داستان کوتاه عاشقانه شاد بدون سانسور

دوره مقدماتی php
داستان کوتاه عاشقانه شاد بدون سانسور
داستان کوتاه عاشقانه شاد بدون سانسور

Welcome back. Just a moment while we sign you in to your Goodreads account.

 

 

داستان کوتاه عاشقانه شاد بدون سانسور

دوره مقدماتی php

داستان دختر عاشق

 

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.

 

در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.

دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.

 

در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.

 

روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.

 

دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.

 

دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.

 

زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.

 

ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.

 

زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟

پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.

چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.

 

مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟

 

پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.

مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟

 

مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.

 

پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟

 

پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟

 

کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود::

داستان کوتاه عاشقانه شاد بدون سانسور

معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد.

 

 

یک روز آموزگاری  از دانش آموزانش پرسید:صادقانه ترین راه ابراز عشق چیست؟
برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» .

 

در آن بین، پسری برخاست و داستان کوتاهی تعریف کرد:
روزی زوج جوانی که زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپه رسیدند درجا میخکوب شدند.
یک ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرأت کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.

داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید :آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟ بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد:نه، آخرین حرف مرد این بود که :عزیزم، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.
قطره های اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد:همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.



قیمت طلا، دلار و سکه امروز جمعه ۴ مرداد ۹۸

تعداد قسمت های سریال خواب زده

خلاصه داستان قسمت آخر سریال خواب زده به کارگردانی سیروس مقدم

سریال خواب زده کی در شبکه نمایش خانگی توزیع می شود؟

اسامی بازیگران و نقش هایشان در سریال خواب زده + خلاصه داستان

اسامی بازیگران و نقش هایشان در سریال بچه مهندس ۳ + خلاصه داستان

داستان کامل فیلم خوب بد جلف ٢ + اسامی بازیگران

تعداد قسمت های سریال بهترین سال‌های زندگی ما

پخش و بازپخش سریال بهترین سال‌های زندگی ما

اسامی بازیگران و نقش هایشان در سریال بهترین سالهای زندگی ما + خلاصه داستان

شعر عاشقانه

شب زفاف

 

 

جملات زیبا تبریک روز مادر

بیوگرافی کامل آرات حسینی پسر فوتبالیست نابغه ایرانی همراه عکس

همسر کیهان کلهر نوازنده معروف ایرانی کیست ؟

همسر عسل مردی بازیگر نقش نوجوانی مژگان در سریال بچه مهندس دو کیست ؟

عکس های جدید بازیگران در مراسم افتتاحیه جشنواره فجر ۹۷

دانلود فیلم عروسی امیر حسین صدیق به صورت کامل بدون سانسور

نحوه دریافت کارت سوخت با سهمیه ۶۰ لیتر در سال ۹۷

جملات فاز بالا و سنگین

تمامی حقوق این سایت برای رها فان محفوظ است و هرگونه کپی برداری از مطالب و قالب پیگرد قانونی دارد . طراحی و کدنویسی : شیکنا



روی ادامه مطلب کلیک کنید

بهناز باران خواه ,علیرضا لطف دوست ,هستی مهربان ,مهساعبدلی ,شیدا محجوب ,محمد اکبری هشترودی ,فرزانه رازي ,سلمان ارژن ,پیام رنجبران(اکنون) ,عطیه امیری ,آرش شهنواز ,امیر محمد رنجبر ,مریم مقدسی , ناصرباران دوست ,فرزانه بارانی ,نگین پارسا ,زهرا فیروزی ,بهزاد صادق وند , ک جعفری ,نسترن حبیبی ,شايسته دولتخواه ,همایون طراح ,رضا پرواز ,سجاد سیارفر ,شاهین سالاری ,آرمیتا مولوی ,زهرابادره ,سلیمان عارفی ,کیمیا مرادی ,آیلارمعدن پسندی ,

کیمیا مرادی (12/7/1393),شیدا محجوب (12/7/1393),سجاد سیارفر (12/7/1393),مهشید سلیمی نبی (12/7/1393),اعظم شریفی مهر (12/7/1393),بهزاد صادق وند (13/7/1393),زهرابادره (13/7/1393),شاهین سالاری (13/7/1393),سهیل اروندی (13/7/1393),زهرابادره (13/7/1393),هستی مهربان (13/7/1393), ناصرباران دوست (13/7/1393),علی جعفرزاده (13/7/1393),هستی مهربان (13/7/1393),آرمیتا مولوی (13/7/1393), ناصرباران دوست (13/7/1393), فیلوسوفیا (13/7/1393),رضا پرواز (13/7/1393),فرزانه رازي (13/7/1393),مریم مقدسی (13/7/1393),زهرا فیروزی (13/7/1393),فرزانه بارانی (13/7/1393),همایون طراح (13/7/1393),علیرضا زمانی (13/7/1393),محمد اکبری هشترودی (13/7/1393),شاهین سالاری (13/7/1393),همایون طراح (13/7/1393),زهرا فیروزی (13/7/1393),فاطمه خجسته (14/7/1393),فرزانه بارانی (14/7/1393),مهساعبدلی (14/7/1393),فرشته برزگر (14/7/1393),سلمان ارژن (14/7/1393),میر حسن علوی (14/7/1393),امین کریمی (15/7/1393),مهشید سلیمی نبی (15/7/1393),اذرمهرصداقت (15/7/1393),جعفر عباسی (15/7/1393),پیام رنجبران(اکنون) (15/7/1393),بهناز باران خواه (15/7/1393),عاطفه حجابی دخت ایمن (15/7/1393),شیدا محجوب (16/7/1393),نسترن حبیبی (16/7/1393),میثم زارع (17/7/1393),شیدا محجوب (17/7/1393),شايسته دولتخواه (17/7/1393),کیمیا مرادی (18/7/1393),آرش شهنواز (18/7/1393),حامد قزلباش (18/7/1393),شیدا محجوب (19/7/1393),پیام رنجبران(اکنون) (19/7/1393),خلیل میلانی فرد (19/7/1393),سمانه علیپور (19/7/1393),شیدا محجوب (19/7/1393),سلمان ارژن (20/7/1393),سمانه علیپور (21/7/1393),شیدا محجوب (23/7/1393),سمانه علیپور (23/7/1393),شیدا محجوب (24/7/1393),پیام رنجبران(اکنون) (25/7/1393),پیام رنجبران(اکنون) (30/7/1393),شیدا محجوب (1/8/1393),آرمیتا مولوی (1/8/1393),میر حسن علوی (1/8/1393),اذرمهرصداقت (4/8/1393),پیام رنجبران(اکنون) (5/8/1393), ک جعفری (5/8/1393), ک جعفری (6/8/1393),شیدا محجوب (7/8/1393),پیام رنجبران(اکنون) (8/8/1393),پیام رنجبران(اکنون) (11/8/1393),زهرا سوری (11/8/1393),فرهاد نامجو (11/8/1393),کیمیا مرادی (12/8/1393),مهشید سلیمی نبی (12/8/1393),مهشید سلیمی نبی (12/8/1393),عاطفه کریم زاده (12/8/1393),فاطیما خوشرو (13/8/1393),افسانه پورکریم (13/8/1393),جلال ستاری(ائلدار) (14/8/1393),ستاره رهبر (14/8/1393),شیدا محجوب (14/8/1393),پیام رنجبران(اکنون) (14/8/1393),فاطمه ستاره (14/8/1393),علی فتحی (آلتين) (15/8/1393),پیام رنجبران(اکنون) (15/8/1393),زهرابادره (16/8/1393),شیدا محجوب (22/8/1393),اذرمهرصداقت (25/8/1393),هانيه صدر (5/9/1393),شیدا محجوب (6/9/1393),زهرابادره (7/9/1393),علیرضا تقی پور (7/9/1393),علی کنگازیان (8/9/1393),آیلارمعدن پسندی (8/9/1393),فاطمه گتویی (8/9/1393),م _ ح (8/9/1393),مهلا صفایی (8/9/1393),نعیمه میرزاعلی (8/9/1393),اسفندیار قرنجیک (8/9/1393),هانيه صدر (8/9/1393),هستی مهربان (9/9/1393),آرمیتا مولوی (9/9/1393),علیرضا لطف دوست (9/9/1393),نازنین کریمی (9/9/1393),یوسف رحیمی (10/9/1393),پیام رنجبران(اکنون) (16/9/1393),عباس پیرمرادی (16/9/1393),ساناز پیری (25/9/1393),آرش پرتو (29/9/1393),شیدا محجوب (30/9/1393),محمود لچی نانی (30/9/1393), ک جعفری (7/10/1393),سحر ذاکری (24/10/1393), ک جعفری (26/10/1393),محمد ملکی (26/10/1393),زهرابادره (26/10/1393), ک جعفری (26/10/1393),كوروش جعفري زاده (30/10/1393),شیدا محجوب (13/11/1393),گیتی ارژن (21/11/1393),همایون طراح (30/11/1393),محمد علی ناصرالملکی (17/12/1393),اذرمهرصداقت (17/12/1393),شیدا محجوب (1/1/1394),آزاده اسلامی (14/1/1394),شهدخت رحیم پور (18/1/1394),عطیه امیری (24/1/1394),عاطفه حجابی دخت ایمن (25/1/1394),حسین روحانی (7/2/1394),کیمیا مرادی (12/2/1394),پیام رنجبران(اکنون) (16/2/1394),فرزانه رازي (17/2/1394),عطیه امیری (21/2/1394),عباس پیرمرادی (22/2/1394),م.ماندگار (28/2/1394),حسین روحانی (30/2/1394),پیام رنجبران(اکنون) (30/2/1394),حسین روحانی (30/2/1394),مریم مقدسی (30/2/1394),سارینا معالی (11/3/1394),اذرمهرصداقت (15/3/1394),شیدا محجوب (1/5/1394),سارینا معالی (6/5/1394),عباس پیرمرادی (21/5/1394),سارا اسماعیلی (2/6/1394),آرش پرتو (7/6/1394),سیروس جاهد (16/12/1394), ک جعفری (15/4/1395),پیام رنجبران(اکنون) (28/7/1395),محمد علی ناصرالملکی (30/7/1395),پیام رنجبران(اکنون) (17/8/1395),عاطفه حجابی دخت ایمن (24/8/1395),همایون طراح (30/8/1395),بهناز باران خواه (18/10/1395),محمد علی ناصرالملکی (2/12/1395),غزل غفاری (5/12/1395),هستی مهربان (23/12/1395),سید رسول بهشتی (2/1/1396), ツفریماه آرام فر ツ (5/1/1396),سارینامعالی (26/1/1396),پیام رنجبران(اکنون) (15/2/1396),محمدبیگلری (29/2/1396),سیروس جاهد (12/3/1396),سلیمان عارفی (23/9/1396),نادر نینوایی (30/10/1396),پیام رنجبران(اکنون) (7/11/1396),بابک حمیدپور (15/1/1397),نگین پارسا (22/4/1397),فهیمه نراقی (27/5/1397),ماریا-لشکری (15/6/1397),زهرا میرزایی (24/6/1397),داوود فرخ زاديان (9/7/1397),

نام: سجاد سیارفر   ارسال در شنبه 12 مهر 1393 – 23:09

داستان کوتاه عاشقانه شاد بدون سانسور

آقا پیام دست خوش. لذت بردم.

@سجاد سیارفر توسط پیام رنجبران(اکنون)   ارسال در یکشنبه 13 مهر 1393 – 16:08

سلام سجاد عزیز. ممنونم از نقد کاملت و خوشحالم که از این داستان بیشتر از بقیه خوشت اومده…برای من افتخاره نویسندۀ قهار داستان “عینکها” برام نقد بنویسه آقا دلیل دارم برا حرفم و کاملا جدی دارم میگم: تو داستانهای قبلیم البته از اونا که اندکی خوشت اومده و مشخص بود حداقل بدت نیومده…فقط مینوشتی: “بسیار عالی” یا خیلی که دیگه سرحال بودی یک “لذت بردیم” هم اضافه میکردی ولی الان 6 تا کلمه استفاده کردی و دوتا نقطه…این یعنی من موفق شدم تو این داستان…و از همه مهمتر اینکه…اسمم هم بکار بردی این یعنی یک نقد و نظر کامل از سمت نویسنده فهیم و آگاهی مثل تو سپاس سجاد عزیز بابت وقتی که اینجا گذاشتی… فدایی داری در حد ضربات کاشته و فوق تکنیکی “توماس مولر” آلمانی…که نتیجه اش میشه این : شاد باشی و همیشه دریا

@پیام رنجبران(اکنون) توسط سجاد سیارفر   ارسال در یکشنبه 13 مهر 1393 – 21:37

آقای رنجبران این وصله ها به من نمیچسبه. نظر لطف شماست. اگه یکی از من بپرسه زیبا یعنی چی و به چه چیزی میگن زیبا؟ من میگم هر چیزی که در آدم لذت بوجود میاره میگن زیبا. لذت بردم.

نام: زهرا بادره   ارسال در شنبه 12 مهر 1393 – 01:10

سلام آقای رنجبران عزیز و استاد گرامی هرچه گویم عشق را شرح و بیان چون به عشق آیم خجل باشم از آن ؛مولانا؛ چه زیباست در وادی بی مهری ها به دنبال عشق دویدن در فراق لذتی ست که در وصال نیست بسیار عالی و زیبا از عهده این مهم برآمده اید زیرا ازقلم توانمند شما دور نیست چنین قلم کاری، برايتان تندرستي و همچنين در شب خجسته عيد شادابي و سعادت آرزومندم

@زهرا بادره توسط پیام رنجبران(اکنون)   ارسال در یکشنبه 13 مهر 1393 – 16:35

سلام و عرض ادب بانوی قصه ها. در هوایت بی قرارم روز و شب سر ز پایت بر ندارن روز و شب روز و شب را همچو خود مجنون کنم روز و شب را کی گذارم روز و شب جان و دل از عاشقان خواستند جان و دل را می سپارم روز و شب زان شبی که وعده کردی روز بعد روز و شب را می شمارم روز و شب * بانو بادرۀ محترم و عزیز. سپاس بابت تفسیرهای همیشۀ زیبای شما. عید سعید قربان بر شما تبریک و تهنیت. در لحظه باشید…شاد و دریا

نام: سهیل اروندی   ارسال در یکشنبه 13 مهر 1393 – 06:56

با سلام و احترام استاد ارجمند اقای رضایی بزرگوار می دانم دنیای زیبایی داری زیبا می نویسی و خرسندم درود بر شما.عید شما مبارک باد ارزوی توفیق وسعادت دنیوی و اخروی دارم.

@سهیل اروندی توسط پیام رنجبران(اکنون)   ارسال در یکشنبه 13 مهر 1393 – 16:43

سلام و عرض ادب جناب اروندی سرور گرامی. جناب ما البته در وادی نامها نیستیم،یعنی دوستان همین سایت از حال بنده مطلعند،هر چه میخواید بنده را صدا کنید بی تعارف،لیکن برای تعریف و تفسیر زیبایتان مرددیم بخود بگیریم یا نه هر چه که دیدن روی ماهتان موجب تسلی خاطر است. آمدی چون ماه تازه،یتغ بر کف،خنده بر لب آمدی چون عید قربان خوش رسیدی،خوش رسیدی! آمدی چون سیل جوشان،بی خبر،ناگه خروشان ای شراب آسمانی،ای طلوع مهربانی * توفیق ما در گرو آن نیروی لایزال الهی است و دعای شما. سپاس و با احترام… در لحظه باشید…شاد و دریا

نام: هستی مهربان   ارسال در یکشنبه 13 مهر 1393 – 07:52

سلام به اقا پیام داستانی زیبا مسحور کننده و فلسفی خواندم عالی بود ….ممنون بابت این داستان فوق العاده

نام: هستی مهربان   ارسال در یکشنبه 13 مهر 1393 – 08:07

ببخشید به خاطر احترام به شما وفروغ فرخزاد عزیز شعر رو اصلاح میکنم چیکار کنم این هوش وحواس من یاری نکرد همون بار اول درست بنویسمش ببخشید… اینه شکسته ديروز بياد تو و آن عشق دل انگيز بر پيكر خود پيرهن سبز نمودم در آينه بر صورت خود خيره شدم باز بند از سر گيسويم آهسته گشودم عطر آوردم بر سر و بر سينه فشاندم چشمانم را نازكنان سرمه كشاندم افشان كردم زلفم را بر سر شانه در كنج لبم خالي آهسته نشاندم گفتم بخود آنگاه صد افسوس كه او نيست تا مات شود زينهمه افسونگري و ناز چون پيرهن سبز ببيند بتن من با خنده بگويد كه چه زيبا شده اي باز او نيست كه در مردمك چشم سياهم تا خيره شود عكس رخ خويش ببيند اين گيسوي افشان بچه كار آيدم امشب كو پنجه او تا كه در آن خانه گزيند او نيست كه بويد چو در آغوش من افتد ديوانه صفت عطر دلاويز تنم را اي آينه مردم من از اين حسرت و افسوس او نيست كه بر سينه فشارد بدنم را من خيره به آئينه و او گوش بمن داشت گفتم كه چسان حل كني اين مشكل ما را بشكست و فغان كرد كه از شرح غم خويش اي زن، چه بگويم، كه شكستي دل ما را

@هستی مهربان توسط پیام رنجبران(اکنون)   ارسال در یکشنبه 13 مهر 1393 – 16:51

سلام و عرض ادب خانم هستی خانم مهربان درود بر شما. سپاس بابت اشارۀ زیبایتان به مضمون. و تشکر ویژه بابت شعری که برایم آوردید،خواندم و سرشار شدم… میزی برای کار کاری برای تخت تختی برای کار خوابی برای جان جانی برای مرگ مرگی برای یاد یادی برای سنگ این بود زندگی؟!!!!!!! “زنده یاد پناهی” * با تشکر و احترام. در لحظه باشید…شاد و دریا

نام: ناصرباران دوست   ارسال در یکشنبه 13 مهر 1393 – 10:05

درود جناب رنجبران عزیز تمثال دو زلف و رخ آن یار کشیدم یک روز ودو شب زحمت این کار کشیدم اول شدم آشفته ز بوی سر زلفش آخر به پریشانی بسیار کشیدم در تیرگی زلف”کشیدم رخش از مهر گفتی که مهی را به شب تا ر کشیدم اندیشه نمودم که کشم ابروی آن شوخ اندیشه چو کج بود کمان وار کشیدم سحر قلمم بین که کشیدم چو دو چشمش گفتی به فسون نقش دو سحار کشیدم آشوب قیامت همه شد در نظرم راست چون قامت آن دلبر عیار کشیدم فرصت چو کشیدم به برش جامه ی رنگین گلناریش از خون دل زار کشیدم تقدیم به قلم سحارتون بخاطر آفرینش این اثر زیبا پاینده باشید و امیدوار

@ ناصرباران دوست توسط پیام رنجبران(اکنون)   ارسال در یکشنبه 13 مهر 1393 – 17:01

درود و عرض جناب استاد باران دوست. در حیرتم از این ذهن وسیع و گستردۀ شما که شعر زنده یاد “فرصت شیرازی” را منطبق بر طرح داستان به همراه آوردید… تقدیم به شما: ما رند و خراباتی و دیوانه و مستیم پوشیده چه گوییم همینیم که هستیم زان باده که در روز ازل قسمت ما شد پیداست که تا شام ابد سرخوش و مستیم دوشینه شکستیم به یک توبه دو صد جام امروز به یک جام دو صد توبه شکستیم یکباره زهر سلسله پیوند بریدیم دل تا که به زنجیر سر زلف تو بستیم نگذشته ز سر پا به ره عشق نهادیم برخاسته از جان به غم یار نشستیم در نقطه ی وحدت سر تسلیم نهادیم و از دایره ی کثرت موهوم برستیم “فرصت شیرازی” * سپاس و احترام مرا پذیرا باشید. تشکر ویژه بابت صرف وقتتان. در لحظه باشید…شاد و دریا

داستان کوتاه عاشقانه شاد بدون سانسور

@پیام رنجبران(اکنون) توسط ناصرباران دوست   ارسال در یکشنبه 13 مهر 1393 – 18:45

موشک جواب موشک ؟!!! تشکر مجدد

@ ناصرباران دوست توسط پیام رنجبران(اکنون)   ارسال در یکشنبه 13 مهر 1393 – 19:31

دریایی…دریااااااااا مخلصتم.

نام: آرمیتا مولوی   ارسال در یکشنبه 13 مهر 1393 – 14:00

سلام عالی بود مثل همیشه .شخصیت پردازی و توصیفات عالی بودند .تحسین میکنم قلم توانای دارید خسته نباشید بابت داستان زیبای که نوشتید

@آرمیتا مولوی توسط پیام رنجبران(اکنون)   ارسال در یکشنبه 13 مهر 1393 – 19:27

چه اوقات سختی بر من گذشت گواه دل ریش من،ماه بود! دمی شک نکردیم به شاه راه ها “دریغا که بی راهه ها راه بود!! * درود و عرض ادب خانم آرمیتا خانم مولوی. سپاسگزاری و تشکر مرا بابت حضورتان خواهش می کنم پذیرا باشید… احترام میگذارم به شما خانم. در لحظه…دریا باشید…

نام: زهرا فیروزی   ارسال در یکشنبه 13 مهر 1393 – 14:16

برادر من ما اینجا هفت هشت ساعت در روز آب نداریم بعد شما در داستانتون همین طور دوش را باز گذاشتید؟خدا رو خوش میاد؟؟ اگر اجازه بدید من یکبار دیگه هم بخونم بعد نظرمو بگم. نکته مبهمی نیست فقط دوست دارم کامل در فضای داستان قرار بگیرم. مانا و نویشا باشید

@زهرا فیروزی توسط پیام رنجبران(اکنون)   ارسال در دوشنبه 14 مهر 1393 – 21:07

درود و عرض ادب خانم زهرا خانم فیروزی محترم. باور کن در حین نوشتن داستان دقیقا این نکتۀ ظریفی که فرمودید به مد نظرمان رسید! و از نکته سنجی شما سرشار از نشاط شدم…بسیار عالی. از همین تریبون اعلام می کنم که “در مصرف آب صرفه جویی بفرمایید…خواهش می کنم البته” و به امید باران… خرسندم از اینکه ارتباطتان با داستان برقرار شد… در لحظه شاد باشید و دریا…

نام: باران   ارسال در یکشنبه 13 مهر 1393 – 17:43

“… دیروز طرحی از ترا بر دیوار اتاقم کشیدم. اندامت بدون نشانی از اعضا و جوارح. فقط فرشته ای بودی که بر بوم سپید مقابلم، سپیدتر نقش می شدی. نمی توانستم چهره ات را بکشم. تمامش را از یاد برده بودم. ، طرحی در ذهنم نمانده بود. فقط شبحی که مرا در می نوردید و نمی دانم به کجا می برد. چشمانی که مرا خفه می کرد. چشمانی که کور بود ولی نگاهم می کرد و در عمق وجودم نفوذ. تو در رقص رنگ و بوم و بازی انگشتانم هر لحظه مرا افسون می کردی! سر درگم تو بودم. بادی به درون اتاق وزید و اندامت را در هم پیچاند. مبهم تر شدی. توهمی شدی که مرا در هم می شکست …دیوانه ام می کرد موهای پریشان و بلندت از بوم بیرون زده بود با دستانم، با پنجه هایم که آلوده به رنگ بود، اندام رنگی و در هم پیچیده ات در آغوش کشیدم. تمام وجودت در دستانم گره می خورد و چیزی روحم را در هم می پیچد …در پای دیوار اتاقم بی رمق افتادم.چشمانم روی بوم سفید جا مانده بود باد همچنان می وزید و پرده های اتاق را به بازی گرفته بود …”

@باران توسط پیام رنجبران(اکنون)   ارسال در دوشنبه 14 مهر 1393 – 21:29

من و تو یکی دهانیم که با همه ی صدایش به زیباتر سرودی خواناست من و تو یکی دیدگانیم که دنیا را هر دم در منظر خویش تازه تر می سازد من و تو یکی شوریم از هر شعله یی برتر که هیچ گاه شکست را بر ما چیرگی نیست چرا که از عشق رویینه تنیم و پرستویی که در سرپناه ما آشیان کرده است با آمد شدنی شتابناک خانه را از خدایی گمشده لبریز می کند . . . شاملوی بزرگ * راستی…من نیستم که می نویسم!…تویی!!

نام: همایون طراح   ارسال در یکشنبه 13 مهر 1393 – 17:50

درود بر پیام عزیزم اثری زیبا را خواندم. مثل همیشه کلمات بجا و خوب آورده شده بودند. انتظاری جز این هم نیست! توصیفات داستانی تان که در قالب اروتیسم بود بسیار زیبا و جذاب بودند. پیام جان نمی دانم چرا من اینطوری هستم! شاید با گفتن این نکته ، خیلی ها از جمله خود شما بگویید : ای وااای این همایون هم ما رو کشت! ولی نظر شخصیم اینه که سرعت پیشروی داستان شما در کل یکسان نیست. داستان تا یک جایی بسیار آرام و خوب و با حوصله پیش می رود. ( توصیفات به داستان این شکل را می دهند ) بعد یکدفعه در پایان انگار اتفاقی افتاده باشد سرعت پیشروی داستان تغییر می کند و همه چیز عوض می شود. خیلی دوست داشتم داستان در حمام تمام شود! اما خب شما نویسنده ی داستان بودید و مطمئنن برای شکل دادن به تمام طرح ذهنیتان چاره را در این دیدید که به این شکل ادامه بدهید. هر چند که میدانم که میدانید که چه لذتی از داستانهایتان می برم اما خب این حس و نظر شخصیم را هم باید بگویم. بسیار سپاسگزارم که لحظه هایم را سبز می کنید.

@همایون طراح توسط پیام رنجبران(اکنون)   ارسال در دوشنبه 14 مهر 1393 – 22:21

“مجال بی رحمانه اندک بود و واقعه سخت نامنتظر” درود همایون عزیز. افتخاری بزرگی است برای من حضور تو مرد! تو هم خوب میدانی هر چه که بگویی بر دیده منت میگذارم و با علاقه گوش می کنم.آدم فهیم و آگاه سخن که بگوید همه نکته است شنیدنی…و اعتراض بر دوست واژۀ غریبه ای است برایم. آنقدر دقیق می گویی و اشاره می کنی که دیگر جای هیچ سخنی برای ما نمی گذاری…سرت خوش باد و دلت گرم. اروتیسم را با این زاویه می بینم: میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست تو خود حجاب خودی حافظ،از میان برخیز و حجاب چهره ی جان می شود غبار تنم خوشا دمی که از این چهره پرده برفکنم و کلام مولانای بزرگ: این میان، آن میان مرا مطلب کو میان اندر این میان که منم جنابعالی متبحر در کات های خاصی و میدانم با کدامین چشم انداز می گویی که شخصیت را همان در حمام به دیار باقی بفرسیم( و البته که می شود نفرسیم)،ولی خودت که میدانی اخلاقیات ما را،گفتیم با توجه به طرح داستان روی تخت خواب اتاق روبه قبله اش کنیم و سپس بزنیم متلاشی اش کنیم که بیشتر دلمان خنک شود * همایون عزیز بی تعارف و جدا از رفاقت نهایت سپاس و تشکر مرا بپذیر که داستان را دقیق می خوانی و وقت میگذاری برایم و البته نظرهایت که معیاری است برای من که متوجه بشوم چه کرده ام در داستان…واقعا از تو ممنونم. برقرار باشی در لحظه شاد و دریا.

نام: مریم مقدسی   ارسال در یکشنبه 13 مهر 1393 – 19:13

حتی دیگر در خواب هم تجسم تو یک رویا است! و من چقدر تنهایی را، تنها تجربه کرده ام. اینجا حتی سکوت هم رنگ دارد و خوب بر روی این بوم سفید آنقدر رنگ پاشیده ای که تشخیص رنگ سیاه تو ، برایم مشکل گشته است. بیا و خود را برای من پیدا کن و دستانش را در دستانم بگذار که امشب دلم بدجور هوس بوسه های خاکستریش را دارد. جنون نبودنت را سالها بر روی دیوارهای کاغذی شهر کشیده ام تا شاید مسیر برگشت به خانه را پیدا کنی با رفتند حتی باران هم به رنگ خورشید در آمده بیا و مرا از این دیوانگی حزن انگیز نجات ده ، که من سخت از نبود تو اندوهگینم… سلام داستان جالبتان را خواندم ممنونم از این داستان خوب

@مریم مقدسی توسط پیام رنجبران(اکنون)   ارسال در دوشنبه 14 مهر 1393 – 22:31

نمی خواستم نام چنگیز را بدانم نمی خواستم نام نادر را بدانم نام شاهان را محمد خواجه و تیمور لنگ، نام خفت دهندگان را نمی خواستم و خفت چشیدگان را می خواستم نام تو را بدانم و تنها نامی را که خواستم ندانستم. ** درود و عرض ادب خانم مریم خانم محترم. بی نهایت خوشحال شدم از حضورتان خرسندم که داستان رضایت خاطر شما را هرچند اندک جلب کرده است. در لحظه باشید…شاد و دریا.

نام: پیام رنجبران(اکنون)   ارسال در یکشنبه 13 مهر 1393 – 19:16

دیوونه کیه؟ عاقل کیه؟ جونور کامل کیه؟ واسطه نیار به عزتت خمارم!! حوصله هیچ کسی رو ندارم کفر نمیگم،سوال دارم! یک تریلی محال دارم تازه داره حالیم میشه چیکارم! میچرخم و میچرخونم،سیارم تازه دیدم که “دل” دارم،بستمش! راه دیدم نرفته بود، رفتمش! جوونه نشکفته رو،رستمش! ویروس که بود حالیش نبود هستمش جواب زنده بودنم مرگ نبود!! جون شما بود؟؟!!! گفتی بیا زندگی خیلی زیباست!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! دویدم! چشم فرستادی برام تا ببینم؟؟!! که دیدم!!!!!!! پرسیدم که این آتش باز تو آسمون معناش چیه؟! کنار این جوی رون معناش چیه؟! این همه راز،این همه رمز این همه سر و اسرار معماست “آوردی حیرونم کنی که چی بشه؟؟!!! نه والله!!!” با توام! “آوردی حیرونم کنی که چی بشه؟! نه والله!!” مات و پریشونم کنی که چی بشه؟!! نه باالله!! پریشونت نبودم؟؟ من حیرونت نبودم؟؟ تازه داشتم می فهمیدم که فهم من چقدر کمه! اتم تو دنیای خودش حریف صدتا رستمه “گفتی ببند چشماتو وقت رفته!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!” انجیر میخواد دنیا بیاد آهن و فسفرش کمه!!!! چشمهای من آهن زنجیر شده اند حلقه ای از حلقۀ زنجیر شده اند عمو زنجیر باف زنجیرت بنازم چشم من و انجیر تو بنازم!!! دیوونه کیه؟ عاقل کیه؟ جونور کامل کیه؟ . . . “زنده یاد حسین پناهی”

نام: بهزاد صادق وند   ارسال در یکشنبه 13 مهر 1393 – 19:17

آقا شما خیلی خوب می نویسید توصیف و صحنه آرایی شما جذابه نمی دونم چرا هر وقت نوشته های شما رو می خونم یاد صادق هدایت می افتم زیبا بود دستت درد نکنه رفیق

@بهزاد صادق وند توسط پیام رنجبران(اکنون)   ارسال در دوشنبه 14 مهر 1393 – 22:53

درود و عرض ادب بهزاد جان. میزان لطف و وسعت مهرت با میزان قلب ما اندازه زدنی نیست…و درماندگی کلاممان برای تشکر عارضه ای که دچارش می شویم…پس تشکر و سپاس ما را خود در ذهنت به معیارت ترجمه کن…مرد. مغاک ها یکی اند و هر زمان یکی در آن خیره می شود با تشابه ای یا تضادی… کهکشانها،کو زمینم؟! زمینم، کو وطنم؟! وطن،کو خانه ام؟! خانه،کو مادرم؟! مادر،کو کبوترانم؟! معنای این همه سکوت چیست؟ من گم شده ام در تو…یا تو گم شده ای در من؟ ای زمان کاش هرگز آن روز از درخت انجیر پایین نیامده بودم… “زنده یاد پناهی” * بهزاد جان عزیز. در لحظه باشید…شاد و دریا

نام: محمد اکبری هشترودی   ارسال در یکشنبه 13 مهر 1393 – 19:17

سلام بر پیام عزیز ممنون برای این داستان خوب و یکدست. گفتنی ها را و شعرها را دوستان گفته اند و چیز خاصی نمانده. فقط باید باز هم تاکید کرد که داستان از لحاظ زیباشناسی در حد خیلی بالایی قرار دارد و حس درونی آدم را میتواند برانگیزد و فکر او را به تفکر وادارد. چیزی که میتوان گفت این است که این داستان در مورد تنهایی ست. تنهایی و تنهایی ست که از داستان بر می آید. مضمون و درومایه ای در مورد تنهایی. تنهایی و سوختن در فراق عشقی که نیست. جنون وار فکر کردن در پی کسی که رفته است. تمام حرکات و سکنات شخصیت داستان جنون آمیز و در حال تبدیل از موجودی جان دار به موجودی بی جان(سنگ) انقدر تنها مانده است که سنگ شده است. شخصیت داستان در تئاتری که بازی میکند هم بصورت تعمدی نقش یک نقاش مجنون و پریشان را بازی میکند که حسی در درونش او را به کنش وا میدارد. پرت کردن بومها در رلی که بازی میکند گویای جنون اوست و در حقیقت او نقش بازی نمیکند بلکه خود اوست. و در همان لحظه کشش او به سمت عشقی از دست رفته چشمانش را به دیدن فرشته اش روشن میکند. صحنه زیر دوش و حسهایی که به او حمله ور میشود بسیار زیبا توصیف شده و خواننده را غرق در لذت میکند. شخصیت داستان آخرین تلاشش را در حمام و جلوی آینه میکند. سعی میکند حداقل نقش زن را روی آینه و دیوار بکشد و برای آخرین بار او را مال خود کند. اما تلاشش بیهوده است. قطره های آب رو به پایین میلغزند و سرازیر میشوند. و نقش در هم میریزد. نقش مثل جسمی ست که ترکهای بی شمار برداشته. و به همین خاطر مرد روی تخت با ترکهای بی شمار متلاشی شده است. نکته بسیار زیبایی ترسیم شده است. مرد داستان ابتدا میخواهد خود را در آینه ببیند. بعد سعی میکند زنی را در آن ترسیم کند. و در واقع آن زن حقیقت خود مرد است. به نوعی نیمه گمشده و یا به تعبیری انیموس اوست. ولی وقتی تصویر تکه تکه میشود انگار خود او تکه تکه میشود. آخرین تلاشها برای پیوند آنیما و آنیموس بیهوده است و باز شکست و باز شکست. بازماندن از رسیدن به وحدت وجود چیزی ست که در داستانهای دیگر پیام عزیز دیده میشود. و چشمها شاید منتظر و ناباورانه هنوز مینگرند به همان تابلویی که ذهن مرد بارها خواست آن را در واقعیت بوجود بیاورد. از لحاظ اگزیستانسیالیتی هم میتوان به این داستان نگاه کرد. و حرفها بسیار است. قلمت طلاست.

@محمد اکبری هشترودی توسط پیام رنجبران(اکنون)   ارسال در سه شنبه 15 مهر 1393 – 21:36

درود و عرض ادب بر محمد جان عزیز. دوست نویسنده و منتقد آگاه که توانایی او در ارتباط میان کدهای داستان و همچنین ارتباطش با مضامین ذکر شده اش همیشه باعث افتخارمان می شود…اشارۀ شما بر “آنیما و آنیوس” عالی بود،کامل و در صحت و جامع بیان کردید، کتمان نمی کنم که دقیقا چنین چیزی را مد نظر داشتم و زبان بیانش “در لحظه” به این گونه نوشته شد… ناخودآگاه دربو و داغونی دارم محمد عزیز!نه؟ خودم هم نمیدانستم این موضوع اینچنین خود را عریان می کند…بماند! سخن دل ما با شما همیشه از سر عشق و صمیمیت است و اگر واژه ها پل نمی شوند،بگذار به حساب شیدایی ما… به کجا چنین شتابان؟ گون از نسیم پرسید “دل” من گرفته زین جا هوس سفر نداری ز غبار این بیابان؟ _ همه آرزویم اما “چه کنم که بسته پایم” به کجا چنین شتابان؟ _ به آن کجا که باشد به جز این سرا، سرایم _ سفرت به خیر اما تو و دوستی، خدا را چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی به شکوفه ها به باران برسان سلام ما را . . . “استاد کدکنی” سپاس و تشکر ویژۀ مرا بابت وقتی که برای خوانش داستان و نوشتن چنین نقد هوشمندانه ای صرف کردی،خواهش می کنم پذیرا باش…محمد عزیز. جنابعالی که کلا در لحظه تشریف دارید شاد باش و دریا…

نام: آریامنتقد   ارسال در دوشنبه 14 مهر 1393 – 09:22

کمی از خوب بهتر بود …نرسیده به عالی. شلید این اولین باریه که دارم از یه داستان تعریف میکنم. دلم میخواست با مشت بزنم بکوبم توی چونت! میپرسی چرا؟ نمیدونم……

@آریامنتقد توسط پیام رنجبران(اکنون)   ارسال در دوشنبه 14 مهر 1393 – 23:13

من چگونه هوش دارم پیش و پس چون نباشد نورِ یارم پیش و پس عشق خواهد کاین سخن بیرون بُود آینه غماز نبود چون بود بشنوید ای دوستان این داستان خود حقیقت نقد حال ماست آن * درود و عرض ادب آریا جان منتقد. امیدوارم که بازهم بتوانم رضایت خاطر شما را جلب کنم که البته چنانچه از همین یک اثر هم راضی باشی مرا کفایت می کند و خودمان را پیش شما رو سفید محسوب می کنم * در ضمن اینکه یکی از بهترین نظراتی بود که در کل زمان فعالیت هنریم چه در داستان نویسی و چه در سایر گرایشات دریافت کرده بودم…بی تعارف به طرز هولناکی برایم جالب و انرژی بخش بود…درود بر شما که حس واقعیتان را بیان می کنید. اعصاب معصاب تعارفات معمول هم که نداری… پس در کل همیشه برقرار باشی…

نام: فرزانه رازي   ارسال در دوشنبه 14 مهر 1393 – 14:24

عاقا سلام عرض شد… عاقا من قبول دارم که این دوستان همه اهل فرهنگ و هنر و ادب و ادبیات و عرض شود کهههههه…به هر صورت فرهیخته ن…اینا قبول…اما خو من نمیدونم چطوری افتادم این وسط…پیام خیلی تلاش کردم یه شعر پیدا کنم بنویسم زیر داستانت که بگم بابا مام بلدیم…اما دیدم بابا ما بلد نیستیم اینطوری باشیم… شما همون “صد دانه یاقووووووت,دسته به دسته/با نظم و ترتیــــــــــــــب,یک جا نشسته…” رو از ما قبول کن…والا… درسته که ربطی به داستانت نداره…اما خو شعر شعره دیگه…تازه…چیکار کنم این یادم افتاد…باز تازه…نوستالژی هم هست… مدرن باشین عاقا… الان این نمیدونم چی بود یهو پرید…ولی خو پرید دیگهههه… عاقا ببخشین زیاد صحبت کردیم…گوش کودک درون رو هم پیچوندیم که از این به بعد حساب شده قدم ورداره… عاقا خیلی خوب بود…عاقا یک لایک گنده… با در نظر داستن اینکه سالاری و در حالت کلی فدایی داری,شاد باشین…

@فرزانه رازي توسط فرزانه رازي   ارسال در دوشنبه 14 مهر 1393 – 14:25

اصلاح میکنم: با در نظر داشتن!!!

@فرزانه رازي توسط پیام رنجبران(اکنون)   ارسال در دوشنبه 14 مهر 1393 – 23:20

سلام خانم فرزانه خانم خوبید عایا؟ ممنون بابت شعری که برایم مرقوم فرمودید.. البته که شما در کل حضورتان چکیدۀ هزاران شعر است… درود بر شما… * برای اعتراف به کلیسا می روم رودروی علف های روییده بر دیوار کهنه می ایستم و همه ی گناهان خود را اعتراف می کنم بخشیده خواهم شد به یقین علف ها بی واسطه با خدا حرف می زنند… “زنده یاد پناهی” * خانم فرزانه خانم در لحظه باشید…شاد و دریا

نام: زهرا فیروزی   ارسال در سه شنبه 15 مهر 1393 – 14:04

در دور و برم چقدر یخ ریخته اند بر روی سرم مور و ملخ ریخته اند در دور و برم پزشک قانونیها دنبال دلیل و سر نخ ریخته اند -دیروز غروب من خودم را کشتم(جلیل صفربیگی) با هرچند بار خواندن تنها نگته ای که می توان یاد آور شد تصویرهای ذهن خلاق شماست که بی تعارف توانمندانه به تصویر کشیدید پاینده باشید

@زهرا فیروزی توسط پیام رنجبران(اکنون)   ارسال در چهار شنبه 16 مهر 1393 – 13:58

لب تشنه می دود نگهم هر دم در حفره های شب،شبی بی پایان او، آن پرنده ، شاید می گرید بر بام یک ستاره سرگردان * سلام و عرض ادب مجدد سرکار خانم زهرا. بی نهایت تشکر بابت حضورتان و خوانش داستان. خوشحالم از اینکه توانسته ام اثری بنویسم که ارزش وقت گرانبهای شما را داشته باشد… در لحظه شاد باشید…با حضور دریا…

نام: بهناز باران خواه   ارسال در سه شنبه 15 مهر 1393 – 18:29

عالی.

@بهناز باران خواه توسط پیام رنجبران(اکنون)   ارسال در سه شنبه 15 مهر 1393 – 21:40

تابش اولین مهتاب پاییزی بروی پنجره شیشه ها را لرزاند… * درود سپاسگزارم با احترام سرکار خانم بهناز خانم

نام: شايسته دولتخواه   ارسال در پنجشنبه 17 مهر 1393 – 19:05

سلام آقای رنجبران یک کار بدو ن نقص . کامل از هر نظر .بیشتر از این نمی تونم بگم سپاس .

@شايسته دولتخواه توسط پیام رنجبران(اکنون)   ارسال در پنجشنبه 17 مهر 1393 – 20:56

“این سرگذشت کودکی است که به سر انگشت پا هرگز دستش به شاخۀ هیچ آرزویی نرسیده است” سلام و عرض ادب سرکار خانم شایسته خانم. بی نهایت سپاس بابت حضورتان و وقتی که برای صرف داستان صرف کردید.تشکر ویژه بابت وسعت مهرتان در قالب نظر.خوش وقت شدم از اینکه داستان رضایت خاطر شما نویسندۀ فرهیخته را جلب کرده است… با احترام فراوان. در لحظه باشیذ…شاد و دریا…

نام: اذرمهرصداقت   ارسال در شنبه 19 مهر 1393 – 18:32

مثبت 18 اره؟باشه مانمی خونیم فقط خاطرتون باشه یکی طلبتون سالخوردگان،دنیادیده ها، جبران میکنم..منتظرسوپرایز ماباشید..فعلا

@اذرمهرصداقت توسط پیام رنجبران(اکنون)   ارسال در سه شنبه 22 مهر 1393 – 12:41

سلام خانم آذرمهر خانم… پاسخ خدمت شما ارسال شد… با تشکر از حضور همیشه گرمی بخشتان… دریایی…

نام: سمانه علیپور   ارسال در دوشنبه 21 مهر 1393 – 15:10

نظر یعنی نظر خانوم رازی فکر کنم انسان خشک و بی احساس هم با خواندن این داستان نرم و لطیف بشه و دیگر جزئیات که میدانید انصافا خسته نباشید

@سمانه علیپور توسط پیام رنجبران(اکنون)   ارسال در سه شنبه 22 مهر 1393 – 12:44

در خرابات فنا ملک بقا داریم ما خوش بقایی جاودان زین فنا داریم ما کشته عشقیم و جان در کار جانان کرده ایم این حیات لایزالی خونبها داریم ما درود و عرض ادب خانم سمانه خانم. سپاس بابت حضورتان و نظر پر از مهر شما. متشکرم. در لحظه باشید…شاد و آرام

نام: نیوشا   ارسال در چهار شنبه 30 مهر 1393 – 22:29

دزدی ادبی با این همه جسارت؟ این داستان که کپی بوف کور بود البته چند ورژن ضعیف تر.

@نیوشا توسط پیام رنجبران(اکنون)   ارسال در دوشنبه 12 آبان 1393 – 16:58

درود… پاسخ شما در داستان «تخت بخواب!» و پاسخی که به جناب هشترودی ارائه شده؛ بصورت مبسوط تقدیم شد…

نام: فاطمه ستاره   ارسال در یکشنبه 11 آبان 1393 – 13:36

نام: فاطمه ستاره   ارسال در یکشنبه 11 آبان 1393 – 13:41

یعنی اونقدر خشکش زد که ترک برداشت چینی نازک تنهایی من…

@فاطمه ستاره توسط پیام رنجبران(اکنون)   ارسال در دوشنبه 12 آبان 1393 – 14:19

دیگه اینجوری شد بانو!! شب که می ماسد غمی در باغ من ز راه گوش می پایم سرفه های مرگ را در ناله ی زنجیر دستانم که می پوسد . . درود بانو… سپاس بابت حضورتان… شاد باشید و دریا

نام: زهرا سوری   ارسال در یکشنبه 11 آبان 1393 – 16:17

به سراغم آمده اند که مهر مرگ را بزنند پشت دست هایی که روزی جای بوسه های تو بود… به سراغ این تن خاکی آمده اند که مرا ببرند و دفن کنند… خاکی که سالهاست بر آن نباریدی و سینه ام شکوفه ای نمی دهد که نمی دهد… میخواهند مرا از تخت بگیرند…در خانه ام را شکسته اند… به بالای تختم می رسند…نگاه میکنند به سینه ای که سالهاست اسب تازی اش آن را یک سر نتاخته است… نگاه میکنند به آمیختگی این تن خاکی که با تخت یکی شده…به دنبال جسمم آمده اند…و گمان برده اند که مرده ام… اگر کسی به دنبال چشم هایم آمده بود… از رد اشکی که گوشم را دور زد… از گردنم گذشت… و در میان گرده ام… چکید… و آخ که هیچکس نشنید… می فهمید…که من زنده ام هنوز! اقای گرانقدر نمیدونم چی باعث شد که با فکر یا بدون فکر جسارت کردم تا نوشته ای که خیلی وقت پیش نوشته بودمو در دنباله ی پیچش قلم توانمند شما بنویسم…خوشحالم که خواننده ی نوشته های شما هستم هنر شما در نوشتن جریان داستانو برام مصور کرد طوری که وقتی هیچکس نفهمیده بود دلیل در خود شکستن را…صدای آّب دوش هنوز به گوش میرسید که تمنای دستی را میکرد تا ناله اش را قطع کند…. حالتون خوب خوش قلم عزیز!

@زهرا سوری توسط پیام رنجبران(اکنون)   ارسال در دوشنبه 12 آبان 1393 – 14:33

تا در آینه پدیدار آیی عمری دراز در آن نگریستم من برکه ها و دریاها را گریستم ای پری وار در قالب آدمی حضورت بهشتی است که گریز از جهنم را توجیه می کند؛ دریایی که مرا در خود غرق می کند تا از همه ی گناهان و دروغ شسته شوم و سپیده دم با دستهایت بیدار شوم! . . درود خانم زهرا خانم عزیز. خیلی خوشحالم از آشنایی با شما دریایی… لطف بسیار زیادی کردید که متنتان را برایم نوشتید،بارها خواندمش و هربار حیرتم بیشتر شده از این همه تشابه! گاهی این موارد را که می بینم و با احساسم درکشان می کنم،سیالی خاص درونم جاری می شود و یقین می آورم که چیزی ورای عینیت در این زندگی ما انسانها جاری است…چیزی که نمی دانیم چیست ولی به بودنش ایمان را دارم! چه زیباست وقتی که مشاهده می کنم با همرهی جایی،وقتی،لحظه ای از دریچه ای یکسان به جهان نگریسته ایم! و هرکدام به نحوی آن را نگاشته و یا منقوش کرده ایم… اکنون من از دیدارتان شادی بود و امید به امروزم… سپاسگزارم بابت حضورتان. تشکر ویژه و همچنین بی نهایت مسرورم از اینکه خانم هنرمندی مانند شما داستانهای مرا مطالعه می کند… با احترام در لحظه باشید…شاد و آرام

نام: مرجان عبیات   ارسال در یکشنبه 11 آبان 1393 – 19:05

احساس میکنم این داستان برام خیلی خیلی آشناست

@مرجان عبیات توسط پیام رنجبران(اکنون)   ارسال در دوشنبه 12 آبان 1393 – 14:36

اتفاقا جریان این داستان برای خودم هم خیلی خیلی آشناست!! انگاری یک جایی دیدمش!! درود مرجان خانم… سپاس بابت حضورت شاد باشی و دریا

نام: نیوشا   ارسال در چهار شنبه 5 آذر 1393 – 02:04

توضیحات شما را خواندم و از آنجایی که عادت دارم در مورد هر چیز تحقیق کنم، به این نتیجه رسیدم که همه مردم جهان در گذشته های دور در یک قبیله زندگی میکردند وبا توجیحات علم روانشناسی در ناخود اگاه مشترکات زیادی دارند.ایران که هیچ، من شنیدم که یک نویسنده در کشوری از نویسنده ایی در کشور دیگر شکایت میکند که کارش را کپی کرده است در صورتیکه اینها اشتراکات ناهوشیار ذهنیشان بوده،بنا براین اگر شما از داستان بوف کور(صادق هدایت)کپی نکرده اید عذر خواهی من رو بپذیرید

@نیوشا توسط پیام رنجبران(اکنون)   ارسال در جمعه 7 آذر 1393 – 22:54

سلام… اختیار دارید، چرا عذرخواهی؟بزرگوار. فقط یک تبادل نظر کردیم، و خوشحالم با فرد آگاهی آشنا شدم. بله همون طور که خودتون هم فرمودید و بخصوص در نظرات کارل گوستاو یونگ مورد حافظۀ جمعی بشر بخوبی توضیح داده شده( و در کتاب، جهان هولوگرافیگ، ترجمه داریوش مهرجویی) در این مورد هم همون طور که عرض کردم،خجالت نمی کشم که بگم: متاسفانه یا خوشبختانه سالهاست ارتباطم با داستانهای ایرانی قطع شده واز کتابی که شما فرمودید یک خاطره کاملا مخدوش در ذهنم دارم، چرا که خوانش اون اثر مربوط به دوران نوجوانی من بوده… صرفا آثاری رو در داستان میخونم که از سمت دوستان اگاهی مثل شما بهم پیشنهاد داده بشه، والا زیاد با داستانهای خودمان قرابت ندارم. و در ضمن با مطالعه چند اثر از یک نویسنده براحتی میتونیم متوجه بشیم که آیا اون نویسنده کپی کاره و یا تراوشات ذهن خودش رو مکتوب می کنه. بی نهایت از آشنایی با شما سرکار خانم خوشحال شدم، در لحظه شاد باشید و آرام.

نام: یوسف رحیمی   ارسال در دوشنبه 10 آذر 1393 – 08:23

داستان قشنگ و زیبایی بود. لذت بردم.

@یوسف رحیمی توسط پیام رنجبران(اکنون)   ارسال در یکشنبه 16 آذر 1393 – 15:17

سلام جناب رحیمی. بسیار خوشحالم که داستان مقبول نظر شماست و سپاسگزارم بابت زمانی که برای خوانش آثار بنده صرف می کنید… در لحظه دریا باشید.

نام: مهشاد   ارسال در پنجشنبه 14 ارديبهشت 1396 – 10:44

من همین امروز داستانتون رو خوندم ! نکته جالب این بود که تداعی کننده بوف کور بود برای من ! امیدوارم روز به روز پیشرفت کنید و ما شاهد افزایش استعداد ها و نویسندگان خوبی مثل شما باشیم

@مهشاد توسط پیام رنجبران(اکنون)   ارسال در پنجشنبه 14 ارديبهشت 1396 – 01:14

درود بر شما و بی‌نهایت متشکرم ازتون. راستش اگر می‌دانستم این داستان خوانندگانش را پیدا می‌کند و مورد توجه واقع می‌شود و نگاه عزیز و مهربانِ بزرگوارانی چون شما بهش می‌افتد، نهایت سعی‌ام را حین نوشتن‌ به کار می‌بستم و همچنین مورد ویراست دقیق قرارش می‌دادم به هرحال، شاید همین‌‌گونه به دل خوانندگانش نشسته است. تقدیم به وجود عزیزتان. با عشق و احترام یه قصه دیگه هم نزدیک به این فرم دارم، در همین لیست با عنوانِ: «خارش و توپ‌های بیلیارد» اونو دیگه ویراست کردم

نام: برنامه نویسی در کرج   ارسال در چهار شنبه 13 دي 1396 – 11:39

خیلی جالب بود ممنون

@برنامه نویسی در کرج توسط پیام رنجبران(اکنون)   ارسال در شنبه 7 بهمن 1396 – 04:23

درود بر شما

نام: mohsen   ارسال در یکشنبه 19 فروردين 1397 – 02:26

فوق العاده بود

نام: mohsen   ارسال در دوشنبه 27 فروردين 1397 – 20:59

@mohsen توسط پیام رنجبران(اکنون)   ارسال در جمعه 21 ارديبهشت 1397 – 02:48

ممنونم از شما

©2011-2013 Dastanak   All Rights Reserved.   •   Design by Ali Karimabadi   •   Powered by Karizan Telecom Run in 0.03 seconds , Load in 0 seconds

عاشقانه اشعار و عکس های عاشقانه داستان کوتاه عاشقانه و غمگین واقعی پی دی اف عکس های عاشقانه غم انگیز سایت عاشقانه 30love داستان عاشقانه غم انگیز تصاویر متفاوت از چهره های مشهور در شبکه های اجتماعی (48) پرشین وی لوریس چکناواریان هنر از مردم می‌آید صدای ایران متن های عاشقانه و غم انگیز آذر ۹۲ داستان های کوتاه عاشقانه و گریه دار واقعی یک داستان غم انگیز،واقعی نیست ساخته ذهن خودمه دلنوشته های عاشقانه داستان واقعی و بسیار غم انگیز از یک خودکشی ایران ناز 12 واقعیتهای عاشقانه نسخه پلازا مارکت ایرانی اندروید داستان های عاشقانه غمگین و واقعی داستان عاشقانه واقعی غمگین جدید داستانهای عاشقانه واقعی بدون سانسور داستانهای عاشقانه واقعی ایرانی داستان عاشقانه

داستان عاشقانه و غم انگیز عروس

شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو.

داستان های عاشقانه واقعی غم انگیز داستان های عاشقانه واقعی ایرانی داستان های عاشقانه واقعی غمگین داستان های عاشقانه واقعی کوتاه داستان های عاشقانه واقعی گریه دار داستان کوتاه عاشقانه شاد بدون سانسور

مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :

سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم.

دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش.

داستان های عاشقانه واقعی غم انگیز داستان های عاشقانه واقعی ایرانی داستان های عاشقانه واقعی غمگین داستان های عاشقانه واقعی کوتاه داستان های عاشقانه واقعی گریه دار 

 

یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ….

داستان های عاشقانه واقعی غم انگیز داستان های عاشقانه واقعی ایرانی داستان های عاشقانه واقعی غمگین داستان های عاشقانه واقعی کوتاه داستان های عاشقانه واقعی گریه دار 

 

پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند…

داستان های عاشقانه واقعی غم انگیز داستان های عاشقانه واقعی ایرانی داستان های عاشقانه واقعی غمگین داستان های عاشقانه واقعی کوتاه داستان های عاشقانه واقعی گریه دار 

 

غم انگیز گریه دار داستانهای عاشقانه غم انگیز واقعی رمان عاشقانه یاسمین Mobp30 داستان های عاشقانه لاور فان داستان خیلی عاشقانه Searchable openedhost com Blu ray 1080p Archives مستر مووی دانلود فیلم و سریال جدید با داستان عاشقانه واقعی داستانهای طلاق‎ ‎عاشقانه غم انگیز واضح سیلپ seelp رز داستانهای عاشقانه واقعی گریه دار وب تفریحی تنها داستان عاشقانه واقعی غم انگیز داستان کوتاه عاشقانه/داستان غمگین93 دلشکسته عکس های جالب شخصیت های کارتونی بر روی لب های یک دختر آرایشگر داستان های غم انگیزه عاشقانه داستان عاشقانه واقعی ایرانی داستان کوتاه عاشقانه ی غم انگیز داستان عاشقانه غم انگیز واقعی غار عشق داستان عاشقانه ی غم انگیز داستان کوتاه بهترین و بدترین بنده خدا داستانی عاشقانه و غم انگیز عاشقانه بزرگترین سایت عاشقانه ایران عنوان های عشق یخی MJLove ir عشق یخی

داستان عاشقانه احتیاج قلب

سر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم كه میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت كنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم.تا اینكه یك روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت :میدونی كه من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا كنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی…شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید…

عاشقانه های من و تو رمان ایرانی و عاشقانه یک شنبه ی غم انگیز havva7 کاربر انجمن داستان های عاشقانه و غم انگیز کوتاه اس ام اس خاطره های عاشقانه و غمگین تیر 93 سایت umap ir رمان PDF داستان های عاشقانه غمگین واقعی جدید داستان عاشقانه و غم انگیز جدید داستان عاشقانه غم انگیز جدایی موضوع رمانی عاشقانه و زیبا که هرگز از خوندنش پشیمون نمیشین داستان غم انگیز و زیبای اطلاعات لطفا اس ام اس خور داستان عاشقانه واقعی جدیدچشمانش را باز كرد..دكتر بالای سرش بود.به دكتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دكتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت كنید..درضمن این نامه برای شماست..!دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاكت دیده نمیشد. بازش كرد و درون آن چنین نوشته شده بود:

سلام عزیزم.الان كه این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش كه بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری كه قلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم این كارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت)

 عشق واقعی وپاک داستان عاشقانه و غم انگیز قرار! داستان هاي عاشقانه واقعي سایت pixelco ir داستان های عاشقانه سایت عاشقانه 6لاو خاطره های عاشقانه

دختر نمیتوانست باور كند..اون این كارو كرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود..آرام اسم پسر را صدا كرد و قطره های اشك روی صورتش جاری شد..و به خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نكردم…

 

 

و زیبا و غم انگیز ترین عشق دنیا [آرشیو] انجمن داستان غم انگیز واقعی حتما حتما بخونین حتما طوفان راز شب بارانی یک داستان عاشقانه بسیار زیبا و غم انگیز داستان واقعی غم انگیز ورود عاشقانه ها داستان عاشقانه واقعی شاد داستان عاشقانه واقعی گریه دار داستان داستان های کوتاه عاشقانه واقعی ایرانی داستان عاشقانه واقعی و غمگین داستان های واقعی از عشق های باورنکردنی پارسینه داستانهای واقعی عاشقانه اس نوزده داستان عاشقانه غم انگیز واقعی داستان کوتاه عاشقانه/داستان غمگین93 دلشکسته داستان های عاشقانه غم انگیز و کوتاه داستان های عاشقانه غمگین واقعی داستان عاشقانه داستان داستان های کوتاه آموزنده داستان عاشقانه واقعی ایرانی اینتر نیرنگ رمان و داستان عاشقانه

داستان عاشقانه و زیبای معنی عشق

 سر کلاس درس معلم پرسید:هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟

هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید .بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و

 گفت:لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چیه؟

 لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت:عشق؟

 دوباره یه نیشخند زدو گفت:عشق… ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو

 دیدی که بهت بگه عشق چیه؟

 معلم مکث کردو جواب داد:خب نه ولی الان دارم از تو می پرسم

 لنا گفت:بچه ها بذارید یه داستانی رو از عشق براتون تعریف کنم تا عشق رو درک کنید نه معنی شفاهیشو حفظ کنید

مطالب ابر داستان عاشقانه واقعی یه داستان بسیار زیبا و غم انگیز از امتحان عشق تنهاترتنهاخودم دنیای داستان v2 1 برنامه های اندروید در اپینیک مجله سرگرمی و خبری تو دی فان داعش هم نتوانست مانع حکایت عاشقی بهرام رادان و شیلان رحمانی بشود عکس عاشقانه وبگرد داستان عاشقی غم ناک خداحافظی آنجلینا جولی با بازیگری و ورود به عرصه کارگردانی

 و ادامه داد:من شخصی رو دوست داشتم و دارم از وقتی که عاشقش شدم

 با خودم عهد بستم که تا وقتی که نفهمیدم از من متنفره بجز اون شخص

دیگه ای رو توی دلم راه ندم برای یه دختر بچه خیلی سخته که به یه چنین

 عهدی عمل کنه. گریه های شبانه و دور از چشم بقیه به طوریکه بالشمداستان کوتاه عاشقانه شاد بدون سانسور

 خیس می شد اما دوسش داشتم بیشتر از هر چیز و هر کسی حاضر بودم هر کاری براش بکنم هر کاری…

داستان عاشقانه و غم انگیز ستاره و پرهام بازی آنلاین داستان عاشقانه و غم انگیز قرار! بیتوته داستان عاشقانه و غم انگیز کوتاه داستان عاشقانه جذبه سایتی متفاوت و جذاب داستانهای عاشقانه داستانهای عاشقانه واقعی داستان های عاشقانه واقعی و غمگین

 من تا مدتی پیش نمی دونستم که اونم منو دوست داره ولی یه مدت پیش

 فهمیدم اون حتی قبل ازینکه من عاشقش بشم عاشقم بوده چه روزای

 عشنگی بود sms بازی های شبانه صحبت های یواشکی ما باهم خیلی خوب

 بودیم عاشق هم دیگه بودیم از ته قلب همدیگرو دوست داشتیم و هر کاری

 برای هم می کردیم من چند بار دستشو گرفتم یعنی اون دست منو گرفت

 خیلی گرم بودن عشق یعنی توی سردترین هوا با گرمی وجود یکی گرم

 بشی عشق یعنی حاضر باشی همه چیزتو بهخاطرش از دست بدی عشق

 یعنی از هر چیزو هز کسی به خاطرش بگذری اون زمان خانواده های ما زیاد

 باهم خوب نبودن اما عشق من بهم گفت که دیگه طاقت ندارم و به پدرم

 موضوع رو گفت پدرم ازین موضوع خیلی ناراحت شد فکر نمی کرد توی این

 مدت بین ما یه چنین احساسی پدید بیاد ولی اومده بود پدرم می خواست

 عشق منو بزنه ولی من طاقت نداشتم نمی تونستم ببینم پدرم عشق منو

 می زنه رفتم جلوی دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن خواهش می

 کنم بذار بره بعد بهش اشاره کردم که برو اون گفت لنا نه من نمی تونم بذارم

 که بجای من تورو بزنه من با یه لگد اونو به اونطرف تر پرتاب کردم و گفتم

 بخاطر من برو … و اون رفت و پدرم منرو به رگبار کتک بست عشق یعنی

 حاضر باشی هر سختی رو بخاطر راححتیش تحمل کنی.بعد از این موضوع

 غشق من رفت ما بهم قول داده بودیم که کسی رو توی زندگیمون راه ندیم

 اون رفت و ازون به بعد هیچکس ازش خبری نداشت اون فقط یه نامه برام

 فرستاد که توش نوشته شده بود: لنای عزیز همیشه دوست داشتم و دارم

 من تا آخرین ثانیه ی عمر به عهدم وفا می کنم منتظرت می مونم شاید ما

 توی این دنیا بهم نرسیم ولی بدون عاشقا تو اون دنیا بهم می رسن پس من

 زودتر می رمو اونجا منتظرت می مونم خدا نگهدار گلکم مواظب خودت باش

 دوستدار تو (ب.ش)

وقتی دختر بیمار شهریار را دلداری داد / داستان عاشقی و طبابت سایت داستان عاشقانه ی غمگین و گریه دار و غم انگیز پیامک های من بود داستان عاشقانه واقعی بدون سانسور داستان های غمگین عاشقانه و گریه دار داستان های کوتاه عاشقانه واقعی گریه دار داستان کوتاه عاشقانه و غم انگیز قرار! سایت عاشقانه لاور 98 داستان عاشقانه و غم انگیز داستان عاشقانه واقعی ایرانی جدید داستان هاي عاشقانه واقعي كوتاه شعر داستانهاي عاشقانه غم انگيز داستان

 لنا که صورتش از اشک خیس بود نگاهی به معلم کردو گفت: خب خانم معلم

 گمان می کنم جوابم واضح بود

 معلم هم که به شدت گریه می کرد گفت:آره دخترم می تونی بشینی

 لنا به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گریه می کردن ناگهان در باز شد و ناظم

 مدرسه داخل شدو گفت: پدرو مادر لنا اومدن دنبال لنا برای مراسم ختم یکی

 از بستگان

 کوتاه عاشقانه واقعی ایرانی داستان عاشقانه غم انگیز گریه دار 5 داستان غم انگیز فارس نویس داستان غم انگیز خودکشی نوجوان17ساله متفاوت ترین سایت عاشقانه داستانهای عاشقانه غم انگیز داستان های غمگین عاشقانه و گریه دار ازدواج غم انگیز دختر 11 ساله داستانهای عاشقانه [بایگانی]

 لنا بلند شد و گفت: چه کسی ؟

 ناظم جواب داد: نمی دونم یه پسر جوان

 دستای لنا شروع کرد به لرزیدن پاهاش دیگه توان ایستادن نداشت ناگهان روی زمین افتادو دیگه هم بلند نشد

 آره لنای قصه ی ما رفته بود رفته بود پیش عشقش ومن مطمئنم اون دوتا توی اون دنیا بهم رسیدن…

 لنا همیشه این شعرو تکرار می کرد

 خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ خواهان کسی باش که خواهان تو باشد

 خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ آغاز کسی باش که پایان تو باشد

 

انجمن تفریحی سرگرمی پاتوق من معروفترین داستانهای عاشقانه تاریخ و ادبیات گزارش تصویری سیمرغ جملات عاشقانه یک احساس داستان کوتاه عاشقانه و غم انگیز – لوتی داستان عاشقانه غم انگیز کوتاه داستان عاشقانه واقعی کوتاه داستان عاشقانه واقعی و غمگین داستان عاشقانه جدید غمگین Archives دانلود آهنگ جدید دانلود کتاب داستان عاشقانه واقعی غم انگیز تک پیامک داستان عشق غم انگیز 4 داستان كوتاه و بسيار غمگين و سوزناك شعر عاشقانه کندو دنیای داستان برای اندروید در رابطه های دختر و پسری قبل ار ازدواج چقدر به هم نزدیک شویم متن سوزناک و دلنوشته غم انگیز تیر ۹۲ داستان های واقعی ورمان های عاشقانه داستان جالب و واقعی عشق غم انگیز داستان عاشقانه واقعی سایت عاشقانه عشق تو داستان عاشقانه غم انگیز روزنه «عطش»داستان کوتاه غم انگیز و تکان دهنده! شعر داستان کوتاه داستان های غم انگیزه عاشقانه وبلاگ غم انگیز داستان های عاشقانه و غم انگیز جدید داستان عاشقانه غمگین واقعی کوتاه داستان عشقی غم انگیز عشق و عاشقی داستان عاشقانه بسيار زيبا سري 2 بهترین های اینترنت داستان های عاشقانه واقعی و غم انگیز شهریور ٩۱ عاشقانه ترین وبلاگ جهان نامردی داستانی غم انگیز و واقعی ویژه داستان آتیش لاو انجمن تفریحی کفشدوزک آبی داستان های عاشقانه مطالب ابر آندروید و تبلت داستان واقعی دختری که بدبخت شد!!! داستان داستان غم انگیز ( عاشقانه ) – پارس ناز جدید دانلود 93 داستان عاشقانه مطالب ابر داستان غم انگیز مهدی(واقعی) داستان عاشقانه غم انگیز جدید عشق یـخی یک داستان عاشقانه و غم انگیز زیبا از یک دختر داستان های کوتاه عاشقانه و غم انگیز خانه رمـــــان هـایـــ عـاشـقــــانـــــه 57 رمان یک شنبه ی غم انگیز داستان غم انگیز ( عاشقانه ) پارس ناز داستان عاشقانه واقعی و غمگین معروفترین داستانهای عاشقانه تاریخ و ادبیات عشق یا دروغ جملات عاشقانه داستان عاشقانه واقعی غمگین داستان عاشقانه و غم انگیز قرار داستان های عاشقانه Photo Gallery Hot Actress Hot Models Wc lt عکس های عاشقانه ی غمگین و دخترانه ی زیبا پیکومیک داستان عاشقانه متن ها و جمله های فوق العاده زیبای احساسی و عاشقانه سـه علی سـه داستانی عاشقانه و پند آموز سایت 7khone ir داستان عاشقانه واقعی غمگین متن های عاشقانه و غم انگیز آذر ماه رضا کلیپ داستان عاشقانه واقعی جدید گریه دار داستان عاشقانه واقعی غمگین ایرانی داستان عاشقانه غمگین واقعی جدید یک داستان عاشقانه بسیار زیبا و غم انگیز دلتنگی‌ !! رمان عاشقانه واقعی کوتاه داستان های عاشقانه mohammad انجمن وبلاگ نویسان داستان هاي عاشقانه و غم انگيز تالار وبلاگ نویسان ‫داستانهای عاشقانه غم انگیز مهرداد Facebook سایت عاشقانه 98 لاو داستان عاشقانه واقعی غمگین کوتاه داستان عاشقانه غم انگیز جستجو بهتینا متن غم انگیز همه چی!!! داستان های عاشقانه واقعی و کوتاه داستان عاشقانه و غم انگیز قرار!(بخونيد من كه اشكم در اومد) انجمن داستان عاشقانه واقعی بسیار غمگین داستان های واقعی و عبرت انگیز داستانهای عاشقانه واقعی غم انگیز داستان های کوتاه عاشقانه واقعی ایرانی داستان های عاشقانه دی 92 اس ام اس جديد داستان های عاشقانه و غم انگیز کوتاه یه داستان کوتاه جالب عاشقانه و خیلی غم انگیز دنیای من کره داستان های عاشقانه غمگین واقعی جدید سایت عاشقانه و تفریحی ترنم اشک انواع فال داستان رمان مدل و مد شعر داستان عاشقانه واقعي گريه دار رابطه ی دختر ها و پسرها عاشقانه I LOVE YOU rOsE My vEbLaG عصر ايران داستان های عاشقانه ی واقعی ایرانی رمان عاشقانه ایرانی واقعی داستانهای عاشقانه غم انگیز کوتاه داستان عاشقانه ی غم انگیز خداحافظ عاشقی داستان غمانگیز داستان عاشقانه واقعی گریه دار داستان عاشقانه واقعی شاد داستان های عاشقانه و غم انگیز آپدیت اسفند 92 سایت شخصی مهران داستان های عاشقانه واقعی فازتوفان داستان عاشقانه غم انگیز واقعی دنیای داستان کوتاه در کافه بازار برای اندروید داستان عاشقانه غم انگیز داستان عشق غم انگیز داستان عاشقانه غم انگيز داستان یک عشق غم انگیز داستان ترسناک واقعی ایرانی و عاشقانه 99 ایکس پاتوق کده » داستان جالب و واقعی عشق غم انگیز پاتوق کده پاتوق کده فیلم های برنده اسکار Archives مای کره Mykorea داستانهای عاشقانه ی غم انگیز داستان عاشقانه غم انگیز گریه دار كد مطالب انجمن داستانهای عاشقانه به صورت فهرست وار تالار گفتمان داستان کوتاه عاشقانه واقعی تلخ داستان کوتاه عاشقانه/داستان غمگین93 دلشکسته ریورسینگ موسیقی های مطالب جدید داستان کوتاه عاشقانه داستان عاشقانه غم انگیز جدید هستی من داستان های غم انگیز و عبرت آمیز دنیای داستان برای آندروید منتشر شد ! • اطلاعیه ها و اخبار • انجمن اس ام اس های عاشقانه خیلی خیلی زیبا 7 اردیبهشت پرشین جوک داستان های عاشقانه ی کوتاه واقعی داستان عاشقانه واقعی غمگین ایرانی داستان عاشقانه غم انگیز جدایی آرزوی دیدار داستان غم انگیز عشق داستان عاشقی غم انگیز داستان عاشقانه واقعی کوتاه داستان عاشقانه غم انگیز و زیبا ! داستان عاشقانه غم انگیز علی و مریم سایت عاشقانه AloneBoy com داستانهای عاشقانه واقعی کوتاه داستان عاشقانه غم انگیز جدایی داستان کوتاه عاشقانه اس ام اس خاطره های عاشقانه و غمگین تیر 93 جدیدترین اس ام اس داستان عاشقانه غم انگیز کوتاه یک داستان عاشقانه و غم انگیز زیبا از یک دختر عاشقانه هایم را از داستان عاشقی و غم انگیز داستان غم انگیز Archives اس ام اس برای همه داستان های عاشقانه واقعی و غم انگیز داستان داستان عاشقانه و غم انگیز مجله اینترنتی عاشق چهره facelover ir داستان بسیار غم انگیز عاشقانه دیدار آخر و دوباره عاشقی (از دست ندید داستان عاشقانه ی غمگین واقعی www mardeparsi blogfa com داستان عاشقانه غم انگیز داستان غم انگیز و عاشقانه جدایی سایت عاشقانه لحظه ها داستان عاشقانه واقعی بدون سانسور

من پریا ۲۳ ساله و عشقم فرهاد ۲۷ ساله : سال ۸۸ دانشگاهی که دوست داشتم تو رشته موردعلاقم قبول شدم . دانشگاه طباطبایی روانشناسی بالینی . تا اون روزسرم تودرس وکتاب بودوالبته تودوران دبیرستانم یه تصادف کردم که باعث شد چندتا جراحی داشته باشم وهمین باعث شده بود که به هیچ جنس مخالفی فکرنکنم ،

وارد دانشگاه شدم ترم اول خیلی خوب گذشت وکم کم داشت ترم دومم شروع میشه بااینکه دوروبرم پر از پسر بود حتی نمیدیمشون چه برسه به فکرکردن بهشون خلاصه هر روز داشت میگذشت ومن کسی توزندگیم نبودودوستام که با عشقشون قرار میزاشتن خندم میگرفت و میگفتم عشق ؟؟؟؟؟ همش کشکه ، هوس ، بچگی و …

خلاصه ترم اول سال ۹۰ داشت شروع میشد اما بخاطر کار بابا مجبور بود بره همدان خوب منم که دختر یکی یه دونه مامان بابا که تااون روز همه نازم را میکشیدن نمیتونستم باهاشون نرم .

خلاصه کارای انتقالیمو گرفتم و رفتم همدان کم کم دیگه ترم داشت تموم میشد وقتی وارد ترم جدید شدم با یه گروهی آشنا شدم که انجمن روانشناسی دانشگاه بودن عضو گروهشون شدم یکی از روزا که رفتیم سرجلسه دلم یه طوری شده بود چی شده بود ؟ آره دلم پرواز کرده بود پیش فرهاد عشق اولم خیلی وابستش شدم ولی نمیتونستم بهش بگم چقد دوسش دارم چون من در برابر پسرا کمی مغرورم .

هر روز که میگذشت بیشتر عاشقش میشدم و بیشتر دوستش داشتم ولی افسوس که نمیتونستم بگم اون سال گذشت و روزایی که نمیدیدمش برام هزار روز میگذشت و بعضی وقتا که بچه ها قرار میزاشتن بریم اردویی جایی تا صبح از ذوق دیدنش خوابم نمیبرد .داستان کوتاه عاشقانه شاد بدون سانسور

وسطای سال یه کارگاه داشتیم که مدرکاش دست من بود سال جدید که شروع شد فهمیدم فرهاد درسش تموم شده و دیگه نمیتونم ببینمش .یه روز که جلسه داشتیم با بچه های انجمن وقتی وارد اتاق شدم خشکم زد فرهاد اومده بود به بچه ها سربزنه اونروز یکی از بهترین روزام بود . وقتی که جلسه تموم شد اومد پیشم گفت نمیخوای مدرک منو بدی گفتم چرا ولی الان همراهم نیست ازم شمارمو خواست و منم بهش دادم .

چند روز بعد اس داده بود که فردا اگه میتونم بیاد دنبالم و مدرکشو بدم . فرداش اومد دنبالم و امانتیش و دادم و گفت اگه مشکلی نباشه برسوندم دانشگاه منم قبول کردم و باهاش رفتم . عصرکه کلاسم تموم شد اومده بود جلو در واستاده بود سلام کرد و گفت کارم داره و برسوندم و تو راه بهم بگه.

داستان عاشقانه من پریا و عشقم فرهاد !

وقتی داشتیم برمیگشتیم گفت پریا ببخش ولی میخوام یه چیزی بگم امیدوارم ناراحت نشی . گفت : از روز اولی که دیدمت عاشقت شدم و هر روز بدتر از دیروز دیوانه وار دوستت دارم اگه ناراحت نمیشی باهم باشیم ؟ من نتونستم چیزی بگم واقعا چی شده بود؟ خواب بودم یابیدار؟ یعنی به عشقم رسیدم/؟ نتونستم دیگه چیزی بگم فقط جلو در ازش خداحافظی کردم و وقتی وارد خونه شدم مستقیما رفتم تو اتاقم تا صبح بهش فکرکردم صبح اس داده بود امیدوارم ازم ناراحت نشده باشی ولی چیکارکنم که عاشقتم ؟ چندروزبعدبهش جواب دادم وقبول کردیم که باهم باشیم براهمیشه نه یکی دو روز بلکه همه روزای عمرمون .

هر روز با هم بودنمون قشنگتر از دیروش میشد یه سال گذشت و ما با هم نامزد کردیم همه بهمون میگفتن لیلی ومجنون واقعی حتی استادا عشقمونو تحسین میکردن چه روزایی با هم داشتیم الان که دارم مینویسم صورتم داره بااشکام شسته مییشه . هر روز بیشتر از دیروز عاشق هم میشدیم من ترم آخرم بود وقرار بود ۲۵بهمن روز عشق روز دلهای عاشق روز ولنتاین باهم عروسیممونو جشن بگیریم .

داستان عاشقانه من پریا و عشقم فرهاد !

 

همه چی خیلی خوب داشت پیش میرفت . ۲۰روزمونده بود تا بهم رسیدن و خیلی خوشحال بودیم . ۵  بهمن   ۹۱بود که اومدخونمون گفت دوستام گفتن آخرین مسافرت مجردیمو باهاشون برم آجازه میدی برم ؟ مگه میتونستم بگم نه وقتی جونم براش درمیرفت ؟ رفتن شیراز و تو حین مسافرتش روزی۱۰ دوازده بارتلفنی میحرفیدیم . رفت که ای کاش ۱۰سال باهام حرف نمیزدولی اجازه نمیدادم .

روز دهم بهمن بودگفت فردا بر میگردم و منم از دلتنگی و خوشحالی دوباره دیدنش رو جام بند نبودم در برابرش یه بچه ۲ ساله بودم که نمیتونستم نه بگم بهش . صبح ازخواب بیدارشدم و کارامو انجام دادم و خودمو حاضر کردم تابیاد.  تلفنو برداشتم و بهش زنگ زدم ولی جواب ندادساعت نزدیکه  ۵عصربود و هر چی زنگیدم جواب نداد دیگه داشتم از نگرانی میمردم که خواهرش زنگ زد داشت گریه میکرد گفتم فقط بگو که فرهاد خوبه.

داستان عاشقانه من پریا و عشقم فرهاد !

 

گفت ببخش زن داداش ولی فرهاد دیگه نمیتونه باتو باشه پسر بد قولی نبوده ولی این دفه رو حرفش نمونم دوتو مسافرتش عاشق شده و نمیتونه دیگه باهات باشه گفتم ابجی چی میگی ؟گفت اگه باورت نمیشه بیا فلان بیمارستان هر دو تاشونو ببین توراه فقط گریه کردم رسیدم بیمارستان دیدم همه هستن نمیدونستم چی شده بدو رفتم پیش خواهرش گفتم چی شده ؟گفت فرهاد و حلال کن که نمیتونه  دیگه باهات باشه اخه عاشق یکی دیگه شده اسمش فرشتس البته بهش میگن عزراییل .

داستان عاشقانه من پریا و عشقم فرهاد !

اینو که شنیدم ازحال رفتم وقتی بهوش اومدم همه سیاه پوش بالاسرم بودن وقتی به خودم اومدم بالا سر فرهاد بودم سفید پوش آروم خوابیده بود و لبخند قشنگش رو هنوز داشت . آره فرهاد پریا که روزی قرارگذاشت براهمیشه پیشم بمونه زیرحرفش زد تو راه برگشت نزدیکای همدان تصادف کردند و هر۴ نفرشون باهم رفتن پیش خدا رفتن خونه ابدیشون . الان قرار ملاقات منو فرهاد هر روز پنجشنبه توی بهشت محمدیه با یه دسته گل سفید و کلی اشکهای من .

ولی من نزدم زیرقولم فرهادم تاروزی که بلیط سفرم جور بشه تابیام پیشت فقط جای تو تو قلبمه وحلقه عشق تو تو دستم. خیلی دوست دارم عشقم . سالگرد جداییمون داره میرسه ولی یه لحظم از تو فکرم بیرون نیستی.

امیدوارم هیچ عشقی عاقبتش مثل من و فرهاد نشه….

داستان کوتاه عاشقانه شاد بدون سانسور
داستان کوتاه عاشقانه شاد بدون سانسور
0

دوره مقدماتی php

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *