حضرت یوسف (ع)
یعقوب پیامبر خدا ، در کنعان زندگی میکرد. یعقوب دوازده پسر داشت، که کوچکترین آنها یوسف و بنیامین بودند. این دو برادر از زن دوم یعقوب به اسم راحیل بودند که همسری مهربان و فداکار بود. وقتی راحیل دومین فرزندش را كه به دنیا آورد، از دنیا رفت. این اتفاق برای یعقوب خیلی دردناک بود. یوسف و بنیامین هم از مرگ مادرشان خیلی رنج میبردند و غصه میخوردند. برای همین یعقوب به آنها بیشتر از قبل توجه و محبت میکرد.
یعقوب روز به روز علاقهاش به یوسف بیشتر میشد. یوسف پسری دوست داشتنی بود. او چهره ای بسیار زیبا و قلبی بینهایت مهربان داشت. اما برادران ناتنی یوسف ، به او حسودی میکردند و دوست نداشتند که پدرشان به او محبت کند.
یک شب یوسف خواب عجیبی دید.
صبح با عجله پیش پدرش یعقوب رفت و گفت: ” دیشب من خواب دیدم که خورشید و ماه و یازده ستاره از آسمان پایین آمدند دور من حلقه زدند و در برابر من سجده کردند.” داستان زندگی حضرت یوسف به زبان کودکانه
یعقوب که معنی خوابها را میدانست یوسف را در آغوش گرفت و به اوگفت: “پسرم این خواب نشان میدهد که تو در آینده به قدرت میرسی و همه به تو احترام میگذارند. منظور از آن یازده ستاره برادرانت هستند. و خورشید و ماه هم من و مادرت راحیل هستیم. خداوند تو را به پیامبری انتخاب خواهد کرد و آیندهی خوبی در انتظار توست. اما یادت باشد که خوابت را برای هیچ کس تعریف نکنی .
این خواب باعث شد که علاقه یعقوب به یوسف خیلی بیشتر از قبل شود. از طرف دیگر برادران یوسف خیلی از این وضع ناراحت بودند و حسادت آنها نسبت به یوسف کم کم به دشمنی تبدیل شد.
آنها به این نتیجه رسیده بودند که یوسف علت اصلی کم توجهی پدر به آنهاست و باید هر طور شده یوسف را از پدر دور کنند. تقریباً همهی برادران یوسف بر این عقیده بودند که او را بکشند یا به سرزمینی دور ببرند و او را همانجا رها کنند تا از گرسنگی و تشنگی هلاک شود.
اما یکی از برادران به نام روبین، با این کار مخالفت کرد و گفت: ” من فکر بهتری دارم. اگر میخواهید او را از پدر دور کنید، او را در یک چاه بیندازید تا کاروانهایی که برای بردن آب میآیند او را ببینند و با خود ببرند.” بعد از گفتگوهای زیاد بالاخره همگی نظر روبین را قبول کردند و قرار شد هر چه زودتر نقشه خود را اجرا کنند. غروب همان روز، وقتی از صحرا برگشتند، پیش یعقوب رفتند و گفتند: ” پدرجان! مدتهاست که یوسف به گردش و تفریح نرفته است. بگذارید او فردا با ما به کوه و دشت بیاید و از تماشای طبیعت لذت ببرد.”
یعقوب در جواب گفت: “فرزندان عزیزم! دوری از یوسف برای من خیلی سخت است. از طرفی یوسف هنوز کوچک است و من می ترسم که شما نتوانید خوب از او مراقبت کنید و حیوانات وحشی به او حمله کنند.”
برادران یوسف با این حرف حسادتشان بیشتر شد و با اینکه خیلی عصبانی شده بودند اما به روی خودشان نیاوردند و گفتند: ” پدر جان! ما حالا جوانهای بزرگ و نیرومندی شده ایم و با تمام وجود از یوسف مراقبت میکنیم. ما نمیگذاریم هیچ اتفاقی برای او بیفتد.”
آنقدر اصرار کردند تا بالاخره یعقوب راضی شد. برادران از اینکه توانسته بودند مرحله ی اول نقشه شان را اجرا کنند خیلی خوشحال شدند.
صبح روز بعد برادرهای یوسف پیش او رفتند و شروع به ناز و نوازش او کردند. آنها با چرب زبانی به یعقوب اطمینان دادند که کاملاً مواظب برادر کوچکشان هستند و بعد خدا حافظی کردند و به راه افتادند اما این محبت ظاهری خیلی زود به پایان رسید. برادران کینه توز وقتی کاملاً از خانه دور شدند، شروع کردند به آزار و اذیت یوسف. وقتی یکی از آنها یوسف را میزد، یوسف به دیگری پناه میبرد. اما دیگری هم به جای پناه دادن به یوسف او را مسخره میکرد و کتک میزد. برادران سنگدل، یوسف را کنار چاهی بردند، پیراهنش را به زور از تنش در آوردند و بعد او را داخل چاه انداختند.
چاه خیلی عمیق بود، اما یوسف به لطف خدا هیچ آسیبی ندید. برادرهای بدجنس، کمی دورتر نشستند و منتظر شدند. کاروانی خسته و تشنه از راه رسید. یکی از افراد کاروان برای برداشتن آب به کنار چاه آمد، سطل را داخل چاه انداخت و بعد از چند لحظه شروع به بالا کشیدن آن کرد، سطل خیلی سنگین شده بود. یوسف از این فرصت استفاده کرده و خود را به سطل آویزان کرد. مرد با زحمت زیاد سطل را بالا کشید. وقتی چشمش به یوسف افتاد، با هیجان فریاد زد: ” بیایید ببینید چه چیزی پیدا کردهام! یک نوجوان!”
آنها تصمیم گرفتند یوسف را با خود به مصر ببرند و به عنوان برده در بازار بفروشند برادران یوسف که از دور این ماجرا را میدیدند به سمت آنها دویدند و گفتند: ” این نوجوان بردهی ما ست، ولی چون خوب کار نمیکند حاضریم او را به شما بفروشیم.”
افراد کاروان قبول کردند و یوسف را به قیمتی ارزان خریدند. کاروان، به طرف مصر حرکت کرد و برادران یوسف که بسیار خوشحال شدند.
بعد از مدتی که مطمئن شدند کاروان از آنجا دور شده و یوسف دیگر نمیتواند برگردد، حیوانی را سر بریدند و مقداری از خون آن را روی پیراهن یوسف ریختند و بعد به طرف خانه به راه افتادند. هوا داشت تاریک میشد که به خانه رسیدند. پدر که بیصبرانه منتظر رسیدن فرزند عزیزش بود، بچههایش را از دور دید و به طرفشان دوید. اما هر چه نگاه کرد یوسف را در بین آنها ندید. یعقوب تکان سختی خورد. بر خود لرزید و پرسید:” عزیزان من! پس یوسف کجاست؟”
تا یعقوب این جمله را گفت، فرزندانش زیر گریه زدند و در حالیکه به دروغ اشک میریختند، گفتند: ” ما مشغول بازی بودیم. چون یوسف کوچک بود و نمیتوانست با ما مسابقه بدهد، او را کنار وسایلمان گذاشتیم . اما آنقدر سرگرم مسابقه شدیم که نفهمیدیم گرگ به برادرمان حمله کرده و او را خورده است.”
بعد برای اینکه حرفشان را ثابت کنند، پیراهن یوسف را که خودشان خون آلود کرده بودند، به یعقوب نشان دادند. پدر هوشیار و با تجربه همینکه چشمش به پیراهن خون آلود اما سالم یوسف افتاد، همه چیز را فهمید. چون اگر گرگ واقعاً یوسف را دریده بود، باید پیراهن از چند جا پاره میشد. اما آن پیراهن کوچکترین خراشی هم نداشت. برای همین رو به فرزندانش کرد و گفت: “شما دروغ میگویید. کینه و دشمنی شما باعث شد که یوسف را از من دور کنید.”
یعقوب با وجود غم و غصه فراوان ناامید نشد و از خدا یاری خواست و گفت: ” اگر چه دوری از یوسف برایم زجر آور است ولی امیدوارم روزییوسف را دوباره سلامت ببینم!”
از آن سو کاروانی که یوسف را خریده بود وارد مصر شد و یوسف را به عزیز مصر فروخت. یوسف در خانهی عزیز مصر در آسایش و راحتی کامل بود. او خدا را شکر کرد و هیچوقت کاری بر خلاف دستور خداوند انجام نداد. بعدها او به مقام پیامبری رسید و یکی از فرمانروایان مصر شد. اما قدرت و ثروت، باعث نشد که او پدر و خانوادهاش را فراموش کند. مدتی بعد کشور مصر دچار خشکسالی شد برای همین مردم از نقاط دور و نزدیک به نزد یوسف میآمدند تا آذوقه بگیرند روزی برای حضرت یوسف خبر آوردند: یازده مرد که همه برادر هستند، آمدهاند تا از شما قدری گندم و غلات بگیرند. حضرت یوسف از نشانیهایی که به او دادند فهمید که آنها برادرانش هستند، اجازه داد تا وارد شوند. برادران که پس از چهل سال حضرت یوسف را میدیدند نشناختند. اما وقتی او را شناختند، از کرده خود پشیمان و شرمگین شدند، اما حضرت یوسف آنها را هم بخشید و از حال پدر پرسید. چندی نگذشت که آنها را با کاروانی از خوار و بار و یک پیراهن از خود به سوی پدر راهی کرد. یعقوب وقتی پیراهن حضرت یوسف را روی چشمهایش انداخت، بینا شد. به این ترتیب، یعقوب فهمید که صبر و بردباری بعد از چهل سال نتیجه داده است.
بخش کودک و نوجوان تبیان
منبع:مرکز جهانی آل بیت (ع)
مطالب مرتبط:
گنج قارون
سرگذشت اصحاب فیل
هشت نان و سه گرسنه
داستان دو شتر فربه
مقدمات پژوهش و مطالعه
خلاصه داستان حضرت یوسف (ع)
در زمان های خیلی دور در شهر کنعان پیامبری به نام یعقوب با خانواده اش زندگی می کرد. حضرت یعقوب پسری به نام یوسف داشت که او را خیلی دوست داشت بقیه برادرها از روی حسادت او را در چاه انداختند. کاروانی او را پیدا کرده و به مصر بردند و او را به عنوان برده به عزیز مصر فروختند؛ زن عزیز مصر که ذلیخا نام داشت او را بزرگ کرد و یوسف چون خیلی زیبا بود ذلیخا خواست با او ازدواج کند ولی یوسف قبول نکرد و به علت این کار، ذلیخا او را در زندان انداخت و بعد از سالها وقتی یوسف خواب پادشاه مصر را تعبیر کرد پادشاه او را از زندان آزاد کرد و او را آزاد عزیز مصر نامید. زمانی که در این شهر قحطی افتاد و برادرهای یوسف برای تأمین گندم به مصر آمدند یوسف را شناختند، و از او معزت خواهی کردند و پدرش که در اثر دوری یوسف نابینا شده بود؛ با بوییدن پیراهن یوسف بینا شد و آنها دوباره بعد از توبه کردن با برادرشان یوسف در کنار هم به زندگی خود ادامه دادند.
گند بود خودتم گندی
داستان زندگی حضرت یوسف به زبان کودکانه
الکی گفتم عالیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
عالی
[تایید]
عالیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی[لبخند]
[شوخی]
[ابرو]
[لبخند][لبخند][ابله][دلشکسته]
[تایید]
[تلفن]
همانگونه که قبلاً گفتیم یوسف دوازدهمین فرزند حضرت یعقوب و از همه فرزندان کوچک تر، زیباتر، شایسته تر، و عزیزتر بوده است و چون بسیار راستگو بود لقب «یوسف صدّیق» گرفته بود. البته یوسف و بنیامین از راحیل و یعقوب بوده اند، راحیل مادر یوسف و بنیامین بود که در آن هنگام از دنیا رفته بود.
داستان حضرت یوسف این گونه آغاز می شود که یعقوب و خانواده اش هنگامی که وارد مصر شدند، حدود هفتاد و سه نفر بودند. عادت یعقوب اینگونه بود که هر روز قوچی را قربانی می کرد و آن را صدقه می داد. شبی به هنگام افطار فقیری روزه دار به نام (ذمیال) به در خانه او آمد و از اهل خانه یعقوب درخواست غذا نمود و گفت که گرسنه و فقیر هستم، ولی اهل خانه حرفش را باور نکرده و او را دست خالی از درِ خانه راندند.
ذمیال آن شب را با گرسنگی و با حمد خداوند به صبح رساند. در حالی یعقوب و فرزندانش با شکم سیر به خواب رفتند. صبح فردا خداوند به یعقوب وحی فرستاد که ای یعقوب بر بنده مؤمن من رحم نکردی و او را در حالی که گرسنه و روزه دار بود از در خانه ات راندی، اینک تو و فرزندانت باید مجازات شوید و بدان که بلاء من، اولیاء را زودتر از دشمنانم فرا می گیرد و رویای یوسف درست در همان شب اتفاق افتاد.
یوسف در آن هنگام نُه سال داشت.(1) صبح شد و یوسف از خواب برخواست و با چهره ای خندان و شاداب به سوی پدر شتافت و گفت؛
«ای پدر، من در خواب یازده ستاره را با خورشید و ماه دیدم، که همه آنها بر من سجده می کردند.»(2)داستان زندگی حضرت یوسف به زبان کودکانه
یعقوب گفت؛ ای پسر خوابت را برای برادرانت بازگو نکن که برای تو نیرنگی می اندیشند.(1) این خوابی که دیده ای از رویای صادقه است و برتری تو را که من پیش بینی می کردم تائید می کند. این خواب بشارتی است به آن امتیازات علمی که از طرف خداوند به تو عنایت می شود، نعمتی که خدا همانند پدرانت ابراهیم و اسحاق به تو ارزانی خواهد داشت.(2)
نام ستارگانی که بر یوسف سجده کردند (طارق، خوبان، ذیال، ذوالکتفین، ثاب، قابس، عموران، فیلق، مصبح، صبوح، غروب، ضیاء، نور) بودند.(3)
بالاخره، برادران بزرگتر از رؤیای شگفت انگیز یوسف باخبر شدند و آتش بغض و دشمنی در دل و جانشان شعله ورتر گردید. برادران کینه به دل افکندند و می گفتند؛ چرا یوسف از ما نزد پدر دوست داشتنی تر است(4) و پدر همه مهر و محبّت خود را صرف این کودک می کند و چرا نباید به ما توجهی داشته باشد؟ این خیالات تا آنجا در ذهنشان قوّت گرفت که تصمیم گرفتند یوسف را از صحنه زندگی و خانوادگی خارج کنند. بالاخره تصمیم گرفتند که یا یوسف را بکشند و یا به هر شکلی که شده او را نابود کنند.
ميكنم آغاز با نامت سخن اي خداوند كريم ذوالمنناز تو خواهم قلمي روان و رسا تا دهم از يوسف شرح ماجراآنچه ميگويم ز قرآن است هم وحي خلاق سبحان است
حضرت يوسف(عليهالسلام) يكي از پيامبران الهي است، كه نام مباركش بيست و هفت بار در كلام الله مجيد ذكر شده است.[1] سوره دوازدهم قرآن كه داراي صد و يازده آيه بوده، به نام اوست و از آغاز تا پايان آن، پيرامون سرگذشت يوسف(عليهالسلام) ميباشد.نام مادرش راحيل«راحله» است،[2] وي فرزند يعقوب (عليهالسلام) و نواده اسحاق و فرزند سوم ابراهيم(عليهالسلام) است.در سرزمين حران (حاران يا فران آرام)، مرز بين سوريه و عراق به دنيا آمد، او مجموعاً يازده برادر داشت و از ميان آنها فقط بنيامين برادر پدر و مادري او بود. يوسف (عليهالسلام) از همه برادران جز بنيامين كوچكتر بود.[3]يوسف(عليهالسلام) مدت صد و ده سال زندگاني كرد و چون فوت كرد، بدنش را موميايي كردند و در تابوتي محفوظ داشتند[4] و همچنان در مصر بود تا زماني كه حضرت موسي(عليهالسلام) ميخواست با بني اسرائيل از مصر خارج شود، جنازه يوسف(عليهالسلام) را همراه خود برده و در فلسطين دفن نمود.بنابر آنچه مشهور است، وي در شهر الخليل (واقع در كشور فلسطين) در شش فرسخي بيت المقدس در مقبره خانوادگيشان نزديك مكفيليه (محل دفن ابراهيم، ساره، رفقه، اسحاق و يعقوب (عليهمالسلام) به خاك سپرده شد.[5]خواب ديدن يوسف(عليهالسلام) و توطئه برادرانشيوسف نه سال بيشتر نداشت، كه در يكي از شبها رويايي لذيذ در خواب ديد. نفس صبح كه دميد و خورشيد بال و پر زرين بر جهان بگسترد، از خواب بيدار شد، نزد پدر آمد، آنچه ديده بود براي پدر بازگو كرد: «پدرم! من در عالم خواب ديدم، كه يازده ستاره و خورشيد و ماه در برابرم سجده ميكنند».[6]حضرت يعقوب(عليهالسلام) كه تعبير خواب را ميدانست[7] از او خواست تا راز خود را از برادرانش پوشيده دارد. به يوسف(عليهالسلام) گفت: فرزندم خواب خود را براي برادرانت بازگو نكن، زيرا در حق تو حيله و نيرنگ خواهند كرد و نقشه خطرناكي براي تو ميكشند، چرا كه شيطان دشمن آشكار انسان است.سپس برايش روشن ساخت كه وي در آينده شخصيتي برجسته خواهد شد كه همه، فرمانش را گردن مينهند و خداوند او را به پيامبري برميگزيند و تعبير خواب را بدو ميآموزد و به زودي نعمت خويش را با خبر و رحمت و بركاتش بر او و بر آل يعقوب (عليهالسلام) تمام ميكند، همان گونه كه آن را قبلاً بر ابراهيم و اسحاق(عليهماالسلام) تمام كرده بود.[8]همين خواب ديدن يوسف(عليهالسلام) و الهامات ديگر، موجب شد كه يعقوب(عليهالسلام) امتياز و عظمت خاصي در چهره يوسف(عليهالسلام) مشاهده كند،وي ميدانست كه فرزندش يوسف(عليهالسلام) آينده درخشاني دارد و پيغمبر خدا ميشود، از اين رو بيشتر به او اظهار علاقه ميكرد[9] و نميتوانست اشتياق و علاقهاش نسبت به يوسف(عليهالسلام) را پنهان سازد.اين روش يعقوب(عليهالسلام) نسبت به يوسف(عليهالسلام) باعث حسادت برادران شد، به همين خاطر چون يعقوب(عليهالسلام) ميدانست كه فرزندانش نسبت به يوسف(عليه السلام) حسادت دارند اصرار داشت كه يوسف(عليهالسلام) خواب ديدن خود را كتمان كند تا برادران ناتني،[10] براي او توطئه نكنند.طبق برخي از روايات بعضي از زنهاي يعقوب(عليهالسلام) موضوع خواب ديدن يوسف (عليهالسلام) را شنيدند و به برادرانش خبر دادند. از اين رو حسادت برادران نسبت به ا و بيشتر شد، جلسهاي محرمانه تشكيل دادند و نقشه خطرناكي در مورد او كشيدند. گفتند: يوسف(عليهالسلام) و برادرش بنيامين نزد پدر از ما محبوبترند، در حالي كه ما گروه نيرومندي هستيم و بيش از آن دو به پدر سود و منفعت ميرسانيم، قطعاً پدرمان اشتباه ميكند و از حق و حقيقت به دور است. يوسف(عليهالسلام) را بكشيد و يا او را به سرزمين دور دستي بيندازيد، تا توجه پدر تنها به شما باشد و بعد از آن از گناه خود توبه ميكنيد و افراد صالحي خواهيد بود.يكي از برادران،[11] اشاره كرد كه: يوسف(عليهالسلام) نكشند، بلكه او را در جايي دور از چشم مردم در چاهي بيندازند، شايد كارواني از راه برسد و او را از چاه برگرفته و با خود ببرد و بدين ترتيب به هدف خود كه دور كردن او از پدرش بود، رسيده باشند واز گناه كشتن يوسف(عليهالسلام) رهايي يابند.برادران همين پيشنهاد را پذيرفتند و تصميم گرفتند در وقت مناسبي همين نقشه و نيرنگ را اجرا كنند. در يكي از روزها نزد پدرشان يعقوب(عليهالسلام) آمدند و از پدر خواستند تا يوسف(عليهالسلام) را همراه خود به صحرا ببرند و در آنجا در كنار آنها بازي كند، در اين مورد بسيار اصرار كردند، ولي يعقوب(عليهالسلام) پاسخ مثبت به آنها نميداد.بعد از آنكه احساس كردند، پدر وي را از آنها دور نگاه ميدارد بدو گفتند: پدر جان! چرا تو درباره برادرمان يوسف به ما اطمينان نميكني؟ در حالي كه ما او را دوست ميداريم و به او مهربان هستيم، فردا او را با ما به دشت و سبزه زارها بفرست، تا در آنجا بازي كند و به شادماني پرداخته و گردش نمايد و ما مواظب او هستيم.[12]پدرشان كه علاقه زيادي به يوسف(عليهالسلام) داشت به آنان پاسخ داد: من از بردن يوسف (عليهالسلام) غمگين ميشوم و از اين ميترسم كه گرگ او را بخورد و شما از او غافل باشيد.برادران گفتند: «ما گروهي نيرومند هستيم، اگر گرگ او را بخورد، ما از زيانكاران خواهيم بود» هرگز چنين چيزي ممكن نيست، ما به تو اطمينان ميدهيم .يعقوب(عليهالسلام) هر چه در اين مورد فكر كرد كه چگونه با حفظ آداب و پرهيز از بروز اختلاف بين برادران،آنان را قانع كند، راهي پيدا نكرد، جز اينكه صلاح ديد تا اين تلخي را تحمل كند و گرفتار خطر بزرگتري نگردد، ناگزير اجازه داد كه يوسف(عليهالسلام) را با خود ببرند.آنها لحظهشماري ميكردند كه فردا فرا رسد و تا پدر پشيمان نشده، يوسف(عليه السلام) را همراه خود ببرند. آن شب، صبح شد. صبح زود نزد پدر آمدند و يوسف(عليهالسلام) را با خود بردند، وقتي كه آنها از يعقوب(عليهالسلام) فاصله بسيار گرفتند، كينههايشان آشكار شد و حسادتشان ظاهر گشت و به انتقام جويي از يوسف(عليهالسلام) پرداختند.وي در برابر آزار آنها نميتوانست كاري كند، آنها به گريه و خردسالي او رحم نكردند و آماده اجراي نقشه خود شدند. پيراهن يوسف (عليهالسلام) را از تنش بيرون آوردند و او را بر سر چاه آوردند و در چاه انداختند.يوسف(عليهالسلام) در درون چاه قرار گرفت، در ميان تاريكي اعماق چاه با آن سن كم[13] تنها و درمانده شده، به خدا توكل كرد، خداوند نيز به او لطف نمود، فرشتگاني را به عنوان محافظ و تسلي خاطر او، نزد وي فرستاده و به او وحي نمود: «ناراحت نباش! روزي خواهد آمد، كه برادران خود را، از ا ين كار بدشان آگاه خواهي ساخت، آنها نادانند و مقام تو را درك نميكنند».برادران يوسف(عليهالسلام) پس از نداختن وي به چاه به طرف كنعان بر ميگشتند، براي اينكه پيش پدر روسفيد شوند و به دروغي كه قصد داشتند، به پدر بگويندرونقي دهند، پيراهن يوسف(عليهالسلام) را كه از تنش بيرون آورده بودند به خون بزغاله،[14] (يا آهويي) آلوده كردند، تا آن را نزد پدر شاهد قول خود بياورند، كه گرگ يوسف را دريده است، اين پيراهن خون آلود هم دليل بر سخن ماست.شب فرا رسيد آنان با سرافكندگي نزد پدر آمدند. تا پدر آنان را ديد و يوسف (عليهالسلام) را نديد، فرمود: يوسف(عليهالسلام) كجاست؟گفتند: «اي پدر! ما او را نزد وسايل واسبابهاي خود گذاشتيم و براي مسابقه به محل دور دستي رفتيماز بخت برگشته ما، گرگ او را طعمه خود ساخت، اين پيراهن خون آلود اوست، كه آوردهايم تا گواه گفتار ما باشد، گرچه شما گفته صد در صد صحيح ما را باور نداريد.»وقتي يعقوب(عليهالسلام) پيراهن را نگاه كرد،ديد آن پيراهن هيچ پارگي و بريدگي ندارد. فرمود:اين گرگ، عجب گرگ مهرباني بوده است! تاكنون چنين گرگي نديدهام كه شخصي را بدرد، ولي به پيراهن او كوچكترين آسيبي نرساند.سپس رو به آنها كرد و گفت: «نفسهاي شما، اين كار زشت را در نظرتان زيبا جلوه داد و من در اين مصيبت صبري پايدار خواهم كرد و خداوند مرا بر آنچه شما توصيف ميكنيد ياري خواهد فرمود».[15]نجات يوسف (عليهالسلام) از چاهيوسف(عليهالسلام) سه روز و سه شب در ميان چاه به سر برد تا اينكه كارواني از «مدين» به مصر ميرفتند. براي رفع خستگي و استفاده از آب، كنار همان چاهي كه يوسف (عليهالسلام) در آن بود آمدند.يكي از مردان كاروان[16] را فرستادند تا برايشان از چاه آب بياورد. وي بر سر چاه آمده، دلو را به چاه دراز كرد، هنگام بالا كشيدن دلو، يوسف(عليهالسلام) ريسمان را محكم گرفته و بدان آويزان شد و از چاه بيرون آمد، آن مرد ناگاه چشمش به پسري ماه چهره افتاد، بسيار خوشحال شد و فرياد برآورد: مژده باد! مژده باد! چه بخت بلندي داشتم، به جاي آب، اين گوهر گرانمايه را از چاه بيرون آوردم.شادي كنان او را نزد رفقايش آورد، كاروانيان همه به دور يوسف(عليهالسلام) جمع شدند[17] و از اين نظر كه سرمايه خوبي به دستشان آمده، در ميان كالاهاي خود پنهانش كردند تا او را به مصر برده و بفروشند.كاروانيان وقتي به مصر رسيدند، از ترس اينكه مبادا بستگان اين بچه، از راه برسند و او را از آنها بستانند، وي را در مصر به بهايي اندك فروختند، تا از وي خلاصي يابند، كسي كه يوسف(عليهالسلام) را خريداري كرد،وزير پادشاه مصر بود.[18]وي يوسف(عليهالسلام) را به منزلش آورد و به همسرش زليخا،[19] سفارش كرد كه به نيكي با او رفتار كند و وي را احترام نمايد تا از زندگي با او خرسند باشند و براي آنها سودمند واقع شود و يا اورا به فرزندي انتخاب كنند.عزيز مصر و همسرش زليخا از نعمت داشتن فرزند محروم بودند و به همين خاطر يوسف (عليهالسلام) را به نيكي تربيت كردند، اما او هنگامي كه به سن بلوغ رسيد، زليخا به خاطر زيبايي يوسف(عليهالسلام) به او علاقهمند شد و عاشق دلداده يوسف(عليهالسلام) گشته و احساساتش در مورد وي شعلهور شد. نميدانست چگونه احساسات و عواطف خويش را به يوسف(عليهالسلام) ابراز كند، تا اينكه عشق و علاقه بر عواطف وي چيره گشته و ضعف طبيعي بر احساساتش حكمفرما شد.در يكي از روزها يوسف(عليهالسلام) را در خانه خود تنها يافت، فرصت را غنيمت شمرد و خود را چون عروس حجله با طرز خاصي آراست و درهاي كاخ را بست و به سراغ يوسف (عليهالسلام) آمد، با حركات عاشقانه در خلوتگاه، كاخ، زيبايي و زينتهاي خود را بر يوسف(عليهالسلام) عرضه كرد، تا با عشوهگري او را بفريبد.به وي گفت: نزد من بيا، كه خود را برايت آماده كردهام.يوسف گفت: من به خدا پناه ميبرم، تا مرا از اين گناه حفظ كند، چگونه دست به چنين گناهي بيالايم، در حالي كه شوهرت عزيز، بر من حق بزرگي داشته و مرا احترام كرده و در اين خانه، به من احسان روا داشته است و كسي كه احسان را با مكر و حيله و خيانت پاسخ دهد، رستگار نخواهد شد.ولي چشم زليخا كور شده، و از آنچه يوسف(عليهالسلام) ميگفت، پروايي نداشته و بر اين امر پافشاري ميكرد، در چنين لحظهاي ياد خدا و الهام پروردگار به يوسف(عليهالسلام) توانايي داد او از تمام امور چشم پوشيد و از انجام آن گناه خودداري نمود و به سرعت به طرف در كاخ حركت كرد تا راه فراري بيابد، زليخا نيز پشت سر او به سرعت به حركت درآمد تا از بيرون رفتن او جلوگيري كند.در پشت در، زليخا پيراهن يوسف(عليهالسلام) را از پشت گرفت تا او را به عقب بكشاند، وي هم كوشش ميكرد كه در را باز كند و فرار نمايد. در اين كشمكش، پيراهن يوسف(عليهالسلام) از پشت پاره گشته و وي سرانجام موفق به فرار شد.در همين حال، همسر زليخا را مقابل در ديدند، زليخا براي اين كه خود را تبرئه كند، پيش دستي كرده و به شوهرش گفت: يوسف(عليهالسلام) قصد داشت با من عمل ناروا انجام دهد. در ادامه گفت:آيا كيفر كسي كه قصد خيانت به همسر تو داشته، چيزي جز زندان و عقاب دردناك است؟زليخا شوهر را تحريك نمود تا يوسف(عليهالسلام) را زنداني سازد.ولي يوسف(عليهالسلام) اين ا تهام را از خود رد كرده و گفت: «اين زليخا بود كه ميخواست به شوهرش خيانت كند و مرا به سوي گناه و فساد بكشاند، من براي اينكه مرتكب گناهي نشوم و خيانت به سرپرستم نكنم فرار كردم، او به دنبال من آمد، از اين رو، ما را با اين حال ديديد».در همان حال كه يكديگر را متهم ميساختند، يكي از نزديكان زليخا[20] در محل بحث و جدل حاضر گرديده و در آن قضيه داوري كرد و گفت: اگر پيراهن يوسف(عليهالسلام) از جلو پاره شده است، او قصد سوء داشته و مجرم است و اگر از عقب و پشت سر پاره شده، او اين قصد را نداشته.وقتي شوهر ملاحظه كرد پيراهن يوسف(عليهالسلام) از پشت سر پاره شده، به همسرش زليخا گفت: اين تهمت و افتراء از مكر زنانه شماست، شما زنان در خدعه و فريب زبردست هستيد، مكر و نيرنگ شما بزرگ است، تو براي تبرئه خود اين غلام بيگناه را متهم كردي.شوهر زليخا ميخواست بر اين كار زشت سرپوش بگذارد. لذا به يوسف(عليهالسلام) گفت: آنچه برايت پيش آمده فراموش نما و آن را مخفي بدار، كسي از اين جريان مطلع نشود. و به زليخا نيز گفت: تو از گناه خود توبه و استغفار كن، زيرا مرتكب خطاي بزرگي شدي.[21]ماجراي عشق و دلباختگي زليخا به غلام خود، كم كم از حواشي كاخ توسط بستگان به بيرون رسيد و در بين شهر پخش شد و اين موضوع نقل مجالس شد.زنان مصر، به ويژه زنان پولدار دربار، كه با زليخا رقابتي هم داشتند اين موضوع در جلسات خود با آب و تاب نقل ميكردند و او را ملامت و سرزنش ميكردند و ميگفتند: همسر عزيز، دلباخته غلام زير دستش شده و ميخواسته از او كام بگيرد.به زليخا خبر رسيد كه زنها در غياب او سخناني ناروا ميگويند، وي نقشهاي كشيد كه آنان را دعوت كند تا يوسف(عليهالسلام) را ببينند و ديگر او را در مورد دلدادگي يوسف (عليهالسلام) سرزنش نكنند، روزي آنان را به كاخ دعوت كرد و براي نشستن آنها جايگاهي بسيار باشكوه تدارك ديد، متكاهايي در دور مجلس گذاشت، تا به آنها تكيه كنند.پس از ورود مهمانان به مجلس[22] به كنيزكان خود دستور پذيرايي داد و همانگونه كه رسم است، براي بريدن و پوست كندن ميوهجات، در بشقابها، كارد قرار ميدهند (به هر يك از مهمانها براي پاره كردن ميوه، كاردي داد) و شروع به پوست كندن و خوردن نمودند و با شادماني و خندهكنان به گفتگو پرداختند.در اين هنگام زليخا به يوسف (عليهالسلام) دستور داد كه وارد مجلس شود، يوسف (عليهالسلام) اكنون غلام است و بايد از خانم اطاعت كند، سرانجام وارد مجلس زنانه شد، زنان مجلس تا چشمشان به يوسف(عليهالسلام) افتاد، از چهره فوق العاده زيباي او، مات و مبهوت شده و همه چيز را فراموش كردند، حتي با كاردهايي كه در دست داشتند، عوض بريدن ميوهها، دستهاي خود را بريدند و گفتند: اين شخص، با اين زيبايي و صفات، بشر نبوده بلكه فرشته است.وقتي زليخا ديد مهمانان نيز در محو جمال يوسف(عليهالسلام) با وي شريك شدند، بسيار خوشحال شده و گفت: اين همان غلامي است كه شما مرا در گرفتاري عشق او نكوهش ميكرديد، هر چه كردم وي كمترين تمايلي به من نشان نداد، عفت ورزيد و اگر از اين پس هم، خواسته مرا رد كند و به من اعتنا نكند، قطعاً بايد زنداني شود و خوار و ذليل گردد.يوسف(عليهالسلام) كه اين سخن را شنيد، عرضه داشت: «پروردگارا! زندان نزد من محبوبتر است از آنچه اين زنان، مرا به سوي آن ميخوانند. اگر مكر و نيرنگ آنان را از من بازنگرداني، به سوي آنان متمايل خواهم شد و در زمره جاهلان و شقاوتمندان در خواهم آمد.»خداوند دعاي وي را اجابت كرده و مكر و نيرنگ زنان را از او برطرف ساخت.[23]با وجودي كه يوسف(عليهالسلام) تبرئه شده و امانتداري و پاكدامني وي روشن شده بود، ولي زليخا و خاندانش براي اينكه اين لكه ننگ را از پرونده خود محو كنند،اين تهمت را به يوسف(عليهالسلام) بستند و دستور زنداني كردن وي را صادر نمودند. وقتي يوسف (عليهالسلام) وارد زندان شد، دو جوان[24] ديگر هم به تهمت توطئه بر ضد پادشاه با وي زنداني شدند، پس از مدتي هر يك از آن دو نفر خوابي ديده بودند، كه آن را براي يوسف (عليهالسلام) نقل كردند.فرد نخست گفت: من در خواب ديدم آب انگور ميگيرم، تا آن را شراب سازم و ديگري اظهار داشت، كه در خواب ديدم بالاي سرم نان حمل ميكنم و پرندگان از آن ميخورند.يوسف(عليهالسلام) هم كه بر اثر بندگي و پاك زيستي، مقامش به جايي رسيده بود، كه خاوند علم تعبير خواب را به او آموخه بود، خواب زندانيان را تعبير كرد و فرمود: اي دو يار زنداني من، يكي از شما (كه در خواب ديده بود، براي شراب، انگور ميفشارد) به زودي آزاد مي شود و ساقي و شراب دهنده شاه ميگردد، اما ديگري (آنكه در خواب ديده بود غذايي به سر گرفته، ميبرد و پرندگان از او ميخورند) به دار آويخته ميشود و پرندگان از سر او ميخورند. اين تعبيري كه كردم حتمي و غيرقابل تغيير است.در اين موقع يوسف(عليهالسلام) از آن كسي كه تعبير خوابش اين بود كه اهل نجات است و ساقي پادشاه ميشود، تقاضايي كرد كه: چون آزاد شوي پيش پادشاه سفارش مرا بكن، شايد باعث نجات من از زندان شوي.[25]بعد از مدتي زمان آزادي يكي از زندانيان (ساقي پادشاه) فرا رسيد، وي از زندان آزاد شد. اما آن سفارش يوسف(عليهالسلام) را فراموش كرد و هفت سال از اين قضيه گذشت تا در يكي از شبها پادشاه مصر، خوابي ديد كه او را آشفته ساخت و از آن سخت به وحشت افتاد، دانشمندان و معبران و كاهنان را به حضور طلبيد و به آنان گفت: من در خواب ديدم هفت گاو لاغر به جان هفت گاو فربه افتاده و آنها را خوردند و نيز هفت خوشه سبز را ديدم كه طعمه هفت خوشه خشك شدند، شما خواب مرا تعبير كنيد.آنان از تعبير خواب عاجز ماندند، جوان ساقي كه مدتي در زندان همراه يوسف (عليه السلام) بود و اينك از نزديكان شاه محسوب مي گشت، داستان مهارت يوسف (عليه السلام) در تعبير خواب را براي پادشاه بيان كرد.پادشاه كه از معبرين مأيوس شده بود، فوري ساقي را به زندان فرستاد تا اگر راست ميگويد اين معما را حل كند، وي به زندان آمده، يوسف(عليهالسلام) را ملاقات كرد و پس از معرفي و احوالپرسي، خواب پادشاه را براي وي نقل كرد.يوسف(عليهالسلام) فرمود: تعبير اين خواب چنين است كه: هفت سال، سال فراواني محصول خواهد شد، سپس هفت سال قحطي و خشكسالي ميشود و سالهاي قحطي، ذخيرههاي سالهاي فراواني نعمت و محصولات را نابود ميكند.تدبير اين است كه در اين سالهاي فراواني، بايد در فكر سالهاي سخت بود، آنچه در اين سالهاي فراواني به دست آورديد به قدر احتياج از آن استفاده نمائيد و بقيه را بدون آنكه از خوشهها خارج نماييد انبار كنيد،[26] تا در آن هفت سال قحطي، كه پس از هفت سال فراواني اتفاق ميافتد، مردم از آنچه ذخيره شد، استفاده نمايند، بعد از اين هفت سال قحطي، وضع مردم خوب خواهد شد و مردم به آسايش و فراواني نعمت ميرسند.ساقي نزد پادشاه آمد و تعبير خواب يوسف(عليهالسلام) را به عرض شاه رسانيد. پادشاه در فكر فرو رفت و به درايت و عقل و بينش يوسف(عليهالسلام) پي برد، دستور داد كه يوسف(عليهالسلام) را نزد وي بياورند. فرستاده شاه خود را به زندان رسانده و پيام شاه را به وي ابلاغ كرد كه پادشاه او را طلبيده.يوسف(عليهالسلام) گفت: من از زندان بيرون نميآيم تا تهمتهايي كه به من زدند از من بزدايند. اي فرستاده شاه! برو و به شاه بگو: براي كشف حقيقت، پيرامون ماجرايي كه بر ضد من به عرض وي رسيده تحقيق كند و از آن زناني كه در مراسم مهماني همسر عزيز مصر (زليخا همسر وزير پادشاه) شكرت كرده و در آن مجلس دستهاي خود را بريدند بازجويي نمايد.فرستاده شاه، مطالب يوسف(عليهالسلام) را به عرض وي رسانيد، پادشاه زنان مورد نظر را حاضر كرد، كه در ميان آنان همسر عزيز (زليخا) نيز بود، بازجويي به عمل آمد و گفت: درباره يوسف(عليهالسلام) قصه خود را توضيح بدهيد، آيا او مجرم است يا نه؟همه گفتند: ما هيچ بدي و آلودگي از يوسف(عليهالسلام) نديدهايم. زليخا نيز اذعان كرد كه من درصدد آن بودم او را بلغزانم، ولي او در تمام مراحل، پاكي خود را حفظ كرد و آدمي راستگو و درستكار است. [27] آزادي يوسف(عليهالسلام) از زندان[28]پادشاه كه بر صحت تبرئه شدن يوسف(عليهالسلام) و عفت و پاكدامني او آگاه گرديد، دستور داد به زندان بروند و يوسف(عليهالسلام) را به حضورش بياورند، تا او را محرم اسرار و امين خود قرار دهد.يكي از آنان نزد يوسف(عليهالسلام) آمد و بشارت آزادي را به وي داد و او را به نزد پادشاه آورد، وي مقدم يوسف(عليهالسلام) را مبارك شمرد و او را نزد خود نشاند، از هر دري با او سخن گفت: وقتي كه به درجات مقام علمي يوسف(عليهالسلام) پي برد، شايستگي او را براي اداره مقامهاي حساس كشور درك كرد و به وي گفت: از امروز به بعد، تو در نزد ما مقام و منزلت ارجمندي داري و تو فردي ا مين و درستكار هستي.يوسف(عليهالسلام) گفت: بنابراين مرا بر خزانه حكومت بگمار، كه در اين خصوص انساني مراقب و آگاهم، تا بتوانم بر جمع آوري غلات و انبار كردن آنها براي سالهاي قحطي، اشراف داشته باشم، شاه وي را سرپرست خزائن و محصولات كشور مصر قرار داد.[29]يوسف(عليهالسلام) به عنوان وزير اقتصاد مصريوسف(عليهالسلام) پس از قبول ا ين مسئوليت، كمر خدمتگزاري به مردم را بست و در اين مسير فداكاريها كرد و با تدبير و انديشه خود به اداره امور پرداخت و غلات فراواني را انبار نمود.هفت سال قحطي و خشكسالي در مصر فرا رسيد و گرسنگي و قحطي ايجاد شد، به ويژه در كشورهاي مجاور،مانند كنعان (فلسطين) كه مردم آن سامان آمادگي براي چنين سالي نداشتند. آوازه عدالت و احسان عزيز مصر به كنعان رسيد، مردم كنعان با قافلهها به مصر آمده،[30] و از آنجا غله و خواربار به كعنان بردند.يعقوب(عليهالسلام) و فرزندانش نيز مانند ديگران در تنگنا و سختي زندگي قرار گرفته و شنيدند كه در كشور مصر،ارزاق و غلات يافت ميشود، لذا از فرزندان خود[31] خواست تا به مصر رفته و مقداري غله (گندم و جو) خريداري كنند.فرزندان يعقوب روانه كشور مصر شدند، وقتي به آن سرزمين رسيدند، به محل خريداري غله آمدند، يوسف(عليهالسلام) چون در پست وزارت اقتصاد بود، در آنجا حضور داشت و شخصا بر معاملات نظارت ميكرد. برادران خود را در بين مشتريان ديد و آنان را شناخت. ولي آنها يوسف(عليهالسلام) را نشناختند. آنچه را خواستند به آنها داد و بيش از حقشان به آنها گندم و جو عطا كرد.سپس از آنها پرسيد شما كيستيد؟گفتند: ما فرزندان يعقوبيم، و او پسر اسحاق و اسحاق پسر ابراهيم خليل (عليهالسلام) خداست كه نمرود ا و را به آتش انداخت و خدا آتش را بر او سرد و سلامت گردانيد.يوسف(عليهالسلام) فرمود: حال پدر شما چطور است و چرا نيامده است؟گفتند: پيرمرد ضعيفي است.فرمود: آيا شما برادر ديگري هم داريد؟گفتند: بلي يك برادر داريم، كه از پدر ماست و از مادر ديگر.يوسف(عليهالسلام) گفت: اگر بار ديگر پيش من آمديد، آن برادر پدري خود را نزد من بياوريد، اگر برادرتان را نياوريد بار ديگر كه به مصر برگرديد، به شما ارزاق نميدهم.آنها در پاسخ يوسف(عليهالسلام) گفتند: سعي ميكنيم پدرمان را راضي كنيم و او را همراه خود بياوريم.برادران زماني كه تصميم رفتن گرفتند و آماده حركت به سوي كنعان شدند، بوسف(عليهالسلام) به خدمتكاران خود دستور داد، تا محرمانه پولي را كه آنان براي خريد كالا آورده بودند، در ميان بارشان قرار دهند، تا همين موضوع باعث حسن ظن پيدا كردن آنان به لطف و كرم و احسان يوسف(عليهالسلام) گردد، ناچار مسافرت ديگري به مصر كنند. [32]آنها سرانجام بعد از چند روز به شهر خود، كنعان (فلسطين) رسيدند و نزد پدر آمده و ماجرايي را كه ميان آنها و وزير مصر (يوسف) صورت گرفته بود و عزت و احترامي كه از او ديده بودند به عرض پدر رساندند و براي او نقل كردند كه اگر بار دوم به مصر برگردند، در صورت نبودن برادرشان بنيامين با خود، وزير آنها را به عدم تحويل كالا تهديد كرده است. از اين از پدر خويش درخواست كردند كه اجازه دهد تا در سفر دوم، براي دستيابي به كالا و ارزاقي كه به آنها نياز دارند بنيامين را با خود ببرند و به پدر تأكيد كردند كه از او حمايت و مراقبت خواهند كرد.خاطرههاي گذشته در درون يعقوب(عليهالسلام) زنده شد و در حالي كه حزن و اندوه قلبش را چنگ ميزد به آنان پاسخ داد: آيا همان گونه كه قبلاً در مورد برادرش يوسف (عليهالسلام) به شما اطمينان كردم، در مورد بنيامين نيز به شما اطمينان داشته باشم؟ شما در ماجراي يوسف(عليهالسلام) به عهد خود وفا نكرديد…!برادران يوسف(عليهالسلام) نميدانستند كه وزير اقتصاد (يوسف) كالاي آنها را در بارشان گذاشته است، وقتي بارها را گشودند، كالاي خود را در بار يافتند و اين بهانهاي شد كه آنان پدر خود را متمايل سازند، تا براي فرستادن بنيامين با آنها، جهت آوردن اموال و ارزاق بيشتر از مصر، موافقت كند و گفتند: وزير مقرر داشته كه به هر فرد يك بار شتر بيشتر ندهد، اگر بنيامين همراه ما بيايد، به اندازه يك بار شتر، اموال ما افزايش مييابد.سرانجام، اصرار فرزندان و اطمينان دادن صد در صد آنان و برگرداندن پول و كالاي آنها و اطلاع از اينكه وزير اقتصاد شخص عادل و با كرمي است، يعقوب(عليهالسلام) را متقاعد ساختند كه بنيامين را با پسرانش بفرستد. ولي با آنها شرط كرد كه به خدا سوگند ياد كنند كه تا او را بدو برگردانند. آنها سوگند ياد كردند كه از او مراقبت و نگهداري ميكنند.برادران يوسف(عليهالسلام) آماده سفر شدند. يعقوب(عليهالسلام) گفت: هنگام ورود به مصر از يك در وارد نشويد، بلكه از دروازههاي متعدد وارد شويد تا هنگام ورود، نظر مردم را به سوي خود جلب نكنيد… . [33]برادران به مصر رسيده و بر يوسف(عليهالسلام) وارد شدند و با كمال احترام گفتند: اين (اشاره به بنيامين) همان برادر ماست كه فرمان دادي تا او را نزد تو بياوريم، اينك او را آوردهايم. يوسف(عليهالسلام) به برادارن احترام كرد و از آنها پذيرايي نمود و سپس در گوشهاي دور از چشم ساير برادران، با برادرش (بنيامين) خلوت كرد و آشكارا به او گفت: من يوسف(عليهالسلام) برادر تو هستم. سپس از گذشتهها و ناراحتيهاييي كه در اثر حسادت و كينه برادرانشان متحمل شده بودند ياد كردند.يوسف(عليهالسلام) به برادرش گفت: اندوهگين مباش و از كارهايي كه آنها در مورد ما انجام دادند شكوه نكن، چه اين كه خداوند نعمت قدرت و جاه و مقام به من عنايت كرده و اينك تو در پناه و تحت توجهات من هستي.پس از آن، يوسف(عليهالسلام) خيلي علاقه داشت تا به عنوان مقدمهاي براي آوردن پدر و مادرش به مصر، برادرش بنيامين را نزد خود نگاه دارد، ولي هيچ راهي از نظر قانون، براي نگه داشتن او نبود جز اينكه نقشهاي به كار برد و آن اين بود كه وقتي فرزندان يعقوب(عليهالسلام) بارها را بستند كه به شهر خود برگردند،در حين بستن بار، يكي از مأمورين حكومتي با اشاره مخفيانه يوسف(عليهالسلام) پيمانه رسمي حكومت را كه وسيله كيل (سنجش) آنها بود، در ميان بار بنيامين گذاشت. وقتي كاروان آماده حركت به سوي كنعان شد، يكي از مأمورين صدا زد. اي كاروان شما دزدي كردهايد!برادران يوسف(عليهالسلام) برآشفتند و رو به آنها كردند و گفتند: چه متاعي از شما گم شده است كه ما را دزد ميخوانيد؟به آنها گفته شد: جام زرين پادشاه، و يكي از ظرفهاي سلطنتي حكومت كه وسيله كيل و وزن آنها بوده را گم كردهايم، هر كس آن را بياورد، يك بار شتر جايزه ميگيرد.برادران يوسف(عليهالسلام) گفتند: به خدا سوگند! ما نيامدهايم كه در اين سرزمين فساد كنيم، ما هرگز دزد نبوديم.به آنها گفتند: اگر اين ظرف در، بار يكي از شما پيدا شود سزايش چيست؟برادران گفتند: طبق سنت و قانون ما بايد سارق را به عنوان عبد نگه داريد، جزاي سارق پيش ما چنين است.يوسف(عليهالسلام) و اطرافيان، اول بارهاي (غير بنيامين) را تفتيش كردند، سپس هنگام تفتيش بار بنيامين، پيمانه (ظرف مخصوص) را در بار وي يافتند.[34]برادران يوسف(عليهالسلام) خيلي شرمنده شدند، لذا براي رهايي خود به عذري متوسل شدند كه آنها را تبرئه كند، گفتند: اگر بنيامين دزدي ميكند چندان بعيد نيست، چون برادري (يوسف) هم داشت كه قبلا دزدي كرده بود، ما از اين (كه از مادر با ما جدايند) خارج هستيم، ما را به خاطر آنان كيفر نكن.يوسف(عليهالسلام) اين تهمت را ناديده گرفت و به رخ آنها نكشيد و با خود گفت: شما انسانهاي پست و بيمقداري هستيد، خداوند بهتر ميداند كه گفتار شما راجع به دزدي برادرتان بنيامين دروغ است.فرزندان يعقوب(عليهالسلام) از در تقاضا و خواهش وارد شده و گفتند: اي عزيز مصر! اين پسر (بنيامين) پدر پيري دارد، يكي از ما را به جاي او نگه دار، و او را با ما بفرست، چه اين كه ما تو را فردي نيكوكار ميبينيم، در حق ما نيكي كن.حضرت يوسف(عليهالسلام) فرمود: پناه ميبرم به خدا كه جز كسي را كه پيمانه، در بار او پيدا شده نگه داريم، در اين صورت ستمكار خواهيم بود.!وقتي كه برادران از عزيز مصر مأيوس شدند، با خويش خلوت كرده و به مشورت پرداختند. برادر بزرگشان (لاوي يا شمعون) به آنها رو كرد و گفت: آيا ميدانيد كه پدرتان از شما پيمان و عهدي در پيشگاه خدا گرفت و قبلا هم درباره يوسف(عليهالسلام) كوتاهي كرديد، اينك با اين پيشامد چگونه پدر را قانع كنيم؟ ما با آن سابقه خرابي كه نزد پدر داريم، چطور سخن ما را قبول ميكند. من كه به طرف كنعان نميآيم و با اين وضع نميتوانم پدر را ملاقات كنم، مگر اينكه پدر واقعيت ماجرا را بداند و خود پدر به من اجازه بدهد و يا خداوند در اين باره حكمي كند.شما نزد پدرتان باز گرديد، ولي من نمي آيم و او را در جريان حادثهاي كه رخ داده قرار دهيد و به او بگوييد فرزندت بنيامين، پيمانه كيل و وزن پادشاه را دزديده و حكم بردگي دربارهاش صادر شده است.ما با چشم خود همه اين امور را مشاهده كردهايم و اگر غيب ميدانستيم كه اين حادثه اتفاق ميافتد، او را با خود نميبرديم و به او بگوييد اگر در آنچه به تو ميگوييم، شك و ترديد داريد، فرستادهاي را اعزام نما، تا از مردم مصر برايت شاهد و گواه بياورد و خود شخصا از رفقايي كه در كاروان همراه ما بازگشتهاند جويا شو، تا صدق گفتار ما برايتان روشن گردد.[35]برادر بزرگ اين سخنان را به آنها تعليم داد، آنها را روانه كنعان (فلسطين) كرد و خودش در مصر ماند. ساير پسران وقتي نزد پدر بازگشتند و آنچه را اتفاق افتاده بود به وي اطلاع دادند.اين خبر، حزن و اندوه او را برانگيخت، ولي به خاطر سابقه خراب و بد فرزندانش، سخن آنها را باور نكرد (زيرا كسي كه سابقه دروغ گفتن داشته باشد، سخن گفتنش باور كردني نيست، هر چند راست بگويد) سپس رو به آنها كرد و فرمود: «نه چنين نيست، بلكه نفستان شما را فريب داد، بدون بيتابي صبر ميكنم، اميدوارم خداوند همه آنها را – سه فرزندم – به من برگرداند، او آگاه و حكيم است».يعقوب(عليهالسلام) كه سراسر وجودش را غم و اندوه فرا گرفته بود، از فرزندانش روي گرداند و در دنيايي از حزن و غم فرو رفت، آنقدر از فراق يوسف(عليهالسلام) ناراحتي كشيده بود كه ديدگانش سفيد شده و نابينا گشت. فراق بنيامين بر ناراحتي او افزود، ولي سخني كه آنها را ناراحت كند بدانها نگفت.روزها پي در پي گذشت و يعقوب(عليهالسلام) پيوسته در غم و اندوه قرار داشت، وي لاغر و نحيف و ناتوان گشته بود. ميگفت: شكايت خود را فقط به خدا ميكنم، ميدانم كه روزي خداوند اين رنجها را رفع خواهد كرد.حضرت يعقوب(عليهالسلام) به دلش الهام شده بود كه فرزندانش زندهاند، لذا به پسرانش دستور داد: به مصر برگردند و به برادر بزرگشان (لاوي يا شمعون) بپيوندند و به جستجوي يوسف(عليهالسلام) و برادرش بپردازند و از رحمت الهي مأيوس نگردند، زيرا جز ملحدان، كسي از رحمت الهي مأيوس نميگردد.[36]برادران يوسف(عليهالسلام) براي جستجو از يوسف و بنيامين (عليهالسلام) درخواست پدر را پذيرفتند و براي پرس و جويي از آنها و دستيابي بر خوار و بار و ارزاقي كه بدان نياز داشتند به مصر بازگشتند و به كاخ يوسف(عليهالسلام) به دربارش راه يافتند تا بر آنها ترحم كند و بنيامين را آزاد كند. براي مقدمه درخواست خود، فشار فقر و تنگدستي خود را بر او عرضه كردند … تا اينكه دلش به حال آنان سوخت و متأثر شد.يوسف(عليهالسلام) تصميم گرفت خود را به آنان معرفي كند، تا آنان و خانوادههايشان را نزد خود آورده و در رفاه و آسايش زندگي كنند، از اين رو در پي برادرش بنيامين فرستاد.سپس رو به آنها كرد و گفت: آيا به ياد داريد چه گناه بزرگي در حق يوسف(عليه السلام) و برادرش انجام داديد و به زشتي كارتان كه حاكي از جهل و ناداني بود واقف شدهايد؟آيا به خاطر داريد كه يوسف(عليهالسلام) را از پدرش جدا كرده و آواره ساختيد و او را در تاريكي چاه افكنديد؟ و دل بنيامين را در فقدان برادرش اندوهگين ساختيد؟…برادران يوسف(عليهالسلام) با شنيدن اين سخنان در فكر فرو رفته و به دقت به آهنگ صداي وي گوش ميدادند كه آيا اين شخص، خود يوسف(عليهالسلام) نيست؟ لذا در حالي كه پريشان خاطر بودند به او گفتند: آيا تو يوسفي؟يوسف(عليهالسلام) صادقانه به آنها گفت: آري من يوسفم و اين برادر من بنيامين است.خداوند با عنايت و كرم خويش ما را از خطرها حفظ كرد. اين پاداشي بود از ناحيه خدا كه به خاطر تقوي و صبر و شكيباييام به من مرحمت فرمود و خداوند پاداش نيكوكاران را ضايع و تباه نميسازد.برادران گفتند: به خدا سوگند! خداوند تو را بر ما برتري و جاه و منزلت بخشيد، در حالي كه ما گناهكاريم و در گفتار و كردارمان در مورد تو خطا كرديم، اكنون عذر تقصير به پيشگاه تو و خدا ميآوريم، بر ما ترحم فرما و با ما مدار كن.يوسف(عليهالسلام) در پاسخ گفت: امروز شما مورد سرزنش و نكوهش نبوده و بر كارهايتان توبيخ نميشويد، من از خداوند براي شما بخشش و رحمت مسألت دارم و او بخشندهترين بخشايندگان است.پس از اين گفتگوها، يوسف(عليهالسلام) جوياي حال پدر شد گفتند: وي از شدت اندوه و غم و فراق يوسف(عليهالسلام)، بينايي خود را از دست داده، يوسف(عليهالسلام) پيراهن خود را به آنان سپرد و دستور داد: اين پيراهن مرا ببريد و به صورت پدرم بيفكنيد، او بينا خواهد شد و از آنها دعوت كرد كه بعد از آن، همگي با خانوادههايشان به مصر نزد او آيند.[37]وقتي كه برادران يوسف(عليهالسلام) پيراهن را گرفتند با كمال شوق و شعف به سوي كنعان روانه شدند، زماني كه كاروان آنها از سرزمين مصر گذشت، به قلب يعقوب (عليهالسلام) خطور كرد كه به زودي يوسف(عليهالسلام) را در كنار خودش خواهد ديد، از اين رو، خانواده و نوادگان خود را از جريان مطلع ساخت و گفت: من بوي يوسف (عليهالسلام) را احساس ميكنم، اگر مرا سبك عقل نخوانيد.آنها كه فهم درك اين مقام بلند را نداشتند، از روي انكار گفتند: اي پدر به خدا قسم! تو در همان گمراهي سابق خود هستي.برادران يوسف(عليهالسلام) وقتي كه به كنعان رسيدند، مژده رسان! پيراهن يوسف (عليهالسلام) را به روي يعقوب(عليهالسلام) افكندند، وي بينا شد و گفت: آيا به شما نگفتم كه من از خدا چيزها ميدانم كه شما نميدانيد.گفتند: اي پدر براي بخشش گناهانمان، از خداوند طلب آمرزش كن، ما در حق يوسف (عليهالسلام) خطا كرديم.[38]حركت يعقوب براي ديدار يوسف(عليهالسلام)يعقوب(عليهالسلام) و فرزندان آماده حركت از كنعان به سوي مصر شدند، پس از چند روز[39] راه رفتن، به نزديكيهاي مرز كشور مصر رسيدند، وقتي يوسف(عليهالسلام) از آمدن آنان اطلاع حاصل كرد، خود و سران قوم براي استقبال از آنان، دم دروازه ورودي شهر آمدند، وقتي خاندان يعقوب(عليهالسلام) به مصر رسيده،[40] ملاحظه كردند كه يوسف (عليهالسلام) به استقبال آنان آمده است، يوسف(عليهالسلام) با كمال عزت و احترام از پدر و دودمانش استقبال كرد، او پدر و مادر[41] خود را، در آغوش گرفت و گفت: همگي داخل مصر شويد كه ان شاء الله در امن و امان خواهيد بود، و پدر و مادر خود را بر تخت نشانيد و همگي (پدر و مادر و برادران) در برابر شكوه و عظمت يوسف(عليهالسلام) به خاك افتادند. و براي وي به عنوان شكر پروردگار، سجده كردند، يوسف(عليهالسلام) به ياد خوابي افتاد كه در زمان طفوليت ديده بود، به پدر رو كرد و گفت: اي پدر! اين منظره، تعبير خواب سابق من است. پروردگارم آن را محقق گردانيد. [42]يعقوب (عليهالسلام) كه از عمرش صد و سي سال گذشته بود وارد مصر شد، پس از هفده سال[43] كه در كنار يوسفش زندگي كرد، دار دنيا را وداع نمود.طبق وصيتش جنازه او را به فلسطين آورده و در كنار مدفن پدر و جدش (اسحاق و ابراهيم عليهماالسلام) در حبرون دفن كردند.سپس يوسف(عليهالسلام) به مصر بازگشت و بعد از پدر، بيست و سه سال زندگي كرد. تا در سن صد و ده سالگي دار فاني را وداع نمود، او نيز وصيت كرد كه جنازهاش را در كنار قبور پدران خود دفن كنند.يوسف(عليهالسلام) بقدري محبوبيت اجتماعي پيدا كرده بود و عزت فوق العادهاي نزد مردم مصر داشت، كه پس از فوتش بر سر محل به خاك سپاريش، نزاع شد و هر قبيلهاي ميخواستند جنازه يوسف(عليهالسلام) را در محل خود دفن كنند، تا قبر او مايه بركت در زندگيشان باشد.بالاخره رأي بر ا ين شد كه جنازه يوسف(عليهالسلام) را در رود نيل دفن كنند، زيرا آب رود كه از روي قبر رد ميشد، مورد استفاده همه قرار ميگرفت و به اين ترتيب همه مردم به فيض و بركت وجود پاك يوسف(عليهالسلام) ميرسيدند. او را در رود نيل دفن كردند، تا زماني كه موسي(عليهالسلام) ميخواست با بني اسرائيل از مصر خارج شود، جنازه او را از قبر بيرون آورده و به فلسطين آورد و دفن كردند تا به وصيت يوسف(عليهالسلام) عمل شده باشد.[44]
پیامبران (مقالات)
سخنرانی حجت السلام رفیعی با موضوع پیامبران
داستان زندگی حضرت یوسف به زبان کودکانه
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ[1] – قاموس قرآن: ج 7، ص 264 – سور و آياتي كه نام يوسف در آنها ذكر شد است عبارتند از: يوسف، آيات 4، 11، 17، 21، 29، 46، 51، 56،61، 66، 72، 73، 74، 85، 87، 89، 94، 99 – انعام، آيه 84 – غافر، آيه 43.[2] – «راحيل» يكي از بهترين زنان يعقوب(عليهالسلام) بود،كه داراي دو پسر به نام يوسف و بنيامين و دختري به نام «دنيا» شد. در قرآن حداقل در دو مورد در سوره يوسف، آيات 99 و 100 به مادر مكرمه حضرت يوسف(عليهالسلام) اشاره شده است و طبق مضمون اين آيات، يوسف در دوران حكومتش، پدر و مادر خويش را پناه داد و به عنوان احترام و گرامي داشتن مقدم پدر و مادر، آنان را در كرسي و تخت مخصوصي نشانده است. ولي طبق روايتي «راحيل» هنگام متولد شدن «بنيامين» در حال نفاس از دنيا رفت و او را در بيت لحم به خاك سپردند و فوت او سه هزار و پانصد و پنجاه و هشت سال بعد از هبوط آدم (عليهالسلام) بود. (رياحين الشريعه: ج 5، ص 147).[3] – تفسير نور الثقلين: ج 2،ص 410 – تفسير قمي: ج 1، ص 339 – قصص قرآن: ص 85.[4] – بنابر روايتي او را در ميان رودخانه نيل دفن كردند (كه در پايان شرح حال يوسف ميآيد).[5] – ر.ك: قصص قرآن:ص 419 – مجمع البيان: ج 5، ص 262 به بعد – بحارالانوار: ج 13، ص 127 – علل الشرايع: ص 107.يوسف نه ساله بود كه خواب معروف را ديد، در حالي كه ده سال داشت برادران او را در چاه افكندند، سرانجام پس از گذشت سه روز و سه شب از چاه نجات يافت و چند سالي در منزل عزيز مصر بود و هفت سالي زنداني شد و در سن هشتاد و هفت سالگي پدر را ملاقات كرد و سرانجام پس از بيست و سه سال بعد از مرگ پدر، مرگ خودش فرا رسيد و در سن صد و ده سالگي فوت كرد.[6] – سوره يوسف، آيات 4-7.[7] – خواب بر آن دلالت ميكرد كه يوسف(عليهالسلام) در آينده ميان مردم به مقامي بس والا خواهد رسيد 0حاكم و پادشاه مصر) و يازده برادر و پدر و مادرش كنار تخت شكوهمند او ميآيند و به يوسف(عليهالسلام) تعظيم و تجليل ميكنند و سجده شكر به جاي آورند (منظور از يازده ستاره برادران او بودند و خورشيد و ماه، راحيل مادر يوسف و يعقوب(عليه السلام) پدرش بود.) تفسير نورالثقلين: ج 2، ص 410 – قصص الانبياء: ص 272.[8] – اقبتاس از سوره يوسف،آيات 4-7.[9] – البته يعقوب(عليهالسلام) ميان فرزندان به عدالت رفتار ميكرد، اما چون يوسف(عليه السلام) از همه غير از بنيامين كوچكتر بود و طبعاً چنين فرزندي با اين سن (نه سال) بيشتر مورد مهر و محبت پدر و مادر قرار ميگيرد، علاوه بر اينكه يوسف داراي امتيازات و صفات نيك ديگري هم بود،لذا بيشتر مورد علاقه پدرش يعقوب (عليهالسلام) بود.[10] – قبلا يادآور شديم كه يوسف و بنيامين از ناحيه مادر با برادران ديگر جدا بوده و با آنها فقط برادر پدري بودند.[224] – بنابر نقل روآيات، آن شخص كه اين پيشنهاد را مطرح كرد، يكي از فرزندان «ليا» همسر و دختر خاله يعقوب(عليهالسلام) بود. «روبيل يا يهودا و يا لاوي». تفسير مجمع البيان: ذيل آيات 9 و 10 سوره يوسف.[11] – اقتباس از سوره يوسف، آيات 8-14.[12] – روزي كه يوسف در چاه افكنده شد، بيشتر ازده سال نداشت و بعضي روآيات آن را ميان هفت سال تا دوازده سال متغير ميدانند و يعقوب(عليهالسلام) در آن وقت مردي چهل ساله بود، (مجمع البيان: ج 5، ص 328).[13] – منقول است، كه آنها بزغالهاي را كشتند و پيراهن يوسف را به خون آغشته كردند (حيوةالقلوب: ج 1، ص 175).[14] – اقتباس از سوره يوسف، آيات 15-18.[15] – بنام «مالك بن ذعر».[16] – بنابر روايتي: برادران يوسف آن موقع در آن حوالي بودند،نزد اهالي كاروان آمده و گفتند: او غلام ماست كه فرار كرده و اگر به ما بازگردانده نشود، او را خواهيم كشت. امام رضا (عليهالسلام) ميفرمايد: برادران يوسف او را به بيست درهم كه قيمت يك سگ شكاري كشته شده است، به كاروانيان فروختند. (تفسير قمي: ج 1، ص 340 – حيوة القلوب: ج 1، ص 173).[17] – پادشاه مصر در زمان حضرت يوسف(عليهالسلام) «ريان بن وليد يا اپوفس و يا اپاپي اول» نام داشت، كه از سلسله شانزدهم ملوك مصر بوده و يوسف در روزگار پادشاهي او (در حدود سال هزار و ششصد قبل از ميلاد) به مصر وارد شد و بني اسرائيل (يعقوب و فرزندان و خانوادههايشان و نوادگان كه جمعيتي حدود هفتاد و سه نفر را تشكيل ميدادند). تقريبا بيست و هشت سال بعد از او وارد مصر شدند، اينها هفده سال آخر عمر يعقوب را در مصر گذراندند، مدتي بعد آنها هنگامي كه همراه موسي از شهر مصر خارج شدند، بالغ بر ششصد هزار و پانصدو هفتاد و هفت نفر بود، فاصله زماني ميان يوسف و موسي(عليهالسلام) در حدود چهار صد سال بود، (قصص قرآن: ص 391 – مجمع البيان: ج 5، ص 405) و اسم وزير پادشاه مصر «قطيفور يا قطفير» بود، كه عزيز مصر خوانده ميشد (رياحين الشريعه:ج 5، ص 159 – حيوة القلوب: ج 1، ص 200) ضمناً قسمت پاورقي مبحث ولادت موسي براي روشن شدن معني فرعون ملاحظه شود.[18] – «زليخا» دختر يكي از پادشاهان مغرب زمين بوده و نام اصلي او «طيموس» است و بعضي گفتهاند نام اصلي او «راعيل» است و زليخا لقب او ميباشد، وي از جهت صورت و تناسب اندام، يگانه عصر خود بود. يازده نفر از پادشاهان از او خواستگاري كردند، كه هيچ كدام را نپذيرفت، تا اينكه به عقد «قطيفور» كه عزيز مصر لقب گرفته بود درآمد، نام و داستان زليخا در سوره يوسف، آيات 20 تا 53 چندين بار تكرار شده و يك قضيه بسيار عبرت انگيز و نتيجه بخش است، سرانجام وقتي كه يوسف(عليهالسلام) وزير اقتصاد مصر شد و عزيز مصر (شوهر زليخا) از دنيا رفت، زليخا روز به روز به سيه روزي افول كرد و تا جايي كه، كارش به گدايي كردن از مردم كشيده شد. طبق روايتي روزي زليخا با اذن قبلي به حضور يوسف(عليهالسلام) رسيد و شروع به سخن كردند، از جمله آن حضرت سؤال كرد: چرا آن بلا را بر سر من آوردي؟ گفت: به چهار دليل: 1- من زيباترين زن روزگار خود بودم . 2- تو زيباترين مرد زمان خود بودي. 3- من بكر و دختر بودم و نياز به … 4- شوهر من عنين و ناتواني جنسي داشت.يوسف(عليهالسلام) گفت: اگر جمال پيامبر آخرالزمان را ببيني چه ميكني؟ او از من زيباتر و در اخلاق و خلقت و بخشش افضل است؟ زليخا گفت: آري راست ميگويي. يوسف (عليه السلام) گفت: از كجا ميداني كه من راست ميگويم. زليخا گفت: براي اينكه با گفتن نام او محبت آن حضرت در دل من جا گرفت.در اين حال جبرئيل(عليهالسلام) بر يوسف(عليهالسلام) نازل شد و خطاب به وي گفت: امر خداست كه امروز با زليخا ازدوج كني! يوسف(عليهالسلام) اراده الهي را به زليخا گفت. ولي او عرضه داشت: اي يوسف! مناسب است از خدا بخواهي، جواني مرا به من برگرداند، آنگاه با هم زندگي مشترك را شروع كنيم، يوسف(عليهالسلام) دعا كرد، خداوند دعاي وي را مستجاب كرد و جواني زليخا را به او برگردانيد و با هم سي و هفت سال زندگي نموده و يازده پسر بهم رساندند. (ر.ك: سفينة البحار: ج 1، ص 554 – بحارالانوار: ج 12 حالات يوسف و زليخا – رياحين الشريعه: ج 5، ص 156 به بعد).[19] – بعضي گويند در اين هنگام خداوند به يوسف الهام كرد، كه به عزيز مصر بگو: اين كودكي كه در گهواره است (خواهر زاده زليخا) شاهد من است، به امر خداوند آن نوزاده سه ماهه به سخن آمد – ولي برخي گويند آن شخص داور، مردي بود كه پسر عموي زليخا بود (وقت خروج يوسف و زليخا از كاخ) جلوي در كاخ نشسته بودند (بحارالانوار: ج 12، ص 226 – قصص الانبياء: ص 275).[20] – اقتباس از سوره يوسف، آيه 23-29.[21] – روايت شده كه اين زنان پنج نفر بودند به نامهاي : «زن ساقي پادشاه مصر، زن رئيس نانواييها، زن رئيس نگهبانان چارپايان، زن رئيس زندان، زن وزير دربار» كه همه از بزرگان و اشراف زادگان و از زنان مسئولين حكومتي كشور مصر بودند. (بحارالانوار: ج 12، ص 226).[22] – اقتباس از يوسف، آيه 30-34.[23] – كه يكي از آنها رئيس نانوايان به نام «ملحب» و ديگري رئيس سقايان بنام «بنو» بود.[24] – اقتباس از سوره يوسف: آيات 36-41.[25] – نكته خرد نكردن خوشهها و سنبلها از ا ين نظر است كه خوراك حشرات و سوسك ها نشوند يا سبز نگردند.[26] – اقتباس از سوره يوسف، آيات 50-53.[27] – پس از هفت سال در روز سوم ماه محرم از زندان خلاص شد(حيوة القلوب: ج 1، ص187) و طبق روايتي يوسف دوازده سال بود كه دال زندان شد و هجده سال در زندن ماند و بعد از بيرون آمدن از زندان هشتاد سال زندگاني كرد.(همان: ص 189).[28] – اقتباس از سوره يوسف، آيات 54-57 و بنابرا روايتي پادشاه، عزيز مصر را عزل كرد و منصب وزارت را به يوسف(عليهالسلام) داد، پس ترك پادشاهي كرد و در خانه نشست و تاج و تخت و سلطنت را به يوسف واگذار كرد (حيوة القلوب: ج 1، ص 200) و بنابر روايت ديگر در سالهاي قحطي مصر، پادشاه مرد و يوسف حاكم و پادشاه مصر گرديد.[29] – از كنعان (شهر يعقوب) تا مصر دوازده روز راه بود(حيوة القلوب: ج 1، ص 173 و به نقلي هيجده روز يا نه روز).[30] – فرزند كوچك يعقوب(عليهالسلام) كه بنيامين نام داشت و از طرف مادر با يوسف برادر بود، نزد يعقوب(عليهالسلام) ماند تا به انجام كارهاي داخلي خانواده بزرگ يعقوب بپردازد، بنابراين ده پسر ديگر يعقوب براي اين سفر آماده شدند.[31] – اقتباس از سوره يوسف، آيات 58-62.[32] – اقتباس از سوره يوسف، آيات 63-68.[33] – اقتباس از سوره يوسف، آيه 69-76.[34] – اقتباس از سوره يوسف، آيات 77-82.[35] – اقتباس از سوره يوسف، آيات 83-87.[36] – اقتباس از سوره يوسف، آيه 88-93.[37] – اقتباس از سوره يوسف، آيات 94-98.[38] – فاصله بين كنعان و مصر دوازده روز و يا به نقلي هيجده روز و يا نه روز بوده است.[39] – يعقوب(عليهالسلام) و خانوادهاش كه جمعيتي حدود هفتاد و سه نفر را تشكيل ميدادند وارد مصر شدند. (مجمع البيان: ج 5، ص 405)[40] – بنابر بعضي روآيات، در اين موقع مادر يوسف (راحيل) زنده بود و ظاهر قرآن نيز دلالت بر همين معنا دارد، اما برخي از مورخين و مفسرين قائلند كه در اين موقع مادرش مرده بود، او كه زنده بود خاله يوسف بوده و در عرف رايج ميان عربها، خاله را نيز مادر ميخوانند (بحارالانوار: ج 12، ص 289 – مجمع البيان: ج 5، ص 405).[41] – اقتباس از سوره يوسف، آيات 99-101.[42] – بنابر روايتي دو سال (حوية القلوب:ج 1، ص 197 – تفسير عياشي: ج 2، ص 198 – بحارالانوار: ج 12، ص 295).[43] – ما در داستانها و بحثهاي حضرت يوسف(عليهالسلام) به جهت معروف بودن وقايع، مدارك دقيق را ارائه نداديم، چون همه داستان را خود قرآن بيان نموده، و ما نيز از آيات اقتباس نموديم، ولي براي توضيح بيشتر برخي از مطالب به بعضي از روآيات تمسك جستيم. كه منابع آنها عبارتند از: نور الثقلين: ج 2، ص 410 به بعد – حيوة القلوب: ج 1، ص 171 به بعد – مجمع البيان: ج 5،ذيل آيات سوره يوسف – رياحين الشريعه: ج 5، ص 156 به بعد – تفسير نمونه:ج 9 و 10 سوره يوسف – قصص الانبياء: ص 308)
نام
آدرس سایت
عنوان
تصویر امنیتی جدید
مدت زمان فايل :2 دقيقه و 01ثانیه
حجم فایل : 1.00 مگابایت
مدت زمان فايل : 0 دقيقه و 58 ثانیه
حجم فایل : 429 کیلو بایت
مدت زمان فايل : 1 دقيقه و 37 ثانیه
حجم فایل : 575 کیلو بایت
مدت زمان فايل : 2 دقیقه و 59 ثانیه
حجم فایل : 1.45 مگا بایت
حجت الاسلام رفیعی
مدت زمان فايل : 2 دقيقه و37 ثانيه
محمّد رسول الله(صلی الله علیه وآله) پیامبر رحمت
مدت زمان فايل : 4 دقيقه و 41 ثانیه
حجم فایل : 1.15 مگا بایت
مدت زمان فايل : 2 دقیقه و 53 ثانیه
حجم فایل : 763 کیلو بایت
حجت الاسلام مؤمنی
مدت زمان فايل : 39ثانيه
پیامبر رحمت
مدت زمان فايل : 1 دقيقه و 0 ثانیه
حجم فایل : 361 کیلو بایت
حجت الاسلام بندانی نیشابوری
مدت زمان فايل : 2 دقيقه و 6 ثانيه
احترام امام رضا (علیه السلام) به زائر و تربت
مدت زمان فايل : 1 دقيقه و 56 ثانیه
حجم فایل : 1.63 مگا بایت
داستان زندگی حضرت یوسف به زبان کودکانه
مدت زمان فايل : 1 دقيقه و 53 ثانیه
حجم فایل : 638 کیلو بایت
مدت زمان فايل : 0 دقيقه و 57 ثانیه
حجم فایل : 869 کیلو بایت
مدت زمان فايل : 2 دقيقه و 48 ثانیه
حجم فایل : 2.34 مگا بایت
مدت زمان فايل : 1 دقيقه و 43 ثانیه
حجم فایل : 1.46 مگا بایت
مدت زمان فايل : 1 دقيقه و 29 ثانیه
حجم فایل : 547 کیلو بایت
مدت زمان فايل : 7 دقيقه و 07 ثانیه
حجم فایل : 1.71 مگا بایت
مدت زمان فايل : 5 دقیقه و 16 ثانیه
حجم فایل : 1.59 مگا بایت
مدت زمان فايل : 1 دقیقه و 59 ثانیه
حجم فایل : 0.99 مگا بایت
مدت زمان فايل : 3 دقيقه و 58 ثانیه
حجم فایل : 1.22 مگا بایت
١ـ ولادت با سعادت حضرت فاطمه معصومه(سلام الله علیها)٢ـ مرگ اشعث بن قیس٣ـ وقوع جنگ بدر صغری
١ـ…
میلاد با سعادت حضرت ثامن الحجج، امام علی بن موسی الرضا (علیهما السلام)
روز یازدهم ذیقعده سال ١٤٨…
كشتار وسیع بازماندگان بنی امیه توسط بنی عباس
در پانزدهم ذیقعده سال ١٣٢ هـ.ق ، بعد از قیام…
تبعید حضرت موسی بن جعفر (علیهما السلام) از مدینه به عراق
در هفدهم ذیقعده سال ١٧٩ هـ .ق….
وقوع غزوه بنی قریظه
در بیست و سوم ذیقعده سال پنجم هـ .ق. غزوه بنی قریظه به فرماندهی…
١ـ روز دَحوالارض٢ـ حركت رسول گرامی اسلام (صلی الله علیه و آله) از مدینه به قصد حجه…
شهادت امام جواد (علیه السلام)
در روز سی ام ذیقعده سال ٢٢٠ هـ .ق. شهادت نهمین پیشوای شیعیان…
* کلیپهای بیشتر
* کلیپهای بیشتر
* کلیپهای بیشتر
* کلیپهای بیشتر
* کلیپهای بیشتر
* کلیپهای بیشتر
سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]
کیفیت هنری و اجرای صداپیشگان
محتوا و داستان
خداوند به حضرت يعقوب (ع) فرزندي عطا كرد كه او را يوسف ناميدند. وقتي يوسف به سن كودكي رسيد،خوابي ديد كه آن را براي پدرش تعريف كرد.يوسف در خواب ديد كه يازده ستاره و خورشيد و ماه در برابر او سجده مي كنند.پدرش گفت:فرزندم،اين خواب را براي هيچ كس تعريف نكن.يوسف يازده برادر داشت، اما به واسطه ادب و كمالاتش، پدر به او بيش از همه علاقه داشت.روزي برادران با اصرار زياد،از پدر اجازه گرفتند كه يوسف را هم با خود به گردش ببرند.
برادران از قبل نقشه كشيده بودند يوسف را از بين ببرند. بعضي گفتند :او را بكشيم و بعضي ديگر مي گفتند، نه او را در چاه اندازيم و…
سر انجام او را در چاه آب انداختند و پيراهن او را به خون حيواني آغشته كردن و بازگشتند، وبا گريه و زاري به پدر گفتند: ((يوسف را گرگ خورد)) كارواني از اين محل عبور مي كرد.كاروانيان بر سر چاه كه رسيدن براي تهيه آب، در چاه دلو انداختند ولي ناگهان به جاي آب، ديدند،كودكياز چاه آب بيرون آمد.كاروانيان تصميم گرفتند، كودك را به صورت ((برده)) بفروشند تا مالي و ثروتي به دست آورند.
كودك در شهر مصر به معرض فروش گذاشته شد و ماموران شاه مصر او را خريداري كردند تا در دربار خدمت كند.
وقتي يوسف به سن نوجواني رسيد، همسر شاه مصر زليخا از او تقاضاي كار خلاف نمود.داستان زندگی حضرت یوسف به زبان کودکانه
اما يوسف مومن و پاكدامن،به خداي خويش پناه برد و خود را از آلودگي نگاه داشت. وقتي زليخا مورد سرزنش قرار گرفت. دستور داد مجلس با شكوهي ترتيب دهند و يوسف را از مقابل زنان عبور دهند. با ديدن يوسف زيبا، زنان دستان خود را با چاقو بريدند. پس شاه دستور يوسف را به اتهام دروغين به زندان بياندازند.
بر اثر پاكدامني و عفت يوسف، خداوند به او نعمت هاي فراواني عطا كرد. از جمله قدرت تعبير خواب. دو نفر جواني كه با اودر زندان بودند، خواب خود را براي يوسف تعريف كردن تا تعبير آن را بشنوند.
يكي خواب ديده بود كه در باغي سرسبز قدم مي زند و ميوه هاي رنگارنگ براي پادشاه جمع مي كند. و ديگري در خواب ديده بود كه ظرف غذايي بر بالاي سر او قرار دارد و پرندگان از او مي خورند.
يوسف گفت: من به لطف خدا، خواب شما را تعبير مي كنم. اما تعبير نفر اول اين است كه: به زودي از زندان آزاد مي شوي و نزد سلطان مقام بلندي مي يابي. اما نفر دوم: به وسيله شاه اعدام مي شود و پرندگان گوشت او را مي خورند.
به زودي آنچه يوسف گفته بود اتفاق افتاد. اولي به مقامات بالا رسيد و دومي اعدام گشت. يوسف به نفر اول گفته بود : وقتي آزاد شدي، به سلطان بگو، شخص بي گناهي در زندان است، او را آزاد كن.
اما شيطان سبب شد كه آن مرد سفارش يوسف را تا چندين سال فراموش كند. پس از گذشت سالها پادشاه مصرخوابي ديد كه مي خواست تعبيرآن را بداند.وي در خواب ديده بود كه،هفت گاو چاق، هفت گاو لاغر را خورده و هفت خوشه خشك گندم ، هفت خوشه سبز گندم را از بين برد.
پادشاه از بزرگان و دانشمندان خواست كه تعبير اين خواب را به او بگويند، اما هيچ كس تعبير آن را نمي دانست. ناگهان همان زنداني اي كه در دربار به مقامي رسيده بود،به ياد يوسف افتاد و به پادشاه مصر گفت، تنها كسي كه تعبير خوابهاي را مي داند،جواني است كه سال ها در زندان تو، به سر مي برد. پس به سراغ يوسف رفتند،تا خواب پادشاه را تعبير كند.
يوسف گفت: تعبير خواب پادشاه چنين است كه، هفت سال آب هواي شما بسيار خوب است و همه درختان شما بسيار پربار خواهد بود،اما هفت سال بعد از آن، باران نمي بارد و خشكسالي و قحطي همه را رنج مي دهد.سپس يوسف افزود :را حل شما اين است كه در هفت سالي كه گندم ها پربار است، آنها را با خوشه ، انبار كنيد تا فاسد نشوند و بعد در سالهاي قحطي از آنها استفاده كنيد.
وقتي اين تعبير خواب و راه حل را براي پادشاه بازگو كرند، پادشاه گفت فوراَ آن جوان را آزاد كنيد و نزد من آوريد. اما يوسف گفت : قبل از آن كه از زندان بيرون آيم ، از پادشاه بپرسيد: ماجراي زناني كه دست هاي خود را بريدند و جواني كه بدون دليل به زندان افتاد چيست؟
پس پادشاه زنان را احضار كرد و از آنها پرسيد،شما چه نسبت هاي به يوسف داده ايد؟
در اين هنگام زنان مصر به خطاي خود اعتراف كردند و گفتند: يوسف جواني با عفت و پاكدامن است و سخنان ما دروغ بوده است. همسر پادشاه نيز به خطاي خويش اعتراف كرد و گفت يوسف جواني پاك است و من بيهوده او را به زندان انداخته ام. پادشاه مصربه خطاي خويش و عظمت يوسف پي برد، و بلافاصله بعد از آزاد كردن از زندان، او را به بالاترين مقام حكومتي رسانيد و همه اختيارات خويش را به او داد. يوسف مومنو با تدبير، اداره مملكت را به عهده گرفت و با ساختن انبارهاي بزرگ و ذخيره ساختن غلات براي سال هاي قحطي و خشكسالي ، دور انديشي لازم را نمود. به زودي اسم و آوازه اين وزير دانا در همه جا روي زبان ها افتاد.پس از گذشت هفت سال فراواني سالهاي خشكي پديد آمد و همه در رنج و سختي افتادند.
سرزمين كنعان محل سكونت يعقوب و فرزندانش نيز، گرفتار قحطي شد.يعقوب پير به فرزندان گفت: عزيزانم!چنان كه شنيده ايد،وزيرعادلي در مصر حكومت مي كند. پس شما همگي به نزد او برويد و غذا و آذوقه اي براي ما بياوريد. تنها بنيامين نزد من مي ماند تا من تنها نباشم.پسران يعقوب همگي جز بنيامين عازم مصر شدند.
به يوسف خبر دادند كه ده نفر از سرزمين دور آمدهاند و تقاضاي ملاقات دارند. يوسف آنها را به حضور پذيرفت. يوسف تا آنها را ديد شناخت، اما آنها اورا نشناختند. يوسف آنه را مورد احترام بسيار قرار داد.يوسف به انها گفت : خودشان را معرفي كنند.
آنها گفتند: ما فرزندان يعقوب پيامبر خدا هستيم.دوازده برادر بوده ايم، اما يكي از برادران ما نزد پدرمان ماند و يكي از برادرمامن قبلاَ ناپديد شده و ما خبري از او نداريم. يوسف گفت: من بايد درباره شما تحقيق كنم…
يوسف گفت: اين بار به شما آذوقه مي دهيم، اما به شرط آن كه دفعه ديگر آن برادرتان را كه در كنعان مانده همراه خود بياوريد.
اگر او را به همراه آورديد،سهم شما را افزايش مي دهم، ولي آگر او را نياورديد، هيچ آذوقه اي به شما نخواهم داد.
و بعد دستور داد آذوقه كافي به آنها بدهند و پولشان را نيز به آنها برگردانند.برادران يوسف به كنعان باز گشتند و به پدر خويش گفتند، وزير مصر مردي بسيار دانا و بخشنده بود و بسيار به ما احترام گذاشت… اما با ما شرط كرده است كه اگر آذوقه خواستيم بايد بنيامين را همراه خود ببريم. يعقوب گفت : مي ترسم همان بلايي كه بر سر يوسف آمد، بر سر اين برادرتان هم بيايد.
مدت زيادي نگذشت كه آذوقه آنها تما شد و باز گرسنگي بر آنها فشار آورد. پس از اصرار زياد برادران سرانجام يعقوب پذيرفت كه بنيامين را همراه برادران بفرستد، اما اتز انها، تعهد محكم گرفت كه در نگهداري بنيامين بسار كوشش كنند.فرزندان يعقوب بار ديگرعازم مصر شدند و پس از طي مسافت، به كاخ عزيز مصر رسيدند و از وزير اجازه ملاقات خواستند.
يوسف دو نفر، دو نفر به آنها اجازه ملاقات داد و نوبت به بنيامين رسيد، او به تنهايي به ملاقات پذيرفت. يوسف خودش را به بنيامين معرفي كرد. اين دو برادر كه سال ها از هم دور بودند، اينك يكديگر را پيدا كرده و از ديدن يكديگر بسيار خوشحال شدند.
يوسف دستور داد به فرزندان يعقوب، گندم بدهند. و يكي از ظرف هاي كاخ را در بار بنيامين قرار دهند.
هنگامي كه كاروان آماده بازگشت شد. يكي از ماموران كاخ فرياد زد: اي كاروان صبر كنيد! شما متهم به دزدي هستيد، بايد همه بارهاي شما بگرديم. برادران كه از اين سخن بسيا شگفت زده شدند، گفتند: خير،ما دزد نيستيم. ماموران، گفتند: يكي از ظرف هاي پادشاه مفقود شده است، ما بارهاي شما را مي گرديم، اگر ميان بارهاي شما نبود، كاري به شمه نداريم.برادران گفتند: ما يقين داريم كه كسي از ما خيانت نكرده است. ظرف پادشاه را نزد هركس يافتيد، همان فرد به عنوان اسير نزد شما بماند. پس ماموران بارها را گشتند و ناگهان ظرف شاه را در بار بنيامين يافتند. برادران از اين جريان بسيار نگران و بيمناك شدند و از خجالت سرها را به زير انداختند. يوسف، وزير مصر گفت: بايد به پيمان خويش عمل كنيد. اين فرد (بنيامين) نزد ما مي ماند تا درباره او قضاوت كنيم.
برادران گفتند: اي عزيز مصر، ما پدر پيري داريم كه علاقه زياد به اين فرزند واز ما تعهد گرفته كه او را سالم بازگردانيم.شما در حق ما رحم كن و به جاي او يكي از ده نفر را نگه دار. يوسف گفت : غير از ممكن است كه ما غير از آن كس كه ظرف خويش را نزد او يافته ايم، ديگري ا بگيريم، اگر چنين كنيم ستمگر خواهيم بود.برادر بزرگ گفت: اي برادران،هنوز ناراحتي پدرمان از يوسف تمام نشده و از دوري او اشك مي ريزد، اينك چگونه بنيامين را نيز از دست بدهيم؟من هرگز از مصر خارج نخواهم شد، شما 9 نفر نز پدر برويد و ماجراي دزدي بنيامين را براي او تعريف كنيد. برادران به كنعان بازگشتند و ماجراي بنيامين و برادر بزرگ (يهودا) را براي پدر بازگو كردند.
يعقوب از غم از دست دادن فرزندان،بسيار اندوهگين شد و چون ابر بهار، گريه مي كرد. گريه او مدتها ادامه يافت. روزي همه فرزندان جمع شدند و گفتند: پدر جان، شما با اين همه آه واشك، خود را از بين مي بري و…
يعقوب گفت: اگر آرامش مرا مي خواهيد، برويد و دنبال يوسف بگرديد من مي دانم كه او زنده است. پس با اميد به خدا برويد و براي يافتن يوسف تلاش كنيد.
اما براستي در كدام سرزمين وسف را جستجو كنند؟! پس بار ديگر به سوي مصر حركت كردند، شايد بتوانند بنيامين را از دست عزيز مصر، آزاد نمايند. وقتي به مصر رسيدند، به ملاقات عزيز مصر رفتند و رنج هاي و مشكلات خويش را براي او بيان كردند. آنها گفتند: پدر ما از از فراق برادرمان بسيار گريه ميكند. اگر به ما لطف و مرحمت فرمايي، بنيامين را آزاد كني، رنج پدر ما كاهش مي يابد و ما سپاسگزار شما خواهيم بود. يوسف به برادران گفت : آيا به خاطر داريد روزي شيطان شما را فريب داد و برادرتان يوسف را در چاه انداختيد؟
آيا بخاطر داريد كه پيراهن را از تن او بيرون آورديد و هر چه گريه و ناله كرد، به او رحم نكرديد؟! برادران با تعجب به يكديگر خيره شدند و از هم مي پرسيدند، چه كسي اين اخبار را به عزيز مصر گفته است؟!و…
همگي بصورت عزيز مصر خيره شدند و با دنيايي تعجب و شگفتي پرسيدند: “يا تو خود يوسف نيستي ؟!! يوسف گفت : آري من يوسفم و اين برادرم بنيامين است كه خداوند بر منت نهاده است. هر كس پرهيزكاري و صبر را پيشه سازد، خداوند به او پاداش نيكو مي دهد.
اما يوسف با كمال متانت و بزرگواري به آنها گفت: من شما را بخشيدم و اميدوارم خداوند شما را ببخشد. بار ديگر كاروان عازم بازگشت به كنعان شد، امتا اين بار با خبري شاد كننده براي يعقوب، و پيراهني كه يوسف براي پدر هديه فرستاده بود. آنها روزي پيراهن خونين كودك در چاه افتاده را پيش پدر برده بودن اما امروز پيراهن عزيز مصر را به هديه مي آورند. وقتي كاروان به راه افتاد يعقوب كه فرسنگ ها از آنها فاصله داشت، گفت: من بوي يوسف را مي شنوم.
يعقوب به تدريج رو به بهبودي مي رفت و در انتظار بود كه فرزندانش از راه برسند و خبري از سلامتي يوسف به او بدهند وقتي كاروان به كنعان رسيد، تغيير اساسي اي در حال پدر يافتند و قبل از آن كه سخن بگويند يعقوب گفت : من مي دانم كه يوسف را يافته ايد!
برادران ماجراها را براي پدر تعريف كردند و قرار شد همگي براي ديدار يوسف به كاخ مصر بروند. وقتي پدر و مادر يوسف ، همراه با يازده برادرش به ملاقات او آمدند و همه در برابرش تعظيم مي كردند يوسف گفت: پدر جان اين است تعبير خوابي كه در كودكي ديده بودم…
نویسنده : مهدی ضیایی و محمد باقر
Powered By
BLOGFA.COM
0