داستان های کوتاه عاشقانه واقعی جدید

دوره مقدماتی php
داستان های کوتاه عاشقانه واقعی جدید
داستان های کوتاه عاشقانه واقعی جدید

همیشه می گویند هیچ چیز مانند عشق های کودکی نیست شاید نیز درست می گویند آنقدر پاک و بی الایش هستند که همه چیز را مانند دنیای خود ساده و قشنگ می بینند …. در ادامه مطلب با داستان عاشقانه واقعی امیر و نازنین با شما کاربران گرامی پرشین وی هستیم با ما همراه شوید

فضای دانشگاه روی نازنین و داستان عشق او و امیرحسین تاثیر گذاشته بود هر وقت از دانشگاه بر می گشت و امیر حسین می رفت پیشش یا می گفت خسته ام یا درس دارم یا به بهانه های مختلف امیر حسین رو بی محلی می کرد تا یک سال امیر حسین رو دور داد تا این که تو جمع پیش همه گفته بود این داستان عاشقی رو باید تموم کنیم من قصد ازدواج ندارم و بهتر هستش امیر حسین ازدواج کنه و فکر من رو از سرش بیرون بکنه ….. ادامه این داستان عشق واقعی را در ادامه مطلب بخوانید:

اصلا هیچ کس باورش نمی شد نازنین تو این داستان عشقی همچین حرفی رو بزنه امیر حسین بلند شده بود گفته بود که واقعا نازنین تو این حرف رو جدی میگی؟ نازنین هم گفته بود پسرخاله من تا دانشگاه رو تموم کنم ۴ سال طول می کشه بهتر اینه به فکر دختر دیگه ای باشی این برای هر دو تا مون بهتره امیر حسین هم گفته بود شوخی بسه دیگه!

نازنین هم گفته بود من هیچ وقت اینقدر جدی نبودم امیرحسین هم در جوابش گفته بود نکنه من کاری کردم که از دستم ناراحت شدی؟اونم گفته بود تو کاری نکردی من به درد تو نمیخورم این رو گفته بود و از خونه بیرون زده بود امیر حسین رفته بود دنبالش تو خیابون دعواشون شده بود امیر حسین بهش گفته بود تو چه مرگت شده؟ چرا اینقدر بی ربط حرف می زنی؟ این داستان عاشقی تلخ رو شیرین کن و بیا بریم خونه من نمی تونم بدون تو زندگی کنم.

اما قلب مهربون و نازک نازنین داستان عشق ما از سنگ شده بود به امیر حسین گفته بود اگه ادامه بدی خودم رو می کشم امیر حسین هم با گریه گفته بود چه کسی نازنین من رو از من گرفته؟

داستان های کوتاه عاشقانه واقعی جدید

دوره مقدماتی php

نازنین هم گفته بود کسی نگرفته ما از اول هم مال هم نبودیم و اون موقع بچه بودیم و عشق چیز بی ارزشی است و حالا پول حرف اول رو همه جا میزنه و امیر حسین گفته بود خب منم پول دار میشم منم می روم دانشگاه نازنین هم در جواب گفته بود

ما اصلا به درد هم نمی خوریم و لطفا دیگه هیچ وقت سراغ من نیا! بعد از این داستان عاشقی تلخ هر کاری پدر و مادر نازنین و امیر حسین کردند که نازنین راضی بشه نازنین دست برار نبود که نرفت این وسط امیر حسین خودش رو باخته بود و رفته بود سراغ قرص های روان گردان برای آروم کردن خودش درسش رو ول کرده بود و کارش شده بود مصرف قرص های روان گردان.

نازنین هم که هرگز به فکر داستان عشق امیرحسین نبود، بعد از ۲ سال از دانشگاه وارد یک داستان عشق دیگه شده بود و با پسر دیگه ای ازدواج کرد که مهندس بود حالا امیر حسین عشق خودش رو تو لباس عروسی با یکی دیگه می دید اینجا بود که پدر مادر امیر حسین اون رو برده بودند

به یک مرکز درمان و امیر حسین خودش هم تصمیم گرفته بود دیگه به نازنین و داستان عشق خودش و نازنین فکر نمی کنه و زندگی اش رو دوباره درست خواهد کرد بعد از تقریبا چند ماه امیر حسین سلامتی خودش رو به دست اورد و درسش رو دوباره شروع کرد و درس می خوند برای کنکور دیگه کار نمی کرد و فقط درس می خوند انگیزه هاش چند برابر شده بودند

( این داستان عاشقی رو که میگم تو چند سال اتفاق افتاده بود و من که دارم می نویسم خودم احساساتی شدم سرنوشت چه کارایی که با آدم نمی کنه) بعد از امتحان کنکور امیر حسین رشته مهندسی عمران قبول شده بود و دیگه زندگی اش از این رو به اون رو شده بود امیر حسین با توکل به خدا و اراده محکم و کمک پدر و مادر و دکتر ها سالم شده بود و برای خودش شده بود مهندس!

جالب این بود که شوهر نازنین فردی چشم چرون و شکاک هم بود و مدام چشمش دنبال دخترای مردم بود و اجازه نمی داد نازنین که به خونه پدر و مادرش بره همیشه گوشی نازنین رو چک می کرد حتی چند بار نازنین رو زده بود درسته که شوهرش پولدار بود ولی نه از پولش استفاده می کرد و نه از وجود شوهرش چون خودش خراب بود

به زنش هم شک می کرد نازنین چون به امیر حسین تو این داستان عشقی پشت کرده بود و با عشقش بازی کرده بود مدام می گفت حقمه باید سرم بیاد وقتی به کارایی که با امیر حسین تو بچگی هاشون کرده بود وقتی به دوست داشتنی هایی که بین شون بود فکر می کرد آرزوی مرگ می کرد که چرا تو این داستان عشق اینقدر در حق امیر حسین بد کرده ولی روش نمی شد

که از شوهرش جدا بشه چون همه بهش زخم زبون می زدند آخر نتونست طاقت بیاره و به شوهرش گفته بود من دیگه نمی خوام باهات زندگی کنم نازنین با چشمی پر از اشک و خون برگشته بود خونه پدر و مادرش و آخرش از شوهرش جدا شد

الآن خوبه که بچه دار نشده بود ولی روحی اش رو به کلی از دست داده بود دانشگاهش رو هم تموم نکرده بود بعضی موقع ها درس می خوند ولی مگه زخم زبون مردم اجازه می داد درس بخونه و راحت باشه!

امیر حسین هم از حالش باخبر شده بود و یک روز رفت دیدنش و خیلی عادی و رسمی ولی روش نشد با امیر حسین رو به رو شه به خاطر همین امیر حسین رفته بود تو اتاقش و احوالش رو پرسیده بود نازنین هم گفته بود حالی واسم نمونده که ازش بپرسی بعد گفته بود اومدی اینجا که زجر کش کنی؟

آره من احمق هستم بی شعورم ، اصلا هر چی دلت می خواد بگو امیر حسین هم گفته بود نه من دیگه از دستت ناراحت نیستم تو خواستی زندگی خودت رو بکنی من اشتباه کردم که مزاحمت می شدم عشق چیز پوچ و بی فایده ای است این حرف نازنین رو داغون کرد

بعد به نازنین گفته بود که خودش رو ناراحت نکنه و میتونه زندگیش رو دوباره شروع کنه و دوباره باطراوت بشه و یک داستان عاشقی دیگه رو شروع کنه فقط اراده می خواد و توکل به خدا این رو گفته بود و خواسته بود بره ولی نازنین مانع شده بود و نذاشته بود

یقه اش رو گرفته بود و بهش گفته بود من تو رو می خوام من اشتباه کردم من بچه بودم گول اطرافیانم رو خوردم بخدا هنوز عاشقتم امیر حسین که از شرم و خجالت قرمز شده بود زبونش بند اومده بود و همین جوری نگاه اش میکرد بعد نازنین گفته بود بیا ببین همش از تو نوشتم و خاطرات بچگی مون بعد دفتر خاطراتش رو آورده بود و به امیر حسین نشون داده بود

امیر حسین عاشق واقعی داستان عشق ما که اشک از چشماش جاری شده بود بهش گفته بود من اگه دوستت نداشتم هرگز پامو این طرف ها نمیذاشتم فقط دنبال یک فرصت می گشتم که بهت بگم منم هنوز عاشقتم و هر کاری کردی رو فراموش میکنم تو نازنین کوچولو و قشنگ خودمی بعد به نازنین گفته بود

همین امشب میام خواستگاریت تا دیگه برای همیشه مال خودم بشی نازنین از بس گریه کرده بود دیگه اشکی نمونده بود و باورش نمی شد امیر حسین بخشیدتش و هنوز دوستش داره بعد از چند ساعت حرف زدن امیر حسین تدارک خواستگاری رو چیده بود و نازنین رو برای همیشه به ازدواج خودش دراورده بود.

این هم داستان پر ماجرای امیر حسین و نازنین ولی مرد هایی مثل امیر حسین کم هستن اما فقط در داستان عاشقانه واقعی نیستند و می توان آن ها را در واقعیت هم یافت و باید دانست که پول و عشق دو چیز جدا از هم هستن پس هیچ وقت دچار اشتباه نشوید.

هوش پارسی

Copyright (c) 2006-2019 persianv.com All Rights Reserved

© باز نشر مطالب اختصاصی سایت فقط با ذکر منبع و لینک مطلب در سایت persianv.com مجاز میباشد .

داستان عاشقانه واقعی زیبا و جذابی را در این مقاله برای شما گرداوری نموده ایم که مطمئنا از مطالعه و خواندن این داستان کوتاه که بر اساس واقعیت های عاشقانه بین دو نفر نوشتته شده است لذت می برید.

مطالعه انواع داستان عاشقانه واقعی کمک می کند با دنیای واقعی اطراف و احساسات دیگران بیشتر آشنا شده و با توجه به روابط عاشقانه و احساسی، آنها را شناخت و با گوشه ایی از زندگی عاشقانه آنها آشنا شد. در این مقاله داستانی عاشقانه و رمانتیک را که بر اساس واقعیت نوشته شده است را مشاهده می فرمایید که امنیدواریم از مطالعه آن لذت ببرید. تا پایان همراه ما باشید.

داستان عاشقانه واقعی که در این مقاله ارائه می دهیم مربوط به زندگی عاشقانه و زیبای فاطمه و کمال است که با عشق شروع می شود و با همه سختی ها و مشکلات در کنار هم خوشبختی را احساس می کنند. در ادامه می توانید این داستان عاشقانه واقعی زیبا و جذاب را که از زبان شخصیت دختر داستان نوشته شده است مطالعه فرمایید.

داستان های کوتاه عاشقانه واقعی جدید

به دلیل اینکه پدرم ناتوان بود و مادرم هم به امور خانه و کارهای کشاورزی مشغول بود، فقر در زندگی ما بیداد می‌کرد و فقط از دار دنیا یک آلاچیق در وسط جنگل داشتیم. من به دلیل اینکه دختر بزرگ خانواده بودم و خود را مسوول می‌دانستم، شروع به کارکردم. زمانی‌که به خودم آمدم که30سالم بود و هنوز ازدواج نکرده بودم ، تا اینکه با پسری به نام کمال که فقط 20سال داشت، آشنا شدم.
مادرکمال در سن 17سالگی با یک پیرمرد 50ساله که در گذشته زنش به دلیل بیماری فوت کرده بود، ازدواج کرد. کمال که فقط 7سال داشت پدرش فوت کرد، او هم مانند من مسوولیت خانواده‌اش را قبول کرده بود. کمال زندگی خوبی نداشت و بارها با افراد آلمانی که با او در دوران پهلوی در معدن زغال سنگ کار می‌کردند رابطه صمیمانه‌ای برقرار کرده بود و قصد مهاجرت به آن کشور را داشت؛ اما به عشق من و مادرش در ایران ماند.با تمام مخالفت‌های مادر و اطرافیان،کمال با من که 10سال از او بزرگتر بودم، ازدواج کرد. من چهره خوبی نداشتم و سبزه بودم؛ اما او بسیار زیبا و خوش اندام بود. در گذشته به چهره و سن خیلی اهمیت می‌دادند و هر موقع در جمعی قرار می‌گرفتیم، همه کمال را سرزنش می‌کردند که این چه زنیه که گرفتی؟! البته این حرف و حدیث‌ها و دخالت‌ها هیچ گاه در زندگی من تاثیری نداشتند؛ زیرا با اینکه کمال سواد دانشگاهی نداشت؛ اما مدام کتاب‌های فراوانی را مطالعه می‌کرد و از سطح فرهنگی بالایی برخوردار بود.
کمال از همه برادرهایش و همین طور خواهرش بزرگتر بود و پدرش را از دست داده بود، و حکم پدر را برای آنها داشت. مشکلات خودمان یک طرف، مشکلات خانواده‌هایمان هم طرفی دیگر. با اینکه از لحاظ مالی بسیار در تنگنا قرار گرفته بودم، ولی 4دختر و 2پسر به دنیا آوردم.

نمی دانم درگذشته چرا انقدر فقر فرهنگی زیاد بود؟(باخنده) با اینکه مردم وضع مالی خوبی نداشتند؛ اما بازهم مردم چند تا چند تا بچه به دنیا می‌آوردند.با تمام سختی روزگار، شبانه‌روز در کارگاه ریسندگی کار می‌کردم، گاهی اوقات برای فرزندان یک تکه بادمجان و یا سیب زمینی کباب می‌کردم تا گرسنه نمانند.
خدا را شکر این وضعیت طولانی نبود و بعد از چند سال بخت با ما یار بود و همسرم توانست با تعمیر ساعت‌های مردم، که از همان آلمانی‌ها یاد گرفته بود، یک مغازه کوچک اجاره کند. من هم بعد از 30سال بازنشسته شدم و دیگر هیچ سهمی در خرج خانه نداشتم و تمام پولهایم را پس انداز می‌کردم.
به تدریج همسرم مغازه‌اش را فروخت و ساعت فروشی بزرگی در میدان شهر خرید. بعد زمین و خانه و مغازه ها اضافه شدند که ما را به ثروت میلیاردی رساند و از این طریق پدر و مادر و خواهر و برادرهایم را هم زیر بال و پر خود قرار دادم.خدارا شکر می‌کنم فرزندانم در شرایط خوبی بزرگ شدند و همه آنها مدارک دانشگاهی گرفتند و در زندگی زناشویی‌شان بسیار موفق هستند و هیچ دغدغه ای از جانب آنها ندارم. طی این 53سال زندگی مشترک، حتی یکبار به همدیگر «تو» نگفتیم.
خوشبختی‌مان را مدیون احترام و فرهنگ بالای همسرم می‌دانم. او همیشه مرا درک می‌کرد. کمال در زندگی خیلی زحمت کشید و همیشه دستش به خیر بود. کل آشنایان و بستگان و اطرافیان همه دوستش دارند.چون همیشه بزرگ هر مجلس است و هر کس کار بزرگی می خواهد انجام دهد، با او مشورت می‌کند و بارها بین زوجینی که اخلاف داشتند، واسطه شده است و آنها را به یک زندگی خوب دعوت کرده است. درست است که من و همسرم در زندگی‌مان سختی زیادی را تحمل کردیم، اما یکی از عوامل موفقیت ما دعای خیر مادر کمال و اطرافیان بود، زیرا بیشتر از خودمان به فکر اطرافیان بودیم.
تا آنجایی که از دستمان برمی‌آمد از لحاظ مالی و یا پشتیبانی به مردم کمک می‌کردیم. همسرم بسیار دست و دلباز بود و هیچگاه مرا از لحاظ مالی در تنگنا قرار نداد. تا به حال 5دفعه با همسرم به خانه خدا رفتیم و به خاطر این همه خوشبختی از او سپاسگزاری کردیم.
زندگی پستی و بلندی، سرد و گرمی و زشتی و زیبایی دارد. انسان‌ ها اگر سختی نکشند، قدر آسایش را نمی‌دانند و پیشرفتی نخواهد کرد. و من بسیار خدا را شاکرم که زندگی عاشقانه و زیبایی را نصیبم نمود و همسری مهربان و فداکار دارم.

امیدواریم از مطالعه داستان عاشقانه واقعی کمال و فاطمه لذت برده باشید و درس های مهمی از این داستان زیبا گرفته باشید. پیشنهاد می کنیم از دیگر مطالب و داستان ها در بخش داستان عاشقانه دیدن فرمایید.

 

منبع : آرگا



موهاتو ابریشمی کن !



روغن خراطین و خواص شگفت انگیز آن !



چطور ارزان به آنتالیا سفر کنیم؟


معرفی بهترین رستوران های کوش آداسی مناسب با ذائقه شما


مردان زیبا چه ویژگی هایی دارند؟ (معیارهای زیبایی از دید خانم ها)


ایده های دوست داشتنی برای تزیین منزل با وسایل دور ریز

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

دیدگاه

نام

ایمیل

وب‌سایت

ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی می‌نویسم.

یک روز آموزگاری  از دانش آموزانش پرسید:صادقانه ترین راه ابراز عشق چیست؟ برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» .در آن بین، پسری برخاست و داستان کوتاهی تعریف کرد:روزی زوج جوانی که زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپه رسیدند درجا میخکوب شدند.یک ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرأت کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.

داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید :آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟ بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد:نه، آخرین حرف مرد این بود که :عزیزم، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.قطره های اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد:همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.

واقعا زیبا خیلی زیبا با بغض مینویسم واقعا عالی بود

توجه : ارسال پیام های توهین آمیز به هر شکل و با هر ادبیاتی با اخلاق و منش اسلامی ،ایرانی ما در تناقض است لذا از ارسال اینگونه پیام ها جدا خودداری فرمایید.

در ذهن و فکر بسیاری از ما همیشه قصه های عاشقانه عشق خسرو و شیرین و لیلی و مجنون را تداعی می کند اما در روزگار ما نیز عشق هایی وجود دارد که به عجیب ترین شکل ممکن عشق های قدیمی را به تصویر می کشند.

تقریبا پیدا کردن عشق هیچوقت مثل فیلم ها نیست. بیشتر مردم عشق خود را در دانشگاه، محل کار یا از طریق اینترنت پیدا می کنند. در بیشتر موارد هیچ چیز عجیب و جادویی در رابطه آن ها وجود ندارد و بیشترشان به اندازه کافی خسته کننده هستند که بگوییم عشق واقعی وجود ندارد. با این حال گاهی یک داستان عاشقانه آنقدر عجیب و شگفت انگیز است که می تواند داستان یک فیلم سینمایی باشد. این داستان ها ثابت می کنند که عشق می تواند در مکان های واقعا عجیب و غیرمنتظره پیدا شود.

زندگی به عنوان یک پناهنده واقعا سخت است. پناهندگان باید خانه و وطن خود را ترک کنند، اهداف خود را متوقف کنند تا بتوانند جایی برای زنده ماندن پیدا کنند. آن ها باید بنشینند، منتظر بمانند و در بلاتکلیفی مداوم باشند تا بالاخره بتوانند زندگی جدید خود را آغاز کنند.

توجه : ارسال پیام های توهین آمیز به هر شکل و با هر ادبیاتی با اخلاق و منش اسلامی ،ایرانی ما در تناقض است لذا از ارسال اینگونه پیام ها جدا خودداری فرمایید.

برترین‌ها: عشق فقط تعریف کردن، گل و موسیقی نیست، عشق کار سختی است که نیاز به تلاش از هر دو طرف دارد. گاهی اوقات کاری که می‌کنیم بیشتر از جملات عاشقانه، عشق ما را نشان می‌دهند. در اینجا چند داستان کوتاه عاشقانه و زیبای واقعی می‌خوانید.

داستان های کوتاه عاشقانه واقعی جدید

دانلود آهنگ جدید

تور آنتالیا

eq یا iq مسئله این است!!!

داستان های کوتاه عاشقانه واقعی جدید



روزی که حمید از من خواستگاری کرد با شادی و شعف و با سراسیمگی آن را
پذیرفتم. یافتن همسری مانند حمید با شرایط او شانسی بود که همیشه به سراغ
من نمی آمد و من جزو معدود دخترانی بودم که توانسته بودم همسر پاک و
نجیبی مانند حمید را پیدا کنم.”حمید مرد زندگی است و میتواند در سخت ترین
شرایط زندگی همدم و همراه خوبی برای سفر زندگی باشد!” این عین جمله‌ای
بود که پدرم بعد از چند روز تحقیق در مورد حمید به من و مادرم
گفت.بالاخره با توافق جمعی و با رعایت تمام آداب و رسوم سنتی من و حمید
به عقد یکدیگر در آمدیم و زندگی مشترک خود را شروع کردیم.حمید با من
بسیار محبت آمیز رفتار می کرد و هر وقت مرا صدا می زد از القاب “نازنین”
، “جانم” ، “عزیزم” و “عشقم” و … استفاده می کرد و تمام سعی خود را به
کار می برد که در حد وسع و توان خود همه خواهشهای مرا بر آورده سازد.همان
ماههای اول ازدواج نیمه شب یکی از روزهای تعطیل از او شیرینی تازه خواستم
و حمید تمام شهر را زیر و رو کرد و حتی یکی از دوستان قنادش را از خواب
بیدار کرد ودر عرض چند ساعت تازه ترین شیرینی قابل تصور را فراهم ساخت.

حمید به راستی عاشق و شیفته من بود و من از اینکه توانسته بودم به راحتی
و بدون هیچ زحمتی چنین شیفته شوریده ای را به عنوان همسر انتخاب کنم در
پوست خود نمی گنجیدم. هر شب که از سر کار به منزل برمی گشت برای آنکه
مطمئن شوم هنوز عاشق من است و دوستم دارد او را امتحان می کردم.
یک روز از او می خواستم ظرفهای نشسته شب گذشته را بشوید و روز دیگر از او
می خواستم که مرا به گرانترین رستوران شهر ببرد. روز دیگر از او تقاضا می
کردم که کار خود را نیمه رها کرده و مرخصی نصف روز بگیرد و خودش را به
مهمانی یکی از دوستان من برساند و روز دیگر خودم را به مریضی میزدم واز
او می خواستم در منزل بماند و مواظب من باشد.
حمید همه این کارها را بدون هیچ اعتراضی انجام می داد. او آنقدر مطیع و
رام بود که کم کم یادم رفت حمید به عنوان یک انسان بالقوه می تواند وحشی
و بی رحم هم باشد. حتی یک روز در یک جمع فامیلی نتوانستم فکر درونم را
پنهان کنم و در حضور جمع با خنده گفتم که”حمید خر خودم است و هر چه بگویم
گوش می کند.”
صورت سرخ و چشمان شرمنده حمید نشان داد که او از این جمله من ناراحت شده
است اما با همه اینها هیچ نگفت و بلا فاصله با مهارت مسیر صحبت را عوض
کرد.
شب که منزل خود برگشتیم حمید در اعتراض به حرف من جمله ای گفت که آن شب
درست و حسابی معنایش را نفهمیدم ولی به هر حال با معذرت خواهی وگفتن
اینکه یک شوخی ساده بود قضیه را به فراموشی سپردم. آن شب حمید گفت: “عشق
موجود حساسی است و از اینکه کسی به او شک کند و مهمتر از اینکه کسی او را
امتحان کند، بدش می آید.”
کم کم این فکر به مخیله ام افتاد که حمید در عشق و مهمتر از همه در زندگی
موجودی بی عرضه و بی خاصیت است و من موجودی بسیار برتر و والاتر از او
هستم. حتی گاهی اوقات به این فکر می افتادم که شاید اگر کمی دندان روی
جگر می گذاشتم و به حمید “بله ” نمی گفتم حتما مرد بهتری نصیبم می شد و
زندگی باشکوهتری داشتم. احساس قربانی بودن و حیف بودن به تدریج بر من
قالب شد و کار به جایی رسید که هر چه حمید بیشتر نازم را می کشید و بیشتر
برای برآوردن آرزوهایم تلاش می کرد در نظرم خوارتر و حقیرتر می شد. کار
به جایی رسید که دیگر صبحها برای بدرقه اش از خواب بیدار نمی شدم و شبها
برایش شام نمی پختم و به او دستور می دادم که از رستوران سفارش شام دهد.
حمید همه این بی احترامی ها و بی حرمتی ها را تحمل می کرد و هنوز هم
قربان صدقه ام می رفت. بخصوص در کنار فامیل مرا در کنارم می نشاند و به
ظاهر چنان می نمود که از من حساب می برد. همه زنها و دختر های فامیل به
این عشق شور انگیز حمید غبطه می خوردند و من مغرورتر از همیشه او را از
خود می راندم و با لحنی ناخوش آیند در مقابل جمع با او سخن می گفتم.
بالاخره من باردار شدم و یک دختر و پسر دوقلو به دنیا آوردم.
دخترک شباهت عجیبی به حمید و پسرک شباهت غریبی به من داشت. دوران بار
داری و دو سال بعد از آن هیکل و اندام مرا به کلی تغییر داد و چهار چوب
بدن من دیگر آن ظرافت و جذابیت زمان دختری را از دست داده بود و من فقط
حمید را مسبب این اتفاقات میدانستم. به هر حال اگر حمید به خواستگاریم
نمی آمد من می توانستم مدت بیشتری زیبایی و جذابیت زمان جوانی را حفظ
کنم.
ورود بچه ها به زندگی ما رنگ و روی دیگری داد. حمید هر دو فرزندش را به
شدت دوست داشت ولی بی اختیار برای دخترک نگران تر بود. روزی دلیل این
نگرانی را از حمید پرسیدم و او بالبخند تلخی گفت: “تربیت دختر مهمتر از
پسر است و دختران آسیب پذیرتر از پسران هستند.”
اما من این توضیح را قبول نکردم و گفتم که دلیل این محبت بیش از اندازه
شباهت بیش از اندازه دخترک به اوست. بعد برایش گفتم که فکر نمی کرد که از
بطن زن والا و برجسته ای مانند من صاحب فرزندی شبیه خودش شود. حمید مدتها
به این جمله من خندید ولی با این همه ذره ای از حالت تسلیم و عشق بی قید
و شرطش نسبت به من کم نشده بود. هرچه شوریدگی و شور و عشق حمید نسبت به
من و بچه هایش بیشتر می شد جسارت و زیاده روی من در امتحان گرفتن از عشق
حمید بیشتر می شد.
دیگر مطمئن بودم که حمید به خاطر بچه ها هم که شده مرا رها نخواهد کرد.
شعاع بی حرمتی ها و بی احترامی هایم را نسبت به عشق و شوریدگی اش بیشتر
کردم و وقتی او در مقابل بی اعتنائی ها و بی حرمتی های من سکوت می کرد و
کوتاه می آمد احساس قدرت و بزرگی می کردم و حس قربانی شدن در من بیشتر
تقویت می شد.
اما همه این تصورات در یک مهمانی خانوادگی ناگهان به باد رفت و من در آن
شب به جنبه ای از شخصیت حمید روبرو شدم که هرگز فکر نمی کردم در وجودش
باشد…
پسر عموِیم بعد از مدتها از خارج بازگشته بود و همه فامیل به مناسبت
بازگشت او به کشور در مهمانی باشکوهی شرکت کرده بودند. من به اصرار از
حمید خواستم تا هدیه ای گرانقیمت تهیه کند و بعد در حالی که هر دو بچه را
در آغوش او انداخته بودم او را در مجلس به حال خود رها کردم و مانند
دختران مجرد به سراغ پسر عمو رفتم و از او خواستم تا از خارج و آینده اش
در کشور صحبت کند.
در حال صحبتها ودر حالی که حمید در اتاق برای آرام کردن بچه ها راه
می‌رفت پسر عمو با لبخندی که معمولا خارج رفته ها دارند با اشاره به من
گفت که :
“اگر دختر عمو ازدواج نمی‌کرد حتما از او خواستگاری می‌کردم وزندگی با
شکوهی را با او شروع می‌کردم.”
بدون توجه به این که چقدر جمله من می تواند زشت و تکان دهنده باشد
بلافاصله پاسخ دادم:
“افسوس که دیر شد و من گرفتار موجود بی عرضه ای مثل حمید شدم . چه کنم که
دوتا بچه دارم.”
جمله ی من آن قدر بی‌شرمانه و توهین آمیز بود که سکوتی سهمگین بر مجلس
حاکم شد و همه نگاهها به سوی حمید برگشت. حمید مردی که همیشه برای من
سمبول بی‌عرضگی و تسلیم بود ناگهان چهره اش دگرگون شد. شانه‌هایش به سمت
عقب رفت سر اش را بلند کرد و با نگاهی که دیگر آن نگاه حمید عاشق و
شوریده نبودخطاب به من گفت:
“هنوز دیر نشده نکبت خانم ! تو از الان آزادی تا هر غلطی که می خواهی
بکنی ! نگران بچه ها هم نباش چون دیگر آنها متعلق به تو نیستند!”
حمید این را گفت و بچه ها را در آغوش گرفت و رفت. پسر عمویم از سویی به
خاطر گفتن این جمله سرزنشم کرد و از سوی دیگر از اینکه همسرم اینقدر کم
ظرفیت است مرا تحقیرنمود. او گفت اینجور گفتگو ها در فرهنگ خارجی ها
بسیار مرسوم و جا افتاده است و همسر یک زن باشخصیت وجاافتاده ای مثل من
نباید فردی چنین کم ظرفیت باشد. اما من همانجا فهمیده بودم که برای آخرین
بار عشق زندگیم را امتحان کرده ام. اینبار در این امتحان شکست خورده
بودم.

بلافاصله به منزل برگشتم ولی اثری از حمید ندیدم. روز بعد به شرکت حمید
رفتم ولی گفتند که تلفنی به مدت یک ماه در خواست مرخصی اضطراری کرده و به
مسافرت رفته است. به بانک رفتم و فهمیدم که تمام پولهای پس اندازش را از
بانک بیرون کشیده و حسابش را بسته است.

وقتی آخر روز به منزل آمدم فهمیدم که حمید در غیاب من به منزل آمده و
وسایل خود و بچه ها را جمع و جور کرده و رفته است به هر جا سر زدم دیگر
اثری از حمید پیدا نکردم. او با بچه ها آب شده بود و به زمین رفته بود.
هیچ کس از او سراغی نداشت و این برای من شوک روحی بزرگ بود. فکر کردم که
حمید شوخی می کند و چند روز بعد به خانه برمی گردد. اما بعد از گذشت یک
ماه و از فهمیدن اینکه دیگر حمید به شرکت مراجعه نموده و به صورت رسمی از
شرکت استعفا داده و برای همیشه کار قبلی خود را رهاکرده تمام امید هایم
مبدل به یاس شد و فهمیدم که اینبار بزرگترین خطای زندگیم را مرتکب شده
ام.

داستان های کوتاه عاشقانه واقعی جدید

دو ماه بعد وکیل حمید نامه ای به من داد. به خط حمید در آن نوشته شده بود
که اگر طالب طلاق هستم او حرفی ندارد و وکیل او در این امر اختیار کامل
را داراست و اگر هم می خواهم همسر او باقی بمانم به اختیار خودم است و در
آنصورت می توانم حقوق و نفقه را ماهانه تا آخر عمر از وکیلش دریافت کنم.
حمید نوشته بود:
“وقتی انسان آنقدر جسارت پیدا می کند که به عشقش توهین کند و آنرا مورد
آزمون قرار دهد باید در مقابل جرات و تحمل امتحان متقابلی از سوی عشق را
داشته باشد. او که هنوز دوستت دارد ! حمید!”

وکیل حمید را به دادگاه کشاندم و از او خواستم آدرس محل سکونت حمید و یا
لااقل بچه ها را در اختیارم قرار دهد و او با مدرک ثابت کرد که حمید قبل
از ترک کشور به صورت رسمی تمام اختیارات قانونیش را به او سپرده و به
صورت یکطرفه با تلفن با او تماس می گیرد.

سه ماه از ماجرای مهمانی پسر عمو گذشته بود و هنوز هیچ اثری از حمید پیدا
نکرده بودم.
شبها بی اختیار خواب حمید و بچه ها را می دیدم و بعضی اوقات با خود می
گفتم او با دو بچه کوچک تنها چه می کند و بعد به یادحرفهای او می افتادم
که می گفت:
“انسان باید آنقدر قوی و مستقل باشد که بتواند همیشه از نقطه صفر و از
بدترین شرایط شروع کند و امیدوار و مصمم در کمترین زمان ممکن خود را به
سطح متوسط زندگی برساند. فقط بعد از اثبات این لیاقت است که انسان حق
دارد خود را یک انسان بالغ و مستقل اعلام کند.”

شش ماه در تنهایی گذشت.
من درخواست جدایی از حمید را قبول نکردم و به وکیلش گفتم که تا آخر عمر
خود را همسر او می دانم. هر چند دیگر لیاقت عنوان همسری اش را ندارم.
حمید نیز در مقابل آخر هر ماه مبلغ زیادی را به عنوان نفقه به حساب بانکی
ام می ریخت. تعجب می کردم که او اینقدر زیاد برای من پول بفرستد. در دلم
لیاقت و جسارت و توانایی همسرم را تحسین می کردم که ای کاش می توانستم با
او دوباره زندگی مشترک داشته باشم.

پسر عموی خارج رفته ام دوباره هوس دیار فرنگ کرد در شب مهمانی بدرقه
دوباره خاطره مهمانی ورود او زنده شد و پسر عمو اینبار با احترام و بزرگی
از او یاد می کرد. پسر عمو هنوز برای تامین مخارجش در خارج از کشور
وابسته به عمو جان بود و اینکه حمید توانسته بود با دو بچه کوچک در آنجا
بلافاصله کار پیدا کند حتی پول به ایران بفرستد باعث شده بود که همه پسر
عمو را به عنوان موجودی وابسته و حقیر نگاه کنند. پسر عمو برای اینکه
قدری از محبوبیت حمید در جمع بکاهد خطاب به من گفت: “دختر عمو اگر الان
درخواست طلاق کنی باز هم نمی توانم تو را به همسری خود بپذیرم. اینکه
توانستی چند سال با این مرد وحشی و سنگدل سر کنی خود نشاندهنده این است
که شایسته زندگی بامن نیستی!”

و من مغرور و مسمم در مقابل جمع سرم را بلند کردم و گفتم: “حمید هنوز
همسر من است و من به داشتن چنین مرد با اراده و استوار افتخار می‌کنم. او
دارد مرا امتحان می‌کند و به محض اینکه بفهمد دیگر طاقت امتحان را ندارم
سر و کله اش پیدا می‌شود. اگر یک بار دیگر مرد مرا وحشی و سنگدل بخوانی
مطمئن باش تو را به آتش می کشم و دودمانت را به باد می دهم!”

پسر عمو دیگر با من حرف نزد. عمو جان و فامیل هم مرا طرد کردند و افسرده
تر و غمگین تر از گذشته اما راحت و آسوده به منزل خودم باز گشتم. منزلی
که دیگر اثری از گرمای وجود حمید و بچه ها نبود. اما با همه اینها احساس
خوبی داشتم. اولین بار بود که در مقابل جمع فامیل از حمید دفاع می کردم و
او را برتر و بالاتر از خودم می شمردم واین باعث شده بود تا احساس اشتیاق
عجیبی نسبت به او در دلم زنده شود. برای اولین بار احساس کردم که در حق
حمید و عشق پاکش کوتاهی کرده ام و هرگز نتوانستم ذره ای از شوریدگی او را
درک کنم. ساعتها در تنهایی گریستم و در خلوت تنهایی ار خدا خواستم تا او
را به من از گرداند.
دیگر اشتهایم را به غذا ازدست داده بودم و دچار بیماری روحی و عصبی شده
بودم. از همه بدم می‌آمد و می‌خواستم تنها باشم. سرانجام دیگر طاقتم طاق
شد و تصمیم به اعتصاب غذا گرفتم. نامه‌ای به حمید نوشتم و از او به خاطر
بی‌وفایی و بی‌مهری‌هایم تقاضای عفو نمودم. از او خواستم تا یک فرصت دیگر
در اختیارم قرار دهد تا محبت‌های او را جبران کنم و برایش نوشتم که لحظه
نوشتن این نامه تا دیدن اش دیگر لب به غذا نخواهم زد و منتظر خواهم ماند
تا با او غذا بخورم. نامه را به آدرس وکیل حمید پست کردم. سپس به منزل
بازگشتم و عکس مشترک حمید و بچه‌ها را روی قلبم گذاشتم و در بستر
خوابیدم.
ده روز از اعتصاب غذایم گذشت. ضعف شدیدی بر وجودم غالب شد اما با این
وجود فقط به نوشیدن آب اکتفا کردم وچشم انظار به ورورد حمید و بچه‌ها چشم
به در دوختم.
بیست روز بعد پدر و مادرم به سراغ من آمدند و به زور مرا به دکتر بردند و
در بیمارستان بستری کردند. اما از بیمارستان فرار کردم و به منزل آمدم
وخود را در اتاق زندانی کردم و اعتصاب غذای خود را ادامه دادم. به توصیه
پزشک مرا به حال خود رها کردند. منتظر ماندند تا خودم سر عقل بیایم. دکتر
گفته بود تا اگر این فرصت را از من بگیرند به احتمال زیاد روش خطرناک‌تری
را برای خود کشی انتخاب خواهم کرد و همین توصیه باعث شده بود تا همه خود
را از صحنه خارج کنند.

روز سی ام اعتصاب غذا وکیل حمید از سوی او نامه ای آورد به این مضمون که:
“از من جدا شو و زندگی ایده آل و آرمانی ات را دوباره شروع کن. من با
خارج کردن خودم وبچه‌ها از زندگی ات این فرصت را در اختیارت گذاشتم. بی
جهت باز عشق مرا امتحان نکن و خودت را آزار نده. مطمئن باش که در این
امتحان شکست خواهی خورد و این بار جان خود را روی این خواهی گذاشت.”

ولی من کوتاه نیامدم وبه اعتصاب غذایم ادامه دادم. به شدت ضعیف و ناتوان
شده بودم و تمام بدنم بوی بد و متعفنی می داد. چهره زیبایم متعفن و
وحشتناک شده بود و اندامم مانند اسکلت لاغر و استخوانی شده بود. مرگ را
به وضوح در مقابل خود می دیدم و با این وجود دست از اعتصاب بر نمی داشتم.
بله حمید حق داشت و من باز داشتم عشق او را امتحان می کردم. اما با این
تفاوت که اینبار با آزمودن عشق او از عشق خودم هم امتحان می گرفتم.
چهل روز اعتصاب غذایم گذشت. شب چهلم خواب عجیبی دیدم . خواب دیدم حمید و
بچه‌ها در یک سانحه رانندگی کشته شده اند و من برای همیشه فرصت جبران
اشتباهات گذشته را از داده ام. صبح روز بعد دلم نمی‌خواست چشمان ام را
باز کنم واز خواب بیدار شوم ولی دستان خشن و زبری که روی پیشانی ام کشیده
می شد و موهایم را نوازش می داد بی اختیار وادارم کرد تا چشم باز کنم.

خدای من! حمید کنار تخت من نشسته بود و با دستمال خیس در دهانم آب می
ریخت. نگاهم را به اطراف دوختم وفرزندانم را دیدم که کنارم روی تخت دراز
کشیده اند و خوابیده اند. اشک در چشمان ام حلقه بست. حمید لبخندی زد و
گفت:
“اینبار هم در امتحان عشق تو شکست خوردم. نه!؟

khey lee aa lee bood.
Khey lee aa lee bood.

من قبلا خونده بودمش ولی بازم میخونمش واقعا که داستان قشنگیه ممنونم

آخيش آخرش خوب تموم شد

خیلی جالب بود. مجتبیی عزیز دستت درد نکنه. آخرشم خوب تموم شد. عالی بود عالی.

درود
اشک در چشمان من هم حلقه زد و الان موجود است عالی بود عالی
ممنون مجتبی جان

مسعود و مينا و قنبر و نخودي و حسن و كساني هم كه ديدگاهتون اينجا نبود نوش جااان. از فيس پوك كپي كرده بودمش و خودمم خيلي خوشم اومد.

داستان باحالی بود ولی خودمونیم آخر داستان اشکمون را در آوردی

aaakheeish dastet dard nakoneh mojtaba kheili beh geryeh ehtiaj dashtam vaghean dastaneh ghashang va tasirgozari bood mamnun .

[…] داستان واقعی عاشقانه ی ایرانی ” امتحان عشق ” | محله … […]

بسیار بسیار عالی و اموزنده بود. افرین بر شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه

وب‌سایت


شش
 + 
6
 = 

مشترک نمی شوم
دریافت همه دیدگاه های این نوشته
فقط دریافت پاسخ دیدگاه های خودم
اگه کامنت جدیدی اومد با ایمیل به شما اطلاع داده بشه؟ البته حتی اگه کامنت هم ندی میتونی مشترک کامنت دونی بشی!


Username


Password

Remember Me

آدرس ایمیلتان را وارد کنید:

پیاده‌سازی توسط فید برنر

داستان های کوتاه عاشقانه واقعی جدید

حق کپی رایت برای سایت گوشکن محفوظ است.

انتشار مطالب سایت با اجازه ی کتبی از مدیر سایت، بلامانع است.

اینم لینکش بزن بیا

www.telesmchat.com

داستان های کوتاه عاشقانه واقعی جدید

mniloofar75@yahoo.com

من پریا23ساله وعشقم فرهاد27 سال.

سال 88داشگاهی که دوست داشتم تورشته موردعلاقم قبول شدم 

.دانشگاه طباطبایی
روانشناسی بالینی.

تااون
روزسرم تودرس وکتاب بودوالبته تودوران دبیرستانم یه تصادف 

کردم که باعث شدچندتا
جراحی داشته باشم وهمین باعث شده بودکه به 

هیچ جنس مخالفی فکرنکنم،وارد دانشگاه
شدم ترم اول خیلی خوب 

گذشت وکم کم داشت ترم دومم شروع میشه بااینکه دوروبرم 

پرازپسربود حتی نمیدیمشون چه برسه به فکرکردن بهشون خلاصه 

هرروزداشت میگذشت ومن
کسی توزندگیم نبودودوستام که با عشقشون 

قرارمیزاشتن خندم میگرفت ومیگفتم عشق
؟؟؟؟؟همش کشکه

،هوس،بچگی و………….. .خلاصه ترم اول سال 90 داشت شروع 

میشدامابخاطرکاربابامجبوربودبره همدان خوب منم که دختریکی یه 

دونه 

مامان بابا که
تااون روزهمه نازم رامیکشیدن نمیتونستم باهاشون 

نرم.خلاصه کارای انتقالیموگرفتم
ورفتم همدان کم کم دیگه ترم داشت 

داستان های کوتاه عاشقانه واقعی جدید

تموم میشدوقتی واردترم جدید شدم با یه گروهی
آشناشدم که انجمن 

روانشناسی دانشگاه بودن عضوگروهشون شدم یکی ازروزا که رفتیم 

سرجلسه دلم یه طوری شده بود چی شده بود؟آره دلم پروازکرده بود 

پیش فرهادعشق اولم
خیلی وابستش شدم ولی نمیتونستم بهش بگم 

چقددوسش دارم چون من دربرابر پسرا کمی
مغرورم.هرروزکه 

میگذشت بیشترعاشقش میشدم وبیشتردوستش داشتم ولی افسوس که 

نمیتونستم
بگم اون سال گذشت وروزایی که نمیدیدمش برام 

هزارروزمیگذشت وبعضی وقتا که بچه
هاقرارمیزاشتن بریم اردویی 

جایی تاصبح ازذوق دیدنش خوابم نمیبرد.وسطای سال یه
کارگاه داشتیم 

که مدرکاش دست من بود سال جدیدکه شروع شدفهمیدم فرهاد درسش 

تموم شده
ودیگه نمیتونم ببینمش .یه روزکه جلسه داشتیم بابچه های 

انجمن وقتی وارداتاق شدم
خشکم زدفرهاداومده بود به بچه ها سربزنه 

اونروزیکی ازبهترین روزام بود.وقتی که
جلسه تموم شداومدپیشم گفت

بقیه در ادامه مطلب 

سلام

داشتم از راه مدرسه ب خانه میامدم ک متوجه ی پسر شدم ک ب 

دنبالم 

افتاد اولش مثل بچه ها تند تند عرق میکردم تا رسیدم سرکوچمون 

شمارشو بای دست گل تحویل داد اولش دوستداشتم پارش کنم ولی 

بعدش 

ب خودم گفتم ن بزار زنگ بزنم بهش زنگ زدم باهام ابزارعلاقه 

کردیم

و منو وابسته خودش کرد ودوستیمون 6سال. طول کشید تای روز ک 

میشه روز1391.11.25روز والنتاین بود باهم ب بیرون رفتم هوا 

نسبط سرد بود یدفعه داشتیم راه میرفتم ک متوجه شدم از دهان 

ودماغ 

علی خون میاد سری بهش دستمال دادم و ماشین گرفتم سری اون ب 

بیمارستان رسوندم سری علی بستری کردن من مثل باران اشک 

مریختم 

وقتی اقای دکترامد ازش سوال کردم اقای دکترچیشد و دکترباصدای 

لغزنداش گفت خانم متاسفم اقای شما مبطلا ب سرطان خون هس 

همونجا دنیا ب سرم زهرمار شد

بقیه در ادامه مطلب

سلام

روز 6.3خرداد بود که اولین عشقمو پیداکردم از طریق دوستم مهناز 

اولین پسری بود ک باهاش حرف زدم .قرارشد ک برم و ببینمش. رفتم 

ودیدمش خیلی خوشگل بود ب دلم نشست ی ماه بود خیلی رابطمون 

خوب بود قراربود برج بعدی بیاد خاستگاری خیلی خوشحال بودم 

.دقیق

بقیه در ادامه مطلب 

سلام

.اسم من مازیار 18 سال دارم شاید بگید این بچه چی میدونه ازعشقوعاشقی ولی باید بگم 

من 

عاشق نمیشم اما اگه بشم بدجور عاشق میشم.میرم سراصل مطلب.درست 5سال پیش یه خانواده 

ی نچندان مذهبی یه خونه تو کوچمون گرفتن 5نفر بودن 3تا دخترباپدرومادریکی 

ازدخترا20سال 

داشت یکی دگه15واون یکی12  دیگه کوچه ی ماپر دختر شد6تا پسر بودیم 8تا دختر فرداش 

رفتم کوچه برای بازی داشتم با بچها فوتبال بازی میکردم.که دخترای کوچه هم سروکلشون 

پیداشد که چشمم به یکی افتاد  که چی بگم.اونقدر ناز بود که باور نمیکنید. دخترا که بعضی 

هاشونم باهام فامیل بودن اونو باماآشناکردن خلاصه فهمیدم اسمش نیوشاست اون روز گذشت 

شب شد باورتون میشه بگم شبو اونقدر بهش فکر کردم که هوا روشن شد.فردا که رفتم کوچه 

دیدم چه بزن برقصی راه انداختن بافامیلاشون تو حیاطشون  از اون روز همه میگفتن اینا 

خانواده 

خوبی نیستن ولی ازنظر من اونا بهترین کارو می کردن. بیخیال غموغصه آدمای باحالی بودن اما 

کارم سخت شد.رفته رفته بانیوشا خودمونی شدم منم به خودم خیلی میرسیدم اصلا متحول شده 

بودم  خیلی ازپسرا دوسش داشتن البته تو کوچه ی ما فقط من عاشقش بودم اون با هیچکس 

دوست نمی شد ولی بامن خوب بود.یه روز  توکوچه باهم حرف میزدیم که از پشت صدام زدن 

برگشتم که ببینم کیه یکدفعه یه 

                                     بقیه  در ادامه مطلب

سلام به همگی 

.من سن کمی دارم اما ازهمین حالا دردو باتموم وجودم حس کردم میدونم ومیفهمم که چقدر 

سخته کسی رو که به حد پرستش دوست داری ازدست بدی یعنی بهتره بگم بهت خیانت کنه 

وبره 

بعد توبمونی ویه دنیا غصه .خلاصه داستان زندگیمو براتون مینویسم شاید باورتون بشه عشق پاک

نیست.4سال تموم عاشق یکی بودم از ته قلبم اما نفهمیدم پشت اون چهره ش چ جونوری مخفی 

شده هروقت میدیدمش قلبم اتیش میگرفت اونم خیلی ادعا میکرد که منو دوس داره شاید همین 

باعث شد که بیشتر عاشقش بشم.خلاصه بعد کلی سختی وعذاب تازه فهمیدم که اجیر شده تا مثلا 

ابروی منو ببره ازون روز به بعد دیگه مثل مار زخمی شدم هرکی اطرافم میومد رو نیش میزدم 

.بچه ها عشق دروغه یعنی عشق واقعی دروغه.من داستان زندگیمو خیلی ساده وخلاصه براتون 

نوشتم اما زندگیم بیشتر ازاین چیزها عذاب اور بوده وهست .ببخشید که سرتون رو درد اوردم 

امیدوارم همتون به ارزوهاتون برسین به امید روزی که هیچکس در هیچ جای دنیا هیچئ غمی 

نداشته باشه ……..تنهای تنها….

همه چیز را یاد گرفته ام !

.

یاد گرفته ام که چگونه بی صدا بگریم

.

یاد گرفته ام که هق هق گریه هایم را با بالشم ..بی صدا کنم

.

تو نگرانم نشو !!

.

همه چیز را یاد گرفته ام !

.

یاد گرفته ام چگونه با تو باشم بی آنکه تو باشی !

.

یاد گرفته ام ….نفس بکشم بدون تو……و به یاد تو !

.

یاد گرفته ام که چگونه نبودنت را با رویای با تو بودن…

.

و جای خالی ات را با خاطرات با تو بودن پر کنم !

.

تو نگرانم نشو !!

.

همه چیز را یاد گرفته ام !

.

یاد گرفته ام که بی تو بخندم…..

.

یاد گرفته ام بی تو گریه کنم…و بدون شانه هایت….!

.

یاد گرفته ام …که دیگر عاشق نشوم به غیر تو !

.

یاد گرفته ام که دیگر دل به کسی نبندم ….

.

و مهمتر از همه یاد گرفتم که با یادت زنده باشم و زندگی کنم !

.

اما هنوز یک چیز هست …که یاد نگر فته ام …

.

که چگونه…..!

.

برای همیشه خاطراتت را از صفحه دلم پاک کنم …

منبع :پت و مت

به گزارش مجله اینترنتی کمونه ، داستان عاشقانه یک زن اهل پنسیلوانیا که نامزدش دچار جراحت مغزی شد ولی با وجود این ناتوانی باز هم تصمیم گرفت با او ازدواج کند، اکنون سروصدای زیادی به راه انداخته است.

لن و لاریسا مورفی اولین بار در سال ۲۰۰۵ در کالج با یکدیگر آشنا شدند و تصمیم گرفتند خیلی زود پس از فارغ التحصیلی از کالج در دسامبر سال ۲۰۰۶ با یکدیگر ازدواج کنند.

ولی پیش از آن زمان، حادثه ناخوشایندی پیش آمد. در ۳۰ سپتامبر همان سال لن در مسیر رفتن به سر کارش در پیتزبرگ دچار یک تصادف شدید شد.

او در آن تصادف دچار آسیب شدید مغزی شد، لاریسا ولی به جای ترک وی و ازدواج با یک مرد سالم، به خانه آنها نقل مکان کرده تا با خانواده لن از او مراقبت کند.

اگرچه لن نمی توانست حرف زده و ارتباط برقرار کند ولی او همچنان او را با خود به بیرون می برد. لاریسا در این باره می گوید:”من می دانستم او هنوز مرا دوست دارد. او نه می توانست حرف بزند و نه چیزی بخورد . در تمام مدت فقط من با او حرف می زدم.”

همچنان که حال لن رو به بهبودی می رفت، احتمال ازدواج قوی تر می شد. لاریسا تنها منتظر یک ارتباط از جانب لن بود تا بتواند با او ازدواج کند. همچنان که لن بهتر می شد، پدرش دچار سرطان مغزی شد.

بیماری پدر لن بیشتر لاریسا را تحت تاثیر قرار داد، زیرا می دانست او چقدر دوست دارد که آنها با یکدیگر ازدواج کنند. زمانی که لن تا حدی بهتر شد، لاریسا او را با خود به نزد دادگاه برد تا بتوانند جواز ازدواج بگیرند. به گزارش پرشین وی البته این ازدواج به موقع انجام نشد و پیش از آن پدر لن از دنیا رفت.

لن پیش از تصادف

آنها در یک مراسم که تنها دوستان و خانواده حضور داشتند حضور پیدا کردند و لاریسا با لن که هنوز به شدت ناتوان است ازدواج کرد. او حتی باید در تمام مدتی که خطبه عقد را کشیش می خواند به او کمک می کرد تا بتواند بایستد. البته او باید در تمام کارهای روزمره به او کمک کند.

لاریسا می گوید:” ازدواج ما آن هم در دهه ۲۰ سالگی مان توام با ناراحتی های فراوانی بود، من دوستان و خواهرانم را دیدم که همگی با شوهران سالم ازدواج کردن ، در مراسم عروسی قدم به قدم آنها را همراهی کرده و در کنار آنها سوار بر ماشین عروس به کلیسا می رسیدند ولی با تمام این وجود ارزش آن را داشت تا با عشق زندگی ام ازدواج کنم.”

برای دیدن  عکس  بر روی ادامه مطلب کلیک کنید منبع:http://kamooneh.com/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%B9%D8%A7%D8%B4%D9%82%D8%A7%D9%86%D9%87-%D9%88-%D9%88%D8%A7%D9%82%D8%B9%DB%8C-%DB%8C%DA%A9-%D8%AF%D8%AE%D8%AA%D8%B1-%D9%88%D9%81%D8%A7%D8%AF%D8%A7%D8%B1-%D8%A8/

سرباز به ستوان گفت که آیا امکان دارد بتواند برود و خودش را به منطقه مابین سنگرهای خود دشمن برساند و دوستش را که آنجا افتاده بود بیاورد؟ ستوان جواب داد: می توانی بروی اما من فکر نمی کنم که ارزشش را داشته باشد، دوست تو احتمالا مرده و تو فقط زندگی خودت را به خطر می اندازی.

حرف های ستوان را شنید ، اما سرباز تصمیم گرفت برود به طرز معجزه آسایی خودش را به دوستش رساند، او را روی شانه های خود گذاشت و به سنگر خودشان برگرداند ترکش هایی هم به چند جای بدنش اصابت کرد.

وقتی که دو مرد با هم بر روی زمین سنگر افتادند، فرمانده سرباز زخمی را نگاه کرد و گفت: من گفته بودم ارزشش را ندارد، دوست تو مرده و روح و جسم تو مجروح و زخمی است.

سرباز گفت: ولی ارزشش را داشت ، ستوان پرسید منظورت چیست؟ او که مرده، سرباز پاسخ داد: بله قربان! اما این کار ارزشش را داشت ، زیرا وقتی من به او رسیدم او هنوز زنده بود و به من گفت: می دانستم که می آیی….

می دانی ؟! همیشه نتیجه مهم نیست . کاری که تو از سر عشق وظیفه انجام می دهی مهم است. مهم آن کسی است یا آن چیزی است که تو باید به خاطرش کاری انجام دهی. پیروزی یعنی همین.

منبع:انجمن دانش اموزان و دانشجویان دانش فروم

گفتم:میری؟

گفت:آره

گفتم:منم بیام؟

گفت:جایی که من میرم جای 2 نفره نه 3 نفر 

گفتم:برمی گردی؟ 

فقط خندید 

اشک توی چشمام حلقه زد 

سرمو پایین انداختم 

دستشو زیر چونم گذاشت و سرمو بالا آورد

گفت:میری؟

گفتم:آره

گفت:منم بیام؟

گفتم:جایی که من میرم جای 1 نفره نه 2 نفر 

گفت:برمی گردی؟ 

گفتم:جایی که میرم راه برگشت نداره 

من رفتم اونم رفت ولی اون مدتهاست که برگشته 

و با اشک چشماش خاک مزارمو شستشو میده

منبع:http://www.sadstory.blogfa.com/

یه چند مدتی چت کردیم بعدش  مخالف میل باطنیم شمارمو بهش دادم

 جواب یکیو دادم

 هر روز بی توجه تر میشدم و اون وابستهتر

تا اینکه یه روز با بغض گفت نرجس من تورو واسه دوستی دو روزه نمیخوام

چرا نمیخوای بفهمی؟/

گفتم خب که چی؟

گفت یعنی میخوام برای همیشه کنارم باشی..

گفتم فعلا زوده برای این حرفا

گفت من امسال دارم برای کنکور میخونم

در ضمن 4 ماهه باهمیم کجاش زوده؟

ازم خواست بهش یه فرصت بدم منم اینکارو کردم

کم کم سعی کردم بهش دل ببندم

هر روز بیشتر دلبسته میشدم

کم کم ازش خوشم میومد…

 دیگه نمیتونستم زیاد بهش بزنگم

فقط گه گه گاهی از گوشی مامانم ابجیم

یا تلفن خونه بهش زنگ میزدم

بعد چند ماه گوشیمو بهم پس دادن

اما من هنوز با اون در ارتباط بودم

اون رفت داشنگاه اصفهان

ما برای تمام زندگیمون اینده حال همه چی برنامه ریختیم

همه بهمون میگفتن لیلی و مجنون

هرکی باهاش حرف میزد

بقیه در ادامه  مطلب 

منبع :http://moji-tanha.blogfa.com/post/4

مادری که دنیا هیچوقت اورا فراموش نمیکند

مادری که دنیا هیچوقت اورا فراموش نمیکند :

وقتي گروه نجات زن جوان را زير اوار پيدا کرد , او مرده بود اما کمک رسانان زير نور چراغ قوه چيز عجيبي ديدند.زن با حالتي عجيب به زمين افتاده , زانو زده و حالت بدنش زير فشار اوار کاملا تعقيير يافته بود . ناجيان تلاش مي کردند جنازه را بيرون بياورند که گرماي موجودي ظريف را احساس کردند . چند ثانيه بعد سرپرست گروه ديوانه وار فرياد زد :بياييد , زود بياييد ! يک بچه اينجاست . . بچه زنده است .  

وقتي اوار از روي جنازه مادر کنار رفت دختر سه_چهار ماهه اي از زير ان بيرون کشيده شد . . نوزاد کاملا سالم و در خواب عميق بود . مردم وقتي بچه را بغل کردند , يک تلفن همراه از لباسش به زمين افتاد که روي صفحه شکسته ان اين پيام ديده ميشد : عزيزم , اگر زنده ماندي , هيچ وقت فراموش نکن که مادر با تمامي وجودش دوستت داشت . . .

یه روز بهم گفت: 

«می‌خوام باهات دوست باشم؛آخه می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام»

بهش لبخند زدم و گفتم: 

«آره می‌دونم فكر خوبیه من هم خیلی تنهام»

یه روز دیگه بهم گفت: 

«می‌خوام تا ابدباهات بمونم؛ آخه می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام»

بهش لبخند زدم و گفتم: 

«آره می‌دونم فكر خوبیه.من هم خیلی تنهام»

یه روز دیگه گفت: 

«می‌خوام برم یه جای دور، جایی كه هیچ مزاحمی نباشه

بعد كه همه چیز روبراه شد تو هم بیا آخه می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام»

بهش لبخند زدم و گفتم: 

«آره می‌دونم فكر خوبیه من هم خیلی تنهام»

یه روز تو نامه‌ش نوشت: 

«من اینجا یه دوست پیدا كردم آخه می‌دونی؟من اینجا خیلی تنهام»

براش یه لبخند كشیدم وزیرش نوشتم: 

«آره می‌دونم فكر خوبیه من هم خیلی تنهام»

یه روز یه نامه نوشت و توش نوشت:

«من قراره اینجا با این دوستم تا ابد زندگی كنم آخه می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام»

براش یه لبخند كشیدم و زیرش نوشتم: 

«آره می‌دونم فكر خوبیه من هم خیلی تنهام»

حالا دیگه اون تنها نیست و من از این بابت خیلی خوشحالم

و چیزی که بیشتر خوشحالم می کنه اینه که نمی دونه 

(من هنوز هم خیلی تنهام)

دختری به کوروش کبیر گفت:من عاشقت هستم…. کوروش گفت:لیاقت شما برادرم است که از من زیباتر است و پشت سره شما ایستاده،دخترک برگشت و دید کسی‌ نیست. کوروش گفت:اگر عاشق بودی پشت سرت را نگاه نمی‌کردی

یه زن و شوهر عاشق اما فقیر سر سفره شام نشستند غذاشون خیلی مختصر و کم بود که یک نفر را به زور سیر میکرد مرد به خاطر اینکه زنش بیشتر غذا بخوره گفت بیا چراغ را خاموش کنیم و توی تاریکی بخوریم زن قبول کرد چند دقیقه چراغها را خاموش کردند ولی بعد که روشن کردند غذاها دست نخورده توی ظرف مونده بود.

اینکه تو سوال کنی من بپرسم چــــــــــــــــــــراا؟؟؟

منبع:http://www.niusha75.blogfa.com/

بقیه در ادامه مطلب

حسادت ها، رشک ها و بی میلی ها برای بخشیدن دیگران، و همچنین خودخواهی و ترس را از خود دور کنید و خواهید دید که مشکلات آنچنان هم که شما می پندارید حاد نیستند.

منبع:http://www.ashpazonline.com/weblog/nima204/326507

http://www.ashpazonline.com/weblog/dardodel/55692

-هر دفعه که همینو میگی مگه بهت نگفته بودم بدون پول اینجا نیای.
-وضعم خیلی خرابه داش اکبر به دادم برس.
-به درک به من چه ربطی داره!
هر دفعه کفگیرت به ته دیگ می‌ رسه میای سراغ من.
وقتی این کثافتو دستت گرفتی باید فکر این روزها رو می‌کردی.
وقتی به حرف‌های اکبر فکر کرد تمام وجودش سوخت.
سرش را بالا گرفت و به اکبر گفت:
“یادت رفته من کی بودم اکبر!
تمام محله‌ های این اطراف زیر دست‌های من می‌چرخید.
یادت رفته خودت یه بار با قدرت دعوات شده بود و اگه من پا جلو نمی‌ ذاشتم الان توی قبرستون خوابیده بودی،
اینارو همه یادت رفته؟!
-نه هیچکدوم از اینارو یادم نرفته ولی دیگه زمونه فرق کرده!
الان اگه پول نداشته باشی کسی جواب سلامتو هم نمیده.
سعی کرد در را ببنده ولی عزت دستش را لای در گذاشته بود و به او التماس می‌کرد.
در باز شد و عزت خودش را روی پاهای اکبر انداخت و با تمام قدرتی که در بدن داشت التماس می‌کرد.
اکبر وقتی دید سرو صدای زیادی راه افتاده مواد را به عزت داد و او شادمان به سمت خرابه‌ اش راه افتاد.
وقتی مواد را مصرف کرد دنیای اطرافش به حالت عادی قبل بازگشت بعد به زنش فکر کرد و به طرف خانه راه افتاد.
به پله‌های خانه که رسید از داخل اتاق صدای یک مرد غریبه را شنید از وقتی
معتاد شده بود این رفت و آمدها برایش کاملا عادی شده بود و اهمیتی به آن
نمی‌داد.
مرد غریبه اتاق را ترک کرد…
بالا رفت و زنش را دید که داشت لباس‌ هایش را تن می‌کرد.
رو به مهناز کرد و گفت:
دیگه نمی‌خواد این کارو بکنی من می‌خوام همه‌ چی رو درست کنم
-آره ارواح عمه‌ات تو گفتی و من باور کردم.
-دارم راستشو بهت می‌گم به خدا من خیلی فکر کردم.
-هزار باره که داری این حرف‌ها رو میزنی ولی تا حالا هیچی فرق نکرده.
-قسم می‌خورم که این دفعه فرق می‌کنه.
و سه بار به ارواح مادرش قسم خورد که قصد دارد اوضاع را تغییر دهد و خودش و مهناز را از این زندگی سگی نجات دهد.
وقتی مهناز جدیت عزت را دید و می‌دانست که اگر او به خاک مادرش قسم بخورد
حتما در کارش جدی است خوشحال شد که پس از یک عمر زندگی مانند حیوان،
سرانجام می‌توند زندگی درست و حسابی داشته باشد.
آنشب مهناز از اینکه شوهرش قصد دارد زندگی آنها را به حالت اولیه اش
بازگرداند خیلی خوشحال بود و مدام از نقشه‌های عزت برای آینده می‌پرسید و
عزت با حوصله به سوالاتش جواب می‌داد و نقشه‌های فردا را در ذهنش مرور
می‌کرد.
مهناز پرسید: “یعنی ما می‌تونیم عین قبل زندگی کنیم.”
-البته که می‌تونیم تو زندگی خیلی بدی با من داشتی من و حلال کن.
-اگه بتونیم مثل قبل زندگی کنیم می‌تونم همه‌ی اینها رو فراموش کنم صبح روز
بعد وقتی عزت از خواب بیدار شد اولین تغییر زندگی‌ اش را انجام داده بود و
سر بی جان مهتاب را روی پایش گذاشته بود و وداع آخرش را با او کرد. سپس او
را خواباند و چادرش را که دور گردنش پیچیده بود روی مهناز انداخت و بلند
شد تا کار دومش را انجام دهد. وقتی صدای اکبر را از حیات شنید تمام عزمش را
جمع کرده بود تا کارش را به درستی انجام دهد.
اکبر وقتی پشت در عزت را دید می‌خواست به حرف بیاید که ضرب چاقوی عزت که
داخل قلبش فرو رفته امکان حرف زدن را از او گرفت… عزت تا وقتی که اکبر جان
بکند بالای سرش بود و وقتی مطمئن شد که کارش را به درستی انجام داده است به
سمت خرابه برای انجام کار آخرش راه افتاد در خرابه طنابی که به سقف بسته
شده بود انتظار عزت را می‌کشید.

داستان های کوتاه عاشقانه واقعی جدید

آرایش

مدل مو

مدل لباس

آکاایران: داستانی عاشقانه و رمانتیک در رابطه با احساسی پاک و ماندگار بین دختر و پسری جوان را در این مطلب مشاهده می فرمایید که این داستان عشاقانه کوتاه یکی از زیباترین عشق ها و دوست داشتن ها را نشان می دهد.


داستان عاشقانه کوتاه و زیبایی در رابطه با عشقی واقعی را در این مطلب مشاهده می فرمایید که احساسی زیبا و پایدار را نمایش می دهد و بیانگر عشقس زیبا بیا دختر و پسر جوانی است که مدت ها به دنبال احساسی پاک و ناب بوده اند. در ادامه این داستان عاشقانه و رمانتیک را مشاهده فرمایید و از مطالعه آن لذت ببرید.

داستان عاشقانه کوتاه که در ادامه ارائه می دهیم گوشه ایی از زندگی عاشقاه و زیبای دختر و پسری جوان است که دست تقدیر آنها را روبروی هم قرار می دهد و مسائل عاشقانه و رمانتیک زیبایی در زندگی آنها رخ می دهد که خواندن این داستان کوتاه عاشقانه زیبا خالی از لطف نیست.

آکاایران: داستان عاشقانه کوتاه و زیبا عشق واقعی

روزی پسری خوش چهره در یکی از شهرها در حال چت کردن با یک دختر بود، پس از گذشت دو ماه، پسر علاقه بسیاری نسبت به دختر پیدا کرد، اما دختر به او گفت: »میخواهم رازی را به تو بگویم.

منبع :

سایت سرگرمی ، طنز ، جوک ، اس ام اس، معما ، تست هوش ، حکایات

داستان های کوتاه عاشقانه واقعی جدید
داستان های کوتاه عاشقانه واقعی جدید
0

دوره مقدماتی php

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *