داستان حقارت قسمت 6

دوره مقدماتی php
داستان حقارت قسمت 6
داستان حقارت قسمت 6

حقارت

داستان ها و مطالبی پیرامون رابطه‌ی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن

حتما داستان رو از قسمت اول پیگیری کنید

با تمام اتفاق های عجیب و تحقیر کننده‌ی اون شب مهمترین چیز ممکن تو اون شرایط برام داشتن یک پیراهن تمیز بود تا بتونم باهاش برم خونه! به هر راهی فکر می‌کردم اول خواستم با شلنگ توی حیاط لباسم رو بشورم که حداقل بوش بره ولی فکر کردم اونطوری لباسم بیشتر خیس میشه و بیشتر از این سردم میشه. بعد گفتم برم دم در ورودی خونه از آیفون ازشون لباسی چیزی بگیرم. حدس می‌زدم که نباید عاقبت خوشی داشته باشه ولی از روی ناچاری به فکر انجامش افتادم.
می‌دونستم اگه بدون اجازه به ساختمان اصلی نزدیک بشم جدی جدی خودم رو توی هچل می‌اندازم٬ ولی اگه زنگ دم در رو بزنم شاید امیدی باشه. سریع از حیاط گذشتم و خودم رو به آیفون رسوندم و زنگ زدم. خانم جواب داد:
— چیه؟
– خانم عذر می‌خوام که مزاحمتون شدم. من لباسام بخاطر شرایطی که پیش اومد خیس خیس هست.
— شرایطی که پیش اومد؟ منظورت اینه که شوهرم شاشید به هیکلت؟!!! (خنده)
– بله خانم. بزرگواری می‌کنید ی لباس کهنه‌ای چیزی بدین من خودم رو باهاش تا خونه برسونم؟
— نه نمیشه نداریم
– التماس می‌کنم خانم من جدا حالم بد هست و نمی‌دونم چطوری باید خودم رو با این سر و وضع تا خونه برسونم!
— اوممممم! یکم التماس کن شاید ی چیزی پیدا شد!
– خانم خواهش میکنم! التماس می‌کنم! در حق سگ خونتون بزرگواری کنید!
— بگو ننت کیه!
– مادرم کنیز شماست! سگ شماست!
— بابات کیه
– آخه اون که مرده خانم!
— گفتم بگو کیه!!!
– اونم اگه بود سگ شما بود خانم
— پس فهمیدی که هم خودت هم خانوادت همه سگ من هستن درسته؟
-بله خانم همینطوره
که یکدفعه از پشت آیفون فریاد زد:
— پس سگ‌زاده‌ی عوضی گه می‌خوری بدون قرار قبلی زنگ در خونه‌ی صاحبت رو می‌زنی !! همین الان در رو می‌بندی و تا فردا دیگه ریخت گهت رو نمی‌بینم وگرنه کاری می‌کنم که آرزو مرگ کنی کثافت!!!
و قطع کرد.
دیگه جای بحث نبود در رو بستم و که دیدم چنتا دختر پسر که از ماشین هاشون پیاده شده بودند صدای داد زدن های پشت آیفون خانم رو شنیده بودند و داشتند می‌خندیدند! اینقدر سردم بود و قاطی کرده بودم که بدون اینکه به اونها توجهی بکنم راهم رو کشیدم و رفتم.
ی دفعه ی فکری به سرم زد. گوشیمو در آوردم و به یکی از دوستای قدیمی‌ خودم زنگ زدم و براش ی خالی بستم که توی خیابون دعوام شده و افتادم توی جوب‌آب و …  ازش خواستم که بیاد دنبالم و برام ی دست لباس بیاره.
وقتی اومد دنبالم تعجب رو توی چشماش می‌دیدم ولی چیزی نگفت من هم سریع سوار شدم و راه افتادیم سمت خونه‌ی ما. من پشت سوار شدم و سریع لباسهام رو عوض کردم. زیاد باهم حرف نزدیم  فقط شیشه ها رو دادیم پایین چون هنوز صورت من بوی شدیدی میداد! بالاخره رسیدیم در خونمون٬ ازش تشکر کردم و رفتم تو٬ خوشبختانه مادرم تو دستشویی بود و من هم از فرصت استفاده کردم و سریع رفتم تو اتاقم و لباس خونه پوشیدم. وقتی اومد بیرون تا اومد بگه کجا بودی چرا جواب تلفن رو ندادی پریدم تو دستشویی و گفتم الان میام میگم برات! چون می‌دونستم اگه یکم بخواد بگذره بوی گند صورت برام مشکل ساز میشه!
بعد از اینکه خودم رو حسابی با آب گرم و صابون شستم اومدم بیرون که دیدم نشسته و منتظره جواب هست. تازه یادم افتاد باید برای از خونه رفتنم از فردا ی چیزی بگم بهش! آخه معلوم نبود برای چند وقت من رو می‌خواستن ! هیچی هم بهم نگفته بودند!
خلاصه اینکه براش از یک پیشنهاد خوب کاری در شهرستان گفتم و اینکه باید همین فردا خودم رو بهشون معرفی کنم وگرنه میدنش به یکی دیگه ! اول قانع نمی‌شد ولی خب اینقدر حرف مفت زدم که حداقل خسته‌شد و بلند شد که بره! چون فردا معلوم نبود همدیگه رو ببینیم ازش خداحافطی کردم و رفتم اتاقم.
رفتم تو اتاقم٬ اینقدر خسته بودم که انگار کوه کنده بودم! چند لحظه رفتم دراز بکشم که یاد Chastity افتادم که باید میبستمش به خودم! از جیبم درش‌آوردم دیدم چندین تکه هست و حتی باز کردنش هم برام سخته چه برسه به بستنش! رفتم سراغ لپ‌تاپم و تو اینترنت سرچ کردم که این مدل رو باید چطوری بستش! ی راهنمای خوب تصویری براش پیدا کردم از تصویر اول که آلت شق کرده‌ی بزرگی بود و هنوز نصبش نکرده بود عکس داشت تا تصویر آخر که کامل بسته شده بود. شروع کردم به باز کردن قطعاتش و بعد طبق تصاویرسعی کردم روی خودم سوارش کنم ولی هی پوستش رو می‌کشیدم ودردم میومد! حسابی خسته و کلافه شده بودم! دوباره برگشتم به عکس اول و خواستم از اول شروع کنم که یکدفعه در اتاق باز شد و مادرم اومد تو و گفت : راستی برای فردا … که یکدفعه چشمش به عکس توی صفحه لپتاپ افتاد و خشکش زد من هم با تمام سرعتی که داشتم صفحه رو بستم!
خون به مغزم نمی‌رسید ! نمیدونستم چطوری باید با طناب زبون از این یکی چاه بیام بیرون!! ولی سعیم رو کردم:
– ی مشکلی پیدا چند روزه ! الان داشتم روی خودم چنتا تست می‌کردم ببینم میتونم بفهمم چیه یا نه ! لطفا می‌خوای بیای تو در بزن !
مادرم چند ثانیه ساکت موند بعد هم بدون اینکه چیزی بگه رفت
یعنی این شب نحس می‌خواست تموم بشه یا نه !!!!!!
پاشدم با اینکه دیگه کار از کار گذشته بود در رو قفل کردم و به وصل کردنش مشغول شدم. بعد از حدود بیست دقیقه و ۱۰-۲۰ بار آخ و اوخ کردن بالاخره موفق شدم ! اونم چه موفقیتی ! موفق شدم کیر خودم رو قفل کنم تا فردا کیلیدش رو دو دستی تقدیم دوتا از سادیسمی‌ترین موجوداتی که تابحال توی عمرم دیدم بکنم! تابحال که با کسی سکس نداشتم! حالا اینها می‌خواستن لذت خودارضایی رو هم از من بگیرند و من هم داشتم براشون کار رو ساده می‌کردم! واقعا چه موفقیت بزرگی!
برای اینکه فردا صبح بتونم سر ساعت بلند بشم نمی‌خواستم خواب‌آور بخورم ولی بدون اون هم تا صبح بیدار می‌موندم و فردا خواب‌آلود بودم که برام بیشتر مشکل تولید می‌کرد! برای همین ی قرص خوردم و موبایل رو گذاشتم برای صبح زنگ بزنه و گرفتم خوابیدم.
صبح با صدای آلارم موبایل بیدار شدم هنوز خیلی خسته‌ بودم ولی دیگه باید آماده میشدم برای رفتن!
از دیشب چیزی نخورده بودم و حسابی گرسنه بود ولی دیگه وقت نداشتم بخوام چیزی بخورم برای همین لباس پوشیدم و یکم پول برداشتم که یک دفعه یادم افتاد من ساک نبستم !!! بدو بدو چند دست لباس رو ریختم توی ساک و از خونه زدم بیرون. تقریبا میانه‌ی راه بودم که متوجه شدم موبایلم رو خونه جا گذاشتم ! ای لعنت به من !‌ امان از وقتی که حول بشم و عجله داشته باشم ممکنه خودم رو هم جا بزارم! ولی دیگه وقت برگشت نبود اگه بر‌می‌گشتم قطعا دیر می‌رسیدم و به هیچ‌وجه نمی‌خواستم روز اول دیر کنم. ولی مادرم چی‌میشد؟ یکدفعه بدون خبر گذاشتم رفتم و موبایلم رو هم نبردم! پیش خودم گفتم حالا ی طوری باهاش تماس می‌گیرم.
رسیدم در خونه دقیقا بموقع رسیدم. حداقل ی کار رو درست انجام دادم! با اطمینان از خودم زنگ رو زدم ولی هرچی صبر کردم خبری نشد. دوباره و سه باره زنگ زدم تا اینکه بالاخره صدای خانم اومد:
— چیه تخم‌سگ !؟ سر صبحی دست کثافتت رو گذاشتی روی زنگ نمی‌خوای هم برداری!؟
– خانم من سر موقعی که گفتین اومدم خودتون فرمودین سر ساعت …
— خفشو کثافت! من همچین ساعتی رو نگفتم!
– نه خانم فقط خودتون گفتین ساعت …
— مادرسگ! داری به من میگی دروغگو؟!!!!
– نه خانم من عذر می‌خوام ببخشید
— همونجا پشت در میمونی تو خیابون تا صدات کنم. بعدا هم بخاطر اینکه من رو از خواب بیدار کردی تنبیه میشی! ی بار دیگه زنگ بزنی خودت میدونی! همونجاها باش تا از آیفون صدات کنم
– چشم خانم
یعنی هر کاری ازم می‌خواستن رو من براشون انجام می‌دادم ولی باز ازم طلبکار بودند !
شروع کردم به قدم زدن ولی زیاد از در خونه دور نمی‌شدم تا وقتی صدام میکنه بشنوم. ولی هرچی صبر کردم خبری نشد که نشد! خودم ساعت نداشتم گوشیمم که جا گذاشته بودم خونه برای همین هر از گاهی از رهگذر ها ساعت می‌پرسیدم! بعد از ساعت ۱۱ به خودم گفتم کاش اینقدر عجله نمی‌کردم و موبایلم رو جا نمی‌گذاشتم خونه خیلی بد شد. گفتم برم خونه بیارمش ولی میترسیدم که برم و بعدا برام مشکل ساز بشه. دیگه مسیر قدم زدن هام طولانی شده بود و از در حسابی دور شده بودم. نزدیک ساعت ۱۲ بود که از دور دیدم خانم با لباس خونه اومده دم در! یکدفعه چهار‌نعل دویدم دم در خونه تا رسیدم همونجا بیرون در ی کشیده‌ی زد تو صورتم که برق از سرم پرید و بعد گفت:
— لشتو بیار تو!
منم رفتم تو. بعد از اینکه از در گذشتیم برای اینکه درگیری بیشتری تولید نکنم خودم سعی کردم حرف گوش کن باشم و بدون اینکه بهم بگه چهار دستو پا دنبالش راه افتادم تا اینکه رفتیم تو همون آلاچیق دیشب و نشست روی صندلی راحتی و بعد پاهاش رو گذاشت روی کمر من و گفت:
— کثافت کجا میزاری واسه خودت میری؟ مگه تو نمی‌خوای سگ این خونه باشی؟ نکنه دلت می‌خواد سگ ولگرد باشی هان؟
و با روی دمپاییش زد تو دهنم. مزه‌ی خون رو تو دهنم حس کردم و گفتم:
– نه خانم من می‌خوام سگ همین خونه باشم ببخشید دیگه تکرار نمیکنم
— موبایلت رو هم که نیاوردی ! مگه نگفتم وسایلت رو بیار؟
-خیلی با عجله اومدم فراموشم شد ببخشید
— زنگ زدم که ببینم کجایی دیدم مادرت گوشی رو برداشت
ای داد بی داد ! یعنی چی گفته بود؟
— ننت پرسید تو کجایی منم گفتم با چنتا از دوستاش چند ماهی رو میخوان برن ویلاشون تو شمال !
ای داد بی داد همه‌ی فک زدن های دیشبم رو به باد فنا داده بود
— همینو به ننت گفته بودی یا دروغ دیگه‌ای گفته بودی؟
– من گفته بودم برای کار میرم شهرستان!
قاه قاه شروع کرد به خندیدن و گفت:
— آره اون دروغ بهتری بود حیف که موبایلتو جا گذاشتی تخم‌سگ !
– بله خانم
پاشو از روی کمرم برداشت و گفت:
–لخت شو
یعنی نمی‌شد یک ثانیه بعدش حدس بزنم می‌خواد چیکار کنه٬ همیشه من رو سورپرایز می‌کرد!
کفش و جوراب و شلوار و پیراهن رو در آوردم و کمی مکث کردم ببینم می‌خواد کامل لخت بشم یا نه که گفت:
— چیه فکر کردی داری استریپ تیز میکنی؟ کونده لاشی؟ گفتم لخت شو !! سگ مگه لباس میپوشه؟!
عذر خواهی کردم و شورتم رو هم در آوردم
— خوبه درست وصلش کردی! کلید؟!!
رفتم سراغ شلوارم و از تو جیبش کلید رو دادم بهش که گفت:
— هروقتی می‌خوای چیزی رو به من بدی جلوم زانو میزنی دو دستی بهم تقدیمش میکنی و سرتم میگیری پایین مادرسگ فهمیدی؟!
– بله خانم اطاعت میشه
زانو زدو که کلید رو دو دستی تقدیم کنم که با کف دمپایی همچین زد توی سینم که پرت شدم عقب و گفت:
— یادت باشه من هر چیزی رو فقط ی بار بهت می‌گم فهمش رو داشته باشی می‌فهمی٬ نداشتی با تنبیه بهت میفهمونم
– بله خانم
دوباره تو همون حالت کلید رو دادم و این دفعه ازم گرفتش. گلو بندش رو باز کرد و کلید رو که خیلی کوچک هم بود انداخت به گلوبندش و گفت:
— از این به بعد دیگه نمی‌تونی بدون اجازه‌ی من با اون کرمت ور بری! باید اینکار رو می‌کردم٬ اینجا اینقدر تحقیر میشی که اگه قفلت نکنم می‌خوای بجای کار کردن برام٬ صبح تا شب با خودت ور بری حیوون !
سرم از خجالت پایین بود ولی از شدت فحش هایی که بهم میداد یکم داشتم راست می‌کردم ولی با اون چیزی که روش بسته بودم که نمی‌شد راست بهشه! ولی شروع کرد به تکون خوردن که خانم گفت:
— میبینی؟ میبینی کثافت؟ این ذاته کثیفته٬ هرچی بیشتر باهات مثل گه رفتار کنم بیشتر بردم میشی !! ( خندید)
— خب ساکت رو خالی کن ببینم
سریع دویدم سمت ساک و روی زمین خالیش کردم.
۳ تا شلوار و ۴ تا پیرهن و ۳ تا جوراب
— مادرسگ تو جدا مثل حیوونی ها نه؟ یعنی نه حوله می‌خوای!؟ نه وسایل حموم؟! نه حتی مسواک!؟
و تف کرد توی صورتم!
چیزی نداشتم بگم ! منه وسواسی اینقدرسر صبحی عجله داشتم که تقریبا همه چیز رو جا گذاشته بودم ! بجز چیزهایی که خانم فرمودن٬ شونه و ریشتراش و خیلی چیزهای دیگم رو هم یادم رفته بود بیارم!
— در ضمن! برای اینکه سگ من باشی یکم چاقی. البته اینقدر اینجا کم بهت غذا میدیم و ازت کار می‌کشیم که درست بشی!
من شکم شش تیکه نداشتم ولی نسبت قدم به وزنم کاملا خوب و مناسب بود و هیچوقت کسی برای شوخی هم بهم نگفته بود چاق ولی چه میشد گفت بجز:
-بله خانم! ممنون خانم!
— اون انباری رو می‌بینی کنار پارکینگ‌ها؟
حیاط خونشون ی محوطه داشت برای پارک ماشین که ۲ تاش مسقف بود و کنارشون یک اتاقک انباری مانند هم بود که احتمالا برای نگهداری وسایل ماشین ها ازش استفاده می‌کردند.
-بله خانم دیدم
— تا وقتی که بریم توی آپارتمان خودمون اون انباری میشه لونه‌ی تو!
ساختمان اصلی دوبلکس بود با حداقل ۸۰۰-۷۰۰  متر زیر بنا ! حتما چندین اتاق خواب هم داشت ولی خانم برای من این زباله دونی رو در نظر گرفته بود!
– ممنون خانم خیلی متشکرم
— بایدم ازم تشکر کنی! می‌تونم مجبورت کنم توی کوچه شب‌ها رو بگذرونی توله سگ!
— امروز بیرون خیلی کار داریم٬ اول میریم کارهای بیرونمون رو می‌کنیم بعد که برگشتیم میری لونه‌ی ‌خودتو واسه‌ی شبت آماده میکنی
— لباس‌هاتو بپوش الان میام که بریم
– اطاعت میشه خانم
داشتم لباس‌هام رو می‌پوشیدم که از توی ساختمان صدا اومد:
— فعلا پیرهنتو نپوش!
یکم عجیب بود! بقیه رو پوشیدم تا خانم با کیفشون اومد. گفت بشین زمین و خودشون نشست روی صندلی‌راحتی از توی کیفش چنتا شیشه درآورد – یک سرنگ و پنبه الکل های آماده
خیلی ترسیده بودم می‌خواست چیکار کنه؟ اون هم که می‌دونست ترسیدم سعی می‌کرد بیشتر کشش بده ! بالاخره گفت:
— دستتو بده به من !
با ترس و تردید دستم رو دادم ولی خیلی زود فهمیدم میخواد چیکار بکنه. می‌خواست خونم رو بگیره برای آزمایش! بعد از اینکه ۳ تا شیشه آزمایشگاهی رو پر کرد گفت:
— تا این تست هارو ازت نگیرم نمیشه بهمون توی اتاق خواب سرویس بدی! باید اول از سلامتت مطمئن بشم!
بعد ی شیشه داد دستم و گفت:
— تست ادراره پرش کن!
اونطوری نگاه می‌کرد سختم بود نمی‌تونستم ادرار کنم و داد زدن های بعدش هم کمکی نمی‌کرد! تا اینکه یکم گذشت و تونستم و شیشه رو تا نیمه پر کردم. گفتم:
– خانم شیشه رو کجا بگذارم؟
— الان که فکر کردم دیدم لازم نیست٬ همین آزمایش خون کافیه. میتونی بخوریش!
– آخه خانم …
— کی می‌خوای بفهمی وقتی من چیزی رو میگم باید همون لحظه انجام بشه!
همونطور مات بودم که گفت:
— دیشت همینجا شاش اربابتو از روی زمین هورت می‌کشیدی و میخوردی حالا با خوردن ماله خوت از توی شیشه مشکل داری؟ (خندید)
راست هم می‌گفت. سریع بالا کشیدمش . نزدیک بود استفراق کنم ولی جلوی خودم رو گرفتم و پیراهنم رو پوشیدم.
دسته کلیدش رو انداخت سمت من و گفت:
— ماشین رو روشن کن تا بیام تخم سگ
رفتم پشت ماشین نشستم تابحال همچین چیزی سوار نشده بودم در مقابل آشغال‌هایی که من معمولا سوار می‌شدم این مثل سفینه فضایی بود! بعد از چند لحظه تشریف آوردن و عقب سوار شدن
— می‌تونی حرکت کنی
اون روز چندین جا رفتیم اول رفتیم آزمایشگاه و رفتم شیشه هارو تحویل دادم. خودش با تلفن همه چیز رو هماهنگ کرده بود٬ بعد چندجا برای خرید رفتیم که به من گفتن تو ماشین بمونم و خودشون رفتن. آخر سر هم برای ناهار رفتیم ی فست فود که باز من نباید پیاده میشدم چون طبق گفته‌ی خانم چاق هستم و باید رژیم بگیرم! ولی در مورد اینکه چرا باید بوی غذاها رو با شکم گرسنه تحمل کنم چیزی نگفتن!
بعد از خوردن ناهارشون برگشتیم منزل ماشین رو پارک کردم و در رو براشون باز کردم که پیاده بشند. بعد از اینکه پایده شدن گفتن:
— اول لخت شو بعد برو لونتو آماده کن
– چشم خانم!
سریع همه‌ی لباس هام رو در آوردم و گذاشتم توی همون ساک. خواستم برش‌دارم ولی گفتم بهتره کاری رو که ازم نخواسته نکنم که باز دعوام نکن! ساک رو همونجا توی آلاچیق گذاشتم و رفتم درِ انباری رو باز کردم دیدم دستگیره نداره و فقط با قفل و زنجیر میبندنش! دکمه‌ی روشن و خاموش چراغ رو پیدا نکردم ولی چون لامپش روشن بود بیشتر پیگیر نشدم. توش بوی مکانیکی میومد! ی تشک کثیف و پاره پوره هم اون گوشه افتاده بود که برام این سوال رو تولید کرد که یعنی قبل از من هم برده داشتن؟ اگه نه این تشک اینجا چیکار میکنه؟!
کار خاصی برای درست کردن اون خرابه نمیشد کرد. فقط کفش رو ی جارو کشیدم و تشک رو آوردم وسط انباری زیر لامپ. کمی نگذشته بود که دیدم صدای حرف زدن خانم میاد. اول فکر کردم با من هست و خواستم جواب بدم که دیدم نه محترمانه تر از حرف زدن با من دارن صحبت می‌کنن که فهمیدم طرف صحبتشون ارباب هست. صدا همینطور نزدیک‌تر شد تا اینکه تشریف آوردن تو و من سریع چهار دستو پا شدم.
–آره عزیزم ترتیب اون کارم دادم !
— من اینم دیگه ! کم زرنگ نیستم که !
ی دفعه با چشمهایی که از شدت هیجان برق میزد رو کرد به من و آروم گفت :
— برای ارباب پارس کن !
منم شروع کردم بلند بلند پارس کردن
— آره!! شنیدی؟ الان می‌خوام همین‌کارو بکنم!
بعد رفت بیرون و من نشستم روی تشکم که صدای در انباری اومد. خانم بود در رو با قفل و زنجیر بست و رفت! ولی آخه چرا؟!! بعد از چند لحظه که صداش دور و دورتر شد لامپ سقف هم خاموش شد. معلوم شد که از داخل ساختمان روشن /خاموش میشه!
خانم رفت و من گشنه و تشنه و لخت موندم توی این خرابه‌ی تاریک روی ی تشک کثیف. بعد از مدتی که نمی‌دونم چقدر بود ولی برای من خیلی زیاد گذشت سعی کردم بخوابم ولی بوی نفت و روغن اونجا و بوی چرک و کثافت تشک اجازه نمی‌داد! همونطور نشستم و مثل اتاق خودم به دیوار روبروم خیره شدم!

ادامه دارد…

داستان حقارت قسمت 6

خیلی جالب بود ادامه به با قدرت. فقط یک خواهش. داستانی که شروع کردی رو تا آخر ادامه بده. دمت گرم

دوره مقدماتی php

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

ممنون .خوب بود

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

قسمت بعد رو بزار دیگه. ببینیم چی میشه

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

والا هم سرم یکم شلوغ هست هم اینکه جدا اینقدر انتظار استقبال کم از سایت رو نداشتم! حتما سعی می‌کنم داستان رو تموم کنم ولی قطعا سرعت انتشار قسمت های بعدی به سرعت این شش قسمت نخواهد بود.
ممنون از علاقه‌ و لطفی که به بلاگ خودتون دارید دوست عزیز

دوست داشتندوست داشتن

نه دوست عزیز. اول کارت هست نباید خیلی توقه بازدید زیاد داشته باشی بلاخره تا تو گوگل تو سرچ اول بیاد طول میکشه. مطمئن باش همینجوری ادامه بدی. اونهایی که علاقه مند هستند میان منتها باید سرعتت رو زیاد کنی. مطلب بیشتر بزاری. بازدیدت هم بیشتر میشه. فحخواهشا این داستانت رو ادامه بده سریعتر

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

بابا ادامه بده دیگه
ممنون

دوست داشتندوست داشتن

عالی

دوست داشتندوست داشتن

فوق العاده
خسته نباشی

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

باحاله. فقط چرا ادامه نمیدی

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

سلام
داستانت خیلی خوب هست
ولی یکم داری بزرگنمایی و غیر طبیعیش میکنی و از واقعیت داره دور میشه
یکی اگر فول اسلیو هم باشه این شرایط رو قبول نمیگنه

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

بنظرم از این بهتر نمیشه

دوست داشتندوست داشتن

درود و سپاس

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

از شدت شهوت داره میترکه نهادم …. ای جونه عالم … مرسی

دوست داشتندوست داشتن

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایل‌ها کلیک نمایید:

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

درحال اتصال به %s

مرا از دیدگاه‌های جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

مرا در مورد نوشته‌های تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

داستان حقارت قسمت 6

Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.

به 370 مشترک دیگر بپیوندید

دنبال‌کردن

حقارت

داستان ها و مطالبی پیرامون رابطه‌ی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن

حتما داستان رو از قسمت اول پیگیری کنید

همینطور که به دیوار نگاه می‌کردم متوجه تاریک تر شدن هوا میشدم. با اینکه پنجره‌ای در کار نبود ولی از لای در و درز دیوار ها کمی نور داخل میشد که اونها هم داشتن کمتر و کمتر می‌شدند. داشت تاریک میشد ولی هنوز هم هوا حسابی گرم بود و بوی نفت و روغن و البته اون تشک کذایی داشت حالم رو بهم میزد! البته چون چیزی توی شکمم نبود حداقل مشکل استفراق رو نداشتم!! الان بیشتر از ۲۴ ساعت بود که هیچی گیرم نیومده بود بخورم! با خودم میگفتم کاش حداقل دیشب شام ی چیزی خورده بودم که یادم افتاد بعد از بالا کشیدن و خوردن اون همه شاش٬ زیاد اشتها به خوردن غذا نداشتم!
دیگه کاملا تاریک شده بود که صدای باز شدن در خونه رو شندیم. صدای ماشینی نزدیک و نزدیک تر شد و بعد صدای بسته شدن در ماشین و صدای فعال شدن دزدگیر اومد. چون انباری پنجره‌ای نداشت تنها چیزهایی که دستگیرم میشد صداهایی بود که میشنیدم.
چند لحظه‌ای سکوت برگشته بود که یکدفعه انگار که کسی به مشت یا لگد محکم به در فلزی انباری کوبید و صدای ارباب اومد:
— اون تو هستی توله سگ؟!
خواستم بگم بله که پیش خودم گفتم نکنه دوباره می‌خوان فقط سگ باشم! برای همین ۲ بار بلند پارس کردم
— آهان داری یاد می‌گیری ذاتت کثافتت رو! خوبه!
— بگیر کپه‌ی مرگت رو بزار! تا صبح اگه صدا ازت در بیاد پدرت رو در میارم!
و صدای قدم هایی که دور میشد به گوشم خورد.
هوا دیگه تاریک تاریک شده بود و چون توی انباری هیچ منبع نوری نبود کمی ترس برم داشته بود. بیشتر از جانورهایی که ممکنه توی ی انباری کثیف وسط ی خونه‌‌ی بی سر و ته پیدا بشه می‌ترسیدم. مدام احساس می‌کردم چیزی داره روی دست و پام راه میره و خودم رو تکون میدادم. جدا از این چون لباس نداشتم با تاریک شدن هوا کم کم داشت سردم میشد.
شروع کردم به راه رفتن. اول آروم آروم قدم میزدم تا به دیوار نخورم یا چیزتیزی تو پام نره. و بعد که اندازه‌ی انباری رو با تعداد قدم‌هام بدست آوردم تند‌تر می‌رفتم تا شاید کمی گرمم بشه. جارو رو هم برداشته بودم و گرفته بودم دستم. نمی‌دونم چرا ولی از اینکه اون جاروی زپرتی رو تو دستم داشتم ی جور احساس آرامش می‌کردم! ناگهان پام به برجستگی عجیبی تو زمین خورد و نزدیک بود بخورم زمین٬ خودم رو کنترل کردم ولی پام حسابی درد گرفته بود. پاشدم به راه رفتنم ادامه دادم ولی کمی بیشتر دقت کردم که باز پام بهش گیر نکنه.
اینقدر راه رفتم تا اینکه بالاخره خسته‌ام شد ولی باز هم ادامه دادم تا اینکه حسابی حالت بیهوشی پیدا کنم. خواب و خستگی آرم آروم اومد سراغم ولی گیجی و خستگی هم نتونست باعث بشه بوی بد تشک رو بتونم تحمل کنم٬ برای همین روی زمین سرد گرفتم خوابیدم.
توی خواب بودم که یکدفعه گرمایی رو توی صورتم و بعد کل بدنم حس کردم خیلی خوشایند بود. توی گیجی و خواب و بیداری بودم که چشمام رو باز کردم. چشمام سوخت کمی به خودم که اومدم دیدم صبح شده و اون گرمای خوشایند هم ارباب هست که داره میشاشه روم  و میخنده!
— از این به بعد باید قبل از من بیدار باشی و مثل سگ برای شاشم له له بزنی و التماس کنی بشاشم روی هیکلت فهمیدی؟
من اینقدر گیج بودم که اصلا نمی‌فهمیدم کجام! هنوز وقایع دیروز رو یادم نیومده بود
— با تو‌ام مادرسگ فهمیدی؟!!
با اون حال افتضاحی که داشتم حواسم نبود نباید حرف بزنم و گفتم:
-بله بله فهمیدم!
که یک‌دفعه اینقدر عصبانی شد که با لگد افتاد به جونم اینقدر توی سر و شکمم لگد زد که داد و بیدادم کل انباری رو پر کرد. وقتی از زدن من خسته شد دوباره پرسید:
— حالا فهمیدی پدرسگ؟!!!
می‌خواستم براش پارس کنم ولی از درد داشتم به خودم می‌پیچیدم و نفسم هم از لگد‌هایی که تو شکمم خورده بند اومده بود  فقط میتونستم زوزه بکشم ولی مثل اینکه همین براش کافی بود. رفت بیرون و با یک زنجیر بلند برگشت توی انباری. سر زنجیر رو که مثل قلاده ی فلزی بود بست به گردنم و یک قفل هم بهش وصل کرد. اون سرش رو هم رفت به ی حلقه که از کف سیمانی اونجا بیرون اومده بود وصل کرد و قفل دیگه‌ای رو هم به اون زد. این باید همون چیزی باشه که دیشب پام خورد بهش و نزدیک بود با سر بخورم زمین!
زنجیر خیلی بلند بود و طولش شاید نزدیک به ۲۰ متر می رسید. یعنی برای چی قلاده‌ی به این بلندی به من زدند؟
تو این فکر بودم که یکدفعه ضلع روبروی انباری مثل در جمع شد و رفت بالا و تازه فهمیدم داستان چیه. این اتاقک مثل مکانیکی یا کارواش بود برای ماشین‌ها٬ وقتی اون در رو بالا میزدند ماشین هایی که تو پارکینگ های مسقف بودند رو میشد وارد انباری کرد و روشون کار کرد یا شستشون. ولی بعد از باز کردن در‌برقی ماشین رو تو نیاورد. ‌می‌خواست چیکار کنه؟
من نشستم رو زمین و فکر می‌کردم که صدای خنده‌ی خانم اومد. بعد از این شب سخت و مزخرف و ادرار و کتک هایی که سر صبحی خوردم شنیدن صدای خنده‌ی خانم خیلی برام خوش‌اهنگ‌تر از همیشه بود.
خواستم از در برم بیرون و ببینم چیکار میکنن ولی می‌دونستم برای اینکار تنبیه بدی میشم. برای همین منتظر نشستم. چند باری رفتن و اومدن و باهم حرف می‌زدن تا اینکه ارباب داد زد:
— تخمی! از در سمت پارکینگ بیا بیرون!
چهار دست و پا رفتن سمت در که دیدم جفتشون توی آلاچیق لم دادن روی صندلی راحتی ها و دارن صبحانه می‌خورند.
هربار که خانم رو می‌دیدم از بار قبل بنظرم زیباتر میومد. واقعا لیاقت پرستیده شدن رو داشت! لیاقت این رو داشت که بخاطر اینکه سگش باشم٬ آزارهای شوهرش رو تحمل کنم!
براش پارس کردم و همونطور که خوابیده بود سرش رو برگردوند و من رو نگاه کرد و گفت:
— سلام سگ من! خوبی؟
براش زوزه کشیدم شاید بفهمه چقدر حالم بده
— گرسنته نه؟ بیا جلو بهت ی چیزی بدم بخوری!
من هم انگار جون دوباره گرفته باشم سریع چهار دسته و پا به سمتشون می‌رفتم که یکدفعه با کشیده شدن زنجیر نزدیک بود خفه بشم و برگشتم عقب
خانم شروع کرد به خندیدن و گفت:
— حتما زیاد گشنه‌ات نیست که نمیای جلو! تازه چاقم که هستی غذا لازم نداری ولی اگه خوب ماشین اربابت روبشوری بهت ی چیزی میدم.
برگشتم سمت پارکینگ رو نگاه کردم. شلنگ و اسفنج رو روی زمین دیدم رفتم سمتشون که ارباب داد زد:
— اول لاستیکا رو یکم بلیس!
من با تعجب نگاشون کردم ولی مثل اینکه جدا منظورش همین بود! نزدیک شدم و شروع کردم به لیس زدن لاستیک ماشینش که صدای خندشون با آسمون رفت! خانم گفت:
— دیدی بهت گفتم؟ هر کاری بخوایم برامون میکنه ! هرکاری !!!
— خب بسه دیگه سگ من ماشین رو خوب بشور تمیز کن!
شروع کردن به خوردن صبحانه و حرف زدن باهم. من هم شروع کردم به شستن و برق انداختن ماشین چون می‌دونستم اگه لکه‌ای روش بمونه حتما برام مشکل‌ساز میشه!
بعد از اینکه کارم تموم شد شیر رو بستم و چهار دستو پا روی زمین نشستم. خوردن اونها هم تموم شده بود. اومدن سمت من. خانم یک تکه نان تست که روش انگار چیزی باشه در دست داشت. وقتی رسیدن گفت:
— آفرین سگ من کارت رو خوب انجام دادی من هم سرم رو به امید اینکه با پاش نوازشم کنه گذاشتم روی زمین کنار پاش که گفت:
— آخی حیوونکی!
رو کرد به شوهرش و گفت:
— عزیزم میبینی چه سگ خوبی دارم؟
بعد تکیه داد به دیوار انباری و ی پاش رو گرفت سمت صورت من روی زمین و گفت:
— من برات ی تیکه نون و خامه عسل آوردم حالا یا می‌تونی ازم بگیری و بخوریش یا اینکه اگه دوست داری می‌تونی بجای اینکه چیزی بخوری هرچقدر که دوست داری کف دمپاییم رو ببوسی! انتخاب با خودته!
از وقتی خانم اومده بود و صداش رو میشنیدم دیگه مثل دیشب و سر صبحی حالم بد نبود یکم سر حال اومده بودم برای همین بدون اینکه به عاقبت کارم فکر کنم صورتم رو چشبوندم به کف دمپایی و شروع کردم به بوسیدن و اینقدر به کفش بوسه زدم که حسابش از دست در رفت! تا اینکه خسته شد و پاش رو بلند کرد و گذاشت روی سرم و اینقدر روی سرم فشار داد که کف سیمانی و زبر اونجا تمام صورتم رو خراش داد. بعد با دهن پر گفت:
— جدا حیف بود تو می‌خوردیش خیلی خوشمزه‌اس!
شکمم از زور گرسنگی به صدا افتاده بود! اون هم داشت با به به و چه چه می‌خوردش ! از انتخابم یکم پشیمون شده بودم!
پاش رو از روی سرم برداشت و گفت:
— گمشو تو لونت مادرسگ!
من هم چهار دست و پا برگشتم تو انباری که دیگه اسمش شده بود لونه‌ی من!
از هم خداحافظی کردن و ماشین ارباب رفت و همزمان در برقی انباری هم بسته شد.
یعنی قرار بود زندگی من اینطوری باشه؟ همش اینجا تو گرسنگی و تشنگی باشم تا اینکه هر موقع که می‌خواستن با من تفریح کنند بیان سراغم یکم من رو بزنند و تحقیر کنند بعد هم دوباره بندازنم تو این خراب شده؟!
۶-۵ دقیقه گذشت تا اینکه صدای خانم اومد:
— توله سگ بیا بیرون جلوی آلاچیق
از در رفتم بیرون و چهار دست و پا رفتم سمت آلاچیق خانم نشسته بود و منتظر من بود.من که رسیدم جلو و نشستم گفت:
— داری خوب تربیت میشی. این دوران سگ بودنت برای این هست که وقتی اومدی توی خونه و بردگیت رو شروع کردی  هر کاری ازت خواستیم برامون انجام بدی و – نه – نمی‌تونم ـ  و – نمی‌خوام – از دهنت افتاده باشه !
— بهت بگیم بشین! میشینی٬ گفتیم پاشو! بلندمیشی٬ گفتیم بخور! می‌خوری٬ فهمیدی؟
براش پارس کردم
— آفرین سگ من! حالا برو تو لونت صداتم در نیاد! آهان راستی اون سطل رو که کنار در برات گذاشتم میتونی ببری تو و کاراتو توش بکنی! حالا دیگه گمشو برو میخوام در لونتو قفل کنم و برم بیرون امروز مهمونی دعوتم جایی
برگشتم سمت انباری٬ دیدم ی سطل پلاستیکی کنار در گذاشتن٬ با دهنم برداشتمش و چهار دست و پا رفتم توی لونه‌ام!
اون سطل تنها چیز نویی بود که تو اون انباری بود! بعد از چند لحظه صدای انداختن زنجیر و قفل به در اومد و و خانم آروم آروم رفت داخل ساختمان.
مدتی که توی انباری بودم هیج درکی از زمان نداشتم. فقط طلوع و غروب خورشید رو می‌فهمیدم و وقتی هم داشتم از گرما  می‌مردم معلوم بود ظهر و بعد از ظهر هست! برای همین حدس می‌زنم وقتی خانم داشت می‌رفت سوار ماشین بشه حدود ظهر بود چون خیلی گرمم بود.
از صدای کفشش فهمیدم داره نزدیک میشه. برعکس همیشه که اسپرت می‌پوشید امروز از صدای راه رفتنش معلوم بود پاشنه بلند پوشیده. وقتی از کنار در رد شد که بره سوار ماشین بشه اینقدر به خودش عطر زده بود که من با اینکه دماغم پر از بوی روغن و نفت بود ولی باز متوجهش شدم. داد زد:
— بای بای هاپوی من!
منم براش پارس کردم و صدای خندش رو شنیدم و بعد هم صدای روشن شدن ماشینش.
وقتی در خونه بسته شد و رفت بیشتر از همیشه احساس تنهایی می‌کردم. گرما و گرسنگی و تشنگی بعلاوه‌ی تنهایی ! دیگه داشت صبرم تموم میشد. خیلی عصبانی بودم٬ از همه چیز و همه کس ولی بیشتر از خودم بخاطر اینکه می‌دونستم به محض اینکه خانم برگرده نه تنها چیزی بجز صدای سگ براش در نمیارم بلکه خودم رو باز به پاهاش هم می‌اندازم تا با کفشش سرم رو نوازش کنه! این بیشتر از همه چیز عصبانیم می‌کرد٬ این ذات سگ صفت لعنتی که ازش داشتم متنفرتر از همیشه می‌شدم ولی کاریش هم نمی‌تونستم بکنم.
یکم که گذشت دیگه نتونستم دستشوییم رو نگه دارم و مجبور شدم خودم رو همه جوره توی اون سطل خالی کنم! اولش یکم آرامش نصیبم شد ولی بعد بوی گند سطل هم به بوهای خوشی که توی انباری بود اضافه شد ! حالا دیگه بوی نفت و روغن نه تنها اذیتم نمی‌کرد بلکه آرزو می‌کردم کاش یکم بیشتر بودن تا شاید بوی گند سطل رو خنثی می‌کردن!
اون روز توی اون حالی که داشتم توی اون گرما یکی از سخت ترین روز‌های زندگیم رو گذروندم. آفتاب غروب کرد ولی خبری از هیچکدوم نبود. جای قلاده‌ی فلزی و سنگینی زنجیرش گردنم رو خراش داده بود و عرقم که میومد روش می‌سوزوندش. من تو حالت نیمه بیهوشی بودم. بالاخره خوابم برد تا اینکه با صدای بوق ماشین از خواب بیدار شدم. دیدم هردوشون اومدن خونه و ماشین هاشون رو پارک کردن. داشتن بلند بلند می‌خندیدن. خانم گفت:
— آره دیدم چطوری کل مسیر پشت من بودی!! قبول کن دس فرمون من بهتره عزیزم!!!!
صدای ماچ و بوسه اومد. بعد خانم با مشت کوبید تو در انباری و داد زد:
— خوب بخوابی تخم سگ!!!
بعد با هم قاه قاه خندیدن و ادامه داد:
— فردا جواب آزمایشات رو می‌گیریم اگه همه‌چیز اوکی باشه و از رفتارت هم راضی باشیم زندگیت کلی ساده تر میشه!
دوباره خندید و گفت:
— حالا اگه زندگی تو ساده تر نشه زندگی ما میشه !
و باز بلند خندیدن و رفتن. مثل اینکه یکم تو خوردن مشروب زیاده‌روی کرده بود! امیدوارم حرفاش در مورد فردا درست بوده باشه.
اون‌شب یکم راحتتر خوابیدم نه اینکه به فضای گند و مزخرف اون خرابه عادت کرده باشم! نه! فقط به امید فردا بود که یکم آرامش پیدا کردم و تونستم بخوابم.

ادامه دارد…

داستان حقارت قسمت 6

بازهم مثل همیشه عالی بود. لذت بردم. زودتر ادامه بده که له له دارم میزنم براش

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

ادامه بده دیگه رییس

دوست داشتندوست داشتن

عالی لایک

دوست داشتندوست داشتن

عالی✌

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

درود. نفس اعتماد هستم یک سوییچ. رنج کشیدن و متانت و سکوت و تفکر دردی هست که با خودش لذت آ امش معجزه ی بیداری رو به همراه داره … و جزء ذات این هستی کشش داشتنش به سمت بردگی و بندگی و عاشقی کردن همراه خورد شدن از طرف معشوق هست. چیزی که در این دنا مخصوصا ایران بر سر تمامی ماها اومد … عرف مذهب قانون آبرو آداب و رسوم و فرهنگ ایرانی و اسلامی چون یک ارباب با ما برخورد کرد حتی نام خدای مسلمونا رب به معنی ارباب هست که دهن همع بخاطر بردگی و بندگی واسه همین ارباب توهمی سرویس شده … آری انسان اگر هم اربابی نداشته باشه خودش واسه خودش یک ارباب خیالی بنام خدا میسازه و به روند درد کشیدنش رنگ قداست و عشق میده. له اینکه چرا این نیاز به بردگی در نهاد انسان و طبیعت مثلل حیوانات اهلی و سگ و حتی وحشی مانند دردی که همه ی ماده ها در حفظ حیاط فرزندانشان میکشند یا درد تجاوز درد خورده شدن و یا دردی که انسانها به حیوانات میدهند که در قفس اسیرشان میکنند گر چه به آنها خوراک میدهند ولی حقه آزادی را از آنها میگیرند و صد ها مثال دیگه … وقتی دقت میکنیم میبینیم در طول تاریخ همواره صدای ناله ها یی از درون طبیعت بخاطر ظلمی که تجلیه خودش بوده بر سر مظلومیت مظلومینش که باز آن نیز نیاز و خاست خوذش بوده به گوش جان میرسبده …. آری کدام یک از ما در حاله حاضر برده ی فرهنگ و عرف و قوانین و مذهب و باور های زجر آور درون ذهن خودمان نیستیم؟ تازه ما در عین بردگی برای قانونگذار و اربابمان نیز پارس رضایت و تشکر نیز میکنیم و تشکر کلامی هدیه خریدن خدمت کردن همایش برگزار کردن و مو به مو از اذان بدو تولد تا خطبه ی ازدواح و دم آخر مرگمان را نیز مو به مو طبق مقرراتی انجام میدهیم که هر چه درد میکشیم بخاطرآن است. کداممان سگ ارباب دیکتاتور درونمان نیستیم که تمام لذتها و آزادیها را خودمان بر خودمان ممنوع کرده ایم و تابوشان کرده ایم … اینکه چرا نیاز حقارت در انسان وجود داره ازدیدگاههای کاملا متنوع میشه بهش نگاه کرد و در مودش کتابهای جذابی نوشت. به عنوان مثال زن زلیلی و شوهرزلیلی و عاشق شدن دختران ایرانی در مقابل بداخلاقترین و خشنترین پسرهای تحقیر کننده علتش همین هست. فکر میکنید چرا بردگان سیاه پوست و غیره صدها سال در کمال رضایت بردگی میکردند؟ فکر میکنید اگر صد تا پسر مهربون و مودب رو به این دختران عاشق پیشنهاد بدید حاضرن دست از سر معشوق ظالم و شکنجه گر خود بردارند؟ مردسالاری چگونه در ایران تغذیه شد و کم کم فرهنگ شد و امروزه یه چیزه کاملا عادی شده که مادر خانواده یک فدا شده و نوکر و کلفت یا همان برده ی خانوادست . اینکه زن پس از به تملک در آمدن توسط مردی به نام ازداج حقه سکس آزاد ندارد حقه عاشق شدن ندارد حقه آزادیه بیان در مورد فانتزیهای سکسی اجتماعیش ندارد و هزارن حقه دیگر را ندارد چه زمانی که برده ی پدر و برادرش بوده وجرد بوده و چه زمانی که شوهر نیز به اربابانش اضافه میشوند …. اینها رو نگفتم تا حسه خشم رو به این روند تاریخی بردگی و اربابی در کسی بیدار کنم نه … میخام بگم نوشه جونه همه! !!!!!!!!! چون زشتی و زیبایی دوروی یک سکه اند …. بله هر زشتی در نگاهی متفاوت زیباست و هر زیبایی در آگاهی متفاوتی زشت … بنابراین از امروز بجای اینکه با کینه و خشم و ناامیدی به بردگی و اربابی وجودمون و این هستی نگاه کنیم بیایم و از این صفت و نیازمون لذت ببریم و بزاریم باشه و زیباییهاشو و رشدی که با خودش به همراه میاره ببینیم. مثلا یکی از زیباییهاش اینه که فقط فردی میتونه یه برده ی کامل باشه که عاشق باشه … که ذهنش به مقام سکوت رسیده باشه … که اعتماد به هستی و دلبرش و عزیزانش داشته باشه و مقام اعتماد مقام عرفاست …. کسی که تمامی اعماق لایه های وجودش رو لایروبی کرده و اثری از خشم و کینه در نهادش باقی نمونده و یک پاک شده است …. دیگه تحقیر اونو آتیشنمیزنه بلکه چون اقیانوس دلش وسعت گرفته و خدا شده … برانگیخته شدن و قتل طرف مقابل در ب ابر فحش ناموسی مخصوص افرادیست کع هنوز در پله ی اول رشد روحانی موندن و در گیر ظواهر هستن … اما انسانیکه با صفت حقارت وجودش عشق ورزی میکنه و اونقدر عمیق فرکانسهای افراد رو حس میکنه که عشق و توجه رو پشت کلام به ظاهر زشت میبینه اون به مقام زلال شدگی و وسعت رسیده …. من خودم بعد پنج سال مطالعه در عرفان شمنیسم و بودیسم به این سایت رسیدم. من قطره ای هم در مورد اسرار زیبایی حقارت و بردگی و درده عاشقی مازوخیستی نگفتم و جای سخت بسیار داره …. با تشکر از نویسنده ی عزیزمون که مارو داره با این حسه طبیعیه این عالم آشتی میده و سبب میشه با آگاهی حقارت رو تجربه کنیم حقارتی که در سکلها و جلوه های کاملا متنوع همیشه در زندگی همه بوده و هست و خواهد بود. ولی امروز مایه ی عجز ما نیست بلکه مایه ی قدرت ماست! !!!! چرا چون بهش داریم آگاه میشیم و رشد و زیباییهاشو میبینیم و خوذ به خود دیگه بجای انرژی خواری از درونمون سبب قدرت و کسب انرژی برای ورود به جهانهای نو وایمون میشه. نفس اعتماد کارشناس ارشد زن و خانواده. ساکن خاج کشور. محقق عرفان و یک تابو شکن.

دوست داشتندوست داشتن

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایل‌ها کلیک نمایید:

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

درحال اتصال به %s

مرا از دیدگاه‌های جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

مرا در مورد نوشته‌های تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.

به 370 مشترک دیگر بپیوندید

دنبال‌کردن

حقارت

داستان ها و مطالبی پیرامون رابطه‌ی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن

حتما داستان رو از قسمت اول پیگیری کنید

بعد از اینکه نصفه شبی از خواب بیدارم کردن دوباره سعی کردم بخوابم. نه بیدار بودم نه خواب ی حالت گیجی خاصی داشتم. دست‌ و ‌پام از شدت ضعف بخاطر خنکی شب می‌لرزید ولی با تمام اینها به امید فردا‌صبح که برن و نتیجه آزمایشهام رو بگیرن و از این وضع نکبت درم بیارند یکم آروم می‌شدم و تونستم بیهوش بشم.
مثل چند روز گذشته اول صبحی این ارباب بود که اومده بود ماشینش رو برداره و بره و ی سری هم به من زده بود .
بیدار بودم ولی نمی‌تونستم خوب تکون بخورم سرم از درد داشت می‌ترکید. با هر بدبختی بود زانو زدم. می‌دونستم ازم می‌خواست که برای اینکه روم بشاشه بهش التماس کنم٬ من هم نمی‌خواستم این روز آخری هیچ خراب کاری بکنم وراستش رو بخوام بگم٬ بدم هم نمی‌اومد که یکم گرمم بشه و از این سرما در بیام. توهمون حالت زانو زده که بودم شروع کردم به پارس کردن که امد جلو و لگد زد توی سینه‌ام و گفت:
— خفه شو نکبت خانم خسته‌اش هست خوابیده سر و صدا کنی بیدار میشه!
پیش خودم گفتم احتمالا باید hang over خوردن‌های دیشبش باشه!
— اه اه!! این بوی گند چیه میاد؟!!
برای من دیگه عادی شده بود ولی برای کسی که تازه وارد لونه میشد بوی سطل دستشویی من زننده بود. برای همین آروم زوزه کشیدم تا به نوعی از بوش عذر خواهی کنم.
— جدا گند زدی به اینجا !! حیف که عجله دارم باید برم وگرنه می‌دونستم باید باهات چکار کنم آشغال!
اومد جلو و کیر دراز و کلفتش رو از زیپ شلوارش در آورد و شروع کرد به شاشیدن٬ اگه از من بپرسی تنها دلیل علاقه خانم به شوهرش فقط همین کیرگنده‌اش بود!
ولی مثل اینکه امروز فرق می‌کرد ازم ‌خواست که وقتی میریزه تو دهنم قورتش بدم. توی اون حال برام خیلی سخت بود. بخاطر اینکه یکمش رو ریختم زمین چنتا فحش آب نکشیده‌ی دیگه نثار خودم و جد و آبادم کرد و ماشین رو سوار شد و رفت و من موندم و اون هول دونی !
یکم بعدش مثل اینکه معده‌ام دیگه طاقت نیاورده باشه٬ بعد از ی دل درد چند دقیقه‌ای تمام محتویاتش رو که فقط شامل ادرار ارباب بود بالا آوردم. گلوم داشت به شدت می‌سوخت.
بعد از خالی شدن شکمم حالم کمی بهتر شده بود. منتظر موندم تا خانم بلند بشه بره برای گرفتن نتیجه آزمایشهام ولی هر چقدر صبر می‌کردم خبری نمی‌شد. من ساعت نداشتم ولی از روشنایی لای در و البته گرمای هوا می‌فهمیدم که دیگه ظهر شده ولی باز هم خبری نبود.نمی‌تونستم یک روز دیگه رو هم اینجا بگذرونم٬ قطعا کارم به بیمارستان می‌کشید!! ولی چکاری از دستم بر میومد بجز صبر و تحمل!
بعد از گرم شدن هوا تشک رو بردم و انداختم روی جایی که بالا آورده بودم تا بوش بیشتر از این پخش نشه. آروم آروم ظهر جای خودش رو به بعد از ظهر و عصر داد ولی هنوز خبری از خانم نبود تا اینکه دم غروبی صدای در ساختمون اصلی اومد و بعد از صدای دمپایی های خانم نزدیک و نزدیک‌تر شد تا اینکه رسید جلوی در.
قفل و زنجیر رو در آورد و به محض باز کردن در گفت:
— ای مادر سگ!! حالمو بهم زدی! کثافت لجن!!
آخه چکار می‌تونستم بکنم خودش بهم اون سطل رو داده بود!‌بالاخره باید ی جایی خودم رو خالی می‌کردم دیگه!!
— بیا بیرون من نمی‌تونم بوی گندت رو تحمل کنم٬ گه سگ!
به محض اینکه از در رد شدم با اینکه خورشید داشت غروب می‌کرد ولی باز نور چشمام رو خیلی اذیت کرد. چهار دست و پا پشت سر خانم رفتم و تا جایی که زنجیرم اجازه میداد به صندلی های آلاچیق خودم رو نزدیک کردم. خانم هم با خستگی مفرط خودش رو به سختی به صندلی ها رسوند و روی یکیشون لم داد وگفت:
— دیروز اینقدر خوردم و رقصیدم نفهمیدم چطور شب شد ! بعد هم که تا نصفه شب ارباب با اون کیر دسته خرش که میشناسیش٬ روی من بود!! واقعا خسته‌ام! می‌خواستم امروز برم آزمایشگاه ولی اصلا انرژی ندارم برای رفتن. بمونه برای فردا!
من انگار دنیا توی سرم خراب شده بود! کم مونده بود دیگه گریه‌ام بگیره! خانم از قیافم فهمید و گفت:
— چیه دلت برای مادر جندت تنگ شده؟ یا گفتم ارباب چطوری منو با اون کیرگندش گایید توهم دلت خواسته؟! کونی!!
در حالی که می‌خندید موبایلش رو از جیب شلوارکش در آورد و شروع کرد به مسیج دادن.
من دیگه طاقتم تموم شد و بدون اینکه کاری از دستم بر بیاد با فکر اینکه یک شب دیگه باید گرسنه و تشنه توی اون خراب شده بمونم٬ اشکم از چشمم راه افتاد. خانم بدون اینکه به من نگاهی بکنه به تکست زدن هاش ادامه داد ولی یک اخم خاصی رو توی چشمم می‌دیدم. من سعی کردم به خودم مسلط بشم و آروم بشینم.
چند لحظه‌ای گذشت که خانم بلند شد و اومد کنار من بدون اینکه بهم چیزی بگه قلاه‌ی فلزی و زنجیر رو از گردنم باز کرد و ازم خواست همراهش راه بیوفتم.
من رو برد سمت ساختمون!! باورم نمی‌شد انگار داشتم خواب می‌دیدم!! یعنی چی شده بود که نظرش رو عوض کرده بود!؟
بعد از اینکه وارد خونه یا بهتر بگم عمارت! شدیم من رو برد سمت چپ ساختمون بعد از اینکه کلی رفتیم جلو رسیدیم به یکی از حمام و سرویس‌های خونه. وارد که شدیم من اینقدر سرم داشت گیج می‌رفت که بالاخره سرم خورد به دیوار و تقریبا از هوش رفتم.
وقتی به خودم اومدم دیدم خانم ی لیوان چایی نبات برام آورده. با سختی ازش گرفتم و سعی کردم بخورم که از چیزی که دیدم اینقدر شوکه شدم که تو مدت آشناییم باهاش اینطور شکه نشده بودم!
خانم من رو ی جوری کشونده بود و گذاشته بود توی وان و … داشت من رو با دست خودش می‌شست!!!
تمام کثیفیهایی که این چند روزه رو بدنم نشسته بود رو داشت با اون دست های زیبا و ناز و دوست داشتنیش می‌شست! خواستم جلوی کارش رو بگیرم ولی حداکثر توانم این بود که لیوان رو نگه دارم.
شامپو رو ریخت رو کف دستش و آروم آروم موهام رو میشست من هم چشمام رو بسته بودم و توی اون گرمای خوشایند آب و نوازش دستش روی سرم داشتم از خود بی خود میشدم! بوی خوب اون شامپو رو هیچوقت فراموش نمی‌کنم!
بعد سرم رو آب کشید. باهام حرف نمی‌زد ولی با نگاهی که هر از گاهی بهم می‌دوخت همه چیز رو بهم می‌گفت. نگاهی که حتی اگر می‌شد اون رو با کلام توصیف کرد باید صدها صفحه برای توضیحش نوشت ولی ما در یک لحظه حرف هم رو فهمیدیم.
تمام اون سختیهایی که کشیدم به یک لحظه‌ی اون نگاه می‌ارزید. می‌خواستم بهش بگم چقدر دوستش دارم بگم فقط این رابطه‌ی جنسی بینمون نیست و من از ته دلم بهش علاقمند شدم ولی انگار نمی‌شد! همونطور که نگاهش می‌کردم دوباره اشکام سرازیر شد. بغض بهم اجازه‌ی صحبت نمی‌داد. نگام کرد و بهم ی لبخندی زد که شرین تر از نبات توی چایی بود.
به هم هیچ حرفی نزدیم. انگار می ترسیدیم احساسمون رو به زبون بیاریم٬ ولی شاید هم چیزی لازم نبود بگیم ! اون نگاه ها همه چیز رو لو داده بود و نیازی نبود حرفی بینمون رد و بدل بشه!
کمکم کرد از وان بلند شدم و حوله ربدوشامبر سفیدی رو تنم کرد بعد دستم رو گرفت و رفتیم به سمت یکی از اتاق خواب های ساختمان٬ من از شدت ضعف روی تخت ولو شدم. خانم اومد جلو ببینه حالم چطوره که با آخرین قطره‌ی انرژیم کشیدمش سمت خودم. حوله از روم پس رفته بود و اون افتاد روی سینه‌ ی لختم…
بغلش کردم …
نه اون چیز دیگه‌ای می‌خواست نه من! در اون لحظه فقط آغوش هم رو می‌خواستیم٬ نه حرفی لازم بود به هم بزنیم٬ نه سکس مطرح بود و نه حتی یک بوسه. هیچ! فقط می‌خواستیم تو آغوش هم باشیم. بوی موهای فرفریش که رخته بود توی صورتم آرامشی بهم می‌داد که فکر نمی‌کردم هیچوقت بتونم تجربه کنم
اگه بخوام خوشبختی رو برای کسی معنی کنم اون لحظه‌ی زندگیم رو براش مثال میزنم. وقتی تمام چیزهایی که می‌خوای رو داری ! زمانی که اگه حتی توش بمیری چیزی رو از دست ندادی.
چشمامون رو بستیم و تو آغوش هم به ی خواب کوتاه مدت رفتیم. ولی برای من اصلا کوتاه نبود٬ انگار سالیان سال طول کشید.
وقتی بیدار شدم و به خودم اومدم دیدم تنها کف اتاق هستم و چیزی هم تنم نیست. از جام بلند شدم. از صدای من خانم اومد تو و گفت:
— کثافت مثل خرس گرفتی خوابیدی؟ اینبار چون داشتی می‌مردی چیزی بهت نمی‌گم ولی وای به حالت اگه یکبار دیگه تکرار بشه! همونجا که از حال رفتی با شلنگ یکم آب بهت گرفتم تمیز بشی و لشتو کشیدم آوردم اینجا !!
انگار با پتک زده باشند توی سرم دنیا توی سرم خراب شد! یعنی چی؟
یعنی…
یعنی همه‌ی اینها رو تو خواب یا توهم دیده بودم؟!!! هیچکدومش واقعی نبود؟ یعنی اینقدر گیج و ضعیف شده بود که توهمی  تا این حد واقعی دیده بودم؟!! یعنی زیبا ترین تجربه‌ی زندگی من فقط یک رویا بود؟!!
توی این فکر ها بودم که خانم دستور داد دنبالش برم و گفت:
— توی خونه زمان خدمت برای اینکه کارها رو بهتر و سریع‌تر انجام بدی لازم نیست چهار دست و پا باشی فقط سرت رو می‌گیری پایین ولی وقتی ازت خواستیم چهار دست پا میشی٫ فهمیدی؟
– بله خانم
این اولین بار بود که بعد از چند روز صدای حرف زدن خودم رو بلند می‌شنیدم!
همونطور که دنبال خانم راه می‌رفتم ادامه داد:
— با اس‌ام‌اس از دوستم که توی آزمایشگاه هست نتیجه رو پرسیدم گفت پاکی. معنیش اینه که از این به بعد می‌تونی توی خونه  کار کنی و البته مهمتر اینکه توی اتاق‌خواب به من و اربابت سرویس میدی.
– چشم خانم ولی میشه بفرمایید چه نوع سرویسی؟
— هر چیزی که ازت بخوایم !‌ اگه ازت نه بشنویم طوری تنبیه میشی که آرزوی این چند روز رو بکنی ! یادت باشه محدودیت‌های تو رو خواسته های ما تعیین می‌کنه!
– بله خانم. هرطور شما امر کنید
با بی میلی راهش رو کشید و رفت و من هم دنبالش می‌رفتم ولی چیزی بجز اون خواب یا توهم زیبایی که تجربه کردم توی ذهنم نبود! اون زیباترین خوابی بود که تاحالا داشتم. اینقدر زیبا بود که چند بار می‌خواستم برم و جدا بغلش کنم ! ولی خوب می‌دونستم اگه چنین کاری رو بکنم نه تنها رابطم باهاش تموم میشه بلکه معلوم نیست چه بلایی سرم بیارند!
برای همین مثل بچه‌ی آدم دنبالش راه افتادم و رفتم.
قبلا از تمام این وقایع٬ وقتی باهم توی دانشگاه بودیم و تازه آشنا شده بودیم٬ من بهش علاقمند بودم و اون هم با من رفتار خاصی داشت ولی فکر نمی‌کردم اینطور از درونم بهش وابسته شده باشم. جدی جدی انگار عاشقش شده بودم!!
من! عاشق ی همچین دختری! دختر که چه عرض کنم الان زن یکی دیگه بود!
کاش میتونستم بهش بگم دوسش دارم ولی از همین هم می‌ترسیدم٬‌ ‌می‌ترسیدم با گفتنش همه‌چیز رو خراب کنم. ادامه داد:
— توی خونه که هستی با من یا اربابت حرف نمی‌زنی مگر اینکه خبر مهمی رو بخوای بدی یا ما سوالی ازت پرسیده باشیم. چیزی نمی‌خوری مگر اینکه اجازش بهت داده بشه.
– بله خانم
جلوی یکی از اتاق ها ایستاد و گفت:
— توله سگ! اینجا اتاق خواب اصلی خونه هست که ماله مامان بابای منه که الان نیستن. اینجا فقط هفته‌ای یکبار برای نظافت پیدات میشه و حق ورد بهش رو نداری
– بله خانم
در هر اتاقی می‌رفتیم و دستورات و وظایف من برای اون قسمت رو بهم می‌گفت و من هم فقط باید می‌گفتم :
بله خانم – چشم خانم – اطاعت میشه خانم – حتما خانم و …
واقعا نگهداری از اون خونه برای یک نفر میزان کار زیادی بود !
— وقتی مامان بابا هستن٬ اینجا ۴-۳ تا خدمتکار هست ولی چون نیستن ما هم همه رو فرستادیم برن که خونه رو در اختیار خودمون داشته باشیم ولی خب نباید خونه کثیف بشه و باید بهش برسی
بعد رفتیم جلوی همون حمومی که تو خواب دیدم من رو شست که بهم گفت:
— تو هر شب بر می‌گردی توی همون لونه خودت می‌خوابی و حق نداری توی ساختمان باشی! چون اونجا کثیف میشی هر روز صبح زود باید بیای اینجا و دوش بگیری و خودت رو تمیز کنی. چون مسواک نیاوردی برات ی مسواک خریدم این مسواک فقط برای صبح ها هست که میخوای بیای برای خدمت نه برای شبت
– بله خانم
باورم نمی‌شد من باید نزدیک ۱۰ تا اتاق خواب خالی رو تمیز می‌کردم ولی خودم باید تو اون خراب شده می‌خوابیدم؟!!
در همین حال بودیم که صدای بوق ماشین ارباب اومد و چند لحظه بعد خودش با دو تا جعبه پیتزا و یک کیسه مخلفات همراهش اومد تو و خانم رفت و بغلش کرد و همدیگه رو بوسیدند. من نمی‌دونستم باید چکار کنم٬ انگار با من کاری هم نداشتن و سرشون باهم گرم بود. من هم ایستادم گوشه دیوار و سرم رو گرفتم پایین که ارباب اومد جلو و گفت:
— سلامت کو کثافت؟
– سلام ارباب خوش اومدید
جعبه ها و کیسه رو داد دسته من و گفت بچینم جلوی میز تلویزیون و با هم رفتن و شروع کردن به صحبت در مورد نتیجه آزمایش های من
من وسایل رو بردم چیدم روی میز تلویزیون که دورش چنتا کاناپه بود و ی تلویزیون که رسما میشد بهش سینمای خانگی گفت جلوش بود٬ وقتی همه چیز آماده شد خودم هم نشستم زمین کنار میز به امید اینکه من‌هم بالاخره چیزی بخورم !
وقتی اومدند هنوز داشتن باهم صحبت می‌کردن ارباب تلویزیون رو روشن کرد. وسط مسابقه فوتبال بود. هر دو گرم دیدن مسابقه و خوردن بودند ! فکر می‌کردم دیگه من کلا یادشون رفتم که خانم پاش رو گذاشت توی بغلم و گفت:
— خستمه ماساژش بده
با گفتن چشم شروع کردم به ماساژ دادن. من رو اصلا نگاه هم نمی‌کرد لم داده بود تو بغل شوهرش و داشت ی اسلایس پیتزا رو میخورد و تلویزیون تماشا می‌کرد. بعد از چند لحظه از لگدی که بهم زد فهمدیم می‌خواد اون یکی پاش رو ماساژ بدم.
همینطور گذشت تا اینکه هم مسابقه تموم شد و هم اونها سیر شدند. بلند شدن که برن٬ خانم گفت:
— بعد از جمع کردن اینجا می‌تونی ته مونه‌ی غذا رو بخوری
انگار که منتظر چیزی باشه من رو نگاه می‌کرد. من هم نمی‌دونستم باید چکار کنم که یکدفعه داد زد:
— مادر جنده نمی‌خوای بخاطر غذا تشکر کنی؟ اینم من باید یادت بدم آشغال بی شعور؟!!
– خانم عذر می‌خوام خیلی ممنونم٬ خیلی به من لطف کردید.
— برو پای ارباب رو ببوس و ازش تشکر کن
دیگه مقاومتی توی من وجود نداشت چیزی که ازم خواست رو انجام دادم رفتم جلو و چهار دست و پا شدم و روی پای ارباب رو بوسیدم و بابت غذا تشکر کردم. خندیدن و رفتن توی اتاق
من هم بساط شام رو جمع کردم و بردم توی آشپزخونه که خودمم ببینم چی مونده بخورم. دیدم کلا ۳ اسلایس پیتزا مونده و خانم هم گوشه های پیتزاش رو نخورده بود و گذاشته بود توی جعبه.
اول اون ۳ اسلایس رو خوردم ولی اینقدر گرسنه بودم که دیدم نمی‌شد از اون کراست ها گذشت برای همین اونها رو هم برداشتم و با حرص زیاد خوردم ! اینکه می‌دونستم خانم با لب های زیباش اونها رو گاز زده انگار برام خوشمزه ترشون می‌کرد!
وقتی همه چیز رو جمع کردم و از آشپزخونه اومدم بیرون خانم من رو دید و اومد سمت من و گفت دنبالش برم و بعد داد زد و ارباب رو هم صدا کرد و گفت اون هم بیاد.
رفتیم سمت دستشویی خودشون که من بجز وقت نظافت حق ورود بهش رو نداشتم. به ارباب گفت:
— می‌دونی این کثافت با خودش مسواک نیاورده؟
— عزیزم از این سگ پدر انتظاری بیشتر از این داشتی؟ (خنده)
بعد خانم رفت جلو بین توالت فرنگی و معمولی ایستاد و به من گفت برم بشینم زمین وگفت:
— هر شب وقتی کارات تموم میشه و می‌خوای بری بخوابی میای اینجا
بعد برس توالت‌شور رو برداشت و داد دست من و گفت :
این میشه مسواکت! با این حسابی اون دهنتو که برای من با چاه توالت یکی هست تمیز میکنی و میری توی لونت و کپه‌ی مرگت رو میزاری فهمیدی؟
– بله خانم
و با حرص خاصی شروع کردم به کشیدن برس توالت شور به دندونام
— صبح هم که ‌می‌خوای بیای که بهت گفتم بعد از دوش گرفتن با اون مسواکی که بهت دادم دهنت رو برای خدمت روزانه تمیز می‌کنی
با دهن پر گفتم:
– بههه خاوووم
— برسش هنوز از قبل خیسه خیسه! میکش بزن بگو چه مزه‌ای میده؟
– خوش مزه‌اس خانم
اینقدر بهم خندیدن که خودشون خسته شدن و رفتن. بعد من هم بلند شدم و رفتم توی لونه‌ی خودم.
تا نصفه شب از هیجان اون روز خوابم نمی‌برد و مخصوصا تو فکر اون رویا بودم!
هنوز تو همون آشغال دونی بودم ولی امشب حداقل سیر بودم ! در روم قفل نبود و بوی شامپوی سرم هم یکم بوی بد اونجا رو خنثی می‌کرد! تو همین فکر ها بودم و داشت چشمم سنگین میشد که یکدفعه چشمام ۴ تا شد و گرفتم نشستم!
بوی شامپو!!!!؟

ادامه دارد …

داستان حقارت قسمت 6

میدونی،چون از این جور داستانا کمه دوست دارم زوذ به زوذ اپ کنی.فحشش چرا کمه اخه مامانش کو

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

عالیییییی. فقط جون من زودتر اپ کن ایول

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

رفیق داستانت خوبه اما یکم فتیش پا و بویدن هم اضافه کن خصوصا پای خانم

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

زودتر آپ کن موضوع از دستمون در نره. مرسی

دوست داشتندوست داشتن

key edame midi

دوست داشتندوست داشتن

آقا یک هفته شد دیگه ادامه نمیدی؟

دوست داشتندوست داشتن

اولا که خیلی خوشحالم اینجارو پیدا کردم نیما جونم و باید بگم عاشقتم نفسم، مرسی بابت سختی که واسه نوشتن داستانت کشیدی، نمیدونم چه جوری ازت تشکر کنم!!
دوم اینکه عزیزم اون رویا نبوده، باور کن عین واقعیت بوده، اکه بدونی جقدر اشک ریختمو گریه کردم وقتی داشتم میخوندم اون سکانس زیباتو
فقط میتونم بگم مرسی عشقم

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

درود !
به بلاگ خودتون خیلی خوش اومدید ساسان عزیز
سپاس از ابراز لطفتون

دوست داشتندوست داشتن

وقتی میستریس برده برد تو عمارت برام خیلی داستان جالب شد فکر نمیکردم برده ب این زودی یربه عمارت

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایل‌ها کلیک نمایید:

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

درحال اتصال به %s

مرا از دیدگاه‌های جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

مرا در مورد نوشته‌های تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.

به 370 مشترک دیگر بپیوندید

دنبال‌کردن

حقارت

داستان ها و مطالبی پیرامون رابطه‌ی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن

حتما داستان رو از قسمت اول دنبال کنید

لیست تمام قسمت های داستان بالا در صفحه  لیست داستان ها هست

همونطور که تو فضای مرطوب و تاریک دستشویی چهار دست و پا نشسته بودم صدای نفس نفس زدن‌های خودم رو بلندتر و بلندتر می‌شنیدم. از شنیدنش خسته شده بودم٬ ازشون بدم میومد. مثل صدای نفس نفس زدن سگ شده بود! یکم بخاطر گرما بود ولی بیشتر بخاطر بلایی بود که از چندین روز پیش به سرم آورده بودند. همون شرطی که قبل از ورود به این خونه برام گذاشتن. پیش خودشون گفته بودن مبادا زبونم لال بخواد ی ذره‌ لذت هم ببره از این کارایی که برامون میکنه!
به هر حال خوب یا بد کار خودش رو کرده بود و من تو فضایی بودم که قبلا تجربه نکرده بودم. قبلا اگه به هر دلیلی تحریک می‌شدم خودم رو خالی می‌کردم و بعدش می‌رفتم پی کارم ولی با بستن این قفل به اونجام دیگه نمی‌تونستم کاری کنم. و تقریبا تو حالت اوج تحریک جنسی مونده بودم.توی اون لحظه‌ای که برای ارضا شدن ممکنه هر کاری بکنی داشتم زندگی می‌کردم ولی دریغ !! این وسیله برام شده بود مثل آب دریا برای آدم تشنه! هر‌چی بیشتر براشون کار انجام می‌دادم بیشتر تحریک می‌شدم و چون از ارضا خبری نبود بیشتر تحریک می‌شدم و اون هم ازم کارهای تحقیر آمیز‌تری می‌خواست!
بعضی وقتا بخاطر کارهایی که باهام می‌کردن آلتم که می‌خواست راست بشه و چون توی اون وامونده جایی نداشت اینقدر درد می‌گرفت و به دیواره هاش فشار میاورد که فکر می‌کردم با اینکه استخوان نداره هر لحظه ممکنه بشکنه!
تا حتی یک هفته قبل تصور اینکه بخوام مدفوع ی زوج رو از توی کاسه توالتشون جلوی دوربین بخورم و تشکر هم بکنم تو عجیب‌ترین رویا‌های جنسیم هم نبود ولی امروز اینکار رو انجام دادم!  حالا هم که خانم ازم می‌خواست از شوهرش خواهش کنم با مادرم سکس کنه یا بقول خودش — ننمو بگاد !!
هر بار می‌خواست درجه و شدت کارهاش با من رو بالا ببره اول ی فیلم ناجورتر ازم می‌گرفت. نمی‌دونم برای تفریح اینکار رو می‌کرد یا پیش خودش از این فیلم‌ها جدی جدی برای تهدید و اخاذی می‌خواست استفاده کنه!! اصلا نمی‌دونم چی توی سرش هست! تا قبل فکر می‌کردم بتونم حدس بزنم به چی فکر می‌کنه ولی همیشه اشتباه کردم. برای همین دیگه حتی تصور هم نمی‌کنم به چی فکر می‌کنه! باید قبول کرد اگه این بازی شطرنج بود اون همیشه از من بیست حرکت جلوتر بود و من چاره‌ای نداشتم بغییر از اینکه به خواسته هاش هرچند سخت و ناخوشایند تن بدم.
همونطور که تو این فکرهام بودم صدای موسیقی از توی ساختمون بلند شد. صداش واقعا بلند بود!! موسیقی برای مدت نسبت زیادی ادامه داشت تا اینکه صدای خانم رو آروم آروم شندیم که در حین خواندن با موزیک وارد دستشویی شد.
ی سینه‌بند و شلوار چسبون اسپرت ست هم به رنگ سبز فسفری با خط های صورتی تنش بود و سر تا پا اینقدر عرق کرده بود که ازش داشت آب می‌چکید. اومد تو و رو به من با خنده گفت:
–خوبی؟
یکم جا خوردم و نمی‌دونستم باید چی بگم تا اومد جواب بدم ی تف غلیظ و چسبناک پرت کرد توی صورتم که افتاد روی چشم چپم و بعد بلند بلند شروع کرد به خندیدن بهم!
— دهنتو خوب شستی؟
– بله خانم
— نشون بده ببینم!
دهنم رو باز کردم٬ سرم رو گرفت و بعد از کلی نگاه کردن ی تف دیگه اینبار توی دهنم انداخت و گفت:
— خوبه٬ اگه ی بار ببینم دهنت کثیف باشه طوری برات تمیزش می‌کنم که دیگه به روز اول برنگرده فهمیدی؟
– بله خانم
بعد دستش رو برد بالا و فقط گفت:
— زیر بغلام
و بعد دوباره شروع کرد به خواندن با آهنگ و پاهاش رو هم با ضرب آهنگ زمین می‌کوبید.
بیشتر هم لازم نبود بگه مشخص بود ازم چی ‌خواد. روی زانو هام بلند شدم و شروع کردم به لیسیدن زیر بغل هاش که بخاطر ورزش کردنش کاملا خیس بود ولی برخلاف تصور نه مزه‌ی بدی میداد و نه زاید شور بود! وقتی یکی تموم شد و خواستم برم برای بعدی سرم رو گرفت وطوری که انگار بخواد لبام رو ببوسه بهم نزدیک شد ولی لبش به لبم برخورد نکرد. موهاش ریخته بود توی صورتم و هردومون داشتیم تند تند نفس نفس می‌زدیم. من نمی‌دونستم باید چکار کنم فقط مونده بودم و منتظر بودم ببینم می‌خواد چیکارکنه. هنوز با پاش داشت با ریتم آهنگ پا می‌کوبید که یکدفعه از درد دادم هوا رفت٬ البته صدای خنده‌ی خانم از داد من بلند تر بود. خانم وقتی سرم رو گرفته بود تو بغلش با پاش زده بود به اونجاییم که نباید! تمام پایین تنم از درد داشت می‌لرزید! بعد از اینکه خنده‌هاش تموم شد گفت:
— بسه دیگه بچه ننه! ی دونه زدم تو تخمت حالا! نکشتمت که! پاشو نصف کارت مونده!
با هر بدبختی بود بلند شدم که طرف دیگه رو هم براش بلیسم تا صورتم رو دید ی بار دیگه تف کرد تو صورتم و گفت:
— بدو بدنم داره سرد میشه کثافت
سریع براش لیسیدم و بدون اینکه چیز دیگه‌ای بگه رفت بیرون و در رو هم بست.
یکم بعد موزیک قطع شد و دیگه صدایی نشنیدم و خونه ساکت موند تا وقتی که هوا کاملا تاریک شده بود.
زانوهام اینقدر روی سرامیک سرد اونجا درد گرفته بود که دیگه نمی‌تونستم روشون باشم برای همین خوابیدم کف دستشویی٬ اینقدر سرد بود که اول سختم بود ولی دیگه کاریش نمیشد کرد باید تحمل می‌کردم. تو فکر این بودم که شب رو باید چطوری اونجا سر کنم که صدای بوق ماشین اومد و تازه یاد خواسته‌ی امروز خانم افتادم و انگار دنیا توی سرم خراب شد!
ولی هنوز امید داشتم که خانم جدی نگفته باشه و فقط برای اذیت کردن من این رو گفته باشه. به هر حال همه‌چیز تا چند دقیقه دیگه معلوم میشد.
از زمانی که صدای ماشین رو شنیده بود زمان نسبتا زیادی گذشت ولی خبری نشد و کسی سراغ من نیومد تا اینکه بالاخره ارباب در رو باز کرد اومد تو و بدون اینکه چیزی بگه طوری رفتار کرد که منظورش رو فهمیدم باید چکار کنم.
اومد جلوی توالت فرنگی ایستاد و یکم صبر کرد من فهمیدم و در توالت رو بلند کردم ولی باز هم داشت صبر می‌کرد فهمیدم٬ اینبار شلوارکش رو کشیدم پایین و همون کنار روی سرامیک‌ها چهاردست و پا موندم. شروع کرد به ادرار کردن هر از گاهی یکم ادرارش می‌گرفت به گوشه های صندلی و شتک شتک می‌پاشید به بدنم. با اینکه امروز هزار جور بدترش سرم اومده بود ولی باز هم چندشم می‌شد. بعد از اینکه ادرارش تموم شد خواستم شلوارکش رو بکشم بالا که دیدم اومد بالای سرم و کیرش رو تکون تکون داد تا چند قطره‌ی باقی مونده ریخت روی سرم و بعد بدون اینکه چیزی بگه چراغ رو خاموش کرد و رفت بیرون.
سر و صدایی نمی‌اومد و من هم کاری نداشتم بکنم ولی باز نسبت به چند روزی که توی اون خرابه گذرونده بودم اینجا مثل هتل بود! حداقل بوی نفت نمی‌اومد ! و تشنم هم که می‌شد می‌تونستم برم از دستشویی ‌‌آب بخورم.
تو همین فکر بودم که دیدم جدا تشنم شده رفتم جلوی دستشویی ایستادم شیر رو باز کردم که آب بخورم که برای اولین بار از روزی که از خونه اومده بودم بیرون قیافه‌ی خودم رو توی آینه دیدم.
وای چقدر عوض شده بودم!! انگار به جای چند روز چند ماه گذشته بود!  صورتم لاغر شده بود – زیر چشام سیاه شده بود و ته ریشی که از قبل داشتم هم دیگه اسمش شده بود ریش نه ته ریش!
کمی آب خوردم و رفتم بشینم که در باز شد و خانم اومد تو و آروم بهم گفت:
— امروز سگ خوبی بودی برای همین فعلا از خواسته‌ی سر ظهرم می‌گذرم! ولی خودت خوب می‌دونی این موضوع دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره ! برای اون پیرسگ نقشه ‌هایی دارم که اگه بگم اون کیر صاحب مردت اون تو می‌ترکه !!
و بعد خندید! ی نفس راحتی کشیدم و خواستم تشکر کنم که ی کیسه داد دستم و گفت:
— خودتو خوب می‌شوری – با اینها هم تمام بدنتو سفید می‌کنی واسه‌ی امشب! مبادا ی تار مو جاییت ببینم! مخصوصا اون سوراخت!!!
در حالی که در رو می‌بست که بره برگشت و چیزی گفت که مثل پتک خورد تو سرم:
— راستی فک می‌کنی چند روز طول بکشه تا مامان جونت بفهمه تو بالشی که هر شب روش می‌خوابه ی شورت مردونه کثیفه؟!!!
بلند خندید و در رو بست و رفت.
اصلا به این موضوع فکر نکرده بودم!!! مادر من کمی وسواسی بود و تقریبا هر ۱-۲ هفته تمام روبالشی هارو در میاورد و می‌شستشون. فکر می‌کردم که آخرین بار کی بوده که دیده باشم رخت خواب هارو شسته باشه ! اینقدر بهم داشت فشار میومد مغزم درد گرفته بود . گذشت زمان رو حس نمی‌کردم. می‌دونستم چی ازم خواسته بود ولی اینگار دیگه حس نداشتم بخوام ادامه بدم که در باز شد.
خانم بود. با ی لبخندی که شیطنت ازش می‌بارید اومد تو و ی چیزی هم پشتش قایم کرده بود.
این شاید اولین باری بود که با ورودش به جایی که بودم نمی‌تونستم بلند بشم و بهش احترام بگذارم. با چیزی که بهم گفته بود انگار شک الکتریکی بهم داده بودند نمی‌تونستم تکون بخورم! همونطور ولو شده بودم کنج دیوار و نگاش می‌کردم.
همونطور آروم آروم بهم نزدیک شد و ی دفعه چیزی رو بهم نشون داد که تمام آرامش دنیا رو بهم داد !!
اول فکر کردم ی شورت ولی همون شورت وا مودنده بود که کرده بودش توی بالش !! اینجا چیکار می‌کردم؟!!!!
بدون اینکه فکر کنم چرا و چطوری فقط از شدت آرامشی که بدست آورده بودم خودم رو روی پاهاش انداختم.
لبم چسبیده بود به پاهاش. می‌خواستم ببوسم و تشکر کنم ولی اینقدر بی حس شده بودم که نمی‌تونستم! تمام بدنم لرزه‌ی خفیفی داشت. انگار اون هم می‌دونست من تو چه حالی هستم. سرم داد نزد و گذاشت همونطور چند لحظه کنار پاهای نرم و گرمش باشم کمی بعد که به خودم اومدم از همون پایین سرم رو چرخوندم و نگاش کردم و گفتم:
– ممنون
بهم لبخند شیرینی زد که انگار ی قلبم رو بغل کرده باشه! توی اوج آرامش بودم که آروم چرخید و رفت سمت در و گفت:
— کارات یادت نره! برای امشب خودتو حسابی آماده کن!
تا چند دقیقه بعد از اینکه در رو بست و رفت من هنوز روی زمین بودم! چقدر خیالم راحت شد!
تمام مدتی که بدنم رو کامل طبق دستور خانم تیغ می‌زدم به این فکر می‌کردم که خانم چطوری شورت رو بدست آورده!؟ بنظرم اومد که حتما از توی شلوارم کلید خونمون رو برداشته و برنامه مادر من رو هم که می‌دونسته ولی باز برای اینکه مطمئن بشه هم حتما اول زنگ زده ببینه خونه هست یا نه و رفته تو و شورت رو در آورده و اومد.
البته با شناختی که من از خانم دارم می‌دونم همینطور خشک و خالی توی خونه نمی‌ره و بیاد و حتما باز ی کاری هم کرده ولی مهم نیست همین‌ که اینقدر به فکر بوده که اینکار رو برام انجام داده ی دنیا ارزش داره. انگار ی بار سنگین رو از روی دوشم برداشته بود.
اینقدر حواسم پرت بود که خودم رو حسابی با تیغ لت و پار کرده بودم ! همه جام یکم می‌سوخت. آخر سر یادم افتاد که صورتم رو هم باید بزنم و یادم رفته! می‌خواستم شروع کنم که باز خانم وارد شد و با دیدن من گفت:
— خوبه خودتو سفید کردی تخم سگ من!
چهار دستو پا شدم و تشکر کردم
— می‌خوای صورتتو بزنی؟
– بله خانم
اومد جلو و از پشت آینه ی کاسه پلاستیکی کهنه برداشت و رفت سمت توالت فرنگی و توی کاسه ادرار کرد و ظرف رو آورد گذاشت جلوی من
— می‌دونی باید چیکار کنی دیگه؟
– بله خانم
رفت دم در ایستاد تا کار من رو چک کنه
تیغ رو توی ادرارش خیس می‌کردم و می‌کشیدم به صورتم. امیدوارم باز صورتم رو نبرم چون ایندفعه بیشتر از همیشه میسوزه٬ ای لعنت ! بریدم!
خانم خندید
— مواظب باش با ی اصلاح کردن خودتو به کشتن ندی بی عرضه! زودتر خودتو آماده کن میام دنبالت!
با اینکه صورتم می‌سوخت ولی بیشتر از اینهمه اشتیاق خانم به کاری که امشب می‌خواست باهام بکنه می‌ترسیدم! برای هر چیز ساده‌ای اینقدر ذوق‌زده نمیشه!
بعد از اینکه دیگه جای سالمی روی صورتم باقی نگذاشتم! خودم رو دوباره شستم و اومدم نشستم پشت در منتظر موندم تا خانم بیاد.
بعد از مدت نسبتا زیادی در باز شد و خانم رو دیدم٬ قبل از اینکه حواسم به لباس و آرایشش بیوفته تمام توجهم رفت به دیلدویی که به خودش بسته بود! فکر نمی‌کردم از اونهایی باشه که از کردن بردش خوشش بیاد! اون فقط از خورد کردن روحی من به اوج لذت می‌رسید ولی خب شاید از نظرش اینکار همون نتیجه رو براش داشت و البته از اندازه‌ی اون دیلدو جدا هم کمی ترسیده بودم !
چهار دست و پا شدم و سریع رفتم جلو و پاهاش رو بوسیدم.
— سرتو بیار بالا حیوون
-بله خا…
حرفم تموم نشده بود که با لگد زد بهم و گفت :
— امشب چیزی بجز پارس کردن ازت بشنوم روزگارت رو سیاه می‌کنم ! فهمیدی؟
طبق عادت خواستم بگم بله خانم ولی خوشبختانه آخرین لحظه حواسم جمع شد و براش پارش کردم بعد هم رو زانوهام بلند شدم تا قلادم رو بهم وصل کرد و دنبال خانم راه افتادم تا رسیدیم به یکی از اتاق خواب‌ها که فعلا خانم و شوهرش توش اقامت داشتن.
تو راه دوست داشتم جای پاهاش رو روی پارکت خونه می‌بوسیدم! من زیاد اهل فتیش و این چیزا نبودم ولی وقتی دنبالش راه می‌رفتم و چیزی جز پاهاش نمی‌دیدم دست خودم نبود! انگار پاهاش داشتن می‌رقصیدن برام ! اینقدر هم نرم و لطیف بودن که فکر کنم از پوست صورت من هم نرم تر بود!
رسیدیم به اتاق٬ ارباب اونطرف با همون لباس خونگی نشسته بود و داشت طبق معمول با موبایلش ور می‌رفت.
خانم به من دستور داد که برم روی تخت طوری که باسنم رو روی تخت و سرم رو پایین تخت نگه دارم بعد یکم تنظیمم کرد و قلادم رو هم بست به چفتی که پایین تختش بود طوری که دیگه نمی‌تونستم تکون بخورم.
با اینکه تختشون ارتفاع نسبتا کمی داشت ولی باز سرم اینقدر پایین بود که فشار خون توی سرم یکم زیاد شده بود٬ حالت راحت و ریلکسی نبود! بجز دیوار روبروم چیزی رو نمی‌تونستم ببینم
خانم اومد جلوم و در حالی که ی دستکش لاتکس دستش می‌کرد گفت:
—  برای اینکه امروز گوه‌خور خوبی بودی برات یکم سوراختو چرب می‌کنم !
برای تشکر پارس کردم
خانم رفت پشت و دستشو حس کردم که دور سوراخم رو چرب می‌کرد بعد حس کردم رفت دورتر و یکدفعه صدای موزیک نسبتا بلند و تندی اومد داشتم دقت می‌کردم ببینم آهنگشو می‌شناسم یا نه که یکدفعه حس کردم داره دو طرف پشتم رو از هم باز می‌کنه و بلافاصله هم دیلدو رو وارد سوراخم کرد و با یکی دو حرکت حسابی تو جا دادش!!
چند لحظه‌ا‌ی‌ گذشت و همینطور یکنواخت داشت از پشت می‌کرد.جز صدای خنده ‌ی خانم چیزی نمی‌شنیدم من که تابحال از اینجور کارا نکرده بودم و برام اصلا تجربه خوشایندی نبود در حالی که پشتم داشت رسما گاییده میشد ی دفعه سایه ‌ای رو روی دیوار دیدم که از پشتم داره بهم نزدیک میشه حتما شوهرش بود و بالاخره دست از موبایلش کشیده بود. سرم رو بالا آوردم و با چیزی که دیدم برای بار دوم در یک روز نزدیک بود بیهوش بشم !
خانم بود !!!!
وقتی من رو بسته بودن جاش رو با شوهرش عوض کرده بود ! یعنی تمام این مدت خانم و دیلدوش نبود ! شوهرش بود و اون کیر دسته خرش که داشت اینطوری پارم می‌کرد !
چشم از چشمم بر نمی‌داشت ! احساس می‌کنم از ذلت و خواری من جدی جدی جون می‌گرفت. می‌خواستم ازش خواهش کنم تمومش کنه ولی می‌دونستم اگه حرف بزنم و کاری که ازم خواسته انجام ندم طوری تنبیهم میکنه که این وضعیتم پیشش تفریح به حساب بیاد !
فقط چندتا زوزه کشیدم و اون هم همونطور نگاهم ‌کرد و بعد پاش رو گذاشت روی سرم و گفت:
— زوزه می‌کشی مادرسگ؟!!!!
— آره زوزه بکش!!!!
— یادته پرسیدی چرا بهت می‌گم کونی؟!!
—  بهت گفتم هرچی که من بخوام همون میشی؟!!
— حالا دیدی کونی شدی؟!!!!
— وقتی من چیزی رو بخوام تو همون میشی
— خوشت میاد نه؟!!! دوست داری کیر اربابت داره می‌ره تا ته اون کونه پارت نه؟!!
پاش رو روی سر و صورتم طوری فشار میداد که انگار داشت سیگار خاموش می‌کرد! ارباب هم تندتر از قبل داشت می‌کرد.
خانم پاش رو برداشت و توی صورتم تف کرد و در حالی که تف رو تو صورتم پخش می‌کرد گفت:
— کونی کثافت !! مادرسگ!!
— کون دادن رو از بابات یاد گرفتی یا ننت !!؟!!
باهم شروع کردن به خندیدن بعد رو کرد به من گفت:
اگه فکر می‌کنی این بدترین قسمت امشبته خیلی در اشتباهی توله سگ من!!!
در حالی سایه‌اش ازم دور می‌شد خنده‌ای کرد که درد پشتم و اینکه دارم توسط شوهرش به گا می‌رم رو فراموش کردم و ترس تمام بدنم رو گرفت.داستان حقارت قسمت 6

ادامه دارد …

* Zugzwang

خیلی جالب بود. فقط زمانهای مساوی برای آپدیت بزاری بهتره.

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

salam .khaste nabashid.

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

مثل همیشه عالی مرسی

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

مثل همیشه بی نقص.
زوگسونگ به چه معناست؟؟
واسه ارتباط باهات اگه میل بدی ممنون میشم . چنتا فکر تو سرم هست .

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

سلام دوست عزیز
خوشحالم که از داستان راضی هستید
در مورد سوالتون در پایان داستان پاورقی زدم٬ میتونید به لینک مراجعه بفرمایید
برای ارتباط با من در پست آغازین بلاگ اطلاعات دادم ولی برای پیشنهاد چون چهار چوب داستان رو از قبل بستم نمی‌تونم تغییری توش اعمال کنم.
باز هم ممنون از نظرات همه دوستان
موفق باشید

دوست داشتندوست داشتن

مثل هميشه جذاب بود.
دراماي داستانت عاليه.
احساس شخصيت اصلي كاملا باور پذيره

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

سپاس از توجه شما امید عزیز

دوست داشتندوست داشتن

عاااااااااااااااااااااااااااااالی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
این قسمت چون زیاد خبری از اون مرد نبود واااااااقعا آرامش بخش و عالی بود
عاشق وبلاگتم
من با این داستان ها خودمو ارضا نمیکنم ، بلکه از نظر احساسی برانگیخته میشم
توروخدا ادامه بده
ادامه بده

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

سلام تمام قسمتها رو خوندم جالب بود جز قسمت ۱۵کمکم کنید سپاس

دوست داشتندوست داشتن

دوست عزیز قسمت پانزده از امروز قفلش برداشته شده

دوست داشتندوست داشتن

واقعا زحمت کشیدی مرسی

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

یه ماده سگ پیام بده

doastam_70@yahoo.com

دوست داشتندوست داشتن

وووووووووووووووووه……. ز شدت شهوت دارم منفجر میشم …. چه خبره! وووووووووووووووو یعنی فک کن! چه لذت جنسی بردم از خوندنش الان آماده شدم اسلیوم منو بکنه ….

دوست داشتندوست داشتن

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایل‌ها کلیک نمایید:

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

درحال اتصال به %s

داستان حقارت قسمت 6

مرا از دیدگاه‌های جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

مرا در مورد نوشته‌های تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.

به 370 مشترک دیگر بپیوندید

دنبال‌کردن

خانوم بند بلندی که از قلاده نسترن آویزان بود را میکشید…نسترن میلرزید و آرام قدم بر میداشت…آب دهانش از سوراخهایی که بر روی توپی که در دهانش تعبیه شده بود بیرون میریخت…خانوم ناگهان ایستاد…افسار نسترن را به دست خانم اردلان داد و گفت:
– یه کم بچرخونش…ميخوام راه بره…تا من اینا رو باز کنم……
خانم اردلان سر تسمه را از خانوم گرفت و رو کرد به نسترن:
– خب خانوم وکیل…راه میری…همینطور میچرخی دور من…مثه یه اسب خوب…تا هم  بهت نگفتم وای نمیسی…
و در همان حال یک مهمیز سیاه رنگ را از خانوم گرفت و روی باسن نسترن نواخت…

خانوم با خنده رو کرد به مهشید:
– تو…بجنب این کفشها رو پای دوستت کن…
مهشید جلو رفت و کفشهای پاشنه بلندی را که خانوم از پشت میز بیرون آورده بود گرفت…جلوی نسترن زانو زد و به زحمت هر دو کفش را پایش کرد…خانوم گفت:
– خب دیگه…یالا…راه بیفت…این پاشنه های بلند کار نشادور رو میکنه…باعث میشه بدنت نمای بهتری داشته باشه موقع راه رفتن…از طرفی باعث میشه اون دسته خری هم که توی کونت گذاتم زودتر جا باز کنه…
نسترن به خاطر کفشهای پاشنه داری که پایش کرده بودند نامتعادل قدم بر میداشت…خانوم رفت سراغ دخترک که ساکت کنار مادرش ایستاده بود…:
– چطوری خانوم کوچولو؟ تا خانوم اردلان اسبمون رو یه کم تمرین میده ما وقت داریم یه بازی کوچولویی بکنیم …و در همین حال با دست بین پاهای دخترک را لمس میکرد…دخترک که دستانش از بالا بسته بود پیچ و تاب میخورد و سعی میکرد از دستان خانم خودش را دور نگه دارد…
خانم اردلان هر زمان که نسترن تعادلش را از دست میداد با مهمیز به باسن نسترن میزد…نسترن اشک از چشمهایش سرازیر شده بود و نمیدانست چطور از آن وضعیت خودش را خلاص کند…چاره ای جز راه رفتن و چرخیدن دور خانم اردلان نداشت…
خانوم دستان دخترک را باز کرد و پشت گردنش را گرفت و او را با خود به طرف میز برد…
-…دهنت رو باز کن ببینم…
دخترک دهانش را باز کرد…
– زبونت رو بیار بیرون…
دخترک زبانش را کمی بیرون آورد…
– همینقدر…!؟ زبونت رو کامل بیار بیرون…مطمئنم بیشتر از این زبون داری…
دخترک زبانش را کاملا بیرون آورد…خانم انگشتش را روی زبان دخترک کشید…چانه دخترک را گرفت و توی چشمهایش نگاه کرد…
– زبون درازی داری…از این به بعد تو مسئول برق انداختن کفشهای منی…
دخترک سر در نمی آورد…خانم روی میز نشست و کف چکمه بلند براقش را گرفت جلوی صورت دخترک…
– یالله کوچولو…تمیزش کن…با زبونت…
بدن نحیف دخترک در مقابل قامت ورزیده خانوم مثل گنجشکی بود که اسیر شاهینی شده باشد…دخترک با تردید زبانش را روی چکمه خانوم کشید…
– یالله…درست انجام بده این کار رو…بعد از یه مدت متوجه میشی این بهترین چیزی هست که ممکنه اینجا به کسی پیشنهاد بشه با زبونش تمیز کنه…
مادر دخترک تقریبا از حال رفته بود و از طنابی که دستهایش به آن بسته شده بود آویزان مانده بود…
دخترک با زبانش زیر و روی پوتین خانوم را میلیسید…
خانوم همانطور که روی میز نشسته بود آن یکی پایش را روی شانه دخترک گذاشته بود…
رو کرد به مهشید:
– چرا وایسادی بر و بر نگاه میکنی؟ برو از کشوی بالا سمت چپ میز پاکت سیگار من رو بده…فندکم هم همونجاست.
مهشید اطاعت کرد…
خانم با بی قیدی سیگاری گیراند و پک زد…به مهشید اشاره کرد کمی عقب تر بایستد…نسترن همچنان با همان وضعیت مشغول چرخیدن به دور خانم اردلان بود…خانوم همانطور که به سیگارش پک میزد نگاهش میکرد و غرق در فکر های خودش بود…پس از ده دقیقه پای چپش را که حالا کاملا تمیز شده بود گذاشت روی شانه راست دخترک و پای راستش را گرفت جلوی دهان او و گفت:
– تا بهت نگفتم همینطور ادامه میدی…
و بعد رو کرد به خانم اردلان…
– بیارش ببینم…
خانم اردلان افسار نسترن را گرفت و او را آورد جلوی خانوم…
خانوم با دست به خانم اردلان اشاره کرد که میخواهد پشتش را چک کند…همین که نسترن برگشت خانوم اردلان با ضربه ای بین پاهای او زد تا پاهایش را کمی باز کند…خانم  دستش را میان پاهای او انداخت و انتهای پلاک الکتریکی را گرفت و کمی آن را بیرون کشید و دوباره با یک فشار آن را سر جایش قرار داد…
– خب…خوبه…یه مقدار ولتاژش زیاد بوده و کمی سوزونده اطراف مقعدش رو…ولی میگن جنگ اول به از صلح آخر…
دهنش رو باز کن…
خانم اردلان دست کرد و از پشت سر بندهای توپی که در دهان نسترن بود را باز کرد و آن را با احتیاط از دهانش بیرون کشید…نسترن آب دهانش رو به زحمت قورت داد…
خانوم با لگد به تخت سینه دخترک کوبید و او را پرت کرد روی زمین… رو کرد به خانم اردلان…
– دیگه به اندازه کافی وقت تلف کردیم…باید بفرستیمشون داخل…قطارشون کن…همونجور که بلدی…مادره رو باز نکن…بذار همینجا بمونه…باهاش کار دارم من…این سه تا رو بفرست برن داخل…اونجا منتظرشونن…
و رو کرد به زنها و گفت:
– میدونم دلتون برای من تنگ میشه…مخصوصا تو خانوم وکیل…چیزی که اینجا دیدین در مقابل چیزی که اونجا میبینین چیزی نیست…هیچی نیست…خانوم اردلان باهاتون میاد…و البته اونجا با چند نفر دیگه آشنا میشین…بهتون توصیه میکنم کاملا مطیع باشین…بگذارین راحتتون کنم…شما از این لحظه فقط سه تا ماده خوک هستین…یا بهتر بگم دو تا ماده خوک و یه بچه خوک…هیچ لباسی نخواهید داشت و همه سوراخهای بدنتون…و البته همه سوراخهای ذهنتون رو باید در اختیار ارباب های جدیدتون قرار بدین…خدانگهدار…

خانم اردلان زنها را سریع به خط کرد…دتهای نسترن را از پشت گردنش باز کرد و از آنها خواست بنشینند روی زمین…و هرکدام مچ پای نفر جلویی را بگیرد…چشمبندهایشان را بستند…در آخرین لحظه دخترک که نفر آخر بود از گوشه چشم خانوم را دید که کاملا برهنه شده بود و در حال بستن یک کیر مصنوعی بلند و بند دار به خودش بود…دیگر چیزی ندید…

با فرمان خانوم اردلان دسته سه نفره چهار دست و پا به راه افتاد…نسترن جلوتر از بقیه بود و افسارش را خانم اردلان میکشید…صدای باز شدن دری شنیده شد…با عبور از در باد سردی به بدن زنها خورد…شکی نبود که در فضای باز هستند…زمین سنگریزه و خاک بود و پای زنها را خراش میداد…پس از چند دقیقه پیاده روی با آن وضعیت صدای باز شدن در دیگری شنیده شد…دسته از میان در گذشت و وارد محیط مسقف دیگری شد…
نسترن پیش خودش فکر میکرد که قطعا گرفتار یک باند تبهکار شده اند…تصمیم داشت به هر نحو ممکن و در اولین فرصت از آنجا فرار کند…از طرفی آنقدر هم ترسیده بود که نمیتوانست درست تصمیم بگیرد…مهشید اما خودش را به دست سرنوشت سپرده بود…به سرنوشتش تن داده بود…پس از مدتی از میان در دیگری رد شدند…زمین دیگر سفت نبود…روی فرش و یا موکت نرمی قرار داشتند….

ناگهان صدای خانوم اردلان به گوش رسید که داشت با کسی صحبت میکرد:داستان حقارت قسمت 6

–          همین سه تان…خانوم یکی شون رو نگه داشت…مادره اون دختر آخریه رو…مردنی بود…برای امشب آماده ش میکنه…آقا هم خودشون بودن…الان میان …

مخاطب خانوم اردلان زنی بود که صدای ظریفی داشت…

–          خب پس اون هیچی…این سه تا…چی کاره ن؟

–          این جلویی وکیله…خیلی زبون درازی میکرد…پلاک توی کونشه….اینم ریموتش…وسطی دوستشه…سر به راهه…آخری هم که بچه مدرسه ای باید باشه…این دو تا رو همونجا تراشیدیم…آخریه باکره ست…!

یک لحظه سکوت برقرار شد… دخترک ناگهان حس کرد کسی با پا به مچ پاهایش ضربه میزند…

–          باز کن ببینم…

دخترک در همان حال پاهایش را کمی باز تر کرد…حس کرد دستی میان پاهایش رفت و شروع به معاینه اش کرد…

–          آره…ظاهرا که دختره…اگه ندوخته باشه…

در همین حال در باز و بسته شد و صدای همهمه مردانه ای  به گوش رسید…چند مرد در حالی که با یکدیگر حرف میزدند و میخندیدند داخل شدند…
نسترن به وضوح تکانی خورد…

صداها به همان ناگهانی که شروع شده بود قطع شد…نسترن احساس کرد عده ای دور آنها در حال قدم زدن هستند…

یکی از مردها ظاهرا خطاب به خانومی که از قبل آنجا بود گفت…:

–          نیومدی چرا ژاله…؟ جات خالی بود…این جلویی چه جفتکی مینداخت…خانومم خوب ادبش کرد…دو تا شوک صد ولتی بهش داد…ببینش…تمام موهای اطراف مقعدش کز خورده…

زن با همان صدای لطیفش که در تضاد عجیبی با محیطی که در آن بودند قرار داشت گفت:

–          ای بابا…میدونی که…آبم با خانوم توی یه جوب نمیره…گفتم همینجا بمونم…بالاخره گذر هر گوشتی به قصابخونه میفته…!

–          اون که بله…خب…نمیخوای چشماشون رو باز کنیم؟

–          اون دختر آخریه راست کار خودته ها…

–          میدونم…

ناگهان دستی زیر بازوی دخترک را گرفت و به هوا بلندش کرد…دخترک جیغ کوتاهی کشید ولی پس از چند لحظه دوباره همه جا آرام شد…

صدای زنی که ژاله صدایش میکردند به گوش رسید:

–          چی کار میکنی؟ مگه شستینشون؟

–          ای بابا…این  که شستن نمیخواد…این چیزا رو باید مثه گوجه سبز از درخت که میچینی بذاری دهنت…مزه ش به همینه…تا الان هم خیلی صبر کردم…چشمای اون دو تا رو باز کن…

چشمهای نسترن از حدقه داشت بیرون میزد…سه مرد بودند که لباسهای سرهمی مشکی به تن داشتند…یکی از مردها همانی بود که کلاه کشبافی روی سرش داشت که تا زیر چانه پایین کشیده بود…مردی که ایرج صدایش میکردند حدود سی و چند ساله به نظر میرسید…قد بلند و چهار شانه بود…روی مبلی نشسته بود و دخترک را روی پایش نشانده بود…ژیلا زن ظریف و جذابی بود و دامن شیکی به پا داشت…معلوم بود برای این لحظه با دقت آرایش کرده بود…اتاقی بود مبله شده و بزرگ…پرده های ضخیمی پنجره ها را پوشانده بود…بیشتر شبیه یک دفتر کار خیلی شیک به نظر میرسید…
دور تا دور اتاق داربست هایی چوبی به شکلهای گوناگون بسته شده بود…از سقف اتاق هم چند آویز چنگک مانند آویزان بود که با مبلمان اتاق در تضاد عجیبی قرار داشت…در ضلعی از اتاق دیواری شیشه ای قرار داشت و پشت آن محوطه بزرگی بود که کف و دیوارهایش با کاشی پوشانده شده بود…
مهشید هم با حیرت به دور و برش نگاه میکرد…
ایرج دختر کوچکتر را روی پایش نشانده بود…زیپ لباس سر همی اش را پایین کشیده بود و کیر بزرگش را از لای زیپ باز شده بیرون انداخته بود…دو مرد دیگر به فاصله نزدیکی پشت سر زنها ایستاده بودند و انگار منتظر فرمان بودند…
سکوت را خود ایرج شکست:

–          خب تا این بچه خوک یه حالی به من میده این دو تا رو ببرین و بشورین…تو دختر جون…همونجوری که چکمه های خانوم رو با زبونت تمیز کردی میخوام این رو هم برام برق بندازی…واسه خانوم که خوب لیس میزدی…تا حالا برای کسی ساک زدی؟ بلدی؟

دخترک از ترس و خجالت زبانش بند آمده بود…

ژاله به طرف دخترک رفت و مویش را گرفت و کشید…
– با تو بود آقا دختر جون؟ کیر خوردی؟

–          نه خانوم…نخوردم…

–          خب حالا میخوری…

ایرج زیپ لباسش را بیشتر باز کرد…و تخمهایش را هم بیرون انداخت…و گفت:

–          آروم آروم…همه رو میکنی توی دهنت و در میاری…حتی اگه حس کردی داری خفه میشی به کارت ادامه میدی…من با فشار دست راهنماییت میکنم…تا این زنها رو تمیز میکنن وقت داریم…یالاه دختر خوب…

دخترک با اکراه طبق دستور شروع به کار کرد…همانطور که روی مبل میان پاهای ایرج دولا شده بود ایرج با دست آزادش پستانهای کوچک دخترک را میچلاند و گاهی هم از عقب دستی به میان پاهایش میکشید…آن دو مرد دیگر زنها را بلند کردند و به سمت دیوار شیشه ای بردند…
آن سوی دیوار دستهای هر دو را به فاصله یک متر از یکدیگر به آویزی که از سقف آویزان بود بستند…یک جک هیدرولیک هر دو را کمی بالا کشید…
همه چیز که آماده شد یکی از مردها به طرف نسترن رفت…بدون مقدمه نوک یکی از پستانهایش را میان دو انگشت گرفت و فشار داد و گفت:

–          الان شلنگ رو باز میکنم روت…یه کم که خیس شدی بعد این دوستم میاد میشورتت…یه ذره با اون چیزی که فکر میکنی شاید فرق داشته باشه…ولی صدات در نیاد…

نسترن سرش را تکان داد…آب را که باز کردند فشار و سرمای  آب نفسش را بند آورد…چون یک شلنگ بیشتر نبود باید یکی یکی شسته میشدند…آن مرد دیگر در کمال تعجب لباسهایش را کامل در آورده بود…بدنش عضلانی و قوی مینمود…و کیرش کاملا شق شده بود…نفر اول آب را که بست با یک تکه اسفنج آمیخته به کف شروع کرد بدن نسترن را کف زدن…این کار را بدون عجله و با حوصله انجام میداد…دور او میچرخید و همه جای بدنش را کف میزد…نسترن احساس میکرد که موقع این کار از قصد خودش را بیش از حد به او میمالد…بدتر از همه موقع کف زدن سینه ها و بین پاهای او بود که  اسفنج را به گوشه ای انداخته بود و بدون ملاحظه او را دستمالی میکرد…در حین کار با احتیاط پلاک الکتریکی را هم از بین پاهای نسترن بیرون کشید و آن را کناری گذاشت…او حتی داخل مقعد و مهبل او را هم بی نصیب نگذاشت و دو انگشت کف آلود خودش را بدون ملاحظه هرجایی که دلش میخواست حرکت میداد…مهشید که رو بروی او بسته شده بود ناظر شسته شدن دوستش به این سبک و شیوه بود…ده دقیقه بعد آن مرد دیگر عملا فقط داشت نواحی جنسی نسترن را میمالید…آن مرد دیگر شلنگ به دست عقب تر ایستاده بود و میخندید…
نسترن با وجود شرایط روحی بد ولی به خاطر این نوع شسته شدن تا حدودی تحریک شده بود و نوک سینه هایش کاملا بیرون زده بود و این چیزی نبود که از چشم آن دو مرد دور بماند…با او شوخیهای زشتی میکردند و او را وکیل جنده خطاب میکردند…از دوستش مهشید میخواستند که بی طرفانه قضاوت کند که آیا بیرون زدن نوک سینه ها و مرطوب شدن بین پاهای دوستش در این شرایط نشانه جنده بودنش نیست…؟
مهشید میدانست که چنین نمایشی در انتظار او هم هست و قلبش به شدت میزد…هیکل او به خوبی دوستش نبود و بعید نبود که کمتر از نسترن شستنش طول بکشد…نسترن با آن بدن متناسب و سینه هایی که حالا کاملا بیرون زده بود و آن صورت خوش ریختش چیزی نبود که آن دو مرد به این زودی از شستنش دست بکشند…
ولی به هر حال بعد از مدتی یکی از مردها پلاکی که بیرون آورده بود را سرجایش گذاشت و مرد دیگر با شلنگ نسترن را آب کشید…
نسترن  را باز کردند ولی از او خواستند گوشه ای بایستد و شاهد شسته شدن دوستش باشد…
شلنگ آب را به روی مهشید باز کردند و همان کارها برای مهشید هم تکرار شد…با این تفاوت که حالا ان مرد دیگر لخت شده بود و او را با اسفنج میشست…مردی که نسترن را شسته بود سر شلنگ به دستش بود و همچنان  لباسی به تنش نداشت…
مهشید همانطور که فکر میکرد به اندازه نسترن شسته شدنش طول نکشید…اما فرقی که داشت این بود که آن مرد اولی هم یکجا شلنگ را زمین گذاشت و رفت از عقب و جلو او را با انگشت تست کرد تا به قول خودش بفهمد کدام یکی شان گشاد تر هستند…طبیعی بود که از پشت نسترن به خاطر پلاک کمی گشاد تر به نظر برسد و این مساله چند دقیقه ای موضوع بحث دو مرد بود…

(ادامه دارد…)

خیلی خوب داره پیش می‌ره. مشتاقم مامانه چطوری قراره برای شب حاضر بشه

فقط میتونم بگم خدا شر آدمای کافر و مریض رو به خودشون برگردونه.داستان حقارت قسمت 6

خیلی خوبه
!

امیدوارم پرونده ی این وبلاگ هم مثل خیلی دیگه از وبلاگ هایی که به بی دی اس ام مربوطه ناتموم بسته نشه !

زیاد خوشم نیومد.تو رابطه های مستر-اسلیو هر دو طرف راضین که اینجوری رفتار کنن.ولی تو داستان شما این حرکات اجباری و غیر انسانی بود

جنده زر نزن خیلی هم خب بو.پس دهنتو ببند ااه

mishe saritar bezarid lotfan

edamash chi shod jenab salo?

واي من که خيلي ذوق کردم تروخدا زودتر بزارين خوهش ميکنم

be webloge man sar bezanid(http://iranbdsm.blogfa.com/) albate hanuz chizi nadare vali 3ta post baraye shoru gozashtam age khastid nazaratetuno ya tu nazarat bezarin ya mail konid be iran.bdsm@yahoo.com
dar zemn agar dokhtari ke slave hast va be donbale master migarde ham behem emial bede

مزخرفه! آدم ربایی تجاوز کودک آزاری همش جنایته! برای اولین بار با خوندن یه داستان با محتوای مثلا بی دی اس ام لذت نبردم که هیچ حالمم به هم خورد همین کارارو میکنین که بهمون میگن دیونه!

پس کو ادامه ش؟ ‎:/‎

منتظرمون نذار لطفا

خیلی قشنگ بود
بقیه رو زود تر بزرین

عالی بود . مخصوصا تیکه هایی که خانم شکنجه می داد . شکنجه های توسط میسترس و بیشتر از مستر بنویس .

hanome afsane age khoshet omad idto bezar ba ham harf bezanim

baghiasho bezar dg, hey miam hey nazashti, ah

سلام الی منم دوست دارم باهام تماس بگیر

من عاشق داستان های اینطوری هستم که دختر توش توسط مرد شکنجه میشه . ادامشو بذار لطفا

لطفا بقيه داستان رو بذارين

خیلی قشنگ بود فقط بیشتر بنویس و ادامه بده

kheili khashen bood

سلام چرا نمیزارید اخه؟؟؟؟؟؟؟
من منتظرم و باید بگم عالیه فقط امیدوارم نصفه نمونه

bezaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaar dige

khaheshan baghiasham bezarin

man y slave hasam ali bood ba khondan har dastan kosam khis mishodd ali bood

سرکاریم؟!؟
بقیشو چرا نمیذاری پس؟یه ماهه هی میام میبینم نذاشتی…
بدو دیگه…نویسنده هم اینقد تنبل؟!؟

واییییییییییی ادامش چی عالیهههههههههههههههههههههه

چرا ادامه نمیدین؟

کجاییییییییییییییین پس؟

in kheili ghashang bood ama aya kasi peyda mishe injori khoshesh biad? ?

yani yeki peyda nemishe bekhad barde dashte bashe ? albate khanom bashe hishki nict yani?

ببینید مند از این رابطه ها دوست دارم ولی اصلا اینکه کیر مردو همون اول ببرن معنی نمیده
حال میده 2 تا زن ی مردو به بردگی بگیرن انقدر اذیتش کنند حال کنند باهاش شکنجه های زیباد بدن بد کیرشو در بیارن یا بکشن داستان اینتوری بهتره

kheeeeeeeili ali bud.pas baghiash chi shod…

داستان جالبیه
من خودم دارم یه نسخه توپ مینویسم. البته 2 سال پیش شروعش کردم اما مثل این داستان کوتاه و توی 1 روز نیست ؛ بلکه داستانش کامله و یه زندگی رو شامل میشه که حدوداً 300 صفحه یا شایدم بیشتر میشه
خواستم بگم اگه میگفتی آخرش چی شد و سر اون مامانه چه بلایی اومد یا بگی که این نسترن خانوم عاقبتش چی میشه بد نیست!
باید یکم بهتر میساختیش.

از مامانه بیشتر بنویس

ببین مرتیکه بیمار که از این همه استعداد اینجوری استفاده میکنی من شخصیتم شبیه نسترن ولی با این تفاوت که من کله خر تر از اون حرفام که بتونی تصور کنی اگه من جای نسترن بودم با اون تیغ که دادی کس دوستمو شیو کنم رگ گردنه خودمو میزدم خلاص.

اگه میشه داستان رو به ایمیلم ارسال کنید و اگه کسی بازم از این داستان ها داره بفرستهmelisashaygan@yahoo.com

masteresho ziad kon plz.aliiii mercc.montazeriim

خیلی عالی بود فقط ما رو تو خماری نگه ندارید بقیه داستان رو نمی نویسید ؟

آقای سالوووووووووووووووووو بقیه ش چی شد پس ؟؟؟؟

خوبه
Master_jack_2007@yahoo

اگه اجباری نبود قشنگ تر بود

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایل‌ها کلیک نمایید:

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

درحال اتصال به %s

مرا از دیدگاه‌های جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

مرا در مورد نوشته‌های تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

آقای سالو هستم و داستان مینویسم…محتویات این وبلاگ برای افرادی که عقلا و یا جسما زیر 21 سال هستند مناسب نمی باشد. همینطور برای کسانی که با خشونت، شکنجه، تجاوز و تحقیر جنسی زنان میانه ای ندارند.
من مریض نیستم…اینجا صرفا دنیای مجازی و قلمرو خیال من است…جایی که قوانین و اصول اخلاقی اش را خودم تعریف میکنم…

اگر در مورد داستانها نظری دارید و يا ايده ای دارید که دوست دارید تبدیل به داستان شود میتوانید در بخش کامنتها برایم بنویسید و یا به صورت خصوصی برایم ایمیل نمائید…آدرس ایمیل من این است:
salo1357[a]yahoo.com

(استفاده از این داستانها در وب سایتها و وبلاگهای دیگر بدون ذکر منبع و لینک مستقیم از نظر نگارنده مجاز نمی باشد.)

Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.

به 107 مشترک دیگر بپیوندید

دنبال‌کردن

نسترن به هیچ چیز فکر نمیکرد…اگر امروز صبح به او میگفتند که عصر وظیفه دارد بهترین دوستش را به ارگاسم برساند آن را یک شوخی احمقانه و بی شرمانه تلقی میکرد…اما حالا با یک دست آلت مصنوعی را با سرعت بین پاهای بهترین دوستش عقب و جلو میکرد و با دست دیگرش چچوله مهشید را میمالید…همه فکر و ذکرش حالا خلاصی از آن وضعیت بود…در همان چند ساعت آنقدر فشار عصبی به او وارد شده بود که به کل آدم دیگری شده بود…با اینکه در زندگی همیشه انسانی بود که حاضر بود برای کم کردن درد و رنج دیگران فداکاریهایی بکند اما آن لحظه به سرنوشت آن مادر و دختر فکر نمیکرد…هدفش خلاص شدن بود…چند بار با بدجنسی با آرنج به پهلوهای دخترک که چسبیده به او مشغول بود ضربه زد…دخترک هیچ دیدی نسبت به ارگاسم شدن نداشت و صرفا کارهای نسترن را تقلید میکرد…خانوم و خانم اردلان نزدیک آن دو ایستاده بودند و با خنده تماشا میکردند…کمتر از پنج دقیقه ناله های مهشید بلند شد…مادر دخترک اما چشمهایش را به هم فشار میداد و چهره و لبهایش بی رنگ مینمود…انگار خیال پیروز شدن نداشت…دخترک هم واقعا ناشیانه آلت را عقب و جلو میبرد…عرق همه شان در آمده بود و مهشید تقریبا داشت جیغ میزد….خانوم ناگهان پشت گردن دخترک را گرفت و پرتش کرد عقب…دخترک تلو تلو خورد و افتاد روی زمین…خانوم فریاد زد:
– خاک بر سرت…! اینطوری که تو پیش میری ننه ت تا یک سال دیگه هم ارگاسم نمیشه…بده من اون کوفتی رو…

دخترک دستش را دراز کرد و دیلدو را به خانوم داد…خانوم گفت:
– حالا وایسا و تماشا کن…
و جای دخترک را گرفت…قبل از آنکه دیلدو را به مادر دخترک فرو کند شروع کرد ضربه زدن روی چچوله او…ضربات را به آرامی ولی با دورتند میزد…تقریبا هر ثانیه دو ضربه…چند ضربه که زد صدای نفسهای زن عمیقتر شد…با دقت سر دیلدو را به دهانه مهبل زن گذاشت و فشار داد…هر سه یا چهار باری که عقب و جلو میکرد یک بار آلت را کامل در می آورد و تقریبا محکم به روی کس زن میکوبید…این شیوه خیلی سریع جواب داد و حالا مادر دخترک شروع به نالیدن کرده بود…اما نسترن راه زیادی تا ته خط نداشت…و همینگونه هم شد…ناگهان آب کس مهشید با فشار زیادی خارج شد و پیرهن و دست و صورت نسترن و خانوم را هم بی نصیب نگذاشت…نسترن دستهایش را با مانتویش پاک کرد و دیلدو را روی میز گذاشت و عقب رفت…خانوم فحشی زیر لب داد و خانم اردلان که عقب تر ایستاده بود خندید…خانوم بدون اینکه آلت را از داخل واژن مادر دخترک خارج کند میز را دور زد و با  کلینکسی که از کشوی میز بیرون آورد دست و لباسهایش را پاک کرد…انقباضات مهشید هنوز ادامه داشت و مادر دخترک آن بالا انگار روی اسب چموشی بسته شده باشد بالا و پایین میرفت…خانوم در حالی که صورتش را پاک میکرد زیر لب فحش میداد و بد و بیراه میگفت…خانوم اردلان به صدا در آمد:
– خب…انگار امروز روز شانس شما مادر و دختر نیست…
و بعد رو کرد به خانوم:
– این هم از آزمایش…دیدین گفتم؟ من اینجور زن ها رو خوب میشناسم…حرف راجع بهشون بزنی خیس میشن…اصلا شکل و اندازه سینه ها ربطی نداره به هیچی…خودت بیا…تا بازشون نکردیم بیا و دوباره نگاه کن…اندازه چچول این زن اندازه زبون کوچیکه ی منه…همین باعث میشه زود تحریک بشه…
خانوم در حالی که هنوز داشت خودش را خشک میکرد با بی قیدی دور زد و آمد دوباره روبروی آن دو زن ایستاد…
خانم اردلان همانطور که حرف میزد نوک خودکاری که توی دستش بود را به برجستگی زبان مانند کوچکی که میان پاهای مهشید بود میزد…:
– ببین این رو…این اصل کاریه… چهار برابر مال این بالاییه…همه چیز همینه…و البته این لبه های گوشتی و بزرگ…اینها  رو مقایسه کن با مال این زن…
و در همین حال دیلدوی بزرگ مصنوعی رو از میان پاهای مادر دخترک بیرون کشید…و ادامه داد:
– تو رو خدا نگاش کن…کنار هم مثل فیل و فنجونن…کس این زن تشنه کیره…داره داد میزنه من کیر میخوام…ولی این بالایی رو ببین…درسته سن و سال هم مهمه…ولی من مطمئنم این مادر جوونتر هم که بوده نمیتونسته با چنین زنی رقابت کنه…غیر از اینه؟
خانوم بی حوصله با غر و غر گفت:
– خب باشه…حق با توئه…بازشون کن حالا…
خانوم اردلان پای هر دو زن را تقریبا هم زمان باز کرد…مادر دخترک از شدت کشیدگی عضلات نمیتوانست پاهایش را جمع کند و با هزار زحمت این کار را انجام داد…مهشید هم حال و روز بهتری نداشت…خانوم دستمالی به دست دخترک داد و از او خواست همه جا را تمیز کند…
ده دقیقه بعد زنها دو باره سر جاهای خود ایستاده بودند…
خانوم پشت میزش نشسته بود…چند لحظه ای به سکوت گذشت…:
– خب خانوما…شما دو نفر از اینجا میرین بیرون…آزادین…لباسهاتون رو بر میدارین…چشم بندهاتون رو میزنین…و با راهنمایی خانوم اردلان میرین سوار ونی که باهاش اومدین میشین و میرین خونه هاتون…
ولی شما مادر و دختر…باهاتون کار دارم…تا الان هرچی بوده دست گرمی بوده…شوخی بوده…برای خندیدن بوده…ولی ما برای گریه کردن هم اینجا برنامه هایی داریم…
مادر دخترک نالید:
– بهتون التماس میکنم…من رو نگه دارین…بذارین دخترم بره…هرچی بگین من اطاعت میکنم…
خانوم کمی فکر کرد…در گوش خانم اردلان چیزی گفت…خانم اردلان به سمت تاریکی پشت سر زنها رفت و چند دقیقه بعد با کاغذی در دست برگشت…کاغذ را جلوی خانوم گذاشت…و خودش عقب ایستاد…
خانوم کاغذ را خواند…پوزخندی زد…از پشت میزش بلند شد و از توی کشوی میزش چهار دستبند قلابدار بیرون آورد و به طرف زنها رفت…نسترن را از بقیه جدا کرد و دستهای هر سه زن دیگر را با دستبند مخصوصی از جلو بست…از حلقه میان دستبندها طنابی رد کرد و دوباره سر طناب را از میله بالای سر زنها رد کرد…و یکی یکی طنابها را کشید ولی نه به اندازه ای که زنها آویزان شوند… طنابها را فیکس کرد…پس از تمام شدن کارش نگاهی به هر سه زن انداخت…به سمت دخترک رفت…با دو انگشت کناره شورتش را گرفت و آن را تا نزدیک قوزک پایش پایین کشید…کمی عقب رفت و لبخندی زد…
هر سه زن حالا کاملا برهنه با دستهایی که بالای سرشان بسته شده بود به آرامی زیر نور ایستاده بودند…خانوم رفت و پشت میزش نشست…همه انگار منتظر توضیحی بودند…اما خانوم عجله ای نداشت…نسترن این پا و آن پا میکرد…خانوم به خانم اردلان اشاره ای کرد…خانم اردلان شوکرش را از روی میز برداشت و به سمت نسترن رفت و محکم بازویش را گرفت…خانوم شروع به صحبت کرد:
– خب…من یه قول و قراری با شما داشتم…احمقها…نمیدونین قول و قرار مال اینجا نیست…؟ مال بیرون از اینجاست…اینجا ما تصمیم میگیریم…و شما اطاعت میکنین…خانم وکیل…شاید برات جالب باشه که چرا تا الان هنوز اینجایی و مثل یه خانوم باهات رفتار شده…چرا هنوز لباسهات روی تنت مونده…من بهت دلیلش رو میگم…چون تو از این سه تا خوک خوشگلتری…هیکل بهتری هم داری…تحصیلاتت هم بالاتره…مغرور هم هستی…تو رو مثل توت فرنگی روی کیک نگه داشتم برای این لحظه…پس صبر کن و تماشا کن که ما چطوری از یه خانم وکیل محترم یه خوک میسازیم…دوستت احتمالا تا چند لحظه دیگه خوشحال میشه که جای تو نیست…
خانوم از پشت میزش بلند شد…زیپ لباس سر همی اش را پایین کشید…آرام آرام شروع به بیرون آوردن لباسهایش کرد…کمتر از یک دقیقه بعد یک شورت و یک سوتین چرمی که به زحمت سینه های بزرگش را میپوشاند تنها لباسهایی بود که به تنش بود…هیکل ورزیده ای داشت….پوتین هایش را به آهستگی بیرون آورد و چکمه های براق چرمی پاشنه داری را از زیر میز بیرون کشید و پایش کرد…
حالا خانوم یک میسترس تمام عیار شده بود…

به خانم  اردلان اشاره ای کرد…خانم اردلان کشان کشان نسترن را آورد جلوی میز…دو دستبند از جیبش بیرون آورد و هر دو دست نسترن را همانطور که رو به میز قرار داشت به قلابهایی که تا لحظاتی پیش پاهای مهشید و مادر دخترک به آن بسته شده بود بست…نسترن از ترس صدایش در نمی آمد…
فاصله بین دو حلقه آنقدر بود که نسترن مجبور به خم شد بود…خانم اردلان دو طناب هم آورد و پاهای نسترن را هم با فشار به پایه های میز بست…حالا اگر کسی نسترن را میدید زنی بود که با پاهای باز روی میز بزرگی دولا شده و انگار که آن را به زحمت بغل کرد باشد…خانوم به صدا در آمد:
– خب خانوم وکیل…چیزی نمیخوای بگی؟..
همزمان پشت سر او ایستاد و مانتوی او را بالا زد…باسن خوش فرم نسترن حتی از زیر شلوار جین هم تحریک کننده بود…
– اوف…عجب کونی…فکر نکنم کس تو مثل مال دوستت باشه…ولی کونت رو دوست دارم…
خانوم اردلان خندید و گفت:
– اگه اجازه بدین شروع کنم؟
نسترن تا آمد چیزی بگوید احساس کرد چیزی به زور در دهانش چپانده میشود…خانم اردلان بود که با یک دست روسری اش را برداشته بود و با دست دیگر توپ قرمز رنگ مخصوصی در دهانش قرار داده بود و تسمه هایش را به پشت سرش محکم کرده بود…
خانوم در همان حال تیغ موکت بری تیزی را از پشت یقه مانتوی مهشید وارد کرد و تا پایین کشید…و همین کار را با دو آستین نسترن تکرار کرد…مانتو شکافت و به راحتی از تن او خارج شد…زیر مانتو تی شرت سفیدی به تن داشت که آن هم به سرنوشت مانتو دچار شد…شلوار جین و سوتین هنوز بر تن او بود…خانوم دستش را به آرامی روی پوست سفید مهشید میکشید…عجله ای نداشت…چند بار این کار را تکرار کرد و دست آخر با فشار دو انگشت بند سوتین را باز کرد و سوتین بیرون آمد…هر دو سینه نسترن آویزان شد…خانوم روی نسترن خم شده بود و سرش را برده بود بغل گوش نسترن و با دست سینه های او را سبک و سنگین میکرد…و همینطور آرام در گوشش میگفت…:
– یه کاری میکنم از زن بودنت پشیمون بشی خانم وکیل… صبر کن…خیلی نقشه ها برای تو داریم…
و همزمان از رویش بلند شد و از روی شلوار جین دستی به باسن نسترن کشید…رو کرد به خانم اردلان:
– چرا معطلی؟ زیر این پارچه جین زمخت یه دنیا نرمی داره برای خلاص شدن لحظه شماری میکنه…دنیایی که من برای ورود بهش دارم لحظه شماری میکنم…درشون بیار…
و تیغ را داد به دست خانم اردلان…خانم اردلان به دقت گوشه های شلوار را برید و تا پایین کشید…و بعد با احتیاط محل خشتک شلوار را هم برید و شلوار را خارج کرد…او میدانست که هم ایرج که در سکوت و تاریکی نظاره گر است و هم خانم از لخت کردن تدریجی قربانیانشان لذت میبرند و برای همین شورت او را در نیاورد و منتظر دستور ماند…شورتی که پای نسترن بود از جنس حریر بود و مارک «دبنهامس» هم از گوشه اش بیرون زده بود…
– خانوم با دست جنس شورت را امتحان کرد و برچسب کوچک کنار رانش را هم خواند:
– دبنهامس…خیلی هوای کس و کونت رو داری انگار…خیلی نرمه…ولی دیگه از امروز باید با اینجور چیزها خداحافظی کنی…
و حین گفتن اینها از روی شورت به میان پاهای نسترن دست میکشید…نسترن تقلا میکرد ولی طنابها محکم او را فیکس کرده بود و نمیتوانست خودش را خلاص کند…
سرانجام خانوم اشاره ای کرد و خانم اردلان شورت نسترن را از پایش خارج کرد…به علت وضعیت بسته شدن نسترن مقعد و کس او حالا کاملا در معرض دید قرار داشت…نسترن هم مثل مادر دخترک تازه شیو کرده بود و علتش هم دوستی تازه ای بود که با جوانک دکتری شروع کرده بود…اگر چه خیال نداشت خودش را در اختیار او بگذارد اما همیشه دوست داشت آماده باشد تا اگر هر زمان اتفاق پیش بینی نشده ای روی داد غافلگیر نشود…
خانوم غرید:
– به به…بر عکس اون ماده خوک خیلی معلومه به خودت میرسی…
و در حالی که دستکشی لاستیکی به دستش میکرد ادامه داد:
– نترس…این روال کار هست…معمولا این قسمت برنامه مخصوص سوگلی هاست…
و رو کرد به مهشید:
– هوی…خوک قهرمان…قهرمان ارگاسم…این دوستت کجا درس خونده؟
مهشید زیر لب گفت:
– دانشگاه تهران…
– تا حالا کس ش رو دیده بودی؟
– نه خانوم…
– میخوای بیای از نزدیک ببینی؟
– نه خانوم…
– ولی اون مال تو رو دیده…نمیخوای بی حساب شی باهاش؟
مهشید سرش را پایین انداخته بود…خانوم رو کرد به خانم اردلان…
– بازش کن بیارش اینجا…
خانوم اردلان به سرعت مهشید را باز کرد…حالا مهشید کنار خانوم ایستاده بود…خانوم انگشتش را اطراف مقعد نسترن حرکت میداد و دایره هایی فرضی برای خودش میکشید…
– میبینی…از کس تو خیلی کوچیکتره…قشنگترم هست به نظر من…هوم؟
مهشید چیزی نمیگفت…چیزی ته وجودش زیاد هم از این وضعیت ناراضی نبود…مهشید در زندگی همیشه آدمی خجالتی بود…اما اینجا و اتفاقات عجیبی که برایش افتاده بود را به راحتی تحمل کرده بود…حتی پیش خودش فکر کرد که در پاره ای دقایق واقعا لذت برده  است…نوعی لذت آمیخته به ترس که در عمرش تجربه نکرده بود…مهشید نمیتوانست چیزی را که درونش جریان داشت درک کند…اما حالا دیگر برای بیرون رفتن از آنجا لحظه شماری نمیکرد…

خانوم شروع کرده بود با دو انگشت مقعد نسترن را باز کردن…همزمان خانم اردلان چیزی شبیه آلت مصنوعی بیرون آورده بود و منتظر ایستاده بود…خانوم در حین کار حرف میزد:
– میبینی…یه انگشت رو که میکنی طرف عین خیالش نیست…دو تا انگشت رو که میکنی تازه یه چیزایی حس میکنه…سه تا انگشت که بشه هر زنی دردش میاد…البته بستگی به زنش هم داره…بعضیا از کون انقدر دادن که من دستم رو تا مچ هم بکنم توی کونشون عین خیالشون نیست…ولی این دوستت معلومه اینکاره نبوده…ببین چجوری تکون میخوره؟ تا حالا از کون به کسی داده؟ راجع به این چیزا با هم حرف نمیزنین؟
– نه خانوم…فکر نکنم از پشت داده باشه…
خانوم یک لحظه جا خورد…فکر نمیکرد مهشید بخواهد با او در این بحث همراهی کند…معمولا سکوت در این جور مواقع قابل درک بود…کمی مکث کرد و بعد با سه تا انگشت شروع کرد به ادامه دادن…:
– که فکر نمی کنی داده باشه…ولی خیلی چیزا هست که آدم به نزدیک ترین دوستش هم نمیگه…دوست پسر نداره؟
– نمیدونم خانوم…فکر نکنم…
– فکر نمیکنی؟ یه نگاه به کسش بکن…فکر میکنی این کس رو برای ما اینجور سفید کرده؟
و همزمان کف یک دستش را گذاشت زیر کس نسترن و آن را به بالا فشار داد که بهتر در دید مهشید قرار بگیرد…و ادامه داد:
– تو خودت چی؟  دوست پسر نداری؟
– نه خانوم…یه مدت با یکی دوست بودم ولی بعدش اون رفت خارج…
خانم دیگر با سه انگشت مقعد نسترن را آنقدر باز کرده بود که با بیرون آوردن انگشتانش بسته نشود…اما با این حال همانطور دستش را داخل نسترن میچرخاند…مکالمه اش را با مهشید دوست داشت
– معلوم بود…ولی این دوست پسر داره…خب…کافیه دیگه…خانم اردلان اون پلاک رو بده من…
خانم اردلان پلاکی را به او داد…خانم به آرامی ولی با فشار آن را داخل مقعد نسترن فرستاد و فقط قسمت انتهایی پلاک که پهن تر بود بیون ماند…
– این از این به بعد همیشه همراه دوستت میمونه…مگر مواقعی که من بهش اجازه بدم…برای دستشویی رفتن میتونه در بیاره یا برای تنبیه شدن…یه چیز جالب توی این چیزی که گذاشتم توی کون دوستت میدونی چیه؟
– نه خانوم…نمیدونم…
– اینه که شوکر هم هست…با کنترل از راه دور من یا خانم اردلان میتونیم هروقت بخوایم تا صد ولت به دوستت شوک بدیم…
و رو کرد به خانوم اردلان…
– خب خانوم اردلان…کارم تموم شد…بازش کن…
خانم اردلان به طرفش رفت…نسترن به محض باز شدن یکی از پاهایش شروع کرد لگد انداختن…معلوم بود از خشم به دیوانگی نزدیک شده…خانم دستگاه کوچکی را از خانم اردلان گرفت و دکمه اش را فشار داد…
مهشید تقریبا چنان تکانی خورد که اگر توپ قرمز در دهانش نبود دندانهایش خورد شده بود…تقریبا بی حرکت ماند…خانم اشاره کرد خانم اردلان آن یکی پایش را هم باز کند…هنوز دستهای نسترن به میز بسته بود…پاهایش را جمع کرد…خانوم شروع کرد نوازش کردن باسن نسترن:
– خب…از این لحظه تو خوک کوچولوی منی…باشه؟
نسترن تکان نمیخورد…
– پاهات رو باز کن…درست همونجوری که یه دقیقه پیش بودی…
نسترن تکان نخورد…خانوم دکمه را زد…نسترن تقریبا انگار پرتاب شد به جلو و میز سنگین را چند سانتی حرکت داد…آب دهانش از کنار توپی که به دهان بسته بود سرازیر شده بود…
– خوک کوچولوی من پاهات  رو باز کن…
بدن نسترن مثل بید میلرزید…پاهایش را باز کرد…
– بیشتر…کونت رو بده بالا…من و دوستت از همینجا که ایستادیم باید بتونیم کس و کونت رو با هم ببینیم…
نسترن پاهایش را بیشتر باز کرد و تا جایی که میتوانست کمرش را به پایین فشار داد…خانم رو کرد به مهشید:
– میبینی…چقدر آسون هست…به هر حال از تربیت کردن یه اسب وحشی  آسون تره…
و بعد رو کرد به خانوم اردلان…
– قلاده ش رو ببند…دستهاش رو باز کن و ببند پشت گردنش…
خانوم اردلان اطاعات کرد…قلاده پهنی آورد که رویش قلاب های فلزی بزرگی داشت…دستها را یکی یکی باز کرد و به قلاب بست…نسترن را از روی میز بلند کردند و ایستاندند…مهشید هیچوقت فکر نمیکرد نسترن هیکلی به این خوبی داشته باشد…پاهایش کشیده بود و شکمش کاملا تخت مینمود…انحنای کمر و باسنش بی نقص بود و سینه های شق و رق و نه چندان بزرگی داشت…
(ادامه دارد)

برچسب‌ها: تحقیر جنسی، شکنجه زنان، زندان زنان،بی دی اس ام ،داستان حقارت قسمت 6

……! اصولا از این که یه زن تحقیرم کنه متنفرم !

دقیقا…منم همینطور

داره بهتر می‌شه داستانات

پس چرا قسمت 7 نیومد؟

چرا من تا قسمت 5 رو دارم اما شماها میگین قسمت 7؟

داستانت عالیه اما از toyهم استفاده کن

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایل‌ها کلیک نمایید:

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

درحال اتصال به %s

مرا از دیدگاه‌های جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

مرا در مورد نوشته‌های تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

آقای سالو هستم و داستان مینویسم…محتویات این وبلاگ برای افرادی که عقلا و یا جسما زیر 21 سال هستند مناسب نمی باشد. همینطور برای کسانی که با خشونت، شکنجه، تجاوز و تحقیر جنسی زنان میانه ای ندارند.
من مریض نیستم…اینجا صرفا دنیای مجازی و قلمرو خیال من است…جایی که قوانین و اصول اخلاقی اش را خودم تعریف میکنم…

اگر در مورد داستانها نظری دارید و يا ايده ای دارید که دوست دارید تبدیل به داستان شود میتوانید در بخش کامنتها برایم بنویسید و یا به صورت خصوصی برایم ایمیل نمائید…آدرس ایمیل من این است:
salo1357[a]yahoo.com

(استفاده از این داستانها در وب سایتها و وبلاگهای دیگر بدون ذکر منبع و لینک مستقیم از نظر نگارنده مجاز نمی باشد.)

Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.

به 107 مشترک دیگر بپیوندید

دنبال‌کردن

داستان اربابان و بردگان

بخش پنجم : بهشت !

تو همین حال و هوا بودم که یه مرد کت و شلواری که به گردنش یه قلاده بی بند بود با یه برگه در دست وارد سالن شد و گفت میسترس الناز تشریف بیارند لطفا و از گوشه سالن یه دختر زیبا با برده ش بلند شد و با مرد از اتاق خارج شد معلوم شد که کار شروع شده هر چند لحظه یه بار یک برده می اومد و از روی لیست اسامی و صدا می زد و هر ارباب در حالی که قلاده برده ش دستش بود به طرف اتاقی که با دو در بزرگ چوبی قهوه ای باز می شد حرکت می کرد ! سالن تقریبا خالی شده بود که بالاخره نوبت ما شد میسترس ساناز درحالی که با میس سپیده دیده بوسی می کردن گفتن _ امشب پارتی یادت نره عجقم بوس بوووووسسسسسسس بعد قلاده من و کشیدن و همراه مستر پدارم در حالی که خسی با یخچال جادوییش پشت سرمون حرکت می کرد وارد اتاق مدیر موسسه شدیم ! در آخرین لحظه به حیوون پشمالو که زیر فشار بدن میسترس سپیده خیس عرق شده بود نگاهی انداختم اونم یه لحظه نگاهی لبریز از ناامیدی و حقارت بهم انداخت و بعد پشت پاهای بلورین خدای خودم وارد دفتر میسترس تینا شدیم .

اسم خانم مدیر موسسه میسترس تینا بود خانمی تقریبا 50 ساله جا افتاده اما در عین حال با اندامی به شدت سکسی … وقتی وارد اتاق شدیم اول از همه بزرگی اتاق توجهم و جلب کرد جای جای اتاق محسمه های بزرگ با شمایل مختلف برده و ارباب قرار داشت و قاب عکس های بزرگ نقاشی با تصاویر عجیب و غریب دیوارهای رو پوشیده بودند روی یکی مرد ثروتمندی بود که لباسی شبیه دوران قاجار پوشیده و زیر پاهاش مرد برهنه ای درحالی که قلاده ای آهنی به گردن داره زانو زده بود. تصویر دیگر بانویی با لباس بلند رسمی سبک باروک در حال قدم زدن در طبیعت در حالی که قلاده برده اش در دستانشه و مشغول پیاده روی است . میسترسی دیگر مشغول شلاق زدن برده اش و مستری که برده اش و باندپیچ کرده و برده مثل کرم کنار ارباب درمزرعه در حال خزیدنه ! میس تینا به احترام میس ساناز و مستر پدرام از پشت میز بلند شدن و به ما خوشامد گفتن و بعد با قدم هایی آهسته به سمت مبل های وسط اتاق رفتن و با دست اشاره کردن که بنشینین هر دو رو صندلی نشستن و من مثل سگ باسنم و رو زمین گذاشتم و درحالی که کف دستهام رو زمین بود با تعجب به اطراف خیره شدم و میس تینا هم روبروی من روی صندلی قاب طلاییشون نشستن و پاهای زیباشون و روی هم انداختن میس تینا به شدت درشت بود قدشون تقریبا 190 می نمود و بدنی نسبتا چاق داشتند اما اصلا چاق نشون نمی دادن و بر عکس به شدت چاقی ایشون سکسی بود ! منظورم اینه که دقیقا مثل میسترس های روسی 50 ساله با موهایی قرمز لخت یک پیراهن و دامن لاتکس تنگ مشکی و البته کفش های پانزده سانتیشون که ایشون و درشت تر و البته زیباتر نشون می دادند

محو زیبایی باشکوه این بانوی میانسال بودم که یهو از گوشه سالن یه موجود ریزه میزه سفید بدو بدو به سمت من اومد شروع کرد بدنم و بو کشیدن، یه کم جا خوردم و با تعجب نگاهش کردم که فهمیدم این موجود کوچولو نه سگ که یه پیرمرد تقریبا 70 یا شایدم 80 ساله ست ! تمام موهای بدنش سفید بود و معلوم بود سالهاست که موهای بدنش و اصلاح نکرده اما موها اصلا کثیف نبودن و یه جورایی بوی خوبی هم می دادن اما روی پوست بدنش آثار شلاقهای زیادی دیده می شد به حدی که انگار رو بدنش حک شدن و جای بعضی از زخم ها هنوز نو بود و میتونستی ترکیب موهای سفید و با قرمزی خون و به خوبی ببینی ! دستها و پاهاش پنجه های پلاستیکی مثل سگ داشت و به صورتش هم یه ماسک سگی مثل مال خسی وقتی اولین بار دیدمش بسته بود با این تفاوت که ماسکش بزرگتر بود و کل سرش و در بر می گرفت موهای سفیدش از زیر ماسک بیرون زده بودن و دقیقا مثل سگ ریخته بودن رو گردنش ! به نظر می رسید سالهاست لباس نپوشیده و تابش نور آفتاب موهای بدنش و به شدت بلند کرده بود و تمام بدنش و پشم سفید یک دستی پوشیده بود .. دقیقا مثل یه سگ ! واقعا موجود عجیبی بود مثل دیوونه ها داشت من و بو می کشید که میس تینا درحالی که بشکن می زدن گفتنداستان حقارت قسمت 6

لئوووو بس کن بیا اینجا سگ پیر مثل برق گرفته ها یهو برگشت و با سرعت رفت زیر پاهای میس تینا و سرش و گذاشت کنار کفش های پاشنه بلند قرمز اربابش خدای من اون واقعا یه پیرمرد قد کوتاه بود شاید اگه رو پاهاش می ایستاد به زحمت 150 سانت میشد ولی تو مقایسه با میسترس تینا وقتی ایشون رو صندلی نشسته بودن دقیقا مثل یه سگ خونگی کوچولو به نظر می رسید ! شاید دقیقا به همین دلیل میس تینا اون و بعنوان سگ خونگیش انتخاب کرده بودن چون حقارت و کوچیکیش در مقابل میسترسش به شدت به چشم می اومد میس تینا رو کردن به میس ساناز و گفتن واقعا عذر می خوام لئو دیگه واقعا انگار مغزش و از دست داده خیلی ها میگن بفرستش جزو سگهای نگهبان گاراژ ولی دلم براش می سوزه می دونم یه لحظه هم اونجا دووم نمیاره … ولی واقعا بعضی وقتا غیر قابل تحمل میشه

میس ساناز هیجان زده جیغ زدن – وااااااای طفلی لئوووو خیلی دلم براش تنگ شده بود یادمه اولین بار که با پاپا اومدیم اینجا هنوز موهاش خاکستری بودددد و هی از این ور اتاق می پرید اونور هنوز بعد 20 سال عوض نشدههههه کثافت بعد بشکنی زدن و گفتن بیا اینجا ببینم لئو اول یه لحظه تردید کرد و نگاهی به میس تینا انداختن و میس تینا با حرکت سر بهش اجازه دادن و لئو با جهش باورنکردنی که اصلا به سن وسالش نمی اومد خودش و پرت کرد رو زانوهای میس ساناز و شروع کرد به خودش و ناز کردن، میس ساناز هم با خنده دستشون و می کردن لای موهاش و تکرار میکردن پسرهههه خوبببببب لئو سرش و می کرد زیر کفشهای میس ساناز و با ولع کفشاشون و لیس می زد و بعد می رفت سراغ کفش های مستر پدرام بعد از یکی دو دقیقه میس تینا دوباره بشکن زدن و لئو مثل برق گرفته ها در حالی که زوزه می کشید رفت زیر پاهای میسترسش نشست و سرش و گذاست رو زمین درست کنار پاهای اربابش. میس تینا سرشون و بلند کردن و گفتن خوب پس فیفی اینه بعد نگاهی وراندازانه به من انداختن

یه لحظه قلبم تند زد و خواستم سلام کنم که سریع جلوی خودم و گرفتم و فقط یه زوزه کوچولو کشیدم و سر تکون دادم میس تینا با انگشت روی دسته مبل ضربه ای زدن و لئو با سرعت رفت یه پوشه و قلم از روی میز برداشت و تقدیم اربابش کرد. ایشون هم نفس عمیقی کشیدن و یه سری مشخصات کلی درباره من از میسترس نسترن پرسیدن تحصیلاتم . اعتقادات مذهبیم . وضع خانوادگیم و … یعد از میسترس پرسیدن سگ محض می خواین یا برده و سگ که میس ساناز جواب دادن برده و سگ ! بعد میس تینا برگه رو به میس ساناز و مستر پدرام دادن تا زیرش و امضا کنن و بعدش دکمه کوچکی و که روی دسته صندلیشون بود فشار دادن ناگهان در باز شد همون برده بی قلاده کت شلواری داخل شد و یه ضرب اومد به سمت من. قبل از اینکه قلادم و بگیره میس ساناز کمی از رو صندلی خم شدن و نگاهی بهم انداختن و گفتن امیدوارم برده خوبی بشی و من و جلوی پاپا سربلند کنی

و دستی به موهام کشیدن بلند شدن و با میس تینا خداحافظی کردن و رفتن

از پشت، بدن زیبای میسترس و نگاه می کردم که داشتن دور می شدن یه لحظه خواستم بدوم و خودم و بهشون برسونم و بگم که چقدر دیوونتونم و حاضرم به خاطر یک تار موی بلوند زیباتون خودم و به کشتن بدم ولی صبر کردم و فقط دور شدنشون و نظاره کردم تا اینکه در بسته شد و من موندم و برده مشکی پوش.

برده مشکی پوش با یک دست قلادم و گرفت و با دست دیگه یخچال کوچک جادویی و با هم از اتاق خارج شدیم هنگاه خروج میس سپیده و سگ پشمالوشون و دیدم که وارد می شدن رئیس دانشگاه سابق قلاده به گردن داشت با وحشت در و دیواراتاق و نگاه می کرد که از زاویه دید من خارج شدن … از در پشتی ساختمون خارج شدیم بعد برده، من و سوار یه ماشین شاسی بلند وانت مانند کردپشت وانت 6 تا لونه کوچیک سگ قرار داشت جز یکی همشون پر بود یهو همه برده ها برگشتن من و نگاه کردن برده کت و شلواری قلادم و کشید سمت لونه خالی که یعنی برو تو! اول خواستم از سر وارد قفس بشم بعد فهمیدم اگه اینکار و کنم بیرون و نمیتونم ببینم برای همین ب سرعت چرخی زدم و عقب عقب وارد قفس شدم برده کت و شولواری در قفس و بست و رفت سوار ماشین شد حدود ده دقیقه ای تو راه بودیم که ماشین نگه داشت. دوباره منتظر بودم که برده کت و شلواری بیاد پیشمون که ناگهان قامت یک میسترس مو مشکلی زیبا با شلوار لاتکس مشکی و کفش پاشنه بلند ده سانت و بلوز سفید جلوی چشمام ظاهر شد. میسترس به سمت چپشون که ما نمی دیدیم اشاره ای کردن و برده کت و شلواری بالاخره دوباره پیداش شد و در قفس ها رو یکی یکی باز کرد و تک تک برده ها رو بیرون اورد بعد قلاده هممون و یکی کرد و داد دست میسترس . میسترس با بی توجهی در حالیکه سیگار می کشیدن شروع به قدم زدن کردن یه محوطه چمن کاری شده بود که گوشه و کنارش داشتن چند تا برده زیر نظر یه میسترس کار می کردن چند تا ساختمون چند طبقه هم به چشم می خورد اما ما داشتیم می رفتیم سمت یه سوله نسبتا بزرگ که جایی شبیه طویله بود . تو همین حال و هوا بودم که یهو یه کالسکه با سرعت از جلومون رد شد راننده میسترس مو بلوندی بود که عینک آفتابی قاب مشکی به چشم داشت و قلاده برده اسب مانندش به دستش بود و همینطور که شلاقش می زد می گفت تند تر حیوون تند تررر یه لحظه داشت خشکم می زد ! چیزی مثل این و فقط تو سایت اووک دیده بودم ! پادشاهی زنها در کشور چک ! خیلی از برده های دنیا آرزوی زندگی تو این پادشاهی و دارن و حالا اینجا بغل گوش خودم در ایران چنین پادشاهی ای وجود داشت و من سالها روحمم از وجودش خبر نداشت ! با شلاق میسترس لاتکس پوش به خودم اومدم میسترس بلند فریاد زد – راه بیفتین توله سگاااااااا نگران نباشین ازین چیزا قراره دیگه زیاد ببین

درست حدس زده بودم سوله در واقع یه طویله بزرگ بود که برده ها اونجا می خوابیدن ! داخل طویله دو ردیف بزرگ لونه چوبی سگ قرار داشت که کف هرکدومشون یه کم کاه ریخته بودن ! بالای هر لونه هم اسم برده رو نوشته بودن بیشتر لونه ها پر بود از کنار لونه ها که رد می شدم چهره ماتم زده بعضی از برده ها رو می دیدم که سرشون از لونه هاشون بیرون اورده بودن و به ما تازه واردا نگاه می کردن میسترس لاتکس پوش مطابق فرمی که دستش بود تک تک برده ها رو می گذاشت تو لونه شون تا این که به لونه من رسیدیم بالای لونه به لاتین نوشته بودن . فیفی میسترس با لگد من و انداختن داخل لونه . سقف کوتاهی داشت و البته کمی تاریک بود می تونستی توش دور خودت بچرخی اما برای خواب نمی تونستی کاملا پاهات و دراز کنی گوشه لونه هم یه سطل کوچیک بود که فکرکنم برای مدفوع کردن بود و یه ظرف مخصوص غذای سگ سمت دیگه لونه به چشم می خورد که کمی آب توش ریخته بودن چون به شدت تشنه م بود با دوتا دستام ظرف آب و برداشتم تا سر بکشم که یهو صدای پارس خفیفی حواسم و پرت کرد ! لونه روبروییم بود یه پسر تقریبا بیست ساله با موهای مشکی و یه عالمه جای شلاق رو شونه هاش سرم و بلند کردم که بگم چی می گی ؟ که حرفم و خوردم فقط سرم و تکون دادم که چی کار داری ؟ برده زبونش و از دهنش بیرون اورد و ادای لیس زدن و دراورد یعنی باید مثل سگ آب بخوری. نگاهی با تردید بهش انداختم بعد آروم ظرف و گذاشتم زمین و مثل سگ شروع کردم به به لیس زدن . تازه داشت حالم سر جاش می اومد که با صدای بلند گو به خودم اومدم … میس تینا داشتند صحبت می کردند !

…………………….

دم در سوله میس تینا در حالی که قلاده لئو تو دستشون بود ایستاده بودن وقتی میس تینا تو دفترشون روی مبل نشسته بودن لئو خیلی نسبت به ایشون کوچیک نشون می داد ولی الان که ایشون تو کفش های پاشنه 15 سانتیشون ایستاده بون لئو دقیقا مثل یه سگ پا کوتاه سفید به نظر می رسید ! میس تینا شروع به قدم زدن بین دو ردیف لونه ها کردن تازه تو اون لحظه بود که متوجه شدم که چقدر اندام زیبا و خوش هیکلی دارند ! با هر قدم سینه های بزرگشون که تو یه نیم دکلته شرابی به سختی بسته شده بود بالا و پایین می رفت و دامن مشکی تنگ کوتاهشون به زیبایی باسن و رونهای توپرشون وبرجسته می کرد و کفش پاشنه بلند مشکلی لگ داری که آدم و به پرستش وا می داشت ! موهای قرمز خوش رنگشون و از پشت بسته بودن و گردنبند یاقوت قرمزشون، سفیدی گردنشون و چندبرابر می کرد. آروم و با وقار و بدون هیچ عجله ای قدم می زدن و لئو مثل یه حیوون خونگی کوچولو پشت پاهاشون اینطرف و اونطورف می جهید . دقیقا مرکز سالن ایستادن و سخنرانی فوق العادشون و آغاز کردن

_ خب خب خب جلقی های آشغال حتما تا الان متوجه شدین که پاتون و کجا گذاشتین ؟ کاری که ما اینجا با شما می کنیم خیلی ساده است ما شما رو از برده های تئوریک و بالقوه به برده های واقعی و بالفعل تبدیل می کنیم دنیا به دودسته موجود تبدیل میشه اربابان و برده ها از هزاران سال پیش روی زمین این داستان وجود داشته تا الان و احتمالا تا همیشه، بعضی ها بطور مادرزاد ارباب بدنیا میان و بعضی ها برده ! ولی خب همیشه تعداد برده ها بیشتر بوده و تقریبا 80 درصد برده ها با آرزوی بردگی برای اربابشون می میرند و هیچوقت رنگ یک ارباب و تو زندگیشون نمی بینن برای همین شماها باید خیلی خوشحال باشین که الان اینجایین چون دارین مطابق ذات وجودیتون زندگی می کنین برای همین رنج کمتری می بینین یعنی شاید برده های دیگه ظاهرا اون بیرون مثل کرم دارن تو خودشون می لولن اما چون مطابق خواسته درونیشون که همون بردگی باشه زندگی نمی کنن دارن شکنجه روانی می شن ولی شماها درسته که شاید سخت ترین شکنجه ها در انتظارتون باشه ولی چون با تمام وجود همین و می خواین انگار دارین تو بهشت زندگی می کنین ! پس ازین بابت باید از اربابانتون ممنون باشین که امکان بالفعل کردن ذات حقیرتون و بهتون داده ! بدون ارباب شما ها به راستی خودتون نیستین برده در دوری اربابش مدام زوزه می کشه و رنج می بره ارباب برای برده مثل اکسیژن می مونه شاید بدن فیزیکی یک برده بدون ارباب بتونه دووم بیاره اما روح اون برده درواقع مرده ! اون برده یه زامبیه که راه می ره و غذا می خوره اما نمیتونه لذت ببره زندگی کنه ! ارباب بهتون فرصت زندگی کردن و می ده اون چیزی که شماهارو زنده نگه می داره نه آب و غذا که وجود اربابتونه

بعد از مکثی چند ثانیه ای تا ما بتونیم کمی حرف های ایشون و هضم کنیم ادامه دادن

پس ای برده های بدبخت … یه چیزی و در تمام مدت زندگی حقیرانه تون در این دنیا فراموش نکنید و اون هم این که

– بدون ارباب همتون خواهید مرد !

تو همین لحظه میسترس تینا بشکنی زدن و دو برده در حالی که صندلی طلایی بزرگی و حمل می کردن وارد سوله شدن صندلی و کنار میسترس قرار دادن و ایشون با حرکت پر عشوه ای روی صندلی نشستن و پاهاشون و روی هم انداختن و ادامه دادن

– از حالا به بعد قوانینی وجود داره … اگه از قوانین پیروی کردین و تونستین تو این سه ماه دووم بیارین، می تونین شانس این و داشته باشین که تا آخر عمر برده خونگی ارباب و فرزندانش باشین اگر نه بزرگترین فرصتی که هر برده ممکنه تو زندگی حقیرش بدست بیاره و از دست می دین و این ضربه روحی خیلی شدیدیه … برده های زیادی و می شناختم که نتونستن دوره آموزشی و تموم کنن و بعد از مردود شدن از شدت اندوه خودکشی کردن … پس بهتره حواستون به این نکته باشه که فقط یکبار فرصت دارین که برده بودن خودتون و به اربابتون ثابت کنین ! تو این مدت هیچکدوم حق ندارین با دیگری حرف بزنه ما تو لونه هاتون شنود جاسازی کردیم همینطور بین شماها، برده های با تجربه ای هستند که کارشون کنترل شما و گزارش هرگونه نافرمانی به میسترس مخصوصه … به مدت سه ماه حتی یک کلمه هم حق حرف زدن ندارین تنها صدایی که از شما باید شنیده بشه پارس کردنه یا زوزه کشیدن

تو این مدت هر چند نفرتون تحت نظر یک میسترس آموزش داده میشین نکته ای که باید به یاد داشته باشین اینه که شما ها هیچ چیزی نیستین شماها هرچیزی هستین که اربابتون اراده کنه تصور اشتباه بعضی برده ها اینه که برده باید سگ میسترس باشه اما درست تر اینه که برده در مقابل اربابش مثل یک موم خام در برابر خالقش می مونه که می تونه اون و به هرشکلی که خواست دربیاره … یکبار سگ یک روز کرم روز دیگه فرش . کمد . جا کفشی یا ….. توالت !

برده هرچیزیه که اربابش بخواد و به هرشکلی در می یاد که میل و هوس او اقتضا کنه ! تو این دوره کاملا مطیع بودن و یاد می گیرید این که هر بلایی که ارباب سرتون در بیاره رو تحمل کنید و دم نزنین و از صمیم قلبتون خوشحال باشین که دارین کمترین خدمتی به سرورتون می کنین ! اینجا دنیای فانتزی های جنسی تون نیست اینجا هزاران برابر ترسناک تر مخوف تر و البته برای شماها لذت بخش تر از فانتزی های جنسی تونه ! بعد از صندلیشون بلند شدن و فریاد زدن اینجا کوچکترین نافرمانی با سخت ترین مجازات پاسخ داده می شه و ناگهان شلاقشون و بلند کردن و با شدت روی سر و صورت لئو فرود اوردن ! لئو از درد به خودش می پیچید میسترس با قدرت شلاق و پیاپی فرود می اوردن و پشم سفید لئو داشت به سرخابی تغیر رنگ می داد ! تو چهره میسترس خشم همراه با لذتی و می تونستی ببینی ! گویی نمایش سادیسم واقعی بود مقابل چشمان برده های تازه کار ! بعد از چند دقیقه میسترس شلاق زدن و متوقف کردن و با دست چپشون بشکنی زدن لئو که خسته و زخمی و خون آلود بود به زحمت خودش و جمع و جور کرد و روی دوزانو نشست و بعد خم شد و دست هاشو به زمین چسبوند به حالت سجده کامل و در این لحظه پرده دوم سادیسم شروع شد ! میستریس تینا با وزنی حدود 110 کیلو با کفش های پاشنه بلند نوک نیز قرمزشان روی کمر لئو ایستادند ! حتی تصور این که این سگ پیر لاغر چطور می تونست وزن اربابش و تحمل کنه عرق سردی به پیشونی همه برده ها می نشوند ! میسترس تینا با آرامش کمر لئو رو لگد مال می کرد و لئو از درد زوزه های ضعیفی می کشید ! با خودم گفتم حتما بعد از سالها لگدمال شدن بدن لئو مثل بدن گربه منعطف شده و می تواند چنین وزنی را تحمل کند ! میسترس تینا در همان حالت بدون این که عجله ای برای پائین آمدن از کمر لئو داشته باشن سرشون و به سمت انبوه بردگان بلند کردن و فرمودن

به بهشت خوش آمدین !

و با قدمهایی سنگین و آرام به سمت در خروجی سوله گام برداشتند در حالی که سگ ایشان نیمه جان و سینه خیز کنار پاهای سفید و زیبای اربابش حرکت می کرد !



به سايت خوش آمديد !

براي مشاهده مطلب اينجا را کليک کنيد

ک ون دادن به خانم داستان اعتياد به حقارت 

1 . ک ون دادن به خانم داستان اعتياد به حقارت | هیپرسی – دانلود آهنگ شاد‎ک ون دادن به خانم داستان اعتياد به حقارت. 1 . داستان دنباله دار اعتیاد به حقارت – hyperci.ir/ک-ون-دادن-به-خانم-داستان-اعتياد-به-حقارت/قسمت بیستم – فقط دیر و زود … 19 فوریه … حتما داستان را از قسمت اول دنبال  داستان حقارت قسمت 6

2 . کنید. لیست تمام قسمت های داستان در صفحه لیست https://hegharat.wordpress.comبالاخره …//02/19/etiad_be_hegharat_20/داستان ها موجود است. چند لحظه منتظر موندم تا اینکه  

3 . داستان دنباله دار اعتیاد به حقارت – قسمت یازدهم – واسطه – حقارت‎10 جولای … داستان دنباله دار اعتیاد به حقارت – قسمت یازدهم – واسطه. حتما داستان رو از … من امشب https://hegharat.wordpress.com//07/10/etiad_be_hegharat_11/پریودم و حال و حوصله سکس ندارم و اربابت هم می‌بینی حشریه پس کس خونی من رو میلیسی و به اربابت هم کون می‌دی ! انگار من و اون … خانم بعد از mute کردن گوشی٬ رو کرد به شوهرش و با قدرت صدایی که تابحال ازش نشنیده بودم سرش داد زد: 

4 . داستان دنباله دار اعتیاد به حقارت – قسمت دهم – زوگسونگ*! – حقارت‎30 ژوئن … اومد تو و رو به من با خنده گفت: –خوبی؟ یکم جا خوردم و نمی‌دونستم باید چی بگم تا اومد https://hegharat.wordpress.com//06/30/etiad_be_hegharat_10/جواب بدم ی تف غلیظ و چسبناک پرت کرد توی صورتم که افتاد روی چشم چپم و بعد بلند بلند شروع کرد به خندیدن بهم! — دهنتو خوب شستی؟ – بله خانم — نشون بده ببینم! دهنم رو باز کردم٬ سرم رو گرفت و بعد از کلی نگاه کردن ی تف … 

5 . داستان دنباله دار اعتیاد به حقارت – قسمت بیستم – فقط دیر و زود …‎19 فوریه … حتما داستان را از قسمت اول دنبال کنید. لیست تمام قسمت های داستان در صفحه لیست https://hegharat.wordpress.com//02/19/…/comment-page-1/داستان ها موجود است چند لحظه منتظر موندم تا اینکه بالاخره صدای پایی نزدیک شد مشحص بود پاشنه بلند نیست و کلا قددمش اینقدر سنگین بود که مطمئن بودم خانم نیست. بالاخره در باز شد و من هم که… 

6 . داستان دنباله دار اعتیاد به حقارت – قسمت نهم – از حرف تا عمل! – حقارت‎22 ژوئن … و این دستمال که توی دهنم بود هرچی می‌جویدم دلم رضای قورت دادن نمی‌داد ولی بالاخره https://hegharat.wordpress.com//06/22/etiad_be_hegharat_9/چشمام رو بستم و پایین دادمش ! از خوردن صورتم به صندلی توالت و کف زمین بدم میومد تا اینکه یادم افتاد چند لحظه پیش ی تیکه گوه توی دهنم بوده! و بعدش هم دستمال توالت خانم رو خوردم! بعد دیگه زیاد سختم نبود و همونجا آروم گرفتم تا بیان … 

7 . داستان دنباله دار اعتیاد به حقارت – قسمت شانزدهم – قرمز مثل رژ! – حقارت‎4 دسامبر … تا وقت خواب مادرم کلی در مورد خانم ازم سوال و جواب کرد از اول آشناییمون گرفته تا هر https://hegharat.wordpress.com//12/04/etiad_be_hegharat_16/چیزی که به فکرش می‌رسید! کاملا مشخص بود که … داستان دنباله دار اعتیاد به حقارت – قسمت شانزدهم – قرمز مثل رژ! …. چهار دست و پا شدم و رفتم پیش خانم٬ همونطور که خوابیده بود بدون اینکه نگام کنه شروع کرد به بازی کردن با موهام و گفت: 

8 . جستجوهای منتهی به حقارت !! – حقارت‎17 دسامبر … «داستان فیتیشی دنباله دار حقارت قسمت اول»,11 «حقارت از حرف تا عمل»,10 «داستان https://hegharat.wordpress.com//12/17/…/comment-page-1/سکسی حقارت»,10 «داستان سکسی اعتیاد به حقارت»,10 «حقارت در سکس»,9 «اعتیاد ب حقارت فصل سوم داستان»,8 «کون دادن»,8 «بلاگ حقارت»,8 «داستان سکس لذت حقارت»,8 «اعتیاد به تحقیر»,8 «حقارت برده»,6 «حقارت من نسبت … 

9 . داستان دنباله دار اعتیاد به حقارت – قسمت چهارم – فریده! – حقارت‎29 مه … داستان دنباله دار اعتیاد به حقارت – قسمت چهارم – فریده! بعد از صحبت … بله می‌دونم https://hegharat.wordpress.com//05/29/etiad_be_hegharat_4/خانم› » خوبه ساعت ۵ و نیم به ی بهانه‌ای میگی می‌خوای استراحتی کنی و حالت خوب نیست! میای تو اتاق پشت سیستم و هر کاری که بهت گفتم انجام میدی ! دست از پا خطا …. خانم اینقدر خوشش اومد که ی جیغ بلندی کشید و قطع کردن سرم رو به … 

10 . داستان دنباله دار اعتیاد به حقارت – قسمت نوزدهم – بی‌عرضه! – حقارت‎2 فوریه … داستان دنباله دار اعتیاد به حقارت – قسمت نوزدهم – بی‌عرضه! … بعد از خداحافظی https://hegharat.wordpress.com//02/02/etiad_be_hegharat_19/رفتیم دم در و من طبق رسمی که از چند ماه پیش به بهانه کمر درد مونا شروع شد و دیگه هم  

دیدگاه

داستان کوتاه/ «شیطان، یک فرشته بود » – قسمت ششم

آخرین خبر/ با داستان کوتاه دنباله دار «شیطان، یک فرشته بود» نوشته «محیا زند» همراه ما باشید 


(- ١٥:٠٠) ٩٨/٠٤/٢١


(- ١٤:٠٠) ٩٨/٠٤/٢١


(- ١٣:٠٠) ٩٨/٠٤/٢١

داستان حقارت قسمت 6


(- ١٢:٠٠) ٩٨/٠٤/٢١


(- ١١:٠٠) ٩٨/٠٤/٢١


(- ١٠:٣٠) ٩٨/٠٤/٢١


(- ١٠:٠٠) ٩٨/٠٤/٢١


(- ٠٩:٠٠) ٩٨/٠٤/٢١


(- ٢٢:٥٠) ٩٨/٠٤/٢٠


(- ٢٢:٠٠) ٩٨/٠٤/٢٠


(- ٢١:٣٠) ٩٨/٠٤/٢٠


(- ٢٠:٣٠) ٩٨/٠٤/٢٠


(- ١٩:٣٦) ٩٨/٠٤/٢٠


(- ١٨:٣٠) ٩٨/٠٤/٢٠


(- ١٧:٣٠) ٩٨/٠٤/٢٠


(- ١٦:٣٠) ٩٨/٠٤/٢٠


(- ١٥:٤١) ٩٨/٠٤/٢٠


(- ١٤:٢٨) ٩٨/٠٤/٢٠


(- ١٣:١٣) ٩٨/٠٤/٢٠


(- ١٢:٣٧) ٩٨/٠٤/٢٠


(- ١٢:٠٩) ٩٨/٠٤/٢٠


(- ١١:٢٣) ٩٨/٠٤/٢٠


(- ١٠:٣٥) ٩٨/٠٤/٢٠


(- ٠٩:٥٥) ٩٨/٠٤/٢٠


(- ٠٩:١٦) ٩٨/٠٤/٢٠


(- ٠٨:٤٢) ٩٨/٠٤/٢٠


(- ٠٨:٠٩) ٩٨/٠٤/٢٠


(- ٢٢:٣٦) ٩٨/٠٤/١٩


(- ٢٢:٢٠) ٩٨/٠٤/١٩


(- ٢٢:٠١) ٩٨/٠٤/١٩


(- ٢٠:١٠) ٩٨/٠٤/١٩


(- ١٩:١٠) ٩٨/٠٤/١٩


(- ١٨:٢٧) ٩٨/٠٤/١٩


(- ١٧:٣١) ٩٨/٠٤/١٩


(- ١٦:٤٤) ٩٨/٠٤/١٩


(- ١٦:١٤) ٩٨/٠٤/١٩


(- ١٥:٣٤) ٩٨/٠٤/١٩


(- ١٥:٢٠) ٩٨/٠٤/١٩

داستان حقارت قسمت 6


(- ١٤:٥٣) ٩٨/٠٤/١٩


(- ١٤:٠٠) ٩٨/٠٤/١٩


(- ١٣:٣٢) ٩٨/٠٤/١٩


(- ١٣:٠٠) ٩٨/٠٤/١٩


(- ١٢:٣٥) ٩٨/٠٤/١٩


(- ١٢:٠٠) ٩٨/٠٤/١٩


(- ١١:٣٠) ٩٨/٠٤/١٩


(- ١١:٠٠) ٩٨/٠٤/١٩


(- ١٠:٣١) ٩٨/٠٤/١٩


(- ١٠:٠٠) ٩٨/٠٤/١٩


(- ٠٩:٣٤) ٩٨/٠٤/١٩


(- ٠٩:٠٠) ٩٨/٠٤/١٩

پیام هایی که در حدود قانون و ادب بوده و حاوی تهمت، توهین و هتک حرمت شخصیت های حقیقی و قومیتی نباشید، پس از بررسی منتشر می شود

اخ نمیشه اصن حرفی زد. خدا ریشهٔ امثال کتایونو بسوزونه که از نجابت و عشق پاک امثال ایران سؤاستفاده میکنن.

شیطان فرشته نبود جن بود.لطفا مسیحیت رو ترویج نکنید.

روز های جمعه همه با هم????

نویسنده خیلی ضعیف نوشته

چه قدر غم انگیز بابت داستانتون ممنون

وااااای چه نجابتی!!!!! ایران چطور میتونه هنوز ایرج و دوست داشته باشه حالم بد شد از دوست داشتنای اینجوری که حاصلی نداره جز تباهی

خیلییی کم میزاری خبری نخونده تموم میشه

Welcome back. Just a moment while we sign you in to your Goodreads account.

داستان حقارت قسمت 6
داستان حقارت قسمت 6
0

دوره مقدماتی php

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *