قصه زیبای کودکانه ماهی و رودخانه

دوره مقدماتی php
قصه زیبای کودکانه ماهی و رودخانه
قصه زیبای کودکانه ماهی و رودخانه

قصه کودکانه ماهی و رودخانه یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود. در کنار یک کوهستان زیبا رودخانه ای وجود داشت که بسیار تنها بود.او هیچ دوستی نداشت. رودخانه یادش نمی آمد که چرا به کسی یا چیزی اجازه نمی دهد تا داخلش شنا کنند. او …

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود. در کنار یک کوهستان زیبا رودخانه ای وجود داشت که بسیار تنها بود.او هیچ دوستی نداشت. رودخانه یادش نمی آمد که چرا به کسی یا چیزی اجازه نمی دهد تا داخلش شنا کنند. او تنها زندگی می کرد و اجازه نمی داد ماهی ها، گیاهان و حیوانات از آبش استفاده کنند.

به خاطر همین او همیشه ناراحت و تنها بود. یک روز، یک دختر کوچولو به طرف رودخانه آمد. او کاسه ی کوچکی به دست داشت که یک ماهی کوچولوی طلایی در آن شنا می کرد. دختر کوچولو می خواست با پدر و مادرش از این روستا به شهر برود و نمی توانست با خود ماهی کوچولو را ببرد. بنابراین تصمیم گرفت، ماهی کوچولو را آزاد کند. دختر کوچولو ماهی کوچکش را در آب انداخت و با او خداحافظی کرد و رفت.

ماهی در رودخانه بسیار تنها بود، چون هیچ حیوانی در رودخانه زندگی نمی کرد. ماهی کوچولو سعی کرد با رودخانه صحبت کند اما رودخانه به او محل نمی گذاشت و به او می گفت:”از من دور شو.”

قصه زیبای کودکانه ماهی و رودخانه

دوره مقدماتی php

ماهی کوچولو یک موجود بسیار شاد و خوشحال بود و به این آسانی ها تسلیم نمی شد. او دوباره سعی کرد و سعی کرد، به این سمت و آن سمت شنا کرد و از آب به بیرون پرید.

بالاخره رودخانه از کارهای ماهی کوچولو خنده و قلقلکش گرفت.

کمی بعد، رودخانه که بسیار خوشحال شده بود، با ماهی کوچولو صحبت کرد. آن ها دوستان خوبی برای هم شدند.

رودخانه تمام شب را فکر می کرد که داشتن دوست چقدر خوب است و چقدر او را از تنهایی بیرون می آورد. او از خودش پرسید که چرا او هرگز دوستی نداشته، ولی چیزی یادش نیامد.

صبح روز بعد، ماهی کوجولو با آب بازی رودخانه را بیدار کرد و همان روز رودخانه یادش آمد چرا او هیچ دوستی ندارد.

رودخانه به یاد آورد که او بسیار قلقلکی بوده و نمی توانست اجازه بدهد کسی به او نزدیک شود.

اما حالا دوست داشت که ماهی در کنار او زندگی کند، چون ماهی کوچولو بسیار شاد بود و او را از تنهایی در می آورد.

حالا دیگر رودخانه می خواست کمی قلقلکی بودنش را تحمل کند، اما شاد باشد.

کلیه حقوق مادی و معنوی اين سایت متعلق به میهن فال میباشد و هرگونه کپی برداری از آن بدون ذکر منبع حرام است. توسعه و پشتیبانی : پی ام گرافیک

روزی توی یک مرداب قشنگ چند تا ماهی کوچولو در کنار هم زندگی می کردند. هر روز صبح که از خواب بیدار می شدند با هم بازی می کردند تا شب که آنقدر خسته می شدند و نمی دانستند که کجا خوابشان می برد. بین این ماهی ها یک ماهی کوچولویی بود که خیلی با… ادامه مطلب »

یکی بود یکی نبود. توی یک دهکده کوچک چند تا گوسفند کوچولو با یک چوپان مهربان زندگی می کردند. بین آنها یک گوسفند کوچکی بود به نام ببعی. ببعی کوچولو عاشق غذا بود و تنها کاری که در دنیا دوست داشت غذا خوردن بود و آنقدر غذا خورده بود که حسابی چاق و چله شده… ادامه مطلب »

یکی بود یکی نبود. در یک جنگل بزرگ و سرسبز و پردرخت همه حیوانات شاد و خندان در کنار هم زندگی می کردند. پرنده کوچولو هم جیک جیک کنان این ور و آن ور می پرید و دوست داشت تمام اطرافش را بشناسد. خلاصه پرنده کوچک قصه ما به همه قسمت های جنگل سر میزد… ادامه مطلب »

در کنار یک جنگل زیبا و قشنگ درخت بزرگی زندگی می کرد که شاخه های بلندش را به زیبایی پخش کرده بود. مردمی که به جنگل می آمدند برای فرار از گرمای بسیار شدید خورشید به سایه خنک این درخت پناه می بردند. حتی تعداد بسیار زیادی از پرندگان و موجودات کوچک هم در شاخه… ادامه مطلب »

پسر کوچولو دلش می خواست یک جعبه مداد رنگی داشته باشد. مداد سبز، آبی، بنفش، نارنجی… اما فقط یک مداد داشت. آن هم سیاه بود. پسر کوچولو با مداد سیاهش نقاشی می کشید. دریای سیاه، کوه سیاه، جنگل سیاه و دشت سیاه. مداد سیاه، پسر کوچولو را دوست داشت. توی دلش می گفت: کاش می… ادامه مطلب »

قصه زیبای کودکانه ماهی و رودخانه

آقا خرسه از خواب بیدار شد، گرسنه بود و کم حوصله. دست و صورت نشسته راه افتاد توی جنگل تا برای صبحانه یه چیزی پیدا کنه. حسابی هوس عسل کرده بود. یه راست رفت سراغ لونه زنبورا. دید زنبورا دارن عسل می فروشن. خرگوش، گوسفند، سنجاب، گاو، زرافه، خلاصه همه حیوونا، هم توی صف ایستادن.… ادامه مطلب »

هر روز غروب که می شد پژمان کوچولو دست از بازی می کشید و به اتاق می رفت ولی چون هیچ خواهر و برادری نداشت دلش تنگ می شد و می خواست که با کسی حرف بزند. مادر پژمان که بیشتر وقت ها سرگرم انجام کارها بود، وقت و حوصله کافی برای حرف زدن با… ادامه مطلب »

یکی بود، یکی نبود. دختری بود که شبیه هیچ کس نبود. او روی سرش اصلا مو نداشت. اما یک کله گرد و قشنگ داشت. دخترک خیلی کم می خندید، اما وقتی می خندید، چهار تا پروانه رنگارنگ، بال بال زنان می آمدند و خنده اش را تماشا می کردند. یک روز، دخترک، موش زبلی را… ادامه مطلب »

ابر کوچولو، ناراحت بود. رفت پیش مامان ابر. مامان ابر گفت: چی شده؟ باز با ابرهای دیگر دعوایت شده؟ ابر کوچولو گفت: نه! با باد دعوایم شده است. هی مرا هُل می دهد و میزند به ابرهای دیگر. مامان ابر خندید و گفت: باد دوست ماست. مگر تو دوست نداری باران شوی؟ چشم های ابر… ادامه مطلب »

یکی بود، یکی نبود. در یک حوض پر از آب، ماهی کوچکی زندگی می کرد. حوض در حیاط خانه ای بود که هیچ کس در آن خانه زندگی نمی کرد. ماهی کوچولو خیلی تنها و گرسنه بود. کسی نبود که برایش غذا بریزد. یک شب، وقتی که ماه به حوض نگاه کرد، ماهی را دید… ادامه مطلب »

گوسی گوساله همه قندها را خورد. مامان گاوه دعوایش کرد. گوسی گوساله قهر کرد و گفت: “من میرم یه مامان دیگه پیدا می کنم!” گوسی گوساله از خانه بیرون آمد. توی راه، هاپی هاپو را دید. هاپی هاپو به بچه هایش شیر می داد. گوسی گوساله گفت: “هاپی هاپو! مامان من میشی؟” هاپی هاپو گفت:… ادامه مطلب »

روزی یک الاغ در آرامش کامل مشغول خوردن علف در علفزار بود که ناگهان گرگ گرسنه ای جلوی او پرید. گرگ دهانش را کاملا باز کرد و برای بلعیدن الاغ بیچاره آماده شد. الاغ که ترسیده بود، یک دفعه فکری به ذهنش رسید و شروع به آه و ناله کرد و پشت سر هم می… ادامه مطلب »

در یک جنگل همه حیوانات با صلح و صفا در کنار یکدیگر زندگی می کردند و شاد و خوشحال بودند تا وقتی که جمیما (Jemima) به آن جنگل آمد. جمیما بسیار قد بلند با یک گردن کاملا خمیده بود. او همیشه حیوانات دیگر را خیلی عصبی می کرد، چون تنها حیوان در جنگل بود که… ادامه مطلب »

روزی ببر باهوش و چالاک و قوی وجود داشت که همیشه حیوانات دیگر را مسخره می کرد و به آنها می خندید، مخصوصا زنبور ضعیف و کوچک و فیل کند ِ دست و پا چلفتی را مسخره می کرد. یک روز حیوانات جنگل از جمله ببر در غاری جمع شده بودند که ناگهان زمین لرزه… ادامه مطلب »

زمانی در یک جنگل زیبا فیل کوچولویی زندگی می کرد که از بقیه فیل ها تمیزتر بود. فیل کوچولو روی چمن ها می نشست و بازی بقیه فیل ها را نگاه می کرد. فیل کوچولو پیش خودش می گفت: چرا این فیل ها خودشان را اینقدر کثیف و گلی می کنند! خیلی وحشتناکه! فیل کوچولو… ادامه مطلب »

یک دانه رز صورتی کوچولو در یک خانه کوچک و تاریک، زیر زمین زندگی می کرد. یک روز دانه رز در اتاقش تنها نشسته بود و همه جا کاملا آرام بود. یکدفعه دانه رز کوچولو صدای تق تق در را شنید. دانه رز گفت: کیه؟ صدای آرام و غمگینی جواب داد: من بارانم و می… ادامه مطلب »

زرافه کوچولو آرزوهای عجیب و غریب زیادی داشت. یک شب آرزو کرد که گردنش خیلی خیلی دراز باشد. فرشته آرزو که داشت از آن جا می گذشت، صدای زرافه کوچولو را شنید. به او لبخند زد و آرزوی او را برآورده کرد و گردن زرافه کوچولو دراز شد، دراز و درازتر. رفت و رفت تا… ادامه مطلب »

روزگاری پسرک چوپانی در روستایی زندگی می کرد. او هر روز صبح گوسفندان مردم روستا را از روستا به تپه های سبز و خرم نزدیک می برد تا گوسفندها علف های تازه بخورند. او تقریبا تمام روز را تنها بود. یک روز حوصله او خیلی سر رفت. روز جمعه بود و او مجبور بود باز… ادامه مطلب »

یکی بود یکی نبود. روزی کلاغی یک قالب پنیر دید، آن را با نوکش برداشت و پرواز کرد و روی درختی نشست تا با خیالی آسوده پنیر را بخورد. روباه که مواظب کلاغ بود، پیش خودش فکر کرد کاری کند تا قالب پنیر را به دست بیاورد. روباه مکار نزدیک درختی که کلاغ روی آن… ادامه مطلب »

روزی روزگاری در دهکده ای کوچک، آسیابانی بود که الاغی داشت. سالها الاغ برای آسیابان کار کرده بود و بارهای سنگین را از اینجا به آنجا برده بود. ولی حالا پیر شده و نمی توانست بار بکشد. روزی از روزها آسیابان الاغ را از خانه اش بیرون کرد و گفت: برو هر جا که دلت… ادامه مطلب »

Copyright © 2016 kadbanoo.net, All rights reserved.

کاری از رادیو مهرآوا… دبیر بخش: نوید صیادزاده، قصه گو: بتول عباسی، بازیگران: ابوالفضل حسن زاده، عاطفه اله بخشی، بازیگر خردسال: ستایش لطیف کارزاده، ادیت: نوید صیادزاده… رادیو مهرآوا در تلگرام و اینستاگرام: radiomehrava@، سایت رسمی رادیو مهرآوا: www.radiomehrava.com

کاری از رادیو مهرآوا… دبیر بخش: نوید صیادزاده، قصه گو: بتول عباسی، بازیگران: ابوالفضل حسن زاده، عاطفه اله بخشی، بازیگر خردسال: ستایش لطیف کارزاده، ادیت: نوید صیادزاده… رادیو مهرآوا در تلگرام و اینستاگرام: radiomehrava@، سایت رسمی رادیو مهرآوا: www.radiomehrava.com

قصه‌ ماهی‌ كوچولو

روزی در یك بركه بزرگ یك ماهی كوچولویی به نام گلی زندگی می‌كرد. او به رنگ قرمز براق بود و شب‌ها بقدری نورانی می‌شد كه تمام سطح زیرآب را روشن می‌كرد. او باله‌های بزرگی داشت و وقتی در آب شنا می‌كرد باله‌هایش در تمام سطح آّب پهن می‌شد و با موج‌های آب حركت می‌كرد و حس حسادت تمام ماهی‌ها را بر می‌انگیخت. یكی از ماهی‌ها بود كه رنگ فیروزه‌ای داشت و به او می‌گفتند فیروزه. فیروزه از بین تمام ماهی‌ها خیلی حسودتر بود و به هیچ عنوان نمی‌توانست ماهی قرمز را در حال شنا تحمل كند. یك روز از این روزها نقشه‌ای كشید و پیش گلی رفت و گفت: ماهی گلی تو خیلی زیبایی و من برایت یك پیشنهاد دارم تا زیباتر شوی. اگر تو دو لنگه گوشواره بزرگ حلقه‌ای داشته باشی زیباتر می‌شوی.

ماهی قرمز كمی فكر كرد و بعد گفت: راست می‌گویی… خوب باشه…. ولی از كجا بیاورم؟

فیروزه گفت: من دارم و برایت می‌آورم. اصلا آن مخصوص تو است.

و رفت در خانه‌اش و دو تا گوشواره طلایی بزرگ برای گلی آورد و به او داد. گلی گوشواره‌ها را گرفت و نزد خرچنگ رفت تا گوشواره‌ها را برایش وصل كند به باله‌هایش.

قصه زیبای کودکانه ماهی و رودخانه

اما خرچنگ گفت: ماهی كوچولو این گوشواره‌ها برای وزن تو خیلی سنگین است و اصلا برایت مناسب نمی‌باشد.

گلی به خرچنگ گفت: مگر تو حسودی… خیلی هم قشنگ است… فیروزه به من گفته این من را زیباتر می‌كند.

خرچنگ سرش را پایین انداخت و گوشواره‌ها را با هزار درد و ناله برای گلی وصل كرد. گلی كه اینقدر درد كشیده بود همانجا خوابش برد و وقتی از خواب بیدار شد هرقدر تلاش كرد تا بلند شود نتوانست. چون انگار كه خرچنگ راست گفته بود و گوشواره‌ها خیلی سنگین بودند.

ماهی گلی دنبال خرچنگ گشت ولی پیدایش نكرد. چند روز گذشت و به هیچ عنوان نمی‌توانست از جایش بلند شود و به روی آب برود. ماهی‌های دیگر دورش جمع شدند و با سرهایشان او را هل دادند تا شاید حركت كند ولی باز هم نشد. ناگهان سر و كله فیروزه پیدا شد و ‌ها ها ها… خندید و شاد و خوشحال پیش ماهی‌ها آمد و بعد نگاهی به ماهی گلی انداخت و گفت: حالا دیگر نمی‌توانی با غرور شنا كنی و به ما پز زیبایی‌ات را بدهی. حالا من زیباتر از تو هستم و با افتخار شنا می‌كنم…

ماهی قرمز زد زیر گریه و گفت: تو من را گول زدی… من نمی‌دانستم كه این‌طور می‌شود…

خرچنگ پیر آمد و به گلی گفت: من كه به تو گفتم این كار مناسب نیست. خداوند تو را زیبا آفریده است پس چه نیازی به این چیزها بود و در ضمن تو چرا ندانسته و فكر نكرده كاری را انجام می‌دهی. هیچ‌وقت ندانسته و نفهمیده حرف كسی را قبول نكن. اول خوب فكر كن و بعد بپذیر و انجام بده. با دیگران هم صلاح و مصلحت كن و بعد كاری را انجام بده… تو چوب غرورت را خوردی…

بعد از آن خرچنگ همانطور كه گوشواره‌ها را به ماهی بسته بود، همان‌طور هم آنها را از بدنش باز كرد و او را نجات داد.

                                                                                                                                               بخش کودک و نوجوان

منبع:

جام جم

 

مطالب مرتبط:

قصه ی رودخانه ی تنها

روباه پرحرف

 چکاوک های مزرعه ی گندم

اختاپوس خجالتی و ماهی مهربان

شیرنادان

آرزوهای درخت کوچولو

مارمولک پرنده

پرنده کوچولویی در جنگل

داستان زیبای قورباغه های رودخانه

قصه ، کتاب قصه ، داستان های کودکانه ، قصه کودکانه ، ترانه های کودکان ، کتاب قصه کودک ، کتاب قصه کودکان ، قصه ی کودکان

روزی روزگاری نزدیک روستایی استخر بسیار بزرگی بود که داخل آن پر از قورباغه های بزرگ و کوچک بود. هر روز غروب بچه ها نزدیک این استخر مشغول بازی می شدند.

قصه زیبای کودکانه ماهی و رودخانه

 

یک روز، یکی از این بچه ها که مشغول بازی بود چند تا قورباغه را دید که در قسمت کم عمق استخر شنا می کردند. پسرک با خودش فکر کرد که کمی با این قورباغه ها شوخی کند. پس دوستش را صدا کرد و گفت”بیا به این قورباغه ها سنگ بزنیم، فکر کنم خیلی خوش بگذره، چون اونا به این طرف و اون طرف می پرند تا سنگ بهشون نخوره.”

دوست پسرک قبول کرد و آن ها شروع کردند به پرتاب کردن سنگ به طرف قورباغه های بیچاره. پسرک و دوستش از این کار خیلی لذت می بردند و با صدای بلند می خندیدند، اما بعضی از این قورباغه های بینوا هلاک شدند و مردند. پسرک و دوستش از دیدن این منظره خوشحال تر شدند و بلندتر خندیدند.

بالاخره یکی از قورباغه ها که خیلی از کار این دو پسر عصبانی شده بود،سرش را از آب بیرون آورد و گفت”خواهش می کنم بس کنید، نخندید. این بازی شما خیلی بی رحمانه است و چند تا از دوستای ما تا الان مردند. این بازی شما اصلاً خنده دار نیست.”

وقتی پسرک و دوستش صدای قورباغه را شنیدند از ترس پا به فرار گذاشتند.

 

آیا شما هم تا به حال با دوست خود شوخی ای کرده اید که باعث رنجش و ناراحتی اش شده باشد. اگر چنین اتفاقی افتاد، چه کاری برای جبران آن انجام داده اید؟

 

 

انشا در مورد انتظار انشا در مورد انتظار امام زمان انشا احساسی در مورد امام زمان انشا در مورد امام زمان به زبان عادی…

تمامی حقوق این سایت نزد ابر تازه ها محفوظ می باشد و هرگونه کپی برداری از مطالب و طرح قالب شرعا حرام می باشد.

Copyright Abartazeha.COM© 2017 – Allrights Reserved



ماهی ها توی آب نشسته بودن و حسابی حوصلشون سر رفته بود. که یه دفعه یه چیز گرد و قلمبه افتاد وسط اونها . آب گل آلود شد و ماهی ها فرار کردن. بعد از چند لحظه، گل و لای آب ته نشین شد و آب دوباره شفاف شد.

 

ماهی ها یواش یواش از این ور و اون ور اومدن جلو . کم کم نزدیک و نزدیک تر شدن . مثل اینکه تا حالا چنین چیزی ندیده بودن.

قصه زیبای کودکانه ماهی و رودخانه

یکی گفت شاید این یه بچه نهنگ قلمبه است که کله شو قایم کرده و می خواد یه دفعه دهنشو باز کنه و همه ی ما رو بخوره .

با این حرف، ماهی ها یه کمی ترسیدن و از اون چیز گرد و قلمبه فاصله گرفتن. اونا رفتن عقبتر و از دور نگاهش کردن . اما اون چیزه، اصلا تکون نمی خورد، مگر اینکه آب تکونش می داد.

ماهی ها تا شب بهش نگاه کردن . وقتی مطمئن شدن خطرناک نیست، دوباره بهش نزدیک شدن. یکی از ماهی ها اومد جلو و با کله زد بهش. اون هم قل خورد و قل خورد و قل خورد تا دوباره سرجاش ایستاد. ماهی ها خوششون اومد. همگی نزدیک شدن و هر کدوم یه ضربه بهش زدن. اون چیز گرد هم هی قل می خورد و این ور می رفت و اون ور می رفت. طولی نکشید که ماهیها یاد گرفتن با اون بازی کنن. حالا دیگه تعداد ماهیها زیاد شده بود. یه عالمه ماهی جمع شده بودن تا با اون گردک قلمبه بازی کنن. بازی ماهیها مثل فوتبال شده بود.

فردای اون روز بچه ها جمع شدن کنار رود خونه تا توپ بازی کنن. یه دفعه دیدن توپشون وسط آبها افتاده و یه عالمه ماهی دارن باهاش فوتبال بازی می کنن.بچه ها فهمیدن که دیروز توپشون گم نشده بوده بلکه تو رود خونه افتاده بوده و ماهی ها اونو پیدا کرده بودن.بچه ها اول می خواستن توپشونو از ماهی ها پس بگیرن ولی بعدش دلشون نیومد این کارو بکنن. بچه ها اون روز به جای بازی کردن نشستن و فوتبال ماهی ها رو تماشا کردن.

منبع : تبیان

.

نمی دونیم که زیر کدوم یکی از سقف های این سرزمین دوست داشتنی زندگی می کنید.
نمی دونیم تو دنیای شما چند تا کوچولوی نازنین هست.
و نمی دونیم که شما رو مامان بابا صدا می کنند و یا خاله و عمو.
اما می دونیم با هر عنوان و از هرجا که باشید یک عالمه مطلب و ایده عالی تو سایت ما هست که به دردتون می خوره و می تونه زندگی تون را شادتر و زیبا تر کنه.
راستی اینم می دونیم که خیلی چیزا هست که تو سایت ما نیست و وظیفه سنگین بابا مامان هاست. مثل تربیت و اخلاق و همه چیزهایی ارزشمندی که فقط بابا مامان ها می تونن به دلبندشون یاد بدن.
ما اینجا تلاش می کنیم سوالاتی که دنبالش هستید رو جواب بدیم ، تو آموزش هایی که کوچولو ها نیاز دارند کمکتون کنیم و ایده هایی را برای لحظه های با هم بودن فراهم کنیم.
پس تند تند بهمون سر بزنيد و به دوستانتون هم خبر بدید، ما هم قول ميديم زود زود مطلب هاي جديد و فوق العاده آپ كنيم.


جام کودک؛


 


یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود.
 در یک برکه بسیار زیبا دسته ای از ماهی ها و قورباغه ها کنار هم به خوبی و خوشی زندگی می کردند و توی کارها به هم کمک می کردند، حتی اگر یک دشمن مثل مرغ ماهیخوار یا موجودات دیگری به برکه آن ها نزدیک می شدند، قورباغه های نگهبان خیلی سریع به همه خبر می دادند تا فرار کنند. خلاصه، همه باهم خوب و مهربون بودند به جز یکی از ماهی ها.


 

قصه زیبای کودکانه ماهی و رودخانه


 توی این برکه زیبا یک ماهی قرمز کوچولو که دمش سه تا باله بزرگ و زیبا داشت، زندگی می کرد. ماهی قرمز چون فکر می کرد با بقیه فرق داره و از همه زیباتره، مدام توی برکه این طرف و آن طرف می رفت و به همه می گفت: ببینید باله های من توی آب چه قدر قشنگ میشه، می بینید من چه قدر از همه شما زیباترم، هیچ کدام از شماها به زیبایی من نیستید.
خلاصه ماهی قرمز هرجا می رفت، فقط از خودش تعریف می کرد. به خاطر همین هم بود که بقیه باهاش دوست نبودند و اون توی برکه به اون بزرگی تنهای تنها بود و هیچ کس نبود تا باهاش بازی کنه.
 روزها همین طور می گذشت و می گذشت، تا این که یک روز، ماهی قرمز بر خلاف قانون برکه رفته بود روی آب تا به قورباغه های نگهبان باله هاش رو نشون بده، ولی ناگهان یک مرغ ماهیخوار بدون این که ماهی قرمز بفهمه، نشست کنار برکه و خیره شد به ماهی قرمز.


 


 قورباغه های نگهبان حسابی ترسیده بودند، یکی از اون ها خیلی سریع رفت توی آب و خودش رو به ماهی قرمز رسوند و آرام بهش گفت: ماهی گلی زود برو زیر آب الان …
 اما قرمزی پرید وسط حرفش و گفت: چون من از تو زیباترم به من حسودی می کنی. برای همین هم میخوای من برم زیر آب، اما اشتباه می کنی من زیر آب نمی رم.
 برای همین چرخی زد و کمی آن طرف تر رفت، غافل از این که مرغ ماهیخوار برای او چه نقشه ای کشیده.
 در همین هنگام ماهی قرمز به بالا پرید، بالا پریدن همان و شکار مرغ ماهیخوار شدن همان.
  مرغ ماهیخوار ماهی قرمز مغرور را در یک چشم به هم زدن خورد و از آنجا پرواز کرد و رفت.


 

 بله دوستان عزیزم این است سرنوشت کسی که مغرور و از خود راضی باشد .
 به خاطر همین هم هست که خداوند در قرآن می فرماید :
 
 « وَ اللّهُ لایُحِبُّ کلَّ مُخْتال فَخُور »
 خداوند دوستدار هیچ متکبر خودستایى نیست. ( آیه 23 از سوره حدید )


 


100100/ 2013

قصه زیبای کودکانه ماهی و رودخانه
قصه زیبای کودکانه ماهی و رودخانه
0

دوره مقدماتی php

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *