داستان جذاب شاهنامه
زیباترین داستان هاي کوتاه و آموزنده از شاهنامه فردوسی را میتوانید در سایت تالاب بخوانید.
روزی رستم برای شکار به نزدیکیهاي مرز توران می رود، پس از شکار به خواب میرود. رخش که رها در مرغزار مشغول چرا بوده توسط چند سوار ترک به سختی گرفتار میشود. رستم پس از بیداری از رخش اثری جز رد پای او نمیبیند.
در پی اثر پای او به سمنگان می رسد. خبر رسیدن رستم به سمنگان سبب می شود بزرگان و نامداران شهر به استقبال او بیایند. رستم ایشان را تهدید می کند چنانچه رخش رابه او بازنگردانند، سر بسیاری را از تن جدا خواهد کرد.
شاه سمنگان از او دعوت می کند شبی را دربارگاه او بگذراند تا صبح رخش را برای او پیدا کنند. رستم با خشنودی میپذیرد.
در بارگاه شاه سمنگان رستم با تهمینه روبهرو می شود و عاشق او می شود و او را توسط موبدی از شاه سمنگان خواستگاری می کند. فردای ان روز رستم مهرهاي را بعنوان یادگاری به تهمینه می دهد و می گوید چنانچه فرزندشان دختر بود این مهره رابه گیسوی او ببندد و چنانچه پسر بود به بازو او. پس از ان رستم روانه ایران میشود و این راز رابا کسی در بین نمی گذارد.
فرزندی که تهمینه بدنیا میآورد پسری است که شباهت بسیار به پدر دارد. پس از چندی که سهراب، جوانی تنومند نسبت به همسالان خود شده است، نشان پدر خودرا از مادر میپرسد.
مادر حقیقت رابه او می گوید و مهره نشان پدر را بر بازوی او میبندد و به او هشدار می دهد که افراسیاب دشمن رستم از این راز نباید آگاه گردد. سهراب که آوازه پدر خودرا میشنود، تصمیم می گیرد که ابتدا به ایران حمله کند و پدرش رابه جای کاووس شاه برتخت بنشاند و پس از ان به توران برود و افراسیاب را ساقط سازد.
افراسیاب با حیله بعنوان کمک به سهراب لشکری رابه سرداری هومان و بارمان به یاری او میفرستد و به آنان سفارش می کند که نگذارند سهراب، رستم را بشناسد. سهراب به ایران حملهور می شود و کاووس شاه، رستم رابه یاری میطلبد، رستم و سهراب با هم روبهرو میشوند.
سهراب از ظاهر او حدس می زند که شاید او رستم باشد ولی رستم نام و نسب خودرا از او پنهان میکند. در نبرد اول سهراب بر رستم چیره می شود و می خواهد که او را از پای در آورد ولی رستم با نیرنگ به او می گوید که رسم آنان این است که در دومین نبرد پیروز، رقیب را از پای درمی آورند.
ولی در نبرد بعدی که رستم پیروز ان است به سهراب رحم نمی کند و همین که او را از پای در میآورد، مهره نشان خودرا بر بازوی او می بیند. و گریه و زاری سر می دهد.
سهراب اینک به نوشداروی که نزد کاووس شاه است می تواند زنده بماند ولی او از روی کینه از دادن ان خودداری میکند. پس از آنکه کاووس را راضی میکنند که نوشدارو را بدهد، سهراب دیگر دار فانی را وداع گفته است.
سام از ھمسر زیبایش صاحب کودکی بسیار زیبا میشود ولی تمام موی سر و مژگان و بدن او چون برف سفید بود. سام از ترس سرزنش مردم کودک خود رابه کوه البرز برد. جائی که سیمرغ لانه داشت گذاشت، شاید سیمرغ کودک را بخورد. ولی به فرمان خدا، سیمرغ ان طفل را حفاظت و بزرگ کرد. سالھا گذشت، کودک بزرگ شد با نشانی فراوان از پدر.
سام در خواب دید مردی بر اسبی تازی نشسته، از سوی سرزمین ھندوستان بسوی او می آید و مژده داد که فرزند تو زنده است.
سام پس از نیایش با گروھی به سوی کوه البرز رفت. سیمرغ از فراز کوه سام و گروه او را دید و دانست که در پی کودک آمدهاند. سیمرغ نزد جوان بازگشت و داستان کودکی او را برایش تعریف کرد و گفت اکنون سام پھلوان، سرافرازترین مرد جھان به جستجوی تو آمده.
جوان چون سخنان سیمرغ را شنید غمگین شد. اشک از دیدگان فرو ریخت و به زبان سیمرغ پاسخ داد، زیرا با انسانی ھمکلام نشده بود. سیمرغ گفت: امروز نام تو را دستان نھادم. این را بدان که ھرگز تو را تنھا نخواھم گذارد و تو رابه پادشاھی میرسانم. من دل به تو بستهام برای آنکه ھمیشه با تو باشم تعدادی از پر خود رابه تو میدھم تا اگر زمانی سختی پیش آمد از پرھای من یکی رابه آتش افکنی، در ھمان زمان نزد تو خواھم آمد.
سیمرغ دل دستان را رام کرد و او را بر پشت گرفت و نزدیک سام بر زمین نشست. قبای پھلوانی آوردند و جوان پوشید و از کوه به زیر آمدند و ھمه با ھم راھی ایرانشھر شده و به دیدن منوچھر رفتند.
منوچھر فرمانی نوشت که تمامی کابل و سرزمین ھند تا دریای سند از زابلستان تا کنار رود ھمه از ان جھان پھلوان سام باشد.سام ھمراه فرزندش دستان «زال» بعد از نیایش روانه سرزمین خود شدند.
داستان جذاب شاهنامه
در زابلستان، سام تاج و تخت و کلید گنج رابه زال سپرد و بعد از نصیحت فرزند، خود به فرمان منوچھر شاھنشاه ایران برای جنگ با دیوان و دشمنان به گرگساران و مازندران رفت.
روزگاری گذشت تا روزی زال جوان آھنگ سیر و سفر و شکار کرد. مھراب شاه کابل، مردی خردمند و دلیر، از نژاد ضحاک و باجگزار سام شاه زابلستان بودو دختری بسیار زیبا به نام رودابه داشت. زال و رودابه ندیده عاشق ھمدیگر شدند ولی نژاد رودابه مشکل وصلتشان بود. بعد از مدتھا نامهنگاری بین زال و سام و حتی آماده شدن سام برای جنگ با مھراب، بالاخره زال به دیدار منوچھر رفته، بعد از آزمایش او توسط موبدان، منوچھر با این وصلت موافقت می کند.
سام نیز که فرزند را بکام دل خویش میبیند پادشاھی و تخت و تاج زابلستان رابه زال میسپارد.
روزی روزگاری در زمان هاي دور، در همین حوالی مردی زندگی می كرد كه همیشه از زندگی خود گله مند بودو ادعا میكرد “بخت با من یار نیست” و تا وقتی بخت من خواب است زندگی من التیام نمییابد.
پیر خردمندی او را پند داد تا برای بیدار كردن بخت خود به فلان كشور نزد جادوگری توانا برود.
او رفت و رفت تا در جنگلی سرسبز به گرگی رسید. گرگ پرسید: “اي مرد كجا می روي؟”
مرد جواب داد: “میروم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار كند، زیرا او جادوگری بس تواناست!”
گرگ گفت : “میشود از او بپرسی كه چرا من هرروز گرفتار سر دردهای وحشتناك میشوم؟”
مرد قبول كرد و به راه خود ادامه داد.
او رفت و رفت تا به مزرعه اي وسیع رسید كه دهقانانی بسیار در ان سخت كار می كردند.
یكی از كشاورزها جلو آمد و گفت : “اي مرد كجا میروی ؟”
مرد جواب داد: “میروم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار كند، زیرا او جادوگری بس تواناست!”
كشاورز گفت : “می شود از او بپرسی كه چرا پدرم وصیت كرده است من این زمین را از دست ندهم زیرا ثروتی بسیار در انتظارم خواهد بود، در صورتی كه دراین زمین هیچ گیاهی رشد نمیكند و حاصل زحمات من بعد از پنج سال سرخوردگی و بدهكاری است ؟”
مرد قبول كرد و به راه خود ادامه داد.
او رفت و رفت تا به شهری رسید كه مردم ان همگی در هیئت نظامیان بودند و گویا همیشه آماده برای جنگ.
شاه ان شهر او را خواست و پرسید : “اي مرد به كجا میروی ؟”
مرد جواب داد: “میروم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار كند، زیرا او جادوگری بس تواناست!”
شاه گفت : ” آیا می شود از او بپرسی كه چرا من همیشه در وحشت دشمنان بسر میبرم و ترس از دست دادن تاج و تختم را دارم، با ثروت بسیار و سربازان شجاع تاكنون در هیچ جنگی پیروز نگردیده ام ؟”
مرد قبول كرد و به راه خود ادامه داد.
پس از راهپیمایی بسیار بالاخره جادوگری را كه در پی اش راه ها پیموده بود را یافت و ماجراهای سفر را برایش تعریف كرد.
جادوگر بر چهره مرد مدتی نگریست سپس رازها رابا وی در بین گذاشت و گفت : “از امروز بخت تو بیدار شده است برو و از ان لذت ببر!”
و مرد با بختی بیدار باز گشت…
به شاه شهر نظامیان گفت : “تو رازی داری كه وحشت برملا شدنش آزارت می دهد، با مردم خود یك رنگ نبوده اي، در هیچ جنگی شركت نمی كنی، از جنگیدن هیچ نمیدانی، زیرا تو یك زن هستی و چون مردم تو زنان رابه پادشاهی نمی شناسند، ترس از دست دادن قدرت تو را می آزارد.
و اما چاره كار تو ازدواج است، تو باید با مردی ازدواج كنی تا تو را غمخوار باشد و همراز، مردی كه در جنگ ها فرماندهی كند و بر دشمنانت بدون احساس ترس بتازد.”
شاه اندیشید و سپس گفت : “حالا كه تو راز مرا و نیاز مرا دانستی با من ازدواج كن تا با هم كشوری آباد بسازیم.”
مرد خنده اي كرد و گفت : “بخت من تازه بیدار شده است، نمیتوانم خودرا اسیر تو نمایم، من باید بروم و بخت خودرا بیازمایم، میخواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور كرده است!”
و رفت…
به دهقان گفت : “وصیت پدرت درست بوده است، شما باید در زیر زمین به دنبال ثروت باشی نه بر روی ان؛ در زیر این زمین گنجی نهفته است، كه باوجود ان نه تنها تو كه خاندانت تا هفت پشت ثروتمند خواهند زیست.”
كشاورز گفت: “پس اگر چنین است تو را هم از این گنج نصیبی است، بیا با هم شریك شویم كه نصف این گنج از ان تو میباشد.”
مرد خنده اي كرد و گفت : “بخت من تازه بیدار شده است، نمیتوانم خودرا اسیر گنج نمایم، من باید بروم و بخت خودرا بیازمایم، میخواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور كرده است!”
و رفت…
سپس به گرگ رسید و تمام ماجرا را برایش تعریف كرد و سپس گفت: “سردردهای تو از یكنواختی خوراك است اگر بتوانی مغز یك انسان كودن و تهی مغز را بخوری دیگر سر درد نخواهی داشت!”
شما اگر جای گرگ بودید چكار می كردید ؟
بله. درست است! گرگ هم همان كاری را كرد كه شاید شما هم می كردید، مرد بیدار بخت قصه ي ما رابه جرم غفلت از بخت بیدارش درید و مغز او را خورد.
از شما دعوت میکنیم که از داستان های جالب و آموزنده دیگر در پایین سایت دیدن نمایید.
چهارشنبه, 02ام مرداد
شبی قیرگون ماه پنهان شده
به خواب اندرون مرغ و دام و دده
چنان دید سالار پیران به خواب
که شمعی برافروختی ز آفتاب
داستان جذاب شاهنامه
سیاوش بر شمع تیغی به دست
به آواز گفتی نباید نشست
که از خواب نوشین ، سر آزادکن
ز فرجام گیتی یکی یاد کن
که روز نوآیین و جشنی نو است
شب سور آزاده کیخسرو است
یکی از شبها که فرنگیس در کاخ پیران منتظر تولد فرزندش بود ، پیران (سپه سالار توران )در خواب دید :
«سیاوش با شمشیری از راه آمده و فریاد انتقام سر داده است و به پیران می گوید روزگار کیخسرو فرارسیده ، برخیز و جشنی بر پا کن ….»
پیران وحشت زده از خواب بیدار شد و همسر خود(گلشهر) را بیدار کرد و گفت :
« برخیز و نزد فرنگیس برو که سیاوش به خواب من آمده است .»
گلشهر با شتاب نزد فرنگیس رفت و از دیدن کودکی تازه به دنیا آمده ، شگفت زده شد.خندید و برپیشانی فرنگیس بوسه زد . پرستاران کودک را شستند و در پارچه ای پیچیده به گلشهر دادند و او با شتاب به نزد پیران بازگشت و گفت :
کنون پیش آی و شگفتی ببین
بزرگی و ر آی جهان آفرین
تو گفتی نخواهد مگر تاج را
و گر جوشن و ترگ و تاراج را
پیران که روی کودک را دید به یاد سیاوش افتاد و گریه کرد ، زیرا کودک چنان بود که گویی سیاوش بار دیگر به دنیا آمده است پیران کودک را نزد افراسیاب برد و او را ستایش کرد و سپس خبر تولد فرزند فرنگیس ( نوه افراسیاب ) را به او داد و گفت :
«این کودک از خوبی به تو مانند است ، از پهلوانی به فریدون و زیبایی اش تور ( نیاکان افراسیاب ) را به یاد می آورد . نظر من این است که گذشته را فراموش کنی و مهر کودک را در دل پرورش دهی . او را به چوپانان بسپری تا دور از دربار و بدون آگاهی از اصل و نژاد خود بزرگ شود .»
افراسیاب با شنیدن این سخن و دیدن کودک ، از کشتن سیاوش پشیمان شد و به پیران گفت :
«هر چه خواهی انجام بده و :
مداریدش اندر میان گروه
به نزد شبانان فرستش به کوه
چنان تا نداند که من خود کی ام
به ایشان سپرده ز بهر چی ام
نیاموزد از کس خرد یا نژاد
ز کار گذشته نیایدش یاد
پیران از کاخ افر اسیاب شادمان بیرون آمد وکودک را کیخسرو نام نهاد،جشنی بر پا کرد وکودک را به همراه پرستار ی نیک اندیش به چوپان سپرد.
نام (اجباری)
آدرس پست الکترونیکی
آدرس سایت
مرا برای دیدگاههای بعدی به یاد بسپار
تصویر امنیتی جدید
داستان جذاب شاهنامه
ما 1027 مهمان و بدون عضو آنلاین داریم
سامانهٔ فروش کتابهای انتشارات هزارکرمان
ایرانبوم، همهی ايراندوستان را عضو تحريريهی خود ميداند. ايرانبوم در ويرايش نوشتارها آزاد است.
من یار مهربانم
کتـاب بهترین هدیه است. به عزیزان خود کتاب
پیشکش کنیم.
موسسه خيريه حمايت از کودکان مبتلا به سرطان
میخواهم در طرح 1000 تومانی محک شرکت کنم
ر ادامه بحث شخصیتهای شاهنامه یکی از اشخاصی که نمود بسیار خاصی در شاهنامه دارد زال هست پدر رستم که خود فرزند سام بود . زال سام نریمان . شخصیت زال در شاهنامه یکی از اشخاص بسیار خاص است آن هم به خاطر داستان عاشقانه ای است که زال با رودابه پیدا می کند . داستان عاشقانه ای که به جرأت می توانیم بگوییم که از زیباترین داستانهای عاشقانه زبان فارسی است . وقتی که زال به زابل بر می گردد و پدرش سام پادشاهی زابل را به او می سپارد، روزی زال با اطرافیان خودش از زابل بیرون می رود و طی سفری به کابل می رسد . مهراب پادشاه کابل است و از او دیدار می کند و آنها همدیگر را می پسندند و خلاصه زال خبر دار می شود که مهراب دختری دارد به نام رودابه و فردوسی بسیار زیبا رودابه را توصیف می کند و می گوید :پس پرده او یکی دختر استکه رویش زخورشید نیکو تر است ز سر تا به پایش به کردار عاج به رخ چون بهشت و به بالای تاج دو چشمش بسان دو نرگس به باغ مژه تیرگی برده از پر زاغ
از آن طرف اطرافیان رودابه هم به رودابه خبر می دهند که زال بسیار پهلوانی نیرومند است و از زابل آمده و خیلی در جنگ ماهر است . این جا هم باز فردوسی در توصیف شخصیت زال خیلی قشنگ عمل می کند و می گوید که : دل شیر نر دارد و زور پیر دو دستش به کردار دریای نیل رخش پژمراننده ارغوان جوان سال و بیدار و دولت جوان می گوید اگر چه جوان است ولی بخت و اقبالش هم جوان است .به کین اند درون چون نهنگ بلاست به زین اندرون تیز چنگ اژدهاست و رودابه با شنیدن این اوصاف همان طوری که قبلاً زال با شنیدن اوصاف رودابه عاشق رودابه شده بود ، رودابه هم عاشق زال می شود و دلش به سمت زال می رود و عشق خودش را با اطرافیان خودش بیان می کند . بعد در این داستان در بحث زندگی زال نکته دیگری که پیش می آید این است که سام با این وصلت چندان موافق نیست چرا که منوچهر پادشاه ایران هم موافق نیست . از آن طرف مهراب هم پدر رودابه پادشاه کابلستان او هم به این وصلت دل خوشی ندارد و موافق نیست . در عشق هر چه مانع بیشتر، عشق شدیدتر و جذاب تر . این جاست که موانع بسیاری پیش می آید و زال به دنبال برطرف کردن این موانع است ، بدنبال تایید گرفتن از پدرش و بعد تاییدیه منوچهر است و از آن طرف دنبال تاییدیه از مهراب است و در نهایت اینها راضی می شوند . اینها در این داستان در بحث شخصیت پردازی زال نکته دیگر زمانی است که توصیف می کند فردوسی زال را که می رود به دیدن رودابه . به قول دکتر اسلامی ندوشن یکی از زیباترین داستانهای عاشقانه فارسی داستان زال و رودابه است و مخصوصاً این صحنه که زال برای دیدن رودابه می رود پای قصر و کاخ رودابه و در آن جا می خواهد از دیوار بالا برود ولی دیوار بسیار بلند است . این طور بیان می کند که : پری روی گفته سپهبد شنود ز سر شعل شب گون بگشاد زود
می گوید که رودابه موهایش را از سرش باز می کند کمندی گشاد او زفرق بلند کس از مشک از آن سان نپیچد کمند موهای بسیار خوشبو و بسیار زیبا خم اندر خم و ماربر ماربر برآن غبغبش تاربرتاربر بدو گفت برتاز و برکش میان بر شیر بگشای و چنگ کیان رودابه به زال می گوید که این موهای من رو بگیر و به کمرت ببند و بیا بالا بگیر این سیه گیسو از یکسوامز بهر تو باید همی گیسوامنگه کرد زال اندر آن ماهروی شگفتی بمانند در آن روی و موی چنین داد پاسخ که این نیست دادچنین روز خورشید روشن مباد
زال می گوید من اصلاً چنین کاری نمی کنم . حیف نیست . اصلاً چنین روزی نباشد . به شب بیاید که اگر من بخواهم گیسوان تو را بگیرم و بیایم بالا . در نهایت طنابی می اندازد و بالا می رود . نکته دیگر در بحث شخصیت زال آن مردانگی و پهلوانی و جوانمردی است که در وجود زال است . در همین داستان وقتی زال راه پیدا می کند به قصر رودابه تا صبح در کنار رودابه است . با او هست و با او خوش می گذراند و با او در جمع کنیزان هستند ولی دست از خطا نمی کند و به قول خود فردوسی که آن عزت نفس و پاکی دامن را زال حفظ می کند و رودابه هم همین طور و این جا فردوسی شخصیتی را که از زال می پردازد و نشان می دهد یک شخصیتی پاک و جوانمرد و مردانه است .
در جاهای دیگر و در داستانهای دیگر هم که ما می بینیم چنین شخصیتی است و خوب قاعدتاً باید شخصیت زال شخصیتی بزرگ و پهلوانی باشد که از نژاد او در نهایت بزرگ مرد شاهنامه رستم بوجود بیاید . “داستان جذاب شاهنامه
دوستان و یاران همراه ، در برنامه بعد درباره رستم ، یکی از ممتازترین و برجسته ترین پهلوان شاهنامه با شما سخن می گوییم .
پریچهر: زیبا روی – نام زن جمشید شاهپریدخت: دختر پری ، همسر سام نریمان و مادر
زالپریسا: همچون پریپرناز: پری ناز دارپریوش: پری روی ، فرشته
رویپریا: کبوتر بال شکسته ای که به دنبال آشیانه می گردد.پوپک:
هدهدپوران: جانشین ، یادگارپوراندخت: نام دختر خسروپرویزپوریا: پهلوان
محمد خوارزمی ملقب به پوریای ولیپولاد: آهن سخت و کوبیده ، نام پهلوان ایرانی
زمان کیقبادپویا: رونده و دونده – نامی کردیپونه: گیاهی خوش عطر و بو که در
کنار جویها می روید.پیام: الهام ، وحی ، پیغامپیروز: کامیاب ، فاتح ، نام
چند نفر از پادشاهان ساسانیپیمان: عهد ، قول وقرار – عنوان اسامی مردان در
فارسی دریتابان: تابنده ، منور
تاباندخت: دختر تابناکتاجی: تاجدار ، نام
و عنوانی در فارسی دریتارا: ستارهتاویار: آتشبان – نامی کردیترانه:
زیبا و صاحب جمال ، سرود ، نغمهتناز: نازنین ، با ناز و کرشمه – نامی
کردیتوران: نام دختر خسروپرویز – سرزمین تورتوراندخت: دختری از
تورانتورج: دلاور ، یکی از سه پسر فریدون شاهتورتک: خروس صحرایی ،
قرقاولتوفان: باد سختتوژال: برف اندک – نامی کردیتیر داد: داده تیر ،
اشک دوم پادشاه اشکانیتینا: گل ، نامی کردیتینو: تشنه ، نامی کردی
آبان دخت: دخترآبان ، نام زن داریوش سومآبتین: نام پدر فریدون پادشاه پیشدادیآتوسا: قدرت و توانمندی – دختر کورش وزن داریوش اولآفر: آتش – ماه نهم سال شمسیآفره دخت: دختر آتش – دختری که در ماه آذر به دنیا آمده است .آذرنوش: شیرین و دل انگیزآذین: زیور، طاق نصرة، تزئین ، آرایشآراه: نام فرشته موکل روز بیست و یکم ازماه پنجم درآئین زردشتآرزو: کام ، مراد ، معشوق ، امیدآرش: درخشان ، آفتاب ، جد بزرگ اشکانیان – پهلوان کمانگیر ایرانی در لشگرمنوچهرآرتین: عاقل و زیرک,نام پهلوان ایران در زمان منوچهر پادشاه پیشدادیآرتام: والی فریگه در زمان کوروش هخامنشیآرتمن: نام برادر بزرگ تر خشایار شاه پسر داریوش شاهآرشام: بسیار قوی – پدر بزرگ داریوش بزرگ هخامنشیآرشیت : نام نخستین فیلسوف و حکیم ایرانیآرمان: آرزو – خواهش – امیدآرمین: آرام گرفتن – پسر کیقباد پادشاه پیشدادیآرمیتا: آرامش یافته ، کلمه ای زردشتی استآریا فر: دارنده شکوه آریائیآریا: آزاده نجیب – یکی از پادشاهان ماد – مهمترین نژاد هند و اروپائیآریا مهر: دارنده مهر ایران – از سرداران داریوش سومآرین: سفید پوست آریائیآزاده: دلیر و بی باک ، رهاآزرم: شرم ، مهر ، محبت ، عشقآزرمدخت: یکی از ملکه های ساسانیآزیتا: آزادهآناهیتا: الهه آبآونگ: شبنم – نام کردیآهو: شاهد ، معشوق، یکی از همسران فتحعلی شاه قاجارآیدا: شاد، ماه – نام تذکمنب
باید دانست که بنمایههای داستانهای شاهنامه ساختهٔ فردوسی نیست و این داستانها از دیرباز در میان ایرانیان رواج داشتهاند. مثلاً در کتب پهلوی مانند بندهشن، ایاتکار زریران (که مشابهتهای بسیار با گشتاسبنامه دقیقی دارد) و دینکرد تلمیحات و اشارات بسیاری به قهرمانان و پهلوانان شاهنامه وجود دارد. همچنین در اوستا خصوصا در نسک یشتها اشارات فراوانی به بسیاری از شخصیتهای شاهنامه (پیشدادیان و کیانیان) شدهاست.
این قضیه در تمام آثار حماسی بزرگ به چشم میخورد به این معنا که در آغاز (و شاید برای مدتی مدید) داستانهای حماسی در میان مردم دهان به دهان و از نسلی به نسلی سینه به سینه میگردد تا آنکه شاعر توانا و با ذوق و قریحهای پدیدار شده و اثری بزرگ از روی آنها میآفریند.
مأخذ اصلی فردوسی در بهنظم کشیدن داستانها، شاهنامهٔ منثور ابومنصوری بود که چندی پیش از آن توسط یکی از سپهداران ایراندوست خراسان از روی آثار و روایات موجود گردآوری شده بود. فردوسی در شاهنامه از پنج راوی شفاهی نیز به نامهای آزادسرو، شادان برزین، ماخ پیر خراسانی، بهرام و شاهوی یاد کرده که او را در بازگوکردن داستانها یاری رساندهاند اما ذبیحالله صفا استدلال کردهاست که به احتمال فراوان راویان یادشده مربوط به روزگاران پیشین بوداند و فردوسی به جهت احترام از آنان سخن به زبان آورده و هیچکدام معاصر با حکیم طوس نبودهاند.[۵]
نیز شایان ذکر است که کتاب بسیار عظیمی در اواخر روزگار ساسانی به نام خوتای نامگ (خداینامه) تالیف شده بود که به یک معنا کتاب تاریخ رسمی شاهنشاهی به شمار میآمد. روزبه پسر دادوویه با کنیهٔ عربی «عبدالله بن مقفع» یا همان ابن مقفع مترجم کلیله و دمنه آن را به عربی ترجمه کرد. این کتاب یکی از مآخذ تقریباً همهٔ تاریخنگاران سدههای آغازین اسلامی به شمار میآمد. از خوتای نامگ در شاهنامه با نام نامهٔ خسروان یاد شدهاست. «خوتای» برابر پهلوی «خدای» است که به معنی پادشاه به کار میرفتهاست. معنی مشابهی برای خدا هنوز هم در نامهایی چون «کدخدا» دیده میشود.
این نکته دارای اهمیّت است که داستانهای شاهنامه در آن دوران نه به عنوان اسطوره بلکه به عنوان واقعیّتی تاریخی تلقی میشدند. یعنی فردوسی تاریخ ایرانیان و حماسههای ملی آنان را به نظم کشید نه اسطورههای آنان را.
شاهنامه شرح احوال، پیروزیها، شکستها، ناکامیها و دلاوریهای ایرانیان از کهنترین دوران (نخستین پادشاه جهان کیومرث) تا سرنگونی دولت ساسانی به دست تازیان است (در سده هفتم میلادی).
کشمکشهای خارجی ایرانیان با هندیان در شرق، تورانیان در شرق و شمال شرقی، رومیان در غرب و شمال غربی و تازیان در جنوب غربی است.
علاوه بر سیر خطی تاریخی ماجرا، در شاهنامه داستانهای مستقل پراکندهای نیز وجود دارند که مستقیماً به سیر تاریخی مربوط نمیشوند. از آن جمله: داستان زال و رودابه، رستم و سهراب، بیژن و منیژه، بیژن و گرازان(که بخشی از داستان بلند بیژن و منیژه است)، کرم هفتواد و جز اینها بعضی از این داستانها به طور خاص چون رستم و اسفندیار و یا رستم و سهراب از شاهکارهای مسلم ادبیات جهان به شمار میآیند.
ورا پنج ترک پرستنده بود
پرستنده و مهربان بنده بود
بدان بندگان خردمند گفت
که بگشاد خواهم نهان از نهفت
شما یک به یک رازدار منید
پرستنده و غمگسار منید
بدانید هر پنج و آگه بوید
همه ساله با بخت همره بوید
که من عاشقم همچو بحر دمان
ازو بر شده موج تا آسمان
پر از پور سامست روشن دلم
به خواب اندر اندیشه زو نگسلم
همیشه دلم در غم مهر اوست
شب و روزم اندیشهی چهر اوست
کنون این سخن را چه درمان کنید
داستان جذاب شاهنامه
چگویید و با من چه پیمان کنید
یکی چاره باید کنون ساختن
دل و جانم از رنج پرداختن
پرستندگان را شگفت آمد آن
که بیکاری آمد ز دخت ردان
همه پاسخش را بیاراستند
چو اهرمن از جای برخاستند
که ای افسر بانوان جهان
سرافراز بر دختران مهان
ستوده ز هندوستان تا به چین
میان بتان در چو روشن نگین
به بالای تو بر چمن سرو نیست
چو رخسار تو تابش پرو نیست
نگار رخ تو ز قنوج و رای
فرستد همی سوی خاور خدای
ترا خود بدیده درون شرم نیست
پدر را به نزد تو آزرم نیست
که آن را که اندازد از بر پدر
تو خواهی که گیری مر او را به بر
که پروردهی مرغ باشد به کوه
نشانی شده در میان گروه
کس از مادران پیر هرگز نزاد
نه ز آنکس که زاید بباشد نژاد
چنین سرخ دو بسد شیر بوی
شگفتی بود گر شود پیرجوی
جهانی سراسر پر از مهر تست
به ایوانها صورت چهرتست
ترا با چنین روی و بالای و موی
ز چرخ چهارم خور آیدت شوی
چو رودابه گفتار ایشان شنید
چو از باد آتش دلش بردمید
بریشان یکی بانگ برزد به خشم
بتابید روی و بخوابید چشم
وزان پس به چشم و به روی دژم
به ابرو ز خشم اندر آورد خم
چنین گفت کاین خام پیکارتان
شنیدن نیرزید گفتارتان
نه قیصر بخواهم نه فغفور چین
نه از تاجداران ایران زمین
به بالای من پور سامست زال
ابا بازوی شیر و با برز و یال
گرش پیرخوانی همی گر جوان
مرا او بجای تنست و روان
مرا مهر او دل ندیده گزید
همان دوستی از شنیده گزید
برو مهربانم به بر روی و موی
به سوی هنر گشتمش مهرجوی
پرستنده آگه شد از راز او
چو بشنید دل خسته آواز او
به آواز گفتند ما بندهایم
به دل مهربان و پرستندهایم
نگه کن کنون تا چه فرمان دهی
نیاید ز فرمان تو جز بهی
یکی گفت زیشان که ای سر و بن
نگر تا نداند کسی این سخن
اگر جادویی باید آموختن
به بند و فسون چشمها دوختن
بپریم با مرغ و جادو شویم
بپوییم و در چاره آهو شویم
مگر شاه را نزد ماه آوریم
به نزدیک او پایگاه آوریم
لب سرخ رودابه پرخنده کرد
رخان معصفر سوی بنده کرد
که این گفته را گر شوی کاربند
درختی برومند کاری بلند
که هر روز یاقوت بار آورد
برش تازیان بر کنار آورد
هوشنگ را پسرى هوشمند بود به نام تهمورس«1»ديو بند كه پس از پدر، بر تخت بنشست«2»و كمر به شاهى ببست. پس موبدان را از ميان لشگر بخواند و ايشان را گفت: امروز كه من به شاهى رسيدهام، برآنم تا گيتى را از بديها بشويم و دست ديوان را از هر جا كوتاه سازم و خود بر سراسر گيتى، شاه باشم و هر چه كه در
گيتى سودمند است، بر مردم آشكار گردانم. پس از پشت ميش و بره، پشم و مو بُريد و بفرمود تا مردم، آن را بريسند. آنگاه از آن، جامه و زيرانداز فراهم آورد. سپس خوراك جانوران تيز رو را سبزه و كاه و جو بكرد.
به نام خداوند جان وخرد کزین برتر اندیشه بر نگزرد
داستان بیژن و منیژه یکی از داستانهای معروف کتاب شاهنامه، کتاب حماسی ایرانیان است. این داستان روایت عشق بیژن پسر گیو و منیژه دختر افراسیاب است.
فردوسی میگوید شبی تیره و تار بود گویی آسمان از قیر سیاه پوشیده بود و در آن تاریکی چنان بود که اهریمنان از هر گوشهای روی سیاه خود را برای ترساندن بما می نمودند و یا مارهای سیاه دهن باز کرده تا بر ما بتازند. همان دم از جای برجستم و مرا زنی مهربان در خانه بود گفتم ای ماه روی خواب از چشمانم ربوده شده شمعی بیافروز و بزم این شب را راه بینداز و چنگ بردار و میدر جام بلورین بریز. وی نیز میبا نارنج و سیب و بهی آورد و آن را در پیالهای شاهانه ریخت. وی هرچه من خواستم کرد و آن شب تاریک را خوشتر از روز ساخت. لیکن من در اندیشه آن نامه خسروان بودم و دلم ناآرام بود. چون آن یار مهربان مرا دید که هوشم را به آن داستان بستهام از من پرسید از داستان بیژن چه میدانی؟ آیا شنیدهای که بر بیژن چه گرفتاری از سوی زن رسیده است؟ گفتمش اگر چیزی میدانی از نامه باستان به من بگو. گفت اکنون حرف مرا گوش کن و داستانهای دیگر را فراموش کن. آن یار مهربان مرا گفت میدر پیاله کن و بنوش تا من داستانی را که از دفتر باستان خواندهام برایت بازگویم و آن داستانی است پر از فسون و مهربانی و نیز نیرنگ و جنگ. گفتم ای ماهروی همین امشب همه داستان را برایم بازگو که منیژه در کجا بود؟ و بیژن چه کرد و از تیمار درد چه بر سرش آمد؟ سپس آن ماهروی مرا گفت داستان را از دفتر پهلوی برایت میگویم و از تو میخواهم که آن را برایم به چکامه برگردانی و از تو سپاسگزار خواهم بود. اکنون ای یار نیکیشناس آن داستان را از من بشنو… .mw-parser-output .b{text-align:justify;text-align-last:justify;border:0}.mw-parser-output .beyt{white-space:nowrap}
در دوران پادشاهی کیخسرو شاهنشاه کیانی گروهی از مردم سرزمین ارمان نزد شاه ایران آمده و تظلم نمودند که سرزمینشان که در مرز توران قرار دارد مورد تاخت و تاز و هجوم گرازان قرار گرفتهاست. کیخسرو دو پهلوان ایرانی را برای این موضوع در نظر میگیرد که یکی گرگین میلاد و دیگری بیژن است که باوجود جوانی و مخالفتهای پدرش گیو به این مأموریت اعزام میشود. گرگین میلاد که به خباثت و فرصت طلبی در شاهنامه شناخته شده بیژن را به تنهایی به نبرد میفرستد. در آن روز بیژن بر گرازان چیره میشود.[۱]
هنگام بازگشت، گرگین میلاد برای اینکه امتناع او نزد شاه فاش نشود بیژن را به نزدیکی اردوی تفریحی دختران تورانی میبرد. در این اردو منیژه دختر افراسیاب که در شاهنامه زیباییاش توصیف شده همراه ندیمههایش در دامان طبیعت اردو زده بود. بیژن محو زيبايى منيژه مى شود و پشت درخت تناوری ایستاده و منیژه را تماشا میکند. منیژه از طریق ندیمهاش متوجه حضور بیژن میشود و حاجبی را نزد او میفرستد به این گمان که او سیاوش است که دوباره زنده شده. بیژن خود را پهلوانی ایرانی معرفی میکند و به سفارش منیژه وارد چادر او میشود. پس از سه روز که در چادر او بود منیژه تصمیم میگیرد او را مخفیانه به کاخ پدرش افراسیاب ببرد. بیژن قبول نمیکند و سعی میکند خود را نجات دهد و به ایران زمین بازگردد. منیژه با کمک همراهانش بیژن را با دارو خواب کرده و لای البسه پیچیده و به درون کاخ میبرد.[۲]
پس از چند روز حضور مخفیانه در کاخ ماجرا فاش میشود. مأمور افراسیاب به نام گرسیوز وارد اتاق منیژه میشود و بیژن را از زیر تخت بیرون میکشد. بیژن سعی میکند با چاقویی که در چکمهاش داشت به گرسیوز حمله کند اما فریب چربزبانی او را میخورد و تسلیم میگردد. افراسیاب قصد کشتن او را داشت اما با وساطت پیران وزیر دانشمند افراسیاب به این دلیل که از خونخواهی ایرانیان جلوگیری کند او را نمیکشد. بااینحال بیژن را در چاهی عمیق انداخته و سنگی بر سر چاه میگذارد به حدی که آب و هوا و غذای اندک از آنجا رد شود. منیژه نیز با تحقیر از کاخ اخراج شده و آواره میگردد. منیژه که خود را باعث و بانی این حادثه میداند شبها را بر سر چاه مویه کرده و روزها به دنبال غذا برای بیژن میگردد.[۳]
داستان جذاب شاهنامه
گرگین میلاد که به هدف خود رسیدهبود به ایران بازگشته و داستانی میسازد که بیژن کشته شدهاست. شاه خشمگین میشود و دستور میدهد او را به بند کنند. باوجود مقبولیت ادعای گرگین، گیو مرگ پسرش را باور نمیکند. در این هنگام کیخسرو با دیدن اندوه گیو جام جهاننمای خود را پیش آورده و احوال کشور را در آن مشاهده میکند. به دنبال این بالاخره کیخسرو در جام جهاننما بیژن را میبیند. گیو نامهای از سوی شاه به زابلستان نزد رستم میفرستد. رستم همراه گروهی برای نجات بیژن رهسپار توران میشوند و پیش از آن به درخواست گرگین میلاد برای او نزد شاه پادرمیانی میکند تا وی آزاد گردد. رستم و گروهش لباس تاجران و بازرگانان بر تن میکنند که کسی آنجا متوجه نیتشان نشود. پس از آن بهعنوان تاجر در توران غرفه میزنند.[۴]
منیژه که سرگردان با سروپای برهنه بهدنبال غذا برای بیژن بود به گروه رستم میرسد. از زبانشان میفهمد که ایرانی هستند و برایشان داستان را شرح میدهد و از گیو و رستم و کیخسرو میپرسد. رستم که مظنون شدهبود واقعیت را فاش نکرد. اما به منیژه که ناامید در حال برگشتن بود یک مرغ بریان میدهد و به او میگوید آن را برای محبوبش ببرد. در همین حین رستم انگشتر معروف خود را درون شکم مرغ میگذارد تا اگر واقعیت داشتهباشد بیژن منیژه را باز نزد او بفرستد. بیژن در حال خوردن مرغ انگشتری را مییابد و منیژه را آگاه میکند. منیژه به نزد رستم میآید و گفته بیژن را برایش شرح میدهد که آیا تو صاحب رخش هستی؟ رستم که از حقیقت ایمان یافتهبود به منیژه خاطرنشان میکند که نیمهشب بر سر چاه آتش برافروزد و رستم به دنبال آتش بدانجا میآید.
منیژه شبهنگام هیزم جمع کرده و آتش بزرگی میافروزد. رستم به سر چاه میآید و سنگ بزرگ را کنار میزند و طنابی به درون چاه میفرستد. پیش از آنکه بیژن از چاه خارج شود رستم از او سوگند میخواهد که پس از آزادی کاری با گرگین میلاد نداشتهباشد. بیژن نمیپذیرد و عنوان میکند قصد کشتنش را دارد. رستم نیز طناب را رها میکند و بیژن باز به چاه میافتد. بالاخره او میپذیرد که از گرگین بگذرد. رستم منیژه را همراه چند تن از محل دور میکند و با پهلوانان دیگر از جمله بیژن به کاخ افراسیاب میتازد و کاخ او را به آتش میکشد. سپس با غنائم بهسوی ایران بازمیگردد.[۳]
بیژن درمیان استقبال گسترده ایرانیان به وطن بازمیگردد و گرگین میلاد نیز بخشیده میشود. کیخسرو بیژن و منیژه را زوج اعلام میکند و به بیژن سفارش میکند هیچگاه برای این وقایع منیژه را سرزنش نکند و نیز هدایای گرانبهای بیشماری به دست بیژن برای منیژه میفرستد=”داستان عشق منیژه و بیژن” />
اوتللو و دزدمونا • امیر ارسلان و فرخلقا • بهرام و گلاندام • بیژن و منیژه • پل و ویرژینی • اصلی و کرم • رومئو و ژولیت • رابعه و بکتاش • زال و رودابه • زهره و منوچهر • سلامان و ابسال • سلیمان و ملکه سبا • شمشون و دلیله • خسرو و شیرین • فرهاد و شیرین • کلئوپاترا و ژولیوس سزار • کلئوپاترا و مارکوس آنتونیوس • لیلی و مجنون • مادام پمپادور و لوئی شانزدهم • ماری آنتوانت و کاردینال روهان • مم و زین • ناپلئون و ژوزفین • نورجهان و جهانگیر • وامق و عذرا • ویس و رامین • همای و همایون • یوسف و زلیخا
آثار برگرفته: (شاهنامه ابومنصوری * شاهنامه طهماسبی * شاهنامه داوری * شاهنامه رشیدا * شاهنامه دموت * شاهنامه فلورانس * شاهنامه قرچغای خان)
در این مطلب داستان شاهنامه برای کودکان دختر و پسر را مطالعه خواهید کرد که امیدواریم بچه های دوست داشتنی از شنیدن این قصه های جالب نهایت لذت را ببرید.
شاهنامه داستان های جالب و شنیدنی دارد و شما می توانید برای آشنایی کودکان با فرهنگ کهن ایرانی انواع داستان شاهنامه برای کودکان را تعریف کنید و آن ها را با این قصه های زیبا و قدیمی ایرانی آشنا سازید.
داستان رستم و سهراب و داستان کیومرث و اهریمن از انواع داستان شاهنامه برای کودکان می باشند که این داستان ها جالب و شنیدنی هستند و اگر شما تمایل دارید برای کودکان قصه هایی دلنشین و شنیدنی را تعریف کنید بهتر است این داستان ها را برای آن ها تعریف نمایید.
داستان شاهنامه برای کودکان شنیدنی و قابل توجه است و شما می توانید با تعریف کردن انواع داستان کودکانه شاهنامه برای بچه ها آن ها را به بهترین شکل ممکن در مهدکودک و یا منزل سرگرم کنید همچنین می توانید به عنوان قصه شب این داستان ها را برای کودکان تعریف کنید. در ادامه داستان کیومرث و اهریمن را که داستانی زیبا در شاهنامه را در اختیار شما عزیزان قرار داده ایم.داستان جذاب شاهنامه
یکی بود یکی نبود، کیومرث در این سوی آسمان بود و اهریمن در آن سو. کیومرث روشنایی را با خودش می آورد و اهریمن تاریکی را.
روشنایی و تاریکی با هم جنگ داشتند. آدم ها در جهان روشنایی زندگی می کردند و دیوها در جهان تاریکی.
دیوها مانند شب، سیاه بودند. بازوی قوی داشتند و چنگال دراز. این دو شاخ داشت، آن دیو سه شاخ و بعضی دیوها چهارشاخ داشتند.اهریمن گفت: «من جهان را مانند شب تاریک می کنم!»
کیومرث گفت: «من جهان را مانند روز روشن می کنم.»
اهریمن به دیوها گفت: «باید آدم ها را نابود کنید تا جهان تاریک شود و شما صاحب همه ی دنیا شوید!»
صدای غرش دیوها در آسمان پیچید. تخته سنگ های بزرگ را به سینه گرفتند. هوهوهو کردند. بلند شدند، پرواز کردند و به بالای سر آدم ها آمدند. آدم ها در کوه و دشت زندگی می کردند. لباس آن ها از برگ و پوست درختان بود. تا دیوها را دیدند به این طرف و آن طرف فرار کردند.
دیوها تخته سنگ ها را از آسمان بر روی آدم ها انداختند. زن ها جیغ و داد کردند. مردها به جنگ دیوها رفتند و بچه ها مثل خرگوش ها فرار کردند. اهریمن غرش کنان آمد و تاریکی را جلو آورد. آدم ها به دل غارها رفتند و جهان تاریک و تاریک تر شد. آدم ها فریاد کشیدند و کیومرث آمد.
کیومرث به تاریکی نگاه کرد. او بر گاوی به مانند یک کوه سوار بود. دیوها را دید که هوهو می کردند و تاریکی را در همه جا پخش می کردند. چشمان کیومرث مانند دو یاقوت بود و تاریکی را شکافت. اسم گاو کیومرث زرینه بود، چون به رنگ طلا بود. تاریکی بر همه جا سایه انداخت. نه روز بود و نه خورشید و نه روشنایی. شیرها و ببرها، پلنگ ها غرش کردند. عقاب ها، شاهین ها، پرستوها به دنبال خورشید بودند. گل ها، سبزه ها، درخت ها خشک شدند. دیوها نعره کشیدند و اهریمن با صدای بلند خندید. کیومرث فریادی بلند کشید. صدای او در کوه و دشت و بیابان پیچید. شیرها آمدند. ببرها آمدند. پلنگ ها آمدند. خرگوش ها و سنجاب ها و راسوها هم آمدند. پرنده ها و آدم ها هم آمدند.
همه به دور کیومرث جمع شدند و او گفت: «دیوها با نعره ی خود ما را می ترسانند و جهان را تاریک می کنند. حال باید آن ها نعره ی ما را بشنوند.»
یکباره شیرها، ببرها، پلنگ ها غرش کردند. آدم ها فریاد کشیدند. گنجشک ها جیک جیک کردند. طوفان هوهو کرد. باد زوزه کشید. زمین و آسمان پر از غرش و فریاد و جیک جیک و هوهو و زوزو شد. از آن سو شیرها، ببرها، پلنگ ها غرش کردند. آدم ها فریاد کشیدند. پرنده ها در آسمان، آدم ها و جانوران در زمین با دیوها جنگیدند. کیومرث سوار بر زرینه بود. گرز بزرگی در دستش بود و این دیو و آن دیو را از پا درآورد و پیش رفت.
دیوها از چشمان درخشان او می ترسیدند و به دل تاریکی فرار می کردند. هر دیوی که بر زمین می افتاد، آتش می شد، دود می شد و به آسمان می رفت. صدای جیک جیک، بغ بغو و کوکوی پرنده ها در گوش کیومرث بود و دیوان را از سر راه بر می داشت. اهریمن نعره کشید. به دل تاریکی ها رفت. شب و سیاهی از کوه و دشت و بیابان دور شد.
خورشید تاریکی را شکافت و بیرون آمد. روشنایی به جهان برگشت. اهریمن و دیوها نعره کشان به میان تاریکی ها رفتند. جهان غرق در روشنایی شد. آدم ها از شادی فریاد کشیدند، شیرها غرش کردند، پرنده ها آواز خواندند، طوفان به دنبال دیوها رفت، باد شاخه و برگ درختان را رقصاند، روز و روشنایی و شادی از راه رسید.
آدم ها، شیرها، ببرها، پلنگ ها، خرگوش ها، راسوها، سنجاب ها، پروانه ها، پرنده ها، همه به دور کیومرث جمع شدند و او را پادشاه خود کردند. کیومرث نخستین پادشاه روی زمین و همه ی آدم ها و جانوران و باد و طوفان بود.
در این مطلب داستان شاهنامه برای کودکان را مشاهده کردید که امیدواریم این داستان زیبا و شنیدنی مورد توجه کودکان قرار بگیرند. در صورت تمایل می توانید برای مشاهده داستان کودک کلیک کنید.
منبع : آرگا
موهاتو ابریشمی کن !
روغن خراطین و خواص شگفت انگیز آن !
چطور ارزان به آنتالیا سفر کنیم؟
معرفی بهترین رستوران های کوش آداسی مناسب با ذائقه شما
مردان زیبا چه ویژگی هایی دارند؟ (معیارهای زیبایی از دید خانم ها)
ایده های دوست داشتنی برای تزیین منزل با وسایل دور ریز
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.
دیدگاه
نام
ایمیل
وبسایت
ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی مینویسم.
Завантаження…
Завантаження…
Завантаження…
Виконується…
Завантаження…
داستان جذاب شاهنامه
Виконується…
Завантаження…
Завантаження…
Виконується…
Завантаження…
Завантаження…
داستان های شاهنامه حکیم ابوالقاسم فردوسیماجراهای سینا و لاکیhttps://goo.gl/bx2EjUشکرستان سری 3https://goo.gl/6a9UEMرعنا دختر دهقانhttps://goo.gl/pxyBNGشکرستان- سری دومhttps://goo.gl/oQjDjaاین چیه؟https://goo.gl/ImXmdkقصه های بی بی و باباhttps://goo.gl/CgCiTgمن و مدرسهhttps://goo.gl/cIXey0شجاعانhttps://goo.gl/Ox4BlLآموزش بازی های سنتی و محلی برای بچه هاhttps://goo.gl/DouJZpجوجه جوجه طلاییhttps://goo.gl/YiqJNfمثل های فارسی برای کودکانhttps://goo.gl/aQCJ2bبرف خونهhttps://goo.gl/JueWKKقصه های گلنارhttps://goo.gl/YDYFhmحکایات و حکایت های سعدیhttps://goo.gl/q96kXSماجراهای بهادرhttps://goo.gl/mMepcOنمکی و مار عینکیhttps://goo.gl/1LD3wEعسل آباد براساس ضرب المثل های کردیhttps://goo.gl/AKeo41ماجراهای سعیدhttps://goo.gl/pi6hUAشهر عسلی (شهر زنبورها)https://goo.gl/Rokqocشعرهای کودکانهhttps://goo.gl/xORjglیکی بود یکی نبود سرزمین من ایران بودhttps://goo.gl/mFiI5jداستان های شاهنامهhttps://goo.gl/13t6n0پندانهhttps://goo.gl/wIsBKLشکرستان عروسکیhttps://goo.gl/rLOUygشکرستان تمامی قسمتهاhttps://goo.gl/S3g04jحیات وحشhttps://goo.gl/sXrp6qداستانهای پهلوان کوچک آریو برای کودکانhttps://goo.gl/6FFYwEمهارتهای زندگی برای کودکانhttps://goo.gl/nXJMoIماجراهای سمنو و شقاقلhttps://goo.gl/KoS7Zyخانه ما – انیمیشن آموزنده برای کودکانhttps://goo.gl/jOjaJQقصه های کهنhttps://goo.gl/KR54COقصه ما مثل شد- چقدر با ضرب المثل ها آشنا هستید؟https://goo.gl/D1v5asقصه های خوب برای بچه های خوب نوشته مهدی آذر یزدیhttps://goo.gl/hUAh5Dتاریخ به زبان ساده برای نوجوانان و کودکانhttps://goo.gl/AhGwgcکلیله و دمنهhttps://goo.gl/CO5Xcwدومان و داستانهای ایلhttps://goo.gl/aZWzJkداستان های بهلولhttps://goo.gl/x3MaE7مجموعه آموزنده پهلوانان – ویژه نوجوانانhttps://goo.gl/nZopCTقصه های انبیاء- فرمانروایان مقدسhttps://goo.gl/wkMPAX #کارتون #انیمیشن #داستان #رستم #انیمیشن #فردوسی #شاهنامه-This video is under CC licenceAuthor: iribtvwebpage: https://www.irib.ir/ https://www.telewebion.com/Licence: ATTRIBUTION LICENSE 3.0 (http://creativecommons.org/licenses/b…)-
Завантаження…
Завантаження…
Завантаження…
Завантаження…
Завантаження…
Виконується…
Завантаження списків відтворення…
Завантаження…
Завантаження…
Завантаження…
Виконується…
Завантаження…
داستان جذاب شاهنامه
Виконується…
Завантаження…
Завантаження…
Виконується…
Завантаження…
Завантаження…
داستان های شاهنامه حکیم ابوالقاسم فردوسیماجراهای سینا و لاکیhttps://goo.gl/bx2EjUشکرستان سری 3https://goo.gl/6a9UEMرعنا دختر دهقانhttps://goo.gl/pxyBNGشکرستان- سری دومhttps://goo.gl/oQjDjaاین چیه؟https://goo.gl/ImXmdkقصه های بی بی و باباhttps://goo.gl/CgCiTgمن و مدرسهhttps://goo.gl/cIXey0شجاعانhttps://goo.gl/Ox4BlLآموزش بازی های سنتی و محلی برای بچه هاhttps://goo.gl/DouJZpجوجه جوجه طلاییhttps://goo.gl/YiqJNfمثل های فارسی برای کودکانhttps://goo.gl/aQCJ2bبرف خونهhttps://goo.gl/JueWKKقصه های گلنارhttps://goo.gl/YDYFhmحکایات و حکایت های سعدیhttps://goo.gl/q96kXSماجراهای بهادرhttps://goo.gl/mMepcOنمکی و مار عینکیhttps://goo.gl/1LD3wEعسل آباد براساس ضرب المثل های کردیhttps://goo.gl/AKeo41ماجراهای سعیدhttps://goo.gl/pi6hUAشهر عسلی (شهر زنبورها)https://goo.gl/Rokqocشعرهای کودکانهhttps://goo.gl/xORjglیکی بود یکی نبود سرزمین من ایران بودhttps://goo.gl/mFiI5jداستان های شاهنامهhttps://goo.gl/13t6n0پندانهhttps://goo.gl/wIsBKLشکرستان عروسکیhttps://goo.gl/rLOUygشکرستان تمامی قسمتهاhttps://goo.gl/S3g04jحیات وحشhttps://goo.gl/sXrp6qداستانهای پهلوان کوچک آریو برای کودکانhttps://goo.gl/6FFYwEمهارتهای زندگی برای کودکانhttps://goo.gl/nXJMoIماجراهای سمنو و شقاقلhttps://goo.gl/KoS7Zyخانه ما – انیمیشن آموزنده برای کودکانhttps://goo.gl/jOjaJQقصه های کهنhttps://goo.gl/KR54COقصه ما مثل شد- چقدر با ضرب المثل ها آشنا هستید؟https://goo.gl/D1v5asقصه های خوب برای بچه های خوب نوشته مهدی آذر یزدیhttps://goo.gl/hUAh5Dتاریخ به زبان ساده برای نوجوانان و کودکانhttps://goo.gl/AhGwgcکلیله و دمنهhttps://goo.gl/CO5Xcwدومان و داستانهای ایلhttps://goo.gl/aZWzJkداستان های بهلولhttps://goo.gl/x3MaE7مجموعه آموزنده پهلوانان – ویژه نوجوانانhttps://goo.gl/nZopCTقصه های انبیاء- فرمانروایان مقدسhttps://goo.gl/wkMPAX #کارتون #انیمیشن #داستان #رستم #انیمیشن #فردوسی #شاهنامه-This video is under CC licenceAuthor: iribtvwebpage: https://www.irib.ir/ https://www.telewebion.com/Licence: ATTRIBUTION LICENSE 3.0 (http://creativecommons.org/licenses/b…)-
Завантаження…
Завантаження…
Завантаження…
Завантаження…
Завантаження…
Виконується…
Завантаження списків відтворення…
آسمونی » خواندنی » داستان و حکایت » داستان جذاب سیاوش در شاهنامه
سیاوش از ازدواج زنی از سلاله گرسیوز با کیکاووس زاده شد. کیکاووس، سیاوش را به رستم سپرد؛ رستم، در زابلستان به سیاوش آیین سپاه راندن و کشورداری آموخت. اما داستان سیاوش در شاهنامه یکی از داستان های بسیار خواندنی است. پورتال آسمونی در این بخش خلاصه ای از داستان سیاوش در شاهنامه را برای شما عزیزان منتشر می کند که در ادامه می خوانید.
پرورشِ سیاوش بدستِ رستمِ دستان
داستان جذاب شاهنامه
از آنجا که دربار، جایی مناسب برای پرورشِ سیاوش نبود؛ کیکاووس، سیاوش را به رستم سپرد تا وی را بپرورد و بیاموزد. رستم، در زابلستان، سیاوش را آیینِ سپاهراندن و کشورداری آموخت و برخی از شایستهترین ویژگیهای خود را به وی منتقل ساخت.
سواری و تیر و کمان و کمند عنان و رکیب و چه و چون و چند
نشستنگه و مجلس و میگسار همان باز و شاهین و یوز و شکار
ز داد و ز بیداد و تخت و کلاه سخنگفتن و رزم و راندنسپاه
هنرها بیاموختش سربهسر بسی رنجها بُرد و آمد به سر
سیاوش چنان شد که اندر جهان همانندِ او کس نبود از مَهان
بازگشت از زابلستان
چون سیاوش از زابلستان به کاخِ پدر بازآمد، کاووس وی را نواخت و به شادیِ آمدنِ فرزند جشنی برپا کرد. سیاوشِ خوشچهره چنان است که همه از زیباییِ وی همچون یوسف، حیرانند. از سویی دیگر، روحیاتِ اخلاقیِ نیک از جمله پاکدامنی و شرم نیز از ویژگیهای بارزِ وی است.
سودابه
سودابه دخترِ شاهِ هاماوران و همسرِ کیکاووس، پس از بازگشتِ سیاوش و دیدنِ او شیفتهٔ سیاوش شد. چنانکه در نهان، پیکی به سوی سیاوش فرستاد و او را به شبستانِ شاهی فراخواند اما سیاوش نپذیرفت.
روزی دیگر، سودابه نزدِ کیکاووس رفت و از وی دستوری خواست که سیاوش را به شبستان بفرستند تا وی از میانِ دختران همسری برای خود برگزیند. سیاوش نیز به ناچار و برای اطاعت از دستورِ پدر به شبستان رفت:
چو ایشان برفتند سودابه گفت که چندین چه داری سخن در نهفت
نگویی مرا تا مرادِ تو چیست که بر چهرِ تو فرّ چهر پریست
هر آنکس که از دور بیند تو را شود بیهُش و برگزیند تو را
در بارِ سوم؛ سودابه، سیاوش را به نزدِ خویش فراخواند و خود را به وی عرضه کرد اما سیاوش برآشفت و به تلخی از آنجا برخاست. سودابه نیز کاووس را باخبر کرد و سیاوش را متهم ساخت:
سیاوش بِدو گفت هرگز مباد که از بهرِ دل سر دهم من بهباد
چنین با پدر بیوفایی کنم ز مردیّ و دانش جدایی کنم
تو بانوی شاهی و خورشیدِ گاه سزد کز تو ناید بدینسان گناه
وزان تخت برخاست با خشم و جنگ بِدو اندر آویخت سودابه چنگ
بِدو گفت من رازِ دل پیشِ تو بگفتم نهان از بداندیشِ تو
مرا خیره خواهی که رسوا کنی به پیشِ خردمند رعنا کنی
کاووس پس از شنیدنِ حرفهای سودابه، در این اندیشه بود که سیاوش را به کیفرِ گناه بکُشد اما برای آزمایش، نخست جامه و دستِ سودابه را بویید و در آن بویِ مُشک و گلاب و شراب یافت و در دستوبرِ سیاوش، بویی به مشامش نرسید. پس دانست که سودابه به ناراستی سخن گفته است و پسرش سیاوش بیگناه است:
ز سودابه بوی مِی و مُشکِ ناب همی یافت کاووس بوی گلاب
ندید از سیاوش بدان گونه بوی نشانِ بِسودن نبود اندروی
آزمونِ آتش
هنگامیکه کیکاووس به ناراستیِ سخنانِ سودابه پی برد، خواست که وی را بکُشد اما از شاهِ هاماوران اندیشه کرد که به کینخواهی برخواهد خواست؛ پس به سخنِ موبدان، آتشی برپا کرد تا به این روش، گناهکار را از بیگناه جدا سازد.
چنین گفت کاندر نهان این سَخُن پژوهیم تا خود چه آید به بُن
ز پهلو همه موبدان را بخواند ز سودابه چندی سخنها براند
چنین گفت موبد به شاهِ جهان که دردِ سپهبد نمانَد نهان
چو خواهی که پیدا کنی گفتوگوی بباید زدنْ سنگ را بر سبوی
که هر چند فرزند، هست ارجمند دلِ شاه از اندیشه یابد گزند
وزین دخترِ شاهِ هاماوران پُر اندیشه گشتی به دیگر کران
ز هر در سخن چون بدین گونه گشت بر آتش یکی را بباید گذشت
چنین است سوگندِ چرخِ بلند که بر بیگناهان نیاید گزند
سیاوش شخصیتی است که اهلِ سازش است و یکسره از خشونت دوری میکند. با اینکه کاووس میداند که سودابه گناهکار است اما با اینحال بر رأی موبدان و انتخابِ خودِ سیاوش، گذشتن از آتش را برای آزمونِ راستی میپذیرد اما سودابه از آزمون سرمیپیچد.داستان جذاب شاهنامه
هیونان به هیزمکشیدن شدند همه شهرِ ایران بهدیدن شدند
به صد کاروان اُشترِ سرخموی همی هیزم آورد پرخاشجوی
نهادند هیزم دو کوهِ بلند شمارش گذر کرد بر چونوچند
پس سیاوش این آزمون را پذیرفت؛ و روزِ دیگر در خرواری از آتش که کاووس برافروخته بود با لباسی سپید و کفنپوش و کافورزده با اسبِ شبرنگِ خویش —که بهزاد نام داشت— وارد شد و کاووس را آشفته یافت:
سیاوش بیامد به پیشِ پدر یکی خودِ زرین نهاده بهسر
هُشیوار و با جامهای سپید لبی پر ز خنده دلی پر اُمید
یکی تازیی بر نشسته سیاه همی خاکِ نعلش برآمد به ماه
پراگنده کافور بر خویشتن چنان چون بود رسم و سازِ کفَن
بدانگه که شد پیشِ کاووس باز فرود آمد از باره بردش نماز
رخِ شاهکاووس پُر شرم دید سخن گفتنش با پسر نرم دید
سیاوش بدو گفت اَندُه مدار کزین سان بوَد گردشِ روزگار
سیاوش پس از دلداری دادنِ پدر، کفنپوشان با اسبش به میانهٔ آتش زد و تندرست از آنسوی بیرون آمد:
سیاوش سیَه را بهتندی بتاخت نشد تنگدلْ جنگِ آتش بساخت
ز هر سو زبانه همی برکشید کسی خود و اسپِ سیاوش ندید
یکی دشت با دیدگان پر ز خون که تا او کی آید ز آتش برون
چو او را بدیدند برخاست غو که آمد ز آتش برون شاهِ نو
پس چون بیگناهیِ سیاوش بر شاه آشکار شد، شاه خواست که سودابه را بکُشد اما سیاوش میانجیگری کرد و از این کار جلو گرفت و خواهانِ بخششِ او از سوی شاه شد و کیکاووس نیز سودابه را بخشید و از گناهِ او چشم پوشید.
خیلی بد چیزی که میخوام رو نمیتونم پیدا کنم
تبلیغات در آسمونی
021-22072529
asemooni.com/advertising
0