داستان جنگل زیبا

دوره مقدماتی php
داستان جنگل زیبا
داستان جنگل زیبا

روزی توی یک مرداب قشنگ چند تا ماهی کوچولو در کنار هم زندگی می کردند. هر روز صبح که از خواب بیدار می شدند با هم بازی می کردند تا شب که آنقدر خسته می شدند و نمی دانستند که کجا خوابشان می برد. بین این ماهی ها یک ماهی کوچولویی بود که خیلی با… ادامه مطلب »

یکی بود یکی نبود. توی یک دهکده کوچک چند تا گوسفند کوچولو با یک چوپان مهربان زندگی می کردند. بین آنها یک گوسفند کوچکی بود به نام ببعی. ببعی کوچولو عاشق غذا بود و تنها کاری که در دنیا دوست داشت غذا خوردن بود و آنقدر غذا خورده بود که حسابی چاق و چله شده… ادامه مطلب »

یکی بود یکی نبود. در یک جنگل بزرگ و سرسبز و پردرخت همه حیوانات شاد و خندان در کنار هم زندگی می کردند. پرنده کوچولو هم جیک جیک کنان این ور و آن ور می پرید و دوست داشت تمام اطرافش را بشناسد. خلاصه پرنده کوچک قصه ما به همه قسمت های جنگل سر میزد… ادامه مطلب »

در کنار یک جنگل زیبا و قشنگ درخت بزرگی زندگی می کرد که شاخه های بلندش را به زیبایی پخش کرده بود. مردمی که به جنگل می آمدند برای فرار از گرمای بسیار شدید خورشید به سایه خنک این درخت پناه می بردند. حتی تعداد بسیار زیادی از پرندگان و موجودات کوچک هم در شاخه… ادامه مطلب »

پسر کوچولو دلش می خواست یک جعبه مداد رنگی داشته باشد. مداد سبز، آبی، بنفش، نارنجی… اما فقط یک مداد داشت. آن هم سیاه بود. پسر کوچولو با مداد سیاهش نقاشی می کشید. دریای سیاه، کوه سیاه، جنگل سیاه و دشت سیاه. مداد سیاه، پسر کوچولو را دوست داشت. توی دلش می گفت: کاش می… ادامه مطلب »

داستان جنگل زیبا

دوره مقدماتی php

آقا خرسه از خواب بیدار شد، گرسنه بود و کم حوصله. دست و صورت نشسته راه افتاد توی جنگل تا برای صبحانه یه چیزی پیدا کنه. حسابی هوس عسل کرده بود. یه راست رفت سراغ لونه زنبورا. دید زنبورا دارن عسل می فروشن. خرگوش، گوسفند، سنجاب، گاو، زرافه، خلاصه همه حیوونا، هم توی صف ایستادن.… ادامه مطلب »

هر روز غروب که می شد پژمان کوچولو دست از بازی می کشید و به اتاق می رفت ولی چون هیچ خواهر و برادری نداشت دلش تنگ می شد و می خواست که با کسی حرف بزند. مادر پژمان که بیشتر وقت ها سرگرم انجام کارها بود، وقت و حوصله کافی برای حرف زدن با… ادامه مطلب »

یکی بود، یکی نبود. دختری بود که شبیه هیچ کس نبود. او روی سرش اصلا مو نداشت. اما یک کله گرد و قشنگ داشت. دخترک خیلی کم می خندید، اما وقتی می خندید، چهار تا پروانه رنگارنگ، بال بال زنان می آمدند و خنده اش را تماشا می کردند. یک روز، دخترک، موش زبلی را… ادامه مطلب »

ابر کوچولو، ناراحت بود. رفت پیش مامان ابر. مامان ابر گفت: چی شده؟ باز با ابرهای دیگر دعوایت شده؟ ابر کوچولو گفت: نه! با باد دعوایم شده است. هی مرا هُل می دهد و میزند به ابرهای دیگر. مامان ابر خندید و گفت: باد دوست ماست. مگر تو دوست نداری باران شوی؟ چشم های ابر… ادامه مطلب »

یکی بود، یکی نبود. در یک حوض پر از آب، ماهی کوچکی زندگی می کرد. حوض در حیاط خانه ای بود که هیچ کس در آن خانه زندگی نمی کرد. ماهی کوچولو خیلی تنها و گرسنه بود. کسی نبود که برایش غذا بریزد. یک شب، وقتی که ماه به حوض نگاه کرد، ماهی را دید… ادامه مطلب »

گوسی گوساله همه قندها را خورد. مامان گاوه دعوایش کرد. گوسی گوساله قهر کرد و گفت: “من میرم یه مامان دیگه پیدا می کنم!” گوسی گوساله از خانه بیرون آمد. توی راه، هاپی هاپو را دید. هاپی هاپو به بچه هایش شیر می داد. گوسی گوساله گفت: “هاپی هاپو! مامان من میشی؟” هاپی هاپو گفت:… ادامه مطلب »

روزی یک الاغ در آرامش کامل مشغول خوردن علف در علفزار بود که ناگهان گرگ گرسنه ای جلوی او پرید. گرگ دهانش را کاملا باز کرد و برای بلعیدن الاغ بیچاره آماده شد. الاغ که ترسیده بود، یک دفعه فکری به ذهنش رسید و شروع به آه و ناله کرد و پشت سر هم می… ادامه مطلب »

در یک جنگل همه حیوانات با صلح و صفا در کنار یکدیگر زندگی می کردند و شاد و خوشحال بودند تا وقتی که جمیما (Jemima) به آن جنگل آمد. جمیما بسیار قد بلند با یک گردن کاملا خمیده بود. او همیشه حیوانات دیگر را خیلی عصبی می کرد، چون تنها حیوان در جنگل بود که… ادامه مطلب »

روزی ببر باهوش و چالاک و قوی وجود داشت که همیشه حیوانات دیگر را مسخره می کرد و به آنها می خندید، مخصوصا زنبور ضعیف و کوچک و فیل کند ِ دست و پا چلفتی را مسخره می کرد. یک روز حیوانات جنگل از جمله ببر در غاری جمع شده بودند که ناگهان زمین لرزه… ادامه مطلب »

زمانی در یک جنگل زیبا فیل کوچولویی زندگی می کرد که از بقیه فیل ها تمیزتر بود. فیل کوچولو روی چمن ها می نشست و بازی بقیه فیل ها را نگاه می کرد. فیل کوچولو پیش خودش می گفت: چرا این فیل ها خودشان را اینقدر کثیف و گلی می کنند! خیلی وحشتناکه! فیل کوچولو… ادامه مطلب »

یک دانه رز صورتی کوچولو در یک خانه کوچک و تاریک، زیر زمین زندگی می کرد. یک روز دانه رز در اتاقش تنها نشسته بود و همه جا کاملا آرام بود. یکدفعه دانه رز کوچولو صدای تق تق در را شنید. دانه رز گفت: کیه؟ صدای آرام و غمگینی جواب داد: من بارانم و می… ادامه مطلب »

زرافه کوچولو آرزوهای عجیب و غریب زیادی داشت. یک شب آرزو کرد که گردنش خیلی خیلی دراز باشد. فرشته آرزو که داشت از آن جا می گذشت، صدای زرافه کوچولو را شنید. به او لبخند زد و آرزوی او را برآورده کرد و گردن زرافه کوچولو دراز شد، دراز و درازتر. رفت و رفت تا… ادامه مطلب »

روزگاری پسرک چوپانی در روستایی زندگی می کرد. او هر روز صبح گوسفندان مردم روستا را از روستا به تپه های سبز و خرم نزدیک می برد تا گوسفندها علف های تازه بخورند. او تقریبا تمام روز را تنها بود. یک روز حوصله او خیلی سر رفت. روز جمعه بود و او مجبور بود باز… ادامه مطلب »

یکی بود یکی نبود. روزی کلاغی یک قالب پنیر دید، آن را با نوکش برداشت و پرواز کرد و روی درختی نشست تا با خیالی آسوده پنیر را بخورد. روباه که مواظب کلاغ بود، پیش خودش فکر کرد کاری کند تا قالب پنیر را به دست بیاورد. روباه مکار نزدیک درختی که کلاغ روی آن… ادامه مطلب »

روزی روزگاری در دهکده ای کوچک، آسیابانی بود که الاغی داشت. سالها الاغ برای آسیابان کار کرده بود و بارهای سنگین را از اینجا به آنجا برده بود. ولی حالا پیر شده و نمی توانست بار بکشد. روزی از روزها آسیابان الاغ را از خانه اش بیرون کرد و گفت: برو هر جا که دلت… ادامه مطلب »

Copyright © 2016 kadbanoo.net, All rights reserved.

آقا خرسه از خواب بیدار شد، گرسنه بود و کم حوصله. دست و صورت نشسته راه افتاد توی جنگل تا برای صبحانه یه چیزی پیدا کنه.
حسابی هوس عسل کرده بود. یه راست رفت سراغ لونه زنبورا. دید زنبورا دارن عسل می فروشن. خرگوش، گوسفند، سنجاب، گاو، زرافه، خلاصه همه حیوونا، هم توی صف ایستادن.
خرسه که اصلا حوصله نداشت توی صف وایسه و اصلا هم نمی خواست بابت عسل پول بده با بداخلاقی اومد جلو. ظرف بزرگ عسل رو برداشت و راه افتاد. زنبورا دنبالش رفتن و صدا زدن آقا خرسه، آقا خرسه، اون عسل مال ماست. باید پولشو بدی، باید توی صف وایسی.

خرسه که می خواست زنبورا رو از خودش بترسونه یه غرش کرد و فریاد زد اگه بازم اعتراض کنید، خونتون و کندوهاتونو خراب می کنم. از این به بعد همه عسلهاتون مال منه. فهمیدید؟!

زنبورا که خیلی ترسیده بودن به خونه برگشتن. بچه زنبورا گفتن باید بریم خرسه رو نیش بزنیم. اما زنبورای بزرگتر گفتن نیش زدن آقا خرسه هیچ فایده ای نداره. اون پوست کلفت و سفتی داره.
بالاخره زنبورا به این نتیجه رسیدن تا با کمک همه حیوونای جنگل با خرس زورگو مبارزه کنن. اونا پیش حیوونای جنگل رفتن و کمک خواستن اما هیچ کس قبول نکرد به اونا کمک کنه.
زنبورای بیچاره هم با ناامیدی برگشتن و بساط عسل فروشی رو جمع کردن. اونا دیگه از ترس خرسه جرات نمی کردن عسلهاشونو بفروشن. روز بعد صبح زود که حیوونا برای خرید عسل صبحونه اومدن سراغ کندوهای زنبورا، از عسل خبری نبود. فردا و فرداش هم همینطور.
کم کم حیوونا از اینکه به زنبورا کمک نکرده بودن پشیمون شدن. اینطوری دیگه توی جنگل اثری از عسل نبود. حیوونا به سراغ زنبورا رفتن و گفتن برای همکاری آمادن. همه با هم یه نقشه کشیدن و دست به کار شدن.
صبح دو روز بعد، زنبورا با خیال راحت دوباره شروع به فروش عسل کردن.
آقا خرسه از سر و صدای بیرون متوجه شد که دوباره زنبورا دارن عسل می فروشن.
به سرعت به سمت کندوی زنبورا به راه افتاد. اما همین که داشت نزدیک کندوی زنبورا می شد، یه دفعه افتاد توی یه گودال بزرگ و شروع کرد به دست و پا زدن و فریاد کشیدن.
حیوونا قبل از اینکه خرسه از گودال بیرون بیاد، رفتن کنار جنگل، جایی که یه جاده از اونجا رد شده بود. کنار جاده شروع به جست و خیز و سر و صدا کردن.
اونا بالاخره توجه آدما رو به خودشون جلب کردن. آدما راه افتادن دنبال حیوونا تا خرسه رو توی گودال پیدا کردن. اونا تصمیم گرفتن خرس زورگو رو به باغ وحش شهر تحویل بدن.
خرسه که از جنگل رفت حیوونا یه جشن بزرگ گرفتن. زنبورا هم برای تشکر از همه حیوونای جنگل بهترین ظرف عسلشون رو به این جشن آوردن و با اون از همه پذیرایی کردن. از اون روز تا حالا زنبورا همیشه به همه حیوونای جنگل عسل می فروشن و همه برای صبحانه عسل خوش طعم دارن.

انسیه نوش آبادی
***

داستان جنگل زیبا

سپاسگزارم
خوابش برد

ممنون قصه قشنگی بود

خوب بود دستتون درد نکنه

خیلی خوب بود ممنون

قشنگ بود،ممنون

داستان قشنگی بود بچم خوابش برد

کفم برید????

سلام خیلی خیلی عالی بود

درود بر شما، داستان زیبا و جذاب و سرگرم کننده‌ای بود منتظر کارهای بعدیتان هستم.

خیلی عالی بودمتشکرم

بسیار عالی بود

خییلی ممنون داستاناتون عاااالبه??

بقول خودش بهش نخورد. هنوزم نخوابیده??? خودم باهاش خوابم گرفت

قصه قشنگی بود?

سلام
مرسی داستان خیلی خیلی قشنگ بود ولی زنم خوابش نبرد

مرسی???

وای از این قصه پسر من از اولش همش سوال پرسید ???

بچه های منم خوابشون نبرده???

دستتون درد نکنه بچه هام با این قصه هاتون سریع میخوابن

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه


In order to pass the CAPTCHA please enable JavaScript

Copyright © 2016 kadbanoo.net, All rights reserved.

در کنار یک جنگل زیبا و قشنگ درخت بزرگی زندگی می کرد که شاخه های بلندش را به زیبایی پخش کرده بود. مردمی که به جنگل می آمدند برای فرار از گرمای بسیار شدید خورشید به سایه خنک این درخت پناه می بردند. حتی تعداد بسیار زیادی از پرندگان و موجودات کوچک هم در شاخه های آن زندگی می کردند.

در پای درخت گیاه کوچکی در آمده بود. این گیاه بسیار ظریف و باریک بود و با ملایم ترین نسیم بر روی زمین می افتاد.

روزی این دو همسایه کمی با هم صحبت کردند.

درخت تنومند گفت: خب کوچولو، چرا پاهات رو محکم در زمین قرار نمی دی و سرت را با افتخار بالا نمی گیری، همان طوری که من انجام می دم؟

داستان جنگل زیبا

گیاه کوچک با لبخندی گفت: نیازی نیست که این طوری رفتار کنم. فکر می کنم این طوری امنیت بیشتری دارم.

درخت گفت: امنیت بیشتر؟! تو فکر می کنی که از من هم بیشتر امنیت داری؟ می دونی که ریشه های من خیلی عمیق در زمین فرو رفته اند و تنه من خیلی ضخیم و قوی است؟ حتی اگر دو مرد دستانشان را دور تنه من قرار دهند، نمی توانند کل تنه من را در دستانشان بگیرند. کسی نمی تواند مرا از ریشه ام در بیاورد و سر مرا خم کند و درخت غرغرکنان از گیاه کوچک روی برگرداند.

اما زمان زیادی نگذشت که درخت از حرف های خود پشیمان شد.

یک روز عصر در جنگل هوا طوفانی شد و درختان را از ریشه کند و تقریبا تمام جنگل را نابود کرد.

وقتی هوا آرام شد، روستایی هایی که در آن حوالی زندگی می کردند از طوفان جان سالم به در بردند. اما درختان قوی و نیرومند از ریشه درآمده بودند و نابود شدند.

طوفان سهمگین گیاه کوچک را کاملا خم کرده بود. اما وقتی طوفان تمام شد، گیاه کوچک آهی کشید و بلند شد. چون هیچ اثری از همسایه اش یعنی آن درخت تنومند نبود.
***

ممنون زیبا غرور را برای بچه تشریح می‌کند

اتفاق خیلی غیر عادی بود

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه


In order to pass the CAPTCHA please enable JavaScript

Copyright © 2016 kadbanoo.net, All rights reserved.

هر روز غروب که می شد پژمان کوچولو دست از بازی می کشید و به اتاق می رفت ولی چون هیچ خواهر و برادری نداشت دلش تنگ می شد و می خواست که با کسی حرف بزند.

مادر پژمان که بیشتر وقت ها سرگرم انجام کارها بود، وقت و حوصله کافی برای حرف زدن با او را نداشت به همین خاطر بود که پژمان به یاد پدرش می افتاد. مدت ها بود که پدر پژمان از او خداحافظی کرده و رفته بود.
پژمان هر روز سراغ پدر را از مادر می گرفت تا اینکه کم کم دلتنگی هایش زیادتر شد. هر چند که گاهی با پدر تلفنی حرف می زد، ولی با این حال او می خواست که پدرش در خانه و پیش آنها باشد.

دلواپسی های پژمان کوچولو هر روز بیشتر و بیشتر شد تا اینکه پژمان کوچولو دیگر نتوانست این دوری و ناراحتی را تحمل کند، به خاطر همین هم به سختی مریض شد.
مادر پژمان که او را خیلی دوست داشت، یک شب که کنار رختخواب او نشسته بود، برای او قصه پسرکی را تعریف کرد که در یک کوهستان بزرگ و جنگلی گم شده بود.

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچکس نبود.
در یک کوهستان بزرگ و پر از درخت یک پسر کوچولو با پدرش که هیزم شکن بود راه افتادند. آنها می خواستند به اندازه کافی هیزم جمع کنند تا تمام زمستان بتوانند کلبه چوبی شان را گرم نگه دارند. پدر که تبر بزرگی را برداشته بود و کوله پشتی را پر از آذوقه کرده بود از همان اول به پسرش گفته بود:

داستان جنگل زیبا

خداداد پسرم، اگر در میان درختان این جنگل کوهستانی از من دور ماندی، یک وقت راه نیفتی و به هر طرفی بروی. تو باید همانجا باشی تا من برگردم و تو را پیدا کنم.
خداداد به حرف های پدرش گوش کرد. چند روزی بود که آنها در جنگل می گشتند و درخت هایی را که خشک شده بودند، با تبر تکه تکه می کردند و بعد هم دور آن را با طناب می بستند و آماده می کردند که به کلبه چوبی شان ببرند.

تا اینکه یک روز صبح وقتی خداداد چشم باز کرد، پدرش را ندید.
کمی به این طرف و آن طرف نگاه کرد، چند بار پدرش را با صدای بلند، صدا کرد، ولی وقتی هیچ جوابی نشنید، آرام آرام دلش پر از ترس شد.

او با خودش فکر کرد: یعنی چه اتفاقی افتاده که از پدرم هیچ خبری نیست؟ چرا پدر من را از خواب بیدار نکرد و با خودش نبرد؟

خداداد با به یاد آوردن این مساله تصمیم گرفت که به طرف جایی که اول بود، راه بیفتد. هنوز آن تخته سنگ را که کنار یک درخت خیلی بلند بود، به یاد داشت.
حتما می توانست خاکستر آتشی را که شب گذشته با پدر روشن کرده بودند، پیدا کند. برای همین بود که او دوباره شروع به جستجو در جنگل کرد. ولی این کار او هم بی فایده بود.

هوای درون جنگل کم کم داشت تاریک می شد. هر چه هوا تاریک تر می شد، خداداد بیشتر احساس خستگی و گرسنگی می کرد. بالاخره خداداد از شدت خستگی زیر یک درخت نشست. در همین لحظه بود که ترس تمام قلبش را پر کرد. او نمی دانست باید چکار کند.
قطره های اشک او سرازیر شده بود. پسر کوچولو همانجا زیر درخت بعد از دقایقی به خواب رفت. نیمه های شب بود که از شدت سرما از خواب پرید و دوباره به یادش آمد که از پدرش دور مانده است.

یک دفعه فکری به ذهنش رسید. در این چند روزی که در جنگل بودند پدر دو سنگ چخماق به او داده بود و هر بار از به هم زدن آن سنگ ها آتش درست می کرد. دست های کوچکش را در جیب لباسش کرد. سنگ ها را بیرون آورد و مثل پدر شروع به زدن آنها به هم کرد.
بعد از چند دقیقه خداداد توانست برای خودش آتشی درست کند. کنار آتش که نشست کمی گرم شد. او می دانست که شعله های آتش باعث می شود حیواناتی که درون جنگل زندگی می کنند به او نزدیک نشوند.

با روشن شدن هوا خداداد دوباره به فکر افتاد که به جستجوی پدرش برود. او این بار از میوه های درختان جنگلی شروع به خوردن کرد. او سعی می کرد تمام کارهایی را که پدر در این روزها در جنگل انجام می داد، به یاد بیاورد.

آن روز هم او اگر چه تا غروب در جنگل به دنبال پدر گشت ولی نتوانست او را پیدا کند. شب دوم او آتشی بزرگتر درست کرد.
روز سوم بود که خداداد از این شرایط خسته شده بود. هر چند توانسته بود خودش را گرم و سیر نگه دارد ولی دلش برای پدر تنگ شده بود.

دوباره زیر یک درخت نشست و به فکر رفت. به یاد روزهایی افتاد که کنار پدر و مادرش درون کلبه چوبی شان زندگی می کردند. به یاد مرغ و خروس هایشان افتاد. اشک چشمانش را پر کرده بود و دیگر نمی دانست که باید چکار کند.

آن شب هم آتش بزرگی درست کرد و کنار آن نشست. نمی دانست تا چند روز دیگر این شرایط ادامه دارد. اما یک دفعه به یاد حرف های مادرش افتاد.
مادر به او گفته بود هر وقت که دلت گرفت، آرزویت را کف دست هایت بگذار، چشمانت را ببند و بعد از خدا آن را بخواه. آخر هم آن را با تمام قدرتی که داری به طرف آسمان فوت کن.

خداداد در حالی که اشک می ریخت، آرزویش را که بازگشت پدر بود، در کف دستش تصور کرد. بعد چشم هایش را بست و با خدا شروع به حرف زدن کرد. او از خدا خواست که هر چه سریع تر پدرش را به او برساند.
بعد هم همان طور که مادرش گفته بود، دستش را به طرف آسمان بالا برد و با تمام قدرتی که داشت آرزویش را به طرف آسمان فوت کرد.

صبح زود بود که با صدای آواز یک پرنده بیدار شد، احساس کرد که بوی عطر خوبی به مشامش می رسد. فکر کرد که خواب می بیند، برای همین یک بار دیگر بو کشید. آرام چشمایش را باز کرد. آتشی که دیشب روشن کرده بود، هنوز خاموش نشده بود. ظرف کوچکشان روی آتش بود و پدر با همان لبخند همیشگی کنار آتش نشسته بود.
خداداد خودش را در آغوش پدر انداخت و شروع به گریه کرد.

هیزم شکن در حالی که موهای او را نوازش می کرد گفت: پسرم گفته بودم که از جایی که هستی تکان نخور. من برای شکستن هیزم کمی از تو دور شده بودم و چون خواب بودی نمی خواستم که بیدارت کنم. ولی این دوری درس خوبی برای تو بود. تو یاد گرفتی که چطور از خودت مراقبت کنی. این دوری باعث شد که تو مرد شوی.
هیزم شکن و پسرش همان روز به طرف کلبه چوبی شان راه افتادند. قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید.

پژمان با تمام شدن قصه به خداداد فکر کرد. او هم دوست داشت تا بازگشتن پدرش مرد شود. او باید بزرگ می شد. برای همین بود که پژمان تصمیم بزرگی گرفت. او می خواست با تمام مشکلاتی که داشت تا بازگشت پدر صبر کند.

چند روز بعد بود که پژمان آرزوی بازگشت پدر را در کف دستش گذاشت و از خدا خواست که پدرش به خانه برگردد. بعد هم دستش را به طرف آسمان گرفت و آن را با تمام قدرتی که داشت فوت کرد.

آخر هفته وقتی صدای زنگ آپارتمان به گوش رسید و پژمان در را باز کرد، باور نمی کرد که پدر از مأموریت برگشته و خدا آرزوی او را برآورده کرده است.

سوسن یاری
***

خیلی قشنگ بود

عالی

عالی بود

با درود داستان جالبی بود با آرزوی موفقیت

داستان خوبی بود ، فقط به نظرم بهتره به جای اینکه گفته بشه که مرد شدی بگه که قوی شدی، و از دیدگاه جنسیتی اجتناب بشه.

برای اقماریا واقعا خوبه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه


In order to pass the CAPTCHA please enable JavaScript

Copyright © 2016 kadbanoo.net, All rights reserved.

روزی توی یک مرداب قشنگ چند تا ماهی کوچولو در کنار هم زندگی می کردند. هر روز صبح که از خواب بیدار می شدند با هم بازی می کردند تا شب که آنقدر خسته می شدند و نمی دانستند که کجا خوابشان می برد. بین این ماهی ها یک ماهی کوچولویی بود که خیلی با بقیه تفاوت داشت و همیشه بهانه گیری می کرد و با بقیه قهر بود. یک روزی از این روزها بچه ماهی ها تصمیم گرفتند که ماهی کوچولو را به بازی راه ندهند تا شاید درس خوبی برایش شود.

در آن روز قبل از این که ماهی کوچولو بهانه گیری کند، دوستانش بهانه گرفتند و با او قهر کردند. ماهی کوچولو هم سرش را پایین انداخت و از بازی بیرون رفت. مدتی در گوشه ای نشست و به دوستانش نگاه کرد ولی خیلی زود حوصله اش سر رفت و به سمت ساحل حرکت کرد.

نزدیک ساحل که شد قورباغه ای را دید که روی یک بلندی نشسته و گریه می کرد. از قورباغه پرسید: چرا گریه می کنی؟ چرا تنهایی؟ تو را هم دوستانت توی بازی راه ندادند؟

قورباغه گفت: من از بلندی می ترسم. همه پریدند توی آب ولی من نتوانستم. بنابراین آنها همه رفتند و من را تنها گذاشتند.

داستان جنگل زیبا

ماهی کوچولو فکری کرد و گفت: خب قورباغه عزیز، من کمکت می کنم تا بیایی توی آب. ولی به این شرط که من و تو دوستان خوبی برای همدیگر باشیم.

قورباغه گفت: باشه… ولی تو چطوری می خواهی به من کمک کنی؟

ماهی کوچولو رفت و از لاک پشت پیر خواهش کرد که به لب مرداب و زیر بلندی برود تا قورباغه پشت او سوار شود و به داخل آب بیاید. لاک پشت هم این کار را کرد و قورباغه داخل آب پرید. هر دو از لاک پشت تشکر کردند و به وسط مرداب رفتند و مدتی با هم شنا و بازی کردند.

قورباغه یک دفعه دوستانش را دید و آنقدر خوشحال شد که به کل ماهی کوچولو که کمکش کرده بود به داخل آب بیاید را فراموش کرد و به سمت قورباغه های دیگر دوید و رفت.

ماهی کوچولو در آن روز سراغ هر جانوری رفت، آن جانور بعد از مدتی او را رها کرد و به سراغ دوستان خودش رفت.

ماهی کوچولو تنها شده بود و در گوشه ای نشسته بود و به اطرافش نگاه می کرد.

در این هنگام چند تا اسب آبی را دید که با همدیگر شاد و خوشحال بازی می کردند و به یاد دوستانش افتاد و با خودش گفت: مثل این که هر کسی باید با همجنس خودش دوست باشد. منم باید بروم پیش دوستانم و قدر آنها را بدانم تا هیچ وقت تنها نباشم.
***

So good

ممنونم.زیبا بود.

ممنونم خداقوت

بسیار عالی

افتضاح..

خیلی قشنگ بود

ممنون قشنگ بود

حتی بچه هم فهمید چقدر نویسنده این مطلب ضعیف نوشته

واقعا ضعیف و افتضاح

این داستان به بچه ها یاد میده که به دیگران کمک نکنن، چون بقیه یادشون میره، و رهاش میکنن، تفکیک جنسیتو از این سن بهشون یاد میده، چیزی که باید فرهنگ سازی کنیم که از بین بره! واقعا اصلا جالب نبود.

عالی بود

به نظر من این داستان اعتماد به نفس کودک رو برای ایجاد روابط جدید و همچنین عزت نفس و غرورش رو برای پشت کردن به روابط قبلی

سلام علیکم‌.
من خیلی از این داستان خوشم آمد بابام برای من این داستان را خواند. من یاد گرفتم که مثل ماهی کوچولو از دوستانم جدا نشوم. من قصه های شما را خیلی دوست دارم. بوس بوس

اگر این پایان داستان باشد باید در متن داستان قوی تر ظاهر شو مثلا دلیلی برای ترک کردن ماهی وجود داشت
داستان جالب و اموزنده ای نبود به هیچ وجه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه


In order to pass the CAPTCHA please enable JavaScript

Copyright © 2016 kadbanoo.net, All rights reserved.

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Виконується…

Завантаження…

داستان جنگل زیبا

Виконується…

Завантаження…

Завантаження…

Виконується…

Завантаження…

Завантаження…

داستان جنگل | The Jungle Book in Persian | داستان های فارسی | قصه های کودکانه | Dastanhaye Farsi | داستانهای فارسی | قصه های فارسی | 4K UHD | Persian Fairy TalesWatch Children’s Stories in English on our English Fairy Tales Channel : http://www.youtube.com/c/EnglishFairy… ? سازمان دیده بان فیلم بیشتر ? Watch More Videos in Persian ?► راپانزل – Rapunzel in Persian : https://youtu.be/P1RtR8UTxOQ► قصه ی وقت خواب کودکان – The Gingerbread Man in Persian : https://youtu.be/lYHPfsEfuIs► قصه ی وقت خواب کودکان – Town Mouse And The Country Mouse in Persian : https://youtu.be/3IRq1XoKBmQ ► بنداگشتی – Thumbelina in Persian : https://youtu.be/chyMJPe9N5k► ملکه برفی – The Snow Queen in Persian : https://youtu.be/qy4crpjf0qQ► زیبای خفته – Sleeping Beauty in Persian : https://youtu.be/oqIAL-L1LPU► گربه چکمه پوش – Puss in Boots in Persian : https://youtu.be/AdvCimktlzk► شاهزاده قورباغه – The Frog Prince In Persian : https://youtu.be/F-ca2kWpXZs► پینوکیو – Pinocchio in Persian : https://youtu.be/5kJFyMH6QZU► سهبچه خوک – Three Little Pigs in Persian : https://youtu.be/NxPm72BKT9g► سفید برفی و هفت کوتوله – Snow White and the Seven Dwarfs in Persian : https://youtu.be/BykmpO406Mg► پری دریایی کوچولو – Little Mermaid in Persian : https://youtu.be/Zcj_B-zVeok ► زشت و زیبا – Beauty and the Beast in Persian : https://youtu.be/C91xt0EpAfA► سیندرلا – Cinderella in Persian : https://youtu.be/2mE_-1g2NwM► افسانه ای کمی هود سواری قرمز – Little Red Riding Hood in Persian : https://youtu.be/FlQ8owe2mPo► افسانه فولوت زن رنگارنگ هملین – The Pied Piper Of Hamelin in Persian : https://youtu.be/XGoATWtUAIk► دوازده شاهزاده رقصان – 12 Dancing Princess in Persian : https://youtu.be/uLm8QDc2nZo ► موش کوچولوی پرنسس – A Little Mouse Who Was A Princess in Persian : https://youtu.be/UwCyFsxf8Bg► قوهای وحشی – The Wild Swans in Persian : https://youtu.be/fv-X6-As5lM► شاهزاده خوشحال – The Happy Prince in Persian : https://youtu.be/GRs6Ocsf0lY #PersianFairyTales

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Виконується…

Завантаження списків відтворення…

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Виконується…

Завантаження…

داستان جنگل زیبا

Виконується…

Завантаження…

Завантаження…

Виконується…

Завантаження…

Завантаження…

داستان جنگل | The Jungle Book in Persian | داستان های فارسی | قصه های کودکانه | Dastanhaye Farsi | داستانهای فارسی | قصه های فارسی | 4K UHD | Persian Fairy TalesWatch Children’s Stories in English on our English Fairy Tales Channel : http://www.youtube.com/c/EnglishFairy… ? سازمان دیده بان فیلم بیشتر ? Watch More Videos in Persian ?► راپانزل – Rapunzel in Persian : https://youtu.be/P1RtR8UTxOQ► قصه ی وقت خواب کودکان – The Gingerbread Man in Persian : https://youtu.be/lYHPfsEfuIs► قصه ی وقت خواب کودکان – Town Mouse And The Country Mouse in Persian : https://youtu.be/3IRq1XoKBmQ ► بنداگشتی – Thumbelina in Persian : https://youtu.be/chyMJPe9N5k► ملکه برفی – The Snow Queen in Persian : https://youtu.be/qy4crpjf0qQ► زیبای خفته – Sleeping Beauty in Persian : https://youtu.be/oqIAL-L1LPU► گربه چکمه پوش – Puss in Boots in Persian : https://youtu.be/AdvCimktlzk► شاهزاده قورباغه – The Frog Prince In Persian : https://youtu.be/F-ca2kWpXZs► پینوکیو – Pinocchio in Persian : https://youtu.be/5kJFyMH6QZU► سهبچه خوک – Three Little Pigs in Persian : https://youtu.be/NxPm72BKT9g► سفید برفی و هفت کوتوله – Snow White and the Seven Dwarfs in Persian : https://youtu.be/BykmpO406Mg► پری دریایی کوچولو – Little Mermaid in Persian : https://youtu.be/Zcj_B-zVeok ► زشت و زیبا – Beauty and the Beast in Persian : https://youtu.be/C91xt0EpAfA► سیندرلا – Cinderella in Persian : https://youtu.be/2mE_-1g2NwM► افسانه ای کمی هود سواری قرمز – Little Red Riding Hood in Persian : https://youtu.be/FlQ8owe2mPo► افسانه فولوت زن رنگارنگ هملین – The Pied Piper Of Hamelin in Persian : https://youtu.be/XGoATWtUAIk► دوازده شاهزاده رقصان – 12 Dancing Princess in Persian : https://youtu.be/uLm8QDc2nZo ► موش کوچولوی پرنسس – A Little Mouse Who Was A Princess in Persian : https://youtu.be/UwCyFsxf8Bg► قوهای وحشی – The Wild Swans in Persian : https://youtu.be/fv-X6-As5lM► شاهزاده خوشحال – The Happy Prince in Persian : https://youtu.be/GRs6Ocsf0lY #PersianFairyTales

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Виконується…

Завантаження списків відтворення…


در جنگلی خیلی دور و زیبا پسر بچه ای با حیوانات جنگل زندگی می کرد در این جنگل بزرگ حیوانات بسیار زیبایی از پرندگان و ماهی ها و خزندگان زندگی می کردند که همشون با این پسر دوست بودند. پسر بالای یک درخت بسیار قدیمی که مرکز این جنگل بود یک خونه کوچولو درست کرده بود، تنه ی این درخت خیلی کلفت بود  پسرک برای بالا رفتن از این درخت با تنه های درخت پله درست کرد بود.

پسرک هرروز صبح زود بیدار می شد و کار های روزانه خودشو شروع می کرد. اون اول پیش گاوها می رفت و شیر اون هارو می دوشید بعد برای جوجه ها دونه می ریخت بعد هم می رفت بالای برکه و برای ماهی ها غدا می ریخت تو آب و کنار آب می نشست و آواز می خواند. وقتی شرع می کرد به آواز خواندن تمام پرنده ها دورش جمع می شدند و به آواز پسرک گوش می کردند و بعضی وقت ها هم با پسرک شروع می کردند به خوندن، وقت ظهر هم می رفت سراغ مرغ ها و تخم هایی که گذاشته بودند رو بر می داشت بعد هم سبزی هایی که کاشته بود رو جمع آوری می کرد.

ولی یک روز خبری از پسرک نشد همه ی حیوانات نگران پسرک شده بودند جوجه ها جیک جیک می کردند و منتظر دونه بودند، گاو ها ماما می کردند تا پسرک بیاد شیرشون و بدوشد، مرغها قود قود میکردند که تخم کردیم بیا بردار، ماهی ها همه اومد بودند کنار برکه تا غذا بخورنذ، پرنده ها هم منتظر آواز خوندن بودند ولی از پسرک خبری نبود.

حیوانات تصمیم گرفتند برن به کلبه پسرک تا ببینند اون چرا امروز پیششون نیومده وقتی رفتن خونه پسرک فهمیدن اون مریض شده پسرک خیلی حالش بد بود و احتیاج داشت کسی ازش نگهداری کند.

داستان جنگل زیبا

حیوانات همه با هم تصمیم گرفتند تا به پسرک کمک کنند. یکی شیر دوشید تا پسرک بخورد، یکی تخم مرغ هارو آورد یکی براش سبزی آورد پرندگان هم براش آواز می خوندنند. خلاصه حیوان ها همه کار کردند تا پسر کوچولو حالش خوب بشه همه حیوانات تا شب بالا سر پسرک بودند.

صبح زود حیوانات با صدای پسرک از خواب بیدار شدند پسر حالش خوب شده بود و بالا سر حیوانات در حال آواز خواندن بود، همه حیوانات خیلی خوشحال شدند و شروع به شادی کردند.

 

آرزو صالحی

بخش کودک و نوجوان تبیان


اتحاد کبوترها

شهر بازی ماهیها

نی نی‌های مامانی

بادبادک شیطون

ترس از سلمانی

میمون زیرک

قصه های تصویری کودکان

قصه های تصویری کودکان

داستان جنگل – The Jungle Book in Persian – داستان های فارسی – قصه های کودکانه – Dastanhaye Farsi – داستانهای فارسی – قصه های فارسی – 4K UHD – Persian Fairy Tales

Watch Children’s Stories in English on our English Fairy Tales Channel : http://www.youtube.com/c/EnglishFairyTales

داستان جنگل – The Jungle Book in Persian – داستان های فارسی – قصه های کودکانه – Dastanhaye Farsi – داستانهای فارسی – قصه های فارسی – 4K UHD – Persian Fairy Tales

Watch Children’s Stories in English on our English Fairy Tales Channel : http://www.youtube.com/c/EnglishFairyTales

داستان جنگل زیبا
داستان جنگل زیبا
0

دوره مقدماتی php

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *