ششم دبستان / تفکر و پژوهش ششم ابتدایی / فیلم ماه بود و روباه / وبلاگ بچه های آسمان / سلمان رزاقی زارع
مضمون : آرزوها و زیبایی
صلاحیتها : مشاهده، استدلال، استنباط و نتیجهگیری
زمان : ۱ جلسه
پيوست : دارد
——————————————————————————————————————–داستان ماه بود و روباه در کتاب تفکر و پژوهش
دانلود برگه ثبت مشاهدات درس ۲۴۷کیلو بایت
—————————————————————————————————-
دانلود فیلم روباه بود و ماه ۵۰.۹۳ مگابایت
—————————————————————————————————-
فعالیت شماره ۱۹ عنوان فعالیت: ماه بود و روباه بود
مضمون: آرزوها / زیبایی
صلاحیتها: استدلال، استنباط و نتیجهگیري، درك خواستههاي ديگران
زمان: ۴۵دقیقه
در اغلب داستانها روباه به عنوان نماد فريب و حيلهگري معرفي شده است. دانشآموزان در اين داستان با شخصیت متفاوتی از روباه آشنا ميشوند، نماد موجودي كه ميخواهد ماه را براي خودش داشته باشد. خواست متفاوت ماه، اما درخشندگي در آسمان و نه زنداني شدن در خانه روباه است. گفت و گو درباره موضوع داستان و برداشت دانشآموزان از قضاياي داستان به آنها كمك ميكند تا از زاويه ديگري به خواستهها و روابط متقابل بين موجودات نگاه كنند.
انتظارات عملکردي خاص:
· طرح پرسشهاي مناسب و تشخيص مسئله
· کار بر روي اطلاعات و اندوختهها براي تبديل مجهول به معلوم
· پيشبيني نتايج و پيامدها و بروز رفتار خردمندانه
· شناسايي تفاوتها، شباهتها و رابطهها
· استفاده از زبان صحيح و دقيق براي توضيح ايدهها و تصميمهاي خود
· استنباط و نتيجهگيري از يافتهها
انتظارات عملکردي مشترک
· بررسي پديدهها و روابط بين آنها
· بررسي قوانين حاكم بر روابط بين پديدهها
· بروز عمل اخلاقي در مراودات روزانه خود
· استخراج معنا و مفهوم از تجارب خود
مواد و وسايل آموزشي: کتاب و انیمیشن “ماه بود و روباه بود”، از توليدات كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان.
فرايند اجرای فعالیت:
قبل ازخواندن کتاب یا نمایش فیلم هدف خود را از خواندن یا نمایش فیلم برای بچهها بگویید و از آنها بخواهید به تمام جزییات داستان، موضوع کلی، شخصیتهای داستان، پیام و. . . . آن فکر کنند. بعد از خواندن داستان یا نمایش فیلم از دانشآموزان بخواهید علاوه بر کلیاتی که گفته شد راجع به موارد زیر بحث کنند:
· موضوع کلی داستان چه بود؟ شخصیتهای داستان چگونه بودند؟ پیام داستان چه بود؟
· چه چیز سبب شد روباه به فکر مالکیت ماه بیفتد؟
· ویژگیهای کلی تیپ شخصیتی روباه در این داستان چیست؟
· ماه در این داستان نماد یا تمثیل چه چیزهایی میتواند باشد؟
· چرا نویسندهی داستان این شخصیتها را انتخاب کرده است؟ (مثلا به جای روباه چرا خرس، فیل، یا هر حیوان دیگری انتخاب نشده است؟ )
· چرا ماه از زندگی با روباه راضی نبود؟
· چرا تلاشهای روباه برای راضی کردن او به نتیجه نمی رسید؟ (روی این سؤال تمرکز و تاکید کنید)
· آیا شما هم تجربهای مانند روباه داستان دارید؟ ارتباط این داستان با زندگی ما چیست؟
توصیههای اجرایی: ——-
فعاليت تكميلي:———
داستان ماه بود و روباه در کتاب تفکر و پژوهش
پیوست: داستان فيلم ماه بود و روباه
ماه بود و روباه / نویسنده و تصویرگر آناهیتا تیموریان. تهران: کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، 1379. [28] ص، مصور (رنگی)
خلاصهي داستان:
یک شب که ماه از تمام شبهای دیگر قشنگتر بود وبه زمین نزدیکتر.
روباه کوچک از کوه بالا رفت و ماه را برداشت و به لانه خود برد.
آن شب روباه از بودن ماه در لانهاش خوشحال بود.
گاهی می خندید، گاهی دور او می چرخید، ماه فقط می تابید.
روباه به علفزار رفت تا برای ماه غذایی دست و پا کند.
وقتی برگشت ماه کمی بزرگتر شده بود. روباه خوشحال شد و شروع به پختن غذای لذیذی کرد. او سفره شام را قشنگ چید و رو به ماه کرد تا او را سر سفره دعوت کند. تازه یادش افتاد ماه که غذا نمیخورد، ماه فقط می تابد.
فردای آن شب ماه کمی بزرگتر شده بود. روباه یک نقاشی قشنگ از او کشید، خواست آن را به ماه نشان دهد، تازه یادش افتاد، ماه که چشم ندارد.
روز بعد روباه توی جنگل تمرین آواز کرد و به لانه برگشت، ماه را دید که باز هم بزرگتر شده است. خوشحال شد و شروع به خواندن کرد، اما هنوز چند کلمه بیشتر نخوانده بود که یادش افتاد، ماه که گوش ندارد. ماه فقط می تابد.
شبها می گذشت و ماه بزرگ و بزرگتر می شد. اما ماه فقط بزرگ می شد و فقط می تابید. سیزده شب گذشت و شبی رسید که ماه بزرگ بزرگ شد، یک ماه کامل. فردای آن شب روباه تصمیم خود را گرفت که چطور ماه عزیزش را خوشحال کند.
منتظر ماند و بعد از چهارده شب، وقتی ماه دوباره کوچک شد. آن را برداشت و از کوه بالا رفت و دوباره سرجایش گذاشت.
مربوط به درس تفکر و پژوهش ششم از معلم کلاس ششم
مربوط به درس تفکر و پژوهش ششم از معلم کلاس ششم
{{ successMsg }}
{{ errorMsg }}
لطفا کدی که برای شما ارسال شده است را وارد کنید.داستان ماه بود و روباه در کتاب تفکر و پژوهش
بنظر میرسد شما قادر به دریافت پیامکهای ما نیستید!
لطفا برای فعال سازی کد
{{ receive_code }}
را از طریق شماره
{{ identity }}
به شماره
10001883
ارسال کنید.
منتظر بمانید تا فعال سازی انجام شود!
لطفا برای حساب خود رمز عبور وارد کنید.
لطفا کدی که برای شما ارسال شده است را وارد کنید.
بنظر میرسد شما قادر به دریافت پیامکهای ما نیستید!
لطفا برای فعال سازی کد
{{ receive_code }}
را از طریق شماره
{{ identity }}
به شماره
10001883
ارسال کنید.
منتظر بمانید تا فعال سازی انجام شود!
لطفا برای حساب خود رمز عبور وارد کنید.
برای استفاده بسیاری از امکانات گاما و خیلی از وبسایت ها باید جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
برای این کار باید به تنظیمات مرورگر خود مراجعه کنید.
در صورت نیاز به راهنمایی اینجا کلیک کنید..
{{ total }} مورد پیدا کردم!
نمونه سوال+30,000
محتوای آموزشی+3,500
پرسش و پاسخ+2,500
آزمون آنلاین+1,500
درسنامه آموزشی +1,000
مدرسه یاب+130,000
نمونه سوال
محتوای آموزشی
پرسش و پاسخ
آزمون آنلاین
درسنامه آموزشی
مدرسه یاب
معلم خصوصی
پیوست:
فرض کن یکی از روزهای مدرسه موقع تحویل تکالیف متوجه میشوی که آنها را در خانه جا گذاشتهای؟ هر لحظه که معلم به میز تو نزدیکتر میشود ضربان قلبت شدیدتر میشود. میدانی که معلم تو در کنترل تکلیفها بسیار سختگیر است و قبلا هم تاکید کرده که هیچ بهانهای را برای تنبلی کردن و از زیر کار در رفتن قبول نخواهد کرد. تا بالای سرت برسد هزارفکر جور واجور از سرت میگذرد. افسوس میخوری از وقتی که میتوانستی صرف تماشای تلویزیون، بازی یا هر کار دیگری بکنی و آن را صرف نوشتن مشقهایی کردی که حالا جاگذاشتهای؟
یک نیمکت مانده به اینکه معلم به تو برسد ناگهان فکری به سرت میزند؛ کافی است یک نفر از بچهها شهادت بدهد که دیروز با هم تکالیفتان را انجام دادهاید. تو مطمئنی که دروغی در کار نیست چون تکالیفت کامل و تمیز در خانه جا ماندهاند. اما روی چه کسی میتوانی حساب کنی؟ در چند دقیقه همهی چهره ها از جلوی چشمت میگذرد. یک دفعه فرد مورد نظر را پیدا میکنی. رضا! بهترین دوستت! هم تو را میشناسد و هم بارها به او کمک کردهای. همین هفتهی پیش به خاطرش دعوا هم کردهای. یک مرتبه صدای معلم تو را به خودت میآورد! «پسر خوب تکالیفت کو؟»
بدون درنگ جواب میدهی: آقا تکلیفم در خانه جا مانده رضا شاهد است ما دیروز باهم در خانه ما تکالیفمان را نوشتیم. اگر باور نمیکنید از خودش بپرسید!
سه ردیف جلوتر، رضا با شنیدن اسمش هاج و واج به عقب میچرخد. آنقدر همه چیز سریع اتفاق افتاده که در نگاه رضا چیزی جز تعجب دیده نمیشود. نگاه متعجب او با نگاه ملتمسانهی تو به هم برمیخورد.
معلم رو به رضا که شاگرد زرنگ کلاس هم هست میکند و میپرسد: رضا دوستت راست میگوید؟
. . .
***********************
داستان پرواز کن! پرواز!
پرواز کن، پرواز!/ به روایت کریستوفر گریگوروسکی، مترجم محسن چینی فروشان، تصویرگر نیکلاس دالی. تهران: کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، 1380]36[ ص. مصور (رنگی)
خلاصهي داستان::
برّه کوچولو گم شده بود و بچهها خیلی ناراحت بودند. دیروز بعدازظهر، وقتی بچهها با گله برگشتند، برّه همراه آنها نبود. پدر، بچهها را آرام کرد و برای پیدا کردن بره از کلبه بیرون رفت.
مرد کشاورز به طرف درّهای که آن نزدیکیها بود راه افتاد. با دقت دوروبر را نگاه کرد. ولی هیچ نشانی از بره کوچولو نبود.
مرد کشاورز از درّه گذشت و به جنگل انبوهی رسید. میان درختان، اطراف تپهها را هم گشت، ولی هیچ نشانی از برّه کوچولو نبود.
مرد کشاورز به کوه بلندی رسید، از دامنه کوه بالا رفت. هراز گاهی می ایستاد و برّهاش را صدا می کرد، خبری از برّه کوچولو نبود.
مرد کشاورز همچنان که از کوه بالا می رفت به شکافی رسید که آب از میان آن جاری بود. به سختی از شکاف بالا رفت تا به صخرۀ بزرگی رسید. ناگهان منظرۀ عجیبی دید: یک بچه عقاب که به نظر می رسید تازه سر از تخم درآورده است. آنجا افتاده بود. مرد کشاورز با سختی خود را به بچه عقاب رساند و او را میان دستانش گرفت. دو دل بود، اگر او را با خود می برد، ممکن بود پدر و مادرش دنبال او بگردند و اگر او را همان جا رها میکرد، معلوم نبود چه بلایی سرش میآمد. بالاخره تصمیم گرفت او را با خود ببرد و از او مواظبت کند. بچه عقاب را بغل کرد و به طرف خانه براه افتاد. در راه بارها بره کوچولو را صدا زد، ولی هیچ خبری از او نبود.
هنوز به خانه نرسیده بود که بچهها با خوشحالی از خانه بیرون دویدند و یکی از آنها فریاد زد: برّه کوچولو خودش برگشته.
مرد کشاورز از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شد بچه عقاب را به آنها نشان داد و گفت ما باید از این بچه عقاب نگهداری کنیم. او را در آشپزخانه میان مرغ و جوجهها رها کرد. روزها میگذشت و بچه عقاب بزرگ و بزرگتر می شد. یک روز صبح اتفاق تازه ای افتاد ویکی از دوستان قدیمی مرد کشاورز سر زده به دیدن آنها آمد. آن دو کنار هم نشستند و از هر دری سخن گفتند. ناگهان دوست کشاورز بچه عقاب را دید و با صدای بلند فریاد زد باور کردنی نیست. یک بچه عقاب میان جوجهها؟ !
مرد کشاورز با لبخند جواب داد: او دیگر عقاب نیست، یک جوجه است. درست مثل یک جوجه غذا می خورد، راه می رود و جیک جیک می کند.
دوستش با ناراحتی گفت: به هر حال او یک بچه عقاب است. می خواهی به تو نشان دهم که او یک عقاب است؟
مرد کشاورز گفت: نشان بده ببینم.
بچه عقاب را بالای سرش برد و فریاد زد: تو جوجه نیستی، یک عقابی، پرواز کن، پرواز! پرنده بالهایش را باز کرد، نگاهی به اطراف انداخت و به سرعت به طرف زمین برگشت. مرد کشاورز، خنده بلندی سر داد و گفت: من که گفتم او یک جوجه است!
چند روز بعد دوست مرد کشاورز برگشت و فریاد زد: من می خواهم به تو ثابت کنم که آن پرنده یک عقاب است نه یک جوجه. لطفا نردبان را بیاور تا به تو نشان دهم. مرد از نردبان بالا رفت عقاب را بالای سرش نگه داشت و آسمان را به او نشان داد و آهسته در گوشش گفت: تو جوجه نیستی، یک عقابی، پرواز کن، پرواز!
ناگهان پرنده پاهایش را از هم باز کرد، بالهایش را بست و از روی بام پایین پرید و خود را به جوجهها رساند.
صبح روز بعد هنوز هوا روشن نشده بود که صدای پارس سگ، مرد کشاورز را از خواب بیدار کرد. با نگرانی بلند شد. در را که باز کرد با تعجب خود را کنار کشید و گفت: تو اینجا چه کار می کنی؟
دوستش جواب داد: من را ببخش، فقط یک بار دیگر به من فرصت بده، خواهش می کنم.
مرد کشاورز که عصبانی شده بود، گفت: هنوز خیلی به صبح مانده و خواست در را بندد که دوستش گفت: فقط یک بار دیگر خواهش می کنم.
مرد کشاورز دلش نیامد خواهش او را قبول نکند. پرسید: حالا چکار باید بکنم؟
دوستش جواب داد آن پرنده را بردار و با من بیا.
مرد کشاورز با بی میلی پرنده را که در خواب خوش و عمیقی فرو رفته بود. آهسته بغلش کرد و او را به دوستش داد.
آن دو راه افتادند و در تاریکی بیرون کلبه ناپدید شدند.
مرد کشاورز از دوستش پرسید: حالا کجا می رویم؟
دوستش جواب داد: به کوهستان، همان جایی که این پرنده را پیدا کردی.
آن دو درّهها و رودخانه را پشت سر گذاشتند.
وقتی آن دو با زحمت فراوان از کوه بالا می رفتند. دوست مرد کشاورز لحظهای ایستاد و به دوستش گفت: نگاه کن زمین زیر پای ماست. چیزی نمانده به قله برسیم.
بالاخره به قله رسیدند. دوست مرد کشاورز با احتیاط و دقت، پرنده را لب صخره گذاشت و آرام در گوش او زمزمه کرد، به روبه رو نگاه کن! هر وقت خورشید طلوع کرد، توهم طلوع کن! زمین جای تو نیست. تو مال آسمانی پرواز کن! پرواز! خورشید طلایی از پشت کوهها بالا می آمد بچه عقاب بالهایش را باز کرد و به خورشید سلام کرد. مرد کشاورز ساکت بود و نگاه می کرد. همه جا آرام بود و هیچ صدایی نمی آمد. بچه عقاب سرش را بلند کرد. بالهایش را باز کرد و پرواز را آغاز کرد و کمی بعد در فضای بیکران آسمان گم شد.
او دیگر هیچ وقت میان جوجهها برنگشت.
***********************
داستان فيلم ماه بود و روباه
ماه بود و روباه / نویسنده و تصویرگر آناهیتا تیموریان. تهران: کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، 1379. [28] ص، مصور (رنگی)
خلاصهي داستان:
یک شب که ماه از تمام شبهای دیگر قشنگتر بود وبه زمین نزدیکتر.
روباه کوچک از کوه بالا رفت و ماه را برداشت و به لانه خود برد.
آن شب روباه از بودن ماه در لانهاش خوشحال بود.
گاهی می خندید، گاهی دور او می چرخید، ماه فقط می تابید.
روباه به علفزار رفت تا برای ماه غذایی دست و پا کند.
وقتی برگشت ماه کمی بزرگتر شده بود. روباه خوشحال شد و شروع به پختن غذای لذیذی کرد. او سفره شام را قشنگ چید و رو به ماه کرد تا او را سر سفره دعوت کند. تازه یادش افتاد ماه که غذا نمیخورد، ماه فقط می تابد.
فردای آن شب ماه کمی بزرگتر شده بود. روباه یک نقاشی قشنگ از او کشید، خواست آن را به ماه نشان دهد، تازه یادش افتاد، ماه که چشم ندارد.
روز بعد روباه توی جنگل تمرین آواز کرد و به لانه برگشت، ماه را دید که باز هم بزرگتر شده است. خوشحال شد و شروع به خواندن کرد، اما هنوز چند کلمه بیشتر نخوانده بود که یادش افتاد، ماه که گوش ندارد. ماه فقط می تابد.
شبها می گذشت و ماه بزرگ و بزرگتر می شد. اما ماه فقط بزرگ می شد و فقط می تابید. سیزده شب گذشت و شبی رسید که ماه بزرگ بزرگ شد، یک ماه کامل. فردای آن شب روباه تصمیم خود را گرفت که چطور ماه عزیزش را خوشحال کند.
منتظر ماند و بعد از چهارده شب، وقتی ماه دوباره کوچک شد. آن را برداشت و از کوه بالا رفت و دوباره سرجایش گذاشت.
***********************
داستان خرسی که می خواست خرس باقی بماند
خرسی که می خواست خرس باقی بماند / نویسنده یورگ اشتانیر؛ مترجم ناصر ایرانی؛ تصویرگر یورگ مولر. تهرا ن: کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان. 1377، [32] ص، مصور (رنگی)
خلاصهي داستان:
درختان برگ می ریختند و غازهای وحشی رو به جنوب پرواز می کردند. سردی باد خرس را می آزرد. او یخ کرده و خسته بود.
بوی برف را در هوا شنید و به سوی غار گرم و دلپذیرش رفت.
در لانۀ گرم خود به خوابی عمیق فرو رفت. خرسها در تمام طول زمستان می خوابند.
روزی حادثهای اتفاق افتاد آدمیانی به جنگل آمدند و با خود نقشه و دوربین و ارّه آوردند و درختان را یکی پس از دیگری بریدند. سپس ماشین و جرثقیل آوردند تا در دل جنگل یک کارخانه بسازند. وقتی بهار فرا رسید، خرس از خواب بیدار شد. غار او اینک زیر کارخانه بود.
خرس از غار بیرون آمد، با تعجب به کارخانه زُل زد. در همین لحظه نگهبان کارخانه جلو دوید و داد زد: اوهوی، عمو! چرا آنجا بیکار ایستادهای؟
خرس گفت: معذرت می خواهم از حضورتان، آقا ولی من یک خرسم.
نگهبان داد زد: یک خرس؟ تو هیچی نیستی مگر یک کارگر تنبل و کثیف. او آن قدر عصبانی بود که خرس را برد پیش رئیس کارگزینی، خرس در نهایت ادب به رئیس کارگزینی گفت من یک خرسم، آقا. رئیس کارگزینی گفت: تو یک کارگر تنبل و کثیف هستی که باید حمام بروی تا قیافه آدمیزاد پیدا کنی. آن وقت خرس را پیش معاون بخش اداری برد.
وقتی خرس وارد اطاق معاون بخش اداری شد. داشت تلفنی به کسی می گفت: ما اینجا یک کارگر خیلی تنبل داریم که ادعا می کند خرس است. و او را پیش رئیس بخش اداری فرستاد. وقتی خرس وارد اطاق رئیس بخش اداری شد. او گفت چه موجود کثیفی، جناب رئیس میخواهد ببیندش. ببریدش خدمت ایشان.
جناب رئیس به حرفهای خرس خوب گوش داد، و دست آخر گفت: جالب است! پس تو خرس، آره؟ تا وقتی ثابت نکنی که حقیقتاً خرسي من حرفت را باور نمی کنم.
خرس پرسید: ثابت کنم؟ جناب رئیس جواب داد: بله، چون من می گویم خرسهای حقیقی را فقط در باغ وحشها و سیرکها می توان پیدا کرد. دستور داد که خرس را با جیپ به نزدیکترین شهری ببرند که باغ وحش داشت. خود نیز با اتومبیلش همراه او رفت.
خرسهای باغ وحش همین که خرس غریبه را دیدند سرشان را تکان دادند و گفتند: این خرس خرس حقیقی نیست. خرس حقیقی که سوار جیپ نمی شود. خرس حقیقی، مثل ما، در قفس زندگی می کند. خرس خشمگینانه فریاد زد: شما اشتباه می کنید. من خرسم! من خرسم!
جناب رئیس لبخند زد و گفت: تو شهر بزرگ بعدی یک سیرک هست. خرسهای سیرک بسیار باهوشند. می رویم آنجا تا تو حرفت را ثابت کنی. خرسهای سیرک مدت بسیار زیادی به خرس غریبه چشم دوختند و بالاخره گفتند: او شبیه خرس هست ولی خرس نیست. خرس با اندوه جواب داد: نه. کوچکترین خرس سیرک داد زد: او چیزی نیست جز یک مرد تنبل که لباس پشمی پوشیده و حمام نرفته. همه خندیدند. جناب رئیس هم خندید. خرس بیچاره به قدری غمگین بود که نمی دانست چه باید بکند.
و هنگامی که به کارخانه برگشت، برای خرس یک لباس کار آورد، و به او گفت ریشت را بزن، او مثل بقیه کارگران کارت حضور و غیاب را ساعت زد. نگهبان کارخانه او را پشت ماشین بزرگی برد و به او گفت که چه باید بکند. خرس سرش را تکان داد که یعنی چشم.
از آن به بعد خرس یک کارگر کارخانه بود و روز پس از روز، هفته پس از هفته، و ماه پس از ماه پشت ماشین می ایستاد و کار می کرد.
برگ درختان که زرد شد، حس خستگی در بدن خرس شروع کرد به ریشه دواندن. هر چه برگها بیشتر و شادمانه تر در باد پاییزی می رقصیدند، خرس بیشتر و بیشتر خسته می شد. همکارانش مجبور می شدند صبحها او را از تختخوابش بیرون بکشند و چندان نگذشت که، بی آنکه دست خودش باشد، پشت ماشین به خواب می رفت.
یک روز نگهبان کارخانه پیشش آمد و داد زد: تو داری به تولید کارخانه لطمه می زنی. ما اینجا به کارگر تنبل بی عرضهای مثل تو احتیاج نداریم. تو اخراجی!
خرس ناباورانه به او نگاه کرد و پرسید: اخراج؟ منظورت این است که من هر جا دلم بخواهد میتوانم بروم. نگهبان کارخانه داد زد: نه، هیچ کس جلویت را نمی گیرد.
خرس فرصت را از دست نداد. زود بقچهاش را برداشت و از کارخانه بیرون رفت.
یک شب و یک روز و سپس یک روز دیگر پیاده راه رفت. او از میان برف کشان کشان به جنگل رفت. آن قدر رفت و رفت و رفت تا به یک غار رسید.
بیرون غار نشست و به خود گفت: نمیدانم چه باید بکنم، ای کاش این قدر خسته نبودم. او مدت بسیار درازی آنجا نشست به افق خیره شد، به زوزۀ باد گوش سپرد و به برف اجازه داد که روی او ببارد و بپوشاندش.
به خود گفت: حتم دارم که یک چیز خیلی مهم را فراموش کردهام، ولی آن چیز چیست؟ چه چیز را فراموش کردهام؟
***********************
داستان خفاش ديوانه
خفاش ديوانه/ نويسنده جين ويليس؛ تصويرگر توني راس؛ مترجم معصومه انصاريان؛ تهران: كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان، 1387. [28]ص. مصور (رنگي)
خلاصه داستان: روزي روزگاري، خفاشي بود كه همه چيزهاي دور و برش را وارونه ميديد. خفاش براي اولين بار وارد جنگل شد. جغد دانا ميخواست براي خوشامدگويي به خفاش هديهاي بدهد. وي از حيوانات جوان جنگل خواست بروند و ببينند خفاش از چه چيزي خوشش ميآيد.
خفاش گفت دوست دارم يك چتر داشته باشم تا وقتي باران ميآيد پاهايم خيس نشوند.
بچه فيل گفت: چتر نميگذارد سر خيس شود نه پا.
بز كوهي گفت: هر كس ممكن است اشتباه كند. آنها يك چتر نو به خفاش هديه دادند.
خفاش گفت: خوشحالم كه به من چتر داديد. چون همين حالا در آسمان زيرپايم ابر سياهي را ميبينم كه ميخواهد ببارد.
بچه زرافه خنديد و گفت آسمان بالاست نه پايين. خفاش باز هم حرف خنده دار ديگري زد. اگر باران شديد ببارد آب رودخانه بالا ميآيد و گوشهايم خيس ميشود.
بچه شير غريد: آب رودخانه پاها را خيس ميكند نه گوشها را.
خفاش ادامه داد: ميتوانم روي سرم كلاه بگذارم كلاه ميافتد روي چمن بالاي سرم.
كرگدن گفت: چمن كه بالا نيست پايين است.
حيوانات جوان جنگل فكر كردند كه خفاش كاملاَ ديوانه است. دويدند تا ماجرا را براي جغد دانا تعريف كنند. جغد دانا به حيوانات جوان جنگل نگاه كرد و گفت: من با چند پرسش ساده خفاش را امتحان ميكنم. بعد شما را آزمايش ميكنم.
جغد از خفاش پرسيد: ممكن است به چند آزمايش من جواب بدهي؟ خفاش گفت: بفرماييد.
پرسش اول: بگو ببينم درخت چه شكلي است. خفاش گفت: هر درختي يك تنه در بالا دارد و برگهاي فراواني در پايين.
بچه زرافه خنديد: درخت يك تنه در پايين دارد و برگهايي در بالا.
جغد گفت: پرسش دوم: حالا بگو كوه چه شكلي است؟
خفاش گفت: كوه يك دامنه در بالا و يك نوك تيز در پايين.
بز كوهي گفت: قله كوه بالاست نه پايين.
همه حيوانات جوان جنگل فرياد زدند: خفاش ديوانه شده است.
جغد گفت پرسش آخرمن: من ميخواهم به جز خفاش همه به اين پرسش پاسخ دهند.
جغد د انا گفت: پرسش سوم. آيا تا به حالا خواستهايد مثل خفاش به چيزها نگاه كنيد؟
سپس جغد همه حيوانات را واداشت مثل خفاش از شاخهها آويزان شوند.
بز كوهي گفت: خفاش راست ميگفت. قله كوه پايين است.
بچه زرافه گفت: تنه درخت بالاست و برگهايش پايين.
بچه كرگدن گفت: ببينيد! چمن بالاي سر ماست، آسمان كو؟ . . . نيست. در همين موقع باران قطره قطره شروع به باريدن كرد.
بچه شير گفت: آب رودخانه دارد بالا ميآيد، گوشهايم دارند خيس ميشوند.
بچه فيل گفت: انگار پاهاي من توي باران است.
خفاش چتر نو و قشنگش را به آنها قرض داد تا خيس نشوند.
بچه زرافه گفت: متشكرم. معذرت ميخواهم از اينكه گفتم تو ديوانه شدهاي.
بقيه حيوانات هم گفتند ما هم معذرت ميخواهيم.
خفاش خنديد و گفت: خب ديگه ديوانه بازي در نياوريد.
***********************
: داستان درخت بخشنده
درخت بخشنده/ نوشته شل سیلور استاین، نقاش شل سیلور استاین، مترجم رضي هیرمندی، تهران، نمایشگاه کتاب کودک، 1363[48] ص، مصور (رنگی)
خلاصهي داستان:
روزی روزگاری درختی بود. و او پسرک کوچولوئی را دوست می داشت. و پسرک هر روز میآمد. و برگهایش را جمع می کرد، و از آنها کلاه می ساخت. از تنهاش بالا می رفت، و سیب میخورد. پسرک هر وقت خسته میشد زیر سایهاش میخوابید. او درخت را دوست میداشت. و درخت خوشحال بود. اما زمان میگذشت، و پسرک بزرگ می شد و درخت اغلب تنها بود.
یک روز پسرک نزد درخت آمد. درخت گفت: پسر از تنهام بالا بیا، با شاخههایم تاب بخور، سیب بخور و در سایهام بازی کن. پسرک گفت: من دیگر بزرگ شدهام، می خواهم چیزی بخرم و سرگرمی داشته باشم. من پولی ندارم. من تنها برگ و سیب دارم. سیبهایم را به شهر ببر، بفروش آن وقت پول خواهی داشت.
پسرک از درخت بالا رفت، سیبهایش را چید و برداشت و رفت.
اما پسرک دیگر تا مدتها بازنگشت. درخت غمگین بود. تا یک روز پسرک برگشت.
درخت از شادی تکان خورد و گفت از تنهام بالا بیا. پسر گفت: آنقدر گرفتارم که فرصت بالا رفتن از درخت را ندارم. من خانهای می خواهم که خودم را در آن گرم نگاه دارم، زن و بچه می خواهم. می توانی به من خانه بدهی؟ درخت گفت: من خانهای ندارم، تو می توانی شاخههایم را ببری و برای خود خانهای بسازی.
آنوقت پسرک شاخههایش را برید تا برای خود خانهای بسازد.
اما پسرک تا مدتها بازنگشت. وقتی برگشت، درخت به او گفت: بیا، پسر، بیا و بازی کن. پسرک گفت: دیگر آنقدر پیر و افسرده شدهام که نمی توانم بازی کنم. قایقی می خواهم که مرا از اینجا به جائی دور برد. تو می توانی بمن قایقی بدهی؟
درخت گفت: تنهام را قطع کن و برای خود قایقی بساز. و پسر تنۀ درخت را قطع کرد، قایقی ساخت و سوار بر آن از آنجا دور شد.
پس از زمانی دراز پسرک بار دیگر برگشت. درخت گفت: متأسفم که چیزی ندارم تا بتو بدهم.
پسرک گفت: من دیگر به چیزی احتیاج ندارم. بسیار خستهام. فقط جائی برای نشستن و آسودن می خواهم.
درخت گفت: بسیار خوب، تا جایی که می توانست خود را بالا کشید، و گفت: بیا پسر، بیا بنشین و استراحت کن.
و پسرک خیال کرد، درخت خوشحال بود.
***********************
داستان دانه ني
دانه ني/ طراح قصه و تصویر گر بهرام خائف ؛ ویراستار سیروس طاهباز. تهران: کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، 1379. [24] ص: مصور (رنگی)
خلاصهي داستان
صبح بهار بود. تپههادر زیر آفتاب گرم نفس می کشیدند. درختها لباس سبزشان را به تن کرده بودند و پروانههااز دامن گلی به روی گل دیگر می پریدند.
جغد، ترسان از نور آفتاب، می پرید تا خود را به آشیانهاش برساند.
از بالا که نگاه می کردی درختها مثل قارچهای سبز به چشم می آمدند.
شب، که ماه می تابید، درختها با هم حرف می زدند. از سختی زمستانی می گفتند و از اینکه خداوند بار دیگر به آنها زندگی بخشیده، خوشحال بودند.
یک روز باد تندی آمد. باد از جاهای دور دست، از سرزمینهای دیگر. با خود یک تخم نی آورد. دانه نی به زمین نشست و خاک روی آن را پوشاند.
باران آمد و بعد آفتاب، زمین را گرم کرد. دانه نی در زیر خاک سبز شد و ساقهاش سر از زمین بلند کرد.
جانوران دشت که تا آن روز ساقه نی ندیده بودند، با تعجب نگاهش می کردند.
هوا، کم کم گرم شد و تابستان از راه رسید. گلها تشنه شان بود، در این آرزو که باران ببارد، اما باران دیر کرده بود. ساقه نی که طاقت گرما را داشت از همه گیاهان دشت بلند تر بود و روز به روز قشنگ تر و درشت تر می شد.
پائیز که شد دیگر گل و گیاهی در دشت نماند. ساقه نی، برگهایش زرد شده بود و ریخته بود. نی غصه دار بود. با خودش می گفت: آیا به آخر عمر رسیدهام؟
ناگهان بادی سهمگین وزید و ساقه نی را از جا کند و با خود برد. نی با حسرت، آخرین نگاه را به دانه هایش انداخت.
همه جا خاموش و سکوت بود. شب که می شد، تنها ماه با درختها حرف می زد، و صبح، تنها خورشید بود که گرمای بی رقمش را به روی دشت می ریخت.
اما خداوند، بذر زندگی را در دل خاک کاشته بود،
دانههادر دل خاک خوابیده و زنده بودند.
بهار که شد، زندگی دوباره جریان یافت.
دشت در زیر آفتاب گرم، نفس می کشید و خستگی زمستان را از تن بیرون می کرد.
کناردرختها، یک نیستان روییده بود!
***********************
پیوست:( منبع: مجدفر، مرتضي؛ بيد پا در كلاس درس: بازيها، فعاليتها وپژوهشهاي خلاقيت محور بر مبناي تمثيلها و افسانههاي كليله و دمنه براي توسعه سواد خواندن در ميان دانشآموزان دبستاني، تهران: نشر امرود، 1390، ص 55)
روزی روزگاری در روستایی در هند، مردی به روستاییها اعلام کرد که به ازای هر میمون20 هزار تومان به آنها پول خواهد داد. روستاییها هم که دیدند اطرافشان پر است از میمون، به جنگل رفتند وشروع به گرفتن میمونها کردند. مرد هم هزاران میمون به قیمت 20هزار تومان از آنها خرید. ولی با کم شدن تعداد میمونها، روستاییها دست از تلاش کشیدند. به همین خاطر مرد به آنها پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها 40هزار تومان خواهد پرداخت. با این شرایط روستاییها فعالیتشان را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی باز هم کمتر کمتر شد تا بالاخره روستاییان دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشتزارهای خود رفتند.
این بار پیشنهاد به 45هزار تومان رسید و. . . . . . در نتیجه تعداد میمونها آن قدر کم شد که به سختی میشد میمونی برای گرفتن پیدا کرد. این بار مرد تاجر ادعا کرد که به ازای خرید هر میمون 60هزار تومان خواهد داد ولی چون برای کاری باید به شهر می رفت، کارهارا به شاگردش محول کرد تا از طرف او میمون هارا بخرد.
در غیاب تاجر شاگرد به روستاییها گفت: این همه میمون در قفس وجود دارد. من آنهارا به50هزار تومان به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت تاجر، آنهارا به60هزار تومان به او بفروشید.
روستاییها که وسوسه شده بودند، پولهایشان را روی هم گذاشتند و تمام میمونها را خریدند. البته از آن به بعد، دیگر کسی نه مرد تاجر را دید و نه شاگردش را وتنها روستاییها ماندند و یک دنیا میمون.
***********************
مارگير و اژدها
روزي و روزگاري در زمانهاي قديم مارگيري زندگي ميكرد. مارگير به كوه و دشت و صحرا ميرفت، مار ميگرفت و آنها را به طبيبان ميفروخت تا از زهر مارها دارو بسازند. گاهي اوقات مارگير با مارهايي كه ميگرفت در روستاها و شهرها ميگشت، بساط خويش را ميگسترد و براي مردم نمايش ميداد. مردم هم پس از تمام شدن نمايش سكهاي به مارگير ميدادند و او با اين سكهها روزگار ميگذرانيد. روزي از روزهاي زمستان پر برف مارگير به سوي كوهستان راه افتاد تا مار بگيرد. در دل كوهستان پر برف راه ميرفت، ناگهان اژدهاي مردهاي را كه جثهاي عظيم داشت، ديد. نخست خيلي ترسيد و گمان كرد اژدها خواب است اما وقتي دقت كرد فهميد جان در بدن ندارد. همينطور كه اژدهاي مرده را نگاه ميكرد، با خود انديشيد و گفت اين اژدها جان ميدهد براي نمايش در برابر مردم. آن را در ميان مردم ميبرم و ميگويم آن را با همين دستهاي خودم كشتهام. آن وقت با ديدهي احترام به من خواهند نگريست و ميگويند عجب مارگير شجاعي. اگر ديو هم در برابرش سبز شود ذرهاي نميهراسد.
آري مارگير دلش را خوش كرد به كار بزرگتري كه انجام نداده بود. نفسنفسزنان اژدهاي بزرگ را در كوچههاي شهر به دنبال خويش ميكشيد و فرياد بر ميآوردكه: اژدهايي را كه در شكار كردنش خون جگرها خوردهام براي نمايش آوردهام. افسوس كه مارگير به سوي مرگ ميشتافت و خبر نداشت كه اژدها در زير سرما و برف منجمد شده بود و وقتي خورشيد سوزان بر او نور بيفشانَد زنده خواهد شد. مرد مارگير، در كنار شط كه جاي وسيعي براي اجتماع مردم بود بساطَش را گستراند، غلغلهاي در شهر افتاد. مردم دور مارگير جمع ميشدند اما مارگير روي اژدها را با پلاس و پرده پوشانده بود و منتظر بود مردم بيشتري جمع شوند تا پول بيشتري جمع كند. هنوز نمايش خود را شروع نكرده بود كه ناگهان متوجه شد پلاسها و پردهها تكان ميخورند، خوب كه دقت كرد متوجه شد اژدها ميجنبد. مردم نيز كمكم متوجه زنده شدن اژدها شدند و از هيبت اژدها پا به فرار گذاشتند در همين فرار كردنها عدهاي زيادي از مردم كشته شدند. از آنجا كه مارگير قبلاً ادعا كرده بود اژدها را كشته است نميتوانست عقبنشيني كند بههمين دليل به سوي اژدها رفت تا او را بكشد اما اژدها آن مارگير فريبخورده را همچون لقمهاي خورد.
***********************
برای دانلود ثبت نام کنید (وارد شوید) و کیف پول خود را شارژ کنید.
لطفا به قوانین نشر محتوا در فضای مجازی احترام گذاشته و از انتشار مجدد این فایل ها خودداری کنید.
آزمون آنلاین
20 تست
آزمون تستی دوره کتاب تفکر و پژوهش ششم دبستان
آزمون آنلاین
15 تست
آزمون تستی درس دوم علوم تجربی ششم دبستان | سرگذشت دفتر من
آزمون آنلاین
15 تست
آزمون تستی درس ششم فارسی ششم دبستان | ای وطن
داستان ماه بود و روباه در کتاب تفکر و پژوهش
رایـــــگان
2 صفحه
آزمون نوبت اول تفکر و پژوهش ششم ابتدائی
رایـــــگان
2 صفحه
سوال با پاسخ تشریحی درس تفکر و پژوهش کلاس ششم – صفحه 2 تا 12
رایـــــگان
1 صفحه
ارزشیابی مستمر تفکر و پژوهش ششم دبستان آموزشگاه امام حسین (ع) عباس آباد
رایـــــگان
2 صفحه
آزمون نوبت اول تفکر و پژوهش پایه ششم دبستان معراج | دی 1396
9 صفحه
نمونه سوالات تستی تفکر و پژوهش ششم جهت آمادگی در آزمون تیزهوشان 95
رایـــــگان
2 صفحه
آزمون نوبت اول تفکر و پژوهش ششم دبستان سحر ساوه | دی 96
17 صفحه
راهنمای گام به گام تفکر و پژوهش ششم دبستان 96-95 | فصل سوم: نظام مندی
رایـــــگان
2 صفحه
ارزشیابی مستمر آبان ماه تفکر و پژوهش ششم دبستان
2 صفحه
آزمون نوبت اول تفکر و پژوهش ششم دبستان سید قطب گزن سیب و سوران | دیماه 96
3 صفحه
آزمون نوبت اول تفکر و پژوهش ششم دبستان شهرستان آمل | دی 94
داستان های کتاب تفکر و پژوهش ششم دبستان
با سلام و عرض
خوش آمد…
یکی دیگر
از فعالیت های موجود در کتاب تفکر و پژوهش پایه ششم
فعالیت ” ماه بود و روباه ” است که به بیان آرزوها و زیبایی ها می
پردازد. بدین منظور انیمیشنی در رابطه با این فعالیت برای شما عزیزان آماده شده
است، امیدوارم مفید واقع شود.
***
*** ***
داستان ماه بود و روباه در کتاب تفکر و پژوهش
«ماه بود و روباه» نوشته آناهیتا تیموریان
از داستانهای تخیلی و داستانهای حیوانات است. روباه داستان که ماه را
دوست دارد، بر آن میشود كه یک شب به بالای کوه رفته و ماه را از آسمان
بردارد و…
دانلود قسمت اول
دانلود قسمت دوم
دانلود قسمت سوم
دانلود قسمت چهارم
منبع: وبلاگ دفتر مشق
پی نوشت:
به گزارش روابط
عمومی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، نسخه ژاپنی این کتاب را
ناشری به نام “green cat” در حالی منتشر کرده است که نسخه چینی
آن نیز امسال در کشور هنگکنگ به زیر چاپ رفته بود.
کتاب
ماه و بود و روباه در سال 1379 توسط انتشارات کانون به
چاپ رسید و در سال 1383 نیز نامزد دریافت جایزه اوکتاگونال (مرکز بینالمللی
مطالعات ادبی کودکان و نوجوانان فرانسه) شد.
فیلم
پویانمایی این اثر نیز به کارگردانی بابک نظری موفقیتهای
زیادی را در جشنوارههای داخلی و بینالمللی کسب کرده است که دریافت
جایزه طلایی بخش فیلمهای پویانمایی شانزدهمین جشنواره بینالمللی
فیلم
کودکان قاهره در مصر و دومین جایزه افتخاری جشنواره اوبرن استرالیا
برای
بهترین فیلم ساخته شده توسط بزرگسالان برای کودکان از آن جمله است.
داستان
این
اثر در بارهی روباهی است که خیلی عاشق ماه بود یک شب تصمیم میگیرد
که
بالای کوه رفته و ماه را از آسمان بردارد و به لانه خود ببرد. دیگران هم
آن
قدر خوابشان سنگین بود که نفهمیدند جای ماه در آسمان خالی است. اما
ماه
در لانه روباه هر شب بزرگ و بزرگتر میشد…
0