داستان حقارت قسمت دوم

دوره مقدماتی php
داستان حقارت قسمت دوم
داستان حقارت قسمت دوم

حقارت

داستان ها و مطالبی پیرامون رابطه‌ی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن

از خواب که بیدار شدم تا چند لحظه‌ای کل وقایع دیشب یادم نبود ولی بعد از فقط چند لحظه همه‌ی کابوس دیشب رو به‌ یاد آوردم. تمام فیلم هایی که دیدم و کارهایی که برایشون انجام داده بودم.دیگه کار از حد عذاب‌وجدان و پشیمانی گذشته بود! از خودم بدم نمیومد نه بخاطر اینکه از کارهایی که کردم راضی بودم! بیشتر بخاطر این بود که کلا وجدانم رفته بود رو ‹استندبای› هیچ حسی نداشتم. بخاطره اینکه بتونم بخوابم دیشب ی خواب آور قوی خورده بودم و الان دیگه ظهر شده بود.
موبایل رو برداشتم که ببینم ساعت چنده دیدم نزدیک ۵-۶ تا مسیج از طرفش برام اومده. شروع کردم به خوندن. فحش بعد از فحش ! اینهمه مدت که من میشناختمش یکبار ازش بد دهنی ندیده بودم و فقط بقول معروف بحث تئوری می‌کردیم! من نمی‌دونم چطور تونسته بود ذات خودش رو مخفی نگه‌داره؟ احتمالا همونطور که نامزد داشتنش رو مخفی نگهداشته بود!
«صبح بخیر آب کیر خور!! خوشت اومد از مزش؟!!»
«پا نشودی حروم زاده؟ زودتر پاشو کارت دارم»
«هنوز که بلند نشدی کثافت لجن پاشو دیگه !»
«اگه زودتر جواب ندی زنگ میزنم خونتون! یادت نرفته که شمارتو دارم!»
«این اس‌ام‌اس آخر هست اگه باز هم جواب ندی زنگ میزنم خونتون»
این آخری رو که دیدم حسابی ترسیدم ! نکنه جدا بخواد زنگ بزنه خونه؟!! سری شروع کردم به تایپ کردن که صدای در   اتاقم اومد. گفتم بفرمایید.مادرم اومد تو دیدم داره پای تلفن با یکی خوش و بش میکنه. داشتم خودم رو از ترس خیس میکردم ! خودش بود زنگ زده بود خونه ! مادرم گوشی رو داد بهم و گفت که از همکلاسی های دانشگاهت هست.
‹مرسی ممنون!›
گوشی رو گرفتم٬ بله خودش بود! زنگ زده بود خونه. دیدم داره قاه قاه میخنده
» ننه‌ی جندت چقدر خوشحاله! نمی‌دونم بوی عرق پای من اینقدر سرحالش کرده یا شورت نامزدم که هنوز تو بالششه !»
‹آخه چرا زنگ زدی خونه ‹
«خفه‌شو کثافت ! دیگه نشنوم با من با این لحن حرف بزنی فهمیدی؟»
‹خب آخه …›
» فهمیدی؟؟!!!!!»
‹بله فهمیدم›
«سریع عذر خواهی کن»
‹ببخشید›
«بیشتر»
‹غلط کردم دیگه تکرار نمیشه›
«آره که تکرار نمیشه مادرسگ وگرنه پدر جاکشت رو در میارم»
«نمی‌خوای بخاطر دیشب ازم تشکر کنی؟»
‹راستش من تصور این کارایی که تو کردی رو نداشتم›
سکوت کرد و هیچی نمیگفت.دوباره گفتم:
‹آخه چرا پای مادرم رو به این موضوع باز کردی؟ برای چی به من نگفته بودی نامزد داری؟ برای چی پای اونو کشیدی وسط میدونی که من این حس رو فقط نسبت به خانم‌ها دارم!›
«اولا چون مادرت هم ی سگ کثافت هست مثل تو . در ضمن دیشب شومبولت ی چیز دیگه میگفت و هیچ اعتراضی نکرد! »
«دوما نامزد داشتن یا نداشتنم هم به سگم مربوط نمیشه! دیشبم بهت گفتم نظر تو برای من هیچ اهمیتی نداره! تو باید برده‌ی هر دوی ما بشی اگر هم نمی‌خوای هررری»
سکوت کردم
«پس نمی‌خوای تشکر کنی؟»
‹چرا چرا ممنونم خیلی ممنونم بخاطر دیشب›
«فقط از من تشکر میکنی؟»
با اکراه گفتم:
‹هم از شما هم از نامزدتون›
«بیا خودت ازش تشکر کن»
تا اومدم بگم نه خودت بگو گوشی رو داد به نامزدش
«تخم سگ !»
‹سلام›
«کیرم دهنت»
‹داشتم خدمت خانم عرض میکردم که…›
«کس ننه‌ی جندت! بدبخت آب کیر خور! ننت رو شورت چرک من خوابید تا صبح!!! کونی تا صبح چند دست زدی؟!!! (خنده)»
آخر هم نگذاشت من چیزی بگم و گوشی رو بگردوند. داشتن میمردن از خنده
«خب کثافت من دیگه باید برم سگ ماده‌ی من کی میره بیرون ؟»
‹متوجه نمیشم ‹
«مگه ننت سگ من نیست ؟»
‹آهان! بله خانم . حدود ۱ ساعت و نیم دیگه میره تا غروب بیرون هست›
«اوکی من ساعت ۳ میام»
اومدم بگم ‹تشریف میارین خانم› که دیدم قطع کرده
داشتم جام رو جمع می‌کردم که دیدم شرتم تقریبا خیس خیس هست ! تو خواب مثل شیر هرز ازش اومده بوده! پاشدم اتاق رو جمع کردم. مادرم خداحافظی کرد و رفت. تو فکر بودم که امروز میخواد تو خونمون چه کارهایی بکنه!
ساعت حدود ۳ و نیم بود که زنگ زد و اومد تو.گفتم:
‹سلام›
جواب نداد. داشت خیلی بی‌خیال آدامس می‌جوید. اومد و نشست همونجایی که روز قبل نشسته بود. منم نشستم روبروش.بی مقدمه گفت:
«میدونی من چقدر باید زحمت میکشیدم تا اینکارهایی که تو جلسه‌ی اول برام انجام دادی رو حضوری ازت بیرون بکشم؟ میبینی من چقدر زرنگم توله‌سگ من؟»
‹بله›
«مثل اینکه شما با کفش نمیاین توی خونه درسته؟»
‹بله ولی شما هرطور راحتین…›
«پس چرا دیروز بهم نگفتی ؟»
‹خواستم بگم ولی…›
«مهم نیست خب برو زیر پایی من رو برام بیار»
‹متوجه نمیشم خانم چهار پایه می‌خواین؟›
«نه احمق جان ! من دوست دارم چه چیزی تو این خونه زیر پاهای عرق کردم باشه؟ دیگه فیلمش که دیشب نشونت دادم ! (نیش خند)»
دوزاریم افتاد دوباره بالش مادرم رو میخواست رفتم آوردم گذاشتم جلوی پاهاش
«میدونی چرا با کفش نمی‌رم روش؟ چون جا میندازه و عوض میکنه ولی اینطوری هر شب با عرق پای من تا صبح جون میگیره !! (خندید)»
«کفشام رو در بیار کثافت»
‹چشم خانم›
همون کتونی ساق بلند های سفید دیروز پاش بود. در آوردم خیلی خیس بود پاهاش
» می‌دونی کجا بودم سگ پدر؟ رفته بودم باشگاه حسابی تمرین کردم ! خوشبحال مامانت نه؟!!!‌(خنده)»
‹بله ممنون خانم›
» با خودت رو راس باش جدی جدی بنظرت مادرت نباید سگ من باشه؟»
‹چرا خانم›
«آفرین سگ من (سرم رو نوازش کرد)»
پاهاش روی بالش بود٬ چشم‌هاش رو بسته بود و داشت استراحت میکرد که یکدفعه گفت:
«خب سگ من٬ فکر میکنی برای امروزت چی آماده کردم؟»
‹نمی‌دونم خانم›
«می‌دونی اونهایی که تو این رابطه ها فقط دنبال فوت فتیش یا شلاق و دیلدو هستند کار میسترس خیلی سادست ولی من تو که فقط دنبال اوج حقارت تو هستیم کارمون سخت میشه٬ من باید خیلی خلاق فکر کنم. باید خاص باشم»
ی لحظه برگشتیم به دوران قدیم داشتیم باهم مثل گذشته در موردش حرف میزدیم خواستم منم جوابش رو بدم که همه چیز دوباره یادم اومد. ترجیح دادم سکوت کنم و فقط با سر حرفهاش رو تایید کنم! بعد گفتم:
‹دیشب به شما هم خوش گذشت؟›
بدون اینکه نگاهی به من بکنه گفت:
» تشنمه»
پاشودم شربت درست کنم گفت:
«نه یک قوطی آب‌جو باز کن با یخ بیار٬قبلشم آلبوم‌تون رو برام بیار می‌خوام عکس‌های سگامو ببیینم٬ بدو!»
آلبوم رو دادم بهش و رفتم آشپزخونه وقتی برگشتم دیدم داره با پاش بالش رو می‌چرخونه ی موقع جاییش تمیز نمونه! و آلبوم رو ورق میزنه. نمی‌دونم کلا عادت نداشت با کتونی جوراب نپوشه یا بخاطر کاری که می‌خواست با بالش بکنه نمی‌پوشید!
لیوان و قوطی رو گذاشتم رو میز و زانو زدم جلوش
«بابات چقدر شبیه خودته ٬ عین ســـــگ! »
و تف کرد تو صورتم. آب‌جو رو ریخت تو لیوان و سر کشید. بعد یکی از عکس های آلبوم رو نشون داد که مادر و پدرم باهم بودن گفت:
» اینو میدی بزرگش کنن میاری برام»
میدونستم دیگه بحث فایده نداشت که: ‹آخه عکس پدر مادر من به چه دردت می‌خوره!› فقط گفتم:
‹چشم!›
«آخیش یکم خنک شدم! راستی میدونی امروز با ماشین نیومدم؟ حوصله رانندگی نداشتم. نامزدم منو رسوند در خونتون و رفت دنبال کارش یکم دیگه میاد دنبالم٬ می‌خوای تعارفش کنی بیاد بالا؟ »
من از این حرفش خیلی استرس ورم داشت نمی‌دونستم چیکار کنم این دو تا به هم بیوفتن قاتی میکنن . نمی‌دونستم چیکار کنم. گفتم:
‹هر چی شما امر کنین خانم›
«حالا ببینم چی میشه. ولی یادت نره که اگه اومد درست احترام بگذاری حتما جلوی در زانو میزنی کفششو میبوسی و تعارف میکنی بیاد تو٬ یادت نره تو و مادرت برای ما با سگ فرقی ندارین٬ فهمیدی؟»
‹بله خانم›
«الانم من دارم بینی مادرت رو به بوی پام عادت میدم که اگه ی روزی این افتخار بهش رسید که به پام بیوفته غریبی نکنه و احساس آرامش کنه زیر پاهام! (نیش‌خند زد)»
«دیشب جق زدی؟»
‹نه خانم›
«چرا دروغ میگی؟!»
‹نه خانم حالم خوب نبور قرص خوردم خوابیدم›
«به درک که حالت خوب نبود! حال تو کی خوب هست کلا کثافت؟! همیشه یا مریضی یا افسرده‌ای ! بمیر همه رو راحت کن ! حالم از ریختت بهم می‌خوره ! سرتو بنداز پایین نبینمت !! نه اصلا پاشو برو تو توالت برو اونجا تا صداتم نکردم بیرون نمیای فهمیدی؟»
‹چشم خانم›
رفتم دستشویی اول چند لحظه‌ای وایسادم گفتم الان میاد ولی دیدم خبری نیست! آروم آروم خسته شدم روی پادری نشستم دیگه حوصله‌ام هم داشت سر می‌رفت٬ یکم نفسم هم گرفته بود٬ انگار توی آسانسور گیر کرده بودم. بعد از نیم ساعت که برای من انگار ی صبح تا عصر طول کشید! دیدم در باز شد و اومد تو
«برو کنار وایسا و زمین رو نگاه کن٬ سرتو بیاری بالا خودت میدونی !»
بعد یکم خم شد و ی ظرف پلاستیکی رو از زیر لباساش گرفت زیر خودش و شروع کرد توش ادرار کردن. بعد از اینکه پر شد لباسش رو مرتب کرد و گفت همراهش برم بیرون.
بیشتر از اینکه به فکر این باشم که با اون شیشه می‌خواد چیکار کنه نگران این بودم که تو اون نیم ساعت باز دوباره تو خونمون چه کارهایی که نکرده!؟ یکم جلوتر دست کرد تو کیفش و اون موقع بود که فهمیدم می‌خواد چکار کنه!
اون ظرف آب‌فشان بود و توشو پر از ادرارش کرده بود ! اول برگشت سمت من و با خنده چند بار تو صورت من اسپری کرد و همچین می‌خندید که انگار خنده‌دار ترین جک عمرش رو شنیده باشه. ولی متاسفانه این انتهای ماجرا نبود! بعدش راه افتاد توی خونه اول توی آشپزخونه روی تمام بشقاب ها ‹ قاشق چنگال‌هامون ‹ قابلمه ها ‹ لیوان ها و خلاصه همه چیز اسپری می‌کرد و می‌خندید! مابین اونها هم باز به صورت و موهای من میزد.
بعد از حدود ۱۰ دقیقه اینقدر بوی ادرار توی مشامم رفته بود که دیگه حسش نمی‌کردم. ی دفعه ساعت رو دید و گفت داره دیر میشه باید آماده بشم. گفتم:
‹مگه نگفتی میان دنبالت؟›
«نه کس خل سر کارت گذاشتم ! اینقدر میشناسمت که بدونم برات زیاده که بخوای اینقدر زود حضوری برده‌ی اونم باشی ! ولی حواست باشه آروم آروم باید به اونم سرویس بدی »
‹ممنون›
«خب توام دیگه پاشو بروخودتو جمع و جور کن به خونتون هم برس ولی اگه بفهمم وسایل آشپزخونه رو قبل از اینکه توش غذا بخورین شستی دیگه رابطمون تموم میشه اوکی؟ یادت باشه اگه بخوای به من دروغ بگی تمام این کارها بی‌فایده میشه. تو باید ذاتا بخوای که خودت و مادرت ذلیل من و نامزدم باشین میفهمی؟»
‹بله خانم›
«آفرین. بیا بشین کفشامو پام کن می‌خوام برم توله سگ»
نشست رو مبل و باز پاهاشو گذاشت رو بالش که یهو انگار چیزی یادش افتاده باشه ی شرت از تو کیفش در آورد و گفت شرت توی بالش مامانتو عوض کن و شرتو انداخت تو صورتم. حالم از بوش بد شد که با عصبانیت گفت:
«کثافت از این قیافه ها نگیر به خودت که حالمو بهم میزنی ! اصلا میدونی چیه؟ باید از توش ی لیس بزنی وگرنه خودت میدونی! تو باید اینو بفهمی که رسما سگ گه خور من و عشقم هستی کثافت مادر سگ!»
از صدای داد زدنش یکم ترسیدم! عذر خواهی کردم و بدونه اینکه صدام در بیاد توی شرتش رو ی لیس زدم ولی اون اصلا نگاهم نکرد ! داشت توی آینه‌ای که از کیفش در میاورد آرایش می‌کرد.
«لیسیدی حرومی؟»
‹بله خانم›
«بکنش تو بالش مادر جندت که بدون شرت نامزد من دیگه خواب نداره !! (خنده)»
کفشاشو پاش کردم و رفت سمت در
«راستی این چند روز زیاد ناله نکردی و فرمانبردار بودی برای جایزه می‌تونی کف کفشم رو بلیسی٬ دوست داری که مادرسگ؟»
‹بله خانم ممنون›
شروع کردم به لیسیدن بعد ازچند لحظه که سرمو آوردم بالا دیدم داره ازم فیلم می‌گیره!! ای لعنت به هرچی موبایله!
همونطور که فیلم می‌گرفت گفت:
«فقط بخاطر تو توی باشگاه ی دستشویی هم رفتم که هم خونتون تمیز تر بشه! هم کف کتونیم برات خوشمزه تر بشه کثافت لجن! تمیزش کن! مثل سگ بلیس!»
بعد از چند لحظه موبایلشو گذاشت تو کیفش و گفت:
«خب توله‌سگ‌ تخمی من٬ صاحبت باید بره ! اومممم از الان دلم برای کیرش تنگ شده !!!!»
اینو گفتو و ی لگد با کف کفشش تو صورت من زد و رفت.
باز من موندم و خودم و تنهایی!
وسایل خونه رو مرتب کردم. در بین کارا دیدم آبفشان رو که هنوز کمی توش پر بود رو میز جاگذاشته برش داشتم. اول خواستم خالیش کنم ولی گفتم نکنه می‌خواد امتحانم کنه. برداشتمش و رفتم اتاقم.نشستم روی تخت و با خودم فکر می‌کردم و هر از گاهی ی دونه اسپری می‌کردم تو دهنم. دیگه وقتایی که نبود یا بهم دستوری نمی‌داد برام سخت شده بود. به بودن کنارش و تحقیر شدن اعتیاد پیدا کرده بودم !

ادامه دارد

من حوصله داستان مزخرفی که نوشتید یا ترجمه کردید رو ندارم البته بی احترامی به شما نباشه داستان مزخرفه فقط تو کدوم قسمت با اون جنده خانوم سکس میکنه بگین دوست دارم بخونمش

داستان حقارت قسمت دوم

دوره مقدماتی php

دوست داشتندوست داشتن

یک توصیه دوستانه براتون دارم
وقتی وارد وبلاگ یا کلا وبسایتی میشید اول صفحه درباره بلاگ یا سایت رو بخونید و ببینید که اصلا درست اومدید یا خیر
کار شما داستان اون بابایی هست که رفته بانک و سفارش ساندویچ میده!

دوست داشتندوست داشتن

خسته نباشید اقای ادمین

دوست داشتندوست داشتن

سلام من مشکلی با کشش جنسی شما یا اینکه دوس دارین برده باشین ندارم ولی چرا با اینکه مادر یادر فوت شدتون وارد ماجرا بشن مشکل ندارین من به شخصه اگه اون دختر میومد خونمون میکردمش زنگ مزدم رفیقامم بیان بکنیم مش بدممث سگ میزدمش تا زنگ بزنه به نامزدش نامزدشم مث سگ کتک میزدیم حالا تو دوس داری برده باشی مشکل نداره چرا مادر و پدرت وارد داستان شدن

دوست داشتندوست داشتن

ادامه اون قسمت که مونا یه عکس از آلبوم خانوادگی پیدا کرد گفت «بزرگش کن برام بیار» چی شد؟ هر چی خوندم آخر پیدا نکردم قسمتی رو که از این عکس بزرگ شده استفاده شده باشه. احیانا فراموشش کردین؟

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

مشخصه خیلی با دقت دنبال میکنید
درسته به این موضوع در قسمت های بعدی اشاره نشده
چون شما پرسیدید براتون توضیح میدم
سرتیتر هر قسمت و موضوع اصلی آن از قبل نوشته شده بود ولی بخاطر یک سری مسایل بعضی از قسمت ها در زمان تکمیل داستان حذف شدند و این قسمت هم یکی از آنها بود

دوست داشتندوست داشتن

عالی بود

دوست داشتندوست داشتن

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایل‌ها کلیک نمایید:

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

درحال اتصال به %s

مرا از دیدگاه‌های جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

مرا در مورد نوشته‌های تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.

به 370 مشترک دیگر بپیوندید

دنبال‌کردن

حقارت

داستان ها و مطالبی پیرامون رابطه‌ی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن

ساعت حدود ۱۱ بود. نشسته بودم تو اتاقم داشتم دیوار روبروی تختم رو نگاه می‌کردم! آره داشتم به دیوار کوفتی روبروی تختم که هیچ چیز هم بهش آویزون نشده بود نگاه می‌کردم! شاید شما بپرسید ‹چرا؟!› ولی من دیگه نزدیگ ۲۴ ساعت میشد که با این کلمه بیگانه شده بودم! چون کارهایی انجام داده بودم که اگر هر‌ کس یا حتی وجدان از دست رفته‌ی خودم٬ این کلمه رو در مقابلشون قرار میداد هیچ جوابی براشون نداشتم !
اینقدر مغر و اعصابم تحریک شده بود که گذر زمان برام مثل سابق نبود. گاهی ۵ دقیقه برام مثل یک ساعت می‌گذشت و گاهی هم متوجه گذشت ساعت‌ها نمی‌شدم.
از عصر فکر می‌کنم حدود ۲۰ بار گوشیم رو چک کردم ببینم مسیج دارم یا نه. از کاری که صبح کرده بود کمی ترسیده بودم! برای همین مدام چک می‌کردم.
بالاخره یکم به خودم اومدم. گفتم پاشم ی سر به کامپوتر بزنم تا روشنش کردم و اسکایپ بالا اومد دیدم ازش درخواست ویدئو چت اومد!
قبول کردم دیدم خودش نیست نامزدشه. گفتم:
‹سلام›
«شنیدم امروز شورت منو لیس زدی ننه جنده! »
‹خانم دستور دادن …›
«تو هم که منتظر بهانه بودی ! (خنده)»
ی دفعه لپ تاپ رو دورتر کرد و کیرش رو در آورد و گرفت دستش و گفت:
«پس خودشو کی می‌خوای بلیسی کونده!؟»
من چیزی نگفتم
«با توام مادر سگ! مگه شرتمو نلیسیدی؟ کدوم آدم سالمی اینکارارو می‌کنه؟ تو دوست داری! لیاقت همینه! خودت که توشو لیسیدی ننه‌ی کثافت جندتم که الان میره روش می‌خوابه تا صبح بو میکشدش!! خانوادگی بنده‌ی کیر من شدین(خنده)»
«خوب گوشاتو باز کن حروم‌زاده من امثال تورو خوب می‌شناسم! با خودتون تعارف دارید. یکی مثل من رو لازم دارید که بهتون نشون بده چه کثافت‌های بی ارزشی هستین. شما لیاقت لیسیدن توالت خونه‌ی منم ندارین! دارم بهت لطف می‌کنم می‌گم بیا کیرمو بخور می‌فهمی کونده؟!»
«د بنال دیگه کس‌کش»
‹ببینید من وقتی با خانم آشنا شدم و در مورد این مسائل صحبت کردیم بهشون گفتم من نمی‌تونم برده‌ی مرد باشم برام سخته شدنی نیست›
«حرف زدنو! ‹ببینید› !!! (خنده) اول پارس کن »
سکوت کردم
» پارس کن پدرسگ وگرنه همین الان زنگ میزنم خونتون هرچی از دهمنم در میاد نثار اون ننه‌ی جندت می‌کنم!»
ترسیدم یکم ولی نمی‌خواستم جا بزنم
ی دفعه پاشد گوشیشو برداره که سریع شروع کردم به پارس کردن براش
«بلند تر تخم سگ!»
‹هاپ هاپ›
«خوبه ! یادت باشه تو اینی ! برای من روشن فکر بازی در نیار حالا خوب گوش کن»
«ما تو این مدت چند نفر دیگه رو هم برای بردگیمون زیر سر داشتیم ولی یا اون ردشون کرد یا من٬ تو تنها کسی هستی که جفتمون بهش اوکی دادیم »
مکث کرد و من رو نگاه می‌کرد. منم سکوت کردم که ادامه بده
» نمی‌خوای تشکر کنی تخم‌سگ؟!»
‹ببخشید چرا٬ ممن….›
«د باز شروع کردی به حرف زدن که ! گفتم پارس کن فقط !»
‹هاپ هاپ›
«این شد! کجا بودم ؟ آهان آره دیگه تو تنها پدرسگی بودی که هم من٬ هم عشقم٬ جفتمون می‌خوایم ننشو بگاییم (خنده)»
‹میشه حالا منم بگم؟›
«بنال!»
‹ خب من علاقه‌ای به این موضوع ندارم! من نمی‌خواستم و نمی‌خوام برده‌ی پسر باشم.›
» اولا که مشکل خودته! دوما هم با این همه فیلمی که ازت دارم فکر می‌کنی می‌تونی مثل سفارش پیتزا سریع زنگ بزنی و کنسلش کنی؟!!»
«ببین تو از همین الان سگ ما هستی! این موضوع تموم شده هست! فکر میکنی وقتی میرن سگ بخرن نظر خود سگ رو هم می‌پرسن؟! (خنده) نه اوسکل جان ! قلاده میزنن بهش تا رام بشه همین! حالا قلاده‌ی توهم این فیلمهایی هست که ازت گرفتیم!»
خیلی اعصابم خورد شده بود. تابحال حرفی از فیلم ها به میون نیومده بود. این دیگه رسما میشه اخاذی! گفتم:
‹کدوم فیلم منظورتونه؟
از فیلم های که دیروز از توی خونتون گرفته تا کارهایی که دیشب تو وب‌کم برامون کردی و کفش لیسی امروزت ! الحق که سگی ! توش داره بهت میگه با اون کفش رفته توالت باشگاه پاشم همه‌جا مالیده اونوقت تو ی لحظه هم کوتاه نمیای داری ی بند میلیسی انگار آبنباته !!! (خنده بلند)
نمی‌دونستم چی بگم بهش٬ قبول می‌کردم واقعا برام نه تنها لذت بخش نبود٬ بلکه زجر آور هم بود! قبول نمی‌کردم هم این دیوانه‌ها رو با این فیلم‌ها چیکار می‌کردم؟!
«حالا که فهمیدی دنیا دسته کیه از این به بعد من رو ارباب صدا می‌کنی مادرسگ! فهمیدی؟!»
‹بله ارباب›
«ننت سگ کیه؟»
‹سگ شماست ارباب›
«خوبه! توهم فعلا برو گمشو ولی دم دست باش. هنوز زیر دوش هست اومد فکر کنم باهات کار داشته باشه»
بعد هم طبق معمول بدون خداحافظی یا هیچ حرف دیگه‌ای قطع کرد.
راستش فکر نمی‌کردم بخواد وضع از وضعیت دیشب و امروز بدتر هم بشه ولی گویا این چاهی که من توش رفته بودم ته نداره و من فعلا ۲ روز هست که در حال سقوط آزاد هستم و هیچ خبری هم از زمین نیست که بخورم بهش و راحت بشم  از این فلاکتی که توش گیر کردم!
آخه من چی فکر می‌کردم چی نصیبم شد. اخاذی!
با خودم تو فکر بودم که دیدم اسکایپ کال زد. ساعت رو نگاه کردم نزدیک ۱۲ بود. ایندفعه خودش بود
‹ سلام›
«چیه کشتی‌هات غرق شده؟!»
‹مگه در جریان چتی که نامزدت … ببخشید ارباب با من کرد نیستی؟›
«چرا میدونم٬ برام تعریف کرد. ما چیزی رو از هم پنهان نمی‌کنیم. خب!؟»
‹خب برای همون اعصابم خورده دیگه!›
«ببینم مگه تو واقعا به حرف‌هایی که باهم میزدیم اعتقاد نداشتی؟ اینکه تو جدا از نظر طبقاتی زیر امثال من هستی و باید کل زندگیت رو فدای راحتی و لذت ما بکنی؟ خب حالا وقت عملش رسیده! چرا داری جا میزنی؟ خب میدونم اولش سخته٬  به هر حال تو ی عمر با توهم آدم بودن زندگی کردی ولی حالا من دارم ذات واقعیت رو بهت نشون می‌دم و میشونمت سر جای واقعیت که روی چهار دست و پات هست با ی قلاده به گردنت!»
‹بله خانم›
«دیشب بعد از سکس در مورد تو باهم صحبت می‌کردیم به این نتیجه رسیدیم که بعد از ازدواج تورو بیاریم خونمون نگه‌داریم. به عنوان خدمتکار یا نوکر یا هرچیز دیگه ولی در واقعیت تو هر چیزی هستی که ما بخوایم باشی. از خدمتکار  گرفته تا توالت شخصیمون !! (خنده) »
«ببین اکثر مردهای به سن تو وقتی بهشون بگن باید توالت ی زن و مرد دیگه بشن نه تنها خوششون نمیاد بلکه حالشون بد هم میشه ولی خودت ی نگاه به اونجات بکن! من از اینجا که لپ‌تاپت رو گذاشتی نمی‌بینم ولی خودت نگاه بکن ببین دیگه از این راست تر هم میشه؟!»
راست می‌گفت جدا راست کرده بود. سرمو به نشونه‌ی تایید تکون دادم و بعد انداختم پایین ! ازش خجالت می‌کشیدم. از خودم خجالت می‌کشیدم کم مونده بود گریم بگیره که گفت:
«مگه خودت خواستی اینطوری باشی؟ مگه تو انتخابی هم داشتی؟ از وقتی خودت رو شناختی اینطوری بودی و تمام عمر سعی کردی انکارش کنی ! نقش ی آدم عادی رو بازی کردی ولی نتونستی ذات خودت رو عوض کنی چون شدنی نیست !»
«سعی کن با خودت رو راست باشی منم هنوز مثل قدیم دوست دارم. فقط مثل ی سگ دوست دارم میفهمی؟ من نمی‌تونم کسی که برای لیسیدن کفشای کثیفم له له میزنه رو مثل ی آدم معمولی دوست داشته باشم. حد خودت رو بدون. جات رو جلوی ما بفهم و بعد خودت رو به ما تقدیم کن! بدون قید و شرط ! خودت رو هدیه کن به ما تا از خورد کردن ذره ذره‌ی وجودت لذت ببریم ! فهمیدی عزیزم؟»
‹تو چشمام اشک حلقه زده بود. بهش نگاه کردم و گفتم:
‹دوستت دارم›
با خنده ی چشمک بهم زد و گفت:
«خب دیگه برو گمشو و قطع کرد و رفت.»
باز من موندم و خودم! شروع کردم به فکر کردن حرفاش. با ی عزیزم گفتنش به من کل اراجیف و تهدید های نامزدش از یادم رفت. با اینکه گفت منو فقط به اندازه‌ی ی سگ دوست داره ولی بازهم دوست داشت. اون واقعیت من رو میدونست٬ هیچ چیز رو ازش مخفی نکرده بودم. تو عمرم با هیچ‌کس اینقدر رو راست نبودم٬ ولی باز منو دوست داشت! اون هم بخاطر ذات خودم نه بخاطر ظاهری که برای خوشایند دیگران برای خودم ساخته بودم. اگه حالا ذات خودم چیز تحقیرآمیز و ناخوشایندی هست که تقصیر اون نبود! تقصیر من هم نبوده و نیست! من از وقتی خودم رو شناختم همینطور بودم و هر کاری هم برای تغییر کردم هیچ‌وقت کاری از پیش نبرد.
وقتی با آرامش به حرفاش فکر ‌کردم ‌دیدم درسته! هرچه بیشتر دقت می‌کردم بیشتر ایمان میاوردم
پاشدم رفتم مسواک زدم که بخوابم ولی فکر کردن به تمام بالا پایین های زندگی ذهنم رو به خودش مشغول کرد و تا حدود ساعت ۳ و نیم بیدار بودم تا اینکه بالاخره از فشار خستگی بیهوش شدم.

ادامه دارد….

ایول بازم ادامه بده

داستان حقارت قسمت دوم

دوست داشتندوست داشتن

ممنون دوست عزیز

دوست داشتندوست داشتن

سلام. این قسمت را نسبت به دوقسمت دیگر بیشتر خوشم امد. دیالوگهای آخر بین خانم و پسره بسیار خوب و حساب شده بود و باور پذیر. اما در دو قسمت قبلی بعضی قسمتهاش باور پذیر نبود ضمنا خانمومه خیلی بد دهنی میکنه فهشاش هم شبیه پسراست. بهتر احساس حقارت بیشتر با رفتارهای خانمومه منتقل بشه نه با فهش. ضمن اینکه اسم هیچ یک از شخصیتهای داستان را نمیدونیم. در کل خوب بود خسته نباشی

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

ممنون از همراهی شما دوست عزیز
امیدوارم از باقی داستان لذت ببرید

دوست داشتندوست داشتن

عالی لایک

دوست داشتندوست داشتن

خیلی عالی بود

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

Yes my god

دوست داشتندوست داشتن

سلام دوست من وقتی بعضی از دیالوگ ها رو خوندم اشک تو چشام جمع شد چون یک جورایی حقیقت مخفی شده ی بعضی از آدم هاست انسان هایی که عادی نیستن چیزی از درون زجرشون میده ولی سعی میکنن عادی باشن و این باعث عذابشون میشه آدم هایی که انتخاب های زیادی نداشتن ………………….
وای چقدر حالم خرابه
خیلی خوشحال میشم بامن در ارتباط باشی نوشته هات از نظر ادبی و فنی فوق العاده است
ممنون

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

ممنون از اینکه نظرت رو نوشتی
هر مطلبی هست همینجا بفرمایید من پاسخگو هستم
اگر هم کامنت خصوصی دارید در ابتدا قید کنید که منتشرش نکنم
موفق باشید.

دوست داشتندوست داشتن

داستانتون رو تا اخرین قسمت خوندم .علی بود خیلی لذت بردم.اگه ممکنه دوست دالم باهاتون در ارتباط باشم

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

خوشحالم مورد پسند بوده
من از طریق همین بلاگ در خدمت همه عزیزان علاقمند هستم

دوست داشتندوست داشتن

من دیشب پیش مسترم بودم …. از وقتی داستانهای شما رو میخونم یا توی سایت شهوانی قسمت برده خیلی راحت شدم و همه ی تجربیاتم داره واسم تغییر میکنه. ممنون حرف زدن و نوشتن خالصانه و خوندن و فکر کردن در مورد وجود حقیرم که دوست داشته نوازش بشه و زیباییهاش دیده بشه داره یه نفسه راحت میکشه. کتاب نیمه ی تاریک از دبی فورد کاملا اینو توضیح داده و با نوسته های شما کامل شد.

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایل‌ها کلیک نمایید:

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

درحال اتصال به %s

مرا از دیدگاه‌های جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

مرا در مورد نوشته‌های تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.

داستان حقارت قسمت دوم

به 370 مشترک دیگر بپیوندید

دنبال‌کردن

حقارت

داستان ها و مطالبی پیرامون رابطه‌ی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن

بعد از صحبت های اون‌شبمون٬ دیدم به این موضوع عوض شده بود. دیگه فکر نمی‌کردم که اونها دارن ازم سوء استفاده می‌کنند٬ بلکه بیشتر اینطور فکر می‌کردم من دارم براشون انجام وظیفه می‌کنم.
چند روزی بود که سرش شلوغ بود و وقت نکرده بود بهم سر بزنه و یکی دو بار هم بیشتر اس‌ام‌اس نداده بود. تا اینکه ساعت ۵ بعد از ظهر چهارشنبه بهم زنگ زد و گفت:
» بالاخره کارهای سختمون تموم شد!»
‹ پرسیدم کارهای سخت چی؟›
» مگه بهت نگفته بودم؟!! آهان! نه نگفته بودم! آخه کی تورو آدم حساب میکنه کثافت!!(خنده) تدارک ازدواجمون دیگه خله !»
‹ آهان به سلامتی ! ‹
» ببند بابا !»
‹ چشم!›
«ببین امشب ما پیش هم هستیم و می‌خوایم یکم باهاتون تفریح کنیم!»
پیش خودم گفتم: باهاتون؟ منظورش از باهاتون چیه؟ با تعجب و سوال گفتم:
‹در خدمتم!›
» هم تو هم اون ننت باید در خدمتم باشین امروز !»
‹ یعنی چی خانم؟›
» حالا خودت می‌فهمی! فقط حرفای اربابت که یادت نرفته؟ گه زیادی بخوای بخوری همه‌ی اون فیلما رو میرسونیم دست همه کست !»
‹ بله می‌دونم خانم›
» خوبه ساعت ۵ و نیم به ی بهانه‌ای میگی می‌خوای استراحتی کنی و حالت خوب نیست! میای تو اتاق پشت سیستم و هر کاری که بهت گفتم انجام میدی ! دست از پا خطا کنی خودت میدونی»
اینو گفت و قطع کرد
من تو این چند دقیقه‌ای که مونده بود کاری رو که بهم دستور داده بود انجام دادم به مادرم گفتم سرم درد میکنه میرم دراز بکشم. اومدم تو اتاقم و در رو قفل کردم. بعد رفتم رو تخت و لپ‌تاپ رو روشن کردم دیدم آنلان هستش.
‹سلام خانم من کارایی که دستور دادین رو انجام دادم›
» خوبه تخم سگ! بشین از نمایش لذت ببر و صداتم در نیاد تا وقتی که بهت بگم باید چه گهی بخوری!»
یکم ترسیده بودم ولی خب چه میشد گفت بجر:
‹ بله چشم خانم!›
پاشد از جلوی وب‌کم رفت و چند لحظه بعد با نامزدش اومدند. خودش نشست جلوی میزی که لپتاپش روش بود نامزدش رفت رو کاناپه‌ی پشت سرش لم داد. صورتش دیده نمشد ولی کیر دسته خرش! رودر آورده بود و میمالید. دیدم گوشیش دستشه. در همین حین صدای تلفن خونمون رو شنیدم! یعنی می‌خواستن چیکار کنن؟!!!!!!!!
حالم داشت از شدت نگرانی و اضطراب بهم می‌خورد!! از توی هدفون با ویدئو چت می‌شنیدم چی می‌گفت:
«فریده رو صداش کن کارش دارم!»
از توی خونمون هم صدای مادرم میومد که:
‹ اشتباه گرفتید آقا›
» نه اشتباه نگرفتم فریده رو صدا کن»
‹ آقای محترم عرض کردم اشتباه گرفتید ما اینجا فریده نداریم!›
» مگه شماره تلفن ۶۶۵۴… نیست؟»
‹ شماره درسته ولی کسی که می‌خواین اینجا نیست›
» زنیکه داری به من میگی دروغگو؟»
‹ این چه طرز حرف زدنه من جای مادرتم …›
» تو گه خوردی جای مادر من باشی؟ تو جای سگ منم نیستی کثافت لجن! گفتم فریده رو صداش کن بگو چشم!»
به اینجا که رسید من همزمان هم به شدت داشتم میمردم از ترس و اضطراب و هم به شدت تحریک شده بودم!
مادرم تلفن رو قطع کرد ! اونها هم داشتن میمردن از خنده !
ارباب به خانم گفت: الحق که خوب اینها رو شناختی! همهشون ذاتا ذلیل و توسری خورن! میتونیم آروم آروم هر فانتزی داشته باشیم سر این کثافتا خالی کنیم!!!
خانم هم بهش ی چشمک زد و رو کرد به طرف من و ادامه داد:
«خوشت میاد نه؟»
سکوت کردم. بهم خندید و به نامزدش اشاره کرد و گفت: دوباره بگیر ایندفعه بیشتر بار اون زنیکه‌ی جنده بکن !!(خنده)
اونم که انگار از خداش باشه تندتر با کیرش شروع کرد ور رفتن و دوباره گرفت
صدای زنگ تلفن اومد
‹بله؟›
» حالا میری صداش کنی یا نه زنیکه کثافت؟»
‹ د مگه نمی‌فهمی ؟ میگم ما فریده نداریم اینجا!›
«درست صحبت کن با من کثافت! نفهم جد و آبادته حروم زاده پدرسگ!»
‹توداری همش فحش میدی و خجالت هم نمی‌کشی!›
«حق دارم که میگم! داری مثل سگ بهم دروغ میگی! حقت هم هست که بهت فحش بدم! فهمیدی؟ فحشم و چیزای دیگم همه نوش جونت لاشی»
‹ آخه به چه زبونی من بهت بگم اشتباه گرفتی؟›
» من اشتباه نمی‌کنم سگ پدر کثافت !»
مادرم دوباره دید چیزی نداره بگه قطع کرد
اونها داشتن می‌ترکید از خنده وقتی قطع کرد! بعد خانم به ارباب گفت: عزیزم دیگه وقتشه تمومش کنی
» باشه عزیز به این سگ توله هم بگو آماده باشه!»
و دوباره شروع کرد به شماره گرفتن
خانم به من گفت:
«تلفنتون روی پیغام‌گیره دیگه نه؟»
‹بله خانم›
» الان مادرت میاد صدات کنه که گوشی رو بگیری و مثلا جوابش رو بدی! بعد ما قطع میکنیم! تو این فاصله شما میرید تو اتاقی که تلفنتون هست همونجا صبر می‌کنید٬ به مادرت میگی پیش میاد اشتباه بگیرن! و میگی گوشی رو بر ندار خودش میفهمه دیگه زنگ نمیزنه! با گوشی موبایل خودتم شماره منو میگری و میزاری تو جیبیت تا ما گوش کنیم اونجا چی ‌میگذره فهمیدی؟»
‹بله خانم›
دوباره زنگ زد:
» اونجا جنده خونس؟ ی مرد نیست بیاد گوشی رو بگیره ازت زنیکه‌ی هرزه؟ هان؟ نکنه خوشت میاد بهت فحش میدم لاشی؟»
مادرم دیگه نتونست حرف بزنه اومد در اتاق من رو زد.
منم طبق دستورشون عمل کردم
گوشیمو برداشتم شماره‌ی خانم رو گرفتم وصل که شد گذاشتمش تو جیبم و در رو باز کردم و خودم رو زدم به اینکه تازه از صدای در بیدار شدم. میدونستم هرچی از حالا بگم اونا میشنون پس حواسم حسابی باید جمع باشه!
مادرم گفت ی مرتیکه‌ی احمق هی زنگ میزنه میگه با فریده کار دارم! هرچی میگم اشتباه گرفتی هی بد و بیراه هم میگه!
گوشی رو گرفتم دیدم قطع کردن. طبق دستور گفتم: پیش میاد دیگه اشتباه میشه بهتره گوشی رو برنداریم خودش میفهمه و رفتیم که گوشی رو بزارم روی تلفن. تا گذاشتم از صدای بوقش تو موبایلم شنیدن و زنگ زد. من گفتم بر ندار خودشون میفهمن زنگ نمی‌زنن
داشت زنگ می‌خورد که تازه فهمیدم می‌خوان چیکار کنن ! الان میخواستن وقتی گوشی میره رو پیغام‌گیر و با بلندگوش بلند پخش میکنه به مادرم جلوی من فحش بدن!!! اگه هم من میخواستم نقششون رو بهم بزنم از تو موبایلم می‌شنیدن و بعدا پدرم رو در میاوردن!! نمی‌دونستم باید چکار کنم! می‌خواستم تا ابد اون زنگ ها طول بکشه و گوشی روی پیغام‌گیر نره ولی مثل همیشه ۶ تا زنگ خورد و رفت رو پیغام‌گیر:
«حالا میزاری بره روی پیغام‌گیر زنیکه‌ی خراب؟ داری چه گهی می‌خوری  که وقت نداری گوشی رو برداری؟ داری گه منو ‌می‌خوری؟ لاشی گوشی رو بردار ! بهت می‌گم بردار کثافت جنده !»
من خشکم زده بود نمی‌دونستم باید چیکار کنم ! مادرم هم خشکش زده بود و منو نگاه کرد. یکدفعه انگار به خودم اومده باشم گوشی رو با عجله برداشتم.و با صدای لرزان گفتم:
–  بله؟!
و از اتاق رفتم بیرون
» خوشت اومد ننتو به باد فحش گرفتم سگ پدر کثافت؟ »
سکوت کردم
» حالا میری پیش ننه ي سگت و جلوی اون از من عذر خواهی هم میکنی بخاطر سوء تفاهمی که پیش اومده!!! و بعد میبخشمت و میرم فهمیدی؟ میخوام ببینه تو هیچی نیستی! از کسی که به ننت میگه جنده‌ی گه خور! تلفنی جلوی خودش عذر خواهی هم میکنی!»
‹بله ‹
» بله چی؟»
آروم گفتم:
‹ بله ارباب›
«برو تو اتاق ننه‌ی جندت٬ گه خور!»
رفتم تو اتاق٬ مادرم نشسته بود لبه‌ی تخت . شروع کردم:
‹ بله بله گفتم که سوء تفاهم شده آقا›
اون که می‌دونست من باید نقش بازی کنم و مادرمم صداشو نمی‌شنوه بیشتر من رو اذیت می‌کرد:
» آره سوء تفاهم شده ! ننتم مثل تو سگ منه نه؟ !!!»
‹ بله درسته آقا›
صدای خنده‌ی خانم اومد !
«وقتی تورو برده‌ی خونمون کردیم ی فکری هم به حال ننه‌ی جندت می‌کنم! از چزوندش خیلی خوشم اومده»
‹ بله درسته هرطور شما بفرمایید›
» خب حالا می‌تونی از طرف خودت و ننه‌ی سگت ازم عذز خوای کنی»
‹به هر حال اگه بی احترامی ‌هم شده من عذر می‌خوام›
» بیشتر التماسم کن سگ پدر!»
‹شما به بزرگی خودتون ببخشید›
مادرم که میشنید با تعجب به من گفت: اون به من اینهمه بد و بیراه گفته داری ازش عذر خواهی هم می‌کنی !؟
جلوی گوشی رو گرفتم گفتم: بزار تموم بشه دیگه
«بیشتر به گه خوردن بیوفت !»
‹من بازم از شما عذر می‌خوام به هر حال مارو ببخشید قربان›
از پشت تلفن صدای خانم اومد که گفت : «مجبورش کن بگه مادرش غلط کرده»
» شنیدی که ؟! باید بگی ننه‌ات غلط کرده»
من داشتم میمردم اون وسط! دلم رو زدم به دریا با خودم فکر کردم چیزی که ازم می‌خوان رو بگم و این کابوس رو تموم کنم!!
سرم رو انداختم پایین چشمم رو بستم و گفتم:
‹ حالا اون ی غلطی کرده شما به بزرگی خودتون مارو ببخشین›
خانم اینقدر خوشش اومد که ی جیغ بلندی کشید و قطع کردن
سرم رو به زمین بود! اینقدراز اینکه به مادرم نگاه کنم خجالت می‌کشیدم که انگار سرم چند صد کیلو وزن داشت! پرسید: بنظرت ما اشتباه کار بودیم که به اون یارو گفتی مادرت غلط کرده؟
‹من که نبودم نمی‌دونم چی شده خواستم فقط تموم بشه بره پی کارش! دیگه اینجا زنگ نمی‌زنه. ‹
با ناراحتی جفتمون از اتاق اومدیم بیرون. من رفتم تو اتاق خودم و مادرم هم رفت آشپزخونه
رفتم لپ‌تاپ رو برداشتم دیدم دارن باهم حرف میزنن تا منو دیدن اومدن جلو. خانم گفت:
» آفرین سگ من! خیلی به ما حال داد ولی امروز بیشتر ی تست بود!»
«ماه جمعه همین هفته عروسی می‌کنیم و از شنبه‌ی دو هفته دیگه که از ماه عسل برگردیم میریم خونه‌ی خودمون! برای اینکه بهت اطمینان کامل کنیم که به عنوان برده‌ی تمام وقت بیای اینجا در خدمت ما باشی٬ برات این تست رو گذاشته بودم ببینیم حرف شنویت چقدره که نه تنها ما رو به مادرت ترجیح دادی بلکه مثل ی سگ حرف گوش بودی و کم مونده بود کون اربابتو از پشت تلفن ماچ کنی و از گه‌هایی که به خورد مامان جونت داده بود تشکر هم بکنی!!! (خنده)»
» مامانت حالش بده نه؟»
‹ بله خیلی ناراحت شد›
خانم ی آهی کشید که فقط از لذت جنسی میشه اون صدا از آدم در بیاد. بعد هم گفتن که چقدر از این کار خوششون اومده و باید بعدا تکرارش کنن ! بعد ادامه داد:
«همیشه میدونستم شکوندن ی مادر و پسر جلوی هم خیلی تحریکم میکنه ولی فکر نمی‌کردم اینطوری ارضا بشم!!!»
«خب بگذریم حالا گوش کن تخم سگ: این چند روزه ما سرمون شلوغه و کار داریم! ببخشید که تو و مادرت رو برای مراسم عروسی دعوت نمی‌کنیم! روی کارت نوشته از آوردن حیوانات خانگی خودداری کنید !!!!  (با هم شروع کردن به خنده)»
«خب دیگه حوصلم از قیافت سر رفت میتونی گمشی!»
و قطع کرد.
بعد از چند دقیقه پاشدم رفتم بیرون ببینم حالش چطوره که دیدم داره تلویزیون نگاه میکنه منم یکم آب خوردم و خواستم برگردم که روشو کرد به من ی نگاهی به من کرد که پر بود ار ناامیدی! چیزی نگفت و سرشو برگردوند. من هم برگشتم به اتاقم. خیلی وقت بود خودارضایی نکرده بودم! کلا از وقتی با اینها بودم اینقدر همه‌چیز شدید شده بود که از حدی که بتونم تو آرامش باشم و برم سراغ لذت بردن گذشته بود و اینکار امروز هم بدتر از همه!
وقتی اینها از پشت اسکایپ و تلفن اینکارهارو با من می‌کنند وقتی حضوری بخوام بردشون بشم می‌خوان چه بلاهایی سرم بیارن؟

قشنگ بود زودتر بقیه رو ادامه بده دمت گرم

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

داستان حقارت قسمت دوم

سعی‌ام رو میکنم دوست عزیز ( ولی میخوام کیفیت داستان بالا بمونه برای همین یکم آروم‌تر می‌نویسم)
ممنون از همراهیت

دوست داشتندوست داشتن

سلام.دو قسمت اول رو توی لوتی خونده بودم.
اونجا نظر گذاشتم ولی منتشر نشد.داستانت عالیه.حس منم همینه.فقط لطفا یه کاری کن.مادره رو هم بیار تو داستان.یعنی اینکه اونم با میل خودش ( نه زوری یا از سر ناچاری) بخواد برده بشه.بخصوص برده دختره. خیلی حال میده. قول بده که مادره رو هم وارد داستان کنی.بذار مادره از تمام فضولات دختره بخوره.
ببخشید اینقدر رک گفتم. منتظرم.
(اگر تونستی این ظنر رو منتشر نکن.ممنون)

دوست داشتندوست داشتن

سلام دوست عزیز!
به بلاگ خوش آمدید!
بله اونجا متاسفانه مشکلاتی داره که حالا نمی‌خوام عنوان کنم. چطور شد ایجا رو تونستید پیدا کنید؟ گوگل؟
چند نفد دیگه از دوستان هم در اون سایت به داستان ابراز لطف داشتند٬ اگه تونستید به اونها هم اطلاع رسانی کنید که ادامه داستان رو پیگیر باشند
ــــــــ
چرا خواستین نظرتون رو منتشر نکنم؟ دلیل خاصی داره؟اگه نه که بمونه ولی اگه مشکلی دارید در یاهو مسنجر بهم بگید تا پاکش کنم. اینجا نظرات نه نیاز به تایید داره و نه من قصد سانسور دارم.

دوست داشتندوست داشتن

تو که اینهمه دوست داری چرا از خانواده خودت یه داستان نمیسازی !
تصورش هم عذاب آوره که ارزش یه و یک زنو حتی تو داستان خیالی هم اینجوری خدشه دار بشه
این بیماری هست
ذات نیست رفیق بیماریه
هیچکس ذاتا برده نمیشه .تمایل به بردگی یه انحراف ذهنی هست که در عصر حاظر هیچ توجیهی برای به رسمیت شناخته شدنش وجود نداره
ما در عصر مدرن متجدد دموجراسی محور برای ایچنین اشخاصی مکانی تدارک دیدیم به اسم تیمارستان .

دوست داشتندوست داشتن

اول بزار یکم در مورد این جوک بگم که یک فعال مدنی در ایران از شدت کمبود موضوع برای فعالیت کارش کشیده به این بلاگ!
یعنی هیچ موضوعی که زندگی و آزادی حقیقی افراد رو تحت تاثیر قرار بده نبوده و فقط مونده که فانتزی جنسی یک عده ناچیز از مردم اصلاح بشه و دیگه همه چیز اوکیه!
به این هم کاری ندارم که چی رو سرچ کردی که سر از اینجا در آوردی که البته اون برای منه ادمین بلاگ قابل مشاهده هست!
حالا میای برای من جانماز هم آب میکشی؟!

در بالای بلاگ صفحه ای هست به نام درباره بلاگ حقارت که در اون توضیح داده شده که این بلاگ در چه موضوعی هست و به درد چه کسانی میخوره و چه گروهی نباید اینجا باشند وگرنه خودشون آزار میبینند
گویا باید ی مقدار هم برای اذهان مشعشعی مثل جناب عالی پیرامون تفاوت واقعیت و داستان مینوشتم
ببینم شما هر فیلم مهیج و اکشنی که میبینی از خونه میزنی بیرون به دنبال اسلحه و نارنجک میگردی؟!!!
تمام نویسنده های این نوع فیلم ها قاتل و جانی و روانی هستند؟!!!
نه اینطور فکر نمیکنی ولی اگه بحث جنسی رو جایگزین اکشن کنیم انگار مستند ساز شدیم و هر چیزی هم بگیم یعنی خودمون هم همونیم!!!

با آرزوی شفای عاجل برای امثال جناب عالی که البته آرزوی دست نیافتی هم هست

دوست داشتندوست داشتن

ای جونم شستی و پهنش کردی بوس…

دوست داشتندوست داشتن

سلام دوباره.والا اره از گوگل پیدا کردم.چون علاقه مند بودم.راستش خیلی دوست ندارم نظراتم علنی باشه. توش میخوام از علایقم بگم و اینکه نظرمو راجع به داستان بگم.خیلی دوست ندارم نظرمو کسی به غیر خودت بخونه.بازم میل خودته.راستی من بیصبرانه منتظر اون مطلبی که توی نظر قبلم گفتم،توی قسمت جدید داستان هستم.اینجور داستانا خیلی کمه .حتما مادره رو وارد داستان کن.البته با میل خودش و … بازم ممنون

دوست داشتندوست داشتن

من تو پست آغاز بلاگ هم نوشتم که : برای بلاگ نظرات مثل سوخت برای ماشین هست!
از شما و خواننده‌گان عزیز دیگه خواهش دارم حتما نظرات خودشون رو زیر هر قسمت مطرح کنند.با اینکه چهار‌چوب اصلی داستان مشخص هست ولی خب نظرات قطعا بی‌تاثیر نیست.
در ضمن دوست من راحت باش اینجا همه تقریبا علایق یکسانی داریم و لازم به مخفی کاری نیست. ولی اگه بجز نظرات پیرامون داستان مورد خاصی هست که خصوصی هست و نمی‌خوای اینجا مطرح کنی من در یاهو در خدمت هستم.
موفق باشی

دوست داشتندوست داشتن

لطفا ادامه بده داستان و مادر رو نیار تو داستان،اونو جدا بنویس،بنظرم لذت جنسیشو کم میکنهه،خوندن داستانت دارم مثل سگ پارس میکنم،زودتر بنویس،

دوست داشتندوست داشتن

سلام دوست عزیز!
به بلاگ خوش آمدید!
ممنون از لطفی که به بلاگ داشتید
سعی میکنم تمام سلایق رو پوشش بدم

دوست داشتندوست داشتن

خب برای اینکه این دوستمون ناراحت نشه اگه ممکنه لطف کنید یه داستان مجزا بنویسین.اینطوری اگر کسی علاقه نداشته باشه،خب نمیخونه.بازم ممنون.

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

قسمت بعدی رو کی میزاری رفیق میشه یه تایم بندی داشته باشه؟

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

چشم در اولین فرصت ممکن قسمت بعد رو قرار میدم
سعی‌ام این هست که کیفیت رو فدای کمیت نکنم

دوست داشتندوست داشتن

NiCe
فقط اگه میشه داستاناتو کوتاه تر کن ولی تنوعشو بیشتر کن
بازم خسته نباشی

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

واقعا اين داستان اتفاق ميوفته؟ منظورم اينه كه كسى هست كه تمايلات جنسيش اين شكلى باشه؟!!!! اين يه نوع بيماريه؟! اصلا واسم قابل به هضم نيست كه چطور يه نفر از توهين ميتونه لذت ببره، اگه امكانش هست يه توضيحى بدين ببينم چه جورياس

دوست داشتندوست داشتن

توصیه می‌کنم همیشه قبل از خواندن هر بلاگی صفحه about یا در باره بلاگ رو مطالعه کنید
https://hegharat.wordpress.com/about/

دوست داشتندوست داشتن

من ففط موندم مگه شماره روی تلفن نمیفته؟ پس مادرت چطور گوشی رو از کسایی که دو ثانیه پیش فحشش دادن برداشته؟

داستان حقارت قسمت دوم

دوست داشتندوست داشتن

مادرت؟!!!
من جواب شما رو وقتی می‌دم که شما در حدی باشی که معنی کلمه داستان رو که اون بالا نوشته متوجه بشی !
انگار داره مستند میبینه !!

دوست داشتندوست داشتن

بزار منطقی باشیم
شما در جایگاه نویینده اولین شخصی هستین که باید از ایده هاتون که در داستان اونارو پیاده کردین دفاع کنید
شما آگاهانه یک زن و یک مادر تنها که در جامعه مدنی مدرن ارزشی کمتر از هیچ زن و مردی نداره در مقام یک حقیر وارد داستانتون کردین
هیچ کس هم نیست که در دنیا زیر بار این حقارت بره که (حتی اگر واقعا چنین وضعیتی داشته باشه) مسئولیت فرزندی چنین مادری بیچاره را بپذیره.
پس بار مسئولیتش به دوش خودتونه
شما مطمعنا نه جای این شخصید و نه مادرتون جای اون زن حقیر
ولی خودتون بودین که اونارو ساختین
پس میئولیتشونو بپذیرین

دوست داشتندوست داشتن

جواب افاضه اولت رو دادم شامل دوم هم میشه خواستی برو همون رو بخون

دوست داشتندوست داشتن

عالی لایک

دوست داشتندوست داشتن

جذابتر میتونس بشه بازم عالی لایک

دوست داشتندوست داشتن

اصلا نمیدونم چی بگم

دوست داشتندوست داشتن

?????????

دوست داشتندوست داشتن

دوست عزیز صرف فانتزی جنسی نویسی که آخه که چی؟ معلوم در جامعه بسته ما اینها طرفدار داره اما خوب انگیزه ات از نوشتن این اراجیفی که حتی اصول داستان نویسی را هم نداره چیه؟ جلب توجه؟ راه دیگه ای نمیشناسی؟ اگر ساد مطالب جنسی مینوشت هدف داشت با نوشت داستانهای سکسی اش کل نظام روحانیت را به چالش کشید اخه نوشتن 4 تا فانتزی اونم از سنخ تخمی اش نمیفهمم یعنی چی؟ اینجاست که اتفاقا از دموکراسی بیزار میشم . شما برادر داری عقده هاتو خالی میکنی ولی برای جامعه مضری

دوست داشتندوست داشتن

در قسمت آخر داستان نظر دادی که تمام قسمت های داستان رو خوندی
با این اشتیاق در ۴۸ ساعت این حجم داستان رو خوندی که بگی بده؟ بگی بنظرت اشتباه؟
تو دقیقا نماد افرادی هستی که بعد از ارضا شدن از خواسته های ۵ دقیقه پیششون پشیمان میشند
شخصا وقتی کتاب داستانی رو بر میدارم و چند صفحه اولش توجهم رو جلب نکنه ادامه نمیدم
نمیشینم تو ۴۸ ساعت بصورت کنتراتی! داستان رو بخونم که مطمئن بشم بده و بدردم نمیخوره بعد بیاد نقد بنویسم که چرا بنظرم بده!
میدونی چرا؟
چون برای وقتم ارزش بیشتری قائل هستم!
طوری برخورد میکنی که انگار این بلاگ سر راه مردم سبز شده!
این یک بلاگ رایگان هست که در ایران فیلتر شده!
تا کسی کلمه مربوط به این روابط رو در گوگل جستجو نکنه این بلاگ رو پیدا نمیکنه

در مورد ساد هم که اشاره کردی من قصد رسیدن به درجه ساد رو نداشتم و ندارم ولی باید بدونی که اصل مشکلی که حکومت وقت با داستان های ایشون داشت بحث هنجارشکنی بود. همین چیزی که بخاطرش بمن گفتی برای جامعه مضر هستم!

دوست داشتندوست داشتن

نویسنده عزیز انرژی خودتو صرف اون ابله هایی نکن که فاز آدم سالم و فعال مدنی و دلسوز اجتماعی ورمیدارن و نظرات نکوهشی و نهیی میزارن. اینا همون بنجلایی هستن که از زندگیشون کثافت میباره، میان اینجا دو تا کامنت مثلا آدم حسابی گونه میزارن که خودشون رو قانع کنن آدمن. اینا همون جماعتی هستن که شاعرای بکر و آگاه ما از حافظ و سعدی بگیر برو تا نیما و… قرنهاست ازشون مینالن و در مزحکه کردنشون شعرها سرودند. با حرف و دلیل و منطق درست نمیشن اینا، نیازمند اصلاح نژادی هستن و یه دوره آموزشی طولانی مدت به بلندای چند قرن تا تازه از تخم و ترکه آیندشون شاید یه موجودات انسان مانندی در بیاد. شما کار خودتو بکن و به این بی خردا کار نداشته باش.

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

ای جونم مرسی دقیقا عسلم….

دوست داشتندوست داشتن

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایل‌ها کلیک نمایید:

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

درحال اتصال به %s

مرا از دیدگاه‌های جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

مرا در مورد نوشته‌های تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.

به 370 مشترک دیگر بپیوندید

دنبال‌کردن

حقارت

داستان ها و مطالبی پیرامون رابطه‌ی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن

:disclaimer (رفع مسئولیت)
این داستان با ماهیت Femdom و Maledom با تاکید زیاد بر تحقیر کلامی و فیزیکی می‌باشد. در صورتی که خواهان مطالعه داستانی در مورد سکس به اصطلاح عامه «معمولی» هستید لطفا از خواندن این داستان خودداری کنید.

قسمت اول:  اولین دیدار در منزل ما
بالاخره صدای زنگ در پایین اومد! خیلی هیجان داشتم. پیش خودم می‌گفتم اصلا کار درستی کردم که دعوتش کردم؟ آخه اون کجا من کجا! از نظر اقتصادی و البته خیلی نظرهای دیگه! ربطی بهم نداشتیم.
تو همین فکرها بودم که زنگ در واحدمون رو زد. خیلی بد شد می‌خواستم برم از قبل در رو باز کنم ولی این فکر و خیال‌ها مگه می‌گذاره! دویدم دم در رو باز کردم٬ همون چهره‌ی زیبای همیشگیش با لبخند خاص خودش و برقی در چشماش که میشد کنجکاوی برای دیدن خونه‌ی ما رو توش دید.
‹سلام›
«ســـــلام»
‹چطوری؟ آدرس رو راحت پیدا کردی؟›
«پسرخوب با جی پی اس پیدا کردم دیگه مگه عصر هجره که ملت هنوز راه رو گم کنند!!»
‹اوه! آره راس میگی! ای وای من چرا تعارف نمی‌کنم بیای تو!! جدا عذر می‌خوام! بفرمایید بفرمایید!›
تعارف کردم و رفتم تو٬ صدای در اومد ولی دیدم نیومد تو گفتم:
‹ کجایی پس؟ بیا تو دیگه!›
صدام کرد:
«ی لحظه بیا اینجا»
من با کنجکاوی رفتم جلوی در که دیدم خیلی جدی ایستاده و ازم پرسید :
«من امروز چرا اینجام؟! ببین اگه تو مرحله‌ی عملش کم آوردی بگو میشینیم باهم گپ میزنیم و بعدش منم میرم ولی اگه  تو‌ هم مثل من جدی هستی بهتره از همین جلوی در شروع کنیم. نظرت چیه؟»
من با اینکه میدونستم چی می‌خوام و می‌دونستم اون برای چی اینجاس ولی انتظارش رو نداشتم که اینقدر زود همه‌چیز شروع بشه. از صحبت‌های تیریپ روشن فکری‌مون تو دانشگاه تا گپ‌هامون تو کافی‌شاپ و اسکایپ در مورد اینکه چطور بعضی ها ذاتا برده و خدمتکارزاده هستند و وقتی در این حالت هستند در اوج‌ لذتشون قرار می‌گیرند و بعضی برعکس وقتی بر دیگران مسلط میشند به این درجه‌ی لذت می‌رسند. اینکه چطور زندگی مدرن امروز برخلاف گذشته به اشتباه همه رو تقریبا در یک سطح قرار داده و این لذت اصلی زندگی رو در روزمرگی‌ها گم کرده. اینکه قرار گذاشتیم باهم تا ته این حس رو تجربه کنیم! تمام اینها مثل برق و باد از ذهنم گذشت. با صدای بشکن‌زدنش به خودم اومدم.
» خب! تصمیمت!؟ یعنی تاحالا وقت نداشتی فکر کنی!!؟»
مثل اینکه اون فکر کردن‌هام اینقدر هم به سرعت برق و باد نبود! تصمیمم رو گرفتم٬ به خودم گفتم اینهمه بهش فکر کردی اگه حالا که همه‌ی شرایطش مهیا هست انجامش ندی بقیه عمر خودت رو لعنت میکنی! برگشتم صدام رو با سرفه صاف کردم و گفتم:
‹باشه٬ شروع کنیم!›
لبخندی زد و گفت:
«اوکی ! من تو کدوم اتاق لباسم رو عوض کنم؟»
این و گفت و خودش اومد تو و تو همه جا شروع کرد به سرک کشیدن. خواستم بگم که ‹لطفا کفشتو در بیار› که دیگه دیر شده بود و تقریبا همه‌جای خونه رو زیرپا گذاشته بود.رفت تو اتاق مادرم و گفت: «همین‌جا خوبه» و در رو بست.
بعد از چند دقیقه اومد بیرون ولی لباسش تغییر خاصی نکرده بود فقط شال سرش رو باز کرده بود و مانتوشو در آورده بود. همین کار رو با جالباسی جلوی در هم میتونست انجام ! گفتم:
‹بفرمایید اینجا٬ شربت آوردم یکم خنک بشی!›
اومد نشست رو مبل پاشو انداخت رو پاش که دیدم هنوز کفش کتونی ساق بلندشو در نیاورده و دیگه هم انصافا هم خیلی دیر بود هم بی‌فایده که ازش بخوام درشون بیاره. موبایلشو در آورد و یک دستی شروع کرد به تایپ و با دست دیگرش لیوان شربت رو دست گرفته بود و هر از گاهی ی کم میخورد.
من اول چیزی نگفتم. پیش خودم گفتم حتما کار واجبی داره و صبر کردم تا مسیجش رو بده ولی بعد از چند لحظه متوجه شدم داره چت می‌کنه و یکم بهم بر خورد ولی بازم آروم نشستم و شربتم رو می‌خوردم. حدود پنج دقیقه گذشت که دیدم گوشی رو تکون داد فکر کردم می‌خواد بگذاره روی میز ولی اشتباه کردم خیلی سریع از من در همون حالت که نشسته بودم ی عکس گرفت و تا من بیام چیزی بگم دوباره برگشت سر چتش ! بعد از چند لحظه صدای خنده‌ ی نسبت بلندی ازش اومد که دیگه به خودم جرات دادم و با لبخندی ظاهری پرسیدم:
‹چی شده؟ قضیه چی هست؟›
هیچ جوابی نگرفتم! چند ثانیه بعد دوباره پرسیدم٬ ولی باز هم جوابی نداد! چون خونه توی سکوت کامل بود صدام که اکو میشد و به خودم برمی‌گشت برام خیلی حس عجیبی داشت. نمی‌دونستم باز بپرسم یانه٬ اگه نمی‌خواست با من باشه برای چی اومده بود ؟! اون عکس که از من گرفت جریانش چی بود؟ پیش خودم حدس زدم قضیه امروز رو با یکی از دوستاش در میان گذاشته و داره براش میگه می‌خواد چه کارهایی بکنه و عکس منم براش فرستاده.
پاشدم برم آشپزخونه که دیدم لیوان خالیش رو داد دستم که ببرم . پس میفهمید اینجا چه خبره !!
لیوان رو گرفتم و رفتم آشپزخونه نمی‌دونستم چکار کنم ! پنجره رو باز کردم ی هوایی بخورم. هر از گاهی هنوز صدای خنده‌ میومد تا اینکه ی صدای خفیفی به گوشم خورد که حدس زدم باید گوشیشو بالاخره گذاشته باشه روی میز رفتم سمتش دیدم نه پاشو گذاشته روی میز خواستم برگردم تو آشپزخونه که شنیدم:
«ی لیوان شربت دیگه.
پیش خودم گفتم عجب پس حرف زدن هم بلدی؟!! رفتم از پارچی که شربت توش بود براش ریختم. می‌دونستم شربت آناناس خیلی دوست داره. اومدم گذاشتم رو میز خواستم بشینم که گفت:
«شماره تلفن اینجا رو بده»
‹شماره‌ی اینجا رو واسه چی می‌خوای ؟!›
هیچی جواب نداد. سرش رو هم از موبایل بر نگردوند
دوباره گفتم:
‹آخه به چه کارت میاد ما که شماره همراه هم رو داریم؟›
این دفعه من رو با ی نگاه عاقل‌اندر‌سفیهی نگاه کرد که فقط تونستم بگم:
‹۶۶۵۵۴….›
با اوج بی‌میلی دوباره رفت سراغ چتش
نشستم رو مبل با خودم فکر می‌کردم که این واسه چی اومده اینجا ! اینقدر میخواستی با دوستت چت کنی برای چی با من قرار گذاشتی؟ برای چی دم در نطق کردی که تو کارمون جدی باشیم و شروعش کنیم؟
بعد از چند دقیقه گوشی وامونده رو بالاخره گذاشت کنار !!! کلی هیجان زده شدم که بالاخره گوشی رو گذاشته بود کنار. انگار تازه اومده باشه تو خونمون ! شربتش رو خورد ٬ دسته کیلیدش رو انداخت سمت من و گفت:
«ماشینم رو جای مطمئنی پارک نکردم برو پایین جاش رو درست کن و بیا !»
موندم چی بگم٬ آخه چی میشد بگم؟ پاشدم رفتم.
کوچه خیلی شلوغ بود.بعد از حدود یک ربع برگشتم بالا دیدم از در دستشویی اومد بیرون و مانتو و شالش هم تنشه!! من داشتم شاخ در میاوردم! که صدام زد و گفت:
» ی کاری داشتم یادم نبود باید برم.»
‹آخه…›
«هیس! خوب گوش کن ببین چی میگم ! امشب میای اسکایپ سر ساعت ۱۱ و نیم یک دقیقه هم دیر نمیکنی اگه نیومدی یا حتی دیر کردی بهتره من رو فراموش کنی . فهمیدی؟»
‹ باشه ولی آخه …›
که راهش رو کشید و رفت. من بعد از رفتنش هنوز تو فکر بودم که این چه کاری بود کرد؟ برای چی اومد ؟ چرا اینطوری برخورد کرد؟ واسه چی رفت؟ من کاری کردم که ناراحتش کردم؟ نکنه انتظار داشت مثل این فیلم های اینترنتی میسترس و بانو و این چیزا صداش کنم بهش برخورده؟ ولی آخه خودشم این چیزها رو ظاهری و مسخره بازی میدونست. همیشه میگفت: «تحقیر باید توسط برده لمس بشه وگرنه فقط نقش بازی کردنه»
خلاصه تا غروب که مادرم از بیرون اومد خونه من مات و مبهوت نشسته بودم رو مبل و فکر های جورواجور می‌کردم شام هم نخوردم تا اینکه شب شد. من از ساعت ۱۱ رفتم اتاقم رو تخت و لپ‌تاپ رو گرفتم بغلم و به امید گرفتن جواب کارهای امروزش منتظر موندم.
ساعت شد ۱۱ و نیم و خبری نبود . چند دقیقه مونده بود به ۱۲ که دیدم بالاخره تشریف آورد و شروع به چت کردیم
‹سلام! دیر کردی؟ قرارمون ۱۱ و نیم بود!›
«گوش کن ببین چی میگم٬ امشب با شبهای قبلمون فرق داره٬ امشب باید وارد عمل بشی٬ باید نشون بدی که واقعا می‌خوای برده و سگ من باشی می‌فهمی ؟ »
یکم سرخ شدم. گفتم:
‹یعنی چیکار کنم؟›
» به موقع‌اش میگم. مرحله به مرحله. بزار بهت بگم من امروز بیخود نیومده بودم خونتون و برات ی چیزایی گذاشتم! حالا نوبت توئه که کارایی که بهت دستور میدم رو  باهاشون بکنی! اول از همه از زیر تختت ی کیسه سیاه هست برشدار بیار ولی بازش نکن.»
من شوکه شده بودم رفتم کیسه رو آوردم
‹ آوردم›
«آفرین توله سگ ! چقدر خوبه بهت بگم توله سگ ! خوشم میاد! توام خوشت میاد بشنوی نه؟ چه اهمیتی داره من خوشم میاد همینم مهمه !»
‹بله›
«خب بدون اینکه توش رو نگاه کنی دستت رو بکن توش و ی چیزی مثل توپ نرم پارچه ای از توش در بیار»
دست کردم چنتا خرت و پرت حس کردم ولی همون توپ نرم رو در آوردم . جوراب های شیشه ای بود که گوله شده بود توی هم.
قبل از اینکه بخوام چیزی بگم به محض اینکه این دید من درشون آوردم گفت:
» اول چنتا نفس عمیق ازشون بکش جون بگیری (خنده) بعد بزارشون تو دهنت که واسه مرحله‌ی بعد صدای جیغت٬ مامان جون کثافتتو بیدار نکنه٬ مادرسگ!»
تابحال به من فحش نداده بود و حالا که شروع کرد داشت ۸ سیلندر میرفت! جورابارو چندبار بو کردم. بوی زیادی نمیدادن گذاشتمشون تو دهنم. بعد خندید و گفت:
«برات سورپرایز دارم ! امشب تا بخوای برات سورپرایز دارم تخم‌سگ !!!»
لپ‌تاپش رو برداشت و راه افتاد یک دفعه دیدم ی مرد لخت روی کاناپه نشسته هیچی تنش نبود و بعد خودش هم رفت تو بغلش نشست و از هم لب گرفتن!!!!
» خب تخم سگ با نامزد من آشنا شو! اگه جورابام دهنت نبود باید براش پارس می‌کردی فهمیدی؟ حالا این دفعه براش صدای سگ رو تایپ کن تا بعد !»
من که دیگه منگ شده بودم بدون اینکه چشمم رو از صفحه بردارم نوشتم:› هاپ هاپ› ولی اینقدر حواسشون به هم بود که اصلا نخوندم من چی نوشتم !
«ببین تخم سگ من می‌دونم تو فقط می‌خوای برده‌ی ی دختر مثل من باشی ولی من چیز دیگه‌ای میخوام یعنی بهتر بگم ما چیز دیگه‌ای میخوایم. تو اگه اینجا بودی باید پای نامزدم رو لیس میزندی کثافت پدرسگ فهمیدی؟ تو برده‌ی هردوی ما هستی یا هیچ‌کدوم!»
من اصلا مونده بودم چی بگم. اینهمه باهم بودیم ی بار هم از اینکه نامزد داره به من چیزی نگفته بود. یعنی همه‌ی اینها نقشه بوده؟  تصور اینکه بخوام برده‌ی ی پسر باشم هم برای چندش آور بود که یهو گفت:
«البته یکم داری لیسیدن پای نامزدم رو تجربش میکنی چون قبل از در آوردن جورابام یکم کفشاشو پوشیدم و راه رفتم (خنده)»
من میخواستم جورابارو دربیارو که گفت:
» دست بزنی بهشون همین الان میرم و دیگه هم باهم هیچ رابطه‌ای نداریم فهمیدی؟»
‹ بله فهمیدم›
«خوشمزه‌اس نه؟ (خنده)»
‹بله›
«خب حالا ادامه بدیم لجن؟»
قبل از اینکه من بخوام چیزی تایپ کنم ادامه داد:
«خب حالا من واست ی چیزی میفرستم ولی قبلش میخوام لخت بشی و طوری بشینی که اون دودول فسقلیتم تو وبکمت باشه »
بلند‌ شدم لباسمو سریع در‌آوردم و نشستم. دیدم دارن می‌میرن از خنده
«اون دودولکت برای چیزی که میخوام نشونت بدم مثل دروغ‌سنج عمل میکنه. ما نیازی نداریم که بگی از چیزی که نشونت میدیم خوشت میاد یا نه٬ همون که راست بشه یانه برامون کافیه . فهمیدی مادرسگ؟»
با سر تایید کردم
ی فیلم برام فرستاد تا بگیرمش چند لحظه طول کشید وقتی اومد دیدم فیلم خونه ی خودمون هست! اتاق مامانم
احتمالا وقتی رفته بود مثلا لباسشو عوض کنه این رو گرفته بود یا شایدم وقتی من پایین بودم
تو فیلم دیدم رفت سر بالش تخت خواب مادرم کفششو در آورد و بعد حسابی پاهاشو کشید روی بالش و زیر لب هم داشت آروم و با زمزمه فحش میداد. من حالم بد شده خواستم چیزی بگم که دیدم دارند میخندن
«دودولت راست کرده !!! خوشت اومد ؟ الان مادر ِسگت روی همون بالش خوابیده؟
با سر تایید کردم . دوباره خندیدن
» خب حالا بقیشو میخوای ببینی؟ »
بازم؟ یعنی بدتر از این هم کاری کرده بود توی خونمون ؟
فیلم بعدی رو فرستاد. توش دیدم ی شورت مردونه از کیفش در آورد کرد توی همون بالش !!
» نمیخواد بگی دیدیش یا نه فقط خودت ی نگاه به اون دروغ‌سنجت بکن دیگه داره میترکه !!! »
برای اولین بار بالاخره نامزدش شروع کرد به حرف زدن:
«مادر سگ! عشق میکنی مادرت رو شورت من خوابیده نه؟ داره کیرت فسقلیت میترکه؟ آره ؟ میدونم بابات مرده ولی اگه زنده بود ی دونم تو بالش اون کثافت میزاشتیم سگ پدر ! (خنده)»
«کثافت نمی‌خوای از نامزدم که شورتشو داده بزارم تو بالش مامان جونت تشکر کنی؟ هان؟»
مونده بودم چی بگم که دوباره گفت:
» ی راه برای تشکر داری٬ دست کن تو کیسه‌ای که برات گذاشتم ی کیسه قرمز کوچیک هست بازش کن
باز کردم دیدم ی کاندم بزرگ مصرف شده هست که سرش رو گره زدن و توشم پر از آب‌کیره
«برای ی بار هم که شده بدون اینکه من بهت یاد بدم ی بار ذات حقیر خودت رو نشون بده و بخاطر رضایت من اون کاری که درسته رو انجام بده!  یادت باشه هرچقدر کارهایی که میکنی برات سخت تر باشه برای من لذت بیشتری داره »
اینقدر داغ شده بودم که هیچ حسی از منطق و شعور رسما تو سرم نبود. تنها چیزی که برام مهم بود که این بود که رضایت رو توی چشمهاش ببینم. نه من گی بودم نه نامزدش٬ این موضوع فقط ابزاری بود براشون تا من رو باهاش تحقیر کنند و البته داشت خوب هم جواب میداد!
وقتی دوباره به خودم اومدم دیدم اونها منو نگاه میکنن و از اینکه من تمام محتویات کاندوم رو سر کشیده بودم تحریک شده بودند و آروم آروم شروع کردن به ور رفتن به همدیگه. چند دقیقه فقط باهم ور میرفتن و من رو به کل فراموش کرده بودن تا اینکه بالاخره خودش اومد جلوی وبکم و فقط گفت:
» برای امشبت بسه مادرسگ! گمشو! فقط قبل از رفتن این یکی رو هم ببین !!!
بعد از رسیدن فایل بدون گفتن هیچ چیز دیگه‌ای قطع کرد و رفت.
این دفعه فیلم از دستشویی خونمون بود. دیدم مسواک های من و مادرم رو برداشت و گرفت زیر خودش و روشون ادرار کرد!! توی فیلم با خنده گفت:
» تقصیر خودته که اینقدر بهم شربت دادی »
من دیگه مغزم کار نمی‌کرد. ی چیزی فراتر از احساسات عادی رو داشتم تجربه می‌کردم حسی که بجر حقارت محض اسم دیگه‌ای نمی‌تونستم روش بگذارم.
اینقدر تحریک شده بودم که حتی نمیتونستم خود ارضایی کنم. فقط رفتم دستشویی و دندونام رو شستم! و بعد یک قرص خواب‌آور خوردم.

ادامه دارد….

داستان حقارت قسمت دوم

دمت گرم ادامه بده

دوست داشتندوست داشتن

جالب بود

دوست داشتندوست داشتن

داستانهای شما قشنگ و زیبا بود سپاس فقط قسمت پانزدهم رو چطور بخونم

دوست داشتندوست داشتن

پیامم امد

دوست داشتندوست داشتن

سلام بسیار عالیه

دوست داشتندوست داشتن

این داستان رو کامل خودم و ممنمونم که این داستان را ارائه کردید چون کمک بزرگی به من کرد. فقط یک سوال داشتم.
این داستان واقعیه ؟ یا فقط یه داستان سرگرم کننده هستش؟
خواهش می کنم حقیقت رو بگید ادمین.
اگه مطمئن هستید حقیقت رو بگید لطفا

دوست داشتندوست داشتن

دوست عزیز داستان هست! اسمش رو خودشه دیگه! داستان!
با این دیدگاه شما که احتمال واقعی بودن این داستان رو میدید کمی نگران شدم که این داستان چه کمک بزرگی به شما کرده!!!

دوست داشتندوست داشتن

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایل‌ها کلیک نمایید:

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

درحال اتصال به %s

مرا از دیدگاه‌های جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

مرا در مورد نوشته‌های تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.

به 370 مشترک دیگر بپیوندید

دنبال‌کردن

حقارت

داستان ها و مطالبی پیرامون رابطه‌ی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن

حتما داستان رو از قسمت اول پیگیری کنید

بعد از اون روز کذایی که جدا برام خیلی گرون تموم شد٬ مدت زیادی بود ازشون خبری نداشتم. قرارمون این شده بود که از ماه عسل که برگشتند با من تماس بگیرند ولی الان نزدیک  بیست و هفت – هشت روزی میشد که هیچ خبری ازشون نبود ! پیش خودم تمام سناریو‌های ممکن رو مجسم می‌کردم! یا سرشون گرم بود و داشتن از زندگی مشترکشون نهایت لذت رو می‌بردن! طوری که کلا من رو فراموش کرده بودند ! یا براشون مشکلی پیش اومده بود ! یا اینکه کلا تصمیم گرفته بودند من رو فراموش کنند و به هر دلیلی دیگه کلا با من تماس نگیرند!
وضع خونه‌ی ما هم گرچه کمی بهتر از اون روز تلفن شده بود ولی خب قضیه اون روز زخمی بود که فکر نمی‌کردم به این زودی‌ها بهبود پیدا کنه!
چند روز دیگه هم به همین منوال گذشت تا اینکه بالاخره ازشون خبر رسید! برام ی اس‌ام‌اس داد:
– امشب ساعت ۸ و نیم میای به این آدرس …
من تابحال گذرم به اون منطقه‌ی تهران نیوفتاده بود و زیاد با آدرس آشنایی نداشتم ولی مسیرش سر راست بود. ی دوش گرفتم و لباس پوشیدم و راه افتادم برم که مادرم پرسید کجا اینوقت شب؟ چون معمولا من شب ها بیرون نمی‌رفتم براش کمی عجیب بود. گفتم:
– کاری پیش اومده باید برم حالا بعدا توضیح میدم
— پس گوشیت رو فراموش نکنی بهت زنگ میزنم
گفتم باشه و راه افتادم. تو راه اینقدر به اینکه یعنی چیکار می‌خواند بکنند و چی می‌خواند بگند فکر کردم که نفهمیدم چطور رسیدم در خونشون! از اون خونه هایی بود که باید بعد از اینکه در رو باز میکردن و میرفتی تو حیاط دوباره ی خط تاکسی سوار میشدم تا برسم به ساختمان اصلی !!!
نگاه کردم دیدم خوشبختانه نه‌تنها دیر نکردم بلکه ۱۰ دقیقه هم زودتر رسیدم! رفتم زنگ رو زدم! توی آیفون من رو دید و بدون مقدمه گفت:
— مادر سگ مگه نگفتم ۸ و نیم! الان که ۸ و بیست دقیقه هست ؟ وقتی میگم ۸ و نیم٬ یعنی ۸ و نیم ! از این به بعد همیشه زودتر از وقتی که برات تعیین میکنم میای پشت در می‌ایستی تا موقع‌اش بشه بعد زنگ میزنی٬ فهمیدی نکبت؟
ـ بله خانم عذر میخوام
صدا قطع شد
ی مدت بود بهم از این فحش و بدوبیراه ها نگفته بود یکم برام عجیب شده بود! ولی خب برای اون همه‌چیر روال عادی داشت و کلمه‌ی اولش بعد از نزدیک ۱ ماه دوری از من٬ مادرسگ بود!
سر ساعت ۸ و نیم زنگ زدم ایندفعه بدون اینکه چیزی بگه در رو باز کرد.  رفتم تو. هوا نسبتا تاریک بود و بغیر از وسعت زیاد خونه چیز زیادی از جزییاتش رو نمی‌دیدم. به سمت تنها قسمت روشن حیاط رفتم. ی آلاچیق نسبتا بزرگ بود که سایه‌ی یک نفر روی یکی از صندلی‌ راحتی هاش دیده میشد.
رفتم جلو دیدم نامزد سابق و شوهر جدیدش هست! رفتم جلو گفتم:
– سلام …
— خفه‌شو بشین زمین تا نگفتم هم صدا ازت در نمیاد
انتظار این برخورد رو هم داشتم٬ هم نداشتم ! میدونستم همچین آدمی هست ولی خب تابحال حضوری باهم نبودیم و پیش خودم فکر ‌می‌کردم وقتی حضوری باهم باشیم یکم آروم‌تر از تلفن و ویدئو چت باشه ولی اشتباه می‌کردم!
من نشستم زمین و اون هم با موبایلش ور‌میرفت. چند دقیقه‌ای گذشت تا اینکه صدای در از سمت ساختمون اصلی اومد و بعد هم صدای شلق شلق دمپایی که دیدم خودشه! ولی چقدر فرق کرده بود تو این یک ماه! خیلی به خودش بیشتر از قبل رسیده بود. مدل موهاش هم عوض شده بود!
وقتی اومد جلو من جلوش ایستادم که سلام‌و‌علیک کنم و تبریک بگم ازدواجشون رو که با بی‌میلی و خستگی نشست روی صندلی راحتی و با صدایی که انگار قبلش کوه کنده بود به من گفت :
— بگیر بشین
میدونستم نباید روی صندلی بشینم برای همین جلوی صندلی راحتیش روی زمین نشستم
بعد شروع کردن به باهم حرف زدن در مورد یکی از دوستاشون! چند لحظه که گذشت رو کرد به من و گفت:
— خب ما دیگه برگشتیم و حالا اون کاری که بهت گفته بودم رو می‌خوایم انجام بدیم. اینجا خونه‌ی خودمون نیست٬ خونه مامانم ایناست٬ فعلا تا چند ماهی رفتن کانادا به برادرم سر بزنند اینجا خالی هست و چون آپارتمان خودمون هنوز کامل اماده نشده شبها فعلا اینجا هستیم .
— تو از این به بعد باید ۲۴ ساعته در خدمت ما باشی. امشب که رفتی خونه هر جفنگی دلت خواست به اون زنیکه میگی و صبح سر ساعت ۹ لباس و وسایلت رو برمیداری میاری اینجا!
— تمیزکردن خونه جدیدمون و نگهداری از اینجا ی نوکر ۲۴ ساعته می‌خواد. در ضمن اینجا بخاطر بزرگتر بودنش برای تربیت تو بیشتر بهم کمک میکنه. سربازی که رفتی؟
– نه خانم من معافیت کفالت گرفتم بخاطر مادرم
— خاک بر سرت که هیچی نیستی
نکته‌ی طنزی که بعدا فهمیدم این بود که شوهر خودش هم معاف شده بود ! حتما اون موقع از این حرف زنش ناراحت شده بوده ولی چیزی به روی خودش نیاورد. ادامه داد:
— حداقل آموزشی که میدونی چیه ؟!!
– بله خانم
— خوبه! مدتی که اینجا هستی رو برای خودت میتونی مثل دوران آموزشی بحساب بیاری! اینجا قرار سختی بیشتری بکشی تا بعدا بتونی بهتر به ما خدمت کنی. تو هم که تنها خواستت اینه که ما از کارهای تو راضی باشیم مگه همینطور نیست؟
– چرا خانم دقیقا همینه
— حالا از این حرفا گذشته برای امشب باید ی کارهایی بکنی. میدونم برات سخته ولی اینکارها رو باید انجام بدی و هیچ راهی نداره ازش فرار کنی
— همسر من یعنی اربابت خیلی روی من حساس هستش٬ برای اینکه بتونی بیای اینجا و ۲۴ ساعته خدمت کنی باید ۲ کار رو انجام بدی
— اول اینکه باید از فردا که میای این رو ببندی به دودولت!
دست کرد توی جیب لباسش و ی چیزی پرت کرد سمت من. برش داشتم فهمیدم چیه! توی سایت های خارجی دیده  بودمش بهش میگفتن  chastity  حتما تو ماه عسلشون از خارج گرفته بودن جیزی نبود که بخوای از ایران بخری. اینو می‌بندند به آلت برده تا نتونه خود ارضایی کنه.
— این رو که ببندی دیگه کنترل اون دودولت دسته خودت نیست و نمیتونی غلط زیادی باهاش بکنی! کنترلش میره دسته کسی که کلیدش رو داشته باشه! و خودت خوب میدونی که وقتی خودت مال من هستی اونجاتم ماله منه.
— خب این از این! حالا کار دومی که باید بکنی…  بزار با ی مثال بهت بگم ! میدونی توی جنگل خرس ها برای اینکه قلمروی خودشون رو به خرس های دیگه نشون بدند چیکار می‌کنند؟ روی درخت های محل زندگیشون با پنجه هاشون خراش می‌اندازند و بعد روش ادرار می‌کنند تا مشخص بشه این منطقه‌ی اونهاست!
— اینجا هم فقط ی مرد هست و اون هم شوهر منه! حالا برای اینکه سوء تفاهم پیش نیاد که تو هم مردی !!! (خنده) باید ی کاری بکنیم که تو حد خودت رو از همین اول حضورت درک کنی فهمیدی؟
– یعنی باید چیکار کنم خانم
تا این رو گفتم شوهرش بلند گفت:
— اینقدر با این مادرسگ حرف نزن عزیزم برای چی وقت میزاری براش توضیح میدی؟ این آدم نیست که! سگ‌زاده‌است!  ننه‌اش یادت رفته؟!
خانم شروع کرد به خندیدن
بعد هم ارباب سریع اومد سمت من و گفت: زانو بزن!
منم زانو زدم. بعد شلوارکش رو کشید پایین و بدون لحظه‌ای مکث شروع کرد به شاشیدن به سر و صورت و بدنم!
من اینقدر شکه شده بودم که نمی‌دونستم باید چیکار کنم!
دست کرد موهامو گرفت و داد زد: دهنتو باز کن پدرسگ !
باز کردم و همینطور میشاشید. مثل اینکه حسابی خودش رو برای اینکار آماده کرده بود چون انگار شاشش نمی‌خواست تموم بشه! ی نگاه به خانم کردم شاید اون ی چیزی بگه که دیدم داره با چه اشتیاقی نگاه میکنه و لذت میبره!
کارش که تموم شد موهامو ول کرد و برگشت روی صندلیش.
خانم رفت تو بغلش نشست و شروع کرد لبهاش رو خوردن. من به خودم که اومدم و صورتم رو پاک کردم دیدم تمام لباسهام شده ادرار و زیر سرم٬ روی کف سیمانی ناهماهنگ آلاچیق که داشت پدر زانوهام رو هم در میاورد ی چاله‌ی کوچیک درست شده بود پر از ادرار ارباب.
اونها لب گرفتنشون که تموم شد. منو نگاه کردن و یکم بهم خندیدن بعد خانم گفت:
— سگ خوبی بودی آفرین
– ممنون خ…
ی دفعه خانم چنان دادی سرم زد که گوشم زنگ زد
— کثافت تخم سگ ! فقط حق داری پارس کنی!!!!
شروع کردم به پارس کردن براشون که دوباره خانم داد زد:
— بلــــــــــــــــندتر مادرسگ!
منم تا جایی که می‌تونستم بلندتر پارس می‌کردم. از صدای سگ درآوردن خودم به اون بلندی یکم تعجب می‌کردم تاحالا صدای خودم رو اونطوری نشنیده بودم. خیلی حالت حیوانی پیدا کرده بود.
چند دقیقه‌ای تا جایی که جون داشتم براشون پارس کردم و اونها هم باهم عشق‌بازیشون رو می‌کردن که ناگهان موبایلم شروع کرد به زنگ زدن. حتما مادرم بود نگران شده بود زنگ زده بود.
خانم گفت:
— اگه می خوای جواب بدی میتونی ولی یادت باشه فقط اجازه داری پارس کنی!(بلند بهم خندید) مطمئن باش مادرت هم پارس کردن رو می‌فهمه! سگا زبون هم رو می‌فهمن!
منم بدون اینکه تلاشی برای جواب دادن بکنم به پارس کردن و زوزه کشیدن براشون ادامه دادم.
بعد خانم بلند شد و برای خودشون از روی میز شراب ریخت و برد که باهم بخورند و به من هم گفت تو هم می‌خوری؟
اومدم چیزی بگم که یادم افتاد فقط باید صدای سگ دربیارم. با زوزه کشیدن اینطور حالیش کردم که میخورم. خیلی می‌خواستم با ی چیزی مزه‌ی ادرار رو از دهنم بشورم و ببرم.
بعد اومد جلوی من که چهار دست و پا رو زمین بودم و دمپاییش رو گذاشت روی سرم و شروع کرد به فشار دادن تا اینکه سرم رفت توی اون چاله‌ی ادرار و بهم گفت:
— مثل سگ با زبونت بخورش! از توی چاله هورت بکش کثافت!
وقتی داشت اینا رو میگفت احساس ی لرزشی رو توی صداش کردم و بعد هم پاش که روی سرم بود یکم لرزید. مشخص بود که داشت ارضا میشد. بعد  همونطور که با پاش روی سر فشار میاورد گفت:
— بخورش کثافت! به سلامتی ما بخور!
شوهرش هم پاشد اومد پیشش و بعد  صدای به هم خوردن گیلاس هاشون رو شنیدم سرم چسبیده بود زمین٬ منم چاره‌ای نداشتم بجز هورت کشیدن و خورن ادرار شوهرش..
بعد از ۵-۶ تا هورت کشیدن پاشو از سرم برداشت و ی تف کرد توی همون چاله و با هم رفتن نشستن.
من هم سریع بالا کشیدمش و قورتش دادم.
یکم سردم شده بود آخه تمام جلوی پیراهنم خیس بود. بعد از اینکه شرابشون رو خوردن و گیلاس‌هاشون رو گذاشتن روی میز اومدن کار من رو ی چک کنند که دیدن تقریبا چیزی از ادرار باقی نمونده !
خانم بهم گفت:
* آفرین توله سگ من !
میدونستم خوشش نمیاد چون صورتم کثیف هست خودم رو به پاهاش بزنم٬ برای همین فقط سرم رو بردم نزدیک پاهاش روی زمین گذاشتم و شروع کردم به زوزه کشیدن تا متوجه ابراز بندگی من بشه. خانم هم با کف دمپاییش پشت سر من میکشید و با صدایی زیبا و آروم که برای من مثل لالایی بود گفت:
*الان آرامش بیشتری نداری سگ من؟ الان احساس نمی‌کنی جای واقعی خودت هستی؟ زیر پاهای صاحبت ؟
من انگار توی آسمون بودم ! چشمام بسته بود و تو اوج آرامش بودم. براش طوری زوزه کشیدم که فهمید حرفش رو تایید میکنم.
چند لحظه که برای من یکی از آروم‌ترین لحظه‌های عمرم بود گذشت و بعد بهم گفت:
— خب من و اربابت به نوکری قبولت کردیم میتونی بری. ولی فردا سر ساعتی که بهت گفتم اینجا هستی با همه‌ی وسایل شخصیت و یادت نره که اون چیزی که بهت دادم رو هم به خودت ببندی.
خواستم پارس کنم که گفت:
— میتونی حرف بزنی
– ممنون خانم که به من افتخار دادین سگ خونگیتون بشم
— قدرش رو بدون و کاری نکن که ازت نا امید بشیم! از ارباب هم بابت نوشیدنی که بهت داد تشکر کن!
ـ ممنون ارباب
— از این لطف‌ها زیاد بهت میکنم! هم به خودت هم به اون ننه‌ی جندت! کثافت!
اینو گفت و با لگد زد تو سرم! خانم خنده‌اش گرفت. بعد باهم ‌رفتن سمت خونه.

من تازه چند لحظه بعد از رفتنشون یادم اومد کجا هستم !
لباسم خیس خیس بود و بو گرفته!!
سردم بود !
به فکر این بودم که چطوری یا این سر و وضع باید برمی‌گشتم خونه؟!
چرا هربار با اینها ارتباط برقرار می‌کنم تو وضعیتی قرار می‌گیرم که سخت تر از دفعه قبل بود ولی باز هم می‌خوام بیشتر پیشش باشم؟

داستان حقارت قسمت دوم

ادامه دارد…

خوب بود مثل همیشه.مادره رو زیاد کن دیگه….

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

عالی بود فقط خواهشا یه زمان بندی بگو که دنبال کنیم

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

دوست عزیز می‌تونید من رو در یاهو اد کنید به محض قرار دادن هر قسمت اطلاع رسانی می‌کنم

دوست داشتندوست داشتن

عالی مخصوصان اون قسمت ادرار لایک

دوست داشتندوست داشتن

بنظرمن زیاد تخیلی شد مثلا خوردن شاش تو اون چاله و بقیه جاهاش خوب بود مرسی

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

عالی دمت گرم

دوست داشتندوست داشتن

دختر برده هستم ولی اعتراف میکنم با اینکه از این مدل داستانا متنفرم اما این فوق العاده نوشته شده و دست ب قلمت عالیه

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

خوشحالم مورد پسند بود دوست عزیز

دوست داشتندوست داشتن

وقتی داستاناتونو میخونم به شدت تحریک میشم و دلم شدیدا بردمو میخاد …. من بانویی سوییچ هستم. ممنون بینهایت هیجان زدم و قلبم داره از حا در میاد ….

دوست داشتندوست داشتن

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایل‌ها کلیک نمایید:

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

درحال اتصال به %s

مرا از دیدگاه‌های جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

مرا در مورد نوشته‌های تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.

به 370 مشترک دیگر بپیوندید

دنبال‌کردن

حقارت

داستان ها و مطالبی پیرامون رابطه‌ی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن

حتما داستان رو از قسمت اول پیگیری کنید

با تمام اتفاق های عجیب و تحقیر کننده‌ی اون شب مهمترین چیز ممکن تو اون شرایط برام داشتن یک پیراهن تمیز بود تا بتونم باهاش برم خونه! به هر راهی فکر می‌کردم اول خواستم با شلنگ توی حیاط لباسم رو بشورم که حداقل بوش بره ولی فکر کردم اونطوری لباسم بیشتر خیس میشه و بیشتر از این سردم میشه. بعد گفتم برم دم در ورودی خونه از آیفون ازشون لباسی چیزی بگیرم. حدس می‌زدم که نباید عاقبت خوشی داشته باشه ولی از روی ناچاری به فکر انجامش افتادم.
می‌دونستم اگه بدون اجازه به ساختمان اصلی نزدیک بشم جدی جدی خودم رو توی هچل می‌اندازم٬ ولی اگه زنگ دم در رو بزنم شاید امیدی باشه. سریع از حیاط گذشتم و خودم رو به آیفون رسوندم و زنگ زدم. خانم جواب داد:
— چیه؟
– خانم عذر می‌خوام که مزاحمتون شدم. من لباسام بخاطر شرایطی که پیش اومد خیس خیس هست.
— شرایطی که پیش اومد؟ منظورت اینه که شوهرم شاشید به هیکلت؟!!! (خنده)
– بله خانم. بزرگواری می‌کنید ی لباس کهنه‌ای چیزی بدین من خودم رو باهاش تا خونه برسونم؟
— نه نمیشه نداریم
– التماس می‌کنم خانم من جدا حالم بد هست و نمی‌دونم چطوری باید خودم رو با این سر و وضع تا خونه برسونم!
— اوممممم! یکم التماس کن شاید ی چیزی پیدا شد!
– خانم خواهش میکنم! التماس می‌کنم! در حق سگ خونتون بزرگواری کنید!
— بگو ننت کیه!
– مادرم کنیز شماست! سگ شماست!
— بابات کیه
– آخه اون که مرده خانم!
— گفتم بگو کیه!!!
– اونم اگه بود سگ شما بود خانم
— پس فهمیدی که هم خودت هم خانوادت همه سگ من هستن درسته؟
-بله خانم همینطوره
که یکدفعه از پشت آیفون فریاد زد:
— پس سگ‌زاده‌ی عوضی گه می‌خوری بدون قرار قبلی زنگ در خونه‌ی صاحبت رو می‌زنی !! همین الان در رو می‌بندی و تا فردا دیگه ریخت گهت رو نمی‌بینم وگرنه کاری می‌کنم که آرزو مرگ کنی کثافت!!!
و قطع کرد.
دیگه جای بحث نبود در رو بستم و که دیدم چنتا دختر پسر که از ماشین هاشون پیاده شده بودند صدای داد زدن های پشت آیفون خانم رو شنیده بودند و داشتند می‌خندیدند! اینقدر سردم بود و قاطی کرده بودم که بدون اینکه به اونها توجهی بکنم راهم رو کشیدم و رفتم.
ی دفعه ی فکری به سرم زد. گوشیمو در آوردم و به یکی از دوستای قدیمی‌ خودم زنگ زدم و براش ی خالی بستم که توی خیابون دعوام شده و افتادم توی جوب‌آب و …  ازش خواستم که بیاد دنبالم و برام ی دست لباس بیاره.
وقتی اومد دنبالم تعجب رو توی چشماش می‌دیدم ولی چیزی نگفت من هم سریع سوار شدم و راه افتادیم سمت خونه‌ی ما. من پشت سوار شدم و سریع لباسهام رو عوض کردم. زیاد باهم حرف نزدیم  فقط شیشه ها رو دادیم پایین چون هنوز صورت من بوی شدیدی میداد! بالاخره رسیدیم در خونمون٬ ازش تشکر کردم و رفتم تو٬ خوشبختانه مادرم تو دستشویی بود و من هم از فرصت استفاده کردم و سریع رفتم تو اتاقم و لباس خونه پوشیدم. وقتی اومد بیرون تا اومد بگه کجا بودی چرا جواب تلفن رو ندادی پریدم تو دستشویی و گفتم الان میام میگم برات! چون می‌دونستم اگه یکم بخواد بگذره بوی گند صورت برام مشکل ساز میشه!
بعد از اینکه خودم رو حسابی با آب گرم و صابون شستم اومدم بیرون که دیدم نشسته و منتظره جواب هست. تازه یادم افتاد باید برای از خونه رفتنم از فردا ی چیزی بگم بهش! آخه معلوم نبود برای چند وقت من رو می‌خواستن ! هیچی هم بهم نگفته بودند!
خلاصه اینکه براش از یک پیشنهاد خوب کاری در شهرستان گفتم و اینکه باید همین فردا خودم رو بهشون معرفی کنم وگرنه میدنش به یکی دیگه ! اول قانع نمی‌شد ولی خب اینقدر حرف مفت زدم که حداقل خسته‌شد و بلند شد که بره! چون فردا معلوم نبود همدیگه رو ببینیم ازش خداحافطی کردم و رفتم اتاقم.
رفتم تو اتاقم٬ اینقدر خسته بودم که انگار کوه کنده بودم! چند لحظه رفتم دراز بکشم که یاد Chastity افتادم که باید میبستمش به خودم! از جیبم درش‌آوردم دیدم چندین تکه هست و حتی باز کردنش هم برام سخته چه برسه به بستنش! رفتم سراغ لپ‌تاپم و تو اینترنت سرچ کردم که این مدل رو باید چطوری بستش! ی راهنمای خوب تصویری براش پیدا کردم از تصویر اول که آلت شق کرده‌ی بزرگی بود و هنوز نصبش نکرده بود عکس داشت تا تصویر آخر که کامل بسته شده بود. شروع کردم به باز کردن قطعاتش و بعد طبق تصاویرسعی کردم روی خودم سوارش کنم ولی هی پوستش رو می‌کشیدم ودردم میومد! حسابی خسته و کلافه شده بودم! دوباره برگشتم به عکس اول و خواستم از اول شروع کنم که یکدفعه در اتاق باز شد و مادرم اومد تو و گفت : راستی برای فردا … که یکدفعه چشمش به عکس توی صفحه لپتاپ افتاد و خشکش زد من هم با تمام سرعتی که داشتم صفحه رو بستم!
خون به مغزم نمی‌رسید ! نمیدونستم چطوری باید با طناب زبون از این یکی چاه بیام بیرون!! ولی سعیم رو کردم:
– ی مشکلی پیدا چند روزه ! الان داشتم روی خودم چنتا تست می‌کردم ببینم میتونم بفهمم چیه یا نه ! لطفا می‌خوای بیای تو در بزن !
مادرم چند ثانیه ساکت موند بعد هم بدون اینکه چیزی بگه رفت
یعنی این شب نحس می‌خواست تموم بشه یا نه !!!!!!
پاشدم با اینکه دیگه کار از کار گذشته بود در رو قفل کردم و به وصل کردنش مشغول شدم. بعد از حدود بیست دقیقه و ۱۰-۲۰ بار آخ و اوخ کردن بالاخره موفق شدم ! اونم چه موفقیتی ! موفق شدم کیر خودم رو قفل کنم تا فردا کیلیدش رو دو دستی تقدیم دوتا از سادیسمی‌ترین موجوداتی که تابحال توی عمرم دیدم بکنم! تابحال که با کسی سکس نداشتم! حالا اینها می‌خواستن لذت خودارضایی رو هم از من بگیرند و من هم داشتم براشون کار رو ساده می‌کردم! واقعا چه موفقیت بزرگی!
برای اینکه فردا صبح بتونم سر ساعت بلند بشم نمی‌خواستم خواب‌آور بخورم ولی بدون اون هم تا صبح بیدار می‌موندم و فردا خواب‌آلود بودم که برام بیشتر مشکل تولید می‌کرد! برای همین ی قرص خوردم و موبایل رو گذاشتم برای صبح زنگ بزنه و گرفتم خوابیدم.
صبح با صدای آلارم موبایل بیدار شدم هنوز خیلی خسته‌ بودم ولی دیگه باید آماده میشدم برای رفتن!
از دیشب چیزی نخورده بودم و حسابی گرسنه بود ولی دیگه وقت نداشتم بخوام چیزی بخورم برای همین لباس پوشیدم و یکم پول برداشتم که یک دفعه یادم افتاد من ساک نبستم !!! بدو بدو چند دست لباس رو ریختم توی ساک و از خونه زدم بیرون. تقریبا میانه‌ی راه بودم که متوجه شدم موبایلم رو خونه جا گذاشتم ! ای لعنت به من !‌ امان از وقتی که حول بشم و عجله داشته باشم ممکنه خودم رو هم جا بزارم! ولی دیگه وقت برگشت نبود اگه بر‌می‌گشتم قطعا دیر می‌رسیدم و به هیچ‌وجه نمی‌خواستم روز اول دیر کنم. ولی مادرم چی‌میشد؟ یکدفعه بدون خبر گذاشتم رفتم و موبایلم رو هم نبردم! پیش خودم گفتم حالا ی طوری باهاش تماس می‌گیرم.
رسیدم در خونه دقیقا بموقع رسیدم. حداقل ی کار رو درست انجام دادم! با اطمینان از خودم زنگ رو زدم ولی هرچی صبر کردم خبری نشد. دوباره و سه باره زنگ زدم تا اینکه بالاخره صدای خانم اومد:
— چیه تخم‌سگ !؟ سر صبحی دست کثافتت رو گذاشتی روی زنگ نمی‌خوای هم برداری!؟
– خانم من سر موقعی که گفتین اومدم خودتون فرمودین سر ساعت …
— خفشو کثافت! من همچین ساعتی رو نگفتم!
– نه خانم فقط خودتون گفتین ساعت …
— مادرسگ! داری به من میگی دروغگو؟!!!!
– نه خانم من عذر می‌خوام ببخشید
— همونجا پشت در میمونی تو خیابون تا صدات کنم. بعدا هم بخاطر اینکه من رو از خواب بیدار کردی تنبیه میشی! ی بار دیگه زنگ بزنی خودت میدونی! همونجاها باش تا از آیفون صدات کنم
– چشم خانم
یعنی هر کاری ازم می‌خواستن رو من براشون انجام می‌دادم ولی باز ازم طلبکار بودند !
شروع کردم به قدم زدن ولی زیاد از در خونه دور نمی‌شدم تا وقتی صدام میکنه بشنوم. ولی هرچی صبر کردم خبری نشد که نشد! خودم ساعت نداشتم گوشیمم که جا گذاشته بودم خونه برای همین هر از گاهی از رهگذر ها ساعت می‌پرسیدم! بعد از ساعت ۱۱ به خودم گفتم کاش اینقدر عجله نمی‌کردم و موبایلم رو جا نمی‌گذاشتم خونه خیلی بد شد. گفتم برم خونه بیارمش ولی میترسیدم که برم و بعدا برام مشکل ساز بشه. دیگه مسیر قدم زدن هام طولانی شده بود و از در حسابی دور شده بودم. نزدیک ساعت ۱۲ بود که از دور دیدم خانم با لباس خونه اومده دم در! یکدفعه چهار‌نعل دویدم دم در خونه تا رسیدم همونجا بیرون در ی کشیده‌ی زد تو صورتم که برق از سرم پرید و بعد گفت:
— لشتو بیار تو!
منم رفتم تو. بعد از اینکه از در گذشتیم برای اینکه درگیری بیشتری تولید نکنم خودم سعی کردم حرف گوش کن باشم و بدون اینکه بهم بگه چهار دستو پا دنبالش راه افتادم تا اینکه رفتیم تو همون آلاچیق دیشب و نشست روی صندلی راحتی و بعد پاهاش رو گذاشت روی کمر من و گفت:
— کثافت کجا میزاری واسه خودت میری؟ مگه تو نمی‌خوای سگ این خونه باشی؟ نکنه دلت می‌خواد سگ ولگرد باشی هان؟
و با روی دمپاییش زد تو دهنم. مزه‌ی خون رو تو دهنم حس کردم و گفتم:
– نه خانم من می‌خوام سگ همین خونه باشم ببخشید دیگه تکرار نمیکنم
— موبایلت رو هم که نیاوردی ! مگه نگفتم وسایلت رو بیار؟
-خیلی با عجله اومدم فراموشم شد ببخشید
— زنگ زدم که ببینم کجایی دیدم مادرت گوشی رو برداشت
ای داد بی داد ! یعنی چی گفته بود؟
— ننت پرسید تو کجایی منم گفتم با چنتا از دوستاش چند ماهی رو میخوان برن ویلاشون تو شمال !
ای داد بی داد همه‌ی فک زدن های دیشبم رو به باد فنا داده بود
— همینو به ننت گفته بودی یا دروغ دیگه‌ای گفته بودی؟
– من گفته بودم برای کار میرم شهرستان!
قاه قاه شروع کرد به خندیدن و گفت:
— آره اون دروغ بهتری بود حیف که موبایلتو جا گذاشتی تخم‌سگ !
– بله خانم
پاشو از روی کمرم برداشت و گفت:
–لخت شو
یعنی نمی‌شد یک ثانیه بعدش حدس بزنم می‌خواد چیکار کنه٬ همیشه من رو سورپرایز می‌کرد!
کفش و جوراب و شلوار و پیراهن رو در آوردم و کمی مکث کردم ببینم می‌خواد کامل لخت بشم یا نه که گفت:
— چیه فکر کردی داری استریپ تیز میکنی؟ کونده لاشی؟ گفتم لخت شو !! سگ مگه لباس میپوشه؟!
عذر خواهی کردم و شورتم رو هم در آوردم
— خوبه درست وصلش کردی! کلید؟!!
رفتم سراغ شلوارم و از تو جیبش کلید رو دادم بهش که گفت:
— هروقتی می‌خوای چیزی رو به من بدی جلوم زانو میزنی دو دستی بهم تقدیمش میکنی و سرتم میگیری پایین مادرسگ فهمیدی؟!
– بله خانم اطاعت میشه
زانو زدو که کلید رو دو دستی تقدیم کنم که با کف دمپایی همچین زد توی سینم که پرت شدم عقب و گفت:
— یادت باشه من هر چیزی رو فقط ی بار بهت می‌گم فهمش رو داشته باشی می‌فهمی٬ نداشتی با تنبیه بهت میفهمونم
– بله خانم
دوباره تو همون حالت کلید رو دادم و این دفعه ازم گرفتش. گلو بندش رو باز کرد و کلید رو که خیلی کوچک هم بود انداخت به گلوبندش و گفت:
— از این به بعد دیگه نمی‌تونی بدون اجازه‌ی من با اون کرمت ور بری! باید اینکار رو می‌کردم٬ اینجا اینقدر تحقیر میشی که اگه قفلت نکنم می‌خوای بجای کار کردن برام٬ صبح تا شب با خودت ور بری حیوون !
سرم از خجالت پایین بود ولی از شدت فحش هایی که بهم میداد یکم داشتم راست می‌کردم ولی با اون چیزی که روش بسته بودم که نمی‌شد راست بهشه! ولی شروع کرد به تکون خوردن که خانم گفت:
— میبینی؟ میبینی کثافت؟ این ذاته کثیفته٬ هرچی بیشتر باهات مثل گه رفتار کنم بیشتر بردم میشی !! ( خندید)
— خب ساکت رو خالی کن ببینم
سریع دویدم سمت ساک و روی زمین خالیش کردم.
۳ تا شلوار و ۴ تا پیرهن و ۳ تا جوراب
— مادرسگ تو جدا مثل حیوونی ها نه؟ یعنی نه حوله می‌خوای!؟ نه وسایل حموم؟! نه حتی مسواک!؟
و تف کرد توی صورتم!
چیزی نداشتم بگم ! منه وسواسی اینقدرسر صبحی عجله داشتم که تقریبا همه چیز رو جا گذاشته بودم ! بجز چیزهایی که خانم فرمودن٬ شونه و ریشتراش و خیلی چیزهای دیگم رو هم یادم رفته بود بیارم!
— در ضمن! برای اینکه سگ من باشی یکم چاقی. البته اینقدر اینجا کم بهت غذا میدیم و ازت کار می‌کشیم که درست بشی!
من شکم شش تیکه نداشتم ولی نسبت قدم به وزنم کاملا خوب و مناسب بود و هیچوقت کسی برای شوخی هم بهم نگفته بود چاق ولی چه میشد گفت بجز:
-بله خانم! ممنون خانم!
— اون انباری رو می‌بینی کنار پارکینگ‌ها؟
حیاط خونشون ی محوطه داشت برای پارک ماشین که ۲ تاش مسقف بود و کنارشون یک اتاقک انباری مانند هم بود که احتمالا برای نگهداری وسایل ماشین ها ازش استفاده می‌کردند.
-بله خانم دیدم
— تا وقتی که بریم توی آپارتمان خودمون اون انباری میشه لونه‌ی تو!
ساختمان اصلی دوبلکس بود با حداقل ۸۰۰-۷۰۰  متر زیر بنا ! حتما چندین اتاق خواب هم داشت ولی خانم برای من این زباله دونی رو در نظر گرفته بود!
– ممنون خانم خیلی متشکرم
— بایدم ازم تشکر کنی! می‌تونم مجبورت کنم توی کوچه شب‌ها رو بگذرونی توله سگ!
— امروز بیرون خیلی کار داریم٬ اول میریم کارهای بیرونمون رو می‌کنیم بعد که برگشتیم میری لونه‌ی ‌خودتو واسه‌ی شبت آماده میکنی
— لباس‌هاتو بپوش الان میام که بریم
– اطاعت میشه خانم
داشتم لباس‌هام رو می‌پوشیدم که از توی ساختمان صدا اومد:
— فعلا پیرهنتو نپوش!
یکم عجیب بود! بقیه رو پوشیدم تا خانم با کیفشون اومد. گفت بشین زمین و خودشون نشست روی صندلی‌راحتی از توی کیفش چنتا شیشه درآورد – یک سرنگ و پنبه الکل های آماده
خیلی ترسیده بودم می‌خواست چیکار کنه؟ اون هم که می‌دونست ترسیدم سعی می‌کرد بیشتر کشش بده ! بالاخره گفت:
— دستتو بده به من !
با ترس و تردید دستم رو دادم ولی خیلی زود فهمیدم میخواد چیکار بکنه. می‌خواست خونم رو بگیره برای آزمایش! بعد از اینکه ۳ تا شیشه آزمایشگاهی رو پر کرد گفت:
— تا این تست هارو ازت نگیرم نمیشه بهمون توی اتاق خواب سرویس بدی! باید اول از سلامتت مطمئن بشم!
بعد ی شیشه داد دستم و گفت:
— تست ادراره پرش کن!
اونطوری نگاه می‌کرد سختم بود نمی‌تونستم ادرار کنم و داد زدن های بعدش هم کمکی نمی‌کرد! تا اینکه یکم گذشت و تونستم و شیشه رو تا نیمه پر کردم. گفتم:
– خانم شیشه رو کجا بگذارم؟
— الان که فکر کردم دیدم لازم نیست٬ همین آزمایش خون کافیه. میتونی بخوریش!
– آخه خانم …
— کی می‌خوای بفهمی وقتی من چیزی رو میگم باید همون لحظه انجام بشه!
همونطور مات بودم که گفت:
— دیشت همینجا شاش اربابتو از روی زمین هورت می‌کشیدی و میخوردی حالا با خوردن ماله خوت از توی شیشه مشکل داری؟ (خندید)
راست هم می‌گفت. سریع بالا کشیدمش . نزدیک بود استفراق کنم ولی جلوی خودم رو گرفتم و پیراهنم رو پوشیدم.
دسته کلیدش رو انداخت سمت من و گفت:
— ماشین رو روشن کن تا بیام تخم سگ
رفتم پشت ماشین نشستم تابحال همچین چیزی سوار نشده بودم در مقابل آشغال‌هایی که من معمولا سوار می‌شدم این مثل سفینه فضایی بود! بعد از چند لحظه تشریف آوردن و عقب سوار شدن
— می‌تونی حرکت کنی
اون روز چندین جا رفتیم اول رفتیم آزمایشگاه و رفتم شیشه هارو تحویل دادم. خودش با تلفن همه چیز رو هماهنگ کرده بود٬ بعد چندجا برای خرید رفتیم که به من گفتن تو ماشین بمونم و خودشون رفتن. آخر سر هم برای ناهار رفتیم ی فست فود که باز من نباید پیاده میشدم چون طبق گفته‌ی خانم چاق هستم و باید رژیم بگیرم! ولی در مورد اینکه چرا باید بوی غذاها رو با شکم گرسنه تحمل کنم چیزی نگفتن!
بعد از خوردن ناهارشون برگشتیم منزل ماشین رو پارک کردم و در رو براشون باز کردم که پیاده بشند. بعد از اینکه پایده شدن گفتن:
— اول لخت شو بعد برو لونتو آماده کن
– چشم خانم!
سریع همه‌ی لباس هام رو در آوردم و گذاشتم توی همون ساک. خواستم برش‌دارم ولی گفتم بهتره کاری رو که ازم نخواسته نکنم که باز دعوام نکن! ساک رو همونجا توی آلاچیق گذاشتم و رفتم درِ انباری رو باز کردم دیدم دستگیره نداره و فقط با قفل و زنجیر میبندنش! دکمه‌ی روشن و خاموش چراغ رو پیدا نکردم ولی چون لامپش روشن بود بیشتر پیگیر نشدم. توش بوی مکانیکی میومد! ی تشک کثیف و پاره پوره هم اون گوشه افتاده بود که برام این سوال رو تولید کرد که یعنی قبل از من هم برده داشتن؟ اگه نه این تشک اینجا چیکار میکنه؟!
کار خاصی برای درست کردن اون خرابه نمیشد کرد. فقط کفش رو ی جارو کشیدم و تشک رو آوردم وسط انباری زیر لامپ. کمی نگذشته بود که دیدم صدای حرف زدن خانم میاد. اول فکر کردم با من هست و خواستم جواب بدم که دیدم نه محترمانه تر از حرف زدن با من دارن صحبت می‌کنن که فهمیدم طرف صحبتشون ارباب هست. صدا همینطور نزدیک‌تر شد تا اینکه تشریف آوردن تو و من سریع چهار دستو پا شدم.
–آره عزیزم ترتیب اون کارم دادم !
— من اینم دیگه ! کم زرنگ نیستم که !
ی دفعه با چشمهایی که از شدت هیجان برق میزد رو کرد به من و آروم گفت :
— برای ارباب پارس کن !
منم شروع کردم بلند بلند پارس کردن
— آره!! شنیدی؟ الان می‌خوام همین‌کارو بکنم!
بعد رفت بیرون و من نشستم روی تشکم که صدای در انباری اومد. خانم بود در رو با قفل و زنجیر بست و رفت! ولی آخه چرا؟!! بعد از چند لحظه که صداش دور و دورتر شد لامپ سقف هم خاموش شد. معلوم شد که از داخل ساختمان روشن /خاموش میشه!
خانم رفت و من گشنه و تشنه و لخت موندم توی این خرابه‌ی تاریک روی ی تشک کثیف. بعد از مدتی که نمی‌دونم چقدر بود ولی برای من خیلی زیاد گذشت سعی کردم بخوابم ولی بوی نفت و روغن اونجا و بوی چرک و کثافت تشک اجازه نمی‌داد! همونطور نشستم و مثل اتاق خودم به دیوار روبروم خیره شدم!

ادامه دارد…

داستان حقارت قسمت دوم

خیلی جالب بود ادامه به با قدرت. فقط یک خواهش. داستانی که شروع کردی رو تا آخر ادامه بده. دمت گرم

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

ممنون .خوب بود

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

قسمت بعد رو بزار دیگه. ببینیم چی میشه

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

والا هم سرم یکم شلوغ هست هم اینکه جدا اینقدر انتظار استقبال کم از سایت رو نداشتم! حتما سعی می‌کنم داستان رو تموم کنم ولی قطعا سرعت انتشار قسمت های بعدی به سرعت این شش قسمت نخواهد بود.
ممنون از علاقه‌ و لطفی که به بلاگ خودتون دارید دوست عزیز

دوست داشتندوست داشتن

نه دوست عزیز. اول کارت هست نباید خیلی توقه بازدید زیاد داشته باشی بلاخره تا تو گوگل تو سرچ اول بیاد طول میکشه. مطمئن باش همینجوری ادامه بدی. اونهایی که علاقه مند هستند میان منتها باید سرعتت رو زیاد کنی. مطلب بیشتر بزاری. بازدیدت هم بیشتر میشه. فحخواهشا این داستانت رو ادامه بده سریعتر

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

بابا ادامه بده دیگه
ممنون

دوست داشتندوست داشتن

عالی

دوست داشتندوست داشتن

فوق العاده
خسته نباشی

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

باحاله. فقط چرا ادامه نمیدی

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

سلام
داستانت خیلی خوب هست
ولی یکم داری بزرگنمایی و غیر طبیعیش میکنی و از واقعیت داره دور میشه
یکی اگر فول اسلیو هم باشه این شرایط رو قبول نمیگنه

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

بنظرم از این بهتر نمیشه

دوست داشتندوست داشتن

درود و سپاس

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

از شدت شهوت داره میترکه نهادم …. ای جونه عالم … مرسی

دوست داشتندوست داشتن

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایل‌ها کلیک نمایید:

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

درحال اتصال به %s

مرا از دیدگاه‌های جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

مرا در مورد نوشته‌های تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

داستان حقارت قسمت دوم

Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.

به 370 مشترک دیگر بپیوندید

دنبال‌کردن

مهشید و نسترن هاج و واج مانده بودند…داستانهایی از کهریزک و تجاوز به زندانیان مرد شنیده بودند ولی اصلا به مخیله شان هم خطور نمیکرد که در بازداشتگاههای زنان هم نسبت به بازداشت شدگان رفتارهایی اینچنین صورت بگیرد…آنها نمیدانستند جایی که هستند نه یک بازداشتگاه زیر نظر نهادهای امنیتی که بازداشتگاهی غیر قانونی و مخفی ست که گروهی انسان  خود سر با هدف پاک کردن جامعه از عناصر نامطلوب و یا فاسد تشکیل داده بودند…این افراد تقریبا همگی گرایشات سادیستی داشتند…مالک اصلی این بازداشتگاه و یا به قول خودشان «خانه تنبیه» فردی به نام ایرج بود…محل بازداشتگاه هم کارخانه ی متروکه ای در حاشیه شهر تهران بود که در اصل متعلق به پدر ایرج بود…ایرج که پس از مرگ پدرش کارخانه متروکه را نیز در کنار خیلی چیزهای دیگر به ارث برده بود تصمیم گرفت که ایده ای را که همیشه در ذهن داشت عملی کند…او از پول و امکانات خود استفاده کرد و شروع به تهیه مقدمات کار نمود…برای این کار علاوه بر پول و امکانات  نیاز به ایدئولوژی ای داشت که بتواند افرادی را در گروه خود جذب کند و مهمتر آنکه این افراد را در گروه نگاه دارد…و چه ایدوئولوژی بهتر از اصلاح جامعه ای ناپاک و غیر قانونمند…؟
ایرج از طریق فروم هایی در اینترنت با افرادی که گرایشاتی مانند او داشتند ارتباط برقرار کرد و پس از مدتی با جلب اعتماد آنها و تبیین دیدگاه هایش توانست تیمی متشکل از سه مرد و چهار زن تشکیل دهد…»خانوم» اولین کسی بود که به عضویت گروه در آمد و بعد از ایرج ارشد ترین فرد گروه بود…معمولا افراد به صورت دوره ای در گروه فعالیت میکردند و روز دستگیری مهشید و نسترن تنها چهار نفر در جلسه بازجویی مقدماتی حضور داشتند…ایرج اما خود پای ثابت گروه بود…روال کار این بود که تیم شکار به سطح شهر میرفت و قانون شکنان را شناسایی و در اولین فرصت تحت پوشش مامورین امنیتی اقدام به بازداشت آنها میکرد…در انتخاب سوژه ها که همگی زن بودند فرم بدن و صورت و نحوه پوشش آنها اهمیت داشت…ماههای اول صرفا بر روی زنان خیابانی زوم میکردند ولی بعدها ایرج که میدید که تحقیر یا شکنجه جنسی یک زن هرجایی که  بعضا به این رفتارها عادت دارند لطفی ندارد دستور جدیدی داد…و آن این بود که قانون شکنان حتی در حد عبور از یک چراغ قرمز نیز باید دستگیر و تنبیه شوند و از آن روز بیشتر زنان و دخترانی که به دام او می افتادند از قشرهای بالای اجتماع و یا دختران کم سن و سال بودند…
وقتی دستگیر شدگان را می آوردند تنها بخش کوچکی از سالن را با پروژکتورهای پر نور روشن میکردند و متهمان را با چشمان بسته درست زیر نور قرار میدادند و ایرج یا بقیه اعضای مرد تیم که حضور داشتند بدون اینکه قربانیان متوجه باشند  در کنج تاریکی از سالن صرفا شاهد بازجویی مقدماتی از دستگیر شدگان بودند…این کاربرای این بود که به زنان این احساس را بدهند که در یک بازداشتگاه زنان هستند و اگر بد رفتاری و تحقیری هم هست روال کار معمول در اینجور محیطهاست…تجربه به ایرج ثابت کرده بود که تحقیر زنی که حس کند در اسارت یک سیستم است بسیار لذت بخش تر از تحقیر زنی ست که احساس کند در اسارت یک فرد قرار دارد…
کار بازجویی های مقدماتی را «خانوم» و خانم اردلان انجام میدادند…خانوم یک میسترس تمام عیار بود و عاشق این کار بود…دختران کم سن و یا ریز نقش انتخاب اولش بود و معمولا در جلسات بازجویی اش اول به آنها گیر میداد و یک چیزی را بهانه میکرد و به اسم تنبیه و زهر چشم گرفتن از بقیه هر بلایی دلش میخواست بر سر قربانی اش می آورد…لذت این تنبیه ها برای او به این بود که در جلوی چشم قربانیان دیگر و شریک خود خانم اردلان و در حالی که میدانست ایرج هم نظاره گر است تصمیم میگرفت با قربانی چه کند…ان روز همان اول که دخترک را دید و فهمید که مادرش هم همراه اوست به شدت هیجان زده شده بود…تحقیر یک مادر ودختر جلوی چشم یکدیگر چیزی نبود که بتواند از آن چشم پوشی کند…و این مادر و دختر هم به سادگی بهانه لازم را به او دادند…
این نکته را هم بگوئیم و به ادامه جلسه بازجویی مقدماتی بپردازیم و آن اینکه اکثر زنان دستگیر شده همه ی تقلا و تلاششان قبل از دستگیری بود…یعنی سعی میکردند سوار ون نشوند و خیلیها نیز که سمج تر بودند اینگونه از خانه تنبیه جسته بودند…اما آنهایی که دستگیر میشدند و چشم بند به روی چشمشان قرار میگرفت چون داستانهای زیادی از وضعیت بد بازداشتگاهها شنیده بودند هر اتفاقی که می افتاد فکر میکردند روال عادی بازجویی ست و برای اینکه بیشتر تنبیه و تحقیر نشوند در سکوت یا میان هق هق گریه شاهد اذیت و آزار دوستانشان و یا مطیع فرامینی بودند که صادر میشد…

اولین چیزی که بعد از بیرون آوردن لباسها به چشم می آمد سینه های عمل کرده مادر دخترک بود…و البته کس بی مویی که کمی لبه هایش آویزان مینمود ولی با این حال هوس انگیز بود…
خانوم با خنده گفت:
– خانم اردلان…اصلا زیر اون مانتوی دراز و بی ریخت فکر نمیکردم یه همچین هیکلی قایم شده باشه…چطوره؟
خانم اردلان که سر دخترک را رها کرده بود آمد آن سوی میز و با پا از داخل به ساق پای زن ضربه زد …زن پاهایش را کمی باز کرد…مچ دستهایش را گرفت و گذاشت پشت گردنش…به سمت میز برگشت و طناب بلندی آورد و خیلی سریع یک سرش را پرتاب کرد بالا…طناب آن بالا از بین میله ای که بالای سر زنان بود رد شد و برگشت…خانم اردلان که معلوم بود انقدر این کار را تکرار کرده که همه مراحلش را حفظ است مچ دستهای زن را با آن بست و سپس سر آزاد طناب را کشید…دستهای مادر دخترک بالا رفت…طناب را از میان یک ستون رد کرد و با همه قدرت کشید…مادر دخترک با فریاد به اندازه ده سانت از روی زمین بالا کشیده شد…طناب را فیکس کرد و آمد و میله ای که دو سر آن حلقه هایی بود را به پاهای زن بست…این برای این بود که پاهای زن باز نگه داشته شوند…همه این کارها در کمتر از یک دقیقه اتفاق افتاد…زن جیغ میزد و معلوم بود کتفهایش دارد از جا در می آید…خانم اردلان میان لباسهای زن و دخترش گشت و شورت هر دو را پیدا کرد و مچاله کرد و چپاند توی دهان زن…
حالا مادر زیر نور با پاهایی باز آویزان بود و روبرویش دخترک گریانش به میز با پاهای باز  بسته شده بود و منتظر سرنوشتش بود…
خانوم همانطور که با تیغ توی دستش بازی میکرد رو کرد به نسرین و مهشید.

– دلتون نسوزه…باید بهشون یاد بدیم که بازداشتگاه جای عره گوز کردن اضافی نیست…مخصوصا شما خانوم (اشاره کرد به مهشید)…حواستون رو جمع کنین…میتونستین شما جای این زن باشین…حالا یکی تون داوطلب شه پشمای این دختر رو بزنه…
مهشید و نسترن آشکارا تکان خوردند…صدایی ازشان بیرون نمی آمد…
در همین حال خانم اردلان دوباره به سمت میز رفت و یک تکه کابل بیرون آورد…خانوم گفت:
– چرا خشکتون زده…؟ نکنه توقع دارین گند و کثافت لای پای این دخترک رو من تمیز کنم…؟ رو کرد به مهشید…
– تو…اون تیغ رو بر میداری…و قشنگ شیو میکنی کسش رو…البته ما اینجا کف نداریم…همینجوری میتراشی…اگه خیلی دلت سوخت براش میتونی تف بزنی…تا زمانی که شیو این دخترک تموم بشه ننه ش این بالا شلاق میخوره…پس اگه دوست داری این زن کمتر زجر بکشه زود کارت رو تموم کن…خانوم اردلان حاضری شما؟
خانم اردلان دستی به بدن برهنه زن کشید و با علامت سر جواب مثبت داد…
مهشید هنوز هاج و واج مانده بود که صدای صفیر کابل و سپس برخورد با بدن برهنه زن او را از جا پراند…خانم اردلان با همه قدرت دستش را عقب میبرد و کابل را بر تن زن فرود می آورد…بلافاصله پس از هر ضربه رد آتشین آن بر تن زن باقی میماند…زن مثل یک ماهی که بیرون از آب افتاده باشد پیچ و تاب میخورد…
خانوم به طرف دخترک رفت و از پشت هر دو دست او را محکم گرفت…
مهشید گیج و حیران به طرف دخترک رفت…تیغ را برداشت…و خیلی آرام شروع کرد از بالای کس تراشیدن…بدن دخترک از شدت عرق خیس خیس بود و همین کار را کمی راحت میکرد…اما جیغ و فریاد دخترک سالن را برداشته بود…معلوم نبود از درد تراشیدن فریاد میزند یا به خاطر شرایط مادرش است…مهشید برای اینکه درد دخترک را کمتر کند آب دهانش را بر روی کس دخترک ریخت و با دست آن را پخش کرد…از ترس اینکه دخترک را زخمی نکند با احتیاط این کار را میکرد…از طرفی دستش میلرزید و جلوی اشکهایش را نمیتوانست بگیرد…صدای صفیر شلاق دائم به گوش میرسید…خانوم به صدا در آمد:
– اینجوری که تو میتراشی که ننه ش میمیره اون بالا…
مهشید کنترلی روی لرزش دستانش نداشت و گاه  خراشهای کوچکی ایجاد میشد و خون به آرامی به جریان میفتاد…با خودش فکر کرد باید سریع این کار را تمام کند و به هر حال چند خراش بین پاهای دخترک بدتر از ضربات آن کابل نیست…پاهای دخترک کاملا باز بود و حتی مقعد دخترک هم زیر نور در معرض دید قرار داشت و مانعی بر سر حرکت تیغ نبود…عانه دخترک را که تراشید رسید به جاهای حساس تر که دقت بیشتری میخواست…مشکل اینجا بود که تیغ کند بود و هر ناحیه را باید چند بار میکشید تا کاملا بدون مو شود و مجبور بود لبه های کس دخترک را بگیرد و بکشد تا حرکت تیغ در آن نواحی میسر شود…
خانم اردلان سبک شلاق زدن خودش را داشت…اول پشت زن قرار میگرفت و به ضربان را به کمر و باسن زن مینواخت…سپس جا عوض میکرد و می آمد جلو و بر روی شکم و سپس پستانها ضربه میزد…تقریبا همه ضربه ها را افقی مینواخت…وقتی خطهای سرخ بر روی بدن سفید زن زیاد شدند سعی میکرد ضربات را درست روی کس زن بنشاند…پاهای زن به خاطر آن میله تقریبا به زاویه نود درجه باز بود…در این حالت حرکت شلاق از پایین به بالا و عمودی بود…
مهشید نمیتوانست این صحنه ها را ببیند ولی صدای سفیر کابل و برخوردش با پوست لخت زن او را متوجه وخامت اوضاع کرده بود…نسترن اما در سکوت شاهد این بی رحمی بود…
انقدر بریدگی و خراش بر روی کس دخترک به وجود امده بود که دختر تقریبا از حال رفته بود و بین پاهایش هم ورم کرده و خونین مینمود…مهشید گفت تمام شد…صدای شلاق قطع شد…خانوم دخترک را که بی حال افتاده بود رها کرد و امد جلو…سرش را برد نزدیک…یک بطری آب از کنار میزش برداشت و روی کس دخترک ریخت که خونها و موها را بشوید…مهشید فرصتی پیدا کرد که نگاهی به مادر دخترک بیندازد…تقریبا از هوش رفته بود و تمام بدنش را رد شلاق پوشانده بود…
خانوم سرش را نزدیک تر برد…هنوز اینجا و آنجا تکه هایی از مو به پوست اطراف کس دخترک چسبیده بود…خانوم رو به مهشید کرد و گفت:
– خوب نیست کارت… کس خودت رو هم همینجوری میتراشی؟
مهشید سرش گیج رفت…تکیه داد به میز که زمین نیفتد…خانوم از جیب لباسش فندکی بیرون آورد…روشن کرد و در کمال ناباوری آن را به طرف کس دخترک برد…شعله را به آن قسمتی که هنوز کمی مو داشت نزدیک کرد…موها شروع کردند به کز خوردن و بوی مو و سوختگی بلند شد…دخترک ناگهان جیغ بلندی زد و تکانی خورد و دو دستش را که حالا آزاد شده بود جلوی بدنش گرفت تا مانع از این کار شود…خانم اردلان شلاق را گوشه ای انداخت و به طرف دخترک رفت…و هر دو دستش را گرفت و به پشت بدنش پیچاند…
خانوم در حالی که میخندید با شعله فندکش بازی میکرد…
نسرین که تا ان لحظه ساکت بود با نا امیدی نالید که:
– آخه چرا این کارا رو می کنین؟
خانوم بی توجه به نسترن رو کرد به مهشید:
– چرا این دوستت خفه نمیشه؟
و اشاره کرد به خانم اردلان که دختر را باز کند…پاهای دختر را که باز کردند به سختی توانست روی پاهایش بایستد…دخترک گریه میکرد و میلرزید…خانوم دستور داد مادر دخترک را هم که به هوش آمده بود پایین بیاورند…خانم اردلان شورتها را یکی یکی از دهان مادر دخترک بیرون کشید و بعد دست و پای زن را باز کرد…زن به شدت به سرفه افتاده بود و نفسهای تند و سریعی میکشید…میخواست روی زمین بنشیند که خانوم گفت همانجا سر پا باید بایستد وگرنه دوباره او و دخترش تنبیه میشوند…زن به هر جان کندنی که بود با بدنی پر از جای شلاق این بار ساکت و بدون سر و صدا ایستاد و دخترکش را در آغوش گرفت…
از هر دوی آنها خواسته شد که شورتهایشان را پایشان کنند و ساکت سر جایشان بایستند…شورتها کاملا از بزاق دهان مادر دخترک خیس شده بود و چنان به بدن آنها میچسبید که زیاد فرقی با نپوشیدنش نداشت…
از مهشید خواسته شد که با یک جارو و خاک انداز تمام موهای ریخته شده را جمع کند و لباسهای اضافی را نیز همه را گوشه ای روی هم انباشت کند…
کارها که انجام شد همه را درست مثل اول به خط کردند و «خانوم» ظاهرا خطاب به همه گفت…:
– خب ما اینجا دو تا خانوم محترم داریم و دو تا خانوم تقریبا لخت …موقع اومدن اینجا همه تون یه شکل بودین…همه تون باد دماغ داشتین…فکر میکردین یه شهروند محترم هستین و حقوق شهروندی دارین…یا لااقل انسان هستین…الان مطمئنم لااقل این دو تا خانوم (اشاره کرد به مادر و دختری که تقریبا لخت ایستاده بودند و میلرزیدند) کمی توی پیش فرضهای ذهنیشون تجدید نظر کردن…ولی خب شما دو تا خانوم…مخصوصا شما خانوم وکیل…احتمالا این حس رو ندارین…توی دلتون میگین اون دو تا اشتباه کردن و تنبیه شدن…خوشحالین که شما اشتباه نکردین…و شایدم خوشحالین که من بهتون گیر ندادم…
مکثی کرد و دوباره ادامه داد…
– اینجا فقط قسمت پذیرش بازداشتگاه هست…ما هنوز کسی رو به معنای واقعی کلمه تنبیه نکردیم…اصلا من بدون اجازه از مافوقم چنین اختیاری ندارم که کسی رو تنبیه کنم…من فقط به این مادر و دختر لطف کردم و برای اقامت در بازداشتگاه آماده شون کردم…به شما دو تا این لطف رو نکردم…اول از همه اینکه از اون در که رد بشین (اشاره کرد به دری که احتمالا در سمت راست قرار داشت و در تاریکی قابل دیدن نبود) تازه میفهمین اینجا کجاست…بعضیها لخت و تحقیر شده و شلاق خورده از اون در رد میشن…و بعضیها هم مثل شما دو تا خانوم محترم همینجوری ترگل ورگل…با رژ گونه و کفش پاشنه ده سانت…
(در همین حال اشاره کرد به خانوم اردلان)
– خانم اردلان…کفشای این خانوم  رو هم بیارین براشون تا بپوشن و اینجور پا برهنه روی این زمین سرد راه نرن…همونجور که توی خیابون قدم میزدن بذار از این در رد شن…
خانم اردلان سری با خنده تکان داد و بیرون رفت…
خانوم ادامه داد:
– من انتخاب رو میذارم به عهده خودتون…میتونم آماده تون کنم…مثل این مادر و دختر…که اونجا کمتر بهتون سخت بگذره…یا اینکه بذارم واقعیت این بازداشتگاه شما دو تا رو غافلگیر کنه…و این رو هم بدونین…نود درصد کسانی که من بهشون لطف نمیکنم هیچوقت از اینجا بیرون نمیرن…
سکوتی برقرار شد…کسی حرفی نزد…پس از یک دقیقه صدای باز شدن در آمد و خانم اردلان از تاریکی سمت چپ سالن وارد محوطه پر نور شد…کفشهای پاشنه دار را انداخت جلوی مهشید و رفت با پوزخندی کنار خانوم ایستاد…
مهشید اما تکان نخورد…نسترن درون خودش داشت با خودش کلنجار میرفت…مطمئن نبود این زن بلوف میزند و یا واقعا به نفعشان است خودشان را در اختیار این زن قرار دهند…چیزهایی که در همین مدت دیده بود آنقدر عجیب و غیر قابل باور بود که حدس زدن اتفاقات بعدی برایش ممکن نبود…تصمیم گرفت ریسک کند و خودش را از تک و تا نیندازد…میدانست اگر آنجا یک بازداشتگاه قانونی باشد به خاطر آشنا بودنش به مسائل حقوقی ممکن است نسبت به او سخت گیری کمتری کنند…تصمیمش را گرفت و رو به مهشید کرد و گفت:
– کفشهات رو پات کن…این خانوم صرفا مسئول پذیرش بازداشتگاه هست و قطعا هیچ اختیاری نداره…این داره از ترس ماها سوء استفاده میکنه…برای این کارش هم توی دردسر میفته…

مهشید آشکارا میلرزید…
خانوم چشمانش برق زد…و گفت:
– تصمیم بگیرید…تا یک دقیقه دیگر چشم بندهایتان را میزنیم و دستهاتون رو میذارین روی شونه همدیگه و با هدایت خانم اردلان از این در رد میشین…و رو کرد به مهشید و ادامه داد:
– دوستت ظاهرا تصمیم خودش رو گرفته…تو هم فکرهات رو بکن…میتونی همه لباسهات رو در بیاری همین الان…
کمی مکث کرد و گفت:
– اگه کس ت مو داشته باشه همینجا و درست همونجوری که این دختر رو شیو کردی شیو میشی….با پاهای باز و جلوی چشم دوست وکیلت و این دو مادر و دختر…و البته من و خانوم اردلان…دوستت مهشید این کار رو برات میکنه و تو هم ازش میخوای که این کار رو انجام بده… به حرف من که ظاهرا گوش نمیده…تا زمانی که اون بین پاهات رو نتراشیده حق نداری بدون لباس از این در رد شی…البته همه اینها در صورتی هست که تو هم مثل این خوک کوچولو (اشاره کرد به دخترک) کست پر مو باشه…اگه دوست نداشته باشی به نصیحت من گوش بدی باید با لباس کامل وارد بازداشتگاه بشی…که البته این کار همونطور که گفتم میتونه عواقب بدی برات داشته باشه…تو نمیدونی پشت اون در چه اتفاقی برای زنهایی که با لباس وارد میشن میفته…ولی من میدونم…
با سر اشاره کرد به ان مادر و دختر و ادامه داد:
– فکر میکنی برای چی دستور دادم این دو تا شورتهاشون رو نگه دارن؟…برای اینکه حقشون نیست کاملا لخت از این در رد بشن…امیدوارم این رو بفهمی…
مهشید انقدر ترسیده بود که قدرت فکر کردن نداشت…به خودش میلرزید و آرام آرام اشک میریخت…نسترن بازویش رو گرفت و تکان داد…
– نترس مهشید…این کاری رو که من میگم بکن…کفشهات رو بپوش و به حرفش گوش نکن…

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایل‌ها کلیک نمایید:

داستان حقارت قسمت دوم

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

درحال اتصال به %s

مرا از دیدگاه‌های جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

مرا در مورد نوشته‌های تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

آقای سالو هستم و داستان مینویسم…محتویات این وبلاگ برای افرادی که عقلا و یا جسما زیر 21 سال هستند مناسب نمی باشد. همینطور برای کسانی که با خشونت، شکنجه، تجاوز و تحقیر جنسی زنان میانه ای ندارند.
من مریض نیستم…اینجا صرفا دنیای مجازی و قلمرو خیال من است…جایی که قوانین و اصول اخلاقی اش را خودم تعریف میکنم…

اگر در مورد داستانها نظری دارید و يا ايده ای دارید که دوست دارید تبدیل به داستان شود میتوانید در بخش کامنتها برایم بنویسید و یا به صورت خصوصی برایم ایمیل نمائید…آدرس ایمیل من این است:
salo1357[a]yahoo.com

(استفاده از این داستانها در وب سایتها و وبلاگهای دیگر بدون ذکر منبع و لینک مستقیم از نظر نگارنده مجاز نمی باشد.)

Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.

به 107 مشترک دیگر بپیوندید

دنبال‌کردن

خانوم بند بلندی که از قلاده نسترن آویزان بود را میکشید…نسترن میلرزید و آرام قدم بر میداشت…آب دهانش از سوراخهایی که بر روی توپی که در دهانش تعبیه شده بود بیرون میریخت…خانوم ناگهان ایستاد…افسار نسترن را به دست خانم اردلان داد و گفت:
– یه کم بچرخونش…ميخوام راه بره…تا من اینا رو باز کنم……
خانم اردلان سر تسمه را از خانوم گرفت و رو کرد به نسترن:
– خب خانوم وکیل…راه میری…همینطور میچرخی دور من…مثه یه اسب خوب…تا هم  بهت نگفتم وای نمیسی…
و در همان حال یک مهمیز سیاه رنگ را از خانوم گرفت و روی باسن نسترن نواخت…

خانوم با خنده رو کرد به مهشید:
– تو…بجنب این کفشها رو پای دوستت کن…
مهشید جلو رفت و کفشهای پاشنه بلندی را که خانوم از پشت میز بیرون آورده بود گرفت…جلوی نسترن زانو زد و به زحمت هر دو کفش را پایش کرد…خانوم گفت:
– خب دیگه…یالا…راه بیفت…این پاشنه های بلند کار نشادور رو میکنه…باعث میشه بدنت نمای بهتری داشته باشه موقع راه رفتن…از طرفی باعث میشه اون دسته خری هم که توی کونت گذاتم زودتر جا باز کنه…
نسترن به خاطر کفشهای پاشنه داری که پایش کرده بودند نامتعادل قدم بر میداشت…خانوم رفت سراغ دخترک که ساکت کنار مادرش ایستاده بود…:
– چطوری خانوم کوچولو؟ تا خانوم اردلان اسبمون رو یه کم تمرین میده ما وقت داریم یه بازی کوچولویی بکنیم …و در همین حال با دست بین پاهای دخترک را لمس میکرد…دخترک که دستانش از بالا بسته بود پیچ و تاب میخورد و سعی میکرد از دستان خانم خودش را دور نگه دارد…
خانم اردلان هر زمان که نسترن تعادلش را از دست میداد با مهمیز به باسن نسترن میزد…نسترن اشک از چشمهایش سرازیر شده بود و نمیدانست چطور از آن وضعیت خودش را خلاص کند…چاره ای جز راه رفتن و چرخیدن دور خانم اردلان نداشت…
خانوم دستان دخترک را باز کرد و پشت گردنش را گرفت و او را با خود به طرف میز برد…
-…دهنت رو باز کن ببینم…
دخترک دهانش را باز کرد…
– زبونت رو بیار بیرون…
دخترک زبانش را کمی بیرون آورد…
– همینقدر…!؟ زبونت رو کامل بیار بیرون…مطمئنم بیشتر از این زبون داری…
دخترک زبانش را کاملا بیرون آورد…خانم انگشتش را روی زبان دخترک کشید…چانه دخترک را گرفت و توی چشمهایش نگاه کرد…
– زبون درازی داری…از این به بعد تو مسئول برق انداختن کفشهای منی…
دخترک سر در نمی آورد…خانم روی میز نشست و کف چکمه بلند براقش را گرفت جلوی صورت دخترک…
– یالله کوچولو…تمیزش کن…با زبونت…
بدن نحیف دخترک در مقابل قامت ورزیده خانوم مثل گنجشکی بود که اسیر شاهینی شده باشد…دخترک با تردید زبانش را روی چکمه خانوم کشید…
– یالله…درست انجام بده این کار رو…بعد از یه مدت متوجه میشی این بهترین چیزی هست که ممکنه اینجا به کسی پیشنهاد بشه با زبونش تمیز کنه…
مادر دخترک تقریبا از حال رفته بود و از طنابی که دستهایش به آن بسته شده بود آویزان مانده بود…
دخترک با زبانش زیر و روی پوتین خانوم را میلیسید…
خانوم همانطور که روی میز نشسته بود آن یکی پایش را روی شانه دخترک گذاشته بود…
رو کرد به مهشید:
– چرا وایسادی بر و بر نگاه میکنی؟ برو از کشوی بالا سمت چپ میز پاکت سیگار من رو بده…فندکم هم همونجاست.
مهشید اطاعت کرد…
خانم با بی قیدی سیگاری گیراند و پک زد…به مهشید اشاره کرد کمی عقب تر بایستد…نسترن همچنان با همان وضعیت مشغول چرخیدن به دور خانم اردلان بود…خانوم همانطور که به سیگارش پک میزد نگاهش میکرد و غرق در فکر های خودش بود…پس از ده دقیقه پای چپش را که حالا کاملا تمیز شده بود گذاشت روی شانه راست دخترک و پای راستش را گرفت جلوی دهان او و گفت:
– تا بهت نگفتم همینطور ادامه میدی…
و بعد رو کرد به خانم اردلان…
– بیارش ببینم…
خانم اردلان افسار نسترن را گرفت و او را آورد جلوی خانوم…
خانوم با دست به خانم اردلان اشاره کرد که میخواهد پشتش را چک کند…همین که نسترن برگشت خانوم اردلان با ضربه ای بین پاهای او زد تا پاهایش را کمی باز کند…خانم  دستش را میان پاهای او انداخت و انتهای پلاک الکتریکی را گرفت و کمی آن را بیرون کشید و دوباره با یک فشار آن را سر جایش قرار داد…
– خب…خوبه…یه مقدار ولتاژش زیاد بوده و کمی سوزونده اطراف مقعدش رو…ولی میگن جنگ اول به از صلح آخر…
دهنش رو باز کن…
خانم اردلان دست کرد و از پشت سر بندهای توپی که در دهان نسترن بود را باز کرد و آن را با احتیاط از دهانش بیرون کشید…نسترن آب دهانش رو به زحمت قورت داد…
خانوم با لگد به تخت سینه دخترک کوبید و او را پرت کرد روی زمین… رو کرد به خانم اردلان…
– دیگه به اندازه کافی وقت تلف کردیم…باید بفرستیمشون داخل…قطارشون کن…همونجور که بلدی…مادره رو باز نکن…بذار همینجا بمونه…باهاش کار دارم من…این سه تا رو بفرست برن داخل…اونجا منتظرشونن…
و رو کرد به زنها و گفت:
– میدونم دلتون برای من تنگ میشه…مخصوصا تو خانوم وکیل…چیزی که اینجا دیدین در مقابل چیزی که اونجا میبینین چیزی نیست…هیچی نیست…خانوم اردلان باهاتون میاد…و البته اونجا با چند نفر دیگه آشنا میشین…بهتون توصیه میکنم کاملا مطیع باشین…بگذارین راحتتون کنم…شما از این لحظه فقط سه تا ماده خوک هستین…یا بهتر بگم دو تا ماده خوک و یه بچه خوک…هیچ لباسی نخواهید داشت و همه سوراخهای بدنتون…و البته همه سوراخهای ذهنتون رو باید در اختیار ارباب های جدیدتون قرار بدین…خدانگهدار…

خانم اردلان زنها را سریع به خط کرد…دتهای نسترن را از پشت گردنش باز کرد و از آنها خواست بنشینند روی زمین…و هرکدام مچ پای نفر جلویی را بگیرد…چشمبندهایشان را بستند…در آخرین لحظه دخترک که نفر آخر بود از گوشه چشم خانوم را دید که کاملا برهنه شده بود و در حال بستن یک کیر مصنوعی بلند و بند دار به خودش بود…دیگر چیزی ندید…

با فرمان خانوم اردلان دسته سه نفره چهار دست و پا به راه افتاد…نسترن جلوتر از بقیه بود و افسارش را خانم اردلان میکشید…صدای باز شدن دری شنیده شد…با عبور از در باد سردی به بدن زنها خورد…شکی نبود که در فضای باز هستند…زمین سنگریزه و خاک بود و پای زنها را خراش میداد…پس از چند دقیقه پیاده روی با آن وضعیت صدای باز شدن در دیگری شنیده شد…دسته از میان در گذشت و وارد محیط مسقف دیگری شد…
نسترن پیش خودش فکر میکرد که قطعا گرفتار یک باند تبهکار شده اند…تصمیم داشت به هر نحو ممکن و در اولین فرصت از آنجا فرار کند…از طرفی آنقدر هم ترسیده بود که نمیتوانست درست تصمیم بگیرد…مهشید اما خودش را به دست سرنوشت سپرده بود…به سرنوشتش تن داده بود…پس از مدتی از میان در دیگری رد شدند…زمین دیگر سفت نبود…روی فرش و یا موکت نرمی قرار داشتند….

ناگهان صدای خانوم اردلان به گوش رسید که داشت با کسی صحبت میکرد:

داستان حقارت قسمت دوم

–          همین سه تان…خانوم یکی شون رو نگه داشت…مادره اون دختر آخریه رو…مردنی بود…برای امشب آماده ش میکنه…آقا هم خودشون بودن…الان میان …

مخاطب خانوم اردلان زنی بود که صدای ظریفی داشت…

–          خب پس اون هیچی…این سه تا…چی کاره ن؟

–          این جلویی وکیله…خیلی زبون درازی میکرد…پلاک توی کونشه….اینم ریموتش…وسطی دوستشه…سر به راهه…آخری هم که بچه مدرسه ای باید باشه…این دو تا رو همونجا تراشیدیم…آخریه باکره ست…!

یک لحظه سکوت برقرار شد… دخترک ناگهان حس کرد کسی با پا به مچ پاهایش ضربه میزند…

–          باز کن ببینم…

دخترک در همان حال پاهایش را کمی باز تر کرد…حس کرد دستی میان پاهایش رفت و شروع به معاینه اش کرد…

–          آره…ظاهرا که دختره…اگه ندوخته باشه…

در همین حال در باز و بسته شد و صدای همهمه مردانه ای  به گوش رسید…چند مرد در حالی که با یکدیگر حرف میزدند و میخندیدند داخل شدند…
نسترن به وضوح تکانی خورد…

صداها به همان ناگهانی که شروع شده بود قطع شد…نسترن احساس کرد عده ای دور آنها در حال قدم زدن هستند…

یکی از مردها ظاهرا خطاب به خانومی که از قبل آنجا بود گفت…:

–          نیومدی چرا ژاله…؟ جات خالی بود…این جلویی چه جفتکی مینداخت…خانومم خوب ادبش کرد…دو تا شوک صد ولتی بهش داد…ببینش…تمام موهای اطراف مقعدش کز خورده…

زن با همان صدای لطیفش که در تضاد عجیبی با محیطی که در آن بودند قرار داشت گفت:

–          ای بابا…میدونی که…آبم با خانوم توی یه جوب نمیره…گفتم همینجا بمونم…بالاخره گذر هر گوشتی به قصابخونه میفته…!

–          اون که بله…خب…نمیخوای چشماشون رو باز کنیم؟

–          اون دختر آخریه راست کار خودته ها…

–          میدونم…

ناگهان دستی زیر بازوی دخترک را گرفت و به هوا بلندش کرد…دخترک جیغ کوتاهی کشید ولی پس از چند لحظه دوباره همه جا آرام شد…

صدای زنی که ژاله صدایش میکردند به گوش رسید:

–          چی کار میکنی؟ مگه شستینشون؟

–          ای بابا…این  که شستن نمیخواد…این چیزا رو باید مثه گوجه سبز از درخت که میچینی بذاری دهنت…مزه ش به همینه…تا الان هم خیلی صبر کردم…چشمای اون دو تا رو باز کن…

چشمهای نسترن از حدقه داشت بیرون میزد…سه مرد بودند که لباسهای سرهمی مشکی به تن داشتند…یکی از مردها همانی بود که کلاه کشبافی روی سرش داشت که تا زیر چانه پایین کشیده بود…مردی که ایرج صدایش میکردند حدود سی و چند ساله به نظر میرسید…قد بلند و چهار شانه بود…روی مبلی نشسته بود و دخترک را روی پایش نشانده بود…ژیلا زن ظریف و جذابی بود و دامن شیکی به پا داشت…معلوم بود برای این لحظه با دقت آرایش کرده بود…اتاقی بود مبله شده و بزرگ…پرده های ضخیمی پنجره ها را پوشانده بود…بیشتر شبیه یک دفتر کار خیلی شیک به نظر میرسید…
دور تا دور اتاق داربست هایی چوبی به شکلهای گوناگون بسته شده بود…از سقف اتاق هم چند آویز چنگک مانند آویزان بود که با مبلمان اتاق در تضاد عجیبی قرار داشت…در ضلعی از اتاق دیواری شیشه ای قرار داشت و پشت آن محوطه بزرگی بود که کف و دیوارهایش با کاشی پوشانده شده بود…
مهشید هم با حیرت به دور و برش نگاه میکرد…
ایرج دختر کوچکتر را روی پایش نشانده بود…زیپ لباس سر همی اش را پایین کشیده بود و کیر بزرگش را از لای زیپ باز شده بیرون انداخته بود…دو مرد دیگر به فاصله نزدیکی پشت سر زنها ایستاده بودند و انگار منتظر فرمان بودند…
سکوت را خود ایرج شکست:

–          خب تا این بچه خوک یه حالی به من میده این دو تا رو ببرین و بشورین…تو دختر جون…همونجوری که چکمه های خانوم رو با زبونت تمیز کردی میخوام این رو هم برام برق بندازی…واسه خانوم که خوب لیس میزدی…تا حالا برای کسی ساک زدی؟ بلدی؟

دخترک از ترس و خجالت زبانش بند آمده بود…

ژاله به طرف دخترک رفت و مویش را گرفت و کشید…
– با تو بود آقا دختر جون؟ کیر خوردی؟

–          نه خانوم…نخوردم…

–          خب حالا میخوری…

ایرج زیپ لباسش را بیشتر باز کرد…و تخمهایش را هم بیرون انداخت…و گفت:

–          آروم آروم…همه رو میکنی توی دهنت و در میاری…حتی اگه حس کردی داری خفه میشی به کارت ادامه میدی…من با فشار دست راهنماییت میکنم…تا این زنها رو تمیز میکنن وقت داریم…یالاه دختر خوب…

دخترک با اکراه طبق دستور شروع به کار کرد…همانطور که روی مبل میان پاهای ایرج دولا شده بود ایرج با دست آزادش پستانهای کوچک دخترک را میچلاند و گاهی هم از عقب دستی به میان پاهایش میکشید…آن دو مرد دیگر زنها را بلند کردند و به سمت دیوار شیشه ای بردند…
آن سوی دیوار دستهای هر دو را به فاصله یک متر از یکدیگر به آویزی که از سقف آویزان بود بستند…یک جک هیدرولیک هر دو را کمی بالا کشید…
همه چیز که آماده شد یکی از مردها به طرف نسترن رفت…بدون مقدمه نوک یکی از پستانهایش را میان دو انگشت گرفت و فشار داد و گفت:

–          الان شلنگ رو باز میکنم روت…یه کم که خیس شدی بعد این دوستم میاد میشورتت…یه ذره با اون چیزی که فکر میکنی شاید فرق داشته باشه…ولی صدات در نیاد…

نسترن سرش را تکان داد…آب را که باز کردند فشار و سرمای  آب نفسش را بند آورد…چون یک شلنگ بیشتر نبود باید یکی یکی شسته میشدند…آن مرد دیگر در کمال تعجب لباسهایش را کامل در آورده بود…بدنش عضلانی و قوی مینمود…و کیرش کاملا شق شده بود…نفر اول آب را که بست با یک تکه اسفنج آمیخته به کف شروع کرد بدن نسترن را کف زدن…این کار را بدون عجله و با حوصله انجام میداد…دور او میچرخید و همه جای بدنش را کف میزد…نسترن احساس میکرد که موقع این کار از قصد خودش را بیش از حد به او میمالد…بدتر از همه موقع کف زدن سینه ها و بین پاهای او بود که  اسفنج را به گوشه ای انداخته بود و بدون ملاحظه او را دستمالی میکرد…در حین کار با احتیاط پلاک الکتریکی را هم از بین پاهای نسترن بیرون کشید و آن را کناری گذاشت…او حتی داخل مقعد و مهبل او را هم بی نصیب نگذاشت و دو انگشت کف آلود خودش را بدون ملاحظه هرجایی که دلش میخواست حرکت میداد…مهشید که رو بروی او بسته شده بود ناظر شسته شدن دوستش به این سبک و شیوه بود…ده دقیقه بعد آن مرد دیگر عملا فقط داشت نواحی جنسی نسترن را میمالید…آن مرد دیگر شلنگ به دست عقب تر ایستاده بود و میخندید…
نسترن با وجود شرایط روحی بد ولی به خاطر این نوع شسته شدن تا حدودی تحریک شده بود و نوک سینه هایش کاملا بیرون زده بود و این چیزی نبود که از چشم آن دو مرد دور بماند…با او شوخیهای زشتی میکردند و او را وکیل جنده خطاب میکردند…از دوستش مهشید میخواستند که بی طرفانه قضاوت کند که آیا بیرون زدن نوک سینه ها و مرطوب شدن بین پاهای دوستش در این شرایط نشانه جنده بودنش نیست…؟
مهشید میدانست که چنین نمایشی در انتظار او هم هست و قلبش به شدت میزد…هیکل او به خوبی دوستش نبود و بعید نبود که کمتر از نسترن شستنش طول بکشد…نسترن با آن بدن متناسب و سینه هایی که حالا کاملا بیرون زده بود و آن صورت خوش ریختش چیزی نبود که آن دو مرد به این زودی از شستنش دست بکشند…
ولی به هر حال بعد از مدتی یکی از مردها پلاکی که بیرون آورده بود را سرجایش گذاشت و مرد دیگر با شلنگ نسترن را آب کشید…
نسترن  را باز کردند ولی از او خواستند گوشه ای بایستد و شاهد شسته شدن دوستش باشد…
شلنگ آب را به روی مهشید باز کردند و همان کارها برای مهشید هم تکرار شد…با این تفاوت که حالا ان مرد دیگر لخت شده بود و او را با اسفنج میشست…مردی که نسترن را شسته بود سر شلنگ به دستش بود و همچنان  لباسی به تنش نداشت…
مهشید همانطور که فکر میکرد به اندازه نسترن شسته شدنش طول نکشید…اما فرقی که داشت این بود که آن مرد اولی هم یکجا شلنگ را زمین گذاشت و رفت از عقب و جلو او را با انگشت تست کرد تا به قول خودش بفهمد کدام یکی شان گشاد تر هستند…طبیعی بود که از پشت نسترن به خاطر پلاک کمی گشاد تر به نظر برسد و این مساله چند دقیقه ای موضوع بحث دو مرد بود…

(ادامه دارد…)

خیلی خوب داره پیش می‌ره. مشتاقم مامانه چطوری قراره برای شب حاضر بشه

فقط میتونم بگم خدا شر آدمای کافر و مریض رو به خودشون برگردونه.

داستان حقارت قسمت دوم

خیلی خوبه
!

امیدوارم پرونده ی این وبلاگ هم مثل خیلی دیگه از وبلاگ هایی که به بی دی اس ام مربوطه ناتموم بسته نشه !

زیاد خوشم نیومد.تو رابطه های مستر-اسلیو هر دو طرف راضین که اینجوری رفتار کنن.ولی تو داستان شما این حرکات اجباری و غیر انسانی بود

جنده زر نزن خیلی هم خب بو.پس دهنتو ببند ااه

mishe saritar bezarid lotfan

edamash chi shod jenab salo?

واي من که خيلي ذوق کردم تروخدا زودتر بزارين خوهش ميکنم

be webloge man sar bezanid(http://iranbdsm.blogfa.com/) albate hanuz chizi nadare vali 3ta post baraye shoru gozashtam age khastid nazaratetuno ya tu nazarat bezarin ya mail konid be iran.bdsm@yahoo.com
dar zemn agar dokhtari ke slave hast va be donbale master migarde ham behem emial bede

مزخرفه! آدم ربایی تجاوز کودک آزاری همش جنایته! برای اولین بار با خوندن یه داستان با محتوای مثلا بی دی اس ام لذت نبردم که هیچ حالمم به هم خورد همین کارارو میکنین که بهمون میگن دیونه!

پس کو ادامه ش؟ ‎:/‎

منتظرمون نذار لطفا

خیلی قشنگ بود
بقیه رو زود تر بزرین

عالی بود . مخصوصا تیکه هایی که خانم شکنجه می داد . شکنجه های توسط میسترس و بیشتر از مستر بنویس .

hanome afsane age khoshet omad idto bezar ba ham harf bezanim

baghiasho bezar dg, hey miam hey nazashti, ah

سلام الی منم دوست دارم باهام تماس بگیر

من عاشق داستان های اینطوری هستم که دختر توش توسط مرد شکنجه میشه . ادامشو بذار لطفا

لطفا بقيه داستان رو بذارين

خیلی قشنگ بود فقط بیشتر بنویس و ادامه بده

kheili khashen bood

سلام چرا نمیزارید اخه؟؟؟؟؟؟؟
من منتظرم و باید بگم عالیه فقط امیدوارم نصفه نمونه

bezaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaar dige

khaheshan baghiasham bezarin

man y slave hasam ali bood ba khondan har dastan kosam khis mishodd ali bood

سرکاریم؟!؟
بقیشو چرا نمیذاری پس؟یه ماهه هی میام میبینم نذاشتی…
بدو دیگه…نویسنده هم اینقد تنبل؟!؟

واییییییییییی ادامش چی عالیهههههههههههههههههههههه

چرا ادامه نمیدین؟

کجاییییییییییییییین پس؟

in kheili ghashang bood ama aya kasi peyda mishe injori khoshesh biad? ?

yani yeki peyda nemishe bekhad barde dashte bashe ? albate khanom bashe hishki nict yani?

ببینید مند از این رابطه ها دوست دارم ولی اصلا اینکه کیر مردو همون اول ببرن معنی نمیده
حال میده 2 تا زن ی مردو به بردگی بگیرن انقدر اذیتش کنند حال کنند باهاش شکنجه های زیباد بدن بد کیرشو در بیارن یا بکشن داستان اینتوری بهتره

kheeeeeeeili ali bud.pas baghiash chi shod…

داستان جالبیه
من خودم دارم یه نسخه توپ مینویسم. البته 2 سال پیش شروعش کردم اما مثل این داستان کوتاه و توی 1 روز نیست ؛ بلکه داستانش کامله و یه زندگی رو شامل میشه که حدوداً 300 صفحه یا شایدم بیشتر میشه
خواستم بگم اگه میگفتی آخرش چی شد و سر اون مامانه چه بلایی اومد یا بگی که این نسترن خانوم عاقبتش چی میشه بد نیست!
باید یکم بهتر میساختیش.

از مامانه بیشتر بنویس

ببین مرتیکه بیمار که از این همه استعداد اینجوری استفاده میکنی من شخصیتم شبیه نسترن ولی با این تفاوت که من کله خر تر از اون حرفام که بتونی تصور کنی اگه من جای نسترن بودم با اون تیغ که دادی کس دوستمو شیو کنم رگ گردنه خودمو میزدم خلاص.

اگه میشه داستان رو به ایمیلم ارسال کنید و اگه کسی بازم از این داستان ها داره بفرستهmelisashaygan@yahoo.com

masteresho ziad kon plz.aliiii mercc.montazeriim

خیلی عالی بود فقط ما رو تو خماری نگه ندارید بقیه داستان رو نمی نویسید ؟

آقای سالوووووووووووووووووو بقیه ش چی شد پس ؟؟؟؟

خوبه
Master_jack_2007@yahoo

اگه اجباری نبود قشنگ تر بود

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایل‌ها کلیک نمایید:

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

درحال اتصال به %s

مرا از دیدگاه‌های جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

مرا در مورد نوشته‌های تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

آقای سالو هستم و داستان مینویسم…محتویات این وبلاگ برای افرادی که عقلا و یا جسما زیر 21 سال هستند مناسب نمی باشد. همینطور برای کسانی که با خشونت، شکنجه، تجاوز و تحقیر جنسی زنان میانه ای ندارند.
من مریض نیستم…اینجا صرفا دنیای مجازی و قلمرو خیال من است…جایی که قوانین و اصول اخلاقی اش را خودم تعریف میکنم…

اگر در مورد داستانها نظری دارید و يا ايده ای دارید که دوست دارید تبدیل به داستان شود میتوانید در بخش کامنتها برایم بنویسید و یا به صورت خصوصی برایم ایمیل نمائید…آدرس ایمیل من این است:
salo1357[a]yahoo.com

(استفاده از این داستانها در وب سایتها و وبلاگهای دیگر بدون ذکر منبع و لینک مستقیم از نظر نگارنده مجاز نمی باشد.)

Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.

به 107 مشترک دیگر بپیوندید

دنبال‌کردن

قسمت چهل یک

نمی دونم چقدر تو اون حال وهوا موندم.اما وقتی به خودم اومدم که دیدم هوا تقریباً تاریک شده.صدای در حیاط
باعث شد تکانی به خودم بدم. واز رو تختم بلند شم.
تو آینه نگاه کوتاهی به خودم انداختم.لبم کمی ورم داشت وکبودی کم رنگی هم رو انحنای پشت لبم دیده می
شد.خوشبختانه به کمک مختصر لوازم آرایشی که به اصرار مامان گهگداری می خریدم سریع کبودی رو پوشوندم و
رژ ماتی هم رو لبم کشیدم.اینطوری ورمش به چشم نمی اومد.
_گلاره جان خونه ای؟
از اتاق بیرون اومدم.
_سلام…خسته نباشین.
حواسش به بسته های خریدی که تو دستاش جابه جا میکرد بود.نگام به در هال افتاد.فراموش کرده بودم دستگیره
ی خونی رو تمیز کنم.با خودم گفتم)نکنه دیده باشه؟(
مامان سرشو بلند کرد.
_حواست کجاست دختر…بیا اینارو…
باقی حرفشو خورد وبه صورتم مات شد.از ترس اینکه متوجه ی کبودی رولبم شه سرمو پایین انداختم وبه طرفش
رفتم.
_اونارو بدین به من.
_آرایش کردی؟!
بی دلیل سرخ شدم وبسته هارو از دستش گرفتم.
_ایرادی داره؟

بی حرف بسته هارو به آشپزخونه بردم.دنبالم راه افتاد.
_عماد اینجا بود؟!
از فکری که به ذهنش خطور کرد،عرق سردی رو ستون فقراتم نشست.با دلخوری سرتکان دادم.
_شما چی میخواین از من بشنوین؟
یه صندلی برای خودش عقب کشید ودر حالیکه خستگی از سر وروش می بارید با بی حالی پشت میز نشست.
_پس اینجا بوده.
از کنارش گذشتم ودر حالیکه از آشپزخونه بیرون می رفتم،خیلی بی تفاوت وسرد گفتم:نه.
سریع به طرف در هال رفتم.باید تا قبل از اینکه رد خونو ببینه پاکش می کردم.این بی توجهی لحظه ی ورودشو
مدیون تاریکی هوا وخرید های زیادش بودم.
نمی خواستم ونمی تونستم از رفتار زشت عماد فعلا حرفی بزنم.فقط چون حالت غیر عادیشو موقع سیلی زدنم
فراموش نکرده بودم،سعی کردم اینقدر زود قضاوت نکنم.
با این سکوت از کاراشتباهش چشم پوشی نمی کردم فقط می خواستم اینقدر زود خونواده مو از اون که هنوز فرصتی
برای توضیح پیدا نکرده بود، نا امید نکنم.والبته خیال نداشتم این فرصت رو حالا حالاها بهش بدم.فکر می کنم این
کمترین تنبیهی بود که می تونستم براش در نظر بگیرم.
با اکراه دست جلو بردم ودستگیره رو با دستمال خیسی که تو دستام بود پاک کردم.این کارم یه جورایی مثل این می
موند که دارم رد هرنوع حقارت وخوردشدنو از سر وروی زندگیم پاک میکنم.

تا چند روز بعد اون برخورد نا امیدکننده از عماد نه جواب تماس هاشو می دادم ونه اون سی وخورده ای پیامکی که
فرستاده بود،خوندم.
حالا دیگه مامان وبابا هم یه حدسایی بابت جو نامساعد بینمون می زدن.وبراشون یه جورایی مسجل شده بود که
امکان داره جوابم منفی باشه واز هم جدا شیم.اونم فقط بعد بیست ویک روز که از اون محرمیت کذایی میگذشت.
با مامان پشت دار فرش نشسته بودیم ومن داشتم پرزهارو قیچی می کردم.که صدای زنگ در اومد.
با تعجب گفتم:بابا که الان رفت.
مامان از جاش بلند شد وچادرشو از دور کمرش باز کرد.
_فکر نکنم بابات باشه.

بدون اینکه کنجکاوی بیشتری نشون بدم دوباره مشغول شدم…صدای مامان باعث شد دست از کار بکشم.
_بیا تو پسرم…گلاره جان آقا عماد اومده.
قیچی رو پایین آوردم.ودست چپم نا خودآگاه مشت شد.دلم نمی خواست باهاش به این زودی روبروشم.نه اینکه
آدم کینه ای ولجوجی باشم.فقط می خواستم زشتی کارش به مرور زمان برام کمرنگ شه وبتونم ببخشمش.والبته این
بخشش به اون معنی نبود که جوابم به درخواستش مثبته.
_سلام.
سرمو پایین انداختم.وبا ناراحتی به ترنج نیمه بافته خیره شدم.دسته گل رز سفیدی که تو دست داشت کنارم
گذاشت.
_هنوزم ازم دلخوری؟
_نباید باشم؟

داستان حقارت قسمت دوم

_من می رم یه چایی آماده کنم.
با لبخند تلخی به مسیر رفتنش خیره شدم.بهتر دیده بود مارو تنها بذاره.
عماد سرخم کرد وزیر لب گفت:ممنونم.
با تعجب به طرفش برگشتم.
_بابته؟!!
-بهشون چیزی نگفتی.
دستامو تو هم قلاب کردم ونگاهمو ازش گرفتم.
_فقط نخواستم تا موقعی که توضیحی لابابتش ندادی دیدشون رو بهت خراب کنم.
_جواب تماس هامو ندادی.وگرنه زودتر از این توضیح می دادم.هرچند تو پیامک هایی که دادم همه چیو گفتم.اگه
هنوز قانع نشدی…
حرفشو قطع کردم.
_هیچ کدومشو نخوندم.
_چرا؟!!
صادقانه جواب دادم.
_از دستت عصبانی بودم.
سرشو پایین انداخت.
_بهت حق میدم. کارم خیلی اشتباه بود. اما باور کن تو اون لحظه اصلا تو حال خودم نبودم…اون حرکتم عمدی نبود.
خیلی جدی گفتم:ازت توضیح خواستم نه توجیه.
با کمی مکث نگاهشو ازم گرفت که به دسته گلی که برام خریده بود دوخت.

حرفشو دوباره قطع کردم.
_اما این پیشنهاد تو بود.
مردد از جواب دادن سکوت کرد.با ناباوری گفتم:یعنی بهشون نگفتی؟!
_همینجوری هم از دستم به خاطر اینهمه یکدندگی شاکین.
_اونا که همه جوره باهات راه میان این یکی هم روش.
_این دفعه دیگه نمی شد…بابا با اهرم قرار دادن شغلم تهدیدم کرد.
مثل پسر بچه های تخس خطاکار با پاش رو زمین ضرب گرفت.با تاسف سرتکان دادم وبی توجه به حضورش
مشغول قیچی زدن پرزها شدم.
_آخه به چه زبونی بگم تحت فشار عصبی بودم.تو هم که مدام با یادآوریه مدت این صیغه خونمو به جوش می
آوردی.باور کن یهویی شد.البته حضور پسر شریفی هم بی تقصیر نبود…یادت رفته چطوری داشت نگامون می کرد؟
_اینجور که معلومه همه مقصرن غیر خودت…آفرین واقعا تحت تاثیرم قرار دادی.
کلافه دستی به موهاش کشید.
_بگم غلط کردم راضی میشی؟
توچشماش خیره شدم تا باورم شه اون اظهار پشیمونی چند درصدش واقعیه…چیزی که دیدم فقط دلخوری بود شاید
انتظار داشت بعد اینهمه توضیح که در تبرئه ی خودش برام ردیف کرد می بخشیدمش.
_اینو باید عذرخواهی به حساب بیارم؟
_من واقعا پشیمونم…یعنی اینقدر برات باورش سخته؟
_تو باورشو برام سخت کردی عماد.
_من دوستت دارم…چرا درکم نمیکنی؟

_اما من اینو دوست داشتن، نمی دونم.نه الاقل تا وقتی که رنگ ولعاب ترس وخودخواهی وتوقع به خودش گرفته.
با لجبازی جواب داد.
_هر اسمی که میخوای روش بذار.ولی من هنوزم میگم از رو دوست داشتنمه که اینقدر روت حساسم.
_این حساسیت بی دلیل نگرانم میکنه.چند روز پیش به خاطر یه توضیح،که دادنش هم بی مورد بود تو دهانم
کوبیدی.فردا اگه جوابم نه باشه چیکار میکنی؟
_بهم فرصت بده تا ثابت کنم اینجوری نیست.نمی ذارم جوابت نه شه.
حالا تو چشماش فقط ترس بود.به زبونم نیومد بگم)عماد این ترس هات منو هم می ترسونه(
نفس عمیقی کشیدم.وبرای قبول خواسته ش به همه چیز وهمه کس جز خودم فکر کردم.

به امیدها وآرزوهای مامان وبابا…به آبروی خونواده ی رحیمی…به بیست وچهارسالگیم و رسیدن زمان ازدواجم…به
احساسی که عماد مدعیش بود…به اصراری که داشت…به خودش.
چیزی به اسم فداکاری وجود نداشت.قرار نبود خودمو قربونی این وضعیت مبهم کنم.فقط می خواستم بهش یه
فرصت ده روزه بدم.همین.
فردا عصر به مناسبت این آشتی کنان ظاهری منو برای خوردن شام به یه فست فود دعوت کرد.اینبار واقعا از
پیشنهادش استقبال کردم.محیط کوچیک اونجا ودیدن جمعیتی که بعد پشت سرگذاشتن یه هفته مشغله کاری با
خونواده یا دوستانشون تو همچین مکانی دور هم جمع شده بودن منو به سر شوق می آورد.خوشحال بودم که
ایندفعه عماد به خواسته م احترام گذاشته.

لبخند دلگرم کننده ای رو لبم اومد.
_آره…جای خوبیه.
_هنوزم از دستم ناراحتی؟
صادقانه گفتم:سعی میکنم نباشم.
نا امید نگاهشو ازم گرفت وبه دستاش خیره شد.
_ای کاش نبودی.
_همیشه همه چیز بر وقف مراد آدم نمی شه.تو مدام از خودت وآدمای دور وبرت وروابطت انتظارات بالا داری.خب
این درست نیست.چون اینطوری خود به خود ظرفیت قبول چیزی که برخلاف میلته از دست میدی.واین کامال با
روحیه ی محتاط وریسک ناپذیرت همخونی داره.اونوقت می دونی چی می شه؟
به چشمام خیره شد انگار که خودشم قبول داشت حرفام درسته.اما این پذیرش سریع یکم غیر عادی بود.یاد واکنش
تند بهراد بعد به رخ کشیدن ترساش افتادم.اون با اینکه می دونست توضیحاتم تا چه حد درسته اما کوتاه نیومد.
نگاه متفکر عماد باعث شد به خودم بیام ودوباره حواسمو جمع کنم.وبا یه پیش زمینه ی ذهنی ادامه بدم.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖

داستان قسمت اول را با کلیک بخوانید.

?قسمت چهل و دوم داستان دنباله دار را در قسمت سرگرمی سایت دنبال کنید

دیدگاه

داستان حقارت قسمت دوم
داستان حقارت قسمت دوم
0

دوره مقدماتی php

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *