کرده و از آنها میخواهد اگر باز هم نیاز داشتند بازگردند و در سفر بعد برادر دیگر خود را نیز همراه بیاورند. آنها موافقت کرده با خوشحالی راهی میشوند.[۲۳]
در سفر بعدی جوانترین برادر بنیامین را هم همراه خود میآورند. یوسف پس از کمک به آنها با ترفندی بنیامین را نزد خود نگاه میدارد. یعقوب که از دوری بنیامین غمگین است نامهای برای عزیز مینویسد و برادران یوسف آن را نزد وی میبرند. در این هنگام یوسف خود را به آنها معرفی کرده و آنها را از رفتار ناشایستشان آگاه میسازد. برادران پشیمان شده و یوسف از آنها درمیگذرد. آنها به کنعان بازگشته و پدر را نزد یوسف برده و بدینسان خانواده دیگربار گرد هم میآیند.همینطور آمدهاست که هنگام ملاقات یوسف با یعقوب نبی یعقوب زودتر از یوسف خم میشود و به او احترام میگذارد و بدین سان نسل پیامبری یوسف قطع میگردد و به او الهام میشود که«یوسف قراربود موسی نبی از نسل تو باشد اما به خاطر دیر خم شدن جلوی پدرت این نسل قطع شد.»[۲۳]
که در دنیا و آخرت آبرومند و از مقربان (الهی) و با مردم در گهواره و در بزرگسالی سخن میگوید و از نیکان و شایستگان است.
و آنگاه که از کسانش در جایگاهی شرقی کناره گزید و میان خود و آنان پردههای کشید؛ پس ما روح خود را نزدش فرستادیم و برای او همچون انسانی درست اندام نمودار شد.
مریم گفت: من از تو به خدای رحمان پناه میبرم، اگر پرهیزگار باشی.
(جبرئیل) گفت: همانا من فرستاده پروردگارت هستم تا تو را پسری پارسا و پاکیزه ببخشم.
مریم گفت: چگونه مرا پسری باشد و حال آنکه دست هیچ انسانی به من نرسیده و بدکاره هم نبوده ام؟
گفت: چنین است، پروردگار تو گفته که: این بر من آسان است و تا او را نشانهای برای مردم و رحمتی از سوی خویش کنیم؛ این کاری است حتمی و شدنی.
پس به او عیسی (ع) بار گرفت و با وی به مکانی دور بیرون رفت آنگاه درد زایمان او را به سوی تنه درخت خرمایی کشانید؛ گفت: ای کاش پیش از این مرده بودم و به فراموشی سپرده شده بودم.
پس (کودک) از زیر او ندایش داد: غمگین مباش، پروردگار تو از زیر پایت جویی روان ساخت و خرما بن را به سوی خویش بجنبان تا بر تو خرمای تازه چیده فرو ریزد؛ بخور و بیاشام و چشم روشن دار و اگر از آدمیان کسی را دیدی، بگو: من برای خدای رحمان روزه (سکوت) نذر کردهام و امروز مطلقا با هیچ انسانی سخن نمی گویم.
پس مریم او را برداشته، نزد کسانش آورد؛ گفتند: ای مریم، چیزی شگفت آوردهای. ای خواهر هارون، نه پدرت مرد بدی بود و نه مادرت زنی بدکاره!
مریم به او اشاره نمود؛ گفتند: چگونه با کودکی خرد که در گهواره است، حرف بزنیم؟
(کودک) گفت: من بنده خدا هستم، به من کتاب داده و پیامبرم گردانیده است و مرا هر جا که باشم، با برکت ساخته و تا زنده ام به نماز و زکات سفارش نموده و مرا به مادرم نیکوکار کرده و گردنکشی بد بخت نگردانیده است و درود بر من، روزی که زاده شدم و روزی که بمیرم و روزی که زنده برانگیخته شوم.
و چون عیسی با نشانهها و دلایل روشن آمد، گفت: همانا برای شما حکمت آورده ام (تا هدایت شوید) و تا برخی از آنچه را که دربارهاش اختلاف میکنید، برایتان بیان کنم، پس از خدا بترسید و مرا پیروی کنید. همانا خدای یکتا پروردگار من و پروردگار شماست، پس او را بپرستید، این است راه راست. [او «کلمه» خدا بود]
اما آن گروهها (فرق مسیحی) میان خود اختلاف کردند؛ پس وای بر ستمکاران از عذاب روزی دردناک! آیا چشم به راه چیزی جز قیامتاند که ناگهان بدیشان فرا رسد در حالی که بیخبرند؟ در آن روز دوستان، برخی دشمن برخی دیگرند، مگر پرهیزگاران.
و چون عیسی کفر آنان را آشکارا دریافت، گفت: چه کسانی درراه خدا یاوران من اند؟
حواریان گفتند: ما یاوران خداییم به خدا ایمان آوردیم و گواه باش که ما تسلیم هستیم. پروردگارا، به آنچه نازل کردهای، ایمان آورده ایم و از این پیامبر پیروی کردیم، پس ما را در شمار گواهی دهندگان بنویس.
پس گروهی از بنی اسرائیل ایمان آوردند و گروهی کافر شدند. کسانی را که ایمان آوردند، بر دشمنانشان مدد کردیم تا چیره و پیروز شدند.
مرگ یا حیات عیسی (ع)؟
آنها (برای کشتن عیسی) مکر کردند، خدا هم مکرکرد و خدا بهترین مکر کنندگان است، آنگاه که خدا گفت: ای عیسی، من تو را بر می گیرم و به سوی خود بالا می برم و از (آلایش) کافران پاکت میسازم و تا روز قیامت آنان را که از تو پیروی نمایند، فرادست کافران قرار میدهیم سپس بازگشتشان به سوی من است و من در آنچه اختلاف میکردید، میانتان حکم خواهم کرد….
و (خدا جهودان را) به سبب کفرشان و تهمت بزرگشان برمریم و این سخنشان که: ما مسیح – عیسی بن مریم، پیامبر خدا – را کشتیم.
و حال آنکه او را کشتند و نه بردار کردند، بلکه برایشان مشتبه شد و کسانی که درباره او اختلاف نمودند، بی گمان در تردیدتد؛ آنان را به حال او هیچ علمی نیست، تنها پیرو گمانند و به یقین او را نکشتهاند، بلکه خداوند او را به سوی خود بالا برد و خدا پیروزمند و حکیم است هیچ یک از اهل کتاب نیست، مگر آنکه پیش از مرگش به او ایمان خواهد آورد و او در روز رستخیز بر (ایمان) آنان گواه خواهد بود.
پس به کیفر ستمی که یهودیان کردند، چیزهای پاکیزهای را که برایشان حلال شده بود، حرام کردیم و برای کافرانشان عذابی دردآور آماده کردهایم؛ ولی راسخانشان در علم و آن مومنانی را که به آنچه بر تو و به آنچه پیش از تو نازل شده ایمان میآورند و همچنین برپا دارندگان نماز و دهندگان زکات و مومنان به خدا و روز واپسین را پاداش بزرگی خواهیم داد.
همانا داستان عیسی نزد خدا مانند داستان آدم است؛ او را از خاک آفرید، سپس گفت: «بشو» شد. حق از پروردگار توست؛ پس از شکداران مباش.
Powered By
BLOGFA.COM
300 داستان متنی
54 داستان صوتی
1001 داستان امیرمومنین علی (ع )
28 داستان صوتی کودک
داستان زندگی پیامبران اولوالعزم برای کودکان
48 داستان متنی کودک
در این برنامه برای شما تعداد زیادی داستان پیامبران و امامان معصوم بصورت متنی و صوتی گردآوری کردیم.داستانهای قرآنی و داستانهای ائمه همیشه هدایتگر ما در مسیر زندگی بوده. در اینجا به برخی فواید آنها می پردازیم
ویژگیهای منحصر بفرد قصص قرآنی
هدفدار بودن
با نظر بر اینکه هدف قرآن از ذکر قصه و داستان، فقط نقل تاریخ و به تصویر کشیدن زندگی قهرمان اصلی داستان نیست بلکه غرض اصلی این است که با نقل بخشهای عبرت آمیز از زندگی پیشینیان، آن را مایه آگاهی و چراغ هدایتی برای بشر قرار دهد تا از نکتههای آموزنده زندگی گذشتگان درس عبرت گرفته و از افتادن در مسیر گمراهی نگاه دارد و همچنین یکی از عواملی را که باعث موفقیت پیشنیان قرار گرفته را بشناساند. در خود قرآن سوراه اعراف آیه 176 نیز به این هدفمندی قرآن در قصههایش اشاره دارد به این ترتیب که پس از ذکر سرگذشت بنی اسرائیل، اصحاب سبت و داستان بلعم باعورا میفرماید: ” این مثل گروهی است که آیات ما را تکذیب کردند، این داستانها را بازگو کن شاید بیندیشند”
بیان داستان همراه با پند و اندرز
داستانهای قرآنی با پندهای اخلاقی و مواعظ الهی همراه است به گونهای که در کنار هر قسمت از داستان، نکته زیبایی را یادآور میشود که همین علت است که از هر داستان قرآنی، در زمینههای مختلف میتوان بهرههای زیادی برد، برای نمونه داستان آدم و حوا را میتوان مثال زد این داستان در سورههای متعدد قرآن (بقره- آیات 30-39 ، اعراف آیات 10-25 ، حجر آیات 28-44 ، اسرا آیات 61-65 ، طه آیات 115-124) ذکر شده و در هر مورد به بعضی از زوایای زندگی حضرت آدم و حوا اشاره گردیده که حاوی بهترین نصایح اخلاقی است نصیحتهایی که اساس اخلاق را تشکیل میدهد؛ توجه به دشمنی که بسیار نیز خطرناک است و پیوسته در کمین وی میباشد، آن دشمنی که از راههای مختلف و با حیلههای گوناگون، وارد میگردد، گاهی نیز به پند و اندرز انسان میپردازد و گاهی با قسم او را میفریبد و زمانی نیز به طور آشکار دشمنی خود را ابراز میدارد و همچنین یادآوری ظرفیت فوقالعاده تکاملی انسان، تشویق به توبه بعد از لغزش و گناه و…
بیان پانونمندیها
یکی دیگر از شاخصههای قصههای قرآنی این است که هر چند به بیان داستانهای جزئی و مشخصی میپردازد اما آنها را به عنوان آئینهای برای انعکاس حقایق مطرح کرده و موارد جزئی را به شکلی کلی بیان میکند و میفهماند که اگر در مورد خاصی خداوند عنایتی کرده و یا در جایی عدهای را به هلاکت رسانده یک قضیه شخصی و انتقام گیری شخصی نیست یا دیگران فقط برای مطالعه و سرگرمی بخوانند، نیست بلکه برای این است که بفهمند قوانین الهی، کلی است و شامل همه افراد بشر میگردد و چنانکه در آیه 22 سوره یوسف به این اصل اشاره داردکه” و هنگامی که به بلوغ و قوت رسید ما حکم و علم را به وی دادیم و اینچنین نیکوکاران را پاداش میدهیم” و یا در آیه 88 سوره انبیاء در جریان استغاثه حضرت یونس به درگاه خداوند و قبولی توبهاش میفرماید: “ما ادعای او را اجابت کردیم و از آن اندوه نجاتش دادیم و این گونه مومنان را نجات میدهیم.”
نقل داستانهای حقیقی نه خیالی
از دیگر ویژگیهای قصص قرآنی، حقیقی بودن داستانهاست. قسمتهایی از داستان را که اتفاقاتی در آن افتاده را برای درس گرفتن دیگران نقل میکند و در این کتاب آسمانی به بهانه هدایت انسانها به نقل داستانهای بی اساس و تخیلی توجهی نشده است چرا که این گونه قصهها در شان چنین کتابی نمیباشد.
پرهیز از بدآموزی
در بسیاری از داستانها با وجود داشتن مطالب مفید و آموزنده به گونهای نقل شده که به طور غیر مستقیم دارای جنبههای بد آموزشی بوده به طور ناخودآگاه راههای فساد را به خواننده القا میکند اما در قرآن داستانها به گونهای نقل گردیده که هیچ گونه اثر بد اموزی در آن نیست.