خلاصه داستان رستم و سهراب به نظم

دوره مقدماتی php
خلاصه داستان رستم و سهراب به نظم
خلاصه داستان رستم و سهراب به نظم

سعيد تاجيک

در بارگاه شاه سمنگان رستم با تهمينه روبرومي شود و عاشق او مي شود و او را توسط موبدي از شاه سمنگان خواستگاري مي کند. فرداي آن روز رستم مهره اي را به عنوان يادگاري به تهمينه مي دهد و مي گويد چنانچه فرزندشان دختر بود اين مهره را به گيسوي او ببندد و چنانچه پسر بود به بازو او؛ پس از آن رستم روانه ايران مي شود و اين راز را با کسي در ميان نمي گذارد.

پس از چندي که سهراب، جواني تنومند نسبت به همسالان خود شده است، نشان پدر خود را از مادر مي پرسد. مادر حقيقت را به او مي گويد و مهره نشان پدر را بر بازو او مي بندد و به او هشدار مي دهد که افراسياب دشمن رستم از اين راز نبايد آگاه گردد. سهراب که آوازه پدر خود را مي شنود، تصميم مي گيرد که ابتدا به ايران حمله کند و پدرش را به جاي کاووس شاه برتخت بنشاند و پس از آن به توران برود و افراسياب را سرنگون سازد.

افراسياب با حيله با عنوان کمک به سهراب لشکري را به سرداري هومان و بارمان به ياري او مي فرستد و به آنان سفارش مي کند که نگذارند سهراب، رستم را بشناسد. سهراب به ايران حمله ور مي شود و کاووس شاه، رستم را به ياري مي طلبد، رستم و سهراب باهم روبرو مي شوند. سهراب از ظاهر او حدس مي زند که شايد او رستم باشد ولي رستم نام و نسب خود را از او پنهان مي کند. در نبرد اول سهراب بر رستم چيره مي شود و مي خواهد که او را از پاي در آورد ولي رستم با نيرنگ به او مي گويد که رسم آنان اين است که در دومين نبرد پيروز، حريف را از پاي درمي آورند.خلاصه داستان رستم و سهراب به نظم

ولي در نبرد بعدي که رستم پيروز آن است به سهراب رحم نمي کند و همين که او را از پاي در مي آورد، مهره نشان خود را در بازوي او مي بيند. سهراب اينک به نوشداروي که نزد کاوس شاه است مي تواند زنده بماند ولي او از روي کينه از دادن آن خودداري مي کند. پس از آنکه او را راضي مي کنند که نوشدارو را بدهد، سهراب ديگر دار فاني را وداع گفته است.

دوره مقدماتی php

غمنامه رستم و سهراب اتفاق مي افتد چون رستم بايد يگانه باشد و قدرتمدارن تاب دو نمونه مانند رستم را ندارند، چه کاووس شاه ايران که رستم به او خدمات بسيار کرده است ( هم اوست که از رساندن نوشدارو براي التيام زخم سهراب امتناع مي کند) و چه شاه توران که از رستم لطمه خورده است. سهراب که از پشت رستم است، ويژگي هاي او را دارد، حتي اسبي که مي تواند به او سواري دهد، اسبي است که از پشت رخش( اسب رستم) به دنيا آمده است. بنابراين تزوير و زور قدرتمداران به همراه خامي و بلند پروازي سهراب و غرور رستم که نام خود را براي فرزند فاش نمي کند، به فاجعه دامن مي زند که به پايان غم انگيز خود برسد.

 

                                 

خلاصه داستان رستم و سهراب به نظم

                                    رستم
و سهراب

کنون رزم سهراب و رستم شنو                 

 دگرها شنیدستی این هم شنو

یکی داستانست پرآب چشم                       

دل نازک از رستم آید به خشم

اگر تندبادی برآید ز کنج                           

به خاک افکند نارسیده ترنج

ستمکاره خوانمش ار دادگر                    

هنرمند گویمش ار بی هنر

اگر مرگ دادست بیداد چیست؟               

ز داد این همه بانگ و فریاد چیست؟

از این راز جان تو آگاه نیست                  

بدین پرده اندر ترا راه نیست

 

 

 

 

  

 


روزی
رستم هوای رفتن به شکار کرد و با رخش به سوی مرز توران رفت پس آنجا را پر
از گورخر دید شاد شد و شکاری زد و آتش بیفروخت . درختی را کند و در گورخری
که شکار کرده بود چون سیخی فرو برد و بر آتش گذاشت . پس از صرف غذا و
نوشیدن آب خوابید . هفت هشت تن از سواران ترک رخش را دیدند و او را دنبال
کردند . رخش دوتا از آنها را با لگد کوبید و سر یکی را از تن جدا کرد . پس
آنها با کمند گردن او را به بند آوردند و به شهر بردند وقتی رستم برخاست و
رخش را ندید غمگین شد و پیاده به سوی سمنگان رفت تا مگر نشانی از او بیابد .

چنینست رسم سرای درشت                  

گهی پشت به زین و گهی زین به پشت

وقتی
رستم به سمنگان رسید خبر به شاه سمنگان بردند که رستم پیاده آمده و رخش را
گم کرده است . شاه سمنگان به پیشوازش رفت و به گرمی از او استقبال کرد .
رستم گفت رخش را در اینجا گم کردم اگر اورا بیابی پاداشت می دهم وگرنه سر
بزرگانت را خواهم برید .شاه گفت خشمگین مشو و مهمان من باش . رخش پنهان نمی
ماند و ما او را پیدا می کنیم. شاه او را به کاخ برد و از او به خوبی
پذیرایی کرد . وقتی شب شد و همه خوابیدند شخصی با شمعی خوشبو خرامان به
بالین رستم آمد و پشت سرش ماهرویی چون خورشید تابان بود . رستم از دیدن او
شگفت زده شد و از او پرسید نامت چیست ؟ و این موقع شب اینجا چه کاری داری؟
دخترک پاسخ داد : من تهمینه
دختر شاه سمنگان هستم . در بین شاهزاگان کسی همتای من نیست . کسی تاکنون
رخ مرا ندیده و صدایم را نشنیده است . من درباره شجاعت و جسارت تو زیاد
شنیده ام و حالا تو را اینجا یافتم. اگر تو بخواهی من از آن تو هستم چون
اولا شیفته تو شده ام و ثانیا می خواهم فرزندی از تو داشته باشم و سوم
اینکه تمامی سمنگان را می گردم تا رخش تو را پیدا کنم . وقتی رستم زیباروی
پرخردی چون او را دید از موبدی خواست تا او را از پدرش خواستگاری کند . دانشومند نزد شاه رفت و از دختر او برای رستم خواستگاری کرد . شاه سمنگان شاد شد و پذیرفت و آنها ازدواج کردند .

وقتی
صبح شد بر بازوی رستم مهره ای قرار داشت که آن مهره را در همه جهان می
شناختند .آن را به تهمینه داد و گفت : اگر دختردار شدی این را به گیسوی او
ببند و اگر پسردار شدی آن را به بازویش ببند و سپس از او خداحافظی کرد و به
سوی شاه سمنگان رفت پس او مژده داد که رخش را یافته است . رستم سوار رخش
شد و شاد و سرحال به سوی ایران و از آنجا به زابلستان رفت . بعد از گذشت نه
ماه تهمینه پسری به دنیا آورد زیبارو چون رستم که نامش را سهراب
نهادند. وقتی یکماهه شد مانند کودک یک ساله بود و در سه سالگی به میدان
قدم نهاد و در پنج سالگی چون شیرمردان شده بود و در ده سالگی کسی نمی
توانست با او نبرد کند .روزی نزد مادر رفت و گفت: پدر من کیست ؟ اگر کسی
بپرسد چه پاسخ دهم ؟ مادر گفت: تو پسر پهلوان پیلتن رستم هستی و از نوادگان
سام و زال می باشی . نامه ای از رستم به او نشان داد با سه یاقوت رخشان و
سه کیسه زر که پدرش زمانیکه او بدنیا آمده بود فرستاده بود . تهمینه گفت
افراسیاب نباید در این مورد چیزی بداند زیرا او دشمن پدرت است و اگر هم
پدرت بداند که تو چنین یلی شده ای تو را نزد خودش می برد و من از دوری تو
ملول می شوم . اما سهراب کفت : این سخنی نیست که آن را پنهان کنم و تو
نباید این را پنهان می کردی . اکنون من از ترکان سپاهی آماده می کنم و به
ایران می روم و کاووس را از تخت به زیر میاورم و طوس و گرگین و گودرز و گیو
و گستهم و نوذر و بهرام را نابود میکنم و بعد رستم را به جای کاووس می
نشانم سپس به توران رفته و افراسیاب را به زیر می کشم و تو را بانوی شهر
ایران می کنم .سپس خواست اسبی پیدا کند که تهمینه به چوپان گفت : هرچه اسب
هست بیار تا او انتخاب کند . اما هر اسبی می آوردند تاب تحمل دست سهراب را
هم نداشت. یکی از دلیران آمد و گفت من کره ای از نژاد رخش دارم . سهراب شاد
شد و آن اسب را آزمایش کرد و انتخاب نمود . سپس نزد شاه سمنگان رفت و از
او کمک خواست و او نیز هرچه خواست به او داد و مجهز روانه اش کرد. خلاصه داستان رستم و سهراب به نظم

افراسیاب
باخبر شد که سهراب کشتی بر آب انداخته است و لشکری جمع نموده و قصد جنگ با
کاووس شاه را دارد . شاد شد و هومان و بارمان را با دوازده هزار سپاهی
روانه کرد و به آنها سپرد که نباید این پسر پدرش را بشناسد تا وقتی رودرروی
هم قرار گرفتند اگر رستم کشته شد ما به راحتی ایران را به چنگ آوریم و سپس
در یک شب سهراب را در خواب می کشیم اما اگر سهراب در نبرد کشته شد از رستم
انتقام گرفته ایم . پس هومان و بارمان نزد سهراب رفتند با نامه ای از
افراسیاب که در آن نوشته بود اگر ایران را به چنگ آوری دیگر سمنگان و ایران
و توران یکی می شود و ما به تو کمک می کنیم .سپاهیان به سوی مرز ایران
رفتند . دژی به نام دژ سپید بود که ایرانیان به آن دژ مستحکم امید زیادی
داشتند و نگهبان آن هم هجیربود . گژدهم که از بزرگان آن دژ بود پسری به نام گستهم داشت که هنوز کوچک بود و دختری سوارکار و نامدار به نام گردآفرید داشت
. وقتی سهراب نزدیک دژ سپید رسید هجیر با اسب به نزد او تاخت . سهراب
شمشیر کشید و از نام و نژادش پرسید .هجیر گفت : من در جنگ همتایی ندارم و
نامم هجیر است و اکنون سر از تنت جدا می کنم. سهراب خندید و به سرعت جلو
رفت و بعد از زد و خورد زیاد او را به زمین زد و خواست سرش را ببرد پس هجیر
غمگین شد و از سهراب زنهار خواست . سهراب پذیرفت و او را بست . افراد دژ
وقتی آگاه شدند که هجیر اسیر است نگران و افسرده شدند. وقتی دختر گژدهم از
موضوع آگاه شد خود را آماده نبرد کرد و گیسوانش را زیر زره مخفی کرد و
جنگجو طلبید . سهراب به جنگش آمد . ابتدا گردآفرید او را تیرباران کرد و
سپس با نیزه با هم جنگیدند و گردآفرید نیزه ای به سهراب پرتاب کرد. سهراب
خشمناک جلو آمد و با نیزه به کمربند گردآفرید زد و زره او را درید
.گردآفرید تیغ کشید اما سهراب نیزه او را به دو نیم کرد و خشمناک خود را از
سرش درآورد به ناگاه گیسوان دختر پریشان شد . سهراب جا خورد و شگفت زده شد
و با خود گفت: زنان ایرانی که اینچنین هستند پس مردانشان چه هستند ؟ پس او
را با بند بست و گفت که سعی نکن از من بگریزی. چرا با من قصد جنگ کردی ؟
تا کنون شکاری چون تو به دامم نیفتاده بود . گردآفرید به او گفت : ای دلیر
دو لشکر نظاره گر ما هستند پس تو برای من ننگ و عیب مخواه .اکنون که دژ در
تسخیر توست . پس لبخند معنی داری به سهراب زد و چشمانش سهراب را مسحور کرد .
سهراب با او تا در دژ آمد و او را آزاد کرد . گردآفرید خود را در دژ
انداخت و به بالای دژ رفت و از آنجا به سهراب گفت :ای پهلوان توران برگرد .
سهراب گفت : من بالاخره تو را به دست می آورم.ای ستمکار تو به من قول دادی
پس پیمانت چه شد؟ گردآفرید خندید که ایرانیان همسر ترکان نمی شوند . من
قسمت تو نیستم. تو با این یال و کوپال همتایی بین پهلوانان نداری اما اگر
شاه کاووس بفهمد که تو از توران سپاه آورده ای شاه و رستم خشمناک می شوند و
تو تاب رستم را نداری و شکست می خوری .دریغ است که تو بمیری بهتر است به
توران برگردی.

 

                                                          

                                                         

سهراب
گفت : امروز گذشت ما فردا جنگ را از سر می گیریم و بالاخره من تو را به
چنگ می آورم . وقتی سهراب برگشت گژدهم نامه ای برای کاووس نوشت که سپاه
زیادی برای جنگ نزد ما آمده است با پهلوانی که سنش بیش از چهارده سال نیست و
من تاکنون کسی مثل او راندیدم نامش سهراب است و درست مثل رستم است . او
هجیر را شکست داد و الان هجیر اسیر اوست . گژدهم نامه را به پیکی داد و گفت
از راه زیر دژ برو تا کسی تو را نبیند و سپس خود گژدهم و دودمانش هم از
همان راه فرار کردند . وقتی خورشید سر زد توران آماده جنگ شدند و سهراب
نیزه به دست بر اسب نشست و در فکر آن بود که گردان لشکر را بگیرد و به بند
بکشد اما وقتی قصد دژ کرد کسی را ندید و فهمید شبانه فرار کرده اند .سهراب
دربدر به دنبال گردآفرید بود و افسوس می خورد که چنین تیکه زیبایی را از
دست دادم . عجب آهویی از چنگم رها شد . ناگهانی آمد و دلم را ربود و رفت
.سهراب همینطور خودش را می خورد و نمی خواست کسی به رازش پی ببرد ولی عشق
پنهان نمی ماند چون از عشق دختر رنگ به چهره سهراب نمانده بود . هومان
باتجربه فهمید که او عاشق شده است پس در فرصتی به او گفت : نباید بیهوده به
کسی دل ببندی . پهلوان نباید فریب بخورد .الان تمام یلان ایران به جنگ ما
می آیند و تو اول این کار را تمام کن بعد سوی کار دیگر برو . تو وقتی جهان
را گرفتی همه پریچهرگان از آن تو هستند . از این سخنان سهراب بیدار شد .

هومان
افراسیاب را از فتح دژ سپید باخبر کرد و او شاد شد . اما وقتی کاووس باخبر
شد باناراحتی گیو را نزد رستم فرستاد و خواست تا رستم سریع نزد آنها بیاید
و کمکشان کند . وقتی گیو نزد رستم رسید و ماجرا را گفت : رستم تعجب کرد و
گفت : چگونه ممکن است در میان ترکان چنین پهلوانی بوجود آید . من از دختر
شاه سمنگان پسری دارم که هنوز کوچک است و چهارده سال بیش ندارد . رستم به
گیو گفت : بیا تا به کاخ برویم و دمی بیاساییم پس به آنجا رفتند . دوباره
گیو به او گفت کاووس به من گفته است در زابل نمانیم و فورا به ایران برویم .
رستم گفت امروز باشیم و فردا حرکت می کنیم اما روز بعد هم حرکت نکردند و
روز سوم هم به رامش و مستی گذشت روز چهارم گیو گفت :اگر کاووس خشمناک شود
کسی را نمی شناسد . رستم گفت : ناراحت مباش او به ما نمی شورد . پس رخش را
زین کردند و سپاهی آراستند که پهلوان سپاه زواره بود .وقتی رستم به ایران
رسید بزرگانی چون طوس و گودرز به استقبالش آمدند و وقتی نزد شاه رسیدند او
عصبانی بود و بر سر گیو بانگ زد و بعد به رستم پرخاش کرد و سپس به طوس گفت
:برو هردو را دار بزن . طوس دست تهمتن را گرفت پس رستم آشفته شد و به شاه
گفت: همه کارهایت از دیگری بدتر است و شهریاری شایسته تو نیست . مصر و شام و
هاماوران و روم و سگسار و مازندران خسته از شمشیر من هستند و همه بنده رخش
منند پس دست طوس را پس زد و رفت و بر رخش نشست و کفت : اگر من خشمگین شوم
کاووس و طوس کیستند که مرا به بند آورند ؟ من بنده شاه نیستم بلکه بنده خدا
هستم . همه می خواستند مرا پادشاه کنند اما من قبول نکردم . اگر من تاج و
تخت را می پذیرفتم تو به این بزرگی نمی رسیدی . من بودم که کیقباد را به
تخت نشاندم و اگر او را به ایران نمی آوردم تو به این بزرگی نمی رسیدی.

اگر
من به مازندران نمی آمدم و دیو سپید را نمی کشتم تو الان در اینجا نبودی .
سپس به بزرگان گفت : دیگر مرا در ایران نخواهید دید پس به فکر جانتان
باشید که زورتان به سهراب نمی رسد . این را گفت و رفت .

بزرگان ناراحت شدند و به گودرز گفتند این گره به دست تو باز می شود . پس نزد شاه دیوانه برو و او را به راه بیاور .

گودرز
نزد شاه رفت و گفت :چرا با رستم چنین رفتاری کردی؟ حالا بدون او ما از بین
می رویم. شاه پشیمان شد پس گفت : تو نزد او برو و به نرمی او را بیاور.
گودرز با سران سپاه به دنبال رستم رفتند و گفتند : تو می دانی که کاووس مغز
ندارد . او می گوید و پشیمان می شود اگر تو از شاه ناراحت هستی ایرانیان
که گناهی ندارند . رستم گفت: من از کاووس بی نیازم و دیگر با او کاری ندارم
. گودرز باز هم با او صحبت کرد و نرمش کرد و گفت: ننگ است که توران به ما
غلبه کنند . رستم گفت:می دانی که من از جنگ فرار نمی کنم و با اینکه شاه
قدر مرا نمی داند بازمی گردم. وقتی رستم برگشت شاه از او پوزش خواست و گفت:
که تندی سرشت من شده است . من از این دشمن جدید ناراحت بودم و چون دیرکردی
ناراحت شدم وگرنه پشتگرمی من به توست و من پشیمان هستم از اینکه تو را
آزردم. رستم پاسخ داد : ما همه بنده شاه و گوش به فرمانت هستیم .

شاه
گفت : بهتر است امروز را جشن بگیریم و فردا آماده نبرد شویم . وقتی خورشید
سر زد کاووس دستور داد که حرکت کنند تا اینکه به دژ سپید رسیدند . سهراب
سپاه ایران را دید . سپاهی که انتها نداشت . هومان از ترس آه کشید . سهراب
گفت: نباید ترسید چون در این میان کسی که همتای من باشد نیست و من فرد
نامداری نمی بینم .

صبحگاه
تهمتن نزد کاووس رفت و اجازه خواست تا ببیند که این پهلوان کیست . رستم
جامه ترکان پوشید و نزدیک دژ شد و صدای ترکان را می شنید پس داخل شد .

زمانیکه سهراب می خواست به رزم برود تهمینه برادرش ژنده رزم
را با او فرستاد تا پدرش را به او بشناساند . پس رستم سهراب را دید که در
یک طرفش ژنده رزم و طرف دیگر هومان و بارمان بودند ژنده رزم برای کاری
بیرون رفت و در تاریکی رستم را دید و به او گفت کیستی ؟ در روشنی بیا تا
ببینمت . رستم مشتی بر گردن او زد و او در دم جان داد .

سهراب
که منتظر ژنده رزم بود به دنبالش فرستاد . خبرآوردند که او مرده است .
سهراب ناراحت شد و به بزرگان گفت :معلوم است که دشمن در میان ماست . سهراب
قسم خورد که انتقام ژنده رزم را از ایرانیان بگیرد . وقتی رستم به سپاه
ایران رسید در راه گیو را دید که پاسداری می دهد . گیو خروشید : کیستی؟
رستم خندید . گیو گفت کجا رفته بودی؟ پس رستم موضوع را تعریف کرد . روز بعد
که خورشید سر زد سهراب خفتان پوشید و با مغفر و تیغ هندی براه افتاد و در
بلندی ایستاد تا سپاه ایران را ببیند پس هجیر را به نزد خود طلبید و از او
خواست تا با صداقت پاسخش را بدهد و هجیر هم پذیرفت .سهراب از شاه و گیو و
طوس و گودرز و گستهم و بهرام و رستم نشانی خواست و گفت :آنها را به من نشان
بده . بعد پرسید آنکه در قلب سپاه است کیست ؟ هجیر گفت : او کاووس شاه
است. بعد از راست سپاه پرسید . هجیر پاسخ داد: او طوس نوذر است . سهراب گفت
: او که در سراپرده سرخ است کیست ؟ هجیر گفت: او گودرز است . سهراب پرسید
آنکه در سراپرده سبز است کیست|؟ هجیر با خود فکر کرد اگر رستم را به او
بشناسانم ممکن است ناگاه به طرف او رود و دمار از روزگارش درآورد پس هجیر
گفت : او نیکخواهی از چین است که به تازگی نزد شاه آمده است . سهراب نامش
را پرسید و او گفت: چون من مدتهاست که در این دژ هستم و او بعد از رفتن من
نزد شاه آمده است نامش را نمی دانم.

سهراب
از هجیر خواست تا رستم را به او نشان بدهد ولی او گفت که او اینجا نیست
اگر بود تو از هیکل و یال و کوپالش او را می شناختی و می فهمیدی نمی توانی
از پس او برآیی.

سهراب
عزم جنگ کرد و تا قلب سپاه کاووس رفت و به شاه گفت : چرا نام خود را کاووس
کی نهادی؟ تو که قدرت جنگ با شیران را نداری. من در شبی که ژنده رزم کشته
شد قسم خوردم که از ایرانیان کسی را باقی نگذارم و کاووس را به دار بزنم .
از سپاه ایران کسی یارای پاسخ دادن نداشت .

کاووس
طوس را نزد رستم فرستاد و گفت که من همتای او کسی را ندارم و تو باید به
کمکمان بشتابی رستم پس از دریافت پیام به طوس گفت : هر وقت شاه مرا خواسته
به خاطر جنگهایش بوده است ومن از کاووس جز رنج ندیده ام .

رستم
ببربیان پوشید و بر رخش نشست و زواره را به جای خود در سپاه قرار داد.
وقتی رستم به نزدیک سهراب رسید گفت: از اینجا به سوی دیگر رویم و بجنگیم.
سهراب پذیرفت و تقاضای جنگ تن به تن کرد و گفت : تو فرسوده ای و توان جنگ
با مرا نداری . رستم گفت: آرام باش . بسی دیوان که به دست من تباه شدند پس
صبر کن تا مرا در جنگ ببینی.دلم به حالت می سوزد و نمی خواهم تو را بکشم .
ناگاه سهراب پرسید : تو کیستی و از چه نژادی هستی؟ من فکر کنم تو رستم باشی
. رستم گفت : نه من رستم نیستم .

هر
دو به آوردگاه رفتند و با شمشیر به جنگ پرداختند . تیغها ریز ریز شد پس با
عمود باهم جنگیدند . عمودها هم شکست و زره های هردو پهلوان پاره شد .
تنهایشان پر از عرق و لبهایشان خشک بود .همانا حیوانات بچه های خود را می
شناسند اما انسان فرزند خود را با دشمن فرق نمی گذارد .

رستم
با خود گفت : تا کنون نهنگی چون او ندیدم . جنگ دیو سپید در برابر این جنگ
هیچ است. پس هردو به سوی هم تیر انداختند ولی زره مانع تیر می شد پس تصمیم
گرفتند کشتی بگیرند اما بی فایده بود .

سهراب
با گرز به کتف رستم زد که او از درد به خود پیچید اما بالاخره چون دیدند
از پس هم برنمی آیند رستم به سپاه توران زد و سهراب هم به سپاه ایران حمله
کرد و بسیاری از سپاهیان را کشتند اما رستم فکر کرد ممکن است به کاووس
زیانی برسد پس غرید و به سهراب گفت : چرا جنگ با من را رها کردی ؟ سهراب
گفت : تو ابتدا به توران حمله بردی.

رستم
گفت شب شده است فردا با هم کشتی می گیریم پس وقتی برگشتند سهراب به هومان
گفت که فردا حساب او را می رسم .رستم نیز ابتدا با گیو درباره قدرت سهراب
سخن گفت و بعد نزد برادرش رفت پس از صرف غذا و آب به زواره گفت : اگر من
فردا کشته شدم ناراحت مشو و قصد جنگ با آنها را مکن و به زابل نزد زال و
رودابه برو و آنها را دلداری بده و بگو نریمان و سام و فریدون و جم همه
مردند بالاخره روز مرگ هرکسی فرا می رسد و کسی جاودان نیست .

خورشید
که سرزد تهمتن ببر بیان پوشید و به دشت نبرد رفت . سهراب به هومان گفت :
هرچه بیشتر به او نگاه می کنم فکر می کنم که او خود رستم است و من نباید با
او بجنگم .هومان گفت : من بارها با رستم جنگیده ام او رستم نیست .

سهراب
خفتان پوشید و به دشت نبرد آمد و با روی شاد به رستم گفت : دیشب چطور گذشت
؟ بیا بنشین با هم صحبت کنیم و دل از جنگ بشوییم . من دلم به تو کشیده می
شود . من از نام تو بسیار پرسیدم اما نام تو را به من نگفته اند پس تو نامت
را پنهان مکن .

رستم
گفت : دیشب سخن از کشتی گرفتن بود من فریب سخنان تو را نمی خورم پس به
کشتی گرفتن پرداختند و تا مدتی با هم در نبرد بودند که بالاخره سهراب
کمربند رستم را گرفت و او را به زمین زد و خنجر کشید اما رستم گفت: رسم این
است که کسیکه شخصی را به زمین می زند بار اول سرش را نمی برد بلکه بار دوم
که او را زمین زد این کار را می کند .سهراب قبول کرد چون هم دلیر و هم
جوانمرد بود . هومان از نبرد آنها پرسید و سهراب هرچه گذشته بود را بازگفت .
هومان گفت: اشتباه کردی او تو را گول زد . نباید به دشمن فرصت دهی .

سهراب
گفت دیر نشده است حالا می بینی با او چه می کنم. وقتی رستم از چنگ سهراب
رها شد به طرف آب رفت و سپس نزد خدا نیایش کرد و به یاد سالهای گذشته افتاد
که نیروی زیادش باعث دردسرش می شد و از خدا خواسته بود از نیرویش بکاهد
اما حالا که در برابر سهراب قرار گرفته بود گفت: ای خدا همان نیروی گذشته
ام را به من بازگردان .

دوباره به سوی میدان جنگ رفت و با هم گلاویز شدند این بار رستم سهراب را به زمین زد پس خنجر کشید و سینه او را درید .

 

سهراب
در آخرین دقایق زندگی گفت : مادرم نشان پدرم را به من داد ولی من جانم به
لبم رسید و او را ندیدم ولی تو بدان پدرم هرجا که باشد انتقام خون مرا از
تو می گیرد چون بالاخره این خبر به رستم می رسد .

وقتی
رستم این سخن را شنید چشمش تیره شد و مدهوش به او گفت : از رستم چه نشان
داری؟ رستم من هستم پس نعره زد و گریان شد و موی از سر کند . وقتی سهراب
دانست که او رستم است گفت : بند جوشن مرا باز کن و مهره خودت را که به
مادرم دادی ببین . رستم اشک می ریخت ولی سهراب به او گفت : جای گریه نیست
حالاکه من می میرم ترکان هم کارشان تمام است کاری کن که شاه قصد جنگ باآنها
را نکند که آنها به خاطر من به جنگ آمدند.

سپاه
ایران نگران رستم بود .رستم خروشان و نالان بر رخش نشست و نزد سپاه آمد .
سپاهیان با دیدن او شاد شدند ولی از ناراحتی او تعجب کردند . زواره از او
سؤال کرد : چه شده است؟ رستم ماجرا را بازگفت و توسط برادرش به هومان پیام
داد: من با تو جنگ ندارم اما تو بودی که باعث مرگ پسرم شدی . هومان پاسخ
داد : من گناهی ندارم هجیر بود که تو را به او نشناساند . رستم عصبانی نزد
هجیر رفت و خواست سرش را ببرد اما بزرگان واسطه شدند و او را از مرگ نجات
دادند . رستم خنجر کشید که سر خودش را ببرد اما بزرگان به پایش افتادند و
گودرز گفت : چه فایده که تو بمیری اگر پسرت عمرش باقی باشد زنده می ماند
اما اگر رفتنی باشد خوب چه کسی است که در دنیا جاودان باشد؟ رستم به گودرز
گفت : نزد کاووس برو و بگو از نوشدارویی که در گنجینه خود دارد با جامی از
می برای من بفرستد تا شاید سهراب زنده بماند . گودرز پیام رستم را به کاووس
داد اما کاووس گفت : البته رستم پیش من محترم است اما من نباید کاری کنم
که از دشمنم دوباره به من بد برسد . یادت هست او می گفت : کاووس کیست ؟ و
با من به زشتی یاد کرد؟

آیا
یادت رفته که سهراب می گفت : ایرانیان را می کشم و سر کاووس را به دار می
زنم اگر او زنده بماند نمی توانم مهارش کنم پس گودرز برگشت و سخنان کاووس
را گفت و گفت :تو باید خودت نزد او بروی . در همین زمان خبر رسید که سهراب
مردو دیگر به چیزی جز تابوت نیاز ندارد .

رستم
خروشید و مویه کرد و از اسب پیاده شد و خاک بر سر می ریخت و گفت: چه کار
کردم اگر مادرش بفهمد به او چه بگویم؟ کدام پدر چنین کاری می کند ؟

کاووس
وقتی باخبر شد نزد رستم رفت و او را دلداری داد که : نباید دل به دنیا
ببندیم عاقبت همه ما مرگ است .من وقتی او را دیدم گفتم که او شبیه ترکان
نیست . حالا کاری است که شده و گریه سودی ندارد .

رستم
گفت : او مرده است . تو دیگر به جنگ ادامه نده و به ترکان کاری نداشته باش
. شاه گفت : اگرجه آنها به من بد کردند ولی چون تو عزم جنگ نداری من قبول
می کنم .

شاه
به سوی ایران روانه شد و رستم با سپاهش به زابل رفت . وقتی به زابل رسیدند
بزرگان بر سر خاک می ریختند .زال که تابوت را دید پیاده شد . رستم با جامه
دریده نزد او آمد و گفت: ببین گویی سام سوار است که در تابوت خوابیده است .
زال اشک می ریخت و رستم می گفت : تو رفتی و من خوار و زار ماندم . وقتی
رودابه تابوت سهراب را دید به گریه افتاد و نالان شد. وقتی همه بر و قامت و
یال و موی سهراب را می دیدند از خود بیخود شده و اشک می فشاندند. چندین
روز بر رستم گذشت و او همچنان در غم و درد می سوخت .  

                                                   

جهان را بسی هست زین سان به یاد               

بسی داغ بر جان هرکس نهاد

پس
خبر به توران رسید که سهراب کشته شد وقتی شاه سمنگان و تهمینه خبر را
شنیدند جامه برتن دریدند و نالان شدند و تهمینه مویه کنان می گفت :

چرا آن نشانی که مادرت داد                      

ندادی برو بر نکردیش یاد

نشان داده بود از پدر مادرت                    

ز بهر چه نامد همی باورت

کنون مادرت ماند بی تو اسیر                  

پر از رنج و تیمار و درد و زحیر

چرا نامدم با تو اندر سفر                        

که گشتی بگردان گیتی سحر

مرا رستم از دور بشناختی                       

ترا با من ای پور بنواختی

  

پس
سر اسب پسرش را گرفت و گاهی بر سرش بوسه می زد و رویش را به سمهایش می
مالید.دستور داد در و دیوار را سیاه کنند و روز و شب کارش ناله و مویه بود و
بالاخره یکسال پس از مرگ سهراب در غم او بود .

دل اندر سرای سپنجی مبند                     

سپنجی نباشد بسی سودمند

 

 

سلام من اخرش نفهمیدم سهراب میمیره یا نه؟تو فیلما مادرش میاد میگه این پدرته تو سایتا میگن سهراب میمیره ولی فکر کنم بمیره چون دوستم شاهنامه خونده میگه میمیره

درودبله دوست گرامی در نهایت سهراب به دست پدرش کشته میشود.

kheillliiiiiiiii ghashang bud mni k az adabiat farsi motenaferam vaghan dasht akharesh geryam migeref vaghan mamnoonam

خوشحالم که براتون مفید بود.

لاییییییییک

سلام من اصیتم زابلی هست وقتی شاهنامه میخونم اشک تو چشمام جمع میشه بیشتره داستان های شاهنامه رو از حفظ هستم خیلی جالب بود مطالب شما خیلی استفاده کردم کاش جونای الان به جای استفاده از فضای مجازی حداقل با شاهنامه بیشتر آشنا بودن

سپاس

به طور شعر یگذارید

درود دوست گرامی.سایتهایی هست که اشعار شاهنامه را داردشما میتوانید شاهنامه را بخوانید و لذت ببرید. البنه شیرینی اشعار شاهنامه چیز دیگری است.اما این وبلاگ برای کسانی است که میخواهند داستانها را به نثر پیگیری کنند.

اصلا خوب نیست بابا به صورت شعر بیان کنید داستان را

درود دوست گرامی. سایتهایی هست که اشعار شاهنامه را دارد.شما میتوانید شاهنامه را بخوانید و لذت ببرید. البنه شیرینی اشعار شاهنامه چیز دیگری است.اما این وبلاگ برای کسانی است که میخواهند داستانها را به نثر پیگیری کنند.

من رشته ام ادبیات استش خوشحال شدم که داستان شاهنامه رو دیدم

داستان رستم وسهراب خیلی قشنگه خیلی خوب کردیدکه برای مردم گذاشتیدتابخونند

سپاس

عالی بود اما آخرش گریه ام گرفت .آرزوی موفقیت به امید دیدار

ممنون

زیبا بود

زیبابود

سلام واقعا ممنون من عاشق رستمم و فامیلی خودم هم رستمی است

با سلام و خسته نباشید من به کمکتون نیاز دارم میشه بهم بگید منابع این تاویر کجا ها و چی هستند لطفا زودتر پاسخ دهید.مخصوصا تصویرششمی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

درود بر شماباور کنید به خاطر ندارم. اما اگر جستجو کنید رستم و سهراب و برید تو تصاویر خواهید یافت.

سپاس از زحمات شما-عالی بود——————————————–در کانال قصه گویی شاهنامه عضو شوید و از داستانهای شاهنامه فردوسی مطلع شوید متاسفانه در ایران سرانه مطالعه پایین است و اگر از 100 نفر بپرسید داستانهای یگانه شاهکار ادبی کشور را میدانید به ندرت 5 نفر جواب مثبت بدهندو این یعنی فاجعه برای فرهنگ یک مملکت که زیر بنای زبان ادبیات کشورش را نشناسد البته این 5 نفر هم فقط داستانهایی را شنیده اند که توسط رسانه های دیگر منتشر شده و داستانهای معروف شاهنامه هست مثل رستم و سهراب و…کانال تلگرامی دستان 118 @dastan118 قصد دارد با حد اقل امکانات جای خالی این موضوع را پر کند . البته با عضویت در این کانال اگر چنانچه کیفیت صدا و گوینده مطلوب نبود و مورد پسند واقع نشد کانال را ترک نکنید و این گنجینه ادب پارسی را در ارشیو خود داشته باشید . به شما اطمینان میدم یک روز این کانال بهترین منبع داستانی شاهنامه خواهد شد . ما هر روز سعی میکنیم با این امکانات محدود قدمی به سوی مطلوب تر شدن برداریم به امید یاری شما عزیزان.

خیلى عالیه جذاب و دلنشین ممنون


درود

درود

بابت شاهنامه رستم و سهراب واقعا ممنون کارم راه افتاد دمتون گرم

سلام و درود برشما،آیا این داستان ،داستان کامل نبرد رستم و سهراب است؟

بله دوست گرامی.موبمو از روی شاهنامه فردوسی به نثر در آمده است.

باحال بود

طولانی بود ولی بازم عالی بود

عالیه خیلی

لطفا داستان ها رو خلاسه تر کنید.

داستان ها موبمو از روی شاهنامه به نثر در آمده.خلاصه نویسی نیست.

خیلی طولانی بود

موبمو به نثر درآمده است.

داستان خوی بود

سلام.واقعا دستتون درد نکنه خیلی به دردم خورد

بسیار زیبا

بسیار طولانی بود ولی شیرین بود.

خیلی مطلب خوب و کاملیه…… ممنون

سلام داستان بازگشت رستم به سرای خود……………………….. رابگزارید

درود بر شمادوست گرامی این مطالب بر اساس شاهنامه فردوسی است اگر داستان های دیگری شنیده اید ، باید عرض کنم که در شاهنامه فردوسی موجود نیست

بسیار زیبا . من به شاهنامه خیلی علاقه دارم . لطفا بازهم از شاهنامه داستان بگذارید.

درودروایت داستانهای شاهنامه را پایان بردیم . میتوانید در فهرست مطالب داستانها را پیگیری کنید و یا به کانال تلگرامی داستان های شاهنامه فردوسی مراجعه کنید. @dastanhayeshahnameyeferdosi

عالی بود

بسیار ممنونم برای گذاشتن داستانهای شاهنامه،منو یاد مرحوم پدرم میندازه که وقتی بچه بودم برام داستانهای شاهنامه رو میخوند و معنی میکرد.واقعا اگه صد بارم بخونیش زیباست

واقعا عالی بود

این داستان عالی بود و اشکم سرازیر شد با اینکه 29 سالم است واقعا عالی بود نمیدانم چه بگویم

به نظر من داستان خیلی قشنگ و طولانی بود و ممنون از سایت خوبتون خسته نباشید

سپاس

خیلی زیبا بود ممنون

بد بود اهههههههههههه

عالی بود

سپاس

با سپاس از شما و سایت خوبتونhttp://Tech.vitrino.com

سپاس


ممنون

درود و سپاس

ممنونم از شما عزیزان

داستان رستم وسهرات بهترین داستان شاهنامه است

بله. تراژدی زیبایی است.

خواهر گرام ابتدا این اقدام ارزنده شمارا تقدیر میکنم. شاهنامه اثر بی نظیریست که هر ایرانی باید آنرا بخواند. ولی متاسفانه اکثرا آنرا نخوانده اند. یکی از دلایل آن شاید این باشد که خواندن نظم برای بسیاری مشکل باشد. من هم به این واقعیت پی بردم و اکنون که دوران بازنشستگی خود را میگذرانم دست به این کار زده ام. منتها نه برای تمام شاهنامه بلکه فقط قسمت ساسانیان را. کار دیگری را که میکنم. شاهنامه را با تاریخ های دیگر مطابقت میکنم. و تفاسیری از خود به آن میافزایم. اگر سرکار عالیه مایل باشید آن چه را که تا کنون تهیه کرده ام برای شما میفرستم . نقد شما از نظر یک کارشناس ادبیات برای من بسیار ارزشمند است. زیرا تحصیلات من در این رشته نیست. برای آگاهی شما من در کانادا زندگی میکنم. از همکاری شما قبلا تشکر میکنم.

درود بر شما دوست بزرگوارسپاسگزارم از محبتتون. کار بسیار باارزشی انجام میدهید. امیدوارم که موفق و سربلند باشید. من اطلاعات تاریخی دقیقی ندارم و فکر نمی کنم بتوانم مفید باشم.با أرزوی بهترینها برای شما

سلام خیلی عالی بود و و اطلاعات زیادی کسب کردم ممنونم از شما و همکاران زحمت کشتون

رستم مرد

در داستان رستم و شغاد، رستم میمیرد.

رستم مرد یا سهراب

در این داستان سهراب میمیرد.

داستان جنگ افسانه ای فرشاد ماردپور را بخوانید

سلام منم نقال شاهنامه هستم و از 5 سالگی دارم نقالی می کنم . اولین برنامه من نبرد رستم و سهراب بود . خیلی ممنونم از شما دوست عزیز به خاطر مطالب زیباتون و متشکرم از دوستانی که به شاهنامه علاقه مندند و انرا دنبال می کنند . لطفا اگه مشکلی ندارید ، کل شعر رزم این دو پهلوان ایرانی را نیز در وبلاگ خود قرار دهید راستی من زیادی بزرگ نیستم یعنی 12 سالمه و همچنین عید همه مبارک باد

زنده باشی گرامی.اشعار شاهنامه را در کانال تلگرام داستان های شاهنامه فردوسی قرار میدهم.@dastanhayeshahnameyeferdosi


طولانی

تشکر.داستانش خیلی قشنگ بود.این قصه را اگر که خوانده شود خیلی باز هم قصه بی نهایت قشنگی است.درسته که این قصه غمناکه ولی ما شاد میشیم ولی اشک در چشمانمان می آید.

روزی رستم برای شکار به نزدیکی های مرز توران می رود، پس از شکار به خواب می رود. رخش که رها در مرغزار مشغول چرا بوده توسط چند سوار ترک به سختی گرفتار می شود. رستم پس از بیداری از رخش اثری جز رد پای او نمی بیند. درپی اثر پای او به سمنگان می رسد. خبر رسیدن رستم به سمنگان سبب می شود بزرگان و ناموران شهر به استقبال او بیایند. رستم ایشان را تهدید می کند چنانچه رخش را به او بازنگردانند، سر بسیاری را از تن جدا خواهد کرد. شاه سمنگان از او دعوت می کند شبی را دربارگاه او بگذراند تا صبح رخش را برای او پیدا کنند. رستم با خشنودی می پذیرد.

در بارگاه شاه سمنگان رستم با تهمینه روبرومی شود و عاشق او می شود و او را توسط موبدی از شاه سمنگان خواستگاری می کند. فردای آن روز رستم مهره ای را به عنوان یادگاری به تهمینه می دهد و می گوید چنانچه فرزندشان دختر بود این مهره را به گیسوی او ببندد و چنانچه پسر بود به بازو او؛ پس از آن رستم روانه ایران می شود و این راز را با کسی در میان نمی گذارد.

پس از چندی که سهراب، جوانی تنومند نسبت به همسالان خود شده است، نشان پدر خود را از مادر می پرسد. مادر حقیقت را به او می گوید و مهره نشان پدر را بر بازو او می بندد و به او هشدار می دهد که افراسیاب دشمن رستم از این راز نباید آگاه گردد. سهراب که آوازه پدر خود را می شنود، تصمیم می گیرد که ابتدا به ایران حمله کند و پدرش را به جای کاووس شاه برتخت بنشاند و پس از آن به توران برود و فراسیاب را سرنگون سازد.

افراسیاب با حیله با عنوان کمک به سهراب لشکری را به سرداری هومان و بارمان به یاری او می فرستد و به آنان سفارش می کند که نگذارند سهراب، رستم را بشناسد. سهراب به ایران حمله ور می شود و کاووس شاه، رستم را به یاری می طلبد، رستم و سهراب باهم روبرو می شوند. سهراب از ظاهر او حدس می زند که شاید او رستم باشد ولی رستم نام و نسب خود را از او پنهان می کند. در نبرد اول سهراب بر رستم چیره می شود و می خواهد که او را از پای در آورد ولی رستم با نیرنگ به او می گوید که رسم آنان این است که در دومین نبرد پیروز، حریف را از پای درمی آورند.

ولی در نبرد بعدی که رستم پیروز آن است به سهراب رحم نمی کند و همین که او را از پای در می آورد، مهره نشان خود را در بازوی او می بیند. سهراب اینک به نوشداروی که نزد کاوس شاه است می تواند زنده بماند ولی او از روی کینه از دادن آن خودداری می کند. پس از آنکه او را راضی می کنند که نوشدارو را بدهد، سهراب دیگر دار فانی را وداع گفته است.خلاصه داستان رستم و سهراب به نظم

غمنامه رستم و سهراب اتفاق می افتد چون رستم باید یگانه باشد و قدرتمدارن تاب دونمونه مانند رستم را ندارند، چه کاووس شاه ایران که رستم به او خدمات بسیار کرده است ( هم اوست که از رساندن نوشدارو برای التیام زخم سهراب امتناع می کند) و چه شاه توران که از رستم لطمه خورده است. سهراب که از پشت رستم است، ویژگی های او را دارد، حتی اسبی که می تواند به اوسواری دهد، اسبی است که ازپشت رخش( اسب رستم) به دنیا آمده است. بنابراین تزویر و زور قدرتمداران به همراه خامی وبلند پروازی سهراب و غرور رستم که نام خودرا برای فرزند فاش نمی کند، به فاجعه دامن می زند که به پایان غم انگیز خود برسد.

عاااااااااااالی بود خسته نباشید واقعا[تایید]

[متفکر] بـــــــــــــــــــــــد نبود

[گل][[خیلی قشنگ است فقط خیلی زیاد است

[[[تایید]ببببببببببببببببسسسسسسسیار قشنگ بووووووووود[گل][فرشته]

این خلاصص[اوغ][متفکر][گریه][شیطان][هورا][گاوچران]

ممنون عالی بود لطفا باز هم از این داستانات بزارین[قلب]

مرسی[ماچ]

خیلی خیلی خوب بود[تایید][گل][گل][گل]

[متفکر][خواب][شیطان][گاوچران]

خدافظ

دم مرگ چون آتش هولناک             نداردزبرناوفرتوت باک1

تراژدی رستم وسهراب بایک پیش درآمد هراس انگیز، دریادآوری وچاره ناپذیری مرگ وناتوانی انسان دربرابراوآغاز می شود.ازطرف دیگر دراین پیش درآمدمفهوم کلیدی این تراژدی یعنی مرگ مقدر به گونه ای سهمگین ترسیم شده است.

دراین جای رفتن نه جای درنگ          براسب فناگرکشدمرگ تنگ

جوانی وپیری بنزدیک مرگ             یکی دان چواندربدن نیست برگ2

درواقع آن چه دراین ابیات آمده است.همان مفهوم اصلی است که پیرنگ تراژدی درتوالی حوادث به آن منتهی می شود.وسرآنجام درسایه این مفهوم کلیدی یعنی مرگ پسر بدست پدرباکنش نااگاهانه  پدر،به قتل می رسد.پیرنگ تراژدی درتوالی دگرگونی هااز وضعیتی به وضعیتی متضادوافتادن گره های ناگشوده به بازشناخت وگره گشایی رنج آوری پایان میگیرد.خلاصه داستان رستم و سهراب به نظم

 پیرنگ تراژدی رستم وسهراب درواقع ازهمین پیش درآمد آغاز می شود.فردوسی ماجرارا از زبان راویان نقل می کند.

زگفتاردهقان یکی داستان             بپیوندم از گفته ی باستان

زموبدبرین گونه برداشت یاد        که رستم یکی روز از بامداد

غمی بددلش سازنخجیرکرد         کمربست وترکش پرازتیرکرد3

 دراین تراژدی سه راوی وجوددارد.دهقان ازقول موبدروایت می کندوفردوسی ازقول دهقانُبنابر روایت فردوسی کنش آغازین عملی است آگاهانه که رستم برای دگرگونی وضعیت خود انجامی دهد.

زموبدبراین گونه برداشت یاد         که رستم یکی روز از بامداد

غمی بددلش سازنخجیرکرد          کمربست وترکش پرازتیرکرد۴

حوادث بعدی بتوالی این کنش رخ می دهند.که عبارت اند از ربودن رخش ،رفتن رستم به سمنگان،ماجرای تهمینه ،دادن نشانه ی خارجی (مهره)به تهمینه برای بازشناسی فرزند،بازگشت به ایران

درواقع ربودن رخش نکته ی اصلی حرکت پیرنگ وتوالی ماجراهاست.که آن رابه جلو می برند.

بخش دوم تراژدی درغیاب رستم رخ می دهد وهسته اصلی کنش های نا آگاهانه ی او در همین غیبت بسته می شود.زادن سهراب،پرورش او ،کنش برای یافتن پدر

پیرنگ:

پیرنگ تراژدی رستم وسهراب براساس نظریه ارسطو پیرنگی مرکب است.زیرا همه ی سازه های مورد نظر اورا با خوددارد.یعنی داستان واحدی داردوهمه ی عناصر دیگر درپیوند با این مفهوم واحدپیش می روند.تغییر سرنوشت ازسعادت به سوی بدبختی است.این تغییرسرنوشت ازسعادت به بدبختی براثر شرارت نیست بلکه نتیجه ی کنش ناآگاهانه است.پی آمد این کنش نااآگاهانه برای رستم رنج وعذاب است.پس از آن است که باز شناخت وکشف دست می دهد

دگرگونی

پیرنگ داستان رستم وسهراب براساس کنش پسر برای یافتن پدر شتاب می گیرد.توالی حوادث داستانی سر آنجام اورا رودرروی پدر قرارمی دهد.

عناصری که تراژدی را به این جا میرسانند. دودسته اند.کنش های کسانی که سعی درباز دارندگی دارند.درماهیت عمل ایشان دونکته نهفته است .نخست ممانعت از بازشناسی دوم سرعت بخشیدن به رخ دادکنش ناآگاهانه ،ایشان باتوسل به کنش هایی آگاهانه ونیرنگ آمیز دگر گونی درمسیر حوادث ایجاد می کنند وباعث گره افتادن درتوالی ماجراها می شوند.این کسان دردو اردوگاه متضاد قراردارند.یعنی :افراسیاب وکاوس که هر گروه برای این کا ر انگیزه هایی دارند.وهمین انگیزه هاباعث میشوند که وضعیت دگرگون شودو گره  های متعد درکاربازشناسی ،موقعیت های متضاد ی بوجود بیاورد.

دسته ی دوم که از عناصر اصلی پیرنگ وتوالی حوادث آن است.کنش ناآگاهانه ی شخصیت های اصلی تراژدی است.که در سه نوبت رخ می نماید.کنش نخست پنهان کردن نام ونشان است که علاوه برخود رستم کسانی مانند هجیر نیز در آن دست دارند.خودداری هجیر از معرفی رستم به سهراب نه از روی شرارت بلکه ناشی از هراس اوست ودرواقع بنوعی می خواهد ازوی دربرابراین پهلوان جوان وزورمند محافظت کند.اودراین عمل خویش به هیچ عنوان از حقیقت آکاه نیست.درجواب سهراب که پرچم وسراپرده ی رستم رابه اونشان می دهد.چنین پاسخ می دهد.

چنین گفت کزچین یکی نامدار             بنوی بیآمد برشهریار

بپرسید نامش زفرخ هجیر               بدو گفت نامش ندارم به ویر۵

 کنش دیگری که راه هر گره گشایی پیش رس را سد می کند.کشته شدن ژنده رزم به دست رستم است.درواقع ژنده رزم را تهمینه به همراه سهراب فرستاده است تا او، رستم رابه سهراب بشناساند.

درشبی که رستم مخفیانه برای آگاهی از وضعیت، به میان سپاهیان سهراب رفته است.ژنده رزم که تصادفا از چادر بیرون آمده است به قتل می رسد

تهمتن یکی مشت برکردنش                    بزدتیزبرشدروان ازتنش

بدان جایگه خشگ شد ژنده رزم               نشد ژنده رزم آنگهی سوی بزم۶

بازشناخت

عمل ناآگاهانه رستم منجر به رنج وترس وترحم می شود.پدری براساس گره هایی که در پیرنگ داستان به وجود می آید وآنگیزه هایی از قبیل ترس ازدگرگونی وضعیت وافتادان به وضعیتی متضاد

درکنشی ناآگاهانه که درتوالی حوادث تراژدی ،بسوی آن کشیده می شود.فرزند خودرا بقتل می رساند.وتمام عناصری که در پیرنگ ترآزدی ممکن بود ،منجر به بازشناختی زود رس شوند . نیز

ازکارمی افتند.حتی نشانه ی خارجی که تهمینه به بازوی پسر بسته است.دراین پیشامد زمانی به کا رمی آید که کنش ناآگاهانه رخ داده است.ورستم جگرگاه سهراب رادرییده است.دراین هنگام است که او پسر را می شناسد.درواقع کنش ناآگاهانه عمل بنیادی قهرمان تراژدی است وهمین عمل بنیادی است.که وضعیت رااز سعادت به رنج وهراس تغییر می دهد.

داستان رستم و سهراب و عملكرد قهرمانان آن

خلاصة داستان: روزي رستم « غمي بد دلش ساز نخجير كرد.» از مرز گذشت، وارد خاك توران شد، گوري شكار و بريان كرد و بخورد و بخفت.

سواران توراني رخش را در دشت ديده به بند كردند.  رستم بيدار كه شد در جستجوي رخش به سوي سمنگان رفت. شاه سمنگان او را به سرايش مهمان كرد و وعده داد كه رخش را مي‌يابد.

نيمه شب تهمينه دختر شاه سمنگان كه وصف دلاوري‌هاي رستم را شنيده بود، خود را به خوابگاه رستم رساند و عشق خود را به او ابراز كرد و گفت آرزو دارد فرزندي از رستم داشته باشد.

زماني كه رستم تهمينه را ترك ‌مي‌كرد، مهره‌اي به او  داد تا در آينده موجب شناسايي فرزند رستم گردد.

نه ماه بعد تهمينه پسري به دنيا  آورد. « ورا نام تهمينه سهراب كرد.»  سهراب همچون پدر موجودي استثنايي بود. در سه سالگي چوگان مي‌آموزد؛ در پنج سالگي تير و كمان و در ده سالگي كسي هماورد او نبود

زماني كه  سهراب دانست  پدرش رستم است، تصميم گرفت به ايران رفته، كيكاووس را بركنار و رستم را به جاي او بنشاند. سپس به توران تاخته و خود به جاي افراسياب بر تخت بنشيند.  «چو رستم پدر باشد و من پسر، نبايد به گيتي كسي تاجور»

سهراب سپاهي فراهم كرد. افراسياب چون  شنيد سهراب تازه جوان مي‌خواهد به جنگ كيكاووس رود،  سپاه بزرگي به سركردگي هومان و بارمان همراه با هداياي بسيار نزد سهراب فرستاد و به دو سردار خود سفارش كرد تا مانع شناسايي پدر و پسر شوند و پس از آن كه رستم به دست سهراب كشته شد، سهراب را نيز در خواب از پا درآورند.

سهراب به ايران حمله مي‌كند. نگهبان دژ سپيد در ناحية مرزي،  هجير،  با سهراب مي‌جنگد و اسير مي‌شود. سپس گردآفريد دختر دلير ايراني با سهراب مي‌جنگد. پس از جنگي سخت، سهراب مي‌فهمد او دختر است و دلباختة او مي‌شود اما گردآفريد با حيله به داخل دژ مي‌رود،  همراه ساكنان آن جا، دژ را ترك و براي كيكاووس پيام مي‌فرستند كه سپاه توران به سركردگي تازه‌جواني به ايران حمله و دژ سپيد را گرفته‌است.خلاصه داستان رستم و سهراب به نظم

نامه كه به كيكاووس مي‌رسد،  هراسان گيو را به زابل مي‌فرستد تا رستم را براي نبرد با اين يل جوان فرابخواند.

گيو وصف سهراب را كه مي‌گويد، رستم خيره مي‌ماند. سه روز با گيو به شادخواري مي‌پردازد و پس از آن به درگاه شاه مي‌رود.

كيكاووس كه از تأخير رستم خشمگين است،  دستور مي‌دهد رستم و گيو را بر دار كنند. رستم با خشم درگاه را ترك مي‌كند و مي‌گويد اگر راست مي‌گويي دشمني را كه دم دروازه است بر دار كن.

كيكاووس كه پشيمان شده، گودرز را از پي رستم مي‌فرستد و او با تدبير رستم را باز مي‌گرداند.

سپاه ايران و توران در برابر هم صف‌آرايي مي‌كنند.

شب رستم با لباس تورانيان به ميان آن‌ها رفته و سهراب را از نزديك مي‌بيند. هنگام بازگشت،  زند را كه ممكن بود پدر و پسر را به هم بشناساند، ناخواسته مي‌كشد.

روز بعد سهراب از هجير مي‌خواهد رستم را به او نشان دهد اما هجير از ترس آن كه رستم به دست اين سردار توراني كشته شود، رستم را نمي‌شناساند.

جنگ تن به تن مابين رستم و سهراب در مي‌گيرند. دو پهلوان تمام روز با نيزه و سنان و شمشير و عمود گران به جنگ پرداختند. سپس با تير و كمان به جنگ هم رفتند و زماني كه هر دو از شكست حريف درمانده شدند، هر كدام به سپاه ديگري حمله و بسياري از ايرانيان و تورانيان را به خاك افكندند. پس از چندي به خود آمدند و جنگ تن به تن را به روز ديگر موكول كردند.

شب رستم به برادرش زواره وصيت كرد و سهراب از هومان پرسيد آيا پهلواني كه امروز با او جنگيدم رستم نبود كه هومان همان طور كه افراسياب از او خواسته بود،  رستم را به او نشناساند.

روز ديگر دو پهلوان كشتي گرفتند. پس از چندي سهراب رستم را بر زمين زد و تا خواست سرش را با خنجر از تن جدا كند، رستم گفت در آئين ما كشتن در نخستين نبرد رسم نيست. سهراب او را رها كرد.

بار ديگر رستم و سهراب به كشتي گرفتن پرداختند و اين بار رستم سهراب را بر زمين زد و با خنجر پهلوي او را دريد.

سهراب گفت كسي پيدا خواهد شد تا به رستم خبر ببرد كه تو فرزند او را كشته‌اي. آن وقت اگر ماهي شوي و به دريا بروي يا ستاره در آسمان، رستم ترا خواهد يافت و به كين پسر ترا خواهد كشت.

رستم از هوش رفت (مبهوت شد!؟) و چون به خود آمد، از او پرسيد چه نشانه‌اي از رستم داري؟ سهراب بازو بندش را با همان مهره به رستم نشان داد. رستم خواست خود را بكشد كه بزرگان نگذاشتند. سهراب از او خواست از سواران توران كسي را هلاك نكنند كه پذيرفته شد.

رستم به ياد نوشدارو افتاد و كسي را نزد كيكاووس فرستاد تا اگر اندكي از نيكويي‌هاي او را به ياد مي‌آورد، نوشدارو را براي درمان فرزندش سهراب  بفرستد.

كيكاووس از ترس آن كه با زنده ماندن سهراب پدر و پسر او را از تخت به زير آورند، از دادن نوشدارو خودداري كرد و بدينسان سهراب بمرد.

عملكرد قهرمانان داستان:

تهمينه:  صداقت و شجاعت تهمينه در ابراز عشق به رستم حتي در مقياس زمان حاضر  بي‌همتاست. تهمينه  بي‌باكانه در عشق‌ورزي پيش‌‌قدم مي‌شود و سپس ترسان مي‌خواهد سهراب را براي خود نگه‌دارد.

تهمينه از طرفي همة آداب سواري و رزم و بزم را به سهراب مي‌آموزد و با پرورش توانايي‌هاي او،  او را كاملأ مشابه پدر تربيت مي‌كند و از طرفي نام پدر را مخفي نگاه مي‌دارد. اين دوگانگي رفتار فقط از زني عاشق در ناحية مرزي بين دو دشمن، مي‌تواند سر زند.

تهمينه، زني در سمنگان ، مرز ايران و توران، كه بارها شاهد جنگ‌هاي دو كشور بوده،  مي‌پندارد اگر افراسياب بداند سهراب فرزند رستم است،  از خشمي كه به رستم دارد، به فرزندش آسيب خواهد رساند و از آن سو اگر رستم بداند كه چنين فرزندي دارد،  سهراب را نزد خود خواهد خواند و او باز هم تنها خواهد ماند؛ غافل از آن‌كه افراسياب به آساني پي به اصل سهراب مي‌برد و او را تقويت مي‌كند و به جنگ پدر مي‌فرستد و از آن سو رستم پسر را نمي‌شناسد و او را از پا درمي‌آورد.

تهمينه مي‌بايست سهراب را از لشكركشي به ايران منصرف مي‌كرد. مي‌بايست به او هشدار مي‌داد فريب افراسياب را نخورد. مي‌بايست او را از پذيرفتن هداياي افراسياب بر حذر مي‌داشت. مي‌بايست به او مي‌گفت وقتي افراسياب سپاهي كلان  در اختيار او مي‌گذارد،  هدفي دارد و شايسته نيست سهراب آلت دست افراسياب شود.

در نهايت مي‌توانست خودش هم همراه پسرش حركت كند تا مانع از وقوع آن چه پيش آمد، بشود.

تهمينه به شكلي سهمگين براي آن چه مي‌بايست انجام مي‌داد و نداد،  تنبيه شد.

 هجير:  شجاع و از خود گذشته است. عملكرد هجير نشان دهندة آن است كه سهراب را قوي‌تر از رستم مي داند.

اگر هجير سهراب را فريب مي‌دهد و از جان خود مي‌گذرد و رستم را به او نمي‌شناساند،  از آن روست كه مي‌خواهد به رستم گزندي نرسد و ايران پشت و پناه خود را از دست ندهد.

گردآفريد:  نمونة يك زن شجاع‌ و زيرك است.  او سهراب،  سركردة سپاه توران را فريب مي‌دهد و به داخل دژ مي‌گريزد. او رستم را پشت و پناه ايران مي‌داند.

گژدهم:  فرمانده دژ سپيد در نامه‌اي به كيكاووس سهراب را در ميان تورانياني كه تا آن زمان ديده بي همتا معرفي  و خطر او را به طور جدي گوشزد مي‌كند.

افراسياب:  افراسياب گويي منتظر بوده  سهراب ببالد، تا او را به جنگ پدر بفرستد. همين كه مي‌شنود سهراب  مي‌خواهد به ايران حمله كند،  «خوش آمدش، خنديد و شادي نمود.»  با دادن هداياي بسيار، اسب و استر و جواهر و فرستادن سپاهي بزرگ به سركردگي هومان و بارمان، سهراب را زير نظر و در مسيري قرار مي‌دهد كه خود مي‌خواهد.  در نهايت به دو سردارش گوشزد مي‌كند مانع شناسايي پدر و پسر شوند و پس از كشته شدن رستم  به دست سهراب، در خواب بر او بتازند و سهراب را نيز از پا در آورند.

افراسياب سهراب را قوي تر از رستم  اما همچنان رستم را دشمن اصلي خود مي‌داند.

آن چه افراسياب انجام مي دهد، كاري است كه از دشمن انتظار مي‌رود. 

سهراب:  زماني كه مي‌فهمد فرزند رستم است،  هيجان زده مي‌شود و فكر مي‌كند با بودن پدر و پسري چون او و رستم،  «نبايد به گيتي كسي تاجور» مي‌خواهد با لشكركشي به ايران كيكاووس را بر كنار و رستم را بر تخت بنشاند و سپس به توران تاخته، افراسياب را سرنگون و خود بر تخت افراسياب نشيند.

سهراب فكر مي‌كند مي‌تواند به همين سادگي دنيا را به مسيري ديگر اندازد و از روي سر ديگراني كه عمرها بر سر آباداني و پراكندن عدل و داد گذاشته‌اند،  بپرد.

وارد اين مقوله كه حكومت فرهيختگان و  پهلوانان چگونه به امكانات بشر براي سعادت و نيكبختي خواهد افزود، و يا اساساً امكان پذير است يا نه، نمي‌شوم؛ اما اين كه سهراب نوجوان بي گفتگو با پدري جهان‌پهلوان،  بي هيچ تماسي با او،  براي او تصميم‌گيري كند و پندار خامش را بي فراهم كردن تمهيدات لازم،  عملي كند؛  حداقل، دست كم گرفتن رستم است و تنها از بي تجربگي ناشي مي‌شود.

فراموش نكنيم كه برخي از پهلوانان شاهنامه،  همچون زال و رستم مي‌توانسته‌اند تاج بر سر نهند و شاه ايران شوند؛ اما ترجيح داده‌اند پهلوان باقي بمانند. پشت و پناه مردم، شاهان و سرزمين‌شان باشند و هر زمان فر‏‏ّه ايزدي از شاهي،  با خارج شدن از مسير داد و دهش، گسست،  شاهي دادگر بيابند. در سراسر شاهنامه مهم‌ترين وظيفة پهلوانان غير از دفاع از سرزمين‌شان، نظارت بر كار شاهان است؛ مهار خودكامگي؛ نصيحت شاهان و در صورت لزوم تنبيه آن‌ها و اين همه امكان را با اثبات غمخواري و از خودگذشتگي كسب كرده‌اند. هر زمان لازم بوده از هيچ كوششي براي  ياري رساندن به مردم و سرزمينشان فروگذار نكرده‌اند.

برخي آرزوي سهراب را «آرماني والا»  دانسته‌اند كه سهراب سرش را در راه آن بر باد مي‌دهد.

سهراب براي عملي كردن اين «آرمان والا» ي  خود، با پذيرفتن اسلحه و مهمات و نفرات و سرمايه از افراسياب،  اجازه مي‌دهد افراسياب او را راه ببرد. هومان و بارمان به ظاهر زير فرمان او هستند اما افراسياب به وسيلة آن دو، برنامة مهار اين پيلتن نوجوان و انداختن او را به مسيري دلخواه پياده مي‌كند.  سهراب با ديدن سپاه توران «سپه ديد چندان، دلش گشت شاد»  و پذيرفتن خلعت شهريار توران،  نه خود دانست و نه كسي به او گفت كه اين كار با آرمان او همخواني ندارد.

چنين برنامة  اجرايي براي آن «آرمان والا» تنها از جوان ناپخته و سرد و گرم روزگار نچشيده و به تعبير فردوسي «نارسيده ترنج» ي  چون سهراب بر مي‌آمد و در كمال تعجب مورد استقبال مردان سرد و گرم روزگار چشيدة دوران  ما قرار مي‌گيرد. كار استقبال از اين آرمان‌خواه نوجوان به آن جا مي‌رسد كه رستم را نماينده  و حافظ نظم كهنه و پوسيده مي دانند كه آرمان‌خواهي فرزند را بر نتابيده و آگاهانه دست به فرزندكشي زده است.

سهراب هجير را امان مي‌دهد و نمي‌كشد. هم از آن رو كه او را هماورد خود نمي داند و هم از آن رو كه مي خواهد در شناسايي رستم او را ياري دهد.

سهراب گردآفريد را هم نمي‌كشد هم از آن رو كه او هماورد واقعي‌اش نيست و هم دلباخته‌اش شده.

اولين زشتكاري سهراب تاراج حول و حوش دژ سپيد است پس از آگاهي بر آن  كه گردآفريد فريبش داده.

سهراب نوجوان است و بسيار به طبيعت نزديك.  از اين رو مهر در دلش سر برمي‌دارد. احساس در او قوي‌تر از خرد و منطق است. در حالي كه رستم سالخورده است و تجربيات و آموخته‌ها و پيچيدگي‌هاي زندگي موجب مي‌شود مهر در دلش به آساني سر بر‌ندارد.

از سويي بخشي از  شكي كه سهراب به رستم دارد از آن  روست كه هماورد خود را برتر از سايرين مي‌بيند. اي كاش  به جاي آن همه پرسش از رستم و ديگران،  «گماني برم من كه او رستم است»  مي‌توانست بازوبند خود را همچون پرچمي بر بازو ببندد و بدين گونه رستم را و خود را ياري كند.

سهراب بي تجربه است و به آساني فريب مي‌خورد؛ فريب افراسياب، گردآفريد، هجير، هومان و رستم.

سهراب روز دوم با رستم كشتي مي‌گيرد و زماني كه  او را بر زمين مي‌زند و مي‌خواهد سرش را ازتن جدا كند، رستم مي‌گويد آئين ما اين است كه: «كسي كو به كشتي نبرد آورد، سر مهتري زير گرد آورد، نخستين كه پشتش نهد بر زمين، نبرد سرش گر چه باشد به كين.»  رستم چاره زنده ماندن خود را در فريب حريف مي‌بيند و سهراب آمادة جوانمردي گفتار او را مي‌پذيرد. سهراب جوان و سرشار از نيروي جواني است و مي‌پندارد اگر هزار بار هم با اين پهلوان پير نبرد كند،  خواهد توانست او را شكست دهد و از اين رو امان دادن در بار اول را براي خود مرگ‌بار نمي‌داند. در حالي كه پهلوان سالخورده چنين وضعيتي ندارد.

كيكاووس:  شهرياري است كه به گفتة رستم  «همه كارش از يكدگر بدتر است.»  از سهراب به شدت مي‌ترسد و مي‌داند كه به رستم بيش از هر زماني نياز دارد،  اما با او تندي مي‌كند و فرمان مي‌دهد رستم را بر دار كنند. وقتي رستم بارگاه را ترك مي‌كند  و مي‌گويد اگر راست مي‌گويي دشمني را كه دم دروازه است بر دار كن،  پشيمان مي‌شود.  او مي‌داند كه بي رستم نخواهد توانست حملة سهراب را دفع كند.

وقتي گودرز با خردمندي موفق مي‌شود رستم را باز گرداند،  در حضور همه مي‌گويد:  «چو آزرده گشتي تو اي پيلتن، پشيمان شدم؛ خاكم اندر دهن.»

همين كيكاووس پس از آن كه رستم به پاس همة نيكي‌ها و خدماتش  از او براي درمان پسرش نوشدارو مي‌طلبد،  نوشدارو را از او دريغ مي دارد. به اين بهانه كه :  « اگر زنده ماند چنان پيلتن، شود پشت رستم به نيروترا. هلاك آورد بي گماني مرا»

كيكاووس خود مي‌داند مدت‌هاست از راه داد گشته و رستم منتظر فرصت است. او به حكم ضرورتي كه براي حفظ خود احساس مي كند نوشدارو را نمي‌دهد. كيكاووس نيكويي‌هاي رستم را  پاس نمي‌دارد.

اين كيكاووس است كه همراه افراسياب برندگان واقعي جنگ رستم و سهراب هستند.

از كار نسنجيدة سهراب همان‌هايي سود مي‌برند كه سهراب مي‌خواست سرنگونشان سازد. «آرمان والا» ي سهراب به ضد خود بدل شد.

در شاهنامه خرد بارها و بارها ستوده شده. چنين مضاميني  بسيار زياد است كه: «سر بي خرد را نبايد ستود.»  سهراب براي همة نيكويي‌هايش قابل ستايش است؛ اما كتمان كردني نيست كه براي بي خردي و كار نسنجيده‌اش كشته مي‌‌‌شود. 

رستم:  زماني كه گيو فرستادة كيكاووس نزد رستم مي‌رسد و وصف سهراب را مي‌گويد،  تهمتن «بخنديد زان كار و خيره بماند.»  رستم مي‌گويد:  «من از دخت شاه سمنگان يكي، پسر دارم و باشد او كودكي»  و ادامه مي دهد كه:  «آن ارجمند، بسي بر نيايد كه گردد بلند.»

از آن چه رستم مي‌گويد چنين بر مي‌آيد كه رستم انتظار ندارد پسرش به سني رسيده باشد كه به جنگ برود اما مي‌گويد از شواهد چنين بر مي‌آيد كه او هم به زودي جواني پرخاشجو خواهد شد.

جهان پهلوان سه روز با گيو به شادخواري مي‌گذراند به اين بهانه كه:  «مگر بخت رخشنده بيدار نيست، وگر نه چنين كار دشوار نيست.»

رستم وانمود مي‌كند كه جنگ پيش رو جنگ مهمي نيست اما با توجه به شواهد ديگر،  رستم آن را جنگ  بسيار سختي پيش‌بيني مي‌كند.

تأخير رستم را مي‌توان حمل بر آن كرد كه با توصيف‌هايي كه از سهراب مي شنود، فرماندة  سپاه توران را كسي همسان خود در دوران جواني مي‌بيند.

هيچ‌كس به خوبي  يك شخص سالخورده نمي‌داند تا چه ميزان قدرت و نيروي بدني‌اش نسبت به دوران جواني تحليل رفته. رستم مسلم مي‌داند كه بايد با اين جوان بجنگد. رستم احساس مي‌كند ممكن است پيروز اين نبرد نباشد. براي رستم جاي تأمل دارد كه چگونه با كسي كه  هم زور او نيست نبرد كند. رستم سالخورده بايد با جواني بالنده بجنگد.

اين جنگ جنگ پدر و فرزند نيست. جنگ پير است با جوان. جنگ پيري است با جواني.

رستم كه به گفتة سهراب بالش از بسيار سال ستم يافته،  به دلايل زير حق دارد سه روز تأخير كند. حق دارد تأمل كند:

شايد فكر مي‌كند اين آخرين نبرد اوست و دم باقيمانده را مي‌خواهد غنيمت شمرده و به شادخواري سپري كند.

شايد فكر مي‌كند چرا بايد به كمك كيكاووسي برود كه در خور شهرياري نيست. شايد دست و دلش به جنگ نمي‌رود.

چنانچه رستم در نبرد پيش رو و حتي در حين نبرد، ذينفع نبود و امكان شكست را اين چنين قوي نمي‌دانست، از شباهت‌هاي اين جوان توراني با خود و فرزندش از دختر شاه سمنگان، ممكن بود پي به واقعيت ببرد. اما براي سالخورده‌اي كه اميدي به پيروزي در جنگ ندارد، يعني يك مشغلة ذهني دردناك ، با امكان مرگ خود دارد،  چنين كشفي توقع زياده از حد است.

اگر رستم مي‌توانست از بيرون گود به داخل نگاه كند، مثل ما ممكن بود واقعيت را كشف كند. اما او در گير ماجراست.

فردوسي قوي‌تر بودن سهراب را نه از زبان رستم كه جهان پهلوان است و چنين اعترافي را هرگز نخواهد كرد، بلكه از زبان همة قهرمانان داستان بيان مي‌كند. اگر با وجود قوي‌تر بودن سهراب،  همة ايرانيان  اين همه به رستم اميد بسته‌اند،  به اين علت است كه او هميشه زيادتر  از انتظار، از خود مايه گذاشته و اين بار هم همه مي‌پندارند با وجود قوي‌تر بودن سهراب، رستم تمهيدي خواهد انديشيد و كاري غير قابل پيش‌بيني از او سر خواهد زد، تا نتيجه به نفع ايران تمام شود. آگاهي همه يعني آگاهي رستم، يعني مسئوليتي بر دوشش. در آينده نشان خواهم داد كه رستم اگر نه زباني، بلكه در عمل سهراب را قوي‌تر مي‌داند و از اين جنگ مي‌ترسد. با چنين نگاهي، رستم حق ندارد تأخير كند؟  

دلايل ترس رستم از جنگ با سهراب:

الف- تأخير سه روزه و شادخواري، قبل از حركت به سوي بارگاه شاه.

ب – رفتن به اردوي تورانيان و ديدن سهراب از نزديك و ارزيابي سهرابي كه همه او را مشابه سام دانسته‌اند. در هنگام مشاهدة سهراب او را چنين وصف مي‌كند:  « تو گفتي همه تخت سهراب بود.»  يا  «دو بازو به مانند ران هيون»  يا  «برش چون بر پيل و چهره چو خون»  وصف سهراب مشابه همان‌هايي است كه در توصيف رستم در هنگام جواني گفته مي‌شد.

ج – توصيف رستم از سهراب در هنگام بازگشت از اردوي تورانيان:  «به ايران و توران نماند به كس»

د – مخفي كردن نام خود از سهراب در هنگام نبرد. اگر رستم خود را قوي‌تر و پيروزي را حتمي مي‌دانست چنين نمي‌كرد. با اين مخفي كردن مي‌خواهد به حريف بگويد رستم قوي‌تر از آن است كه با او بجنگد. رستم مي‌خواهد حال كه امكان پيروزي كم است،  نام خود را همچنان در اوج نگه دارد. رستم از يك سو ننگش مي‌آيد از يك تازه جوان شكست بخورد و از ديگر سو مي‌خواهد اين شكست محتوم را به پاي كس ديگري بگذارد.

ه – سخناني كه از زبان رستم در طول جنگ شنيده مي‌شود:  «مرا خوار شد جنگ ديو سپيد. ز مردي شد امروز دل نااميد.»  يا  «به سيري رسانيدم از روزگار»

و – وصيت رستم نزد برادرش زواره پس از جنگ روز اول و پس از آن كه قدرت سهراب را بخوبي ارزيابي كرده بود.

ز – استفاده از حيله پس از شكست از سهراب به قصد رهايي.  رستم حيله را تنها چارة كار مي‌داند.

ح – زخم زدن بر پهلوي سهراب به محض آن كه او را بر زمين مي‌زند. رستم مي‌داند كه همين يك بار امكان داشته كه او سهراب را بر زمين زند و از اين فرصت استفاده مي‌كند. اگر رستم هم همچون سهراب به نيروي خود ايمان داشت كه هزار باره هم خواهد توانست سهراب را شكست دهد، بي شك او هم، لااقل براي جبران اماني كه سهراب به او داده بود، به او امان مي داد. اما چون به پيروزي مجدد ايمان ندارد، فورا دست به كار مي‌شود.  «زدش بر زمين بر به كردار شير، بدانست كو هم نماند به زير. سبك تيغ تيز از ميان بر كشيد، بر شير بيدار دل بردريد.»

در اين نبرد سهراب كشته مي‌شود و رستم ويران.

داستان غم‌انگيز رستم و سهراب يك بار ديگر نشان مي‌دهد هر زمان كه ايران در خطر بوده و رستم  وارد معركه  شده، حتي اگر قدرتش هم كم‌تر از حريف بوده،  با هر شعبده‌اي،  با هر كار غير منتظره‌اي،  حتي به قيمت ويران كردن خود،  به كمك ايران آمده و ايمان مردم به او بر حق بوده  است.

رستم در تمامي  شاهنامه شجاع و بر حق است. در اين جنگ هم با معيارهاي قبلي بر حق است. او يك جوان توراني را شكست داده و سرزمينش را از خطر دشمن رهانده. از كجا مي‌دانسته كه او فرزندش است؟

آخرين بيت اين داستان در شاهنامة فردوسي اين است: «يكي داستان است پر آب چشم، دل نازك از رستم آيد به خشم.»

مطابق قانون طبيعت جوان مي‌آيد و پير مي‌رود. نيروي جواني، عرف و عادت و همه چيز دست به دست هم مي‌دهد تا جوان پيروز شود. اما در جنگ رستم و سهراب رستم پيروز مي‌شود. چرا؟ چون رستم بر حق است.

سهراب نوباوه‌اي است بي تجربه كه دنيا را آسان گرفته و مي‌خواهد ره صد ساله را يك شبه طي كند. حركت سهراب نه با منطق دنيا همخواني دارد و نه فردوسي چنين پرشي را از روي زحمات طاقت فرساي عمر طولاني پهلواني سالخورده و خردمند در راه داد و آباداني،  اجازه مي‌دهد.

 نه،  انصاف نيست. دل نازك به خشم مي‌آيد،  اما انصاف نيست. چنانچه سهراب رستم را از پا درمي‌آورد، دل همه به درد مي‌آمد.

داوري در بارة كار رستم دشوار است. جنگ با سهراب در حوزة زندگي خصوصي او نيست. اين جنگ به او تحميل مي‌شود. او فكر مي‌كند براي برباد نرفتن ايران بايد بجنگد و مي‌جنگد.

اما نتيجة جنگ و آگاهي بر نژاد سهراب ناگهان او را به حوزة زندگي خصوصي‌اش پرتاب مي‌كند.  واقعيتي خوفناك همچون زلزله‌اي سهمگين دنياي او را مي‌لرزاند و وجود او را به ويرانه‌اي بدل مي‌كند.

رستم هيچ‌گاه در جنگي كه جنگ داد نبوده،  شركت نكرده. در اين جنگ هم با وجود يك اشتباه،  بر حق است. اگر بر حق نبود،  اول كسي كه نمي‌گذاشت او پيروز شود،  خود فردوسي بود.

كساني كه مي‌گويند رستم آگاهانه، از آن جا كه «آرمان والا» ي فرزند را نتوانسته برتابد دست به فرزندكشي زده،  با  نشانه‌هايي كه در شاهنامه آمده و بيان كنندة اندوه عميق رستم است چگونه برخورد مي‌كنند؟

با اولين سخني كه سهراب  در اشاره به رستم بر زبان مي‌آورد: «كنون گر تو در آب ماهي شوي، و گر چون شب اندر سياهي شوي،….بخواهد هم از تو پدر كين من … كسي هم برد سوي رستم نشان كه سهراب كشته‌ست و افگنده خوار…»  رستم بيهوش (مبهوت‌!؟) مي‌شود. به هوش كه مي‌آيد (از بهت‌زدگي كه خارج مي‌شود!؟) از او نشانه‌اي مي‌خواهد.  «كه اكنون چه داري ز رستم نشان، كه گم باد نامش ز گردنكشان.»

يا  «كرا آمد اين پيش، كامد مرا،  بكشتم جواني به پيران سرا»  يا  «نه دل دارم امروز گويي نه تن.»  يا  «يكي دشنه بگرفت رستم به دست، كه از تن ببرد سر خويش پست.»

يا تلاش براي گرفتن نوشدارو.

از طرفي با بررسي نامه‌هاي مردم به استاد انجوي شيرازي كه معرف فرهنگ شفاهي و ديرپا در مورد داستان رستم و سهراب است، در مي‌يابيم كه نظر مردم بر اين است كه رستم نمي‌دانسته سهراب فرزندش است.

در اين داستان‌ها كه از زبان مردم گفته مي شود، رستم با ديدن سهراب مي‌ترسد و لرزه بر اندامش مي‌افتد. (دليلي ديگر بر ترس رستم از جنگ با سهراب)

فردوسي خردمند اگر مي‌خواست فرزندكشي آگاهانه مضمون داستانش باشد، آن را به شكلي بيان مي‌كرد. از آن چه بيان نشده،  چگونه مي‌توان چنين چيزي را كشف كرد؟ چنين تفسير نامهربانانه‌اي نسبت به رستم،  خود قابل تفسير است.

در داستان‌هاي شاهان به نمونه‌هاي بسياري از فرزندكشي يا پدركشي برميخوريم؛ اما همه در راه قدرت است.

رستم نه در راه كسب و يا حفظ قدرت، سهراب را كشت و نه از وجود سهراب به عنوان فرزند، رنج مي‌برد. كساني كه ناخودآگاه و عقدة رستم و چنين بحث‌هايي را مطرح كرده‌اند،  تحت تأثير ماجراي اوديپ و بيان عقدة اوديپ به وسيلة خانواده‌اي از روان‌شناسان، كه خود قابل بحث است، خواسته‌اند مشابه آن را در فرهنگ ما شبيه سازي كنند. حالا ‌چرا رستم؟!

ر مورد قهرمانان ديگر داستان رستم و سهراب اشتباهات آنها گفته شد،  همين طور آن چه مي‌توانستند انجام دهند و ندادند كه ممكن بود از وقوع فاجعه جلوگيري كند.

رستم شجاعت و توانايي‌هاي سهراب را مي‌بيند اما دلبستة خصايص او نمي شود. اگر مي‌شد، مي‌توانست او را نصيحت كند. مي‌توانست با او سخن بگويد. حداقل مي‌توانست از او سؤال كند چرا اين همه در بارة رستم سؤال مي‌كند.

در اين داستان يك كار زشت از رستم سر مي‌زند و آن حمله به سپاه توران و كشتن بي گناهان است، در لحظه‌اي كه در جنگ با سهراب درمانده ‌شده‌ بود. (فردوسي در اين صحنه كه رستم و سهراب  به صف ايران و توران حمله و سربازان بي گناه را مي‌كشند،  نشان مي‌دهد كه  پهلوانان هم -حتي رستم –  زماني كه خسته و درمانده شوند مي‌توانند دست به اعمال وحشيانه بزنند. با شيوه‌اي هنرمندانه بي پايه بودن آرزوي سهراب نوجوان را نشان مي‌دهد. فرض كنيم رستم و سهراب مطابق برنامة سهراب بر ايران و توران فرمان برانند و با هم متحد هم باشند و فرض كنيم آن دو به سوي خودكامگي حركت كنند، آن زمان چه كسي آن‌ها را مهار خواهد كرد؟ اگر پهلواناني چون آن دو به اندك ناملايمي به كشتن بي گناهان و يا تاراج مردم بي گناه – مثل تاراج مردم اطراف دژ سپيد به وسيلة سهراب –  بپردازند،  ديگر سنگ روي سنگ بند نمي شود.  فردوسي موافق آن است كه پهلوانان وظيفة مهار خودكامگان را براي خود نگه‌دارند و وارد عرصة قدرت نشوند.)

و دست آخر نكتة بسيار عجيب،  دوري رستم و تهمينه است. در حالي كه در شاهنامه بسياري از عشاق از دو تبار مختلف با هم زندگي مي‌كنند، مثل زال و رودابه، بيژن و منيژه، كتايون و گشتاسب، چرا اين دو از هم جدا زندگي مي‌كنند؟ چرا تهمينه همراه رستم به زابل نرفته؟

در تراژدي همه چيز، خواسته و ناخواسته، رويهم جمع مي‌شود تا فاجعه به وقوع بپيوندد.

 (به نقل یکی از دوستان قسمت اول مقاله ازامیرحسین امیربختیاری هست)

   تهیه وتنظیم:صدرااسکندری               دبیر مربوطه:استاد کریم زاده

                      مدرسه ی نمونه دولتی شهید مباشر اصل

همه کودکان از شنیدن قصه های قدیمی لذت می برند؛ در ادامه این مطلب داستان رستم و سهراب برای کودکان با بیانی ساده و شیرین را در اختیار کودکان عزیز قرار می دهیم که امیدواریم بچه های دوست داشتنی از شنیدن این داستان نهایت لذت را ببرند.

داستان رستم و سهراب از انواع داستان های غمگین و در عین حال زیبا است این داستان قدیمی پر از عبرت های شنیدنی است. قصه رستم و سهراب هیچوقت قدیمی نمی شود و اگر شما تمایل دارید کودک تان را با یکی از حکایت های قدیمی و ایرانی آشنا کنید بهتر است این داستان را با بیانی کودکانه برای فرزند خود تعریف کنید.

داستان های کودکانه امروزه در مضامین مختلف وجود دارند و بهتر است والدین و مربیان عزیز داستان های آموزنده را برای کودکان تعریف کنند تا آن ها را با راه و رسم زندگی آشنا سازند. داستان رستم و سهراب از داستان های زیبا با حکایت شنیدنی است که بهتر است برای آشنایی کودکان با تاریخ ایرانی این داستان را برای کودک خود تعریف کنید.

یک روز رستم برای شکار به صحرا رفته بودکه بعد از شکار و استراحت متوجه شد که اسبش گم شده است. برای پیداکردن اسب خود به شهر سمنگان که درآن نزدیکی بود،رفت.
شاه سمنگان از او پذیرایی کرد و به او قول داد که اسبش را پیدا کند و تا شب به قولش عمل کرد. شاه سمنگان دختری داشت به نام تهمینه؛ رستم با او ازدواج کرد و پس از مدتی خواست که به ایران باز گردد پس مهره ای به تهمینه داد و گفت:«اگر فرزندی به دنیا آوردی که دختر بود این مهره را به موهای او ببند ولی اگر فرزندمان پسر شد آن را به بازویش ببند تا بتوانم او را بشناسم.»خلاصه داستان رستم و سهراب به نظم

رستم رفت و تهمینه پس از مدتی پسری به دنیا آورد و نامش را سهراب گذاشت.
سال ها گذشت و سهراب بزرگ شد و خواست به دنبال پدرش،رستم برود. مادرش مهره ی پدر را به بازوی اوبست و گفت:« با این نشانه پدرت تو را خواهد شناخت. سهراب با لشکری بزرگ به طرف ایران حرکت کرد. شاه ایران که در آن زمان کی کاووس بود برای مقابله با دشمن رستم را برای جنگ به سوی سهراب فرستاد.
رستم و سهراب در میدان جنگ همدیگر را نشناختند و به جنگ پرداختند. پس از مبارزه ای طولانی رستم سهراب را شکست داد و او را کشت.

سهراب قبل از مرگ به رستم گفت:«من پسر رستم هستم و اگر او بداند که من کشته شده ام تو را زنده نخواهد گذاشت.»
رستم گفت:«از کجا بدانم که تو پسر رستم هستی؟» سهراب بازو بندش را نشان داد و رستم او را شناخت امّا پشیمانی سودی نداشت و رستم پسر خود را کشته بود!!

در این مطلب داستان رستم و سهراب برای کودکان را به طور خلاصه و با بیانی کودکانه مطالعه کردید شما می توانید این داستان زیبا را برای کودکان خود به عنوان قصه شب نیز تعریف کنید؛ در صورت تمایل می توانید برای مطالعه انواع داستان کودک کلیک کنید.

منبع : آرگا



موهاتو ابریشمی کن !



روغن خراطین و خواص شگفت انگیز آن !



چطور ارزان به آنتالیا سفر کنیم؟


معرفی بهترین رستوران های کوش آداسی مناسب با ذائقه شما


تبلت جدید و خوش قیمت سامسونگ را با 8 درصد تخفیف بخرید



ایده های جذاب برای تزیین تم تولد مردانه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

دیدگاه

نام

ایمیل

وب‌سایت

ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی می‌نویسم.

صدف علیلو(2)

یک روزرستم برای شکاربه صحرارفته بودکه بعدازشکارواستراحت متوجه شد که اسبش گم
شده است.برای پیداکردن اسب خودبه شهرسمنگان که درآن نزدیکی بود،رفت.

یک روزرستم برای شکاربه صحرارفته بودکه بعدازشکارواستراحت متوجه شد که اسبش گم
شده است.برای پیداکردن اسب خودبه شهرسمنگان که درآن نزدیکی بود،رفت.

خلاصه داستان رستم و سهراب به نظم

رستم و سهراب یکی از زیباترین و همچنین غم‌انگیزترین داستان‌های شاهنامه است. داستانی پر از عبرت و نکته‌های شنیدنی از زندگی انسان‌ها که در هیچ زمانی کهنه نمی‌شود. من این داستان را تا حدی که به چارچوب داستان لطمه نخورد، خلاصه کرده‌ام. اما خواندن این خلاصه، شما را از خواندن داستان کامل در شاهنامه‌ی فردوسی بی‌نیاز نمی‌کند

 

غمنامه‌ی رستم و سهراباز شاهنامه‌ی فردوسیخلاصه‌نویسی: محسن مردانی

روزي رستم پهلوان ايراني براي شكار به نزديكي شهر سمنگان در مرز توران مي‌رود. او در دشتي گورخرهاي فراواني را مي‌بيند و گوري را شكار كرده وكباب مي‌كند. او پس از خوردن غذا اسبش رخش را در دشت رها مي كند تا به چرا مشغول شود. خودش نیز زين رخش را زير سر مي گذارد و به خواب مي رود.خلاصه داستان رستم و سهراب به نظم

سواراني چند از تورانيان درحال گذر از آن دشت، اسبي كوه‌پیكر و رهوار را مي‌بينند كه در حال چراست به دنبال آن مي‌افتند تا به چنگش بياورند. رخش به آنان حمله كند و به ضرب دندان وسم، سه تن از آنان را مي كشد اما بالاخره به كمند آنان اسيرشده وسواران رخش را با خود مي برند.

وقتي رستم بیدار مي‌شود اثري از رخش نمي‌بيند و پس از جستجوي بسيار عاقبت ردپاي او را به سوي شهر سمنگان می‌یابد بنابراین زين رخش و سلاح خود را به دوش مي‌گيرد و به سوي شهر سمنگان به راه مي افتد. درشهر شاه وبزرگان سمنگان وقتي خبر آمدن رستم را مي‌شنوند به استقبالش مي روند و از او به گرمي پذيرايي مي‌كنند. رستم مي‌گويد كه: «اسبم رخش را هنگامي كه خواب بودم ربوده‌اند و من ردش را تا اين شهر گرفته‌ام؛ اگر آن را بیابید و به من بازگردانديد سپاسگزار شما خواهم بود وگرنه دمار از روزگار بزرگان شهر درمي آورم.» شاه سمنگان قول مي‌دهد تا بامداد روز بعد، رخش را بيابد و به او تحويل دهد و از رستم دعوت مي‌كند كه شب را مهمان او باشد. دركاخ شاه سمنگان به افتخار رستم جشني برپا مي‌گردد.

پس از جشن رستم به بستر مي‌رود. در نيمه‌هاي شب . . . .

 

خلاصه داستان را به صورت PDF در  لینک زیر بخوانید:

 

خلاصه داستان رستم و سهراب

به آوردگه رفت نیزه بکفت

همى ماند از گفت مادر شگفت‏

یکى تنگ میدان فرو ساختند

بکوتاه نیزه همى باختند

نماند ایچ بر نیزه بند و سنان

خلاصه داستان رستم و سهراب به نظم

بچپ باز بردند هر دو عنان‏

بشمشیر هندى بر آویختند

همى ز آهن آتش فرو ریختند

بزخم اندرون تیغ شد ریز ریز

چه زخمى که پیدا کند رستخیز

گرفتند زان پس عمود گران

غمى گشت بازوى کند آوران‏

ز نیرو عمود اندر آورد خم

دمان بادپایان و گردان دژم‏

ز اسپان فرو ریخت بر گستوان

زره پاره شد بر میان گوان‏

فرو ماند اسپ و دلاور ز کار

یکى را نبد چنگ و بازو بکار

به آوردگه رفت نیزه بکفت

همى ماند از گفت مادر شگفت‏

یکى تنگ میدان فرو ساختند

بکوتاه نیزه همى باختند

نماند ایچ بر نیزه بند و سنان

بچپ باز بردند هر دو عنان‏

بشمشیر هندى بر آویختند

همى ز آهن آتش فرو ریختند

بزخم اندرون تیغ شد ریز ریز

چه زخمى که پیدا کند رستخیز

گرفتند زان پس عمود گران

غمى گشت بازوى کند آوران‏

ز نیرو عمود اندر آورد خم

دمان بادپایان و گردان دژم‏

ز اسپان فرو ریخت بر گستوان

زره پاره شد بر میان گوان‏

فرو ماند اسپ و دلاور ز کار

یکى را نبد چنگ و بازو بکار

تن از خوى پر آب و همه کام خاک

زبان گشته از تشنگى چاک چاک‏

یک از یکدگر ایستادند دور

خلاصه داستان رستم و سهراب به نظم

پر از درد باب و پر از رنج پور

جهانا شکفتى ز کردار تست

هم از تو شکسته هم از تو درست‏

ازین دو یکى را نجنبید مهر

خرد دور بد مهر ننمود چهر

همى بچّه را باز داند ستور

چه ماهى بدریاچه در دشت گور

نداند همى مردم از رنج و آز

یکى دشمنى را ز فرزند باز

همى گفت رستم که هرگز نهنگ

ندیدم که آید بدین سان بجنگ‏

مرا خوار شد جنگ دیو سپید

ز مردى شد امروز دل ناامید

جوانى چنین ناسپرده جهان

نه گردى نه نام آورى از مهان‏

بسیرى رسانیدم از روزگار

دو لشکر نظاره بدین کارزار

چو آسوده شد باره هر دو مرد

ز آورد و ز بند و ننگ و نبرد

بزه بر نهادند هر دو کمان

جوانه همان سالخورده همان‏

زره بود و خفتان و ببر بیان

ز کلک و ز پیکانش نامد زیان‏

غمى شد دل هر دو از یکدگر

گرفتند هر دو دوال کمر

تهمتن که گر دست بردى بسنگ

بکندى ز کوه سیه روز جنگ‏

کمربند سهراب را چاره کرد

که بر زین بجنباند اندر نبرد

میان جوان را نبود آگهى

بماند از هنر دست رستم تهى‏

دو شیراوژن از جنگ سیر آمدند

همه خسته و گشته دیر آمدند

دگر باره سهراب گرز گران

ز زین بر کشید و بیفشارد ران‏

بزد گرز و آورد کتفش بدرد

بپیچید و درد از دلیرى بخورد

بخندید سهراب و گفت اى سوار

بزخم دلیران نه پایدار

برزم اندرون رخش گویى خرست

دو دست سوار از همه بتّرست

اگر چه گوى سروبالا بود

جوانى کند پیر کانا بود

بسستى رسید این ازان آن ازین

چنان تنگ شد بر دلیران زمین‏

که از یکدگر روى برگاشتند

دل و جان باندوه بگذاشتند

تهمتن بتوران سپه شد بجنگ

بدانسان که نخچیر بیند پلنگ‏

میان سپاه اندر آمد چو گرگ

پراگنده گشت آن سپاه بزرگ‏

عنان را بپیچید سهراب گرد

بایرانیان بر یکى حمله برد

بزد خویشتن را بایران سپاه

ز گرزش بسى نامور شد تباه‏

دل رستم اندیشه کرد بد

که کاؤس را بى‏گمان بد رسد

ازین پر هنر ترک نو خاسته

بخفتان بر و بازو آراسته‏

بلشکرگه خویش تازید زود

که اندیشه دل بدان گونه بود

میان سپه دید سهراب را

چو مى لعل کرده بخون آب را

سر نیزه پر خون و خفتان و دست

تو گفتى ز نخچیر گشتست مست‏

غمى گشت رستم چو او را بدید

خروشى چو شیر ژیان برکشید

بدو گفت کاى ترک خونخواره مرد

از ایران سپه جنگ با تو که کرد

چرا دست یازى بسوى همه

چو گرگ آمدى در میان رمه‏

بدو گفت سهراب توران سپاه

ازین رزم بودند بر بى‏گناه‏

تو آهنگ کردى بدیشان نخست

کسى با تو پیگار و کینه نجست‏

بدو گفت رستم که شد تیره روز

چه پیدا کند تیغ گیتى فروز

برین دشت هم دار و هم منبرست

که روشن جهان زیر تیغ اندرست‏

گرایدون که شمشیر با بوى شیر

چنین آشنا شد تو هرگز ممیر

بگردیم شبگیر با تیغ کین

برو تا چه خواهد جهان آفرین‏

باسلام.احتراما از جنابعالی دعوت مینماید در نشستهای آزاد شاهنامه خوانی /حافظ خوانی استاد شجاع پور که روزهای سه شنبه از ساعت ۱۸-۱۶ در فرهنگسرای ملل برگزار میباشد شرکت فرمایید ./پارک قیطریه .۲۲۲۱۵۰۶۲

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه

وب‌سایت

با سلام اردیبهشت ماه به آرامگاه خیام رفتم واقعا مکان زیبایی…

دیار ترک به جایی گفته میشود که مردمان زرد پوست و چشم بادمی ت…

داستان جالبی بود دمت گررررررم!!…

با تاریخ تولد و وفات و مکانی که متولد و وفات یافته مسلماً مذ…

جالب بود…

خلاصه داستان رستم و سهراب به نظم
خلاصه داستان رستم و سهراب به نظم
0

دوره مقدماتی php

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *