کانال داستان عاشقانه غمگین واقعی

دوره مقدماتی php
کانال داستان عاشقانه غمگین واقعی
کانال داستان عاشقانه غمگین واقعی

 

داستان واقعی یک دختر عاشق 

اینجا مرجع داستان های عاشقانه میباشد

نظر فراموش نشه

کانال داستان عاشقانه غمگین واقعی

بیا ادامه مطلب

دوره مقدماتی php

 

 

 

 

 

این داستان واقعی است و ارزش خواندن را دارد!

 

 

داستان عاشقانه لن و لاریسا

نظر فراموش نشه

 

 

 

داستان ابجی پری و داداش فرهاد

شاید برای شما هم اتفاق بیوفتد

داستان عاشقانه حتما بخونید

ضرر نخواهید کرد

 

 

باز هم عشق و عشق و عشق

خدایا چقدر عشق هست توی این دنیا

کاش حداقل یکی از ان ها واقعی بود و برای من بود

نه نمیخوام زبانم را داغ میگذارم تا دیگر از عشق نگویم

و این است حال و روز من تنهای تنهای تنها

ادامه مطلب را بخوان و نظر بزار

این هم داستان جدید

راستش به دلیل داشتن کارهای فراوان شخصا نخوندمش

امیدوارم که شما بخونید و اگه مشکی داشت بهم بگید

با تشکر از همه شماها که سال هاست با ما همراه هستیدکانال داستان عاشقانه غمگین واقعی

بیا ادامه مطلب

هوا سرد بود،سوزناك و بيرحم.

اما صورت محسن خيس عرق.

عرق ترس،عرق شرم.

در ماشين رو باز کرد و پياده شد.

پير مرد افتاده بود روي آسفالت کف جاده.

محسن هنوز باورش نشده بود که

با صدوده کيلومتر سرعت زده به يه پير مرد…

 

بقیه داستان در ادامه مطلب…

خودکشی یه داداش گل 17 ساله

داستانی کاملا سوزناک و همراه با اشک

لطفا حتما بعد از خوندن احساستون رو بگید

سایت های معتبر اجازه کپی کردن فقط این داستان را دارند

توجه کنید و نظر بدید با تشکر از حضورتون در داستان های عاشقانه واقعی

ادامه مطلب

یه چند مدتی چت کردیم بعدش  مخالف میل باطنیم شمارمو بهش دادم

 جواب یکیو دادم

 هر روز بی توجه تر میشدم و اون وابستهتر

تا اینکه یه روز با بغض گفت نرجس من تورو واسه دوستی دو روزه نمیخوام

چرا نمیخوای بفهمی؟/

گفتم خب که چی؟

گفت یعنی میخوام برای همیشه کنارم باشی..

گفتم فعلا زوده برای این حرفا

گفت من امسال دارم برای کنکور میخونم

در ضمن 4 ماهه باهمیم کجاش زوده؟

ازم خواست بهش یه فرصت بدم منم اینکارو کردم

کم کم سعی کردم بهش دل ببندم

هر روز بیشتر دلبسته میشدم

کم کم ازش خوشم میومد…

 دیگه نمیتونستم زیاد بهش بزنگم

فقط گه گه گاهی از گوشی مامانم ابجیم

یا تلفن خونه بهش زنگ میزدم

بعد چند ماه گوشیمو بهم پس دادن

اما من هنوز با اون در ارتباط بودم

اون رفت داشنگاه اصفهان

ما برای تمام زندگیمون اینده حال همه چی برنامه ریختیم

همه بهمون میگفتن لیلی و مجنون

هرکی باهاش حرف میزد

بقیه در ادامه  مطلب

داستان عشق و غم و گریه

نظر فراموش نشه هاااااا

بیا ادامه مطلب

داستان دختر هوس باز

نظر فراموش نشه

بیا ادامه مطلب

سلام.من ثنا هستم.این داستانی كه براتون می نویسم داستان عشق یكی از
دوستامه.امیدوارم لذت ببرید:
مهرانه یكی از دوستای صمیمی منه.خیلی دختر مهربون و
پاكیه.همیشه شاده و احساساتی.هر حرفی كه تو دلش هست رو به من میگه.خلاصه با هم
خیلی صمیمی هستیم.یه روز سر كلاس معلم ما به من ، مهرانه ،نیما و افشین(دو نفر از
هم مدرسه ای هامون)گفت كه در مورد یك مقاله با هم تحقیق كنیم.خلاصه كل كلاس روبه
چهار گروه تقصیم كرد و موضوع تحقیق در مورد مقاله رو آزاد گذاشت.من و مهرانه هر
روز در ارتباط بودیم و …

راستی بزار بگم كه اگه داستانم یه ذره طولانی شد
منو ببخشید مدتها بود دلم میخواستم اتیش درونم رو به كسی بگم جاداره كه از اقا
فرزاد هم تشكر كنم كه به ما جوونا اجازه داده درددلامون رو بگیم مرسی …..

ادامه داستان در ادامه مطلب…

ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم

سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…اما…

      بیا ادامه مطلب  

اینم لینکش بزن بیا

www.telesmchat.com

کانال داستان عاشقانه غمگین واقعی

mniloofar75@yahoo.com

من پریا23ساله وعشقم فرهاد27 سال.

سال 88داشگاهی که دوست داشتم تورشته موردعلاقم قبول شدم 

.دانشگاه طباطبایی
روانشناسی بالینی.

تااون
روزسرم تودرس وکتاب بودوالبته تودوران دبیرستانم یه تصادف 

کردم که باعث شدچندتا
جراحی داشته باشم وهمین باعث شده بودکه به 

هیچ جنس مخالفی فکرنکنم،وارد دانشگاه
شدم ترم اول خیلی خوب 

گذشت وکم کم داشت ترم دومم شروع میشه بااینکه دوروبرم 

پرازپسربود حتی نمیدیمشون چه برسه به فکرکردن بهشون خلاصه 

هرروزداشت میگذشت ومن
کسی توزندگیم نبودودوستام که با عشقشون 

قرارمیزاشتن خندم میگرفت ومیگفتم عشق
؟؟؟؟؟همش کشکه

،هوس،بچگی و………….. .خلاصه ترم اول سال 90 داشت شروع 

میشدامابخاطرکاربابامجبوربودبره همدان خوب منم که دختریکی یه 

دونه 

مامان بابا که
تااون روزهمه نازم رامیکشیدن نمیتونستم باهاشون 

نرم.خلاصه کارای انتقالیموگرفتم
ورفتم همدان کم کم دیگه ترم داشت کانال داستان عاشقانه غمگین واقعی

تموم میشدوقتی واردترم جدید شدم با یه گروهی
آشناشدم که انجمن 

روانشناسی دانشگاه بودن عضوگروهشون شدم یکی ازروزا که رفتیم 

سرجلسه دلم یه طوری شده بود چی شده بود؟آره دلم پروازکرده بود 

پیش فرهادعشق اولم
خیلی وابستش شدم ولی نمیتونستم بهش بگم 

چقددوسش دارم چون من دربرابر پسرا کمی
مغرورم.هرروزکه 

میگذشت بیشترعاشقش میشدم وبیشتردوستش داشتم ولی افسوس که 

نمیتونستم
بگم اون سال گذشت وروزایی که نمیدیدمش برام 

هزارروزمیگذشت وبعضی وقتا که بچه
هاقرارمیزاشتن بریم اردویی 

جایی تاصبح ازذوق دیدنش خوابم نمیبرد.وسطای سال یه
کارگاه داشتیم 

که مدرکاش دست من بود سال جدیدکه شروع شدفهمیدم فرهاد درسش 

تموم شده
ودیگه نمیتونم ببینمش .یه روزکه جلسه داشتیم بابچه های 

انجمن وقتی وارداتاق شدم
خشکم زدفرهاداومده بود به بچه ها سربزنه 

اونروزیکی ازبهترین روزام بود.وقتی که
جلسه تموم شداومدپیشم گفت

بقیه در ادامه مطلب 

سلام

داشتم از راه مدرسه ب خانه میامدم ک متوجه ی پسر شدم ک ب 

دنبالم 

افتاد اولش مثل بچه ها تند تند عرق میکردم تا رسیدم سرکوچمون 

شمارشو بای دست گل تحویل داد اولش دوستداشتم پارش کنم ولی 

بعدش 

ب خودم گفتم ن بزار زنگ بزنم بهش زنگ زدم باهام ابزارعلاقه 

کردیم

و منو وابسته خودش کرد ودوستیمون 6سال. طول کشید تای روز ک 

میشه روز1391.11.25روز والنتاین بود باهم ب بیرون رفتم هوا 

نسبط سرد بود یدفعه داشتیم راه میرفتم ک متوجه شدم از دهان 

ودماغ 

علی خون میاد سری بهش دستمال دادم و ماشین گرفتم سری اون ب 

بیمارستان رسوندم سری علی بستری کردن من مثل باران اشک 

مریختم 

وقتی اقای دکترامد ازش سوال کردم اقای دکترچیشد و دکترباصدای 

لغزنداش گفت خانم متاسفم اقای شما مبطلا ب سرطان خون هس 

همونجا دنیا ب سرم زهرمار شد

بقیه در ادامه مطلب

سلام

روز 6.3خرداد بود که اولین عشقمو پیداکردم از طریق دوستم مهناز 

اولین پسری بود ک باهاش حرف زدم .قرارشد ک برم و ببینمش. رفتم 

ودیدمش خیلی خوشگل بود ب دلم نشست ی ماه بود خیلی رابطمون 

خوب بود قراربود برج بعدی بیاد خاستگاری خیلی خوشحال بودم 

.دقیق

بقیه در ادامه مطلب 

سلام

.اسم من مازیار 18 سال دارم شاید بگید این بچه چی میدونه ازعشقوعاشقی ولی باید بگم 

من 

عاشق نمیشم اما اگه بشم بدجور عاشق میشم.میرم سراصل مطلب.درست 5سال پیش یه خانواده 

ی نچندان مذهبی یه خونه تو کوچمون گرفتن 5نفر بودن 3تا دخترباپدرومادریکی 

ازدخترا20سال 

داشت یکی دگه15واون یکی12  دیگه کوچه ی ماپر دختر شد6تا پسر بودیم 8تا دختر فرداش 

رفتم کوچه برای بازی داشتم با بچها فوتبال بازی میکردم.که دخترای کوچه هم سروکلشون 

پیداشد که چشمم به یکی افتاد  که چی بگم.اونقدر ناز بود که باور نمیکنید. دخترا که بعضی 

هاشونم باهام فامیل بودن اونو باماآشناکردن خلاصه فهمیدم اسمش نیوشاست اون روز گذشت 

شب شد باورتون میشه بگم شبو اونقدر بهش فکر کردم که هوا روشن شد.فردا که رفتم کوچه 

دیدم چه بزن برقصی راه انداختن بافامیلاشون تو حیاطشون  از اون روز همه میگفتن اینا 

خانواده 

خوبی نیستن ولی ازنظر من اونا بهترین کارو می کردن. بیخیال غموغصه آدمای باحالی بودن اما 

کارم سخت شد.رفته رفته بانیوشا خودمونی شدم منم به خودم خیلی میرسیدم اصلا متحول شده 

بودم  خیلی ازپسرا دوسش داشتن البته تو کوچه ی ما فقط من عاشقش بودم اون با هیچکس 

دوست نمی شد ولی بامن خوب بود.یه روز  توکوچه باهم حرف میزدیم که از پشت صدام زدن 

برگشتم که ببینم کیه یکدفعه یه 

                                     بقیه  در ادامه مطلب

سلام به همگی 

.من سن کمی دارم اما ازهمین حالا دردو باتموم وجودم حس کردم میدونم ومیفهمم که چقدر 

سخته کسی رو که به حد پرستش دوست داری ازدست بدی یعنی بهتره بگم بهت خیانت کنه 

وبره 

بعد توبمونی ویه دنیا غصه .خلاصه داستان زندگیمو براتون مینویسم شاید باورتون بشه عشق پاک

نیست.4سال تموم عاشق یکی بودم از ته قلبم اما نفهمیدم پشت اون چهره ش چ جونوری مخفی 

شده هروقت میدیدمش قلبم اتیش میگرفت اونم خیلی ادعا میکرد که منو دوس داره شاید همین 

باعث شد که بیشتر عاشقش بشم.خلاصه بعد کلی سختی وعذاب تازه فهمیدم که اجیر شده تا مثلا 

ابروی منو ببره ازون روز به بعد دیگه مثل مار زخمی شدم هرکی اطرافم میومد رو نیش میزدم 

.بچه ها عشق دروغه یعنی عشق واقعی دروغه.من داستان زندگیمو خیلی ساده وخلاصه براتون 

نوشتم اما زندگیم بیشتر ازاین چیزها عذاب اور بوده وهست .ببخشید که سرتون رو درد اوردم 

امیدوارم همتون به ارزوهاتون برسین به امید روزی که هیچکس در هیچ جای دنیا هیچئ غمی 

نداشته باشه ……..تنهای تنها….

همه چیز را یاد گرفته ام !

.

یاد گرفته ام که چگونه بی صدا بگریم

.

یاد گرفته ام که هق هق گریه هایم را با بالشم ..بی صدا کنم

.

تو نگرانم نشو !!

.

همه چیز را یاد گرفته ام !

.

یاد گرفته ام چگونه با تو باشم بی آنکه تو باشی !

.

یاد گرفته ام ….نفس بکشم بدون تو……و به یاد تو !

.

یاد گرفته ام که چگونه نبودنت را با رویای با تو بودن…

.

و جای خالی ات را با خاطرات با تو بودن پر کنم !

.

تو نگرانم نشو !!

.

همه چیز را یاد گرفته ام !

.

یاد گرفته ام که بی تو بخندم…..

.

یاد گرفته ام بی تو گریه کنم…و بدون شانه هایت….!

.

یاد گرفته ام …که دیگر عاشق نشوم به غیر تو !

.

یاد گرفته ام که دیگر دل به کسی نبندم ….

.

و مهمتر از همه یاد گرفتم که با یادت زنده باشم و زندگی کنم !

.

اما هنوز یک چیز هست …که یاد نگر فته ام …

.

که چگونه…..!

.

برای همیشه خاطراتت را از صفحه دلم پاک کنم …

منبع :پت و مت

به گزارش مجله اینترنتی کمونه ، داستان عاشقانه یک زن اهل پنسیلوانیا که نامزدش دچار جراحت مغزی شد ولی با وجود این ناتوانی باز هم تصمیم گرفت با او ازدواج کند، اکنون سروصدای زیادی به راه انداخته است.

لن و لاریسا مورفی اولین بار در سال ۲۰۰۵ در کالج با یکدیگر آشنا شدند و تصمیم گرفتند خیلی زود پس از فارغ التحصیلی از کالج در دسامبر سال ۲۰۰۶ با یکدیگر ازدواج کنند.

ولی پیش از آن زمان، حادثه ناخوشایندی پیش آمد. در ۳۰ سپتامبر همان سال لن در مسیر رفتن به سر کارش در پیتزبرگ دچار یک تصادف شدید شد.

او در آن تصادف دچار آسیب شدید مغزی شد، لاریسا ولی به جای ترک وی و ازدواج با یک مرد سالم، به خانه آنها نقل مکان کرده تا با خانواده لن از او مراقبت کند.

اگرچه لن نمی توانست حرف زده و ارتباط برقرار کند ولی او همچنان او را با خود به بیرون می برد. لاریسا در این باره می گوید:”من می دانستم او هنوز مرا دوست دارد. او نه می توانست حرف بزند و نه چیزی بخورد . در تمام مدت فقط من با او حرف می زدم.”

همچنان که حال لن رو به بهبودی می رفت، احتمال ازدواج قوی تر می شد. لاریسا تنها منتظر یک ارتباط از جانب لن بود تا بتواند با او ازدواج کند. همچنان که لن بهتر می شد، پدرش دچار سرطان مغزی شد.

بیماری پدر لن بیشتر لاریسا را تحت تاثیر قرار داد، زیرا می دانست او چقدر دوست دارد که آنها با یکدیگر ازدواج کنند. زمانی که لن تا حدی بهتر شد، لاریسا او را با خود به نزد دادگاه برد تا بتوانند جواز ازدواج بگیرند. به گزارش پرشین وی البته این ازدواج به موقع انجام نشد و پیش از آن پدر لن از دنیا رفت.

لن پیش از تصادف

آنها در یک مراسم که تنها دوستان و خانواده حضور داشتند حضور پیدا کردند و لاریسا با لن که هنوز به شدت ناتوان است ازدواج کرد. او حتی باید در تمام مدتی که خطبه عقد را کشیش می خواند به او کمک می کرد تا بتواند بایستد. البته او باید در تمام کارهای روزمره به او کمک کند.

لاریسا می گوید:” ازدواج ما آن هم در دهه ۲۰ سالگی مان توام با ناراحتی های فراوانی بود، من دوستان و خواهرانم را دیدم که همگی با شوهران سالم ازدواج کردن ، در مراسم عروسی قدم به قدم آنها را همراهی کرده و در کنار آنها سوار بر ماشین عروس به کلیسا می رسیدند ولی با تمام این وجود ارزش آن را داشت تا با عشق زندگی ام ازدواج کنم.”

برای دیدن  عکس  بر روی ادامه مطلب کلیک کنید منبع:http://kamooneh.com/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%B9%D8%A7%D8%B4%D9%82%D8%A7%D9%86%D9%87-%D9%88-%D9%88%D8%A7%D9%82%D8%B9%DB%8C-%DB%8C%DA%A9-%D8%AF%D8%AE%D8%AA%D8%B1-%D9%88%D9%81%D8%A7%D8%AF%D8%A7%D8%B1-%D8%A8/

سرباز به ستوان گفت که آیا امکان دارد بتواند برود و خودش را به منطقه مابین سنگرهای خود دشمن برساند و دوستش را که آنجا افتاده بود بیاورد؟ ستوان جواب داد: می توانی بروی اما من فکر نمی کنم که ارزشش را داشته باشد، دوست تو احتمالا مرده و تو فقط زندگی خودت را به خطر می اندازی.

حرف های ستوان را شنید ، اما سرباز تصمیم گرفت برود به طرز معجزه آسایی خودش را به دوستش رساند، او را روی شانه های خود گذاشت و به سنگر خودشان برگرداند ترکش هایی هم به چند جای بدنش اصابت کرد.

وقتی که دو مرد با هم بر روی زمین سنگر افتادند، فرمانده سرباز زخمی را نگاه کرد و گفت: من گفته بودم ارزشش را ندارد، دوست تو مرده و روح و جسم تو مجروح و زخمی است.

سرباز گفت: ولی ارزشش را داشت ، ستوان پرسید منظورت چیست؟ او که مرده، سرباز پاسخ داد: بله قربان! اما این کار ارزشش را داشت ، زیرا وقتی من به او رسیدم او هنوز زنده بود و به من گفت: می دانستم که می آیی….

می دانی ؟! همیشه نتیجه مهم نیست . کاری که تو از سر عشق وظیفه انجام می دهی مهم است. مهم آن کسی است یا آن چیزی است که تو باید به خاطرش کاری انجام دهی. پیروزی یعنی همین.

منبع:انجمن دانش اموزان و دانشجویان دانش فروم

گفتم:میری؟

گفت:آره

گفتم:منم بیام؟

گفت:جایی که من میرم جای 2 نفره نه 3 نفر 

گفتم:برمی گردی؟ 

فقط خندید 

اشک توی چشمام حلقه زد 

سرمو پایین انداختم 

دستشو زیر چونم گذاشت و سرمو بالا آورد

گفت:میری؟

گفتم:آره

گفت:منم بیام؟

گفتم:جایی که من میرم جای 1 نفره نه 2 نفر 

گفت:برمی گردی؟ 

گفتم:جایی که میرم راه برگشت نداره 

من رفتم اونم رفت ولی اون مدتهاست که برگشته 

و با اشک چشماش خاک مزارمو شستشو میده

منبع:http://www.sadstory.blogfa.com/

یه چند مدتی چت کردیم بعدش  مخالف میل باطنیم شمارمو بهش دادم

 جواب یکیو دادم

 هر روز بی توجه تر میشدم و اون وابستهتر

تا اینکه یه روز با بغض گفت نرجس من تورو واسه دوستی دو روزه نمیخوام

چرا نمیخوای بفهمی؟/

گفتم خب که چی؟

گفت یعنی میخوام برای همیشه کنارم باشی..

گفتم فعلا زوده برای این حرفا

گفت من امسال دارم برای کنکور میخونم

در ضمن 4 ماهه باهمیم کجاش زوده؟

ازم خواست بهش یه فرصت بدم منم اینکارو کردم

کم کم سعی کردم بهش دل ببندم

هر روز بیشتر دلبسته میشدم

کم کم ازش خوشم میومد…

 دیگه نمیتونستم زیاد بهش بزنگم

فقط گه گه گاهی از گوشی مامانم ابجیم

یا تلفن خونه بهش زنگ میزدم

بعد چند ماه گوشیمو بهم پس دادن

اما من هنوز با اون در ارتباط بودم

اون رفت داشنگاه اصفهان

ما برای تمام زندگیمون اینده حال همه چی برنامه ریختیم

همه بهمون میگفتن لیلی و مجنون

هرکی باهاش حرف میزد

بقیه در ادامه  مطلب 

منبع :http://moji-tanha.blogfa.com/post/4

مادری که دنیا هیچوقت اورا فراموش نمیکند

مادری که دنیا هیچوقت اورا فراموش نمیکند :

وقتي گروه نجات زن جوان را زير اوار پيدا کرد , او مرده بود اما کمک رسانان زير نور چراغ قوه چيز عجيبي ديدند.زن با حالتي عجيب به زمين افتاده , زانو زده و حالت بدنش زير فشار اوار کاملا تعقيير يافته بود . ناجيان تلاش مي کردند جنازه را بيرون بياورند که گرماي موجودي ظريف را احساس کردند . چند ثانيه بعد سرپرست گروه ديوانه وار فرياد زد :بياييد , زود بياييد ! يک بچه اينجاست . . بچه زنده است .  

وقتي اوار از روي جنازه مادر کنار رفت دختر سه_چهار ماهه اي از زير ان بيرون کشيده شد . . نوزاد کاملا سالم و در خواب عميق بود . مردم وقتي بچه را بغل کردند , يک تلفن همراه از لباسش به زمين افتاد که روي صفحه شکسته ان اين پيام ديده ميشد : عزيزم , اگر زنده ماندي , هيچ وقت فراموش نکن که مادر با تمامي وجودش دوستت داشت . . .

یه روز بهم گفت: 

«می‌خوام باهات دوست باشم؛آخه می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام»

بهش لبخند زدم و گفتم: 

«آره می‌دونم فكر خوبیه من هم خیلی تنهام»

یه روز دیگه بهم گفت: 

«می‌خوام تا ابدباهات بمونم؛ آخه می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام»

بهش لبخند زدم و گفتم: 

«آره می‌دونم فكر خوبیه.من هم خیلی تنهام»

یه روز دیگه گفت: 

«می‌خوام برم یه جای دور، جایی كه هیچ مزاحمی نباشه

بعد كه همه چیز روبراه شد تو هم بیا آخه می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام»

بهش لبخند زدم و گفتم: 

«آره می‌دونم فكر خوبیه من هم خیلی تنهام»

یه روز تو نامه‌ش نوشت: 

«من اینجا یه دوست پیدا كردم آخه می‌دونی؟من اینجا خیلی تنهام»

براش یه لبخند كشیدم وزیرش نوشتم: 

«آره می‌دونم فكر خوبیه من هم خیلی تنهام»

یه روز یه نامه نوشت و توش نوشت:

«من قراره اینجا با این دوستم تا ابد زندگی كنم آخه می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام»

براش یه لبخند كشیدم و زیرش نوشتم: 

«آره می‌دونم فكر خوبیه من هم خیلی تنهام»

حالا دیگه اون تنها نیست و من از این بابت خیلی خوشحالم

و چیزی که بیشتر خوشحالم می کنه اینه که نمی دونه 

(من هنوز هم خیلی تنهام)

دختری به کوروش کبیر گفت:من عاشقت هستم…. کوروش گفت:لیاقت شما برادرم است که از من زیباتر است و پشت سره شما ایستاده،دخترک برگشت و دید کسی‌ نیست. کوروش گفت:اگر عاشق بودی پشت سرت را نگاه نمی‌کردی

یه زن و شوهر عاشق اما فقیر سر سفره شام نشستند غذاشون خیلی مختصر و کم بود که یک نفر را به زور سیر میکرد مرد به خاطر اینکه زنش بیشتر غذا بخوره گفت بیا چراغ را خاموش کنیم و توی تاریکی بخوریم زن قبول کرد چند دقیقه چراغها را خاموش کردند ولی بعد که روشن کردند غذاها دست نخورده توی ظرف مونده بود.

اینکه تو سوال کنی من بپرسم چــــــــــــــــــــراا؟؟؟

منبع:http://www.niusha75.blogfa.com/

بقیه در ادامه مطلب

حسادت ها، رشک ها و بی میلی ها برای بخشیدن دیگران، و همچنین خودخواهی و ترس را از خود دور کنید و خواهید دید که مشکلات آنچنان هم که شما می پندارید حاد نیستند.

منبع:http://www.ashpazonline.com/weblog/nima204/326507

http://www.ashpazonline.com/weblog/dardodel/55692

-هر دفعه که همینو میگی مگه بهت نگفته بودم بدون پول اینجا نیای.
-وضعم خیلی خرابه داش اکبر به دادم برس.
-به درک به من چه ربطی داره!
هر دفعه کفگیرت به ته دیگ می‌ رسه میای سراغ من.
وقتی این کثافتو دستت گرفتی باید فکر این روزها رو می‌کردی.
وقتی به حرف‌های اکبر فکر کرد تمام وجودش سوخت.
سرش را بالا گرفت و به اکبر گفت:
“یادت رفته من کی بودم اکبر!
تمام محله‌ های این اطراف زیر دست‌های من می‌چرخید.
یادت رفته خودت یه بار با قدرت دعوات شده بود و اگه من پا جلو نمی‌ ذاشتم الان توی قبرستون خوابیده بودی،
اینارو همه یادت رفته؟!
-نه هیچکدوم از اینارو یادم نرفته ولی دیگه زمونه فرق کرده!
الان اگه پول نداشته باشی کسی جواب سلامتو هم نمیده.
سعی کرد در را ببنده ولی عزت دستش را لای در گذاشته بود و به او التماس می‌کرد.
در باز شد و عزت خودش را روی پاهای اکبر انداخت و با تمام قدرتی که در بدن داشت التماس می‌کرد.
اکبر وقتی دید سرو صدای زیادی راه افتاده مواد را به عزت داد و او شادمان به سمت خرابه‌ اش راه افتاد.
وقتی مواد را مصرف کرد دنیای اطرافش به حالت عادی قبل بازگشت بعد به زنش فکر کرد و به طرف خانه راه افتاد.
به پله‌های خانه که رسید از داخل اتاق صدای یک مرد غریبه را شنید از وقتی
معتاد شده بود این رفت و آمدها برایش کاملا عادی شده بود و اهمیتی به آن
نمی‌داد.
مرد غریبه اتاق را ترک کرد…
بالا رفت و زنش را دید که داشت لباس‌ هایش را تن می‌کرد.
رو به مهناز کرد و گفت:
دیگه نمی‌خواد این کارو بکنی من می‌خوام همه‌ چی رو درست کنم
-آره ارواح عمه‌ات تو گفتی و من باور کردم.
-دارم راستشو بهت می‌گم به خدا من خیلی فکر کردم.
-هزار باره که داری این حرف‌ها رو میزنی ولی تا حالا هیچی فرق نکرده.
-قسم می‌خورم که این دفعه فرق می‌کنه.
و سه بار به ارواح مادرش قسم خورد که قصد دارد اوضاع را تغییر دهد و خودش و مهناز را از این زندگی سگی نجات دهد.
وقتی مهناز جدیت عزت را دید و می‌دانست که اگر او به خاک مادرش قسم بخورد
حتما در کارش جدی است خوشحال شد که پس از یک عمر زندگی مانند حیوان،
سرانجام می‌توند زندگی درست و حسابی داشته باشد.
آنشب مهناز از اینکه شوهرش قصد دارد زندگی آنها را به حالت اولیه اش
بازگرداند خیلی خوشحال بود و مدام از نقشه‌های عزت برای آینده می‌پرسید و
عزت با حوصله به سوالاتش جواب می‌داد و نقشه‌های فردا را در ذهنش مرور
می‌کرد.
مهناز پرسید: “یعنی ما می‌تونیم عین قبل زندگی کنیم.”
-البته که می‌تونیم تو زندگی خیلی بدی با من داشتی من و حلال کن.
-اگه بتونیم مثل قبل زندگی کنیم می‌تونم همه‌ی اینها رو فراموش کنم صبح روز
بعد وقتی عزت از خواب بیدار شد اولین تغییر زندگی‌ اش را انجام داده بود و
سر بی جان مهتاب را روی پایش گذاشته بود و وداع آخرش را با او کرد. سپس او
را خواباند و چادرش را که دور گردنش پیچیده بود روی مهناز انداخت و بلند
شد تا کار دومش را انجام دهد. وقتی صدای اکبر را از حیات شنید تمام عزمش را
جمع کرده بود تا کارش را به درستی انجام دهد.
اکبر وقتی پشت در عزت را دید می‌خواست به حرف بیاید که ضرب چاقوی عزت که
داخل قلبش فرو رفته امکان حرف زدن را از او گرفت… عزت تا وقتی که اکبر جان
بکند بالای سرش بود و وقتی مطمئن شد که کارش را به درستی انجام داده است به
سمت خرابه برای انجام کار آخرش راه افتاد در خرابه طنابی که به سقف بسته
شده بود انتظار عزت را می‌کشید.

 پسر به دختر گفت اگه یه روزی به

قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونمتا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت :میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی…شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید

 

چشمانش را باز کرد..دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت کنید..درضمن این نامه برای شماستکانال داستان عاشقانه غمگین واقعی

دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود

سلام عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من در

قلبتو زنده ام.از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت)

دختر نمیتوانست باور کند..اون این کارو کرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود

..آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد..و به خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نکردم

من پریا23ساله وعشقم فرهاد27 سال.

سال 88داشگاهی که دوست داشتم تورشته موردعلاقم قبول شدم 

کانال داستان عاشقانه غمگین واقعی

.دانشگاه طباطبایی
روانشناسی بالینی.

تااون
روزسرم تودرس وکتاب بودوالبته تودوران دبیرستانم یه تصادف 

کردم که باعث شدچندتا
جراحی داشته باشم وهمین باعث شده بودکه به 

هیچ جنس مخالفی فکرنکنم،وارد دانشگاه
شدم ترم اول خیلی خوب 

گذشت وکم کم داشت ترم دومم شروع میشه بااینکه دوروبرم 

پرازپسربود حتی نمیدیمشون چه برسه به فکرکردن بهشون خلاصه 

هرروزداشت میگذشت ومن
کسی توزندگیم نبودودوستام که با عشقشون 

قرارمیزاشتن خندم میگرفت ومیگفتم عشق
؟؟؟؟؟همش کشکه

،هوس،بچگی و………….. .خلاصه ترم اول سال 90 داشت شروع 

میشدامابخاطرکاربابامجبوربودبره همدان خوب منم که دختریکی یه 

دونه 

مامان بابا که
تااون روزهمه نازم رامیکشیدن نمیتونستم باهاشون 

نرم.خلاصه کارای انتقالیموگرفتم
ورفتم همدان کم کم دیگه ترم داشت 

تموم میشدوقتی واردترم جدید شدم با یه گروهی
آشناشدم که انجمن 

روانشناسی دانشگاه بودن عضوگروهشون شدم یکی ازروزا که رفتیم 

سرجلسه دلم یه طوری شده بود چی شده بود؟آره دلم پروازکرده بود 

پیش فرهادعشق اولم
خیلی وابستش شدم ولی نمیتونستم بهش بگم کانال داستان عاشقانه غمگین واقعی

چقددوسش دارم چون من دربرابر پسرا کمی
مغرورم.هرروزکه 

میگذشت بیشترعاشقش میشدم وبیشتردوستش داشتم ولی افسوس که 

نمیتونستم
بگم اون سال گذشت وروزایی که نمیدیدمش برام 

هزارروزمیگذشت وبعضی وقتا که بچه
هاقرارمیزاشتن بریم اردویی 

جایی تاصبح ازذوق دیدنش خوابم نمیبرد.وسطای سال یه
کارگاه داشتیم 

که مدرکاش دست من بود سال جدیدکه شروع شدفهمیدم فرهاد درسش 

تموم شده
ودیگه نمیتونم ببینمش .یه روزکه جلسه داشتیم بابچه های 

انجمن وقتی وارداتاق شدم
خشکم زدفرهاداومده بود به بچه ها سربزنه 

اونروزیکی ازبهترین روزام بود.وقتی که
جلسه تموم شداومدپیشم گفت

بقیه در ادامه مطلب 

سلام

داشتم از راه مدرسه ب خانه میامدم ک متوجه ی پسر شدم ک ب 

دنبالم 

افتاد اولش مثل بچه ها تند تند عرق میکردم تا رسیدم سرکوچمون 

شمارشو بای دست گل تحویل داد اولش دوستداشتم پارش کنم ولی 

بعدش 

ب خودم گفتم ن بزار زنگ بزنم بهش زنگ زدم باهام ابزارعلاقه 

کردیم

و منو وابسته خودش کرد ودوستیمون 6سال. طول کشید تای روز ک 

میشه روز1391.11.25روز والنتاین بود باهم ب بیرون رفتم هوا 

نسبط سرد بود یدفعه داشتیم راه میرفتم ک متوجه شدم از دهان 

ودماغ 

علی خون میاد سری بهش دستمال دادم و ماشین گرفتم سری اون ب 

بیمارستان رسوندم سری علی بستری کردن من مثل باران اشک 

مریختم 

وقتی اقای دکترامد ازش سوال کردم اقای دکترچیشد و دکترباصدای 

لغزنداش گفت خانم متاسفم اقای شما مبطلا ب سرطان خون هس 

همونجا دنیا ب سرم زهرمار شد

بقیه در ادامه مطلب

سلام

روز 6.3خرداد بود که اولین عشقمو پیداکردم از طریق دوستم مهناز 

اولین پسری بود ک باهاش حرف زدم .قرارشد ک برم و ببینمش. رفتم 

ودیدمش خیلی خوشگل بود ب دلم نشست ی ماه بود خیلی رابطمون 

خوب بود قراربود برج بعدی بیاد خاستگاری خیلی خوشحال بودم 

.دقیق

بقیه در ادامه مطلب 

سلام

.اسم من مازیار 18 سال دارم شاید بگید این بچه چی میدونه ازعشقوعاشقی ولی باید بگم 

من 

عاشق نمیشم اما اگه بشم بدجور عاشق میشم.میرم سراصل مطلب.درست 5سال پیش یه خانواده 

ی نچندان مذهبی یه خونه تو کوچمون گرفتن 5نفر بودن 3تا دخترباپدرومادریکی 

ازدخترا20سال 

داشت یکی دگه15واون یکی12  دیگه کوچه ی ماپر دختر شد6تا پسر بودیم 8تا دختر فرداش 

رفتم کوچه برای بازی داشتم با بچها فوتبال بازی میکردم.که دخترای کوچه هم سروکلشون 

پیداشد که چشمم به یکی افتاد  که چی بگم.اونقدر ناز بود که باور نمیکنید. دخترا که بعضی 

هاشونم باهام فامیل بودن اونو باماآشناکردن خلاصه فهمیدم اسمش نیوشاست اون روز گذشت 

شب شد باورتون میشه بگم شبو اونقدر بهش فکر کردم که هوا روشن شد.فردا که رفتم کوچه 

دیدم چه بزن برقصی راه انداختن بافامیلاشون تو حیاطشون  از اون روز همه میگفتن اینا 

خانواده 

خوبی نیستن ولی ازنظر من اونا بهترین کارو می کردن. بیخیال غموغصه آدمای باحالی بودن اما 

کارم سخت شد.رفته رفته بانیوشا خودمونی شدم منم به خودم خیلی میرسیدم اصلا متحول شده 

بودم  خیلی ازپسرا دوسش داشتن البته تو کوچه ی ما فقط من عاشقش بودم اون با هیچکس 

دوست نمی شد ولی بامن خوب بود.یه روز  توکوچه باهم حرف میزدیم که از پشت صدام زدن 

برگشتم که ببینم کیه یکدفعه یه 

                                     بقیه  در ادامه مطلب

سلام به همگی 

.من سن کمی دارم اما ازهمین حالا دردو باتموم وجودم حس کردم میدونم ومیفهمم که چقدر 

سخته کسی رو که به حد پرستش دوست داری ازدست بدی یعنی بهتره بگم بهت خیانت کنه 

وبره 

بعد توبمونی ویه دنیا غصه .خلاصه داستان زندگیمو براتون مینویسم شاید باورتون بشه عشق پاک

نیست.4سال تموم عاشق یکی بودم از ته قلبم اما نفهمیدم پشت اون چهره ش چ جونوری مخفی 

شده هروقت میدیدمش قلبم اتیش میگرفت اونم خیلی ادعا میکرد که منو دوس داره شاید همین 

باعث شد که بیشتر عاشقش بشم.خلاصه بعد کلی سختی وعذاب تازه فهمیدم که اجیر شده تا مثلا 

ابروی منو ببره ازون روز به بعد دیگه مثل مار زخمی شدم هرکی اطرافم میومد رو نیش میزدم 

.بچه ها عشق دروغه یعنی عشق واقعی دروغه.من داستان زندگیمو خیلی ساده وخلاصه براتون 

نوشتم اما زندگیم بیشتر ازاین چیزها عذاب اور بوده وهست .ببخشید که سرتون رو درد اوردم 

امیدوارم همتون به ارزوهاتون برسین به امید روزی که هیچکس در هیچ جای دنیا هیچئ غمی 

نداشته باشه ……..تنهای تنها….

همه چیز را یاد گرفته ام !

.

یاد گرفته ام که چگونه بی صدا بگریم

.

یاد گرفته ام که هق هق گریه هایم را با بالشم ..بی صدا کنم

.

تو نگرانم نشو !!

.

همه چیز را یاد گرفته ام !

.

یاد گرفته ام چگونه با تو باشم بی آنکه تو باشی !

.

یاد گرفته ام ….نفس بکشم بدون تو……و به یاد تو !

.

یاد گرفته ام که چگونه نبودنت را با رویای با تو بودن…

.

و جای خالی ات را با خاطرات با تو بودن پر کنم !

.

تو نگرانم نشو !!

.

همه چیز را یاد گرفته ام !

.

یاد گرفته ام که بی تو بخندم…..

.

یاد گرفته ام بی تو گریه کنم…و بدون شانه هایت….!

.

یاد گرفته ام …که دیگر عاشق نشوم به غیر تو !

.

یاد گرفته ام که دیگر دل به کسی نبندم ….

.

و مهمتر از همه یاد گرفتم که با یادت زنده باشم و زندگی کنم !

.

اما هنوز یک چیز هست …که یاد نگر فته ام …

.

که چگونه…..!

.

برای همیشه خاطراتت را از صفحه دلم پاک کنم …

منبع :پت و مت

گفتم:میری؟

گفت:آره

گفتم:منم بیام؟

گفت:جایی که من میرم جای 2 نفره نه 3 نفر 

گفتم:برمی گردی؟ 

فقط خندید 

اشک توی چشمام حلقه زد 

سرمو پایین انداختم 

دستشو زیر چونم گذاشت و سرمو بالا آورد

گفت:میری؟

گفتم:آره

گفت:منم بیام؟

گفتم:جایی که من میرم جای 1 نفره نه 2 نفر 

گفت:برمی گردی؟ 

گفتم:جایی که میرم راه برگشت نداره 

من رفتم اونم رفت ولی اون مدتهاست که برگشته 

و با اشک چشماش خاک مزارمو شستشو میده

منبع:http://www.sadstory.blogfa.com/

یه چند مدتی چت کردیم بعدش  مخالف میل باطنیم شمارمو بهش دادم

 جواب یکیو دادم

 هر روز بی توجه تر میشدم و اون وابستهتر

تا اینکه یه روز با بغض گفت نرجس من تورو واسه دوستی دو روزه نمیخوام

چرا نمیخوای بفهمی؟/

گفتم خب که چی؟

گفت یعنی میخوام برای همیشه کنارم باشی..

گفتم فعلا زوده برای این حرفا

گفت من امسال دارم برای کنکور میخونم

در ضمن 4 ماهه باهمیم کجاش زوده؟

ازم خواست بهش یه فرصت بدم منم اینکارو کردم

کم کم سعی کردم بهش دل ببندم

هر روز بیشتر دلبسته میشدم

کم کم ازش خوشم میومد…

 دیگه نمیتونستم زیاد بهش بزنگم

فقط گه گه گاهی از گوشی مامانم ابجیم

یا تلفن خونه بهش زنگ میزدم

بعد چند ماه گوشیمو بهم پس دادن

اما من هنوز با اون در ارتباط بودم

اون رفت داشنگاه اصفهان

ما برای تمام زندگیمون اینده حال همه چی برنامه ریختیم

همه بهمون میگفتن لیلی و مجنون

هرکی باهاش حرف میزد

بقیه در ادامه  مطلب 

منبع :http://moji-tanha.blogfa.com/post/4

هستین باچشمانی پر از اشک دخترک  جواب داد: من عاشق پسری

هستم واون پسرنمیدونه من عاشقش هستم ،پسرک گفت :من هم

عاشق دختری هستم که خیلی همدیگر رودوست داریم و یک سالی

هست عاشق هم دیگه هستیم ،دخترک با چشمانی  پر از اشک به

پسرک گفت:خوش به حال تو.دخترک به پسرک گفت میتونیم باز

همدیگر روببینیم . پسرک جواب داد:بله با هم قرار گذاشتن

که روز پنج شنبه همدیگر رو ببینن .و پسرک رفت .دخترک تا

اون روز خیلی انتظارمیکشید.واون روز فرا رسیدو دخترک رفت

همون جاولی پسرک نیومد چون برای پسرک مهمون اومد نتونست

بره .دخترک ناراحت رفت خونه .و چند روز بعد پسرک و  

دخترک همدیگررو دیدن دخترک با چشمانی پر ازاشک اومد پیش

پسر و به پسر گفت چرا اون روز نیومدی، پسر جواب داد مهمون

اومد نتونستم بیام شرمنده….دخترک گفت :میخوام یه چیزی

در ادامه مطلب

چی بگم دفعه اول تو کوچه ديدمش گفت داداشی ميای بازی کنيم؟

بعده اينکه بازيمون تموم شد گفت تو بهترين داداشه دنيايی…

وقتی بزرگتر شدم به دانشگاه رفتم چشام همش اونو ميديد و

ميخواستم از ته قلبم بگم عاشقشم دوسش

دارم اما اون گفت تو بهترين دادشه دنيايی…

وقتی ازدواج کرد من ساقدوشش بودم بازم گفت تو بهترين دادشه

دنيايی…

و وقتی مرد من زيره تابوتشو گرفتم مطمئن بودم اگه ميتونست حرف

بزنه ميگفت تو بهترين دادشه

دنيايی…

 چند وقت بعد وقتی دفتره خاطراتشو خوندم ديدم نوشته

عاشقت بودم و دوست داشتم اما

ميترسيدم بگم برای همين ميگفتم تو بهترين دادشه دنيايی…

من پریا23ساله وعشقم فرهاد27 سال.

سال 88داشگاهی که دوست داشتم تورشته موردعلاقم قبول شدم 

کانال داستان عاشقانه غمگین واقعی

.دانشگاه طباطبایی
روانشناسی بالینی.

تااون
روزسرم تودرس وکتاب بودوالبته تودوران دبیرستانم یه تصادف 

کردم که باعث شدچندتا
جراحی داشته باشم وهمین باعث شده بودکه به 

هیچ جنس مخالفی فکرنکنم،وارد دانشگاه
شدم ترم اول خیلی خوب 

گذشت وکم کم داشت ترم دومم شروع میشه بااینکه دوروبرم 

پرازپسربود حتی نمیدیمشون چه برسه به فکرکردن بهشون خلاصه 

هرروزداشت میگذشت ومن
کسی توزندگیم نبودودوستام که با عشقشون 

قرارمیزاشتن خندم میگرفت ومیگفتم عشق
؟؟؟؟؟همش کشکه

،هوس،بچگی و………….. .خلاصه ترم اول سال 90 داشت شروع 

میشدامابخاطرکاربابامجبوربودبره همدان خوب منم که دختریکی یه 

دونه 

مامان بابا که
تااون روزهمه نازم رامیکشیدن نمیتونستم باهاشون 

نرم.خلاصه کارای انتقالیموگرفتم
ورفتم همدان کم کم دیگه ترم داشت 

تموم میشدوقتی واردترم جدید شدم با یه گروهی
آشناشدم که انجمن 

روانشناسی دانشگاه بودن عضوگروهشون شدم یکی ازروزا که رفتیم 

سرجلسه دلم یه طوری شده بود چی شده بود؟آره دلم پروازکرده بود 

پیش فرهادعشق اولم
خیلی وابستش شدم ولی نمیتونستم بهش بگم کانال داستان عاشقانه غمگین واقعی

چقددوسش دارم چون من دربرابر پسرا کمی
مغرورم.هرروزکه 

میگذشت بیشترعاشقش میشدم وبیشتردوستش داشتم ولی افسوس که 

نمیتونستم
بگم اون سال گذشت وروزایی که نمیدیدمش برام 

هزارروزمیگذشت وبعضی وقتا که بچه
هاقرارمیزاشتن بریم اردویی 

جایی تاصبح ازذوق دیدنش خوابم نمیبرد.وسطای سال یه
کارگاه داشتیم 

که مدرکاش دست من بود سال جدیدکه شروع شدفهمیدم فرهاد درسش 

تموم شده
ودیگه نمیتونم ببینمش .یه روزکه جلسه داشتیم بابچه های 

انجمن وقتی وارداتاق شدم
خشکم زدفرهاداومده بود به بچه ها سربزنه 

اونروزیکی ازبهترین روزام بود.وقتی که
جلسه تموم شداومدپیشم گفت

بقیه در ادامه مطلب 

سلام

داشتم از راه مدرسه ب خانه میامدم ک متوجه ی پسر شدم ک ب 

دنبالم 

افتاد اولش مثل بچه ها تند تند عرق میکردم تا رسیدم سرکوچمون 

شمارشو بای دست گل تحویل داد اولش دوستداشتم پارش کنم ولی 

بعدش 

ب خودم گفتم ن بزار زنگ بزنم بهش زنگ زدم باهام ابزارعلاقه 

کردیم

و منو وابسته خودش کرد ودوستیمون 6سال. طول کشید تای روز ک 

میشه روز1391.11.25روز والنتاین بود باهم ب بیرون رفتم هوا 

نسبط سرد بود یدفعه داشتیم راه میرفتم ک متوجه شدم از دهان 

ودماغ 

علی خون میاد سری بهش دستمال دادم و ماشین گرفتم سری اون ب 

بیمارستان رسوندم سری علی بستری کردن من مثل باران اشک 

مریختم 

وقتی اقای دکترامد ازش سوال کردم اقای دکترچیشد و دکترباصدای 

لغزنداش گفت خانم متاسفم اقای شما مبطلا ب سرطان خون هس 

همونجا دنیا ب سرم زهرمار شد

بقیه در ادامه مطلب

سلام

روز 6.3خرداد بود که اولین عشقمو پیداکردم از طریق دوستم مهناز 

اولین پسری بود ک باهاش حرف زدم .قرارشد ک برم و ببینمش. رفتم 

ودیدمش خیلی خوشگل بود ب دلم نشست ی ماه بود خیلی رابطمون 

خوب بود قراربود برج بعدی بیاد خاستگاری خیلی خوشحال بودم 

.دقیق

بقیه در ادامه مطلب 

گفتم:میری؟

گفت:آره

گفتم:منم بیام؟

گفت:جایی که من میرم جای 2 نفره نه 3 نفر 

گفتم:برمی گردی؟ 

فقط خندید 

اشک توی چشمام حلقه زد 

سرمو پایین انداختم 

دستشو زیر چونم گذاشت و سرمو بالا آورد

گفت:میری؟

گفتم:آره

گفت:منم بیام؟

گفتم:جایی که من میرم جای 1 نفره نه 2 نفر 

گفت:برمی گردی؟ 

گفتم:جایی که میرم راه برگشت نداره 

من رفتم اونم رفت ولی اون مدتهاست که برگشته 

و با اشک چشماش خاک مزارمو شستشو میده

منبع:http://www.sadstory.blogfa.com/

یه چند مدتی چت کردیم بعدش  مخالف میل باطنیم شمارمو بهش دادم

 جواب یکیو دادم

 هر روز بی توجه تر میشدم و اون وابستهتر

تا اینکه یه روز با بغض گفت نرجس من تورو واسه دوستی دو روزه نمیخوام

چرا نمیخوای بفهمی؟/

گفتم خب که چی؟

گفت یعنی میخوام برای همیشه کنارم باشی..

گفتم فعلا زوده برای این حرفا

گفت من امسال دارم برای کنکور میخونم

در ضمن 4 ماهه باهمیم کجاش زوده؟

ازم خواست بهش یه فرصت بدم منم اینکارو کردم

کم کم سعی کردم بهش دل ببندم

هر روز بیشتر دلبسته میشدم

کم کم ازش خوشم میومد…

 دیگه نمیتونستم زیاد بهش بزنگم

فقط گه گه گاهی از گوشی مامانم ابجیم

یا تلفن خونه بهش زنگ میزدم

بعد چند ماه گوشیمو بهم پس دادن

اما من هنوز با اون در ارتباط بودم

اون رفت داشنگاه اصفهان

ما برای تمام زندگیمون اینده حال همه چی برنامه ریختیم

همه بهمون میگفتن لیلی و مجنون

هرکی باهاش حرف میزد

بقیه در ادامه  مطلب 

منبع :http://moji-tanha.blogfa.com/post/4

یه زن و شوهر عاشق اما فقیر سر سفره شام نشستند غذاشون خیلی مختصر و کم بود که یک نفر را به زور سیر میکرد مرد به خاطر اینکه زنش بیشتر غذا بخوره گفت بیا چراغ را خاموش کنیم و توی تاریکی بخوریم زن قبول کرد چند دقیقه چراغها را خاموش کردند ولی بعد که روشن کردند غذاها دست نخورده توی ظرف مونده بود.

بقیه در ادامه مطلب

نمیخوای
مدرک منو بدی گفتم چراولی الان همراهم نیست ازم 

شمارموخواست ومنم بهش دادم.
چندروزبعداس داده بود که فردا اگه 

میتونم بیاددنبالم ومدرکشوبدم.فرداش اومددنبالم
وامانتیشودادم وگفت کانال داستان عاشقانه غمگین واقعی

اگه مشکلی نباشه برسوندم دانشگاه منم قبول کردم وباهاش 

رفتم.عصرکه کلاسم تموم شداومده بود جلودرواستاده بود سلام 

کردوگفت کارم داره
وبرسوندم وتوراه بهم بگه.وقتی داشتیم 

برمیگشتیم گفت پریاببخش ولی میخوام یه چیزی
بگم امیدوارم 

ناراحت نشی.گفت:ازروزاولی که دیدمت عاشقت شدم 

وهرروزبدترازدیروزدیوانه واردوستت دارم اگه ناراحت نمیشی باهم 

باشیم ؟من نتونستم
چیزی بگم واقعا چی شده بود؟خواب بودم یابیدار؟

یعنی به عشقم رسیدم/؟نتونستم دیگه
جیزی بگم فقط جلودرازش 

خداحافظی کردم ووقتی واردخونه شدم مستقیما رفتم تواتاقم تا
صبح 

بهش فکرکردم صبح اس داده بودامیدوارم ازم ناراحت نشده باشی 

ولی 

چیکارکنم که
عاشقتم؟چندروزبعدبهش جواب دادم وقبول کردیم که 

باهم باشیم براهمیشه نه یکی
دوروزبلکه همه روزای 

عمرمون.هرروزباهم بودنمون قشنگترازدیروش میشد یه سال گذشت 

وماباهم نامزدکردیم همه بهمون میگفتن لیلی ومجنون واقعی حتی 

استادا عشقمونوتحسین
میکردن چه روزایی باهم داشتیم الان که دارم 

مینویسم صورتم داره بااشکام شسته 

کانال داستان عاشقانه غمگین واقعی

مییشه.هرروزبیشترازدیروزعاشق هم میشدیم من ترم آخرم بود

وقراربود25بهمن روزعشق روزدلهای
عاشق روزولنتاین باهم 

عروسیممونوجشن بگیریم.همه چی خیلی خوب داشت پیش

میرفت.20روزمونده بودتابهم رسیدن وخیلی خوشحال بودیم.5بهمن 

91بودکه اومدخونمون گفت
دوستام گفتن آخرین مسافرت 

مجردیموباهاشون برم آجازه میدی برم ؟مگه میتونستم بگم نه
وقتی

جونم براش درمیرفت؟ رفتن شیرازوتوحین مسافرتش روزی

10دوازده 

بارتلفنی
میحرفیدیم .رفت که ای کاش 10سال باهام حرف نمیزدولی 

اجازه نمیدادم.روزدهم بهمن
بودگفت فردابرمیگردم ومنم ازدلتنگی

وخوشحالی دوباره دیدنش روجام بندنبودم دربرابرش
یه بچه 2ساله 

بودم که نمیتونستم نه بگم بهش.صبح ازخواب بیدارشدم 

وکاراموانجام 

دادم
وخودموحاضرکردم تابیاد.تلفنوبرداشتم وبهش زنگ زدم ولی

جواب ندادساعت نزدیکه
5عصربود وهرچی زنگیدم جواب نداددیگه 

داشتم ازنگرانی میمردم که خواهرش زنگ زدداشت
گریه میکردگفتم 

فقط بگوکه فرهادخوبه.گفت ببخش زن داداش ولی فرهاددیگه نمیتونه 

باتوباشه
پسربدقولی نبوده ولی این دفه روحرفش نمونم 

دوتومسافرتش عاشق شده ونمیتونه دیگه
باهات باشه گفتم ابجی چی 

میگی ؟گفت اگه باورت نمیشه بیا فلان بیمارستان
هردوتاشونوببین 

توراه فقط گریه کردم رسیدم بیمارستان دیدم همه هستن نمیدونستم 

چی
شده بدورفتم پیش خواهرش گفتم چی شده ؟گفت فرهادوحلال کن

که نمیتونه  دیگه باهات باشه اخه عاشق یکی دیگه شده اسمش 

فرشتس البته بهش میگن عزراییل .اینوکه شنیدم ازحال رفتم وقتی 

بهوش اومدم همه سیاه
پوش بالاسرم بودن وقتی به خودم اومدم 

بالاسرفرهادبودم سفیدپوش آروم خوابیده
بودولبخندقشنگش 

روهنوزداشت.آره فرهادپریاکه روزی قرارگذاشت براهمیشه پیشم 

بمونه
زیرحرفش زدتوراه برگشت نزدیکای همدان تصادف

کردندوهر4نفرشون باهم رفتن پیش خدا
رفتن خونه ابدیشون.الان 

قرارملاقات منوفرهادهرروزپنجشنبه توی بهشت محمدیه بایه
دسته 

گل 

سفیدوکلی اشکهای من.ولی من نزدم زیرقولم فرهادم تاروزی که بلیط 

سفرم
جوربشه تابیام پیشت فقط جای توتوقلبمه وحلقه عشق 

توتودستم.خیلی دوست دارم
عشقم.سالگردجداییمون داره میرسه ولی 

یه لحظم ازتوفکرم بیرون نیستی.

امیدوارم
هیچ عشقی عاقبتش مثل من وفرهادنشه.

عشق زیبا

هفت نامه برای مریم (داستان عاشقانه واقعی)

این داستانی که می نویسم ،یک داستان واقعی می باشد.در حقیقت بیشتر این داستانکانال داستان عاشقانه غمگین واقعی

بر گرفته از زندگی شخصی است.این داستان را با زبان شخصیت اصلی داستان بیان می کنم.

از آن پسرهایی که به دلیل غرور زیاد اصلا فکر عاشق شدن به سرم نمیزد.

در سال ۱۳۷۵، وقتی در دوره ی راهنمایی بودم با پسری آشنا شدم. اسم آن پسر آرش بود.

لحظه به لحظه دوستی ما بیشتر و عمیق تر می شد تا جایی که همه ما را به عنوان ۲ برادر می دانستند.

همیشه با هم بودیم و هر کاری را با هم انجام می دادیم. این دوستی ما تا زمانی ادامه داشت که آن اتفاق لعنتی به وقوع پیوست.

در سال ۸۴، در یک روز تابستانی وقتی از کتابخانه بیرون آمدم برای کمی استراحت در پارکی که در آن نزدیکی بود، رفتم.

هوا گرم بود به این خاطر بعد کمی استراحت در پارک، به کافی شاپی رفتم، نوشیدنی سفارش دادم .

من پسر خیلی مغرور و از خود راضی بودم که جز خود کسی را نمی پسندیدم .به این خاطر وقتی دختری را می دیدم،

روی خود را بر میگرداندم و نگاه نمی کردم ولی در آن روز به کلی تمام خصوصیاتم عوض شده بود .

چند دقیقه ای از آمدن من به کافی شاپ گذشته بود. ناگهان چشمم به دختری که در حال وارد شدن به سالن بود افتاد.

بله اتفاقی که نباید می افتاد، افتاد.عاشق شدم؛ حال و هوام عوض شد، عرق سردی روی صورتم نشسته بود.

چند دقیقه ای به همین روال گذشت.

آدم زبان بازی بودم، ولی در آن لحظه هیچ کلمه ای به ذهنم نمیرسید. نمی دانستم چه کاری کنم.

می ترسیدم از دستش بدهم. دل خود را به دریا زدم، به کنارش رفتم و کل موضوع را آرام آرام با او در میان گذاشتم.

شانس با من یار بود. توضیح و تفسیراتی که از خودم برای او داده بودم مورد توجه او قرار گرفت.
اسم آن دختر مونا بود. من در آن زمان ۲۱ سال داشتم و در دانشگاه مشغول درس خواندن بودم؛

مونا سال آخر و یکی از ممتازان دبیرستان خود بود؛ از خانواده مجللی بودن و از این نظر تقریباً با هم، هم سطح بودیم.

دوستی ما یک دوستی صادقانه و واقعی بود. ۳ سالی به همین صورت ادامه داشت.

هر لحظه به علاقه من به او افزوده می شد. موضوع ازدواج را با مونا درمیان گذاشتم؛

هر دو ما به وصلت راضی بودیم. خانواده هایمان نیز در این مورد اطلاع کافی داشتند؛

ولی من درآن زمان آمادگی لازم برای ازدواج را نداشتم؛ چون مایل بودم کمی سنم بیشتر بشود.

من به قدری به مونا احترام می گذاشتم و دوستش داشتم که هیچ وقت کلمه ی نه را از من نمی شنید.

تابستان ۸۶ بود با او تماس گرفتم ولی جواب نمی داد. ۲،۳ روزی به همین صورت ادامه داشت

دیگر داشتم از نگرانی می مردم، چون سابقه نداشت جواب تماس ها و پیامک هایم را ندهد؛

با مینا خواهر بزرگتر مونا تماس گرفتم، موضوع را جویا شدم، بالاخره توانستم با هماهنگی او مونا را پیدا کنم.

وقتی از او دلیل جواب ندادنش را پرسیدم حرفی را زد که همانند پتکی رو سرم فرود آمد.

دنیا دور سرم می چرخید. گفت برایش خواستگار امده و به خاطر فشار پدر مادرش مجبور است ازدواج کند.

من که ۲۴ سال بیستر نداشتم و مایل به ازدواج زود نبودم، خود را بر سر دو راهی عشق و عقل دیدم.

عشق می گفت ازدواج کنم و عقل می گفت ازدواج زود هنگام نکنم.

وقتی دیدم مونا در شرایط روحی مناسبی قرار ندارد؛ به خاطر اینکه نمی توانستم

لحظه ای اذیت شدنش را تحمل کنم، قبول کردم که دیگر به او فکر نکنم و او با فردی که خانواده برایش انتخاب کرده ازدواج کند.
با چشمانی گریان و با آروزی خوشبختی از او برای همیشه خداحافظی کردم. ۲،۳ ماه گذشت، روزی نبود که به یاد او نباشم؛

و به خاطر دوری اش نگریم، ولی باید تحمل می کردم.به همین صورت روزها می گذشت. پاییز رسید.

برای دیدن دوست نزدیک، آرش، به دیدنش رفتم. آرش آن روز خیلی خوشحال بود؛ وقتی علت را جویا شدم از پیدا کردن دختر مورد علاقه اش خبر داد؛
گفت که بالاخره توانسته دختری که همیشه در رویاها به دنبالش میگشته، پیدا کند.

خوشحال شدم، چون خوشحالی آرش را می دیدم. با ذوق و شوق موبایلش را در آورد تا عکس آن دختر را به من نشان دهد.

وقتی چشمم به عکس افتاد گویی دوباره پتکی به سرم خورده باشد؛ گیج و مبهوت ماندم.

سرگیجه ای به سراغم آمد که تا آن ۲۴ سال هیچ وقت ندیده بودم.کانال داستان عاشقانه غمگین واقعی

عکس، عکس مونا بود. همان دختری که به خاطرش از خودم گذشتم، تا او از خودش نگذرد؛

غرورم را شکستم تا او غرورش را نشکند.آرش از موضوع دوستی من و مونا هیچی نمی دانست.

از او خواستم تا قراری را با او بگذارد و مرا به او معرفی کند. آرش هم بلافاصله با مونا تماس گرفت

و قرار ملاقاتی را برای ساعت ۷ همان روز گذاشت. ساعت ۶:۳۰ من و آرش در محل قرار حاظر بودیم.

به او گفتم من برای چند دقیقه بیرون می روم، ولی وقتی دوستت آمد با من تماس بگیر، تا بیایم.

از کافی شاپ بیرون امدم، در گوشه ای از خیابان منتظر آمدنش بودم. ساعت ۷ شده بود مونا را دیدم وارد کافی شاپ شد،

همان لحظه آرش خبر آمدنش را به من داد. آرام آرام وارد شدم، وقتی به کنار میز رسیدم آرش بلند شد و شروع به معرفی من کرد؛

وفتی چشمان مونا به من افتاد رنگ خود را باخت و شوکه شد.

اشک در چشمانم پر شده بود.نمیدانستم چه کار کنم.به آرش گفتم این مونا همان عشق من بود که به خاطرش همه کار کردم.

به خاطرش از خودم گذشتم، ولی او مرا خورد کرد شکست.با نیرنگ و فریب با دلم بازی کرد به آرش نگاه کردم و گفتم: آرش ،داداش خوبم،

این دفعه هم به خاطر تو از خودم می گذرم؛ دلی که یکبار بشکند،

می تواند دوباره هم بشکند. ولی من، نه تو و نه مونا را دیگر نمیشناسم.

با چشمانی گریام به مونا گفتم: امیدوارم خدا دلت را بشکند.

از آنجا خارج شدم و تا به امروز دیگر نه انها را میبینم و نه به آنها فکر می کنم و فقط از خدا برای دل شکستگان آرامش آرزومندم.

 

داستان فوق العاده زیبای عشق در بیمارستان

برچسب‌ها: داستان عاشقانه بی وفایی موناداستان عاشقانه تلخداستان عشقداستان فریب عشقعشق زیبا

زیبا

این همه نفی
درد جان فرسای دگردیسی جهان است
بر جان هنر،
تا از کرم کورِ بی دستُ پا
پروانه ای بسازد
هزار رنگ؛


2017-02-20

 توسط
زیبا
· Published 2017-02-20
· Last modified 2019-02-08


2016-07-03

 توسط
زیبا
· Published 2016-07-03


2016-07-08

 توسط
زیبا
· Published 2016-07-08

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه

وب‌سایت

دنبال کنید:

نویسندگان / هادی پورحسین

هفت نامه نویسنده هادی پورحسین گوینده افسون غفائی

20 جولای, 2019

شاعران سایت / محمدرضا نظری

رنجیده ام شاعر محمدرضا نظری دکلمه علی برزگر

20 جولای, 2019

شاعران سایت

چوبه ی دار شاعر مهدی صابری دکلمه پرستو سرانجام

3 جولای, 2019

شاعران سایت

هیچ چیز دوبار اتفاق نمی افتد شاعر ویسواوا شیمبورسکا دکلمه سماء ناز

3 جولای, 2019

شاعران سایت

غزل زندگی شاعر مهناز تاجیک دکلمه ایران شایگان

2 جولای, 2019

شاعران سایت / وحید آریا

تیغ عشق شعر و دکلمه وحید آریا

2 جولای, 2019

شاعران سایت

به تو فکر میکنم شاعر محمد پازوکی دکلمه مرضیه اسفندیاری

2 جولای, 2019

نویسندگان

اتفاق نویسنده داریوش شیخی دکلمه فاطمه حیدری

2 جولای, 2019

شاعران سایت / مژگان بختیاری

دلبر جان شعر و دکلمه مژگان بختیاری

30 ژوئن, 2019

آنجلا راد / شاعران سایت

دلگیر شعر و دکلمه آنجلا راد

30 ژوئن, 2019

شاعران سایت

پروانه واردورت ميگردم شعر و دکلمه کتایون جوان قهرمانلو

30 ژوئن, 2019

شاعران سایت

مناجات شاعر خواجه عبدالله انصاری دکلمه امید غیاثوند

29 ژوئن, 2019

بیشتر

غزل انصاری اصل / نویسندگان

تجاوز نویسنده غزل انصاری اصل

21 سپتامبر, 2018

آزاده رمضانی / نویسندگان

مهر نویسنده آزاده رمضانی

23 سپتامبر, 2018

نویسندگان

ترافیک باطعم نگاه نویسنده حمیده اسدی نوا گوینده هلنا

15 ژانویه, 2019

نویسندگان / هادی پورحسین

هفت نامه نویسنده هادی پورحسین گوینده افسون غفائی

20 جولای, 2019

پگاه دهقان / نویسندگان

دلتنگ عشق نویسنده پگاه دهقان خوانش متن کمند کاویانی

29 جولای, 2018

اسماعیل دلبری / نویسندگان

دلتنگی نویسنده اسماعیل دلبری

28 سپتامبر, 2018

سیدهیوا محمودی / نویسندگان

بعضی ها نویسنده سیدهیوا محمودی دکلمه افسون غفائی

29 آوریل, 2019

آرش کیوان نژاد / نویسندگان

عاشقی نویسنده آرش کیوان نژاد

5 سپتامبر, 2018

شاعران سایت / محمدرضا نظری

رنجیده ام شاعر محمدرضا نظری دکلمه علی برزگر

20 جولای, 2019

امید یاسین / شاعران سایت

رقاصه ها شعر و دکلمه امید یاسین

20 جولای, 2019

نویسندگان / هادی پورحسین

هفت نامه نویسنده هادی پورحسین گوینده افسون غفائی

20 جولای, 2019

نویسندگان

رویای تو نویسنده عطیه احمدی گوینده سالار بختیاری

20 جولای, 2019

شاعران سایت / یوسف ولایی

پل‌ ممنوعه شعر و دکلمه یوسف ولایی

19 جولای, 2019

نویسندگان

عاشق نبودی نویسنده علی سیدصالحی گوینده عادل رستمکلایی

19 جولای, 2019

نویسندگان

کنسرت برای پاییز نویسنده سیدهیوا محمودی دکلمه مهران کریم

18 جولای, 2019

داوود همراز / شاعران سایت

ببار ای نم نم باران شاعر داود همراز دکلمه راحله افسری

18 جولای, 2019

شاعران سایت

چشمان زیبا شاعر پانته آ صفایی دکلمه حسن بلوچيان

18 جولای, 2019

شاعران سایت / فریدون مشیری

بازگشت شاعر فریدون مشیری گویندگان مهران کشفی پور و سمیرا طراوت

18 جولای, 2019

مائده زمان / نویسندگان

دلم نویسنده مائده زمان دکلمه آتنا عزیزی

18 جولای, 2019

آتنا حسنی / شاعران سایت

دیدار عشق شعر و دکلمه آتنا حسنی

18 جولای, 2019

شاعران سایت / ناشناس

شعر پاییز خوانش نگار هادی خوانش دوم شعر زهرا عالمی

22 دسامبر, 2017

دکتر افشین یداللهی / شاعران سایت

قلب ویرانه شاعر دکتر افشین یداللهی

16 مارس, 2017

متن ترانه ها

متن ترانه بسیار زیبای حادثه از داریوش اقبالی

19 ژوئن, 2016

شاعران سایت / کاظم بهمنی

شعر دلم رفت شاعر کاظم بهمنی خوانش شعر زهرا عالمی

28 نوامبر, 2017

متن ترانه ها / مرضیه

متن ترانه خاطره انگیز رفتم که رفتم مرضیه

26 جولای, 2017

شاعران سایت

شعر کوچه ی بن بست خوانش نجوا

16 جولای, 2018

غزل انصاری اصل / نویسندگان

تجاوز نویسنده غزل انصاری اصل

21 سپتامبر, 2018

داستان های صوتی

داستان صوتی لیلی و مجنون با صدای سانیا انوش

22 دسامبر, 2016

شاعران سایت / کاظم بهمنی

شعر یادش نیست شاعر کاظم بهمنی خوانش شعر نگار هادی

24 دسامبر, 2017

داستان های زیبا

داستان عاشقانه واقعی من و محمد

18 جولای, 2016

شاعران سایت / غزل آرامش

آهوها شاعر غزل آرامش دکلمه شهلا

11 دسامبر, 2018

شازده کوچولو نویسنده آنتوان دو سنت اگزوپری گوینده سعید بحرالعلومی

رمان صوتی کفشهای آبنباتی گوینده منیژه افشار

ملت عشق نویسنده الیف شافاک گوینده منیژه افشار

خسرو ناهید نویسنده علی سلطانی خوانش کمال کلانتر

سایت عشق زیبا © 2019 حق کپی رایت محفوظ است صفحه قوانین

“ THE LIGHT WITHIN US BOWS TO THE LIGHT WITHIN YOU. ”

©2015 تمامی حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به تیم بیا تو کانال می باشد

Develop BY EMAD EBRAHIMI



روزی که حمید از من خواستگاری کرد با شادی و شعف و با سراسیمگی آن را
پذیرفتم. یافتن همسری مانند حمید با شرایط او شانسی بود که همیشه به سراغ
من نمی آمد و من جزو معدود دخترانی بودم که توانسته بودم همسر پاک و
نجیبی مانند حمید را پیدا کنم.”حمید مرد زندگی است و میتواند در سخت ترین
شرایط زندگی همدم و همراه خوبی برای سفر زندگی باشد!” این عین جمله‌ای
بود که پدرم بعد از چند روز تحقیق در مورد حمید به من و مادرم
گفت.بالاخره با توافق جمعی و با رعایت تمام آداب و رسوم سنتی من و حمید
به عقد یکدیگر در آمدیم و زندگی مشترک خود را شروع کردیم.حمید با من
بسیار محبت آمیز رفتار می کرد و هر وقت مرا صدا می زد از القاب “نازنین”
، “جانم” ، “عزیزم” و “عشقم” و … استفاده می کرد و تمام سعی خود را به
کار می برد که در حد وسع و توان خود همه خواهشهای مرا بر آورده سازد.همان
ماههای اول ازدواج نیمه شب یکی از روزهای تعطیل از او شیرینی تازه خواستم
و حمید تمام شهر را زیر و رو کرد و حتی یکی از دوستان قنادش را از خواب
بیدار کرد ودر عرض چند ساعت تازه ترین شیرینی قابل تصور را فراهم ساخت.

حمید به راستی عاشق و شیفته من بود و من از اینکه توانسته بودم به راحتی
و بدون هیچ زحمتی چنین شیفته شوریده ای را به عنوان همسر انتخاب کنم در
پوست خود نمی گنجیدم. هر شب که از سر کار به منزل برمی گشت برای آنکه
مطمئن شوم هنوز عاشق من است و دوستم دارد او را امتحان می کردم.
یک روز از او می خواستم ظرفهای نشسته شب گذشته را بشوید و روز دیگر از او
می خواستم که مرا به گرانترین رستوران شهر ببرد. روز دیگر از او تقاضا می
کردم که کار خود را نیمه رها کرده و مرخصی نصف روز بگیرد و خودش را به
مهمانی یکی از دوستان من برساند و روز دیگر خودم را به مریضی میزدم واز
او می خواستم در منزل بماند و مواظب من باشد.
حمید همه این کارها را بدون هیچ اعتراضی انجام می داد. او آنقدر مطیع و
رام بود که کم کم یادم رفت حمید به عنوان یک انسان بالقوه می تواند وحشی
و بی رحم هم باشد. حتی یک روز در یک جمع فامیلی نتوانستم فکر درونم را
پنهان کنم و در حضور جمع با خنده گفتم که”حمید خر خودم است و هر چه بگویم
گوش می کند.”
صورت سرخ و چشمان شرمنده حمید نشان داد که او از این جمله من ناراحت شده
است اما با همه اینها هیچ نگفت و بلا فاصله با مهارت مسیر صحبت را عوض
کرد.
شب که منزل خود برگشتیم حمید در اعتراض به حرف من جمله ای گفت که آن شب
درست و حسابی معنایش را نفهمیدم ولی به هر حال با معذرت خواهی وگفتن
اینکه یک شوخی ساده بود قضیه را به فراموشی سپردم. آن شب حمید گفت: “عشق
موجود حساسی است و از اینکه کسی به او شک کند و مهمتر از اینکه کسی او را
امتحان کند، بدش می آید.”
کم کم این فکر به مخیله ام افتاد که حمید در عشق و مهمتر از همه در زندگی
موجودی بی عرضه و بی خاصیت است و من موجودی بسیار برتر و والاتر از او
هستم. حتی گاهی اوقات به این فکر می افتادم که شاید اگر کمی دندان روی
جگر می گذاشتم و به حمید “بله ” نمی گفتم حتما مرد بهتری نصیبم می شد و
زندگی باشکوهتری داشتم. احساس قربانی بودن و حیف بودن به تدریج بر من
قالب شد و کار به جایی رسید که هر چه حمید بیشتر نازم را می کشید و بیشتر
برای برآوردن آرزوهایم تلاش می کرد در نظرم خوارتر و حقیرتر می شد. کار
به جایی رسید که دیگر صبحها برای بدرقه اش از خواب بیدار نمی شدم و شبها
برایش شام نمی پختم و به او دستور می دادم که از رستوران سفارش شام دهد.
حمید همه این بی احترامی ها و بی حرمتی ها را تحمل می کرد و هنوز هم
قربان صدقه ام می رفت. بخصوص در کنار فامیل مرا در کنارم می نشاند و به
ظاهر چنان می نمود که از من حساب می برد. همه زنها و دختر های فامیل به
این عشق شور انگیز حمید غبطه می خوردند و من مغرورتر از همیشه او را از
خود می راندم و با لحنی ناخوش آیند در مقابل جمع با او سخن می گفتم.
بالاخره من باردار شدم و یک دختر و پسر دوقلو به دنیا آوردم.
دخترک شباهت عجیبی به حمید و پسرک شباهت غریبی به من داشت. دوران بار
داری و دو سال بعد از آن هیکل و اندام مرا به کلی تغییر داد و چهار چوب
بدن من دیگر آن ظرافت و جذابیت زمان دختری را از دست داده بود و من فقط
حمید را مسبب این اتفاقات میدانستم. به هر حال اگر حمید به خواستگاریم
نمی آمد من می توانستم مدت بیشتری زیبایی و جذابیت زمان جوانی را حفظ
کنم.
ورود بچه ها به زندگی ما رنگ و روی دیگری داد. حمید هر دو فرزندش را به
شدت دوست داشت ولی بی اختیار برای دخترک نگران تر بود. روزی دلیل این
نگرانی را از حمید پرسیدم و او بالبخند تلخی گفت: “تربیت دختر مهمتر از
پسر است و دختران آسیب پذیرتر از پسران هستند.”
اما من این توضیح را قبول نکردم و گفتم که دلیل این محبت بیش از اندازه
شباهت بیش از اندازه دخترک به اوست. بعد برایش گفتم که فکر نمی کرد که از
بطن زن والا و برجسته ای مانند من صاحب فرزندی شبیه خودش شود. حمید مدتها
به این جمله من خندید ولی با این همه ذره ای از حالت تسلیم و عشق بی قید
و شرطش نسبت به من کم نشده بود. هرچه شوریدگی و شور و عشق حمید نسبت به
من و بچه هایش بیشتر می شد جسارت و زیاده روی من در امتحان گرفتن از عشق
حمید بیشتر می شد.
دیگر مطمئن بودم که حمید به خاطر بچه ها هم که شده مرا رها نخواهد کرد.
شعاع بی حرمتی ها و بی احترامی هایم را نسبت به عشق و شوریدگی اش بیشتر
کردم و وقتی او در مقابل بی اعتنائی ها و بی حرمتی های من سکوت می کرد و
کوتاه می آمد احساس قدرت و بزرگی می کردم و حس قربانی شدن در من بیشتر
تقویت می شد.
اما همه این تصورات در یک مهمانی خانوادگی ناگهان به باد رفت و من در آن
شب به جنبه ای از شخصیت حمید روبرو شدم که هرگز فکر نمی کردم در وجودش
باشد…
پسر عموِیم بعد از مدتها از خارج بازگشته بود و همه فامیل به مناسبت
بازگشت او به کشور در مهمانی باشکوهی شرکت کرده بودند. من به اصرار از
حمید خواستم تا هدیه ای گرانقیمت تهیه کند و بعد در حالی که هر دو بچه را
در آغوش او انداخته بودم او را در مجلس به حال خود رها کردم و مانند
دختران مجرد به سراغ پسر عمو رفتم و از او خواستم تا از خارج و آینده اش
در کشور صحبت کند.
در حال صحبتها ودر حالی که حمید در اتاق برای آرام کردن بچه ها راه
می‌رفت پسر عمو با لبخندی که معمولا خارج رفته ها دارند با اشاره به من
گفت که :
“اگر دختر عمو ازدواج نمی‌کرد حتما از او خواستگاری می‌کردم وزندگی با
شکوهی را با او شروع می‌کردم.”
بدون توجه به این که چقدر جمله من می تواند زشت و تکان دهنده باشد
بلافاصله پاسخ دادم:
“افسوس که دیر شد و من گرفتار موجود بی عرضه ای مثل حمید شدم . چه کنم که
دوتا بچه دارم.”
جمله ی من آن قدر بی‌شرمانه و توهین آمیز بود که سکوتی سهمگین بر مجلس
حاکم شد و همه نگاهها به سوی حمید برگشت. حمید مردی که همیشه برای من
سمبول بی‌عرضگی و تسلیم بود ناگهان چهره اش دگرگون شد. شانه‌هایش به سمت
عقب رفت سر اش را بلند کرد و با نگاهی که دیگر آن نگاه حمید عاشق و
شوریده نبودخطاب به من گفت:
“هنوز دیر نشده نکبت خانم ! تو از الان آزادی تا هر غلطی که می خواهی
بکنی ! نگران بچه ها هم نباش چون دیگر آنها متعلق به تو نیستند!”
حمید این را گفت و بچه ها را در آغوش گرفت و رفت. پسر عمویم از سویی به
خاطر گفتن این جمله سرزنشم کرد و از سوی دیگر از اینکه همسرم اینقدر کم
ظرفیت است مرا تحقیرنمود. او گفت اینجور گفتگو ها در فرهنگ خارجی ها
بسیار مرسوم و جا افتاده است و همسر یک زن باشخصیت وجاافتاده ای مثل من
نباید فردی چنین کم ظرفیت باشد. اما من همانجا فهمیده بودم که برای آخرین
بار عشق زندگیم را امتحان کرده ام. اینبار در این امتحان شکست خورده
بودم.

بلافاصله به منزل برگشتم ولی اثری از حمید ندیدم. روز بعد به شرکت حمید
رفتم ولی گفتند که تلفنی به مدت یک ماه در خواست مرخصی اضطراری کرده و به
مسافرت رفته است. به بانک رفتم و فهمیدم که تمام پولهای پس اندازش را از
بانک بیرون کشیده و حسابش را بسته است.

وقتی آخر روز به منزل آمدم فهمیدم که حمید در غیاب من به منزل آمده و
وسایل خود و بچه ها را جمع و جور کرده و رفته است به هر جا سر زدم دیگر
اثری از حمید پیدا نکردم. او با بچه ها آب شده بود و به زمین رفته بود.
هیچ کس از او سراغی نداشت و این برای من شوک روحی بزرگ بود. فکر کردم که
حمید شوخی می کند و چند روز بعد به خانه برمی گردد. اما بعد از گذشت یک
ماه و از فهمیدن اینکه دیگر حمید به شرکت مراجعه نموده و به صورت رسمی از
شرکت استعفا داده و برای همیشه کار قبلی خود را رهاکرده تمام امید هایم
مبدل به یاس شد و فهمیدم که اینبار بزرگترین خطای زندگیم را مرتکب شده
ام.کانال داستان عاشقانه غمگین واقعی

دو ماه بعد وکیل حمید نامه ای به من داد. به خط حمید در آن نوشته شده بود
که اگر طالب طلاق هستم او حرفی ندارد و وکیل او در این امر اختیار کامل
را داراست و اگر هم می خواهم همسر او باقی بمانم به اختیار خودم است و در
آنصورت می توانم حقوق و نفقه را ماهانه تا آخر عمر از وکیلش دریافت کنم.
حمید نوشته بود:
“وقتی انسان آنقدر جسارت پیدا می کند که به عشقش توهین کند و آنرا مورد
آزمون قرار دهد باید در مقابل جرات و تحمل امتحان متقابلی از سوی عشق را
داشته باشد. او که هنوز دوستت دارد ! حمید!”

وکیل حمید را به دادگاه کشاندم و از او خواستم آدرس محل سکونت حمید و یا
لااقل بچه ها را در اختیارم قرار دهد و او با مدرک ثابت کرد که حمید قبل
از ترک کشور به صورت رسمی تمام اختیارات قانونیش را به او سپرده و به
صورت یکطرفه با تلفن با او تماس می گیرد.

سه ماه از ماجرای مهمانی پسر عمو گذشته بود و هنوز هیچ اثری از حمید پیدا
نکرده بودم.
شبها بی اختیار خواب حمید و بچه ها را می دیدم و بعضی اوقات با خود می
گفتم او با دو بچه کوچک تنها چه می کند و بعد به یادحرفهای او می افتادم
که می گفت:
“انسان باید آنقدر قوی و مستقل باشد که بتواند همیشه از نقطه صفر و از
بدترین شرایط شروع کند و امیدوار و مصمم در کمترین زمان ممکن خود را به
سطح متوسط زندگی برساند. فقط بعد از اثبات این لیاقت است که انسان حق
دارد خود را یک انسان بالغ و مستقل اعلام کند.”

شش ماه در تنهایی گذشت.
من درخواست جدایی از حمید را قبول نکردم و به وکیلش گفتم که تا آخر عمر
خود را همسر او می دانم. هر چند دیگر لیاقت عنوان همسری اش را ندارم.
حمید نیز در مقابل آخر هر ماه مبلغ زیادی را به عنوان نفقه به حساب بانکی
ام می ریخت. تعجب می کردم که او اینقدر زیاد برای من پول بفرستد. در دلم
لیاقت و جسارت و توانایی همسرم را تحسین می کردم که ای کاش می توانستم با
او دوباره زندگی مشترک داشته باشم.

پسر عموی خارج رفته ام دوباره هوس دیار فرنگ کرد در شب مهمانی بدرقه
دوباره خاطره مهمانی ورود او زنده شد و پسر عمو اینبار با احترام و بزرگی
از او یاد می کرد. پسر عمو هنوز برای تامین مخارجش در خارج از کشور
وابسته به عمو جان بود و اینکه حمید توانسته بود با دو بچه کوچک در آنجا
بلافاصله کار پیدا کند حتی پول به ایران بفرستد باعث شده بود که همه پسر
عمو را به عنوان موجودی وابسته و حقیر نگاه کنند. پسر عمو برای اینکه
قدری از محبوبیت حمید در جمع بکاهد خطاب به من گفت: “دختر عمو اگر الان
درخواست طلاق کنی باز هم نمی توانم تو را به همسری خود بپذیرم. اینکه
توانستی چند سال با این مرد وحشی و سنگدل سر کنی خود نشاندهنده این است
که شایسته زندگی بامن نیستی!”

و من مغرور و مسمم در مقابل جمع سرم را بلند کردم و گفتم: “حمید هنوز
همسر من است و من به داشتن چنین مرد با اراده و استوار افتخار می‌کنم. او
دارد مرا امتحان می‌کند و به محض اینکه بفهمد دیگر طاقت امتحان را ندارم
سر و کله اش پیدا می‌شود. اگر یک بار دیگر مرد مرا وحشی و سنگدل بخوانی
مطمئن باش تو را به آتش می کشم و دودمانت را به باد می دهم!”

پسر عمو دیگر با من حرف نزد. عمو جان و فامیل هم مرا طرد کردند و افسرده
تر و غمگین تر از گذشته اما راحت و آسوده به منزل خودم باز گشتم. منزلی
که دیگر اثری از گرمای وجود حمید و بچه ها نبود. اما با همه اینها احساس
خوبی داشتم. اولین بار بود که در مقابل جمع فامیل از حمید دفاع می کردم و
او را برتر و بالاتر از خودم می شمردم واین باعث شده بود تا احساس اشتیاق
عجیبی نسبت به او در دلم زنده شود. برای اولین بار احساس کردم که در حق
حمید و عشق پاکش کوتاهی کرده ام و هرگز نتوانستم ذره ای از شوریدگی او را
درک کنم. ساعتها در تنهایی گریستم و در خلوت تنهایی ار خدا خواستم تا او
را به من از گرداند.
دیگر اشتهایم را به غذا ازدست داده بودم و دچار بیماری روحی و عصبی شده
بودم. از همه بدم می‌آمد و می‌خواستم تنها باشم. سرانجام دیگر طاقتم طاق
شد و تصمیم به اعتصاب غذا گرفتم. نامه‌ای به حمید نوشتم و از او به خاطر
بی‌وفایی و بی‌مهری‌هایم تقاضای عفو نمودم. از او خواستم تا یک فرصت دیگر
در اختیارم قرار دهد تا محبت‌های او را جبران کنم و برایش نوشتم که لحظه
نوشتن این نامه تا دیدن اش دیگر لب به غذا نخواهم زد و منتظر خواهم ماند
تا با او غذا بخورم. نامه را به آدرس وکیل حمید پست کردم. سپس به منزل
بازگشتم و عکس مشترک حمید و بچه‌ها را روی قلبم گذاشتم و در بستر
خوابیدم.
ده روز از اعتصاب غذایم گذشت. ضعف شدیدی بر وجودم غالب شد اما با این
وجود فقط به نوشیدن آب اکتفا کردم وچشم انظار به ورورد حمید و بچه‌ها چشم
به در دوختم.
بیست روز بعد پدر و مادرم به سراغ من آمدند و به زور مرا به دکتر بردند و
در بیمارستان بستری کردند. اما از بیمارستان فرار کردم و به منزل آمدم
وخود را در اتاق زندانی کردم و اعتصاب غذای خود را ادامه دادم. به توصیه
پزشک مرا به حال خود رها کردند. منتظر ماندند تا خودم سر عقل بیایم. دکتر
گفته بود تا اگر این فرصت را از من بگیرند به احتمال زیاد روش خطرناک‌تری
را برای خود کشی انتخاب خواهم کرد و همین توصیه باعث شده بود تا همه خود
را از صحنه خارج کنند.

روز سی ام اعتصاب غذا وکیل حمید از سوی او نامه ای آورد به این مضمون که:
“از من جدا شو و زندگی ایده آل و آرمانی ات را دوباره شروع کن. من با
خارج کردن خودم وبچه‌ها از زندگی ات این فرصت را در اختیارت گذاشتم. بی
جهت باز عشق مرا امتحان نکن و خودت را آزار نده. مطمئن باش که در این
امتحان شکست خواهی خورد و این بار جان خود را روی این خواهی گذاشت.”

ولی من کوتاه نیامدم وبه اعتصاب غذایم ادامه دادم. به شدت ضعیف و ناتوان
شده بودم و تمام بدنم بوی بد و متعفنی می داد. چهره زیبایم متعفن و
وحشتناک شده بود و اندامم مانند اسکلت لاغر و استخوانی شده بود. مرگ را
به وضوح در مقابل خود می دیدم و با این وجود دست از اعتصاب بر نمی داشتم.
بله حمید حق داشت و من باز داشتم عشق او را امتحان می کردم. اما با این
تفاوت که اینبار با آزمودن عشق او از عشق خودم هم امتحان می گرفتم.
چهل روز اعتصاب غذایم گذشت. شب چهلم خواب عجیبی دیدم . خواب دیدم حمید و
بچه‌ها در یک سانحه رانندگی کشته شده اند و من برای همیشه فرصت جبران
اشتباهات گذشته را از داده ام. صبح روز بعد دلم نمی‌خواست چشمان ام را
باز کنم واز خواب بیدار شوم ولی دستان خشن و زبری که روی پیشانی ام کشیده
می شد و موهایم را نوازش می داد بی اختیار وادارم کرد تا چشم باز کنم.

خدای من! حمید کنار تخت من نشسته بود و با دستمال خیس در دهانم آب می
ریخت. نگاهم را به اطراف دوختم وفرزندانم را دیدم که کنارم روی تخت دراز
کشیده اند و خوابیده اند. اشک در چشمان ام حلقه بست. حمید لبخندی زد و
گفت:
“اینبار هم در امتحان عشق تو شکست خوردم. نه!؟

khey lee aa lee bood.
Khey lee aa lee bood.

من قبلا خونده بودمش ولی بازم میخونمش واقعا که داستان قشنگیه ممنونم

آخيش آخرش خوب تموم شد

خیلی جالب بود. مجتبیی عزیز دستت درد نکنه. آخرشم خوب تموم شد. عالی بود عالی.

درود
اشک در چشمان من هم حلقه زد و الان موجود است عالی بود عالی
ممنون مجتبی جان

مسعود و مينا و قنبر و نخودي و حسن و كساني هم كه ديدگاهتون اينجا نبود نوش جااان. از فيس پوك كپي كرده بودمش و خودمم خيلي خوشم اومد.

داستان باحالی بود ولی خودمونیم آخر داستان اشکمون را در آوردی

aaakheeish dastet dard nakoneh mojtaba kheili beh geryeh ehtiaj dashtam vaghean dastaneh ghashang va tasirgozari bood mamnun .

[…] داستان واقعی عاشقانه ی ایرانی ” امتحان عشق ” | محله … […]

بسیار بسیار عالی و اموزنده بود. افرین بر شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه

وب‌سایت

 + 
یک
 = 
چهار

مشترک نمی شوم
دریافت همه دیدگاه های این نوشته
فقط دریافت پاسخ دیدگاه های خودم
اگه کامنت جدیدی اومد با ایمیل به شما اطلاع داده بشه؟ البته حتی اگه کامنت هم ندی میتونی مشترک کامنت دونی بشی!


Username


Password

Remember Me

آدرس ایمیلتان را وارد کنید:

پیاده‌سازی توسط فید برنر

کانال داستان عاشقانه غمگین واقعی

حق کپی رایت برای سایت گوشکن محفوظ است.

انتشار مطالب سایت با اجازه ی کتبی از مدیر سایت، بلامانع است.

… د: اه… اصلا باهات قهرم.پ: باشه بابا… تو «عزیز منی»، خوب شد؟… آَشتی؟د: آشتی، راستی… گفتی دلت چی شده بود؟پ: دلم …!؟ آها یه کم می پیچه…! از دیشب تا حالا .د: … واقعا که…!!!

پ: خوب چیه… نمیگم… مریضم اصلا… خوبه!؟د: لوووووووس…پ: ای بابا… ضعیفه! این نوبه اگه قهر کنی، دیگه نازکش نداری ها !د: بازم گفتی این کلمه رو…!؟؟؟پ: خوب تقصیر خودته…! میدونی که من اونایی رو که دوست دارم اذیت می کنم… هینقطه ضعف میدی دست من!د: من از دست تو چی کار کنم…پ: شکر خدا…! ، دلم هم پیچ میخورد چون تو تب و تاب ملاقات تو بود…؛ لیلی قرنبیست و یکم من!!!د: چه دل قشنگی داری تو… چقدر به سادگی دلت حسودیم می شه.پ: صفای وجودت خانوم .د: می دونی! دلم تنگه… برای پیاده روی هامون… برای سرک کشیدن توی مغازه هایکتابفروشی و ورق زدن کتابها… برای بوی کاغذ نو… برای شونهبه شونه ات راه رفتن ودیدن نگاهحسرت بار بقیه… آخه هیچ زنی، که مردی مثل مرد من نداره!پ: می دونم… میدونم… دل منم تنگه… برای دیدن آسمون تو چشمای تو، برایبستنیهایشاتوتی که با هم می خوردیم… برای خونه ای که توی خیال ساخته بودیم و من مردشبودم…!د: یادته همیشه به من میگفتی «خاتون»؟پ: آره… یادمه، آخه تو منو یاد دخترهای ابرو کمون قجری می انداختی!د: آخ چه روزهایی بودن… ، چقدر دلم هوای دستای مردونه ات رو کرده… وقتی تویدستام گره می خوردن… مجنون من.پ: …د: چت شد؟ چرا چیزی نمی گی ؟پ: ……د: نگاه کن ببینم…! منو نگاه کن…پ: ………د: الهی من بمیرم…، چشمات چرا نمناک شده… فدای تو بشم…پ: خدا ن… (گریه)د: چرا گریه می کنی…؟؟؟پ: چرا نکنم…؟! ها!!!؟د: گریه نکن… من دوست ندارم مرد من گریه کنه… جلوی این همه آدم… بخنددیگه…، بخند…زود باش بخند.پ: وقتی دستاتو کم دارم چه جوری بخندم… کی اشکاموکنار بزنه که گریه نکنم ؟د: بخند… وگرنه منم گریه می کنما .پ: باشه… باشه… تسلیم. گریه نمی کنم… ولی نمیتونم بخندم .د: آفرین ، حالا بگو برام کادوی ولنتاین چی خریدی؟پ : تو که می دونی… من از این لوس بازی ها خوشم نمیاد… ولی امسال برات کادویخوب آوردم.د:چی…؟ زود باش بگو دیگه… آب از لب و لوچه ام آویزون شد.پ: …د: باز دوباره ساکت شدی…!؟؟؟پ: برات… کادددووو…(هق هق گریه)… برایت یک دسته گل رُز!،یک شیشه گلاب!و یک بغض طولانی آوردم…!تک عروس گورستان!پنج شنبه ها دیگه بدون تو خیابونها صفایی نداره…!اینجا کنار خانه ی ابدیتت می نشینم و فاتحه می خوانم.نه… اشک و فاتحهنه… اشک و دلتنگی و فاتحهنه… اشک و دلتنگی و فاتحه… و مرور خاطرات نه چنداندور…امان… خاتون من!!!تو خیلی وقته که…آرام بخواب بانوی کوچ کرده ی من….دیگر نگران قرصهای نخورده ام… لباس اتو نکشیده ام و صورت پف کرده از بیخوابیمنباش…!نگران خیره شدن مردم به اشکهای من هم نباش…!بعد از تو دیگر مرد نیستم اگر بخندم…

 

پسری به دختر که تازه باهاش دوست شده بود میگه.امروز وقت داری بیای خونمون؟دختره:مامانم نمیزاره با چه بهونه ای بیام؟پسره: بگو میخوام برم استخردختره اومد خونه ای دوست پسرشپسر ..تو که اومدی استخر باید موهات خیس باشه برو حموم موهاتو خیس کندختره وقتی میره حموم پسر یک یکی به دوستاش زنگ میزنه …..پسر و دوستا یک یکی میرن حمومیکی اخری که میره حموم بعد 1تا 2ساعتدیدن خیلی دیر کردهرفتن حموم دیدن دختره وپسره رگ دستاشونو با هم زدند و گوشه ای حموم افتادن و گوشه ای حموم پسر با خون اش نوشته 

نامردا خواهرم بود

کانال داستان عاشقانه غمگین واقعی

 

سلام

داشتم از راه مدرسه ب خانه میامدم ک متوجه ی پسر شدم ک ب دنبالم افتاد اولش مثل بچه ها تند تند عرق میکردم تا رسیدم سرکوچمون شمارشو بای دست گل تحویل داد اولش دوستداشتم پارش کنم ولی بعدش ب خودم گفتم ن بزار زنگ بزنم بهش زنگ زدم باهام ابزارعلاقه کردیم و منو وابسته خودش کرد ودوستیمون 6سال. طول کشید تای روز ک میشه روز1391.11.25روز والنتاین بود باهم ب بیرون رفتم هوا نسبط سرد بود یدفعه داشتیم راه میرفتم ک متوجه شدم از دهان ودماغ علی خون میاد سری بهش دستمال دادم و ماشین گرفتم سری اون ب بیمارستان رسوندم سری علی بستری کردن من مثل باران اشک مریختم وقتی اقای دکترامد ازش سوال کردم اقای دکترچیشد و دکترباصدای لغزنداش گفت خانم متاسفم اقای شما مبطلا ب سرطان خون هس همونجا دنیا ب سرم زهرمار شد.سه روزعلی بستری بود داخل بیمارستان وزیاد نمیتونستم ببینمش .تاروز چهارم شد رفتم کنارش ازم خواست ک اگه زنده مانده تا اخرش باهاش باشم .منم قول دادم .فردا صبح ساعت 5بود بیدارشدم نمازمو خوندم منتظر . خبربودم تا اینکه. دخترخالش مریم بهم زنگ زد گفت عزیزم علی فوت کرده اونجا بود ک حتی دوست نداشتم ی لحظه زنده باشم روزخاک سپاری فرارسید. همه داشتن گریه میکردن .منم مثل بارون اشک مریختم خدایا چ اروزهای داشتم ولی همش نقش براب شد امیدوارم هیچکس ازعشقش جدا نشه ب امید روزی ک همه ب عشقشون برسن امیدوارم

 

من … و ١٧ سالمه! من ادمى بودم كه به هیچكس تا همین شش ماه پیش دل نبستم!

 

به طور اتفاقى یكى از اشناهاى دوستمو كه اسمش امیر بودو میشناختم! بعضى وقتا میدیدمش اما اصلا ازش خوشم نمیومد! تا اینكه بعد چندوقت توى نت پیداش كردم! و كاش هیچوقت جوابشو توى چت نمیدادم! كم كم خیلى باهم جور شدیم! اوایل مثل دادشم بود حتى داداش صداش میكردم! اما بعد گفت كه دوست نداره منم دیگه بهش نگفتم! اونقد باهم راحت بودیم كه همه چیزو به من میگفت و منم در همه صورت باهاش بودم! تا اینكه یه روز گفت دوست دختر گرفتم بالاخره(یه مدت بود با كسى نبود) ! من اول خیلى عادى گفتم ااا چه خوب اما بعد… بعد چند وقت احساس كردم نه نمیتونم با این احساس كه نمیدونم چیه كنار بیام!

 

یه روز رفتیم بیرونو به طور كاملا ناگهانى بوسش كردم و اونم همراهى كرد! بعد از اون روز من دیگه مثل قبل نبودم!! با خیلیا بودم اما اون احساس…. رفته رفته از بودنش خوشحال و از نبودنش دنیا رو سرم خراب میشد! وقتى با كسى میدیدمش دیوونه میشدم اما خب من خیلى خود دارم!

 

خلاصه بعد چند وقت نمیدونم كى بهش گفت كه من دوسش دارم! اول انكار كردم اما وقتى دیدم كه كى این حرفو زده میخواستم بمیرم! صمیمى ترین دوستم! با اینكه حس منو ب اون میدونست باهاش دوست شد! و همه چیو به امیر گفت!اون لحظه تنها كارى كه كردم فقط دویدم! نمیدونستم كجا دارم میرم! فقط میدویدم! یه دفعه خوردم به یه ماشینو دیگه هیچى نفهمیدم!

 

وقتى بیدار شدم همه جا سفید بود! فكر كردم مردم اما صداى مامانمو كه شنیدم فهمیدم نه نمردم! فهمیدم امیر دنبالم كرده و وقتى ماشین زده بهم اون اوردم بیمارستان!یه ماه و نیم تو كما بودم! خود امیر بیرون نشسته بود! من به هواى سر درد دكترو خواستم! وقتى اومد بهش گفتم كه به همه بگه من حافظمو از دست دادم! هه مثل فیلما! اما واقعیت بود! قیافه امیرم داغون شد وقتى دكتر بهش گفت!به مامانم یه چشمك زدم كه یعنى من خوبم! چون از همون اول از همه چى خبرداشت! بعد رفت بیرونو امیر بعد چند دیقه با قیافه تركیده اومد تو! من اونقدر سرد نگاهش كردم كه گریش گرفت! یه دفه نشست رو زمینو فقط زار میزد! من با اینكه تو قلبم آشوب بود اما كارى نتونستم بكنم! خدایا چى میشنیدم!سارا همون شبى كه من تصادف كردم خودشو از پنجره پرت كرده پائینو درجا مرده! امیر میگفت كه همیشه دوستم داشته اما نگفته! پرستارا اومدن ببرنش! نمیتونستم چیزى بگم چون من اونو نمیشناختم! كاش میگفتم امیر وایسا من فراموشى نگرفتماما … آخرین نگاه امیرم،عشقم، زندگیمو دیدم! اما نمیدونستم كه یه رب بعد امیر من بخاطره سكته قلبى براى همیشه از پیشم میره!

 

 

 

الله، الإله، الواحد، الأحد، الصّمد، الأوّل، الآخر، السّمیع، البصیر، القدیر، القاهر، العلی، الأعلی، الباقی، البدیع، الباریء، الأکرم، الظّاهر، الباطن، الحی، الحکیم، العلیم، الحلیم، الحفیظ، الحقّ، الحسیب، الحمید، الحَفِی، الرّبّ، الرّحمن، الرّحیم، الذّاری، الرّازق، الرّقیب، الرّؤوف، الرّائی، السّلام، المؤمن، المهیمن، العزیز، الجبّار، المتکبّر، السید، السبوح، الشهید، الصّادق، الصانع، الطّاهر، العدل، العَفُوّ، الغفور، الغنی، الغیاث، الفاطر، آلفرد، الفتّاح، الفالق، القدیم، الملک، القدّوس، القوی، القریب، القیوم، القابض، الباسط، قاضی الحاجات، المجید، المولی، المنّان، المحیط، المبین، المقیت، المصوّر، الکریم، الکبیر، الکافی، کاشف الضّر، الوتر، النّور، الوهاب، النّاصر، الواسع، الودود، الهادی، الوفی، الوکیل، الوارث، البرّ، الباعث، التّواب، الجلیل، الجواد، الخبیر، الخالق، خیر النّاصرین، الدّیان، الشکور، العظیم، اللطیف، الشافی.»

 

به نام خدایی که مرا افرید تا قدر نشناس خوبی هایش شوم به نام خدایی که وجودش در دل انسان هاست یاد او آرامبخش دل های بی تاب است 

خدایا  تو خیلی به من به همه لطف داشتی خیلی ولی من خیلی بهت کم لطفی کردم واقعا شرمنده هستم واقعا.

کسی به ادم خوبی کنه ادم باید سه برابر خوبیشو جواب بده 

تو خیلی خوبی کردی به من ولی من یه ذره هم شکر گذار نبودم هیچ گناه کار هم شدم درسته تو بی نیازی ولی من ما به تو نیاز داریم 

خدایا به بزرگی خودت ببخش به کسی که با دو دست به علقمه رفت شهید شد  خدایا شرمنده فقط اینو میتونم بگم 

چه برکتی دارد دوست داشتنت………..خدا

ای میعاد گاه عاشقی مخروبه گشت خانه ی

احساس من شهرغرق در سکوت گشت درغم

چشمان من

 

چراغ دیده خاموش است از هجران و غربت بیا یارا

که تو نوری در این خاموشی و ظلمت

 

ای که از کوچه معشوقه ما میگذری

قسمت ما نشد این عشق حلالت باشد

کانال داستان عاشقانه غمگین واقعی

 

 از سرنوشت غمگین مباش!

چه بسا سگ هایی بر روی اجساد گرگ های جنگل سبز رقصیدند:شادی کردندو خود را بزرگ پنداشتند…

ولی نمی دانستند گرگ: گرگ می ماند و سگ: سگ:حتی با قلاده های طلا!!!

 ماه كامل است..

امشب شب گرگهاست..گرگها مرا فرا مي خوانند..وقت شكار است..بايد از لانه بيرون بزنم..ميدانم از ديدن من تعجب خواهند كرد..دندان هايم مانند خنجري تيز شده..رحم در قلبم جايي ندارد..وحشي تر شده ام..و تشنه ي دريدن…

 گرگ که باشی

زوزه کشیدن را که بلد باشیرام نشدن را اگر آموخته باشیتمام قوانین در برابرت تعظیم میکننداین بار توبه ی مرگ،گرگ میشود..!

 ”گرگها“ روی زمین را بو نمیکشند

”گرگها“ حق خود را گدایی نمی كنند”گرگها“ ایستاده اند قد خم نمیکنندنه در پی استخوانی، و نه به امید نیمه جانی”گرگها“ اگر اسیر شوند یا فرار میکنندو یا اگر نتوانند خود را میکشند ولی تن به اسارت نمیدهند”گرگها“ با زور رام می شوند اما اهلی نمی شوند”گرگها“ هرچه باشند ”سگ“ نیستند

 بي صبرانه منتظرم..

منتظر شكاري كه فرصت زندگي بهش دادم..بارها و بارها گردنش زير دندونام بوده ولي ازش گذشتم..اما اگه فرصت دوباره اي پيش بياد زنده نمي مونهميدرمش..استخوناي گردنشو با دندونام مي شكنم..خرخرشو جوري ميدرم كه خونش با فشار بريزه تو دهنم..جنازه نيمه جونشو تو تاريكي دنبال خودم مي كشم..جوري كه جنگل پر از صداي ضجه هاش بشه..و تو تاريكي دور ميشم..فقط رد خون سرخش روي برف مي مونه..تا لاشخورها برن سراغش…

 شب ها تنها پرسه نزن..

در جنگل گم مي شوي..وآن زمان كه خيال مي كني به آبادي رسيدي..لحظه مرگت فرا رسيده..چراغی که در سیاهی می درخشد چشم “گرگ”است…!!!

 ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﮔﺮﮔﯽ ﺧﺴﺘﻪ ﺍﻡ .

ﻭﻟﯽ ﻫﺮﮔﺰ ﺑﺮﻩ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﺎﻻ
ﻧﺸﯿﻨﯽ ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﭘﺬﯾﺮﻓﺖ .

ﺩﻧﺪﺍﻧﻬﺎیم ﮐﻪ ﺗﯿﺰ ﺷﻮﻧﺪ ﺗﺎ ﺟﺎﻥ ﺑﻪ
ﺗﻦ ﺩﺍﺭﻡ ﻣﯿﺪﺭﻡ

 

یه پسرایی هستن که . . .

شلواراشون نه خیلی براشون بزرگه نه خیلی کوچیکابروهاشون فابریک خودشونه

همونایی که نه لکسوز دارن نه کمـری…

اما مـرام دارن

چشمشون همه جا کار نمی کنه و دنبال موی بلوند و چشم آبی نیست

پُــــز نمیـــــــدن

پاتوق شون مهمونی و شیشه و انواع مشروبی جات نیست

آره رفیـق . . .

اونایی که تکیه کلامشون معرفته

بی ریا، با خدا، مهـربون و با مسئولیتن

آدم میتــونه بهشون تکیه کنه

کنارشـون آرامش داری

کنـارش باشی یا نباشی حواسش به بقیه دخترا نیست و آدم ها رو مثل هـم نمی بینن

غیرتین و ناموس مردمو مثل ناموس خودشون میدونن

این جور پسرا خیلی مـردن

خیلی تکن، خیلی خاصن …

خیلی شوخن و جنگولکـ بازی در میـارن ولی احساس شون قویه

آه که بکشن خدا دنیا رو واسشون زیر و رو میکنه . . .

نزارید پس اه بکشن…

ادم دلش میخواد بمیره این همه بی شرفی کثافت کاری بی وجدانی نبینه 

خدایی مرگ من رو زود برسون تحمل ندارم 

 

عکس یک بی ناموس که از یک دختر بیچاره و ساده سو استفاده کرده این رو از وقتی دیدم اعصابم خورده خورد 

دختره که دیده فیلم اش پخش شده خودشو اتیش زده 

عکسا رو مات کردم ابروش بیشتر از این نره.

برای شادی روح دختره همین الان فاتحه بفرستید:-(

پخش نکنی پس فردا همین اتفاق واسه خواهر و ناموس خودت میافته!دختری که خودش رو آتیش زد بخاطر اینکه پسره فیلم و عکسشو پخش کرده بود!دختر خانم من از زبون پسرا دارم بهت میگم! هزار و پونصد ساله سیاه اون پسری که بخواد بگیردت نمیگه لخت شو!لاشی ترین پسرا که با هزار و دویست تا دختر میپرن واسه اونی که میخوانش حتی نمیگن روسریتو بردار!دستشم نمیگیرن!چون نمیخوان مادر بچه هاشون دست خورده باشه!عقلت و به کار بنداز تمام سرمایه ای که توی دختر داری همین دست نخوردگیت و پوشیدگیته!وقتی خودتو رها میکنی توی چشم همون پسره ک میگی دوستت داره میشی یه ابزار!بهت قول میگم حتی اگر یک ذره عشق قبلش بهت داشته بعدش همش از بین میره و میشی یه وسیله!واسش مهم نیستی دیگه عشقش نیستی چون همش با خودش میگه من که الان محرمش نبودم و خودش و واسم باز کرد پس ممکنه واسه کسای دیگم همین کار رو بکنه!عقل داشته باش تو نابود میشی نه اون پسره!تو تمام سرمایتو از دست میدی!پاکیتو از دست میدی!واسه اون مهم نیست!دختر ایرانی ناموس ایرانی تو نژادت فرق داره واسه بازیچه این و اون بودن آفریده نشدی!مگه همون کوروش توی قصرش پله هاشو کوتاه نمیساخت که زن ایرانی از چهار انگشست پاشو بیشتر بلند نکنه؟

یادت بیار کی هستی!بی بند و باری رو با روشن فکری اشتباه نگیر!من بهت قول میدم پسری که واقعا بخوادت حتی باهات حرفای تحریک آمیز نمیزنه چه برسه ازت بخواد!مطمءن باش اونی که این چیزا رو ازت خواست فقط و فقط واسش یه بازیچه ای و بس!دارم نابود میشم چون ناموس سرزمینم به خاطر یه لاشی خودش رو آتیش زد!یه عمر آرزو و احساس پایه یه فکر هوس انگیز یه پسر عوضی نابود شد! یه خاندان برای یک عمر داغدار و بی آبرو شدن!مادری که خجالت میکشه حتی پای قبر دخترش بره!پدری که خجالت میکشه بگه همچین دختری داشته!و دختری که فقط و فقط گناهش عاشق شدن بود!معصومیتت رو گرو یه لاشی نذار من یه پسرم و میدونم پسرا از عشق واقعیشون لخت شدن نمیخوان!برای شادی اون دخترم فاتحه بفرستید:-(

 

 

 

 

 

به سلامتی پسری که دختر خانوم با حجاب میبینه میگه ان شا الله خوشبخت بشهبه سلامتی دختری که سنگین و با شخصیت تو خیابون راه میره نشونه یه دختر ایرونیهبه سلامتی دخترای با حجاب که کسی نمیتونه بهش بی احترامی کنهبه سلامتی پسری که ناموس مردم ناموس خودشه سر به زیر راه میرهبه سلامتی پسری که دختر آرایش کرده میبینه سرشو میندازه پایین چشماشو درویش میکنهبه سلامتی دختری که برای چادر بی بی فاطمه زهرا احترام قائلهبه سلامتی پسری که سینش مهر سینه زنی حضرت ابوالفضل خوردهبه سلامتی پسرای غیرتی و دخترای با اصالت که با حجاب خیلی خوشگل تر هستن 

 

هنوز هستند پسرانی که بوی مردانگی می دهنددر دستانشان عزت یک مرد ، یک مرد واقعی لمس می شود.

می شود به آنها تکیه کرد.

اهل ناموس بازی نیستند!می شود روی حرف و قول هایشان حساب کرد …

************************************هنوز هم هستند دخترانی كه تنشان بوی محبت خالص می دهد… … بكرندنابندلمس نشده اندهنوز هم هستند ! نادرند ! كمیاب اند ! پاك اند !هنوز آدم هایی از جنس فرشته پیدا می شود… هستند !نادرند ! كمیاب اند !اما هستند !..

 

همه هم منتظر رسیدن محرم هستن…اما…هستن دخترایی که از الان دنبال جدیدترین آرایش و مد لباسن…هستن پسرایی که باشگهای بدنسازی رو شلوغ کردن واسه مسابقات محرم!!خرید لباسهای مد روز،،آرایشگاهها شلوغ!شماره های نوشته شده،آماده تو جیبا..خنده های شیطانی بعضی دخترا به عزادارای حسین!چشمکهای هوس آلود بعضی عزادارن حسین به دخترا!چه قرارا،زیر خیمه حسین!دخترایی که خودشونو عروس میکنن تو خیابونا!پسرایی که تا میرسن به دخترا یادشون میوفته باید واسه حسین محکمتر زنجیر بزنن!!!چقد ریا و نمایش زیر عَلَمِ اباالفضل(ع).ماشینایی که پشتشون یا زینب و یا رقیه نوشتن،دنبال ناموس مردم تو خیابونا!

یا حسین و با حسین یه نقطه فرقشه! امایا حسین گفتن کجا و با حسین بودن کجا؟!!یا حسینیه قسم میدم که نه،نتونی بگی…تورو به حق رقیه(س) 3 ساله،با حسین بودن واقعی رو نصیبمون کن

 

مرد سرزمین من ….چرا فکر میکنی مردونگی به اینه که بازو های خالکوبی شدتو به نمایش بذاری بخدا مردونگی به اینا نیس…..مردونگی به غیرت رو ناموسه !به اینکه با احساسات یه دختر بازی نکنی و ….زمین به مرررررد بودنت نیاز داره

 

 سلامتی اون پسرائیکه وقتی یه شب تنها از یه کوچه رد میشی

سرشون و میندازن پائین از بغلت رد میشن که احساس امنیت کنی…

اینا کسائین که ناموسشون براشون خیلی مهمه!

 

همه هم منتظر رسیدن محرم هستن…اما…هستن دخترایی که از الان دنبال جدیدترین آرایش و مد لباسن…هستن پسرایی که باشگهای بدنسازی رو شلوغ کردن واسه مسابقات محرم!!خرید لباسهای مد روز،،آرایشگاهها شلوغ!شماره های نوشته شده،آماده تو جیبا..خنده های شیطانی بعضی دخترا به عزادارای حسین!چشمکهای هوس آلود بعضی عزادارن حسین به دخترا!چه قرارا،زیر خیمه حسین!دخترایی که خودشونو عروس میکنن تو خیابونا!پسرایی که تا میرسن به دخترا یادشون میوفته باید واسه حسین محکمتر زنجیر بزنن!!!چقد ریا و نمایش زیر عَلَمِ اباالفضل(ع).ماشینایی که پشتشون یا زینب و یا رقیه نوشتن،دنبال ناموس مردم تو خیابونا!

یا حسین و با حسین یه نقطه فرقشه! امایا حسین گفتن کجا و با حسین بودن کجا؟!!یا حسینیه قسم میدم که نه،نتونی بگی…تورو به حق رقیه(س) 3 ساله،با حسین بودن واقعی رو نصیبمون کن

 

 فردای روزی که دشمن بعثی خرمشهر رو گرفت،

جسد بی جان و عریان دختر خرمشهری رو به تیرک بلندی بستند و اونطرف کارون مقابل چشم های رزمنده های ایرانی گذاشتند.رگ غیرت رزمنده های دلیر ایرانی به جوش میاد و تک آورهای نیروی زمینی ارتش سه تا شهید می دهند تا بلاخره جسد اون دختر رو پایین میارند و بخاک می سپارند.بله درست خوندین، سه شهید برایجسدیک دخترمسلمانایرانی. و حالا بعد از گذر ایام آن عده ای که از صدقه سری همین شهدا بر صندلی های نرم جمهوری اسلامی تکیه زده اند بر طبل بی غیرتی می کوبند.درسته که امروز به لطف امنیتی که شهدا برای ما به ارمغان آورده اند بیگانگان اجازه دست درازی به ناموس ما را ندارند اما از صدقه سری بعضی از مسئولین هر روز دشمنان بیگانه با پوشاندن لباس هایی زننده ناموس مارا برای چشم های کل دنیا عریان می کنند…

 

 

 وقتش شده نگاه به دور و برت کنی

فکری برای این همه خاکسترت کنی

عذر مرا ببخش، دوایی نداشتم

تا مرهم کبودی چشم ترت کنی

امشب خودم برای تو نان می پزم ولی

با شرط اینکه نذر تب پیکرت کنی

مجبور نیستی، که برای دل علی

یک گوشه ای بنشینی و چادر سرت کنی

من قبله و تو در شرف روبه قبله ای

پس واجب است روی به این همسرت کنی

زحمت مکش خودم به حسین آب می دهم

تو بهتر است، فکری برای پرت کنی

ای کاش از بقیه ی پیراهن حسین

معجر ببافی و کفن دخترت کنی

من، زینب، حسن، همه ناراحت توایم

وقتش شده نگاه به دورو برت کنی

دست بردار از سر این میخ که بی فایدست بر نخواهد گشت محسن پس علی جان صبر کن

از خانه ات تا عرش راهی نیست زهرادیگر مجال سوز آهی نیست زهرااز تنگ نای این در و دیوار برخیزبهتر از اینجا تکیه گاهی نیست زهرا

مثل کبوتر محسن ومادر زمین خوردندبا پیکری زخمی، شکسته پر زمین خوردنددر آن هجوم لشگر پست یهودیهامادر نه، بلکه ،ماسِوَی اللَه بر زمین خوردند

نیست مادر تا ببیند اشکهای جاری امنیست تا اینکه دهد آن مهربان دلداری اممی رود از حال و خواب از چشمهایم می رودخاطرات دردناکی دارم از بیداری ام

گم می شود در غربت شب های کوفه

در لابلای نخلها، تنهای کوفه

کوه است کوه اما دگر از پا نشسته

سر می کند در چاه غم دریای کوفه

خسته شده از سُستی این قوم صد رنگ

خسته شده از شاید و امای کوفه

با نان و خرما می رود کوچه به کوچه

اما چرا نفرین؟ مگر مولای کوفه …

جز جود و رحمت از امام ما چه ديدند؟

ای وای از نامردمان ای وای کوفه

یارب بگیر از قدر نشناسان علی را

سر آمده صبر از ملالت های کوفه

مانند چشمانش دل عالم گرفته

آماده‌ی رفتن شده آقای کوفه

اما نگاهش بی کران بی کسی هاست

دلشوره دارد از غم فردای کوفه

روزی که می آید به شهر نانجیبان

با دست بسته، جان به لب، زهرای کوفه

روزي که خون مي بارد از چشمان غيرت

از طعنه های تلخ و جانفرسای کوفه

بر روي ني سوي لب غرق به خوني

سنگ بلا مي بارد از هر جاي کوفه

می میرد از اندوه گوش و گوشواره

دارد خبر از بغض بی پروای کوفه

می پرسد از راه نجف طفل یتیمی

ذکر لبش: بابای من! بابای کوفه!

Bu Gece Beni Düşün

بو گئجه بنی دوشون

امشب بهم فکر کن

 

Bu gece beni düşün

Gözlerin bulutlansın

امشب بهم فکر کن تا چشمات ابری بشه

Sırtlan karanlık altında koyupta gittiğini

Düşün ki ciğerin yansın

به کسی که توی تاریکی ِ محض رهاش کردی و رفتی

فکر کن تا جیگرت بسوزه

 

Ben her gece sendeyim

Bir gecede sen düşün

من هر شب بهت فکر میکنم

یه شب هم تو به من فکر کن

Dün gibi hatırımda

Saçlarını okşarken o gamzeli gülüşün

نوازش موهات و خنده های نمکینت مانند دیروز توی ذهنم مونده

(انگار دیروز بود )

 

Sen beni unutamazsın

Ellere satamazsın

تو منو فراموش نمی کنی

منو به دست تقدیر نمی سپاری

Kaçmak o kadar kolay mı

Kendini aldatamazsın

ترک کردن به این راحتیا نیست

نمی تونی خودتو گول بزنی

Bu gece beni düşün yar

Seni bekleyen biri var

امشب بهم فکر کن عزیزم

یکی هست که مشتاقته

 

Bu gece beni düşün

Yeminlerin utansin

امشب بهم فکر کن تا قسم هایت احساس شرم کنند (قسمتو بشکن)

 

Pişmanlığın namlusu

Bu gece ansızın yüreğine dayansın

نقطه ی پشیمانی به اجبار بر روی قلب تو متوقف شه

 

Bu gece beni düşün

Duvarların ardında

امشب پشت این دیوارها بهم فکر کن

Hala resmin duruyor ve pulsuz mektupların

Yastığımın altında

هنوزم آلبوم عکسا و نامه های بی تمبرت زیر بالشتمه

 

Sen beni unutamazsın

Ellere satamazsın

تو منو فراموش نمی کنی

منو به دست تقدیر نمی سپاری

Kaçmak o kadar kolay mı

Kendini aldatamazsın

ترک کردن به این راحتیا نیست

نمی تونی خودتو گول بزنی

Bu gece beni düşün yar

Seni bekleyen biri var

امشب بهم فکر کن عزیزم

یکی هست که مشتاقته

 

Bu gece de beni düşün yar

Sana tapan biri var

امشب بهم فکر کن عزیزم

یکی هست که بخاطرت قلبش جریحه دار شده

Bu gece beni düşün yar

Seni özleyen biri var

امشب بهم فکر کن عزیزم

یکی هست که دلتنگته

Bu gece beni düşün yar

Sana yanan biri var

امشب بهم فکر کن عزیزم

یکی هست که از عشق تو میسوزه

تو اين زمونه دو نفر هميشه تنهان : 

دختري که آرايش بلد نيست و پسري که دروغ گفتن بلد نيست !

دلت که گرفت، ديگر منتِ زمين را نکش؛

راهِ آسمان باز است، پر بکش؛

او هميشه آغوشش باز است؛

نگفته، تو را مي خواند

یه روز دختر از دوست پسرش می پرسه که عشق واقعی رو برام معنی کن و پسرخوشحال میشه و فکر میکنه که دختر هم به اون علاقه مند شده و براش حدود نیم ساعت توضیح میده دختر به دوستش میگه : من دنبال یه عشق پاک می گردم یه عشق واقعی کمکم میکنی پیداش کنم ، تا بحال هر چی دنبالش گشتم سراب دیدم و همه عشقها دروغ و واهی بود ، پسر بهش قول میده تو این راه کمکش کنه .

هر روز محبت و عشق پسر به دختر بیشتر میشد ولی دختر بی اعتنا می گذشت و هر چی دختر می گفت پسر چند برابرش رو اجرا می کرد تا دختر متوجه عشق اون بشه .

تا اینکه یه روز که با هم زیر بارون تو خیابون قدم میزدند دختر به پسر میگه : میدونی عشق واقعی وجود نداره ؟

پسر می پرسه چطور و دختر میگه : عشق واقعی اونه که واسه معشوقش جونش رو هم بده و پسر گفت : ببین ، به اطرافت با دقت نگاه کن ، مطمئن باش پیداش میکنی و باید اول قلبت رومثل آینه کنی . دختر خندید و گفت : ای بابا این حرفا برا تو قصه هاست واقعیت نداره . بعد دختر خواست که با هم به رستوران برن و چیزی بخورن پسر قبول کرد ودر حالیکه از خیابون عبور می کردند یه ماشین با سرعت تمام به اونها نزدیک شد*انگار ترمزش برید و نمی تونست بایسته و پسر که این صحنه رو میبینه دختر رو به اونطرف هول میده و خودش با ماشین برخورد میکنه و نقش زمین میشه دختر برمیگرده و سر پسر روکه غرق خون بود تو دستاش میگیره و بی اختیار فریاد میکشه عشقم مرد

آره اون تازه متوجه شده بود که اون پسر قربانی عشق دختر شده ولی حیف که دیگه دیر شده بود

دختر بعد این اتفاق دیگه هیچ وقت دنبال عشق نرفت و سالهای سال بر لبانش لبخند واقعی نقش نبست

 

برای هر کس دل بسوزونی یه روز میبینی دلتو سوزوند

 

ای گل تازه كه بویی زوفا نیسـت تــو را

    خبـر از سرزنـش خـار جـفا نیسـت تــو را

         رحم بر بلبـل بی برگ نوا نیسـت تــو را

            التفاتــی به اسیـران بـلا نیسـت تــو را

                ما اسیر غم و اصـلا غم ما نیسـت تــو را

                    با اسیر غم خود رحـم چـرا نیسـت تــو را

فارغ از عاشــق غمنـاك نمی بایـد بــود

جان من این همـه بی بـاك نمی بایـد بـود

 

همچو گل چند به روی همه خنــدان باشــی

    همره غیـر بـه گـل گشت گلستـان باشــی

        هر زمـان با دگری دست به گریبان باشــی

             زان بیندیـش كـه از كـرده پشیمـان باشــی

                 جمــع با جمــع نباشـنـد و پریشـان باشــی

                     یـاد حیـرانــی ما آری و حیـران باشــی

مـا نباشیــم كه باشد كه جفای تو كشــد

به جفا سـازد و صـد جـور برای تـو كشــد

 

    شـب به كاشانــه اغیار نمی بـاید بــود

        غیــر را شمــع شـب تــار نمی باید بـود

             همه جا با همه كس یـار نمی بـاید بــود

                یــار اغیار دل آزار نمی باید بـود

                    تشنـــه خـون مــن زار نمی بـاید بــود

                        تا به این مرتبه خونخـوار نمی باید بـود

من اگر كشتـه شـوم باعث بد نامی توســت

موجــب شهـرت بی باكـی و خود كامـی توست

 

    دیگـری جز تو مرا این همـه آزار نكــرد

        آنچه كردی تو به من هیـچ ستمكـار نكــرد

            هیچ سنگیـن دل بیدادگــر این كار نكـرد

                این ستم ها دیگـری با مـن بیمـار نكــرد

    گـر از آزردن من هســت غرض مــردن مــن

مـــردم آزار مكـــش از پـی آزردن مـــن

 

    جان من سنگ دلی دل به تو دادن غلـط است

         بر سر راه تو چـون خـاك فتـادن غلـط است

             چشم امیــد به روی تو گشــادن غلـط است

                 روی پر گــرد به راه تو نهـادن غلـط است

                     رفتــن اولاسـت زكـوی تو فتادن غلـط است

                         جـان شیریــن به وفـای تو دادن غلـط است

تو نه آنـی كه غــم عاشــق زارت باشــم

چـون شود خـاك بر آن خـاك غبارت باشم

 

    مدتی هسـت كه حیرانـم و تدبیـری نیســت

        عاشـق بی سر و سامانــم و تدبیــری نیست

              از غمت سر به گریبانم و تدبیـری نیســت

                  خون دل رفتـه زدامانــم و تدبیــری نیست

                      از جفای تو بدینسانـم و تدبیـری نیســت

                          چـه توان كـرد پشیمانـم و تدبیــری نیست

شرح درماندگـی خـود به كه تقریــر كنـم

عاجـزم چــاره من چیست چـه تدبیــر کنم 

 

    نخـل نوخیــز گلستـان جهان بسیــار است

         گل این باغ بسی سرو روان بسیـــار است

              جان من همچو تو غارتگر جان بسیــار است

                  تـرك زریـــن کمر مــوی میــان بسیـــار است

                       با لب همچـو شكـر تنگ دهان بسیــار است

                             نه كه غیرازتو جوان نیست جوان بسیار است

دیگـری این همه بیـداد به عاشـق نكنــد

قصـــد آزردن یـاران مـوافـــق نـكنـــد

 

    مدتی شـد كــه در آزارم و می دانــی تو

        به كمنــد تـو گـرفتـارم و می دانــی تو

             از غم عشـق تــو بیمارم و می دانــی تو

                 داغ عشق تو به جـان دارم و می دانــی تو

                     خـون دل از مژه می بارم و می دانــی تو

                          از بـرای تـو چنیـن زارم و می دانــی تو

از زبــان تـو حـدیثــی نشنـودم هرگــز

از تــو شرمنــده یك حـرف نبـودم هرگــز

 

    مكـن آن نـو ع كـه آزرده شــوم از خویــت

         دسـت بـر دل نهــم و پا بكشـم از كویــت

                 گوشه ای گیــرم و من بعد نیایـم من سویــت

                      نكنـــم بــار دگــر یـاد قد دل جویــت

                           دیــده پـوشــم زتمـاشــای رخ نیكویــت

                                 سخنـی گویــم و شرمنـده شــوم از رویــت

بشنو پند و مكـن قصــد دل آزرده خویــش

ورنه بسیار پشیمـان شوی از كـرده خویــش

 

    چند صبــح آیـم از خــاك درت شــام روم

         از سـر كـوی تو خـود كـام به نـاكـــام روم

               صـد دعــا گـویـم آزرده به دشنــام روم

                   از پی ات آیـم و بــا مـن نشــوی رام روم

                         دور دور از تـو من تیـره سرانجــام روم

                              نبود زهـره كه همـراه تـو یـك گــام روم

 

كس چرا این همه سنگین دل بد خـو باشــد

جان مـن ایـن روشی نیسـت كه نیكـو باشــد

 

از چه با من نشوی یـار چـه می پرهیــزی

    یـار شــو بـا من بیمـار چـه می پرهیـزی

         چیسـت مانــع زمـن زار چـه می پرهیــزی

              بگشــای لــعل شكـر بـار چـه می پرهیـزی

                  حرف زن ای بت خونخـوار چـه می پرهیــزی

                      نه حدیثــی كنـی از یـار چـه می پرهیـزی

كه تـو را گفـت به ارباب وفا حـرف نـزن

چین بر ابرو زن و یك بار به ما حرف نـزن

 

درد مــن كشتــه شمشیــر بلا می دانـــد

    ســوز مـن سـوختـــه داغ جفـا می دانــد

         مسكنــم ساكــن صحــرای فنا می دانـــد

               همــه كس حـال من بی سر و پـا می دانــد

                    پاك بـازم همه كس طور مرا می دانـــد

                         عاشقـی همچـو نیست خـدا می دانــد

چاره من كـن مگــزار كه بیچــاره شــوم

سـر خـود گیـرم از كـوی تـو آواره شــوم

 

از سر كـوی تو با دیـــده تر خواهم رفت

    چهـره آلـوده به خوناب جگـر خواهـم رفـت

          تا نظر می كنی از پیش نظـــر خواهم رفت

               گـر نرفتـم زدرت شــام سحـر خواهـم رفـت

                    نه كه این بار چو هر بار دگر خواهم رفت

                        نیسـت بـاز آمدنـم باز اگـر خواهـم رفـت

چنــد در كـوی تو با خـاك برابـر باشـم

چنــد پامـال جفــای تـو ستمگــر باشــم

 

چند پیش تو به قدر از هـمه كمتــر باشـم

    از تو چند همی بـت بد كیـش مكـدر باشــم

         می روم می روم تا به سجود بت دیگر باشـم

              باز اگر سجـده كنـم پیش تو كافـر باشــم

خود بگو كز تو كشـم ناز تغافل تا كــی

 طاقتـم نیسـت از ایـن بیـش تحمـل تا كـی

 

بنده دامــن نسریــن تو را بنـده شــوم

     ابتــدای خــط مشكیـن تو را بنـده شــوم

         چین بر ابرو زن كیـن تو را بنـده شــوم

              گره بر ابروی پر چیـن تو را بنـده شــوم

                   حرف ناگفتــن تسكیـن تو را بنـده شــوم

                         طــرز مهجویــی آییـن تو را بنـده شــوم

بالله زكه این قاعــده اندوختــه ای

كیسـت استـاد تو این را زكـه آموختـه ای

 

این همه جور كه من از پـی هم می بینــم

    زود خـود را به سـر كـوی عـدم می بینــم

         دیگران راحت و من این همه غم می بینــم

               همه كـس خـــرم و من درد سـرم می بینــم

                    لطــف بسیـار طمع دارم و كـم می بینــم

                         هستـــم آزرده بـسیـــار ستـم می بینــم

خـرده بر حـرف درشــت مـن آزرده مگیــر

حـــرف آزرده درشـت نبــود خـرده مگیــر

 

آنچنـان باش كه من از تو شكایـت نكنــم

     از تو قطــع طمــع لطـف و عنایـت نكنــم

          پیــش مــردم زجفــای تو حكایـت نكنــم

                 همــه جـا قصـــه درد تـو روایـت نكنــم

                           دیگر این قصــه بـی حد و نهایـت نكنــم

                                    خویــش را شهـره هر شهـر و ولایـت نكنــم

 

خوش كنی خاطر وحشی به نگاهی سهـل است

سوی تـو گوشـه چشمـی و نگاهـی سهـل اسـت

 

سخت است درک کردن  پسری که غم هایش را خودش میداند و دلش

 

سخت است درک کردن پسری که بغض هایش را خودش دیده و دلش

 

اما همه تنها لبخندهایش را میبینند

 

همه حسرت میخورند برای شاد بودنش

 

بخاطر خنده هایش

 

و هیچ کس جز همان پسر نمیداند چقدر تنها است

 

و هیچ کس نمیداند که چقدر میترسد :

 

از شکستن

 

از باختن

 

از اعتماد بی حاصل دوباره اش

 

از یخ زدن احساس و قلبش

 

درک این پسر “سخت است”

 

دختر: دوست دختر جدیدت خوشکله؟ (تو دلش: آیا واقعا از من خوشکل تره)

پسر: آره خوشکله (تو دلش: اما تو هنوز زیباترین دختری هستی که من می شناسم)

دختر: شنیدم دختر شوخ طبع و جالبیه (درست اون چیزی که من نبودم)

پسر: آره همینطوره (ولی در مقایسه با تو اون هیچی نیست)

دختر: خب پس امیدوارم شما دوتا با هم بمونید (کاش ما دوتا با هم می موندیم)

پسر: منم برات آرزوی خوشبختی دارم (چرا این پایان رابطه ما شد؟)

دختر: خب…..من دیگه باید برم (قبل از این که گریه ام بگیره)

پسر: آره منم همینطور (امیدوارم گریه نکنی)

دختر: خداحافظ…. (هنوز دوست دارم و دلم برات تنگ میشه)

پسر: باشه خداحافظ (بخدا که هیچ وقت عشقت از قلبم بیرون نمیره……….هرگز)

 

 تو خیابون داشتم قدم میزدم که

چشم به کودکی افتاد که یه جا نشسته

داشت گریه میکرد

یه چیزی هم رو کاغذ می نوشت

رفتم جلو نشستم کنارش

گفتم اسمت چیه؟

گفت: حسین

گفتم بابات کجاست؟

یه نگاه بهم انداخت و با صدا آروم گفت

رفته پیشه خــــــــدا

اشک تو چشمام جمع شد

گفتم :مامانت کجاست؟

گفت مریــــــضه داره میـــره پیش خــــــدا

بهش دلداری دادم یکم

گفتم:خوب آقا کوچولو داشتی روی کاغذ چی مینوشتی؟

گفت بیا بخون.روش نوشته بود:

خــــــــــدا باهــــــــــات قــــهـــــرم….!

 پسرک گل فروش گل هاش توی دستش بود

نشسته بود لب جدول

رفتم نشستم کنارش گفتم…

برای چی نمیری گلات رو بفروشی؟

گفت…بفروشم که چی؟

تا دیروز میفروختم که با پولش ابجیمو ببرم دکتر

ولی دیشب حالش بد شو و مرد…

با گریه گفت…

تو میخواستی گل بخری؟؟؟

گفتم بخرم که چی؟

تا دیروز میخریدم برای عشقم

امروز فهمیدم که باید فراموشش کنم…

اشکاشو که پاک کرد یه گل بهم داد

گفت…بگیر

باید از نو شروع کرد تو بدون عشقت…

من بدون خواهرم

 دختری کنجکاو میپرسید : ایها الناس عشق یعنی چه؟ دختری گفت : اولش رویا آخرش بازی است و بازیچه مادرش گفت : عشق یعنی رنج پینه و زخم و تاول کف دست پدرش گفت : بچه ساکت باش بی ادب! این به تو نیامده است رهروی گفت : کوچه ای بن بست سالکی گفت : راه پر خم و پیچ در کلاس سخن معلم گفت : عین و شین است و قاف، دیگر هیچ دلبری گفت : شوخی لوسیاست تاجری گفت : عشق کیلو چند؟ مفلسی گفت : عشق پر کردن شکم خالی زن و فرزند شاعری گفت : یک کمی احساس مثل احساس گل به پروانه عاشقی گفت : خانمان سوز است بار سنگین عشق بر شانه شیخ گفتا : گناه بی بخشش واعظی گفت : واژه بی معناست زاهدی گفت : طوق شیطان است محتسب گفت : منکر عظماست قاضی شهر گفت : عشق را فرمود حد هشتاد تازیانه به پشت جاهلی گفت : عشق را عشق است پهلوان گفت : جنگ آهن و مشت رهگذر گفت : طبل تو خالی است یعنی آهنگ آن ز دور خوش است دیگری گفت : از آن بپرهیزید یعنی از دور کن بر آتش دست چون که بالا گرفت بحث و جدل توی آن قی ل و قا ل من دیدم طفل معصوم با خودش می گفت : من فقط یک سوال پرسیدم !

 

هی رفیق! بغض هایم را مسخره نکن! به سه نقطه های آخر حرف هایم نخند! تمام زندگیم نقطه چین است! اینها تمام نوشته های تاریکی ذهن و دنیای من است… اینجا کلبه ی وحشت من است! چرخ و فلک خاطره هاست… سکوت چش مها و سرسره ی بغض هاست… در دنیای تاریک و سیاه من خبری از گل و درخت نیست! روشنی نیست…
سیاهی مطلق است…! دوست خوب من! 
سکوت کن و رد شو! چشمهایت را ببند تا تن لش زندگی مرده ام را نبینی! گوشهایت را بگیر تا صدای ناله ها و زجه زدن هایم را نشنوی! در دنیای من؛بی کسی دلتنگی و حسرت بیداد میکند…! اینجا من هستم و من و من! اینجا بجز من و بغضهایم چیز دیگری نیست! هیچی نگو… 
نخند… اشک نریز… ترحم نکن…
فقط رد شو…!

و آروم کنار هم نشستن . . .

دختر میخواست چیزی رو به پسر بگه ولی روش نمیشد !

پسر هم کاغذی رو آماده کرده بود که چیزی رو که نمیتونست به دختر بگه توش نوشته بود ؛ پسر وقتی دید داره

به مقصد نزدیک میشه کاغذ رو به دختر داد ، دختر هم از این فرصت استفاده کرد و حرفشو به پسر گفت که

شاید بعد از پایان حرفش پسر از ماشین پیاده بشه و دیگه اونو نبینه . . .

دختر قبل از این که نامه ی پسرو بخونه به اون گفت که دیگه از اون خسته شده ، دیگه عشقش رو نسبت به اون

از دست داده و الان پسری پیدا شده که بهتر از اونه . . .

پسر در حالی که بغض تو گلوش بود و اشک توی چشماش جمع شده بود با ناراحتی از ماشین پیاده شد که در

همین حال ماشینی به پسر زد و پسر درجا مرد . . .

دختر که با تمام وجود در حال گریه بود یاد کاغذی افتاد که پسر بهش داده بود ، وقتی کاغذ رو باز کرد پسر

نوشته بود : “ اگه یه روز ترکم کنی میمیرم . . . ”

 

پسر: خب… منزل بگم چطوره؟

دختر: واااااي… از دست تو!

پسر: باشه… باشه ببخشيد ويکتوريا خوبه؟

دختر:اه…اصلاباهات قهرم.

پسر: باشه بابا… توعزيز مني، خوب شد؟… آشتي؟

دختر:آشتي… راستي گفتي دلت چي شده بود؟

پسر: دلم! آها يه کم مي پيچه…! ازديشب تاحالا.

دختر: … واقعا که! پسر: خب چيه؟ نميگم مريضم اصلا… خوبه؟

دختر: لوووس!

پسر: اي بابا… ضعيفه! اين نوبه اگه قهرکني ديگه نازکش نداري ها!

دختر: بازم گفت اين کلمه رو…!

پسر: خب تقصرخودته! ميدوني که من اونايي رو که دوست دارم اذيت ميکنم… هي نقطه ضعف ميدي دست من!

دختر: من ازدست توچي کارکنم؟

پسر: شکرخدا…! دلم هم پيچ ميخوره چون تو تب وتاب ملاقات توبودم… ليلي قرن بيست ويکم من!

دختر: چه دل قشنگي داري تو! چقدر به سادگي دلت حسوديم ميشه!

پسر: صفاي وجودت خانوم!

دختر: مي دوني! دلم… براي پياده روي هامون… براي سرک کشيدن تومغازه هاي کتاب فروشي ورق زدن کتابها… براي بوي کاغذ نو… براي شونه به شونه ات را رفتن و ديدن نگاه حسرت بار بقيه… آخه هيچ زني که مردي مثل مرد من نداره!

پسر: مي دونم… مي دونم… دل منم تنگه… براي ديدن آسمون چشماي تو… براي بستني شاتوتي هايي که باهم ميخورديم… براي خونه اي که توي خيال ساخته بوديم ومن مردش بودم….!

دختر: يادته هميشه ميگفتي به من ميگفتي “خاتون”

پسر: آره… آخه تو منو ياد دخترهاي ابرو کمون قجري مي انداختي! دختر: ولي من که بور بودم!

پسر: باشه… فرقي نمي کنه!

دختر: آخ چه روزهايي بودن… چقدردلم هواي دستاي مردونه ات رو کرده… وقتي توي دستام گره مي خوردن… مجنون من…

پسر: …

دختر: چت شد چرا چيزي نميگي؟

پسر: …

دختر: نگاه کن ببينم! منو نگاه کن…

پسر: …

دختر: الهي من بميرم… چشات چرا نمناکه… فداي توبشم…

پسر: خدا… نه… (گريه)

دختر: چراگريه ميکني؟

پسر: چرا نکنم… ها؟

دختر: گريه نکن … من دوست ندارم مرد گريه کنه… جلو اين همه آدم… بخند ديگه… بخند… زودباش…

پسر: وقتي دستاتو کم دارم چطوري بخندم؟ کي اشکامو کنار بزنه که گريه نکنم…

دختر: بخند… و گرنه منم گريه ميکنماا

پسر: باشه… باشه… تسليم… گريه نمي کنم… ولي نمي تونم بخندم

دختر: آفرين! حالا بگو براي کادو ولنتاين چي خريدي؟

پسر: توکه ميدوني من از اين لوس بازي ها خوشم نمياد… ولي امسال برات يه کادو خوب آوردم…

دختر: چي…؟ زودباش بگو… آب از لب و لوچه ام آويزون شد …

پسر: …

دختر: دوباره ساکت شدي؟

پسر: برات… کادو… (هق هق گريه)… برات يه دسته گل گلايل!… يه شيشه گلاب… ويه بغض طولاني آوردم…! تک عروس گورستان! پنج شنبه ها ديگه بدون تو خيابونها صفايي نداره…! اينجاکناره خانه ي ابديت مينشينم و فاتحه ميخونم… نه… اشک و فاتحه نه… اشک و فاتحه و دلتنگي امان… خاتون من! توخيلي وقته که… آرام بخواب باي کوچ کرده ي من… ديگر نگران قرصهاي نخورده ام… لباس اتو نکشيده ام…. و صورت پف کرده از بي خوابيم نباش…! نگران خيره شدن مردم به اشک هاي من هم نباش..?! بعد از توديگر مرد نيستم اگر بخندم… اما… تـوآرام بخواب…

 

 

 

 

ببخشید کمی دیرتر اپ کردم چون بلاگفا مشکل داشت همه پست هامو حذف کردن 

 

(وای از اون روزی که آدم ها قبل از اینکه بزرگ بشن بزرگشون کنن)

 

(مراقب باش به چه کسی اعتماد می کنی شیطان هم یک زمانی فرشته بود …)

 

 

و آروم کنار هم نشستن . . .

دختر میخواست چیزی رو به پسر بگه ولی روش نمیشد !

پسر هم کاغذی رو آماده کرده بود که چیزی رو که نمیتونست به دختر بگه توش نوشته بود ؛ پسر وقتی دید داره

به مقصد نزدیک میشه کاغذ رو به دختر داد ، دختر هم از این فرصت استفاده کرد و حرفشو به پسر گفت که

شاید بعد از پایان حرفش پسر از ماشین پیاده بشه و دیگه اونو نبینه . . .

دختر قبل از این که نامه ی پسرو بخونه به اون گفت که دیگه از اون خسته شده ، دیگه عشقش رو نسبت به اون

از دست داده و الان پسری پیدا شده که بهتر از اونه . . .

پسر در حالی که بغض تو گلوش بود و اشک توی چشماش جمع شده بود با ناراحتی از ماشین پیاده شد که در

همین حال ماشینی به پسر زد و پسر درجا مرد . . .

دختر که با تمام وجود در حال گریه بود یاد کاغذی افتاد که پسر بهش داده بود ، وقتی کاغذ رو باز کرد پسر

نوشته بود : “ اگه یه روز ترکم کنی میمیرم . . . ”

نقابم كو…!؟

 اينجا همه نقابى برچهره دارند… 

 ميخواهم همرنگ جماعت شوم…

 اينجا صداقت تاوان دارد… 

 اينجا بوى يكرنگى نميدهد… 

 كاش انسانها همان قدر كه از

  ارتفاع ميترسيدند،از “پستى” هم ميترسیدند

 

 

بیچاره مترسک …سرتاسر سال از مزرعه محافظت میکرد ولی با آغاز فصل سرما تنش هیزم کشاورز شد !آری ، پاداش وفاداری جز این نیست !

 

 

من همیشه از اول قصه های مادربزرگ می ترسیدم و آخر هم به واقعیت می پیوست …یکی بود … یکی نبود !

 

  RSS 

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Виконується…

Завантаження…

کانال داستان عاشقانه غمگین واقعی

Виконується…

Завантаження…

Завантаження…

Виконується…

Завантаження…

Завантаження…

داستان عاشقانه بسیار زیبا و غمگین _ نتیجه بگیرید و هرگز این اشتباه را نکنید!بیشتر درین ویدیو ببینید!لطفا کانال موفق تی وی _ Muwaffaq TV را سبسکرایب Subscribe کنید ? https://www.youtube.com/channel/UC0qs…رنگین کمان چیست و چگونه به وجود می‌آید؟ + ویدیو ? https://youtu.be/qXsB7aKSgTIمیدانید چرا شراب و یا الکل حرام است؟ 5 دلایل حرام بودن شراب + ویدیو ? https://youtu.be/TLCFB3AGOCkویدیوی معلوماتی دربارهء باغ بابر کابل _ افغانستان + ویدیو ? https://youtu.be/NaoFSji6sGgباغ وحش کابل + ویدیو ? https://youtu.be/ISA8WYGJ7dAسلاح مرگبار انسان ها را ذغال میکند + ویدیو ? https://youtu.be/7qSbpG4-5AQولادیمیر پوتین در مورد ایمان به خدا صحبت کرد. + ویدیو ? https://youtu.be/uUxx-RzHPYwبدترین عادت دونالد ترامپ چیست؟ + ویدیو ? https://youtu.be/OB5Tez-gSBEخطرناک ترین کشورها برای زنان + ویدیو ? https://youtu.be/9M_EMdJzg64دره ای ترکمن پروان _ افغانستان + ویدیو ? https://youtu.be/siSRodjvdrgمعلومات مختصر در باره میدان هوایی بین المللی مزار شریف + ویدیو ? https://youtu.be/dwL-Lw7eMhAدرباره میدان هوایی بین المللی کابل حامد کرزی بدانید و ببینید + ویدیو ? https://youtu.be/DbSuu-O-Wqsدختران باکره نیز حامله میشوند + ویدیو ? https://youtu.be/QNa_3O84PMoبا مسی آینده‌ای افغانستان (( بنیامین )) آشنا شوید + ویدیو ? https://youtu.be/cNJndi9uZkgضرر های وحشتناک قرص ضد بارداری + ویدیو ? https://youtu.be/rNAIQaJ5qXEعلت نا باروری چیست؟ + ویدیو ? https://youtu.be/JEscT0uAm1Yآشنایی با کشور عزیز ما افغانستان + ویدیو ? https://youtu.be/tI6ErsW7TDkآشنایی با کشور ایران +ویدیو ? https://youtu.be/tuCvYULf4nkپنج کشور که در آن مرد بودن دشوار است + ویدیو ? https://youtu.be/_nVhWjT6tcYنشانه های علاقه مندی یک دختر به پسر + ویدیو ? https://youtu.be/dz30BwxBBKMچگونه عشق و محبت خودرا اظهار کنیم؟ + ویدیو ? https://youtu.be/nvdnt6iprpcماساژ سنگ داغ و سوئدی و فواید آنها + ویدیو ? https://youtu.be/hf4MHEiFyVUعینک چشم را نظر به فورم چهره تان انتخاب کنید + ویدیو ? https://youtu.be/WjE395wVURIهفت 7 مواردی که حسادت و بخیلی زنان را بر می انگیزد + ویدیو ? https://youtu.be/y3ZUU9qB2mkمواردی که باید در مورد خواب نوزاد رعایت کنید + ویدیو ? https://youtu.be/Sly4JbD2t3A

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Виконується…

Завантаження списків відтворення…

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Виконується…

Завантаження…

کانال داستان عاشقانه غمگین واقعی

Виконується…

Завантаження…

Завантаження…

Виконується…

Завантаження…

Завантаження…

داستان عاشقانه بسیار زیبا و غمگین _ نتیجه بگیرید و هرگز این اشتباه را نکنید!بیشتر درین ویدیو ببینید!لطفا کانال موفق تی وی _ Muwaffaq TV را سبسکرایب Subscribe کنید ? https://www.youtube.com/channel/UC0qs…رنگین کمان چیست و چگونه به وجود می‌آید؟ + ویدیو ? https://youtu.be/qXsB7aKSgTIمیدانید چرا شراب و یا الکل حرام است؟ 5 دلایل حرام بودن شراب + ویدیو ? https://youtu.be/TLCFB3AGOCkویدیوی معلوماتی دربارهء باغ بابر کابل _ افغانستان + ویدیو ? https://youtu.be/NaoFSji6sGgباغ وحش کابل + ویدیو ? https://youtu.be/ISA8WYGJ7dAسلاح مرگبار انسان ها را ذغال میکند + ویدیو ? https://youtu.be/7qSbpG4-5AQولادیمیر پوتین در مورد ایمان به خدا صحبت کرد. + ویدیو ? https://youtu.be/uUxx-RzHPYwبدترین عادت دونالد ترامپ چیست؟ + ویدیو ? https://youtu.be/OB5Tez-gSBEخطرناک ترین کشورها برای زنان + ویدیو ? https://youtu.be/9M_EMdJzg64دره ای ترکمن پروان _ افغانستان + ویدیو ? https://youtu.be/siSRodjvdrgمعلومات مختصر در باره میدان هوایی بین المللی مزار شریف + ویدیو ? https://youtu.be/dwL-Lw7eMhAدرباره میدان هوایی بین المللی کابل حامد کرزی بدانید و ببینید + ویدیو ? https://youtu.be/DbSuu-O-Wqsدختران باکره نیز حامله میشوند + ویدیو ? https://youtu.be/QNa_3O84PMoبا مسی آینده‌ای افغانستان (( بنیامین )) آشنا شوید + ویدیو ? https://youtu.be/cNJndi9uZkgضرر های وحشتناک قرص ضد بارداری + ویدیو ? https://youtu.be/rNAIQaJ5qXEعلت نا باروری چیست؟ + ویدیو ? https://youtu.be/JEscT0uAm1Yآشنایی با کشور عزیز ما افغانستان + ویدیو ? https://youtu.be/tI6ErsW7TDkآشنایی با کشور ایران +ویدیو ? https://youtu.be/tuCvYULf4nkپنج کشور که در آن مرد بودن دشوار است + ویدیو ? https://youtu.be/_nVhWjT6tcYنشانه های علاقه مندی یک دختر به پسر + ویدیو ? https://youtu.be/dz30BwxBBKMچگونه عشق و محبت خودرا اظهار کنیم؟ + ویدیو ? https://youtu.be/nvdnt6iprpcماساژ سنگ داغ و سوئدی و فواید آنها + ویدیو ? https://youtu.be/hf4MHEiFyVUعینک چشم را نظر به فورم چهره تان انتخاب کنید + ویدیو ? https://youtu.be/WjE395wVURIهفت 7 مواردی که حسادت و بخیلی زنان را بر می انگیزد + ویدیو ? https://youtu.be/y3ZUU9qB2mkمواردی که باید در مورد خواب نوزاد رعایت کنید + ویدیو ? https://youtu.be/Sly4JbD2t3A

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Виконується…

Завантаження списків відтворення…

کانال داستان عاشقانه غمگین واقعی
کانال داستان عاشقانه غمگین واقعی
0

دوره مقدماتی php

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *