سالها پيش درون يه خونه قديمي با ظاهر فرسوده كه صاحبش سالها پيش از دنيا رفته بود شمعي تنها در گوشه طاقچه اتاق روزگار را به سر مي برد تنها و تنها وتنها…….! در تنهايي آن اتاق به سالهاي خوش گذشته فكر مي كرد به آن روزها كه خانه رونقي داشت و او در شعمدان نقره اي كنار يك آيينه بود دوستاني داشت و روشني بخش محفل آنها بود به پيرزني فكر مي كردكه شبها كنار ميز شام او را روشن مي كرد تا با نور او عشق به سفره بيايد . اما سالها گذشته بود و آن شمعداني دزديده شده بود و آيينه شكسته بود و مثل صاحب خانه ديگر جاني نداشت . تنها از گوشه سوراخ سقف باريكه نوري به درون خانه مي تابيد.در يك روز بهاري پروانه اي زيبا شادو خوشحال از خورن شهد گلهاي بهاري در حال پرواز از كنار آن خانه بود كنجكاو شد تا به درون خانه برود پس از سوراخي كه در سقف بود وارد شد . آن جا خيلي تاريك بود . و صداي زمزمه هاي يك نفر به گوش ميرسيد پروانه با ترس گفت آهاي اين صداي ناله كيست و با زهم صداي ناله آمد . پروانه جلو تر رفت و شمع رو ديد و به او گفت تو كي هستي و اينجا چه كار ميكني شمع نيز داستان زندگي خودش رو گفت و از تنهايي خودش حرف زد پروانه قول داد كه هر روز به او سر بزند و او را از تنهايي در آورد .
مدتها به اين شكل گذشت وپروانه به قول خود عمل كرد آن دو آنقدر به هم عادت كرده بودند.كه حتي يك روز هم دوري هم را تحمل نمي كردند . مدتي گذشت تا زمستان سر رسيد وپروانه پيش شمع آمد و گفت اكنون فصل زمستان است و پايان عمر من و ازسرما مي ميرم شمع كه ديگر نمي خواست دوباره تنها شود و ديدانه وار پروانه رو دوست مي داشت بيا من با شعله خودم تو رو گرم مي كنم با اينكه سالها خاموش بودم ولي اكنون وقت سوختن است ……..!!! شمع شروع به سوختن كردو پروانه براي اينكه گرم شود به بالاي شمع شروع به چرخيدن كرد .ساعتها گذشت و شمع آنقدر ذوب شده بود كه ديگر نفسهاي آخرش را مي كشيد . در اين حال به سختي گفت : پروانه من ديگر تمام شدم و خوشحالم كه با عشق مي ميرم پس خدا خداحافظ پروانه كه تاب دوري شمع را نداشت از خود بي خود شد و با بالهايش شمع را در آغوش كشيد و او نيز سوخت . اما هر دو جاودانه شدند.
عشق از شمع و پروانه بياموز عشق سوختن عاشق و معشوق در آغوش هم….!
داستان کوتاه شمع و پروانه
نوشته شده در 15 بهمن 1395. ارسال شده در داستان های کوتاه
بخش داستان کوتاه | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو
داستان کوتاه شمع و پروانه
برچسب ها: داستان کوتاه
چاپ
ایمیل
کپی رایت © 2016 پارس ست
تمامی حقوق برای محفوظ است استفاده از مطالب با ذکر منبع مجاز است.
تماس با ما
09352156692
داستان کوتاه شمع و پروانه
دوره داستان نویسی دوره ویراستاری دوره تولید محتوا دوره اسطوره شناسی دوره فیلمنامه نویسی دوره نقد ادبی
چاپ
ایمیل
تاریخ انتشار: 03 دی 1393
شمع زردی در روستایی زندگی میکرد شمع همیشه خاموش بود و هیچوقت روشن نمیشد. روزی حشرات روستا جلسه برای شمع گرفتند تا بتوانند اورا روشن کنند. زنبور عسلی گفت :اگر من به او نیش بزنم شاید از درد نیش من روشن شود.
زنبور عسل نیشی به شمع زد اما شمع روشن نشد و همچنان بینور بود. کرم شبتاب گفت: من میتوانم کمی از نور خود را به شمع بدهم تا روشن شود. کرم شبتاب پیش شمع رفت و نور خود را به شمع داد اما شمع روشن نشد.
سنجاقک گفت: من میروم از خونه بیبی برق بیارم و به فیتله شمع بزنم شاید جرقه کند و روشن شود. بعد از نیم ساعت سنجاقک همراه جعبه برق برگشت و برق را به فیتله شمع زد اما فقط دود کوچکی بلند شد وشمع همچنان خاموش بود.
روزها وماهها گذشت، و شمع خاموش بود حتی از دست جغد دانا هم کاری بر نمیاومد.
در یک شب تاریک وسرد، پروانهای با چشمانی گریان کنار شمع رفت با خود گفت: خدایا! چیکار کنم،اگه بابام بفهمه طلا شاخکهایم را گم کردم…وای…نه نه..حتما باید پیدا کنم.
پروانه دوروبرش نگاه کرد اما هوا تاریک بود و هیچجای را نمیدید، او که گریه میکرد با نگاهی معصومانه به شمع گفت: «لطفا روشن میشی .این جا خیلی تاریکه.»
شمع از محبت و عشق پروانه شعلهکشی دو برای او روشن شد، پروانه هم به دور او چرخید تا طلای خود را پیدا کند، اما طلای پروانه روی شاخکهایش بود و پروانه سالیان سال به دور او چرخید وشمع هم برای پروانه میسوخت.■
نام (اجباری)
آدرس پست الکترونیکی (اجباری است اما نمایش داده نمیشود)
آدرس سایت
تصویر امنیتی جدید
اطلاعات بیشتر
اطلاعات بیشتر
تمامی حقوق این وب سایت متعلق به کانون فرهنگی چوک می باشد
تماس با ما 09352156692
شمع و پروانه
شمع تمام شب مي سوخت و روشنايي مي داد و پروانه هم به دور آن مي گشت و در همان حال عاشقانه ها با هم داشتند. نه از سوختن شمع صدايي برمي خاست و نه از بال زدن پروانه – كسي نفهميد كه شمع و پروانه در عاشقانه هاي خود چه گفتند. صبح كه شد شمع و پروانه كنار هم خوابيده بودند ، تا شبي ديگر و عاشقانه اي ديگر
داستان کوتاه شمع و پروانه
سالها قصه ی شمع و پروانه را بارها گوش میدادم اما هیچ وقت نمیدانستم چرا پروانه با اینکه میداند شمع در فکر سوزاندن بال های اوست باز هم دیوانه وار به دورش میچرخد یا چرا شمع با اینکه عشق پروانه را میبیند باز هم به فکر سوزاندن بال های پروانه است؟؟؟
دروغ نمیگویم هنوز هم نمیدانم ولی حس پروانه را درک میکنم آخر خودم پروانه ای شدم و تو هر لحظه شعله کشیدی تا مرا بسوزانیمنی را که عمری در آتش عشقت سوختم ولی دم نزدم منی را که ازآب شدنت گریستم وبا نفس هایم شعله های پر شراره ات را فوت کردم تا اب شدنت را نبینم اما تو پنداشتی من از ترس سوختن بال هایم تو را خاموش کردمپس دوباره خود را برای سوزاندن من شعله ور ساختی!!!من در فکر آب شدن تو بودم و اشک میریختم که اگر اینگونه خودت را برای سوزاندن من شعله ور کنی طولی نمیکشد که خود را برای ویران کردن من نابود سازیولی تو اشک های مرا به خاطر ترس از سوختن میدانستیتو هیچ وقت مرا نفهمیدی بیا بال های من در اختیار تو بال هایم را بسوزان من بدون بال باز هم با عشقت زندگی میکنم ولی شمع من روشنی شبهای خاموشم مواظب خودت باش که آب نشویبدون بال میتوان زیست ولی بدون تو نه !
داستان کوتاه شمع و پروانه
سلام. ممنون که اومدیقصه شمع و پروانه رو خوندم؟؟؟خودت نوشتی؟منظورم اینه که زاییده ذهن خودته؟؟راستی pact یعنی چی؟؟؟نخند خب؟!!!!!!!!!! میگم نخند دیگه ای باباندانستن عیب نیست نپرسیدن عیبه؟ یالا بگو ببینمبدرود
سلاممگه میشد با اون دعوت نامه ی باحالی که تو فرستادی نمیومدم؟؟؟ نه خدای بزرگ به من استعدای توی شعر و این جور چیزا نداده. ببین دوست عزیز خیلی راحته! حتما یه دیگشنری داری دیگه. برو توش بگرد PACT رو پیدا کن ببین معنیش چیه!!! راستی من اصلا نخندیدم… جدی گفتم!
سلاممیگما این عکس خودته؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!بعدشم این همه رشتی صحبت میکنی یه وقت اذیت نشیمرگ اوباما تعارف نکنیاما که نمیدونیم چی میگید یه وقت فکرایی میکنیماگفته باشمبدرود
سلام آره عکس خودمه. چطور؟ بده؟مثبت اندیش باش دوست عزیز… مرگ اوباما رو خوب اومدی… مطمئن باش چیزای بدی نمیگیم.
خیلی خوب بود میثاق ادم صد بار بخونه باز سیر نمیشه
قربونت سعید جون.
بابا تو دیگه کی هستی تو از منم عاشق تریالان تازه متن زیر عکساتو خوندم این حرفا چیه خیلی هم مطلبای خوبیه از اون مطلبای کامپیوتری که تو وبلاگ امیر سامه که من هیچی ازش سر در نمیارم خیلی بهترهدستت درست
نگگگگگگووووووووووووو…. من با تو قابل مقایسه نیستم! تو خیلی سرتری سعید جون….ببین درست نیست پشت سر مدیریت محترم وبگاه همهمه داری غیبت میکنی… ( اینو گفتم شاید یه بار بیاد اینجا اینارو بخونه!!! )چاکریم سعیییییییییید جوووووووووووووون…
شاعرى گرانقدر میفرماید:شمع شدم، شعله شدم، سوختم،آخرشم هیچى نیاموختم!حالا چه ربطى داشت نمیدونم!مواظب خودتون باشین…
سلام نه بابا من از این بدتر از ایناشو میگم چیزی نمیگه امیر سام بچه با جنبه ایهدیروز شرمنده نتونستم بیام سرگرم مطلب دادن بودممنتظر مطلب بعدیتان هستیم
سلامدرسته بچه با جنبه ایه. قبول دارم.خسته نباشی… اشکال نداره عزیز جان. ممنون که میای.مطلب بعدی بین وبلاگ خودم و وبگاه همهمه مشترک هستش.
سه شنبه, 15ام مرداد
برگرفته از تارنمای دایرة المعارف بزرگ اسلامی
دکتر نصرالله پورجوادی
مکتوب حاضر، مقالهای درباره معنی تمثیل عرفانی «پروانه و شمع» در سخنان فریدالدین عطار است. نویسندگانی چون ابوطالب مکی و ابوحامد غزالی به داستان پروانه و سوختن او در آتش از دیدگاه اخلاقی نگاه میکردند. پروانه از نظر ایشان عاشق نیست، بلکه موجودی است که از روی جهالت و طمع خود را به آتش میزند اما حلاج، نخستین بار داستانی خلق کرد که در آن پروانههایی برای کسب خبر و معرفت از آتش به طرف آن پرواز میکنند و یکی هم خود را به آتش میزند.
این پروانه که در آتش میسوزد مظهر عارفی است که به حقالیقین میرسد و مظهر تام و تمام این حرکت به سوی حق معراج حضرت خاتمالانبیا(ص) است. بعد از حلاج احمد غزالی این داستان را در سوانح آورده و پروانه را عاشق و آتش را معشوق خوانده و سوختن پروانه در آتش را کمال وصال دانسته است. این برداشت عاشقانه از داستان پروانگان حلاج را در آثار صوفیان دیگر خراسان از قبیل رشیدالدین میبدی و شهابالدین سمعانی هم ملاحظه میکنیم.برداشت عاشقانه از پرواز پروانه به طرف آتش و سوختن او از روی عشق. این برداشت را که از زمان احمد غزالی آغاز میشود من برداشتی «نوحلاجی» خواندهام. در مقاله حاضر، سخنان فریدالدین عطار مورد بررسی قرار میگیرد.
داستان کوتاه شمع و پروانه
مهمترین و مؤثرترین شاعری که از تمثیل پروانه و آتش یا شمع در اشعار خود استفاده کرده و باعث رواج بیش از پیش این تمثیل در شعر فارسی شده است فریدالدین عطار است. در قرن ششم شاعران و نویسندگان مختلف کم و بیش از این تمثیل استفاده میکردند، ولی عطار به مراتب وسیعتر از این تمثیل استفاده کرده و باعث رواج آن در میان شعرای فارسی زبان شده است. عطار هم در بعضی از مثنویهای خود، به ویژه در «منطقالطیر» به داستان پروانه و عشق او به آتش اشاره کرده و هم در دیوان خود.
وی در مورد این تمثیل، تحت تأثیر حلاج بوده و هم روایت او را نقل کرده است و هم روایت نوحلاجی را.هر دو روایت را نیز به صورتی شاعرانه بیان کرده، گاه با جزئیاتی که در آثار پیشینیان نیامده است.عطار از لفظ «فراشه» و جمع آن «فراش» استفاده نکرده و به جای آتش نیز لفظ شاعرانه «شمع» را به کار برده که معمولاً مراد از آن، به دلالت تضمن، همان آتش است.
روایت حلاجی
«منطق الطیر» کتابی است که عطار در آن داستان پروانگان و رفتن آنها به طرف آتش برای خبر آوردن و سرانجام سوختن پروانه موفق در آتش را به نظم درآورده است. اصل این داستان را هم عطار مستقیماً از حلاج گرفته و در ضمن «بیان وادی فقر و فنا» نقل کرده است. البته عطار تغییراتی هم در جزئیات داده و داستان را تا حدودی با آب و تاب شرح داده است:
یک شبی پروانگان جمع آمدنددر مضیقی طالب شمع آمدندجمله میگفتن میباید یکیکو خبر آرد ز مطلوب اندکیشد یکی پروانه تا قصری ز دوردر فضای قصر یافت از شمع نوربازگشت و دفتر خود باز کردوصف او بر قدرفهم آغاز کرد
عطار، برخلاف حلاج، داستان را با بحث درباره مراتب شناخت،یعنی «علمالحقیقه» و «حقیقه الحقیقه» و «حقالحقیقه» آغاز نکرده است. پروانگان جویای خبرند و یکی از آنها هم میرود و برای ایشان از نور آتش خبر میآورد. عطار آتش را مطلوب خوانده است نه معشوق. او به طور کلی در سراسر این داستان سخنی از عشق یا محبت به میان نیاورده و حتی این الفاظ یا مشتقات آن را هم به کار نبرده است، درست مانند حلاج. پروانگان طالب معرفت حقند.
باری، در نخستین مرحله، پس از این که پروانه خبر میآورد، یکی از پروانگان که داناتر از دیگران است و «ناقد» خوانده شده است این خبر را آگاهی و شناخت حقیقی نمیداند. این پروانه ناقد به دنبال علم ظاهری یا خبر نیست. او خواستار معرفت و یافت است. پس پروانهای دیگر برای این منظور به طرف شمعی که در قصر است پرواز میکند:
شد یکی دیگر گذشت از نور درخویش را بر شمع زد از دور درپر زنان در پرتو مطلوب شدشمع غالب گشت و او مغلوب شدبازگشت و او نیز مشتی راز گفتاز وصال شمع شرحی باز گفتناقدش گفت این نشان نیست ای عزیزهمچو آن یک کی نشان داری تو نیز؟
یکی از جزئیاتی که عطار به روایت خود افزوده است این است که او شمع روشن را در قصری نهاده و فضایی در اطراف آن ایجاد کرده است و این نکتهای است که در روایتهای حلاج و احمد غزالی نیست. در فضای روشنی که پروانه نخستین پرواز میکند و اشیا را در پرتو شمع مشاهده میکند، نور و روشنایی آتش را میبیند. این مرتبه، مرحله علم است. اما پروانه دوم که با عین شعله آتش روبهرو میشود و حرارت آن را در وجود خویش احساس میکند و در نور آن غرق میشود به معرفت میرسد و این همان چیزی است که حلاج «حقیقهالحقیقه» و حکمای متأخر «عینالیقین» خواندهاند. اما این مرتبه هم هنوز کمال ادراک نیست و لذا ناقد میگوید که این هم نشان آتش، یعنی خاصیت اصلی آتش که سوزندگی است، نیست. خاصیت اصلی را سومین پروانه درک میکند، پروانهای که میرود و آتش را در آغوش میگیرد و خود را در او گم میکند:
دیگری برخاست میشد مستمستپایکوبان بر سر آتش نشستدست درکش کرد با آتش به همخویشتن گم کرد با او خوش به همچون گرفت آتش ز سر تا پای اوسرخ شد چون آتشی اعضای او
پروانهای که در آتش میسوزد و فانی میشود کسی است که به قول حلاج به «حقالحقیقه» و به قول حکمای متأخر به «حقالیقین» رسیده است. این مرتبه ورای علم و معرفت است. ولیکن از یافت خبر نیست. در واقع نخستین چیزی که از پروانه سوخته است وجود بیرونی اوست که همان علم است و چون علم سوخته است، خبر هم نمیتواند داد و این مطلبی است که ناقد با دیدن پروانهای که در حال سوختن است به زبان میآورد:
ناقد ایشان چو دید او را ز دورشمع با خود کرده هم رنگش ز نورگفت این پروانه در کار است و بسکس چه داند، این خبردار است و بسآن که شد هم بیخبر هم بیاثراز میان جمله او دارد خبر
پروانه سوم را که به حقالیقین میرسد، حلاج مظهر پیامبر اکرم (ص) و سفر او را نیز نمودگار معراج آن حضرت میدانست. عطار اشارهای به این معنی نکرده است. الا این که این داستان را در وادی فقر و غنا روایت کرده است. وادیی که رسیدن بدان فخر محمد(ص) است.
عذاب عاشقان و شوق پروانه
داستان سوختن پروانه در آتش در مثنوی دیگر عطار به نام «اسرار نامه» نیز آمده است و در این کتاب پروانه مظهر عاشق جانباز است. این تمثیل را عطار زمانی بهکار برده که خواسته است موضوع «عذاب عاشقان» را شرح دهد.
مردم عادی چون عذاب میبینند، یا تنشان یا جانشان یا هردو در عذاب است، اما عاشقان به گونهای دیگر عذاب میبینند. عذاب عاشقان از اینجاست که ایشان وقتی در برابر معشوق قرار میگیرند، طاقت دیدار جمال او را نمیآورند و لذا خود را نابود میسازند. مثال این بیطاقتی و نابودی و فنا نیز کاری است که پروانه در برابر شعله آتش میکند:
عذاب عاشقان نوعی دگر دانوز آن بسیار کس را بیخبر دانعذاب جان عاشق از جمالستکه جان را طاقت آن خود محالستاگر فانی شود زان رسته گرددبقایی در فنا پیوسته گرددمثالی گفت این را پیر اصحابکه دریایی نهی بر پشته آبمثالی نیز پروانه است و آتشکه نارد تاب آتش جان دهد خوشزنور آن همه عالم بیفتدبریزد کوه و موسی هم بیفتد
(عطار، اسرار نامه، تصحیح صادق گوهرین، ص52)
موضوعی که عطار در اینجا مطرح کرده است، همان است که قبلاً احمد غزالی با استفاده از مفهوم قوت خوردن بیان کرده و گفته بود: «حقیقت عشق چون پیدا شود عاشق قوت معشوق آید نه معشوق قوت عاشق، زیرا که عاشق در حوصله معشوق تواند گنجید، اما معشوق در حوصله عاشق نگنجد.» عین القضائ نیز، همین معنی را بیان کرده است. تجلی صفت جمال به حدی عظیم است که عاشق تاب آن را نمیآورد، همچنان که در داستان موسی (ع) در قرآن آمده است که چون پروردگارش بر کوه تجلی کرد: «جعله دکا و خر موسی صعقا»(143:7).عطار سپس به شرح رفتن پروانه به طرف آتش و سوختن او میپردازد و میگوید:
ببین آخر که آن پروانه خوشچگونه میزند خود را بر آتشچو از شمعی رسد پروانه را نوردرآید پرزنان پروانه از دورزعشق آتشین پروا نماندبسوزد بالش و پروا نمانداگرچه چون بسوزد سود بیندولیکن هم زآتش دود بیند
آنچه در داستان حلاجی پروانه و آتش در اینجا موردتوجه عطار است بحث ادراک و شناخت و مراحل سه گانه آن که موردنظر حلاج بود، نیست، بلکه بحث برسر عاشقی پروانه و بیطاقتی او در برابر معشوق و قوت خوردن معشوق از عاشق یعنی سوختن و نابودکردن او مطرح است و این برداشت نو حلاجی از این داستان است که با احمد غزالی آغاز شده است. البته در ضمن همین برداشت، به درک روشنایی و گرمی آتش نیز اشاره میشود، ولی مطلب اصلی سوختن و نابود شدن و فناست.
به دلیل این که عاشق باید قوت معشوق شود، باید از وجود دست بشوید تا بتواند قائم به وجود معشوق گردد.
عطار در انتهای روایت خود از داستان پروانه و شمع موضوع عرفانی دیگری نیز مطرح کرده و آن «شوق» است. چیزی که محرک عاشق است و او را به طرف معشوق سوق میدهد، «شوق» است. شوق اساساً میل محب یا عاشق است به دیدار محبوب یا معشوق. این میل زاییده دوری عاشق از معشوق است. مشتاقی عاشق به دلیل هجران یا دوری او از معشوق است. او میخواهد معشوق را که از او غایب است، ببیند.در اینجا یک سؤال مهم در تاریخ تصوف و عرفان مطرح شده است و آن این است که آیا وقتی که عاشق به حضور معشوق رسید، باز هم شوق در او هست یا نه. بعضی از صوفیان گفتهاند که شوق چون ناشی از دوری و غیبت است، در حضور معشوق دیگر نمیماند. ولیکن بعضی دیگر گفتهاند که حتی در حضور معشوق هم شوق همچنان باقی میماند و بلکه شدت هم مییابد. احمد غزالی جزو صوفیانی بود که معتقد بودند شوق در حضور معشوق هم هست و حتی شدت مییابد. علت آن این است که احمد غزالی دیدار را آخرین مرحله از قرب نمیداند. آخرین مرحله که وصال معشوق است از نظر احمد غزالی همانا فنا است. به همین دلیل است که پروانه هم وقتی که عین آتش را مشاهده میکند، باز هم اشتیاق دارد که به طرف آتش برود و خود را فانی سازد. این معنی را عطار در ادامه داستان پروانه و آتش در «اسرارنامه» بدینگونه بیان کرده است.
در این دیوانسرای ناموافقچون پروانه ببینی هیچ عاشقچنان در جان او شوقی است از دوستکه نه از مغز اندیشد نه از پوستچو سختی پر زند در کوی معشوقبسوزد در فروغ روی معشوقخدایا زین حدیثم ذوق داریچو پروانه دلم را شوق داریچو من دریای شوق تو کنم نوشزشوق تو چو دریای میزنم جوش
عاشقی شمع
در میان غزلهای عطار، غزلی هست که در آن پروانه و شمع با یکدیگر گفتوگو میکنند و در این حکایت زبان حالی نه فقط پروانه بلکه شمع نیز مظهر عاشقی است. در واقع نقش اصلی عاشقی را در این داستان شمع ایفا میکند. داستان با سؤال پروانه آغاز میشود که از شمع میپرسد تا کی میخواهد او را بسوزاند:
پروانه شبی ز بیقراریبیرون آمد به خواستاریاز شمع سؤال کرد که آخرتا کی سوزی مرا به خواری
در اینجا پروانه عاشقی نیست که مشتاقانه و دیوانهوار به طرف آتش رود و بسوزد. او از شمع گله میکند که تا کی میخواهد او را بسوزاند. این پرسش و گله کردن خود حکایت از این میکند که پروانه مظهر عشق کامل نیست. این مقام را شاعر در این داستان به شمع داده است که در پاسخ به پروانه میگوید که تو در یک دم میسوزی و کارت تمام میشود، در حالی که من شب تا صبح باید بگریم و بسوزم:
در حال جواب داد شمعشکای بیسر و بن خبر نداریآتش مپرست تا نباشددر سوختنت گریفتاریتو در نفسی بسوختی زودرستی زغم و غمگساریمن ماندهام زشام تا صبحدر گریه و سوختن بزاریگه میخندم ولیک بر خویشگه میگریم ز سوکواریمیگویندم بسوز خوشخوشتا بیخ ز انگبین برآریهر لحظه سرم نهند در پیشگویند چرا چنین نزاری
مضامینی که عطار در اینجا از زبان شمع بیان کرده است برای بسیار از ما تکراری و حتی بیمزه جلوه میکند. اینکه شمع، شب تا صبح، میگرید و میسوزد، گاه میخندد و گاه میگرید و این که او موم است که از یار شیرین خود انگبین جدا میماند و سرش را میبرند تا شعلهاش قد بکشد، مطلب تازهای نیست. شعرای دیگر هم کم و بیش همین مضامین و تصاویر خیالی را در اشعار خود آوردهاند و اشعار بسیاری از ایشان بهتر و دلانگیزتر از این ابیات است. اما نکته اینجاست که این گفتوگو و درد دلی که شمع بهعنوان عاشق در این غزل میکند مطلب تازهای بوده است و ظاهراً عطار نخستین کسی است که شمع را- نه صرفاً به معنای شعله آتشی که پروانه در آن میسوزد، بلکه بهعنوان چیزی که از موم ساخته شده و رشتهای در میان آن میسوزد و جای آن در شمعدان است به عنوان عاشق معرفی کرده و از زبان حال او سخن گفته است، و شعرای بعدی، از جمله سعدی که گفتوگوی مشابهی میان پروانه و شمع در آخر باب عشق در بوستان ترتیب داده است، همه مستقیم یا غیرمستقیم تحت تأثیر همین غزل عطار بودهاند.
در غزل عطار، نکته عمیق عرفانی دیگری نیز بیان شده است که آن هم جنبه ابتکاری دارد. شمع پس از این که از محنت و زاری خود سخن گفت، به معرفی معشوق خود میپردازد. معشوق شمع پروانه نیست بلکه شمع دیگری است که در عالم غیب است، و آن شمع الله است که نور آسمانها و زمین است و شمع خود، پروانه آتش عشق اوست:
شمعی دگر است لیک در غیبشمعیست نه روشن و نه تاریپروانه او منم چنین گرمزان یافتهام مزاج زاریمن میسوزم از او تو از مناینست نشان دوستداریچه طعن زنی مرا که من نیزدر سوختنم به بیقراریآن شمع اگر بتابد از غیرپروانه بسی فتد شکاری
شمع عالم غیب را عطار در غزلی دیگر شمع جانها خوانده است، آنجا که میگوید:
فغان در بست تا آن شمع جانهابرافکند از جمال خود نقابی
عشق کیهانی
داستان کوتاه شمع و پروانه
همانطور که عینالقضات همدانی عشق پروانه به شمع را یکی از مصادیق عشق کیهانی میدانست، عطار نیز که قایل به این نوع عشق بوده است، عشق پروانه را عشقی واقعی و یکی از مصادیق عشق کیهانی انگاشته است. این معنی را عطار با صراحت بیان کرده و نظریه فلسفی عشق کیهانی را در «اسرارنامه» تاحدودی مانند حکما، مطرح کرده است.خداوند متعال از روی حکمت خود در هر چیزی کمالی نهاده و او را به طرف آن کمال به حرکت درآورده است. این حرکت نیز از روی شوق و عشق است:
همه آفاق در عشقاند پویاندر این وادی کمال عشقجویان
کمال هر چیزی با کمال دیگران فرق دارد. کمال نبات با کمال حیوان فرق دارد و کمال حیوان با کمال افلاک. باد و آب و آتش و خاک هم هر یک کمال خاص خود را دارد. انسان هم طبعاً کمالی دارد که از کمال هریک از موجودات دیگر متمایز است:
کمال عشق حیوان خورد و شهوتکمال عشق انسان جاه و قوتکمال چرخ از رفتن به فرمانکمال چار گوهر چار ارکانکمال ذره ذره ذکر و تسبیحکه عارف بشنود یک یک به تصریحکمال عارفان در نیستی هستکمال عاشقان در نیستی مست
پروانه مصداق عاشقی است که مستانه به طرف نیستی میرود. این حرکت به طرف نیستی زمانه در پروانه آغاز میشود که او شعله شمع را مشاهده کند. موجودات دیگر نیز اگر بتوانند شمع جمال حق را مشاهده کنند، همه پروانهوار در راه وصال معشوق جانبازی خواهند کرد:
یک ذره اگر شمع وصال تو بتابدجان بر تو فشانند چو پروانه جهانی
در جای دیگر نیز عطار همین معنی را بدینگونه بیان کرده است:
تو چو شمعی وین جهان و آن جهانراست چون پروانه ناپروای تو
عشق موجودات به حق تعالی را عطار از یک لحاظ دیگر نیز مطرح کرده است. موجودات همه از ذات احدیت صادر شدهاند، و به همین دلیل همه مشتاقاند که به اصل خود بازگردند:
چو هرچه هست همه اصل خویش میجویندز شوق جمله ذرات در سفر بینی
عطار غزلی هم دارد که در آن از تجلی حسن و جمال الهی در سراسر عالم یاد کرده است. این تجلی را هم شعلهور شدن شمع جمال خوانده و لذا همه ذرات عالم را که جلوهگاه این جمال گشتهاند پروانگانی خوانده است که دیوانه این شمعند:
شعله زد شمع جمال او ز دولتخانهایگشت در هر دو جهان هر ذرهای پروانهای
نام (اجباری)
آدرس پست الکترونیکی
آدرس سایت
مرا برای دیدگاههای بعدی به یاد بسپار
تصویر امنیتی جدید
ما 491 مهمان و بدون عضو آنلاین داریم
سامانهٔ فروش کتابهای انتشارات هزارکرمان
ایرانبوم، همهی ايراندوستان را عضو تحريريهی خود ميداند. ايرانبوم در ويرايش نوشتارها آزاد است.
من یار مهربانم
کتـاب بهترین هدیه است. به عزیزان خود کتاب
پیشکش کنیم.
موسسه خيريه حمايت از کودکان مبتلا به سرطان
میخواهم در طرح 1000 تومانی محک شرکت کنم
شاعر امير كربلايي حسني
چه تلخ است قصه شمع و پروانه قصه اشك شمع و قصه سوختن براي پروانه و چه تلخ تر خنده بي رحم پروانه كه بی احساس به دور شمع مي گردد و شمع هم غافل از اين قصه دلگير ولي من… آن شمع سوزانم كه آتش مي كشم پروانه اي را كه بي احساس به دور شمع مي گردد. …
شاعر کریم لقمانی
وقتي ازغصه لبريز ميشوي چكه چكه اشكت سرازير ميشود چگونه ذره ذره آب ميشوي ؟! وپروانه بي خيال ! رقصان به گِردتو باورنميكند!! كه درانتهاي اشك تنهاسايه ا ي ميماندازتوفقط بجا وخيسي سيلاب ، نقش برروي خاك اماهنوزآن ريشه ي سياه درپِلك كبودشب خاموش ، چسبيده بر هاي هاي تودرزمين چه سود ، كه پروانه را دگر گردشِ عشق اش ، قرارنيست !! بايددوباره رفت به دنبال دلدار ديگري كه جانش فداي پروانه ميكند اين است رسم عاشقي ؟! شادي براي او ، سوختن براي تو! وت …
شاعر محمد حسین احمدی
داستان کوتاه شمع و پروانه
قصه ی پروانه بودن باز هم پروانه ای از شاپرکها پر کشید پرکشید از بس در این دنیا دلارامی ندید آخرین پرواز را بر شعله ی شمعی گداخت او ندید این شاپرک را چون بدامانش چکید شاپرک از پیـله و پـروانه بـودن خسته بود قصــه ی پروانگی صد پیله بر جانش طنید پرکشید و در سکوتی غصه هایش را نشاند در شرایین شب از پرواز خود نوری دمید قصه ی پروانگی تا بوده اینسان بوده است شامگاهان، نا امید و صبحگاهان ناپدید م. ح. احمدی …
شاعر کامران مشایخی
سخن خوبان فراموش کرد حرف رندان را گوش کرد نمی دانم چرا غم در آغوش کرد چرا شمع پروانه را خاموش کرد ……………………………………………………………… اگر از من بپرسند آدمها چند گروه هستن می گویم چهاره گروه هستند یک گروه به همه چیز فکر می کنند یک گروه به یک چیزفکرمی کنند یک گروه به یک نقطه فکر می کنند یک گروه اصلن فکر نمی کنند ……………………………………………………………… اگر از من بپرسند آدمها در چه اتفاقی کاملن مشترک هستند می گویم آدمها به خواست خدا در …
شاعر ندا شمس فخر
شمع با پروانه ای زیبا بگفت می روم تا ماه گردم در شبت می روم تا شعله باشم بر لبت با تو انگونه شوم شاعر پسند در همه دنیا شوم شهره به چند تار و پود عشق را پیدا کنم خود به دست خود جهان را ما کنم لیک پروانه به غیر نور او چیزی ندید در هوایش پر زد و جانش پرید همچو دیوانه در عشق و شعله سوخت چشم عالم را به قلب خود بدوخت شمع اما در غم پروانه ماند اشکها در سوگ او بر چهره راند گفت با خود عشق ناب من همان پروانه بود در همه دنیا به غیر او برای من دگر چی …
شاعر فرهادبهرامیان
تو کلبه عشق علی آهسته آهسته خزون می شد گلی که ساقه اش سر می گذاشت تو آسمون آهسته آهسته گل پژمرده محمدی سر را به سجده می گذاشت برخاک پاک احمدی بلبل که از رفتن گل خیلی دلش شکسته بود خاموش و بی صدا تو اون خزونسرا نشسته بود قامت ساقه های یاس تو باغ گل خمیده بلبل زشوق روی او جامه خود دریده اما کنار این گل یک باغبون خسته با کوله باری از غم در راه شب نشسته می گفت که این گل من چشم اقاقیا بود این بوته گل یاس امونت خدا بود هرچند که می دونست این گل دی …
شاعر مهدی بروجردی
????هان قصه شمع و گل و پروانه شنیدی وقتی که همه مجتمع اند عیب ندیدی با جمع سه گانه زچه رو عیش تمامه ؟ شمع و گل و پروانه چرا حسن مدامه؟ شمع, جان خودش را بدهد تام ,به محفل گل هم بنماید خود ی وباز شود زینت محفل پروانه به غایت طلب روشنی شمع جان وتن خود را بنهد در ره این وهم هان ای دل با هوش نگر کار سه عنصر هریک ز چه رو وبه چه نقشی شده اند شُهر گل زینت مجلس شده بی کم ز وجودش پروانه برای دل خود داده وجودش تنها ز میان همگان شمع بسوزد بی انگه پی جلوه …
شاعر علیرضاحامدی
قصه تو قصه اون گل سرخ خشکیده که از بی آبی داره میمیره قصه من قصه اون شاه پرک که بخاطر گل سرخ تا پیش ابرا میره قصه تو قصه اون هیزم شکنه که با تبر درختا را قطع می کنه قصه من قصه اون درخت که خودشو سایه بون گلها می کنه قصه تو قصه اون شمع که داره میسوزه قصه من قصه اون پروانه ست که داره میمیره و میسوزه قصه تو قصه اون بچه شیطون سنگ بدست که چشم به شیشه همسایه بسته قصه من قصه اون دیونه مست که دل به تاریکی بسته قصه تو قصه اون جلاد ظا لم تبر بدست که منتظ …
شاعر فقیر
پروانه و شمع دانی که چه از شمع پروانه بیاموخت؟ “حرف دل را نتوان گفت مگر با خود دوست.” سخنی هم نتوانی که بگوئی، هرگز چون بسوزی همه پرها، سخنت گفته شود. دل پروانه به درد آمده است…! “مرا ای شعله پرهایم بسوزان ! که در دل آتشم افزونتر از توست”. دانی که چرا، شعله و شمع را اثری باقی نیست…. دود با من گفت تا وقت سحر، بس سخنها، شعله ا …
شاعر علی اصغر طالعی نوجه ده (ع.الف.دانشجو)
قصه بگو قصه شمع و گل و پروانه گو قصه نجوای گل با ژاله گو قصه عشق و گذشت و معرفت قصه آن دلبر و این واله گو قصه امروز ما “سـُهراب”نیست قصه ” آن طفل سیزده ساله” گو قصه گوی شهر ما اینک تویی قصه جنگ فشنگ و لاله گو قصه آن ترکش خمپاره را کو نشیند بر تن آلاله گو قصه بــُستان، هویزه، دهلران گه به خنده یکدمی با ناله گو قصه گو!!این قصه زخم جگر یکدمی با این دل دلاله گو .. .. .. .. (ادامه دارد) …
شاعر اسمر شجاعان
شهرزاد قصه گو موج دریاهای وحشی/مرغک صحرا نشین لوح عشق قبله گاهم/کعبه ی دل را ببین برکه ی سوزانده از شعر/سینه های بی قرار بند دل بگشا و بنشین/از فراق این شرار باغ زرین صنوبر/آسمان بی بهشت قصه ی تنهاییم را/خط بی پایان نوشت طعنه ی باد صبا/بر زخمهای خورده ام در دل دیوانه ام/من آرزویی مرده ام صندوق چوبین اعجاز/مادر موسی و نیل دختری شهزاده از/آواره طغیانی طویل شب سحر را بی صدا/پنهان کن و چیزی نگو طرح یک قصه بساز/ای شهرزاد قصه گو مست در اشعار من/ …
شاعر كسرى بيانى
دلتنگى هاى شمع دلتنگى روزى كه شب شد… شمعى كه نباخت و باد شد… چراغ،سوال شد و سوژه ها منحصر به يك منهاى هزار شد… هميشه دلتنگ ديدن آدم هايى كه پودرم از دستشان…كه پيش از سوختن خوب متاسفانه ميديديمشان…البته در اين قصه شمع نباشم اگر نبينم قبل از آب شدن دودشان…خواهم سوزاند دودمانشان… شمع اين ها را با گريه گفت…گفت…گفت… دل تنگ آرزوها بر آمدن هاى بى بازگشت…هيچ وقت صلاح برگشتن معلوم نيست ولى آخرش راه هست…باز است…جاده هست…جاده اى طويل… ش …
شاعر هدی اسماعیلی
شمع میرقصید و پروانه پر از آواز بود نغمه های زندگی و مرگ با هم ساز بود شعله های عشق با حسرت چرا همراز بود بال می زد گرد شمع پروانه عاشق ،ولی گردش شوریده دل بر حول غم پرگار بود دست و پا میزد به دور عشق خود پروانه وار شعله های عشق دامن گیر شد دیوانه وار بال و پر های که از داغ دلی می سوختند شعله های کز دلی خونین جگر افروختند گشت پروانه چو مجنون از تب و تاب زمان دید شمع عمر خود را مرده از سوز خزان درد و ماتم در دل پروانه پیله ساخته زین همه حسرت ک …
شاعر امین دارخال
شبهای درونم روشن زتو گشته ای روشنی دل شب را سحری کن غمهای درونم درمان زتو گشته ای مرحم غمها غم را سپری کن با یاد تو بوده است امید به قلبم ای شهد چمنزار لب را شکری کن هفتاد و دو ملت مست از لب جویت ای جوی پر از می مستیم ابدی کن خیام به کویت حافظ سر مویت ای شمس دل آرام رومیم اثری کن فرهاد به عشق شیرین تو بشکست ای خالق شیرین فرهاد قوی کن از میکده و دیر مستیم و ملولیم ای مست می ناب دیرم تو بری کن شد قصه آخر پروانه ما سوخت ای شمع شب تار زان سو خبری …
شاعر محسن کریمی
اگه چشماتو ببندی،مطمئن باش می بینی پای حرفام می تونی یه لحظه آروم بشینی صدای نفس کشیدنم خودش آهنگه آره آهنگ صدام یه خط قرمز رنگه رنگ چشمای پر از اشک و نمور نم ابر آسمون پر ز نور می گه این لرزش بی خود تو صدات یه چیزی نگفته مونده تو چشات غم و حسرت مال اون شاپری تو قصه هاست مال عاشقای منتظر نشستهاست نکنه آخر قصه رو فراموش بکنیم بی هوا فوت بکنیم؛ شمع پروانه رو خاموش بکنیم. برای سارا …
محمدحسن چگنی زاده
علی جدیکار
محمدرضانعمت پور
محمد جلائی
ام البنین دهقان
عاطفه مشرفی زاده
ستار سلطانیان
شاعر فرزین مرزوقی
ای کاش نمی گفتم دیوانه ترین هستم با چشم سیاه تو عمریست که سرمستم با چرخش گیسویت آن طاق دو ابر
شاعر علی سلطانی نژاد
داستان کوتاه شمع و پروانه
دنیا،تو هم در عشق او،یک سرسپردهای چنگیز خون آشام صد احساس مردهای تاراج بی شرمانه ات یادم
شاعر مجیدجعفرزاده کسیانی
باغیشلا منی! آی منیم سیرداشیم، حیات یولداشیم، باغیشلا سیوگیلیم،باغیشلا منی! سَن منیم حیاتیم، ائلی
شاعر سپیده طالبی
شتاب کردی و جا به جای پایت ، بر گدار ِ بیتابی ام ، نقشی نگاشتی گودتر ! با هر زبانی بخوانی ا
شاعر غزل آرامش
بناست راز شوى در دل خودت باشى چراغ مه شكنِ منزل خودت باشی میان همهمه ی موجهای بی مقصد سكوتِ ماس
شاعر ستار سلطانیان
پیشگفتار (پ.گ) : همراه درود ها ابیاتی که در پی می آیند صرفا و بس درحال و هوای غزلیات شاعران گر
شاعر محبوبه امیری
زیباترین صدای طبیعت بود وقتی که شعر از لبان تو می بارید بر روی گیسوان پریشان ام من غرق در خ
شاعر سعید سهیلی
نه هر چه در سرت آمد بباید آنرا گفت دلی شکسته شود با کلام … آسان ، مُفت تو گفتی و به خیالت سبک
شاعر علی سلطانی نژاد
خسته از عشق تو و هر دلبر مردادی ام خسته از روزیکه دراینسینه میافتادیام خسته از ایل و تبار و
شاعر رضا اعتمادی
تا سحر ، سایه و آوای کسی هست که نیست شب ، در این آینه غوغای کسی هست که نیست گر چه بیدارم و با
شاعر محمدرضا جعفری
بنامِ آن دو چشمانی که می کارد گناهِ شسته یِ ما را به رویِ سنگِ خارائی ! بنامِ آن دلِ سنگینِ
شاعر محمدرضانعمت پور
تا دیدمش میخ کوب شدم کسی جز من نمیداند نگاهش شبیه که بود عشق اول یا آخرین شکست! شاید هر دو!
شاعر زهرا میرزایی
امشب از عشق تو افسانه شدم در تب عشق تو دیوانه شدم پرم از خیال شمع و گل و شعر من به دور تو چو
شاعر نرجس فرحانی فر
پشت هر خاطره بلوای کسی هست که نیست جرم این فاصله ها پای کسی هست که نیست گرچه جان برلب و لب برلب جا
شاعر سینا علی زاده
دانی در انتظارت آخر چه ها کشیدم باروی ماه و خونت صد بوم ها کشیدم می خواهی بدانی چقدر دورم از تو
شاعر محمد کریم زاده نیستانک
. نان ما از آب و آب از نان گرانترمی شود سخت گشته زندگی ” تهران ” گرانتر می شود
شاعر دانیال فریادی
من به مهمانی گل ها رفتم به تماشای اوازشقایق در باد رو به آن چشمه نور پای آن وسعت جاری روبه باغ
شاعر مصطفی رسولی
یک سیب کم است که چیده باشی حیف است برای چیدن یک سیب از باغ عدن رمیده باشی این باغ سراسر پُرِ سیب
شاعر یاسر رییسوند
آغوش ت را با طعم ِ “غروبی” دوست دارم ، که در آن استخوان هایمان ، خواب ِ ” لب
شاعر نعمت الله احسانی بنافتی (احسان)
* زخمِه * کنی ای دوست مرا اینهمه آزار چرا !؟ بزنی چوبِ حراجم سرِ بازار چرا !؟ من
با قرار دادن لوگو زیر در سایت و یا وبلاگ خود از شعر نو حمایت کنید.0