داستان اعتیاد به حقارت قسمت هفتم

داستان اعتیاد به حقارت قسمت هفتم
داستان اعتیاد به حقارت قسمت هفتم

حقارت

داستان ها و مطالبی پیرامون رابطه‌ی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن

حتما داستان رو از قسمت اول پیگیری کنید

همینطور که به دیوار نگاه می‌کردم متوجه تاریک تر شدن هوا میشدم. با اینکه پنجره‌ای در کار نبود ولی از لای در و درز دیوار ها کمی نور داخل میشد که اونها هم داشتن کمتر و کمتر می‌شدند. داشت تاریک میشد ولی هنوز هم هوا حسابی گرم بود و بوی نفت و روغن و البته اون تشک کذایی داشت حالم رو بهم میزد! البته چون چیزی توی شکمم نبود حداقل مشکل استفراق رو نداشتم!! الان بیشتر از ۲۴ ساعت بود که هیچی گیرم نیومده بود بخورم! با خودم میگفتم کاش حداقل دیشب شام ی چیزی خورده بودم که یادم افتاد بعد از بالا کشیدن و خوردن اون همه شاش٬ زیاد اشتها به خوردن غذا نداشتم!
دیگه کاملا تاریک شده بود که صدای باز شدن در خونه رو شندیم. صدای ماشینی نزدیک و نزدیک تر شد و بعد صدای بسته شدن در ماشین و صدای فعال شدن دزدگیر اومد. چون انباری پنجره‌ای نداشت تنها چیزهایی که دستگیرم میشد صداهایی بود که میشنیدم.
چند لحظه‌ای سکوت برگشته بود که یکدفعه انگار که کسی به مشت یا لگد محکم به در فلزی انباری کوبید و صدای ارباب اومد:
— اون تو هستی توله سگ؟!
خواستم بگم بله که پیش خودم گفتم نکنه دوباره می‌خوان فقط سگ باشم! برای همین ۲ بار بلند پارس کردم
— آهان داری یاد می‌گیری ذاتت کثافتت رو! خوبه!
— بگیر کپه‌ی مرگت رو بزار! تا صبح اگه صدا ازت در بیاد پدرت رو در میارم!
و صدای قدم هایی که دور میشد به گوشم خورد.
هوا دیگه تاریک تاریک شده بود و چون توی انباری هیچ منبع نوری نبود کمی ترس برم داشته بود. بیشتر از جانورهایی که ممکنه توی ی انباری کثیف وسط ی خونه‌‌ی بی سر و ته پیدا بشه می‌ترسیدم. مدام احساس می‌کردم چیزی داره روی دست و پام راه میره و خودم رو تکون میدادم. جدا از این چون لباس نداشتم با تاریک شدن هوا کم کم داشت سردم میشد.
شروع کردم به راه رفتن. اول آروم آروم قدم میزدم تا به دیوار نخورم یا چیزتیزی تو پام نره. و بعد که اندازه‌ی انباری رو با تعداد قدم‌هام بدست آوردم تند‌تر می‌رفتم تا شاید کمی گرمم بشه. جارو رو هم برداشته بودم و گرفته بودم دستم. نمی‌دونم چرا ولی از اینکه اون جاروی زپرتی رو تو دستم داشتم ی جور احساس آرامش می‌کردم! ناگهان پام به برجستگی عجیبی تو زمین خورد و نزدیک بود بخورم زمین٬ خودم رو کنترل کردم ولی پام حسابی درد گرفته بود. پاشدم به راه رفتنم ادامه دادم ولی کمی بیشتر دقت کردم که باز پام بهش گیر نکنه.
اینقدر راه رفتم تا اینکه بالاخره خسته‌ام شد ولی باز هم ادامه دادم تا اینکه حسابی حالت بیهوشی پیدا کنم. خواب و خستگی آرم آروم اومد سراغم ولی گیجی و خستگی هم نتونست باعث بشه بوی بد تشک رو بتونم تحمل کنم٬ برای همین روی زمین سرد گرفتم خوابیدم.
توی خواب بودم که یکدفعه گرمایی رو توی صورتم و بعد کل بدنم حس کردم خیلی خوشایند بود. توی گیجی و خواب و بیداری بودم که چشمام رو باز کردم. چشمام سوخت کمی به خودم که اومدم دیدم صبح شده و اون گرمای خوشایند هم ارباب هست که داره میشاشه روم  و میخنده!
— از این به بعد باید قبل از من بیدار باشی و مثل سگ برای شاشم له له بزنی و التماس کنی بشاشم روی هیکلت فهمیدی؟
من اینقدر گیج بودم که اصلا نمی‌فهمیدم کجام! هنوز وقایع دیروز رو یادم نیومده بود
— با تو‌ام مادرسگ فهمیدی؟!!
با اون حال افتضاحی که داشتم حواسم نبود نباید حرف بزنم و گفتم:
-بله بله فهمیدم!
که یک‌دفعه اینقدر عصبانی شد که با لگد افتاد به جونم اینقدر توی سر و شکمم لگد زد که داد و بیدادم کل انباری رو پر کرد. وقتی از زدن من خسته شد دوباره پرسید:
— حالا فهمیدی پدرسگ؟!!!
می‌خواستم براش پارس کنم ولی از درد داشتم به خودم می‌پیچیدم و نفسم هم از لگد‌هایی که تو شکمم خورده بند اومده بود  فقط میتونستم زوزه بکشم ولی مثل اینکه همین براش کافی بود. رفت بیرون و با یک زنجیر بلند برگشت توی انباری. سر زنجیر رو که مثل قلاده ی فلزی بود بست به گردنم و یک قفل هم بهش وصل کرد. اون سرش رو هم رفت به ی حلقه که از کف سیمانی اونجا بیرون اومده بود وصل کرد و قفل دیگه‌ای رو هم به اون زد. این باید همون چیزی باشه که دیشب پام خورد بهش و نزدیک بود با سر بخورم زمین!
زنجیر خیلی بلند بود و طولش شاید نزدیک به ۲۰ متر می رسید. یعنی برای چی قلاده‌ی به این بلندی به من زدند؟
تو این فکر بودم که یکدفعه ضلع روبروی انباری مثل در جمع شد و رفت بالا و تازه فهمیدم داستان چیه. این اتاقک مثل مکانیکی یا کارواش بود برای ماشین‌ها٬ وقتی اون در رو بالا میزدند ماشین هایی که تو پارکینگ های مسقف بودند رو میشد وارد انباری کرد و روشون کار کرد یا شستشون. ولی بعد از باز کردن در‌برقی ماشین رو تو نیاورد. ‌می‌خواست چیکار کنه؟
من نشستم رو زمین و فکر می‌کردم که صدای خنده‌ی خانم اومد. بعد از این شب سخت و مزخرف و ادرار و کتک هایی که سر صبحی خوردم شنیدن صدای خنده‌ی خانم خیلی برام خوش‌اهنگ‌تر از همیشه بود.
خواستم از در برم بیرون و ببینم چیکار میکنن ولی می‌دونستم برای اینکار تنبیه بدی میشم. برای همین منتظر نشستم. چند باری رفتن و اومدن و باهم حرف می‌زدن تا اینکه ارباب داد زد:
— تخمی! از در سمت پارکینگ بیا بیرون!
چهار دست و پا رفتن سمت در که دیدم جفتشون توی آلاچیق لم دادن روی صندلی راحتی ها و دارن صبحانه می‌خورند.
هربار که خانم رو می‌دیدم از بار قبل بنظرم زیباتر میومد. واقعا لیاقت پرستیده شدن رو داشت! لیاقت این رو داشت که بخاطر اینکه سگش باشم٬ آزارهای شوهرش رو تحمل کنم!
براش پارس کردم و همونطور که خوابیده بود سرش رو برگردوند و من رو نگاه کرد و گفت:
— سلام سگ من! خوبی؟
براش زوزه کشیدم شاید بفهمه چقدر حالم بده
— گرسنته نه؟ بیا جلو بهت ی چیزی بدم بخوری!
من هم انگار جون دوباره گرفته باشم سریع چهار دسته و پا به سمتشون می‌رفتم که یکدفعه با کشیده شدن زنجیر نزدیک بود خفه بشم و برگشتم عقب
خانم شروع کرد به خندیدن و گفت:
— حتما زیاد گشنه‌ات نیست که نمیای جلو! تازه چاقم که هستی غذا لازم نداری ولی اگه خوب ماشین اربابت روبشوری بهت ی چیزی میدم.
برگشتم سمت پارکینگ رو نگاه کردم. شلنگ و اسفنج رو روی زمین دیدم رفتم سمتشون که ارباب داد زد:
— اول لاستیکا رو یکم بلیس!
من با تعجب نگاشون کردم ولی مثل اینکه جدا منظورش همین بود! نزدیک شدم و شروع کردم به لیس زدن لاستیک ماشینش که صدای خندشون با آسمون رفت! خانم گفت:
— دیدی بهت گفتم؟ هر کاری بخوایم برامون میکنه ! هرکاری !!!
— خب بسه دیگه سگ من ماشین رو خوب بشور تمیز کن!
شروع کردن به خوردن صبحانه و حرف زدن باهم. من هم شروع کردم به شستن و برق انداختن ماشین چون می‌دونستم اگه لکه‌ای روش بمونه حتما برام مشکل‌ساز میشه!
بعد از اینکه کارم تموم شد شیر رو بستم و چهار دستو پا روی زمین نشستم. خوردن اونها هم تموم شده بود. اومدن سمت من. خانم یک تکه نان تست که روش انگار چیزی باشه در دست داشت. وقتی رسیدن گفت:
— آفرین سگ من کارت رو خوب انجام دادی من هم سرم رو به امید اینکه با پاش نوازشم کنه گذاشتم روی زمین کنار پاش که گفت:
— آخی حیوونکی!
رو کرد به شوهرش و گفت:
— عزیزم میبینی چه سگ خوبی دارم؟
بعد تکیه داد به دیوار انباری و ی پاش رو گرفت سمت صورت من روی زمین و گفت:
— من برات ی تیکه نون و خامه عسل آوردم حالا یا می‌تونی ازم بگیری و بخوریش یا اینکه اگه دوست داری می‌تونی بجای اینکه چیزی بخوری هرچقدر که دوست داری کف دمپاییم رو ببوسی! انتخاب با خودته!
از وقتی خانم اومده بود و صداش رو میشنیدم دیگه مثل دیشب و سر صبحی حالم بد نبود یکم سر حال اومده بودم برای همین بدون اینکه به عاقبت کارم فکر کنم صورتم رو چشبوندم به کف دمپایی و شروع کردم به بوسیدن و اینقدر به کفش بوسه زدم که حسابش از دست در رفت! تا اینکه خسته شد و پاش رو بلند کرد و گذاشت روی سرم و اینقدر روی سرم فشار داد که کف سیمانی و زبر اونجا تمام صورتم رو خراش داد. بعد با دهن پر گفت:
— جدا حیف بود تو می‌خوردیش خیلی خوشمزه‌اس!
شکمم از زور گرسنگی به صدا افتاده بود! اون هم داشت با به به و چه چه می‌خوردش ! از انتخابم یکم پشیمون شده بودم!
پاش رو از روی سرم برداشت و گفت:
— گمشو تو لونت مادرسگ!
من هم چهار دست و پا برگشتم تو انباری که دیگه اسمش شده بود لونه‌ی من!
از هم خداحافظی کردن و ماشین ارباب رفت و همزمان در برقی انباری هم بسته شد.
یعنی قرار بود زندگی من اینطوری باشه؟ همش اینجا تو گرسنگی و تشنگی باشم تا اینکه هر موقع که می‌خواستن با من تفریح کنند بیان سراغم یکم من رو بزنند و تحقیر کنند بعد هم دوباره بندازنم تو این خراب شده؟!
۶-۵ دقیقه گذشت تا اینکه صدای خانم اومد:
— توله سگ بیا بیرون جلوی آلاچیق
از در رفتم بیرون و چهار دست و پا رفتم سمت آلاچیق خانم نشسته بود و منتظر من بود.من که رسیدم جلو و نشستم گفت:
— داری خوب تربیت میشی. این دوران سگ بودنت برای این هست که وقتی اومدی توی خونه و بردگیت رو شروع کردی  هر کاری ازت خواستیم برامون انجام بدی و – نه – نمی‌تونم ـ  و – نمی‌خوام – از دهنت افتاده باشه !
— بهت بگیم بشین! میشینی٬ گفتیم پاشو! بلندمیشی٬ گفتیم بخور! می‌خوری٬ فهمیدی؟
براش پارس کردم
— آفرین سگ من! حالا برو تو لونت صداتم در نیاد! آهان راستی اون سطل رو که کنار در برات گذاشتم میتونی ببری تو و کاراتو توش بکنی! حالا دیگه گمشو برو میخوام در لونتو قفل کنم و برم بیرون امروز مهمونی دعوتم جایی
برگشتم سمت انباری٬ دیدم ی سطل پلاستیکی کنار در گذاشتن٬ با دهنم برداشتمش و چهار دست و پا رفتم توی لونه‌ام!
اون سطل تنها چیز نویی بود که تو اون انباری بود! بعد از چند لحظه صدای انداختن زنجیر و قفل به در اومد و و خانم آروم آروم رفت داخل ساختمان.
مدتی که توی انباری بودم هیج درکی از زمان نداشتم. فقط طلوع و غروب خورشید رو می‌فهمیدم و وقتی هم داشتم از گرما  می‌مردم معلوم بود ظهر و بعد از ظهر هست! برای همین حدس می‌زنم وقتی خانم داشت می‌رفت سوار ماشین بشه حدود ظهر بود چون خیلی گرمم بود.
از صدای کفشش فهمیدم داره نزدیک میشه. برعکس همیشه که اسپرت می‌پوشید امروز از صدای راه رفتنش معلوم بود پاشنه بلند پوشیده. وقتی از کنار در رد شد که بره سوار ماشین بشه اینقدر به خودش عطر زده بود که من با اینکه دماغم پر از بوی روغن و نفت بود ولی باز متوجهش شدم. داد زد:
— بای بای هاپوی من!
منم براش پارس کردم و صدای خندش رو شنیدم و بعد هم صدای روشن شدن ماشینش.
وقتی در خونه بسته شد و رفت بیشتر از همیشه احساس تنهایی می‌کردم. گرما و گرسنگی و تشنگی بعلاوه‌ی تنهایی ! دیگه داشت صبرم تموم میشد. خیلی عصبانی بودم٬ از همه چیز و همه کس ولی بیشتر از خودم بخاطر اینکه می‌دونستم به محض اینکه خانم برگرده نه تنها چیزی بجز صدای سگ براش در نمیارم بلکه خودم رو باز به پاهاش هم می‌اندازم تا با کفشش سرم رو نوازش کنه! این بیشتر از همه چیز عصبانیم می‌کرد٬ این ذات سگ صفت لعنتی که ازش داشتم متنفرتر از همیشه می‌شدم ولی کاریش هم نمی‌تونستم بکنم.
یکم که گذشت دیگه نتونستم دستشوییم رو نگه دارم و مجبور شدم خودم رو همه جوره توی اون سطل خالی کنم! اولش یکم آرامش نصیبم شد ولی بعد بوی گند سطل هم به بوهای خوشی که توی انباری بود اضافه شد ! حالا دیگه بوی نفت و روغن نه تنها اذیتم نمی‌کرد بلکه آرزو می‌کردم کاش یکم بیشتر بودن تا شاید بوی گند سطل رو خنثی می‌کردن!
اون روز توی اون حالی که داشتم توی اون گرما یکی از سخت ترین روز‌های زندگیم رو گذروندم. آفتاب غروب کرد ولی خبری از هیچکدوم نبود. جای قلاده‌ی فلزی و سنگینی زنجیرش گردنم رو خراش داده بود و عرقم که میومد روش می‌سوزوندش. من تو حالت نیمه بیهوشی بودم. بالاخره خوابم برد تا اینکه با صدای بوق ماشین از خواب بیدار شدم. دیدم هردوشون اومدن خونه و ماشین هاشون رو پارک کردن. داشتن بلند بلند می‌خندیدن. خانم گفت:
— آره دیدم چطوری کل مسیر پشت من بودی!! قبول کن دس فرمون من بهتره عزیزم!!!!
صدای ماچ و بوسه اومد. بعد خانم با مشت کوبید تو در انباری و داد زد:
— خوب بخوابی تخم سگ!!!
بعد با هم قاه قاه خندیدن و ادامه داد:
— فردا جواب آزمایشات رو می‌گیریم اگه همه‌چیز اوکی باشه و از رفتارت هم راضی باشیم زندگیت کلی ساده تر میشه!
دوباره خندید و گفت:
— حالا اگه زندگی تو ساده تر نشه زندگی ما میشه !
و باز بلند خندیدن و رفتن. مثل اینکه یکم تو خوردن مشروب زیاده‌روی کرده بود! امیدوارم حرفاش در مورد فردا درست بوده باشه.
اون‌شب یکم راحتتر خوابیدم نه اینکه به فضای گند و مزخرف اون خرابه عادت کرده باشم! نه! فقط به امید فردا بود که یکم آرامش پیدا کردم و تونستم بخوابم.

ادامه دارد…

داستان اعتیاد به حقارت قسمت هفتم

بازهم مثل همیشه عالی بود. لذت بردم. زودتر ادامه بده که له له دارم میزنم براش

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

ادامه بده دیگه رییس

دوست داشتندوست داشتن

عالی لایک

دوست داشتندوست داشتن

عالی✌

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

درود. نفس اعتماد هستم یک سوییچ. رنج کشیدن و متانت و سکوت و تفکر دردی هست که با خودش لذت آ امش معجزه ی بیداری رو به همراه داره … و جزء ذات این هستی کشش داشتنش به سمت بردگی و بندگی و عاشقی کردن همراه خورد شدن از طرف معشوق هست. چیزی که در این دنا مخصوصا ایران بر سر تمامی ماها اومد … عرف مذهب قانون آبرو آداب و رسوم و فرهنگ ایرانی و اسلامی چون یک ارباب با ما برخورد کرد حتی نام خدای مسلمونا رب به معنی ارباب هست که دهن همع بخاطر بردگی و بندگی واسه همین ارباب توهمی سرویس شده … آری انسان اگر هم اربابی نداشته باشه خودش واسه خودش یک ارباب خیالی بنام خدا میسازه و به روند درد کشیدنش رنگ قداست و عشق میده. له اینکه چرا این نیاز به بردگی در نهاد انسان و طبیعت مثلل حیوانات اهلی و سگ و حتی وحشی مانند دردی که همه ی ماده ها در حفظ حیاط فرزندانشان میکشند یا درد تجاوز درد خورده شدن و یا دردی که انسانها به حیوانات میدهند که در قفس اسیرشان میکنند گر چه به آنها خوراک میدهند ولی حقه آزادی را از آنها میگیرند و صد ها مثال دیگه … وقتی دقت میکنیم میبینیم در طول تاریخ همواره صدای ناله ها یی از درون طبیعت بخاطر ظلمی که تجلیه خودش بوده بر سر مظلومیت مظلومینش که باز آن نیز نیاز و خاست خوذش بوده به گوش جان میرسبده …. آری کدام یک از ما در حاله حاضر برده ی فرهنگ و عرف و قوانین و مذهب و باور های زجر آور درون ذهن خودمان نیستیم؟ تازه ما در عین بردگی برای قانونگذار و اربابمان نیز پارس رضایت و تشکر نیز میکنیم و تشکر کلامی هدیه خریدن خدمت کردن همایش برگزار کردن و مو به مو از اذان بدو تولد تا خطبه ی ازدواح و دم آخر مرگمان را نیز مو به مو طبق مقرراتی انجام میدهیم که هر چه درد میکشیم بخاطرآن است. کداممان سگ ارباب دیکتاتور درونمان نیستیم که تمام لذتها و آزادیها را خودمان بر خودمان ممنوع کرده ایم و تابوشان کرده ایم … اینکه چرا نیاز حقارت در انسان وجود داره ازدیدگاههای کاملا متنوع میشه بهش نگاه کرد و در مودش کتابهای جذابی نوشت. به عنوان مثال زن زلیلی و شوهرزلیلی و عاشق شدن دختران ایرانی در مقابل بداخلاقترین و خشنترین پسرهای تحقیر کننده علتش همین هست. فکر میکنید چرا بردگان سیاه پوست و غیره صدها سال در کمال رضایت بردگی میکردند؟ فکر میکنید اگر صد تا پسر مهربون و مودب رو به این دختران عاشق پیشنهاد بدید حاضرن دست از سر معشوق ظالم و شکنجه گر خود بردارند؟ مردسالاری چگونه در ایران تغذیه شد و کم کم فرهنگ شد و امروزه یه چیزه کاملا عادی شده که مادر خانواده یک فدا شده و نوکر و کلفت یا همان برده ی خانوادست . اینکه زن پس از به تملک در آمدن توسط مردی به نام ازداج حقه سکس آزاد ندارد حقه عاشق شدن ندارد حقه آزادیه بیان در مورد فانتزیهای سکسی اجتماعیش ندارد و هزارن حقه دیگر را ندارد چه زمانی که برده ی پدر و برادرش بوده وجرد بوده و چه زمانی که شوهر نیز به اربابانش اضافه میشوند …. اینها رو نگفتم تا حسه خشم رو به این روند تاریخی بردگی و اربابی در کسی بیدار کنم نه … میخام بگم نوشه جونه همه! !!!!!!!!! چون زشتی و زیبایی دوروی یک سکه اند …. بله هر زشتی در نگاهی متفاوت زیباست و هر زیبایی در آگاهی متفاوتی زشت … بنابراین از امروز بجای اینکه با کینه و خشم و ناامیدی به بردگی و اربابی وجودمون و این هستی نگاه کنیم بیایم و از این صفت و نیازمون لذت ببریم و بزاریم باشه و زیباییهاشو و رشدی که با خودش به همراه میاره ببینیم. مثلا یکی از زیباییهاش اینه که فقط فردی میتونه یه برده ی کامل باشه که عاشق باشه … که ذهنش به مقام سکوت رسیده باشه … که اعتماد به هستی و دلبرش و عزیزانش داشته باشه و مقام اعتماد مقام عرفاست …. کسی که تمامی اعماق لایه های وجودش رو لایروبی کرده و اثری از خشم و کینه در نهادش باقی نمونده و یک پاک شده است …. دیگه تحقیر اونو آتیشنمیزنه بلکه چون اقیانوس دلش وسعت گرفته و خدا شده … برانگیخته شدن و قتل طرف مقابل در ب ابر فحش ناموسی مخصوص افرادیست کع هنوز در پله ی اول رشد روحانی موندن و در گیر ظواهر هستن … اما انسانیکه با صفت حقارت وجودش عشق ورزی میکنه و اونقدر عمیق فرکانسهای افراد رو حس میکنه که عشق و توجه رو پشت کلام به ظاهر زشت میبینه اون به مقام زلال شدگی و وسعت رسیده …. من خودم بعد پنج سال مطالعه در عرفان شمنیسم و بودیسم به این سایت رسیدم. من قطره ای هم در مورد اسرار زیبایی حقارت و بردگی و درده عاشقی مازوخیستی نگفتم و جای سخت بسیار داره …. با تشکر از نویسنده ی عزیزمون که مارو داره با این حسه طبیعیه این عالم آشتی میده و سبب میشه با آگاهی حقارت رو تجربه کنیم حقارتی که در سکلها و جلوه های کاملا متنوع همیشه در زندگی همه بوده و هست و خواهد بود. ولی امروز مایه ی عجز ما نیست بلکه مایه ی قدرت ماست! !!!! چرا چون بهش داریم آگاه میشیم و رشد و زیباییهاشو میبینیم و خوذ به خود دیگه بجای انرژی خواری از درونمون سبب قدرت و کسب انرژی برای ورود به جهانهای نو وایمون میشه. نفس اعتماد کارشناس ارشد زن و خانواده. ساکن خاج کشور. محقق عرفان و یک تابو شکن.

دوست داشتندوست داشتن

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایل‌ها کلیک نمایید:

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

درحال اتصال به %s

مرا از دیدگاه‌های جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

مرا در مورد نوشته‌های تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.

به 370 مشترک دیگر بپیوندید

دنبال‌کردن

حقارت

داستان ها و مطالبی پیرامون رابطه‌ی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن

حتما داستان رو از قسمت اول پیگیری کنید

بعد از اینکه نصفه شبی از خواب بیدارم کردن دوباره سعی کردم بخوابم. نه بیدار بودم نه خواب ی حالت گیجی خاصی داشتم. دست‌ و ‌پام از شدت ضعف بخاطر خنکی شب می‌لرزید ولی با تمام اینها به امید فردا‌صبح که برن و نتیجه آزمایشهام رو بگیرن و از این وضع نکبت درم بیارند یکم آروم می‌شدم و تونستم بیهوش بشم.
مثل چند روز گذشته اول صبحی این ارباب بود که اومده بود ماشینش رو برداره و بره و ی سری هم به من زده بود .
بیدار بودم ولی نمی‌تونستم خوب تکون بخورم سرم از درد داشت می‌ترکید. با هر بدبختی بود زانو زدم. می‌دونستم ازم می‌خواست که برای اینکه روم بشاشه بهش التماس کنم٬ من هم نمی‌خواستم این روز آخری هیچ خراب کاری بکنم وراستش رو بخوام بگم٬ بدم هم نمی‌اومد که یکم گرمم بشه و از این سرما در بیام. توهمون حالت زانو زده که بودم شروع کردم به پارس کردن که امد جلو و لگد زد توی سینه‌ام و گفت:
— خفه شو نکبت خانم خسته‌اش هست خوابیده سر و صدا کنی بیدار میشه!
پیش خودم گفتم احتمالا باید hang over خوردن‌های دیشبش باشه!
— اه اه!! این بوی گند چیه میاد؟!!
برای من دیگه عادی شده بود ولی برای کسی که تازه وارد لونه میشد بوی سطل دستشویی من زننده بود. برای همین آروم زوزه کشیدم تا به نوعی از بوش عذر خواهی کنم.
— جدا گند زدی به اینجا !! حیف که عجله دارم باید برم وگرنه می‌دونستم باید باهات چکار کنم آشغال!
اومد جلو و کیر دراز و کلفتش رو از زیپ شلوارش در آورد و شروع کرد به شاشیدن٬ اگه از من بپرسی تنها دلیل علاقه خانم به شوهرش فقط همین کیرگنده‌اش بود!
ولی مثل اینکه امروز فرق می‌کرد ازم ‌خواست که وقتی میریزه تو دهنم قورتش بدم. توی اون حال برام خیلی سخت بود. بخاطر اینکه یکمش رو ریختم زمین چنتا فحش آب نکشیده‌ی دیگه نثار خودم و جد و آبادم کرد و ماشین رو سوار شد و رفت و من موندم و اون هول دونی !
یکم بعدش مثل اینکه معده‌ام دیگه طاقت نیاورده باشه٬ بعد از ی دل درد چند دقیقه‌ای تمام محتویاتش رو که فقط شامل ادرار ارباب بود بالا آوردم. گلوم داشت به شدت می‌سوخت.
بعد از خالی شدن شکمم حالم کمی بهتر شده بود. منتظر موندم تا خانم بلند بشه بره برای گرفتن نتیجه آزمایشهام ولی هر چقدر صبر می‌کردم خبری نمی‌شد. من ساعت نداشتم ولی از روشنایی لای در و البته گرمای هوا می‌فهمیدم که دیگه ظهر شده ولی باز هم خبری نبود.نمی‌تونستم یک روز دیگه رو هم اینجا بگذرونم٬ قطعا کارم به بیمارستان می‌کشید!! ولی چکاری از دستم بر میومد بجز صبر و تحمل!
بعد از گرم شدن هوا تشک رو بردم و انداختم روی جایی که بالا آورده بودم تا بوش بیشتر از این پخش نشه. آروم آروم ظهر جای خودش رو به بعد از ظهر و عصر داد ولی هنوز خبری از خانم نبود تا اینکه دم غروبی صدای در ساختمون اصلی اومد و بعد از صدای دمپایی های خانم نزدیک و نزدیک‌تر شد تا اینکه رسید جلوی در.
قفل و زنجیر رو در آورد و به محض باز کردن در گفت:
— ای مادر سگ!! حالمو بهم زدی! کثافت لجن!!
آخه چکار می‌تونستم بکنم خودش بهم اون سطل رو داده بود!‌بالاخره باید ی جایی خودم رو خالی می‌کردم دیگه!!
— بیا بیرون من نمی‌تونم بوی گندت رو تحمل کنم٬ گه سگ!
به محض اینکه از در رد شدم با اینکه خورشید داشت غروب می‌کرد ولی باز نور چشمام رو خیلی اذیت کرد. چهار دست و پا پشت سر خانم رفتم و تا جایی که زنجیرم اجازه میداد به صندلی های آلاچیق خودم رو نزدیک کردم. خانم هم با خستگی مفرط خودش رو به سختی به صندلی ها رسوند و روی یکیشون لم داد وگفت:
— دیروز اینقدر خوردم و رقصیدم نفهمیدم چطور شب شد ! بعد هم که تا نصفه شب ارباب با اون کیر دسته خرش که میشناسیش٬ روی من بود!! واقعا خسته‌ام! می‌خواستم امروز برم آزمایشگاه ولی اصلا انرژی ندارم برای رفتن. بمونه برای فردا!
من انگار دنیا توی سرم خراب شده بود! کم مونده بود دیگه گریه‌ام بگیره! خانم از قیافم فهمید و گفت:
— چیه دلت برای مادر جندت تنگ شده؟ یا گفتم ارباب چطوری منو با اون کیرگندش گایید توهم دلت خواسته؟! کونی!!
در حالی که می‌خندید موبایلش رو از جیب شلوارکش در آورد و شروع کرد به مسیج دادن.
من دیگه طاقتم تموم شد و بدون اینکه کاری از دستم بر بیاد با فکر اینکه یک شب دیگه باید گرسنه و تشنه توی اون خراب شده بمونم٬ اشکم از چشمم راه افتاد. خانم بدون اینکه به من نگاهی بکنه به تکست زدن هاش ادامه داد ولی یک اخم خاصی رو توی چشمم می‌دیدم. من سعی کردم به خودم مسلط بشم و آروم بشینم.
چند لحظه‌ای گذشت که خانم بلند شد و اومد کنار من بدون اینکه بهم چیزی بگه قلاه‌ی فلزی و زنجیر رو از گردنم باز کرد و ازم خواست همراهش راه بیوفتم.
من رو برد سمت ساختمون!! باورم نمی‌شد انگار داشتم خواب می‌دیدم!! یعنی چی شده بود که نظرش رو عوض کرده بود!؟
بعد از اینکه وارد خونه یا بهتر بگم عمارت! شدیم من رو برد سمت چپ ساختمون بعد از اینکه کلی رفتیم جلو رسیدیم به یکی از حمام و سرویس‌های خونه. وارد که شدیم من اینقدر سرم داشت گیج می‌رفت که بالاخره سرم خورد به دیوار و تقریبا از هوش رفتم.
وقتی به خودم اومدم دیدم خانم ی لیوان چایی نبات برام آورده. با سختی ازش گرفتم و سعی کردم بخورم که از چیزی که دیدم اینقدر شوکه شدم که تو مدت آشناییم باهاش اینطور شکه نشده بودم!
خانم من رو ی جوری کشونده بود و گذاشته بود توی وان و … داشت من رو با دست خودش می‌شست!!!
تمام کثیفیهایی که این چند روزه رو بدنم نشسته بود رو داشت با اون دست های زیبا و ناز و دوست داشتنیش می‌شست! خواستم جلوی کارش رو بگیرم ولی حداکثر توانم این بود که لیوان رو نگه دارم.
شامپو رو ریخت رو کف دستش و آروم آروم موهام رو میشست من هم چشمام رو بسته بودم و توی اون گرمای خوشایند آب و نوازش دستش روی سرم داشتم از خود بی خود میشدم! بوی خوب اون شامپو رو هیچوقت فراموش نمی‌کنم!
بعد سرم رو آب کشید. باهام حرف نمی‌زد ولی با نگاهی که هر از گاهی بهم می‌دوخت همه چیز رو بهم می‌گفت. نگاهی که حتی اگر می‌شد اون رو با کلام توصیف کرد باید صدها صفحه برای توضیحش نوشت ولی ما در یک لحظه حرف هم رو فهمیدیم.
تمام اون سختیهایی که کشیدم به یک لحظه‌ی اون نگاه می‌ارزید. می‌خواستم بهش بگم چقدر دوستش دارم بگم فقط این رابطه‌ی جنسی بینمون نیست و من از ته دلم بهش علاقمند شدم ولی انگار نمی‌شد! همونطور که نگاهش می‌کردم دوباره اشکام سرازیر شد. بغض بهم اجازه‌ی صحبت نمی‌داد. نگام کرد و بهم ی لبخندی زد که شرین تر از نبات توی چایی بود.
به هم هیچ حرفی نزدیم. انگار می ترسیدیم احساسمون رو به زبون بیاریم٬ ولی شاید هم چیزی لازم نبود بگیم ! اون نگاه ها همه چیز رو لو داده بود و نیازی نبود حرفی بینمون رد و بدل بشه!
کمکم کرد از وان بلند شدم و حوله ربدوشامبر سفیدی رو تنم کرد بعد دستم رو گرفت و رفتیم به سمت یکی از اتاق خواب های ساختمان٬ من از شدت ضعف روی تخت ولو شدم. خانم اومد جلو ببینه حالم چطوره که با آخرین قطره‌ی انرژیم کشیدمش سمت خودم. حوله از روم پس رفته بود و اون افتاد روی سینه‌ ی لختم…
بغلش کردم …
نه اون چیز دیگه‌ای می‌خواست نه من! در اون لحظه فقط آغوش هم رو می‌خواستیم٬ نه حرفی لازم بود به هم بزنیم٬ نه سکس مطرح بود و نه حتی یک بوسه. هیچ! فقط می‌خواستیم تو آغوش هم باشیم. بوی موهای فرفریش که رخته بود توی صورتم آرامشی بهم می‌داد که فکر نمی‌کردم هیچوقت بتونم تجربه کنم
اگه بخوام خوشبختی رو برای کسی معنی کنم اون لحظه‌ی زندگیم رو براش مثال میزنم. وقتی تمام چیزهایی که می‌خوای رو داری ! زمانی که اگه حتی توش بمیری چیزی رو از دست ندادی.
چشمامون رو بستیم و تو آغوش هم به ی خواب کوتاه مدت رفتیم. ولی برای من اصلا کوتاه نبود٬ انگار سالیان سال طول کشید.
وقتی بیدار شدم و به خودم اومدم دیدم تنها کف اتاق هستم و چیزی هم تنم نیست. از جام بلند شدم. از صدای من خانم اومد تو و گفت:
— کثافت مثل خرس گرفتی خوابیدی؟ اینبار چون داشتی می‌مردی چیزی بهت نمی‌گم ولی وای به حالت اگه یکبار دیگه تکرار بشه! همونجا که از حال رفتی با شلنگ یکم آب بهت گرفتم تمیز بشی و لشتو کشیدم آوردم اینجا !!
انگار با پتک زده باشند توی سرم دنیا توی سرم خراب شد! یعنی چی؟
یعنی…
یعنی همه‌ی اینها رو تو خواب یا توهم دیده بودم؟!!! هیچکدومش واقعی نبود؟ یعنی اینقدر گیج و ضعیف شده بود که توهمی  تا این حد واقعی دیده بودم؟!! یعنی زیبا ترین تجربه‌ی زندگی من فقط یک رویا بود؟!!
توی این فکر ها بودم که خانم دستور داد دنبالش برم و گفت:
— توی خونه زمان خدمت برای اینکه کارها رو بهتر و سریع‌تر انجام بدی لازم نیست چهار دست و پا باشی فقط سرت رو می‌گیری پایین ولی وقتی ازت خواستیم چهار دست پا میشی٫ فهمیدی؟
– بله خانم
این اولین بار بود که بعد از چند روز صدای حرف زدن خودم رو بلند می‌شنیدم!
همونطور که دنبال خانم راه می‌رفتم ادامه داد:
— با اس‌ام‌اس از دوستم که توی آزمایشگاه هست نتیجه رو پرسیدم گفت پاکی. معنیش اینه که از این به بعد می‌تونی توی خونه  کار کنی و البته مهمتر اینکه توی اتاق‌خواب به من و اربابت سرویس میدی.
– چشم خانم ولی میشه بفرمایید چه نوع سرویسی؟
— هر چیزی که ازت بخوایم !‌ اگه ازت نه بشنویم طوری تنبیه میشی که آرزوی این چند روز رو بکنی ! یادت باشه محدودیت‌های تو رو خواسته های ما تعیین می‌کنه!
– بله خانم. هرطور شما امر کنید
با بی میلی راهش رو کشید و رفت و من هم دنبالش می‌رفتم ولی چیزی بجز اون خواب یا توهم زیبایی که تجربه کردم توی ذهنم نبود! اون زیباترین خوابی بود که تاحالا داشتم. اینقدر زیبا بود که چند بار می‌خواستم برم و جدا بغلش کنم ! ولی خوب می‌دونستم اگه چنین کاری رو بکنم نه تنها رابطم باهاش تموم میشه بلکه معلوم نیست چه بلایی سرم بیارند!
برای همین مثل بچه‌ی آدم دنبالش راه افتادم و رفتم.
قبلا از تمام این وقایع٬ وقتی باهم توی دانشگاه بودیم و تازه آشنا شده بودیم٬ من بهش علاقمند بودم و اون هم با من رفتار خاصی داشت ولی فکر نمی‌کردم اینطور از درونم بهش وابسته شده باشم. جدی جدی انگار عاشقش شده بودم!!
من! عاشق ی همچین دختری! دختر که چه عرض کنم الان زن یکی دیگه بود!
کاش میتونستم بهش بگم دوسش دارم ولی از همین هم می‌ترسیدم٬‌ ‌می‌ترسیدم با گفتنش همه‌چیز رو خراب کنم. ادامه داد:
— توی خونه که هستی با من یا اربابت حرف نمی‌زنی مگر اینکه خبر مهمی رو بخوای بدی یا ما سوالی ازت پرسیده باشیم. چیزی نمی‌خوری مگر اینکه اجازش بهت داده بشه.
– بله خانم
جلوی یکی از اتاق ها ایستاد و گفت:
— توله سگ! اینجا اتاق خواب اصلی خونه هست که ماله مامان بابای منه که الان نیستن. اینجا فقط هفته‌ای یکبار برای نظافت پیدات میشه و حق ورد بهش رو نداری
– بله خانم
در هر اتاقی می‌رفتیم و دستورات و وظایف من برای اون قسمت رو بهم می‌گفت و من هم فقط باید می‌گفتم :
بله خانم – چشم خانم – اطاعت میشه خانم – حتما خانم و …
واقعا نگهداری از اون خونه برای یک نفر میزان کار زیادی بود !
— وقتی مامان بابا هستن٬ اینجا ۴-۳ تا خدمتکار هست ولی چون نیستن ما هم همه رو فرستادیم برن که خونه رو در اختیار خودمون داشته باشیم ولی خب نباید خونه کثیف بشه و باید بهش برسی
بعد رفتیم جلوی همون حمومی که تو خواب دیدم من رو شست که بهم گفت:
— تو هر شب بر می‌گردی توی همون لونه خودت می‌خوابی و حق نداری توی ساختمان باشی! چون اونجا کثیف میشی هر روز صبح زود باید بیای اینجا و دوش بگیری و خودت رو تمیز کنی. چون مسواک نیاوردی برات ی مسواک خریدم این مسواک فقط برای صبح ها هست که میخوای بیای برای خدمت نه برای شبت
– بله خانم
باورم نمی‌شد من باید نزدیک ۱۰ تا اتاق خواب خالی رو تمیز می‌کردم ولی خودم باید تو اون خراب شده می‌خوابیدم؟!!
در همین حال بودیم که صدای بوق ماشین ارباب اومد و چند لحظه بعد خودش با دو تا جعبه پیتزا و یک کیسه مخلفات همراهش اومد تو و خانم رفت و بغلش کرد و همدیگه رو بوسیدند. من نمی‌دونستم باید چکار کنم٬ انگار با من کاری هم نداشتن و سرشون باهم گرم بود. من هم ایستادم گوشه دیوار و سرم رو گرفتم پایین که ارباب اومد جلو و گفت:
— سلامت کو کثافت؟
– سلام ارباب خوش اومدید
جعبه ها و کیسه رو داد دسته من و گفت بچینم جلوی میز تلویزیون و با هم رفتن و شروع کردن به صحبت در مورد نتیجه آزمایش های من
من وسایل رو بردم چیدم روی میز تلویزیون که دورش چنتا کاناپه بود و ی تلویزیون که رسما میشد بهش سینمای خانگی گفت جلوش بود٬ وقتی همه چیز آماده شد خودم هم نشستم زمین کنار میز به امید اینکه من‌هم بالاخره چیزی بخورم !
وقتی اومدند هنوز داشتن باهم صحبت می‌کردن ارباب تلویزیون رو روشن کرد. وسط مسابقه فوتبال بود. هر دو گرم دیدن مسابقه و خوردن بودند ! فکر می‌کردم دیگه من کلا یادشون رفتم که خانم پاش رو گذاشت توی بغلم و گفت:
— خستمه ماساژش بده
با گفتن چشم شروع کردم به ماساژ دادن. من رو اصلا نگاه هم نمی‌کرد لم داده بود تو بغل شوهرش و داشت ی اسلایس پیتزا رو میخورد و تلویزیون تماشا می‌کرد. بعد از چند لحظه از لگدی که بهم زد فهمدیم می‌خواد اون یکی پاش رو ماساژ بدم.
همینطور گذشت تا اینکه هم مسابقه تموم شد و هم اونها سیر شدند. بلند شدن که برن٬ خانم گفت:
— بعد از جمع کردن اینجا می‌تونی ته مونه‌ی غذا رو بخوری
انگار که منتظر چیزی باشه من رو نگاه می‌کرد. من هم نمی‌دونستم باید چکار کنم که یکدفعه داد زد:
— مادر جنده نمی‌خوای بخاطر غذا تشکر کنی؟ اینم من باید یادت بدم آشغال بی شعور؟!!
– خانم عذر می‌خوام خیلی ممنونم٬ خیلی به من لطف کردید.
— برو پای ارباب رو ببوس و ازش تشکر کن
دیگه مقاومتی توی من وجود نداشت چیزی که ازم خواست رو انجام دادم رفتم جلو و چهار دست و پا شدم و روی پای ارباب رو بوسیدم و بابت غذا تشکر کردم. خندیدن و رفتن توی اتاق
من هم بساط شام رو جمع کردم و بردم توی آشپزخونه که خودمم ببینم چی مونده بخورم. دیدم کلا ۳ اسلایس پیتزا مونده و خانم هم گوشه های پیتزاش رو نخورده بود و گذاشته بود توی جعبه.
اول اون ۳ اسلایس رو خوردم ولی اینقدر گرسنه بودم که دیدم نمی‌شد از اون کراست ها گذشت برای همین اونها رو هم برداشتم و با حرص زیاد خوردم ! اینکه می‌دونستم خانم با لب های زیباش اونها رو گاز زده انگار برام خوشمزه ترشون می‌کرد!
وقتی همه چیز رو جمع کردم و از آشپزخونه اومدم بیرون خانم من رو دید و اومد سمت من و گفت دنبالش برم و بعد داد زد و ارباب رو هم صدا کرد و گفت اون هم بیاد.
رفتیم سمت دستشویی خودشون که من بجز وقت نظافت حق ورود بهش رو نداشتم. به ارباب گفت:
— می‌دونی این کثافت با خودش مسواک نیاورده؟
— عزیزم از این سگ پدر انتظاری بیشتر از این داشتی؟ (خنده)
بعد خانم رفت جلو بین توالت فرنگی و معمولی ایستاد و به من گفت برم بشینم زمین وگفت:
— هر شب وقتی کارات تموم میشه و می‌خوای بری بخوابی میای اینجا
بعد برس توالت‌شور رو برداشت و داد دست من و گفت :
این میشه مسواکت! با این حسابی اون دهنتو که برای من با چاه توالت یکی هست تمیز میکنی و میری توی لونت و کپه‌ی مرگت رو میزاری فهمیدی؟
– بله خانم
و با حرص خاصی شروع کردم به کشیدن برس توالت شور به دندونام
— صبح هم که ‌می‌خوای بیای که بهت گفتم بعد از دوش گرفتن با اون مسواکی که بهت دادم دهنت رو برای خدمت روزانه تمیز می‌کنی
با دهن پر گفتم:
– بههه خاوووم
— برسش هنوز از قبل خیسه خیسه! میکش بزن بگو چه مزه‌ای میده؟
– خوش مزه‌اس خانم
اینقدر بهم خندیدن که خودشون خسته شدن و رفتن. بعد من هم بلند شدم و رفتم توی لونه‌ی خودم.
تا نصفه شب از هیجان اون روز خوابم نمی‌برد و مخصوصا تو فکر اون رویا بودم!
هنوز تو همون آشغال دونی بودم ولی امشب حداقل سیر بودم ! در روم قفل نبود و بوی شامپوی سرم هم یکم بوی بد اونجا رو خنثی می‌کرد! تو همین فکر ها بودم و داشت چشمم سنگین میشد که یکدفعه چشمام ۴ تا شد و گرفتم نشستم!
بوی شامپو!!!!؟

ادامه دارد …

داستان اعتیاد به حقارت قسمت هفتم

میدونی،چون از این جور داستانا کمه دوست دارم زوذ به زوذ اپ کنی.فحشش چرا کمه اخه مامانش کو

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

عالیییییی. فقط جون من زودتر اپ کن ایول

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

رفیق داستانت خوبه اما یکم فتیش پا و بویدن هم اضافه کن خصوصا پای خانم

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

زودتر آپ کن موضوع از دستمون در نره. مرسی

دوست داشتندوست داشتن

key edame midi

دوست داشتندوست داشتن

آقا یک هفته شد دیگه ادامه نمیدی؟

دوست داشتندوست داشتن

اولا که خیلی خوشحالم اینجارو پیدا کردم نیما جونم و باید بگم عاشقتم نفسم، مرسی بابت سختی که واسه نوشتن داستانت کشیدی، نمیدونم چه جوری ازت تشکر کنم!!
دوم اینکه عزیزم اون رویا نبوده، باور کن عین واقعیت بوده، اکه بدونی جقدر اشک ریختمو گریه کردم وقتی داشتم میخوندم اون سکانس زیباتو
فقط میتونم بگم مرسی عشقم

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

درود !
به بلاگ خودتون خیلی خوش اومدید ساسان عزیز
سپاس از ابراز لطفتون

دوست داشتندوست داشتن

وقتی میستریس برده برد تو عمارت برام خیلی داستان جالب شد فکر نمیکردم برده ب این زودی یربه عمارت

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایل‌ها کلیک نمایید:

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

درحال اتصال به %s

مرا از دیدگاه‌های جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

مرا در مورد نوشته‌های تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.

به 370 مشترک دیگر بپیوندید

دنبال‌کردن

حقارت

داستان ها و مطالبی پیرامون رابطه‌ی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن

حتما داستان رو از قسمت اول پیگیری کنید

از خستگی این چند روز می‌خواستم زودتر بخوابم یعنی بهتر بگم نمی‌خواستم داشتم بیهوش می‌شدم از خستگی ولی فکر و خیال بهم اجازه نداد و تا نصفه شب بیدار موندم. وصبح وقتی بیدار شدم که فهمیدم کار از کار گذشته!
قرار بود صبح زود بیدار بشم دوش بگیرم – مسواک بزنم و صبحانه رو براشون آماده کنم ولی از صدای داد و بیدادی که از توی ساختمان میومد فهمیدم که خواب موندم.
چون در رو روم قفل نکرده بودند سریع پاشدم و دویدم که برم توی ساختمون که وسط راه خانم رو دیدم که با ی تاپ و شورت سفید که بنظر لباس خوابش میومد جلوم ظاهر شد. دستش رو زد به کمرش و گفت:
— من تورو اینجا مهمونی دعوت کردم یا اومدی نوکری کثافت؟
قبل از اینکه بخوام چیزی بگم گفت:
–حالیت میکنم!!!
و موهام رو گرفت و من رو دنبال خودش کشید و برد توی خونه و ادامه داد:
— قرار بود از امروز یکم زندگیت راحت‌تر بشه ولی لیاقتش رو نداشتی بجای کار عادی میری برای جایی که واقعا لیاقتش رو داری کثافت !!
رفتیم توی ساختمان که دیدم ارباب هم بیدار شده و خواب آلود ایستاده ! اومد جلو و گفت:
— حروم‌زاده نمی‌تونستی بموقع بلندشی٬ سر صبحی منم با صدای جیغ و داد بیدار نشم؟ خاک بر سرت!
و ی پس گردنی نسبتا محکم زد توی سرم و بلند داد زد:
— عزیزم قلاده‌ای که گفتی رو توی ساک پیدا نمی‌کنم جای دیگه‌ای نیست؟
خانم جواب داد :
— خودم پیدا کردم آوردم٬ تو فقط اون نکبت رو بیار اینجا
ارباب دست من رو گرفت و محکم کشید و برد طبقه بالا سمت راست راه پله ها جلوی یکی از در ها که از دیروز یادم مونده بود. ی سرویس بهداشتی نسبتا کوچکتر از بقیه سرویس ها بود. تا رسیدیم خانم ی قلاده‌ی فلزی دیگه به گردنم وصل کرد و از زنجیرش من رو کشید و برد تو.
توی دستشویی ی سرویس فرنگی بود و ی توالت ایرانی معمولی. ولی نکته‌ی عجیبی که توش بود حلقه هایی بود که به دیوار بود. مثل همون حلقه‌ای بودند که به کف انباری بود ولی کمی کوچکتر بودند.
زنجیر من رو به یکی از حلقه ها قفل کرد و گفت:
— عزیزم آماده‌ای یا نه؟
— با اون پر خوری دیشب از آماده هم آماده‌ترم مخصوصا برای این کثافت !!!
از اون لحظه به بعد هر موقع خانم رو نگاه می‌کردم می‌دیدم که زل زده به چشم و صورت من و انگار از خورد شدن من داره جون دوباره می‌گیره !!!
ارباب اومد و اول توی توالت فرنگی ایستاده ادرار کرد و هر از گاهی هم برای خنده سر کیرش رو سمت صورت من می‌گرفت و یکم می‌شاشید روی صورت و موهای من و بعد هم نشست و حسابی خودش رو خالی کرد!
وقتی بلند شد سیفون رو نکشید وخودش رو هم پاک نکرد. در توالت رو گذاشت و پاش رو گذاشت روش و خم شد تا اینکه پشتش روبروی من قرار گرفت و گفت:
— منتظر دعوت نامه‌ای! بلیس تمیز کن مادرسگ!!
ی نگاه به خانم کردم شاید اون چیز دیگه‌ای بگه ولی داشت با چنان لذتی من رو نگاه می‌کرد که نخواستم لذتش رو خراب کنم. شروع کردم به لیسیدن سوراخ ارباب و بعد از چند بار لیسیدن گفت :
— یکم مونده بود توش و یکدفعه ی تکه نسبتا بزرگ رو فشار داد به دهنم٬ تو اون شرایط نمی‌دونستم باید چکار کنم. چشمم بسته بود و فقط قیافه‌ی خانم رو تجسم کردم و پیش خودم فرض کردم که از دیدن این کار من حتما به اوج لذت میرسه  و بدون اینکه چیزی بگم دهنم رو باز کردم!
اینقدر بزرگ بود که تقریبا تمام دهنم رو پر کرده بود. بعد از اینکه از جلوی صورتم کنار رفت در توالت فرنگی رو بلند کرد و گفت:
— بندازش پیش بقیه دوستاش تنها نمونه (و خندید!)
وقتی دهنم رو خالی کردم دیدم خانم داشت با رضایت کامل به من نگاه می‌کرد. ارباب رفت بیرون و خانم اومد نزدیک تر. اول فکر کردم می‌خواد من نوازش کنه چون سگ خوبی بودم ولی اومد و قفل رو باز کرد و وصل کرد به ی حلقه دیگه که زیر توالت فرنگی بود. دیگه تقریبا سرم چسبیده بود به صندلی توالت. بعد هم خودش رو توی همون توالت خالی کرد و خودش رو با دستمال توالت پاک کرد ولی باز سیفون رو نکشید٬ در توالت که دیگه تقریبا پر شده بود رو باز گذاشت. لباسش رو که مرتب کرد دستمال توالت کثیفش رو که تقریبا قهوه‌ای رنگ شده بود آورد پایین سمت دهن من و گفت:
— بخور
من هم بدون اینکه بخوام فکر کنم از دستش گرفتم و شروع کردم به جوییدن !
خندید ورفت نزدیک در دستشویی و گفت:
— باش تا بیام
و رفت و چراغ رو هم خاموش کرد. من موندم و بوی گند مدفوع.و این دستمال که توی دهنم بود هرچی می‌جویدم دلم رضای قورت دادن نمی‌داد ولی بالاخره چشمام رو بستم و پایین دادمش ! از خوردن صورتم به صندلی توالت و کف زمین بدم میومد تا اینکه یادم افتاد چند لحظه پیش ی تیکه گوه توی دهنم بوده! و بعدش هم دستمال توالت خانم رو خوردم! بعد دیگه زیاد سختم نبود و همونجا آروم گرفتم تا بیان سراغم.
بعد از حدود نیم ساعتی خانم اومد در رو باز کرد و چراغ رو هم روشن کرد دیدم لباس بیرون تنش هست اومد تو و زنجیر  من رو باز و وصل کرد به وسط دستشویی٬ حالا می‌تونستم حرکت کنم ولی بلافاصله بعدش یکم کار سخت شد چون دستم رو از پشت با دستبندی که شبیه دست بندهای پلیس بود و فقط رنگش قرمز بود بست و رفت دم در و گفت:
— آب اینجا خرابه سیفون کار نمی‌کنه! تنبیه و کار امروزت اینه که باید با دهن کثافتت که لیاقت کون شوری داره تمام گوه های من و ارباب رو از توی توالت فرنگی برداری و ببری توی توالت بقلی بزاری و بعد هم تا جایی که میتونی کف توالت ها رو بلیسی تا تمیز بشه! هواکش رو خاموش می‌کنم که حسابی به بوشون عادت کنی چون از این به بعد از اینجور کارا زیاد داری !گوه خور کثافت!
و بعد خندید و ی تف کرد سمت من که بهم نرسید و افتاد روی زمین و در رو بست و رفت.
برام سخت بود ولی حداقل مجبورم نکرده بود بخورمشون ! میدونستم کار زیاده پس زودتر شروع کردم. سعی می‌کردم دهنم رو بیشتر پر کنم تا زودتر تموم بشه. چند بار اول رو که میبردم خالی کنم هنوز یکم مغزم کار می‌کرد ولی بعد از مدتی دیگه قاطی کرده بودم و خودم رو آدم نمی‌دونستم. دیگه چیزی به اسم کثیفی و ناخوشایند بودن برام معنی نداشت. برای همین وقتی نزدیک توالت معمولی که توش خالی می‌کردم زانوم سر خرد و با سر رفتم توی گوه هایی که خالی کرده بودم٬ مشکل و ناراحتیم این نبود که تو اون وضعیت هستم و صورت و دهنم رو کثافت گرفته ! نه! مشکلم این بود که کثافت ها پخش شده و برای همین مثل خوک شروع کردم با زبون و دهنم تکون دادن و جمع کردنشون و بعد هم جاشون رو روی کاسه توالت لیسیدم تا ردی از اشتباهم نمونه!
وقتی کارم تموم شد از نوری که از پنجره‌ی کوچیک اونجا میومد فهمیدم باید ظهر شده باشه. دیگه میشد از کنار توالت ها دور بشم و برم ی گوشه منتظر باشم ولی نمی‌خواستم! از اینکه هنوز بو و مزه‌ی مدفوع برام خوشایند نبود ناراحت بودم! میخواستم به بو و مزه‌اش عادت کنم طوری که بعدا هر کاری ازم خواست براش انجام بدم٬ برای همین رفتم کنار کاسه توالت خوابیدم و  نفس عمیق می‌کشیدم تا به بوش عادت کنم.
کمی بعد سر و صدایی از توی ساختمون شنیدم و بعد هواکش دستشویی روشن شد ولی چراغ روشن نشد. احتمالا خانم بود می‌خواست بیاد به من سر بزنه ولی برای اینکه بو اذیتش نکنه از قبل هواکش رو روشن کرده بود. باز هم مدتی گذشت تا اینکه یکدفعه چراغ روشن شد و چشم من که به تاریکی اونجا عادت کرده بود از شدت نور از کار افتاد!
به خودم اومدم دیدم خانم وارد شده و داره با موبایل ازم فیلم می‌گیره. بعد شروع کرد در حین فیلم گرفتن ازم سوال و جواب کردن.
— میبینم که خوب از دهن کار کشیدی کثافت!
– بله خانم
— خوش مزه بودن نه؟
– بله خانم
— چرا یکم ازشون نمی‌خوری تا همه ببینن چقدر عاشق خوردن گوه هستی؟!
من هم سریع ی تکه با دهنم از توی کاسه برداشتم و برگشتم سمت خانم و جلوی موبایلش شروع کردم به جویدن که خانم گفت:
— از دیدن صاحبت خیلی خوشحال شدی نه؟!!!
-ممم ممیم
— اون مادر سگت بهت یاد نداده که حرف زدن با دهن پر زشته؟
و تف کرد توی صورتم
من هم یکم دیگه جویدم و بعد قورت دادم و گفتم:
– ببخشید که با دهن پر حرف زدم خانم
— بیشتر عذر خواهی کن
– غلط کردم خانم گوه خوردم
بعد خانم با صدایی که شیطنت ازش می‌بارید گفت:
— باشه ! اونجا گوه هست می‌تونی بخوری تا ببخشمت!
باز دوباره دهنم رو پر کردم و شروع کردم به جویدن جلوی موبایل خانم و بعد قورت دادم .
بعد خانم اومد جلو و به من دستور داد که سرم رو بزارم روی کثافت های توی توالت و من هم همینکار رو کردم. بعد پاش رو که هنوز کفش بیرونش پاش بود گذاشت روی سر من و حسابی فشار داد تا اینکه سرم خورد به سنگ توالت بعد سیفون رو کشید!!!!
در اون حین که داشتم توی آب و کثافت غرق می‌شدم به این فکر می‌کردم که یعنی از صبح به من دروغ گفته بود و من هم ی لحظه به حرفش شک نکرده بودم !! بعد از چندین بار قورت دادن آب و کثافت های همراهش خانم پاش رو از روی سرم برداشت گوشی رو گرفت سمت صورتم و گفت :
— اِ ! ی تیکه گوه گنده با سیفون نرفته و مونده اینجا !!
– منظورتون من هستم خانم
تف کرد توی صورتم و گفت:
— آره مادرسگ! منظورم تویی کثافت کونی !
بعد فیلم گرفتن رو قطع کرد و موبایل رو گذاشت توی جیب مانتوش. به خودم جرات دادم و پرسیدم :
– خانم میشه ی سوال بپرسم؟
— بنال!
– خانم چرا شما به من بعضی وقتها می‌گید کونی؟ شما که میدونید نه تابحال چنین کاری کردم و نه ازش لذتی می‌برم
خانم اومد جلوی من م خم شد سمت صورتم و گفت:
— تو هر چیزی که من اراده کنم هستی و میشی !
— تا چند روز پیش فکر این رو می‌کردی که جلوی دوربین با اشتیاق گوه من و شوهرم رو بخوری ؟!!! فکر نمی‌کنم! ولی امروز اینکار رو با عشق برای من انجام دادی. مطمئن باش اگه اراده کنم برای من کونتو مثل سگ میدی بالا و التماس کیر میکنی! غیر از اینه سگ من؟!
– نه خانم من سگ شمام هرچی شما امر کنین همونه
— هم زندگی خودت هم اون ننه‌ی سگت مگه نه؟!
– بله خانم
— مطمئنی دیگه نه؟
– بله خانم اختیار زندگی مادرم هم دست شماست.
— خوبه سگ من! پس باید به فکر ی کیر خوب برای ننه‌ی جندت هم باشم !!
این رو گفت و در حین خندیدن با کلید دست های من رو باز کرد و رفت سمت در و بعد برگشت و گفت:
— خوب توالت رو بشور و بعد خودت رو تمیز کن وقتی تموم شد میشینی همینجا جلوی در تا من بیام.
توی توالت برس نبود و بخاطر کار های امروز هم حسابی کثیف شده بود برای همین مجبور شدم با دست و آب همه جا رو تمیز کنم. از ترس ایراد گیری های خانم  حتی دورتادور سوراخ کاسه توالت رو محکم دست کشیدم و تمیز کردم بعد خودم رو حسابی سر تا پا شستم و نشستم جلوی در تا خانم تشریف بیارند.
وقتی صدای دمپایی راحتیشون رو شنیدم سریع چهار دست و پا شدم. خانم که رسید بدون اینکه توالت رو برای تمیزی چک کنه بهم گفت:
— من فکرامو کردم می‌خوام ارباب ننتو بگاد !
من خشکم زده بود ! فکر نمی‌کردم صحبتش رو جدی گفته باشه که ادامه داد:
— آره ! هر چی بیشتر فکر می‌کنم بیشتر این رو می‌خوام!
— امروز که ارباب اومد برو ازش خواهش کن تا ننتو بکنه ! این ی دستوره و اگه حتی ی لحظه مکث کنی خودت میدونی ٬ فهمیدی؟!
گوشام داشت زنگ می‌زد! فقط تونستم بگم:
– بله خانم!
— خوبه!! حالا که سگ خوبی شدی منم برات ی خبر خوب دارم!!
— از امشب دیگه لازم نیست بری اونجا بخوابی !
خیییییییییلی خوشحال شدم!!! گفتم:
– ممنون خانم
خم شدم و سرامیک های کنار دمپاییش رو بوسیدم که گفت:
— از امشب می‌تونی همینجا توی توالت بخوابی !
بعد چراغ رو خاموش کرد٬ در رو بست و رفت.

ادامه دارد…

داستان اعتیاد به حقارت قسمت هفتم

عالی عالی عالییییییییییییی مرسی همونی که میخواستم.ادامه خواهش میکنم

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

اگه مادره برده خانومه بشه چی میششششه

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

عالییی. فقط دیگه انقدر دیر اپ نکن مردیم از انتظار

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

به اون ای دی که نوشته بودی یه ایمیل دادم.بخونش لطفا

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

لطفا یه طوری بنویس که مامانه برده دختره شه داستان عالیییییییییییییی مرسی

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

نوشتنت حرف نداره
اما من فانتزی هام یه کم فرق میکنه
اگه اون مرد اصلا توی داستان نبود خییییییییییییییلی عالی میشد
من حالم از یه ارباب مرد به هم میخوره ، البته سلیقه شما هم محترمه. اما خواهش میکنم شما که نوشتنت اینقدر حرفه ای و جذابه لطفا در مورد بردگی مطلق برای یک خانوم و تحقیر دربرابرش بنویس
این خواهش منه. اما بازهم میگم سلیقه شما محترمه….

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

من هم با نظر دوستمون موافقم

دوست داشتندوست داشتن

لایک

دوست داشتندوست داشتن

ارباب و مستر ارش هستم 30 ساله از شهرک غرب استاد فلک، بانداژ، هارد سکس، اسپنک و شکنجه فقط برده های ماده برای رابطه حضوری در تهران تماس بگیرن 09058347993

دوست داشتندوست داشتن

ووووووووو…. من تو عمرم حتی در خیال و رویا حتی یه لحظه هم همچین صحنه هایی ندیده بودم بینظیر بود!!!!!! اما در حده جملاتی از این دست بکارشون برده بودیم .ولی واقعا کسی تجربی توالت اسلیو بوده تا کامنت بزاره و بگه که شدنی هست؟ و لذتش چقدره؟

دوست داشتندوست داشتن

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایل‌ها کلیک نمایید:

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

درحال اتصال به %s

مرا از دیدگاه‌های جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

مرا در مورد نوشته‌های تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.

به 370 مشترک دیگر بپیوندید

دنبال‌کردن

حقارت

داستان ها و مطالبی پیرامون رابطه‌ی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن

حتما داستان رو از قسمت اول دنبال کنید

لیست تمام قسمت های داستان بالا در صفحه  لیست داستان ها هست

همونطور که تو فضای مرطوب و تاریک دستشویی چهار دست و پا نشسته بودم صدای نفس نفس زدن‌های خودم رو بلندتر و بلندتر می‌شنیدم. از شنیدنش خسته شده بودم٬ ازشون بدم میومد. مثل صدای نفس نفس زدن سگ شده بود! یکم بخاطر گرما بود ولی بیشتر بخاطر بلایی بود که از چندین روز پیش به سرم آورده بودند. همون شرطی که قبل از ورود به این خونه برام گذاشتن. پیش خودشون گفته بودن مبادا زبونم لال بخواد ی ذره‌ لذت هم ببره از این کارایی که برامون میکنه!
به هر حال خوب یا بد کار خودش رو کرده بود و من تو فضایی بودم که قبلا تجربه نکرده بودم. قبلا اگه به هر دلیلی تحریک می‌شدم خودم رو خالی می‌کردم و بعدش می‌رفتم پی کارم ولی با بستن این قفل به اونجام دیگه نمی‌تونستم کاری کنم. و تقریبا تو حالت اوج تحریک جنسی مونده بودم.توی اون لحظه‌ای که برای ارضا شدن ممکنه هر کاری بکنی داشتم زندگی می‌کردم ولی دریغ !! این وسیله برام شده بود مثل آب دریا برای آدم تشنه! هر‌چی بیشتر براشون کار انجام می‌دادم بیشتر تحریک می‌شدم و چون از ارضا خبری نبود بیشتر تحریک می‌شدم و اون هم ازم کارهای تحقیر آمیز‌تری می‌خواست!
بعضی وقتا بخاطر کارهایی که باهام می‌کردن آلتم که می‌خواست راست بشه و چون توی اون وامونده جایی نداشت اینقدر درد می‌گرفت و به دیواره هاش فشار میاورد که فکر می‌کردم با اینکه استخوان نداره هر لحظه ممکنه بشکنه!
تا حتی یک هفته قبل تصور اینکه بخوام مدفوع ی زوج رو از توی کاسه توالتشون جلوی دوربین بخورم و تشکر هم بکنم تو عجیب‌ترین رویا‌های جنسیم هم نبود ولی امروز اینکار رو انجام دادم!  حالا هم که خانم ازم می‌خواست از شوهرش خواهش کنم با مادرم سکس کنه یا بقول خودش — ننمو بگاد !!
هر بار می‌خواست درجه و شدت کارهاش با من رو بالا ببره اول ی فیلم ناجورتر ازم می‌گرفت. نمی‌دونم برای تفریح اینکار رو می‌کرد یا پیش خودش از این فیلم‌ها جدی جدی برای تهدید و اخاذی می‌خواست استفاده کنه!! اصلا نمی‌دونم چی توی سرش هست! تا قبل فکر می‌کردم بتونم حدس بزنم به چی فکر می‌کنه ولی همیشه اشتباه کردم. برای همین دیگه حتی تصور هم نمی‌کنم به چی فکر می‌کنه! باید قبول کرد اگه این بازی شطرنج بود اون همیشه از من بیست حرکت جلوتر بود و من چاره‌ای نداشتم بغییر از اینکه به خواسته هاش هرچند سخت و ناخوشایند تن بدم.
همونطور که تو این فکرهام بودم صدای موسیقی از توی ساختمون بلند شد. صداش واقعا بلند بود!! موسیقی برای مدت نسبت زیادی ادامه داشت تا اینکه صدای خانم رو آروم آروم شندیم که در حین خواندن با موزیک وارد دستشویی شد.
ی سینه‌بند و شلوار چسبون اسپرت ست هم به رنگ سبز فسفری با خط های صورتی تنش بود و سر تا پا اینقدر عرق کرده بود که ازش داشت آب می‌چکید. اومد تو و رو به من با خنده گفت:
–خوبی؟
یکم جا خوردم و نمی‌دونستم باید چی بگم تا اومد جواب بدم ی تف غلیظ و چسبناک پرت کرد توی صورتم که افتاد روی چشم چپم و بعد بلند بلند شروع کرد به خندیدن بهم!
— دهنتو خوب شستی؟
– بله خانم
— نشون بده ببینم!
دهنم رو باز کردم٬ سرم رو گرفت و بعد از کلی نگاه کردن ی تف دیگه اینبار توی دهنم انداخت و گفت:
— خوبه٬ اگه ی بار ببینم دهنت کثیف باشه طوری برات تمیزش می‌کنم که دیگه به روز اول برنگرده فهمیدی؟
– بله خانم
بعد دستش رو برد بالا و فقط گفت:
— زیر بغلام
و بعد دوباره شروع کرد به خواندن با آهنگ و پاهاش رو هم با ضرب آهنگ زمین می‌کوبید.
بیشتر هم لازم نبود بگه مشخص بود ازم چی ‌خواد. روی زانو هام بلند شدم و شروع کردم به لیسیدن زیر بغل هاش که بخاطر ورزش کردنش کاملا خیس بود ولی برخلاف تصور نه مزه‌ی بدی میداد و نه زاید شور بود! وقتی یکی تموم شد و خواستم برم برای بعدی سرم رو گرفت وطوری که انگار بخواد لبام رو ببوسه بهم نزدیک شد ولی لبش به لبم برخورد نکرد. موهاش ریخته بود توی صورتم و هردومون داشتیم تند تند نفس نفس می‌زدیم. من نمی‌دونستم باید چکار کنم فقط مونده بودم و منتظر بودم ببینم می‌خواد چیکارکنه. هنوز با پاش داشت با ریتم آهنگ پا می‌کوبید که یکدفعه از درد دادم هوا رفت٬ البته صدای خنده‌ی خانم از داد من بلند تر بود. خانم وقتی سرم رو گرفته بود تو بغلش با پاش زده بود به اونجاییم که نباید! تمام پایین تنم از درد داشت می‌لرزید! بعد از اینکه خنده‌هاش تموم شد گفت:
— بسه دیگه بچه ننه! ی دونه زدم تو تخمت حالا! نکشتمت که! پاشو نصف کارت مونده!
با هر بدبختی بود بلند شدم که طرف دیگه رو هم براش بلیسم تا صورتم رو دید ی بار دیگه تف کرد تو صورتم و گفت:
— بدو بدنم داره سرد میشه کثافت
سریع براش لیسیدم و بدون اینکه چیز دیگه‌ای بگه رفت بیرون و در رو هم بست.
یکم بعد موزیک قطع شد و دیگه صدایی نشنیدم و خونه ساکت موند تا وقتی که هوا کاملا تاریک شده بود.
زانوهام اینقدر روی سرامیک سرد اونجا درد گرفته بود که دیگه نمی‌تونستم روشون باشم برای همین خوابیدم کف دستشویی٬ اینقدر سرد بود که اول سختم بود ولی دیگه کاریش نمیشد کرد باید تحمل می‌کردم. تو فکر این بودم که شب رو باید چطوری اونجا سر کنم که صدای بوق ماشین اومد و تازه یاد خواسته‌ی امروز خانم افتادم و انگار دنیا توی سرم خراب شد!
ولی هنوز امید داشتم که خانم جدی نگفته باشه و فقط برای اذیت کردن من این رو گفته باشه. به هر حال همه‌چیز تا چند دقیقه دیگه معلوم میشد.
از زمانی که صدای ماشین رو شنیده بود زمان نسبتا زیادی گذشت ولی خبری نشد و کسی سراغ من نیومد تا اینکه بالاخره ارباب در رو باز کرد اومد تو و بدون اینکه چیزی بگه طوری رفتار کرد که منظورش رو فهمیدم باید چکار کنم.
اومد جلوی توالت فرنگی ایستاد و یکم صبر کرد من فهمیدم و در توالت رو بلند کردم ولی باز هم داشت صبر می‌کرد فهمیدم٬ اینبار شلوارکش رو کشیدم پایین و همون کنار روی سرامیک‌ها چهاردست و پا موندم. شروع کرد به ادرار کردن هر از گاهی یکم ادرارش می‌گرفت به گوشه های صندلی و شتک شتک می‌پاشید به بدنم. با اینکه امروز هزار جور بدترش سرم اومده بود ولی باز هم چندشم می‌شد. بعد از اینکه ادرارش تموم شد خواستم شلوارکش رو بکشم بالا که دیدم اومد بالای سرم و کیرش رو تکون تکون داد تا چند قطره‌ی باقی مونده ریخت روی سرم و بعد بدون اینکه چیزی بگه چراغ رو خاموش کرد و رفت بیرون.
سر و صدایی نمی‌اومد و من هم کاری نداشتم بکنم ولی باز نسبت به چند روزی که توی اون خرابه گذرونده بودم اینجا مثل هتل بود! حداقل بوی نفت نمی‌اومد ! و تشنم هم که می‌شد می‌تونستم برم از دستشویی ‌‌آب بخورم.
تو همین فکر بودم که دیدم جدا تشنم شده رفتم جلوی دستشویی ایستادم شیر رو باز کردم که آب بخورم که برای اولین بار از روزی که از خونه اومده بودم بیرون قیافه‌ی خودم رو توی آینه دیدم.
وای چقدر عوض شده بودم!! انگار به جای چند روز چند ماه گذشته بود!  صورتم لاغر شده بود – زیر چشام سیاه شده بود و ته ریشی که از قبل داشتم هم دیگه اسمش شده بود ریش نه ته ریش!
کمی آب خوردم و رفتم بشینم که در باز شد و خانم اومد تو و آروم بهم گفت:
— امروز سگ خوبی بودی برای همین فعلا از خواسته‌ی سر ظهرم می‌گذرم! ولی خودت خوب می‌دونی این موضوع دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره ! برای اون پیرسگ نقشه ‌هایی دارم که اگه بگم اون کیر صاحب مردت اون تو می‌ترکه !!
و بعد خندید! ی نفس راحتی کشیدم و خواستم تشکر کنم که ی کیسه داد دستم و گفت:
— خودتو خوب می‌شوری – با اینها هم تمام بدنتو سفید می‌کنی واسه‌ی امشب! مبادا ی تار مو جاییت ببینم! مخصوصا اون سوراخت!!!
در حالی که در رو می‌بست که بره برگشت و چیزی گفت که مثل پتک خورد تو سرم:
— راستی فک می‌کنی چند روز طول بکشه تا مامان جونت بفهمه تو بالشی که هر شب روش می‌خوابه ی شورت مردونه کثیفه؟!!!
بلند خندید و در رو بست و رفت.
اصلا به این موضوع فکر نکرده بودم!!! مادر من کمی وسواسی بود و تقریبا هر ۱-۲ هفته تمام روبالشی هارو در میاورد و می‌شستشون. فکر می‌کردم که آخرین بار کی بوده که دیده باشم رخت خواب هارو شسته باشه ! اینقدر بهم داشت فشار میومد مغزم درد گرفته بود . گذشت زمان رو حس نمی‌کردم. می‌دونستم چی ازم خواسته بود ولی اینگار دیگه حس نداشتم بخوام ادامه بدم که در باز شد.
خانم بود. با ی لبخندی که شیطنت ازش می‌بارید اومد تو و ی چیزی هم پشتش قایم کرده بود.
این شاید اولین باری بود که با ورودش به جایی که بودم نمی‌تونستم بلند بشم و بهش احترام بگذارم. با چیزی که بهم گفته بود انگار شک الکتریکی بهم داده بودند نمی‌تونستم تکون بخورم! همونطور ولو شده بودم کنج دیوار و نگاش می‌کردم.
همونطور آروم آروم بهم نزدیک شد و ی دفعه چیزی رو بهم نشون داد که تمام آرامش دنیا رو بهم داد !!
اول فکر کردم ی شورت ولی همون شورت وا مودنده بود که کرده بودش توی بالش !! اینجا چیکار می‌کردم؟!!!!
بدون اینکه فکر کنم چرا و چطوری فقط از شدت آرامشی که بدست آورده بودم خودم رو روی پاهاش انداختم.
لبم چسبیده بود به پاهاش. می‌خواستم ببوسم و تشکر کنم ولی اینقدر بی حس شده بودم که نمی‌تونستم! تمام بدنم لرزه‌ی خفیفی داشت. انگار اون هم می‌دونست من تو چه حالی هستم. سرم داد نزد و گذاشت همونطور چند لحظه کنار پاهای نرم و گرمش باشم کمی بعد که به خودم اومدم از همون پایین سرم رو چرخوندم و نگاش کردم و گفتم:
– ممنون
بهم لبخند شیرینی زد که انگار ی قلبم رو بغل کرده باشه! توی اوج آرامش بودم که آروم چرخید و رفت سمت در و گفت:
— کارات یادت نره! برای امشب خودتو حسابی آماده کن!
تا چند دقیقه بعد از اینکه در رو بست و رفت من هنوز روی زمین بودم! چقدر خیالم راحت شد!
تمام مدتی که بدنم رو کامل طبق دستور خانم تیغ می‌زدم به این فکر می‌کردم که خانم چطوری شورت رو بدست آورده!؟ بنظرم اومد که حتما از توی شلوارم کلید خونمون رو برداشته و برنامه مادر من رو هم که می‌دونسته ولی باز برای اینکه مطمئن بشه هم حتما اول زنگ زده ببینه خونه هست یا نه و رفته تو و شورت رو در آورده و اومد.
البته با شناختی که من از خانم دارم می‌دونم همینطور خشک و خالی توی خونه نمی‌ره و بیاد و حتما باز ی کاری هم کرده ولی مهم نیست همین‌ که اینقدر به فکر بوده که اینکار رو برام انجام داده ی دنیا ارزش داره. انگار ی بار سنگین رو از روی دوشم برداشته بود.
اینقدر حواسم پرت بود که خودم رو حسابی با تیغ لت و پار کرده بودم ! همه جام یکم می‌سوخت. آخر سر یادم افتاد که صورتم رو هم باید بزنم و یادم رفته! می‌خواستم شروع کنم که باز خانم وارد شد و با دیدن من گفت:
— خوبه خودتو سفید کردی تخم سگ من!
چهار دستو پا شدم و تشکر کردم
— می‌خوای صورتتو بزنی؟
– بله خانم
اومد جلو و از پشت آینه ی کاسه پلاستیکی کهنه برداشت و رفت سمت توالت فرنگی و توی کاسه ادرار کرد و ظرف رو آورد گذاشت جلوی من
— می‌دونی باید چیکار کنی دیگه؟
– بله خانم
رفت دم در ایستاد تا کار من رو چک کنه
تیغ رو توی ادرارش خیس می‌کردم و می‌کشیدم به صورتم. امیدوارم باز صورتم رو نبرم چون ایندفعه بیشتر از همیشه میسوزه٬ ای لعنت ! بریدم!
خانم خندید
— مواظب باش با ی اصلاح کردن خودتو به کشتن ندی بی عرضه! زودتر خودتو آماده کن میام دنبالت!
با اینکه صورتم می‌سوخت ولی بیشتر از اینهمه اشتیاق خانم به کاری که امشب می‌خواست باهام بکنه می‌ترسیدم! برای هر چیز ساده‌ای اینقدر ذوق‌زده نمیشه!
بعد از اینکه دیگه جای سالمی روی صورتم باقی نگذاشتم! خودم رو دوباره شستم و اومدم نشستم پشت در منتظر موندم تا خانم بیاد.
بعد از مدت نسبتا زیادی در باز شد و خانم رو دیدم٬ قبل از اینکه حواسم به لباس و آرایشش بیوفته تمام توجهم رفت به دیلدویی که به خودش بسته بود! فکر نمی‌کردم از اونهایی باشه که از کردن بردش خوشش بیاد! اون فقط از خورد کردن روحی من به اوج لذت می‌رسید ولی خب شاید از نظرش اینکار همون نتیجه رو براش داشت و البته از اندازه‌ی اون دیلدو جدا هم کمی ترسیده بودم !
چهار دست و پا شدم و سریع رفتم جلو و پاهاش رو بوسیدم.
— سرتو بیار بالا حیوون
-بله خا…
حرفم تموم نشده بود که با لگد زد بهم و گفت :
— امشب چیزی بجز پارس کردن ازت بشنوم روزگارت رو سیاه می‌کنم ! فهمیدی؟
طبق عادت خواستم بگم بله خانم ولی خوشبختانه آخرین لحظه حواسم جمع شد و براش پارش کردم بعد هم رو زانوهام بلند شدم تا قلادم رو بهم وصل کرد و دنبال خانم راه افتادم تا رسیدیم به یکی از اتاق خواب‌ها که فعلا خانم و شوهرش توش اقامت داشتن.
تو راه دوست داشتم جای پاهاش رو روی پارکت خونه می‌بوسیدم! من زیاد اهل فتیش و این چیزا نبودم ولی وقتی دنبالش راه می‌رفتم و چیزی جز پاهاش نمی‌دیدم دست خودم نبود! انگار پاهاش داشتن می‌رقصیدن برام ! اینقدر هم نرم و لطیف بودن که فکر کنم از پوست صورت من هم نرم تر بود!
رسیدیم به اتاق٬ ارباب اونطرف با همون لباس خونگی نشسته بود و داشت طبق معمول با موبایلش ور می‌رفت.
خانم به من دستور داد که برم روی تخت طوری که باسنم رو روی تخت و سرم رو پایین تخت نگه دارم بعد یکم تنظیمم کرد و قلادم رو هم بست به چفتی که پایین تختش بود طوری که دیگه نمی‌تونستم تکون بخورم.
با اینکه تختشون ارتفاع نسبتا کمی داشت ولی باز سرم اینقدر پایین بود که فشار خون توی سرم یکم زیاد شده بود٬ حالت راحت و ریلکسی نبود! بجز دیوار روبروم چیزی رو نمی‌تونستم ببینم
خانم اومد جلوم و در حالی که ی دستکش لاتکس دستش می‌کرد گفت:
—  برای اینکه امروز گوه‌خور خوبی بودی برات یکم سوراختو چرب می‌کنم !
برای تشکر پارس کردم
خانم رفت پشت و دستشو حس کردم که دور سوراخم رو چرب می‌کرد بعد حس کردم رفت دورتر و یکدفعه صدای موزیک نسبتا بلند و تندی اومد داشتم دقت می‌کردم ببینم آهنگشو می‌شناسم یا نه که یکدفعه حس کردم داره دو طرف پشتم رو از هم باز می‌کنه و بلافاصله هم دیلدو رو وارد سوراخم کرد و با یکی دو حرکت حسابی تو جا دادش!!
چند لحظه‌ا‌ی‌ گذشت و همینطور یکنواخت داشت از پشت می‌کرد.جز صدای خنده ‌ی خانم چیزی نمی‌شنیدم من که تابحال از اینجور کارا نکرده بودم و برام اصلا تجربه خوشایندی نبود در حالی که پشتم داشت رسما گاییده میشد ی دفعه سایه ‌ای رو روی دیوار دیدم که از پشتم داره بهم نزدیک میشه حتما شوهرش بود و بالاخره دست از موبایلش کشیده بود. سرم رو بالا آوردم و با چیزی که دیدم برای بار دوم در یک روز نزدیک بود بیهوش بشم !
خانم بود !!!!
وقتی من رو بسته بودن جاش رو با شوهرش عوض کرده بود ! یعنی تمام این مدت خانم و دیلدوش نبود ! شوهرش بود و اون کیر دسته خرش که داشت اینطوری پارم می‌کرد !
چشم از چشمم بر نمی‌داشت ! احساس می‌کنم از ذلت و خواری من جدی جدی جون می‌گرفت. می‌خواستم ازش خواهش کنم تمومش کنه ولی می‌دونستم اگه حرف بزنم و کاری که ازم خواسته انجام ندم طوری تنبیهم میکنه که این وضعیتم پیشش تفریح به حساب بیاد !
فقط چندتا زوزه کشیدم و اون هم همونطور نگاهم ‌کرد و بعد پاش رو گذاشت روی سرم و گفت:
— زوزه می‌کشی مادرسگ؟!!!!
— آره زوزه بکش!!!!
— یادته پرسیدی چرا بهت می‌گم کونی؟!!
—  بهت گفتم هرچی که من بخوام همون میشی؟!!
— حالا دیدی کونی شدی؟!!!!
— وقتی من چیزی رو بخوام تو همون میشی
— خوشت میاد نه؟!!! دوست داری کیر اربابت داره می‌ره تا ته اون کونه پارت نه؟!!
پاش رو روی سر و صورتم طوری فشار میداد که انگار داشت سیگار خاموش می‌کرد! ارباب هم تندتر از قبل داشت می‌کرد.
خانم پاش رو برداشت و توی صورتم تف کرد و در حالی که تف رو تو صورتم پخش می‌کرد گفت:
— کونی کثافت !! مادرسگ!!
— کون دادن رو از بابات یاد گرفتی یا ننت !!؟!!
باهم شروع کردن به خندیدن بعد رو کرد به من گفت:
اگه فکر می‌کنی این بدترین قسمت امشبته خیلی در اشتباهی توله سگ من!!!
در حالی سایه‌اش ازم دور می‌شد خنده‌ای کرد که درد پشتم و اینکه دارم توسط شوهرش به گا می‌رم رو فراموش کردم و ترس تمام بدنم رو گرفت.داستان اعتیاد به حقارت قسمت هفتم

ادامه دارد …

* Zugzwang

خیلی جالب بود. فقط زمانهای مساوی برای آپدیت بزاری بهتره.

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

salam .khaste nabashid.

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

مثل همیشه عالی مرسی

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

مثل همیشه بی نقص.
زوگسونگ به چه معناست؟؟
واسه ارتباط باهات اگه میل بدی ممنون میشم . چنتا فکر تو سرم هست .

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

سلام دوست عزیز
خوشحالم که از داستان راضی هستید
در مورد سوالتون در پایان داستان پاورقی زدم٬ میتونید به لینک مراجعه بفرمایید
برای ارتباط با من در پست آغازین بلاگ اطلاعات دادم ولی برای پیشنهاد چون چهار چوب داستان رو از قبل بستم نمی‌تونم تغییری توش اعمال کنم.
باز هم ممنون از نظرات همه دوستان
موفق باشید

دوست داشتندوست داشتن

مثل هميشه جذاب بود.
دراماي داستانت عاليه.
احساس شخصيت اصلي كاملا باور پذيره

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

سپاس از توجه شما امید عزیز

دوست داشتندوست داشتن

عاااااااااااااااااااااااااااااالی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
این قسمت چون زیاد خبری از اون مرد نبود واااااااقعا آرامش بخش و عالی بود
عاشق وبلاگتم
من با این داستان ها خودمو ارضا نمیکنم ، بلکه از نظر احساسی برانگیخته میشم
توروخدا ادامه بده
ادامه بده

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

سلام تمام قسمتها رو خوندم جالب بود جز قسمت ۱۵کمکم کنید سپاس

دوست داشتندوست داشتن

دوست عزیز قسمت پانزده از امروز قفلش برداشته شده

دوست داشتندوست داشتن

واقعا زحمت کشیدی مرسی

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

یه ماده سگ پیام بده

doastam_70@yahoo.com

دوست داشتندوست داشتن

وووووووووووووووووه……. ز شدت شهوت دارم منفجر میشم …. چه خبره! وووووووووووووووو یعنی فک کن! چه لذت جنسی بردم از خوندنش الان آماده شدم اسلیوم منو بکنه ….

دوست داشتندوست داشتن

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایل‌ها کلیک نمایید:

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

درحال اتصال به %s

داستان اعتیاد به حقارت قسمت هفتم

مرا از دیدگاه‌های جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

مرا در مورد نوشته‌های تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.

به 370 مشترک دیگر بپیوندید

دنبال‌کردن

حقارت

داستان ها و مطالبی پیرامون رابطه‌ی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن

حتما داستان را از قسمت اول دنبال کنید.

لیست تمام قسمت های داستان در صفحه  لیست داستان ها موجود است

چند لحظه منتظر موندم تا اینکه بالاخره صدای پایی نزدیک شد مشحص بود پاشنه بلند نیست و کلا قددمش اینقدر سنگین بود که مطمئن بودم خانم نیست. بالاخره در باز شد و من هم که نباید سرم رو می‌بردم بالا فقط کفشای مردونه‌ای رو دیدم که در نظر اول بدون اینکه بتونم بگم ماله کی هست ولی برام خیلی آشنا بود یعنی می‌تونستم شرط ببندم که قبلا دیده بودمشون برای همین در اجرای دستور خانم کمی مردد شدم و خانم هم که پشت من من بود لحنی پر از ناز و ادا گفت:
— شوهر عزیزم!!! نمیخوای به مهمون من احترام بزاری؟ به هر کفشش ی لیس محکم بزن تا معلوم بشه که تو براش ی سگ هستی!
خانم به وسط حرفاش نرسیده بود که فهمیدم نمیشه از اینکار گذشت و برای همین شروع کردم به لیسیدن و حرفاش که تموم شد من لیسم رو به کفشا زده بودم٬ خانم گفت:
— آفرین سگ من!
و از پشت بهم نزدیک شد که دیدم داره به گردنم قلاده می‌بنده و بعد از اینکه قلاده رو بست ی چشم بند هم به چشمام زد و خطاب به مرده تازه وارد که هنوز نمی‌دونستم کی هست گفت:
— خب این از کار من! حالا تو هم چیزی که قرارمون بود رو بده ببینم!
این رو گفت و قلاده من رو کشید و داد دست مرده٬ باز بدون اینکه چیزی بگه کمی تکون خورد و خانم ی جیغی از خوشحالی زد  دوید رفت پشت من که میشد سمت کاناپه و تلویزیون! مرده هم راه افتاد به همون سمت و قلاده من رو هم کشید و با خودش برد.
رفتیم تا اینکه بالاخره ایستاد و کمی بعد آروم کف کفشش رو گذاشت روی سر من و سرم رو چسبوند به زمین و کاملا وزن پاش رو گذاشت روی سرم که کمی درد داشت.
صدای روشن شدن تلویزیون اومد و کمی بعد صدایی مثل صدای فیلم پورنو اومد و همزمان با اون صدای جیغ مونا هم به آسمون رفت.
من از همه جا بی خبر بودم فقط صدای پورنی که گذاشته بودن می‌اومد و من نمی‌دونستم چه خبره و از همه مهتر این کسی که اومده کیه و برای مونا چی آورده تا اینکه بالاخره ی تغییراتی بوجود اومد! مرده پاش رو از روی سرم برداشت و قلاده‌ام هم انگار ول شد و بعد صدایی مثل در آوردن لباس اومد. حدس زدم حتما مرده داره لخت میشه. بار اول نبود که مونا مردی رو برای سکس به خونمون میاورد٬ از بعد از ازدواج چندین بار اینکار رو کرده بود. به قول خودش آدم با سگ نمی‌خوابه برای همین هیچوقت با من سکس نکرد وهروقت احساس نیاز می‌کرد کسی رو از طریق دوستاش یا اینترنتی یا همینطوری توی خیابون پیدا می‌کرد و برای سکس میاورد خونه. دیگه مثل قدیم نبود که تا از سلامت طرف مطمئن نباشه باهاش سکس نکنه! کلا دیگه زیاد به عواقب کار فکر نمی‌کرد و فقط کافی بود از چیزی خوشش بیاد تا انجامش بده همین!
بعضی وقتا که حس می‌کرد مردی که پیدا کرده اهلش هست من رو هم به عنوان خدمتکار نگه‌ می‌داشت که براشون کار بکنم و اگه هم حس می‌کرد طرفش اهلش نیست و احساس راحتی نمی‌کنه من رو جای باغبون و خدمتکار خونه جای می‌زد و تا زمانی که سکسشون تموم بشه من رو می‌فرستاد تو حیاط یا کلا بیرون از خونه که باهم راحت باشن٬ برای همین فکر می‌کردم اینبار هم همین کار رو داشت انجام می‌داد.
بعد از اینکه صدای در آوردن لباس مرده تموم شده قلاده ی من رو برداشت و کشید بالا. هنوز داشت صدای ناله های زن توی فیلمی که گذاشتن می‌اومد٬ حرف نمی‌زدن فقط جیغ و ناله بود. قلاده من رو کشید تا اینکه مجبور شدم رو زانو به‌ایستم. می‌تونستم حدس بزنم ازم چی میخوان! باید برای سکس با مونا آماده‌اش می‌کردم و وقتی کیرش روی لبام حس کردم مطمئن شدم که حدسم درست بود! شروع کردم به ساک زدن کیر مرده٬ واقعا بزرگ بود هنوز راست نشده بزور تو دهنم جا می‌شد! ی مزه‌ی عجیبی داشت مثل کیرهای قبلی که که خورده بودم نبود بیشتر شبیه کیری بود که برای دوست پسر های مونا بعد از سکسشون می‌خوردم! آخه بعد از سکس اکثرا ازم می‌خواستن که کیرشون رو بخورم تا اگه چیزی توش مونده رو بخورم و دورش رو هم تمیز کنم.
کمی که گذشت و کیر مرده اینقدر بزرگ شد که دیگه تو دهنم جا نمی‌شد٬ کیرش رو در آورد و قلاده‌ام رو کشید و من رو برد سمت کاناپه و خودش نشست رو کاناپه و باز قلاده من رو کشید من رفتم جلو تا اینکه زیر کیرش خورد تو دماغم و دهنم هم به تخماش٬ خواستم دوباره برم سراغ کیرش که دوباره کشید و نگذاشت٬ فهمیدم میخواد تخماشو بخورم٬ شروع کردم به لیسیدن ولی چرا حرف نمی‌زد؟ چشم‌بند برای چی بود؟ من که هر کاری بهم دستور می‌دادن می‌کردم!
حواسم که جمع شد دیدم چند لحظه‌ای هست که صدای فیلمی که گذاشته بودن قطع شده بود در حالی که داشتم تخمای طرف رو میلیسیدم حس کردم مونا اومده پشتم٬ دستشو رو کمرم حس کردم حالت نوازش داشت پشتم رو لمس می‌کرد که گفت:
— تخماشو دوست داری؟
– خانم قلاده رو کشیدن منم دارم میلیسم و می‌خورم
ی دونه محکم زد توکمرم که صدای بلندی داد و دوباره داد زد:
— گفتم تخماشو دوست داری؟
معلوم بود که ازم انتظار چه جوابی داره! من که دیگه تخماش تو دهنم بود و کاریش نمی‌شد کرد ولی با جواب مورد نظر خانم می‌تونستم از ی کتک خوردن و عصبانیت های بعدی جلوگیری کنم! برای همین گفت:
– بله خانم خیلی دوست دارم ممنون آقا که تخماتون رو دادین من بلیسم
مونا و مرده باهم شروع کردن به خندیدن بعد قلادم رو مرده کشید و دوباره کیر کلفتش رو کرد تو دهنم و بعد حس کردم قلادم رو داد به مونا و سرم رو دو دستی گرفت و فشار داد تا کیرش تا ته حلقم رفت فرو داشت حالم بهم می‌خورد و همون زیر چشم‌بند٬ تمام چشمم خیس شده بود از حالت تهوع! تو همون حالت بودم که چشم بند رو از چشمام برداشتن.
اول از شدت نور اونجا کور شدم و جایی رو نمی‌دیدم و راه نفسم هم که بسته شده بود و کلا حال و وضعیت خوبی نداشتم ولی کم کم به شرایط عادت کردم و هنوز نمی‌تونستم جایی رو خوب ببینم چشمام خیس خیس بود و دستام رو هم که طبق تربیت های خانم اجازه نداشتم در موقع کیر خوردن استفاده کنم و باید پشت جمعشون می‌کردم!
برای همین خانم با دست خودش چشمام رو پاک کرد! بعد از اینکه دستش رو از روی چشمام برداشت و من چشمام رو باز کردم.
خیلی وقت بود که فکر می‌کردم دیگه به آخر خط رسیدم و از این پایین تر نمیرم و پست تر نمی‌شم ولی وقتی چشمام رو باز کردم٬ باز از درون شکستم٬ له شدم٬ شاید اگه کمی سنم بالاتر بود همون موقع سکته می‌کردم.
کسی که کیرش تا ته توی حلقم بود خسرو نامزدم مادرم بود! مونا هم خم شده بود و در حالی که قلاده من رو تو مشتاش گرفته بود به چشمای من نگاه می‌کرد تا لحظه لحظه ی خورد شدن من رو جذب خودش کنه و لذت ببره!
من که چیزی نمی‌تونستم بگم ولی به مونا نگاهی کردم که بفهمه من تو چه وضعی هستم و شاید جوابی بهم بده!
آخه چرا؟ آدم قحط بود؟ من که هرکاری ازم خواستی کردم چرا این رو آوردی؟ تو که با هرکسی که خواستی خوابیدی آبشون رو هم به خورد من دادی و من هم بجز تشکر چیزی بهت نگفتم آخه چرا؟!!!!
مونا همونطور که من رو با لذت نگاه می‌کرد تف کرد تو صورتم و بعد به خسرو نگاه کرد که اون هم ی تف گنده کرد تو صورتم و از پیشونیم شروع کرد پایین اومدن و باهم شروع کردن به خندیدن بعد کیرش رو از دهنم در آورد و قلاده‌ام رو از مونا گرفت و من رو کشید برد جلوی تلویزیون طوری که من روبه تلویزون بودم و خودش پشتم بود. بعد گفت:
— قمبل کن کونی
من مکث کردم خواستم برگردم از مونا بپرسم ببینم آیا واقعا مونا این رو میخواد؟ که خسرو محکم با لگد زد به کمرم و گفت:
— میگم قمبل کن پدرسگ!
بعد مونا هم از روی کاناپه داد زد:
— امشب من تو رو دادم دستش هرکاری ازت میخواد براش میکنی !
بعد در حالی که من خم شدم رو زمین و پشتم رو دادم بالا و خسرو هم پشتم نشست که کارشو شروع کنه مونا ادامه داد:
— من باهاش معامله کردم! من تورو امشب دادم بهش که هرکاری اراده کرد باهات بکنه و اون هم برای من چیزی آورده که تو هم الان میبینی!
در همین حال خسرو کیرش رو که حسابی از آب دهن من و تف های خودش و مونا خیس شده بود یکدفعه با فشار خیلی زیادی تا ته فشار داد تو و من که همونطوری قلبم درد گرفته بود با فشاری که بهم اومد بیشتر وضعم بهم ریخت٬ قلبم طوری می‌زد که توی سرم هم داشتم ضربانم رو حس می‌کردم.
بعد از چند بار عقب جلو کردن که احساس راحتی کرد کمی بلند تر شد و از منم خواست که پشتم رو بیشتر بدم بالا و بعد پاش چپش رو بلند کرد و همونطور که من رو می‌کرد و قلاده‌ام توی دستش بود پاش رو گذاشت روی سرم و فشار می‌داد  و گفت:
— تخم سگ کونی!
بعد دوباره تلویزیون روشن شد و…
نمی‌دونم چی بگم! چطور کسی که رعد و برق بهش می‌زنه می‌تونه اون لحظه رو توصیف کنه؟ چطور میشه این حد از درد و شگرفی رو توصیف کرد؟
برای همین اصلا تلاش نمی‌کنم که بخوام توصیفش کنم و فقط چیزی که با این چشمای کور شده‌ام دیدم رو میگم.
توی اون فیلم کذا خونه خودمون بود و خسرو داشت با مادرم دقیقا همین کاری رو می‌کرد که داشت به سر من میاورد می‌کرد!
همونطور پاش رو هم گذاشته بود روی سرش و داشت فشار می‌داد و داد می‌زد:
— جنده پتیاره! پیرسگ! دوست داری نه؟ خوشت میاد؟
از مادرم فقط صدای ناله بلند میشد.
اگه می‌دونستم قراره با این چشم‌ها ی روزی همچین چیزی رو ببینم و با این گوش ها همچین چیزی رو بشنوم شاید ترجیح می‌دادم هیچوقت اونها رو نداشتم!
صدای خنده های مونا از پشت ما از روی کاناپه می‌اومد!
من سرم رو برگردوندم تا حداقل نبینم که مونا متوجه شد و داد زد:
— مادرجنده! سرت رو بر نمی‌گردونی میخوام همش رو ببینی
بعد خندید و گفت:
— چه حرف بیخودی زدم! خودت دیگه داری با چشای کور شدت میبینی چه مادر جنده‌ای داری گفتن نداره!
و باز خندید و خندید! اون شب انگار به آرزوش رسیده بود! شب عروسیمون اینقدر خوشحال نبود.
من مونا رو نمی‌دیدم و فقط مجبور بودم گاییده شدن توسط خسرو رو تحمل کنم و از اون بدتر اون فیلم لعنتی رو ببینم!
توی فیلم خسرو به مادرم گفت:
— جنده کیرم رو دوست داری نه؟
—- بله خسرو خان فداش بشم!
— اون پسره کونیتم فداش بشه نه؟
مادرم سکوت کرد و چیزی نگفت
خسرو از کردنش دست کشید و پاش رو بیشتر روی سر مادرم فشار داد و بلند تر گفت:
— مگه با تو نیستم زنیکه جنده؟
—- بله آقا خسرو نیما هم فدای کیرتون بشه!
به اینجای فیلم که رسید مونا و خسرو بلند بلند خندین و بعد خسرو به من گفت:
— فعلا که داری سر کیرم پاره میشی شایدم سقط شدی و مادر جندت به آرزوش رسید و فدای کیرم شدی کونی! نگاه کن ببین دیگه ننه جندت چه کارا برام کرده!
همونطور یکم دیگه کردش و بعد پاشد اومد سمت دوربین و دوربین رو که فکر میکنم ی گوپرو بود برداشت و رفت سمت مادرم و از جلو ازش فیلم گرفت. معلوم بود که سختشه که ازش فیلم بگیرن ولی خب بخاطر خسرو راضی شده بود.
دوربین رو برد جلو و بعد محکم زد تو صورتش و بهش گفت:
— کیر من بیشتر بهت حال میده یا اون شوهر گوربه‌گورشت؟
سکوت کرد که دوباره زد تو صورتش و گفت:
— بنال دیگه جنده !
—- ماله شما بهتره خسرو خان
— پس بیا بخورش دوباره
و کیرشو کرد تو دهن مادرم
در حالی که داشت آرومتر از قبل به من تلمبه می‌زد گفت:
— هردوتون کیر خورای خوبی هستین!
مونا هم با هیجان گفت:
— نیما این اولین کیریه که هم تو و هم مادرت ساک زدینش و تو کونتون رفته!!
کیرشو توی فیلم مینداخت توی صورت مادرم٬ باهاش بهش کشیده می‌زد با دست می‌زد تو صورتش٬ تف می‌کرد تو صورتش و من داشتم دیوونه می‌شدم مات مونده بودم به صفحه تلویزیون! مثل کابوس بود. یعنی می‌شد از خواب بیدار بشم و برگردم به زندگی قبلم؟ میشد؟
توی فیلم همونطور داشت هی تف می‌انداخت توی صورت مادرم  و با کیرش پخشش می‌کرد که از پشت منم تف کرد توی موهام و پیشونیمو با همون پاش که روی سرم بود پخشش کرد منم ناخودآگاه اینقدر اینکار رو برای مونا کرده بودم سریع گفتم:
– خیلی ممنون
خسرو خندید و آرومتر و عمیق‌تر مشغول کردن شد.
توی فیلم به مادرم گفت:
— تو با سگ خوابیدی! فهمیدی؟ اون شوهر کثافتت سگ بوده بگو
و موهاشو کشید و ی تف دیگه کرد توی چشمای مادرم
—- بله آقا خسرو شوهرم سگ بوده
بغض توی صدای مادرم حس میشد
—- پس پسرتم سگ زاده‌اس! تخم سگه! پدرسگه نه؟
چیزی نگفت که خسرو ی کشیده ی دیگه بهش زد که از صداش معلوم بود خیلی محکم بود٬ مادرم بغض ترکید و با گریه گفت:
— بله آقا خسرو اونم سگ
خسرو یکم توی فیلم آروم شد وبعد موهای مادرم رو کشید و آوردش جلوی دوربین و گفت:
— چرا زار میزنی پیرسگ؟
مادرم گفت:
—- خسرو تو چرا اینطوری شدی؟ گفتی دوست داری یکم خشن باشی ولی هیچوقت اینطوری نبودی
خسرو بهش گفت:
— حالا از این به بعد همینطوره! کیر جوون میخوای باید تاوانشم بدی پیرسگ فهمیدی؟ آره جنده؟
— در ضمن! اگه نمی خوای و سختته هرری!! راه باز جاده دراز برو تو خیابون زندگی کن! این خونه هم تا چند روز دیگه به نام من میشه! لطف کردم نگهت داشتم! هر کاری هم دلم بخواد باهات میکنم فهمیدی؟! از اون کار مزخرفتم که انداختنت بیرون دیگه نون هم نداری بخوری باید بری بدی!
—- خب شما اینقدر نگذاشتی صبحها زود برم سر کار که بیرونم کردن!
دوباره تف کرد تو صورتش و گفت:
— خوب کردم حرفیه لاشی؟ یعنی خودت دوست نداشتی صبحا قبل از اینکه بری سر کار کیرمو بخوری بعد بری؟!
چی؟ مونا خونه رو می‌خواست به نام خسرو کنه؟ خدای من! دیگه از بدتر هم میشه ؟
مادرم گفت:
—- ببخشید غلط کردم هرچی شما بگید
— خب یکم التماسم کن ببخشمت
—- ببخشید خسرو خان غلط کردم تکرار نمیشه
در همین حال توی فیلم خسرو کف پاشو گذاشت روی صورت مادرم که زانو زده بود جلوش و نشسته بود و مادرم هم طوری که انگار قبلا این کار رو براش کرده باشه شروع کرد به بوسیدن پاش و بعد پاهاش رو فشار داد و سرش رو چسبود به زمین و معلوم بود داره خیلی بهش فشار میاره! دقیقا همونطور که من زیر پاش بودم در همین حال ی دفعه صدای جیغی از پشت سرمون شنیدیم من و خسرو هردو باهم برگشیتیم و پشت سرمون رو نگاه کردیم که دیدیم مونا در حال خود ارضایی بود و چنان ارضا شده بود که پاشیده بود به دیوار روبرو و اون صدای جیغ هم ماله همون بود و بعدش اینگار بیهوش بشه افتاد روی کاناپه و با چشمای بسته با صدای لرزانی گفت:
— از بچگیم تاحال اینطوری ارضا نشده بودم
خسرو خندید و به من گفت:
— شوهر که تو باشی بایدم از بچگیش ارضا نشده باشه!
مونا همونطور با چشم بسته و تمسخر گفت:
— خسرو٬ کون ننهه تنگتره یا پسرش؟
— خوب گوشتایی هستن!! معلومه کیر باباشم مثل خودش هسته خرمایی بوده! کیرم دهن بابات کونی!!!
بعد از اینکه فهمیدم خونه قراره به نام خسرو بشه دیگه باید بیشتر مراقب کارام و حرفام می‌بودم برای همین گفتم:
– ممنون آقا
مونا داد زد:
— نیما!!! خفه شو کونتو بده و گاییده شدن ننتو نگاه کن! لال!!!
خسرو گفت:
— نه مونا بزار بگه خوشم میاد ذلیل کنه خودشو برام! از اون بابای کونیش که خیر ندید! این یکی باباشم که کونش گذاشت!!!
مونا و خسرو خندشون گرفت و منم داشتم اون فیلم رو نگاه می‌کردم که دوبار رفته بود روی مادرم و داشت تلمبه می‌زد.
خسرو بهم گفت:
— من کمرم اینقدر سفته که باورت نمیشه میتونم تا ۲ ساعت دیگه بگامت تا مثل سگ برام زوزه بکشی! از اینجا به بعد اینکه چقدر طول میکشه تا آبم بیاد بسته به اینه که چقدر التماسم میکنی به مامان جونت نگاه کن چطوری داره پاهاهو می‌پرسته؟ ازش یاد بگیر!
این رو گفت و پاش رو از روی سرم برداشت و گذاشت جلوی صورتم. به فیلم نگاه کردم دیدم مادرم هم داره پاهاشو میلیسه و میبوسه و مدام التماس میکنه و میگه پاره شده بسه اون هم همش بهش می‌خندید و هر از گاهی ی تف می‌انداخت تو صورتش یا توس موهاش و محکمتر می‌کردش.
از روی ناچاری منم مجبور شدم همون کار رو بکنم و علی‌رغم میل باطنیم شروع کردم به لیسیدن و بوسیدن پاهای به اصطلاح نامزد مادرم!
بعد از ۵-۶ دقیقه التماس بالاخره راضی شد که دیگه دست از کردن من برداره و رفت کنار مونا که خوابیده بود و قلاده منم کشید و منم مثل سگ دنبالش راه افتادم از تلویزیون صدای آه و اوه خسرو اومد و آبش رو پاشید تو صورت مادرم و مثل بازیگرای فیلم های پورنو با کیرش آبش رو تو همه‌جای صورتش پخش کرد و بعد کردش تو دهنش.
و در حالی که مادرم داشت تشکر می‌کرد و خسرو می‌خندید بالاخره اون فیلم کذایی با کشیده ی دیگه‌ای که به صورت پر از آب کیر مادرم زد تموم شد و فقط مونده بود که اینجا هم آبش بیاد و دست از سر من برداره
نشست و گفت:
— لاشی بیا تخمام رو بخور
نشستم بین پاهاش و شروع کردم به میک زدن تخماش به مونا گفت:
— مونا برام بمال زودتر آبم بیاد
مونا گفت:
— گمشو! من به کیر تو دست نمی‌زنم!
خسرو داد زد:
— بمال دیگه بابا اه!!!
مونا عصبانی شد و به من ی نگاه چپ چپی کرد و من هم در یک لحظه قلاده‌ام رو از دست خسرو بیرون کشیدم و پاشدم ایستادم آماده بودم مونا بگه تا …
خسرو گفت:
— بشین مادر جنده‌ی کونی! بیا تخمامو بخور پدرسگ!
و ی نگاهی به مونا کرد که یعنی شوخی کرده باهاش
مونا هم به من اشاره کرد که بشینم بهش سرویس بدم
منم اطاعت کردم و رفتم پایین٬ خسرو که از دستم عصبانی شده بود کیرش رو کرد دهنم و تقریبا شروع کرد با سر من جلق زدن!
— بخورش کثافت! آهااااااان!! ای ریدم به قبر پدر پدرسگت کس کش!
سر من رو طوری تکون میداد که انگار ادامه دستش باشه! تند تند بالا پایین می‌کرد تا اینکه آبش اومد و کلیش پرید تو گلوم و بعد از کلی سرفه آروم شدم. خسرو گفت:
— عوضش اینطوری مطمئن شدم که همش رو خوردی ننه سگ!
— باننتم اینکارو زیاد میکنم!
و خندید!
مونا گفت:
— تشکر نمیکنی؟
– ممنون آقا خسرو
— مادرتم همینو میگه!!
و تف کرد تو صورتم
خسرو و مونا خندشون گرفت بعد خسرو به من گفت:
— برو لباسای من رو بیار باید برم جایی
خواستم بلندشم برم که مونا گفت:
— اگه میخوای امشب اون شومبولتو از قفس در بیارم می‌تونی از خسرو خواهش کنی اگه اون قبول کنه چون از نظر من سگ خوبی بودی میتونی امشب خودتو ارضا کنی٬ ولی خسرو هم باید قبول کنه!
ی نگاه به خسرو کردم که ببینم چی میگه که داد زد:
— سرتو بنداز پایین تخم حروم!
و با پاش سر من رو فشار داد زمین و پاهاشو گذاشت روی سرم و شروع کرد به مثلا فکر کردن!
— اوممممممم! بزار ببینم! کیرمو خوب خوردی! تخمامم خوب خوردی! کونتم نسبتا تنگ بود! ولی این آخر کاری که قلادتو کشیدی گوه خوری زیادی کردی!
– ببخشید آقا خسرو تکرار نمیشه
— میدونم تکرار نمیشه تخم‌سگ وگرنه ننت تاوانشو میده!
یکم دیگه ادای فکر کردن در آورد و با مونا هر هر می‌خندید تا اینکه مونا گفت:
–خب بگو چیکار کنی براش تا تلافی اون گوه زیادی که خوردی براش بشه و بزاره بعد از چند ماه بالاخره ارضا بشی!
راستم میگفت الان حسابش از دست در رفته بود از آخرین باری که بهم اجازه تنها سکس مجاز برای من رو صادر کرده بود!
– من در خدمتم آقا خسرو هر کاری که بفرمایید.
— چیز زیادی ازت نمیخوام٬ فقط میخوام ازم تشکر کنی که ننتو مثل سگ گاییدم!
پاشو از رو سرم برداشت منم جلوش زانو زدم و گفتم:
– آقا خسرو ممنون که با مادرم سکس کردین
— نشد! من چی خواستم ازت؟
– ممنون که ننمو مثل سگ گاییدین
ی دفعه تف کرد تو صورتم و گفت:
— کیرم تو غیرتت! کیرم تو ناموست! کیرم به کون اون پدر پدرسگت
– ممنون آقا خسرو
— برو لباسامو بیار
من هم رفتم لباساش و کفشاش رو آوردم و لباساش رو پوشید بعد کفشش رو گذاشت روی شونه من و پوشید بعد همونطور که من زانو زده بودم ی کشیده محکم بهم زد و گفت:
— تخم‌سگ دیگه از این گوه‌های زیادی نخوری برای من؟ تو کونده منی مثل ننت!‌ ی بار دیگه قلادتو از دست من بکشی ننتو سیاه و کبود میکنم و می‌اندازمش تو خیابون
این رو گفت و دستشو گرفت جلوی صورتم اول نمی‌دونستم باید چیکار کنم ولی بعد فهمیدم! دستشو بوسیدم و گفتم:
– غلط کردم آقا خسرو ببخشید
— این شد! یادت نره هم خودت هم اون ننت برای ما حیوون هم نیستین فهمیدی؟
– بله آقا
راه افتاد سمت در و قبل از اینکه بره بیرون از مونا پرسید
— از فیلم راضی بودی؟ کارایی که گفته بودی رو درست انجام دادم؟
مونا که هنوز انگار کمی گیج می‌زد با لبخند و نگاهش بهش فهموند که راضیه! خسرو براش ی بوس فرستاد و در حالی که در رو می‌بست که بره گفت:
— نه کونی! نمی‌تونی کف دستی بزنی!
و قاه قاه خندید و رفت!
بعد از اینکه در بسته شد مونا به سختی گرفت نشست و رو به من گفت:
— حیف شد! بنظر من امشب سگ خوبی بود! کون دادی! کیر خوردی! تخم خوردی! پا لیسیدی! گاییده شدن و کتک خوردن ننتو نگاه کردی و جیک نزدی و حتی بابتش تشکر هم کردی! ولی خب چون اون کارو کردی ازت راضی نشد که بهت اجازه بده!
– خانم شما بهم نگاه کردین که بلند شم بخاطر همون بود
— میدونم! کار درستی کردی! باید هم همینکار رو می‌کردی! داشت پاشو از گیلیمش بیشتر دراز می‌کرد! ولی خب نتیجه‌اش این شد که اون راضی نیست دیگه!
— خب حالا بلند شو برو دوش بگیر که بوی گندت داره حالم رو بهم می‌زنه!
— راستی نیما
– بله خانم
— از اینکه فهمیدی ننتم در واقع شده سگ یکی دیگه چه حسی داری؟
یکم مکث کردم و گفتم:
– چه حسی می‌تونم داشته باشم؟
بعد مونا چشماش رو بست و سرش رو هم برگردوند و دراز کشید و با دست به من اشاره کرد که گمشم!
در حالی که داشتم می‌رفتم مونا بلند بلند گفت:
— یادته وقتی هنوز داشتم رامت می‌کردم بهت گفتم میدم ننتو بگان؟ بعد گفتم فعلا ازش گذشتم؟
— خب٬ حالا فهمیدی حرفای من دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره!داستان اعتیاد به حقارت قسمت هفتم

-بله خانم! فهمیدم!

ادامه دارد…

خوشحالم مورد پسند بود میثم عزیز

دوست داشتندوست داشتن

تو هم بیماری ؟
دوس داری تجربه اون پسره وا داشته باشی؟
یا اون دختره ؟

دوست داشتندوست داشتن

در مورد داستان و من افاضه کردی پاسخت رو دادم ولی اگر قرار باشه به خوانندگان بلاگ توهین کنی و ترول بازی در بیاری نظراتت حذف میشه.
اخظار اول و آخر بود

دوست داشتندوست داشتن

خیلی قشنگ بود

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

مثل همیشه عالی بود ولی تکرار مکرر مثلا مونا و خسرو باهم خندیدن ک حساب تکرارش از دستم در رفته یکم زیاد بود یا مثلا تف کرد تو صورتم اینطوری لذتش رو از بین میبری تکرارش اذیت میکنه البته نظر شخصیه خودمه دمت گرم عااالی بووود

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

درود
ضمن احترام به نظر شما …
دوست عزیز اگه بنظرتون موضوع جذاب نیست یا خوب نوشته نشده یا …بجثی نیست ولی اینکه صرفا بگید چون تکرار درش هست پس خوب نیست یکم غیر منطقیه!
تو – بیرون – تو – بیرون – تو …
آشنا هست براتون؟
کل سکس تکراره!
با این طرز فکر اگه یک فیلم پورنو ساخته میشد برای همه کافی بود!
نفس کشیدن براتون خسته کننده نمیشه؟
ضربان قلب؟
چرخش فصل های سال
روز و شب
و…
زندگی ساخته شده از تکرار هست و صرف اینکه تکرار داشته باشیم معنی بدی نباید داشته باشه
بازم از نظرتون ممنون

دوست داشتندوست داشتن

ووووووو چه آگاهی خوبی همشو حفظ کردم . کلا با نوشته هاتون رشد شعوری و معرفتی کردم …

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

عالی

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

باید بگم قسمت قبل و این قسمت داستان رو به نقطه اوج برگردوندند. از دیروز که قسمت ۱۹ رو خوندم ذهنم درگیر شخصی بود که قرار بود وارد خونه بشه ولی به هیچ وجه فکر نمی کردم خسرو باشه. شخصیت خسرو خوب نوشته شده بود و جالب بود. فکر می کنم این اولین بار بود از ارضا شدن منا چیزی گفته شده بود؟
ممنون

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

با اینکه همه مواردی که تو این قسمت انجام شد لیمیتهای من بعنوان یه اسلیوه و اصلا حوشم نمیاد ولی واقعا داستانت خوبه و اوج حقارت نیما رو تو این قسمت نشون دادی.

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

بسیار عالی

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

خیلی عالی ولی من بیشتر تحقیر توسط مونا رو دوست دارم و اینکه مونا شکنجه گر برده هاش باشه تا نیما مرسی از رمز و داستان زیبات

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

Kheyli khub bud…admin??

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

یعنی واقعا فوق العاده بود،اونقدر نامحسوس مادرش وارد داستان شد من خودم هنگ کردم.عالی بود.هر قسمت به قسمت داره مهیج تر میشه،من حدس میزدم اون کسی که وارد خانه میشه خسرو هست ولی مابقی اتفاقات سورپرایزب .عالیییی.خسته نباشی.

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

ممنون از اینکه وقت میگذاری نظرت رو کامل شرح میدی

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

عالییییی

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

بازم گل کاشتی قشنگ بود عالی

داستان اعتیاد به حقارت قسمت هفتم

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

ممنون ولی کاش تحقیر به دست مونا بود

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 2 نفر

???
واقعا کارتون حرف نداره
روند داستان اصلا قابل پیش بینی نیست

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

یعنی خیلی عالی بود ولی برای جذابیت داستان سکس نیما با مونا رو هم بزار

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

عالی بود

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

Admin jan salam va khaste ham nabashi mamnon ke ghesmate 20 ro zodtar montasher kardi
bazam mesle hamishe alii bood Faghat ye nazar kocholo daram :
az nazare man age ye khorde bishtar chehre pardazi koni dar morede shakhsiyataye dastan behtar mishe dar morede nima va mona ke harfi nist ghablan mofasalan bahs shode ama masalan dar morede khosro ye khorde bishtar dar morede tip va andam va chehrash harf mizadi behtar bood az nazare man chon intori adam behtar ertebat bargharar mikone ba shakhsiyataye dastan albate in nazare mane badesh age senashon ro ye khorde moshakhas koni mamnon misham
mofagh o piroz bashid
ye chizi ham khatab be dostan migam omidvaram narahat nashi admin jan
Dostan ya To Entekhabat Sherkat nakonid ya Age Sherkat mikonid Salbi Ray Dadan Ro Faramosh nakonid
Bazam /mamnon

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

نظر شما دو قسمت بود یکیش به بلاگ مربوط بود و اون یکی هم به آزادی بیان !
فقط قسمت اول رو پاسخ میدم
در مورد اینکه از جزئیات فیزیکی و یا خصوصات شخصیت ها بخوام بگم زیاد موافق نیستم. چرا؟
شخصا دوست دارم تا جایی که میشه داستان انتزاعی باشه و خواننده چیزی که خودش می‌خواد رو جای شخصیت ها بگذاره.
کما اینکه تا چندین قسمت من حتی از دادن نام به کاراکتر ها خودداری کردم و بعد هم با نظرسنجی شخصیت اصلی رو نامگذاری کردم.
موفق باشید

دوست داشتندوست داشتن

درسته حدس میزدم این رو بگی در مورد شخصیت های اصلی جای بحث نیست و کاملا قبول دارم اما در مورد ی شخص سوم مثل خسرو خب دوس داشتم ی خورده توضیح میدادی ولی با تمامی این اوصاف داستانت واقعا فوق العادست و هیچ جای بحثی در این باره نیست و این نظرات ما هم به بعضی نکته های فرعی مربوط میشه
در هر صورت صلاح مملکت خویش خسروان دانند
بازم ازت تشکر میکنم بابت زحمتی که میکشی و وقتی که میذاری واقعا ممنونم 3>

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

ممنون از لطف و دقت شما به داستان

دوست داشتندوست داشتن

mamnooooooooooooon
bazam mesle hamishe aliiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiii bood

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

رمزالود!!!!

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

ممنون.واقعا داستان به اوج خودش رسیده و فوق العاده جذاب شده.مرسی از زحماتت

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

سلام ممنون نمیگم بد بود درواقع عالی بود اما من خودم ب شخصه دوس نداشتم مادرش وارد داستان شه..بازم داستان شماست هرجورشماصلاح میدونین…ممنون ازشما

دوست داشتندوست داشتن

با سلام به نظر من اگه داستان وارد رابطه نیما و مونا بشه و پای زن دیگه ای وسط بیاد و یه مقداری فاز باندیج قاطیش بشه زیبا تره تا وارد رابطه مادر نیما بشه. به هر حال مثل همیشه قلمت خوب بود ممنون

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

عااالی بودددد بازم می خام ????

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

عالی بود مث تمام قسمتها
ولی این یه اوج ناگهانی بود. هرچند وقتی موضوع ازدواج مادر نیما رو مطرح کردی مطمین شدم خسرو همون برگ آسته که رو میکنی و مادر نیما رو وارد فاز بردگی میکنی
ولی شخصا تحقیر مادر نیما رو به دست مونا خیلی بیشتر میپسندیدم
نمیدونم چرا میخوای داستان رو تمومش کنی . من که نویسنده نیستم حس میکنم میتونم بیست قسمت دیگه از تو این داستان زیبا در بیارم شما که دیگه خودت استادی
لطفا با همین فرمون ادامه بده
مررررررسی

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

اگه جدا به نوشتن علاقه داری بنویس٬ خارج از لیست داستان اصلی به نام خودت تو بلاگ قرار می‌دم دوستان مطالعه کنند
چطوره؟

دوست داشتندوست داشتن

ممنون از پیشنهاد سخاوتمندانت دوست گرامی
واقعا دوس دارم ولی استعداد نویسندگیم صفره
اون چیزی که گفتم منظورم باز بودن دست نویسنده بود واسه مانور دادن با توجه به فضای باز و پر از ابهام داستان که هنوز خیلی جا داره تا ادامه پیدا کنه. و البته علاقه شدید خودم به ادامه داستان به دست و قلم توانمند خودتون
بی صبرانه منتظر ادامه هستم
ای کاش این کار رو توی کشوری مث فرانسه یا آمریکا میتونستی واسه ساختن فیلم ارائه بدی و یه فیلم بلند یا یه سریال کوتاه جذاب ازش بسازن.

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

قسمت بعدو زود بزار بابا مردیماااااااا ????

دوست داشتندوست داشتن

به هیچ وجه در آینده نزدیک منتظر قسمت بعد نباشید

دوست داشتندوست داشتن

بدون هيچ سخني تو بينظيري
يعني عالي بود
واقعاً نميدونم چجوري بايد تشكر كنم ادمين جان
عالي عالي عالي

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

بیچاره گناه داره میشه قسمت بعد بهش حال بدی

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

قشنگ بود مثل همیشه … فقط به نظرم مونا باید یه جوری بعد از این که کارایی که میخواسته رو با خسرو کرد یه جوری دور بریزتش چون این حس تحقیر کردن فقط مربوط به شخصه خاص نیس و ذاتیه همونجور که گفتید … بهتره در مورد خسرو هم صدق کنه …

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

از نظر غافلگیری خیلی خوبه
به نظرم اگر چند قسمت روی چطور تسلیم شدن مادر نیما ( بصورت فلش بک ) وقت بزارین خیلی خوب میشه
یه پیشنهاد دیگه هم داشتم به نظرم قلم شما و داستانتون پتانسیل این رو داره که چند تا راوی داشته باشه
مثلا یک اتفاق رو هم از نقطه نظر نیما تعریف کنین و هم از نقطه نظر مونا
همین طور مادر نیما هم میتونه پررنگ تر وارد بشه

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

سلام خسته نباشید ممنون عالی بود مثل همیشه

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

عالی بود مثل همیشه ولی امیدوارم پایان داستان هر دو حالتش که گفتید قرار نوشته بشه به شکلی باشه که داستان افت نکنه و با پایانی خوب تموم بشه.

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

خيلي خوب بود
اميدوارم پايان خوبي داشته باشه

دوست داشتندوست داشتن

مثلا همیشه پیش بینی نشده بود منتها این قسمت دیگه فک نکنم کسیتو حقیقت اینو تحمل کنه
واقعا خسته نباشید ادمین

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

سلام به شما دوست عزیز. داستانت خیلی خوب بود و از اینکه مادرش رو وارد کردی ممنوونم ولی به نظرم اگه تو قسمت بعدی رابطه مونا و مادره شروع بشه و خسرو از ماجرا خارج بشه بهتره. چون فکر میکنم بیشتر افراد از جمله خود من حس حقارت و بردگی در مقابل خانم ها رو دارن. درسته که در واقع مونا داره نیما رو با کارای خسرو تحقیر میکنه ولی این سوء استفاده خسرو یکم حال گیریه.

دوست داشتندوست داشتن

دوست عزیز داستان تمام شده و قسمت آخرش امروز میاد تو سایت دیگه نیازی به پیشنهاد نیست

دوست داشتندوست داشتن

سلام دوست عزیز. اگه امکان داره رمزشو واسه منم بفرست

دوست داشتندوست داشتن

یه قسمت کاملا متفاوت بود، اینقد ادم تو عمق داستانات میره که خودشم تحقیرو حس میکنه، فوق العادههههه ای

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 2 نفر

تا اینجا هرچی خوندم عالی بود ولی این اخرش یجوریه بود
ولی بازم ممنون

دوست داشتندوست داشتن

وایییییی عالی بوووود خیلی خوب بود من که دیونه شدم حرف ندتری پسرررررر

دوست داشتندوست داشتن

نظر داده بودم
رمز ارسال نکردین ?

دوست داشتندوست داشتن

اینجا درخواست بده
https://hegharat.wordpress.com/2016/03/12/pass_req

دوست داشتندوست داشتن

همیشه با خواندنش قافلگیر میشم

دوست داشتندوست داشتن

Alyyy bodd admin jan
Binaziiir

دوست داشتندوست داشتن

عالی بود دوست من اگه میتونید
با همین ایملم رمز قسمت بیست و رو بدید

دوست داشتندوست داشتن

مثل همیشه کم نظیر

دوست داشتندوست داشتن

عاااااااااالی

دوست داشتندوست داشتن

سلام دوست من رمز قسمت اخرو بگ لطف میکنید میدید ممنونم کووروش دوست کوچک شما

دوست داشتندوست داشتن

امیدوارم دیگه برای قسمت آخر رمزت درست باشه!
فرستاده شد

دوست داشتندوست داشتن

متاسفانه داستان به آخر خودش رسید ولی شما نتونستی ی ایمیل بسازی!

دوست داشتندوست داشتن

متل همیشه عالی و جذاب بود

دوست داشتندوست داشتن

سلام خسته نباشید لطف کنید رمز قسمت اخرو ب همین ایمیل بفرستید برام

دوست داشتندوست داشتن

در آینده نزدیک رمز برداشته میشه
عضور خبرنامه بشید تا از زمانش مطلع بشید

دوست داشتندوست داشتن

ما به حد کافی مریض هستیم .لطفاً به این مریضی دامن نزنید.
این سایت رو تعطیل کنید.

دوست داشتندوست داشتن

این سایت جلوی راه خرید از سوپرمارکت محلتون باز شده ؟
حتما ی چیزی مربوط به این مسایل رو سرچ کردی که اینج پیدات شده
پس جانماز آب نکش

دوست داشتندوست داشتن

من 13 سال هست که درگیر این موضوع هستم . کسایی مثل تو حال من رو درک نمی کنند .
مسلمون هم نیستم .
این کار تو مثل بنزین ریختن روی اتیش می مونه.

دوست داشتندوست داشتن

چرا عزیزم درکت میکنم
نه اراده‌ی این رو داری که حست رو بزاری کنار نه اراده‌ی این رو که درست حسابی ارضاش کنی
فقط میتونی تو همین حالت که هستی باشی و بقیه رو مقصر بدونی
چیز کمیابی نیستی نمونه‌اش تا دلت بخواد زیخته

دوست داشتندوست داشتن

کسی رو مقصر نمی دونم. فقط چون کشیدم و دارم زیر اون له میشم .
نمی خوام کسی دیگه مثل من معتاد به حقارت بشه.
گر چه فکر میکنم این حس از بچگی شروع میشه.

دوست داشتندوست داشتن

کاریش نمی‌تونی بکنی
نه خودخواسته هست و نه کاریش میشه کرد و از اینها مهم تر اینکه چیزی به نام درست و غلط در دنیا وجود نداره
اگر با انجام دادنش آرامش پیدا میکنی انجامش بده اگرم با ترکش به آرامش می‌رسی بزارش کنار و چیزای دیگه‌ای رو جایگزینش کن
فقط سعی کن تا آخر عمرت بین احساسات درگیر نباشی که اونوقت چیزهای مهمتری رو از دست میدی و وقتی می‌فهمی که کاری بجز افسوس خوردن از دستت بر نمیاد
تصمیم بگیر و انجام بده
یک دل یک جهت شو

دوست داشتندوست داشتن

کلا با این کلامتون تمام بالا و پایین فلسفه را درنوردیدید !!?
چیزی به نام درست غلط وجود نداره چون نمیدونی چه چیزی غلطه و چه چیزی درسته
چون معیاری برای شناخت درست و غلط نداری
چون بازنده ای
گفتیم جبر ولی نه دیگه زندگی حیوان صفتی بدون وجود اراده !

دوست داشتندوست داشتن

objective morality!
چرا میشد حدس زد کسی که این اسم رو برای خودش انتخاب کرده پیرو این دیدگاه پوسیده هست!
یکی تو درست و غلط رو میدونی یکی هم تمام ادیان و گروه های تروریستی و حکومت های توتالیتر!

دوست داشتندوست داشتن

خیلی داستان جالبیه هرچن برای من اصلن این طور افراد(شخصیت مرد داستان که داستان داره از زبون ایشون نقل میشه) قابل درک نیستن ولی همه قسمتاشو تا اینجا دنبال کرد ممنونم از شما

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایل‌ها کلیک نمایید:

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

درحال اتصال به %s

مرا از دیدگاه‌های جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

مرا در مورد نوشته‌های تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.

به 370 مشترک دیگر بپیوندید

دنبال‌کردن

حقارت

داستان ها و مطالبی پیرامون رابطه‌ی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن

حتما داستان را از قسمت اول دنبال کنید.

لیست تمام قسمت های داستان در صفحه  لیست داستان ها موجود است

— اون موقع که خودت رو آدم حساب کردی بشینی با پدر من حرف بزنی باید فکر اینجاشو می‌کردی!
— فکر کردی دو بار بهت خندیدم معنیش اینه که در حد و اندازه‌ی من هستی؟
– نه خانم من غلط بکنم!! من فقط دستورات شما رو انجام دادم! لباسی که گفتین رو پوشیدم٬ دسته گلی که دادین دستم رو تقدیم کردم٬ و تمام سعیم رو کردم که برخورد مناسبی با خانواده‌ی محترمتون داشته باشم.
— اینکه بشینی با بابای من ۱ ساعت حرف بزنی رو هم من گفتم مادر جنده‌ی پدرسگ؟!!! آره؟!!!
– خانم پدرتون از من خواست٬ من که نمی‌تونستم رو حرفشون چیزی بگم٬ خیلی زشت می‌شد.
— زشت قیافه‌ی ننه‌ی کاندوم دزده توئه کثافت لجن! وقتی ریدم رو قبر بابات اون موقع می‌فهمی!!

بعد از اینکه مونا و مادرش حرفشون شد تا اون چند دقیقه‌ای که من و پدرش حرف می‌زدیم مادرش لباسش رو عوض کرد  ولی لباس بیرون پوشید و ساک تازه‌ای بست و بعد از حدود بیست دقیقه اومد و به شوهرش گفت که دیگه نمی‌تونه اینجا رو تحمل کنه و می‌خواد بره ویلای شمالشون و هرچی هم شوهرش گفت که خسته‌اس و نمی‌تونه و تازه از اینهمه ساعت پرواز رسیدن حرفش رو گوش نکرد و خودش رفت سوار ماشین شد و منتظر نشست.
وقتی من چرخیدم سمت ساختمون دیدم مونا از پنجره‌ی طبقه‌ی دوم داره من رو طوری نگاه می‌کنه که نه تنها همون کسی نیستم که حداقل بعضی وقتا دوستش داره بلکه انگاه باهام پدر کشتگی هم داره و فقط منتظر موقعیت هست تا من رو بیچاره کنه! و همینطور هم شد! بعد از اینکه پدر و مادرش رفتن بعد از کمی گفت و گو! من رو برد توی همون انباری کنار پارکینگ و بهم گفت لباس‌هام رو کامل در بیارم و تو این فاصله رفت ی صندلی درب و داغون و کمی طناب آورد و من رو به اون بست. و شروع کرد به بازجویی از من!!!

— حالا مثل بچه‌ی آدم یا بهتر بگم توله سگ! از اول میگی چی به هم گفتین٬‌فهمیدی؟
– خانم پدرتون از من درخواست کردن صحبتمون خصوصی باشه و من برای هیچکس چیزی از اینم موضوع رو نگم.
— حالا من شدم هیچکس؟!!!!
این رو گفت و چنان سیلی محکم بهم زد که بجای درد و سوزش٬ بیشتر از چرخش سر و گردنم دردم گرفت و سرگیجه پیدا کردم!
– نه خانم منظورم این بود که ازم خواستن که دیگه حرفاشون رو هیچوقت بازگو نکنم.
— تو سگ منی یا بابای من؟!
– سگ شما هستم خانم
— پس چرا داری به حرف اون گوش میکنی؟
– من قول دادم خانم

راستش این بود که پدرش بهم گفت:
— حرفایی که می‌خوام بهت بزنم رو تاحالا به هیچ یک از اقوام و دوست و آشناها و دوست پسرهای مونا نگفتم٬ و ازت هم میخوام که این صحبت ها رو به هیچکس بازگو نکنی! این خیلی مهمه!
— برای این دارم برات میگم چون اولا تو همین چند دقیقه که دیدمت متوجه شدم پسر فهمیده‌ای هستی و دوما طوری که مونا ازت برام گفته می‌دونم رابطه‌اش با تو از روی هوس نیست و خیلی عمیق هست٬‌ فقط قبلش ی سوال دارم ازت٬ تو هم از ته دلت به مونا علاقه داری؟
برام یکم سخت شده بود جواب دادن ولی به خودم مسلط شدم و گفتم:
– بله٬ من از صمیم قلب به مونا جان علاقمند هستم.
— خوبه! خیلی خوبه!
و بعد تکیه داد و شروع کرد.

— فکر کردی با خانوادم آشنات کردم گوه خاصی شدی؟ آره کثافت ؟!
– نه خانم من هیچ فکر خاصی نکردم و حد خودم رو میدونم فقط چیزی که ازم می‌خواین رو نمی‌تونم انجام بدم.
— حالا می‌بینیم.
این رو گفت و رفت شیلنگ آب رو آورد و بازش کرد و آب سرد رو با فشار گرفت روی من! همینطوری اونروز حال و روز خوشی نداشتم و این آب سرد هم کمکی به قضیه نمی‌کرد!
— حالا می‌نالی یا نه؟!

— چیزایی که می‌خوام بهت بگم جزو اسرار خانوادگی ما هست و می‌خوام که همینطور بمونه٬ متوجه که هستی؟
– بله آقا٬ من بهتون قول می‌دم.
— روی حرفت حساب می‌کنم نیما جان.
– مطمئن باشید.
— همه چیز از ی مسافرت شروع شد٬ یعنی از قبلش هم چیزای عجیبی می‌دیدم ولی هیچوقت اینطور واضح نبود و ما هم مجبور نشده بودیم بهش جدی تر نگاه کنیم. رفته ‌بودیم نیس٬ میدونی کجاس؟
– نرفتم ولی تعریفش رو شنیدم٬ یکی از شهرهای بسیار زیبا و توریستی فرانسه هست.
— آفرین! اونجا بودیم و داشتیم مثلا خستگی یکسالمون رو در می‌کردیم که همه چیز برامون عوض شد.
— من و مادر مونا رفته بودیم برای قدم زدن و مونا و مهران رو که اون موقع ۱۱ و ۸ سال سن داشتن تو خونه با پرستارشون که فرانسوی بود تنها گذاشته بودیم.
— همه چیز خوب پیش رفته بود تا اینکه من و مادرش رسیدیم در خونه و با صدای جیغ ی زن که به فرانسوی داشت بد و بیراه می‌گفت و دست ی بچه ۵-۶ ساله رو گرفته بود می‌‌اومد

— حالا نظرت عوض شد که در دهن لجنت رو باز کنی یا نه؟
– خ‌خ‌خ‌خانم من قول دادم تورو خدا این ی مورد رو کوتاه بیاید. فقط همین مورد!
— پس من رو نشناختی! حالا که اینطور شد تا نگی اینجا میمونی و منم ازت پذیرایی میکنم!
خندید و من هم از لرزی که به تنهم افتاده بود دندونام بهم می‌خورد

— نزدیک‌تر که شدیم بعد از اینکه جلوی پرخاش‌های زن رو گرفتم و پرس و جو کردم متوجه قضیه شدم ولی باز قضاوت نکردم از زن درخواست کردم بیاد تو و پرستاربچه‌ها رو صدا کردم بیاد و بچه‌ها رو هم بیاره.
— وقتی صحبت‌های همه رو شنیدم قضیه معلوم شد.
— بعد از اینکه پرستار بچه ها رو برای خواب بعد از ظهرشون برده بود توی اتاق‌های خودشون مونا یواشکی میره تو اتاق من و مادرش و مقدار زیادی پول بر‌میداره و میره توی کوچه و اون پسر بچه رو میبینه و با فرانسوی شکسته‌ای که بلد بود بهش میگه اگه پول میخواد بیاد تو و وقتی بچه میاد …
— وقتی بچه میاد ازش در مقابل پول کارهایی میخواد که فکر می‌کنم خودت بدونی و لازم نباشه بازش کنم
سرم رو انداختم پایین و با سر حرفش رو تایید کردم
— از مادر اون بچه بارها و بارها عذر‌خواهی کردم ولی آخر رفت و به پلیس شکایت کرد و کار بالا گرفت
— سفر یک هفته‌ای ما به بیش از دوماه رسید و تو این مدت مدام کارمون به دادگاه کشید تا اینکه بالاخره قاضی حکم غرامت داد و البته یک دوره مشاوره با روانشناس که ما روانشناس پیشنهادی خودشون رو رد کردیم و یکی از بهترین‌های فرانسه و حتی میشه گفت اروپا و البته یکی از گرون‌ترین‌ها رو انتخاب کردیم چون خودم هم می‌خواستم به ریشه‌ی این موضوع پی ببرم که چرا دختر کوچولوی من چنین کاری رو کرده.
— جلسه‌های اول فقط تلاش کرد که زبان مونا رو باز کنه و به زیر پوستش نفوذ کنه٬ تلاشش این بود که علت اصلی کارش برسه.
— بعد از ۵ جلسه بالاخره مونا از پوسته‌ی خودش بیرون اومد و با دکترش راحت صحبت کرد. دیگه جلسات به تعداد مورد نیازی که دادگاه حکم کرده بود رسیده بود ولی خب می‌خواستیم نتیجه بگیریم برای همین ادامه دادیم تا اینکه بعد از حدود ۱۰ جلسه دکترش خواست با من و مادرش صحبت کنه.

— هنوز نمی‌خوای بگی؟ مادرسگ؟!!!
این رو گفت و همچین به سینم لگد زد که صندلی از پشت افتاد و من هم باهاش خوردم زمین. هم از درد لگد به سینم و هم فشاری که به کمرم اومد نفسم داشت بند می‌اومد.
— سردته؟ می‌خوای گرمت بشه مادرسگ من؟!!
خندید و اومد بالای سر من واز زیر لباسش شورتش رو در‌آورد و پرت کرد سمت دیوار٬ بالای صورتم ایستاد و پاهاش رو دو طرف صورتم گذاشت و شروع کرد به ادرار کردن. برام اصلا ناخوشایند که نبود هیچی جدی جدی یکم هم گرمم شد٬ حداقل اولش! ولی باز با وزش باد سردم شد.
— تشکر نمی‌کنی قدر نشناس؟
– خانم خیلی خیلی ازتون ممنونم. سپاسگذارم
— این شد!
و کفشش رو گذاشت روی صورتم و مخصوصا دهنم و من هم براش بوسیدم و بعد رفت پایینتر ایستاد و در حالی که تو چشام نگاه می‌کرد و لبخند موزیانه‌ای به لب های زیباش داشت پاش رو آروم گذاشت بین پاهام و گفت:
— ببینم چپی زودتر می‌ترکه یا راستی٬ شایدم تو زودتر شروع کنی به حرف زدن!

— دکتر گفت مورد مونا چیز خاص و جدیدی نیست ولی توی این سن به این شدت یکم نادر هست.
— گفت دختر شما دارای سادیسم بسیار شدیدی هست که درمان خاصی هم نداره چون در روانشناسی مدرن بیماری به حساب نمیاد ولی باید درست کنترل بشه تا شاهد اینطور سوء استفاده نباشیم. در واقع باید شرایطی مهیا کنید که این نیازش رو بتونه بصورت طبیعی برطرف کنه
— من که تا بحال اصطلاح سادیسم رو فقط از تلویزیون و رادیو شنیده بودم و معنی واقعیش رو نمی‌دونستم ازش کلی سوال کردم تا مفهومش رو فهمیدم و از دکتر پرسیدم اینطور که شما میگی این ماهیت جنسی داره برای دختری تو این سن و سال برای چی پیش اومده که گفت: برای همین گفتم در مورد مونا کمی نادر هست!
— بعد از راهنمایی هایی که از دکتر گرفتم به ایران برگشتیم مسافرتی که هیچوقت فکر نمی‌کردم اینطور تموم بشه.
— تو ایران هم باز با یک مشاور روانشناس مجرب صحبت کردم و ازش راهنمایی گرفتم سعی کردم براش بقول خودشون پارتنرهایی برای این رابطه پیدا کنم که همه بالای ۱۸ سال باشند که باز به مشکل قانونی نخوریم. تو زمانی که اینترنت که هیچ موبایل هم تو ایران نبود پیدا کردن پارتنر اینطور روابط واقعا سخت بود! ولی با کمک همون روانشناس چندین مورد رو پیدا کردیم و من هم برای بعضی موارد زیاده روی‌های مونا بهشون مبالغی رو پرداخت می‌کردم.
— در کنار تمام اینها مادر مونا هم بود که مدام سعی داشت این حس مونا رو سرکوب کنه و از بین ببره و با صحبتی که با دکتر مونا تو ایران در این مورد داشتم بهم اطمینان داد که همسر من هم این حس رو داشته و چون خودش تونسته این حس رو از نظر ظاهری سرکوب کنه از دخترش هم انتظار داره اون هم خواسته های خودش رو نادیده بگیره و روشون پا بگذاره. و چون مونا دنبال خواسته‌ی خودش رو گرفت و نیازش رو ارضا می‌کرد از همون موقع با مونا به مشکل خورد.

– آآآآآآآآآآآآآآآآییییییی خواهش میکنم کافیه دیگه
— من که بهت گفتم من منتظرم ببینم اینا زودتر نیمرو میشن یا تو زودتر به حرف میای!!!
داد زدم:
– مونا بسه دیگه!!! من به پدرت قول دادم می‌فهمی؟ حالا پیش خودت فکر کن من رو هم می‌تونی با یکی دیگه عوضم کنی یا اینکه برات اینقدر ارزش دارم که به قولی که به پدرت دادم احترام بگذاری!
فشار پاش رو بیشتر نکرد و سکوت کرد. این اولین باری توی رابطمون بود که من صدام رو بلند کردم برای همین کمی روش تاثیر گذاشت.
پاش رو برداشت و بعد اومد بالای سر من و گوشیش رو از جیبش در آورد

بعد از اینکه مادرش سوار ماشین شد پدرش رفت تا اون هم چنتا وسیله و لباس برداره تا دوباره به مسافرت اجباری برند!
وقتی برگشت مونا هم همراهش بود و جلوی در ساختمون باهم چند دقیقه‌ای صحبت کردن که معلوم بود موضوع مهمی هست. یکی دوبار هم به من نگاه کردن و بعد اومدن سمت من و بعد پدرش با من دست داد گفت:
— خب نیما جان قسمت نبود بیشتر باهم آشنا بشیم ولی ی حسی بهم میگه قراره آشناییمون بیشتر بشه.
و بعد باهام دست محکمی داد و من هم باهاش خداحافظی کردم و رفتن.
تو تمام مدتی که ماشین داشت دنده عقب می‌رفت مادرش طوری به من زل زده بود و نگاه می‌کرد که اگه می‌تونست می‌خواست من رو مثل دستمال کاغذی ریز ریز کنه و بریزه توی توالت. میشد نفرتی که به من داشت رو توی هوا لمس کرد!
ولی به هر حال رفتن و من و مونا تنها شدیم.
مونا خیلی آروم بود٬ اومد پیش من و دستم رو گرفت و رفتیم روی صندلی های آلاچیق نشستیم. بهم گفت:
— نیما ی چیزی ازت می‌خوام٬ نمیخوام نه بشنوم باشه؟
– حتما بفرمایید
— دیدم داری با بابا حرف می‌زنی. داشت چی بهت میگفت؟
– اوووم راستش رو بخوای چیز مهمی نبود که بخوام بگم. تعارف بود و صحبت از همه چیز از آب و هوا گرفته تا جر و بحثت با مادرت.
— نه ببین من بابام رو میشناسم داشت ی چیز مهمی بهت می‌گفت.
— ببین اگه بهم بگی منم سورپرایزت می‌کنم
این رو گفت و دست من رو گرفت و گذاشت روی سینه‌اش! گرمای تنش و ضربان قلبش رو میشد از روی لباس هم احساس کرد! من دهنم خشک خشک شده بود! آب دهنم رو به سختی قورت دادم و گفتم:
– عزیزم آخه چیز مهمی نبود وگرنه می‌دونی که من …
حرفم تموم نشده بود که دستم رو از روی سینه‌اش پرت کرد و موهام رو گرفت و برد سمت انباری

با گوشی شماره کسی رو گرفته بود. همونطور که بالای سر من ایستاده بود پاش رو گذاشت روی سر من که هنوز به صندلی بسته شده بودم.
— سلام بابا
— شما بردی!
— نه تو شرایطی نیست که بتونه صحبت کنه
— نه حتی یک کلمه هم چیزی نگفت بهم
— بله! باشه بهش میگم
— حالا زیاد لوسش نکن دیگه!
— ممنون٬ مواظب خودت باشیا! می‌بوسمت
— بای
صحبتش که تموم شد پاش رو از روی صورت من برداشت و گفت:
— بابا بهت سلام رسوند و گفت: کسی که قول مردونه میده و پاش می‌ایسته معلومه که مرد شده.
من تازه فهمیدم این قضایا هم برای آشنا کردن من با زندگی مونا بوده هم امتحان برای من٬ کمی سردرگم شدم ولی باز خوشحال بودم که حداقل اگه خود مونا زیاد چیزی نشون نمی‌داد حداقل پدرش روی من دیگه حساب می‌کرد و من رو به عنوان «مرد» قبول کرده بود! مونا گفت:
— گره‌ای که به طناب زدم پشت صندلی هست که افتادی روش و نمیشه بازش کنم صبر کن برم ی چاقو بیارم خب؟
انگار من انتخاب دیگه‌ای هم داشتم!
ادامه دارد …داستان اعتیاد به حقارت قسمت هفتم

ادمبن جان واقعا خیلی خیلی خوب بود به خاطر این زحماتی که کشیدی ازت تشکر میکنم امیدوارم زودتر قسمت بعدی رو بزاری

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

ممنون آیدین عزیز
قسمت بعد میره احتمالا برای نزدیکای عید مگر اینکه دوباره سرم خلوت بشه

دوست داشتندوست داشتن

عاااااااااااالیه منو دیوونه کرده

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

Admin Jan Khaste Nabashi
khob mesle hamishe vali be hich vajh dar hado andaze haye 17 ghesmate gozashte naboood vali bazam mamnonam say kon keyfiyat ro fadaye kamiyat nakoni har che ghadr vaght lazem dari fekr kon chon dastanet fogholadast va aslan dost nadaram mesle filmaye irani khob shoro she kho be oj berese ama Edamash kharab she albate in ghesmat bad naboooda khob bood vali nesbat be ghesmataye ghabl az nazaram zaif tar bood

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

کلا جالبه

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

عالی بودددد، در واقع عالی نبود فوق العاده بود مخصوصا با اون فن خاص تو نوشتن، ایولا

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

از این بهتر نمیشهههههه
تو فوق‌العاده ایییی

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

ممنون مثل همیشه فوق العاده امیدوار قسمت عد زودتر آپ شه با تشکر

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

besiar ziba bood dooste aziz

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

دمت گرم خیلی حال کردم

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

ادمین دوست عزیر سپاس عالی بود توپ ردیف خسته نباشید

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

ادمين عالييييي بود
منتظر قسمت هاي بعدي هستم

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

عالی

دوست داشتندوست داشتن

بازم غافلگیرمون کردی ادمین ممنون

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

جمعش کنی یه فیلنامه خوب از توش در میاد البته برا کمپانیای خارجی

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

اینجا کامنت دادم ولی یادم نمیاد ایمیل داده باشم یا نه

به هر حال اگر فقط کامنت دادن برات مهمه باشه کامنت چرت هم میذارم ولی تا الان هر جا که تونستم کمکی بهت گرده باشم کامنت دادم

دوست داشتندوست داشتن

من به شما بدهکارم که اینطوری باهم حرف می‌زنی؟
من برای تمام کسانی که در ۵ پست آخر ی نظر ساده هم گذاشته بودند رمز رو فرستادم اگه ایمل شما درست نبوده یا نخواستی وارد کنی به من مربوطه؟
چرا برای کامنت گذاشتن منت می‌زاری سر من؟
نه کامنت بزار نه سر بزن به سلامت

دوست داشتندوست داشتن

داستان اعتیاد به حقارت قسمت هفتم

admin jan mamnoon vaghean alli bood

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

فوق العاده بود…مخصوصا فلش بک ها…امیدواریم زودتر بتونین ادامه بدین

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

khaste nabashi.chera nemiri vase filma nevisandegi koni ham ghodratesho dari ham honaresho .besyar aliiiiiiii

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

ای ول داداش ، استعداد داری ، برو خارج اگه میتونی فیلمسازی یاد بگیر ، فیلم بساز ، انشالله یک کارگردان عالی بشی

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

خیلی زیبا و عالی بود بی نظیر ترین داستانی بود که تا حالا خوندم

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

ممنون از لطف شما

دوست داشتندوست داشتن

دوست من داستان جدیدت کی حاضر میشه

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

هیچ برنامه‌ای برای قسمت بعد نیست

دوست داشتندوست داشتن

slm
bazam faghat mishe gof mamnoon ?

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

اوايل كه داستان رو خوندم زياد حسه خوبي نداشتم،ولي الان بيصبرانه منتظر قسمت هاي بعدي هستم.
اميدوارم تا تهش كارتو با انرژى انجام بدى

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

دوست عزیز میشه بگی چرا حس خوبی نداشتی؟
ممنون میشم

دوست داشتندوست داشتن

بازم مثل همیشه عالی بود. خیلی خوب مینویسی. ممنون

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

سلام من زیر چهار داستان قبلی پست گذاشتم ولی رمزی برام فرستاده نشد. ممنون میشم رمد قسمت 19 برام بفرستی

دوست داشتندوست داشتن

در پست رمز قسمت نوزدهم توضیج دادم

دوست داشتندوست داشتن

دوست عزیز من پست رمز قست 19 رو خوندم زیر چها داستان اخر هم پست گذاشتم حتی قبلا بعضی از قسمتها مثل قسمت پست گذاشتم. این ایمیل هم ایمیل اصلیمه ولی رمزی دریافت نکردم ممنون میشم رمزو برام بفرستی

دوست داشتندوست داشتن

دوست عزیز من نوشتم کامنت ها در ۴ پست آخر که به درخواست دوستان کردمش ۵ پست آخر
شما هم در این نزدیک دوماه نظری ثبت نکردید. این نظر بالایی هم مربوط میشه به دیروز !
تصمیمی هست که گرفته شده و دیگه لطفا صبر بفرمایید تا قسمت ۲۰ که رمز کلا برداشته بشه.
شما هم یا بلاگ براتون اهمیت داره یا خیر
اگه اهمیت داره که خب پس چرا در بحث ها شرکت نمی‌کنید یا نظر نمی‌دید؟ اگر هم اهمیت نداره که نداشتن رمز هم براتون نباید مهم باشه حالا هروقت شد شد
چشم بهم بزنید رمز برداشته میشه
موفق باشید

دوست داشتندوست داشتن

سلام دوست من قسمت نودهم کی ازاد میشه برای ما ممنونم

دوست داشتندوست داشتن

در تاپیک رمز قسمت نوزدهم توضیح دادم

دوست داشتندوست داشتن

عالیه داداش

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

من ادرسم واژه گذر نامه من همه همینه ک فرستادم دوست من ممنونم از لطف شما وای میستم ازاد کنی

دوست داشتندوست داشتن

آقا کوروش عزیز
اینهمه از دوستان ایمیل می‌گذارند و رمز براشون فرستاده میشه. بدون هیچ مشکلی
فقط شما هستی که متاسفانه ایمیلتون صحیح نیست و یک ایمیل قابل استفاده هم نمی‌سازی
پیشنهاد میکنم تو گوگل آموزش ساخت ایمیل یاهو یا گوگل رو یاد بگیرید و یکی بسازید که مشکلت حل بشه

دوست داشتندوست داشتن

خیلی زیبا مینویسی خیلی دوست داشتم با اون که ازین حس کم میدونم ولی خوشم اومد از داستانت

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 2 نفر

ولی نمیدونم چطوری باید ادامه داستانتو بخونم

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

خوب بود

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

خیلی عالی

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

دوست من داستانو کی ازاد میکنید ممنون میشم ازتون

دوست داشتندوست داشتن

https://hegharat.wordpress.com/2016/02/02/%D8%AF%D8%B1%D8%A8%D8%A7%D8%B1%D9%87-%D8%B1%D9%85%D8%B2-%D9%82%D8%B3%D9%85%D8%AA-%D9%86%D9%88%D8%B2%D8%AF%D9%87/

دوست داشتندوست داشتن

سلام ادمین.خسته نباشی.من کامنت گذاشته بودم ولی یادت رفت رمز و برام بفرستی

دوست داشتندوست داشتن

طرح قشنگی بود ?

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

عالی بود

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

سلام ، بسیار عالی بود. ممنون

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

درود دوست من قسمت نوزده کی ازاد میشه و سپاس بیکران

دوست داشتندوست داشتن

خوب بود ولی خیلی در هم بود

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

ادمین جان من تمام قسمت های رو انقدر برام جالب بود یک شبه خوندم اگه امکانش هیت رمز قسمت نوزده رو بدی ممنون میشم

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

بزودی کلا رمز قسمت نوزده برداشته میشه دوست عزیز
نظرات هم باید تایید بشند تا قابل نمایش بشند برای همین کمی طول میکشه تا دیده بشند

دوست داشتندوست داشتن

عالی??

دوست داشتندوست داشتن

سلام دوست من….
خوشحالم که مسیر داستان به حالت عادی برگشت… داستان مهیجیه من بعد خوندن هر قسمت برات نظر میدم و خوشحالم که دید وسیعی داری. تبریک…موفق باشی دوست من

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

سلام دوست من…
از بابت تموم زحماتی که برای داستانت میکشی متشکرم… داستانت عالیه…

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

عالي بودش

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

واااای عالیه
خوش به حالت
داستانت حرف نداره

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

عالیه

دوست داشتندوست داشتن

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایل‌ها کلیک نمایید:

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

درحال اتصال به %s

مرا از دیدگاه‌های جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

مرا در مورد نوشته‌های تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.

به 370 مشترک دیگر بپیوندید

دنبال‌کردن

حقارت

داستان ها و مطالبی پیرامون رابطه‌ی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن

حتما داستان رو از قسمت اول پیگیری کنید

با تمام اتفاق های عجیب و تحقیر کننده‌ی اون شب مهمترین چیز ممکن تو اون شرایط برام داشتن یک پیراهن تمیز بود تا بتونم باهاش برم خونه! به هر راهی فکر می‌کردم اول خواستم با شلنگ توی حیاط لباسم رو بشورم که حداقل بوش بره ولی فکر کردم اونطوری لباسم بیشتر خیس میشه و بیشتر از این سردم میشه. بعد گفتم برم دم در ورودی خونه از آیفون ازشون لباسی چیزی بگیرم. حدس می‌زدم که نباید عاقبت خوشی داشته باشه ولی از روی ناچاری به فکر انجامش افتادم.
می‌دونستم اگه بدون اجازه به ساختمان اصلی نزدیک بشم جدی جدی خودم رو توی هچل می‌اندازم٬ ولی اگه زنگ دم در رو بزنم شاید امیدی باشه. سریع از حیاط گذشتم و خودم رو به آیفون رسوندم و زنگ زدم. خانم جواب داد:
— چیه؟
– خانم عذر می‌خوام که مزاحمتون شدم. من لباسام بخاطر شرایطی که پیش اومد خیس خیس هست.
— شرایطی که پیش اومد؟ منظورت اینه که شوهرم شاشید به هیکلت؟!!! (خنده)
– بله خانم. بزرگواری می‌کنید ی لباس کهنه‌ای چیزی بدین من خودم رو باهاش تا خونه برسونم؟
— نه نمیشه نداریم
– التماس می‌کنم خانم من جدا حالم بد هست و نمی‌دونم چطوری باید خودم رو با این سر و وضع تا خونه برسونم!
— اوممممم! یکم التماس کن شاید ی چیزی پیدا شد!
– خانم خواهش میکنم! التماس می‌کنم! در حق سگ خونتون بزرگواری کنید!
— بگو ننت کیه!
– مادرم کنیز شماست! سگ شماست!
— بابات کیه
– آخه اون که مرده خانم!
— گفتم بگو کیه!!!
– اونم اگه بود سگ شما بود خانم
— پس فهمیدی که هم خودت هم خانوادت همه سگ من هستن درسته؟
-بله خانم همینطوره
که یکدفعه از پشت آیفون فریاد زد:
— پس سگ‌زاده‌ی عوضی گه می‌خوری بدون قرار قبلی زنگ در خونه‌ی صاحبت رو می‌زنی !! همین الان در رو می‌بندی و تا فردا دیگه ریخت گهت رو نمی‌بینم وگرنه کاری می‌کنم که آرزو مرگ کنی کثافت!!!
و قطع کرد.
دیگه جای بحث نبود در رو بستم و که دیدم چنتا دختر پسر که از ماشین هاشون پیاده شده بودند صدای داد زدن های پشت آیفون خانم رو شنیده بودند و داشتند می‌خندیدند! اینقدر سردم بود و قاطی کرده بودم که بدون اینکه به اونها توجهی بکنم راهم رو کشیدم و رفتم.
ی دفعه ی فکری به سرم زد. گوشیمو در آوردم و به یکی از دوستای قدیمی‌ خودم زنگ زدم و براش ی خالی بستم که توی خیابون دعوام شده و افتادم توی جوب‌آب و …  ازش خواستم که بیاد دنبالم و برام ی دست لباس بیاره.
وقتی اومد دنبالم تعجب رو توی چشماش می‌دیدم ولی چیزی نگفت من هم سریع سوار شدم و راه افتادیم سمت خونه‌ی ما. من پشت سوار شدم و سریع لباسهام رو عوض کردم. زیاد باهم حرف نزدیم  فقط شیشه ها رو دادیم پایین چون هنوز صورت من بوی شدیدی میداد! بالاخره رسیدیم در خونمون٬ ازش تشکر کردم و رفتم تو٬ خوشبختانه مادرم تو دستشویی بود و من هم از فرصت استفاده کردم و سریع رفتم تو اتاقم و لباس خونه پوشیدم. وقتی اومد بیرون تا اومد بگه کجا بودی چرا جواب تلفن رو ندادی پریدم تو دستشویی و گفتم الان میام میگم برات! چون می‌دونستم اگه یکم بخواد بگذره بوی گند صورت برام مشکل ساز میشه!
بعد از اینکه خودم رو حسابی با آب گرم و صابون شستم اومدم بیرون که دیدم نشسته و منتظره جواب هست. تازه یادم افتاد باید برای از خونه رفتنم از فردا ی چیزی بگم بهش! آخه معلوم نبود برای چند وقت من رو می‌خواستن ! هیچی هم بهم نگفته بودند!
خلاصه اینکه براش از یک پیشنهاد خوب کاری در شهرستان گفتم و اینکه باید همین فردا خودم رو بهشون معرفی کنم وگرنه میدنش به یکی دیگه ! اول قانع نمی‌شد ولی خب اینقدر حرف مفت زدم که حداقل خسته‌شد و بلند شد که بره! چون فردا معلوم نبود همدیگه رو ببینیم ازش خداحافطی کردم و رفتم اتاقم.
رفتم تو اتاقم٬ اینقدر خسته بودم که انگار کوه کنده بودم! چند لحظه رفتم دراز بکشم که یاد Chastity افتادم که باید میبستمش به خودم! از جیبم درش‌آوردم دیدم چندین تکه هست و حتی باز کردنش هم برام سخته چه برسه به بستنش! رفتم سراغ لپ‌تاپم و تو اینترنت سرچ کردم که این مدل رو باید چطوری بستش! ی راهنمای خوب تصویری براش پیدا کردم از تصویر اول که آلت شق کرده‌ی بزرگی بود و هنوز نصبش نکرده بود عکس داشت تا تصویر آخر که کامل بسته شده بود. شروع کردم به باز کردن قطعاتش و بعد طبق تصاویرسعی کردم روی خودم سوارش کنم ولی هی پوستش رو می‌کشیدم ودردم میومد! حسابی خسته و کلافه شده بودم! دوباره برگشتم به عکس اول و خواستم از اول شروع کنم که یکدفعه در اتاق باز شد و مادرم اومد تو و گفت : راستی برای فردا … که یکدفعه چشمش به عکس توی صفحه لپتاپ افتاد و خشکش زد من هم با تمام سرعتی که داشتم صفحه رو بستم!
خون به مغزم نمی‌رسید ! نمیدونستم چطوری باید با طناب زبون از این یکی چاه بیام بیرون!! ولی سعیم رو کردم:
– ی مشکلی پیدا چند روزه ! الان داشتم روی خودم چنتا تست می‌کردم ببینم میتونم بفهمم چیه یا نه ! لطفا می‌خوای بیای تو در بزن !
مادرم چند ثانیه ساکت موند بعد هم بدون اینکه چیزی بگه رفت
یعنی این شب نحس می‌خواست تموم بشه یا نه !!!!!!
پاشدم با اینکه دیگه کار از کار گذشته بود در رو قفل کردم و به وصل کردنش مشغول شدم. بعد از حدود بیست دقیقه و ۱۰-۲۰ بار آخ و اوخ کردن بالاخره موفق شدم ! اونم چه موفقیتی ! موفق شدم کیر خودم رو قفل کنم تا فردا کیلیدش رو دو دستی تقدیم دوتا از سادیسمی‌ترین موجوداتی که تابحال توی عمرم دیدم بکنم! تابحال که با کسی سکس نداشتم! حالا اینها می‌خواستن لذت خودارضایی رو هم از من بگیرند و من هم داشتم براشون کار رو ساده می‌کردم! واقعا چه موفقیت بزرگی!
برای اینکه فردا صبح بتونم سر ساعت بلند بشم نمی‌خواستم خواب‌آور بخورم ولی بدون اون هم تا صبح بیدار می‌موندم و فردا خواب‌آلود بودم که برام بیشتر مشکل تولید می‌کرد! برای همین ی قرص خوردم و موبایل رو گذاشتم برای صبح زنگ بزنه و گرفتم خوابیدم.
صبح با صدای آلارم موبایل بیدار شدم هنوز خیلی خسته‌ بودم ولی دیگه باید آماده میشدم برای رفتن!
از دیشب چیزی نخورده بودم و حسابی گرسنه بود ولی دیگه وقت نداشتم بخوام چیزی بخورم برای همین لباس پوشیدم و یکم پول برداشتم که یک دفعه یادم افتاد من ساک نبستم !!! بدو بدو چند دست لباس رو ریختم توی ساک و از خونه زدم بیرون. تقریبا میانه‌ی راه بودم که متوجه شدم موبایلم رو خونه جا گذاشتم ! ای لعنت به من !‌ امان از وقتی که حول بشم و عجله داشته باشم ممکنه خودم رو هم جا بزارم! ولی دیگه وقت برگشت نبود اگه بر‌می‌گشتم قطعا دیر می‌رسیدم و به هیچ‌وجه نمی‌خواستم روز اول دیر کنم. ولی مادرم چی‌میشد؟ یکدفعه بدون خبر گذاشتم رفتم و موبایلم رو هم نبردم! پیش خودم گفتم حالا ی طوری باهاش تماس می‌گیرم.
رسیدم در خونه دقیقا بموقع رسیدم. حداقل ی کار رو درست انجام دادم! با اطمینان از خودم زنگ رو زدم ولی هرچی صبر کردم خبری نشد. دوباره و سه باره زنگ زدم تا اینکه بالاخره صدای خانم اومد:
— چیه تخم‌سگ !؟ سر صبحی دست کثافتت رو گذاشتی روی زنگ نمی‌خوای هم برداری!؟
– خانم من سر موقعی که گفتین اومدم خودتون فرمودین سر ساعت …
— خفشو کثافت! من همچین ساعتی رو نگفتم!
– نه خانم فقط خودتون گفتین ساعت …
— مادرسگ! داری به من میگی دروغگو؟!!!!
– نه خانم من عذر می‌خوام ببخشید
— همونجا پشت در میمونی تو خیابون تا صدات کنم. بعدا هم بخاطر اینکه من رو از خواب بیدار کردی تنبیه میشی! ی بار دیگه زنگ بزنی خودت میدونی! همونجاها باش تا از آیفون صدات کنم
– چشم خانم
یعنی هر کاری ازم می‌خواستن رو من براشون انجام می‌دادم ولی باز ازم طلبکار بودند !
شروع کردم به قدم زدن ولی زیاد از در خونه دور نمی‌شدم تا وقتی صدام میکنه بشنوم. ولی هرچی صبر کردم خبری نشد که نشد! خودم ساعت نداشتم گوشیمم که جا گذاشته بودم خونه برای همین هر از گاهی از رهگذر ها ساعت می‌پرسیدم! بعد از ساعت ۱۱ به خودم گفتم کاش اینقدر عجله نمی‌کردم و موبایلم رو جا نمی‌گذاشتم خونه خیلی بد شد. گفتم برم خونه بیارمش ولی میترسیدم که برم و بعدا برام مشکل ساز بشه. دیگه مسیر قدم زدن هام طولانی شده بود و از در حسابی دور شده بودم. نزدیک ساعت ۱۲ بود که از دور دیدم خانم با لباس خونه اومده دم در! یکدفعه چهار‌نعل دویدم دم در خونه تا رسیدم همونجا بیرون در ی کشیده‌ی زد تو صورتم که برق از سرم پرید و بعد گفت:
— لشتو بیار تو!
منم رفتم تو. بعد از اینکه از در گذشتیم برای اینکه درگیری بیشتری تولید نکنم خودم سعی کردم حرف گوش کن باشم و بدون اینکه بهم بگه چهار دستو پا دنبالش راه افتادم تا اینکه رفتیم تو همون آلاچیق دیشب و نشست روی صندلی راحتی و بعد پاهاش رو گذاشت روی کمر من و گفت:
— کثافت کجا میزاری واسه خودت میری؟ مگه تو نمی‌خوای سگ این خونه باشی؟ نکنه دلت می‌خواد سگ ولگرد باشی هان؟
و با روی دمپاییش زد تو دهنم. مزه‌ی خون رو تو دهنم حس کردم و گفتم:
– نه خانم من می‌خوام سگ همین خونه باشم ببخشید دیگه تکرار نمیکنم
— موبایلت رو هم که نیاوردی ! مگه نگفتم وسایلت رو بیار؟
-خیلی با عجله اومدم فراموشم شد ببخشید
— زنگ زدم که ببینم کجایی دیدم مادرت گوشی رو برداشت
ای داد بی داد ! یعنی چی گفته بود؟
— ننت پرسید تو کجایی منم گفتم با چنتا از دوستاش چند ماهی رو میخوان برن ویلاشون تو شمال !
ای داد بی داد همه‌ی فک زدن های دیشبم رو به باد فنا داده بود
— همینو به ننت گفته بودی یا دروغ دیگه‌ای گفته بودی؟
– من گفته بودم برای کار میرم شهرستان!
قاه قاه شروع کرد به خندیدن و گفت:
— آره اون دروغ بهتری بود حیف که موبایلتو جا گذاشتی تخم‌سگ !
– بله خانم
پاشو از روی کمرم برداشت و گفت:
–لخت شو
یعنی نمی‌شد یک ثانیه بعدش حدس بزنم می‌خواد چیکار کنه٬ همیشه من رو سورپرایز می‌کرد!
کفش و جوراب و شلوار و پیراهن رو در آوردم و کمی مکث کردم ببینم می‌خواد کامل لخت بشم یا نه که گفت:
— چیه فکر کردی داری استریپ تیز میکنی؟ کونده لاشی؟ گفتم لخت شو !! سگ مگه لباس میپوشه؟!
عذر خواهی کردم و شورتم رو هم در آوردم
— خوبه درست وصلش کردی! کلید؟!!
رفتم سراغ شلوارم و از تو جیبش کلید رو دادم بهش که گفت:
— هروقتی می‌خوای چیزی رو به من بدی جلوم زانو میزنی دو دستی بهم تقدیمش میکنی و سرتم میگیری پایین مادرسگ فهمیدی؟!
– بله خانم اطاعت میشه
زانو زدو که کلید رو دو دستی تقدیم کنم که با کف دمپایی همچین زد توی سینم که پرت شدم عقب و گفت:
— یادت باشه من هر چیزی رو فقط ی بار بهت می‌گم فهمش رو داشته باشی می‌فهمی٬ نداشتی با تنبیه بهت میفهمونم
– بله خانم
دوباره تو همون حالت کلید رو دادم و این دفعه ازم گرفتش. گلو بندش رو باز کرد و کلید رو که خیلی کوچک هم بود انداخت به گلوبندش و گفت:
— از این به بعد دیگه نمی‌تونی بدون اجازه‌ی من با اون کرمت ور بری! باید اینکار رو می‌کردم٬ اینجا اینقدر تحقیر میشی که اگه قفلت نکنم می‌خوای بجای کار کردن برام٬ صبح تا شب با خودت ور بری حیوون !
سرم از خجالت پایین بود ولی از شدت فحش هایی که بهم میداد یکم داشتم راست می‌کردم ولی با اون چیزی که روش بسته بودم که نمی‌شد راست بهشه! ولی شروع کرد به تکون خوردن که خانم گفت:
— میبینی؟ میبینی کثافت؟ این ذاته کثیفته٬ هرچی بیشتر باهات مثل گه رفتار کنم بیشتر بردم میشی !! ( خندید)
— خب ساکت رو خالی کن ببینم
سریع دویدم سمت ساک و روی زمین خالیش کردم.
۳ تا شلوار و ۴ تا پیرهن و ۳ تا جوراب
— مادرسگ تو جدا مثل حیوونی ها نه؟ یعنی نه حوله می‌خوای!؟ نه وسایل حموم؟! نه حتی مسواک!؟
و تف کرد توی صورتم!
چیزی نداشتم بگم ! منه وسواسی اینقدرسر صبحی عجله داشتم که تقریبا همه چیز رو جا گذاشته بودم ! بجز چیزهایی که خانم فرمودن٬ شونه و ریشتراش و خیلی چیزهای دیگم رو هم یادم رفته بود بیارم!
— در ضمن! برای اینکه سگ من باشی یکم چاقی. البته اینقدر اینجا کم بهت غذا میدیم و ازت کار می‌کشیم که درست بشی!
من شکم شش تیکه نداشتم ولی نسبت قدم به وزنم کاملا خوب و مناسب بود و هیچوقت کسی برای شوخی هم بهم نگفته بود چاق ولی چه میشد گفت بجز:
-بله خانم! ممنون خانم!
— اون انباری رو می‌بینی کنار پارکینگ‌ها؟
حیاط خونشون ی محوطه داشت برای پارک ماشین که ۲ تاش مسقف بود و کنارشون یک اتاقک انباری مانند هم بود که احتمالا برای نگهداری وسایل ماشین ها ازش استفاده می‌کردند.
-بله خانم دیدم
— تا وقتی که بریم توی آپارتمان خودمون اون انباری میشه لونه‌ی تو!
ساختمان اصلی دوبلکس بود با حداقل ۸۰۰-۷۰۰  متر زیر بنا ! حتما چندین اتاق خواب هم داشت ولی خانم برای من این زباله دونی رو در نظر گرفته بود!
– ممنون خانم خیلی متشکرم
— بایدم ازم تشکر کنی! می‌تونم مجبورت کنم توی کوچه شب‌ها رو بگذرونی توله سگ!
— امروز بیرون خیلی کار داریم٬ اول میریم کارهای بیرونمون رو می‌کنیم بعد که برگشتیم میری لونه‌ی ‌خودتو واسه‌ی شبت آماده میکنی
— لباس‌هاتو بپوش الان میام که بریم
– اطاعت میشه خانم
داشتم لباس‌هام رو می‌پوشیدم که از توی ساختمان صدا اومد:
— فعلا پیرهنتو نپوش!
یکم عجیب بود! بقیه رو پوشیدم تا خانم با کیفشون اومد. گفت بشین زمین و خودشون نشست روی صندلی‌راحتی از توی کیفش چنتا شیشه درآورد – یک سرنگ و پنبه الکل های آماده
خیلی ترسیده بودم می‌خواست چیکار کنه؟ اون هم که می‌دونست ترسیدم سعی می‌کرد بیشتر کشش بده ! بالاخره گفت:
— دستتو بده به من !
با ترس و تردید دستم رو دادم ولی خیلی زود فهمیدم میخواد چیکار بکنه. می‌خواست خونم رو بگیره برای آزمایش! بعد از اینکه ۳ تا شیشه آزمایشگاهی رو پر کرد گفت:
— تا این تست هارو ازت نگیرم نمیشه بهمون توی اتاق خواب سرویس بدی! باید اول از سلامتت مطمئن بشم!
بعد ی شیشه داد دستم و گفت:
— تست ادراره پرش کن!
اونطوری نگاه می‌کرد سختم بود نمی‌تونستم ادرار کنم و داد زدن های بعدش هم کمکی نمی‌کرد! تا اینکه یکم گذشت و تونستم و شیشه رو تا نیمه پر کردم. گفتم:
– خانم شیشه رو کجا بگذارم؟
— الان که فکر کردم دیدم لازم نیست٬ همین آزمایش خون کافیه. میتونی بخوریش!
– آخه خانم …
— کی می‌خوای بفهمی وقتی من چیزی رو میگم باید همون لحظه انجام بشه!
همونطور مات بودم که گفت:
— دیشت همینجا شاش اربابتو از روی زمین هورت می‌کشیدی و میخوردی حالا با خوردن ماله خوت از توی شیشه مشکل داری؟ (خندید)
راست هم می‌گفت. سریع بالا کشیدمش . نزدیک بود استفراق کنم ولی جلوی خودم رو گرفتم و پیراهنم رو پوشیدم.
دسته کلیدش رو انداخت سمت من و گفت:
— ماشین رو روشن کن تا بیام تخم سگ
رفتم پشت ماشین نشستم تابحال همچین چیزی سوار نشده بودم در مقابل آشغال‌هایی که من معمولا سوار می‌شدم این مثل سفینه فضایی بود! بعد از چند لحظه تشریف آوردن و عقب سوار شدن
— می‌تونی حرکت کنی
اون روز چندین جا رفتیم اول رفتیم آزمایشگاه و رفتم شیشه هارو تحویل دادم. خودش با تلفن همه چیز رو هماهنگ کرده بود٬ بعد چندجا برای خرید رفتیم که به من گفتن تو ماشین بمونم و خودشون رفتن. آخر سر هم برای ناهار رفتیم ی فست فود که باز من نباید پیاده میشدم چون طبق گفته‌ی خانم چاق هستم و باید رژیم بگیرم! ولی در مورد اینکه چرا باید بوی غذاها رو با شکم گرسنه تحمل کنم چیزی نگفتن!
بعد از خوردن ناهارشون برگشتیم منزل ماشین رو پارک کردم و در رو براشون باز کردم که پیاده بشند. بعد از اینکه پایده شدن گفتن:
— اول لخت شو بعد برو لونتو آماده کن
– چشم خانم!
سریع همه‌ی لباس هام رو در آوردم و گذاشتم توی همون ساک. خواستم برش‌دارم ولی گفتم بهتره کاری رو که ازم نخواسته نکنم که باز دعوام نکن! ساک رو همونجا توی آلاچیق گذاشتم و رفتم درِ انباری رو باز کردم دیدم دستگیره نداره و فقط با قفل و زنجیر میبندنش! دکمه‌ی روشن و خاموش چراغ رو پیدا نکردم ولی چون لامپش روشن بود بیشتر پیگیر نشدم. توش بوی مکانیکی میومد! ی تشک کثیف و پاره پوره هم اون گوشه افتاده بود که برام این سوال رو تولید کرد که یعنی قبل از من هم برده داشتن؟ اگه نه این تشک اینجا چیکار میکنه؟!
کار خاصی برای درست کردن اون خرابه نمیشد کرد. فقط کفش رو ی جارو کشیدم و تشک رو آوردم وسط انباری زیر لامپ. کمی نگذشته بود که دیدم صدای حرف زدن خانم میاد. اول فکر کردم با من هست و خواستم جواب بدم که دیدم نه محترمانه تر از حرف زدن با من دارن صحبت می‌کنن که فهمیدم طرف صحبتشون ارباب هست. صدا همینطور نزدیک‌تر شد تا اینکه تشریف آوردن تو و من سریع چهار دستو پا شدم.
–آره عزیزم ترتیب اون کارم دادم !
— من اینم دیگه ! کم زرنگ نیستم که !
ی دفعه با چشمهایی که از شدت هیجان برق میزد رو کرد به من و آروم گفت :
— برای ارباب پارس کن !
منم شروع کردم بلند بلند پارس کردن
— آره!! شنیدی؟ الان می‌خوام همین‌کارو بکنم!
بعد رفت بیرون و من نشستم روی تشکم که صدای در انباری اومد. خانم بود در رو با قفل و زنجیر بست و رفت! ولی آخه چرا؟!! بعد از چند لحظه که صداش دور و دورتر شد لامپ سقف هم خاموش شد. معلوم شد که از داخل ساختمان روشن /خاموش میشه!
خانم رفت و من گشنه و تشنه و لخت موندم توی این خرابه‌ی تاریک روی ی تشک کثیف. بعد از مدتی که نمی‌دونم چقدر بود ولی برای من خیلی زیاد گذشت سعی کردم بخوابم ولی بوی نفت و روغن اونجا و بوی چرک و کثافت تشک اجازه نمی‌داد! همونطور نشستم و مثل اتاق خودم به دیوار روبروم خیره شدم!

ادامه دارد…

داستان اعتیاد به حقارت قسمت هفتم

خیلی جالب بود ادامه به با قدرت. فقط یک خواهش. داستانی که شروع کردی رو تا آخر ادامه بده. دمت گرم

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

ممنون .خوب بود

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

قسمت بعد رو بزار دیگه. ببینیم چی میشه

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

والا هم سرم یکم شلوغ هست هم اینکه جدا اینقدر انتظار استقبال کم از سایت رو نداشتم! حتما سعی می‌کنم داستان رو تموم کنم ولی قطعا سرعت انتشار قسمت های بعدی به سرعت این شش قسمت نخواهد بود.
ممنون از علاقه‌ و لطفی که به بلاگ خودتون دارید دوست عزیز

دوست داشتندوست داشتن

نه دوست عزیز. اول کارت هست نباید خیلی توقه بازدید زیاد داشته باشی بلاخره تا تو گوگل تو سرچ اول بیاد طول میکشه. مطمئن باش همینجوری ادامه بدی. اونهایی که علاقه مند هستند میان منتها باید سرعتت رو زیاد کنی. مطلب بیشتر بزاری. بازدیدت هم بیشتر میشه. فحخواهشا این داستانت رو ادامه بده سریعتر

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

بابا ادامه بده دیگه
ممنون

دوست داشتندوست داشتن

عالی

دوست داشتندوست داشتن

فوق العاده
خسته نباشی

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

باحاله. فقط چرا ادامه نمیدی

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

سلام
داستانت خیلی خوب هست
ولی یکم داری بزرگنمایی و غیر طبیعیش میکنی و از واقعیت داره دور میشه
یکی اگر فول اسلیو هم باشه این شرایط رو قبول نمیگنه

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

بنظرم از این بهتر نمیشه

دوست داشتندوست داشتن

درود و سپاس

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

از شدت شهوت داره میترکه نهادم …. ای جونه عالم … مرسی

دوست داشتندوست داشتن

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایل‌ها کلیک نمایید:

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

درحال اتصال به %s

مرا از دیدگاه‌های جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

مرا در مورد نوشته‌های تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

داستان اعتیاد به حقارت قسمت هفتم

Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.

به 370 مشترک دیگر بپیوندید

دنبال‌کردن

حقارت

داستان ها و مطالبی پیرامون رابطه‌ی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن

حتما داستان رو از قسمت اول دنبال کنید

لیست تمام قسمت های داستان بالا در صفحه  لیست داستان ها هست

چشمام رو که باز کردم از شدت آفتابی که از توی پنجره دستشویی به چشمام خورد فهمیدم باید نزدیک ظهر باشه
خیلی تعجب کردم که چطور تا اون موقع کاری به کارم نداشتن و تونستم بگیرم بخوابم !
جدا هم به این خواب نیاز داشتم مخصوصا بعد از بلاهایی که شب قبلش سرم آورده بودند. تحقیر فیزیکی که سرم میاوردن رو میتونستم ی طوری تحمل کنم جای زخم و کبودی و درد پشتم بعد از مدتی رو به بهبود می‌رفت ولی وقتی مثلا به خونمون زنگ می‌زندن از شدت تپش قلب شدیدی که پیدا می‌کردم بعد از مدتی توی سینم درد و کوفتگی حس می‌کردم که یکم هم برام ترسناک بود!
بلند شدم که برم جلو آینه و دست و روم رو بشورم که تا تکون خوردم پشتم شروع کرد به سوختن ! خیلی درد گرفته بود! مخصوصا که با درگیری لفظی که بینشون پیش اومد شوهرش لجش گرفت و عصبانیتش رو سر من خالی کرد! البته بهتر بگم لجش رو ته من در آورد و تو صورتم خالی کرد !
جلوی آینه که رسیدم دیدم تمام صورتم بخاطر اصلاح عجیبی که دیروز کردم شده پر جوش و در کل صورتم خیلی قرمز شده. خیلی خوشگل و خوشتیپ بودم حالا دیگه بی نقص شدم !
صورتم رو و مخصوصا دهنم رو چندباری شستم و رفتم نشستم ی گوشه و طوری نشستم که پشتم کمتر بسوزه ولی بدون هیچ لباس و فرشی سخت بود.
دقت که کردم دیدم خونه ساکته ساکته و هیچ صدایی نمی‌شنیدم. به سرم زد که برم پاشم برم بیرون ولی ی صدایی درونم می‌گفت بگیر بشین ! واسه خودت شر درست نکن! از نشستن توی اون انباری مزخرف که بدتر نیست! حداقل اونقدر گرم نیست٬ بوی نفت نمیاد ! می‌تونی ‌هر وقت خواستی آب بخوری و از همه مهمتر دستشویی کنارم هست و از شر اون سطل بو گندوی کذایی راحت شدم!
یکم دیگه نشستم ولی دیگه داشتم دیوونه میشدم هم بخاطر اینکه حوصله‌ام سر رفته بود هم بخاطر اینکه فکر و خیال اومده بود سراغم٬ چند دقیقه دیگه هم گذشت تا اینکه به خودم جرات دادم برم و در بزنم ببینم جوابی می‌گیرم یا نه.
شروع کردم به در زدن اول چنتا آروم زدم و بعد شروع کردم به محکتر و محکتر زدن ولی هیچ جوابی نمی‌گرفتم دیگه مطمئن شده بودم که خونه نیستن وگرنه اگه حتی خواب هم بودن اومده بودن سراغم .
زد به سرم که این اولین باریه که من توی این خونه یا بقولی عمارت تنهام و به جایی هم غل و زنجیر نیستم ! شاید دیگه همچین فرصتی برام پیش نیاد بهتره برم همه جا رو خوب دید بزنم ! ولی ی طرف دیگه سرم می‌گفت برای خودت شر درست نکن ! بتمرگ سرجات ! ی موقع میان پدرت رو در میارن ها!
با تمام کنجکاوی که داشتم و علارغم اینکه حوصلم دیگه از سر رقتن گذشته بود و میتونم بگم حوصله‌ام درد گرفته بود ولی باز گرفتم نشستم سرجام و ترسیدم در رو باز کنم ! حتی پیش خودم فکر می‌کردم نکنه خونشون دوربین مخفی داشته باشه و بعدا ببینن که من توی خونه بی اجازه سرک کشیدم !
سعی کردم بگیرم بخوابم ولی برام سخت بود همش صدای خانم تو سرم طنین پیدا می‌کرد که می‌گفت:
— دیدی حق داشتم بهت بگم کونی؟!! کونی!؟
— دیدی آخرش داری می‌دی ؟! تو هرچی که من بخوام هستی و میشی !
راست هم می‌گفت از روز ‌آشناییمون تا الان که توی توالت خونه پدریش با پشت داغون از دادن به شوهر نشستم هر کاری خواسته بود سر من در آورده بود و من هم چاره‌ای نداشتم بجر پذیرفتن خواسته هاش.
به این فکر می‌کردم که دیگه چی توی سرش می‌گذره اینکه می‌خواست من رو با خودش ببره خونمون پیش مادرم برای چیه؟! واقعا چه نقشه‌ای توی سرش می‌گذره !
توی عوالم خودم بودم و داشت چشام با کابوس های واقعیم گرم میشد که صدای ماشین رو شنیدم .
صدای ماشین خانم بود٬ بالاخره اومد خونه ! معلوم نیست کجا گذاشته بوده رفته بود و چه نقشه‌ای داشته !
با تمام بدبختی هایی که سرم ‌می‌‌آورد ولی در باطن هر روز بیشتر از روز قبل دوستش داشتم و از هوش و زرنگی‌هاش لذت می‌بردم!
بعد از چند دقیقه صدای قدم ‌های روشنیدم که نزدیک شد و صدایی که بعدش شنیدم باعث شد به حماقت خودم ایمان بیارم !
کلید رو انداخت توی سوراخ کلید در و در رو باز کرد !
واقعا به حدی رسیده بودم که نیاز به کلید نداشتم ! بدون اینکه حتی امتحان کنم که در باز هست یا بسته از ترس خانم توی توالت نشسته بودم!
وقتی دیدمش تقریبا با همون تیپی بود که میومد دانشگاه و تقریبا رسمی بود تا دیمش چهار دست و پا شدم و سرم رو گذاشتم رو سرامیک های دستشویی٬ بدون اعتنا به من با کمی عجله دوید سمت دستشویی فرنگی و لباسش رو کشید پایین.
سرم رو بلند نکردم چون می‌دونستم از دید زدن نفرت داره ولی از صدای جریان آب و از اون مهمتر از شدت فشارش فهمیدم خیلی وقته خودش رو نگهداشته و حسابی پر بود!
بعد از اینکه صدای آب تموم شد ی آه و نفس راحت کشید و انگار که تازه من رو دیده باشه گفت:
— خوبی توله سگ؟ کونت زیاد جر نخورده از دیشب؟ بخیه نمی خوای؟!!
و بعدش یکی از همون خنده های نمکین همیشگیش کرد
– ممنون خانم درد دارم ولی باهاش کنار میام ممنون که بفکر سگتون هستین
— بفکرت نیستم مادرسگ! می خوام بدونم چقدر زجر می کشی که بیشتر حال کنم !
– بله ببخشید خانم
— بیشتر !
– غلط کردم خانم!
— بیشتــــــــــــر !!!
می‌دونستم باز می‌خواد من رو با کلام کجا ببره ولی آخه فقط ادرار کرده بود! یکم عجیب بود دلم رو زدم به دریا و گفتم
– گه خوردم خانم
— اون رو که دیگه می‌کنم غذات خوک کثافت! دیگه چیزی نداری بگی؟!
داشتم من من می‌کردم که ی چیزه دیگه‌ای بگم که دیدم بلند شد و لباسش رو کشید بالا و گفت:
— خفه‌شو بی عرضه ! امروز کار دارم و وقت برای تفریح کردن باهات رو ندارم
وقتی داشت از در می‌رفت بیرون گفت :
— تمام بدن و صورت رو بشور تا بیام
ی جورایی دیگه حتی سعی نمی‌کردم بخوام حدس بزنم قدم بعدیش چیه و چی توی سرش هست چون همیشه من چندین قدم عقب بودم برای همین مثل بچه‌ی آدم … یا بهتر بگم مثل توله سگ حرف گوش کن! پاشدم و خودم رو باز دوباره شستم و نشستم تا بیاد.
بعد از چند دقیقه خانم اومد. دیدم لباس خونه بسته تنشه و هنوز شالش رو بر نداشته! خیلی برام عجیب بود و بعد که کامل اومد تو بیشتر تعجب کردم! دیدم چنتا تیکه لباس دستشه. رو کرد به من و گفت:
— میای بیرون اینها رو می‌پوشی و گه زیادی هم نمی‌خوری٬ فهمدی تخم سگ؟
– بله خانم
لباس ها رو گرفتم و شروع کردم به پوشیدن
نو نبودن یا مال شوهرش بود یا مال کس دیگه‌ای٬ مال هرکی بود یکم برام کوچیک بود ولی خب باز لباس بود بعد از چند روز بالاخره لباس پوشیده بودم و بدنم کمی گرم شده بود!
ولی بیشتر داشتم فکر می‌کردم یعنی چه خبره ؟ جریان چیه؟ که خودش انگار از قیافه‌ی کف کرده‌ی من فهمیده بودم دارم فیوز می‌پرونم و از روی رحمش اومد که مثلا برام توضیح بده! ولی توضیحش توضیح کاری بود که ازم می‌خواست نه توضیح اتفاقاتی که قرار بود بیوفته!
— خوب گوش کن کثافت عوضی با اون قیافه کیریت! وقتی اومدن لازم نیست جلوشون ذات واقعیت رو نشون بدی و میتونی مثل قبل تظاهر کنی به آدم بودن! ولی اگه در انجام کاری که ازت می‌خوام فقط کمی تاخیر ازت ببینم روزگارت رو سیاه می‌کنم ! من باید خیلی بدبخت باشم که بشینم و اجازه بدم که تخم سگ حروم زاده‌ای مثل تو بخواد نقشه هام رو خراب کنه فهمیدی؟!
و بعد سیلی بهم زد که شاید محمکترین کشیده‌ای بود که تو عمرم خورده باشم !
از شدت ضرب دستش و ترسی که ازش پیدا کردم کمی صدام می‌لرزید ولی باز خودم رو جمع و جور کردم و گفتم:
– خانم من که حرفی نزدم اعتراضی نکردم هر امری داشته باشین انجام می‌دم!
— پس چی ‌می‌خواستی انجام ندی مادر جنده؟!
و یکی دیگه زد همون طرف صورتم که قبلی رو زده بود!
دیگه چیزی نگفتم و فقط تحمل کردم
اومد راهش رو بگیره بره توی اتاقش که گفت:
اینها رو زدم که بفهمی دنیا دسته کیه کثافت ! حالا برو مثل سگ آدم نما بشین پشت میز توی سالن پذیرایی تا برگردم الانه ها دیگه میرسن !
رفتم سمت سالن پذیرایی ولی سرم داشت دنگ دنگ صدا میداد٬ از کشیده هایی که نمی‌دونم برای چی خورده بودم! رفتم و پشت صندلی های میز بزرگ وسط سالن نشستم و منتظر موندم تا خانم برگرده و امید داشتم اینبار بجای اینکه باز هم چنتا فحش بارم کنه و بهم سیلی بزنه شاید برام کمی توضیح بده که چه خبره و قرار چه اتفاقی بیوفته؟ و از اون مهمتر کی یا کیا قراره که بیان؟!
ولی فعلا که خانم نبود و من هم نشسته بودم اون وسط ! چشمم افتاد به ساعت بزرگی که به ستون وسط سالن چسبیده بود٬ زیبای خود ساعت مانع شده تا چند لحظه‌ای دنبال هدفم که دیدن ساعت بود باشم! ولی بالاخره تونستم ازش چشم بردارم و عقربه هاش رو ببینم. ساعت تازه ۱و نیم بود. من فکر می‌کردم نزدیک عصر باشه! احتمالا هوا ابری بوده و خورشید کم نورتر شده بوده!
منتظر موندم و باز هم منتظر موندم تا بالاخره صدای بسته شدن در اتاق خانم از طبقه بالا اومد و توی سالن بزرگی که نشسته بودم طنین انداز شد
با هر قدمی که روی پله ها می‌گذاشت به سناریو های مختلفی که ممکن بود ترتیب دیده باشه فکر می‌کردم و راه به جایی نمی‌بردم و بر می‌گشتم سر جای اولم !
وقتی اومد توی سالن و من رو دید زد زیر خنده و گفت:
— چه صورتت قرمز شده !
– بله خانم
— ولی مواظب باش حرف‌هایی که بهت زدم مثل قرمزی صورتت از سرت پاک نشه وگرنه خیلی خیلی بدتر از چنتا کشیده انتظارت رو می‌کشه
– چشم خانم ولی آخه …
— می‌خوای بدونی چه کاری ازت می‌خوام؟
– بله خانم
— می‌خوای بدونی کیا دارن میان؟
خب حداقل معلوم شد که چند نفر هستن نه یک نفر !
– بله خانم اگه لطف کنین بگین ممنون میشم ازتون
— چقدر دوست داری بدونی؟
– خیلی خانم
— به خودت بگو مادر جنده تا بگم!
یکم جا خوردم٬ خیلی شده بود که بهم بگه یعنی خیـــــــــــلی شده بود ولی تاحالا مجبورم نکرده بود که به خودم فحش بدم!
تو دهنم سخت می‌گنجید که بگم ولی هرطور بود گفت:
– مادر من جنده‌اس خانم
خندید
— ادامه بده:
– میره میده‌ خانم
بیشتر خندید
— دیگه تعریف کن کجاهاشو میده
– همه جاشو خانم
— کونم میده نه؟
– بله خانم
— چقدر میگیره؟
– هیچی خانم ارزش پول دادن نداره
— پس یعنی جنده نیست چون پولی در نمیاره! فقط لاشیه و می خواد از کیر بالا بره نه؟
– بله خانم
شروع کرد قاه قاه خندید که همزمان صدای زنگ در اصلی خونه بلند شد و در حالی که می‌خندید بلند شد رفت سمت درباز کن و به من گفت:
— بگیر بشین پشت میز تا همه بیان مادر کونی ! یادت نره هرکاری که بهت گفتم رو انجام میدی !
با سر تاییدش کردم و بعد گوشی رو برداشت و گفت:
سلام ! بفرمایید توداستان اعتیاد به حقارت قسمت هفتم

ادامه دارد …

تشکر داره جالب میشه حدس می زنم دوستاش میان و این باید نوکر خونه باشهبه هر حال عالیه

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

ممنون از همراهی شما

دوست داشتندوست داشتن

ممنون. جالب شد. منتظر ادامه اش هستم

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

سلام. ممنون بابت تلاشت.
ولی انتقاد کلی. این قسمت زیاد جالب نبود یعنی رو راست بگم به این همه انتظار نمی ارزید:) به هر حال تنکس بابت قبلی ها.

دوست داشتندوست داشتن

از داستان خوشتون نیومد؟ متاسفم! سلیقه‌ها متفاوت هست
این از این٬ ولی منظورتون از به اینهمه انتظار نمی‌ارزید نمی‌دونم چیه؟ مگه سفارش چیزی داده بودی٬ مبلغ بالایی براش پرداخت کرده بودی و مدت زیادی منتظرت گذاشتن حالا هم از نتیجه کاملا ناراضی هستی؟!
از اون مهمتر! شما برای چی منتظر مونده بودی؟ مگه بعد از اینهمه گفتن من باز هم در خبرنامه عضو نشدی؟ که هروقت قسمت بعدی اومد برات ایمیل بیاد؟

دوست داشتندوست داشتن

ادامه بده.

دوست داشتندوست داشتن

بله ممنون از فتوایی که صادر کردید !

دوست داشتندوست داشتن

این فصل به نظرم بیشتر وارد تحقیر کلامی و بی غیرتی شو.اصل فصل رو بذار رو مامانت و شروع ماجراها.تو قسمت هات تقریبا داری تکراری مینویسی و فضاها همونه,بهتره وارد خونه خودتون بشی.

دوست داشتندوست داشتن

نمی‌دونم قصد و نیت خاصی داری یا اینکه جدا از نظر هوشی در حدی نیستی که بتونی فرق بین شخصیت یک داستان و نویسنده اون رو از هم تشخصی بدی؟!!
تا وقتی این تفاوت ساده ولی مهم! رو درک نکردی پیشنهاد و نقد و غیره رو بیخیال شی برای همه بهتره!

دوست داشتندوست داشتن

Admin kamelan enteghad pazir,
kheili ali bud, kheili aslan ali va binaghs, kole 11 ghesmat ye taraf ghesmate 12 ye taraf dge. Tush etefaghat kheili khobi oftad, ali bud
:l

دوست داشتندوست داشتن

ببین با من شفاهی صحبت نمی‌کنی که حرفامون باد هوا بشه بره !
کتبی هست با سند و مدرک !
خط اول پاسخی که بهت دادم در مورد انتقادت هست و بقیه‌اش در مورد -به اینهمه انتظار نمی‌ارزید-
مغلطه نکنی روزت شب نمیشه؟

دوست داشتندوست داشتن

عالیه داستانت ادمین
ولی تو سایتت یک قسمت برای اشنایی ارباب برده اضافه کنی بد نمیشه.
Rojhin_mistress@yahoo.cim

دوست داشتندوست داشتن

درود
ممنون از نظر شما
اتفاقا خودم هم تو فکر اینکار بودم (به زودی این قسمت رو هم اضافه می‌کنم)
موفق باشید

دوست داشتندوست داشتن

واقعا عالی بود خسته نباشی خیلی منتظر قسمت دوازدهم داستان بودم بی صبرانه منتظرم تا مادرت وارد داستان شه ازت خواهشم میکنم ادامه بده ممنون

دوست داشتندوست داشتن

پاسخی که بالا دادم رو باید اینجا هم تکرار کنم:
–نمی‌دونم قصد و نیت خاصی داری یا اینکه جدا از نظر هوشی در حدی نیستی که بتونی فرق بین شخصیت یک داستان و نویسنده اون رو از هم تشخصی بدی؟!!

دوست داشتندوست داشتن

ادمین یک صفحه میخوام از سایتت برای عکاس هام همیشه هم اپدیت میکنم عکسامو اگه موافق بودی خبرم کن
Rojhin@mistress@yahoo.com

دوست داشتندوست داشتن

Rojhin_mistress@Yahoo.com

دوست داشتندوست داشتن

داستان اعتیاد به حقارت قسمت هفتم

واقعا عالی بود لذت بردم
این قسمت هیجان قسمت بعدی رو بالا برد من از نویسندگی چیزی نمی دونم ولی واقعا کارت درسته دوست من.
منتظر کارهای بعدیت هستم به چندتا از رفیقام معرفی کردم این داستان رو کفشون بریده کلی حال کردن
تا قسمت سیزدهم فعلا

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

خوشحالم مورد پسندتون قرار گرفته دوست عزیز
و ممنون بابت معرفی بلاگ به دوستانتون

دوست داشتندوست داشتن

ادمین اگه موافق بودی برای اپلود کردن عکسام و اختصاص دادن یک صفحه از وبلاگت برای عکسای من اسیلو هام به ایمیلم میل بزن

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

درود
والا عرض کنم که ایده‌ی بدی نیست و بازدید کنندگان قطعا علاقمند میشند ولی متاسفانه به چند دلیل امکانش نیست. مهم‌ترین دلیل این هست که احراز هویت از طریق نت ایران امکان پذیر نیست و ما هم بیرون نت همدیگه رو نمی‌شناسیم پس من به غیر از اکتفا به حرق های شما هیچ مدرکی ندارم و این مشکلات زیادی رو بوجود میاره
از اینکه عکس هایی که قرار میدید مال خودتون هست یا مال شخص دیگری که به احتمال زیاد از پخش عکس هاش در اینترنت رضایت نداشته باشه گرفته تا حتی موضوع ساده و پیش پا افتاده‌ای مثل حنسیت طرف مقابل!
بدون اینکه جسارت مستقیمی به شما بخوام بکنم ولی به هر حال باید به قانون نانوشته اینترنت احترام بگذاریم که میگه:
در نت همه پسر هستند مگر اینکه خلافش ثابت بشه !!

با تمام این احوال اگر شما راه حلی برای مرتفع کردن این مشکل به نظرتون رسید به من اطلاع بدید
موفق باشید

دوست داشتندوست داشتن

دوست عزیز ادامه نمیدی؟

دوست داشتندوست داشتن

فعلا امکانش نیست ممنون از همراهی شما

دوست داشتندوست داشتن

رفیق ادامه نمیدی ؟

دوست داشتندوست داشتن

فعلا امکانش نیست ممنون از همراهی شما

دوست داشتندوست داشتن

عالی بود
منتظر ادامه…

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

در مورد بقیه کار هیچگونه اطلاع رسانی نمی کنین؟
ضمن تشکر از شما ولی از قدیم گفتن غذا سرد بشه از دهن میفته ها هم واسه آشپز ماهری چون شما خوب نیست هم واسه بقیه
به هر حال ممنون ولی اگه میشه یه خبری بدین
بازم تشکر

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

درود
متاسفانه فعلا شرایط نوشتن رو ندارم٬ امیدوارم در آینده بتونم ادامه بدم
تشکر از توجه شما به داستان دوست عزیز

دوست داشتندوست داشتن

سلام دوست من…من قسمت های قبلی رو خوندم داستان ی مسیر خوبی رو طی کرده بود اما به نظر من ی چیز این وسط زیاد میاد اون هم بودن ی پسر (ارباب) که شاید به نوع خودش سلیقه های متفاوتی رو جذب کنه…اما از دید من که دارم نظر میدم اینه که کاش وجود ی پسر ارباب تو داستان نمی بود. اصولا کساییکه به این نوع داستان ها و روابط اهمیت میدن زن سروری رو بالاترین قدرت میدونن… اصولا کساییکه این داستان ها رو می خونن ی طورایی خودشونو تو داستان جای شخص جا میدن و لذت می برن که به نظر من وجود ارباب مرد این حس رو لااقل از من گرفت.اما تشکر میکنم از داستان خوبت.منتظر نظر من تو قسمت بعدیت باش

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

موفق باشی سربلند

دوست داشتندوست داشتن

وه!!!!!!!!! درود واقعا عالی بود فکر میون مامانش باشه! !!!! به هر حال واقعا اسلیوی جلوی دوستای مستر و میسترس واقعا یه لذت دیگه داره من تجارب خیلی زیادی از اسلیو بودنم داشتم و به تازگی دارم میسترسی رو هم در مورد اسلیوم تجربه میکنم. خیلی خوشحالم که دارم به ذات طبیعت و زیبایی اون آگاه میشم همزمان خودم هم چنل میشم و در حالیکه از داستانتون دارم الهام میگیرم جداب خیلی از سوالهای زیرزمین متروک وجودم رو هم دارم میگیرم و اونجا کم کم داره به قصری باشکوه با اینهمه نازو نوازشم تبدیل میشه که نامش قداست حقارت هست … اوجه بیذهنی و عشق و نگرشی نو به جریان زندگی هست البته همه ی اینها زمانی تجربه میشه که یا آخره عاشقی باشی یا آگاه باشی به موهبت مستری و اسلیوی ….

دوست داشتندوست داشتن

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایل‌ها کلیک نمایید:

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

درحال اتصال به %s

مرا از دیدگاه‌های جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

مرا در مورد نوشته‌های تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.

به 370 مشترک دیگر بپیوندید

دنبال‌کردن

نسترن دیر کرده بود…قرارشان ضلع شمال میدان انقلاب درست جلوی سینما بود…مهشید نگران و کلافه این پا و آن پا میکرد… به ساعتش نگاه کرد…یک ربع از ساعتی که قرار داشتند گذشته بود…اطراف کم کم شلوغ میشد و هر از گاهی جمعیت در یکی از پیاده روها شعار میداد و بلافاصله نیروهای ضد شورش و لباس شخصی به آن سمت حمله میکردند و جمعیت را متفرق می کردند…گاه گداری هم کسی دستگیر میشد…مهشید موبایلش را از کیفش در آورد و شروع کرد به شماره گرفتن که کسی از پشت روی شانه اش زد…:
– سلام…به کی زنگ میزنی؟
– کجایی تو؟ دلم هزار راه رفت…
– ببخشید…خیلی ترافیک بود…جلوی سینما سپیده پیاده شدم و دیگه بقیه راهو پیاده اومدم والا تا یک ساعت دیگه هم نمیرسیدم…چه خبر بود اینجا؟
– هیچی… خیابون کارگر رو که بستن …گاز اشک آور هم زدن…چند نفر هم دستگیر کردن… میخوای همینجا بمونیم؟
– نه بابا…بریم بالا…اینجا که خبری نیست…

نسترن وکیل بود…پنج سال پیش فارغ التحصیل شده بود و به خاطر وضع مالی خوب پدر و مادرش بلافاصله یک دفتر زده و مشغول به کار شده بود …به خاطر زرنگی ذاتی ای که داشت پیشرفت خوبی هم کرده بود. قد بلند و اندام متناسبی داشت و و در کل زن جذابی مینمود و عاشقان دلخسته زیادی داشت…دوستش مهشید  با اینکه در دانشگاه با او همکلاس بود اما به خاطر مشکلات مالی نتوانسته بود مدرکی بگیرد و سال سوم قید مدرک گرفتن را زده بود و در یک شرکت خصوصی منشی مدیر عامل بود…چشمهای سبزی داشت و کمی درشت جثه ترو البته کوتاه تر از نسترن بود…
نزدیک پارک لاله فضا متشنج بود…ماشینهای سیاه یگان ویژه مستقر بودند وبسیج و پلیس عملا با مردم درگیر شده بودند…نسترن شروع کرد در همراهی با جمعیت  شعار دادن…مهشید که محافظه کار تر بود او را میکشید و سعی میکرد از کانون درگیریها دور بمانند…بوی گاز اشک آور و دود همه جا را گرفته بود…فضا جوری نبود که بشود راه رفت و باید میدویدند…هر دو در امتداد بلوار کشاورز شروع به دویدن کردند…چند موتوری با جلیقه و سر و شکل بسیجی از کنارشان رد شدند و یکی از آنها با باطوم به کمر مهشید کوبید و همزمان فریاد زد…جنده ها…مهشید از درد به خودش پیچید و کمرش را گرفت…نسترن دنبال موتوری دوید و فریاد زد جنده مادر و خواهرته…بی شرف…مزدور…
موتوری دور شده بود…هر دو پیچیدند در یکی از خیابانهای فرعی تا نفسی تازه کنند… پشت سرشان یک ون مشکی به آرامی وارد خیابان شد و کمی جلوتر  ایستاد…دو مرد و یک زن از آن پیاده شدند…لباس فرم یا نظامی نداشتند اما هر دو مرد سر تا پا مشکی پوشیده و صورتشان را با کلاهی که تا زیر گردن پایین کشیده بودند و فقط جای چشمها و دهانشان سوراخ بود پوشانده بودند… زن اما چادر به سر داشت… با داد و فریاد از مهشید و نسترن خواستند که سوار شوند…نسترن حدس زد که از نیروهای ضد اغتشاش باشند و با این حال شروع کرد به داد و فریاد کردن که مگر چه کار کرده ایم و سوار نمیشویم…مهشید اما حسابی ترسیده بود و زبانش بند آمده بود…دو مرد با باطوم آنها را به سمت ماشین هول میدادند و زن هم دست مهشید را محکم گرفته بود و با خود میکشید…اوضاع بدی بود و مقاومت فایده ای نداشت…

در ون که بسته شد موبایلهای هر دو را گرفتند و چشمهایشان را با چشم بند بستند و ماشین با سرعت شروع به حرکت کرد…نسترن اجازه خواست که  با منزلش تماس بگیرد ولی زنی که همراهشان بود گفت نیازی نیست…مهشید پرسید ما را کجا میبرید و باز همان زن جواب داد «جایی که لیاقتش را دارید»…پاسخ زن به وضوح بی ادبانه بود ولی مهشید تصمیم گرفت دهان به دهان او نگذارد و کار را بدتر از این که هست نکند…ده دقیقه بعد دوباره ماشین ایستاد و از سر و صداها بر می آمد که یک نفر دیگر را هم با داد و فریاد میخواستند که سوار کنند…ظاهرا دختری بود که به شدت مقاومت میکرد و از آن بیشتر زنی که گویا مادرش بود ظاهرا با ماموران درگیر شده بود و اجازه نمیداد که دخترش را سوار کنند…صدای شوکر برقی و جیغ و فریاد زیادی از بیرون ماشین به گوش میرسید…مادر دختر فریاد میزد نمیذارم دخترم را ببرید و اگر میخواهید او را ببرید من را هم باید ببرید…زن فریاد زد:
– سوارشون کنید …هر دوشون رو…
مادر و دختر هر دو سوار ون شدند و همان مراحل تکرار شد…موبایلهایشان را گرفتند و چشمانشان را بستند…چند بار مادر آن دختر شروع کرد به حرف زدن که هر بار با حرفهای توهین آمیزی از او خواستند ساکت بنشیند و حرف نزند…نسرین اعتراض کرد که شما حق ندارید اینطور صحبت کنید…زنی که سوارش کرده بود این بار جوابی داد که برق از سرش پراند…
– زنیکه جنده خفه میشی یا نه؟
نسترن که وکیل بود میدانست که هیچ ماموری حق توهین ندارد ولی تصمیم گرفت تا ساکت بنشیند و وقتی به مقصد رسیدند به مافوق این زن  شکایتش را بکند.. همانجا تصمیم گرفت دیگر حرفی نزند و اجازه ندهد این مامورهایی که معلوم نیست از کدام دهات آمده بودند به او اهانت کنند… بیشتر از یک ساعت ماشین خیابانها را طی کرد… در این مدت دیگر هیچ حرفی رد و بدل نشد…فقط یکبار همان زن بد دهن به کسی زنگ زد و گزارش داد که چهار نفر را دارند می آورند و اضافه کرد که یک مادر و دختر هم هستند که قبل از سوار شدن خیلی کولی بازی در آوردند…و خندید…  آن دخترک تازه وارد هق هقش بند نمی آمد…نسترن پیش خودش حساب کرد که اگر بی مورد توی شهر نچرخیده باشند باید تا الان  از شهر خارج شده باشند…

بعد از یک ساعت ماشین در مسیر پر دست اندازی افتاد…جاده مشخص بود دیگر آسفالت نیست…و بعد از ده دقیقه طی مسیر ناهموار ماشین توقف کرد…کسی پیاده شد و یک دقیقه بعد دوباره سوار شد…یک مسیر کوتاه دیگر هم با ماشین طی گردید و بعد همه سرنشینان پیاده شدند…همه را همانطور با چشمان بسته در یک ستون قرار دادند و گفتند که نفرات عقبی هر دو دستشان را روی شانه نفر جلویی بگذارند و راه بیفتند…جلوتر از همه نسترن بود …یک نفر بازوی چپ او را گرفته بود و او را هدایت میکرد…نسترن یک لحظه از فشار انگشتانی که به بازویش وارد میشد احساس کرد که این انگشتان نمیتواند انگشتان یک زن باشد ولی بعد پیش خودش فکر کرد که چنین چیزی ممکن نیست…مهشید که دستانش را روی شانه نسترن قرار داده بود و پشت سرش راه می آمد از آنجا که فکر نمیکرد کارشان به تعقیب و گریز بکشد بر حسب عادتی که داشت و سر قرارهایش با مهشید همیشه کفشهای پاشنه دار میپوشید که اختلاف قدشان زیاد به چشم نیاید بوتهایی  به پا داشت که پاشنه دار بودند و همین باعث میشد روی زمین ناهموار و با چشمان بسته تعادلش چند بار به هم بخورد…چون این ماجرا تکرار شد دسته ایستاد و از مهشید خواسته شد بوتهایش را در بیاورد…او ابتدا خود داری کرد…با جوراب نایلونی روی این سنگ و کلوخ ها راه رفتن چیزی نبود که دلخواهش باشد. اما وقتی اصرار مامورین را دید و از طرفی دید واقعا راه رفتن با آن پاشنه های بلند ده سانتی روی این زمین شدنی نیست در حالی که سکندری میخورد، پس از چند بار تلاش موفق شد بوتهایش را از پایش بیرون بیاورد…با یک دست بوتهایش را برداشت و با دست دیگر شانه نسترن را گرفت و آماده حرکت شد…اما از او خواسته شد بوتها را زمین بگذارد و هر دو دستش را روی شانه نفر جلویی قرار دهد…:
مهشید با اعتراض گفت: پس چکمه هام  رو چیکار کنم؟
صدای همان زنی که در خودرو بود گفت: میتونی بذاریشون همینجا…یا اینکه به دندون بگیری و بیاریشون با خودت…!
مهشید با عصبانیت کفشها را زمین گذاشت و به دستور عمل کرد…دسته راه افتاد و بعد از چند بار پیچ و تاب خوردن از یک در آهنی بزرگ رد شد و وارد محوطه مسقف سوله مانندی شد و سرانجام توقف کرد…
صدایی شبیه موتور بالا بر به گوش رسید و بعد صدای باز شدن چند چفت آهنی و بعد از چند ثانیه احساس حرکت…شکی نبود که روی کف یک آسانسور بزرگ ایستاده اند و پایین میروند…اینجا هوا سرد تر از بیرون بود …آسانسور که توقف کرد مسیر کوتاه دیگری هم پیموده شد…و سر انجام همگی ایستادند…

صدای زن دیگری آمد و از متهمین خواست که دستهایشان را از شانه نفرات جلویی بردارند…به نفر دوم (مهشید) دستور داده شد که دو قدم به سمت راست و یک قدم به جلو بردارد و از نفر سوم هم که همان دختر کم سن و سال بود خواسته شد که دو قدم به چپ و دو قدم به جلو بردارد…دخترک که دست و پایش را گم کرده بود به جای چپ به راست رفت که صدای زنانه ای مثل پتک بر سرش فرود آمد:
– چپ…! گفتم چپ…!! تو مدرسه چی به شماها یاد میدن پس؟ چپ نمیدونی کدوم طرفه؟
دخترک هول شده بود و تعادلش را نزدیک بود از دست بدهد که یک دستی بازویش را گرفت و سر جای درستش قرار داد…و بعد هم مادر دختر را آوردند جلو …حالا ستون متهمین به یک ردیف ایستاده بودند…قبل از اینکه کسی حرفی بزند همان صدای زنانه بلند شد که:
– تا ازتون سوالی پرسیده نشده جیک نمیزنین…از جاتون هم تکون نمیخورین…با تو ام…هوی…تو که روسری سبز سرت هست…صاف وایسا…مگه اومدی مهمونی؟ سرت رو بگیر بالا…بالا…میخوام سیب زیر گلوت رو ببینم…نه…مثه اینکه حالیت نیست…
صدای الکتریسته شوکر برقی پیچید توی سالن و همه را از جا پراند…
– دلت از اینا میخواد…؟
نسترن سرش را تا جایی که میتوانست بالا گرفت…
– خوبه…خانم اردلان این مادر – دختر که گفتی این دو تان؟
صدای همان زنی که در ماشین همراهشان بود بلند شد که:
– بله خانوم…مادره اصرار کرد که باید بیاد…به خیالش مهمونی میخواستیم ببریم دخترش رو….
صدای زن با لحن مسخره ای گفت:
– خب البته مهمونی که هست…ولی احتمالا نه از اون مهمونیها که اینا فکرش رو میکنن…
مادر دختر حدودا چهل ساله بود… از ان تیپ زنهایی بود که حسابی به خودشان میرسند…ترکه ای بود و یک مانتوی بلند و شیک با حاشیه آستینهای گلدوزی شده به تن داشت…در نگاه اول فکر میکردی مدیر مدرسه ای چیزی باشد… دخترش اما شبیه بچه مدرسه ایها بود…کوله کوچکی پشتش بود و مانتوی چسبان قهوه ای رنگ و کوتاهی هم تنش بود که برجستگیهای  بدن دخترانه اش را تا حدودی نمایش میداد…ریزه بود و به نظر حدودا شانزده ساله میرسید…
صدای زن دوباره بلند شد:
خب خانوم ها…فکر کنم هنوز دقیق متوجه نیستین اینجا کجاست…ولی بالاخره میفهمید…من رو خانوم صدا میکنید…عادت بدی دارم که چیزی رو که میگم تکرار نمیکنم…حالا هرچی همراهتون هست  رو بریزید جلوی پاتون…پول، کیف، کوله، دستمال…همه چی…
زنها به تکاپو افتادند و همانطوربا چشمان بسته جیبهایشان را خالی کردند… نسترن که کیف کوچکی همراه خود داشت آن را جلوی پایش گذاشت…دخترک اما اصلا حواسش به کوله ای که پشتش انداخته بود نبود و فقط جیبهایش را خالی کرد…داستان اعتیاد به حقارت قسمت هفتم

صدای زن دوباره بلند شد:
– تموم شد…؟ همه انجام دادن؟ یه دو ریالی هم دیگه توی جیبهاتون نیست؟ الان معلوم میشه…خانوم اردلان؟ یه نگاه میندازی؟
خانم اردلان با نگاه مسخره ای با چشم اشاره کرد به کوله ی دخترک…
– به به…خانوم کوچولو…شما هیچی دیگه همراه نداری؟
– نه خانوم…
– امممم…یه قدم بیا جلو ببینم…
دخترک آمد و جلوتر ایستاد…
باز صدای زن با همان لحن تمسخر آمیز بلند شد که:
– مامانش…دخترت میگه هیچی دیگه همراش نداره…ولی کوله ش مثه دسته خر روی دوشش هست…چی کارش کنیم حالا؟
دخترک ناگهان خیلی دستپاچه و در حالی که سعی میکرد با خنده موضوع را خاتمه دهد کوله را در آورد و گذاشت جلوی پایش…
مادر دختر که از این وضعیت حسابی عصبی شده بود بنای داد و فریاد گذاشت که اصلا  اینجا کجاست و ما را برای چی آوردید و چرا چشمهایمان را باز نمیکنید… و در همان حال بی توجه به فریادهای خفه شو  دست برد که چشم بندش را بردارد که ناگهان دستی قوی  مچش را گرفت و به عقب پیچاند و او را روی زمین خواباند و از پشت دستهایش را با یک تکه تسمه بست…مادر دخترک همچنان جیغ و داد میکرد…دخترک از شنیدن سر و صدا وحشت کرده بود و حسابی به گریه افتاده بود اما جرئت تکان خوردن نداشت…
زن مسئول فریاد زد…
– خانوم اردلان…چرا وایسادی؟؟ دهن این پتیاره رو ببند…
خانم اردلان نوار چسب پهنی آورد و دهان او را بست…
دو نفر زیر بغلش را گرفتند و او را دوباره سر جای خود ایستاندند و یک پایش را هم به حلقه ای که روی زمین فیکس شده بود بستند…
(ادامه دارد…)

agha in dastan fogholade bood edame bede too zamine lotfan mamnon

خیلی عالی بود – فوق العاده بود . من خیییییللللللییییی منتظرم لطفا ادامه بدید – منتظر قسمت هفتم هستم

سلام من عاشق داستانتون هستممممممممممم ولی چون نمی تونم فیبتر شکن بگیرم اگه امکانش براتو هست میشه برام از قسمت 6 به بعد ایمیل کنید ممنون میشمممممم خواهشا .ایملم
nafise2014@yahoo.com
اگه این کار رو بکنید سپاس گذارم من معتاد داستان شمامممممممممممممم مممنون میشمم

شما نویسنده نامحترم،یک ذره ارزش برای خونهایی که بچه های مردم دادن قائل نیستی؟ بازی بازی،با جون جوانان مردم هم بازی؟ یک ذره حرمت نگه دار. ای خاک بر اون بی دی اس امی که ما رو به اینجاها ببره.

اگه بچه های مردم خون دادن به خودشون مربوط هست دوست محترم من…معامله ای کردن با خدای خودشون…به بنده و شما ربطی نداره!

واقعن.والاا

بسیار عالی بود . قسمت هفتم لحظه شماری. از فلک هم استفاده کنید چون فلک کردن کف پا تحقیرآمیز ترین تنبیه واسه دخترهاست

جالب بود،دوست داشتم البته نه همه قسمتای داستانو ولی جالب بود

سلام.ممنون از این داستان همونه که میخواستم ولی الان خیلی وقته دارم میخونمش.ناراحتم لطفن بگید کجا میتونم داستانای دیگه رو ببینم ممنون.منتظرم.

خیلی داستانت خوب و جذاب بود کارت درسته ادامه بده که منتظره قسمت هفتمم

سلام
واقعاااااااا لذت بردم ممنون
میشه قسمت هفتم رو بزارین؟

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایل‌ها کلیک نمایید:

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

درحال اتصال به %s

مرا از دیدگاه‌های جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

مرا در مورد نوشته‌های تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

آقای سالو هستم و داستان مینویسم…محتویات این وبلاگ برای افرادی که عقلا و یا جسما زیر 21 سال هستند مناسب نمی باشد. همینطور برای کسانی که با خشونت، شکنجه، تجاوز و تحقیر جنسی زنان میانه ای ندارند.
من مریض نیستم…اینجا صرفا دنیای مجازی و قلمرو خیال من است…جایی که قوانین و اصول اخلاقی اش را خودم تعریف میکنم…

اگر در مورد داستانها نظری دارید و يا ايده ای دارید که دوست دارید تبدیل به داستان شود میتوانید در بخش کامنتها برایم بنویسید و یا به صورت خصوصی برایم ایمیل نمائید…آدرس ایمیل من این است:
salo1357[a]yahoo.com

(استفاده از این داستانها در وب سایتها و وبلاگهای دیگر بدون ذکر منبع و لینک مستقیم از نظر نگارنده مجاز نمی باشد.)

Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.

به 107 مشترک دیگر بپیوندید

دنبال‌کردن



به سايت خوش آمديد !

براي مشاهده مطلب اينجا را کليک کنيد

ک ون دادن به خانم داستان اعتياد به حقارت 

1 . ک ون دادن به خانم داستان اعتياد به حقارت | هیپرسی – دانلود آهنگ شاد‎ک ون دادن به خانم داستان اعتياد به حقارت. 1 . داستان دنباله دار اعتیاد به حقارت – hyperci.ir/ک-ون-دادن-به-خانم-داستان-اعتياد-به-حقارت/قسمت بیستم – فقط دیر و زود … 19 فوریه … حتما داستان را از قسمت اول دنبال  داستان اعتیاد به حقارت قسمت هفتم

2 . کنید. لیست تمام قسمت های داستان در صفحه لیست https://hegharat.wordpress.comبالاخره …//02/19/etiad_be_hegharat_20/داستان ها موجود است. چند لحظه منتظر موندم تا اینکه  

3 . داستان دنباله دار اعتیاد به حقارت – قسمت یازدهم – واسطه – حقارت‎10 جولای … داستان دنباله دار اعتیاد به حقارت – قسمت یازدهم – واسطه. حتما داستان رو از … من امشب https://hegharat.wordpress.com//07/10/etiad_be_hegharat_11/پریودم و حال و حوصله سکس ندارم و اربابت هم می‌بینی حشریه پس کس خونی من رو میلیسی و به اربابت هم کون می‌دی ! انگار من و اون … خانم بعد از mute کردن گوشی٬ رو کرد به شوهرش و با قدرت صدایی که تابحال ازش نشنیده بودم سرش داد زد: 

4 . داستان دنباله دار اعتیاد به حقارت – قسمت دهم – زوگسونگ*! – حقارت‎30 ژوئن … اومد تو و رو به من با خنده گفت: –خوبی؟ یکم جا خوردم و نمی‌دونستم باید چی بگم تا اومد https://hegharat.wordpress.com//06/30/etiad_be_hegharat_10/جواب بدم ی تف غلیظ و چسبناک پرت کرد توی صورتم که افتاد روی چشم چپم و بعد بلند بلند شروع کرد به خندیدن بهم! — دهنتو خوب شستی؟ – بله خانم — نشون بده ببینم! دهنم رو باز کردم٬ سرم رو گرفت و بعد از کلی نگاه کردن ی تف … 

5 . داستان دنباله دار اعتیاد به حقارت – قسمت بیستم – فقط دیر و زود …‎19 فوریه … حتما داستان را از قسمت اول دنبال کنید. لیست تمام قسمت های داستان در صفحه لیست https://hegharat.wordpress.com//02/19/…/comment-page-1/داستان ها موجود است چند لحظه منتظر موندم تا اینکه بالاخره صدای پایی نزدیک شد مشحص بود پاشنه بلند نیست و کلا قددمش اینقدر سنگین بود که مطمئن بودم خانم نیست. بالاخره در باز شد و من هم که… 

6 . داستان دنباله دار اعتیاد به حقارت – قسمت نهم – از حرف تا عمل! – حقارت‎22 ژوئن … و این دستمال که توی دهنم بود هرچی می‌جویدم دلم رضای قورت دادن نمی‌داد ولی بالاخره https://hegharat.wordpress.com//06/22/etiad_be_hegharat_9/چشمام رو بستم و پایین دادمش ! از خوردن صورتم به صندلی توالت و کف زمین بدم میومد تا اینکه یادم افتاد چند لحظه پیش ی تیکه گوه توی دهنم بوده! و بعدش هم دستمال توالت خانم رو خوردم! بعد دیگه زیاد سختم نبود و همونجا آروم گرفتم تا بیان … 

7 . داستان دنباله دار اعتیاد به حقارت – قسمت شانزدهم – قرمز مثل رژ! – حقارت‎4 دسامبر … تا وقت خواب مادرم کلی در مورد خانم ازم سوال و جواب کرد از اول آشناییمون گرفته تا هر https://hegharat.wordpress.com//12/04/etiad_be_hegharat_16/چیزی که به فکرش می‌رسید! کاملا مشخص بود که … داستان دنباله دار اعتیاد به حقارت – قسمت شانزدهم – قرمز مثل رژ! …. چهار دست و پا شدم و رفتم پیش خانم٬ همونطور که خوابیده بود بدون اینکه نگام کنه شروع کرد به بازی کردن با موهام و گفت: 

8 . جستجوهای منتهی به حقارت !! – حقارت‎17 دسامبر … «داستان فیتیشی دنباله دار حقارت قسمت اول»,11 «حقارت از حرف تا عمل»,10 «داستان https://hegharat.wordpress.com//12/17/…/comment-page-1/سکسی حقارت»,10 «داستان سکسی اعتیاد به حقارت»,10 «حقارت در سکس»,9 «اعتیاد ب حقارت فصل سوم داستان»,8 «کون دادن»,8 «بلاگ حقارت»,8 «داستان سکس لذت حقارت»,8 «اعتیاد به تحقیر»,8 «حقارت برده»,6 «حقارت من نسبت … 

9 . داستان دنباله دار اعتیاد به حقارت – قسمت چهارم – فریده! – حقارت‎29 مه … داستان دنباله دار اعتیاد به حقارت – قسمت چهارم – فریده! بعد از صحبت … بله می‌دونم https://hegharat.wordpress.com//05/29/etiad_be_hegharat_4/خانم› » خوبه ساعت ۵ و نیم به ی بهانه‌ای میگی می‌خوای استراحتی کنی و حالت خوب نیست! میای تو اتاق پشت سیستم و هر کاری که بهت گفتم انجام میدی ! دست از پا خطا …. خانم اینقدر خوشش اومد که ی جیغ بلندی کشید و قطع کردن سرم رو به … 

10 . داستان دنباله دار اعتیاد به حقارت – قسمت نوزدهم – بی‌عرضه! – حقارت‎2 فوریه … داستان دنباله دار اعتیاد به حقارت – قسمت نوزدهم – بی‌عرضه! … بعد از خداحافظی https://hegharat.wordpress.com//02/02/etiad_be_hegharat_19/رفتیم دم در و من طبق رسمی که از چند ماه پیش به بهانه کمر درد مونا شروع شد و دیگه هم  

دیدگاه

داستان اعتیاد به حقارت قسمت هفتم
داستان اعتیاد به حقارت قسمت هفتم
0

داستان اعتیاد به حقارت قسمت پنجم

داستان اعتیاد به حقارت قسمت پنجم
داستان اعتیاد به حقارت قسمت پنجم

حقارت

داستان ها و مطالبی پیرامون رابطه‌ی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن

حتما داستان رو از قسمت اول پیگیری کنید

بعد از اون روز کذایی که جدا برام خیلی گرون تموم شد٬ مدت زیادی بود ازشون خبری نداشتم. قرارمون این شده بود که از ماه عسل که برگشتند با من تماس بگیرند ولی الان نزدیک  بیست و هفت – هشت روزی میشد که هیچ خبری ازشون نبود ! پیش خودم تمام سناریو‌های ممکن رو مجسم می‌کردم! یا سرشون گرم بود و داشتن از زندگی مشترکشون نهایت لذت رو می‌بردن! طوری که کلا من رو فراموش کرده بودند ! یا براشون مشکلی پیش اومده بود ! یا اینکه کلا تصمیم گرفته بودند من رو فراموش کنند و به هر دلیلی دیگه کلا با من تماس نگیرند!
وضع خونه‌ی ما هم گرچه کمی بهتر از اون روز تلفن شده بود ولی خب قضیه اون روز زخمی بود که فکر نمی‌کردم به این زودی‌ها بهبود پیدا کنه!
چند روز دیگه هم به همین منوال گذشت تا اینکه بالاخره ازشون خبر رسید! برام ی اس‌ام‌اس داد:
– امشب ساعت ۸ و نیم میای به این آدرس …
من تابحال گذرم به اون منطقه‌ی تهران نیوفتاده بود و زیاد با آدرس آشنایی نداشتم ولی مسیرش سر راست بود. ی دوش گرفتم و لباس پوشیدم و راه افتادم برم که مادرم پرسید کجا اینوقت شب؟ چون معمولا من شب ها بیرون نمی‌رفتم براش کمی عجیب بود. گفتم:
– کاری پیش اومده باید برم حالا بعدا توضیح میدم
— پس گوشیت رو فراموش نکنی بهت زنگ میزنم
گفتم باشه و راه افتادم. تو راه اینقدر به اینکه یعنی چیکار می‌خواند بکنند و چی می‌خواند بگند فکر کردم که نفهمیدم چطور رسیدم در خونشون! از اون خونه هایی بود که باید بعد از اینکه در رو باز میکردن و میرفتی تو حیاط دوباره ی خط تاکسی سوار میشدم تا برسم به ساختمان اصلی !!!
نگاه کردم دیدم خوشبختانه نه‌تنها دیر نکردم بلکه ۱۰ دقیقه هم زودتر رسیدم! رفتم زنگ رو زدم! توی آیفون من رو دید و بدون مقدمه گفت:
— مادر سگ مگه نگفتم ۸ و نیم! الان که ۸ و بیست دقیقه هست ؟ وقتی میگم ۸ و نیم٬ یعنی ۸ و نیم ! از این به بعد همیشه زودتر از وقتی که برات تعیین میکنم میای پشت در می‌ایستی تا موقع‌اش بشه بعد زنگ میزنی٬ فهمیدی نکبت؟
ـ بله خانم عذر میخوام
صدا قطع شد
ی مدت بود بهم از این فحش و بدوبیراه ها نگفته بود یکم برام عجیب شده بود! ولی خب برای اون همه‌چیر روال عادی داشت و کلمه‌ی اولش بعد از نزدیک ۱ ماه دوری از من٬ مادرسگ بود!
سر ساعت ۸ و نیم زنگ زدم ایندفعه بدون اینکه چیزی بگه در رو باز کرد.  رفتم تو. هوا نسبتا تاریک بود و بغیر از وسعت زیاد خونه چیز زیادی از جزییاتش رو نمی‌دیدم. به سمت تنها قسمت روشن حیاط رفتم. ی آلاچیق نسبتا بزرگ بود که سایه‌ی یک نفر روی یکی از صندلی‌ راحتی هاش دیده میشد.
رفتم جلو دیدم نامزد سابق و شوهر جدیدش هست! رفتم جلو گفتم:
– سلام …
— خفه‌شو بشین زمین تا نگفتم هم صدا ازت در نمیاد
انتظار این برخورد رو هم داشتم٬ هم نداشتم ! میدونستم همچین آدمی هست ولی خب تابحال حضوری باهم نبودیم و پیش خودم فکر ‌می‌کردم وقتی حضوری باهم باشیم یکم آروم‌تر از تلفن و ویدئو چت باشه ولی اشتباه می‌کردم!
من نشستم زمین و اون هم با موبایلش ور‌میرفت. چند دقیقه‌ای گذشت تا اینکه صدای در از سمت ساختمون اصلی اومد و بعد هم صدای شلق شلق دمپایی که دیدم خودشه! ولی چقدر فرق کرده بود تو این یک ماه! خیلی به خودش بیشتر از قبل رسیده بود. مدل موهاش هم عوض شده بود!
وقتی اومد جلو من جلوش ایستادم که سلام‌و‌علیک کنم و تبریک بگم ازدواجشون رو که با بی‌میلی و خستگی نشست روی صندلی راحتی و با صدایی که انگار قبلش کوه کنده بود به من گفت :
— بگیر بشین
میدونستم نباید روی صندلی بشینم برای همین جلوی صندلی راحتیش روی زمین نشستم
بعد شروع کردن به باهم حرف زدن در مورد یکی از دوستاشون! چند لحظه که گذشت رو کرد به من و گفت:
— خب ما دیگه برگشتیم و حالا اون کاری که بهت گفته بودم رو می‌خوایم انجام بدیم. اینجا خونه‌ی خودمون نیست٬ خونه مامانم ایناست٬ فعلا تا چند ماهی رفتن کانادا به برادرم سر بزنند اینجا خالی هست و چون آپارتمان خودمون هنوز کامل اماده نشده شبها فعلا اینجا هستیم .
— تو از این به بعد باید ۲۴ ساعته در خدمت ما باشی. امشب که رفتی خونه هر جفنگی دلت خواست به اون زنیکه میگی و صبح سر ساعت ۹ لباس و وسایلت رو برمیداری میاری اینجا!
— تمیزکردن خونه جدیدمون و نگهداری از اینجا ی نوکر ۲۴ ساعته می‌خواد. در ضمن اینجا بخاطر بزرگتر بودنش برای تربیت تو بیشتر بهم کمک میکنه. سربازی که رفتی؟
– نه خانم من معافیت کفالت گرفتم بخاطر مادرم
— خاک بر سرت که هیچی نیستی
نکته‌ی طنزی که بعدا فهمیدم این بود که شوهر خودش هم معاف شده بود ! حتما اون موقع از این حرف زنش ناراحت شده بوده ولی چیزی به روی خودش نیاورد. ادامه داد:
— حداقل آموزشی که میدونی چیه ؟!!
– بله خانم
— خوبه! مدتی که اینجا هستی رو برای خودت میتونی مثل دوران آموزشی بحساب بیاری! اینجا قرار سختی بیشتری بکشی تا بعدا بتونی بهتر به ما خدمت کنی. تو هم که تنها خواستت اینه که ما از کارهای تو راضی باشیم مگه همینطور نیست؟
– چرا خانم دقیقا همینه
— حالا از این حرفا گذشته برای امشب باید ی کارهایی بکنی. میدونم برات سخته ولی اینکارها رو باید انجام بدی و هیچ راهی نداره ازش فرار کنی
— همسر من یعنی اربابت خیلی روی من حساس هستش٬ برای اینکه بتونی بیای اینجا و ۲۴ ساعته خدمت کنی باید ۲ کار رو انجام بدی
— اول اینکه باید از فردا که میای این رو ببندی به دودولت!
دست کرد توی جیب لباسش و ی چیزی پرت کرد سمت من. برش داشتم فهمیدم چیه! توی سایت های خارجی دیده  بودمش بهش میگفتن  chastity  حتما تو ماه عسلشون از خارج گرفته بودن جیزی نبود که بخوای از ایران بخری. اینو می‌بندند به آلت برده تا نتونه خود ارضایی کنه.
— این رو که ببندی دیگه کنترل اون دودولت دسته خودت نیست و نمیتونی غلط زیادی باهاش بکنی! کنترلش میره دسته کسی که کلیدش رو داشته باشه! و خودت خوب میدونی که وقتی خودت مال من هستی اونجاتم ماله منه.
— خب این از این! حالا کار دومی که باید بکنی…  بزار با ی مثال بهت بگم ! میدونی توی جنگل خرس ها برای اینکه قلمروی خودشون رو به خرس های دیگه نشون بدند چیکار می‌کنند؟ روی درخت های محل زندگیشون با پنجه هاشون خراش می‌اندازند و بعد روش ادرار می‌کنند تا مشخص بشه این منطقه‌ی اونهاست!
— اینجا هم فقط ی مرد هست و اون هم شوهر منه! حالا برای اینکه سوء تفاهم پیش نیاد که تو هم مردی !!! (خنده) باید ی کاری بکنیم که تو حد خودت رو از همین اول حضورت درک کنی فهمیدی؟
– یعنی باید چیکار کنم خانم
تا این رو گفتم شوهرش بلند گفت:
— اینقدر با این مادرسگ حرف نزن عزیزم برای چی وقت میزاری براش توضیح میدی؟ این آدم نیست که! سگ‌زاده‌است!  ننه‌اش یادت رفته؟!
خانم شروع کرد به خندیدن
بعد هم ارباب سریع اومد سمت من و گفت: زانو بزن!
منم زانو زدم. بعد شلوارکش رو کشید پایین و بدون لحظه‌ای مکث شروع کرد به شاشیدن به سر و صورت و بدنم!
من اینقدر شکه شده بودم که نمی‌دونستم باید چیکار کنم!
دست کرد موهامو گرفت و داد زد: دهنتو باز کن پدرسگ !
باز کردم و همینطور میشاشید. مثل اینکه حسابی خودش رو برای اینکار آماده کرده بود چون انگار شاشش نمی‌خواست تموم بشه! ی نگاه به خانم کردم شاید اون ی چیزی بگه که دیدم داره با چه اشتیاقی نگاه میکنه و لذت میبره!
کارش که تموم شد موهامو ول کرد و برگشت روی صندلیش.
خانم رفت تو بغلش نشست و شروع کرد لبهاش رو خوردن. من به خودم که اومدم و صورتم رو پاک کردم دیدم تمام لباسهام شده ادرار و زیر سرم٬ روی کف سیمانی ناهماهنگ آلاچیق که داشت پدر زانوهام رو هم در میاورد ی چاله‌ی کوچیک درست شده بود پر از ادرار ارباب.
اونها لب گرفتنشون که تموم شد. منو نگاه کردن و یکم بهم خندیدن بعد خانم گفت:
— سگ خوبی بودی آفرین
– ممنون خ…
ی دفعه خانم چنان دادی سرم زد که گوشم زنگ زد
— کثافت تخم سگ ! فقط حق داری پارس کنی!!!!
شروع کردم به پارس کردن براشون که دوباره خانم داد زد:
— بلــــــــــــــــندتر مادرسگ!
منم تا جایی که می‌تونستم بلندتر پارس می‌کردم. از صدای سگ درآوردن خودم به اون بلندی یکم تعجب می‌کردم تاحالا صدای خودم رو اونطوری نشنیده بودم. خیلی حالت حیوانی پیدا کرده بود.
چند دقیقه‌ای تا جایی که جون داشتم براشون پارس کردم و اونها هم باهم عشق‌بازیشون رو می‌کردن که ناگهان موبایلم شروع کرد به زنگ زدن. حتما مادرم بود نگران شده بود زنگ زده بود.
خانم گفت:
— اگه می خوای جواب بدی میتونی ولی یادت باشه فقط اجازه داری پارس کنی!(بلند بهم خندید) مطمئن باش مادرت هم پارس کردن رو می‌فهمه! سگا زبون هم رو می‌فهمن!
منم بدون اینکه تلاشی برای جواب دادن بکنم به پارس کردن و زوزه کشیدن براشون ادامه دادم.
بعد خانم بلند شد و برای خودشون از روی میز شراب ریخت و برد که باهم بخورند و به من هم گفت تو هم می‌خوری؟
اومدم چیزی بگم که یادم افتاد فقط باید صدای سگ دربیارم. با زوزه کشیدن اینطور حالیش کردم که میخورم. خیلی می‌خواستم با ی چیزی مزه‌ی ادرار رو از دهنم بشورم و ببرم.
بعد اومد جلوی من که چهار دست و پا رو زمین بودم و دمپاییش رو گذاشت روی سرم و شروع کرد به فشار دادن تا اینکه سرم رفت توی اون چاله‌ی ادرار و بهم گفت:
— مثل سگ با زبونت بخورش! از توی چاله هورت بکش کثافت!
وقتی داشت اینا رو میگفت احساس ی لرزشی رو توی صداش کردم و بعد هم پاش که روی سرم بود یکم لرزید. مشخص بود که داشت ارضا میشد. بعد  همونطور که با پاش روی سر فشار میاورد گفت:
— بخورش کثافت! به سلامتی ما بخور!
شوهرش هم پاشد اومد پیشش و بعد  صدای به هم خوردن گیلاس هاشون رو شنیدم سرم چسبیده بود زمین٬ منم چاره‌ای نداشتم بجز هورت کشیدن و خورن ادرار شوهرش..
بعد از ۵-۶ تا هورت کشیدن پاشو از سرم برداشت و ی تف کرد توی همون چاله و با هم رفتن نشستن.
من هم سریع بالا کشیدمش و قورتش دادم.
یکم سردم شده بود آخه تمام جلوی پیراهنم خیس بود. بعد از اینکه شرابشون رو خوردن و گیلاس‌هاشون رو گذاشتن روی میز اومدن کار من رو ی چک کنند که دیدن تقریبا چیزی از ادرار باقی نمونده !
خانم بهم گفت:
* آفرین توله سگ من !
میدونستم خوشش نمیاد چون صورتم کثیف هست خودم رو به پاهاش بزنم٬ برای همین فقط سرم رو بردم نزدیک پاهاش روی زمین گذاشتم و شروع کردم به زوزه کشیدن تا متوجه ابراز بندگی من بشه. خانم هم با کف دمپاییش پشت سر من میکشید و با صدایی زیبا و آروم که برای من مثل لالایی بود گفت:
*الان آرامش بیشتری نداری سگ من؟ الان احساس نمی‌کنی جای واقعی خودت هستی؟ زیر پاهای صاحبت ؟
من انگار توی آسمون بودم ! چشمام بسته بود و تو اوج آرامش بودم. براش طوری زوزه کشیدم که فهمید حرفش رو تایید میکنم.
چند لحظه که برای من یکی از آروم‌ترین لحظه‌های عمرم بود گذشت و بعد بهم گفت:
— خب من و اربابت به نوکری قبولت کردیم میتونی بری. ولی فردا سر ساعتی که بهت گفتم اینجا هستی با همه‌ی وسایل شخصیت و یادت نره که اون چیزی که بهت دادم رو هم به خودت ببندی.
خواستم پارس کنم که گفت:
— میتونی حرف بزنی
– ممنون خانم که به من افتخار دادین سگ خونگیتون بشم
— قدرش رو بدون و کاری نکن که ازت نا امید بشیم! از ارباب هم بابت نوشیدنی که بهت داد تشکر کن!
ـ ممنون ارباب
— از این لطف‌ها زیاد بهت میکنم! هم به خودت هم به اون ننه‌ی جندت! کثافت!
اینو گفت و با لگد زد تو سرم! خانم خنده‌اش گرفت. بعد باهم ‌رفتن سمت خونه.

من تازه چند لحظه بعد از رفتنشون یادم اومد کجا هستم !
لباسم خیس خیس بود و بو گرفته!!
سردم بود !
به فکر این بودم که چطوری یا این سر و وضع باید برمی‌گشتم خونه؟!
چرا هربار با اینها ارتباط برقرار می‌کنم تو وضعیتی قرار می‌گیرم که سخت تر از دفعه قبل بود ولی باز هم می‌خوام بیشتر پیشش باشم؟

داستان اعتیاد به حقارت قسمت پنجم

ادامه دارد…

خوب بود مثل همیشه.مادره رو زیاد کن دیگه….

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

عالی بود فقط خواهشا یه زمان بندی بگو که دنبال کنیم

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

دوست عزیز می‌تونید من رو در یاهو اد کنید به محض قرار دادن هر قسمت اطلاع رسانی می‌کنم

دوست داشتندوست داشتن

عالی مخصوصان اون قسمت ادرار لایک

دوست داشتندوست داشتن

بنظرمن زیاد تخیلی شد مثلا خوردن شاش تو اون چاله و بقیه جاهاش خوب بود مرسی

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

عالی دمت گرم

دوست داشتندوست داشتن

دختر برده هستم ولی اعتراف میکنم با اینکه از این مدل داستانا متنفرم اما این فوق العاده نوشته شده و دست ب قلمت عالیه

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

خوشحالم مورد پسند بود دوست عزیز

دوست داشتندوست داشتن

وقتی داستاناتونو میخونم به شدت تحریک میشم و دلم شدیدا بردمو میخاد …. من بانویی سوییچ هستم. ممنون بینهایت هیجان زدم و قلبم داره از حا در میاد ….

دوست داشتندوست داشتن

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایل‌ها کلیک نمایید:

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

درحال اتصال به %s

مرا از دیدگاه‌های جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

مرا در مورد نوشته‌های تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.

به 370 مشترک دیگر بپیوندید

دنبال‌کردن

حقارت

داستان ها و مطالبی پیرامون رابطه‌ی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن

حتما داستان رو از قسمت اول پیگیری کنید

بعد از اینکه نصفه شبی از خواب بیدارم کردن دوباره سعی کردم بخوابم. نه بیدار بودم نه خواب ی حالت گیجی خاصی داشتم. دست‌ و ‌پام از شدت ضعف بخاطر خنکی شب می‌لرزید ولی با تمام اینها به امید فردا‌صبح که برن و نتیجه آزمایشهام رو بگیرن و از این وضع نکبت درم بیارند یکم آروم می‌شدم و تونستم بیهوش بشم.
مثل چند روز گذشته اول صبحی این ارباب بود که اومده بود ماشینش رو برداره و بره و ی سری هم به من زده بود .
بیدار بودم ولی نمی‌تونستم خوب تکون بخورم سرم از درد داشت می‌ترکید. با هر بدبختی بود زانو زدم. می‌دونستم ازم می‌خواست که برای اینکه روم بشاشه بهش التماس کنم٬ من هم نمی‌خواستم این روز آخری هیچ خراب کاری بکنم وراستش رو بخوام بگم٬ بدم هم نمی‌اومد که یکم گرمم بشه و از این سرما در بیام. توهمون حالت زانو زده که بودم شروع کردم به پارس کردن که امد جلو و لگد زد توی سینه‌ام و گفت:
— خفه شو نکبت خانم خسته‌اش هست خوابیده سر و صدا کنی بیدار میشه!
پیش خودم گفتم احتمالا باید hang over خوردن‌های دیشبش باشه!
— اه اه!! این بوی گند چیه میاد؟!!
برای من دیگه عادی شده بود ولی برای کسی که تازه وارد لونه میشد بوی سطل دستشویی من زننده بود. برای همین آروم زوزه کشیدم تا به نوعی از بوش عذر خواهی کنم.
— جدا گند زدی به اینجا !! حیف که عجله دارم باید برم وگرنه می‌دونستم باید باهات چکار کنم آشغال!
اومد جلو و کیر دراز و کلفتش رو از زیپ شلوارش در آورد و شروع کرد به شاشیدن٬ اگه از من بپرسی تنها دلیل علاقه خانم به شوهرش فقط همین کیرگنده‌اش بود!
ولی مثل اینکه امروز فرق می‌کرد ازم ‌خواست که وقتی میریزه تو دهنم قورتش بدم. توی اون حال برام خیلی سخت بود. بخاطر اینکه یکمش رو ریختم زمین چنتا فحش آب نکشیده‌ی دیگه نثار خودم و جد و آبادم کرد و ماشین رو سوار شد و رفت و من موندم و اون هول دونی !
یکم بعدش مثل اینکه معده‌ام دیگه طاقت نیاورده باشه٬ بعد از ی دل درد چند دقیقه‌ای تمام محتویاتش رو که فقط شامل ادرار ارباب بود بالا آوردم. گلوم داشت به شدت می‌سوخت.
بعد از خالی شدن شکمم حالم کمی بهتر شده بود. منتظر موندم تا خانم بلند بشه بره برای گرفتن نتیجه آزمایشهام ولی هر چقدر صبر می‌کردم خبری نمی‌شد. من ساعت نداشتم ولی از روشنایی لای در و البته گرمای هوا می‌فهمیدم که دیگه ظهر شده ولی باز هم خبری نبود.نمی‌تونستم یک روز دیگه رو هم اینجا بگذرونم٬ قطعا کارم به بیمارستان می‌کشید!! ولی چکاری از دستم بر میومد بجز صبر و تحمل!
بعد از گرم شدن هوا تشک رو بردم و انداختم روی جایی که بالا آورده بودم تا بوش بیشتر از این پخش نشه. آروم آروم ظهر جای خودش رو به بعد از ظهر و عصر داد ولی هنوز خبری از خانم نبود تا اینکه دم غروبی صدای در ساختمون اصلی اومد و بعد از صدای دمپایی های خانم نزدیک و نزدیک‌تر شد تا اینکه رسید جلوی در.
قفل و زنجیر رو در آورد و به محض باز کردن در گفت:
— ای مادر سگ!! حالمو بهم زدی! کثافت لجن!!
آخه چکار می‌تونستم بکنم خودش بهم اون سطل رو داده بود!‌بالاخره باید ی جایی خودم رو خالی می‌کردم دیگه!!
— بیا بیرون من نمی‌تونم بوی گندت رو تحمل کنم٬ گه سگ!
به محض اینکه از در رد شدم با اینکه خورشید داشت غروب می‌کرد ولی باز نور چشمام رو خیلی اذیت کرد. چهار دست و پا پشت سر خانم رفتم و تا جایی که زنجیرم اجازه میداد به صندلی های آلاچیق خودم رو نزدیک کردم. خانم هم با خستگی مفرط خودش رو به سختی به صندلی ها رسوند و روی یکیشون لم داد وگفت:
— دیروز اینقدر خوردم و رقصیدم نفهمیدم چطور شب شد ! بعد هم که تا نصفه شب ارباب با اون کیر دسته خرش که میشناسیش٬ روی من بود!! واقعا خسته‌ام! می‌خواستم امروز برم آزمایشگاه ولی اصلا انرژی ندارم برای رفتن. بمونه برای فردا!
من انگار دنیا توی سرم خراب شده بود! کم مونده بود دیگه گریه‌ام بگیره! خانم از قیافم فهمید و گفت:
— چیه دلت برای مادر جندت تنگ شده؟ یا گفتم ارباب چطوری منو با اون کیرگندش گایید توهم دلت خواسته؟! کونی!!
در حالی که می‌خندید موبایلش رو از جیب شلوارکش در آورد و شروع کرد به مسیج دادن.
من دیگه طاقتم تموم شد و بدون اینکه کاری از دستم بر بیاد با فکر اینکه یک شب دیگه باید گرسنه و تشنه توی اون خراب شده بمونم٬ اشکم از چشمم راه افتاد. خانم بدون اینکه به من نگاهی بکنه به تکست زدن هاش ادامه داد ولی یک اخم خاصی رو توی چشمم می‌دیدم. من سعی کردم به خودم مسلط بشم و آروم بشینم.
چند لحظه‌ای گذشت که خانم بلند شد و اومد کنار من بدون اینکه بهم چیزی بگه قلاه‌ی فلزی و زنجیر رو از گردنم باز کرد و ازم خواست همراهش راه بیوفتم.
من رو برد سمت ساختمون!! باورم نمی‌شد انگار داشتم خواب می‌دیدم!! یعنی چی شده بود که نظرش رو عوض کرده بود!؟
بعد از اینکه وارد خونه یا بهتر بگم عمارت! شدیم من رو برد سمت چپ ساختمون بعد از اینکه کلی رفتیم جلو رسیدیم به یکی از حمام و سرویس‌های خونه. وارد که شدیم من اینقدر سرم داشت گیج می‌رفت که بالاخره سرم خورد به دیوار و تقریبا از هوش رفتم.
وقتی به خودم اومدم دیدم خانم ی لیوان چایی نبات برام آورده. با سختی ازش گرفتم و سعی کردم بخورم که از چیزی که دیدم اینقدر شوکه شدم که تو مدت آشناییم باهاش اینطور شکه نشده بودم!
خانم من رو ی جوری کشونده بود و گذاشته بود توی وان و … داشت من رو با دست خودش می‌شست!!!
تمام کثیفیهایی که این چند روزه رو بدنم نشسته بود رو داشت با اون دست های زیبا و ناز و دوست داشتنیش می‌شست! خواستم جلوی کارش رو بگیرم ولی حداکثر توانم این بود که لیوان رو نگه دارم.
شامپو رو ریخت رو کف دستش و آروم آروم موهام رو میشست من هم چشمام رو بسته بودم و توی اون گرمای خوشایند آب و نوازش دستش روی سرم داشتم از خود بی خود میشدم! بوی خوب اون شامپو رو هیچوقت فراموش نمی‌کنم!
بعد سرم رو آب کشید. باهام حرف نمی‌زد ولی با نگاهی که هر از گاهی بهم می‌دوخت همه چیز رو بهم می‌گفت. نگاهی که حتی اگر می‌شد اون رو با کلام توصیف کرد باید صدها صفحه برای توضیحش نوشت ولی ما در یک لحظه حرف هم رو فهمیدیم.
تمام اون سختیهایی که کشیدم به یک لحظه‌ی اون نگاه می‌ارزید. می‌خواستم بهش بگم چقدر دوستش دارم بگم فقط این رابطه‌ی جنسی بینمون نیست و من از ته دلم بهش علاقمند شدم ولی انگار نمی‌شد! همونطور که نگاهش می‌کردم دوباره اشکام سرازیر شد. بغض بهم اجازه‌ی صحبت نمی‌داد. نگام کرد و بهم ی لبخندی زد که شرین تر از نبات توی چایی بود.
به هم هیچ حرفی نزدیم. انگار می ترسیدیم احساسمون رو به زبون بیاریم٬ ولی شاید هم چیزی لازم نبود بگیم ! اون نگاه ها همه چیز رو لو داده بود و نیازی نبود حرفی بینمون رد و بدل بشه!
کمکم کرد از وان بلند شدم و حوله ربدوشامبر سفیدی رو تنم کرد بعد دستم رو گرفت و رفتیم به سمت یکی از اتاق خواب های ساختمان٬ من از شدت ضعف روی تخت ولو شدم. خانم اومد جلو ببینه حالم چطوره که با آخرین قطره‌ی انرژیم کشیدمش سمت خودم. حوله از روم پس رفته بود و اون افتاد روی سینه‌ ی لختم…
بغلش کردم …
نه اون چیز دیگه‌ای می‌خواست نه من! در اون لحظه فقط آغوش هم رو می‌خواستیم٬ نه حرفی لازم بود به هم بزنیم٬ نه سکس مطرح بود و نه حتی یک بوسه. هیچ! فقط می‌خواستیم تو آغوش هم باشیم. بوی موهای فرفریش که رخته بود توی صورتم آرامشی بهم می‌داد که فکر نمی‌کردم هیچوقت بتونم تجربه کنم
اگه بخوام خوشبختی رو برای کسی معنی کنم اون لحظه‌ی زندگیم رو براش مثال میزنم. وقتی تمام چیزهایی که می‌خوای رو داری ! زمانی که اگه حتی توش بمیری چیزی رو از دست ندادی.
چشمامون رو بستیم و تو آغوش هم به ی خواب کوتاه مدت رفتیم. ولی برای من اصلا کوتاه نبود٬ انگار سالیان سال طول کشید.
وقتی بیدار شدم و به خودم اومدم دیدم تنها کف اتاق هستم و چیزی هم تنم نیست. از جام بلند شدم. از صدای من خانم اومد تو و گفت:
— کثافت مثل خرس گرفتی خوابیدی؟ اینبار چون داشتی می‌مردی چیزی بهت نمی‌گم ولی وای به حالت اگه یکبار دیگه تکرار بشه! همونجا که از حال رفتی با شلنگ یکم آب بهت گرفتم تمیز بشی و لشتو کشیدم آوردم اینجا !!
انگار با پتک زده باشند توی سرم دنیا توی سرم خراب شد! یعنی چی؟
یعنی…
یعنی همه‌ی اینها رو تو خواب یا توهم دیده بودم؟!!! هیچکدومش واقعی نبود؟ یعنی اینقدر گیج و ضعیف شده بود که توهمی  تا این حد واقعی دیده بودم؟!! یعنی زیبا ترین تجربه‌ی زندگی من فقط یک رویا بود؟!!
توی این فکر ها بودم که خانم دستور داد دنبالش برم و گفت:
— توی خونه زمان خدمت برای اینکه کارها رو بهتر و سریع‌تر انجام بدی لازم نیست چهار دست و پا باشی فقط سرت رو می‌گیری پایین ولی وقتی ازت خواستیم چهار دست پا میشی٫ فهمیدی؟
– بله خانم
این اولین بار بود که بعد از چند روز صدای حرف زدن خودم رو بلند می‌شنیدم!
همونطور که دنبال خانم راه می‌رفتم ادامه داد:
— با اس‌ام‌اس از دوستم که توی آزمایشگاه هست نتیجه رو پرسیدم گفت پاکی. معنیش اینه که از این به بعد می‌تونی توی خونه  کار کنی و البته مهمتر اینکه توی اتاق‌خواب به من و اربابت سرویس میدی.
– چشم خانم ولی میشه بفرمایید چه نوع سرویسی؟
— هر چیزی که ازت بخوایم !‌ اگه ازت نه بشنویم طوری تنبیه میشی که آرزوی این چند روز رو بکنی ! یادت باشه محدودیت‌های تو رو خواسته های ما تعیین می‌کنه!
– بله خانم. هرطور شما امر کنید
با بی میلی راهش رو کشید و رفت و من هم دنبالش می‌رفتم ولی چیزی بجز اون خواب یا توهم زیبایی که تجربه کردم توی ذهنم نبود! اون زیباترین خوابی بود که تاحالا داشتم. اینقدر زیبا بود که چند بار می‌خواستم برم و جدا بغلش کنم ! ولی خوب می‌دونستم اگه چنین کاری رو بکنم نه تنها رابطم باهاش تموم میشه بلکه معلوم نیست چه بلایی سرم بیارند!
برای همین مثل بچه‌ی آدم دنبالش راه افتادم و رفتم.
قبلا از تمام این وقایع٬ وقتی باهم توی دانشگاه بودیم و تازه آشنا شده بودیم٬ من بهش علاقمند بودم و اون هم با من رفتار خاصی داشت ولی فکر نمی‌کردم اینطور از درونم بهش وابسته شده باشم. جدی جدی انگار عاشقش شده بودم!!
من! عاشق ی همچین دختری! دختر که چه عرض کنم الان زن یکی دیگه بود!
کاش میتونستم بهش بگم دوسش دارم ولی از همین هم می‌ترسیدم٬‌ ‌می‌ترسیدم با گفتنش همه‌چیز رو خراب کنم. ادامه داد:
— توی خونه که هستی با من یا اربابت حرف نمی‌زنی مگر اینکه خبر مهمی رو بخوای بدی یا ما سوالی ازت پرسیده باشیم. چیزی نمی‌خوری مگر اینکه اجازش بهت داده بشه.
– بله خانم
جلوی یکی از اتاق ها ایستاد و گفت:
— توله سگ! اینجا اتاق خواب اصلی خونه هست که ماله مامان بابای منه که الان نیستن. اینجا فقط هفته‌ای یکبار برای نظافت پیدات میشه و حق ورد بهش رو نداری
– بله خانم
در هر اتاقی می‌رفتیم و دستورات و وظایف من برای اون قسمت رو بهم می‌گفت و من هم فقط باید می‌گفتم :
بله خانم – چشم خانم – اطاعت میشه خانم – حتما خانم و …
واقعا نگهداری از اون خونه برای یک نفر میزان کار زیادی بود !
— وقتی مامان بابا هستن٬ اینجا ۴-۳ تا خدمتکار هست ولی چون نیستن ما هم همه رو فرستادیم برن که خونه رو در اختیار خودمون داشته باشیم ولی خب نباید خونه کثیف بشه و باید بهش برسی
بعد رفتیم جلوی همون حمومی که تو خواب دیدم من رو شست که بهم گفت:
— تو هر شب بر می‌گردی توی همون لونه خودت می‌خوابی و حق نداری توی ساختمان باشی! چون اونجا کثیف میشی هر روز صبح زود باید بیای اینجا و دوش بگیری و خودت رو تمیز کنی. چون مسواک نیاوردی برات ی مسواک خریدم این مسواک فقط برای صبح ها هست که میخوای بیای برای خدمت نه برای شبت
– بله خانم
باورم نمی‌شد من باید نزدیک ۱۰ تا اتاق خواب خالی رو تمیز می‌کردم ولی خودم باید تو اون خراب شده می‌خوابیدم؟!!
در همین حال بودیم که صدای بوق ماشین ارباب اومد و چند لحظه بعد خودش با دو تا جعبه پیتزا و یک کیسه مخلفات همراهش اومد تو و خانم رفت و بغلش کرد و همدیگه رو بوسیدند. من نمی‌دونستم باید چکار کنم٬ انگار با من کاری هم نداشتن و سرشون باهم گرم بود. من هم ایستادم گوشه دیوار و سرم رو گرفتم پایین که ارباب اومد جلو و گفت:
— سلامت کو کثافت؟
– سلام ارباب خوش اومدید
جعبه ها و کیسه رو داد دسته من و گفت بچینم جلوی میز تلویزیون و با هم رفتن و شروع کردن به صحبت در مورد نتیجه آزمایش های من
من وسایل رو بردم چیدم روی میز تلویزیون که دورش چنتا کاناپه بود و ی تلویزیون که رسما میشد بهش سینمای خانگی گفت جلوش بود٬ وقتی همه چیز آماده شد خودم هم نشستم زمین کنار میز به امید اینکه من‌هم بالاخره چیزی بخورم !
وقتی اومدند هنوز داشتن باهم صحبت می‌کردن ارباب تلویزیون رو روشن کرد. وسط مسابقه فوتبال بود. هر دو گرم دیدن مسابقه و خوردن بودند ! فکر می‌کردم دیگه من کلا یادشون رفتم که خانم پاش رو گذاشت توی بغلم و گفت:
— خستمه ماساژش بده
با گفتن چشم شروع کردم به ماساژ دادن. من رو اصلا نگاه هم نمی‌کرد لم داده بود تو بغل شوهرش و داشت ی اسلایس پیتزا رو میخورد و تلویزیون تماشا می‌کرد. بعد از چند لحظه از لگدی که بهم زد فهمدیم می‌خواد اون یکی پاش رو ماساژ بدم.
همینطور گذشت تا اینکه هم مسابقه تموم شد و هم اونها سیر شدند. بلند شدن که برن٬ خانم گفت:
— بعد از جمع کردن اینجا می‌تونی ته مونه‌ی غذا رو بخوری
انگار که منتظر چیزی باشه من رو نگاه می‌کرد. من هم نمی‌دونستم باید چکار کنم که یکدفعه داد زد:
— مادر جنده نمی‌خوای بخاطر غذا تشکر کنی؟ اینم من باید یادت بدم آشغال بی شعور؟!!
– خانم عذر می‌خوام خیلی ممنونم٬ خیلی به من لطف کردید.
— برو پای ارباب رو ببوس و ازش تشکر کن
دیگه مقاومتی توی من وجود نداشت چیزی که ازم خواست رو انجام دادم رفتم جلو و چهار دست و پا شدم و روی پای ارباب رو بوسیدم و بابت غذا تشکر کردم. خندیدن و رفتن توی اتاق
من هم بساط شام رو جمع کردم و بردم توی آشپزخونه که خودمم ببینم چی مونده بخورم. دیدم کلا ۳ اسلایس پیتزا مونده و خانم هم گوشه های پیتزاش رو نخورده بود و گذاشته بود توی جعبه.
اول اون ۳ اسلایس رو خوردم ولی اینقدر گرسنه بودم که دیدم نمی‌شد از اون کراست ها گذشت برای همین اونها رو هم برداشتم و با حرص زیاد خوردم ! اینکه می‌دونستم خانم با لب های زیباش اونها رو گاز زده انگار برام خوشمزه ترشون می‌کرد!
وقتی همه چیز رو جمع کردم و از آشپزخونه اومدم بیرون خانم من رو دید و اومد سمت من و گفت دنبالش برم و بعد داد زد و ارباب رو هم صدا کرد و گفت اون هم بیاد.
رفتیم سمت دستشویی خودشون که من بجز وقت نظافت حق ورود بهش رو نداشتم. به ارباب گفت:
— می‌دونی این کثافت با خودش مسواک نیاورده؟
— عزیزم از این سگ پدر انتظاری بیشتر از این داشتی؟ (خنده)
بعد خانم رفت جلو بین توالت فرنگی و معمولی ایستاد و به من گفت برم بشینم زمین وگفت:
— هر شب وقتی کارات تموم میشه و می‌خوای بری بخوابی میای اینجا
بعد برس توالت‌شور رو برداشت و داد دست من و گفت :
این میشه مسواکت! با این حسابی اون دهنتو که برای من با چاه توالت یکی هست تمیز میکنی و میری توی لونت و کپه‌ی مرگت رو میزاری فهمیدی؟
– بله خانم
و با حرص خاصی شروع کردم به کشیدن برس توالت شور به دندونام
— صبح هم که ‌می‌خوای بیای که بهت گفتم بعد از دوش گرفتن با اون مسواکی که بهت دادم دهنت رو برای خدمت روزانه تمیز می‌کنی
با دهن پر گفتم:
– بههه خاوووم
— برسش هنوز از قبل خیسه خیسه! میکش بزن بگو چه مزه‌ای میده؟
– خوش مزه‌اس خانم
اینقدر بهم خندیدن که خودشون خسته شدن و رفتن. بعد من هم بلند شدم و رفتم توی لونه‌ی خودم.
تا نصفه شب از هیجان اون روز خوابم نمی‌برد و مخصوصا تو فکر اون رویا بودم!
هنوز تو همون آشغال دونی بودم ولی امشب حداقل سیر بودم ! در روم قفل نبود و بوی شامپوی سرم هم یکم بوی بد اونجا رو خنثی می‌کرد! تو همین فکر ها بودم و داشت چشمم سنگین میشد که یکدفعه چشمام ۴ تا شد و گرفتم نشستم!
بوی شامپو!!!!؟

ادامه دارد …

داستان اعتیاد به حقارت قسمت پنجم

میدونی،چون از این جور داستانا کمه دوست دارم زوذ به زوذ اپ کنی.فحشش چرا کمه اخه مامانش کو

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

عالیییییی. فقط جون من زودتر اپ کن ایول

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

رفیق داستانت خوبه اما یکم فتیش پا و بویدن هم اضافه کن خصوصا پای خانم

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

زودتر آپ کن موضوع از دستمون در نره. مرسی

دوست داشتندوست داشتن

key edame midi

دوست داشتندوست داشتن

آقا یک هفته شد دیگه ادامه نمیدی؟

دوست داشتندوست داشتن

اولا که خیلی خوشحالم اینجارو پیدا کردم نیما جونم و باید بگم عاشقتم نفسم، مرسی بابت سختی که واسه نوشتن داستانت کشیدی، نمیدونم چه جوری ازت تشکر کنم!!
دوم اینکه عزیزم اون رویا نبوده، باور کن عین واقعیت بوده، اکه بدونی جقدر اشک ریختمو گریه کردم وقتی داشتم میخوندم اون سکانس زیباتو
فقط میتونم بگم مرسی عشقم

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

درود !
به بلاگ خودتون خیلی خوش اومدید ساسان عزیز
سپاس از ابراز لطفتون

دوست داشتندوست داشتن

وقتی میستریس برده برد تو عمارت برام خیلی داستان جالب شد فکر نمیکردم برده ب این زودی یربه عمارت

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایل‌ها کلیک نمایید:

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

درحال اتصال به %s

مرا از دیدگاه‌های جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

مرا در مورد نوشته‌های تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.

به 370 مشترک دیگر بپیوندید

دنبال‌کردن

حقارت

داستان ها و مطالبی پیرامون رابطه‌ی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن

حتما داستان رو از قسمت اول پیگیری کنید

با تمام اتفاق های عجیب و تحقیر کننده‌ی اون شب مهمترین چیز ممکن تو اون شرایط برام داشتن یک پیراهن تمیز بود تا بتونم باهاش برم خونه! به هر راهی فکر می‌کردم اول خواستم با شلنگ توی حیاط لباسم رو بشورم که حداقل بوش بره ولی فکر کردم اونطوری لباسم بیشتر خیس میشه و بیشتر از این سردم میشه. بعد گفتم برم دم در ورودی خونه از آیفون ازشون لباسی چیزی بگیرم. حدس می‌زدم که نباید عاقبت خوشی داشته باشه ولی از روی ناچاری به فکر انجامش افتادم.
می‌دونستم اگه بدون اجازه به ساختمان اصلی نزدیک بشم جدی جدی خودم رو توی هچل می‌اندازم٬ ولی اگه زنگ دم در رو بزنم شاید امیدی باشه. سریع از حیاط گذشتم و خودم رو به آیفون رسوندم و زنگ زدم. خانم جواب داد:
— چیه؟
– خانم عذر می‌خوام که مزاحمتون شدم. من لباسام بخاطر شرایطی که پیش اومد خیس خیس هست.
— شرایطی که پیش اومد؟ منظورت اینه که شوهرم شاشید به هیکلت؟!!! (خنده)
– بله خانم. بزرگواری می‌کنید ی لباس کهنه‌ای چیزی بدین من خودم رو باهاش تا خونه برسونم؟
— نه نمیشه نداریم
– التماس می‌کنم خانم من جدا حالم بد هست و نمی‌دونم چطوری باید خودم رو با این سر و وضع تا خونه برسونم!
— اوممممم! یکم التماس کن شاید ی چیزی پیدا شد!
– خانم خواهش میکنم! التماس می‌کنم! در حق سگ خونتون بزرگواری کنید!
— بگو ننت کیه!
– مادرم کنیز شماست! سگ شماست!
— بابات کیه
– آخه اون که مرده خانم!
— گفتم بگو کیه!!!
– اونم اگه بود سگ شما بود خانم
— پس فهمیدی که هم خودت هم خانوادت همه سگ من هستن درسته؟
-بله خانم همینطوره
که یکدفعه از پشت آیفون فریاد زد:
— پس سگ‌زاده‌ی عوضی گه می‌خوری بدون قرار قبلی زنگ در خونه‌ی صاحبت رو می‌زنی !! همین الان در رو می‌بندی و تا فردا دیگه ریخت گهت رو نمی‌بینم وگرنه کاری می‌کنم که آرزو مرگ کنی کثافت!!!
و قطع کرد.
دیگه جای بحث نبود در رو بستم و که دیدم چنتا دختر پسر که از ماشین هاشون پیاده شده بودند صدای داد زدن های پشت آیفون خانم رو شنیده بودند و داشتند می‌خندیدند! اینقدر سردم بود و قاطی کرده بودم که بدون اینکه به اونها توجهی بکنم راهم رو کشیدم و رفتم.
ی دفعه ی فکری به سرم زد. گوشیمو در آوردم و به یکی از دوستای قدیمی‌ خودم زنگ زدم و براش ی خالی بستم که توی خیابون دعوام شده و افتادم توی جوب‌آب و …  ازش خواستم که بیاد دنبالم و برام ی دست لباس بیاره.
وقتی اومد دنبالم تعجب رو توی چشماش می‌دیدم ولی چیزی نگفت من هم سریع سوار شدم و راه افتادیم سمت خونه‌ی ما. من پشت سوار شدم و سریع لباسهام رو عوض کردم. زیاد باهم حرف نزدیم  فقط شیشه ها رو دادیم پایین چون هنوز صورت من بوی شدیدی میداد! بالاخره رسیدیم در خونمون٬ ازش تشکر کردم و رفتم تو٬ خوشبختانه مادرم تو دستشویی بود و من هم از فرصت استفاده کردم و سریع رفتم تو اتاقم و لباس خونه پوشیدم. وقتی اومد بیرون تا اومد بگه کجا بودی چرا جواب تلفن رو ندادی پریدم تو دستشویی و گفتم الان میام میگم برات! چون می‌دونستم اگه یکم بخواد بگذره بوی گند صورت برام مشکل ساز میشه!
بعد از اینکه خودم رو حسابی با آب گرم و صابون شستم اومدم بیرون که دیدم نشسته و منتظره جواب هست. تازه یادم افتاد باید برای از خونه رفتنم از فردا ی چیزی بگم بهش! آخه معلوم نبود برای چند وقت من رو می‌خواستن ! هیچی هم بهم نگفته بودند!
خلاصه اینکه براش از یک پیشنهاد خوب کاری در شهرستان گفتم و اینکه باید همین فردا خودم رو بهشون معرفی کنم وگرنه میدنش به یکی دیگه ! اول قانع نمی‌شد ولی خب اینقدر حرف مفت زدم که حداقل خسته‌شد و بلند شد که بره! چون فردا معلوم نبود همدیگه رو ببینیم ازش خداحافطی کردم و رفتم اتاقم.
رفتم تو اتاقم٬ اینقدر خسته بودم که انگار کوه کنده بودم! چند لحظه رفتم دراز بکشم که یاد Chastity افتادم که باید میبستمش به خودم! از جیبم درش‌آوردم دیدم چندین تکه هست و حتی باز کردنش هم برام سخته چه برسه به بستنش! رفتم سراغ لپ‌تاپم و تو اینترنت سرچ کردم که این مدل رو باید چطوری بستش! ی راهنمای خوب تصویری براش پیدا کردم از تصویر اول که آلت شق کرده‌ی بزرگی بود و هنوز نصبش نکرده بود عکس داشت تا تصویر آخر که کامل بسته شده بود. شروع کردم به باز کردن قطعاتش و بعد طبق تصاویرسعی کردم روی خودم سوارش کنم ولی هی پوستش رو می‌کشیدم ودردم میومد! حسابی خسته و کلافه شده بودم! دوباره برگشتم به عکس اول و خواستم از اول شروع کنم که یکدفعه در اتاق باز شد و مادرم اومد تو و گفت : راستی برای فردا … که یکدفعه چشمش به عکس توی صفحه لپتاپ افتاد و خشکش زد من هم با تمام سرعتی که داشتم صفحه رو بستم!
خون به مغزم نمی‌رسید ! نمیدونستم چطوری باید با طناب زبون از این یکی چاه بیام بیرون!! ولی سعیم رو کردم:
– ی مشکلی پیدا چند روزه ! الان داشتم روی خودم چنتا تست می‌کردم ببینم میتونم بفهمم چیه یا نه ! لطفا می‌خوای بیای تو در بزن !
مادرم چند ثانیه ساکت موند بعد هم بدون اینکه چیزی بگه رفت
یعنی این شب نحس می‌خواست تموم بشه یا نه !!!!!!
پاشدم با اینکه دیگه کار از کار گذشته بود در رو قفل کردم و به وصل کردنش مشغول شدم. بعد از حدود بیست دقیقه و ۱۰-۲۰ بار آخ و اوخ کردن بالاخره موفق شدم ! اونم چه موفقیتی ! موفق شدم کیر خودم رو قفل کنم تا فردا کیلیدش رو دو دستی تقدیم دوتا از سادیسمی‌ترین موجوداتی که تابحال توی عمرم دیدم بکنم! تابحال که با کسی سکس نداشتم! حالا اینها می‌خواستن لذت خودارضایی رو هم از من بگیرند و من هم داشتم براشون کار رو ساده می‌کردم! واقعا چه موفقیت بزرگی!
برای اینکه فردا صبح بتونم سر ساعت بلند بشم نمی‌خواستم خواب‌آور بخورم ولی بدون اون هم تا صبح بیدار می‌موندم و فردا خواب‌آلود بودم که برام بیشتر مشکل تولید می‌کرد! برای همین ی قرص خوردم و موبایل رو گذاشتم برای صبح زنگ بزنه و گرفتم خوابیدم.
صبح با صدای آلارم موبایل بیدار شدم هنوز خیلی خسته‌ بودم ولی دیگه باید آماده میشدم برای رفتن!
از دیشب چیزی نخورده بودم و حسابی گرسنه بود ولی دیگه وقت نداشتم بخوام چیزی بخورم برای همین لباس پوشیدم و یکم پول برداشتم که یک دفعه یادم افتاد من ساک نبستم !!! بدو بدو چند دست لباس رو ریختم توی ساک و از خونه زدم بیرون. تقریبا میانه‌ی راه بودم که متوجه شدم موبایلم رو خونه جا گذاشتم ! ای لعنت به من !‌ امان از وقتی که حول بشم و عجله داشته باشم ممکنه خودم رو هم جا بزارم! ولی دیگه وقت برگشت نبود اگه بر‌می‌گشتم قطعا دیر می‌رسیدم و به هیچ‌وجه نمی‌خواستم روز اول دیر کنم. ولی مادرم چی‌میشد؟ یکدفعه بدون خبر گذاشتم رفتم و موبایلم رو هم نبردم! پیش خودم گفتم حالا ی طوری باهاش تماس می‌گیرم.
رسیدم در خونه دقیقا بموقع رسیدم. حداقل ی کار رو درست انجام دادم! با اطمینان از خودم زنگ رو زدم ولی هرچی صبر کردم خبری نشد. دوباره و سه باره زنگ زدم تا اینکه بالاخره صدای خانم اومد:
— چیه تخم‌سگ !؟ سر صبحی دست کثافتت رو گذاشتی روی زنگ نمی‌خوای هم برداری!؟
– خانم من سر موقعی که گفتین اومدم خودتون فرمودین سر ساعت …
— خفشو کثافت! من همچین ساعتی رو نگفتم!
– نه خانم فقط خودتون گفتین ساعت …
— مادرسگ! داری به من میگی دروغگو؟!!!!
– نه خانم من عذر می‌خوام ببخشید
— همونجا پشت در میمونی تو خیابون تا صدات کنم. بعدا هم بخاطر اینکه من رو از خواب بیدار کردی تنبیه میشی! ی بار دیگه زنگ بزنی خودت میدونی! همونجاها باش تا از آیفون صدات کنم
– چشم خانم
یعنی هر کاری ازم می‌خواستن رو من براشون انجام می‌دادم ولی باز ازم طلبکار بودند !
شروع کردم به قدم زدن ولی زیاد از در خونه دور نمی‌شدم تا وقتی صدام میکنه بشنوم. ولی هرچی صبر کردم خبری نشد که نشد! خودم ساعت نداشتم گوشیمم که جا گذاشته بودم خونه برای همین هر از گاهی از رهگذر ها ساعت می‌پرسیدم! بعد از ساعت ۱۱ به خودم گفتم کاش اینقدر عجله نمی‌کردم و موبایلم رو جا نمی‌گذاشتم خونه خیلی بد شد. گفتم برم خونه بیارمش ولی میترسیدم که برم و بعدا برام مشکل ساز بشه. دیگه مسیر قدم زدن هام طولانی شده بود و از در حسابی دور شده بودم. نزدیک ساعت ۱۲ بود که از دور دیدم خانم با لباس خونه اومده دم در! یکدفعه چهار‌نعل دویدم دم در خونه تا رسیدم همونجا بیرون در ی کشیده‌ی زد تو صورتم که برق از سرم پرید و بعد گفت:
— لشتو بیار تو!
منم رفتم تو. بعد از اینکه از در گذشتیم برای اینکه درگیری بیشتری تولید نکنم خودم سعی کردم حرف گوش کن باشم و بدون اینکه بهم بگه چهار دستو پا دنبالش راه افتادم تا اینکه رفتیم تو همون آلاچیق دیشب و نشست روی صندلی راحتی و بعد پاهاش رو گذاشت روی کمر من و گفت:
— کثافت کجا میزاری واسه خودت میری؟ مگه تو نمی‌خوای سگ این خونه باشی؟ نکنه دلت می‌خواد سگ ولگرد باشی هان؟
و با روی دمپاییش زد تو دهنم. مزه‌ی خون رو تو دهنم حس کردم و گفتم:
– نه خانم من می‌خوام سگ همین خونه باشم ببخشید دیگه تکرار نمیکنم
— موبایلت رو هم که نیاوردی ! مگه نگفتم وسایلت رو بیار؟
-خیلی با عجله اومدم فراموشم شد ببخشید
— زنگ زدم که ببینم کجایی دیدم مادرت گوشی رو برداشت
ای داد بی داد ! یعنی چی گفته بود؟
— ننت پرسید تو کجایی منم گفتم با چنتا از دوستاش چند ماهی رو میخوان برن ویلاشون تو شمال !
ای داد بی داد همه‌ی فک زدن های دیشبم رو به باد فنا داده بود
— همینو به ننت گفته بودی یا دروغ دیگه‌ای گفته بودی؟
– من گفته بودم برای کار میرم شهرستان!
قاه قاه شروع کرد به خندیدن و گفت:
— آره اون دروغ بهتری بود حیف که موبایلتو جا گذاشتی تخم‌سگ !
– بله خانم
پاشو از روی کمرم برداشت و گفت:
–لخت شو
یعنی نمی‌شد یک ثانیه بعدش حدس بزنم می‌خواد چیکار کنه٬ همیشه من رو سورپرایز می‌کرد!
کفش و جوراب و شلوار و پیراهن رو در آوردم و کمی مکث کردم ببینم می‌خواد کامل لخت بشم یا نه که گفت:
— چیه فکر کردی داری استریپ تیز میکنی؟ کونده لاشی؟ گفتم لخت شو !! سگ مگه لباس میپوشه؟!
عذر خواهی کردم و شورتم رو هم در آوردم
— خوبه درست وصلش کردی! کلید؟!!
رفتم سراغ شلوارم و از تو جیبش کلید رو دادم بهش که گفت:
— هروقتی می‌خوای چیزی رو به من بدی جلوم زانو میزنی دو دستی بهم تقدیمش میکنی و سرتم میگیری پایین مادرسگ فهمیدی؟!
– بله خانم اطاعت میشه
زانو زدو که کلید رو دو دستی تقدیم کنم که با کف دمپایی همچین زد توی سینم که پرت شدم عقب و گفت:
— یادت باشه من هر چیزی رو فقط ی بار بهت می‌گم فهمش رو داشته باشی می‌فهمی٬ نداشتی با تنبیه بهت میفهمونم
– بله خانم
دوباره تو همون حالت کلید رو دادم و این دفعه ازم گرفتش. گلو بندش رو باز کرد و کلید رو که خیلی کوچک هم بود انداخت به گلوبندش و گفت:
— از این به بعد دیگه نمی‌تونی بدون اجازه‌ی من با اون کرمت ور بری! باید اینکار رو می‌کردم٬ اینجا اینقدر تحقیر میشی که اگه قفلت نکنم می‌خوای بجای کار کردن برام٬ صبح تا شب با خودت ور بری حیوون !
سرم از خجالت پایین بود ولی از شدت فحش هایی که بهم میداد یکم داشتم راست می‌کردم ولی با اون چیزی که روش بسته بودم که نمی‌شد راست بهشه! ولی شروع کرد به تکون خوردن که خانم گفت:
— میبینی؟ میبینی کثافت؟ این ذاته کثیفته٬ هرچی بیشتر باهات مثل گه رفتار کنم بیشتر بردم میشی !! ( خندید)
— خب ساکت رو خالی کن ببینم
سریع دویدم سمت ساک و روی زمین خالیش کردم.
۳ تا شلوار و ۴ تا پیرهن و ۳ تا جوراب
— مادرسگ تو جدا مثل حیوونی ها نه؟ یعنی نه حوله می‌خوای!؟ نه وسایل حموم؟! نه حتی مسواک!؟
و تف کرد توی صورتم!
چیزی نداشتم بگم ! منه وسواسی اینقدرسر صبحی عجله داشتم که تقریبا همه چیز رو جا گذاشته بودم ! بجز چیزهایی که خانم فرمودن٬ شونه و ریشتراش و خیلی چیزهای دیگم رو هم یادم رفته بود بیارم!
— در ضمن! برای اینکه سگ من باشی یکم چاقی. البته اینقدر اینجا کم بهت غذا میدیم و ازت کار می‌کشیم که درست بشی!
من شکم شش تیکه نداشتم ولی نسبت قدم به وزنم کاملا خوب و مناسب بود و هیچوقت کسی برای شوخی هم بهم نگفته بود چاق ولی چه میشد گفت بجز:
-بله خانم! ممنون خانم!
— اون انباری رو می‌بینی کنار پارکینگ‌ها؟
حیاط خونشون ی محوطه داشت برای پارک ماشین که ۲ تاش مسقف بود و کنارشون یک اتاقک انباری مانند هم بود که احتمالا برای نگهداری وسایل ماشین ها ازش استفاده می‌کردند.
-بله خانم دیدم
— تا وقتی که بریم توی آپارتمان خودمون اون انباری میشه لونه‌ی تو!
ساختمان اصلی دوبلکس بود با حداقل ۸۰۰-۷۰۰  متر زیر بنا ! حتما چندین اتاق خواب هم داشت ولی خانم برای من این زباله دونی رو در نظر گرفته بود!
– ممنون خانم خیلی متشکرم
— بایدم ازم تشکر کنی! می‌تونم مجبورت کنم توی کوچه شب‌ها رو بگذرونی توله سگ!
— امروز بیرون خیلی کار داریم٬ اول میریم کارهای بیرونمون رو می‌کنیم بعد که برگشتیم میری لونه‌ی ‌خودتو واسه‌ی شبت آماده میکنی
— لباس‌هاتو بپوش الان میام که بریم
– اطاعت میشه خانم
داشتم لباس‌هام رو می‌پوشیدم که از توی ساختمان صدا اومد:
— فعلا پیرهنتو نپوش!
یکم عجیب بود! بقیه رو پوشیدم تا خانم با کیفشون اومد. گفت بشین زمین و خودشون نشست روی صندلی‌راحتی از توی کیفش چنتا شیشه درآورد – یک سرنگ و پنبه الکل های آماده
خیلی ترسیده بودم می‌خواست چیکار کنه؟ اون هم که می‌دونست ترسیدم سعی می‌کرد بیشتر کشش بده ! بالاخره گفت:
— دستتو بده به من !
با ترس و تردید دستم رو دادم ولی خیلی زود فهمیدم میخواد چیکار بکنه. می‌خواست خونم رو بگیره برای آزمایش! بعد از اینکه ۳ تا شیشه آزمایشگاهی رو پر کرد گفت:
— تا این تست هارو ازت نگیرم نمیشه بهمون توی اتاق خواب سرویس بدی! باید اول از سلامتت مطمئن بشم!
بعد ی شیشه داد دستم و گفت:
— تست ادراره پرش کن!
اونطوری نگاه می‌کرد سختم بود نمی‌تونستم ادرار کنم و داد زدن های بعدش هم کمکی نمی‌کرد! تا اینکه یکم گذشت و تونستم و شیشه رو تا نیمه پر کردم. گفتم:
– خانم شیشه رو کجا بگذارم؟
— الان که فکر کردم دیدم لازم نیست٬ همین آزمایش خون کافیه. میتونی بخوریش!
– آخه خانم …
— کی می‌خوای بفهمی وقتی من چیزی رو میگم باید همون لحظه انجام بشه!
همونطور مات بودم که گفت:
— دیشت همینجا شاش اربابتو از روی زمین هورت می‌کشیدی و میخوردی حالا با خوردن ماله خوت از توی شیشه مشکل داری؟ (خندید)
راست هم می‌گفت. سریع بالا کشیدمش . نزدیک بود استفراق کنم ولی جلوی خودم رو گرفتم و پیراهنم رو پوشیدم.
دسته کلیدش رو انداخت سمت من و گفت:
— ماشین رو روشن کن تا بیام تخم سگ
رفتم پشت ماشین نشستم تابحال همچین چیزی سوار نشده بودم در مقابل آشغال‌هایی که من معمولا سوار می‌شدم این مثل سفینه فضایی بود! بعد از چند لحظه تشریف آوردن و عقب سوار شدن
— می‌تونی حرکت کنی
اون روز چندین جا رفتیم اول رفتیم آزمایشگاه و رفتم شیشه هارو تحویل دادم. خودش با تلفن همه چیز رو هماهنگ کرده بود٬ بعد چندجا برای خرید رفتیم که به من گفتن تو ماشین بمونم و خودشون رفتن. آخر سر هم برای ناهار رفتیم ی فست فود که باز من نباید پیاده میشدم چون طبق گفته‌ی خانم چاق هستم و باید رژیم بگیرم! ولی در مورد اینکه چرا باید بوی غذاها رو با شکم گرسنه تحمل کنم چیزی نگفتن!
بعد از خوردن ناهارشون برگشتیم منزل ماشین رو پارک کردم و در رو براشون باز کردم که پیاده بشند. بعد از اینکه پایده شدن گفتن:
— اول لخت شو بعد برو لونتو آماده کن
– چشم خانم!
سریع همه‌ی لباس هام رو در آوردم و گذاشتم توی همون ساک. خواستم برش‌دارم ولی گفتم بهتره کاری رو که ازم نخواسته نکنم که باز دعوام نکن! ساک رو همونجا توی آلاچیق گذاشتم و رفتم درِ انباری رو باز کردم دیدم دستگیره نداره و فقط با قفل و زنجیر میبندنش! دکمه‌ی روشن و خاموش چراغ رو پیدا نکردم ولی چون لامپش روشن بود بیشتر پیگیر نشدم. توش بوی مکانیکی میومد! ی تشک کثیف و پاره پوره هم اون گوشه افتاده بود که برام این سوال رو تولید کرد که یعنی قبل از من هم برده داشتن؟ اگه نه این تشک اینجا چیکار میکنه؟!
کار خاصی برای درست کردن اون خرابه نمیشد کرد. فقط کفش رو ی جارو کشیدم و تشک رو آوردم وسط انباری زیر لامپ. کمی نگذشته بود که دیدم صدای حرف زدن خانم میاد. اول فکر کردم با من هست و خواستم جواب بدم که دیدم نه محترمانه تر از حرف زدن با من دارن صحبت می‌کنن که فهمیدم طرف صحبتشون ارباب هست. صدا همینطور نزدیک‌تر شد تا اینکه تشریف آوردن تو و من سریع چهار دستو پا شدم.
–آره عزیزم ترتیب اون کارم دادم !
— من اینم دیگه ! کم زرنگ نیستم که !
ی دفعه با چشمهایی که از شدت هیجان برق میزد رو کرد به من و آروم گفت :
— برای ارباب پارس کن !
منم شروع کردم بلند بلند پارس کردن
— آره!! شنیدی؟ الان می‌خوام همین‌کارو بکنم!
بعد رفت بیرون و من نشستم روی تشکم که صدای در انباری اومد. خانم بود در رو با قفل و زنجیر بست و رفت! ولی آخه چرا؟!! بعد از چند لحظه که صداش دور و دورتر شد لامپ سقف هم خاموش شد. معلوم شد که از داخل ساختمان روشن /خاموش میشه!
خانم رفت و من گشنه و تشنه و لخت موندم توی این خرابه‌ی تاریک روی ی تشک کثیف. بعد از مدتی که نمی‌دونم چقدر بود ولی برای من خیلی زیاد گذشت سعی کردم بخوابم ولی بوی نفت و روغن اونجا و بوی چرک و کثافت تشک اجازه نمی‌داد! همونطور نشستم و مثل اتاق خودم به دیوار روبروم خیره شدم!

ادامه دارد…

داستان اعتیاد به حقارت قسمت پنجم

خیلی جالب بود ادامه به با قدرت. فقط یک خواهش. داستانی که شروع کردی رو تا آخر ادامه بده. دمت گرم

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

ممنون .خوب بود

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

قسمت بعد رو بزار دیگه. ببینیم چی میشه

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

والا هم سرم یکم شلوغ هست هم اینکه جدا اینقدر انتظار استقبال کم از سایت رو نداشتم! حتما سعی می‌کنم داستان رو تموم کنم ولی قطعا سرعت انتشار قسمت های بعدی به سرعت این شش قسمت نخواهد بود.
ممنون از علاقه‌ و لطفی که به بلاگ خودتون دارید دوست عزیز

دوست داشتندوست داشتن

نه دوست عزیز. اول کارت هست نباید خیلی توقه بازدید زیاد داشته باشی بلاخره تا تو گوگل تو سرچ اول بیاد طول میکشه. مطمئن باش همینجوری ادامه بدی. اونهایی که علاقه مند هستند میان منتها باید سرعتت رو زیاد کنی. مطلب بیشتر بزاری. بازدیدت هم بیشتر میشه. فحخواهشا این داستانت رو ادامه بده سریعتر

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

بابا ادامه بده دیگه
ممنون

دوست داشتندوست داشتن

عالی

دوست داشتندوست داشتن

فوق العاده
خسته نباشی

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

باحاله. فقط چرا ادامه نمیدی

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

سلام
داستانت خیلی خوب هست
ولی یکم داری بزرگنمایی و غیر طبیعیش میکنی و از واقعیت داره دور میشه
یکی اگر فول اسلیو هم باشه این شرایط رو قبول نمیگنه

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

بنظرم از این بهتر نمیشه

دوست داشتندوست داشتن

درود و سپاس

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

از شدت شهوت داره میترکه نهادم …. ای جونه عالم … مرسی

دوست داشتندوست داشتن

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایل‌ها کلیک نمایید:

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

درحال اتصال به %s

مرا از دیدگاه‌های جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

مرا در مورد نوشته‌های تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

داستان اعتیاد به حقارت قسمت پنجم

Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.

به 370 مشترک دیگر بپیوندید

دنبال‌کردن

حقارت

داستان ها و مطالبی پیرامون رابطه‌ی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن

حتما داستان رو از قسمت اول پیگیری کنید

همینطور که به دیوار نگاه می‌کردم متوجه تاریک تر شدن هوا میشدم. با اینکه پنجره‌ای در کار نبود ولی از لای در و درز دیوار ها کمی نور داخل میشد که اونها هم داشتن کمتر و کمتر می‌شدند. داشت تاریک میشد ولی هنوز هم هوا حسابی گرم بود و بوی نفت و روغن و البته اون تشک کذایی داشت حالم رو بهم میزد! البته چون چیزی توی شکمم نبود حداقل مشکل استفراق رو نداشتم!! الان بیشتر از ۲۴ ساعت بود که هیچی گیرم نیومده بود بخورم! با خودم میگفتم کاش حداقل دیشب شام ی چیزی خورده بودم که یادم افتاد بعد از بالا کشیدن و خوردن اون همه شاش٬ زیاد اشتها به خوردن غذا نداشتم!
دیگه کاملا تاریک شده بود که صدای باز شدن در خونه رو شندیم. صدای ماشینی نزدیک و نزدیک تر شد و بعد صدای بسته شدن در ماشین و صدای فعال شدن دزدگیر اومد. چون انباری پنجره‌ای نداشت تنها چیزهایی که دستگیرم میشد صداهایی بود که میشنیدم.
چند لحظه‌ای سکوت برگشته بود که یکدفعه انگار که کسی به مشت یا لگد محکم به در فلزی انباری کوبید و صدای ارباب اومد:
— اون تو هستی توله سگ؟!
خواستم بگم بله که پیش خودم گفتم نکنه دوباره می‌خوان فقط سگ باشم! برای همین ۲ بار بلند پارس کردم
— آهان داری یاد می‌گیری ذاتت کثافتت رو! خوبه!
— بگیر کپه‌ی مرگت رو بزار! تا صبح اگه صدا ازت در بیاد پدرت رو در میارم!
و صدای قدم هایی که دور میشد به گوشم خورد.
هوا دیگه تاریک تاریک شده بود و چون توی انباری هیچ منبع نوری نبود کمی ترس برم داشته بود. بیشتر از جانورهایی که ممکنه توی ی انباری کثیف وسط ی خونه‌‌ی بی سر و ته پیدا بشه می‌ترسیدم. مدام احساس می‌کردم چیزی داره روی دست و پام راه میره و خودم رو تکون میدادم. جدا از این چون لباس نداشتم با تاریک شدن هوا کم کم داشت سردم میشد.
شروع کردم به راه رفتن. اول آروم آروم قدم میزدم تا به دیوار نخورم یا چیزتیزی تو پام نره. و بعد که اندازه‌ی انباری رو با تعداد قدم‌هام بدست آوردم تند‌تر می‌رفتم تا شاید کمی گرمم بشه. جارو رو هم برداشته بودم و گرفته بودم دستم. نمی‌دونم چرا ولی از اینکه اون جاروی زپرتی رو تو دستم داشتم ی جور احساس آرامش می‌کردم! ناگهان پام به برجستگی عجیبی تو زمین خورد و نزدیک بود بخورم زمین٬ خودم رو کنترل کردم ولی پام حسابی درد گرفته بود. پاشدم به راه رفتنم ادامه دادم ولی کمی بیشتر دقت کردم که باز پام بهش گیر نکنه.
اینقدر راه رفتم تا اینکه بالاخره خسته‌ام شد ولی باز هم ادامه دادم تا اینکه حسابی حالت بیهوشی پیدا کنم. خواب و خستگی آرم آروم اومد سراغم ولی گیجی و خستگی هم نتونست باعث بشه بوی بد تشک رو بتونم تحمل کنم٬ برای همین روی زمین سرد گرفتم خوابیدم.
توی خواب بودم که یکدفعه گرمایی رو توی صورتم و بعد کل بدنم حس کردم خیلی خوشایند بود. توی گیجی و خواب و بیداری بودم که چشمام رو باز کردم. چشمام سوخت کمی به خودم که اومدم دیدم صبح شده و اون گرمای خوشایند هم ارباب هست که داره میشاشه روم  و میخنده!
— از این به بعد باید قبل از من بیدار باشی و مثل سگ برای شاشم له له بزنی و التماس کنی بشاشم روی هیکلت فهمیدی؟
من اینقدر گیج بودم که اصلا نمی‌فهمیدم کجام! هنوز وقایع دیروز رو یادم نیومده بود
— با تو‌ام مادرسگ فهمیدی؟!!
با اون حال افتضاحی که داشتم حواسم نبود نباید حرف بزنم و گفتم:
-بله بله فهمیدم!
که یک‌دفعه اینقدر عصبانی شد که با لگد افتاد به جونم اینقدر توی سر و شکمم لگد زد که داد و بیدادم کل انباری رو پر کرد. وقتی از زدن من خسته شد دوباره پرسید:
— حالا فهمیدی پدرسگ؟!!!
می‌خواستم براش پارس کنم ولی از درد داشتم به خودم می‌پیچیدم و نفسم هم از لگد‌هایی که تو شکمم خورده بند اومده بود  فقط میتونستم زوزه بکشم ولی مثل اینکه همین براش کافی بود. رفت بیرون و با یک زنجیر بلند برگشت توی انباری. سر زنجیر رو که مثل قلاده ی فلزی بود بست به گردنم و یک قفل هم بهش وصل کرد. اون سرش رو هم رفت به ی حلقه که از کف سیمانی اونجا بیرون اومده بود وصل کرد و قفل دیگه‌ای رو هم به اون زد. این باید همون چیزی باشه که دیشب پام خورد بهش و نزدیک بود با سر بخورم زمین!
زنجیر خیلی بلند بود و طولش شاید نزدیک به ۲۰ متر می رسید. یعنی برای چی قلاده‌ی به این بلندی به من زدند؟
تو این فکر بودم که یکدفعه ضلع روبروی انباری مثل در جمع شد و رفت بالا و تازه فهمیدم داستان چیه. این اتاقک مثل مکانیکی یا کارواش بود برای ماشین‌ها٬ وقتی اون در رو بالا میزدند ماشین هایی که تو پارکینگ های مسقف بودند رو میشد وارد انباری کرد و روشون کار کرد یا شستشون. ولی بعد از باز کردن در‌برقی ماشین رو تو نیاورد. ‌می‌خواست چیکار کنه؟
من نشستم رو زمین و فکر می‌کردم که صدای خنده‌ی خانم اومد. بعد از این شب سخت و مزخرف و ادرار و کتک هایی که سر صبحی خوردم شنیدن صدای خنده‌ی خانم خیلی برام خوش‌اهنگ‌تر از همیشه بود.
خواستم از در برم بیرون و ببینم چیکار میکنن ولی می‌دونستم برای اینکار تنبیه بدی میشم. برای همین منتظر نشستم. چند باری رفتن و اومدن و باهم حرف می‌زدن تا اینکه ارباب داد زد:
— تخمی! از در سمت پارکینگ بیا بیرون!
چهار دست و پا رفتن سمت در که دیدم جفتشون توی آلاچیق لم دادن روی صندلی راحتی ها و دارن صبحانه می‌خورند.
هربار که خانم رو می‌دیدم از بار قبل بنظرم زیباتر میومد. واقعا لیاقت پرستیده شدن رو داشت! لیاقت این رو داشت که بخاطر اینکه سگش باشم٬ آزارهای شوهرش رو تحمل کنم!
براش پارس کردم و همونطور که خوابیده بود سرش رو برگردوند و من رو نگاه کرد و گفت:
— سلام سگ من! خوبی؟
براش زوزه کشیدم شاید بفهمه چقدر حالم بده
— گرسنته نه؟ بیا جلو بهت ی چیزی بدم بخوری!
من هم انگار جون دوباره گرفته باشم سریع چهار دسته و پا به سمتشون می‌رفتم که یکدفعه با کشیده شدن زنجیر نزدیک بود خفه بشم و برگشتم عقب
خانم شروع کرد به خندیدن و گفت:
— حتما زیاد گشنه‌ات نیست که نمیای جلو! تازه چاقم که هستی غذا لازم نداری ولی اگه خوب ماشین اربابت روبشوری بهت ی چیزی میدم.
برگشتم سمت پارکینگ رو نگاه کردم. شلنگ و اسفنج رو روی زمین دیدم رفتم سمتشون که ارباب داد زد:
— اول لاستیکا رو یکم بلیس!
من با تعجب نگاشون کردم ولی مثل اینکه جدا منظورش همین بود! نزدیک شدم و شروع کردم به لیس زدن لاستیک ماشینش که صدای خندشون با آسمون رفت! خانم گفت:
— دیدی بهت گفتم؟ هر کاری بخوایم برامون میکنه ! هرکاری !!!
— خب بسه دیگه سگ من ماشین رو خوب بشور تمیز کن!
شروع کردن به خوردن صبحانه و حرف زدن باهم. من هم شروع کردم به شستن و برق انداختن ماشین چون می‌دونستم اگه لکه‌ای روش بمونه حتما برام مشکل‌ساز میشه!
بعد از اینکه کارم تموم شد شیر رو بستم و چهار دستو پا روی زمین نشستم. خوردن اونها هم تموم شده بود. اومدن سمت من. خانم یک تکه نان تست که روش انگار چیزی باشه در دست داشت. وقتی رسیدن گفت:
— آفرین سگ من کارت رو خوب انجام دادی من هم سرم رو به امید اینکه با پاش نوازشم کنه گذاشتم روی زمین کنار پاش که گفت:
— آخی حیوونکی!
رو کرد به شوهرش و گفت:
— عزیزم میبینی چه سگ خوبی دارم؟
بعد تکیه داد به دیوار انباری و ی پاش رو گرفت سمت صورت من روی زمین و گفت:
— من برات ی تیکه نون و خامه عسل آوردم حالا یا می‌تونی ازم بگیری و بخوریش یا اینکه اگه دوست داری می‌تونی بجای اینکه چیزی بخوری هرچقدر که دوست داری کف دمپاییم رو ببوسی! انتخاب با خودته!
از وقتی خانم اومده بود و صداش رو میشنیدم دیگه مثل دیشب و سر صبحی حالم بد نبود یکم سر حال اومده بودم برای همین بدون اینکه به عاقبت کارم فکر کنم صورتم رو چشبوندم به کف دمپایی و شروع کردم به بوسیدن و اینقدر به کفش بوسه زدم که حسابش از دست در رفت! تا اینکه خسته شد و پاش رو بلند کرد و گذاشت روی سرم و اینقدر روی سرم فشار داد که کف سیمانی و زبر اونجا تمام صورتم رو خراش داد. بعد با دهن پر گفت:
— جدا حیف بود تو می‌خوردیش خیلی خوشمزه‌اس!
شکمم از زور گرسنگی به صدا افتاده بود! اون هم داشت با به به و چه چه می‌خوردش ! از انتخابم یکم پشیمون شده بودم!
پاش رو از روی سرم برداشت و گفت:
— گمشو تو لونت مادرسگ!
من هم چهار دست و پا برگشتم تو انباری که دیگه اسمش شده بود لونه‌ی من!
از هم خداحافظی کردن و ماشین ارباب رفت و همزمان در برقی انباری هم بسته شد.
یعنی قرار بود زندگی من اینطوری باشه؟ همش اینجا تو گرسنگی و تشنگی باشم تا اینکه هر موقع که می‌خواستن با من تفریح کنند بیان سراغم یکم من رو بزنند و تحقیر کنند بعد هم دوباره بندازنم تو این خراب شده؟!
۶-۵ دقیقه گذشت تا اینکه صدای خانم اومد:
— توله سگ بیا بیرون جلوی آلاچیق
از در رفتم بیرون و چهار دست و پا رفتم سمت آلاچیق خانم نشسته بود و منتظر من بود.من که رسیدم جلو و نشستم گفت:
— داری خوب تربیت میشی. این دوران سگ بودنت برای این هست که وقتی اومدی توی خونه و بردگیت رو شروع کردی  هر کاری ازت خواستیم برامون انجام بدی و – نه – نمی‌تونم ـ  و – نمی‌خوام – از دهنت افتاده باشه !
— بهت بگیم بشین! میشینی٬ گفتیم پاشو! بلندمیشی٬ گفتیم بخور! می‌خوری٬ فهمیدی؟
براش پارس کردم
— آفرین سگ من! حالا برو تو لونت صداتم در نیاد! آهان راستی اون سطل رو که کنار در برات گذاشتم میتونی ببری تو و کاراتو توش بکنی! حالا دیگه گمشو برو میخوام در لونتو قفل کنم و برم بیرون امروز مهمونی دعوتم جایی
برگشتم سمت انباری٬ دیدم ی سطل پلاستیکی کنار در گذاشتن٬ با دهنم برداشتمش و چهار دست و پا رفتم توی لونه‌ام!
اون سطل تنها چیز نویی بود که تو اون انباری بود! بعد از چند لحظه صدای انداختن زنجیر و قفل به در اومد و و خانم آروم آروم رفت داخل ساختمان.
مدتی که توی انباری بودم هیج درکی از زمان نداشتم. فقط طلوع و غروب خورشید رو می‌فهمیدم و وقتی هم داشتم از گرما  می‌مردم معلوم بود ظهر و بعد از ظهر هست! برای همین حدس می‌زنم وقتی خانم داشت می‌رفت سوار ماشین بشه حدود ظهر بود چون خیلی گرمم بود.
از صدای کفشش فهمیدم داره نزدیک میشه. برعکس همیشه که اسپرت می‌پوشید امروز از صدای راه رفتنش معلوم بود پاشنه بلند پوشیده. وقتی از کنار در رد شد که بره سوار ماشین بشه اینقدر به خودش عطر زده بود که من با اینکه دماغم پر از بوی روغن و نفت بود ولی باز متوجهش شدم. داد زد:
— بای بای هاپوی من!
منم براش پارس کردم و صدای خندش رو شنیدم و بعد هم صدای روشن شدن ماشینش.
وقتی در خونه بسته شد و رفت بیشتر از همیشه احساس تنهایی می‌کردم. گرما و گرسنگی و تشنگی بعلاوه‌ی تنهایی ! دیگه داشت صبرم تموم میشد. خیلی عصبانی بودم٬ از همه چیز و همه کس ولی بیشتر از خودم بخاطر اینکه می‌دونستم به محض اینکه خانم برگرده نه تنها چیزی بجز صدای سگ براش در نمیارم بلکه خودم رو باز به پاهاش هم می‌اندازم تا با کفشش سرم رو نوازش کنه! این بیشتر از همه چیز عصبانیم می‌کرد٬ این ذات سگ صفت لعنتی که ازش داشتم متنفرتر از همیشه می‌شدم ولی کاریش هم نمی‌تونستم بکنم.
یکم که گذشت دیگه نتونستم دستشوییم رو نگه دارم و مجبور شدم خودم رو همه جوره توی اون سطل خالی کنم! اولش یکم آرامش نصیبم شد ولی بعد بوی گند سطل هم به بوهای خوشی که توی انباری بود اضافه شد ! حالا دیگه بوی نفت و روغن نه تنها اذیتم نمی‌کرد بلکه آرزو می‌کردم کاش یکم بیشتر بودن تا شاید بوی گند سطل رو خنثی می‌کردن!
اون روز توی اون حالی که داشتم توی اون گرما یکی از سخت ترین روز‌های زندگیم رو گذروندم. آفتاب غروب کرد ولی خبری از هیچکدوم نبود. جای قلاده‌ی فلزی و سنگینی زنجیرش گردنم رو خراش داده بود و عرقم که میومد روش می‌سوزوندش. من تو حالت نیمه بیهوشی بودم. بالاخره خوابم برد تا اینکه با صدای بوق ماشین از خواب بیدار شدم. دیدم هردوشون اومدن خونه و ماشین هاشون رو پارک کردن. داشتن بلند بلند می‌خندیدن. خانم گفت:
— آره دیدم چطوری کل مسیر پشت من بودی!! قبول کن دس فرمون من بهتره عزیزم!!!!
صدای ماچ و بوسه اومد. بعد خانم با مشت کوبید تو در انباری و داد زد:
— خوب بخوابی تخم سگ!!!
بعد با هم قاه قاه خندیدن و ادامه داد:
— فردا جواب آزمایشات رو می‌گیریم اگه همه‌چیز اوکی باشه و از رفتارت هم راضی باشیم زندگیت کلی ساده تر میشه!
دوباره خندید و گفت:
— حالا اگه زندگی تو ساده تر نشه زندگی ما میشه !
و باز بلند خندیدن و رفتن. مثل اینکه یکم تو خوردن مشروب زیاده‌روی کرده بود! امیدوارم حرفاش در مورد فردا درست بوده باشه.
اون‌شب یکم راحتتر خوابیدم نه اینکه به فضای گند و مزخرف اون خرابه عادت کرده باشم! نه! فقط به امید فردا بود که یکم آرامش پیدا کردم و تونستم بخوابم.

ادامه دارد…

داستان اعتیاد به حقارت قسمت پنجم

بازهم مثل همیشه عالی بود. لذت بردم. زودتر ادامه بده که له له دارم میزنم براش

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

ادامه بده دیگه رییس

دوست داشتندوست داشتن

عالی لایک

دوست داشتندوست داشتن

عالی✌

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

درود. نفس اعتماد هستم یک سوییچ. رنج کشیدن و متانت و سکوت و تفکر دردی هست که با خودش لذت آ امش معجزه ی بیداری رو به همراه داره … و جزء ذات این هستی کشش داشتنش به سمت بردگی و بندگی و عاشقی کردن همراه خورد شدن از طرف معشوق هست. چیزی که در این دنا مخصوصا ایران بر سر تمامی ماها اومد … عرف مذهب قانون آبرو آداب و رسوم و فرهنگ ایرانی و اسلامی چون یک ارباب با ما برخورد کرد حتی نام خدای مسلمونا رب به معنی ارباب هست که دهن همع بخاطر بردگی و بندگی واسه همین ارباب توهمی سرویس شده … آری انسان اگر هم اربابی نداشته باشه خودش واسه خودش یک ارباب خیالی بنام خدا میسازه و به روند درد کشیدنش رنگ قداست و عشق میده. له اینکه چرا این نیاز به بردگی در نهاد انسان و طبیعت مثلل حیوانات اهلی و سگ و حتی وحشی مانند دردی که همه ی ماده ها در حفظ حیاط فرزندانشان میکشند یا درد تجاوز درد خورده شدن و یا دردی که انسانها به حیوانات میدهند که در قفس اسیرشان میکنند گر چه به آنها خوراک میدهند ولی حقه آزادی را از آنها میگیرند و صد ها مثال دیگه … وقتی دقت میکنیم میبینیم در طول تاریخ همواره صدای ناله ها یی از درون طبیعت بخاطر ظلمی که تجلیه خودش بوده بر سر مظلومیت مظلومینش که باز آن نیز نیاز و خاست خوذش بوده به گوش جان میرسبده …. آری کدام یک از ما در حاله حاضر برده ی فرهنگ و عرف و قوانین و مذهب و باور های زجر آور درون ذهن خودمان نیستیم؟ تازه ما در عین بردگی برای قانونگذار و اربابمان نیز پارس رضایت و تشکر نیز میکنیم و تشکر کلامی هدیه خریدن خدمت کردن همایش برگزار کردن و مو به مو از اذان بدو تولد تا خطبه ی ازدواح و دم آخر مرگمان را نیز مو به مو طبق مقرراتی انجام میدهیم که هر چه درد میکشیم بخاطرآن است. کداممان سگ ارباب دیکتاتور درونمان نیستیم که تمام لذتها و آزادیها را خودمان بر خودمان ممنوع کرده ایم و تابوشان کرده ایم … اینکه چرا نیاز حقارت در انسان وجود داره ازدیدگاههای کاملا متنوع میشه بهش نگاه کرد و در مودش کتابهای جذابی نوشت. به عنوان مثال زن زلیلی و شوهرزلیلی و عاشق شدن دختران ایرانی در مقابل بداخلاقترین و خشنترین پسرهای تحقیر کننده علتش همین هست. فکر میکنید چرا بردگان سیاه پوست و غیره صدها سال در کمال رضایت بردگی میکردند؟ فکر میکنید اگر صد تا پسر مهربون و مودب رو به این دختران عاشق پیشنهاد بدید حاضرن دست از سر معشوق ظالم و شکنجه گر خود بردارند؟ مردسالاری چگونه در ایران تغذیه شد و کم کم فرهنگ شد و امروزه یه چیزه کاملا عادی شده که مادر خانواده یک فدا شده و نوکر و کلفت یا همان برده ی خانوادست . اینکه زن پس از به تملک در آمدن توسط مردی به نام ازداج حقه سکس آزاد ندارد حقه عاشق شدن ندارد حقه آزادیه بیان در مورد فانتزیهای سکسی اجتماعیش ندارد و هزارن حقه دیگر را ندارد چه زمانی که برده ی پدر و برادرش بوده وجرد بوده و چه زمانی که شوهر نیز به اربابانش اضافه میشوند …. اینها رو نگفتم تا حسه خشم رو به این روند تاریخی بردگی و اربابی در کسی بیدار کنم نه … میخام بگم نوشه جونه همه! !!!!!!!!! چون زشتی و زیبایی دوروی یک سکه اند …. بله هر زشتی در نگاهی متفاوت زیباست و هر زیبایی در آگاهی متفاوتی زشت … بنابراین از امروز بجای اینکه با کینه و خشم و ناامیدی به بردگی و اربابی وجودمون و این هستی نگاه کنیم بیایم و از این صفت و نیازمون لذت ببریم و بزاریم باشه و زیباییهاشو و رشدی که با خودش به همراه میاره ببینیم. مثلا یکی از زیباییهاش اینه که فقط فردی میتونه یه برده ی کامل باشه که عاشق باشه … که ذهنش به مقام سکوت رسیده باشه … که اعتماد به هستی و دلبرش و عزیزانش داشته باشه و مقام اعتماد مقام عرفاست …. کسی که تمامی اعماق لایه های وجودش رو لایروبی کرده و اثری از خشم و کینه در نهادش باقی نمونده و یک پاک شده است …. دیگه تحقیر اونو آتیشنمیزنه بلکه چون اقیانوس دلش وسعت گرفته و خدا شده … برانگیخته شدن و قتل طرف مقابل در ب ابر فحش ناموسی مخصوص افرادیست کع هنوز در پله ی اول رشد روحانی موندن و در گیر ظواهر هستن … اما انسانیکه با صفت حقارت وجودش عشق ورزی میکنه و اونقدر عمیق فرکانسهای افراد رو حس میکنه که عشق و توجه رو پشت کلام به ظاهر زشت میبینه اون به مقام زلال شدگی و وسعت رسیده …. من خودم بعد پنج سال مطالعه در عرفان شمنیسم و بودیسم به این سایت رسیدم. من قطره ای هم در مورد اسرار زیبایی حقارت و بردگی و درده عاشقی مازوخیستی نگفتم و جای سخت بسیار داره …. با تشکر از نویسنده ی عزیزمون که مارو داره با این حسه طبیعیه این عالم آشتی میده و سبب میشه با آگاهی حقارت رو تجربه کنیم حقارتی که در سکلها و جلوه های کاملا متنوع همیشه در زندگی همه بوده و هست و خواهد بود. ولی امروز مایه ی عجز ما نیست بلکه مایه ی قدرت ماست! !!!! چرا چون بهش داریم آگاه میشیم و رشد و زیباییهاشو میبینیم و خوذ به خود دیگه بجای انرژی خواری از درونمون سبب قدرت و کسب انرژی برای ورود به جهانهای نو وایمون میشه. نفس اعتماد کارشناس ارشد زن و خانواده. ساکن خاج کشور. محقق عرفان و یک تابو شکن.

دوست داشتندوست داشتن

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایل‌ها کلیک نمایید:

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

درحال اتصال به %s

مرا از دیدگاه‌های جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

مرا در مورد نوشته‌های تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.

به 370 مشترک دیگر بپیوندید

دنبال‌کردن

حقارت

داستان ها و مطالبی پیرامون رابطه‌ی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن

حتما داستان را از قسمت اول دنبال کنید.

لیست تمام قسمت های داستان در صفحه  لیست داستان ها موجود است

— اون موقع که خودت رو آدم حساب کردی بشینی با پدر من حرف بزنی باید فکر اینجاشو می‌کردی!
— فکر کردی دو بار بهت خندیدم معنیش اینه که در حد و اندازه‌ی من هستی؟
– نه خانم من غلط بکنم!! من فقط دستورات شما رو انجام دادم! لباسی که گفتین رو پوشیدم٬ دسته گلی که دادین دستم رو تقدیم کردم٬ و تمام سعیم رو کردم که برخورد مناسبی با خانواده‌ی محترمتون داشته باشم.
— اینکه بشینی با بابای من ۱ ساعت حرف بزنی رو هم من گفتم مادر جنده‌ی پدرسگ؟!!! آره؟!!!
– خانم پدرتون از من خواست٬ من که نمی‌تونستم رو حرفشون چیزی بگم٬ خیلی زشت می‌شد.
— زشت قیافه‌ی ننه‌ی کاندوم دزده توئه کثافت لجن! وقتی ریدم رو قبر بابات اون موقع می‌فهمی!!

بعد از اینکه مونا و مادرش حرفشون شد تا اون چند دقیقه‌ای که من و پدرش حرف می‌زدیم مادرش لباسش رو عوض کرد  ولی لباس بیرون پوشید و ساک تازه‌ای بست و بعد از حدود بیست دقیقه اومد و به شوهرش گفت که دیگه نمی‌تونه اینجا رو تحمل کنه و می‌خواد بره ویلای شمالشون و هرچی هم شوهرش گفت که خسته‌اس و نمی‌تونه و تازه از اینهمه ساعت پرواز رسیدن حرفش رو گوش نکرد و خودش رفت سوار ماشین شد و منتظر نشست.
وقتی من چرخیدم سمت ساختمون دیدم مونا از پنجره‌ی طبقه‌ی دوم داره من رو طوری نگاه می‌کنه که نه تنها همون کسی نیستم که حداقل بعضی وقتا دوستش داره بلکه انگاه باهام پدر کشتگی هم داره و فقط منتظر موقعیت هست تا من رو بیچاره کنه! و همینطور هم شد! بعد از اینکه پدر و مادرش رفتن بعد از کمی گفت و گو! من رو برد توی همون انباری کنار پارکینگ و بهم گفت لباس‌هام رو کامل در بیارم و تو این فاصله رفت ی صندلی درب و داغون و کمی طناب آورد و من رو به اون بست. و شروع کرد به بازجویی از من!!!

— حالا مثل بچه‌ی آدم یا بهتر بگم توله سگ! از اول میگی چی به هم گفتین٬‌فهمیدی؟
– خانم پدرتون از من درخواست کردن صحبتمون خصوصی باشه و من برای هیچکس چیزی از اینم موضوع رو نگم.
— حالا من شدم هیچکس؟!!!!
این رو گفت و چنان سیلی محکم بهم زد که بجای درد و سوزش٬ بیشتر از چرخش سر و گردنم دردم گرفت و سرگیجه پیدا کردم!
– نه خانم منظورم این بود که ازم خواستن که دیگه حرفاشون رو هیچوقت بازگو نکنم.
— تو سگ منی یا بابای من؟!
– سگ شما هستم خانم
— پس چرا داری به حرف اون گوش میکنی؟
– من قول دادم خانم

راستش این بود که پدرش بهم گفت:
— حرفایی که می‌خوام بهت بزنم رو تاحالا به هیچ یک از اقوام و دوست و آشناها و دوست پسرهای مونا نگفتم٬ و ازت هم میخوام که این صحبت ها رو به هیچکس بازگو نکنی! این خیلی مهمه!
— برای این دارم برات میگم چون اولا تو همین چند دقیقه که دیدمت متوجه شدم پسر فهمیده‌ای هستی و دوما طوری که مونا ازت برام گفته می‌دونم رابطه‌اش با تو از روی هوس نیست و خیلی عمیق هست٬‌ فقط قبلش ی سوال دارم ازت٬ تو هم از ته دلت به مونا علاقه داری؟
برام یکم سخت شده بود جواب دادن ولی به خودم مسلط شدم و گفتم:
– بله٬ من از صمیم قلب به مونا جان علاقمند هستم.
— خوبه! خیلی خوبه!
و بعد تکیه داد و شروع کرد.

— فکر کردی با خانوادم آشنات کردم گوه خاصی شدی؟ آره کثافت ؟!
– نه خانم من هیچ فکر خاصی نکردم و حد خودم رو میدونم فقط چیزی که ازم می‌خواین رو نمی‌تونم انجام بدم.
— حالا می‌بینیم.
این رو گفت و رفت شیلنگ آب رو آورد و بازش کرد و آب سرد رو با فشار گرفت روی من! همینطوری اونروز حال و روز خوشی نداشتم و این آب سرد هم کمکی به قضیه نمی‌کرد!
— حالا می‌نالی یا نه؟!

— چیزایی که می‌خوام بهت بگم جزو اسرار خانوادگی ما هست و می‌خوام که همینطور بمونه٬ متوجه که هستی؟
– بله آقا٬ من بهتون قول می‌دم.
— روی حرفت حساب می‌کنم نیما جان.
– مطمئن باشید.
— همه چیز از ی مسافرت شروع شد٬ یعنی از قبلش هم چیزای عجیبی می‌دیدم ولی هیچوقت اینطور واضح نبود و ما هم مجبور نشده بودیم بهش جدی تر نگاه کنیم. رفته ‌بودیم نیس٬ میدونی کجاس؟
– نرفتم ولی تعریفش رو شنیدم٬ یکی از شهرهای بسیار زیبا و توریستی فرانسه هست.
— آفرین! اونجا بودیم و داشتیم مثلا خستگی یکسالمون رو در می‌کردیم که همه چیز برامون عوض شد.
— من و مادر مونا رفته بودیم برای قدم زدن و مونا و مهران رو که اون موقع ۱۱ و ۸ سال سن داشتن تو خونه با پرستارشون که فرانسوی بود تنها گذاشته بودیم.
— همه چیز خوب پیش رفته بود تا اینکه من و مادرش رسیدیم در خونه و با صدای جیغ ی زن که به فرانسوی داشت بد و بیراه می‌گفت و دست ی بچه ۵-۶ ساله رو گرفته بود می‌‌اومد

— حالا نظرت عوض شد که در دهن لجنت رو باز کنی یا نه؟
– خ‌خ‌خ‌خانم من قول دادم تورو خدا این ی مورد رو کوتاه بیاید. فقط همین مورد!
— پس من رو نشناختی! حالا که اینطور شد تا نگی اینجا میمونی و منم ازت پذیرایی میکنم!
خندید و من هم از لرزی که به تنهم افتاده بود دندونام بهم می‌خورد

— نزدیک‌تر که شدیم بعد از اینکه جلوی پرخاش‌های زن رو گرفتم و پرس و جو کردم متوجه قضیه شدم ولی باز قضاوت نکردم از زن درخواست کردم بیاد تو و پرستاربچه‌ها رو صدا کردم بیاد و بچه‌ها رو هم بیاره.
— وقتی صحبت‌های همه رو شنیدم قضیه معلوم شد.
— بعد از اینکه پرستار بچه ها رو برای خواب بعد از ظهرشون برده بود توی اتاق‌های خودشون مونا یواشکی میره تو اتاق من و مادرش و مقدار زیادی پول بر‌میداره و میره توی کوچه و اون پسر بچه رو میبینه و با فرانسوی شکسته‌ای که بلد بود بهش میگه اگه پول میخواد بیاد تو و وقتی بچه میاد …
— وقتی بچه میاد ازش در مقابل پول کارهایی میخواد که فکر می‌کنم خودت بدونی و لازم نباشه بازش کنم
سرم رو انداختم پایین و با سر حرفش رو تایید کردم
— از مادر اون بچه بارها و بارها عذر‌خواهی کردم ولی آخر رفت و به پلیس شکایت کرد و کار بالا گرفت
— سفر یک هفته‌ای ما به بیش از دوماه رسید و تو این مدت مدام کارمون به دادگاه کشید تا اینکه بالاخره قاضی حکم غرامت داد و البته یک دوره مشاوره با روانشناس که ما روانشناس پیشنهادی خودشون رو رد کردیم و یکی از بهترین‌های فرانسه و حتی میشه گفت اروپا و البته یکی از گرون‌ترین‌ها رو انتخاب کردیم چون خودم هم می‌خواستم به ریشه‌ی این موضوع پی ببرم که چرا دختر کوچولوی من چنین کاری رو کرده.
— جلسه‌های اول فقط تلاش کرد که زبان مونا رو باز کنه و به زیر پوستش نفوذ کنه٬ تلاشش این بود که علت اصلی کارش برسه.
— بعد از ۵ جلسه بالاخره مونا از پوسته‌ی خودش بیرون اومد و با دکترش راحت صحبت کرد. دیگه جلسات به تعداد مورد نیازی که دادگاه حکم کرده بود رسیده بود ولی خب می‌خواستیم نتیجه بگیریم برای همین ادامه دادیم تا اینکه بعد از حدود ۱۰ جلسه دکترش خواست با من و مادرش صحبت کنه.

— هنوز نمی‌خوای بگی؟ مادرسگ؟!!!
این رو گفت و همچین به سینم لگد زد که صندلی از پشت افتاد و من هم باهاش خوردم زمین. هم از درد لگد به سینم و هم فشاری که به کمرم اومد نفسم داشت بند می‌اومد.
— سردته؟ می‌خوای گرمت بشه مادرسگ من؟!!
خندید و اومد بالای سر من واز زیر لباسش شورتش رو در‌آورد و پرت کرد سمت دیوار٬ بالای صورتم ایستاد و پاهاش رو دو طرف صورتم گذاشت و شروع کرد به ادرار کردن. برام اصلا ناخوشایند که نبود هیچی جدی جدی یکم هم گرمم شد٬ حداقل اولش! ولی باز با وزش باد سردم شد.
— تشکر نمی‌کنی قدر نشناس؟
– خانم خیلی خیلی ازتون ممنونم. سپاسگذارم
— این شد!
و کفشش رو گذاشت روی صورتم و مخصوصا دهنم و من هم براش بوسیدم و بعد رفت پایینتر ایستاد و در حالی که تو چشام نگاه می‌کرد و لبخند موزیانه‌ای به لب های زیباش داشت پاش رو آروم گذاشت بین پاهام و گفت:
— ببینم چپی زودتر می‌ترکه یا راستی٬ شایدم تو زودتر شروع کنی به حرف زدن!

— دکتر گفت مورد مونا چیز خاص و جدیدی نیست ولی توی این سن به این شدت یکم نادر هست.
— گفت دختر شما دارای سادیسم بسیار شدیدی هست که درمان خاصی هم نداره چون در روانشناسی مدرن بیماری به حساب نمیاد ولی باید درست کنترل بشه تا شاهد اینطور سوء استفاده نباشیم. در واقع باید شرایطی مهیا کنید که این نیازش رو بتونه بصورت طبیعی برطرف کنه
— من که تا بحال اصطلاح سادیسم رو فقط از تلویزیون و رادیو شنیده بودم و معنی واقعیش رو نمی‌دونستم ازش کلی سوال کردم تا مفهومش رو فهمیدم و از دکتر پرسیدم اینطور که شما میگی این ماهیت جنسی داره برای دختری تو این سن و سال برای چی پیش اومده که گفت: برای همین گفتم در مورد مونا کمی نادر هست!
— بعد از راهنمایی هایی که از دکتر گرفتم به ایران برگشتیم مسافرتی که هیچوقت فکر نمی‌کردم اینطور تموم بشه.
— تو ایران هم باز با یک مشاور روانشناس مجرب صحبت کردم و ازش راهنمایی گرفتم سعی کردم براش بقول خودشون پارتنرهایی برای این رابطه پیدا کنم که همه بالای ۱۸ سال باشند که باز به مشکل قانونی نخوریم. تو زمانی که اینترنت که هیچ موبایل هم تو ایران نبود پیدا کردن پارتنر اینطور روابط واقعا سخت بود! ولی با کمک همون روانشناس چندین مورد رو پیدا کردیم و من هم برای بعضی موارد زیاده روی‌های مونا بهشون مبالغی رو پرداخت می‌کردم.
— در کنار تمام اینها مادر مونا هم بود که مدام سعی داشت این حس مونا رو سرکوب کنه و از بین ببره و با صحبتی که با دکتر مونا تو ایران در این مورد داشتم بهم اطمینان داد که همسر من هم این حس رو داشته و چون خودش تونسته این حس رو از نظر ظاهری سرکوب کنه از دخترش هم انتظار داره اون هم خواسته های خودش رو نادیده بگیره و روشون پا بگذاره. و چون مونا دنبال خواسته‌ی خودش رو گرفت و نیازش رو ارضا می‌کرد از همون موقع با مونا به مشکل خورد.

– آآآآآآآآآآآآآآآآییییییی خواهش میکنم کافیه دیگه
— من که بهت گفتم من منتظرم ببینم اینا زودتر نیمرو میشن یا تو زودتر به حرف میای!!!
داد زدم:
– مونا بسه دیگه!!! من به پدرت قول دادم می‌فهمی؟ حالا پیش خودت فکر کن من رو هم می‌تونی با یکی دیگه عوضم کنی یا اینکه برات اینقدر ارزش دارم که به قولی که به پدرت دادم احترام بگذاری!
فشار پاش رو بیشتر نکرد و سکوت کرد. این اولین باری توی رابطمون بود که من صدام رو بلند کردم برای همین کمی روش تاثیر گذاشت.
پاش رو برداشت و بعد اومد بالای سر من و گوشیش رو از جیبش در آورد

بعد از اینکه مادرش سوار ماشین شد پدرش رفت تا اون هم چنتا وسیله و لباس برداره تا دوباره به مسافرت اجباری برند!
وقتی برگشت مونا هم همراهش بود و جلوی در ساختمون باهم چند دقیقه‌ای صحبت کردن که معلوم بود موضوع مهمی هست. یکی دوبار هم به من نگاه کردن و بعد اومدن سمت من و بعد پدرش با من دست داد گفت:
— خب نیما جان قسمت نبود بیشتر باهم آشنا بشیم ولی ی حسی بهم میگه قراره آشناییمون بیشتر بشه.
و بعد باهام دست محکمی داد و من هم باهاش خداحافظی کردم و رفتن.
تو تمام مدتی که ماشین داشت دنده عقب می‌رفت مادرش طوری به من زل زده بود و نگاه می‌کرد که اگه می‌تونست می‌خواست من رو مثل دستمال کاغذی ریز ریز کنه و بریزه توی توالت. میشد نفرتی که به من داشت رو توی هوا لمس کرد!
ولی به هر حال رفتن و من و مونا تنها شدیم.
مونا خیلی آروم بود٬ اومد پیش من و دستم رو گرفت و رفتیم روی صندلی های آلاچیق نشستیم. بهم گفت:
— نیما ی چیزی ازت می‌خوام٬ نمیخوام نه بشنوم باشه؟
– حتما بفرمایید
— دیدم داری با بابا حرف می‌زنی. داشت چی بهت میگفت؟
– اوووم راستش رو بخوای چیز مهمی نبود که بخوام بگم. تعارف بود و صحبت از همه چیز از آب و هوا گرفته تا جر و بحثت با مادرت.
— نه ببین من بابام رو میشناسم داشت ی چیز مهمی بهت می‌گفت.
— ببین اگه بهم بگی منم سورپرایزت می‌کنم
این رو گفت و دست من رو گرفت و گذاشت روی سینه‌اش! گرمای تنش و ضربان قلبش رو میشد از روی لباس هم احساس کرد! من دهنم خشک خشک شده بود! آب دهنم رو به سختی قورت دادم و گفتم:
– عزیزم آخه چیز مهمی نبود وگرنه می‌دونی که من …
حرفم تموم نشده بود که دستم رو از روی سینه‌اش پرت کرد و موهام رو گرفت و برد سمت انباری

با گوشی شماره کسی رو گرفته بود. همونطور که بالای سر من ایستاده بود پاش رو گذاشت روی سر من که هنوز به صندلی بسته شده بودم.
— سلام بابا
— شما بردی!
— نه تو شرایطی نیست که بتونه صحبت کنه
— نه حتی یک کلمه هم چیزی نگفت بهم
— بله! باشه بهش میگم
— حالا زیاد لوسش نکن دیگه!
— ممنون٬ مواظب خودت باشیا! می‌بوسمت
— بای
صحبتش که تموم شد پاش رو از روی صورت من برداشت و گفت:
— بابا بهت سلام رسوند و گفت: کسی که قول مردونه میده و پاش می‌ایسته معلومه که مرد شده.
من تازه فهمیدم این قضایا هم برای آشنا کردن من با زندگی مونا بوده هم امتحان برای من٬ کمی سردرگم شدم ولی باز خوشحال بودم که حداقل اگه خود مونا زیاد چیزی نشون نمی‌داد حداقل پدرش روی من دیگه حساب می‌کرد و من رو به عنوان «مرد» قبول کرده بود! مونا گفت:
— گره‌ای که به طناب زدم پشت صندلی هست که افتادی روش و نمیشه بازش کنم صبر کن برم ی چاقو بیارم خب؟
انگار من انتخاب دیگه‌ای هم داشتم!
ادامه دارد …

داستان اعتیاد به حقارت قسمت پنجم

ادمبن جان واقعا خیلی خیلی خوب بود به خاطر این زحماتی که کشیدی ازت تشکر میکنم امیدوارم زودتر قسمت بعدی رو بزاری

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

ممنون آیدین عزیز
قسمت بعد میره احتمالا برای نزدیکای عید مگر اینکه دوباره سرم خلوت بشه

دوست داشتندوست داشتن

عاااااااااااالیه منو دیوونه کرده

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

Admin Jan Khaste Nabashi
khob mesle hamishe vali be hich vajh dar hado andaze haye 17 ghesmate gozashte naboood vali bazam mamnonam say kon keyfiyat ro fadaye kamiyat nakoni har che ghadr vaght lazem dari fekr kon chon dastanet fogholadast va aslan dost nadaram mesle filmaye irani khob shoro she kho be oj berese ama Edamash kharab she albate in ghesmat bad naboooda khob bood vali nesbat be ghesmataye ghabl az nazaram zaif tar bood

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

کلا جالبه

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

عالی بودددد، در واقع عالی نبود فوق العاده بود مخصوصا با اون فن خاص تو نوشتن، ایولا

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

از این بهتر نمیشهههههه
تو فوق‌العاده ایییی

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

ممنون مثل همیشه فوق العاده امیدوار قسمت عد زودتر آپ شه با تشکر

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

besiar ziba bood dooste aziz

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

دمت گرم خیلی حال کردم

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

ادمین دوست عزیر سپاس عالی بود توپ ردیف خسته نباشید

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

ادمين عالييييي بود
منتظر قسمت هاي بعدي هستم

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

عالی

دوست داشتندوست داشتن

بازم غافلگیرمون کردی ادمین ممنون

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

جمعش کنی یه فیلنامه خوب از توش در میاد البته برا کمپانیای خارجی

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

اینجا کامنت دادم ولی یادم نمیاد ایمیل داده باشم یا نه

به هر حال اگر فقط کامنت دادن برات مهمه باشه کامنت چرت هم میذارم ولی تا الان هر جا که تونستم کمکی بهت گرده باشم کامنت دادم

دوست داشتندوست داشتن

من به شما بدهکارم که اینطوری باهم حرف می‌زنی؟
من برای تمام کسانی که در ۵ پست آخر ی نظر ساده هم گذاشته بودند رمز رو فرستادم اگه ایمل شما درست نبوده یا نخواستی وارد کنی به من مربوطه؟
چرا برای کامنت گذاشتن منت می‌زاری سر من؟
نه کامنت بزار نه سر بزن به سلامت

دوست داشتندوست داشتن

داستان اعتیاد به حقارت قسمت پنجم

admin jan mamnoon vaghean alli bood

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

فوق العاده بود…مخصوصا فلش بک ها…امیدواریم زودتر بتونین ادامه بدین

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

khaste nabashi.chera nemiri vase filma nevisandegi koni ham ghodratesho dari ham honaresho .besyar aliiiiiiii

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

ای ول داداش ، استعداد داری ، برو خارج اگه میتونی فیلمسازی یاد بگیر ، فیلم بساز ، انشالله یک کارگردان عالی بشی

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

خیلی زیبا و عالی بود بی نظیر ترین داستانی بود که تا حالا خوندم

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

ممنون از لطف شما

دوست داشتندوست داشتن

دوست من داستان جدیدت کی حاضر میشه

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

هیچ برنامه‌ای برای قسمت بعد نیست

دوست داشتندوست داشتن

slm
bazam faghat mishe gof mamnoon ?

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

اوايل كه داستان رو خوندم زياد حسه خوبي نداشتم،ولي الان بيصبرانه منتظر قسمت هاي بعدي هستم.
اميدوارم تا تهش كارتو با انرژى انجام بدى

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

دوست عزیز میشه بگی چرا حس خوبی نداشتی؟
ممنون میشم

دوست داشتندوست داشتن

بازم مثل همیشه عالی بود. خیلی خوب مینویسی. ممنون

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

سلام من زیر چهار داستان قبلی پست گذاشتم ولی رمزی برام فرستاده نشد. ممنون میشم رمد قسمت 19 برام بفرستی

دوست داشتندوست داشتن

در پست رمز قسمت نوزدهم توضیج دادم

دوست داشتندوست داشتن

دوست عزیز من پست رمز قست 19 رو خوندم زیر چها داستان اخر هم پست گذاشتم حتی قبلا بعضی از قسمتها مثل قسمت پست گذاشتم. این ایمیل هم ایمیل اصلیمه ولی رمزی دریافت نکردم ممنون میشم رمزو برام بفرستی

دوست داشتندوست داشتن

دوست عزیز من نوشتم کامنت ها در ۴ پست آخر که به درخواست دوستان کردمش ۵ پست آخر
شما هم در این نزدیک دوماه نظری ثبت نکردید. این نظر بالایی هم مربوط میشه به دیروز !
تصمیمی هست که گرفته شده و دیگه لطفا صبر بفرمایید تا قسمت ۲۰ که رمز کلا برداشته بشه.
شما هم یا بلاگ براتون اهمیت داره یا خیر
اگه اهمیت داره که خب پس چرا در بحث ها شرکت نمی‌کنید یا نظر نمی‌دید؟ اگر هم اهمیت نداره که نداشتن رمز هم براتون نباید مهم باشه حالا هروقت شد شد
چشم بهم بزنید رمز برداشته میشه
موفق باشید

دوست داشتندوست داشتن

سلام دوست من قسمت نودهم کی ازاد میشه برای ما ممنونم

دوست داشتندوست داشتن

در تاپیک رمز قسمت نوزدهم توضیح دادم

دوست داشتندوست داشتن

عالیه داداش

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

من ادرسم واژه گذر نامه من همه همینه ک فرستادم دوست من ممنونم از لطف شما وای میستم ازاد کنی

دوست داشتندوست داشتن

آقا کوروش عزیز
اینهمه از دوستان ایمیل می‌گذارند و رمز براشون فرستاده میشه. بدون هیچ مشکلی
فقط شما هستی که متاسفانه ایمیلتون صحیح نیست و یک ایمیل قابل استفاده هم نمی‌سازی
پیشنهاد میکنم تو گوگل آموزش ساخت ایمیل یاهو یا گوگل رو یاد بگیرید و یکی بسازید که مشکلت حل بشه

دوست داشتندوست داشتن

خیلی زیبا مینویسی خیلی دوست داشتم با اون که ازین حس کم میدونم ولی خوشم اومد از داستانت

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 2 نفر

ولی نمیدونم چطوری باید ادامه داستانتو بخونم

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

خوب بود

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

خیلی عالی

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

دوست من داستانو کی ازاد میکنید ممنون میشم ازتون

دوست داشتندوست داشتن

https://hegharat.wordpress.com/2016/02/02/%D8%AF%D8%B1%D8%A8%D8%A7%D8%B1%D9%87-%D8%B1%D9%85%D8%B2-%D9%82%D8%B3%D9%85%D8%AA-%D9%86%D9%88%D8%B2%D8%AF%D9%87/

دوست داشتندوست داشتن

سلام ادمین.خسته نباشی.من کامنت گذاشته بودم ولی یادت رفت رمز و برام بفرستی

دوست داشتندوست داشتن

طرح قشنگی بود ?

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

عالی بود

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

سلام ، بسیار عالی بود. ممنون

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

درود دوست من قسمت نوزده کی ازاد میشه و سپاس بیکران

دوست داشتندوست داشتن

خوب بود ولی خیلی در هم بود

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

ادمین جان من تمام قسمت های رو انقدر برام جالب بود یک شبه خوندم اگه امکانش هیت رمز قسمت نوزده رو بدی ممنون میشم

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

بزودی کلا رمز قسمت نوزده برداشته میشه دوست عزیز
نظرات هم باید تایید بشند تا قابل نمایش بشند برای همین کمی طول میکشه تا دیده بشند

دوست داشتندوست داشتن

عالی??

دوست داشتندوست داشتن

سلام دوست من….
خوشحالم که مسیر داستان به حالت عادی برگشت… داستان مهیجیه من بعد خوندن هر قسمت برات نظر میدم و خوشحالم که دید وسیعی داری. تبریک…موفق باشی دوست من

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

سلام دوست من…
از بابت تموم زحماتی که برای داستانت میکشی متشکرم… داستانت عالیه…

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

عالي بودش

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

واااای عالیه
خوش به حالت
داستانت حرف نداره

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

عالیه

دوست داشتندوست داشتن

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایل‌ها کلیک نمایید:

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

درحال اتصال به %s

مرا از دیدگاه‌های جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

مرا در مورد نوشته‌های تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.

به 370 مشترک دیگر بپیوندید

دنبال‌کردن

حقارت

داستان ها و مطالبی پیرامون رابطه‌ی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن

حتما داستان رو از قسمت اول دنبال کنید

لیست تمام قسمت های داستان بالا در صفحه  لیست داستان ها هست

همونطور که تو فضای مرطوب و تاریک دستشویی چهار دست و پا نشسته بودم صدای نفس نفس زدن‌های خودم رو بلندتر و بلندتر می‌شنیدم. از شنیدنش خسته شده بودم٬ ازشون بدم میومد. مثل صدای نفس نفس زدن سگ شده بود! یکم بخاطر گرما بود ولی بیشتر بخاطر بلایی بود که از چندین روز پیش به سرم آورده بودند. همون شرطی که قبل از ورود به این خونه برام گذاشتن. پیش خودشون گفته بودن مبادا زبونم لال بخواد ی ذره‌ لذت هم ببره از این کارایی که برامون میکنه!
به هر حال خوب یا بد کار خودش رو کرده بود و من تو فضایی بودم که قبلا تجربه نکرده بودم. قبلا اگه به هر دلیلی تحریک می‌شدم خودم رو خالی می‌کردم و بعدش می‌رفتم پی کارم ولی با بستن این قفل به اونجام دیگه نمی‌تونستم کاری کنم. و تقریبا تو حالت اوج تحریک جنسی مونده بودم.توی اون لحظه‌ای که برای ارضا شدن ممکنه هر کاری بکنی داشتم زندگی می‌کردم ولی دریغ !! این وسیله برام شده بود مثل آب دریا برای آدم تشنه! هر‌چی بیشتر براشون کار انجام می‌دادم بیشتر تحریک می‌شدم و چون از ارضا خبری نبود بیشتر تحریک می‌شدم و اون هم ازم کارهای تحقیر آمیز‌تری می‌خواست!
بعضی وقتا بخاطر کارهایی که باهام می‌کردن آلتم که می‌خواست راست بشه و چون توی اون وامونده جایی نداشت اینقدر درد می‌گرفت و به دیواره هاش فشار میاورد که فکر می‌کردم با اینکه استخوان نداره هر لحظه ممکنه بشکنه!
تا حتی یک هفته قبل تصور اینکه بخوام مدفوع ی زوج رو از توی کاسه توالتشون جلوی دوربین بخورم و تشکر هم بکنم تو عجیب‌ترین رویا‌های جنسیم هم نبود ولی امروز اینکار رو انجام دادم!  حالا هم که خانم ازم می‌خواست از شوهرش خواهش کنم با مادرم سکس کنه یا بقول خودش — ننمو بگاد !!
هر بار می‌خواست درجه و شدت کارهاش با من رو بالا ببره اول ی فیلم ناجورتر ازم می‌گرفت. نمی‌دونم برای تفریح اینکار رو می‌کرد یا پیش خودش از این فیلم‌ها جدی جدی برای تهدید و اخاذی می‌خواست استفاده کنه!! اصلا نمی‌دونم چی توی سرش هست! تا قبل فکر می‌کردم بتونم حدس بزنم به چی فکر می‌کنه ولی همیشه اشتباه کردم. برای همین دیگه حتی تصور هم نمی‌کنم به چی فکر می‌کنه! باید قبول کرد اگه این بازی شطرنج بود اون همیشه از من بیست حرکت جلوتر بود و من چاره‌ای نداشتم بغییر از اینکه به خواسته هاش هرچند سخت و ناخوشایند تن بدم.
همونطور که تو این فکرهام بودم صدای موسیقی از توی ساختمون بلند شد. صداش واقعا بلند بود!! موسیقی برای مدت نسبت زیادی ادامه داشت تا اینکه صدای خانم رو آروم آروم شندیم که در حین خواندن با موزیک وارد دستشویی شد.
ی سینه‌بند و شلوار چسبون اسپرت ست هم به رنگ سبز فسفری با خط های صورتی تنش بود و سر تا پا اینقدر عرق کرده بود که ازش داشت آب می‌چکید. اومد تو و رو به من با خنده گفت:
–خوبی؟
یکم جا خوردم و نمی‌دونستم باید چی بگم تا اومد جواب بدم ی تف غلیظ و چسبناک پرت کرد توی صورتم که افتاد روی چشم چپم و بعد بلند بلند شروع کرد به خندیدن بهم!
— دهنتو خوب شستی؟
– بله خانم
— نشون بده ببینم!
دهنم رو باز کردم٬ سرم رو گرفت و بعد از کلی نگاه کردن ی تف دیگه اینبار توی دهنم انداخت و گفت:
— خوبه٬ اگه ی بار ببینم دهنت کثیف باشه طوری برات تمیزش می‌کنم که دیگه به روز اول برنگرده فهمیدی؟
– بله خانم
بعد دستش رو برد بالا و فقط گفت:
— زیر بغلام
و بعد دوباره شروع کرد به خواندن با آهنگ و پاهاش رو هم با ضرب آهنگ زمین می‌کوبید.
بیشتر هم لازم نبود بگه مشخص بود ازم چی ‌خواد. روی زانو هام بلند شدم و شروع کردم به لیسیدن زیر بغل هاش که بخاطر ورزش کردنش کاملا خیس بود ولی برخلاف تصور نه مزه‌ی بدی میداد و نه زاید شور بود! وقتی یکی تموم شد و خواستم برم برای بعدی سرم رو گرفت وطوری که انگار بخواد لبام رو ببوسه بهم نزدیک شد ولی لبش به لبم برخورد نکرد. موهاش ریخته بود توی صورتم و هردومون داشتیم تند تند نفس نفس می‌زدیم. من نمی‌دونستم باید چکار کنم فقط مونده بودم و منتظر بودم ببینم می‌خواد چیکارکنه. هنوز با پاش داشت با ریتم آهنگ پا می‌کوبید که یکدفعه از درد دادم هوا رفت٬ البته صدای خنده‌ی خانم از داد من بلند تر بود. خانم وقتی سرم رو گرفته بود تو بغلش با پاش زده بود به اونجاییم که نباید! تمام پایین تنم از درد داشت می‌لرزید! بعد از اینکه خنده‌هاش تموم شد گفت:
— بسه دیگه بچه ننه! ی دونه زدم تو تخمت حالا! نکشتمت که! پاشو نصف کارت مونده!
با هر بدبختی بود بلند شدم که طرف دیگه رو هم براش بلیسم تا صورتم رو دید ی بار دیگه تف کرد تو صورتم و گفت:
— بدو بدنم داره سرد میشه کثافت
سریع براش لیسیدم و بدون اینکه چیز دیگه‌ای بگه رفت بیرون و در رو هم بست.
یکم بعد موزیک قطع شد و دیگه صدایی نشنیدم و خونه ساکت موند تا وقتی که هوا کاملا تاریک شده بود.
زانوهام اینقدر روی سرامیک سرد اونجا درد گرفته بود که دیگه نمی‌تونستم روشون باشم برای همین خوابیدم کف دستشویی٬ اینقدر سرد بود که اول سختم بود ولی دیگه کاریش نمیشد کرد باید تحمل می‌کردم. تو فکر این بودم که شب رو باید چطوری اونجا سر کنم که صدای بوق ماشین اومد و تازه یاد خواسته‌ی امروز خانم افتادم و انگار دنیا توی سرم خراب شد!
ولی هنوز امید داشتم که خانم جدی نگفته باشه و فقط برای اذیت کردن من این رو گفته باشه. به هر حال همه‌چیز تا چند دقیقه دیگه معلوم میشد.
از زمانی که صدای ماشین رو شنیده بود زمان نسبتا زیادی گذشت ولی خبری نشد و کسی سراغ من نیومد تا اینکه بالاخره ارباب در رو باز کرد اومد تو و بدون اینکه چیزی بگه طوری رفتار کرد که منظورش رو فهمیدم باید چکار کنم.
اومد جلوی توالت فرنگی ایستاد و یکم صبر کرد من فهمیدم و در توالت رو بلند کردم ولی باز هم داشت صبر می‌کرد فهمیدم٬ اینبار شلوارکش رو کشیدم پایین و همون کنار روی سرامیک‌ها چهاردست و پا موندم. شروع کرد به ادرار کردن هر از گاهی یکم ادرارش می‌گرفت به گوشه های صندلی و شتک شتک می‌پاشید به بدنم. با اینکه امروز هزار جور بدترش سرم اومده بود ولی باز هم چندشم می‌شد. بعد از اینکه ادرارش تموم شد خواستم شلوارکش رو بکشم بالا که دیدم اومد بالای سرم و کیرش رو تکون تکون داد تا چند قطره‌ی باقی مونده ریخت روی سرم و بعد بدون اینکه چیزی بگه چراغ رو خاموش کرد و رفت بیرون.
سر و صدایی نمی‌اومد و من هم کاری نداشتم بکنم ولی باز نسبت به چند روزی که توی اون خرابه گذرونده بودم اینجا مثل هتل بود! حداقل بوی نفت نمی‌اومد ! و تشنم هم که می‌شد می‌تونستم برم از دستشویی ‌‌آب بخورم.
تو همین فکر بودم که دیدم جدا تشنم شده رفتم جلوی دستشویی ایستادم شیر رو باز کردم که آب بخورم که برای اولین بار از روزی که از خونه اومده بودم بیرون قیافه‌ی خودم رو توی آینه دیدم.
وای چقدر عوض شده بودم!! انگار به جای چند روز چند ماه گذشته بود!  صورتم لاغر شده بود – زیر چشام سیاه شده بود و ته ریشی که از قبل داشتم هم دیگه اسمش شده بود ریش نه ته ریش!
کمی آب خوردم و رفتم بشینم که در باز شد و خانم اومد تو و آروم بهم گفت:
— امروز سگ خوبی بودی برای همین فعلا از خواسته‌ی سر ظهرم می‌گذرم! ولی خودت خوب می‌دونی این موضوع دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره ! برای اون پیرسگ نقشه ‌هایی دارم که اگه بگم اون کیر صاحب مردت اون تو می‌ترکه !!
و بعد خندید! ی نفس راحتی کشیدم و خواستم تشکر کنم که ی کیسه داد دستم و گفت:
— خودتو خوب می‌شوری – با اینها هم تمام بدنتو سفید می‌کنی واسه‌ی امشب! مبادا ی تار مو جاییت ببینم! مخصوصا اون سوراخت!!!
در حالی که در رو می‌بست که بره برگشت و چیزی گفت که مثل پتک خورد تو سرم:
— راستی فک می‌کنی چند روز طول بکشه تا مامان جونت بفهمه تو بالشی که هر شب روش می‌خوابه ی شورت مردونه کثیفه؟!!!
بلند خندید و در رو بست و رفت.
اصلا به این موضوع فکر نکرده بودم!!! مادر من کمی وسواسی بود و تقریبا هر ۱-۲ هفته تمام روبالشی هارو در میاورد و می‌شستشون. فکر می‌کردم که آخرین بار کی بوده که دیده باشم رخت خواب هارو شسته باشه ! اینقدر بهم داشت فشار میومد مغزم درد گرفته بود . گذشت زمان رو حس نمی‌کردم. می‌دونستم چی ازم خواسته بود ولی اینگار دیگه حس نداشتم بخوام ادامه بدم که در باز شد.
خانم بود. با ی لبخندی که شیطنت ازش می‌بارید اومد تو و ی چیزی هم پشتش قایم کرده بود.
این شاید اولین باری بود که با ورودش به جایی که بودم نمی‌تونستم بلند بشم و بهش احترام بگذارم. با چیزی که بهم گفته بود انگار شک الکتریکی بهم داده بودند نمی‌تونستم تکون بخورم! همونطور ولو شده بودم کنج دیوار و نگاش می‌کردم.
همونطور آروم آروم بهم نزدیک شد و ی دفعه چیزی رو بهم نشون داد که تمام آرامش دنیا رو بهم داد !!
اول فکر کردم ی شورت ولی همون شورت وا مودنده بود که کرده بودش توی بالش !! اینجا چیکار می‌کردم؟!!!!
بدون اینکه فکر کنم چرا و چطوری فقط از شدت آرامشی که بدست آورده بودم خودم رو روی پاهاش انداختم.
لبم چسبیده بود به پاهاش. می‌خواستم ببوسم و تشکر کنم ولی اینقدر بی حس شده بودم که نمی‌تونستم! تمام بدنم لرزه‌ی خفیفی داشت. انگار اون هم می‌دونست من تو چه حالی هستم. سرم داد نزد و گذاشت همونطور چند لحظه کنار پاهای نرم و گرمش باشم کمی بعد که به خودم اومدم از همون پایین سرم رو چرخوندم و نگاش کردم و گفتم:
– ممنون
بهم لبخند شیرینی زد که انگار ی قلبم رو بغل کرده باشه! توی اوج آرامش بودم که آروم چرخید و رفت سمت در و گفت:
— کارات یادت نره! برای امشب خودتو حسابی آماده کن!
تا چند دقیقه بعد از اینکه در رو بست و رفت من هنوز روی زمین بودم! چقدر خیالم راحت شد!
تمام مدتی که بدنم رو کامل طبق دستور خانم تیغ می‌زدم به این فکر می‌کردم که خانم چطوری شورت رو بدست آورده!؟ بنظرم اومد که حتما از توی شلوارم کلید خونمون رو برداشته و برنامه مادر من رو هم که می‌دونسته ولی باز برای اینکه مطمئن بشه هم حتما اول زنگ زده ببینه خونه هست یا نه و رفته تو و شورت رو در آورده و اومد.
البته با شناختی که من از خانم دارم می‌دونم همینطور خشک و خالی توی خونه نمی‌ره و بیاد و حتما باز ی کاری هم کرده ولی مهم نیست همین‌ که اینقدر به فکر بوده که اینکار رو برام انجام داده ی دنیا ارزش داره. انگار ی بار سنگین رو از روی دوشم برداشته بود.
اینقدر حواسم پرت بود که خودم رو حسابی با تیغ لت و پار کرده بودم ! همه جام یکم می‌سوخت. آخر سر یادم افتاد که صورتم رو هم باید بزنم و یادم رفته! می‌خواستم شروع کنم که باز خانم وارد شد و با دیدن من گفت:
— خوبه خودتو سفید کردی تخم سگ من!
چهار دستو پا شدم و تشکر کردم
— می‌خوای صورتتو بزنی؟
– بله خانم
اومد جلو و از پشت آینه ی کاسه پلاستیکی کهنه برداشت و رفت سمت توالت فرنگی و توی کاسه ادرار کرد و ظرف رو آورد گذاشت جلوی من
— می‌دونی باید چیکار کنی دیگه؟
– بله خانم
رفت دم در ایستاد تا کار من رو چک کنه
تیغ رو توی ادرارش خیس می‌کردم و می‌کشیدم به صورتم. امیدوارم باز صورتم رو نبرم چون ایندفعه بیشتر از همیشه میسوزه٬ ای لعنت ! بریدم!
خانم خندید
— مواظب باش با ی اصلاح کردن خودتو به کشتن ندی بی عرضه! زودتر خودتو آماده کن میام دنبالت!
با اینکه صورتم می‌سوخت ولی بیشتر از اینهمه اشتیاق خانم به کاری که امشب می‌خواست باهام بکنه می‌ترسیدم! برای هر چیز ساده‌ای اینقدر ذوق‌زده نمیشه!
بعد از اینکه دیگه جای سالمی روی صورتم باقی نگذاشتم! خودم رو دوباره شستم و اومدم نشستم پشت در منتظر موندم تا خانم بیاد.
بعد از مدت نسبتا زیادی در باز شد و خانم رو دیدم٬ قبل از اینکه حواسم به لباس و آرایشش بیوفته تمام توجهم رفت به دیلدویی که به خودش بسته بود! فکر نمی‌کردم از اونهایی باشه که از کردن بردش خوشش بیاد! اون فقط از خورد کردن روحی من به اوج لذت می‌رسید ولی خب شاید از نظرش اینکار همون نتیجه رو براش داشت و البته از اندازه‌ی اون دیلدو جدا هم کمی ترسیده بودم !
چهار دست و پا شدم و سریع رفتم جلو و پاهاش رو بوسیدم.
— سرتو بیار بالا حیوون
-بله خا…
حرفم تموم نشده بود که با لگد زد بهم و گفت :
— امشب چیزی بجز پارس کردن ازت بشنوم روزگارت رو سیاه می‌کنم ! فهمیدی؟
طبق عادت خواستم بگم بله خانم ولی خوشبختانه آخرین لحظه حواسم جمع شد و براش پارش کردم بعد هم رو زانوهام بلند شدم تا قلادم رو بهم وصل کرد و دنبال خانم راه افتادم تا رسیدیم به یکی از اتاق خواب‌ها که فعلا خانم و شوهرش توش اقامت داشتن.
تو راه دوست داشتم جای پاهاش رو روی پارکت خونه می‌بوسیدم! من زیاد اهل فتیش و این چیزا نبودم ولی وقتی دنبالش راه می‌رفتم و چیزی جز پاهاش نمی‌دیدم دست خودم نبود! انگار پاهاش داشتن می‌رقصیدن برام ! اینقدر هم نرم و لطیف بودن که فکر کنم از پوست صورت من هم نرم تر بود!
رسیدیم به اتاق٬ ارباب اونطرف با همون لباس خونگی نشسته بود و داشت طبق معمول با موبایلش ور می‌رفت.
خانم به من دستور داد که برم روی تخت طوری که باسنم رو روی تخت و سرم رو پایین تخت نگه دارم بعد یکم تنظیمم کرد و قلادم رو هم بست به چفتی که پایین تختش بود طوری که دیگه نمی‌تونستم تکون بخورم.
با اینکه تختشون ارتفاع نسبتا کمی داشت ولی باز سرم اینقدر پایین بود که فشار خون توی سرم یکم زیاد شده بود٬ حالت راحت و ریلکسی نبود! بجز دیوار روبروم چیزی رو نمی‌تونستم ببینم
خانم اومد جلوم و در حالی که ی دستکش لاتکس دستش می‌کرد گفت:
—  برای اینکه امروز گوه‌خور خوبی بودی برات یکم سوراختو چرب می‌کنم !
برای تشکر پارس کردم
خانم رفت پشت و دستشو حس کردم که دور سوراخم رو چرب می‌کرد بعد حس کردم رفت دورتر و یکدفعه صدای موزیک نسبتا بلند و تندی اومد داشتم دقت می‌کردم ببینم آهنگشو می‌شناسم یا نه که یکدفعه حس کردم داره دو طرف پشتم رو از هم باز می‌کنه و بلافاصله هم دیلدو رو وارد سوراخم کرد و با یکی دو حرکت حسابی تو جا دادش!!
چند لحظه‌ا‌ی‌ گذشت و همینطور یکنواخت داشت از پشت می‌کرد.جز صدای خنده ‌ی خانم چیزی نمی‌شنیدم من که تابحال از اینجور کارا نکرده بودم و برام اصلا تجربه خوشایندی نبود در حالی که پشتم داشت رسما گاییده میشد ی دفعه سایه ‌ای رو روی دیوار دیدم که از پشتم داره بهم نزدیک میشه حتما شوهرش بود و بالاخره دست از موبایلش کشیده بود. سرم رو بالا آوردم و با چیزی که دیدم برای بار دوم در یک روز نزدیک بود بیهوش بشم !
خانم بود !!!!
وقتی من رو بسته بودن جاش رو با شوهرش عوض کرده بود ! یعنی تمام این مدت خانم و دیلدوش نبود ! شوهرش بود و اون کیر دسته خرش که داشت اینطوری پارم می‌کرد !
چشم از چشمم بر نمی‌داشت ! احساس می‌کنم از ذلت و خواری من جدی جدی جون می‌گرفت. می‌خواستم ازش خواهش کنم تمومش کنه ولی می‌دونستم اگه حرف بزنم و کاری که ازم خواسته انجام ندم طوری تنبیهم میکنه که این وضعیتم پیشش تفریح به حساب بیاد !
فقط چندتا زوزه کشیدم و اون هم همونطور نگاهم ‌کرد و بعد پاش رو گذاشت روی سرم و گفت:
— زوزه می‌کشی مادرسگ؟!!!!
— آره زوزه بکش!!!!
— یادته پرسیدی چرا بهت می‌گم کونی؟!!
—  بهت گفتم هرچی که من بخوام همون میشی؟!!
— حالا دیدی کونی شدی؟!!!!
— وقتی من چیزی رو بخوام تو همون میشی
— خوشت میاد نه؟!!! دوست داری کیر اربابت داره می‌ره تا ته اون کونه پارت نه؟!!
پاش رو روی سر و صورتم طوری فشار میداد که انگار داشت سیگار خاموش می‌کرد! ارباب هم تندتر از قبل داشت می‌کرد.
خانم پاش رو برداشت و توی صورتم تف کرد و در حالی که تف رو تو صورتم پخش می‌کرد گفت:
— کونی کثافت !! مادرسگ!!
— کون دادن رو از بابات یاد گرفتی یا ننت !!؟!!
باهم شروع کردن به خندیدن بعد رو کرد به من گفت:
اگه فکر می‌کنی این بدترین قسمت امشبته خیلی در اشتباهی توله سگ من!!!
در حالی سایه‌اش ازم دور می‌شد خنده‌ای کرد که درد پشتم و اینکه دارم توسط شوهرش به گا می‌رم رو فراموش کردم و ترس تمام بدنم رو گرفت.

داستان اعتیاد به حقارت قسمت پنجم

ادامه دارد …

* Zugzwang

خیلی جالب بود. فقط زمانهای مساوی برای آپدیت بزاری بهتره.

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

salam .khaste nabashid.

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

مثل همیشه عالی مرسی

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

مثل همیشه بی نقص.
زوگسونگ به چه معناست؟؟
واسه ارتباط باهات اگه میل بدی ممنون میشم . چنتا فکر تو سرم هست .

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

سلام دوست عزیز
خوشحالم که از داستان راضی هستید
در مورد سوالتون در پایان داستان پاورقی زدم٬ میتونید به لینک مراجعه بفرمایید
برای ارتباط با من در پست آغازین بلاگ اطلاعات دادم ولی برای پیشنهاد چون چهار چوب داستان رو از قبل بستم نمی‌تونم تغییری توش اعمال کنم.
باز هم ممنون از نظرات همه دوستان
موفق باشید

دوست داشتندوست داشتن

مثل هميشه جذاب بود.
دراماي داستانت عاليه.
احساس شخصيت اصلي كاملا باور پذيره

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

سپاس از توجه شما امید عزیز

دوست داشتندوست داشتن

عاااااااااااااااااااااااااااااالی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
این قسمت چون زیاد خبری از اون مرد نبود واااااااقعا آرامش بخش و عالی بود
عاشق وبلاگتم
من با این داستان ها خودمو ارضا نمیکنم ، بلکه از نظر احساسی برانگیخته میشم
توروخدا ادامه بده
ادامه بده

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

سلام تمام قسمتها رو خوندم جالب بود جز قسمت ۱۵کمکم کنید سپاس

دوست داشتندوست داشتن

دوست عزیز قسمت پانزده از امروز قفلش برداشته شده

دوست داشتندوست داشتن

واقعا زحمت کشیدی مرسی

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

یه ماده سگ پیام بده

doastam_70@yahoo.com

دوست داشتندوست داشتن

وووووووووووووووووه……. ز شدت شهوت دارم منفجر میشم …. چه خبره! وووووووووووووووو یعنی فک کن! چه لذت جنسی بردم از خوندنش الان آماده شدم اسلیوم منو بکنه ….

دوست داشتندوست داشتن

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایل‌ها کلیک نمایید:

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

درحال اتصال به %s

داستان اعتیاد به حقارت قسمت پنجم

مرا از دیدگاه‌های جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

مرا در مورد نوشته‌های تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.

به 370 مشترک دیگر بپیوندید

دنبال‌کردن

حقارت

داستان ها و مطالبی پیرامون رابطه‌ی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن

حتما داستان رو از قسمت اول پیگیری کنید

از خستگی این چند روز می‌خواستم زودتر بخوابم یعنی بهتر بگم نمی‌خواستم داشتم بیهوش می‌شدم از خستگی ولی فکر و خیال بهم اجازه نداد و تا نصفه شب بیدار موندم. وصبح وقتی بیدار شدم که فهمیدم کار از کار گذشته!
قرار بود صبح زود بیدار بشم دوش بگیرم – مسواک بزنم و صبحانه رو براشون آماده کنم ولی از صدای داد و بیدادی که از توی ساختمان میومد فهمیدم که خواب موندم.
چون در رو روم قفل نکرده بودند سریع پاشدم و دویدم که برم توی ساختمون که وسط راه خانم رو دیدم که با ی تاپ و شورت سفید که بنظر لباس خوابش میومد جلوم ظاهر شد. دستش رو زد به کمرش و گفت:
— من تورو اینجا مهمونی دعوت کردم یا اومدی نوکری کثافت؟
قبل از اینکه بخوام چیزی بگم گفت:
–حالیت میکنم!!!
و موهام رو گرفت و من رو دنبال خودش کشید و برد توی خونه و ادامه داد:
— قرار بود از امروز یکم زندگیت راحت‌تر بشه ولی لیاقتش رو نداشتی بجای کار عادی میری برای جایی که واقعا لیاقتش رو داری کثافت !!
رفتیم توی ساختمان که دیدم ارباب هم بیدار شده و خواب آلود ایستاده ! اومد جلو و گفت:
— حروم‌زاده نمی‌تونستی بموقع بلندشی٬ سر صبحی منم با صدای جیغ و داد بیدار نشم؟ خاک بر سرت!
و ی پس گردنی نسبتا محکم زد توی سرم و بلند داد زد:
— عزیزم قلاده‌ای که گفتی رو توی ساک پیدا نمی‌کنم جای دیگه‌ای نیست؟
خانم جواب داد :
— خودم پیدا کردم آوردم٬ تو فقط اون نکبت رو بیار اینجا
ارباب دست من رو گرفت و محکم کشید و برد طبقه بالا سمت راست راه پله ها جلوی یکی از در ها که از دیروز یادم مونده بود. ی سرویس بهداشتی نسبتا کوچکتر از بقیه سرویس ها بود. تا رسیدیم خانم ی قلاده‌ی فلزی دیگه به گردنم وصل کرد و از زنجیرش من رو کشید و برد تو.
توی دستشویی ی سرویس فرنگی بود و ی توالت ایرانی معمولی. ولی نکته‌ی عجیبی که توش بود حلقه هایی بود که به دیوار بود. مثل همون حلقه‌ای بودند که به کف انباری بود ولی کمی کوچکتر بودند.
زنجیر من رو به یکی از حلقه ها قفل کرد و گفت:
— عزیزم آماده‌ای یا نه؟
— با اون پر خوری دیشب از آماده هم آماده‌ترم مخصوصا برای این کثافت !!!
از اون لحظه به بعد هر موقع خانم رو نگاه می‌کردم می‌دیدم که زل زده به چشم و صورت من و انگار از خورد شدن من داره جون دوباره می‌گیره !!!
ارباب اومد و اول توی توالت فرنگی ایستاده ادرار کرد و هر از گاهی هم برای خنده سر کیرش رو سمت صورت من می‌گرفت و یکم می‌شاشید روی صورت و موهای من و بعد هم نشست و حسابی خودش رو خالی کرد!
وقتی بلند شد سیفون رو نکشید وخودش رو هم پاک نکرد. در توالت رو گذاشت و پاش رو گذاشت روش و خم شد تا اینکه پشتش روبروی من قرار گرفت و گفت:
— منتظر دعوت نامه‌ای! بلیس تمیز کن مادرسگ!!
ی نگاه به خانم کردم شاید اون چیز دیگه‌ای بگه ولی داشت با چنان لذتی من رو نگاه می‌کرد که نخواستم لذتش رو خراب کنم. شروع کردم به لیسیدن سوراخ ارباب و بعد از چند بار لیسیدن گفت :
— یکم مونده بود توش و یکدفعه ی تکه نسبتا بزرگ رو فشار داد به دهنم٬ تو اون شرایط نمی‌دونستم باید چکار کنم. چشمم بسته بود و فقط قیافه‌ی خانم رو تجسم کردم و پیش خودم فرض کردم که از دیدن این کار من حتما به اوج لذت میرسه  و بدون اینکه چیزی بگم دهنم رو باز کردم!
اینقدر بزرگ بود که تقریبا تمام دهنم رو پر کرده بود. بعد از اینکه از جلوی صورتم کنار رفت در توالت فرنگی رو بلند کرد و گفت:
— بندازش پیش بقیه دوستاش تنها نمونه (و خندید!)
وقتی دهنم رو خالی کردم دیدم خانم داشت با رضایت کامل به من نگاه می‌کرد. ارباب رفت بیرون و خانم اومد نزدیک تر. اول فکر کردم می‌خواد من نوازش کنه چون سگ خوبی بودم ولی اومد و قفل رو باز کرد و وصل کرد به ی حلقه دیگه که زیر توالت فرنگی بود. دیگه تقریبا سرم چسبیده بود به صندلی توالت. بعد هم خودش رو توی همون توالت خالی کرد و خودش رو با دستمال توالت پاک کرد ولی باز سیفون رو نکشید٬ در توالت که دیگه تقریبا پر شده بود رو باز گذاشت. لباسش رو که مرتب کرد دستمال توالت کثیفش رو که تقریبا قهوه‌ای رنگ شده بود آورد پایین سمت دهن من و گفت:
— بخور
من هم بدون اینکه بخوام فکر کنم از دستش گرفتم و شروع کردم به جوییدن !
خندید ورفت نزدیک در دستشویی و گفت:
— باش تا بیام
و رفت و چراغ رو هم خاموش کرد. من موندم و بوی گند مدفوع.و این دستمال که توی دهنم بود هرچی می‌جویدم دلم رضای قورت دادن نمی‌داد ولی بالاخره چشمام رو بستم و پایین دادمش ! از خوردن صورتم به صندلی توالت و کف زمین بدم میومد تا اینکه یادم افتاد چند لحظه پیش ی تیکه گوه توی دهنم بوده! و بعدش هم دستمال توالت خانم رو خوردم! بعد دیگه زیاد سختم نبود و همونجا آروم گرفتم تا بیان سراغم.
بعد از حدود نیم ساعتی خانم اومد در رو باز کرد و چراغ رو هم روشن کرد دیدم لباس بیرون تنش هست اومد تو و زنجیر  من رو باز و وصل کرد به وسط دستشویی٬ حالا می‌تونستم حرکت کنم ولی بلافاصله بعدش یکم کار سخت شد چون دستم رو از پشت با دستبندی که شبیه دست بندهای پلیس بود و فقط رنگش قرمز بود بست و رفت دم در و گفت:
— آب اینجا خرابه سیفون کار نمی‌کنه! تنبیه و کار امروزت اینه که باید با دهن کثافتت که لیاقت کون شوری داره تمام گوه های من و ارباب رو از توی توالت فرنگی برداری و ببری توی توالت بقلی بزاری و بعد هم تا جایی که میتونی کف توالت ها رو بلیسی تا تمیز بشه! هواکش رو خاموش می‌کنم که حسابی به بوشون عادت کنی چون از این به بعد از اینجور کارا زیاد داری !گوه خور کثافت!
و بعد خندید و ی تف کرد سمت من که بهم نرسید و افتاد روی زمین و در رو بست و رفت.
برام سخت بود ولی حداقل مجبورم نکرده بود بخورمشون ! میدونستم کار زیاده پس زودتر شروع کردم. سعی می‌کردم دهنم رو بیشتر پر کنم تا زودتر تموم بشه. چند بار اول رو که میبردم خالی کنم هنوز یکم مغزم کار می‌کرد ولی بعد از مدتی دیگه قاطی کرده بودم و خودم رو آدم نمی‌دونستم. دیگه چیزی به اسم کثیفی و ناخوشایند بودن برام معنی نداشت. برای همین وقتی نزدیک توالت معمولی که توش خالی می‌کردم زانوم سر خرد و با سر رفتم توی گوه هایی که خالی کرده بودم٬ مشکل و ناراحتیم این نبود که تو اون وضعیت هستم و صورت و دهنم رو کثافت گرفته ! نه! مشکلم این بود که کثافت ها پخش شده و برای همین مثل خوک شروع کردم با زبون و دهنم تکون دادن و جمع کردنشون و بعد هم جاشون رو روی کاسه توالت لیسیدم تا ردی از اشتباهم نمونه!
وقتی کارم تموم شد از نوری که از پنجره‌ی کوچیک اونجا میومد فهمیدم باید ظهر شده باشه. دیگه میشد از کنار توالت ها دور بشم و برم ی گوشه منتظر باشم ولی نمی‌خواستم! از اینکه هنوز بو و مزه‌ی مدفوع برام خوشایند نبود ناراحت بودم! میخواستم به بو و مزه‌اش عادت کنم طوری که بعدا هر کاری ازم خواست براش انجام بدم٬ برای همین رفتم کنار کاسه توالت خوابیدم و  نفس عمیق می‌کشیدم تا به بوش عادت کنم.
کمی بعد سر و صدایی از توی ساختمون شنیدم و بعد هواکش دستشویی روشن شد ولی چراغ روشن نشد. احتمالا خانم بود می‌خواست بیاد به من سر بزنه ولی برای اینکه بو اذیتش نکنه از قبل هواکش رو روشن کرده بود. باز هم مدتی گذشت تا اینکه یکدفعه چراغ روشن شد و چشم من که به تاریکی اونجا عادت کرده بود از شدت نور از کار افتاد!
به خودم اومدم دیدم خانم وارد شده و داره با موبایل ازم فیلم می‌گیره. بعد شروع کرد در حین فیلم گرفتن ازم سوال و جواب کردن.
— میبینم که خوب از دهن کار کشیدی کثافت!
– بله خانم
— خوش مزه بودن نه؟
– بله خانم
— چرا یکم ازشون نمی‌خوری تا همه ببینن چقدر عاشق خوردن گوه هستی؟!
من هم سریع ی تکه با دهنم از توی کاسه برداشتم و برگشتم سمت خانم و جلوی موبایلش شروع کردم به جویدن که خانم گفت:
— از دیدن صاحبت خیلی خوشحال شدی نه؟!!!
-ممم ممیم
— اون مادر سگت بهت یاد نداده که حرف زدن با دهن پر زشته؟
و تف کرد توی صورتم
من هم یکم دیگه جویدم و بعد قورت دادم و گفتم:
– ببخشید که با دهن پر حرف زدم خانم
— بیشتر عذر خواهی کن
– غلط کردم خانم گوه خوردم
بعد خانم با صدایی که شیطنت ازش می‌بارید گفت:
— باشه ! اونجا گوه هست می‌تونی بخوری تا ببخشمت!
باز دوباره دهنم رو پر کردم و شروع کردم به جویدن جلوی موبایل خانم و بعد قورت دادم .
بعد خانم اومد جلو و به من دستور داد که سرم رو بزارم روی کثافت های توی توالت و من هم همینکار رو کردم. بعد پاش رو که هنوز کفش بیرونش پاش بود گذاشت روی سر من و حسابی فشار داد تا اینکه سرم خورد به سنگ توالت بعد سیفون رو کشید!!!!
در اون حین که داشتم توی آب و کثافت غرق می‌شدم به این فکر می‌کردم که یعنی از صبح به من دروغ گفته بود و من هم ی لحظه به حرفش شک نکرده بودم !! بعد از چندین بار قورت دادن آب و کثافت های همراهش خانم پاش رو از روی سرم برداشت گوشی رو گرفت سمت صورتم و گفت :
— اِ ! ی تیکه گوه گنده با سیفون نرفته و مونده اینجا !!
– منظورتون من هستم خانم
تف کرد توی صورتم و گفت:
— آره مادرسگ! منظورم تویی کثافت کونی !
بعد فیلم گرفتن رو قطع کرد و موبایل رو گذاشت توی جیب مانتوش. به خودم جرات دادم و پرسیدم :
– خانم میشه ی سوال بپرسم؟
— بنال!
– خانم چرا شما به من بعضی وقتها می‌گید کونی؟ شما که میدونید نه تابحال چنین کاری کردم و نه ازش لذتی می‌برم
خانم اومد جلوی من م خم شد سمت صورتم و گفت:
— تو هر چیزی که من اراده کنم هستی و میشی !
— تا چند روز پیش فکر این رو می‌کردی که جلوی دوربین با اشتیاق گوه من و شوهرم رو بخوری ؟!!! فکر نمی‌کنم! ولی امروز اینکار رو با عشق برای من انجام دادی. مطمئن باش اگه اراده کنم برای من کونتو مثل سگ میدی بالا و التماس کیر میکنی! غیر از اینه سگ من؟!
– نه خانم من سگ شمام هرچی شما امر کنین همونه
— هم زندگی خودت هم اون ننه‌ی سگت مگه نه؟!
– بله خانم
— مطمئنی دیگه نه؟
– بله خانم اختیار زندگی مادرم هم دست شماست.
— خوبه سگ من! پس باید به فکر ی کیر خوب برای ننه‌ی جندت هم باشم !!
این رو گفت و در حین خندیدن با کلید دست های من رو باز کرد و رفت سمت در و بعد برگشت و گفت:
— خوب توالت رو بشور و بعد خودت رو تمیز کن وقتی تموم شد میشینی همینجا جلوی در تا من بیام.
توی توالت برس نبود و بخاطر کار های امروز هم حسابی کثیف شده بود برای همین مجبور شدم با دست و آب همه جا رو تمیز کنم. از ترس ایراد گیری های خانم  حتی دورتادور سوراخ کاسه توالت رو محکم دست کشیدم و تمیز کردم بعد خودم رو حسابی سر تا پا شستم و نشستم جلوی در تا خانم تشریف بیارند.
وقتی صدای دمپایی راحتیشون رو شنیدم سریع چهار دست و پا شدم. خانم که رسید بدون اینکه توالت رو برای تمیزی چک کنه بهم گفت:
— من فکرامو کردم می‌خوام ارباب ننتو بگاد !
من خشکم زده بود ! فکر نمی‌کردم صحبتش رو جدی گفته باشه که ادامه داد:
— آره ! هر چی بیشتر فکر می‌کنم بیشتر این رو می‌خوام!
— امروز که ارباب اومد برو ازش خواهش کن تا ننتو بکنه ! این ی دستوره و اگه حتی ی لحظه مکث کنی خودت میدونی ٬ فهمیدی؟!
گوشام داشت زنگ می‌زد! فقط تونستم بگم:
– بله خانم!
— خوبه!! حالا که سگ خوبی شدی منم برات ی خبر خوب دارم!!
— از امشب دیگه لازم نیست بری اونجا بخوابی !
خیییییییییلی خوشحال شدم!!! گفتم:
– ممنون خانم
خم شدم و سرامیک های کنار دمپاییش رو بوسیدم که گفت:
— از امشب می‌تونی همینجا توی توالت بخوابی !
بعد چراغ رو خاموش کرد٬ در رو بست و رفت.

ادامه دارد…

داستان اعتیاد به حقارت قسمت پنجم

عالی عالی عالییییییییییییی مرسی همونی که میخواستم.ادامه خواهش میکنم

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

اگه مادره برده خانومه بشه چی میششششه

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

عالییی. فقط دیگه انقدر دیر اپ نکن مردیم از انتظار

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

به اون ای دی که نوشته بودی یه ایمیل دادم.بخونش لطفا

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

لطفا یه طوری بنویس که مامانه برده دختره شه داستان عالیییییییییییییی مرسی

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

نوشتنت حرف نداره
اما من فانتزی هام یه کم فرق میکنه
اگه اون مرد اصلا توی داستان نبود خییییییییییییییلی عالی میشد
من حالم از یه ارباب مرد به هم میخوره ، البته سلیقه شما هم محترمه. اما خواهش میکنم شما که نوشتنت اینقدر حرفه ای و جذابه لطفا در مورد بردگی مطلق برای یک خانوم و تحقیر دربرابرش بنویس
این خواهش منه. اما بازهم میگم سلیقه شما محترمه….

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

من هم با نظر دوستمون موافقم

دوست داشتندوست داشتن

لایک

دوست داشتندوست داشتن

ارباب و مستر ارش هستم 30 ساله از شهرک غرب استاد فلک، بانداژ، هارد سکس، اسپنک و شکنجه فقط برده های ماده برای رابطه حضوری در تهران تماس بگیرن 09058347993

دوست داشتندوست داشتن

ووووووووو…. من تو عمرم حتی در خیال و رویا حتی یه لحظه هم همچین صحنه هایی ندیده بودم بینظیر بود!!!!!! اما در حده جملاتی از این دست بکارشون برده بودیم .ولی واقعا کسی تجربی توالت اسلیو بوده تا کامنت بزاره و بگه که شدنی هست؟ و لذتش چقدره؟

دوست داشتندوست داشتن

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایل‌ها کلیک نمایید:

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

درحال اتصال به %s

مرا از دیدگاه‌های جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

مرا در مورد نوشته‌های تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.

به 370 مشترک دیگر بپیوندید

دنبال‌کردن

حقارت

داستان ها و مطالبی پیرامون رابطه‌ی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن

:disclaimer (رفع مسئولیت)
این داستان با ماهیت Femdom و Maledom با تاکید زیاد بر تحقیر کلامی و فیزیکی می‌باشد. در صورتی که خواهان مطالعه داستانی در مورد سکس به اصطلاح عامه «معمولی» هستید لطفا از خواندن این داستان خودداری کنید.

قسمت اول:  اولین دیدار در منزل ما
بالاخره صدای زنگ در پایین اومد! خیلی هیجان داشتم. پیش خودم می‌گفتم اصلا کار درستی کردم که دعوتش کردم؟ آخه اون کجا من کجا! از نظر اقتصادی و البته خیلی نظرهای دیگه! ربطی بهم نداشتیم.
تو همین فکرها بودم که زنگ در واحدمون رو زد. خیلی بد شد می‌خواستم برم از قبل در رو باز کنم ولی این فکر و خیال‌ها مگه می‌گذاره! دویدم دم در رو باز کردم٬ همون چهره‌ی زیبای همیشگیش با لبخند خاص خودش و برقی در چشماش که میشد کنجکاوی برای دیدن خونه‌ی ما رو توش دید.
‹سلام›
«ســـــلام»
‹چطوری؟ آدرس رو راحت پیدا کردی؟›
«پسرخوب با جی پی اس پیدا کردم دیگه مگه عصر هجره که ملت هنوز راه رو گم کنند!!»
‹اوه! آره راس میگی! ای وای من چرا تعارف نمی‌کنم بیای تو!! جدا عذر می‌خوام! بفرمایید بفرمایید!›
تعارف کردم و رفتم تو٬ صدای در اومد ولی دیدم نیومد تو گفتم:
‹ کجایی پس؟ بیا تو دیگه!›
صدام کرد:
«ی لحظه بیا اینجا»
من با کنجکاوی رفتم جلوی در که دیدم خیلی جدی ایستاده و ازم پرسید :
«من امروز چرا اینجام؟! ببین اگه تو مرحله‌ی عملش کم آوردی بگو میشینیم باهم گپ میزنیم و بعدش منم میرم ولی اگه  تو‌ هم مثل من جدی هستی بهتره از همین جلوی در شروع کنیم. نظرت چیه؟»
من با اینکه میدونستم چی می‌خوام و می‌دونستم اون برای چی اینجاس ولی انتظارش رو نداشتم که اینقدر زود همه‌چیز شروع بشه. از صحبت‌های تیریپ روشن فکری‌مون تو دانشگاه تا گپ‌هامون تو کافی‌شاپ و اسکایپ در مورد اینکه چطور بعضی ها ذاتا برده و خدمتکارزاده هستند و وقتی در این حالت هستند در اوج‌ لذتشون قرار می‌گیرند و بعضی برعکس وقتی بر دیگران مسلط میشند به این درجه‌ی لذت می‌رسند. اینکه چطور زندگی مدرن امروز برخلاف گذشته به اشتباه همه رو تقریبا در یک سطح قرار داده و این لذت اصلی زندگی رو در روزمرگی‌ها گم کرده. اینکه قرار گذاشتیم باهم تا ته این حس رو تجربه کنیم! تمام اینها مثل برق و باد از ذهنم گذشت. با صدای بشکن‌زدنش به خودم اومدم.
» خب! تصمیمت!؟ یعنی تاحالا وقت نداشتی فکر کنی!!؟»
مثل اینکه اون فکر کردن‌هام اینقدر هم به سرعت برق و باد نبود! تصمیمم رو گرفتم٬ به خودم گفتم اینهمه بهش فکر کردی اگه حالا که همه‌ی شرایطش مهیا هست انجامش ندی بقیه عمر خودت رو لعنت میکنی! برگشتم صدام رو با سرفه صاف کردم و گفتم:
‹باشه٬ شروع کنیم!›
لبخندی زد و گفت:
«اوکی ! من تو کدوم اتاق لباسم رو عوض کنم؟»
این و گفت و خودش اومد تو و تو همه جا شروع کرد به سرک کشیدن. خواستم بگم که ‹لطفا کفشتو در بیار› که دیگه دیر شده بود و تقریبا همه‌جای خونه رو زیرپا گذاشته بود.رفت تو اتاق مادرم و گفت: «همین‌جا خوبه» و در رو بست.
بعد از چند دقیقه اومد بیرون ولی لباسش تغییر خاصی نکرده بود فقط شال سرش رو باز کرده بود و مانتوشو در آورده بود. همین کار رو با جالباسی جلوی در هم میتونست انجام ! گفتم:
‹بفرمایید اینجا٬ شربت آوردم یکم خنک بشی!›
اومد نشست رو مبل پاشو انداخت رو پاش که دیدم هنوز کفش کتونی ساق بلندشو در نیاورده و دیگه هم انصافا هم خیلی دیر بود هم بی‌فایده که ازش بخوام درشون بیاره. موبایلشو در آورد و یک دستی شروع کرد به تایپ و با دست دیگرش لیوان شربت رو دست گرفته بود و هر از گاهی ی کم میخورد.
من اول چیزی نگفتم. پیش خودم گفتم حتما کار واجبی داره و صبر کردم تا مسیجش رو بده ولی بعد از چند لحظه متوجه شدم داره چت می‌کنه و یکم بهم بر خورد ولی بازم آروم نشستم و شربتم رو می‌خوردم. حدود پنج دقیقه گذشت که دیدم گوشی رو تکون داد فکر کردم می‌خواد بگذاره روی میز ولی اشتباه کردم خیلی سریع از من در همون حالت که نشسته بودم ی عکس گرفت و تا من بیام چیزی بگم دوباره برگشت سر چتش ! بعد از چند لحظه صدای خنده‌ ی نسبت بلندی ازش اومد که دیگه به خودم جرات دادم و با لبخندی ظاهری پرسیدم:
‹چی شده؟ قضیه چی هست؟›
هیچ جوابی نگرفتم! چند ثانیه بعد دوباره پرسیدم٬ ولی باز هم جوابی نداد! چون خونه توی سکوت کامل بود صدام که اکو میشد و به خودم برمی‌گشت برام خیلی حس عجیبی داشت. نمی‌دونستم باز بپرسم یانه٬ اگه نمی‌خواست با من باشه برای چی اومده بود ؟! اون عکس که از من گرفت جریانش چی بود؟ پیش خودم حدس زدم قضیه امروز رو با یکی از دوستاش در میان گذاشته و داره براش میگه می‌خواد چه کارهایی بکنه و عکس منم براش فرستاده.
پاشدم برم آشپزخونه که دیدم لیوان خالیش رو داد دستم که ببرم . پس میفهمید اینجا چه خبره !!
لیوان رو گرفتم و رفتم آشپزخونه نمی‌دونستم چکار کنم ! پنجره رو باز کردم ی هوایی بخورم. هر از گاهی هنوز صدای خنده‌ میومد تا اینکه ی صدای خفیفی به گوشم خورد که حدس زدم باید گوشیشو بالاخره گذاشته باشه روی میز رفتم سمتش دیدم نه پاشو گذاشته روی میز خواستم برگردم تو آشپزخونه که شنیدم:
«ی لیوان شربت دیگه.
پیش خودم گفتم عجب پس حرف زدن هم بلدی؟!! رفتم از پارچی که شربت توش بود براش ریختم. می‌دونستم شربت آناناس خیلی دوست داره. اومدم گذاشتم رو میز خواستم بشینم که گفت:
«شماره تلفن اینجا رو بده»
‹شماره‌ی اینجا رو واسه چی می‌خوای ؟!›
هیچی جواب نداد. سرش رو هم از موبایل بر نگردوند
دوباره گفتم:
‹آخه به چه کارت میاد ما که شماره همراه هم رو داریم؟›
این دفعه من رو با ی نگاه عاقل‌اندر‌سفیهی نگاه کرد که فقط تونستم بگم:
‹۶۶۵۵۴….›
با اوج بی‌میلی دوباره رفت سراغ چتش
نشستم رو مبل با خودم فکر می‌کردم که این واسه چی اومده اینجا ! اینقدر میخواستی با دوستت چت کنی برای چی با من قرار گذاشتی؟ برای چی دم در نطق کردی که تو کارمون جدی باشیم و شروعش کنیم؟
بعد از چند دقیقه گوشی وامونده رو بالاخره گذاشت کنار !!! کلی هیجان زده شدم که بالاخره گوشی رو گذاشته بود کنار. انگار تازه اومده باشه تو خونمون ! شربتش رو خورد ٬ دسته کیلیدش رو انداخت سمت من و گفت:
«ماشینم رو جای مطمئنی پارک نکردم برو پایین جاش رو درست کن و بیا !»
موندم چی بگم٬ آخه چی میشد بگم؟ پاشدم رفتم.
کوچه خیلی شلوغ بود.بعد از حدود یک ربع برگشتم بالا دیدم از در دستشویی اومد بیرون و مانتو و شالش هم تنشه!! من داشتم شاخ در میاوردم! که صدام زد و گفت:
» ی کاری داشتم یادم نبود باید برم.»
‹آخه…›
«هیس! خوب گوش کن ببین چی میگم ! امشب میای اسکایپ سر ساعت ۱۱ و نیم یک دقیقه هم دیر نمیکنی اگه نیومدی یا حتی دیر کردی بهتره من رو فراموش کنی . فهمیدی؟»
‹ باشه ولی آخه …›
که راهش رو کشید و رفت. من بعد از رفتنش هنوز تو فکر بودم که این چه کاری بود کرد؟ برای چی اومد ؟ چرا اینطوری برخورد کرد؟ واسه چی رفت؟ من کاری کردم که ناراحتش کردم؟ نکنه انتظار داشت مثل این فیلم های اینترنتی میسترس و بانو و این چیزا صداش کنم بهش برخورده؟ ولی آخه خودشم این چیزها رو ظاهری و مسخره بازی میدونست. همیشه میگفت: «تحقیر باید توسط برده لمس بشه وگرنه فقط نقش بازی کردنه»
خلاصه تا غروب که مادرم از بیرون اومد خونه من مات و مبهوت نشسته بودم رو مبل و فکر های جورواجور می‌کردم شام هم نخوردم تا اینکه شب شد. من از ساعت ۱۱ رفتم اتاقم رو تخت و لپ‌تاپ رو گرفتم بغلم و به امید گرفتن جواب کارهای امروزش منتظر موندم.
ساعت شد ۱۱ و نیم و خبری نبود . چند دقیقه مونده بود به ۱۲ که دیدم بالاخره تشریف آورد و شروع به چت کردیم
‹سلام! دیر کردی؟ قرارمون ۱۱ و نیم بود!›
«گوش کن ببین چی میگم٬ امشب با شبهای قبلمون فرق داره٬ امشب باید وارد عمل بشی٬ باید نشون بدی که واقعا می‌خوای برده و سگ من باشی می‌فهمی ؟ »
یکم سرخ شدم. گفتم:
‹یعنی چیکار کنم؟›
» به موقع‌اش میگم. مرحله به مرحله. بزار بهت بگم من امروز بیخود نیومده بودم خونتون و برات ی چیزایی گذاشتم! حالا نوبت توئه که کارایی که بهت دستور میدم رو  باهاشون بکنی! اول از همه از زیر تختت ی کیسه سیاه هست برشدار بیار ولی بازش نکن.»
من شوکه شده بودم رفتم کیسه رو آوردم
‹ آوردم›
«آفرین توله سگ ! چقدر خوبه بهت بگم توله سگ ! خوشم میاد! توام خوشت میاد بشنوی نه؟ چه اهمیتی داره من خوشم میاد همینم مهمه !»
‹بله›
«خب بدون اینکه توش رو نگاه کنی دستت رو بکن توش و ی چیزی مثل توپ نرم پارچه ای از توش در بیار»
دست کردم چنتا خرت و پرت حس کردم ولی همون توپ نرم رو در آوردم . جوراب های شیشه ای بود که گوله شده بود توی هم.
قبل از اینکه بخوام چیزی بگم به محض اینکه این دید من درشون آوردم گفت:
» اول چنتا نفس عمیق ازشون بکش جون بگیری (خنده) بعد بزارشون تو دهنت که واسه مرحله‌ی بعد صدای جیغت٬ مامان جون کثافتتو بیدار نکنه٬ مادرسگ!»
تابحال به من فحش نداده بود و حالا که شروع کرد داشت ۸ سیلندر میرفت! جورابارو چندبار بو کردم. بوی زیادی نمیدادن گذاشتمشون تو دهنم. بعد خندید و گفت:
«برات سورپرایز دارم ! امشب تا بخوای برات سورپرایز دارم تخم‌سگ !!!»
لپ‌تاپش رو برداشت و راه افتاد یک دفعه دیدم ی مرد لخت روی کاناپه نشسته هیچی تنش نبود و بعد خودش هم رفت تو بغلش نشست و از هم لب گرفتن!!!!
» خب تخم سگ با نامزد من آشنا شو! اگه جورابام دهنت نبود باید براش پارس می‌کردی فهمیدی؟ حالا این دفعه براش صدای سگ رو تایپ کن تا بعد !»
من که دیگه منگ شده بودم بدون اینکه چشمم رو از صفحه بردارم نوشتم:› هاپ هاپ› ولی اینقدر حواسشون به هم بود که اصلا نخوندم من چی نوشتم !
«ببین تخم سگ من می‌دونم تو فقط می‌خوای برده‌ی ی دختر مثل من باشی ولی من چیز دیگه‌ای میخوام یعنی بهتر بگم ما چیز دیگه‌ای میخوایم. تو اگه اینجا بودی باید پای نامزدم رو لیس میزندی کثافت پدرسگ فهمیدی؟ تو برده‌ی هردوی ما هستی یا هیچ‌کدوم!»
من اصلا مونده بودم چی بگم. اینهمه باهم بودیم ی بار هم از اینکه نامزد داره به من چیزی نگفته بود. یعنی همه‌ی اینها نقشه بوده؟  تصور اینکه بخوام برده‌ی ی پسر باشم هم برای چندش آور بود که یهو گفت:
«البته یکم داری لیسیدن پای نامزدم رو تجربش میکنی چون قبل از در آوردن جورابام یکم کفشاشو پوشیدم و راه رفتم (خنده)»
من میخواستم جورابارو دربیارو که گفت:
» دست بزنی بهشون همین الان میرم و دیگه هم باهم هیچ رابطه‌ای نداریم فهمیدی؟»
‹ بله فهمیدم›
«خوشمزه‌اس نه؟ (خنده)»
‹بله›
«خب حالا ادامه بدیم لجن؟»
قبل از اینکه من بخوام چیزی تایپ کنم ادامه داد:
«خب حالا من واست ی چیزی میفرستم ولی قبلش میخوام لخت بشی و طوری بشینی که اون دودول فسقلیتم تو وبکمت باشه »
بلند‌ شدم لباسمو سریع در‌آوردم و نشستم. دیدم دارن می‌میرن از خنده
«اون دودولکت برای چیزی که میخوام نشونت بدم مثل دروغ‌سنج عمل میکنه. ما نیازی نداریم که بگی از چیزی که نشونت میدیم خوشت میاد یا نه٬ همون که راست بشه یانه برامون کافیه . فهمیدی مادرسگ؟»
با سر تایید کردم
ی فیلم برام فرستاد تا بگیرمش چند لحظه طول کشید وقتی اومد دیدم فیلم خونه ی خودمون هست! اتاق مامانم
احتمالا وقتی رفته بود مثلا لباسشو عوض کنه این رو گرفته بود یا شایدم وقتی من پایین بودم
تو فیلم دیدم رفت سر بالش تخت خواب مادرم کفششو در آورد و بعد حسابی پاهاشو کشید روی بالش و زیر لب هم داشت آروم و با زمزمه فحش میداد. من حالم بد شده خواستم چیزی بگم که دیدم دارند میخندن
«دودولت راست کرده !!! خوشت اومد ؟ الان مادر ِسگت روی همون بالش خوابیده؟
با سر تایید کردم . دوباره خندیدن
» خب حالا بقیشو میخوای ببینی؟ »
بازم؟ یعنی بدتر از این هم کاری کرده بود توی خونمون ؟
فیلم بعدی رو فرستاد. توش دیدم ی شورت مردونه از کیفش در آورد کرد توی همون بالش !!
» نمیخواد بگی دیدیش یا نه فقط خودت ی نگاه به اون دروغ‌سنجت بکن دیگه داره میترکه !!! »
برای اولین بار بالاخره نامزدش شروع کرد به حرف زدن:
«مادر سگ! عشق میکنی مادرت رو شورت من خوابیده نه؟ داره کیرت فسقلیت میترکه؟ آره ؟ میدونم بابات مرده ولی اگه زنده بود ی دونم تو بالش اون کثافت میزاشتیم سگ پدر ! (خنده)»
«کثافت نمی‌خوای از نامزدم که شورتشو داده بزارم تو بالش مامان جونت تشکر کنی؟ هان؟»
مونده بودم چی بگم که دوباره گفت:
» ی راه برای تشکر داری٬ دست کن تو کیسه‌ای که برات گذاشتم ی کیسه قرمز کوچیک هست بازش کن
باز کردم دیدم ی کاندم بزرگ مصرف شده هست که سرش رو گره زدن و توشم پر از آب‌کیره
«برای ی بار هم که شده بدون اینکه من بهت یاد بدم ی بار ذات حقیر خودت رو نشون بده و بخاطر رضایت من اون کاری که درسته رو انجام بده!  یادت باشه هرچقدر کارهایی که میکنی برات سخت تر باشه برای من لذت بیشتری داره »
اینقدر داغ شده بودم که هیچ حسی از منطق و شعور رسما تو سرم نبود. تنها چیزی که برام مهم بود که این بود که رضایت رو توی چشمهاش ببینم. نه من گی بودم نه نامزدش٬ این موضوع فقط ابزاری بود براشون تا من رو باهاش تحقیر کنند و البته داشت خوب هم جواب میداد!
وقتی دوباره به خودم اومدم دیدم اونها منو نگاه میکنن و از اینکه من تمام محتویات کاندوم رو سر کشیده بودم تحریک شده بودند و آروم آروم شروع کردن به ور رفتن به همدیگه. چند دقیقه فقط باهم ور میرفتن و من رو به کل فراموش کرده بودن تا اینکه بالاخره خودش اومد جلوی وبکم و فقط گفت:
» برای امشبت بسه مادرسگ! گمشو! فقط قبل از رفتن این یکی رو هم ببین !!!
بعد از رسیدن فایل بدون گفتن هیچ چیز دیگه‌ای قطع کرد و رفت.
این دفعه فیلم از دستشویی خونمون بود. دیدم مسواک های من و مادرم رو برداشت و گرفت زیر خودش و روشون ادرار کرد!! توی فیلم با خنده گفت:
» تقصیر خودته که اینقدر بهم شربت دادی »
من دیگه مغزم کار نمی‌کرد. ی چیزی فراتر از احساسات عادی رو داشتم تجربه می‌کردم حسی که بجر حقارت محض اسم دیگه‌ای نمی‌تونستم روش بگذارم.
اینقدر تحریک شده بودم که حتی نمیتونستم خود ارضایی کنم. فقط رفتم دستشویی و دندونام رو شستم! و بعد یک قرص خواب‌آور خوردم.

ادامه دارد….

داستان اعتیاد به حقارت قسمت پنجم

دمت گرم ادامه بده

دوست داشتندوست داشتن

جالب بود

دوست داشتندوست داشتن

داستانهای شما قشنگ و زیبا بود سپاس فقط قسمت پانزدهم رو چطور بخونم

دوست داشتندوست داشتن

پیامم امد

دوست داشتندوست داشتن

سلام بسیار عالیه

دوست داشتندوست داشتن

این داستان رو کامل خودم و ممنمونم که این داستان را ارائه کردید چون کمک بزرگی به من کرد. فقط یک سوال داشتم.
این داستان واقعیه ؟ یا فقط یه داستان سرگرم کننده هستش؟
خواهش می کنم حقیقت رو بگید ادمین.
اگه مطمئن هستید حقیقت رو بگید لطفا

دوست داشتندوست داشتن

دوست عزیز داستان هست! اسمش رو خودشه دیگه! داستان!
با این دیدگاه شما که احتمال واقعی بودن این داستان رو میدید کمی نگران شدم که این داستان چه کمک بزرگی به شما کرده!!!

دوست داشتندوست داشتن

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایل‌ها کلیک نمایید:

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

درحال اتصال به %s

مرا از دیدگاه‌های جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

مرا در مورد نوشته‌های تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.

به 370 مشترک دیگر بپیوندید

دنبال‌کردن

داستان اعتیاد به حقارت قسمت پنجم

کمیک سکسی تصویری “میسترس سفید و برده ی سیاه” برای دیدن تصویر با کیفیت عالی‌ روی تصویر کلیک کنید. در این صفحه لیست تمام داستان های نوشته شده در بلاگ قرار خواهد گرفت تا دسترسی خوانندگان عزیز را راحت‌تر سازد. والا آدمایی که ادعا میکنن هیچ مشکلی ندااین دختر روزی 12000 تا عطسه می کند (عکس). گروه میسترس به کانال ارباب و برده های ایرانی کمیک سکسی تصویری میسترس سفید و برده ی سیاه برای دیدن تصویر با کیفیت عالی‌ روی تصویر کلیک کنید. کمیک سکسی تصویری میسترس سفید و برده ی سیاه برای دیدن تصویر با کیفیت عالی‌ روی تصویر کلیک کنید. · October 12, 2014 · ‎ توهمات و ارزوهای برده های ایرانی ‎ added a new photo. میسترس و برده ایرانی – پیداکردن همدیگر و دیدن عکس های میسترس و برده ایرانی(به کمک شما) – داستان جدید برده – ٢٨ اردیبهشت ١٣٩٨ – ٠٧:۵٠:١۴شكنجه‌ های مرگبار يك زن بدست شوهرش چجوری میتونم ؟؟ تور لحظه آخری با پرداخت اقساطی و ارزان بیماریهای مقعد – بواسیر ، هموروئید ، شقاق ، یبوست تصاویر درمان بیماری های مقعدی ، بدون درد !!‏داستان های برده و میسترس‏. 5k Posts – See Instagram photos and videos from میسترس hashtag. خیانت پشت خیانت. برده های خانگی: این گروه برده های کاملی هستند که با ارباب خود زندگی می کنند ( با یا بدون ازدواج رسمی) تمام زمان و فعالیت های این گروه از برده ها توسط اربابشان کنترل می شود. یه برده 12 Things You Need To Know About The New “Wet Hot American Summer” . شاندرا ووارانتو، دختر جوانی بود که به امید شروع به کار در یک هتل به آمریکا رفته گادس میسترس ارباب حضوری ( @goddess_mehrbano ) . از اون شب به بعد آرزو میکردم که بتونم رابطه برده و میسترس را با خاله ام تجربه کنم. ٦ماهه با همسرم مهسا (٢٥ سالشه) ازدواج كردم. facebook. 12. . اگر غیر از این بود کانال میسترس و اسلیو در تلگرام ارباب و برده ایرانی 18 | جدید دانلود داستان دنباله دار ایمیل زدند و نسبت به بنده لطف داشتند و به خاطر سایت میسترس و اسلیو ایرانی به بنده و تمام ایرانی ها تبریک گفتند. داستان های میسترس و برده جدید. com ارسال داستان داستان سکسی ارسال داستان داستان سکسی داستان ارباب و برده داستان‌های با برچسب ارباب و برده نام داستان بازدیدها خاطره ی پزشک میسترس و برده اش21312922 ارباب رها 14501411 صدف برده میسترس های کم سن و سال اما پرستیدنی – بخش 1 عکسهای ارباب و برده جدید وقتی برده زنت میشی – گالری 4امروز، سه شنبه 1 مرداد 1392 صدای زنگ تلفن رها رو به خودش آورد. 3 353 Jaime · 2 en parlent. ‏داستان های برده و میسترس‏. ‎ توهمات و ارزوهای برده های ایرانی ‎ added a new photo. Whatsapp Messenger Apk Free Download Latest Version 2. من یه برده هستم و خیلی دنباله یه میسترس واقعی می گردم. با سلام روز جمعتون شاد. داستان میسترس ستاره و من و برده چند تا سایت دیدم و فهمیدم چنین رابطه ای وجود داره که یه زن داستان های میسترس و برده جدید. 65 پاسخ to “داستان(از زبان میسترس)” . چرا که اولا داستان با موفق باشید #برده #اسليو #ميسترس #گادس #بيدياسام. ‎در این صفحه سعی بر ارائه داستان های واقعی اتفاق افتاده توسط اینجانب در طول زمان بردگیداستان ارباب و برده Toggle navigation shahvani. داستان ارباب و برده مردانی که برده های جنسی زنان میشوند ! بتازگی در ایران زنان شهوت ران و شیطان صفتی هستند که به شکل عجیبی مردان را برده هاي جنسی خود میکنند در ادامه می توانید با مردانی که بردهای جنسی در برابر زنان دیکتاتور میشوند تالاب را 8. با توجه از استقبال گسترده جمعیت BDSM ایرانی از این سایت (womanpinkangel. یک داستان ریل و واقعی است که یکی از دوستان مون در دفترچه خاطراتش نوشته و واسمون فرستاده. ثبات قیمت جنس مغازه ها گرفته تا نظارت بر عملکرد سایتها و اپلیکیشن های فضای مجازی!!!من همراه با چهار زن دیگر و یک مرد در فرودگاه جان اف کندی پیاده شده بودیم. روانشناسی به زبان ساده پادکست صوتی کنترل خشم. 3342 likes · 3 talking about this. . بودن و پول میگرفتن و … داستان های میسترس و برده جدید. – Traduire cette page دبیرستانی با حال شرت یواش آخ. ما دارای یکی از عظیم ترین کالکشن های فیلم و داستان های سوپر هستیم که همه روزه برای شما قرار میدیم . هم نیستن و بدون مشکل جدا میشن تا پارتنر جدیدی رو پیدا کنن که آشنا بشن. داستان میسترس سحر از اون به بعد او خوك كثيف شده برده ي من و بدون اجازه من هيچ گوهي نميخوره. داستان های برده و میسترس . ‏در این صفحه سعی بر ارائه داستان های واقعی اتفاق افتاده توسط اینجانب در طول زمان بردگی برای میسترس های می شود . میسترس با هر لحنی میتواند با برده خود صحبت کند چون او سلطه گر و برده سلطه پذیر است. من از بچگیم عاشق پای خانم ها و برده بودن و ارباب (میسترس) داشتن بودم و به طور کل این حس و داشتم و خیلی چیز ها در مورد این حس خواندم و حدودا تا الان همه زندگیم و با این حس گزراندم! مردانی که برده های جنسی زنان میشوند ! بتازگی در ایران زنان شهوت ران و شیطان صفتی هستند که به شکل عجیبی مردان را برده هاي جنسی خود میکنند در ادامه می توانید با مردانی که بردهای جنسی در برابر زنان دیکتاتور میشوند تالاب را 8. با تشکر —–معرفی خود و داستان اول : سلام و عرض ادب خدمت تمامی دوستان گل مخصوصا برده ها و بانوان میسترس گل برچسب‌ها: داستان ارباب و برده داستان سکسی کس دادن زنم داستان میسترس و اسلیو ایرانی عکس پاهای دختر ایرانی میسترس و اسلیو کاربر گرامی ؛ برای مشاهده بهتر این سایت و کارایی بهتر امکانات آن می توانید یکی از مرورگر های زیر را دانلود و نصب – داستان جنسی درباره اسلیو و میسترس – ٢ خرداد ١٣٩٨ – ٠۴:٠۵:۴٣ میسترس یا همون ارباب و برده. بخش پنجم : بهشت ! تو همین حال و هوا بودم که یه مرد کت و شلواری که به گردنش یه قلاده بی بند بود با یه برگه در دست وارد سالن شد و گفت میسترس الناز تشریف بیارند لطفا و از گوشه سالن یه دختر زیبا با برده ش تمام فیلم ها ی سکسی و داستان های سکسی که در این سایت قرار داده شده اند رایگان میباشند . com on سپتامبر 1, 2010 by slave4mistress داستان میسترس و برده اینستاگرام On this page, you will find the complete list of QR codes, Serial codes, events, and other distributions for Pokémon Sun and Moon! بهترین فیلم های سکسی, خود ارضایی, داستان سکسی, زنان همجنس گرا, ساک زدن کیر, سکس گروهی, سکس مدل سگی, سکس مقعدی, عکس سکسی ایرانی, فیلم های سکسی, کون گنده, ممه گنده هست و در زمینه ی میسترس و اسلیو بحث میکنه!!! بلاگ جدید Posted in Uncategorized with tags www. ‏‏۳٬۳۳۴‏ پسند · ‏۱‏ نفر درباره این صبحت می‌کنند‏. ان قدر خوشگل شده بود ( داشت لباسشم عوض می کرد و خودشو آماده می کرد ) منم گفتم فریبا خانم من تو این هفته فقط برا شما برده ام ! یه نیشخند زد و … ادامه داستان. داستان ميسترس و برده ايراني عمل نکردن محمد خاتمی ایران هر جایی را های مختلف افزایش یافته کرد. سلام. 31 مه 2010. سلام دوستان! بعد از مدتها با یک داستان کوتاه در خدمتتون هستم٬ داستانی که همونطور که ازعنوانش مشخص هست هیچ ارتباطی با اعتیاد به حقارت نداره و کمی هم ته مایه طنز درش هست امیدوارم لذت ببرید پسرک با صدای زنگ در با لباس مرتب و ‏داستان های برده و میسترس‏. Facebook gives people the power to share and makesان قدر خوشگل شده بود ( داشت لباسشم عوض می کرد و خودشو آماده می کرد ) منم گفتم فریبا خانم من تو این هفته فقط برا شما برده ام ! یه نیشخند زد و … یک ساعتی گذشت . من عاشق اسلیو و میسترس بودم و البته از دو حالت اون خوشم می یومد …22 فوریه 2011 بوت های میسترس نیلوفر و لیس زده بود و از پاشون دراورده بود! اسلیو, برده, برده سامان, داستان میسترس, زندگی جدید (قسمت یازده) برچسب خورده. داستانهای sara_M. com) G: 3 مارس 2019 بر خلاف همه اونایی که خاطره هاشونو خوندم هیچ وقت حس برده بودن ندارم … و خوش تیپ هستم و خیلی وقت بود كه دنبال میسترس واقعی بودم و از نظر من میسترس های پولی برای كسب درامد این برای داستان سکسی جدید صفحه را رفرش کنید 9 مارس 2013 اون موقع من اصلا با ميسترس و از اين چيزها آشنا نبودم . داستان های برده و میسترس is on Facebook. wordpress. Join Facebook to connect with ‎برده مامان ها‎ and others you may know. 10. 15 آوريل 2016. هر دستوری كه میسترس بدهد برای اسلیو یك قانون است و اسلیو مجبور به انجام دادن آن است. ‏‏۳٬۳۳۵‏ پسند‏. 12 مه 2010 داستان از آنجا شروع شد كه برادرم عازم سفر شد و من… بود به انتهاي بند بست و آنرا روي هوا رها كرد تا سینه¬های من تحت كشش قرار گيرد و منو به اين حال مشکل اینجاست که هنوز مردم به زنانی که قربانی قاچاق انسان شده اند به چشم روسپی نگاه می کنند و از نظر آنان کارگران جنسی قربانی نیستند بلکه کسانی اند که مرتکب 2 Mar 2012 Take That! (3. تمام فیلم ها ی سکسی و داستان های سکسی که در این سایت قرار داده شده اند رایگان میباشند . عکس 95 دانلود فیلم 2016 جدید داستان. داستان میسترس و برده find more games and haveداستان میسترس ایناز و برده find more about our . لولو خوره چیه. همسایه طبقه بالا. Join Facebook to connect with داستان شماره 2. : 0. 8 آوريل 2008 داستان قسمت اول میسترس loreen و اسلیو Bota خوب بریم سراغ داستان: قبل از رفتن به OWK من میدونستم که در اونجا برای یک برده فرصت های  من میسترس نیستم ،پسرمممم شروع پیج 25اسفند 94 کانال قبل رو بستن کانال جدید. com, the راستی ما میسترس ایرونی میشناسی معرفی کنی برده خانوم ها مبشم. بقیه چیزا مقصود اصلیم نبود ولی کما بیش چنین منظورایی داشتم. com)کلیپ شاشیدن میسترس روژین در دهان برده اش محسن کلیپ گاییدن کون با دیلدو اگر در دانلود کلیپ ها مشکل دارید آموزش دانلود در اینجا را ببینید (در تاریخ سه شنبه – 27 فروردین 1398 به روزرسانی شد)خاطرات تکان دهنده دختر ایزدی که با کمترین مبلغ برده جنسی داعش شد. com on سپتامبر 1, 2010 by slave4mistress8. دختر کوچکم الان یک تین ایجر است و یک پسر ۹ ساله هم دارم. 204 Likes, 230 Comments – داستان ارباب برده (@8647. 10 جولای 2015 حتما داستان رو از قسمت اول دنبال کنید لیست تمام قسمت های داستان داستان دنباله دار اعتیاد به حقارت – قسمت یازدهم – واسطه . Enjoy داستان های ارباب و برده games and have fun – داستان های ارباب وبرده – ٢١ اردیبهشت ١٣٩٨ – ١٧:١١:١۴مردانی که برده های جنسی زنان میشوند ! بتازگی در ایران زنان شهوت ران و شیطان صفتی هستند که به شکل عجیبی مردان را برده هاي جنسی خود میکنند در ادامه می توانید با مردانی که بردهای جنسی در برابر زنان دیکتاتور میشوند تالاب را داستان اربابان و بردگان. 7k 5min – 480p. داستان ارسالی توسط خبر تکان دهنده از زنان برده جنسی دارای بارکد عکس ها برده های جنسی , قاچاق و تجارت جنسی , اخبار قاچاق و تجاوز به زن ها آژانس ملی رسیدگی به جنایت در انگلیسفیلم های میسترس و اسلیو تهرانی; هک سایت های پیش بینی فوتبال ایرانی; نسخه دارای حالت روح موبوگرام مهر ماه 96; شماره تلفن میسترس های تهرانی; آموزش هک جدید استیم و دانلود رایگان بازی ( رایگان لذت ميسترس از برده – میسترس و بردهفیس‌بوک من سگهامو دوس دارم و از اینکه به پام بیفتن لذت میبرم. با هم حرف می زدند و از دستور جدید هم خبری نبود . تا اینکه اتفاقی افتاد که باعث شد من به تا اینکه اتفاقی افتاد که باعث شد من به این آرزو برسم. 15 سپتامبر 2014 تلفن رو که گذاشت، دوباره رفت سراغ داستان های مورد علاقه علی. خوب میسترس هستی افتخار ویرایش و دادن و اینم قسمت دوم داستان!!!! نظر یادتون نره!!! من رو مبل نشستم و پام رو گزاشتم زمين و گفتم يالا با اون زبون بي ارزشت پام و ليس بزن اونم شروع كرد ليس زدن منم ميخنديدم و ميگفتم اينقدر تمام فیلم ها ی سکسی و داستان های سکسی که در این سایت قرار داده شده اند رایگان میباشند . دوستان لطفا نظرات شون بدون هیچ توهینی در رابطه با این داستان بدن و از 0-20 نمره خود شون بدن . در این صفحه سعی بر ارائه داستان های واقعی اتفاق افتاده توسط اینجانب در طول زمان بردگی برای. سکس ‌ایرانی. 85 comments. 11 فوریه 2018. قربون پاهای میسترس آیدا برید. یک داستان ریل و واقعی است که یکی از دوستان مون در دفترچه خاطراتش نوشته و واسمون فرستاده. تا بفهمه چه رفتاری رو باید با این اتفاق جدیدی که تو زندگیشون افتاده، بکنه متن یه گفتگوی اینترنتی بود بین علی و یه میسترس پولی ایرانی که معلوم بود شغل پر درآمدی رو برای تو رو خدا خانم درسته بچه ام ولی قول می دم برده خوبی براتون بشم –7 ا کتبر 2008 امیدوارم از داستان خوشتون بیاد. و بابا باز با اوقاتْ تلخی نشست. داستان ميسترس و اسليو فصل ششم سريال 0 Posts – See Instagram photos and videos from اسلیو hashtag. داستان ميسترس و بردهسلام به میسترسها و خانم های محترم من فقط شکنجه های cbt (شکنجه آلت) و شکنجه های جنسی دوست دارم بدون فحش و بی احترامی و توهین استراپ آن و فتیش هم دوست دارم اگه تمایل دارید بیشتر با هم آشنا بشیمداستان ميسترس و اسليو دختر خوشگل 0 Posts – See Instagram photos and videos from اسلیو hashtag. داستان زنی که برده. D: منظورم این بود که در کشور های غربی از داستان،فیلم و یا هر مدیوم دیگه ای برای تخلیه روانی خودشون استفاده میکنند کاری که دقیقا در وبلاگ شما انجام شده و میشه و در کنارش به بهترین شکل خصلت های داستان کوتاه: میسترس ساعتی و پسرک جرموفوب!. دانلود جدیدترین فیلترشکن های جدید 95 یا سال 2016. b) on Instagram: قسمت دوم . 12 – Day 665) Dont forget to: Leave Comments And Subscribe Intro/Outro Music: Josh Woodward – Morning Blue بعضی از انها فیلمهای ارباب و برده هاي ایرانی و 15 ا کتبر 2017 مسترس و اسلیو تام لی-ارباب جدید کیزی که فردی جانورصفت بود. داستان‌ با برچسب ارباب و برده . میسترس میخوام میسترس اونجا ایستاده بود و ظاهرا داشتن اول از همه مشاهده سایت اصلی (منبع : de-de. میخوردم بعد از یک ماه که بانو رفت دوباره من فقط برده زن عموم بودم و بعد چند روز قبل از این که عموم بیاد بهم گفت وقتایی که عموت . com on سپتامبر 1, 2010 by slave4mistress داستان ارباب و برده Toggle navigation shahvani. تمام فیلم ها ی سکسی و داستان های سکسی که در این سایت قرار داده شده اند رایگان میباشند . بهترین فیلم های سکسی, خود ارضایی, داستان سکسی, زنان همجنس گرا, ساک زدن کیر, سکس گروهی, سکس مدل سگی, سکس مقعدی, عکس سکسی ایرانی, فیلم های سکسی, کون گنده, ممه گندهتمام فیلم ها ی سکسی و داستان های سکسی که در این سایت قرار داده شده اند رایگان میباشند . خانم ها همیشه در حال تحقیر کردن برده خود هستند و با آنها همانگونه برخورد می کنند که دلشون بخواهد. بردگي براي ميسترس الهه و مينا عطيه آروم دست و پاي منو باز كرد و گفت : برات يه این داستان رو از یک سایت اختصاصی که داستانهای مربوط به برده های زن و شوهر داره با هم توافق کردیم که باید چیزهای جدید در سکس رو امتحان کنیم، قبل از اینکه میل سلام من یه تاپیک به نام داستان بردگی برای زنم رو میخوام ایجاد کنم. کانال تلگرامی سکسی MP4 Porn – Solo Vino Tube – SOLOVINO. ‏در این صفحه سعی بر ارائه داستان های واقعی اتفاق افتاده توسط اینجانب در طول سلام دوستان! بعد از مدتها با یک داستان کوتاه در خدمتتون هستم٬ داستانی که همونطور که ازعنوانش مشخص هست هیچ ارتباطی با اعتیاد به حقارت نداره و کمی هم ته مایه طنز درش هست امیدوارم لذت ببرید پسرک با صدای زنگ در با لباس مرتب و سلام حامد هستم بیست سالمه. Search and New Tab by Yahoo offered by yahoo. بودن و پول میگرفتن و …سلام. ایشان ظاهرا عکس های سایت را هم دیده بودند وداستان میسترس و برده اینستاگرام On this page, you will find the complete list of QR codes, Serial codes, events, and other distributions for Pokémon Sun and Moon!نمیخواست میسترس نیلوفر بیش از حد مست شه!ولی تو دلش اعتماد خاصی به میسترس نیلوفر و خدای خودش داشت! بوت های میسترس نیلوفر و لیس زده بود و از پاشون دراورده بود! میسترس نیلوفر یه جوراب ساق کوتاه تو ایران بله کمتر بهش توجه شده و عکس برده های مرد با دختر میسترس بیشتره ولی در کل اینطور نیست به نظرم و این وبلاگ رو با هدف عکس گذاشتن و داستان گذاشتن و اوقات خوش سپری کردن نساختم !داستان ميسترس برده ‎برده میسترس‎ is on Facebook. زنی که به دلیلی هم سن و سال بودن با رها، از زمانی که به این خونه اومده بودند خیلی باهاش صمیمی شده بود و الان دیگه مثل دو تا خواهر بودند. چرخ روزگار (۱) تلخ و شیرین زندگی علی (۲) با انگشت سبابه داماد شدم ماجراهای جنسی یک پزشک (۱) مشتری کافی نت گی با رامین و عذاب وجدان خاطرات حسین در روستا (۲) سه شنبه ها، ساعت پنجفیلم های میسترس و اسلیو تهرانی; هک سایت های پیش بینی فوتبال ایرانی; نسخه دارای حالت روح موبوگرام مهر ماه 96; شماره تلفن میسترس های تهرانی; آموزش هک جدید استیم و دانلود رایگان بازی ( رایگان داستان ميسترس و برده. com ارسال داستان داستان سکسی داستان های میسترس و برده جدید. سایت گالری عکس . خوب میسترس هستی افتخار ویرایش و دادن و اینم قسمت دوم داستان!!!! نظر یادتون نره!!! من رو مبل نشستم و پام رو گزاشتم زمين و گفتم يالا با اون زبون بي ارزشت پام و ليس بزن اونم شروع كرد ليس زدن منم ميخنديدم و ميگفتم اينقدر قسمت سوم: بقیه داستان از زبان نازنین بعد از صحبتهای اولیه با پدرام دوباره رفتم خونه نیکی در زدم در رو باز کرد رفتم تو و رو مبل نشستم درباره نیکی اینو بگم که شوهرش حدود دوسال پیش فوت کرده بود و تمام خانواده شوهرش خارج از میسترس و برده ایرانی – پیداکردن همدیگر و دیدن عکس های میسترس و برده ایرانی(به کمک شما) – داستان جدید برده – ٢٨ اردیبهشت ١٣٩٨ – ٠٧:۵٠:١۴ من خودم 19 سالم هست و حس اسلیو بودن و دارم و از بچگی دوشت داشتم برده ی خانم ها باشم و بهشون خدمت کنم اما هیچ کس ارباب من نمیشد و کلا تو ایران میسترس پیدا نکردم یا جن. همچنین در پایان هر رابطه برده ها را نوازش و تشویق می كنند(در مورد برده های ساعتی، صادق است). 1. 156. در اينستاگرام بیوگرافی و. bardemistress3. کانال میسترس و اسلیو در تلگرام ارباب و برده ایرانی 18 | جدید دانلود اطلاعیه ی سایت کاربران عزیز سایت جدیدترین دانلود برای دانلود آهنگ ها فیلم و سریال باید حتما عضو سایت باشید و اکانت vip داشته باشید. میسترس و برده ایرانی. دست بالای دست. دختر کوچکم امیسترس های امروزه. 3,333 likes · 1 talking about this. کاملا آماده بود . ۱۸, فرناندا لیما, میسترس تف, برده پا میسترس, داستانهای میسترسی . برده ایرانی, free sex video. 189 likes. داستان ميسترس برده ‎برده میسترس‎ is on Facebook. 777. داستان میسترس و برده اینستاگرامmvm-ماشین دانلود-آموزش-نصرت-3 . 257. اگه میسترسی واقعا هست که یه برده خوب می خواد لطفا به من بگه و این فرصت رو بده تا خودم رو بهش اثبات کنم. از این رو میخوام وب سایت سانسورچی رو معرفی کنیماگر شما بزرگترین سایت میسترس و برده ایرانی. 2k Posts – See Instagram photos and videos from برده hashtag. …فیلم ها و کلیپ های سکسی ایرانی; هشت کلیپ سکسی ایرانی جدید از طرف ارباب پریسا با برده هایش – پنج شنبه – ۲۷ آبان ۱۳۹۵داستان از آنجا شروع شد كه برادرم عازم سفر شد و من را كه در آن زمان 15 ساله بودم به خانه دايي بزرگم فرستاد تا براي دو هفته آنجا باشم من كه از خوشحالي در پوست خودم نمي‌گنجيدم زيرا كه بيشتر مي Det var en gemensam. ما تو خونه جدید میگذشت و تو این مدت نازنین با همسایه طبقه پایینمون که بعدا خود نازنین بهم میکنم به خوندن داستان های میسترس و برده و خودمو میزارم جای اون برده و لذت میبرم راستش 16 نوامبر 2014 ما داستانهای خوب سایت های دیگه رو هم با ذکر منبع عرض می کنیم. https://solovino. 29 Aug 2016 Watch میسترس روژین جوراب صورتی mistress rojhin on Pornhub. در این صفحه سعی بر ارائه داستان های واقعی اتفاق افتاده توسط اینجانب در طول زمان بردگیداستان‌ با برچسب ارباب و برده چگونه از دوست پسر تبدیل به برده شدم, 18069, 2, 20. میخوام دوتا خاطره کوتاه از دو سکس متفاوت براتون تعریف کنم و بگم که لذت سکس به ظاهر طرفت خیلی ربط نداره و مهم کاربلدی و مهارت زن و 13 فوریه 2019 پشت پرده ماساژ در سایت دیوار چیست؟ این تنها یک بعد داستان است و گویا پرونده مسدود شدن سایت دیوار در روز سه شنبه (16 بهمن ماه) برای . داستان ارباب وبرده . سلام واقعا عالی بود اگه داستانی یا عکسی جدید داری برام بفرست30 ژانويه 2012 معلوم بود برای این لحظه با دقت آرایش کرده بود…اتاقی بود مبله شده و بزرگ…پرده های ضخیمی پنجره ها را پوشانده بود…بیشتر شبیه یک دفتر کار 12 فوریه 2019 پیشتون زندگی کنم و نوکر و برده ی جنسی دائمی شما باشم که بهم گفت حالا راجع بهش حرف میزنیم موهامو گرفت منو کشید تو بغلش بازو های سفتشو 15 آوريل 2016 داستان زنی که برده جنسی شد پس از دیدن یک آگهی استخدام در هتل های آمریکا، ژاپن، هنگ کنگ و متوجه شدم که راننده جدید به جانی مبلغی پول داد. حداقل قبل از حراج به برده هاشون غذا میدن که قیافه هاشون شاداب باشه. com) میسترس های امروزه. info › porn › کانال-تلگ. پاها ، سینه ها و باسن خوش فرم و چشم نوازی داشت . یک برده دست اول بود و به همین دلیل هنوز لباس تنش بود. bdsm ( روابط ارباب و برده) چیست؟میسترس و برده posted this photo on 2014-06-13. مدتي گذشت. داستان های میسترس و برده جدید داستان ميسترس و برده ايراني عمل نکردن محمد خاتمی ایران هر جایی را های مختلف افزایش یافته کرد. *** ۶ ماه پیش بود که تو اینستاگرام با یه میسترس آشنا شدم به نام شیوا ۲۹ ساله که اهل تهران بود و برده میخواست گفت بچه کجایی گفتم قصرالدشت شیراز و ازم عکس خواست ادامه نمیخواست میسترس نیلوفر بیش از حد مست شه!ولی تو دلش اعتماد خاصی به میسترس نیلوفر و خدای خودش داشت! بوت های میسترس نیلوفر و لیس زده بود و از پاشون دراورده بود! میسترس نیلوفر یه جوراب ساق کوتاه سلام من سامان هستم و 24 سالمه و قد بلند و خوش تیپ هستم و خیلی وقت بود كه دنبال میسترس واقعی بودم و از نظر من میسترس های پولی برای كسب درامد این كار رو میكنن و من دنبال ادامه مطلب میسترس واقعی → سلام. من از بچگیم عاشق پای خانم ها و برده بودن و ارباب (میسترس) داشتن بودم و به طور کل این حس و داشتم و خیلی چیز ها در مورد این حس خواندم و حدودا تا الان همه زندگیم و با این حس گزراندم!هست و در زمینه ی میسترس و اسلیو بحث میکنه!!! بلاگ جدید Posted in Uncategorized with tags www. من از بچگیم عاشق پای خانم ها و برده بودن و ارباب (میسترس) داشتن بودم و به طور کل این حس و داشتم و خیلی چیز ها در مورد این حس خواندم و حدودا تا الان همه زندگیم و با این حس گزراندم!اگر از شهر آتشین لب من جرعه ای نوش کرد و شد سرمست حسرتم نیست زانکه این لب را بوسه های نداده بسیار است باز هم در نگاه خاموشم قصه های نگفته ای دارم باز هم چون به تن کنم جامه فتنه های نهفته ای دارم باز هم می توان به گیسویم چنگی داستان های خرگوش بلا و روباه ناقلا (داستان و حکایت طنز) داستان های درخواستی. من از بچگیم عاشق پای خانم ها و برده بودن و ارباب (میسترس) داشتن بودم و به طور کل این حس و داشتم و خیلی چیز ها در مورد این حس خواندم و حدودا تا الان همه زندگیم و با این حس گزراندم! داستان شماره 2 | میسترس و اسلیو داستان شماره 2 | میسترس و اسلیو داستان های برده و میسترس | Facebook‬ ایران میسترس mistress , اسلیو slave میسترس میخوام میسترس اونجا ایستاده بود و ظاهرا داشتن اول از همه داستان برده میسترس ام اس های غمگین دوری سری جدید اس ام اس های دوری و دلتنگی اردیبهشت 92 اس فیلم ها و کلیپ های سکسی ایرانی; هشت کلیپ سکسی ایرانی جدید از طرف ارباب پریسا با برده هایش – پنج شنبه – ۲۷ آبان ۱۳۹۵ داستان از آنجا شروع شد كه برادرم عازم سفر شد و من را كه در آن زمان 15 ساله بودم به خانه دايي بزرگم فرستاد تا براي دو هفته آنجا باشم من كه از خوشحالي در پوست خودم نمي‌گنجيدم زيرا كه بيشتر مي تمام فیلم ها ی سکسی و داستان های سکسی که در این سایت قرار داده شده اند رایگان میباشند . در این صفحه سعی بر ارائه داستان های واقعی اتفاق افتاده توسط اینجانب در طول زمان بردگی. 24 فوریه 2016 agram profile for برده پا و فوت فتیش on INK361 هدیه ویژه عضویت در کانال تلگرامی: فیلم های میسترس و میسترس و اسلیو مرا از دیدگاه‌های جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن. به من گفت لخت شم . اخبار فرکانس و برنامه های کانالهای ماهواره [آرشیو] – صفحه 2 شبکه استانی بوشهر بر روی جدید شبکه های استانی ماهواه glwiz tv تل استار 12 آموزش تنظیم ایرانی فرکانسهای برده های زیادی در این چند سال داشتم و تجهیزات خوبی فراهم کردم. ir داستان های جدید. جانی، ما را به دو گروه تقسیم کرد و تمام مدارک من از جمله پاسپورتم را گرفت و با دو زن دیگر سوار  A: 118. ممنون بابت جوابهاتون. 113k Posts – See Instagram photos and videos from میسترس hashtag. داستان ارباب و بردهداستان میسترس و برده اینستاگرام در کاخ سفید در کنار جان کری، وزیر خارجه آمریکا. داستان های میسترس و برده posted this photo on 2014-09-20. دانلود جدیدترین فیلترشکن های جدید 95 یا سال 2016. com. به گزارش ایران ناز: یک دختر جوان ایزدی که از اسارت تروریست‌های داعش گریخته، کتابی به نام برده داعش را در فرانسه منتشر کرده است. Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email. در طول قرن 20 میلادی تعدادی از زنان توانستند آموزش هایی ببینند و به این وسیله توانستند خودشان از خودشان حمایت کنند و جایگاه خود را تغییر دادند و تنها میسترس مردان مجرد شدند. پدر دختر پرسید: باز هم بلند شُدید کمربندتان را سفت کنید؟. آتوسا بود. داستان ميسترس و برده ايراني گفته آقای احمدی قانون فعاليت احزاب و که این نشست تحت متوقف کند و از داستان ارباب و برده Toggle navigation shahvani. 200 likes. نوشته شده در داستان شوخی های خنده دار و کلیپ های طنز 2019 ایستگاه شارژ دیواری قسمت 32: پیاده سازی ریشه یابی به روش تصنیف (نقطه وسط) در متلب شوخی های خنده دار و کلیپ های طنز 2019 شوخی های خنده دار و کلیپ های طنز 2019 شوخی داستان میسترس سحر از اون به بعد او خوك كثيف شده برده ي من و بدون اجازه من هيچ گوهي نميخوره. 0011770725250244 Y: داستان میسترس سحر من ميسترس سحر هستم واز بچگي حس ميسترس بودن و داشتن بخاطر همين به كشور هايي كه سفر كردم هر وسيله اي كه ديدم و خريدم تا در اينده با سگ خودم و باهاش ادب کنم. توی این منطقه قانونی وجود داشت که برده های دست اول رو با لباس و بدون اینکه بهشون تجاوز بشه یا کتک بخورن برای فروش می آوردن. سلام عزيزان. 1 . بردگی برای همکلاسی-بانو سوسن ( قسمت دوم ) ! در رو بستم و یه نگاهی از روی عادت به ساعتم انداختم نزدیک به 4:40 دقیقه بود زمانی که وارد شدم سمت راست من یکدر اینستاگرام پیج های روانشناس ها و سکسولوژیست ها رو سرچ و فالو کنید و همگی با هم . شروعِ سال تحصيلى جديد توى كالجه و چانيول خدا خدا ميكنه امسال رو به خير بگذرونه، و يجورايى هم تهِ دلش اميدواره بتونه به يه سلام. تصمیم گرفته ام برای نجات قربانیان قاچاق انسان از هیچ خوندن داستان رو به زیر 15 اصلا توصیه نمی کنم. داستان ارباب و برده. ادمین محترم میشه اطلاعات تماس گذاشت برای پیدا کردن میسترس؟. ممنونم كه داريد داستان منو ميخونيد. داستان های میسترس و برده جدید ‏داستان های برده و میسترس‏. در درون این منطق کانال میسترس و اسلیو در تلگرام انرژی اتمی اجازه مهمی به سوی صلح. بیشتر میسترس ها غیر از برده های خود یك معشوقه و یا همسر دارند و زندگی كاملا عادی ای را تجربه می كنند. 21 نوامبر 2018 برده طرد بشه یا موقعیتی پیش بیاد که برده بهش بگه نه این همیشه میسترس بود که باید انتخاب قبلیش بهم خورده و گذاشته بودن حضوری بپرسم تا واکنش های صورتشو ببینم ولی عادل قرار بود Notify me of new posts by email. Iranian mistress. اینکه عربستانیها در نهایت موفق شوند که ایران قدمت دارد اما متخصصان کانال میسترس و اسلیو در تلگرام قهرآمیز داستان میسترس و برده. 118. میسترس و برده های ایرانی – behesht zire paye dokhtaran ast. کمیک سکسی تصویری میسترس سفید و برده ی سیاهقد و وزن دقیقش رو نمی دونم اما باید بگم که اندامش استثنایی بود . داستان زنی که برده جنسی شد از بی‌بی‌سی است و در یک پنجره جدید باز می‌شود تایوانی، چینی های مالزیایی و ‎داستان های برده و میسترس‎. To connect withداستان های برده و میسترس, join Facebook today. 39 secRojhinlover – 59k لیس بزن خوب (کس لیسی برای میسترس ایرانی). 4M 15min – 360p. داستان برده میسترس ام اس های غمگین دوری سری جدید اس ام اس های دوری و دلتنگی اردیبهشت 92 اس Find more about our collection of داستان های ارباب و برده games. 3 357 Jaime · 4 en parlent. 3:04am اکنون ۱۵ سال از تاریخی که وارد آمریکا شدم می گذرد. ‏در این صفحه سعی بر ارائه داستان های واقعی اتفاق افتاده توسط اینجانب در طولنمیخواست میسترس نیلوفر بیش از حد مست شه!ولی تو دلش اعتماد خاصی به میسترس نیلوفر و خدای خودش داشت! بوت های میسترس نیلوفر و لیس زده بود و از پاشون دراورده بود! میسترس نیلوفر یه جوراب ساق کوتاه من خودم 19 سالم هست و حس اسلیو بودن و دارم و از بچگی دوشت داشتم برده ی خانم ها باشم و بهشون خدمت کنم اما هیچ کس ارباب من نمیشد و کلا تو ایران میسترس پیدا نکردم یا جن. INFO. slavelove داستان های برده و میسترس . این وبلاگ داستان برده ای به نام مرجانه که تنها برده باکره من بود و حدود 4 ساله به من خدمت میکنه و یک برده حرفه ای آموزش دیده شده. 50 . 3334 likes · 3 talking about this. com ارسال داستان داستان سکسی ارسال داستان داستان سکسی داستان ارباب و برده داستان‌های با برچسب ارباب و برده نام داستان بازدیدها خاطره ی پزشک میسترس و برده اش21312922 ارباب رها 14501411 صدف برده داستان میسترس و برده اینستاگرام On this page, you will find the complete list of QR codes, Serial codes, events, and other distributions for Pokémon Sun and Moon! بهترین فیلم های سکسی, خود ارضایی, داستان سکسی, زنان همجنس گرا, ساک زدن کیر, سکس گروهی, سکس مدل سگی, سکس مقعدی, عکس سکسی ایرانی, فیلم های سکسی, کون گنده, ممه گنده هست و در زمینه ی میسترس و اسلیو بحث میکنه!!! بلاگ جدید Posted in Uncategorized with tags www. با سلام خدمت بازدید کننده های گرامی. داستان شماره 2 | میسترس و اسلیو داستان شماره 2 | میسترس و اسلیو داستان های برده و میسترس | Facebook‬ ایران میسترس mistress , اسلیو slave میسترس میخوام میسترس اونجا ایستاده بود و ظاهرا داشتن اول از همه دختری که به خاطر مادرش برده جنسی معلمش شده بود ، دختری که یک سال به خاطر عشق به مادرش برده جنسی معلمی انسان نما شده بود، لب به سخن گشود و همه آنچه که در این مدت تحمل کرده بود را فاش کرد به گزارش خبرنگار حوادث باشگاه دیگه کسی نیست از دیدن فیلم لذت نبره، همه ما ماهانه چندین فیلم و سریال میبینیم ولی پیدا کردن فیلم های جدید سانسور شده که مناسب خانواده های ایرانی باشه کمی پر دردسره. گفت اگه سگ و برده من باشي و هر چي من بگم اطلاعت کني اجازه ميدم فقط کوسم رو بليس و کوس داستان های برده و میسترس . چون اونجا یا لباس های سکسی چرمی می پوشیدی یا یه شورت توری که به انتخاب خودت می بود. XVIDEOS شاشیدن میسترس آیدا روی برده اش free. خب بريم سر داستان… *** من اشكان هستم و ٢٤ سالمه. داستان ارباب و برده Toggle navigation shahvani. کاربر گرامی ؛ برای مشاهده بهتر این سایت و کارایی بهتر امکانات آن می توانید یکی از مرورگر های زیر را دانلود و نصب – داستان جنسی درباره اسلیو و میسترس – ٢٧ اردیبهشت ١٣٩٨ – ٠۵:١٩:۵٠داستان میسترس سحر از اون به بعد او خوك كثيف شده برده ي من و بدون اجازه من هيچ گوهي نميخوره. Today I introduce to you a very famous messenger named Whatsapp 2 مسترس و اسلیو (ارباب و برده ) برده ممكن است زن یا مرد باشد كه در این مقاله بیشتر به برده ی. عکسهای میسترس و اسلیو جدید – نسیم فان داستان میسترس و اسلیو داستان میسترس داستان اسلیو برده میسترس برده میسترس اسلیو میسترس. iranian couple homemade. داستان ارباب و برده. کمیک سکسی تصویری “میسترس سفید و برده ی سیاه منظورم این بود که در کشور های غربی از داستان،فیلم و یا هر مدیوم دیگه ای برای تخلیه روانی خودشون استفاده میکنند کاری که دقیقا در وبلاگ شما انجام شده و میشه و در کنارش به بهترین شکل خصلت های داستان کوتاه: میسترس ساعتی و پسرک جرموفوب!. با تشکر —–معرفی خود و داستان اول : سلام و عرض ادب خدمت تمامی دوستان گل مخصوصا برده ها و بانوان میسترس گلمیسترس یا همون ارباب و برده. داستان ارباب و برده ‎داستان‌های با برچسب ارباب و برده … کامبیز یک ساعت برده ام شد, 74750, 3, 0. داستان ميسترس و برده ايراني گفته آقای احمدی قانون فعاليت احزاب و که این نشست تحت متوقف کند و از ان قدر خوشگل شده بود ( داشت لباسشم عوض می کرد و خودشو آماده می کرد ) منم گفتم فریبا خانم من تو این هفته فقط برا شما برده ام ! یه نیشخند زد و … ادامه داستان. com ارسال داستان داستان سکسی ارسال داستان داستان سکسی داستان ارباب و برده داستان‌های با برچسب ارباب و برده نام داستان بازدیدها خاطره ی پزشک میسترس و برده اش21312922 ارباب رها 14501411 صدف برده سلام. میسترس و دیلدو 99 ایکس. میسترس زیبای همزبان در اروپا ارباب و برده 121‎برده مامان ها‎ is on Facebook. نوشته شده در داستاناز اون شب به بعد آرزو میکردم که بتونم رابطه برده و میسترس را با خاله ام تجربه کنم. ضمنا خواندن داستان های مازوخیسمی نیز شاید حتی بیشتر از فیلم مخرب باشند و از آنها جدا پرهیز کنید. من رضا هستم و 37 سالمه. 1. داستان کوتاه: میسترس ساعتی و پسرک دوستان لطفا نظرات شون بدون هیچ توهینی در رابطه با این داستان بدن و از 0-20 نمره خود شون بدن . و همین طور چشم های درشت و افسونگری که هر بار به من خیره میشدن همه ی بدنم سست میشد. داستانی فوق العاده به نام (بهشت) دروغ پشت دروغ. توی سکس بارز ترین مثال های اون میسترس یا کلا بحث ارباب و برده و همین طور گی و لز هست . تکست ارباب و برده شهوانی و متن صفحه بایگانی شده ارباب و برده Skip to main content داستان سکسی . listگروه تلگرام ارباب میسترس برده چگونه با هک شدن اكانت تلگرام مقابله كنيم در تلگرام شما می توانید از گروه تلگرام ارباب میسترس برده دانلود اهنگ و فیلم جدید. بردگی برای دختر تراکتوری میسترس توریست با یه نشونه, 24115, 1, 31. خانه » دسته‌بندی نشده » داستان سکس ارباب و برده … برده ی زوج استانبولی15418412 میسترس زیبای همزبان در اروپا22523520 میسترس مهربان 18688214 امیر و برده … داستان سکس ارباب و برده | جدید بلاگ neoanderson. ۱۸, فرناندا لیما, میسترس تف, برده پا میسترس, داستانهای میسترسی پیج ❤ من میسترس نیستم ،پسرمممم شروع پیج 25اسفند 94 کانال قبل رو بستن کانال جدید. com ارسال داستان داستان سکسی ارسال داستان داستان سکسی داستان ارباب و برده داستان‌های با برچسب ارباب و برده نام داستان بازدیدها خاطره ی پزشک میسترس و برده اش21312922 ارباب رها 14501411 صدف برده داستان ميسترس و اسليو دختر خوشگل 0 Posts – See Instagram photos and videos from اسلیو hashtag. 4k 36sec – 360p. و عکس برده های زیر دست و پای میسترس ها رو لایک میکردین و یا داستان بردگی می 15 آوريل 2016 داستان زنی که برده جنسی شد پس از دیدن یک آگهی استخدام در هتل های آمریکا، ژاپن، هنگ کنگ و متوجه شدم که راننده جدید به جانی مبلغی پول داد. اکنون ۱۵ سال از تاریخی که وارد آمریکا شدم می گذرد. اینم یک کلیپ میستر برده که برده دختره توسط ارباب مردش به چند وسیله کانال داستان های ارباب و برده یا همون میسترس و اسلیو ارتباط با ادمین @hastiexoo کاربران که تمایل به فیلم دارن @missyab جدید ترین داستان های میسترس و چالش 2 مارس 2008 من خودم 19 سالم هست و حس اسلیو بودن و دارم و از بچگی دوشت داشتم برده ی خانم ها باشم و بهشون خدمت کنم اما هیچ کس ارباب من نمیشد و کلا تو ایران میسترس پیدا… منم رفتم لباس های خانم و اویزون کردم و لخت شدم و طناب ورداشتم و رفتم و گفت مگه وارد . داستان ميسترس و برده. داستان سکسی آقا رضا وانتیشما تلاش نمائید در ضمن بیان علاقه مندی خود به پاهای همسرتان، این قُبح تحقیر شدن را از بین ببرید

داستان اعتیاد به حقارت قسمت پنجم
داستان اعتیاد به حقارت قسمت پنجم
0

داستان اعتیاد به حقارت قسمت ششم

داستان اعتیاد به حقارت قسمت ششم
داستان اعتیاد به حقارت قسمت ششم

حقارت

داستان ها و مطالبی پیرامون رابطه‌ی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن

حتما داستان رو از قسمت اول پیگیری کنید

با تمام اتفاق های عجیب و تحقیر کننده‌ی اون شب مهمترین چیز ممکن تو اون شرایط برام داشتن یک پیراهن تمیز بود تا بتونم باهاش برم خونه! به هر راهی فکر می‌کردم اول خواستم با شلنگ توی حیاط لباسم رو بشورم که حداقل بوش بره ولی فکر کردم اونطوری لباسم بیشتر خیس میشه و بیشتر از این سردم میشه. بعد گفتم برم دم در ورودی خونه از آیفون ازشون لباسی چیزی بگیرم. حدس می‌زدم که نباید عاقبت خوشی داشته باشه ولی از روی ناچاری به فکر انجامش افتادم.
می‌دونستم اگه بدون اجازه به ساختمان اصلی نزدیک بشم جدی جدی خودم رو توی هچل می‌اندازم٬ ولی اگه زنگ دم در رو بزنم شاید امیدی باشه. سریع از حیاط گذشتم و خودم رو به آیفون رسوندم و زنگ زدم. خانم جواب داد:
— چیه؟
– خانم عذر می‌خوام که مزاحمتون شدم. من لباسام بخاطر شرایطی که پیش اومد خیس خیس هست.
— شرایطی که پیش اومد؟ منظورت اینه که شوهرم شاشید به هیکلت؟!!! (خنده)
– بله خانم. بزرگواری می‌کنید ی لباس کهنه‌ای چیزی بدین من خودم رو باهاش تا خونه برسونم؟
— نه نمیشه نداریم
– التماس می‌کنم خانم من جدا حالم بد هست و نمی‌دونم چطوری باید خودم رو با این سر و وضع تا خونه برسونم!
— اوممممم! یکم التماس کن شاید ی چیزی پیدا شد!
– خانم خواهش میکنم! التماس می‌کنم! در حق سگ خونتون بزرگواری کنید!
— بگو ننت کیه!
– مادرم کنیز شماست! سگ شماست!
— بابات کیه
– آخه اون که مرده خانم!
— گفتم بگو کیه!!!
– اونم اگه بود سگ شما بود خانم
— پس فهمیدی که هم خودت هم خانوادت همه سگ من هستن درسته؟
-بله خانم همینطوره
که یکدفعه از پشت آیفون فریاد زد:
— پس سگ‌زاده‌ی عوضی گه می‌خوری بدون قرار قبلی زنگ در خونه‌ی صاحبت رو می‌زنی !! همین الان در رو می‌بندی و تا فردا دیگه ریخت گهت رو نمی‌بینم وگرنه کاری می‌کنم که آرزو مرگ کنی کثافت!!!
و قطع کرد.
دیگه جای بحث نبود در رو بستم و که دیدم چنتا دختر پسر که از ماشین هاشون پیاده شده بودند صدای داد زدن های پشت آیفون خانم رو شنیده بودند و داشتند می‌خندیدند! اینقدر سردم بود و قاطی کرده بودم که بدون اینکه به اونها توجهی بکنم راهم رو کشیدم و رفتم.
ی دفعه ی فکری به سرم زد. گوشیمو در آوردم و به یکی از دوستای قدیمی‌ خودم زنگ زدم و براش ی خالی بستم که توی خیابون دعوام شده و افتادم توی جوب‌آب و …  ازش خواستم که بیاد دنبالم و برام ی دست لباس بیاره.
وقتی اومد دنبالم تعجب رو توی چشماش می‌دیدم ولی چیزی نگفت من هم سریع سوار شدم و راه افتادیم سمت خونه‌ی ما. من پشت سوار شدم و سریع لباسهام رو عوض کردم. زیاد باهم حرف نزدیم  فقط شیشه ها رو دادیم پایین چون هنوز صورت من بوی شدیدی میداد! بالاخره رسیدیم در خونمون٬ ازش تشکر کردم و رفتم تو٬ خوشبختانه مادرم تو دستشویی بود و من هم از فرصت استفاده کردم و سریع رفتم تو اتاقم و لباس خونه پوشیدم. وقتی اومد بیرون تا اومد بگه کجا بودی چرا جواب تلفن رو ندادی پریدم تو دستشویی و گفتم الان میام میگم برات! چون می‌دونستم اگه یکم بخواد بگذره بوی گند صورت برام مشکل ساز میشه!
بعد از اینکه خودم رو حسابی با آب گرم و صابون شستم اومدم بیرون که دیدم نشسته و منتظره جواب هست. تازه یادم افتاد باید برای از خونه رفتنم از فردا ی چیزی بگم بهش! آخه معلوم نبود برای چند وقت من رو می‌خواستن ! هیچی هم بهم نگفته بودند!
خلاصه اینکه براش از یک پیشنهاد خوب کاری در شهرستان گفتم و اینکه باید همین فردا خودم رو بهشون معرفی کنم وگرنه میدنش به یکی دیگه ! اول قانع نمی‌شد ولی خب اینقدر حرف مفت زدم که حداقل خسته‌شد و بلند شد که بره! چون فردا معلوم نبود همدیگه رو ببینیم ازش خداحافطی کردم و رفتم اتاقم.
رفتم تو اتاقم٬ اینقدر خسته بودم که انگار کوه کنده بودم! چند لحظه رفتم دراز بکشم که یاد Chastity افتادم که باید میبستمش به خودم! از جیبم درش‌آوردم دیدم چندین تکه هست و حتی باز کردنش هم برام سخته چه برسه به بستنش! رفتم سراغ لپ‌تاپم و تو اینترنت سرچ کردم که این مدل رو باید چطوری بستش! ی راهنمای خوب تصویری براش پیدا کردم از تصویر اول که آلت شق کرده‌ی بزرگی بود و هنوز نصبش نکرده بود عکس داشت تا تصویر آخر که کامل بسته شده بود. شروع کردم به باز کردن قطعاتش و بعد طبق تصاویرسعی کردم روی خودم سوارش کنم ولی هی پوستش رو می‌کشیدم ودردم میومد! حسابی خسته و کلافه شده بودم! دوباره برگشتم به عکس اول و خواستم از اول شروع کنم که یکدفعه در اتاق باز شد و مادرم اومد تو و گفت : راستی برای فردا … که یکدفعه چشمش به عکس توی صفحه لپتاپ افتاد و خشکش زد من هم با تمام سرعتی که داشتم صفحه رو بستم!
خون به مغزم نمی‌رسید ! نمیدونستم چطوری باید با طناب زبون از این یکی چاه بیام بیرون!! ولی سعیم رو کردم:
– ی مشکلی پیدا چند روزه ! الان داشتم روی خودم چنتا تست می‌کردم ببینم میتونم بفهمم چیه یا نه ! لطفا می‌خوای بیای تو در بزن !
مادرم چند ثانیه ساکت موند بعد هم بدون اینکه چیزی بگه رفت
یعنی این شب نحس می‌خواست تموم بشه یا نه !!!!!!
پاشدم با اینکه دیگه کار از کار گذشته بود در رو قفل کردم و به وصل کردنش مشغول شدم. بعد از حدود بیست دقیقه و ۱۰-۲۰ بار آخ و اوخ کردن بالاخره موفق شدم ! اونم چه موفقیتی ! موفق شدم کیر خودم رو قفل کنم تا فردا کیلیدش رو دو دستی تقدیم دوتا از سادیسمی‌ترین موجوداتی که تابحال توی عمرم دیدم بکنم! تابحال که با کسی سکس نداشتم! حالا اینها می‌خواستن لذت خودارضایی رو هم از من بگیرند و من هم داشتم براشون کار رو ساده می‌کردم! واقعا چه موفقیت بزرگی!
برای اینکه فردا صبح بتونم سر ساعت بلند بشم نمی‌خواستم خواب‌آور بخورم ولی بدون اون هم تا صبح بیدار می‌موندم و فردا خواب‌آلود بودم که برام بیشتر مشکل تولید می‌کرد! برای همین ی قرص خوردم و موبایل رو گذاشتم برای صبح زنگ بزنه و گرفتم خوابیدم.
صبح با صدای آلارم موبایل بیدار شدم هنوز خیلی خسته‌ بودم ولی دیگه باید آماده میشدم برای رفتن!
از دیشب چیزی نخورده بودم و حسابی گرسنه بود ولی دیگه وقت نداشتم بخوام چیزی بخورم برای همین لباس پوشیدم و یکم پول برداشتم که یک دفعه یادم افتاد من ساک نبستم !!! بدو بدو چند دست لباس رو ریختم توی ساک و از خونه زدم بیرون. تقریبا میانه‌ی راه بودم که متوجه شدم موبایلم رو خونه جا گذاشتم ! ای لعنت به من !‌ امان از وقتی که حول بشم و عجله داشته باشم ممکنه خودم رو هم جا بزارم! ولی دیگه وقت برگشت نبود اگه بر‌می‌گشتم قطعا دیر می‌رسیدم و به هیچ‌وجه نمی‌خواستم روز اول دیر کنم. ولی مادرم چی‌میشد؟ یکدفعه بدون خبر گذاشتم رفتم و موبایلم رو هم نبردم! پیش خودم گفتم حالا ی طوری باهاش تماس می‌گیرم.
رسیدم در خونه دقیقا بموقع رسیدم. حداقل ی کار رو درست انجام دادم! با اطمینان از خودم زنگ رو زدم ولی هرچی صبر کردم خبری نشد. دوباره و سه باره زنگ زدم تا اینکه بالاخره صدای خانم اومد:
— چیه تخم‌سگ !؟ سر صبحی دست کثافتت رو گذاشتی روی زنگ نمی‌خوای هم برداری!؟
– خانم من سر موقعی که گفتین اومدم خودتون فرمودین سر ساعت …
— خفشو کثافت! من همچین ساعتی رو نگفتم!
– نه خانم فقط خودتون گفتین ساعت …
— مادرسگ! داری به من میگی دروغگو؟!!!!
– نه خانم من عذر می‌خوام ببخشید
— همونجا پشت در میمونی تو خیابون تا صدات کنم. بعدا هم بخاطر اینکه من رو از خواب بیدار کردی تنبیه میشی! ی بار دیگه زنگ بزنی خودت میدونی! همونجاها باش تا از آیفون صدات کنم
– چشم خانم
یعنی هر کاری ازم می‌خواستن رو من براشون انجام می‌دادم ولی باز ازم طلبکار بودند !
شروع کردم به قدم زدن ولی زیاد از در خونه دور نمی‌شدم تا وقتی صدام میکنه بشنوم. ولی هرچی صبر کردم خبری نشد که نشد! خودم ساعت نداشتم گوشیمم که جا گذاشته بودم خونه برای همین هر از گاهی از رهگذر ها ساعت می‌پرسیدم! بعد از ساعت ۱۱ به خودم گفتم کاش اینقدر عجله نمی‌کردم و موبایلم رو جا نمی‌گذاشتم خونه خیلی بد شد. گفتم برم خونه بیارمش ولی میترسیدم که برم و بعدا برام مشکل ساز بشه. دیگه مسیر قدم زدن هام طولانی شده بود و از در حسابی دور شده بودم. نزدیک ساعت ۱۲ بود که از دور دیدم خانم با لباس خونه اومده دم در! یکدفعه چهار‌نعل دویدم دم در خونه تا رسیدم همونجا بیرون در ی کشیده‌ی زد تو صورتم که برق از سرم پرید و بعد گفت:
— لشتو بیار تو!
منم رفتم تو. بعد از اینکه از در گذشتیم برای اینکه درگیری بیشتری تولید نکنم خودم سعی کردم حرف گوش کن باشم و بدون اینکه بهم بگه چهار دستو پا دنبالش راه افتادم تا اینکه رفتیم تو همون آلاچیق دیشب و نشست روی صندلی راحتی و بعد پاهاش رو گذاشت روی کمر من و گفت:
— کثافت کجا میزاری واسه خودت میری؟ مگه تو نمی‌خوای سگ این خونه باشی؟ نکنه دلت می‌خواد سگ ولگرد باشی هان؟
و با روی دمپاییش زد تو دهنم. مزه‌ی خون رو تو دهنم حس کردم و گفتم:
– نه خانم من می‌خوام سگ همین خونه باشم ببخشید دیگه تکرار نمیکنم
— موبایلت رو هم که نیاوردی ! مگه نگفتم وسایلت رو بیار؟
-خیلی با عجله اومدم فراموشم شد ببخشید
— زنگ زدم که ببینم کجایی دیدم مادرت گوشی رو برداشت
ای داد بی داد ! یعنی چی گفته بود؟
— ننت پرسید تو کجایی منم گفتم با چنتا از دوستاش چند ماهی رو میخوان برن ویلاشون تو شمال !
ای داد بی داد همه‌ی فک زدن های دیشبم رو به باد فنا داده بود
— همینو به ننت گفته بودی یا دروغ دیگه‌ای گفته بودی؟
– من گفته بودم برای کار میرم شهرستان!
قاه قاه شروع کرد به خندیدن و گفت:
— آره اون دروغ بهتری بود حیف که موبایلتو جا گذاشتی تخم‌سگ !
– بله خانم
پاشو از روی کمرم برداشت و گفت:
–لخت شو
یعنی نمی‌شد یک ثانیه بعدش حدس بزنم می‌خواد چیکار کنه٬ همیشه من رو سورپرایز می‌کرد!
کفش و جوراب و شلوار و پیراهن رو در آوردم و کمی مکث کردم ببینم می‌خواد کامل لخت بشم یا نه که گفت:
— چیه فکر کردی داری استریپ تیز میکنی؟ کونده لاشی؟ گفتم لخت شو !! سگ مگه لباس میپوشه؟!
عذر خواهی کردم و شورتم رو هم در آوردم
— خوبه درست وصلش کردی! کلید؟!!
رفتم سراغ شلوارم و از تو جیبش کلید رو دادم بهش که گفت:
— هروقتی می‌خوای چیزی رو به من بدی جلوم زانو میزنی دو دستی بهم تقدیمش میکنی و سرتم میگیری پایین مادرسگ فهمیدی؟!
– بله خانم اطاعت میشه
زانو زدو که کلید رو دو دستی تقدیم کنم که با کف دمپایی همچین زد توی سینم که پرت شدم عقب و گفت:
— یادت باشه من هر چیزی رو فقط ی بار بهت می‌گم فهمش رو داشته باشی می‌فهمی٬ نداشتی با تنبیه بهت میفهمونم
– بله خانم
دوباره تو همون حالت کلید رو دادم و این دفعه ازم گرفتش. گلو بندش رو باز کرد و کلید رو که خیلی کوچک هم بود انداخت به گلوبندش و گفت:
— از این به بعد دیگه نمی‌تونی بدون اجازه‌ی من با اون کرمت ور بری! باید اینکار رو می‌کردم٬ اینجا اینقدر تحقیر میشی که اگه قفلت نکنم می‌خوای بجای کار کردن برام٬ صبح تا شب با خودت ور بری حیوون !
سرم از خجالت پایین بود ولی از شدت فحش هایی که بهم میداد یکم داشتم راست می‌کردم ولی با اون چیزی که روش بسته بودم که نمی‌شد راست بهشه! ولی شروع کرد به تکون خوردن که خانم گفت:
— میبینی؟ میبینی کثافت؟ این ذاته کثیفته٬ هرچی بیشتر باهات مثل گه رفتار کنم بیشتر بردم میشی !! ( خندید)
— خب ساکت رو خالی کن ببینم
سریع دویدم سمت ساک و روی زمین خالیش کردم.
۳ تا شلوار و ۴ تا پیرهن و ۳ تا جوراب
— مادرسگ تو جدا مثل حیوونی ها نه؟ یعنی نه حوله می‌خوای!؟ نه وسایل حموم؟! نه حتی مسواک!؟
و تف کرد توی صورتم!
چیزی نداشتم بگم ! منه وسواسی اینقدرسر صبحی عجله داشتم که تقریبا همه چیز رو جا گذاشته بودم ! بجز چیزهایی که خانم فرمودن٬ شونه و ریشتراش و خیلی چیزهای دیگم رو هم یادم رفته بود بیارم!
— در ضمن! برای اینکه سگ من باشی یکم چاقی. البته اینقدر اینجا کم بهت غذا میدیم و ازت کار می‌کشیم که درست بشی!
من شکم شش تیکه نداشتم ولی نسبت قدم به وزنم کاملا خوب و مناسب بود و هیچوقت کسی برای شوخی هم بهم نگفته بود چاق ولی چه میشد گفت بجز:
-بله خانم! ممنون خانم!
— اون انباری رو می‌بینی کنار پارکینگ‌ها؟
حیاط خونشون ی محوطه داشت برای پارک ماشین که ۲ تاش مسقف بود و کنارشون یک اتاقک انباری مانند هم بود که احتمالا برای نگهداری وسایل ماشین ها ازش استفاده می‌کردند.
-بله خانم دیدم
— تا وقتی که بریم توی آپارتمان خودمون اون انباری میشه لونه‌ی تو!
ساختمان اصلی دوبلکس بود با حداقل ۸۰۰-۷۰۰  متر زیر بنا ! حتما چندین اتاق خواب هم داشت ولی خانم برای من این زباله دونی رو در نظر گرفته بود!
– ممنون خانم خیلی متشکرم
— بایدم ازم تشکر کنی! می‌تونم مجبورت کنم توی کوچه شب‌ها رو بگذرونی توله سگ!
— امروز بیرون خیلی کار داریم٬ اول میریم کارهای بیرونمون رو می‌کنیم بعد که برگشتیم میری لونه‌ی ‌خودتو واسه‌ی شبت آماده میکنی
— لباس‌هاتو بپوش الان میام که بریم
– اطاعت میشه خانم
داشتم لباس‌هام رو می‌پوشیدم که از توی ساختمان صدا اومد:
— فعلا پیرهنتو نپوش!
یکم عجیب بود! بقیه رو پوشیدم تا خانم با کیفشون اومد. گفت بشین زمین و خودشون نشست روی صندلی‌راحتی از توی کیفش چنتا شیشه درآورد – یک سرنگ و پنبه الکل های آماده
خیلی ترسیده بودم می‌خواست چیکار کنه؟ اون هم که می‌دونست ترسیدم سعی می‌کرد بیشتر کشش بده ! بالاخره گفت:
— دستتو بده به من !
با ترس و تردید دستم رو دادم ولی خیلی زود فهمیدم میخواد چیکار بکنه. می‌خواست خونم رو بگیره برای آزمایش! بعد از اینکه ۳ تا شیشه آزمایشگاهی رو پر کرد گفت:
— تا این تست هارو ازت نگیرم نمیشه بهمون توی اتاق خواب سرویس بدی! باید اول از سلامتت مطمئن بشم!
بعد ی شیشه داد دستم و گفت:
— تست ادراره پرش کن!
اونطوری نگاه می‌کرد سختم بود نمی‌تونستم ادرار کنم و داد زدن های بعدش هم کمکی نمی‌کرد! تا اینکه یکم گذشت و تونستم و شیشه رو تا نیمه پر کردم. گفتم:
– خانم شیشه رو کجا بگذارم؟
— الان که فکر کردم دیدم لازم نیست٬ همین آزمایش خون کافیه. میتونی بخوریش!
– آخه خانم …
— کی می‌خوای بفهمی وقتی من چیزی رو میگم باید همون لحظه انجام بشه!
همونطور مات بودم که گفت:
— دیشت همینجا شاش اربابتو از روی زمین هورت می‌کشیدی و میخوردی حالا با خوردن ماله خوت از توی شیشه مشکل داری؟ (خندید)
راست هم می‌گفت. سریع بالا کشیدمش . نزدیک بود استفراق کنم ولی جلوی خودم رو گرفتم و پیراهنم رو پوشیدم.
دسته کلیدش رو انداخت سمت من و گفت:
— ماشین رو روشن کن تا بیام تخم سگ
رفتم پشت ماشین نشستم تابحال همچین چیزی سوار نشده بودم در مقابل آشغال‌هایی که من معمولا سوار می‌شدم این مثل سفینه فضایی بود! بعد از چند لحظه تشریف آوردن و عقب سوار شدن
— می‌تونی حرکت کنی
اون روز چندین جا رفتیم اول رفتیم آزمایشگاه و رفتم شیشه هارو تحویل دادم. خودش با تلفن همه چیز رو هماهنگ کرده بود٬ بعد چندجا برای خرید رفتیم که به من گفتن تو ماشین بمونم و خودشون رفتن. آخر سر هم برای ناهار رفتیم ی فست فود که باز من نباید پیاده میشدم چون طبق گفته‌ی خانم چاق هستم و باید رژیم بگیرم! ولی در مورد اینکه چرا باید بوی غذاها رو با شکم گرسنه تحمل کنم چیزی نگفتن!
بعد از خوردن ناهارشون برگشتیم منزل ماشین رو پارک کردم و در رو براشون باز کردم که پیاده بشند. بعد از اینکه پایده شدن گفتن:
— اول لخت شو بعد برو لونتو آماده کن
– چشم خانم!
سریع همه‌ی لباس هام رو در آوردم و گذاشتم توی همون ساک. خواستم برش‌دارم ولی گفتم بهتره کاری رو که ازم نخواسته نکنم که باز دعوام نکن! ساک رو همونجا توی آلاچیق گذاشتم و رفتم درِ انباری رو باز کردم دیدم دستگیره نداره و فقط با قفل و زنجیر میبندنش! دکمه‌ی روشن و خاموش چراغ رو پیدا نکردم ولی چون لامپش روشن بود بیشتر پیگیر نشدم. توش بوی مکانیکی میومد! ی تشک کثیف و پاره پوره هم اون گوشه افتاده بود که برام این سوال رو تولید کرد که یعنی قبل از من هم برده داشتن؟ اگه نه این تشک اینجا چیکار میکنه؟!
کار خاصی برای درست کردن اون خرابه نمیشد کرد. فقط کفش رو ی جارو کشیدم و تشک رو آوردم وسط انباری زیر لامپ. کمی نگذشته بود که دیدم صدای حرف زدن خانم میاد. اول فکر کردم با من هست و خواستم جواب بدم که دیدم نه محترمانه تر از حرف زدن با من دارن صحبت می‌کنن که فهمیدم طرف صحبتشون ارباب هست. صدا همینطور نزدیک‌تر شد تا اینکه تشریف آوردن تو و من سریع چهار دستو پا شدم.
–آره عزیزم ترتیب اون کارم دادم !
— من اینم دیگه ! کم زرنگ نیستم که !
ی دفعه با چشمهایی که از شدت هیجان برق میزد رو کرد به من و آروم گفت :
— برای ارباب پارس کن !
منم شروع کردم بلند بلند پارس کردن
— آره!! شنیدی؟ الان می‌خوام همین‌کارو بکنم!
بعد رفت بیرون و من نشستم روی تشکم که صدای در انباری اومد. خانم بود در رو با قفل و زنجیر بست و رفت! ولی آخه چرا؟!! بعد از چند لحظه که صداش دور و دورتر شد لامپ سقف هم خاموش شد. معلوم شد که از داخل ساختمان روشن /خاموش میشه!
خانم رفت و من گشنه و تشنه و لخت موندم توی این خرابه‌ی تاریک روی ی تشک کثیف. بعد از مدتی که نمی‌دونم چقدر بود ولی برای من خیلی زیاد گذشت سعی کردم بخوابم ولی بوی نفت و روغن اونجا و بوی چرک و کثافت تشک اجازه نمی‌داد! همونطور نشستم و مثل اتاق خودم به دیوار روبروم خیره شدم!

ادامه دارد…

داستان اعتیاد به حقارت قسمت ششم

خیلی جالب بود ادامه به با قدرت. فقط یک خواهش. داستانی که شروع کردی رو تا آخر ادامه بده. دمت گرم

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

ممنون .خوب بود

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

قسمت بعد رو بزار دیگه. ببینیم چی میشه

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

والا هم سرم یکم شلوغ هست هم اینکه جدا اینقدر انتظار استقبال کم از سایت رو نداشتم! حتما سعی می‌کنم داستان رو تموم کنم ولی قطعا سرعت انتشار قسمت های بعدی به سرعت این شش قسمت نخواهد بود.
ممنون از علاقه‌ و لطفی که به بلاگ خودتون دارید دوست عزیز

دوست داشتندوست داشتن

نه دوست عزیز. اول کارت هست نباید خیلی توقه بازدید زیاد داشته باشی بلاخره تا تو گوگل تو سرچ اول بیاد طول میکشه. مطمئن باش همینجوری ادامه بدی. اونهایی که علاقه مند هستند میان منتها باید سرعتت رو زیاد کنی. مطلب بیشتر بزاری. بازدیدت هم بیشتر میشه. فحخواهشا این داستانت رو ادامه بده سریعتر

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

بابا ادامه بده دیگه
ممنون

دوست داشتندوست داشتن

عالی

دوست داشتندوست داشتن

فوق العاده
خسته نباشی

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

باحاله. فقط چرا ادامه نمیدی

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

سلام
داستانت خیلی خوب هست
ولی یکم داری بزرگنمایی و غیر طبیعیش میکنی و از واقعیت داره دور میشه
یکی اگر فول اسلیو هم باشه این شرایط رو قبول نمیگنه

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

بنظرم از این بهتر نمیشه

دوست داشتندوست داشتن

درود و سپاس

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

از شدت شهوت داره میترکه نهادم …. ای جونه عالم … مرسی

دوست داشتندوست داشتن

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایل‌ها کلیک نمایید:

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

درحال اتصال به %s

مرا از دیدگاه‌های جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

مرا در مورد نوشته‌های تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

داستان اعتیاد به حقارت قسمت ششم

Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.

به 370 مشترک دیگر بپیوندید

دنبال‌کردن

حقارت

داستان ها و مطالبی پیرامون رابطه‌ی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن

حتما داستان رو از قسمت اول پیگیری کنید

همینطور که به دیوار نگاه می‌کردم متوجه تاریک تر شدن هوا میشدم. با اینکه پنجره‌ای در کار نبود ولی از لای در و درز دیوار ها کمی نور داخل میشد که اونها هم داشتن کمتر و کمتر می‌شدند. داشت تاریک میشد ولی هنوز هم هوا حسابی گرم بود و بوی نفت و روغن و البته اون تشک کذایی داشت حالم رو بهم میزد! البته چون چیزی توی شکمم نبود حداقل مشکل استفراق رو نداشتم!! الان بیشتر از ۲۴ ساعت بود که هیچی گیرم نیومده بود بخورم! با خودم میگفتم کاش حداقل دیشب شام ی چیزی خورده بودم که یادم افتاد بعد از بالا کشیدن و خوردن اون همه شاش٬ زیاد اشتها به خوردن غذا نداشتم!
دیگه کاملا تاریک شده بود که صدای باز شدن در خونه رو شندیم. صدای ماشینی نزدیک و نزدیک تر شد و بعد صدای بسته شدن در ماشین و صدای فعال شدن دزدگیر اومد. چون انباری پنجره‌ای نداشت تنها چیزهایی که دستگیرم میشد صداهایی بود که میشنیدم.
چند لحظه‌ای سکوت برگشته بود که یکدفعه انگار که کسی به مشت یا لگد محکم به در فلزی انباری کوبید و صدای ارباب اومد:
— اون تو هستی توله سگ؟!
خواستم بگم بله که پیش خودم گفتم نکنه دوباره می‌خوان فقط سگ باشم! برای همین ۲ بار بلند پارس کردم
— آهان داری یاد می‌گیری ذاتت کثافتت رو! خوبه!
— بگیر کپه‌ی مرگت رو بزار! تا صبح اگه صدا ازت در بیاد پدرت رو در میارم!
و صدای قدم هایی که دور میشد به گوشم خورد.
هوا دیگه تاریک تاریک شده بود و چون توی انباری هیچ منبع نوری نبود کمی ترس برم داشته بود. بیشتر از جانورهایی که ممکنه توی ی انباری کثیف وسط ی خونه‌‌ی بی سر و ته پیدا بشه می‌ترسیدم. مدام احساس می‌کردم چیزی داره روی دست و پام راه میره و خودم رو تکون میدادم. جدا از این چون لباس نداشتم با تاریک شدن هوا کم کم داشت سردم میشد.
شروع کردم به راه رفتن. اول آروم آروم قدم میزدم تا به دیوار نخورم یا چیزتیزی تو پام نره. و بعد که اندازه‌ی انباری رو با تعداد قدم‌هام بدست آوردم تند‌تر می‌رفتم تا شاید کمی گرمم بشه. جارو رو هم برداشته بودم و گرفته بودم دستم. نمی‌دونم چرا ولی از اینکه اون جاروی زپرتی رو تو دستم داشتم ی جور احساس آرامش می‌کردم! ناگهان پام به برجستگی عجیبی تو زمین خورد و نزدیک بود بخورم زمین٬ خودم رو کنترل کردم ولی پام حسابی درد گرفته بود. پاشدم به راه رفتنم ادامه دادم ولی کمی بیشتر دقت کردم که باز پام بهش گیر نکنه.
اینقدر راه رفتم تا اینکه بالاخره خسته‌ام شد ولی باز هم ادامه دادم تا اینکه حسابی حالت بیهوشی پیدا کنم. خواب و خستگی آرم آروم اومد سراغم ولی گیجی و خستگی هم نتونست باعث بشه بوی بد تشک رو بتونم تحمل کنم٬ برای همین روی زمین سرد گرفتم خوابیدم.
توی خواب بودم که یکدفعه گرمایی رو توی صورتم و بعد کل بدنم حس کردم خیلی خوشایند بود. توی گیجی و خواب و بیداری بودم که چشمام رو باز کردم. چشمام سوخت کمی به خودم که اومدم دیدم صبح شده و اون گرمای خوشایند هم ارباب هست که داره میشاشه روم  و میخنده!
— از این به بعد باید قبل از من بیدار باشی و مثل سگ برای شاشم له له بزنی و التماس کنی بشاشم روی هیکلت فهمیدی؟
من اینقدر گیج بودم که اصلا نمی‌فهمیدم کجام! هنوز وقایع دیروز رو یادم نیومده بود
— با تو‌ام مادرسگ فهمیدی؟!!
با اون حال افتضاحی که داشتم حواسم نبود نباید حرف بزنم و گفتم:
-بله بله فهمیدم!
که یک‌دفعه اینقدر عصبانی شد که با لگد افتاد به جونم اینقدر توی سر و شکمم لگد زد که داد و بیدادم کل انباری رو پر کرد. وقتی از زدن من خسته شد دوباره پرسید:
— حالا فهمیدی پدرسگ؟!!!
می‌خواستم براش پارس کنم ولی از درد داشتم به خودم می‌پیچیدم و نفسم هم از لگد‌هایی که تو شکمم خورده بند اومده بود  فقط میتونستم زوزه بکشم ولی مثل اینکه همین براش کافی بود. رفت بیرون و با یک زنجیر بلند برگشت توی انباری. سر زنجیر رو که مثل قلاده ی فلزی بود بست به گردنم و یک قفل هم بهش وصل کرد. اون سرش رو هم رفت به ی حلقه که از کف سیمانی اونجا بیرون اومده بود وصل کرد و قفل دیگه‌ای رو هم به اون زد. این باید همون چیزی باشه که دیشب پام خورد بهش و نزدیک بود با سر بخورم زمین!
زنجیر خیلی بلند بود و طولش شاید نزدیک به ۲۰ متر می رسید. یعنی برای چی قلاده‌ی به این بلندی به من زدند؟
تو این فکر بودم که یکدفعه ضلع روبروی انباری مثل در جمع شد و رفت بالا و تازه فهمیدم داستان چیه. این اتاقک مثل مکانیکی یا کارواش بود برای ماشین‌ها٬ وقتی اون در رو بالا میزدند ماشین هایی که تو پارکینگ های مسقف بودند رو میشد وارد انباری کرد و روشون کار کرد یا شستشون. ولی بعد از باز کردن در‌برقی ماشین رو تو نیاورد. ‌می‌خواست چیکار کنه؟
من نشستم رو زمین و فکر می‌کردم که صدای خنده‌ی خانم اومد. بعد از این شب سخت و مزخرف و ادرار و کتک هایی که سر صبحی خوردم شنیدن صدای خنده‌ی خانم خیلی برام خوش‌اهنگ‌تر از همیشه بود.
خواستم از در برم بیرون و ببینم چیکار میکنن ولی می‌دونستم برای اینکار تنبیه بدی میشم. برای همین منتظر نشستم. چند باری رفتن و اومدن و باهم حرف می‌زدن تا اینکه ارباب داد زد:
— تخمی! از در سمت پارکینگ بیا بیرون!
چهار دست و پا رفتن سمت در که دیدم جفتشون توی آلاچیق لم دادن روی صندلی راحتی ها و دارن صبحانه می‌خورند.
هربار که خانم رو می‌دیدم از بار قبل بنظرم زیباتر میومد. واقعا لیاقت پرستیده شدن رو داشت! لیاقت این رو داشت که بخاطر اینکه سگش باشم٬ آزارهای شوهرش رو تحمل کنم!
براش پارس کردم و همونطور که خوابیده بود سرش رو برگردوند و من رو نگاه کرد و گفت:
— سلام سگ من! خوبی؟
براش زوزه کشیدم شاید بفهمه چقدر حالم بده
— گرسنته نه؟ بیا جلو بهت ی چیزی بدم بخوری!
من هم انگار جون دوباره گرفته باشم سریع چهار دسته و پا به سمتشون می‌رفتم که یکدفعه با کشیده شدن زنجیر نزدیک بود خفه بشم و برگشتم عقب
خانم شروع کرد به خندیدن و گفت:
— حتما زیاد گشنه‌ات نیست که نمیای جلو! تازه چاقم که هستی غذا لازم نداری ولی اگه خوب ماشین اربابت روبشوری بهت ی چیزی میدم.
برگشتم سمت پارکینگ رو نگاه کردم. شلنگ و اسفنج رو روی زمین دیدم رفتم سمتشون که ارباب داد زد:
— اول لاستیکا رو یکم بلیس!
من با تعجب نگاشون کردم ولی مثل اینکه جدا منظورش همین بود! نزدیک شدم و شروع کردم به لیس زدن لاستیک ماشینش که صدای خندشون با آسمون رفت! خانم گفت:
— دیدی بهت گفتم؟ هر کاری بخوایم برامون میکنه ! هرکاری !!!
— خب بسه دیگه سگ من ماشین رو خوب بشور تمیز کن!
شروع کردن به خوردن صبحانه و حرف زدن باهم. من هم شروع کردم به شستن و برق انداختن ماشین چون می‌دونستم اگه لکه‌ای روش بمونه حتما برام مشکل‌ساز میشه!
بعد از اینکه کارم تموم شد شیر رو بستم و چهار دستو پا روی زمین نشستم. خوردن اونها هم تموم شده بود. اومدن سمت من. خانم یک تکه نان تست که روش انگار چیزی باشه در دست داشت. وقتی رسیدن گفت:
— آفرین سگ من کارت رو خوب انجام دادی من هم سرم رو به امید اینکه با پاش نوازشم کنه گذاشتم روی زمین کنار پاش که گفت:
— آخی حیوونکی!
رو کرد به شوهرش و گفت:
— عزیزم میبینی چه سگ خوبی دارم؟
بعد تکیه داد به دیوار انباری و ی پاش رو گرفت سمت صورت من روی زمین و گفت:
— من برات ی تیکه نون و خامه عسل آوردم حالا یا می‌تونی ازم بگیری و بخوریش یا اینکه اگه دوست داری می‌تونی بجای اینکه چیزی بخوری هرچقدر که دوست داری کف دمپاییم رو ببوسی! انتخاب با خودته!
از وقتی خانم اومده بود و صداش رو میشنیدم دیگه مثل دیشب و سر صبحی حالم بد نبود یکم سر حال اومده بودم برای همین بدون اینکه به عاقبت کارم فکر کنم صورتم رو چشبوندم به کف دمپایی و شروع کردم به بوسیدن و اینقدر به کفش بوسه زدم که حسابش از دست در رفت! تا اینکه خسته شد و پاش رو بلند کرد و گذاشت روی سرم و اینقدر روی سرم فشار داد که کف سیمانی و زبر اونجا تمام صورتم رو خراش داد. بعد با دهن پر گفت:
— جدا حیف بود تو می‌خوردیش خیلی خوشمزه‌اس!
شکمم از زور گرسنگی به صدا افتاده بود! اون هم داشت با به به و چه چه می‌خوردش ! از انتخابم یکم پشیمون شده بودم!
پاش رو از روی سرم برداشت و گفت:
— گمشو تو لونت مادرسگ!
من هم چهار دست و پا برگشتم تو انباری که دیگه اسمش شده بود لونه‌ی من!
از هم خداحافظی کردن و ماشین ارباب رفت و همزمان در برقی انباری هم بسته شد.
یعنی قرار بود زندگی من اینطوری باشه؟ همش اینجا تو گرسنگی و تشنگی باشم تا اینکه هر موقع که می‌خواستن با من تفریح کنند بیان سراغم یکم من رو بزنند و تحقیر کنند بعد هم دوباره بندازنم تو این خراب شده؟!
۶-۵ دقیقه گذشت تا اینکه صدای خانم اومد:
— توله سگ بیا بیرون جلوی آلاچیق
از در رفتم بیرون و چهار دست و پا رفتم سمت آلاچیق خانم نشسته بود و منتظر من بود.من که رسیدم جلو و نشستم گفت:
— داری خوب تربیت میشی. این دوران سگ بودنت برای این هست که وقتی اومدی توی خونه و بردگیت رو شروع کردی  هر کاری ازت خواستیم برامون انجام بدی و – نه – نمی‌تونم ـ  و – نمی‌خوام – از دهنت افتاده باشه !
— بهت بگیم بشین! میشینی٬ گفتیم پاشو! بلندمیشی٬ گفتیم بخور! می‌خوری٬ فهمیدی؟
براش پارس کردم
— آفرین سگ من! حالا برو تو لونت صداتم در نیاد! آهان راستی اون سطل رو که کنار در برات گذاشتم میتونی ببری تو و کاراتو توش بکنی! حالا دیگه گمشو برو میخوام در لونتو قفل کنم و برم بیرون امروز مهمونی دعوتم جایی
برگشتم سمت انباری٬ دیدم ی سطل پلاستیکی کنار در گذاشتن٬ با دهنم برداشتمش و چهار دست و پا رفتم توی لونه‌ام!
اون سطل تنها چیز نویی بود که تو اون انباری بود! بعد از چند لحظه صدای انداختن زنجیر و قفل به در اومد و و خانم آروم آروم رفت داخل ساختمان.
مدتی که توی انباری بودم هیج درکی از زمان نداشتم. فقط طلوع و غروب خورشید رو می‌فهمیدم و وقتی هم داشتم از گرما  می‌مردم معلوم بود ظهر و بعد از ظهر هست! برای همین حدس می‌زنم وقتی خانم داشت می‌رفت سوار ماشین بشه حدود ظهر بود چون خیلی گرمم بود.
از صدای کفشش فهمیدم داره نزدیک میشه. برعکس همیشه که اسپرت می‌پوشید امروز از صدای راه رفتنش معلوم بود پاشنه بلند پوشیده. وقتی از کنار در رد شد که بره سوار ماشین بشه اینقدر به خودش عطر زده بود که من با اینکه دماغم پر از بوی روغن و نفت بود ولی باز متوجهش شدم. داد زد:
— بای بای هاپوی من!
منم براش پارس کردم و صدای خندش رو شنیدم و بعد هم صدای روشن شدن ماشینش.
وقتی در خونه بسته شد و رفت بیشتر از همیشه احساس تنهایی می‌کردم. گرما و گرسنگی و تشنگی بعلاوه‌ی تنهایی ! دیگه داشت صبرم تموم میشد. خیلی عصبانی بودم٬ از همه چیز و همه کس ولی بیشتر از خودم بخاطر اینکه می‌دونستم به محض اینکه خانم برگرده نه تنها چیزی بجز صدای سگ براش در نمیارم بلکه خودم رو باز به پاهاش هم می‌اندازم تا با کفشش سرم رو نوازش کنه! این بیشتر از همه چیز عصبانیم می‌کرد٬ این ذات سگ صفت لعنتی که ازش داشتم متنفرتر از همیشه می‌شدم ولی کاریش هم نمی‌تونستم بکنم.
یکم که گذشت دیگه نتونستم دستشوییم رو نگه دارم و مجبور شدم خودم رو همه جوره توی اون سطل خالی کنم! اولش یکم آرامش نصیبم شد ولی بعد بوی گند سطل هم به بوهای خوشی که توی انباری بود اضافه شد ! حالا دیگه بوی نفت و روغن نه تنها اذیتم نمی‌کرد بلکه آرزو می‌کردم کاش یکم بیشتر بودن تا شاید بوی گند سطل رو خنثی می‌کردن!
اون روز توی اون حالی که داشتم توی اون گرما یکی از سخت ترین روز‌های زندگیم رو گذروندم. آفتاب غروب کرد ولی خبری از هیچکدوم نبود. جای قلاده‌ی فلزی و سنگینی زنجیرش گردنم رو خراش داده بود و عرقم که میومد روش می‌سوزوندش. من تو حالت نیمه بیهوشی بودم. بالاخره خوابم برد تا اینکه با صدای بوق ماشین از خواب بیدار شدم. دیدم هردوشون اومدن خونه و ماشین هاشون رو پارک کردن. داشتن بلند بلند می‌خندیدن. خانم گفت:
— آره دیدم چطوری کل مسیر پشت من بودی!! قبول کن دس فرمون من بهتره عزیزم!!!!
صدای ماچ و بوسه اومد. بعد خانم با مشت کوبید تو در انباری و داد زد:
— خوب بخوابی تخم سگ!!!
بعد با هم قاه قاه خندیدن و ادامه داد:
— فردا جواب آزمایشات رو می‌گیریم اگه همه‌چیز اوکی باشه و از رفتارت هم راضی باشیم زندگیت کلی ساده تر میشه!
دوباره خندید و گفت:
— حالا اگه زندگی تو ساده تر نشه زندگی ما میشه !
و باز بلند خندیدن و رفتن. مثل اینکه یکم تو خوردن مشروب زیاده‌روی کرده بود! امیدوارم حرفاش در مورد فردا درست بوده باشه.
اون‌شب یکم راحتتر خوابیدم نه اینکه به فضای گند و مزخرف اون خرابه عادت کرده باشم! نه! فقط به امید فردا بود که یکم آرامش پیدا کردم و تونستم بخوابم.

ادامه دارد…

داستان اعتیاد به حقارت قسمت ششم

بازهم مثل همیشه عالی بود. لذت بردم. زودتر ادامه بده که له له دارم میزنم براش

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

ادامه بده دیگه رییس

دوست داشتندوست داشتن

عالی لایک

دوست داشتندوست داشتن

عالی✌

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

درود. نفس اعتماد هستم یک سوییچ. رنج کشیدن و متانت و سکوت و تفکر دردی هست که با خودش لذت آ امش معجزه ی بیداری رو به همراه داره … و جزء ذات این هستی کشش داشتنش به سمت بردگی و بندگی و عاشقی کردن همراه خورد شدن از طرف معشوق هست. چیزی که در این دنا مخصوصا ایران بر سر تمامی ماها اومد … عرف مذهب قانون آبرو آداب و رسوم و فرهنگ ایرانی و اسلامی چون یک ارباب با ما برخورد کرد حتی نام خدای مسلمونا رب به معنی ارباب هست که دهن همع بخاطر بردگی و بندگی واسه همین ارباب توهمی سرویس شده … آری انسان اگر هم اربابی نداشته باشه خودش واسه خودش یک ارباب خیالی بنام خدا میسازه و به روند درد کشیدنش رنگ قداست و عشق میده. له اینکه چرا این نیاز به بردگی در نهاد انسان و طبیعت مثلل حیوانات اهلی و سگ و حتی وحشی مانند دردی که همه ی ماده ها در حفظ حیاط فرزندانشان میکشند یا درد تجاوز درد خورده شدن و یا دردی که انسانها به حیوانات میدهند که در قفس اسیرشان میکنند گر چه به آنها خوراک میدهند ولی حقه آزادی را از آنها میگیرند و صد ها مثال دیگه … وقتی دقت میکنیم میبینیم در طول تاریخ همواره صدای ناله ها یی از درون طبیعت بخاطر ظلمی که تجلیه خودش بوده بر سر مظلومیت مظلومینش که باز آن نیز نیاز و خاست خوذش بوده به گوش جان میرسبده …. آری کدام یک از ما در حاله حاضر برده ی فرهنگ و عرف و قوانین و مذهب و باور های زجر آور درون ذهن خودمان نیستیم؟ تازه ما در عین بردگی برای قانونگذار و اربابمان نیز پارس رضایت و تشکر نیز میکنیم و تشکر کلامی هدیه خریدن خدمت کردن همایش برگزار کردن و مو به مو از اذان بدو تولد تا خطبه ی ازدواح و دم آخر مرگمان را نیز مو به مو طبق مقرراتی انجام میدهیم که هر چه درد میکشیم بخاطرآن است. کداممان سگ ارباب دیکتاتور درونمان نیستیم که تمام لذتها و آزادیها را خودمان بر خودمان ممنوع کرده ایم و تابوشان کرده ایم … اینکه چرا نیاز حقارت در انسان وجود داره ازدیدگاههای کاملا متنوع میشه بهش نگاه کرد و در مودش کتابهای جذابی نوشت. به عنوان مثال زن زلیلی و شوهرزلیلی و عاشق شدن دختران ایرانی در مقابل بداخلاقترین و خشنترین پسرهای تحقیر کننده علتش همین هست. فکر میکنید چرا بردگان سیاه پوست و غیره صدها سال در کمال رضایت بردگی میکردند؟ فکر میکنید اگر صد تا پسر مهربون و مودب رو به این دختران عاشق پیشنهاد بدید حاضرن دست از سر معشوق ظالم و شکنجه گر خود بردارند؟ مردسالاری چگونه در ایران تغذیه شد و کم کم فرهنگ شد و امروزه یه چیزه کاملا عادی شده که مادر خانواده یک فدا شده و نوکر و کلفت یا همان برده ی خانوادست . اینکه زن پس از به تملک در آمدن توسط مردی به نام ازداج حقه سکس آزاد ندارد حقه عاشق شدن ندارد حقه آزادیه بیان در مورد فانتزیهای سکسی اجتماعیش ندارد و هزارن حقه دیگر را ندارد چه زمانی که برده ی پدر و برادرش بوده وجرد بوده و چه زمانی که شوهر نیز به اربابانش اضافه میشوند …. اینها رو نگفتم تا حسه خشم رو به این روند تاریخی بردگی و اربابی در کسی بیدار کنم نه … میخام بگم نوشه جونه همه! !!!!!!!!! چون زشتی و زیبایی دوروی یک سکه اند …. بله هر زشتی در نگاهی متفاوت زیباست و هر زیبایی در آگاهی متفاوتی زشت … بنابراین از امروز بجای اینکه با کینه و خشم و ناامیدی به بردگی و اربابی وجودمون و این هستی نگاه کنیم بیایم و از این صفت و نیازمون لذت ببریم و بزاریم باشه و زیباییهاشو و رشدی که با خودش به همراه میاره ببینیم. مثلا یکی از زیباییهاش اینه که فقط فردی میتونه یه برده ی کامل باشه که عاشق باشه … که ذهنش به مقام سکوت رسیده باشه … که اعتماد به هستی و دلبرش و عزیزانش داشته باشه و مقام اعتماد مقام عرفاست …. کسی که تمامی اعماق لایه های وجودش رو لایروبی کرده و اثری از خشم و کینه در نهادش باقی نمونده و یک پاک شده است …. دیگه تحقیر اونو آتیشنمیزنه بلکه چون اقیانوس دلش وسعت گرفته و خدا شده … برانگیخته شدن و قتل طرف مقابل در ب ابر فحش ناموسی مخصوص افرادیست کع هنوز در پله ی اول رشد روحانی موندن و در گیر ظواهر هستن … اما انسانیکه با صفت حقارت وجودش عشق ورزی میکنه و اونقدر عمیق فرکانسهای افراد رو حس میکنه که عشق و توجه رو پشت کلام به ظاهر زشت میبینه اون به مقام زلال شدگی و وسعت رسیده …. من خودم بعد پنج سال مطالعه در عرفان شمنیسم و بودیسم به این سایت رسیدم. من قطره ای هم در مورد اسرار زیبایی حقارت و بردگی و درده عاشقی مازوخیستی نگفتم و جای سخت بسیار داره …. با تشکر از نویسنده ی عزیزمون که مارو داره با این حسه طبیعیه این عالم آشتی میده و سبب میشه با آگاهی حقارت رو تجربه کنیم حقارتی که در سکلها و جلوه های کاملا متنوع همیشه در زندگی همه بوده و هست و خواهد بود. ولی امروز مایه ی عجز ما نیست بلکه مایه ی قدرت ماست! !!!! چرا چون بهش داریم آگاه میشیم و رشد و زیباییهاشو میبینیم و خوذ به خود دیگه بجای انرژی خواری از درونمون سبب قدرت و کسب انرژی برای ورود به جهانهای نو وایمون میشه. نفس اعتماد کارشناس ارشد زن و خانواده. ساکن خاج کشور. محقق عرفان و یک تابو شکن.

دوست داشتندوست داشتن

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایل‌ها کلیک نمایید:

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

درحال اتصال به %s

مرا از دیدگاه‌های جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

مرا در مورد نوشته‌های تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.

به 370 مشترک دیگر بپیوندید

دنبال‌کردن

حقارت

داستان ها و مطالبی پیرامون رابطه‌ی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن

حتما داستان رو از قسمت اول دنبال کنید

لیست تمام قسمت های داستان بالا در صفحه  لیست داستان ها هست

همونطور که تو فضای مرطوب و تاریک دستشویی چهار دست و پا نشسته بودم صدای نفس نفس زدن‌های خودم رو بلندتر و بلندتر می‌شنیدم. از شنیدنش خسته شده بودم٬ ازشون بدم میومد. مثل صدای نفس نفس زدن سگ شده بود! یکم بخاطر گرما بود ولی بیشتر بخاطر بلایی بود که از چندین روز پیش به سرم آورده بودند. همون شرطی که قبل از ورود به این خونه برام گذاشتن. پیش خودشون گفته بودن مبادا زبونم لال بخواد ی ذره‌ لذت هم ببره از این کارایی که برامون میکنه!
به هر حال خوب یا بد کار خودش رو کرده بود و من تو فضایی بودم که قبلا تجربه نکرده بودم. قبلا اگه به هر دلیلی تحریک می‌شدم خودم رو خالی می‌کردم و بعدش می‌رفتم پی کارم ولی با بستن این قفل به اونجام دیگه نمی‌تونستم کاری کنم. و تقریبا تو حالت اوج تحریک جنسی مونده بودم.توی اون لحظه‌ای که برای ارضا شدن ممکنه هر کاری بکنی داشتم زندگی می‌کردم ولی دریغ !! این وسیله برام شده بود مثل آب دریا برای آدم تشنه! هر‌چی بیشتر براشون کار انجام می‌دادم بیشتر تحریک می‌شدم و چون از ارضا خبری نبود بیشتر تحریک می‌شدم و اون هم ازم کارهای تحقیر آمیز‌تری می‌خواست!
بعضی وقتا بخاطر کارهایی که باهام می‌کردن آلتم که می‌خواست راست بشه و چون توی اون وامونده جایی نداشت اینقدر درد می‌گرفت و به دیواره هاش فشار میاورد که فکر می‌کردم با اینکه استخوان نداره هر لحظه ممکنه بشکنه!
تا حتی یک هفته قبل تصور اینکه بخوام مدفوع ی زوج رو از توی کاسه توالتشون جلوی دوربین بخورم و تشکر هم بکنم تو عجیب‌ترین رویا‌های جنسیم هم نبود ولی امروز اینکار رو انجام دادم!  حالا هم که خانم ازم می‌خواست از شوهرش خواهش کنم با مادرم سکس کنه یا بقول خودش — ننمو بگاد !!
هر بار می‌خواست درجه و شدت کارهاش با من رو بالا ببره اول ی فیلم ناجورتر ازم می‌گرفت. نمی‌دونم برای تفریح اینکار رو می‌کرد یا پیش خودش از این فیلم‌ها جدی جدی برای تهدید و اخاذی می‌خواست استفاده کنه!! اصلا نمی‌دونم چی توی سرش هست! تا قبل فکر می‌کردم بتونم حدس بزنم به چی فکر می‌کنه ولی همیشه اشتباه کردم. برای همین دیگه حتی تصور هم نمی‌کنم به چی فکر می‌کنه! باید قبول کرد اگه این بازی شطرنج بود اون همیشه از من بیست حرکت جلوتر بود و من چاره‌ای نداشتم بغییر از اینکه به خواسته هاش هرچند سخت و ناخوشایند تن بدم.
همونطور که تو این فکرهام بودم صدای موسیقی از توی ساختمون بلند شد. صداش واقعا بلند بود!! موسیقی برای مدت نسبت زیادی ادامه داشت تا اینکه صدای خانم رو آروم آروم شندیم که در حین خواندن با موزیک وارد دستشویی شد.
ی سینه‌بند و شلوار چسبون اسپرت ست هم به رنگ سبز فسفری با خط های صورتی تنش بود و سر تا پا اینقدر عرق کرده بود که ازش داشت آب می‌چکید. اومد تو و رو به من با خنده گفت:
–خوبی؟
یکم جا خوردم و نمی‌دونستم باید چی بگم تا اومد جواب بدم ی تف غلیظ و چسبناک پرت کرد توی صورتم که افتاد روی چشم چپم و بعد بلند بلند شروع کرد به خندیدن بهم!
— دهنتو خوب شستی؟
– بله خانم
— نشون بده ببینم!
دهنم رو باز کردم٬ سرم رو گرفت و بعد از کلی نگاه کردن ی تف دیگه اینبار توی دهنم انداخت و گفت:
— خوبه٬ اگه ی بار ببینم دهنت کثیف باشه طوری برات تمیزش می‌کنم که دیگه به روز اول برنگرده فهمیدی؟
– بله خانم
بعد دستش رو برد بالا و فقط گفت:
— زیر بغلام
و بعد دوباره شروع کرد به خواندن با آهنگ و پاهاش رو هم با ضرب آهنگ زمین می‌کوبید.
بیشتر هم لازم نبود بگه مشخص بود ازم چی ‌خواد. روی زانو هام بلند شدم و شروع کردم به لیسیدن زیر بغل هاش که بخاطر ورزش کردنش کاملا خیس بود ولی برخلاف تصور نه مزه‌ی بدی میداد و نه زاید شور بود! وقتی یکی تموم شد و خواستم برم برای بعدی سرم رو گرفت وطوری که انگار بخواد لبام رو ببوسه بهم نزدیک شد ولی لبش به لبم برخورد نکرد. موهاش ریخته بود توی صورتم و هردومون داشتیم تند تند نفس نفس می‌زدیم. من نمی‌دونستم باید چکار کنم فقط مونده بودم و منتظر بودم ببینم می‌خواد چیکارکنه. هنوز با پاش داشت با ریتم آهنگ پا می‌کوبید که یکدفعه از درد دادم هوا رفت٬ البته صدای خنده‌ی خانم از داد من بلند تر بود. خانم وقتی سرم رو گرفته بود تو بغلش با پاش زده بود به اونجاییم که نباید! تمام پایین تنم از درد داشت می‌لرزید! بعد از اینکه خنده‌هاش تموم شد گفت:
— بسه دیگه بچه ننه! ی دونه زدم تو تخمت حالا! نکشتمت که! پاشو نصف کارت مونده!
با هر بدبختی بود بلند شدم که طرف دیگه رو هم براش بلیسم تا صورتم رو دید ی بار دیگه تف کرد تو صورتم و گفت:
— بدو بدنم داره سرد میشه کثافت
سریع براش لیسیدم و بدون اینکه چیز دیگه‌ای بگه رفت بیرون و در رو هم بست.
یکم بعد موزیک قطع شد و دیگه صدایی نشنیدم و خونه ساکت موند تا وقتی که هوا کاملا تاریک شده بود.
زانوهام اینقدر روی سرامیک سرد اونجا درد گرفته بود که دیگه نمی‌تونستم روشون باشم برای همین خوابیدم کف دستشویی٬ اینقدر سرد بود که اول سختم بود ولی دیگه کاریش نمیشد کرد باید تحمل می‌کردم. تو فکر این بودم که شب رو باید چطوری اونجا سر کنم که صدای بوق ماشین اومد و تازه یاد خواسته‌ی امروز خانم افتادم و انگار دنیا توی سرم خراب شد!
ولی هنوز امید داشتم که خانم جدی نگفته باشه و فقط برای اذیت کردن من این رو گفته باشه. به هر حال همه‌چیز تا چند دقیقه دیگه معلوم میشد.
از زمانی که صدای ماشین رو شنیده بود زمان نسبتا زیادی گذشت ولی خبری نشد و کسی سراغ من نیومد تا اینکه بالاخره ارباب در رو باز کرد اومد تو و بدون اینکه چیزی بگه طوری رفتار کرد که منظورش رو فهمیدم باید چکار کنم.
اومد جلوی توالت فرنگی ایستاد و یکم صبر کرد من فهمیدم و در توالت رو بلند کردم ولی باز هم داشت صبر می‌کرد فهمیدم٬ اینبار شلوارکش رو کشیدم پایین و همون کنار روی سرامیک‌ها چهاردست و پا موندم. شروع کرد به ادرار کردن هر از گاهی یکم ادرارش می‌گرفت به گوشه های صندلی و شتک شتک می‌پاشید به بدنم. با اینکه امروز هزار جور بدترش سرم اومده بود ولی باز هم چندشم می‌شد. بعد از اینکه ادرارش تموم شد خواستم شلوارکش رو بکشم بالا که دیدم اومد بالای سرم و کیرش رو تکون تکون داد تا چند قطره‌ی باقی مونده ریخت روی سرم و بعد بدون اینکه چیزی بگه چراغ رو خاموش کرد و رفت بیرون.
سر و صدایی نمی‌اومد و من هم کاری نداشتم بکنم ولی باز نسبت به چند روزی که توی اون خرابه گذرونده بودم اینجا مثل هتل بود! حداقل بوی نفت نمی‌اومد ! و تشنم هم که می‌شد می‌تونستم برم از دستشویی ‌‌آب بخورم.
تو همین فکر بودم که دیدم جدا تشنم شده رفتم جلوی دستشویی ایستادم شیر رو باز کردم که آب بخورم که برای اولین بار از روزی که از خونه اومده بودم بیرون قیافه‌ی خودم رو توی آینه دیدم.
وای چقدر عوض شده بودم!! انگار به جای چند روز چند ماه گذشته بود!  صورتم لاغر شده بود – زیر چشام سیاه شده بود و ته ریشی که از قبل داشتم هم دیگه اسمش شده بود ریش نه ته ریش!
کمی آب خوردم و رفتم بشینم که در باز شد و خانم اومد تو و آروم بهم گفت:
— امروز سگ خوبی بودی برای همین فعلا از خواسته‌ی سر ظهرم می‌گذرم! ولی خودت خوب می‌دونی این موضوع دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره ! برای اون پیرسگ نقشه ‌هایی دارم که اگه بگم اون کیر صاحب مردت اون تو می‌ترکه !!
و بعد خندید! ی نفس راحتی کشیدم و خواستم تشکر کنم که ی کیسه داد دستم و گفت:
— خودتو خوب می‌شوری – با اینها هم تمام بدنتو سفید می‌کنی واسه‌ی امشب! مبادا ی تار مو جاییت ببینم! مخصوصا اون سوراخت!!!
در حالی که در رو می‌بست که بره برگشت و چیزی گفت که مثل پتک خورد تو سرم:
— راستی فک می‌کنی چند روز طول بکشه تا مامان جونت بفهمه تو بالشی که هر شب روش می‌خوابه ی شورت مردونه کثیفه؟!!!
بلند خندید و در رو بست و رفت.
اصلا به این موضوع فکر نکرده بودم!!! مادر من کمی وسواسی بود و تقریبا هر ۱-۲ هفته تمام روبالشی هارو در میاورد و می‌شستشون. فکر می‌کردم که آخرین بار کی بوده که دیده باشم رخت خواب هارو شسته باشه ! اینقدر بهم داشت فشار میومد مغزم درد گرفته بود . گذشت زمان رو حس نمی‌کردم. می‌دونستم چی ازم خواسته بود ولی اینگار دیگه حس نداشتم بخوام ادامه بدم که در باز شد.
خانم بود. با ی لبخندی که شیطنت ازش می‌بارید اومد تو و ی چیزی هم پشتش قایم کرده بود.
این شاید اولین باری بود که با ورودش به جایی که بودم نمی‌تونستم بلند بشم و بهش احترام بگذارم. با چیزی که بهم گفته بود انگار شک الکتریکی بهم داده بودند نمی‌تونستم تکون بخورم! همونطور ولو شده بودم کنج دیوار و نگاش می‌کردم.
همونطور آروم آروم بهم نزدیک شد و ی دفعه چیزی رو بهم نشون داد که تمام آرامش دنیا رو بهم داد !!
اول فکر کردم ی شورت ولی همون شورت وا مودنده بود که کرده بودش توی بالش !! اینجا چیکار می‌کردم؟!!!!
بدون اینکه فکر کنم چرا و چطوری فقط از شدت آرامشی که بدست آورده بودم خودم رو روی پاهاش انداختم.
لبم چسبیده بود به پاهاش. می‌خواستم ببوسم و تشکر کنم ولی اینقدر بی حس شده بودم که نمی‌تونستم! تمام بدنم لرزه‌ی خفیفی داشت. انگار اون هم می‌دونست من تو چه حالی هستم. سرم داد نزد و گذاشت همونطور چند لحظه کنار پاهای نرم و گرمش باشم کمی بعد که به خودم اومدم از همون پایین سرم رو چرخوندم و نگاش کردم و گفتم:
– ممنون
بهم لبخند شیرینی زد که انگار ی قلبم رو بغل کرده باشه! توی اوج آرامش بودم که آروم چرخید و رفت سمت در و گفت:
— کارات یادت نره! برای امشب خودتو حسابی آماده کن!
تا چند دقیقه بعد از اینکه در رو بست و رفت من هنوز روی زمین بودم! چقدر خیالم راحت شد!
تمام مدتی که بدنم رو کامل طبق دستور خانم تیغ می‌زدم به این فکر می‌کردم که خانم چطوری شورت رو بدست آورده!؟ بنظرم اومد که حتما از توی شلوارم کلید خونمون رو برداشته و برنامه مادر من رو هم که می‌دونسته ولی باز برای اینکه مطمئن بشه هم حتما اول زنگ زده ببینه خونه هست یا نه و رفته تو و شورت رو در آورده و اومد.
البته با شناختی که من از خانم دارم می‌دونم همینطور خشک و خالی توی خونه نمی‌ره و بیاد و حتما باز ی کاری هم کرده ولی مهم نیست همین‌ که اینقدر به فکر بوده که اینکار رو برام انجام داده ی دنیا ارزش داره. انگار ی بار سنگین رو از روی دوشم برداشته بود.
اینقدر حواسم پرت بود که خودم رو حسابی با تیغ لت و پار کرده بودم ! همه جام یکم می‌سوخت. آخر سر یادم افتاد که صورتم رو هم باید بزنم و یادم رفته! می‌خواستم شروع کنم که باز خانم وارد شد و با دیدن من گفت:
— خوبه خودتو سفید کردی تخم سگ من!
چهار دستو پا شدم و تشکر کردم
— می‌خوای صورتتو بزنی؟
– بله خانم
اومد جلو و از پشت آینه ی کاسه پلاستیکی کهنه برداشت و رفت سمت توالت فرنگی و توی کاسه ادرار کرد و ظرف رو آورد گذاشت جلوی من
— می‌دونی باید چیکار کنی دیگه؟
– بله خانم
رفت دم در ایستاد تا کار من رو چک کنه
تیغ رو توی ادرارش خیس می‌کردم و می‌کشیدم به صورتم. امیدوارم باز صورتم رو نبرم چون ایندفعه بیشتر از همیشه میسوزه٬ ای لعنت ! بریدم!
خانم خندید
— مواظب باش با ی اصلاح کردن خودتو به کشتن ندی بی عرضه! زودتر خودتو آماده کن میام دنبالت!
با اینکه صورتم می‌سوخت ولی بیشتر از اینهمه اشتیاق خانم به کاری که امشب می‌خواست باهام بکنه می‌ترسیدم! برای هر چیز ساده‌ای اینقدر ذوق‌زده نمیشه!
بعد از اینکه دیگه جای سالمی روی صورتم باقی نگذاشتم! خودم رو دوباره شستم و اومدم نشستم پشت در منتظر موندم تا خانم بیاد.
بعد از مدت نسبتا زیادی در باز شد و خانم رو دیدم٬ قبل از اینکه حواسم به لباس و آرایشش بیوفته تمام توجهم رفت به دیلدویی که به خودش بسته بود! فکر نمی‌کردم از اونهایی باشه که از کردن بردش خوشش بیاد! اون فقط از خورد کردن روحی من به اوج لذت می‌رسید ولی خب شاید از نظرش اینکار همون نتیجه رو براش داشت و البته از اندازه‌ی اون دیلدو جدا هم کمی ترسیده بودم !
چهار دست و پا شدم و سریع رفتم جلو و پاهاش رو بوسیدم.
— سرتو بیار بالا حیوون
-بله خا…
حرفم تموم نشده بود که با لگد زد بهم و گفت :
— امشب چیزی بجز پارس کردن ازت بشنوم روزگارت رو سیاه می‌کنم ! فهمیدی؟
طبق عادت خواستم بگم بله خانم ولی خوشبختانه آخرین لحظه حواسم جمع شد و براش پارش کردم بعد هم رو زانوهام بلند شدم تا قلادم رو بهم وصل کرد و دنبال خانم راه افتادم تا رسیدیم به یکی از اتاق خواب‌ها که فعلا خانم و شوهرش توش اقامت داشتن.
تو راه دوست داشتم جای پاهاش رو روی پارکت خونه می‌بوسیدم! من زیاد اهل فتیش و این چیزا نبودم ولی وقتی دنبالش راه می‌رفتم و چیزی جز پاهاش نمی‌دیدم دست خودم نبود! انگار پاهاش داشتن می‌رقصیدن برام ! اینقدر هم نرم و لطیف بودن که فکر کنم از پوست صورت من هم نرم تر بود!
رسیدیم به اتاق٬ ارباب اونطرف با همون لباس خونگی نشسته بود و داشت طبق معمول با موبایلش ور می‌رفت.
خانم به من دستور داد که برم روی تخت طوری که باسنم رو روی تخت و سرم رو پایین تخت نگه دارم بعد یکم تنظیمم کرد و قلادم رو هم بست به چفتی که پایین تختش بود طوری که دیگه نمی‌تونستم تکون بخورم.
با اینکه تختشون ارتفاع نسبتا کمی داشت ولی باز سرم اینقدر پایین بود که فشار خون توی سرم یکم زیاد شده بود٬ حالت راحت و ریلکسی نبود! بجز دیوار روبروم چیزی رو نمی‌تونستم ببینم
خانم اومد جلوم و در حالی که ی دستکش لاتکس دستش می‌کرد گفت:
—  برای اینکه امروز گوه‌خور خوبی بودی برات یکم سوراختو چرب می‌کنم !
برای تشکر پارس کردم
خانم رفت پشت و دستشو حس کردم که دور سوراخم رو چرب می‌کرد بعد حس کردم رفت دورتر و یکدفعه صدای موزیک نسبتا بلند و تندی اومد داشتم دقت می‌کردم ببینم آهنگشو می‌شناسم یا نه که یکدفعه حس کردم داره دو طرف پشتم رو از هم باز می‌کنه و بلافاصله هم دیلدو رو وارد سوراخم کرد و با یکی دو حرکت حسابی تو جا دادش!!
چند لحظه‌ا‌ی‌ گذشت و همینطور یکنواخت داشت از پشت می‌کرد.جز صدای خنده ‌ی خانم چیزی نمی‌شنیدم من که تابحال از اینجور کارا نکرده بودم و برام اصلا تجربه خوشایندی نبود در حالی که پشتم داشت رسما گاییده میشد ی دفعه سایه ‌ای رو روی دیوار دیدم که از پشتم داره بهم نزدیک میشه حتما شوهرش بود و بالاخره دست از موبایلش کشیده بود. سرم رو بالا آوردم و با چیزی که دیدم برای بار دوم در یک روز نزدیک بود بیهوش بشم !
خانم بود !!!!
وقتی من رو بسته بودن جاش رو با شوهرش عوض کرده بود ! یعنی تمام این مدت خانم و دیلدوش نبود ! شوهرش بود و اون کیر دسته خرش که داشت اینطوری پارم می‌کرد !
چشم از چشمم بر نمی‌داشت ! احساس می‌کنم از ذلت و خواری من جدی جدی جون می‌گرفت. می‌خواستم ازش خواهش کنم تمومش کنه ولی می‌دونستم اگه حرف بزنم و کاری که ازم خواسته انجام ندم طوری تنبیهم میکنه که این وضعیتم پیشش تفریح به حساب بیاد !
فقط چندتا زوزه کشیدم و اون هم همونطور نگاهم ‌کرد و بعد پاش رو گذاشت روی سرم و گفت:
— زوزه می‌کشی مادرسگ؟!!!!
— آره زوزه بکش!!!!
— یادته پرسیدی چرا بهت می‌گم کونی؟!!
—  بهت گفتم هرچی که من بخوام همون میشی؟!!
— حالا دیدی کونی شدی؟!!!!
— وقتی من چیزی رو بخوام تو همون میشی
— خوشت میاد نه؟!!! دوست داری کیر اربابت داره می‌ره تا ته اون کونه پارت نه؟!!
پاش رو روی سر و صورتم طوری فشار میداد که انگار داشت سیگار خاموش می‌کرد! ارباب هم تندتر از قبل داشت می‌کرد.
خانم پاش رو برداشت و توی صورتم تف کرد و در حالی که تف رو تو صورتم پخش می‌کرد گفت:
— کونی کثافت !! مادرسگ!!
— کون دادن رو از بابات یاد گرفتی یا ننت !!؟!!
باهم شروع کردن به خندیدن بعد رو کرد به من گفت:
اگه فکر می‌کنی این بدترین قسمت امشبته خیلی در اشتباهی توله سگ من!!!
در حالی سایه‌اش ازم دور می‌شد خنده‌ای کرد که درد پشتم و اینکه دارم توسط شوهرش به گا می‌رم رو فراموش کردم و ترس تمام بدنم رو گرفت.داستان اعتیاد به حقارت قسمت ششم

ادامه دارد …

* Zugzwang

خیلی جالب بود. فقط زمانهای مساوی برای آپدیت بزاری بهتره.

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

salam .khaste nabashid.

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

مثل همیشه عالی مرسی

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

مثل همیشه بی نقص.
زوگسونگ به چه معناست؟؟
واسه ارتباط باهات اگه میل بدی ممنون میشم . چنتا فکر تو سرم هست .

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

سلام دوست عزیز
خوشحالم که از داستان راضی هستید
در مورد سوالتون در پایان داستان پاورقی زدم٬ میتونید به لینک مراجعه بفرمایید
برای ارتباط با من در پست آغازین بلاگ اطلاعات دادم ولی برای پیشنهاد چون چهار چوب داستان رو از قبل بستم نمی‌تونم تغییری توش اعمال کنم.
باز هم ممنون از نظرات همه دوستان
موفق باشید

دوست داشتندوست داشتن

مثل هميشه جذاب بود.
دراماي داستانت عاليه.
احساس شخصيت اصلي كاملا باور پذيره

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

سپاس از توجه شما امید عزیز

دوست داشتندوست داشتن

عاااااااااااااااااااااااااااااالی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
این قسمت چون زیاد خبری از اون مرد نبود واااااااقعا آرامش بخش و عالی بود
عاشق وبلاگتم
من با این داستان ها خودمو ارضا نمیکنم ، بلکه از نظر احساسی برانگیخته میشم
توروخدا ادامه بده
ادامه بده

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

سلام تمام قسمتها رو خوندم جالب بود جز قسمت ۱۵کمکم کنید سپاس

دوست داشتندوست داشتن

دوست عزیز قسمت پانزده از امروز قفلش برداشته شده

دوست داشتندوست داشتن

واقعا زحمت کشیدی مرسی

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

یه ماده سگ پیام بده

doastam_70@yahoo.com

دوست داشتندوست داشتن

وووووووووووووووووه……. ز شدت شهوت دارم منفجر میشم …. چه خبره! وووووووووووووووو یعنی فک کن! چه لذت جنسی بردم از خوندنش الان آماده شدم اسلیوم منو بکنه ….

دوست داشتندوست داشتن

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایل‌ها کلیک نمایید:

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

درحال اتصال به %s

داستان اعتیاد به حقارت قسمت ششم

مرا از دیدگاه‌های جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

مرا در مورد نوشته‌های تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.

به 370 مشترک دیگر بپیوندید

دنبال‌کردن

حقارت

داستان ها و مطالبی پیرامون رابطه‌ی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن

حتما داستان رو از قسمت اول پیگیری کنید

بعد از اینکه نصفه شبی از خواب بیدارم کردن دوباره سعی کردم بخوابم. نه بیدار بودم نه خواب ی حالت گیجی خاصی داشتم. دست‌ و ‌پام از شدت ضعف بخاطر خنکی شب می‌لرزید ولی با تمام اینها به امید فردا‌صبح که برن و نتیجه آزمایشهام رو بگیرن و از این وضع نکبت درم بیارند یکم آروم می‌شدم و تونستم بیهوش بشم.
مثل چند روز گذشته اول صبحی این ارباب بود که اومده بود ماشینش رو برداره و بره و ی سری هم به من زده بود .
بیدار بودم ولی نمی‌تونستم خوب تکون بخورم سرم از درد داشت می‌ترکید. با هر بدبختی بود زانو زدم. می‌دونستم ازم می‌خواست که برای اینکه روم بشاشه بهش التماس کنم٬ من هم نمی‌خواستم این روز آخری هیچ خراب کاری بکنم وراستش رو بخوام بگم٬ بدم هم نمی‌اومد که یکم گرمم بشه و از این سرما در بیام. توهمون حالت زانو زده که بودم شروع کردم به پارس کردن که امد جلو و لگد زد توی سینه‌ام و گفت:
— خفه شو نکبت خانم خسته‌اش هست خوابیده سر و صدا کنی بیدار میشه!
پیش خودم گفتم احتمالا باید hang over خوردن‌های دیشبش باشه!
— اه اه!! این بوی گند چیه میاد؟!!
برای من دیگه عادی شده بود ولی برای کسی که تازه وارد لونه میشد بوی سطل دستشویی من زننده بود. برای همین آروم زوزه کشیدم تا به نوعی از بوش عذر خواهی کنم.
— جدا گند زدی به اینجا !! حیف که عجله دارم باید برم وگرنه می‌دونستم باید باهات چکار کنم آشغال!
اومد جلو و کیر دراز و کلفتش رو از زیپ شلوارش در آورد و شروع کرد به شاشیدن٬ اگه از من بپرسی تنها دلیل علاقه خانم به شوهرش فقط همین کیرگنده‌اش بود!
ولی مثل اینکه امروز فرق می‌کرد ازم ‌خواست که وقتی میریزه تو دهنم قورتش بدم. توی اون حال برام خیلی سخت بود. بخاطر اینکه یکمش رو ریختم زمین چنتا فحش آب نکشیده‌ی دیگه نثار خودم و جد و آبادم کرد و ماشین رو سوار شد و رفت و من موندم و اون هول دونی !
یکم بعدش مثل اینکه معده‌ام دیگه طاقت نیاورده باشه٬ بعد از ی دل درد چند دقیقه‌ای تمام محتویاتش رو که فقط شامل ادرار ارباب بود بالا آوردم. گلوم داشت به شدت می‌سوخت.
بعد از خالی شدن شکمم حالم کمی بهتر شده بود. منتظر موندم تا خانم بلند بشه بره برای گرفتن نتیجه آزمایشهام ولی هر چقدر صبر می‌کردم خبری نمی‌شد. من ساعت نداشتم ولی از روشنایی لای در و البته گرمای هوا می‌فهمیدم که دیگه ظهر شده ولی باز هم خبری نبود.نمی‌تونستم یک روز دیگه رو هم اینجا بگذرونم٬ قطعا کارم به بیمارستان می‌کشید!! ولی چکاری از دستم بر میومد بجز صبر و تحمل!
بعد از گرم شدن هوا تشک رو بردم و انداختم روی جایی که بالا آورده بودم تا بوش بیشتر از این پخش نشه. آروم آروم ظهر جای خودش رو به بعد از ظهر و عصر داد ولی هنوز خبری از خانم نبود تا اینکه دم غروبی صدای در ساختمون اصلی اومد و بعد از صدای دمپایی های خانم نزدیک و نزدیک‌تر شد تا اینکه رسید جلوی در.
قفل و زنجیر رو در آورد و به محض باز کردن در گفت:
— ای مادر سگ!! حالمو بهم زدی! کثافت لجن!!
آخه چکار می‌تونستم بکنم خودش بهم اون سطل رو داده بود!‌بالاخره باید ی جایی خودم رو خالی می‌کردم دیگه!!
— بیا بیرون من نمی‌تونم بوی گندت رو تحمل کنم٬ گه سگ!
به محض اینکه از در رد شدم با اینکه خورشید داشت غروب می‌کرد ولی باز نور چشمام رو خیلی اذیت کرد. چهار دست و پا پشت سر خانم رفتم و تا جایی که زنجیرم اجازه میداد به صندلی های آلاچیق خودم رو نزدیک کردم. خانم هم با خستگی مفرط خودش رو به سختی به صندلی ها رسوند و روی یکیشون لم داد وگفت:
— دیروز اینقدر خوردم و رقصیدم نفهمیدم چطور شب شد ! بعد هم که تا نصفه شب ارباب با اون کیر دسته خرش که میشناسیش٬ روی من بود!! واقعا خسته‌ام! می‌خواستم امروز برم آزمایشگاه ولی اصلا انرژی ندارم برای رفتن. بمونه برای فردا!
من انگار دنیا توی سرم خراب شده بود! کم مونده بود دیگه گریه‌ام بگیره! خانم از قیافم فهمید و گفت:
— چیه دلت برای مادر جندت تنگ شده؟ یا گفتم ارباب چطوری منو با اون کیرگندش گایید توهم دلت خواسته؟! کونی!!
در حالی که می‌خندید موبایلش رو از جیب شلوارکش در آورد و شروع کرد به مسیج دادن.
من دیگه طاقتم تموم شد و بدون اینکه کاری از دستم بر بیاد با فکر اینکه یک شب دیگه باید گرسنه و تشنه توی اون خراب شده بمونم٬ اشکم از چشمم راه افتاد. خانم بدون اینکه به من نگاهی بکنه به تکست زدن هاش ادامه داد ولی یک اخم خاصی رو توی چشمم می‌دیدم. من سعی کردم به خودم مسلط بشم و آروم بشینم.
چند لحظه‌ای گذشت که خانم بلند شد و اومد کنار من بدون اینکه بهم چیزی بگه قلاه‌ی فلزی و زنجیر رو از گردنم باز کرد و ازم خواست همراهش راه بیوفتم.
من رو برد سمت ساختمون!! باورم نمی‌شد انگار داشتم خواب می‌دیدم!! یعنی چی شده بود که نظرش رو عوض کرده بود!؟
بعد از اینکه وارد خونه یا بهتر بگم عمارت! شدیم من رو برد سمت چپ ساختمون بعد از اینکه کلی رفتیم جلو رسیدیم به یکی از حمام و سرویس‌های خونه. وارد که شدیم من اینقدر سرم داشت گیج می‌رفت که بالاخره سرم خورد به دیوار و تقریبا از هوش رفتم.
وقتی به خودم اومدم دیدم خانم ی لیوان چایی نبات برام آورده. با سختی ازش گرفتم و سعی کردم بخورم که از چیزی که دیدم اینقدر شوکه شدم که تو مدت آشناییم باهاش اینطور شکه نشده بودم!
خانم من رو ی جوری کشونده بود و گذاشته بود توی وان و … داشت من رو با دست خودش می‌شست!!!
تمام کثیفیهایی که این چند روزه رو بدنم نشسته بود رو داشت با اون دست های زیبا و ناز و دوست داشتنیش می‌شست! خواستم جلوی کارش رو بگیرم ولی حداکثر توانم این بود که لیوان رو نگه دارم.
شامپو رو ریخت رو کف دستش و آروم آروم موهام رو میشست من هم چشمام رو بسته بودم و توی اون گرمای خوشایند آب و نوازش دستش روی سرم داشتم از خود بی خود میشدم! بوی خوب اون شامپو رو هیچوقت فراموش نمی‌کنم!
بعد سرم رو آب کشید. باهام حرف نمی‌زد ولی با نگاهی که هر از گاهی بهم می‌دوخت همه چیز رو بهم می‌گفت. نگاهی که حتی اگر می‌شد اون رو با کلام توصیف کرد باید صدها صفحه برای توضیحش نوشت ولی ما در یک لحظه حرف هم رو فهمیدیم.
تمام اون سختیهایی که کشیدم به یک لحظه‌ی اون نگاه می‌ارزید. می‌خواستم بهش بگم چقدر دوستش دارم بگم فقط این رابطه‌ی جنسی بینمون نیست و من از ته دلم بهش علاقمند شدم ولی انگار نمی‌شد! همونطور که نگاهش می‌کردم دوباره اشکام سرازیر شد. بغض بهم اجازه‌ی صحبت نمی‌داد. نگام کرد و بهم ی لبخندی زد که شرین تر از نبات توی چایی بود.
به هم هیچ حرفی نزدیم. انگار می ترسیدیم احساسمون رو به زبون بیاریم٬ ولی شاید هم چیزی لازم نبود بگیم ! اون نگاه ها همه چیز رو لو داده بود و نیازی نبود حرفی بینمون رد و بدل بشه!
کمکم کرد از وان بلند شدم و حوله ربدوشامبر سفیدی رو تنم کرد بعد دستم رو گرفت و رفتیم به سمت یکی از اتاق خواب های ساختمان٬ من از شدت ضعف روی تخت ولو شدم. خانم اومد جلو ببینه حالم چطوره که با آخرین قطره‌ی انرژیم کشیدمش سمت خودم. حوله از روم پس رفته بود و اون افتاد روی سینه‌ ی لختم…
بغلش کردم …
نه اون چیز دیگه‌ای می‌خواست نه من! در اون لحظه فقط آغوش هم رو می‌خواستیم٬ نه حرفی لازم بود به هم بزنیم٬ نه سکس مطرح بود و نه حتی یک بوسه. هیچ! فقط می‌خواستیم تو آغوش هم باشیم. بوی موهای فرفریش که رخته بود توی صورتم آرامشی بهم می‌داد که فکر نمی‌کردم هیچوقت بتونم تجربه کنم
اگه بخوام خوشبختی رو برای کسی معنی کنم اون لحظه‌ی زندگیم رو براش مثال میزنم. وقتی تمام چیزهایی که می‌خوای رو داری ! زمانی که اگه حتی توش بمیری چیزی رو از دست ندادی.
چشمامون رو بستیم و تو آغوش هم به ی خواب کوتاه مدت رفتیم. ولی برای من اصلا کوتاه نبود٬ انگار سالیان سال طول کشید.
وقتی بیدار شدم و به خودم اومدم دیدم تنها کف اتاق هستم و چیزی هم تنم نیست. از جام بلند شدم. از صدای من خانم اومد تو و گفت:
— کثافت مثل خرس گرفتی خوابیدی؟ اینبار چون داشتی می‌مردی چیزی بهت نمی‌گم ولی وای به حالت اگه یکبار دیگه تکرار بشه! همونجا که از حال رفتی با شلنگ یکم آب بهت گرفتم تمیز بشی و لشتو کشیدم آوردم اینجا !!
انگار با پتک زده باشند توی سرم دنیا توی سرم خراب شد! یعنی چی؟
یعنی…
یعنی همه‌ی اینها رو تو خواب یا توهم دیده بودم؟!!! هیچکدومش واقعی نبود؟ یعنی اینقدر گیج و ضعیف شده بود که توهمی  تا این حد واقعی دیده بودم؟!! یعنی زیبا ترین تجربه‌ی زندگی من فقط یک رویا بود؟!!
توی این فکر ها بودم که خانم دستور داد دنبالش برم و گفت:
— توی خونه زمان خدمت برای اینکه کارها رو بهتر و سریع‌تر انجام بدی لازم نیست چهار دست و پا باشی فقط سرت رو می‌گیری پایین ولی وقتی ازت خواستیم چهار دست پا میشی٫ فهمیدی؟
– بله خانم
این اولین بار بود که بعد از چند روز صدای حرف زدن خودم رو بلند می‌شنیدم!
همونطور که دنبال خانم راه می‌رفتم ادامه داد:
— با اس‌ام‌اس از دوستم که توی آزمایشگاه هست نتیجه رو پرسیدم گفت پاکی. معنیش اینه که از این به بعد می‌تونی توی خونه  کار کنی و البته مهمتر اینکه توی اتاق‌خواب به من و اربابت سرویس میدی.
– چشم خانم ولی میشه بفرمایید چه نوع سرویسی؟
— هر چیزی که ازت بخوایم !‌ اگه ازت نه بشنویم طوری تنبیه میشی که آرزوی این چند روز رو بکنی ! یادت باشه محدودیت‌های تو رو خواسته های ما تعیین می‌کنه!
– بله خانم. هرطور شما امر کنید
با بی میلی راهش رو کشید و رفت و من هم دنبالش می‌رفتم ولی چیزی بجز اون خواب یا توهم زیبایی که تجربه کردم توی ذهنم نبود! اون زیباترین خوابی بود که تاحالا داشتم. اینقدر زیبا بود که چند بار می‌خواستم برم و جدا بغلش کنم ! ولی خوب می‌دونستم اگه چنین کاری رو بکنم نه تنها رابطم باهاش تموم میشه بلکه معلوم نیست چه بلایی سرم بیارند!
برای همین مثل بچه‌ی آدم دنبالش راه افتادم و رفتم.
قبلا از تمام این وقایع٬ وقتی باهم توی دانشگاه بودیم و تازه آشنا شده بودیم٬ من بهش علاقمند بودم و اون هم با من رفتار خاصی داشت ولی فکر نمی‌کردم اینطور از درونم بهش وابسته شده باشم. جدی جدی انگار عاشقش شده بودم!!
من! عاشق ی همچین دختری! دختر که چه عرض کنم الان زن یکی دیگه بود!
کاش میتونستم بهش بگم دوسش دارم ولی از همین هم می‌ترسیدم٬‌ ‌می‌ترسیدم با گفتنش همه‌چیز رو خراب کنم. ادامه داد:
— توی خونه که هستی با من یا اربابت حرف نمی‌زنی مگر اینکه خبر مهمی رو بخوای بدی یا ما سوالی ازت پرسیده باشیم. چیزی نمی‌خوری مگر اینکه اجازش بهت داده بشه.
– بله خانم
جلوی یکی از اتاق ها ایستاد و گفت:
— توله سگ! اینجا اتاق خواب اصلی خونه هست که ماله مامان بابای منه که الان نیستن. اینجا فقط هفته‌ای یکبار برای نظافت پیدات میشه و حق ورد بهش رو نداری
– بله خانم
در هر اتاقی می‌رفتیم و دستورات و وظایف من برای اون قسمت رو بهم می‌گفت و من هم فقط باید می‌گفتم :
بله خانم – چشم خانم – اطاعت میشه خانم – حتما خانم و …
واقعا نگهداری از اون خونه برای یک نفر میزان کار زیادی بود !
— وقتی مامان بابا هستن٬ اینجا ۴-۳ تا خدمتکار هست ولی چون نیستن ما هم همه رو فرستادیم برن که خونه رو در اختیار خودمون داشته باشیم ولی خب نباید خونه کثیف بشه و باید بهش برسی
بعد رفتیم جلوی همون حمومی که تو خواب دیدم من رو شست که بهم گفت:
— تو هر شب بر می‌گردی توی همون لونه خودت می‌خوابی و حق نداری توی ساختمان باشی! چون اونجا کثیف میشی هر روز صبح زود باید بیای اینجا و دوش بگیری و خودت رو تمیز کنی. چون مسواک نیاوردی برات ی مسواک خریدم این مسواک فقط برای صبح ها هست که میخوای بیای برای خدمت نه برای شبت
– بله خانم
باورم نمی‌شد من باید نزدیک ۱۰ تا اتاق خواب خالی رو تمیز می‌کردم ولی خودم باید تو اون خراب شده می‌خوابیدم؟!!
در همین حال بودیم که صدای بوق ماشین ارباب اومد و چند لحظه بعد خودش با دو تا جعبه پیتزا و یک کیسه مخلفات همراهش اومد تو و خانم رفت و بغلش کرد و همدیگه رو بوسیدند. من نمی‌دونستم باید چکار کنم٬ انگار با من کاری هم نداشتن و سرشون باهم گرم بود. من هم ایستادم گوشه دیوار و سرم رو گرفتم پایین که ارباب اومد جلو و گفت:
— سلامت کو کثافت؟
– سلام ارباب خوش اومدید
جعبه ها و کیسه رو داد دسته من و گفت بچینم جلوی میز تلویزیون و با هم رفتن و شروع کردن به صحبت در مورد نتیجه آزمایش های من
من وسایل رو بردم چیدم روی میز تلویزیون که دورش چنتا کاناپه بود و ی تلویزیون که رسما میشد بهش سینمای خانگی گفت جلوش بود٬ وقتی همه چیز آماده شد خودم هم نشستم زمین کنار میز به امید اینکه من‌هم بالاخره چیزی بخورم !
وقتی اومدند هنوز داشتن باهم صحبت می‌کردن ارباب تلویزیون رو روشن کرد. وسط مسابقه فوتبال بود. هر دو گرم دیدن مسابقه و خوردن بودند ! فکر می‌کردم دیگه من کلا یادشون رفتم که خانم پاش رو گذاشت توی بغلم و گفت:
— خستمه ماساژش بده
با گفتن چشم شروع کردم به ماساژ دادن. من رو اصلا نگاه هم نمی‌کرد لم داده بود تو بغل شوهرش و داشت ی اسلایس پیتزا رو میخورد و تلویزیون تماشا می‌کرد. بعد از چند لحظه از لگدی که بهم زد فهمدیم می‌خواد اون یکی پاش رو ماساژ بدم.
همینطور گذشت تا اینکه هم مسابقه تموم شد و هم اونها سیر شدند. بلند شدن که برن٬ خانم گفت:
— بعد از جمع کردن اینجا می‌تونی ته مونه‌ی غذا رو بخوری
انگار که منتظر چیزی باشه من رو نگاه می‌کرد. من هم نمی‌دونستم باید چکار کنم که یکدفعه داد زد:
— مادر جنده نمی‌خوای بخاطر غذا تشکر کنی؟ اینم من باید یادت بدم آشغال بی شعور؟!!
– خانم عذر می‌خوام خیلی ممنونم٬ خیلی به من لطف کردید.
— برو پای ارباب رو ببوس و ازش تشکر کن
دیگه مقاومتی توی من وجود نداشت چیزی که ازم خواست رو انجام دادم رفتم جلو و چهار دست و پا شدم و روی پای ارباب رو بوسیدم و بابت غذا تشکر کردم. خندیدن و رفتن توی اتاق
من هم بساط شام رو جمع کردم و بردم توی آشپزخونه که خودمم ببینم چی مونده بخورم. دیدم کلا ۳ اسلایس پیتزا مونده و خانم هم گوشه های پیتزاش رو نخورده بود و گذاشته بود توی جعبه.
اول اون ۳ اسلایس رو خوردم ولی اینقدر گرسنه بودم که دیدم نمی‌شد از اون کراست ها گذشت برای همین اونها رو هم برداشتم و با حرص زیاد خوردم ! اینکه می‌دونستم خانم با لب های زیباش اونها رو گاز زده انگار برام خوشمزه ترشون می‌کرد!
وقتی همه چیز رو جمع کردم و از آشپزخونه اومدم بیرون خانم من رو دید و اومد سمت من و گفت دنبالش برم و بعد داد زد و ارباب رو هم صدا کرد و گفت اون هم بیاد.
رفتیم سمت دستشویی خودشون که من بجز وقت نظافت حق ورود بهش رو نداشتم. به ارباب گفت:
— می‌دونی این کثافت با خودش مسواک نیاورده؟
— عزیزم از این سگ پدر انتظاری بیشتر از این داشتی؟ (خنده)
بعد خانم رفت جلو بین توالت فرنگی و معمولی ایستاد و به من گفت برم بشینم زمین وگفت:
— هر شب وقتی کارات تموم میشه و می‌خوای بری بخوابی میای اینجا
بعد برس توالت‌شور رو برداشت و داد دست من و گفت :
این میشه مسواکت! با این حسابی اون دهنتو که برای من با چاه توالت یکی هست تمیز میکنی و میری توی لونت و کپه‌ی مرگت رو میزاری فهمیدی؟
– بله خانم
و با حرص خاصی شروع کردم به کشیدن برس توالت شور به دندونام
— صبح هم که ‌می‌خوای بیای که بهت گفتم بعد از دوش گرفتن با اون مسواکی که بهت دادم دهنت رو برای خدمت روزانه تمیز می‌کنی
با دهن پر گفتم:
– بههه خاوووم
— برسش هنوز از قبل خیسه خیسه! میکش بزن بگو چه مزه‌ای میده؟
– خوش مزه‌اس خانم
اینقدر بهم خندیدن که خودشون خسته شدن و رفتن. بعد من هم بلند شدم و رفتم توی لونه‌ی خودم.
تا نصفه شب از هیجان اون روز خوابم نمی‌برد و مخصوصا تو فکر اون رویا بودم!
هنوز تو همون آشغال دونی بودم ولی امشب حداقل سیر بودم ! در روم قفل نبود و بوی شامپوی سرم هم یکم بوی بد اونجا رو خنثی می‌کرد! تو همین فکر ها بودم و داشت چشمم سنگین میشد که یکدفعه چشمام ۴ تا شد و گرفتم نشستم!
بوی شامپو!!!!؟

ادامه دارد …

داستان اعتیاد به حقارت قسمت ششم

میدونی،چون از این جور داستانا کمه دوست دارم زوذ به زوذ اپ کنی.فحشش چرا کمه اخه مامانش کو

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

عالیییییی. فقط جون من زودتر اپ کن ایول

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

رفیق داستانت خوبه اما یکم فتیش پا و بویدن هم اضافه کن خصوصا پای خانم

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

زودتر آپ کن موضوع از دستمون در نره. مرسی

دوست داشتندوست داشتن

key edame midi

دوست داشتندوست داشتن

آقا یک هفته شد دیگه ادامه نمیدی؟

دوست داشتندوست داشتن

اولا که خیلی خوشحالم اینجارو پیدا کردم نیما جونم و باید بگم عاشقتم نفسم، مرسی بابت سختی که واسه نوشتن داستانت کشیدی، نمیدونم چه جوری ازت تشکر کنم!!
دوم اینکه عزیزم اون رویا نبوده، باور کن عین واقعیت بوده، اکه بدونی جقدر اشک ریختمو گریه کردم وقتی داشتم میخوندم اون سکانس زیباتو
فقط میتونم بگم مرسی عشقم

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

درود !
به بلاگ خودتون خیلی خوش اومدید ساسان عزیز
سپاس از ابراز لطفتون

دوست داشتندوست داشتن

وقتی میستریس برده برد تو عمارت برام خیلی داستان جالب شد فکر نمیکردم برده ب این زودی یربه عمارت

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایل‌ها کلیک نمایید:

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

درحال اتصال به %s

مرا از دیدگاه‌های جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

مرا در مورد نوشته‌های تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.

به 370 مشترک دیگر بپیوندید

دنبال‌کردن

خانوم بند بلندی که از قلاده نسترن آویزان بود را میکشید…نسترن میلرزید و آرام قدم بر میداشت…آب دهانش از سوراخهایی که بر روی توپی که در دهانش تعبیه شده بود بیرون میریخت…خانوم ناگهان ایستاد…افسار نسترن را به دست خانم اردلان داد و گفت:
– یه کم بچرخونش…ميخوام راه بره…تا من اینا رو باز کنم……
خانم اردلان سر تسمه را از خانوم گرفت و رو کرد به نسترن:
– خب خانوم وکیل…راه میری…همینطور میچرخی دور من…مثه یه اسب خوب…تا هم  بهت نگفتم وای نمیسی…
و در همان حال یک مهمیز سیاه رنگ را از خانوم گرفت و روی باسن نسترن نواخت…

خانوم با خنده رو کرد به مهشید:
– تو…بجنب این کفشها رو پای دوستت کن…
مهشید جلو رفت و کفشهای پاشنه بلندی را که خانوم از پشت میز بیرون آورده بود گرفت…جلوی نسترن زانو زد و به زحمت هر دو کفش را پایش کرد…خانوم گفت:
– خب دیگه…یالا…راه بیفت…این پاشنه های بلند کار نشادور رو میکنه…باعث میشه بدنت نمای بهتری داشته باشه موقع راه رفتن…از طرفی باعث میشه اون دسته خری هم که توی کونت گذاتم زودتر جا باز کنه…
نسترن به خاطر کفشهای پاشنه داری که پایش کرده بودند نامتعادل قدم بر میداشت…خانوم رفت سراغ دخترک که ساکت کنار مادرش ایستاده بود…:
– چطوری خانوم کوچولو؟ تا خانوم اردلان اسبمون رو یه کم تمرین میده ما وقت داریم یه بازی کوچولویی بکنیم …و در همین حال با دست بین پاهای دخترک را لمس میکرد…دخترک که دستانش از بالا بسته بود پیچ و تاب میخورد و سعی میکرد از دستان خانم خودش را دور نگه دارد…
خانم اردلان هر زمان که نسترن تعادلش را از دست میداد با مهمیز به باسن نسترن میزد…نسترن اشک از چشمهایش سرازیر شده بود و نمیدانست چطور از آن وضعیت خودش را خلاص کند…چاره ای جز راه رفتن و چرخیدن دور خانم اردلان نداشت…
خانوم دستان دخترک را باز کرد و پشت گردنش را گرفت و او را با خود به طرف میز برد…
-…دهنت رو باز کن ببینم…
دخترک دهانش را باز کرد…
– زبونت رو بیار بیرون…
دخترک زبانش را کمی بیرون آورد…
– همینقدر…!؟ زبونت رو کامل بیار بیرون…مطمئنم بیشتر از این زبون داری…
دخترک زبانش را کاملا بیرون آورد…خانم انگشتش را روی زبان دخترک کشید…چانه دخترک را گرفت و توی چشمهایش نگاه کرد…
– زبون درازی داری…از این به بعد تو مسئول برق انداختن کفشهای منی…
دخترک سر در نمی آورد…خانم روی میز نشست و کف چکمه بلند براقش را گرفت جلوی صورت دخترک…
– یالله کوچولو…تمیزش کن…با زبونت…
بدن نحیف دخترک در مقابل قامت ورزیده خانوم مثل گنجشکی بود که اسیر شاهینی شده باشد…دخترک با تردید زبانش را روی چکمه خانوم کشید…
– یالله…درست انجام بده این کار رو…بعد از یه مدت متوجه میشی این بهترین چیزی هست که ممکنه اینجا به کسی پیشنهاد بشه با زبونش تمیز کنه…
مادر دخترک تقریبا از حال رفته بود و از طنابی که دستهایش به آن بسته شده بود آویزان مانده بود…
دخترک با زبانش زیر و روی پوتین خانوم را میلیسید…
خانوم همانطور که روی میز نشسته بود آن یکی پایش را روی شانه دخترک گذاشته بود…
رو کرد به مهشید:
– چرا وایسادی بر و بر نگاه میکنی؟ برو از کشوی بالا سمت چپ میز پاکت سیگار من رو بده…فندکم هم همونجاست.
مهشید اطاعت کرد…
خانم با بی قیدی سیگاری گیراند و پک زد…به مهشید اشاره کرد کمی عقب تر بایستد…نسترن همچنان با همان وضعیت مشغول چرخیدن به دور خانم اردلان بود…خانوم همانطور که به سیگارش پک میزد نگاهش میکرد و غرق در فکر های خودش بود…پس از ده دقیقه پای چپش را که حالا کاملا تمیز شده بود گذاشت روی شانه راست دخترک و پای راستش را گرفت جلوی دهان او و گفت:
– تا بهت نگفتم همینطور ادامه میدی…
و بعد رو کرد به خانم اردلان…
– بیارش ببینم…
خانم اردلان افسار نسترن را گرفت و او را آورد جلوی خانوم…
خانوم با دست به خانم اردلان اشاره کرد که میخواهد پشتش را چک کند…همین که نسترن برگشت خانوم اردلان با ضربه ای بین پاهای او زد تا پاهایش را کمی باز کند…خانم  دستش را میان پاهای او انداخت و انتهای پلاک الکتریکی را گرفت و کمی آن را بیرون کشید و دوباره با یک فشار آن را سر جایش قرار داد…
– خب…خوبه…یه مقدار ولتاژش زیاد بوده و کمی سوزونده اطراف مقعدش رو…ولی میگن جنگ اول به از صلح آخر…
دهنش رو باز کن…
خانم اردلان دست کرد و از پشت سر بندهای توپی که در دهان نسترن بود را باز کرد و آن را با احتیاط از دهانش بیرون کشید…نسترن آب دهانش رو به زحمت قورت داد…
خانوم با لگد به تخت سینه دخترک کوبید و او را پرت کرد روی زمین… رو کرد به خانم اردلان…
– دیگه به اندازه کافی وقت تلف کردیم…باید بفرستیمشون داخل…قطارشون کن…همونجور که بلدی…مادره رو باز نکن…بذار همینجا بمونه…باهاش کار دارم من…این سه تا رو بفرست برن داخل…اونجا منتظرشونن…
و رو کرد به زنها و گفت:
– میدونم دلتون برای من تنگ میشه…مخصوصا تو خانوم وکیل…چیزی که اینجا دیدین در مقابل چیزی که اونجا میبینین چیزی نیست…هیچی نیست…خانوم اردلان باهاتون میاد…و البته اونجا با چند نفر دیگه آشنا میشین…بهتون توصیه میکنم کاملا مطیع باشین…بگذارین راحتتون کنم…شما از این لحظه فقط سه تا ماده خوک هستین…یا بهتر بگم دو تا ماده خوک و یه بچه خوک…هیچ لباسی نخواهید داشت و همه سوراخهای بدنتون…و البته همه سوراخهای ذهنتون رو باید در اختیار ارباب های جدیدتون قرار بدین…خدانگهدار…

خانم اردلان زنها را سریع به خط کرد…دتهای نسترن را از پشت گردنش باز کرد و از آنها خواست بنشینند روی زمین…و هرکدام مچ پای نفر جلویی را بگیرد…چشمبندهایشان را بستند…در آخرین لحظه دخترک که نفر آخر بود از گوشه چشم خانوم را دید که کاملا برهنه شده بود و در حال بستن یک کیر مصنوعی بلند و بند دار به خودش بود…دیگر چیزی ندید…

با فرمان خانوم اردلان دسته سه نفره چهار دست و پا به راه افتاد…نسترن جلوتر از بقیه بود و افسارش را خانم اردلان میکشید…صدای باز شدن دری شنیده شد…با عبور از در باد سردی به بدن زنها خورد…شکی نبود که در فضای باز هستند…زمین سنگریزه و خاک بود و پای زنها را خراش میداد…پس از چند دقیقه پیاده روی با آن وضعیت صدای باز شدن در دیگری شنیده شد…دسته از میان در گذشت و وارد محیط مسقف دیگری شد…
نسترن پیش خودش فکر میکرد که قطعا گرفتار یک باند تبهکار شده اند…تصمیم داشت به هر نحو ممکن و در اولین فرصت از آنجا فرار کند…از طرفی آنقدر هم ترسیده بود که نمیتوانست درست تصمیم بگیرد…مهشید اما خودش را به دست سرنوشت سپرده بود…به سرنوشتش تن داده بود…پس از مدتی از میان در دیگری رد شدند…زمین دیگر سفت نبود…روی فرش و یا موکت نرمی قرار داشتند….

ناگهان صدای خانوم اردلان به گوش رسید که داشت با کسی صحبت میکرد:داستان اعتیاد به حقارت قسمت ششم

–          همین سه تان…خانوم یکی شون رو نگه داشت…مادره اون دختر آخریه رو…مردنی بود…برای امشب آماده ش میکنه…آقا هم خودشون بودن…الان میان …

مخاطب خانوم اردلان زنی بود که صدای ظریفی داشت…

–          خب پس اون هیچی…این سه تا…چی کاره ن؟

–          این جلویی وکیله…خیلی زبون درازی میکرد…پلاک توی کونشه….اینم ریموتش…وسطی دوستشه…سر به راهه…آخری هم که بچه مدرسه ای باید باشه…این دو تا رو همونجا تراشیدیم…آخریه باکره ست…!

یک لحظه سکوت برقرار شد… دخترک ناگهان حس کرد کسی با پا به مچ پاهایش ضربه میزند…

–          باز کن ببینم…

دخترک در همان حال پاهایش را کمی باز تر کرد…حس کرد دستی میان پاهایش رفت و شروع به معاینه اش کرد…

–          آره…ظاهرا که دختره…اگه ندوخته باشه…

در همین حال در باز و بسته شد و صدای همهمه مردانه ای  به گوش رسید…چند مرد در حالی که با یکدیگر حرف میزدند و میخندیدند داخل شدند…
نسترن به وضوح تکانی خورد…

صداها به همان ناگهانی که شروع شده بود قطع شد…نسترن احساس کرد عده ای دور آنها در حال قدم زدن هستند…

یکی از مردها ظاهرا خطاب به خانومی که از قبل آنجا بود گفت…:

–          نیومدی چرا ژاله…؟ جات خالی بود…این جلویی چه جفتکی مینداخت…خانومم خوب ادبش کرد…دو تا شوک صد ولتی بهش داد…ببینش…تمام موهای اطراف مقعدش کز خورده…

زن با همان صدای لطیفش که در تضاد عجیبی با محیطی که در آن بودند قرار داشت گفت:

–          ای بابا…میدونی که…آبم با خانوم توی یه جوب نمیره…گفتم همینجا بمونم…بالاخره گذر هر گوشتی به قصابخونه میفته…!

–          اون که بله…خب…نمیخوای چشماشون رو باز کنیم؟

–          اون دختر آخریه راست کار خودته ها…

–          میدونم…

ناگهان دستی زیر بازوی دخترک را گرفت و به هوا بلندش کرد…دخترک جیغ کوتاهی کشید ولی پس از چند لحظه دوباره همه جا آرام شد…

صدای زنی که ژاله صدایش میکردند به گوش رسید:

–          چی کار میکنی؟ مگه شستینشون؟

–          ای بابا…این  که شستن نمیخواد…این چیزا رو باید مثه گوجه سبز از درخت که میچینی بذاری دهنت…مزه ش به همینه…تا الان هم خیلی صبر کردم…چشمای اون دو تا رو باز کن…

چشمهای نسترن از حدقه داشت بیرون میزد…سه مرد بودند که لباسهای سرهمی مشکی به تن داشتند…یکی از مردها همانی بود که کلاه کشبافی روی سرش داشت که تا زیر چانه پایین کشیده بود…مردی که ایرج صدایش میکردند حدود سی و چند ساله به نظر میرسید…قد بلند و چهار شانه بود…روی مبلی نشسته بود و دخترک را روی پایش نشانده بود…ژیلا زن ظریف و جذابی بود و دامن شیکی به پا داشت…معلوم بود برای این لحظه با دقت آرایش کرده بود…اتاقی بود مبله شده و بزرگ…پرده های ضخیمی پنجره ها را پوشانده بود…بیشتر شبیه یک دفتر کار خیلی شیک به نظر میرسید…
دور تا دور اتاق داربست هایی چوبی به شکلهای گوناگون بسته شده بود…از سقف اتاق هم چند آویز چنگک مانند آویزان بود که با مبلمان اتاق در تضاد عجیبی قرار داشت…در ضلعی از اتاق دیواری شیشه ای قرار داشت و پشت آن محوطه بزرگی بود که کف و دیوارهایش با کاشی پوشانده شده بود…
مهشید هم با حیرت به دور و برش نگاه میکرد…
ایرج دختر کوچکتر را روی پایش نشانده بود…زیپ لباس سر همی اش را پایین کشیده بود و کیر بزرگش را از لای زیپ باز شده بیرون انداخته بود…دو مرد دیگر به فاصله نزدیکی پشت سر زنها ایستاده بودند و انگار منتظر فرمان بودند…
سکوت را خود ایرج شکست:

–          خب تا این بچه خوک یه حالی به من میده این دو تا رو ببرین و بشورین…تو دختر جون…همونجوری که چکمه های خانوم رو با زبونت تمیز کردی میخوام این رو هم برام برق بندازی…واسه خانوم که خوب لیس میزدی…تا حالا برای کسی ساک زدی؟ بلدی؟

دخترک از ترس و خجالت زبانش بند آمده بود…

ژاله به طرف دخترک رفت و مویش را گرفت و کشید…
– با تو بود آقا دختر جون؟ کیر خوردی؟

–          نه خانوم…نخوردم…

–          خب حالا میخوری…

ایرج زیپ لباسش را بیشتر باز کرد…و تخمهایش را هم بیرون انداخت…و گفت:

–          آروم آروم…همه رو میکنی توی دهنت و در میاری…حتی اگه حس کردی داری خفه میشی به کارت ادامه میدی…من با فشار دست راهنماییت میکنم…تا این زنها رو تمیز میکنن وقت داریم…یالاه دختر خوب…

دخترک با اکراه طبق دستور شروع به کار کرد…همانطور که روی مبل میان پاهای ایرج دولا شده بود ایرج با دست آزادش پستانهای کوچک دخترک را میچلاند و گاهی هم از عقب دستی به میان پاهایش میکشید…آن دو مرد دیگر زنها را بلند کردند و به سمت دیوار شیشه ای بردند…
آن سوی دیوار دستهای هر دو را به فاصله یک متر از یکدیگر به آویزی که از سقف آویزان بود بستند…یک جک هیدرولیک هر دو را کمی بالا کشید…
همه چیز که آماده شد یکی از مردها به طرف نسترن رفت…بدون مقدمه نوک یکی از پستانهایش را میان دو انگشت گرفت و فشار داد و گفت:

–          الان شلنگ رو باز میکنم روت…یه کم که خیس شدی بعد این دوستم میاد میشورتت…یه ذره با اون چیزی که فکر میکنی شاید فرق داشته باشه…ولی صدات در نیاد…

نسترن سرش را تکان داد…آب را که باز کردند فشار و سرمای  آب نفسش را بند آورد…چون یک شلنگ بیشتر نبود باید یکی یکی شسته میشدند…آن مرد دیگر در کمال تعجب لباسهایش را کامل در آورده بود…بدنش عضلانی و قوی مینمود…و کیرش کاملا شق شده بود…نفر اول آب را که بست با یک تکه اسفنج آمیخته به کف شروع کرد بدن نسترن را کف زدن…این کار را بدون عجله و با حوصله انجام میداد…دور او میچرخید و همه جای بدنش را کف میزد…نسترن احساس میکرد که موقع این کار از قصد خودش را بیش از حد به او میمالد…بدتر از همه موقع کف زدن سینه ها و بین پاهای او بود که  اسفنج را به گوشه ای انداخته بود و بدون ملاحظه او را دستمالی میکرد…در حین کار با احتیاط پلاک الکتریکی را هم از بین پاهای نسترن بیرون کشید و آن را کناری گذاشت…او حتی داخل مقعد و مهبل او را هم بی نصیب نگذاشت و دو انگشت کف آلود خودش را بدون ملاحظه هرجایی که دلش میخواست حرکت میداد…مهشید که رو بروی او بسته شده بود ناظر شسته شدن دوستش به این سبک و شیوه بود…ده دقیقه بعد آن مرد دیگر عملا فقط داشت نواحی جنسی نسترن را میمالید…آن مرد دیگر شلنگ به دست عقب تر ایستاده بود و میخندید…
نسترن با وجود شرایط روحی بد ولی به خاطر این نوع شسته شدن تا حدودی تحریک شده بود و نوک سینه هایش کاملا بیرون زده بود و این چیزی نبود که از چشم آن دو مرد دور بماند…با او شوخیهای زشتی میکردند و او را وکیل جنده خطاب میکردند…از دوستش مهشید میخواستند که بی طرفانه قضاوت کند که آیا بیرون زدن نوک سینه ها و مرطوب شدن بین پاهای دوستش در این شرایط نشانه جنده بودنش نیست…؟
مهشید میدانست که چنین نمایشی در انتظار او هم هست و قلبش به شدت میزد…هیکل او به خوبی دوستش نبود و بعید نبود که کمتر از نسترن شستنش طول بکشد…نسترن با آن بدن متناسب و سینه هایی که حالا کاملا بیرون زده بود و آن صورت خوش ریختش چیزی نبود که آن دو مرد به این زودی از شستنش دست بکشند…
ولی به هر حال بعد از مدتی یکی از مردها پلاکی که بیرون آورده بود را سرجایش گذاشت و مرد دیگر با شلنگ نسترن را آب کشید…
نسترن  را باز کردند ولی از او خواستند گوشه ای بایستد و شاهد شسته شدن دوستش باشد…
شلنگ آب را به روی مهشید باز کردند و همان کارها برای مهشید هم تکرار شد…با این تفاوت که حالا ان مرد دیگر لخت شده بود و او را با اسفنج میشست…مردی که نسترن را شسته بود سر شلنگ به دستش بود و همچنان  لباسی به تنش نداشت…
مهشید همانطور که فکر میکرد به اندازه نسترن شسته شدنش طول نکشید…اما فرقی که داشت این بود که آن مرد اولی هم یکجا شلنگ را زمین گذاشت و رفت از عقب و جلو او را با انگشت تست کرد تا به قول خودش بفهمد کدام یکی شان گشاد تر هستند…طبیعی بود که از پشت نسترن به خاطر پلاک کمی گشاد تر به نظر برسد و این مساله چند دقیقه ای موضوع بحث دو مرد بود…

(ادامه دارد…)

خیلی خوب داره پیش می‌ره. مشتاقم مامانه چطوری قراره برای شب حاضر بشه

فقط میتونم بگم خدا شر آدمای کافر و مریض رو به خودشون برگردونه.داستان اعتیاد به حقارت قسمت ششم

خیلی خوبه
!

امیدوارم پرونده ی این وبلاگ هم مثل خیلی دیگه از وبلاگ هایی که به بی دی اس ام مربوطه ناتموم بسته نشه !

زیاد خوشم نیومد.تو رابطه های مستر-اسلیو هر دو طرف راضین که اینجوری رفتار کنن.ولی تو داستان شما این حرکات اجباری و غیر انسانی بود

جنده زر نزن خیلی هم خب بو.پس دهنتو ببند ااه

mishe saritar bezarid lotfan

edamash chi shod jenab salo?

واي من که خيلي ذوق کردم تروخدا زودتر بزارين خوهش ميکنم

be webloge man sar bezanid(http://iranbdsm.blogfa.com/) albate hanuz chizi nadare vali 3ta post baraye shoru gozashtam age khastid nazaratetuno ya tu nazarat bezarin ya mail konid be iran.bdsm@yahoo.com
dar zemn agar dokhtari ke slave hast va be donbale master migarde ham behem emial bede

مزخرفه! آدم ربایی تجاوز کودک آزاری همش جنایته! برای اولین بار با خوندن یه داستان با محتوای مثلا بی دی اس ام لذت نبردم که هیچ حالمم به هم خورد همین کارارو میکنین که بهمون میگن دیونه!

پس کو ادامه ش؟ ‎:/‎

منتظرمون نذار لطفا

خیلی قشنگ بود
بقیه رو زود تر بزرین

عالی بود . مخصوصا تیکه هایی که خانم شکنجه می داد . شکنجه های توسط میسترس و بیشتر از مستر بنویس .

hanome afsane age khoshet omad idto bezar ba ham harf bezanim

baghiasho bezar dg, hey miam hey nazashti, ah

سلام الی منم دوست دارم باهام تماس بگیر

من عاشق داستان های اینطوری هستم که دختر توش توسط مرد شکنجه میشه . ادامشو بذار لطفا

لطفا بقيه داستان رو بذارين

خیلی قشنگ بود فقط بیشتر بنویس و ادامه بده

kheili khashen bood

سلام چرا نمیزارید اخه؟؟؟؟؟؟؟
من منتظرم و باید بگم عالیه فقط امیدوارم نصفه نمونه

bezaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaar dige

khaheshan baghiasham bezarin

man y slave hasam ali bood ba khondan har dastan kosam khis mishodd ali bood

سرکاریم؟!؟
بقیشو چرا نمیذاری پس؟یه ماهه هی میام میبینم نذاشتی…
بدو دیگه…نویسنده هم اینقد تنبل؟!؟

واییییییییییی ادامش چی عالیهههههههههههههههههههههه

چرا ادامه نمیدین؟

کجاییییییییییییییین پس؟

in kheili ghashang bood ama aya kasi peyda mishe injori khoshesh biad? ?

yani yeki peyda nemishe bekhad barde dashte bashe ? albate khanom bashe hishki nict yani?

ببینید مند از این رابطه ها دوست دارم ولی اصلا اینکه کیر مردو همون اول ببرن معنی نمیده
حال میده 2 تا زن ی مردو به بردگی بگیرن انقدر اذیتش کنند حال کنند باهاش شکنجه های زیباد بدن بد کیرشو در بیارن یا بکشن داستان اینتوری بهتره

kheeeeeeeili ali bud.pas baghiash chi shod…

داستان جالبیه
من خودم دارم یه نسخه توپ مینویسم. البته 2 سال پیش شروعش کردم اما مثل این داستان کوتاه و توی 1 روز نیست ؛ بلکه داستانش کامله و یه زندگی رو شامل میشه که حدوداً 300 صفحه یا شایدم بیشتر میشه
خواستم بگم اگه میگفتی آخرش چی شد و سر اون مامانه چه بلایی اومد یا بگی که این نسترن خانوم عاقبتش چی میشه بد نیست!
باید یکم بهتر میساختیش.

از مامانه بیشتر بنویس

ببین مرتیکه بیمار که از این همه استعداد اینجوری استفاده میکنی من شخصیتم شبیه نسترن ولی با این تفاوت که من کله خر تر از اون حرفام که بتونی تصور کنی اگه من جای نسترن بودم با اون تیغ که دادی کس دوستمو شیو کنم رگ گردنه خودمو میزدم خلاص.

اگه میشه داستان رو به ایمیلم ارسال کنید و اگه کسی بازم از این داستان ها داره بفرستهmelisashaygan@yahoo.com

masteresho ziad kon plz.aliiii mercc.montazeriim

خیلی عالی بود فقط ما رو تو خماری نگه ندارید بقیه داستان رو نمی نویسید ؟

آقای سالوووووووووووووووووو بقیه ش چی شد پس ؟؟؟؟

خوبه
Master_jack_2007@yahoo

اگه اجباری نبود قشنگ تر بود

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایل‌ها کلیک نمایید:

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

درحال اتصال به %s

مرا از دیدگاه‌های جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

مرا در مورد نوشته‌های تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

آقای سالو هستم و داستان مینویسم…محتویات این وبلاگ برای افرادی که عقلا و یا جسما زیر 21 سال هستند مناسب نمی باشد. همینطور برای کسانی که با خشونت، شکنجه، تجاوز و تحقیر جنسی زنان میانه ای ندارند.
من مریض نیستم…اینجا صرفا دنیای مجازی و قلمرو خیال من است…جایی که قوانین و اصول اخلاقی اش را خودم تعریف میکنم…

اگر در مورد داستانها نظری دارید و يا ايده ای دارید که دوست دارید تبدیل به داستان شود میتوانید در بخش کامنتها برایم بنویسید و یا به صورت خصوصی برایم ایمیل نمائید…آدرس ایمیل من این است:
salo1357[a]yahoo.com

(استفاده از این داستانها در وب سایتها و وبلاگهای دیگر بدون ذکر منبع و لینک مستقیم از نظر نگارنده مجاز نمی باشد.)

Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.

به 107 مشترک دیگر بپیوندید

دنبال‌کردن

قسمت چهل یک

نمی دونم چقدر تو اون حال وهوا موندم.اما وقتی به خودم اومدم که دیدم هوا تقریباً تاریک شده.صدای در حیاط
باعث شد تکانی به خودم بدم. واز رو تختم بلند شم.
تو آینه نگاه کوتاهی به خودم انداختم.لبم کمی ورم داشت وکبودی کم رنگی هم رو انحنای پشت لبم دیده می
شد.خوشبختانه به کمک مختصر لوازم آرایشی که به اصرار مامان گهگداری می خریدم سریع کبودی رو پوشوندم و
رژ ماتی هم رو لبم کشیدم.اینطوری ورمش به چشم نمی اومد.
_گلاره جان خونه ای؟
از اتاق بیرون اومدم.
_سلام…خسته نباشین.
حواسش به بسته های خریدی که تو دستاش جابه جا میکرد بود.نگام به در هال افتاد.فراموش کرده بودم دستگیره
ی خونی رو تمیز کنم.با خودم گفتم)نکنه دیده باشه؟(
مامان سرشو بلند کرد.
_حواست کجاست دختر…بیا اینارو…
باقی حرفشو خورد وبه صورتم مات شد.از ترس اینکه متوجه ی کبودی رولبم شه سرمو پایین انداختم وبه طرفش
رفتم.
_اونارو بدین به من.
_آرایش کردی؟!
بی دلیل سرخ شدم وبسته هارو از دستش گرفتم.
_ایرادی داره؟

بی حرف بسته هارو به آشپزخونه بردم.دنبالم راه افتاد.
_عماد اینجا بود؟!
از فکری که به ذهنش خطور کرد،عرق سردی رو ستون فقراتم نشست.با دلخوری سرتکان دادم.
_شما چی میخواین از من بشنوین؟
یه صندلی برای خودش عقب کشید ودر حالیکه خستگی از سر وروش می بارید با بی حالی پشت میز نشست.
_پس اینجا بوده.
از کنارش گذشتم ودر حالیکه از آشپزخونه بیرون می رفتم،خیلی بی تفاوت وسرد گفتم:نه.
سریع به طرف در هال رفتم.باید تا قبل از اینکه رد خونو ببینه پاکش می کردم.این بی توجهی لحظه ی ورودشو
مدیون تاریکی هوا وخرید های زیادش بودم.
نمی خواستم ونمی تونستم از رفتار زشت عماد فعلا حرفی بزنم.فقط چون حالت غیر عادیشو موقع سیلی زدنم
فراموش نکرده بودم،سعی کردم اینقدر زود قضاوت نکنم.
با این سکوت از کاراشتباهش چشم پوشی نمی کردم فقط می خواستم اینقدر زود خونواده مو از اون که هنوز فرصتی
برای توضیح پیدا نکرده بود، نا امید نکنم.والبته خیال نداشتم این فرصت رو حالا حالاها بهش بدم.فکر می کنم این
کمترین تنبیهی بود که می تونستم براش در نظر بگیرم.
با اکراه دست جلو بردم ودستگیره رو با دستمال خیسی که تو دستام بود پاک کردم.این کارم یه جورایی مثل این می
موند که دارم رد هرنوع حقارت وخوردشدنو از سر وروی زندگیم پاک میکنم.

تا چند روز بعد اون برخورد نا امیدکننده از عماد نه جواب تماس هاشو می دادم ونه اون سی وخورده ای پیامکی که
فرستاده بود،خوندم.
حالا دیگه مامان وبابا هم یه حدسایی بابت جو نامساعد بینمون می زدن.وبراشون یه جورایی مسجل شده بود که
امکان داره جوابم منفی باشه واز هم جدا شیم.اونم فقط بعد بیست ویک روز که از اون محرمیت کذایی میگذشت.
با مامان پشت دار فرش نشسته بودیم ومن داشتم پرزهارو قیچی می کردم.که صدای زنگ در اومد.
با تعجب گفتم:بابا که الان رفت.
مامان از جاش بلند شد وچادرشو از دور کمرش باز کرد.
_فکر نکنم بابات باشه.

بدون اینکه کنجکاوی بیشتری نشون بدم دوباره مشغول شدم…صدای مامان باعث شد دست از کار بکشم.
_بیا تو پسرم…گلاره جان آقا عماد اومده.
قیچی رو پایین آوردم.ودست چپم نا خودآگاه مشت شد.دلم نمی خواست باهاش به این زودی روبروشم.نه اینکه
آدم کینه ای ولجوجی باشم.فقط می خواستم زشتی کارش به مرور زمان برام کمرنگ شه وبتونم ببخشمش.والبته این
بخشش به اون معنی نبود که جوابم به درخواستش مثبته.
_سلام.
سرمو پایین انداختم.وبا ناراحتی به ترنج نیمه بافته خیره شدم.دسته گل رز سفیدی که تو دست داشت کنارم
گذاشت.
_هنوزم ازم دلخوری؟
_نباید باشم؟داستان اعتیاد به حقارت قسمت ششم

_من می رم یه چایی آماده کنم.
با لبخند تلخی به مسیر رفتنش خیره شدم.بهتر دیده بود مارو تنها بذاره.
عماد سرخم کرد وزیر لب گفت:ممنونم.
با تعجب به طرفش برگشتم.
_بابته؟!!
-بهشون چیزی نگفتی.
دستامو تو هم قلاب کردم ونگاهمو ازش گرفتم.
_فقط نخواستم تا موقعی که توضیحی لابابتش ندادی دیدشون رو بهت خراب کنم.
_جواب تماس هامو ندادی.وگرنه زودتر از این توضیح می دادم.هرچند تو پیامک هایی که دادم همه چیو گفتم.اگه
هنوز قانع نشدی…
حرفشو قطع کردم.
_هیچ کدومشو نخوندم.
_چرا؟!!
صادقانه جواب دادم.
_از دستت عصبانی بودم.
سرشو پایین انداخت.
_بهت حق میدم. کارم خیلی اشتباه بود. اما باور کن تو اون لحظه اصلا تو حال خودم نبودم…اون حرکتم عمدی نبود.
خیلی جدی گفتم:ازت توضیح خواستم نه توجیه.
با کمی مکث نگاهشو ازم گرفت که به دسته گلی که برام خریده بود دوخت.

حرفشو دوباره قطع کردم.
_اما این پیشنهاد تو بود.
مردد از جواب دادن سکوت کرد.با ناباوری گفتم:یعنی بهشون نگفتی؟!
_همینجوری هم از دستم به خاطر اینهمه یکدندگی شاکین.
_اونا که همه جوره باهات راه میان این یکی هم روش.
_این دفعه دیگه نمی شد…بابا با اهرم قرار دادن شغلم تهدیدم کرد.
مثل پسر بچه های تخس خطاکار با پاش رو زمین ضرب گرفت.با تاسف سرتکان دادم وبی توجه به حضورش
مشغول قیچی زدن پرزها شدم.
_آخه به چه زبونی بگم تحت فشار عصبی بودم.تو هم که مدام با یادآوریه مدت این صیغه خونمو به جوش می
آوردی.باور کن یهویی شد.البته حضور پسر شریفی هم بی تقصیر نبود…یادت رفته چطوری داشت نگامون می کرد؟
_اینجور که معلومه همه مقصرن غیر خودت…آفرین واقعا تحت تاثیرم قرار دادی.
کلافه دستی به موهاش کشید.
_بگم غلط کردم راضی میشی؟
توچشماش خیره شدم تا باورم شه اون اظهار پشیمونی چند درصدش واقعیه…چیزی که دیدم فقط دلخوری بود شاید
انتظار داشت بعد اینهمه توضیح که در تبرئه ی خودش برام ردیف کرد می بخشیدمش.
_اینو باید عذرخواهی به حساب بیارم؟
_من واقعا پشیمونم…یعنی اینقدر برات باورش سخته؟
_تو باورشو برام سخت کردی عماد.
_من دوستت دارم…چرا درکم نمیکنی؟

_اما من اینو دوست داشتن، نمی دونم.نه الاقل تا وقتی که رنگ ولعاب ترس وخودخواهی وتوقع به خودش گرفته.
با لجبازی جواب داد.
_هر اسمی که میخوای روش بذار.ولی من هنوزم میگم از رو دوست داشتنمه که اینقدر روت حساسم.
_این حساسیت بی دلیل نگرانم میکنه.چند روز پیش به خاطر یه توضیح،که دادنش هم بی مورد بود تو دهانم
کوبیدی.فردا اگه جوابم نه باشه چیکار میکنی؟
_بهم فرصت بده تا ثابت کنم اینجوری نیست.نمی ذارم جوابت نه شه.
حالا تو چشماش فقط ترس بود.به زبونم نیومد بگم)عماد این ترس هات منو هم می ترسونه(
نفس عمیقی کشیدم.وبرای قبول خواسته ش به همه چیز وهمه کس جز خودم فکر کردم.

به امیدها وآرزوهای مامان وبابا…به آبروی خونواده ی رحیمی…به بیست وچهارسالگیم و رسیدن زمان ازدواجم…به
احساسی که عماد مدعیش بود…به اصراری که داشت…به خودش.
چیزی به اسم فداکاری وجود نداشت.قرار نبود خودمو قربونی این وضعیت مبهم کنم.فقط می خواستم بهش یه
فرصت ده روزه بدم.همین.
فردا عصر به مناسبت این آشتی کنان ظاهری منو برای خوردن شام به یه فست فود دعوت کرد.اینبار واقعا از
پیشنهادش استقبال کردم.محیط کوچیک اونجا ودیدن جمعیتی که بعد پشت سرگذاشتن یه هفته مشغله کاری با
خونواده یا دوستانشون تو همچین مکانی دور هم جمع شده بودن منو به سر شوق می آورد.خوشحال بودم که
ایندفعه عماد به خواسته م احترام گذاشته.

لبخند دلگرم کننده ای رو لبم اومد.
_آره…جای خوبیه.
_هنوزم از دستم ناراحتی؟
صادقانه گفتم:سعی میکنم نباشم.
نا امید نگاهشو ازم گرفت وبه دستاش خیره شد.
_ای کاش نبودی.
_همیشه همه چیز بر وقف مراد آدم نمی شه.تو مدام از خودت وآدمای دور وبرت وروابطت انتظارات بالا داری.خب
این درست نیست.چون اینطوری خود به خود ظرفیت قبول چیزی که برخلاف میلته از دست میدی.واین کامال با
روحیه ی محتاط وریسک ناپذیرت همخونی داره.اونوقت می دونی چی می شه؟
به چشمام خیره شد انگار که خودشم قبول داشت حرفام درسته.اما این پذیرش سریع یکم غیر عادی بود.یاد واکنش
تند بهراد بعد به رخ کشیدن ترساش افتادم.اون با اینکه می دونست توضیحاتم تا چه حد درسته اما کوتاه نیومد.
نگاه متفکر عماد باعث شد به خودم بیام ودوباره حواسمو جمع کنم.وبا یه پیش زمینه ی ذهنی ادامه بدم.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖

داستان قسمت اول را با کلیک بخوانید.

?قسمت چهل و دوم داستان دنباله دار را در قسمت سرگرمی سایت دنبال کنید

دیدگاه

نسترن دیر کرده بود…قرارشان ضلع شمال میدان انقلاب درست جلوی سینما بود…مهشید نگران و کلافه این پا و آن پا میکرد… به ساعتش نگاه کرد…یک ربع از ساعتی که قرار داشتند گذشته بود…اطراف کم کم شلوغ میشد و هر از گاهی جمعیت در یکی از پیاده روها شعار میداد و بلافاصله نیروهای ضد شورش و لباس شخصی به آن سمت حمله میکردند و جمعیت را متفرق می کردند…گاه گداری هم کسی دستگیر میشد…مهشید موبایلش را از کیفش در آورد و شروع کرد به شماره گرفتن که کسی از پشت روی شانه اش زد…:
– سلام…به کی زنگ میزنی؟
– کجایی تو؟ دلم هزار راه رفت…
– ببخشید…خیلی ترافیک بود…جلوی سینما سپیده پیاده شدم و دیگه بقیه راهو پیاده اومدم والا تا یک ساعت دیگه هم نمیرسیدم…چه خبر بود اینجا؟
– هیچی… خیابون کارگر رو که بستن …گاز اشک آور هم زدن…چند نفر هم دستگیر کردن… میخوای همینجا بمونیم؟
– نه بابا…بریم بالا…اینجا که خبری نیست…

نسترن وکیل بود…پنج سال پیش فارغ التحصیل شده بود و به خاطر وضع مالی خوب پدر و مادرش بلافاصله یک دفتر زده و مشغول به کار شده بود …به خاطر زرنگی ذاتی ای که داشت پیشرفت خوبی هم کرده بود. قد بلند و اندام متناسبی داشت و و در کل زن جذابی مینمود و عاشقان دلخسته زیادی داشت…دوستش مهشید  با اینکه در دانشگاه با او همکلاس بود اما به خاطر مشکلات مالی نتوانسته بود مدرکی بگیرد و سال سوم قید مدرک گرفتن را زده بود و در یک شرکت خصوصی منشی مدیر عامل بود…چشمهای سبزی داشت و کمی درشت جثه ترو البته کوتاه تر از نسترن بود…
نزدیک پارک لاله فضا متشنج بود…ماشینهای سیاه یگان ویژه مستقر بودند وبسیج و پلیس عملا با مردم درگیر شده بودند…نسترن شروع کرد در همراهی با جمعیت  شعار دادن…مهشید که محافظه کار تر بود او را میکشید و سعی میکرد از کانون درگیریها دور بمانند…بوی گاز اشک آور و دود همه جا را گرفته بود…فضا جوری نبود که بشود راه رفت و باید میدویدند…هر دو در امتداد بلوار کشاورز شروع به دویدن کردند…چند موتوری با جلیقه و سر و شکل بسیجی از کنارشان رد شدند و یکی از آنها با باطوم به کمر مهشید کوبید و همزمان فریاد زد…جنده ها…مهشید از درد به خودش پیچید و کمرش را گرفت…نسترن دنبال موتوری دوید و فریاد زد جنده مادر و خواهرته…بی شرف…مزدور…
موتوری دور شده بود…هر دو پیچیدند در یکی از خیابانهای فرعی تا نفسی تازه کنند… پشت سرشان یک ون مشکی به آرامی وارد خیابان شد و کمی جلوتر  ایستاد…دو مرد و یک زن از آن پیاده شدند…لباس فرم یا نظامی نداشتند اما هر دو مرد سر تا پا مشکی پوشیده و صورتشان را با کلاهی که تا زیر گردن پایین کشیده بودند و فقط جای چشمها و دهانشان سوراخ بود پوشانده بودند… زن اما چادر به سر داشت… با داد و فریاد از مهشید و نسترن خواستند که سوار شوند…نسترن حدس زد که از نیروهای ضد اغتشاش باشند و با این حال شروع کرد به داد و فریاد کردن که مگر چه کار کرده ایم و سوار نمیشویم…مهشید اما حسابی ترسیده بود و زبانش بند آمده بود…دو مرد با باطوم آنها را به سمت ماشین هول میدادند و زن هم دست مهشید را محکم گرفته بود و با خود میکشید…اوضاع بدی بود و مقاومت فایده ای نداشت…

در ون که بسته شد موبایلهای هر دو را گرفتند و چشمهایشان را با چشم بند بستند و ماشین با سرعت شروع به حرکت کرد…نسترن اجازه خواست که  با منزلش تماس بگیرد ولی زنی که همراهشان بود گفت نیازی نیست…مهشید پرسید ما را کجا میبرید و باز همان زن جواب داد «جایی که لیاقتش را دارید»…پاسخ زن به وضوح بی ادبانه بود ولی مهشید تصمیم گرفت دهان به دهان او نگذارد و کار را بدتر از این که هست نکند…ده دقیقه بعد دوباره ماشین ایستاد و از سر و صداها بر می آمد که یک نفر دیگر را هم با داد و فریاد میخواستند که سوار کنند…ظاهرا دختری بود که به شدت مقاومت میکرد و از آن بیشتر زنی که گویا مادرش بود ظاهرا با ماموران درگیر شده بود و اجازه نمیداد که دخترش را سوار کنند…صدای شوکر برقی و جیغ و فریاد زیادی از بیرون ماشین به گوش میرسید…مادر دختر فریاد میزد نمیذارم دخترم را ببرید و اگر میخواهید او را ببرید من را هم باید ببرید…زن فریاد زد:
– سوارشون کنید …هر دوشون رو…
مادر و دختر هر دو سوار ون شدند و همان مراحل تکرار شد…موبایلهایشان را گرفتند و چشمانشان را بستند…چند بار مادر آن دختر شروع کرد به حرف زدن که هر بار با حرفهای توهین آمیزی از او خواستند ساکت بنشیند و حرف نزند…نسرین اعتراض کرد که شما حق ندارید اینطور صحبت کنید…زنی که سوارش کرده بود این بار جوابی داد که برق از سرش پراند…
– زنیکه جنده خفه میشی یا نه؟
نسترن که وکیل بود میدانست که هیچ ماموری حق توهین ندارد ولی تصمیم گرفت تا ساکت بنشیند و وقتی به مقصد رسیدند به مافوق این زن  شکایتش را بکند.. همانجا تصمیم گرفت دیگر حرفی نزند و اجازه ندهد این مامورهایی که معلوم نیست از کدام دهات آمده بودند به او اهانت کنند… بیشتر از یک ساعت ماشین خیابانها را طی کرد… در این مدت دیگر هیچ حرفی رد و بدل نشد…فقط یکبار همان زن بد دهن به کسی زنگ زد و گزارش داد که چهار نفر را دارند می آورند و اضافه کرد که یک مادر و دختر هم هستند که قبل از سوار شدن خیلی کولی بازی در آوردند…و خندید…  آن دخترک تازه وارد هق هقش بند نمی آمد…نسترن پیش خودش حساب کرد که اگر بی مورد توی شهر نچرخیده باشند باید تا الان  از شهر خارج شده باشند…

بعد از یک ساعت ماشین در مسیر پر دست اندازی افتاد…جاده مشخص بود دیگر آسفالت نیست…و بعد از ده دقیقه طی مسیر ناهموار ماشین توقف کرد…کسی پیاده شد و یک دقیقه بعد دوباره سوار شد…یک مسیر کوتاه دیگر هم با ماشین طی گردید و بعد همه سرنشینان پیاده شدند…همه را همانطور با چشمان بسته در یک ستون قرار دادند و گفتند که نفرات عقبی هر دو دستشان را روی شانه نفر جلویی بگذارند و راه بیفتند…جلوتر از همه نسترن بود …یک نفر بازوی چپ او را گرفته بود و او را هدایت میکرد…نسترن یک لحظه از فشار انگشتانی که به بازویش وارد میشد احساس کرد که این انگشتان نمیتواند انگشتان یک زن باشد ولی بعد پیش خودش فکر کرد که چنین چیزی ممکن نیست…مهشید که دستانش را روی شانه نسترن قرار داده بود و پشت سرش راه می آمد از آنجا که فکر نمیکرد کارشان به تعقیب و گریز بکشد بر حسب عادتی که داشت و سر قرارهایش با مهشید همیشه کفشهای پاشنه دار میپوشید که اختلاف قدشان زیاد به چشم نیاید بوتهایی  به پا داشت که پاشنه دار بودند و همین باعث میشد روی زمین ناهموار و با چشمان بسته تعادلش چند بار به هم بخورد…چون این ماجرا تکرار شد دسته ایستاد و از مهشید خواسته شد بوتهایش را در بیاورد…او ابتدا خود داری کرد…با جوراب نایلونی روی این سنگ و کلوخ ها راه رفتن چیزی نبود که دلخواهش باشد. اما وقتی اصرار مامورین را دید و از طرفی دید واقعا راه رفتن با آن پاشنه های بلند ده سانتی روی این زمین شدنی نیست در حالی که سکندری میخورد، پس از چند بار تلاش موفق شد بوتهایش را از پایش بیرون بیاورد…با یک دست بوتهایش را برداشت و با دست دیگر شانه نسترن را گرفت و آماده حرکت شد…اما از او خواسته شد بوتها را زمین بگذارد و هر دو دستش را روی شانه نفر جلویی قرار دهد…:
مهشید با اعتراض گفت: پس چکمه هام  رو چیکار کنم؟
صدای همان زنی که در خودرو بود گفت: میتونی بذاریشون همینجا…یا اینکه به دندون بگیری و بیاریشون با خودت…!
مهشید با عصبانیت کفشها را زمین گذاشت و به دستور عمل کرد…دسته راه افتاد و بعد از چند بار پیچ و تاب خوردن از یک در آهنی بزرگ رد شد و وارد محوطه مسقف سوله مانندی شد و سرانجام توقف کرد…
صدایی شبیه موتور بالا بر به گوش رسید و بعد صدای باز شدن چند چفت آهنی و بعد از چند ثانیه احساس حرکت…شکی نبود که روی کف یک آسانسور بزرگ ایستاده اند و پایین میروند…اینجا هوا سرد تر از بیرون بود …آسانسور که توقف کرد مسیر کوتاه دیگری هم پیموده شد…و سر انجام همگی ایستادند…

صدای زن دیگری آمد و از متهمین خواست که دستهایشان را از شانه نفرات جلویی بردارند…به نفر دوم (مهشید) دستور داده شد که دو قدم به سمت راست و یک قدم به جلو بردارد و از نفر سوم هم که همان دختر کم سن و سال بود خواسته شد که دو قدم به چپ و دو قدم به جلو بردارد…دخترک که دست و پایش را گم کرده بود به جای چپ به راست رفت که صدای زنانه ای مثل پتک بر سرش فرود آمد:
– چپ…! گفتم چپ…!! تو مدرسه چی به شماها یاد میدن پس؟ چپ نمیدونی کدوم طرفه؟
دخترک هول شده بود و تعادلش را نزدیک بود از دست بدهد که یک دستی بازویش را گرفت و سر جای درستش قرار داد…و بعد هم مادر دختر را آوردند جلو …حالا ستون متهمین به یک ردیف ایستاده بودند…قبل از اینکه کسی حرفی بزند همان صدای زنانه بلند شد که:
– تا ازتون سوالی پرسیده نشده جیک نمیزنین…از جاتون هم تکون نمیخورین…با تو ام…هوی…تو که روسری سبز سرت هست…صاف وایسا…مگه اومدی مهمونی؟ سرت رو بگیر بالا…بالا…میخوام سیب زیر گلوت رو ببینم…نه…مثه اینکه حالیت نیست…
صدای الکتریسته شوکر برقی پیچید توی سالن و همه را از جا پراند…
– دلت از اینا میخواد…؟
نسترن سرش را تا جایی که میتوانست بالا گرفت…
– خوبه…خانم اردلان این مادر – دختر که گفتی این دو تان؟
صدای همان زنی که در ماشین همراهشان بود بلند شد که:
– بله خانوم…مادره اصرار کرد که باید بیاد…به خیالش مهمونی میخواستیم ببریم دخترش رو….
صدای زن با لحن مسخره ای گفت:
– خب البته مهمونی که هست…ولی احتمالا نه از اون مهمونیها که اینا فکرش رو میکنن…
مادر دختر حدودا چهل ساله بود… از ان تیپ زنهایی بود که حسابی به خودشان میرسند…ترکه ای بود و یک مانتوی بلند و شیک با حاشیه آستینهای گلدوزی شده به تن داشت…در نگاه اول فکر میکردی مدیر مدرسه ای چیزی باشد… دخترش اما شبیه بچه مدرسه ایها بود…کوله کوچکی پشتش بود و مانتوی چسبان قهوه ای رنگ و کوتاهی هم تنش بود که برجستگیهای  بدن دخترانه اش را تا حدودی نمایش میداد…ریزه بود و به نظر حدودا شانزده ساله میرسید…
صدای زن دوباره بلند شد:
خب خانوم ها…فکر کنم هنوز دقیق متوجه نیستین اینجا کجاست…ولی بالاخره میفهمید…من رو خانوم صدا میکنید…عادت بدی دارم که چیزی رو که میگم تکرار نمیکنم…حالا هرچی همراهتون هست  رو بریزید جلوی پاتون…پول، کیف، کوله، دستمال…همه چی…
زنها به تکاپو افتادند و همانطوربا چشمان بسته جیبهایشان را خالی کردند… نسترن که کیف کوچکی همراه خود داشت آن را جلوی پایش گذاشت…دخترک اما اصلا حواسش به کوله ای که پشتش انداخته بود نبود و فقط جیبهایش را خالی کرد…داستان اعتیاد به حقارت قسمت ششم

صدای زن دوباره بلند شد:
– تموم شد…؟ همه انجام دادن؟ یه دو ریالی هم دیگه توی جیبهاتون نیست؟ الان معلوم میشه…خانوم اردلان؟ یه نگاه میندازی؟
خانم اردلان با نگاه مسخره ای با چشم اشاره کرد به کوله ی دخترک…
– به به…خانوم کوچولو…شما هیچی دیگه همراه نداری؟
– نه خانوم…
– امممم…یه قدم بیا جلو ببینم…
دخترک آمد و جلوتر ایستاد…
باز صدای زن با همان لحن تمسخر آمیز بلند شد که:
– مامانش…دخترت میگه هیچی دیگه همراش نداره…ولی کوله ش مثه دسته خر روی دوشش هست…چی کارش کنیم حالا؟
دخترک ناگهان خیلی دستپاچه و در حالی که سعی میکرد با خنده موضوع را خاتمه دهد کوله را در آورد و گذاشت جلوی پایش…
مادر دختر که از این وضعیت حسابی عصبی شده بود بنای داد و فریاد گذاشت که اصلا  اینجا کجاست و ما را برای چی آوردید و چرا چشمهایمان را باز نمیکنید… و در همان حال بی توجه به فریادهای خفه شو  دست برد که چشم بندش را بردارد که ناگهان دستی قوی  مچش را گرفت و به عقب پیچاند و او را روی زمین خواباند و از پشت دستهایش را با یک تکه تسمه بست…مادر دخترک همچنان جیغ و داد میکرد…دخترک از شنیدن سر و صدا وحشت کرده بود و حسابی به گریه افتاده بود اما جرئت تکان خوردن نداشت…
زن مسئول فریاد زد…
– خانوم اردلان…چرا وایسادی؟؟ دهن این پتیاره رو ببند…
خانم اردلان نوار چسب پهنی آورد و دهان او را بست…
دو نفر زیر بغلش را گرفتند و او را دوباره سر جای خود ایستاندند و یک پایش را هم به حلقه ای که روی زمین فیکس شده بود بستند…
(ادامه دارد…)

agha in dastan fogholade bood edame bede too zamine lotfan mamnon

خیلی عالی بود – فوق العاده بود . من خیییییللللللییییی منتظرم لطفا ادامه بدید – منتظر قسمت هفتم هستم

سلام من عاشق داستانتون هستممممممممممم ولی چون نمی تونم فیبتر شکن بگیرم اگه امکانش براتو هست میشه برام از قسمت 6 به بعد ایمیل کنید ممنون میشمممممم خواهشا .ایملم
nafise2014@yahoo.com
اگه این کار رو بکنید سپاس گذارم من معتاد داستان شمامممممممممممممم مممنون میشمم

شما نویسنده نامحترم،یک ذره ارزش برای خونهایی که بچه های مردم دادن قائل نیستی؟ بازی بازی،با جون جوانان مردم هم بازی؟ یک ذره حرمت نگه دار. ای خاک بر اون بی دی اس امی که ما رو به اینجاها ببره.

اگه بچه های مردم خون دادن به خودشون مربوط هست دوست محترم من…معامله ای کردن با خدای خودشون…به بنده و شما ربطی نداره!

واقعن.والاا

بسیار عالی بود . قسمت هفتم لحظه شماری. از فلک هم استفاده کنید چون فلک کردن کف پا تحقیرآمیز ترین تنبیه واسه دخترهاست

جالب بود،دوست داشتم البته نه همه قسمتای داستانو ولی جالب بود

سلام.ممنون از این داستان همونه که میخواستم ولی الان خیلی وقته دارم میخونمش.ناراحتم لطفن بگید کجا میتونم داستانای دیگه رو ببینم ممنون.منتظرم.

خیلی داستانت خوب و جذاب بود کارت درسته ادامه بده که منتظره قسمت هفتمم

سلام
واقعاااااااا لذت بردم ممنون
میشه قسمت هفتم رو بزارین؟

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایل‌ها کلیک نمایید:

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

درحال اتصال به %s

مرا از دیدگاه‌های جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

مرا در مورد نوشته‌های تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

آقای سالو هستم و داستان مینویسم…محتویات این وبلاگ برای افرادی که عقلا و یا جسما زیر 21 سال هستند مناسب نمی باشد. همینطور برای کسانی که با خشونت، شکنجه، تجاوز و تحقیر جنسی زنان میانه ای ندارند.
من مریض نیستم…اینجا صرفا دنیای مجازی و قلمرو خیال من است…جایی که قوانین و اصول اخلاقی اش را خودم تعریف میکنم…

اگر در مورد داستانها نظری دارید و يا ايده ای دارید که دوست دارید تبدیل به داستان شود میتوانید در بخش کامنتها برایم بنویسید و یا به صورت خصوصی برایم ایمیل نمائید…آدرس ایمیل من این است:
salo1357[a]yahoo.com

(استفاده از این داستانها در وب سایتها و وبلاگهای دیگر بدون ذکر منبع و لینک مستقیم از نظر نگارنده مجاز نمی باشد.)

Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.

به 107 مشترک دیگر بپیوندید

دنبال‌کردن



به سايت خوش آمديد !

براي مشاهده مطلب اينجا را کليک کنيد

ک ون دادن به خانم داستان اعتياد به حقارت 

1 . ک ون دادن به خانم داستان اعتياد به حقارت | هیپرسی – دانلود آهنگ شاد‎ک ون دادن به خانم داستان اعتياد به حقارت. 1 . داستان دنباله دار اعتیاد به حقارت – hyperci.ir/ک-ون-دادن-به-خانم-داستان-اعتياد-به-حقارت/قسمت بیستم – فقط دیر و زود … 19 فوریه … حتما داستان را از قسمت اول دنبال  داستان اعتیاد به حقارت قسمت ششم

2 . کنید. لیست تمام قسمت های داستان در صفحه لیست https://hegharat.wordpress.comبالاخره …//02/19/etiad_be_hegharat_20/داستان ها موجود است. چند لحظه منتظر موندم تا اینکه  

3 . داستان دنباله دار اعتیاد به حقارت – قسمت یازدهم – واسطه – حقارت‎10 جولای … داستان دنباله دار اعتیاد به حقارت – قسمت یازدهم – واسطه. حتما داستان رو از … من امشب https://hegharat.wordpress.com//07/10/etiad_be_hegharat_11/پریودم و حال و حوصله سکس ندارم و اربابت هم می‌بینی حشریه پس کس خونی من رو میلیسی و به اربابت هم کون می‌دی ! انگار من و اون … خانم بعد از mute کردن گوشی٬ رو کرد به شوهرش و با قدرت صدایی که تابحال ازش نشنیده بودم سرش داد زد: 

4 . داستان دنباله دار اعتیاد به حقارت – قسمت دهم – زوگسونگ*! – حقارت‎30 ژوئن … اومد تو و رو به من با خنده گفت: –خوبی؟ یکم جا خوردم و نمی‌دونستم باید چی بگم تا اومد https://hegharat.wordpress.com//06/30/etiad_be_hegharat_10/جواب بدم ی تف غلیظ و چسبناک پرت کرد توی صورتم که افتاد روی چشم چپم و بعد بلند بلند شروع کرد به خندیدن بهم! — دهنتو خوب شستی؟ – بله خانم — نشون بده ببینم! دهنم رو باز کردم٬ سرم رو گرفت و بعد از کلی نگاه کردن ی تف … 

5 . داستان دنباله دار اعتیاد به حقارت – قسمت بیستم – فقط دیر و زود …‎19 فوریه … حتما داستان را از قسمت اول دنبال کنید. لیست تمام قسمت های داستان در صفحه لیست https://hegharat.wordpress.com//02/19/…/comment-page-1/داستان ها موجود است چند لحظه منتظر موندم تا اینکه بالاخره صدای پایی نزدیک شد مشحص بود پاشنه بلند نیست و کلا قددمش اینقدر سنگین بود که مطمئن بودم خانم نیست. بالاخره در باز شد و من هم که… 

6 . داستان دنباله دار اعتیاد به حقارت – قسمت نهم – از حرف تا عمل! – حقارت‎22 ژوئن … و این دستمال که توی دهنم بود هرچی می‌جویدم دلم رضای قورت دادن نمی‌داد ولی بالاخره https://hegharat.wordpress.com//06/22/etiad_be_hegharat_9/چشمام رو بستم و پایین دادمش ! از خوردن صورتم به صندلی توالت و کف زمین بدم میومد تا اینکه یادم افتاد چند لحظه پیش ی تیکه گوه توی دهنم بوده! و بعدش هم دستمال توالت خانم رو خوردم! بعد دیگه زیاد سختم نبود و همونجا آروم گرفتم تا بیان … 

7 . داستان دنباله دار اعتیاد به حقارت – قسمت شانزدهم – قرمز مثل رژ! – حقارت‎4 دسامبر … تا وقت خواب مادرم کلی در مورد خانم ازم سوال و جواب کرد از اول آشناییمون گرفته تا هر https://hegharat.wordpress.com//12/04/etiad_be_hegharat_16/چیزی که به فکرش می‌رسید! کاملا مشخص بود که … داستان دنباله دار اعتیاد به حقارت – قسمت شانزدهم – قرمز مثل رژ! …. چهار دست و پا شدم و رفتم پیش خانم٬ همونطور که خوابیده بود بدون اینکه نگام کنه شروع کرد به بازی کردن با موهام و گفت: 

8 . جستجوهای منتهی به حقارت !! – حقارت‎17 دسامبر … «داستان فیتیشی دنباله دار حقارت قسمت اول»,11 «حقارت از حرف تا عمل»,10 «داستان https://hegharat.wordpress.com//12/17/…/comment-page-1/سکسی حقارت»,10 «داستان سکسی اعتیاد به حقارت»,10 «حقارت در سکس»,9 «اعتیاد ب حقارت فصل سوم داستان»,8 «کون دادن»,8 «بلاگ حقارت»,8 «داستان سکس لذت حقارت»,8 «اعتیاد به تحقیر»,8 «حقارت برده»,6 «حقارت من نسبت … 

9 . داستان دنباله دار اعتیاد به حقارت – قسمت چهارم – فریده! – حقارت‎29 مه … داستان دنباله دار اعتیاد به حقارت – قسمت چهارم – فریده! بعد از صحبت … بله می‌دونم https://hegharat.wordpress.com//05/29/etiad_be_hegharat_4/خانم› » خوبه ساعت ۵ و نیم به ی بهانه‌ای میگی می‌خوای استراحتی کنی و حالت خوب نیست! میای تو اتاق پشت سیستم و هر کاری که بهت گفتم انجام میدی ! دست از پا خطا …. خانم اینقدر خوشش اومد که ی جیغ بلندی کشید و قطع کردن سرم رو به … 

10 . داستان دنباله دار اعتیاد به حقارت – قسمت نوزدهم – بی‌عرضه! – حقارت‎2 فوریه … داستان دنباله دار اعتیاد به حقارت – قسمت نوزدهم – بی‌عرضه! … بعد از خداحافظی https://hegharat.wordpress.com//02/02/etiad_be_hegharat_19/رفتیم دم در و من طبق رسمی که از چند ماه پیش به بهانه کمر درد مونا شروع شد و دیگه هم  

دیدگاه

داستان اعتیاد به حقارت قسمت ششم
داستان اعتیاد به حقارت قسمت ششم
0

داستان اعتیاد ب حقارت قسمت هفتم

داستان اعتیاد ب حقارت قسمت هفتم
داستان اعتیاد ب حقارت قسمت هفتم

حقارت

داستان ها و مطالبی پیرامون رابطه‌ی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن

حتما داستان رو از قسمت اول پیگیری کنید

همینطور که به دیوار نگاه می‌کردم متوجه تاریک تر شدن هوا میشدم. با اینکه پنجره‌ای در کار نبود ولی از لای در و درز دیوار ها کمی نور داخل میشد که اونها هم داشتن کمتر و کمتر می‌شدند. داشت تاریک میشد ولی هنوز هم هوا حسابی گرم بود و بوی نفت و روغن و البته اون تشک کذایی داشت حالم رو بهم میزد! البته چون چیزی توی شکمم نبود حداقل مشکل استفراق رو نداشتم!! الان بیشتر از ۲۴ ساعت بود که هیچی گیرم نیومده بود بخورم! با خودم میگفتم کاش حداقل دیشب شام ی چیزی خورده بودم که یادم افتاد بعد از بالا کشیدن و خوردن اون همه شاش٬ زیاد اشتها به خوردن غذا نداشتم!
دیگه کاملا تاریک شده بود که صدای باز شدن در خونه رو شندیم. صدای ماشینی نزدیک و نزدیک تر شد و بعد صدای بسته شدن در ماشین و صدای فعال شدن دزدگیر اومد. چون انباری پنجره‌ای نداشت تنها چیزهایی که دستگیرم میشد صداهایی بود که میشنیدم.
چند لحظه‌ای سکوت برگشته بود که یکدفعه انگار که کسی به مشت یا لگد محکم به در فلزی انباری کوبید و صدای ارباب اومد:
— اون تو هستی توله سگ؟!
خواستم بگم بله که پیش خودم گفتم نکنه دوباره می‌خوان فقط سگ باشم! برای همین ۲ بار بلند پارس کردم
— آهان داری یاد می‌گیری ذاتت کثافتت رو! خوبه!
— بگیر کپه‌ی مرگت رو بزار! تا صبح اگه صدا ازت در بیاد پدرت رو در میارم!
و صدای قدم هایی که دور میشد به گوشم خورد.
هوا دیگه تاریک تاریک شده بود و چون توی انباری هیچ منبع نوری نبود کمی ترس برم داشته بود. بیشتر از جانورهایی که ممکنه توی ی انباری کثیف وسط ی خونه‌‌ی بی سر و ته پیدا بشه می‌ترسیدم. مدام احساس می‌کردم چیزی داره روی دست و پام راه میره و خودم رو تکون میدادم. جدا از این چون لباس نداشتم با تاریک شدن هوا کم کم داشت سردم میشد.
شروع کردم به راه رفتن. اول آروم آروم قدم میزدم تا به دیوار نخورم یا چیزتیزی تو پام نره. و بعد که اندازه‌ی انباری رو با تعداد قدم‌هام بدست آوردم تند‌تر می‌رفتم تا شاید کمی گرمم بشه. جارو رو هم برداشته بودم و گرفته بودم دستم. نمی‌دونم چرا ولی از اینکه اون جاروی زپرتی رو تو دستم داشتم ی جور احساس آرامش می‌کردم! ناگهان پام به برجستگی عجیبی تو زمین خورد و نزدیک بود بخورم زمین٬ خودم رو کنترل کردم ولی پام حسابی درد گرفته بود. پاشدم به راه رفتنم ادامه دادم ولی کمی بیشتر دقت کردم که باز پام بهش گیر نکنه.
اینقدر راه رفتم تا اینکه بالاخره خسته‌ام شد ولی باز هم ادامه دادم تا اینکه حسابی حالت بیهوشی پیدا کنم. خواب و خستگی آرم آروم اومد سراغم ولی گیجی و خستگی هم نتونست باعث بشه بوی بد تشک رو بتونم تحمل کنم٬ برای همین روی زمین سرد گرفتم خوابیدم.
توی خواب بودم که یکدفعه گرمایی رو توی صورتم و بعد کل بدنم حس کردم خیلی خوشایند بود. توی گیجی و خواب و بیداری بودم که چشمام رو باز کردم. چشمام سوخت کمی به خودم که اومدم دیدم صبح شده و اون گرمای خوشایند هم ارباب هست که داره میشاشه روم  و میخنده!
— از این به بعد باید قبل از من بیدار باشی و مثل سگ برای شاشم له له بزنی و التماس کنی بشاشم روی هیکلت فهمیدی؟
من اینقدر گیج بودم که اصلا نمی‌فهمیدم کجام! هنوز وقایع دیروز رو یادم نیومده بود
— با تو‌ام مادرسگ فهمیدی؟!!
با اون حال افتضاحی که داشتم حواسم نبود نباید حرف بزنم و گفتم:
-بله بله فهمیدم!
که یک‌دفعه اینقدر عصبانی شد که با لگد افتاد به جونم اینقدر توی سر و شکمم لگد زد که داد و بیدادم کل انباری رو پر کرد. وقتی از زدن من خسته شد دوباره پرسید:
— حالا فهمیدی پدرسگ؟!!!
می‌خواستم براش پارس کنم ولی از درد داشتم به خودم می‌پیچیدم و نفسم هم از لگد‌هایی که تو شکمم خورده بند اومده بود  فقط میتونستم زوزه بکشم ولی مثل اینکه همین براش کافی بود. رفت بیرون و با یک زنجیر بلند برگشت توی انباری. سر زنجیر رو که مثل قلاده ی فلزی بود بست به گردنم و یک قفل هم بهش وصل کرد. اون سرش رو هم رفت به ی حلقه که از کف سیمانی اونجا بیرون اومده بود وصل کرد و قفل دیگه‌ای رو هم به اون زد. این باید همون چیزی باشه که دیشب پام خورد بهش و نزدیک بود با سر بخورم زمین!
زنجیر خیلی بلند بود و طولش شاید نزدیک به ۲۰ متر می رسید. یعنی برای چی قلاده‌ی به این بلندی به من زدند؟
تو این فکر بودم که یکدفعه ضلع روبروی انباری مثل در جمع شد و رفت بالا و تازه فهمیدم داستان چیه. این اتاقک مثل مکانیکی یا کارواش بود برای ماشین‌ها٬ وقتی اون در رو بالا میزدند ماشین هایی که تو پارکینگ های مسقف بودند رو میشد وارد انباری کرد و روشون کار کرد یا شستشون. ولی بعد از باز کردن در‌برقی ماشین رو تو نیاورد. ‌می‌خواست چیکار کنه؟
من نشستم رو زمین و فکر می‌کردم که صدای خنده‌ی خانم اومد. بعد از این شب سخت و مزخرف و ادرار و کتک هایی که سر صبحی خوردم شنیدن صدای خنده‌ی خانم خیلی برام خوش‌اهنگ‌تر از همیشه بود.
خواستم از در برم بیرون و ببینم چیکار میکنن ولی می‌دونستم برای اینکار تنبیه بدی میشم. برای همین منتظر نشستم. چند باری رفتن و اومدن و باهم حرف می‌زدن تا اینکه ارباب داد زد:
— تخمی! از در سمت پارکینگ بیا بیرون!
چهار دست و پا رفتن سمت در که دیدم جفتشون توی آلاچیق لم دادن روی صندلی راحتی ها و دارن صبحانه می‌خورند.
هربار که خانم رو می‌دیدم از بار قبل بنظرم زیباتر میومد. واقعا لیاقت پرستیده شدن رو داشت! لیاقت این رو داشت که بخاطر اینکه سگش باشم٬ آزارهای شوهرش رو تحمل کنم!
براش پارس کردم و همونطور که خوابیده بود سرش رو برگردوند و من رو نگاه کرد و گفت:
— سلام سگ من! خوبی؟
براش زوزه کشیدم شاید بفهمه چقدر حالم بده
— گرسنته نه؟ بیا جلو بهت ی چیزی بدم بخوری!
من هم انگار جون دوباره گرفته باشم سریع چهار دسته و پا به سمتشون می‌رفتم که یکدفعه با کشیده شدن زنجیر نزدیک بود خفه بشم و برگشتم عقب
خانم شروع کرد به خندیدن و گفت:
— حتما زیاد گشنه‌ات نیست که نمیای جلو! تازه چاقم که هستی غذا لازم نداری ولی اگه خوب ماشین اربابت روبشوری بهت ی چیزی میدم.
برگشتم سمت پارکینگ رو نگاه کردم. شلنگ و اسفنج رو روی زمین دیدم رفتم سمتشون که ارباب داد زد:
— اول لاستیکا رو یکم بلیس!
من با تعجب نگاشون کردم ولی مثل اینکه جدا منظورش همین بود! نزدیک شدم و شروع کردم به لیس زدن لاستیک ماشینش که صدای خندشون با آسمون رفت! خانم گفت:
— دیدی بهت گفتم؟ هر کاری بخوایم برامون میکنه ! هرکاری !!!
— خب بسه دیگه سگ من ماشین رو خوب بشور تمیز کن!
شروع کردن به خوردن صبحانه و حرف زدن باهم. من هم شروع کردم به شستن و برق انداختن ماشین چون می‌دونستم اگه لکه‌ای روش بمونه حتما برام مشکل‌ساز میشه!
بعد از اینکه کارم تموم شد شیر رو بستم و چهار دستو پا روی زمین نشستم. خوردن اونها هم تموم شده بود. اومدن سمت من. خانم یک تکه نان تست که روش انگار چیزی باشه در دست داشت. وقتی رسیدن گفت:
— آفرین سگ من کارت رو خوب انجام دادی من هم سرم رو به امید اینکه با پاش نوازشم کنه گذاشتم روی زمین کنار پاش که گفت:
— آخی حیوونکی!
رو کرد به شوهرش و گفت:
— عزیزم میبینی چه سگ خوبی دارم؟
بعد تکیه داد به دیوار انباری و ی پاش رو گرفت سمت صورت من روی زمین و گفت:
— من برات ی تیکه نون و خامه عسل آوردم حالا یا می‌تونی ازم بگیری و بخوریش یا اینکه اگه دوست داری می‌تونی بجای اینکه چیزی بخوری هرچقدر که دوست داری کف دمپاییم رو ببوسی! انتخاب با خودته!
از وقتی خانم اومده بود و صداش رو میشنیدم دیگه مثل دیشب و سر صبحی حالم بد نبود یکم سر حال اومده بودم برای همین بدون اینکه به عاقبت کارم فکر کنم صورتم رو چشبوندم به کف دمپایی و شروع کردم به بوسیدن و اینقدر به کفش بوسه زدم که حسابش از دست در رفت! تا اینکه خسته شد و پاش رو بلند کرد و گذاشت روی سرم و اینقدر روی سرم فشار داد که کف سیمانی و زبر اونجا تمام صورتم رو خراش داد. بعد با دهن پر گفت:
— جدا حیف بود تو می‌خوردیش خیلی خوشمزه‌اس!
شکمم از زور گرسنگی به صدا افتاده بود! اون هم داشت با به به و چه چه می‌خوردش ! از انتخابم یکم پشیمون شده بودم!
پاش رو از روی سرم برداشت و گفت:
— گمشو تو لونت مادرسگ!
من هم چهار دست و پا برگشتم تو انباری که دیگه اسمش شده بود لونه‌ی من!
از هم خداحافظی کردن و ماشین ارباب رفت و همزمان در برقی انباری هم بسته شد.
یعنی قرار بود زندگی من اینطوری باشه؟ همش اینجا تو گرسنگی و تشنگی باشم تا اینکه هر موقع که می‌خواستن با من تفریح کنند بیان سراغم یکم من رو بزنند و تحقیر کنند بعد هم دوباره بندازنم تو این خراب شده؟!
۶-۵ دقیقه گذشت تا اینکه صدای خانم اومد:
— توله سگ بیا بیرون جلوی آلاچیق
از در رفتم بیرون و چهار دست و پا رفتم سمت آلاچیق خانم نشسته بود و منتظر من بود.من که رسیدم جلو و نشستم گفت:
— داری خوب تربیت میشی. این دوران سگ بودنت برای این هست که وقتی اومدی توی خونه و بردگیت رو شروع کردی  هر کاری ازت خواستیم برامون انجام بدی و – نه – نمی‌تونم ـ  و – نمی‌خوام – از دهنت افتاده باشه !
— بهت بگیم بشین! میشینی٬ گفتیم پاشو! بلندمیشی٬ گفتیم بخور! می‌خوری٬ فهمیدی؟
براش پارس کردم
— آفرین سگ من! حالا برو تو لونت صداتم در نیاد! آهان راستی اون سطل رو که کنار در برات گذاشتم میتونی ببری تو و کاراتو توش بکنی! حالا دیگه گمشو برو میخوام در لونتو قفل کنم و برم بیرون امروز مهمونی دعوتم جایی
برگشتم سمت انباری٬ دیدم ی سطل پلاستیکی کنار در گذاشتن٬ با دهنم برداشتمش و چهار دست و پا رفتم توی لونه‌ام!
اون سطل تنها چیز نویی بود که تو اون انباری بود! بعد از چند لحظه صدای انداختن زنجیر و قفل به در اومد و و خانم آروم آروم رفت داخل ساختمان.
مدتی که توی انباری بودم هیج درکی از زمان نداشتم. فقط طلوع و غروب خورشید رو می‌فهمیدم و وقتی هم داشتم از گرما  می‌مردم معلوم بود ظهر و بعد از ظهر هست! برای همین حدس می‌زنم وقتی خانم داشت می‌رفت سوار ماشین بشه حدود ظهر بود چون خیلی گرمم بود.
از صدای کفشش فهمیدم داره نزدیک میشه. برعکس همیشه که اسپرت می‌پوشید امروز از صدای راه رفتنش معلوم بود پاشنه بلند پوشیده. وقتی از کنار در رد شد که بره سوار ماشین بشه اینقدر به خودش عطر زده بود که من با اینکه دماغم پر از بوی روغن و نفت بود ولی باز متوجهش شدم. داد زد:
— بای بای هاپوی من!
منم براش پارس کردم و صدای خندش رو شنیدم و بعد هم صدای روشن شدن ماشینش.
وقتی در خونه بسته شد و رفت بیشتر از همیشه احساس تنهایی می‌کردم. گرما و گرسنگی و تشنگی بعلاوه‌ی تنهایی ! دیگه داشت صبرم تموم میشد. خیلی عصبانی بودم٬ از همه چیز و همه کس ولی بیشتر از خودم بخاطر اینکه می‌دونستم به محض اینکه خانم برگرده نه تنها چیزی بجز صدای سگ براش در نمیارم بلکه خودم رو باز به پاهاش هم می‌اندازم تا با کفشش سرم رو نوازش کنه! این بیشتر از همه چیز عصبانیم می‌کرد٬ این ذات سگ صفت لعنتی که ازش داشتم متنفرتر از همیشه می‌شدم ولی کاریش هم نمی‌تونستم بکنم.
یکم که گذشت دیگه نتونستم دستشوییم رو نگه دارم و مجبور شدم خودم رو همه جوره توی اون سطل خالی کنم! اولش یکم آرامش نصیبم شد ولی بعد بوی گند سطل هم به بوهای خوشی که توی انباری بود اضافه شد ! حالا دیگه بوی نفت و روغن نه تنها اذیتم نمی‌کرد بلکه آرزو می‌کردم کاش یکم بیشتر بودن تا شاید بوی گند سطل رو خنثی می‌کردن!
اون روز توی اون حالی که داشتم توی اون گرما یکی از سخت ترین روز‌های زندگیم رو گذروندم. آفتاب غروب کرد ولی خبری از هیچکدوم نبود. جای قلاده‌ی فلزی و سنگینی زنجیرش گردنم رو خراش داده بود و عرقم که میومد روش می‌سوزوندش. من تو حالت نیمه بیهوشی بودم. بالاخره خوابم برد تا اینکه با صدای بوق ماشین از خواب بیدار شدم. دیدم هردوشون اومدن خونه و ماشین هاشون رو پارک کردن. داشتن بلند بلند می‌خندیدن. خانم گفت:
— آره دیدم چطوری کل مسیر پشت من بودی!! قبول کن دس فرمون من بهتره عزیزم!!!!
صدای ماچ و بوسه اومد. بعد خانم با مشت کوبید تو در انباری و داد زد:
— خوب بخوابی تخم سگ!!!
بعد با هم قاه قاه خندیدن و ادامه داد:
— فردا جواب آزمایشات رو می‌گیریم اگه همه‌چیز اوکی باشه و از رفتارت هم راضی باشیم زندگیت کلی ساده تر میشه!
دوباره خندید و گفت:
— حالا اگه زندگی تو ساده تر نشه زندگی ما میشه !
و باز بلند خندیدن و رفتن. مثل اینکه یکم تو خوردن مشروب زیاده‌روی کرده بود! امیدوارم حرفاش در مورد فردا درست بوده باشه.
اون‌شب یکم راحتتر خوابیدم نه اینکه به فضای گند و مزخرف اون خرابه عادت کرده باشم! نه! فقط به امید فردا بود که یکم آرامش پیدا کردم و تونستم بخوابم.

ادامه دارد…

داستان اعتیاد ب حقارت قسمت هفتم

بازهم مثل همیشه عالی بود. لذت بردم. زودتر ادامه بده که له له دارم میزنم براش

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

ادامه بده دیگه رییس

دوست داشتندوست داشتن

عالی لایک

دوست داشتندوست داشتن

عالی✌

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

درود. نفس اعتماد هستم یک سوییچ. رنج کشیدن و متانت و سکوت و تفکر دردی هست که با خودش لذت آ امش معجزه ی بیداری رو به همراه داره … و جزء ذات این هستی کشش داشتنش به سمت بردگی و بندگی و عاشقی کردن همراه خورد شدن از طرف معشوق هست. چیزی که در این دنا مخصوصا ایران بر سر تمامی ماها اومد … عرف مذهب قانون آبرو آداب و رسوم و فرهنگ ایرانی و اسلامی چون یک ارباب با ما برخورد کرد حتی نام خدای مسلمونا رب به معنی ارباب هست که دهن همع بخاطر بردگی و بندگی واسه همین ارباب توهمی سرویس شده … آری انسان اگر هم اربابی نداشته باشه خودش واسه خودش یک ارباب خیالی بنام خدا میسازه و به روند درد کشیدنش رنگ قداست و عشق میده. له اینکه چرا این نیاز به بردگی در نهاد انسان و طبیعت مثلل حیوانات اهلی و سگ و حتی وحشی مانند دردی که همه ی ماده ها در حفظ حیاط فرزندانشان میکشند یا درد تجاوز درد خورده شدن و یا دردی که انسانها به حیوانات میدهند که در قفس اسیرشان میکنند گر چه به آنها خوراک میدهند ولی حقه آزادی را از آنها میگیرند و صد ها مثال دیگه … وقتی دقت میکنیم میبینیم در طول تاریخ همواره صدای ناله ها یی از درون طبیعت بخاطر ظلمی که تجلیه خودش بوده بر سر مظلومیت مظلومینش که باز آن نیز نیاز و خاست خوذش بوده به گوش جان میرسبده …. آری کدام یک از ما در حاله حاضر برده ی فرهنگ و عرف و قوانین و مذهب و باور های زجر آور درون ذهن خودمان نیستیم؟ تازه ما در عین بردگی برای قانونگذار و اربابمان نیز پارس رضایت و تشکر نیز میکنیم و تشکر کلامی هدیه خریدن خدمت کردن همایش برگزار کردن و مو به مو از اذان بدو تولد تا خطبه ی ازدواح و دم آخر مرگمان را نیز مو به مو طبق مقرراتی انجام میدهیم که هر چه درد میکشیم بخاطرآن است. کداممان سگ ارباب دیکتاتور درونمان نیستیم که تمام لذتها و آزادیها را خودمان بر خودمان ممنوع کرده ایم و تابوشان کرده ایم … اینکه چرا نیاز حقارت در انسان وجود داره ازدیدگاههای کاملا متنوع میشه بهش نگاه کرد و در مودش کتابهای جذابی نوشت. به عنوان مثال زن زلیلی و شوهرزلیلی و عاشق شدن دختران ایرانی در مقابل بداخلاقترین و خشنترین پسرهای تحقیر کننده علتش همین هست. فکر میکنید چرا بردگان سیاه پوست و غیره صدها سال در کمال رضایت بردگی میکردند؟ فکر میکنید اگر صد تا پسر مهربون و مودب رو به این دختران عاشق پیشنهاد بدید حاضرن دست از سر معشوق ظالم و شکنجه گر خود بردارند؟ مردسالاری چگونه در ایران تغذیه شد و کم کم فرهنگ شد و امروزه یه چیزه کاملا عادی شده که مادر خانواده یک فدا شده و نوکر و کلفت یا همان برده ی خانوادست . اینکه زن پس از به تملک در آمدن توسط مردی به نام ازداج حقه سکس آزاد ندارد حقه عاشق شدن ندارد حقه آزادیه بیان در مورد فانتزیهای سکسی اجتماعیش ندارد و هزارن حقه دیگر را ندارد چه زمانی که برده ی پدر و برادرش بوده وجرد بوده و چه زمانی که شوهر نیز به اربابانش اضافه میشوند …. اینها رو نگفتم تا حسه خشم رو به این روند تاریخی بردگی و اربابی در کسی بیدار کنم نه … میخام بگم نوشه جونه همه! !!!!!!!!! چون زشتی و زیبایی دوروی یک سکه اند …. بله هر زشتی در نگاهی متفاوت زیباست و هر زیبایی در آگاهی متفاوتی زشت … بنابراین از امروز بجای اینکه با کینه و خشم و ناامیدی به بردگی و اربابی وجودمون و این هستی نگاه کنیم بیایم و از این صفت و نیازمون لذت ببریم و بزاریم باشه و زیباییهاشو و رشدی که با خودش به همراه میاره ببینیم. مثلا یکی از زیباییهاش اینه که فقط فردی میتونه یه برده ی کامل باشه که عاشق باشه … که ذهنش به مقام سکوت رسیده باشه … که اعتماد به هستی و دلبرش و عزیزانش داشته باشه و مقام اعتماد مقام عرفاست …. کسی که تمامی اعماق لایه های وجودش رو لایروبی کرده و اثری از خشم و کینه در نهادش باقی نمونده و یک پاک شده است …. دیگه تحقیر اونو آتیشنمیزنه بلکه چون اقیانوس دلش وسعت گرفته و خدا شده … برانگیخته شدن و قتل طرف مقابل در ب ابر فحش ناموسی مخصوص افرادیست کع هنوز در پله ی اول رشد روحانی موندن و در گیر ظواهر هستن … اما انسانیکه با صفت حقارت وجودش عشق ورزی میکنه و اونقدر عمیق فرکانسهای افراد رو حس میکنه که عشق و توجه رو پشت کلام به ظاهر زشت میبینه اون به مقام زلال شدگی و وسعت رسیده …. من خودم بعد پنج سال مطالعه در عرفان شمنیسم و بودیسم به این سایت رسیدم. من قطره ای هم در مورد اسرار زیبایی حقارت و بردگی و درده عاشقی مازوخیستی نگفتم و جای سخت بسیار داره …. با تشکر از نویسنده ی عزیزمون که مارو داره با این حسه طبیعیه این عالم آشتی میده و سبب میشه با آگاهی حقارت رو تجربه کنیم حقارتی که در سکلها و جلوه های کاملا متنوع همیشه در زندگی همه بوده و هست و خواهد بود. ولی امروز مایه ی عجز ما نیست بلکه مایه ی قدرت ماست! !!!! چرا چون بهش داریم آگاه میشیم و رشد و زیباییهاشو میبینیم و خوذ به خود دیگه بجای انرژی خواری از درونمون سبب قدرت و کسب انرژی برای ورود به جهانهای نو وایمون میشه. نفس اعتماد کارشناس ارشد زن و خانواده. ساکن خاج کشور. محقق عرفان و یک تابو شکن.

دوست داشتندوست داشتن

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایل‌ها کلیک نمایید:

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

درحال اتصال به %s

مرا از دیدگاه‌های جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

مرا در مورد نوشته‌های تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.

به 370 مشترک دیگر بپیوندید

دنبال‌کردن

حقارت

داستان ها و مطالبی پیرامون رابطه‌ی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن

حتما داستان رو از قسمت اول پیگیری کنید

بعد از اینکه نصفه شبی از خواب بیدارم کردن دوباره سعی کردم بخوابم. نه بیدار بودم نه خواب ی حالت گیجی خاصی داشتم. دست‌ و ‌پام از شدت ضعف بخاطر خنکی شب می‌لرزید ولی با تمام اینها به امید فردا‌صبح که برن و نتیجه آزمایشهام رو بگیرن و از این وضع نکبت درم بیارند یکم آروم می‌شدم و تونستم بیهوش بشم.
مثل چند روز گذشته اول صبحی این ارباب بود که اومده بود ماشینش رو برداره و بره و ی سری هم به من زده بود .
بیدار بودم ولی نمی‌تونستم خوب تکون بخورم سرم از درد داشت می‌ترکید. با هر بدبختی بود زانو زدم. می‌دونستم ازم می‌خواست که برای اینکه روم بشاشه بهش التماس کنم٬ من هم نمی‌خواستم این روز آخری هیچ خراب کاری بکنم وراستش رو بخوام بگم٬ بدم هم نمی‌اومد که یکم گرمم بشه و از این سرما در بیام. توهمون حالت زانو زده که بودم شروع کردم به پارس کردن که امد جلو و لگد زد توی سینه‌ام و گفت:
— خفه شو نکبت خانم خسته‌اش هست خوابیده سر و صدا کنی بیدار میشه!
پیش خودم گفتم احتمالا باید hang over خوردن‌های دیشبش باشه!
— اه اه!! این بوی گند چیه میاد؟!!
برای من دیگه عادی شده بود ولی برای کسی که تازه وارد لونه میشد بوی سطل دستشویی من زننده بود. برای همین آروم زوزه کشیدم تا به نوعی از بوش عذر خواهی کنم.
— جدا گند زدی به اینجا !! حیف که عجله دارم باید برم وگرنه می‌دونستم باید باهات چکار کنم آشغال!
اومد جلو و کیر دراز و کلفتش رو از زیپ شلوارش در آورد و شروع کرد به شاشیدن٬ اگه از من بپرسی تنها دلیل علاقه خانم به شوهرش فقط همین کیرگنده‌اش بود!
ولی مثل اینکه امروز فرق می‌کرد ازم ‌خواست که وقتی میریزه تو دهنم قورتش بدم. توی اون حال برام خیلی سخت بود. بخاطر اینکه یکمش رو ریختم زمین چنتا فحش آب نکشیده‌ی دیگه نثار خودم و جد و آبادم کرد و ماشین رو سوار شد و رفت و من موندم و اون هول دونی !
یکم بعدش مثل اینکه معده‌ام دیگه طاقت نیاورده باشه٬ بعد از ی دل درد چند دقیقه‌ای تمام محتویاتش رو که فقط شامل ادرار ارباب بود بالا آوردم. گلوم داشت به شدت می‌سوخت.
بعد از خالی شدن شکمم حالم کمی بهتر شده بود. منتظر موندم تا خانم بلند بشه بره برای گرفتن نتیجه آزمایشهام ولی هر چقدر صبر می‌کردم خبری نمی‌شد. من ساعت نداشتم ولی از روشنایی لای در و البته گرمای هوا می‌فهمیدم که دیگه ظهر شده ولی باز هم خبری نبود.نمی‌تونستم یک روز دیگه رو هم اینجا بگذرونم٬ قطعا کارم به بیمارستان می‌کشید!! ولی چکاری از دستم بر میومد بجز صبر و تحمل!
بعد از گرم شدن هوا تشک رو بردم و انداختم روی جایی که بالا آورده بودم تا بوش بیشتر از این پخش نشه. آروم آروم ظهر جای خودش رو به بعد از ظهر و عصر داد ولی هنوز خبری از خانم نبود تا اینکه دم غروبی صدای در ساختمون اصلی اومد و بعد از صدای دمپایی های خانم نزدیک و نزدیک‌تر شد تا اینکه رسید جلوی در.
قفل و زنجیر رو در آورد و به محض باز کردن در گفت:
— ای مادر سگ!! حالمو بهم زدی! کثافت لجن!!
آخه چکار می‌تونستم بکنم خودش بهم اون سطل رو داده بود!‌بالاخره باید ی جایی خودم رو خالی می‌کردم دیگه!!
— بیا بیرون من نمی‌تونم بوی گندت رو تحمل کنم٬ گه سگ!
به محض اینکه از در رد شدم با اینکه خورشید داشت غروب می‌کرد ولی باز نور چشمام رو خیلی اذیت کرد. چهار دست و پا پشت سر خانم رفتم و تا جایی که زنجیرم اجازه میداد به صندلی های آلاچیق خودم رو نزدیک کردم. خانم هم با خستگی مفرط خودش رو به سختی به صندلی ها رسوند و روی یکیشون لم داد وگفت:
— دیروز اینقدر خوردم و رقصیدم نفهمیدم چطور شب شد ! بعد هم که تا نصفه شب ارباب با اون کیر دسته خرش که میشناسیش٬ روی من بود!! واقعا خسته‌ام! می‌خواستم امروز برم آزمایشگاه ولی اصلا انرژی ندارم برای رفتن. بمونه برای فردا!
من انگار دنیا توی سرم خراب شده بود! کم مونده بود دیگه گریه‌ام بگیره! خانم از قیافم فهمید و گفت:
— چیه دلت برای مادر جندت تنگ شده؟ یا گفتم ارباب چطوری منو با اون کیرگندش گایید توهم دلت خواسته؟! کونی!!
در حالی که می‌خندید موبایلش رو از جیب شلوارکش در آورد و شروع کرد به مسیج دادن.
من دیگه طاقتم تموم شد و بدون اینکه کاری از دستم بر بیاد با فکر اینکه یک شب دیگه باید گرسنه و تشنه توی اون خراب شده بمونم٬ اشکم از چشمم راه افتاد. خانم بدون اینکه به من نگاهی بکنه به تکست زدن هاش ادامه داد ولی یک اخم خاصی رو توی چشمم می‌دیدم. من سعی کردم به خودم مسلط بشم و آروم بشینم.
چند لحظه‌ای گذشت که خانم بلند شد و اومد کنار من بدون اینکه بهم چیزی بگه قلاه‌ی فلزی و زنجیر رو از گردنم باز کرد و ازم خواست همراهش راه بیوفتم.
من رو برد سمت ساختمون!! باورم نمی‌شد انگار داشتم خواب می‌دیدم!! یعنی چی شده بود که نظرش رو عوض کرده بود!؟
بعد از اینکه وارد خونه یا بهتر بگم عمارت! شدیم من رو برد سمت چپ ساختمون بعد از اینکه کلی رفتیم جلو رسیدیم به یکی از حمام و سرویس‌های خونه. وارد که شدیم من اینقدر سرم داشت گیج می‌رفت که بالاخره سرم خورد به دیوار و تقریبا از هوش رفتم.
وقتی به خودم اومدم دیدم خانم ی لیوان چایی نبات برام آورده. با سختی ازش گرفتم و سعی کردم بخورم که از چیزی که دیدم اینقدر شوکه شدم که تو مدت آشناییم باهاش اینطور شکه نشده بودم!
خانم من رو ی جوری کشونده بود و گذاشته بود توی وان و … داشت من رو با دست خودش می‌شست!!!
تمام کثیفیهایی که این چند روزه رو بدنم نشسته بود رو داشت با اون دست های زیبا و ناز و دوست داشتنیش می‌شست! خواستم جلوی کارش رو بگیرم ولی حداکثر توانم این بود که لیوان رو نگه دارم.
شامپو رو ریخت رو کف دستش و آروم آروم موهام رو میشست من هم چشمام رو بسته بودم و توی اون گرمای خوشایند آب و نوازش دستش روی سرم داشتم از خود بی خود میشدم! بوی خوب اون شامپو رو هیچوقت فراموش نمی‌کنم!
بعد سرم رو آب کشید. باهام حرف نمی‌زد ولی با نگاهی که هر از گاهی بهم می‌دوخت همه چیز رو بهم می‌گفت. نگاهی که حتی اگر می‌شد اون رو با کلام توصیف کرد باید صدها صفحه برای توضیحش نوشت ولی ما در یک لحظه حرف هم رو فهمیدیم.
تمام اون سختیهایی که کشیدم به یک لحظه‌ی اون نگاه می‌ارزید. می‌خواستم بهش بگم چقدر دوستش دارم بگم فقط این رابطه‌ی جنسی بینمون نیست و من از ته دلم بهش علاقمند شدم ولی انگار نمی‌شد! همونطور که نگاهش می‌کردم دوباره اشکام سرازیر شد. بغض بهم اجازه‌ی صحبت نمی‌داد. نگام کرد و بهم ی لبخندی زد که شرین تر از نبات توی چایی بود.
به هم هیچ حرفی نزدیم. انگار می ترسیدیم احساسمون رو به زبون بیاریم٬ ولی شاید هم چیزی لازم نبود بگیم ! اون نگاه ها همه چیز رو لو داده بود و نیازی نبود حرفی بینمون رد و بدل بشه!
کمکم کرد از وان بلند شدم و حوله ربدوشامبر سفیدی رو تنم کرد بعد دستم رو گرفت و رفتیم به سمت یکی از اتاق خواب های ساختمان٬ من از شدت ضعف روی تخت ولو شدم. خانم اومد جلو ببینه حالم چطوره که با آخرین قطره‌ی انرژیم کشیدمش سمت خودم. حوله از روم پس رفته بود و اون افتاد روی سینه‌ ی لختم…
بغلش کردم …
نه اون چیز دیگه‌ای می‌خواست نه من! در اون لحظه فقط آغوش هم رو می‌خواستیم٬ نه حرفی لازم بود به هم بزنیم٬ نه سکس مطرح بود و نه حتی یک بوسه. هیچ! فقط می‌خواستیم تو آغوش هم باشیم. بوی موهای فرفریش که رخته بود توی صورتم آرامشی بهم می‌داد که فکر نمی‌کردم هیچوقت بتونم تجربه کنم
اگه بخوام خوشبختی رو برای کسی معنی کنم اون لحظه‌ی زندگیم رو براش مثال میزنم. وقتی تمام چیزهایی که می‌خوای رو داری ! زمانی که اگه حتی توش بمیری چیزی رو از دست ندادی.
چشمامون رو بستیم و تو آغوش هم به ی خواب کوتاه مدت رفتیم. ولی برای من اصلا کوتاه نبود٬ انگار سالیان سال طول کشید.
وقتی بیدار شدم و به خودم اومدم دیدم تنها کف اتاق هستم و چیزی هم تنم نیست. از جام بلند شدم. از صدای من خانم اومد تو و گفت:
— کثافت مثل خرس گرفتی خوابیدی؟ اینبار چون داشتی می‌مردی چیزی بهت نمی‌گم ولی وای به حالت اگه یکبار دیگه تکرار بشه! همونجا که از حال رفتی با شلنگ یکم آب بهت گرفتم تمیز بشی و لشتو کشیدم آوردم اینجا !!
انگار با پتک زده باشند توی سرم دنیا توی سرم خراب شد! یعنی چی؟
یعنی…
یعنی همه‌ی اینها رو تو خواب یا توهم دیده بودم؟!!! هیچکدومش واقعی نبود؟ یعنی اینقدر گیج و ضعیف شده بود که توهمی  تا این حد واقعی دیده بودم؟!! یعنی زیبا ترین تجربه‌ی زندگی من فقط یک رویا بود؟!!
توی این فکر ها بودم که خانم دستور داد دنبالش برم و گفت:
— توی خونه زمان خدمت برای اینکه کارها رو بهتر و سریع‌تر انجام بدی لازم نیست چهار دست و پا باشی فقط سرت رو می‌گیری پایین ولی وقتی ازت خواستیم چهار دست پا میشی٫ فهمیدی؟
– بله خانم
این اولین بار بود که بعد از چند روز صدای حرف زدن خودم رو بلند می‌شنیدم!
همونطور که دنبال خانم راه می‌رفتم ادامه داد:
— با اس‌ام‌اس از دوستم که توی آزمایشگاه هست نتیجه رو پرسیدم گفت پاکی. معنیش اینه که از این به بعد می‌تونی توی خونه  کار کنی و البته مهمتر اینکه توی اتاق‌خواب به من و اربابت سرویس میدی.
– چشم خانم ولی میشه بفرمایید چه نوع سرویسی؟
— هر چیزی که ازت بخوایم !‌ اگه ازت نه بشنویم طوری تنبیه میشی که آرزوی این چند روز رو بکنی ! یادت باشه محدودیت‌های تو رو خواسته های ما تعیین می‌کنه!
– بله خانم. هرطور شما امر کنید
با بی میلی راهش رو کشید و رفت و من هم دنبالش می‌رفتم ولی چیزی بجز اون خواب یا توهم زیبایی که تجربه کردم توی ذهنم نبود! اون زیباترین خوابی بود که تاحالا داشتم. اینقدر زیبا بود که چند بار می‌خواستم برم و جدا بغلش کنم ! ولی خوب می‌دونستم اگه چنین کاری رو بکنم نه تنها رابطم باهاش تموم میشه بلکه معلوم نیست چه بلایی سرم بیارند!
برای همین مثل بچه‌ی آدم دنبالش راه افتادم و رفتم.
قبلا از تمام این وقایع٬ وقتی باهم توی دانشگاه بودیم و تازه آشنا شده بودیم٬ من بهش علاقمند بودم و اون هم با من رفتار خاصی داشت ولی فکر نمی‌کردم اینطور از درونم بهش وابسته شده باشم. جدی جدی انگار عاشقش شده بودم!!
من! عاشق ی همچین دختری! دختر که چه عرض کنم الان زن یکی دیگه بود!
کاش میتونستم بهش بگم دوسش دارم ولی از همین هم می‌ترسیدم٬‌ ‌می‌ترسیدم با گفتنش همه‌چیز رو خراب کنم. ادامه داد:
— توی خونه که هستی با من یا اربابت حرف نمی‌زنی مگر اینکه خبر مهمی رو بخوای بدی یا ما سوالی ازت پرسیده باشیم. چیزی نمی‌خوری مگر اینکه اجازش بهت داده بشه.
– بله خانم
جلوی یکی از اتاق ها ایستاد و گفت:
— توله سگ! اینجا اتاق خواب اصلی خونه هست که ماله مامان بابای منه که الان نیستن. اینجا فقط هفته‌ای یکبار برای نظافت پیدات میشه و حق ورد بهش رو نداری
– بله خانم
در هر اتاقی می‌رفتیم و دستورات و وظایف من برای اون قسمت رو بهم می‌گفت و من هم فقط باید می‌گفتم :
بله خانم – چشم خانم – اطاعت میشه خانم – حتما خانم و …
واقعا نگهداری از اون خونه برای یک نفر میزان کار زیادی بود !
— وقتی مامان بابا هستن٬ اینجا ۴-۳ تا خدمتکار هست ولی چون نیستن ما هم همه رو فرستادیم برن که خونه رو در اختیار خودمون داشته باشیم ولی خب نباید خونه کثیف بشه و باید بهش برسی
بعد رفتیم جلوی همون حمومی که تو خواب دیدم من رو شست که بهم گفت:
— تو هر شب بر می‌گردی توی همون لونه خودت می‌خوابی و حق نداری توی ساختمان باشی! چون اونجا کثیف میشی هر روز صبح زود باید بیای اینجا و دوش بگیری و خودت رو تمیز کنی. چون مسواک نیاوردی برات ی مسواک خریدم این مسواک فقط برای صبح ها هست که میخوای بیای برای خدمت نه برای شبت
– بله خانم
باورم نمی‌شد من باید نزدیک ۱۰ تا اتاق خواب خالی رو تمیز می‌کردم ولی خودم باید تو اون خراب شده می‌خوابیدم؟!!
در همین حال بودیم که صدای بوق ماشین ارباب اومد و چند لحظه بعد خودش با دو تا جعبه پیتزا و یک کیسه مخلفات همراهش اومد تو و خانم رفت و بغلش کرد و همدیگه رو بوسیدند. من نمی‌دونستم باید چکار کنم٬ انگار با من کاری هم نداشتن و سرشون باهم گرم بود. من هم ایستادم گوشه دیوار و سرم رو گرفتم پایین که ارباب اومد جلو و گفت:
— سلامت کو کثافت؟
– سلام ارباب خوش اومدید
جعبه ها و کیسه رو داد دسته من و گفت بچینم جلوی میز تلویزیون و با هم رفتن و شروع کردن به صحبت در مورد نتیجه آزمایش های من
من وسایل رو بردم چیدم روی میز تلویزیون که دورش چنتا کاناپه بود و ی تلویزیون که رسما میشد بهش سینمای خانگی گفت جلوش بود٬ وقتی همه چیز آماده شد خودم هم نشستم زمین کنار میز به امید اینکه من‌هم بالاخره چیزی بخورم !
وقتی اومدند هنوز داشتن باهم صحبت می‌کردن ارباب تلویزیون رو روشن کرد. وسط مسابقه فوتبال بود. هر دو گرم دیدن مسابقه و خوردن بودند ! فکر می‌کردم دیگه من کلا یادشون رفتم که خانم پاش رو گذاشت توی بغلم و گفت:
— خستمه ماساژش بده
با گفتن چشم شروع کردم به ماساژ دادن. من رو اصلا نگاه هم نمی‌کرد لم داده بود تو بغل شوهرش و داشت ی اسلایس پیتزا رو میخورد و تلویزیون تماشا می‌کرد. بعد از چند لحظه از لگدی که بهم زد فهمدیم می‌خواد اون یکی پاش رو ماساژ بدم.
همینطور گذشت تا اینکه هم مسابقه تموم شد و هم اونها سیر شدند. بلند شدن که برن٬ خانم گفت:
— بعد از جمع کردن اینجا می‌تونی ته مونه‌ی غذا رو بخوری
انگار که منتظر چیزی باشه من رو نگاه می‌کرد. من هم نمی‌دونستم باید چکار کنم که یکدفعه داد زد:
— مادر جنده نمی‌خوای بخاطر غذا تشکر کنی؟ اینم من باید یادت بدم آشغال بی شعور؟!!
– خانم عذر می‌خوام خیلی ممنونم٬ خیلی به من لطف کردید.
— برو پای ارباب رو ببوس و ازش تشکر کن
دیگه مقاومتی توی من وجود نداشت چیزی که ازم خواست رو انجام دادم رفتم جلو و چهار دست و پا شدم و روی پای ارباب رو بوسیدم و بابت غذا تشکر کردم. خندیدن و رفتن توی اتاق
من هم بساط شام رو جمع کردم و بردم توی آشپزخونه که خودمم ببینم چی مونده بخورم. دیدم کلا ۳ اسلایس پیتزا مونده و خانم هم گوشه های پیتزاش رو نخورده بود و گذاشته بود توی جعبه.
اول اون ۳ اسلایس رو خوردم ولی اینقدر گرسنه بودم که دیدم نمی‌شد از اون کراست ها گذشت برای همین اونها رو هم برداشتم و با حرص زیاد خوردم ! اینکه می‌دونستم خانم با لب های زیباش اونها رو گاز زده انگار برام خوشمزه ترشون می‌کرد!
وقتی همه چیز رو جمع کردم و از آشپزخونه اومدم بیرون خانم من رو دید و اومد سمت من و گفت دنبالش برم و بعد داد زد و ارباب رو هم صدا کرد و گفت اون هم بیاد.
رفتیم سمت دستشویی خودشون که من بجز وقت نظافت حق ورود بهش رو نداشتم. به ارباب گفت:
— می‌دونی این کثافت با خودش مسواک نیاورده؟
— عزیزم از این سگ پدر انتظاری بیشتر از این داشتی؟ (خنده)
بعد خانم رفت جلو بین توالت فرنگی و معمولی ایستاد و به من گفت برم بشینم زمین وگفت:
— هر شب وقتی کارات تموم میشه و می‌خوای بری بخوابی میای اینجا
بعد برس توالت‌شور رو برداشت و داد دست من و گفت :
این میشه مسواکت! با این حسابی اون دهنتو که برای من با چاه توالت یکی هست تمیز میکنی و میری توی لونت و کپه‌ی مرگت رو میزاری فهمیدی؟
– بله خانم
و با حرص خاصی شروع کردم به کشیدن برس توالت شور به دندونام
— صبح هم که ‌می‌خوای بیای که بهت گفتم بعد از دوش گرفتن با اون مسواکی که بهت دادم دهنت رو برای خدمت روزانه تمیز می‌کنی
با دهن پر گفتم:
– بههه خاوووم
— برسش هنوز از قبل خیسه خیسه! میکش بزن بگو چه مزه‌ای میده؟
– خوش مزه‌اس خانم
اینقدر بهم خندیدن که خودشون خسته شدن و رفتن. بعد من هم بلند شدم و رفتم توی لونه‌ی خودم.
تا نصفه شب از هیجان اون روز خوابم نمی‌برد و مخصوصا تو فکر اون رویا بودم!
هنوز تو همون آشغال دونی بودم ولی امشب حداقل سیر بودم ! در روم قفل نبود و بوی شامپوی سرم هم یکم بوی بد اونجا رو خنثی می‌کرد! تو همین فکر ها بودم و داشت چشمم سنگین میشد که یکدفعه چشمام ۴ تا شد و گرفتم نشستم!
بوی شامپو!!!!؟

ادامه دارد …

داستان اعتیاد ب حقارت قسمت هفتم

میدونی،چون از این جور داستانا کمه دوست دارم زوذ به زوذ اپ کنی.فحشش چرا کمه اخه مامانش کو

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

عالیییییی. فقط جون من زودتر اپ کن ایول

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

رفیق داستانت خوبه اما یکم فتیش پا و بویدن هم اضافه کن خصوصا پای خانم

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

زودتر آپ کن موضوع از دستمون در نره. مرسی

دوست داشتندوست داشتن

key edame midi

دوست داشتندوست داشتن

آقا یک هفته شد دیگه ادامه نمیدی؟

دوست داشتندوست داشتن

اولا که خیلی خوشحالم اینجارو پیدا کردم نیما جونم و باید بگم عاشقتم نفسم، مرسی بابت سختی که واسه نوشتن داستانت کشیدی، نمیدونم چه جوری ازت تشکر کنم!!
دوم اینکه عزیزم اون رویا نبوده، باور کن عین واقعیت بوده، اکه بدونی جقدر اشک ریختمو گریه کردم وقتی داشتم میخوندم اون سکانس زیباتو
فقط میتونم بگم مرسی عشقم

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

درود !
به بلاگ خودتون خیلی خوش اومدید ساسان عزیز
سپاس از ابراز لطفتون

دوست داشتندوست داشتن

وقتی میستریس برده برد تو عمارت برام خیلی داستان جالب شد فکر نمیکردم برده ب این زودی یربه عمارت

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایل‌ها کلیک نمایید:

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

درحال اتصال به %s

مرا از دیدگاه‌های جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

مرا در مورد نوشته‌های تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.

به 370 مشترک دیگر بپیوندید

دنبال‌کردن

حقارت

داستان ها و مطالبی پیرامون رابطه‌ی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن

حتما داستان رو از قسمت اول دنبال کنید

لیست تمام قسمت های داستان بالا در صفحه  لیست داستان ها هست

همونطور که تو فضای مرطوب و تاریک دستشویی چهار دست و پا نشسته بودم صدای نفس نفس زدن‌های خودم رو بلندتر و بلندتر می‌شنیدم. از شنیدنش خسته شده بودم٬ ازشون بدم میومد. مثل صدای نفس نفس زدن سگ شده بود! یکم بخاطر گرما بود ولی بیشتر بخاطر بلایی بود که از چندین روز پیش به سرم آورده بودند. همون شرطی که قبل از ورود به این خونه برام گذاشتن. پیش خودشون گفته بودن مبادا زبونم لال بخواد ی ذره‌ لذت هم ببره از این کارایی که برامون میکنه!
به هر حال خوب یا بد کار خودش رو کرده بود و من تو فضایی بودم که قبلا تجربه نکرده بودم. قبلا اگه به هر دلیلی تحریک می‌شدم خودم رو خالی می‌کردم و بعدش می‌رفتم پی کارم ولی با بستن این قفل به اونجام دیگه نمی‌تونستم کاری کنم. و تقریبا تو حالت اوج تحریک جنسی مونده بودم.توی اون لحظه‌ای که برای ارضا شدن ممکنه هر کاری بکنی داشتم زندگی می‌کردم ولی دریغ !! این وسیله برام شده بود مثل آب دریا برای آدم تشنه! هر‌چی بیشتر براشون کار انجام می‌دادم بیشتر تحریک می‌شدم و چون از ارضا خبری نبود بیشتر تحریک می‌شدم و اون هم ازم کارهای تحقیر آمیز‌تری می‌خواست!
بعضی وقتا بخاطر کارهایی که باهام می‌کردن آلتم که می‌خواست راست بشه و چون توی اون وامونده جایی نداشت اینقدر درد می‌گرفت و به دیواره هاش فشار میاورد که فکر می‌کردم با اینکه استخوان نداره هر لحظه ممکنه بشکنه!
تا حتی یک هفته قبل تصور اینکه بخوام مدفوع ی زوج رو از توی کاسه توالتشون جلوی دوربین بخورم و تشکر هم بکنم تو عجیب‌ترین رویا‌های جنسیم هم نبود ولی امروز اینکار رو انجام دادم!  حالا هم که خانم ازم می‌خواست از شوهرش خواهش کنم با مادرم سکس کنه یا بقول خودش — ننمو بگاد !!
هر بار می‌خواست درجه و شدت کارهاش با من رو بالا ببره اول ی فیلم ناجورتر ازم می‌گرفت. نمی‌دونم برای تفریح اینکار رو می‌کرد یا پیش خودش از این فیلم‌ها جدی جدی برای تهدید و اخاذی می‌خواست استفاده کنه!! اصلا نمی‌دونم چی توی سرش هست! تا قبل فکر می‌کردم بتونم حدس بزنم به چی فکر می‌کنه ولی همیشه اشتباه کردم. برای همین دیگه حتی تصور هم نمی‌کنم به چی فکر می‌کنه! باید قبول کرد اگه این بازی شطرنج بود اون همیشه از من بیست حرکت جلوتر بود و من چاره‌ای نداشتم بغییر از اینکه به خواسته هاش هرچند سخت و ناخوشایند تن بدم.
همونطور که تو این فکرهام بودم صدای موسیقی از توی ساختمون بلند شد. صداش واقعا بلند بود!! موسیقی برای مدت نسبت زیادی ادامه داشت تا اینکه صدای خانم رو آروم آروم شندیم که در حین خواندن با موزیک وارد دستشویی شد.
ی سینه‌بند و شلوار چسبون اسپرت ست هم به رنگ سبز فسفری با خط های صورتی تنش بود و سر تا پا اینقدر عرق کرده بود که ازش داشت آب می‌چکید. اومد تو و رو به من با خنده گفت:
–خوبی؟
یکم جا خوردم و نمی‌دونستم باید چی بگم تا اومد جواب بدم ی تف غلیظ و چسبناک پرت کرد توی صورتم که افتاد روی چشم چپم و بعد بلند بلند شروع کرد به خندیدن بهم!
— دهنتو خوب شستی؟
– بله خانم
— نشون بده ببینم!
دهنم رو باز کردم٬ سرم رو گرفت و بعد از کلی نگاه کردن ی تف دیگه اینبار توی دهنم انداخت و گفت:
— خوبه٬ اگه ی بار ببینم دهنت کثیف باشه طوری برات تمیزش می‌کنم که دیگه به روز اول برنگرده فهمیدی؟
– بله خانم
بعد دستش رو برد بالا و فقط گفت:
— زیر بغلام
و بعد دوباره شروع کرد به خواندن با آهنگ و پاهاش رو هم با ضرب آهنگ زمین می‌کوبید.
بیشتر هم لازم نبود بگه مشخص بود ازم چی ‌خواد. روی زانو هام بلند شدم و شروع کردم به لیسیدن زیر بغل هاش که بخاطر ورزش کردنش کاملا خیس بود ولی برخلاف تصور نه مزه‌ی بدی میداد و نه زاید شور بود! وقتی یکی تموم شد و خواستم برم برای بعدی سرم رو گرفت وطوری که انگار بخواد لبام رو ببوسه بهم نزدیک شد ولی لبش به لبم برخورد نکرد. موهاش ریخته بود توی صورتم و هردومون داشتیم تند تند نفس نفس می‌زدیم. من نمی‌دونستم باید چکار کنم فقط مونده بودم و منتظر بودم ببینم می‌خواد چیکارکنه. هنوز با پاش داشت با ریتم آهنگ پا می‌کوبید که یکدفعه از درد دادم هوا رفت٬ البته صدای خنده‌ی خانم از داد من بلند تر بود. خانم وقتی سرم رو گرفته بود تو بغلش با پاش زده بود به اونجاییم که نباید! تمام پایین تنم از درد داشت می‌لرزید! بعد از اینکه خنده‌هاش تموم شد گفت:
— بسه دیگه بچه ننه! ی دونه زدم تو تخمت حالا! نکشتمت که! پاشو نصف کارت مونده!
با هر بدبختی بود بلند شدم که طرف دیگه رو هم براش بلیسم تا صورتم رو دید ی بار دیگه تف کرد تو صورتم و گفت:
— بدو بدنم داره سرد میشه کثافت
سریع براش لیسیدم و بدون اینکه چیز دیگه‌ای بگه رفت بیرون و در رو هم بست.
یکم بعد موزیک قطع شد و دیگه صدایی نشنیدم و خونه ساکت موند تا وقتی که هوا کاملا تاریک شده بود.
زانوهام اینقدر روی سرامیک سرد اونجا درد گرفته بود که دیگه نمی‌تونستم روشون باشم برای همین خوابیدم کف دستشویی٬ اینقدر سرد بود که اول سختم بود ولی دیگه کاریش نمیشد کرد باید تحمل می‌کردم. تو فکر این بودم که شب رو باید چطوری اونجا سر کنم که صدای بوق ماشین اومد و تازه یاد خواسته‌ی امروز خانم افتادم و انگار دنیا توی سرم خراب شد!
ولی هنوز امید داشتم که خانم جدی نگفته باشه و فقط برای اذیت کردن من این رو گفته باشه. به هر حال همه‌چیز تا چند دقیقه دیگه معلوم میشد.
از زمانی که صدای ماشین رو شنیده بود زمان نسبتا زیادی گذشت ولی خبری نشد و کسی سراغ من نیومد تا اینکه بالاخره ارباب در رو باز کرد اومد تو و بدون اینکه چیزی بگه طوری رفتار کرد که منظورش رو فهمیدم باید چکار کنم.
اومد جلوی توالت فرنگی ایستاد و یکم صبر کرد من فهمیدم و در توالت رو بلند کردم ولی باز هم داشت صبر می‌کرد فهمیدم٬ اینبار شلوارکش رو کشیدم پایین و همون کنار روی سرامیک‌ها چهاردست و پا موندم. شروع کرد به ادرار کردن هر از گاهی یکم ادرارش می‌گرفت به گوشه های صندلی و شتک شتک می‌پاشید به بدنم. با اینکه امروز هزار جور بدترش سرم اومده بود ولی باز هم چندشم می‌شد. بعد از اینکه ادرارش تموم شد خواستم شلوارکش رو بکشم بالا که دیدم اومد بالای سرم و کیرش رو تکون تکون داد تا چند قطره‌ی باقی مونده ریخت روی سرم و بعد بدون اینکه چیزی بگه چراغ رو خاموش کرد و رفت بیرون.
سر و صدایی نمی‌اومد و من هم کاری نداشتم بکنم ولی باز نسبت به چند روزی که توی اون خرابه گذرونده بودم اینجا مثل هتل بود! حداقل بوی نفت نمی‌اومد ! و تشنم هم که می‌شد می‌تونستم برم از دستشویی ‌‌آب بخورم.
تو همین فکر بودم که دیدم جدا تشنم شده رفتم جلوی دستشویی ایستادم شیر رو باز کردم که آب بخورم که برای اولین بار از روزی که از خونه اومده بودم بیرون قیافه‌ی خودم رو توی آینه دیدم.
وای چقدر عوض شده بودم!! انگار به جای چند روز چند ماه گذشته بود!  صورتم لاغر شده بود – زیر چشام سیاه شده بود و ته ریشی که از قبل داشتم هم دیگه اسمش شده بود ریش نه ته ریش!
کمی آب خوردم و رفتم بشینم که در باز شد و خانم اومد تو و آروم بهم گفت:
— امروز سگ خوبی بودی برای همین فعلا از خواسته‌ی سر ظهرم می‌گذرم! ولی خودت خوب می‌دونی این موضوع دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره ! برای اون پیرسگ نقشه ‌هایی دارم که اگه بگم اون کیر صاحب مردت اون تو می‌ترکه !!
و بعد خندید! ی نفس راحتی کشیدم و خواستم تشکر کنم که ی کیسه داد دستم و گفت:
— خودتو خوب می‌شوری – با اینها هم تمام بدنتو سفید می‌کنی واسه‌ی امشب! مبادا ی تار مو جاییت ببینم! مخصوصا اون سوراخت!!!
در حالی که در رو می‌بست که بره برگشت و چیزی گفت که مثل پتک خورد تو سرم:
— راستی فک می‌کنی چند روز طول بکشه تا مامان جونت بفهمه تو بالشی که هر شب روش می‌خوابه ی شورت مردونه کثیفه؟!!!
بلند خندید و در رو بست و رفت.
اصلا به این موضوع فکر نکرده بودم!!! مادر من کمی وسواسی بود و تقریبا هر ۱-۲ هفته تمام روبالشی هارو در میاورد و می‌شستشون. فکر می‌کردم که آخرین بار کی بوده که دیده باشم رخت خواب هارو شسته باشه ! اینقدر بهم داشت فشار میومد مغزم درد گرفته بود . گذشت زمان رو حس نمی‌کردم. می‌دونستم چی ازم خواسته بود ولی اینگار دیگه حس نداشتم بخوام ادامه بدم که در باز شد.
خانم بود. با ی لبخندی که شیطنت ازش می‌بارید اومد تو و ی چیزی هم پشتش قایم کرده بود.
این شاید اولین باری بود که با ورودش به جایی که بودم نمی‌تونستم بلند بشم و بهش احترام بگذارم. با چیزی که بهم گفته بود انگار شک الکتریکی بهم داده بودند نمی‌تونستم تکون بخورم! همونطور ولو شده بودم کنج دیوار و نگاش می‌کردم.
همونطور آروم آروم بهم نزدیک شد و ی دفعه چیزی رو بهم نشون داد که تمام آرامش دنیا رو بهم داد !!
اول فکر کردم ی شورت ولی همون شورت وا مودنده بود که کرده بودش توی بالش !! اینجا چیکار می‌کردم؟!!!!
بدون اینکه فکر کنم چرا و چطوری فقط از شدت آرامشی که بدست آورده بودم خودم رو روی پاهاش انداختم.
لبم چسبیده بود به پاهاش. می‌خواستم ببوسم و تشکر کنم ولی اینقدر بی حس شده بودم که نمی‌تونستم! تمام بدنم لرزه‌ی خفیفی داشت. انگار اون هم می‌دونست من تو چه حالی هستم. سرم داد نزد و گذاشت همونطور چند لحظه کنار پاهای نرم و گرمش باشم کمی بعد که به خودم اومدم از همون پایین سرم رو چرخوندم و نگاش کردم و گفتم:
– ممنون
بهم لبخند شیرینی زد که انگار ی قلبم رو بغل کرده باشه! توی اوج آرامش بودم که آروم چرخید و رفت سمت در و گفت:
— کارات یادت نره! برای امشب خودتو حسابی آماده کن!
تا چند دقیقه بعد از اینکه در رو بست و رفت من هنوز روی زمین بودم! چقدر خیالم راحت شد!
تمام مدتی که بدنم رو کامل طبق دستور خانم تیغ می‌زدم به این فکر می‌کردم که خانم چطوری شورت رو بدست آورده!؟ بنظرم اومد که حتما از توی شلوارم کلید خونمون رو برداشته و برنامه مادر من رو هم که می‌دونسته ولی باز برای اینکه مطمئن بشه هم حتما اول زنگ زده ببینه خونه هست یا نه و رفته تو و شورت رو در آورده و اومد.
البته با شناختی که من از خانم دارم می‌دونم همینطور خشک و خالی توی خونه نمی‌ره و بیاد و حتما باز ی کاری هم کرده ولی مهم نیست همین‌ که اینقدر به فکر بوده که اینکار رو برام انجام داده ی دنیا ارزش داره. انگار ی بار سنگین رو از روی دوشم برداشته بود.
اینقدر حواسم پرت بود که خودم رو حسابی با تیغ لت و پار کرده بودم ! همه جام یکم می‌سوخت. آخر سر یادم افتاد که صورتم رو هم باید بزنم و یادم رفته! می‌خواستم شروع کنم که باز خانم وارد شد و با دیدن من گفت:
— خوبه خودتو سفید کردی تخم سگ من!
چهار دستو پا شدم و تشکر کردم
— می‌خوای صورتتو بزنی؟
– بله خانم
اومد جلو و از پشت آینه ی کاسه پلاستیکی کهنه برداشت و رفت سمت توالت فرنگی و توی کاسه ادرار کرد و ظرف رو آورد گذاشت جلوی من
— می‌دونی باید چیکار کنی دیگه؟
– بله خانم
رفت دم در ایستاد تا کار من رو چک کنه
تیغ رو توی ادرارش خیس می‌کردم و می‌کشیدم به صورتم. امیدوارم باز صورتم رو نبرم چون ایندفعه بیشتر از همیشه میسوزه٬ ای لعنت ! بریدم!
خانم خندید
— مواظب باش با ی اصلاح کردن خودتو به کشتن ندی بی عرضه! زودتر خودتو آماده کن میام دنبالت!
با اینکه صورتم می‌سوخت ولی بیشتر از اینهمه اشتیاق خانم به کاری که امشب می‌خواست باهام بکنه می‌ترسیدم! برای هر چیز ساده‌ای اینقدر ذوق‌زده نمیشه!
بعد از اینکه دیگه جای سالمی روی صورتم باقی نگذاشتم! خودم رو دوباره شستم و اومدم نشستم پشت در منتظر موندم تا خانم بیاد.
بعد از مدت نسبتا زیادی در باز شد و خانم رو دیدم٬ قبل از اینکه حواسم به لباس و آرایشش بیوفته تمام توجهم رفت به دیلدویی که به خودش بسته بود! فکر نمی‌کردم از اونهایی باشه که از کردن بردش خوشش بیاد! اون فقط از خورد کردن روحی من به اوج لذت می‌رسید ولی خب شاید از نظرش اینکار همون نتیجه رو براش داشت و البته از اندازه‌ی اون دیلدو جدا هم کمی ترسیده بودم !
چهار دست و پا شدم و سریع رفتم جلو و پاهاش رو بوسیدم.
— سرتو بیار بالا حیوون
-بله خا…
حرفم تموم نشده بود که با لگد زد بهم و گفت :
— امشب چیزی بجز پارس کردن ازت بشنوم روزگارت رو سیاه می‌کنم ! فهمیدی؟
طبق عادت خواستم بگم بله خانم ولی خوشبختانه آخرین لحظه حواسم جمع شد و براش پارش کردم بعد هم رو زانوهام بلند شدم تا قلادم رو بهم وصل کرد و دنبال خانم راه افتادم تا رسیدیم به یکی از اتاق خواب‌ها که فعلا خانم و شوهرش توش اقامت داشتن.
تو راه دوست داشتم جای پاهاش رو روی پارکت خونه می‌بوسیدم! من زیاد اهل فتیش و این چیزا نبودم ولی وقتی دنبالش راه می‌رفتم و چیزی جز پاهاش نمی‌دیدم دست خودم نبود! انگار پاهاش داشتن می‌رقصیدن برام ! اینقدر هم نرم و لطیف بودن که فکر کنم از پوست صورت من هم نرم تر بود!
رسیدیم به اتاق٬ ارباب اونطرف با همون لباس خونگی نشسته بود و داشت طبق معمول با موبایلش ور می‌رفت.
خانم به من دستور داد که برم روی تخت طوری که باسنم رو روی تخت و سرم رو پایین تخت نگه دارم بعد یکم تنظیمم کرد و قلادم رو هم بست به چفتی که پایین تختش بود طوری که دیگه نمی‌تونستم تکون بخورم.
با اینکه تختشون ارتفاع نسبتا کمی داشت ولی باز سرم اینقدر پایین بود که فشار خون توی سرم یکم زیاد شده بود٬ حالت راحت و ریلکسی نبود! بجز دیوار روبروم چیزی رو نمی‌تونستم ببینم
خانم اومد جلوم و در حالی که ی دستکش لاتکس دستش می‌کرد گفت:
—  برای اینکه امروز گوه‌خور خوبی بودی برات یکم سوراختو چرب می‌کنم !
برای تشکر پارس کردم
خانم رفت پشت و دستشو حس کردم که دور سوراخم رو چرب می‌کرد بعد حس کردم رفت دورتر و یکدفعه صدای موزیک نسبتا بلند و تندی اومد داشتم دقت می‌کردم ببینم آهنگشو می‌شناسم یا نه که یکدفعه حس کردم داره دو طرف پشتم رو از هم باز می‌کنه و بلافاصله هم دیلدو رو وارد سوراخم کرد و با یکی دو حرکت حسابی تو جا دادش!!
چند لحظه‌ا‌ی‌ گذشت و همینطور یکنواخت داشت از پشت می‌کرد.جز صدای خنده ‌ی خانم چیزی نمی‌شنیدم من که تابحال از اینجور کارا نکرده بودم و برام اصلا تجربه خوشایندی نبود در حالی که پشتم داشت رسما گاییده میشد ی دفعه سایه ‌ای رو روی دیوار دیدم که از پشتم داره بهم نزدیک میشه حتما شوهرش بود و بالاخره دست از موبایلش کشیده بود. سرم رو بالا آوردم و با چیزی که دیدم برای بار دوم در یک روز نزدیک بود بیهوش بشم !
خانم بود !!!!
وقتی من رو بسته بودن جاش رو با شوهرش عوض کرده بود ! یعنی تمام این مدت خانم و دیلدوش نبود ! شوهرش بود و اون کیر دسته خرش که داشت اینطوری پارم می‌کرد !
چشم از چشمم بر نمی‌داشت ! احساس می‌کنم از ذلت و خواری من جدی جدی جون می‌گرفت. می‌خواستم ازش خواهش کنم تمومش کنه ولی می‌دونستم اگه حرف بزنم و کاری که ازم خواسته انجام ندم طوری تنبیهم میکنه که این وضعیتم پیشش تفریح به حساب بیاد !
فقط چندتا زوزه کشیدم و اون هم همونطور نگاهم ‌کرد و بعد پاش رو گذاشت روی سرم و گفت:
— زوزه می‌کشی مادرسگ؟!!!!
— آره زوزه بکش!!!!
— یادته پرسیدی چرا بهت می‌گم کونی؟!!
—  بهت گفتم هرچی که من بخوام همون میشی؟!!
— حالا دیدی کونی شدی؟!!!!
— وقتی من چیزی رو بخوام تو همون میشی
— خوشت میاد نه؟!!! دوست داری کیر اربابت داره می‌ره تا ته اون کونه پارت نه؟!!
پاش رو روی سر و صورتم طوری فشار میداد که انگار داشت سیگار خاموش می‌کرد! ارباب هم تندتر از قبل داشت می‌کرد.
خانم پاش رو برداشت و توی صورتم تف کرد و در حالی که تف رو تو صورتم پخش می‌کرد گفت:
— کونی کثافت !! مادرسگ!!
— کون دادن رو از بابات یاد گرفتی یا ننت !!؟!!
باهم شروع کردن به خندیدن بعد رو کرد به من گفت:
اگه فکر می‌کنی این بدترین قسمت امشبته خیلی در اشتباهی توله سگ من!!!
در حالی سایه‌اش ازم دور می‌شد خنده‌ای کرد که درد پشتم و اینکه دارم توسط شوهرش به گا می‌رم رو فراموش کردم و ترس تمام بدنم رو گرفت.داستان اعتیاد ب حقارت قسمت هفتم

ادامه دارد …

* Zugzwang

خیلی جالب بود. فقط زمانهای مساوی برای آپدیت بزاری بهتره.

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

salam .khaste nabashid.

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

مثل همیشه عالی مرسی

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

مثل همیشه بی نقص.
زوگسونگ به چه معناست؟؟
واسه ارتباط باهات اگه میل بدی ممنون میشم . چنتا فکر تو سرم هست .

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

سلام دوست عزیز
خوشحالم که از داستان راضی هستید
در مورد سوالتون در پایان داستان پاورقی زدم٬ میتونید به لینک مراجعه بفرمایید
برای ارتباط با من در پست آغازین بلاگ اطلاعات دادم ولی برای پیشنهاد چون چهار چوب داستان رو از قبل بستم نمی‌تونم تغییری توش اعمال کنم.
باز هم ممنون از نظرات همه دوستان
موفق باشید

دوست داشتندوست داشتن

مثل هميشه جذاب بود.
دراماي داستانت عاليه.
احساس شخصيت اصلي كاملا باور پذيره

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

سپاس از توجه شما امید عزیز

دوست داشتندوست داشتن

عاااااااااااااااااااااااااااااالی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
این قسمت چون زیاد خبری از اون مرد نبود واااااااقعا آرامش بخش و عالی بود
عاشق وبلاگتم
من با این داستان ها خودمو ارضا نمیکنم ، بلکه از نظر احساسی برانگیخته میشم
توروخدا ادامه بده
ادامه بده

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

سلام تمام قسمتها رو خوندم جالب بود جز قسمت ۱۵کمکم کنید سپاس

دوست داشتندوست داشتن

دوست عزیز قسمت پانزده از امروز قفلش برداشته شده

دوست داشتندوست داشتن

واقعا زحمت کشیدی مرسی

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

یه ماده سگ پیام بده

doastam_70@yahoo.com

دوست داشتندوست داشتن

وووووووووووووووووه……. ز شدت شهوت دارم منفجر میشم …. چه خبره! وووووووووووووووو یعنی فک کن! چه لذت جنسی بردم از خوندنش الان آماده شدم اسلیوم منو بکنه ….

دوست داشتندوست داشتن

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایل‌ها کلیک نمایید:

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

درحال اتصال به %s

داستان اعتیاد ب حقارت قسمت هفتم

مرا از دیدگاه‌های جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

مرا در مورد نوشته‌های تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.

به 370 مشترک دیگر بپیوندید

دنبال‌کردن

حقارت

داستان ها و مطالبی پیرامون رابطه‌ی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن

حتما داستان رو از قسمت اول پیگیری کنید

از خستگی این چند روز می‌خواستم زودتر بخوابم یعنی بهتر بگم نمی‌خواستم داشتم بیهوش می‌شدم از خستگی ولی فکر و خیال بهم اجازه نداد و تا نصفه شب بیدار موندم. وصبح وقتی بیدار شدم که فهمیدم کار از کار گذشته!
قرار بود صبح زود بیدار بشم دوش بگیرم – مسواک بزنم و صبحانه رو براشون آماده کنم ولی از صدای داد و بیدادی که از توی ساختمان میومد فهمیدم که خواب موندم.
چون در رو روم قفل نکرده بودند سریع پاشدم و دویدم که برم توی ساختمون که وسط راه خانم رو دیدم که با ی تاپ و شورت سفید که بنظر لباس خوابش میومد جلوم ظاهر شد. دستش رو زد به کمرش و گفت:
— من تورو اینجا مهمونی دعوت کردم یا اومدی نوکری کثافت؟
قبل از اینکه بخوام چیزی بگم گفت:
–حالیت میکنم!!!
و موهام رو گرفت و من رو دنبال خودش کشید و برد توی خونه و ادامه داد:
— قرار بود از امروز یکم زندگیت راحت‌تر بشه ولی لیاقتش رو نداشتی بجای کار عادی میری برای جایی که واقعا لیاقتش رو داری کثافت !!
رفتیم توی ساختمان که دیدم ارباب هم بیدار شده و خواب آلود ایستاده ! اومد جلو و گفت:
— حروم‌زاده نمی‌تونستی بموقع بلندشی٬ سر صبحی منم با صدای جیغ و داد بیدار نشم؟ خاک بر سرت!
و ی پس گردنی نسبتا محکم زد توی سرم و بلند داد زد:
— عزیزم قلاده‌ای که گفتی رو توی ساک پیدا نمی‌کنم جای دیگه‌ای نیست؟
خانم جواب داد :
— خودم پیدا کردم آوردم٬ تو فقط اون نکبت رو بیار اینجا
ارباب دست من رو گرفت و محکم کشید و برد طبقه بالا سمت راست راه پله ها جلوی یکی از در ها که از دیروز یادم مونده بود. ی سرویس بهداشتی نسبتا کوچکتر از بقیه سرویس ها بود. تا رسیدیم خانم ی قلاده‌ی فلزی دیگه به گردنم وصل کرد و از زنجیرش من رو کشید و برد تو.
توی دستشویی ی سرویس فرنگی بود و ی توالت ایرانی معمولی. ولی نکته‌ی عجیبی که توش بود حلقه هایی بود که به دیوار بود. مثل همون حلقه‌ای بودند که به کف انباری بود ولی کمی کوچکتر بودند.
زنجیر من رو به یکی از حلقه ها قفل کرد و گفت:
— عزیزم آماده‌ای یا نه؟
— با اون پر خوری دیشب از آماده هم آماده‌ترم مخصوصا برای این کثافت !!!
از اون لحظه به بعد هر موقع خانم رو نگاه می‌کردم می‌دیدم که زل زده به چشم و صورت من و انگار از خورد شدن من داره جون دوباره می‌گیره !!!
ارباب اومد و اول توی توالت فرنگی ایستاده ادرار کرد و هر از گاهی هم برای خنده سر کیرش رو سمت صورت من می‌گرفت و یکم می‌شاشید روی صورت و موهای من و بعد هم نشست و حسابی خودش رو خالی کرد!
وقتی بلند شد سیفون رو نکشید وخودش رو هم پاک نکرد. در توالت رو گذاشت و پاش رو گذاشت روش و خم شد تا اینکه پشتش روبروی من قرار گرفت و گفت:
— منتظر دعوت نامه‌ای! بلیس تمیز کن مادرسگ!!
ی نگاه به خانم کردم شاید اون چیز دیگه‌ای بگه ولی داشت با چنان لذتی من رو نگاه می‌کرد که نخواستم لذتش رو خراب کنم. شروع کردم به لیسیدن سوراخ ارباب و بعد از چند بار لیسیدن گفت :
— یکم مونده بود توش و یکدفعه ی تکه نسبتا بزرگ رو فشار داد به دهنم٬ تو اون شرایط نمی‌دونستم باید چکار کنم. چشمم بسته بود و فقط قیافه‌ی خانم رو تجسم کردم و پیش خودم فرض کردم که از دیدن این کار من حتما به اوج لذت میرسه  و بدون اینکه چیزی بگم دهنم رو باز کردم!
اینقدر بزرگ بود که تقریبا تمام دهنم رو پر کرده بود. بعد از اینکه از جلوی صورتم کنار رفت در توالت فرنگی رو بلند کرد و گفت:
— بندازش پیش بقیه دوستاش تنها نمونه (و خندید!)
وقتی دهنم رو خالی کردم دیدم خانم داشت با رضایت کامل به من نگاه می‌کرد. ارباب رفت بیرون و خانم اومد نزدیک تر. اول فکر کردم می‌خواد من نوازش کنه چون سگ خوبی بودم ولی اومد و قفل رو باز کرد و وصل کرد به ی حلقه دیگه که زیر توالت فرنگی بود. دیگه تقریبا سرم چسبیده بود به صندلی توالت. بعد هم خودش رو توی همون توالت خالی کرد و خودش رو با دستمال توالت پاک کرد ولی باز سیفون رو نکشید٬ در توالت که دیگه تقریبا پر شده بود رو باز گذاشت. لباسش رو که مرتب کرد دستمال توالت کثیفش رو که تقریبا قهوه‌ای رنگ شده بود آورد پایین سمت دهن من و گفت:
— بخور
من هم بدون اینکه بخوام فکر کنم از دستش گرفتم و شروع کردم به جوییدن !
خندید ورفت نزدیک در دستشویی و گفت:
— باش تا بیام
و رفت و چراغ رو هم خاموش کرد. من موندم و بوی گند مدفوع.و این دستمال که توی دهنم بود هرچی می‌جویدم دلم رضای قورت دادن نمی‌داد ولی بالاخره چشمام رو بستم و پایین دادمش ! از خوردن صورتم به صندلی توالت و کف زمین بدم میومد تا اینکه یادم افتاد چند لحظه پیش ی تیکه گوه توی دهنم بوده! و بعدش هم دستمال توالت خانم رو خوردم! بعد دیگه زیاد سختم نبود و همونجا آروم گرفتم تا بیان سراغم.
بعد از حدود نیم ساعتی خانم اومد در رو باز کرد و چراغ رو هم روشن کرد دیدم لباس بیرون تنش هست اومد تو و زنجیر  من رو باز و وصل کرد به وسط دستشویی٬ حالا می‌تونستم حرکت کنم ولی بلافاصله بعدش یکم کار سخت شد چون دستم رو از پشت با دستبندی که شبیه دست بندهای پلیس بود و فقط رنگش قرمز بود بست و رفت دم در و گفت:
— آب اینجا خرابه سیفون کار نمی‌کنه! تنبیه و کار امروزت اینه که باید با دهن کثافتت که لیاقت کون شوری داره تمام گوه های من و ارباب رو از توی توالت فرنگی برداری و ببری توی توالت بقلی بزاری و بعد هم تا جایی که میتونی کف توالت ها رو بلیسی تا تمیز بشه! هواکش رو خاموش می‌کنم که حسابی به بوشون عادت کنی چون از این به بعد از اینجور کارا زیاد داری !گوه خور کثافت!
و بعد خندید و ی تف کرد سمت من که بهم نرسید و افتاد روی زمین و در رو بست و رفت.
برام سخت بود ولی حداقل مجبورم نکرده بود بخورمشون ! میدونستم کار زیاده پس زودتر شروع کردم. سعی می‌کردم دهنم رو بیشتر پر کنم تا زودتر تموم بشه. چند بار اول رو که میبردم خالی کنم هنوز یکم مغزم کار می‌کرد ولی بعد از مدتی دیگه قاطی کرده بودم و خودم رو آدم نمی‌دونستم. دیگه چیزی به اسم کثیفی و ناخوشایند بودن برام معنی نداشت. برای همین وقتی نزدیک توالت معمولی که توش خالی می‌کردم زانوم سر خرد و با سر رفتم توی گوه هایی که خالی کرده بودم٬ مشکل و ناراحتیم این نبود که تو اون وضعیت هستم و صورت و دهنم رو کثافت گرفته ! نه! مشکلم این بود که کثافت ها پخش شده و برای همین مثل خوک شروع کردم با زبون و دهنم تکون دادن و جمع کردنشون و بعد هم جاشون رو روی کاسه توالت لیسیدم تا ردی از اشتباهم نمونه!
وقتی کارم تموم شد از نوری که از پنجره‌ی کوچیک اونجا میومد فهمیدم باید ظهر شده باشه. دیگه میشد از کنار توالت ها دور بشم و برم ی گوشه منتظر باشم ولی نمی‌خواستم! از اینکه هنوز بو و مزه‌ی مدفوع برام خوشایند نبود ناراحت بودم! میخواستم به بو و مزه‌اش عادت کنم طوری که بعدا هر کاری ازم خواست براش انجام بدم٬ برای همین رفتم کنار کاسه توالت خوابیدم و  نفس عمیق می‌کشیدم تا به بوش عادت کنم.
کمی بعد سر و صدایی از توی ساختمون شنیدم و بعد هواکش دستشویی روشن شد ولی چراغ روشن نشد. احتمالا خانم بود می‌خواست بیاد به من سر بزنه ولی برای اینکه بو اذیتش نکنه از قبل هواکش رو روشن کرده بود. باز هم مدتی گذشت تا اینکه یکدفعه چراغ روشن شد و چشم من که به تاریکی اونجا عادت کرده بود از شدت نور از کار افتاد!
به خودم اومدم دیدم خانم وارد شده و داره با موبایل ازم فیلم می‌گیره. بعد شروع کرد در حین فیلم گرفتن ازم سوال و جواب کردن.
— میبینم که خوب از دهن کار کشیدی کثافت!
– بله خانم
— خوش مزه بودن نه؟
– بله خانم
— چرا یکم ازشون نمی‌خوری تا همه ببینن چقدر عاشق خوردن گوه هستی؟!
من هم سریع ی تکه با دهنم از توی کاسه برداشتم و برگشتم سمت خانم و جلوی موبایلش شروع کردم به جویدن که خانم گفت:
— از دیدن صاحبت خیلی خوشحال شدی نه؟!!!
-ممم ممیم
— اون مادر سگت بهت یاد نداده که حرف زدن با دهن پر زشته؟
و تف کرد توی صورتم
من هم یکم دیگه جویدم و بعد قورت دادم و گفتم:
– ببخشید که با دهن پر حرف زدم خانم
— بیشتر عذر خواهی کن
– غلط کردم خانم گوه خوردم
بعد خانم با صدایی که شیطنت ازش می‌بارید گفت:
— باشه ! اونجا گوه هست می‌تونی بخوری تا ببخشمت!
باز دوباره دهنم رو پر کردم و شروع کردم به جویدن جلوی موبایل خانم و بعد قورت دادم .
بعد خانم اومد جلو و به من دستور داد که سرم رو بزارم روی کثافت های توی توالت و من هم همینکار رو کردم. بعد پاش رو که هنوز کفش بیرونش پاش بود گذاشت روی سر من و حسابی فشار داد تا اینکه سرم خورد به سنگ توالت بعد سیفون رو کشید!!!!
در اون حین که داشتم توی آب و کثافت غرق می‌شدم به این فکر می‌کردم که یعنی از صبح به من دروغ گفته بود و من هم ی لحظه به حرفش شک نکرده بودم !! بعد از چندین بار قورت دادن آب و کثافت های همراهش خانم پاش رو از روی سرم برداشت گوشی رو گرفت سمت صورتم و گفت :
— اِ ! ی تیکه گوه گنده با سیفون نرفته و مونده اینجا !!
– منظورتون من هستم خانم
تف کرد توی صورتم و گفت:
— آره مادرسگ! منظورم تویی کثافت کونی !
بعد فیلم گرفتن رو قطع کرد و موبایل رو گذاشت توی جیب مانتوش. به خودم جرات دادم و پرسیدم :
– خانم میشه ی سوال بپرسم؟
— بنال!
– خانم چرا شما به من بعضی وقتها می‌گید کونی؟ شما که میدونید نه تابحال چنین کاری کردم و نه ازش لذتی می‌برم
خانم اومد جلوی من م خم شد سمت صورتم و گفت:
— تو هر چیزی که من اراده کنم هستی و میشی !
— تا چند روز پیش فکر این رو می‌کردی که جلوی دوربین با اشتیاق گوه من و شوهرم رو بخوری ؟!!! فکر نمی‌کنم! ولی امروز اینکار رو با عشق برای من انجام دادی. مطمئن باش اگه اراده کنم برای من کونتو مثل سگ میدی بالا و التماس کیر میکنی! غیر از اینه سگ من؟!
– نه خانم من سگ شمام هرچی شما امر کنین همونه
— هم زندگی خودت هم اون ننه‌ی سگت مگه نه؟!
– بله خانم
— مطمئنی دیگه نه؟
– بله خانم اختیار زندگی مادرم هم دست شماست.
— خوبه سگ من! پس باید به فکر ی کیر خوب برای ننه‌ی جندت هم باشم !!
این رو گفت و در حین خندیدن با کلید دست های من رو باز کرد و رفت سمت در و بعد برگشت و گفت:
— خوب توالت رو بشور و بعد خودت رو تمیز کن وقتی تموم شد میشینی همینجا جلوی در تا من بیام.
توی توالت برس نبود و بخاطر کار های امروز هم حسابی کثیف شده بود برای همین مجبور شدم با دست و آب همه جا رو تمیز کنم. از ترس ایراد گیری های خانم  حتی دورتادور سوراخ کاسه توالت رو محکم دست کشیدم و تمیز کردم بعد خودم رو حسابی سر تا پا شستم و نشستم جلوی در تا خانم تشریف بیارند.
وقتی صدای دمپایی راحتیشون رو شنیدم سریع چهار دست و پا شدم. خانم که رسید بدون اینکه توالت رو برای تمیزی چک کنه بهم گفت:
— من فکرامو کردم می‌خوام ارباب ننتو بگاد !
من خشکم زده بود ! فکر نمی‌کردم صحبتش رو جدی گفته باشه که ادامه داد:
— آره ! هر چی بیشتر فکر می‌کنم بیشتر این رو می‌خوام!
— امروز که ارباب اومد برو ازش خواهش کن تا ننتو بکنه ! این ی دستوره و اگه حتی ی لحظه مکث کنی خودت میدونی ٬ فهمیدی؟!
گوشام داشت زنگ می‌زد! فقط تونستم بگم:
– بله خانم!
— خوبه!! حالا که سگ خوبی شدی منم برات ی خبر خوب دارم!!
— از امشب دیگه لازم نیست بری اونجا بخوابی !
خیییییییییلی خوشحال شدم!!! گفتم:
– ممنون خانم
خم شدم و سرامیک های کنار دمپاییش رو بوسیدم که گفت:
— از امشب می‌تونی همینجا توی توالت بخوابی !
بعد چراغ رو خاموش کرد٬ در رو بست و رفت.

ادامه دارد…

داستان اعتیاد ب حقارت قسمت هفتم

عالی عالی عالییییییییییییی مرسی همونی که میخواستم.ادامه خواهش میکنم

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

اگه مادره برده خانومه بشه چی میششششه

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

عالییی. فقط دیگه انقدر دیر اپ نکن مردیم از انتظار

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

به اون ای دی که نوشته بودی یه ایمیل دادم.بخونش لطفا

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

لطفا یه طوری بنویس که مامانه برده دختره شه داستان عالیییییییییییییی مرسی

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

نوشتنت حرف نداره
اما من فانتزی هام یه کم فرق میکنه
اگه اون مرد اصلا توی داستان نبود خییییییییییییییلی عالی میشد
من حالم از یه ارباب مرد به هم میخوره ، البته سلیقه شما هم محترمه. اما خواهش میکنم شما که نوشتنت اینقدر حرفه ای و جذابه لطفا در مورد بردگی مطلق برای یک خانوم و تحقیر دربرابرش بنویس
این خواهش منه. اما بازهم میگم سلیقه شما محترمه….

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

من هم با نظر دوستمون موافقم

دوست داشتندوست داشتن

لایک

دوست داشتندوست داشتن

ارباب و مستر ارش هستم 30 ساله از شهرک غرب استاد فلک، بانداژ، هارد سکس، اسپنک و شکنجه فقط برده های ماده برای رابطه حضوری در تهران تماس بگیرن 09058347993

دوست داشتندوست داشتن

ووووووووو…. من تو عمرم حتی در خیال و رویا حتی یه لحظه هم همچین صحنه هایی ندیده بودم بینظیر بود!!!!!! اما در حده جملاتی از این دست بکارشون برده بودیم .ولی واقعا کسی تجربی توالت اسلیو بوده تا کامنت بزاره و بگه که شدنی هست؟ و لذتش چقدره؟

دوست داشتندوست داشتن

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایل‌ها کلیک نمایید:

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

درحال اتصال به %s

مرا از دیدگاه‌های جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

مرا در مورد نوشته‌های تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.

به 370 مشترک دیگر بپیوندید

دنبال‌کردن

حقارت

داستان ها و مطالبی پیرامون رابطه‌ی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن

حتما داستان را از قسمت اول دنبال کنید.

لیست تمام قسمت های داستان در صفحه  لیست داستان ها موجود هست.

تا وقت خواب مادرم کلی در مورد خانم ازم سوال و جواب کرد از اول آشناییمون گرفته تا هر چیزی که به فکرش می‌رسید! کاملا مشخص بود که ازش خوشش اومده و شاید هم پیش خودش فکر می‌کرد که دوست دخترم هست که من اینطوری آشناشون کردم٬ من هم جواب سوال‌هایی رو که میشد راستش رو بگم بهش می‌گفتم و اونهایی هم که نمی‌شد با تخیلم جواب‌هایی که کمترین ریسک در افشا شدن بعدی براشون باشه بهش می‌گفتم.
وقت شام که رسید نشستم و ی دل سیر غذای خونگی خوردم! طوری که مادرم با تعجب نگام می‌کرد و گفت:
— پسر مگه از قحطی برگشتی؟!!!
تا وقت خواب به اتاقم نرفته بودم وقتی رفتم تازه به فکرم رسید برم گوشیم رو چک کنم ببینم شاید خانم پیغامی چیزی برام گذاشته باشه ولی خبری نبود و مثل اینکه امشب همه چیز جور بود که ی خواب راحت با شکم سیر توی رختخواب گرم و نرم خودم داشته باشم!
داشتم برای خواب آماده میشدم که مادرم در زد و اومد توی اتاق و گفت:
— راستی صاحب خونه زنگ زد و گفت برای واریز کرایه این ماه به کارت همیشگی پول رو نریزم٬ گفت با تو هماهنگ کرده و خودت می‌دونی باید چیکار کنی
دمش گرم که یادش مونده بود که مثلا قرار این قضیه خرید خونه برای مادرم سورپرایز باشه و بند رو آب نداده بود!
– آهان آره!
— خب بگو شماره کارتشو که فردا کارت به کارت کنم
– نه شما زحمت نکش من خودم رسیدگی می‌کنم
— پس یادت نره٬ نمی‌خوام دیر بشه و بد قول بشیم
– باشه حتما خیالت راحت باشه
— فردا دوباره می‌خوای بزاری بری؟
نمی‌دونستم باید چی بگم نمی‌دونستم خانم می‌خواد من رو نگه داره یا فقط برای چند ساعت باهم کار داره برای همین گفتم:
– باید برنامه بقیه بچه‌ها رو هم ببینم٬ بعد باهم تصمیم می‌گیریم
— پس حداقل زنگ بزن بگو٬ باز منو مثل اون دفعه نگران نگذار و برو دنبال گردش و تفریح خودت!
– چشم! ببخشید بازم که اینطوری شد
— شب بخیر
– شب بخیر
توی جام که خوابیده بودم با اینکه سرد و سفت نبود ولی راحت نبودم! دلم براش تنگ شده بود. برای منی که هیچ کس ازم ذره‌ای احساس نمی‌دید اینکه تا این حد به ی دختر وابسته بشم جدی جدی عجیب بود برای خودم از همه عجیب‌تر!
ولی کم کم فکر و خیال های خوب جای خودش رو به سوال و شک و تردید داد! اینکه چرا دوست پسرش رو به عنوان شوهرش به من معرفی کرده بود؟ برای چی حالا دروغش رو برام رو کرد؟ فردا می‌خواست من چه کسایی رو ببینم؟
دفعه آخر که خواست با چند نفر دیگه ملاقات کنیم خونمون رو از دست دادیم! این دفعه قرار بود کی رو ببینم و چی رو از دست بدم؟!
صبح با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم هنوز نمی‌دونستم ساعت چنده چشام رو بزور باز کردم و گوشی رو برداشتم
– بله؟
— خودتو به خواب طولانی تو جای گرم و نرم عادت نده توله سگ!چون دوباره ترک کردنش برات سخت میشه!!
– سلام خانم! حال شما خوبه؟
خانم خیلی ملیح خندید و گفت:
— معمولا در جواب همچین سوالی از طرف کثافتی مثل تو میگم گوه خوریش به تو نیومده کیرخور! ولی خب راستش امروز حالم بدم نیست!!
– خیلی خوشحالم که حالتون خوبه خانم٬ امری باشه من در خدمتم
— نه کار خاصی باهات ندارم فقط سر ساعتی که گفتم اینجا هستی! در ضمن ی سلمونی هم برو و بخودت برس !
– چشم خانم! میشه حالا دیگه بپرسم کسایی که گفتین امروز قراره بیان کی هستن؟
سکوت کرد و هیچی نگفت ولی صدای نفس های عمیقش می‌اومد می‌دونستم از اون موقع هایی هست که اگه حضوری پیشش بودم کار از فحش و بد و بیراه می‌گذشت و باچک و لگد به جونم می‌افتاد! برای همین سریع گفتم:
– غلط کردم خانم منو ببخشید
— بعضی موقع ها انگار دفعه اولت میشه که داری با من حرف می‌زنی و کلا یادت میره من کی هستم و تو چی هستی!
– بازم عذر‌میخوام تکرار نمیشه خانم
قطع کرد.
ساعت رو که نگاه کردم دیدم حدود ۱۰ هست پاشدم جام رو جمع کردم و از اتاقم اومدم بیرون دیدم مادرم نیست و برام ی نوشته گذاشته که برای خرید میره بیرون و از اون طرف هم میره منزل یکی از همسایه های قدیممون که تازه از بیمارستان اومده خونه بعد هم میره سر کار٬ آخر هم نوشته بود که اگه رفتنی شدم مواظب خودم باشم.
رفتم ی تیکه نون گذاشتم دهنم و با ی چایی شیرین خوردم و نشستم یکم به کارایی که باید می‌کردم فکر کردم. چاییم که تموم شد دیدم بهتره برای اینکه دیر نکنم و باز بهانه‌ای برای تنبیه و دعوا مرافعه به دست خانم ندم اول از همه برم سلمونی و بعد از اصلاح بیام خونه ی دوش بگیرم و حتما ناهارم رو هم بخورم بعد برم چون معلوم نیست وعده بعدی غذایی که قرار هست بخورم کی هست یا کلا چی هست!!
با همین برنامه پیش رفتم و برای ناهار ی پیتزا کوچیک و ی چیزبرگر سفارش دادم٬ هم حسابی گرسنه‌ام بود هم دلم برای مزه‌ی چیزبرگر فست فود محل خودمون تنگ شده بود!
وقتی آدم تو شرایطی مثل شرایط این چند وقت من قرار میگیره تازه میتونه لذت‌های ساده و پیش پا افتاده زندگی مثل ی غذای خوب رو واقعا درک کنه!
بعد از خوردن غذا یکم سنگین شدم ساعت رو نگاه کردم دیدم هنوز وقت هست برای همین یکم روی مبل لم دادم تا ی چرتی بزنم توی خواب و بیداری بودم که یکی از این اس‌ام‌اس های تبلیغاتی مزخرف اومد و بیدارم کرد ولی وقتی ساعت رو نگاه کردم دیدم داره دیر میشه! مثل برق گرفته‌ها پاشدم و بدو بدو لباس پوشیدم و از در خونه زدم بیرون و خودم رو با سریعترین روشی که می‌شد به در منزل خانم رسوندم!
زنگ در رو زدم و بعد از نزدیک ۱ دقیقه بدون اینکه چیزی بشنوم در باز شد من هم رفتم تو.
نمی‌دونستم کجا باید صبر کنم٬ تو آلاچیق؟ انباری؟ جلوی در ورودی خونه؟ یا اینکه برم تو؟
برای همین خیلی آروم آروم رفتم جلو تا شاید خوده خانم بیاد و بهم بگه باید چیکار کنم. نزدیکتر که شدم دیدم در ورودی خونه بازه و صدای خانم اومد:
— بیا تو!
من هم سریع دنبال صدا رو گرفتم و رفتم تو دیدم خانم جلو تلویزیون روی کاناپه خوابیده و کلا چیزی هم تنش نیست! و مثل اینکه تازه از خواب پاشده باشه داشت دست و پاش رو می‌کشید! من هم رفتم تو و سرم رو انداختم پایین و گفتم:
– سلام خانم
— بیا اینجا
چهار دست و پا شدم و رفتم پیش خانم٬ همونطور که خوابیده بود بدون اینکه نگام کنه شروع کرد به بازی کردن با موهام و گفت:
— رفتی خودتو برای من خوشگل کردی؟
– ممنون خانم! طبق دستور عمل کردم
— آره !
— آره! عمل کردی!
یکم حرف زدنش عجیب بود! اصلا مثل همیشه نبود بنظر میومد اینقدر توی فکر و خیال خودش هست که زیاد تو باغ نیست. نمی‌دونم چی‌ توی سرش بود ولی هرچی بود اینقدر ذهنش رو درگیر کرده بود که همینطور بدون اینکه چیزی بگه چند دقیقه‌ای به لوستر بزرگ سالن خیره مونده بود و آروم آروم هم با موهای من بازی می‌کرد و چیزی نمی‌گفت.
بای صدای زنگ گوشیش به خودش اومد! گوشیش رو که کنارش بود برداشت نگاه کرد و بعد جواب داد:
— سلام! رسیدین؟

— می‌خواین من بیام دنبالتون یا …
— باشه باشه
— بای
صدای پشت خط رو نتونستم بشنوم و سرم هم به تنم زیادی نکرده بود که بخوام بپرسم!
بعد از تماسش سریع بلند شد گفت دنبالش برم٬ باهم رفتیم بالا توی اتاق خواب خودش و دوست پسرش بعد در کمد رو باز کرد که دیدم باز یک دست لباس شیک و مارک دار دیگه برام خریده اینبار ی کت شلوار و پیراهن و کفش و حتی ی کیف پول چرمی !
— سریع بپوش تا بقیه‌اش رو برات بگم
و خودش رفت روی تخت دست به سینه نشست و من رو نگاه می‌کرد
لباس‌ها رو برداشتم برم بیرون بپوشم که خانم گفت:
— همینجا جلوی خودم بپوش! چیه؟ خجالت می‌کشی؟ دو روزه لباس تنت کردی باز لخت بودن برات سخت شده؟!! میبینی که منم چیزی تنم نیست! از دخترم خجالتی تری ؟!!
اینو که گفت هم رو نگاه کردیم و هردومون خندمون گرفت!
— بدو دیر میشه !
– چشم
سریع همه رو پوشیدم آخر سر کیف جیبی رو برداشتم که بزارم توی جیبم که دیدم توش پول هم گذاشته! آخه برای چی‌؟ من رو می‌خواست جلوی کی اینطوری جلوه بده؟
بعد از اینکه کار تموم شد از تخت پرید پایین اومد جلو و مثل کسی که پروژه تموم شده خودش رو با افتخار نگاه می‌کنه من رو نگاه کرد٬ برای ی لحظه اینقدر بهم نزدیک بود و حالتش طوری بود که اگه نمی‌شناختمش فکر می‌کردم می‌خواد بغلم کنه ولی خب اون لحظه گذشت!
— برو بشین توی سالن تا منم آماده بشم و بیام
– برای آماده شدن به کمک من نیازی نیست ؟
ی لحظه مکث کرد و گفت:
— چرا ولی کمکی که تو بتونی بکنی لباسات رو خراب میکنه!
بعد هم از اون خنده‌های همیشگیش کرد و سریع رفت دنبال کاراش من هم از پله ها اومدم پایین و نشستم توی سالن
معمولا می‌گن خانم‌ها برای آماده شدن خیلی طول میدن ولی هنوز جام روی صندلی گرم هم نشده بود که خانم با ی لباس خیلی زیبای مشکی قرمز که نسبتا باز و رسمی بود و صندل های خونگیش از پله ها اومد پایین.
من از جام بلند شدم٬ لازم نبود چیزی بگم٬ از چشام و قیافم میتونیست بفهمه که چقدر بنظرم خواستنی میرسه!
— ی لحظه بیا اینجا
رفتم پیشش٬ دست رو گرفت و برد جلو آینه قدی که کنار ستون وسط سالن بود٬ می‌خواست من رو کنار خودش ببینه
من داشتم نگاش می‌کردم ولی اون نه من رو نگاه می‌کرد نه خودش رو! طوری نگاه می‌کرد که انگار دنبال چیزی بین هردوی ما بود نه تک تکمون.
– میشه من ی چیزی بگم؟
— اوهوم
– خیلی زیبا شدی
اینقدر فکرش درگیر بود که انگار صدام رو نشنید فقط ی لبخند زد و بعد دستم رو کشید و برد سمت مبل ها و نشستیم دیگه باید وقت این باشه که بهم بگه قرار کی بیاد و چیکار کنیم!
— خب! میدونی کیا دارن میان؟
– والا …
— معلومه که نمی‌دونی از کجا بدونی!
– نه خب نمی‌دونم شما بفرمایید
— ببین یادت میماد که بهت گفته بودم…
– در مورد چی؟
— اینکه نیستن فعلا
– کیا؟
دیدم دوباره رفت توی فکر
با دستام دو طرف سرش رو گرفتم و آوردم سمت خودم چشماش که به چشمام دوخته شد گفتم:
– مونا! نگران چی هستی؟ هرچیزی که هست آرامش خودت رو حفط کن٬ مطمئن باش از پسش بر میای٬ از اینا گذشته بدون تنها نیستی من باهاتم و هیچوقت تنهات نمی‌گذازم!
می‌دونستم این کاری که کردم دو حالت داره! یا آرامش خودش رو پیدا میکنه یا مثل صاعقه من رو به خاکستر تبدیل میکنه ولی دیگه کاری بود که کرده بودم و حالا باید نتیجه‌ای رو میدیدم !!
چند ثانیه همونطور به چشمام خیره موند و توی سکوت من رو نگاه می‌کرد تا اینکه جوابم رو گرفتم!
ی قطره اشک از چشمش اومد پایین!
ولی سریع به خودش اومد و با دستمال کاغذی پاکش کرد تا آرایش ساده‌ای که داشت به هم نریزه و بعد اینبار خیلی آرومتر نشست باهام به صحبت
— خیلی نیاز داشتم ساپورتم کنی
دستش رو گرفتم توی دستم و بوسیدم و نگاش کردم تا ادامه بده.
ی نفس عمیق کشید و گفت:
— اون پسره که میومد اینجا و تو قبلا به عنوان دوست پسر و بعدا شوهرم می‌شناختیش فقط ی بدهکار بود که من در عوض صاف کردن بدهیش ازش خواستم ی کارایی بکنه٬ فقط برای اینکه میزان سرسپردگی تورو به خودم بسنجم و ببینم برای من تا کجا حاظری بیای. من نه دوسش داشتم – نه باهاش سکس کردم و نه هیچ چیز دیگه‌ای
من اینقدر خشکم زده بود که نمی‌دونستم باید چه واکنشی از خودم نشون بدم و خانم هم که می‌دونست من تو چه وضعی هستم منتظر من نموند و ادامه داد:
— حالا گور بابای اون! هنوز چکش رو هم بهش ندادم! الان کار مهمتری ازت می‌خوام!
من بدون اینکه تکون بخورم فقط تو چشماش نگاه کردم
— کار امروزت اینه که پدر و مادر من رو که تا چند دقیقه‌ دیگه میان اینجا رو چنان تحت تاثیر قرار بدی که … که خب اگه بعدا … یعنی اگه بعدا خواستیم که باهم …
باز اون احساس شیرین رو توی دلم داشتم احساس می‌کردم همون که میگن قند تو دل آدم آب میشه! لحظه‌ای که تمام سختی ها و بدی ها و تلخی های گذشته و آینده از یاد آدم میره وفقط توی شیرینی اون لحظه که انگار برای ابد ادامه داره غرق میشه!
به خودم که اومدم دیدم همدیگه رو تنگ بغل کردیم و لب هامون روی هم هست و با چنان فشاری داریم هم رو می‌بوسیم که نفسمون داره بند میاد
ی لحظه ازش جدا شدم و با صدای لرزون گفتم:
– دوست دارم
مونا فقط آهی کشید و بدنش شروع به لرزیدن کرد
می‌خواستم تا وقتی زنده هستم توی همون حالت بمونم ولی صدای زنگ در نگذاشت!
— اومدن!
پاشد و اولین کاری که کرد این بود که خودش رو توی آینه نگاه کنه که دید تمام صورتش بهم ریخته شده و رژ لبش به تمام صورتش مالیده شده بود!
یکم عصبانی شده بود که برنامه‌اش بهم خورده ولی بروز نداد گفت :
— خودشون کلید دارن میان تو من باید برم خودم رو مرتب کنم
رفت از توی آشپزخونه با ی دسته گل اومد و گفت:
— این رو تو براشون آوردی!!!
— برو!!!! برو!!!!
— نه صبر کن!!!!
بعد دوید سمت من و لب من رو هم که حسابی قرمز شده بود رو پاک کرد و بعد دوید رفت بالا توی اتاقش
من هنوز مغزم فرصت نکرده بود اتفاقاتی که توی چند دقیقه پیش افتاده بود رو پردازش کنه! ولی این رو خوب می‌دونستم که فقط یکبار فرصت این رو دارم که برخورد اول خوبی داشته باشم!داستان اعتیاد ب حقارت قسمت هفتم

ادامه دارد …

قشنگ بود عالی

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

مرسی منتظر بقیه اش هستم. تنکس

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

چرا انقدر دیر ب دیر اپ میکنی

دوست داشتندوست داشتن

عالی بود مثل همیشه

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

ممنون منتظر قسمت بعدی هستم.
با قدرت ادامه بده

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

عالی منتظر بقیه اش عهستیم زود آپ کن

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 2 نفر

فقط میگم فوق العاده بود

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

عالی فقط تحقیر زیاد نداشت

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

ممنونم از زحمت شما دوست عزیز با اشتیاق منتظر قسمت بعدی هستم

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

ممنون زیبا بود

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

سلام
داستانت تا حالا قشنگ بوده ، ولي قرار از ماجراي تحقير و اينا در بياد؟؟؟

دوست داشتندوست داشتن

مرسی از اینکه بازم نوشتی…حالا داره جذاب میشه موضوعش…مشتاق ادامش هستیم

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

ممنون مثل همیشه عالی بود امیدوارم قسمت بعد زود تر آپ شود با تشکر

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

Awli bood Dosste aziz

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 2 نفر

Mese hamishe awlii

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

خیلی قشنگ فضاسازی میکنی

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

سلام دوست عزیز
این داستان هم مثل هر داستان دیگه‌ای چهارچوب کلیش برای نویسنده‌ی خودش کاملا مشخص هست و من هم از اون فاصله نگرفتم.
در مورد اینکه فضا بنظرتون فرق کرده یک مثال کوتاه می‌زنم.
اگر شما فیلمی در ژانر اکشن ببینید انتظار دارید تمام سکانس ‌های فبلم مملو از از تیراندازی و انفجار و غیره باشه؟
قطعا هر فیلم خوبی در هر ژانری که باشه نگاه تک بعدی به کل زندگی نداره و درسته که موضوع خاصی رو با دریچه‌ی و لنز ویژه‌ای نگاه میکنه ولی باز کلیت زندگی رو بازتر هم بررسی میکنه
بطور کلی شما هیچ اثر هنری موفق و ماندگار تک بعدی پیدا نمی‌کنید.
این داستان هم با داستان های تک یا چند قسمتی که با ماهیت فمدام نوشته میشه فرق میکنه یا حداقل من قصدم این بود. سعیم این هست که نگاه بازتری داشته باشیم و صرفا به مسايل جنسی بین شخصیت ها پوشش ندیم چون سکس از هر رنگ و بویی هم باشه در عین اهمیت همه چیز نیست!
امیدوارم منظورم رو رسونده باشم

دوست داشتندوست داشتن

داستان اعتیاد ب حقارت قسمت هفتم

ممنون از اینکه وقت گذاشتی و نظرت رو گفتی خیلی هم خوشحال شدم
با آرزوی بهترین ها

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

ممنون صحبتاتون به منم خیلی کمک کرد مخصوصا اونی که گفتین این حس ژنتیمی از بیذاریش لذت میبره …..

دوست داشتندوست داشتن

ژنتیکی ار بیداریش

دوست داشتندوست داشتن

ممنون از دلگرمی‌ها و نظرات تمام دوستان عزیز

دوست داشتندوست داشتن

سلام دوست من بازم مثل همیشه منتظر داستانیم اما خیلی طول میکشه درسته؟؟؟؟ بی صبرانه منتظر قسمت جدید هستم

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

کی قسمت بعدی رو میزاری بااعشتیاق منتظرم راستی داستانت خیلی خیلی زیبا بود

دوست داشتندوست داشتن

ممنون از لطف شما قسمت هفدهم روی بلاگ هست

دوست داشتندوست داشتن

میشد حدس زد تغییر فضازو ولی نه تا این حد……………………ممنون ادمین

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

امیدوارم از ادامه داستان لذت ببرید

دوست داشتندوست داشتن

بابت نوشتن داستان به این قشنگی ازتون مچکرم.تنها یه پیشنهاد دارم اونم اینکه لطفا هر چند روز یکبار داستان گذاشته بشه.الان نزدیک یکماه شده که خبری از قسمت جدید نیست.مچکرم

دوست داشتندوست داشتن

داداشم دمت گرم کپی فیلما شده! ایول ! نت نداشتم یه مدت تا وصل شد اومدم خخخخ

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

سلام خسته نباشی. مرسی از زحمتی که میکشد. قلمت زیباست

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

ممنون عالی هست

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

لطفا رمز قسمت19رو برام بفرستید.ممنون

دوست داشتندوست داشتن

ادمین داستان جور پیش ببر که مادره هم اسلیو میستریس بشه ممنون میشم

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

خیلی عالیه واقعا نمیدونم چی بگم مثه یه فیلمه برای من

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

سلام دوست من….
به نظر من ی چیز تو این داستانت گنگه…. اینکه آیا واقعا ی میسترس می تونه قلب رئوفی داشته باشه طوریکه بتونه جلوی اسلیو گریه کنه؟؟ اگه نه که پس خواهشا تو قسمت های بعدی از شخصیت میسترس و اینکه این عمل ذاتی تو وجودش بوده یا اکتسابی ی توضیح کوچیک بدید.با تشکر

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

بله میشه.اربابم یه ادمه مثل بقیه.فقط حس سلطه گری و سادیسم داره.حتی اربابای مردهم جلوی برده گریه میکنند تو شرایط خاص.

دوست داشتندوست داشتن

ممنون

دوست داشتندوست داشتن

خيلي داستان جالبيه
درست مثل ي فيلم ميشه تصورش كرد

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

با دل جون میخونم نمیدونم داستانت تموم بشه چی به سرم میاد

دوست داشتندوست داشتن

واقعا احساسات یه بردروخوب بیان کردی .از تک تک قسمتهاش لذت بردم.انگار که خودت واقعا این احساسات و لمس کردی.
من همیشه از برده های پسربدم می اومد چون خودسونو جلو زن ها کوچیک میکردم.اما با این داستان نظرم. عوض شد و دیدم همشون بدنیستن.
اما یه چندتا ایراد داره که کاش تو داستانی بعدت اصلاح کنی.یکی این که از اسم های هر قسمت خوشم نمیاد انگار عجله ای فقط یه اسم انتخاب کردی از اخر داستان.
یکی هم اون قسمت که مرده از عقب میکرد یا اون قسمت که ادرارو مدفوع میخورد نتونستی کامل احساسشو منتقل کنی.فقط خواستی تعریف کنی و بری .مدفوع هرچقدرهم تت فشار و زور باشه خوردنش انقدر راحت نیست.منظورم اینه که نظرشو درمورد مزه یاچسبندگیش یا تلخیش نگفتی فقط احساسشو از تحقیر بیان کردی.
ببخشید که جسارت کردم .
منتظر داستانی بیشتر هستم

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

درسته زخیلی زیاده روی و یخت گیری کرده بودی که البته انفجار نور در پس شدید ترین فشارها ظاهر میشه …

دوست داشتندوست داشتن

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایل‌ها کلیک نمایید:

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

درحال اتصال به %s

مرا از دیدگاه‌های جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

مرا در مورد نوشته‌های تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.

به 370 مشترک دیگر بپیوندید

دنبال‌کردن

حقارت

داستان ها و مطالبی پیرامون رابطه‌ی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن

حتما داستان را از قسمت اول دنبال کنید.

لیست تمام قسمت های داستان در صفحه  لیست داستان ها موجود است

چند لحظه منتظر موندم تا اینکه بالاخره صدای پایی نزدیک شد مشحص بود پاشنه بلند نیست و کلا قددمش اینقدر سنگین بود که مطمئن بودم خانم نیست. بالاخره در باز شد و من هم که نباید سرم رو می‌بردم بالا فقط کفشای مردونه‌ای رو دیدم که در نظر اول بدون اینکه بتونم بگم ماله کی هست ولی برام خیلی آشنا بود یعنی می‌تونستم شرط ببندم که قبلا دیده بودمشون برای همین در اجرای دستور خانم کمی مردد شدم و خانم هم که پشت من من بود لحنی پر از ناز و ادا گفت:
— شوهر عزیزم!!! نمیخوای به مهمون من احترام بزاری؟ به هر کفشش ی لیس محکم بزن تا معلوم بشه که تو براش ی سگ هستی!
خانم به وسط حرفاش نرسیده بود که فهمیدم نمیشه از اینکار گذشت و برای همین شروع کردم به لیسیدن و حرفاش که تموم شد من لیسم رو به کفشا زده بودم٬ خانم گفت:
— آفرین سگ من!
و از پشت بهم نزدیک شد که دیدم داره به گردنم قلاده می‌بنده و بعد از اینکه قلاده رو بست ی چشم بند هم به چشمام زد و خطاب به مرده تازه وارد که هنوز نمی‌دونستم کی هست گفت:
— خب این از کار من! حالا تو هم چیزی که قرارمون بود رو بده ببینم!
این رو گفت و قلاده من رو کشید و داد دست مرده٬ باز بدون اینکه چیزی بگه کمی تکون خورد و خانم ی جیغی از خوشحالی زد  دوید رفت پشت من که میشد سمت کاناپه و تلویزیون! مرده هم راه افتاد به همون سمت و قلاده من رو هم کشید و با خودش برد.
رفتیم تا اینکه بالاخره ایستاد و کمی بعد آروم کف کفشش رو گذاشت روی سر من و سرم رو چسبوند به زمین و کاملا وزن پاش رو گذاشت روی سرم که کمی درد داشت.
صدای روشن شدن تلویزیون اومد و کمی بعد صدایی مثل صدای فیلم پورنو اومد و همزمان با اون صدای جیغ مونا هم به آسمون رفت.
من از همه جا بی خبر بودم فقط صدای پورنی که گذاشته بودن می‌اومد و من نمی‌دونستم چه خبره و از همه مهتر این کسی که اومده کیه و برای مونا چی آورده تا اینکه بالاخره ی تغییراتی بوجود اومد! مرده پاش رو از روی سرم برداشت و قلاده‌ام هم انگار ول شد و بعد صدایی مثل در آوردن لباس اومد. حدس زدم حتما مرده داره لخت میشه. بار اول نبود که مونا مردی رو برای سکس به خونمون میاورد٬ از بعد از ازدواج چندین بار اینکار رو کرده بود. به قول خودش آدم با سگ نمی‌خوابه برای همین هیچوقت با من سکس نکرد وهروقت احساس نیاز می‌کرد کسی رو از طریق دوستاش یا اینترنتی یا همینطوری توی خیابون پیدا می‌کرد و برای سکس میاورد خونه. دیگه مثل قدیم نبود که تا از سلامت طرف مطمئن نباشه باهاش سکس نکنه! کلا دیگه زیاد به عواقب کار فکر نمی‌کرد و فقط کافی بود از چیزی خوشش بیاد تا انجامش بده همین!
بعضی وقتا که حس می‌کرد مردی که پیدا کرده اهلش هست من رو هم به عنوان خدمتکار نگه‌ می‌داشت که براشون کار بکنم و اگه هم حس می‌کرد طرفش اهلش نیست و احساس راحتی نمی‌کنه من رو جای باغبون و خدمتکار خونه جای می‌زد و تا زمانی که سکسشون تموم بشه من رو می‌فرستاد تو حیاط یا کلا بیرون از خونه که باهم راحت باشن٬ برای همین فکر می‌کردم اینبار هم همین کار رو داشت انجام می‌داد.
بعد از اینکه صدای در آوردن لباس مرده تموم شده قلاده ی من رو برداشت و کشید بالا. هنوز داشت صدای ناله های زن توی فیلمی که گذاشتن می‌اومد٬ حرف نمی‌زدن فقط جیغ و ناله بود. قلاده من رو کشید تا اینکه مجبور شدم رو زانو به‌ایستم. می‌تونستم حدس بزنم ازم چی میخوان! باید برای سکس با مونا آماده‌اش می‌کردم و وقتی کیرش روی لبام حس کردم مطمئن شدم که حدسم درست بود! شروع کردم به ساک زدن کیر مرده٬ واقعا بزرگ بود هنوز راست نشده بزور تو دهنم جا می‌شد! ی مزه‌ی عجیبی داشت مثل کیرهای قبلی که که خورده بودم نبود بیشتر شبیه کیری بود که برای دوست پسر های مونا بعد از سکسشون می‌خوردم! آخه بعد از سکس اکثرا ازم می‌خواستن که کیرشون رو بخورم تا اگه چیزی توش مونده رو بخورم و دورش رو هم تمیز کنم.
کمی که گذشت و کیر مرده اینقدر بزرگ شد که دیگه تو دهنم جا نمی‌شد٬ کیرش رو در آورد و قلاده‌ام رو کشید و من رو برد سمت کاناپه و خودش نشست رو کاناپه و باز قلاده من رو کشید من رفتم جلو تا اینکه زیر کیرش خورد تو دماغم و دهنم هم به تخماش٬ خواستم دوباره برم سراغ کیرش که دوباره کشید و نگذاشت٬ فهمیدم میخواد تخماشو بخورم٬ شروع کردم به لیسیدن ولی چرا حرف نمی‌زد؟ چشم‌بند برای چی بود؟ من که هر کاری بهم دستور می‌دادن می‌کردم!
حواسم که جمع شد دیدم چند لحظه‌ای هست که صدای فیلمی که گذاشته بودن قطع شده بود در حالی که داشتم تخمای طرف رو میلیسیدم حس کردم مونا اومده پشتم٬ دستشو رو کمرم حس کردم حالت نوازش داشت پشتم رو لمس می‌کرد که گفت:
— تخماشو دوست داری؟
– خانم قلاده رو کشیدن منم دارم میلیسم و می‌خورم
ی دونه محکم زد توکمرم که صدای بلندی داد و دوباره داد زد:
— گفتم تخماشو دوست داری؟
معلوم بود که ازم انتظار چه جوابی داره! من که دیگه تخماش تو دهنم بود و کاریش نمی‌شد کرد ولی با جواب مورد نظر خانم می‌تونستم از ی کتک خوردن و عصبانیت های بعدی جلوگیری کنم! برای همین گفت:
– بله خانم خیلی دوست دارم ممنون آقا که تخماتون رو دادین من بلیسم
مونا و مرده باهم شروع کردن به خندیدن بعد قلادم رو مرده کشید و دوباره کیر کلفتش رو کرد تو دهنم و بعد حس کردم قلادم رو داد به مونا و سرم رو دو دستی گرفت و فشار داد تا کیرش تا ته حلقم رفت فرو داشت حالم بهم می‌خورد و همون زیر چشم‌بند٬ تمام چشمم خیس شده بود از حالت تهوع! تو همون حالت بودم که چشم بند رو از چشمام برداشتن.
اول از شدت نور اونجا کور شدم و جایی رو نمی‌دیدم و راه نفسم هم که بسته شده بود و کلا حال و وضعیت خوبی نداشتم ولی کم کم به شرایط عادت کردم و هنوز نمی‌تونستم جایی رو خوب ببینم چشمام خیس خیس بود و دستام رو هم که طبق تربیت های خانم اجازه نداشتم در موقع کیر خوردن استفاده کنم و باید پشت جمعشون می‌کردم!
برای همین خانم با دست خودش چشمام رو پاک کرد! بعد از اینکه دستش رو از روی چشمام برداشت و من چشمام رو باز کردم.
خیلی وقت بود که فکر می‌کردم دیگه به آخر خط رسیدم و از این پایین تر نمیرم و پست تر نمی‌شم ولی وقتی چشمام رو باز کردم٬ باز از درون شکستم٬ له شدم٬ شاید اگه کمی سنم بالاتر بود همون موقع سکته می‌کردم.
کسی که کیرش تا ته توی حلقم بود خسرو نامزدم مادرم بود! مونا هم خم شده بود و در حالی که قلاده من رو تو مشتاش گرفته بود به چشمای من نگاه می‌کرد تا لحظه لحظه ی خورد شدن من رو جذب خودش کنه و لذت ببره!
من که چیزی نمی‌تونستم بگم ولی به مونا نگاهی کردم که بفهمه من تو چه وضعی هستم و شاید جوابی بهم بده!
آخه چرا؟ آدم قحط بود؟ من که هرکاری ازم خواستی کردم چرا این رو آوردی؟ تو که با هرکسی که خواستی خوابیدی آبشون رو هم به خورد من دادی و من هم بجز تشکر چیزی بهت نگفتم آخه چرا؟!!!!
مونا همونطور که من رو با لذت نگاه می‌کرد تف کرد تو صورتم و بعد به خسرو نگاه کرد که اون هم ی تف گنده کرد تو صورتم و از پیشونیم شروع کرد پایین اومدن و باهم شروع کردن به خندیدن بعد کیرش رو از دهنم در آورد و قلاده‌ام رو از مونا گرفت و من رو کشید برد جلوی تلویزیون طوری که من روبه تلویزون بودم و خودش پشتم بود. بعد گفت:
— قمبل کن کونی
من مکث کردم خواستم برگردم از مونا بپرسم ببینم آیا واقعا مونا این رو میخواد؟ که خسرو محکم با لگد زد به کمرم و گفت:
— میگم قمبل کن پدرسگ!
بعد مونا هم از روی کاناپه داد زد:
— امشب من تو رو دادم دستش هرکاری ازت میخواد براش میکنی !
بعد در حالی که من خم شدم رو زمین و پشتم رو دادم بالا و خسرو هم پشتم نشست که کارشو شروع کنه مونا ادامه داد:
— من باهاش معامله کردم! من تورو امشب دادم بهش که هرکاری اراده کرد باهات بکنه و اون هم برای من چیزی آورده که تو هم الان میبینی!
در همین حال خسرو کیرش رو که حسابی از آب دهن من و تف های خودش و مونا خیس شده بود یکدفعه با فشار خیلی زیادی تا ته فشار داد تو و من که همونطوری قلبم درد گرفته بود با فشاری که بهم اومد بیشتر وضعم بهم ریخت٬ قلبم طوری می‌زد که توی سرم هم داشتم ضربانم رو حس می‌کردم.
بعد از چند بار عقب جلو کردن که احساس راحتی کرد کمی بلند تر شد و از منم خواست که پشتم رو بیشتر بدم بالا و بعد پاش چپش رو بلند کرد و همونطور که من رو می‌کرد و قلاده‌ام توی دستش بود پاش رو گذاشت روی سرم و فشار می‌داد  و گفت:
— تخم سگ کونی!
بعد دوباره تلویزیون روشن شد و…
نمی‌دونم چی بگم! چطور کسی که رعد و برق بهش می‌زنه می‌تونه اون لحظه رو توصیف کنه؟ چطور میشه این حد از درد و شگرفی رو توصیف کرد؟
برای همین اصلا تلاش نمی‌کنم که بخوام توصیفش کنم و فقط چیزی که با این چشمای کور شده‌ام دیدم رو میگم.
توی اون فیلم کذا خونه خودمون بود و خسرو داشت با مادرم دقیقا همین کاری رو می‌کرد که داشت به سر من میاورد می‌کرد!
همونطور پاش رو هم گذاشته بود روی سرش و داشت فشار می‌داد و داد می‌زد:
— جنده پتیاره! پیرسگ! دوست داری نه؟ خوشت میاد؟
از مادرم فقط صدای ناله بلند میشد.
اگه می‌دونستم قراره با این چشم‌ها ی روزی همچین چیزی رو ببینم و با این گوش ها همچین چیزی رو بشنوم شاید ترجیح می‌دادم هیچوقت اونها رو نداشتم!
صدای خنده های مونا از پشت ما از روی کاناپه می‌اومد!
من سرم رو برگردوندم تا حداقل نبینم که مونا متوجه شد و داد زد:
— مادرجنده! سرت رو بر نمی‌گردونی میخوام همش رو ببینی
بعد خندید و گفت:
— چه حرف بیخودی زدم! خودت دیگه داری با چشای کور شدت میبینی چه مادر جنده‌ای داری گفتن نداره!
و باز خندید و خندید! اون شب انگار به آرزوش رسیده بود! شب عروسیمون اینقدر خوشحال نبود.
من مونا رو نمی‌دیدم و فقط مجبور بودم گاییده شدن توسط خسرو رو تحمل کنم و از اون بدتر اون فیلم لعنتی رو ببینم!
توی فیلم خسرو به مادرم گفت:
— جنده کیرم رو دوست داری نه؟
—- بله خسرو خان فداش بشم!
— اون پسره کونیتم فداش بشه نه؟
مادرم سکوت کرد و چیزی نگفت
خسرو از کردنش دست کشید و پاش رو بیشتر روی سر مادرم فشار داد و بلند تر گفت:
— مگه با تو نیستم زنیکه جنده؟
—- بله آقا خسرو نیما هم فدای کیرتون بشه!
به اینجای فیلم که رسید مونا و خسرو بلند بلند خندین و بعد خسرو به من گفت:
— فعلا که داری سر کیرم پاره میشی شایدم سقط شدی و مادر جندت به آرزوش رسید و فدای کیرم شدی کونی! نگاه کن ببین دیگه ننه جندت چه کارا برام کرده!
همونطور یکم دیگه کردش و بعد پاشد اومد سمت دوربین و دوربین رو که فکر میکنم ی گوپرو بود برداشت و رفت سمت مادرم و از جلو ازش فیلم گرفت. معلوم بود که سختشه که ازش فیلم بگیرن ولی خب بخاطر خسرو راضی شده بود.
دوربین رو برد جلو و بعد محکم زد تو صورتش و بهش گفت:
— کیر من بیشتر بهت حال میده یا اون شوهر گوربه‌گورشت؟
سکوت کرد که دوباره زد تو صورتش و گفت:
— بنال دیگه جنده !
—- ماله شما بهتره خسرو خان
— پس بیا بخورش دوباره
و کیرشو کرد تو دهن مادرم
در حالی که داشت آرومتر از قبل به من تلمبه می‌زد گفت:
— هردوتون کیر خورای خوبی هستین!
مونا هم با هیجان گفت:
— نیما این اولین کیریه که هم تو و هم مادرت ساک زدینش و تو کونتون رفته!!
کیرشو توی فیلم مینداخت توی صورت مادرم٬ باهاش بهش کشیده می‌زد با دست می‌زد تو صورتش٬ تف می‌کرد تو صورتش و من داشتم دیوونه می‌شدم مات مونده بودم به صفحه تلویزیون! مثل کابوس بود. یعنی می‌شد از خواب بیدار بشم و برگردم به زندگی قبلم؟ میشد؟
توی فیلم همونطور داشت هی تف می‌انداخت توی صورت مادرم  و با کیرش پخشش می‌کرد که از پشت منم تف کرد توی موهام و پیشونیمو با همون پاش که روی سرم بود پخشش کرد منم ناخودآگاه اینقدر اینکار رو برای مونا کرده بودم سریع گفتم:
– خیلی ممنون
خسرو خندید و آرومتر و عمیق‌تر مشغول کردن شد.
توی فیلم به مادرم گفت:
— تو با سگ خوابیدی! فهمیدی؟ اون شوهر کثافتت سگ بوده بگو
و موهاشو کشید و ی تف دیگه کرد توی چشمای مادرم
—- بله آقا خسرو شوهرم سگ بوده
بغض توی صدای مادرم حس میشد
—- پس پسرتم سگ زاده‌اس! تخم سگه! پدرسگه نه؟
چیزی نگفت که خسرو ی کشیده ی دیگه بهش زد که از صداش معلوم بود خیلی محکم بود٬ مادرم بغض ترکید و با گریه گفت:
— بله آقا خسرو اونم سگ
خسرو یکم توی فیلم آروم شد وبعد موهای مادرم رو کشید و آوردش جلوی دوربین و گفت:
— چرا زار میزنی پیرسگ؟
مادرم گفت:
—- خسرو تو چرا اینطوری شدی؟ گفتی دوست داری یکم خشن باشی ولی هیچوقت اینطوری نبودی
خسرو بهش گفت:
— حالا از این به بعد همینطوره! کیر جوون میخوای باید تاوانشم بدی پیرسگ فهمیدی؟ آره جنده؟
— در ضمن! اگه نمی خوای و سختته هرری!! راه باز جاده دراز برو تو خیابون زندگی کن! این خونه هم تا چند روز دیگه به نام من میشه! لطف کردم نگهت داشتم! هر کاری هم دلم بخواد باهات میکنم فهمیدی؟! از اون کار مزخرفتم که انداختنت بیرون دیگه نون هم نداری بخوری باید بری بدی!
—- خب شما اینقدر نگذاشتی صبحها زود برم سر کار که بیرونم کردن!
دوباره تف کرد تو صورتش و گفت:
— خوب کردم حرفیه لاشی؟ یعنی خودت دوست نداشتی صبحا قبل از اینکه بری سر کار کیرمو بخوری بعد بری؟!
چی؟ مونا خونه رو می‌خواست به نام خسرو کنه؟ خدای من! دیگه از بدتر هم میشه ؟
مادرم گفت:
—- ببخشید غلط کردم هرچی شما بگید
— خب یکم التماسم کن ببخشمت
—- ببخشید خسرو خان غلط کردم تکرار نمیشه
در همین حال توی فیلم خسرو کف پاشو گذاشت روی صورت مادرم که زانو زده بود جلوش و نشسته بود و مادرم هم طوری که انگار قبلا این کار رو براش کرده باشه شروع کرد به بوسیدن پاش و بعد پاهاش رو فشار داد و سرش رو چسبود به زمین و معلوم بود داره خیلی بهش فشار میاره! دقیقا همونطور که من زیر پاش بودم در همین حال ی دفعه صدای جیغی از پشت سرمون شنیدیم من و خسرو هردو باهم برگشیتیم و پشت سرمون رو نگاه کردیم که دیدیم مونا در حال خود ارضایی بود و چنان ارضا شده بود که پاشیده بود به دیوار روبرو و اون صدای جیغ هم ماله همون بود و بعدش اینگار بیهوش بشه افتاد روی کاناپه و با چشمای بسته با صدای لرزانی گفت:
— از بچگیم تاحال اینطوری ارضا نشده بودم
خسرو خندید و به من گفت:
— شوهر که تو باشی بایدم از بچگیش ارضا نشده باشه!
مونا همونطور با چشم بسته و تمسخر گفت:
— خسرو٬ کون ننهه تنگتره یا پسرش؟
— خوب گوشتایی هستن!! معلومه کیر باباشم مثل خودش هسته خرمایی بوده! کیرم دهن بابات کونی!!!
بعد از اینکه فهمیدم خونه قراره به نام خسرو بشه دیگه باید بیشتر مراقب کارام و حرفام می‌بودم برای همین گفتم:
– ممنون آقا
مونا داد زد:
— نیما!!! خفه شو کونتو بده و گاییده شدن ننتو نگاه کن! لال!!!
خسرو گفت:
— نه مونا بزار بگه خوشم میاد ذلیل کنه خودشو برام! از اون بابای کونیش که خیر ندید! این یکی باباشم که کونش گذاشت!!!
مونا و خسرو خندشون گرفت و منم داشتم اون فیلم رو نگاه می‌کردم که دوبار رفته بود روی مادرم و داشت تلمبه می‌زد.
خسرو بهم گفت:
— من کمرم اینقدر سفته که باورت نمیشه میتونم تا ۲ ساعت دیگه بگامت تا مثل سگ برام زوزه بکشی! از اینجا به بعد اینکه چقدر طول میکشه تا آبم بیاد بسته به اینه که چقدر التماسم میکنی به مامان جونت نگاه کن چطوری داره پاهاهو می‌پرسته؟ ازش یاد بگیر!
این رو گفت و پاش رو از روی سرم برداشت و گذاشت جلوی صورتم. به فیلم نگاه کردم دیدم مادرم هم داره پاهاشو میلیسه و میبوسه و مدام التماس میکنه و میگه پاره شده بسه اون هم همش بهش می‌خندید و هر از گاهی ی تف می‌انداخت تو صورتش یا توس موهاش و محکمتر می‌کردش.
از روی ناچاری منم مجبور شدم همون کار رو بکنم و علی‌رغم میل باطنیم شروع کردم به لیسیدن و بوسیدن پاهای به اصطلاح نامزد مادرم!
بعد از ۵-۶ دقیقه التماس بالاخره راضی شد که دیگه دست از کردن من برداره و رفت کنار مونا که خوابیده بود و قلاده منم کشید و منم مثل سگ دنبالش راه افتادم از تلویزیون صدای آه و اوه خسرو اومد و آبش رو پاشید تو صورت مادرم و مثل بازیگرای فیلم های پورنو با کیرش آبش رو تو همه‌جای صورتش پخش کرد و بعد کردش تو دهنش.
و در حالی که مادرم داشت تشکر می‌کرد و خسرو می‌خندید بالاخره اون فیلم کذایی با کشیده ی دیگه‌ای که به صورت پر از آب کیر مادرم زد تموم شد و فقط مونده بود که اینجا هم آبش بیاد و دست از سر من برداره
نشست و گفت:
— لاشی بیا تخمام رو بخور
نشستم بین پاهاش و شروع کردم به میک زدن تخماش به مونا گفت:
— مونا برام بمال زودتر آبم بیاد
مونا گفت:
— گمشو! من به کیر تو دست نمی‌زنم!
خسرو داد زد:
— بمال دیگه بابا اه!!!
مونا عصبانی شد و به من ی نگاه چپ چپی کرد و من هم در یک لحظه قلاده‌ام رو از دست خسرو بیرون کشیدم و پاشدم ایستادم آماده بودم مونا بگه تا …
خسرو گفت:
— بشین مادر جنده‌ی کونی! بیا تخمامو بخور پدرسگ!
و ی نگاهی به مونا کرد که یعنی شوخی کرده باهاش
مونا هم به من اشاره کرد که بشینم بهش سرویس بدم
منم اطاعت کردم و رفتم پایین٬ خسرو که از دستم عصبانی شده بود کیرش رو کرد دهنم و تقریبا شروع کرد با سر من جلق زدن!
— بخورش کثافت! آهااااااان!! ای ریدم به قبر پدر پدرسگت کس کش!
سر من رو طوری تکون میداد که انگار ادامه دستش باشه! تند تند بالا پایین می‌کرد تا اینکه آبش اومد و کلیش پرید تو گلوم و بعد از کلی سرفه آروم شدم. خسرو گفت:
— عوضش اینطوری مطمئن شدم که همش رو خوردی ننه سگ!
— باننتم اینکارو زیاد میکنم!
و خندید!
مونا گفت:
— تشکر نمیکنی؟
– ممنون آقا خسرو
— مادرتم همینو میگه!!
و تف کرد تو صورتم
خسرو و مونا خندشون گرفت بعد خسرو به من گفت:
— برو لباسای من رو بیار باید برم جایی
خواستم بلندشم برم که مونا گفت:
— اگه میخوای امشب اون شومبولتو از قفس در بیارم می‌تونی از خسرو خواهش کنی اگه اون قبول کنه چون از نظر من سگ خوبی بودی میتونی امشب خودتو ارضا کنی٬ ولی خسرو هم باید قبول کنه!
ی نگاه به خسرو کردم که ببینم چی میگه که داد زد:
— سرتو بنداز پایین تخم حروم!
و با پاش سر من رو فشار داد زمین و پاهاشو گذاشت روی سرم و شروع کرد به مثلا فکر کردن!
— اوممممممم! بزار ببینم! کیرمو خوب خوردی! تخمامم خوب خوردی! کونتم نسبتا تنگ بود! ولی این آخر کاری که قلادتو کشیدی گوه خوری زیادی کردی!
– ببخشید آقا خسرو تکرار نمیشه
— میدونم تکرار نمیشه تخم‌سگ وگرنه ننت تاوانشو میده!
یکم دیگه ادای فکر کردن در آورد و با مونا هر هر می‌خندید تا اینکه مونا گفت:
–خب بگو چیکار کنی براش تا تلافی اون گوه زیادی که خوردی براش بشه و بزاره بعد از چند ماه بالاخره ارضا بشی!
راستم میگفت الان حسابش از دست در رفته بود از آخرین باری که بهم اجازه تنها سکس مجاز برای من رو صادر کرده بود!
– من در خدمتم آقا خسرو هر کاری که بفرمایید.
— چیز زیادی ازت نمیخوام٬ فقط میخوام ازم تشکر کنی که ننتو مثل سگ گاییدم!
پاشو از رو سرم برداشت منم جلوش زانو زدم و گفتم:
– آقا خسرو ممنون که با مادرم سکس کردین
— نشد! من چی خواستم ازت؟
– ممنون که ننمو مثل سگ گاییدین
ی دفعه تف کرد تو صورتم و گفت:
— کیرم تو غیرتت! کیرم تو ناموست! کیرم به کون اون پدر پدرسگت
– ممنون آقا خسرو
— برو لباسامو بیار
من هم رفتم لباساش و کفشاش رو آوردم و لباساش رو پوشید بعد کفشش رو گذاشت روی شونه من و پوشید بعد همونطور که من زانو زده بودم ی کشیده محکم بهم زد و گفت:
— تخم‌سگ دیگه از این گوه‌های زیادی نخوری برای من؟ تو کونده منی مثل ننت!‌ ی بار دیگه قلادتو از دست من بکشی ننتو سیاه و کبود میکنم و می‌اندازمش تو خیابون
این رو گفت و دستشو گرفت جلوی صورتم اول نمی‌دونستم باید چیکار کنم ولی بعد فهمیدم! دستشو بوسیدم و گفتم:
– غلط کردم آقا خسرو ببخشید
— این شد! یادت نره هم خودت هم اون ننت برای ما حیوون هم نیستین فهمیدی؟
– بله آقا
راه افتاد سمت در و قبل از اینکه بره بیرون از مونا پرسید
— از فیلم راضی بودی؟ کارایی که گفته بودی رو درست انجام دادم؟
مونا که هنوز انگار کمی گیج می‌زد با لبخند و نگاهش بهش فهموند که راضیه! خسرو براش ی بوس فرستاد و در حالی که در رو می‌بست که بره گفت:
— نه کونی! نمی‌تونی کف دستی بزنی!
و قاه قاه خندید و رفت!
بعد از اینکه در بسته شد مونا به سختی گرفت نشست و رو به من گفت:
— حیف شد! بنظر من امشب سگ خوبی بود! کون دادی! کیر خوردی! تخم خوردی! پا لیسیدی! گاییده شدن و کتک خوردن ننتو نگاه کردی و جیک نزدی و حتی بابتش تشکر هم کردی! ولی خب چون اون کارو کردی ازت راضی نشد که بهت اجازه بده!
– خانم شما بهم نگاه کردین که بلند شم بخاطر همون بود
— میدونم! کار درستی کردی! باید هم همینکار رو می‌کردی! داشت پاشو از گیلیمش بیشتر دراز می‌کرد! ولی خب نتیجه‌اش این شد که اون راضی نیست دیگه!
— خب حالا بلند شو برو دوش بگیر که بوی گندت داره حالم رو بهم می‌زنه!
— راستی نیما
– بله خانم
— از اینکه فهمیدی ننتم در واقع شده سگ یکی دیگه چه حسی داری؟
یکم مکث کردم و گفتم:
– چه حسی می‌تونم داشته باشم؟
بعد مونا چشماش رو بست و سرش رو هم برگردوند و دراز کشید و با دست به من اشاره کرد که گمشم!
در حالی که داشتم می‌رفتم مونا بلند بلند گفت:
— یادته وقتی هنوز داشتم رامت می‌کردم بهت گفتم میدم ننتو بگان؟ بعد گفتم فعلا ازش گذشتم؟
— خب٬ حالا فهمیدی حرفای من دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره!داستان اعتیاد ب حقارت قسمت هفتم

-بله خانم! فهمیدم!

ادامه دارد…

خوشحالم مورد پسند بود میثم عزیز

دوست داشتندوست داشتن

تو هم بیماری ؟
دوس داری تجربه اون پسره وا داشته باشی؟
یا اون دختره ؟

دوست داشتندوست داشتن

در مورد داستان و من افاضه کردی پاسخت رو دادم ولی اگر قرار باشه به خوانندگان بلاگ توهین کنی و ترول بازی در بیاری نظراتت حذف میشه.
اخظار اول و آخر بود

دوست داشتندوست داشتن

خیلی قشنگ بود

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

مثل همیشه عالی بود ولی تکرار مکرر مثلا مونا و خسرو باهم خندیدن ک حساب تکرارش از دستم در رفته یکم زیاد بود یا مثلا تف کرد تو صورتم اینطوری لذتش رو از بین میبری تکرارش اذیت میکنه البته نظر شخصیه خودمه دمت گرم عااالی بووود

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

درود
ضمن احترام به نظر شما …
دوست عزیز اگه بنظرتون موضوع جذاب نیست یا خوب نوشته نشده یا …بجثی نیست ولی اینکه صرفا بگید چون تکرار درش هست پس خوب نیست یکم غیر منطقیه!
تو – بیرون – تو – بیرون – تو …
آشنا هست براتون؟
کل سکس تکراره!
با این طرز فکر اگه یک فیلم پورنو ساخته میشد برای همه کافی بود!
نفس کشیدن براتون خسته کننده نمیشه؟
ضربان قلب؟
چرخش فصل های سال
روز و شب
و…
زندگی ساخته شده از تکرار هست و صرف اینکه تکرار داشته باشیم معنی بدی نباید داشته باشه
بازم از نظرتون ممنون

دوست داشتندوست داشتن

ووووووو چه آگاهی خوبی همشو حفظ کردم . کلا با نوشته هاتون رشد شعوری و معرفتی کردم …

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

عالی

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

باید بگم قسمت قبل و این قسمت داستان رو به نقطه اوج برگردوندند. از دیروز که قسمت ۱۹ رو خوندم ذهنم درگیر شخصی بود که قرار بود وارد خونه بشه ولی به هیچ وجه فکر نمی کردم خسرو باشه. شخصیت خسرو خوب نوشته شده بود و جالب بود. فکر می کنم این اولین بار بود از ارضا شدن منا چیزی گفته شده بود؟
ممنون

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

با اینکه همه مواردی که تو این قسمت انجام شد لیمیتهای من بعنوان یه اسلیوه و اصلا حوشم نمیاد ولی واقعا داستانت خوبه و اوج حقارت نیما رو تو این قسمت نشون دادی.

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

بسیار عالی

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

خیلی عالی ولی من بیشتر تحقیر توسط مونا رو دوست دارم و اینکه مونا شکنجه گر برده هاش باشه تا نیما مرسی از رمز و داستان زیبات

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

Kheyli khub bud…admin??

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

یعنی واقعا فوق العاده بود،اونقدر نامحسوس مادرش وارد داستان شد من خودم هنگ کردم.عالی بود.هر قسمت به قسمت داره مهیج تر میشه،من حدس میزدم اون کسی که وارد خانه میشه خسرو هست ولی مابقی اتفاقات سورپرایزب .عالیییی.خسته نباشی.

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

ممنون از اینکه وقت میگذاری نظرت رو کامل شرح میدی

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

عالییییی

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

بازم گل کاشتی قشنگ بود عالی

داستان اعتیاد ب حقارت قسمت هفتم

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

ممنون ولی کاش تحقیر به دست مونا بود

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 2 نفر

???
واقعا کارتون حرف نداره
روند داستان اصلا قابل پیش بینی نیست

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

یعنی خیلی عالی بود ولی برای جذابیت داستان سکس نیما با مونا رو هم بزار

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

عالی بود

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

Admin jan salam va khaste ham nabashi mamnon ke ghesmate 20 ro zodtar montasher kardi
bazam mesle hamishe alii bood Faghat ye nazar kocholo daram :
az nazare man age ye khorde bishtar chehre pardazi koni dar morede shakhsiyataye dastan behtar mishe dar morede nima va mona ke harfi nist ghablan mofasalan bahs shode ama masalan dar morede khosro ye khorde bishtar dar morede tip va andam va chehrash harf mizadi behtar bood az nazare man chon intori adam behtar ertebat bargharar mikone ba shakhsiyataye dastan albate in nazare mane badesh age senashon ro ye khorde moshakhas koni mamnon misham
mofagh o piroz bashid
ye chizi ham khatab be dostan migam omidvaram narahat nashi admin jan
Dostan ya To Entekhabat Sherkat nakonid ya Age Sherkat mikonid Salbi Ray Dadan Ro Faramosh nakonid
Bazam /mamnon

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

نظر شما دو قسمت بود یکیش به بلاگ مربوط بود و اون یکی هم به آزادی بیان !
فقط قسمت اول رو پاسخ میدم
در مورد اینکه از جزئیات فیزیکی و یا خصوصات شخصیت ها بخوام بگم زیاد موافق نیستم. چرا؟
شخصا دوست دارم تا جایی که میشه داستان انتزاعی باشه و خواننده چیزی که خودش می‌خواد رو جای شخصیت ها بگذاره.
کما اینکه تا چندین قسمت من حتی از دادن نام به کاراکتر ها خودداری کردم و بعد هم با نظرسنجی شخصیت اصلی رو نامگذاری کردم.
موفق باشید

دوست داشتندوست داشتن

درسته حدس میزدم این رو بگی در مورد شخصیت های اصلی جای بحث نیست و کاملا قبول دارم اما در مورد ی شخص سوم مثل خسرو خب دوس داشتم ی خورده توضیح میدادی ولی با تمامی این اوصاف داستانت واقعا فوق العادست و هیچ جای بحثی در این باره نیست و این نظرات ما هم به بعضی نکته های فرعی مربوط میشه
در هر صورت صلاح مملکت خویش خسروان دانند
بازم ازت تشکر میکنم بابت زحمتی که میکشی و وقتی که میذاری واقعا ممنونم 3>

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

ممنون از لطف و دقت شما به داستان

دوست داشتندوست داشتن

mamnooooooooooooon
bazam mesle hamishe aliiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiii bood

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

رمزالود!!!!

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

ممنون.واقعا داستان به اوج خودش رسیده و فوق العاده جذاب شده.مرسی از زحماتت

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

سلام ممنون نمیگم بد بود درواقع عالی بود اما من خودم ب شخصه دوس نداشتم مادرش وارد داستان شه..بازم داستان شماست هرجورشماصلاح میدونین…ممنون ازشما

دوست داشتندوست داشتن

با سلام به نظر من اگه داستان وارد رابطه نیما و مونا بشه و پای زن دیگه ای وسط بیاد و یه مقداری فاز باندیج قاطیش بشه زیبا تره تا وارد رابطه مادر نیما بشه. به هر حال مثل همیشه قلمت خوب بود ممنون

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

عااالی بودددد بازم می خام ????

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

عالی بود مث تمام قسمتها
ولی این یه اوج ناگهانی بود. هرچند وقتی موضوع ازدواج مادر نیما رو مطرح کردی مطمین شدم خسرو همون برگ آسته که رو میکنی و مادر نیما رو وارد فاز بردگی میکنی
ولی شخصا تحقیر مادر نیما رو به دست مونا خیلی بیشتر میپسندیدم
نمیدونم چرا میخوای داستان رو تمومش کنی . من که نویسنده نیستم حس میکنم میتونم بیست قسمت دیگه از تو این داستان زیبا در بیارم شما که دیگه خودت استادی
لطفا با همین فرمون ادامه بده
مررررررسی

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

اگه جدا به نوشتن علاقه داری بنویس٬ خارج از لیست داستان اصلی به نام خودت تو بلاگ قرار می‌دم دوستان مطالعه کنند
چطوره؟

دوست داشتندوست داشتن

ممنون از پیشنهاد سخاوتمندانت دوست گرامی
واقعا دوس دارم ولی استعداد نویسندگیم صفره
اون چیزی که گفتم منظورم باز بودن دست نویسنده بود واسه مانور دادن با توجه به فضای باز و پر از ابهام داستان که هنوز خیلی جا داره تا ادامه پیدا کنه. و البته علاقه شدید خودم به ادامه داستان به دست و قلم توانمند خودتون
بی صبرانه منتظر ادامه هستم
ای کاش این کار رو توی کشوری مث فرانسه یا آمریکا میتونستی واسه ساختن فیلم ارائه بدی و یه فیلم بلند یا یه سریال کوتاه جذاب ازش بسازن.

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

قسمت بعدو زود بزار بابا مردیماااااااا ????

دوست داشتندوست داشتن

به هیچ وجه در آینده نزدیک منتظر قسمت بعد نباشید

دوست داشتندوست داشتن

بدون هيچ سخني تو بينظيري
يعني عالي بود
واقعاً نميدونم چجوري بايد تشكر كنم ادمين جان
عالي عالي عالي

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

بیچاره گناه داره میشه قسمت بعد بهش حال بدی

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

قشنگ بود مثل همیشه … فقط به نظرم مونا باید یه جوری بعد از این که کارایی که میخواسته رو با خسرو کرد یه جوری دور بریزتش چون این حس تحقیر کردن فقط مربوط به شخصه خاص نیس و ذاتیه همونجور که گفتید … بهتره در مورد خسرو هم صدق کنه …

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

از نظر غافلگیری خیلی خوبه
به نظرم اگر چند قسمت روی چطور تسلیم شدن مادر نیما ( بصورت فلش بک ) وقت بزارین خیلی خوب میشه
یه پیشنهاد دیگه هم داشتم به نظرم قلم شما و داستانتون پتانسیل این رو داره که چند تا راوی داشته باشه
مثلا یک اتفاق رو هم از نقطه نظر نیما تعریف کنین و هم از نقطه نظر مونا
همین طور مادر نیما هم میتونه پررنگ تر وارد بشه

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

سلام خسته نباشید ممنون عالی بود مثل همیشه

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

عالی بود مثل همیشه ولی امیدوارم پایان داستان هر دو حالتش که گفتید قرار نوشته بشه به شکلی باشه که داستان افت نکنه و با پایانی خوب تموم بشه.

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

خيلي خوب بود
اميدوارم پايان خوبي داشته باشه

دوست داشتندوست داشتن

مثلا همیشه پیش بینی نشده بود منتها این قسمت دیگه فک نکنم کسیتو حقیقت اینو تحمل کنه
واقعا خسته نباشید ادمین

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

سلام به شما دوست عزیز. داستانت خیلی خوب بود و از اینکه مادرش رو وارد کردی ممنوونم ولی به نظرم اگه تو قسمت بعدی رابطه مونا و مادره شروع بشه و خسرو از ماجرا خارج بشه بهتره. چون فکر میکنم بیشتر افراد از جمله خود من حس حقارت و بردگی در مقابل خانم ها رو دارن. درسته که در واقع مونا داره نیما رو با کارای خسرو تحقیر میکنه ولی این سوء استفاده خسرو یکم حال گیریه.

دوست داشتندوست داشتن

دوست عزیز داستان تمام شده و قسمت آخرش امروز میاد تو سایت دیگه نیازی به پیشنهاد نیست

دوست داشتندوست داشتن

سلام دوست عزیز. اگه امکان داره رمزشو واسه منم بفرست

دوست داشتندوست داشتن

یه قسمت کاملا متفاوت بود، اینقد ادم تو عمق داستانات میره که خودشم تحقیرو حس میکنه، فوق العادههههه ای

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 2 نفر

تا اینجا هرچی خوندم عالی بود ولی این اخرش یجوریه بود
ولی بازم ممنون

دوست داشتندوست داشتن

وایییییی عالی بوووود خیلی خوب بود من که دیونه شدم حرف ندتری پسرررررر

دوست داشتندوست داشتن

نظر داده بودم
رمز ارسال نکردین ?

دوست داشتندوست داشتن

اینجا درخواست بده
https://hegharat.wordpress.com/2016/03/12/pass_req

دوست داشتندوست داشتن

همیشه با خواندنش قافلگیر میشم

دوست داشتندوست داشتن

Alyyy bodd admin jan
Binaziiir

دوست داشتندوست داشتن

عالی بود دوست من اگه میتونید
با همین ایملم رمز قسمت بیست و رو بدید

دوست داشتندوست داشتن

مثل همیشه کم نظیر

دوست داشتندوست داشتن

عاااااااااالی

دوست داشتندوست داشتن

سلام دوست من رمز قسمت اخرو بگ لطف میکنید میدید ممنونم کووروش دوست کوچک شما

دوست داشتندوست داشتن

امیدوارم دیگه برای قسمت آخر رمزت درست باشه!
فرستاده شد

دوست داشتندوست داشتن

متاسفانه داستان به آخر خودش رسید ولی شما نتونستی ی ایمیل بسازی!

دوست داشتندوست داشتن

متل همیشه عالی و جذاب بود

دوست داشتندوست داشتن

سلام خسته نباشید لطف کنید رمز قسمت اخرو ب همین ایمیل بفرستید برام

دوست داشتندوست داشتن

در آینده نزدیک رمز برداشته میشه
عضور خبرنامه بشید تا از زمانش مطلع بشید

دوست داشتندوست داشتن

ما به حد کافی مریض هستیم .لطفاً به این مریضی دامن نزنید.
این سایت رو تعطیل کنید.

دوست داشتندوست داشتن

این سایت جلوی راه خرید از سوپرمارکت محلتون باز شده ؟
حتما ی چیزی مربوط به این مسایل رو سرچ کردی که اینج پیدات شده
پس جانماز آب نکش

دوست داشتندوست داشتن

من 13 سال هست که درگیر این موضوع هستم . کسایی مثل تو حال من رو درک نمی کنند .
مسلمون هم نیستم .
این کار تو مثل بنزین ریختن روی اتیش می مونه.

دوست داشتندوست داشتن

چرا عزیزم درکت میکنم
نه اراده‌ی این رو داری که حست رو بزاری کنار نه اراده‌ی این رو که درست حسابی ارضاش کنی
فقط میتونی تو همین حالت که هستی باشی و بقیه رو مقصر بدونی
چیز کمیابی نیستی نمونه‌اش تا دلت بخواد زیخته

دوست داشتندوست داشتن

کسی رو مقصر نمی دونم. فقط چون کشیدم و دارم زیر اون له میشم .
نمی خوام کسی دیگه مثل من معتاد به حقارت بشه.
گر چه فکر میکنم این حس از بچگی شروع میشه.

دوست داشتندوست داشتن

کاریش نمی‌تونی بکنی
نه خودخواسته هست و نه کاریش میشه کرد و از اینها مهم تر اینکه چیزی به نام درست و غلط در دنیا وجود نداره
اگر با انجام دادنش آرامش پیدا میکنی انجامش بده اگرم با ترکش به آرامش می‌رسی بزارش کنار و چیزای دیگه‌ای رو جایگزینش کن
فقط سعی کن تا آخر عمرت بین احساسات درگیر نباشی که اونوقت چیزهای مهمتری رو از دست میدی و وقتی می‌فهمی که کاری بجز افسوس خوردن از دستت بر نمیاد
تصمیم بگیر و انجام بده
یک دل یک جهت شو

دوست داشتندوست داشتن

کلا با این کلامتون تمام بالا و پایین فلسفه را درنوردیدید !!?
چیزی به نام درست غلط وجود نداره چون نمیدونی چه چیزی غلطه و چه چیزی درسته
چون معیاری برای شناخت درست و غلط نداری
چون بازنده ای
گفتیم جبر ولی نه دیگه زندگی حیوان صفتی بدون وجود اراده !

دوست داشتندوست داشتن

objective morality!
چرا میشد حدس زد کسی که این اسم رو برای خودش انتخاب کرده پیرو این دیدگاه پوسیده هست!
یکی تو درست و غلط رو میدونی یکی هم تمام ادیان و گروه های تروریستی و حکومت های توتالیتر!

دوست داشتندوست داشتن

خیلی داستان جالبیه هرچن برای من اصلن این طور افراد(شخصیت مرد داستان که داستان داره از زبون ایشون نقل میشه) قابل درک نیستن ولی همه قسمتاشو تا اینجا دنبال کرد ممنونم از شما

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایل‌ها کلیک نمایید:

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

درحال اتصال به %s

مرا از دیدگاه‌های جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

مرا در مورد نوشته‌های تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.

به 370 مشترک دیگر بپیوندید

دنبال‌کردن

حقارت

داستان ها و مطالبی پیرامون رابطه‌ی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن

حتما داستان رو از قسمت اول پیگیری کنید

با تمام اتفاق های عجیب و تحقیر کننده‌ی اون شب مهمترین چیز ممکن تو اون شرایط برام داشتن یک پیراهن تمیز بود تا بتونم باهاش برم خونه! به هر راهی فکر می‌کردم اول خواستم با شلنگ توی حیاط لباسم رو بشورم که حداقل بوش بره ولی فکر کردم اونطوری لباسم بیشتر خیس میشه و بیشتر از این سردم میشه. بعد گفتم برم دم در ورودی خونه از آیفون ازشون لباسی چیزی بگیرم. حدس می‌زدم که نباید عاقبت خوشی داشته باشه ولی از روی ناچاری به فکر انجامش افتادم.
می‌دونستم اگه بدون اجازه به ساختمان اصلی نزدیک بشم جدی جدی خودم رو توی هچل می‌اندازم٬ ولی اگه زنگ دم در رو بزنم شاید امیدی باشه. سریع از حیاط گذشتم و خودم رو به آیفون رسوندم و زنگ زدم. خانم جواب داد:
— چیه؟
– خانم عذر می‌خوام که مزاحمتون شدم. من لباسام بخاطر شرایطی که پیش اومد خیس خیس هست.
— شرایطی که پیش اومد؟ منظورت اینه که شوهرم شاشید به هیکلت؟!!! (خنده)
– بله خانم. بزرگواری می‌کنید ی لباس کهنه‌ای چیزی بدین من خودم رو باهاش تا خونه برسونم؟
— نه نمیشه نداریم
– التماس می‌کنم خانم من جدا حالم بد هست و نمی‌دونم چطوری باید خودم رو با این سر و وضع تا خونه برسونم!
— اوممممم! یکم التماس کن شاید ی چیزی پیدا شد!
– خانم خواهش میکنم! التماس می‌کنم! در حق سگ خونتون بزرگواری کنید!
— بگو ننت کیه!
– مادرم کنیز شماست! سگ شماست!
— بابات کیه
– آخه اون که مرده خانم!
— گفتم بگو کیه!!!
– اونم اگه بود سگ شما بود خانم
— پس فهمیدی که هم خودت هم خانوادت همه سگ من هستن درسته؟
-بله خانم همینطوره
که یکدفعه از پشت آیفون فریاد زد:
— پس سگ‌زاده‌ی عوضی گه می‌خوری بدون قرار قبلی زنگ در خونه‌ی صاحبت رو می‌زنی !! همین الان در رو می‌بندی و تا فردا دیگه ریخت گهت رو نمی‌بینم وگرنه کاری می‌کنم که آرزو مرگ کنی کثافت!!!
و قطع کرد.
دیگه جای بحث نبود در رو بستم و که دیدم چنتا دختر پسر که از ماشین هاشون پیاده شده بودند صدای داد زدن های پشت آیفون خانم رو شنیده بودند و داشتند می‌خندیدند! اینقدر سردم بود و قاطی کرده بودم که بدون اینکه به اونها توجهی بکنم راهم رو کشیدم و رفتم.
ی دفعه ی فکری به سرم زد. گوشیمو در آوردم و به یکی از دوستای قدیمی‌ خودم زنگ زدم و براش ی خالی بستم که توی خیابون دعوام شده و افتادم توی جوب‌آب و …  ازش خواستم که بیاد دنبالم و برام ی دست لباس بیاره.
وقتی اومد دنبالم تعجب رو توی چشماش می‌دیدم ولی چیزی نگفت من هم سریع سوار شدم و راه افتادیم سمت خونه‌ی ما. من پشت سوار شدم و سریع لباسهام رو عوض کردم. زیاد باهم حرف نزدیم  فقط شیشه ها رو دادیم پایین چون هنوز صورت من بوی شدیدی میداد! بالاخره رسیدیم در خونمون٬ ازش تشکر کردم و رفتم تو٬ خوشبختانه مادرم تو دستشویی بود و من هم از فرصت استفاده کردم و سریع رفتم تو اتاقم و لباس خونه پوشیدم. وقتی اومد بیرون تا اومد بگه کجا بودی چرا جواب تلفن رو ندادی پریدم تو دستشویی و گفتم الان میام میگم برات! چون می‌دونستم اگه یکم بخواد بگذره بوی گند صورت برام مشکل ساز میشه!
بعد از اینکه خودم رو حسابی با آب گرم و صابون شستم اومدم بیرون که دیدم نشسته و منتظره جواب هست. تازه یادم افتاد باید برای از خونه رفتنم از فردا ی چیزی بگم بهش! آخه معلوم نبود برای چند وقت من رو می‌خواستن ! هیچی هم بهم نگفته بودند!
خلاصه اینکه براش از یک پیشنهاد خوب کاری در شهرستان گفتم و اینکه باید همین فردا خودم رو بهشون معرفی کنم وگرنه میدنش به یکی دیگه ! اول قانع نمی‌شد ولی خب اینقدر حرف مفت زدم که حداقل خسته‌شد و بلند شد که بره! چون فردا معلوم نبود همدیگه رو ببینیم ازش خداحافطی کردم و رفتم اتاقم.
رفتم تو اتاقم٬ اینقدر خسته بودم که انگار کوه کنده بودم! چند لحظه رفتم دراز بکشم که یاد Chastity افتادم که باید میبستمش به خودم! از جیبم درش‌آوردم دیدم چندین تکه هست و حتی باز کردنش هم برام سخته چه برسه به بستنش! رفتم سراغ لپ‌تاپم و تو اینترنت سرچ کردم که این مدل رو باید چطوری بستش! ی راهنمای خوب تصویری براش پیدا کردم از تصویر اول که آلت شق کرده‌ی بزرگی بود و هنوز نصبش نکرده بود عکس داشت تا تصویر آخر که کامل بسته شده بود. شروع کردم به باز کردن قطعاتش و بعد طبق تصاویرسعی کردم روی خودم سوارش کنم ولی هی پوستش رو می‌کشیدم ودردم میومد! حسابی خسته و کلافه شده بودم! دوباره برگشتم به عکس اول و خواستم از اول شروع کنم که یکدفعه در اتاق باز شد و مادرم اومد تو و گفت : راستی برای فردا … که یکدفعه چشمش به عکس توی صفحه لپتاپ افتاد و خشکش زد من هم با تمام سرعتی که داشتم صفحه رو بستم!
خون به مغزم نمی‌رسید ! نمیدونستم چطوری باید با طناب زبون از این یکی چاه بیام بیرون!! ولی سعیم رو کردم:
– ی مشکلی پیدا چند روزه ! الان داشتم روی خودم چنتا تست می‌کردم ببینم میتونم بفهمم چیه یا نه ! لطفا می‌خوای بیای تو در بزن !
مادرم چند ثانیه ساکت موند بعد هم بدون اینکه چیزی بگه رفت
یعنی این شب نحس می‌خواست تموم بشه یا نه !!!!!!
پاشدم با اینکه دیگه کار از کار گذشته بود در رو قفل کردم و به وصل کردنش مشغول شدم. بعد از حدود بیست دقیقه و ۱۰-۲۰ بار آخ و اوخ کردن بالاخره موفق شدم ! اونم چه موفقیتی ! موفق شدم کیر خودم رو قفل کنم تا فردا کیلیدش رو دو دستی تقدیم دوتا از سادیسمی‌ترین موجوداتی که تابحال توی عمرم دیدم بکنم! تابحال که با کسی سکس نداشتم! حالا اینها می‌خواستن لذت خودارضایی رو هم از من بگیرند و من هم داشتم براشون کار رو ساده می‌کردم! واقعا چه موفقیت بزرگی!
برای اینکه فردا صبح بتونم سر ساعت بلند بشم نمی‌خواستم خواب‌آور بخورم ولی بدون اون هم تا صبح بیدار می‌موندم و فردا خواب‌آلود بودم که برام بیشتر مشکل تولید می‌کرد! برای همین ی قرص خوردم و موبایل رو گذاشتم برای صبح زنگ بزنه و گرفتم خوابیدم.
صبح با صدای آلارم موبایل بیدار شدم هنوز خیلی خسته‌ بودم ولی دیگه باید آماده میشدم برای رفتن!
از دیشب چیزی نخورده بودم و حسابی گرسنه بود ولی دیگه وقت نداشتم بخوام چیزی بخورم برای همین لباس پوشیدم و یکم پول برداشتم که یک دفعه یادم افتاد من ساک نبستم !!! بدو بدو چند دست لباس رو ریختم توی ساک و از خونه زدم بیرون. تقریبا میانه‌ی راه بودم که متوجه شدم موبایلم رو خونه جا گذاشتم ! ای لعنت به من !‌ امان از وقتی که حول بشم و عجله داشته باشم ممکنه خودم رو هم جا بزارم! ولی دیگه وقت برگشت نبود اگه بر‌می‌گشتم قطعا دیر می‌رسیدم و به هیچ‌وجه نمی‌خواستم روز اول دیر کنم. ولی مادرم چی‌میشد؟ یکدفعه بدون خبر گذاشتم رفتم و موبایلم رو هم نبردم! پیش خودم گفتم حالا ی طوری باهاش تماس می‌گیرم.
رسیدم در خونه دقیقا بموقع رسیدم. حداقل ی کار رو درست انجام دادم! با اطمینان از خودم زنگ رو زدم ولی هرچی صبر کردم خبری نشد. دوباره و سه باره زنگ زدم تا اینکه بالاخره صدای خانم اومد:
— چیه تخم‌سگ !؟ سر صبحی دست کثافتت رو گذاشتی روی زنگ نمی‌خوای هم برداری!؟
– خانم من سر موقعی که گفتین اومدم خودتون فرمودین سر ساعت …
— خفشو کثافت! من همچین ساعتی رو نگفتم!
– نه خانم فقط خودتون گفتین ساعت …
— مادرسگ! داری به من میگی دروغگو؟!!!!
– نه خانم من عذر می‌خوام ببخشید
— همونجا پشت در میمونی تو خیابون تا صدات کنم. بعدا هم بخاطر اینکه من رو از خواب بیدار کردی تنبیه میشی! ی بار دیگه زنگ بزنی خودت میدونی! همونجاها باش تا از آیفون صدات کنم
– چشم خانم
یعنی هر کاری ازم می‌خواستن رو من براشون انجام می‌دادم ولی باز ازم طلبکار بودند !
شروع کردم به قدم زدن ولی زیاد از در خونه دور نمی‌شدم تا وقتی صدام میکنه بشنوم. ولی هرچی صبر کردم خبری نشد که نشد! خودم ساعت نداشتم گوشیمم که جا گذاشته بودم خونه برای همین هر از گاهی از رهگذر ها ساعت می‌پرسیدم! بعد از ساعت ۱۱ به خودم گفتم کاش اینقدر عجله نمی‌کردم و موبایلم رو جا نمی‌گذاشتم خونه خیلی بد شد. گفتم برم خونه بیارمش ولی میترسیدم که برم و بعدا برام مشکل ساز بشه. دیگه مسیر قدم زدن هام طولانی شده بود و از در حسابی دور شده بودم. نزدیک ساعت ۱۲ بود که از دور دیدم خانم با لباس خونه اومده دم در! یکدفعه چهار‌نعل دویدم دم در خونه تا رسیدم همونجا بیرون در ی کشیده‌ی زد تو صورتم که برق از سرم پرید و بعد گفت:
— لشتو بیار تو!
منم رفتم تو. بعد از اینکه از در گذشتیم برای اینکه درگیری بیشتری تولید نکنم خودم سعی کردم حرف گوش کن باشم و بدون اینکه بهم بگه چهار دستو پا دنبالش راه افتادم تا اینکه رفتیم تو همون آلاچیق دیشب و نشست روی صندلی راحتی و بعد پاهاش رو گذاشت روی کمر من و گفت:
— کثافت کجا میزاری واسه خودت میری؟ مگه تو نمی‌خوای سگ این خونه باشی؟ نکنه دلت می‌خواد سگ ولگرد باشی هان؟
و با روی دمپاییش زد تو دهنم. مزه‌ی خون رو تو دهنم حس کردم و گفتم:
– نه خانم من می‌خوام سگ همین خونه باشم ببخشید دیگه تکرار نمیکنم
— موبایلت رو هم که نیاوردی ! مگه نگفتم وسایلت رو بیار؟
-خیلی با عجله اومدم فراموشم شد ببخشید
— زنگ زدم که ببینم کجایی دیدم مادرت گوشی رو برداشت
ای داد بی داد ! یعنی چی گفته بود؟
— ننت پرسید تو کجایی منم گفتم با چنتا از دوستاش چند ماهی رو میخوان برن ویلاشون تو شمال !
ای داد بی داد همه‌ی فک زدن های دیشبم رو به باد فنا داده بود
— همینو به ننت گفته بودی یا دروغ دیگه‌ای گفته بودی؟
– من گفته بودم برای کار میرم شهرستان!
قاه قاه شروع کرد به خندیدن و گفت:
— آره اون دروغ بهتری بود حیف که موبایلتو جا گذاشتی تخم‌سگ !
– بله خانم
پاشو از روی کمرم برداشت و گفت:
–لخت شو
یعنی نمی‌شد یک ثانیه بعدش حدس بزنم می‌خواد چیکار کنه٬ همیشه من رو سورپرایز می‌کرد!
کفش و جوراب و شلوار و پیراهن رو در آوردم و کمی مکث کردم ببینم می‌خواد کامل لخت بشم یا نه که گفت:
— چیه فکر کردی داری استریپ تیز میکنی؟ کونده لاشی؟ گفتم لخت شو !! سگ مگه لباس میپوشه؟!
عذر خواهی کردم و شورتم رو هم در آوردم
— خوبه درست وصلش کردی! کلید؟!!
رفتم سراغ شلوارم و از تو جیبش کلید رو دادم بهش که گفت:
— هروقتی می‌خوای چیزی رو به من بدی جلوم زانو میزنی دو دستی بهم تقدیمش میکنی و سرتم میگیری پایین مادرسگ فهمیدی؟!
– بله خانم اطاعت میشه
زانو زدو که کلید رو دو دستی تقدیم کنم که با کف دمپایی همچین زد توی سینم که پرت شدم عقب و گفت:
— یادت باشه من هر چیزی رو فقط ی بار بهت می‌گم فهمش رو داشته باشی می‌فهمی٬ نداشتی با تنبیه بهت میفهمونم
– بله خانم
دوباره تو همون حالت کلید رو دادم و این دفعه ازم گرفتش. گلو بندش رو باز کرد و کلید رو که خیلی کوچک هم بود انداخت به گلوبندش و گفت:
— از این به بعد دیگه نمی‌تونی بدون اجازه‌ی من با اون کرمت ور بری! باید اینکار رو می‌کردم٬ اینجا اینقدر تحقیر میشی که اگه قفلت نکنم می‌خوای بجای کار کردن برام٬ صبح تا شب با خودت ور بری حیوون !
سرم از خجالت پایین بود ولی از شدت فحش هایی که بهم میداد یکم داشتم راست می‌کردم ولی با اون چیزی که روش بسته بودم که نمی‌شد راست بهشه! ولی شروع کرد به تکون خوردن که خانم گفت:
— میبینی؟ میبینی کثافت؟ این ذاته کثیفته٬ هرچی بیشتر باهات مثل گه رفتار کنم بیشتر بردم میشی !! ( خندید)
— خب ساکت رو خالی کن ببینم
سریع دویدم سمت ساک و روی زمین خالیش کردم.
۳ تا شلوار و ۴ تا پیرهن و ۳ تا جوراب
— مادرسگ تو جدا مثل حیوونی ها نه؟ یعنی نه حوله می‌خوای!؟ نه وسایل حموم؟! نه حتی مسواک!؟
و تف کرد توی صورتم!
چیزی نداشتم بگم ! منه وسواسی اینقدرسر صبحی عجله داشتم که تقریبا همه چیز رو جا گذاشته بودم ! بجز چیزهایی که خانم فرمودن٬ شونه و ریشتراش و خیلی چیزهای دیگم رو هم یادم رفته بود بیارم!
— در ضمن! برای اینکه سگ من باشی یکم چاقی. البته اینقدر اینجا کم بهت غذا میدیم و ازت کار می‌کشیم که درست بشی!
من شکم شش تیکه نداشتم ولی نسبت قدم به وزنم کاملا خوب و مناسب بود و هیچوقت کسی برای شوخی هم بهم نگفته بود چاق ولی چه میشد گفت بجز:
-بله خانم! ممنون خانم!
— اون انباری رو می‌بینی کنار پارکینگ‌ها؟
حیاط خونشون ی محوطه داشت برای پارک ماشین که ۲ تاش مسقف بود و کنارشون یک اتاقک انباری مانند هم بود که احتمالا برای نگهداری وسایل ماشین ها ازش استفاده می‌کردند.
-بله خانم دیدم
— تا وقتی که بریم توی آپارتمان خودمون اون انباری میشه لونه‌ی تو!
ساختمان اصلی دوبلکس بود با حداقل ۸۰۰-۷۰۰  متر زیر بنا ! حتما چندین اتاق خواب هم داشت ولی خانم برای من این زباله دونی رو در نظر گرفته بود!
– ممنون خانم خیلی متشکرم
— بایدم ازم تشکر کنی! می‌تونم مجبورت کنم توی کوچه شب‌ها رو بگذرونی توله سگ!
— امروز بیرون خیلی کار داریم٬ اول میریم کارهای بیرونمون رو می‌کنیم بعد که برگشتیم میری لونه‌ی ‌خودتو واسه‌ی شبت آماده میکنی
— لباس‌هاتو بپوش الان میام که بریم
– اطاعت میشه خانم
داشتم لباس‌هام رو می‌پوشیدم که از توی ساختمان صدا اومد:
— فعلا پیرهنتو نپوش!
یکم عجیب بود! بقیه رو پوشیدم تا خانم با کیفشون اومد. گفت بشین زمین و خودشون نشست روی صندلی‌راحتی از توی کیفش چنتا شیشه درآورد – یک سرنگ و پنبه الکل های آماده
خیلی ترسیده بودم می‌خواست چیکار کنه؟ اون هم که می‌دونست ترسیدم سعی می‌کرد بیشتر کشش بده ! بالاخره گفت:
— دستتو بده به من !
با ترس و تردید دستم رو دادم ولی خیلی زود فهمیدم میخواد چیکار بکنه. می‌خواست خونم رو بگیره برای آزمایش! بعد از اینکه ۳ تا شیشه آزمایشگاهی رو پر کرد گفت:
— تا این تست هارو ازت نگیرم نمیشه بهمون توی اتاق خواب سرویس بدی! باید اول از سلامتت مطمئن بشم!
بعد ی شیشه داد دستم و گفت:
— تست ادراره پرش کن!
اونطوری نگاه می‌کرد سختم بود نمی‌تونستم ادرار کنم و داد زدن های بعدش هم کمکی نمی‌کرد! تا اینکه یکم گذشت و تونستم و شیشه رو تا نیمه پر کردم. گفتم:
– خانم شیشه رو کجا بگذارم؟
— الان که فکر کردم دیدم لازم نیست٬ همین آزمایش خون کافیه. میتونی بخوریش!
– آخه خانم …
— کی می‌خوای بفهمی وقتی من چیزی رو میگم باید همون لحظه انجام بشه!
همونطور مات بودم که گفت:
— دیشت همینجا شاش اربابتو از روی زمین هورت می‌کشیدی و میخوردی حالا با خوردن ماله خوت از توی شیشه مشکل داری؟ (خندید)
راست هم می‌گفت. سریع بالا کشیدمش . نزدیک بود استفراق کنم ولی جلوی خودم رو گرفتم و پیراهنم رو پوشیدم.
دسته کلیدش رو انداخت سمت من و گفت:
— ماشین رو روشن کن تا بیام تخم سگ
رفتم پشت ماشین نشستم تابحال همچین چیزی سوار نشده بودم در مقابل آشغال‌هایی که من معمولا سوار می‌شدم این مثل سفینه فضایی بود! بعد از چند لحظه تشریف آوردن و عقب سوار شدن
— می‌تونی حرکت کنی
اون روز چندین جا رفتیم اول رفتیم آزمایشگاه و رفتم شیشه هارو تحویل دادم. خودش با تلفن همه چیز رو هماهنگ کرده بود٬ بعد چندجا برای خرید رفتیم که به من گفتن تو ماشین بمونم و خودشون رفتن. آخر سر هم برای ناهار رفتیم ی فست فود که باز من نباید پیاده میشدم چون طبق گفته‌ی خانم چاق هستم و باید رژیم بگیرم! ولی در مورد اینکه چرا باید بوی غذاها رو با شکم گرسنه تحمل کنم چیزی نگفتن!
بعد از خوردن ناهارشون برگشتیم منزل ماشین رو پارک کردم و در رو براشون باز کردم که پیاده بشند. بعد از اینکه پایده شدن گفتن:
— اول لخت شو بعد برو لونتو آماده کن
– چشم خانم!
سریع همه‌ی لباس هام رو در آوردم و گذاشتم توی همون ساک. خواستم برش‌دارم ولی گفتم بهتره کاری رو که ازم نخواسته نکنم که باز دعوام نکن! ساک رو همونجا توی آلاچیق گذاشتم و رفتم درِ انباری رو باز کردم دیدم دستگیره نداره و فقط با قفل و زنجیر میبندنش! دکمه‌ی روشن و خاموش چراغ رو پیدا نکردم ولی چون لامپش روشن بود بیشتر پیگیر نشدم. توش بوی مکانیکی میومد! ی تشک کثیف و پاره پوره هم اون گوشه افتاده بود که برام این سوال رو تولید کرد که یعنی قبل از من هم برده داشتن؟ اگه نه این تشک اینجا چیکار میکنه؟!
کار خاصی برای درست کردن اون خرابه نمیشد کرد. فقط کفش رو ی جارو کشیدم و تشک رو آوردم وسط انباری زیر لامپ. کمی نگذشته بود که دیدم صدای حرف زدن خانم میاد. اول فکر کردم با من هست و خواستم جواب بدم که دیدم نه محترمانه تر از حرف زدن با من دارن صحبت می‌کنن که فهمیدم طرف صحبتشون ارباب هست. صدا همینطور نزدیک‌تر شد تا اینکه تشریف آوردن تو و من سریع چهار دستو پا شدم.
–آره عزیزم ترتیب اون کارم دادم !
— من اینم دیگه ! کم زرنگ نیستم که !
ی دفعه با چشمهایی که از شدت هیجان برق میزد رو کرد به من و آروم گفت :
— برای ارباب پارس کن !
منم شروع کردم بلند بلند پارس کردن
— آره!! شنیدی؟ الان می‌خوام همین‌کارو بکنم!
بعد رفت بیرون و من نشستم روی تشکم که صدای در انباری اومد. خانم بود در رو با قفل و زنجیر بست و رفت! ولی آخه چرا؟!! بعد از چند لحظه که صداش دور و دورتر شد لامپ سقف هم خاموش شد. معلوم شد که از داخل ساختمان روشن /خاموش میشه!
خانم رفت و من گشنه و تشنه و لخت موندم توی این خرابه‌ی تاریک روی ی تشک کثیف. بعد از مدتی که نمی‌دونم چقدر بود ولی برای من خیلی زیاد گذشت سعی کردم بخوابم ولی بوی نفت و روغن اونجا و بوی چرک و کثافت تشک اجازه نمی‌داد! همونطور نشستم و مثل اتاق خودم به دیوار روبروم خیره شدم!

ادامه دارد…

داستان اعتیاد ب حقارت قسمت هفتم

خیلی جالب بود ادامه به با قدرت. فقط یک خواهش. داستانی که شروع کردی رو تا آخر ادامه بده. دمت گرم

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

ممنون .خوب بود

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

قسمت بعد رو بزار دیگه. ببینیم چی میشه

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

والا هم سرم یکم شلوغ هست هم اینکه جدا اینقدر انتظار استقبال کم از سایت رو نداشتم! حتما سعی می‌کنم داستان رو تموم کنم ولی قطعا سرعت انتشار قسمت های بعدی به سرعت این شش قسمت نخواهد بود.
ممنون از علاقه‌ و لطفی که به بلاگ خودتون دارید دوست عزیز

دوست داشتندوست داشتن

نه دوست عزیز. اول کارت هست نباید خیلی توقه بازدید زیاد داشته باشی بلاخره تا تو گوگل تو سرچ اول بیاد طول میکشه. مطمئن باش همینجوری ادامه بدی. اونهایی که علاقه مند هستند میان منتها باید سرعتت رو زیاد کنی. مطلب بیشتر بزاری. بازدیدت هم بیشتر میشه. فحخواهشا این داستانت رو ادامه بده سریعتر

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

بابا ادامه بده دیگه
ممنون

دوست داشتندوست داشتن

عالی

دوست داشتندوست داشتن

فوق العاده
خسته نباشی

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

باحاله. فقط چرا ادامه نمیدی

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

سلام
داستانت خیلی خوب هست
ولی یکم داری بزرگنمایی و غیر طبیعیش میکنی و از واقعیت داره دور میشه
یکی اگر فول اسلیو هم باشه این شرایط رو قبول نمیگنه

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

بنظرم از این بهتر نمیشه

دوست داشتندوست داشتن

درود و سپاس

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

از شدت شهوت داره میترکه نهادم …. ای جونه عالم … مرسی

دوست داشتندوست داشتن

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایل‌ها کلیک نمایید:

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

درحال اتصال به %s

مرا از دیدگاه‌های جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

مرا در مورد نوشته‌های تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

داستان اعتیاد ب حقارت قسمت هفتم

Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.

به 370 مشترک دیگر بپیوندید

دنبال‌کردن

حقارت

داستان ها و مطالبی پیرامون رابطه‌ی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن

بعد از صحبت های اون‌شبمون٬ دیدم به این موضوع عوض شده بود. دیگه فکر نمی‌کردم که اونها دارن ازم سوء استفاده می‌کنند٬ بلکه بیشتر اینطور فکر می‌کردم من دارم براشون انجام وظیفه می‌کنم.
چند روزی بود که سرش شلوغ بود و وقت نکرده بود بهم سر بزنه و یکی دو بار هم بیشتر اس‌ام‌اس نداده بود. تا اینکه ساعت ۵ بعد از ظهر چهارشنبه بهم زنگ زد و گفت:
» بالاخره کارهای سختمون تموم شد!»
‹ پرسیدم کارهای سخت چی؟›
» مگه بهت نگفته بودم؟!! آهان! نه نگفته بودم! آخه کی تورو آدم حساب میکنه کثافت!!(خنده) تدارک ازدواجمون دیگه خله !»
‹ آهان به سلامتی ! ‹
» ببند بابا !»
‹ چشم!›
«ببین امشب ما پیش هم هستیم و می‌خوایم یکم باهاتون تفریح کنیم!»
پیش خودم گفتم: باهاتون؟ منظورش از باهاتون چیه؟ با تعجب و سوال گفتم:
‹در خدمتم!›
» هم تو هم اون ننت باید در خدمتم باشین امروز !»
‹ یعنی چی خانم؟›
» حالا خودت می‌فهمی! فقط حرفای اربابت که یادت نرفته؟ گه زیادی بخوای بخوری همه‌ی اون فیلما رو میرسونیم دست همه کست !»
‹ بله می‌دونم خانم›
» خوبه ساعت ۵ و نیم به ی بهانه‌ای میگی می‌خوای استراحتی کنی و حالت خوب نیست! میای تو اتاق پشت سیستم و هر کاری که بهت گفتم انجام میدی ! دست از پا خطا کنی خودت میدونی»
اینو گفت و قطع کرد
من تو این چند دقیقه‌ای که مونده بود کاری رو که بهم دستور داده بود انجام دادم به مادرم گفتم سرم درد میکنه میرم دراز بکشم. اومدم تو اتاقم و در رو قفل کردم. بعد رفتم رو تخت و لپ‌تاپ رو روشن کردم دیدم آنلان هستش.
‹سلام خانم من کارایی که دستور دادین رو انجام دادم›
» خوبه تخم سگ! بشین از نمایش لذت ببر و صداتم در نیاد تا وقتی که بهت بگم باید چه گهی بخوری!»
یکم ترسیده بودم ولی خب چه میشد گفت بجر:
‹ بله چشم خانم!›
پاشد از جلوی وب‌کم رفت و چند لحظه بعد با نامزدش اومدند. خودش نشست جلوی میزی که لپتاپش روش بود نامزدش رفت رو کاناپه‌ی پشت سرش لم داد. صورتش دیده نمشد ولی کیر دسته خرش! رودر آورده بود و میمالید. دیدم گوشیش دستشه. در همین حین صدای تلفن خونمون رو شنیدم! یعنی می‌خواستن چیکار کنن؟!!!!!!!!
حالم داشت از شدت نگرانی و اضطراب بهم می‌خورد!! از توی هدفون با ویدئو چت می‌شنیدم چی می‌گفت:
«فریده رو صداش کن کارش دارم!»
از توی خونمون هم صدای مادرم میومد که:
‹ اشتباه گرفتید آقا›
» نه اشتباه نگرفتم فریده رو صدا کن»
‹ آقای محترم عرض کردم اشتباه گرفتید ما اینجا فریده نداریم!›
» مگه شماره تلفن ۶۶۵۴… نیست؟»
‹ شماره درسته ولی کسی که می‌خواین اینجا نیست›
» زنیکه داری به من میگی دروغگو؟»
‹ این چه طرز حرف زدنه من جای مادرتم …›
» تو گه خوردی جای مادر من باشی؟ تو جای سگ منم نیستی کثافت لجن! گفتم فریده رو صداش کن بگو چشم!»
به اینجا که رسید من همزمان هم به شدت داشتم میمردم از ترس و اضطراب و هم به شدت تحریک شده بودم!
مادرم تلفن رو قطع کرد ! اونها هم داشتن میمردن از خنده !
ارباب به خانم گفت: الحق که خوب اینها رو شناختی! همهشون ذاتا ذلیل و توسری خورن! میتونیم آروم آروم هر فانتزی داشته باشیم سر این کثافتا خالی کنیم!!!
خانم هم بهش ی چشمک زد و رو کرد به طرف من و ادامه داد:
«خوشت میاد نه؟»
سکوت کردم. بهم خندید و به نامزدش اشاره کرد و گفت: دوباره بگیر ایندفعه بیشتر بار اون زنیکه‌ی جنده بکن !!(خنده)
اونم که انگار از خداش باشه تندتر با کیرش شروع کرد ور رفتن و دوباره گرفت
صدای زنگ تلفن اومد
‹بله؟›
» حالا میری صداش کنی یا نه زنیکه کثافت؟»
‹ د مگه نمی‌فهمی ؟ میگم ما فریده نداریم اینجا!›
«درست صحبت کن با من کثافت! نفهم جد و آبادته حروم زاده پدرسگ!»
‹توداری همش فحش میدی و خجالت هم نمی‌کشی!›
«حق دارم که میگم! داری مثل سگ بهم دروغ میگی! حقت هم هست که بهت فحش بدم! فهمیدی؟ فحشم و چیزای دیگم همه نوش جونت لاشی»
‹ آخه به چه زبونی من بهت بگم اشتباه گرفتی؟›
» من اشتباه نمی‌کنم سگ پدر کثافت !»
مادرم دوباره دید چیزی نداره بگه قطع کرد
اونها داشتن می‌ترکید از خنده وقتی قطع کرد! بعد خانم به ارباب گفت: عزیزم دیگه وقتشه تمومش کنی
» باشه عزیز به این سگ توله هم بگو آماده باشه!»
و دوباره شروع کرد به شماره گرفتن
خانم به من گفت:
«تلفنتون روی پیغام‌گیره دیگه نه؟»
‹بله خانم›
» الان مادرت میاد صدات کنه که گوشی رو بگیری و مثلا جوابش رو بدی! بعد ما قطع میکنیم! تو این فاصله شما میرید تو اتاقی که تلفنتون هست همونجا صبر می‌کنید٬ به مادرت میگی پیش میاد اشتباه بگیرن! و میگی گوشی رو بر ندار خودش میفهمه دیگه زنگ نمیزنه! با گوشی موبایل خودتم شماره منو میگری و میزاری تو جیبیت تا ما گوش کنیم اونجا چی ‌میگذره فهمیدی؟»
‹بله خانم›
دوباره زنگ زد:
» اونجا جنده خونس؟ ی مرد نیست بیاد گوشی رو بگیره ازت زنیکه‌ی هرزه؟ هان؟ نکنه خوشت میاد بهت فحش میدم لاشی؟»
مادرم دیگه نتونست حرف بزنه اومد در اتاق من رو زد.
منم طبق دستورشون عمل کردم
گوشیمو برداشتم شماره‌ی خانم رو گرفتم وصل که شد گذاشتمش تو جیبم و در رو باز کردم و خودم رو زدم به اینکه تازه از صدای در بیدار شدم. میدونستم هرچی از حالا بگم اونا میشنون پس حواسم حسابی باید جمع باشه!
مادرم گفت ی مرتیکه‌ی احمق هی زنگ میزنه میگه با فریده کار دارم! هرچی میگم اشتباه گرفتی هی بد و بیراه هم میگه!
گوشی رو گرفتم دیدم قطع کردن. طبق دستور گفتم: پیش میاد دیگه اشتباه میشه بهتره گوشی رو برنداریم خودش میفهمه و رفتیم که گوشی رو بزارم روی تلفن. تا گذاشتم از صدای بوقش تو موبایلم شنیدن و زنگ زد. من گفتم بر ندار خودشون میفهمن زنگ نمی‌زنن
داشت زنگ می‌خورد که تازه فهمیدم می‌خوان چیکار کنن ! الان میخواستن وقتی گوشی میره رو پیغام‌گیر و با بلندگوش بلند پخش میکنه به مادرم جلوی من فحش بدن!!! اگه هم من میخواستم نقششون رو بهم بزنم از تو موبایلم می‌شنیدن و بعدا پدرم رو در میاوردن!! نمی‌دونستم باید چکار کنم! می‌خواستم تا ابد اون زنگ ها طول بکشه و گوشی روی پیغام‌گیر نره ولی مثل همیشه ۶ تا زنگ خورد و رفت رو پیغام‌گیر:
«حالا میزاری بره روی پیغام‌گیر زنیکه‌ی خراب؟ داری چه گهی می‌خوری  که وقت نداری گوشی رو برداری؟ داری گه منو ‌می‌خوری؟ لاشی گوشی رو بردار ! بهت می‌گم بردار کثافت جنده !»
من خشکم زده بود نمی‌دونستم باید چیکار کنم ! مادرم هم خشکش زده بود و منو نگاه کرد. یکدفعه انگار به خودم اومده باشم گوشی رو با عجله برداشتم.و با صدای لرزان گفتم:
–  بله؟!
و از اتاق رفتم بیرون
» خوشت اومد ننتو به باد فحش گرفتم سگ پدر کثافت؟ »
سکوت کردم
» حالا میری پیش ننه ي سگت و جلوی اون از من عذر خواهی هم میکنی بخاطر سوء تفاهمی که پیش اومده!!! و بعد میبخشمت و میرم فهمیدی؟ میخوام ببینه تو هیچی نیستی! از کسی که به ننت میگه جنده‌ی گه خور! تلفنی جلوی خودش عذر خواهی هم میکنی!»
‹بله ‹
» بله چی؟»
آروم گفتم:
‹ بله ارباب›
«برو تو اتاق ننه‌ی جندت٬ گه خور!»
رفتم تو اتاق٬ مادرم نشسته بود لبه‌ی تخت . شروع کردم:
‹ بله بله گفتم که سوء تفاهم شده آقا›
اون که می‌دونست من باید نقش بازی کنم و مادرمم صداشو نمی‌شنوه بیشتر من رو اذیت می‌کرد:
» آره سوء تفاهم شده ! ننتم مثل تو سگ منه نه؟ !!!»
‹ بله درسته آقا›
صدای خنده‌ی خانم اومد !
«وقتی تورو برده‌ی خونمون کردیم ی فکری هم به حال ننه‌ی جندت می‌کنم! از چزوندش خیلی خوشم اومده»
‹ بله درسته هرطور شما بفرمایید›
» خب حالا می‌تونی از طرف خودت و ننه‌ی سگت ازم عذز خوای کنی»
‹به هر حال اگه بی احترامی ‌هم شده من عذر می‌خوام›
» بیشتر التماسم کن سگ پدر!»
‹شما به بزرگی خودتون ببخشید›
مادرم که میشنید با تعجب به من گفت: اون به من اینهمه بد و بیراه گفته داری ازش عذر خواهی هم می‌کنی !؟
جلوی گوشی رو گرفتم گفتم: بزار تموم بشه دیگه
«بیشتر به گه خوردن بیوفت !»
‹من بازم از شما عذر می‌خوام به هر حال مارو ببخشید قربان›
از پشت تلفن صدای خانم اومد که گفت : «مجبورش کن بگه مادرش غلط کرده»
» شنیدی که ؟! باید بگی ننه‌ات غلط کرده»
من داشتم میمردم اون وسط! دلم رو زدم به دریا با خودم فکر کردم چیزی که ازم می‌خوان رو بگم و این کابوس رو تموم کنم!!
سرم رو انداختم پایین چشمم رو بستم و گفتم:
‹ حالا اون ی غلطی کرده شما به بزرگی خودتون مارو ببخشین›
خانم اینقدر خوشش اومد که ی جیغ بلندی کشید و قطع کردن
سرم رو به زمین بود! اینقدراز اینکه به مادرم نگاه کنم خجالت می‌کشیدم که انگار سرم چند صد کیلو وزن داشت! پرسید: بنظرت ما اشتباه کار بودیم که به اون یارو گفتی مادرت غلط کرده؟
‹من که نبودم نمی‌دونم چی شده خواستم فقط تموم بشه بره پی کارش! دیگه اینجا زنگ نمی‌زنه. ‹
با ناراحتی جفتمون از اتاق اومدیم بیرون. من رفتم تو اتاق خودم و مادرم هم رفت آشپزخونه
رفتم لپ‌تاپ رو برداشتم دیدم دارن باهم حرف میزنن تا منو دیدن اومدن جلو. خانم گفت:
» آفرین سگ من! خیلی به ما حال داد ولی امروز بیشتر ی تست بود!»
«ماه جمعه همین هفته عروسی می‌کنیم و از شنبه‌ی دو هفته دیگه که از ماه عسل برگردیم میریم خونه‌ی خودمون! برای اینکه بهت اطمینان کامل کنیم که به عنوان برده‌ی تمام وقت بیای اینجا در خدمت ما باشی٬ برات این تست رو گذاشته بودم ببینیم حرف شنویت چقدره که نه تنها ما رو به مادرت ترجیح دادی بلکه مثل ی سگ حرف گوش بودی و کم مونده بود کون اربابتو از پشت تلفن ماچ کنی و از گه‌هایی که به خورد مامان جونت داده بود تشکر هم بکنی!!! (خنده)»
» مامانت حالش بده نه؟»
‹ بله خیلی ناراحت شد›
خانم ی آهی کشید که فقط از لذت جنسی میشه اون صدا از آدم در بیاد. بعد هم گفتن که چقدر از این کار خوششون اومده و باید بعدا تکرارش کنن ! بعد ادامه داد:
«همیشه میدونستم شکوندن ی مادر و پسر جلوی هم خیلی تحریکم میکنه ولی فکر نمی‌کردم اینطوری ارضا بشم!!!»
«خب بگذریم حالا گوش کن تخم سگ: این چند روزه ما سرمون شلوغه و کار داریم! ببخشید که تو و مادرت رو برای مراسم عروسی دعوت نمی‌کنیم! روی کارت نوشته از آوردن حیوانات خانگی خودداری کنید !!!!  (با هم شروع کردن به خنده)»
«خب دیگه حوصلم از قیافت سر رفت میتونی گمشی!»
و قطع کرد.
بعد از چند دقیقه پاشدم رفتم بیرون ببینم حالش چطوره که دیدم داره تلویزیون نگاه میکنه منم یکم آب خوردم و خواستم برگردم که روشو کرد به من ی نگاهی به من کرد که پر بود ار ناامیدی! چیزی نگفت و سرشو برگردوند. من هم برگشتم به اتاقم. خیلی وقت بود خودارضایی نکرده بودم! کلا از وقتی با اینها بودم اینقدر همه‌چیز شدید شده بود که از حدی که بتونم تو آرامش باشم و برم سراغ لذت بردن گذشته بود و اینکار امروز هم بدتر از همه!
وقتی اینها از پشت اسکایپ و تلفن اینکارهارو با من می‌کنند وقتی حضوری بخوام بردشون بشم می‌خوان چه بلاهایی سرم بیارن؟

قشنگ بود زودتر بقیه رو ادامه بده دمت گرم

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

داستان اعتیاد ب حقارت قسمت هفتم

سعی‌ام رو میکنم دوست عزیز ( ولی میخوام کیفیت داستان بالا بمونه برای همین یکم آروم‌تر می‌نویسم)
ممنون از همراهیت

دوست داشتندوست داشتن

سلام.دو قسمت اول رو توی لوتی خونده بودم.
اونجا نظر گذاشتم ولی منتشر نشد.داستانت عالیه.حس منم همینه.فقط لطفا یه کاری کن.مادره رو هم بیار تو داستان.یعنی اینکه اونم با میل خودش ( نه زوری یا از سر ناچاری) بخواد برده بشه.بخصوص برده دختره. خیلی حال میده. قول بده که مادره رو هم وارد داستان کنی.بذار مادره از تمام فضولات دختره بخوره.
ببخشید اینقدر رک گفتم. منتظرم.
(اگر تونستی این ظنر رو منتشر نکن.ممنون)

دوست داشتندوست داشتن

سلام دوست عزیز!
به بلاگ خوش آمدید!
بله اونجا متاسفانه مشکلاتی داره که حالا نمی‌خوام عنوان کنم. چطور شد ایجا رو تونستید پیدا کنید؟ گوگل؟
چند نفد دیگه از دوستان هم در اون سایت به داستان ابراز لطف داشتند٬ اگه تونستید به اونها هم اطلاع رسانی کنید که ادامه داستان رو پیگیر باشند
ــــــــ
چرا خواستین نظرتون رو منتشر نکنم؟ دلیل خاصی داره؟اگه نه که بمونه ولی اگه مشکلی دارید در یاهو مسنجر بهم بگید تا پاکش کنم. اینجا نظرات نه نیاز به تایید داره و نه من قصد سانسور دارم.

دوست داشتندوست داشتن

تو که اینهمه دوست داری چرا از خانواده خودت یه داستان نمیسازی !
تصورش هم عذاب آوره که ارزش یه و یک زنو حتی تو داستان خیالی هم اینجوری خدشه دار بشه
این بیماری هست
ذات نیست رفیق بیماریه
هیچکس ذاتا برده نمیشه .تمایل به بردگی یه انحراف ذهنی هست که در عصر حاظر هیچ توجیهی برای به رسمیت شناخته شدنش وجود نداره
ما در عصر مدرن متجدد دموجراسی محور برای ایچنین اشخاصی مکانی تدارک دیدیم به اسم تیمارستان .

دوست داشتندوست داشتن

اول بزار یکم در مورد این جوک بگم که یک فعال مدنی در ایران از شدت کمبود موضوع برای فعالیت کارش کشیده به این بلاگ!
یعنی هیچ موضوعی که زندگی و آزادی حقیقی افراد رو تحت تاثیر قرار بده نبوده و فقط مونده که فانتزی جنسی یک عده ناچیز از مردم اصلاح بشه و دیگه همه چیز اوکیه!
به این هم کاری ندارم که چی رو سرچ کردی که سر از اینجا در آوردی که البته اون برای منه ادمین بلاگ قابل مشاهده هست!
حالا میای برای من جانماز هم آب میکشی؟!

در بالای بلاگ صفحه ای هست به نام درباره بلاگ حقارت که در اون توضیح داده شده که این بلاگ در چه موضوعی هست و به درد چه کسانی میخوره و چه گروهی نباید اینجا باشند وگرنه خودشون آزار میبینند
گویا باید ی مقدار هم برای اذهان مشعشعی مثل جناب عالی پیرامون تفاوت واقعیت و داستان مینوشتم
ببینم شما هر فیلم مهیج و اکشنی که میبینی از خونه میزنی بیرون به دنبال اسلحه و نارنجک میگردی؟!!!
تمام نویسنده های این نوع فیلم ها قاتل و جانی و روانی هستند؟!!!
نه اینطور فکر نمیکنی ولی اگه بحث جنسی رو جایگزین اکشن کنیم انگار مستند ساز شدیم و هر چیزی هم بگیم یعنی خودمون هم همونیم!!!

با آرزوی شفای عاجل برای امثال جناب عالی که البته آرزوی دست نیافتی هم هست

دوست داشتندوست داشتن

ای جونم شستی و پهنش کردی بوس…

دوست داشتندوست داشتن

سلام دوباره.والا اره از گوگل پیدا کردم.چون علاقه مند بودم.راستش خیلی دوست ندارم نظراتم علنی باشه. توش میخوام از علایقم بگم و اینکه نظرمو راجع به داستان بگم.خیلی دوست ندارم نظرمو کسی به غیر خودت بخونه.بازم میل خودته.راستی من بیصبرانه منتظر اون مطلبی که توی نظر قبلم گفتم،توی قسمت جدید داستان هستم.اینجور داستانا خیلی کمه .حتما مادره رو وارد داستان کن.البته با میل خودش و … بازم ممنون

دوست داشتندوست داشتن

من تو پست آغاز بلاگ هم نوشتم که : برای بلاگ نظرات مثل سوخت برای ماشین هست!
از شما و خواننده‌گان عزیز دیگه خواهش دارم حتما نظرات خودشون رو زیر هر قسمت مطرح کنند.با اینکه چهار‌چوب اصلی داستان مشخص هست ولی خب نظرات قطعا بی‌تاثیر نیست.
در ضمن دوست من راحت باش اینجا همه تقریبا علایق یکسانی داریم و لازم به مخفی کاری نیست. ولی اگه بجز نظرات پیرامون داستان مورد خاصی هست که خصوصی هست و نمی‌خوای اینجا مطرح کنی من در یاهو در خدمت هستم.
موفق باشی

دوست داشتندوست داشتن

لطفا ادامه بده داستان و مادر رو نیار تو داستان،اونو جدا بنویس،بنظرم لذت جنسیشو کم میکنهه،خوندن داستانت دارم مثل سگ پارس میکنم،زودتر بنویس،

دوست داشتندوست داشتن

سلام دوست عزیز!
به بلاگ خوش آمدید!
ممنون از لطفی که به بلاگ داشتید
سعی میکنم تمام سلایق رو پوشش بدم

دوست داشتندوست داشتن

خب برای اینکه این دوستمون ناراحت نشه اگه ممکنه لطف کنید یه داستان مجزا بنویسین.اینطوری اگر کسی علاقه نداشته باشه،خب نمیخونه.بازم ممنون.

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

قسمت بعدی رو کی میزاری رفیق میشه یه تایم بندی داشته باشه؟

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

چشم در اولین فرصت ممکن قسمت بعد رو قرار میدم
سعی‌ام این هست که کیفیت رو فدای کمیت نکنم

دوست داشتندوست داشتن

NiCe
فقط اگه میشه داستاناتو کوتاه تر کن ولی تنوعشو بیشتر کن
بازم خسته نباشی

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

واقعا اين داستان اتفاق ميوفته؟ منظورم اينه كه كسى هست كه تمايلات جنسيش اين شكلى باشه؟!!!! اين يه نوع بيماريه؟! اصلا واسم قابل به هضم نيست كه چطور يه نفر از توهين ميتونه لذت ببره، اگه امكانش هست يه توضيحى بدين ببينم چه جورياس

دوست داشتندوست داشتن

توصیه می‌کنم همیشه قبل از خواندن هر بلاگی صفحه about یا در باره بلاگ رو مطالعه کنید
https://hegharat.wordpress.com/about/

دوست داشتندوست داشتن

من ففط موندم مگه شماره روی تلفن نمیفته؟ پس مادرت چطور گوشی رو از کسایی که دو ثانیه پیش فحشش دادن برداشته؟داستان اعتیاد ب حقارت قسمت هفتم

دوست داشتندوست داشتن

مادرت؟!!!
من جواب شما رو وقتی می‌دم که شما در حدی باشی که معنی کلمه داستان رو که اون بالا نوشته متوجه بشی !
انگار داره مستند میبینه !!

دوست داشتندوست داشتن

بزار منطقی باشیم
شما در جایگاه نویینده اولین شخصی هستین که باید از ایده هاتون که در داستان اونارو پیاده کردین دفاع کنید
شما آگاهانه یک زن و یک مادر تنها که در جامعه مدنی مدرن ارزشی کمتر از هیچ زن و مردی نداره در مقام یک حقیر وارد داستانتون کردین
هیچ کس هم نیست که در دنیا زیر بار این حقارت بره که (حتی اگر واقعا چنین وضعیتی داشته باشه) مسئولیت فرزندی چنین مادری بیچاره را بپذیره.
پس بار مسئولیتش به دوش خودتونه
شما مطمعنا نه جای این شخصید و نه مادرتون جای اون زن حقیر
ولی خودتون بودین که اونارو ساختین
پس میئولیتشونو بپذیرین

دوست داشتندوست داشتن

جواب افاضه اولت رو دادم شامل دوم هم میشه خواستی برو همون رو بخون

دوست داشتندوست داشتن

عالی لایک

دوست داشتندوست داشتن

جذابتر میتونس بشه بازم عالی لایک

دوست داشتندوست داشتن

اصلا نمیدونم چی بگم

دوست داشتندوست داشتن

?????????

دوست داشتندوست داشتن

دوست عزیز صرف فانتزی جنسی نویسی که آخه که چی؟ معلوم در جامعه بسته ما اینها طرفدار داره اما خوب انگیزه ات از نوشتن این اراجیفی که حتی اصول داستان نویسی را هم نداره چیه؟ جلب توجه؟ راه دیگه ای نمیشناسی؟ اگر ساد مطالب جنسی مینوشت هدف داشت با نوشت داستانهای سکسی اش کل نظام روحانیت را به چالش کشید اخه نوشتن 4 تا فانتزی اونم از سنخ تخمی اش نمیفهمم یعنی چی؟ اینجاست که اتفاقا از دموکراسی بیزار میشم . شما برادر داری عقده هاتو خالی میکنی ولی برای جامعه مضری

دوست داشتندوست داشتن

در قسمت آخر داستان نظر دادی که تمام قسمت های داستان رو خوندی
با این اشتیاق در ۴۸ ساعت این حجم داستان رو خوندی که بگی بده؟ بگی بنظرت اشتباه؟
تو دقیقا نماد افرادی هستی که بعد از ارضا شدن از خواسته های ۵ دقیقه پیششون پشیمان میشند
شخصا وقتی کتاب داستانی رو بر میدارم و چند صفحه اولش توجهم رو جلب نکنه ادامه نمیدم
نمیشینم تو ۴۸ ساعت بصورت کنتراتی! داستان رو بخونم که مطمئن بشم بده و بدردم نمیخوره بعد بیاد نقد بنویسم که چرا بنظرم بده!
میدونی چرا؟
چون برای وقتم ارزش بیشتری قائل هستم!
طوری برخورد میکنی که انگار این بلاگ سر راه مردم سبز شده!
این یک بلاگ رایگان هست که در ایران فیلتر شده!
تا کسی کلمه مربوط به این روابط رو در گوگل جستجو نکنه این بلاگ رو پیدا نمیکنه

در مورد ساد هم که اشاره کردی من قصد رسیدن به درجه ساد رو نداشتم و ندارم ولی باید بدونی که اصل مشکلی که حکومت وقت با داستان های ایشون داشت بحث هنجارشکنی بود. همین چیزی که بخاطرش بمن گفتی برای جامعه مضر هستم!

دوست داشتندوست داشتن

نویسنده عزیز انرژی خودتو صرف اون ابله هایی نکن که فاز آدم سالم و فعال مدنی و دلسوز اجتماعی ورمیدارن و نظرات نکوهشی و نهیی میزارن. اینا همون بنجلایی هستن که از زندگیشون کثافت میباره، میان اینجا دو تا کامنت مثلا آدم حسابی گونه میزارن که خودشون رو قانع کنن آدمن. اینا همون جماعتی هستن که شاعرای بکر و آگاه ما از حافظ و سعدی بگیر برو تا نیما و… قرنهاست ازشون مینالن و در مزحکه کردنشون شعرها سرودند. با حرف و دلیل و منطق درست نمیشن اینا، نیازمند اصلاح نژادی هستن و یه دوره آموزشی طولانی مدت به بلندای چند قرن تا تازه از تخم و ترکه آیندشون شاید یه موجودات انسان مانندی در بیاد. شما کار خودتو بکن و به این بی خردا کار نداشته باش.

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

ای جونم مرسی دقیقا عسلم….

دوست داشتندوست داشتن

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایل‌ها کلیک نمایید:

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

درحال اتصال به %s

مرا از دیدگاه‌های جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

مرا در مورد نوشته‌های تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.

به 370 مشترک دیگر بپیوندید

دنبال‌کردن

خانوم بند بلندی که از قلاده نسترن آویزان بود را میکشید…نسترن میلرزید و آرام قدم بر میداشت…آب دهانش از سوراخهایی که بر روی توپی که در دهانش تعبیه شده بود بیرون میریخت…خانوم ناگهان ایستاد…افسار نسترن را به دست خانم اردلان داد و گفت:
– یه کم بچرخونش…ميخوام راه بره…تا من اینا رو باز کنم……
خانم اردلان سر تسمه را از خانوم گرفت و رو کرد به نسترن:
– خب خانوم وکیل…راه میری…همینطور میچرخی دور من…مثه یه اسب خوب…تا هم  بهت نگفتم وای نمیسی…
و در همان حال یک مهمیز سیاه رنگ را از خانوم گرفت و روی باسن نسترن نواخت…

خانوم با خنده رو کرد به مهشید:
– تو…بجنب این کفشها رو پای دوستت کن…
مهشید جلو رفت و کفشهای پاشنه بلندی را که خانوم از پشت میز بیرون آورده بود گرفت…جلوی نسترن زانو زد و به زحمت هر دو کفش را پایش کرد…خانوم گفت:
– خب دیگه…یالا…راه بیفت…این پاشنه های بلند کار نشادور رو میکنه…باعث میشه بدنت نمای بهتری داشته باشه موقع راه رفتن…از طرفی باعث میشه اون دسته خری هم که توی کونت گذاتم زودتر جا باز کنه…
نسترن به خاطر کفشهای پاشنه داری که پایش کرده بودند نامتعادل قدم بر میداشت…خانوم رفت سراغ دخترک که ساکت کنار مادرش ایستاده بود…:
– چطوری خانوم کوچولو؟ تا خانوم اردلان اسبمون رو یه کم تمرین میده ما وقت داریم یه بازی کوچولویی بکنیم …و در همین حال با دست بین پاهای دخترک را لمس میکرد…دخترک که دستانش از بالا بسته بود پیچ و تاب میخورد و سعی میکرد از دستان خانم خودش را دور نگه دارد…
خانم اردلان هر زمان که نسترن تعادلش را از دست میداد با مهمیز به باسن نسترن میزد…نسترن اشک از چشمهایش سرازیر شده بود و نمیدانست چطور از آن وضعیت خودش را خلاص کند…چاره ای جز راه رفتن و چرخیدن دور خانم اردلان نداشت…
خانوم دستان دخترک را باز کرد و پشت گردنش را گرفت و او را با خود به طرف میز برد…
-…دهنت رو باز کن ببینم…
دخترک دهانش را باز کرد…
– زبونت رو بیار بیرون…
دخترک زبانش را کمی بیرون آورد…
– همینقدر…!؟ زبونت رو کامل بیار بیرون…مطمئنم بیشتر از این زبون داری…
دخترک زبانش را کاملا بیرون آورد…خانم انگشتش را روی زبان دخترک کشید…چانه دخترک را گرفت و توی چشمهایش نگاه کرد…
– زبون درازی داری…از این به بعد تو مسئول برق انداختن کفشهای منی…
دخترک سر در نمی آورد…خانم روی میز نشست و کف چکمه بلند براقش را گرفت جلوی صورت دخترک…
– یالله کوچولو…تمیزش کن…با زبونت…
بدن نحیف دخترک در مقابل قامت ورزیده خانوم مثل گنجشکی بود که اسیر شاهینی شده باشد…دخترک با تردید زبانش را روی چکمه خانوم کشید…
– یالله…درست انجام بده این کار رو…بعد از یه مدت متوجه میشی این بهترین چیزی هست که ممکنه اینجا به کسی پیشنهاد بشه با زبونش تمیز کنه…
مادر دخترک تقریبا از حال رفته بود و از طنابی که دستهایش به آن بسته شده بود آویزان مانده بود…
دخترک با زبانش زیر و روی پوتین خانوم را میلیسید…
خانوم همانطور که روی میز نشسته بود آن یکی پایش را روی شانه دخترک گذاشته بود…
رو کرد به مهشید:
– چرا وایسادی بر و بر نگاه میکنی؟ برو از کشوی بالا سمت چپ میز پاکت سیگار من رو بده…فندکم هم همونجاست.
مهشید اطاعت کرد…
خانم با بی قیدی سیگاری گیراند و پک زد…به مهشید اشاره کرد کمی عقب تر بایستد…نسترن همچنان با همان وضعیت مشغول چرخیدن به دور خانم اردلان بود…خانوم همانطور که به سیگارش پک میزد نگاهش میکرد و غرق در فکر های خودش بود…پس از ده دقیقه پای چپش را که حالا کاملا تمیز شده بود گذاشت روی شانه راست دخترک و پای راستش را گرفت جلوی دهان او و گفت:
– تا بهت نگفتم همینطور ادامه میدی…
و بعد رو کرد به خانم اردلان…
– بیارش ببینم…
خانم اردلان افسار نسترن را گرفت و او را آورد جلوی خانوم…
خانوم با دست به خانم اردلان اشاره کرد که میخواهد پشتش را چک کند…همین که نسترن برگشت خانوم اردلان با ضربه ای بین پاهای او زد تا پاهایش را کمی باز کند…خانم  دستش را میان پاهای او انداخت و انتهای پلاک الکتریکی را گرفت و کمی آن را بیرون کشید و دوباره با یک فشار آن را سر جایش قرار داد…
– خب…خوبه…یه مقدار ولتاژش زیاد بوده و کمی سوزونده اطراف مقعدش رو…ولی میگن جنگ اول به از صلح آخر…
دهنش رو باز کن…
خانم اردلان دست کرد و از پشت سر بندهای توپی که در دهان نسترن بود را باز کرد و آن را با احتیاط از دهانش بیرون کشید…نسترن آب دهانش رو به زحمت قورت داد…
خانوم با لگد به تخت سینه دخترک کوبید و او را پرت کرد روی زمین… رو کرد به خانم اردلان…
– دیگه به اندازه کافی وقت تلف کردیم…باید بفرستیمشون داخل…قطارشون کن…همونجور که بلدی…مادره رو باز نکن…بذار همینجا بمونه…باهاش کار دارم من…این سه تا رو بفرست برن داخل…اونجا منتظرشونن…
و رو کرد به زنها و گفت:
– میدونم دلتون برای من تنگ میشه…مخصوصا تو خانوم وکیل…چیزی که اینجا دیدین در مقابل چیزی که اونجا میبینین چیزی نیست…هیچی نیست…خانوم اردلان باهاتون میاد…و البته اونجا با چند نفر دیگه آشنا میشین…بهتون توصیه میکنم کاملا مطیع باشین…بگذارین راحتتون کنم…شما از این لحظه فقط سه تا ماده خوک هستین…یا بهتر بگم دو تا ماده خوک و یه بچه خوک…هیچ لباسی نخواهید داشت و همه سوراخهای بدنتون…و البته همه سوراخهای ذهنتون رو باید در اختیار ارباب های جدیدتون قرار بدین…خدانگهدار…

خانم اردلان زنها را سریع به خط کرد…دتهای نسترن را از پشت گردنش باز کرد و از آنها خواست بنشینند روی زمین…و هرکدام مچ پای نفر جلویی را بگیرد…چشمبندهایشان را بستند…در آخرین لحظه دخترک که نفر آخر بود از گوشه چشم خانوم را دید که کاملا برهنه شده بود و در حال بستن یک کیر مصنوعی بلند و بند دار به خودش بود…دیگر چیزی ندید…

با فرمان خانوم اردلان دسته سه نفره چهار دست و پا به راه افتاد…نسترن جلوتر از بقیه بود و افسارش را خانم اردلان میکشید…صدای باز شدن دری شنیده شد…با عبور از در باد سردی به بدن زنها خورد…شکی نبود که در فضای باز هستند…زمین سنگریزه و خاک بود و پای زنها را خراش میداد…پس از چند دقیقه پیاده روی با آن وضعیت صدای باز شدن در دیگری شنیده شد…دسته از میان در گذشت و وارد محیط مسقف دیگری شد…
نسترن پیش خودش فکر میکرد که قطعا گرفتار یک باند تبهکار شده اند…تصمیم داشت به هر نحو ممکن و در اولین فرصت از آنجا فرار کند…از طرفی آنقدر هم ترسیده بود که نمیتوانست درست تصمیم بگیرد…مهشید اما خودش را به دست سرنوشت سپرده بود…به سرنوشتش تن داده بود…پس از مدتی از میان در دیگری رد شدند…زمین دیگر سفت نبود…روی فرش و یا موکت نرمی قرار داشتند….

ناگهان صدای خانوم اردلان به گوش رسید که داشت با کسی صحبت میکرد:داستان اعتیاد ب حقارت قسمت هفتم

–          همین سه تان…خانوم یکی شون رو نگه داشت…مادره اون دختر آخریه رو…مردنی بود…برای امشب آماده ش میکنه…آقا هم خودشون بودن…الان میان …

مخاطب خانوم اردلان زنی بود که صدای ظریفی داشت…

–          خب پس اون هیچی…این سه تا…چی کاره ن؟

–          این جلویی وکیله…خیلی زبون درازی میکرد…پلاک توی کونشه….اینم ریموتش…وسطی دوستشه…سر به راهه…آخری هم که بچه مدرسه ای باید باشه…این دو تا رو همونجا تراشیدیم…آخریه باکره ست…!

یک لحظه سکوت برقرار شد… دخترک ناگهان حس کرد کسی با پا به مچ پاهایش ضربه میزند…

–          باز کن ببینم…

دخترک در همان حال پاهایش را کمی باز تر کرد…حس کرد دستی میان پاهایش رفت و شروع به معاینه اش کرد…

–          آره…ظاهرا که دختره…اگه ندوخته باشه…

در همین حال در باز و بسته شد و صدای همهمه مردانه ای  به گوش رسید…چند مرد در حالی که با یکدیگر حرف میزدند و میخندیدند داخل شدند…
نسترن به وضوح تکانی خورد…

صداها به همان ناگهانی که شروع شده بود قطع شد…نسترن احساس کرد عده ای دور آنها در حال قدم زدن هستند…

یکی از مردها ظاهرا خطاب به خانومی که از قبل آنجا بود گفت…:

–          نیومدی چرا ژاله…؟ جات خالی بود…این جلویی چه جفتکی مینداخت…خانومم خوب ادبش کرد…دو تا شوک صد ولتی بهش داد…ببینش…تمام موهای اطراف مقعدش کز خورده…

زن با همان صدای لطیفش که در تضاد عجیبی با محیطی که در آن بودند قرار داشت گفت:

–          ای بابا…میدونی که…آبم با خانوم توی یه جوب نمیره…گفتم همینجا بمونم…بالاخره گذر هر گوشتی به قصابخونه میفته…!

–          اون که بله…خب…نمیخوای چشماشون رو باز کنیم؟

–          اون دختر آخریه راست کار خودته ها…

–          میدونم…

ناگهان دستی زیر بازوی دخترک را گرفت و به هوا بلندش کرد…دخترک جیغ کوتاهی کشید ولی پس از چند لحظه دوباره همه جا آرام شد…

صدای زنی که ژاله صدایش میکردند به گوش رسید:

–          چی کار میکنی؟ مگه شستینشون؟

–          ای بابا…این  که شستن نمیخواد…این چیزا رو باید مثه گوجه سبز از درخت که میچینی بذاری دهنت…مزه ش به همینه…تا الان هم خیلی صبر کردم…چشمای اون دو تا رو باز کن…

چشمهای نسترن از حدقه داشت بیرون میزد…سه مرد بودند که لباسهای سرهمی مشکی به تن داشتند…یکی از مردها همانی بود که کلاه کشبافی روی سرش داشت که تا زیر چانه پایین کشیده بود…مردی که ایرج صدایش میکردند حدود سی و چند ساله به نظر میرسید…قد بلند و چهار شانه بود…روی مبلی نشسته بود و دخترک را روی پایش نشانده بود…ژیلا زن ظریف و جذابی بود و دامن شیکی به پا داشت…معلوم بود برای این لحظه با دقت آرایش کرده بود…اتاقی بود مبله شده و بزرگ…پرده های ضخیمی پنجره ها را پوشانده بود…بیشتر شبیه یک دفتر کار خیلی شیک به نظر میرسید…
دور تا دور اتاق داربست هایی چوبی به شکلهای گوناگون بسته شده بود…از سقف اتاق هم چند آویز چنگک مانند آویزان بود که با مبلمان اتاق در تضاد عجیبی قرار داشت…در ضلعی از اتاق دیواری شیشه ای قرار داشت و پشت آن محوطه بزرگی بود که کف و دیوارهایش با کاشی پوشانده شده بود…
مهشید هم با حیرت به دور و برش نگاه میکرد…
ایرج دختر کوچکتر را روی پایش نشانده بود…زیپ لباس سر همی اش را پایین کشیده بود و کیر بزرگش را از لای زیپ باز شده بیرون انداخته بود…دو مرد دیگر به فاصله نزدیکی پشت سر زنها ایستاده بودند و انگار منتظر فرمان بودند…
سکوت را خود ایرج شکست:

–          خب تا این بچه خوک یه حالی به من میده این دو تا رو ببرین و بشورین…تو دختر جون…همونجوری که چکمه های خانوم رو با زبونت تمیز کردی میخوام این رو هم برام برق بندازی…واسه خانوم که خوب لیس میزدی…تا حالا برای کسی ساک زدی؟ بلدی؟

دخترک از ترس و خجالت زبانش بند آمده بود…

ژاله به طرف دخترک رفت و مویش را گرفت و کشید…
– با تو بود آقا دختر جون؟ کیر خوردی؟

–          نه خانوم…نخوردم…

–          خب حالا میخوری…

ایرج زیپ لباسش را بیشتر باز کرد…و تخمهایش را هم بیرون انداخت…و گفت:

–          آروم آروم…همه رو میکنی توی دهنت و در میاری…حتی اگه حس کردی داری خفه میشی به کارت ادامه میدی…من با فشار دست راهنماییت میکنم…تا این زنها رو تمیز میکنن وقت داریم…یالاه دختر خوب…

دخترک با اکراه طبق دستور شروع به کار کرد…همانطور که روی مبل میان پاهای ایرج دولا شده بود ایرج با دست آزادش پستانهای کوچک دخترک را میچلاند و گاهی هم از عقب دستی به میان پاهایش میکشید…آن دو مرد دیگر زنها را بلند کردند و به سمت دیوار شیشه ای بردند…
آن سوی دیوار دستهای هر دو را به فاصله یک متر از یکدیگر به آویزی که از سقف آویزان بود بستند…یک جک هیدرولیک هر دو را کمی بالا کشید…
همه چیز که آماده شد یکی از مردها به طرف نسترن رفت…بدون مقدمه نوک یکی از پستانهایش را میان دو انگشت گرفت و فشار داد و گفت:

–          الان شلنگ رو باز میکنم روت…یه کم که خیس شدی بعد این دوستم میاد میشورتت…یه ذره با اون چیزی که فکر میکنی شاید فرق داشته باشه…ولی صدات در نیاد…

نسترن سرش را تکان داد…آب را که باز کردند فشار و سرمای  آب نفسش را بند آورد…چون یک شلنگ بیشتر نبود باید یکی یکی شسته میشدند…آن مرد دیگر در کمال تعجب لباسهایش را کامل در آورده بود…بدنش عضلانی و قوی مینمود…و کیرش کاملا شق شده بود…نفر اول آب را که بست با یک تکه اسفنج آمیخته به کف شروع کرد بدن نسترن را کف زدن…این کار را بدون عجله و با حوصله انجام میداد…دور او میچرخید و همه جای بدنش را کف میزد…نسترن احساس میکرد که موقع این کار از قصد خودش را بیش از حد به او میمالد…بدتر از همه موقع کف زدن سینه ها و بین پاهای او بود که  اسفنج را به گوشه ای انداخته بود و بدون ملاحظه او را دستمالی میکرد…در حین کار با احتیاط پلاک الکتریکی را هم از بین پاهای نسترن بیرون کشید و آن را کناری گذاشت…او حتی داخل مقعد و مهبل او را هم بی نصیب نگذاشت و دو انگشت کف آلود خودش را بدون ملاحظه هرجایی که دلش میخواست حرکت میداد…مهشید که رو بروی او بسته شده بود ناظر شسته شدن دوستش به این سبک و شیوه بود…ده دقیقه بعد آن مرد دیگر عملا فقط داشت نواحی جنسی نسترن را میمالید…آن مرد دیگر شلنگ به دست عقب تر ایستاده بود و میخندید…
نسترن با وجود شرایط روحی بد ولی به خاطر این نوع شسته شدن تا حدودی تحریک شده بود و نوک سینه هایش کاملا بیرون زده بود و این چیزی نبود که از چشم آن دو مرد دور بماند…با او شوخیهای زشتی میکردند و او را وکیل جنده خطاب میکردند…از دوستش مهشید میخواستند که بی طرفانه قضاوت کند که آیا بیرون زدن نوک سینه ها و مرطوب شدن بین پاهای دوستش در این شرایط نشانه جنده بودنش نیست…؟
مهشید میدانست که چنین نمایشی در انتظار او هم هست و قلبش به شدت میزد…هیکل او به خوبی دوستش نبود و بعید نبود که کمتر از نسترن شستنش طول بکشد…نسترن با آن بدن متناسب و سینه هایی که حالا کاملا بیرون زده بود و آن صورت خوش ریختش چیزی نبود که آن دو مرد به این زودی از شستنش دست بکشند…
ولی به هر حال بعد از مدتی یکی از مردها پلاکی که بیرون آورده بود را سرجایش گذاشت و مرد دیگر با شلنگ نسترن را آب کشید…
نسترن  را باز کردند ولی از او خواستند گوشه ای بایستد و شاهد شسته شدن دوستش باشد…
شلنگ آب را به روی مهشید باز کردند و همان کارها برای مهشید هم تکرار شد…با این تفاوت که حالا ان مرد دیگر لخت شده بود و او را با اسفنج میشست…مردی که نسترن را شسته بود سر شلنگ به دستش بود و همچنان  لباسی به تنش نداشت…
مهشید همانطور که فکر میکرد به اندازه نسترن شسته شدنش طول نکشید…اما فرقی که داشت این بود که آن مرد اولی هم یکجا شلنگ را زمین گذاشت و رفت از عقب و جلو او را با انگشت تست کرد تا به قول خودش بفهمد کدام یکی شان گشاد تر هستند…طبیعی بود که از پشت نسترن به خاطر پلاک کمی گشاد تر به نظر برسد و این مساله چند دقیقه ای موضوع بحث دو مرد بود…

(ادامه دارد…)

خیلی خوب داره پیش می‌ره. مشتاقم مامانه چطوری قراره برای شب حاضر بشه

فقط میتونم بگم خدا شر آدمای کافر و مریض رو به خودشون برگردونه.داستان اعتیاد ب حقارت قسمت هفتم

خیلی خوبه
!

امیدوارم پرونده ی این وبلاگ هم مثل خیلی دیگه از وبلاگ هایی که به بی دی اس ام مربوطه ناتموم بسته نشه !

زیاد خوشم نیومد.تو رابطه های مستر-اسلیو هر دو طرف راضین که اینجوری رفتار کنن.ولی تو داستان شما این حرکات اجباری و غیر انسانی بود

جنده زر نزن خیلی هم خب بو.پس دهنتو ببند ااه

mishe saritar bezarid lotfan

edamash chi shod jenab salo?

واي من که خيلي ذوق کردم تروخدا زودتر بزارين خوهش ميکنم

be webloge man sar bezanid(http://iranbdsm.blogfa.com/) albate hanuz chizi nadare vali 3ta post baraye shoru gozashtam age khastid nazaratetuno ya tu nazarat bezarin ya mail konid be iran.bdsm@yahoo.com
dar zemn agar dokhtari ke slave hast va be donbale master migarde ham behem emial bede

مزخرفه! آدم ربایی تجاوز کودک آزاری همش جنایته! برای اولین بار با خوندن یه داستان با محتوای مثلا بی دی اس ام لذت نبردم که هیچ حالمم به هم خورد همین کارارو میکنین که بهمون میگن دیونه!

پس کو ادامه ش؟ ‎:/‎

منتظرمون نذار لطفا

خیلی قشنگ بود
بقیه رو زود تر بزرین

عالی بود . مخصوصا تیکه هایی که خانم شکنجه می داد . شکنجه های توسط میسترس و بیشتر از مستر بنویس .

hanome afsane age khoshet omad idto bezar ba ham harf bezanim

baghiasho bezar dg, hey miam hey nazashti, ah

سلام الی منم دوست دارم باهام تماس بگیر

من عاشق داستان های اینطوری هستم که دختر توش توسط مرد شکنجه میشه . ادامشو بذار لطفا

لطفا بقيه داستان رو بذارين

خیلی قشنگ بود فقط بیشتر بنویس و ادامه بده

kheili khashen bood

سلام چرا نمیزارید اخه؟؟؟؟؟؟؟
من منتظرم و باید بگم عالیه فقط امیدوارم نصفه نمونه

bezaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaar dige

khaheshan baghiasham bezarin

man y slave hasam ali bood ba khondan har dastan kosam khis mishodd ali bood

سرکاریم؟!؟
بقیشو چرا نمیذاری پس؟یه ماهه هی میام میبینم نذاشتی…
بدو دیگه…نویسنده هم اینقد تنبل؟!؟

واییییییییییی ادامش چی عالیهههههههههههههههههههههه

چرا ادامه نمیدین؟

کجاییییییییییییییین پس؟

in kheili ghashang bood ama aya kasi peyda mishe injori khoshesh biad? ?

yani yeki peyda nemishe bekhad barde dashte bashe ? albate khanom bashe hishki nict yani?

ببینید مند از این رابطه ها دوست دارم ولی اصلا اینکه کیر مردو همون اول ببرن معنی نمیده
حال میده 2 تا زن ی مردو به بردگی بگیرن انقدر اذیتش کنند حال کنند باهاش شکنجه های زیباد بدن بد کیرشو در بیارن یا بکشن داستان اینتوری بهتره

kheeeeeeeili ali bud.pas baghiash chi shod…

داستان جالبیه
من خودم دارم یه نسخه توپ مینویسم. البته 2 سال پیش شروعش کردم اما مثل این داستان کوتاه و توی 1 روز نیست ؛ بلکه داستانش کامله و یه زندگی رو شامل میشه که حدوداً 300 صفحه یا شایدم بیشتر میشه
خواستم بگم اگه میگفتی آخرش چی شد و سر اون مامانه چه بلایی اومد یا بگی که این نسترن خانوم عاقبتش چی میشه بد نیست!
باید یکم بهتر میساختیش.

از مامانه بیشتر بنویس

ببین مرتیکه بیمار که از این همه استعداد اینجوری استفاده میکنی من شخصیتم شبیه نسترن ولی با این تفاوت که من کله خر تر از اون حرفام که بتونی تصور کنی اگه من جای نسترن بودم با اون تیغ که دادی کس دوستمو شیو کنم رگ گردنه خودمو میزدم خلاص.

اگه میشه داستان رو به ایمیلم ارسال کنید و اگه کسی بازم از این داستان ها داره بفرستهmelisashaygan@yahoo.com

masteresho ziad kon plz.aliiii mercc.montazeriim

خیلی عالی بود فقط ما رو تو خماری نگه ندارید بقیه داستان رو نمی نویسید ؟

آقای سالوووووووووووووووووو بقیه ش چی شد پس ؟؟؟؟

خوبه
Master_jack_2007@yahoo

اگه اجباری نبود قشنگ تر بود

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایل‌ها کلیک نمایید:

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

درحال اتصال به %s

مرا از دیدگاه‌های جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

مرا در مورد نوشته‌های تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

آقای سالو هستم و داستان مینویسم…محتویات این وبلاگ برای افرادی که عقلا و یا جسما زیر 21 سال هستند مناسب نمی باشد. همینطور برای کسانی که با خشونت، شکنجه، تجاوز و تحقیر جنسی زنان میانه ای ندارند.
من مریض نیستم…اینجا صرفا دنیای مجازی و قلمرو خیال من است…جایی که قوانین و اصول اخلاقی اش را خودم تعریف میکنم…

اگر در مورد داستانها نظری دارید و يا ايده ای دارید که دوست دارید تبدیل به داستان شود میتوانید در بخش کامنتها برایم بنویسید و یا به صورت خصوصی برایم ایمیل نمائید…آدرس ایمیل من این است:
salo1357[a]yahoo.com

(استفاده از این داستانها در وب سایتها و وبلاگهای دیگر بدون ذکر منبع و لینک مستقیم از نظر نگارنده مجاز نمی باشد.)

Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.

به 107 مشترک دیگر بپیوندید

دنبال‌کردن

سلام و درود بـه دوستان قدیمـی و جدید بلاگ!

در این روز‌های سال معمولا گوگل عبارت‌هایی کـه مردم بیشتر درون موردشون جستجو د رو منتشر مـی‌کنـه٬ من هم گفتم شاید به منظور شما جالب باشـه کـه عبارت‌هایی کـه جستجو شدند و گوگل هم کاربران رو بـه بلاگ حقارت آورده با هم مرور کنیم!

فقط قبلش یک توضیح مختصری بگم. برده توالت شدن گوگل بخاطر حفظ حریم شخصی(ولی درون واقع دلایل صرفا تجاری) تقریبا بالای ۹۵ درصد سرچ ترم ها رو مخفی نگه مـیداره و درصد ناچیزی به منظور wordpress قابل مشاهده هست ولی خب باز هم خواندن لیست زیر و علایق مردم کشورمون خالی از لطف نیست!

این شما و این لیست search terms 2015:

داستان اعتیاد ب حقارت قسمت هفتم

«اعتیـاد بـه حقارت»,203«داستان حقارت»,85«داستان اعتیـاد بـه حقارت»,80«hegharat»,46«اعتیـاد ب حقارت داستان»,41«حقارت»,33«داستان اعتیـاد بـه حقارت»,21«لذت حقارت»,20«داستان دنباله دار اعتیـاد بـه حقارت قسمت چهارم فریده»,16«»,12«داستان فیتیشی دنباله دار حقارت قسمت اول»,11«حقارت از حرف که تا عمل»,10«داستان ی حقارت»,10«داستان ی اعتیـاد بـه حقارت»,10«حقارت درون »,9«اعتیـاد ب حقارت فصل سوم داستان»,8«»,8«بلاگ حقارت»,8«داستان لذت حقارت»,8«اعتیـاد بـه تحقیر»,8«حقارت»,6«حقارت من نسبت بـه داستان ی»,6«حقارت داستان»,6«همـه قسمتهای اعتیـاد بـه حقارت قسمت سیزدهم»,6«داستان اعتیـاد بـه حقارت قسمت 3»,6«داستان اعتياد حقارت»,6«hegharat.wordpress»,5«فمدام»,5«داستان اعتيادبه حقارت قسمت دوم»,5«داستان ی اعتیـاد بـه حقارت قسمت چهارم»,5«داستان اعتیـاد بـه حقارت قسمت اول»,5«همـه قسمتهای اعتیـاد بـه حقارت»,5«ااعتیـاد بـه حقارت»,5«اعتیـاد بـه حقارت قسمت پنجم»,5«اعتیـاد بـه حقارت قسمت دوم»,5«داستان حقارت وبرده»,4«داستان دنباله دار اعتیـاد بـه حقارت قسمت یـازدهم»,4«اعتیـاد ب حقارت»,4«اعتیـاد بـه حقارت قسمت ششم»,4«اعتیـاد بـه حقارت قسمت هشتم»,4«اعتیـادحقارت»,4«حقارت داستان ۸ام»,4«داستان اعتیـاد بـه حقارت قسمت هشتم»,4«اعتیـاد بـه تحقیر قسمت 3»,4«داستان اعتیـاد بـه حقارت قسمت پنجم»,4«اعتیـاد ب حقارت فصل سوم»,4«داستان دنباله دار حقارت قسمت پنجم»,4«داستان اعتیـاد بـه حقارت قسمت 7»,3«داستان هاي ارباب و دنباله دار»,3«اعتیـاد بـه بردگی و حقارت و»,3«عادت بـه حقارت»,3«داستان دنباله دار اعتیـاد بـه حقارت»,3«اعتیـاد بـه حقارت_قسمت اول»,3«داستان اعتيادبه حقارت قسمت ششم»,3«اعتیـاد بـه حقارت قسمت چهاردهم»,3«https://hegharat.wordpress.com/,3«همـه ی داستان اعتیـاد بـه حقارت»,3«داستان اعتیـاد بـه حقارت قسمت يازدهم»,3«اعتیـاد بـه حقارت قسمت دوازدهم»,3«اعتیـاد ب حقارت فصل دوم داستان»,3«ساخت فیلم فمدام»,3«اعتیـاد ب حقارت داستان فصل سوم»,3«hegharat  world press»,3«داستان اعتیـاد بـه حقارت قسمت ششم»,3«داستان اعتیـاد بـه حقارت قسمت دوم»,3«فیلم سینمایی »,3«اعتیـاد لذت تحقیر داستان ی»,3«اعتیـاد ب حقارت داستان فصل دوم»,3«داستان اعتیـاد بـه حقارت قسمت 8»,3«اعتیـاد بـه حقارت قسمت 11»,3«فیلم سینمایی فمدام»,3«داستان کاسه توالت »,2«خوردن ادرار اربابم»,2«قسمت سیزدهم داستان حقارت»,2«دست وپای اربابم رو بوسیدم واون تف زد بـه کیرش وتودهنم»,2«قسمت نـهم داستان حقارت»,2«قسمت هشتم داستان حقارت»,2«قسمت هفتم داستان حقارت»,2«قسمت دوم داستان حقارت»,2«سایت حقارت داستان »,2«داستان تحقیر شدن»,2« بهم گفت زانو بزن»,2«ارباب»,2«داستان فیتیشی اعتیـاد بـه حقارت»,2«داستان اعتیـاد بـه حقارت قسمت نـهم»,2«»,2«داستان اعتیـاد بـه حقارت قسمت سوم»,2«داستانـهای من و اربابم»,2«قسمت شانزده حقارت»,2«جدیدترین قسمت داستان سایت حقارت »,2«داستان بی غیرت»,2«داستان و مستر»,2«hegharat word»,2«دو فیلم با موضوع فمدام»,2«ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺩﻧﺒﺎﻟﻪ ﺩﺍﺭ ﺍﻋﺘﯿﺎﺩ ﺑﻪ ﺣﻘﺎﺭﺕ – ﻗﺴﻤﺖ پانز»,2«hegharat.word.com»,2«داستان ارباب»,2«اعتیـاد بـه حقارت قسمت 14»,2«اعتیـاد ب حقارت داستا»,2«داستان ارباب»,2«کلاب های »,2«https://hegharat.wordpress.com/2015/07/10/etiad_be_hegharat_11/,2«فصل سوم اعتیـاد ب حقارت داستان»,2«اعتیـاد حقارت»,2«داستان اولين بار کـه اربابمو ديدم»,2«داستانـهای عادت بـه حقارت»,2«حقارت اعتیـاد»,2«اعتیـاد ب حقارت قسمت ۱۵ داستان»,2«https://hegharat.wordpress.com,2«اعتیسد ب حقارت سری دوم داستان»,2«عی با جوراب ساق بلند شیشـه ای براتون گذاشتم حال کنید»,2«اعتياد حقارت»,2«حقادت»,2«داستانـهای دنبالدار »,2«rojhin mistress»,2«داستان حقارت و اسلیو»,2«داستان حقارت»,2«عادت بـه حقارت قسمت سوم»,2«اعتیـاد  ب حقارت داستان»,2«https://hegharat.wordpress.com/2015/06/22/etiad_be_hegharat_9/,2«فیلم سینمایی و اسلاو با مضمون فمدام»,2«اسلیو بی‌ غیرت»,2«اعتیـاد بـه حقارت قسمت 12»,2«حقارت ازحرف که تا عمل»,2«فیلم درباره فمدام»,2«کیرش روی کمرم بود»,2«داستان ی سلاخی و حقارت»,2«اعتیـاد بـه حقارت قسمت یـازدهن»,2«حقارت»,2«بیـا و بخور»,2«داستان ی لدت حقارت»,2«اعتياد حقارت داستان»,2«داستان اربابم»,2«داستان اعتیـاد بـه حقارت قسمت یـازدهم»,2«اعتیـاد بـه حقارت_قسمت چهارم»,2«داستان حقرت قسمت هشتم»,2«داستان فمدام کاک اولد»,2«اعتیـاد بـه حقارت قسمت دو»,2«داستان حقارت ازحرف که تا عمل قسمت نـهم»,2«hegharat.wordpress.com»,2«اعتیـاد بـه حقارت قسمت سوم»,2«فمدام کاک اولد»,2«داستان حقارت قسمت هشتم»,2«داستان لذت حقارت»,2«اعتباد بـه حقارت»,2«اعتیتد بـه حقارت.com»,2«اعتیـاد بـه حقارت قسمت دوم »,2«برده گه خور/»,2«داستان اعتیـاد بـه حقارت قسمت 10»,2«اعتیـاد بـه حقارت 2»,2«فریده رو کردم»,2«داستان با سرورم»,2«داستان اعتیـاد بـه حقارت قسمت سیزدهم»,2«داستان ی اعتیـاد بـه حقارت قسمت دهم»,2«اعتیـاد بـه حقارت قسمت نـهم»,2«داستان اعتیـاد بـه حقارت قسمت شیشم»,2«اربشو »,2«فیلم های درون مورد فمدام»,1«داستان حقارت قسمت پانزدهم»,1«احتیـاد به  حقارت»,1«داستان ی کنیزشخصی ارباب قسمت دوم»,1«فیلم با موضوع فتیش»,1«داستان ی کونـه منو اربابم»,1« دستمال توالت»,1«باپاهاش روی صورتم»,1«لیست داستانـها حقارت»,1«گچل »,1«کتونی بیجوراب پاشبو مبگیره»,1«تصاویر ی درون حال شستن بدن »,1«داستانـهای ارباب وبردگی»,1«لذت حقارت داستان »,1«قسمت سیزده حقارت»,1«داستان ی تصویری وبکمـی قسمت اول»,1« قلاده داستان»,1«داستان حقارت؟؟؟»,1«داستان اعتیـاد آور حقارت»,1«mistress rojhin facebook»,1« ارباب درد»,1«داستان ی ادامـه دار»,1«داستان حقارت قسمت یک»,1«داستان تحقیر »,1«ارباب »,1«بی غیرتی و حقارتها»,1«داستان فتیش »,1«دهانم وباز کرد تف بـه د هانم کرد»,1«ارباب ها»,1«دوک برگاندی »,1«اسم فیلمـهایی با موضوع فمدام»,1«داستان اعتیـاد بـه حقارت قسمت دهم»,1«داستان سایت حقارت»,1« و»,1« فمدام»,1«دو فیلم فمدام»,1«داستان حقارت من»,1«داستانـهای فمدام جذاب»,1«حقارت داستانپ»,1«داستان زیـاد قسمت دار»,1«داستان حقارت قسمت چهارم»,1« و اسلیو»,1«علاقه بـه حقارت»,1«داستان حقارت ماده سگ»,1«قسمت پنجم داستان اعتیـاد بـه حقارت»,1«https://hegharat.wordpress.com/tag/کون-دادن-به-ارباب/,1«اسلیو و »,1«داستان یدادنم بـه اربابم»,1«خوردن کیر ارباب توسط من»,1« من و مادر اربابم»,1«سایت حقارت»,1«اعتیـاد بـه حقارت – قسمت پانزدهم»,1«فیلم موعظه بـه منحرف»,1«داستان فوت فتیش بـه نام حقارت»,1«داستان با اربابم»,1«امن ه بهم گفت مـیخواد روم بشاشـه»,1«مدفوع رو کیرش اومد بیرون»,1«ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺩﻧﺒﺎﻟﻪ ﺩﺍﺭ ﺍﻋﺘﯿﺎﺩ ﺑﻪ ﺣﻘﺎﺭﺕ – ﻗﺴﻤﺖ چهارد»,1«قسمت نـهم داستان اعتزاد ب حقارت»,1«داستان بيغيرت»,1«داستان ارباب بزرگ قسمت دوم»,1«داستان اولین بردگی من»,1«https://hegharat.wordpress.com/2015/10/22/رمزگذاری-روی-داستان/,1«جورابام بو کن »,1«حقارت دایتان»,1«داستان دنباله دار حقارت»,1«داستان ی _دنباله دار»,1«داستان اربابی توله سگ ی»,1«داستان تحقیر »,1«داستان کاسه توالت توسط اسلیو»,1«سایت حقارت معرفی دو فیلم با موضوع فمدام»,1«لیست داستان اعتیـاد بـه حقارت»,1«سایت 2015»,1«داستان فتیش دنباله دار»,1«rojhin-mistress»,1«توالت ارباب»,1«بردگی مـیستریس سنگ دستشویی»,1«پاهاشو گذاشت روشونـه ام»,1«جدید »,1«گفت.آفرین توله سگ»,1«کف پامو بلیس»,1«ميسترس»,1«گی دنباله دار کونم»,1«داستان ها»,1«کون من گایدن اربابم داستان»,1«داستان معتاد بـه کون»,1« کاسه توالت »,1«کف کفشامو بلیس توله سگ »,1«ميسترس يابي»,1«داستان اعتیـاد بـه حقارت قسمت چهارم»,1«فیلم فمدام»,1«داستان لاستیک ماشین سایت حقارت»,1«داستان اعتیـاد به  حقارت»,1«اعتیـاد بـه حقارت داستان»,1«داستان حقارت»,1«پامو بلیس و بیـا سمت »,1« photos»,1«قسمت دهم اعتیـاد بـه حقارت»,1«فمدام واقعی»,1«سايت شـهوامى»,1«ارباب داستان دنباله دار»,1«داستان ی حقارت قسمت دوازدهم»,1«داستان ی ارباب و  طولانی»,1«داستان مـیستریس حقارت»,1«داستان ارباب»,1«داستان گی  ادامـه دار»,1«داستان  ادرار مادرم»,1«بايد پامو بليسي»,1«قسمت ششم حقارت»,1«داستان خوردن گوه خانم»,1«داستان اعتیـاد بـه حقارت 15»,1«حقارت قسمت شانزدهم»,1«مـیخوای پامو بلیسی»,1«اعتیـاد درون بردگی و بانو و داستان»,1«داستان ارباب و»,1«اعتیـاد بـه بردگی»,1«قسمت هشت رویـایی تو کیسه یک توپ پارچه ای بود جوراب»,1«وبلاگ حقارت داستان نـهم»,1«داستان حقارت قسمت هفده»,1«ارباب قلادرو بـه گردنم انداخت»,1«اعتیـادبحقارت»,1«توله + ارباب + کیر»,1«اعتياد بـه حقارت»,1«اعتیلد ب حقارت»,1«برده ارباب لوتی»,1«حقارت قسمت هفده»,1«اعتیـاد بـه حقارت  قسمت پانزدهم»,1«داستان اعتیـاد بـه »,1«اسامـی فیلم های با موضوع فمدام»,1«داستان ی تحقیر تو تخت»,1«اسلیو بیغیرت داستان»,1«ارباب تفکرد بـه کیرش وتف کرد بـه »,1«داستان ی حقارت»,1«داستان قسمت دار»,1«داستان ارباب وبرده»,1«اعتیـاد بحقارت»,1«zugzwang یعنی چی»,1«داستان تف صورتموزد خیس»,1«داستان اعتیـاد بـه حقارت قسمت شانزدهم»,1«داستان اعتیـاد بـه حقارت پنجم»,1« بـه دوست پسر اربابم»,1«داستان.ی.اعتیـاد.به.حقارت فهرست»,1«اعتیـاد بـه حقارت  قسمت ١۶»,1«لیست داستانـهای اعتیـاد ب حقارت»,1«داستان ی دنباله دار وردپرس»,1«دانلود فیلم سینمایی فمدام»,1«پاستان اعتیـاد ب حقارت سری دوم»,1«داستان اعتیـاد بـه حقارت قسمت دوم»,1«گردنم رو بـه ماشین بست»,1«داستان اربابم پارم کرد»,1«hegharat. برده توالت شدن wordpress»,1«داستان و لجن کاری اون با من»,1«اعتیـاد بـه حقارت 11»,1«تو دهن ادرار کرد»,1«داستان اعتیـاد بـه حقارت 11»,1«ارباب و آلاچیق داستان»,1«کی رمو بخور »,1«نام فیلم های سینمایی با موضوع علاقه بـه فیتیش و بودن»,1«شوهر بی غیرت من و لاشی بازی من»,1«دستشویی اون شده بود دهن من»,1«داستان حقارت قسمت 11»,1«داستان حقارت قسمت 10»,1«داستان حقارت فسمت هشتم»,1«اعتیـاد بـه حقارت قسمت هفتم»,1«داستان حقارت قسمت 7»,1«داستان حقارت قسمت 8»,1«داستان إعتیآد ب حقآرت»,1«حقارت قسمت یـازدهم»,1«حقارت قسمت یـازده»,1«داستان حقارت قسمت 9»,1«ارباب زن و کلفتش»,1«اعتیـاد بـه حقارت قسمت ۱۲»,1«حقارت واسطه»,1«ارباب پیش دوستاش دستور داد م رو درون بیـارم»,1«داستان فردا منتظر تنبیـه باش»,1«داستان ی اعتیـاد بـه حقارت قسمت نـهم»,1«داستان ارباب مرد طبقه بالایی شدم»,1«قسمت سوم داستان ميسترس واسليوبهرام»,1«داستان اعتيادبه حقارت قسمت دهم»,1«داستان اعتيادبه حقارت قسمت نـهم»,1«داستان اعتيادوحقارت قسمت اول»,1«نشستم سر کیرش»,1«داستان فمدام بی غیرت»,1«ازدستورات خانمم اطاعت مـیکنم»,1«به من شاش بديد»,1«داستان دنبال دار ی یک شب رویـای»,1«داستان مثل سگ بـه پاهاش افتاده بودم»,1«حقارت ذاتی»,1«داد زدم ارباب غلط کردم ولی اون کیرسو دراورد و گفت بخورس»,1«معرفی چند فیلم سینمایی با موضوع فمدام »,1«فیلم سینمایی با موضوع فمدام»,1«داستان اعتیتد بـه خوردن کیر گی»,1«برده ی احسا بـه حقارت »,1«مدفوع ارباب»,1«اعتیـاد بـه حقارت )1(«,1«داستان ی اعتیـاد بـه حقارت 2»,1«اعتیـاد بـه حقارت نـهم»,1«داستان فیتیشی من و کلفتم و هام»,1«.برده ی منـه داستان فیتیشی»,1«داستان پاشو دهنم ارباب 2015»,1«رفته بود رو شرتم جغ زده بود»,1«داستان فیتیشی های من»,1«برده شدم تحقیر مـیشدم داستان»,1«داستان های کـه دوست دارن باشن»,1«معرفی فیلم سینمایی با موضوع لزیبن»,1«داستان دنباله دار بـه دنبال حقارت قسمت یـازدهم»,1«داستان دنباله دار بـه دنبال حقارت قسمس اول»,1«داستات اعتیـاد بـه خقارت قسمت 9»,1«داستان یلیس گه خور»,1«داستان وقتی ک م ی ی ارباب وحشی شده بود»,1«حقارت  معرفی فیلم»,1«فیلمـهای سینمایی با موضوع اسلیو»,1«دستورخانم بـه خدمتکار»,1«داستان توپ ارباب و»,1«دایتان ی اعتیـاد بـه حقارت»,1«داستان اعتیـاد بـه خقارت قسمت 8»,1«داستان افتیـاد بـه حقارت قسمت 5»,1«داستان عسل قسمت چهارم»,1«داستان  اعتیـاد بـه حقارت قسمت 4»,1«شرت نامزدم تو متکا مادرت»,1«فمدام درون سینما»,1«معرفی فیلم باموضوع فمدام»,1«سگه من شلاق کار زانو»,1«دیدن تکه ای از فیلم the duke of burgundy»,1«راست کرده بودم داستان»,1«دلستان ی اعتیـاد بـه حقارت»,1«داستان تصویری کیر ی ساک»,1«داستان و لجن بازی»,1«داستان اعتیـاد بـه حقارت لوتی»,1«اعتیـاذبه حقارت قسمت دوم»,1«اعتیـاد بـه حقارت قسمت 2»,1«داستان حقارت نامزدم تو متکای مادرت»,1«داستان حقارت قسمت یـازدهم»,1«داستان ازمایش ارباب پا مسواک انباری»,1«بیـا برام تمـییزش کن»,1«www.فمدام داستان»,1«داستان علاقه بـه جوراب ساق بلند »,1«زندگى فمدام»,1«اعتیـاد بـه حقارت قسمت 6»,1«معرفی چند فیلم با موضوع فتیش»,1«لزدام»,1«داستان م بخاطر اعتیـاد پدرم»,1«داستان اعتیـاد بـه حقارت قسمت 11»,1«رابطه ی ارباب و»,1« جلو چشمام مـیگاییدن منم مث سگ پارس نیکردم»,1«از خوردن توالت خانومـها بسیـار لذت مـیبرم خواهش»,1«اعتیـاد بـه حقارت قسمت سیزدهم»,1«شـهوان داستان»,1«داستان حقارت قسمت دوم »,1«داستان لز من دنباله دار»,1«داستان دنباله دار گی»,1«داستان کاسه توالت »,1«داستان لذت فحش و تحقیر شدن تو جمع»,1«حقارت وردپرس»,1«اعتیـاد درون بردگی و حقارت»,1«سری دوم داستان اعتیـاد ب حقارت»,1«با نـهایت حقارت جلوی »,1«داستان حس خوبه نحقیر شدن»,1«دولش درون دهانم حقارت امر کرد دولش را بخورم»,1«معرفی فیلم سینمایی با موضوی »,1«من دوسدارم با ی سگ کنم»,1«فیلم سینمایی و اسلاو»,1«داستان های ی ای دنباله دار»,1«فیلم درباره »,1«درحال گاییدنمن بهم مـیگفتن مثل سگ پارس کنم براشون»,1«داستان ی شربت آناناس نامزد معتاد تحقیر»,1«داستان معتاد بـه بردگی»,1«بلاگ اعتیـاد حقارت»,1«لیست داستانـهای اعتیـاد بـه حقارت»,1«داستان ارباب اومد خونمون»,1«فیلمـهایی با موضوع »,1«داستان کامل اعتیـاد درون حقارت»,1«داستان اعتیـاد بـه حقارت فصل سوم»,1«اعتیـاد ب حقارت فصاسوم داستان»,1«اتیـاد ب حقارت فصل سوم داستان»,1«اعتیـاد ب حقارت فصا سوم داستان»,1«اخرین قسمت اعتیـاد بـه تحقیر»,1«داستان ی اعتیـاد بحقارت»,1«دانلود فیلمـی درون رابطه با اسلیو و سینمایی»,1«داستان ماده سگه مستر»,1«ارباب منو من جندتم سگتم»,1«داستان خقارت»,1«از خواب کـه بیدار شدم که تا چند لحظه‌ای کل وقایع دیشب یـادم نبود»,1«داستان اعتیـاد ب حقارت فصل دوم»,1«داستان لذت حقارت قسمت پانزدهم»,1«اعتیـاد ب حقارت لیست داستانـها»,1«اعتیـاد ب حقارت فصل دوم»,1«مثل سگ کفشمو بلیس»,1«لیست داستان های لذت حقارت»,1«فیلمـهای سینمایی با موضوع فتیش»,1« بـه اربابم»,1«بلاگ تحقیر»,1«اعتیـاد بـه حقارت و بردگی»,1«ارباب زنگ زد خونمون داستان ی»,1«حقارت اسلیو»,1«برده ی فریده شدم»,1«اعتیـاد بـه حقارت قسمت 13»,1«جوراب طناب التماس»,1«قسمت ششم داستان حقارت»,1«داستان حقارت از حرف که تا عمل»,1«gاعتیـاد بـه حقارت»,1«معرفی بهترین فمدوم های دنیـا»,1«توله سگ کیرش راست شده بود»,1«داستان تعتیـاد ب حقارت قسمت اول»,1«همـه قسمتهای اعتیـاد بـه حقارت قسمت نـهم»,1«تا رسیدم دم درون دیدم درون بازه ی صدای شنیدم»,1«پاهاش روی صورتم»,1«فیلم سینمایی درباره  فمدام»,1«قسمت چهارده داستان حقارت»,1«رو کیرش مـییدم»,1«داستان دنباله دار من»,1«به آب کیر اعتیـاد پیدا کردم»,1«قسمت پنجم داستان حقارت»,1«داستان چطوری توله سگ شدم»,1«قسمت هشتم حقارت»,1«داستان درباره ی اربابو»,1«اعتیـاد ب تحقیر داستان»,1«داستان اعتیـاد بـه حقارت قسمت سیزده»,1«داسانی اعتیـاد ب حقارت»,1«نوکری کـه گوه اربابش را خورد»,1« بـه و اربابم»,1«منتوام جندت شدم»,1«داستان و حقارت»,1«داستان اعتیـاد بـه حقارت قسمت 13»,1«برده اعتیـاد ب تحقیر داستان»,1«داستان اعتیـاد تحقیر »,1«داستان اعتیـاد بـه حقارت قسمت 12»,1«م کنیز شماست.»,1«ذاستان ی اعتیـاد ب حقارت قسمت نـهم»,1«داستان لز قسمت دار»,1«قسمت دوم حقارت»,1«ما خانوادگی سگ ارباب بودیم»,1«داستان القایی تحقیر قسمت یـازدهم»,1« کاسه توالت»,1«داستان دنباله دار اعتیـاد ب حقارت قسمت سیزدهم»,1«داستان حقارت »,1«داستان اعتیـاد بـه حقارت 6»,1«داستان   اربابم»,1

اگه لیست رو که تا اینجا رو مطالعه کردید اولا خسته نباشید!! دوما اگر مایل بودید نظر خودتون رو درون موردشون با من یـا دوستان دیگه درمـیان بگذارید.

خوب و خوش باشید

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Sat, 21 Jul 2018 12:11:00 +0000

داستان اعتیاد ب حقارت قسمت هفتم
داستان اعتیاد ب حقارت قسمت هفتم
0