حقارت
داستان ها و مطالبی پیرامون رابطهی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن
ساعت حدود ۱۱ بود. نشسته بودم تو اتاقم داشتم دیوار روبروی تختم رو نگاه میکردم! آره داشتم به دیوار کوفتی روبروی تختم که هیچ چیز هم بهش آویزون نشده بود نگاه میکردم! شاید شما بپرسید ‹چرا؟!› ولی من دیگه نزدیگ ۲۴ ساعت میشد که با این کلمه بیگانه شده بودم! چون کارهایی انجام داده بودم که اگر هر کس یا حتی وجدان از دست رفتهی خودم٬ این کلمه رو در مقابلشون قرار میداد هیچ جوابی براشون نداشتم !
اینقدر مغر و اعصابم تحریک شده بود که گذر زمان برام مثل سابق نبود. گاهی ۵ دقیقه برام مثل یک ساعت میگذشت و گاهی هم متوجه گذشت ساعتها نمیشدم.
از عصر فکر میکنم حدود ۲۰ بار گوشیم رو چک کردم ببینم مسیج دارم یا نه. از کاری که صبح کرده بود کمی ترسیده بودم! برای همین مدام چک میکردم.
بالاخره یکم به خودم اومدم. گفتم پاشم ی سر به کامپوتر بزنم تا روشنش کردم و اسکایپ بالا اومد دیدم ازش درخواست ویدئو چت اومد!
قبول کردم دیدم خودش نیست نامزدشه. گفتم:
‹سلام›
«شنیدم امروز شورت منو لیس زدی ننه جنده! »
‹خانم دستور دادن …›
«تو هم که منتظر بهانه بودی ! (خنده)»
ی دفعه لپ تاپ رو دورتر کرد و کیرش رو در آورد و گرفت دستش و گفت:
«پس خودشو کی میخوای بلیسی کونده!؟»
من چیزی نگفتم
«با توام مادر سگ! مگه شرتمو نلیسیدی؟ کدوم آدم سالمی اینکارارو میکنه؟ تو دوست داری! لیاقت همینه! خودت که توشو لیسیدی ننهی کثافت جندتم که الان میره روش میخوابه تا صبح بو میکشدش!! خانوادگی بندهی کیر من شدین(خنده)»
«خوب گوشاتو باز کن حرومزاده من امثال تورو خوب میشناسم! با خودتون تعارف دارید. یکی مثل من رو لازم دارید که بهتون نشون بده چه کثافتهای بی ارزشی هستین. شما لیاقت لیسیدن توالت خونهی منم ندارین! دارم بهت لطف میکنم میگم بیا کیرمو بخور میفهمی کونده؟!»
«د بنال دیگه کسکش»
‹ببینید من وقتی با خانم آشنا شدم و در مورد این مسائل صحبت کردیم بهشون گفتم من نمیتونم بردهی مرد باشم برام سخته شدنی نیست›
«حرف زدنو! ‹ببینید› !!! (خنده) اول پارس کن »
سکوت کردم
» پارس کن پدرسگ وگرنه همین الان زنگ میزنم خونتون هرچی از دهمنم در میاد نثار اون ننهی جندت میکنم!»
ترسیدم یکم ولی نمیخواستم جا بزنم
ی دفعه پاشد گوشیشو برداره که سریع شروع کردم به پارس کردن براش
«بلند تر تخم سگ!»
‹هاپ هاپ›
«خوبه ! یادت باشه تو اینی ! برای من روشن فکر بازی در نیار حالا خوب گوش کن»
«ما تو این مدت چند نفر دیگه رو هم برای بردگیمون زیر سر داشتیم ولی یا اون ردشون کرد یا من٬ تو تنها کسی هستی که جفتمون بهش اوکی دادیم »
مکث کرد و من رو نگاه میکرد. منم سکوت کردم که ادامه بده
» نمیخوای تشکر کنی تخمسگ؟!»
‹ببخشید چرا٬ ممن….›
«د باز شروع کردی به حرف زدن که ! گفتم پارس کن فقط !»
‹هاپ هاپ›
«این شد! کجا بودم ؟ آهان آره دیگه تو تنها پدرسگی بودی که هم من٬ هم عشقم٬ جفتمون میخوایم ننشو بگاییم (خنده)»
‹میشه حالا منم بگم؟›
«بنال!»
‹ خب من علاقهای به این موضوع ندارم! من نمیخواستم و نمیخوام بردهی پسر باشم.›
» اولا که مشکل خودته! دوما هم با این همه فیلمی که ازت دارم فکر میکنی میتونی مثل سفارش پیتزا سریع زنگ بزنی و کنسلش کنی؟!!»
«ببین تو از همین الان سگ ما هستی! این موضوع تموم شده هست! فکر میکنی وقتی میرن سگ بخرن نظر خود سگ رو هم میپرسن؟! (خنده) نه اوسکل جان ! قلاده میزنن بهش تا رام بشه همین! حالا قلادهی توهم این فیلمهایی هست که ازت گرفتیم!»
خیلی اعصابم خورد شده بود. تابحال حرفی از فیلم ها به میون نیومده بود. این دیگه رسما میشه اخاذی! گفتم:
‹کدوم فیلم منظورتونه؟
از فیلم های که دیروز از توی خونتون گرفته تا کارهایی که دیشب تو وبکم برامون کردی و کفش لیسی امروزت ! الحق که سگی ! توش داره بهت میگه با اون کفش رفته توالت باشگاه پاشم همهجا مالیده اونوقت تو ی لحظه هم کوتاه نمیای داری ی بند میلیسی انگار آبنباته !!! (خنده بلند)
نمیدونستم چی بگم بهش٬ قبول میکردم واقعا برام نه تنها لذت بخش نبود٬ بلکه زجر آور هم بود! قبول نمیکردم هم این دیوانهها رو با این فیلمها چیکار میکردم؟!
«حالا که فهمیدی دنیا دسته کیه از این به بعد من رو ارباب صدا میکنی مادرسگ! فهمیدی؟!»
‹بله ارباب›
«ننت سگ کیه؟»
‹سگ شماست ارباب›
«خوبه! توهم فعلا برو گمشو ولی دم دست باش. هنوز زیر دوش هست اومد فکر کنم باهات کار داشته باشه»
بعد هم طبق معمول بدون خداحافظی یا هیچ حرف دیگهای قطع کرد.
راستش فکر نمیکردم بخواد وضع از وضعیت دیشب و امروز بدتر هم بشه ولی گویا این چاهی که من توش رفته بودم ته نداره و من فعلا ۲ روز هست که در حال سقوط آزاد هستم و هیچ خبری هم از زمین نیست که بخورم بهش و راحت بشم از این فلاکتی که توش گیر کردم!
آخه من چی فکر میکردم چی نصیبم شد. اخاذی!
با خودم تو فکر بودم که دیدم اسکایپ کال زد. ساعت رو نگاه کردم نزدیک ۱۲ بود. ایندفعه خودش بود
‹ سلام›
«چیه کشتیهات غرق شده؟!»
‹مگه در جریان چتی که نامزدت … ببخشید ارباب با من کرد نیستی؟›
«چرا میدونم٬ برام تعریف کرد. ما چیزی رو از هم پنهان نمیکنیم. خب!؟»
‹خب برای همون اعصابم خورده دیگه!›
«ببینم مگه تو واقعا به حرفهایی که باهم میزدیم اعتقاد نداشتی؟ اینکه تو جدا از نظر طبقاتی زیر امثال من هستی و باید کل زندگیت رو فدای راحتی و لذت ما بکنی؟ خب حالا وقت عملش رسیده! چرا داری جا میزنی؟ خب میدونم اولش سخته٬ به هر حال تو ی عمر با توهم آدم بودن زندگی کردی ولی حالا من دارم ذات واقعیت رو بهت نشون میدم و میشونمت سر جای واقعیت که روی چهار دست و پات هست با ی قلاده به گردنت!»
‹بله خانم›
«دیشب بعد از سکس در مورد تو باهم صحبت میکردیم به این نتیجه رسیدیم که بعد از ازدواج تورو بیاریم خونمون نگهداریم. به عنوان خدمتکار یا نوکر یا هرچیز دیگه ولی در واقعیت تو هر چیزی هستی که ما بخوایم باشی. از خدمتکار گرفته تا توالت شخصیمون !! (خنده) »
«ببین اکثر مردهای به سن تو وقتی بهشون بگن باید توالت ی زن و مرد دیگه بشن نه تنها خوششون نمیاد بلکه حالشون بد هم میشه ولی خودت ی نگاه به اونجات بکن! من از اینجا که لپتاپت رو گذاشتی نمیبینم ولی خودت نگاه بکن ببین دیگه از این راست تر هم میشه؟!»
راست میگفت جدا راست کرده بود. سرمو به نشونهی تایید تکون دادم و بعد انداختم پایین ! ازش خجالت میکشیدم. از خودم خجالت میکشیدم کم مونده بود گریم بگیره که گفت:
«مگه خودت خواستی اینطوری باشی؟ مگه تو انتخابی هم داشتی؟ از وقتی خودت رو شناختی اینطوری بودی و تمام عمر سعی کردی انکارش کنی ! نقش ی آدم عادی رو بازی کردی ولی نتونستی ذات خودت رو عوض کنی چون شدنی نیست !»
«سعی کن با خودت رو راست باشی منم هنوز مثل قدیم دوست دارم. فقط مثل ی سگ دوست دارم میفهمی؟ من نمیتونم کسی که برای لیسیدن کفشای کثیفم له له میزنه رو مثل ی آدم معمولی دوست داشته باشم. حد خودت رو بدون. جات رو جلوی ما بفهم و بعد خودت رو به ما تقدیم کن! بدون قید و شرط ! خودت رو هدیه کن به ما تا از خورد کردن ذره ذرهی وجودت لذت ببریم ! فهمیدی عزیزم؟»
‹تو چشمام اشک حلقه زده بود. بهش نگاه کردم و گفتم:
‹دوستت دارم›
با خنده ی چشمک بهم زد و گفت:
«خب دیگه برو گمشو و قطع کرد و رفت.»
باز من موندم و خودم! شروع کردم به فکر کردن حرفاش. با ی عزیزم گفتنش به من کل اراجیف و تهدید های نامزدش از یادم رفت. با اینکه گفت منو فقط به اندازهی ی سگ دوست داره ولی بازهم دوست داشت. اون واقعیت من رو میدونست٬ هیچ چیز رو ازش مخفی نکرده بودم. تو عمرم با هیچکس اینقدر رو راست نبودم٬ ولی باز منو دوست داشت! اون هم بخاطر ذات خودم نه بخاطر ظاهری که برای خوشایند دیگران برای خودم ساخته بودم. اگه حالا ذات خودم چیز تحقیرآمیز و ناخوشایندی هست که تقصیر اون نبود! تقصیر من هم نبوده و نیست! من از وقتی خودم رو شناختم همینطور بودم و هر کاری هم برای تغییر کردم هیچوقت کاری از پیش نبرد.
وقتی با آرامش به حرفاش فکر کردم دیدم درسته! هرچه بیشتر دقت میکردم بیشتر ایمان میاوردم
پاشدم رفتم مسواک زدم که بخوابم ولی فکر کردن به تمام بالا پایین های زندگی ذهنم رو به خودش مشغول کرد و تا حدود ساعت ۳ و نیم بیدار بودم تا اینکه بالاخره از فشار خستگی بیهوش شدم.
ادامه دارد….
ایول بازم ادامه بده
داستان حقارت قسمت سوم
دوست داشتندوست داشتن
ممنون دوست عزیز
دوست داشتندوست داشتن
سلام. این قسمت را نسبت به دوقسمت دیگر بیشتر خوشم امد. دیالوگهای آخر بین خانم و پسره بسیار خوب و حساب شده بود و باور پذیر. اما در دو قسمت قبلی بعضی قسمتهاش باور پذیر نبود ضمنا خانمومه خیلی بد دهنی میکنه فهشاش هم شبیه پسراست. بهتر احساس حقارت بیشتر با رفتارهای خانمومه منتقل بشه نه با فهش. ضمن اینکه اسم هیچ یک از شخصیتهای داستان را نمیدونیم. در کل خوب بود خسته نباشی
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
ممنون از همراهی شما دوست عزیز
امیدوارم از باقی داستان لذت ببرید
دوست داشتندوست داشتن
عالی لایک
دوست داشتندوست داشتن
خیلی عالی بود
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
Yes my god
دوست داشتندوست داشتن
سلام دوست من وقتی بعضی از دیالوگ ها رو خوندم اشک تو چشام جمع شد چون یک جورایی حقیقت مخفی شده ی بعضی از آدم هاست انسان هایی که عادی نیستن چیزی از درون زجرشون میده ولی سعی میکنن عادی باشن و این باعث عذابشون میشه آدم هایی که انتخاب های زیادی نداشتن ………………….
وای چقدر حالم خرابه
خیلی خوشحال میشم بامن در ارتباط باشی نوشته هات از نظر ادبی و فنی فوق العاده است
ممنون
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
ممنون از اینکه نظرت رو نوشتی
هر مطلبی هست همینجا بفرمایید من پاسخگو هستم
اگر هم کامنت خصوصی دارید در ابتدا قید کنید که منتشرش نکنم
موفق باشید.
دوست داشتندوست داشتن
داستانتون رو تا اخرین قسمت خوندم .علی بود خیلی لذت بردم.اگه ممکنه دوست دالم باهاتون در ارتباط باشم
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
خوشحالم مورد پسند بوده
من از طریق همین بلاگ در خدمت همه عزیزان علاقمند هستم
دوست داشتندوست داشتن
من دیشب پیش مسترم بودم …. از وقتی داستانهای شما رو میخونم یا توی سایت شهوانی قسمت برده خیلی راحت شدم و همه ی تجربیاتم داره واسم تغییر میکنه. ممنون حرف زدن و نوشتن خالصانه و خوندن و فکر کردن در مورد وجود حقیرم که دوست داشته نوازش بشه و زیباییهاش دیده بشه داره یه نفسه راحت میکشه. کتاب نیمه ی تاریک از دبی فورد کاملا اینو توضیح داده و با نوسته های شما کامل شد.
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایلها کلیک نمایید:
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
درحال اتصال به %s
مرا از دیدگاههای جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.
مرا در مورد نوشتههای تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.
Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.
داستان حقارت قسمت سوم
به 370 مشترک دیگر بپیوندید
دنبالکردن
حقارت
داستان ها و مطالبی پیرامون رابطهی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن
بعد از صحبت های اونشبمون٬ دیدم به این موضوع عوض شده بود. دیگه فکر نمیکردم که اونها دارن ازم سوء استفاده میکنند٬ بلکه بیشتر اینطور فکر میکردم من دارم براشون انجام وظیفه میکنم.
چند روزی بود که سرش شلوغ بود و وقت نکرده بود بهم سر بزنه و یکی دو بار هم بیشتر اساماس نداده بود. تا اینکه ساعت ۵ بعد از ظهر چهارشنبه بهم زنگ زد و گفت:
» بالاخره کارهای سختمون تموم شد!»
‹ پرسیدم کارهای سخت چی؟›
» مگه بهت نگفته بودم؟!! آهان! نه نگفته بودم! آخه کی تورو آدم حساب میکنه کثافت!!(خنده) تدارک ازدواجمون دیگه خله !»
‹ آهان به سلامتی ! ‹
» ببند بابا !»
‹ چشم!›
«ببین امشب ما پیش هم هستیم و میخوایم یکم باهاتون تفریح کنیم!»
پیش خودم گفتم: باهاتون؟ منظورش از باهاتون چیه؟ با تعجب و سوال گفتم:
‹در خدمتم!›
» هم تو هم اون ننت باید در خدمتم باشین امروز !»
‹ یعنی چی خانم؟›
» حالا خودت میفهمی! فقط حرفای اربابت که یادت نرفته؟ گه زیادی بخوای بخوری همهی اون فیلما رو میرسونیم دست همه کست !»
‹ بله میدونم خانم›
» خوبه ساعت ۵ و نیم به ی بهانهای میگی میخوای استراحتی کنی و حالت خوب نیست! میای تو اتاق پشت سیستم و هر کاری که بهت گفتم انجام میدی ! دست از پا خطا کنی خودت میدونی»
اینو گفت و قطع کرد
من تو این چند دقیقهای که مونده بود کاری رو که بهم دستور داده بود انجام دادم به مادرم گفتم سرم درد میکنه میرم دراز بکشم. اومدم تو اتاقم و در رو قفل کردم. بعد رفتم رو تخت و لپتاپ رو روشن کردم دیدم آنلان هستش.
‹سلام خانم من کارایی که دستور دادین رو انجام دادم›
» خوبه تخم سگ! بشین از نمایش لذت ببر و صداتم در نیاد تا وقتی که بهت بگم باید چه گهی بخوری!»
یکم ترسیده بودم ولی خب چه میشد گفت بجر:
‹ بله چشم خانم!›
پاشد از جلوی وبکم رفت و چند لحظه بعد با نامزدش اومدند. خودش نشست جلوی میزی که لپتاپش روش بود نامزدش رفت رو کاناپهی پشت سرش لم داد. صورتش دیده نمشد ولی کیر دسته خرش! رودر آورده بود و میمالید. دیدم گوشیش دستشه. در همین حین صدای تلفن خونمون رو شنیدم! یعنی میخواستن چیکار کنن؟!!!!!!!!
حالم داشت از شدت نگرانی و اضطراب بهم میخورد!! از توی هدفون با ویدئو چت میشنیدم چی میگفت:
«فریده رو صداش کن کارش دارم!»
از توی خونمون هم صدای مادرم میومد که:
‹ اشتباه گرفتید آقا›
» نه اشتباه نگرفتم فریده رو صدا کن»
‹ آقای محترم عرض کردم اشتباه گرفتید ما اینجا فریده نداریم!›
» مگه شماره تلفن ۶۶۵۴… نیست؟»
‹ شماره درسته ولی کسی که میخواین اینجا نیست›
» زنیکه داری به من میگی دروغگو؟»
‹ این چه طرز حرف زدنه من جای مادرتم …›
» تو گه خوردی جای مادر من باشی؟ تو جای سگ منم نیستی کثافت لجن! گفتم فریده رو صداش کن بگو چشم!»
به اینجا که رسید من همزمان هم به شدت داشتم میمردم از ترس و اضطراب و هم به شدت تحریک شده بودم!
مادرم تلفن رو قطع کرد ! اونها هم داشتن میمردن از خنده !
ارباب به خانم گفت: الحق که خوب اینها رو شناختی! همهشون ذاتا ذلیل و توسری خورن! میتونیم آروم آروم هر فانتزی داشته باشیم سر این کثافتا خالی کنیم!!!
خانم هم بهش ی چشمک زد و رو کرد به طرف من و ادامه داد:
«خوشت میاد نه؟»
سکوت کردم. بهم خندید و به نامزدش اشاره کرد و گفت: دوباره بگیر ایندفعه بیشتر بار اون زنیکهی جنده بکن !!(خنده)
اونم که انگار از خداش باشه تندتر با کیرش شروع کرد ور رفتن و دوباره گرفت
صدای زنگ تلفن اومد
‹بله؟›
» حالا میری صداش کنی یا نه زنیکه کثافت؟»
‹ د مگه نمیفهمی ؟ میگم ما فریده نداریم اینجا!›
«درست صحبت کن با من کثافت! نفهم جد و آبادته حروم زاده پدرسگ!»
‹توداری همش فحش میدی و خجالت هم نمیکشی!›
«حق دارم که میگم! داری مثل سگ بهم دروغ میگی! حقت هم هست که بهت فحش بدم! فهمیدی؟ فحشم و چیزای دیگم همه نوش جونت لاشی»
‹ آخه به چه زبونی من بهت بگم اشتباه گرفتی؟›
» من اشتباه نمیکنم سگ پدر کثافت !»
مادرم دوباره دید چیزی نداره بگه قطع کرد
اونها داشتن میترکید از خنده وقتی قطع کرد! بعد خانم به ارباب گفت: عزیزم دیگه وقتشه تمومش کنی
» باشه عزیز به این سگ توله هم بگو آماده باشه!»
و دوباره شروع کرد به شماره گرفتن
خانم به من گفت:
«تلفنتون روی پیغامگیره دیگه نه؟»
‹بله خانم›
» الان مادرت میاد صدات کنه که گوشی رو بگیری و مثلا جوابش رو بدی! بعد ما قطع میکنیم! تو این فاصله شما میرید تو اتاقی که تلفنتون هست همونجا صبر میکنید٬ به مادرت میگی پیش میاد اشتباه بگیرن! و میگی گوشی رو بر ندار خودش میفهمه دیگه زنگ نمیزنه! با گوشی موبایل خودتم شماره منو میگری و میزاری تو جیبیت تا ما گوش کنیم اونجا چی میگذره فهمیدی؟»
‹بله خانم›
دوباره زنگ زد:
» اونجا جنده خونس؟ ی مرد نیست بیاد گوشی رو بگیره ازت زنیکهی هرزه؟ هان؟ نکنه خوشت میاد بهت فحش میدم لاشی؟»
مادرم دیگه نتونست حرف بزنه اومد در اتاق من رو زد.
منم طبق دستورشون عمل کردم
گوشیمو برداشتم شمارهی خانم رو گرفتم وصل که شد گذاشتمش تو جیبم و در رو باز کردم و خودم رو زدم به اینکه تازه از صدای در بیدار شدم. میدونستم هرچی از حالا بگم اونا میشنون پس حواسم حسابی باید جمع باشه!
مادرم گفت ی مرتیکهی احمق هی زنگ میزنه میگه با فریده کار دارم! هرچی میگم اشتباه گرفتی هی بد و بیراه هم میگه!
گوشی رو گرفتم دیدم قطع کردن. طبق دستور گفتم: پیش میاد دیگه اشتباه میشه بهتره گوشی رو برنداریم خودش میفهمه و رفتیم که گوشی رو بزارم روی تلفن. تا گذاشتم از صدای بوقش تو موبایلم شنیدن و زنگ زد. من گفتم بر ندار خودشون میفهمن زنگ نمیزنن
داشت زنگ میخورد که تازه فهمیدم میخوان چیکار کنن ! الان میخواستن وقتی گوشی میره رو پیغامگیر و با بلندگوش بلند پخش میکنه به مادرم جلوی من فحش بدن!!! اگه هم من میخواستم نقششون رو بهم بزنم از تو موبایلم میشنیدن و بعدا پدرم رو در میاوردن!! نمیدونستم باید چکار کنم! میخواستم تا ابد اون زنگ ها طول بکشه و گوشی روی پیغامگیر نره ولی مثل همیشه ۶ تا زنگ خورد و رفت رو پیغامگیر:
«حالا میزاری بره روی پیغامگیر زنیکهی خراب؟ داری چه گهی میخوری که وقت نداری گوشی رو برداری؟ داری گه منو میخوری؟ لاشی گوشی رو بردار ! بهت میگم بردار کثافت جنده !»
من خشکم زده بود نمیدونستم باید چیکار کنم ! مادرم هم خشکش زده بود و منو نگاه کرد. یکدفعه انگار به خودم اومده باشم گوشی رو با عجله برداشتم.و با صدای لرزان گفتم:
– بله؟!
و از اتاق رفتم بیرون
» خوشت اومد ننتو به باد فحش گرفتم سگ پدر کثافت؟ »
سکوت کردم
» حالا میری پیش ننه ي سگت و جلوی اون از من عذر خواهی هم میکنی بخاطر سوء تفاهمی که پیش اومده!!! و بعد میبخشمت و میرم فهمیدی؟ میخوام ببینه تو هیچی نیستی! از کسی که به ننت میگه جندهی گه خور! تلفنی جلوی خودش عذر خواهی هم میکنی!»
‹بله ‹
» بله چی؟»
آروم گفتم:
‹ بله ارباب›
«برو تو اتاق ننهی جندت٬ گه خور!»
رفتم تو اتاق٬ مادرم نشسته بود لبهی تخت . شروع کردم:
‹ بله بله گفتم که سوء تفاهم شده آقا›
اون که میدونست من باید نقش بازی کنم و مادرمم صداشو نمیشنوه بیشتر من رو اذیت میکرد:
» آره سوء تفاهم شده ! ننتم مثل تو سگ منه نه؟ !!!»
‹ بله درسته آقا›
صدای خندهی خانم اومد !
«وقتی تورو بردهی خونمون کردیم ی فکری هم به حال ننهی جندت میکنم! از چزوندش خیلی خوشم اومده»
‹ بله درسته هرطور شما بفرمایید›
» خب حالا میتونی از طرف خودت و ننهی سگت ازم عذز خوای کنی»
‹به هر حال اگه بی احترامی هم شده من عذر میخوام›
» بیشتر التماسم کن سگ پدر!»
‹شما به بزرگی خودتون ببخشید›
مادرم که میشنید با تعجب به من گفت: اون به من اینهمه بد و بیراه گفته داری ازش عذر خواهی هم میکنی !؟
جلوی گوشی رو گرفتم گفتم: بزار تموم بشه دیگه
«بیشتر به گه خوردن بیوفت !»
‹من بازم از شما عذر میخوام به هر حال مارو ببخشید قربان›
از پشت تلفن صدای خانم اومد که گفت : «مجبورش کن بگه مادرش غلط کرده»
» شنیدی که ؟! باید بگی ننهات غلط کرده»
من داشتم میمردم اون وسط! دلم رو زدم به دریا با خودم فکر کردم چیزی که ازم میخوان رو بگم و این کابوس رو تموم کنم!!
سرم رو انداختم پایین چشمم رو بستم و گفتم:
‹ حالا اون ی غلطی کرده شما به بزرگی خودتون مارو ببخشین›
خانم اینقدر خوشش اومد که ی جیغ بلندی کشید و قطع کردن
سرم رو به زمین بود! اینقدراز اینکه به مادرم نگاه کنم خجالت میکشیدم که انگار سرم چند صد کیلو وزن داشت! پرسید: بنظرت ما اشتباه کار بودیم که به اون یارو گفتی مادرت غلط کرده؟
‹من که نبودم نمیدونم چی شده خواستم فقط تموم بشه بره پی کارش! دیگه اینجا زنگ نمیزنه. ‹
با ناراحتی جفتمون از اتاق اومدیم بیرون. من رفتم تو اتاق خودم و مادرم هم رفت آشپزخونه
رفتم لپتاپ رو برداشتم دیدم دارن باهم حرف میزنن تا منو دیدن اومدن جلو. خانم گفت:
» آفرین سگ من! خیلی به ما حال داد ولی امروز بیشتر ی تست بود!»
«ماه جمعه همین هفته عروسی میکنیم و از شنبهی دو هفته دیگه که از ماه عسل برگردیم میریم خونهی خودمون! برای اینکه بهت اطمینان کامل کنیم که به عنوان بردهی تمام وقت بیای اینجا در خدمت ما باشی٬ برات این تست رو گذاشته بودم ببینیم حرف شنویت چقدره که نه تنها ما رو به مادرت ترجیح دادی بلکه مثل ی سگ حرف گوش بودی و کم مونده بود کون اربابتو از پشت تلفن ماچ کنی و از گههایی که به خورد مامان جونت داده بود تشکر هم بکنی!!! (خنده)»
» مامانت حالش بده نه؟»
‹ بله خیلی ناراحت شد›
خانم ی آهی کشید که فقط از لذت جنسی میشه اون صدا از آدم در بیاد. بعد هم گفتن که چقدر از این کار خوششون اومده و باید بعدا تکرارش کنن ! بعد ادامه داد:
«همیشه میدونستم شکوندن ی مادر و پسر جلوی هم خیلی تحریکم میکنه ولی فکر نمیکردم اینطوری ارضا بشم!!!»
«خب بگذریم حالا گوش کن تخم سگ: این چند روزه ما سرمون شلوغه و کار داریم! ببخشید که تو و مادرت رو برای مراسم عروسی دعوت نمیکنیم! روی کارت نوشته از آوردن حیوانات خانگی خودداری کنید !!!! (با هم شروع کردن به خنده)»
«خب دیگه حوصلم از قیافت سر رفت میتونی گمشی!»
و قطع کرد.
بعد از چند دقیقه پاشدم رفتم بیرون ببینم حالش چطوره که دیدم داره تلویزیون نگاه میکنه منم یکم آب خوردم و خواستم برگردم که روشو کرد به من ی نگاهی به من کرد که پر بود ار ناامیدی! چیزی نگفت و سرشو برگردوند. من هم برگشتم به اتاقم. خیلی وقت بود خودارضایی نکرده بودم! کلا از وقتی با اینها بودم اینقدر همهچیز شدید شده بود که از حدی که بتونم تو آرامش باشم و برم سراغ لذت بردن گذشته بود و اینکار امروز هم بدتر از همه!
وقتی اینها از پشت اسکایپ و تلفن اینکارهارو با من میکنند وقتی حضوری بخوام بردشون بشم میخوان چه بلاهایی سرم بیارن؟
قشنگ بود زودتر بقیه رو ادامه بده دمت گرم
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
داستان حقارت قسمت سوم
سعیام رو میکنم دوست عزیز ( ولی میخوام کیفیت داستان بالا بمونه برای همین یکم آرومتر مینویسم)
ممنون از همراهیت
دوست داشتندوست داشتن
سلام.دو قسمت اول رو توی لوتی خونده بودم.
اونجا نظر گذاشتم ولی منتشر نشد.داستانت عالیه.حس منم همینه.فقط لطفا یه کاری کن.مادره رو هم بیار تو داستان.یعنی اینکه اونم با میل خودش ( نه زوری یا از سر ناچاری) بخواد برده بشه.بخصوص برده دختره. خیلی حال میده. قول بده که مادره رو هم وارد داستان کنی.بذار مادره از تمام فضولات دختره بخوره.
ببخشید اینقدر رک گفتم. منتظرم.
(اگر تونستی این ظنر رو منتشر نکن.ممنون)
دوست داشتندوست داشتن
سلام دوست عزیز!
به بلاگ خوش آمدید!
بله اونجا متاسفانه مشکلاتی داره که حالا نمیخوام عنوان کنم. چطور شد ایجا رو تونستید پیدا کنید؟ گوگل؟
چند نفد دیگه از دوستان هم در اون سایت به داستان ابراز لطف داشتند٬ اگه تونستید به اونها هم اطلاع رسانی کنید که ادامه داستان رو پیگیر باشند
ــــــــ
چرا خواستین نظرتون رو منتشر نکنم؟ دلیل خاصی داره؟اگه نه که بمونه ولی اگه مشکلی دارید در یاهو مسنجر بهم بگید تا پاکش کنم. اینجا نظرات نه نیاز به تایید داره و نه من قصد سانسور دارم.
دوست داشتندوست داشتن
تو که اینهمه دوست داری چرا از خانواده خودت یه داستان نمیسازی !
تصورش هم عذاب آوره که ارزش یه و یک زنو حتی تو داستان خیالی هم اینجوری خدشه دار بشه
این بیماری هست
ذات نیست رفیق بیماریه
هیچکس ذاتا برده نمیشه .تمایل به بردگی یه انحراف ذهنی هست که در عصر حاظر هیچ توجیهی برای به رسمیت شناخته شدنش وجود نداره
ما در عصر مدرن متجدد دموجراسی محور برای ایچنین اشخاصی مکانی تدارک دیدیم به اسم تیمارستان .
دوست داشتندوست داشتن
اول بزار یکم در مورد این جوک بگم که یک فعال مدنی در ایران از شدت کمبود موضوع برای فعالیت کارش کشیده به این بلاگ!
یعنی هیچ موضوعی که زندگی و آزادی حقیقی افراد رو تحت تاثیر قرار بده نبوده و فقط مونده که فانتزی جنسی یک عده ناچیز از مردم اصلاح بشه و دیگه همه چیز اوکیه!
به این هم کاری ندارم که چی رو سرچ کردی که سر از اینجا در آوردی که البته اون برای منه ادمین بلاگ قابل مشاهده هست!
حالا میای برای من جانماز هم آب میکشی؟!
در بالای بلاگ صفحه ای هست به نام درباره بلاگ حقارت که در اون توضیح داده شده که این بلاگ در چه موضوعی هست و به درد چه کسانی میخوره و چه گروهی نباید اینجا باشند وگرنه خودشون آزار میبینند
گویا باید ی مقدار هم برای اذهان مشعشعی مثل جناب عالی پیرامون تفاوت واقعیت و داستان مینوشتم
ببینم شما هر فیلم مهیج و اکشنی که میبینی از خونه میزنی بیرون به دنبال اسلحه و نارنجک میگردی؟!!!
تمام نویسنده های این نوع فیلم ها قاتل و جانی و روانی هستند؟!!!
نه اینطور فکر نمیکنی ولی اگه بحث جنسی رو جایگزین اکشن کنیم انگار مستند ساز شدیم و هر چیزی هم بگیم یعنی خودمون هم همونیم!!!
با آرزوی شفای عاجل برای امثال جناب عالی که البته آرزوی دست نیافتی هم هست
دوست داشتندوست داشتن
ای جونم شستی و پهنش کردی بوس…
دوست داشتندوست داشتن
سلام دوباره.والا اره از گوگل پیدا کردم.چون علاقه مند بودم.راستش خیلی دوست ندارم نظراتم علنی باشه. توش میخوام از علایقم بگم و اینکه نظرمو راجع به داستان بگم.خیلی دوست ندارم نظرمو کسی به غیر خودت بخونه.بازم میل خودته.راستی من بیصبرانه منتظر اون مطلبی که توی نظر قبلم گفتم،توی قسمت جدید داستان هستم.اینجور داستانا خیلی کمه .حتما مادره رو وارد داستان کن.البته با میل خودش و … بازم ممنون
دوست داشتندوست داشتن
من تو پست آغاز بلاگ هم نوشتم که : برای بلاگ نظرات مثل سوخت برای ماشین هست!
از شما و خوانندهگان عزیز دیگه خواهش دارم حتما نظرات خودشون رو زیر هر قسمت مطرح کنند.با اینکه چهارچوب اصلی داستان مشخص هست ولی خب نظرات قطعا بیتاثیر نیست.
در ضمن دوست من راحت باش اینجا همه تقریبا علایق یکسانی داریم و لازم به مخفی کاری نیست. ولی اگه بجز نظرات پیرامون داستان مورد خاصی هست که خصوصی هست و نمیخوای اینجا مطرح کنی من در یاهو در خدمت هستم.
موفق باشی
دوست داشتندوست داشتن
لطفا ادامه بده داستان و مادر رو نیار تو داستان،اونو جدا بنویس،بنظرم لذت جنسیشو کم میکنهه،خوندن داستانت دارم مثل سگ پارس میکنم،زودتر بنویس،
دوست داشتندوست داشتن
سلام دوست عزیز!
به بلاگ خوش آمدید!
ممنون از لطفی که به بلاگ داشتید
سعی میکنم تمام سلایق رو پوشش بدم
دوست داشتندوست داشتن
خب برای اینکه این دوستمون ناراحت نشه اگه ممکنه لطف کنید یه داستان مجزا بنویسین.اینطوری اگر کسی علاقه نداشته باشه،خب نمیخونه.بازم ممنون.
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
قسمت بعدی رو کی میزاری رفیق میشه یه تایم بندی داشته باشه؟
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
چشم در اولین فرصت ممکن قسمت بعد رو قرار میدم
سعیام این هست که کیفیت رو فدای کمیت نکنم
دوست داشتندوست داشتن
NiCe
فقط اگه میشه داستاناتو کوتاه تر کن ولی تنوعشو بیشتر کن
بازم خسته نباشی
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
واقعا اين داستان اتفاق ميوفته؟ منظورم اينه كه كسى هست كه تمايلات جنسيش اين شكلى باشه؟!!!! اين يه نوع بيماريه؟! اصلا واسم قابل به هضم نيست كه چطور يه نفر از توهين ميتونه لذت ببره، اگه امكانش هست يه توضيحى بدين ببينم چه جورياس
دوست داشتندوست داشتن
توصیه میکنم همیشه قبل از خواندن هر بلاگی صفحه about یا در باره بلاگ رو مطالعه کنید
https://hegharat.wordpress.com/about/
دوست داشتندوست داشتن
من ففط موندم مگه شماره روی تلفن نمیفته؟ پس مادرت چطور گوشی رو از کسایی که دو ثانیه پیش فحشش دادن برداشته؟
داستان حقارت قسمت سوم
دوست داشتندوست داشتن
مادرت؟!!!
من جواب شما رو وقتی میدم که شما در حدی باشی که معنی کلمه داستان رو که اون بالا نوشته متوجه بشی !
انگار داره مستند میبینه !!
دوست داشتندوست داشتن
بزار منطقی باشیم
شما در جایگاه نویینده اولین شخصی هستین که باید از ایده هاتون که در داستان اونارو پیاده کردین دفاع کنید
شما آگاهانه یک زن و یک مادر تنها که در جامعه مدنی مدرن ارزشی کمتر از هیچ زن و مردی نداره در مقام یک حقیر وارد داستانتون کردین
هیچ کس هم نیست که در دنیا زیر بار این حقارت بره که (حتی اگر واقعا چنین وضعیتی داشته باشه) مسئولیت فرزندی چنین مادری بیچاره را بپذیره.
پس بار مسئولیتش به دوش خودتونه
شما مطمعنا نه جای این شخصید و نه مادرتون جای اون زن حقیر
ولی خودتون بودین که اونارو ساختین
پس میئولیتشونو بپذیرین
دوست داشتندوست داشتن
جواب افاضه اولت رو دادم شامل دوم هم میشه خواستی برو همون رو بخون
دوست داشتندوست داشتن
عالی لایک
دوست داشتندوست داشتن
جذابتر میتونس بشه بازم عالی لایک
دوست داشتندوست داشتن
اصلا نمیدونم چی بگم
دوست داشتندوست داشتن
?????????
دوست داشتندوست داشتن
دوست عزیز صرف فانتزی جنسی نویسی که آخه که چی؟ معلوم در جامعه بسته ما اینها طرفدار داره اما خوب انگیزه ات از نوشتن این اراجیفی که حتی اصول داستان نویسی را هم نداره چیه؟ جلب توجه؟ راه دیگه ای نمیشناسی؟ اگر ساد مطالب جنسی مینوشت هدف داشت با نوشت داستانهای سکسی اش کل نظام روحانیت را به چالش کشید اخه نوشتن 4 تا فانتزی اونم از سنخ تخمی اش نمیفهمم یعنی چی؟ اینجاست که اتفاقا از دموکراسی بیزار میشم . شما برادر داری عقده هاتو خالی میکنی ولی برای جامعه مضری
دوست داشتندوست داشتن
در قسمت آخر داستان نظر دادی که تمام قسمت های داستان رو خوندی
با این اشتیاق در ۴۸ ساعت این حجم داستان رو خوندی که بگی بده؟ بگی بنظرت اشتباه؟
تو دقیقا نماد افرادی هستی که بعد از ارضا شدن از خواسته های ۵ دقیقه پیششون پشیمان میشند
شخصا وقتی کتاب داستانی رو بر میدارم و چند صفحه اولش توجهم رو جلب نکنه ادامه نمیدم
نمیشینم تو ۴۸ ساعت بصورت کنتراتی! داستان رو بخونم که مطمئن بشم بده و بدردم نمیخوره بعد بیاد نقد بنویسم که چرا بنظرم بده!
میدونی چرا؟
چون برای وقتم ارزش بیشتری قائل هستم!
طوری برخورد میکنی که انگار این بلاگ سر راه مردم سبز شده!
این یک بلاگ رایگان هست که در ایران فیلتر شده!
تا کسی کلمه مربوط به این روابط رو در گوگل جستجو نکنه این بلاگ رو پیدا نمیکنه
در مورد ساد هم که اشاره کردی من قصد رسیدن به درجه ساد رو نداشتم و ندارم ولی باید بدونی که اصل مشکلی که حکومت وقت با داستان های ایشون داشت بحث هنجارشکنی بود. همین چیزی که بخاطرش بمن گفتی برای جامعه مضر هستم!
دوست داشتندوست داشتن
نویسنده عزیز انرژی خودتو صرف اون ابله هایی نکن که فاز آدم سالم و فعال مدنی و دلسوز اجتماعی ورمیدارن و نظرات نکوهشی و نهیی میزارن. اینا همون بنجلایی هستن که از زندگیشون کثافت میباره، میان اینجا دو تا کامنت مثلا آدم حسابی گونه میزارن که خودشون رو قانع کنن آدمن. اینا همون جماعتی هستن که شاعرای بکر و آگاه ما از حافظ و سعدی بگیر برو تا نیما و… قرنهاست ازشون مینالن و در مزحکه کردنشون شعرها سرودند. با حرف و دلیل و منطق درست نمیشن اینا، نیازمند اصلاح نژادی هستن و یه دوره آموزشی طولانی مدت به بلندای چند قرن تا تازه از تخم و ترکه آیندشون شاید یه موجودات انسان مانندی در بیاد. شما کار خودتو بکن و به این بی خردا کار نداشته باش.
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
ای جونم مرسی دقیقا عسلم….
دوست داشتندوست داشتن
در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایلها کلیک نمایید:
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
درحال اتصال به %s
مرا از دیدگاههای جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.
مرا در مورد نوشتههای تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.
Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.
به 370 مشترک دیگر بپیوندید
دنبالکردن
حقارت
داستان ها و مطالبی پیرامون رابطهی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن
حتما داستان رو از قسمت اول پیگیری کنید
بعد از اون روز کذایی که جدا برام خیلی گرون تموم شد٬ مدت زیادی بود ازشون خبری نداشتم. قرارمون این شده بود که از ماه عسل که برگشتند با من تماس بگیرند ولی الان نزدیک بیست و هفت – هشت روزی میشد که هیچ خبری ازشون نبود ! پیش خودم تمام سناریوهای ممکن رو مجسم میکردم! یا سرشون گرم بود و داشتن از زندگی مشترکشون نهایت لذت رو میبردن! طوری که کلا من رو فراموش کرده بودند ! یا براشون مشکلی پیش اومده بود ! یا اینکه کلا تصمیم گرفته بودند من رو فراموش کنند و به هر دلیلی دیگه کلا با من تماس نگیرند!
وضع خونهی ما هم گرچه کمی بهتر از اون روز تلفن شده بود ولی خب قضیه اون روز زخمی بود که فکر نمیکردم به این زودیها بهبود پیدا کنه!
چند روز دیگه هم به همین منوال گذشت تا اینکه بالاخره ازشون خبر رسید! برام ی اساماس داد:
– امشب ساعت ۸ و نیم میای به این آدرس …
من تابحال گذرم به اون منطقهی تهران نیوفتاده بود و زیاد با آدرس آشنایی نداشتم ولی مسیرش سر راست بود. ی دوش گرفتم و لباس پوشیدم و راه افتادم برم که مادرم پرسید کجا اینوقت شب؟ چون معمولا من شب ها بیرون نمیرفتم براش کمی عجیب بود. گفتم:
– کاری پیش اومده باید برم حالا بعدا توضیح میدم
— پس گوشیت رو فراموش نکنی بهت زنگ میزنم
گفتم باشه و راه افتادم. تو راه اینقدر به اینکه یعنی چیکار میخواند بکنند و چی میخواند بگند فکر کردم که نفهمیدم چطور رسیدم در خونشون! از اون خونه هایی بود که باید بعد از اینکه در رو باز میکردن و میرفتی تو حیاط دوباره ی خط تاکسی سوار میشدم تا برسم به ساختمان اصلی !!!
نگاه کردم دیدم خوشبختانه نهتنها دیر نکردم بلکه ۱۰ دقیقه هم زودتر رسیدم! رفتم زنگ رو زدم! توی آیفون من رو دید و بدون مقدمه گفت:
— مادر سگ مگه نگفتم ۸ و نیم! الان که ۸ و بیست دقیقه هست ؟ وقتی میگم ۸ و نیم٬ یعنی ۸ و نیم ! از این به بعد همیشه زودتر از وقتی که برات تعیین میکنم میای پشت در میایستی تا موقعاش بشه بعد زنگ میزنی٬ فهمیدی نکبت؟
ـ بله خانم عذر میخوام
صدا قطع شد
ی مدت بود بهم از این فحش و بدوبیراه ها نگفته بود یکم برام عجیب شده بود! ولی خب برای اون همهچیر روال عادی داشت و کلمهی اولش بعد از نزدیک ۱ ماه دوری از من٬ مادرسگ بود!
سر ساعت ۸ و نیم زنگ زدم ایندفعه بدون اینکه چیزی بگه در رو باز کرد. رفتم تو. هوا نسبتا تاریک بود و بغیر از وسعت زیاد خونه چیز زیادی از جزییاتش رو نمیدیدم. به سمت تنها قسمت روشن حیاط رفتم. ی آلاچیق نسبتا بزرگ بود که سایهی یک نفر روی یکی از صندلی راحتی هاش دیده میشد.
رفتم جلو دیدم نامزد سابق و شوهر جدیدش هست! رفتم جلو گفتم:
– سلام …
— خفهشو بشین زمین تا نگفتم هم صدا ازت در نمیاد
انتظار این برخورد رو هم داشتم٬ هم نداشتم ! میدونستم همچین آدمی هست ولی خب تابحال حضوری باهم نبودیم و پیش خودم فکر میکردم وقتی حضوری باهم باشیم یکم آرومتر از تلفن و ویدئو چت باشه ولی اشتباه میکردم!
من نشستم زمین و اون هم با موبایلش ورمیرفت. چند دقیقهای گذشت تا اینکه صدای در از سمت ساختمون اصلی اومد و بعد هم صدای شلق شلق دمپایی که دیدم خودشه! ولی چقدر فرق کرده بود تو این یک ماه! خیلی به خودش بیشتر از قبل رسیده بود. مدل موهاش هم عوض شده بود!
وقتی اومد جلو من جلوش ایستادم که سلاموعلیک کنم و تبریک بگم ازدواجشون رو که با بیمیلی و خستگی نشست روی صندلی راحتی و با صدایی که انگار قبلش کوه کنده بود به من گفت :
— بگیر بشین
میدونستم نباید روی صندلی بشینم برای همین جلوی صندلی راحتیش روی زمین نشستم
بعد شروع کردن به باهم حرف زدن در مورد یکی از دوستاشون! چند لحظه که گذشت رو کرد به من و گفت:
— خب ما دیگه برگشتیم و حالا اون کاری که بهت گفته بودم رو میخوایم انجام بدیم. اینجا خونهی خودمون نیست٬ خونه مامانم ایناست٬ فعلا تا چند ماهی رفتن کانادا به برادرم سر بزنند اینجا خالی هست و چون آپارتمان خودمون هنوز کامل اماده نشده شبها فعلا اینجا هستیم .
— تو از این به بعد باید ۲۴ ساعته در خدمت ما باشی. امشب که رفتی خونه هر جفنگی دلت خواست به اون زنیکه میگی و صبح سر ساعت ۹ لباس و وسایلت رو برمیداری میاری اینجا!
— تمیزکردن خونه جدیدمون و نگهداری از اینجا ی نوکر ۲۴ ساعته میخواد. در ضمن اینجا بخاطر بزرگتر بودنش برای تربیت تو بیشتر بهم کمک میکنه. سربازی که رفتی؟
– نه خانم من معافیت کفالت گرفتم بخاطر مادرم
— خاک بر سرت که هیچی نیستی
نکتهی طنزی که بعدا فهمیدم این بود که شوهر خودش هم معاف شده بود ! حتما اون موقع از این حرف زنش ناراحت شده بوده ولی چیزی به روی خودش نیاورد. ادامه داد:
— حداقل آموزشی که میدونی چیه ؟!!
– بله خانم
— خوبه! مدتی که اینجا هستی رو برای خودت میتونی مثل دوران آموزشی بحساب بیاری! اینجا قرار سختی بیشتری بکشی تا بعدا بتونی بهتر به ما خدمت کنی. تو هم که تنها خواستت اینه که ما از کارهای تو راضی باشیم مگه همینطور نیست؟
– چرا خانم دقیقا همینه
— حالا از این حرفا گذشته برای امشب باید ی کارهایی بکنی. میدونم برات سخته ولی اینکارها رو باید انجام بدی و هیچ راهی نداره ازش فرار کنی
— همسر من یعنی اربابت خیلی روی من حساس هستش٬ برای اینکه بتونی بیای اینجا و ۲۴ ساعته خدمت کنی باید ۲ کار رو انجام بدی
— اول اینکه باید از فردا که میای این رو ببندی به دودولت!
دست کرد توی جیب لباسش و ی چیزی پرت کرد سمت من. برش داشتم فهمیدم چیه! توی سایت های خارجی دیده بودمش بهش میگفتن chastity حتما تو ماه عسلشون از خارج گرفته بودن جیزی نبود که بخوای از ایران بخری. اینو میبندند به آلت برده تا نتونه خود ارضایی کنه.
— این رو که ببندی دیگه کنترل اون دودولت دسته خودت نیست و نمیتونی غلط زیادی باهاش بکنی! کنترلش میره دسته کسی که کلیدش رو داشته باشه! و خودت خوب میدونی که وقتی خودت مال من هستی اونجاتم ماله منه.
— خب این از این! حالا کار دومی که باید بکنی… بزار با ی مثال بهت بگم ! میدونی توی جنگل خرس ها برای اینکه قلمروی خودشون رو به خرس های دیگه نشون بدند چیکار میکنند؟ روی درخت های محل زندگیشون با پنجه هاشون خراش میاندازند و بعد روش ادرار میکنند تا مشخص بشه این منطقهی اونهاست!
— اینجا هم فقط ی مرد هست و اون هم شوهر منه! حالا برای اینکه سوء تفاهم پیش نیاد که تو هم مردی !!! (خنده) باید ی کاری بکنیم که تو حد خودت رو از همین اول حضورت درک کنی فهمیدی؟
– یعنی باید چیکار کنم خانم
تا این رو گفتم شوهرش بلند گفت:
— اینقدر با این مادرسگ حرف نزن عزیزم برای چی وقت میزاری براش توضیح میدی؟ این آدم نیست که! سگزادهاست! ننهاش یادت رفته؟!
خانم شروع کرد به خندیدن
بعد هم ارباب سریع اومد سمت من و گفت: زانو بزن!
منم زانو زدم. بعد شلوارکش رو کشید پایین و بدون لحظهای مکث شروع کرد به شاشیدن به سر و صورت و بدنم!
من اینقدر شکه شده بودم که نمیدونستم باید چیکار کنم!
دست کرد موهامو گرفت و داد زد: دهنتو باز کن پدرسگ !
باز کردم و همینطور میشاشید. مثل اینکه حسابی خودش رو برای اینکار آماده کرده بود چون انگار شاشش نمیخواست تموم بشه! ی نگاه به خانم کردم شاید اون ی چیزی بگه که دیدم داره با چه اشتیاقی نگاه میکنه و لذت میبره!
کارش که تموم شد موهامو ول کرد و برگشت روی صندلیش.
خانم رفت تو بغلش نشست و شروع کرد لبهاش رو خوردن. من به خودم که اومدم و صورتم رو پاک کردم دیدم تمام لباسهام شده ادرار و زیر سرم٬ روی کف سیمانی ناهماهنگ آلاچیق که داشت پدر زانوهام رو هم در میاورد ی چالهی کوچیک درست شده بود پر از ادرار ارباب.
اونها لب گرفتنشون که تموم شد. منو نگاه کردن و یکم بهم خندیدن بعد خانم گفت:
— سگ خوبی بودی آفرین
– ممنون خ…
ی دفعه خانم چنان دادی سرم زد که گوشم زنگ زد
— کثافت تخم سگ ! فقط حق داری پارس کنی!!!!
شروع کردم به پارس کردن براشون که دوباره خانم داد زد:
— بلــــــــــــــــندتر مادرسگ!
منم تا جایی که میتونستم بلندتر پارس میکردم. از صدای سگ درآوردن خودم به اون بلندی یکم تعجب میکردم تاحالا صدای خودم رو اونطوری نشنیده بودم. خیلی حالت حیوانی پیدا کرده بود.
چند دقیقهای تا جایی که جون داشتم براشون پارس کردم و اونها هم باهم عشقبازیشون رو میکردن که ناگهان موبایلم شروع کرد به زنگ زدن. حتما مادرم بود نگران شده بود زنگ زده بود.
خانم گفت:
— اگه می خوای جواب بدی میتونی ولی یادت باشه فقط اجازه داری پارس کنی!(بلند بهم خندید) مطمئن باش مادرت هم پارس کردن رو میفهمه! سگا زبون هم رو میفهمن!
منم بدون اینکه تلاشی برای جواب دادن بکنم به پارس کردن و زوزه کشیدن براشون ادامه دادم.
بعد خانم بلند شد و برای خودشون از روی میز شراب ریخت و برد که باهم بخورند و به من هم گفت تو هم میخوری؟
اومدم چیزی بگم که یادم افتاد فقط باید صدای سگ دربیارم. با زوزه کشیدن اینطور حالیش کردم که میخورم. خیلی میخواستم با ی چیزی مزهی ادرار رو از دهنم بشورم و ببرم.
بعد اومد جلوی من که چهار دست و پا رو زمین بودم و دمپاییش رو گذاشت روی سرم و شروع کرد به فشار دادن تا اینکه سرم رفت توی اون چالهی ادرار و بهم گفت:
— مثل سگ با زبونت بخورش! از توی چاله هورت بکش کثافت!
وقتی داشت اینا رو میگفت احساس ی لرزشی رو توی صداش کردم و بعد هم پاش که روی سرم بود یکم لرزید. مشخص بود که داشت ارضا میشد. بعد همونطور که با پاش روی سر فشار میاورد گفت:
— بخورش کثافت! به سلامتی ما بخور!
شوهرش هم پاشد اومد پیشش و بعد صدای به هم خوردن گیلاس هاشون رو شنیدم سرم چسبیده بود زمین٬ منم چارهای نداشتم بجز هورت کشیدن و خورن ادرار شوهرش..
بعد از ۵-۶ تا هورت کشیدن پاشو از سرم برداشت و ی تف کرد توی همون چاله و با هم رفتن نشستن.
من هم سریع بالا کشیدمش و قورتش دادم.
یکم سردم شده بود آخه تمام جلوی پیراهنم خیس بود. بعد از اینکه شرابشون رو خوردن و گیلاسهاشون رو گذاشتن روی میز اومدن کار من رو ی چک کنند که دیدن تقریبا چیزی از ادرار باقی نمونده !
خانم بهم گفت:
* آفرین توله سگ من !
میدونستم خوشش نمیاد چون صورتم کثیف هست خودم رو به پاهاش بزنم٬ برای همین فقط سرم رو بردم نزدیک پاهاش روی زمین گذاشتم و شروع کردم به زوزه کشیدن تا متوجه ابراز بندگی من بشه. خانم هم با کف دمپاییش پشت سر من میکشید و با صدایی زیبا و آروم که برای من مثل لالایی بود گفت:
*الان آرامش بیشتری نداری سگ من؟ الان احساس نمیکنی جای واقعی خودت هستی؟ زیر پاهای صاحبت ؟
من انگار توی آسمون بودم ! چشمام بسته بود و تو اوج آرامش بودم. براش طوری زوزه کشیدم که فهمید حرفش رو تایید میکنم.
چند لحظه که برای من یکی از آرومترین لحظههای عمرم بود گذشت و بعد بهم گفت:
— خب من و اربابت به نوکری قبولت کردیم میتونی بری. ولی فردا سر ساعتی که بهت گفتم اینجا هستی با همهی وسایل شخصیت و یادت نره که اون چیزی که بهت دادم رو هم به خودت ببندی.
خواستم پارس کنم که گفت:
— میتونی حرف بزنی
– ممنون خانم که به من افتخار دادین سگ خونگیتون بشم
— قدرش رو بدون و کاری نکن که ازت نا امید بشیم! از ارباب هم بابت نوشیدنی که بهت داد تشکر کن!
ـ ممنون ارباب
— از این لطفها زیاد بهت میکنم! هم به خودت هم به اون ننهی جندت! کثافت!
اینو گفت و با لگد زد تو سرم! خانم خندهاش گرفت. بعد باهم رفتن سمت خونه.
من تازه چند لحظه بعد از رفتنشون یادم اومد کجا هستم !
لباسم خیس خیس بود و بو گرفته!!
سردم بود !
به فکر این بودم که چطوری یا این سر و وضع باید برمیگشتم خونه؟!
چرا هربار با اینها ارتباط برقرار میکنم تو وضعیتی قرار میگیرم که سخت تر از دفعه قبل بود ولی باز هم میخوام بیشتر پیشش باشم؟
داستان حقارت قسمت سوم
ادامه دارد…
خوب بود مثل همیشه.مادره رو زیاد کن دیگه….
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
عالی بود فقط خواهشا یه زمان بندی بگو که دنبال کنیم
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
دوست عزیز میتونید من رو در یاهو اد کنید به محض قرار دادن هر قسمت اطلاع رسانی میکنم
دوست داشتندوست داشتن
عالی مخصوصان اون قسمت ادرار لایک
دوست داشتندوست داشتن
بنظرمن زیاد تخیلی شد مثلا خوردن شاش تو اون چاله و بقیه جاهاش خوب بود مرسی
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
عالی دمت گرم
دوست داشتندوست داشتن
دختر برده هستم ولی اعتراف میکنم با اینکه از این مدل داستانا متنفرم اما این فوق العاده نوشته شده و دست ب قلمت عالیه
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
خوشحالم مورد پسند بود دوست عزیز
دوست داشتندوست داشتن
وقتی داستاناتونو میخونم به شدت تحریک میشم و دلم شدیدا بردمو میخاد …. من بانویی سوییچ هستم. ممنون بینهایت هیجان زدم و قلبم داره از حا در میاد ….
دوست داشتندوست داشتن
در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایلها کلیک نمایید:
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
درحال اتصال به %s
مرا از دیدگاههای جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.
مرا در مورد نوشتههای تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.
Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.
به 370 مشترک دیگر بپیوندید
دنبالکردن
حقارت
داستان ها و مطالبی پیرامون رابطهی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن
حتما داستان رو از قسمت اول پیگیری کنید
با تمام اتفاق های عجیب و تحقیر کنندهی اون شب مهمترین چیز ممکن تو اون شرایط برام داشتن یک پیراهن تمیز بود تا بتونم باهاش برم خونه! به هر راهی فکر میکردم اول خواستم با شلنگ توی حیاط لباسم رو بشورم که حداقل بوش بره ولی فکر کردم اونطوری لباسم بیشتر خیس میشه و بیشتر از این سردم میشه. بعد گفتم برم دم در ورودی خونه از آیفون ازشون لباسی چیزی بگیرم. حدس میزدم که نباید عاقبت خوشی داشته باشه ولی از روی ناچاری به فکر انجامش افتادم.
میدونستم اگه بدون اجازه به ساختمان اصلی نزدیک بشم جدی جدی خودم رو توی هچل میاندازم٬ ولی اگه زنگ دم در رو بزنم شاید امیدی باشه. سریع از حیاط گذشتم و خودم رو به آیفون رسوندم و زنگ زدم. خانم جواب داد:
— چیه؟
– خانم عذر میخوام که مزاحمتون شدم. من لباسام بخاطر شرایطی که پیش اومد خیس خیس هست.
— شرایطی که پیش اومد؟ منظورت اینه که شوهرم شاشید به هیکلت؟!!! (خنده)
– بله خانم. بزرگواری میکنید ی لباس کهنهای چیزی بدین من خودم رو باهاش تا خونه برسونم؟
— نه نمیشه نداریم
– التماس میکنم خانم من جدا حالم بد هست و نمیدونم چطوری باید خودم رو با این سر و وضع تا خونه برسونم!
— اوممممم! یکم التماس کن شاید ی چیزی پیدا شد!
– خانم خواهش میکنم! التماس میکنم! در حق سگ خونتون بزرگواری کنید!
— بگو ننت کیه!
– مادرم کنیز شماست! سگ شماست!
— بابات کیه
– آخه اون که مرده خانم!
— گفتم بگو کیه!!!
– اونم اگه بود سگ شما بود خانم
— پس فهمیدی که هم خودت هم خانوادت همه سگ من هستن درسته؟
-بله خانم همینطوره
که یکدفعه از پشت آیفون فریاد زد:
— پس سگزادهی عوضی گه میخوری بدون قرار قبلی زنگ در خونهی صاحبت رو میزنی !! همین الان در رو میبندی و تا فردا دیگه ریخت گهت رو نمیبینم وگرنه کاری میکنم که آرزو مرگ کنی کثافت!!!
و قطع کرد.
دیگه جای بحث نبود در رو بستم و که دیدم چنتا دختر پسر که از ماشین هاشون پیاده شده بودند صدای داد زدن های پشت آیفون خانم رو شنیده بودند و داشتند میخندیدند! اینقدر سردم بود و قاطی کرده بودم که بدون اینکه به اونها توجهی بکنم راهم رو کشیدم و رفتم.
ی دفعه ی فکری به سرم زد. گوشیمو در آوردم و به یکی از دوستای قدیمی خودم زنگ زدم و براش ی خالی بستم که توی خیابون دعوام شده و افتادم توی جوبآب و … ازش خواستم که بیاد دنبالم و برام ی دست لباس بیاره.
وقتی اومد دنبالم تعجب رو توی چشماش میدیدم ولی چیزی نگفت من هم سریع سوار شدم و راه افتادیم سمت خونهی ما. من پشت سوار شدم و سریع لباسهام رو عوض کردم. زیاد باهم حرف نزدیم فقط شیشه ها رو دادیم پایین چون هنوز صورت من بوی شدیدی میداد! بالاخره رسیدیم در خونمون٬ ازش تشکر کردم و رفتم تو٬ خوشبختانه مادرم تو دستشویی بود و من هم از فرصت استفاده کردم و سریع رفتم تو اتاقم و لباس خونه پوشیدم. وقتی اومد بیرون تا اومد بگه کجا بودی چرا جواب تلفن رو ندادی پریدم تو دستشویی و گفتم الان میام میگم برات! چون میدونستم اگه یکم بخواد بگذره بوی گند صورت برام مشکل ساز میشه!
بعد از اینکه خودم رو حسابی با آب گرم و صابون شستم اومدم بیرون که دیدم نشسته و منتظره جواب هست. تازه یادم افتاد باید برای از خونه رفتنم از فردا ی چیزی بگم بهش! آخه معلوم نبود برای چند وقت من رو میخواستن ! هیچی هم بهم نگفته بودند!
خلاصه اینکه براش از یک پیشنهاد خوب کاری در شهرستان گفتم و اینکه باید همین فردا خودم رو بهشون معرفی کنم وگرنه میدنش به یکی دیگه ! اول قانع نمیشد ولی خب اینقدر حرف مفت زدم که حداقل خستهشد و بلند شد که بره! چون فردا معلوم نبود همدیگه رو ببینیم ازش خداحافطی کردم و رفتم اتاقم.
رفتم تو اتاقم٬ اینقدر خسته بودم که انگار کوه کنده بودم! چند لحظه رفتم دراز بکشم که یاد Chastity افتادم که باید میبستمش به خودم! از جیبم درشآوردم دیدم چندین تکه هست و حتی باز کردنش هم برام سخته چه برسه به بستنش! رفتم سراغ لپتاپم و تو اینترنت سرچ کردم که این مدل رو باید چطوری بستش! ی راهنمای خوب تصویری براش پیدا کردم از تصویر اول که آلت شق کردهی بزرگی بود و هنوز نصبش نکرده بود عکس داشت تا تصویر آخر که کامل بسته شده بود. شروع کردم به باز کردن قطعاتش و بعد طبق تصاویرسعی کردم روی خودم سوارش کنم ولی هی پوستش رو میکشیدم ودردم میومد! حسابی خسته و کلافه شده بودم! دوباره برگشتم به عکس اول و خواستم از اول شروع کنم که یکدفعه در اتاق باز شد و مادرم اومد تو و گفت : راستی برای فردا … که یکدفعه چشمش به عکس توی صفحه لپتاپ افتاد و خشکش زد من هم با تمام سرعتی که داشتم صفحه رو بستم!
خون به مغزم نمیرسید ! نمیدونستم چطوری باید با طناب زبون از این یکی چاه بیام بیرون!! ولی سعیم رو کردم:
– ی مشکلی پیدا چند روزه ! الان داشتم روی خودم چنتا تست میکردم ببینم میتونم بفهمم چیه یا نه ! لطفا میخوای بیای تو در بزن !
مادرم چند ثانیه ساکت موند بعد هم بدون اینکه چیزی بگه رفت
یعنی این شب نحس میخواست تموم بشه یا نه !!!!!!
پاشدم با اینکه دیگه کار از کار گذشته بود در رو قفل کردم و به وصل کردنش مشغول شدم. بعد از حدود بیست دقیقه و ۱۰-۲۰ بار آخ و اوخ کردن بالاخره موفق شدم ! اونم چه موفقیتی ! موفق شدم کیر خودم رو قفل کنم تا فردا کیلیدش رو دو دستی تقدیم دوتا از سادیسمیترین موجوداتی که تابحال توی عمرم دیدم بکنم! تابحال که با کسی سکس نداشتم! حالا اینها میخواستن لذت خودارضایی رو هم از من بگیرند و من هم داشتم براشون کار رو ساده میکردم! واقعا چه موفقیت بزرگی!
برای اینکه فردا صبح بتونم سر ساعت بلند بشم نمیخواستم خوابآور بخورم ولی بدون اون هم تا صبح بیدار میموندم و فردا خوابآلود بودم که برام بیشتر مشکل تولید میکرد! برای همین ی قرص خوردم و موبایل رو گذاشتم برای صبح زنگ بزنه و گرفتم خوابیدم.
صبح با صدای آلارم موبایل بیدار شدم هنوز خیلی خسته بودم ولی دیگه باید آماده میشدم برای رفتن!
از دیشب چیزی نخورده بودم و حسابی گرسنه بود ولی دیگه وقت نداشتم بخوام چیزی بخورم برای همین لباس پوشیدم و یکم پول برداشتم که یک دفعه یادم افتاد من ساک نبستم !!! بدو بدو چند دست لباس رو ریختم توی ساک و از خونه زدم بیرون. تقریبا میانهی راه بودم که متوجه شدم موبایلم رو خونه جا گذاشتم ! ای لعنت به من ! امان از وقتی که حول بشم و عجله داشته باشم ممکنه خودم رو هم جا بزارم! ولی دیگه وقت برگشت نبود اگه برمیگشتم قطعا دیر میرسیدم و به هیچوجه نمیخواستم روز اول دیر کنم. ولی مادرم چیمیشد؟ یکدفعه بدون خبر گذاشتم رفتم و موبایلم رو هم نبردم! پیش خودم گفتم حالا ی طوری باهاش تماس میگیرم.
رسیدم در خونه دقیقا بموقع رسیدم. حداقل ی کار رو درست انجام دادم! با اطمینان از خودم زنگ رو زدم ولی هرچی صبر کردم خبری نشد. دوباره و سه باره زنگ زدم تا اینکه بالاخره صدای خانم اومد:
— چیه تخمسگ !؟ سر صبحی دست کثافتت رو گذاشتی روی زنگ نمیخوای هم برداری!؟
– خانم من سر موقعی که گفتین اومدم خودتون فرمودین سر ساعت …
— خفشو کثافت! من همچین ساعتی رو نگفتم!
– نه خانم فقط خودتون گفتین ساعت …
— مادرسگ! داری به من میگی دروغگو؟!!!!
– نه خانم من عذر میخوام ببخشید
— همونجا پشت در میمونی تو خیابون تا صدات کنم. بعدا هم بخاطر اینکه من رو از خواب بیدار کردی تنبیه میشی! ی بار دیگه زنگ بزنی خودت میدونی! همونجاها باش تا از آیفون صدات کنم
– چشم خانم
یعنی هر کاری ازم میخواستن رو من براشون انجام میدادم ولی باز ازم طلبکار بودند !
شروع کردم به قدم زدن ولی زیاد از در خونه دور نمیشدم تا وقتی صدام میکنه بشنوم. ولی هرچی صبر کردم خبری نشد که نشد! خودم ساعت نداشتم گوشیمم که جا گذاشته بودم خونه برای همین هر از گاهی از رهگذر ها ساعت میپرسیدم! بعد از ساعت ۱۱ به خودم گفتم کاش اینقدر عجله نمیکردم و موبایلم رو جا نمیگذاشتم خونه خیلی بد شد. گفتم برم خونه بیارمش ولی میترسیدم که برم و بعدا برام مشکل ساز بشه. دیگه مسیر قدم زدن هام طولانی شده بود و از در حسابی دور شده بودم. نزدیک ساعت ۱۲ بود که از دور دیدم خانم با لباس خونه اومده دم در! یکدفعه چهارنعل دویدم دم در خونه تا رسیدم همونجا بیرون در ی کشیدهی زد تو صورتم که برق از سرم پرید و بعد گفت:
— لشتو بیار تو!
منم رفتم تو. بعد از اینکه از در گذشتیم برای اینکه درگیری بیشتری تولید نکنم خودم سعی کردم حرف گوش کن باشم و بدون اینکه بهم بگه چهار دستو پا دنبالش راه افتادم تا اینکه رفتیم تو همون آلاچیق دیشب و نشست روی صندلی راحتی و بعد پاهاش رو گذاشت روی کمر من و گفت:
— کثافت کجا میزاری واسه خودت میری؟ مگه تو نمیخوای سگ این خونه باشی؟ نکنه دلت میخواد سگ ولگرد باشی هان؟
و با روی دمپاییش زد تو دهنم. مزهی خون رو تو دهنم حس کردم و گفتم:
– نه خانم من میخوام سگ همین خونه باشم ببخشید دیگه تکرار نمیکنم
— موبایلت رو هم که نیاوردی ! مگه نگفتم وسایلت رو بیار؟
-خیلی با عجله اومدم فراموشم شد ببخشید
— زنگ زدم که ببینم کجایی دیدم مادرت گوشی رو برداشت
ای داد بی داد ! یعنی چی گفته بود؟
— ننت پرسید تو کجایی منم گفتم با چنتا از دوستاش چند ماهی رو میخوان برن ویلاشون تو شمال !
ای داد بی داد همهی فک زدن های دیشبم رو به باد فنا داده بود
— همینو به ننت گفته بودی یا دروغ دیگهای گفته بودی؟
– من گفته بودم برای کار میرم شهرستان!
قاه قاه شروع کرد به خندیدن و گفت:
— آره اون دروغ بهتری بود حیف که موبایلتو جا گذاشتی تخمسگ !
– بله خانم
پاشو از روی کمرم برداشت و گفت:
–لخت شو
یعنی نمیشد یک ثانیه بعدش حدس بزنم میخواد چیکار کنه٬ همیشه من رو سورپرایز میکرد!
کفش و جوراب و شلوار و پیراهن رو در آوردم و کمی مکث کردم ببینم میخواد کامل لخت بشم یا نه که گفت:
— چیه فکر کردی داری استریپ تیز میکنی؟ کونده لاشی؟ گفتم لخت شو !! سگ مگه لباس میپوشه؟!
عذر خواهی کردم و شورتم رو هم در آوردم
— خوبه درست وصلش کردی! کلید؟!!
رفتم سراغ شلوارم و از تو جیبش کلید رو دادم بهش که گفت:
— هروقتی میخوای چیزی رو به من بدی جلوم زانو میزنی دو دستی بهم تقدیمش میکنی و سرتم میگیری پایین مادرسگ فهمیدی؟!
– بله خانم اطاعت میشه
زانو زدو که کلید رو دو دستی تقدیم کنم که با کف دمپایی همچین زد توی سینم که پرت شدم عقب و گفت:
— یادت باشه من هر چیزی رو فقط ی بار بهت میگم فهمش رو داشته باشی میفهمی٬ نداشتی با تنبیه بهت میفهمونم
– بله خانم
دوباره تو همون حالت کلید رو دادم و این دفعه ازم گرفتش. گلو بندش رو باز کرد و کلید رو که خیلی کوچک هم بود انداخت به گلوبندش و گفت:
— از این به بعد دیگه نمیتونی بدون اجازهی من با اون کرمت ور بری! باید اینکار رو میکردم٬ اینجا اینقدر تحقیر میشی که اگه قفلت نکنم میخوای بجای کار کردن برام٬ صبح تا شب با خودت ور بری حیوون !
سرم از خجالت پایین بود ولی از شدت فحش هایی که بهم میداد یکم داشتم راست میکردم ولی با اون چیزی که روش بسته بودم که نمیشد راست بهشه! ولی شروع کرد به تکون خوردن که خانم گفت:
— میبینی؟ میبینی کثافت؟ این ذاته کثیفته٬ هرچی بیشتر باهات مثل گه رفتار کنم بیشتر بردم میشی !! ( خندید)
— خب ساکت رو خالی کن ببینم
سریع دویدم سمت ساک و روی زمین خالیش کردم.
۳ تا شلوار و ۴ تا پیرهن و ۳ تا جوراب
— مادرسگ تو جدا مثل حیوونی ها نه؟ یعنی نه حوله میخوای!؟ نه وسایل حموم؟! نه حتی مسواک!؟
و تف کرد توی صورتم!
چیزی نداشتم بگم ! منه وسواسی اینقدرسر صبحی عجله داشتم که تقریبا همه چیز رو جا گذاشته بودم ! بجز چیزهایی که خانم فرمودن٬ شونه و ریشتراش و خیلی چیزهای دیگم رو هم یادم رفته بود بیارم!
— در ضمن! برای اینکه سگ من باشی یکم چاقی. البته اینقدر اینجا کم بهت غذا میدیم و ازت کار میکشیم که درست بشی!
من شکم شش تیکه نداشتم ولی نسبت قدم به وزنم کاملا خوب و مناسب بود و هیچوقت کسی برای شوخی هم بهم نگفته بود چاق ولی چه میشد گفت بجز:
-بله خانم! ممنون خانم!
— اون انباری رو میبینی کنار پارکینگها؟
حیاط خونشون ی محوطه داشت برای پارک ماشین که ۲ تاش مسقف بود و کنارشون یک اتاقک انباری مانند هم بود که احتمالا برای نگهداری وسایل ماشین ها ازش استفاده میکردند.
-بله خانم دیدم
— تا وقتی که بریم توی آپارتمان خودمون اون انباری میشه لونهی تو!
ساختمان اصلی دوبلکس بود با حداقل ۸۰۰-۷۰۰ متر زیر بنا ! حتما چندین اتاق خواب هم داشت ولی خانم برای من این زباله دونی رو در نظر گرفته بود!
– ممنون خانم خیلی متشکرم
— بایدم ازم تشکر کنی! میتونم مجبورت کنم توی کوچه شبها رو بگذرونی توله سگ!
— امروز بیرون خیلی کار داریم٬ اول میریم کارهای بیرونمون رو میکنیم بعد که برگشتیم میری لونهی خودتو واسهی شبت آماده میکنی
— لباسهاتو بپوش الان میام که بریم
– اطاعت میشه خانم
داشتم لباسهام رو میپوشیدم که از توی ساختمان صدا اومد:
— فعلا پیرهنتو نپوش!
یکم عجیب بود! بقیه رو پوشیدم تا خانم با کیفشون اومد. گفت بشین زمین و خودشون نشست روی صندلیراحتی از توی کیفش چنتا شیشه درآورد – یک سرنگ و پنبه الکل های آماده
خیلی ترسیده بودم میخواست چیکار کنه؟ اون هم که میدونست ترسیدم سعی میکرد بیشتر کشش بده ! بالاخره گفت:
— دستتو بده به من !
با ترس و تردید دستم رو دادم ولی خیلی زود فهمیدم میخواد چیکار بکنه. میخواست خونم رو بگیره برای آزمایش! بعد از اینکه ۳ تا شیشه آزمایشگاهی رو پر کرد گفت:
— تا این تست هارو ازت نگیرم نمیشه بهمون توی اتاق خواب سرویس بدی! باید اول از سلامتت مطمئن بشم!
بعد ی شیشه داد دستم و گفت:
— تست ادراره پرش کن!
اونطوری نگاه میکرد سختم بود نمیتونستم ادرار کنم و داد زدن های بعدش هم کمکی نمیکرد! تا اینکه یکم گذشت و تونستم و شیشه رو تا نیمه پر کردم. گفتم:
– خانم شیشه رو کجا بگذارم؟
— الان که فکر کردم دیدم لازم نیست٬ همین آزمایش خون کافیه. میتونی بخوریش!
– آخه خانم …
— کی میخوای بفهمی وقتی من چیزی رو میگم باید همون لحظه انجام بشه!
همونطور مات بودم که گفت:
— دیشت همینجا شاش اربابتو از روی زمین هورت میکشیدی و میخوردی حالا با خوردن ماله خوت از توی شیشه مشکل داری؟ (خندید)
راست هم میگفت. سریع بالا کشیدمش . نزدیک بود استفراق کنم ولی جلوی خودم رو گرفتم و پیراهنم رو پوشیدم.
دسته کلیدش رو انداخت سمت من و گفت:
— ماشین رو روشن کن تا بیام تخم سگ
رفتم پشت ماشین نشستم تابحال همچین چیزی سوار نشده بودم در مقابل آشغالهایی که من معمولا سوار میشدم این مثل سفینه فضایی بود! بعد از چند لحظه تشریف آوردن و عقب سوار شدن
— میتونی حرکت کنی
اون روز چندین جا رفتیم اول رفتیم آزمایشگاه و رفتم شیشه هارو تحویل دادم. خودش با تلفن همه چیز رو هماهنگ کرده بود٬ بعد چندجا برای خرید رفتیم که به من گفتن تو ماشین بمونم و خودشون رفتن. آخر سر هم برای ناهار رفتیم ی فست فود که باز من نباید پیاده میشدم چون طبق گفتهی خانم چاق هستم و باید رژیم بگیرم! ولی در مورد اینکه چرا باید بوی غذاها رو با شکم گرسنه تحمل کنم چیزی نگفتن!
بعد از خوردن ناهارشون برگشتیم منزل ماشین رو پارک کردم و در رو براشون باز کردم که پیاده بشند. بعد از اینکه پایده شدن گفتن:
— اول لخت شو بعد برو لونتو آماده کن
– چشم خانم!
سریع همهی لباس هام رو در آوردم و گذاشتم توی همون ساک. خواستم برشدارم ولی گفتم بهتره کاری رو که ازم نخواسته نکنم که باز دعوام نکن! ساک رو همونجا توی آلاچیق گذاشتم و رفتم درِ انباری رو باز کردم دیدم دستگیره نداره و فقط با قفل و زنجیر میبندنش! دکمهی روشن و خاموش چراغ رو پیدا نکردم ولی چون لامپش روشن بود بیشتر پیگیر نشدم. توش بوی مکانیکی میومد! ی تشک کثیف و پاره پوره هم اون گوشه افتاده بود که برام این سوال رو تولید کرد که یعنی قبل از من هم برده داشتن؟ اگه نه این تشک اینجا چیکار میکنه؟!
کار خاصی برای درست کردن اون خرابه نمیشد کرد. فقط کفش رو ی جارو کشیدم و تشک رو آوردم وسط انباری زیر لامپ. کمی نگذشته بود که دیدم صدای حرف زدن خانم میاد. اول فکر کردم با من هست و خواستم جواب بدم که دیدم نه محترمانه تر از حرف زدن با من دارن صحبت میکنن که فهمیدم طرف صحبتشون ارباب هست. صدا همینطور نزدیکتر شد تا اینکه تشریف آوردن تو و من سریع چهار دستو پا شدم.
–آره عزیزم ترتیب اون کارم دادم !
— من اینم دیگه ! کم زرنگ نیستم که !
ی دفعه با چشمهایی که از شدت هیجان برق میزد رو کرد به من و آروم گفت :
— برای ارباب پارس کن !
منم شروع کردم بلند بلند پارس کردن
— آره!! شنیدی؟ الان میخوام همینکارو بکنم!
بعد رفت بیرون و من نشستم روی تشکم که صدای در انباری اومد. خانم بود در رو با قفل و زنجیر بست و رفت! ولی آخه چرا؟!! بعد از چند لحظه که صداش دور و دورتر شد لامپ سقف هم خاموش شد. معلوم شد که از داخل ساختمان روشن /خاموش میشه!
خانم رفت و من گشنه و تشنه و لخت موندم توی این خرابهی تاریک روی ی تشک کثیف. بعد از مدتی که نمیدونم چقدر بود ولی برای من خیلی زیاد گذشت سعی کردم بخوابم ولی بوی نفت و روغن اونجا و بوی چرک و کثافت تشک اجازه نمیداد! همونطور نشستم و مثل اتاق خودم به دیوار روبروم خیره شدم!
ادامه دارد…
داستان حقارت قسمت سوم
خیلی جالب بود ادامه به با قدرت. فقط یک خواهش. داستانی که شروع کردی رو تا آخر ادامه بده. دمت گرم
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
ممنون .خوب بود
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
قسمت بعد رو بزار دیگه. ببینیم چی میشه
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
والا هم سرم یکم شلوغ هست هم اینکه جدا اینقدر انتظار استقبال کم از سایت رو نداشتم! حتما سعی میکنم داستان رو تموم کنم ولی قطعا سرعت انتشار قسمت های بعدی به سرعت این شش قسمت نخواهد بود.
ممنون از علاقه و لطفی که به بلاگ خودتون دارید دوست عزیز
دوست داشتندوست داشتن
نه دوست عزیز. اول کارت هست نباید خیلی توقه بازدید زیاد داشته باشی بلاخره تا تو گوگل تو سرچ اول بیاد طول میکشه. مطمئن باش همینجوری ادامه بدی. اونهایی که علاقه مند هستند میان منتها باید سرعتت رو زیاد کنی. مطلب بیشتر بزاری. بازدیدت هم بیشتر میشه. فحخواهشا این داستانت رو ادامه بده سریعتر
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
بابا ادامه بده دیگه
ممنون
دوست داشتندوست داشتن
عالی
دوست داشتندوست داشتن
فوق العاده
خسته نباشی
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
باحاله. فقط چرا ادامه نمیدی
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
سلام
داستانت خیلی خوب هست
ولی یکم داری بزرگنمایی و غیر طبیعیش میکنی و از واقعیت داره دور میشه
یکی اگر فول اسلیو هم باشه این شرایط رو قبول نمیگنه
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
بنظرم از این بهتر نمیشه
دوست داشتندوست داشتن
درود و سپاس
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
از شدت شهوت داره میترکه نهادم …. ای جونه عالم … مرسی
دوست داشتندوست داشتن
در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایلها کلیک نمایید:
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
درحال اتصال به %s
مرا از دیدگاههای جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.
مرا در مورد نوشتههای تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.
داستان حقارت قسمت سوم
Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.
به 370 مشترک دیگر بپیوندید
دنبالکردن
مهشید و نسترن هاج و واج مانده بودند…داستانهایی از کهریزک و تجاوز به زندانیان مرد شنیده بودند ولی اصلا به مخیله شان هم خطور نمیکرد که در بازداشتگاههای زنان هم نسبت به بازداشت شدگان رفتارهایی اینچنین صورت بگیرد…آنها نمیدانستند جایی که هستند نه یک بازداشتگاه زیر نظر نهادهای امنیتی که بازداشتگاهی غیر قانونی و مخفی ست که گروهی انسان خود سر با هدف پاک کردن جامعه از عناصر نامطلوب و یا فاسد تشکیل داده بودند…این افراد تقریبا همگی گرایشات سادیستی داشتند…مالک اصلی این بازداشتگاه و یا به قول خودشان «خانه تنبیه» فردی به نام ایرج بود…محل بازداشتگاه هم کارخانه ی متروکه ای در حاشیه شهر تهران بود که در اصل متعلق به پدر ایرج بود…ایرج که پس از مرگ پدرش کارخانه متروکه را نیز در کنار خیلی چیزهای دیگر به ارث برده بود تصمیم گرفت که ایده ای را که همیشه در ذهن داشت عملی کند…او از پول و امکانات خود استفاده کرد و شروع به تهیه مقدمات کار نمود…برای این کار علاوه بر پول و امکانات نیاز به ایدئولوژی ای داشت که بتواند افرادی را در گروه خود جذب کند و مهمتر آنکه این افراد را در گروه نگاه دارد…و چه ایدوئولوژی بهتر از اصلاح جامعه ای ناپاک و غیر قانونمند…؟
ایرج از طریق فروم هایی در اینترنت با افرادی که گرایشاتی مانند او داشتند ارتباط برقرار کرد و پس از مدتی با جلب اعتماد آنها و تبیین دیدگاه هایش توانست تیمی متشکل از سه مرد و چهار زن تشکیل دهد…»خانوم» اولین کسی بود که به عضویت گروه در آمد و بعد از ایرج ارشد ترین فرد گروه بود…معمولا افراد به صورت دوره ای در گروه فعالیت میکردند و روز دستگیری مهشید و نسترن تنها چهار نفر در جلسه بازجویی مقدماتی حضور داشتند…ایرج اما خود پای ثابت گروه بود…روال کار این بود که تیم شکار به سطح شهر میرفت و قانون شکنان را شناسایی و در اولین فرصت تحت پوشش مامورین امنیتی اقدام به بازداشت آنها میکرد…در انتخاب سوژه ها که همگی زن بودند فرم بدن و صورت و نحوه پوشش آنها اهمیت داشت…ماههای اول صرفا بر روی زنان خیابانی زوم میکردند ولی بعدها ایرج که میدید که تحقیر یا شکنجه جنسی یک زن هرجایی که بعضا به این رفتارها عادت دارند لطفی ندارد دستور جدیدی داد…و آن این بود که قانون شکنان حتی در حد عبور از یک چراغ قرمز نیز باید دستگیر و تنبیه شوند و از آن روز بیشتر زنان و دخترانی که به دام او می افتادند از قشرهای بالای اجتماع و یا دختران کم سن و سال بودند…
وقتی دستگیر شدگان را می آوردند تنها بخش کوچکی از سالن را با پروژکتورهای پر نور روشن میکردند و متهمان را با چشمان بسته درست زیر نور قرار میدادند و ایرج یا بقیه اعضای مرد تیم که حضور داشتند بدون اینکه قربانیان متوجه باشند در کنج تاریکی از سالن صرفا شاهد بازجویی مقدماتی از دستگیر شدگان بودند…این کاربرای این بود که به زنان این احساس را بدهند که در یک بازداشتگاه زنان هستند و اگر بد رفتاری و تحقیری هم هست روال کار معمول در اینجور محیطهاست…تجربه به ایرج ثابت کرده بود که تحقیر زنی که حس کند در اسارت یک سیستم است بسیار لذت بخش تر از تحقیر زنی ست که احساس کند در اسارت یک فرد قرار دارد…
کار بازجویی های مقدماتی را «خانوم» و خانم اردلان انجام میدادند…خانوم یک میسترس تمام عیار بود و عاشق این کار بود…دختران کم سن و یا ریز نقش انتخاب اولش بود و معمولا در جلسات بازجویی اش اول به آنها گیر میداد و یک چیزی را بهانه میکرد و به اسم تنبیه و زهر چشم گرفتن از بقیه هر بلایی دلش میخواست بر سر قربانی اش می آورد…لذت این تنبیه ها برای او به این بود که در جلوی چشم قربانیان دیگر و شریک خود خانم اردلان و در حالی که میدانست ایرج هم نظاره گر است تصمیم میگرفت با قربانی چه کند…ان روز همان اول که دخترک را دید و فهمید که مادرش هم همراه اوست به شدت هیجان زده شده بود…تحقیر یک مادر ودختر جلوی چشم یکدیگر چیزی نبود که بتواند از آن چشم پوشی کند…و این مادر و دختر هم به سادگی بهانه لازم را به او دادند…
این نکته را هم بگوئیم و به ادامه جلسه بازجویی مقدماتی بپردازیم و آن اینکه اکثر زنان دستگیر شده همه ی تقلا و تلاششان قبل از دستگیری بود…یعنی سعی میکردند سوار ون نشوند و خیلیها نیز که سمج تر بودند اینگونه از خانه تنبیه جسته بودند…اما آنهایی که دستگیر میشدند و چشم بند به روی چشمشان قرار میگرفت چون داستانهای زیادی از وضعیت بد بازداشتگاهها شنیده بودند هر اتفاقی که می افتاد فکر میکردند روال عادی بازجویی ست و برای اینکه بیشتر تنبیه و تحقیر نشوند در سکوت یا میان هق هق گریه شاهد اذیت و آزار دوستانشان و یا مطیع فرامینی بودند که صادر میشد…
اولین چیزی که بعد از بیرون آوردن لباسها به چشم می آمد سینه های عمل کرده مادر دخترک بود…و البته کس بی مویی که کمی لبه هایش آویزان مینمود ولی با این حال هوس انگیز بود…
خانوم با خنده گفت:
– خانم اردلان…اصلا زیر اون مانتوی دراز و بی ریخت فکر نمیکردم یه همچین هیکلی قایم شده باشه…چطوره؟
خانم اردلان که سر دخترک را رها کرده بود آمد آن سوی میز و با پا از داخل به ساق پای زن ضربه زد …زن پاهایش را کمی باز کرد…مچ دستهایش را گرفت و گذاشت پشت گردنش…به سمت میز برگشت و طناب بلندی آورد و خیلی سریع یک سرش را پرتاب کرد بالا…طناب آن بالا از بین میله ای که بالای سر زنان بود رد شد و برگشت…خانم اردلان که معلوم بود انقدر این کار را تکرار کرده که همه مراحلش را حفظ است مچ دستهای زن را با آن بست و سپس سر آزاد طناب را کشید…دستهای مادر دخترک بالا رفت…طناب را از میان یک ستون رد کرد و با همه قدرت کشید…مادر دخترک با فریاد به اندازه ده سانت از روی زمین بالا کشیده شد…طناب را فیکس کرد و آمد و میله ای که دو سر آن حلقه هایی بود را به پاهای زن بست…این برای این بود که پاهای زن باز نگه داشته شوند…همه این کارها در کمتر از یک دقیقه اتفاق افتاد…زن جیغ میزد و معلوم بود کتفهایش دارد از جا در می آید…خانم اردلان میان لباسهای زن و دخترش گشت و شورت هر دو را پیدا کرد و مچاله کرد و چپاند توی دهان زن…
حالا مادر زیر نور با پاهایی باز آویزان بود و روبرویش دخترک گریانش به میز با پاهای باز بسته شده بود و منتظر سرنوشتش بود…
خانوم همانطور که با تیغ توی دستش بازی میکرد رو کرد به نسرین و مهشید.
– دلتون نسوزه…باید بهشون یاد بدیم که بازداشتگاه جای عره گوز کردن اضافی نیست…مخصوصا شما خانوم (اشاره کرد به مهشید)…حواستون رو جمع کنین…میتونستین شما جای این زن باشین…حالا یکی تون داوطلب شه پشمای این دختر رو بزنه…
مهشید و نسترن آشکارا تکان خوردند…صدایی ازشان بیرون نمی آمد…
در همین حال خانم اردلان دوباره به سمت میز رفت و یک تکه کابل بیرون آورد…خانوم گفت:
– چرا خشکتون زده…؟ نکنه توقع دارین گند و کثافت لای پای این دخترک رو من تمیز کنم…؟ رو کرد به مهشید…
– تو…اون تیغ رو بر میداری…و قشنگ شیو میکنی کسش رو…البته ما اینجا کف نداریم…همینجوری میتراشی…اگه خیلی دلت سوخت براش میتونی تف بزنی…تا زمانی که شیو این دخترک تموم بشه ننه ش این بالا شلاق میخوره…پس اگه دوست داری این زن کمتر زجر بکشه زود کارت رو تموم کن…خانوم اردلان حاضری شما؟
خانم اردلان دستی به بدن برهنه زن کشید و با علامت سر جواب مثبت داد…
مهشید هنوز هاج و واج مانده بود که صدای صفیر کابل و سپس برخورد با بدن برهنه زن او را از جا پراند…خانم اردلان با همه قدرت دستش را عقب میبرد و کابل را بر تن زن فرود می آورد…بلافاصله پس از هر ضربه رد آتشین آن بر تن زن باقی میماند…زن مثل یک ماهی که بیرون از آب افتاده باشد پیچ و تاب میخورد…
خانوم به طرف دخترک رفت و از پشت هر دو دست او را محکم گرفت…
مهشید گیج و حیران به طرف دخترک رفت…تیغ را برداشت…و خیلی آرام شروع کرد از بالای کس تراشیدن…بدن دخترک از شدت عرق خیس خیس بود و همین کار را کمی راحت میکرد…اما جیغ و فریاد دخترک سالن را برداشته بود…معلوم نبود از درد تراشیدن فریاد میزند یا به خاطر شرایط مادرش است…مهشید برای اینکه درد دخترک را کمتر کند آب دهانش را بر روی کس دخترک ریخت و با دست آن را پخش کرد…از ترس اینکه دخترک را زخمی نکند با احتیاط این کار را میکرد…از طرفی دستش میلرزید و جلوی اشکهایش را نمیتوانست بگیرد…صدای صفیر شلاق دائم به گوش میرسید…خانوم به صدا در آمد:
– اینجوری که تو میتراشی که ننه ش میمیره اون بالا…
مهشید کنترلی روی لرزش دستانش نداشت و گاه خراشهای کوچکی ایجاد میشد و خون به آرامی به جریان میفتاد…با خودش فکر کرد باید سریع این کار را تمام کند و به هر حال چند خراش بین پاهای دخترک بدتر از ضربات آن کابل نیست…پاهای دخترک کاملا باز بود و حتی مقعد دخترک هم زیر نور در معرض دید قرار داشت و مانعی بر سر حرکت تیغ نبود…عانه دخترک را که تراشید رسید به جاهای حساس تر که دقت بیشتری میخواست…مشکل اینجا بود که تیغ کند بود و هر ناحیه را باید چند بار میکشید تا کاملا بدون مو شود و مجبور بود لبه های کس دخترک را بگیرد و بکشد تا حرکت تیغ در آن نواحی میسر شود…
خانم اردلان سبک شلاق زدن خودش را داشت…اول پشت زن قرار میگرفت و به ضربان را به کمر و باسن زن مینواخت…سپس جا عوض میکرد و می آمد جلو و بر روی شکم و سپس پستانها ضربه میزد…تقریبا همه ضربه ها را افقی مینواخت…وقتی خطهای سرخ بر روی بدن سفید زن زیاد شدند سعی میکرد ضربات را درست روی کس زن بنشاند…پاهای زن به خاطر آن میله تقریبا به زاویه نود درجه باز بود…در این حالت حرکت شلاق از پایین به بالا و عمودی بود…
مهشید نمیتوانست این صحنه ها را ببیند ولی صدای سفیر کابل و برخوردش با پوست لخت زن او را متوجه وخامت اوضاع کرده بود…نسترن اما در سکوت شاهد این بی رحمی بود…
انقدر بریدگی و خراش بر روی کس دخترک به وجود امده بود که دختر تقریبا از حال رفته بود و بین پاهایش هم ورم کرده و خونین مینمود…مهشید گفت تمام شد…صدای شلاق قطع شد…خانوم دخترک را که بی حال افتاده بود رها کرد و امد جلو…سرش را برد نزدیک…یک بطری آب از کنار میزش برداشت و روی کس دخترک ریخت که خونها و موها را بشوید…مهشید فرصتی پیدا کرد که نگاهی به مادر دخترک بیندازد…تقریبا از هوش رفته بود و تمام بدنش را رد شلاق پوشانده بود…
خانوم سرش را نزدیک تر برد…هنوز اینجا و آنجا تکه هایی از مو به پوست اطراف کس دخترک چسبیده بود…خانوم رو به مهشید کرد و گفت:
– خوب نیست کارت… کس خودت رو هم همینجوری میتراشی؟
مهشید سرش گیج رفت…تکیه داد به میز که زمین نیفتد…خانوم از جیب لباسش فندکی بیرون آورد…روشن کرد و در کمال ناباوری آن را به طرف کس دخترک برد…شعله را به آن قسمتی که هنوز کمی مو داشت نزدیک کرد…موها شروع کردند به کز خوردن و بوی مو و سوختگی بلند شد…دخترک ناگهان جیغ بلندی زد و تکانی خورد و دو دستش را که حالا آزاد شده بود جلوی بدنش گرفت تا مانع از این کار شود…خانم اردلان شلاق را گوشه ای انداخت و به طرف دخترک رفت…و هر دو دستش را گرفت و به پشت بدنش پیچاند…
خانوم در حالی که میخندید با شعله فندکش بازی میکرد…
نسرین که تا ان لحظه ساکت بود با نا امیدی نالید که:
– آخه چرا این کارا رو می کنین؟
خانوم بی توجه به نسترن رو کرد به مهشید:
– چرا این دوستت خفه نمیشه؟
و اشاره کرد به خانم اردلان که دختر را باز کند…پاهای دختر را که باز کردند به سختی توانست روی پاهایش بایستد…دخترک گریه میکرد و میلرزید…خانوم دستور داد مادر دخترک را هم که به هوش آمده بود پایین بیاورند…خانم اردلان شورتها را یکی یکی از دهان مادر دخترک بیرون کشید و بعد دست و پای زن را باز کرد…زن به شدت به سرفه افتاده بود و نفسهای تند و سریعی میکشید…میخواست روی زمین بنشیند که خانوم گفت همانجا سر پا باید بایستد وگرنه دوباره او و دخترش تنبیه میشوند…زن به هر جان کندنی که بود با بدنی پر از جای شلاق این بار ساکت و بدون سر و صدا ایستاد و دخترکش را در آغوش گرفت…
از هر دوی آنها خواسته شد که شورتهایشان را پایشان کنند و ساکت سر جایشان بایستند…شورتها کاملا از بزاق دهان مادر دخترک خیس شده بود و چنان به بدن آنها میچسبید که زیاد فرقی با نپوشیدنش نداشت…
از مهشید خواسته شد که با یک جارو و خاک انداز تمام موهای ریخته شده را جمع کند و لباسهای اضافی را نیز همه را گوشه ای روی هم انباشت کند…
کارها که انجام شد همه را درست مثل اول به خط کردند و «خانوم» ظاهرا خطاب به همه گفت…:
– خب ما اینجا دو تا خانوم محترم داریم و دو تا خانوم تقریبا لخت …موقع اومدن اینجا همه تون یه شکل بودین…همه تون باد دماغ داشتین…فکر میکردین یه شهروند محترم هستین و حقوق شهروندی دارین…یا لااقل انسان هستین…الان مطمئنم لااقل این دو تا خانوم (اشاره کرد به مادر و دختری که تقریبا لخت ایستاده بودند و میلرزیدند) کمی توی پیش فرضهای ذهنیشون تجدید نظر کردن…ولی خب شما دو تا خانوم…مخصوصا شما خانوم وکیل…احتمالا این حس رو ندارین…توی دلتون میگین اون دو تا اشتباه کردن و تنبیه شدن…خوشحالین که شما اشتباه نکردین…و شایدم خوشحالین که من بهتون گیر ندادم…
مکثی کرد و دوباره ادامه داد…
– اینجا فقط قسمت پذیرش بازداشتگاه هست…ما هنوز کسی رو به معنای واقعی کلمه تنبیه نکردیم…اصلا من بدون اجازه از مافوقم چنین اختیاری ندارم که کسی رو تنبیه کنم…من فقط به این مادر و دختر لطف کردم و برای اقامت در بازداشتگاه آماده شون کردم…به شما دو تا این لطف رو نکردم…اول از همه اینکه از اون در که رد بشین (اشاره کرد به دری که احتمالا در سمت راست قرار داشت و در تاریکی قابل دیدن نبود) تازه میفهمین اینجا کجاست…بعضیها لخت و تحقیر شده و شلاق خورده از اون در رد میشن…و بعضیها هم مثل شما دو تا خانوم محترم همینجوری ترگل ورگل…با رژ گونه و کفش پاشنه ده سانت…
(در همین حال اشاره کرد به خانوم اردلان)
– خانم اردلان…کفشای این خانوم رو هم بیارین براشون تا بپوشن و اینجور پا برهنه روی این زمین سرد راه نرن…همونجور که توی خیابون قدم میزدن بذار از این در رد شن…
خانم اردلان سری با خنده تکان داد و بیرون رفت…
خانوم ادامه داد:
– من انتخاب رو میذارم به عهده خودتون…میتونم آماده تون کنم…مثل این مادر و دختر…که اونجا کمتر بهتون سخت بگذره…یا اینکه بذارم واقعیت این بازداشتگاه شما دو تا رو غافلگیر کنه…و این رو هم بدونین…نود درصد کسانی که من بهشون لطف نمیکنم هیچوقت از اینجا بیرون نمیرن…
سکوتی برقرار شد…کسی حرفی نزد…پس از یک دقیقه صدای باز شدن در آمد و خانم اردلان از تاریکی سمت چپ سالن وارد محوطه پر نور شد…کفشهای پاشنه دار را انداخت جلوی مهشید و رفت با پوزخندی کنار خانوم ایستاد…
مهشید اما تکان نخورد…نسترن درون خودش داشت با خودش کلنجار میرفت…مطمئن نبود این زن بلوف میزند و یا واقعا به نفعشان است خودشان را در اختیار این زن قرار دهند…چیزهایی که در همین مدت دیده بود آنقدر عجیب و غیر قابل باور بود که حدس زدن اتفاقات بعدی برایش ممکن نبود…تصمیم گرفت ریسک کند و خودش را از تک و تا نیندازد…میدانست اگر آنجا یک بازداشتگاه قانونی باشد به خاطر آشنا بودنش به مسائل حقوقی ممکن است نسبت به او سخت گیری کمتری کنند…تصمیمش را گرفت و رو به مهشید کرد و گفت:
– کفشهات رو پات کن…این خانوم صرفا مسئول پذیرش بازداشتگاه هست و قطعا هیچ اختیاری نداره…این داره از ترس ماها سوء استفاده میکنه…برای این کارش هم توی دردسر میفته…
مهشید آشکارا میلرزید…
خانوم چشمانش برق زد…و گفت:
– تصمیم بگیرید…تا یک دقیقه دیگر چشم بندهایتان را میزنیم و دستهاتون رو میذارین روی شونه همدیگه و با هدایت خانم اردلان از این در رد میشین…و رو کرد به مهشید و ادامه داد:
– دوستت ظاهرا تصمیم خودش رو گرفته…تو هم فکرهات رو بکن…میتونی همه لباسهات رو در بیاری همین الان…
کمی مکث کرد و گفت:
– اگه کس ت مو داشته باشه همینجا و درست همونجوری که این دختر رو شیو کردی شیو میشی….با پاهای باز و جلوی چشم دوست وکیلت و این دو مادر و دختر…و البته من و خانوم اردلان…دوستت مهشید این کار رو برات میکنه و تو هم ازش میخوای که این کار رو انجام بده… به حرف من که ظاهرا گوش نمیده…تا زمانی که اون بین پاهات رو نتراشیده حق نداری بدون لباس از این در رد شی…البته همه اینها در صورتی هست که تو هم مثل این خوک کوچولو (اشاره کرد به دخترک) کست پر مو باشه…اگه دوست نداشته باشی به نصیحت من گوش بدی باید با لباس کامل وارد بازداشتگاه بشی…که البته این کار همونطور که گفتم میتونه عواقب بدی برات داشته باشه…تو نمیدونی پشت اون در چه اتفاقی برای زنهایی که با لباس وارد میشن میفته…ولی من میدونم…
با سر اشاره کرد به ان مادر و دختر و ادامه داد:
– فکر میکنی برای چی دستور دادم این دو تا شورتهاشون رو نگه دارن؟…برای اینکه حقشون نیست کاملا لخت از این در رد بشن…امیدوارم این رو بفهمی…
مهشید انقدر ترسیده بود که قدرت فکر کردن نداشت…به خودش میلرزید و آرام آرام اشک میریخت…نسترن بازویش رو گرفت و تکان داد…
– نترس مهشید…این کاری رو که من میگم بکن…کفشهات رو بپوش و به حرفش گوش نکن…
در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایلها کلیک نمایید:
داستان حقارت قسمت سوم
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
درحال اتصال به %s
مرا از دیدگاههای جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.
مرا در مورد نوشتههای تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.
آقای سالو هستم و داستان مینویسم…محتویات این وبلاگ برای افرادی که عقلا و یا جسما زیر 21 سال هستند مناسب نمی باشد. همینطور برای کسانی که با خشونت، شکنجه، تجاوز و تحقیر جنسی زنان میانه ای ندارند.
من مریض نیستم…اینجا صرفا دنیای مجازی و قلمرو خیال من است…جایی که قوانین و اصول اخلاقی اش را خودم تعریف میکنم…
اگر در مورد داستانها نظری دارید و يا ايده ای دارید که دوست دارید تبدیل به داستان شود میتوانید در بخش کامنتها برایم بنویسید و یا به صورت خصوصی برایم ایمیل نمائید…آدرس ایمیل من این است:
salo1357[a]yahoo.com
(استفاده از این داستانها در وب سایتها و وبلاگهای دیگر بدون ذکر منبع و لینک مستقیم از نظر نگارنده مجاز نمی باشد.)
Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.
به 107 مشترک دیگر بپیوندید
دنبالکردن
خانوم بند بلندی که از قلاده نسترن آویزان بود را میکشید…نسترن میلرزید و آرام قدم بر میداشت…آب دهانش از سوراخهایی که بر روی توپی که در دهانش تعبیه شده بود بیرون میریخت…خانوم ناگهان ایستاد…افسار نسترن را به دست خانم اردلان داد و گفت:
– یه کم بچرخونش…ميخوام راه بره…تا من اینا رو باز کنم……
خانم اردلان سر تسمه را از خانوم گرفت و رو کرد به نسترن:
– خب خانوم وکیل…راه میری…همینطور میچرخی دور من…مثه یه اسب خوب…تا هم بهت نگفتم وای نمیسی…
و در همان حال یک مهمیز سیاه رنگ را از خانوم گرفت و روی باسن نسترن نواخت…
خانوم با خنده رو کرد به مهشید:
– تو…بجنب این کفشها رو پای دوستت کن…
مهشید جلو رفت و کفشهای پاشنه بلندی را که خانوم از پشت میز بیرون آورده بود گرفت…جلوی نسترن زانو زد و به زحمت هر دو کفش را پایش کرد…خانوم گفت:
– خب دیگه…یالا…راه بیفت…این پاشنه های بلند کار نشادور رو میکنه…باعث میشه بدنت نمای بهتری داشته باشه موقع راه رفتن…از طرفی باعث میشه اون دسته خری هم که توی کونت گذاتم زودتر جا باز کنه…
نسترن به خاطر کفشهای پاشنه داری که پایش کرده بودند نامتعادل قدم بر میداشت…خانوم رفت سراغ دخترک که ساکت کنار مادرش ایستاده بود…:
– چطوری خانوم کوچولو؟ تا خانوم اردلان اسبمون رو یه کم تمرین میده ما وقت داریم یه بازی کوچولویی بکنیم …و در همین حال با دست بین پاهای دخترک را لمس میکرد…دخترک که دستانش از بالا بسته بود پیچ و تاب میخورد و سعی میکرد از دستان خانم خودش را دور نگه دارد…
خانم اردلان هر زمان که نسترن تعادلش را از دست میداد با مهمیز به باسن نسترن میزد…نسترن اشک از چشمهایش سرازیر شده بود و نمیدانست چطور از آن وضعیت خودش را خلاص کند…چاره ای جز راه رفتن و چرخیدن دور خانم اردلان نداشت…
خانوم دستان دخترک را باز کرد و پشت گردنش را گرفت و او را با خود به طرف میز برد…
-…دهنت رو باز کن ببینم…
دخترک دهانش را باز کرد…
– زبونت رو بیار بیرون…
دخترک زبانش را کمی بیرون آورد…
– همینقدر…!؟ زبونت رو کامل بیار بیرون…مطمئنم بیشتر از این زبون داری…
دخترک زبانش را کاملا بیرون آورد…خانم انگشتش را روی زبان دخترک کشید…چانه دخترک را گرفت و توی چشمهایش نگاه کرد…
– زبون درازی داری…از این به بعد تو مسئول برق انداختن کفشهای منی…
دخترک سر در نمی آورد…خانم روی میز نشست و کف چکمه بلند براقش را گرفت جلوی صورت دخترک…
– یالله کوچولو…تمیزش کن…با زبونت…
بدن نحیف دخترک در مقابل قامت ورزیده خانوم مثل گنجشکی بود که اسیر شاهینی شده باشد…دخترک با تردید زبانش را روی چکمه خانوم کشید…
– یالله…درست انجام بده این کار رو…بعد از یه مدت متوجه میشی این بهترین چیزی هست که ممکنه اینجا به کسی پیشنهاد بشه با زبونش تمیز کنه…
مادر دخترک تقریبا از حال رفته بود و از طنابی که دستهایش به آن بسته شده بود آویزان مانده بود…
دخترک با زبانش زیر و روی پوتین خانوم را میلیسید…
خانوم همانطور که روی میز نشسته بود آن یکی پایش را روی شانه دخترک گذاشته بود…
رو کرد به مهشید:
– چرا وایسادی بر و بر نگاه میکنی؟ برو از کشوی بالا سمت چپ میز پاکت سیگار من رو بده…فندکم هم همونجاست.
مهشید اطاعت کرد…
خانم با بی قیدی سیگاری گیراند و پک زد…به مهشید اشاره کرد کمی عقب تر بایستد…نسترن همچنان با همان وضعیت مشغول چرخیدن به دور خانم اردلان بود…خانوم همانطور که به سیگارش پک میزد نگاهش میکرد و غرق در فکر های خودش بود…پس از ده دقیقه پای چپش را که حالا کاملا تمیز شده بود گذاشت روی شانه راست دخترک و پای راستش را گرفت جلوی دهان او و گفت:
– تا بهت نگفتم همینطور ادامه میدی…
و بعد رو کرد به خانم اردلان…
– بیارش ببینم…
خانم اردلان افسار نسترن را گرفت و او را آورد جلوی خانوم…
خانوم با دست به خانم اردلان اشاره کرد که میخواهد پشتش را چک کند…همین که نسترن برگشت خانوم اردلان با ضربه ای بین پاهای او زد تا پاهایش را کمی باز کند…خانم دستش را میان پاهای او انداخت و انتهای پلاک الکتریکی را گرفت و کمی آن را بیرون کشید و دوباره با یک فشار آن را سر جایش قرار داد…
– خب…خوبه…یه مقدار ولتاژش زیاد بوده و کمی سوزونده اطراف مقعدش رو…ولی میگن جنگ اول به از صلح آخر…
دهنش رو باز کن…
خانم اردلان دست کرد و از پشت سر بندهای توپی که در دهان نسترن بود را باز کرد و آن را با احتیاط از دهانش بیرون کشید…نسترن آب دهانش رو به زحمت قورت داد…
خانوم با لگد به تخت سینه دخترک کوبید و او را پرت کرد روی زمین… رو کرد به خانم اردلان…
– دیگه به اندازه کافی وقت تلف کردیم…باید بفرستیمشون داخل…قطارشون کن…همونجور که بلدی…مادره رو باز نکن…بذار همینجا بمونه…باهاش کار دارم من…این سه تا رو بفرست برن داخل…اونجا منتظرشونن…
و رو کرد به زنها و گفت:
– میدونم دلتون برای من تنگ میشه…مخصوصا تو خانوم وکیل…چیزی که اینجا دیدین در مقابل چیزی که اونجا میبینین چیزی نیست…هیچی نیست…خانوم اردلان باهاتون میاد…و البته اونجا با چند نفر دیگه آشنا میشین…بهتون توصیه میکنم کاملا مطیع باشین…بگذارین راحتتون کنم…شما از این لحظه فقط سه تا ماده خوک هستین…یا بهتر بگم دو تا ماده خوک و یه بچه خوک…هیچ لباسی نخواهید داشت و همه سوراخهای بدنتون…و البته همه سوراخهای ذهنتون رو باید در اختیار ارباب های جدیدتون قرار بدین…خدانگهدار…
خانم اردلان زنها را سریع به خط کرد…دتهای نسترن را از پشت گردنش باز کرد و از آنها خواست بنشینند روی زمین…و هرکدام مچ پای نفر جلویی را بگیرد…چشمبندهایشان را بستند…در آخرین لحظه دخترک که نفر آخر بود از گوشه چشم خانوم را دید که کاملا برهنه شده بود و در حال بستن یک کیر مصنوعی بلند و بند دار به خودش بود…دیگر چیزی ندید…
با فرمان خانوم اردلان دسته سه نفره چهار دست و پا به راه افتاد…نسترن جلوتر از بقیه بود و افسارش را خانم اردلان میکشید…صدای باز شدن دری شنیده شد…با عبور از در باد سردی به بدن زنها خورد…شکی نبود که در فضای باز هستند…زمین سنگریزه و خاک بود و پای زنها را خراش میداد…پس از چند دقیقه پیاده روی با آن وضعیت صدای باز شدن در دیگری شنیده شد…دسته از میان در گذشت و وارد محیط مسقف دیگری شد…
نسترن پیش خودش فکر میکرد که قطعا گرفتار یک باند تبهکار شده اند…تصمیم داشت به هر نحو ممکن و در اولین فرصت از آنجا فرار کند…از طرفی آنقدر هم ترسیده بود که نمیتوانست درست تصمیم بگیرد…مهشید اما خودش را به دست سرنوشت سپرده بود…به سرنوشتش تن داده بود…پس از مدتی از میان در دیگری رد شدند…زمین دیگر سفت نبود…روی فرش و یا موکت نرمی قرار داشتند….
ناگهان صدای خانوم اردلان به گوش رسید که داشت با کسی صحبت میکرد:
داستان حقارت قسمت سوم
– همین سه تان…خانوم یکی شون رو نگه داشت…مادره اون دختر آخریه رو…مردنی بود…برای امشب آماده ش میکنه…آقا هم خودشون بودن…الان میان …
مخاطب خانوم اردلان زنی بود که صدای ظریفی داشت…
– خب پس اون هیچی…این سه تا…چی کاره ن؟
– این جلویی وکیله…خیلی زبون درازی میکرد…پلاک توی کونشه….اینم ریموتش…وسطی دوستشه…سر به راهه…آخری هم که بچه مدرسه ای باید باشه…این دو تا رو همونجا تراشیدیم…آخریه باکره ست…!
یک لحظه سکوت برقرار شد… دخترک ناگهان حس کرد کسی با پا به مچ پاهایش ضربه میزند…
– باز کن ببینم…
دخترک در همان حال پاهایش را کمی باز تر کرد…حس کرد دستی میان پاهایش رفت و شروع به معاینه اش کرد…
– آره…ظاهرا که دختره…اگه ندوخته باشه…
در همین حال در باز و بسته شد و صدای همهمه مردانه ای به گوش رسید…چند مرد در حالی که با یکدیگر حرف میزدند و میخندیدند داخل شدند…
نسترن به وضوح تکانی خورد…
صداها به همان ناگهانی که شروع شده بود قطع شد…نسترن احساس کرد عده ای دور آنها در حال قدم زدن هستند…
یکی از مردها ظاهرا خطاب به خانومی که از قبل آنجا بود گفت…:
– نیومدی چرا ژاله…؟ جات خالی بود…این جلویی چه جفتکی مینداخت…خانومم خوب ادبش کرد…دو تا شوک صد ولتی بهش داد…ببینش…تمام موهای اطراف مقعدش کز خورده…
زن با همان صدای لطیفش که در تضاد عجیبی با محیطی که در آن بودند قرار داشت گفت:
– ای بابا…میدونی که…آبم با خانوم توی یه جوب نمیره…گفتم همینجا بمونم…بالاخره گذر هر گوشتی به قصابخونه میفته…!
– اون که بله…خب…نمیخوای چشماشون رو باز کنیم؟
– اون دختر آخریه راست کار خودته ها…
– میدونم…
ناگهان دستی زیر بازوی دخترک را گرفت و به هوا بلندش کرد…دخترک جیغ کوتاهی کشید ولی پس از چند لحظه دوباره همه جا آرام شد…
صدای زنی که ژاله صدایش میکردند به گوش رسید:
– چی کار میکنی؟ مگه شستینشون؟
– ای بابا…این که شستن نمیخواد…این چیزا رو باید مثه گوجه سبز از درخت که میچینی بذاری دهنت…مزه ش به همینه…تا الان هم خیلی صبر کردم…چشمای اون دو تا رو باز کن…
چشمهای نسترن از حدقه داشت بیرون میزد…سه مرد بودند که لباسهای سرهمی مشکی به تن داشتند…یکی از مردها همانی بود که کلاه کشبافی روی سرش داشت که تا زیر چانه پایین کشیده بود…مردی که ایرج صدایش میکردند حدود سی و چند ساله به نظر میرسید…قد بلند و چهار شانه بود…روی مبلی نشسته بود و دخترک را روی پایش نشانده بود…ژیلا زن ظریف و جذابی بود و دامن شیکی به پا داشت…معلوم بود برای این لحظه با دقت آرایش کرده بود…اتاقی بود مبله شده و بزرگ…پرده های ضخیمی پنجره ها را پوشانده بود…بیشتر شبیه یک دفتر کار خیلی شیک به نظر میرسید…
دور تا دور اتاق داربست هایی چوبی به شکلهای گوناگون بسته شده بود…از سقف اتاق هم چند آویز چنگک مانند آویزان بود که با مبلمان اتاق در تضاد عجیبی قرار داشت…در ضلعی از اتاق دیواری شیشه ای قرار داشت و پشت آن محوطه بزرگی بود که کف و دیوارهایش با کاشی پوشانده شده بود…
مهشید هم با حیرت به دور و برش نگاه میکرد…
ایرج دختر کوچکتر را روی پایش نشانده بود…زیپ لباس سر همی اش را پایین کشیده بود و کیر بزرگش را از لای زیپ باز شده بیرون انداخته بود…دو مرد دیگر به فاصله نزدیکی پشت سر زنها ایستاده بودند و انگار منتظر فرمان بودند…
سکوت را خود ایرج شکست:
– خب تا این بچه خوک یه حالی به من میده این دو تا رو ببرین و بشورین…تو دختر جون…همونجوری که چکمه های خانوم رو با زبونت تمیز کردی میخوام این رو هم برام برق بندازی…واسه خانوم که خوب لیس میزدی…تا حالا برای کسی ساک زدی؟ بلدی؟
دخترک از ترس و خجالت زبانش بند آمده بود…
ژاله به طرف دخترک رفت و مویش را گرفت و کشید…
– با تو بود آقا دختر جون؟ کیر خوردی؟
– نه خانوم…نخوردم…
– خب حالا میخوری…
ایرج زیپ لباسش را بیشتر باز کرد…و تخمهایش را هم بیرون انداخت…و گفت:
– آروم آروم…همه رو میکنی توی دهنت و در میاری…حتی اگه حس کردی داری خفه میشی به کارت ادامه میدی…من با فشار دست راهنماییت میکنم…تا این زنها رو تمیز میکنن وقت داریم…یالاه دختر خوب…
دخترک با اکراه طبق دستور شروع به کار کرد…همانطور که روی مبل میان پاهای ایرج دولا شده بود ایرج با دست آزادش پستانهای کوچک دخترک را میچلاند و گاهی هم از عقب دستی به میان پاهایش میکشید…آن دو مرد دیگر زنها را بلند کردند و به سمت دیوار شیشه ای بردند…
آن سوی دیوار دستهای هر دو را به فاصله یک متر از یکدیگر به آویزی که از سقف آویزان بود بستند…یک جک هیدرولیک هر دو را کمی بالا کشید…
همه چیز که آماده شد یکی از مردها به طرف نسترن رفت…بدون مقدمه نوک یکی از پستانهایش را میان دو انگشت گرفت و فشار داد و گفت:
– الان شلنگ رو باز میکنم روت…یه کم که خیس شدی بعد این دوستم میاد میشورتت…یه ذره با اون چیزی که فکر میکنی شاید فرق داشته باشه…ولی صدات در نیاد…
نسترن سرش را تکان داد…آب را که باز کردند فشار و سرمای آب نفسش را بند آورد…چون یک شلنگ بیشتر نبود باید یکی یکی شسته میشدند…آن مرد دیگر در کمال تعجب لباسهایش را کامل در آورده بود…بدنش عضلانی و قوی مینمود…و کیرش کاملا شق شده بود…نفر اول آب را که بست با یک تکه اسفنج آمیخته به کف شروع کرد بدن نسترن را کف زدن…این کار را بدون عجله و با حوصله انجام میداد…دور او میچرخید و همه جای بدنش را کف میزد…نسترن احساس میکرد که موقع این کار از قصد خودش را بیش از حد به او میمالد…بدتر از همه موقع کف زدن سینه ها و بین پاهای او بود که اسفنج را به گوشه ای انداخته بود و بدون ملاحظه او را دستمالی میکرد…در حین کار با احتیاط پلاک الکتریکی را هم از بین پاهای نسترن بیرون کشید و آن را کناری گذاشت…او حتی داخل مقعد و مهبل او را هم بی نصیب نگذاشت و دو انگشت کف آلود خودش را بدون ملاحظه هرجایی که دلش میخواست حرکت میداد…مهشید که رو بروی او بسته شده بود ناظر شسته شدن دوستش به این سبک و شیوه بود…ده دقیقه بعد آن مرد دیگر عملا فقط داشت نواحی جنسی نسترن را میمالید…آن مرد دیگر شلنگ به دست عقب تر ایستاده بود و میخندید…
نسترن با وجود شرایط روحی بد ولی به خاطر این نوع شسته شدن تا حدودی تحریک شده بود و نوک سینه هایش کاملا بیرون زده بود و این چیزی نبود که از چشم آن دو مرد دور بماند…با او شوخیهای زشتی میکردند و او را وکیل جنده خطاب میکردند…از دوستش مهشید میخواستند که بی طرفانه قضاوت کند که آیا بیرون زدن نوک سینه ها و مرطوب شدن بین پاهای دوستش در این شرایط نشانه جنده بودنش نیست…؟
مهشید میدانست که چنین نمایشی در انتظار او هم هست و قلبش به شدت میزد…هیکل او به خوبی دوستش نبود و بعید نبود که کمتر از نسترن شستنش طول بکشد…نسترن با آن بدن متناسب و سینه هایی که حالا کاملا بیرون زده بود و آن صورت خوش ریختش چیزی نبود که آن دو مرد به این زودی از شستنش دست بکشند…
ولی به هر حال بعد از مدتی یکی از مردها پلاکی که بیرون آورده بود را سرجایش گذاشت و مرد دیگر با شلنگ نسترن را آب کشید…
نسترن را باز کردند ولی از او خواستند گوشه ای بایستد و شاهد شسته شدن دوستش باشد…
شلنگ آب را به روی مهشید باز کردند و همان کارها برای مهشید هم تکرار شد…با این تفاوت که حالا ان مرد دیگر لخت شده بود و او را با اسفنج میشست…مردی که نسترن را شسته بود سر شلنگ به دستش بود و همچنان لباسی به تنش نداشت…
مهشید همانطور که فکر میکرد به اندازه نسترن شسته شدنش طول نکشید…اما فرقی که داشت این بود که آن مرد اولی هم یکجا شلنگ را زمین گذاشت و رفت از عقب و جلو او را با انگشت تست کرد تا به قول خودش بفهمد کدام یکی شان گشاد تر هستند…طبیعی بود که از پشت نسترن به خاطر پلاک کمی گشاد تر به نظر برسد و این مساله چند دقیقه ای موضوع بحث دو مرد بود…
(ادامه دارد…)
خیلی خوب داره پیش میره. مشتاقم مامانه چطوری قراره برای شب حاضر بشه
فقط میتونم بگم خدا شر آدمای کافر و مریض رو به خودشون برگردونه.
داستان حقارت قسمت سوم
خیلی خوبه
!
امیدوارم پرونده ی این وبلاگ هم مثل خیلی دیگه از وبلاگ هایی که به بی دی اس ام مربوطه ناتموم بسته نشه !
زیاد خوشم نیومد.تو رابطه های مستر-اسلیو هر دو طرف راضین که اینجوری رفتار کنن.ولی تو داستان شما این حرکات اجباری و غیر انسانی بود
جنده زر نزن خیلی هم خب بو.پس دهنتو ببند ااه
mishe saritar bezarid lotfan
edamash chi shod jenab salo?
واي من که خيلي ذوق کردم تروخدا زودتر بزارين خوهش ميکنم
be webloge man sar bezanid(http://iranbdsm.blogfa.com/) albate hanuz chizi nadare vali 3ta post baraye shoru gozashtam age khastid nazaratetuno ya tu nazarat bezarin ya mail konid be iran.bdsm@yahoo.com
dar zemn agar dokhtari ke slave hast va be donbale master migarde ham behem emial bede
مزخرفه! آدم ربایی تجاوز کودک آزاری همش جنایته! برای اولین بار با خوندن یه داستان با محتوای مثلا بی دی اس ام لذت نبردم که هیچ حالمم به هم خورد همین کارارو میکنین که بهمون میگن دیونه!
پس کو ادامه ش؟ :/
منتظرمون نذار لطفا
خیلی قشنگ بود
بقیه رو زود تر بزرین
عالی بود . مخصوصا تیکه هایی که خانم شکنجه می داد . شکنجه های توسط میسترس و بیشتر از مستر بنویس .
hanome afsane age khoshet omad idto bezar ba ham harf bezanim
baghiasho bezar dg, hey miam hey nazashti, ah
سلام الی منم دوست دارم باهام تماس بگیر
من عاشق داستان های اینطوری هستم که دختر توش توسط مرد شکنجه میشه . ادامشو بذار لطفا
لطفا بقيه داستان رو بذارين
خیلی قشنگ بود فقط بیشتر بنویس و ادامه بده
kheili khashen bood
سلام چرا نمیزارید اخه؟؟؟؟؟؟؟
من منتظرم و باید بگم عالیه فقط امیدوارم نصفه نمونه
bezaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaar dige
khaheshan baghiasham bezarin
man y slave hasam ali bood ba khondan har dastan kosam khis mishodd ali bood
سرکاریم؟!؟
بقیشو چرا نمیذاری پس؟یه ماهه هی میام میبینم نذاشتی…
بدو دیگه…نویسنده هم اینقد تنبل؟!؟
واییییییییییی ادامش چی عالیهههههههههههههههههههههه
چرا ادامه نمیدین؟
کجاییییییییییییییین پس؟
in kheili ghashang bood ama aya kasi peyda mishe injori khoshesh biad? ?
yani yeki peyda nemishe bekhad barde dashte bashe ? albate khanom bashe hishki nict yani?
ببینید مند از این رابطه ها دوست دارم ولی اصلا اینکه کیر مردو همون اول ببرن معنی نمیده
حال میده 2 تا زن ی مردو به بردگی بگیرن انقدر اذیتش کنند حال کنند باهاش شکنجه های زیباد بدن بد کیرشو در بیارن یا بکشن داستان اینتوری بهتره
kheeeeeeeili ali bud.pas baghiash chi shod…
داستان جالبیه
من خودم دارم یه نسخه توپ مینویسم. البته 2 سال پیش شروعش کردم اما مثل این داستان کوتاه و توی 1 روز نیست ؛ بلکه داستانش کامله و یه زندگی رو شامل میشه که حدوداً 300 صفحه یا شایدم بیشتر میشه
خواستم بگم اگه میگفتی آخرش چی شد و سر اون مامانه چه بلایی اومد یا بگی که این نسترن خانوم عاقبتش چی میشه بد نیست!
باید یکم بهتر میساختیش.
از مامانه بیشتر بنویس
ببین مرتیکه بیمار که از این همه استعداد اینجوری استفاده میکنی من شخصیتم شبیه نسترن ولی با این تفاوت که من کله خر تر از اون حرفام که بتونی تصور کنی اگه من جای نسترن بودم با اون تیغ که دادی کس دوستمو شیو کنم رگ گردنه خودمو میزدم خلاص.
اگه میشه داستان رو به ایمیلم ارسال کنید و اگه کسی بازم از این داستان ها داره بفرستهmelisashaygan@yahoo.com
masteresho ziad kon plz.aliiii mercc.montazeriim
خیلی عالی بود فقط ما رو تو خماری نگه ندارید بقیه داستان رو نمی نویسید ؟
آقای سالوووووووووووووووووو بقیه ش چی شد پس ؟؟؟؟
خوبه
Master_jack_2007@yahoo
اگه اجباری نبود قشنگ تر بود
در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایلها کلیک نمایید:
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
درحال اتصال به %s
مرا از دیدگاههای جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.
مرا در مورد نوشتههای تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.
آقای سالو هستم و داستان مینویسم…محتویات این وبلاگ برای افرادی که عقلا و یا جسما زیر 21 سال هستند مناسب نمی باشد. همینطور برای کسانی که با خشونت، شکنجه، تجاوز و تحقیر جنسی زنان میانه ای ندارند.
من مریض نیستم…اینجا صرفا دنیای مجازی و قلمرو خیال من است…جایی که قوانین و اصول اخلاقی اش را خودم تعریف میکنم…
اگر در مورد داستانها نظری دارید و يا ايده ای دارید که دوست دارید تبدیل به داستان شود میتوانید در بخش کامنتها برایم بنویسید و یا به صورت خصوصی برایم ایمیل نمائید…آدرس ایمیل من این است:
salo1357[a]yahoo.com
(استفاده از این داستانها در وب سایتها و وبلاگهای دیگر بدون ذکر منبع و لینک مستقیم از نظر نگارنده مجاز نمی باشد.)
Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.
به 107 مشترک دیگر بپیوندید
دنبالکردن
قسمت چهل یک
نمی دونم چقدر تو اون حال وهوا موندم.اما وقتی به خودم اومدم که دیدم هوا تقریباً تاریک شده.صدای در حیاط
باعث شد تکانی به خودم بدم. واز رو تختم بلند شم.
تو آینه نگاه کوتاهی به خودم انداختم.لبم کمی ورم داشت وکبودی کم رنگی هم رو انحنای پشت لبم دیده می
شد.خوشبختانه به کمک مختصر لوازم آرایشی که به اصرار مامان گهگداری می خریدم سریع کبودی رو پوشوندم و
رژ ماتی هم رو لبم کشیدم.اینطوری ورمش به چشم نمی اومد.
_گلاره جان خونه ای؟
از اتاق بیرون اومدم.
_سلام…خسته نباشین.
حواسش به بسته های خریدی که تو دستاش جابه جا میکرد بود.نگام به در هال افتاد.فراموش کرده بودم دستگیره
ی خونی رو تمیز کنم.با خودم گفتم)نکنه دیده باشه؟(
مامان سرشو بلند کرد.
_حواست کجاست دختر…بیا اینارو…
باقی حرفشو خورد وبه صورتم مات شد.از ترس اینکه متوجه ی کبودی رولبم شه سرمو پایین انداختم وبه طرفش
رفتم.
_اونارو بدین به من.
_آرایش کردی؟!
بی دلیل سرخ شدم وبسته هارو از دستش گرفتم.
_ایرادی داره؟
بی حرف بسته هارو به آشپزخونه بردم.دنبالم راه افتاد.
_عماد اینجا بود؟!
از فکری که به ذهنش خطور کرد،عرق سردی رو ستون فقراتم نشست.با دلخوری سرتکان دادم.
_شما چی میخواین از من بشنوین؟
یه صندلی برای خودش عقب کشید ودر حالیکه خستگی از سر وروش می بارید با بی حالی پشت میز نشست.
_پس اینجا بوده.
از کنارش گذشتم ودر حالیکه از آشپزخونه بیرون می رفتم،خیلی بی تفاوت وسرد گفتم:نه.
سریع به طرف در هال رفتم.باید تا قبل از اینکه رد خونو ببینه پاکش می کردم.این بی توجهی لحظه ی ورودشو
مدیون تاریکی هوا وخرید های زیادش بودم.
نمی خواستم ونمی تونستم از رفتار زشت عماد فعلا حرفی بزنم.فقط چون حالت غیر عادیشو موقع سیلی زدنم
فراموش نکرده بودم،سعی کردم اینقدر زود قضاوت نکنم.
با این سکوت از کاراشتباهش چشم پوشی نمی کردم فقط می خواستم اینقدر زود خونواده مو از اون که هنوز فرصتی
برای توضیح پیدا نکرده بود، نا امید نکنم.والبته خیال نداشتم این فرصت رو حالا حالاها بهش بدم.فکر می کنم این
کمترین تنبیهی بود که می تونستم براش در نظر بگیرم.
با اکراه دست جلو بردم ودستگیره رو با دستمال خیسی که تو دستام بود پاک کردم.این کارم یه جورایی مثل این می
موند که دارم رد هرنوع حقارت وخوردشدنو از سر وروی زندگیم پاک میکنم.
تا چند روز بعد اون برخورد نا امیدکننده از عماد نه جواب تماس هاشو می دادم ونه اون سی وخورده ای پیامکی که
فرستاده بود،خوندم.
حالا دیگه مامان وبابا هم یه حدسایی بابت جو نامساعد بینمون می زدن.وبراشون یه جورایی مسجل شده بود که
امکان داره جوابم منفی باشه واز هم جدا شیم.اونم فقط بعد بیست ویک روز که از اون محرمیت کذایی میگذشت.
با مامان پشت دار فرش نشسته بودیم ومن داشتم پرزهارو قیچی می کردم.که صدای زنگ در اومد.
با تعجب گفتم:بابا که الان رفت.
مامان از جاش بلند شد وچادرشو از دور کمرش باز کرد.
_فکر نکنم بابات باشه.
بدون اینکه کنجکاوی بیشتری نشون بدم دوباره مشغول شدم…صدای مامان باعث شد دست از کار بکشم.
_بیا تو پسرم…گلاره جان آقا عماد اومده.
قیچی رو پایین آوردم.ودست چپم نا خودآگاه مشت شد.دلم نمی خواست باهاش به این زودی روبروشم.نه اینکه
آدم کینه ای ولجوجی باشم.فقط می خواستم زشتی کارش به مرور زمان برام کمرنگ شه وبتونم ببخشمش.والبته این
بخشش به اون معنی نبود که جوابم به درخواستش مثبته.
_سلام.
سرمو پایین انداختم.وبا ناراحتی به ترنج نیمه بافته خیره شدم.دسته گل رز سفیدی که تو دست داشت کنارم
گذاشت.
_هنوزم ازم دلخوری؟
_نباید باشم؟
داستان حقارت قسمت سوم
_من می رم یه چایی آماده کنم.
با لبخند تلخی به مسیر رفتنش خیره شدم.بهتر دیده بود مارو تنها بذاره.
عماد سرخم کرد وزیر لب گفت:ممنونم.
با تعجب به طرفش برگشتم.
_بابته؟!!
-بهشون چیزی نگفتی.
دستامو تو هم قلاب کردم ونگاهمو ازش گرفتم.
_فقط نخواستم تا موقعی که توضیحی لابابتش ندادی دیدشون رو بهت خراب کنم.
_جواب تماس هامو ندادی.وگرنه زودتر از این توضیح می دادم.هرچند تو پیامک هایی که دادم همه چیو گفتم.اگه
هنوز قانع نشدی…
حرفشو قطع کردم.
_هیچ کدومشو نخوندم.
_چرا؟!!
صادقانه جواب دادم.
_از دستت عصبانی بودم.
سرشو پایین انداخت.
_بهت حق میدم. کارم خیلی اشتباه بود. اما باور کن تو اون لحظه اصلا تو حال خودم نبودم…اون حرکتم عمدی نبود.
خیلی جدی گفتم:ازت توضیح خواستم نه توجیه.
با کمی مکث نگاهشو ازم گرفت که به دسته گلی که برام خریده بود دوخت.
حرفشو دوباره قطع کردم.
_اما این پیشنهاد تو بود.
مردد از جواب دادن سکوت کرد.با ناباوری گفتم:یعنی بهشون نگفتی؟!
_همینجوری هم از دستم به خاطر اینهمه یکدندگی شاکین.
_اونا که همه جوره باهات راه میان این یکی هم روش.
_این دفعه دیگه نمی شد…بابا با اهرم قرار دادن شغلم تهدیدم کرد.
مثل پسر بچه های تخس خطاکار با پاش رو زمین ضرب گرفت.با تاسف سرتکان دادم وبی توجه به حضورش
مشغول قیچی زدن پرزها شدم.
_آخه به چه زبونی بگم تحت فشار عصبی بودم.تو هم که مدام با یادآوریه مدت این صیغه خونمو به جوش می
آوردی.باور کن یهویی شد.البته حضور پسر شریفی هم بی تقصیر نبود…یادت رفته چطوری داشت نگامون می کرد؟
_اینجور که معلومه همه مقصرن غیر خودت…آفرین واقعا تحت تاثیرم قرار دادی.
کلافه دستی به موهاش کشید.
_بگم غلط کردم راضی میشی؟
توچشماش خیره شدم تا باورم شه اون اظهار پشیمونی چند درصدش واقعیه…چیزی که دیدم فقط دلخوری بود شاید
انتظار داشت بعد اینهمه توضیح که در تبرئه ی خودش برام ردیف کرد می بخشیدمش.
_اینو باید عذرخواهی به حساب بیارم؟
_من واقعا پشیمونم…یعنی اینقدر برات باورش سخته؟
_تو باورشو برام سخت کردی عماد.
_من دوستت دارم…چرا درکم نمیکنی؟
_اما من اینو دوست داشتن، نمی دونم.نه الاقل تا وقتی که رنگ ولعاب ترس وخودخواهی وتوقع به خودش گرفته.
با لجبازی جواب داد.
_هر اسمی که میخوای روش بذار.ولی من هنوزم میگم از رو دوست داشتنمه که اینقدر روت حساسم.
_این حساسیت بی دلیل نگرانم میکنه.چند روز پیش به خاطر یه توضیح،که دادنش هم بی مورد بود تو دهانم
کوبیدی.فردا اگه جوابم نه باشه چیکار میکنی؟
_بهم فرصت بده تا ثابت کنم اینجوری نیست.نمی ذارم جوابت نه شه.
حالا تو چشماش فقط ترس بود.به زبونم نیومد بگم)عماد این ترس هات منو هم می ترسونه(
نفس عمیقی کشیدم.وبرای قبول خواسته ش به همه چیز وهمه کس جز خودم فکر کردم.
به امیدها وآرزوهای مامان وبابا…به آبروی خونواده ی رحیمی…به بیست وچهارسالگیم و رسیدن زمان ازدواجم…به
احساسی که عماد مدعیش بود…به اصراری که داشت…به خودش.
چیزی به اسم فداکاری وجود نداشت.قرار نبود خودمو قربونی این وضعیت مبهم کنم.فقط می خواستم بهش یه
فرصت ده روزه بدم.همین.
فردا عصر به مناسبت این آشتی کنان ظاهری منو برای خوردن شام به یه فست فود دعوت کرد.اینبار واقعا از
پیشنهادش استقبال کردم.محیط کوچیک اونجا ودیدن جمعیتی که بعد پشت سرگذاشتن یه هفته مشغله کاری با
خونواده یا دوستانشون تو همچین مکانی دور هم جمع شده بودن منو به سر شوق می آورد.خوشحال بودم که
ایندفعه عماد به خواسته م احترام گذاشته.
لبخند دلگرم کننده ای رو لبم اومد.
_آره…جای خوبیه.
_هنوزم از دستم ناراحتی؟
صادقانه گفتم:سعی میکنم نباشم.
نا امید نگاهشو ازم گرفت وبه دستاش خیره شد.
_ای کاش نبودی.
_همیشه همه چیز بر وقف مراد آدم نمی شه.تو مدام از خودت وآدمای دور وبرت وروابطت انتظارات بالا داری.خب
این درست نیست.چون اینطوری خود به خود ظرفیت قبول چیزی که برخلاف میلته از دست میدی.واین کامال با
روحیه ی محتاط وریسک ناپذیرت همخونی داره.اونوقت می دونی چی می شه؟
به چشمام خیره شد انگار که خودشم قبول داشت حرفام درسته.اما این پذیرش سریع یکم غیر عادی بود.یاد واکنش
تند بهراد بعد به رخ کشیدن ترساش افتادم.اون با اینکه می دونست توضیحاتم تا چه حد درسته اما کوتاه نیومد.
نگاه متفکر عماد باعث شد به خودم بیام ودوباره حواسمو جمع کنم.وبا یه پیش زمینه ی ذهنی ادامه بدم.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
داستان قسمت اول را با کلیک بخوانید.
?قسمت چهل و دوم داستان دنباله دار را در قسمت سرگرمی سایت دنبال کنید
دیدگاه
داستان اربابان و بردگان
بخش پنجم : بهشت !
تو همین حال و هوا بودم که یه مرد کت و شلواری که به گردنش یه قلاده بی بند بود با یه برگه در دست وارد سالن شد و گفت میسترس الناز تشریف بیارند لطفا و از گوشه سالن یه دختر زیبا با برده ش بلند شد و با مرد از اتاق خارج شد معلوم شد که کار شروع شده هر چند لحظه یه بار یک برده می اومد و از روی لیست اسامی و صدا می زد و هر ارباب در حالی که قلاده برده ش دستش بود به طرف اتاقی که با دو در بزرگ چوبی قهوه ای باز می شد حرکت می کرد ! سالن تقریبا خالی شده بود که بالاخره نوبت ما شد میسترس ساناز درحالی که با میس سپیده دیده بوسی می کردن گفتن _ امشب پارتی یادت نره عجقم بوس بوووووسسسسسسس بعد قلاده من و کشیدن و همراه مستر پدارم در حالی که خسی با یخچال جادوییش پشت سرمون حرکت می کرد وارد اتاق مدیر موسسه شدیم ! در آخرین لحظه به حیوون پشمالو که زیر فشار بدن میسترس سپیده خیس عرق شده بود نگاهی انداختم اونم یه لحظه نگاهی لبریز از ناامیدی و حقارت بهم انداخت و بعد پشت پاهای بلورین خدای خودم وارد دفتر میسترس تینا شدیم .
اسم خانم مدیر موسسه میسترس تینا بود خانمی تقریبا 50 ساله جا افتاده اما در عین حال با اندامی به شدت سکسی … وقتی وارد اتاق شدیم اول از همه بزرگی اتاق توجهم و جلب کرد جای جای اتاق محسمه های بزرگ با شمایل مختلف برده و ارباب قرار داشت و قاب عکس های بزرگ نقاشی با تصاویر عجیب و غریب دیوارهای رو پوشیده بودند روی یکی مرد ثروتمندی بود که لباسی شبیه دوران قاجار پوشیده و زیر پاهاش مرد برهنه ای درحالی که قلاده ای آهنی به گردن داره زانو زده بود. تصویر دیگر بانویی با لباس بلند رسمی سبک باروک در حال قدم زدن در طبیعت در حالی که قلاده برده اش در دستانشه و مشغول پیاده روی است . میسترسی دیگر مشغول شلاق زدن برده اش و مستری که برده اش و باندپیچ کرده و برده مثل کرم کنار ارباب درمزرعه در حال خزیدنه ! میس تینا به احترام میس ساناز و مستر پدرام از پشت میز بلند شدن و به ما خوشامد گفتن و بعد با قدم هایی آهسته به سمت مبل های وسط اتاق رفتن و با دست اشاره کردن که بنشینین هر دو رو صندلی نشستن و من مثل سگ باسنم و رو زمین گذاشتم و درحالی که کف دستهام رو زمین بود با تعجب به اطراف خیره شدم و میس تینا هم روبروی من روی صندلی قاب طلاییشون نشستن و پاهای زیباشون و روی هم انداختن میس تینا به شدت درشت بود قدشون تقریبا 190 می نمود و بدنی نسبتا چاق داشتند اما اصلا چاق نشون نمی دادن و بر عکس به شدت چاقی ایشون سکسی بود ! منظورم اینه که دقیقا مثل میسترس های روسی 50 ساله با موهایی قرمز لخت یک پیراهن و دامن لاتکس تنگ مشکی و البته کفش های پانزده سانتیشون که ایشون و درشت تر و البته زیباتر نشون می دادند
محو زیبایی باشکوه این بانوی میانسال بودم که یهو از گوشه سالن یه موجود ریزه میزه سفید بدو بدو به سمت من اومد شروع کرد بدنم و بو کشیدن، یه کم جا خوردم و با تعجب نگاهش کردم که فهمیدم این موجود کوچولو نه سگ که یه پیرمرد تقریبا 70 یا شایدم 80 ساله ست ! تمام موهای بدنش سفید بود و معلوم بود سالهاست که موهای بدنش و اصلاح نکرده اما موها اصلا کثیف نبودن و یه جورایی بوی خوبی هم می دادن اما روی پوست بدنش آثار شلاقهای زیادی دیده می شد به حدی که انگار رو بدنش حک شدن و جای بعضی از زخم ها هنوز نو بود و میتونستی ترکیب موهای سفید و با قرمزی خون و به خوبی ببینی ! دستها و پاهاش پنجه های پلاستیکی مثل سگ داشت و به صورتش هم یه ماسک سگی مثل مال خسی وقتی اولین بار دیدمش بسته بود با این تفاوت که ماسکش بزرگتر بود و کل سرش و در بر می گرفت موهای سفیدش از زیر ماسک بیرون زده بودن و دقیقا مثل سگ ریخته بودن رو گردنش ! به نظر می رسید سالهاست لباس نپوشیده و تابش نور آفتاب موهای بدنش و به شدت بلند کرده بود و تمام بدنش و پشم سفید یک دستی پوشیده بود .. دقیقا مثل یه سگ ! واقعا موجود عجیبی بود مثل دیوونه ها داشت من و بو می کشید که میس تینا درحالی که بشکن می زدن گفتن
داستان حقارت قسمت سوم
لئوووو بس کن بیا اینجا سگ پیر مثل برق گرفته ها یهو برگشت و با سرعت رفت زیر پاهای میس تینا و سرش و گذاشت کنار کفش های پاشنه بلند قرمز اربابش خدای من اون واقعا یه پیرمرد قد کوتاه بود شاید اگه رو پاهاش می ایستاد به زحمت 150 سانت میشد ولی تو مقایسه با میسترس تینا وقتی ایشون رو صندلی نشسته بودن دقیقا مثل یه سگ خونگی کوچولو به نظر می رسید ! شاید دقیقا به همین دلیل میس تینا اون و بعنوان سگ خونگیش انتخاب کرده بودن چون حقارت و کوچیکیش در مقابل میسترسش به شدت به چشم می اومد میس تینا رو کردن به میس ساناز و گفتن واقعا عذر می خوام لئو دیگه واقعا انگار مغزش و از دست داده خیلی ها میگن بفرستش جزو سگهای نگهبان گاراژ ولی دلم براش می سوزه می دونم یه لحظه هم اونجا دووم نمیاره … ولی واقعا بعضی وقتا غیر قابل تحمل میشه
میس ساناز هیجان زده جیغ زدن – وااااااای طفلی لئوووو خیلی دلم براش تنگ شده بود یادمه اولین بار که با پاپا اومدیم اینجا هنوز موهاش خاکستری بودددد و هی از این ور اتاق می پرید اونور هنوز بعد 20 سال عوض نشدههههه کثافت بعد بشکنی زدن و گفتن بیا اینجا ببینم لئو اول یه لحظه تردید کرد و نگاهی به میس تینا انداختن و میس تینا با حرکت سر بهش اجازه دادن و لئو با جهش باورنکردنی که اصلا به سن وسالش نمی اومد خودش و پرت کرد رو زانوهای میس ساناز و شروع کرد به خودش و ناز کردن، میس ساناز هم با خنده دستشون و می کردن لای موهاش و تکرار میکردن پسرهههه خوبببببب لئو سرش و می کرد زیر کفشهای میس ساناز و با ولع کفشاشون و لیس می زد و بعد می رفت سراغ کفش های مستر پدرام بعد از یکی دو دقیقه میس تینا دوباره بشکن زدن و لئو مثل برق گرفته ها در حالی که زوزه می کشید رفت زیر پاهای میسترسش نشست و سرش و گذاست رو زمین درست کنار پاهای اربابش. میس تینا سرشون و بلند کردن و گفتن خوب پس فیفی اینه بعد نگاهی وراندازانه به من انداختن
یه لحظه قلبم تند زد و خواستم سلام کنم که سریع جلوی خودم و گرفتم و فقط یه زوزه کوچولو کشیدم و سر تکون دادم میس تینا با انگشت روی دسته مبل ضربه ای زدن و لئو با سرعت رفت یه پوشه و قلم از روی میز برداشت و تقدیم اربابش کرد. ایشون هم نفس عمیقی کشیدن و یه سری مشخصات کلی درباره من از میسترس نسترن پرسیدن تحصیلاتم . اعتقادات مذهبیم . وضع خانوادگیم و … یعد از میسترس پرسیدن سگ محض می خواین یا برده و سگ که میس ساناز جواب دادن برده و سگ ! بعد میس تینا برگه رو به میس ساناز و مستر پدرام دادن تا زیرش و امضا کنن و بعدش دکمه کوچکی و که روی دسته صندلیشون بود فشار دادن ناگهان در باز شد همون برده بی قلاده کت شلواری داخل شد و یه ضرب اومد به سمت من. قبل از اینکه قلادم و بگیره میس ساناز کمی از رو صندلی خم شدن و نگاهی بهم انداختن و گفتن امیدوارم برده خوبی بشی و من و جلوی پاپا سربلند کنی
و دستی به موهام کشیدن بلند شدن و با میس تینا خداحافظی کردن و رفتن
از پشت، بدن زیبای میسترس و نگاه می کردم که داشتن دور می شدن یه لحظه خواستم بدوم و خودم و بهشون برسونم و بگم که چقدر دیوونتونم و حاضرم به خاطر یک تار موی بلوند زیباتون خودم و به کشتن بدم ولی صبر کردم و فقط دور شدنشون و نظاره کردم تا اینکه در بسته شد و من موندم و برده مشکی پوش.
برده مشکی پوش با یک دست قلادم و گرفت و با دست دیگه یخچال کوچک جادویی و با هم از اتاق خارج شدیم هنگاه خروج میس سپیده و سگ پشمالوشون و دیدم که وارد می شدن رئیس دانشگاه سابق قلاده به گردن داشت با وحشت در و دیواراتاق و نگاه می کرد که از زاویه دید من خارج شدن … از در پشتی ساختمون خارج شدیم بعد برده، من و سوار یه ماشین شاسی بلند وانت مانند کردپشت وانت 6 تا لونه کوچیک سگ قرار داشت جز یکی همشون پر بود یهو همه برده ها برگشتن من و نگاه کردن برده کت و شلواری قلادم و کشید سمت لونه خالی که یعنی برو تو! اول خواستم از سر وارد قفس بشم بعد فهمیدم اگه اینکار و کنم بیرون و نمیتونم ببینم برای همین ب سرعت چرخی زدم و عقب عقب وارد قفس شدم برده کت و شولواری در قفس و بست و رفت سوار ماشین شد حدود ده دقیقه ای تو راه بودیم که ماشین نگه داشت. دوباره منتظر بودم که برده کت و شلواری بیاد پیشمون که ناگهان قامت یک میسترس مو مشکلی زیبا با شلوار لاتکس مشکی و کفش پاشنه بلند ده سانت و بلوز سفید جلوی چشمام ظاهر شد. میسترس به سمت چپشون که ما نمی دیدیم اشاره ای کردن و برده کت و شلواری بالاخره دوباره پیداش شد و در قفس ها رو یکی یکی باز کرد و تک تک برده ها رو بیرون اورد بعد قلاده هممون و یکی کرد و داد دست میسترس . میسترس با بی توجهی در حالیکه سیگار می کشیدن شروع به قدم زدن کردن یه محوطه چمن کاری شده بود که گوشه و کنارش داشتن چند تا برده زیر نظر یه میسترس کار می کردن چند تا ساختمون چند طبقه هم به چشم می خورد اما ما داشتیم می رفتیم سمت یه سوله نسبتا بزرگ که جایی شبیه طویله بود . تو همین حال و هوا بودم که یهو یه کالسکه با سرعت از جلومون رد شد راننده میسترس مو بلوندی بود که عینک آفتابی قاب مشکی به چشم داشت و قلاده برده اسب مانندش به دستش بود و همینطور که شلاقش می زد می گفت تند تر حیوون تند تررر یه لحظه داشت خشکم می زد ! چیزی مثل این و فقط تو سایت اووک دیده بودم ! پادشاهی زنها در کشور چک ! خیلی از برده های دنیا آرزوی زندگی تو این پادشاهی و دارن و حالا اینجا بغل گوش خودم در ایران چنین پادشاهی ای وجود داشت و من سالها روحمم از وجودش خبر نداشت ! با شلاق میسترس لاتکس پوش به خودم اومدم میسترس بلند فریاد زد – راه بیفتین توله سگاااااااا نگران نباشین ازین چیزا قراره دیگه زیاد ببین
درست حدس زده بودم سوله در واقع یه طویله بزرگ بود که برده ها اونجا می خوابیدن ! داخل طویله دو ردیف بزرگ لونه چوبی سگ قرار داشت که کف هرکدومشون یه کم کاه ریخته بودن ! بالای هر لونه هم اسم برده رو نوشته بودن بیشتر لونه ها پر بود از کنار لونه ها که رد می شدم چهره ماتم زده بعضی از برده ها رو می دیدم که سرشون از لونه هاشون بیرون اورده بودن و به ما تازه واردا نگاه می کردن میسترس لاتکس پوش مطابق فرمی که دستش بود تک تک برده ها رو می گذاشت تو لونه شون تا این که به لونه من رسیدیم بالای لونه به لاتین نوشته بودن . فیفی میسترس با لگد من و انداختن داخل لونه . سقف کوتاهی داشت و البته کمی تاریک بود می تونستی توش دور خودت بچرخی اما برای خواب نمی تونستی کاملا پاهات و دراز کنی گوشه لونه هم یه سطل کوچیک بود که فکرکنم برای مدفوع کردن بود و یه ظرف مخصوص غذای سگ سمت دیگه لونه به چشم می خورد که کمی آب توش ریخته بودن چون به شدت تشنه م بود با دوتا دستام ظرف آب و برداشتم تا سر بکشم که یهو صدای پارس خفیفی حواسم و پرت کرد ! لونه روبروییم بود یه پسر تقریبا بیست ساله با موهای مشکی و یه عالمه جای شلاق رو شونه هاش سرم و بلند کردم که بگم چی می گی ؟ که حرفم و خوردم فقط سرم و تکون دادم که چی کار داری ؟ برده زبونش و از دهنش بیرون اورد و ادای لیس زدن و دراورد یعنی باید مثل سگ آب بخوری. نگاهی با تردید بهش انداختم بعد آروم ظرف و گذاشتم زمین و مثل سگ شروع کردم به به لیس زدن . تازه داشت حالم سر جاش می اومد که با صدای بلند گو به خودم اومدم … میس تینا داشتند صحبت می کردند !
…………………….
دم در سوله میس تینا در حالی که قلاده لئو تو دستشون بود ایستاده بودن وقتی میس تینا تو دفترشون روی مبل نشسته بودن لئو خیلی نسبت به ایشون کوچیک نشون می داد ولی الان که ایشون تو کفش های پاشنه 15 سانتیشون ایستاده بون لئو دقیقا مثل یه سگ پا کوتاه سفید به نظر می رسید ! میس تینا شروع به قدم زدن بین دو ردیف لونه ها کردن تازه تو اون لحظه بود که متوجه شدم که چقدر اندام زیبا و خوش هیکلی دارند ! با هر قدم سینه های بزرگشون که تو یه نیم دکلته شرابی به سختی بسته شده بود بالا و پایین می رفت و دامن مشکی تنگ کوتاهشون به زیبایی باسن و رونهای توپرشون وبرجسته می کرد و کفش پاشنه بلند مشکلی لگ داری که آدم و به پرستش وا می داشت ! موهای قرمز خوش رنگشون و از پشت بسته بودن و گردنبند یاقوت قرمزشون، سفیدی گردنشون و چندبرابر می کرد. آروم و با وقار و بدون هیچ عجله ای قدم می زدن و لئو مثل یه حیوون خونگی کوچولو پشت پاهاشون اینطرف و اونطورف می جهید . دقیقا مرکز سالن ایستادن و سخنرانی فوق العادشون و آغاز کردن
_ خب خب خب جلقی های آشغال حتما تا الان متوجه شدین که پاتون و کجا گذاشتین ؟ کاری که ما اینجا با شما می کنیم خیلی ساده است ما شما رو از برده های تئوریک و بالقوه به برده های واقعی و بالفعل تبدیل می کنیم دنیا به دودسته موجود تبدیل میشه اربابان و برده ها از هزاران سال پیش روی زمین این داستان وجود داشته تا الان و احتمالا تا همیشه، بعضی ها بطور مادرزاد ارباب بدنیا میان و بعضی ها برده ! ولی خب همیشه تعداد برده ها بیشتر بوده و تقریبا 80 درصد برده ها با آرزوی بردگی برای اربابشون می میرند و هیچوقت رنگ یک ارباب و تو زندگیشون نمی بینن برای همین شماها باید خیلی خوشحال باشین که الان اینجایین چون دارین مطابق ذات وجودیتون زندگی می کنین برای همین رنج کمتری می بینین یعنی شاید برده های دیگه ظاهرا اون بیرون مثل کرم دارن تو خودشون می لولن اما چون مطابق خواسته درونیشون که همون بردگی باشه زندگی نمی کنن دارن شکنجه روانی می شن ولی شماها درسته که شاید سخت ترین شکنجه ها در انتظارتون باشه ولی چون با تمام وجود همین و می خواین انگار دارین تو بهشت زندگی می کنین ! پس ازین بابت باید از اربابانتون ممنون باشین که امکان بالفعل کردن ذات حقیرتون و بهتون داده ! بدون ارباب شما ها به راستی خودتون نیستین برده در دوری اربابش مدام زوزه می کشه و رنج می بره ارباب برای برده مثل اکسیژن می مونه شاید بدن فیزیکی یک برده بدون ارباب بتونه دووم بیاره اما روح اون برده درواقع مرده ! اون برده یه زامبیه که راه می ره و غذا می خوره اما نمیتونه لذت ببره زندگی کنه ! ارباب بهتون فرصت زندگی کردن و می ده اون چیزی که شماهارو زنده نگه می داره نه آب و غذا که وجود اربابتونه
بعد از مکثی چند ثانیه ای تا ما بتونیم کمی حرف های ایشون و هضم کنیم ادامه دادن
پس ای برده های بدبخت … یه چیزی و در تمام مدت زندگی حقیرانه تون در این دنیا فراموش نکنید و اون هم این که
– بدون ارباب همتون خواهید مرد !
تو همین لحظه میسترس تینا بشکنی زدن و دو برده در حالی که صندلی طلایی بزرگی و حمل می کردن وارد سوله شدن صندلی و کنار میسترس قرار دادن و ایشون با حرکت پر عشوه ای روی صندلی نشستن و پاهاشون و روی هم انداختن و ادامه دادن
– از حالا به بعد قوانینی وجود داره … اگه از قوانین پیروی کردین و تونستین تو این سه ماه دووم بیارین، می تونین شانس این و داشته باشین که تا آخر عمر برده خونگی ارباب و فرزندانش باشین اگر نه بزرگترین فرصتی که هر برده ممکنه تو زندگی حقیرش بدست بیاره و از دست می دین و این ضربه روحی خیلی شدیدیه … برده های زیادی و می شناختم که نتونستن دوره آموزشی و تموم کنن و بعد از مردود شدن از شدت اندوه خودکشی کردن … پس بهتره حواستون به این نکته باشه که فقط یکبار فرصت دارین که برده بودن خودتون و به اربابتون ثابت کنین ! تو این مدت هیچکدوم حق ندارین با دیگری حرف بزنه ما تو لونه هاتون شنود جاسازی کردیم همینطور بین شماها، برده های با تجربه ای هستند که کارشون کنترل شما و گزارش هرگونه نافرمانی به میسترس مخصوصه … به مدت سه ماه حتی یک کلمه هم حق حرف زدن ندارین تنها صدایی که از شما باید شنیده بشه پارس کردنه یا زوزه کشیدن
تو این مدت هر چند نفرتون تحت نظر یک میسترس آموزش داده میشین نکته ای که باید به یاد داشته باشین اینه که شما ها هیچ چیزی نیستین شماها هرچیزی هستین که اربابتون اراده کنه تصور اشتباه بعضی برده ها اینه که برده باید سگ میسترس باشه اما درست تر اینه که برده در مقابل اربابش مثل یک موم خام در برابر خالقش می مونه که می تونه اون و به هرشکلی که خواست دربیاره … یکبار سگ یک روز کرم روز دیگه فرش . کمد . جا کفشی یا ….. توالت !
برده هرچیزیه که اربابش بخواد و به هرشکلی در می یاد که میل و هوس او اقتضا کنه ! تو این دوره کاملا مطیع بودن و یاد می گیرید این که هر بلایی که ارباب سرتون در بیاره رو تحمل کنید و دم نزنین و از صمیم قلبتون خوشحال باشین که دارین کمترین خدمتی به سرورتون می کنین ! اینجا دنیای فانتزی های جنسی تون نیست اینجا هزاران برابر ترسناک تر مخوف تر و البته برای شماها لذت بخش تر از فانتزی های جنسی تونه ! بعد از صندلیشون بلند شدن و فریاد زدن اینجا کوچکترین نافرمانی با سخت ترین مجازات پاسخ داده می شه و ناگهان شلاقشون و بلند کردن و با شدت روی سر و صورت لئو فرود اوردن ! لئو از درد به خودش می پیچید میسترس با قدرت شلاق و پیاپی فرود می اوردن و پشم سفید لئو داشت به سرخابی تغیر رنگ می داد ! تو چهره میسترس خشم همراه با لذتی و می تونستی ببینی ! گویی نمایش سادیسم واقعی بود مقابل چشمان برده های تازه کار ! بعد از چند دقیقه میسترس شلاق زدن و متوقف کردن و با دست چپشون بشکنی زدن لئو که خسته و زخمی و خون آلود بود به زحمت خودش و جمع و جور کرد و روی دوزانو نشست و بعد خم شد و دست هاشو به زمین چسبوند به حالت سجده کامل و در این لحظه پرده دوم سادیسم شروع شد ! میستریس تینا با وزنی حدود 110 کیلو با کفش های پاشنه بلند نوک نیز قرمزشان روی کمر لئو ایستادند ! حتی تصور این که این سگ پیر لاغر چطور می تونست وزن اربابش و تحمل کنه عرق سردی به پیشونی همه برده ها می نشوند ! میسترس تینا با آرامش کمر لئو رو لگد مال می کرد و لئو از درد زوزه های ضعیفی می کشید ! با خودم گفتم حتما بعد از سالها لگدمال شدن بدن لئو مثل بدن گربه منعطف شده و می تواند چنین وزنی را تحمل کند ! میسترس تینا در همان حالت بدون این که عجله ای برای پائین آمدن از کمر لئو داشته باشن سرشون و به سمت انبوه بردگان بلند کردن و فرمودن
به بهشت خوش آمدین !
و با قدمهایی سنگین و آرام به سمت در خروجی سوله گام برداشتند در حالی که سگ ایشان نیمه جان و سینه خیز کنار پاهای سفید و زیبای اربابش حرکت می کرد !
سالن فرودگاه استانبول از مسافريني كه بليط در دست هراسان و نگران به دنبال گيشه پرواز خود مي گشتند موج مي زد. با هر مسافر كوهي از چمدان در ارابههاي دستي به اين طرف و آن طرف كشيده مي شد. هركدام از مسافرین سعي مي كردند زودتر خود را به صفی که مقابل گيشه مورد…
دوباره وضع خودمان را توضيح دادم ولي او با ناباوري پرسيد: «اگر به شما اجازه ورود داده بودند بايد در پاسپورتتان مهر مي زدند در صورتي كه من مهری در پاسپورت های شما نمي بينم» و چون نهايتاً دلايل ما را قانع كننده ندانست با اين جرم كه غير قانوني وارد خاك ايتاليا شدهايم همگي…
چسبيده به ديوار بقّالي پشت خانه استاد حبیب بنا سقّاخانهاي بود كه گهگاه اهالي محل به عنوان نذر و نياز يك يا چند شمع در آن روشن ميكردند و در همان حال با حالتی ملتسمانه و محزون از ائمه اطهار و يا حضرت عباس ـ كه او را بابالحوائج نیز مينامیدند ـ تقاضا میکردندتا حاجت…
داستان حقارت قسمت سوم
یکی از مشاغلی که اغلب مهاجرین در بدو ورودشان بهکانادا ـ و قبل از یافتن کاری دائم ـ بهآن میپردازند دلیوری پیتزا و یا رانندگی تاکسی است. البته رانندگی تاکسی به دلیل مشکلاتی چند از قبیل شناسائی شهر و یا امتحان گواهینامه رانندگی تاکسی و همچنین پرداخت هزینههای مربوطه به طول میانجامد شغل دلیوری پیتزا…
ابتدا هيچگونه شکی بهكارش نكردم و چون دوست او در كنارم ايستاده بود فكر كردم رفيقش به زودي با كارت اعتباري باز ميگردد ولي چون زماني بيش از انتظار گذشت و آن شخص نيامد نگران شدم و از دوستش علت تأخير را سؤال كردم. آن مرد با قيافهاي متعجّب كه نشان ميداد او هم از…
عمو نوروز پیر ما در راه است، همین روزهاست که بهار با تمام صلابت خود از راه میرسد و دشت و دمن را پر از شکوفه گلهای رنگارنگ میکند. بوی گل اقاقیا از همه جا استشمام میشود. باد بهاری درختان لخت و سرما زده را تکان میدهد تا از خواب زمستانی بیدار شوند. یخهای زمستانی…
آن خانم سفارش را گرفت و یک اسکناس پنجاه دلاری در دستم نهاد، پنج دلار به او دادم و چون خواستم دو دلار ديگر به او بدهم متوجّه شدم پول خرد در جيب ندارم لذا از آن خانم خواستم تا چنانچه پول خرد در خانه دارد بياورد تا با او تسویه حساب كنم ولي او…
هنگامي كه با معرفي يكي از مؤسسات آموزشي كانادا براي استخدام در آزمايشگاه شركت (A) رفته بودم با جورج سرپرست آزمایشگاه آشنا شدم. درخواست من پس از رؤيت رئيس شركت براي ارزشيابي و مصاحبه براي او فرستاده شده بود. اين اولين مصاحبه من پس از ورود به كانادا بود و با اينكه مؤسسه آموزشي فوق…
جرج خنديد و گفت: «تو آدم خوشبختي هستی چون كه اندرزهای پدرت را هميشه به خاطر داری و مطمئنم که حتماً آنرا به كار ميبندی، مثل اينكه منهم ناچارم از اندرز پدر تو پيروی كرده راجع به کاری که در پیش دارم بيشتر فكر كنم». آن روز ديگر صحبتی در اين مورد نكرديم تا اينكه…
۱دیدار غیر منتظرهآن روز غروب مثل روزهای گذشته منصور لحاف چهل تکهای را که مادرش تازه برایش دوخته بود زیر بغل زد و از پلههای بام بالا رفت تا بستر خود را روی بام پهن کند. او اینکار را هر روز غروب انجام میداد تا بستر آفتاب خورده و داغش را که صبح همان روز…
اینهمه باعث شده بود تا او از هر نظر مورد احترام و تحسین اهالی محل و فامیل و بستگان خود باشد. او از این بابت به خود میبالید و احساس غرور میکرد ولی کمروئی و شرم بیحد او در رویاروئی با دختران همسایه و فامیل او را رنج میداد و از این بابت همیشه مورد…
طاهره خنده نمكيني كرد و گفت: «آفرين منصور آقا، از اين حرفهام كه بلدي» و بعد اضافه كرد: «ميخوام تا خيابونهاي بالای شهر براي خريد برم، از تنها رفتن ميترسم، دوست داري تا اونجا همراهی ام کنی». باورش نميشد، فكر كرد ميخواهد با او شوخي كند ولي چون طاهره را جدّي و مصمّم ديد فوري…
منصور که انتظار این حرکت را نداشت دست بر دیوار مانند مجسّمهاي سنگی بر جاي خود خشك شد و چون موجودی هيپنوتيزم شده به جاي خالي او در تاریکی خيره ماند، پس از چند لحظه بياختيار و با ناباوری دست بر لبهای خود نهاد و در حاليكه شيريني بوسه او را همراه با حرارت لبهايش…
تاریکی قیرگون شب همه جا را فرا گرفته بود و ابر سیاهی ستارگان آسمان را از دید پنهان میکرد. صدائی از بامهای اطراف شنیده نمیشد و این خود نشان میداد که شب بهنیمه نزدیک شده و همسایگان همه بهخواب رفتهاند. در این موقع که میرفت تا لشگر خواب بر چشمهای او غلبه کند صدای قژ…
بالاخره در یکی از روزها او را در بازارچه محل ديد. به دنبالش راه افتاد و در فرصتي کوتاه و دوراز چشم رهگذران خود را بهاو رسانده سلام كرد. طاهره هم با خوشروئي جواب سلامش را داد. منصور پرسيد: «اين مدت كجا بودي و چرا براي خوابيدن به بام نميآمدي». طاهره جواب داد: «حال خالهام…
1کسانی که به کوههای پس قلعه رفته اند قدری بالاتر از سر بند به پهنه وسیعی که در رأس یک بلندی در کنار گذرگاه کوهنوردان قرار گرفته است، میرسند. هنگام عصر که کوهنوردان از بند یخچال و ارتفاعات پس قلعه و یا از قله توچال باز میگردند برای رفع خستگی لحظاتی چند بر روی این…
سعید زهر خند دیگری زد وگفت: «هیچ میدانی که سیاوش نیز از فعالین سیاسی است و مرا خوب میشناسد زیرا مدتی با هم در یک منطقه فعالیت میکردیم». زانوهایم لرزیدن گرفت. باورم نمی شد افرادی که زمانی هم فکر و هم آرمان بوده اند و آشنائی کاملی با اصول روابط اجتماعی و خانوادگی داشته اند…
روزي هنگام صحبت با يكي از دوستان شکایت می کرد: «هنگامیکه بچه بودم و روزها از مدرسه به خانه باز ميگشتم تا ميخواستم كيف و كتاب را به گوشه اي انداخته براي برداشتن قطعه اي نان و پنیر به سوي آشپزخانه بروم مادرم فوري انگشت خودرا به علامت سكوت بر لبها نهاده ميگفت: «هيس! پدرت…
(1)زائرين بهشت زهرا كه شبهاي جمعه براي خواندن فاتحه و ديدار با عزيزان از دست رفته خود به آنجا ميروند هر هفته بر سر يكي از قبرها زني نه چندان سالمند را ميبينند كه گاه آهسته و گاه با صداي بلند شیون کرده اشک می ریزد، زمانی سنگ قبر را چون طفلي شیرین در آغوش…
زمان به سرعت ميگذشت، پس از سالی چند هر دو دارای خانواده ای پر اولاد شده بودیم، من و همسرم داراي دو دختر و يك پسر و آنها هم صاحب دو دختر و دو پسر شده بودند. افزوده شدن هزینه های زندگی و مشکلات آن سبب شده بود تا ضمن کار به تحصیل نیز ادامه…
او درعين حال رفتارش همچون دوران كودكي شاداب و سرزنده بود و در مجالس خانوادگي با گفتن جوك و داستانهاي شيرين حاضرين را در شادي خود شريك ميكرد. البته حالا دیگر محسن نميتوانست مانع گفتار او شود حتي اگر جوك هاي او در حد ادب هم نمی بود. با تولد اولين فرزندشان كه پسر بود…
تازه گواهینامه ششم ابتدائی را گرفته و در یکی از چاپخانه های تهران که در تقاطع خیابان اکباتان و سعدی قرارداشت شروع به کار کرده بودم. صبح یکی از روزها هنگام رفتن به محل کارموقتی به اول خیابان سعدی رسیدم متوجه شدم مردم دسته دسته به طرف شمال خیابان ومیدان مخبرالدوله میروند. از یکی پرسیدم:…
دو سال قبل که برای دیدن خانواده به ایران رفته بودم فرزند یکی از دوستان قدیمی خود را ـ که درگذشته های دور با پدرش در یک کمپانی کار میکردیم ـ در خیابان دیدم، خوشحال ازاین برخورد او را در آغوش گرفته پس از قدری خوش و بش از حال پدرش جویا شدم که جواب…
احمد توی محل ما به شرارت و مردم آزاری مشهور بود. تو مدرسه هیچکدام از شاگردان و معلمین از دست او آسایش نداشتند، از آنجائی که اغلب از مدرسه فرار میکرد پس از دو سال رفوزه شدن تازه کلاس چهارم ابتدائی را تمام کرده بود. کاسبی توی محل نبود که از شرارت های او در…
در احاديث آمده است كه انسان بهترين و كاملترين مخلوق خداست، از اينرو هنگامی که خداوند از كار خلقت انسان فراغت يافت به تمام فرشتگان دستور داد تا در مقابل اين مخلوق جديد به سجده درآيند. تمام فرشتگان درگاه باريتعالي بدون چون و چرا دستور خداوند را لبيك گفتند و در مقابل انسان سجده کردند….
لیونا نیز مانند هزاران مهاجری که به امید زندگی بهتر روانه کانادا میشوند از کشور خود فیلیپین به کانادا آمد. مراحل اولیه ورود را همانند آنهائیکه غیرقانونی وارد میشوند طی کرد و با کمک اعضای فعال کامیونیتی خود توانست کارت بهداشتی بگیرد و چون نتوانست برای مدارک تحصیلی خود قبولی گرفته وارد دانشگاه شود برای…
کامران عاشق خواندن داستانهای پلیسی و جنائی بود و از خواندن داستانهای ترسناک مانند دراکولا مرد خون آشام و یا داستانهای اسرار آمیزی که حوادث آن در قصرهای قدیمی و اطاقها و راهروهای سنگی و تاریک و پلههای پیچ درپیچ و هولانگیز اتفاق میافتاد ترس توأم با لذتی بیحساب سراسر وجودش را فرا میگرفت. هنگام…
از آن به بعد ديگر چیزهائی را که درباره ساكنين آن خانه شنيده بود برايش از مرز داستان گذشته و واقعيت پيدا كرده بود. ديگر باورش شده بود كه كساني در داخل آن خانه زندگي ميكنند و شبها بهقصد گرفتن بچهها در آن هشتي تاریک به كمين مينشينند. از آن به بعد روزها نيز از…
همه مي دانيم كه ايتاليائي ها در صنعت پيتزا و پختن انواع آن هميشه حرف اول را مي زنند و به هر كجا قدم مي گذارند بلافاصله اين صنعت را داير و گسترش مي دهند. چندی قبل از اينكه وارد كانادا شوم تصميم گٌرفتم گشتي به دور دنيا زده جاي دنج و مناسبي براي اقامت…
با خوردن دومین تنگ شراب سرها کم کم از باده گرم شد، يكي از دوستان کت خود را از تن خارج و در نظر داشت آن را به دسته صندلي آويزان كند ولي پيشخدمت رستوران محترمانه تذكر داد كه بهتر است آن را به جا لباسي مخصوصی كه در گوشه رستوران قرار داده بودند برده…
1حاج ابوتراب یاالله گویان از چهارچوب درب خانه که همچون کاروانسرا همیشه باز بود وارد حیاط شد و مستقیماً به سمت اطاق پنجدری زهرا خانم در انتهای حیاط رفت. از وقتی زهرا را سه طلاقه کرده بود دیگر جرأت نمی کرد شب های جمعه از او دیدن کند ولی چون مالک خانه بود به بهانه…
وقتی زن حاجی از موضوع خبردار شد چون کوهی از آتش بر سر حاجی فرود آمد و در خانه آتش به پا کرد ولی حاجی به دروغ برای او قسم خورد که فقط زهرا را برای مدتی کوتاه صیغه کرده است و با این تدبیر مدتی آتش جنگ را در خانه خاموش نمود ولی از…
ديشب هم مثل شبهاي گذشته بچه ها كنار ديوار تنها سقّاخانه محله نشسته بودند و از هر دري سخن مي گفتند. در میان صحبت ها فوت استاد حبيب بنا پیش آمد كه هفته قبل از دنیا رفته بود. حسن يكي از بچهها گفت: «چون استاد حبيب شب هنگام فوت كرد جسد او را به مسجد…
5 زهرا از گفته های شیخ دانسته بود او فامیل و یا بستگان نزدیکی در شهر ندارد و با زرنگی خاص خود درک کرده بود که شیخ از او خوشش می آید و طعمه خوبی برای انجام منظورش می باشد لذا از زمانی که به حاجی قول داده بود محللی سر به راه پیدا کند…
برخلاف بچههائی که در کودکی از رفتن به دبستان هراس دارند از اولین روزی که پا به محوطه زیبا و با صفای دبستان گذاردم عاشق آن شدم. برای کودکی که در خانهای چند اطاقه، پر جمعیت و عاری از درخت و محیط سبز زندگی کرده بود و فضای قابل استفاده ای برای بازی کودکان وجود…
گاه از یکی از شاگردان خواب آلود میخواستم پای تخته برود تا آنچه را فهمیده برای دیگران شرح دهد. این ترفند تنها برای مدت کوتاهی کارساز بود و توجه تعدادی از شاگردان را به درس جلب میکرد ولی پس از لحظاتی چند دوباره سرها روی شانهها خم میشد. تلاش میکردم تا چون دبیران گذشته خود…
مادرم سری به علامت موافقت تکان داد وگفت: «آقای اکرمی هم همین عقیده را دارد و میگوید وضع روانی او بهبود یافته و برای همین هم او را موقتاَ آزاد کردهاند تا رفتار و برخوردش را با مردم بیازمایند.» خوشحال از این خبر گفتم: «حال که حالش بهتر شده میتواند اطلاعات با ارزشی در مورد…
در آن موقع در تلویزیون فیلمی نشان میدادند که قهرمان فیلم اسب سیاهی بود به نام «توسن» عاشق توسن بودم و جست و خیزهای او را دوست داشتم و سعی میکردم حرکات او را در حال دویدن تقلید و مانند او که گهگاه سم بر زمین میکوبید من نیز پا بر زمین بکوبم. در نهایت…
داستان حقارت قسمت سوم
ولی علی بیگی چون پی برده بود که من از این ضعف جسمانی خود در مقابل شاگردان کلاس خجالت میکشم برای حقارت و ضربه زدن به روحیه ام اغلب اولین نفر در کلاس بودم که برای پاسخ دادن به درس روز قبل باید پای تخته کلاس میرفتم و وقتی در دادن جواب درنگ میکردم با…
مدیر دبستان که آمبولانس خبر کرده بود اطلاعاتی را که علی بیگی بهاو داده بود به شرح زیر در اختیار دکترها گذاشت: «شاگرد شروری است، تکالیف خود را خوب انجام نمیدهد، با معلم خود قلدری و از دستورات او سرپیچی مینماید» و در پایان نظر خود را اینطور اضافه کرده بود که: «از نظر روانی…
با توجه به توصیه وکیل از شکایت منصرف شدیم ولی نکتهای که از آن غافل بودیم و به آن توجه نکرده بودیم پرونده بیمارستان بود. زمانی که با علی بیگی درگیری پیدا کرده و کارم به بیمارستان کشیده شده بود. نظر به اینکه تمام گزارشهای بیمارستان با توجه به اطلاعات اخذ شده از مدیر و…
شاهین که گویا با یادآوری حادثه فوق دوباره اعصابش شدیداً تحت تأثیر جو آن روز قرار گرفته بود از گفتن باز ماند ولی پس از چند لحظه که آرامش خود را دوباره باز یافت شروع به شرح وقایع نمود و گفت: «دنباله حادثه درست یادم نیست، تنها چیزی که در آن حالت برایم اهمیت داشت…
در همان حال پدر و مادرم سعی می کردند با دادن دلگرمی به من و اینکه در صورت روشن شدن موضوع می توانند راهی برای ورودم به دانشگاه پیدا کنند فکر خودکشی را از مغزم بیرون کنند. دلگرمی های فوق سبب شد تا اعتصاب غذا را بشکنم ولی اشتهائی به خوردن و آشامیدن نداشتم، مسؤلین…
حالا دیگر باورم شده بود که با عاقلترین دیوانه در عمرم آشنا شدهام. او در طول شش سال عمر خود در تیمارستان وقت تلف نکرده و چیزی یافته بود که عاقلترین انسانها نیز در طول عمر طولانی خود به آن نمی رسیدند. *** سالها گذشت و از شاهین بیخبر بودم، کار روانکاویام رونق گرفته بود…
در خیابان بوذرجمهری مقابل سقاخانه نوروزخان کوچه باریکی وجود داشت که در اواسط آن تابلوی پهنی بر سر در خانه ای دیده می شد و روی آن نوشته شده بود (چاپ سعدی). از در کـه وارد می شدی به حیاط وسیعی می رسیدی با اطاقهائی چند در اطراف آن که تعدادی از آن ها مختص…
در سال 1355 فرصتی دست داد تا از بخش دلگان در قسمت شرقی هامون جاز موریان واقع در استان بلوچستان (ایران) دیدار کنم. استان بلوچستان به خصوص در اطراف جاز موریان به دلیل گرمای فوقالعاده هوا در تابستان و نقصان بارندگی (درحدود یکصد میلیمتر در سال) سرزمینی است خشک و کویری که پیشروی شن های…
چون زمان برای بازدید منطقه محدود و کوتاه بود لذا از بلوچ ها خواستیم تا صبح روز بعد در جلوی ساختمان مدرسه برای حرکت آماده باشند ولی آنها خواهش کردند در صورت امکان بهتر است آن ها را در مقابل کپرشان سوار کنیم». روز بعد هنگامی که آن ها را در مقابل کپرشان سوار می…
تا آن زمان نه دیده و نه شنیده بودم که در ایران چنین روشی را برای رام کردن شترها به کار برند. وقتی این مطلب را با آموزگار دبستان درمیان گذاردم گفت: «همان طور که مشاهده می کنید بلوچ ها زندگی سخت و طاقت فرسائی دراین قسمت از خاک وطن دارند. گرمای طاقت فرسای منطقه،…
در نيمروز يكي از روزهاي زيباي بهار كه آفتاب گرماي لذّت بخش خود را بر درختان بلند كوچه ما مي تاباند و از ميان شاخ و برگهای آن اشكالي سايه روشن را بر در و ديوار خانههای اطراف نقش مي كرد مادرم در خانه را كمي باز کرد و از ميان دو لنگه در سرش…
قادر ضمن اصرار بر دادن اسلحه گفت: «در این جا همه برای حفظ جان خود اسلحه حمل می کنند، ژاندارم ها نیز این را می دانند» و اضافه کرد: «داشتن اسلحه در این جا جرم نیست، استفاده از آن در شرایط نا مشروط جرم است» چون دلایل پسر کدخدا را منطقی یافتم و در عین…
روزی که اسلحه را از پسر کدخدا گرفتم به هیچ وجه فکر نمی کردم ممکن است زمانی مجبور به استفاده از آن شوم. در شب هائی که با همکارم برای حمام کردن به طرف قنات می رفتیم اغلب متوجه می شدیم موجوداتی در اطرافمان جولان می دهند، آنها را نمی دیدیم ولی وجود آن ها…
حدود دو ماه از مأموریت ما در گلمورتی گذشته بود که ذخیره آردمان به اتمام رسید و نان برای خوردن نداشتیم، غذاهای کنسرو شده نیز در شرف اتمام بود، یک حلب خرمای اهدا شده از طرف کدخدای گلمورتی نیز به ته رسیده بود، ضمناً می بایستی با دفترشرکت نیز تماس و آن ها را در…
موقع رفتن رو به همه ما کرد و گفت: «تا موقعی که در این منطقه کار میکنید مواظب سلامتی و حفظ جان خودتان باشید چون در این جا خطر همیشه پشت گوشتان است، کوچک ترین اشتباه ممکن است به قیمت جانتان تمام شود.» روز بعد همکارم حادثه را این گونه برایم شرح داد: «موقع رفتن…
در کتابها خوانده ام که نیوتون یکی از دانشمندان معروف انگلیس روزی زیر درخت سیبی نشسته بود، یک سیب از درخت جدا شده روی سرش می افتد و همین حادثه باعث می شود که او به نیروی جاذبه زمین پی ببرد و بعد ها قوانینی در مورد جاذبه زمین بنویسد. در دنباله این کشف بزرگ…
نمي دانم چه كسي براي اولين بار به اين حقيقت تلخ پي برد كه بشر «اشرف مخلوقات» است، چرا كه قدرت تشخيص و تميز دارد و قادر است خوب را از بد تشخيص دهد و دريابد چه چيزي درست و چه چیزی نادرست است. تا آن جا که معلوم شده اين صفت بارز و مهم…
در يكی از نيمه شب های گرم تابستان كه اهالی کوچه آبشار و گذر سید ابراهیم در شرق تهران فارغ از كار روزانه تن خسته خود را در ميان تشک های پنبه ای روی بام رها كرده و با وزش نسيم خنكی که از دامنه های البرز به سوی تهران گرما زده مي وزيد به…
کمتر کسی از قدمت بازارچه و نامی که بر آن نهاده بودند اطلاع داشت. تا آن جا که اهالی محل به یاد می آوردند بازارچه درقدیم سرپوشیده ودارای سقف بود ولی در زمان وقوع داستان ما سقفی بر روی آن دیده نمی شد و حرارت و گرمای نور خورشید در تابستان و باران و برف…
در محيط كار مردی بسيار مستبد و يك دنده بود كه با قدرت حوزه مديريت خودرا اداره مي کرد. مقررات سفت و سختی در محدوده كار خود به وجود آورده بود و كوچكترين خطا را با شديدترين عقوبت پاداش و اغلب بدون چون و چرا حكم اخراج خاطی را صادر مي نمود، روابط حسنه او…
از آن جائي كه تمام حواسش متوجه شنيدن صدای راضيه و اطلاع از حضور او در آن جا بود متوجه حركت آهسته موجودی ديگر نشد كه خیلی سریع از جلوی راهرو عبور کرد و خودرا پشت درختان حياط پنهان نمود. در اين موقع كه محمود بي تاب ديدار يار به انتظار باز شدن در اطاق…
اين جمله مثل آب سردی بود كه روی سر آقای مختاری ريختند، بدون اين كه به كاغذ نگاه كند فهميد حق با محمود است و كار تمام مي باشد. در حالي كه از فرط خشم توان ايستادن نداشت ناخودآگاه با دست های لرزان ساعت طلای خود را از جيب جليقه اش بيرون آورد تا نگاهی…
آقای مختاری تا آن جا كه مي توانست مختصر و موجز شرح وقايع را برای دادستان تعريف كرد و ادامه داد: «راستش اين كه من به هيچ وجه مايل به ازدواج آن دو نبوده و نيستم و مي خواهم هرطور شده جلو اين كار را بگيرم، ضمناً مايلم اين مردك بی تربيت كه آبروی ما…
احمد فوراً از جا پريد و صبحانه نخورده لباس پوشید و عازم بيرون شد. سركوچه حسين را ديد كه با يك نفر از اهالی صحبت مي كند. از آن جائی که همیشه با حسین شوخی داشت جلو رفت وبا لحنی طنز از او پرسيد: «حسين آقا چی شده؟ چه خبره، مثل اين كه باز هم…
راضيه به هيچ وجه مشكوك نشد و خوشحال از اين که پس از سالها دوری از مادر مي توانست مدتی هرچند كوتاه نزد او بماند، از تصميم آقای مختاری و خانمش استقبال كرد. پدرش سالها قبل درگذشته بود و مادرش به تنهائی زندگی خود را با پولی كه راضيه از تهران برايش مي فرستاد اداره…
پدرش سری تكان داده و گفته بود: «آقای اصلان پور از همه اهالی محل خواسته تا هر اطلاعی راجع به حوادث پيش آمده داشته باشند در اختيارش بگذارند، من فكر مي كنم او مشتاق دريافت چنين خبرهائی حتی از بچه ها نيز هست.» احمد از اين كه مي تواند خبرهای مفیدی در اختيار كارآگاه جنائی…
احمد كه به سهم خود مي ترسيد خشم اسد يقه او را نيز بگيرد زود از مغازه بيرون رفت و به سوی قهوه خانه دوید تا همان طورکه اصغر آقا گفته بود سفارش يك چای تميز را به قهوهچی بدهد. وقتی برگشت اثری از اسد زاغی نبود. از اصغر آقا پرسيد: «چی شد، مثل اين…
اهالی محل خیلی زود از بازگشت راضيه و حامله بودن او با خبر شدند و در عين حال دريافتند كه دختر آقای مختاری از پذيرفتن او خودداری کرده و او لاجرم به خانه شاطرغلام پدر محمود رفته است. حالا ديگر داستان عشق محمود و راضيه و حوادث متعددی كه در یکی دو ماه گذشته برای…
اصغرآقا بیاختيار روی صندلی نشست و با فراست دريافت كه احمد باید خبر مهمی داشته باشد لذا با بی صبری پرسيد: «پسرجون، خوب حرف بزن، بگو به بينم چی دستگيرت شده.» حالا ديگر از اخم و تندخوئی صبح اصغرآقا خبری نبود و بیاختيار او را پسر جون خطاب مي كرد ولی احمد برای اين كه…
سلمان كه متوجه شد چند تا از مشتريها برگشته به آن ها نگاه مي كنند با خشم و دندان قروچه حرف اسد را قطع كرد و گفت: «خوب تمومش كن، همين كه گفتم، بهتره ديگه از جيبت درش نياری.» فكری مثل برق از كله احمد گذشت، با خود گفت: «چرا سلمان اين قدر اصرارداره كه…
به محمود اطلاع داده بودند كه ملاقاتی دارد ولی نمي دانست ملاقات كننده كيست. خوشحال بود كه مي تواند از ملاقات كننده ـ هركه باشد ـ خبری درمورد راضيه به گيرد. هنگامي كه در اطاق ملاقات و از پشت ميله ها چشمش به راضيه افتاد بیاختيار فريادی از ناباوری و تعجب كشيد و در حالي…
احمد كه خود را آماده كرده بود تا دوستانه و گرم با او سلام و احوالپرسی كند از اين حركت ناگهانی او جا خورد. فكر كرد حسین بايد خيلی از او دلخور باشد كه چنين روی از او بر می گرداند ولی هرچه فكر كرد چيزی كه مايه دلخوری بين آن ها باشد به دست…
در آن موقع هر كس اقدس خانم را مي ديد باورش نمي شد كه او شغل ظريف و حساسی مثل آرايش سر و صورت خانم ها را دارد و با همان دست ها صورت ظریف خانم ها را نوازش و آرایش می کند. او پس از ادب كردن سلمان خطاب به او گفت: «حالا بهتر…
دو هفته از ديدن راضيه پشت در خانه آقا حیدر گذشت. در این مدت احمد هنوز نتوانسته بود راز رفت و آمدهای مخفيانه آن ها را كشف كند و عدم موفقیت دراین باره او را سخت رنج می داد. قبلاً تصميم گرفته بود اصلان پور را ملاقات و خبر ديدن اسد و سلمان و گفتگوهای…
حالا سیاهی شب خیمه از روی بام ها برداشته و نور خورشید که می رفت تا از افق سر برآورد آسمان و فضا را به خوبی روشن کرده بود. وقتی احمد و پدرش به خرابه رسیدند عده ای از اهالی محل در آن جا جمع شده و در باره مرد مجروحی که در خرابه افتاده…
احمد گفت: «یکی دیگر هم مانده و او اسد زاغی است که دست به چاقوش خیلی خوبه و دل و جرئت استفاده از آن را هم دارد، مضافاً این که روابط بین او و سلمان در این اواخر چندان هم خوب نبود و می تواند دلیلی برای از بین بردن او باشد.» حسین سرش را…
کارآگاه نگاهی به احمد كرد و گفت: «از اين كه آمدی ممنون هستم، نظر به این که تو ديروز جزو اولين افرادی بودی كه جسد را در خرابه پیدا کردی خواستم چند سؤال از تو بکنم.» احمد با اشاره سرجواب داد كه برای سؤال و جواب آماده است. کارآگاه پرسيد: «صبح به آن زودی برای…
احمد ضمن تأیید صحبت های حسین گفت: «من هم معتقدم شبحی که آن شب دیدم خیلی شبیه هیکل اسد زاغی بود.» حسین گفت: «نمی دانم، شاید هم کس دیگری بوده باشد ولی تعجب این جاست که چرا اقدس خانم در پلکان بام را برای او باز گذاشته بود، او می توانست همکار خودرا از در…
احمد برای این که پدر و مادرش نیز از غیبت او نگران نشوند به آن ها می گفت که شب ها برای دیدن بعضی از دوستان همکلاسش به خانه آن ها می رود و ممکن است قدری دیر بیاید، البته به والدینش قول داده بود که این تأخیر از ساعت ده شب فراتر نرود. چند…
بدون این که به عقب بنگرد آهسته و بی صدا خود را به لبه بام مشرف به حیاط خانه رساند و نگاهی سریع به پنجره اطاق ها انداخت. با دیدن روشنائی کمی که از پشت پرده یکی از پنجره ها بیرون می آمد حدس زد اقدس خانم و دوستانش باید در آن اطاق باشند. با…
در حالی که مرد احمد را به طرف یکی از اطاق ها می برد، اقدس خانم نگاهی سریع به سرتاسر کوچه انداخت و پس از اطمینان از این که کسی متوجه آن ها نشده در را بست و به دنبال آن ها وارد اطاق شد و به مرد گفت: «خیالت راحت باشد، کسی در کوچه…
ستار تأکید کرد: «می خواهی من با تو بیایم تا اگر اتفاقی افتاد کمکت کنم.» اقدس خانم پاسخ داد: «نه، بهتر است این کار را به تنهائی انجام دهم» و برای این که خیال او را از هر جهت راحت کرده باشد گفت: «برو، فردا در خانه ساغر تو را خواهم دید.» در این موقع…
کارآگاه لبخندی زد و به احمد گفت که نگران نباشد چون به زودی همه آن ها را دستگیر خواهند نمود. سپس از جای برخاست و به اطاق دیگر رفت. احمد می شنید که به افسران همراهش دستوراتی می دهد. وقتی دوباره به اطاق برگشت به احمد گفت: «دستور دادم خانه اقدس خانم را در محاصره…
تصور این موضوع تا اندازه ای اعصاب او را آرام کرد. بقچه را زیر بغل زد و چادر را نیز به سر کشید و با قوت قلب و اعتماد به نفسی که از موفقیت در کارش یافته بود به سمت در خانه رفت، آن را گشود و محکم و قویدل قدم در کوچه گذاشت. روز…
اقدس خانم مدتی سعی کرد تا خود را در ربودن جواهرات خانم و آقای مختاری و موضوع قتل ها بیگناه جلوه دهد ولی چون دزدی او در سرقت جواهرات دختر مختاری آشکار شده بود و کارآگاه اصلان پور کلیدهای خانه و جعبه های جواهرات را از داخل بقچه او به دست آورده بود، او را…
راز قتل خانواده مختاری هنوز روشن نشده بود و کسی از نتیجه تحقیقات اداره آگاهی خبر نداشت تا اینکه در یکی از روزها مردی با کت و شلوار و کلاه شاپو که مخصوص کارمندان دولت بود برای اصلاح سر و صورت وارد مغازه او شد. اصغرآقا فوری او را شناخت که از بازجویان اداره آگاهی…
اسد فوری یکی توی سر سلمان زده میگوید: «خوب خر دیوانه ببین کلیدها را کجا میگذارد، بردار و بیار، با هم جواهرات را برداشته میفروشیم و کلی پول بهجیب میزنیم.» سلمان جواب میدهد: «اگر مادرم بفهمد که من کلیدها را برداشتهام کارم ساخته است.» اسد میگوید: «نمیگذاریم او بفهمد، کلیدها را بیاور من میدهم از…
موش هاي خانگي قرن هاست که يكي از پا برجا ترين ساكنان محلات قديمي تهران هستند ولی از آن جائی که اجازه زندگی آزاد بر روی زمین را نداشته اند به ناچار با ايجاد حفره هائی وسیع در زیر پوسته زمین برای خود خانه و مأوا ساخته و یک زندگی غار مانند را برای خود…
روزي در حياط خانه بازي مي كردم، ناگهان صداي مادرم را از داخل اطاق شنيدم كه با صدای بلند مي گفت: «الله اكبر، الله اكبر» وقتي وارد اطاق شدم او را بر سر سجّاده نماز ايستاده ديدم كه با انگشت خود سجّاده را نشان مي دهد و مي گوید: « الله اكبر، الله اكبر.» فكـر…
براي ريختن قير مذاب شب را انتخاب كردند زيرا این تصور وجود داشت که موش ها درشب خواب هستند و امكان فرار ندارند. آن شب ما را هم به خانه فاميل فرستادند تا هنگام كار مزاحمتی برای کارگران ایجاد نکنیم. به طوري كه بعداَ مطلع شدم قير مذاب را قبلا آماده كرده و همزمان از…
هنگامی که قسمتی از داستان موشها و آدمها را چاپ کرده بودم ایمیلی از یکی از خوانندگان به دستم رسید که نوشته بود در یکی از روزنامه های تهران خوانده که: «شمار موش های تهران پنج برابر شده است.» با این که در دوران کودکی تماس بسیار نزدیک و ملموسی با موش های تهران داشتم…
مدتی بود که پدر و مادر با هم قهر بودند و حرف نمي زدند، هر وقت هم پدر سؤالي از مادر مي كرد جز يك بله و يا نه جوابي نمي شنيد. بیش از شش سال نداشتم و فكر مي كردم تنها بچه ها هستند كه اغلب با هم قهر مي كنند و حرف نمي…
آن روز هنگامی که عازم محل کارم بودم از خوشحالی سر از پا نمی شناختم. از یک جهت شاد بودم که در کنکوردانشگاه قبول شده ام و از طرف دیگر نگران این بودم که با رفتن به دانشگاه باید کارم را ترک کنم و یافتن کار جدید کار ساده ای نبود و با به وجود…
چند سال قبل عموی خانمم که ما او را خان عمو می نامیم برای دیدن ما به کانادا آمده بود. در یکی از روز ها که صحبت از درندگی سگ های پیت بال در کانادا بود و دانست قرار است طبق قانون از نگه داری آن ها درخانه ها و گرداندن در سطح شهر جلوگیری…
خان عمو خندید و گفت: «جان دلم اگر صبر کنی به آن جا هم می رسیم» و چنین ادامه داد: «این وضع مشقت بار سال ها و سال ها برای سگ ها ادامه داشت تا این که بعضی از سگ های جسور و گرسنه که برای سیر کردن شکم خود هر از گاه مخفیانه به…
ده سالم بود كه با خانواده ام در يكي از محلات قديمي تهران در خانه ای که متعلق به یک آخوند بود زندگي مي كرديم، آخوند صاحبخانه پيرمردي بود سيّد و نابينا كه او هم به اتفاق همسر و دخترش که پسری همسن و سال من داشت، در همان خانه زندگی می کردند. شغل پيرمرد…
در دنیای امروز که در اکثر نقاط کشور حتی روستاهای دوردست يخچال های برقي وجود دارد و مردم می توانند ضمن حفظ و نگهداري مواد غذائي در یخچال از قسمت یخ ساز آن نیز یخ های بلوری به قطعات كوچك و بزرگ تهیه کنند هیچگاه به یاد نمی آورند که در زمان های گذشته برای…
(function() {
if (!window.mc4wp) {
window.mc4wp = {
listeners: [],
forms : {
on: function (event, callback) {
window.mc4wp.listeners.push({
event : event,
callback: callback
});
}
}
}
}
})();
و داغ ترین اخبار کانادا را سریعا در ایمیلتان دریافت کنید
آخرین اخبار و مطالب سلام تورنتو را در تلگرام دریافت کنید
0