حقارت
داستان ها و مطالبی پیرامون رابطهی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن
حتما داستان رو از قسمت اول پیگیری کنید
همینطور که به دیوار نگاه میکردم متوجه تاریک تر شدن هوا میشدم. با اینکه پنجرهای در کار نبود ولی از لای در و درز دیوار ها کمی نور داخل میشد که اونها هم داشتن کمتر و کمتر میشدند. داشت تاریک میشد ولی هنوز هم هوا حسابی گرم بود و بوی نفت و روغن و البته اون تشک کذایی داشت حالم رو بهم میزد! البته چون چیزی توی شکمم نبود حداقل مشکل استفراق رو نداشتم!! الان بیشتر از ۲۴ ساعت بود که هیچی گیرم نیومده بود بخورم! با خودم میگفتم کاش حداقل دیشب شام ی چیزی خورده بودم که یادم افتاد بعد از بالا کشیدن و خوردن اون همه شاش٬ زیاد اشتها به خوردن غذا نداشتم!
دیگه کاملا تاریک شده بود که صدای باز شدن در خونه رو شندیم. صدای ماشینی نزدیک و نزدیک تر شد و بعد صدای بسته شدن در ماشین و صدای فعال شدن دزدگیر اومد. چون انباری پنجرهای نداشت تنها چیزهایی که دستگیرم میشد صداهایی بود که میشنیدم.
چند لحظهای سکوت برگشته بود که یکدفعه انگار که کسی به مشت یا لگد محکم به در فلزی انباری کوبید و صدای ارباب اومد:
— اون تو هستی توله سگ؟!
خواستم بگم بله که پیش خودم گفتم نکنه دوباره میخوان فقط سگ باشم! برای همین ۲ بار بلند پارس کردم
— آهان داری یاد میگیری ذاتت کثافتت رو! خوبه!
— بگیر کپهی مرگت رو بزار! تا صبح اگه صدا ازت در بیاد پدرت رو در میارم!
و صدای قدم هایی که دور میشد به گوشم خورد.
هوا دیگه تاریک تاریک شده بود و چون توی انباری هیچ منبع نوری نبود کمی ترس برم داشته بود. بیشتر از جانورهایی که ممکنه توی ی انباری کثیف وسط ی خونهی بی سر و ته پیدا بشه میترسیدم. مدام احساس میکردم چیزی داره روی دست و پام راه میره و خودم رو تکون میدادم. جدا از این چون لباس نداشتم با تاریک شدن هوا کم کم داشت سردم میشد.
شروع کردم به راه رفتن. اول آروم آروم قدم میزدم تا به دیوار نخورم یا چیزتیزی تو پام نره. و بعد که اندازهی انباری رو با تعداد قدمهام بدست آوردم تندتر میرفتم تا شاید کمی گرمم بشه. جارو رو هم برداشته بودم و گرفته بودم دستم. نمیدونم چرا ولی از اینکه اون جاروی زپرتی رو تو دستم داشتم ی جور احساس آرامش میکردم! ناگهان پام به برجستگی عجیبی تو زمین خورد و نزدیک بود بخورم زمین٬ خودم رو کنترل کردم ولی پام حسابی درد گرفته بود. پاشدم به راه رفتنم ادامه دادم ولی کمی بیشتر دقت کردم که باز پام بهش گیر نکنه.
اینقدر راه رفتم تا اینکه بالاخره خستهام شد ولی باز هم ادامه دادم تا اینکه حسابی حالت بیهوشی پیدا کنم. خواب و خستگی آرم آروم اومد سراغم ولی گیجی و خستگی هم نتونست باعث بشه بوی بد تشک رو بتونم تحمل کنم٬ برای همین روی زمین سرد گرفتم خوابیدم.
توی خواب بودم که یکدفعه گرمایی رو توی صورتم و بعد کل بدنم حس کردم خیلی خوشایند بود. توی گیجی و خواب و بیداری بودم که چشمام رو باز کردم. چشمام سوخت کمی به خودم که اومدم دیدم صبح شده و اون گرمای خوشایند هم ارباب هست که داره میشاشه روم و میخنده!
— از این به بعد باید قبل از من بیدار باشی و مثل سگ برای شاشم له له بزنی و التماس کنی بشاشم روی هیکلت فهمیدی؟
من اینقدر گیج بودم که اصلا نمیفهمیدم کجام! هنوز وقایع دیروز رو یادم نیومده بود
— با توام مادرسگ فهمیدی؟!!
با اون حال افتضاحی که داشتم حواسم نبود نباید حرف بزنم و گفتم:
-بله بله فهمیدم!
که یکدفعه اینقدر عصبانی شد که با لگد افتاد به جونم اینقدر توی سر و شکمم لگد زد که داد و بیدادم کل انباری رو پر کرد. وقتی از زدن من خسته شد دوباره پرسید:
— حالا فهمیدی پدرسگ؟!!!
میخواستم براش پارس کنم ولی از درد داشتم به خودم میپیچیدم و نفسم هم از لگدهایی که تو شکمم خورده بند اومده بود فقط میتونستم زوزه بکشم ولی مثل اینکه همین براش کافی بود. رفت بیرون و با یک زنجیر بلند برگشت توی انباری. سر زنجیر رو که مثل قلاده ی فلزی بود بست به گردنم و یک قفل هم بهش وصل کرد. اون سرش رو هم رفت به ی حلقه که از کف سیمانی اونجا بیرون اومده بود وصل کرد و قفل دیگهای رو هم به اون زد. این باید همون چیزی باشه که دیشب پام خورد بهش و نزدیک بود با سر بخورم زمین!
زنجیر خیلی بلند بود و طولش شاید نزدیک به ۲۰ متر می رسید. یعنی برای چی قلادهی به این بلندی به من زدند؟
تو این فکر بودم که یکدفعه ضلع روبروی انباری مثل در جمع شد و رفت بالا و تازه فهمیدم داستان چیه. این اتاقک مثل مکانیکی یا کارواش بود برای ماشینها٬ وقتی اون در رو بالا میزدند ماشین هایی که تو پارکینگ های مسقف بودند رو میشد وارد انباری کرد و روشون کار کرد یا شستشون. ولی بعد از باز کردن دربرقی ماشین رو تو نیاورد. میخواست چیکار کنه؟
من نشستم رو زمین و فکر میکردم که صدای خندهی خانم اومد. بعد از این شب سخت و مزخرف و ادرار و کتک هایی که سر صبحی خوردم شنیدن صدای خندهی خانم خیلی برام خوشاهنگتر از همیشه بود.
خواستم از در برم بیرون و ببینم چیکار میکنن ولی میدونستم برای اینکار تنبیه بدی میشم. برای همین منتظر نشستم. چند باری رفتن و اومدن و باهم حرف میزدن تا اینکه ارباب داد زد:
— تخمی! از در سمت پارکینگ بیا بیرون!
چهار دست و پا رفتن سمت در که دیدم جفتشون توی آلاچیق لم دادن روی صندلی راحتی ها و دارن صبحانه میخورند.
هربار که خانم رو میدیدم از بار قبل بنظرم زیباتر میومد. واقعا لیاقت پرستیده شدن رو داشت! لیاقت این رو داشت که بخاطر اینکه سگش باشم٬ آزارهای شوهرش رو تحمل کنم!
براش پارس کردم و همونطور که خوابیده بود سرش رو برگردوند و من رو نگاه کرد و گفت:
— سلام سگ من! خوبی؟
براش زوزه کشیدم شاید بفهمه چقدر حالم بده
— گرسنته نه؟ بیا جلو بهت ی چیزی بدم بخوری!
من هم انگار جون دوباره گرفته باشم سریع چهار دسته و پا به سمتشون میرفتم که یکدفعه با کشیده شدن زنجیر نزدیک بود خفه بشم و برگشتم عقب
خانم شروع کرد به خندیدن و گفت:
— حتما زیاد گشنهات نیست که نمیای جلو! تازه چاقم که هستی غذا لازم نداری ولی اگه خوب ماشین اربابت روبشوری بهت ی چیزی میدم.
برگشتم سمت پارکینگ رو نگاه کردم. شلنگ و اسفنج رو روی زمین دیدم رفتم سمتشون که ارباب داد زد:
— اول لاستیکا رو یکم بلیس!
من با تعجب نگاشون کردم ولی مثل اینکه جدا منظورش همین بود! نزدیک شدم و شروع کردم به لیس زدن لاستیک ماشینش که صدای خندشون با آسمون رفت! خانم گفت:
— دیدی بهت گفتم؟ هر کاری بخوایم برامون میکنه ! هرکاری !!!
— خب بسه دیگه سگ من ماشین رو خوب بشور تمیز کن!
شروع کردن به خوردن صبحانه و حرف زدن باهم. من هم شروع کردم به شستن و برق انداختن ماشین چون میدونستم اگه لکهای روش بمونه حتما برام مشکلساز میشه!
بعد از اینکه کارم تموم شد شیر رو بستم و چهار دستو پا روی زمین نشستم. خوردن اونها هم تموم شده بود. اومدن سمت من. خانم یک تکه نان تست که روش انگار چیزی باشه در دست داشت. وقتی رسیدن گفت:
— آفرین سگ من کارت رو خوب انجام دادی من هم سرم رو به امید اینکه با پاش نوازشم کنه گذاشتم روی زمین کنار پاش که گفت:
— آخی حیوونکی!
رو کرد به شوهرش و گفت:
— عزیزم میبینی چه سگ خوبی دارم؟
بعد تکیه داد به دیوار انباری و ی پاش رو گرفت سمت صورت من روی زمین و گفت:
— من برات ی تیکه نون و خامه عسل آوردم حالا یا میتونی ازم بگیری و بخوریش یا اینکه اگه دوست داری میتونی بجای اینکه چیزی بخوری هرچقدر که دوست داری کف دمپاییم رو ببوسی! انتخاب با خودته!
از وقتی خانم اومده بود و صداش رو میشنیدم دیگه مثل دیشب و سر صبحی حالم بد نبود یکم سر حال اومده بودم برای همین بدون اینکه به عاقبت کارم فکر کنم صورتم رو چشبوندم به کف دمپایی و شروع کردم به بوسیدن و اینقدر به کفش بوسه زدم که حسابش از دست در رفت! تا اینکه خسته شد و پاش رو بلند کرد و گذاشت روی سرم و اینقدر روی سرم فشار داد که کف سیمانی و زبر اونجا تمام صورتم رو خراش داد. بعد با دهن پر گفت:
— جدا حیف بود تو میخوردیش خیلی خوشمزهاس!
شکمم از زور گرسنگی به صدا افتاده بود! اون هم داشت با به به و چه چه میخوردش ! از انتخابم یکم پشیمون شده بودم!
پاش رو از روی سرم برداشت و گفت:
— گمشو تو لونت مادرسگ!
من هم چهار دست و پا برگشتم تو انباری که دیگه اسمش شده بود لونهی من!
از هم خداحافظی کردن و ماشین ارباب رفت و همزمان در برقی انباری هم بسته شد.
یعنی قرار بود زندگی من اینطوری باشه؟ همش اینجا تو گرسنگی و تشنگی باشم تا اینکه هر موقع که میخواستن با من تفریح کنند بیان سراغم یکم من رو بزنند و تحقیر کنند بعد هم دوباره بندازنم تو این خراب شده؟!
۶-۵ دقیقه گذشت تا اینکه صدای خانم اومد:
— توله سگ بیا بیرون جلوی آلاچیق
از در رفتم بیرون و چهار دست و پا رفتم سمت آلاچیق خانم نشسته بود و منتظر من بود.من که رسیدم جلو و نشستم گفت:
— داری خوب تربیت میشی. این دوران سگ بودنت برای این هست که وقتی اومدی توی خونه و بردگیت رو شروع کردی هر کاری ازت خواستیم برامون انجام بدی و – نه – نمیتونم ـ و – نمیخوام – از دهنت افتاده باشه !
— بهت بگیم بشین! میشینی٬ گفتیم پاشو! بلندمیشی٬ گفتیم بخور! میخوری٬ فهمیدی؟
براش پارس کردم
— آفرین سگ من! حالا برو تو لونت صداتم در نیاد! آهان راستی اون سطل رو که کنار در برات گذاشتم میتونی ببری تو و کاراتو توش بکنی! حالا دیگه گمشو برو میخوام در لونتو قفل کنم و برم بیرون امروز مهمونی دعوتم جایی
برگشتم سمت انباری٬ دیدم ی سطل پلاستیکی کنار در گذاشتن٬ با دهنم برداشتمش و چهار دست و پا رفتم توی لونهام!
اون سطل تنها چیز نویی بود که تو اون انباری بود! بعد از چند لحظه صدای انداختن زنجیر و قفل به در اومد و و خانم آروم آروم رفت داخل ساختمان.
مدتی که توی انباری بودم هیج درکی از زمان نداشتم. فقط طلوع و غروب خورشید رو میفهمیدم و وقتی هم داشتم از گرما میمردم معلوم بود ظهر و بعد از ظهر هست! برای همین حدس میزنم وقتی خانم داشت میرفت سوار ماشین بشه حدود ظهر بود چون خیلی گرمم بود.
از صدای کفشش فهمیدم داره نزدیک میشه. برعکس همیشه که اسپرت میپوشید امروز از صدای راه رفتنش معلوم بود پاشنه بلند پوشیده. وقتی از کنار در رد شد که بره سوار ماشین بشه اینقدر به خودش عطر زده بود که من با اینکه دماغم پر از بوی روغن و نفت بود ولی باز متوجهش شدم. داد زد:
— بای بای هاپوی من!
منم براش پارس کردم و صدای خندش رو شنیدم و بعد هم صدای روشن شدن ماشینش.
وقتی در خونه بسته شد و رفت بیشتر از همیشه احساس تنهایی میکردم. گرما و گرسنگی و تشنگی بعلاوهی تنهایی ! دیگه داشت صبرم تموم میشد. خیلی عصبانی بودم٬ از همه چیز و همه کس ولی بیشتر از خودم بخاطر اینکه میدونستم به محض اینکه خانم برگرده نه تنها چیزی بجز صدای سگ براش در نمیارم بلکه خودم رو باز به پاهاش هم میاندازم تا با کفشش سرم رو نوازش کنه! این بیشتر از همه چیز عصبانیم میکرد٬ این ذات سگ صفت لعنتی که ازش داشتم متنفرتر از همیشه میشدم ولی کاریش هم نمیتونستم بکنم.
یکم که گذشت دیگه نتونستم دستشوییم رو نگه دارم و مجبور شدم خودم رو همه جوره توی اون سطل خالی کنم! اولش یکم آرامش نصیبم شد ولی بعد بوی گند سطل هم به بوهای خوشی که توی انباری بود اضافه شد ! حالا دیگه بوی نفت و روغن نه تنها اذیتم نمیکرد بلکه آرزو میکردم کاش یکم بیشتر بودن تا شاید بوی گند سطل رو خنثی میکردن!
اون روز توی اون حالی که داشتم توی اون گرما یکی از سخت ترین روزهای زندگیم رو گذروندم. آفتاب غروب کرد ولی خبری از هیچکدوم نبود. جای قلادهی فلزی و سنگینی زنجیرش گردنم رو خراش داده بود و عرقم که میومد روش میسوزوندش. من تو حالت نیمه بیهوشی بودم. بالاخره خوابم برد تا اینکه با صدای بوق ماشین از خواب بیدار شدم. دیدم هردوشون اومدن خونه و ماشین هاشون رو پارک کردن. داشتن بلند بلند میخندیدن. خانم گفت:
— آره دیدم چطوری کل مسیر پشت من بودی!! قبول کن دس فرمون من بهتره عزیزم!!!!
صدای ماچ و بوسه اومد. بعد خانم با مشت کوبید تو در انباری و داد زد:
— خوب بخوابی تخم سگ!!!
بعد با هم قاه قاه خندیدن و ادامه داد:
— فردا جواب آزمایشات رو میگیریم اگه همهچیز اوکی باشه و از رفتارت هم راضی باشیم زندگیت کلی ساده تر میشه!
دوباره خندید و گفت:
— حالا اگه زندگی تو ساده تر نشه زندگی ما میشه !
و باز بلند خندیدن و رفتن. مثل اینکه یکم تو خوردن مشروب زیادهروی کرده بود! امیدوارم حرفاش در مورد فردا درست بوده باشه.
اونشب یکم راحتتر خوابیدم نه اینکه به فضای گند و مزخرف اون خرابه عادت کرده باشم! نه! فقط به امید فردا بود که یکم آرامش پیدا کردم و تونستم بخوابم.
ادامه دارد…
داستان اعتیاد به حقارت قسمت هفتم
بازهم مثل همیشه عالی بود. لذت بردم. زودتر ادامه بده که له له دارم میزنم براش
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
ادامه بده دیگه رییس
دوست داشتندوست داشتن
عالی لایک
دوست داشتندوست داشتن
عالی✌
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
درود. نفس اعتماد هستم یک سوییچ. رنج کشیدن و متانت و سکوت و تفکر دردی هست که با خودش لذت آ امش معجزه ی بیداری رو به همراه داره … و جزء ذات این هستی کشش داشتنش به سمت بردگی و بندگی و عاشقی کردن همراه خورد شدن از طرف معشوق هست. چیزی که در این دنا مخصوصا ایران بر سر تمامی ماها اومد … عرف مذهب قانون آبرو آداب و رسوم و فرهنگ ایرانی و اسلامی چون یک ارباب با ما برخورد کرد حتی نام خدای مسلمونا رب به معنی ارباب هست که دهن همع بخاطر بردگی و بندگی واسه همین ارباب توهمی سرویس شده … آری انسان اگر هم اربابی نداشته باشه خودش واسه خودش یک ارباب خیالی بنام خدا میسازه و به روند درد کشیدنش رنگ قداست و عشق میده. له اینکه چرا این نیاز به بردگی در نهاد انسان و طبیعت مثلل حیوانات اهلی و سگ و حتی وحشی مانند دردی که همه ی ماده ها در حفظ حیاط فرزندانشان میکشند یا درد تجاوز درد خورده شدن و یا دردی که انسانها به حیوانات میدهند که در قفس اسیرشان میکنند گر چه به آنها خوراک میدهند ولی حقه آزادی را از آنها میگیرند و صد ها مثال دیگه … وقتی دقت میکنیم میبینیم در طول تاریخ همواره صدای ناله ها یی از درون طبیعت بخاطر ظلمی که تجلیه خودش بوده بر سر مظلومیت مظلومینش که باز آن نیز نیاز و خاست خوذش بوده به گوش جان میرسبده …. آری کدام یک از ما در حاله حاضر برده ی فرهنگ و عرف و قوانین و مذهب و باور های زجر آور درون ذهن خودمان نیستیم؟ تازه ما در عین بردگی برای قانونگذار و اربابمان نیز پارس رضایت و تشکر نیز میکنیم و تشکر کلامی هدیه خریدن خدمت کردن همایش برگزار کردن و مو به مو از اذان بدو تولد تا خطبه ی ازدواح و دم آخر مرگمان را نیز مو به مو طبق مقرراتی انجام میدهیم که هر چه درد میکشیم بخاطرآن است. کداممان سگ ارباب دیکتاتور درونمان نیستیم که تمام لذتها و آزادیها را خودمان بر خودمان ممنوع کرده ایم و تابوشان کرده ایم … اینکه چرا نیاز حقارت در انسان وجود داره ازدیدگاههای کاملا متنوع میشه بهش نگاه کرد و در مودش کتابهای جذابی نوشت. به عنوان مثال زن زلیلی و شوهرزلیلی و عاشق شدن دختران ایرانی در مقابل بداخلاقترین و خشنترین پسرهای تحقیر کننده علتش همین هست. فکر میکنید چرا بردگان سیاه پوست و غیره صدها سال در کمال رضایت بردگی میکردند؟ فکر میکنید اگر صد تا پسر مهربون و مودب رو به این دختران عاشق پیشنهاد بدید حاضرن دست از سر معشوق ظالم و شکنجه گر خود بردارند؟ مردسالاری چگونه در ایران تغذیه شد و کم کم فرهنگ شد و امروزه یه چیزه کاملا عادی شده که مادر خانواده یک فدا شده و نوکر و کلفت یا همان برده ی خانوادست . اینکه زن پس از به تملک در آمدن توسط مردی به نام ازداج حقه سکس آزاد ندارد حقه عاشق شدن ندارد حقه آزادیه بیان در مورد فانتزیهای سکسی اجتماعیش ندارد و هزارن حقه دیگر را ندارد چه زمانی که برده ی پدر و برادرش بوده وجرد بوده و چه زمانی که شوهر نیز به اربابانش اضافه میشوند …. اینها رو نگفتم تا حسه خشم رو به این روند تاریخی بردگی و اربابی در کسی بیدار کنم نه … میخام بگم نوشه جونه همه! !!!!!!!!! چون زشتی و زیبایی دوروی یک سکه اند …. بله هر زشتی در نگاهی متفاوت زیباست و هر زیبایی در آگاهی متفاوتی زشت … بنابراین از امروز بجای اینکه با کینه و خشم و ناامیدی به بردگی و اربابی وجودمون و این هستی نگاه کنیم بیایم و از این صفت و نیازمون لذت ببریم و بزاریم باشه و زیباییهاشو و رشدی که با خودش به همراه میاره ببینیم. مثلا یکی از زیباییهاش اینه که فقط فردی میتونه یه برده ی کامل باشه که عاشق باشه … که ذهنش به مقام سکوت رسیده باشه … که اعتماد به هستی و دلبرش و عزیزانش داشته باشه و مقام اعتماد مقام عرفاست …. کسی که تمامی اعماق لایه های وجودش رو لایروبی کرده و اثری از خشم و کینه در نهادش باقی نمونده و یک پاک شده است …. دیگه تحقیر اونو آتیشنمیزنه بلکه چون اقیانوس دلش وسعت گرفته و خدا شده … برانگیخته شدن و قتل طرف مقابل در ب ابر فحش ناموسی مخصوص افرادیست کع هنوز در پله ی اول رشد روحانی موندن و در گیر ظواهر هستن … اما انسانیکه با صفت حقارت وجودش عشق ورزی میکنه و اونقدر عمیق فرکانسهای افراد رو حس میکنه که عشق و توجه رو پشت کلام به ظاهر زشت میبینه اون به مقام زلال شدگی و وسعت رسیده …. من خودم بعد پنج سال مطالعه در عرفان شمنیسم و بودیسم به این سایت رسیدم. من قطره ای هم در مورد اسرار زیبایی حقارت و بردگی و درده عاشقی مازوخیستی نگفتم و جای سخت بسیار داره …. با تشکر از نویسنده ی عزیزمون که مارو داره با این حسه طبیعیه این عالم آشتی میده و سبب میشه با آگاهی حقارت رو تجربه کنیم حقارتی که در سکلها و جلوه های کاملا متنوع همیشه در زندگی همه بوده و هست و خواهد بود. ولی امروز مایه ی عجز ما نیست بلکه مایه ی قدرت ماست! !!!! چرا چون بهش داریم آگاه میشیم و رشد و زیباییهاشو میبینیم و خوذ به خود دیگه بجای انرژی خواری از درونمون سبب قدرت و کسب انرژی برای ورود به جهانهای نو وایمون میشه. نفس اعتماد کارشناس ارشد زن و خانواده. ساکن خاج کشور. محقق عرفان و یک تابو شکن.
دوست داشتندوست داشتن
در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایلها کلیک نمایید:
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
درحال اتصال به %s
مرا از دیدگاههای جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.
مرا در مورد نوشتههای تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.
Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.
به 370 مشترک دیگر بپیوندید
دنبالکردن
حقارت
داستان ها و مطالبی پیرامون رابطهی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن
حتما داستان رو از قسمت اول پیگیری کنید
بعد از اینکه نصفه شبی از خواب بیدارم کردن دوباره سعی کردم بخوابم. نه بیدار بودم نه خواب ی حالت گیجی خاصی داشتم. دست و پام از شدت ضعف بخاطر خنکی شب میلرزید ولی با تمام اینها به امید فرداصبح که برن و نتیجه آزمایشهام رو بگیرن و از این وضع نکبت درم بیارند یکم آروم میشدم و تونستم بیهوش بشم.
مثل چند روز گذشته اول صبحی این ارباب بود که اومده بود ماشینش رو برداره و بره و ی سری هم به من زده بود .
بیدار بودم ولی نمیتونستم خوب تکون بخورم سرم از درد داشت میترکید. با هر بدبختی بود زانو زدم. میدونستم ازم میخواست که برای اینکه روم بشاشه بهش التماس کنم٬ من هم نمیخواستم این روز آخری هیچ خراب کاری بکنم وراستش رو بخوام بگم٬ بدم هم نمیاومد که یکم گرمم بشه و از این سرما در بیام. توهمون حالت زانو زده که بودم شروع کردم به پارس کردن که امد جلو و لگد زد توی سینهام و گفت:
— خفه شو نکبت خانم خستهاش هست خوابیده سر و صدا کنی بیدار میشه!
پیش خودم گفتم احتمالا باید hang over خوردنهای دیشبش باشه!
— اه اه!! این بوی گند چیه میاد؟!!
برای من دیگه عادی شده بود ولی برای کسی که تازه وارد لونه میشد بوی سطل دستشویی من زننده بود. برای همین آروم زوزه کشیدم تا به نوعی از بوش عذر خواهی کنم.
— جدا گند زدی به اینجا !! حیف که عجله دارم باید برم وگرنه میدونستم باید باهات چکار کنم آشغال!
اومد جلو و کیر دراز و کلفتش رو از زیپ شلوارش در آورد و شروع کرد به شاشیدن٬ اگه از من بپرسی تنها دلیل علاقه خانم به شوهرش فقط همین کیرگندهاش بود!
ولی مثل اینکه امروز فرق میکرد ازم خواست که وقتی میریزه تو دهنم قورتش بدم. توی اون حال برام خیلی سخت بود. بخاطر اینکه یکمش رو ریختم زمین چنتا فحش آب نکشیدهی دیگه نثار خودم و جد و آبادم کرد و ماشین رو سوار شد و رفت و من موندم و اون هول دونی !
یکم بعدش مثل اینکه معدهام دیگه طاقت نیاورده باشه٬ بعد از ی دل درد چند دقیقهای تمام محتویاتش رو که فقط شامل ادرار ارباب بود بالا آوردم. گلوم داشت به شدت میسوخت.
بعد از خالی شدن شکمم حالم کمی بهتر شده بود. منتظر موندم تا خانم بلند بشه بره برای گرفتن نتیجه آزمایشهام ولی هر چقدر صبر میکردم خبری نمیشد. من ساعت نداشتم ولی از روشنایی لای در و البته گرمای هوا میفهمیدم که دیگه ظهر شده ولی باز هم خبری نبود.نمیتونستم یک روز دیگه رو هم اینجا بگذرونم٬ قطعا کارم به بیمارستان میکشید!! ولی چکاری از دستم بر میومد بجز صبر و تحمل!
بعد از گرم شدن هوا تشک رو بردم و انداختم روی جایی که بالا آورده بودم تا بوش بیشتر از این پخش نشه. آروم آروم ظهر جای خودش رو به بعد از ظهر و عصر داد ولی هنوز خبری از خانم نبود تا اینکه دم غروبی صدای در ساختمون اصلی اومد و بعد از صدای دمپایی های خانم نزدیک و نزدیکتر شد تا اینکه رسید جلوی در.
قفل و زنجیر رو در آورد و به محض باز کردن در گفت:
— ای مادر سگ!! حالمو بهم زدی! کثافت لجن!!
آخه چکار میتونستم بکنم خودش بهم اون سطل رو داده بود!بالاخره باید ی جایی خودم رو خالی میکردم دیگه!!
— بیا بیرون من نمیتونم بوی گندت رو تحمل کنم٬ گه سگ!
به محض اینکه از در رد شدم با اینکه خورشید داشت غروب میکرد ولی باز نور چشمام رو خیلی اذیت کرد. چهار دست و پا پشت سر خانم رفتم و تا جایی که زنجیرم اجازه میداد به صندلی های آلاچیق خودم رو نزدیک کردم. خانم هم با خستگی مفرط خودش رو به سختی به صندلی ها رسوند و روی یکیشون لم داد وگفت:
— دیروز اینقدر خوردم و رقصیدم نفهمیدم چطور شب شد ! بعد هم که تا نصفه شب ارباب با اون کیر دسته خرش که میشناسیش٬ روی من بود!! واقعا خستهام! میخواستم امروز برم آزمایشگاه ولی اصلا انرژی ندارم برای رفتن. بمونه برای فردا!
من انگار دنیا توی سرم خراب شده بود! کم مونده بود دیگه گریهام بگیره! خانم از قیافم فهمید و گفت:
— چیه دلت برای مادر جندت تنگ شده؟ یا گفتم ارباب چطوری منو با اون کیرگندش گایید توهم دلت خواسته؟! کونی!!
در حالی که میخندید موبایلش رو از جیب شلوارکش در آورد و شروع کرد به مسیج دادن.
من دیگه طاقتم تموم شد و بدون اینکه کاری از دستم بر بیاد با فکر اینکه یک شب دیگه باید گرسنه و تشنه توی اون خراب شده بمونم٬ اشکم از چشمم راه افتاد. خانم بدون اینکه به من نگاهی بکنه به تکست زدن هاش ادامه داد ولی یک اخم خاصی رو توی چشمم میدیدم. من سعی کردم به خودم مسلط بشم و آروم بشینم.
چند لحظهای گذشت که خانم بلند شد و اومد کنار من بدون اینکه بهم چیزی بگه قلاهی فلزی و زنجیر رو از گردنم باز کرد و ازم خواست همراهش راه بیوفتم.
من رو برد سمت ساختمون!! باورم نمیشد انگار داشتم خواب میدیدم!! یعنی چی شده بود که نظرش رو عوض کرده بود!؟
بعد از اینکه وارد خونه یا بهتر بگم عمارت! شدیم من رو برد سمت چپ ساختمون بعد از اینکه کلی رفتیم جلو رسیدیم به یکی از حمام و سرویسهای خونه. وارد که شدیم من اینقدر سرم داشت گیج میرفت که بالاخره سرم خورد به دیوار و تقریبا از هوش رفتم.
وقتی به خودم اومدم دیدم خانم ی لیوان چایی نبات برام آورده. با سختی ازش گرفتم و سعی کردم بخورم که از چیزی که دیدم اینقدر شوکه شدم که تو مدت آشناییم باهاش اینطور شکه نشده بودم!
خانم من رو ی جوری کشونده بود و گذاشته بود توی وان و … داشت من رو با دست خودش میشست!!!
تمام کثیفیهایی که این چند روزه رو بدنم نشسته بود رو داشت با اون دست های زیبا و ناز و دوست داشتنیش میشست! خواستم جلوی کارش رو بگیرم ولی حداکثر توانم این بود که لیوان رو نگه دارم.
شامپو رو ریخت رو کف دستش و آروم آروم موهام رو میشست من هم چشمام رو بسته بودم و توی اون گرمای خوشایند آب و نوازش دستش روی سرم داشتم از خود بی خود میشدم! بوی خوب اون شامپو رو هیچوقت فراموش نمیکنم!
بعد سرم رو آب کشید. باهام حرف نمیزد ولی با نگاهی که هر از گاهی بهم میدوخت همه چیز رو بهم میگفت. نگاهی که حتی اگر میشد اون رو با کلام توصیف کرد باید صدها صفحه برای توضیحش نوشت ولی ما در یک لحظه حرف هم رو فهمیدیم.
تمام اون سختیهایی که کشیدم به یک لحظهی اون نگاه میارزید. میخواستم بهش بگم چقدر دوستش دارم بگم فقط این رابطهی جنسی بینمون نیست و من از ته دلم بهش علاقمند شدم ولی انگار نمیشد! همونطور که نگاهش میکردم دوباره اشکام سرازیر شد. بغض بهم اجازهی صحبت نمیداد. نگام کرد و بهم ی لبخندی زد که شرین تر از نبات توی چایی بود.
به هم هیچ حرفی نزدیم. انگار می ترسیدیم احساسمون رو به زبون بیاریم٬ ولی شاید هم چیزی لازم نبود بگیم ! اون نگاه ها همه چیز رو لو داده بود و نیازی نبود حرفی بینمون رد و بدل بشه!
کمکم کرد از وان بلند شدم و حوله ربدوشامبر سفیدی رو تنم کرد بعد دستم رو گرفت و رفتیم به سمت یکی از اتاق خواب های ساختمان٬ من از شدت ضعف روی تخت ولو شدم. خانم اومد جلو ببینه حالم چطوره که با آخرین قطرهی انرژیم کشیدمش سمت خودم. حوله از روم پس رفته بود و اون افتاد روی سینه ی لختم…
بغلش کردم …
نه اون چیز دیگهای میخواست نه من! در اون لحظه فقط آغوش هم رو میخواستیم٬ نه حرفی لازم بود به هم بزنیم٬ نه سکس مطرح بود و نه حتی یک بوسه. هیچ! فقط میخواستیم تو آغوش هم باشیم. بوی موهای فرفریش که رخته بود توی صورتم آرامشی بهم میداد که فکر نمیکردم هیچوقت بتونم تجربه کنم
اگه بخوام خوشبختی رو برای کسی معنی کنم اون لحظهی زندگیم رو براش مثال میزنم. وقتی تمام چیزهایی که میخوای رو داری ! زمانی که اگه حتی توش بمیری چیزی رو از دست ندادی.
چشمامون رو بستیم و تو آغوش هم به ی خواب کوتاه مدت رفتیم. ولی برای من اصلا کوتاه نبود٬ انگار سالیان سال طول کشید.
وقتی بیدار شدم و به خودم اومدم دیدم تنها کف اتاق هستم و چیزی هم تنم نیست. از جام بلند شدم. از صدای من خانم اومد تو و گفت:
— کثافت مثل خرس گرفتی خوابیدی؟ اینبار چون داشتی میمردی چیزی بهت نمیگم ولی وای به حالت اگه یکبار دیگه تکرار بشه! همونجا که از حال رفتی با شلنگ یکم آب بهت گرفتم تمیز بشی و لشتو کشیدم آوردم اینجا !!
انگار با پتک زده باشند توی سرم دنیا توی سرم خراب شد! یعنی چی؟
یعنی…
یعنی همهی اینها رو تو خواب یا توهم دیده بودم؟!!! هیچکدومش واقعی نبود؟ یعنی اینقدر گیج و ضعیف شده بود که توهمی تا این حد واقعی دیده بودم؟!! یعنی زیبا ترین تجربهی زندگی من فقط یک رویا بود؟!!
توی این فکر ها بودم که خانم دستور داد دنبالش برم و گفت:
— توی خونه زمان خدمت برای اینکه کارها رو بهتر و سریعتر انجام بدی لازم نیست چهار دست و پا باشی فقط سرت رو میگیری پایین ولی وقتی ازت خواستیم چهار دست پا میشی٫ فهمیدی؟
– بله خانم
این اولین بار بود که بعد از چند روز صدای حرف زدن خودم رو بلند میشنیدم!
همونطور که دنبال خانم راه میرفتم ادامه داد:
— با اساماس از دوستم که توی آزمایشگاه هست نتیجه رو پرسیدم گفت پاکی. معنیش اینه که از این به بعد میتونی توی خونه کار کنی و البته مهمتر اینکه توی اتاقخواب به من و اربابت سرویس میدی.
– چشم خانم ولی میشه بفرمایید چه نوع سرویسی؟
— هر چیزی که ازت بخوایم ! اگه ازت نه بشنویم طوری تنبیه میشی که آرزوی این چند روز رو بکنی ! یادت باشه محدودیتهای تو رو خواسته های ما تعیین میکنه!
– بله خانم. هرطور شما امر کنید
با بی میلی راهش رو کشید و رفت و من هم دنبالش میرفتم ولی چیزی بجز اون خواب یا توهم زیبایی که تجربه کردم توی ذهنم نبود! اون زیباترین خوابی بود که تاحالا داشتم. اینقدر زیبا بود که چند بار میخواستم برم و جدا بغلش کنم ! ولی خوب میدونستم اگه چنین کاری رو بکنم نه تنها رابطم باهاش تموم میشه بلکه معلوم نیست چه بلایی سرم بیارند!
برای همین مثل بچهی آدم دنبالش راه افتادم و رفتم.
قبلا از تمام این وقایع٬ وقتی باهم توی دانشگاه بودیم و تازه آشنا شده بودیم٬ من بهش علاقمند بودم و اون هم با من رفتار خاصی داشت ولی فکر نمیکردم اینطور از درونم بهش وابسته شده باشم. جدی جدی انگار عاشقش شده بودم!!
من! عاشق ی همچین دختری! دختر که چه عرض کنم الان زن یکی دیگه بود!
کاش میتونستم بهش بگم دوسش دارم ولی از همین هم میترسیدم٬ میترسیدم با گفتنش همهچیز رو خراب کنم. ادامه داد:
— توی خونه که هستی با من یا اربابت حرف نمیزنی مگر اینکه خبر مهمی رو بخوای بدی یا ما سوالی ازت پرسیده باشیم. چیزی نمیخوری مگر اینکه اجازش بهت داده بشه.
– بله خانم
جلوی یکی از اتاق ها ایستاد و گفت:
— توله سگ! اینجا اتاق خواب اصلی خونه هست که ماله مامان بابای منه که الان نیستن. اینجا فقط هفتهای یکبار برای نظافت پیدات میشه و حق ورد بهش رو نداری
– بله خانم
در هر اتاقی میرفتیم و دستورات و وظایف من برای اون قسمت رو بهم میگفت و من هم فقط باید میگفتم :
بله خانم – چشم خانم – اطاعت میشه خانم – حتما خانم و …
واقعا نگهداری از اون خونه برای یک نفر میزان کار زیادی بود !
— وقتی مامان بابا هستن٬ اینجا ۴-۳ تا خدمتکار هست ولی چون نیستن ما هم همه رو فرستادیم برن که خونه رو در اختیار خودمون داشته باشیم ولی خب نباید خونه کثیف بشه و باید بهش برسی
بعد رفتیم جلوی همون حمومی که تو خواب دیدم من رو شست که بهم گفت:
— تو هر شب بر میگردی توی همون لونه خودت میخوابی و حق نداری توی ساختمان باشی! چون اونجا کثیف میشی هر روز صبح زود باید بیای اینجا و دوش بگیری و خودت رو تمیز کنی. چون مسواک نیاوردی برات ی مسواک خریدم این مسواک فقط برای صبح ها هست که میخوای بیای برای خدمت نه برای شبت
– بله خانم
باورم نمیشد من باید نزدیک ۱۰ تا اتاق خواب خالی رو تمیز میکردم ولی خودم باید تو اون خراب شده میخوابیدم؟!!
در همین حال بودیم که صدای بوق ماشین ارباب اومد و چند لحظه بعد خودش با دو تا جعبه پیتزا و یک کیسه مخلفات همراهش اومد تو و خانم رفت و بغلش کرد و همدیگه رو بوسیدند. من نمیدونستم باید چکار کنم٬ انگار با من کاری هم نداشتن و سرشون باهم گرم بود. من هم ایستادم گوشه دیوار و سرم رو گرفتم پایین که ارباب اومد جلو و گفت:
— سلامت کو کثافت؟
– سلام ارباب خوش اومدید
جعبه ها و کیسه رو داد دسته من و گفت بچینم جلوی میز تلویزیون و با هم رفتن و شروع کردن به صحبت در مورد نتیجه آزمایش های من
من وسایل رو بردم چیدم روی میز تلویزیون که دورش چنتا کاناپه بود و ی تلویزیون که رسما میشد بهش سینمای خانگی گفت جلوش بود٬ وقتی همه چیز آماده شد خودم هم نشستم زمین کنار میز به امید اینکه منهم بالاخره چیزی بخورم !
وقتی اومدند هنوز داشتن باهم صحبت میکردن ارباب تلویزیون رو روشن کرد. وسط مسابقه فوتبال بود. هر دو گرم دیدن مسابقه و خوردن بودند ! فکر میکردم دیگه من کلا یادشون رفتم که خانم پاش رو گذاشت توی بغلم و گفت:
— خستمه ماساژش بده
با گفتن چشم شروع کردم به ماساژ دادن. من رو اصلا نگاه هم نمیکرد لم داده بود تو بغل شوهرش و داشت ی اسلایس پیتزا رو میخورد و تلویزیون تماشا میکرد. بعد از چند لحظه از لگدی که بهم زد فهمدیم میخواد اون یکی پاش رو ماساژ بدم.
همینطور گذشت تا اینکه هم مسابقه تموم شد و هم اونها سیر شدند. بلند شدن که برن٬ خانم گفت:
— بعد از جمع کردن اینجا میتونی ته مونهی غذا رو بخوری
انگار که منتظر چیزی باشه من رو نگاه میکرد. من هم نمیدونستم باید چکار کنم که یکدفعه داد زد:
— مادر جنده نمیخوای بخاطر غذا تشکر کنی؟ اینم من باید یادت بدم آشغال بی شعور؟!!
– خانم عذر میخوام خیلی ممنونم٬ خیلی به من لطف کردید.
— برو پای ارباب رو ببوس و ازش تشکر کن
دیگه مقاومتی توی من وجود نداشت چیزی که ازم خواست رو انجام دادم رفتم جلو و چهار دست و پا شدم و روی پای ارباب رو بوسیدم و بابت غذا تشکر کردم. خندیدن و رفتن توی اتاق
من هم بساط شام رو جمع کردم و بردم توی آشپزخونه که خودمم ببینم چی مونده بخورم. دیدم کلا ۳ اسلایس پیتزا مونده و خانم هم گوشه های پیتزاش رو نخورده بود و گذاشته بود توی جعبه.
اول اون ۳ اسلایس رو خوردم ولی اینقدر گرسنه بودم که دیدم نمیشد از اون کراست ها گذشت برای همین اونها رو هم برداشتم و با حرص زیاد خوردم ! اینکه میدونستم خانم با لب های زیباش اونها رو گاز زده انگار برام خوشمزه ترشون میکرد!
وقتی همه چیز رو جمع کردم و از آشپزخونه اومدم بیرون خانم من رو دید و اومد سمت من و گفت دنبالش برم و بعد داد زد و ارباب رو هم صدا کرد و گفت اون هم بیاد.
رفتیم سمت دستشویی خودشون که من بجز وقت نظافت حق ورود بهش رو نداشتم. به ارباب گفت:
— میدونی این کثافت با خودش مسواک نیاورده؟
— عزیزم از این سگ پدر انتظاری بیشتر از این داشتی؟ (خنده)
بعد خانم رفت جلو بین توالت فرنگی و معمولی ایستاد و به من گفت برم بشینم زمین وگفت:
— هر شب وقتی کارات تموم میشه و میخوای بری بخوابی میای اینجا
بعد برس توالتشور رو برداشت و داد دست من و گفت :
این میشه مسواکت! با این حسابی اون دهنتو که برای من با چاه توالت یکی هست تمیز میکنی و میری توی لونت و کپهی مرگت رو میزاری فهمیدی؟
– بله خانم
و با حرص خاصی شروع کردم به کشیدن برس توالت شور به دندونام
— صبح هم که میخوای بیای که بهت گفتم بعد از دوش گرفتن با اون مسواکی که بهت دادم دهنت رو برای خدمت روزانه تمیز میکنی
با دهن پر گفتم:
– بههه خاوووم
— برسش هنوز از قبل خیسه خیسه! میکش بزن بگو چه مزهای میده؟
– خوش مزهاس خانم
اینقدر بهم خندیدن که خودشون خسته شدن و رفتن. بعد من هم بلند شدم و رفتم توی لونهی خودم.
تا نصفه شب از هیجان اون روز خوابم نمیبرد و مخصوصا تو فکر اون رویا بودم!
هنوز تو همون آشغال دونی بودم ولی امشب حداقل سیر بودم ! در روم قفل نبود و بوی شامپوی سرم هم یکم بوی بد اونجا رو خنثی میکرد! تو همین فکر ها بودم و داشت چشمم سنگین میشد که یکدفعه چشمام ۴ تا شد و گرفتم نشستم!
بوی شامپو!!!!؟
ادامه دارد …
داستان اعتیاد به حقارت قسمت هفتم
میدونی،چون از این جور داستانا کمه دوست دارم زوذ به زوذ اپ کنی.فحشش چرا کمه اخه مامانش کو
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
عالیییییی. فقط جون من زودتر اپ کن ایول
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
رفیق داستانت خوبه اما یکم فتیش پا و بویدن هم اضافه کن خصوصا پای خانم
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
زودتر آپ کن موضوع از دستمون در نره. مرسی
دوست داشتندوست داشتن
key edame midi
دوست داشتندوست داشتن
آقا یک هفته شد دیگه ادامه نمیدی؟
دوست داشتندوست داشتن
اولا که خیلی خوشحالم اینجارو پیدا کردم نیما جونم و باید بگم عاشقتم نفسم، مرسی بابت سختی که واسه نوشتن داستانت کشیدی، نمیدونم چه جوری ازت تشکر کنم!!
دوم اینکه عزیزم اون رویا نبوده، باور کن عین واقعیت بوده، اکه بدونی جقدر اشک ریختمو گریه کردم وقتی داشتم میخوندم اون سکانس زیباتو
فقط میتونم بگم مرسی عشقم
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
درود !
به بلاگ خودتون خیلی خوش اومدید ساسان عزیز
سپاس از ابراز لطفتون
دوست داشتندوست داشتن
وقتی میستریس برده برد تو عمارت برام خیلی داستان جالب شد فکر نمیکردم برده ب این زودی یربه عمارت
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایلها کلیک نمایید:
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
درحال اتصال به %s
مرا از دیدگاههای جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.
مرا در مورد نوشتههای تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.
Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.
به 370 مشترک دیگر بپیوندید
دنبالکردن
حقارت
داستان ها و مطالبی پیرامون رابطهی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن
حتما داستان رو از قسمت اول پیگیری کنید
از خستگی این چند روز میخواستم زودتر بخوابم یعنی بهتر بگم نمیخواستم داشتم بیهوش میشدم از خستگی ولی فکر و خیال بهم اجازه نداد و تا نصفه شب بیدار موندم. وصبح وقتی بیدار شدم که فهمیدم کار از کار گذشته!
قرار بود صبح زود بیدار بشم دوش بگیرم – مسواک بزنم و صبحانه رو براشون آماده کنم ولی از صدای داد و بیدادی که از توی ساختمان میومد فهمیدم که خواب موندم.
چون در رو روم قفل نکرده بودند سریع پاشدم و دویدم که برم توی ساختمون که وسط راه خانم رو دیدم که با ی تاپ و شورت سفید که بنظر لباس خوابش میومد جلوم ظاهر شد. دستش رو زد به کمرش و گفت:
— من تورو اینجا مهمونی دعوت کردم یا اومدی نوکری کثافت؟
قبل از اینکه بخوام چیزی بگم گفت:
–حالیت میکنم!!!
و موهام رو گرفت و من رو دنبال خودش کشید و برد توی خونه و ادامه داد:
— قرار بود از امروز یکم زندگیت راحتتر بشه ولی لیاقتش رو نداشتی بجای کار عادی میری برای جایی که واقعا لیاقتش رو داری کثافت !!
رفتیم توی ساختمان که دیدم ارباب هم بیدار شده و خواب آلود ایستاده ! اومد جلو و گفت:
— حرومزاده نمیتونستی بموقع بلندشی٬ سر صبحی منم با صدای جیغ و داد بیدار نشم؟ خاک بر سرت!
و ی پس گردنی نسبتا محکم زد توی سرم و بلند داد زد:
— عزیزم قلادهای که گفتی رو توی ساک پیدا نمیکنم جای دیگهای نیست؟
خانم جواب داد :
— خودم پیدا کردم آوردم٬ تو فقط اون نکبت رو بیار اینجا
ارباب دست من رو گرفت و محکم کشید و برد طبقه بالا سمت راست راه پله ها جلوی یکی از در ها که از دیروز یادم مونده بود. ی سرویس بهداشتی نسبتا کوچکتر از بقیه سرویس ها بود. تا رسیدیم خانم ی قلادهی فلزی دیگه به گردنم وصل کرد و از زنجیرش من رو کشید و برد تو.
توی دستشویی ی سرویس فرنگی بود و ی توالت ایرانی معمولی. ولی نکتهی عجیبی که توش بود حلقه هایی بود که به دیوار بود. مثل همون حلقهای بودند که به کف انباری بود ولی کمی کوچکتر بودند.
زنجیر من رو به یکی از حلقه ها قفل کرد و گفت:
— عزیزم آمادهای یا نه؟
— با اون پر خوری دیشب از آماده هم آمادهترم مخصوصا برای این کثافت !!!
از اون لحظه به بعد هر موقع خانم رو نگاه میکردم میدیدم که زل زده به چشم و صورت من و انگار از خورد شدن من داره جون دوباره میگیره !!!
ارباب اومد و اول توی توالت فرنگی ایستاده ادرار کرد و هر از گاهی هم برای خنده سر کیرش رو سمت صورت من میگرفت و یکم میشاشید روی صورت و موهای من و بعد هم نشست و حسابی خودش رو خالی کرد!
وقتی بلند شد سیفون رو نکشید وخودش رو هم پاک نکرد. در توالت رو گذاشت و پاش رو گذاشت روش و خم شد تا اینکه پشتش روبروی من قرار گرفت و گفت:
— منتظر دعوت نامهای! بلیس تمیز کن مادرسگ!!
ی نگاه به خانم کردم شاید اون چیز دیگهای بگه ولی داشت با چنان لذتی من رو نگاه میکرد که نخواستم لذتش رو خراب کنم. شروع کردم به لیسیدن سوراخ ارباب و بعد از چند بار لیسیدن گفت :
— یکم مونده بود توش و یکدفعه ی تکه نسبتا بزرگ رو فشار داد به دهنم٬ تو اون شرایط نمیدونستم باید چکار کنم. چشمم بسته بود و فقط قیافهی خانم رو تجسم کردم و پیش خودم فرض کردم که از دیدن این کار من حتما به اوج لذت میرسه و بدون اینکه چیزی بگم دهنم رو باز کردم!
اینقدر بزرگ بود که تقریبا تمام دهنم رو پر کرده بود. بعد از اینکه از جلوی صورتم کنار رفت در توالت فرنگی رو بلند کرد و گفت:
— بندازش پیش بقیه دوستاش تنها نمونه (و خندید!)
وقتی دهنم رو خالی کردم دیدم خانم داشت با رضایت کامل به من نگاه میکرد. ارباب رفت بیرون و خانم اومد نزدیک تر. اول فکر کردم میخواد من نوازش کنه چون سگ خوبی بودم ولی اومد و قفل رو باز کرد و وصل کرد به ی حلقه دیگه که زیر توالت فرنگی بود. دیگه تقریبا سرم چسبیده بود به صندلی توالت. بعد هم خودش رو توی همون توالت خالی کرد و خودش رو با دستمال توالت پاک کرد ولی باز سیفون رو نکشید٬ در توالت که دیگه تقریبا پر شده بود رو باز گذاشت. لباسش رو که مرتب کرد دستمال توالت کثیفش رو که تقریبا قهوهای رنگ شده بود آورد پایین سمت دهن من و گفت:
— بخور
من هم بدون اینکه بخوام فکر کنم از دستش گرفتم و شروع کردم به جوییدن !
خندید ورفت نزدیک در دستشویی و گفت:
— باش تا بیام
و رفت و چراغ رو هم خاموش کرد. من موندم و بوی گند مدفوع.و این دستمال که توی دهنم بود هرچی میجویدم دلم رضای قورت دادن نمیداد ولی بالاخره چشمام رو بستم و پایین دادمش ! از خوردن صورتم به صندلی توالت و کف زمین بدم میومد تا اینکه یادم افتاد چند لحظه پیش ی تیکه گوه توی دهنم بوده! و بعدش هم دستمال توالت خانم رو خوردم! بعد دیگه زیاد سختم نبود و همونجا آروم گرفتم تا بیان سراغم.
بعد از حدود نیم ساعتی خانم اومد در رو باز کرد و چراغ رو هم روشن کرد دیدم لباس بیرون تنش هست اومد تو و زنجیر من رو باز و وصل کرد به وسط دستشویی٬ حالا میتونستم حرکت کنم ولی بلافاصله بعدش یکم کار سخت شد چون دستم رو از پشت با دستبندی که شبیه دست بندهای پلیس بود و فقط رنگش قرمز بود بست و رفت دم در و گفت:
— آب اینجا خرابه سیفون کار نمیکنه! تنبیه و کار امروزت اینه که باید با دهن کثافتت که لیاقت کون شوری داره تمام گوه های من و ارباب رو از توی توالت فرنگی برداری و ببری توی توالت بقلی بزاری و بعد هم تا جایی که میتونی کف توالت ها رو بلیسی تا تمیز بشه! هواکش رو خاموش میکنم که حسابی به بوشون عادت کنی چون از این به بعد از اینجور کارا زیاد داری !گوه خور کثافت!
و بعد خندید و ی تف کرد سمت من که بهم نرسید و افتاد روی زمین و در رو بست و رفت.
برام سخت بود ولی حداقل مجبورم نکرده بود بخورمشون ! میدونستم کار زیاده پس زودتر شروع کردم. سعی میکردم دهنم رو بیشتر پر کنم تا زودتر تموم بشه. چند بار اول رو که میبردم خالی کنم هنوز یکم مغزم کار میکرد ولی بعد از مدتی دیگه قاطی کرده بودم و خودم رو آدم نمیدونستم. دیگه چیزی به اسم کثیفی و ناخوشایند بودن برام معنی نداشت. برای همین وقتی نزدیک توالت معمولی که توش خالی میکردم زانوم سر خرد و با سر رفتم توی گوه هایی که خالی کرده بودم٬ مشکل و ناراحتیم این نبود که تو اون وضعیت هستم و صورت و دهنم رو کثافت گرفته ! نه! مشکلم این بود که کثافت ها پخش شده و برای همین مثل خوک شروع کردم با زبون و دهنم تکون دادن و جمع کردنشون و بعد هم جاشون رو روی کاسه توالت لیسیدم تا ردی از اشتباهم نمونه!
وقتی کارم تموم شد از نوری که از پنجرهی کوچیک اونجا میومد فهمیدم باید ظهر شده باشه. دیگه میشد از کنار توالت ها دور بشم و برم ی گوشه منتظر باشم ولی نمیخواستم! از اینکه هنوز بو و مزهی مدفوع برام خوشایند نبود ناراحت بودم! میخواستم به بو و مزهاش عادت کنم طوری که بعدا هر کاری ازم خواست براش انجام بدم٬ برای همین رفتم کنار کاسه توالت خوابیدم و نفس عمیق میکشیدم تا به بوش عادت کنم.
کمی بعد سر و صدایی از توی ساختمون شنیدم و بعد هواکش دستشویی روشن شد ولی چراغ روشن نشد. احتمالا خانم بود میخواست بیاد به من سر بزنه ولی برای اینکه بو اذیتش نکنه از قبل هواکش رو روشن کرده بود. باز هم مدتی گذشت تا اینکه یکدفعه چراغ روشن شد و چشم من که به تاریکی اونجا عادت کرده بود از شدت نور از کار افتاد!
به خودم اومدم دیدم خانم وارد شده و داره با موبایل ازم فیلم میگیره. بعد شروع کرد در حین فیلم گرفتن ازم سوال و جواب کردن.
— میبینم که خوب از دهن کار کشیدی کثافت!
– بله خانم
— خوش مزه بودن نه؟
– بله خانم
— چرا یکم ازشون نمیخوری تا همه ببینن چقدر عاشق خوردن گوه هستی؟!
من هم سریع ی تکه با دهنم از توی کاسه برداشتم و برگشتم سمت خانم و جلوی موبایلش شروع کردم به جویدن که خانم گفت:
— از دیدن صاحبت خیلی خوشحال شدی نه؟!!!
-ممم ممیم
— اون مادر سگت بهت یاد نداده که حرف زدن با دهن پر زشته؟
و تف کرد توی صورتم
من هم یکم دیگه جویدم و بعد قورت دادم و گفتم:
– ببخشید که با دهن پر حرف زدم خانم
— بیشتر عذر خواهی کن
– غلط کردم خانم گوه خوردم
بعد خانم با صدایی که شیطنت ازش میبارید گفت:
— باشه ! اونجا گوه هست میتونی بخوری تا ببخشمت!
باز دوباره دهنم رو پر کردم و شروع کردم به جویدن جلوی موبایل خانم و بعد قورت دادم .
بعد خانم اومد جلو و به من دستور داد که سرم رو بزارم روی کثافت های توی توالت و من هم همینکار رو کردم. بعد پاش رو که هنوز کفش بیرونش پاش بود گذاشت روی سر من و حسابی فشار داد تا اینکه سرم خورد به سنگ توالت بعد سیفون رو کشید!!!!
در اون حین که داشتم توی آب و کثافت غرق میشدم به این فکر میکردم که یعنی از صبح به من دروغ گفته بود و من هم ی لحظه به حرفش شک نکرده بودم !! بعد از چندین بار قورت دادن آب و کثافت های همراهش خانم پاش رو از روی سرم برداشت گوشی رو گرفت سمت صورتم و گفت :
— اِ ! ی تیکه گوه گنده با سیفون نرفته و مونده اینجا !!
– منظورتون من هستم خانم
تف کرد توی صورتم و گفت:
— آره مادرسگ! منظورم تویی کثافت کونی !
بعد فیلم گرفتن رو قطع کرد و موبایل رو گذاشت توی جیب مانتوش. به خودم جرات دادم و پرسیدم :
– خانم میشه ی سوال بپرسم؟
— بنال!
– خانم چرا شما به من بعضی وقتها میگید کونی؟ شما که میدونید نه تابحال چنین کاری کردم و نه ازش لذتی میبرم
خانم اومد جلوی من م خم شد سمت صورتم و گفت:
— تو هر چیزی که من اراده کنم هستی و میشی !
— تا چند روز پیش فکر این رو میکردی که جلوی دوربین با اشتیاق گوه من و شوهرم رو بخوری ؟!!! فکر نمیکنم! ولی امروز اینکار رو با عشق برای من انجام دادی. مطمئن باش اگه اراده کنم برای من کونتو مثل سگ میدی بالا و التماس کیر میکنی! غیر از اینه سگ من؟!
– نه خانم من سگ شمام هرچی شما امر کنین همونه
— هم زندگی خودت هم اون ننهی سگت مگه نه؟!
– بله خانم
— مطمئنی دیگه نه؟
– بله خانم اختیار زندگی مادرم هم دست شماست.
— خوبه سگ من! پس باید به فکر ی کیر خوب برای ننهی جندت هم باشم !!
این رو گفت و در حین خندیدن با کلید دست های من رو باز کرد و رفت سمت در و بعد برگشت و گفت:
— خوب توالت رو بشور و بعد خودت رو تمیز کن وقتی تموم شد میشینی همینجا جلوی در تا من بیام.
توی توالت برس نبود و بخاطر کار های امروز هم حسابی کثیف شده بود برای همین مجبور شدم با دست و آب همه جا رو تمیز کنم. از ترس ایراد گیری های خانم حتی دورتادور سوراخ کاسه توالت رو محکم دست کشیدم و تمیز کردم بعد خودم رو حسابی سر تا پا شستم و نشستم جلوی در تا خانم تشریف بیارند.
وقتی صدای دمپایی راحتیشون رو شنیدم سریع چهار دست و پا شدم. خانم که رسید بدون اینکه توالت رو برای تمیزی چک کنه بهم گفت:
— من فکرامو کردم میخوام ارباب ننتو بگاد !
من خشکم زده بود ! فکر نمیکردم صحبتش رو جدی گفته باشه که ادامه داد:
— آره ! هر چی بیشتر فکر میکنم بیشتر این رو میخوام!
— امروز که ارباب اومد برو ازش خواهش کن تا ننتو بکنه ! این ی دستوره و اگه حتی ی لحظه مکث کنی خودت میدونی ٬ فهمیدی؟!
گوشام داشت زنگ میزد! فقط تونستم بگم:
– بله خانم!
— خوبه!! حالا که سگ خوبی شدی منم برات ی خبر خوب دارم!!
— از امشب دیگه لازم نیست بری اونجا بخوابی !
خیییییییییلی خوشحال شدم!!! گفتم:
– ممنون خانم
خم شدم و سرامیک های کنار دمپاییش رو بوسیدم که گفت:
— از امشب میتونی همینجا توی توالت بخوابی !
بعد چراغ رو خاموش کرد٬ در رو بست و رفت.
ادامه دارد…
داستان اعتیاد به حقارت قسمت هفتم
عالی عالی عالییییییییییییی مرسی همونی که میخواستم.ادامه خواهش میکنم
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
اگه مادره برده خانومه بشه چی میششششه
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
عالییی. فقط دیگه انقدر دیر اپ نکن مردیم از انتظار
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
به اون ای دی که نوشته بودی یه ایمیل دادم.بخونش لطفا
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
لطفا یه طوری بنویس که مامانه برده دختره شه داستان عالیییییییییییییی مرسی
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
نوشتنت حرف نداره
اما من فانتزی هام یه کم فرق میکنه
اگه اون مرد اصلا توی داستان نبود خییییییییییییییلی عالی میشد
من حالم از یه ارباب مرد به هم میخوره ، البته سلیقه شما هم محترمه. اما خواهش میکنم شما که نوشتنت اینقدر حرفه ای و جذابه لطفا در مورد بردگی مطلق برای یک خانوم و تحقیر دربرابرش بنویس
این خواهش منه. اما بازهم میگم سلیقه شما محترمه….
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
من هم با نظر دوستمون موافقم
دوست داشتندوست داشتن
لایک
دوست داشتندوست داشتن
ارباب و مستر ارش هستم 30 ساله از شهرک غرب استاد فلک، بانداژ، هارد سکس، اسپنک و شکنجه فقط برده های ماده برای رابطه حضوری در تهران تماس بگیرن 09058347993
دوست داشتندوست داشتن
ووووووووو…. من تو عمرم حتی در خیال و رویا حتی یه لحظه هم همچین صحنه هایی ندیده بودم بینظیر بود!!!!!! اما در حده جملاتی از این دست بکارشون برده بودیم .ولی واقعا کسی تجربی توالت اسلیو بوده تا کامنت بزاره و بگه که شدنی هست؟ و لذتش چقدره؟
دوست داشتندوست داشتن
در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایلها کلیک نمایید:
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
درحال اتصال به %s
مرا از دیدگاههای جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.
مرا در مورد نوشتههای تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.
Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.
به 370 مشترک دیگر بپیوندید
دنبالکردن
حقارت
داستان ها و مطالبی پیرامون رابطهی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن
حتما داستان رو از قسمت اول دنبال کنید
لیست تمام قسمت های داستان بالا در صفحه لیست داستان ها هست
همونطور که تو فضای مرطوب و تاریک دستشویی چهار دست و پا نشسته بودم صدای نفس نفس زدنهای خودم رو بلندتر و بلندتر میشنیدم. از شنیدنش خسته شده بودم٬ ازشون بدم میومد. مثل صدای نفس نفس زدن سگ شده بود! یکم بخاطر گرما بود ولی بیشتر بخاطر بلایی بود که از چندین روز پیش به سرم آورده بودند. همون شرطی که قبل از ورود به این خونه برام گذاشتن. پیش خودشون گفته بودن مبادا زبونم لال بخواد ی ذره لذت هم ببره از این کارایی که برامون میکنه!
به هر حال خوب یا بد کار خودش رو کرده بود و من تو فضایی بودم که قبلا تجربه نکرده بودم. قبلا اگه به هر دلیلی تحریک میشدم خودم رو خالی میکردم و بعدش میرفتم پی کارم ولی با بستن این قفل به اونجام دیگه نمیتونستم کاری کنم. و تقریبا تو حالت اوج تحریک جنسی مونده بودم.توی اون لحظهای که برای ارضا شدن ممکنه هر کاری بکنی داشتم زندگی میکردم ولی دریغ !! این وسیله برام شده بود مثل آب دریا برای آدم تشنه! هرچی بیشتر براشون کار انجام میدادم بیشتر تحریک میشدم و چون از ارضا خبری نبود بیشتر تحریک میشدم و اون هم ازم کارهای تحقیر آمیزتری میخواست!
بعضی وقتا بخاطر کارهایی که باهام میکردن آلتم که میخواست راست بشه و چون توی اون وامونده جایی نداشت اینقدر درد میگرفت و به دیواره هاش فشار میاورد که فکر میکردم با اینکه استخوان نداره هر لحظه ممکنه بشکنه!
تا حتی یک هفته قبل تصور اینکه بخوام مدفوع ی زوج رو از توی کاسه توالتشون جلوی دوربین بخورم و تشکر هم بکنم تو عجیبترین رویاهای جنسیم هم نبود ولی امروز اینکار رو انجام دادم! حالا هم که خانم ازم میخواست از شوهرش خواهش کنم با مادرم سکس کنه یا بقول خودش — ننمو بگاد !!
هر بار میخواست درجه و شدت کارهاش با من رو بالا ببره اول ی فیلم ناجورتر ازم میگرفت. نمیدونم برای تفریح اینکار رو میکرد یا پیش خودش از این فیلمها جدی جدی برای تهدید و اخاذی میخواست استفاده کنه!! اصلا نمیدونم چی توی سرش هست! تا قبل فکر میکردم بتونم حدس بزنم به چی فکر میکنه ولی همیشه اشتباه کردم. برای همین دیگه حتی تصور هم نمیکنم به چی فکر میکنه! باید قبول کرد اگه این بازی شطرنج بود اون همیشه از من بیست حرکت جلوتر بود و من چارهای نداشتم بغییر از اینکه به خواسته هاش هرچند سخت و ناخوشایند تن بدم.
همونطور که تو این فکرهام بودم صدای موسیقی از توی ساختمون بلند شد. صداش واقعا بلند بود!! موسیقی برای مدت نسبت زیادی ادامه داشت تا اینکه صدای خانم رو آروم آروم شندیم که در حین خواندن با موزیک وارد دستشویی شد.
ی سینهبند و شلوار چسبون اسپرت ست هم به رنگ سبز فسفری با خط های صورتی تنش بود و سر تا پا اینقدر عرق کرده بود که ازش داشت آب میچکید. اومد تو و رو به من با خنده گفت:
–خوبی؟
یکم جا خوردم و نمیدونستم باید چی بگم تا اومد جواب بدم ی تف غلیظ و چسبناک پرت کرد توی صورتم که افتاد روی چشم چپم و بعد بلند بلند شروع کرد به خندیدن بهم!
— دهنتو خوب شستی؟
– بله خانم
— نشون بده ببینم!
دهنم رو باز کردم٬ سرم رو گرفت و بعد از کلی نگاه کردن ی تف دیگه اینبار توی دهنم انداخت و گفت:
— خوبه٬ اگه ی بار ببینم دهنت کثیف باشه طوری برات تمیزش میکنم که دیگه به روز اول برنگرده فهمیدی؟
– بله خانم
بعد دستش رو برد بالا و فقط گفت:
— زیر بغلام
و بعد دوباره شروع کرد به خواندن با آهنگ و پاهاش رو هم با ضرب آهنگ زمین میکوبید.
بیشتر هم لازم نبود بگه مشخص بود ازم چی خواد. روی زانو هام بلند شدم و شروع کردم به لیسیدن زیر بغل هاش که بخاطر ورزش کردنش کاملا خیس بود ولی برخلاف تصور نه مزهی بدی میداد و نه زاید شور بود! وقتی یکی تموم شد و خواستم برم برای بعدی سرم رو گرفت وطوری که انگار بخواد لبام رو ببوسه بهم نزدیک شد ولی لبش به لبم برخورد نکرد. موهاش ریخته بود توی صورتم و هردومون داشتیم تند تند نفس نفس میزدیم. من نمیدونستم باید چکار کنم فقط مونده بودم و منتظر بودم ببینم میخواد چیکارکنه. هنوز با پاش داشت با ریتم آهنگ پا میکوبید که یکدفعه از درد دادم هوا رفت٬ البته صدای خندهی خانم از داد من بلند تر بود. خانم وقتی سرم رو گرفته بود تو بغلش با پاش زده بود به اونجاییم که نباید! تمام پایین تنم از درد داشت میلرزید! بعد از اینکه خندههاش تموم شد گفت:
— بسه دیگه بچه ننه! ی دونه زدم تو تخمت حالا! نکشتمت که! پاشو نصف کارت مونده!
با هر بدبختی بود بلند شدم که طرف دیگه رو هم براش بلیسم تا صورتم رو دید ی بار دیگه تف کرد تو صورتم و گفت:
— بدو بدنم داره سرد میشه کثافت
سریع براش لیسیدم و بدون اینکه چیز دیگهای بگه رفت بیرون و در رو هم بست.
یکم بعد موزیک قطع شد و دیگه صدایی نشنیدم و خونه ساکت موند تا وقتی که هوا کاملا تاریک شده بود.
زانوهام اینقدر روی سرامیک سرد اونجا درد گرفته بود که دیگه نمیتونستم روشون باشم برای همین خوابیدم کف دستشویی٬ اینقدر سرد بود که اول سختم بود ولی دیگه کاریش نمیشد کرد باید تحمل میکردم. تو فکر این بودم که شب رو باید چطوری اونجا سر کنم که صدای بوق ماشین اومد و تازه یاد خواستهی امروز خانم افتادم و انگار دنیا توی سرم خراب شد!
ولی هنوز امید داشتم که خانم جدی نگفته باشه و فقط برای اذیت کردن من این رو گفته باشه. به هر حال همهچیز تا چند دقیقه دیگه معلوم میشد.
از زمانی که صدای ماشین رو شنیده بود زمان نسبتا زیادی گذشت ولی خبری نشد و کسی سراغ من نیومد تا اینکه بالاخره ارباب در رو باز کرد اومد تو و بدون اینکه چیزی بگه طوری رفتار کرد که منظورش رو فهمیدم باید چکار کنم.
اومد جلوی توالت فرنگی ایستاد و یکم صبر کرد من فهمیدم و در توالت رو بلند کردم ولی باز هم داشت صبر میکرد فهمیدم٬ اینبار شلوارکش رو کشیدم پایین و همون کنار روی سرامیکها چهاردست و پا موندم. شروع کرد به ادرار کردن هر از گاهی یکم ادرارش میگرفت به گوشه های صندلی و شتک شتک میپاشید به بدنم. با اینکه امروز هزار جور بدترش سرم اومده بود ولی باز هم چندشم میشد. بعد از اینکه ادرارش تموم شد خواستم شلوارکش رو بکشم بالا که دیدم اومد بالای سرم و کیرش رو تکون تکون داد تا چند قطرهی باقی مونده ریخت روی سرم و بعد بدون اینکه چیزی بگه چراغ رو خاموش کرد و رفت بیرون.
سر و صدایی نمیاومد و من هم کاری نداشتم بکنم ولی باز نسبت به چند روزی که توی اون خرابه گذرونده بودم اینجا مثل هتل بود! حداقل بوی نفت نمیاومد ! و تشنم هم که میشد میتونستم برم از دستشویی آب بخورم.
تو همین فکر بودم که دیدم جدا تشنم شده رفتم جلوی دستشویی ایستادم شیر رو باز کردم که آب بخورم که برای اولین بار از روزی که از خونه اومده بودم بیرون قیافهی خودم رو توی آینه دیدم.
وای چقدر عوض شده بودم!! انگار به جای چند روز چند ماه گذشته بود! صورتم لاغر شده بود – زیر چشام سیاه شده بود و ته ریشی که از قبل داشتم هم دیگه اسمش شده بود ریش نه ته ریش!
کمی آب خوردم و رفتم بشینم که در باز شد و خانم اومد تو و آروم بهم گفت:
— امروز سگ خوبی بودی برای همین فعلا از خواستهی سر ظهرم میگذرم! ولی خودت خوب میدونی این موضوع دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره ! برای اون پیرسگ نقشه هایی دارم که اگه بگم اون کیر صاحب مردت اون تو میترکه !!
و بعد خندید! ی نفس راحتی کشیدم و خواستم تشکر کنم که ی کیسه داد دستم و گفت:
— خودتو خوب میشوری – با اینها هم تمام بدنتو سفید میکنی واسهی امشب! مبادا ی تار مو جاییت ببینم! مخصوصا اون سوراخت!!!
در حالی که در رو میبست که بره برگشت و چیزی گفت که مثل پتک خورد تو سرم:
— راستی فک میکنی چند روز طول بکشه تا مامان جونت بفهمه تو بالشی که هر شب روش میخوابه ی شورت مردونه کثیفه؟!!!
بلند خندید و در رو بست و رفت.
اصلا به این موضوع فکر نکرده بودم!!! مادر من کمی وسواسی بود و تقریبا هر ۱-۲ هفته تمام روبالشی هارو در میاورد و میشستشون. فکر میکردم که آخرین بار کی بوده که دیده باشم رخت خواب هارو شسته باشه ! اینقدر بهم داشت فشار میومد مغزم درد گرفته بود . گذشت زمان رو حس نمیکردم. میدونستم چی ازم خواسته بود ولی اینگار دیگه حس نداشتم بخوام ادامه بدم که در باز شد.
خانم بود. با ی لبخندی که شیطنت ازش میبارید اومد تو و ی چیزی هم پشتش قایم کرده بود.
این شاید اولین باری بود که با ورودش به جایی که بودم نمیتونستم بلند بشم و بهش احترام بگذارم. با چیزی که بهم گفته بود انگار شک الکتریکی بهم داده بودند نمیتونستم تکون بخورم! همونطور ولو شده بودم کنج دیوار و نگاش میکردم.
همونطور آروم آروم بهم نزدیک شد و ی دفعه چیزی رو بهم نشون داد که تمام آرامش دنیا رو بهم داد !!
اول فکر کردم ی شورت ولی همون شورت وا مودنده بود که کرده بودش توی بالش !! اینجا چیکار میکردم؟!!!!
بدون اینکه فکر کنم چرا و چطوری فقط از شدت آرامشی که بدست آورده بودم خودم رو روی پاهاش انداختم.
لبم چسبیده بود به پاهاش. میخواستم ببوسم و تشکر کنم ولی اینقدر بی حس شده بودم که نمیتونستم! تمام بدنم لرزهی خفیفی داشت. انگار اون هم میدونست من تو چه حالی هستم. سرم داد نزد و گذاشت همونطور چند لحظه کنار پاهای نرم و گرمش باشم کمی بعد که به خودم اومدم از همون پایین سرم رو چرخوندم و نگاش کردم و گفتم:
– ممنون
بهم لبخند شیرینی زد که انگار ی قلبم رو بغل کرده باشه! توی اوج آرامش بودم که آروم چرخید و رفت سمت در و گفت:
— کارات یادت نره! برای امشب خودتو حسابی آماده کن!
تا چند دقیقه بعد از اینکه در رو بست و رفت من هنوز روی زمین بودم! چقدر خیالم راحت شد!
تمام مدتی که بدنم رو کامل طبق دستور خانم تیغ میزدم به این فکر میکردم که خانم چطوری شورت رو بدست آورده!؟ بنظرم اومد که حتما از توی شلوارم کلید خونمون رو برداشته و برنامه مادر من رو هم که میدونسته ولی باز برای اینکه مطمئن بشه هم حتما اول زنگ زده ببینه خونه هست یا نه و رفته تو و شورت رو در آورده و اومد.
البته با شناختی که من از خانم دارم میدونم همینطور خشک و خالی توی خونه نمیره و بیاد و حتما باز ی کاری هم کرده ولی مهم نیست همین که اینقدر به فکر بوده که اینکار رو برام انجام داده ی دنیا ارزش داره. انگار ی بار سنگین رو از روی دوشم برداشته بود.
اینقدر حواسم پرت بود که خودم رو حسابی با تیغ لت و پار کرده بودم ! همه جام یکم میسوخت. آخر سر یادم افتاد که صورتم رو هم باید بزنم و یادم رفته! میخواستم شروع کنم که باز خانم وارد شد و با دیدن من گفت:
— خوبه خودتو سفید کردی تخم سگ من!
چهار دستو پا شدم و تشکر کردم
— میخوای صورتتو بزنی؟
– بله خانم
اومد جلو و از پشت آینه ی کاسه پلاستیکی کهنه برداشت و رفت سمت توالت فرنگی و توی کاسه ادرار کرد و ظرف رو آورد گذاشت جلوی من
— میدونی باید چیکار کنی دیگه؟
– بله خانم
رفت دم در ایستاد تا کار من رو چک کنه
تیغ رو توی ادرارش خیس میکردم و میکشیدم به صورتم. امیدوارم باز صورتم رو نبرم چون ایندفعه بیشتر از همیشه میسوزه٬ ای لعنت ! بریدم!
خانم خندید
— مواظب باش با ی اصلاح کردن خودتو به کشتن ندی بی عرضه! زودتر خودتو آماده کن میام دنبالت!
با اینکه صورتم میسوخت ولی بیشتر از اینهمه اشتیاق خانم به کاری که امشب میخواست باهام بکنه میترسیدم! برای هر چیز سادهای اینقدر ذوقزده نمیشه!
بعد از اینکه دیگه جای سالمی روی صورتم باقی نگذاشتم! خودم رو دوباره شستم و اومدم نشستم پشت در منتظر موندم تا خانم بیاد.
بعد از مدت نسبتا زیادی در باز شد و خانم رو دیدم٬ قبل از اینکه حواسم به لباس و آرایشش بیوفته تمام توجهم رفت به دیلدویی که به خودش بسته بود! فکر نمیکردم از اونهایی باشه که از کردن بردش خوشش بیاد! اون فقط از خورد کردن روحی من به اوج لذت میرسید ولی خب شاید از نظرش اینکار همون نتیجه رو براش داشت و البته از اندازهی اون دیلدو جدا هم کمی ترسیده بودم !
چهار دست و پا شدم و سریع رفتم جلو و پاهاش رو بوسیدم.
— سرتو بیار بالا حیوون
-بله خا…
حرفم تموم نشده بود که با لگد زد بهم و گفت :
— امشب چیزی بجز پارس کردن ازت بشنوم روزگارت رو سیاه میکنم ! فهمیدی؟
طبق عادت خواستم بگم بله خانم ولی خوشبختانه آخرین لحظه حواسم جمع شد و براش پارش کردم بعد هم رو زانوهام بلند شدم تا قلادم رو بهم وصل کرد و دنبال خانم راه افتادم تا رسیدیم به یکی از اتاق خوابها که فعلا خانم و شوهرش توش اقامت داشتن.
تو راه دوست داشتم جای پاهاش رو روی پارکت خونه میبوسیدم! من زیاد اهل فتیش و این چیزا نبودم ولی وقتی دنبالش راه میرفتم و چیزی جز پاهاش نمیدیدم دست خودم نبود! انگار پاهاش داشتن میرقصیدن برام ! اینقدر هم نرم و لطیف بودن که فکر کنم از پوست صورت من هم نرم تر بود!
رسیدیم به اتاق٬ ارباب اونطرف با همون لباس خونگی نشسته بود و داشت طبق معمول با موبایلش ور میرفت.
خانم به من دستور داد که برم روی تخت طوری که باسنم رو روی تخت و سرم رو پایین تخت نگه دارم بعد یکم تنظیمم کرد و قلادم رو هم بست به چفتی که پایین تختش بود طوری که دیگه نمیتونستم تکون بخورم.
با اینکه تختشون ارتفاع نسبتا کمی داشت ولی باز سرم اینقدر پایین بود که فشار خون توی سرم یکم زیاد شده بود٬ حالت راحت و ریلکسی نبود! بجز دیوار روبروم چیزی رو نمیتونستم ببینم
خانم اومد جلوم و در حالی که ی دستکش لاتکس دستش میکرد گفت:
— برای اینکه امروز گوهخور خوبی بودی برات یکم سوراختو چرب میکنم !
برای تشکر پارس کردم
خانم رفت پشت و دستشو حس کردم که دور سوراخم رو چرب میکرد بعد حس کردم رفت دورتر و یکدفعه صدای موزیک نسبتا بلند و تندی اومد داشتم دقت میکردم ببینم آهنگشو میشناسم یا نه که یکدفعه حس کردم داره دو طرف پشتم رو از هم باز میکنه و بلافاصله هم دیلدو رو وارد سوراخم کرد و با یکی دو حرکت حسابی تو جا دادش!!
چند لحظهای گذشت و همینطور یکنواخت داشت از پشت میکرد.جز صدای خنده ی خانم چیزی نمیشنیدم من که تابحال از اینجور کارا نکرده بودم و برام اصلا تجربه خوشایندی نبود در حالی که پشتم داشت رسما گاییده میشد ی دفعه سایه ای رو روی دیوار دیدم که از پشتم داره بهم نزدیک میشه حتما شوهرش بود و بالاخره دست از موبایلش کشیده بود. سرم رو بالا آوردم و با چیزی که دیدم برای بار دوم در یک روز نزدیک بود بیهوش بشم !
خانم بود !!!!
وقتی من رو بسته بودن جاش رو با شوهرش عوض کرده بود ! یعنی تمام این مدت خانم و دیلدوش نبود ! شوهرش بود و اون کیر دسته خرش که داشت اینطوری پارم میکرد !
چشم از چشمم بر نمیداشت ! احساس میکنم از ذلت و خواری من جدی جدی جون میگرفت. میخواستم ازش خواهش کنم تمومش کنه ولی میدونستم اگه حرف بزنم و کاری که ازم خواسته انجام ندم طوری تنبیهم میکنه که این وضعیتم پیشش تفریح به حساب بیاد !
فقط چندتا زوزه کشیدم و اون هم همونطور نگاهم کرد و بعد پاش رو گذاشت روی سرم و گفت:
— زوزه میکشی مادرسگ؟!!!!
— آره زوزه بکش!!!!
— یادته پرسیدی چرا بهت میگم کونی؟!!
— بهت گفتم هرچی که من بخوام همون میشی؟!!
— حالا دیدی کونی شدی؟!!!!
— وقتی من چیزی رو بخوام تو همون میشی
— خوشت میاد نه؟!!! دوست داری کیر اربابت داره میره تا ته اون کونه پارت نه؟!!
پاش رو روی سر و صورتم طوری فشار میداد که انگار داشت سیگار خاموش میکرد! ارباب هم تندتر از قبل داشت میکرد.
خانم پاش رو برداشت و توی صورتم تف کرد و در حالی که تف رو تو صورتم پخش میکرد گفت:
— کونی کثافت !! مادرسگ!!
— کون دادن رو از بابات یاد گرفتی یا ننت !!؟!!
باهم شروع کردن به خندیدن بعد رو کرد به من گفت:
اگه فکر میکنی این بدترین قسمت امشبته خیلی در اشتباهی توله سگ من!!!
در حالی سایهاش ازم دور میشد خندهای کرد که درد پشتم و اینکه دارم توسط شوهرش به گا میرم رو فراموش کردم و ترس تمام بدنم رو گرفت.داستان اعتیاد به حقارت قسمت هفتم
ادامه دارد …
* Zugzwang
خیلی جالب بود. فقط زمانهای مساوی برای آپدیت بزاری بهتره.
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
salam .khaste nabashid.
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
مثل همیشه عالی مرسی
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
مثل همیشه بی نقص.
زوگسونگ به چه معناست؟؟
واسه ارتباط باهات اگه میل بدی ممنون میشم . چنتا فکر تو سرم هست .
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
سلام دوست عزیز
خوشحالم که از داستان راضی هستید
در مورد سوالتون در پایان داستان پاورقی زدم٬ میتونید به لینک مراجعه بفرمایید
برای ارتباط با من در پست آغازین بلاگ اطلاعات دادم ولی برای پیشنهاد چون چهار چوب داستان رو از قبل بستم نمیتونم تغییری توش اعمال کنم.
باز هم ممنون از نظرات همه دوستان
موفق باشید
دوست داشتندوست داشتن
مثل هميشه جذاب بود.
دراماي داستانت عاليه.
احساس شخصيت اصلي كاملا باور پذيره
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
سپاس از توجه شما امید عزیز
دوست داشتندوست داشتن
عاااااااااااااااااااااااااااااالی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
این قسمت چون زیاد خبری از اون مرد نبود واااااااقعا آرامش بخش و عالی بود
عاشق وبلاگتم
من با این داستان ها خودمو ارضا نمیکنم ، بلکه از نظر احساسی برانگیخته میشم
توروخدا ادامه بده
ادامه بده
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
سلام تمام قسمتها رو خوندم جالب بود جز قسمت ۱۵کمکم کنید سپاس
دوست داشتندوست داشتن
دوست عزیز قسمت پانزده از امروز قفلش برداشته شده
دوست داشتندوست داشتن
واقعا زحمت کشیدی مرسی
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
یه ماده سگ پیام بده
doastam_70@yahoo.com
دوست داشتندوست داشتن
وووووووووووووووووه……. ز شدت شهوت دارم منفجر میشم …. چه خبره! وووووووووووووووو یعنی فک کن! چه لذت جنسی بردم از خوندنش الان آماده شدم اسلیوم منو بکنه ….
دوست داشتندوست داشتن
در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایلها کلیک نمایید:
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
درحال اتصال به %s
داستان اعتیاد به حقارت قسمت هفتم
مرا از دیدگاههای جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.
مرا در مورد نوشتههای تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.
Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.
به 370 مشترک دیگر بپیوندید
دنبالکردن
حقارت
داستان ها و مطالبی پیرامون رابطهی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن
حتما داستان را از قسمت اول دنبال کنید.
لیست تمام قسمت های داستان در صفحه لیست داستان ها موجود است
چند لحظه منتظر موندم تا اینکه بالاخره صدای پایی نزدیک شد مشحص بود پاشنه بلند نیست و کلا قددمش اینقدر سنگین بود که مطمئن بودم خانم نیست. بالاخره در باز شد و من هم که نباید سرم رو میبردم بالا فقط کفشای مردونهای رو دیدم که در نظر اول بدون اینکه بتونم بگم ماله کی هست ولی برام خیلی آشنا بود یعنی میتونستم شرط ببندم که قبلا دیده بودمشون برای همین در اجرای دستور خانم کمی مردد شدم و خانم هم که پشت من من بود لحنی پر از ناز و ادا گفت:
— شوهر عزیزم!!! نمیخوای به مهمون من احترام بزاری؟ به هر کفشش ی لیس محکم بزن تا معلوم بشه که تو براش ی سگ هستی!
خانم به وسط حرفاش نرسیده بود که فهمیدم نمیشه از اینکار گذشت و برای همین شروع کردم به لیسیدن و حرفاش که تموم شد من لیسم رو به کفشا زده بودم٬ خانم گفت:
— آفرین سگ من!
و از پشت بهم نزدیک شد که دیدم داره به گردنم قلاده میبنده و بعد از اینکه قلاده رو بست ی چشم بند هم به چشمام زد و خطاب به مرده تازه وارد که هنوز نمیدونستم کی هست گفت:
— خب این از کار من! حالا تو هم چیزی که قرارمون بود رو بده ببینم!
این رو گفت و قلاده من رو کشید و داد دست مرده٬ باز بدون اینکه چیزی بگه کمی تکون خورد و خانم ی جیغی از خوشحالی زد دوید رفت پشت من که میشد سمت کاناپه و تلویزیون! مرده هم راه افتاد به همون سمت و قلاده من رو هم کشید و با خودش برد.
رفتیم تا اینکه بالاخره ایستاد و کمی بعد آروم کف کفشش رو گذاشت روی سر من و سرم رو چسبوند به زمین و کاملا وزن پاش رو گذاشت روی سرم که کمی درد داشت.
صدای روشن شدن تلویزیون اومد و کمی بعد صدایی مثل صدای فیلم پورنو اومد و همزمان با اون صدای جیغ مونا هم به آسمون رفت.
من از همه جا بی خبر بودم فقط صدای پورنی که گذاشته بودن میاومد و من نمیدونستم چه خبره و از همه مهتر این کسی که اومده کیه و برای مونا چی آورده تا اینکه بالاخره ی تغییراتی بوجود اومد! مرده پاش رو از روی سرم برداشت و قلادهام هم انگار ول شد و بعد صدایی مثل در آوردن لباس اومد. حدس زدم حتما مرده داره لخت میشه. بار اول نبود که مونا مردی رو برای سکس به خونمون میاورد٬ از بعد از ازدواج چندین بار اینکار رو کرده بود. به قول خودش آدم با سگ نمیخوابه برای همین هیچوقت با من سکس نکرد وهروقت احساس نیاز میکرد کسی رو از طریق دوستاش یا اینترنتی یا همینطوری توی خیابون پیدا میکرد و برای سکس میاورد خونه. دیگه مثل قدیم نبود که تا از سلامت طرف مطمئن نباشه باهاش سکس نکنه! کلا دیگه زیاد به عواقب کار فکر نمیکرد و فقط کافی بود از چیزی خوشش بیاد تا انجامش بده همین!
بعضی وقتا که حس میکرد مردی که پیدا کرده اهلش هست من رو هم به عنوان خدمتکار نگه میداشت که براشون کار بکنم و اگه هم حس میکرد طرفش اهلش نیست و احساس راحتی نمیکنه من رو جای باغبون و خدمتکار خونه جای میزد و تا زمانی که سکسشون تموم بشه من رو میفرستاد تو حیاط یا کلا بیرون از خونه که باهم راحت باشن٬ برای همین فکر میکردم اینبار هم همین کار رو داشت انجام میداد.
بعد از اینکه صدای در آوردن لباس مرده تموم شده قلاده ی من رو برداشت و کشید بالا. هنوز داشت صدای ناله های زن توی فیلمی که گذاشتن میاومد٬ حرف نمیزدن فقط جیغ و ناله بود. قلاده من رو کشید تا اینکه مجبور شدم رو زانو بهایستم. میتونستم حدس بزنم ازم چی میخوان! باید برای سکس با مونا آمادهاش میکردم و وقتی کیرش روی لبام حس کردم مطمئن شدم که حدسم درست بود! شروع کردم به ساک زدن کیر مرده٬ واقعا بزرگ بود هنوز راست نشده بزور تو دهنم جا میشد! ی مزهی عجیبی داشت مثل کیرهای قبلی که که خورده بودم نبود بیشتر شبیه کیری بود که برای دوست پسر های مونا بعد از سکسشون میخوردم! آخه بعد از سکس اکثرا ازم میخواستن که کیرشون رو بخورم تا اگه چیزی توش مونده رو بخورم و دورش رو هم تمیز کنم.
کمی که گذشت و کیر مرده اینقدر بزرگ شد که دیگه تو دهنم جا نمیشد٬ کیرش رو در آورد و قلادهام رو کشید و من رو برد سمت کاناپه و خودش نشست رو کاناپه و باز قلاده من رو کشید من رفتم جلو تا اینکه زیر کیرش خورد تو دماغم و دهنم هم به تخماش٬ خواستم دوباره برم سراغ کیرش که دوباره کشید و نگذاشت٬ فهمیدم میخواد تخماشو بخورم٬ شروع کردم به لیسیدن ولی چرا حرف نمیزد؟ چشمبند برای چی بود؟ من که هر کاری بهم دستور میدادن میکردم!
حواسم که جمع شد دیدم چند لحظهای هست که صدای فیلمی که گذاشته بودن قطع شده بود در حالی که داشتم تخمای طرف رو میلیسیدم حس کردم مونا اومده پشتم٬ دستشو رو کمرم حس کردم حالت نوازش داشت پشتم رو لمس میکرد که گفت:
— تخماشو دوست داری؟
– خانم قلاده رو کشیدن منم دارم میلیسم و میخورم
ی دونه محکم زد توکمرم که صدای بلندی داد و دوباره داد زد:
— گفتم تخماشو دوست داری؟
معلوم بود که ازم انتظار چه جوابی داره! من که دیگه تخماش تو دهنم بود و کاریش نمیشد کرد ولی با جواب مورد نظر خانم میتونستم از ی کتک خوردن و عصبانیت های بعدی جلوگیری کنم! برای همین گفت:
– بله خانم خیلی دوست دارم ممنون آقا که تخماتون رو دادین من بلیسم
مونا و مرده باهم شروع کردن به خندیدن بعد قلادم رو مرده کشید و دوباره کیر کلفتش رو کرد تو دهنم و بعد حس کردم قلادم رو داد به مونا و سرم رو دو دستی گرفت و فشار داد تا کیرش تا ته حلقم رفت فرو داشت حالم بهم میخورد و همون زیر چشمبند٬ تمام چشمم خیس شده بود از حالت تهوع! تو همون حالت بودم که چشم بند رو از چشمام برداشتن.
اول از شدت نور اونجا کور شدم و جایی رو نمیدیدم و راه نفسم هم که بسته شده بود و کلا حال و وضعیت خوبی نداشتم ولی کم کم به شرایط عادت کردم و هنوز نمیتونستم جایی رو خوب ببینم چشمام خیس خیس بود و دستام رو هم که طبق تربیت های خانم اجازه نداشتم در موقع کیر خوردن استفاده کنم و باید پشت جمعشون میکردم!
برای همین خانم با دست خودش چشمام رو پاک کرد! بعد از اینکه دستش رو از روی چشمام برداشت و من چشمام رو باز کردم.
خیلی وقت بود که فکر میکردم دیگه به آخر خط رسیدم و از این پایین تر نمیرم و پست تر نمیشم ولی وقتی چشمام رو باز کردم٬ باز از درون شکستم٬ له شدم٬ شاید اگه کمی سنم بالاتر بود همون موقع سکته میکردم.
کسی که کیرش تا ته توی حلقم بود خسرو نامزدم مادرم بود! مونا هم خم شده بود و در حالی که قلاده من رو تو مشتاش گرفته بود به چشمای من نگاه میکرد تا لحظه لحظه ی خورد شدن من رو جذب خودش کنه و لذت ببره!
من که چیزی نمیتونستم بگم ولی به مونا نگاهی کردم که بفهمه من تو چه وضعی هستم و شاید جوابی بهم بده!
آخه چرا؟ آدم قحط بود؟ من که هرکاری ازم خواستی کردم چرا این رو آوردی؟ تو که با هرکسی که خواستی خوابیدی آبشون رو هم به خورد من دادی و من هم بجز تشکر چیزی بهت نگفتم آخه چرا؟!!!!
مونا همونطور که من رو با لذت نگاه میکرد تف کرد تو صورتم و بعد به خسرو نگاه کرد که اون هم ی تف گنده کرد تو صورتم و از پیشونیم شروع کرد پایین اومدن و باهم شروع کردن به خندیدن بعد کیرش رو از دهنم در آورد و قلادهام رو از مونا گرفت و من رو کشید برد جلوی تلویزیون طوری که من روبه تلویزون بودم و خودش پشتم بود. بعد گفت:
— قمبل کن کونی
من مکث کردم خواستم برگردم از مونا بپرسم ببینم آیا واقعا مونا این رو میخواد؟ که خسرو محکم با لگد زد به کمرم و گفت:
— میگم قمبل کن پدرسگ!
بعد مونا هم از روی کاناپه داد زد:
— امشب من تو رو دادم دستش هرکاری ازت میخواد براش میکنی !
بعد در حالی که من خم شدم رو زمین و پشتم رو دادم بالا و خسرو هم پشتم نشست که کارشو شروع کنه مونا ادامه داد:
— من باهاش معامله کردم! من تورو امشب دادم بهش که هرکاری اراده کرد باهات بکنه و اون هم برای من چیزی آورده که تو هم الان میبینی!
در همین حال خسرو کیرش رو که حسابی از آب دهن من و تف های خودش و مونا خیس شده بود یکدفعه با فشار خیلی زیادی تا ته فشار داد تو و من که همونطوری قلبم درد گرفته بود با فشاری که بهم اومد بیشتر وضعم بهم ریخت٬ قلبم طوری میزد که توی سرم هم داشتم ضربانم رو حس میکردم.
بعد از چند بار عقب جلو کردن که احساس راحتی کرد کمی بلند تر شد و از منم خواست که پشتم رو بیشتر بدم بالا و بعد پاش چپش رو بلند کرد و همونطور که من رو میکرد و قلادهام توی دستش بود پاش رو گذاشت روی سرم و فشار میداد و گفت:
— تخم سگ کونی!
بعد دوباره تلویزیون روشن شد و…
نمیدونم چی بگم! چطور کسی که رعد و برق بهش میزنه میتونه اون لحظه رو توصیف کنه؟ چطور میشه این حد از درد و شگرفی رو توصیف کرد؟
برای همین اصلا تلاش نمیکنم که بخوام توصیفش کنم و فقط چیزی که با این چشمای کور شدهام دیدم رو میگم.
توی اون فیلم کذا خونه خودمون بود و خسرو داشت با مادرم دقیقا همین کاری رو میکرد که داشت به سر من میاورد میکرد!
همونطور پاش رو هم گذاشته بود روی سرش و داشت فشار میداد و داد میزد:
— جنده پتیاره! پیرسگ! دوست داری نه؟ خوشت میاد؟
از مادرم فقط صدای ناله بلند میشد.
اگه میدونستم قراره با این چشمها ی روزی همچین چیزی رو ببینم و با این گوش ها همچین چیزی رو بشنوم شاید ترجیح میدادم هیچوقت اونها رو نداشتم!
صدای خنده های مونا از پشت ما از روی کاناپه میاومد!
من سرم رو برگردوندم تا حداقل نبینم که مونا متوجه شد و داد زد:
— مادرجنده! سرت رو بر نمیگردونی میخوام همش رو ببینی
بعد خندید و گفت:
— چه حرف بیخودی زدم! خودت دیگه داری با چشای کور شدت میبینی چه مادر جندهای داری گفتن نداره!
و باز خندید و خندید! اون شب انگار به آرزوش رسیده بود! شب عروسیمون اینقدر خوشحال نبود.
من مونا رو نمیدیدم و فقط مجبور بودم گاییده شدن توسط خسرو رو تحمل کنم و از اون بدتر اون فیلم لعنتی رو ببینم!
توی فیلم خسرو به مادرم گفت:
— جنده کیرم رو دوست داری نه؟
—- بله خسرو خان فداش بشم!
— اون پسره کونیتم فداش بشه نه؟
مادرم سکوت کرد و چیزی نگفت
خسرو از کردنش دست کشید و پاش رو بیشتر روی سر مادرم فشار داد و بلند تر گفت:
— مگه با تو نیستم زنیکه جنده؟
—- بله آقا خسرو نیما هم فدای کیرتون بشه!
به اینجای فیلم که رسید مونا و خسرو بلند بلند خندین و بعد خسرو به من گفت:
— فعلا که داری سر کیرم پاره میشی شایدم سقط شدی و مادر جندت به آرزوش رسید و فدای کیرم شدی کونی! نگاه کن ببین دیگه ننه جندت چه کارا برام کرده!
همونطور یکم دیگه کردش و بعد پاشد اومد سمت دوربین و دوربین رو که فکر میکنم ی گوپرو بود برداشت و رفت سمت مادرم و از جلو ازش فیلم گرفت. معلوم بود که سختشه که ازش فیلم بگیرن ولی خب بخاطر خسرو راضی شده بود.
دوربین رو برد جلو و بعد محکم زد تو صورتش و بهش گفت:
— کیر من بیشتر بهت حال میده یا اون شوهر گوربهگورشت؟
سکوت کرد که دوباره زد تو صورتش و گفت:
— بنال دیگه جنده !
—- ماله شما بهتره خسرو خان
— پس بیا بخورش دوباره
و کیرشو کرد تو دهن مادرم
در حالی که داشت آرومتر از قبل به من تلمبه میزد گفت:
— هردوتون کیر خورای خوبی هستین!
مونا هم با هیجان گفت:
— نیما این اولین کیریه که هم تو و هم مادرت ساک زدینش و تو کونتون رفته!!
کیرشو توی فیلم مینداخت توی صورت مادرم٬ باهاش بهش کشیده میزد با دست میزد تو صورتش٬ تف میکرد تو صورتش و من داشتم دیوونه میشدم مات مونده بودم به صفحه تلویزیون! مثل کابوس بود. یعنی میشد از خواب بیدار بشم و برگردم به زندگی قبلم؟ میشد؟
توی فیلم همونطور داشت هی تف میانداخت توی صورت مادرم و با کیرش پخشش میکرد که از پشت منم تف کرد توی موهام و پیشونیمو با همون پاش که روی سرم بود پخشش کرد منم ناخودآگاه اینقدر اینکار رو برای مونا کرده بودم سریع گفتم:
– خیلی ممنون
خسرو خندید و آرومتر و عمیقتر مشغول کردن شد.
توی فیلم به مادرم گفت:
— تو با سگ خوابیدی! فهمیدی؟ اون شوهر کثافتت سگ بوده بگو
و موهاشو کشید و ی تف دیگه کرد توی چشمای مادرم
—- بله آقا خسرو شوهرم سگ بوده
بغض توی صدای مادرم حس میشد
—- پس پسرتم سگ زادهاس! تخم سگه! پدرسگه نه؟
چیزی نگفت که خسرو ی کشیده ی دیگه بهش زد که از صداش معلوم بود خیلی محکم بود٬ مادرم بغض ترکید و با گریه گفت:
— بله آقا خسرو اونم سگ
خسرو یکم توی فیلم آروم شد وبعد موهای مادرم رو کشید و آوردش جلوی دوربین و گفت:
— چرا زار میزنی پیرسگ؟
مادرم گفت:
—- خسرو تو چرا اینطوری شدی؟ گفتی دوست داری یکم خشن باشی ولی هیچوقت اینطوری نبودی
خسرو بهش گفت:
— حالا از این به بعد همینطوره! کیر جوون میخوای باید تاوانشم بدی پیرسگ فهمیدی؟ آره جنده؟
— در ضمن! اگه نمی خوای و سختته هرری!! راه باز جاده دراز برو تو خیابون زندگی کن! این خونه هم تا چند روز دیگه به نام من میشه! لطف کردم نگهت داشتم! هر کاری هم دلم بخواد باهات میکنم فهمیدی؟! از اون کار مزخرفتم که انداختنت بیرون دیگه نون هم نداری بخوری باید بری بدی!
—- خب شما اینقدر نگذاشتی صبحها زود برم سر کار که بیرونم کردن!
دوباره تف کرد تو صورتش و گفت:
— خوب کردم حرفیه لاشی؟ یعنی خودت دوست نداشتی صبحا قبل از اینکه بری سر کار کیرمو بخوری بعد بری؟!
چی؟ مونا خونه رو میخواست به نام خسرو کنه؟ خدای من! دیگه از بدتر هم میشه ؟
مادرم گفت:
—- ببخشید غلط کردم هرچی شما بگید
— خب یکم التماسم کن ببخشمت
—- ببخشید خسرو خان غلط کردم تکرار نمیشه
در همین حال توی فیلم خسرو کف پاشو گذاشت روی صورت مادرم که زانو زده بود جلوش و نشسته بود و مادرم هم طوری که انگار قبلا این کار رو براش کرده باشه شروع کرد به بوسیدن پاش و بعد پاهاش رو فشار داد و سرش رو چسبود به زمین و معلوم بود داره خیلی بهش فشار میاره! دقیقا همونطور که من زیر پاش بودم در همین حال ی دفعه صدای جیغی از پشت سرمون شنیدیم من و خسرو هردو باهم برگشیتیم و پشت سرمون رو نگاه کردیم که دیدیم مونا در حال خود ارضایی بود و چنان ارضا شده بود که پاشیده بود به دیوار روبرو و اون صدای جیغ هم ماله همون بود و بعدش اینگار بیهوش بشه افتاد روی کاناپه و با چشمای بسته با صدای لرزانی گفت:
— از بچگیم تاحال اینطوری ارضا نشده بودم
خسرو خندید و به من گفت:
— شوهر که تو باشی بایدم از بچگیش ارضا نشده باشه!
مونا همونطور با چشم بسته و تمسخر گفت:
— خسرو٬ کون ننهه تنگتره یا پسرش؟
— خوب گوشتایی هستن!! معلومه کیر باباشم مثل خودش هسته خرمایی بوده! کیرم دهن بابات کونی!!!
بعد از اینکه فهمیدم خونه قراره به نام خسرو بشه دیگه باید بیشتر مراقب کارام و حرفام میبودم برای همین گفتم:
– ممنون آقا
مونا داد زد:
— نیما!!! خفه شو کونتو بده و گاییده شدن ننتو نگاه کن! لال!!!
خسرو گفت:
— نه مونا بزار بگه خوشم میاد ذلیل کنه خودشو برام! از اون بابای کونیش که خیر ندید! این یکی باباشم که کونش گذاشت!!!
مونا و خسرو خندشون گرفت و منم داشتم اون فیلم رو نگاه میکردم که دوبار رفته بود روی مادرم و داشت تلمبه میزد.
خسرو بهم گفت:
— من کمرم اینقدر سفته که باورت نمیشه میتونم تا ۲ ساعت دیگه بگامت تا مثل سگ برام زوزه بکشی! از اینجا به بعد اینکه چقدر طول میکشه تا آبم بیاد بسته به اینه که چقدر التماسم میکنی به مامان جونت نگاه کن چطوری داره پاهاهو میپرسته؟ ازش یاد بگیر!
این رو گفت و پاش رو از روی سرم برداشت و گذاشت جلوی صورتم. به فیلم نگاه کردم دیدم مادرم هم داره پاهاشو میلیسه و میبوسه و مدام التماس میکنه و میگه پاره شده بسه اون هم همش بهش میخندید و هر از گاهی ی تف میانداخت تو صورتش یا توس موهاش و محکمتر میکردش.
از روی ناچاری منم مجبور شدم همون کار رو بکنم و علیرغم میل باطنیم شروع کردم به لیسیدن و بوسیدن پاهای به اصطلاح نامزد مادرم!
بعد از ۵-۶ دقیقه التماس بالاخره راضی شد که دیگه دست از کردن من برداره و رفت کنار مونا که خوابیده بود و قلاده منم کشید و منم مثل سگ دنبالش راه افتادم از تلویزیون صدای آه و اوه خسرو اومد و آبش رو پاشید تو صورت مادرم و مثل بازیگرای فیلم های پورنو با کیرش آبش رو تو همهجای صورتش پخش کرد و بعد کردش تو دهنش.
و در حالی که مادرم داشت تشکر میکرد و خسرو میخندید بالاخره اون فیلم کذایی با کشیده ی دیگهای که به صورت پر از آب کیر مادرم زد تموم شد و فقط مونده بود که اینجا هم آبش بیاد و دست از سر من برداره
نشست و گفت:
— لاشی بیا تخمام رو بخور
نشستم بین پاهاش و شروع کردم به میک زدن تخماش به مونا گفت:
— مونا برام بمال زودتر آبم بیاد
مونا گفت:
— گمشو! من به کیر تو دست نمیزنم!
خسرو داد زد:
— بمال دیگه بابا اه!!!
مونا عصبانی شد و به من ی نگاه چپ چپی کرد و من هم در یک لحظه قلادهام رو از دست خسرو بیرون کشیدم و پاشدم ایستادم آماده بودم مونا بگه تا …
خسرو گفت:
— بشین مادر جندهی کونی! بیا تخمامو بخور پدرسگ!
و ی نگاهی به مونا کرد که یعنی شوخی کرده باهاش
مونا هم به من اشاره کرد که بشینم بهش سرویس بدم
منم اطاعت کردم و رفتم پایین٬ خسرو که از دستم عصبانی شده بود کیرش رو کرد دهنم و تقریبا شروع کرد با سر من جلق زدن!
— بخورش کثافت! آهااااااان!! ای ریدم به قبر پدر پدرسگت کس کش!
سر من رو طوری تکون میداد که انگار ادامه دستش باشه! تند تند بالا پایین میکرد تا اینکه آبش اومد و کلیش پرید تو گلوم و بعد از کلی سرفه آروم شدم. خسرو گفت:
— عوضش اینطوری مطمئن شدم که همش رو خوردی ننه سگ!
— باننتم اینکارو زیاد میکنم!
و خندید!
مونا گفت:
— تشکر نمیکنی؟
– ممنون آقا خسرو
— مادرتم همینو میگه!!
و تف کرد تو صورتم
خسرو و مونا خندشون گرفت بعد خسرو به من گفت:
— برو لباسای من رو بیار باید برم جایی
خواستم بلندشم برم که مونا گفت:
— اگه میخوای امشب اون شومبولتو از قفس در بیارم میتونی از خسرو خواهش کنی اگه اون قبول کنه چون از نظر من سگ خوبی بودی میتونی امشب خودتو ارضا کنی٬ ولی خسرو هم باید قبول کنه!
ی نگاه به خسرو کردم که ببینم چی میگه که داد زد:
— سرتو بنداز پایین تخم حروم!
و با پاش سر من رو فشار داد زمین و پاهاشو گذاشت روی سرم و شروع کرد به مثلا فکر کردن!
— اوممممممم! بزار ببینم! کیرمو خوب خوردی! تخمامم خوب خوردی! کونتم نسبتا تنگ بود! ولی این آخر کاری که قلادتو کشیدی گوه خوری زیادی کردی!
– ببخشید آقا خسرو تکرار نمیشه
— میدونم تکرار نمیشه تخمسگ وگرنه ننت تاوانشو میده!
یکم دیگه ادای فکر کردن در آورد و با مونا هر هر میخندید تا اینکه مونا گفت:
–خب بگو چیکار کنی براش تا تلافی اون گوه زیادی که خوردی براش بشه و بزاره بعد از چند ماه بالاخره ارضا بشی!
راستم میگفت الان حسابش از دست در رفته بود از آخرین باری که بهم اجازه تنها سکس مجاز برای من رو صادر کرده بود!
– من در خدمتم آقا خسرو هر کاری که بفرمایید.
— چیز زیادی ازت نمیخوام٬ فقط میخوام ازم تشکر کنی که ننتو مثل سگ گاییدم!
پاشو از رو سرم برداشت منم جلوش زانو زدم و گفتم:
– آقا خسرو ممنون که با مادرم سکس کردین
— نشد! من چی خواستم ازت؟
– ممنون که ننمو مثل سگ گاییدین
ی دفعه تف کرد تو صورتم و گفت:
— کیرم تو غیرتت! کیرم تو ناموست! کیرم به کون اون پدر پدرسگت
– ممنون آقا خسرو
— برو لباسامو بیار
من هم رفتم لباساش و کفشاش رو آوردم و لباساش رو پوشید بعد کفشش رو گذاشت روی شونه من و پوشید بعد همونطور که من زانو زده بودم ی کشیده محکم بهم زد و گفت:
— تخمسگ دیگه از این گوههای زیادی نخوری برای من؟ تو کونده منی مثل ننت! ی بار دیگه قلادتو از دست من بکشی ننتو سیاه و کبود میکنم و میاندازمش تو خیابون
این رو گفت و دستشو گرفت جلوی صورتم اول نمیدونستم باید چیکار کنم ولی بعد فهمیدم! دستشو بوسیدم و گفتم:
– غلط کردم آقا خسرو ببخشید
— این شد! یادت نره هم خودت هم اون ننت برای ما حیوون هم نیستین فهمیدی؟
– بله آقا
راه افتاد سمت در و قبل از اینکه بره بیرون از مونا پرسید
— از فیلم راضی بودی؟ کارایی که گفته بودی رو درست انجام دادم؟
مونا که هنوز انگار کمی گیج میزد با لبخند و نگاهش بهش فهموند که راضیه! خسرو براش ی بوس فرستاد و در حالی که در رو میبست که بره گفت:
— نه کونی! نمیتونی کف دستی بزنی!
و قاه قاه خندید و رفت!
بعد از اینکه در بسته شد مونا به سختی گرفت نشست و رو به من گفت:
— حیف شد! بنظر من امشب سگ خوبی بود! کون دادی! کیر خوردی! تخم خوردی! پا لیسیدی! گاییده شدن و کتک خوردن ننتو نگاه کردی و جیک نزدی و حتی بابتش تشکر هم کردی! ولی خب چون اون کارو کردی ازت راضی نشد که بهت اجازه بده!
– خانم شما بهم نگاه کردین که بلند شم بخاطر همون بود
— میدونم! کار درستی کردی! باید هم همینکار رو میکردی! داشت پاشو از گیلیمش بیشتر دراز میکرد! ولی خب نتیجهاش این شد که اون راضی نیست دیگه!
— خب حالا بلند شو برو دوش بگیر که بوی گندت داره حالم رو بهم میزنه!
— راستی نیما
– بله خانم
— از اینکه فهمیدی ننتم در واقع شده سگ یکی دیگه چه حسی داری؟
یکم مکث کردم و گفتم:
– چه حسی میتونم داشته باشم؟
بعد مونا چشماش رو بست و سرش رو هم برگردوند و دراز کشید و با دست به من اشاره کرد که گمشم!
در حالی که داشتم میرفتم مونا بلند بلند گفت:
— یادته وقتی هنوز داشتم رامت میکردم بهت گفتم میدم ننتو بگان؟ بعد گفتم فعلا ازش گذشتم؟
— خب٬ حالا فهمیدی حرفای من دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره!داستان اعتیاد به حقارت قسمت هفتم
-بله خانم! فهمیدم!
ادامه دارد…
خوشحالم مورد پسند بود میثم عزیز
دوست داشتندوست داشتن
تو هم بیماری ؟
دوس داری تجربه اون پسره وا داشته باشی؟
یا اون دختره ؟
دوست داشتندوست داشتن
در مورد داستان و من افاضه کردی پاسخت رو دادم ولی اگر قرار باشه به خوانندگان بلاگ توهین کنی و ترول بازی در بیاری نظراتت حذف میشه.
اخظار اول و آخر بود
دوست داشتندوست داشتن
خیلی قشنگ بود
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
مثل همیشه عالی بود ولی تکرار مکرر مثلا مونا و خسرو باهم خندیدن ک حساب تکرارش از دستم در رفته یکم زیاد بود یا مثلا تف کرد تو صورتم اینطوری لذتش رو از بین میبری تکرارش اذیت میکنه البته نظر شخصیه خودمه دمت گرم عااالی بووود
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
درود
ضمن احترام به نظر شما …
دوست عزیز اگه بنظرتون موضوع جذاب نیست یا خوب نوشته نشده یا …بجثی نیست ولی اینکه صرفا بگید چون تکرار درش هست پس خوب نیست یکم غیر منطقیه!
تو – بیرون – تو – بیرون – تو …
آشنا هست براتون؟
کل سکس تکراره!
با این طرز فکر اگه یک فیلم پورنو ساخته میشد برای همه کافی بود!
نفس کشیدن براتون خسته کننده نمیشه؟
ضربان قلب؟
چرخش فصل های سال
روز و شب
و…
زندگی ساخته شده از تکرار هست و صرف اینکه تکرار داشته باشیم معنی بدی نباید داشته باشه
بازم از نظرتون ممنون
دوست داشتندوست داشتن
ووووووو چه آگاهی خوبی همشو حفظ کردم . کلا با نوشته هاتون رشد شعوری و معرفتی کردم …
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
عالی
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
باید بگم قسمت قبل و این قسمت داستان رو به نقطه اوج برگردوندند. از دیروز که قسمت ۱۹ رو خوندم ذهنم درگیر شخصی بود که قرار بود وارد خونه بشه ولی به هیچ وجه فکر نمی کردم خسرو باشه. شخصیت خسرو خوب نوشته شده بود و جالب بود. فکر می کنم این اولین بار بود از ارضا شدن منا چیزی گفته شده بود؟
ممنون
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
با اینکه همه مواردی که تو این قسمت انجام شد لیمیتهای من بعنوان یه اسلیوه و اصلا حوشم نمیاد ولی واقعا داستانت خوبه و اوج حقارت نیما رو تو این قسمت نشون دادی.
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
بسیار عالی
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
خیلی عالی ولی من بیشتر تحقیر توسط مونا رو دوست دارم و اینکه مونا شکنجه گر برده هاش باشه تا نیما مرسی از رمز و داستان زیبات
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
Kheyli khub bud…admin??
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
یعنی واقعا فوق العاده بود،اونقدر نامحسوس مادرش وارد داستان شد من خودم هنگ کردم.عالی بود.هر قسمت به قسمت داره مهیج تر میشه،من حدس میزدم اون کسی که وارد خانه میشه خسرو هست ولی مابقی اتفاقات سورپرایزب .عالیییی.خسته نباشی.
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
ممنون از اینکه وقت میگذاری نظرت رو کامل شرح میدی
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
عالییییی
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
بازم گل کاشتی قشنگ بود عالی
داستان اعتیاد به حقارت قسمت هفتم
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
ممنون ولی کاش تحقیر به دست مونا بود
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 2 نفر
???
واقعا کارتون حرف نداره
روند داستان اصلا قابل پیش بینی نیست
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
یعنی خیلی عالی بود ولی برای جذابیت داستان سکس نیما با مونا رو هم بزار
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
عالی بود
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
Admin jan salam va khaste ham nabashi mamnon ke ghesmate 20 ro zodtar montasher kardi
bazam mesle hamishe alii bood Faghat ye nazar kocholo daram :
az nazare man age ye khorde bishtar chehre pardazi koni dar morede shakhsiyataye dastan behtar mishe dar morede nima va mona ke harfi nist ghablan mofasalan bahs shode ama masalan dar morede khosro ye khorde bishtar dar morede tip va andam va chehrash harf mizadi behtar bood az nazare man chon intori adam behtar ertebat bargharar mikone ba shakhsiyataye dastan albate in nazare mane badesh age senashon ro ye khorde moshakhas koni mamnon misham
mofagh o piroz bashid
ye chizi ham khatab be dostan migam omidvaram narahat nashi admin jan
Dostan ya To Entekhabat Sherkat nakonid ya Age Sherkat mikonid Salbi Ray Dadan Ro Faramosh nakonid
Bazam /mamnon
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
نظر شما دو قسمت بود یکیش به بلاگ مربوط بود و اون یکی هم به آزادی بیان !
فقط قسمت اول رو پاسخ میدم
در مورد اینکه از جزئیات فیزیکی و یا خصوصات شخصیت ها بخوام بگم زیاد موافق نیستم. چرا؟
شخصا دوست دارم تا جایی که میشه داستان انتزاعی باشه و خواننده چیزی که خودش میخواد رو جای شخصیت ها بگذاره.
کما اینکه تا چندین قسمت من حتی از دادن نام به کاراکتر ها خودداری کردم و بعد هم با نظرسنجی شخصیت اصلی رو نامگذاری کردم.
موفق باشید
دوست داشتندوست داشتن
درسته حدس میزدم این رو بگی در مورد شخصیت های اصلی جای بحث نیست و کاملا قبول دارم اما در مورد ی شخص سوم مثل خسرو خب دوس داشتم ی خورده توضیح میدادی ولی با تمامی این اوصاف داستانت واقعا فوق العادست و هیچ جای بحثی در این باره نیست و این نظرات ما هم به بعضی نکته های فرعی مربوط میشه
در هر صورت صلاح مملکت خویش خسروان دانند
بازم ازت تشکر میکنم بابت زحمتی که میکشی و وقتی که میذاری واقعا ممنونم 3>
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
ممنون از لطف و دقت شما به داستان
دوست داشتندوست داشتن
mamnooooooooooooon
bazam mesle hamishe aliiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiii bood
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
رمزالود!!!!
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
ممنون.واقعا داستان به اوج خودش رسیده و فوق العاده جذاب شده.مرسی از زحماتت
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
سلام ممنون نمیگم بد بود درواقع عالی بود اما من خودم ب شخصه دوس نداشتم مادرش وارد داستان شه..بازم داستان شماست هرجورشماصلاح میدونین…ممنون ازشما
دوست داشتندوست داشتن
با سلام به نظر من اگه داستان وارد رابطه نیما و مونا بشه و پای زن دیگه ای وسط بیاد و یه مقداری فاز باندیج قاطیش بشه زیبا تره تا وارد رابطه مادر نیما بشه. به هر حال مثل همیشه قلمت خوب بود ممنون
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
عااالی بودددد بازم می خام ????
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
عالی بود مث تمام قسمتها
ولی این یه اوج ناگهانی بود. هرچند وقتی موضوع ازدواج مادر نیما رو مطرح کردی مطمین شدم خسرو همون برگ آسته که رو میکنی و مادر نیما رو وارد فاز بردگی میکنی
ولی شخصا تحقیر مادر نیما رو به دست مونا خیلی بیشتر میپسندیدم
نمیدونم چرا میخوای داستان رو تمومش کنی . من که نویسنده نیستم حس میکنم میتونم بیست قسمت دیگه از تو این داستان زیبا در بیارم شما که دیگه خودت استادی
لطفا با همین فرمون ادامه بده
مررررررسی
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
اگه جدا به نوشتن علاقه داری بنویس٬ خارج از لیست داستان اصلی به نام خودت تو بلاگ قرار میدم دوستان مطالعه کنند
چطوره؟
دوست داشتندوست داشتن
ممنون از پیشنهاد سخاوتمندانت دوست گرامی
واقعا دوس دارم ولی استعداد نویسندگیم صفره
اون چیزی که گفتم منظورم باز بودن دست نویسنده بود واسه مانور دادن با توجه به فضای باز و پر از ابهام داستان که هنوز خیلی جا داره تا ادامه پیدا کنه. و البته علاقه شدید خودم به ادامه داستان به دست و قلم توانمند خودتون
بی صبرانه منتظر ادامه هستم
ای کاش این کار رو توی کشوری مث فرانسه یا آمریکا میتونستی واسه ساختن فیلم ارائه بدی و یه فیلم بلند یا یه سریال کوتاه جذاب ازش بسازن.
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
قسمت بعدو زود بزار بابا مردیماااااااا ????
دوست داشتندوست داشتن
به هیچ وجه در آینده نزدیک منتظر قسمت بعد نباشید
دوست داشتندوست داشتن
بدون هيچ سخني تو بينظيري
يعني عالي بود
واقعاً نميدونم چجوري بايد تشكر كنم ادمين جان
عالي عالي عالي
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
بیچاره گناه داره میشه قسمت بعد بهش حال بدی
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
قشنگ بود مثل همیشه … فقط به نظرم مونا باید یه جوری بعد از این که کارایی که میخواسته رو با خسرو کرد یه جوری دور بریزتش چون این حس تحقیر کردن فقط مربوط به شخصه خاص نیس و ذاتیه همونجور که گفتید … بهتره در مورد خسرو هم صدق کنه …
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
از نظر غافلگیری خیلی خوبه
به نظرم اگر چند قسمت روی چطور تسلیم شدن مادر نیما ( بصورت فلش بک ) وقت بزارین خیلی خوب میشه
یه پیشنهاد دیگه هم داشتم به نظرم قلم شما و داستانتون پتانسیل این رو داره که چند تا راوی داشته باشه
مثلا یک اتفاق رو هم از نقطه نظر نیما تعریف کنین و هم از نقطه نظر مونا
همین طور مادر نیما هم میتونه پررنگ تر وارد بشه
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
سلام خسته نباشید ممنون عالی بود مثل همیشه
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
عالی بود مثل همیشه ولی امیدوارم پایان داستان هر دو حالتش که گفتید قرار نوشته بشه به شکلی باشه که داستان افت نکنه و با پایانی خوب تموم بشه.
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
خيلي خوب بود
اميدوارم پايان خوبي داشته باشه
دوست داشتندوست داشتن
مثلا همیشه پیش بینی نشده بود منتها این قسمت دیگه فک نکنم کسیتو حقیقت اینو تحمل کنه
واقعا خسته نباشید ادمین
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
سلام به شما دوست عزیز. داستانت خیلی خوب بود و از اینکه مادرش رو وارد کردی ممنوونم ولی به نظرم اگه تو قسمت بعدی رابطه مونا و مادره شروع بشه و خسرو از ماجرا خارج بشه بهتره. چون فکر میکنم بیشتر افراد از جمله خود من حس حقارت و بردگی در مقابل خانم ها رو دارن. درسته که در واقع مونا داره نیما رو با کارای خسرو تحقیر میکنه ولی این سوء استفاده خسرو یکم حال گیریه.
دوست داشتندوست داشتن
دوست عزیز داستان تمام شده و قسمت آخرش امروز میاد تو سایت دیگه نیازی به پیشنهاد نیست
دوست داشتندوست داشتن
سلام دوست عزیز. اگه امکان داره رمزشو واسه منم بفرست
دوست داشتندوست داشتن
یه قسمت کاملا متفاوت بود، اینقد ادم تو عمق داستانات میره که خودشم تحقیرو حس میکنه، فوق العادههههه ای
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 2 نفر
تا اینجا هرچی خوندم عالی بود ولی این اخرش یجوریه بود
ولی بازم ممنون
دوست داشتندوست داشتن
وایییییی عالی بوووود خیلی خوب بود من که دیونه شدم حرف ندتری پسرررررر
دوست داشتندوست داشتن
نظر داده بودم
رمز ارسال نکردین ?
دوست داشتندوست داشتن
اینجا درخواست بده
https://hegharat.wordpress.com/2016/03/12/pass_req
دوست داشتندوست داشتن
همیشه با خواندنش قافلگیر میشم
دوست داشتندوست داشتن
Alyyy bodd admin jan
Binaziiir
دوست داشتندوست داشتن
عالی بود دوست من اگه میتونید
با همین ایملم رمز قسمت بیست و رو بدید
دوست داشتندوست داشتن
مثل همیشه کم نظیر
دوست داشتندوست داشتن
عاااااااااالی
دوست داشتندوست داشتن
سلام دوست من رمز قسمت اخرو بگ لطف میکنید میدید ممنونم کووروش دوست کوچک شما
دوست داشتندوست داشتن
امیدوارم دیگه برای قسمت آخر رمزت درست باشه!
فرستاده شد
دوست داشتندوست داشتن
متاسفانه داستان به آخر خودش رسید ولی شما نتونستی ی ایمیل بسازی!
دوست داشتندوست داشتن
متل همیشه عالی و جذاب بود
دوست داشتندوست داشتن
سلام خسته نباشید لطف کنید رمز قسمت اخرو ب همین ایمیل بفرستید برام
دوست داشتندوست داشتن
در آینده نزدیک رمز برداشته میشه
عضور خبرنامه بشید تا از زمانش مطلع بشید
دوست داشتندوست داشتن
ما به حد کافی مریض هستیم .لطفاً به این مریضی دامن نزنید.
این سایت رو تعطیل کنید.
دوست داشتندوست داشتن
این سایت جلوی راه خرید از سوپرمارکت محلتون باز شده ؟
حتما ی چیزی مربوط به این مسایل رو سرچ کردی که اینج پیدات شده
پس جانماز آب نکش
دوست داشتندوست داشتن
من 13 سال هست که درگیر این موضوع هستم . کسایی مثل تو حال من رو درک نمی کنند .
مسلمون هم نیستم .
این کار تو مثل بنزین ریختن روی اتیش می مونه.
دوست داشتندوست داشتن
چرا عزیزم درکت میکنم
نه ارادهی این رو داری که حست رو بزاری کنار نه ارادهی این رو که درست حسابی ارضاش کنی
فقط میتونی تو همین حالت که هستی باشی و بقیه رو مقصر بدونی
چیز کمیابی نیستی نمونهاش تا دلت بخواد زیخته
دوست داشتندوست داشتن
کسی رو مقصر نمی دونم. فقط چون کشیدم و دارم زیر اون له میشم .
نمی خوام کسی دیگه مثل من معتاد به حقارت بشه.
گر چه فکر میکنم این حس از بچگی شروع میشه.
دوست داشتندوست داشتن
کاریش نمیتونی بکنی
نه خودخواسته هست و نه کاریش میشه کرد و از اینها مهم تر اینکه چیزی به نام درست و غلط در دنیا وجود نداره
اگر با انجام دادنش آرامش پیدا میکنی انجامش بده اگرم با ترکش به آرامش میرسی بزارش کنار و چیزای دیگهای رو جایگزینش کن
فقط سعی کن تا آخر عمرت بین احساسات درگیر نباشی که اونوقت چیزهای مهمتری رو از دست میدی و وقتی میفهمی که کاری بجز افسوس خوردن از دستت بر نمیاد
تصمیم بگیر و انجام بده
یک دل یک جهت شو
دوست داشتندوست داشتن
کلا با این کلامتون تمام بالا و پایین فلسفه را درنوردیدید !!?
چیزی به نام درست غلط وجود نداره چون نمیدونی چه چیزی غلطه و چه چیزی درسته
چون معیاری برای شناخت درست و غلط نداری
چون بازنده ای
گفتیم جبر ولی نه دیگه زندگی حیوان صفتی بدون وجود اراده !
دوست داشتندوست داشتن
objective morality!
چرا میشد حدس زد کسی که این اسم رو برای خودش انتخاب کرده پیرو این دیدگاه پوسیده هست!
یکی تو درست و غلط رو میدونی یکی هم تمام ادیان و گروه های تروریستی و حکومت های توتالیتر!
دوست داشتندوست داشتن
خیلی داستان جالبیه هرچن برای من اصلن این طور افراد(شخصیت مرد داستان که داستان داره از زبون ایشون نقل میشه) قابل درک نیستن ولی همه قسمتاشو تا اینجا دنبال کرد ممنونم از شما
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایلها کلیک نمایید:
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
درحال اتصال به %s
مرا از دیدگاههای جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.
مرا در مورد نوشتههای تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.
Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.
به 370 مشترک دیگر بپیوندید
دنبالکردن
حقارت
داستان ها و مطالبی پیرامون رابطهی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن
حتما داستان را از قسمت اول دنبال کنید.
لیست تمام قسمت های داستان در صفحه لیست داستان ها موجود است
— اون موقع که خودت رو آدم حساب کردی بشینی با پدر من حرف بزنی باید فکر اینجاشو میکردی!
— فکر کردی دو بار بهت خندیدم معنیش اینه که در حد و اندازهی من هستی؟
– نه خانم من غلط بکنم!! من فقط دستورات شما رو انجام دادم! لباسی که گفتین رو پوشیدم٬ دسته گلی که دادین دستم رو تقدیم کردم٬ و تمام سعیم رو کردم که برخورد مناسبی با خانوادهی محترمتون داشته باشم.
— اینکه بشینی با بابای من ۱ ساعت حرف بزنی رو هم من گفتم مادر جندهی پدرسگ؟!!! آره؟!!!
– خانم پدرتون از من خواست٬ من که نمیتونستم رو حرفشون چیزی بگم٬ خیلی زشت میشد.
— زشت قیافهی ننهی کاندوم دزده توئه کثافت لجن! وقتی ریدم رو قبر بابات اون موقع میفهمی!!
…
بعد از اینکه مونا و مادرش حرفشون شد تا اون چند دقیقهای که من و پدرش حرف میزدیم مادرش لباسش رو عوض کرد ولی لباس بیرون پوشید و ساک تازهای بست و بعد از حدود بیست دقیقه اومد و به شوهرش گفت که دیگه نمیتونه اینجا رو تحمل کنه و میخواد بره ویلای شمالشون و هرچی هم شوهرش گفت که خستهاس و نمیتونه و تازه از اینهمه ساعت پرواز رسیدن حرفش رو گوش نکرد و خودش رفت سوار ماشین شد و منتظر نشست.
وقتی من چرخیدم سمت ساختمون دیدم مونا از پنجرهی طبقهی دوم داره من رو طوری نگاه میکنه که نه تنها همون کسی نیستم که حداقل بعضی وقتا دوستش داره بلکه انگاه باهام پدر کشتگی هم داره و فقط منتظر موقعیت هست تا من رو بیچاره کنه! و همینطور هم شد! بعد از اینکه پدر و مادرش رفتن بعد از کمی گفت و گو! من رو برد توی همون انباری کنار پارکینگ و بهم گفت لباسهام رو کامل در بیارم و تو این فاصله رفت ی صندلی درب و داغون و کمی طناب آورد و من رو به اون بست. و شروع کرد به بازجویی از من!!!
…
— حالا مثل بچهی آدم یا بهتر بگم توله سگ! از اول میگی چی به هم گفتین٬فهمیدی؟
– خانم پدرتون از من درخواست کردن صحبتمون خصوصی باشه و من برای هیچکس چیزی از اینم موضوع رو نگم.
— حالا من شدم هیچکس؟!!!!
این رو گفت و چنان سیلی محکم بهم زد که بجای درد و سوزش٬ بیشتر از چرخش سر و گردنم دردم گرفت و سرگیجه پیدا کردم!
– نه خانم منظورم این بود که ازم خواستن که دیگه حرفاشون رو هیچوقت بازگو نکنم.
— تو سگ منی یا بابای من؟!
– سگ شما هستم خانم
— پس چرا داری به حرف اون گوش میکنی؟
– من قول دادم خانم
…
راستش این بود که پدرش بهم گفت:
— حرفایی که میخوام بهت بزنم رو تاحالا به هیچ یک از اقوام و دوست و آشناها و دوست پسرهای مونا نگفتم٬ و ازت هم میخوام که این صحبت ها رو به هیچکس بازگو نکنی! این خیلی مهمه!
— برای این دارم برات میگم چون اولا تو همین چند دقیقه که دیدمت متوجه شدم پسر فهمیدهای هستی و دوما طوری که مونا ازت برام گفته میدونم رابطهاش با تو از روی هوس نیست و خیلی عمیق هست٬ فقط قبلش ی سوال دارم ازت٬ تو هم از ته دلت به مونا علاقه داری؟
برام یکم سخت شده بود جواب دادن ولی به خودم مسلط شدم و گفتم:
– بله٬ من از صمیم قلب به مونا جان علاقمند هستم.
— خوبه! خیلی خوبه!
و بعد تکیه داد و شروع کرد.
…
— فکر کردی با خانوادم آشنات کردم گوه خاصی شدی؟ آره کثافت ؟!
– نه خانم من هیچ فکر خاصی نکردم و حد خودم رو میدونم فقط چیزی که ازم میخواین رو نمیتونم انجام بدم.
— حالا میبینیم.
این رو گفت و رفت شیلنگ آب رو آورد و بازش کرد و آب سرد رو با فشار گرفت روی من! همینطوری اونروز حال و روز خوشی نداشتم و این آب سرد هم کمکی به قضیه نمیکرد!
— حالا مینالی یا نه؟!
…
— چیزایی که میخوام بهت بگم جزو اسرار خانوادگی ما هست و میخوام که همینطور بمونه٬ متوجه که هستی؟
– بله آقا٬ من بهتون قول میدم.
— روی حرفت حساب میکنم نیما جان.
– مطمئن باشید.
— همه چیز از ی مسافرت شروع شد٬ یعنی از قبلش هم چیزای عجیبی میدیدم ولی هیچوقت اینطور واضح نبود و ما هم مجبور نشده بودیم بهش جدی تر نگاه کنیم. رفته بودیم نیس٬ میدونی کجاس؟
– نرفتم ولی تعریفش رو شنیدم٬ یکی از شهرهای بسیار زیبا و توریستی فرانسه هست.
— آفرین! اونجا بودیم و داشتیم مثلا خستگی یکسالمون رو در میکردیم که همه چیز برامون عوض شد.
— من و مادر مونا رفته بودیم برای قدم زدن و مونا و مهران رو که اون موقع ۱۱ و ۸ سال سن داشتن تو خونه با پرستارشون که فرانسوی بود تنها گذاشته بودیم.
— همه چیز خوب پیش رفته بود تا اینکه من و مادرش رسیدیم در خونه و با صدای جیغ ی زن که به فرانسوی داشت بد و بیراه میگفت و دست ی بچه ۵-۶ ساله رو گرفته بود میاومد
…
— حالا نظرت عوض شد که در دهن لجنت رو باز کنی یا نه؟
– خخخخانم من قول دادم تورو خدا این ی مورد رو کوتاه بیاید. فقط همین مورد!
— پس من رو نشناختی! حالا که اینطور شد تا نگی اینجا میمونی و منم ازت پذیرایی میکنم!
خندید و من هم از لرزی که به تنهم افتاده بود دندونام بهم میخورد
…
— نزدیکتر که شدیم بعد از اینکه جلوی پرخاشهای زن رو گرفتم و پرس و جو کردم متوجه قضیه شدم ولی باز قضاوت نکردم از زن درخواست کردم بیاد تو و پرستاربچهها رو صدا کردم بیاد و بچهها رو هم بیاره.
— وقتی صحبتهای همه رو شنیدم قضیه معلوم شد.
— بعد از اینکه پرستار بچه ها رو برای خواب بعد از ظهرشون برده بود توی اتاقهای خودشون مونا یواشکی میره تو اتاق من و مادرش و مقدار زیادی پول برمیداره و میره توی کوچه و اون پسر بچه رو میبینه و با فرانسوی شکستهای که بلد بود بهش میگه اگه پول میخواد بیاد تو و وقتی بچه میاد …
— وقتی بچه میاد ازش در مقابل پول کارهایی میخواد که فکر میکنم خودت بدونی و لازم نباشه بازش کنم
سرم رو انداختم پایین و با سر حرفش رو تایید کردم
— از مادر اون بچه بارها و بارها عذرخواهی کردم ولی آخر رفت و به پلیس شکایت کرد و کار بالا گرفت
— سفر یک هفتهای ما به بیش از دوماه رسید و تو این مدت مدام کارمون به دادگاه کشید تا اینکه بالاخره قاضی حکم غرامت داد و البته یک دوره مشاوره با روانشناس که ما روانشناس پیشنهادی خودشون رو رد کردیم و یکی از بهترینهای فرانسه و حتی میشه گفت اروپا و البته یکی از گرونترینها رو انتخاب کردیم چون خودم هم میخواستم به ریشهی این موضوع پی ببرم که چرا دختر کوچولوی من چنین کاری رو کرده.
— جلسههای اول فقط تلاش کرد که زبان مونا رو باز کنه و به زیر پوستش نفوذ کنه٬ تلاشش این بود که علت اصلی کارش برسه.
— بعد از ۵ جلسه بالاخره مونا از پوستهی خودش بیرون اومد و با دکترش راحت صحبت کرد. دیگه جلسات به تعداد مورد نیازی که دادگاه حکم کرده بود رسیده بود ولی خب میخواستیم نتیجه بگیریم برای همین ادامه دادیم تا اینکه بعد از حدود ۱۰ جلسه دکترش خواست با من و مادرش صحبت کنه.
…
— هنوز نمیخوای بگی؟ مادرسگ؟!!!
این رو گفت و همچین به سینم لگد زد که صندلی از پشت افتاد و من هم باهاش خوردم زمین. هم از درد لگد به سینم و هم فشاری که به کمرم اومد نفسم داشت بند میاومد.
— سردته؟ میخوای گرمت بشه مادرسگ من؟!!
خندید و اومد بالای سر من واز زیر لباسش شورتش رو درآورد و پرت کرد سمت دیوار٬ بالای صورتم ایستاد و پاهاش رو دو طرف صورتم گذاشت و شروع کرد به ادرار کردن. برام اصلا ناخوشایند که نبود هیچی جدی جدی یکم هم گرمم شد٬ حداقل اولش! ولی باز با وزش باد سردم شد.
— تشکر نمیکنی قدر نشناس؟
– خانم خیلی خیلی ازتون ممنونم. سپاسگذارم
— این شد!
و کفشش رو گذاشت روی صورتم و مخصوصا دهنم و من هم براش بوسیدم و بعد رفت پایینتر ایستاد و در حالی که تو چشام نگاه میکرد و لبخند موزیانهای به لب های زیباش داشت پاش رو آروم گذاشت بین پاهام و گفت:
— ببینم چپی زودتر میترکه یا راستی٬ شایدم تو زودتر شروع کنی به حرف زدن!
…
— دکتر گفت مورد مونا چیز خاص و جدیدی نیست ولی توی این سن به این شدت یکم نادر هست.
— گفت دختر شما دارای سادیسم بسیار شدیدی هست که درمان خاصی هم نداره چون در روانشناسی مدرن بیماری به حساب نمیاد ولی باید درست کنترل بشه تا شاهد اینطور سوء استفاده نباشیم. در واقع باید شرایطی مهیا کنید که این نیازش رو بتونه بصورت طبیعی برطرف کنه
— من که تا بحال اصطلاح سادیسم رو فقط از تلویزیون و رادیو شنیده بودم و معنی واقعیش رو نمیدونستم ازش کلی سوال کردم تا مفهومش رو فهمیدم و از دکتر پرسیدم اینطور که شما میگی این ماهیت جنسی داره برای دختری تو این سن و سال برای چی پیش اومده که گفت: برای همین گفتم در مورد مونا کمی نادر هست!
— بعد از راهنمایی هایی که از دکتر گرفتم به ایران برگشتیم مسافرتی که هیچوقت فکر نمیکردم اینطور تموم بشه.
— تو ایران هم باز با یک مشاور روانشناس مجرب صحبت کردم و ازش راهنمایی گرفتم سعی کردم براش بقول خودشون پارتنرهایی برای این رابطه پیدا کنم که همه بالای ۱۸ سال باشند که باز به مشکل قانونی نخوریم. تو زمانی که اینترنت که هیچ موبایل هم تو ایران نبود پیدا کردن پارتنر اینطور روابط واقعا سخت بود! ولی با کمک همون روانشناس چندین مورد رو پیدا کردیم و من هم برای بعضی موارد زیاده رویهای مونا بهشون مبالغی رو پرداخت میکردم.
— در کنار تمام اینها مادر مونا هم بود که مدام سعی داشت این حس مونا رو سرکوب کنه و از بین ببره و با صحبتی که با دکتر مونا تو ایران در این مورد داشتم بهم اطمینان داد که همسر من هم این حس رو داشته و چون خودش تونسته این حس رو از نظر ظاهری سرکوب کنه از دخترش هم انتظار داره اون هم خواسته های خودش رو نادیده بگیره و روشون پا بگذاره. و چون مونا دنبال خواستهی خودش رو گرفت و نیازش رو ارضا میکرد از همون موقع با مونا به مشکل خورد.
…
– آآآآآآآآآآآآآآآآییییییی خواهش میکنم کافیه دیگه
— من که بهت گفتم من منتظرم ببینم اینا زودتر نیمرو میشن یا تو زودتر به حرف میای!!!
داد زدم:
– مونا بسه دیگه!!! من به پدرت قول دادم میفهمی؟ حالا پیش خودت فکر کن من رو هم میتونی با یکی دیگه عوضم کنی یا اینکه برات اینقدر ارزش دارم که به قولی که به پدرت دادم احترام بگذاری!
فشار پاش رو بیشتر نکرد و سکوت کرد. این اولین باری توی رابطمون بود که من صدام رو بلند کردم برای همین کمی روش تاثیر گذاشت.
پاش رو برداشت و بعد اومد بالای سر من و گوشیش رو از جیبش در آورد
…
بعد از اینکه مادرش سوار ماشین شد پدرش رفت تا اون هم چنتا وسیله و لباس برداره تا دوباره به مسافرت اجباری برند!
وقتی برگشت مونا هم همراهش بود و جلوی در ساختمون باهم چند دقیقهای صحبت کردن که معلوم بود موضوع مهمی هست. یکی دوبار هم به من نگاه کردن و بعد اومدن سمت من و بعد پدرش با من دست داد گفت:
— خب نیما جان قسمت نبود بیشتر باهم آشنا بشیم ولی ی حسی بهم میگه قراره آشناییمون بیشتر بشه.
و بعد باهام دست محکمی داد و من هم باهاش خداحافظی کردم و رفتن.
تو تمام مدتی که ماشین داشت دنده عقب میرفت مادرش طوری به من زل زده بود و نگاه میکرد که اگه میتونست میخواست من رو مثل دستمال کاغذی ریز ریز کنه و بریزه توی توالت. میشد نفرتی که به من داشت رو توی هوا لمس کرد!
ولی به هر حال رفتن و من و مونا تنها شدیم.
مونا خیلی آروم بود٬ اومد پیش من و دستم رو گرفت و رفتیم روی صندلی های آلاچیق نشستیم. بهم گفت:
— نیما ی چیزی ازت میخوام٬ نمیخوام نه بشنوم باشه؟
– حتما بفرمایید
— دیدم داری با بابا حرف میزنی. داشت چی بهت میگفت؟
– اوووم راستش رو بخوای چیز مهمی نبود که بخوام بگم. تعارف بود و صحبت از همه چیز از آب و هوا گرفته تا جر و بحثت با مادرت.
— نه ببین من بابام رو میشناسم داشت ی چیز مهمی بهت میگفت.
— ببین اگه بهم بگی منم سورپرایزت میکنم
این رو گفت و دست من رو گرفت و گذاشت روی سینهاش! گرمای تنش و ضربان قلبش رو میشد از روی لباس هم احساس کرد! من دهنم خشک خشک شده بود! آب دهنم رو به سختی قورت دادم و گفتم:
– عزیزم آخه چیز مهمی نبود وگرنه میدونی که من …
حرفم تموم نشده بود که دستم رو از روی سینهاش پرت کرد و موهام رو گرفت و برد سمت انباری
…
با گوشی شماره کسی رو گرفته بود. همونطور که بالای سر من ایستاده بود پاش رو گذاشت روی سر من که هنوز به صندلی بسته شده بودم.
— سلام بابا
— شما بردی!
— نه تو شرایطی نیست که بتونه صحبت کنه
— نه حتی یک کلمه هم چیزی نگفت بهم
— بله! باشه بهش میگم
— حالا زیاد لوسش نکن دیگه!
— ممنون٬ مواظب خودت باشیا! میبوسمت
— بای
صحبتش که تموم شد پاش رو از روی صورت من برداشت و گفت:
— بابا بهت سلام رسوند و گفت: کسی که قول مردونه میده و پاش میایسته معلومه که مرد شده.
من تازه فهمیدم این قضایا هم برای آشنا کردن من با زندگی مونا بوده هم امتحان برای من٬ کمی سردرگم شدم ولی باز خوشحال بودم که حداقل اگه خود مونا زیاد چیزی نشون نمیداد حداقل پدرش روی من دیگه حساب میکرد و من رو به عنوان «مرد» قبول کرده بود! مونا گفت:
— گرهای که به طناب زدم پشت صندلی هست که افتادی روش و نمیشه بازش کنم صبر کن برم ی چاقو بیارم خب؟
انگار من انتخاب دیگهای هم داشتم!
ادامه دارد …داستان اعتیاد به حقارت قسمت هفتم
ادمبن جان واقعا خیلی خیلی خوب بود به خاطر این زحماتی که کشیدی ازت تشکر میکنم امیدوارم زودتر قسمت بعدی رو بزاری
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
ممنون آیدین عزیز
قسمت بعد میره احتمالا برای نزدیکای عید مگر اینکه دوباره سرم خلوت بشه
دوست داشتندوست داشتن
عاااااااااااالیه منو دیوونه کرده
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
Admin Jan Khaste Nabashi
khob mesle hamishe vali be hich vajh dar hado andaze haye 17 ghesmate gozashte naboood vali bazam mamnonam say kon keyfiyat ro fadaye kamiyat nakoni har che ghadr vaght lazem dari fekr kon chon dastanet fogholadast va aslan dost nadaram mesle filmaye irani khob shoro she kho be oj berese ama Edamash kharab she albate in ghesmat bad naboooda khob bood vali nesbat be ghesmataye ghabl az nazaram zaif tar bood
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
کلا جالبه
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
عالی بودددد، در واقع عالی نبود فوق العاده بود مخصوصا با اون فن خاص تو نوشتن، ایولا
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
از این بهتر نمیشهههههه
تو فوقالعاده ایییی
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
ممنون مثل همیشه فوق العاده امیدوار قسمت عد زودتر آپ شه با تشکر
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
besiar ziba bood dooste aziz
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
دمت گرم خیلی حال کردم
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
ادمین دوست عزیر سپاس عالی بود توپ ردیف خسته نباشید
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
ادمين عالييييي بود
منتظر قسمت هاي بعدي هستم
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
عالی
دوست داشتندوست داشتن
بازم غافلگیرمون کردی ادمین ممنون
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
جمعش کنی یه فیلنامه خوب از توش در میاد البته برا کمپانیای خارجی
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
اینجا کامنت دادم ولی یادم نمیاد ایمیل داده باشم یا نه
به هر حال اگر فقط کامنت دادن برات مهمه باشه کامنت چرت هم میذارم ولی تا الان هر جا که تونستم کمکی بهت گرده باشم کامنت دادم
دوست داشتندوست داشتن
من به شما بدهکارم که اینطوری باهم حرف میزنی؟
من برای تمام کسانی که در ۵ پست آخر ی نظر ساده هم گذاشته بودند رمز رو فرستادم اگه ایمل شما درست نبوده یا نخواستی وارد کنی به من مربوطه؟
چرا برای کامنت گذاشتن منت میزاری سر من؟
نه کامنت بزار نه سر بزن به سلامت
دوست داشتندوست داشتن
داستان اعتیاد به حقارت قسمت هفتم
admin jan mamnoon vaghean alli bood
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
فوق العاده بود…مخصوصا فلش بک ها…امیدواریم زودتر بتونین ادامه بدین
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
khaste nabashi.chera nemiri vase filma nevisandegi koni ham ghodratesho dari ham honaresho .besyar aliiiiiiii
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
ای ول داداش ، استعداد داری ، برو خارج اگه میتونی فیلمسازی یاد بگیر ، فیلم بساز ، انشالله یک کارگردان عالی بشی
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
خیلی زیبا و عالی بود بی نظیر ترین داستانی بود که تا حالا خوندم
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
ممنون از لطف شما
دوست داشتندوست داشتن
دوست من داستان جدیدت کی حاضر میشه
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
هیچ برنامهای برای قسمت بعد نیست
دوست داشتندوست داشتن
slm
bazam faghat mishe gof mamnoon ?
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
اوايل كه داستان رو خوندم زياد حسه خوبي نداشتم،ولي الان بيصبرانه منتظر قسمت هاي بعدي هستم.
اميدوارم تا تهش كارتو با انرژى انجام بدى
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
دوست عزیز میشه بگی چرا حس خوبی نداشتی؟
ممنون میشم
دوست داشتندوست داشتن
بازم مثل همیشه عالی بود. خیلی خوب مینویسی. ممنون
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
سلام من زیر چهار داستان قبلی پست گذاشتم ولی رمزی برام فرستاده نشد. ممنون میشم رمد قسمت 19 برام بفرستی
دوست داشتندوست داشتن
در پست رمز قسمت نوزدهم توضیج دادم
دوست داشتندوست داشتن
دوست عزیز من پست رمز قست 19 رو خوندم زیر چها داستان اخر هم پست گذاشتم حتی قبلا بعضی از قسمتها مثل قسمت پست گذاشتم. این ایمیل هم ایمیل اصلیمه ولی رمزی دریافت نکردم ممنون میشم رمزو برام بفرستی
دوست داشتندوست داشتن
دوست عزیز من نوشتم کامنت ها در ۴ پست آخر که به درخواست دوستان کردمش ۵ پست آخر
شما هم در این نزدیک دوماه نظری ثبت نکردید. این نظر بالایی هم مربوط میشه به دیروز !
تصمیمی هست که گرفته شده و دیگه لطفا صبر بفرمایید تا قسمت ۲۰ که رمز کلا برداشته بشه.
شما هم یا بلاگ براتون اهمیت داره یا خیر
اگه اهمیت داره که خب پس چرا در بحث ها شرکت نمیکنید یا نظر نمیدید؟ اگر هم اهمیت نداره که نداشتن رمز هم براتون نباید مهم باشه حالا هروقت شد شد
چشم بهم بزنید رمز برداشته میشه
موفق باشید
دوست داشتندوست داشتن
سلام دوست من قسمت نودهم کی ازاد میشه برای ما ممنونم
دوست داشتندوست داشتن
در تاپیک رمز قسمت نوزدهم توضیح دادم
دوست داشتندوست داشتن
عالیه داداش
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
من ادرسم واژه گذر نامه من همه همینه ک فرستادم دوست من ممنونم از لطف شما وای میستم ازاد کنی
دوست داشتندوست داشتن
آقا کوروش عزیز
اینهمه از دوستان ایمیل میگذارند و رمز براشون فرستاده میشه. بدون هیچ مشکلی
فقط شما هستی که متاسفانه ایمیلتون صحیح نیست و یک ایمیل قابل استفاده هم نمیسازی
پیشنهاد میکنم تو گوگل آموزش ساخت ایمیل یاهو یا گوگل رو یاد بگیرید و یکی بسازید که مشکلت حل بشه
دوست داشتندوست داشتن
خیلی زیبا مینویسی خیلی دوست داشتم با اون که ازین حس کم میدونم ولی خوشم اومد از داستانت
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 2 نفر
ولی نمیدونم چطوری باید ادامه داستانتو بخونم
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
خوب بود
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
خیلی عالی
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
دوست من داستانو کی ازاد میکنید ممنون میشم ازتون
دوست داشتندوست داشتن
https://hegharat.wordpress.com/2016/02/02/%D8%AF%D8%B1%D8%A8%D8%A7%D8%B1%D9%87-%D8%B1%D9%85%D8%B2-%D9%82%D8%B3%D9%85%D8%AA-%D9%86%D9%88%D8%B2%D8%AF%D9%87/
دوست داشتندوست داشتن
سلام ادمین.خسته نباشی.من کامنت گذاشته بودم ولی یادت رفت رمز و برام بفرستی
دوست داشتندوست داشتن
طرح قشنگی بود ?
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
عالی بود
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
سلام ، بسیار عالی بود. ممنون
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
درود دوست من قسمت نوزده کی ازاد میشه و سپاس بیکران
دوست داشتندوست داشتن
خوب بود ولی خیلی در هم بود
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
ادمین جان من تمام قسمت های رو انقدر برام جالب بود یک شبه خوندم اگه امکانش هیت رمز قسمت نوزده رو بدی ممنون میشم
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
بزودی کلا رمز قسمت نوزده برداشته میشه دوست عزیز
نظرات هم باید تایید بشند تا قابل نمایش بشند برای همین کمی طول میکشه تا دیده بشند
دوست داشتندوست داشتن
عالی??
دوست داشتندوست داشتن
سلام دوست من….
خوشحالم که مسیر داستان به حالت عادی برگشت… داستان مهیجیه من بعد خوندن هر قسمت برات نظر میدم و خوشحالم که دید وسیعی داری. تبریک…موفق باشی دوست من
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
سلام دوست من…
از بابت تموم زحماتی که برای داستانت میکشی متشکرم… داستانت عالیه…
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
عالي بودش
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
واااای عالیه
خوش به حالت
داستانت حرف نداره
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
عالیه
دوست داشتندوست داشتن
در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایلها کلیک نمایید:
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
درحال اتصال به %s
مرا از دیدگاههای جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.
مرا در مورد نوشتههای تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.
Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.
به 370 مشترک دیگر بپیوندید
دنبالکردن
حقارت
داستان ها و مطالبی پیرامون رابطهی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن
حتما داستان رو از قسمت اول پیگیری کنید
با تمام اتفاق های عجیب و تحقیر کنندهی اون شب مهمترین چیز ممکن تو اون شرایط برام داشتن یک پیراهن تمیز بود تا بتونم باهاش برم خونه! به هر راهی فکر میکردم اول خواستم با شلنگ توی حیاط لباسم رو بشورم که حداقل بوش بره ولی فکر کردم اونطوری لباسم بیشتر خیس میشه و بیشتر از این سردم میشه. بعد گفتم برم دم در ورودی خونه از آیفون ازشون لباسی چیزی بگیرم. حدس میزدم که نباید عاقبت خوشی داشته باشه ولی از روی ناچاری به فکر انجامش افتادم.
میدونستم اگه بدون اجازه به ساختمان اصلی نزدیک بشم جدی جدی خودم رو توی هچل میاندازم٬ ولی اگه زنگ دم در رو بزنم شاید امیدی باشه. سریع از حیاط گذشتم و خودم رو به آیفون رسوندم و زنگ زدم. خانم جواب داد:
— چیه؟
– خانم عذر میخوام که مزاحمتون شدم. من لباسام بخاطر شرایطی که پیش اومد خیس خیس هست.
— شرایطی که پیش اومد؟ منظورت اینه که شوهرم شاشید به هیکلت؟!!! (خنده)
– بله خانم. بزرگواری میکنید ی لباس کهنهای چیزی بدین من خودم رو باهاش تا خونه برسونم؟
— نه نمیشه نداریم
– التماس میکنم خانم من جدا حالم بد هست و نمیدونم چطوری باید خودم رو با این سر و وضع تا خونه برسونم!
— اوممممم! یکم التماس کن شاید ی چیزی پیدا شد!
– خانم خواهش میکنم! التماس میکنم! در حق سگ خونتون بزرگواری کنید!
— بگو ننت کیه!
– مادرم کنیز شماست! سگ شماست!
— بابات کیه
– آخه اون که مرده خانم!
— گفتم بگو کیه!!!
– اونم اگه بود سگ شما بود خانم
— پس فهمیدی که هم خودت هم خانوادت همه سگ من هستن درسته؟
-بله خانم همینطوره
که یکدفعه از پشت آیفون فریاد زد:
— پس سگزادهی عوضی گه میخوری بدون قرار قبلی زنگ در خونهی صاحبت رو میزنی !! همین الان در رو میبندی و تا فردا دیگه ریخت گهت رو نمیبینم وگرنه کاری میکنم که آرزو مرگ کنی کثافت!!!
و قطع کرد.
دیگه جای بحث نبود در رو بستم و که دیدم چنتا دختر پسر که از ماشین هاشون پیاده شده بودند صدای داد زدن های پشت آیفون خانم رو شنیده بودند و داشتند میخندیدند! اینقدر سردم بود و قاطی کرده بودم که بدون اینکه به اونها توجهی بکنم راهم رو کشیدم و رفتم.
ی دفعه ی فکری به سرم زد. گوشیمو در آوردم و به یکی از دوستای قدیمی خودم زنگ زدم و براش ی خالی بستم که توی خیابون دعوام شده و افتادم توی جوبآب و … ازش خواستم که بیاد دنبالم و برام ی دست لباس بیاره.
وقتی اومد دنبالم تعجب رو توی چشماش میدیدم ولی چیزی نگفت من هم سریع سوار شدم و راه افتادیم سمت خونهی ما. من پشت سوار شدم و سریع لباسهام رو عوض کردم. زیاد باهم حرف نزدیم فقط شیشه ها رو دادیم پایین چون هنوز صورت من بوی شدیدی میداد! بالاخره رسیدیم در خونمون٬ ازش تشکر کردم و رفتم تو٬ خوشبختانه مادرم تو دستشویی بود و من هم از فرصت استفاده کردم و سریع رفتم تو اتاقم و لباس خونه پوشیدم. وقتی اومد بیرون تا اومد بگه کجا بودی چرا جواب تلفن رو ندادی پریدم تو دستشویی و گفتم الان میام میگم برات! چون میدونستم اگه یکم بخواد بگذره بوی گند صورت برام مشکل ساز میشه!
بعد از اینکه خودم رو حسابی با آب گرم و صابون شستم اومدم بیرون که دیدم نشسته و منتظره جواب هست. تازه یادم افتاد باید برای از خونه رفتنم از فردا ی چیزی بگم بهش! آخه معلوم نبود برای چند وقت من رو میخواستن ! هیچی هم بهم نگفته بودند!
خلاصه اینکه براش از یک پیشنهاد خوب کاری در شهرستان گفتم و اینکه باید همین فردا خودم رو بهشون معرفی کنم وگرنه میدنش به یکی دیگه ! اول قانع نمیشد ولی خب اینقدر حرف مفت زدم که حداقل خستهشد و بلند شد که بره! چون فردا معلوم نبود همدیگه رو ببینیم ازش خداحافطی کردم و رفتم اتاقم.
رفتم تو اتاقم٬ اینقدر خسته بودم که انگار کوه کنده بودم! چند لحظه رفتم دراز بکشم که یاد Chastity افتادم که باید میبستمش به خودم! از جیبم درشآوردم دیدم چندین تکه هست و حتی باز کردنش هم برام سخته چه برسه به بستنش! رفتم سراغ لپتاپم و تو اینترنت سرچ کردم که این مدل رو باید چطوری بستش! ی راهنمای خوب تصویری براش پیدا کردم از تصویر اول که آلت شق کردهی بزرگی بود و هنوز نصبش نکرده بود عکس داشت تا تصویر آخر که کامل بسته شده بود. شروع کردم به باز کردن قطعاتش و بعد طبق تصاویرسعی کردم روی خودم سوارش کنم ولی هی پوستش رو میکشیدم ودردم میومد! حسابی خسته و کلافه شده بودم! دوباره برگشتم به عکس اول و خواستم از اول شروع کنم که یکدفعه در اتاق باز شد و مادرم اومد تو و گفت : راستی برای فردا … که یکدفعه چشمش به عکس توی صفحه لپتاپ افتاد و خشکش زد من هم با تمام سرعتی که داشتم صفحه رو بستم!
خون به مغزم نمیرسید ! نمیدونستم چطوری باید با طناب زبون از این یکی چاه بیام بیرون!! ولی سعیم رو کردم:
– ی مشکلی پیدا چند روزه ! الان داشتم روی خودم چنتا تست میکردم ببینم میتونم بفهمم چیه یا نه ! لطفا میخوای بیای تو در بزن !
مادرم چند ثانیه ساکت موند بعد هم بدون اینکه چیزی بگه رفت
یعنی این شب نحس میخواست تموم بشه یا نه !!!!!!
پاشدم با اینکه دیگه کار از کار گذشته بود در رو قفل کردم و به وصل کردنش مشغول شدم. بعد از حدود بیست دقیقه و ۱۰-۲۰ بار آخ و اوخ کردن بالاخره موفق شدم ! اونم چه موفقیتی ! موفق شدم کیر خودم رو قفل کنم تا فردا کیلیدش رو دو دستی تقدیم دوتا از سادیسمیترین موجوداتی که تابحال توی عمرم دیدم بکنم! تابحال که با کسی سکس نداشتم! حالا اینها میخواستن لذت خودارضایی رو هم از من بگیرند و من هم داشتم براشون کار رو ساده میکردم! واقعا چه موفقیت بزرگی!
برای اینکه فردا صبح بتونم سر ساعت بلند بشم نمیخواستم خوابآور بخورم ولی بدون اون هم تا صبح بیدار میموندم و فردا خوابآلود بودم که برام بیشتر مشکل تولید میکرد! برای همین ی قرص خوردم و موبایل رو گذاشتم برای صبح زنگ بزنه و گرفتم خوابیدم.
صبح با صدای آلارم موبایل بیدار شدم هنوز خیلی خسته بودم ولی دیگه باید آماده میشدم برای رفتن!
از دیشب چیزی نخورده بودم و حسابی گرسنه بود ولی دیگه وقت نداشتم بخوام چیزی بخورم برای همین لباس پوشیدم و یکم پول برداشتم که یک دفعه یادم افتاد من ساک نبستم !!! بدو بدو چند دست لباس رو ریختم توی ساک و از خونه زدم بیرون. تقریبا میانهی راه بودم که متوجه شدم موبایلم رو خونه جا گذاشتم ! ای لعنت به من ! امان از وقتی که حول بشم و عجله داشته باشم ممکنه خودم رو هم جا بزارم! ولی دیگه وقت برگشت نبود اگه برمیگشتم قطعا دیر میرسیدم و به هیچوجه نمیخواستم روز اول دیر کنم. ولی مادرم چیمیشد؟ یکدفعه بدون خبر گذاشتم رفتم و موبایلم رو هم نبردم! پیش خودم گفتم حالا ی طوری باهاش تماس میگیرم.
رسیدم در خونه دقیقا بموقع رسیدم. حداقل ی کار رو درست انجام دادم! با اطمینان از خودم زنگ رو زدم ولی هرچی صبر کردم خبری نشد. دوباره و سه باره زنگ زدم تا اینکه بالاخره صدای خانم اومد:
— چیه تخمسگ !؟ سر صبحی دست کثافتت رو گذاشتی روی زنگ نمیخوای هم برداری!؟
– خانم من سر موقعی که گفتین اومدم خودتون فرمودین سر ساعت …
— خفشو کثافت! من همچین ساعتی رو نگفتم!
– نه خانم فقط خودتون گفتین ساعت …
— مادرسگ! داری به من میگی دروغگو؟!!!!
– نه خانم من عذر میخوام ببخشید
— همونجا پشت در میمونی تو خیابون تا صدات کنم. بعدا هم بخاطر اینکه من رو از خواب بیدار کردی تنبیه میشی! ی بار دیگه زنگ بزنی خودت میدونی! همونجاها باش تا از آیفون صدات کنم
– چشم خانم
یعنی هر کاری ازم میخواستن رو من براشون انجام میدادم ولی باز ازم طلبکار بودند !
شروع کردم به قدم زدن ولی زیاد از در خونه دور نمیشدم تا وقتی صدام میکنه بشنوم. ولی هرچی صبر کردم خبری نشد که نشد! خودم ساعت نداشتم گوشیمم که جا گذاشته بودم خونه برای همین هر از گاهی از رهگذر ها ساعت میپرسیدم! بعد از ساعت ۱۱ به خودم گفتم کاش اینقدر عجله نمیکردم و موبایلم رو جا نمیگذاشتم خونه خیلی بد شد. گفتم برم خونه بیارمش ولی میترسیدم که برم و بعدا برام مشکل ساز بشه. دیگه مسیر قدم زدن هام طولانی شده بود و از در حسابی دور شده بودم. نزدیک ساعت ۱۲ بود که از دور دیدم خانم با لباس خونه اومده دم در! یکدفعه چهارنعل دویدم دم در خونه تا رسیدم همونجا بیرون در ی کشیدهی زد تو صورتم که برق از سرم پرید و بعد گفت:
— لشتو بیار تو!
منم رفتم تو. بعد از اینکه از در گذشتیم برای اینکه درگیری بیشتری تولید نکنم خودم سعی کردم حرف گوش کن باشم و بدون اینکه بهم بگه چهار دستو پا دنبالش راه افتادم تا اینکه رفتیم تو همون آلاچیق دیشب و نشست روی صندلی راحتی و بعد پاهاش رو گذاشت روی کمر من و گفت:
— کثافت کجا میزاری واسه خودت میری؟ مگه تو نمیخوای سگ این خونه باشی؟ نکنه دلت میخواد سگ ولگرد باشی هان؟
و با روی دمپاییش زد تو دهنم. مزهی خون رو تو دهنم حس کردم و گفتم:
– نه خانم من میخوام سگ همین خونه باشم ببخشید دیگه تکرار نمیکنم
— موبایلت رو هم که نیاوردی ! مگه نگفتم وسایلت رو بیار؟
-خیلی با عجله اومدم فراموشم شد ببخشید
— زنگ زدم که ببینم کجایی دیدم مادرت گوشی رو برداشت
ای داد بی داد ! یعنی چی گفته بود؟
— ننت پرسید تو کجایی منم گفتم با چنتا از دوستاش چند ماهی رو میخوان برن ویلاشون تو شمال !
ای داد بی داد همهی فک زدن های دیشبم رو به باد فنا داده بود
— همینو به ننت گفته بودی یا دروغ دیگهای گفته بودی؟
– من گفته بودم برای کار میرم شهرستان!
قاه قاه شروع کرد به خندیدن و گفت:
— آره اون دروغ بهتری بود حیف که موبایلتو جا گذاشتی تخمسگ !
– بله خانم
پاشو از روی کمرم برداشت و گفت:
–لخت شو
یعنی نمیشد یک ثانیه بعدش حدس بزنم میخواد چیکار کنه٬ همیشه من رو سورپرایز میکرد!
کفش و جوراب و شلوار و پیراهن رو در آوردم و کمی مکث کردم ببینم میخواد کامل لخت بشم یا نه که گفت:
— چیه فکر کردی داری استریپ تیز میکنی؟ کونده لاشی؟ گفتم لخت شو !! سگ مگه لباس میپوشه؟!
عذر خواهی کردم و شورتم رو هم در آوردم
— خوبه درست وصلش کردی! کلید؟!!
رفتم سراغ شلوارم و از تو جیبش کلید رو دادم بهش که گفت:
— هروقتی میخوای چیزی رو به من بدی جلوم زانو میزنی دو دستی بهم تقدیمش میکنی و سرتم میگیری پایین مادرسگ فهمیدی؟!
– بله خانم اطاعت میشه
زانو زدو که کلید رو دو دستی تقدیم کنم که با کف دمپایی همچین زد توی سینم که پرت شدم عقب و گفت:
— یادت باشه من هر چیزی رو فقط ی بار بهت میگم فهمش رو داشته باشی میفهمی٬ نداشتی با تنبیه بهت میفهمونم
– بله خانم
دوباره تو همون حالت کلید رو دادم و این دفعه ازم گرفتش. گلو بندش رو باز کرد و کلید رو که خیلی کوچک هم بود انداخت به گلوبندش و گفت:
— از این به بعد دیگه نمیتونی بدون اجازهی من با اون کرمت ور بری! باید اینکار رو میکردم٬ اینجا اینقدر تحقیر میشی که اگه قفلت نکنم میخوای بجای کار کردن برام٬ صبح تا شب با خودت ور بری حیوون !
سرم از خجالت پایین بود ولی از شدت فحش هایی که بهم میداد یکم داشتم راست میکردم ولی با اون چیزی که روش بسته بودم که نمیشد راست بهشه! ولی شروع کرد به تکون خوردن که خانم گفت:
— میبینی؟ میبینی کثافت؟ این ذاته کثیفته٬ هرچی بیشتر باهات مثل گه رفتار کنم بیشتر بردم میشی !! ( خندید)
— خب ساکت رو خالی کن ببینم
سریع دویدم سمت ساک و روی زمین خالیش کردم.
۳ تا شلوار و ۴ تا پیرهن و ۳ تا جوراب
— مادرسگ تو جدا مثل حیوونی ها نه؟ یعنی نه حوله میخوای!؟ نه وسایل حموم؟! نه حتی مسواک!؟
و تف کرد توی صورتم!
چیزی نداشتم بگم ! منه وسواسی اینقدرسر صبحی عجله داشتم که تقریبا همه چیز رو جا گذاشته بودم ! بجز چیزهایی که خانم فرمودن٬ شونه و ریشتراش و خیلی چیزهای دیگم رو هم یادم رفته بود بیارم!
— در ضمن! برای اینکه سگ من باشی یکم چاقی. البته اینقدر اینجا کم بهت غذا میدیم و ازت کار میکشیم که درست بشی!
من شکم شش تیکه نداشتم ولی نسبت قدم به وزنم کاملا خوب و مناسب بود و هیچوقت کسی برای شوخی هم بهم نگفته بود چاق ولی چه میشد گفت بجز:
-بله خانم! ممنون خانم!
— اون انباری رو میبینی کنار پارکینگها؟
حیاط خونشون ی محوطه داشت برای پارک ماشین که ۲ تاش مسقف بود و کنارشون یک اتاقک انباری مانند هم بود که احتمالا برای نگهداری وسایل ماشین ها ازش استفاده میکردند.
-بله خانم دیدم
— تا وقتی که بریم توی آپارتمان خودمون اون انباری میشه لونهی تو!
ساختمان اصلی دوبلکس بود با حداقل ۸۰۰-۷۰۰ متر زیر بنا ! حتما چندین اتاق خواب هم داشت ولی خانم برای من این زباله دونی رو در نظر گرفته بود!
– ممنون خانم خیلی متشکرم
— بایدم ازم تشکر کنی! میتونم مجبورت کنم توی کوچه شبها رو بگذرونی توله سگ!
— امروز بیرون خیلی کار داریم٬ اول میریم کارهای بیرونمون رو میکنیم بعد که برگشتیم میری لونهی خودتو واسهی شبت آماده میکنی
— لباسهاتو بپوش الان میام که بریم
– اطاعت میشه خانم
داشتم لباسهام رو میپوشیدم که از توی ساختمان صدا اومد:
— فعلا پیرهنتو نپوش!
یکم عجیب بود! بقیه رو پوشیدم تا خانم با کیفشون اومد. گفت بشین زمین و خودشون نشست روی صندلیراحتی از توی کیفش چنتا شیشه درآورد – یک سرنگ و پنبه الکل های آماده
خیلی ترسیده بودم میخواست چیکار کنه؟ اون هم که میدونست ترسیدم سعی میکرد بیشتر کشش بده ! بالاخره گفت:
— دستتو بده به من !
با ترس و تردید دستم رو دادم ولی خیلی زود فهمیدم میخواد چیکار بکنه. میخواست خونم رو بگیره برای آزمایش! بعد از اینکه ۳ تا شیشه آزمایشگاهی رو پر کرد گفت:
— تا این تست هارو ازت نگیرم نمیشه بهمون توی اتاق خواب سرویس بدی! باید اول از سلامتت مطمئن بشم!
بعد ی شیشه داد دستم و گفت:
— تست ادراره پرش کن!
اونطوری نگاه میکرد سختم بود نمیتونستم ادرار کنم و داد زدن های بعدش هم کمکی نمیکرد! تا اینکه یکم گذشت و تونستم و شیشه رو تا نیمه پر کردم. گفتم:
– خانم شیشه رو کجا بگذارم؟
— الان که فکر کردم دیدم لازم نیست٬ همین آزمایش خون کافیه. میتونی بخوریش!
– آخه خانم …
— کی میخوای بفهمی وقتی من چیزی رو میگم باید همون لحظه انجام بشه!
همونطور مات بودم که گفت:
— دیشت همینجا شاش اربابتو از روی زمین هورت میکشیدی و میخوردی حالا با خوردن ماله خوت از توی شیشه مشکل داری؟ (خندید)
راست هم میگفت. سریع بالا کشیدمش . نزدیک بود استفراق کنم ولی جلوی خودم رو گرفتم و پیراهنم رو پوشیدم.
دسته کلیدش رو انداخت سمت من و گفت:
— ماشین رو روشن کن تا بیام تخم سگ
رفتم پشت ماشین نشستم تابحال همچین چیزی سوار نشده بودم در مقابل آشغالهایی که من معمولا سوار میشدم این مثل سفینه فضایی بود! بعد از چند لحظه تشریف آوردن و عقب سوار شدن
— میتونی حرکت کنی
اون روز چندین جا رفتیم اول رفتیم آزمایشگاه و رفتم شیشه هارو تحویل دادم. خودش با تلفن همه چیز رو هماهنگ کرده بود٬ بعد چندجا برای خرید رفتیم که به من گفتن تو ماشین بمونم و خودشون رفتن. آخر سر هم برای ناهار رفتیم ی فست فود که باز من نباید پیاده میشدم چون طبق گفتهی خانم چاق هستم و باید رژیم بگیرم! ولی در مورد اینکه چرا باید بوی غذاها رو با شکم گرسنه تحمل کنم چیزی نگفتن!
بعد از خوردن ناهارشون برگشتیم منزل ماشین رو پارک کردم و در رو براشون باز کردم که پیاده بشند. بعد از اینکه پایده شدن گفتن:
— اول لخت شو بعد برو لونتو آماده کن
– چشم خانم!
سریع همهی لباس هام رو در آوردم و گذاشتم توی همون ساک. خواستم برشدارم ولی گفتم بهتره کاری رو که ازم نخواسته نکنم که باز دعوام نکن! ساک رو همونجا توی آلاچیق گذاشتم و رفتم درِ انباری رو باز کردم دیدم دستگیره نداره و فقط با قفل و زنجیر میبندنش! دکمهی روشن و خاموش چراغ رو پیدا نکردم ولی چون لامپش روشن بود بیشتر پیگیر نشدم. توش بوی مکانیکی میومد! ی تشک کثیف و پاره پوره هم اون گوشه افتاده بود که برام این سوال رو تولید کرد که یعنی قبل از من هم برده داشتن؟ اگه نه این تشک اینجا چیکار میکنه؟!
کار خاصی برای درست کردن اون خرابه نمیشد کرد. فقط کفش رو ی جارو کشیدم و تشک رو آوردم وسط انباری زیر لامپ. کمی نگذشته بود که دیدم صدای حرف زدن خانم میاد. اول فکر کردم با من هست و خواستم جواب بدم که دیدم نه محترمانه تر از حرف زدن با من دارن صحبت میکنن که فهمیدم طرف صحبتشون ارباب هست. صدا همینطور نزدیکتر شد تا اینکه تشریف آوردن تو و من سریع چهار دستو پا شدم.
–آره عزیزم ترتیب اون کارم دادم !
— من اینم دیگه ! کم زرنگ نیستم که !
ی دفعه با چشمهایی که از شدت هیجان برق میزد رو کرد به من و آروم گفت :
— برای ارباب پارس کن !
منم شروع کردم بلند بلند پارس کردن
— آره!! شنیدی؟ الان میخوام همینکارو بکنم!
بعد رفت بیرون و من نشستم روی تشکم که صدای در انباری اومد. خانم بود در رو با قفل و زنجیر بست و رفت! ولی آخه چرا؟!! بعد از چند لحظه که صداش دور و دورتر شد لامپ سقف هم خاموش شد. معلوم شد که از داخل ساختمان روشن /خاموش میشه!
خانم رفت و من گشنه و تشنه و لخت موندم توی این خرابهی تاریک روی ی تشک کثیف. بعد از مدتی که نمیدونم چقدر بود ولی برای من خیلی زیاد گذشت سعی کردم بخوابم ولی بوی نفت و روغن اونجا و بوی چرک و کثافت تشک اجازه نمیداد! همونطور نشستم و مثل اتاق خودم به دیوار روبروم خیره شدم!
ادامه دارد…
داستان اعتیاد به حقارت قسمت هفتم
خیلی جالب بود ادامه به با قدرت. فقط یک خواهش. داستانی که شروع کردی رو تا آخر ادامه بده. دمت گرم
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
ممنون .خوب بود
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
قسمت بعد رو بزار دیگه. ببینیم چی میشه
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
والا هم سرم یکم شلوغ هست هم اینکه جدا اینقدر انتظار استقبال کم از سایت رو نداشتم! حتما سعی میکنم داستان رو تموم کنم ولی قطعا سرعت انتشار قسمت های بعدی به سرعت این شش قسمت نخواهد بود.
ممنون از علاقه و لطفی که به بلاگ خودتون دارید دوست عزیز
دوست داشتندوست داشتن
نه دوست عزیز. اول کارت هست نباید خیلی توقه بازدید زیاد داشته باشی بلاخره تا تو گوگل تو سرچ اول بیاد طول میکشه. مطمئن باش همینجوری ادامه بدی. اونهایی که علاقه مند هستند میان منتها باید سرعتت رو زیاد کنی. مطلب بیشتر بزاری. بازدیدت هم بیشتر میشه. فحخواهشا این داستانت رو ادامه بده سریعتر
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
بابا ادامه بده دیگه
ممنون
دوست داشتندوست داشتن
عالی
دوست داشتندوست داشتن
فوق العاده
خسته نباشی
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
باحاله. فقط چرا ادامه نمیدی
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
سلام
داستانت خیلی خوب هست
ولی یکم داری بزرگنمایی و غیر طبیعیش میکنی و از واقعیت داره دور میشه
یکی اگر فول اسلیو هم باشه این شرایط رو قبول نمیگنه
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
بنظرم از این بهتر نمیشه
دوست داشتندوست داشتن
درود و سپاس
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
از شدت شهوت داره میترکه نهادم …. ای جونه عالم … مرسی
دوست داشتندوست داشتن
در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایلها کلیک نمایید:
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
درحال اتصال به %s
مرا از دیدگاههای جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.
مرا در مورد نوشتههای تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.
داستان اعتیاد به حقارت قسمت هفتم
Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.
به 370 مشترک دیگر بپیوندید
دنبالکردن
حقارت
داستان ها و مطالبی پیرامون رابطهی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن
حتما داستان رو از قسمت اول دنبال کنید
لیست تمام قسمت های داستان بالا در صفحه لیست داستان ها هست
چشمام رو که باز کردم از شدت آفتابی که از توی پنجره دستشویی به چشمام خورد فهمیدم باید نزدیک ظهر باشه
خیلی تعجب کردم که چطور تا اون موقع کاری به کارم نداشتن و تونستم بگیرم بخوابم !
جدا هم به این خواب نیاز داشتم مخصوصا بعد از بلاهایی که شب قبلش سرم آورده بودند. تحقیر فیزیکی که سرم میاوردن رو میتونستم ی طوری تحمل کنم جای زخم و کبودی و درد پشتم بعد از مدتی رو به بهبود میرفت ولی وقتی مثلا به خونمون زنگ میزندن از شدت تپش قلب شدیدی که پیدا میکردم بعد از مدتی توی سینم درد و کوفتگی حس میکردم که یکم هم برام ترسناک بود!
بلند شدم که برم جلو آینه و دست و روم رو بشورم که تا تکون خوردم پشتم شروع کرد به سوختن ! خیلی درد گرفته بود! مخصوصا که با درگیری لفظی که بینشون پیش اومد شوهرش لجش گرفت و عصبانیتش رو سر من خالی کرد! البته بهتر بگم لجش رو ته من در آورد و تو صورتم خالی کرد !
جلوی آینه که رسیدم دیدم تمام صورتم بخاطر اصلاح عجیبی که دیروز کردم شده پر جوش و در کل صورتم خیلی قرمز شده. خیلی خوشگل و خوشتیپ بودم حالا دیگه بی نقص شدم !
صورتم رو و مخصوصا دهنم رو چندباری شستم و رفتم نشستم ی گوشه و طوری نشستم که پشتم کمتر بسوزه ولی بدون هیچ لباس و فرشی سخت بود.
دقت که کردم دیدم خونه ساکته ساکته و هیچ صدایی نمیشنیدم. به سرم زد که برم پاشم برم بیرون ولی ی صدایی درونم میگفت بگیر بشین ! واسه خودت شر درست نکن! از نشستن توی اون انباری مزخرف که بدتر نیست! حداقل اونقدر گرم نیست٬ بوی نفت نمیاد ! میتونی هر وقت خواستی آب بخوری و از همه مهمتر دستشویی کنارم هست و از شر اون سطل بو گندوی کذایی راحت شدم!
یکم دیگه نشستم ولی دیگه داشتم دیوونه میشدم هم بخاطر اینکه حوصلهام سر رفته بود هم بخاطر اینکه فکر و خیال اومده بود سراغم٬ چند دقیقه دیگه هم گذشت تا اینکه به خودم جرات دادم برم و در بزنم ببینم جوابی میگیرم یا نه.
شروع کردم به در زدن اول چنتا آروم زدم و بعد شروع کردم به محکتر و محکتر زدن ولی هیچ جوابی نمیگرفتم دیگه مطمئن شده بودم که خونه نیستن وگرنه اگه حتی خواب هم بودن اومده بودن سراغم .
زد به سرم که این اولین باریه که من توی این خونه یا بقولی عمارت تنهام و به جایی هم غل و زنجیر نیستم ! شاید دیگه همچین فرصتی برام پیش نیاد بهتره برم همه جا رو خوب دید بزنم ! ولی ی طرف دیگه سرم میگفت برای خودت شر درست نکن ! بتمرگ سرجات ! ی موقع میان پدرت رو در میارن ها!
با تمام کنجکاوی که داشتم و علارغم اینکه حوصلم دیگه از سر رقتن گذشته بود و میتونم بگم حوصلهام درد گرفته بود ولی باز گرفتم نشستم سرجام و ترسیدم در رو باز کنم ! حتی پیش خودم فکر میکردم نکنه خونشون دوربین مخفی داشته باشه و بعدا ببینن که من توی خونه بی اجازه سرک کشیدم !
سعی کردم بگیرم بخوابم ولی برام سخت بود همش صدای خانم تو سرم طنین پیدا میکرد که میگفت:
— دیدی حق داشتم بهت بگم کونی؟!! کونی!؟
— دیدی آخرش داری میدی ؟! تو هرچی که من بخوام هستی و میشی !
راست هم میگفت از روز آشناییمون تا الان که توی توالت خونه پدریش با پشت داغون از دادن به شوهر نشستم هر کاری خواسته بود سر من در آورده بود و من هم چارهای نداشتم بجر پذیرفتن خواسته هاش.
به این فکر میکردم که دیگه چی توی سرش میگذره اینکه میخواست من رو با خودش ببره خونمون پیش مادرم برای چیه؟! واقعا چه نقشهای توی سرش میگذره !
توی عوالم خودم بودم و داشت چشام با کابوس های واقعیم گرم میشد که صدای ماشین رو شنیدم .
صدای ماشین خانم بود٬ بالاخره اومد خونه ! معلوم نیست کجا گذاشته بوده رفته بود و چه نقشهای داشته !
با تمام بدبختی هایی که سرم میآورد ولی در باطن هر روز بیشتر از روز قبل دوستش داشتم و از هوش و زرنگیهاش لذت میبردم!
بعد از چند دقیقه صدای قدم های روشنیدم که نزدیک شد و صدایی که بعدش شنیدم باعث شد به حماقت خودم ایمان بیارم !
کلید رو انداخت توی سوراخ کلید در و در رو باز کرد !
واقعا به حدی رسیده بودم که نیاز به کلید نداشتم ! بدون اینکه حتی امتحان کنم که در باز هست یا بسته از ترس خانم توی توالت نشسته بودم!
وقتی دیدمش تقریبا با همون تیپی بود که میومد دانشگاه و تقریبا رسمی بود تا دیمش چهار دست و پا شدم و سرم رو گذاشتم رو سرامیک های دستشویی٬ بدون اعتنا به من با کمی عجله دوید سمت دستشویی فرنگی و لباسش رو کشید پایین.
سرم رو بلند نکردم چون میدونستم از دید زدن نفرت داره ولی از صدای جریان آب و از اون مهمتر از شدت فشارش فهمیدم خیلی وقته خودش رو نگهداشته و حسابی پر بود!
بعد از اینکه صدای آب تموم شد ی آه و نفس راحت کشید و انگار که تازه من رو دیده باشه گفت:
— خوبی توله سگ؟ کونت زیاد جر نخورده از دیشب؟ بخیه نمی خوای؟!!
و بعدش یکی از همون خنده های نمکین همیشگیش کرد
– ممنون خانم درد دارم ولی باهاش کنار میام ممنون که بفکر سگتون هستین
— بفکرت نیستم مادرسگ! می خوام بدونم چقدر زجر می کشی که بیشتر حال کنم !
– بله ببخشید خانم
— بیشتر !
– غلط کردم خانم!
— بیشتــــــــــــر !!!
میدونستم باز میخواد من رو با کلام کجا ببره ولی آخه فقط ادرار کرده بود! یکم عجیب بود دلم رو زدم به دریا و گفتم
– گه خوردم خانم
— اون رو که دیگه میکنم غذات خوک کثافت! دیگه چیزی نداری بگی؟!
داشتم من من میکردم که ی چیزه دیگهای بگم که دیدم بلند شد و لباسش رو کشید بالا و گفت:
— خفهشو بی عرضه ! امروز کار دارم و وقت برای تفریح کردن باهات رو ندارم
وقتی داشت از در میرفت بیرون گفت :
— تمام بدن و صورت رو بشور تا بیام
ی جورایی دیگه حتی سعی نمیکردم بخوام حدس بزنم قدم بعدیش چیه و چی توی سرش هست چون همیشه من چندین قدم عقب بودم برای همین مثل بچهی آدم … یا بهتر بگم مثل توله سگ حرف گوش کن! پاشدم و خودم رو باز دوباره شستم و نشستم تا بیاد.
بعد از چند دقیقه خانم اومد. دیدم لباس خونه بسته تنشه و هنوز شالش رو بر نداشته! خیلی برام عجیب بود و بعد که کامل اومد تو بیشتر تعجب کردم! دیدم چنتا تیکه لباس دستشه. رو کرد به من و گفت:
— میای بیرون اینها رو میپوشی و گه زیادی هم نمیخوری٬ فهمدی تخم سگ؟
– بله خانم
لباس ها رو گرفتم و شروع کردم به پوشیدن
نو نبودن یا مال شوهرش بود یا مال کس دیگهای٬ مال هرکی بود یکم برام کوچیک بود ولی خب باز لباس بود بعد از چند روز بالاخره لباس پوشیده بودم و بدنم کمی گرم شده بود!
ولی بیشتر داشتم فکر میکردم یعنی چه خبره ؟ جریان چیه؟ که خودش انگار از قیافهی کف کردهی من فهمیده بودم دارم فیوز میپرونم و از روی رحمش اومد که مثلا برام توضیح بده! ولی توضیحش توضیح کاری بود که ازم میخواست نه توضیح اتفاقاتی که قرار بود بیوفته!
— خوب گوش کن کثافت عوضی با اون قیافه کیریت! وقتی اومدن لازم نیست جلوشون ذات واقعیت رو نشون بدی و میتونی مثل قبل تظاهر کنی به آدم بودن! ولی اگه در انجام کاری که ازت میخوام فقط کمی تاخیر ازت ببینم روزگارت رو سیاه میکنم ! من باید خیلی بدبخت باشم که بشینم و اجازه بدم که تخم سگ حروم زادهای مثل تو بخواد نقشه هام رو خراب کنه فهمیدی؟!
و بعد سیلی بهم زد که شاید محمکترین کشیدهای بود که تو عمرم خورده باشم !
از شدت ضرب دستش و ترسی که ازش پیدا کردم کمی صدام میلرزید ولی باز خودم رو جمع و جور کردم و گفتم:
– خانم من که حرفی نزدم اعتراضی نکردم هر امری داشته باشین انجام میدم!
— پس چی میخواستی انجام ندی مادر جنده؟!
و یکی دیگه زد همون طرف صورتم که قبلی رو زده بود!
دیگه چیزی نگفتم و فقط تحمل کردم
اومد راهش رو بگیره بره توی اتاقش که گفت:
اینها رو زدم که بفهمی دنیا دسته کیه کثافت ! حالا برو مثل سگ آدم نما بشین پشت میز توی سالن پذیرایی تا برگردم الانه ها دیگه میرسن !
رفتم سمت سالن پذیرایی ولی سرم داشت دنگ دنگ صدا میداد٬ از کشیده هایی که نمیدونم برای چی خورده بودم! رفتم و پشت صندلی های میز بزرگ وسط سالن نشستم و منتظر موندم تا خانم برگرده و امید داشتم اینبار بجای اینکه باز هم چنتا فحش بارم کنه و بهم سیلی بزنه شاید برام کمی توضیح بده که چه خبره و قرار چه اتفاقی بیوفته؟ و از اون مهمتر کی یا کیا قراره که بیان؟!
ولی فعلا که خانم نبود و من هم نشسته بودم اون وسط ! چشمم افتاد به ساعت بزرگی که به ستون وسط سالن چسبیده بود٬ زیبای خود ساعت مانع شده تا چند لحظهای دنبال هدفم که دیدن ساعت بود باشم! ولی بالاخره تونستم ازش چشم بردارم و عقربه هاش رو ببینم. ساعت تازه ۱و نیم بود. من فکر میکردم نزدیک عصر باشه! احتمالا هوا ابری بوده و خورشید کم نورتر شده بوده!
منتظر موندم و باز هم منتظر موندم تا بالاخره صدای بسته شدن در اتاق خانم از طبقه بالا اومد و توی سالن بزرگی که نشسته بودم طنین انداز شد
با هر قدمی که روی پله ها میگذاشت به سناریو های مختلفی که ممکن بود ترتیب دیده باشه فکر میکردم و راه به جایی نمیبردم و بر میگشتم سر جای اولم !
وقتی اومد توی سالن و من رو دید زد زیر خنده و گفت:
— چه صورتت قرمز شده !
– بله خانم
— ولی مواظب باش حرفهایی که بهت زدم مثل قرمزی صورتت از سرت پاک نشه وگرنه خیلی خیلی بدتر از چنتا کشیده انتظارت رو میکشه
– چشم خانم ولی آخه …
— میخوای بدونی چه کاری ازت میخوام؟
– بله خانم
— میخوای بدونی کیا دارن میان؟
خب حداقل معلوم شد که چند نفر هستن نه یک نفر !
– بله خانم اگه لطف کنین بگین ممنون میشم ازتون
— چقدر دوست داری بدونی؟
– خیلی خانم
— به خودت بگو مادر جنده تا بگم!
یکم جا خوردم٬ خیلی شده بود که بهم بگه یعنی خیـــــــــــلی شده بود ولی تاحالا مجبورم نکرده بود که به خودم فحش بدم!
تو دهنم سخت میگنجید که بگم ولی هرطور بود گفت:
– مادر من جندهاس خانم
خندید
— ادامه بده:
– میره میده خانم
بیشتر خندید
— دیگه تعریف کن کجاهاشو میده
– همه جاشو خانم
— کونم میده نه؟
– بله خانم
— چقدر میگیره؟
– هیچی خانم ارزش پول دادن نداره
— پس یعنی جنده نیست چون پولی در نمیاره! فقط لاشیه و می خواد از کیر بالا بره نه؟
– بله خانم
شروع کرد قاه قاه خندید که همزمان صدای زنگ در اصلی خونه بلند شد و در حالی که میخندید بلند شد رفت سمت درباز کن و به من گفت:
— بگیر بشین پشت میز تا همه بیان مادر کونی ! یادت نره هرکاری که بهت گفتم رو انجام میدی !
با سر تاییدش کردم و بعد گوشی رو برداشت و گفت:
سلام ! بفرمایید توداستان اعتیاد به حقارت قسمت هفتم
ادامه دارد …
تشکر داره جالب میشه حدس می زنم دوستاش میان و این باید نوکر خونه باشهبه هر حال عالیه
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
ممنون از همراهی شما
دوست داشتندوست داشتن
ممنون. جالب شد. منتظر ادامه اش هستم
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
سلام. ممنون بابت تلاشت.
ولی انتقاد کلی. این قسمت زیاد جالب نبود یعنی رو راست بگم به این همه انتظار نمی ارزید:) به هر حال تنکس بابت قبلی ها.
دوست داشتندوست داشتن
از داستان خوشتون نیومد؟ متاسفم! سلیقهها متفاوت هست
این از این٬ ولی منظورتون از به اینهمه انتظار نمیارزید نمیدونم چیه؟ مگه سفارش چیزی داده بودی٬ مبلغ بالایی براش پرداخت کرده بودی و مدت زیادی منتظرت گذاشتن حالا هم از نتیجه کاملا ناراضی هستی؟!
از اون مهمتر! شما برای چی منتظر مونده بودی؟ مگه بعد از اینهمه گفتن من باز هم در خبرنامه عضو نشدی؟ که هروقت قسمت بعدی اومد برات ایمیل بیاد؟
دوست داشتندوست داشتن
ادامه بده.
دوست داشتندوست داشتن
بله ممنون از فتوایی که صادر کردید !
دوست داشتندوست داشتن
این فصل به نظرم بیشتر وارد تحقیر کلامی و بی غیرتی شو.اصل فصل رو بذار رو مامانت و شروع ماجراها.تو قسمت هات تقریبا داری تکراری مینویسی و فضاها همونه,بهتره وارد خونه خودتون بشی.
دوست داشتندوست داشتن
نمیدونم قصد و نیت خاصی داری یا اینکه جدا از نظر هوشی در حدی نیستی که بتونی فرق بین شخصیت یک داستان و نویسنده اون رو از هم تشخصی بدی؟!!
تا وقتی این تفاوت ساده ولی مهم! رو درک نکردی پیشنهاد و نقد و غیره رو بیخیال شی برای همه بهتره!
دوست داشتندوست داشتن
Admin kamelan enteghad pazir,
kheili ali bud, kheili aslan ali va binaghs, kole 11 ghesmat ye taraf ghesmate 12 ye taraf dge. Tush etefaghat kheili khobi oftad, ali bud
:l
دوست داشتندوست داشتن
ببین با من شفاهی صحبت نمیکنی که حرفامون باد هوا بشه بره !
کتبی هست با سند و مدرک !
خط اول پاسخی که بهت دادم در مورد انتقادت هست و بقیهاش در مورد -به اینهمه انتظار نمیارزید-
مغلطه نکنی روزت شب نمیشه؟
دوست داشتندوست داشتن
عالیه داستانت ادمین
ولی تو سایتت یک قسمت برای اشنایی ارباب برده اضافه کنی بد نمیشه.
Rojhin_mistress@yahoo.cim
دوست داشتندوست داشتن
درود
ممنون از نظر شما
اتفاقا خودم هم تو فکر اینکار بودم (به زودی این قسمت رو هم اضافه میکنم)
موفق باشید
دوست داشتندوست داشتن
واقعا عالی بود خسته نباشی خیلی منتظر قسمت دوازدهم داستان بودم بی صبرانه منتظرم تا مادرت وارد داستان شه ازت خواهشم میکنم ادامه بده ممنون
دوست داشتندوست داشتن
پاسخی که بالا دادم رو باید اینجا هم تکرار کنم:
–نمیدونم قصد و نیت خاصی داری یا اینکه جدا از نظر هوشی در حدی نیستی که بتونی فرق بین شخصیت یک داستان و نویسنده اون رو از هم تشخصی بدی؟!!
دوست داشتندوست داشتن
ادمین یک صفحه میخوام از سایتت برای عکاس هام همیشه هم اپدیت میکنم عکسامو اگه موافق بودی خبرم کن
Rojhin@mistress@yahoo.com
دوست داشتندوست داشتن
Rojhin_mistress@Yahoo.com
دوست داشتندوست داشتن
داستان اعتیاد به حقارت قسمت هفتم
واقعا عالی بود لذت بردم
این قسمت هیجان قسمت بعدی رو بالا برد من از نویسندگی چیزی نمی دونم ولی واقعا کارت درسته دوست من.
منتظر کارهای بعدیت هستم به چندتا از رفیقام معرفی کردم این داستان رو کفشون بریده کلی حال کردن
تا قسمت سیزدهم فعلا
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
خوشحالم مورد پسندتون قرار گرفته دوست عزیز
و ممنون بابت معرفی بلاگ به دوستانتون
دوست داشتندوست داشتن
ادمین اگه موافق بودی برای اپلود کردن عکسام و اختصاص دادن یک صفحه از وبلاگت برای عکسای من اسیلو هام به ایمیلم میل بزن
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
درود
والا عرض کنم که ایدهی بدی نیست و بازدید کنندگان قطعا علاقمند میشند ولی متاسفانه به چند دلیل امکانش نیست. مهمترین دلیل این هست که احراز هویت از طریق نت ایران امکان پذیر نیست و ما هم بیرون نت همدیگه رو نمیشناسیم پس من به غیر از اکتفا به حرق های شما هیچ مدرکی ندارم و این مشکلات زیادی رو بوجود میاره
از اینکه عکس هایی که قرار میدید مال خودتون هست یا مال شخص دیگری که به احتمال زیاد از پخش عکس هاش در اینترنت رضایت نداشته باشه گرفته تا حتی موضوع ساده و پیش پا افتادهای مثل حنسیت طرف مقابل!
بدون اینکه جسارت مستقیمی به شما بخوام بکنم ولی به هر حال باید به قانون نانوشته اینترنت احترام بگذاریم که میگه:
در نت همه پسر هستند مگر اینکه خلافش ثابت بشه !!
با تمام این احوال اگر شما راه حلی برای مرتفع کردن این مشکل به نظرتون رسید به من اطلاع بدید
موفق باشید
دوست داشتندوست داشتن
دوست عزیز ادامه نمیدی؟
دوست داشتندوست داشتن
فعلا امکانش نیست ممنون از همراهی شما
دوست داشتندوست داشتن
رفیق ادامه نمیدی ؟
دوست داشتندوست داشتن
فعلا امکانش نیست ممنون از همراهی شما
دوست داشتندوست داشتن
عالی بود
منتظر ادامه…
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
در مورد بقیه کار هیچگونه اطلاع رسانی نمی کنین؟
ضمن تشکر از شما ولی از قدیم گفتن غذا سرد بشه از دهن میفته ها هم واسه آشپز ماهری چون شما خوب نیست هم واسه بقیه
به هر حال ممنون ولی اگه میشه یه خبری بدین
بازم تشکر
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
درود
متاسفانه فعلا شرایط نوشتن رو ندارم٬ امیدوارم در آینده بتونم ادامه بدم
تشکر از توجه شما به داستان دوست عزیز
دوست داشتندوست داشتن
سلام دوست من…من قسمت های قبلی رو خوندم داستان ی مسیر خوبی رو طی کرده بود اما به نظر من ی چیز این وسط زیاد میاد اون هم بودن ی پسر (ارباب) که شاید به نوع خودش سلیقه های متفاوتی رو جذب کنه…اما از دید من که دارم نظر میدم اینه که کاش وجود ی پسر ارباب تو داستان نمی بود. اصولا کساییکه به این نوع داستان ها و روابط اهمیت میدن زن سروری رو بالاترین قدرت میدونن… اصولا کساییکه این داستان ها رو می خونن ی طورایی خودشونو تو داستان جای شخص جا میدن و لذت می برن که به نظر من وجود ارباب مرد این حس رو لااقل از من گرفت.اما تشکر میکنم از داستان خوبت.منتظر نظر من تو قسمت بعدیت باش
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
موفق باشی سربلند
دوست داشتندوست داشتن
وه!!!!!!!!! درود واقعا عالی بود فکر میون مامانش باشه! !!!! به هر حال واقعا اسلیوی جلوی دوستای مستر و میسترس واقعا یه لذت دیگه داره من تجارب خیلی زیادی از اسلیو بودنم داشتم و به تازگی دارم میسترسی رو هم در مورد اسلیوم تجربه میکنم. خیلی خوشحالم که دارم به ذات طبیعت و زیبایی اون آگاه میشم همزمان خودم هم چنل میشم و در حالیکه از داستانتون دارم الهام میگیرم جداب خیلی از سوالهای زیرزمین متروک وجودم رو هم دارم میگیرم و اونجا کم کم داره به قصری باشکوه با اینهمه نازو نوازشم تبدیل میشه که نامش قداست حقارت هست … اوجه بیذهنی و عشق و نگرشی نو به جریان زندگی هست البته همه ی اینها زمانی تجربه میشه که یا آخره عاشقی باشی یا آگاه باشی به موهبت مستری و اسلیوی ….
دوست داشتندوست داشتن
در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایلها کلیک نمایید:
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
درحال اتصال به %s
مرا از دیدگاههای جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.
مرا در مورد نوشتههای تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.
Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.
به 370 مشترک دیگر بپیوندید
دنبالکردن
نسترن دیر کرده بود…قرارشان ضلع شمال میدان انقلاب درست جلوی سینما بود…مهشید نگران و کلافه این پا و آن پا میکرد… به ساعتش نگاه کرد…یک ربع از ساعتی که قرار داشتند گذشته بود…اطراف کم کم شلوغ میشد و هر از گاهی جمعیت در یکی از پیاده روها شعار میداد و بلافاصله نیروهای ضد شورش و لباس شخصی به آن سمت حمله میکردند و جمعیت را متفرق می کردند…گاه گداری هم کسی دستگیر میشد…مهشید موبایلش را از کیفش در آورد و شروع کرد به شماره گرفتن که کسی از پشت روی شانه اش زد…:
– سلام…به کی زنگ میزنی؟
– کجایی تو؟ دلم هزار راه رفت…
– ببخشید…خیلی ترافیک بود…جلوی سینما سپیده پیاده شدم و دیگه بقیه راهو پیاده اومدم والا تا یک ساعت دیگه هم نمیرسیدم…چه خبر بود اینجا؟
– هیچی… خیابون کارگر رو که بستن …گاز اشک آور هم زدن…چند نفر هم دستگیر کردن… میخوای همینجا بمونیم؟
– نه بابا…بریم بالا…اینجا که خبری نیست…
نسترن وکیل بود…پنج سال پیش فارغ التحصیل شده بود و به خاطر وضع مالی خوب پدر و مادرش بلافاصله یک دفتر زده و مشغول به کار شده بود …به خاطر زرنگی ذاتی ای که داشت پیشرفت خوبی هم کرده بود. قد بلند و اندام متناسبی داشت و و در کل زن جذابی مینمود و عاشقان دلخسته زیادی داشت…دوستش مهشید با اینکه در دانشگاه با او همکلاس بود اما به خاطر مشکلات مالی نتوانسته بود مدرکی بگیرد و سال سوم قید مدرک گرفتن را زده بود و در یک شرکت خصوصی منشی مدیر عامل بود…چشمهای سبزی داشت و کمی درشت جثه ترو البته کوتاه تر از نسترن بود…
نزدیک پارک لاله فضا متشنج بود…ماشینهای سیاه یگان ویژه مستقر بودند وبسیج و پلیس عملا با مردم درگیر شده بودند…نسترن شروع کرد در همراهی با جمعیت شعار دادن…مهشید که محافظه کار تر بود او را میکشید و سعی میکرد از کانون درگیریها دور بمانند…بوی گاز اشک آور و دود همه جا را گرفته بود…فضا جوری نبود که بشود راه رفت و باید میدویدند…هر دو در امتداد بلوار کشاورز شروع به دویدن کردند…چند موتوری با جلیقه و سر و شکل بسیجی از کنارشان رد شدند و یکی از آنها با باطوم به کمر مهشید کوبید و همزمان فریاد زد…جنده ها…مهشید از درد به خودش پیچید و کمرش را گرفت…نسترن دنبال موتوری دوید و فریاد زد جنده مادر و خواهرته…بی شرف…مزدور…
موتوری دور شده بود…هر دو پیچیدند در یکی از خیابانهای فرعی تا نفسی تازه کنند… پشت سرشان یک ون مشکی به آرامی وارد خیابان شد و کمی جلوتر ایستاد…دو مرد و یک زن از آن پیاده شدند…لباس فرم یا نظامی نداشتند اما هر دو مرد سر تا پا مشکی پوشیده و صورتشان را با کلاهی که تا زیر گردن پایین کشیده بودند و فقط جای چشمها و دهانشان سوراخ بود پوشانده بودند… زن اما چادر به سر داشت… با داد و فریاد از مهشید و نسترن خواستند که سوار شوند…نسترن حدس زد که از نیروهای ضد اغتشاش باشند و با این حال شروع کرد به داد و فریاد کردن که مگر چه کار کرده ایم و سوار نمیشویم…مهشید اما حسابی ترسیده بود و زبانش بند آمده بود…دو مرد با باطوم آنها را به سمت ماشین هول میدادند و زن هم دست مهشید را محکم گرفته بود و با خود میکشید…اوضاع بدی بود و مقاومت فایده ای نداشت…
در ون که بسته شد موبایلهای هر دو را گرفتند و چشمهایشان را با چشم بند بستند و ماشین با سرعت شروع به حرکت کرد…نسترن اجازه خواست که با منزلش تماس بگیرد ولی زنی که همراهشان بود گفت نیازی نیست…مهشید پرسید ما را کجا میبرید و باز همان زن جواب داد «جایی که لیاقتش را دارید»…پاسخ زن به وضوح بی ادبانه بود ولی مهشید تصمیم گرفت دهان به دهان او نگذارد و کار را بدتر از این که هست نکند…ده دقیقه بعد دوباره ماشین ایستاد و از سر و صداها بر می آمد که یک نفر دیگر را هم با داد و فریاد میخواستند که سوار کنند…ظاهرا دختری بود که به شدت مقاومت میکرد و از آن بیشتر زنی که گویا مادرش بود ظاهرا با ماموران درگیر شده بود و اجازه نمیداد که دخترش را سوار کنند…صدای شوکر برقی و جیغ و فریاد زیادی از بیرون ماشین به گوش میرسید…مادر دختر فریاد میزد نمیذارم دخترم را ببرید و اگر میخواهید او را ببرید من را هم باید ببرید…زن فریاد زد:
– سوارشون کنید …هر دوشون رو…
مادر و دختر هر دو سوار ون شدند و همان مراحل تکرار شد…موبایلهایشان را گرفتند و چشمانشان را بستند…چند بار مادر آن دختر شروع کرد به حرف زدن که هر بار با حرفهای توهین آمیزی از او خواستند ساکت بنشیند و حرف نزند…نسرین اعتراض کرد که شما حق ندارید اینطور صحبت کنید…زنی که سوارش کرده بود این بار جوابی داد که برق از سرش پراند…
– زنیکه جنده خفه میشی یا نه؟
نسترن که وکیل بود میدانست که هیچ ماموری حق توهین ندارد ولی تصمیم گرفت تا ساکت بنشیند و وقتی به مقصد رسیدند به مافوق این زن شکایتش را بکند.. همانجا تصمیم گرفت دیگر حرفی نزند و اجازه ندهد این مامورهایی که معلوم نیست از کدام دهات آمده بودند به او اهانت کنند… بیشتر از یک ساعت ماشین خیابانها را طی کرد… در این مدت دیگر هیچ حرفی رد و بدل نشد…فقط یکبار همان زن بد دهن به کسی زنگ زد و گزارش داد که چهار نفر را دارند می آورند و اضافه کرد که یک مادر و دختر هم هستند که قبل از سوار شدن خیلی کولی بازی در آوردند…و خندید… آن دخترک تازه وارد هق هقش بند نمی آمد…نسترن پیش خودش حساب کرد که اگر بی مورد توی شهر نچرخیده باشند باید تا الان از شهر خارج شده باشند…
بعد از یک ساعت ماشین در مسیر پر دست اندازی افتاد…جاده مشخص بود دیگر آسفالت نیست…و بعد از ده دقیقه طی مسیر ناهموار ماشین توقف کرد…کسی پیاده شد و یک دقیقه بعد دوباره سوار شد…یک مسیر کوتاه دیگر هم با ماشین طی گردید و بعد همه سرنشینان پیاده شدند…همه را همانطور با چشمان بسته در یک ستون قرار دادند و گفتند که نفرات عقبی هر دو دستشان را روی شانه نفر جلویی بگذارند و راه بیفتند…جلوتر از همه نسترن بود …یک نفر بازوی چپ او را گرفته بود و او را هدایت میکرد…نسترن یک لحظه از فشار انگشتانی که به بازویش وارد میشد احساس کرد که این انگشتان نمیتواند انگشتان یک زن باشد ولی بعد پیش خودش فکر کرد که چنین چیزی ممکن نیست…مهشید که دستانش را روی شانه نسترن قرار داده بود و پشت سرش راه می آمد از آنجا که فکر نمیکرد کارشان به تعقیب و گریز بکشد بر حسب عادتی که داشت و سر قرارهایش با مهشید همیشه کفشهای پاشنه دار میپوشید که اختلاف قدشان زیاد به چشم نیاید بوتهایی به پا داشت که پاشنه دار بودند و همین باعث میشد روی زمین ناهموار و با چشمان بسته تعادلش چند بار به هم بخورد…چون این ماجرا تکرار شد دسته ایستاد و از مهشید خواسته شد بوتهایش را در بیاورد…او ابتدا خود داری کرد…با جوراب نایلونی روی این سنگ و کلوخ ها راه رفتن چیزی نبود که دلخواهش باشد. اما وقتی اصرار مامورین را دید و از طرفی دید واقعا راه رفتن با آن پاشنه های بلند ده سانتی روی این زمین شدنی نیست در حالی که سکندری میخورد، پس از چند بار تلاش موفق شد بوتهایش را از پایش بیرون بیاورد…با یک دست بوتهایش را برداشت و با دست دیگر شانه نسترن را گرفت و آماده حرکت شد…اما از او خواسته شد بوتها را زمین بگذارد و هر دو دستش را روی شانه نفر جلویی قرار دهد…:
مهشید با اعتراض گفت: پس چکمه هام رو چیکار کنم؟
صدای همان زنی که در خودرو بود گفت: میتونی بذاریشون همینجا…یا اینکه به دندون بگیری و بیاریشون با خودت…!
مهشید با عصبانیت کفشها را زمین گذاشت و به دستور عمل کرد…دسته راه افتاد و بعد از چند بار پیچ و تاب خوردن از یک در آهنی بزرگ رد شد و وارد محوطه مسقف سوله مانندی شد و سرانجام توقف کرد…
صدایی شبیه موتور بالا بر به گوش رسید و بعد صدای باز شدن چند چفت آهنی و بعد از چند ثانیه احساس حرکت…شکی نبود که روی کف یک آسانسور بزرگ ایستاده اند و پایین میروند…اینجا هوا سرد تر از بیرون بود …آسانسور که توقف کرد مسیر کوتاه دیگری هم پیموده شد…و سر انجام همگی ایستادند…
صدای زن دیگری آمد و از متهمین خواست که دستهایشان را از شانه نفرات جلویی بردارند…به نفر دوم (مهشید) دستور داده شد که دو قدم به سمت راست و یک قدم به جلو بردارد و از نفر سوم هم که همان دختر کم سن و سال بود خواسته شد که دو قدم به چپ و دو قدم به جلو بردارد…دخترک که دست و پایش را گم کرده بود به جای چپ به راست رفت که صدای زنانه ای مثل پتک بر سرش فرود آمد:
– چپ…! گفتم چپ…!! تو مدرسه چی به شماها یاد میدن پس؟ چپ نمیدونی کدوم طرفه؟
دخترک هول شده بود و تعادلش را نزدیک بود از دست بدهد که یک دستی بازویش را گرفت و سر جای درستش قرار داد…و بعد هم مادر دختر را آوردند جلو …حالا ستون متهمین به یک ردیف ایستاده بودند…قبل از اینکه کسی حرفی بزند همان صدای زنانه بلند شد که:
– تا ازتون سوالی پرسیده نشده جیک نمیزنین…از جاتون هم تکون نمیخورین…با تو ام…هوی…تو که روسری سبز سرت هست…صاف وایسا…مگه اومدی مهمونی؟ سرت رو بگیر بالا…بالا…میخوام سیب زیر گلوت رو ببینم…نه…مثه اینکه حالیت نیست…
صدای الکتریسته شوکر برقی پیچید توی سالن و همه را از جا پراند…
– دلت از اینا میخواد…؟
نسترن سرش را تا جایی که میتوانست بالا گرفت…
– خوبه…خانم اردلان این مادر – دختر که گفتی این دو تان؟
صدای همان زنی که در ماشین همراهشان بود بلند شد که:
– بله خانوم…مادره اصرار کرد که باید بیاد…به خیالش مهمونی میخواستیم ببریم دخترش رو….
صدای زن با لحن مسخره ای گفت:
– خب البته مهمونی که هست…ولی احتمالا نه از اون مهمونیها که اینا فکرش رو میکنن…
مادر دختر حدودا چهل ساله بود… از ان تیپ زنهایی بود که حسابی به خودشان میرسند…ترکه ای بود و یک مانتوی بلند و شیک با حاشیه آستینهای گلدوزی شده به تن داشت…در نگاه اول فکر میکردی مدیر مدرسه ای چیزی باشد… دخترش اما شبیه بچه مدرسه ایها بود…کوله کوچکی پشتش بود و مانتوی چسبان قهوه ای رنگ و کوتاهی هم تنش بود که برجستگیهای بدن دخترانه اش را تا حدودی نمایش میداد…ریزه بود و به نظر حدودا شانزده ساله میرسید…
صدای زن دوباره بلند شد:
خب خانوم ها…فکر کنم هنوز دقیق متوجه نیستین اینجا کجاست…ولی بالاخره میفهمید…من رو خانوم صدا میکنید…عادت بدی دارم که چیزی رو که میگم تکرار نمیکنم…حالا هرچی همراهتون هست رو بریزید جلوی پاتون…پول، کیف، کوله، دستمال…همه چی…
زنها به تکاپو افتادند و همانطوربا چشمان بسته جیبهایشان را خالی کردند… نسترن که کیف کوچکی همراه خود داشت آن را جلوی پایش گذاشت…دخترک اما اصلا حواسش به کوله ای که پشتش انداخته بود نبود و فقط جیبهایش را خالی کرد…داستان اعتیاد به حقارت قسمت هفتم
صدای زن دوباره بلند شد:
– تموم شد…؟ همه انجام دادن؟ یه دو ریالی هم دیگه توی جیبهاتون نیست؟ الان معلوم میشه…خانوم اردلان؟ یه نگاه میندازی؟
خانم اردلان با نگاه مسخره ای با چشم اشاره کرد به کوله ی دخترک…
– به به…خانوم کوچولو…شما هیچی دیگه همراه نداری؟
– نه خانوم…
– امممم…یه قدم بیا جلو ببینم…
دخترک آمد و جلوتر ایستاد…
باز صدای زن با همان لحن تمسخر آمیز بلند شد که:
– مامانش…دخترت میگه هیچی دیگه همراش نداره…ولی کوله ش مثه دسته خر روی دوشش هست…چی کارش کنیم حالا؟
دخترک ناگهان خیلی دستپاچه و در حالی که سعی میکرد با خنده موضوع را خاتمه دهد کوله را در آورد و گذاشت جلوی پایش…
مادر دختر که از این وضعیت حسابی عصبی شده بود بنای داد و فریاد گذاشت که اصلا اینجا کجاست و ما را برای چی آوردید و چرا چشمهایمان را باز نمیکنید… و در همان حال بی توجه به فریادهای خفه شو دست برد که چشم بندش را بردارد که ناگهان دستی قوی مچش را گرفت و به عقب پیچاند و او را روی زمین خواباند و از پشت دستهایش را با یک تکه تسمه بست…مادر دخترک همچنان جیغ و داد میکرد…دخترک از شنیدن سر و صدا وحشت کرده بود و حسابی به گریه افتاده بود اما جرئت تکان خوردن نداشت…
زن مسئول فریاد زد…
– خانوم اردلان…چرا وایسادی؟؟ دهن این پتیاره رو ببند…
خانم اردلان نوار چسب پهنی آورد و دهان او را بست…
دو نفر زیر بغلش را گرفتند و او را دوباره سر جای خود ایستاندند و یک پایش را هم به حلقه ای که روی زمین فیکس شده بود بستند…
(ادامه دارد…)
agha in dastan fogholade bood edame bede too zamine lotfan mamnon
خیلی عالی بود – فوق العاده بود . من خیییییللللللییییی منتظرم لطفا ادامه بدید – منتظر قسمت هفتم هستم
سلام من عاشق داستانتون هستممممممممممم ولی چون نمی تونم فیبتر شکن بگیرم اگه امکانش براتو هست میشه برام از قسمت 6 به بعد ایمیل کنید ممنون میشمممممم خواهشا .ایملم
nafise2014@yahoo.com
اگه این کار رو بکنید سپاس گذارم من معتاد داستان شمامممممممممممممم مممنون میشمم
شما نویسنده نامحترم،یک ذره ارزش برای خونهایی که بچه های مردم دادن قائل نیستی؟ بازی بازی،با جون جوانان مردم هم بازی؟ یک ذره حرمت نگه دار. ای خاک بر اون بی دی اس امی که ما رو به اینجاها ببره.
اگه بچه های مردم خون دادن به خودشون مربوط هست دوست محترم من…معامله ای کردن با خدای خودشون…به بنده و شما ربطی نداره!
واقعن.والاا
بسیار عالی بود . قسمت هفتم لحظه شماری. از فلک هم استفاده کنید چون فلک کردن کف پا تحقیرآمیز ترین تنبیه واسه دخترهاست
جالب بود،دوست داشتم البته نه همه قسمتای داستانو ولی جالب بود
سلام.ممنون از این داستان همونه که میخواستم ولی الان خیلی وقته دارم میخونمش.ناراحتم لطفن بگید کجا میتونم داستانای دیگه رو ببینم ممنون.منتظرم.
خیلی داستانت خوب و جذاب بود کارت درسته ادامه بده که منتظره قسمت هفتمم
سلام
واقعاااااااا لذت بردم ممنون
میشه قسمت هفتم رو بزارین؟
در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایلها کلیک نمایید:
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
درحال اتصال به %s
مرا از دیدگاههای جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.
مرا در مورد نوشتههای تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.
آقای سالو هستم و داستان مینویسم…محتویات این وبلاگ برای افرادی که عقلا و یا جسما زیر 21 سال هستند مناسب نمی باشد. همینطور برای کسانی که با خشونت، شکنجه، تجاوز و تحقیر جنسی زنان میانه ای ندارند.
من مریض نیستم…اینجا صرفا دنیای مجازی و قلمرو خیال من است…جایی که قوانین و اصول اخلاقی اش را خودم تعریف میکنم…
اگر در مورد داستانها نظری دارید و يا ايده ای دارید که دوست دارید تبدیل به داستان شود میتوانید در بخش کامنتها برایم بنویسید و یا به صورت خصوصی برایم ایمیل نمائید…آدرس ایمیل من این است:
salo1357[a]yahoo.com
(استفاده از این داستانها در وب سایتها و وبلاگهای دیگر بدون ذکر منبع و لینک مستقیم از نظر نگارنده مجاز نمی باشد.)
Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.
به 107 مشترک دیگر بپیوندید
دنبالکردن
به سايت خوش آمديد !
براي مشاهده مطلب اينجا را کليک کنيد
ک ون دادن به خانم داستان اعتياد به حقارت
1 . ک ون دادن به خانم داستان اعتياد به حقارت | هیپرسی – دانلود آهنگ شادک ون دادن به خانم داستان اعتياد به حقارت. 1 . داستان دنباله دار اعتیاد به حقارت – hyperci.ir/ک-ون-دادن-به-خانم-داستان-اعتياد-به-حقارت/قسمت بیستم – فقط دیر و زود … 19 فوریه … حتما داستان را از قسمت اول دنبال داستان اعتیاد به حقارت قسمت هفتم
2 . کنید. لیست تمام قسمت های داستان در صفحه لیست https://hegharat.wordpress.comبالاخره …//02/19/etiad_be_hegharat_20/داستان ها موجود است. چند لحظه منتظر موندم تا اینکه
3 . داستان دنباله دار اعتیاد به حقارت – قسمت یازدهم – واسطه – حقارت10 جولای … داستان دنباله دار اعتیاد به حقارت – قسمت یازدهم – واسطه. حتما داستان رو از … من امشب https://hegharat.wordpress.com//07/10/etiad_be_hegharat_11/پریودم و حال و حوصله سکس ندارم و اربابت هم میبینی حشریه پس کس خونی من رو میلیسی و به اربابت هم کون میدی ! انگار من و اون … خانم بعد از mute کردن گوشی٬ رو کرد به شوهرش و با قدرت صدایی که تابحال ازش نشنیده بودم سرش داد زد:
4 . داستان دنباله دار اعتیاد به حقارت – قسمت دهم – زوگسونگ*! – حقارت30 ژوئن … اومد تو و رو به من با خنده گفت: –خوبی؟ یکم جا خوردم و نمیدونستم باید چی بگم تا اومد https://hegharat.wordpress.com//06/30/etiad_be_hegharat_10/جواب بدم ی تف غلیظ و چسبناک پرت کرد توی صورتم که افتاد روی چشم چپم و بعد بلند بلند شروع کرد به خندیدن بهم! — دهنتو خوب شستی؟ – بله خانم — نشون بده ببینم! دهنم رو باز کردم٬ سرم رو گرفت و بعد از کلی نگاه کردن ی تف …
5 . داستان دنباله دار اعتیاد به حقارت – قسمت بیستم – فقط دیر و زود …19 فوریه … حتما داستان را از قسمت اول دنبال کنید. لیست تمام قسمت های داستان در صفحه لیست https://hegharat.wordpress.com//02/19/…/comment-page-1/داستان ها موجود است چند لحظه منتظر موندم تا اینکه بالاخره صدای پایی نزدیک شد مشحص بود پاشنه بلند نیست و کلا قددمش اینقدر سنگین بود که مطمئن بودم خانم نیست. بالاخره در باز شد و من هم که…
6 . داستان دنباله دار اعتیاد به حقارت – قسمت نهم – از حرف تا عمل! – حقارت22 ژوئن … و این دستمال که توی دهنم بود هرچی میجویدم دلم رضای قورت دادن نمیداد ولی بالاخره https://hegharat.wordpress.com//06/22/etiad_be_hegharat_9/چشمام رو بستم و پایین دادمش ! از خوردن صورتم به صندلی توالت و کف زمین بدم میومد تا اینکه یادم افتاد چند لحظه پیش ی تیکه گوه توی دهنم بوده! و بعدش هم دستمال توالت خانم رو خوردم! بعد دیگه زیاد سختم نبود و همونجا آروم گرفتم تا بیان …
7 . داستان دنباله دار اعتیاد به حقارت – قسمت شانزدهم – قرمز مثل رژ! – حقارت4 دسامبر … تا وقت خواب مادرم کلی در مورد خانم ازم سوال و جواب کرد از اول آشناییمون گرفته تا هر https://hegharat.wordpress.com//12/04/etiad_be_hegharat_16/چیزی که به فکرش میرسید! کاملا مشخص بود که … داستان دنباله دار اعتیاد به حقارت – قسمت شانزدهم – قرمز مثل رژ! …. چهار دست و پا شدم و رفتم پیش خانم٬ همونطور که خوابیده بود بدون اینکه نگام کنه شروع کرد به بازی کردن با موهام و گفت:
8 . جستجوهای منتهی به حقارت !! – حقارت17 دسامبر … «داستان فیتیشی دنباله دار حقارت قسمت اول»,11 «حقارت از حرف تا عمل»,10 «داستان https://hegharat.wordpress.com//12/17/…/comment-page-1/سکسی حقارت»,10 «داستان سکسی اعتیاد به حقارت»,10 «حقارت در سکس»,9 «اعتیاد ب حقارت فصل سوم داستان»,8 «کون دادن»,8 «بلاگ حقارت»,8 «داستان سکس لذت حقارت»,8 «اعتیاد به تحقیر»,8 «حقارت برده»,6 «حقارت من نسبت …
9 . داستان دنباله دار اعتیاد به حقارت – قسمت چهارم – فریده! – حقارت29 مه … داستان دنباله دار اعتیاد به حقارت – قسمت چهارم – فریده! بعد از صحبت … بله میدونم https://hegharat.wordpress.com//05/29/etiad_be_hegharat_4/خانم› » خوبه ساعت ۵ و نیم به ی بهانهای میگی میخوای استراحتی کنی و حالت خوب نیست! میای تو اتاق پشت سیستم و هر کاری که بهت گفتم انجام میدی ! دست از پا خطا …. خانم اینقدر خوشش اومد که ی جیغ بلندی کشید و قطع کردن سرم رو به …
10 . داستان دنباله دار اعتیاد به حقارت – قسمت نوزدهم – بیعرضه! – حقارت2 فوریه … داستان دنباله دار اعتیاد به حقارت – قسمت نوزدهم – بیعرضه! … بعد از خداحافظی https://hegharat.wordpress.com//02/02/etiad_be_hegharat_19/رفتیم دم در و من طبق رسمی که از چند ماه پیش به بهانه کمر درد مونا شروع شد و دیگه هم
دیدگاه
0