یک داستان تخیلی درباره کره زمین

دوره مقدماتی php
یک داستان تخیلی درباره کره زمین
یک داستان تخیلی درباره کره زمین

 

 

عملیات ارژانس کهکشانی/الهام مزارعی

کره ی زمین وسط وسط کهکشان هق و هق گریه میکرد و هن و هن نفس میزد ، ماه از آن بالا فریاد زد : آهای چی شده ، چرا داغونی ؟زمین آب دماغش را بالا کشید ، آب دماغ وارد غار بزرگی وسط کوه اورست شد ، به سختی فریاد زد : از دست آدمها ، هن و هن ، شدم عین یک سطل آشغال بزرگ بزرگ هن و هن …ماه دور زمین چرخید و چرخید و فریاد زد : پیف پیف ، چند وقته حمام نکردی ؟ چقدر آشغال ، چقدر بومیدهی .زمین های هایش بلند شد ، اما همان وقت پسماند یک کارخانه ی خیلی خیلی بزرگ تالاپی افتاد روی دهن زمین و زمین بیچاره رنگش سیاه سیاه شد و از هوش رفت . ماه فریاد زد چکار میکنید الان میمیره الان میمیره . اما هیچکس حرفهای ماه را نشنید . ماه دستهایش را پشت کمرش گذاشت و راه افتاد وسط کهکشان راه شیری از اینطرف به آن طرف ، راه رفت و هی فکر کرد ، بعد فریاد زد : فهمیدم ، من تو را از دست آدمها نجات میدهم . ستاره ی دنباله داری که تازه از کنار زمین گذشته بود و ماجرا را دیده بود گفت : منهم موافقم باید نجاتش داد اما چطوری نجات میدهی ؟ماه گفت : منهم مثل زمین نیروی جاذبه دارم ، کافیست نیرویم را با تمرکز تقویت کنم و بعد …ستاره ی دنباله دار بقیه ی حرفهای ماه را نشنید ، چون ماه سکوت کرده بود و داشت با یوگا تمرکز میگرفت . شب بود و همه ی آدمهای زمین خوابِ خواب بودند و قرص ماه کامل بود ، مدتی که گذشت ماه  به تمرکز دلخواهش رسید و  و نیروی جاذبه اش ده صد برابر شد ، آنوقت تمام آدمهای زمین از توی رختخوابهایشان مثل پونز که به طرف آهنربا کشیده میشود به طرف ماه کشیده شدند ، بعد ماه تکان شدیدی به خودش داد و تمام آشغالها توی فضا پخش و پلا شدند . آدمها که از تکان ماه از خواب پریده بودند، خودشان را روی کره ی سفید خالی خالی دیدند . زمین نفس عمیقی کشید و دوباره رنگی شد ، فریاد زد : ممنون ، از این بهتر نمیشود . یک روز گذشت و دو روز و چندین و چند روز ماهی ، آدمها روی کره ماه حوصلشان حسابی سر رفته بود چون کره ماه خالی خالی بود ، نه رودخانه ای داشت و نه درختی ، حتی یک پارک محله ای کوچولو هم نداشت تا آدمها تویش گردش کنند . آدمها دراز میکشیدند ، نیم خیز میشدند ، می نشستند و باز دراز می کشیدند و همگی می گفتند : آه ، چقدر خسته کننده است ، کاش روی زمین بودیم . کره زمین هم از آن پایین خیره میشد به ماه و میگفت : آه ، خسته کننده است ، حوصله ام سر رفت ، کاش آدمها اینجا بودند ، تنهایی خیلی خیلی اعصاب خرد کن هست . بعد یک روز که آدمها از این وضع حسابی ناراحت بودند ، خورشید را صدا زدند ، همه یکصدا فریاد زدند که دیگر در ماه نمی مانند . خورشید یک دادگاه آسمانی تشکیل داد و ماه را به دادگاه خواند . مردم وسط یک چاله ی بزرگ توی ماه جمع شدند . خورشید به ماه گفت : باید آدمها را به زمین برگرداند . ماه گفت : نمی شود ، آنها زمین را پر از آشغال کردند ، زمین بیچاره بو گندوترین سیاره ی دنیا شده بود ، اگر منهم خالیِ خالی نبودم حتما الان بوگندوتر از زمین بودم . خورشید کله اش را تکان داد و به آدمها گفت : ماه راست میگوید ؟همه ی شش میلیارد و خورده ی خورده ای آدم کله هایشان را از خجالت پایین انداختند ، آنوقت بود که رییس سازمان ملل دست بکار شد و دوید بالای بلند ترین قله ای که در ماه بود و فریاد زد : من از طرف همه ی آدمها قول میدهم که دیگر زمین را آشغالی نکنیم ، قول مردانه ی مردانه به ریش جو گندمی ام قسم .و همه ی آدمها باهم فریاد زدند : به ریش جوگندمیِ آقای رییس سازمان ملل قسم که زمیم را پاک نگه داریم . آنوقت خورشید زمین را صدا زد و پرسید : تو حاضری باز آدمها را روی خودت نگهداری؟و زمین که حسابی دلش برای ساکنانش تنگِ تنگِ تنگ شده بود فریاد زد : اگر دیگر من را بوگندو نکنند چرا که نه ؟آنوقت ماه باز چهارزانو شد و دستهایش را دوطرفش گرفت و دوباره تمرکز کرد و آنقدر تمرکز کرد تا جاذبه اش ده صد برابر کم شد ، آنوقت همه ی آدمها از کره ماه جداشدند و توی فضا شناور شدند و تالاپی افتادند روی کره ی زمین که پاکِ پاک بود و از آن به بعد عطر خوش گلها کره ی زمین را خوشبوترین کره ی دنیا کرده بود .

 

یک داستان تخیلی درباره کره زمین

                                                       کره زمین/زهرا فردشاد

دوره مقدماتی php

 

چند روز بود ساعتها با گردش زمین هماهنگی نداشت  .7 صبح که بچه ها به مدرسه میرفتند هوا تاریک تاریک بود . وقتی از مدرسه برمیگشتند تازه صبح شده بود و باید ناهار میخوردند . وقتی هم خورشید وسط آسمان بود ساعت 8 شب را نشان میداد . بچه ها که دیگر از این نصف شب مدرسه رفتنها خسته شده بودند به رادیو تلوزیون زنگ زدند . بعد شماره ی مرگز ژئوفیزیک را گرفتند و اعتراض کردند . وقتی هیچ کس اقدامی نکرد . دست جمعی در فیس بوک  تصمیم گرفتند مدرسه نروند و برای آنکه پدر و مادرهایشان آنها را مجبور نکنند . آنها ظهر یعنی همان 9 شب کوک ساعت تلفن همراه والدینشان را خاموش کردند . به این ترتیب همه ی والدین دنیا تا لنگ صبح فردا یعنی ساعت 12 ظهر خوابیدند . وقتی فروشگاهها ، اداره ها، رادیو تلوزیون ، فروشگاه ها ، ترمینالها و وزارت خانه ها تعطیل شدند . صدای رییس جمهور همه کشورها درآمد که چراکسی از آنها عکس نمیگیرد و با آنها مصاحبه نمیکند . بعد دانشمندها را وسط میدان کشورها کف پایی زدند که چرا زودتر فکری به حال ساعتها نکردند . دانشمندها هم آخ و اوخ کنان لنگ لنگان دویدند توی آزمایشگاه هاشان این درو آن در زدند تا بالاخره فهمیدند یکی که نمیدانند چه کسی بوده و نمیدانند از کجا و نمیدانند چطور به زمین پودر لاغری داده و دور کمرش60 درجه لاغر شده و این یعنی کمربند استوایش 3 قاچ گشاد شده . برای همین هر روز سه چهار ساعت تغییر نسبتبهگرینویچ به وجود آمده . بعد هم تصویر زخم و زیلی کودکانی را که درکنیا ، کنگو و اندونزی موقع لی لی و شش خانه بازی پایشان در کمر بند زمین گیر کرده بود نشان دادند  . اما هیچ کس به ماشینهای راهسازی وخاکبرداری پشت سر آنها توجه نکرد جز کودکان شاکی . و آن موقع بود که شبانه هر کدام یک کامیون اسباب بازی خاک از توی باغچه هایشان برداشتند و بردند ریختند زیر کمربند استوا .صبح همه ی دانشمندهای توی تلوزیون انگشت به دهن مانده بودند که چطور زمین یک شبه 60 درجه اضافه وزن داشته ؟ و در صدد بودند راهی برای اضافه وزنش پیدا کنند .

كره‌ي زمين/ مرضیه جوکار

پدرم مرد مشهوري است. روي ميز كارش يك كره‌ي زمين بزرگ دارد؛ با رنگ‌هاي سبز و آبي و زرد و قهوه‌اي. گاهي به اتاق پدرم مي‌روم و با انگشتم كره‌ي زمين را مي‌چرخانم و آرزو مي‌كنم روزي مثل او به قاره‌ها و كشورها و شهرها و جزيره‌هاي دوردست بروم. پدرم زياد سفر مي‌كند؛ كارخانه مي‌سازد، به نفتكش‌ها سركشي مي‌كند، درخت‌ها را قطع مي‌كند و با كشتي‌هاي بزرگ به سرزمين‌هاي دور صادر مي‌كند. چند شب است كه از اتاق پدر صداي سرفه و نفس‌تنگي مي‌آيد. يواشكي به اتاق مي‌روم. كره‌ي زمين بيمار است. با انگشت مي‌چرخانمش؛ خبري از رنگ‌هاي درخشان نيست. آسمانش با دود خط‌خطي شده و آب درياهايش چرب و سياه است. جعبه‌ي مداد شمعي را مي‌آورم؛ با رنگ آبي آسمان و دريا را پررنگ مي‌كنم، و با رنگ سبز روي خاك‌هاي ترك‌خورده جنگل مي‌كشم. كره‌ي زمين باز هم زيباست. از پنجره بيرون را نگاه مي‌كنم. هوا آلوده است؛ مردم ماسك زده‌اند و سرفه مي‌كنند. كره‌ي زمين را بغل مي‌كنم و مي‌بوسم و بهش مي‌گويم: «نگران نباش. اين‌جا جايت امن است. من و پدر مواظبت هستيم.”پدرم مرد مهرباني است. امروز روي دهانش ماسك زد و به سفر رفت. قرار است به همه جاي زمين برود و درباره‌ي نجات كره‌ي زمين سخنراني كند. او يك قهرمان است.

کره زمین / فاطمه فروتن

کره زمین شده است یک بوق گنده !

از همه چیز صدای بوق می آید!!

یک روز که می خواستم حرف بزنم ، دیدم من هم بوق می زنم !!!

 

مبيل سبيل شاه شاد نوزدهم/میترا کیانبخت 

 

در جاهائي نه خيلي دور نه خيلي نزديك ، به اندازه اي كه چشمهايتان اذيت نشود . توي يكي از انيمشن هاي شبكه چه ميدونم  ت –  ي – ش –  پادشاهي به نام ميبيل سيبيل شاه شاد نوزدهم  در  قصر بالني طلايي اش …   . بله يك قصر بالني با ابهت !  

 تمام مردم اين  سرزمين  توي بالن هاي بزرگ و كوچك و رنگارنگ زندگي ميكردند .  حتي گربه ها و سگ ها هم از اين بالن به آن بالن به دنبال هم مي پريدند !  دليل اصلي اين بود كه شاه شاد نوزدهم دلش نمي خواست روي سيبيل بسيار بسيار عزيز و محترمش  ذره اي  گرد و خاك بنشيند .  زمين از غصه خشكش زد  خشك خشك …

و امّا هر روز بايد پنجاه نفر آرايشگر بيست و سه نفر در يك طرف و بيست و هفت نفر در طرف ديگربا انواع و اقسام  شانه و بيگودي و نرم كننده و فر دهنده وژل ها و اسپري هاي   تف دار از سبيل  جناب شاه شاد نوزدهم  نگهداري مي كردند  .

(  پيش خودمان باشد هيس  يواش در گوشتان مي گويم  سيبيل هاي پادشاه كوتاه و بلند بود !)

پادشاه ميبيل سيبل خيلي خوشحال و خندان بود و حسابي قربون صدقه ي  خودش ميرفت :

:  قربون  خودم  برم  قربون خودم  برم  قربون سيبيل هاي نازنينم برم  ….

 تا آن كه اتفاق عجيبي افتاد !

صبح يك روز بهاري     كلاغ  پر  !     سبيل پر ! 

 سبيل غيب شد  !

چي شد ؟   چي شد ؟   خبر از اين بالن به آن بالن پيچيد  .

 ديگه پادشاه ميبيل سيبيل شاه شاد نوزدهم  تبديل شد به  پادشاه   مبيل شاه مات هيچم  ! 

اطلاعيه از بالن سلطنتي صادر شد  :  هر كس سبيل مرا پيدا كند به او اجازه خواهيم داد

 نوك پايش  !    باز هم  تكرار مي كنم   فقط نوك پايش !   را روي زمين بگذارد .

مردم كه ساليان سال بود در حسرت قدم زدن روي زمين در هوا معلق بودند  شروع به جستجو و گشتن از زير و بالاي تمام بالن ها كردند …

غافل از آن كه از يكي از بالن هاي  خيلي كوچك طنابي به طول  بيست و سه متر  و بيست و هفت متر  آويزان بود .  دختر كوچولوي دامن صورتي گل شيپوري  به همراه مادر بزرگ لپ قرمزيش از آن سبيل پنجاه متري  (  هيس پيش خودمون باشه  )   پائين و پائين تر  رفتند  تا آنكه به زمين رسيدند .   نوه هورررررا كشيد  و  مادر بزرگش را بوووووووسيد  و پرسيد :

عزيز جون  گل هاي شيپوري  كجاست ؟

مبيل شاه مات هيچم  با ديدن آنها فرياد زد :   بگيردشان  اي داد اي بيداد  پا  پا  روي زمين !

مردم بالن هاي ديگر از خدا خواسته هواي  بالن ها يشان را كم و كمتر كردند و با خوشحالي پريدند  روي زمين  !      زمين با شنيدن صداي پاي آنها غنچه باران شد.

يكي آمد و كانال را عوض كرد .   اوه اين هم يك داستان جالب ديگر كه شايد شبكه  د- ي  قراره  پخش بكنه آن را هم برايتان تعريف مي كنم .  تا بعد …

 

نجات کره زمین/ فرشته فرشته حکمت

 

 

یک داستان تخیلی درباره کره زمین

#  کره ی زمین ، به سوراخ های لایه ی اوزون که برای چندمین بار وصله کرده بود نگاه کرد…..

# و پماد سوختگی را به گوشه گوشه ی تنش مالید.

#  صدای بلندگوها ، بلند شد :

_ وارد کردن هر نوع دود سیاه و سفید ، رنگی ،  حتی آه غلیظ ، به هوا ممنوع شد !!!

_عبور و مرور؛ فقط با  اسب ، الاغ ، دوچرخه ، روروک ، اسکیت ، بالن ، بادبادک !!!

# کره زمین با خوشحالی خندید …..

                                 

   

توسط احمدرضا هدایتی · خرداد ۲۳, ۱۳۸۶

 به‌نام خداوند بخشنده مهربان

      مقدمه:

     داستان‌های علمی تخیلی با توجه به جذابیت و ویژگی‌هایی که دارند ، چنانچه هدفمند تهیه و تدوین شوند، می‌توانند ضمن تامین بخشی از نیازهای مطالعاتی و علمی جوانان و نوجوانان، به‌عنوان یک الگوی مناسب و مفید برای پر کردن اوقات فراغت و همچنین شکوفا نمودن استعدادهای ذهنی و فکری آنان مورد استفاده قرار گیرند.

یک داستان تخیلی درباره کره زمین

     مسلما بسیاری از داستانهای خارجی که توسط نویسندگانی مانند ژول ورن تهیه شده است نیز، با همین طرز تفکر تهیه شده و به همین دلیل این آثار توانسته اند ، منشا بسیاری از اختراعات در قرن حاضر قرار گیرند .

     گروهی از نویسندگان نیز با توجه به جذابیت اینگونه داستانها و با سوء استفاده از نیازهای روحی جوانان ، گاهی اقدام به تهیه مطالبی می کنند که نه تنها هیچگونه تاثیر مثبتی در پر کردن اوقات فراغت مخاطبین خود ندارد ، بلکه با سوق دادن آنان به سمت افکار رویایی ، بیهوده ، پوچ و نا معقول زمینه های انحرافات فکری را در جامعه فراهم می نمایند .

     این در حالیستکه متاسفانه علی رغم وجود پتانسیلهای فراوان ، ادبیات غنی و آثار علمی متعدد و متنوعی که توسط دانشمندان شرقی بخصوص مسلمانان اختراع یا کشف شده، نویسندگان این بخش از کره خاکی کمتر به این سمت ، یعنی تدوین داستانهای علمی تخیلی گرایش داشته اند ، در حالیکه این داستانها نیز از جذابیت خاص خود بهره مند بوده و می توانند نقش قابل توجهی در رشد علمی جامعه داشته باشند .

     با نگاه به این نکته ، در این مجموعه که شاید بتوان از آن بعنوان اولین داستان علمی تخیلی ، ایرانی نام برد ، تلاش شده است تا ضمن ارائه الگویی متناسب با فرهنگ اسلامی و ملی ، داستانی سرشار از جذابیت ، توام با توجه به نکات آموزشی ، ارائه گردد.

       اما در مورد اینکه چه عامل و انگیزه ای سبب شد تا این داستان نوشته شود، باید بگویم، حدود نه سال پیش هنگام مطالعه یک روزنامه ، این فرضیه دانشمندان که میلیونها سال قبل بر اثر برخورد یک شهاب سنگ عظیم الجثه به زمین ، این سیاره به دو تکه تقسیم و بخشهای زیادی از آن نابود شده ، توجه من را به خودش جلب کرد و این ذهنیت باعث شد تا شب هنگا م در پاسخ به درخواست فرزند خردسالم برای گفتن قصه ، بدون مطالعه و فکر قبلی و برای سرگرمی او بطور ناگهانی ودر عین حال پیوسته در ذهنم داستانی شکل بگیرد که با استقبال خیلی خوب او و بعدها کودکان و نوجوانان میهمانان و بستگان مواجه شد ، بطوریکه بارها در رفت وآمدهای خانوادگی درخواست بازگویی مجدد داستان را داشتند ، تکرار این درخواستها باعث شد تا پس از گذشت این مدت طولانی ، داستان را بازنگری و به چاپ برسانم .

     همانگونه که اشاره شد موضوع این داستان بر اساس نتایج یک رشته تحقیقات علمی در مورد چگونگی برخورد یک شهاب سنگ با زمین شکل گرفته و قالب داستان نیز تصویری است از جریان یک کشف بزرگ توسط یک جوان مبتکر مسلمان به نام سعید که اختراع جدید او حوادث یک ماجرای بسیار مهیج را در پیش روی او قرار می دهد و در نهایت منجر به کشف نیمه دوم زمین و ساکنان آن که اکنون در گوشه ای از کهکشان لایتناهی از نیمه دیگر خود فاصله گرفته و از نظرها پنهان مانده ، می شود.

     امیدوارم این داستان و داستانها مشابه آن زمینه ای باشند برا ی کمک به آنچه در سالهای اخیر از آن بعنوان « نهضت نرم افزاری » نام برده می شود .

                                                             احمدرضا هدایتی

                                                               خرداد ماه ۱۳۸۶

کشف نیمه دوم زمین

Exploration of the second half of the earth (Science fiction story)

قسمت اول – آزمایشگاه

        سعید جوان مسلمان با ایمان و کنجکاوی بود که از کودکی علاقه زیادی به انجام آزمایشات علمی داشت و پیوسته ضمن مطالعه کتب درسی ،کتاب های علمی زیادی را مطالعه می کرد و مطالب گوناگونی را مورد تحقیق قرار می داد وسعی می کرد تا از این طریق به ریشه و علت هر موضوع پی ببرد . اتاق کار سعید همیشه انباشته بود از انواع کتاب ها و مجلات علمی , وسایل الکتریکی و مواد شیمیایی که برای مطالعه و آزمایش از آنها استفاده می کرد.

     سعید کتابهای زیادی را در مورد دانشمندان خارجی و ایرانی و اختراعاتشان خوانده بود و اعتقاد داشت مسلمانان باید مثل گذشته گوی سبقت در گذر از مرزهای علم را در اختیار داشته باشند .

     اتاق کار سعید که بیشتر به یک کارگاه بزرگ شباهت داشت ، بخشی از یک گلخانه قدیمی بود که در گوشه باغی که سعید و خانوده اش در آنجا زندگی می کردند قرار داشت و این محل جایی بود که سعید هر روز پس از برگشتن از هنرستان وارد آنجا می شـد و به مطالعه یــا انــجام آزمایشات مختلف در زمینه رشته های مورد علاقه اش یعنی الکترونیک یا شیمی مـی پرداخت و گاهی هم وسایلی را می ساخت که کسی بجز خودش از آنها سر در نمی آ ورد .

بعضی وقتها هم همراه بــا صدای ها ی خفیف انفجار، دود غلیظی محوطه بـاغ را می پوشاند و صدای اعتراض خانواده را بلند می کرد . سعید شانس آورده بود که باغ بزرگ بود و همسایه ها با آنها فاصله زیادی داشتند .

     چند روزی بود که فکر ساختن ماده یا وسیله ای که بشود با آن جاذبه زمین را خنثی کرد، ذهن سعید را سخت بخودش مشغول کرده بود . او همه عقلش را روی هم گذاشت و هر مطلبی را که در دسترس داشت جمع آوری کرد ، این کار چند ماهی طول کشید و بالاخره با نام خدا مشغول ساخت آن ماده شد ، اولین آزمایشها نتیجه ای نداشت وبا عدم موفقیت مواجه شد ، تا این که یک روز بطور تصادفی مقداری از اسیدی را که در دست داشت، روی موادی که روز قبل ساخته بود ریخت و ساعاتی بعد در عین ناباوری متوجه شد این مواد به قطعه های کوچکی تبدیل شده ، بالا رفته و به سقف گل خانه چسبیدند .

     هیجان وصف نا پذیری وجود سعید را فرا گرفت . او موفق شده بود مواد مورد نظرش را بسازد اما حالا نیاز داشت که این مواد را بگونه ای تهیه کند که بدون تاثیر منفی بر مواد قبلی ,از خرد شدن آنها جلوگیری کند .

   سه روز بعد سعید با سعی وتلاش فراوان ماده جدیدی را تهیه کرد که تقریبا مطمئن بود نتیجه خواهد داد، بنابراین مقدمات کار را آماده کرد ، موادرا داخل ظرفی ریخت و آن را جلوی درب آزمایشگاه مقابل نور و حرارت مستقیم آفتاب قرار داد و در گوشه ای از آزمایشگاه به انتظار نشست ، اینکار بقدری ذهنش را بخود مشغول کرده بود که نمی توانست حتی یک لحظه از ظرف چشم بردارد ، لحظات به کندی مـی گذشت و سعید کاملا در افکار خودش غرق شده بــود ، رطوبت مواد کم کم در حال تبخیر بود و مدتی بعد مواد داخل ظرف تقریبا بطور کامل خشک شد و سعید در اوج شگفتی و حیرت چیزی را دید که هرگز در عمرش ندیده بود و برایش غیر قابل باور بود.

     بشقابی که مواد را درون آن ریخته بود و در مقابل آفتاب در حال خشک شدن بود به آرامی و همانند بشقاب پرنده ای کوچک از زمین جدا شد و به سمت بالا حرکت کرد و کم کم در آسمان ناپدید شد سعید به قدری در حیرت فرو رفته بــود که تا مدتی نمی توانست هیچ عکس العملی از خودش نشان بدهد و بعد از آن نیز تا مدتها فکر می کرد که شاید اینها را در خواب دیده ومطمئن بود دیگران هم حرف اورا در باره کاری که انجام داده باور نخواهند کرد ، بنابراین در مورد این موضوع کوچکترین حرفی به کسی نزد، شاید هم فکر می کرد اگر این موضوع را با کسی مطرح کند او را مورد تمسخر قرار دهند.

     روز جمعه همان هفته سعید تصمیم گرفت آن مواد را مجددا بسازد و روی شیئی مناسب آزمایش کند، با این فکر شروع کرد به فهرست کردن اشیاء و امکاناتی مانند: انواع خودرو ، قایق و وسایلی مانند صندلی ، تخت و حتی فرش، اما مشکل این بود که تهیه بعضی از این وسایل برای سعید امکان پذیر نبود و برخی از اشیاء هم از ثبات و استحکام لازم برخوردار نبودند ، در همین هنگام چشمش به تانکر آبی افتاد که از مدتها قبل بلاستفاده در گل خانه وجود داشت، سعید وسیله مورد نظرش را پیدا کرده بود و حالا لازم بود تا وسیله ای را که انتخاب کرده بود برای آزمایش آماده کند، به همین دلیل بلا فاصله و با سرعت دست به کار شد و شروع کرد به تجهیز ، تزیین و رنگ آمیزی تانکر .

          ابتدا یک دریچه کوچک در جلو و سه باله هم در طرفین و انتهای تانکر تعبیه کرد و سپس با استفاده از یک تلویزیون قدیمی , یک صندلی کوچک و کمی چوب و مقداری پارچه , لامپ و باطری ،کابین خلبان را آماده و در پشت

 کابین محل مناسبی را برای استراحت ایجاد کرد ، بعد از آن با نصب یکسری چراغهای تزئینی و وسایلی مانند قطب نما ، حرارت سنج و ارتفاء سنج در قسمت جلو تانکر کار را ادامه داد و سرانجام مشغول رنگ آمیزی و تزئین بدنه و داخل تانکر شد ، در نهایت نتیجه برای سعیدکاملا رضایت بخش بود، اکنون در مقابل وسیله ای ایستاده بود که شباهتهای زیادی با سفینه های تخیلی مورد استفاده در فیلمها داشت .

     روز جمعه همان هفته تقریبا همه چیز برای یک آزمایش بزرگ آماده بود، سعید بعد از خوردن صبحانه بدون آنکه از نقشه اش به کسی چیزی بگوید بلافاصله وارد آزمایشگاه شد و مجددا موادی را که قبلا اختراع کرده بود ساخت و خیلی سریع تمام تانکر را به مواد ساخته شده آغشته کرد ، بـه نظر می رسید با کارهایی که سعید طی این چند روز روی تانکر انجام داده ، در اختیار داشتن یک سفینه کوچک برایش به یک باور تبدیل شده بود ، با این تصور سعید در ذهنش سفینه فضایی مجهزی را تداعی می کرد که بدون کمترین سوختی در حال سفر به اعماق کهکشان ها ست ، با همین افکار بود که روی تانکر رفت و از دریچه سفینه وارد آن شد.

     انبوه عقربه ها ,چراغ های مختلف و رنگارنگ که گاه و بی گاه روشن و خاموش می شدند. اهرم های مختلف و چندین صفحه ی مانیتور که در مقابل سعید در سفینه خیالی وجود داشت او را به عالم رویا برد و در حالی که در کف تانکر خالی از آب نشسته بود و در افکار خودش غوطه ور بود کم کم به خوابی خوش فرو رفت .

 قسمت دوم – حرکت به سوی فضا

     … زنگ تلفن خانه به صدا در آمد و مریم خواهر کوچک سعید گوشی تلفن را برداشت صدای ناصر دوست سعید بود که از آن طرف خط با سعید کار داشت , مریم چند بار سعید را صدا کرد , به بالکن رفت وبا غ را ور انداز کرد و چند بار دیگر سعید را صدا زد , اما سعید که در کف تانکر به خواب رفته بود هیچ صدایی به غیر از سکوت آرامش بخش سفر در فضا را نمی شنید .

     مریم که فکر می کرد سعید از خانه بیرون رفته به اتاق برگشت و ناصر را از نبودن سعید در خانه با خبر کرد . اما در گوشه باغ ماجرایی در شرف وقوع بود که باور کردنی نبود , موادی که تانکر به آن آغشته شده بــود کم کم در حال خشک شدن بود و بعضی از قسمت های تانکر از زمین جدا شده بود و تقریبا یک حالت بی وزنی پیدا کرده بود ، مدتی بعد تانکر از زمین جدا شد و به طرف سقف شیشه ای گلخانه به سمت بالا رفت و لحظاتی بعد صدای خرد شدن شیشه ها سعید را که هنوز غرق در رویاهایش بود از خواب بیدار کرد .

     حسابی گیج شده بود و نمی دانست کجاست ، خیلی سریع از جایش بلند شد اما بشدت با سقف تانکر برخورد کرد و زمینگیر شد ، امـا لحظه ای بعد به یاد آورد که داخل تانکر است، با عجله و ترس از صدایی که بر اثر خرد شدن شیشه ها ایجاد شده بود سرش را از دریچه تانکر بیرون آورد و با منظره وحشتناکی که هرگز فکرش را نمی کرد مواجه شد ، سفینه خیالی سعید از سقف گل خانه خارج شده بود و لحظه به لحظه از زمین فاصله می گرفت ، در حالیکه برای سفینه هیچگونه سیستم کنترلی یا حتی تغییر جهت پیش بینی نشده بود و با از بین رفتن اثر جاذبه بر روی آن فقط در حال حرکت به سمت بالا بود.

     خانواده سعید که متوجه صدای شکستن شیشه ها شده بودند سراسیمه خودشان را به بالکن ساختمان رساندند ، سعید با دیدن پدر و مادرش شروع کرد به فریاد کشیدن و کمک خواستن . اما برای اینکار خیلی دیر شده بود ، مادر سعید با دیدن آن صحنه غش کرد و بقیه در حالی که از روی شگفتی بدون حرکت مانده بودند و کاری از دستشان بر نمی آمد به سعید و تانکر پرنده خیره شده بودند ، اشیاء و ساکنان روی زمین در نظر سعید بتدریج کوچک وکوچکتر می شدند ، نگرانی شدیدی وجود سعید را فرا گرفته بود و بکلی یادش رفته بود چه اختراع بزرگی را انجام داده است ، دیگر نه کسی صدای سعید را می شنید و نه صدایی بگوش اون می رسید ، حالا دیگر حتی اشیاء روی زمین هم دیده نمی شدند و فقط آبها و خشکیهای روی زمین قابل تشخیص بودند.

      سعید سعی کرد به خودش مسلط بشود، کف تانکر نشست و تمام فکرش را متمرکز کرد ، دائم با خودش می گفت حال باید چکار کنم ، فکری به نظرش رسید ، شاید پاک کردن مواد روی تانکر بتواند اونو به زمین برگرداند ، خوشبختانه بعضی از ابزار داخل سفینه باقیمانده بود ، یک پیچ گوشتی برداشت ، کمی از دریچه بیرون آمد و مشغول شد ، اما خیلی زود متوجه شد اینکار امکانپذیر نیست .

     اگرچه به کشف بزرگی دست پیدا کرده بود اما بشدت از کار بی برنامه ای که انجام داده بود احساس پشیمانی می کرد ، با خودش می گفت اگر داخل تانکر نشده بودم و اگر قبلا در مورد سیستم کنترلی و تغییر جهت سفینه فکر کرده بودم این اتفاق برایم نمی افتاد ام به هرحال کار دیگری از او ساخته نبود. هوا در حال تاریک شدن بود ، فکر کرد شاید با روشن کردن چراغها ی سفینه پایگاههای هوایی بتوانند اورا ببینند و برای نجاتش اقدام کنند ، بنابراین چراغها را روشن کرد و به فکر فرو رفت تا بلکه بتواند راه حلی پیدا کند .

     ساعت ,۷ بعد از ظهر را نشان می داد ,افراد خانواده و همسایه ها که تازه متوجه جریان شده بودند، در حالی که هیجان زده ودر عین حال دستپاچه و مردد بودند مرتب در حال رفت و آمد در باغ بودند و هر کس نظریه یا پیشنهادی را مطرح می کرد . گروهی این اتفاق را بـه بشقاب پرنده ها و موجودات فضایی نسبت مــی دادند ، بعضی ها هم معتقد بودند فقط یک گرد باد می توانسته چنین کاری بکند، البته برخی از افراد هم که داستان را شنیده بودند در حالی که این اتفاق را باور نکرده بودند به امید یافتن اثری از سعید مدام اونو صدا وگوشه وکنار باغ را جستجو می کردند . بعضی ها هم که در جریان آزمایشات سعید بودند مفقود شدنش را به انفجار و موادی که می ساخت مربوط می دانستند.

     چند ساعت بعد خبر به نیروهای نظامی و رسانه ها رسید و سیل جمعیت بود که به طرف محل حادثه سرازیر شد . در حالی که صفحه های رادار هیچ چیزی را نشان نمی داد تحت فشار افکار عمومی نیروی هوایی هم وارد عمل شده بود اما به علت تاریکی هوا ادامه جستجو به روز بعد موکول شد .

       اما کیلومترها بالاتر بر فراز ابرها ,تانکر همچنان در حال بالا رفتن بود و سعید به شدت ترسیده بود و به علت کمبود اکسیژن کم کم تنگی نفس به او غلبه می کرد . هر قدر که تانکر به سمت بالا می رفت نفس سعید کندتر می شد تا اینکه سعید از هوش رفت و ظاهرا آثاری از حیات در وجودش دیده نمی شد .یک داستان تخیلی درباره کره زمین

       تانکر به تدریج از جو زمین خارج شد و مدتی بعد در حالی که جسم سعید را همراه خودش داشت در فضای بی کران به حرکت خودش ادامه داد تا در یکی از مدارهای زمین قرار گرفت و حرکت خودش را به دور زمین آغاز کرد.

 قسمت سوم – موجودات فضایی

     ده سال از این موضوع می گذشت و هنوز گاه گاهی در روزنامه ها و مجلات، مطالبی در این رابطه چاپ می شد ولی طی این مدت هرگز کوچکترین اثری از سعید و تانکر پرنده به دست نیامده بود . دیگر همه از بازگشت سعید نا امید شده بودند و کم کم این موضوع به فراموشی سپرده می شد غافل از اینکه دست تقدیر رخدادهای دیگری را برای سعید رقم می زد.

     یک روز که در کهکشان راه شیری یک انفجار مهیب رخ داده بود درست در همان مداری که دورتر از همه مدارها قرار داشت ، یک سفینه فضایی که دارای شکلی عجیب بود با هدف بررسی این واقعه کهکشانی در این مدار قرار گرفت و لحظاتی بعد در مسیر حرکت خودش به سعید و تانکر پرنده اش نزدیک شد و به بررسی اون مشغول شد .

      سرنشینان این سفینه عجیب که بیشتر به یک کشتی غول پیکر با سری شبیه پرنده ، شباهت داشت تانکر را به وسیله ی اشعه مخصوصی که از درون سفینه هدایت می شد به داخل سفینه منتقل کردند و ماجراهای جدید سعید درست از همین جا شکل جدیدی به خود گرفت .

      موجودات فضایی اورا به سیاره خودشان بردند و در دستگاه مخصوصی که هاله ای از نورهای متعددو رنگارنگ آن را احاطه کرده بود ، قرار دادند، تصاویر و علائم ارسالی از مونیتورها و نشانگرها بیانگر این بود که دستگاه بـطور اوتوماتیک در حال بررسی وتجزیه و تحلیل جسمی است که لحظاتی قبل در اختیار آن قرار گرفته است ، هزارن موجود با شکلهایی کاملا عجیب . با دقت نظاره گر کار دستگاه بودند ، ظاهرا این اولین باری بود که موجودات فضایی با چنین جسم نا شناخته ای مواجه شده بودند ، این خطر وجود داشت که برای دستیابی به اطلاعات بیشتر تا لحظاتی دیگر جسم کشف شده مورد هدف دستگاههای تجزیه کننده قرارگیرد ، اما یکبار دیگر شانس به سعید رو آورد ، به نظر می رسید دستگاه توانسته به درستی ساختار فیزیولوژیکی و نیازهای حیاتی بدن اورا تشخیص و پس از چندین سال بیهوشی وضعیت تنفسی و حیاتی اورا احیاء کند .

     وقتی سعید چشمانش را باز کرد آنچه را که می دید باور نمی کرد ، هزاران موجود با شکلهای عجیب و غریب اطراف او را فراگرفته بودند ، اول فکر کرد حتما دارد خواب می بیند، ولی مدتی بعد به یاد آورد که چه اتفاقی برایش رخ داده و چطور ناگهان سر از فضا در آورده است. حالا یکبار دیگر وحشت سراسر وجود سعید را فرا گرفته بود .

      او در حالی که در یک حباب تقریبا شیشه ای قرار داشت هدف چشمان تیز بین موجودات عجیبی قرار گرفته بود که با دقت وصف نا پذیری در حال جستجو در اطراف سعید بودند ، اما وقتی شگفتی سعید به اوج خودش رسید که دید آنها برای اینکه با او ارتباط برقرار کنند، قادرند خودشان را نه تنها به شکل خودش بلکه به شکلهای دیگری از جمله سفینه خیالی سعید که او را از زمین آورده بود تغییر دهند.

     حالا چند ساعت از به هوش آمدن سعید گذشته بـود و کم کم ترس او کمتر و کمتر می شد ، سعید که حالا متوجه شده بود در سیاره ی دیگری غیر از زمین قرار دارد سعی کرد بر افکارش تسلط پیدا کرده ورا حلی پیدا کند تا بفهمد کجاست و چه کاری باید انجام دهد . به همین خاطر دهانش را باز کرد و اولین سوا ل خودش را پرسید ، شما کی هستید ؟ من کجا هستم ؟ و چند لحظه بعد همه موجوداتی که آنجا بودند ، همان سوالات را تکرار کردند شما کی هستید ؟ من… ، سعید به شدت گیج شده بود با خودش می گفت : حالا چکار کنم؟ آنها با من چکار خواهندکرد؟ چگونه می توانم به زمین برگردم؟آیا دوباره پدر و مادرم را خواهم دید ؟ سعید در افکارش فرو رفته بود و در خیالش زمین را می دید ؛ پدر و مادرش و تمام دوستانش را می دید ؛ باغ و … ، اما یکبار دیگر از چیزی که می دید غرق در حیرت شد ؟ بــله آنها پدر و مادرش بودند که به طرفش می آمدند , اصلا در باغ خودشان بود، آنها را صدا کرد وسعی کرد از جایش بلند شود اما به شدت به دیواره ی حباب شیشه ای برخورد کرد و خیلی زود متوجه شد که پوششی شیشه مانند در اطرافش قرار دارد .

     خدا یا چه اتفاقی افتاده است. این موجودات؟!!! باغ…؟!!! پدر و مادرم …؟!!! یک مرتبه ی دیگر پدر و مادرش را صدا زد , آنها را کاملا می دید اما انگار آنها صدای سعید را نمی شنیدند ، سعید واقعا گیج شده بود و نمی دانست چه اتفاقی افتاده است ، به ساعت اتوماتیکش نگاه کرد ، خوشبختانه هنوز کــار می کرد ، اما همان تاریخی را نشان می داد که این اتفاق برایش افتاده بود . پیش خودش فکر کرد که هنوز خواب می بیند , برای همین روی تختی که دقیقا شبیه قالب و شکل بدنش بود دراز کشید و چشم هایش را بست و در اثر خستگی زیاد خیلی زود خوابش برد .

       عقربه های ساعت مچی سعید ساعت ۷ را نشان می داد که سعید از خواب بیدار شد ، نه از موجودات فضایی خبری بود و نه از حباب شیشه ای، حالا دیگر همان سعید بود و گلخانه ای که آزمایشگاه سعید بود و تانکری که سعید با آن به آسمان خیالش پرواز کرده بود از جایش بلند شد ، و برای اینکه مطمئن شود همه چیز واقعی است خوب بـه دور بر خودش نگاه کــرد از پشت شیشه ها ، به اتاق های وسط باغ که در آن زندگی می کردند نگاه کرد ، پنجره اتاق سعید مثل همیشه باز بود و خواهر سعید هم در حیاط باغ در حال بازی کردن بود ، اما احساس عجیبی داشت , حسی غیر طبیعی که با همیشه فرق می کرد در حالی که گویی روی ابرها حرکت می کرد به طرف گلخانه رفت نمی دانست چرا این حالت را دارد ، به درب گلخانه رسید دستش را به طرف دستگیره برد و سعی کرد آن را در دستانش بگیرد و درب را باز کند . اما با اینکه دستگیره را می دید ولی نمی توانست آن را احساس کند . گویا اصلا دستگیره ای وجود نداشت , او متوجه شد که دستش از اجسام عبور می کند ، دستش را به طرف شیشه برد اما باز همان وضعیت قبلی اتفاق افتاد ، به زودی متوجه شد که می تواند از اجسام عبور کند ، یک بار دیگر ترس تمام بدنش را فرا گرفته بود ، ابتدا فکر کرد که مرده و این روحش است که از اجسام عبور می کند ، اما وقتی دوباره همه چیز ناپدید شد و سر و کله موجودات فضایی پیدا شد ، یادش آمد که دور از زمین و در سیاره ای دیگر است ، اما چیزی را که نمی فهمید این بود که پس چیزهایی را که دیده بود خواب بودند یا واقعیت، برای اطمینان چند سیلی به صورت خودش زد و سعی کرد بفهمد چه اتفاقی افتاده ، اما گرسنگی قدرت فکر کردن را از او سلب کرده بود .

     در ذهنش یک بار دیگر خانه خودشان را می دید و سفره ی رنگین مادرش و خواهرش را که در حال خوردن غذا بود و لحظاتی بعد در حالی که پای سفره نشسته بود نا خود آگاه دستش را به طرف ظرف غذا برد، اما غذایی برای خوردن وجود نداشت ولی این کار باعث شد که موجودات فضایی متوجه نیاز او بشوند . چند لحظه بعد سفره غذا ناپدید شد و جای آن یک ظرف با چند عدد قرص رنگی جلوی سعید قرار گرفت . سعید که از خوردن غذا نا امید شده بود و از طرف دیگر قرص های رنگارنگ و تحریک کننده جلوی رویش بود یکی از قرص ها را برداشت و آن را داخل دهانش گذاشت . قرص طعم و مزه خاصی نداشت بنابراین آنها را کنار گذاشت و دوباره در فـکر فرو رفت .

     افکار و خاطرات زیادی از ذهن سعید عبور می کرد ، اما فهمید با تمرکز بر روی هر خاطره یا فکر، محیط تجسمی آن ذهنیت کاملا مشابه وضعیت واقعی در اطرافش ایجاد می شود و این موضوع حکایت از آن داشت که موجودات فضایی می توانند با خواندن ذهن او تصور او را بصورت تجسمی غیر واقعی شبیه سازی نمایند و این توانایی اگرچه جالب اما برای او محدود کننده تلقی می شد زیرا احتمالا امکان طراحی هرگونه طرح ونقشه فـــرار را از او سلب می کرد.

     پذیرش این موضوع که دیگر نمی تواند به خانه برگردد برایش خیلی سخت ودلهره آور بود ، اما چاره ای جز قبول این واقعیت نداشت ، بنابراین سعی کرد فعلا این افکار را کنار گذاشته و محیط جدید را بررسی کند.

       حدود نیم ساعت از خوردن قرص غذا گذشته بود و او نه تنها احساس گرسنگی نمی کرد بلکه ظاهرا این قرص تشنگی او را هم رفع و آب مورد نیاز بدنش را تامین کرده بود .

     هنوز موجودات فضایی بشدت مراقب حرکات او بودند اما دیگر از حباب شیشه ای خبری نبود ، پس از سالها سکون با تلاش زیاد از جایش بلند شد، احساس می کرد تمام اعضای بدنش خشک شده است و در حالی که چند نفر از دور مراقبش بودند مشغول قدم زدن و جستجو در اطراف شد ، اما بسختی می توانست راه برود ، به درب سالن نزدیک شد ، یکبار دیگر دستگیره ای دیگر اگرچه کاملا متفاوت، در مقابلش قرار گرفته بود ، با تردید زیاد دستش را به طرف دستگیره برد ، وجود آن را حس کرد اما بدون اینکه حرکت دیگری انجام دهد ، درب باز شد و منظره ای کاملا متفاوت و جدید دربرابر دیدگانش قرار گرفت .

 قسمت چهارم – ساختمان های تخم مرغی

     خانه هایی تقریبا به شکل تخم مرغ اولین چیزی بود که توجه سعید را بخودش جلب کرد , حتی وسیله های نقلیه ای که موجودات فضایی بـــا آنها جـا بجا می شدند به شکل تخم مرغ طراحی شده بود.

      سعید به یکی از خانه ها نزدیک شد به نظر می رسید جسم بسیار سختی است که هیچگونه راه نفوذی در آن وجود ندارد ، یکی از موجودات با علامت و اشاره به دریچه زیر ساختمان به اون فهماند که می تواند وارد خانه شود ، سعید از دری که زیر خانه تخم مرغی تعبیه شده بود وارد خانه شد ، برای سعید داخل خانه بسیار جالب بود چون نه تنها بسیار بزرگتر از آنچه از بیرون دیده می شد بود بلکه دیوار ها بـگونه ای ساخته شده بودند که مانند شیشه عمل می کردند بطوریکه از داخل تمام فضای بیرون در جهات مختلف دیده می شد در حالیکه از بیرون ساختمان داخل خانه به هیچ وجه دیده نمی شد ، اون بعدها فهمید که ساخنمان ها و ماشین ها را برای این به شکل تخم مرغ درست کردند که در برخورد با شهاب سنگهای آسمانی صدمه نبینند و خصوصیت شیشه ای دیوارها هم بخاطر این است که بتوانند دائما خطرات احتمالی را کنترل کنند .

     انواع وسایل الکترونیکی، آدمهای ماشینی کـه ده ها کار مختلف را انجام مـی دادند و ده ها نوع وسیله ی الکترونیکی که بیشتر به وسایل بازی شباهت داشتند وسعید مشابه آنها را هرگز روی زمین ندیده بود در گوشه و کنار اتاق دیده می شد، ساختنمان های بزرگ تری هم وجود داشتند که به صورت تخم مرغ ایستاده ساخته شده بودند این ساختمان ها که ظاهرا محل کار ساکنین سیاره بودند در چند طبقه ساخته شده بود و برای بالا و پایین رفتن در طبقات بجای آسانسور در قسمت مرکزی ساختمان دو ستون از نــور با صفحاتی شیشه ای برای ایستادن ایجاد شده بود که یکی قرمز و یکی آبی رنگ بود موجودات با قرار گرفتن در زیر نور آبی در یک لحظه بسیار کوتاه به سمت بالا و با قرار گرفتن در زیر نور قرمز به طرف پایین می رفتند ، نکته ی دیگری که توجه سعید را به خودش جلب کرد این بود که در این شهر بزرگ حتی یک بچه هم وجود نداشت و همه موجودات دقیقا هم شکل بودند .

       اما چیزی را که سعید تا به حال درباره اش فکر نکرده بود این بود که برخلاف آنچه تا به حال در مورد سایر سیارات شنیده بود ظاهراً در این سیاره هم اکسیژن وجود داشت و همیشه حرارت آن ثابت بود و به جز در مواقعی که در تونل های زیر زمینی به سر می برد آسمان تقریبا همیشه بصورت نیمه روشن دیده می شد.

     بجز وسایل نقلیه پرنده بقیه وسایل نقلیه بدون صدا و با نظمی تحسین بر انگیز با فاصله ای حدود بیست سانتی متر از سطح زمین روی خطوط قرمز رنگ و نورانی که در خیابانها وجود داشت ، حرکت می کردند . در خیابان های شهر وسایل و تجهیزات جالب توجهی وجود داشت که همگی از جنس مخصوص که نور خیره کننده ای داشت . ساخته شده بودند این اشیا به قدری متنوع و زیبا ساخته شده بودند که نظر هر بیننده ای را به خودش جلب می کرد . در گوشه ای از شهر جایی وجود داشت که به پارک های بازی روی زمین شباهت داشت اما انباشته بود از همان وسایل و تجهیزات با اشکال و انواع مختلف و بسیار زیباتر که ظاهراً برای تفریح و سرگرمی موجودات فضایی ساخته بودند و خلاصه همه چیز این سیاره کاملاً با روی زمین متفاوت بود .

     یک ماه از سفر سعید به آن سیاره گذشته بود و کم کم سعید داشت به آن سیاره و موجوداتش عــادت می کــرد، اما هنوز امیدش را برای بازگشت از دست نداده بود ، دائم با خودش می گفت اگر خدا بخواهد مجددا به زمین باز خواهم گشت .

     اینکار نیاز به برنامه ریزی داشت و سعید برای استفاده بهتر از وقتش ، برنامه مشخصی را برای استراحت و سایر برنامه هایش تنظیم کرد ، بخشی از وقتش را به گشت و گذار و قدم زدن در خیابان های شهر و بخشی از آن را به آشنایی با محیط جدید و امکانات و طرز استفاده از وسایل آن اختصاص داد ، ظاهرا ساکنین سیاره هم اونو بعنوان یک عضو جدید پذیرفته بودند ، بنابراین سعید بدون هیچ مشکلی با این موجودات ارتباط برقرار می کرد ، صفحه تلویزیونی که روی سینه همه موجودات نصب شده بود یک وسیله ی ارتباطی محسوب می شد که آنها با نمایش خواسته ها یا افکارشان برای ارتباط ، با سایر موجودات از طریق همین صفحه اقدام می کردند و برای تبادل اطلاعات بین خودشان هم از نوعی صداهای مبهم یا تجهیزات نوری با قابلیت انتقال اطلاعات به مسافتهای بسیار دور استفاده می کردند. چند سال طول کشید تا سعید توانست مفهوم برخی از تصاویری که روی صفحه تلویزیونها نمایش داده می شد را بفهمد .

     طی این مدت سعید بارها از موجودات فضایی درخواست کرده بود تا برای بازگشتن به زمین به او کمک کنند و آنها هم هر بار از او نشانی ها و مشخصات زمین می پرسیدند و سعید در پاسخ به سوالات آنها مشخصات بیشتری را از وضعیت زمین در اختیارشان قرار می داد ، اما ظاهرا تمام این تلاشها بی نتیجه بود.

     با اینحال تمام این اتفاقات مانع نشده بود که سعید پدر و مادر و از همه مهمتر خدا را فراموش کند . در حالی که برای سعید این مدت کمتر از ده سال گذشته بود اما واقعیت این بــــود کــه از وقوع آن حادثه بیش از نیم قرن می گذشت در حالیکه کوچکترین تغییری در ظاهر سعید دیده نمی شد و او بدون آنکه از گذر واقعی زمان خبر داشته باشد خوشحال بود که برای تعیین زمان هنوز ساعتش را همراه دارد و اگر چه حساب زمان را به طور دقیق نداشت ولی به طور تقریبی گذشت شبانه روز را محاسبه و ثبت می کرد.

     یکی از مهمترین کارهای سعید در ایـن سالها ایـن بـود کـه پیوسته سعی می کـرد از رمز و رموز زندگی این موجودات سر در بیاورد و تا حدود زیادی هم در این رابطه موفق شده بود ، او کاربرد بسیاری از دستگاه ها را یاد گرفته بود و حتی می دانست که صفحه ی تلویزیونی روی سینه ی موجودات مرکز تفکر و کنترل آنها ست و بعد ها فهمید که این صفحات دارای شیشه هایی فوق العاده محکم و ضد ضربه هستند . نکته ی دیگری که سعید متوجه آن شده بود وجود دستگاه های اکسیژن سازی بود که پس از پایان یافتن اکسیژن سیاره با ظرفیت بسیار محدود وظیفه تامین اکسیژن را بر عهده داشتند و می توانستند تا ارتفاع حدود صد متری سیاره را از اکسیژن اشباع کنند ، البته این را هم فهمیده بود که چنانچه یکی از دستگاه ها خراب شود برای تنفس و ادامه حیات به شدت با مشکل مواجه خواهند شد و همین موضوع باعث شده بود تا آنها به دنبال شناسایی منابع جدید برای تامین اکسیژن طبیعی از سایر سیارات جستجوهای زیادی را در کهکشان انجام بدهند .

     مدت ها بعد متوجه شد که این موجودات به اقمار سیاره ای که در آن مستقر بودند رفت و آمد دارند و برای رفتن به این اقمار گاهی اوقات از اتاقک های مخصوصی استفاده می کردند که قادر بودند در ظرف چند ثانیه جسم آنها را به صورت امواج نوری به نقاط دوری که مورد نظر آنها بود منتقل کند . سعید متوجه شد که این کار اولا ًمستلزم صرف انرژی بسیار زیاد است که به شدت قدرت آنها را کــاهش می دهـد و ثانیا ًوجود هرگونه اختلال در کــار جا بجایی می توانست آنها را به طور کامل نابود و همراه با انفجاری گوش خراش به ذرات بسیار ریز تبدیل نماید . و این اتفاقی بود که سعید چندین بار شاهد بروز آن بود .

     وجود ساختمان تکثیر نکته ی دیگری بود که سعید از وجود آنها اطلاع داشت ، در این مدت او متوجه شده بود که در این سیاره همه موجودات کاملا یک اندازه هستند و به عبارت دیگر هیچ بچه ای در این سیاره وجود نداشت در حالی که به نظر می رسید که تعداد آنها دائماً در حال افزایش است واین موضوعی بود که توجه سعید را بخودش جلب کرده بود . او با جستجو در اطراف ساختمانهای جدید که بشدت از آنها محافظت می شد و بعدا اسم آنها را ساختمان تکثیر گذاشت به راز این مسئله پی برد. در این ساختمانها در فواصل زمانی کاملا مشخص و منظم موجودات پس از رسیدن به آخرین حد اشباع انرژی ، با قرار گرفتن در مقابل یک دستگاه خاص مشابه آینه ، به دو موجود هم شکل تبدیل می شدند و به همین دلیل موجودات این سیاره کاملاً مشابه هم بودند اما تعداد تکثیر در مقایسه با تلفات بسیار کم بود و مرتب به تعداد ساکنین سیاره اضافه می شد .

     موضوعی که این اواخر بیش ازهر چیز فکر سعید را بخودش مشغول کرده بود ، افزایش رفت و آمدها ، نگاهها و رفتارهای مشکوکی بود که اخیرا از طرف ساکنین مشاهده می کرد ، ابتدا فکر کرد شاید این رفت و آمدها مربوط به تلفات سنگینی است که در چند وقت اخیر بر اثر از کار افتادن یکی از دستگاههای تولید اکسیژن و انفجار چند دستگاه انتقال نوری رخ داده است ، اما وقتی فهمید ساکنان سیاره در حال تجهیز برای انجام یک کار بزرگ هستند ، کنجکاویش بیشتر شد .

     دلشوره عجیبی داشت ، نوعی احساس خطر وجودش را فرا گرفته بود، اما خودش علت آن را نمی دانست ، فقط می دانست که فرصت زیادی برای فرار از سیاره در اختیار ندارد.

      قسمت پنجم – نقشه فرار

     سعید مطمئن شده بود اطلاعاتی که طی مدت حضورش در سیاره بدست آورده می تواند برای تهیه یک نقشه فرار به او کمک کند ، حالا او به اندازه کافی با امکانات و تجهیزات و تا حدودی نحوه مسیر یابی و هدایت سفینه ها وهمچنین تواناییها و حتی برخی از نقاط ضعف موجودات فضایی و امکانات آنها آشنا شده بود .

     به حساب سعید حدود ۱۲ سال از حضورش در فضا می گذشت و او در این مدت تجارب زیادی را کسب کرده بود . بنابر این دست به کار شد , اولین گام، شناسایی ، انتخاب و تهیه وسایلی بود که برای حرکت به سوی زمین به آنها نیاز داشت ، در عین حــال می بایست اینکار را با احتیاط کامل و مخفیانه انجام بدهد و حتی از فکر کردن در این زمینه بخصوص در مقابل ساکنین سیاره خودداری کند ، زیرا اگر فضاییها به نیت او پی می بردند احتمالا رفت وآمدهای او را محدود و برایش مشکل به وجود می آورند .

     سعید یکی از آن وسایل پرنده که معمولا فضایی ها برای سفرها طولانی مدت و جستجو در کهکشان مورد استفاده قرار می دادند را انتخاب کرد، شناسایی محل شارژ منبع تغذیه سفینه و تجهیزات الکترونیکی دستگاه ها هم با موفقیت انجام شد ، با ذخیره سازی تعدادی قرص غذا و جمع آوری تجهیزات و امکانات مورد نیاز، وسایل سفر بتدریج و با آرامش کامل مهیاء و کار شناسایی هم بعد از مدتی تکمیل شد ، بـه نظر می رسید همه چیز آماده سفر است .

       تهیه کارت ورود و خروج پارکینگ و کلید الکترونیکی سفینه آخرین کاری بود که می بایست انجام شود . بنابر این سعی کرد خیلی مخفیانه و در فرصتهای مناسب وارد ساختمانهایی بشود که مراقبت بیشتری از آنها می شد و تا بحال نتوانسته بود به آنها وارد بشود .

     هنگام جستجو در یکی از ساختمان ها که شبیه یک آزمایشگاه بزرگ بود نزدیک بود سعید به دام بیافتد ، اما توانست قبل از این که به طور کامل ساختمان را جستجو کند از آنجا خارج شود ، امــا بعد از این حــادثه فهمید چشم های مرموزی مرتب او را تعقیب و به دقت تحت نظر دارند .

     روز بعد سعید با احتیاط بیشتر به سمت یکی دیگر از ساختمان ها به راه افتاد و در حالی که بیشتر از روزهای قبل احساس نگرانی و اضطراب می کرد، کاملاً مخفیانه وارد ساختمان شد ، اما ناگهان با یک نور زرد و بسیار خیره کننده مواجه و بلافاصله بی هوش روی زمین افتاد .

     پس از مدتی وقتی سعید چشمهایش را باز کرد مجدّداً در حــالت تقریبا بی وزنی و بطور ایستاده در حبابی شیشه ای که به شکل یک استوانه بود قرار گرفته بود . اما چیزی را که می دید برایش باور کردنی نبود ، او در سالن بزرگی قرار داشت که هزاران نفر انسان هم شکل خودش که با الگو برداری از او شبیه سازی شده بودند ، در صفوف و گروه هایی کاملا منظم با لباسهایی یک رنگ و متحدالشکل بدون هیچ حرکتی ، سراسر آنجا را اشغال کرده بودند. موجودات فضایی هم مرتباً در حال حرکت در اطراف آدمکها بودند ، به نظر می رسید در حال تجهیز آن ها به سلاح ویژه ای هستند، مدتی بعد موجودات فضایی در جای خودشان مستقر شدند و اینبار موجودات جدید بودند که به یکباره جان گرفته بودند و سعی می کردند حرکات محدود سعید را که بصورت ایستاده در حباب قرار گرفته بود تکرار کنند.

     در همین موقع یکی از موجودات فضایی به طرف سعید رفت و در حالیکه سعی می کرد ناراحتی ونگرانی های خودش را پنهان کند ، قبل از اینکه سعید حرفی بزند با نمایش تصاویری علت حضورش در جمع انسانهای شبیه سازی شده را به او توضیح داد و با یادآوری وضعیت جدیدش از او خواست که فکر فرار را از ذهنش خارج کند و در همان وضعیت با حرکت دادن اعضای بدنش به آموزش همزادهای خودش کمک کند .

     موجود فضایی به سعید گفته بود که اطلاعاتش تا چه اندازه برا ی پیدا کردن زمین و شناخت بیشتر از انسانها به آنها کمک کرده ، همچنین او را از قصدشان برای حمله به زمین و تصرف آنجا با کمک انسانها شبیه سازی شده آگاه کرده بود ، سعید از اینکه اینطور فریب خورده بود احساس شرمساری می کرد و در حالیکه بشدت عصبانی بود ، شدیدا نسبت به این موضوع احساس مسئولیت می کرد اما می دانست امکان انجام هر نوع حرکت پیشگیرانه از او سلب شده است ، حالا این سعید بود که می بایست آخرین تلاشهایش را برا ی خروج از این بحران بکار ببرد تا شاید بتواند زمین را از شر این مهاجمین نجات بدهد.

       سعید که تازه متوجه شده بود طی مدت حضورش در سیاره مرتباً تحت نظر بوده و مورد سوء‌استفاده قرار گرفته است با این توضیحات بنظرش رسید که بی حرکت ماندن در محفظه جدید می تواند در ایجاد آمادگی آدمهای شبیه سازی شده و حمله به زمین تاخیر ایجاد کند ، بنابراین بدون کوچکترین حرکتی در جای خودش آرام گرفت و تهدیدات و شوک های الکتریکی موجودات فضایی هم نتوانست او را وادار به حرکت کند ، فکر می کرد شاید برای جبران خطایی که ناخواسته مرتکب شده ، این تنها کاری باشد که از دستش بر می آید.

     سرانجام موجودات فضایی از دست یافتن به هدفشان نا امید و با اطمینان از عدم امکان فرار سعید سالن را ترک کردند ، سکوت سردی سالن را فرا گرفته بود ، این وضعیت فرصت خوبی را برای فکر کردن فراهم کرده بود ، آدمک های انسان نما همچنان مانند یک مجسمه بی اراده و بی مغز با همان وضعیت قبلی دور استوانه شیشه ای ایستاده و به سعید خیره شده بودند و کوچکترین حرکت او را حتی در حد پلک زدن تقلید می کردند .

     ناگهان یک فکر جدید در ذهن سعید جرقه زد . برای اطمینان دستش را بالا برد .آن ها هم کار او را تکرار کردند ، یکبار دیگر دستش را به سمت دهنش برد آن ها هم همان کار را کردند، بعد از این آزمایش تلاش کرد تا در همان وضعیت خودش را در حال راه رفتن نشان دهد ، با مشاهده راه رفتن آدمکها به سمت حباب شیشه ای ، موجی از شادی صورتش را فرا گرفت ، لحظه رهایی از حباب فرا رسیده بود ، شروع کرد به مشت زدن به حباب شیشه ای و آدمک ها هم کار سعید را تکرار کردند . این کار را آنقدر ادامه داد تا سر انجام آنچه را انتظار داشت اتفاق افتاد ، حباب شیشه ای ترک برداشته و سر انجام فرو ریخت و سعید از زندان شیشه ای خودش نجات پیدا کرد و از آن خارج شد ، صدای آژیر بلند شد اما تقلید موجودات از سعید همچنان ادامه داشت .

     سعید بلا فاصله به سمت دستگاه های الکترونیکی که مرکز هدایت و کنترل آدمک ها بود حرکت کرد و با ضربه زدن به آنها آدمکها را وادار کرد تا کار او را تکرار کنند ، لحظاتی بعد صدای انفجارهای پی در پی همراه با آتش سوزی همه جا را فرا گرفت ، بیشتر دستگاهها از کار افتاده بودند و یا کنترل آنها از دست موجودات خارج شده بود ، بعد از تخریب سیستم کنترل مرکزی ، هیچکس نمی توانست برای آدمک ها دستور جدیدی صادر کند و آن ها همچنان فقط کارهای سعید را تکرار می کردند .

     نقشه عملیات و بخشی از لباسها و تجهیزات آدمکها هنوز در سالن باقیمانده بود و سعید برای آنکه راحتتر بتواند با استفاده از این موقعیت فرار کند ، تصمیم گرفت با آدمک ها همرنگ بشود ، با این فکر او خیلی زود یکی از لباس ها را برداشت و پوشید ، بقیه لباس ها هم توسط آدمک ها مورد استفاده قرار گرفت و در حالیکه آتش سوزی شدت گرفته بود، نقشه را برداشت و به سمت درب حرکت کرد . درب های الکترونیکی ساختمان دچار نقص فنی شده بودند و مرتب بـــــــاز و بسته می شدند.

           سعید به سرعت از ساختمان خارج شد و هزاران آدمک به دنبال سعید از ساختمان خارج شدند . سعید با اولین موجود فضایی که برخورد کرد او را با سلاح جدیدش مورد حمله قرار داد و آدمک ها با تقلید از او هر موجودی را که می دیدند به او حمله می کردند , موجودات فضایی که تازه متوجه جریان شده بودند ابتدا سعی کردند تا با استفاده از دستگاه های کنترل دستی آدمکها را کنترل کنند اما چون دستگاه کنترل مرکزی از کار افتاده بود این اقدامات موثر واقع نشد ، بنابراین سعی کردند با استفاده از سلاح ها پیشرفته. آتش این بحران را خاموش کنند . امواجی که به صورت نور به طرف آدمک ها شلیک می شد آنها را همراه با یک صدای انفجارخفیف به توده ای از خاکستر تبدیل می کرد ، اما آتش جنگ بقدری شدت گرفته بود که خاموش کردن آن می توانست مدتها ، موجودات فضایی را به خودش مشغول کند.

      خوشبختانه موجودات فضایی هنوز متوجه فرار و حضور سعید در بین آدمکهای پراکنده در سطح شهر نشده بودند. سعید با استفاده از این فرصت خودش را به پارکینگ سفینه های نوری رساند ، بعد از کمی جستجو کلید یکی از سفینه ها را پیدا کرد و سوار آن شد ، با اینکه تمام سیستمهای هوشمند از کنترل خارج شده بودند اما جریان الکتریسته هنوز فعال بود. دستگاه شارژر را به سفینه وصل کرد کرد و در حالیکه سعی می کرد خودش را از دید موجودات، پنهان نگاه دارد منتظر شد تا شارژ دستگاه تکمبل شود .

     تخریب سیستم کنترل مرکزی باعث شده بود تا درب تمام پارکینگها باز بماند ، بنابراین سعید پس از تامین انرژی سفینه خیلی راحت و بدون این که توجه کسی را جلب کند از پارگینگ خارج و با پرواز به سمت فضای لایتناهی از محل درگیری دور شد . چند ساعت از پرواز سعید می گذشت ، تمام دستگاه های سفینه از جمله دستگاه تولید اکسیژن به خوبی کار می کردند و سعید اگرچه از موفقیت در نقشه فرار راضی به نظر می رسید ، در حالیکه برای جلوگیری از غافلگیری احتمالی توس موجودات فضایی ، مرتب پشت سر و اطراف سفینه را کنترل می کرد از اینکه هنوز نتوانسته مسیر را شناسایی کندکمی نگران بود .

     این وضعیت مدت زیادی طول نکشید و سعید متوجه شد که تعداد زیادی سفینه در حال تعقیب کردن او هستند . بنابراین سرعت سفینه را افزایش داد و با شتاب تمام به حرکت خود ادامه داد ، اما ناگهان متوجه شهاب سنگ بزرگی که یشدت شعله ور بود با سرعت به سفینه نزدیک می شد .

      سعید بلافاصله سعی کرد مسیر سفینه را تغییر بدهد و سرانجام موفق شد با فاصله چند سانتیمتری از کنار آن عبور کند اما با این که هیچگونه برخوردی رخ نداده بود حرارت بیش از حد شهاب سنگ باعث شد سیستم کنترلی سفینه از کار بیافتد و هدایت آن از دست سعید خارج شود .

     سفینه های مهاجم که هنوز سعید را تعقیب میکردند ، متوجه وضعیت او شده بودند و هر لحظه به سعید نزدیک و نزدیک تر می شدند، تا جایی که یکی از سفینه های مهاجم با ایجاد یک حوزه متمرکز مغناطیسی فوق العاده قوی، سفینه سعید را مانند یک قطعه آهن به طرف خودش جذب و با خودش همراه سازخت .

     به این ترتیب سعید مجدداً در دام سفینه های فضایی گرفتار شد ، فکر اینکه با اقداماتی که انجام داده پس از اسارت و بازگشت دوباره به سیاره چه سرنوشتی در انتظار او خواهد بود آزارش می داد ، او برای آخرین بار تلاش کرد تا سیستمهای کنترلی سفینه را فعال کند اما تلاش او فایده ای نداشت ، بنابراین خودش را آماده جنگ کرد ، اما قبل از اینکه بتواند از سلاحش استفاده کند ، متوجه موضوع جدیدی شد .

     شکل سفینه ها با آنچه تا بحال دیده بود تفاوت داشت و هیکل و اندازه مهاجمین ، متناسب با سفینه هایشان متفاوت و بعضی بسیار کوچک و برخی بسیار بزرگتر از همزادهایشان به نظر می رسیدند ، اما در هر حال شباهت زیادی به انسان های زمینی داشتند . سعید فکر کــــرد حتما موجودات فضایی از روی انسان های دیگری هم ، شبیه سازی کرده اند و در حالیکه بکلی ناامید شده بود ، خودش را به دست تقدیرسپرد ، اما قبل از اینکه حرکت دیری انجام بدهد لحظه ای بعد با شلیک مهاجمین ، بدنش از حرکت باز ایستاد و در جای خودش آرام گرفت ، گویی سالهاست که به خوابی عمیق فرو رفته است .

      قسمت ششم – کشف نیمه ی دوم زمین

     چند ساعت از این ماجرا گذشته بود ، مهاجمین جسم بـی حرکت سعید را به درمانگاهی در سفینه فرماندهی خود منتقل کرده بودند، پزشکان و پرستاران با عجله تمام مشغول فعالیت بودند ، آزمایشات مختلفی را روی سعید انجام داده و حتی از بدن او نمونه برداری کرده بودند ، اما تا این لحظه کوشش های آنها برای احیاء مجدد سعید مؤثر واقع نشده بود ، برای آخرین بار دستگاه شوک آماده شد، با انتقال آخرین جریان برق به بدن سعید قلبش یکبار دیگر حرکت خود را آغاز کرد .

     مدتی بعد سعید کاملا بهوش آمده بود ، اما اینبار از موجودات فضایی خبری نبود و بجای آنها سفینه پر بود از انسانهایی دیگر با شکلهای متفاوت وزبانهای مختلف ، حتی رنگ پوست بعضی از آنها با هم فرق می کرد.

     از خودش سؤال کرد آیا در میان همنوعان خودش قرار گرفته و یا باز دچار توهم شده است ، در حالیکه از جایش بلند می شد چند نفر از افراد سفینه با خوشحالی فراوان و در حالتی شگفت زده و سرشار از حیرت به طرفش آمدند و به او سلام کردند ، با دیدن وضعیت جدید بطور ناخودآگاه یکبار دیگر نور امید در چهره سعید پدیدار شد، گویی اینبار خودش را در میان همنوعانش می دید، اگر چه هنوز کمی تردید داشت اما به آهستگی سلام آنها را پاسخ داد و متقابلا خودش را معرفی کرد، شادی وصف نا پذیری فضای سفینه را فرا گرفت، حالا دیگر افراد سفینه مطمئن شده بودند که نتایج آزمایشاتشان درست بوده است و موفق شده اند بطور کاملا تصادفی انسانی دیگری را در فضای لایتناهی پیدا کنند و به همین دلیل مشتاقانه منتظر بودند تا از سرنوشت ، علت و چگونگی حضور سعید در آن مکان با خبر شوند.

     افراد سفینه با پرسشهای متعدد و پی در پی سعید را مورد خطاب قرارداند قرار دادند ، همه کنجکاو بودند تا بدانند سعید چه توضیحاتی برای این پرسشها ارائه خواهد داد، اما سعید هم مشتاق بود تا بعد از سالها دوری از همنوعانش پاسخ سؤالاتش را بداند ، بنابراین از افراد سفینه درخواست کرد تا ابتدا آنها به پرسشهای او پاسخ بدهند و بدون آنکه معطل بماند شروع کرد به پرسیدن در مورد اینکه آنــها کیستند ؟ از کــجا آمــده اند؟ در فضا چکار می کردند ؟ این تجهیزات را از کجا آورده اند؟ چرا اندازه آنها با هم متفاوت است و…؟

     با شنیدن توضیحات افراد سفینه، دیگر مطمئن شده بود که با همنوعان خودش صحبت می کند و تمام این تغییرات حاصل پیشرفتهای علمی دانشمندان است ، اما با توجه به مطالعاتی که در زمینه اختراعات و ابداعات دانشمندان زمین داشت هنوز نمی دانست ، انسانها چگونه در یک مدت کوتاه تا این حد پیشرفت کرده اند و چرا در ابتدای کار آنها را با اندازه های مختلف دیده است ، اما با اینکه سؤلات زیاد دیگری هم در ذهنش وجود داشت ، شروع کرد به تعریف ماجرای خودش و اینکه چگونه از زمین به فضا راه پیدا کرده و چگونه گرفتار موجودات فضایی شده و اینکه آنها قصد حمله به زمین را دارند .

     با شنیدن توضیحات سعید در حالیکه همه افراد با حیرت فراوان به حرفهای او گوش می کردند ، از طریق سیستم صوتی از افراد خواسته شد تا برای فرود در زمین آماده شوند و یکی از افراد از سعید خواست تا توضیح بیشتر در مورد نحوه رسیدنش به فضا را به بعد رسیدن به زمین موکول کند.

     مدت زیادی طول نکشید که از دور تصویری مشابه آنچه که سعید از کره زمین در ذهنش داشت در مقابل چشمانش قرار گرفت , آب، خشکی و درختان و فضای سبز روی زمین بوضوح دیده می شدند اما اطراف سیاره را هاله ای از نوری سبز رنگ فرا گرفته بود .

     در حالی که سعید به شدت شگفت زده شده بود . از این فکر که پس از سالها دوباره به زمین بر می گردد . در پوست خودش نمی گنجید. اما حالا یک سؤال به سؤالات قبلی او اضافه شده بود و آن اینکه این هاله نور چیست؟

     با نزدیک شدن سفینه های پیشرو و باز شدن دریچه هایی برای عبور از پوشش نورانی بر شگفتی سعید افزوده شد، لحظاتی بعد همه سفینه ها با عبور از پوشش نورانی وارد استوانه ای قیف مانند شدند و به طرف محل فرود روی سیاره حرکت کردند ، در حالی که هرچه به طرف انتهای قیف مـی رفتند سفینه ها کوچک تر می شدند تا جایی که همه سرنشینان سفینه ها به اندازه طبیعی خود رسیدند و در قسمت فلزی انتهای قیف روی یک دیگر متوقف شدند . لحظاتی بعد درب سفینه ها و متعاقب آن دریچه های تعبیه شده روی استوانه ها باز شد و یکی از افراد از او خواست تا از سفینه که در مقابل درب ورودی یکی از طبقات یک آسمان خراش بزرگ قرار گرفته بود ، خارج شود .

     اما این سیاره با زمینی که سعید می شناخت کاملاً متفاوت بود . از قوه جاذبه خبری نبود و اکثر افراد در حالت بی وزنی قرار داشتند و گروهی هم با وسایل خاصی که به نظر می رسید برای چسبیدن به زمین طراحی شده روی آن حرکت می کردند ، نوع ساختمانها و وسایلی را هم که می دید با آنچه قبلا دیده بود کاملا فرق می کرد، بنابراین دوباره پرسید این جا کجاست ؟ و پاسخ شنید که این جا زمین است و مجدّداً سعید در اوج نا باوری وبا لکنت زبان گفت اما… اما…این…این جا که با زمین فرق دارد …چرا و چطور این قدر در زمین تغییر ایجاد شده است .

       برق شادی در چشم ساکنین زمین درخشید . ظاهراً آن ها منتظر شنیدن همین جواب بودند . همهمه ای بین ساکنین به راه افتاد ، انبوه جمعیت که این بار کوچک و بزرگ و زن و مرد بین آنها دیده می شد سعی می کردند خودشان را به سعید برسانند .

     بالاخره پیدا شد , خدا را شکر موفق شدیم و…اینها جملاتی بودند که سعید را بیش از پیش متعجب کرده بود , انگار آن ها سعید را می شناختن و منتظرش بودند , دوباره سعید پــرشید شما کی هستید , مــــن را از کجا می شناسید.

     یکی از آن ها سعید را به طرف یک سالن بزرگی دایره ای شکل که در وسط آن یک سکو قرار داشت هدایت کرد . همه در جای خود مستقر شدند ، با برقراری سکوت ناگهان تصویری سه بعدی در فضای وسط سالن شکل گرفت . فردی که خودش را فرمانده سیاره معرفی می کرد در صفحه ظاهر شد و به سعید خیر مقدم گفت و از سعید خواست یکبار دیگر و قبل از دریافت هر پاسخی داستان خودش و این که از کجا آمده را تعریف کند و سعید هم پس از لحظه ای مکث شروع کرد به تعریف ماجراهایی که دیده بود .

     غریو شادی و هلهله در سالن طنین انداز شد و فرمانده پس از دعوت حضار به سکوت , این چنین آغاز کرد :

     دوست عزیز همان گونه که مــا انتظار داشتیم و دانشمندان مــا حدس زده بودند ، زمین میلیون ها سال قبل بر اثر برخورد یک شهاب سنگ بزرگ به دو نیمه تبدیل شد و تعدادی از مردم این بخش از زمین که از این حادثه جان سالم بدر برده بودند تا مدت ها فکر می کردند قسمت دوم زمین کاملاً نابود شده و از بین رفته است , اما پس از سالها مطالعه و تحقیق و دستیابی به تکنولوژی و امکانات پیشرفته ، سیستمهای ما هر چند گاه یکبار امواج ، تصاویر و اصواتی را از فضا دریافت می کردند که بسیار شبیه به تصاویر و صداهای مردم ما بود و کم کم این فکر قوت گرفت که ممکن است نیمه دیگر زمین نیز از بین نرفته باشد و از همان زمان تلاش ما برای یافتن همنوعانمان شد تا اینکه امروز تو را در فضا یافتیم و این فکر به یقین تبدیل شد که نیمه دوم زمین سالم است و انسان های زیادی در آن زندگی می کنند .

اکنون اینجا را خانه خودت بدان و مطمئن باش به یاری خدا و با همکاری تو نیمه دیگر زمین را هم خواهیم یافت . فرمانده در ادامه توضیح داد ساکنین سیاره ای که تو در آن زندانی بودی سال هاست در حال جنگ با ما هستند و ما توانسته ایم با ایجاد پوشش دفاعی که اطراف زمین ایجاد کرده ایم مانع از دستیابی آنها به اهدافشان بشویم و در حال حاضر هم در حال آماده سازی نیروهای دفاعی زمین برای حمله به آنها هستیم .

     سعید خوشحال از این که دوباره در بین انسان ها حضور یافته پس از مدتی استراحت همراه با تعدادی از دوستان جدیدش سوار بر یکی از سفینه های کوچک پرنده که از دستاوردهای جدید نیم کره دوم زمین محسوب می شد و با استفاده از انرژی های نوین حرکت می کرد ، به گردش در سطح شهر پرداخت و با زیبایی های ساخت بشر کـه بــگونه ای شگفت آور بـا طبیعت در هم آمیخته بود و پیشرفت های علمی فراوانی که انسانها کسب کرده بودند ، آشنا شد .

     دوستان جدید او بسیاری از وسایل جدید را به او نشان داده و کاربرد هر یک را به او توضیح دادند ، پزشک الکترونیک که کار تشخیص و مداوای بیمارها را انجام می داد و می توانست با بکار بردن اشعه ای مخصوص زخمها را ترمیم کند، یا خودروهای بدون سرنشین که ماموریت حمل و نقل کالا و مایحتاج مردم به مقصد را به عهده داشتند, مراکز علمی و تحقیقاتی , سیستم های متمرکز شهری برای انتقال حرارت مرکزی زمین به منازل و ساختمان ها و همچنین سیستم برودتی متمرکز که با قدرت هسته ای فعال بود و هزاران وسیله و ابزار جدید دیگر مانند دستگاه تغییر اندازه که به دست انسان های ساکن در سیاره ساخته شده بود .

     همچنین سعید دریافته بود که هاله نوری که کره زمین را احاطه کرده بود ، مربوط به سیستم دفاعی زمین است و به هنگام نزدیک شدن هر گونه شیئی به صورت خودکار شروع به کار نموده و به محض برخورد مهاجم با این دیواره نوری سیستم فعال و باعث انهدام آن خواهد شد و فقط سفینه های ساکنان زمین است که برای سیستم قابل شناسایی بوده و می توانند از آن عبور کنند و موجودات سیاره ای که از آنجا فرار کرده بود هم با تمام تجهیزات خود نتوانسته اند از این سیستم عبور کنند و به همین دلیل آنها هم در جستجوی قسمت دوم زمین بودند .

     چند روزی از حضور سعید در سیاره می گذشت ، طی این مدت او با نحوه کار بسیاری از دستگاه های جدید آشنا شده بود و حتی می توانست از سفینه های موجود هم استفاده کند . به نظر می رسید بشر موفق شده در جهت کسب علم و دانش به هر آنچه آرزو داشت دست پیدا کند . در جریان یکی از همین گشت گذارها بود که سعید به یاد نقشه ای افتاد که از سیاره موجودات فضایی همرا خودش آورده بود و احتمالا هنوز در سفینه او قرار داشت ، بلافاصله موضوع را به دوستان جدیدش اطلاع داد ، با باز شدن این نقشه الکترونیکی نــه تنها تحقیق آنها برای تعیین مسیر سفر به نیمه دیگر زمین کامل شد . بلکه اطلاعات ارزشمندی در مورد زمان و چگونگی برنامه حمله موجودات فضایی به زمین به دست آمد.

       روزها پشت سر هم می گذشت وسعید در تمام این مدت در فکر توضیحات و قولی بود که فرمانده در مورد پیدا کردن قسمت دیگر زمین به او داده بود، با توضیحاتی که سعید از ماجرای فرارش داده بود و با شناسایی هایی که از پایگاههای دشمن انجام شده بود ، گروه حمله مطمئن بود که دشمن در حال بازسازی تجهیزات منهدم شده است و این کار مدتی طول خواهد کشید ، تا این که یک روز در حالی که سیستم صوتی شهر مدام برای اعلام یک خبر مهم اطلاع رسانی می کرد ، سعید به مقر فرماندهی ، فراخوانده شد .

     قسمت هفتم – حرکت به سمت زمین

     به محض رسیدن سعید ، فرمانده شروع به صحبت کرد و افراد را در جریان قصد دشمن برای حمله به زمین قرار داد , دستورات که از قبل آماده شده بود در اختیار افراد قرار گرفت و قرارشد قبل از حرکت دشمن ، سعید همراه با یک گروه پیشرو برای اطلاع رسانی و هماهنگی به سمت زمین حرکت و آنها را از نقشه دشمن با خبر کنند و گروه حمله هم از پشت سر دشمن را تعقیب و محاصره کنند .

     ۲۴ ساعت بعد لشکرهای دشمن با تمام تجهیزات حرکت خود به سمت زمین را آغاز کردند و بلافاصله پس از حرکت دشمن ،کار تعقیب آنها آغاز شد .

     تعقیب موجودات فضایی نزدیک به سه روز طول کشید پس از این مدت دشمن در نزدیکیهای زمین متوقف و آماده آرایش برای حمله نهایی شد ، بعلت نقص فنی که برای یکی از سفینه های پیشرو ایجاد شده بود ، هر لحظه خطر دیده شدن و برخورد با مهاجمین ، سعید و همراهان او را تهدید می کرد ، پیامهای ارسال به زمین هم هنوز بی پاسخ مانده بود و به همین دلیل گروه پیشرو می توانست برای ساکنین نیمه دوم زمین دشمن تلقی شود . گروه سعی کرد تا با افزایش سرعت به سمت زمین خود را از معرض آتش احتمالی سلاحهای مهاجمین و مدافعین زمین خارج سازد اما چند لحظه بعد ، با شلیک سلاح های مهاجمین که با شدت تمام از پشت سر آنها آغاز شده بود ، گروه در معرض خطر تشعشعات سلاحهای طرفین قرار گرفت .در پاسخ به حمله دشمن بلافاصله از سمت زمین نیز آتش شدیدی با شلیک تجهیزات زمینی آغاز شد و تعدادی از پرنده های آهنی گروه پیشرو در جریان آتشباری دو طرف طعمه حریق شد. سعید و سفینه های باقی مانده در انبوهی از آتش طرفین گرفتار شده بودند و جنگ با شدت تمام ادامه داشت بـــــه نظر می رسید تا لحظاتی دیگر همه چیز تمام خواهد شد و سعید دیگر سرزمین و محل تولد خود را که سال ها در آرزوی دیدار مجدد ش به سر می برد نخواهد دید .

     گروه در کمال ناامیدی و در حالی که به شدت آسیب دیده بود سعی مـــی کرد با خارج شدن از تیر رس آتش جنگ افزارها که هر لحظه به مقدار آن افزوده می شد ، خودش را زودتر به زمین برساند و سرانجام در یک فرصت مناسب و در پناه دود ناشی از آتش سلاحها و انفجار تجهیزات، گروه از میدان جنگ فاصله گرفت ، اما بلافاصله خودش را در محاصره تعداد زیادی از سفینه های نا آشنا دید، به نظر می رسید این بار دیگر راه گریزی باقی نمانده باشد ، سعیداز این که نتوانسته بود زمین را نجات بدهد و به زادگاه خودش که فاصله چندانی با او نداشت ، برگردد بشدت ناراحت بود بنابراین تصمیم گرفت با تمام توان به دشمن حمله کند ، اما قبل از این که فرصت اجرای آن را داشته باشد با برخورد شدید شیئی که همزمان به سفینه او و همراهانش برخورد کرده بود کنترل اوضاع از دستشان خارج شد ، دیگر مطمئن شد که به اسارت در آمده اند و چون راه فرار دیگری بــه ذهنش نمی رسید از خدا کمک خواست و خودش را به دست تقدیر سپرد.

     چند لحظه بعد درب سفینه سعید به آرامی توسط مهاجمین جدید باز شد و سعید با دیدن آن صحنه به شدت متعجب شد و در حالی که سعی می کرد آرامش خودش را حفظ کند همراه با لکنت زبان پرسید , ش…ش…شما.

     ظاهراً افرادی هم که وارد سفینه سعید شده بودند از دیدن سعید متعجب شده بودند لحظات به کندی می گذشت و برای چند دقیقه سکوت مطلق در سفینه حاکم شد ، این بار افراد تازه وارد با ظاهر انسانی اما با لباس ها و تجهیزاتی یکسان وجدید و در عین حال متفاوت با آنچه تا به حال دیده بود هویت سعید را سوال کردند ، تردید سعید کم کم با پرسش این سوال از طرف تازه واردین به یقین نزدیک می شد.

     آیا این افراد هم ساخته دست موجودات فضایی هستند ؟ اگر آنها ساخته دست آنها است چرا ظاهری متفاوت دارند ؟ شاید افرادی از گروهای اعزامی باشند . اما چرا لباسشان متفاوت است ؟

     سعید و افراد گروه را به داخل سفینه فضایی که بسیار پیشرفته بنظر میرسید هدایت کردند و روی صندلیهای مخصوصی قرار داده و دست و پای آنها را یا وسایل مخصوص روی دسته صندلیها ثابت کردند ، سعید در حال جستجو برای یافتن پاسخ به سوالات ذهنی خود بود که فرمانده گروه تازه وارد در حالی که بهت زده بنظر می رسید ، همراه با حس کنجکاوی که سعی در پنهان کردن آن داشت بدون اینکه سؤالی بپرسد شروع کرد به پاسخ دادن به سؤالاتی که در ذهن سعید و اعضای گروه وجود داشت و در ادامه سؤالات خودش را مطرح کرد؛ شما همراه چه کسانی بودید و چرا به زمین حمله کردید و باز بدون اینکه جوابی دریافت کند ، با خوشحالی تمام دستور آزادی آنها را صادر کرد و در پاسخ به حیرت گروه به آنها توضیح داد که صندلیها نوعی دستگاه جدید هستند که دانشمندان زمینی آنها را ساخته اند و این دستگاهها قادرند به راحتی ذهن افراد را بخوانند.

     سعید در اوج ناباوری با خودش می گفت چگونه در این مدت کوتاهی که از زمین دور مانده این همه پیشرفت علمی در زمین حاصل شده است و در حالیکه از این وضعیت راضی بنظر می رسید ، وقتی اسم زمین را شنید با اطمینان و آرامشی که در وجودش احساس می کرد یک بار دیگر خود و همراهانش را به طور کامل معرفی کرد و گفت که او هم از ساکنان زمین بوده که چندین سال قبل در اثر یک کشف تصادفی از زمین خارج شده و به دام موجودات فضایی که قصد حمله به زمین را داشتند گرفتار شده و نهایتاً این که چطور از دست آن ها فرار کرده و با همنوعان خودش در نیمه دیگر زمین برخورد کرده و این که با چه هدفی به زمین آمده است.

     خوشحالی وصف ناپذیری وجود افراد مقابل او که داستان اختراع او را در کتابهای تاریخ خوانده بودند فرا گرفت , اما در کنار این ماجرا ، دامنه جنگ هر لحظه شدت و وسعت بیشتری پیدا می کرد و دشمن به زمین نزدیکتر می شد، بنابراین جایی برای توضیحات بیشتر باقی نمانده بود .

     سعید فرمانده گروه را در جریان نقشه تعقیب مهاجمین و این که آن ها از پشت در محاصره همراهانش هستند قرار داد . فرمانده زمینی با اعلام خبر به مرکز زمین دستورات لازم را صادر کرد ، سعید و همراهانش با تعدادی از سفینه های زمینی به دور از میدان جنگ به پشت جبهه جنگ منتقل شدند.

     در همین هنگام ناگهان صدای انفجار شدیدی همه جا را به لرزه درآورد این صدا ی وحشتناک حاصل انفجار سلاح جدیدی بود که مهاجمین برای استفاده بر علیه زمین همراه خودشان آورده بودند و بر اساس اطلاعات ارائه شده از طرف سعید این قدرت را داشت که تمام ساکنین زمین را فلج و حرکت آن ها را مختل نماید.

     انفجار سلاح تا حدود زیادی نگرانی های افراد را برطرف کرد زیرا تشعشعات حاصل از آن اکثر نیروهای مهاجم را نابود ساخته و باقیمانده آنها را مجبور به فرار یا تسلیم شدن کرد اما خطر تشعشات بشدت در حال گسترش به سمت زمین بود و خطری جدّی زمین را تهدید می کرد ، ترس و وحشت وجود ساکنین زمین را فرا گرفت .

     لحظاتی بعد گروه تعقیب کننده با تعدادی از مهاجمین که به اسارت درآمده بودند از راه رسیدند ، اسرا برای تحقیق و مطالعه به پایگاههای مورد نظر منتقل شدند و بلافاصله فرماندهان دو نیم کره برای جلوگیری از آسیب انفجار تشکیل جلسه دادند و سرانجام پیشنهاد سعید برای تشکیل سپر دفاعی به هم پیوسته با استفاده از سفینه های فضایی مورد قبول واقع شد و گروه توانستد با کمک سفینه ها و با ایجاد حوزه مغناطیسی قوی در برابر امواج . مسیر آنها را تغییر و زمین را از یک خطر حتمی نجات بدهند .

     بعد از پایان جنگ سعید فرصتی پیدا کرد تا از خانوادهاش و از رشد سریع تکنولوژی در زمین سؤال کند و اینجا بود که متوجه این حقیقت شد که بیش از نیم قرن از حادثه ای که برای او رخ داده می گذرد و حضور او در فضا باعث شده تا این زمان برای او کوتاه بنظر برسد ، اگر چه خبر از دست دادن خانواده اندوه سنگینی را در درون او ایجاد کرد ، اما شادمانی بازگشت به زمین و ماجرایی که منجر به کشف و برقراری ارتباط دوباره دو قسمت زمین شده بود درد او را تسکین می داد.

     بمناسبت این موفقیت بزرگ هیاهویی در زمین ایجاد شده بود ، همه در تدارک برگزاری مراسمی بودند تا با تقدیر از قهرمان ملی خود ، موفقیتشان در جنگ و یافتن دیگر همنوعانشان را جشن بگیرند و این آغازی بود بر ارتباط دوباره انسانها در دو سوی فضای لا یتناهی و داستانی دیگر که در ورای آن در حال شکل گرفتن بود.

پایان

برچسب‌ها: Exploration of the second half of the earthScience fiction storyایرانیداستانعلمی تخیلیکشف نیمه دوم زمین

۲۹ فروردین, ۱۳۹۰

داستان قشنگی بود، همشو خوندم، میشه ازش اولین فیلم ایرانی علمی تخیلی را ساخت. نیما

آقا معین عزیز سلام:
از اظهار لطف و نظر ارزشمند شما متشکرم.
موفق باشید – یا علی

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

دیدگاه

نام

ایمیل

وب‌سایت

ایستگاه کاریابی
دفترچه افتخارات علمی
پایگاه گردشگری
مطالب پاورپوینتی
از دیگران
متفرقه
نگارستان

ارتباط با ما:

کلیه علاقمندان می توانند از طریق پست الکترونیکی arh110@yahoo.com و یا با درج مطالب مورد نظر خود در ذیل بخش های مختلف از جمله بخش ارتباط با ما و یا در پایان هر مطلب، سایت را از پیشنهادات، انتقادات و طرح های خود بهره مند نمایند.

مقالات این سایت حداقل هفته ای یک بار به روزرسانی می شود.

این سایت در سیستم ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است.

.

نتایج جستجو برای عبارت :


 


امتیاز کاربران

فهیمه شجاعی

همیشه آرزو داشتم روزی آسمان و ستارگان و خورشید را از نزدیک ببینم. با همین آرزو هر شب هنگام نگاه کردن به آسمان خوابم می برد.

صبح ها هم در راه مدرسه به سیارات و آسمان فکر می کردم. همیشه عاشق آسمان و نجوم بودم برای همین هم تصمیم داشتم چند سال بعد رشته نجوم را برای تحصیل انتخاب کنم.یک داستان تخیلی درباره کره زمین

یک روز تکالیفم را انجام دادم و برای استراحت به اتاقم رفتم و غرق تماشای عکس هایی از فضا و ستارگان شدم که با آنها تمام دیوارهای اتاقم را پوشانده بودم. بعد یکی از کتاب های نجوم را برداشتم و مشغول مطالعه آن شدم. در حال تماشای عکس های منظومه شمسی بودم که حس کردم کسی به من نگاه می کند. موجودی کوچک روی تختم نشسته بود. چیزی را که می دیدم باور نمی کردم. چشم هایم را مالیدم اما خیال و توهم نبود. من بیدار بودم. سریع خودم را پشت پرده اتاقم مخفی کردم.

– سلام امید خوبی؟

– سلاااام . تو کی هستی؟ از کجا اومدی اتاق من؟

– تو می تونی منو فضایی کوچک صدا کنی. مگه نمیخواستی بری فضا؟ من از اونجا اومدم پیش تو.

– پس چرا این شکلی هستی؟ چرا فقط یک چشم داری؟ چرا اینقدر کوچولویی؟ می تونم بهت دست بزنم؟

– آره بیا من از حالا دوست توام.

– واااای چرا اینقدر بدنت نرمه؟ حالا برای چی اومدی پیش من؟

– میخوام با هم بریم فضا را ببینیم. تو خیلی دوست داشتی فضا را از نزدیک ببینی منم صدات رو شنیدم و اومدم تا راهنمات باشم.

خیلی خوشحال شدم که بالأخره به آرزویم رسیدم اما همچنان از بابت موجودی که پیشم بود نگران بودم هر چند که خوب و مهربون به نظر می رسید. سرانجام دل به دریا زدم و تصمیم گرفتم برای رسیدن به آرزویم خطر کنم بنابراین به دوست فضایی ام گفتم: قبوله. ولی زود باید برگردیم.

– باشه امید جان. دستت را به من بده و دنبال من بیا. یادت باشه دستت را از من جدا نکنی.

دوست خمیری ام دستم را گرفت و به سمت پنجره رفتیم. با باز شدن پنجره سوار چیزی شبیه به بشقاب پرنده هایی شدیم که قبلاً راجع به آنها چیزهایی خوانده بودم. بعد رو به آسمان حرکت کردیم هر چقدر بالاتر می رفتیم، ترسم بیشتر می شد اما با دیدن زیبایی های فضا ترسم ریخت.

گفتم: ابرها از بالا خیلی قشنگترن. میتونم بهشون دست بزنم؟

– آره الان میریم روی ابرها پیاده می شیم.

ابرها واقعاً نرم بودند. مثل پرهای سفید کبوتر که دستت را آرام بر روی آنها بکشی.

– هنوزم میخوای بری بالاتر؟

– البته که میخوام.

به سمت بالا رفتیم. هوا داشت گرم می شد. از دور سیاره ای را دیدم که خیلی زیبا به نظر می رسید.

پرسیدم: داریم کجا می ریم؟ اون کدوم سیاره است؟

– ما داریم به سمت خورشید حرکت می کنیم و سیاره ای که می بینی اسمش ناهیده.

گفتم: اسمش رو شنیده ام. می شه بیشتر درباره اش توضیح بدی؟ این ابرهای قشنگی که دورشن از چی تشکیل شدن؟

گفت: سیاره ناهید یکی از سیارات داخلی است و جنسش بیشتر از سنگه. اطراف این سیاره گاز دی اکسید کربنه و جنس ابرهایی که می بینی سولفوریک اسیده. به همین خاطر این سیاره درخشنده به نظر می رسه. این سیاره بعد از ماه درخشان ترین جسمی است که شب ها از زمین دیده میشه. این سیاره بلندترین روز را داره یعنی یک روز این سیاره با 243 روز زمینی برابره و کوتاه ترین سال را داره یعنی یک سال این سیاره فقط 88 روز زمینی طول می کشه.

گفتم: من اینها را که گفتی نمی دونستم.

 فضایی کوچک جواب داد: پس بهتره بریم تا چیزهای جالب تری رو نشانت بدم.

گفتم: داره هوا گرم میشه.

گفت: چون داری به خورشید نزدیک میشی.

از سیاره ناهید گذشتیم و به سیاره دیگری رسیدیم. این یکی هم به زیبایی سیاره ناهید بود. میدونستم اسم این سیاره تیر یا عطارده. با وجود چیزهایی که درباره این سیاره می دونستم از فضایی کوچک خواستم بیشتر درباره اش توضیح بده.

فضایی کوچک گفت: این سیاره هم مثل ناهید، سیاره ای داخلی است و جنسش از سنگه. دیدن عطارد از روی زمین خیلی سخته میدونی چرا؟

— آره. چون این سیاره خیلی به خورشید نزدیکه.

– درسته. هسته این سیاره از جنس آهنه ولی هسته زمین از فلزهای زیادی تشکیل شده که یکی از آنها آهنه. سیاره عطارد ماه نداره و تا ابد یک رویه آن به طرف خورشید و گرمه و روی دیگرش هم پشت به خورشید و سرده. این سیاره گرم ترین سیاره منظومه شمسی است. نمی تونیم به خورشید نزدیک تر بشیم می تونم. از همین جا از خورشید برات بگم. به سمت راستت نگاه کن!

خورشید یک کره کامله که از پلاسمای داغ تشکیل شده. خورشید سرچشمه اصلی نور و گرما و زندگی بر روی زمینه. خورشید از هیدروژن و هلیم و اکسیژن و … ساخته شده. حالا می تونیم بریم به بقیه سیارات هم سری بزنیم.

پرسیدم: این سیاره زمینه؟

گفت: درست فهمیدی. این سیاره زمینه. زمین سنگین ترین سیاره است. زمین از گازهایی مثل نیتروژن و اکسیژن و دیگر گازها تشکیل شده و جزو سیارات داخلی است. هسته زمین از گوشته و پوسته و هسته داخلی که آهنی و جامد است درست شده.

گفتم: می دونم که سیاره بعدی اسمش مریخه. توی یک مجله علمی خوندم که در این سیاره نشانه هایی از حیات یافت شده درسته؟

پاسخ داد: درسته. در این سیاره نشانه هایی از حیات دیده شده. این سیاره هم از سیارات داخلی است و جنسش از سنگه. این سیاره دو قمر خیلی معروف داره که اسم هاشون فوبوس و دیموسه. این سیاره بزرگ ترین آتش فشان را داره که قرن هاست خاموشه. اسم این آتش فشان المپوسه. ببین همین گودال عمیقیه که طرف چپ می بینی.

پرسیدم: تو بارها اسم سیاره داخلی را تکرار کردی. می شه بگی سیاره داخلی چیه؟یک داستان تخیلی درباره کره زمین

گفت: به سیارات ناهید، زمین، مریخ و عطارد که از زمین به خورشید نزدیک تر اند سیارات داخلی گفته می شه.

بعد گفت: حالا بزرگ ترین سیاره را ببین.

گفتم: اسمش مشتریه. وقتی برای بازدید سازمان نجوم رفته بودیم با تلسکوپ تونستم قمرهای این سیاره رو ببینم.

گفت: بله و شاید بدونی که سیاره مشتری سیاره خارجی محسوب می شه. یعنی در مقایسه با زمین از خورشید دورتره. جنس مشتری والبته سیاره های گازی، گازه ولی مواد دیگری هم داره. این سیاره 61 قمر داره که با دوربین چشمی قابل دیدن اند. این سیاره کوتاه ترین روز را داره یعنی یک روز این سیاره 9.8 ساعته.

گفتم: حالا که داریم از خورشید دور می شیم هوا هم سردتر می شه. در ضمن می دونم نام سیاره بعدی کیوان یا زحله.

گفت: بله. درست گفتی. میبینی این سیاره چقدر قشنگه؟ کیوان مروارید منظومه شمسی محسوب می شه. می دونی چرا؟ برای این که این سیاره 32 قمر داره که از جنس یخ و خرده سنگن. برای همین هم خیلی سفید دیده می شه و بهش میگن مروارید. میدونستی این سیاره میتونه روی آب شناور بمونه؟

این موضوع واقعاً من رو به حیرت انداخت.

فضایی کوچک ادامه داد: سیاره کیوان چگالی کمتری داره و همین باعث میشه که بتونه روی آب شناور بمونه.

گفتم: سیارات واقعاً قشنگن و هر کدام ویژگی های خاص خودشون رو دارن.

بعد ناگهان دیدن جرم آسمانی دیگری من را به حیرت انداخت. پرسیدم: اونم سیاره است؟ چرا کج قرار گرفته؟

– آره اون سیاره اورانوسه. این سیاره در نوع خود عجیب ترین سیاره است. اورانوس با زاویه 98 درجه قرار گرفته و روی مدارش به پهلو می چرخه. اورانوس 5 تا ماه داره. سیاره بعدی هم که می بینی نپتون نام داره. این سیاره خیلی از زمین دوره و 8 تا هم قمر داره.

گفتم: سیاره بعدی باید پلوتون باشه. این سیاره خیلی با بقیه سیارات فرق داره درسته؟

– آره امید جان سیارات خارجی بیشتر از گاز تشکیل شده اند اما این سیاره که سردترین سیاره هم هست جنسش مثل سیارات داخلی از سنگه. این سیاره از ماه هم کوچک تره و فقط 3 تا قمر داره. میدونی این سیاره بلندترین سال را داره یعنی یک سال این سیاره 248.5 سال زمینی است. درواقع دانشمندان تصمیم گرفته اند که پلوتون را سیاره به حساب نیاورند و آن را شبه سیاره می نامند.

با هیجان گفتم بریم با ستاره ها هم آشنا بشیم. اما فضایی کوچک گفت. نه دیگه دیره. تو باید به زمین برگردی و و من هم باید مسیر طولانی ای را طی کنم تا به سیاره ام در خارج از منظومه شمسی برسم. اما بهت قول می دم یه شب تو رو به دیدن ستاره ها ببرم.

گفتم: خیلی ممنونم که منو به آرزوم رسوندی.

فضایی کوچک من رو به اتاقم رسوند و به سرعت در تاریکی شب ناپدید شد. هنوز نمی توانستم چیزهایی را که دیده بودم باور کنم. دفترم را برداشتم و تمام ماجراهایی که دیده بودم را نوشتم. نوشته های من در مسابقه مقاله نویسی که در مدرسه برگزار شده بود اول شد. ممنونم فضایی کوچک. ممنونم خدای مهربون.

020 سایت علمی، فرهنگی و هنری است. هدف ما در 020 این است که مطالب علمی و آموزشی را با شیوه های آموزشی روز دنیا همراه کنیم تا خواندن آنها لذت بخش باشد. هدف دیگر ما این است که دانش آموزان و دانشجویان بتوانند از مطالب سایت 020 در کارهای تحقیقاتی بهره ببرند و برای مخاطبان عام هم در زندگی رومزه به کار آید.

بیشتر بدانید …

در صورت تمایل به:

• پشتیبانی مالی (اسپانسری) از سایت در ازای ذکر نام

• دادن آگهی

• اهدای کمک

با تلفن 09226452161 تماس بگیرید.

تمامی حقوق سایت متعلق به سایت 020 می باشد و هرگونه کپی برداری با ذکر منبع بلامانع است | طراحی سایت و سئو : مستر وب

Please publish modules in offcanvas position.

جستجو

وقتي كره زمين خيلي خيلي گرمش بود.

موضوع بحث ما داستان‏های علمی-تخیلی است.با
توجه به کمبود وقت،اجازه بدهید از روی یادداشت‏هایم‏
بخوانم.اولین نکته در مورد داستان‏های علمی-تخیلی،
تاریخچه آن است.از آن‏جایی که فکر می‏کنم تاریخچه‏
داستان‏های علمی-تخیلی چندان ارتباطی به موضوع بحث‏
ما ندارد،به‏طور جداگانه به این بخش نمی‏پردازم،ولی در
ضمن بحث،اشاره مختصری به آن خواهم داشت.

ورود به بحث اصلی را با چند پرسش آغاز
می‏کنم.داستان علمی-تخیلی چه اهدافی را دنبال کرده‏
یا دنبال می‏کند؟آیا هدف این‏گونه داستان،همه‏فهم‏کردن‏
علم است؟آیا هدف آن شرح نکات علمی است؟

شاید اخترشناس برجسته آلمانی در 1634 میلادی،با
نوشتن کتاب رؤیا،چنین اهدافی داشته است.در این داستان،
مسافرانی به کره ماه می‏روند و با ایستادن بر سطح ماه،
سطح زمین و چرخش آن را تماشا می‏کنند.نباید فراموش‏
کرد که در آن زمان،زمینیان گردش این کره را باور نداشتند
و شاید چنین داستانی بی‏هدف و از سر تفنن نوشته نشده‏
است.با این همه،داستان علمی-تخیلی،شرح و بسط علمی‏
و همه‏فهم‏کردن آن نیست.این مورد را بعدا بیشتر خواهم‏
شکافت،اما داستان‏های علمی-تخیلی،بعد از صنعتی‏
شدن کشورهای اروپایی و امریکا و اعتقاد به پیشرفت بی‏حدو
مرز،به اوج خود رسیده است.

بنابراین،کسانی که در گذشته‏های دور جست‏و
جو می‏کنند تا نشانه‏های تاریخی برای اثبات ادعای‏
خود بیاورند،راه درستی را انتخاب نکرده‏اند.آنها تا حدی پیش‏
رفته‏اند که«جمهوری»افلاطون و«کمدی الهی»دانته را هم‏
علمی-تخیلی دانسته‏اند.با این همه،داستان‏های علمی-
تخیلی که به آینده و به دستاوردهای آن متکی هستند،به‏
چنین سابقه‏ای نیاز ندارند.شاید یکی از دلایل جست‏وجو
برای چنین پیشینه تاریخی،قدمت و سابقه باشد.چرا که‏
سابقه و سن و سال عامل مهمی در کسب احترام و بزرگی‏
است،اما واقعیت همان است که اشاره کردم.
داستان‏های علمی-تخیلی پدیده‏ای نو و نتیجه صنعتی‏
شدن بعضی کشورها و انقلاب‏های علمی و اجتماعی یکی‏
دو قرن اخیر است.با وجود این،نویسندگان بزرگ داستان‏های‏
علمی-تخیلی افرادی چون اسیموف،جان کریستوفر،لستر
دل‏ری و غیره،در بسیاری از آثار خود یا به دستگاه‏های‏
علمی مسطح در داستان‏های‏شان اشاره‏ای کلی و گذرا دارند و
یا همانند هری هریسون و آرتور سی‏کلارک در بعضی از آثار
خود،نکات علمی و فنی را بیشتر می‏شکافند.

صدها سال پیش از این،به داستان‏هایی برمی‏خوردیم که‏
در آنها نقش تخیل بسیار پراهمیت است.داستان‏هایی‏
می‏بینیم که در آنها از آرزوی پایان‏ناپذیر و میل پایدار آدمیان‏
به دانستن سخن گفته شده است.یک داستان تخیلی درباره کره زمین

شاید از نخستین روزی که آدمی روی زمین ایستاد و
سرش را بلند کرد و ستارگان درخشان را دید،یکی از آرزوهایش‏
دانستن راز این اجسام منور آسمانی بود.سفر به کرات و
سیارات دیگر،همیشه برای آدمیان جاذبه‏ای خاص داشته‏
است.انسان همیشه به‏دنبال یافتن کراتی شبیه زمین یا
دست‏کم،اطمینان از وجود چنین جاهایی بوده است.به قول‏
یکی از دانشمندان،زمین گهواره انسان است اما انسان همیشه‏
در گهواره نخواهد ماند.

شاید قدیمی‏ترین آثار،علمی-تخیلی کتابی به‏نام‏
شگفتی‏های تولد باشد.این کتاب را شخصی به‏نام آنتیوش‏
دیوجانس نوشت.او این اثر و دو اثر خود را در مورد سفر به ماه،در
قرن اول پیش از میلاد نوشته است.با این همه،چنین آثاری،
داستان علمی-تخیلی به معنای امروزی آن نیستند،چرا که‏
ملاک و معیار این داستان‏ها،تخیل صرف است.تخیل تنها
یک جنبه علمی و ادبی است که بعدا به آن اشاره خواهم‏
کرد.امروزه هر یک از نویسندگان داستان‏های علمی-تخیلی،
برحسب ذوق و علاقه خود،در یکی از رشته‏های علمی و
دانشگاهی یا درس می‏خوانند یا درس می‏دهند و کمابیش به‏
آخرین دستاوردهای علمی زمان خود نیز مجهزند.البته‏
نویسنده علمی-تخیلی،هرچه بنویسد،دلیل بر علمی بودن‏
آن و یا امکان وقوع آن نیست.او اشتباه می‏کند و تردیدی هم‏
در این مورد نیست.با این حال،این نکته نمی‏تواند باعث‏
نادیده گرفتن محاسن و سودمندی اندیشه‏ها و نظریات‏
او بشود.

در این‏جا نکته‏ای اشاره می‏کنم و آن اختلافی است که

5

آسیموف،بین ری برادبری(از چهره‏های مطرح و باسابقه‏
ادبیات علمی-تخیلی)و آرتور سی‏کلارک قایل می‏شود.
آسیموف می‏گوید:«ری برادبری استعداد فوق‏العاده‏ای دارد،
ولی از علم بهره چندانی نبرده است.بنابراین،وقتی به‏
نکته‏ای علمی می‏رسد،از آن طفره می‏رود،اما آرتور
سی‏کلارک یک دانشمند است.به همین دلیل،وقتی به‏
موضوع علمی می‏رسد،آن را باز می‏کند.»

امروزه دیگر کسی به رمان«سفر به اعماق زمین»اثر
ژول ورن با دید داستان علمی-تخیلی نگاه نمی‏کند.چرا که‏
پیشرفت علم،بر وجود دنیایی در زیر زمین خط بطلان کشیده‏
است.با این همه،این رمان نفی نبوغ ژول ورن و جذابیت‏
دیگر آثار او نیست.نباید فراموش کرد که آن‏چه داستان‏
علمی-تخیلی از آن حرف می‏زند،در واقع«گزیده‏ای ممکن»
است،نه«حکمی قطعی».به هیچ‏وجه نباید به آن به‏
چشم پیشگویی آینده نگاه کرد.آن‏چه نویسنده این نوع آثار ادبی‏
می‏گوید،گزینه‏ای احتمالی است که براساس شرایط کنونی به‏
رشته تحریر در آمده است.البته،نمونه‏های حیرت‏انگیزی از
این آثار وجود دارد که جهان را متحول کرده است.بسیاری از
وسایل و ابزارهای علمی که در رمان‏های ژول ورن به تخیل‏
در آمده،پس از مرگ او ساخته شده است و اکنون چون وسایلی‏
عادی در دسترس من و شما قرار دارد.

نکته‏ای دیگر که می‏خواهم به آن اشاره کنم،موضوع‏
ماهواره‏هاست.تا جایی که خاطرم هست،در سال 1944
آرتور سی‏کلارک داستان کوتاهی در مورد ماهواره‏ها نوشت‏
که در این داستان،سه ماهواره با قرارگرفتن در سه راس یک‏
مثلث فرضی،تمام سطح کره زمین را تحت پوشش قرار
می‏دادند.این داستان در سال 1944 برنده جایزه طلایی‏
فرانکلین شد و پس از آن،دانشمندان به‏فکر افتادند که شاید
ساخت چنین وسیله‏ای ممکن باشد و خود شما بهتر از من‏
می‏دانید که این کار به کجا کشید.به‏عبارت ساده‏تر،
داستان علمی-تخیلی،پایی در علم و دستی در تخیل دارد
و این نوع ادبی،واقعیت مبتنی بر منطق علمی زمان خود است.

یکی از نویسندگان داستان‏های علمی-تخیلی نوجوانان،
در جواب این پرسش که«چرا برخی از دانشمندان بزرگ‏
برای نوشتن داستان‏های علمی-تخیلی خود را به زحمت‏
می‏اندازند؟»می‏گوید:«علم همان‏قدر به خرد متکی است‏
که به تخیل.»حق با اوست.مردم عادی:دانشمندان را
همیشه با لباس سفید در درون آزمایشگاه‏ها تصور می‏کنند،
در حالی که بیشتر کشفیات علمی،خارج از آزمایشگاه و در
یک آن،به وقوع پیوسته است.نمونه این موضوع،نسبیت‏
انیشتین است که یک آن،به‏طور کامل به ذهن او رسید و
پس از آن بود که انیشتین برای اثبات این فرضیه،دست به‏
کار شد.چون ریاضیات این نابغه بزرگ تعریفی‏
نداشت،اشتباه‏های بسیاری مرتکب شد و دانشمندان دیگر
نیز اشتباه‏های او را یادآور می‏شدند،اما سرانجام تئوری‏
او محقق شد و به اثبات رسید.به‏نظر این نویسنده کودک‏
و نوجوان،دانشمند و نویسنده داستان‏های علمی-تخیلی،
هر دو می‏دانند که تخیل و بدیهه‏گویی،به اندازه تفکر منطقی‏
اهمیت دارد.ما قرن‏هاست که عالم نیمه‏هوشیاری و اشراق‏
را بی‏ارج کرده‏ایم و هوشیاری و خرد محض را بها داده‏ایم.ما
از یاد برده‏ایم که هوشیاری فقط نوک کوچک کوه یخ است،
کودکان و نوجوانان،
مفاهیم علمی را آسان‏تر از بزرگسالان‏
درک می‏کنند

از آنجا که اغلب نوجوانان‏
توجه چندانی به مرگ ندارند،
هرچیز درباره آینده نوشته شود آنها را
به خود جذب می‏کند

نمونه خوب داستان‏های علمی-تخیلی‏
علاوه بر امیدوار کردن انسان‏
به حل مشکلات جامعه خود
به نوعی هشدارهایی را نیز به او می‏دهد

در حالی که عالم نیمه‏هوشیاری بخش بزرگتر آن است که‏
در زیر آب قرار دارد.نویسنده این نوع ادبی،مدام احساس‏
حیرت و تخیل نوجوان را که در حال جوش و خروش است،
دامن می‏زند.

بعضی از پدر مادرها یا حتی معلمان،تصور می‏کنند با
خواندن فانتزی و یا داستان‏های علمی-تخیلی،ذهن‏
کودکان‏شان آشفته می‏شود و از این‏رو،کتاب‏هایی درباره‏
جهان واقعی در اختیار کودکانشان می‏گذارند اما این کودکان‏
جهان واقعی را نیز از دست می‏دهند.به این ترتیب،آنها در
جهان محدودی بزرگ خواهند شد و از آن‏جا که با تنها سلاح‏
مؤثر یعنی تخیل خلاق و انعطاف‏پذیر،علیه ناشناخته‏ها
مجهز نمی‏شوند،قادر نیستند به‏صورتی همه‏جانبه با آن‏
روبه‏رو شوند.

مادری،فرزندش را پیش انیشتین می‏برد و به‏
دلیل شهرتی که انیشتین داشته،از او می‏پرسد:به‏نظر
شما فرزندم چه کتاب‏هایی بخواند،بهتر است؟
انیشتین جواب می‏دهد که کتاب‏های افسانه‏ای بخواند.
مادر،تعجب می‏کند و می‏گوید:خب!وقتی افسانه خواند،
بعد چه بخواند؟انیشتین می‏گوید:باز هم افسانه بخواند،مادر
حیرت می‏کند و می‏گوید:خب بعد از افسانه،چه بخواند؟
انیشتین،برای بار سوم می‏گوید:باز هم افسانه بخواند.این‏
حرف‏ها تاکید بر همین مساله دارد.

بدون تردید،این داستان‏ها خوب و بد دارند و متاسفانه‏
آثار بد این نوع ادبی بسیار است.بدون شک،حکومت‏ها و
نظام‏های حاکم سرمایه‏داری،مشوق این‏گونه داستان‏های‏
علمی-تخیلی،یعنی نوع گمراه‏کننده و منحرف‏کننده آن‏
هستند.آنها تلاش می‏کنند با طرح مسائل بی‏ربطی چون‏
جنگ ستارگان،این نوع داستان‏ها را به بیراهه بکشند.اما
این سوء استفاده تنها در مورد این نوع ادبی نیست،بلکه چنین‏
نظام‏هایی در بسیاری از زمینه‏های دیگر ادبی نیز به همین‏
شیوه متوسل می‏شوند.اصولا داستان‏های علمی-تخیلی‏
خوب،علاوه بر فهم و اشاره به جامعه آینده،به روابط انسانی‏
و پیروزی بشر بر مشکلات ناشی از تکنولوژی می‏پردازند،
در حالی که نوع بد آن،مشوق یاس و ناامیدی و ویرانی‏
است.

گرچه داستان‏های علمی-تخیلی به زمینه‏ها
و موضوعات بسیاری از فرار ویروس‏ها و موجودات‏
آزمایشگاهی از آزمایشگاه گرفته تا سفر به کرات‏
دیگر،می‏پردازند،اما هیچ‏یک از آنها هنوز جذابیت سفر انسان‏
به سیارات و کهکشان‏های دیگر را نداشته است.ساده‏تر
بگویم،نوع خوب این نوع ادبی علاوه بر امیدوار کردن انسان‏
به حل مشکلات جامعه خود،به نوعی هشدارهایی نیز به‏
او می‏دهد.

وقتی موضوع رمانی،نابودی جهان بعد از انفجار اتمی‏
است،در واقع نویسنده براساس شرایطی بحرانی و امکان‏
وقوع جنگ هسته‏ای است که دست به خلق چنین اثری زده‏
است.نمونه‏های این آثار بسیار است؛از جمله این آثار
Z.for A.for Adom است که به فارسی ترجمه نشده.
این هشدار به‏ویژه در آثاری که برای نوجوانان نوشته شده،
بسیار چشمگیر است،چرا که آنها سازندگان جهان فردا
هستند.

رابرت هنرین،از نویسندگان معروف علمی-تخیلی،
درباره داستان‏های علمی-تخیلی می‏گوید:«داستان علمی‏
-تخیلی،داستان واقع‏گرایانه جهان فرداست.»او یک گام جلوتر
رفته و با عبارتی کم‏وبیش اغراق‏آمیز،اضافه می‏کند:
«داستان علمی-تخیلی،جوانان ما را چنان پرورش می‏دهد
که شهروندان بالغ و عاقل کهکشان‏ها باشند.»او این نوع‏
ادبی را در واقع،گمانه‏زنی آینده می‏داند.

قبل از این‏که به این سؤال جواب بدهیم،به این نکته‏
اشاره می‏کنم که داستان علمی-تخیلی،فانتزی نیست.
داستان علمی-تخیلی و فانتزی مترادف هم نیستند و این‏
دو را نباید با هم اشتباه کرد.این نکته از آن جهت حائز
اهمیت است که چه در مجله‏های نوجوانان خودمان و چه در
جاهای دیگر،هر دو گونه این آثار در کنار هم چاپ می‏شوند.
اما داستان علمی-تخیلی اساسا در باب کاربرد و موارد
استفاده علم و نیز آینده بشر در این جهان و در کل عالم‏
هستی سخن می‏گوید.به‏عبارت دیگر،این نوع ادبی از علم‏
موجود و شناخته‏شده،به سوی آن‏چه در آینده ممکن است،
حرکت می‏کند،در حالی که فانتزی اغلب به غیر ممکن،

6

آن هم نه براساس علم،بلکه براساس جادو و ماوارءالطبیعه‏
متکی است.البته فانتزی نیز بر محور اصول قواعد خود
حرکت می‏کند و اگر چنین نبود،خوانندگان ما هرگز بویی‏
از درستی در آن نمی‏یافتند.

البته،پاسخ به این پرسش که چرا بعضی از نوجوانان از
خواندن داستان‏های علمی-تخیلی لذت می‏برند و برخی‏
لذت نمی‏برند،کار دشواری است.با وجود این پاسخ به این که‏
چرا برخی شیفته آن هستند،ساده‏تر است.در واقع،اغلب‏
نوجوانان باتوجه به شرایط سنی که در آن قرار دارند،توجه‏
چندانی به مرگ ندارند و چه‏بسا خود را جاودانه و نامیرا هم‏
تصور می‏کنند.بدین ترتیب آن‏چه درباره آینده نوشته شود،
آنها را به سوی خود می‏کشد.از نظر فیزیکی و جسمی این‏
افراد مدام در حال تحول و دگرگونی هستند و طبیعی است‏
که اندیشه‏های‏شان نیز از دگرگونی خاص خود برکنار نخواهد
بود.آن‏ها هم‏چنان که به دانسته‏ها و اندوخته‏های علمی‏
خود می‏افزایند،هرچه بیشتر به لحاظ فکری رشد می‏کنند
و آرام‏آرام به جست‏وجوی موقعیت در جهان اطراف و
نیز تعبیری از خود و جهان پیرامون خود می‏پردازند.افکار و
عقاید آنها هنوز ثابت نشده و استوار نگشته است و آنها مدام‏
به‏دنبال اندیشه‏ها و نظریات تازه هستند.طبیعی است‏
نوجوانی که عطش خود به تازگی و نوآوری را با خواندن‏
نخستین داستان علمی-تخیلی فرو می‏نشاند،دیگر از این‏
نوع ادبی به سادگی دست برنمی‏دارد.

نوجوان ما شیفته ماجرا و شکافتن رازهای ناگشوده است.
او کمتر گرفتار دنیای مادی اطراف خود است.همین‏
ماجراجویی و همین میل به کشف رازهای ناگشوده،او را به‏
سوی تخیل و تفکر می‏برد.

داستان‏های علمی-تخیلی همان پرسش‏هایی را مطرح‏
می‏کند که نوجوان کتابخوان ما از خود می‏پرسد:راستی‏
آینده ما چه خواهد شد؟نقش ما در ساختن این آینده چیست؟
آیا ما در ساختن چنین آینده‏ای مسئولیتی داریم؟آیا وجود
و حضور ما در جهان هستی ارزش و اهمیتی دارد؟آیا ساکنان‏
کهکشان فکر می‏کنند؟آیا در کهکشان‏های دیگر موجود
زنده نیز هست؟بی‏شک پاسخ به چنین پرسش‏هایی‏
برای بزرگسالان نیز مهم و مطرح است و شاید به‏
همین دلیل،این نوع ادبی در بین آنها نیز طرفداران‏
بسیاری دارد.

داستان‏های علمی-تخیلی اغلب با حوادث و رویدادهای‏
علمی بشری پیوند دارد.مثلا تکنولوژی جدید موجب رشد
جامعه می‏شود و کشفیات نو در عالم علم باعث دگرگونی‏
جسمی و فکری می‏گردد.انسان به نوعی به خودآگاهی تازه‏
و درک احتمالات جدید می‏رسد.نسل بشر مدام در حال‏
بالندگی است.از این‏رو،باید به نوجوانانی که در حال رسیدن‏
به مرحله بزرگسالی هستند،نمونه‏های مناسبی از چگونگی‏
کنارآمدن با این تحولات نشان داد و آنها را از سودمندی‏
این دگرگونی‏ها مطمئن ساخت.آنها در چنین‏
داستان‏هایی افرادی را می‏یابند که همانند خود آنها
ویژگی‏های خاصی دارند.نوجوانان در داستان‏های علمی-
تخیلی،با احساسات و تفکراتی نظیر آن‏چه خود دارند،
آشنا می‏شوند؛احساساتی که خاص آنهاست و دیگری را
به حریم آن راهی نیست.

خوانندگان نوجوان داستان‏های علمی-تخیلی،آن‏چنان‏
که از آمار و ارقام برمی‏آید،بسیار زودتر از همسالان و هم‏
آنچه داستان علمی-تخیلی از آن حرف‏
می‏زند در واقع گزیده‏ای ممکن است‏
نه حکم قطعی

داستان علمی-تخیلی را
نباید با فانتزی اشتباه گرفت

پیشرفت داستان‏های علمی-تخیلی،
بعد از صنعتی‏شدن کشورهای اروپا و امریکا و
اعتقاد به پیشرفت بی‏حدومرز
به اوج خود رسیده است

ردیفان خود به بیان دیدگاه‏های نو می‏پردازند.در بسیاری‏
موارد،هیچ حدومرزی برای نظریات آنها متصور نیست.

آنها در این حالت،در اسباب‏بازی جدید خود،
یعنی مغزشان،به جست‏وجو می‏پردازند و مدام از چنین‏
کاری بیشتر لذت می‏برند،برای آنها داستان‏های علمی-
تخیلی نه تنها نشانگر آینده،بلکه ضامن نامیرایی‏
و جاودانگی است.این‏گونه ادبی،پیام‏آور امید برای‏
آنان است؛چرا که تمام آثار خوبی که در این زمینه‏
برای نوجوانان نوشته شده،در مجموع با پایانی خوش‏
چنان گسترده است که عناصر انواع ادبی دیگر را هم‏
می‏تواند در برگیرد.اکنون داستان‏های علمی-تخیلی،
فکاهی،سیاسی،پلیسی و غیره،فراوان نوشته و چاپ‏
می‏شود.

همان‏گونه که پیش از این نیز اشاره کردم،با وجود حضور
عناصر انواع ادبی دیگر در این نوع ادبی،گیراترین و
پرطرفدارترین داستان‏های علمی-تخیلی،داستان‏هایی‏
هستند که به سفر فضا و کهکشان‏های دیگر می‏پردازند.

جوان ما با خواندن چنین آثاری درمی‏یابد که در آینده‏
نیز انسان‏ها تشنه محبت،صلح،آرامش،نیکی و درستی‏
خواهند بود.

در آن روزگار نیز آدمیان به‏دنبال کسانی که شادی‏
و اندوه را با او تقسیم کنند،خواهند گشت.در واقع،
هر داستانی چه اسطوره،چه فانتزی،چه افسانه،چه داستان‏
علمی-تخیلی به آن سوی امور روزانه و به سمت حیرت‏
حرکت می‏کند و در آن به جست‏وجو می‏پردازد.هر داستانی‏
به جای دورکردن کودک خواننده از زندگی واقعی،او را با
شهامت و امید برای زندگی واقعی آینده آماده می‏کند.

کودکی که با ادبیات تخیلی ناآشنا باشد:نسبت‏
به کودکی که با تخیلش با فانتزی و داستان علمی-
تخیلی گسترش یافته است،احتمالا در درک بیولوژی سلولی‏
یا فیزیک پس از نیوتن با مشکلات بیشتری مواجه‏
خواهد شد.معلمی که همراه کودکی از این گسترش تخیل‏
لذت می‏برد،از استعداد نهفته آدمی باخبر است.
چنین معلمی از کودکی که با کلاس هماهنگ نیست‏
یا نمی‏تواند تحصیلاتش را ادامه دهد،غافل نمی‏شود.وقتی‏
توماس ادیسون،کلاس دوم ابتدایی بود،معلمش او را
تعلیم‏ناپذیر اعلام کرد و خانواده‏اش مجبور شدند او را از مدرسه‏
به خانه ببرند.مادر وی که قبول نداشت پسرش خنگ باشد،
خود تعلیم وی را در خانه به‏عهده گرفت.همیشه این‏طور
نیست که کودکی باهوش وخوش‏قریحه،با قدرت تخیلش‏
بتواند به آن سوی حقیقت قراردادی خیز بردارد.کشفیات‏
گالیله،ماهیت جهان هستی را دگرگون نکرد،فقط آن‏چه را
اولیای امور،ماهیت جهان هستی می‏دانستند،دگرگون کرد.

در هر داستانی معمولا کودک عادی باید در مقابل قدرت‏
قرار بگیرد.دست به خطر بزند و در برابر ترس در کمال‏
شهامت قد علم کند.جوامع اولیه برای این قدرت دو واژه به‏
کار می‏برند؛قدرت مهرآمیز را«مانا»و قدرت قهرآمیز را
«تابو»می‏گفتند.خطوط قدرت(کابل‏های برق)عظیمی‏
که در سراسر کشور ما گسترده است تا به چراغ‏های ما
روشنایی بخشد و یخچال‏های‏مان را به‏کار بیندازد،در آن‏
واحد هم حامل مانا و هم حامل تابو است.اگر کلید چراغی‏
را بزنیم و اتاقی را با نور آن روشن کنیم،قدرت مانا است و
اما اگر نردبانی که دو آتش‏نشان روی آن مشغول کارند سر
بخورد و با سیم برق اتصال پیدا کند،قدرت تابو است.

آنها که فکر می‏کنند می‏توانند با تابو کنار بیایند و آن‏
را در اختیار خود بگیرند،اسیر غرور می‏شوند.کودکان این‏
مفاهیم علمی جاری را بسیار راحت‏تر از
بزرگسالان می‏فهمند و می‏پذیرند.این مفاهیم نه تنها
برای بزرگسالان نو است،بلکه با آن‏چه یک نسل قبل یا
در همین حدود به کودکان آموزش داده می‏شد،تضاد
دارد.کودکان و نوجوانان ما همیشه در دنیایی با سرعت دگرگونی‏
فزاینده زندگی کرده‏اند.آنها همیشه از نیروی نهفته در اتم‏
آگاه بوده‏اند.آنها همیشه آگاه بوده‏اند که کره زمین نه تنها
مرکز عالم نیست،بلکه سیاره‏ای معمولی در حاشیه کهکشانی‏
معمولی است و آن نوری که بر آن می‏تابد،از چنان فاصله‏
بعیدی می‏آید که سیاره‏ای دوردست را نه آن‏چنان که امروز
هست،بلکه آن‏چنان که میلیون‏ها سال پیش بوده است،
می‏بینیم.امروزه کودکان مفاهیم تازه،مفاهیمی را که‏
موجب هراس برخی از بزرگسالان می‏شوند،به‏
راحتی می‏فهمند و می‏پذیرند.یک داستان تخیلی درباره کره زمین

7

آمارگیر حرفه ای سایت

یک داستان تخیلی درباره کره زمین
یک داستان تخیلی درباره کره زمین
0

دوره مقدماتی php

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *