alisharifi1972
جینی دختر کوچولوی زیبا و باهوش پنج ساله ای بود که یک روز که همراه مادرش برای خرید به مغازه رفته بود، چشمش به یک گردن بند مروارید بدلی افتاد که قیمتش 5/2 دلار بود،چقدر دلش اون گردنبند رو می خواست.پس پیش مادرش رفت و از مادرش خواهش کرد که اون گردن بند رو براش بخره.
مادرش گفت: خب! این گردنبند قشنگیه، اما قیمتش زیاده،اما بهت میگم که چکار میشه کرد! من این گردنبند رو برات می خرم اما شرط داره: ‘ وقتی رسیدیم خونه، لیست یک سری از کارها که می تونی انجامشون بدی رو بهت می دم و با انجام اون کارها میتونی پول گردن بندت رو بپردازی و البته مادر بزرگت هم برای تولدت بهت چند دلار هدیه می ده و این می تونه کمکت کنه.’
جنی قبول کرد.. او هر روز با جدیت کارهایی که بهش محول شده بود رو انجام می داد و مطمئن بود که مادربزرگش هم برای تولدش بهش پول هدیه می ده.بزودی جینی همه کارها رو انجام داد و تونست بهای گردن بندش رو بپردازه.
وای که چقدر اون گردن بند رو دوست داشت.همه جا اونو به گردنش می انداخت؛ کودکستان، رختخواب، وقتی با مادرش برای کاری بیرون می رفت، تنها جایی که اون رو از گردنش باز میکرد تو حمام بود، چون مادرش گفته بود ممکنه رنگش خراب بشه!
جینی پدر خیلی دوست داشتنی داشت. هر شب که جینی به رختخواب می رفت، پدرش کنار تختش روی صندلی مخصوصش می نشست و داستان دلخواه جینی رو براش می خوند. یک شب بعد از اینکه داستان تموم شد، پدرجینی گفت :
– جینی ! تو منو دوست داری؟
– اوه، البته پدر! تو می دونی که عاشقتم.
– پس اون گردن بند مرواریدت رو به من بده!
– نه پدر، اون رو نه! اما می تونم رزی عروسک مورد علاقمو که سال پیش برای تولدم بهم هدیه دادی بهت بدم، اون عروسک قشنگیه ، می تونی تو مهمونی های چای دعوتش کنی، قبوله؟
– نه عزیزم، اشکالی نداره.
پدر گونه هاش رو بوسید و نوازش کرد و گفت : ‘شب بخیر کوچولوی من.’
هفته بعد پدرش مجددا ً بعد از خوندن داستان ،از جینی پرسید:
– جینی! تو منو دوست داری؟
اوه، البته پدر! تو می دونی که عاشقتم.
– پس اون گردن بند مرواریدت رو به من بده!
– نه پدر، گردن بندم رو نه، اما می تونم اسب کوچولو و صورتیم رو بهت بدم، اون موهاش خیلی نرمه و می تونی تو باغ باهاش گردش کنی، قبوله؟
– نه عزیزم، باشه ، اشکالی نداره!
و دوباره گونه هاش رو بوسید و گفت : ‘خدا حفظت کنه دختر کوچولوی من، خوابهای خوب ببینی.’
چند روز بعد ، وقتی پدر جینی اومد تا براش داستان بخونه، دید که جینی روی تخت نشسته و لباش داره می لرزه.
جینی گفت : ‘ پدر ، بیا اینجا.’ ، دستش رو به سمت پدرش برد، وقتی مشتش رو باز کرد گردن بندش اونجا بود و اون رو تو دست پدرش قل داد.
پدر با یک دستش اون گردن بند بدلی رو گرفته بود و با دست دیگه اش، از جیبش یه جعبه ی مخمل آبی بسیار زیبا رو درآورد. داخل جعبه، یک گردن بند زیبا و اصل مروارید بود. پدرش در تمام این مدت اونو نگه داشته بود.
او منتظر بود تا هر وقت جینی از اون گردن بند بدلی صرف نظر کرد ، اونوقت این گردن بند اصل و زیبا رو بهش هدیه بده!
خب! این مسأله دقیقا ً همون کاریه که خدا در مورد ما انجام می ده. او منتظر می مونه تا ما از چیزهای بی ارزش که تو زندگی بهشون چسبیدیم دست برداریم، تا اونوقت گنج واقعی اش رو به ما هدیه بده.
به نظرت خدا مهربون نیست ؟!
این مسأله باعث شد تا درباره چیزهایی که بهشون چسبیده بودیم بیشتر فکر کنیم.
Vul je gegevens in of klik op een icoon om in te loggen.
Je reageert onder je WordPress.com account.
( Log uit /
Bijwerken )
Je reageert onder je Google account.
( Log uit /
Bijwerken )
داستان گردنبند مروارید
Je reageert onder je Twitter account.
( Log uit /
Bijwerken )
Je reageert onder je Facebook account.
( Log uit /
Bijwerken )
Verbinden met %s
Houd me via e-mail op de hoogte van nieuwe reacties.
Houd me via e-mail op de hoogte van nieuwe berichten.
به سرزمین عروسک خوش آمدید!
رمز عبور جدید به ایمیل شما ارسال خواهد شد
مجله اینترنتی سرزمین عروسک
داستان گردنبند مروارید
تولد پرنیا بود و مادرش به او یک گردنبند از مروارید هدیه داد، پرنیا بسیار خوشحال شد
و به مادرش گفت: مادر تو چقدر مهربانی و من به خاطر این هدیه زیبا ازت ممنونم.
او به مادرش نگاهی کرد و گفت خدارو شکر که تو در کنار من هستی و می توانم همیشه تو را بغل کنم،
ناگهان به مروارید ها نگاهی کرد و از مادرش پرسید؟
مادر این مروارید ها کجاست؟ آیا اصلا آن ها مادری دارند؟
همانطور که داشت فکر می کرد گفت فهمیدم خانه ی آن ها در دل کوهی است
که مادرشان در آن جا زندگی می کند و یا نه در زیر زمین است،
ناگهان مادرش گفت دخترم خانه ی آن ها آن جاست و اشاره به دریای
روبروی خانه شان کرد، مادر آن ها خانم صدف است و در زیر دریا زندگی می کند،
گاهی به ساحل می آید و ما بچه هایش را برمی داریم تا از آن ها مراقبت کنیم.
پرنیا گفت بیا به ساحل برویم تا مادر مرواریدها را ببینیم، آن ها رفتند و دنبال خانم صدف گشتند،
مادر پرنیا گفت ایناهاش دخترم، مادر مروارید ها این شکلی است.
پرنیا وقتی صدف را دید جا خورد و گفت که چرا بچه هایش شبیه خودش نیستند؟
مادر گفت آخه صدف که مادر واقعی مرواریدها نیست، پرنیا با ناراحتی گفت پس آن ها را چه کسی به دنیا آورده؟
مادر لبخندی زد و گفت: عزیزم هر کدام از این مرواریدها قبلا یک موجود زنده بوده اند شاید مگسی،
پشه ای و یا کرمی که مرده اند و به داخل صدف رفته اند و صدف با ماده ای که درون خودش دارد آن ها را به مروارید تبدیل کرده است.
پرنیا کمی با تعجب به مادر نگاه می کرد و گفت چقدر زیبا، و خدا چقدر نعمت های ظریفی خلق کرده است.
حالا که پرنیا متوجه شده بود مروارید چطور درست می شود با خودش قول داد که از بچه های خانم صدف تا همیشه به خوبی مراقبت کند.
بازدیدها: 63
مطلب قبلی
کسب و کار موفق
مطلب بعدی
رابطه کودک با عروسک
اهمیت مسئولیت پذیری در کودکان
پیشولی و گنجشک | قصه صوتی کودکانه
عروسک قشنگ من | شعرهای کودکانه
کنترل عصبانیت در کودکان
داستان گردنبند مروارید
Save my name, email, and website in this browser for the next time I comment.
قصه های صوتی
پیشولی و گنجشک | قصه صوتی کودکانه
بچه گربه | قصه صوتی کودکانه
هیاهو در آشپزخانه | قصه صوتی کودکانه
سلطان دریا | قصه صوتی کودکانه
قصه های کودکان
عقاب مادر | قصه های کودکانه
روباه نخاله | قصه های کودکانه
کلاغ مهربون و خرس بدجنس | قصه های کودکانه
پسر بد اخلاق | قصه صوتی کودکانه
میمون کوچولو و اشتباه دوستاش | قصه های صوتی رایگان
سفرهای تابستانی | قصه های کودکانه
امتحان کلاس اولی ها | قصه های کودکانه
توریست | قصه های کودکانه
گرگ گرسنه | قصه های کودکانه
فروردین ۲۶, ۱۳۹۴
♦ خانه و خانواده, داستان کوتاه
۱ دیدگاه
ویکتوریا دختر زیبا و باهوش پنج ساله ای بود.
یک روز که همراه مادرش برای خرید به فروشگاه رفته بود، چشمش به یک گردن بند مروارید بدلی افتاد که قیمتش ۱۰/۵ دلار بود، دلش بسیار آن گردن بند را می خواست. پس پیش مادرش رفت و از مادرش خواهش کرد که آن گردن بند را برایش بخرد.
مادرش گفت:
داستان گردنبند مروارید
خوب! این گردن بند قشنگیه، اما قیمتش زیاده، خوب چه کار می توانیم بکنیم!
من این گردن بند را برات می خرم اما شرط داره، وقتی به خانه رسیدیم، یک لیست مرتب از کارها که می توانی انجام شان بدهی رو بهت می دم و با انجام آن کارها می توانی پول گردن بندت رو بپردازی و البته مادر بزرگت هم برای تولدت چند دلار تحفه می ده و این می تونه کمکت کنه.
ویکتوریا قبول کرد …
او هر روز با جدیت کارهایی که برایش محول شده بود را انجام می داد و مطمئن بود که مادربزرگش هم برای تولدش مقداری پول هدیه می دهد.
بزودی ویکتوریا همه کارها را انجام داد و توانست بهای گردن بندش را بپردازد.
وای که چقدر آن گردن بند را دوست داشت.
همه جا آن را به گردنش می انداخت؛ کودکستان، بستر خواب، وقـتی با مادرش برای کاری بیرون می رفت، تنها جایی که آن را از گردنش باز می کرد حمام بود، چون مادرش گفته بود ممکن است رنگش خراب شود!
پدر ویکتوریا خیلی دخترش را دوست داشت.
هر شب که ویکتوریا به بستر خواب می رفت، پدرش کنار بسترش روی صندلی مخصوصش می نشست
و داستان دلخواه ویکتوریا را برایش می خواند.
یک شب بعد از اینکه داستان تمام شد، پدر ویکتوریا گفت:
ویکتوریا ! تو من رو دوست داری؟
– اوه، البته پدر! خودت می دونی که عاشقتم.
– پس اون گردن بند مرواریدت رو به من بده !!!
– نه پدر، اون رو نه! اما می توانم عروسک مورد علاقه ام رو که سال پیش برای تولدم به من هدیه دادی رو به خودت بدم، اون عروسک قشنگیه، می توانی در مهمانی هات دعوتش کنی، قبوله؟
– نه عزیزم، باشه، مشکلی نیست …
پدرش روی او را بوسید و نوازش کرد و گفت: “شب بخیر عزیزم”
هفته بعد پدرش مجددا بعد از خواندن داستان، از ویکتوریا پرسید:
ویکتوریا ! تو من رو دوست داری؟
– اوه، البته پدر! خودت می دونی که عاشقتم.
– پس اون گردن بند مرواریدت رو به من بده !!!
– نه پدر، گردن بندم رو نه، اما می توانم اسب کوچک و قشنگم رو بهت بدم، او موهایش خیلی نرم و لطیفه، می توانی در باغ با او قدم بزنی، قبوله؟
– نه عزیزم، باشه، مشکلی نیست …
و دوباره روی او را بوسید و گفت:
“خدا حفظت کنه دختر زیبای من، خوابهای خوب ببینی”
چند روز بعد، وقتی پدر ویکتوریا آمد تا برایش داستان بخواند، دید که ویکتوریا روی تخت نشسته و لب هایش می لرزد.
ویکتوریا گفت : “پدر، بیا اینجا” ، دست خود را به سمت پدرش برد، وقتی مشتش را باز
کرد گردن بندش آنجا بود و آن را در دست پدرش گذاشت.
پدر با یک دستش آن گردن بند بدلی را گرفته بود و با دست دیگرش، از جیبش یک قوطی چرمی طلایی رنگ بسیار زیبا را بیرون آورد. داخل قوطی، یک گردن بند زیبا و اصل مروارید بود!!! پدرش در تمام این مدت آن را نگهداشته بود. او منتظر بود تا هر وقت ویکتوریا از آن گردن بند بدلی صرف نظر کرد، آن وقت این گردن بند اصل و زیبا را برایش هدیه بدهد.
این مسأله دقیقاً همان کاری است که خداوند در مورد ما انجام میدهد! او منتظر می ماند تا ما از چیزهای بی ارزشی که در زندگی به آن ها چسبیدیم دست بکشیم، تا آنوقت گنج واقعی اش را به ما هدیه بدهد. این داستان سبب می شود تا درباره چیزهایی که به آن دل بستیم بیشتر فکر کنیم … سبب می شود، یاد چیزهایی بیفتیم که به ظاهر از دست داده بودیم اما خدای بزرگ، به جای آن ها، چیزهای بهتر و گرانبهاتری را به ما ارزانی داشته …
زندگی را قدر بدانیم، در هر لحظه شکرگزار او باشیم ولی خودمان را به سکون و یکنواختی هم عادت ندهیم. چراکه زندگی جاریست و همانگونه که خداوند شایسته ترین نعمت ها را برای بندگانش قرار داده همواره فرصت ها و افق های بهتری در انتظار ماست که در سایه ی تلاش، بردباری و ایمان به آینده تحقق خواهد یافت
برچسبحكايت و داستان حکایت و داستان کوتاه داستان داستان آموزنده داستان کوتاه داستان کوتاه خواندنی داستان گردنبند مروارید داستان های آموزنده داستان های خواندنی داستان های کوتاه
دی ۲۲, ۱۳۹۶
فروردین ۲۸, ۱۳۹۵
بهمن ۷, ۱۳۹۲
ﻣﻌﻠﻢ ﺍﺳﻢ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﻛﺮﺩ، ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﭘﺎی ﺗﺨﺘﻪ ﺭﻓﺖ، ﻣﻌﻠﻢﮔﻔﺖ: ﺷﻌﺮ ﺑنی …
بسیار زیبا و آموزنده بود امیدوارم به اون شعور و آگهی برسیم تا بتونیم از چیزهای به ظاهر جذاب و دوست داشتنی دست برداریم تا بتونیم چیزهایی ک شایسته دوست داشتن هستن رو دوست بداریم .
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *داستان گردنبند مروارید
دیدگاه
وبسایت
ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی مینویسم.
×
دو
=
چهارده
.hide-if-no-js {
display: none !important;
}
سایت تفریحی وسرگرمی پُرِپُر
www.porepor.ir
نمایی از بهترین و برترین لینک سایتهای ایران
www.linknama.ir
فروشگاه اینترنتی
خرید پستی + پرداخت درب منزل
تبلیغ شما در اینجا…
برای سفارش تبلیغ کلیک کنید
var expopir_user_id = 3;
ويكتوريا دختر زيبا و باهوش پنج ساله اي بود.يك روز كه همراه مادرش براي خريد به فروشگاه رفته بود، چشمش به يك گردن بند مرواريد بدلي افتاد كه قيمتش ??/? دلار بود، دلش بسيار آن گردن بند را ميخواست. پس پيش مادرش رفت و از مادرش خواهش كرد كه آن گردن بند را برايش بخرد.مادرش گفت:خوب! اين گردن بند قشنگيه، اما قيمتش زياده، خوب چه كار مي توانيم بكنيم!من اين گردن بند را برات مي خرم اما شرط داره، وقتي به خانه رسيديم، يك ليست مرتب از كارها كه مي تواني انجام شان بدهي رو بهت مي دم و با انجام آن كارها مي تواني پول گردن بندت رو بپردازي و البته مادر بزرگت هم براي تولدت چند دلار تحفه مي ده و اين مي تونه كمكت كنه.ويكتوريا قبول كرد …او هر روز با جديت كارهايي كه برايش محول شده بود را انجام مي داد و مطمئن بود كه مادربزرگش هم براي تولدش مقداري پول هديه مي دهد.بزودي ويكتوريا همه كارها را انجام داد و توانست بهاي گردن بندش را بپردازد.واي كه چقدر آن گردن بند را دوست داشت.گردنبند مروارید همه جا آن را به گردنش مي انداخت؛ كودكستان، بستر خواب، وقـتي با مادرش براي كاري بيرون مي رفت، تنها جايي كه آن را از گردنش باز مي كرد حمام بود، چون مادرش گفته بود ممكن است رنگش خراب شود!پدر ويكتوريا خيلي دخترش را دوست داشت.هر شب كه ويكتوريا به بستر خواب مي رفت، پدرش كنار بسترش روي صندلي مخصوصش مينشست و داستان دلخواه ويكتوريا را برايش مي خواند.
يك شب بعد از اينكه داستان تمام شد، پدر ويكتوريا گفت:ويكتوريا ! تو من رو دوست داري؟- اوه، البته پدر! خودت مي دوني كه عاشقتم.- پس اون گردن بند مرواريدت رو به من بده !!!- نه پدر، اون رو نه! اما مي توانم عروسك مورد علاقه ام رو كه سال پيش براي تولدم به من هديه دادي رو به خودت بدم، اون عروسك قشنگيه، ميتواني در مهماني هات دعوتش كني، قبوله؟- نه عزيزم، باشه، مشكلي نيست …پدرش روي او را بوسيد و نوازش كرد و گفت: “شب بخير عزيزم”هفته بعد پدرش مجددا بعد از خواندن داستان، از ويكتوريا پرسيد:ويكتوريا ! تو من رو دوست داري؟- اوه، البته پدر! خودت مي دوني كه عاشقتم.- پس اون گردن بند مرواريدت رو به من بده !!!- نه پدر، گردن بندم رو نه، اما مي توانم اسب كوچك و قشنگم رو بهت بدم، او موهايش خيلي نرم و لطيفه، مي تواني در باغ با او قدم بزني، قبوله؟- نه عزيزم، باشه، مشكلي نيست …و دوباره روي او را بوسيد و گفت:”خدا حفظت كنه دختر زيباي من، خوابهاي خوب ببيني”چند روز بعد، وقتي پدر ويكتوريا آمد تا برايش داستان بخواند، ديد كه ويكتوريا روي تخت نشسته و لب هايش مي لرزد.ويكتوريا گفت : “پدر، بيا اينجا” ، دست خود را به سمت پدرش برد، وقتي مشتش را باز كرد گردن بندش آنجا بود و آن را در دست پدرش گذاشت.پدر با يك دستش آن گردن بند بدلي را گرفته بود و با دست ديگرش، از جيبش يك قوطي چرمي طلايي رنگ بسيار زيبا را بيرون آورد. داخل قوطي، يك گردن بند زيبا و اصل مرواريد بود!!! پدرش در تمام اين مدت آن را نگهداشته بود. او منتظر بود تا هر وقت ويكتوريا از آن گردن بند بدلي صرف نظر كرد، آن وقت اين گردن بند اصل و زيبا را برايش هديه بدهد.
اين مسأله دقيقاً همان كاري است كه خداوند در مورد ما انجام ميدهد! او منتظر مي ماند تا ما از چيزهاي بي ارزشي كه در زندگي به آن ها چسبيديم دست بكشيم، تا آنوقت گنج واقعي اش را به ما هديه بدهد. اين داستان سبب مي شود تا درباره چيزهايي كه به آن دل بستيم بيشتر فكر كنيم … سبب مي شود، ياد چيزهايي بيفتيم كه به ظاهر از دست داده بوديم اما خداي بزرگ، به جاي آن ها، چيزهاي بهتر و گرانبهاتري را به ما ارزاني داشته …زندگي را قدر بدانيم، در هر لحظه شكرگزار او باشيم ولي خودمان را به سكون و يكنواختي هم عادت ندهيم. چراكه زندگي جاريست و همانگونه كه خداوند شايسته ترين نعمت ها را براي بندگانش قرار داده همواره فرصت ها و افق هاي بهتري در انتظار ماست كه در سايه ي تلاش، بردباري و ايمان به آينده تحقق خواهد يافت.
ماری كوچولو دخترک 5 ساله زيبایی بود با چشمانی روشن. يک روز كه با مادرش برای خريد به بازار رفته بودند، چشمش به يک گردنبند مرواريد پلاستيكی افتاد. از مادرش خواست تا گردنبند را برايش بخرد. مادر گفت كه اگر دختر خوبي باشد و قول بدهد كه اتاقش را هر روز مرتب كند، آن را برايش ميخرد. ماري قول داد و مادر گردنبند را برايش خريد.
***بقیه ی داستان زیبای گردنبند مروارید را در ادامه مطلب بخوانید…***
ماري کوچولو دخترک 5 ساله زيبائي بود با چشماني روشن. يک
روز که با مادرش براي خريد به بازار رفته بودند، چشمش به يک گردنبند
مرواريد پلاستيکي افتاد. از مادرش خواست تا گردنبند را برايش بخرد. مادر
گفت که اگر دختر خوبي باشد و قول بدهد که اتاقش را هر روز مرتب کند، آن را
برايش ميخرد. ماري قول داد و مادر گردنبند را برايش خريد. ماري به قولش
وفا کرد؛ او هر روز اتاقش را مرتب ميکرد و به مادر کمک ميکرد. او گردنبند
را خيلي دوست داشت و هر جا ميرفت، آن را با خودش ميبرد. ماري پدر دوست
داشتني داشت که هر شب برايش قصه ميگفت تا او بخوابد. شبي بعد از اينکه
داستان به پايان رسيد، بابا از او پرسيد: ماري، آيا بابا را دوست داري؟
ماري گفت: معلومه که دوست دارم. بابا گفت پس گردنبند مرواريدت را به من
بده! ماري با دلخوري گفت:نه! من آن را خيلي دوست دارم، بياييد اين عروسک
قشنگ را به شما ميدهم، باشد؟ بابا لبخندي زد و گفت: آه، نه عزيزم! بعد
بابا گونهاش را بوسيد و شب بخير گفت. چند شب بعد، باز بابا از ماري
مرواريدهايش را خواست ولي او بهانهاي آورد و دوست نداشت آنها را از دست
بدهد. عاقبت يک شب دخترک گردنبندش را باز کرد و به بابايش هديه کرد. بابا
در حالي که با يک دستش مرواريدها را گرفته بود، با دست ديگر از جيبش يک
جعبه قشنگ بيرون آورد و به ماري کوچولو داد. وقتي ماري در جعبه را باز کرد،
چشمانش از شادي برق زد: خداي من، چه مرواريدهاي اصل قشنگي! بابا اين
گردنبند زيباي مرواريد را چند روز قبل خريده بود و منتظر بود تا گردنبند
ارزان را از او بگيد و يک گردنبند پرارزش را به او هديه بدهد.
گی دو موپاسان
او یکی از آن دخترهای زیبا و دلربایی بود که گه گاه از روی اشتباه سرنوشت، در خانوادة کارمندی به دنیا میآیند. نه جهیزی داشت، نه امید رسیدن به ارثیهای و نه وسیلهای كه برای آن مردی ثروتمند با او آشنا شود، به تفاهم رسد، شیفتة او شود و با او ازدواج کند؛ از این رو تن به ازدواج کارمندی جزء وزارت آموزش و پرورش داد.
لباس ساده میپوشید چون پول خرید لباس های گران قیمت را نداشت، اما مثل کسی که موقعیت واقعی خود را نداشت، اما مثل کسی که موقعیت واقعی خود را از دست داده باشد دل گرفته بود، چون پیش خود فکر میکرد که زیبایی، ظرافت و دلربایی، در میان زنها، حکم شأن و مقام را دارد و جای خانواده و اصل و نسب را میگیرد و ظرافت طبیعی، میل به چیزهای زیبا و ملایمت طبع تنها سلسله مراتبی است که زن های معمولی را در ردیف زن های اسم و و رسم دار جا میدهد.
پیوسته رنج میبرد، چون احساس میکرد که برای این آفریده شده که از همة نعمت ها و چیزهای تجملی بهره مند شود. از فقر خانة خود، از ظاهر زشتی پردهها در رنج بود. و کلافهاش میکرد. وقتی چشمش به قیافة آن دهاتی سلتی Celti حقیری میافتاد که کارهای سادة خانهاش را انجام میداد، دچار پشیمانی و نومیدی میشد و افکار پریشانی به ذهنش راه پیدا میکرد. در خیال، به پیش – اتاق های آرام با پرده های نقش دار شرقی فکر میکرد که از نور چلچراغ های برنزی بلند روشن میشوند و در آن دو نوکر تنومند با شلوار کوتاه روی مبل های بزرگ لم میدهند و، به انتظار صدور فرمان، در گرمای سنگین بخاری داغ چرت میزنند. به سالنهای بزرگی که با پرده های ابریشمی قدیمی آراسته شده فکر میکرد، به مبل و اثاثی که جواهرات قیمتی آنها را تزئین کرده و به اتاقهای خلوت پر زرق و برق و معطری که خانم خانه در ساعت پنج خلوت بعدازظهر، در آنها، کنار دوستان صمیمی و مردهای مشهور و ایده آل لم میدهد و گپ میزند، مردهایی که همة زن ها حسرت شان را میخورند و جلب نظرشان آرزوی آنهاست. داستان گردنبند مروارید
وقتی روبه روی شوهرش، پشت میز گردی مینشست که رومیزش چند روزی بود عوض نشده بود و شوهرش در سوپ خوری را بر میداشت و با چهره ای بشاش میگفت: «به، سوپ گوشت عالی! در دنیا چیزی به این خوبی سراغ ندارم،» ناهارهای باشکوه را مجسم میکرد، نقره آلات براق را و پرده های نقش داری را که در آن ها شخصیت های قدیم و پرندگان عجیبی دیده میشوند که در دل جنگلی خیالی پرواز میکنند. غذاهای لذیذ را در بشقاب های اشرافی مجسم میکرد و نجواهای عاشقانه را که معشوق با لبخندی چون لبخند اسفنکس گوش میدهد و در همان حال گوشت ارغوانی رنگ ماهی قزلآلا یا پای بلدرچینی را گاز میزند.
نه لباس زیبایی داشت نه جواهر آلاتی، و جز اینها به چیزی دلبستگی نداشت، در حالی که احساس میکرد برای همینها به دنیا آمده. دلش میخواست غرق درخوشی بود، مایة رشک زنها بود، دل از مردها میربود و در رؤیاهای آنها جاداشت.
دوست داشت، زن ثروتمندی که از همکلاسان سابق او بود اما دلش دچار رنج دیگر به دیدن او برود چون وقتی برمیگشت دچار رنج جانگزایی میشد.
یک شب شوهرش با لبخندی پیروزمندانه به خانه آمد، پاکت بزرگی در دستش بود.
گفت: «بگیر: این مال توست.»
زن حریصانه در پاکت را گشود و کارت چاپ شده ای را از آن بیرون کشید که رویش نوشته شده بود:
«وزیر آموزش و پرورش و بانو افتخار دارند از آقا و خانم لويزل Loisel دعوت کنند که در شب دوشنبه، هجدهم ژانویه، در کاخ وزارتخانه حضور به هم رسانند.»
زن، به خلاف انتظار شوهرش که میخواست او را ذوق زده ببیند، دعوتنامه را با تحقیر روی میز پرتاب کرد و زیر لب گفت:
«به چه درد من می خورد؟»
«اما، عزیزم، خیال میکردم خوشحال میشوی. توکه هیچ وقت جایی نمی روی. این فرصت خوبی است. برای به دست آوردنش خون دلها خوردم. همه دلشان میخواهد بروند. این دعوتنامه را دست هر کارمندی نمیدهند، انتخاب میکنند. مقامات رسمی همه آنها جمع میشوند.»
زن با نگاهی حاکی از خشم، بیصبرانه گفت: «بفرمایید چه لباسی بپوشم؟»
مرد فکر آن را نکرده بود مِن مِن کنان گفت:
«خوب، آن لباسی که موقع رفتن به تئاتر تن میکنی. به نظر من که ظاهر خوبی دارد.»
آن وقت حیرت زده درنگ کرد. زنش گریه میکرد. دو قطرة درشت اشک از گوشه های چشم زن آهسته به سوی گوشه های دهان روان بود. مرد با لکنت گفت:
«چی شده؟ چی شده؟»
زن با تلاش زیادی اندوهش را فرو نشاند و همچنان که گونه های مرطوبش را پاک میکرد به آرامی گفت:
«هیچ چیز، فقط من لباسی ندارم، بنابراین نمیتوانم به مجلس رقص بیایم. دعوتنامهات را به یکی از همکارانی بده که سرو لباس زنش از من بهتر است.»
مرد ناامید شد اما گفت:
«این حرف ها را بگذار کنار. ببینم، ماتیلد، یک لباس مناسب که به درد جاهای دیگر هم بخورد، یک لباس خیلی ساده، چقدر تمام میشود؟ »
زن چند دقیقه فکر کرد، پیش خود حساب میکرد و در عین حال میترسید نکند مبلغی بگوید که فریاد وحشت این کارمند صرفه جو بلند شود و یا مخالفت کند.
زن سرانجام با دودلی گفت:
«درست نمیدانم، اما فکر میکنم با چهارصد فرانک بتوانم سروتهاش را هم بیاورم.»
مرد رنگش را اندکی باخت، چون تازه این مبلغ را کنار گذاشته بود تا به خودش برسد، تفنگی بخرد و تابستان آینده، گهگاه روزهای یکشنبه، در دشت نانتر، همراه دوستانی که آنجا چکاوک شکار میکنند، چند تیری بیندازد.
اما گفت:
«خیلی خوب، چهارصد فرانک بهات میدهم. اما سعی کن پیراهن قشنگی بخری.»
روز رقص نزدیک میشد و خانم لويزل ظاهراً غمگین و بیقرار و نگران بود. اما پیراهنش آماده بود.
شوهرش یک شب به او گفت:
«چی شده؟ اخم هایت را بازکن، این دو سه روز توی خودت هستی.»
و زن پاسخ داد:
وقتی فکرش را میکنم که حتی یک دانه جواهر ندارم، یک تکه طلا ندارم و به خودم بزنم از خودم بیزار میشوم. توی آن مهمانی حتماً دق میکنم. اصلاً بهتر است نروم.
مرد گفت:
«گل طبیعی بزن. در این وقت سال مرسوم است. ده فرانک که بدهی میتوانی دو سه رز عالی بخری.»
زن راضی نمیشد.
«نه هیچ چیز تحقیر آمیزتر از این نیست که آدم، میان عده ای زن ثروتمند، بی چیز باشد.»
اما شوهرش بلند گفت:
داستان گردنبند مروارید
«عجب آدم بی فکری هستی! برو پیش خانم فورسیته و چند تکه جواهر از او بگیر. این قدرها و به او نزدیک هستی.»
زن فریاد از شادی سرداد:
«راست میگویی. به یاد او نبودم»
روز بعد پیش دوستش رفت و ناراحتی خود را برای او شرح داد.
خانم فورسیته به طرف کمد لباس آینه داری رفت، یک جعبة جواهر بزرگ بیرون کشید، آن را پیش دوستش آورد، در آن را گشود و به خانم لوازل گفت:
«هرکدام را میخواهی بردار، عزیزم»
رن ابتدا چشمش به چند دست بند افتاد، سپس به یک گردن بند مروارید، بعد به یک صلیب و نیزی که سنگهای گران بهایش را با مهارتی تحسین انگیز تراش داده بودند. آن ها را جلو آینه امتحان کرد، دو دل بود، دلش نمیآمد آنها را از خود جدا کند و پس بدهد. چند بار پرسید:
جواهر دیگری نداری؟
چرا، دارم. نگاه کن. الماس نشانی را درون جعبة ساتن سیاهی دید و قلبش با اشتیاقی بیحد شروع به تپیدن کرد. وقتی آن را بر میداشت بست، روی پیراهنش که گردن را میپوشاند افکند و از دیدن خود غرق در شعف شد.
آن وقت با تردید و دلی مالامال از اندوه پرسید:
این را به امانت می دهی، فقط همین را؟
بله ، بله، البته.
زن دست هایش را دور گردن دوستش حلقه کرد و او را مشتاقانه بوسید، سپس دوان دوان با جواهر دور شد.
روز مهمانی رسید. خانم لويزل در آنجا درخشید از همه زیباتر بود، دلربا، باوقار، لبخند بر لب و غرق در شادی مردها همه به او چشم میدوختند، نامش را میپرسیدند، سعی میکردند به او معرفی شوند. وابستگان کابینه همه میخواستند با او برقصند. حتی توجه شخص وزیر را به خود جلب کرد.
با غرور میرقصید، با شور و شوق، مست از لذت، بیخبر از دیگران، کامیاب از جذبة زیبایی، سرخوش از پیروزی، در ابری از خوشبختی که آن کرنش ها، آن تحسینها، آن آرزوهای بیدار گشته به ارمغان آورده بود و آن احساس پیروزی که قلب هر زنی را از شیرینی میآکند.
ماتیلد نزدیکیهای ساعت چهار صبح از مهمانی بیرون آمد. شوهرش، همراه با سه مرد دیگر که زن هایشان خوش میگذراندند، از ساعت دوازده، در پیش اتاق خلوتی خوابیده بودند. مرد شنلی را که با خود آورده بود روی دوش زن انداخت، شنل هر روزه را که کهنگی آن با زرق و برق لباس رقص توی چشم میزد . زن این موضوع را احساس کرد و خواست بگریزد تا از چشم زنهای دیگر دور بماند. زنهایی که خود را در خزهای گرانبها پوشانده بودند.
مرد جلو او را گرفت.
«کمی صبرکن. بیرون سرما میخوری. من میروم درشکه صدا کنم.»
زن به او گوش نداد و به سرعت از پله ها پائین میرفت.
به خیابان که رسیدند از درشکه خبری نبود. به دنبال درشکه گشتند و درشکه رانها را که از دور میگذشتند صدا زدند.
نومیدانه به سوی رود سِن راه افتادند، از سرما میلرزدیدند. سرانجام کنار بارانداز، یکی از کالسکه های قدیمی شبگرد را پیدا کردند که گویی شرم داشتند در روز روشن فلاکت خود را نشان دهند و تنها در تاریکی شب ها توی پاریس بیرون میآمدند.
با درشکه تا جلو درخانه رفتند و بار دیگر، با چهره گرفته راه پلکان خانه را در پیش گرفتند. برای زن همه چیز تمام شده بود. اما مرد اندیشید که در ساعت ده باید در وزارتخانه باشد.
زن، جلو آینه، شنل را که شانه هایش را میپوشاند برداشت تا بار دیگر زیبایی خیره کننده خود را ببیند. اما ناگهان فریادی بر زبان آورد. گردن بند دیگر به گردنش نبود!
مرد که لباسش را بیرون می آورد، پرسید:
«دیگر چه خبر شده است؟»
زن با حالتی دیوانه وار رو به او کرد:
«گردن بند …. گردن بند خانم فورسیته گم شده»
مرد مبهوت از جا پرید.
«چیمیگی … چطور …؟ غیر ممکن است!»
و چینهای پیراهن، چینهای شنل، توی جیبها، همه جا را گشتند ، اما اثری از گردن بند نبود.
مرد پرسید:
«وقتی از مهمانی بیرون آمدی به گردنت بود؟»
«آره، توی راهرو کاخ به گردنم بود.»
«اما اگر توی خیابان افتاده بود صدایش را میشنیدم. حتما توی کالسکه افتاده.»
«آره. ممکن است. شمارهاش را برداشتی؟»
«نه، تو چطور، نگاه کردی؟»
«نه»
بهت زده به همدیگر نگاه کردند.
مرد گفت: «تمام راه را پیاده بر میگردم ببینم پیدایش میکنم یا نه.»
و بیرون رفت. زن با لباس رقص روی صندلی به انتظار نشسته بود، بیآنکه بتواند به رختخواب نزدیک شود، خسته، از شور حال افتاده بود و بیآنکه حوصله فکر کردن داشته باشد . شوهرش نزدیکیهای ساعت هفت برگشت. چیزی پیدا نکرده بود.
مرد به اداره پلیس سرزد، به دفتر روزنامهها رفت و مژدگانی تعیین کرد ، از شرکت های درشکه رانی و هر جا که حدسی میزد سراغ گرفت.
زن صبح تا شب را با ترسی دیوانه کننده، زیر بار آن بلای وحشتناک، گذراند.
گفت: «باید به دوستت بنویسی سگک گردن بند شکسته و دادهای تعمیر کنند. به این ترتیب فرصتی پیدا میکنیم دنبالش بگردیم»
زن نامه را نوشت.
با سپری شدن روزهای هفته همهي امیدشان را از دست دادند.
مرد، که پنج سالی پیرتر شده بود، بلند گفت:
«باید ببینيم چه چیزی به جای این جواهر میتوانیم تهیه کنیم.»
روز بعد جعبه گردن بند را برداشتند و به سراغ جواهر فروشی رفتند که نامش درون جعبه حک شده بود. جواهر فروش دفترهایش را ورق زد.
«من این جواهر را نفروخته ام، خانم؛ فقط جعبه اش کار من است.»
آن ها سپس به تک تک جواهر فروشیها سر زدند و با حسرت و اندوه به دنبال گردن بندی شبیه همان گردن بند گشتند.
در پاله رویال در یک جواهر فروشی گردن بند الماسی پیدا کردند که به نظر آنها درست شبیه گردن بندی بود که به دنبالش بودند. قیمت گردن بند چهار هزار فرانک بود. اما سی و شش هزار فرانک هم مال آنها میشد.
زن و شوهر از جواهر فروش خواهش کردند که تا سه روز گردن بند را نفروشد. سپس قرار شد در صورتی که جواهر تا پیش از آخر فوریه پیدا شد جواهر فروش آن را در برابر سی و چهار هزار فرانک پس بگیرد.
لويزل هجده هزار فرانک پول داشت که از پدرش برای او مانده بود . قرار شد بقیه را قرض کند.
همین کار را هم کرد. هزار فرانک از یک نفر گرفت، پانصد فرانک از نفر دیگر؛ پنج لویی اینجا، سه لویی از جای دیگر، سفته داد، تعهد های کمرشکن بر عهده گرفت و با رباخوارها و انبوه وام دهنده ها سر و کار پیدا کرد. زندگی آینده اش را به خطر انداخت، پای هر قولنامهای را امضا کرد بیآنکه بداند از عهده آن بر میآید یا نه؛ و با آن که فکر رنج های آینده روزگار سیاهی که در انتظارش بود و محرومیت های جسمی و شکنجه هاي روحی که بایدتحمل میکرد آزارش میداد؛ به مغازه جواهر فروشی رفت، سی و شش هزار فرانک روی پیشخوان گذاشت و گردن بند را خرید.
وقتی خانم لويزل گردن بند را بر گرداند، خانم فورسیته با لحنی سرد به او گفت: «چرا به این دیری؟»
خانم فورسیته در جعبه را باز نکرد و خانم لويزل نفسی به راحتی کشید. اگر بو میبرد که جواهر عوض شده، چه فکری میکرد، چه حرفی میزد؟ نمیگفت که خانم لويزل دست به دزدی زده؟
خانم لويزل حالا حضور وحشت بار نداری را حس میکرد. او ناگهان به صرافت افتاد که باید به جنگ آن برخیزد؛ باید آن قرض دست و پاگیر را ادا کند. با خود گفت، این کار شدنی است.
پیشخدمت خود را بیرون کردند؛ محل سکونت خود را تغییر دادند و اتاق محقری اجاره کردند.
حالا طعم کارهای سخت خانه و بگذار و بردارهای نفرت انگیز آشپزخانه را می چشید . ظرف ها را میشست، ناخنهای میخکی رنگش را به چربی ظروف و ماهيتابه ها آغشته میشد. رخت های چرک را می شست، پیراهن ها را، و زیر بشقابی ها و روی بند پهن میکرد . هر روز صبح آشغال ها را توی کوچه میبرد، آب بالا میآورد و در هر پاگرد پلکان درنگ میکرد تا نفس تازه کند. لباس معمولی میپوشید زنبیل به دست به مغازه سبزی فروشی، بقالی، قصابی میرفت، چانه میزد ، بدحرفی میکرد و از سکه های بی ارزش خود به دفاع بر میخاست.
هر ماه چند سفته را میپرداختند، سفته های دیگر را تمدید میکردند و به ماه های دیگر میانداختند.
شوهر شب ها کار میکرد، به حساب های تاجری میرسید و اغلب تا دیروقت شب کتاب دست نویسی را پاکنویس میکرد.
و این زندگی ده سالی به دراز کشید.
با گذشت ده سال، آن ها همه قرض های خود را پرداخته بودند، همه را، با نرخ ربا، ربای مرکب.
خانم لويزل حالا پیر شده بود . حالت زنهای خانهدار را پیدا کرده بود، قوی، زمخت و خشن شده بود. گیسوانش آشفته، دامنهایش از ریخت افتاده و دست هایش قرمز شده بود. روی کف اتاق، شرشر، آب می ریخت و هنگامی که آن را تمیز میکرد بلند بلند حرف میزد. اما گهگاه وقت هایی که شوهرش در اداره بود، نزدیک پنجره مینشست و به آن شب شادی آور سالها پیش میاندیشید، به آن مجلس رقصی که قدم گذاشته بود، و آن همه زیبا شده بود، آن همه طرف توجه قرار گرفته بود.
اگر آن گردن بند را گم نکرده بود چه اتفاق ها میافتاد؟ کی خبر دارد؟ زندگی چقدرعجیب و متغیر است ! چطور یک اتفاق بیاهمیت میتواند آدم را به خوشبختی برساند یا بدبخت کند!
اما، یک روز تعطیل که برای گردش به خیابان شانزه لیزه رفته بود تا خستگی کار هفتگی را از تن بیرون کند، ناگهان چشمش به زنی افتاد که دست بچه ای را گرفته بود. خانم فورسیته بود، هنوز جوان بود، هنوز زیبا بود و هنوز دلربا.
خانم لويزل یکه خورد، با او صحبت کند یا نه؟ بله، البته، حالا که قرض خود را ادا کرده باید همه چیز را بگوید، چرا نگوید؟
جلو رفت.
«سلام ، ژان.»
زن دیگر از این که چنین دوستانه طرف خطاب زنی مهربان وساده پوش قرار گرفته بود مبهوت شد و چون او را به جا نیاورده بود، من من کنان گفت:
«اما … خانم… شما را به جای …. حتما اشتباهی گرفته اید.»
«خیر، من ماتیلد لويزلام.»
دوستش بلند گفت:
«ماتیلد بیچاره من! چقدر تغییر کردهای!»
«آره، از آخرین باری که تو را دیده ام روزهای سختی را پشت سر گذاشته ام … همه اش هم به خاطر تو بوده!»
« به خاطر من! چطور مگر؟»
«یادت می آید آن گردن بند الماسی که به من امانت دادی تا در شب مهمانی رقص وزیر گردنم کنم؟»
«آره . خوب؟»
«خوب، من گمش کردم.»
« منظورت چیست؟ تو که پس آوردی؟»
«گردن بندی که من آوردم شبیه گردن بند تو بود. بنابراین ده سال طول کشید تا بدهیمان را پرداختیم. خودت خبرداری، برای ما که آس و پاسیم کار آسانی نبود. البته دیگر تمام شده و من از این نظر خیلی خوشحالم.»
خانم فورستیه خشکش زده بود.
«منظورت این است که به جای گردن بند من گردن بند الماس خریده ای؟»
«بله. تو آن وقت متوجه نشدی! آخر، مو نمیزد.»
و با حالتی غرور آمیز و در عین حال ساده لوحانه لبخند زد.
خانم فورستیه که به راستی تکان خورده بود، هر دو دست او را در دست های خود گرفت.
«ای ماتیلد بیچاره من! آخر چرا؟ گردن بند من بدلی بود. دست بالا پانصد فرانک میارزید.»
گردنبند گران قیمت
علی بن ابیرافع
میگوید:
من نگهبان خزینه
بیتالمال حضرت علی بن ابیطالب علیهالسلام بودم. درمیان بیتالمال گردن بند
مروارید گران قیمتی وجود داشت که در جنگ بصره به غنیمت گرفته شده بود. دختر
امیرالمؤمنین کسی را نزد من فرستاد و پیغام داد که شنیدهام در بیتالمال گردن بند
مرواریدی هست. من میل دارم آن را به عنوان امانت، چند روزی به من بدهی تا در روز
عید قربان خود را با آن آرایش دهم و پس از آن بازگردانم. من پیغام دادم به صورت
مضمونه که در صورت تلف به عهده گیرنده باشد) میتوانم به او بدهم. دختر آن حضرت
نیز پذیرفت. من با این شرط به مدت سه روز گردن بند را به آن بانوی گرامی دادم.
اتفاقا علی علیهالسلام
گردن بند را در گردن دخترش دیده و شناخته بود و از وی میپرسید: این گردن بند از
کجا به دست تو رسیده است؟
او اظهار میکند:
از علی بن ابیرافع، خزینهدار شما به مدت سه روز امانت گرفتهام تا در روز عید
قربان خود را زینت دهم و سپس بازگردانم.داستان گردنبند مروارید
علی بن ابیرافع
میگوید:
امیرالمؤمنین
علیهالسلام مرا نزد خود احضار کرد و من خدمت آن حضرت رفتم.
چون چشمش به من
افتاد فرمود:
«أتخون
المسلمین یا ابن ابی رافع؟»
«ای پسر
ابیرافع! آیا به مسلمانان خیانت میکنی؟!»
گفتم: پناه میبرم
به خدا از اینکه به مسلمانان خیانت کنم.
حضرت فرمود: پس
چگونه گردن بندی را که در بیتالمال مسلمانان بود بدون اجازه من و مسلمانان به
دخترم دادی؟
عرض کردم: ای
امیرالمؤمنین! او دختر شماست و از من خواست که گردنبند را به صورت عاریه که
بازگردانده شود به او دهم تا در عید با آن خود را بیاراید. من نیز آن را به عنوان
عاریه به مدت سه روز به ایشان دادم و ضمانت آن را به عهده گرفتم که صحیح و سالم به
جای اصلی خود بازگردانم. حضرت علی علیهالسلام فرمود:
همین امروز باید آن
را پس گرفته و به جای خود بگذاری و اگر بعد از این چنین کاری از تو دیده شود کیفر
سختی خواهی دید.
سپس فرمود: اگر
دختر من این گردنبند را به عاریه مضمونه نمیگرفت، نخستین زن هاشمیهای بود که دست
او را به عنوان دزد میبریدم. این سخن به گوش دختر آن حضرت رسید به نزد پدر آمده و
گفت:
یا امیرالمؤمنین!
من دختر شما و پاره تن شما هستم. چه کسی از من شایستهتر به استفاده از این
گردنبند بود؟
حضرت فرمود:
دخترم! انسان نباید به واسطه خواستههای نفس و خواهشهای دل، پای از دایره حق بیرون
بگذارد. آیا همه زنان مهاجر که با تو یکسانند، در این عید به مانند چنین گردن بند
خود را زینت دادهاند تا تو هم خواسته باشی در ردیف آنها قرار گرفته و از ایشان
کمتر نباشی؟ [1] .
پی نوشت ها:
(1) بحار، ج
40 ص_337 داستانهای بحارالأنوار، ج 2 ص47.
0