داستان سیاوش و سودابه به نثر

دوره مقدماتی php
داستان سیاوش و سودابه به نثر
داستان سیاوش و سودابه به نثر

باسپاس فراوان

Cum sociis natoque penatibus et magnis dis parturient montes, nascetur ridiculus mus. Pellentesque consequat quam et augue laoreet ac hendrerit mauris tempus.
Vivamus leo ante, consectetur sit amet vulputate vel, dapibus sit amet lectus.

دوره مقدماتی php

سیاوش از ازدواج زنی از سلاله گرسیوز با کیکاووس زاده شد. کیکاووس، سیاوش را به رستم سپرد؛ رستم، در زابلستان، سیاوش را آیین سپاه راندن و کشورداری آموخت. چون سیاوش از زابلستان به کاخ پدر بازآمد، کاووس وی را نواخت و به شادی آمدن فرزند جشنی برپا کرد. سودابه دختر شاه هاماوران شیفته سیاوش شد چنان که در نهان، پیکی به سوی سیاوش فرستاد و او را به شبستان شاهی فراخواند؛ سیاوش نپذیرفت. روز دیگر، سودابه نزد شهریار رفت و از وی دستوری خواست که سیاوش را به شبستان بفرستند تا وی از میان دختران همسری برای خود برگزیند. سیاوش، به ناچار به شبستان رفت. در بار سوم، سودابه، سیاوش را به نزد خویش فراخواند اما سیاوش برآشفت و به تلخی از آنجا برخاست. سودابه، کاووس را باخبر کرد و سیاوش را متهم ساخت. کاووس، در این اندیشه بود که سیاوش را به کیفر گناه بکشد اما در آزمایش، شاه نخست جامه و دست سودابه را بویید و در آن بوی شراب یافت و در دست و بر سیاوش، بوی گلاب به مشامش رسید؛ و دانست که سودابه به ناراستی سخن گفته است و پسرش بى‏گناه است. خواست که سودابه را بکشد، از شاه هاماوران اندیشه کرد که به کین‏خواهى برخیزد؛ پس به سخن موبدان، آتشی برپا کرد که گناهکار را از بى‏گناه جدا سازد؛ سیاوش در این آتش رفت. سیاوش، این آزمایش را پذیرفت؛ و روز دیگر در آتشی که کاووس آماده کرده بود، با اسب شبرنگ خویش وارد شد و تندرست از آن بیرون آمد. چون شاه خواست سودابه را بکشد، سیاوش وساطت کرد و او را از این کار مانع شد.افراسیاب کشور پهناوری را تا چین به سیاوش سپرد. سیاوش شاد گشت و با فرنگیس و پیران روان شدند تا به مکانی رسید که از سویی به دریا و از سوی دیگر به کوه راه داشت. آنجا را برای بنای عظیمی سزاوار دانست و فرمود تا کاخ و ایوان با شکوهی بنا کنند. پس از رنج بسیار گنگ دژ ساخته شد. بنایی بوجود آمد که در شکوه و عظمت و خرمی و صفا بینظیر بود.سیاوش روزی با پیران به کاخ رفت و آن را از هر جهت آراسته دید. چون برگشت, ستاره شناسان را خواست, از ایشان پرسید که آیا از این بنای با شکوه بختش به سامان می‌ رسد یا دل از کرده پشیمان می شود. اختر شناسان آن را فرخنده ندانستند. سیاوش دل غمگین داشت و از آیندﮤ بد, تیره و دژم گشت. این راز را با پیران درمیان گذاشت که این کاخ و سرزمین آباد به دیگر کسان می رسدو خود از آن بی بهره خواهد ماند. پیران آرامش کرد و چون به شهر خود بازگشت مدتها از آن کاخ و دستگاه با افراسیاب سخن گفت. افراسیاب که از این خبر شاد گشت هر چه از پیران شنیده بود با گرسیوز در میان نهاد و او را به رفتن نزد سیاوش و دیدن آن دستگاه وا داشت.برو تا ببینی سر و تاج او همان تخت فیروزه و عاج او به جایی که بودی همه بوم و خار بسازید شهری چو خرم بهار به او سپرد که با نظر بزرگی و احترام بدو بنگرد.به پیش بزرگان گرامیش دارستایش کن و نیز نامیش دارگرسیوز با هدیه و پیغام افراسیاب براه افتاد. سیاوش چون شنید پیشباز آمد و یکدیگر را در برگرفتند و به ایوان رفتند و به شادی نشستند. آنگاه گرسیوز به کاخ فرنگیس رفت. او را بر تخت عاج با فر و شکوه فراوان دید. بظاهر شادیها کرد, اما در دل از حسد خونش بجوش آمد.به دل گفت سالی برین بگذردسیاوش کسی را به کس نشمردهمش پادشاهست هم تخت و گاه همش گنج و هم بوم و بر هم سپاه از حسد برخود پیچید و رخسارش زرد گشت. آن روز به شادی نشستند و روز دیگر سیاوش آهنگ میدان و گوی کرد. گرسیوز با او همراه گشت و به بازی پرداختند. هر بار که گرسیوز گوی می ‌انداخت, سیاوش بچالاکی آن را می‌ ربود. سواران ترک و ایران نیز بهم آمیختند و از هر سوی اسب می تاختند. اما پیوسته دلاوران ایرانی از ترکان گوی می‌ ربودند. سیاوش که از ایرانیان شاد گشته بود فرمود تا تخت زرین نهادند و با گرسیوز به تماشا نشستند. گرسیوز سیاوش را به زور آزمایی خواند و گفت: بیا تا من و تو به آوردگاه بتازیم هر دو به پیش سپاه بگیریم هر دو دوال کمربکردار جنگی دو پرخاشگر گرایدون که بردارمت من ز زینترا ناگهان بر زنم بر زمین چنان دان که از تو دلاور ترم بمردی و نیرو ز تو برترم وگر تو مرا بر نهی بر زمین نگردم بجایی که جویند کین سیاوش از بزرگواری دعوتش را نپذیرفت. بظاهر خود را کوچک شمرد و سزاوار زور آزمایی با او ندید, اما در واقع نخواست با گرسیوز که برادر شاه و مهمان او بود بجنگد. از او خواست که پهلوان دیگری را به نبرد با او بفرستد. گرسیوز دو پهلوان یل را بنام گروی زره و دمور که در جنگ بیهمتا بودند برگزید و به میدان فرستاد.سیاوش هماندم دوال کمر گروی را گرفت و بی ‌آنکه به گرز و کمند نیازی یابد او را به میدان افکند. پس به سوی دمور رفت‌, گردنش را گرفت و از پشت زین برداشت و مانند آنکه مرغی به دست دارد پیش گرسیوز بر زمین نهادش و خود از اسب به زیر آمد و دوستانه دستش را فشرد و با خنده و شادی به کاخ بازگشتند.گرسیوز پس از هفته ‌ای درنگ, آهنگ بازگشت کرد. در راه از سیاوش هنر نماییهایش سخن گفت, اما از ننگ شکست شرمگین بود و کینـﮥ سیاوش را به دل گرفت و چون بدرگاه افراسیاب رسید, در گاه را از بیگانه پرداخت و سخن سیاوش را به میان کشید و بد گفتن آغاز کرد که گاه گاه از کاوس شاه فرستاده ای نزدش می ‌آید و از چین و روم پیامها برایش می فرستند‌,به یاد کاوس جام به دست می‌ گیرد و از شاه توران یادی نمی‌ کند. دل افراسیاب از این سخنان دردمند شد و گفت: «در این باره سه روز می‌ اندیشم.» اما روز چهارم نتوانست از مهر خود چشم بپوشد و به آسانی از سیاوش دل برگیرد. پس به گرسیوز گفت:چو او تخت پرمایه بدرود کرد خرد تار و مهر مرا پود کردز فرمان من یکزمان سر نیافتز من او بجز نیکویی بر نیافتزبان برگشایند بر من نهاندرفشی شوم در میان مهانبهتر است او را بخوانم و نزد پدرش بفرستم. گرسیوز رأی او را برگرداند و گفت: اگر به ایران برود چون از راز ما آگاهست جز رنج و درد نصیب ما نخواهد کرد .ندانی که پروردگار پلنگنبیند ز پرورده جز درد جنگآنقدر گرسیوز از سیاوش و فرنگیس و نخوت و غرور و بیوفایی و ناسپاسیشان سخن گفت تا دل افراسیاب پر درد و کین شد و سرانجام گرسیوز را به آوردن سیاوش و فرنگیس برگماشت. گرسیوز با دلی پر کینه نزد سیاوش شتافت و پیام افراسیاب را برد که چون ما را به دیدار تو نیاز است با فرنگیس برخیز و نزد من آی و چندی با ما شاد باش و همین جا به نخجیر پرداز.چون به درگاه سیاوش رسید و پیغام را رساندـ سیاوش شاد گشت و دعوت را پذیرفت. اما گرسیوز اندیشید که اگر سیاوش با این شادی و خرد پیش افراسیاب برود, دل شاه بر او روشن می شود و دروغ وی آشکار می ‌گردد. پس چاره ای کرد و از چشم اشک فرو ریخت. سیاوش از غم و دردش پرسید گفت: افراسیاب اگرچه بظاهر مهربانست, اما باید پیوسته از خوی بدش برکنار بود. برادرش را بیگناه کشت و چه بسیار نامور به دستش تباه شدند. اکنون اهریمن دلش را از تو پر درد و کین کرده است من دوستانه ترا می ‌آگاهانم تا چارﮤ کار خود کنی. و چون سیاوش او را آسوده خاطر ساخت که دل پر مهر را بر رویش می‌ گشاید و جان تیره‌ اش را روشن می‌ کند, گرسیوز پاسخ داد: این کار مکن و روزگار گذشتـﮥ او و رفتار ناپسندیده اش را با خویشان و پهلوانان در نظر بیارر و فریبش را نخور. صلاح در آن است که به جای رفتن نامه ای نویسی و خوب و زشت را پدیدار کنی. اگر دیدم که سرش از کینه تهی گشت سواری نزدت می‌ فرستم و جان تاریکت را روشن می‌ کنم و اگر سرش را پر پیچ و تاب ببینم باز ترا می‌ آگاهانم تا چارﮤ کار بکنی.سیاوش فریب گفتار او را خورد و نامه ای به افراسیاب نوشت که از دعوتت دلشادم, اما چون فرنگیس رنجور است به بالینش هستم تا بهبود یابد. همینکه رنجش سبکتر شد به درگاهت می ‌شتابم.گرسیوز نامه را گرفت و شتابان شب و روز می‌ رفت تا راه دراز را در سه روز پیمود. چون به درگاه رسید افراسیاب از شتابش در شگفت ماند. گرسیوز زبان به دروغ برگشاد و گفت: سیاوش به پیشباز من نیامد و به من نگاهی نینداخت و پای تخت به زانو نشاندم. سخنم را نشنید و نامه ام را نخواند. از ایران نامه ‌های فراوان بر او فرستاده می‌ شود و شهرش بروی ما بسته می‌ گردد.تو بر کار او گر درنگ آوری مگر باد از آن پس به چنگ آوریاگر دیر سازی تو جنگ آورددو کشور بمردی به چنگ آورداز سوی دیگر سیاوش با دل خسته نزد فرنگیس رفت و آنچه شنیده بود باز گفت: فرنگیس روی خراشید و موی کند و گفت: چه می ‌کنی که پدرم از تو دل پر درد دارد و از ایران هم سخنی نمی توانی گفت, سوی چین نمی ‌روی که از این کار ننگست. پسزگیتی که را گیری اکنون پناهپناهت خداوند و خورشید و ماه سیاوش او را تسلی داد و گفت:به دادار کن پشت و انده مدارگذر نیست از حکم پروردگار سه روز از این واقعه گذشت. نیمه شب چهارم سیاوش ناگهان از خواب پرید و لرزان خروش برآورد. فرنگیس شمعی افروخت و سبب پرسید. گفت: در خواب دیدم که رود بیکرانی می ‌گذرد که در سوی دیگرش کوهی از آتش برپاست. جوشنوران بر لب آب جا گرفته اند و به پیش همه افراسیاب بر پیل نشسته است. چون مرا دید روی دژم کرد و آتش بردمید. گرسیوز آتش افروخت و مرا سوخت. فرنگیس او را دلداری داد. اما چون دو بهره از شب گذشت خبر رسید که افراسیاب با سپاه فراوان از دور تازان می ‌آید و سواری از طرف گرسیوز رسید و پیام آورد که نتوانستم دل افراسیاب را روشن کنم, گفتارم سودی نبخشید و از آتش جز دود تیره ‌ای ندیدم. اکنون ببین چه باید کرد. فرنگیس سیاوش را پند داد که بر اسبی نشیند و سرخویش گیرد و آنی درنگ نکند. اما سیاوش دانست که خوابش راست گشته و زندگیش سر آمده است. خود را برای جنگ آماده کرد. با فرنگیس وداع کرد و گفت: تو پنج ماه آبستنی. فرزندی بدنیا می آوری که شهریار ناموری خواهد شد. او را کیخسرو نام کن و چون بخت من به فرمان افراسیاب بخواب رودببرند بر بیگنه این سرم به خون جگر برنهند افسرم نه تابوت یابم نه گور و کفن نه بر من بگرید کسی ز انجمن بمانم بسان غریبان به خاک سرم گشته از تن به شمشیر چاک پس افزود : به خواری ترا روزبانان شاه سر و تن برهنه برندت به راه پس از آن پیران ترا از پدرت می‌ خواهد و به ایوان خویش می‌ برد و همانجا بارت را بر زمین می‌ نهی و چون روزگاری سر آمد و خسرو بزرگ شد پهلوانی از ایران می ‌رسد بنام گیو که پنهانی ترا با پسر به ایران زمین می ‌برد و او را بر تخت شاهی می‌ نشاند. از مرغ و ماهی به فرمانش در می‌آید و پس از آن لشکری گران به کین خواهی من برمی‌ خیزد و سراسر زمین را پر آشوب می‌ کند.سیاوش با فرنگیس بدرود کردو او را با دل پردرد و رخساری زرد بر جای گذاشت.فرنگیس رخ خسته و کنده موی روان کرده بر رخ ز دو دیده جویسیاوش بر شبرنگ بهزاد سوار گشت و به گوش او رازی گفت و به میدان جنگ روی نهاد. چون با ایرانیان نیمه فرسنگی راه رفتند به سپاه توران برخوردند. ایرانیان آمادﮤ خون ریختن شدند, اما سیاوش به افراسیاب گفت: چه شده است که عزم جنگ کردی و بیگناه کمر بر کشتنم بستی ؟گرسیوز ناگهان فریاد زد: اگر بیگناهی پس چرا با زره و کمان نزد شاه آمدی؟سیاوش دانست که کار کار اوست. جواب داد:به گفتار تو خیره گشتم ز راه تو گفتی که آزرده گشتست شاه پس از آن رو به افراسیاب کرد و گفت :نه بازیست این خون من ریختن ابا بی گناهان در آویختن به گفتار گرسیوز بدنژاد مده شهر توران و خود را به باد گرسیوز نگذاشت که افراسیاب با سیاوش به گفت و شنود بپردازد, بلکه وادارش کرد تا جنگ را شروع کند و سیاوش را دستگیر نماید. سیاوش که با افراسیاب پیمان آشتی بسته بود دست به تیغ و نیزه نزد و کس را اجازﮤ پای پیش گذاشتن نداد. اما افراسیاب دستور داد تا همگی کشتی بر خون نهند. سپاهیان ایران همه کشته شدند و دشت از خونشان لاله گون گشت. سرانجام سیاوش به زیر باران تیر دشمنان خسته شد و از پای در آمد و بر خاک در افتاد. گروی زره دستش را از پشت بست و برگردنش پالهنگ نهاد و پیاده به زاری زار تا پیش افراسیاب کشاندندش. شاه توران فرمود: کنیدش به خنجر سر از تن جدابه شخی که هرگز نروید گیابریزید خونش بر آن گرم خاک ممانید دیر و مدارید باک سپاهیان زبان به اعتراض گشادند : چه کردست با تو نگویی همیکه بر خون او دست شویی همیچرا کشت خواهی کسی را که تاج بگرید برو زار هم تخت عاجپیلسم برادر پیران نیز او را پند داد و از ین کار زشت بازداشت و شتابزدگی را کار اهرمن دانست. کین خواهی کاوس و رستم و پهلوانان ایران را گوشزد کرد و صواب آن دانست که حالی به بندش دارند تا روزی که فرمان کشتنش را بدهد. همینکه شاه نرم گشت, گرسیوز بیشرمانه کینش را برنگیخت و سیاوش را چون ماری زخمی دانست که ماندنش صدبار خطرناکتر خواهد شد.گر ایدو نکه او را به جان زینهاردهی من نباشم بر شهریارروم گوشه ای گیرم اندر جهانمگر خود بزودی سر آید زمان گروی و دمور هم به این ترتیب سخنانی گفتند و به خون ریختن سیاوش واداشتندش.افراسیاب در اندیشه فرو ماند. چون هم خون ریختن و هم زنده گذاردنش را نا صواب دانست.رها کردنش بدتر از کشتن است همان کشتنش رنج و درد منست فرنگیس که این خبر را شنید بیمناک و خروشان نزد پدر رفت و خاک بر سر ریخت و از پدر آزادی سیاوش را درخواست کرد و او را از کین پهلوانان ایرانی برحذر داشت و به نفرین خلق گرفتارش دانست.که تا زنده‌ ای بر تو نفرین بود پس از مردنت دوزخ آیین بودبه سوک سیاوش همی جوشد آب کند چرخ نفرین بر افراسیاب پس از آن به سیاوش رو کرد و اشک از دیده روان ساخت.هر آنکس که یازد به بد بر تو دست بریده سرش باد و افکنده پست مرا کاشکی دیده گشتی تباه ندیدی بدین سان کشانت به راه مرا از پدر این کجا بد امید که پر دخته ماند کنارم ز شیدافراسیاب که از گفتار فرزند, جهان پیش چشمیش سیاه گشت چشم دختر خود را کور کرد و به روزبانان فرمود تاک کشان کشانش به خانه‌ ای دور ببرند و در سیاهیش اندازند و در به رویش ببندند. آنگاه دستور داد تا سیاوش را هم به جایی ببرند که فریادش به کسی نرسد. گروی به اشارﮤ گرسیوز پیش آمد و ریش سیاوش را گرفت و بخواری به خاکش کشاند. سیاوش نالید و از خدا خواست تا از نژادش کسی پدید آید که کین از دشمنانش بخواهد. پس روی به پیلسم کرد و پیامی به پیران فرستاد:درودی ز من سوی پیران رسان بگویش که گیتی دگر شد بسان مرا گفته بود او با صد هزارزره ‌دار و برگستوان و سوارچو بر گرددت روز یار توام به گاه چرا مرغزار توام کنون پیش گرسیوز ایدر دمان پیاده چنین خوار و تیره روان نبینم همی یار با من کسیکه بخروشدی زار بر من بسی همچنان پیاده مویش را کشاندند تا به جایگاهی رسیدند که روزی سیاوش و گرسیوز تیر اندازی کرده بودند. آنگاه گروی در همانجا طشت زرین نهاد و سر سیاوش را چون گوسفندان از تن جدا کرد.جدا کرد از سرو سیمین سرش همی‌رفت در طشت خون از برش پس طشت خون را سرنگون کرد و پس از ساعتی از همانجا گیاهی رست که بعدها خون سیاوشانش نامیدند.چو از سرو بن دور گشت آفتاب سر شهریار اندر آمد به خواب چه خوابی که چندین زمان برگذشت نجنبید هرگز نه بیدار گشت از مرگ سیاوش خروش از مرد و زن برخاست. فرنگیس کمند مشکین کند و بر کمر بست و رخ چون گلش را به ناخن خراشید. چون نالـﮥ زار و نفرینش به گوش افراسیاب رسید به گرسیوز فرمود تا از پرده بیرونش کشند و مویش را ببرند و چادرش بدرند و آنقدر با چوب بزنند تا کودکش تباه گردد.نخواهم زبیخ سیاوش درخت نه شاخ و نه برگ و نه تاج و نه تخت ازسوی دیگر چون خبر به پیران رسید از تخت افتاد و بیهوش گشت.همه جامه ‌ها بر برش کرد چاک همی کند موی و همی ریخت خاک همی ریخت از دیده ‌ش آب زردبه سوک سیاوش بسی ناله کرداما به او گفتند که اگر دیر بجنبد دردی بر این درد افزون گردد, چون افراسیاب بی مغز رأی تباه کردن فرنگیس را دارد. پیران تازان به درگاه رسید و زبان به سرزنش برگشود و از فرجام کار بیمناکش ساخت.بکشتی سیاووش را بی ‌گناه بخاک اندر انداختی نام و جاه بران اهرمن نیز نفرین سزدکه پیچیده رایت سوی راه بدپشیمان شوی زین به روز درازبپیچی همانا به گرم و گداز کنون زو گذشتی به فرزند خویش رسیدی به آزار پیوند خویش چو دیوانه از جای برخاستی چنین روز بد را بیاراستی پس او را از آزار فرنگیس باز داشت و خواست تا دختر را به او بدهد و همینکه کودک به دنیا آمد به درگاه ببرد تا شاه هرچه خواهد با او بکند. افراسیاب تن در داد و فرنگیس را به پیران سپرد. پیران هم: بی آزار بردش به شهر ختن خروشان همه درگه و انجمن

جالب بود ولی آخرش چه شد[متفکر]

[نگران][راک][زودباش][من نبودم][عصبانی]کجاش خلاصه بود به ما سری بزن

جالب بود اما میشد خ خلاصه تر شه و آخرش معلوم شه!!!!!!!!

این مثلا خلاصس؟ولی نخونده لایکش میکنم[چشمک]

داستان سیاوش و سودابه به نثر

pas baghiyash ko

جالب بوددست مریزاد

سلام
یک سوال ازتون داشتم تو رو خدا جواب بدید ، این داستان با زندگی 5 پیامبر دیگر شباهت دارد ؟
خواهش میکنم جواب بدید.

بسیارزیبا و درام
ممنون

با سلام
موفّق باشید.

فکر میکنم آخر داستان طبق برنامه ریزیه سیاوش پیش میره
ولی ایکاش کلام رو به پایان میرسوندین..
بازهم بدای زنده نگه داشتن فرهنگمون سپاسگذارم

سیاوُش یا سیاووش یا سیاوَخْش از شخصیت‌های افسانه‌ای و بی‌گناهِ شاهنامه، مردی جوان و خوش‌چهره و فرزندِ پهلوان و برومندِ کاووس است.

صورتِ اوستایی این نام، سیاوَرشَن به معنی دارندهٔ اسبِ نرِ سیاه و صورتِ پهلوی آن هم سیاوخش است. ∗ در شاهنامه نیز اسبِ سیاوش با صفتِ شبرنگ *[۱] و به‌نامِ بهزاد آمده‌است.

سیاوش از ازدواج زنی از سلالهٔ گرسیوز با کیکاووس زاده شد. نام مادر سیاوش در شاهنامه روشن نیست امّا نامادری سودابه – دختر شاه هاماوران – است. کیکاووس برای تربیت و آموزش مهارت‌های جنگی، او را به رستم سپرد تا وی را فنون نظامی بیاموزد. رستم او با خود به زابلستان برد و سال‌ها سیاوش از خانه و خانواده دور ماند. رستم آیین سپهسالاری و کشورداری را به وی آموخت و برخی از شایسته‌ترین ویژگی‌های خود را به وی منتقل ساخت.

چون سیاوش از زابلستان به ایران بازگشت، کاووس وی را نواخت و به شادی آمدن فرزند جشنی برپا کرد. سیاوش خوش‌چهره چنان بود که همه از زیبایی او در حیرت ماندند. صفات بارز اخلاقی سیاوش روح نیک و پاکدامنی است.

سودابه نامادری سیاوش، پس از بازگشت سیاوش از زابل، با دیدن او شیفته‌اش شد. چنان‌که در نهان، پیکی بسوی سیاوش فرستاد و او را به شبستان خویش دعوت کرد اما سیاوش دعوت او را نپذیرفت و همین باعث شد تا سودابه در تدارک دسیسه‌ای علیه سیاوش باشد. روز دیگر، سودابه نزد کیکاووس رفت و از وی خواست که سیاوش را به شبستان بفرستد تا وی از میان دختران حرم همسری برای سیاوش برگزیند. سیاوش نیز به ناچار از دستور پدر اطاعت و به شبستان رفت:
داستان سیاوش و سودابه به نثر

اما سیاوش روی خوشی به سودابه نشان نداد و برگشت تا دوباره برای بار سوم سودابه او را به شبستان کشید؛ وقتی سیاوش به شبستان آمد سودابه او را به نزد خویش خواند و خویش را به وی عرضه کرد، اما سیاوش برآشفت و با تلخ‌کامی برخاست. سودابه از ناچاری و برای حفظ حیثیت با ناله و شیون کاووس را به صحنه کشاند و سیاوش را متهم به خیانت ساخت:

کاووس پس از شنیدن یاوه‌های سودابه، در این اندیشه بود که سیاوش را به کیفر گناه بکُشد، اما نخست طبق عادت باستان، آزمایشی لازم بود تا گناهش محرز گردد. نخست جامه و دست سودابه را بویید و در آن رایحهٔ مُشک و گلاب و شراب یافت ولی از سر و روی سیاوش، بویی به مشامش نرسید. پس دانست که سودابه بیراه سخن گفته‌است پسرش سیاوش بی‌گناه است:

هنگامیکه کیکاووس به ناراستی سخنان سودابه پی‌برد، خواست که وی را بکُشد اما از شاه هاماوران اندیشه کرد که به کین‌خواهی برخواهد خواست؛ پس به توصیه موبدان آتشی برپا کرد تا به این روش، گناهکار را از بی‌گناه جدا کند.

سیاوش شخصیتی است که اهل سازش است و یکسره از خشونت دوری می‌کند. با اینکه کاووس می‌داند که سودابه گناهکار است با این‌حال بر رأی موبدان و انتخاب خودِ سیاوش، گذشتن از آتش را برای راستی‌آزمایی می‌پذیرد. اما سودابه تن به آزمون نمی‌دهد و سر می‌پیچد.

پس سیاوش آزمون آتش را پذیرفت؛ روز بعد از کوه آتش که کاووس برافروخته بود با جامه سپید و کافور زده با اسب شبرنگ خویش که بهزاد نام داشت، وارد میدان شد و کاووس را آشفته یافت:

سیاوش پس از دلداری دادن پدر، کفن‌پوش با اسب به میانهٔ آتش زد و تندرست از آن‌سوی بیرون آمد:

پس چون بی‌گناهی سیاوش بر شاه مسلّم شد، شاه خواست که سودابه را به قتل رساند اما سیاوش میانجیگری کرده مانع کیکاووس گشت و خواهان بخشش سودابه از سوی شاه شد و کی‌کاووس نیز سودابه را بخشید و از گناه او چشم پوشید.[۱]

بعد از مدتی سپاه توران به مرزهای ایران حمله کرد. سیاوش برای این‌که از گزندِ سودابه در امان باشد، اجازه می‌خواهد که به جنگ افراسیاب برود و پس از درخواستِ سیاوش برای سپه‌سالاری لشکرِ شاه، کاووس سریعاً پذیرفت و او را همراه دیگر بزرگان مانند رستمِ دستان راهی نبرد با افراسیاب نمود. سیاوش به‌همراهِ رستم در جنگ پیروزی‌های بزرگی به دست آورد و بلخ را نیز گرفت و برای گرفتنِ سُغد و ادامهٔ جنگ با افراسیاب به سفر رهسپار شد. اما افراسیاب برای خوابِ بدی که دیده بود از جنگ با سیاوش انصراف داده و گرسیوز را به‌جای خود به جنگ می‌فرستد تا با سیاوش از درِ آشتی درآید و برای آشتی، صد گروگان نیز به وی بدهد.

سیاوش پیشنهادهای صلحی که از سوی سپاهِ افراسیاب داده شده را به رستم می‌سپارد تا نزدِ کاووس رفته و از وی تعیین تکلیف کند. اما رستم از تصمیم‌های کاووس خشمگین شده و به‌قهر به زابلستان برمی‌گردد و کاووس نیز بجای رستم، طوس را به سوی سیاوش می‌فرستد.

سیاوش در بازگشتِ پاسخ، بسیار سرخورده می‌شود زیرا در می‌یابد که باید گروگان‌ها کشته شوند و جنگ ادامه یابد. پس گروگان‌ها را به افراسیاب پس می‌دهد و خود نیز از سپاه جدا می‌شود.

سیاوش در توران مورد استقبال و میهمان نوازی قرار گرفت و به پیشنهادِ سران توران، دو بار ازدواج کرد. بار نخست با دختر پیران ویسه بنام جریره ازدواج کرد سپس به پیشنهادِ پیران با یکی از دختران افراسیاب بنام فرنگیس مزاوجت کرد. مدتی پس از ازدواج سیاوش با فرنگیس، افراسیاب حکومت بخشی از سرزمینِ توران تا ساحل دریای چین را به سیاوش می‌سپارد. سیاوش نیز در کنار دریا، شهری به نام گنگ دژ می‌سازد.[۲] اما ستاره‌شناسان، ساختن شهر را پدیدهٔ فرخنده‌ای نمی‌دانند و تقدیر شومی را برای سیاوش پیش‌بینی می‌کنند. آبادگری‌های سیاوش، حسادت نزدیکان افراسیاب –به‌ویژه برادرش گرسیوز– را برمی‌انگیزد. بگونه‌ای که گرسیوز در هرحالتی به بدگویی از سیاوش نزد افراسیاب می‌پردازد.

سیاوش کم‌کم در غربت، نگران آینده می‌شود و شبی خواب بدی می‌بیند و نتیجه می‌گیرد که مرگش نزدیک است. اصرار فرنگیس بر فرار را هم نمی‌پذیرد و به فرنگیس خبر می‌دهد که پسری به دنیا می‌آورد و بایسته‌است که نام وی را کیخسرو بگذارد و اوست که کینِ سیاوش را خواهد گرفت. سیاوش همهٔ جواهرات و نشان‌های سلطنتی‌اش را نابود و همهٔ اسب‌هایش بجز شبرنگ بهزاد را سر می‌بُرد. به شبرنگ بهزاد می‌گوید که ازین پس آزاد باش و به جز کیخسرو به کسی رام نباش:

روزی گرسیوز به سیاوش گرد رفته و در آنجا سیاوش را به کشتی دعوت می‌کند. اما سیاوش به او می‌گوید که نمی‌خواهد گرسیوز را در برابر سپاهیانش سرافکنده کند. پس به او می‌گوید که دو تن از پهلوانان تورانی را انتخاب کند و گرسیوز نیز چنین می‌کند. سپس سیاوش هر دو را – که یکی از آن‌ها گروی زره بود – بر زمین می‌زند و آن‌ها را شکست می‌دهد و به نوعی باعث تحقیر شدن سپاهیان تورانی می‌گردد. همین مسئله کینه او را در دل گرسیوز می‌افکند. او در بازگشت به توران به افراسیاب می‌گوید که سیاوش در سیاوخش گرد خودش را شاه خوانده و هدایایی از چین و روم در آنجا دیده می‌شود. بدین گونه به صورت غیرمستقیم به افرسیاب می‌گوید که او قصد شوریدن علیه تاج و تخت را دارد. اما شاه توران حرف‌های او را ابتدا باور نمی‌کند و به همین دلیل به او می‌گوید که به آنجا برو و او را به شهر گنگ (پایتخت توران زمین) دعوت کن.

گرسیوز راهی سیاوش گرد می‌شود و پیش از رسیدن، پیکی به کاخ سیاوش می‌فرستد و به شاهزاده می‌گوید که بهتر است استقبالی از او (گرسیوز) صورت نگیرد و سیاوش نیز چنین می‌کند. زمانی که گرسیوز به کاخ می‌رسد، به او می‌گوید افراسیاب از دست تو عصبانی است و می‌خواهد که همین حالا به شهر گنگ بروی، اما تو به آنجا نرو و بهانه ای بیاور زیرا در صورتی که راهی آنجا شوی، مرگت حتمی است. سیاوش نیز نامه ای می‌نویسند و آن را مهر کرده و به گرسیوز می‌دهد.

زمانی که گرسیوز به بارگاه افراسیاب می‌رسد، به او می‌گوید سیاوش هیچ استقبالی از من به عمل نیاورد، این نامه را داد و خود نیز از سفر به پایتخت سر باز زد. افراسیاب نامه را باز می‌کند و خلاصه نامه این چنین است که به دلیل مریضی فرنگیس و اداره امور سیاوش گرد، سیاوش نمی‌تواند خودش را به شهر گنگ برساند. با همه این‌ها شاه از سخنان‌های گرسیوز اطمینان پیدا کرد.

سپس دستور می‌دهد تا سپاه شاهی را آماده کنند و مسیر سیاوش گرد در پی می‌گیرد. زمانی که به آنجا می‌رسند، گرسیوز به صورت پنهانی نامه ای برای سیاوش می‌نویسد و می‌گوید که جانت را بردار و فرار کن که شاه بسیار از دست تو عصبانی است. اما سیاوش که می‌پندارد که با فرار کردن گناهکار بودن خودش را ثابت کرده، به همراه سیصد تن از سربازان ایرانی به استقبال افراسیاب می‌رود و در برابر او از اسب پیاده می‌شود و خود را تسلیم می‌کند اما فایده ای ندارد. شاه دستور می‌دهد تمام سیصد همراهش را بکشند و خودش را نیز سر ببرند و فرنگیس را نیز آنقدر بزنند تا بچه اش کشته شود و سیاوش گرد را نیز به آتش بکشانند.

در نهایت گرسیوز و گروی زره سیاوش را به زیر درختی در نزدیکی دیوارهای سیاوش گرد می‌برند و گروی زره سر از تنش جدا می‌کند.

وقتی خبر کشته شدن سیاوش به ایران رسید، شاه و مردم کشور سراسر در غم و ماتم فرورفت. کاووس با بزرگان ایران‌زمین، به سوگ سیاوش نشست. این خبر وقتی به رستم رسید، رستم جز سوگ و خشم چیزی نداشت که بازگوید. پس به آمل می‌آید و سودابه را به کیفر هوس‌های ناپاکش –که دلیلی بر مرگ سیاوش بود– می‌کُشد. چون خبر کشته شدن سیاوش به ایران می‌رسد، شور و فغان برمی‌خیزد و ایرانیان آماده کارزار می‌شوند پس از آن نبرد و ستیزها درگرفته و سرانجام، کیخسرو به انتقام خون پدر، افراسیاب را می‌کشد.

سوگ سیاوش یا سیاوشان، نام آئین و نیز اماکنی است که در آن‌ها سوگ سیاوش گرفته می‌شده‌است. گستردگی سوگ سیاوش در ایران از آن جا معلوم می‌شود که علی‌رغم هزار و سیصد سال نفوذ اسلام در وجوه مختلف زندگی ایرانیان چند روستا در این منطقه از هرات تا مازندران و جنوب آشتیان و یک مسجد در شیراز هنوز نام سیاوش دارد. همچنین نشانه‌های سوگ سیاوش بر آثار سفالی کهن خوارزم و فرارود (ماوراءالنهر)، نقاشی‌های دیواری پنجکنت سغد، آثار سفالی جدیدتر و نیز در برخی از آئین‌های عزا و تعزیه در ایران امروز باقی‌مانده‌است. شواهد دیگری از بخش‌های اصیل اسطوره سیاوش در جاهای دیگر، از جمله هنر مینیاتور ایران هم بازمانده‌است.[۴]

ثمرهٔ ازدواج سیاوش و جریره پسری است به نام فرود. فرزندِ سیاوش و فرنگیس پسری است به نام کیخسرو. فرود به معنای فروتن و کسی است که به نرمی با دیگران رفتار می‌نماید.

گل لاله واژگون در پاوه و اورامانات و برخی دیگر از مناطق ایران به نام گل اشک سیاوش نامیده می‌شود. گویند این گل در آن زمان که گلوی سیاووش پاک‌نهاد با تیغ تیز گروی زره خونریز، آن پلید دژخیم بدنهاد، آشنا می‌شد، گواه آن رخداد بود. از پس آن اندوه، گلگونه رخ، سر به زیر افکند تا آرام آرام اشک بریزد بر بی گناهی سیاووش.

لاله واژگون یا لاله نگونسار، در نقش سرستون‌های ساسانی‌ها هم در موزه طاق بستان در کنار نقش پادشاه‌ساسانی‌دیده‌می‌شود‌.

Posted by: Mohammad Daeizadeh
in Literature, فردوسی
March 21, 2014
0
1,636 Views

 

‫كاووس زني خوبرو داشت كه نژادش به فريدون مـيرسـيد. او از ايـن‬ زن، صاحب پسري شد

كه در زيبايي مانند نداشـت. كـاووس نـام ايـن‬ پسر را “سياوش” گذاشت و از ستارهداستان سیاوش و سودابه به نثر

شناسان دربـاره بخـت او پرسـيد.‬

ستاره شناسان، ستاره او را آشفته و زنـدگيش را كوتـاه ديدنـد. كـاووس‬ اندوهگين شد و از

خداوند خواست تا نگهدار فرزندش باشد.‬

روزگاري سپري شد تا اينكـه روزي رسـتم بـه نـزد كـاووس آمـد.‬ كاووس از ديدن پهلوان

خشنود شد و فرزند را بـه رسـتم سـپرد تـا در‬ آموزش و تربيت او كمر همت بندد. رستم،

سياوش را به زابلستان بـرد‬ و به او آيين رزم، كشورداري و هنرهاي گوناگون آموخـت، چنـان

كـه‬ سياوش پس از چند سال در جهان مانند نداشت:‬

سياوش چنان شد كه اندر جهان‬

به مانند او كس نبود از مهان‬

رستم كه چنين ديد، وسايل سفر آماده كرد و سياوش را نزد كاووس‬ فرستاد. كاووس از

ديدن فرزند، بسيار شادمان شد. او را نوازش كـرد و‬ در كنار خود بر تخت نشاند. از حال

رستم پرسيد و پس از آن با او بـه‬ گفتگو نشست و از هر دري سخن گفت. كاووس چون

ساعتي بـا پسـر‬ سخن گفت و او را به زيور هنرهاي بسياري آراسته يافت، دلشاد شد و‬

لب به سپاس يزدان پاك گشود. پـس از آن نيـز بـه پـاس ورود فرزنـد‬ جشني بر پا كرد.‬

هفت سال از ماندن سياوش در بارگـاه پـدر سـپري شـده بـود كـه‬ كاووس فرمانروايي

ماوراءالنهر را به او سپرد. سياوش خود را براي سفر‬ آماده ميكرد كه ناگاه مـادرش از دنيـا

رفـت. او از مـرگ مـادر سـخت‬ اندوهگين شد، چنانكه جامه بر تن دريد و خاك بـر سـركرد.

سـياوش‬ روزهاي بسياري را در غم مادر به ناله و زاري گذرانـد و بـا هـيچكـس‬ سخن نگفت.

پهلوانان و بزرگان لشكر كه چنـين ديدنـد، نـزد سـياوش‬ رفتند و زبان به دلداري او گشودند.

گودرز سردار كهنسـال سـپاه ايـران‬ گفت: “اي شاهزاده! بدان كه همه در اين راه گام مي

نهـيم، زيـرا هـر آن‬ كس كه پا بـه ايـن جهـان گذاشـت، روزي هـم خواهـد رفـت. پـس،‬

اندوهگين مباش كه جاي مادرت در بهشت است.” دلداريهاي گـودرز‬ و ديگر سرداران كارگر

افتاد و سياوش آرام گرفت.‬
‫دل بستن سودابه به سياوش و نيرنگهاي او‬
‫روزي كاووس و سياوش در كنار يكديگر بر تخت نشسـته بودنـد و از‬ هر دري سخن ميگفتند

كه سودابه، شهبانوي كاووس وارد شد. سودابه‬ با ديدن سياوش، سخت دلباخته او شد و

چون ديگر توانايي ايستادن در‬ برابر سياوش و كاووس را در خود نميديـد، بـه تنـدي بازگشـت

و بـه‬ جايگاه خود رفت. او كه آرزوي ديدار دوباره سياوش را داشـت، شـب‬ هنگام، پنهاني

كسي را نزد سياوش فرستاد و پيغام داد: “اگر به شبسـتان‬ شاه گام بگذاري، من از ديدارت

خشنود خواهم شد.” سياوش از شنيدن‬ اين پيام برآشفت و گفت: “من، مرد شبستان

نيستم و با تو و زنان آنجـا‬ كاري ندارم.”‬

پيام سياوش، سودابه را آزرد و به فكر نيرنگي انداخت. او بامداد نزد‬ كــاووس رفــت و پــس از

ســتايش از ســياوش، بــه مهربــاني گفــت:‬

“همانگونه كه شاه جهان ميداند، سياوش خـواهراني در شبسـتان دارد‬ كه از آشنايي با او

شاد خواهند شد. پس، شايسته است كـه شـاه فرمـان‬ دهد تا سياوش گاهي به

شبستان بيايد و با خـواهران خـود بـه گفتگـو‬ بنشيند.”‬

كاووس سخن سودابه را پذيرفت. سودابه خشنود شد و به شبسـتان‬ رفت. كاووس بيدرنگداستان سیاوش و سودابه به نثر

سياوش را نـزد خـود خوانـد و بـا او بـه نرمـي‬ گفت: “پسرم! تو چنـان نيكورفتـار و

خـوبگفتـاري كـه همـه آرزوي‬ ديدارت را دارند، از جمله خواهرانت، پـس گـاهي بـه شبسـتان

بـرو و‬ سودابه و خواهرانت را از ديدار خود دلشاد كن!”‬

سياوش با شنيدن گفتار شاه، چهره زيبا را درهـم كشـيد و لحظـاتي‬ خيره به او نگاه كرد.

سپس سر به زير انداخت و سـرگرم انديشـه شـد.‬

سياوش ناخودآگاه به ياد پيام سودابه افتاد و ايـن سـخن را بـا آن پيـام‬ بي ارتباط نديد. اوكه

جواني دانا و هشيار بود، گمان برد كـه پـدر قصـد‬ آزمايش او را دارد. پس بـا چهـره اي

انديشـناك گفـت: “پـدرجان! مـن‬ دوستدار دانشم. از شما ميخواهم كه مـرا نـزد خردمنـدان و

فرزانگـان‬ بفرستيد تا از آنها چيزي بياموزم. از رفتن به شبستان و نشستن در كنـار‬ زنان كه

چيزي نميآموزم.” كاووس لب به خنده گشود و گفـت: “درود‬ بر تو، فرزند! من تاكنون سخني

به اين نيكويي كم شنيده ام. ولي ايـن را‬ نيز بدان كه اگر تو مايل به ديدار اهل شبستان

نيستي، آنان از ديـدار تـو‬ شادمان ميشوند. پس، دل بد مكن و به ديدار خواهرانت و سودابه

كـه‬ همچون مادر توست، بشتاب!”‬

چون كاووس سخن به پايان بـرد، سـياوش چـاره اي جـز پـذيرفتن‬ فرمان پدر نيافت و گفت:

“اكنون كه خواست شاه چنين است مي پـذيرم‬ و بامداد فردا به شبستان ميروم.” سپس

به سراي خود رفت. بامداد روز‬ بعد، با سرزدن خورشيد جهان افروز، سياوش كه به نزد

كـاووس رفـت،‬ زمين ادب بوسيد و منتظـر دسـتور او مانـد. كـاووس نگهبـاني بـه نـام‬

“هيربد” داشت كه مردي نيكوكار و چشم و دل پاك بود. پـس او را بـه‬ نزد خود خواند و دستور

داد تا سـياوش را بـه شبسـتان هـدايت كنـد.‬

سياوش با دلي پرتشويش به شبستان رفت. همه زنان به پيشبازش آمدند‬ و زر و گوهر به

پايش ريختند. در شبستان همه جا غرق زيبـايي و نـور‬ بود و از هر سو بوي مشك و عنبر به

مشام ميرسيد. سـودابه در بـالاي‬ شبستان بر تختي زرين نشسته بود. او كه تاج

جواهرنشان بر سر داشت‬ و چهره خود را آراسته بود، با ديدن سياوش از تخت به زير آمـد و

بـه‬ سوي او خراميد. با شادماني بـه سـياوش خوشـامد گفـت و بـه نشـانه‬ احترام در

برابرش سر خم كرد. سپس، پيشتر رفت و دست او را گرفت‬ و چشم و رويش را بوسيد.

رفتار سودابه چنان بود كه سياوش همان دم‬ دريافت كه اين مهر، مهر ايزدي نيست. پس،

به زودي از سـودابه كنـاره‬ گرفت و نزد خواهران خـود رفـت. خـواهران بـر او درود فرسـتادند و‬

برتخت زرينش نشاندند.‬

Tagged with: Literary Literature Poem Poet Poetry ادبی ادبیات حکیم ابوالقاسم فردوسی داستان سیاوش داستان های شاهنامه داستان های شاهنامه فردوسی به نثر شاعر شاهنامه فردوسی فردوسی طوسی

2 days ago

14 days ago

June 30, 2019

Your email address will not be published. Required fields are marked *

Comment

Name *

Email *

Website

This site uses Akismet to reduce spam. Learn how your comment data is processed.

Newsletter Subscription

گاه‌شنود قاصدک

24/04/2011

Podcast: Download

این داستان، حکایت پاکدامنی سیاوش و عشق اهریمنی سودابه است. نقطه عطف این حکایت عبور سیاوش از آتش است برای اثبات بی گناهی. این داستان به صورت شعر در شاهنامه حکیم ابوالقاسم فردوسی آمده و توسط شادروان دکتر زهرا خانلری به نثر بازنویسی شده است.

با صدای: مائده

داستان سیاوش و سودابه به نثر

ضبط و ویرایش صوتی: مسلم

انتخاب آهنگ و میکس: نفیسه

با تشکر از: حمید

آهنگ:

(Persian Trilogy: The blood of Seyavash by Behzad Ranjbaran (93-94

I. The Young Prince and Heir
II. Seduction by Betrayal
III. Trial by Fire

این اثر که با الهام از داستان سیاوش و توسط ارکستر سمفونیک لندن برای باله اجرا شده است، حاوی سه تم اصلی می باشد:

Destiny, Humanity, Conspiracy

بهزاد رنجبران آهنگساز برجسته ایرانی، هم اکنون عضو هیأت علمی مدرسه موسیقی جولیارد نیویورک است.

این آهنگ را به صورت کامل می توانید از youtube  در لینک زیر بشنوید:

http://www.youtube.com/watch?v=4GqOA8Y8ODA

اطلاعات بیشتر راجع به این اثر در وبسایت استاد بهزاد رنجبران:


برچسب‌ها: داستان گویازهرا خانلریشاهنامه فردوسیمائده

دستتون درد نکناد. کار خوبی شده بود.

besiar aali dastetoon dard nakone. montazere kar haye ba’di hastim

اجرای گوینده و میکس موزیک بسیار عالی بود. منتظر کارهای با کیفیت بعدی تان هستم.

با تشکر از میکس عالی نفیسه

اگر علاقه مند هستید کار قبلی ما داستان شیخ صنعان و دختر ترسا رو می تونین اینجا بشنوین

http://www.gahshenood.com/?p=795

برنامه بسیار خوبی بود. با تشکر از شما

مرسی
اون لینکی که از یوتیوب گذاشتین چه فرقی داره با این؟
با تشکر

salam kash mitonestim download konim! kheili ghashang bod!

سلام دوست عزیز. لینک دانلود همون بالای صفحه وجود داره

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه

وب‌سایت

ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی می‌نویسم.

(function( timeout ) {
setTimeout(
function() {
var notice = document.getElementById(“cptch_time_limit_notice_94”);
if ( notice )
notice.style.display = “block”;
},
timeout
);
})(120000);

Time limit is exhausted. Please reload CAPTCHA.

 + 

 = 

.hide-if-no-js {
display: none !important;
}

داستان سیاوش و سودابه به نثر

دنبال کنید:

بیشتر

سیاوش        روزی کی کاووس با توس و گیو و گودرز برای شکار به نخجیر نزدیک توران رفتند و با شکار هایی که کردند توشه چهل روز را فراهم آوردند توس و گیو پیشاپیش می رفتند در کنار مرغزار دخترکی زیباروی را دیدند از او پرسیدند تنها اینجا چکار می کنی ؟ دخترک گفت : پدرم دیشب در حالت مستی مرا زد و در اینجا رهایم کرد .نیای من گرسیوز است و از نژاد فریدون هستم دو پهلوان شیفته او شدند و برسر تصاحبش کارشان به مشاجره کشید گفتند به نزد کی کاووس برویم تا او قضاوت کند که این دخترک به کدام ما می رسد ، کاووس خود با دیدن دخترک شیفته او شد و گفت تا بزرگتری هست او به شما نمی رسد و دخترک را به شبستان خود فرستاد . از پیوند با او پسری به دنیا آمد که نام او را سیاوخش (سیاوش) گذاردند ، ستاره شناسان سرانجام غم انگیزی را برای او دیدند و شاه از این بابت اندوهگین بد .پرورش سیاوش به دست رستم       کی کاووس رستم را فراخواند و مسئولیت پرورش سهراب را به او سپرد ، رستمسیاوش را به زابلستان برد و او را با فنون رزم با تیر و کمان ، عنان و رکیب ،سوارکاری آداب رزم  بزم ، دادگری و شاهی ،آداب سخن گفتن در رزم و راندن سپاه آشنا  نمود سیاووش وقتی تمام هنر ها را آموخت به رستم گفت باید به نزد پدرم بروم تا هنر های مرا ببیند ، رستم پذیرفت  به راه افتادند .کی کاووس مراسم پیشواز را مهیا کرد و جشنی بزرگ برپا کرد هفت روز به بزم شادی گذراندند روز هشتم گنج ها ، تاج و ثروت فروان و سرزمین کهستان (ماورا النهر) را به سیاوش بخشید .عشق سودابه به سیاوش       سودابه همسر کی کاووس سیاوش را دید و دلباخته او شد و پنهانی کسی را فرستاد تا او را به شبستان شاه بیاورد سیاوش این دعوت را نپذیرفت ، روز دیگر سودابه به کی کاوس گفت : خوب است سیاوش را به شبستان بفرستی تا با خواهرانش و اهل شبستان و خویشانش آشنا شود همه دست دارند او را ببینند ، شاه گفت این سخن تو از روی مهر مادری و بسیار شایسته است ، کی کاووس به سیاوش گفت به شبستان برو و خویشان و خاهران و سدابه که چون مادرت است راببین و اندکی پیش آنها بمان .       سیاوش به شبستان رفت سودابه برای او مراسم و جشن مفصلی ترتیب داده بود او را بوسید و به او بسیار مهربانی کرد . پس از دیدن خواهران سیاوش به کاخ کی کاووس بازگشت . شاه از سودابه پرسید نظرت در مورد سیاوش چیست ؟ سودابه گفت او همتای شاه بوده و بی نظیر است اگر او را به من بسپاری از میان خویشان همسری شایسته از نژاد خودم که فرزندی برومند برای او بیاورد برمی گزینم ، شاه گفت این خواست من است .       وقتی سیاوش نزد پدر آمد شاه گفت : آرزوی پدرت آن است که همسری شایسته برگزینی و از تو جانشینی برای شهریاری من به وجود آید  ساوش گفت : هر که رابگویی با او ازدواج می کنم اما ای موضوع را به سودابه نگویید، شاه خندید زیرا از نیرنگ سودابه خبر نداشت .سودابه هیربد خواجه شبستان را نزدسیاوش فرستاد و او را به شبستان آورد ، وسوسه های و نیرنگ های سودابه نتوانست سیاوش را به خیانت به پدر وادارد ، سراسیمه از شبستان خارج شد ، وقتی شاه به شبستان آمد سودابه گفت سیاوش کسی را برگزید ! شاه شاد شد و هدایایی به سودابه داد .       روز بعد سودابه سیاوش را فراخواند و گفت : چرا تو  به من مهربان نیستی و از من رو بر می گردانی ؟ من دلباخته توام ! روز و شب  ندارم ! با وصالت مرا شاد کن ! بیشتر از آن چه که شاه به تو ثروت بخشیده به تو خواهم داد و اگر خواستم را برآورده نسازی روزگارت را سیاه خواهم کرد و تو را از چشم شاه می اندازم ! سیاوش به سودابه گفت : من هرگز از روی هوی و هوس به پدرم خیانت نمی کنم و شایسته تو نیز نیست که به عنوان همسر شاه این گناه را بکنی ! برخواست تا بیرون برود سودابه با چنگ به او آویخت لباس خود را پاره کرد و ناخن دست و صورتش را خراشید و فریاد بلندی کشید !شبستان غلغله شد خبر به گوش شاه رسید شاه به شبستان آمد سودابه را دید که گریه می کند و موی خود را می کند و می گوید سیاوش قصد تعرض به من داشت ! من جز تو هیچ کس در دنیا را نمی خواهم و جان و مهر و دلم متعلق به توست ! شاه گفت اگر تو راست بگویی سر سیاوش را می برم . به سیاوش گفت راستش را بگو . سیاوش داستان را گفت اما سودابه گفت دروغ می گوید ! او به من نظر داشت ! من به خواست او عمل نکردم !

Thanks for telling us about the problem.

Be the first to ask a question about پنج گنج فردوسی داستان سیاوش و سودابه جلد 2 دوم با ترجمه انگلیسی

Welcome back. Just a moment while we sign you in to your Goodreads account.

مقدمه

برادران گریم، ویلهلم و یاکوب (Jacob and Wilhelm grim)، نخستین دانشمندانی بودند که قصه­های عامیانة آلمانی را گرد آوردند و در دو مجلد در سال­های 1814- 1812 م منتشر ساختند. برادران گریم و پیروان آن­ها قصه‌های عامیانه را بازماندة اسطوره­های کهن می­دانستند. کتاب «اسطوره­های اقوام تیوتونی» اثر یاکوب گریم، الهام­بخش آن دسته از اسطوره­شناسان قرار گرفت که میان زبان و اسطوره رابطه­ای بنیادی می­یافتند و مدعی بودند که قصه­های عامیانه، سمبولیسم پدیده­های طبیعی را که در اسطوره­ها تثبیت گشته است منعکس می­سازند (پراپ،17:1368).

«پس از گردآوری قصه­ها، کوشش­ها معطوف به یافتن روش­هایی برای طبقه­بندی آن­ها شد. یکی از معروف­ترین این روش­ها، به مکتب فنلاندی مشهور است که مقیاس­های تاریخی و جغرافیایی را در نظم دادن به این قصه­ها مدن ظر قرار داد. آنتی آرنه (Anti Ar ne)، یکی از پیروان و صاحب نظران این مکتب در سال 1910 میلادی، فهرستی از انواع قصه بر اساس مضمون و درون مایه­های مندرج در آن­ها منتشر کرد. استیث تامسون (Stith Tampson) یکی دیگر از همفکران او، این کار را گسترش داد و تمام گونه­های قصه را که در بایگانی کشورهای مختلف جهان گرد آمده بود به فهرست افزود» (ستاری،172:1391).

«روان‌کاوان و روان‌شناسان مکتب فروید و یونگ نیز پژوهش­های با ارزشی دربارة معنا و مفهوم قصه­های عامیانه انجام داده­اند؛ اینان متون قصه­ها را بر پایة اهداف روان­کاوانة خود مورد تجزیه و تحلیل قرار داده­اند و برخی از تجزیه و تحلیل­های آنان، روشنایی جدیدی بر معنا و پیام قصه­های عامیانه و اسطوره افکنده است» (پراپ،1368:شش). اما هیچ کدام از این تحقیق­ها نتوانست آن چنان که باید پاسخگوی نیاز اساسی قصه­ها باشد. «نافذترین نظریه­ای که در دهة 1950 و 1960حوزة فولکلورشناسی را تکان داد، نظریة مکتب ساختارگرایی بود. آندره یولس (Andre Jolles) آلمانی در سال 1930 کتابی به نام “صور ادبیات شفاهی” به چاپ رساند که در آن، صور اصلی ادبیات عامیانه را تحلیل کرده بود. لرد راگلان (Lord Raglan) در کتاب جنجال برانگیزش به نام “پهلوان” در سال 1936م. یک طرح کلی داستانی برای قصه­ها و اسطوره­هایی که با پهلوانان اساطیری و کهن سر و کار داشتند ارائه کرد اما در این میان، تحقیقی که همة این بررسی­ها را تحت شعاع قرار داد، پژوهش دانشمند فرمالیست روسی، ولادیمیر پراپ (jakovlevic propp Veladimir) بود. کتاب ریخت­شناسی حکایت او در سال 1928م. چاپ شده بود و ترجمة انگلیسی آن در سال 1958م. تحت عنوان «ریخت­شناسی قصه­های عامیانه» باعث شهرت این کتاب گردید» (پراپ،27:1371). ریخت‌شناسی قصه­های پریان پراپ را می­توان نقطة حرکت مفیدی برای بررسی­هایی دانست که هدف آن­ها شناخت تیپ­ها یا نوع­های محلی است.

 

داستان سیاوش و سودابه به نثر

ساختار یعنی نظام. در هر نظام، همة اجزا به هم ربط دارد، به نحوی که کارکرد هر جزء، وابسته به کل نظام است. هیچ جزئی در یک نظام نمی­تواند بیرون از کار اجزاء، چنان که هست باشد. به همین جهت، کل نظام بدون درک کارکرد اجزاء قابل درک نیست. پس ساخت­گرایی (Structuralism) را می­توان یک شیوة درک و توضیح دانست (گلدمن، 1369: 9). امروزه کمتر نقدی را می­توان سراغ گرفت که از کارکردهای ساختاری بی­بهره باشد. بررسی ساختاری روایت و داستان، پیشرفت و کارآیی بسیاری داشته است. ریشة ساختارگرایی به فرمالیسم و مکتب پراگ و نئوفرمالیسم و فتوریسم می­رسد (شمیسا،177:1387). پیشینة پژوهش­های ساختاری با ریشه‌ای عمیق به نظریات صورت­گرایی (Formalism)  سال­های 1915 تا 1960م. میلادی باز می­گردد (نیوا، 1373: 23-17). در چند دهة گذشته، هیچ گرایش نظری به اندازة نظریة اصالت ساخت یا ساخت­گرایی، در علوم انسانی و علوم اجتماعی تاثیر نداشته است (پراپ،1368:هفت). پیشرفت‌های نقد ادبی معاصر منجر به تولّد مکتب ساختگرایی با الهام از نظریات زبان‌شناسانة فردینان دوسوسور (Ferdinand de Saussure) گردید و بعد از آن، پساساختگرایان با تکیه بر ساخت‌شکنی «در جریان انتقادها به ساختارگرایان به مبانی اندیشه و روش کار خودشان شکل دادند» (احمدی،1384: 52). البته نباید تلاش­های رولان بارت (Roland Barthes) فرانسوی در از رهبران این جنبش ادبی را در تحلیل ساختاری روایت نادیده گرفت، چرا که به پساساخت‌گرایی اهمیتی ویژه بخشیده است (سِلدن و ویدوسون،1384: 25). نقد ساختاری را می­توان متشکل از سه هدف دانست: استخراج اجزاء ساختار اثر، برقرار ساختن ارتباط موجود بین این اجزاء و نشان­دادن دلالتی که در کلیت ساختار اثر مشاهده می­شود (گلدمن، 1369: 10).

 

پیشینة تحقیق

پژوهش حاضر، اولین نگاه ریخت­شناسانه با روش پراپ بر داستان سیاوش است. از نمونه‌های دیگر حکایات و متن‌های مورد بررسی با این روش می­توان به مقاله «الگوی ساختارگرایی ولادیمیر پراپ و کاربرد­های آن در روایت شناسی» نوشتة خلیل پروینی و هومن ناظمیان اشاره کرد. در این مقاله، ده داستان از فابل­های کلیله و دمنه – به عنوان نمونه – با هدف ارزیابی کارآیی و قابلیت الگوی پراپ در تحلیل ریخت شناسانه این قصه­ها تحلیل و بررسی شده است. «بررسی قصه­های دیوان در شاهنامة فردوسی» نوشته مسعود روحانی و محمد عنایتی قادیکلایی، نمونة دیگری است که می‌کوشد نمودار خویشکاری­های پراپ و روش ریخت­شناسانة وی را در داستان­های دیوان بررسی کند تا مشخص گردد نظریه پراپ تا چه اندازه بر این داستان‌ها انطباق دارد. «تحلیل ساختاری قصة سیاهپوشان بر اساس الگوی پراپ»، نوشتة عفت نقابی و کلثوم قربانی، «ریخت شناسی قصة خیر و شر بر اساس نظریة پراپ» نوشتة طاهره ایشانی از نمونه­های دیگر است «بررسی عنصر داستانی دسیسه در داستان سیاوش»، نوشتة سکینه مرادی کوچی، «تحلیل داستان سیاوش بر پایه نظریات یونگ»، نوشتة ابراهیم اقبالی، حسین قمری گیوی و سکینه مرادی از نمونه بررسی‌های انجام شده روی داستان سیاوش هستند که نوعی نقد ساختاری به شمار می­روند.

 

پراپ و روش ریخت شناسی

پراپ عقیده دارد «واژه ریخت شناسی (morphology) یعنی بررسی و شناخت ریخت­ها. در گیاه­شناسی اصطلاح ریخت­شناسی یعنی بررسی و شناخت اجزای تشکیل دهندة گیاه و ارتباط آن­ها با یکدیگر و با کل گیاه و به عبارت دیگر، ریخت­شناسی در این­جا به معنی ساختمان گیاه است» (پراپ،17:1368). پراپ که نخستین بار این نظریه را بیان و اثبات کرد ، نخستین گام در تحقق فرضیة خویش را شناخت و تعیین دقیق عناصر ثابت و متغیر قصه دانست (حق شناس،30:1387). عناصر ثابت، عناصری هستند که پیوسته در حکایت وجود دارند و تغییر نمی­کنند اما عناصر متغیر شامل شخصیت­ها، نام و صفات آن­ها و این گونه موارد است که به صورت­های مختلف در حکایات ظاهر می­شوند و سبب تنوع حکایت­ها می­شوند (پارسا و صلواتی،56:1389).

پراپ خویشکاری (Function) را «عمل شخصیتی از اشخاص قصه می­داند که از نقطه­نظر اهمیتی که در جریان عملیات قصه دارد تعریف می­شود» (پراپ،53:1368). وی  اعتقاد داشت که همة قصه­ها ساخت واحدی دارند که از طریق عملکرد اشخاص قصه قابل پی­گیری است، نه از طریق خود اشخاص (خراسانی،46:1383). اگر چه حدود هشتاد سال از تاریخ نگارش کتاب پراپ می­گذرد اما هنوز روش وی معتبر و کار­آمد است (ذوالفقاری،55:1389). البته باید گفت که ایرادات و انتقادهایی هم بر نظریه پراپ وارد است که بحث در مورد آن­ها از حوصلة نوشتةحاضر خارج است. عده­ای اعتقاد دارند شیوة او با وجود فضل تقدم، به جهت کلیت یافتن در سی و یک کارکرد و خالی بودن از تحلیل در زمانی، نمی­تواند روشی جامع به شمار آید (اسکولز،1379: 102).

 

پرسش­ها و اهداف پژوهش

پرسش اصلی پژوهش حاضر آن است که داستان سیاوش بر اساس نظریة پراپ در ریخت­شناسی قصه­های پریان چه ساختاری دارد؟این پژوهش به بررسی موضوعات زیر نیز می‌پردازد:

تعداد انطباق کارکردهای سی و یک گانه پراپ بر این منظومه، نوع الگوی حرکتی داستان، ساختار داستان و شخصیت‌های قصه.

 

ریخت­شناسی داستان سیاوش

در ریخت­شناسی داستان سیاوش ابتدا اجزای اصلی تشکیل دهندة این روایت جدا می‌شود و سپس برای هر خویشکاری طبق عملکرد پراپ مطالبی به شرح زیر آورده می‌شود:

چکیده­ای از ماحصل آن، تعریف اختصاری خویشکاری و نشانة قرارداری آن خویشکاری (این نشانه­ها بعدا کمک خواهد کرد که ساختار قصه را به صورت نمودار نمایش دهیم). نتیجة این­کار، ریخت شناسی داستان سیاوش خواهد بود؛ یعنی توصیف داستان بر پایة اجزای سازندة تعریف شدة قصه توسط پراپ.

زنجیرة خویشکاری­های اصلی و فرعی که از بین 31 کارکرد پراپ در زیر ارائه داده می­شود، بنیاد ریخت­شناسی داستان سیاوش را به طور کلی عرضه می­دارد. «هر قصه معمولا با یک صحنة آغازین شروع می­شود» (پراپ، 1368: 60). وضعیت اولیه یک خویشکاری به حساب نمی­آید اما یک عنصر مهم به شمار می­آید چرا که مقدمه­ای برای معرفی قهرمان است.

گیو همراه با توس و سوارانی دلاور برای شکار وارد بیشه­ای می­شوند و زنی زیبا را را در آن بیشه می­یابند که در زیبایی و دلارایی بی­همتاست. زن بی­مانند در زیبایی را به کاوس ارمغان می­دهند؛ بسی از ازدواج کاوس بر نمی­آید که:

بسی بـر نیامــد برین روزگـــــار

 

که رنگ اندر آمد به خرم بهار

بگفتنـــد با شــاه کـــاووس کـی

 

که برخوردی از ماه فرخنده پی

یکـــی کودکی فرخ آمــد پدیــد

 

کنون تخت بر ابر باید کشیـــد

جدا گشت زو کودکی چون پری

 

بــه چــهره بســـان بت آذری…

جهاندار نامــش سیاوخـــش کرد

 

برو چرخ گردنده را بخش کرد

 (فردوسی،1389: 2/206) صحنه آغازین. a

کاووس سیاوش را از کودکی به رستم می­سپارد تا او را به سیستان برد و در مکتب خویش به او آیین آزادگی، نبرد، شکار و نشست و برخاست بیاموزد:داستان سیاوش و سودابه به نثر

به رستم سپردش دل و دیده را

 

جهانـــجوی گـــرد پسنــدیده را

تهمتــن ببردش به زاولـــستان

 

نشستن گهش ساخت در گلستــان

سواری و تیر و کمان و کمند

 

عنان و رکیب و چه و چون و چند…

ز داد و بیداد و تخت و کــلاه

 

سخن گفتـــن رزم و راندن ســپاه

هنرها بیاموختش، ســر به ســر

 

بســی رنج بــرداشت و آمــد به بر

(فردوسی، 1389: 2/207) غیبت قهرمان. e

سیاوش پس از آموزش به درگاه پدر باز می­گردد در حالی که در کمال جسم و جان، یگانة بی­نظیر زمانة خویش است:

چون آمد به کاوس شاه آگهی

 

که آمد سیاوخــــش با فرّهی

بفرمود تا با سپه گیو و طوس

 

بــرفتند با شادی و پیــل و کوس

همه نامداران شدند انجــمن

 

به یک دست طوس و دگر پیلتن

خرامان بر شهریار آمــــدند

 

کــه با نودرختی به بار آمــــدند

 (فردوسی، 1389: 2/208) بازگشت قهرمان. ↓

کاووس تاج زر و منشور فرمانروایی را بعد از هفت سال آزمایش به سیاوش می­دهد:

چنین هفت سالش همی آزمود

 

به هر کار، جز پاک زاده نبود

بـــه هشتم، بفــرمود تا تاج زر

 

زمین کهستان و زرّین کــمر

نبشتنـــد منشور بـــر پرنیـــــان

 

به رســم بزرگان و فرّ کیـــان

زمیـــن کهستان ورا داد شاه

 

که بود او سزای بزرگی و گاه

 (فردوسی، 1389: 2/210) آزمایش اول قهرمان. D

در اینجا سودابه که شخصیت جدید قصه است و می­توان او را به اصطلاح پراپ شریر نامید، وارد قصه می­شود. نقش سودابه بر هم زدن آرامش خانواده، ایجاد مصیبت، خرابکاری، از بین بردن تعادل و در نهایت، وارد کردن صدمه به قهرمان داستان است. چیزی از بازگشت سیاوش نمی­گذرد که سودابه پرنگار به او دل می‌بندد:

چو سوداوه روی سیاوش بــــدید

 

پر اندیشه گشت و دلش بر دمید

چنان شد که گفتی طراز نخ است

 

و گر پیش آتش نهاده یــخ است

کـــسی را فرستاد نزدیـــک اوی

 

که:پنهان سیاووش را این بگـوی

کـــه انــدر شبستان شاه جهـــان

 

نبـــاشد شگفت ار شوی ناگهان

 (فردوسی، 1389: 2/211) پیشنهاد(شکل وارونه­ای از نهی). y2

قراردادها و پیمان­های خدعه آمیز، نوع خاصی از پیشنهادهای فریبنده را تشکیل می­دهند (پراپ، 68:1368). سودابه با پیشنهادهایی چون آوردن سیاوش به شبستان برای گزینش همسر مورد علاقه­اش، پیشنهاد نامشروع و وسوسه انگیزش، وعده تاج و تخت آینده و… سعی در فریفتن سیاوش و تحمیل خواستة خود دارد اما چون با مخالفت سیاوش رو به رو می­شود رو به تهدید و بنای نیرنگ می­آورد:

فزون زان که دادت  جهاندار شاه

 

بیارایمــت یاره و تاج و گــــاه

اگـــر ســر بپیچی ز فرمان مـــن

 

نیایـــد دلت سوی پیمان مــــن

کنـــم بر تو این پادشاهی تبــــاه

 

شود تیره روی تو بــر چشم شاه

سیـــاوش بدو گفت هرگز مبـاد

 

که از بهر دل، من دهم سر به باد

چنین بــا پدر بی وفایـــــی کنم

 

ز مــردی و دانش جدایی کـنم

 (فردوسی، 1389 : 2/223). تلاش شریر برای فریفتن قربانی.n

پراپ خویشکاری n را خویشکاری زوج می­نامد. این خویشکاری اغلب به صورت یک مکالمة دو نفره (سودابه و سیاوش) در قصه می­آید. موثر واقع نشدن تمهیدات سودابه او را تا مرز توطئه و رسوایی پیش می­برد:

چنین گفت کآمد سیاوش به تخت

 

بیاراست جنگ و برآویخت سخــت

که از توست جان و دلم پر ز مـــهر

 

چه پرهیزی از من تو ای خوب چهر

که جز تو نخواهم کسی را ز بــن

 

چنینت همـــی راند بـــاید ســخن

بینداخت افسر ز مشکینْ ســـــرم

 

چنیـــن چــاک زد جـامه اندر برم

 (فردوسی، 1389: 2/225) اغواگری و توطئه شریر.n1

خویشکاری­های ارائه شده در بالا از اهمیتی استثنایی برخوردارند زیرا با آن­ها تحرک واقعی قصه آغاز می­شود. به این ترتیب، طبق نظر پراپ آن­ها را بخش مقدماتی قصه می­نامیم. سودابه با عمل شرارت خود، راه را برای فاجعه و گره داستان باز می­کند. کاوس با اینکه به بی­گناهی پسر باور دارد اما فریفتة سودای سودابه می­شود. این ماجرا که جدال میان سودابه و سیاوش را به نقطة اوج می­رساند، موجب می­شود که موبدان رای بر آزمایش وَر گرم (چارة آتش یا گذر از آتش) دهند. سیاوش می­پذیرد برای اثبات بی­گناهی خویش، طبق آیین آن روزگار از آتش بگذرد زیرا بنا بر باوری کهن اعتقاد دارد که آتش در پاکان تاثیری ندارد:

سرانجام گفت ایمن از هر دُوان

 

نگــــردد دل مـن، نه روشن روان

مــــگر کـــــآتش تیز پیدا کند

 

گـــنه کـرده  را زود رســوا کند…

سیاوخــــش را گفت شاه زمین

 

که رایـت چه باشد کنون اندر این

سیــاوش چنین گفت با شهریار

 

که دوزخ مرا زین سخن گشت خوار

اگر کــــوه آتــــش بود بسْپرم

 

از این نیک خوار است اگر بـــگذرم

(فردوسی، 1389: 2/233) آزمایش دوم قهرمان.D1

در نتیجه از خرمنی از آتش عبور می­کند و سر بلند بیرون می­آید:

سیـاوش بر آن کوه آتش بتاخت

 

نشد تنگ دل جنگ آتش بساخت

ز هـــر سو زبانه همی بــر کشید

 

کسی خود و اسپ سیـــاوش ندید

یکی دشت با دیدگان پر ز خون

 

که تا او ز آتش کی آیــــد برون

چون او را بدیدند برخاست غـــو

 

که آمــــد ز آتش برون شاه نـــو

(فردوسی، 1389: 2/236) موفقیت قهرمان.E1

سودابه رسوا و با برخورد تند کاووس مواجه می­شود:

بر آشفت و سوداوه را پیش خواند

 

گذشته سخن­ها فراوان بــراند

که بی­شرمی و بد تنی کرده‌ای

 

فراوان دل مـــــــن بیازرده‌ای

چه بازی نمودی به فرجام کــــار

 

که بـــــا جان فرزند من زینهار

بخوردی و در آتش انداختـــــی

 

بر این گونه بر جادوی ساختی

نیاید تـــو را پوزش اکنون به کار

 

بپرداز جای و بــــــرآرای دار

 (فردوسی، 1389: 2/237) رسوا شدن شریر. EX

پراپ اعتقاد دارد: «معمولاً شریرِ حرکت دوم قصه و قهرمان دروغین مجازات می­شوند و حال آنکه شریرِ حرکت اولِ قصه، تنها در مواردی تنبیه و مجازات می­شود که خویشکاری­های جنگ و تعقیب در قصه نباشد» (پراپ، 1368: 131).  این نظر او دقیقاً با داستان سیاوش انطباق دارد چرا که در حرکت اول، شریر بخشیده می شود و انتقام خون سیاوش در کین خواهی رستم از خون سیاوش گرفته می­شود و شریر دوم کشته می­شود. کاووس­شاه دستور دار زدن سودابه را صادر می­کند اما با میانجی­گری سیاوش، سودابه جان سالم به در می­برد:

سیاوش چنین گفت با شهریـــــار

 

که دل را بدین کار رنجه مـــــدار

به من بخش سوداوه را زین گــناه

 

پذیرد مـــگر پند و آیــــین و راه

همی گفت با دل که بر دست شاه

 

گر ایدونک سوداوه گـــــردد تباه

بــــــه فرجام کار او پشیمان شود

 

ز من بیند آن غم چو پیچان شود…

سیاوش را گفت بخشیدمـــــش

 

از آن پس که خون ریختن دیدمش

(فردوسی،1389: 2/238) بخشیده شدن شریر. uneg

پراپ اعتقاد دارد که تعداد بسیاری از قصه­ها با رهایی قهرمان از تعقیب به پایان می­رسند، قهرمان به خانه باز می­گردد و قس علی هذا. با وجود این همیشه چنین نیست؛ قصه ممکن است مصیبت و بدبختی دیگری برای قهرمان در آستین داشته باشد. شریر ممکن است بار دیگر پدیدار شود و در یک سخن، شرارت آغازین قصه تکرار می­شود. پراپ این بسط و گسترشی را که در قصه از شرارت یا کمبود و نیاز شروع می­شود و به خویشکاری­های پایانی می­انجامد، اصطلاحاً «حرکت» نامیده است. این خویشکاری­های پایانی می­تواند پاداش، منفعت یا برد و یا به طور کلی التیام و جبران مافات باشد (پراپ، 1368: 183). گاهی این شرارت­ها به همان صورت­هایی که در اول قصه آمده است، تکرار می‌شوند اما گاهی به صورت­های دیگر که برای یک قصه ممکن است همه تازگی داشته باشند، شریر­های خاصی در ارتباط با مصیبت جدید پا به عرصه می­گذارند و حرکت جدید داستان را تشکیل می­دهند (پراپ، 1368: 122).

به مهر اندرون بود شــاه جهان

 

که بشنید گفتار کـــــار آگهان

که افراسیاب آمد و صــد هزار

 

گزیده ز ترکان شمرده ســـــوار

دل شاه کاووس از آن تنگ شد

 

که از بزم رایش سوی جنگ شد

(فردوسی،1389: 2/239) اعلان جنگ شریر A19 (رویداد ربط دهنده)

سیاوش برای رهایی از کینة سودابه، داوطلب جنگ با افراسیاب می­شود:

بدل گفت من سازم این رزمگاه

 

به چربی بگویم بخواهم ز شاه

مگر کِم رهایی دهـــــد دادگر

 

ز سوداوه و گفت وگوی پدر

و دیگر کز این کــار نام آورم

 

چنین لشکری را بــــه دام آورم

انگیزه:کهازعناصر پیوند دهنده بین عملکردهای قصه است.Mot

بشد با کمر پیش کاوس شاه               

 

بدو گفت مــن دارم این پایگاه

که با شاه توران بجویم نبرد

 

سر سروران اندر آرم به گـــرد

چنین بود رای جهان آفرین

 

که او جان سپارد به توران زمین

(فردوسی، 1389: 2/241) میانجیگری قهرمان برای اعزام به جنگB.

هیونی به نزدیک افراســـــیاب

 

برافگند برسان کشتــــــی بر آب

کـه آمد ز ایران سپــاهی گران

 

سپهبد سیاوخش و بـــــا او سران

سپه کش چو رستم گو پیلــتن

 

به یک دست خنجر به دیگر کفن

تو لشکر بیارای و چندین مپای

 

که از بـــــاد کشتی بجنبد ز جای

 (فردوسی، 1389: 2/244) خبر دهی. CH

افراسیاب با دیدن خوابی هولناک، سعی در تفسیر خواب و خبرگیری از آیندة جنگ خود با سیاوش می­کند. مفسران چنین تعبیر می­کنند:

چنین گفت کز خواب شاه جهان

 

به بیداری آمد سپــــاهی گــران

به بیداری اکنـــون سپاهی گران

 

از ایران بیاید دلاور ســــــــــران

یکی شاهزاده به پیش انـــدرون

 

جهاندیده با وی بسی رهنــــمون

بر آن طالعش بر گُسی کرد شاه

 

که این بوم گردد به مـــــا بر تباه

اگر با سیاوش کند شاه جنــگ

 

چو دیبه شود روی گیتی به رنگ

ز ترکان نماند کســـــی پارسا

 

غمی گردد از جنــــگ او پادشا

(فردوسی، 1389: 2/251) خبرگیری شریر. CM

ترس از نتیجة بد جنگ، افراسیاب را مجبور به درخواست صلح می­کند. گرسیوز برای رساندن پیغام مامور می­شود:

چو گرسیوز آید به نزدیک تو

 

بیارایــــد آن رای باریــــــک تـو

چنان چون به گاه فریدون گرد

 

که گیتی به بخشش به گردان سپرد

ببخشیم و آن رای بـــاز آوریم

 

ز جنگ و ز کین، پای باز آوریـــم

تو شاهی و با شاه ایـــران بگوی

 

مگــر نرم گردد ســــر جنگجوی

(فردوسی، 1389: 2/255) درخواست بخشایش و صلح از قهرمان. D5

سیاوش پس از مشورت با رستم برای استواری پیمان و سنجش افراسیاب، درخواست گروگان می­کند:

اگر زیر نوش اندرون زهر نیســـت

 

دلت را ز رنج و زیان بهر نیست

ز گردان که رســــتم بداند هــــمی

 

کجا نام ایشان بخواند هـــــــمی

چو پیمان همی کرد خواهی درست

 

تنی صد که پیوستة خون تست

بــــر من فرستی بــــه رســم نوا

 

بدین خوب گفــــتار تــو بر گوا

 (فردوسی، 1389: 2/258) قهرمان دست به تعویض و مبادله می زندE 10.

رستم مامور می­شود ماجرای مبادلة قهرمان را به گوش کاوس برساند اما جواب نامه، غیر منتظره است. به پسر امر می­شود تا گروگان­ها را به درگاه فرستد تا کشته شوند و خود با تمام توان به توران حمله کند؛ اما در نظام فکری دست پروردة رستم، پیمان شکنی گناهی بزرگ و نابخشودنی است. سیاوش پیمان آشتی را استوار می­دارد:

چنین داد پاسخ که فــرمان شاه

 

بدانم که برتر ز خورشید و مـاه

و لیکن به فرمان یزدان دلـــــیر

 

نباشد که و مه، نه چیل و نه شیر

کسی کو ز فرمان یزدان بتافت

 

سراسیمه شد خویشتـن را نیافت

 (فردوسی، 1389: 2/273) قهرمان به وعده وفا می­کند. E6

سیاوش به فرمان کاوس گردن نمی­نهد و از آنجایی که راه بازگشتی ندارد، از افراسیاب می­خواهد تا راهی بر او بگشاید که به سرزمینی دیگر رود و در آرامش زندگی کند:

از این آشتی جنگ بهر من است

 

همی نوش تو درد و زهر مـن است

ز پیمان تـــــو سر نگردد تهــــی

 

و گر دور مانـــم ز تخت مـــهی

جهاندار یزدان پناه مــــــن است

 

زمین تخت و گردون کلاه من است

و دیگر کــزین خیره ناکرده کار

 

نشایست رفتــــن بـــــر شهریــــار

یکــــی راه بگشای تا بــــگذرم

 

بـــه جایی که کــــرد ایزد آبخشورم

یکی کشوری جویم اندر جهــان

 

که نامم ز کاووس گـــــردد نهان

(فردوسی، 1389: 2/274) قهرمان خانه را ترک می­کند. ↑

اما در این­جا از نظر پراپ، عزیمت، معنایی متفاوت از غیبت موقتی دارد که در آغاز داستان به آن اشاره شد و که خود یکی از عناصر قصه است و با نشانه B  مشخص می‌شود. پراپ در این قسمت، قهرمان قصه و هدف او را به دو گروه تقسیم می­کند: قهرمانان گروه اول که هدف عزیمت آن­ها جست­وجوگری است و هدف قهرمانان گروه دوم که در واقع آغاز سفری است؛ سفری که در طی آن حوادث و رویدادهای مختلفی انتظار آن­ها را می­کشد اما جست­وجویی در میان نیست (پراپ، 84:1368). داستان سیاوش از نوع گروه دوم است، در واقع، داستان در مسیر عملیات قربانی (سیاوش) تحول می­پذیرد و تحرک قصه در مسیر کنش­های اوست. اکنون شخصیت­های جدیدی به طور همزمان وارد قصه می­شوند. سیاوش پس از سفر به توران زمین، گرامی داشته می­شود. بعد از ازدواج با جریره، دختر پیران ویسه، تصمیم به ازدواج با دختر افراسیاب می­گیرد. در اینجا با مقداری ناهماهنگی داستان با الگوی پراپ رو به رو می­شویم چرا که در الگوی پراپ، قهرمان در پایان قصه و یک بار ازدواج می­کند که پراپ این ازدواج را نتیجه انجام کار دشوار قهرمان داستان می­داند. هر دو ازدواج با پیشنهاد پیران ویسه انجام می­پذیرد:

پس پردة من چهارند خرد

 

چو باید تو را بنده بـــاید شمرد

ولیکن تو را آن ســـــزاوارتر

 

که از دامن شاه جویی گــــــهر

فریگیس مهتر ز خوبـان اوی

 

نبینی به گیتی چنان روی و موی

به بالا ز سرو سهی برتر است

 

ز مشک سیه بر سرش عنبر است

(فردوسی،1389: 2/297) ازدواج قهرمان.  ٭W

سیاوش که در نهایت خوشی و آرامش به سر می­برد، تصمیم به ساخت سیاوش­گرد می­گیرد:

بیاراست شهری به سان بهشت

 

به هامون گل و سنبل و لاله کشت

بر ایوان نگارید چندی نگـــار

 

ز شاهان و از بـــــــزم و از کارزار

نگار سر و تاج کـــــاووس شاه

 

نبشتنــد بــا یاره و گــرز و گاه…

سیاوخش گـــردش نهادند نام

 

جــــــهانی از آن شارستان شادکام

 (فردوسی، 1389: 2/314) بنای قصری شگفت آور T2

 گرسیوز با دیدن شکوه و مقام سیاوش برای ایجاد یک تراژدی غمناک‌ انگیزه پیدا می­کند:

به دل گفت سالی دگــــــــر بگذرد

 

سیاوش کسی را به کس نشـــمرد

همش پادشاهی است و هم تاج و گاه

 

همش گنج و هم بوم و بر هم سپاه

نهان دل خویـش پیــــدا نکــــرد

 

همی بود پیچان و رخســـــاره زرد

(فردوسی، 1389: 2/321 ) ایجاد انگیزه. Mot

پس به حضور افراسیاب می­رود و ماجرای بازدیدش از شهر سیاوش را به گونه­ای دیگر بیان می­کند:

بدو گفت گرسیوز ای شهریار

 

سیاوش دگر دارد آیین و کار

فرستاده آمد ز کـــــاووس شاه

 

نهانی به نزدیک او چـــند راه

ز روم و زچین نیزش آمد پیام

 

همی یاد کاووس گیــرد به جام

بر او انجمن شــد فراوان سپاه

 

بپیچد به ناگاه ازو جــــان شاه

 (فردوسی،‌1389: 2/328) اغواگری شریر. n1

فریبکاری گرسیوز افراسیاب را بر آن می­دارد تا برای امتحان سیاوش، او را فراخواند. گرسیوز مامور این کار می­شود. هنگام ورود به سیاوش­گرد برای عملی کردن نقشه­اش در دو مرحله سیاوش را فریب می­دهد؛ نخست از سیاوش درخواست می­کند به استقبال او نیاید:

چو نزدیک شهر سیاوش رسید

 

ز لشکر زبان آوری بـــرگزید

بدو گفت:رو با سیاوش بگوی

 

که ای با گهر مهتر نامــــجوی

به  جان و سر شاه توران سپــاه

 

به جان و سر و تاج کاووس شاه

که از بهر من برنخیزی ز گــاه

 

نه پیش مــــن آیی پذیره به راه

(فردوسی، 1389: 2/333)

در فریبکاری دوم از سیاوش می­خواهد به حضور افراسیاب نرود زیرا که افراسیاب نقشه­ای برای از بین بردن سیاوش در سر دارد. در نتیجه سیاوش ناآگاهانه به عملی شدن حیله گرسیوز کمک می­کند:

کنون خیره آهرمن دل گســـل

 

ورا از تو کرده است پر داغ دل

دلی دارد از تو پر از درد و کین

 

ندانم چه خواهد جهان آفـــرین

تو دانی که من دوست دار توام

 

به هر نیک و بد ویژه یار تـــوام

 (فردوسی، 1389 :2/333) فریب قربانی. N

سیاوش بـــــه گفتار او بـــگروید

 

چنان جـــان بیدار او بغنــــوید

بدو گفت از آن در که رانی سخن

 

ز گفتار و رایت نگــــردم ز بن

تـــو خواهشگری کن مرا زو بخواه

 

همه راستی جوی و فرمان و راه

(فردوسی، 1389: 2/339) همدستی ناآگاهانه. Nk

نیامدن سیاوش به استقبال گرسیوز و نرفتن به دربار افراسیاب به بهانة ناخوشی فریگیس، نقشة گرسیوز را عملی می‌کند و در نتیجه دستور قتل قهرمان صادر می­شود:

چنین گفت سالار توران سپــاه

 

که اندر کشیدش به یک روی راه

کنیدش به خنجر سر از تن جدا

 

به شخی که هرگــــز نروید گـــیا

بریزید خونش بر آن گرم خاک

 

ممانید دیـــــــــر و مدارید باک

 (فردوسی، 1389: 2/350) دستور قتل. A13

چو از لشکر و شهر اندر گذشت

 

کشانش ببردند هر دو بـــه دشت

ز گرسیوز آن خنجر آبـــــگون

 

گروی زره بستد از بـــهر خـــون

بیفگند پیل ژیان را به خـــــاک

 

نه شرم آمدش زو به نیز و نه بــاک

یکی تشت زرین نهاد از بــرش

 

جدا کرد از آن سرو سیمین سرش

(فردوسی، 1389: 2/357) قتل قهرمان. X14

داستان سیاوش در اینجا پایان می­یابد. وقایع بعدی، یعنی خواب دیدن گودرز، سفر هفت ساله گیو برای یافتن کیخسرو، فرزند برومند سیاوش، آمدن کیخسرو به ایران و نبرد او با فریبرز و فرزند دیگر کاووس و سرانجام به تخت شاهی نشستن کیخسرو، همه زمینه ساز آغاز دوران کیخسرو است (مینوی، 1363: کز).

 

نگاره داستان

با بررسی داستان سیاوش و نشانه­های قراردادی نشان داده شده در کنار کنش شخصیت­ها، نگارة زیر به دست می­آید که نشان دهندة مجموع کنش­های اشخاص قصه در سه حرکت و به ترتیب است. نگاره و ساختار حاضر از لحاظ چند کنش اصلی و اساسی که اساس نظریة پراپ را تشکیل می­دهند، دارای اهمیت و ویژگی‌های خاصی است که از جملة آن‌ها می­توان به داشتن نقطة آغازین منطقی و قابل پذیرش، سفر قهرمان در آغاز و میان قصه، وجود چند شریر با رفتارهای متفاوت، داشتن قهرمانی ثابت و… اشاره کرد.

 

a e ↓ Dy2  n n1 D1 E1 EX=uneg 

A19 mot B CM  CH D5 E10 E6 =↑

w* T2 mot n1 n Nk  A13 =A14

شخصیت‌ها

مسئلة مهمی که پراپ بیان می­کند، دسته بندی شخصیت­های قصه به هفت دستة اصلی است: 1- قهرمان 2-شریر 3- بخشنده 4-یاری­گر 5-شاه­دخت و پدرش 6-اعزام کننده 7- قهرمان دروغین (پراپ، 1368: 132-59). اما باید توجه داشت در ریخت­شناسی قصه­ها و حکایت­های دیگری غیر از قصه­های پریان، ممکن است خویشکاری­ها و شخصیت‌های کمتری وجود داشته باشد در داستان سیاوش، شخصیت‌های قصه را می‌توان چنین تقسیم کرد:

 

1- قهرمان قربانی: سیاوش

2- شریر(ضد قهرمان): سودابه، گرسیوز، افراسیاب

3- گسیل دارندة قهرمان: کاووس

5- یاریگر قهرمان: رستم، افراسیاب، پیران ویسه

6- دانای کل: راوی

 

 

ساختار روایت

                      1- سیاوش از زن زیبا رو زاده می­شود و برای آموزش به دست رستم سپرده می­شود. 

 تعادل اولیه         2-سیاوش پس از بازگشت به نزد پدر و پس از هفت سال آزمایش، منشور فرمانروایی را از پدر دریافت می­کند.

 

 

                       1-نامادری به سیاوش دل می­بندد و برای رسیدن به او از هیچ کاری دریغ نمی­کند.

برهم خوردن تعادل    2- پاسخ منفی قهرمان، سودابه را به سوی حیله سوق می­دهد. قهرمان در معرض اتهام قرار می­گیرد.

                       3-رأی به عبور از آتش داده می­شود. قهرمان داوطلبانه می­پذیرد.

 

         1- قهرمان سرافراز از میان خرمنی از آتش عبور می­کند.

تعادل نسبی          2- شریر رسوا می­شود و به مجازات محکوم می­شود.

          3- منش قهرمانانة سیاوش و آینده­نگری او باعث بخشیده شدن سودابه می­گردد.

 

 

         1- افراسیاب به عنوان شریر تازه برای اعلان جنگ وارد میدان می­شود

                       2- سیاوش داوطلبانه به جنگ او می­رود و پیروزی­های اولیه را به دست می­آورد.

برهم خوردن تعادل    3- خواب آشفتة افراسیاب، او را وادار به صلح می­کند.

                       4- قهرمان در قبال صلح، گروگان دریافت می­کند و ماجرا را به گوش پدر می­رساند.

          5- کاووس روشی دیگر دارد: گروگان­ها کشته شوند و به تورانیان حمله شود.

 

 

         1- منش پهلوانانة سیاوش او را از این کار باز می­دارد و او را به توران می­کشاند.

                      2- سیاوش در آنجا گرامی داشته می­شود و با جریره دختر پیران ویسه و فریگیس تعادل دختر افراسیاب ازدواج می­کند.

      تعادل         3- سیاوش، شهر سیاوش­گرد را بنا می­نهد و در نهایت خوشی زندگی را به سر می­برد.

 

         

                       1-گرسیوز با دیدن حشمت و جلال سیاوش به وحشت می­افتد.

برهم خوردن تعادل   2- گرسیوز پس از بدگویی­های زیاد از سیاوش و حیله­های خود، وی را گرفتار می­کند.

          3- دستور قتل صادر می­شود و سیاوش ناجوانمردانه کشته می­شود.

 

ذکر این نکته خالی از لطف نیست که «حرکت سوم داستان سیاوش به یک التیام ختم می­شود. پس از این که خون سیاوش بر زمین جاری شد، گیاهی از آن خون شروع به بالیدن کرد. هرگز از خون مظلوم و آه و سخن او غافل مباش و هرگز اندیشه مکن که آن گیاه چگونه در لحظه­ای بیرون آمد و رشد کرد و جهان را فراگرفت. خون مظلومان این­چنین گواهان فراوان داشته است» (گلسرخی، 1386: 348).

 

نمودار حرکتی داستان

داستان سیاوش به ظاهر قصه­ای سه حرکتی است که حرکت بعدی مستقیماً در پی حرکت قبلی می­آید و نگاره آن به شکل زیر است:

a ـــــــــــــــــــــــــــــــــــuneg

 

. A19 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ t2

 

.4n1 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــX14

نتیجه

بیست و پنج خویشکاری ارائه داده شده در داستان سیاوش، تشابه قابل ملاحظه­ای از نظر ساختار، میان الگوی پراپ و نگارة به دست آمده از داستان سیاوش به وجود آورده است که خود می­تواند گواهی بر قابلیت الگوی پراپ در تحلیل این داستان باشد. روند داستان سیاوش حرکت از آرامش به اوج فاجعه است تا رسیدن به فاجعه نهایی سه حرکت وجود دارد. متناسب با تغییر حرکت­ها، شخصیت­های داستان هم بیش و کم تغییر می­کنند. کنش شخصیت­ها خبر از یک فاجعه و مصیبت غم­انگیز می­دهد. افراسیاب در عین حال که ضد قهرمان و در برابر سیاوش است، بنا به مصلحت اندیشی­های خود، گاهی یاریگر قهرمان هم محسوب می­شود؛ به همین دلیل برای او دو شخصیت در نظر گرفته می‌شود. انگیزه­ها، خودخواهی و خیره سری ضد قهرمان­ها و آگاهی بخشی از طریق گفتگو را می توان از عوامل بسط قصه دانست.

در داستان سیاوش تا قسمت غیبت قهرمان، قصه دقیقاً موافق و هم­گام با الگوی پراپ است اما در ادامه با اندکی جابه­جایی، داستان از عنصر قدغن خالی می­شود و شکل وارونة آن؛ یعنی پیشنهاد، جایگزین آن می­شود که در تضاد با الگوی پراپ نیست در الگوی پراپ، پایان قصه­ها با ازدواج یا سلطنت و یا هر دو پایان می­یابد اما داستان سیاوش عاری از این ویژگی است.

1- احمدی، بابک .(1384). ساختار و تأویل متن؛ تهران: مرکز.

2- اسکولز، رابرت .(1379). درآمدی بر ساختارگرایی در ادبیات؛ ترجمه فرزانه طاهری، چاپ اول، تهران: آگاه.

3- اقبالی، ابراهیم، حسین قمری گیوی و سکینه مرادی .(1386). «تحلیل داستان سیاوش بر پایة نظریات یونگ»، پژوهش زبان و ادبیات فارسی، ش8: 86- 69.

4- پارسا، سید احمد و لاله صلواتی .(1389). «ریخت شناسی حکایت های کلیله و دمنه نصرالله منشی»، فصلنامة بوستان ادب، دانشگاه شیراز، س 2، ش 4، پیاپی 6: 77- 47.

5- پراپ، ولادیمیر .(1368). ریخت‌شناسی قصه‌های پریان؛ ترجمه فریدون بدره‌ای؛ چاپ اول تهران: توس.

6- ———–. (1371). ریشه­های تاریخی قصه­های پریان؛ فریدون بدره­ای، تهران:توس.

7- حق­شناس، علی­محمد و پگاه خدیش .(1387). «یافته­های نو در ریخت­شناسی افسانه­های جادویی ایران»، مجلة  دانشکدة ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران، دورة 59، ش 2، تابستان: 39- 27.

8- خراسانی، محبوبه .(1383). «ریخت­شناسی­هزار و یک شب»، فصلنامه­پژوهش­های ادبی، س2، ش 6: 46- 45.

9- روحانی، مسعود و محمد عنایتی .(1390). «بررسی قصه­های دیوان در شاهنامة فردوسی»، متن شناسی ادب فارسی، دورة 3، ش 1: 122- 105.

10- ذوالفقاری، حسن .(1389). «ریخت شناسی افسانه عاشقانه گل بکاولی»، فنون ادبی دانشگاه اصفهان، س 2، ش 1: 62- 49.

11- ستاری، رضا .(1391). «تحلیل منظومة جهان گیر نامه بر اساس نظریه ریخت شناسی ولادیمیر پراپ»،فصل نامه دانشگاه آزاد اسلامی مشهد، ش 33: 192- 169.

12- ستاری، جلال .(1376). اسطوره در جهان امروز، تهران:مرکز.

13- سِلدِن، رامان و پیتر ویدوسون .(1384). راهنمای نظریة ادبی معاصر؛ ترجمه عباس مُخبر، چاپ سوم،تهران: طرح نو.

14- شمیسا، سیروس .(1387). نقد ادبی، چاپ اول، تهران: فردوس.

15- فردوسی، ابوالقاسم .(1389). شاهنامه، تصحیح جلال خالقی مطلق، دفتر دوم، چاپ سوم، تهران: مرکز دائره المعارف بزرگ اسلامی.

16- کوپ، لارنس.(1384). اسطوره؛ ترجمه محمد دهقانی؛ چاپ اول،تهران: انتشارات علمی و فرهنگی.

17- گلدمن، لوسین.(1369). نقد تکوینی، ترجمة محمدتقی غیاثی، چاپ چهارم، تهران: بزرگ­مهر.

18- گلسرخی، ایرج.(1386). روایت شاهنامه به نثر، چاپ دوم، تهران: علم.

19- مینوی، مجتبی.(1363). داستان سیاوش از شاهنامه، چاپ اول، تهران: موسسه مطالعاتی و تحقیقات فرهنگی.

20- نقابی، عفت و کلثوم قربانی .(1391). «تحلیل ساختاری قصة شاه سیاهپوشان بر اساس الگوی پراپ»، پژوهشنامة زبان و ادب فارسی (گوهر گویا)، س 6، ش1، پیاپی 21: 162- 141.

21- نیوا، ژرژ.(1373). نظر اجمالی به فرمالیسم روس؛ ترجمة رضا سیدحسینی؛ مجلة ارغنون، ش 4: 25- 17.

University of Isfahan

Textual Criticism of Persian Literature

داستان سیاوش و سودابه به نثر
داستان سیاوش و سودابه به نثر
0

دوره مقدماتی php

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *