داستان شمع و پروانه را همه شنیده ایم، اما دوباره تعریف کردنش بدک نیست؛ لااقل برای خودم و به روایت دلم!
پروانه عاشق شعله شمع است و می خواهد به شعله برسد. شمع هم که در حال سوختن و آب شدن.
پروانه آنقدر دور قد و بالای شمع می گردد و بالا و پائین می رود که نازنین بالهایش گرفتار آتش عشق شمع می شوند. گر می گیرد! می سوزد و می سوزد و می سوزد.
اما انگار نه انگار که آتش گرفته، چرخشش به سماع شبیه تر است.
بیچاره حق دارد. حرارت آتش درونش چنان سوزنده است که سوختن بالهایش را نمی فهمد،شاید هم می فهمد و خودش را به نفهمیدن می زند. لابد دوست ندارد که لذت آتش درونش را با هیچ چیز عوض کند ،حتی با فهمیدن!داستان شمع گل پروانه
از درون سوختن حس و حالی دارد که ما نمی فهمیم، یعنی تا پروانه نشویم نمی فهمیم. همان پروانه ای که عاشق شعله ی شمع است.
صحنه رقت انگیزیست سوختن بال های پروانه! آتش گرفته اما باز هم می خواهد به شعله برسد.
شمع هم که اختیاری از خود ندارد. طلوعش شروع غروبش می شود همیشه! آب می شود و پائین و پائین تر می آید.
انگار غرورش پایبندش کرده، می سوزد اما از جایش تکان نمی خورد! گویا می خواهد ایستاده بمیرد.
بیچاره حق دارد. سرنخی که بر سرش می سوزد را که بگیری، می بینی که تا اعماق وجودش نفوذ کرده. این یکی خودش را به نفهمیدن نمی زند. کاری از دستش بر نمی آید، اصلا دست ندارد! باید بسوزد تا پروانه را هم بسوزاند.
اگر شمع نمی سوخت که پروانه آتش نمی گرفت. ولی همیشه دستی هست که شمع را شعله ور کند تا پروانه بسوزد. دنبال آن دست نگردید، هیچ کس اورا نمی بیند اما همه می دانند که آن دست هست، همیشه هم هست! قصه ی روزگار است این دست.
یادم نیست که در قصه این دو، گل هم بود یا نه! اگر هم بوده نقشش را فراموش کرده ام ولی می دانم که دختر بچه گان بازی ای دارند به نام شمع و گل و پروانه، پس حتما بوده که اسمش میان شمع و پروانه آمده، انگار می خواهد جدایی بیاندازد میانشان.
خودم روایتش می کنم گل را! گل ناظر ماجرای شمع و پروانه است. تا وقتی که شمع خاموش است و پروانه نیست، گل شاداب و با طراوت می خندد، اما زمانی که عشقبازی این دو را به نظاره می نشیند، غم دنیا بر سرش آوار می شود و از آن دستی که از باغچه ی همسایه جدایش کرد و نشاندش کنار شمع و پروانه گلایه می کند.
بیچاره حق دارد. نه می تواند مانند شمع بسوزد و آب شود و نه مانند پروانه پرواز کند تا بسوزد. شاید هم حسودی اش می شود. آخر او هم روزگاری کنار معشوقش بوده و طعم شیرین عشقبازی را می شناسد.
باز هم دست دست در میان است! گل را چید و شمع را آتش زد و پروانه را سوزاند، هیچ کس هم نفهمید.
آخر قصه اما زیباست برای دیوانگانی همچون من!
پروانه بالهایش تماما سوخته و دیگر نای پرواز ندارد. شمع هم به انتهایش رسیده. پروانه ی سوخته کنار شمع خاموش شده افتاده، هر دو با هم جان داده اند.
اما کمی آنطرف تر، گل زودتر از هر دوتایشان پژمرده و خشک شده. از دود آتش شمع و پروانه!
بی ربط است انگار، اما یاد شعری از “حمید مصدق” افتادم که شاید هنوز بر دیواری باشد که روزگاری قلبم آنجا حک شده بود، به خیال باطل خودم!!
«داستان ها دارم..
از هزاران که سفر کرده و رفتم بی تو
از دیاران که گذر کرده و رفتم بی تو
بی تو من رفتم تنها ، تنها…
و صبوری مرا،
کوه تحسین می کرد»
نمی دانم این روزها شمعم یا پروانه، هرچند که خودم گل را ترجیح می دهم.
اما هرچه هستم، آن دست نیستم… امان از دست آن دست!
1. شعري كه از حميد مصدق نوتي بي نظيره … و صبوري مرا كوه تحسين مي كرد
2. گل بودن فايده نداره، يا شمع باش يا پروانه، آتش بگير تا كه بداني چه مي كشند…
3. ممكنه زبان آدمها دروغ بگه اما نوشته هاشون دروغ نميگه در نتيجه خورزو خان نيست، وجود خارجي داره
دوست عزیز از قلمت واقعا لذت بردم،مرسی
مستفیز شدیم. موفق باشی
مستفیض البته!
خیلی داستان قشنگی بود
سالها پيش درون يه خونه قديمي با ظاهر فرسوده كه صاحبش سالها پيش از دنيا رفته بود شمعي تنها در گوشه طاقچه اتاق روزگار را به سر مي برد تنها و تنها وتنها…….! در تنهايي آن اتاق به سالهاي خوش گذشته فكر مي كرد به آن روزها كه خانه رونقي داشت و او در شعمدان نقره اي كنار يك آيينه بود دوستاني داشت و روشني بخش محفل آنها بود به پيرزني فكر مي كردكه شبها كنار ميز شام او را روشن مي كرد تا با نور او عشق به سفره بيايد . اما سالها گذشته بود و آن شمعداني دزديده شده بود و آيينه شكسته بود و مثل صاحب خانه ديگر جاني نداشت . تنها از گوشه سوراخ سقف باريكه نوري به درون خانه مي تابيد.در يك روز بهاري پروانه اي زيبا شادو خوشحال از خورن شهد گلهاي بهاري در حال پرواز از كنار آن خانه بود كنجكاو شد تا به درون خانه برود پس از سوراخي كه در سقف بود وارد شد . آن جا خيلي تاريك بود . و صداي زمزمه هاي يك نفر به گوش ميرسيد پروانه با ترس گفت آهاي اين صداي ناله كيست و با زهم صداي ناله آمد . پروانه جلو تر رفت و شمع رو ديد و به او گفت تو كي هستي و اينجا چه كار ميكني شمع نيز داستان زندگي خودش رو گفت و از تنهايي خودش حرف زد پروانه قول داد كه هر روز به او سر بزند و او را از تنهايي در آورد .
مدتها به اين شكل گذشت وپروانه به قول خود عمل كرد آن دو آنقدر به هم عادت كرده بودند.كه حتي يك روز هم دوري هم را تحمل نمي كردند . مدتي گذشت تا زمستان سر رسيد وپروانه پيش شمع آمد و گفت اكنون فصل زمستان است و پايان عمر من و ازسرما مي ميرم شمع كه ديگر نمي خواست دوباره تنها شود و ديدانه وار پروانه رو دوست مي داشت بيا من با شعله خودم تو رو گرم مي كنم با اينكه سالها خاموش بودم ولي اكنون وقت سوختن است ……..!!! شمع شروع به سوختن كردو پروانه براي اينكه گرم شود به بالاي شمع شروع به چرخيدن كرد .ساعتها گذشت و شمع آنقدر ذوب شده بود كه ديگر نفسهاي آخرش را مي كشيد . در اين حال به سختي گفت : پروانه من ديگر تمام شدم و خوشحالم كه با عشق مي ميرم پس خدا خداحافظ پروانه كه تاب دوري شمع را نداشت از خود بي خود شد و با بالهايش شمع را در آغوش كشيد و او نيز سوخت . اما هر دو جاودانه شدند.
عشق از شمع و پروانه بياموز عشق سوختن عاشق و معشوق در آغوش هم….!داستان شمع گل پروانه
شمع…گل…پروانه
روزی فکر کردم من کدامم…اینها نماد عاشقیند، من تا کجا عاشقم؟..فکر کردم شاید پروانه ام… عاشقی بی صدا…عاشقی که سوخت ندایی سر نداد…عاشقی که چنان عاشق بود که در عشقش فنا شد…اما او سوخت… گفتم آری، او سوخت…من که هنوز هستم…هنوز هم در آتش عشقم میسوزم و صدا نمیکنم…گفتم به قول شاعر “پروانه نیستم که به یک شعله جان دهم / شمعم که جان میگدازم و دودی نیاورم”…آری، من شمعم…ساکت تر از پروانه…عاشق تر از پروانه…و پایدارتر از پروانه…عاشقی که میسوزد ولی درد سوختن را مقدس میداند…عاشقی که هیچکس ندانست او عاشقتر از پروانه بود…او تا مدت ها سوخت وگریست اما لب باز نکرد…عاشقی که خواست معشوقه اش را با گرمای عشقش به خود نزدیک کند اما نداست که او در همین گرما فنا خواهد شد…گفتم آری، عشق من این چنین است…پایدار…گرم…گرم…آن چنان گرم که میتواند کسی را بسوزاند…یادم افتاد که شمع عاشقی داشت که به خاطر او در آتش سوخت…با خود فکر کردم من که چنین عاشقی ندارم…اصلا من مثل نیستم، کسی نمیبیند که من دارم میسوزم…نمیگزارم که ببینند…من شمع هم نیستم…پس من کیستم؟…عشق من واقعیست، پس چرا در نماد ها نبود؟…نکند من عاشق نیستم؟…پس عشق چیست؟…از کوره در رفتم…نوشته هایم را پاره کردم…روی یکی از تکههای کاغذ پاره شده دیدم نوشته ام گل…پوزخندی زدم…گفتم که گفته است گل عاشق است؟…او که نه عاشق کسیست نه معشوقه کسی…گفتم عشق مقدس است…هر نامحرم نمیتواند به حرم بیاید…چیزی به ذهنم رسید…از شروع کردم به نوشتن…نوشتم گل عاشق واقعی است…گل عاشق پروانه است…اما اجازه نمیدهد کسی بفهمد…که گفته گل عاشق نیست؟…گل عاشق است…گل عاشقترین است…اما چون همه چیز را در دلش میریزد، کسی نفهمید عشقش را…همه در درونش است اما همیشه شاداب و زیبا است…مثل شمع نیست که جلوی هر کس و ناکسی گریه کند…شاداب است چون وقتی معشوقه اش او را میبیند، او نیز خوشحال شود…نه مثل شمع او را در خود نابود کند…آری، گل عاشقترین است…و من گل هستم…زیبا…با دلی پر از درد اما ظاهری شاداب…معشوقی ندارم که خود را برای من فنا کند و از بین ببرد؛ معشوقی دارم که شاید خودش هم نمیداند که من عاشق اویم…عشق واقعی این است…من نمیگویم که هیچ مشکلی ندارم…میدانم، خار هایم…اما من همهی سعیم را میکنم که آنها را برای خودم نگه دارم…اصلا چه کسی دیده است که پروانه با خار گلی زخم شود…پروانه اصلا نمیتواند خارهای گل را ببیند…پروانه از بالا گل را میبیند…گل با برگ هایش نمیگزارد معشوقش خارهایش را ببیند…آری، من گل هستم…من میدانم خارها برای چیست…برای این است که نگزارم کسی به خاطر زیباییم مرا بچیند…نمیخواهم کسی به خاطر زیباییم از من استفاده کند…من زیباییم را میخواهم… میخواهمش برای معشوقم…این برای معشوقم است…سخاوتمندانه آن را در اختیار او میگذارم…میخواهم فقط او از زیباییم لذت ببرد…فقط او…من به عشقم وفادارم…آری…عشق واقعی این است…گل عاشق واقعی است…ولی نمیدانم چرا همهی شاعران اسم او را از لیست عاشقان خط زدهاند؟…گل را دوست دارم…و من گل هستم…زیبا…وفادار…با دلی پر از درد اما چهرهای شاداب
عشق گل پاک است
کز شمع مپرس از همه عشقم تو چه دانی *** پروانهِ شیدا که شدی گِردِ همانی
این عاشق ِخامی که زبانش همه زهری *** شد کور دلش، کی بتوان زنده بمانی؟
آن عاشق و بیدل همه جامی ز تو نوشد *** چونان که نپرسد چه بنوشم؟ چه زمانی؟
یک روز به گَردَش پر و بالی بگشایی *** بر برگِ گُلش ناز کنی، قصّهِ جانیداستان شمع گل پروانه
هر دم ز تو آن گُل همه جا غنچه ببارد! *** انگار که در جلدِ خودت نیست کرانی
پاییز ِروان بر تو رسد غافله بگذشت *** دیدی که همان گُل ز تو بد کرد فغانی
بر شعلهِ آتش که زبانش همه سوزان *** آن پر ز تو سوزد همه گَردی، چه امانی؟
با عشق ِگُلم پر بکشم بر دو سه عالم *** با این عملم، ثبت کنم نامِ جهانی
هم ارز دو صد گفته بیارزد عملی را *** چونان که رسد محفلِ جانانه زبانی
از عشق ِتو گویم به سخن آورم از شعر *** گر شمع بسوزاند و گویم چو بیانی
8 اندوهگین 1392
2 سرماده 1392
پاییز خش خش می میرد
و فصلی سپید
هی ورق می خورد
تا زندگی را
برگ
برگ
بریزم…
“شیرین میناسرشت”
[گل][گل][گل]
سلام استاد شیرین سخن -خیلی خیلی قشنگ بود آفرین بر شما خوشمان آمد شاد باشید[گل][گل][گل][دست][دست][دست][قلب][لبخند]
بسیار عالی[گل]
گر تو آزاد نباشی، همه دنیا قفس است
تا پر و بال تو و راه تماشا بسته است
هر کجا هست، زمین تا به ثریا قفس است
تا که نادان به جهان حکمروایی دارد
همهجا در نظر مردم دانا قفس است
فریدون مشیری
[گل][گل][گل]سلاااااااااااااام ممنونم از شعری که بداهه سرودید عالی بود آفرین بر طبع روان و لطیف شما عزیزبزرگوار[دست][گل][دست][گل][گل][دست][لبخند]
زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم
سهراب سپهری
[گل][گل][گل]
میلاد پیام آور توحید
صلح و مهربانی
سمبل صبر و شکیبایی
پیامبر اولوالعزم
حضرت عیسی مسیح (علیه السلام)
بر تمامی موحدین جهان تهنیت باد . . .
[گل][گل][گل]کریسمس مبارک امیدوارم همیشه شاد و سلامت باشید و قلمتون همواره سبز و مانا باشه[گل][گل][گل][گل][گل]
میلاد ِ مسیح گشته و شیرین است
مریم ، نِگه اش به خوشه ی پروین است
عیدی که به هر کوچه و منزل بینی
هر شاخه ی کاج ، بسته بر آذین است . . .
کریسمس ۲۰۱۴ برشما مبارک[گل][گل][گل][گل][گل][گل]برایتان آرزوی سلامتی و کامیابی دارم
جانا تو را که گفت که احوال ما مپرس
بیگانه گرد و قصهٔ هیچ آشنا مپرس
ز آنجا که لطف شامل و خلق کریم توست
جرم نکرده عفو کن و ماجرا مپرس
خواهی که روشنت شود احوال سوز ما
از شمع پرس قصه ز باد هوا مپرس
من ذوق سوز عشق تو دانم نه مدعی
از شمع پرس قصه ز باد هوا مپرس
هیچ آگهی ز عالم درویشیش نبود
آن کس که با تو گفت که درویش را مپرس
از دلقپوش صومعه نقد طلب مجوی
یعنی ز مفلسان سخن کیمیا مپرس
در دفتر طبیب خرد باب عشق نیست
ای دل به درد خو کن و نام دوا مپرس
ما قصهٔ سکندر و دارا نخواندهایم
از ما به جز حکایت مهر و وفا مپرس
حافظ رسید موسم گل معرفت مگوی
دریاب نقد وقت و ز چون و چرا مپرس
سه شنبه, 15ام مرداد
برگرفته از تارنمای دایرة المعارف بزرگ اسلامی
دکتر نصرالله پورجوادی
مکتوب حاضر، مقالهای درباره معنی تمثیل عرفانی «پروانه و شمع» در سخنان فریدالدین عطار است. نویسندگانی چون ابوطالب مکی و ابوحامد غزالی به داستان پروانه و سوختن او در آتش از دیدگاه اخلاقی نگاه میکردند. پروانه از نظر ایشان عاشق نیست، بلکه موجودی است که از روی جهالت و طمع خود را به آتش میزند اما حلاج، نخستین بار داستانی خلق کرد که در آن پروانههایی برای کسب خبر و معرفت از آتش به طرف آن پرواز میکنند و یکی هم خود را به آتش میزند.
این پروانه که در آتش میسوزد مظهر عارفی است که به حقالیقین میرسد و مظهر تام و تمام این حرکت به سوی حق معراج حضرت خاتمالانبیا(ص) است. بعد از حلاج احمد غزالی این داستان را در سوانح آورده و پروانه را عاشق و آتش را معشوق خوانده و سوختن پروانه در آتش را کمال وصال دانسته است. این برداشت عاشقانه از داستان پروانگان حلاج را در آثار صوفیان دیگر خراسان از قبیل رشیدالدین میبدی و شهابالدین سمعانی هم ملاحظه میکنیم.برداشت عاشقانه از پرواز پروانه به طرف آتش و سوختن او از روی عشق. این برداشت را که از زمان احمد غزالی آغاز میشود من برداشتی «نوحلاجی» خواندهام. در مقاله حاضر، سخنان فریدالدین عطار مورد بررسی قرار میگیرد.داستان شمع گل پروانه
مهمترین و مؤثرترین شاعری که از تمثیل پروانه و آتش یا شمع در اشعار خود استفاده کرده و باعث رواج بیش از پیش این تمثیل در شعر فارسی شده است فریدالدین عطار است. در قرن ششم شاعران و نویسندگان مختلف کم و بیش از این تمثیل استفاده میکردند، ولی عطار به مراتب وسیعتر از این تمثیل استفاده کرده و باعث رواج آن در میان شعرای فارسی زبان شده است. عطار هم در بعضی از مثنویهای خود، به ویژه در «منطقالطیر» به داستان پروانه و عشق او به آتش اشاره کرده و هم در دیوان خود.
وی در مورد این تمثیل، تحت تأثیر حلاج بوده و هم روایت او را نقل کرده است و هم روایت نوحلاجی را.هر دو روایت را نیز به صورتی شاعرانه بیان کرده، گاه با جزئیاتی که در آثار پیشینیان نیامده است.عطار از لفظ «فراشه» و جمع آن «فراش» استفاده نکرده و به جای آتش نیز لفظ شاعرانه «شمع» را به کار برده که معمولاً مراد از آن، به دلالت تضمن، همان آتش است.
روایت حلاجی
«منطق الطیر» کتابی است که عطار در آن داستان پروانگان و رفتن آنها به طرف آتش برای خبر آوردن و سرانجام سوختن پروانه موفق در آتش را به نظم درآورده است. اصل این داستان را هم عطار مستقیماً از حلاج گرفته و در ضمن «بیان وادی فقر و فنا» نقل کرده است. البته عطار تغییراتی هم در جزئیات داده و داستان را تا حدودی با آب و تاب شرح داده است:
یک شبی پروانگان جمع آمدنددر مضیقی طالب شمع آمدندجمله میگفتن میباید یکیکو خبر آرد ز مطلوب اندکیشد یکی پروانه تا قصری ز دوردر فضای قصر یافت از شمع نوربازگشت و دفتر خود باز کردوصف او بر قدرفهم آغاز کرد
عطار، برخلاف حلاج، داستان را با بحث درباره مراتب شناخت،یعنی «علمالحقیقه» و «حقیقه الحقیقه» و «حقالحقیقه» آغاز نکرده است. پروانگان جویای خبرند و یکی از آنها هم میرود و برای ایشان از نور آتش خبر میآورد. عطار آتش را مطلوب خوانده است نه معشوق. او به طور کلی در سراسر این داستان سخنی از عشق یا محبت به میان نیاورده و حتی این الفاظ یا مشتقات آن را هم به کار نبرده است، درست مانند حلاج. پروانگان طالب معرفت حقند.
باری، در نخستین مرحله، پس از این که پروانه خبر میآورد، یکی از پروانگان که داناتر از دیگران است و «ناقد» خوانده شده است این خبر را آگاهی و شناخت حقیقی نمیداند. این پروانه ناقد به دنبال علم ظاهری یا خبر نیست. او خواستار معرفت و یافت است. پس پروانهای دیگر برای این منظور به طرف شمعی که در قصر است پرواز میکند:
شد یکی دیگر گذشت از نور درخویش را بر شمع زد از دور درپر زنان در پرتو مطلوب شدشمع غالب گشت و او مغلوب شدبازگشت و او نیز مشتی راز گفتاز وصال شمع شرحی باز گفتناقدش گفت این نشان نیست ای عزیزهمچو آن یک کی نشان داری تو نیز؟
یکی از جزئیاتی که عطار به روایت خود افزوده است این است که او شمع روشن را در قصری نهاده و فضایی در اطراف آن ایجاد کرده است و این نکتهای است که در روایتهای حلاج و احمد غزالی نیست. در فضای روشنی که پروانه نخستین پرواز میکند و اشیا را در پرتو شمع مشاهده میکند، نور و روشنایی آتش را میبیند. این مرتبه، مرحله علم است. اما پروانه دوم که با عین شعله آتش روبهرو میشود و حرارت آن را در وجود خویش احساس میکند و در نور آن غرق میشود به معرفت میرسد و این همان چیزی است که حلاج «حقیقهالحقیقه» و حکمای متأخر «عینالیقین» خواندهاند. اما این مرتبه هم هنوز کمال ادراک نیست و لذا ناقد میگوید که این هم نشان آتش، یعنی خاصیت اصلی آتش که سوزندگی است، نیست. خاصیت اصلی را سومین پروانه درک میکند، پروانهای که میرود و آتش را در آغوش میگیرد و خود را در او گم میکند:
دیگری برخاست میشد مستمستپایکوبان بر سر آتش نشستدست درکش کرد با آتش به همخویشتن گم کرد با او خوش به همچون گرفت آتش ز سر تا پای اوسرخ شد چون آتشی اعضای او
پروانهای که در آتش میسوزد و فانی میشود کسی است که به قول حلاج به «حقالحقیقه» و به قول حکمای متأخر به «حقالیقین» رسیده است. این مرتبه ورای علم و معرفت است. ولیکن از یافت خبر نیست. در واقع نخستین چیزی که از پروانه سوخته است وجود بیرونی اوست که همان علم است و چون علم سوخته است، خبر هم نمیتواند داد و این مطلبی است که ناقد با دیدن پروانهای که در حال سوختن است به زبان میآورد:
ناقد ایشان چو دید او را ز دورشمع با خود کرده هم رنگش ز نورگفت این پروانه در کار است و بسکس چه داند، این خبردار است و بسآن که شد هم بیخبر هم بیاثراز میان جمله او دارد خبر
پروانه سوم را که به حقالیقین میرسد، حلاج مظهر پیامبر اکرم (ص) و سفر او را نیز نمودگار معراج آن حضرت میدانست. عطار اشارهای به این معنی نکرده است. الا این که این داستان را در وادی فقر و غنا روایت کرده است. وادیی که رسیدن بدان فخر محمد(ص) است.
عذاب عاشقان و شوق پروانه
داستان سوختن پروانه در آتش در مثنوی دیگر عطار به نام «اسرار نامه» نیز آمده است و در این کتاب پروانه مظهر عاشق جانباز است. این تمثیل را عطار زمانی بهکار برده که خواسته است موضوع «عذاب عاشقان» را شرح دهد.
مردم عادی چون عذاب میبینند، یا تنشان یا جانشان یا هردو در عذاب است، اما عاشقان به گونهای دیگر عذاب میبینند. عذاب عاشقان از اینجاست که ایشان وقتی در برابر معشوق قرار میگیرند، طاقت دیدار جمال او را نمیآورند و لذا خود را نابود میسازند. مثال این بیطاقتی و نابودی و فنا نیز کاری است که پروانه در برابر شعله آتش میکند:
عذاب عاشقان نوعی دگر دانوز آن بسیار کس را بیخبر دانعذاب جان عاشق از جمالستکه جان را طاقت آن خود محالستاگر فانی شود زان رسته گرددبقایی در فنا پیوسته گرددمثالی گفت این را پیر اصحابکه دریایی نهی بر پشته آبمثالی نیز پروانه است و آتشکه نارد تاب آتش جان دهد خوشزنور آن همه عالم بیفتدبریزد کوه و موسی هم بیفتد
(عطار، اسرار نامه، تصحیح صادق گوهرین، ص52)
موضوعی که عطار در اینجا مطرح کرده است، همان است که قبلاً احمد غزالی با استفاده از مفهوم قوت خوردن بیان کرده و گفته بود: «حقیقت عشق چون پیدا شود عاشق قوت معشوق آید نه معشوق قوت عاشق، زیرا که عاشق در حوصله معشوق تواند گنجید، اما معشوق در حوصله عاشق نگنجد.» عین القضائ نیز، همین معنی را بیان کرده است. تجلی صفت جمال به حدی عظیم است که عاشق تاب آن را نمیآورد، همچنان که در داستان موسی (ع) در قرآن آمده است که چون پروردگارش بر کوه تجلی کرد: «جعله دکا و خر موسی صعقا»(143:7).عطار سپس به شرح رفتن پروانه به طرف آتش و سوختن او میپردازد و میگوید:
ببین آخر که آن پروانه خوشچگونه میزند خود را بر آتشچو از شمعی رسد پروانه را نوردرآید پرزنان پروانه از دورزعشق آتشین پروا نماندبسوزد بالش و پروا نمانداگرچه چون بسوزد سود بیندولیکن هم زآتش دود بیند
آنچه در داستان حلاجی پروانه و آتش در اینجا موردتوجه عطار است بحث ادراک و شناخت و مراحل سه گانه آن که موردنظر حلاج بود، نیست، بلکه بحث برسر عاشقی پروانه و بیطاقتی او در برابر معشوق و قوت خوردن معشوق از عاشق یعنی سوختن و نابودکردن او مطرح است و این برداشت نو حلاجی از این داستان است که با احمد غزالی آغاز شده است. البته در ضمن همین برداشت، به درک روشنایی و گرمی آتش نیز اشاره میشود، ولی مطلب اصلی سوختن و نابود شدن و فناست.
به دلیل این که عاشق باید قوت معشوق شود، باید از وجود دست بشوید تا بتواند قائم به وجود معشوق گردد.
عطار در انتهای روایت خود از داستان پروانه و شمع موضوع عرفانی دیگری نیز مطرح کرده و آن «شوق» است. چیزی که محرک عاشق است و او را به طرف معشوق سوق میدهد، «شوق» است. شوق اساساً میل محب یا عاشق است به دیدار محبوب یا معشوق. این میل زاییده دوری عاشق از معشوق است. مشتاقی عاشق به دلیل هجران یا دوری او از معشوق است. او میخواهد معشوق را که از او غایب است، ببیند.در اینجا یک سؤال مهم در تاریخ تصوف و عرفان مطرح شده است و آن این است که آیا وقتی که عاشق به حضور معشوق رسید، باز هم شوق در او هست یا نه. بعضی از صوفیان گفتهاند که شوق چون ناشی از دوری و غیبت است، در حضور معشوق دیگر نمیماند. ولیکن بعضی دیگر گفتهاند که حتی در حضور معشوق هم شوق همچنان باقی میماند و بلکه شدت هم مییابد. احمد غزالی جزو صوفیانی بود که معتقد بودند شوق در حضور معشوق هم هست و حتی شدت مییابد. علت آن این است که احمد غزالی دیدار را آخرین مرحله از قرب نمیداند. آخرین مرحله که وصال معشوق است از نظر احمد غزالی همانا فنا است. به همین دلیل است که پروانه هم وقتی که عین آتش را مشاهده میکند، باز هم اشتیاق دارد که به طرف آتش برود و خود را فانی سازد. این معنی را عطار در ادامه داستان پروانه و آتش در «اسرارنامه» بدینگونه بیان کرده است.
در این دیوانسرای ناموافقچون پروانه ببینی هیچ عاشقچنان در جان او شوقی است از دوستکه نه از مغز اندیشد نه از پوستچو سختی پر زند در کوی معشوقبسوزد در فروغ روی معشوقخدایا زین حدیثم ذوق داریچو پروانه دلم را شوق داریچو من دریای شوق تو کنم نوشزشوق تو چو دریای میزنم جوش
عاشقی شمع
در میان غزلهای عطار، غزلی هست که در آن پروانه و شمع با یکدیگر گفتوگو میکنند و در این حکایت زبان حالی نه فقط پروانه بلکه شمع نیز مظهر عاشقی است. در واقع نقش اصلی عاشقی را در این داستان شمع ایفا میکند. داستان با سؤال پروانه آغاز میشود که از شمع میپرسد تا کی میخواهد او را بسوزاند:
پروانه شبی ز بیقراریبیرون آمد به خواستاریاز شمع سؤال کرد که آخرتا کی سوزی مرا به خواری
در اینجا پروانه عاشقی نیست که مشتاقانه و دیوانهوار به طرف آتش رود و بسوزد. او از شمع گله میکند که تا کی میخواهد او را بسوزاند. این پرسش و گله کردن خود حکایت از این میکند که پروانه مظهر عشق کامل نیست. این مقام را شاعر در این داستان به شمع داده است که در پاسخ به پروانه میگوید که تو در یک دم میسوزی و کارت تمام میشود، در حالی که من شب تا صبح باید بگریم و بسوزم:
در حال جواب داد شمعشکای بیسر و بن خبر نداریآتش مپرست تا نباشددر سوختنت گریفتاریتو در نفسی بسوختی زودرستی زغم و غمگساریمن ماندهام زشام تا صبحدر گریه و سوختن بزاریگه میخندم ولیک بر خویشگه میگریم ز سوکواریمیگویندم بسوز خوشخوشتا بیخ ز انگبین برآریهر لحظه سرم نهند در پیشگویند چرا چنین نزاری
مضامینی که عطار در اینجا از زبان شمع بیان کرده است برای بسیار از ما تکراری و حتی بیمزه جلوه میکند. اینکه شمع، شب تا صبح، میگرید و میسوزد، گاه میخندد و گاه میگرید و این که او موم است که از یار شیرین خود انگبین جدا میماند و سرش را میبرند تا شعلهاش قد بکشد، مطلب تازهای نیست. شعرای دیگر هم کم و بیش همین مضامین و تصاویر خیالی را در اشعار خود آوردهاند و اشعار بسیاری از ایشان بهتر و دلانگیزتر از این ابیات است. اما نکته اینجاست که این گفتوگو و درد دلی که شمع بهعنوان عاشق در این غزل میکند مطلب تازهای بوده است و ظاهراً عطار نخستین کسی است که شمع را- نه صرفاً به معنای شعله آتشی که پروانه در آن میسوزد، بلکه بهعنوان چیزی که از موم ساخته شده و رشتهای در میان آن میسوزد و جای آن در شمعدان است به عنوان عاشق معرفی کرده و از زبان حال او سخن گفته است، و شعرای بعدی، از جمله سعدی که گفتوگوی مشابهی میان پروانه و شمع در آخر باب عشق در بوستان ترتیب داده است، همه مستقیم یا غیرمستقیم تحت تأثیر همین غزل عطار بودهاند.
در غزل عطار، نکته عمیق عرفانی دیگری نیز بیان شده است که آن هم جنبه ابتکاری دارد. شمع پس از این که از محنت و زاری خود سخن گفت، به معرفی معشوق خود میپردازد. معشوق شمع پروانه نیست بلکه شمع دیگری است که در عالم غیب است، و آن شمع الله است که نور آسمانها و زمین است و شمع خود، پروانه آتش عشق اوست:
شمعی دگر است لیک در غیبشمعیست نه روشن و نه تاریپروانه او منم چنین گرمزان یافتهام مزاج زاریمن میسوزم از او تو از مناینست نشان دوستداریچه طعن زنی مرا که من نیزدر سوختنم به بیقراریآن شمع اگر بتابد از غیرپروانه بسی فتد شکاری
شمع عالم غیب را عطار در غزلی دیگر شمع جانها خوانده است، آنجا که میگوید:
فغان در بست تا آن شمع جانهابرافکند از جمال خود نقابی
عشق کیهانی
داستان شمع گل پروانه
همانطور که عینالقضات همدانی عشق پروانه به شمع را یکی از مصادیق عشق کیهانی میدانست، عطار نیز که قایل به این نوع عشق بوده است، عشق پروانه را عشقی واقعی و یکی از مصادیق عشق کیهانی انگاشته است. این معنی را عطار با صراحت بیان کرده و نظریه فلسفی عشق کیهانی را در «اسرارنامه» تاحدودی مانند حکما، مطرح کرده است.خداوند متعال از روی حکمت خود در هر چیزی کمالی نهاده و او را به طرف آن کمال به حرکت درآورده است. این حرکت نیز از روی شوق و عشق است:
همه آفاق در عشقاند پویاندر این وادی کمال عشقجویان
کمال هر چیزی با کمال دیگران فرق دارد. کمال نبات با کمال حیوان فرق دارد و کمال حیوان با کمال افلاک. باد و آب و آتش و خاک هم هر یک کمال خاص خود را دارد. انسان هم طبعاً کمالی دارد که از کمال هریک از موجودات دیگر متمایز است:
کمال عشق حیوان خورد و شهوتکمال عشق انسان جاه و قوتکمال چرخ از رفتن به فرمانکمال چار گوهر چار ارکانکمال ذره ذره ذکر و تسبیحکه عارف بشنود یک یک به تصریحکمال عارفان در نیستی هستکمال عاشقان در نیستی مست
پروانه مصداق عاشقی است که مستانه به طرف نیستی میرود. این حرکت به طرف نیستی زمانه در پروانه آغاز میشود که او شعله شمع را مشاهده کند. موجودات دیگر نیز اگر بتوانند شمع جمال حق را مشاهده کنند، همه پروانهوار در راه وصال معشوق جانبازی خواهند کرد:
یک ذره اگر شمع وصال تو بتابدجان بر تو فشانند چو پروانه جهانی
در جای دیگر نیز عطار همین معنی را بدینگونه بیان کرده است:
تو چو شمعی وین جهان و آن جهانراست چون پروانه ناپروای تو
عشق موجودات به حق تعالی را عطار از یک لحاظ دیگر نیز مطرح کرده است. موجودات همه از ذات احدیت صادر شدهاند، و به همین دلیل همه مشتاقاند که به اصل خود بازگردند:
چو هرچه هست همه اصل خویش میجویندز شوق جمله ذرات در سفر بینی
عطار غزلی هم دارد که در آن از تجلی حسن و جمال الهی در سراسر عالم یاد کرده است. این تجلی را هم شعلهور شدن شمع جمال خوانده و لذا همه ذرات عالم را که جلوهگاه این جمال گشتهاند پروانگانی خوانده است که دیوانه این شمعند:
شعله زد شمع جمال او ز دولتخانهایگشت در هر دو جهان هر ذرهای پروانهای
نام (اجباری)
آدرس پست الکترونیکی
آدرس سایت
مرا برای دیدگاههای بعدی به یاد بسپار
تصویر امنیتی جدید
ما 527 مهمان و بدون عضو آنلاین داریم
سامانهٔ فروش کتابهای انتشارات هزارکرمان
ایرانبوم، همهی ايراندوستان را عضو تحريريهی خود ميداند. ايرانبوم در ويرايش نوشتارها آزاد است.
من یار مهربانم
کتـاب بهترین هدیه است. به عزیزان خود کتاب
پیشکش کنیم.
موسسه خيريه حمايت از کودکان مبتلا به سرطان
میخواهم در طرح 1000 تومانی محک شرکت کنم
بنام خدای عشق
«رسم عشق و عاشقی»
درکنار باغچه ی کوچک حیاطمان قدم می زدم و با خدای خود درد دل می کردم که:
– پروردگارا؛ رسم عشق وعاشقی چیست؟… چگونه به تو که تنها معبودم هستی برسم؟… از چه راهی وارد مسیر عشقت شوم؟… با چه توشه ای به سویت عازم شوم؟ و …
داستان شمع گل پروانه
اما نتیجه ای نگرفتم. غمگین و ناراحت کنار باغچه نشستم. به یاد گذشته شمعی روشن کردم که ضمن روشن کردن پیرامونم، شاید حاجتی از این بنده ی سراپا تقصیر روا کند؛ به شمع دقت کردم؛ نور می داد و رفته رفته آب می شد و از بین می رفت؛ اما از اینکه نورش را به من می بخشید دلگیر و غصه دار نبود! مغرور به او نگاه کردم و به خود گفتم:
– من که هیچ وقت برای کمک به دیگران صدمه ای به خود نمی زنم، پس چرا این شمع حاضر است حتی به قیمت آب شدن خودش به دیگران روشنایی بدهد؟!
کم کم با این حرفها سوالهایی را در ذهنم شکل گرفت که متوجه شدم این شمع به چیزی رسیده است که منِ مغرور شاید هیچوقت به آن نرسیده ام؛ در این لحظه به یاد قصه ی شمع و گل و پروانه افتادم که رسم عشق و عاشقی را چه زیبا به تصویر کشیده بودند.
شمعی در حال آب شدن؛ پروانه ای در حال سوختن و گلی سرخ و زیبا در حال پرپر شدن!!!
جمال زیبا و عطر خوش گل، پروانه را دلباخته و شیدا کرده بود و شب و روز در آسمان عشق او پرواز می کرد و از خدا می خواست تا برای لحظه ای هم که شده، سر بر بالین گل گذارد و بوی خوش عشق را از نزدیک استشمام کند.
گاهی که از وصال نا امید می گشت گوشه ای پناه می برد و با خود می گفت:
– آیا او عشق مرا می پذیرد و به من اجازه ی همنشینی می دهد؟ آیا او حرف مرا باور خواهد کرد؟ آیا… و صدها آیا و امّای دیگر.
چند روز را به همین منوال گذارند؛ دورادور به گل خیره می شد و به عشق پاکش فکر می کرد تا اینکه کم کم خسته شد و تصمیم گرفت جلوتر برود و از نزدیک با او صحبت کند؛ شروع به پرواز کرد و هر قدر جلوتر می رفت، بیشتر عاشق گل می شد؛ وقتی کنار گل رسید متوجه ی شمعی شد که جلوی گل ایستاده بود و اجازه نزدیک شدن به او را نمی داد؛ فهمید که برای رسیدن به وصال یار می بایست از روی شمع سوزان رد شود و چه بسا ممکن بود با این کار بسوزد و از دنیا برود و یا حداقل بالهای زیبایش را از دست بدهد.
پروانه اندکی اندیشید و به این نتیجه رسید که برای دیدار یار باید ایثار کند و مطمئن شد که با عبور از شعله های شمع و حتی به قیمت از دست دادن بالهای رنگارنگ خود، می تواند خودش را در آغوش گل بیاندازد و هنگامی که در آغوش گل قرار گرفت دیگر نیازی به بال و پر نخواهد داشت.
چه راه سختی؛ سوختن بالهایش؛ رسیدن یا نرسیدن به گل؛ دیدن یا ندیدن آن و مهمتر از همه اینکه آیا گل او را بدون بال می پذیرفت؟
پروانه ی عاشق که تحمل دوری گل را نداشت تصمیم گرفت در هر صورتی که شده از شعله ی شمع عبور کند و حتی برای یک لحظه معشوقش را ملاقات کند.
چند بار خواست از روی شعله ی شمع پرواز کند ولی جرات نکرد و گرمای شمع اراده اش را سست کرد؛ دست از پرواز کشید و اندکی روی زمین نشست و شروع به آواز کرد و در فراق یار ناله سر داد.
در این هنگام صدایی شنید؛ سرش را بلند کرد و متوجه شمع شد که به او خطاب می کرد؛ توجهی به حرف شمع نکرد زیرا نسبت به او کینه داشت و او را مانع رسیدن به وصالش می دید.
اما شمع با صدای بلندتری او را صدا زد و گفت:
– ای پروانه ی زیبا چرا نشسته ای و اشک می ریزی؟
پروانه با آه و ناله جواب داد:
– برای دیدن معشوقم آمده ام ولی نمی توانم به او نزدیک شوم!
– عاشق اگر ناامید باشد که عاشق نیست.
– با بودن شعله های سوزان تو چگونه می توانم به معشوقم برسم؟!
– عاشق اگر به راحتی به عشقش برسد که دیگر عاشق نیست.
– من واقعا عاشقم ولی تحمل سوختن را ندارم!
– تو اگر عاشق بودی فقط به عشقت فکر می کردی! در راه عشق سوختن و مردن معنا ندارد.
داستان شمع گل پروانه
پروانه به فکر فرو رفت و با خود گفت:
– من عاشق گل هستم و او را با جان و دل می خواهم ولی گویا رسیدن به معشوق سختی های زیادی دارد چراکه گذر از این سختی هاست که عشق را جاودان می کند؛ پس برای اینکه عشق واقعی خود را به شمع و گل ثابت کنم باید پرواز کنم؛ حتی اگر پر و بالم بسوزد.
در این هنگام شمع پروانه را صدا زد و گفت:
– ای پروانه ی عجول چه شد ادعای عشق و عاشقی ات؟
پروانه که متوجه جمله ی تحریک آمیز شمع شده بود خنده ای کرد و جواب داد:
– ای شمع؛ من عاشقم و می خواهم در راه عشق بسوزم اما بگو تا بدانم ترا چه نصیب خواهد شد که اینچنین جان خود را به خطر انداخته ای و بدون توجه به آب شدن وجودت، سد راه عاشقان شده ای؟
شمع در جواب گفت:
– من نگهبان این گل هستم و با جان و دل از او مواظبت می کنم تا هرکسی به نام عشق روی آن ننشیند و بدین ترتیب عاشقان را آزمایشی سخت می کنم تا ببینم عاشق واقعی کیست.
– اما تو نیز ذره ذره جانت را از دست می دهی؟
اشک در چشمان شمع حلقه زد و به آرامی گفت:
من هم عاشقم؛ و او را دوست دارم؛ ولی خود را لایق عشق او نمی دانم و می ترسم به او آسیب برسانم و به همین خاطر عشقم را در صندوقچه ی قلبم پنهان کرده ام و برای تسکین دل خود، تصمیم گرفته ام تا پایان عمر در کنار او بمانم و آزمایش راه عاشقان شوم؛ تا شاید عاشقی پیدا شود و با عبور از شعله ی عشق من، پرو بالش را بسوزاند و به وصال برسد؛ اما صد افسوس که می ترسم آب شوم و بمیرم و هرگز عاشقی واقعی پیدا نشود.
پروانه با حرفهای شمع نیرو گرفت و شروع به پرواز کرد؛ در حین پرواز و چرخیدن دور شمع متوجه اشکهای او شد که بر گونه هایش جاری بود؛ با نزدیک شدن پروانه، شعله های شمع بیشتر می شد و نور وجودش کم رنگتر؛ پروانه عاشقانه می سوخت و شمع عاشانه آب می شد.
گل محو تماشای سوختن و آب شدن آن دو شده بود؛ شمع و پروانه یکی شده بودند و با هم اشک می ریختند؛ پروانه بالهایش می سوخت و شمع ذره ذره ی وجودش؛ پروانه خوشحال و شادمان بود که به معشوق می رسد و شمع مسرور بود که عاشق واقعی و لایق را پیدا کرده است…
… اشکهایم را پاک کردم و از کنار باغچه بلند شدم و قدم زنان با خود گفتم:
– پروانه برای رسیدن به عشق خود از پر و بال خود گذشت آنهم معشوقی که عمر چند روزه دارد؛ ولی خدایا؛ من برای رسیدن به عشق تو چه کردم و از چه گذشتم؟ تویی که همیشه ماندگار هستی؟؟؟
پروردگارا؛ عشقم را انتخاب کردم پس می خواهم از موانع و آزمایشات نیز بگذرم؛ هر چند تمام وجودم بسوزد و آب شود.
بارخدایا؛ از تو می خواهم مرا لایق عاشق خود بدانی و مرا در پناه عشقت قرار دهی … آمین.
درپناه عشق تو
سوسن زرگر
جستجو
از اهداف این بازی میتوان به ایجاد روحیهی همکاری و تعاون و تسریع در انجام عملها و عکسالعملکودک و رشد مهارتهای حرکتی اشاره کرد.
این بازی معمولاً با ۳ یا 4 نفر انجام میشود. هر کدام از بازیکن ها یکی از این اسمها رابرای خود انتخاب میکنند( شمع ،گل،پروانه،افسانه) و اگر تعدادشان بیشتر باشد میتواننداسامی خودشان را نیز اضافه کنند.
دو نفردو طرف یک طناب را میگیرند (به صورتی که وسط طناب کمی به زمین برخورد کند)، نفرسوم وسط میایستد و نفرات دو طرف طناب، این شعر را شمرده شمرده میخوانند و طناب را میچرخانند :داستان شمع گل پروانه
«شمع ،گل ،پروانه ،افسانه و اسم طرفین بازی»
و نفروسط از روی طناب میپرد و روی هر اسمی که نتواند از روی طناب بپرد باید جایش را باآن شخصی عوض کند. و حالا نوبت آن شخص است که از روی طناب در حال چرخش بپرد.
شمع و گل و پروانه
یکی از شبهای گرمنفس سوزان شمعچشمان سرخ و نگاه خیرهیک رقص شبانهعرق شرم بر تن شمع می چکیدپای ظریفش پیدازیر پف دامن گل گلی اش پروانهلبختد نازک بادبوی عطر گل سرخقصه سوختن شمعماجرای گل و گلدونعشوه های دلبرانهصدای تند نفسبودن بند و قفسزیر پا له شدن احساس برگتو بارش برگ و تگرگمثل داستان شمع و گل و پروانه تمومی ندارهشمع از سرش دود بلندخیانتی تلخپروانه را دید در اغوش گلبا بوسه های شیرین عاشقانهپای شمع مانده در بند تن خویش تقلا می کرد، از باد مرگش را تمنا می کردصبح جسدی سوختهمانده لب حوضرفته بود پروانهگل زیر باران غسل می کرد.
نوشته شده در جمعه هفدهم تیر ۱۳۹۰| ساعت
9:33| توسط یاسمن| GetBC(13);|
شمع و گل و پروانه
یکی از شبهای گرمنفس سوزان شمعچشمان سرخ و نگاه خیرهیک رقص شبانهعرق شرم بر تن شمع می چکیدپای ظریفش پیدازیر پف دامن گل گلی اش پروانهلبختد نازک بادبوی عطر گل سرخقصه سوختن شمعماجرای گل و گلدونعشوه های دلبرانهصدای تند نفسبودن بند و قفسزیر پا له شدن احساس برگتو بارش برگ و تگرگمثل داستان شمع و گل و پروانه تمومی ندارهشمع از سرش دود بلندخیانتی تلخپروانه را دید در اغوش گلبا بوسه های شیرین عاشقانهپای شمع مانده در بند تن خویش تقلا می کرد، از باد مرگش را تمنا می کردصبح جسدی سوختهمانده لب حوضرفته بود پروانهگل زیر باران غسل می کرد.
نوشته شده در جمعه هفدهم تیر ۱۳۹۰| ساعت
9:33| توسط یاسمن| GetBC(13);|
یکی از شبهای گرم
%PDF-1.5
%
1 0 obj
>>>
endobj
2 0 obj
>
endobj
3 0 obj
>/ProcSet[/PDF/Text/ImageB/ImageC/ImageI] >>/MediaBox[ 0 0 595.32 841.92] /Contents 4 0 R/Group>/Tabs/S/StructParents 0>>
endobj
4 0 obj
>
stream
x]m_`&-/^`)H.A@)Rd3;zl(~o_|X?~]/S7^X~.zF{ϟeSa1E- |p_~>Mf
zGu
ѬK7K=D~|.BZ_.Y^܁e_ktEz]?]f W!0+0