داستان جالب واقعی

دوره مقدماتی php
داستان جالب واقعی
داستان جالب واقعی

درهر حال فقط خوت باش

 

 

 

داستان جالب واقعی

دوره مقدماتی php

 

 

مدتی پیش نامه ای از طرف خانم ادیث آلرد (Edith Allerd)  دریافت کردم که در کارولینای شمالی زندگی می کند. وی در نامه اش نوشته بود: “در دوران کودکی، بسیار حساس و خجالتی بودم. همواره از زیادی وزن عذاب می کشیدم و گونه های برجسته ام  مرا چاق تر از واقع نشان می دادند. مادرم زنی سنتی بود که اعتقاد نداشت البسه را باید زیبا دوخت و برای زیبایی استفاده کرد. وی می گفت: ” لباس گشاد زیاد عمر می کند و لباس  تنگ زود می شکافد.” مرا نیز طبق  این فلسفه لباس می پوشاند. هرگز به مهمانی نمی رفتم و هیچ تفریحی نداشتم، به مدرسه هم که می رفتم  از دیگران دوری می کردم و حتی از شرکت در فعالیت های ورزشی نیز گریزان بودم. خجالتی بودن  من بیمار گونه شده بود.”

با مردی ازدواج کردم که چندین سال از من بزرگتر بود اما باز تغییری نکردم. خانواده همسرم افرادی خوددار و معتمد به نفس بودند، من آرزو داشتم مثل آنها بودم. خیلی سعی کردم شبیه آنها شوم اما نشد. هر چه آنها سعی می کردند مرا را از لاک خودم بیرون بکشند، من بدتر در خودم فرو می رفتم. آنقدر رنجور و عصبی شده بودم که از تمام  دوستانم دوری می کردم و حتی از شنیدن صدای زنگ در وحشت داشتم. اما برای اینکه همسرم متوجه نشود، در جمع بسیار شاد برخورد می کردم و تمام انرژی ام را برای چندین روز از دست می دادم. نهایتا آنقدر مستاصل شدم که تصمیم به خود کشی گرفتم.

یک حرف ناخودآگاه زندگی مرا تغییر داد. مادر شوهرم در مورد نحوه بزرگ کردن فرزندانش حرف می زد، وی گفت: ” هرچیزی که می شد، به آنها می گفتم خودشان باشند.” بلی  این حرف که  ” خودشان  باشند” زندگی مرا تغییر داد. آنٲ متوجه شدم مشکل من این بود که می خواستم خود را در قالب دیگران  جای بدهم، قالبی که به آن تعلق نداشتم.

یک شبه تغییر کردم  وخودم شدم. شروع به مطالعه در مورد شخصیتم کردم و خواستم خودم را بشناسم. در مورد مد و رنگ مطالعه کردم ولباسهایی را که احساس می کردم بیشتر به من می آیند پوشیدم. سعی کردم دوستان جدیدی پیدا کنم . عضو یک گروه شدم و باشرکت در فعالیت های آنها کم کم اعتماد به نفس  و شجاعت کسب کردم. این کار بسیار طول کشید اما توانستم  خوشبختی را از این طریق بهدست آورم. این درس را در پرورش  فرزندانم  نیز به کار بردم: “هر اتفاقی که بیفتد، خودتان باشید.

تو باید خودت باشی، با تمام محدویت ها و اشتباهاتت

وقتی بار اول از مزارع جواری میسوری پای به نیویورک گذاشتم، وارد اکادمی هنرهای دراماتیک شدم. آرزو داشتم که هنر پیشه شوم. برای نیل به این هدف فکر می کردم که ایده ای بسیار درخشان در سر دارم؛ میان بری آنقدر ساده که نمی توانستم بفهمم چرا به ذهن دیگران نرسیده بود! فکرم از این قرار بود: می خواستم تمام هنر پیشه های معروف آن زمان را مورد مطالعه دقیقی قرار داده و نکات مثبت و برتر آنها را با هم ترکیب و تقلید کنم  و بدین ترتیب تبدیل به هنر پیشه ای درخشان گردم. سالهایی از عمرم را به تقلید از دیگران تلف  کردم تا به این مساله  پی ببرم که نباید سعی کنم دیگری باشم  و اصلا ممکن نیست کسی غیر از خودم باشم.

می بایست از این مساله درس عبرت می گرفتم اما اینگونه نشد. سالها بعد شروع به نوشتن کتابی در مورد گفتگو های تجاری نمودم که احساس می کردم بهترین کتاب در نوع خود باشد. می خواستم ایده های مختلف را از سایر نویسندگان وام گرفته  و تمام آنها را در یک کتاب جای بدهم. یکسال تمام مشغول  سر هم کردن ایده های مختلف شدم ولی نوشته ام آنقدر مصنوعی بود که هیچ کس نمی توانست آن را بخواند. دوباره متوجه اشتباه خود شدم، زحمت یکساله را دور انداخته و به خودم گفتم: ” تو باید خودت باشی، با تمام محدویت ها و اشتباهاتت” و کتابچه ای از عقاید خود نوشتم. سر والتر رالی(Sir Walter Raleigh)   می گوید: ” من نمی توانم کتابی بنویسم که مساوی با اثر شکسپیر باشد، ولی می توانم کتابی از خودم بنویسم.”

کمیدین مشهور که از دندانهایش خجالت میکشید

 

 

 

 

 

 

دختر تکت فروش یک قطار شهری، آرزو داشت خواننده شود اما چهره اش مانع می شد؛ دهان وی بسیاربزرگ و دندان هایش نامنظم بود و دهانش کاملا بسته نمی شد. اولین بار که در جمع خواند، سعی کرد با لب بالایش دندان هایش را بپوشاند اما نتیجه این کار تصنعی  جلوه کردن و مضحک شدن وی بود.

مردی در آن باشگاه شبانه صدای او را شنید و استعداد وی را تشخیص داد. پیش او رفت و بدون خجالت گفت: “من اجرای شما را دیدم، می دانم شما میخواستید دندانهایتان را پنهان کنید!” این حرف دختر را بسیار شرمنده کرد. آن مرد ادامه داد: “اما برای چه؟ آیا دندان های درشت که بیرون می زند جرم خاصی محسوب می گردد؟ بهتر است بی خیال دندانهایت بشوی و دهانت را به راحتی  باز کنی. اگر تماشاگر احساس کند تو از دندان هایت شرمنده نیستی، عاشق تو و دندانهایت خواهد شد. از کجا میدانی، شاید این دندان ها آینده تو را بسازند.”

کاس دلی این نصیحت را پذیرفت و ایراد دندان هایش را فراموش کرد. دهانش را باز کرد و چنان با قدرت آواز خواند که ستاره سینما و رادیو شد. دیگر کمدین ها اکنون سعی در تقلید از وی دارند!

دنیا همانگونه است که تو می بینی

 

 

 

 

 

سالهای جنگ، همسرم به یک اردوگاه نظامی در صحرای (ماجوی) کالیفورنیا فرستاده شده بود. من برای اینکه نزدیک او باشم، به آنجا نقل مکان کردم واین درحالی بود که از آن مکان نفرت داشتم. همسرم برای مانور اغلب در صحرا بود و من در یک کلبه کوچک تنها می ماندم. گرما طاقت فرسا بود و هیچ هم صحبتی نداشتم. سرخ پوست ها و مکزیکی ها ی آن منطقه هم انگلیسی  نمی دانستند. غذا و هوا و آب  همه جا پر از شن بود.

آنقدر عذاب می کشیدم که تصمیم گرفتم به خانه برگردم. نامه ای نوشتم و گفتم یک دقیقه دیگر هم نمی توانم دوام بیاورم. می خواهم اینجا را ترک کرده و به خانه پدری  برگردم. پدر نامه ام  را با دوسطر جواب داده بود، دوسطری که تا ابد در ذهنم باقی خواهند ماند و زندگی ام را کاملا عوض کرد.

دو زندانی از پشت میله ها بیرون را می نگریستند.

یکی گل و لای را می دید و دیگری ستارگان را.

بارها این دو خط را خواندم واحساس شرم کردم. تصمیم گرفتم به دنبال ستارگان باشم و ببینم جنبه مثبت در وضعیت فعلی من چیست؟ با بومی ها دوست شدم و عکس العمل آنها باعث شگفتی من شد. وقتی به بافندگی و سفالگری آنها ابراز علاقه کردم، آنها اشیایی راکه به توریست نمی فروختند را به من هدیه کردند. به اشکال جالب کاکتوس ها و یوکاها توجه می کردم. چیزهایی در مورد سگهای آن صحرا آموختم و غروب را مدام تماشا می کردم. دنبال گوش ماهی هایی می رفتم که از میلیون ها سال پیش، وقتی این صحرا بستر اقیانوس بود، در آنجا باقی مانده بودند.

چه چیزی تغییر کرده بود؟ صحرا و بومی ها همان بودند، این نگرش من بود که تغییر کرده  و یک تجربه رقت بار را به ماجرایی هیجان انگیز و دلربا  تبدیل کرده بود. من آنقدر از زندگی در آنجا مشعوف بودم که رمانی با عنوان ” خاکریز های درخشان” در مورد زندگی درصحرای  ماجوی نوشتم. من از زندانی که خودم ساخته بودم به بیرون نگریسته وستاره ها را یافته بودم.

 

منبع: اقتباس از کتاب آیین زندگی نوشته دیل کارینجی

داستان جالب واقعی

تمام حقوق مربوط به مجله تبسم است

نگاهش کردم صورتش زرد بود و نگاهش معصوم. گفت حسین حرفهایی که درباره منمیزنند را تو هم میدانی؟ گفتم همه میدانند. گریه کرد و گفت به خدا من کار بدی نکرده ام. بعد گفت دلم درد می کند. دستم را گرفت و از روی لباسش روی شکمش گذاشت و گفت: ببین شکمم دارد بزرگ می شود ولی بخدا من کار بدی نکردام. چند روز بعد، از خانه آنها سر صدا بلند شد. برادر ۱۸ ساله اش عباس نعره می زدکه می کشمش. من زری را با رفیقش تخم سگش می کشم. باید بگویی که این نامرد حرامزاده که شکمت را بالا آورده کیست. آن بی پدر، پدرسوخته ای که شکم تو را بالا آورده کیست. عباس نعره می زد: مادر من خودم را می کشم. من نمی توانم توی محل راه بروم نمی توانم سر بلند کنم. اول این دختره را می کشم بعد فاسق پدر سوخته اش را بعد خودم را. خواهر کوچک زری، سکینه که هم اسم مادر بزرگش بود و هم سن و سال من، گریه می کرد و فریاد می زد و کمک می خواست. زنهای همسایه می خواستند بروند به زری کمک کنند ولی در خانه بسته بود.

زری جیغ می زد که من بیگناهم ولی عباس ۱۸ ساله با چاقو دور حیاط دنبالش می کرد و می خواست او را بکشد. چند نفر از زنها از روی پشت بام به داخل خانه شان رفتند و بالاخره عباس را از خانه بیرون کردند. با سر و صدای عباس داستان حاملگی زری رو شد. زنها می خواستند با نصیحت زیر زبان زری رابکشند که رفیقش کیست تا او را بیاورند با زری عروسی کند و قال قضیه کندهشود اما زری قسم می خورد که رفیق ندارد. چند روز بعد باز سر و صدا و جیغ های زری بلند شد. برادر بزرگش رسول از ده به شهر آمده بود و زری را با تسمه کمر آنقدر زده بود که زری غش کرده بود و وسط حیاط افتاده بود. سلطان- مادر زری- هم توی سر می زد و می گفت دیدی چه خاکی بر سرم شد؛ هم آبرویم رفت و هم دخترم کشته شد. رسول هم از بس که زری را زده بود خودش هم بی حال لب تالار نشسته بود. من و چند تا بچه دیگر هم لب بام ناظر کتک خوردن زری بودیم. زری کم کم به حال آمد و رسول به مادرش گفت: ننه غریبم بازی در نیاور، دخترت نمرده حالش جا می آید و دوباره می رود رفیقش را پیدا می کند تا با او بخوابد. اگر مواظبش بودی شکمش بالا نیامده بود و من نمی بایست گاوم را ۵۵ تومان ارزانتر بفروشم. من نمی فهمیدم چه ارتباطی بین کاهش قیمت گاو رسول و شکم زری هست و چرا او گاوش را ۵۵ تومان کمتر فروخته است.

 نه نه سلطان به رسول گفت : ننه حالا تو به ده برو من و عباس و بقیه بچهها به حرفش می آوریم و معلوم می شود که کدام پدر سوخته بی شرفی این شکمصاحب مرده اش را بالا آورده است. معصومه خواهر ۱۷ ساله زری که ۴ سال بودشوهر کرده بود و ۲ تا بچه داشت و برای بار سوم حامله بود لب حوض نشستهبود و داشت بچه اش را شیر می داد گفت: ننه این فخر رازی کی هست؟ تا بحالچند بار به من گفته من فخر رازی را خیلی دوست دارم. مادرش گفت نمی دانمکیست چندبار به من هم گفته. یک شعری هم درباره فخر رازی می خواند. معصومهگفت: ننه احتمالا این فخر رازی کلید معماست باید روی لرد محله (محله مرغفروش ها ) مغازه داشته باشد. چون چندین بار که زری اسم فخر رازی را میبرد. اسم مرغ را هم می برد و در شعرهایش از مرغ و پر زیاد حرف میزد.

کتک خوردن زری برای زنهای محله عادی شده بود و دیگر مثل روزهای اول خانهآنها نمی رفتند تا او را از دست برادرهایش خلاص کنند. آن روز ملا نباتی۶۰ ساله به پشت بام دوید و داد و فریاد راه انداخت که دختره را کشتید،خوب نیست، خدا را خوش نمی آید. عباس نشست لب حوض و زارزار گریه می کرد کهآبرویمان رفت. ملا نباتی به سلطان گفت در خانه را باز کن پای دخترت سوختهباید ببریمش دکتر. رسول نعره زد که همین مانده بود که این عفریته را بهدکتر ببریم. حتما با چند تا شعر دکتر را هم از راه بدر می کند. رسول بلندشد و گفت ننه من دارم به ده می روم. این بی آبرویی باعث شد که هیچ کس درده با من معامله نکند. من هر سال در تعزیه عاشورا نقش داشتم ، امسال بهخاطر این بی ابرویی نقش را از من گرفتند.

داستان جالب واقعی

گاوی را که چند روز قبل ۴۵۵ تومان می خواستم معامله کنم امروز از من ۴۰۰تومان بیشتر نخریدند. من می روم تمام زندگیم را می فروشم و از این شهر میروم. شما خود دانید. اگر هم این دختره را به دکتر ببرید خدا شاهد است میآیم خون راه می اندازم و خودم را می کشم. بعد هم رو کرد به برادر کوچکشعباس و گفت: تو مواظب باش این عفریته را به دکتر نبرند که دیگر در همهشهر بی آبرو می شویم. در خانه باز شد و ملا نباتی با یک لیوان آب قندوارد شد و رفت بالای سر زری بدبخت. ملا ضمن آنکه به زری آب قند می دادگفت خدا را خوش نمی آید. اینقدر این دختره را اذیت نکنید. رسول گفت: شماهمسایه ها دخالت نکنید، خواهرمان است می خواهیم او را بکشیم. به شما چه؟ملا گفت: آهای رسول بی حیا، تو شاگرد من بودی من به تو قرآن یاد دادم،تو بالای حرف من حرف می زنی؟ شما نادان ها که می خواهید بروید دنبال فخررازی توی مرغ فروشی لرد محله بگردید، فخر رازی یک شاعری است که چند صدسال است مرده است و این بچه طفل معصوم چند تا شعر فخر رازی یاد گرفته،تازه این شعرها را هم من یادش دادم.

عباس که تازه سرنخی پیدا کرده بود و می خواست برود و شکم فخر رازی رابدرد هاج و واج شده بود. عباس گفت : ملا ، تو قسم بخور که فخر رازی شاعربوده و چند صد سال است که مرده. ملا گفت: بخدا، به پیر به پیغمبر، بهقرآن قسم که فخر رازی شاعر بوده و مفسر قرآن و صدها سال پیش مرده است.عباس گفت : دروغ می گویی. ملا گفت: چرا دروغ بگویم؟ عباس گفت : برایاینکه به حضرت عباس قسم نخوردی؟ به خدا قسم خوردی. ملا گفت: سه بار بهدست بریده ابوالفضل عباس قسم که فخر رازی که تو می خواهی بروی شکمش راپاره کنی استخوانهایش هم پوسیده. حالا هم شما دو تا برادر بلند شوید ازخانه بروید، تا زنها موضوع خواهرت را معلوم کنند. رسول گفت به ده می رومولی اگر بفهمم که این عفریته را دکتر برده اید او را می کشم خودم را هممی کشم.

عباس دوباره داغ کرد و گفت می دانید چرا این اسم رفیقش را نمی گوید؟ چونبه نظر من این کار کار یک نفر نیست، کار چند نفر است. رسول به عباس گفتتو دیگر خفه شو. عباس و رسول پریدند به هم و کتک کاری مردها شروع شد. بزنبزن. عباس به رسول می گفت تو اصلا داماد شده ای و توی ده زندگی می کنی بهشهر نیا و فضولی نکن. من هر روز باید توی این کوچه خیس عرق بشوم و سرم رازیر بیندازم. همه جوانهای محل مرا که می بینند، نگاهشان را بر میگردانند. دیروز اصغر رضا شومال به من گفت عباس کلاهت را بالاتر بگذار.همین امروز صبح آ محمد دکاندار گفت ما دیگر به شما نسیه نمی دهیم. توحالا از ده آمده ای به من حرف ناجور می زنی. تو اصلا به فکر شکم صاحبمرده این عفریته نیستی. از این ناراحتی که گاوت را ۵۵ تومان کمتر خریدهاند. دوباره عباس داغ کرد زری را که داشت نیمه جانی می گرفت از وسط حیاطبلند کرد و توی حوض آب پرت کرد و گفت همین جا جلوی روی همه تان خفه اش میکنم. ملا گفت بچه ها بروید کمک بیاورید. همه جیغ و فریاد کردیم که کمککمک! حسین آقای همسایه دوید آمد خودش را انداخت توی حوض و زری کتک خوردهپا سوخته را از توی حوض بیرون کشید.

عباس و رسول هر دو گریه افتادند که دیدی بالکل آبرویمان رفت. ملا گفت منکه گفتم داد و فریاد نکنید تا زنها قضیه را حل کنند. حسین آقای همسایهدست رسول را گرفت و گفت آقا رسول شما بیا برو به سرخانه و زندگیت ماهمسایهها مواظب عباس هستیم. رسول سرش را گذاشت روی شانه حسین آقا و زارزار گریه میکرد و میگفت آبرویمان رفت.

زنهای همسایه زری را با وساطت همسایه ها و ملا به دکتر بردند. بعد ازمایعنات معلوم شد در شکم زری یک کیست بزرگ متورم شده و طفلک به خاطر یهبیماری معمولی ماهها بود که شکنجه و کتک میخورد. زری با وساطت ملا دوبارهبه مدرسه رفت. سالها بعد دیپلمش رو گرفت و در دانشگاه پهلوی شیراز پزشکیقبول شد و سالها بعد با استاد آمریکایی دانشگاه پهلوی شیراز ازدواج کرد وبه آمریکا رفت.

زری امروز در بوستون ماساچوست یکی از محققین بیماری های داخلی و خونی شدهو همه خواهر و برادرهایش رو هم به امریکا برد.

عباس ، برادر بزرگ زری را بعد از سالها توی نیویورک دیدم. عباس یهرستوران بزرگ ایرانی داره و وقتی از خاطرات زری و اتفاقات اون دوران حرفمیزدیم حرف های عجیبی میزد. میگفت الان نوه هاش که دیگه ایرانی- آمریکاییهستن، هر چند وقت یک بار با پسرهای زیادی توی امریکا زندگی میکنند بدوناینکه ازدواج کرده باشن و حتی نوه هاش با دوست پسرهاشون میان به دیدنبابابزرگ (عباس) و جلوی بابازگشون هم لب و لوچه همدیگه رو میبوسن و وقتیعباس یاد اون روزها میافتاد کلی خودش رو سرزنش میکنه و شرمنده میشه وهمه ثروت و دارایی های الانش رو، مدیون همون زری میدونه که چقدر کتکشزده……

نقل قول از:محمد حسین پاپلی- استاد ایرانی دانشگاه سوربن پاریس

پیرزن با خودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه … رفت نزدیک تر، چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود … با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه. میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه و بقیه رو بده به بچه هاش، هم اسراف نمیشد هم بچه هاش شاد میشدن …

برق خوشحالی توی چشماش دوید.. دیگه سردش نبود ! پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه میوه؛ تا دستش رو برد داخل جعبه، شاگرد میوه فروش گفت : دست نزن نِنه ! وَخه برو دُنبال کارت ! پیرزن زود بلند شد … خجالت کشید ! چند تا از مشتریها نگاهش کردند ! صورتش رو قرص گرفت … دوباره سردش شد ! راهش رو کشید رفت …

چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد : مادر جان … مادر جان ! پیرزن ایستاد، برگشت و به زن نگاه کرد ! زن مانتویی لبخندی زد و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم ! سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه … موز و پرتغال و انار …

پیرزن گفت : دستِت دَرد نِکُنه نِنه… مُو مُستَحق نیستُم !

زن گفت : اما من مستحقم مادر من … مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم نوع توجه کردن … اگه اینارو نگیری دلمو شکستی ! جون بچه هات بگیر !زن منتظر جواب پیرزن نموند … میوه هارو داد دست پیرزن و سریع دور شد …

پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه میکرد … قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش … دوباره گرمش شده بود … با صدای لرزانی گفت :پیر شی ننه … پیر شی ! خیر بیبینی

این دفعه یه آپ کردم کاملا متفاوت……

آخه نه شعره…نه داستان نه چیز دیگه

آپ ایندفعه یه عکسه، يه عكس خوشگل و با مزه از جيگر باباش

بله دوستاي گلم منم بلاخره بابا شدم و از اين بابت كلي خوشحالم

حالا اگه ميخواين ني ني كوچولوي منو ببينيد بريد ادامه مطلب….

فقط ماشالله يادتون نره ها…. قربون همتون باي باي

بعد از اینکه صحبتش تمام شد رو کرد به همه ما ها و با خوشحالی گفت که خدا بعد از 8 سال یه بچه بهشون داده و همینطور که داشت از خوشحالی ذوق میکرد روکرد به صندوق دار رستوران و گفت این چند نفر مشتریتون مهمون من هستن میخوام شیرینیه بچم رو بهشون بدم…

به همشون باقالی پلو با ماهیچه بدهين…  ما همه  با تعجب و خوشحالی داشتیم بهش نگاه میکردیم که من از روی صندلیم بلند شدم و رفتم طرفش، اول باهاش روبوسي کردم و بهش تبریک گفتم و بعد گفتم :ما قبلا غذامون رو سفارش دادیم و مزاحم شما نمیشیم، اما بلاخره با اسرار زیاد پول غذای ما و اون زن و شوهر جوان و اون پیرزن پیرمرد رو حساب کرد و با غذای خودش که سفارش داده بود از رستوران خارج شد

خب این جریان تا این جاش معمولی و زیبا بود ، اما اونجایی خیلی تعجب کردم که دیشب با دوستام رفتیم سینما که تو صف برای گرفتن بلیط ایستاده بودیم،ناگهان با تعجب همون پسر جوان رو دیدم که با یه دختر بچه تقريبا۵ ساله ایستاده بود تو صف ،از دوستام جدا شدم و یه جوری که متوجه من نشه نزدیکش شدم و باز هم با تعجب دیدم که دختره داره اون جوان رو بابا خطاب میکنه 

دیگه داشتم از کنجکاوی میمردم ،دل زدم به دریا و رفتم از پشت زدم رو کتفش به محض اینکه برگشت من رو شناخت،یه ذره رنگ و روش پرید  اول با هم سلام و علیک کردیم بعد من با طعنه بهش گفتم ماشالله از۲-۳ هفته پیش بچتون بدنیا اومدو بزرگم شده؟ همینطور که داشتم صحبت میکردم پرید تو حرفم گفت داداش او جریان یه دروغ بود یه دروغ شیرین که خودم میدونم و خدای خودم.

دیگه با هزار خواهشو تمنا از طرف من قضيه رو اينجدري تعريف كرد:

 اون روز وقتی وارد رستوران شدم دستام کثیف بود و قبل از هر کاری رفتم دستام رو شستم همینطور که داشتم دستام رو میشستم صدای اون پیرمرد و پیر زن رو شنیدم البته اونا نمیتونستن منو ببینن که دارن با خنده باهم صحبت میکنن ، پیرزن گفت کاشکی می شد یکم ولخرجی کنی امروز یه باقالی پلو با ماهیچه بخوریم الان یه سال میشه که ماهیچه نخوردم  پیر مرده در جوابش گفت ببین اومدی نسازی  قرار شد بيايم رستوران و یه سوپ بخریم و برگردیم خونه اینم فقط بخاطر اینکه حوصلت سر رفته بود    من اگه الان هم بخوام ولخرجی کنم نمیتونم… بخاطر اینکه 18 هزار تومان بیشتر تا سر برج برامون نمونده.

همینطور که داشتن با هم صحبت میکردن او کسی که سفارش غذا رو میگیره اومد سر میزشون و گفت چی میل دارین؟ پیرمرده هم بیدرنگ جواب داد پسرم ما هردومون مریضیم اگه میشه دو تا سوپ با یه دونه از اون نونای داغتون برامون بیار

داستان جالب واقعی

من تو حالو هوای خودم نبودم همینطور آب باز بود و داشت هدر میرفت تمام بدنم سرد شده بود احساس کردم دارم میمیرم  رو کردم به آسمون و گفتم خدا شکرت فقط کمکم کن بعد اومدم بیرون یه جوری فیلم بازی کردم که اون پیرزنه بتونه یه باقالی پلو با ماهیچه بخوره همین

ازش پرسیدم که چرا دیگه پول غذای بقیه رو دادی ماهاکه دیگه احتیاج نداشتیم گفت داداشمی،پول غذای شما که سهل بود من حاضرم دنیای خودم و بچم رو بدم ولی آبروی یه انسان رو تحقیر نکنم  این و گفت و رفت……….

یادم نمیاد که باهاش خداحافظی کردم یا نه ولی یادمه که چند ساعت روی جدول نشسته بودم و به درودیوار نگاه میکردم و مبهوت بودم…. واقعا راسته که خدا از روح خودش تو بدن انسان دمیده.

دو تا پیرمرد با هم قدم می زدن و 20 قدم جلوتر همسرهاشون کنار هم به آرومی در حال قدم زدن بودن.پیرمرد اول: «من و زنم دیروز به یه رستوران رفتیم که هم خیلی شیک و تر تمیز و با کلاس بود، هم کیفیت غذاش خیلی خوب بود و هم قیمت غذاش مناسب بود.»پیرمرد دوم: «اِ… چه جالب. پس لازم شد ما هم یه شب بریم اونجا… اسم رستوران چی بود؟»پیرمرد اول کلی فکر کرد و به خودش فشار آورد، اما چیزی یادش نیومد. بعد پرسید: «ببین، یه حشره ای هست، پرهای بزرگ و خوشگلی داره، خشکش می کنن تو خونه به عنوان تابلو نگه می دارن، اسمش چیه؟»پیرمرد دوم: «پروانه؟»پیرمرد اول: «آره!» بعد با فریاد رو به پیرزنها: «پروانه! پروانه! اون رستورانی که دیروز رفتیم اسمش چی بود؟!!!»

چه خوش بود خاطرات کودکیمآن روزها که همش رویا به سر داشتم، همش خوش بودمو خندان، بازیگوشی می کردم، گریه هایم بر سر اسباب بازیو زمین خوردن هایم بود چون از بس به این سو و آن سو می دویدم.چه خوش بود، خاطرات قدیمم، آن روزها که تنها دغدغه ام خوشی بود…شاید تنها، دلیلش ندانستن بود، نفهمیدن.نمیدانستم و فقط شاد بودم، نمی دانستمو فقط می خندیدنم…اما، همیشه برایم سوال بود! که چرا بزرگترهایم اخم دارندو غمناک، چرا مانند من خوش نیستندو خندان؟!چرا هر وقت مرا می بینند رویای کودکی به سر دارند، همیشه آه از جگر دارند و می گویند: ” کاش من هم کودک بودم”ولی مگر بزرگ بودن چه عیبی دارد؟! کاش من هم بزرگ بودم، آنوقت چه کارها که نمی کردم.می گفتمو خوش بودم…تا اینکه یک روز فهمیدم. دانستنم که بزرگ بودن چه حالی دارد…ولی امان از آن روزی که دانستم…!دانستم، خوردن یک لقمه نان حلال، چه منت ها که به راه دارد…دانستم و دیدم غرورش را مقابل فرزندش شکستن چه عذابی بر تنش دارد…دانستم، شب را گرسنه خوابیدن برای سیر کردن فرزندان یعنی چه…دانستم، برای یک تکه نان، اعصابم را این سو و آن سو روان کردن یعنی چه…دانستم که با حرف مردم زندگی کردن چه داغی بر دلم دارد…دانستم که ساده بودن جایی در این دنیا ندارد…دانستم که باید گرگ بود و درید…. دانستم که باید گرگ بود تا زندگی کرد…دانستم، کمر خم کردن زیر بار زندگی یعنی چه، تنها شدن و تنها ماندن یعنی چه…دانستمو دانستم…کاش هرگز نمیدانسم…و اما حال، دوباره رویای کودکی به سر دارم…ولی افسوس، افسوس که دیگر فقط یک  خاطره ست…

وقتی گروه نجات زن جوان را از زیر آوار پیدا کردن او مرده بود.

اما کمک رسانان زیر نور چراغ قوه ، چیز عجیبی دیدند.

زن با حالتی عجیب به زمین افتاده و زانو زده بود .

حالت بدنش زیر فشار آوار کاملا تغییر یافته بود.

ناجیان تلاش می کردند جنازه را بیرون بیاورند که گرمای موجودی ظریف را احساس کردند.

چند ثانیه بعد سرپرست گروه دیوانه وار و با لکنت فریاد زد : بیایید ، زود بیایید !

یک بچه اینجا است !!! بچه زنده است !!!

وقتی آوار از روی جنازه مادر کنار رفت ، دختر سه یا چهار ماهه ای از زیر آن بیرون کشیده شد.

نوزاد کاملا سالم و در خواب عمیق بود. مامور نجات وقتی بچه را بغل کرد .

یک تلفن همراه از لباسش به زمین افتاد که روی صفحه شکسته آن این پیام دیده می شد :

خــداونـدا

زیبــــاترین لــحظه هـا را نـصیب مـــادرم کـن

کـه زیبـــاتـریـن لــحظه هـایـش را

به خـاطر مـن از دسـت داده اسـت . . .

مــــادرم دوستت دارم ، روزت مبــــــــــــارک

البته پل کاملاً واقف بود که پسر چه آرزویی میخواهد بکند. او می خواست آرزو کند، که ای کاش او هم یک همچو برادری داشت. اما آنچه که پسر گفت سرتا پای وجود پل را به لرزه درآورد:“کاش من هم یک همچو برادری بودم”.پل مات و مبهوت به پسر نگاه کرد و سپس با یک انگیزه آنی گفت: دوست داری با هم تو ماشین یه گشتی بزنیم؟“اوه بله، دوست دارم”.تازه راه افتاده بودند که پسر به طرف پل برگشت و با چشمانی که از خوشحالی برق میزد، گفت: “آقا، می شه خواهش کنم که بری به طرف خونه ما؟”پل لبخند زد. او خوب فهمید که پسر چه می خواهد بگوید. او میخواست به همسایگانش نشان دهد که توی چه ماشین بزرگ و شیکی به خانه برگشته است. اما پل باز در اشتباه بود.. پسر گفت: ” بی زحمت اونجایی که دو تا پله داره، نگهدارید”.پسر از پله ها بالا دوید. چیزی نگذشت که پل صدای برگشتن او را شنید، اما او دیگر تند و تیـز برنمیگشت. او برادر کوچک فلج و زمین گیر خود را بر پشت حمل کرده بود. سپس او را روی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره کرد:“اوناهاش، جیمی، می بینی؟ درست همون طوریه که طبقه بالا برات تعریف کردم. برادرش عیدی بهش داده و او دیناری بابت آن پرداخت نکرده. یه روزی من هم یه همچو ماشینی به تو هدیه خواهم داد.. اونوقت میتونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه‌های شب عید رو، همان طوری که همیشه برات شرح می دم، ببینی”.پل در حالی که اشک‌های گوشه چشمش را پاک میکرد از ماشین پیاده شد و پسربچه را در صندلی جلوئی ماشین نشاند. برادر بزرگتر، با چشمانی براق و درخشان، کنار او نشست و سه تائی رهسپار گردشی فراموش ناشدنی شدند.

در روزگار قدیم ، پادشاهی سنگ بزرگی را در یک جاده ی اصلی قرار داد . سپس در گوشه ای قایم شد تا ببیند چه کسی آن را از مسیر برمیدارد .

برخی از بزرگان ثروتنمد با کالسکه های خود به کنار سنگ رسیدند ، آن را دور زدند و به راه خود ادامه دادند . بسیاری از آنها نیز به شاه بد و بیراه گفتند که چرا دستور نداده جاده را باز کنند . هیچ یک از آنان کاری به سنگ نداشتند .

یک مرد روستایی با بار سبزیجات به نزدیک سنگ رسید . بارش را زمین گذاشت و سعی کرد که سنگ را به کنار جاده هل دهد . او بعد از زور زدن ها و عرق ریختن های زیاد بالاخره موفق شد . هنگامی که سراغ بار سبزیجاتش رفت تا آنها را به دوش بگیرد و به راهش دامه دهد ، متوجه شد کیسه ای زیر آن سنگ در زمین فرو رفته است . کیسه را باز کرد پر از سکه های طلا بود . و یادداشتی از جانب شاه که این سکه ها مال کسی است که سنگ را از جاده کنار بزند .

آن مرد روستایی چیزی را می دانست که بسیاری از ما نمی دانیم .!!

هر مانعی ، فرصتی است تا وضعیتمان را بهبود بخشیم .

داستان جالب واقعی

بر سر مزار  كشيشي نوشته شده است :

كودك كه بودم مي خواستم دنيا را تغيير دهم .

بزرگتر كه شدم متوجه شدم دنيا خيلي بزرگ است من بايد کشورم را تغيير دهم .

بعد ها کشورم را هم بزر گ ديدم و تصميم گرفتم شهرم را تغيير دهم. 

در سالخوردگي تصميم گرفتم خانواده ام را متحول كنم .

 اينك كه در آستانه مرگ هستم مي فهمم كه اگر روز اول خودم را تغيير داده بودم، شايد مي توانستم

 دنيا را هم تغيير دهم!!!!

آتش می ریزم !


گفت : شاید نتوانم آتش را خاموش کنم ، اما آن هنگام که خداوند می پرسد : زمانی که دوستت در آتش

می سوخت تو چه کردی؟

پاسخ میدم : هر آنچه از من بر می آمد!

مرد ثروتمندی که مباشر خود را برای سرکشی اوضاع فرستاده بود ، پس از مراجعه مباشر ، از او پرسید :
– از خانه چه خبر ؟
مباشر : خبر خوشی ندارم قربان ! سگ شما مرد !!!
– سگ بیچاره ! ولی چرا ؟؟؟ چه چیز باعث مرگ او شد ؟
مباشر : پرخوری قربان !
– پرخوری ؟ مگه چه غذایی به او دادید که تا این اندازه دوست داشت ؟
مباشر : گوشت اسب قربان و همین باعث مرگش شد !
– این همه گوشت اسب از کجا آوردید ؟
مباشر : همه اسب‌های پدرتان مردند قربان !!!

.- چه گفتی ؟ همه آنها مردند ؟
مباشر : بله قربان !!! همه آنها از کار زیادی مردند !
– برای چه این قدر کار کردند ؟
مباشر : برای اینکه آب بیاورند قربان !!!
– گفتی آب ؟ آب برای چه ؟
مباشر : برای اینکه آتش را خاموش کنند قربان !!!
– کدام آتش را ؟
مباشر : آه قربان ! خانه پدر شما سوخت و خاکستر شد !!!

– پس خانه پدرم سوخت ؟؟؟ علت آتش سوزی چه بود ؟
مباشر : فکر میکنم که شعله های شمع باعث این کار شد قربان !
– گفتی شمع ؟ کدام شمع ؟
مباشر : شمع هایی که برای تشییع جنازه مادرتان استفاده شد قربان !!!
– مادرم هم مرد ؟
مباشر : بله قربان !!! زن بیچاره پس از وقوع آن حادثه سرش را زمین گذاشت و دیگر بلند نشد قربان !!!
– کدام حادثه ؟
مباشر : حادثه مرگ پدرتان قربان !
– پدرم هم مرد ؟
مباشر : بله قربان ! مرد بیچاره همین که آن خبر را شنید زندگی را بدرود گفت !
– کدام خبر را ؟
مباشر : خبرهای بد قربان ! بانک شما ورشکست شد و اعتبار شما از بین رفت و حالا بیش از یک سنت هم در این دنیا اعتبار ندارید !

زاهدی کیسه ای گندم نزد آسیابان برد.

آسیابان گندم او را در کنار سایر کیسه ها گذاشت تا به نوبت آرد کند.

 زاهد گفت: «اگر گندم مرا زودتر آرد نکنی دعا می کنم الاغت سنگ بشود». آسیابان گفت: «تو که چنین مستجاب الدعوه هستی دعا کن گندمت آرد بشود.»  😀

گارسون : چه میل دارید؟ آب میوه؟ سودا؟ شکلات؟ مایلو (شیر شکلات)؟ یا قهوه؟

مشتری : لطفا یک چای !

گارسون : چای سیلان؟ چای گیاهی؟  چای سرد یا چای سبز؟

مشتری: سیلان لطفا

گارسون: چه جور میل دارید؟ با شیر یا بدون شیر؟

مشتری: با شیر لطفا

گارسون: شیر؟ پودر شیر یا شیر غلیظ شده؟

مشتری: شیر غلیظ شده لطفا

گارسون: شیر بز، شیر شتر یا شیر گاو؟

مشتری: لطفا شیر گاو.

گارسون: شیر گاوهای مناطق قطبی یا شیر گاوهای آفریقایی؟

مشتری: فکر کنم چای بدون شیر بخورم بهتره

گارسون: با شیرین کننده میل دارید یا با شکر یا با عسل؟

مشتری: با شکر

گارسون: شکر چغندر قند یا شکر نیشکر؟

مشتری: با شکر نیشکر لطفا

داستان جالب واقعی

گارسون: شکر سفید، قهوه ای یا زرد؟

مشتری: لطفا چای را فراموش کنید فقط یک لیوان آب به من بدهید

گارسون: آب معدنی یا آب بدون گاز؟

مشتری: آب معدنی

گارسون: طعم دار یا بدون طعم؟

مشتری: ای بمیـــــــــــری الهــــــــی!!

ترجیح میدم از تشنگی بمیرم !

دانشجویی که سال آخر دانشگاه را می گذراند به خاطر پروژه ای که انجام داده بود جایزه اول را گرفت.او در پروژه خود از ۵۰ نفر
خواسته بود تا دادخواستی مبنی بر کنترل سخت و یا حذف ماده شیمیایی «دی
هیدروژن مونوکسید» توسط دولت را امضا کنند و برای این خواسته خود دلایل زیر
را عنوان کرده بود :۱- مقدار زیاد آن باعث عرق کردن زیاد و استفراغ می شود.۲- یک عنصر اصلی باران اسیدی است۳- وقتی به حالت گاز در می آید بسیار سوزاننده است۴- استنشاق تصادفی آن باعث مرگ فرد می شود.۵- باعث فرسایش اجسام می شود۶- حتی روی ترمز اتوموبیل ها اثر منفی می گذارد۷- حتی در تومورهای سرطانی نیز یافت شده استاز ۵۰ نفر فوق ۴۳ نفر دادخواست را امضا کردند.۶ نفر به طور کلی علاقه ای نشان ندادند و اما فقط یک نفر می دانست که ماده شیمیایی «دی هیدروژن مونوکسید» در واقع همان آب استعنوان پروژه دانشجوی فوق بود : ما چقدر زود باور هستیم

تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می

پردازد . راننده بقیه پول را که برمی گرداند 20 سنت اضافه تر می دهد .

می گفت : چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست سنت اضافه را

برگردانم یا نه !

آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست سنت را پس دادم و گفتم آقا این

را زیاد دادی …

گذشت و به مقصد رسیدیم .

موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم

.

پرسیدم بابت چی ؟

گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما و مسلمان شوم

اما هنوز کمی مردد بودم .

وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم .

با خودم شرط کردم اگر بیست سنت را پس دادید بیایم

فردا خدمت می رسیم

تعریف می کرد :

تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد .

من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست سنت

می فروختم …

این
ماجرارا که شنیدم دیدم چقدر وضع ما مذهبی ها خطرناک است .

شاید بد نباشد
که به خودمان باز گردیم و ببینیم که روزی چند بار و به

چه قیمتی تمام
اعتقادات و مذهبمان را می فروشیم ؟!

 

نازد به خودش خدا که حیدر دارد


دریای فضائلی مطهر دارد


همتای علی نخواهد آمد والله

خواندمت گل تا بدانی از همه گل ها سری

یک جهان گل دیدم و اما تو چیز دیگری

خوب میدانی چرا ؟؟؟

چون هم زن و هم مادری

روزت مبارک مامانی جووووووونم  

 

 


مردی‎ ‎در نمایشگاهی گلدان می فروخت . زنی نزدیک شد و اجناس او
را بررسی کرد . بعضی ها‎ ‎بدون

تزیین بودند، اما بعضی ها هم ‏طرحهای ظریفی
داشتند .زن قیمت گلدانها را پرسید‎ ‎و شگفت زده دریافت

که قیمت همه آنها
یکی است .او پرسید:چرا گلدانهای نقش ‏دار و‎ ‎گلدانهای ساده یک قیمت هستند
؟چر

ا برای گلدانی که وقت و زحمت بیشتری برده است همان‎ ‎پول گلدان ساده را
می گیری؟

سیب شود رویتان، سرخ و سپید و قشنگ

سبز شود جانتان، سبز و بلند و کمند

سیر شود کامتان، از کرم کردگار

سکه شود کارتان، روزیتان برقرار

ماهی عمرت بود، پرحرکت و پر تلاش

غم بشود سنجدی، رخت ببندد یواش

پر ز حلاوت شود، چون سمنو زندگی

غرق سعادت شود، شیوه این بندگی …

یه داستان زیبا :

سالها پیش زمانی که به عنوان داوطلب در بیمارستان مشغول کار
بودم، با دختری به نام «لیزا» آشنا شدم که از بیماری نادری رنج می برد.
ظاهراً تنها شانس بهبودی او، گرفتن خون از برادر هفت ساله اش بود، چرا که
آن پسر نیز قبلا آن بیماری را گرفته بود و به طرز معجزه آسایی نجات یافته
بود.

دکتر جواب داد: بله. وپسرک نفس عمیقی کشید و قبول کرد.

او
را درکنارتخت خواهرش خواباندند ودستگاه انتقال خون رابه بدنش وصل کردند.
پسرک به خواهرش نگاه می کرد و لبخند می زد و در حالی که خون از بدنش خارج
می شد، به دکتر گفت:آیا من به بهشت می رم؟! …پسرک با شجاعت خود را آماده مرگ کرده بود،چون فکر می کرد که قرار است تمام خونش را به خواهرش بدهد!

«زندگی واقعی شما زمانی است که کاری برای کسی انجام دهید که توان جبران محبت شما را نداشته باشد.»

پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه ای می نوشت .

 پرسید :

– ماجرای کارهای خودمان را می نویسید ؟ درباره ی من می نویسید ؟

پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخند زنان به نوه اش گفت :

– درسته درباره ی تو می نویسم اما مهم تر از نوشته هایم مدادی است که با آن می نویسم .

می خواهم وقتی بزرگ شدی مانند این مداد شوی .

پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید .

– اما این هم مثل بقیه مدادهایی است که دیده ام .

– بستگی داره چطور به آن نگاه کنی . در این مداد 5 خاصیت است که اگر به دستشان بیاوری ، تا

آخر عمرت با آرامش زندگی می کنی .



 

صفت اول :

می توانی کارهای بزرگ کنی اما نباید هرگز فراموش کنی که دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند .

اسم این دست خداست .

او همیشه باید تو را در مسیر ارده اش حرکت دهد .

 

صفت دوم :

گاهی
باید از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی . این باعث می
شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار ، نوکش تیزتر می شود .

پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی .

 

صفت سوم :

مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه از پاک کن استفاده کنیم .

بدان که تصیح یک کار خطا ، کار بدی نیست . در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری مهم است.

 

صفت چهارم :

چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست ، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است .

پس همیشه مراقبت درونت باش چه خبر است .

 

صفت پنجم :

همیشه اثری از خود به جا می گذارد .

بدان هر کار در زندگی ات می کنی ردی به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کاری می کنی هوشیار باشی و بدانی چه می کنی .

خوابيده بودم؛

در خواب كتاب گذشته ام را باز كردم و روزهاي سپري شده عمرم را برگ به برگ مرور كردم .

 به هر روزي كه نگاه م ي كردم ، در كنارش دو جفت جاي پا بود .

يكي مال من و يكي ما ل خد ا. جلوتر مي رفتم و روزهاي سپري شده ام را مي ديدم.

 خاطرات خوب، خاطرات بد، زيباييها، لبخندها،شيريني ها، مصيبت ها، …

 همه و همه را مي ديدم.

اما ديدم در كنار بعضي برگها فقط يك جفت جاي پا است . نگاه كردم،

همه سخت ترين روزهاي زندگي ام بودند . روزهايي همراه با تلخي ها،ترس ها، درد ها، بيچارگي ها.

روز اول تو به من قول دادي كه هيچ گاه مرا تنها نمي گذاري.

هيچ وقت مرا به حال خود رها نمي كني و من با اين اعتماد پذيرفتم كه زندگي كنم .

 چگونه، چگونه در اين سخت ترين روزهاي زندگي توانستي مرا با رنج ها، مصيبت ها و دردمندي

ها تنها رها كني؟

خداوند مهربانانه مرا نگاه كرد . لبخندي زد و گفت :

فرزندم! من به تو قول دادم كه همراهت خواهم بود. در شب و روز، در تلخي و شادي، درگرفتاري و

خوشبختي.

هرگز تو را تنها نگذاشتم،

هرگز تو را رها نكردم،

حتي براي لحظه اي،

آن جاي پا كه در آن روزهاي سخت مي بيني، جاي پاي من است ، وقتي كه

با نام نبی بکن مزین نفست

تا خالق تو بیمه کند جان و تنت

ای انکه ز عاشقان قرآن هستی

خوشبوی کن از نام محمد دهنت

میلاد
حضرت رسول و امام جعفر صادق مبااااااااااااااارک

چند دوست دوران دانشجویی که پس از فارغ
التحصیلی هر یک شغل های مختلفی داشتند و در کار و زندگی خود نیز موفق
بودند، پس از مدت ها با هم به دانشگاه سابق شان رفتند تا با استادشان
دیداری تازه کنند.

آنها مشغول صحبت شده بودند و طبق معمول
بیشتر حرف هایشان هم شکایت از زندگی بود. استادشان در حین صحبت آنها قهوه
آماده می کرد. او قهوه جوش را روی میز گذاشت و از دانشجوها خواست که برای
خود قهوه بریزند.

روی میز لیوان های متفاوتی قرار داشت;
شیشه ای، پلاستیکی، چینی، بلور و لیوان های دیگر. وقتی همه دانشجوها قهوه
هایشان را ریخته بودند و هر یک لیوانی در دست داشت، استاد مثل همیشه آرام و
با مهربانی گفت…

بچه ها، ببینید؛ همه شما لیوان های ظریف و زیبا را انتخاب کردید و الان فقط لیوان های زمخت و ارزانقیمت روی میز مانده اند.

دانشجوها که از حرف های استاد شگفت زده
شده بودند، ساکت بودند و استاد حرف هایش را به این ترتیب ادامه داد:

«در
حقیقت، چیزی که شما واقعا می خواستید قهوه بود و نه لیوان. اما لیوان های
زیبا را انتخاب کردید و در عین حال نگاه تان به لیوان های دیگران هم بود.
زندگی هم مانند قهوه است و شغل، حقوق و جایگاه اجتماعی ظرف آن است. این ظرف
ها زندگی را تزیین می کنند اما کیفیت آن را تغییر نخواهند داد.

البته لیوان های متفاوت در علاقه شما به
نوشیدن قهوه تاثیر خواهند گذاشت، اما اگر بیشتر توجه تان به لیوان باشد و
چیزهای با ارزشی مانند کیفیت قهوه را فراموش کنید و از بوی آن لذت نبرید،
معنی واقعی نوشیدن قهوه را هم از دست خواهید داد. پس، از حالا به بعد تلاش
کنید نگاه تان را از لیوان بردارید و در حالیکه چشم هایتان را بسته اید، از
نوشیدن قهوه لذت ببرید.»

روزی در یک میهمانی مرد خیلی چاقی سراغ برنارد شاو که بسیار لاغر بود رفت وگفت:

روزی
مردی زیر سایه‌ی درخت گردویی نشست تا خستگی در کند در

 

این
موقع چشمش به کدو تنبل‌هایی که آن طرف سبز شده بودند افتاد

و

گفت:
خدایا! همه‌ی کارهایت عجیب و غریب است! کدوی به این

 

بزرگی
را روی بوته‌ای به این کوچکی می‌رویانی و گردوهای به این

 

 کوچکی
را روی درخت به این بزرگی!

 

 همین که
حرفش تمام شد گردویی از درخت به ضرب بر سرش افتاد.

 

مرد بلافاصله
از جا جست و به آسمان نظر انداخت و گفت: خدایا!

 

خطایم
را ببخش! دیگر در کارت دخالت نمی‌کنم چون هیچ معلوم نبود

 

اگر روی
این درخت به جای گردو، کدو تنبل رویانده بودی الان چه

 

بلایی
به سر من آمده بود !!!

 

 

دو
آتش نشان وارد جنگلی می شوند تا آتش کوچکی را خاموش کنند .

آخر کار وقتی
از جنگل بیرون می آیند و میروند کنار رودخانه ،

صورت یکی شان کثیف است و
صورت آن یکی  تمیزاست .

سوال : کدامشان صورتش را می شوید ؟

جواب
: آن که صورتش کثیف است به آن یکی نگاه می کند و فکر

میکند صورت خودش هم
همان طور است. اما آن که صورتش تمیز

است می بیند که سرتاپای رفیقش غبار
گرفته است و به خودش  می

گوید : حتما من هم کثیفم ، باید خودم را تمیز کنم.
 

حالا
فکر کنیم چندین بار اتفاق افتاده که دیگران از رفتار بد ما و یا ما

از
رفتار بد دیگران به شستشو و پالایش روح خودمان پرداخته ایم یا

،
وقتی فرد مقابل ما مهربان و خوب و دوست داشتنی نیست یه کمی

باید به خودمون
شک کنیم!!

 کاروان می آید از شهر دمشق

  برسرِ خاکِ شهِ سلطان عشق

 کاروان با خود رباب آورده است

  بهر اصغر شیر وآب آورده است

 کاروان آمد ولی اکبرنداشت

   ام لیلا شبه پیغمبر نداشت

 کاروان آمد ولی شاهی نبود

   بربنی هاشم دگر ماهی نبود …

 

یلداتون مبــــــــــــارک


دوست دوم که از شدت ضربه و درد سیلی شوکه شده بود بدون اینکه حرفی بزند روی شنهای بیابان نوشت : ” امروز بهترین دوست زندگیم سیلی محکمی به صورتم زد . ”

آنها به راه خود ادامه دادند تا اینکه به دریاچه ای رسیدند . تصمیم گرفتند در آب کمی شنا کنند تا هم از حرارت و گرمای کویر خلاص شوند و هم اتفاق پیش آمده را فراموش کنند .

همچنانکه مشغول شنا بودند ناگهان همان دوستی که سیلی خورده بود حس کرد گرفتار باتلاق شده و گل و لای وی را به سمت پایین میکشد . شروع به داد و فریاد کرد و خلاصه دوستش وی را با هزار زحمت از آن مخمصه نجات داد.

مرد که خود را از مرگ حتمی نجات یافته دید ، فوری مشغول شد و روی سنگ کنار آب به زحمت حک کرد : ” امروز بهترین دوست زندگیم مرا از مرگ قطعی نجات داد” 

دوستی که او را نجات داده بود وقتی حرارت و تلاش وی را برای حک کردن این مطلب دید با شگفتی پرسید : ” وقتی به تو سیلی زدم روی شن نوشتی و حال که تو را نجات دادم روی سنگ حک میکنی ؟ ”

مرد پاسخ داد : ” وقتی دوستی تو را آزار میدهد آن را روی شن بنویس تا با وزش نسیم بخشش و عفو آرام و آهسته از قلبت پاک شود . ولی وقتی کسی در حق تو کار خوبی انجام داد، باید آنرا در سنگ حک کنی تا هیچ چیز قادر به محو کردن آن نباشد و همیشه خود را مدیون لطف وی بدانی . ”

  

نتیجه اخلاقی : یاد بگیریم آسیبها و رنجشها را در شن بنویسیم تا فراموش شود و خوبی و لطف دیگران را در سنگ حک کنیم تا هیچ گاه فراموش نشود.

آنه تكرار غريبانه ي
روزها يت چگونه گذشت
وقتي روشني چشمهايت در
پشت پرده هاي مه آلود اندوه پنهان بود
بامن بگو از لحظه لحظه
هاي مبهم كودكيت,
از تنهايي معصومانه ي
دستها
آيا ميداني كه در هجوم
دردها و غم هايت و در گيرودار ملال آور
دوران زندگيت حقيقت
زلالي درياچه ي نقره اي نهفته بود؟
آنه
اكنون آمده ام تا
دستهايت را به پنجه ي طلايي خورشيد دوستي بسپاري و
در آبي بيكران مهرباني
ها به پرواز در آيي
و اينك آن شكفتن و سبز
شدن در انتظار توست

 

!

از زمین تا آسمان آه است می دانی چرا؟

یک قیامت گریه در راه است می دانی چرا؟

بر سر هر نیزه خورشیدی ست یک ماه تمام

بر سر هر نیزه یک ماه است می دانی چرا؟

 

در افسانه ای هندی آمده است که مردی هر روز دو کوزه بزرگ آب به دو انتهای چوبی می بست…چوب را روی شانه اش می گذاشت و برای خانه اش آب می برد.

 یکی از کوزه ها کهنه تر بود و ترک های کوچکی داشت. هربار که مرد مسیر خانه اش را می پیمود نصف آب کوزه می ریخت.

مرد دو سال تمام همین کار را می کرد. کوزه سالم و نو مغرور بود که وظیفه ای را که به خاطر انجام آن خلق شده به طورکامل انجام می دهد. اما کوزه کهنه و ترک خورده شرمنده بود که فقط می تواندنصف وظیفه اش را انجام دهد.

هر چند می دانست آن ترک ها حاصل سال ها کار است. کوزه پیر آنقدر شرمنده بود که یک روز وقتی مرد آماده می شد تا از چاه آب بکشد تصمیم گرفت با او حرف بزند : ” از تو معذرت می خواهم. تمام مدتی که از من استفاده کرده ای فقط از نصف حجم من سود برده ای…فقط نصف تشنگی کسانی را که در خانه ات منتظرند فرو نشانده ای. “

مرد خندید و گفت: ” وقتی برمی گردیم با دقت به مسیر نگاه کن. ” موقع برگشت کوزه متوجه شد که در یک سمت جاده…سمت خودش… گل ها و گیاهان زیبایی روییده اند.

                مرد گفت: ” می بینی که طبیعت در سمت تو چقدر زیباتر است؟ من همیشه می دانستم که تو ترک داری و تصمیم گرفتم از این موضوع استفاده کنم.

این طرف جاده بذر سبزیجات و گل پخش کردم و تو هم همیشه و هر روز به آنها آب می دادی. به خانه ام گل برده ام و به بچه هایم کلم و کاهو داده ام. اگر تو ترک نداشتی چطور می توانستی این کار را بکنی؟

گاهی ممکن است در اینترنت به داستان هایی بر بخورید که پس از خواندنشان تا روزها تحت تاثیر ترس از آنها بمانید. اما اگر از افرادی هستید که سرتان برای چنین داست هایی درد می کند راحت سر جایتان لم دهید از خواندن داستان های واقعی که در ادامه گذاشته شده لذت ببرید.

ناپدید شدن کودکان در بومانت سال ۱۹۶۶ و در پی گم شدن سه کودک ۹، ۷ و ۴ ساله اتفاق افتاد. این سه کودک آخرین دفعه با یک مرد بلوند دیده شدند. با اینکه برخی ادعاها درباره این کودکان وجود دارد و گفته می شود نامه ای عجیب از طرف یکی از کودکان پیدا شده اما ناپدید شدنشان تا به امروز همچنان یک راز باقی مانده.

دو زن هلندی با نام های لسان فرون و کریس کرمرز برای مسافرت به پاناما می روند. آنها بعد از رفتن به طبیعت دیگر باز نمی گردند و آشنایانشان متوجه ناپدید شدن این دو می شوند. ۱۰ هفته بعد گوشی ها و دوربین هایشان پیدا شد. اما دوربین ها حاوی عکس هایی عجیب بودند که باعث شد افراد مختلف حدس و گمان هایی را درباره مرگ این دو بیان کنند. عکس های ابتدایی دوربین ها شامل موارد عادی بود و دو دختر را قبل از ناپدید شدن نشان می داد اما ۱۰۰ عکس پایانی مربوط می شد به یک هفته بعد از ناپدید شدنشان و در جنگلی تاریک گرفته شده بود. برخی بر این عقیده بودند که عکس های جنگل برای ارسال سیگنال با فلش دوربین از درون جنگل بوده و یا برای بهتر دیدن در تاریکی گرفته شده اند. باقی مانده این دو یکسال پس از گم شدنشان پیدا شد اما هیچ سرنخی از اینکه واقعا چه اتفاقی برایشان افتاده بود نمی داد.

داستان جالب واقعی

لیتوفیدا به معنای ” بچه سنگی ” است. این پدیده زمانی اتفاق افتاد که یک زن از باردار بودن و بچه ای که در رحمش رشد می کرد اطلاع نداشت. جنین بعد از مدتی در داخل رحم زن تبدیل به سنگ شده بود. اما قسمت عجیب این داستان کجاست؟ این بچه سنگی حدود ۵۵ سال تشخیص داده نشده بود!

خود خواری در واقع به عملی گفته می شود که یک فرد به معنای واقعی کلمه خودش را بخورد. با اینکه چنین اصطلاحی شاید غیر ممکن به نظر برسد اما نکته عجیب ماجرا اینجاست که برخی حیوانات چنین کاری را می کنند. برای مثال جیرجیرک دم کوتاه که بال های خود را می خورد و یا مار موش آمریکای جنوبی که گفته می شود تا زمانی که بمیرد خود را می خورد.

در طب سنتی چینی، به فرآیند غرق کردن یک جسد در عسل مومیایی کردن گفته می شد. یک فرد کهنسال یا بیمار پیش از مرگش هیچ چیزی جز عسل نمی خورد تا بالاخره همین عسل موجب مرگشان می شد. این افراد بعد از مردن در جعبه ای مملو از غسل قرار داده می شدند و چندین سال به همان شکل رها می شدند. نهایتا بدن جسد به عنوان یک شیرینی خورده می شد!

ایدیلیا دوب، دختری ۱۷ ساله اهل اسکاتلند بود. او سال ۱۸۵۱ همراه با خانواده اش مشغول گردشگری در آلمان بود که متوجه شد در قلعه متروک لاخنک گم شده است جایی که او به مرور از گرسنگی مرد. سال ها پس از ناپدید شدنش باقی مانده اجساد او در کنار خاطراتی پیدا شد که مرگ اهسته و دردناک او را ثبت کرده بود.

این نقاشی ترسناک توسط بیل استونهم در سال ۱۹۷۲ کشیده شد. نام نقاشی دست ها مانعش می شوند بود. در این نقاشی دو کودک با چشمانی کاملا سیاه را می بینید که جلوی یک در ایستاده اند و پشت سرشان دست هایی از تاریکی روی شیشه چسبیده است. هرچند آثار استونهم همگی عجیب و پیچیده هستند اما این یکی واقعا حس بدی را منتقل می کند.

ایسادورا دانکن یک رقاص معروف آمریکایی بود که در سال ۱۹۲۷ زمانی که شال گردن ابریشمی بلندش در لاستیک ماشینی که می راند پیچید کشته شد. دانکن از ماشین کشیده شد و گردنش شکست که بلافاصله موجب مرگش شد. ظاهرا، دوستش مری دِستی قبل از اینکه دانکن سوار ماشین بشود به دیدنش آمده و آن شالگردن را به او هدیه داده. او حتی قبل از اینکه دانکن با ماشین حرکت کند درباره شال به او هشدار داده بود.

در ۱۹ مارس ۲۰۰۴ بریانا میتلند که پیشخدمتی ۱۷ ساله از ورمونت بود، شیفت کاریش را به پایان رساند و محل کارش را ترک کرد. اما او هرگز به خانه نرسید و هرگز هم خبری از او نشد. روز بعد ماشینش که در کنار خانه ای متروک رها شده بود پیدا شد. راز ناپدید شدن بریانا تا به امروز حل نشده باقی مانده.

لیست مرگ های غیر عادی در ویکیپدیا برای تجربه یک سرگرمی عجیب و غریب ارزش خواندن را دارد. این لیست شامل حوادثی عجیب می شود مانند مردی که سال ۱۹۰۳ تا حد مرگ با انجیل کتک خورده بود، مردی که سال ۱۹۷۴ بعد از خوردن ۱۰ گالن آب هویج به خاطر اوردوز ویتامین A مرد و مرد نیوزلاندی که سال ۲۰۰۱ روی یخ سر خورد و در کاسه آب گربه خودش خفه شد.

سندروم آلیس در سرزمین عجایب مشکلی است که فرد در آن دچار اختلال در ادراک و تحریف اندازه ها می شود. این یک مشکل عصبی است که معمولا با تومرهای مغری، میگرن و داروهای روان گردان در ارتباط است.

علائم برجسته و اغلب آزار دهنده این مشکل این است که تصور فرد از اندازه های بدنش دچار تغییر می شود. فرد ممکن است در تشخیص اندازه های بدنش دچار گیجی شود. آنها تصور می کنند بدنشان بزرگ یا کوچک شده است. سندروم آلیس در سرزمین عجایب ممکن است فرد را در تشخیص سایز اشیاء نیز دچار مشکل کند.

ادعا می شود عروسک رابرت از اشیاء تسخیر شده ای است که صاحب آن نقاش و نویسنده معروف رابرت یوجین اتو بوده. او اولین بار این عروسک را در سال ۱۹۰۶ از یک پیشخدمت باهامایی گرفت که به شدت به وودو و جادوی سیاه اعتقاد داشت. اتو گاهی از عروسک صدایی مانند صدای یک کودک می شنید و برخی نیز آنچه در فکرشان است را از زبان عروسک شنیده اند.

حتی همسایه ها گفته اند وقتی کسی خانه نبوده عروسک حرکت می کرده است. این عروسک عجیب در حال حاضر در موزه مرلتی شرقی نگهداری می شود.

 

از اولین چیزهای مورد علاقه من بازی های کامپیوتری بود اما کم کم متوجه شدم موسیقی، فیلم، عکاسی و زبان انگلیسی هم می توانند به اندازه بازی های کامپیوتری دوست داشتنی باشن!
.
.
.
.
.
.
.

نظرات، انتقادات، پیشنهادات: https://t.me/Mrhesi

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

تشکر! شما با موفقیت عضو خبرنامه بدونیم شدید.


برای دریافت آخرین مطالب بدونیم ایمیل خود را وارد کنید:

استفاده از مطالب بدونیم فقط برای مقاصد غیر تجاری و با ذکر منبع ، بلا مانع است. تمامی حقوق این سایت متعلق به بدونیم می باشد.

دانلود آهنگ کاش رضا بهرام

عکسی از نعیمه نظام دوست و خواهرش

سیستم های اتوماتیک افزایش بازدید و ورودی گوگل

قرص پلاویکس چیست + موارد مصرف و عوارض قرص پلاویکس

قرص اووسیز ۷۵ چیست + موارد مصرف و عوارض قرص اووسیز

داستان جالب واقعی

مشخصات سگ ژرمن شپرد اصیل

روش درست کردن ترشی مخلوط

بلیط لحظه آخری و بلیط چارتر چیست ؟

متن تبریک تولد مردادی ها ، تبریک تولد مرداد ماهی

متن مرداد ماهی ، متن تولد مردادی

عکس ریحانه پارسا و مادرش بدون آرایش

شباهت جالب لیلا بلوکات و خواهرش / عکس

عکس متفاوت و دیدنی نیکی کریمی و خواهرش

عکس لیلا بلوکات و شیلا خداداد در سالن زیبایی آرایشی

عکس آریا عظیمی نژاد و همسرش در اکران فیلم خانه دیگری

عکس جنجالی رامبد جوان و همسرش در کانادا

عکسهای زیبای الناز شاکردوست در اکران شبی که ماه کامل شد

تیپ متفاوت مهناز افشار در خارج از کشور / ۳ عکس

عکسهای جدید و متفاوت روناک یونسی و همسرش در کنسرت

استایل متفاوت سحر قریشی در اکران مردمی ایکس لارج / ۸ عکس

خانه » ? سرگرمی » مطالب جالب » داستانهای جالب و واقعی از پشتکار / کسانی که هیچگاه تسلیم نشدند

خیلی از کسانی که به جایی رسیدند نه به خاطر غنی بودن و ثروت و موقعیت خوب ، بلکه به دلیل همت و پشتکارشون به موفقیت رسیدن ، انسانهای موفق به شدت عملگرا و دارای همت های عالی بودن ، تا تونستن به خواسته هاشون برسند ، با استاد صابونچی هنرمند معروف شروع می کنیم …

روزی که استاد صابونچی فلج شد … استادی هست در انجمن خوشنویسان به نام استاد صابونچی ، قیمت تابلوهاش زیر ۴ میلیون نیست ، آقای صابونچی تصادف می کنه و قسمتی از بدنش فلج میشه ، از جمله دست راستی که باهاش تابلوهای گرون قیمت می نوشته و تدریس می کرده ، خودشون میگن ، سه سال تمام شبانه روز اشک ریختم و با دست چپم نوشتم ، بالاخره تونستم بعد از سه سال خون دل خوردن مثل دست راستم بنویسیم ، الانم باز تابلوهاشون همون قیمت های میلیونی رو داره.

کرایسلر ، نوازنده ای که عمرش را گذاشت… آقای کرایسلر از نوازندگان مشهور دنیاست ، به زیبایی ویولن می نوازه ، توی یکی از کنسرت هاش ، وقتی اومد از سن بیاد پایین ، خانومی بهش گفت : آقای کرایسلر من حاضرم همه ی عمرم رو بدم تا مثل شما ویولن بزنم ، آقای کرایسلر لبخندی زد و گفت منم همین کار رو کردم !

یعنی منم همه ی عمرم رو گذاشتم تا تونستم اینجوری ویولن بزنم.

حالا حالا ها باید دوید ، برای رسیدن به هدف باید مایه گذاشت باید تلاش کرد باید همت داشت باید خون دل خورد. تلاشهای طاقت فرسا باید انجام داد.

ادیسون میگه من هیچ وقت هیچ کاری رو اتفاقی انجام ندادم ، همش بر اثر پشتکار و همت بوده. ادیسون یه گیاهی رو پرورش میده که ماده ی اولیه ی تولید لاستیکه ، ۱۷۰۰ بار تجربه می کنه و نمی تونه اون گیاه رو بدست میاره ، ۱۷۰۰ بار تلاش کرده و ناامید نشده . ما نباید ناامید بشیم ، اجازه نداریم ناامید بشیم.

آقای راجر کرافورد ، یک پا داره و دو تا بازو همین ! راجر کرافورد که مادرزادی اینجوری به دنیا میاد ، تصمیم می گیره تنیس بازی کنه ، تنیس ! اصلا دست نداره بخواد راکت رو بگیره !

انقدر ممارست و تلاش می کنه ، که میشه استاد حرفه ای و بین المللی تنیس ، قهرمانان تنیس میان پیشش آموزش می بینن.

آقای دموستنس در یونان ، به لکنت زبان شدید مشهور بوده ، به طوری که هر کلمه اش ۲-۳ دقیقه طول می کشیده ، دموستنس تصمیم می گیره سخنران بشه ! شوخیه نه ؟ میره از این سنگهای ریز جمع می کنه ، مشت مشت میذاشته تو دهنش ، از لای این سنگها سعی می کرده حرف بزنه بدون لکنت.

اگر تاریخ یونان رو بررسی کنید ، دموستنس جزو بزرگترین سخنرانان یونان به شمار میره.

آقای جرالد ، ژورنالسته ، یه مقاله برای نیوزویک می فرسته ، سردبیر مقاله رو می خونه و میگه مزخرفه و میندازه تو سلط زباله.

جرالد مقاله ی دوم رو می فرسته ، میره تو سطل.

مقاله ی سوم ، سطل.

مقاله ی دهم ، صدم ، سیصدم ، پانصدم ، تا ششصدم …

یکی اومد پیش من گفت چه وضع مملکته زمینه ی کار نیست و … گفتم چی شده ؟ گفت ۳ بار برای یکی از نشریات ورزشی مقاله دادم چاپ نکردن ، اینا فقط برای فک و فامیلاشونه ! سه بار ؟ زحمت کشیدی !

مقاله ی ششصد و یکم آقای جرالد منتشر میشه و میگه او ! تازه فهمیدم چجوری باید بنویسم .

امروز آقای جرالد یکی از مشهورترین ژورنالیست های دنیاست ، قیمت یک مقاله ی چند سطری که بنویسه چندهزار دلاره.

ولی من و شما یه کاری رو ۴ بار بکنیم نشه میگیم ای بابا مملکت نیست ، چه وضعیه ! من باید برم کانادا ! ای بابا به خاطر ۴ بار ؟ همین ؟

داستان جالب واقعی

فکر می کنی تو مملکتهای دیگه هر کی هر کاری بکنه سریع کارش میگیره ؟ این مثالها مال همون مملکت هاست.

سرهنگ ساندرز ، در سن ۶۰ سالگی از ارتش امریکا بازنشسته میشه ، با ماهی ۹۹ دلار حقوق.

آقای ساندرز زمانی که در ارتش بود ، چون اردو زیاد میرفتن معمولا خودش غذا واسه خودش درست می کرد ، چون غذاهای اردوی نظامی رو دوست نداشت.

آقای ساندرز یه پودری درست کرده بود مثل پودر سوخاری که به مرغ می زنیم ، از اونا ، وقتی این پودر رو به مرغ میزد بسیار لذیذ میشد.

انقدر خوشمزه می شد که چادر سرهنگ ساندرز شده بود پاتوق بقیه سرهنگ ها ، چون اونا هم خیلی از مرغایی که ساندرز درست می کرد خوششون میومد و میگفتن یه مقداری از مرغت رو هم به ما بده.

در ۶۰ سالگی بازنشسته میشه ، اینو به کسانی میخوام بگم که میگن ای کاش زودتر شروع می کردیم و دیگه دیر شده و داریم پیر میشیم ، همیشه وقت هست دوستان.

ساندرز فکر می کنه چیکار کنم ؟ برم تو خونه بخوابم ؟ میگه نه ، من یه فرمولی برای پخت مرغ بلدم که این میتونه برام پولساز باشه ، تو ارتش خیلی ها استقبال می کردن.

میره یه رستوران به رئیس رستوران میگه ببخشید آقا من مرغ رو با یه فرمولی درست می کنم که خیلی خوشمزه میشه ، میخواین بپزم امتحان کنید؟

صاحب رستوران میگه : عمو جون برو بذار باد بیاد ، اینجا سرآشپز ما به ۳۰ روش مرغ رو می پزه ، برو بینیم بابا دلت خوشه ها.

رستوران دوم ، رستوران سوم ، همه ی رستورانهای ایالت رو میره ، نمیشه ، میره یه ایالت دیگه ، رستوران صدم ، رستوران دویستم ، ششصدم …

حتی حاضر نبودن یکبار بپزه و امتحان کنن ، هزار و نه رستوران رو میره و هیچ کس اصلا محل بهش نمیذاره.

رستوران هزار و دهم میگه حالا بپز ببینم چیه ، میخوره میبینه وای چه خوشمزه ، حالا چجوری با هم کار کنیم ؟

ساندرز میگه : بیا یه رستوران جدید راه بندازیم ، بودجه و امکانات از تو ، پخت از من.

چند وقت بعد اولین رستوران “کنتاکی” در امریکا راه اندازی میشه و در عرض کمتر از یکسال ، کنتاکی نه تنها در امریکا بلکه در تمام دنیا شعبه میزنه.

و آقای ساندرز با ۹۹ دلار حقوق میلیاردر میشه ، ولی … ولی

ولی هزار و نه بار بهش میگن نه ، هزار و نه بار تحویلش نمی گیرن ، هزار و دهمی گفت باشه.

من و شما هم اگر چنین پشتکاری داشته باشیم حتما حتما حتما موفق میشیم.

میدونین ملکه ی زنبورها چجوری ازدواج می کنه ؟

زنبور ماده میاد بیرن و شروع می کنه به پرواز به صورت عمودی ، همینجوری مثه هلیکوپتر میاد بالا میگه هر کی زن میخواد بیاد.

دسته ی زنبورهای نر راه میفتن ، یه عده شون ۲۰-۳۰ تا بال می زنن بی خیال میشن.

یه عده ۵۰-۶۰ تا بال میزنن ، میگن بابا سرکاریه ، میرن کنار.

یه عده ۲۰۰ – ۳۰۰ تا بال میزنن میگم نه بابا این شوهر بکن نیست ، اونا هم میرن کنار.

بین این زنبورها یه زنبور هست میگه : ببین ! هر جا میخوای بری برو ، منم باهات میام ! و تا آخر میمونه ، این زنبور با ملکه میرن کجا ؟ محضر !

زنبور ماده با زنبوری ازدواج می کنه که بیشترین پشتکار رو داره.

بسیاری از آدمهایی که ضریب هوشی متوسطی داشتن ، اینها راههای تقویت اراده است با پشتکار عالی به درجات بسیار بالایی از موفقیت رسیدن ، یکی از زمینه هایی که تحقیق شده در مورد انسان های موفق ، روی ضریب هوشی اونها بوده ، به این نتیجه رسیدن که بسیاری از افرادی که به جایی رسیدن نه به خاطر هوششون بلکه به خاطر پشتکار و مداومت شون در کار بوده که موفق باشد.

اگر میخوای به جایی برسی عمل کن ، تلاش کن ، بدو ، کم نیار.

پشتکار تا کی ؟ تا کجا ؟ تا جایی که به هدفت برسی ، مدام به خودت روحیه بده ، بگو برو یه کم دیگه مونده ، چیزی به رسیدن نداریم دیگه ، ولی این جمله رو همیشه به خودت بگو. همش بگو برو ها ! داری میرسی ها داری نزدیک میشی …

منبع: ذهن نو

و ارز ۲ مرداد ۹۸ ، قیمت دلار آزاد

بیوگرافی فریال در مسابقه استیج

دانلود قسمت آخر سریال کیمیا + پشت صحنه کیمیا

دانلود فیلم لحظه رسیدن کیمیا به دخترش رها

دانلود دید در شب سیراون خسروی

مصاحبه امیر تتلو با یک سایت ورزشی

دانلود برنامه نود ۳۰ آذر ۹۴ شب یلدا با حضور دکتر ظریف

تصادف غم انگیز پراید و تیبا / عکس

آگهی استخدام , استخدام حسابدار در یک واحدتولیدی در اهواز

آگهی استخدام , استخدام مدیر فروش در شرکتی معتبر در اصفهان

قرص پلاویکس چیست + موارد مصرف و عوارض قر …

قرص اووسیز ۷۵ چیست + موارد مصرف و عوارض …

روش درست کردن ترشی مخلوط …

متن تبریک تولد مردادی ها ، تبریک تولد مر …

متن مرداد ماهی ، متن تولد مردادی …

ویلا چیست + تاریخچه ویلا …

معرفی مدلینگ و درآمد شغل مدلینگ از زبان …

معرفی کتاب سرگذشت فلسفه …

ستاره سهیل چیست و کجاست؟ …

پیام تبریک روز فیزیوتراپی …

تقلید صدا چیست + آموزش تقلید صدا …

قیمت روز گوشی موبایل ۲ مرداد ۹۸ ، قیمت گ …

لووتیروکسین سدیم چیست ؟ و عوارض و موارد …

تاریخچه و موارد استفاده شمع چیست ؟ …

تاریخچه استندآپ کمدی و اصول یک استندآپ ک …

اتوماسیون اداری چیست + تاریخچه …

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

سلام متشکرم بابت متن انگیزشیتون ، اتفاقا من مانند این متن رو از آقای دکتر فرهنگ هم شنیدم ? واقعا مهمه که انسان پشتکار داشته باشه توی زندگی

عکس ریحانه پارسا و مادرش بدون آرایش …

شباهت جالب لیلا بلوکات و خواهرش / عکس …

عکس متفاوت و دیدنی نیکی کریمی و خواهرش …

عکس لیلا بلوکات و شیلا خداداد در سالن زی …

عکس آریا عظیمی نژاد و همسرش در اکران فیل …

عکس جنجالی رامبد جوان و همسرش در کانادا …

عکسهای زیبای الناز شاکردوست در اکران شبی …

تیپ متفاوت مهناز افشار در خارج از کشور / …

عکسهای جدید و متفاوت روناک یونسی و همسرش …

استایل متفاوت سحر قریشی در اکران مردمی ا …

دانلود آهنگ کاش رضا بهرام …

عکسی از نعیمه نظام دوست و خواهرش …

بلیط لحظه آخری و بلیط چارتر چیست ؟ …

ویلا چیست + تاریخچه ویلا …

عکسهای میترا حجار در اختتامیه جشنواره فی …

معرفی مدلینگ و درآمد شغل مدلینگ از زبان …

معرفی کتاب سرگذشت فلسفه …



ارسال شده در ۱۵ام شهریور ۱۳۹۴ با موضوع داستان آموزنده

داستان جالب آموزنده ثروت واقعی

.
یه خانم رفت خرید…
وقتی کیفشو باز کرد تا حساب کنه صندوقدار یه کنترل تلویزیون توی کیفش دید…
او (صندوقدار) نتونست کنجکاوی (فضولی) خودشو کنترل کنه…
سوال کرد:
شما همیشه کنترل تلویزیون رو با خودتون حمل می کنید؟
خانم جواب داد:
نه، نه همیشه، اما شوهرم نپذیرفت امروز برای خرید منو همراهی کنه…!!!
نکته اخلاقی:
همسرتون را همراهی کنید.
داستان ادامه دارد…..

.
داستان جالب آموزنده ثروت واقعی
.
مغازه دار میخنده و همه ی اقلامی را که خانم خریداری کرده بود ازش پس می گیره…
خانم از این عمل شوکه شد و ازمغازه دار پرسید که چکار میکنه؟
مغازه دارگفت:
شوهرتون کارت اعتباری شمارو مسدود کرده…
نکته اخلاقی:
به سرگرمی های شوهرتون احترام بگذارید…
داستان ادامه دارد…..
.
داستان جالب آموزنده ثروت واقعی
.
خانم کارت اعتباری شوهرش رو که کف رفته بود از کیفش بیرون آورد (متاسفانه شوهرش کارت خودشو مسدود نکرده بود)…
نکته اخلاقی:
قدرت همسر را دست کم نگیرید…
باز هم ادامه دارد…..
.
داستان جالب آموزنده ثروت واقعی
.
وقتی خواست از کارت همسرش استفاده کند دستگاه از او خواست تا کدی را که به موبایل همسرش ارسال شده است را وارد کند…
نکته اخلاقی:
وقتی مردان در حال شکست هستند ماشین ها از آنها حفاظت میکنند…
همچنان ادامه دارد…..
.
داستان جالب آموزنده ثروت واقعی
.
وقتی خانم با ناراحتی قصد بازگشت به سمت خانه را داشت یک مسیج از موبایل همسرش برایش آمد که کد را برایش فرستاده بود…
سرانجام او اقلام را خرید و با خوشحالی به خانه برگشت…
نکته اخلاقی:
درباره مردان چه فکری می کنید…!!!
.
داستان جالب آموزنده ثروت واقعی
.
مرد همیشه خودش را فدای همسرش میکند…!!!
زندگی یک چالش مستمر و پایان ناپذیر است…!!!
ما ثروتمند نمیشویم با آنچه در جیبمان است…!!!
اما…
ما ثروتمند هستیم با آنچه در فکرمان است…!!!

داستان جالب واقعی

مطالب آموزنده :

داستان زیبای تفاوت اصلاح انتقاد

داستان آموزنده زیبای ششمین دختر
نتیجه توجه اهمیت دادن به دیگران
یک داستان و آزمایش اجتماعی جالب
خاطره زیبای خاصیت نماز اول وقت

نظرات

© 2019 بیستایی. کپی برداری از مطالب فقط با ذکر منبع مجاز است.



تبادل
لینک هوشمند

برای تبادل
لینک  ابتدا ما
را با عنوان

خنده و
آدرس
smsjok30.LXB.ir
لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.

 

داستان جالب واقعی

مرد کور

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:

امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!1

وقتی کارتان را نمیتوانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید دید بهترینها ممکن خواهد شد باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.
حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز موفقیت است …. لبخند بزنید

 

 

 

یکی از بستگان خدا

 


شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.

پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد.

در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش ، نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد.

خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.
– آهای، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.پسرک با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:
– شما خدا هستید؟
– نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
– آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید!

نخستين درس مهم – زن نظافتچى 

 
من دانشجوى سال دوم بودم. يک روز سر جلسه امتحان وقتى چشمم به سوال آخر افتاد، خنده‌ام گرفت. فکر کردم استاد حتماً قصد شوخى کردن داشته است. سوال اين بود: «نام کوچک زنى که محوطه دانشکده را نظافت می‌کند چيست؟»
من آن زن نظافتچى را بارها ديده بودم. زنى بلند قد، با موهاى جو گندمى و حدوداً شصت ساله بود. امّا نام کوچکش را از کجا بايد می‌دانستم؟
من برگه امتحانى را تحويل دادم و سوال آخر را بی‌جواب گذاشتم. درست قبل از آن که از کلاس خارج شوم دانشجويى از استاد سوال کرد آيا سوال آخر هم در بارم‌بندى نمرات محسوب می‌شود؟
استاد گفت: حتماً و ادامه داد: شما در حرفه خود با آدم‌هاى بسيارى ملاقات خواهيد کرد. همه آن‌ها مهم هستند و شايسته توجه و ملاحظه شما می‌باشند، حتى اگر تنها کارى که می‌کنيد لبخند زدن و سلام کردن به آن‌ها باشد.
من اين درس را هيچگاه فراموش نکرده‌ام. 

 

 

دومين درس مهم- کمک در زير باران 

 
يک شب، حدود ساعت ٥/١١ بعدازظهر، يک زن مسن سياه پوست آمريکايى در کنار يک بزرگراه و در زير باران شديدى که می‌باريد ايستاده بود. ماشينش خراب شده بود و نيازمند استفاده از وسيله نقليه ديگرى بود. او که کاملاً خيس شده بود دستش را جلوى ماشينى که از روبرو می‌آمد بلند کرد. راننده آن ماشين که يک جوان سفيدپوست بود براى کمک به او توقف کرد. البته بايد توجه داشت که اين ماجرا در دهه ١٩٦٠ و اوج تنش‌هاى ميان سفيدپوستان و سياه‌پوستان در آمريکا بود. مرد جوان آن زن سياه‌پوست را به داخل ماشينش برد تا از زير باران نجات يابد و بعد مسيرش را عوض کرد و به ايستگاه قطار رفت و از آن جا يک تاکسى براى زن گرفت و او را کمک کرد تا سوار تاکسى شود.
 
زن که ظاهراً خيلى عجله داشت از مرد جوان تشکر کرد و آدرس منزلش را پرسيد. چند روز بعد، مرد جوان در خانه بود که صداى زنگ در برخاست.. با کمال تعجب ديد که يک تلويزيون رنگى بزرگ برايش آورده‌اند. يادداشتى هم همراهش بود با اين مضمون:
«از شما به خاطر کمکى که آن شب به من در بزرگراه کرديد بسيار متشکرم. باران نه تنها لباس‌هايم که روح و جانم را هم خيس کرده بود. تا آن که شما مثل فرشته نجات سر رسيديد. به دليل محبت شما، من توانستم در آخرين لحظه‌هاى زندگى همسرم و درست قبل از اين که چشم از اين جهان فرو بندد در کنارش باشم. به درگاه خداوند براى شما به خاطر کمک بی‌شائبه به ديگران دعا می‌کنم.»
            ارادتمند        
خانم نات کينگ‌کول 
 

داستان جالب واقعی

 

 

سومين درس

 

 هميشه کسانى که خدمت می‌کنند را به ياد داشته باشيد
در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود، پسر ١٠ ساله‌اى وارد قهوه فروشى هتلى شد و پشت ميزى نشست. خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش رفت.
 
– پسر پرسيد: بستنى با شکلات چند است؟
 
– خدمتکار گفت: ٥٠ سنت
پسر کوچک دستش را در جيبش کرد، تمام پول خردهايش را در آورد و شمرد. بعد پرسيد:
– بستنى خالى چند است؟
خدمتکار با توجه به اين که تمام ميزها پر شده بود و عده‌اى بيرون قهوه فروشى منتظر خالى شدن ميز ايستاده بودند، با بی‌حوصلگى گفت:
– ٣٥ سنت
– پسر دوباره سکه‌هايش را شمرد و گفت:
– براى من يک بستنى بياوريد.
خدمتکار يک بستنى آورد و صورت‌حساب را نيز روى ميز گذاشت و رفت. پسر بستنى را تمام کرد، صورت‌حساب را برداشت و پولش را به صندوق‌دار پرداخت کرد و رفت. هنگامى که خدمتکار براى تميز کردن ميز رفت، گريه‌اش گرفت. پسر بچه روى ميز در کنار بشقاب خالى، ١٥ سنت براى او انعام گذاشته بود.
 
يعنى او با پول‌هايش می‌توانست بستنى با شکلات بخورد امّا چون پولى براى انعام دادن برايش باقى نمی‌ماند، اين کار را نکرده بود و بستنى خالى خورده بود.
 
 

چهارمين درس مهم

 مانعى در مسير

در روزگار قديم، پادشاهى سنگ بزرگى را که در يک جاده اصلى قرار داد. سپس در گوشه‌اى قايم شد تا ببيند چه کسى آن را از جلوى مسير بر می‌دارد. برخى از بازرگانان ثروتمند با کالسکه‌هاى خود به کنار سنگ رسيدند، آن را دور زدند و به راه خود ادامه دادند. بسيارى از آن‌ها نيز به شاه بد و بيراه گفتند که چرا دستور نداده جاده را باز کنند. امّا هيچيک از آنان کارى به سنگ نداشتند.
 
سپس يک مرد روستايى با بار سبزيجات به نزديک سنگ رسيد. بارش را زمين گذاشت و شانه‌اش را زير سنگ قرار داد و سعى کرد که سنگ را به کنار جاده هل دهد. او بعد از زور زدن‌ها و عرق ريختن‌هاى زياد بالاخره موفق شد. هنگامى که سراغ بار سبزيجاتش رفت تا آن‌ها را بر دوش بگيرد و به راهش ادامه دهد متوجه شد کيسه‌اى زير آن سنگ در زمين فرو رفته است. کيسه را باز کرد پر از سکه‌هاى طلا بود و يادداشتى از جانب شاه که اين سکه‌ها مال کسى است که سنگ را از جاده کنار بزند. آن مرد روستايى چيزى را می‌دانست که بسيارى از ما نمی‌دانيم!
«هر مانعى= فرصتى

 

 

 


نظرات شما عزیزان:

 کد را وارد
نمایید:

 

 

 

عکس شما


خبرنامه وب سایت:


آمار
وب سایت:
 

بازدید امروز : 112
بازدید دیروز : 58
بازدید هفته : 222
بازدید ماه : 1181
بازدید کل : 112413
تعداد مطالب : 82
تعداد نظرات : 27
تعداد آنلاین : 1



بهار با تمام رنگارنگی یک پیام دارد

” یکرنگی “

سال نو مبارک

داستان جالب واقعی

* * * * * * * * * * * *

عید واقعی از آن کسی است که آخر سالش را جشن بگیرد نه اول سال را

نوروز بر شما مبارک . . .

* * * * * * * * * * * *

نه زمستانی باش که بلرزانی و نه تابستانی باش که بسوزانی

بهاری باش که برویانی … بهار  مبارک . . .

* * * * * * * * * * * *

چهار دعای برتر لحظه تحویل سال /  اول دعا برای ظهور آن بی مثال

دوم تمام ملت بی ضرر و بی ملال / سوم رسیدن ما به قله های کمال

چهارم تمام جیب ها پر از پول ، اما حلال . . .

* * * * * * * * * * * *

گلها همه با اذن تو برخواسته اند / از بهر ظهور تو خود آراسته اند

مردم همه در لحظه تحویل ، بی شک اول فرج تو را از خدا خواسته اند . . .

* * * * * * * * * * * *

بزرگترین رنجها از آن کسانی است که رنج نمیکشند .

سالی مملو از رنج و زحمت برات آرزو دارم !!!

* * * * * * * * * * * *

عید حقیقی را کسانی درک میکنند که با یک چشم بر گذشته بگریند و با چشم دیگر

به آینده لبخند بزنند . . .

* * * * * * * * * * * *

خداوندا تقدیر دوستان را در سال آینده به گونه ای قرار بده که در پایان سال

از گذشته خود افسوس نخورند . . .

دوستم
تعریف می‌کرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل، جای
این که از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت؛ جاده قدیمی با صفا
تره و از وسط جنگل رد می شه!

این‌طوری تعریف می‌کنه: من احمق حرف بابام
رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی، ٢٠ کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو
ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمی شد.وسط جنگل، داره شب می شه،
نم بارون هم گرفت. اومدم بیرون یه کمی با موتور ور رفتم دیدم… می‌بینم،
نه از موتور ماشین سر در می آرم! راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو
گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. دیگه بارون حسابی تند شده بود.

با یه
صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام و بی‌صدا بغل دستم وایساد. من هم
بی‌معطلی پریدم توش. این قدر خیس شده بودم که به فکر این که توی ماشینو
نیگا کنم هم نبودم. وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه
تشکر، دیدم هیچ کس پشت فرمون و صندلی جلو نیست!!!

خیلی ترسیدم. داشتم به
خودم می‌اومدم که ماشین یهو همون طور بی‌صدا راه افتاد. هنوز خودم رو جمع و
جور نکرده بودم که توی نور رعد و برق دیدم یه پیچ جلومونه! تمام تنم یخ
کرده بود. نمی‌تونستم حتی جیغ بکشم. ماشین هم همین طور داشت می‌رفت طرف
دره. تو لحظه‌های آخر خودم رو به خدا این قدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا
بیامرزم اومد جلوی چشمم.

تو لحظه‌های آخر، یه دست از بیرون پنجره، اومد
تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده. نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم.
ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه می‌رفت، یه دست می‌اومد و فرمون رو
می‌پیچوند.

از دور یه نوری دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه
ندادم. در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون. این قدر تند می‌دویدم که
نفس کم آورده بودم. دویدم به سمت آبادی که نور ازش می‌اومد. رفتم توی قهوه
خونه و ولو شدم روی زمین، بعد از این که به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم.

داستان جالب واقعی

وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند، یهو در قهوه خونه باز شد و دو
نفر خیس اومدن تو. یکیشون داد زد:

محمد نگاه کن! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشین رو هل می‎دادیم سوار ماشین ما شده بود!

مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده می شد:

امروز بهار است، ولی من نمی توانم آنرا ببینم !!!!!

وقتی کارتان را نمی توانید پیش ببرید، استراتژی خود
را تغییر بدهید. خواهید دید بهترین ها ممکن خواهد شد. باور داشته باشید هر
تغییر بهترین چیز برای زندگی است.

حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل، فکر،
هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز موفقیت است …. لبخند بزنید

داستان جالب واقعی
داستان جالب واقعی
0

دوره مقدماتی php

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *