داستان توبه نصوح

دوره مقدماتی php
داستان توبه نصوح
داستان توبه نصوح

مردی که سالیان سال همه را فریب داده بود نصوح نام داشت. نصوح مردى بود شبیه زنها ،صدایش نازک بود صورتش مو نداشت و اندام زنانه داشت. او مرد شهوتران بود و  با سواستفاده از وضع ظاهرش در حمام زنانه کار مى کرد. هیچ کسى از وضع نصوح خبر نداشت، او از این راه هم امرارمعاش می کرد و هم ارضای شهوت.

نصوح چندین بار به حکم وجدان از کارش توبه کرده بود اما هر بار توبه اش را می شکست.

او دلاک و کیسه کش حمام زنانه بود. آوازه تمیزکارى و زرنگى او به گوش همه رسیده و زنان و دختران و رجال دولت و اعیان و اشراف دوست داشتند که وى آنها را دلاکى کند.

آوازه ی صفاکاری نصوح تا کاخ شاهی آن شهر رسیده بود و روزى در کاخ شاه صحبت از او به میان آمد. دختر شاه به حمام رفت و مشغول استحمام شد. از قضا گوهر گرانبهاى دختر پادشاه در آن حمام مفقود گشت.

از این حادثه دختر پادشاه در غضب شد و دستور داد که همه کارگران را تفتیش کنند تا شاید آن گوهر ارزنده پیدا شود.داستان توبه نصوح

کارگران را یکى بعد از دیگرى مورد جستجو قراردادند تا اینکه نوبت به نصوح رسید، او از ترس رسوایى، حاضر نـشد که وى را تفتیش ‍ کنند، لذا به هر طرفى که مى رفتند تا دستگیرش کنند، او به طرف دیگر فرار مى کرد و این عمل او سوء ظن دزدى را در مورد او تقویت مى کرد و لذا مأمورین براى دستگیرى او بیشتر سعى مى کردند.

دوره مقدماتی php

نصوح هم تنها راه نجات را در این دید که خود را در میان خزینه حمام پنهان کند، ناچار به داخل خزینه رفته و همین که دید مأمورین براى گرفتن او به خزینه آمدند و دیگر کارش از کار گذشته و الان است که رسوا شود به خداى تعالى متوجه شد و از روى اخلاص توبه کرد در حالی که بدنش مثل بید می‌لرزید با تمام وجود و با دلی شکسته گفت: “خداوندا گرچه بارها توبه‌ام بشکستم، اما تو را به مقام ستاری ات این بار نیز فعل قبیحم بپوشان تا زین پس گرد هیچ گناهی نگردم”. نصوح این بار از ته دل توبه واقعی نمود. ناگهان از بیرون حمام آوازى بلند شد که دست از این بیچاره بردارید که گوهر پیدا شد.

محافظین از او دست برداشتند و نصوح خسته و نالان شکر خدا به جا آورده و از خدمت دختر شاه مرخص ‍ شد و به خانه خود رفت.

او عنایت پرودگار را مشاهده کرد. این بود که بر توبه اش ثابت قدم ماند و فوراً از آن کار کناره گرفت.

چند روزی از غیبت او در حمام سپری نشده بود که دختر شاه او را به کار در حمام زنانه دعوت کرد، ولی نصوح جواب داد که دستم علیل شده و قادر به دلاکی و مشت و مالی نیستم و دیگر هم نرفت. هر مقدار مالى که از راه گناه کسب کرده بود در راه خدا به فقرا داد و چون زنان شهر از او دست بردار نبودند، دیگر نمى توانست در آن شهر بماند و از طرفى نمى توانست راز خودش را به کسى اظهار کند، ناچار از شهر خارج و در کوهى که در چند فرسنگی آن شهر بود، سکونت اختیار نمود و به عبادت خدا مشغول گردید.

نصوح شبی در خواب دید که کسی به او می گوید:”ای نصوح! تو چگونه توبه کرده اى و حال آنکه گوشت و پوست تو از فعل حرام روئیده شده است؟ تو باید چنان توبه کنى که گوشتهاى حرام از بدنت بریزد.”

همین که نصوح از خواب بیدار شد با خودش قرار گذاشت که سنگ هاى سنگین حمل کند تا گوشت هاى حرام تنش را آب کند. نصوح این برنامه را مرتب عمل مى کرد تا در یکى از روزها همانطورى که مشغول به کار بود، چشمش به میشى افتاد که در آن کوه چرا می کرد. از این امر به فکر فرو رفت که این میش از کجا آمده و از کیست؟ عاقبت با خود اندیشید که این میش قطعاً از شبانى فرار کرده و به اینجا آمده است، بایستى من از آن نگهدارى کنم تا صاحبش پیدا شود . لذا آن میش را گرفت و نگهدارى نمود.

آن میش زاد ولد کرد و نصوح از شیر آن بهره مند مى شد تا سرانجام کاروانى که راه را گم کرده بود و مردمش از تشنگى نزدیک به هلاکت بودند عبورشان به آنجا افتاد، همین که نصوح را دیدند از او آب خواستند و او به جاى آب به آنها شیر مى داد که همگى سیر شده و راه شهر را از او پرسیدند. وى راهى نزدیک را به آنها نشان داده و آنها موقع حرکت هر کدام به نصوح احسانى کردند و او در آنجا قلعه اى بنا کرده و چاه آبى حفر نمود و کم کم در آنجا منازلى ساخته و شهرکى بنا نمود و مردم از هر جا به آنجا آمده و در آن محل سکونت اختیار کردند، همگى به چشم بزرگى به او مى نگریستند.

رفته رفته، آوازه خوبى و حسن تدبیر نصوح به گوش پادشاه آن عصر رسید که پدر همان دختر بود که جواهرش در حمام زنانه مفقود شده بود و باعث توبه نصوح شده بود. شاه از شنیدن این خبر مشتاق دیدار او شده، دستور داد تا وى را از طرف او به دربار دعوت کنند.

همین که دعوت شاه به نصوح رسید، نپذیرفت و گفت: “من کارى و نیازى به دربار شاه ندارم” و از رفتن نزد سلطان عذر خواست.

مامورین چون این سخن را به شاه رساندند شاه بسیار تعجب کرد و اظهار داشت حال که او نزد ما نمی آید ما مى رویم او را ببینیم.

شاه همراه با درباریانش به سوى نصوح حرکت کرد، همین که به آن محل رسید به عزرائیل امر شد که جان پادشاه را بگیرد، پس پادشاه در آنجا سکته کرد و نصوح چون خبردار شد که شاه براى ملاقات و دیدار او آمده بود، در مراسم تشییع او شرکت و آنجا ماند تا او را به خاک سپردند و چون پادشاه پسرى نداشت، ارکان دولت مصلحت دیدند که نصوح را به تخت سلطنت بنشانند.

نصوح چون به پادشاهى رسید، بساط عدالت را در تمام قلمرو مملکتش گسترش داد و بعد با همان دختر پادشاه که ذکرش رفت، ازدواج کرد و چون شب زفاف و عروسى رسید، در بارگاهش ‍ نشسته بود که ناگهان شخصى بر او وارد شد و گفت “چند سال قبل، میش من گم شده بود و اکنون آن را نزد تو یافته ام، مالم را به من برگردان.” نصوح گفت : درست است و دستور داد تا میش را به او بدهند.

آن شخص گفت که چون میش مرا نگهبانى کرده اى هرچه از منافع آن استفاده کرده اى، بر تو حلال ولى باید آنچه مانده با من نصف کنى.

نصوح گفت: درست است و دستور داد تا تمام اموال منقول و غیر منقول را با او نصف کنند.

آن شخص گفت: بدان اى نصوح، نه من شبانم و نه آن میش است بلکه ما دو فرشته براى آزمایش تو آمده ایم. تمام این ملک و نعمت اجر توبه راستین و صادقانه ات بود که بر تو حلال و گوارا باد، و از نظر غایب شدند.

سخنگوی ولایت دایکندی به خامه می گوید صبح امروز بیش از ۴۰…

ملا مصطفی یک فرمانده کلیدی طالبان در ولایت سرپل از سوی…

در پی حملات هوایی نیروهای امنیتی در ولایت هلمند پنج تن…

در پی حملات نیروهای ویژه امنیتی در ولایت میدان وردک ۲۰…

داستان نهایت جالب و آموزندی بود , بسیار تشکر 

بسیار متن زیبا وپند آمیز باید هرفردی از افراد ما این متن را مطالعه کنند.

بسیار زیبا بود

عجب چیزهای مزخرفی! شما که عقل دارید چرا این طور چیزها را می نویسید؟

از همون اسم مسخرت معلومه که نطرت چی میتونه باشه و تورو چی به نظر دادن

واقعاخیلی مزخرف بود

in yak dastan bood ahmaq kasi hast ka dark nadarad wa toond row hast

یکم داستانای قرآنی واینجور چیزا بخون تا بفهمی اون عقل حیفه دست تو

مزخرف خودتی ابله.. داستاننصوح واقعی است و من قبلا هم آنرا شنیده بودم. در قرآن هم به توبه نصوح اشاره شده .. بهتره بری یک کم قرآن بخوانی  دیگه چیزی رو که نمیدونی اظهار نظر نکنی…!

این داستان واقعیه شما خیلی نافهم و مزخرف هستی که این رو مزخرف میدونی

با عرض سلام به خواننده عزیز: داستان پند آمیزبود میشود انسان از آن درس بگیرد..

خوب، اینکه این یک افسانه یی مانند سایر افسانه ها ساخته شده است پروا ندارد و ساختن و نوشتن داستان و افسانه یک کار هنری است. ولی دارای یک پیامی برای ترک اعمال ناشایست و پیوستن به نیکو کاری است که حتی بعضی از ملا های هم این را قصه می کنند و منظور از توبه نصوحا که در قران کریم آمده اینرا می دانند. ولی قران بری است از اینکه باساس چنین قصه های غیر واقعی که چندان به منطق جور نمی آید استدلال کند

برادر عزیز از توبه نصوح در قرآن شریف ذکر گردیده است. اما رسیدن او به پادشاهی را نشنیده بودم و نمیتوانم تصدیق کنم.

بسیار زیبا بود

افسانه دلپسندی بود.

داستان توبه نصوح

این مضخرف ها و اراجیف است. اگر نیست پس باید دانست که دین چقدر ظالم است.

بعضی انسان ها از نظراتشون پشیمون میشن از جمله حبیب و بعضی از دشمنان

مطلب خیلی جالب و آموزنده بود خداکند که دوستان با خواندن این مطلب استفاده بهینه را بکنند .

این داستان به نظرم خیلی شگفت انگیز نیست که اتفاق نیفتاده باشه یا افسانه باشه خیلی عجیبترش را من شنیدم و باز هم برام قابل قبوله و اگه یکم به معانی قرآن توجه کنیم چیزی خاصی نیست دوستان فقط باید در آن فکر کرد و عبرت گرفت

با شما موافقم

نصوح با میش زاد و ولد کرد؟ :دی

سلام..آدم خیلی جالبی هستی

این داستان افسانه یا راستی ! اگر انسان این را بخواند و خوبی را یاد بیگیرد چی نقص  می بیند؟ چند تا مرکب اینجا نوشتند که مزخرفات.

خوب بود

باز آی بازآی  صد بار اگر توبه شکستی باز آِی        گرکافر و گبر و بت پرستی باز آی                            درگه ما درگه نومیدی نیست

داستان خوبی ولی چ جور یه میش شد چند تا گله؟؟؟؟

میش هم مثل بقیه پستانداران ۹ ماه طول میکشه که وضع حمل کنه شاید اون میش هم حامله بوده

اگر خدا بخواهد می شود 

همانطوری که حضرت مریم باردار شد- خدایی میش رو آفریده همینجوری هم می تونه زیادش کنه تازه شاید تازه آخرش هم مشخض میشه که فرشته بوده اما اگه مادی گرا هستید یه نظرعقل مادی هم هست شاید قبل اینکه دس نصوح برسه حامله بوده

Salam Khily dastan ammzande va jalebe bod

بسیار عالی بود

vaghe an khoob bood.

بسیار زیبا و آموزنده.واقعا که به وجد آمدم.

چرت وپرت محض بود

سپاس فراوان از این داستان آموزنده.  آموزنده ترین درس این داستان بخشندگی پرودگار بزرگ است. لحظه ی آخر داستان اشک در چشمانم حلقه زد . باز هم تشکر. یک دنیا ممنون برادر

یادمان باشد خداوند توبه همه را میپذیرد

sallam kheily ally bood

خوش به حال نصوح

حتی اگر واقعی هم نباشه میشه ازش پند گرفت

مزخرف بود. چرت بود.

عالی بود

درود بر شما واقعا تحت تاثر قرار گرفتم . من هم از یک گناه به درگاه خدا توبه کرده ام و اکنون چند ماهی است که توانسته ام به عهد خود عمل کنم از خدا می خواهم کمکم کند که همیشه بر توبه خود استوار بمانم و فریب وسوسه های شیطان را نخورم . خواهش می کنم شما هم برایم دعا کنید…..

خیلی خوب وپند اموز بود

دوستان خوب استفاد از این داستانها بستگی به طرز فکر کردن شما دارد امید وارم همه در مسیر ی خوب زندگی کنیم

بایستی یک نکته را عرض کنم که اولا اگر این آقا توبه کرد و نمی خواست که هم راز خودش و هم راز زنان بدبخت را فاش و آبرویشان را پیش همسرانشان ببرد پس این داستان را چه کسی نقل کرد و مردم بعدا چگونه از توبه فی مابین ایشان و خدا آگاه شدند و از گناه بزرگ این آقا و کرده های او با زنان و دخترانشان گذشتند .ثانیا در جواب آقا صادق که گفته اساسا این افسانه ها با قرآن سازگار نیست بایستی بگویم که اساسا خود قرآن برمبنای افسانه های گذشتگان و دروغ های شاخدار است باور نمیکنید صوره ص (صاد) آیه های ۳۰ تا ۳۴ فکر کنم باشه را بخوانید تا یه افسانه و دروغ کاملا شاخدار را ببینید داستان ازاین قراره که سلیمان فرزند داوود میره واسه بازدید از اسبها که این کار وقت اورا میگیرد و باعث میشه که نماز عصرش قضا بشه بعد سلیمان رو میکنه به فرشتگان موکل و نگهبان خورشید که آن را برمن برگردانید (ردوها علی) و آنها نیز لطف میکنند خورشید را واسش بر میگردونند و آقا که کیر غول شکسته بوده نمازش را قضا میکند … ببیندی که این داستان چقدر احمقانه و مزخرف است و چقدر با نام دین انسانها را به بند میکشند.اولا که خورشید یک میلیون برابر زمین جرم داره و همین جرم بالا باعث جاذبه بسیار عظیمی شده که زمین و بسیاری از سیارات دور مدار بیضوی خورشید درحال گردش میباشند از طرفی چرخش زمین بدور خودش باعث پیدایش شب و روز شده و بنابراین اگر قرار باشه آقای سلیمان بخواهد نمازش را قضا نماید بایستی زمین برعکس جهت چرخش کنونیش شروع به چرخیدن مینموده نه خورشید به حرکت دربیاد.دوما اینکه به فرض که نماز این آقا اینقدر مهم بوده که کل زمین بایستی بخاطر او شبشون روز بشه چرا این واقعه در هیچ جای دنیا ثبت نشده که در فلان تاریخ زمین برعکس چرخید و سپس بعد از قضای نماز آقا دوباره به حالت نرمال وطبیعی خود برگشته و شروع به چرخش کرده سوما اینکه زمین هنگامی که خواست به عقب برگرده تا اون قسمت از زمین دوباره روز بشه با چه سرعتی چرخید آیا یه دفعه با سرعت مافوق صوت چرخید و به آن قسمت ازعصر رسد که احتمالا باعث شده تمام دنیا بالا بیارن و از بین برن یا یواش یواش چرخید که احتمالا باعث شده اون شبانه روز ۲۶ ساعت بجای ۲۴ ساعت بشه چهارما اینکه سلیمان روکرد به فرشتگان نگهبان خورشید آدم را بیاد داستانهای افسانه ای یونان باستان میندازه که هر چیزی یه خدا داشته مثل خدای دریاها خدای کوهستانها خدای بهار خدای تاریکی خدای نور و ……. و همه اینها نشاندهنده این است که این داستان چرت و پرت افسانه ای از یاه جایی گرفته شده و کپی پیست شده چهارما

جناب آقای اغفال گر ( روشنگر!!!!!!!!) این داستان که خودت ساختی را به قرآن نسبت نده  اصلا چنین داستانی در قرآن وجود ندارد . ضمن اینکه نظم جهان هستی را می بینی ، تحت تاثیر عظمت جهان قرار میگیری ولی قدرت خالق آن را قبول نداری . واقعا تبریک به عقل و درایت امثال شما!

جناب روشنگر اولا اگرمیخوای قرآن روخوب بشناسی باید یک بار تمام معانی اون رو بخونی بعد قضاوت کنی که راسته یا دروغ های شاخ دار داره . دوما تو داستان روخوب بخون “نصوح چون به پادشاهى رسید، بساط عدالت را در تمام قلمرو مملکتش گسترش داد و بعد با همان دختر پادشاه که ذکرش رفت، ازدواج کردو…”پس باعدالت گستری خودش سعی کرد حق الناس شو ادا کنه. سوم اگرمسلمانی و خداروقبول داری و قدرت خدارو هم فوق قدرت درک بشر میدونی خداییکه این دنیارو از هیچ آفریده می تونه یه معجزه هایی رو هم در اون به وجود بیاره مثل اژدها شدن عصای موسی .پس نیاز نیست سرعت زمین رو کم کنه یا زیاد کنه یا برعکس بگردونه.  کی نقل کرده ؟ چهارم در جواب ای سوالت که این جور داستان ها رو میگم تمام عالم شیطان رو می شناسن مگه نه ؟ از کجا شناختن مگه اونرو دیدن؟ این جور چیزهای فوق درک بشر رو انسانهای معصوم مثل انبیا ویا امامان ما میتونن نقل کرده باشند والا کسی خبردار نمی شه .

عزیزم کج فهمی خودتو به دیگران هم القا نکن اول با دقت بخون بعد اگه نفهمیدی تفسیرشو اگه بازم نفهمیدی برو از اهلش بپرس….

بد کدی روشنگر احمق تو چی کاره که قران کریم ره تحلیل میکنی

چرا دروغ میگی همچین چیزی نبود تو اون آیات !!!عجبببب

خفه شو لطفا ?

اولا” باید از صحبت های کفرآمیز جدا” جلوگیری صورت گیرد – ثانیا” همه چیز را نباید با عقل کوچک خود قیاس کرد – خیلی چیزها از نظر وعقل ما مستور است و خداوند(ج) علم آن را دارد خودت کاملا” غیر اسلامی و عجولانه کامنت گذاشتی شاید کوشش کن که اولا” علم را درست یاد بگیری و خود را جراءت به قضاوت در مسایل که از عقلت بسیار بالا است بدهی معلوم میشه که بسیار احمق و بی دین استی – خداوند”ج” هدایت نصیبت نماید اگر قابل هدایت نیستی ذلیل و خوار در دنیا و آخرت شوی آمین یا رب العالمین

به که نامت بود خاموشگر ای خاموش

روشنگر عزیز هرچند خداوند خالق هستی قادر به رد شمس نیز هست و با این علت اشکال شما وارد نیست اما در تفاسیر صحیح در مورد این ایات منظور بازگشت اسبان ناپدید شده است نه بازگشت خورشید. بهتر است به جای عناد با قرآن در آن تفکر کنیم چون قرآن صرفا برای عصر خاصی نیست و همه انسان ها تا قیامت برای هدایت بدان نیازمند هستند.

با سلام ودرودبه شما آقا یاخانم روشنگرعزیز! نمی دانم چرا عزیزانی مثل شما اینقدر با دین ومسایل دینی درگیرند که از هر روش وهر فرصتی می خواهند عناد ونفرت خودشان را نشان دهند یا شاید هم برعکس واقعا می خواهند خدمتی کرده ودیگران را به آگاهی رسانده وایشان را به سعادت درک حقیقت برسانند.باری با دیدن نظرتان برخود واجب دانستم تا به عنوان حداقل یک همنوع مطالبی را به خدمتتان عارض شوم.ان شاا… اولا گذشته از متن داستان اگر از صحت وسقم آن بگذریم نتیجه داستان که هدف امیدوار ساختن انسانها به رحم وگذشت خداوندنسبت به مخلوقاتش است مهمتر است -که امیدوارم شامل حال ما وهمه مسالت کننده ها باشد- بیشتر مد نظر نویسنده می باشد.دوماشما که بحمدلله اهل مطالعه ای ودستی بر آتش داری چرا آدرس غلط می دهید؟ آیا قران به واقع این داستان را با همین کمیت وکیفیت بیان کرده است؟ سوما آیا شما ودیگر دوستانی(احتمالا روشنفکر نماهایی) که مثل شما فکر می کنند ومدام پی این هستند که نکته ای یا نقصی از خدا ودین وقرآن و پیامبران و …پیدا کنند،می دانید روی لبه تیز خنجری قدم گذاشته اید که یک طرفش در سایه جستجو وعقل واستدلال سعادت و رهایی ورسیدن به حقیقت وطرف دیگرش در سایه تفکرمقصدانه ومغرضانه وبی منطقی افتادن در ورطه هلاکت وپوچی است.نه به قصد سرکوفت نه خداشاهده از سرخیر خواهی عرض میکنم.می دانم وقبول دارم که خیلی از خرافات به نام دین ودر پی منفعت طلبی عده ای موجب عدم شناخت صحیح دین وگاها فرار وموضع گیری انسانها از آن شده ،ولی انصافا با همان اعتقادات فطری وقلبی خودمان که بنگریم ،دین باکلیه ابزار وادوات مادی ومعنایی در اختیارش هدفی جز سعادت من وشما ندارد لکن این امثال ماهایند که برای نیل به شبه سعادت چند روزه دنیا هرچیزو هرکسی رو مستمسک اهدافشون کرده و ما نیز متاسفانه در گیر ودار دنیا وبازیچه هایش اسیر و دریغ از ذره ای اندیشیدنیم.برای کوتاه کردن عرایضم شما وخودم را ارجاع میدهم به دوآیه آخر سوره بقره((امن الرسول …)) ((وَالسَّلَامُ عَلَى مَنِ اتَّبَعَ الْهُدَى))

احتمالا نصوح ترک بوده که تونسته از یه میش بچه بگیره

سلام میخاستم بگم این داستان درست و واقعی هست و اگه ایرادایی داره از شیوه نقل کردن ماست بعدشم چرا همش میگید میش اخر داستان معلوم شد فرشته بوده و اینکه اقای بهه اصطلاح روشنگر بزرگترین دانشمندان و فیلسوفان نتونستن از قران ایراد بگیرن اگرم ایه ای رو میخونی خوب به کلت فشار بیار تا درکش کنی از نظر امثال تو خدا هم خرافه است اصحاب کهف وچی میگی هم تو قران است هم الان رو زمین مکانشون معلومه

میش نبوده فرشته بوده بهتره ب پیام داستان توجه کنیم

سلام من با نظر سهیل کاملا موافقم که داستان واقعی هست فقط کافیست که ماکمی رو داستان فکر کنیم

مزخرف محض الان میشه با کی زاد و ولد کرد؟؟؟نکنه با همزادش؟؟؟؟بروبابا من که میگم چرته!!!

سلام

راستی خوب بود

آقا سهیل اتفاقا شما ببویی که خبر نداری چقدر ایراد گرفتن  البته شرمنده میگم ببویی چونکه نشون میده هرچی بخوردت دادن همونو نوشخوار میکنی میدی بیرون چند درصد مطمئنی که هیچ دانشمندی نتونسته از قران ایراد بگیره ؟ خداوکیلی تا حالا خودت به کلت فشار آوردی بفهمی اصلا دانشمندان جهان و اسلام به نقادی قران پرداختن یا نه؟ واسه اینکه منهم مثل آخوندها مطلب آماده بخوردت ندم بنابراین اسم هیچ دانشمندیو نمی برم  تا خودت مجبور شی بری دنبالشون البته اگر طالب حقیقت باشی نه خرافه

از باب وظیفه ی خود بر تذکر به شما می گم نه به منظور بحثو گوش دادن به اراجیف های شما خانم روشنگر.به خداوندی خدای سبحانی که از هر عیب و نقصی به دور است و جهان هستی تحت اراده ی او، حرف هایی که از طرف خانمی ناآشنا که قصد ترویج دین بهائیت و سایر فرقه های پوچ و ضد اسلام و انحراف جوانان را دارد و اصرار به صدق حرفهایش به وضوح در کلامش دیده می شود و بسیار مطمئن از خود حرف می زنند گزافی بیش نیستند. و هیچ حسن نیتی در آنها پیدا نمی شود جز دروغ بستن بر خدا و پیغمبر مکرمش و گرفتن دین ناب محمد مصطفی از دل های پاک جوانان.واگر این شخص منکر دین بهائیت وسایر دین های ضد اسلام شود،تمام نوشته ها و گفته های خود را تکذیب کرده و به یگانگی خداوند متعال اقرار کرده است. إِذا تُتْلى‏ عَلَیْهِ آیاتُنا قالَ أَساطیرُ الْأَوَّلینَ( آیه ۱۳ سوره مطففین همان کسانی که وقتی آیه های ما برایشان خوانده می شود می گویند:این حرفها افسانه های پیشینیان است. توجه کنید که این خانم در نوشته های خود گفت : ((اساسا خود قرآن برمبنای افسانه های گذشتگان و دروغ های شاخدار است))و در شناخت انسان کافر همین بس است که خداوند او را کافر معرفی کند.

روشنگر قران نخونده که این همه دروغ نشر میده                                            حضرت سلیمان در زمان خودشون از دوستان خدا وپیامبر بوده اند و خدا هم بر همه چیز قادر و توانا است  همچنان که کهکشانهایی صد ها برابر خورشید را خلق کرده است . داستانش خوب بوده  ونام هیچ شهری هم نیومده . 

واقعا قشنگ بود مرسی.چقدر خوبه اگه اشتباهی داشتیم بلافاصله توبه کنیم و دیگه تکرارش نکنیم

بد نبود ولی قبلا نصفه نیمه شنیده بودم.

خیلی تخمی بود

در جواب آقا یا خانم ناشناس باید بگم که اگه قران دروغ بود بزرگانی چون مولانا،حافظ ،ابوعلی سینا و بسیاری دیگر که هنوز کتب اون ها در بزرگترین دانشگاه های جهان تدریس میشه ( مثلا کتاب های ابو علی سینا در دانشگاه های پزشکی به عنوان مرجع استفاده میشه) نمیرفتن سمت خدا شناسی و خودشونو انقدر زجر نمیدادن .این افراد با این عظمتشون رفتن خودشونو در راه خداشناسی فدا کردن اون وقت شما به با این عقل ناچیزتون اومدین و به قرآن برچسب دروغ میزنین.بی تردید شما با کمی جستجو در اینترنت و ۴ تا مطلب مزخرف به این نتایج رسیدی که چه بسا اگه بیشتر میگشتی جواب این حرف ها رو پیدا میکردی .

جناب روشنگر خدمتتون عارضم که کافر همه رو به کیش خود پندارد_بساطت رو جمع کن برو جای دیگه پهن کن_روشنگر‏!‏

اخه احمق جان‏!تو رو چه به نظر دادن تو قران_تو تا حالا چندتا کتا خوندی یا نوشتی_لا الله الا الله

با تشکر از داستان خوب و اموزنده

آقای به اصطلاح روشنگر مشرکین هم قرآن را انکار می کردند وافسانه می خواندند واقعا آخر حماقتی این همه داستان سرهم کردی که مثلا بگی از نظر علمی نمیشه خورشید برگرده آخه عزیز خدایی که خودش این خورشید و زمین وسازمان چرخش اونها رو خلق کرده واقعا براش سخته که برا چند لحظه سیستم گردش زمین رو تغییر بده

meysam to kire torkaro ziyad khordi are ke azashon talabkri kiram to jado abadet

darzemn dar morede dastan chert ke bod be khatere neveshtaresh dovoman ma ke tahlil gar nistim inaro tahlil konim

عالی بود واقعا اینا حقیقت دارن

سلام از خدا میخوام ک این روشنگر و تمامی افرادی ک گوششون پره از کفر و طاغوت به راه راست هدایت بشن.همچنین قبل اینکه زیر خروارها خاک بخوایم جواب بدیم هممون توبه کنیم.روشنگر از خدا بترس. خدا خیلی بخشندس.یه کار نکن مهر کوری بخوره رو دلت.

او خدایی یکتاست که ورای زمان و مکان است و آغاز و پایان در او راه ندارد …. زمانی که عقل موضوعی را درک نمی کند دلیل بر نفی آن موضوع نیست …. اگر تفسیر قرآن این گونه بود مشرکان نیز برای خود تفسیرهای کرده بودند اگر نگاهی به آیات قرآن روشنگر بکنی متوجه خواهید شد که خود مشرکان در آن زمان این آیات را سحر و جادو می دانستند خوب اگر این گونه باشد قضیه حضرت موسی(ع) که دریا شکافته شد ، قضیه حضرت محمد (ص) که ماه به دو نیم تقسیم شد یا حضرت عیسی ابن مریم (ع) بدون واسته پدر به دنیا آمدند و واقعیات دیگر از این گونه در قرآن مبین آمده… حالا به نظر شما چون شکافته شدن دریا چون به دو نیم تقسیم شدن ماه چون بدون واسته به دنیا آمدن حضرت مسیح (ع) با عقل ما سازکار نیست باید آن را نفی کنیم و یا این که شما هنوز واژهای به نام معجزه به گوشتان نخورده است….. در قر آن مجید با ها و بارها بعد از اتمام یک آیه یا سوره می گوید : آیا تعقل نمی کنید آیا نمی اندیشید…. به این داستان دقت کنید : دو دانشجو نزد استادشان میروند و از او می پرسند : فاصله بین یک مشکل تا حل آن مشکل چقدر است؟؟؟ استاد گفت: بین زانو تا زمین ….. هر دو گیج و متحیر از گفته استاد ….. هر دو به این موضوع می اندشیدند که شاید منظور استاد این بوده است که با زانوی غم در بغل گرفتن و یک جا نشستن راه چاره نیست باید باید تلاش و کوشش کرد تا مشکل حل شود اما هر دو کنجکاوانه از استاد می پرسند که ما این گونه برداشت کردیم راجب چیزی که گفتید؟….. استاد لبخندی زد و گفت : بله اما منظور من بالا تر از این گفته شماست و آن اینکه باید زانوی بندگی به زمین بزنیم و از از خداوند مدد به جویم و با توکل به اوست که مشکلات حل خواهد گشت و با مدد و یار یاوست که به سوی مشکلات حمله می کنیم……………………..

این پیام رو یکی به من نظر داد منم بهش عمل کردم.. تو رو به امام زمان قسم میدم این پیام رو بخون.دختری از خوزستانم که پزشکان از علاجم نا امید شدند.شبی خواب حضرت زینب (س)را دیدم در گلوم اب ریخت شفا پیدا کردم ازم خواست اینو به بیست نفر بگم. این پیام به دست کارمندی افتاد اتقاد نداشت کارشو از دست داد.مرد دیگری اعتقاد داشت ۲۰ میلیون به دست اورد. به دست کس دیگری رسید عمل نکرد پسرشو را از دست داد.اگه به حضرت زینب اعتقاد داری این پیامو واسه ۲۰ نفر بفرست………… ۲۰ روز دیگه منتظر معجزه باش..ممنون …

خیلی قشنگ و زیبا بود

سلام اینو تا اخر بخون اقای روشنگری که میگی قران دروغه بزار اینو بهت بگم که چند سال پیش چند تا دانشمند خارجی که دقیقا نمیدونم برای کدوم کشور بودن میان از توی قران یه ایراد پیدا میکنن ایراد این بوده که توداستانی که مورچه ها در حال کار کردن بودن سپاه سلیمان نبی به اونها برخورد میکنه هداقت کننده ی مورچه ها به اونا میگه از سر راه سپاه سلیمان کنار برید تا زی سم اسبانشون خرد(لایحتمکم که در زبان عربی فقط برای شکستن شیشه به کار میره تا اینکه یک سال بعد یه دانشمند استرالیایی روی بدن مورچه تحقیق میکنه بعد میفهمه که بیشتر از۷۵درصد از بدن مورچه هارو شیشه تشکیل میده  حالا روشنگر دیدی که تو ببویی نه اون  بیو بی عرضه

روشنگر خیلی اسگلی میمون کوتوله

به نظر من اسم مجنون برات بهتر از روشنگره تو اگه روشنگر بودی درست زرزر میکردی

روشنگر عزیز سوره صاد رو کامل خوندم اما مطالب شمارو پیدا نکردم شاید مطالب از تفسیر خاصی بوده ولی ممنون که خواسته یا ناخواسته دعوت به تدبر و تحقیق در قرآن کردید

خیلی خوب بود،ممنون

خوب نبود

راستش این حرفایی که میگن اسلام از آیین مانی هستش و سلمان فارسی اونو نوشته یه چرته محضه ، کتابی رو که من راجبش تحقیق کردم سلمان که سهله ، سقراط و افلاطون و انشتنم که جمع بشن ، حالا هر دانشمنمد دیگه ای محاله که بتونن یه چیزی مثل این دربیارن ، حالا نمیدونم نوشته ی کیه ، ولی مطمانا نوشته ی انسان نیست

افسوس واسه بعضی ها که برای معجزات خداوند به دنبال دلیل علمی میگردند و چون عقل ناقصشون قد نمیده که معجزه چیه.با همون عقل ناقص قرآن خدارو غلت میکنن.روشنگر به حرف گربه سیاه بارون نمیاد.این یعنی خداوند توانا(خالق آسمان وزمین)باحرف تو ناتوان نمیشه…..آره عزیزم تو میتونی استعداد درخشا نتو جای دیگه صرف کنی مثلا :برا بچه ها قصه بگی.از همونایی که بلدی.شاید اونا قصه ی تورو باور کنن

خوب میشه آبستن بوده.نمیشه گوسفنده آبسن گم بشه؟شاید اینم جزء عجایبه!!!!!!!!

آمنت بالله…خداوندا ! ای مالک ملک هستی..تؤتی الملک من تشاء/و تنزع الملک ممن تشاء/وتعز من تشاء/وتذل من تشاء/بیدک الخیر/انک علی کل شیء قدیر…(۲۶ آل عمران)..”ممنون از سایتتون

i think it is almost face to jock no more but there is no any body to how should analysis and write their mind

اقای روشنگر عزیز امیدوارم بیشتر در مورد اعجازقران تحقیق کنید و بدون تعصب و انشاالله همچنین که اسم روشنگر را رو خودتون گذاشته ایدتحقیقاتتون روشنگرانه و بدور از تعصب باشد و بنده بهتون پیشنهاد میکنم که کتاب اعجاز قران در عصر فضا و تکنولوژی اغای کمال روحانی را حتما مطالعه فرمایید چون فرمایشات شما دقیقا همان گفته های زمان پیامبر (ص)است ولی با یه فرم دیگه که اپدیت شده.

خیلی کسشر گفتید نیازی به جر دادن خودتون نبود ، یکی یه داستانی گفته گوش کنید سیکتیر کنید دیگه چرا مذخرف میگید

احتمالا میش با نصوح جفتگیری کرده بوده که زاد و ولد کرده!

 …بچه ها بچه ها …چرا انقدر تندروی میکنید؟ مگه روشنگر هم ی آدم نیست ؟ یعنی نمیتونه توی اعتقاداتش اشنباه کرده باشهب

این داستان جالب و خواندنی واقیعت داشته باشد ویا نداشته باشد , به نظر من قابل اهمیت نیست , هنر داستان نویسی هم تقاضا میکند که یک اندازه در اقیعت داستان دست کاری شود. از همه مهمتر نام این فرد چی زیبا انتخاب شده است : نصوح که در قرآن کریم در آیت ۸ سوره الطلاق میخوانیم ( یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا تُوبُوا إِلَى اللَّهِ تَوْبَهً نَّصُوحًا عَسَى .. ترجمه : اى کسانى که ایمان آورده‏اید به درگاه خدا توبه‏اى راستین کنید امید است که پروردگارتان بدیهایتان را از شما بزداید و شما را به باغهایى که از زیر [درختان] آن جویبارها روان است درآورد در آن روز خدا پیامبر [خود] و کسانى را که با او ایمان آورده بودند خوار نمى‏گرداند نورشان از پیشاپیش آنان و سمت راستشان روان است مى‏گویند پروردگارا نور ما را براى ما کامل گردان و بر ما ببخشاى که تو بر هر چیز توانایى (۸) صدق الله العظیم

داستان پر معنا و مفهومی بود اما نقص هایی داشت ک باور نمودن داستان را کمی مشکل مینمود.

داستان زیبای بود ،همین طور است، اگر انسان از طی دل توبه کند و به خداوند متوکل شود اطمینان داشته باشید که خداوند (ج) دست تان را حتما میگرد.

مسسسییییییییی خوب بود

انما امره اذا اراد شیئا ان یقول له کن فیکون فسبحان الذی بیده ملکوت کل شی و الیه ترجعون (فرمان نافذ خدا در عالم چون اراده خلقت چیزی را کند به محض اینکه گوید موجود باش بلافاصله موجود خواهد شد پس منزه و پاک است خدایی که ملک و ملکوت هر موجود به دست قدرت اوست و بازگشت همه خلایق به سوی اوست ) سوره مبارکه یس آیات شریفه ۸۲ و ۸۳

درسته یه سری اشتباهات داشت ولی کلا خوب بود

جالب بود. توبه ی نصوح را شنیده بودم ولی داستانش را نه، لذا برام سوال بود ولی آیا گذاشتن اون تصویر ضرورت داشت؟؟

یک سوال برای اون دوستایی که هیچ چیز رو باور ندارن باور دارید که از یک قطره منی پدرتان سخته شده اید خلقت شما و همه ما خود از عجیب ترین داستانهاست

عالی بود

شما هم به وبلاگ من سر بزنید و نظر بدین {لطفان}

توجه.                                                                                                                       ت اغای به اصطلاح روشنگر که داری نظر درباره قران میدی من به این ایاتی که شما فرمودی که در سوره مبارکه (ص)هست نیگا کردم اصلا اینطور چیزی نبود که خورشید به عقب برگشت فقط از علاقه حضرت سلیمان بود به اسبان بخاطر جهاد در راه خدا بود لطف کنید با کتاب خدا بازی نکنین خودتونم میتونید. نیگا کنید. خوش یاشایین 

اغایه  روشنگر برو ببین میدونی چی به چیه  جرالد سی گورینگر_جرج تاون امریکا، جنین شناس __وقتی نحوه بوجود آمدن انسان رو در شکم مادر در قران دید گفت که غیر ممکنه کسی ۱۴۰۰٫ سال پیش بیاد و به این ظرافت در مورد جنین اینطور حرف بزنه چون ما با این همه پیشرفت تازه کشف کردیم که چطور انسان در شکم مادر رشد میکنه وواسه همون مسلمان شد و گفت. این کلام خداست میتونی اسمشو تو اینترنت پیدا کنی

 روشنگربا تو هستم لطف کن به دین مبارک اسلام با چشم اخوندا نیگا نکن چون شیطان از این اخوندا با شرفه فقط قران  روبخونوتوبه کن با عقل به مسایل برخورد کن

یکی نیست به این روشنفکر بگه داستانی که راجع به سلیمان نقل میکنی که اصلا تو قرآن نیست تو کتاب دیگری هست که قرآن نام ندارد کجای قرآن گفته نمازش قضا شده و به خاطر نماز حضرت سلیمان خورشید رو جابجا کردند.این داستان توی کتب اهل کتاب اومده آقای روشنفکر بببییییییییی مطالعه

روشنگر ,توکه  ازهیچی خبرنداری چرا بیخودی حرف میزنی,خاهشا به دین وقرآن و.. توهین نکن!

روشنگر کافر,بی سواد,برو مطالعه کن بعدن بحرف!!!

سلام به دوستان خوبم

آقای روشنگر عزیز کجای سوره ص نوشته شده که خورشید را برگردانیدم بخاطر نماز سلیمان؟؟؟؟؟؟؟؟؟ من که تا حالا به این سن رسیدم تو سوره ص چنین چیزی نخوندم میشه واضح تر بگید کجای سوره ص خورشید برگردانده شده؟؟؟؟؟؟؟

عاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااالی .خیلی باحالی

واقعا که!ما ایرانیا خیلی ساده ایم.تازه مگه اون میشه یه دونه نبود؟پس چطور زادو ولد کرد؟بابا نمیخواد مارو سیاه کنید ماخودمون ذغال فروشیم!!!!!!!

:-o!!!!!!!!!داستانش اینطوری نبودا

مهربانی خداوند خیلی بیشتر از ان چیزی است که به عقل ما میرسد چرا که گناهان را میبخشد چون نمیخواهد بنده اش تباه شود.

داستان اموزنده بود اما یک کمی ….. هم بود تصویرش نهایت رومانتیک و زیبا بود

میثم جان ادب رعایت کن بچه ؛پرچم ترکا بالاتر از این چیزاست

داستان بسیار خوبی بود ولی لازم بود آن عکس را بگذارید وهمین جهت منفی بینی داستان می شود

خب احتمالا اون میشه ماده بوده توشکمش بچه بوده

روشنگر چرا حرف مفت میزنی!؟؟کجا نوشته خورشید رو برگردونند؟؟کجا حرف نماز گفته؟؟

درود بر نصوح

 Ali boood

واقعا داستان خوب است جالب و خواندنی

بگید ببینم او دوجنسه نسبت به کی توبه کرد؟ به کجا؟

من این داستان رو دوران راهنماییم از مربی پرورشیم شنیده بودم,زیاد ب حقیقت داشتن و نداشتنش اهمیت نمیدم.ب نظر من منظور اصلی راوی رو باید درک کرد که متاسفانه بعضی از دوستان…… حرفی نزنم بهتره،یعنی ازرش حرف زدن ندارن

(این هم تفصیر آیه هایی ک آقایه روشنگر در موردشون نظر دادن خودتون قضاوت کنید….

آیه ۳۰)- سلیمان از نیروى رزمى خود سان مى‏بیند قرآن همچنان بحث گذشته را پیرامون داود ادامه مى‏دهد و در این آیه، خبر از بخشیدن فرزند برومندى همچون «سلیمان» به او مى‏دهد که ادامه دهنده حکومت و رسالت او بود، مى‏گوید: «ما سلیمان را به داود بخشیدیم، چه بنده برگزیده تفسیر نمونه، ج‏۴، ص: ۱۸۵ خوبى! زیرا همواره به سوى خدا بازگشت مى‏کرد» و به یاد او بود (وَ وَهَبْنا لِداوُدَ سُلَیْمانَ نِعْمَ الْعَبْدُ إِنَّهُ أَوَّابٌ). این تعبیر که نشان دهنده عظمت مقام سلیمان است شاید براى ردّ اتهامات بى‏اساس و زشتى است که در مورد تولد سلیمان از همسر «اوریا» در تورات تحریف یافته آمده است و در عصر نزول قرآن در آن محیط شایع بوده. (آیه ۳۱)- از این آیه داستان اسبهاى سلیمان شروع مى‏شود که تفسیرهاى گوناگونى براى آن شده که بعضا از سوى ناآگاهان بوده. قرآن مى‏گوید: «به خاطر بیاور هنگامى را که عصرگاهان اسبان چابک تندرو را بر او عرضه داشتند» (إِذْ عُرِضَ عَلَیْهِ بِالْعَشِیِّ الصَّافِناتُ الْجِیادُ). (آیه ۳۲)- سلیمان در اینجا براى این که تصور نشود که علاقه او به این اسبهاى پر قدرت جنبه دنیا پرستى دارد، «گفت: من این اسبان را به خاطر یاد پروردگارم دوست دارم» و مى‏خواهم از آنها در جهاد استفاده کنم (فَقالَ إِنِّی أَحْبَبْتُ حُبَّ الْخَیْرِ عَنْ ذِکْرِ رَبِّی). سلیمان که از مشاهده این اسبهاى چابک و آماده براى جهاد و پیکار با دشمن خرسند شده بود همچنان آنها را نگاه مى‏کرد و چشم به آنها دوخته بود «تا از دیدگانش پنهان شدند» (حَتَّى تَوارَتْ بِالْحِجابِ). (آیه ۳۳)- صحنه آنقدر جالب و زیبا و براى یک فرمانده بزرگ همچون سلیمان نشاط آور بود که او دستور داد: «بار دیگر آنها را نزد من باز گردانید» (رُدُّوها عَلَیَّ). به هنگامى که مأمورانش این فرمان را اطاعت کردند و اسبها را باز گرداندند سلیمان شخصا آنها را مورد نوازش قرار داد «و دست به ساقها و گردنهاى آنها کشید» (فَطَفِقَ مَسْحاً بِالسُّوقِ وَ الْأَعْناقِ). و به این وسیله هم مربیان آنها را تشویق کرد، و هم از آنها قدردانى نمود، زیرا معمول است هنگامى که مى‏خواهند از مرکبى قدردانى کنند دست بر سر و صورت و یال و گردن، یا بر پایش مى‏کشند، و چنین ابراز علاقه‏اى در برابر وسیله مؤثرى که برگزیده تفسیر نمونه، ج‏۴، ص: ۱۸۶ انسان را در هدفهاى والایش کمک مى‏کند از پیغمبر بزرگى همچون سلیمان تعجب‏آور نیست. (آیه ۳۴)- آزمایش سخت سلیمان و حکومت گسترده او قرآن همچنان قسمت دیگرى از سرگذشت سلیمان را بازگو مى‏کند، و نشان مى‏دهد که انسان به هر پایه‏اى از قدرت برسد باز از خود چیزى ندارد، و هر چه هست از ناحیه خداست، مطلبى که توجه به آن پرده‏هاى غرور و غفلت را از مقابل چشم انسان کنار مى‏زند. نخست در باره یکى از آزمایشهائى سخن مى‏گوید که خدا در باره سلیمان کرد، آزمایشى که با «ترک اولى» همراه بود، و به دنبال آن سلیمان به درگاه خدا روى آورد و از این «ترک اولى» توبه کرد. قرآن مى‏گوید: «ما سلیمان را آزمودیم و بر کرسى او جسدى افکندیم، سپس به درگاه خداوند توبه کرد، و به سوى او بازگشت» (وَ لَقَدْ فَتَنَّا سُلَیْمانَ وَ أَلْقَیْنا عَلى‏ کُرْسِیِّهِ جَسَداً ثُمَّ أَنابَ). توضیح این که: «سلیمان» آرزو داشت فرزندان برومند شجاعى نصیبش شود که در اداره کشور و مخصوصا جهاد با دشمنان به او کمک کنند، او داراى همسران متعدد بود با خود گفت: من با آنها همبستر مى‏شوم تا فرزندان متعددى نصیبم گردد، و به هدفهاى من کمک کنند، ولى چون در اینجا غفلت کرد و «انشاء اللّه»- همان جمله‏اى که بیانگر اتکاى انسان به خدا در همه حال است- نگفت در آن زمان هیچ فرزندى از همسرانش تولد نیافت، جز فرزندى ناقص الخلقه، همچون جسدى بى‏روح که آن را آوردند و بر کرسى او افکندند! سلیمان سخت در فکر فرو رفت، و ناراحت شد که چرا یک لحظه از خدا غفلت کرده، و بر نیروى خودش تکیه کرده است، توبه کرد و به درگاه خدا بازگشت.

داستان خوب و جالب بود و میتوان از آن پند گرفت 

دوستانی که میگن اون میش یکی بوده پس چطور باردار شده .داستان داره از خدا و معجزه حرف میزنه پس باردار شدن میش چیز عجیبی نیس..دوما اگه میخاس میگفت خداوند دوتا میش براش فرستاد

به نظرم روشنکر  اکر مسلمان نیستی  که هیج وکر نه بهتر شما توبه کنی ….

this is really a great adviseable story…

خیلی عالی بود ولی تصویرش کم بود

به به   به به  واقعا به به

Jaleb

غزاله خانم بسیار دانا !! آقای روشنگر تمام مشکلش برگردوندن خورشید به جای قبلیش بود . شما در مورد همه آیه ها صحبت کردی به غیر از همون قسمت . داستان نصوح هم خیلی بی منطق و چرت و پرته . رفت تو کوه . یه میش پیدا کرد . گله درست کرد از شیرش به مسافرای یه کاروان داد و از پولی که بهش دادند یه قلعه بنا کرد . یه شهر درست کرد . اینقدر شهرش پر اوازه شد که پادشاه رفت برای ملاقاتش . پادشاه مرد اون نصوح رو کردند پادشاه و دختر پادشاه را گرفت. بعدش ملائک اومدند خودشونو بهش نشون دادند و یکیشون همون میشه بود . خوب جانم آخه درست که نگاه بکنی دیگه هیچ داستان افسانه ای هم این همه غلط غلوط غیر منطقی نداره .به جزء جزئش میشه ایراد گرفت . من تفسیری روی داستان ننوشتم فقط وقایع رو اوردم و خود گویای چرت و پرت بودن خودشه . اگه قراره یه حرف خوب و یه پند درست داده بشه باید تو قالب صحیح و درست گفته بشه نه در قالب یه داستان مسخره و بی معنی که افسانه ای هم نیست . مرگ بر داعش

خوب بودمرسی ازاینکه این داستان رو دراختیارماگذاشتید.

سلام بیا فرض کنیم پایه داستان درست است چون اطلاعی ازش ندارم . این اسراییلیات رو چرا برای داستان درست کردید تو اون مملکت یکی نبود شاه بشه حتما باید به یه غریبه رجوع می کردن؟ البت اگر میخواهید بگید که خدا هوای کسی رو که هواش رو داشته باشه داره ،آره :خدا بدهکار کسی نمیمونه

سلام روز بخیر برای همه گان داستان جالب بود.

نی که این حقیقت را باور ندارند ۲ حالت داره یا نادان هستند یا خود را به نادانی میزنند که بتوانند از وظیفه دینی خود شانه خالی کنند و افرادی چنین داستانهایی را باور میکنند که به حقیقت رسیده باشند با سلام بنده سپاس گزارم از این داستان اموزنده من قصد جسارت ندارم اما کسا

مگه قرار بوده که داستان حتما واقعی باشه که بعضیها ایراد میگیرن مهم پیام داستان بود که بسیار آموزنده بود

قشنگ بود واقعا..

آفرین پیام داستان دریافت شد

دوستان این داستان واقعی نیست بلکی از مثنوی مولوی است و صرفا بهانه ای برای مولانا برای گفتن(یا نگفتن)  تجربه های عرفانی اش هست

در ضمن پیام داستان هم فقط پیام ظاهری توبه نیست پیشنهاد میکنم یک دور داستانو از مثنوی بخونین البته خودم هم هنوز کامل نخوندمش

با عرض سلام خدمت هموطنان عزیزم بنده در زندگیم کار زشتی نکردم که توبه بکنم همیشه راه انسانیت ودرستی پیشه کردم هم در بین مردم بد شدم هم خودم از خودم بیزار شدم نه صدایی نه فرشته ایی کسی نیومد یه دلگرمی به ما بده خداحافظ

با سلام به همه دوستان عزیز. من که این داستان را خواندم. امیدوار شدم خداوند به همه گناهکاران توفیق. چنین توبه ای بدهد

اولا این داستان تابلوئه الکیه ولی ربطی به قرآن نداره … شاید این برگرفته از قرآنه شایدم داستان چیز دیگه ایه دوما  متاسفانه ی موجی هس چن ساله راه افتاده تو فیسبوک و اینستا هر کی دو تا تز ضددین و مسئولان مملکت میده میشه روشنفکر نمونشم روشنگر عزیز مسئله اینه دوستان اندازه ی نخود سواد و مطالعات ندارن و با حرفای این و اون و مطالعه ی چند جمله از نیچه خودشون رو روشنفکر حساب میکنند.این داستان عجیب خورشید و نماز نه تو قرآن اومده نه تو کتب معتبر حتی یکی همین داستانو به امام علی نسبت میداد … دوستان حتی یک بار قرآن حتی اون آیات مورد بحث رو مطالعه نکردن ک ببینن اصن تو قرآن چنین چیزی نوشته یا نه بعد ۱۰ خط بیان بحث کنن … ضددین زیاد شده به علت ضعف قدرت و بی برنامگی فرهنگی این حکومت ظالم

۱-جناب اقا یا خانم روشنگردر جواب توهین شما به قران همین بس که اگه قران حق نبود امثال ادمایی مثل شما اینهمه در دنیا علیه قران هزینه نمیکردن

۲- من نمیدانم شما چقدر سواد دارید ولی بهتر است در مورد بزرگان علم و دین به اندازه علمت نظر بدهی ۳-برو در مورد نامه دانشمند بزرگ قرن بیستم اقای البرت انیشتن به ایت الله بروجردی تحقیق کن تا به اندازه علمت در مورد مسائل نظر بدی

اقای فردین اول برو دوم ابتدایی را مدرک بگیر چون مذخرف با (ز) است نه با (ذ)

اقای یا خانم روشنگر برو تفسیر نمونه را بخوان منظور از _رودوها علیه) برگرداندن دوباره اسبهاست نه خورشید !!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟

دوستان عزیزم من که این داستان را خواندم دانستم که خداوند چ گناهکاران که توبه واقعی کندمیبخشد.

داستان پند آموزی بود. ولی بعضی اشتباهاتی داشت که اونم مشکل نقل قول میباشه.

خیلی خوشم آمد

(ای کاش رهبر ها این قصه را بخوانند که توبه کردن چقدر اجر دارد نزد خداوند (ج

thanks Nooria jan fro you idea

بسیار داستان اموزنده است برای ما جوانان که در جوانی چه گناهانی میکنیم

سلام  واقعا” داستان عالی بود من این داستان را خیلی وقت خوانده بودم

داستان جالب بود وخداوند بخشنده ومهربان است متوانه انسان هارااگه توبه واقعی کنند توبه ایشان را بی پزیرد ویکی ازصفات خداوند بخشنده ومهربان است

داستان راست بود یا نبود مهم نیست، مهم اینست که از چو داستانها چی باید آموخت؟ بسیار جالب و آموزنده. تشکر از کسانیکه پخش کرده بود. 

بیسار افسانه پرمهفوم و جالب  باز آه باز آه هر آنچه هستی باز آه …. گر کافر و گبر و بت پرستی باز آه …. این درگه ما درگه یی ناامیدی نیست …. صد بار اگر توبه شکستی باز آه

واقعا زیباد بود اززیردل که توبه کنی حتما خداوند ج میبخشد

ما مسلمان ها آنقدر از قران دور شده ایم که وقایع آن را افسانه و مزخرف و خرافات می پنداریم. بدبختها توبه نصوح در سوره تحریم آیه ۸ آمده.  (یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا تُوبُوا إِلَى اللَّهِ تَوْبَهً نَّصُوحًا عَسَى رَبُّکُمْ أَن یُکَفِّرَ عَنکُمْ سَیِّئَاتِکُمْ وَیُدْخِلَکُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِی مِن تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ یَوْمَ لَا یُخْزِی اللَّهُ النَّبِیَّ وَالَّذِینَ آمَنُوا مَعَهُ نُورُهُمْ یَسْعَى بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَبِأَیْمَانِهِمْ یَقُولُونَ رَبَّنَا أَتْمِمْ لَنَا نُورَنَا وَاغْفِرْ لَنَا إِنَّکَ عَلَى کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ  (تحریم/۸) اى کسانى که ایمان آورده‏اید بسوى خدا توبه کنید، توبه‏اى خالص; امید است (با این کار) پروردگارتان گناهانتان را ببخشد و شما را در باغهایى از بهشت که نهرها از زیر درختانش جارى است وارد کند، در آن روزى که خداوند پیامبر و کسانى را که با او ایمان آوردند خوار نمى‏کند; این در حالى است که نورشان پیشاپیش آنان و از سوى راستشان در حرکت است، و مى‏گویند: «پروردگارا! نور ما را کامل کن و ما را ببخش که تو بر هر چیز توانائى!»)

همه ی نظرهای اشتباه بخاطرضعف در ایمان است

اون روشنگر که کافر باشه از اون چه گیله، ویلش کنید بابا اینچنین کافرها زیاده دیگه….

بسیار عالی بود تشکر

besyar ziba wa amozinda bood waqan insan har waqt towba kondad mostajab migardad kasani ka iman nadarand migan mozakhraf albata ka khod anha chizi dar sar nadarand wa mozakhraf hastand (baaz ah baaz ah harchi hasti baaz ah) in shir saedi saheb hast ka mifar maayad dastan in maanand in shir hast ziba wa poor az ehsasat

کاش خداوند همچین رحمی یه دل ما هم بدهد تا چنین توبه را بکنیم

داستان خیلی خیلی خوب بود ممنون از زحماتت

بسیار عالی وخیلی آموزنده بود

چرا واقع گرا نیستین،همش فکره افرات و طفریتین،یخورده هم منطقی باشین،همه ی شما بر اساس احساساتو علاعق و اعتقاداتون تصمیم میگیرن،از نظره منطقی داستان خیالیه،چون با هر عیاری هم بسنجی این داستان نمیتونه واقعییت داشته باشه و خیلی نکاته تخیلی و چرندی توش داشت،ولی قدرت خدا رو نمیشه انکار کرد،معجزه نقطه ی مخالف قانونو فیزیک و عقلو منطقو شعوره انسانه،اگه غیر از این بود که معجزه نمیشد و هر کسی قادر به بیانش نبود

سلام علیکم بسیار بسیار زیبا بود خداوند متعال انشاءالله توبه ماراهم قبول کند ومانندنصوح توبه واقعی داشته باشیم

خیلی عالی بود…………..

عالی بود و اینو بدانید حکمت خدا بیشتر از هر چیز است

خدایا خودت ظهور کن…چه  اراجیفی

قران فرستاده خداست,خدا عقل کامل است و ما عقل ناقص,ناقص قدر ب درک کامل نیست,توام اندازه خودت میفهمی

حق با توئه باهات موافقم 

واقعا که بی جنبه این

با سلام ،واقعا داستان جالبی بود و خدا خیرش بده هر کس نقلش کرده برای شفای روشنفکران جامعه هم دست به دعا بشیم.

مثلا این طرف روشنفکر مادربه خطا زاده ای که درباره قران نظرمیدی؟

میش ماده از کجا اورد؟ به هر حال دوتا میش لازمه.

خووووب بود شماهایی که اعتراض دارین یه کمم داستان های قرآنی بخونید بدنیست!!!!!

خیلی داستان قشنگ عبرت آموز و تمام هدف این داستان راه توبه را به انسان نشان داده است

میگم اون ک شبیه دختر بود و هه فک میکردن دختره پ چطور بعد فک کردن مرده و نشناختنش و دخترپادشاه چطو نشناختش؟

سروش احتمالا میشه ماده بوده و خوده نصوح باردارش کرده خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ

منم درحضور جمع توبه میکنم و دیگه سر کسی کلاه نمیزارم…شماشاهد باشید من کی گفتما هر وقت پادشاه شدم خبرشو میدم..

آقای روشنگر، مردک چرا به قرآن دروغ می بندی کجای سوره ص آیه۳۰ -۳۴ این مطلبی که تو می گی رو گفته دیگه هم از این تهمتها و نفهمیهای خودت را به قرآن نسبت نده برو مطالعه کن.  مزخرف

سلام به دوستان .اهای روشنگرتاریک قلب مغز فندقی خواستم دهنتو سرویس کنم که دیدم غزاله زحمتشو کشیده.این تفسیری که گفتی ساخته چندتا کافرمغزفندقی مثل خودته ولی تفسیر علمای واقعی اسلام همینه که غزاله نوشته.به امیدآنکه مغزفندقیت به اندازه یک گردوبشهاینو بدون بااین حرفات فقط بی سوادیتوثابت میکنی. راست گفته شاعر:پسته بی مغزچون لب واکندرسواشود

میش چطوری زاد و ولد کرد؟یکه و تنها زاد و ولد کرد اونوقت؟!!!!

به نام خدای بی همتا …در جواب کسی که اسمش خودش رو گذاشته روشنگر از همون اول معلمومه درغگو هستی وبا نام جعلی ودروغین این اسم وارد شدی………اولا: توکی هستی که میخوای قران رو نعوذبالله مزخرف وچرت بدونی .ثانیا:دانش وعلم تو در این سطح نیست که بخوای قران رو دروغ بپنداری ثالثا: دانشمندان وفیلسوفان ریادی همچون:البرت اینشتین و پرفسور هانذی کربن و دکتر گوستاولوبون ولئون تولستوی و……………….. تعدادبیشماری از دانشمندان وفیلسوفان گذشته وحال به قران ایمان داشته و دارندرابعا: معجزات بیشماری در قران امده است اگر راست میگویی انها را رد کن زیرا علم انها راکشف کرده است وتو نمیتوانی بادانش پوچی که داری دربرابر این اکتشافاتی که علم انها کشف کرده بایستی ……دوستان من در اینترنت معجزات علمی قران سرچ کنید خیلی جالبه برای کسانی که تعقل میکنند

متن آیات ۳۰ تا ۳۴ سوره ص به همراه ترجمه. فکر میکنم دوستان “ردوها” رو در مورد خورشید استنباط کرده اند. در حالیکه از ادامه آیه واضح است که مراد اسب ها بوده است.

و سلیمان را به داوود بخشیدیم چه نیکو بنده‏اى به راستى او توبه‏کار [و ستایشگر] بود (۳۰) وَوَهَبْنَا لِدَاوُودَ سُلَیْمَانَ نِعْمَ الْعَبْدُ إِنَّهُ أَوَّابٌ ﴿۳۰﴾

هنگامى که [طرف] غروب اسبهاى اصیل را بر او عرضه کردند (۳۱) إِذْ عُرِضَ عَلَیْهِ بِالْعَشِیِّ الصَّافِنَاتُ الْجِیَادُ ﴿۳۱﴾

[سلیمان] گفت واقعا من دوستى اسبان را بر یاد پروردگارم ترجیح دادم تا [هنگام نماز گذشت و خورشید] در پس حجاب ظلمت‏شد (۳۲) فَقَالَ إِنِّی أَحْبَبْتُ حُبَّ الْخَیْرِ عَن ذِکْرِ رَبِّی حَتَّى تَوَارَتْ بِالْحِجَابِ ﴿۳۲﴾

[گفت اسبها] را نزد من باز آورید پس شروع کرد به دست کشیدن بر ساقها و گردن آنها [و سرانجام وقف کردن آنها در راه خدا] (۳۳) رُدُّوهَا عَلَیَّ فَطَفِقَ مَسْحًا بِالسُّوقِ وَالْأَعْنَاقِ ﴿۳۳﴾

و قطعا سلیمان را آزمودیم و بر تخت او جسدى بیفکندیم پس به توبه باز آمد (۳۴) وَلَقَدْ فَتَنَّا سُلَیْمَانَ وَأَلْقَیْنَا عَلَى کُرْسِیِّهِ جَسَدًا ثُمَّ أَنَابَ ﴿۳۴﴾

داستان جالبی بود امادروغی وما باید ازین داستان پند بیاموزیم فکر مان را بگیریم که کدام مرد زنهای ما و شمارا درحمام زنانه بازی نته اصلا این حمام زنانه رفتن زنان کار خوب نیست حمام برای زنانان درخانه خوب است

کاری به داستان ندارم.اما به نظرتان این تصویری که گذاشته اید ناجور و غیر اخلاقی نیست؟

سلام. داستان به حکم افسانه بودن بسیار زیبا و گبرا بود و خواننده رو مجبور می کرد تا آخر داستان رو بخونه هرچند با عقل و منطق و علم همخوانی نداشت .اما باید درنظر بگیریم که داستان برای مردم اون زمان و توسط داستانسرای زمان قبل از با با اطلاعات و منطق همان دوره گفته شد. در افسانه هر چیزی امکان پذیر هست این قانون افسانه و اسطوره است. در رابطه با روشنگر صرف بیان یک نظر دلیل نمیشه دیگری رو با تمام توان بکوبیم! قران خودش گفته که با تعمل و تعقل بپذیریمش . گفته و استدلاهای آقای روشنگر هم کاملا درست بود از بعد استدلال ولی از بعد راوی اولیه باید تحقیق بشه صرف صحبت کردن با فرشتگان عجیب هست و اینکه فرشته ای بی اذن خدا زمان رو برگردونه عجیب تر چون می دونیم که فرشته فاقد اختیار هست؟ خیلی از داستانهای سلیمان بادتفسیر تورات و انجیل بیان میشه چون پیامبر اونها سلیمان بود! و اون تفسیر ها با عقل و دانش مردم اون زمان تفسیر شده بخصوص انجیل که نویسنده اش حواریون بودند .پس ممکنه چون اون زمان فکر می کردن خورشید دور زمین می چرخه همچین مزخرفی رو هم به استنباط شخصی نوشته باشن از طرفی بیان اینکه قران رو با عقل و دانش وعلم بسنجید اونچنان حرف بدی نیست که همه تون حمله ور شدید سمت بنده خدا !اون منطقی نقض کرد مردش باشید منطقی جوابشو بدین نه اینکه قران معجره است و….!معجزه از منطق جداست اگه قران اعجاز داره فرای معجزه باید باشه و عمل و منطق هم باید توش باشه؟ مرد باش و بدون توهین با منطق و علم جواب روشنگر رو بده اگه نمی تونی مشکل از تو هست که قرآن رو نمی شناسی نه اون!؟!!!

در جواب روشنفکر… ترجمه الهی قمیشی ای دقیقا چیزی که شما گفتید ولی من اینظور برداشت کردم ….. ابتدا صحبت شده که اسبهاشون خیلی تند رو بوده و سلیمان از اسبها میخواد خورشید و برگردونن.میشه اینطور تفسیر کرد که از اسبهاش میخواد که اون رو به جای برسونه که هنوز خورشید غروب نکرده…یعنی سریعتر به سمت غرب برن ….این منطفی چون خورشید همه جا همزمان غروب نمیکنه.

سلام داستان آموزنده ای بود فقط عکس بالا را حذف کنید

سلام داستان آموزنده ای بود فقط عکس بالا را حذف کنید عکس مناسبی نیست

اگه هم افسانه بود قشنگ بود یه داستان خوندیم به جای این که از داستان لذت ببرید موش و گربه افتاد به هم که عقایدتون رو به هم فیلتر کنید بابا قرار نیست با این حرفا کسی به عقیدش عوض بشه این قدر زور نزن فرق ما با بقیه مردم همینه ما انرژیمون رو به گاه میدیم

نصوح هر کاری کرد هرزنی رو شهوانی کردو‌خودشو ارضا کرد آخرش هم توبه کردو پادشاه شد چه داستان آشنایی برای مردم‌ایران

داستان خوبی بود ممنون

ای نصوح تخم سگ تو بیابون چیزی گیرش نمیومده ترتیبشو بده رفته سراغ گاومیشه! نگو کثافت میدونسته که داره ترتیب فرشته آسمونی رو داره میده، و ناگاه از آسمان ندا آمد ( این کرره خرو پادشاه کنید تا ترتیب همه مونو نداده)

خخخخخخخخ گورپدرپدرسگ نصوح…والا پدرسگ ی عمری ممه و بهشتی دیده بعدش توبه کرده…گوه خورده…خدا چراقبول کرد !!کوسشراچیه

کسی که این داستان رو نوشته نگفته که نظربدید که آیا این داستان دروغه یا راست. فقط خواسته بدونیم که خداوند توبه کنندگان را دوست دارد. وقتی بچه بودم مادرم قصه های زیادی برام میگفت که بعضیاشون واقعی و بعضیاشون خیالی بود .این مهم نبود که کدوم قصه راست کدوم قصه خیالیه ، مهم پیامی بود که مادرم با گفتن اون قصه برای من داشت .پیام این داستان هم توبه و بازگشت ب سوی خوبیها که همان خداوند است میباشد.

سلام مریم خانم یک کلمه حرف حق را گفتی اگه بقیه بفهمن تشکر

داستان خوبی بود کسانی که قرآن رو دروغ میدانند بدان که به همین روزهای نزدیک از حرفهای خود پشیمان می‌شوند ولی افسوس که بعداً خیلی دیره دیگه راه برگشتی وجود نداره پس بهتره تا دیر نشده توبه کنید چون خداوند بخشنده و مهربان هست بعدشم اون آقایی که میگه قرآن دروغه ازش بپرسید اصلا یه بار قرآن رو خونده یا نه که همینجوری با خیال راحت فتوا میده پس نگو قران دروغه خودت دروغی بد بخت بیچاره خدا به دادت برسه بدبخت

فک کردم فقط خارج از ایران چنین کافرانی پیدا میشه شما چطور اسم مسلمانی به خودتون گذاشتی شما خودتون اصل شیطانی کافری بخدا اگه قدرت داشتم کسانی که چنین حرفهای نا شایستگی می‌زدند همینجا جونشونو می‌گرفتم ای خدا کسانی که می‌کند قرآن دروغه یا قرآن رو مسخره میکنند همین روزها سر به نیست شون کن امین

با تشکر پیام داستان آموزنده است . کسی که کلام خدا را بجان بخرد و راه خدا را در پیش بگیرد پیروز میدان می شود

سلام من ی نوجوان هستم و مثل همینو برا کسی دیدم نتیجشم دیدم… با درست و غلط بودنش کاری ندارم…اما محتوای داستان کاملا درسته و اگر کسی از رحمت خدا نا امید نشه قطعا برا خودشم پیش میاد…

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه

وب‌سایت


Current ye@r *


Leave this field empty

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Виконується…

Завантаження…

داستان توبه نصوح

Виконується…

Завантаження…

Завантаження…

Виконується…

Завантаження…

Завантаження…

SUBSCRIBE to Kabul Plus Channel!https://www.youtube.com/channel/UCA06…LET’S CONNECT!– http://www.facebook.com/KabulPlusTV– http://twitter.com/KabulPlusTV– http://instagram.com/KabulPlusTV

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Виконується…

Завантаження списків відтворення…

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Виконується…

Завантаження…

داستان توبه نصوح

Виконується…

Завантаження…

Завантаження…

Виконується…

Завантаження…

Завантаження…

SUBSCRIBE to Kabul Plus Channel!https://www.youtube.com/channel/UCA06…LET’S CONNECT!– http://www.facebook.com/KabulPlusTV– http://twitter.com/KabulPlusTV– http://instagram.com/KabulPlusTV

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Виконується…

Завантаження списків відтворення…


نصوح مردی بود با هیئت و قیافه‌ی زنانه. او در حمام‌های زنان به کار مشغول بود و بخصوص دختر شاه را دلاکی می‌کرد و کسی هم به جنسیت حقیقی او پی نبرده بود. او سالیان متمادی بر این کار بود…




داستان توبه نصوح

اینکه توبه نصوح چیست؟ تفسیرهاى زیادى براى آن ذکر کرده اند تا آنجا که بعضى شماره تفسیرهاى آن را بالغ بر بیست و سه تفسیر دانسته اند ولى همه این تفسیرها تقریبا به یک حقیقت باز مى گردد، با شاخ و برگها و شرائط مختلف توبه است.

از جمله اینکه: “توبه نصوح” آن است که واجد چهار شرط باشد:

پشیمانى قلبى، استغفار زبانى، ترک گناه، و تصمیم بر ترک در آینده.

بعضى دیگر گفته اند: “توبه نصوح” آن است که واجد سه شرط باشد:

ترس از اینکه پذیرفته نشود، امید به اینکه پذیرفته شود، و ادامه اطاعت خدا.

یا اینکه” توبه نصوح” آن است که گناه خود را همواره در مقابل چشم خود ببینى و از آن شرمنده باشى! یا اینکه “توبه نصوح” آن است که مظالم را به صاحبانش بازگرداند، و از مظلومین حلیت بطلبد، و بر اطاعت خدا اصرار ورزد و مانند اینها که همگى شاخ و برگ یک واقعیت است و این توبه خالص و کامل است.

داستانی برای توبه نصوح در مثنوی معنوی آمده که با زبان نمادین چگونگی یک توبه واقعی را شرح می دهد اما شرح داستان:  

                    
شرح این توبه‌ی نصوح از من شنو             بگرویدستی، ولیک از نو گرو
بود مردی پیش از این، نامش نصوح             بُد ز دلاکی زن او را فتوح

شرح این توبه‌ی نصوح از من شنو             بگرویدستی، ولیک از نو گرو
بود مردی پیش از این، نامش نصوح             بُد ز دلاکی زن او را فتوح

شرح این توبه‌ی نصوح از من شنو             بگرویدستی، ولیک از نو گرو

در كتاب انوار المجالس صفحه 432 داستان
زیر نوشته بود: (نَصوح ) مردى كوسج (بى ریش ) و مانند زنان داراى دوپستان
بود او در یكى از حمامهاى زنانه آن زمان كارگرى مى كرده ، و شستشوى این زن
و آن زن را به عهده داشته .
نصوح به اندازه اى چابك و تردست بوده است
كه همه زنها مایل بودند كارشان را او عهده دار شود، خورده خورده آوازه
نصوح ، بگوش دختر پادشاه وقت رسید، میل كرد كه وى را از نزدیك ببیند.
فرستاد حاضرش كردند، همینكه دختر پادشاه
وضعش را دید پسندید و شب او را نزد خود نگهداشت ، روز بعد دستور داد حمامى
را خلوت كنند و از ورود اشخاص متفرقه بآنجا جلوگیرى نمایند. سپس نَصوح را
بهمراه خود بحمام برد و تنظیف خودش را به او محول نمود.

از قضا دانه گرانبهائى از دختر پادشاه ،
در آنحمام مفقود گشت از این پیش آمد دختر پادشاه در غضب شد و به دو تن از
خواصش فرمان داد كه همه كارگران را تفتیش و بازرسى كنند، تا بلكه آن دانه
گرانبها پیدا شود. طبق این دستور ماءمورین ، كارگران را یكى بعد از دیگرى
مورد بازدید خود قرار دادند. هینمكه نوبت به نَصوح رسید، با اینكه آن
بیچاره روحش خبرنداشت ولى از اینجهت مى دانست كه اگر تفتیشش كنند كارش به
رسوائى كشیده خواهد شد به خاطر همین هم حاضر نشد كه تفتیشش كنند. لذا به هر
طرف كه ماءمورین مى رفتند تا دستگیرش كنند، او به طرف دیگر فرار مى كرد و
این عمل او به آنها اینطور نشان مى داد كه دانه را او ربوده و از این نظر
ماءمورین براى دستگیرى او اهمیت بیشترى قائل بودند.نصوح هم چون تنها راه نجات را این دید كه
خود را در میان خزانه حمام پنهان كند ناچار خودش را بداخل خزانه رسانید، و
همینكه دید ماءمورین براى گرفتنش به خزانه وارد شدند و فهمید كه دیگر
كارش تمام است و الا ن است كه رسوا شود، بخداى متعال از ته دل توجه عمیقى
نمود و از روى اخلاص از كرده هاى خود توبه كرد و دست حاجت بدرگاه الهى
دراز نمود و از او خواست كه از این غم رسوائى نجاتش دهد.به مجرّد اینكه نصوح حال توبه و استغفار
پیدا كرد و از كرده خود پشیمان گشت ، ناگهان از بیرون حمام صدائى بلند شد
كه دست از این بیچاره بردارید چون دانه پیدا شد. پس ، از او دست كشیدند و
نصوح خسته و نالان شكر الهى را بجا آورده از خدمت دختر مرخص شد و به خانه
خود رفت و هر چه مال كه از راه گناه در آورده بود، همه را بین فقراء قسمت
كرد و چون اهالى شهر از او دست بردار نبودند دیگر نمى توانست در آن شهر
بماند. و از طرفى نمى توانست راز خودش را به كسى اظهار كند، ناچار از شهر
خارج شده و در كوهى كه در چند فرسخى آن شهر بود، سكونت اختیار نمود، و
بعبادت خدا مشغول گردید.اتّفاقا شبى در خواب دید كسى به او مى گوید: اى نصوح چگونه توبه كرده اى و حال آنكه گوشت و پوست تو از فعل حرام روئیده شده است ؟!تو باید طورى كنى كه گوشتهاى بدنت بریزد،
همینكه نصوح از خواب بیدار شد با خودش قرار گذاشت كه سنگهاى گران وزن را
حمل كند و بدین وسیله خودش را از گوشتها بكاهاند.این برنامه را نصوح مرتبا عمل كرد، تا پس
از مدّتى كه گذشت در یكى از روزها همانطوریكه مشغول به كار بود چشمش به
میشى افتاد كه در آن كوه چرا مى كند، از این امر به فكر فرو رفت . كه آیا
این میش ‍ از كجا آمده و از آن كیست ؟! تا آنكه عاقبت با خود اندیشید كه
این میش قطعا از چوپانى فرار كرده و به اینجا آمده پس بایستى من از آن
نگهدارى كنم تا صاحبش پیدا شود و باو تسلیمش نمایم ، لذا رفت و آن میش را
گرفت و درجائى پنهانش كرد، و از همان علوفه و گیاهان كه خود مى خورد بآن
نیز مى خورانید تا اینكه صاحبش آید و از او مواظبت هم میكرد كه آن میش
گرسنه نماند. چونكه چند روزى بهمین منوال گذشت آن میش به فرمان الهى به
تكلم و حرف آمد و گفت :اى نصوح خدا را شكر كن كه مرا براى تو
آفریده سپس از آن وقت به بعد نصوح از شیر میش مى خورد و عبادت مى كرد تا
موقعیكه اتفاقا عبور كاروانى كه راه را گم كرده بود و مردمش از تشنگى
نزدیك به هلاكت بودند به آنجا افتاد. همینكه نصوح را دیدند از او آب
خواستند.نصوح گفت : شماها ظرفهایتان را بیاورید
تا من به جاى آب شیرتان دهم مردم ظرف مى آوردند و نصوح آنها را از شیر
پركرده به آنان رد مى كرد و به قدرت الهى هیچ از آن كم نمى شد بدین وسیله
نصوح آن گروه را از تشنگى نجات داد. بعدا راه شهر را بآنها نشان داد.كاروانیان راهى شهر شدند و هریك از
مسافرین در موقع حركت در برابر خدمتى كه آقاى نصوح به آنان كرده بود
احسانى نمودند و چون راهى كه نصوح به آنها نشان داده بود نزدیكتر بشهر
بود. آنها براى همیشه آمد و رفت خود را از آنجا قرار دادند. بتدریج سایر
كاروانها هم بر این راه مطلع شدند. آنها نیز ترك راه قدیمى نموده همین راه
را اختیار كردند. قهرا این رفت و آمدها درآمد سرشارى براى نصوح تولید مى
نمود، و او از محل این درآمدها بناهائى ساخت و چاهى احداث كرد و آبى جارى
نمود و كشت و زراعتى بوجود آورد و جمعى را هم در آن منطقه سكونت داد، و
بین آنها بساط عدالت را مقرر فرمود و برایشان حكومت مى كرد و جمعیتى كه در
آن محل سكونت داشتند همگى به چشم بزرگى بر نصوح مى نگریستند.رفته رفته آوازه و حسن تدبیر نصوح به گوش
پادشاه وقت كه پدر آن دختر بود، رسید. از شنیدن این خبر به شوق دیدنش
افتاد لذا دستور داد تا وى را دعوت بدربار كنند. همینكه دعوت پادشاه به
نصوح رسید اجابت نكرد و گفت مرا با دنیا و اهل دنیا كارى نیست . و از این
رفتن به دربار عذر خواست مامورین وقتى سخن نصوح را به پادشاه زدند بسیار
تعجب كرد واظهار داشت حال كه او براى آمدن عذر دارد پس چه خوب است ما نزد
او رویم و قلعه نوبنیادش را مشاهده كنیم . لذا با خواصش بسوى اقامتگاه نصوح
حركت كردند.همینكه به آن محل رسیدند به قابض الارواح امر شد كه جان پادشاه را بگیر و به زندگانى وى خاتمه دهد، پادشاه بدرود حیات گفت .این خبر به نصوح رسید دانست كه وى براى
ملاقات او از شهر خارج شده لذا در تجهیزات و مراسم تشییع جنازه اش شركت
كرد، و آنجا ماند تا به خاكش سپردند و از این رو كه پادشاه پسرى نداشت
اركان دولت مصلحت را در این دیدند كه نصوح را به تخت سلطنت بنشانند پس
چنان كردند و نصوح را به زور به پادشاهى منصوب كردند.نصوح هم چون به پادشاهى رسید، بساط عدالت
را در تمام قلمرو مملكتش گسترانید و بعد هم با همان دختر پادشاه كه قبلا
گفتیم ازدواج كرد. چون شب زفاف رسید و در بارگاهش نشسته بود، ناگهان شخصى
بر او وارد شد و گفت ، چند سال قبل از این به كار شبانى و چوپانى مشغول
بودم و میشى از من گم شده بود و اكنون آن را در نزد تو یافته ام ، مالم را
به من رد كن .نصوح گفت : همینطور است الا ن امر مى كنم
به تو میش را تسلیم كنند. شخص تازه وارد بار دیگر گفت چون میش مرا
نگهدارى كردى هرآنچه از شیرش را خورده اى بتو حلال باد ولى آن مقدار از
منافعى كه به تو رسیده نیمى از آنِ تو باشد، باید نیم دیگرش را به من تسلیم
دارى .نصوح دستور داد تا آنچه از اموال منقول و
غیر منقول كه در اختیار دارد نصفش را به وى بدهند و منشیان را دستور داد
تا كشور را نیز بالمناصافه بینشان تقسیم كنند سپس از چوپان معذرت خواهى كرد
تا بلكه زودتر برود. در آن موقع شبان گفت : اى نصوح فقط یك چیز دیگر
مانده كه هنوز قسمت نشده ؟! نصوح پرسید كدام است ؟!چوپان گفت همین دختریست كه به ازدواج خود در آوردى چون آن هم از منفعت میش من است .نصوح گفت : چون قسمت كردن او، مساوى با
خاتمه دادن به حیات وى است بیا و از این امر درگذر؟ شبان قبول نكرد باز
گفت : نصف دارائى خودم را به تو مى دهم ، تا از این امر درگذرى ، این
مرتبه هم قبول نكرد. نصوح اظهار داشت تمام دارائى خود را مى دهم تا از این
امر صرف نظر كنى ، باز نپذیرفت . ناچار جلاّد را طلبید و گفت : دختر را
به دو نیم كن . سپس جلاد شمشیر را كشید تا بر فرق دختر زند دختر از وحشت
لرزید و جزع كرد و از هوش رفت .در این هنگام شبان جلو جلاد را گرفت و
خطاب به نصوح كرد و گفت بدان نه من شبان و نه آن میش است بلكه ما هر دو
ملكى هستیم ، كه از براى امتحان تو فرستاده شده ایم ، سپس در آنموقع ، میش
و چوپان هر دو از نظر غائب شدند. نصوح شكر الهى را بجا آورد و پس از
عروسى تا مدتى كه زنده بود عبادت و سلطنت مى كرد و بعضى گفته اند آیه
شریفه : تُوبُوا اِلَى اللّه تَوْبَةً نَصُوحا ( 45) اشاره به توبه چنین
شخصى است .از این داستان نتیجه مى گیریم ، اگر كسى
توبه كند خداوند متعال امور دنیا و آخرت او را اصلاح خواهد كرد و دعایش را
مستجاب مى كند و او را در بین مردم و ملائكه عزیز و سربلند مى نماید و
بزرگترین پاداش را بعد از امتحان در دنیا و آخرت به او عنایت مى نماید.

اى خالق زمین و زمان حىّ لایزالمن بنده ذلیل و تو معبود ذوالجلالازدرد دل چه آرمت اى خانه دار دلاحوال خود چه گویمت اى خانه سازحالره یافتن بسوى تو فعلى بود یسیرپى خواستن به كنه تو امرى بود محالبى حضرت تو حدّ سخن نیست بنده راجز صحبت از امید و حكایت ز انفعالدر حیرتم از اینكه چه گویم تو را جوابیا رب اگر به عدل نمائى ز من سئوالیاد عدالتت كندم پر ز اضطرابفكر عنایتت كندم خالى از ملالعفوت فزون تر است ز عصیان من اگرعصیان من فزون بود از ماله المثالیا رب هم از تو میطلبم بهر خود شفیعبى اذن تو كه را به شفاعت بود محالترسم دو روز فانى دنیایم افكنددر آتشى كه هیچ نباشد در آن زوالمن آمدم براى تجارت در این جهانسرمایه رفت از كف و من خالى از خیالیا رب كرم ز هر صفتى بهتر است و منجز بهترین صفت ندهم در تو احتمالعاصى چه من نباشد و چون تو كریم نیستدر پیش عفو تو گنه من عظیم نیست

شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.

bultannews@gmail.com

مردی بود به صورت ،چون زنان وبه واقع مرد . نام او نصوح بود ، نصوح از این فرصت استفاده کرد ، وبه شغل دلاکی در حمام زنان پرداخت . او بارها قصد توبه می کرد و منصرف می شد ،تا اینکه روزی یکی از دختران پادشاه به حمام آمد .در هنگام استحمام یکی از گوشواره  های او گم شد، گوشواره گران قیمت بود ،تمام حمام را گشتند ولی گوشواره پیدا نشد. قرار شد همه را بگردند، ونصوح در مخمصه بزرگی افتاد،داستان را از زبان مولوی پی گیرید، که بسیار زیبا وخواندنی است .بود مردی پیش از این، نامش نصوحبُد ز دلاکی زنان او را فتوحبود روی او چو رُخسار ِ زنانمردی خود را همی کرد او نهاناو به حمام ِ زنان دلاک بوددر دغا و حیله بس چالاک بودسالها میکرد دلاکی و کسبو نبرد از حال و سِرّ ِ آن هوسزآنکه آواز و رُخش زن وار بودلیک شهوت کامل و بیدار بودچادر و سربند پوشیده و نقابمرد شهوانیّ و، در غرۀ شبابدختران خسروان را زین طریقخوش همی مالید و می شست آن عشیقتوبه ها میکرد و پا در میکشیدنفس ِ کافر توبه اش را میدریدرفت پیش عارفی آن زشت کارگفت: ما را در دعائی یاد آریک سبب انگیخت صنع ذو الجلالکه رهانیدش ز نفرین و وبالاندر آن حمام پُر میکرد طشتگوهری از دختر شه یاوه گشتگوهری از حلقه های گوش اویاوه گشت و، هر زنی در جُست و جوپس در حمام را بستند سختتا بجویند اول اندر پیچ ِ رخترختها جُستند و آن پیدا نشددزدِ گوهر نیز هم رسوا نشدپس به جَد جُستن گرفتند از گزافدر دهان و گوش و اندر هر شکافدر شکاف فوق و تحت و هر طرفجست و جو کردند دُرّ از هر صدفبانگ آمد که همه عریان شوندهر که هستند، از عجوز و از لوندیک به یک را حاجیه جُستن گرفتتا پدید آید گهر، بنگر شگفتآن نصوح از ترس شد در خلوتیروی زرد و لب کبود از خشیتیپیش چشم خویشتن میدید مرگسخت میلرزید بر خود همچو برگگفت: یا رب، بارها بر گشته ام  کرده ام آنها که از من می سزیدتا چنین سیل سیاهی در رسدنوبت جُستن اگر در من رسدوه که جان من چه سختیها کشددر جگر افتاده استم صد شرردر مناجاتم ببین بوی جگراین چنین اندوه کافر را مباددامن رحمت گرفتم، داد، دادکاشکی مادر نزادی مر مرایا مرا شیری بخوردی در چراای خدا، آن کن که از تو میسزدکه ز هر سوراخ مارم میگزدجان سنگین دارم و دل آهنینور نه خون گشتی در این درد و حنینوقت  تنگ آمد مرا و، یک نفسپادشاهی کن، مرا فریاد رسگر مرا این بار ستاری کنیتوبه کردم من ز هر ناکردنیتوبه ام بپذیر این بار دگرتا ببندم بهر توبه  صد کمرمن اگر این بار تقصیری کنمپس دگر مشنو دعا و گفتنماین همی زارید و صد قطره روانکاندر افتادم به جلاد و عوانتا نمیرد هیچ افرنگی چنینهیچ ملحد را مبادا این حنیننوحه ها میکرد او بر جان ِ خویشروی عزرائیل دیده، پیش  پیشای خدا و، ای خدا چندان بگفتکان در و دیوار با او گشت جفتدر میان یا رب و یا رب بُد اوبانگ آمد از میان جُست و جوجمله را جستیم، پیش آی ای نصوحگشت بیهوش آن زمان، پَرّید روحهمچو دیوار شکسته در فتادچونکه هوشش رفت از تن آن زمانسِرّ او با حق بپیوست آن زمانچون تهی گشت و خودیّ او نماندباز ِ جانش را خدا در پیش خواندچون شکست آن کشتی او بی مراددر کنار رحمت دریا فتادجان به حق پیوست، چون بیهوش شدموج ِ رحمت آن زمان در جوش شدچونکه جانش وارهید از ننگِ تنرفت شادان پیش اصل ِ خویشتنجان چو باز و، تن مر او را  ُکنده ایپای بسته، پَر شکسته بنده ایچونکه هوشش رفت و پایش بر گشادمیپرد آن باز سوی کی قبادچونکه دریاهای رحمت جوش کردسنگها هم آبِ حیوان نوش کردذرۀ لاغر، شگرف و زفت شدفرش خاکی اطلس و زربفت شدمردۀ صد ساله بیرون شد ز گوردیو ِ ملعون شد بخوبی رشکِ حوراین همه روی زمین سر سبز شدشاخ خشک اشکوفه کرد و گبز شدگرگ با برّه حریف می شدهناامیدان خوش رگ و خوش پی شدهبانگ آمد ناگهان، که رفت بیمشد پدید آن گمشده دُرّ یتیمبعدِ از آن خوفی هلاکِ جان بُدهمژده ها آمد، که اینک گم شدهیافت شد، واندر فرح دریافتیممژدگانی دِه، که گوهر یافتیماز غریو و نعره و دستک زدنپُر شده حمام ِ قد زال الحزنآن نصوح ِ رفته، باز آمد به خویشدید چشمش تابش صد روز بیشمی حلالی خواست از وی هر کسیبوسه میدادند بر دستش بسیبَد گمان بُردیم، ما را کن حلاللحم ِ تو خوردیم اندر قیل و قالزانکه ظنّ جمله بر وی بیش بودزانکه در قربت  ز جمله پیش بودخاص دلاکش بُد و مَحرم نصوحبلکه همچون دو تنی، یک گشته روحگوهر ار بُرده ست، او بُرده ست و بسزو ملازم تر به خاتون، نیست کساول او را خواست جُستن در نبردبهر حرمت داشتش تاخیر کردتا بود کان را بیندازد به جااندر این مهلت رهاند خویش رابس حلالیها از او میخواستندو ز برای عذر برمیخاستندگفت: بُد فضل خدای دادگرور نه ز آنچم گفته شد  هستم بترچه حلالی خواست می باید ز من ؟که منم مجرم تر ِ اهل زمَنآنچه گفتندم ز بَد، از صد یکیستبر من این کشف است، ار کس را شکیستکس چه میداند ز من؟ جز اندکیاز هزاران جرم و بَد فعلی، یکیمن همی دانم و آن ستار ِ منجرمها و زشتی کردار ِ مناوّل، ابلیسی مرا استاد بودبعد از آن ابلیس پیشم باد بودحق بدید آن جمله را نادیده کردتا نگردم در فضیحت روی زردباز رحمت پوستین دوزیم کردتوبۀ شیرین چو جان  روزیم کردهر چه کردم  جمله ناکرده گرفتطاعت ناورده، آورده گرفتهمچو سرو و سوسنم، آزاد کردهمچو بخت و دولتم، دل شاد کردنام ِ من در نامۀ پاکان نوشتدوزخی بودم، ببخشیدم بهشتعفو کرد آنجملگی جُرم و گناهشد سفید آن نامه و روی سیاهآه کردم، چون رَسَن شد آهِ منگشت آویزان رَسَن در چاهِ منآن رَسَن بگرفتم و بیرون شدمشاد و زفت و فربه و گلگون شدمدر بُن چاهی همی بودم اسیرروز و شب اندر فغان و در نفیراز هوس در تنگنا بودم زبوندر همه عالم نمی گنجم کنونآفرینها بر تو بادا، ای خداناگهان کردی مرا از غم جداگر سر هر موی من یابد زباندشکرهای تو نیاید در بیانمیزنم نعره در این روضه و عیونخلق را یا لَیتَ قَوْمِی یعلمونبعد از آن آمد کسی، کز مرحمتدختر سلطان ِ ما میخواندتدختر شاهت همی خواند، بیاتا سرش شوئی کنون، ای پارساجز تو دلاکی نمی خواهد دلشکه بمالد  یا بشوید  با گلشگفت: رو، رو دستِ من بی کار شدوین نصوح تو کنون بیمار شدرو کسی دیگر بجو اشتاب و تفتکه مرا و الله، دست از کار رفتبا دل خود گفت: کز حَد رفت جرماز دل من کی رود آن ترس و گرم ؟من بمُردم یک ره و باز آمدممن چشیدم تلخی مرگ و عدمتوبه ای کردم حقیقت با خدانشکنم، تا جان شود از تن جدابعد آن محنت که را بار ِ دگرپا رود سوی خطر؟ الا که خر

🙂

بود مردی پیش ازین نامش نصوح

بد ز دلاکی زن او را فتوح

بود روی او چو رخسار زنان

مردی خود را همی‌کرد او نهان

او به حمام زنان دلاک بود

داستان توبه نصوح

در دغا و حیله بس چالاک بود

سالها می‌کرد دلاکی و کس

بو نبرد از حال و سر آن هوس

زانک آواز و رخش زن‌وار بود

لیک شهوت کامل و بیدار بود

چادر و سربند پوشیده و نقاب

مرد شهوانی و در غرهٔ شباب

دختران خسروان را زین طریق

خوش همی‌مالید و می‌شست آن عشیق

توبه‌ها می‌کرد و پا در می‌کشید

نفس کافر توبه‌اش را می‌درید

رفت پیش عارفی آن زشت‌کار

گفت ما را در دعایی یاد دار

سر او دانست آن آزادمرد

لیک چون حلم خدا پیدا نکرد

بر لبش قفلست و در دل رازها

لب خموش و دل پر از آوازها

عارفان که جام حق نوشیده‌اند

رازها دانسته و پوشیده‌اند

هر کرا اسرار کار آموختند

مهر کردند و دهانش دوختند

سست خندید و بگفت ای بدنهاد

زانک دانی ایزدت توبه دهاد

با دو بار کلیک بر روی هر واژه می‌توانید معنای آن را در لغت‌نامهٔ دهخدا جستجو کنید.

شماره‌گذاری ابیات
| وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی) | منبع اولیه: ویکی‌درج | ارسال به فیس‌بوک

برای معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است اینجا کلیک کنید.

تا به حال ۱۶ حاشیه برای این شعر نوشته شده است. برای نوشتن حاشیه اینجا کلیک کنید.

اصغر رحیمی نوشته:

من حیفم آمد که این داستان را نقل نکنم شرح کامل داستان را در اینجا برای شما می آورم :

داستان جالب توبه نصوح

نَصوح مردى بود شبیه زنها ، صورتش مو نداشت و

در حمام زنانه کار مى کرد.

سالیان متمادی بر این کار بود و از این راه هم امرار معاش می‌کرد و هم ارضای شهوت. گرچه چندین بار به حکم وجدان توبه کرده بود
اما هر بار اخگر شهوت، او را به کام خود اندر می‌ساخت و کسى از وضع او خبر نداشت و آوازه تمیزکارى و زرنگى او به گوش همه رسیده و زنان و دختران رجال دولت و اعیان و اشراف دوست داشتند که وى آنها را دلاکى کند و از او قبلاً وقت مى گرفتند تا روزى در کاخ شاه صحبت از او به میان آمد. دختر شاه مایل شد که به حمام آمده و کار نَصوح را ببیند. نصوح جهت پذیرایى و خدمتگزارى اعلام آمادگى نمود ، سپس دختر شاه با چند تن از خواص ندیمانش به اتفاق نصوح به حمام آمده و مشغول استحمام شد . از قضا گوهر گرانبهاى دختر پادشاه در آن حمام مفقود گشت ، از این حادثه دختر
پادشاه در غضب شده و به دو تن از خواصش دستور داد که همه کارگران را تفتیش کنند تا شاید آن گوهر ارزنده پیدا شود . طبق این دستور مأمورین ، کارگران را یکى بعد از دیگرى مورد بازدید خود قرار دادند، همین که نوبت به نصوح رسید با اینکه آن بیچاره هیچگونه خبرى از آن نداشت ، ولى از ترس رسوایى ، حاضر نـشد که وى را تفتیش ‍ کنند، لذا به هر طرفى که مى رفتند تادستگیرش کنند، او به طرف دیگر فرار مى کرد و این عمل او سوء ظن دزدى را در مورد او تقویت مى کرد و لذا مأمورین براى دستگیرى او بیشتر سعى مى کردند. نصوح هم تنها راه نجات را در این دید که خود را در میان خزینه حمام پنهان کند، ناچار به داخل خزینه رفته و همین که دید مأمورین براى گرفتن او به خزینه آمدند و دیگر کارش از کار گذشته و الان است که رسوا شود به خداى تعالى متوجه شد و از روى اخلاص توبه کرد در حالی که بدنش مثل بید می‌لرزید با تمام وجود و با دلی شکسته خدا را طلبید و گفت: خداوندا گرچه بارها توبه‌ام بشکستم، اما تو را به مقامستاری ات این بار نیز فعل قبیحم بپوشان تا زین پس گرد هیچ گناهی نگردم و از خدا خواست که از این غم و رسوایى نجاتش دهد . به مجرد این که نصوح توبه کرد، ناگهان از بیرون حمام آوازى بلند شد که دست از این بیچاره بردارید که گوهر پیدا شد . پس از او دست برداشتند. و نصوح خسته و نالان شکر خدا به جا آورده و از خدمت دختر شاه مرخص ‍ شد و به خانه خود رفت . او در این واقعه عیاناً لطف و عنایت ربانی را مشاهده کرد. این بود که بر توبه‌اش ثابت‌قدم ماند و فوراً از آن کار کناره
گرفت. چند روزی از غیبت او در حمام سپری نشده بود که دختر شاه او را به کار درحمام زنانه دعوت کرد، ولی نصوح جواب داد که دستم علیل شده و قادر به دلاکی و مشت و مال نیستم، و دیگر هم نرفت. هر مقدار مالى که از راه گناه تحصیل کرده بود در راه خدا به فقرا داد و چون زنان شهر از او دست بردار نبودند ، دیگر نمى
توانست در آن شهر بماند و از طرفى نمى توانست راز خودش را به کسى اظهار کند، ناچار از شهر خارج و در کوهى که در چند فرسخى آن شهر بود، سکونت اختیار نمود و به عبادت خدا مشغول گردید . اتفاقاً شبى در خواب دید کسى به او مى گوید : « اى نصـــوح ! چگونه توبه کرده اى و حال آنکه گوشت و پوست تو از فعل رام روئیده شده است ؟ تو باید چنان توبه کنى که گوشتهاى
آرام از بدنت بریزد . » همین که از خواب بیدار شد با خودش قرار گذاشت که سنگهاى گران وزن را حمل کند و به این ترتیب گوشتهاى حرام تنش را آب کند . نصوح این برنامه را مرتب عمل مى کرد تا در یکى از روزها همانطورى که مشغول به کار بود، چشمش به میشى افتاد که در آن کوه چرا میکرد. از این امر به فکر فرو رفت که این میش از کجا آمده و از کیست ؟ تا عاقبت با خود اندیشید که این میش قطعاً از شبانى فرار کرده و به اینجا آمده است ، بایستى من از آن نگهدارى کنم تا صاحبش پیدا شود و به او تسلیمش نمایم . لذا آن
میش را گرفت و نگهدارى نمود و از همان علوفه و گیاهان که خود مى خورد ، به آن حیوان نیز مى داد و مواظبت مى کرد که گرسنه نماند. خلاصه میش زاد ولد کرد و نصوح از شیر و عوائد دیگر آن بهره مند مى شد تا سرانجام کاروانى که راه را گم کرده بود و مردمش از تشنگى مشرف به هلاکت بودند عبورشان به آنجا افتاد، همین که نصوح را دیدند از او آب خواستند و او به جاى آب به آنها شیر مى داد به طورى که همگى سیر شده و راه شهر را از او پرسیدند. وى راهى نزدیک را به آنها نشان داده و آنها موقع حرکت هر کدام به نصوح احسانى کردند و او در آنجا قلعه اى بنا کرده و چاه
آبى حفر نمود و کم کم در آنجا منازلى ساخته و شهرکى بنا نمود و مردم از هر جا به آنجا آمده و رحل اقامت افکندند و نصوح بر آنها به عدل و داد حکومت نموده و مردمى که در آن محل سکونت اختیار کردند، همگى به چشم بزرگى به او مى نگریستند. رفته رفته ، آوازه خوبى و حسن تدبیر او به گوش پادشاه آن عصر رسید که پدر آن دختر بود . از شنیدن این خبر مشتاق دیدار او شده ، دستور داد تا وى را از طرف او به دربار دعوت کنند. همین که دعوت شاه به نصوح رسید، نپذیرفت و گفت : من کارى و نیازى به دربار شاه ندارم و از رفتن نزد سلطان عذر خواست . مأمورین چون این سخن را به شاه رساندند، بسیار تعجب کرد و اظهار داشت حال که او براى آمدن نزد ما حاضر نیست ما مى رویم که او را و شهرک نوبنیاد او را ببینیم .
پس با خواص درباریانش به سوى محل نصوح حرکت کرد، همین که به آن محل رسید به عزرائیل امر شد که جان پادشاه را بگیرد، پس پادشاه در آنجا سکته کرد و نصوح چون خبردار شد که شاه براى ملاقات و دیدار او آمده بود ، در مراسم تشییع او شرکت و آنجا ماند
تا او را به خاک سپردند و چون پادشاه پسرى نداشت ، ارکان دولت مصلحت دیدند که نصوح را به تخت سلطنت بنشانند. چنان کردند و نصوح چون به پادشاهى رسید، بساط عدالت را در تمام قلمرو مملکتش گسترانیده و بعد با همان دختر پادشاه که ذکرش رفت ، ازدواج کرد و چون شب زفاف و عروسى رسید، در بارگاهش نشسته بود که ناگهان شخصى بر او وارد شد و گفت چند سال قبل ، میش من گم شده بود و اکنون آن را نزد تو یافته ام ، مالم را به من رد کن . نصوح گفت : چنین است . دستور داد تا میش را به او رد کنند، گفت چون میش مرا نگهبانى کرده اى هرچه از منافع آن استفاده
کرده اى ، بر تو حلال ولى باید آنچه مانده با من نصف کنى . گفت :
درست است و دستور داد تا تمام اموال منقول و غیر منفول را با او نصف کنند. آن شخص گفت : بدان اى نصوح ، نه من شبانم و نه آن میش است بلکه ما دو فرشته براى آزمایش تو آمده ایم . تمام این ملک و نعمت اجر توبه راستین و صادقانه ات بود که بر تو حلال و گوارا باد ، و از نظر غایب شدندچون بنده اى توبه نصوح کند، خدا دوستش دارد وگناهانش را در دنیا و آخرت بپوشاند

?☹

توبه نوشته:

داستان توبه نصوح

واقعا زیبا بود..هوالحق

?☹

توبه نوشته:

واقعاممنونم

?☹

محمد رشیدی نوشته:

در بیت ۱۳ اسرار حق به نظر صحیص باشد
با تشکر

?☹

روفیا نوشته:

هر که را اسرار کار (حق؟ ) آموختند
مهر کردند و دهانش دوختند
در این مثنوی مراد از اسرار کار اسرار مردم است، لیک امروزه این بیت مورد استفاده نابجا قرار می گیرد. چنانکه گویی عارف از سیر و سلوک و دیدار خداوند چیزهایی می داند که نمی گوید!
اگر چنین است پس این مثنوی هفتاد من چیست؟!
حتی اسرار مردم هم نباید همیشه پوشانده شود، شما تصور کنید خودتان باچنین دلاکی روبرو شوید، آیا راستی سرپوشانی می کنید تا آن دلاک یک روز دیگر و یک ساعت دیگر به حریم مردم تجاوز کند؟؟
باز کمی اغماض و در نظر گرفتن این نکته که داستانهای مثنوی تمثیل هستند و نمی توان آنها را تمام و کمال در جامعه apply کرد، به داد می رسد.
نوعی نگاه به ابیات مولاناست که بیت را به طور منفک از سایر ابیات معنا می کند. خصوصا آن جاهایی که ابیات زبانزد خاص و عام می شود و به اصطلاح ضرب المثل!
نوع دیگری نگاه که هر بیت را به صورت عضوی از پیکر کل مثنوی می بیند محتاطانه تر است، و به خواسته مولانا درباره مطلبی که میخواست انتقال دهد نزدیکتر است. اینجا تنها وقتی کل مثنوی را بخوانی می فهمی مراد مولانا از “هر که را اسرار کار آموختند مهر کردند و دهانش دوختند ” ستایش عمل عیب پوشی است! یعنی عیب پوشی خوب است! ولی دیگر خواننده یا شنونده است که باید عاقل باشد و این را به همه عیوب تعمیم ندهد! مثلا همسایه کودک آزار یا پدوفیلی دارد و بیاید برایش عیب پوشی کند و بگوید :
هر که را اسرار کار آموختند
مهر کردند و دهانش دوختند
البته هر چند تصور اینکه مردی چنین از زنان سوء استفاده کند نفرت انگیز است، ولی می بینیم که کسی جز خود دلاک در این میان آسیب نمی بیند، و زن های بیچاره چون روحشان هم خبر دار نبود هیچ صدمه ای ندیدند،
اگر بخواهم شاه بیت خود ” مباش در پی آزار و هر چه خواهی کن ” را با این تمثیل تطبیق دهم می توانم بگویم دلاک با پیش گرفتن چنین دغلبازی ای و چهره و نقش دوگانه ای که برگزیده بود، در حقیقت از اصل پرهیز از آزار عدول کرده بود. خودآزاری!
چرا که یکی بودن پندار و گفتار و کردار آدمی “تا حد امکان” پیش از هر کس به سود خودش است، واین خودش است که از total integration یا ایتلاف اجزای وجودش بیش از همه منتفع می شود. ضمن اینکه تلاش می کند خود حقیقی اش را زیباتر و کامل تر کند، ناگزیر نیز نیست انرژی ای را صرف پنهان کردن درونش کند.

?☹

روفیا نوشته:

توبه ها می کرد و پا در می کشید
نفس کافر توبه اش رامی درید
آیا این توبه یا حتی توبه واپسین نصوح توبه حقیقی است؟
در احکام داریم که یکی از ملزومات پذیرفته شدن توبه این است که نزد کسی که حقی از او ضایع کردیم رویم و بگوییم که با وی چه کردیم!
و رضایت او را به هر نحو به دست آوریم.
این معنای حقیقی توبه یا Return است، یعنی دوباره بازگشتن!
به چه؟
به اصل، به rule ، به درستی، به زیبایی و به نیکویی!
شاید هم چون آن طفلی ها اصلا نمی دانستند چه سوء استفاده ای از آنها شده است، و هیچ آزردگی در جسم و روحشان پدید نیامده بود اصلا ضرورتی نداشت از نگاه و امیال پلید دلاک باخبر شوند و او را ببخشایند!!
و خدا آگاه تر است!
به یاد داستان تصویر دوریان گری افتادم، شاهکار اسکاروایلد، مرد زیبارویی که نقاشی پرتره وی را بر بوم می آورد و مرد جوان آن را از نقاش می خرد و در ابتدا مجذوب و شیفته زیبایی پرتره می شود ولی پس از مدتی حسادت به جانش می افتد که من روز به روزپیر تر می شوم ولی این نقاشی همچنان جوان و زیبا می ماند، پس از مدتی می بیند که همه کارهای ناپسندی که از او سر می زند اثری بر روی چهره تابلو می گذارد و زیباییش را اندکی خدشه دار می کند.
خشمگین پرتره را به زیر زمین می برد تا از نگاه کنجکاوش دور بماند، روزی با خود می اندیشد چطور است یک توبه الکی بکنم و بعد بروم ببینم چه اثری بر پرتره گذاشته است!
چنین می کند و هنگامی که تابلو را می بیند با چهره فریبکار با یک نیشخند تمسخر آمیز و زهر آلود روبرو می شود!
یعنی برو،
خودت را مسخره کرده ای با این توبه کردنت!

?☹

حافظ نوشته:

به به واقعا زیبا بود
داستان زیبای بانو روفیا مرا یاد خاطره ای که دوستمان تعریف میکرد انداخت
یکی از دوستان بنده اهل گناه و معصیت بود
چند روزی به مشکل خیلی جدی بر می خورد مشکلی که تنها راه حلش دست خدا بود
دوست بنده تصمیم میگیرد فقط تا وقتی که مشکلش حل میشود نماز و روزه و زهد و ورع را پیشه کند(فقط یک هفته)
لیکن هر روز و هر شب در قیام و سجود بود
ایشان میگفت در تک تک نماز هایم تصویر عمه ام را نیز مشاهده میکردم
آخرین روز هفته بود و من چون مشکل گشایی نیافتم بیخیال نماز و روزه و… شدم
تو همین لحظه تصویر عمه ام full HD ظاهر شد
آنجا بود که فهمیدم خدا همان اول کار میگفت این “نماز و روزه ات بدرد عمه ات می خورد”

?☹

روفیا نوشته:

سبحه بر کف توبه بر لب دل پر از شوق گناه
معصیت را خنده می آید ز استغفار ما
نماد کاملی از تفرق و تشتت اجزاء وجود!

?☹

7 نوشته:

فارسی این چیست؟
ﻧﻤﺎﺩ ﮐﺎﻣﻠﯽ ﺍﺯ ﺗﻔﺮﻕ ﻭ ﺗﺸﺘﺖ ﺍﺟﺰﺍﺀ ﻭﺟﻮﺩ!

?☹

روفیا نوشته:

تفرق و تشتت را می گویید؟
پراکندگی است.
روانشناسان وجود را متشکل از چند ساحت می دانند. ساحت باورها، احساسات، عواطف و هیجانات، خواسته‌ها، گفتار و کردار.
این ساحت ها در وجود آدمی می توانند همسو و هماهنگ باشند.
می توانند هر یک راه خود روند.
سبحه بر کف توبه بر لب دل پر از شوق گناه
معصیت را خنده می آید ز استغفار ما
دل پر از شوق گناه گویا ساحت عواطف و هیجانات باشد.
نمی دانم چرا در این تقسیم بندی آقای مصطفی ملکیان ساحت بدن جایی ندارد!!

?☹

7 نوشته:

نماد کاملی از تفرق و تشتت اجزاء وجود!
نماد بی کم و کاستی از نابسامانی و پراکندگی بخشهای (بخش بخش) تن و جان

نماد آشکاری از ناهماهنگی و پریشانی بخشهای (بخش بخش) کالبد(هستی-تن و جان)
و …

?☹

روفیا نوشته:

بلی
آن که شما گفتید زیباتر و میهن پرستانه تر است.
لیک من دامنه گسترده واژگان چه درون مرزی چه برون مرزی را نیز دوست می دارم.
می دانم بخش قابل توجهی از ایرانیان به ویژه از اعراب دل خوشی ندارند. ولی خودم از فرهنگ هیچ تمدن و ملتی روی نمی گردانم.
فرهنگ یعنی فر + هنگ
یعنی آهنگِ فر کردن. یعنی آهنگ حرکت به سوی کرّ و فرّ.
و زبان هر ملتی بخشی از فرهنگ و تمدن اوست. روی در نور دارد. آدم ها را به هم نزدیک می کند.

?☹

7 نوشته:

من تنها از دید زیبایی زبان نوشتم و کاری هم به اینها که فرمودید نداشتم.
از پس پندار نادرست ،گفتار و نوشتار نادرست پدیدار میشود.
به کجا چنین شتابان!گون از نسیم پرسید.

“نماد کاملی از تفرق و تشتت اجزاء وجود!”
جمله نچسبی میباشد جدای از اینکه هر واژه آن فارسی،عربی یا به هر زبان دیگر باشد یا نباشد.

?☹

گمنام نوشته:

از دید زیبایی زبانی ؛ جدای از اینکه ” نادرست و نا زیباست ” جدا از اینکه ” اگر نیازی به که باشد

?☹

Kuras نوشته:

با درود خدمت همه بزرگواران گرامی،

من این بیت رو جور دیگری شنیده‌ام که میگفتند:
آنان که اسرار حق آموختند/زبانشان مهر کردند و دهانشان دوختند،

و تفسیر اون هم این بوده که کسانی که به درجات بالا رسیده‌اند و به اسرار خلقت و خداوند پی بردند سکوت اختیار کردند و مقصود از دهانشان دوختند اینه که خودشان سکوت اختیار کردند
با سپاس

?☹

سهیل نوشته:

معنی کلمه توبه همانطور که روفیا فرمودند یعنی بازگشت، و شرط پذیرش توبه در برابر درگاه قدرت مطلق جبران خسارت و رد مال میباشد، اما در مثنوی و معنوی تمام اشخاص تمثیل هستند و هر کدام از آنها تمثیل یک صفت و یا خواسته های نفس انسان هستند ، مثلا در شعر پادشاه و کنیز هر کدام از افراد تمثیل چیزهای مادی و معنوی هستند، مثل زرگر یا پادشاه یا طبیب یا کنیز،،،

?☹

 

یکی بود ، یکی نبود

 

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

در زمانهای قدیم، مردی به نام نصوح زندگی می کرد که از طریق دلاکی کردن حمام زنانه امرار معاش می کرد. هیات ظاهریِ او مانند زنان بود و از ااینرو مرد بودن خود را از دیگران مخفی می داشت. او به گونه ای ماهرانه ، سالها در حمام های زنانه دلاکی می کرد و کسی پی به این راز نبرده بود که او یک مرد است . زیرا هم صدایش زنانه بود و هم صورتش ، ولی شهوت مردانه اش کامل و فعال بود .داستان توبه نصوح

نصوح چادر بر سر می کرد و پوشینه و مقنعه می گذاشت . در حالی که مردی بود حشری و در عنفوان جوانی . آن جوانِ هوس پیشه از این راه دختران اعیان را خوب می مالید و می شست. او در طول زمان بارها از این کار توبه کرد و از آن منصرف شد، اما نفسِ اماره حق ستیز او توبه اش را می شکست .

تا اینکه روزی آن بدکار( نصوح ) به حضور یکی از عارفان رفت و بدو گفت: مرا نیز ضمن دعایت یاد کن و در حق من دعایی کن باشد که از این عمل قبیح خلاص شوم . آن عارف وارسته به راز کار او واقف شد و از طریق خواندن ضمیر او مشکلش را دریافت، بی آنکه چیزی از او بشنود. ولی چون از صفت حلم الهی برخوردار بود آن راز را فاش نکرد و قباحت آن کار را به رویش نیاورد و لبخندی به او زد و به طریق دعا به نصوح گفت: ای بدطینت، خداوند از فعل قبیحی که مرتکب می شوی توبه ات دهد. ( انسان کامل چون انانیتی ندارد سراپا نور الهی است، و قهرا هر چه گوید، گفته حق است.)

خلاصه آنروز گذشت تا اینکه روزی نصوح در حمام مشغول پر کردنِ طشت بود که جواهر دختر شاه گم شد و آن هم یکی از لنگه گوشواره های او بود که همه زنان را مجبور به جستجوی جواهرش کرد . چون آنرا در روی زمین پیدا نکردند درِ حمام را بستند تا در وهله اول جواهر گم شده را لابلای جامه های افراد حاضر در حمام بجویند . با آنکه همه لباسها را گشتند ولی دزد جواهر نه پیدا شد و نه رسوا . پس در این مرحله پا را از این هم فراتر گذاشتند و با جدیت تمام دهان و گوش و هر شکافی را به دقت گشتند ولی باز هم پیدا نشد، تا اینکه یکی از آن جمع فریاد زد که زنان حاضر در حمام باید به کلی برهنه شوند و فرقی هم نمی کند، چه پیر و چه جوان همه باید  برهنه شوند .

ندیمه آن بزرگزاده یکی یکی زنان را وارسی کرد تاآن جواهر مرغوب و بی نظیر را پیدا کند . نصوح با پیش آمدن این اوضاع از ترس به گوشه ای خلوت رفت، در حالی که از ترس رنگ چهره اش زرد و لبش کبود شده بود . نصوح از ترس بر خود می لرزید و سعی می کرد در گوشه ای خودش را پنهان کند. نصوح در آن خلوت رو به حضرت حق کرد و گفت:

پروردگارا بارها توبه کرده ام. اما توبه ها و پیمانهای خود را شکسته ام.  پروردگارا تا کنون کارهای زشتی کرده ام که شایسته من بود، در نتیجه چنین سیل سیاهی به سراغم آمد. خداوندا ، فرصت اندک است و فقط یک لحظه بر من پادشاهی کن و به فریادم برس. خداوندا اگر این بار ستاری بفرمایی و گناه مرا بپوشانی ازین پس از هر کار ناروا توبه می کنم. نصوح پیوسته گریه کرد و اشک فراوانی از چشمانش جاری شد و آنقدر خدا خدا گفت که در و دیوار با او همنوا شد .

نصوح در حال (( یا رب یا رب گفتن)) بود که ناگهان از میان ماموران تفتیش صدایی بلند شد . آن فریاد زننده می گفت: همه را گشتیم، اکنون ای نصوح جلو بیا . نصوح با شنیدن این صدا عقل و هوش از او جدا شد و مانند جماد، بی جان افتاد. و چون از هستی موهوم خود خالی شد و موجودیت او باقی نماند، خداوند، بازِِ بلندپروازِ روحش را به حضور خود فرا خواند. وقتی نصوح بی هوش شد، روحش به حق پیوست و در همان لحظه امواج رحمت حق به تلاطم در آمد. وقتی که روح نصوح از ننگ جسم رها شد، شادمان نزدِ اصل خود رفت و وقتی که دریاهای رحمت الهی بجوشد گرگ با بره همپیاله می شود و افراد مایوس نرم و خوش رفتار می شوند .

پس از ترسی که بر نصوح ایجاد شد و مایه هلاک جان شد، مژده دادند که آن جواهر گمشده پیدا شد و سبب شدند که بیم و ترس از بین برود . و با این خبر سر و صدای شادی کل حمام را پر کرد و آن موقع بود که نصوح که مدهوش بی خویش شده بود به خود آمد و چشمش نوری بیش از صد روز دید . بر چشم دل نصوح، نور تجلی الهی که برای دیگران طی روزها و شبهای فراوان در طاعات و عبادات ظهور می کند در لحظه ای هویدا شد. همه از نصوح حلالیتی می طلبیدند و مدام دستش را می بوسیدند زیرا که بیش از هر کسی به نصوح ظنین بودند و غیبت او را کرده بودند .

نصوح به زنان گفت: این فضل خداوند عادل بود که مرا نجات داد، والا من از آنچه که درباره ام گفته اید بدترم. کسی جزء اندکی چه چیزی درباره من می داند؟ فقط من می دانم و خداوندِ ستارالعیوب که چه گناهان و تباهکاری هایی مرتکب شده ام .

بعد از آن واقعه هنگامی که بار دیگر فرستاده دختر شاه آمد و گفت: دختر پادشاه ما، از روی لطف و مرحمت تو را مجددا فراخوانده است تا سرش را بشویی و او را مشت و مال دهی . نصوح به آن فرستاده گفت: برو، برو که دست من از کار افتاده است و اکنون نصوح تو بیمار شده است. باید بروی کس دیگری را برای این کار پیدا کنی. من یکبار مُردمُ و زنده شدم. من طعم تلخ مرگ و نیستی را چشیدم. من نزد خدا توبه ای راستین کرده ام و تا وقت مرگ، آن توبه را نخواهم شکست. بعد از تحمل آن همه رنج و محنت چه کسی به جز الاغ به سوی امر خطرناک می رود؟؟؟

وکیل ملت:
نصوح مردی بود شبیه زنها، صدایش نازک بود، صورتش مو نداشت و اندامی زنانه داشت.

تاریخ انتشار:
30خرداد1395|01:29


او با سوء استفاده از وضع ظاهرش در حمام زنانه کار دلاکی میکرد و کسی از وضع او خبر نداشت. او از این راه، هم امرار معاش میکرد و هم برایش لذت بخش بود.
گرچه چندین بار به حکم وجدان توبه کرده بود اما هر بار توبه اش را می شکست.

 روزی دختر شاه به حمام رفت و مشغول استحمام شد. از قضا گوهر گرانبهایش همانجا مفقود شد. دختر پادشاه در غضب شد و دستور داد که همه را تفتیش کنند.

 وقتی نوبت به نصوح رسید او از ترس رسوایی، خود را در خزینه حمام پنهان کرد.

 وقتی دید مأمورین برای گرفتن او به خزینه آمدند، به خدای تعالی رو آورد و از روی اخلاص و به صورت قلبی همانجا توبه کرد.

 ناگهان از بیرون حمام آوازی بلند شد که دست از این بیچاره بردارید که گوهر پیدا شد و مأموران او را رها کردند.

 و نصوح خسته و نالان شکر خدا را به جا آورده و از خدمت دختر شاه مرخص شد و به خانه خود رفت.
او عنایت پروردگار را مشاهده کرد. این بود که بر توبه اش ثابت قدم ماند و از گناه کناره گرفت.

 چند روزی از غیبت او در حمام سپری نشده بود که دختر شاه او را به کار در حمام زنانه دعوت کرد و نصوح جواب داد که دستم علیل شده و قادر به دلاکی و مشت و مال نیستم و دیگر هم به حمام نرفت.

 هر مقدار مالی که از راه گناه کسب کرده بود در راه خدا به فقرا داد و از شهر خارج شد و در کوهی که در چند فرسنگی آن شهر بود، سکونت اختیار نمود و به عبادت خدا مشغول گردید.

 در یکی از روزها همانطور که مشغول کار بود، چشمش به میشی افتاد که در آن کوه چرا میکرد. از این امر به فکر فرو رفت که این میش از کجا آمده و از آن کیست?
عاقبت با خود اندیشید که این میش قطعا از شبانی فرار کرده و به اینجا آمده است، بایستی من از آن نگهداری کنم تا صاحبش پیدا شود. لذا آن میش را گرفت و نگهداری نمود، پس از مدتی میش زاد و ولد کرد و نصوح از شیر آنها بهره مند میشد.

 روزی کاروانی راه را گم کرده بود و مردمش از تشنگی مشرف به هلاکت بودند عبورشان به آنجا افتاد، همین که نصوح را دیدند از او آب خواستند و او به جای آب به آنها شیر داد، به طوری که همگی سیر شده و راه شهر را از او پرسیدند. او راهی نزدیک به آنها نشان داده و آنها موقع حرکت هر کدام به نصوح احسانی کردند و او در آنجا قلعه ای بنا کرده و چاه آبی حفر نمود و کم کم آنجا منازلی ساخته و شهرکی بنا نمود و مردم از هر جا به آنجا می آمده و در آن محل سکونت اختیار کردند، همگی به چشم بزرگی به او می نگریستند.

 رفته رفته آوازه خوبی و حسن تدبیر او به گوش پادشاه رسید که پدر همان دختر بود. از شنیدن این خبر مشتاق دیدار او شده، دستور داد تا وی را از طرف او به دربار دعوت کنند.

 همین که دعوت شاه به نصوح رسید، نپذیزفت و گفت: من کاری دارم و از رفتن به نزد سلطان عذر خواست.
مأمورین چون این سخن را به شاه رساندند، بسیار تعجب کرد و اظهار داشت: حال که او نزد ما نمی آید ما میرویم او را ببینیم.

 با درباریانش به سوی نصوح حرکت کرد، همین که به آن محل رسید به عزرائیل امر شد که جان پادشاه را بگیرد.

 بنا بر رسم آن روزگار و به خاطر از بین رفتن شاه در اقبال دیدار نصوح، نصوح را بر تخت سلطنت بنشاندند.

 نصوح چون به پادشاهی رسید، بساط عدالت را در تمام قلمرو مملکتش گسترانیده و با همان دختر پادشاه ازدواج کرد.

 روزی در بارگاهش نشسته بود، شخصی بر او وارد شد و گفت: چند سال قبل، میش من گم شده بود و اکنون آن را از عدالت تو طالبم.
نصوح گفت: میش تو پیش من است و هر چه دارم از آن میش توست.
وی دستور داد تا تمام اموال منقول و غیر منقول را با او نصف کنند.

? آن شخص به دستور خدا گفت:
بدان ای نصوح! نه من شبانم و نه آن، یک میش بوده است، بلکه ما دو فرشته، برای آزمایش تو آمده ایم. تمام این ملک و نعمت، اجر توبه راستین و صادقانه ات بود که بر تو حلال و گوارا باد. و از نظر غایب شد.

️ به همین دلیل به توبه واقعی و راستین، (توبه نصوح) گویند.
 داستان توبه نصوح

دیدگاه خود را درباره این خبر بنویسید

تمامی حقوق مادی و معنوی این سایت به

پایگاه خبری تحلیلی وکیل ملت

تعلق دارد استفاده از مطالب سایت با ذکر منبع بلامانع می باشد

طراحی و توسعه:

“امرتاد”

داستان توبه نصوح
داستان توبه نصوح
0

دوره مقدماتی php

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *