داستان طنز

دوره مقدماتی php
داستان طنز
داستان طنز

داستان کوتاه طنز داستانهای جالبی هستند هم به عنوان تفریح میتوانید انها را بخوانید . با این کار هم حوصله تان سر نمی رود، هم خنده به لبتان می اید و هم درس عبرتی از برخی از انها میگیرد .

در این بخش از سایت جوک های بیست تعدادی داستان کوتاه طنز برایتان گرداوری کرده ایم . امیدواریم از خواندن انها لذت ببرید . با ما همراه باشید.

داستان طنز

ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﻣﯿﺎﺩ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ ﭘﯿﺶ ﭘﺴﺮﺵ ﻭ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﻣﯿﮕﯿﺮﻩ ﺷﻬﺮﻭﻧﺪ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﯽ ﺑﺸﻪ !
ﺍﻣﺎ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﻣﯿﮕﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺷﻬﺮﻭﻧﺪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﺸﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ پنج ﺳﻮﺍﻝ ﺟﻮﺍﺏ ﺑﺪﯼ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺑﺘﻮﻧﯽ ﺑﻪ ﭼﻬﺎﺭ ﺗﺎﺵ ﭘﺎﺳﺦ ﺻﺤﯿﺢ ﺑﺪﯼ ﻣﯿﺘﻮﻧﯽ ﺷﻬﺮﻭﻧﺪﻣﻮﻥ ﺑﺸﯽ !
ﭘﺴﺮﺵ ﻣﯿﮕﻪ ﻣﺎﺩﺭﺑﺰﺭﮔﻢ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯿﺶ ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ ﺷﻤﺎ ﺳﻮﺍﻝ ﺭﻭ ﺑﭙﺮﺳﯿﻦ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﺵ ﺗﺮجمه ﻣﯿﮑﻨﻢ !
ﺍﻭﻧﺎﻫﻢ ﻣﯿﮕﻦ ﺑﺎﺷﻪ ﻭ ﺳﻮﺍﻻ ﺭﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﮑﻨﻦ !
۱ : ﭘﺎﯾﺘﺨﺖ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ ﮐﺠﺎﺳﺖ؟
ﭘﺴﺮﺵ ﺗﺮﺟﻤﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ: ﻣﻦ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺗﻮ ﮐﺪﻭﻡ ﺷﻬﺮ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ ﺑﻮﺩﻡ؟
ﭘﯿﺮﺯﻧﻪ ﻣﯿﮕﻪ :ﻭﺍﺷﻨﮕﺘﻮﻥ !!
ﻣﯿﮕﻦ ﺩﺭﺳﺘﻪ ﻭ ﺳﻮﺍﻝ ﺑﻌﺪﯼ !
۲ : ﺭﻭﺯ ﺍﺳﺘﻘﻼﻝ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ ﮐﯽ ﺍﺳﺖ؟
ﭘﺴﺮﺵ ﺗﺮﺟﻤﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ:ﻧﯿﻮﻣﻦ ﺷﺎﭖ ﮐﯽ ﺣﺮﺍﺝ ﻣﯿﮑﻨﻪ؟؟
ﭘﯿﺮﺯﻧﻪ ﻣﯿﮕﻪ ۴ ﺟﻮﻻﯼ !!
ﻣﯿﮕﻦ ﺩﺭﺳﺘﻪ !
۳ : ﺍﻣﺴﺎﻝ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﻧﺎﻣﺰﺩ ﺭﯾﺎﺳﺖ ﺟﻤﻬﻮﺭﯼ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ ﺑﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﺷﮑﺴﺖ ﺧﻮﺭﺩ؟
ﭘﺴﺮﺵ ﺗﺮﺟﻤﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ: ﺍﻭﻥ ﻣﺮﺗﯿﮑﻪ ﻣﻌﺘﺎﺩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺩﺧﺘﺮﺕ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﺮﺩ ﮐﺠﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﻩ؟
ﭘﯿﺮﺯﻧﻪ ﻣﯿﮕﻪ: ﺗﻮﮔﻮﺭ !!
ﻃﺮﻑ ﻣﯿﮕﻪ ﻭﺍﻭ ﺷﮕﻔﺖ ﺁﻭﺭﻩ !
۴ : ﻫﺸﺖ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺭﯾﯿﺲ ﺟﻤﻬﻮﺭ ﺍﻣﺮﯾﮑﺎ ﺑﻮﺩ؟
ﭘﺴﺮﺵ ﺗﺮﺟﻤﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ : ﺍﺯ ﭼﯿﻪ ﺟﻮﺭﺍﺑﺎﯼ ﭘﺪﺭﺑﺰﺭﮒ ﺑﺪﺕ ﻣﯿﺎﺩ؟
ﭘﯿﺮﺯﻧﻪ ﻣﯿﮕﻪ : ﺑﻮﺵ !

داستان کوتاه طنز

داستان طنز

دوره مقدماتی php

ملانصرالدین از همسایه‌اش دیگی را قرض گرفت. چند روز بعد دیگ را به همراه دیگی کوچک به او پس داد. وقتی همسایه قصه دیگ اضافی را پرسید ملا گفت: «دیگ شما در خانه ما وضع حمل کرد.»
چند روز بعد، ملا دوباره برای قرض گرفتن دیگ به سراغ همسایه رفت و همسایه خوش خیال این بار دیگی بزرگتر به ملا داد به این امید که دیگچه بزرگتری نصیبش شود.
تا مدتی از ملا نصرالدین خبری نشد. همسایه به در خانه ملا رفت و سراغ دیگ خود را گرفت. ملا گفت: «دیگ شما در خانه ما فوت کرد.»
همسایه گفت: «مگر دیگ هم می‌میرد» و جواب شنید: «چرا روزی که گفتم دیگ تو زاییده نگفتی که دیگ نمی‌زاید. دیگی که می‌زاید حتما مردن هم دارد.»

دو زن با هم حرف می‌زدند. ناگهان یکی از آن دو که بی‌وقفه حرف می‌زد و تقریباً اجازه حرف زدن به دیگری نمی‌داد، گفت: «و حالا باید برات بگم که دیروز چه چیزایی از دهان همسایه‌ات درباره تو شنیدم…»
دوستش گفت: «این دروغ است!»
زن پرحرف تعجب کرد و با ناراحتی گفت: «وا، من که هنوز چیزی نگفتم، چطور ادعا می‌کنی که من دروغ می‌گم؟!»
دوستش جواب داد: «من اصلاً نمی‌تونم فکر کنم تو چیزی شنیده باشی، برای اینکه به هیچ کس اجازه حرف زدن نمی‌دهی.»
.
.

داستان کوتاه طنز

مردی با اسلحه وارد یک بانک شد و تقاضای پول کرد وقتی پولها را دریافت کرد رو به یکی از مشتریان بانک کرد و پرسید : آیا شما دیدید که من از این بانک دزدی کنم؟
مرد پاسخ داد : بله قربان من دیدم سپس دزد اسلحه را  به سمت شقیقه مرد گرفت و اورا در جا کشت .
او مجددا رو به زوجی کرد که نزدیک او ایستاده بودند و از آنها پرسید آیا شما دیدید که من از این بانک دزدی کنم؟
مرد پاسخ داد : نه قربان. من ندیدم اما همسرم دید!
.
.

داستان کوتاه طنز

ناصرالدین شاه در بازدید از اصفهان با کالسکه سلطنتی از میدان کهنه عبور می‌کرد که چشمش به ذغال‌فروشی افتاد. مرد ذغال‌فروش فقط یک شلوارک به پا داشت و مشغول جدا کردن ذغال از خاکه ذغال‌ها بود و در نتیجه گرد ذغال با بدن عرق کرده و عریان او منظره وحشتناکی را بوجود آورده بود. ناصرالدین‌شاه سرش را از کالسکه بیرون آورده و ذغال‌فروش را صدا کرد. ذغال فروش بدو آمد جلو و گفت: «بله قربان.»
ناصرالدین شاه با نگاهی به سر تا پای او گفت: «جنهم بوده‌ای؟»
ذغال فروش زرنگ گفت: «بله قربان!»
شاه از برخورد ذغال‌فروش خوشش آمده و گفت: «چه کسی را در جهنم دیدی؟»
ذغال‌فروش حاضرجواب گفت: «اینهائیکه در رکاب اعلاحضرت هستند همه را در جهنم دیدم.»
شاه به فکر فرورفته و بعد از مکث کوتاهی گفت: «مرا آنجا ندیدی؟»
ذغال‌فروش فکر کرد اگر بگوید شاه را در جهنم دیده که ممکن است دستور قتلش صادر شود، اگر هم بگوید که ندیدم که حق مطلب را اداء نکرده است. پس گفت: «اعلاحضرتا، حقیقش این است که من تا ته جهنم نرفتم!»

دی 29, 1395

دی 29, 1395

دی 21, 1395

دی 21, 1395

شما باید وارد حساب خود شوید تا بتوانید یک نظر ارسال کنید

خريد بک لينک
خريد رپورتاژ
ترمیم مو
محافظ تشک
كنكور آسان است
اوج يادگيري
كنكور آسان است
مهندس امير مسعودي
انتشارات گيلنا
دانلود آهنگ جدید
درب اتوماتیک

منتشر شده در ۲۹ام شهریور ۱۳۹۴ با موضوع داستان طنز

داستان بامزه باحال طنز مرد رویاها

.
زن در حال قدم زدن در جنگل بود كه ناگهان پايش به چيزي برخورد كرد.وقتي كه دقيق نگاه كرد، چراغ روغني قديمي اي را ديد كه خاك و خاشاك زيادي هم روش نشسته بود.زن با دست به تميز كردن چراغ مشغول شد و در اثر مالشي كه بر چراغ داد يك غول بزرگ پديدار شد.زن پرسيد: حالا مي تونم سه آرزو بكنم؟
غول جواب داد: نخير! زمانه عوض شده است و بيشتر از يك آرزو اصلا راه نداره، حالا بگو آرزوت چيه؟


منتشر شده در ۶ام شهریور ۱۳۹۴ با موضوع داستان طنز

داستان طنز

داستانهای طنز باحال بامعنی شهریور ۹۴

.
آیا به اندازه کافی مرغ دارید؟
دهقانی در مزرعه‌اش یک مرغدانی بزرگ داشت. چند روز بود که تعدادی از مرغ‌های او می‌مردند. نمی‌دانست چه باید بکند، برای همین از همسایه‌اش مشورت خواست.
همسایه پرسید: «چه غذایی به مرغ‌ها می‌دهی؟»
دهقان گفت: «جوی دوسر.»
همسایه گفت: «نه، جوی دوسر خوب نیست. باید به آنها گندم بدهی.»
دو روز بعد که این دو در بازار به هم برخورد کردند، دهقان گفت: «اوضاع که بهتر نشده هیچ، در این چند روز بیست مرغ دیگر هم از بین رفته‌اند.»
مرد همسایه پرسید: «چه آبی به مرغ‌ها می‌دهی؟»
دهقان گفت: «مگر فرقی هم می‌کند؟ من به مرغ‌ها آب چاه می‌دهم.»
همسایه دهقان گفت: «همه آب‌ها یکی نیستند، اگر مرغ‌های تو بیمار شده‌اند باید آب جوشیده به آنها بدهی.»
چهار روز بعد دهقان پیش همسایه رفت و با ناراحتی گفت: «هیچ یک از پیشنهادات تو اثری نداشت. از چهار روز پیش آب جوشیده به مرغ‌ها می‌دهم، اما باز هم پنجاه مرغ از بین رفته‌اند.»
همسایه در حالی که فکر می‌کرد سرش را تکان داد و گفت: «دوست عزیز، خیلی بد شد. من از این پیشنهادهای خوب زیاد دارم، اما آیا تو هم به اندازه کافی مرغ داری؟


منتشر شده در ۲۳ام مرداد ۱۳۹۴ با موضوع داستان طنز

داستان سرکاری کرکره خنده باحال

.
ﺳﺎﻟﻬﺎ ﭘﯿﺶ ﺩﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﺪﺍﺭﺱ، ﭘﺴﺮﺑﭽﻪ بازيگوشى ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺟﻌﻔر درس ميخواند. ﺭﻭﺯﯼ معلمش كه از شيطنت هاي او به تنگ آمده بود با او دعواي سختي كرد و به او گفت كه در آينده هيچ چيز نميشود. جعفر آنقدر در مقابل هم كلاسيهايش خجل شد كه مدرسه خود را عوض كرد و تا سالها كسى از او خبر نداشت.
بيست ﺳﺎﻝ ﺑﻌﺪ ﺧﺎﻧﻢ ﺍﺣﻤﺪﯼ به علت ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ﻗﻠﺒﯽ ﺩﺭ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺴﺘﺮﯼ ﺷﺪ ﻭ ﺗﺤﺖ ﻋﻤﻞ ﺟﺮﺍﺣﯽ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺖ. ﻋﻤﻞ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩ، ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺑﻪ ﻫﻮﺵ ﺁﻣﺪﻥ، ﺩﮐﺘﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﺭﻋﻨﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺧﻮﺩ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻭﯼ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﯿﺰﺩ. ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﻭﯼ ﺗﺸﮑﺮ ﮐﻨﺪ ﺍﻣﺎ به علت تاﺛﯿﺮ ﺩﺍﺭﻭﻫﺎﯼ ﺑﯿﻬﻮﺷﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﻧﺪﺍﺷﺖ و ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺩﮐﺘﺮ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭ ﻟﺒﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺣﺮﮐﺖ ﺩﺭ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﺩ؛ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺩﺍﺭﺩ ﺗﺸﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﺭﻧﮓ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺑﻮﺩ، ﮐﻢ ﮐﻢ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﮐﺒﻮﺩ ﺷﺪﻥ ﺑﻮﺩ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﮐﻤﺎﻝ ﻧﺎﺑﺎﻭﺭﯼ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺩﮐﺘﺮ ﺟﺎﻥ ﺑﺎﺧﺖ. ﺩﮐﺘﺮ ﻧﺎﺑﺎﻭﺭﺍﻧﻪ ﻭ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭼﻪ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ، ﻭﻗﺘﯽ که ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻧﻈﺎﻓﺘﭽﯽ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺩﻭﺷﺎﺧﻪ ﺩﺳﺘﮕﺎﻩ ﮐﻨﺘﺮﻝ ﺑﯿﻤﺎﺭﺍﻥ ﻗﻠﺒﯽ ﺭﺍ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩﻩ ﻭ ﺷﺎﺭﮊﺭ ﮔﻮﺷﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺁﻥ ﺯﺩﻩ ﺍ ﺳﺖ.
آن نظافتچی کسی نبود جز جعفر…
چيه؟ ﻧﮑﻨﻪ ﯾﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﯾﻦ ﺟﻌﻔﺮ دکتر شده!!! با اون درس خوندنش!


منتشر شده در ۷ام مرداد ۱۳۹۴ با موضوع داستان طنز

داستان خنده دار هدیه تولد ۸سالگی

.
زن ایستاده بود جلوی آینه و خودشو نگاه می کرد. مرد نشسته بود روی لبه تخت و همسرش را تماشا میکرد. از آنجایی که تولد زنش نزدیک بود ازش پرسید: کادو تولد چی دوست داری برات بگیرم عزیزم؟ زن گفت: دلم میخواد دوباره هشت سالم بشه! در صبح روز تولد، مرد به آشپزخانه رفت و برای همسرش یک کاسه بزرگ زیبا کورن فلکس آورد که برای صبحانه اش بخوره و سپس او را به شهر بازی برد.
چه روزی!!! اونا سوار همه بازیهای تو پارک شدند! اسلاید مرگ، دیوار ترس، فریاد غلتک Coaster، همه چیز!!!


منتشر شده در ۱۹ام تیر ۱۳۹۴ با موضوع داستان طنز

داستانهای جالب ملا نصرالدین و بهلول

.
یک روز ملا درباره ای همسایه اش با یکی از دوستانش مشغول درد دل بود و از او شکایت میکرد: “باید ببینی که چقدر بچه ها و خانه اش کثیف هستند. این مایه ی ننگ است که آدم چنین همسایه هایی داشته باشد. یک نگاه به آن لباس ها که روی طناب آویزان کرده اند بینداز، لکه های سیاه را روی ملافه و حوله ها می بینی؟”
دوست ملا به طرف پنجره رفت و گفت: “عزیزم من فکر میکنم که لباس های آنها کاملا تمیز هستند. این کثیفی از پنجره شماست!”
نکته:
اعتقادات و اندیشه ها در حکم عینکی هستند که ما به چشمان خود زده ایم. ما از پشت پنجره و دریچه افکارمان به دنیا نگاه میکنیم. لذا آنچه میبینیم نتیجه نوع اندیشه ای است که برای خود انتخاب کرده ایم.
پیش چشمت داشتی شیشه کبود/زان کبودت جمله عالم می نمود.


منتشر شده در ۲۰ام خرداد ۱۳۹۴ با موضوع داستان طنز

داستان خنده دار باحال جدید خرداد ۹۴

.
حکیمی ﺭﺍ ﭘﺮﺳــﯿﺪﻧﺪ: ﭼﻪ موقع ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣﻨﺎﺳﺐ تر ﺍﺳﺖ؟
حکیم ﮔﻔﺖ: ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺷﺨﺺ ﺗﻮﺍﻧﺎ ﺷﻮﺩ!
ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ: ﺗﻮﺍﻧﺎ ﺍﺯ نظر ثروت؟
ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﻧﻪ چرا که ثروت را اعتباری نیست.
ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﺗﻮﺍﻧﺎ ﺍﺯ نظر جسمی؟
ﮔﻔﺖ : ﻧﻪ چرا که جسم را بقا و اعتباری نیست.
گفتند: توانا از نظر عقلی؟
ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: نه چرا که عقل زوال دارد و آن را اعتباری نیست.
ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ: گرفتیمون؟
ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ: ﺁﺭﯼ! دقیقا…


منتشر شده در ۱۶ام اردیبهشت ۱۳۹۴ با موضوع داستان طنز

داستان های کرکره خنده اردیبهشت ۹۴

.
یک روز از یک زوج موفق سوال کردم: دلیل موفقیت شما در چیست؟ چرا هیچوقت با هم دعوا نمی‌کنید؟
آقاهه پاسخ داد: من و خانمم از روز اول حد و حدود خودمان را مشخص کردیم و قرار شد خانم بنده فقط در مورد مسائل جزئی حق اظهار نظر داشته باشه و من هم به عنوان یک آقا در مورد مسائل کلی نظر بدهم!
گفتم: آفرین! زنده‌باد! تو آبروی همه‌ی مردها را خریده‌ای! من بهت افتخار می‌کنم. حالا این مسائل جزئی که خانمت در مورد اونها حق اظهارنظر داره، چی هست؟
آقاهه گفت: از روز اول قرار شد خانم بنده فقط در مورد مسائل جزئی نظر بده و تصمیم بگیره، مسائل بی‌اهمیتی مثل این که ما چندتا بچه داشته باشیم، کجا زندگی کنیم، کی خانه بخریم، ماشین‌مان چه باشد، چی بخوریم، چی بپوشیم و با کی رفت ‌و‌ آمد کنیم و…
گفتم: پس اون مسائل کلی که تو در موردش نظر می‌دی، چی‌ هست؟
آقاهه گفت: من در مورد مسائل بحران خاور ميانه، نوسانات دلار، قیمت نفت و… نظر می‌دهم.


© 2019 بیستایی. کپی برداری از مطالب فقط با ذکر منبع مجاز است.

۱-اگر یک زن سیگار بکشد:در امریکا به او می گویند :زنیکه سیگاریدر ایران به او می گویند : زنیکه معتاد فاحشه خیابانی لجن!و در عربستان او را سنگسار می کنند!

2-اگر یک زن برای برابری حقوق زن و  مرد تلاش کند:

در امریکا به او می گویند : فمنیستدر ایران به او می گویند :تهمینه میلانیو در عربستان او را سنگسار می کنند!

3-اگر یک زن مورد تجاوز قرار بگیرد :

در امریکا او را به آسایشگاه روانی می برند تا او را به زندگی اجتماعی باز گردانند.در ایران او را به آسایشگاه روانی می برند و او در آنجا خودکشی می کند!و در عربستان او را سنگسار می کنند!

داستان طنز

4-اگر جسد زنی در یکی از میدان های شهر و درون یک کیسه پلاستیکی پیدا شود:

در امریکا : احتمالاً او یک زن خیابانی و بی خانمان بوده.در ایران:احتمالاً شوهر غیرتی اش او را کشتهدر عربستان: صد در صد بر اثر جراحات وارده ناشی از سنگسار به قتل رسیده است!

5-زنان:

در امریکا اجازه دارند در  پزشکی ، حقوق ، مهندسی و … تحصیل نمایند.در ایران اجازه دارند در پزشکی ، حقوق ، مهندسی و …. به شرط تفکیک جنسیتی تحصیل نماینددر عربستان اجازه دارند از بین بی سوادی و سنگسار یکی را برگزینند!

6- مادر:

در امریکا: مادر و پدر مسئول نگه داری و تربیت و بزرگ کردن فرزندان هستند.در ایران: مادر مسئول نگه داری و تربیت و بزرگ کردن فرزندان است.در عربستان:فرقی نمی کند که مادر مسئول چیست چون در هر صورت سنگسار می گردد.

7- اگر زنی بخواهد از شوهرش جدا شود:

در امریکا:درخواست طلاق می دهد و نیمی از سرمایه شوهرش به او میرسد( زمان بین درخواست طلاق و اتمام مراحل قانونی:دو هفته)در ایران:در خواست طلاق می دهد و در صورتی که هیچ ادعایی نسبت به نفقه و مهریه نداشته باشد میتواند از همسرش جدا گردد(زمان بین درخواست طلاق و اتمام مراحل قانونی: 14 الی 15 سال!)در عربستان:درخواست طلاق میدهد و شوهرش اجازه دارد او را سنگسار کند

8-یک دختر 18 ساله:

در امریکا نیازی به اجازه کسی برای انجام کارهایش ندارد.در ایران تنها برای دست شویی رفتن و تنفس نیازی به اجازه کسی ندارد!در عربستان اصولاً هیچ اجازه ای ندارد!!!

9-تبریک میگم شما پدر شدید.بچتون یه دختره

در امریکا:Oh God Thanksدر ایران: خاک بر سرت حلیمه! بازم دختر زاییدی؟!؟!در عربستان: نعم؟البنت؟ لا لا لا! أنا بد بخت! سنک سار یا زنده فی القبر هذه الدختر!

10-زنی به شوهرش خیانت کرد….

در امریکا: طلاق ….در ایران: فحش، کتک ، اسید ، چاقو ، قتل ناموسی…..در عربستان: به دلیل دلخراش بودن صحنه ها از بیان آن عاجزیم

سوأل اول :فرض کنید در یک مسابقه دوی سرعت شرکت کرده اید. شما از نفر دوم سبقت می گیرید حالا نفر چندم هستید؟

پاسخ:اگر پاسخ دادید که نفر اول هستید، کاملاً در اشتباه هستید! اگر شما از نفر دوم سبقت بگیرید، جای او را می گیرید و نفر دوم خواهید بود.سعی کن تو سوأل دوم گند نزنیبرای پاسخ به سوأل دوم، باید زمان کمتری را نسبت به سوأل اول فکر کنی

سوأل دوم:اگر شما توی همون مسابقه از نفر آخر سبقت بگیرید، نفر چندم خواهید شد؟

پاسخ:اگر جواب شما این باشه که شما یکی مانده به آخر هستید، باز هم در اشتباهید. بگید ببینم شما چه طور می تونید از نفر آخر سبقت بگیرید؟ (اگر شما از نفر آخر عقب تر باشید، خوب شما نفر آخر هستید و از خودتون می خواهید سبقت بگیرید؟)مشخصتاً امروز روز شما نیست. شاید بتونید سوأل آخر رو جواب بدید. تمام سعی خودتون رو بکنید. آبروتون در خطره!!!

سوأل سوم:پدر ماری، پنج تا دختر داره: 1-Nana 2- Nene 3- Nini 4- Nono. اسمپنجمی چیه؟

پاسخ: Nunu؟نه! البته که نه. اسم دختر پنجم ماری هستش. یک بار دیگه سوأل رو بخونید.

مختلف چی به سر این سه نفر میاد؟

توی ژاپن: جوان اولی از عشق جوان دومی نسبت به دختر محبوبش متاثر میشه و خودکشی می کنه جوان دومی هم از مرگ همنوع خودش اونقدر اندوهگین میشه که خودکشیمی کنه بعدش برای دختر ژاپنی هم چاره ایجز خودکشی نیست .

توی اسپانیا: مرد اولی توی دوئل ، مرد دومی رو از پای در میاره و با زن محبوبش به آمریکای جنوبی فرار می کنن .

توی انگلستان: دو تا عاشق با کمال خونسردی حل قضیه رو به یه شرط بندی توی مسابقه ء اسب سواری موکول می کنناسب هر کدوم برنده شد ، معشوقمال اون میشه .

توی فرانسه: خیلی کم کار به جاهای باریک می کشه دو تا مرد با همدیگه توافق می کنن که خانم مدتی مال اولیو مدتی مال دومی باشه .

توی استرالیا: دو تا مرد بر سر ازدواج با معشوق مشترک سالها مشاجره می کنن این مشاجره اونقدر طول می کشه تا یکی از طرفین پیر بشه و بمیره ، یا از یه مرضی بمیره اونوقتاونکه زنده مونده با خیال راحت بهمقصودش می رسه .

توی قفقاز: جوان اولی دختر محبوب رو بر می داره و فرار می کنه دومی هم دختر رو از چنگ اولی می دزده و پا بهفرار می ذاره باز اولی همین کار رو می کنه واین ماجرا دائما تکرار میشه .

توی نروژ: معشوقه ء دو مرد برای اینکه به جدال و دعوای اونها خاتمه بده خودشو از بالای ساختمون مرتفعی میندازهپایین و غائله ختم میشه .

توی آفریقا: قضیه خیلی ساده ست و جای اختلاف نیست دو تا مرد ، زنی رو که می خوان عقد می کنن و علاده بر اون ، بیست تا زن دیگه هم می گیرن .

توی مکزیک: کار به زد و خورد خونینی می کشه و یکی از طرفین کشته میشه ولی بعدش اونکه رقیبش رو کشته ازدختر مورد نظر دلسرد میشه و دخترکبی شوهر می مونه .توی آمریکا: حل قضیه بستگی به زن داره و هر کس رو انتخاب کرد با اون ازدواج می کنه .توی ایران: فقط پول موضوع رو حل می کنه پدر و مادر دختر می شینن با همدیگه مشورت می کنن و خواستگاری که پولدار تر و گردن کلفت تره رو انتخاب می کنن عاشق شکستخورده اگه توی عشقش جدی باشه یا بایدخودشو بکشه یا رقیب رو از میدون بهدر کنه یا افسردگی می گیره .

یک روز یک زن و مرد ماشینشون با هم تصادف ناجوري می کنه. بطوریکه ماشین هردوشون بشدت آسیب میبینه. ولی هردوشون بطرز معجزه آسایی جون سالم بدر می برن.

وقتی که هر دو از ماشینشون که حالا تبدیل به آهن قراضه شده بیرون میان، رانندهء خانم بر میگرده میگه:

– آه چه جالب شما مرد هستید!…. ببینید چه به روز ماشینامون اومده! همه چیز داغون شده ولی ما سالم هستیم! این باید نشونه ای از طرف خدا باشه که اینطوری با هم ملاقات کنیم و ارتباط مشترکی رو با صلح و صفا آغاز کنیم!

مرد با هیجان پاسخ میگه:

– اوه … “بله کاملا” …با شما موافقم این باید نشونه ای از طرف خدا باشه!

داستان طنز

بعد اون خانم زيبا ادامه می ده و می گه:

– ببین یک معجزه دیگه! ماشین من کاملن داغون شده ولی این شیشه مشروب سالمه. مطمئنن خدا خواسته که این شیشه مشروب سالم بمونه تا ما این تصادف خوش یمن كه مي تونه شروع جريانات خيلي جالبي باشه رو جشن بگیریم!

و بعد خانم زيبا با لوندي بطری رو به مرد میده.

مرد سرش رو به علامت تصدیق تکان میده و در حاليكه زير چشمي اندام خانم زيبا رو ديد مي زنه درب بطری رو باز می کنه و نصف شیشه مشروب رو می نوشه و بطری رو برمی گردونه به زن.

زن درب بطری رو می بنده و شیشه رو برمی گردونه به مرد.

مرد می گه شما نمی نوشید؟!

زن لبخند شيطنت آميزي مي زنه در جواب می گه:

– نه عزيزم ، فکر می کنم الان بهتره منتظر پلیس باشيم !!!

یک زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود.چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکویت نیز خرید.او بر روی یک صندلی دسته دار نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.در کنار او یک بسته بیسکویت بود و در کنارش مردی نشسته بود و داشت روزنامه می خواند.وقتی که او نخستین بیسکویت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم یک بیسکویت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت.پیش خود فکر کرد: «بهتر است ناراحت نشوم ، شاید اشتباه کرده باشد.»ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکویت برمی داشت، آن مرد هم همین کار را می کرد. این کار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی خواست واکنش نشان دهد.وقتی که تنها یک بیسکویت باقی مانده بود، پیش خود فکر کرد:«حالا ببینم این مرد بی ادب چه کار خواهد کرد؟»مرد آخرین بیسکویت را نصف کرد و نصفش را خورد.این دیگه خیلی پررویی می خواست!او حسابی عصبانی شده بود.در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت.وقتی داخل هواپیما روی صندلی اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساکش قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکویتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!خیلی شرمنده شد!!از خودشبدش آمد . . .یادش رفته بود کهبیسکویتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود.آن مرد بیسکویتهایش را با او تقسیم کرده بود ، بدون آنکه عصبانی و برآشفته شده باشد

گربه‌اي به نام اسكار قدرت پيش‌بيني مرگ بيماران را در خانه سالمندان دارد و در ساعات آخر عمر بيماران به آنان نزديك مي‌شود.

دقت او، كه در 25 مورد مشاهده شده، باعث شده وقتي بيماري را انتخاب مي‌كند، كاركنان خانه سالمندان در پراويدنس، رود آيلند، آمريكا، به اعضاي خانواده او خبر دهند. بيمار انتخابي گربه معمولا كمتر از چهار ساعت وقت دارد.

 

 

دكتر ديويد دوسا، در مصاحبه‌اي گفت:

او خيلي اشتباه نمي‌كند و به نظر مي‌رسد مي‌فهمد چه وقت بيماري دارد مي‌ميرد. دكتر دوسا اين پديده را در مقاله‌اي در نشريه پزشكي نيوانگلند توصيف كرده است.

دكتر دوسا، پزشك سالخوردگان و استاد پزشكي دانشگاه براون گفت:

اعضاي بسياري از خانواده‌ها با اين كار تسكين مي‌يابند و قدر فرصتي را كه اين حيوان براي آنان و عزيزان در حال مرگ‌شان فراهم مي‌سازد، مي‌دانند.

اين گربه 2 ساله خانگي در طبقه سوم واحد بيماران مغزي خانه سالمندان و مركز بازپروري استيرهاوس در پراويدنس، بزرگ شد. اين مركز محل مداواي بيماران مبتلا به آلزايمر، پاركينسون و بيماري‌هاي مشابه است.كاركنان اين مركز پس از حدود 6 ماه متوجه شدند كه اسكار درست مانند دكترها و پرستاران سراغ بيماران مي‌رود. بيماران را بو مي‌كند و به آنان خيره مي‌شود، بعد كنار بيماراني مي‌نشيند كه چند ساعت ديگر به مرگشان مانده است.دوسا گفت: به نظر مي‌رسد اسكار كارش را جدي مي‌گيرد و رفتارش با ديگران دوستانه نيست و به آنان علاقه نشان نمي‌دهد.خانم دكتر جوآن تنو از دانشگاه براون كه در اين مركز كار مي‌كند و متخصص مراقبت و درمان بيماران بد حال و مشرف به مرگ است، گفت:

اسكار در پيش‌بيني مرگ اين افراد بهتر از كساني است كه در اينجا كار مي‌كنند. او وقتي به استعداد اسكار ايمان آورد كه سيزدهمين پيش‌بيني درست پياپي خود را به عمل آورد.تنو گفت: داشتم بيماري را معاينه مي‌كردم او زني بود كه ديگر غذا نمي‌خورد، با دشواري نفس مي‌كشيد، و پاهايش سياه شده بود كه همه اينها نشانه‌هاي نزديكي مرگ او بود. با اين حال اسكار در اتاق و كنار او نماند به اين دليل تنو فكر كرد حيوان قدرت پيش‌بيني خود را از دست داده است. اما معلوم شد كه پيش‌بيني دكتر زود بوده و بيمار 10 ساعت ديگر مرد. اما پرستاران به تنو خبر دادند كه اسكار دو ساعت مانده به مرگ زن بيمار، خود را به او رساند.پزشكان مي‌گويند بيشتر كساني كه اين گربه دوست داشتني سراغ‌شان مي‌رود حالشان به قدري بد است كه متوجه حضور او نمي‌شوند به اين دليل آگاه نيستند كه او پيك مرگ است. بيشتر خانواده‌ها براي اطلاع پيش هنگام راضي هستند اگرچه يكي از آنان هنگام مرگ عضو خانواده‌اش مي‌خواست گربه در آنجا نباشد.وقتي اسكار را در چنين شرايطي از اتاق بيرون مي‌برند عصبي مي‌شود و نارضايتي خود را با ميوميو آشكار مي‌كند.هيچكس مطمئن نيست كه رفتار اسكار از نظر علمي مهم باشد يا دليلي داشته باشد.تنو مي‌گويد شايد گربه بوهايي را حس مي‌كند يا از رفتار پرستاراني كه بزرگش كرده‌اند چيزهايي را مي‌فهد.

کوهنوردی می‌‌خواست به قله‌ای بلندی صعود کند. پس از سال‌ها تمرین و آمادگی، سفرش را آغاز کرد. به صعودش ادامه داد تا این که هوا کاملا تاریک شد. به جز تاریکی هیچ چیز دیده

نمی‌شد. سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمی‌توانست چیزی ببیند حتی ماه و ستاره‌ها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند. کوهنورد همان‌طور که داشت بالا می‌رفت، در

حالی که چیزی به فتح قله نمانده بود، پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمام‌تر سقوط کرد.

سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس، تمامی خاطرات خوب و بد زندگی‌اش را به یاد می‌آورد. داشت فکر می‌‌کرد چقدر به مرگ نزدیک شده است که ناگهان دنباله

طنابی که به دور کمرش حلقه خورده بود بین شاخه های درختی در شیب کوه گیر کرد و مانع از سقوط کاملش شد. در آن لحظات سنگین سکوت، که هیچ امیدی نداشت از ته دل فریاد

زد: خدایا کمکم کن !


ندایی از دل آسمان پاسخ داد از من چه می‌خواهی؟

ندایی از دل آسمان پاسخ داد از من چه می‌خواهی؟

 

– نجاتم بده خدای من!

– آیا به من ایمان داری؟

– آری. همیشه به تو ایمان داشته‌ام

– پس آن طناب دور کمرت را پاره کن!

کوهنورد وحشت کرد. پاره شدن طناب یعنی سقوط بی‌تردید

از فراز کیلومترها ارتفاع. گفت: خدایا نمی‌توانم.

خدا گفت: آیا به گفته من ایمان نداری؟

کوهنورد گفت: خدایا نمی توانم. نمی‌توانم.

روز بعد، گروه نجات گزارش داد که جسد منجمد شده یک کوهنورد

در حالی پیدا شده که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود

و تنها نیم متر با زمین فاصله داشت . . .

بازي در نمايش”ماسك و دلقک“نوشته”مهدي فرجي“به كارگرداني”مازیارگریچ“؛ كاشان؛ 138۵طراح حركات موزون در نمايش”باغي در صداهای رویا“نوشته و كارگرداني”مازیار گریچ“؛ كاشان،جشنواره گل و گلاب قمصر؛ 138۵طراح حركات موزون و بازي در نمايش”آتش و دوزخ“نوشته و كارگرداني”علی زیایی کاشانی“؛بازی انفرادی:مازیار گریچ..كاشان، جشنواره گل و گلاب؛ 138۵ بازي در نمايش”قهوه قجري“طرحی از نوشته ی ”آتيلا پسياني“به كارگرداني”مازیار گریچ“؛ كاشان؛ 138۶بازي در نمايش”يه كاسه شراب“نوشته”مليحه پارسا“به كارگرداني”مازیار گریچ“؛ كاشان؛ 138۶كارگرداني و بازي در نمايش”درستكارترين مرد جهان“نوشته”افشين مرادی“؛ اراك، دانشگاه آزاد؛ 138۷طراح صحنه و لباس و بازي در نمايش”ناصر لئونارد“نوشته”سعید بهمنی“به كارگرداني”حميد آخوندنصيري“؛ كاشان؛ 138۷بازي در نمايش”کلاغان گمشده“نوشته و كارگرداني”مازیار گریچ“؛ کاشان،؛ 138۸

 

در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود ، پسر١٠ ساله‌اى وارد قهوه فروشى هتلى شد و پشت میزى نشست . خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش رفت .

پسر پرسید : بستنى با شکلات چند است؟

خدمتکار گفت : ٥٠ سنت

پسر کوچک دستش را در جیبش کرد ، تمام پول خردهایش را در آورد و شمرد . بعد پرسید : بستنى خالى چند است ؟

خدمتکار با توجه به این که تمام میزها پر شده بود و عده‌اى بیرون قهوه فروشى منتظر خالى شدن میز ایستاده بودند ، با بی‌حوصلگى گفت : ٣٥ سنت

پسر دوباره سکه‌هایش را شمرد و گفت :

براى من یک بستنی بیاورید .

خدمتکار یک بستنى آورد و صورت‌حساب را نیز روى میز گذاشت و رفت . پسر بستنى را تمام کرد ، صورت‌حساب را برداشت و پولش را به صندوق‌دار پرداخت کرد و رفت . هنگامى که خدمتکار براى تمیز کردن میز رفت ، گریه‌اش گرفت . پسر بچه روى میز در کنار بشقاب خالى ، ١٥ سنت براى او انعام گذاشته بود !  از این داستان فوق العاده لذت بردم

مرد بخیلی به یک موسسه لاغری مراجعه کرد تا لاغر شود. منشی به او گفت بفرمایید در چه سطحی می خواهید ثبت نام کنید ؟ بخیل گفت : چه سطوحی دارید؟ منشی گفت : ما در اینجا در دو سطح ثبت نام می کنیم یکی در سطح ویک (ضعیف) و یکی در سطح پاور(قدرت) اگر سطح ویک را انتخاب کنید، مبلغ ثبت نام یک ساعت و یک دلار است و اگر سطح پاور را انتخایب کنید، 2 ساعت و سه دلار است. بخیل با خود اندیشید من که زیاد لاغر نیستم الکی چرا سه دلار بدهم؟ و سپس سطح ضعیف را انتخاب کرد.وی را به مکانی در بسته هدایت کردند. در آنجا دختر جوان و زیبایی ایستاده بود مسئول موسسه گفت: شما یک ساعت وقت دارید که این دختر را در این مکان بسته گیر بیاندازید. ضمن اینکه با این جست و خیز لاغر می شوید، اگر توانستید او را کمتر از یک ساعت بگیرید، باقی یک ساعت وی در اختیار شماست!پس بخیل بسیار خوشحال شد و بدنبال دختر دوید تا وی را بگیرد ولی دختر بسیار چابک بود و مرتب از دست وی فرار می کرد. تا اینکه بخیل در مکانی دختر را به چنگ انداخت! اما هنوز اقدامی نکرده بود که زنگ پایان یک ساعت به صدا درآمد!بخیل هر چه اصرار کرد که پول یک ساعت اضافی را می‌دهم، بگذارید اینجا باشم؛ افاقه نکرد و او را از آن مکان بیرون کردند. بخیل با خود گفت : فردا استثنائا خساست را کنار می‌گذارم و سطح پاور را انتخاب می‌کنم و دو ساعت آن مکان را کرایه می کنم تا یک ساعت را صرف گرفتن دختر کنم و یک ساعت را…پس روز بعد پیش منشی آن موسسه رفت و سه دلار زد بروی میز و گفت: سطح پاور لطفا!بخیل را به همان مکان دیروز هدایت کرده و در را نیز از آنطرف قفل کردند. اما بخیل اثری از دختر در آنجا ندید. ناگهان چشمش به مردی بسیار هیکلی و درشت اندام خورد! بخیل وحشت زده پرسید تو کیستی و آن دختر کجاست؟شخص هیکلی گفت: آن دختر مربوط به سطح ضعیف است و من مربوط به سطح پاور. حالا من دو ساعت دنبال تو می‌کنم و تو نیز دو ساعت وقت داری که خودت را از چنگ من نجات دهی و فرار کنی وگرنه…

همیار پارسی وان

داستان , داستان طنز

داستان های طنز داستان های خنده دار و جالبی هستند که حتی با همین روش طنز و خنده درس عبرتی را به ما میدهند. یا مثلا از یکی از مشکلات جامعه صحبت میکنن . سعی کنید گاهی این داستان ها ر ابخوانید تا هم روحیه تان شاد شود و هم تجربه ای به تجربه زندگی تان اضافه شود .

در این بخش از مجله اینترنتی پارسی وان پنج مورد داستان طنز جالب را برایتان گرداوری کرده ایم.  امیدواریم با خواندن این داستان ها حداقل برای چند ثانیه خنده بر لبانتان جاری شود. شاد باشید.

ﺩﺧﺘﺮک ﺍﺯ ﭘﺪﺭﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪ : پدر !

ﺍگه ﯾک ﻧﻔﺮ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﯼ یک ﮐﺎﺭ ﺑﺪﯼ کنه، ﻣﻦ ﭼﯽﮐﺎﺭ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﮑﻨﻢ؟

داستان طنز

ﭘﺪﺭ با خنده ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻬﺶ ﺑﮕﯽ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺧﻮﺑﯽ ﻧﯿﺴﺖ . این کار رو ترک کن !

دخترک باز ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﺍﮔﻪ ﺭﻭﻡ ﻧﺸﻪ چیکار کنم ؟

پدر با مهربانی ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﺧﺐ ﺭﻭﯼ ﯾﻪ ﺗﯿﮑﻪ ﮐﺎﻏﺬ ﺑﻨﻮﯾﺲ ﺑﺬﺍﺭ ﺗﻮﯼ ﺟﯿﺒﺶ تا بخونه!

ﺻﺒﺢ ﮐﻪ پدر ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﻪ ﺍﺩﺍﺭﻩ ﺁﻣﺎﺩﻩ می شد، ﺩﺭ ﺟﯿﺐ ﮐﺘﺶ ﮐﺎﻏﺬﯼ کوچک ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺭﻭی آن ﻧﻮﺷﺘﻪ شده ﺑﻮﺩ :

“ﺑﺎﺑﺎ ﺳﻼﻡ. ﺳﯿﮕﺎﺭ ﮐﺸﯿﺪﻥ ﮐﺎﺭ ﺧﻮﺑﯽ ﻧﯿﺴﺖ. ﻟﻄﻔﺎً ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﻭ ﻧﮑﻦ !”

ﭘﺪﺭ ﺍﺷﮏ ﺩﺭ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ حلقه زد!!

ﻭ این بار پدر ﺭﻭﯼ ﮐﺎﻏﺬ ﻧﻮﺷﺖ: ﺩﺧﺘﺮ ﻋﺰﻳﺰﻡ، به تو هیچ ربطی نداره ، چشات در آد !!! خخخخخخخخخخخ

یک عرب، یک چینی، یک امریکایی و یک آبادانی توی کافی شاپ داشتند با هم گپ می زدند که عرب گفت :

عرب : من یک موقعیت بسیار عالی دارم، می خوام بانک جهانی پول رو همین روزها بخرم !

چینی در جواب گفت : من خیلی ثروتمندم و می خوام کمپانی بی او دبلیو رو بخرم !

امریکایی هم برگشت گفت : من یه شاهزاده ثروتمند هستم و میخوام شرکت گوگل و اپل رو بخرم !

سپس همگی با نگاهی طنز آمیز منتظر بودند تا آبادانی صحبت کنه

.
.
.
.
.
.
آبادانی قهوه اش رو با متانت خاصی به هم زد! خیلی با حوصله قاشق کوچک رو روی میز گذاشت، کمی قهوه نوشید، یک نگاهی به بقیه انداخت و با آرامی گفت:

نه،نمیفروشم….!!!

 

خانم خانه دار داستان طنز ما درحال پختن تخم مرغ برای صبحانه بود.

ناگهان شوهرش آشفته وارد آشپزخانه شد و فریاد زد : مواظب باش، مواظب باش، یک کم کره بیشتر توش بریز!

ای وای خدایا، خیلی زیاد درست کردی … حالا سریع برش گردون … زود باش دیگه باید بازم بیشتر کره بریزی … وای خدایا از کجا باید کره بیشتر بیاریم ؟؟

دارن تخم مرغ ها می‌سوزن مراقب باش ، گفتم مواظب باش ! هیچ وقت موقع غذا پختن به حرف های من اصلا گوش نمی‌کنی … هیچ وقت!! عجله کن برشون گردون ! زود باش دیگه ! دیوونه شدی مگه ؟؟؟؟

عقلت رو مگه از دست دادی ؟؟؟ یادت رفته بهشون نمک بزنی … زودباش نمک بزن … نمک …

زن داستان درحالی که به او زل زده بود ناگهان گفت : خدای بزرگ چه اتفاقی برای تو افتاده ؟! فکر می‌کنی من بلد نیستم یک تخم مرغ ساده درست کنم؟

شوهر زبل داستان طنز ما خیلی نرم گفت : فقط می‌خواستم که بدونی موقعی که من دارم رانندگی می‌کنم، تو داری چه بلایی سر من در میاری !!!

یا رو لکنت زبون داشته به اورژانس زنگ میزنه که بیان جنازه همسایه شون که مرده رو ببرن!

میگه : اااالو اااوورژانس ،این ههههمسایمووون ممممرده! یک آمبولانس میفرررررستین؟!…

یارو اورژانسیه میگه : آدرستون کجاست؟!

طرف تا میاد آدرس رو بگه زبونش بند میاد میگه: ظظظظظ!!!!

طرف میگه : منظورتون ظفره ؟

طرف میگه : نننننننـــنه!

اورژانسیه فکر می کنه رفته سرکار می خنده و گوشی رو قطع میکنه!

یه هفته بعد همین اتفاق دوباره میفته بازم طرف میگه : آدرستون کجاست؟

باز زبون بنده خدا بند میاد میگه : ظظظظ!!!!

یارو میگه ظفر؟ میگه: ننننه!

دوباره مامور اورژانس فکر می کنه رفته سرکار گوشی رو قطع میکنه!

یک ماه میگذره،دوباره طرف زنگ می زنه میگه :

اااااووووورژانس، این ههمسایمون مممرده محلللمون بوی گند گررررررفته یک آمبولانس ببفرستیییین!

داستان طنز

طرف میگه : آدرستون؟!

باز زبون یارو بند میاد میگه : ظظظظ!!!

اورژانسیه میگه : آقا منظورت ظفره؟!

طرف میگه :آآآآررررره آآآآشغااااال؛ آآآآررره ککککثافت کشووووندم آورددددمش ظفرببیییا بببرشش!!!! خخخخخخخخخخخ

 

۴ تا رفیق میخوستن سوار تاکسی بشن ولی پولی نداشتن که بدن! با خنده ﻗﺮﺍﺭ میذارن وقتی به مقصدشون رسیدن چهارتایی پیاده بشن و فرار کنن!

وقتی به مقصد میرسن چهارتایی شون در های ماشین رو باز میکنن و شروع میکنن به فرار! ﻣﯿﺮﻥ ﺗﺎ ﻣﯿﺮﺳﻦ ﺑﻪ ﯾک ﺳﺎﺧﺘﻤﻮﻥ ﺗﺎﺭﯾﮏ اینقدر تاریک که ﻫﯿﭽﮑسی کس دیگه ای رو نمی دید فقط صدای نفس نفس زدنشون شنیده می شد!

یکی از اون چهارتا زد رو شونه ﺑﻐﻠﯿﺶ ﮔﻔﺖ ﻓﮑﺮﺷ رو بکن الآن ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﭼﻪ ﺣﺎﻟﯽ داره !

طرف برگشت گفت: بابا راننده منم، فقط بگین چی شده !؟ خخخخخخخخخخخ

برچسبداستان باحال طنز داستان جدید طنز داستان خنده دار طنز داستان طنز باحال داستان طنز جدید داستان طنز خنده دار داستان طنز سرکاری داستان طنز کوتاه دساتان کوتاه طنز

در این بخش از مجله پارسی وان چند حکایت از ادمهای مختلف درباره تلاش و …

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه

وب‌سایت

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

خريد بک لينک
خريد رپورتاژ
هتل آپارتمان مشهد
ترمیم مو
تشک دو نفره
كنكور آسان است
اوج يادگيري
كنكور آسان است
مهندس امير مسعودی
انتشارات گیلنا
دانلود آهنگ جدید
قیمت گوسفند زنده

داستان طنز

آرایش

مدل مو

مدل لباس

در این بخش از سایت آکاایران داستان های طنز را برای شما آماده کرده ایم ، امیدواریم که مورد توجه شما قرار گیرد. 

داستان طنز موتور گازی

یارو نشسته بوده پشت بنز آخرین سیستم، داشته صد و هشتاد تا تو اتوبان میرفته، یهو میبینه یک موتور گازی ازش جلو زد!

خیلی شاکی میشه، پا رو میگذاره رو گاز، با سرعت دویست از بغل موتوره رد میشه.

یک مدت واسه خودش خوش و خرم میره، یهو میبینه دوباره موتور گازیه قیییییژ ازش جلو زد!

دیگه پاک قاط میزنه، پا رو تا ته میگذاره رو گاز، با دویست و چهل تا از موتوره جلو میزنه.

همینجور داشته با آخرین سرعت میرفته، یهو میبینه، موتور گازیه مثل تیر از بغلش رد شد!!

طرف کم میاره، راهنما میزنه کنار به موتوریه هم علامت میده بزنه کنار.

خلاصه دوتایی وامیستن کنار اتوبان، یارو پیاده میشه، میره جلو موتوریه، میگه: آقا تو خدایی! من مخلصتم، فقط بگو چطور با این موتور گازی کل مارو خوابوندی؟!

موتوریه با رنگ پریده، نفس زنان میگه: والله … داداش…. خدا پدرت رو بیامرزه که واستادی… آخه … کش شلوارم گیر کرده به آینه بغلت !!!!

طنز جوان

جوانی تحصیل کرده و دانشمند پیش شخصی ثروتمند رفت که دختر را خواستگاری کند!همین که مرد چشمش به قیافیه ی جوان افتاد،ازاینکه چنین دامادی داشته باشد بسیار خوشحال شد.لذا برای راضی کردنش گفت:من سه دختر دارم که هیچکدام هنوز شوهر نکرده اند و میخواهم همه با راحتی کامل زندگی زناشویی خود را آغاز کنند.ازین جهت تصمیم گرفته ام به هریک از آنها موقع عروسی به تناسب سنشان پولی بدهم که با دست خالی خانه شوهر نرفته باشند!برای دختر هیجده ساله ام 18 میلیون…برای دختر بیست و شش ساله ام 26 میلیون ..برای دختر سی و چهار ساله ام هم 34 میلیون…حالا هر کدام را شما بخواهید مانعی ندارد.جوان پس از کمی فکر گفت:- ببخشید شما دختر صد ساله ندارید؟

داستان طنز بلا

زنی مشغول درست کردن تخم مرغ برای صبحانه بود.ناگهان شوهرش سراسیمه وارد آشپزخانه شد و داد زد : مواظب باش ، مواظب باش ، یه کم بیشتر کره توش بریز….وای خدای من ، خیلی زیاد درست کردی … حالا برش گردون … زود باش باید بیشتر کره بریزی … وای خدای من از کجا باید کره بیشتر بیاریم ؟؟ دارن می سوزن مواظب باش ، گفتم مواظب باش ! هیچ وقت موقع غذا پختن به حرفهای من گوش نمی کنی … هیچ وقت!! برشون گردون ! زود باش ! دیوونه شدی ؟؟؟؟ عقلتو از دست دادی ؟؟؟ یادت رفته بهشون نمک بزنی … نمک بزن … نمک …زن به او زل زده و ناگهان گفت : خدای بزرگ چه اتفاقی برات افتاده ؟! فکر می کنی من بلد نیستم یه تخم مرغ ساده درست کنم؟شوهر به آرامی گفت : فقط می خواستم بدونی وقتی دارم رانندگی می کنم، چه بلائی سر من میاری !!!

 

داستان طنز صندلی

یه روز یه استاد فلسفه میاد سر کلاس و به دانشجوهاش میگه: «امروز میخوام ازتون امتحان بگیرم ببینم درسهایی رو که تا حالا بهتون دادمو خوب یاد گرفتین یا نه…!»بعد یه صندلی میاره و میذاره جلوی کلاس و به دانشجوها میگه: «با توجه به مطالبی که من تا به امروز بهتون درس دادم، ثابت کنید که این صندلی وجود نداره!»دانشجوها به هم نگاه کردن و همه شروع کردن به نوشتن روی برگه.بعد از چند لحظه یکی از دانشجوها برگه شو داد و از کلاس خارج شد.روزی که نمره ها اعلام شده بود، بالاترین نمره رو همون دانشجو گرفته بود!اون فقط رو برگه اش یه جمله نوشته بود: «کدوم صندلی؟»

 

داستان طنز خلقت زن

از هنگامی ک خداوند مشغول خلق زن بود شیش روز میگذشت. فرشته ای ظاهر شد و گفت: چرا این همه وقت صرف این یکی میفرمایید؟ خداوند پاسخ داد: دستور کار اورا دیده ای؟باید دویست قطعه متحرک داشته باشد، ک همگی قابل جایگزینی باشند، باید بتواند با خوردن غذای شب مانده کار کند. دامنی داشته باشد که همزمان دو بچه را در خودش جای دهد، بوسه ای داشته باشد ک بتواند همه دردهارا، از زانوی خراشیده گرفته تا قلب شکسته را درمان کند. او میتواند هنگام بیماری خودش را درمان کند، یک خانواده را با یک قرص نان سیر کند.فرشته نزدیک شد و به زن دست زد و گفت: اما پروردگارا او را خیلی نرم آفریدی.خداوند : بله نرم است اما او را سخت هم آفریده ام تصورش را هم نمیتوانی بکنی ک او تا چه حد میتواند تحمل کند و زحمت بکشد. آنگاه فرشته متوجه چیزی شد و به گونه زن دست زد و گفت اشک برای چیست؟خداوند گفت: اشک وسیله ایست برای ابراز شادی، اندوه، درد، ناامیدی…فرشته متاثر شد و گفت: زن ها قدرتی دارند ک مردان را متحیر میکنند.خداوند گفت: این مخلوق عظیم فقط یک عیب بزرگ داردفرشته گفت: چه عیبی؟خداوند فرمود : پارک دوبل بلد نیست”

 

داستان طنز نامه گوسفند

ﻣﺎﺩﺭ ﻋﺰﯾﺰﺗﺮ ﺍﺯ ﺟﺎﻧﻢ،ﺑﻊ! ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﮔﻠﻪ ﺟﺪﺍ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻗﺼﺎﺏﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺳﭙﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭﯼ ﻫﻢ ﺷﺪ. ﺣﺎﺝ ﺭﺣﯿﻢ ﻗﺼﺎﺏ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺧﺮﯾﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺮﺩ. ﺁﻥ ﺷﺐ ﺭﺍ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﯽ ﺗﺎ ﺻﺒﺞ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺳﺤﺮ ﮐﺮﺩﻡ؛ ﻫﻤﻪﺍﺵ ﺧﻮﺍﺏ ﭼﺎﻗﻮ ﻣﯽﺩﯾﺪﻡ. ﺻﺒﺢ ﻗﺼﺎﺏ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺁﺏ ﺁﻭﺭﺩ؛ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﻨﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﺍﺷﮏ ﺟﻠﻮﯼ ﭼﺸﻤﻬﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﻭ ﺍﺯ ﺗﻪ ﺩﻝ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺑﻊ ﺑﻊﮐﺮﺩﻡ. ﻗﺼﺎﺏ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺗﯿﺰ ﮐﺮﺩﻥﭼﺎﻗﻮﯾﺶ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺭﺿﺎ، ﭘﺴﺮﺵ، ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺩﺳﺖ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭ ﮐﻪ ﻗﯿﻤﺖ ﮔﻮﺷﺖ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺑﺎﻻ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﻓﺮﺩﺍ ﺷﺎﯾﺪ ﻗﯿﻤﺖ ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮ ﮔﻮﺷﺖ ﺑﺸﻮﺩ ﺑﯿﺴﺖ ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻮﻣﺎﻥ. ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﭼﻨﺪ ﺻﺒﺢ ﺍﯾﻦ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﺩﺳﺖ ﺑﺮ ﻗﻀﺎ ﻣﺎ ﺯﻧﺪﻩ ﻣﺎﻧﺪﯾﻢ. ﺣﺎﻝ ﻫﻢ ﻗﯿﻤﺖ ﮔﻮﺷﺖ ﺑﻪ ﻗﺪﺭﯼ ﮔﺮﺍﻥ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﺧﺮﯾﺪ ﺁﻧﺮﺍ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﻭ ﺧﯿﺎﻝ ﻣﻦ ﺁﺳﻮﺩﻩ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺣﺎﻻ ﺣﺎﻻﻫﺎ ﻣﺮﺩﻧﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ. ﺍﻣﺎ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﺍﺯ ﻗﺼﺎﺏ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺧﻮﺑﯽ ﺍﺳﺖ. ﻫﻮﺍﯼ ﻣﺮﺍ ﺩﺍﺭﺩ؛ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﮐﻢ ﻧﻤﯽﮔﺬﺍﺭﺩ. ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺳﺮﻓﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺩﮐﺘﺮ ﺁﻭﺭﺩ. ﺑﺮﺧﯽ ﺍﺯ ﻣﺸﺘﺮﯾﺎﻥ ﻗﺼﺎﺏ ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻗﯿﻤﺖ ﮔﻮﺷﺖ ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮﺭﯼ ﺑﺎﻻ ﺑﺮﻭﺩ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﻣﺎ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺍﺳﺐﻫﺎﯼ ﺭﻭﺳﯽ ﮐﻪ ﺛﺒﺖ ﻣﻠﯽ ﺷﺪﻩﺍﻧﺪ، ﺛﺒﺖ ﻣﻠﯽ ﺑﮑﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺸﻮﯾﻢ ﭘﺸﺘﻮﺍﻧﻪ ﺍﺭﺯﯼ ﺑﺮﺍﯼﻣﻤﻠﮑﺖ! ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﺑﺸﻮﺩ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻫﻢ ﻓﮑﺮﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﺸﮑﯿﻞ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺑﮑﻨﻢ. ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﯽ ﻣﺎﺩﺭ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﯾﮏ ﺩﺧﺘﺮ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺩﺷﺖ ﺁﻭﺭﺩﻩﺍﻧﺪ. ﭼﺸﻢﻫﺎﯾﺶ ﺷﺒﯿﻪ ﺁﻫﻮ ﺍﺳﺖ. ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺩﺭﺩ ﺩﻝ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ ﻭ ﺷﺎﯾﺪ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﺪﻫﻢ ﺍﺯﺵ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﮐﻨﻢ. ﻣﺎﺩﺭ! ﺩﯾﮕﺮ ﺯﯾﺎﺩﻩ ﻋﺮﺿﯽ ﻧﯿﺴﺖ. ﺳﻼﻣﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﺮﺩﺍﺭﺍﻥ ﻭ ﺧﻮﺍﻫﺮﺍﻧﻢ ﺑﺮﺳﺎﻥ؛ ﺑﻪ ﺳﮓ ﮔﻠﻪ ﻫﻢ ﺳﻼﻡ ﺑﺮﺳﺎﻥ

سایت سرگرمی ، طنز ، جوک ، اس ام اس، معما ، تست هوش ، حکایات

چهار داستان کوتاه طنز و خنده دار با موضوعات مختلف و جذاب را در این مطلب ارائه می دهیم که مطمئنا مطالعه این داستان های زیبا و جالب برای شما نیز سرگرم کننده و لذت بخش خواهد بود.

داستان کوتاه طنز از جمله داستان های زیبا و جذاب است که همه ما علاقه زیادی به مطالعه انواع مختلف آن داریم و  دوست داریم با زیباترین داستان های کوتاه طنز آشنا شویم. بدین منظور مجموعه ایی از جالب ترین داستان های کوتاه با موضوعات طنز و خنده دار را در این مطلب گردآوری نموده که در ادامه مطلب ارائه می دهیم و امیدواریم مطالعه آنها برای شما نیز جذاب و لذت بخش باشد. در ادامه با این مجموعه داستان کوتاه طنز همراه ما باشید.

سری جدید و متنوع انواع داستان کوتاه طنز با موضوعات روز را گردآوری و در این مطلب ارائه می دهیم که مطالعه این داستان های کوتاه بسیار لذت بخش و جذاب است، هر یک از این داستان ها دارای موضوعی متفاوت می باشد و به گونه ایی مسائل اجتماعی زندگی را با بیانی طنز و خنده دار مطرح می نمایند. در ادامه این داستان های طنز کوتاه را مشاهده نموده و از مطالعه آنها لذت ببرید.

داستان طنز

در کلاس درس استاد دانشگاه خطاب به یکی از دانشجویان میگه انواع استرس رو توضیح بده و استرس واقعی کدومه؟

دانشجو میگه دختر زیبائی رو کنار خیابان سوار میکنی. اما دختره کمی بعد توی ماشینت غش می کنه.  مجبور می شی اونو به بیمارستان برسونی. در این لحظه دچار استرس آنهم از نوع ساده‌ میشی!

در بیمارستان به شما می گن که این خانم حامله هست و به تو تبریک میگن که بزودی پدر میشی. تو میگی اشتباه شده من پدر این بچه نیستم ولی دختر با ناله ای میگه چرا هستی. در اینجا مقدار استرس شما بیشتر میشه. آن هم از نوع هیجانی!

در خواست آزمایش دی.ان.ای می کنی. آزمایش انجام میشه و دکتر به شما میگه : دوست عزیز شما کاملا بیگناهی ، شما قدرت باروری ندارید و این مشکل شما کاملا قدیمی و بهتر بگویم مادر زادیه. خیال تو راحت میشه و سوار ماشینت میشی و میری. توی راه به سمت خونه ناگهان به یاد ۳ تا بچه ت میفتی …؟ و اینجاست که استرس واقعی شروع میشه!

یه کلاغ و یه خرس سوار هواپیما بودن. کلاغه سفارش چایی میده. چایی رو که میارن یه کمیشو میخوره باقیشو می پاشه به مهموندار!
مهموندار میگه: چرا این کارو کردی؟
کلاغه میگه: دلم خواست، پررو بازیه دیگه پررو بازی!

چند دقیقه میگذره… باز کلاغه سفارش نوشیدنی میده، باز یه کمیشو میخوره باقیشو میپاشه به مهموندار.
مهموندار میگه: چرا این کارو کردی؟
کلاغه میگه: دلم خواست پررو بازیه دیگه پررو بازی!
بعد از چند دقیقه کلاغه چرتش میگیره، خرسه که اینو میبینه به سرش میزنه که اونم یه خورده تفریح کنه …
مهموندارو صدا میکنه میگه یه قهوه براش بیارن. قهوه رو که میارن یه کمیشو میخوره باقیشو میپاشه به مهموندار!
مهموندار میگه: چرا این کارو کردی؟
خرسه میگه: دلم خواست! پررو بازیه دیگه پررو بازی!
اینو که میگه یهو همه مهموندارا میریزن سرش و کشون کشون تا دم در هواپیما میبرن که بندازنش بیرون. خرسه که اینو میبینه شروع به داد و فریاد میکنه.
کلاغه که بیدار شده بوده بهش میگه: آخه خرس گنده تو که بال نداری مگه مجبوری پررو بازی دربیاری!!!

زن در حال قدم زدن در جنگل بود که ناگهان پایش به چیزی برخورد کرد. وقتی که دقیق نگاه کرد چراغ روغنی قدیمی ای را دید که خاک و خاشاک زیادی هم روش نشسته بود.

زن با دست به تمیز کردن چراغ مشغول شد و در اثر مالشی که بر چراغ داد طبیعتا یک غول بزرگ پدیدار شد…!

زن پرسید : حالا می تونم سه آرزو بکنم ؟؟ غول جواب داد : نخیر !

زمانه عوض شده است و به علت مشکلات اقتصادی و رقابت های جهانی بیشتر از یک آرزو اصلا صرف نداره ، زن اومد که اعتراض کنه که غول حرفش رو قطع کرد و گفت : همینه که هست…

حالا بگو آرزوت چیه؟ زن گفت : در این صورت من مایلم در خاور میانه صلح برقرار شود و از جیبش یک نقشه جهان را بیرون آورد و گفت : نگاه کن. این نقشه را می بینی ؟ این کشورها را می بینی ؟ اینها ..این و این و این و این و این … و این یکی و این.

من می خواهم اینها به جنگ های داخلی شون و جنگهایی که با یکدیگر دارند خاتمه دهند و صلح کامل در این منطقه برقرار شود و کشورهای متجاوزگر و مهاجم نابود شوند.

غول نگاهی به نقشه کرد و گفت : ما رو گرفتی ؟ این کشورها بیشتر از هزاران سال است که با هم در جنگند. من که فکر نمی کنم هزار سال دیگه هم دست بردارند و بشه کاریش کرد.

درسته که من در کارم مهارت دارم ولی دیگه نه اینقدر ها. یه چیز دیگه بخواه. این محاله. زن مقداری فکر کرد و سپس گفت: ببین… من هرگز نتوانستم مرد ایده آل ام را ملاقات کنم. مردی که عاشق باشه و دلسوزانه برخورد کنه و با ملاحظه باشه.

مردی که بتونه غذا درست کنه و در کارهای خانه مشارکت داشته باشه. مردی که به من خیانت نکنه و معشوق خوبی باشه و همش روی کاناپه ولو نشه و فوتبال نگاه نکنه!  ساده تر بگم، یک شریک زندگی ایده آل.
غول مقداری فکر کرد و بعد گفت : اون نقشه لعنتی رو بده دوباره یه نگاهی بهش بندازم…!!

ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻤﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ : ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺍﻡ ﭘﺴﺮ ﻭ ﺩﺧﺘﺮﺕ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ، ﺁﯾﺎ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍﺿﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ؟
ﺧﺎﻧﻢ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﺩﺧﺘﺮﻡ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺷﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺁﺭﺯﻭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ . ابدا ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﺳﯿﺎﻩ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ ﻧﻤﯽ ﺯﻧﺪ . ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺭﺧﺘﺨﻮﺍﺏ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﺩ . ﺑﻌﺪ ﺍﻇﻬﺮﻫﺎ ﻫﻢ ﺩﻭ ﺳﻪ ﺳﺎﻋﺘﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺑﺪ . ﻋﺼﺮ ﺑﺎ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺶ ﺑﻪ ﮔﺮﺩﺵ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﻭ ﺷﺐ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺗﻔﺮﯾﺤﺎﺗﯽ ﻣﺜﻞ ﺳﯿﻨﻤﺎ ﻭ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ ﺳﺮ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﮔﺮﻡ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ . ﯾﻘﯿﻦ ﺩﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﺩﺍﻣﺎﺩﻡ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺩﺍﺷﺘﻦ چنین ﻫﻤﺴﺮﯼ ﺳﻌﺎﺩﺗﻤﻨﺪ ﺍﺳﺖ !
ﭘﺮﺳﯿﺪﻥ ﻭﺿﻊ ﭘﺴﺮﺕ ﭼﻄﻮﺭ ﺍﺳﺖ؟ ﮔﻔﺖ : ﺍﻭﻩ ﺍﻭﻩ !!! ﺧﺪﺍ ﻧﺼﯿﺐ ﻧﮑﻨﺪ ! ﺑﻼ ﺑﺪﻭﺭ ، ﯾﮏ ﺯﻥ ﺗﻨﺒﻞ ﻭ ﻭ ﻭﺍﺭﻓﺘﻪ ﺍﯼ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺷﻮﻫﺮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺗﻨﺒﻞ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ . ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﺳﯿﺎﻩ ﺳﻔﯿﺪ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺯﻧﺪ . ﺍﺻﺮﺍﺭ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺭﺧﺘﺨﻮﺍﺏ ﺑﺨﻮﺭﺩ . ﺗﺎ ﻇﻬﺮ ﺩﻫﻦ ﺩﺭﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ . ﺑﻌﺪ ﺍﻇﻬﺮ ﻫﺎ ﺑﺎﺯ ﺗﺎ ﻏﺮﻭﺏ ﺧﺒﺮ ﻣﺮﮔﺶ ﮐﭙﯿﺪﻩ ! ﻋﺼﺮ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﻭ ﺗﺎ ﻧﺼﻔﻪ ﺷﺐ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮔﺮﺩﺵ ﺍﺳﺖ . ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺍﯾﻦ ﺯﻥ ، ﭘﺴﺮﻡ ﺑﺪﺑﺨﺖ ﺍﺳﺖ.

امیدواریم مطالعه این مجموعه داستان کوتاه طنز برای شما نیز جذاب و قابل توجه بوده باشد و از مشاهده این داشتان های زیبا و خنده دار لذت برده باشید. از شما علاقه مندان به مطالعه اینگونه داستان ها، دعوت می نماییم با مراجعه به بخش داستان کوتاه از دیگر مطالب و داستان های جدید و متنوع با موضوعات مختلف دیدن فرمایید.

منبع : آرگا



موهاتو ابریشمی کن !



روغن خراطین و خواص شگفت انگیز آن !



چطور ارزان به آنتالیا سفر کنیم؟


معرفی بهترین رستوران های کوش آداسی مناسب با ذائقه شما


تبلت جدید و خوش قیمت سامسونگ را با 8 درصد تخفیف بخرید



ایده های جذاب برای تزیین تم تولد مردانه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

داستان طنز

دیدگاه

نام

ایمیل

وب‌سایت

ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی می‌نویسم.

آموزگار به دانش آموزان گفت کتابهای خود را باز کنید و از روی درس حسنک کجایی بخوانید. یکی از دانش آموزان شروع به خواندن کرد:گاو ما ما می کرد. گوسفند بع بع می کرد. سگ واق واق می کرد و همه با هم فریاد می زدند حسنک کجایی؟ شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود . حسنک مدت های زیادی است که به خانه نمی آمد. او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن می کند. او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات جلوی آینه به موهای خود ژل می زند. موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست چون او به موهای خود گلت می زند. دیروز که حسنک با کبری چت می کرد، کبری گفت تصمیم بزرگی گرفته است. کبری تصمیم داشت حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند چون او با پتروس چت می کرد. پتروس همیشه پای کامپیوترش نشسته بود و چت می کرد. پتروس دید که سد سوراخ شده اما انگشت او درد می کرد چون زیاد چت کرده بود. او نمی دانست که سد تا چند لحظه ی دیگر می شکند. پتروس در حال چت کردن غرق شد. برای مراسم دفن او کبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود اما کوه روی ریل ریزش کرده بود .ریزعلی دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت. ریزعلی سردش بود و دلش نمی خواست لباسش را در آورد. ریزعلی چراغ قوه داشت اما حوصله درد سر نداشت. قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد. کبری و مسافران قطار مردند. اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت. خانه مثل همیشه سوت و کور بود. الان چند سالی است که کوکب خانم همسر ریزعلی مهمان ناخوانده ندارد. او حتی مهمان خوانده هم ندارد. او حوصله ی مهمان ندارد. او پول ندارد تا شکم مهمان ها را سیر کند.

توجه : ارسال پیام های توهین آمیز به هر شکل و با هر ادبیاتی با اخلاق و منش اسلامی ،ایرانی ما در تناقض است لذا از ارسال اینگونه پیام ها جدا خودداری فرمایید.

داستان طنز
داستان طنز
0

دوره مقدماتی php

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *