داستان کوتاه عاشقانه گریه دار جدید

دوره مقدماتی php
داستان کوتاه عاشقانه گریه دار جدید
داستان کوتاه عاشقانه گریه دار جدید

اینم لینکش بزن بیا

www.telesmchat.com

داستان کوتاه عاشقانه گریه دار جدید

دوره مقدماتی php

mniloofar75@yahoo.com

من پریا23ساله وعشقم فرهاد27 سال.

سال 88داشگاهی که دوست داشتم تورشته موردعلاقم قبول شدم 

.دانشگاه طباطبایی
روانشناسی بالینی.

تااون
روزسرم تودرس وکتاب بودوالبته تودوران دبیرستانم یه تصادف 

کردم که باعث شدچندتا
جراحی داشته باشم وهمین باعث شده بودکه به 

هیچ جنس مخالفی فکرنکنم،وارد دانشگاه
شدم ترم اول خیلی خوب 

گذشت وکم کم داشت ترم دومم شروع میشه بااینکه دوروبرم 

پرازپسربود حتی نمیدیمشون چه برسه به فکرکردن بهشون خلاصه 

هرروزداشت میگذشت ومن
کسی توزندگیم نبودودوستام که با عشقشون 

قرارمیزاشتن خندم میگرفت ومیگفتم عشق
؟؟؟؟؟همش کشکه

،هوس،بچگی و………….. .خلاصه ترم اول سال 90 داشت شروع 

میشدامابخاطرکاربابامجبوربودبره همدان خوب منم که دختریکی یه 

دونه 

مامان بابا که
تااون روزهمه نازم رامیکشیدن نمیتونستم باهاشون 

نرم.خلاصه کارای انتقالیموگرفتم
ورفتم همدان کم کم دیگه ترم داشت 

داستان کوتاه عاشقانه گریه دار جدید

تموم میشدوقتی واردترم جدید شدم با یه گروهی
آشناشدم که انجمن 

روانشناسی دانشگاه بودن عضوگروهشون شدم یکی ازروزا که رفتیم 

سرجلسه دلم یه طوری شده بود چی شده بود؟آره دلم پروازکرده بود 

پیش فرهادعشق اولم
خیلی وابستش شدم ولی نمیتونستم بهش بگم 

چقددوسش دارم چون من دربرابر پسرا کمی
مغرورم.هرروزکه 

میگذشت بیشترعاشقش میشدم وبیشتردوستش داشتم ولی افسوس که 

نمیتونستم
بگم اون سال گذشت وروزایی که نمیدیدمش برام 

هزارروزمیگذشت وبعضی وقتا که بچه
هاقرارمیزاشتن بریم اردویی 

جایی تاصبح ازذوق دیدنش خوابم نمیبرد.وسطای سال یه
کارگاه داشتیم 

که مدرکاش دست من بود سال جدیدکه شروع شدفهمیدم فرهاد درسش 

تموم شده
ودیگه نمیتونم ببینمش .یه روزکه جلسه داشتیم بابچه های 

انجمن وقتی وارداتاق شدم
خشکم زدفرهاداومده بود به بچه ها سربزنه 

اونروزیکی ازبهترین روزام بود.وقتی که
جلسه تموم شداومدپیشم گفت

بقیه در ادامه مطلب 

سلام

داشتم از راه مدرسه ب خانه میامدم ک متوجه ی پسر شدم ک ب 

دنبالم 

افتاد اولش مثل بچه ها تند تند عرق میکردم تا رسیدم سرکوچمون 

شمارشو بای دست گل تحویل داد اولش دوستداشتم پارش کنم ولی 

بعدش 

ب خودم گفتم ن بزار زنگ بزنم بهش زنگ زدم باهام ابزارعلاقه 

کردیم

و منو وابسته خودش کرد ودوستیمون 6سال. طول کشید تای روز ک 

میشه روز1391.11.25روز والنتاین بود باهم ب بیرون رفتم هوا 

نسبط سرد بود یدفعه داشتیم راه میرفتم ک متوجه شدم از دهان 

ودماغ 

علی خون میاد سری بهش دستمال دادم و ماشین گرفتم سری اون ب 

بیمارستان رسوندم سری علی بستری کردن من مثل باران اشک 

مریختم 

وقتی اقای دکترامد ازش سوال کردم اقای دکترچیشد و دکترباصدای 

لغزنداش گفت خانم متاسفم اقای شما مبطلا ب سرطان خون هس 

همونجا دنیا ب سرم زهرمار شد

بقیه در ادامه مطلب

سلام

روز 6.3خرداد بود که اولین عشقمو پیداکردم از طریق دوستم مهناز 

اولین پسری بود ک باهاش حرف زدم .قرارشد ک برم و ببینمش. رفتم 

ودیدمش خیلی خوشگل بود ب دلم نشست ی ماه بود خیلی رابطمون 

خوب بود قراربود برج بعدی بیاد خاستگاری خیلی خوشحال بودم 

.دقیق

بقیه در ادامه مطلب 

سلام

.اسم من مازیار 18 سال دارم شاید بگید این بچه چی میدونه ازعشقوعاشقی ولی باید بگم 

من 

عاشق نمیشم اما اگه بشم بدجور عاشق میشم.میرم سراصل مطلب.درست 5سال پیش یه خانواده 

ی نچندان مذهبی یه خونه تو کوچمون گرفتن 5نفر بودن 3تا دخترباپدرومادریکی 

ازدخترا20سال 

داشت یکی دگه15واون یکی12  دیگه کوچه ی ماپر دختر شد6تا پسر بودیم 8تا دختر فرداش 

رفتم کوچه برای بازی داشتم با بچها فوتبال بازی میکردم.که دخترای کوچه هم سروکلشون 

پیداشد که چشمم به یکی افتاد  که چی بگم.اونقدر ناز بود که باور نمیکنید. دخترا که بعضی 

هاشونم باهام فامیل بودن اونو باماآشناکردن خلاصه فهمیدم اسمش نیوشاست اون روز گذشت 

شب شد باورتون میشه بگم شبو اونقدر بهش فکر کردم که هوا روشن شد.فردا که رفتم کوچه 

دیدم چه بزن برقصی راه انداختن بافامیلاشون تو حیاطشون  از اون روز همه میگفتن اینا 

خانواده 

خوبی نیستن ولی ازنظر من اونا بهترین کارو می کردن. بیخیال غموغصه آدمای باحالی بودن اما 

کارم سخت شد.رفته رفته بانیوشا خودمونی شدم منم به خودم خیلی میرسیدم اصلا متحول شده 

بودم  خیلی ازپسرا دوسش داشتن البته تو کوچه ی ما فقط من عاشقش بودم اون با هیچکس 

دوست نمی شد ولی بامن خوب بود.یه روز  توکوچه باهم حرف میزدیم که از پشت صدام زدن 

برگشتم که ببینم کیه یکدفعه یه 

                                     بقیه  در ادامه مطلب

سلام به همگی 

.من سن کمی دارم اما ازهمین حالا دردو باتموم وجودم حس کردم میدونم ومیفهمم که چقدر 

سخته کسی رو که به حد پرستش دوست داری ازدست بدی یعنی بهتره بگم بهت خیانت کنه 

وبره 

بعد توبمونی ویه دنیا غصه .خلاصه داستان زندگیمو براتون مینویسم شاید باورتون بشه عشق پاک

نیست.4سال تموم عاشق یکی بودم از ته قلبم اما نفهمیدم پشت اون چهره ش چ جونوری مخفی 

شده هروقت میدیدمش قلبم اتیش میگرفت اونم خیلی ادعا میکرد که منو دوس داره شاید همین 

باعث شد که بیشتر عاشقش بشم.خلاصه بعد کلی سختی وعذاب تازه فهمیدم که اجیر شده تا مثلا 

ابروی منو ببره ازون روز به بعد دیگه مثل مار زخمی شدم هرکی اطرافم میومد رو نیش میزدم 

.بچه ها عشق دروغه یعنی عشق واقعی دروغه.من داستان زندگیمو خیلی ساده وخلاصه براتون 

نوشتم اما زندگیم بیشتر ازاین چیزها عذاب اور بوده وهست .ببخشید که سرتون رو درد اوردم 

امیدوارم همتون به ارزوهاتون برسین به امید روزی که هیچکس در هیچ جای دنیا هیچئ غمی 

نداشته باشه ……..تنهای تنها….

همه چیز را یاد گرفته ام !

.

یاد گرفته ام که چگونه بی صدا بگریم

.

یاد گرفته ام که هق هق گریه هایم را با بالشم ..بی صدا کنم

.

تو نگرانم نشو !!

.

همه چیز را یاد گرفته ام !

.

یاد گرفته ام چگونه با تو باشم بی آنکه تو باشی !

.

یاد گرفته ام ….نفس بکشم بدون تو……و به یاد تو !

.

یاد گرفته ام که چگونه نبودنت را با رویای با تو بودن…

.

و جای خالی ات را با خاطرات با تو بودن پر کنم !

.

تو نگرانم نشو !!

.

همه چیز را یاد گرفته ام !

.

یاد گرفته ام که بی تو بخندم…..

.

یاد گرفته ام بی تو گریه کنم…و بدون شانه هایت….!

.

یاد گرفته ام …که دیگر عاشق نشوم به غیر تو !

.

یاد گرفته ام که دیگر دل به کسی نبندم ….

.

و مهمتر از همه یاد گرفتم که با یادت زنده باشم و زندگی کنم !

.

اما هنوز یک چیز هست …که یاد نگر فته ام …

.

که چگونه…..!

.

برای همیشه خاطراتت را از صفحه دلم پاک کنم …

منبع :پت و مت

به گزارش مجله اینترنتی کمونه ، داستان عاشقانه یک زن اهل پنسیلوانیا که نامزدش دچار جراحت مغزی شد ولی با وجود این ناتوانی باز هم تصمیم گرفت با او ازدواج کند، اکنون سروصدای زیادی به راه انداخته است.

لن و لاریسا مورفی اولین بار در سال ۲۰۰۵ در کالج با یکدیگر آشنا شدند و تصمیم گرفتند خیلی زود پس از فارغ التحصیلی از کالج در دسامبر سال ۲۰۰۶ با یکدیگر ازدواج کنند.

ولی پیش از آن زمان، حادثه ناخوشایندی پیش آمد. در ۳۰ سپتامبر همان سال لن در مسیر رفتن به سر کارش در پیتزبرگ دچار یک تصادف شدید شد.

او در آن تصادف دچار آسیب شدید مغزی شد، لاریسا ولی به جای ترک وی و ازدواج با یک مرد سالم، به خانه آنها نقل مکان کرده تا با خانواده لن از او مراقبت کند.

اگرچه لن نمی توانست حرف زده و ارتباط برقرار کند ولی او همچنان او را با خود به بیرون می برد. لاریسا در این باره می گوید:”من می دانستم او هنوز مرا دوست دارد. او نه می توانست حرف بزند و نه چیزی بخورد . در تمام مدت فقط من با او حرف می زدم.”

همچنان که حال لن رو به بهبودی می رفت، احتمال ازدواج قوی تر می شد. لاریسا تنها منتظر یک ارتباط از جانب لن بود تا بتواند با او ازدواج کند. همچنان که لن بهتر می شد، پدرش دچار سرطان مغزی شد.

بیماری پدر لن بیشتر لاریسا را تحت تاثیر قرار داد، زیرا می دانست او چقدر دوست دارد که آنها با یکدیگر ازدواج کنند. زمانی که لن تا حدی بهتر شد، لاریسا او را با خود به نزد دادگاه برد تا بتوانند جواز ازدواج بگیرند. به گزارش پرشین وی البته این ازدواج به موقع انجام نشد و پیش از آن پدر لن از دنیا رفت.

لن پیش از تصادف

آنها در یک مراسم که تنها دوستان و خانواده حضور داشتند حضور پیدا کردند و لاریسا با لن که هنوز به شدت ناتوان است ازدواج کرد. او حتی باید در تمام مدتی که خطبه عقد را کشیش می خواند به او کمک می کرد تا بتواند بایستد. البته او باید در تمام کارهای روزمره به او کمک کند.

لاریسا می گوید:” ازدواج ما آن هم در دهه ۲۰ سالگی مان توام با ناراحتی های فراوانی بود، من دوستان و خواهرانم را دیدم که همگی با شوهران سالم ازدواج کردن ، در مراسم عروسی قدم به قدم آنها را همراهی کرده و در کنار آنها سوار بر ماشین عروس به کلیسا می رسیدند ولی با تمام این وجود ارزش آن را داشت تا با عشق زندگی ام ازدواج کنم.”

برای دیدن  عکس  بر روی ادامه مطلب کلیک کنید منبع:http://kamooneh.com/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%B9%D8%A7%D8%B4%D9%82%D8%A7%D9%86%D9%87-%D9%88-%D9%88%D8%A7%D9%82%D8%B9%DB%8C-%DB%8C%DA%A9-%D8%AF%D8%AE%D8%AA%D8%B1-%D9%88%D9%81%D8%A7%D8%AF%D8%A7%D8%B1-%D8%A8/

سرباز به ستوان گفت که آیا امکان دارد بتواند برود و خودش را به منطقه مابین سنگرهای خود دشمن برساند و دوستش را که آنجا افتاده بود بیاورد؟ ستوان جواب داد: می توانی بروی اما من فکر نمی کنم که ارزشش را داشته باشد، دوست تو احتمالا مرده و تو فقط زندگی خودت را به خطر می اندازی.

حرف های ستوان را شنید ، اما سرباز تصمیم گرفت برود به طرز معجزه آسایی خودش را به دوستش رساند، او را روی شانه های خود گذاشت و به سنگر خودشان برگرداند ترکش هایی هم به چند جای بدنش اصابت کرد.

وقتی که دو مرد با هم بر روی زمین سنگر افتادند، فرمانده سرباز زخمی را نگاه کرد و گفت: من گفته بودم ارزشش را ندارد، دوست تو مرده و روح و جسم تو مجروح و زخمی است.

سرباز گفت: ولی ارزشش را داشت ، ستوان پرسید منظورت چیست؟ او که مرده، سرباز پاسخ داد: بله قربان! اما این کار ارزشش را داشت ، زیرا وقتی من به او رسیدم او هنوز زنده بود و به من گفت: می دانستم که می آیی….

می دانی ؟! همیشه نتیجه مهم نیست . کاری که تو از سر عشق وظیفه انجام می دهی مهم است. مهم آن کسی است یا آن چیزی است که تو باید به خاطرش کاری انجام دهی. پیروزی یعنی همین.

منبع:انجمن دانش اموزان و دانشجویان دانش فروم

گفتم:میری؟

گفت:آره

گفتم:منم بیام؟

گفت:جایی که من میرم جای 2 نفره نه 3 نفر 

گفتم:برمی گردی؟ 

فقط خندید 

اشک توی چشمام حلقه زد 

سرمو پایین انداختم 

دستشو زیر چونم گذاشت و سرمو بالا آورد

گفت:میری؟

گفتم:آره

گفت:منم بیام؟

گفتم:جایی که من میرم جای 1 نفره نه 2 نفر 

گفت:برمی گردی؟ 

گفتم:جایی که میرم راه برگشت نداره 

من رفتم اونم رفت ولی اون مدتهاست که برگشته 

و با اشک چشماش خاک مزارمو شستشو میده

منبع:http://www.sadstory.blogfa.com/

یه چند مدتی چت کردیم بعدش  مخالف میل باطنیم شمارمو بهش دادم

 جواب یکیو دادم

 هر روز بی توجه تر میشدم و اون وابستهتر

تا اینکه یه روز با بغض گفت نرجس من تورو واسه دوستی دو روزه نمیخوام

چرا نمیخوای بفهمی؟/

گفتم خب که چی؟

گفت یعنی میخوام برای همیشه کنارم باشی..

گفتم فعلا زوده برای این حرفا

گفت من امسال دارم برای کنکور میخونم

در ضمن 4 ماهه باهمیم کجاش زوده؟

ازم خواست بهش یه فرصت بدم منم اینکارو کردم

کم کم سعی کردم بهش دل ببندم

هر روز بیشتر دلبسته میشدم

کم کم ازش خوشم میومد…

 دیگه نمیتونستم زیاد بهش بزنگم

فقط گه گه گاهی از گوشی مامانم ابجیم

یا تلفن خونه بهش زنگ میزدم

بعد چند ماه گوشیمو بهم پس دادن

اما من هنوز با اون در ارتباط بودم

اون رفت داشنگاه اصفهان

ما برای تمام زندگیمون اینده حال همه چی برنامه ریختیم

همه بهمون میگفتن لیلی و مجنون

هرکی باهاش حرف میزد

بقیه در ادامه  مطلب 

منبع :http://moji-tanha.blogfa.com/post/4

مادری که دنیا هیچوقت اورا فراموش نمیکند

مادری که دنیا هیچوقت اورا فراموش نمیکند :

وقتي گروه نجات زن جوان را زير اوار پيدا کرد , او مرده بود اما کمک رسانان زير نور چراغ قوه چيز عجيبي ديدند.زن با حالتي عجيب به زمين افتاده , زانو زده و حالت بدنش زير فشار اوار کاملا تعقيير يافته بود . ناجيان تلاش مي کردند جنازه را بيرون بياورند که گرماي موجودي ظريف را احساس کردند . چند ثانيه بعد سرپرست گروه ديوانه وار فرياد زد :بياييد , زود بياييد ! يک بچه اينجاست . . بچه زنده است .  

وقتي اوار از روي جنازه مادر کنار رفت دختر سه_چهار ماهه اي از زير ان بيرون کشيده شد . . نوزاد کاملا سالم و در خواب عميق بود . مردم وقتي بچه را بغل کردند , يک تلفن همراه از لباسش به زمين افتاد که روي صفحه شکسته ان اين پيام ديده ميشد : عزيزم , اگر زنده ماندي , هيچ وقت فراموش نکن که مادر با تمامي وجودش دوستت داشت . . .

یه روز بهم گفت: 

«می‌خوام باهات دوست باشم؛آخه می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام»

بهش لبخند زدم و گفتم: 

«آره می‌دونم فكر خوبیه من هم خیلی تنهام»

یه روز دیگه بهم گفت: 

«می‌خوام تا ابدباهات بمونم؛ آخه می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام»

بهش لبخند زدم و گفتم: 

«آره می‌دونم فكر خوبیه.من هم خیلی تنهام»

یه روز دیگه گفت: 

«می‌خوام برم یه جای دور، جایی كه هیچ مزاحمی نباشه

بعد كه همه چیز روبراه شد تو هم بیا آخه می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام»

بهش لبخند زدم و گفتم: 

«آره می‌دونم فكر خوبیه من هم خیلی تنهام»

یه روز تو نامه‌ش نوشت: 

«من اینجا یه دوست پیدا كردم آخه می‌دونی؟من اینجا خیلی تنهام»

براش یه لبخند كشیدم وزیرش نوشتم: 

«آره می‌دونم فكر خوبیه من هم خیلی تنهام»

یه روز یه نامه نوشت و توش نوشت:

«من قراره اینجا با این دوستم تا ابد زندگی كنم آخه می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام»

براش یه لبخند كشیدم و زیرش نوشتم: 

«آره می‌دونم فكر خوبیه من هم خیلی تنهام»

حالا دیگه اون تنها نیست و من از این بابت خیلی خوشحالم

و چیزی که بیشتر خوشحالم می کنه اینه که نمی دونه 

(من هنوز هم خیلی تنهام)

دختری به کوروش کبیر گفت:من عاشقت هستم…. کوروش گفت:لیاقت شما برادرم است که از من زیباتر است و پشت سره شما ایستاده،دخترک برگشت و دید کسی‌ نیست. کوروش گفت:اگر عاشق بودی پشت سرت را نگاه نمی‌کردی

یه زن و شوهر عاشق اما فقیر سر سفره شام نشستند غذاشون خیلی مختصر و کم بود که یک نفر را به زور سیر میکرد مرد به خاطر اینکه زنش بیشتر غذا بخوره گفت بیا چراغ را خاموش کنیم و توی تاریکی بخوریم زن قبول کرد چند دقیقه چراغها را خاموش کردند ولی بعد که روشن کردند غذاها دست نخورده توی ظرف مونده بود.

اینکه تو سوال کنی من بپرسم چــــــــــــــــــــراا؟؟؟

منبع:http://www.niusha75.blogfa.com/

بقیه در ادامه مطلب

حسادت ها، رشک ها و بی میلی ها برای بخشیدن دیگران، و همچنین خودخواهی و ترس را از خود دور کنید و خواهید دید که مشکلات آنچنان هم که شما می پندارید حاد نیستند.

منبع:http://www.ashpazonline.com/weblog/nima204/326507

http://www.ashpazonline.com/weblog/dardodel/55692

-هر دفعه که همینو میگی مگه بهت نگفته بودم بدون پول اینجا نیای.
-وضعم خیلی خرابه داش اکبر به دادم برس.
-به درک به من چه ربطی داره!
هر دفعه کفگیرت به ته دیگ می‌ رسه میای سراغ من.
وقتی این کثافتو دستت گرفتی باید فکر این روزها رو می‌کردی.
وقتی به حرف‌های اکبر فکر کرد تمام وجودش سوخت.
سرش را بالا گرفت و به اکبر گفت:
“یادت رفته من کی بودم اکبر!
تمام محله‌ های این اطراف زیر دست‌های من می‌چرخید.
یادت رفته خودت یه بار با قدرت دعوات شده بود و اگه من پا جلو نمی‌ ذاشتم الان توی قبرستون خوابیده بودی،
اینارو همه یادت رفته؟!
-نه هیچکدوم از اینارو یادم نرفته ولی دیگه زمونه فرق کرده!
الان اگه پول نداشته باشی کسی جواب سلامتو هم نمیده.
سعی کرد در را ببنده ولی عزت دستش را لای در گذاشته بود و به او التماس می‌کرد.
در باز شد و عزت خودش را روی پاهای اکبر انداخت و با تمام قدرتی که در بدن داشت التماس می‌کرد.
اکبر وقتی دید سرو صدای زیادی راه افتاده مواد را به عزت داد و او شادمان به سمت خرابه‌ اش راه افتاد.
وقتی مواد را مصرف کرد دنیای اطرافش به حالت عادی قبل بازگشت بعد به زنش فکر کرد و به طرف خانه راه افتاد.
به پله‌های خانه که رسید از داخل اتاق صدای یک مرد غریبه را شنید از وقتی
معتاد شده بود این رفت و آمدها برایش کاملا عادی شده بود و اهمیتی به آن
نمی‌داد.
مرد غریبه اتاق را ترک کرد…
بالا رفت و زنش را دید که داشت لباس‌ هایش را تن می‌کرد.
رو به مهناز کرد و گفت:
دیگه نمی‌خواد این کارو بکنی من می‌خوام همه‌ چی رو درست کنم
-آره ارواح عمه‌ات تو گفتی و من باور کردم.
-دارم راستشو بهت می‌گم به خدا من خیلی فکر کردم.
-هزار باره که داری این حرف‌ها رو میزنی ولی تا حالا هیچی فرق نکرده.
-قسم می‌خورم که این دفعه فرق می‌کنه.
و سه بار به ارواح مادرش قسم خورد که قصد دارد اوضاع را تغییر دهد و خودش و مهناز را از این زندگی سگی نجات دهد.
وقتی مهناز جدیت عزت را دید و می‌دانست که اگر او به خاک مادرش قسم بخورد
حتما در کارش جدی است خوشحال شد که پس از یک عمر زندگی مانند حیوان،
سرانجام می‌توند زندگی درست و حسابی داشته باشد.
آنشب مهناز از اینکه شوهرش قصد دارد زندگی آنها را به حالت اولیه اش
بازگرداند خیلی خوشحال بود و مدام از نقشه‌های عزت برای آینده می‌پرسید و
عزت با حوصله به سوالاتش جواب می‌داد و نقشه‌های فردا را در ذهنش مرور
می‌کرد.
مهناز پرسید: “یعنی ما می‌تونیم عین قبل زندگی کنیم.”
-البته که می‌تونیم تو زندگی خیلی بدی با من داشتی من و حلال کن.
-اگه بتونیم مثل قبل زندگی کنیم می‌تونم همه‌ی اینها رو فراموش کنم صبح روز
بعد وقتی عزت از خواب بیدار شد اولین تغییر زندگی‌ اش را انجام داده بود و
سر بی جان مهتاب را روی پایش گذاشته بود و وداع آخرش را با او کرد. سپس او
را خواباند و چادرش را که دور گردنش پیچیده بود روی مهناز انداخت و بلند
شد تا کار دومش را انجام دهد. وقتی صدای اکبر را از حیات شنید تمام عزمش را
جمع کرده بود تا کارش را به درستی انجام دهد.
اکبر وقتی پشت در عزت را دید می‌خواست به حرف بیاید که ضرب چاقوی عزت که
داخل قلبش فرو رفته امکان حرف زدن را از او گرفت… عزت تا وقتی که اکبر جان
بکند بالای سرش بود و وقتی مطمئن شد که کارش را به درستی انجام داده است به
سمت خرابه برای انجام کار آخرش راه افتاد در خرابه طنابی که به سقف بسته
شده بود انتظار عزت را می‌کشید.

وقتی 15 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم …صورتت از شرم

 قرمز شد و سرت رو به زیر انداختی و لبخند زدی…

*

وقتی که 20 سالت بود و من
بهت گفتم که دوستت دارم

سرت
رو روی شونه هام گذاشتی و دستم رو تو دستات گرفتی انگار از

این
که منو از دست بدی وحشت داشتی


وقتی
که 25 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم ..

صبحانه
مو آماده کردی وبرام آوردی ..پیشونیم رو بوسیدی و

گفتی
بهتره عجله کنی ..داره دیرت می شه

*

وقتی
30 سالت شد و من بهت گفتم دوستت دارم ..بهم گفتی اگه

راستی
راستی دوستم داری

.بعد از کارت زود بیا
خونه

*
وقتی 40 ساله شدی و من بهت گفتم که دوستت
دارم

تو
داشتی میز شام رو تمیز می کردی و گفتی .باشه عزیزم ولی الان

وقت
اینه که بری

تو
درسها
به
بچه مون کمک کنی

*

وقتی که 50 سالت شد و من
بهت گفتم که دوستت دارم تو همونجور که

 بافتنی می بافتی

بهم
نکاه کردی و خندیدی

*

وقتی 60 سالت شد بهت گفتم که
چقدر دوستت دارم و تو به من لبخند

 زدی…

*

وقتی که 70 ساله شدی و من
بهت گفتم دوستت دارم در حالی که روی

صندلی
راحتیمون نشسته بودیم من نامه های عاشقانه ات رو که 50

سال
پیش برای من نوشته بودی رو می خوندم و دستامون تو دست هم
 بود

*
وقتی که 80 سالت شد ..این
تو بودی که گفتی که من رو دوست داری..نتونستم چیزی بگم ..فقط اشک در چشمام جمع شد

اون
روز بهترین روز زندگی من بود ..چون تو هم گفتی که منو دوست داری

به
کسی که دوستش داری بگو که چقدر بهش علاقه داری

و
چقدر در زندگی براش ارزش قائل هستی

چون
زمانی که از دستش بدی

مهم
نیست که چقدر بلند فریاد بزنی

اون دیگر صدایت را نخواهد شنید

 

اوایل
حالش خوب بود؛ نمیدونم چرا یهو زد به سرش. حالش اصلاً طبیعی نبود. همش بهم

نگاه میكرد و میخندید. به خودم گفتم: عجب غلطی كردم قبول كردم‌ها…. اما
دیگه برای

داستان کوتاه عاشقانه گریه دار جدید

این حرفا دیر شده بود. باید تا برگشتن اونا از عروسی پیشش
میموندم.

خوب یه جورائی اونا هم حق داشتن كه اونو با خودشون نبرن؛ اگه وسط جشن یهو
میزد

به سرش و دیوونه میشد ممكن بود همه چیزو به هم بریزه و كلی آبرو ریزی
میشد.

اونشب برای اینكه آرومش كنم سعی كردم بیشتر بهش نزدیك بشم و باهاش صحبت
كنم.

بعضی وقتا خوب بود ولی گاهی دوباره به هم میریخت. یه باره بی‌مقدمه
گفت: توهم از

اون قرصها داری؟ قبل از اینكه چیزی بگم گفت: وقتی از اونا
میخورم حالم خیلی خوب

میشه. انگار دارم رو ابرا راه میرم…. روی ابرا كسی
بهم نمیگه دیوونه…! بعد با بغض پرسید

تو هم فكر میكنی من دیوونه‌ام؟؟؟…
اما اون از من دیوونه تره. بعد بلند خندید و گفت: آخه

به من میگفت دوستت
دارم. اما با یكی دیگه عروسی كرد و بعد آروم گفت: امشبم

عروسیشه

منبع:خانه3


يک شکلات شروع شد
من يک شکلات گذاشتم تو دستش اونم يک شکلات گذاشت تو دستم
من بچه بودم اونم بچه بود
سرمو بالا کردم سرشو بالا کرد
ديد که منو ميشناسه
خنديدم
گفت دوستيم؟
گفتم دوست دوست
گفت تا کجا؟
گفتم دوستي که تا نداره
گفت تا مرگ
خنديدمو گفتم من که گفتم تا نداره
گفت باشه تا پس از مرگ
گفتم: نه نه نه نه تا نداره
گفت: قبول تا اونجا که همه دوباره زنده ميشن يعني زندگي پس از مرگ
باز هم با هم دوستيم؟
تا بهشت تا جهنم
تا هر جا که باشه منو تو با هم دوستيم
خنديدمو گفتم تو براش تا هر جا که دلت مي خواد يک تا بزار
اصلا يک تا بکش از سر اين دنيا تا اون دنيا
اما من اصلا براش تا نميزارم
نگام کرد نگاش کردم باور نميکرد
مي دونستم اون مي خواست حتما دوستيمون يک تا داشته باشه
دوستي بدون تا رو نميفهميد !!

گفت بيا برا دوستيمون يک نشونه بذاريم
گفتم باشه تو بذار
گفت شکلات باشه؟
گفتم باشه
هر بار يک شکلات ميذاشت تو دستم منم يک شکلات ميذاشتم تو دستش
باز همديگرو نگاه ميکرديم يعني که دوستيم دوست دوست
من تندي شکلاتامو باز ميکردم ميذاشتم تو دهنم تندو تند مي مکيدم
ميگفت شکمو
تو دوست شکموي مني وشکلاتشو ميگذاشت توي يک صندوقچه کوچولوي قشنگ
ميگفتم بخورش
ميگفت تموم ميشه مي خوام تموم نشه برا هميشه بمونه صندوقچش پر از شکلات شده بود
هيچکدومشو نمي خورد
من همشو خورده بودم
گفتم اگه يک روز شکلاتاتو مورچه ها بخورن يا کرمها اون وقت چي کار ميکني؟
ميگفت مواظبشون هستم
ميگفت مي خوام نگهشون دارم تا موقعي که دوستيم و من شکلاتمو ميذااشتم تو دهنمو مي گفتم نه نه نه نه تا نه دوستي که تا نداره !!

يک سال دو سال چهارسال هفت سال ده سال
بيست سالش شده
اون بزرگ شده من هم بزرگ شدم
من همه شکلاتامو خوردم
اون همه رو نگه داشته
اون اومده امشب تا خداحافظي کنه
مي خواد بره اون دور دورا
ميگه ميرم اما زود برميگردم
من که ميدونم اون بر نميگرده
يادش رفت به من شکلات بده
من که يادم نرفته شکلاتشو دادم
تندي بازش کرد گذاشت تو دهنش
يکي ديگه گذاشتم تو اون دستش گفتم بيا اين هم آخرين شکلات براي صندوقچه کوچولوت
يادش رفته بود يک صندوقچه داره برا شکلاتاش
هر دوتا رو خورد
خنديدم
ميدونستم دوستي اون تا داره اما دوستي من تا نداره
مثل هميشه
خوب شد همه رو خوردم
اما اون هيچ کدوم رو نخورده
حالا با يک صندوقچه پر از شکلاتهاي نخورده چي کار ميکنه؟

شب عروسیه، آخره شبه ،
خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر
شدن

برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در

راه میره داره از
نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم
، دخترم ، در را باز کن. مریم

جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با

هر
مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک
زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش

با خون یکی شده ، ولی رو لباش
لبخنده! همه

مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه
کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره

جلو هنوزم چیزی را
که میبینه باور نمی

کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و
می خونه : سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی

زندگیمو.
آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش

منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه
همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش

رو
حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم

باهات حرف بزنم. دیدی بهت گفتم باز
هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون
قسم

داستان کوتاه عاشقانه گریه دار جدید

خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا

مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟!
علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی،
چرا کنارم نمیای؟! کاش

بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس

عروسیشو با خون
رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی
مریمت داره میره که بهت

ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام

دارند سیاهی
میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی
چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو

نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون

لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی
من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون،

همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی
قلب

هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه
دوستش داری تنها برو سراغش. یادمه روزی که

بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه
حق نداری

اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و
گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی

که من بخندم. علی حالا بیا
ببین چشمام به

اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که
بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی

نمی دونست عشق تو ،
تو قلب منه نه تو

چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون
من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام

پول نداشت
ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه

تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می
کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه
مال تو

نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای

دستای گرم تو ، دستای
یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه
از بابام اجازه نمی

خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز

خون با رنگ
سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی
تنگ شده. می خوام ببینمت.

دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو

بگیر.
منم باهات میام . پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی
دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه.

سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و

داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می
بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو

دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک

یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود.
هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی

که فریاد دردهاشون بود. پدر علی
هم اومده بود

نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش
عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده

بود و کتاب عشق علی و
مریم بسته شده. حالا

دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای
سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی

مونده گذر
زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که

فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند


یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟

برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی
«دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری
دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه
بیان عشق می دانند.

در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند،

داستان کوتاهی تعریف کرد:

یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق
به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک
قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر،
تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر
پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به
طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش
را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد
جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.

داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می انید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟

بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!
راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم
بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.››

قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه
زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و
یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ
مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم
برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.

پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم كه
میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت كنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم.

آرام اسم پسر را صدا كرد و قطره های اشك روی صورتش جاری شد..و به خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نكردم…

لطفا نظر دهید!

لطفا نظر دهید!


دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدش متوسط بود،
صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی
خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش
نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.

این داستان واقعی است…


سر کلاس درس معلم پرسید: هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید ، بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و گفت: لنا جان تو جواب بده دخترم ، عشق چیه؟لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت: عشق؟دوباره یه نیشخند زدو گفت: عشق…

ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو دیدی که بهت بگه عشق چیه؟معلم مکث کردو جواب داد: خوب نه ولی الان دارم از تو می پرسملنا گفت: بچه ها بذارید یه داستانی رو از عشق براتون تعریف کنم تا عشق رو درک کنید نه معنی شفاهیشو حفظ کنید

من شخصی رو دوست داشتم و دارم ، از وقتی که عاشقش شدم با خودم عهد بستم
که تا وقتی که نفهمیدم از من متنفره بجز اون شخص دیگه ای رو توی دلم راه
ندم برای یه دختر بچه خیلی سخته که به یه چنین عهدی عمل کنه.

گریه
های شبانه و دور از چشم بقیه به طوریکه بالشم خیس می شد اما دوسش داشتم
بیشتر از هر چیز و هر کسی حاضر بودم هر کاری براش بکنم هر کاری…من تا مدتی پیش نمی دونستم که اونم منو دوست داره ولی یه مدت پیش فهمیدم اون حتی قبل ازینکه من عاشقش بشم عاشقم بوده چه روزای قشنگی بود sms بازی
های شبانه صحبت های یواشکی ، ما باهم خیلی خوب بودیم عاشق هم دیگه بودیم
از ته قلب همدیگرو دوست داشتیم و هر کاری برای هم می کردیم

من
چند بار دستشو گرفتم یعنی اون دست منو گرفت خیلی گرم بودن ، عشق یعنی توی
سردترین هوا با گرمی وجود یکی گرم بشی ، عشق یعنی حاضر باشی همه چیزتو به
خاطرش از دست بدی ، عشق یعنی از هر چیزو هر کسی به خاطرش بگذری

اون زمان خانواده های ما زیاد باهم خوب نبودن اما عشقه من بهم گفت که دیگه طاقت ندارم و به پدرم موضوع رو گفت

پدرم ازین موضوع خیلی ناراحت شد فکر نمی کرد توی این مدت بین ما یه چنین احساسی پدید بیاد ولی اومده بود پدرم می خواست عشقه منو بزنه ولی من طاقت نداشتم ، نمی تونستم ببینم پدرم عشقه منو می زنه.

رفتم جلوی دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن ، خواهش می کنم بذار بره

بعد بهش اشاره کردم که برو ، اون گفت لنا نه من نمی تونم بذارم که بجای من تورو بزنه من با یه لگد اونو به اون طرف تر پرتاب کردم و گفتم بخاطر من برو… و اون رفت و پدرم من رو به رگبار کتک بست

عشق یعنی حاضر باشی هر سختی رو بخاطر راحتیش تحمل کنی

بعد
از این موضوع عشقه من رفت ما بهم قول داده بودیم که کسی رو توی زندگیمون
راه ندیم اون رفت و از اون به بعد هیچکس ازش خبری نداشت اون فقط یه نامه
برام فرستاد که توش نوشته شده بود:

 

لنای عزیز همیشه دوستت داشتم و دارم ، من تا آخرین ثانیه ی عمر به عهدم وفا می کنم ، منتظرت می مونم ، شاید ما توی این دنیا بهم نرسیم ولی بدون عاشقا تو اون دنیا بهم می رسن پس من زودتر می رمو اونجا منتظرت می مونم

خدا نگهدار گلکم مواظب خودت باشدوستدار تو(ب.ش)

 

لنا که صورتش از اشک خیس بود نگاهی به معلم کرد و گفت: خوب خانم معلم گمان می کنم جوابم واضح بودمعلم هم که به شدت گریه می کرد گفت: آره دخترم می تونی بشینیلنا به
بچه ها نگاه کرد همه داشتن گریه می کردن ناگهان در باز شد و ناظم مدرسه
داخل شد و گفت: پدرو مادر لنا اومدن دنبال لنا برای مراسم ختم یکی از
بستگانلنا بلند شد و گفت: چه کسی؟ناظم جواب داد: نمی دونم یه پسر جواندستهای لنا شروع کرد به لرزیدن ، پاهاش دیگه توان ایستادن نداشت ناگهان روی زمین افتاد و دیگه هم بلند نشدآره لنای قصه ی ما رفته بود ، رفته بود پیش عشقش ومن مطمئنم اون دوتا توی اون دنیا بهم رسیدن…لنا همیشه این شعرو تکرار می کرد

خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟   خواهان کسی باش که خواهان تو باشدخواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟    آغاز کسی باش که پایان تو باشد

لطفا نظر دهید!

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد .

ای کاش این کار رو کرده بودم ……………..”

لطفا نظر دهید!

اس ام اس برای کسی که دلتو شکسته اس ام اس جدایی اس ام اس خیانت اس ام اس
دل شکسته اس ام اس دوری اس ام اس عاشقانه جدید اس ام اس عاشقانه زیبا اس
ام اس غمگین اس ام اس گریه

یاد اول دبستان افتادین؟درسته…

سال اول ابتدایی که بودیم معلم مهربونمون،حروف الفبا رو به ما یاد

داد،فقط چندتا حروف ساده رو…


ولی…ای کاش که یاد نمی داد!

شماها به سادگی این حروف نگاه نکنید،یه کلمه هایی میشه باهاشون

ساخت…!!!

ولی حرف من این نیست،حرف من اینه که معلم ما این حروف رو با تمام

عشق و علاقه به ما آموخت…

پس چرا بعضی از ما به جای اینکه از این حروف،کلمه های زیبایی

بسازیم،هر حرف زشت و ناپسندی رو که دوست داریم به زبون میاریم؟؟؟

یه روزی یکی بهم گفت کاش قلب آدمها روی صورتشون بود‎…‎ اون روز منظورش رو
نفهمیدم‎…‎ به نظرم خنده دار ترین حرف دنیا اومد‎…‎ اما اون توی دلش
چیزی بود که من نمی فهمیدم‎… ‎ در دنیای خودم غرق بودم‎…‎ هنوز برای
عشق آماده نبودم‎…‎ دست به هر کاری زد که من بفهمم‎ … ‎ اما انگار
فرسنگها با هم فاصله داشتیم‎…‎ دلش شکست‎…‎ من دلش رو شکستم‎…‎ اون
رفت و دیگه هیچوقت ندیدمش‎…‎ تا اینکه نوبت من هم رسید‎…‎ عاشق
شدم‎…‎ اما اون ندید‎ …‎ نفهمید‎…‎ هر کاری کردم‎…‎ دلم میخواست
درون قلبم‎… ‎ چیزی که توش هست رو ببینه‎…‎ اما نخواست‎ …‎ ندید‎…‎
آماده نبود‎… ‎ دلم رو شکست و رفت‎…‎ چه رسمی داره این دوره زمونه؟؟

داستان
دیو و دلبر رو شنیدی؟

دلبر عاشق
دیو شد و وقتی که بهش گفت  که دوسش داره طلسم  دیو شکست و تبدیل به آدم شد.

حالا قصه
ی منو گوش کن:
زمانی  عاشق یه آدم شدم ولی وقتی تا بهش
گفتم  دوسش دارم به دیو سنگدل تبدیل شد.

من هنوزم
دیو رو دوست دارم حتی اگه دلبرش من نباشم..!

هيچ کسي به او
کار نمي داد…همه مي گفتند:{تو به هيچ دردي نمي خوري}…

يک شب که مداد رنگي ها…توي
سياهي کاغذ گم شده بودند…مداد سفيد تا صبح کار کرد…

ماه کشيد…مهتاب کشيد…و آنقدر
ستاره کشيد که کوچک وکوچک و کوچک تر شد…

صبح توي جعبه ي مداد رنگي…جاي خالي او…با
هيچ رنگي پر نشد

مردی نزد
روانپزشک رفت و از غم بزرگی که در دل داشت برای دکتر تعریف کرد

 

دکتر گفت
به فلان سیرک برو . آنجا دلقکی هست

 

اینقدر می
خنداندت تا غمت یادت برود

 

مرد لبخند
تلخی زد و گفت : من همان دلقکم

به کسانی که دوستشان دارید و به آنها توجه دارید بگویید که برایتان مهم و با ارزشند ،

قبل از آنکه برای گفتن دیر شده باشد…

داستانی که اشکتون رو در میاره ..


اگر برف
می دانست کره خاکی چقدر کثیف است !

هرگز هنگام فرود آمدن لباس
سفید نمی پوشید…

بلبلان از بوی گل مستند و ما از روی دوست…

دیگران از ساغر و ساقی و ما از جام دوست…

گفتمش دل ميخري پرسيد چند ؟گفتمش دل مال تو تنها بخندخنده كردو دل زدستانم ربود تا به خود باز آمدم او رفته بوددل زدستش روي خاك افتاده بودجاي پايش روي دل جا مانده بود 


ای کاش
دلت از دل تنگم خبری داشت              یا
ناله من در دل سنگت اثری داشت

خوب رویان
جهان رحم ندارند           دلشان باید از
جان گذرد هر که شود عاشقشان

یکی محبت می کنه یکی ناز,اونی که ناز می کنه محبت میبینه

اما اونی که محبت می کنه همیشه تنهاست

نیا باران,زمین جای قشنگی نیست

من از اهل زمینم خوب می دانم

که گل در عقد زنبور است

ولی سودای بلبل داردو

پروانه را هم دوست می دارد

گفتم خدایا

از همه دلگیرم

گفت حتی از من؟

گفتم نگران روزیم

گفت آن با من

گفتم خیلی تنهایم

گفت تنهاتر از من

گفتم درون قلبم خالیست

گفت پرش کن از عشق من

گفتم دست نیاز دارم

گفت بگیر دست من

گفتم از تو خیلی دورم

گفت من از تو نه

گفتم آخر چگونه آرام گیرم

گفت با یاد من

گفتم با این همه مشکل چه کنم

گفت توکل به من

گفتم هیچکسی کنارم نمانده

گفت به جز من

گفتم خدایا چرا اینقدر میگویی من

گفت چون من از تو هستم و تو از من

سه داستان کوتاه عاشقانه و رمانتیک جدید را در این مطلب مشاهده می فرمایید که خواندن این داستان های زیبا و جالب خالی از لطف نیست و از خواندن آنها لذت خواهید برد.

خواندن داستان های عاشقانه و زیبا برای همه ما جالب و قابل توجه است و ترجیح می دهیم با داستان های جدید و خواندنی بیشتری آشنا شویم. در این مقاله سه داستان کوتاه جذاب و خواندنی را ملاحظه می فرمایید که با مظمون عاشقانه و رمانتیک تهیه شده اند و از خواندن آنها لذت خواهید برد. تا پایان با این داستان های زیبا همراه ما باشید.

در این بخش می توانید انواع داستان کوتاه عاشقانه غمگین و گریه دار جدید و زیبا را ملاحظه فرمایید و از خواندن این داستان های عاشقانه و رمانتیک لذت ببرید.

پسر به دختر گفت اگه یک روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میایم تا قلبم را با تمام وجودم تقدیمت کنم. دختر لبخندی زد و گفت ممنونم .

داستان کوتاه عاشقانه گریه دار جدید

تا اینکه یک روز آن اتفاق افتاد… حال دختر خوب نبود. نیاز فوری به قلب داشت. از پسر خبری نبود. دختر با خودش میگفت: میدانی که من هیچ وقت نمیگذاشتم تو قلبت را به من بدی و به خاطر من خودت را فدا کنی، ولی این بود وفایت، حتی برای دیدنم هم نیامدی…شاید من دیگه هیچ وقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید.

چشمانش را باز کرد… دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتان با موفقیت انجام شده .شما باید استراحت کنید..درضمن این نامه برای شماست..! دختر نامه را برداشت. اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود:

سلام عزیزم.
الان که این نامه را میخوانی من در قلب تو زنده ام. از دستم ناراحت نباش که به تو سر نزدم چون میدانستم اگه بیایم هرگز نمیگذاری که قلبم را به تو بدم… پس نیامدم تا بتوانم این کار را انجام بدم..امیدوارم عمل پیوند موفقیت آمیز باشه.
عاشقتم تا بینهایت

دختر نمیتوانست باور کند…او این کار را کرده بود… او قلبش را به دختر داده بود…
آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد… و به خودش گفت چرا هیچ وقت حرف هایش را باور نکردم…

امیدواریم از مطالعه انواع داستان کوتاه عاشقانه غمگین و زیبا لذت برده باشید، پیشنهاد می کنیم از دیگر مطالب و داستان های جدید و متنوع در بخش مطالب خواندنی دیدن فرمایید.

منبع : آرگا



موهاتو ابریشمی کن !



روغن خراطین و خواص شگفت انگیز آن !



چطور ارزان به آنتالیا سفر کنیم؟


معرفی بهترین رستوران های کوش آداسی مناسب با ذائقه شما


مردان زیبا چه ویژگی هایی دارند؟ (معیارهای زیبایی از دید خانم ها)



ایده های جذاب برای تزیین تم تولد مردانه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

دیدگاه

نام

ایمیل

وب‌سایت

ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی می‌نویسم.

از پله ها بالا می رفت , دو ساعتی زود تر از اداره مرخصی گرفته بود ؛  هدیه را که خریده بود در دستش بود ,   از خوشحالی مست و مدحوش شده بود به نزدیک در ساختمان رسید ,  در سالگرد ازدواجشان می خواست همسرش را شگفت زده کند اما از خانه صدایی می آمد ,  کمی نزدیک شد آری صدای

 می آمد اما نه صدای یک نفر بلکه صدای دو نفر به آهستگی در را باز کرد , صدای قهقه بهار می آمد اما در کنار خنده او صدای مردی کمی آن را خدشه دار کرده بود .از لای در نگاه کرد لختی پای بهار را از پشت دید که به همراه مردی که دیده نمی شد وارد اتاق خواب شدند و همچنان صدای خنده آنها می آمد .

بهروز مردی تقریبا بلند بالا , با موهای روشن  ,  چشم های عسلی و باریک , صورت کشیده , بینی قلمی  , دهن متوسط  ,  گوش های کوچک ,  ابروهای کشیده ,   لاغر اندام با انگشت های کشیده که به عادت همیشگی موهای فرش را به سمت بالا شانه کرده بود و در خانه پدرش در خیابان فلاح زندگی می کرد .

از ازدواج او با بهارسیزده  سالی می گذشت . بهروز بار اولی که بهار را دیده بود در در ورودی سینما بود . آن روز در سینما بهار فیلم غریبه را می دید و بهروز بهار را می دید و انگار او دوباره متولد شده و بیشتر از پستان مادر به سیمای زیبا رخی بنام بهار احتیاج دارد . بهروز بعد از اتمام فیلم  بدنبال بهار راه افتاد و ثانیه به ثانیه بر آتش وجود بهروز افزوده می شد وقتی شب بهروز به خانه آمد تا صبح خواب عشق را می دید و در عالم خواب و رویا زندگی با بهار را جلوی چشمش تجسم میکرد  اما هنگامی که به بدن خوش اندام بهار فکر

 می کرد از خودش بدش می آمد و با خودش می گفت این بار هم  عشق ما از روی هوس است و بحالت دیوانه ها دور اتاق چرخ می زد  تا خوابش ببرد .

داستان کوتاه عاشقانه گریه دار جدید

بهروز آن روزها در سال آخر مهندسی عمران دانشگاه تهران درس می خواند . سر کلاس حواس بهروز به هیچ چیز نیود الا رخ زیبای بهار . اما در این میان چیز دیگری هم برای بهروز مبهم بود ,   آن پسر که همراه بهار به سینما آفریقا آمده بود و بهروز آنها را تا تجریش نیز تعقیب کرده بود چه کسی بود ؟ آیا برادرش بود یا …..  ,  فکر کردن به این موضوع نیز بسیار بهروز  را اذیت می کرد .

از آن روز می گذشت اما عشق در وجود بهروز رخنه کرده بود و او را تا مرز جنون پیش برده بود اما براستی چه کسی در کنار بهار ایستاده بود. بهروز که دیگر طاغتش بسر آمده بود به همان محله ای رفت که بهار را تا آنجا تعقیب کرده بود طولی نکشید که سر و کله یک دختر پیدا شد ؛ درست است او خود بهار بود , اما کمی عصبی ولی این دیگر چه کسی بود که کنارش بود این آن پسر قبلی نبود ولی آن خود بهار بود . بهروز مانده بود چه بسر او آمده است . آیا این دختر که او عاشقش شده بود یک دختر هرزه بود یا سر راهی یا یک دختر که بخاطر جای خواب هر روز با یکی می رود …. دیگر مغز بهروز قدرت کشش هچین فرضیه را نداشت  . بهروز با دلی پر و چشمانی بارانی سرازیری کوچه پس کوچه هار شمیران را در می نوردید ؛ اما این فکرها لحظه ای او را رها نمی کرد .

اما چه سری در این عشق وجود داشت که بهروز بجای اینکه بهار را فراموش کند خودش را فراموش کرده بود . از طرفی فکر زندگی بدون بهار و از طرف دیگر پسر هایی که در کنار بهار دیده بود اورا بحالت روانی ها کرده بود ولی باید چه می کرد ؛ راهی که باید او بر می گزید چه راهی بود , چاره ای نبود سیگاری روشن کرد و فکر می کرد اما به چه ؟؟؟

با خودش می گفت می روم به او می گویم از عشق خودم به او و اینکه چقدر او را دوست دارم و به او می گویم که من کار می کنم و تو خانه را نگاه دار ولی اگر آنها برادرانش بودند و او بچه تجریش بود آیا زن من می شود؟

شلوار جین آبی آسمانی خود را که به تازگی خریده بود به همراه پلیور سرمه ای , کفش مشکی  و پالتو تیره خود به تن کرد ؛ پیاده و سواره بسمت تجریش راه افتاد ؛ او تصمیمش را گرفته بود و می خواست با خود بهار در مورد خودش صحبت کند اما باز هم تردید داشت . آیا بهار بحرف گوش می کرد ولی با این حال او تصمیمش را گرفته بود و به راهش ادامه داد به همان محله رسید , با سیگار کمی خودش را مشغول کرد تا شاید بهار برسد , ساعتی به ظهر مانده بود که ناگهان بهار از کنار بهروز گذشت .

بهروز هل شده بود نمی دانست باید چکاری انجام بدهد اما جلو رفت سلام کرد ,

   – سلام شما؟

به ه هروز هستم …

تمام چیز هایی که بهروز در طول راه تمرین کرده بود تا به بهار بگوید از یادش رفت و نمی دانست برای چه به اینجا آمده .

  – بجا نیاوردم , با من کاری داشتید؟

آره ولی …

بهروز شماره تلفن و تنها چیزی را که از برنامه آماده کرده اش به یادش مانده بود از جیبش در آورد . عرق از پیشانی او می بارید و سرخ شده بود ؛ با دست لرزان شماره را به بهار داد ؛ اما بهار نگاه سردی به او کرد و رفت . بهروز که دیگر طاغت هیچ چیز را نداشت پالتو خود را در آورد , بروی دوشش انداخت و به راه افتاد . او نمی دانست باید چه تصمیمی بگیرد . همه چیز مانند برق و باد اتفاق افتاد و تمام شد .

هفته ای می گذشت و بهروز از اتاقش بیرون نیامده بود بجای اینکه بهار را فراموش کند بیشتر به او فکر می کرد و گرمای بدن او را در کنارش حس می نمود اما این چه عشقی بود که بهروز دچارش شده بود اینطور که می گذشت بتدریج از زندگی نا امید می شد اما دوباره که به بهار فکر می کرد به آینده امیدوار می شد . بهروز دوباره تصمیم گرفت که به بهار همین پیشنهاد را بدهد .

ریش خود را تراشید  و دوباره بهترین لباس هایی که میتوانست بتن کرد و به راه افتاد . این بار در راه باخود خیلی بیشتر تمرین کرد تا بتواند حرفش را به بهار بزند در همین افکار بود که به سر همان کوچه رسید . ساعتی گذشت اما از بهار خبری نبود آنروز به بعد از ظهر رسید اما بهار نیامد . شب هنگام زمانی که چشم به سختی جلویش را میدید بهروز هنوز هم سر حال منتظر آمدن

 معشوقه اش بود . انتظار چندین ساعته به پاین رسید و بهار آمد .

بهروز سلام کرد ولی بهار با بی اعتنایی او را رها کرد و به راهش ادامه داد ؛ بهروز بدنبال او می رفت و می گفت :

نمی دانم شاید درست نباشد اما من شما را دوست دارم ولی نه دوست داشتن معمولی من عاشق شما هستم , باور کنید من از روی هوس این حرف را نمی زنم خواهش می کنم ای شماره را بگیرید و فقط یک بار زنگ بزنید تا با هم صحبت کنیم , بعد هر چه شما بگویید . بهار کمی درنگ کرد شماره را دید ولی شماره با عدد شش شروع می شد در حالی که اشک حلقه زده در چشمهای بهروز را میدید شماره را در دستش مچاله کرد و رفت . بهروز نفسی به راحتی کشید و انگار دنیا را به نام او کرده باشند خوشحال به خانه برگشت . بهروز به این فکر می کرد که وقتی بهار با او تماس گرفت به او چه بگوید که دیگر او را برای هیچ وقت از دست ندهد با این افکار شب را به صبح رساند .

عقربه های ساعت روی یازده ایستاده بود که ناگهان تلفن زنگ زد , بهروز مادرش را کنار زد تا تلفن را خودش بردارد او درست فکر می کرد پشت تلفن بهار بود . بهروز به بهار گفت شرایط صحبت کردن را ندارد ولی بهار منظور اورا نفهمید ولی با اصرار بهروز قرار شد بعد از ظهر همان روز در پارک ملت همدیگر را ملاقات کنند . بهروز دیگر سر از پا نمی شناخت , دنیای او دیگر دنیای بی قهرمان قبل نبود او قهرمان قصه خودش را پیدا کرده بود و بهار , بهار زندگی او شده بود . عقربه ها وحتی ثانیه شمار به مانند اینکه تا بحال به عمر خودش حرکت نکرده است اما با اینکه آن نیمروز بحد یک عمر برای او گذشت ولی فرارسید بهروز هرچه لباس رنگ روشن داشت به تن کرد و راه افتاد . به نزدیک های پارک رسید دختری را دید با قد متوسط , صورت بیضی مانند , موهایی که از زیر روسری و روی پیشانیش خودنمایی می کرد , چشمهای مشکی و گیرنده , بینی که داد میزد که عمل شده , دهانی کوچک , با لباس های ست مشکی به تن و  کتانی که بر پای او گریه می کرد .؛ آری بهروز درست می دید او همان بهار خودش بود که آنجا منتظر او ایستاده بود . بهروز بر سرعت قدمهایش افزود و به بهار رسید و سلام کرد  وبعد از احوال پرسی بهروز از خودش گفت , از قصه عاشق شدنش , از اینکه بدون بهار زندگی برایش قابل تصور نیست , از اینکه او عشق اول و آخرش خواهد بود و در آخر از بهار در باره آن دو پسر پرسید و بهار نیز بعد از گفتن از خودش گفت اولی سامان پسر عموی او بوده که قرار بود با بهار ازدواج کند اما چون ویروس ایدز به دلایلی نا معلوم در بدن او بود او را رها کرده و دومی هم همسر خواهر او بهمن بوده که آن روز با هم از خرید به خانه آمده بودند تا بهمن آن را برای بستگانش که در خارج کشور هستند ببرند .

بهروز و بهار آن یک بعد  از ظهر چنان شیفته هم شده بودند که خداحافظی برایشان دشوار شده بود . بهار آدمی که یک بار در عشقش ناکام مانده بود و تشنه محبتی بود که بهروز آن را رایگان و بدون منت در اختیارش قرار میداد .

بعد از ماجرا چند ماهی بعد بهروز با بهار ازدواج کرد و دو سال بعد آن ها صاحب دختری بنام پریا شدند که هردو عاشق او بودند و پیش خودشان  می گفتند فقط مرگ می تواند آن ها را از هم جدا کند . بهروز بعد پایان تحصیلش به کار آزاد روی آورد و زندگی تقریبا مرفهی برای خانواده اش فراهم کرده بود.

تمام این خاطرات مانند برق و باد از جلوی چشمان بهروز می گذشت اما او درست دیده بود , آن بهار بود که در آغوش مرد غریبه قهقه می زد . خواست به خانه برود و هر دوی آنها را در آغوش هم بکشد آما ناگهان به فکر پریا افتاد ؛ آیا پریا دختر بهروز بود یا بهار با هوس رانی نفسش او را برای بهروز به ارمغان آورده . بهروز دیگر تاب فکر کردن نداشت مانند دیوانه ها به در و دیوار راه پله می خورد و پایین می رفت فکر اینکه پریا دختر او نیست و همسرش به او خیانت کرده مجال حتی درست دیدن را به او نمی داد بی هدف در کوچه ها ماشین را مراند ؛ در یک آن خود را جلوی در اسماعیل جهود دید در زد و داخل رفت , بی اراده دو بطری وتکا طلب کرد یک نفس بطری ها راسر کشید و از خانه بیرون آمد . یادش افتاد که قرار بود پریا را از مدرسه به خانه برود با سر و وضع پریشان و در حالی که چشمش به سختی باز می شد با باز شدن در ماشین از جایش پرید ؛ تمام تن بهروز خیس بود . دیگر پریا را دختر خودش نمی دانست , فکری به سرش زد .

بهروز باید از بهار انتقام می گرفت و پریا که حروم زاده بوده و دختر پریا نیز باید به ناچار قربانی این هوس رانی. در همین زمان فکر شیطانی به سراغش آمد  دیگر هیچ چیز برای بهروز مهم نبود بسمت ناکجا آباد حرکت کرد در راه میدانی را دید که آنطرف میدان تعدادی افغانی بودند دیگر وتکا اثر خوددش را کرده بود و فکر خیانت آنی بهروز را رها نمی کرد . با اینکه با مقاومت پریا روبرو شد ولی با زور زیاد مانتو و روسری پریا را در آورد و او را به افغانی ها به قیمت صد هزار تومان فروخت در آن زمان حتی دیدن چهره معصومانه پریا که در میان چشم های هوس ران افغانی ها دست و پا می زد نیز نتوانست بهروز را از کارش منصرف کند ولی باز هم کمی از راه مانده بود و آن انتقام از بهار بود .

به اولین تلفن عمومی که رسید به خانه زنگ زد درست بود بهار تلفن را برداشت به او گفت که برای پریا مشکلی بوجود آمده و باید باهم بسراغ او بروند . بعد به سراغ بهار رفت و او را سوار کرد و بسمت جنگل های لویزان راه افتادند . بی قراری و موج انتقام و مرگ بهار را براحتی می شد از چهره بهروز حدس زد .

وقتی بهار علت رفتن به آنجا را از بهروز سوال کرد بهروز با سکوت معنی دارش که از هزار بد و بیراه بدتر بود جواب او را داد . در ساعت های اولیه شب صدای زوزه گرگ می آمد و درختان کنار خیابان نیز می خواستند که آدمی را زنده زنده بخورند و بهروز براه خودش ادامه می داد . تقریبا به آنجایی که مد نظرش بود رسید ؛ آرام ماشین راه کنار خیابان ایستاند خودش در ماشین را برای بهار باز کرد ؛ دیگر طاغتش تمام شد چند متر آنطرف تر شروع به گفتن کرد :

باید از همان اول حدس می زدم که بچه های شمال شهر معنی عشق را

نمی فهمند , معنی دوست داشتن را نمی فهمند , و لابد به خیانت می گویند تفریح , مرد غریبه هم مثل شوهرشان می ماند , بدون هوس رانی نمی توانند زندگی کنند , بچه حروم زاده را مانند بچه خودشان دوست دارند  .

در حالی که بهار گریه می کرد از بهروز می پرسید از چه چیز و چه کس سخن می گویی حرفش تمام نشده بود که سنگی به شدت با پیشانیش بر خورد کرد و او بر زمین خورد ؛ بهروز بسمت ماشین دوید و قفل فرمان را در آورد و با آن هم چند ضربه به بهار کوبید و بالای سرش نشست و در حالی که با موهای آغشته به خون بهار بازی می کرد ماجرای بعد از ظهر را برایش تعریف کرد و گفت سزای خیانت کاری مثل تو همین است .

بهار در حالی که به سختی نفس می کشید و می شد عزائیل را بالای سرش دید گفت:

او بعد از ظهر به خرید رفته و آنها که در خانه بودند خواهرش  و بهمن بودند که از خارج و بدون هماهنگی آمده بودند تا آنها را غافلگیرکنند  و بهار مرد .

 

یه چند مدتی چت کردیم بعدش  مخالف میل باطنیم شمارمو بهش دادم

 جواب یکیو دادم

 هر روز بی توجه تر میشدم و اون وابستهتر

تا اینکه یه روز با بغض گفت نرجس من تورو واسه دوستی دو روزه نمیخوام

داستان کوتاه عاشقانه گریه دار جدید

چرا نمیخوای بفهمی؟/

گفتم خب که چی؟

گفت یعنی میخوام برای همیشه کنارم باشی..

گفتم فعلا زوده برای این حرفا

گفت من امسال دارم برای کنکور میخونم

در ضمن 4 ماهه باهمیم کجاش زوده؟

ازم خواست بهش یه فرصت بدم منم اینکارو کردم

کم کم سعی کردم بهش دل ببندم

هر روز بیشتر دلبسته میشدم

کم کم ازش خوشم میومد…

 دیگه نمیتونستم زیاد بهش بزنگم

فقط گه گه گاهی از گوشی مامانم ابجیم

یا تلفن خونه بهش زنگ میزدم

بعد چند ماه گوشیمو بهم پس دادن

اما من هنوز با اون در ارتباط بودم

اون رفت داشنگاه اصفهان

ما برای تمام زندگیمون اینده حال همه چی برنامه ریختیم

همه بهمون میگفتن لیلی و مجنون

هرکی باهاش حرف میزد

میگفت من عاشق نرجسمو میخوامش

همه میگفتن شما دوتا مال همین

ما هم باورمون شده بود مال همیم

اما از وقتی رفته بود دانشگاه به کل رفتارش عوض شده بود

این علی دیگه اون نبود

 گفتم ابجی علی چی میگه اخه ابجیم و علی رابطشون خیلی خوب بود

گفت چی شده؟

گفتم میگه میخواد ازم جدا شه ابجیمم همراه من زار زار گریه میکرد میگفت ابجی گریه نکن خدا بزرگه ایشالله درست میشه اون بر میگرده

بعد اون ابجیم زنگ زد کلی با علی حرف زد اما اون راضی نشد

که نشد …ازش دلیل خواستم گفت بابام مریضه و دکترا گفتن تا یه سال دیگه بیشتر زنده  نیست و پدرو مادر تو هم نمیذارن تو فعلا نامزد کنی و پدرم گفته باید دامادی پسرمو ببینم… گفتم علی مثل یه دادا

 گفتم علی مثل یه داداش کنارم باش بخدا بسه برام ترکم نکن… اما…..من همیشه با مامانش حرف میزدم .. گفتم به مامانت بگو باهاش بحرفه؟ اما علی قبول نکرد که نکرد… من داغون شده بودم….

علی میگفت نرجس دوست دارم اما کاری ازم ساخته نیست حتی میگفت من نمیخوام اون دخترو و…

باورم نمیشد

چطوری میتونستم به دوستام اقوام بگم علی رفته..

اصلا اگه میگفتمم باورشون نمیشد…دیگه کاری از من بر نمیومد تنها ارزوم

خوشبختی علی بود

داستان کوتاه عاشقانه گریه دار جدید

به هر بدبختی بود شماره دخترعموی علی که قرار بود باهاش نامزد کنه رو گرفتم

سلام شما جواهر دخترعموی علی هستی؟

بله شما؟

منم نرجسم…

تا اینو گفتم شروع کرد به التماس که علی رو از من نگیر و…

من حرفشو قطع کردمو گفتم عزیزم زنگ نزدم اونو ازت بگیرم… زنگ زدم اونو مال تو کنم برای همیشه..

تمام چیزایی که میدونستم علی دوست داره.. کارایی که علی خوشش میاد حرفایی که خوشش میاد خوصیات علی روبهش گفتم

و در اخر گفتم با اینا میتونی اونو عاشق خودت کنی…

 با دست خودم داشتم عشقمو پر پر میکردم تا دیروز برای رسیدن بهش تلاش میکردمو الان خودم داشتم اونو از خودم میگرفتم

بعدشم قطع کردمو کلی گریه کردم

… خاطرات داشت دیوونم میکرد فقط گریه میکردم نابود شده بودم…

روزوشب نداشتم …انگار دنیا واسم جهنم بود…

بعد یه مدت علی زنگ زد گفت…

گفت نرجس تو منو نبخشیدی درسته؟

گفتم بخشیدم علی همون روز که رفتی بخشیدمت چطور مگه؟

گفت نه زندگی من از اون روز نابود شده

گفتم ولی من سر نمازم برات دعای خیر کردم فقط…

نرجس میشه برگردی ؟

گفتم نه تو الان مال یکی دیگه هستی

اون نامزدی دروغ بود اون دوست دخترم بود که شمارشو کیوان بهت داد..

گفتم چیه ترکت کرده اومدی سراغ من؟

گفت اره ولی خدایی کسی مثل تو نمیشه؟

گفتم نه علی به سختی تونستم با خودم راه بیام دوباره نه..

اونم چند مدت زنگ میزدو بعدش رفت

بعد یه مدت زنگ زده بود گوشی ابجیم و گفته بود به نرجس بگو که یه دونه ی دوست دخترمو به هزار تای تو نمیدم…

بازم دلم شکست

اما بعد یه مدت زنگ زدو گفت نرجس میخوامت دیگه توجهی نکردمو خطمو خاموش کردم

البته هنوزم گاهی دلم تنگ میشه گریه میکنم…

توی خاطرات میسوزم

اما دیگه خیلی صبور شدم…

الان سال سوم دبیرستانم اماهنوز دارم میسوزم توی اون خاطرات با اینکه یک سال گذشته …

از اون روز شعرای من همش بوی خیانتو جدایی میده…

  اگه عشقش مال من نیست قلب اون با یکی دیگست                          

         ولی خب بسه واسه من اگه لبهاش پره خندست

 

(این داستان کاملا واقعی بود)


باهام بودی ولی همیشه میدونستم موندنی نبودی

ترس از نبودنت همه ی لحظه های قشنگ بودنت رو برام نابود میکردمن با بودنت نابود بودم چه برسه به نبودنت !!!

لرزشی روی میز کنار تختم میفتد …از این صدا متنفر بودم اما … چشم هایم را میمالم … new message …

داستان کوتاه عاشقانه گریه دار جدید

 تا لود شود آرزو می کنم … کاش تو باشی … سکوت می کنم ، آرزوی بی جایی بود !

نترس !!! دل شکسته ام به پای تو نمیرسد لطفا پشت سرت ، در زندگی را هم ببند ؛ خسته ام …

اونی که واقعا دوستت داشته باشهشاید اذیتت هم بکنهولی هیچ وقت عذابت نمیده …شاید چند روزی هم حالتو نپرسهولی همه حواسش پیشه توئه …شاید باهات قهر هم بکنهولی هیچ وقت راحت ازت دل نمیکنه …

 

روزی دوستی از ملانصرالدین پرسید : ملا ، آیا تا بحال به فکر ازدواج افتادی ؟

ملا در جوابش گفت : بله ، زمانی که جوان بودم به فکر ازدواج افتادم

دوستش دوباره پرسید : خب ، چی شد ؟

ملا جواب داد : بر خرم سوار شده و به هند سفر کردم ، در آنجا با دختری

آشنا شدم که بسیار زیبا بود ولی من او را نخواستم ، چون از مغز خالی بود .

به شیراز رفتم : دختری دیدم بسیار تیزهوش و دانا ، ولی من او را هم نخواستم ، چون زیبا نبود .

ولی آخر به بغداد رفتم و با دختری آشنا شدم که هم بسیار زیبا و همینکه ، خیلی دانا و خردمند و تیزهوش بود . ولی با او هم ازدواج نکردم

دوستش کنجاوانه پرسید : چرا ؟

ملا گفت : برای اینکه او خودش هم به دنبال چیزی میگشت ، که من میگشتم .

هیچ کس کامل نیست اینگونه نگاه کنید…

مرد را به عقلش نه به ثروتش

.

زن را به وفایش نه به جمالش

.

دوست را به محبتش نه به کلامش

.

عاشق را به صبرش نه به ادعایش

.

مال را به برکتش نه به مقدارش

.

خانه را به آرامشش نه به اندازه اش

.

اتومبیل را به کاراییش نه به مدلش

داستان کوتاه عاشقانه گریه دار جدید

.

دانشمند را به علمش نه به مدرکش

.

مدیر را به عمل کردش نه به جایگاهش

.

نویسنده را به باورهایش نه به تعداد کتابهایش

.

شخص را به انسانیتش نه به ظاهرش

                  

آدم ها زیاد عاشق می شوند

زیاد هم شکست می خورند

اما میان این عشق ها ، فقط یکبار دل آدم ها گیر می کند.. ..

دلت که گیر کرد ، شکست هم که بخوری ، باز شکست نیست،دلدادگیست…

دلت که گرفت ، دیگر منت زمین را نکشراه آسمان باز است ، پر بکشاو همیشه آغوشش باز است ، نگفته تو را میخواند ؟اگر هیچکس نیست ، خدا که هست . . .

یکی بود یکی نبود :

اون که بود تو بودی اون که تو قلب تو نبود من بودم

یکی داشت یکی نداشت :

اونکه داشت تو بودی، اونکه کسی جز تو نداشت من بودم

یکی گفت یکی نگفت :

اونکه گفت تو بودی،

 اونکه دوستت دارمو به هیچکس جز تو نگفت من بودم

یکی خواست یکی نخواست :

اونکه خواست تو بودی،

اونکه نخواست از تو جدا بشه من بودم

یکی رفت یکی نرفت :

اونکه رفت تو بودی

اونکه دنبال هیچکسی به جز تو نرفت من بودم

مردی مشغول تمیز کردن ماشین نوی خودش بود.ناگهان پسر ۴ ساله اش سنگی برداشت وبا آن چند خط روی بدنه ماشین کشید.مرد با عصبانیت دست پسرش را گرفت و چندین بار به آن ضربه زد. او بدون اینکه متوجه باشد، با آچار فرانسه ای که دردستش داشت، این کار را می کرد!در بیمارستان، پسرک به دلیل شکستگی های متعدد، انگشتانش را ازدست داد. وقتی پسرک پدرش را دید، با نگاهی دردناک پرسید: بابا!! …

مردی مشغول تمیز کردن ماشین نوی خودش بود.ناگهان پسر ۴ ساله اش سنگی برداشت وبا آن چند خط روی بدنه ماشین کشید.مرد با عصبانیت دست پسرش را گرفت و چندین بار به آن ضربه زد. او بدون اینکه متوجه باشد، با آچار فرانسه ای که دردستش داشت، این کار را می کرد!در بیمارستان، پسرک به دلیل شکستگی های متعدد، انگشتانش را ازدست داد. وقتی پسرک پدرش را دید، با نگاهی دردناک پرسید: بابا!! کی انگشتانم دوباره رشد میکنند؟ مرد بسیار غمگین شد و هیچ سخنی برزبان نیاورد.. او به سمت ماشینش برگشت و از روی عصبانیت چندین بار با لگد به آن ضربه زد. در حالی که ازکرده خود بسیار ناراحت و پشیمان بود، جلوی ماشین نشست و به خط هایی که پسرش کشیده بود نگاه کرد. پسرش نوشته بود:

«« دوستت دارم بابایی»»

…..

…..

روز بعـــــد آن مــــــــرد خودکشـــــــــــی کــــــرد!!!!!

عصبانیت و دوست داشتن هیچ حد وحدودی ندارند. دوست داشتن را انتخاب کنید تا همیشه یک زندگی زیبا و دوست داشتنی داشته باشید. این را نیز به یاد داشته باشید که:

وسایل برای استفاده کردن هستند وانسانها برای دوست داشتن.

امامشکل جهان امروزاینست که انسانهامورداستفاده واقع میشوندوبه وسایل عشق ورزیده میشود،بیاییدهمواره این گفته رابه یادداشته باشیم:

وسایل برای استفاده کردن هستند،،انسانها برای دوست داشتن هستند.مواظب افکارتان باشید ، آنها به کلمات تبدیل می شوند. مواظب کلماتی که به زبان می آورید ، باشید ، آنها به رفتارتبدیل می شوند . مواظب رفتارتان باشید ، آنها به عادت ها تبدیل میشوند ، مواظب عادت هایتان باشید ، آنها شخصیت شما را شکل می دهند مواظب شخصیت تان باشید ، چون سرنوشت شما را می سازند.

یه سخنران معرف در مجلسی که دویست نفر در آن حصور داشتند . یک اسکناس صد دلاری را ازجیبش بیرون آورد

پرسید چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد ؟

دست همه حاضران بالا رفت

سخنران گفت بسیار خوب من این اسکناس را به یکی ار شما خواهم داد ولی قبلا از آن می خواهم کاری بکنم

و سپس در برابر نگاه های متعجب حاضران اسکناس را مچاله کرد و باز پرسید

چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد ؟

و باز دستهای حاضرین بالا رفت

این بار مرد اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و باکفش خود آن را روی رمین کشید بعد

اسکناس را برداشت و پرسید خوب حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود ؟ باز دست همه بالا رفت

سخنران گفت دوستان با این بلاهایی که من سر اسکناس آوردم از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید

و ادامه داد در زندگی واقعی هم همین طور است ما در بسیاری موارد با تصمیماتی که میگیریم یا با مشکلاتی که رو به رو می شویم

خم می شویم مچاله می شویم خاک آلود می شیم و احساس میکنیم که دیگر پشیزی ارزش نداریم ولی اینگونه نیست و صرف نظر از اینکه چه بلایی

سر مان آمده است هرگز ارزش خود را از دست نمی دهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند آدم پر ارزشی هستیم

نشسته بودم رو نیم‌کتِ پارک، کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید. سنگ می‌انداختم بهشان. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند، جلوم رژه می‌رفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی‌ شدم. شاخه‌گلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت می‌پژمرد.طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغ‌ها.گل را هم انداختم زمین، پاسارَش کردم. گَند زدم بهش. گل‌برگ‌هاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقه‌ی پالتوم را دادم بالا، دست‌هام را کردم تو جیب‌هاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد.

آخر یه سری از عشق ها همین میشه چون ما نمیتونیم درست انتخاب کنیم ……

عزیزان من تو انتخابتون خیلی دقت کنید چون یه سری از آدما کارشون هوس بازیه…

همانطور که در نظرسنجی وبلاگ میبینید آمار کسانی که تو عشقشون شکست خوردن از همه بالا تره پس مواظب باشید به چه کسی دل می بندید…

اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت

یک روز اومده بود  دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره

خیلی خجالت کشیدم . آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟

روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت  هووو .. مامان تو فقط یک چشم داره

فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم .  کاش زمین دهن وا میکرد و منو ..کاش مادرم  یه جوری گم و گور میشد…

روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا نمی میری ؟

اون هیچ جوابی نداد….

حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم ، چون خیلی عصبانی بودم .

احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت

دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم

سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم

اونجا ازدواج کردم ، واسه خودم خونه خریدم ، زن و بچه و زندگی…

از زندگی ، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم

تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من

اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شووقتی ایستاده بود دم در  بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا  ، اونم  بی خبر

سرش داد زدم  “: چطور جرات کردی بیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی؟!”  گم شو از اینجا! همین حالااون به آرامی جواب داد : ” اوه   خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم ” و بعد فورا رفت واز نظر  ناپدید شد .

یک روز یک دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شرکت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه

ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم .

بعد از مراسم ، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون ؛ البته فقط از روی کنجکاوی .

همسایه ها گفتن که اون مرده

ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم

اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که به من بدن

ای عزیزترین پسر من ، من همیشه به فکر تو بوده ام ، منو ببخش که به خونت تو سنگاپور   اومدم و بچه ها تو ترسوندم ،

خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا

ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم

وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم

آخه میدونی … وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی

به عنوان یک مادر نمی تونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم

بنابراین چشم خودم رو دادم به توبرای من اقتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم  به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه

با همه عشق و علاقه من به تو…

مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند.آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند.

زن جوان: یواش تر برو، من می ترسم.مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره.زن جوان: خواهش میکنم ، من خیلی می ترسم.مرد جوان: خوب، اما اول باید بگی که دوستم داری.زن جوان: دوستت دارم، حالا میشه یواش تر برونی.مرد جوان: منو محکم بگیر.زن جوان: خوب حالا میشه یواش تر بری.مرد جوان: باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت منو برداری و روی سر خودت بذاری، آخه نمیتونم راحت برونم، اذیتم میکنه.

روز بعد ، واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود: برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید. در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتورسیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری درگذشت. مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود. پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت را بر سر او گذاشت و خواست تا برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند. دمی می آید و بازدمی میرود. اما زندگی غیر از این است و ارزش آن در لحظاتی تجلی می یابد که نفس آدمی را می برد.

شاد بودن، تنها انتقامی است که میتوان از زندگی گرفت . ارنستو چه گوارا

پدر پرسید : آیا به زندگی آن ها توجه کردی ؟پسر پاسخ داد: فکر می کنم !پدر پرسید : چه چیزی از این سفر یاد گرفتی ؟ پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت : فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آن ها چهار تا . ما در حیاط مان فانوس های تزئینی داریم و آن ها ستارگان را دارند . حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آن ها بی انتهاست !در پایان حرف های پسر ، زبان مرد بند آمده بود . پسر اضافه کرد : متشکرم پدر که به من نشان دادی ما واقعأ چقدر فقیر هستیم ! 

 

 

 

لطفا با نظراتتان مارا یاری کنید              

 

                                                                                   عادل دلخون


عالی

چند روز به کریسمس مانده بود که به یک مغازه رفتم تا برای نوه ی کوچکم عروسک بخرم. همان جا بود که پسرکی را دیدم که یک عروسک در بغل گرفت و به خانمی که همراهش بود گفت: “عمه جان…” اما زن با بی حوصلگی جواب داد: “جیمی، من که گفتم پولمان نمی رسد!”زن این را گفت و سپس به قسمت دیگر فروشگاه رفت. به ارامی از پسرک پرسیدم: “عروسک را برای کی می خواهی بخری؟” با بغض گفت: “برای خواهرم، ولی می خوام بدم به مادرم تا او این کادو را برای خواهرم ببرد.” پرسیدم: “مگر خواهرت کجاست؟” پسرک جواب داد خواهرم رفته پیش خدا، پدرم میگه مامان هم قراره بزودی بره پیش خدا”پسر ادامه داد: “من به پدرم گفتم که از مامان بخواهد که تا برگشتنم از فروشگاه منتظر بماند. “بعد عکس خودش را به من نشان داد و گفت: “این عکسم را هم به مامان می دهم تا آنجا فراموشم نکند، من مامان را خیلی دوست دارم ولی پدرم می گوید که خواهرم آنجا تنهاست و غصه می خورد.”پسر سرش را پایین انداخت و دوباره موهای عروسک را نوازش کرد. طوری که پسر متوجه نشود، دست به جیبم بردم و یک مشت اسکناس بیرون آوردم. از او پرسیدم: “می خواهی یک بار دیگر پولهایت را بشماریم، شاید کافی باشد!” او با بی میلی پولهایش را به من داد و گفت: “فکر نمی کنم چند بار عمه آنها را شمرد ولی هنوز خیلی کم است ”من شروع به شمردن پولهایش کردم. بعد به او گفتم: “این پولها که خیلی زیاد است،حتما می توانی عروسک را بخری!”پسر با شادی گفت: “آه خدایا متشکرم که دعای مرا شنیدی!”بعد رو به من کرد وگفت: “من دلم می خواهد که برای مادرم هم یک گل رز سفید بخرم، چون مامان گل رز خیلی دوست دارد، آیا با این پول که خدا برایم فرستاده می توانم گل هم بخرم؟”اشک از چشمانم سرازیر شد، بدون اینکه به او نگاه کنم، گفتم:” بله عزیزم، می توانی هر چقدر که دوست داری برای مادرت گل بخری.”چند دقیقه بعد عمه اش بر گشت و من زود از پسر دور شدم و در شلوغی جمعیت خودم را پنهان کردم.فکر آن پسر حتی یک لحظه هم از ذهنم دور نمی شد؛ ناگهان یاد خبری افتادم که هفته ی پیش در روزنامه خوانده بودم: “کامیونی با یک مادر و دختر تصادف کرد دختر در جا کشته شده و حال مادر او هم بسیار وخیم است.”فردای آن روز به بیمارستان رفتم تا خبری به دست آورم. پرستار بخش خبر نا گواری به من داد: “زن جوان دیشب از دنیا رفت.”اصلانمی دانستم آیا این حادثه به پسر مربوط می شود یا نه، حس عجیبی داشتم. بی هیچ دلیلی به کلیسا رفتم. در مجلس ترحیم کلیسا، تابوتی گذاشته بودند که رویش یک عروسک، یک شاخه گل رز سفید و یک عکس بود.

 داستان عاشقانه دختر و پسر (قلب)پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم كه میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت كنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم.تا اینكه یك روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت :میدونی كه من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا كنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی…شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید…چشمانش را باز كرد..دكتر بالای سرش بود.به دكتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دكتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت كنید..درضمن این نامه برای شماست..!دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاكت دیده نمیشد. بازش كرد و درون آن چنین نوشته شده بود:سلام عزیزم.الان كه این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش كه بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری كه قلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم این كارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت)دختر نمیتوانست باور كند..اون این كارو كرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود..آرام اسم پسر را صدا كرد و قطره های اشك روی صورتش جاری شد..و به خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نكردم…

 داستان عاشقانه و رمانتیك پسر و دختر دانشجو  وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد .به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:”متشکرم”.میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت دیدن فیلم و خوردن 3 بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :”متشکرم ” . روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :”قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد” .من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه “خواهر و برادر” . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :”متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم ” .یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال … قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم.میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که “بله” رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت ” تو اومدی ؟ متشکرم” سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه ، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود :” تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما …. من خجالتی ام … نمی‌دونم … همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ….ای کاش این کار رو کرده بودم ……………..”

 

داستان کوتاه عاشقانه گریه دار جدید
داستان کوتاه عاشقانه گریه دار جدید
0

دوره مقدماتی php

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *