داستان لاک پشت و مرغابی ها اثر کیست

دوره مقدماتی php
داستان لاک پشت و مرغابی ها اثر کیست
داستان لاک پشت و مرغابی ها اثر کیست

 

 

 

 

 

داستان لاک پشت و مرغابی ها اثر کیست

دوره مقدماتی php

 

يكي بود يكي نبود،غيراز خداي مهربون هيچكس نبود.در بركه اي دو مرغابي و يك لاك پشت ساكن بودند وبا يكديگر بسيار دوست بودندوتمام طول روز را با هم سپري مي كردند وهمديگر را بسيار دوست مي داشتند.

اما بركه رفته رقته خشك شد،طوري كه زندگي براي ساكنانش بسيار سخت شد.مرغابي ها وقتي اين وضع را ديدند،پيش لاك پشت آمدندوبه او گفتند:« دوست عزيز،ما براي خداحافظي آمديم،هر چند كه دوري از تو براي ما سخت و ناراحت كننده است  اما  چاره ديگري نداريم و بايد اينجا راترك كنيم و به بركه ديگري برويم.»

لاك پشت وقتي سخنان مرغابي را شنيد،شروع به گريه كردن كرد و گفت:«اي دوستان خوب من،خشك شدن آب اين بركه براي من پرضررتر است و من هم ديگر نمي توانم در اينجا زندگي كنم. كاش مي شد كه فكري بكنيم ومرا نيز با خود ببريد.»

مرغابي ها هم گفتند:«اتفاقاٌ دوري از تو براي ما بسيار رنج آوراست وما اگر به جاي خوش آب وهوايي برويم،بدون تو نمي توانيم از نعمت هاي آن مكان لذت ببريم.»پس مرغابي ها فكرشان را روي هم گذاشتند و به دنبال راه چاره گشتند. بالاخره راه حلي يافتندو به سراغ لاك پشت آمدند تا راه حل را با او در ميان بگذارند.رو بهلاك پشت كرده و به او گفتند:«اگر مي خواهي كه تو را با خود ببريم، بايد به حرف ما گوش كني» لاك پشت قبول كرد و به او گفتند:«وقتي تو را برداشتيم و در آسمان پرواز كرديم،اگر مردم ما را ديدندو چيزي گفتند، پاسخ آنها را ندهي.»

مرغابي ها رفتند و با خود چوبي آوردندو لاك پشت ميانه ي چوب را محكم به دهانش گرفت و مرغابي ها هر كدام يك طرف چوب را برداشتند و پرواز كردند.در راه چون مردم آنها را ديدند،تعجب كردند و از هر طرف صداي آنها بلند شد كه :«ببينيد لاك پشت پرواز مي كند»

لاك پشت مدتي ساكت ماند،ولي طاقت نياورد و گفت:«كور شود هركس كه توان ديدن ندارد.»

ودر آن حال كه دهان خود راباز كرد از آسمان به زمين افتاد و مرد.

 


نام (*)


ایمیل (*)


وب سایت

اطلاع از نظرات بعدی

Refresh

در
يک چمن زار سرسبز و زيبا ، در دامنه کوهستاني ، درياچه بزرگي بود و يک سنگ پشت(لاک
پشت) و دو مرغابي در آنجا زندگي مي کردند . چون سنگ پشت حيواني بي آزار بود ،
مرغابيها با او دوست شده بودند و هر وقت که از شنا کردن در درياچه خسته مي شدند ،
کنار ساحل مي آمدند و درباره همه چيز و همه جا با سنگ پشت صحبت مي کردند . از اين
دوستي مدتها گذشت تا اينکه يک سال بارندگي کم شد و درياچه رو به خشکي رفت .
مرغابيها که نمي توانستند بدون آب زندگي کنند ، به اين فکر افتادند که آنجا را ترک
کنند و به درياچه ديگري که پشت کوهها قرار داشت بروند . آنها بعد از اينکه تصميم
قطعي خود را براي رفتن به درياچه ديگر گرفتند ، نزد سنگ پشت رفتند تا او را در
جريان قرار دهند . آنها به او گفتند :
” اگرچه ما به زندگي در اين مکان عادت کرده ايم ، اما امسال آب درياچه خشک شده و
ما نمي توانيم بدون آب زندگي کنيم . بنابراين مجبور هستيم به درياچه ديگري که در
آن طرف کوه است ، برويم . از طرفي از اينکه بايد دور از تو زندگي کنيم ، ناراحت
هستيم . ”
سنگ پشت از شنيدن اين خبر ، غمگين شد و با چشمهاي اشک آلود جواب داد : ” اگر شما
از اينجا برويد و مرا تنها بگذاريد ، آن قدر غمگين و ناراحت مي شوم که از غصه دق
مي کنم . سعي کنيد کاري کنيد که همه با هم زندگي کنيم . ” مرغابيها گفتند : ” ما
هم دوست داريم که با تو زندگي کنيم و جدا شدن از دوست بسيار سخت است . اما چه کار
مي توان کرد ؟ به زودي درياچه خشک مي شود و ما در اينجا براي يافتن غذا با مشکل
مواجه خواهيم شد .”
سنگ پشت التماس کرد و گفت : ” دوستان عزيز ، شما مي دانيد که زندگي بدون آب براي
من هم به اندازه شما دشوار است . بنابراين ، به خاطر دوستي مان هم که شده ، لطف
کنيد هرجا مي رويد مرا هم با خود ببريد . ”
مرغابيها جواب دادند : ” اي دوست مهربان ، بزرگترين آرزوي ما هم همين است که تو را
اينجا تنها نگذاريم ، اما براي تو غيرممکن است که با ما سفر کني ، زيرا از اينجا
تا آن درياچه راه بسيار طولاني است و بيشتر بايد از بالاي صخره ها و کوهستان عبور
کنيم ، پاهاي ما آن قدر قدرت ندارند که بتوانيم پا به پاي تو برويم . از طرفي ، تو
نيز نمي تواني با ما پرواز کني .”
سنگ پشت اصرار کرد و گفت : ” هيچ کاري غيرممکن نيست ، شما از من باهوشتر هستيد ،
شايد بتوانيد راه حلي براي اين مسأله پيدا کنيد . اگر مرا اينجا تنها بگذاريد و
برويد به دوستي مان خيانت کرده ايد . ”
يکي از مرغابيها گفت : ” درحقيقت ما فکر مي کنيم شايد راه حلي وجود داشته باشد که
البته دشواريهايي نيز دارد . ولي با شناختي که ما از تو داريم ، نمي تواني آن را
به خوبي انجام دهي .”
سنگ پشت مشتاقانه پرسيد :
” چرا ؟ مگر من چه عيبي دارم ؟ “

مرغابيها
گفتند : ” تو بي صبر و پرحرف هستي و وقار و اعتماد به نفس نداري . خيلي زود عصباني
مي شوي . اگر کسي چيزي بگويد که تو با آن موافق نباشي ، بلافاصله مي خواهي با او
بحث و دعوا کني . به علاوه ، خيلي مشتاقي که از کار مردم سر دربياوري . تو حتي
براي يک لحظه هم نمي تواني ساکت و آرام باشي . اگر مي خواهي با ما بيايي ، بايد
ياد بگيري که از انجام بعضي کارها خودداري کني .”
سنگ پشت گفت : ” از اينکه اشتباهاتم را به من گفتيد ، متشکرم . هيچکس بدون آگاهي
از عيوب خود نمي تواند آنها را اصلاح کند . شما خواهيد ديد که چطور عيوب خود را
اصلاح خواهم کرد . من قول مي دهم که هرگونه که شما بخواهيد رفتار کنم . ”
مرغابيها گفتند : ” اما بارها ما تو را امتحان کرده ايم و دريافته ايم که تو نمي
تواني به قول خود عمل کني ، با اين وجود ، از آنجايي که دوست داريم تو با ما باشي
، بايد قول بدهي که در تمام طول سفر حتي يکي کلمه هم حرف نزني تا با مؤفقيت به
مقصد برسيم . ”
سنگ پشت گفت : ” اين که خيلي آسان است . من حاضرم حتي نفس نکشم . ”
مرغابيها گفتند : ” حالا به دقت گوش کن . اين يک تکه چوب است ، تو وسط آن را با
دهانت محکم بگير و ما دو سر آن را مي گيريم و پرواز مي کنيم . خيلي زود به مقصدمان
خواهيم رسيد . اما اين را به خاطر داشته باش ، ممکن است مردم به ما بخندند يا ما
را مسخره کنند ، تو بايد خونسردي خود را حفظ کني و هيچ چيز نگويي حتي يک کلمه. ”
سنگ پشت پذيرفت . مرغابيها تکه چوبي را آماده کردند . سنگ پشت وسط چوب را با دهان
خود نگه داشت و مرغابي ها دو سر چوب را گرفتند و به سوي مقصد پرواز کردند . آنها
از بالاي روستاهاي پرجمعيت عبور کردند . يکي از روستائيان که مرغابيها و سنگ پشت
را ديد ، آنها را به ديگران نشان داد . همه متحير شدند و اين صحنه را به يکديگر
نشان دادند . خيلي زود صداها تبديل به همهمه شد . سنگ پشت از اين سر و صداها
ناراحت شد ، اما چون قول داده بود ، ساکت ماند . چند دقيقه اي چيزي نگفت . با خود
فکر مي کرد : ” چه مردم بي انصافي ! آنها از اينکه يک سنگ پشت پرواز مي کند ،
حسادت مي کنند . ”
مرغابيها پرواز مي کردند و سنگ پشت هنوز فکر مي کرد و مردم هم فرياد مي کشيدند .
سنگ پشت صداي يکي را شنيد که مي گفت : ” نگاه کنيد چه دوستان خوبي ، حتي با يکديگر
در آسمان پرواز مي کنند . ”
ديگري گفت : ” سنگ پشت خيال مي کند که خودش مي تواند پرواز کند . ”
سنگ پشت ، ديگر نتوانست سکوت را تحمل کند و عاقبت فرياد کشيد : ” تا کور شود چشم
حسودان . ”
به محض اينکه او دهانش را باز کرد تا اين حرف را بگويد ، به زمين افتاد و سنگ پشتش
شکست و مُرد . مرغابيها که از بالا اين صحنه را ديدند ، چوب را انداختند و به
پرواز خود ادامه دادند .
آنها گفتند : ” وظيفه ما بود که نصيحت کنيم و اين کار را کرديم ، اما گوش دادن به
نصيحت و عمل به آن ، نياز به صبر و پشتکار دارد . “

admin

ژوئن 28, 2019
داستان حیوانات, قصه آنلاین, قصه رایگان

یک دیدگاه
2,317 بازدید

3 هفته قبل

3 هفته قبل

جولای 17, 2019

داستان لاک پشت و مرغابی ها از کلیله و دمنه یه قصه زیبا است که حاوی پیام مهی است.

داستان لاک پشت و مرغابی ها اثر کیست

یکی بود یکی نبود. غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود. در یک بیشه سرسبز برکه کوچولویی بود که حیوانات مختلفی در نزدیکی اون زندگی می کردند.

مرغابی ها، غازها، فیل ها، لاک پشت ها، آهوها و خیلی حیوانات دیگر که همگی با هم دوست بودند.

در میان حیوانات لاک پشتی بود که خیلی حرف میزد. او از صبح که چشمانش را از خواب باز می کرد، هر کسی را که می دید سر صحبت را با او باز می کرد. از مورچه گرفته تا فیل!

اصلاصبر و حوصله هم نداشت. اگر کسی مخالف حرفی می زد یا کاری می کرد، بدون این که فکر کنه سریع می خواست پاسخش را بدهد.

لاک پشت شنا کردن در آب برکه رو دوست داشت. به خاطر همین بیشتر اوقات یا در آب بود یا کنار آب روی خاک های مرطوب کنار برکه لم داده بود.

دو مرغابی هم بودند که هر روز در آب برکه شنا می کردند و هر وقت که دیگر خسته می شدند روی زمین های خیس و خنک کنار برکه لم می دادند و اینجوری با لاک پشت دوست شدند.

لاک پشت از همه چیز و همه جا با آن ها حرف می زد. مدت ها گذشت و آن ها دوستان خوبی برای هم شدند.

بعد از گذشت چند سال، به دلیل گرمای هوا و نباریدن باران، آب برکه کم شد. تقریبا همه حیوانات از آن بیشه رفته بودند. مرغبی ها هم تصمیم گرفتند که از آن جا بروند.

برای همین یک روز صبح به منظور خداحافظی کردن از لاک پشت، پیشش رفتند. لاک پشت وقتی که موضوع را شنید خیلی غمگین شد.

مرغابی ها به او گفتند که دوری از تو برای ما سخت است. اما چه کار کنیم. تو نمی تونی پرواز کنید.

لاک پشت فکری به ذهنش رسید. گفت: این که کاری ندارد. من تکه چوبی به شما می دهم . شما هر کدام یک طرف چوب را به منقار بگیرید و من هم وسط چوب را با دهانم می گیرم. این طوری من هم می تونم پرواز کنم.

مرغابی ها قبول کردند اما شرطی گذاشتند. به لاک پشت گفتند: پس اگر می خواهی با ما پرواز کنی، شرطش این است که جلوی پرحرفی هایت را بگیری و در طول مسیر پرواز ما، حرف نزنی.

لاک پشت قبول کرد و قرار شد، فردا صبح شود پرواز کنند.

لاک پشت از شدت خوشحالی نمی توانست تا فردا صبر کند. تا حالا روی زمین راه می رفت و فردا قرار بود در آسمان باشد. می توانست قله کوه ها را ببیند. زمین را از بالا نگاه کند. چقدر هیجان انگیز بود.

صبح شد. دو مرغابی تکه چوبی آوردند و هر کدامشان یک طرف آن را به دهان گرفتند. لاک پشت هم وسط چوب را با دهانش محکم گرفتند و هر سه به آسمان رفتند.

مدتی از پروازشان نگذشته بود که آن ها از بالای روستای پرجمعيتی عبور کردند . مردم با تعجب به آن ها نگاه می کردند. یکی می گفت: وای مرغابی ها یک توپ بزرگ را با خودشون می برن.

یکی دیگه می گفت: نه توپ نیست، یه تکه لباس هست. یکی دیگه با تعجب گفت: نگاه کنید لاک پشته. بعد هم همه خندیدند. آن ها می گفتند: لاک پشت فکر می کنه اینجوری می تونه پرواز کنه. بچه ها ناگهان همهمه بزرگی به راه افتاد.

هر کسی چیزی می گفت و نظری در مورد کار لاک پشت و مرغابی ها می داد.

لاک پشت نمی توانست دیگر تحمل کند. باید جوابشان را می داد. او در این شرایط فراموش کرد که به دوستانش قول داده در مسیر حرفی نزند.

دهانش را باز کرد تا بگوید کور بشه هر کسی که نمی تونه پرواز کردن من رو ببینه. ناگهان از بالا با سرعت هر چه تمام تر به پایین سقوط کرد.

بله بچه های عزیزم. لاک پشت پایین افتاد. مرغابی ها به سرعت بالای سرش رفتند. خوشبختانه چون لاک پشت سنگین بود، مرغابی ها ارتفاع زیادی با زمین نداشتند. لاک پشت از لاکش بیرون آمد.

گیج و مبهوت به اطرافش نگاه می کرد. در دلش گفت: لعنت به دهانی که بی موقع باز بشه.

مرغابی ها پرواز کردند و گشتی در اطراف زدند. بعد پیش لاک پشت برگشتند و گفتند: اینجا روستای سرسبزی است و رودخانه کوچکی در همین نزدیکی هاست. ما به آنجا می رویم و تو هم آرام آرام پیش ما بیا.

بنابراین هر سه دوست دوباره در کنار هم زندگی کردند.

نظر شما در مورد داستان لاک پشت و مرغابی ها از کلیله و دمنه چیه؟

Tags داستان کودکانه داستان لاک پشت و مرغابی ها از کلیله و دمنه داستان های کلیله و دمنه درس لاک پشت و مرغابی کلاس اول درس لاک پشت و مرغابی ها کلاس اول دو مرغابی و یک لاک پشت قصه لاک پشت طرح درس لاک پشت و مرغابی ها قصه آنلاین قصه برای کودکان پیش دبستانی قصه قبل از خواب قصه لاک پشت قصه مرغابی و لاک پشت لعنت به دهانی که بی موقع باز شود متن درس لاک پشت و مرغابی ها کلاس اول متن درس لاکپشت و مرغابی کلاس اول

قصه پسر فداکار یک قصه زیبا و عبرت آموز است. داستان پسری است که تصمیم …

عالییییییییییییییییی

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه

وب‌سایت

ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی می‌نویسم.

«لاک پشت و مرغابی ها» با اقتباس از داستانی به همین نام به طرح مساله کم آبی و همیاری برای کودکان می پردازد. مولف این اثر معصومه یزدانی و تصویرگر آن پگاه رخشاست.

به گزارش خبرگزاری مهر به نقل از روابط عمومی انتشارات فنی ایران(کتابهای نردبان)؛ «وقتی من این شکلی ام» عنوان مجموعه ای است که با هدف آموزش مهارت های رفتاری و به قلم معصومه یزدانی ضمن بازآفرینی داستان های کهن نکاتی مناسب در شیوه رفتار و تعامل را یادآوری می کند.

براین اساس «لاک پشت و مرغابی ها» از همین مجموعه با تکیه بر مهاجرت اجباری حیوانات به دلیل کمبود آب، ‌همکاری و شیوه حل مساله را به مخاطبان یادآور می شود.

دو مرغابی که نوه مرغابی قصه کلاسیک این روایت اند مجبور به مهاجرت اند، لاک پشت قصه که او نیز نوه ی لاک پشت آن قصه ی کهن است از دوستانش می خواهد تا او را نجات دهند اما مشکلی پیش روی آنهاست. لاک پشت که روایت پدربزرگ خود را شنیده و از آن درس عبرت گرفته می ترسد اشتباه او را تکرار کند. در همین حال سایر حیوانات به کمک او می آیند تا راهکاری برای این ترس پیدا کنند.

این کتاب در قطع خشتی و با قیمت ۶ هزارتومان با استفاده از کاغذ جنگل های صنعتی پایدار تهیه شده است.

داستان لاک پشت و مرغابی ها اثر کیست

All Content by Mehr News Agency is licensed under a Creative Commons Attribution 4.0 International License.

زمان منتظر ما نمی شود در برخی از مواقع لازم است آنقدر سریع تصمیم خود را بگیریم که به سرانجام برسیم و این داستان پندآموز شکار مرغابی است که شکار چی ها قبل از شکار درباره نحوه خوردن مرغابی با هم بحث می کنند و مرغابی نیز وقتی آن ها را می بیند فرصت می کند فرار کند در زندگی نیز اینگونه است و فرصت ها منتظر ما نمی شوند و این ما هستیم که باید قدر لحظه لحظه آن را بدانیم در غیر این صورت فقط حسرت برایمان خواهد ماند

دو شکارچی دسته‌ ای مرغابی وحشی در حال پرواز را دیدند. یکی از آنان تیری در تفنگ خود گذاشت و گفت: «اگر یک مرغابی بزنم، غذای خوبی می‌ پزم و با هم می‌ خوریم.» شکارچی دیگر پرسید: «نکند از من انتظار داری مرغابی وحشی پخته بخورم؟ مرغابی وحشی باید روی آتش سرخ شود، در غیر این صورت لذیذ نخواهد شد!»

دو شکارچی مدتی با هم جر و بحث کردند که بهتر است مرغابی را بپزند یا کباب کنند. سرانجام به توافق رسیدند که نیمی از آن را بپزند و نیم دیگر مرغابی را کباب کنند. اما در این بین مرغابیان وحشی منتظر پایان مشاجره آن دو نشدند و به پرواز خود ادامه داده بودند.

در برکه ای دو مرغابی و یک لاک پشت ساکن بودند وبا یکدیگر بسیار دوست بودندوتمام طول روز را با هم سپری می کردند وهمدیگر را بسیار دوست می داشتند.

داستان لاک پشت و مرغابی ها اثر کیست

اما برکه رفته رقته خشک شد، طوری که زندگی برای ساکنانش بسیار سخت شد. مرغابی ها وقتی این وضع را دیدند، پیش لاک پشت آمدند و به او گفتند:« دوست عزیز، ما برای خداحافظی آمدیم، هر چند که دوری از تو برای ما سخت و ناراحت کننده است اما چاره دیگری نداریم و باید اینجا را ترک کنیم و به برکه دیگری برویم.»

لاک پشت وقتی سخنان مرغابی را شنید، شروع به گریه کردن کرد و گفت: «ای دوستان خوب من، خشک شدن آب این برکه برای من پرضررتر است و من هم دیگر نمی توانم در اینجا زندگی کنم. کاش می شد که فکری بکنیم و مرا نیز با خود ببرید.»

مرغابی ها هم گفتند:«اتفاقاٌ دوری از تو برای ما بسیار رنج آوراست وما اگر به جای خوش آب وهوایی برویم، بدون تو نمی توانیم از نعمت های آن مکان لذت ببریم.» پس مرغابی ها فکرشان را روی هم گذاشتند و به دنبال راه چاره گشتند. بالاخره راه حلی یافتندو به سراغ لاک پشت آمدند تا راه حل را با او در میان بگذارند.رو به لاک پشت کرده و به او گفتند: «اگر می خواهی که تو را با خود ببریم، باید به حرف ما گوش کنی» لاک پشت قبول کرد و به او گفتند: « وقتی تو را برداشتیم و در آسمان پرواز کردیم، اگر مردم ما را دیدند و چیزی گفتند، پاسخ آنها را ندهی.»

مرغابی ها رفتند و با خود چوبی آوردند و لاک پشت میانه ی چوب را محکم به دهانش گرفت و مرغابی ها هر کدام یک طرف چوب را برداشتند و پرواز کردند. در راه چون مردم آنها را دیدند، تعجب کردند و از هر طرف صدای آنها بلند شد که :«ببینید لاک پشت پرواز می کند»

لاک پشت مدتی ساکت ماند،ولی طاقت نیاورد و گفت: «کور شود هرکس که توان دیدن ندارد.»

ودر آن حال که دهان خود را باز کرد از آسمان به زمین افتاد و مرد.

یکی بود , هفت اورنگ جامی – بازنویسی : رسول آذر

Copyright (c) 2006-2019 persianv.com All Rights Reserved

© باز نشر مطالب اختصاصی سایت فقط با ذکر منبع و لینک مطلب در سایت persianv.com مجاز میباشد .

«هنر کلید فهم زندگی است.» اسکار وایلد

محقق و نویسنده: نازی تارقلی زاده

در روزگاران قدیم، در کنار برکه‌ای دو مرغابی با لاک‌پشتی زندگی می‌کردند و دوستان خوبی بودند.
روزها از پی هم می‌گذشت و آنها با هم با دوستی و مودّت روزگار می‌گذرانیدند تا این که از بد روزگار، هوا بسیار گرم شد و آب آبگیر خشک. وقتی که اوضاع این گونه شد، مرغابی‌ها با هم مشورت کردند و گفتند: «ما باید به جای دیگری برویم چرا که بقای ما به وجود آب وابسته است.»
بالاخره با هم توافق کردند که به جای دیگری نقل‌ مکان کنند. برای خداحافظی نزد لاک‌پشت رفتند. لاک‌پشت جریان را شنید و بسیار ناراحت شد و غصه‌دار. گفت:«من به بودن شما عادت کرده ام. شما بهترین دوستان من هستید. اگر شما مرا ترک کنید من از تنهایی و غصه خواهم مرد.»
مرغابی‌ها هم که با لاک‌پشت دوستی و مودّت داشتند، از ناراحتی وی اظهار ناراحتی کردند و گفتند: «ما هر کجا که برویم باز به یاد تو خواهیم بود. اگر بخواهی می‌توانیم تو را با خود ببریم ولیکن شرط دارد. ما این گونه عمل می‌کنیم، یک تکه چوب قوی پیدا می‌کنیم و هر یک از طرفی آن را به منقار می‌گیریم. تو نیز با دهانت چوب را نگه دار. ما پروازکنان تو را هم به محل موردنظرمان خواهیم برد. شرطمان این است که در طول مسیر هر اتفاقی هم افتاد تو هرگز دهانت را باز نکنی.»
لاک‌پشت از این پیشنهاد شاد شد و شرط را پذیرفت و آنها نیز مشغول آماده‌سازی مقدمات سفر شدند.
چوبی آوردند و لاک‌پشت وسط چوب را به دندان گرفت. مرغابی‌ها دو طرف چوب را برداشتند و او را به هوا بردند. وقتی که بالا رفتند، مردم که از دیدن مرغابی‌ها و لاک‌پشت شگفت‌زده شده بودند، مرتب فریاد می‌زدند که مرغابی‌ها با خود لاک‌پشت می‌برند!
لاک‌پشت ساعتی خود را نگه داشت ولی بعد طاقتش تمام شد و گفت: «تا کور شود هر آنکه نتواند دید.»
دهان گشودن همانا و از بالا به پایین پرت شدن همان!

 

داستان لاک پشت و مرغابی ها اثر کیست

Published in مرزبان نامه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *


Comment


Name*


Email*


Website

با هفت هنر دیدن دنیا رفتیم
با قاصدکی به سمت رؤیا رفتیم
موسیقی و شعر و عکس جان داد به ما
تا ساحل بی کران دریا رفتیم
#الهام_پوریونس

 

‏بانو قهرمانی:

“کمی ⁧عشق ⁩هم خیلی بد نیست
‏یا کمی ⁧زندگی ⁩…
‏من برای همین به دنیا آمدم!”
‏⁧ #چارلز_بوکفسکی ⁩

 

الهام پوريونس:


اگر جهان شفاف بود، هنر وجود نداشت.

آلبر کامو

 

 

سايت هفت هنر موفق به کسب نشان طلايي از مرکز فناوري اطلاعات و رسانه‌هاي ديجيتال شد.

در صورت مشاهده کودک آزاری به ۳۰۰۰۳۶۳۶ پیامک دهید
دبیرخانه مرجع ملی کنوانسیون حقوق کودک

پ . ن : طبق تعریف سازمان بهداشت جهانی کودک‌آزاری عبارت است از: آسیب یا تهدید سلامت جسم و روان و یا سعادت و رفاه و بهزیستی کودک به دست والدین یا افرادی که نسبت به او مسئول هستند (آقابیگلولی ۱۳۸۰).
اما در اصطلاح متخصصین امر هرگونه آسیب جسمی یا روانی و سوء استفاده جنسی یا بهره‌کشی و عدم رسیدگی به نیازهای اساسی افراد زیر ۱۸ سال توسط افراد دیگر، کودک‌آزاری تلقی می‌شود.
انواع کودک آزاری
الف) کودک آزاری جسمی
ب) کودک آزاری جنسی
ج) کودک آزاری عاطفی
د) کودک‌آزاری ناشی از غفلت و مسامحه

داستایوفسکی: هیچ تکنولوژی و پیشرفتی، هیچ انقلاب و جنگی نمی‌تواند توجیهی برای فرو ریختن قطره‌ی اشکی از دیدگان کودکی باشد. همیشه آن قطره‌ی اشک باارزش‌تر و گران‌مایه‌تر است.

 

هنر مدافع صلح است.

 

 

قصه‌هاي توماس براي اولين بار در سايت هفت هنر منتشر مي‌شوند؛ همراه‌مان باشيد.

نويسنده‌ي کودکان: پريسا گندماني

آرشیو گوشه‌ها 96

داستان لاک پشت و مرغابی ها اثر کیست

آرشیو گوشه‌ها 97

آرشيو گوشه‌ها 98

 

پریسا گندمانی:

زنی بود روستایی، تنها زن باسواد دهکده‌اش. درتمام عمر بدبختی به سرش باریده بود. یک روز از او پرسیدم مامان بزرگ چه چیزی در زندگی از همه مهم‌تر است؟
جوابش را فراموش نکرده‌ام، فقط یک چیز در زندگی به حساب می‌آید آن نشاط است. هیچ وقت اجازه نده کسی آن را از تو بگیرد.

کریستین بوبن / دیوانه‌وار

کیومرث حقیقت:

 

دلتنگ شد و بهانه تحویلم داد
گفتم برو، باز شانه تحویلم داد

گفتم بنویس آب، باران، خانه
یک مصرع عاشقانه تحویلم داد

#صدیقه_کشتکار

الهام پوریونس:

بر سر کوی تو عمری به تماشا ماندیم
در کویر دل سودا زده تنها ماندیم

تا نجویند رقیبان ز دلم بوی تو را
سر بازار تو پیوسته به حاشا ماندیم

دل شیدایی ما شیفته روی تو بود
سالیانیست که با این دل شیدا ماندیم

آنچنانم دل ما سوخته عشق تو بود
که در این مرحله از سینه خود جا ماندیم

طشت رسوایی ما عاقبت از بام افتاد
نرسیدیم به گرد تو و رسوا ماندیم

رهرو عشق تو بودیم وبه سودای وصال
از همه بود و نبود دل خود وا ماندیم

همه شب سوخته دل از غم هجران تو باز
به امید سحری در ره فردا ماندیم

رفت حاجی به طواف حرم و باز آمد
ما به قربان تو رفتیم و همانجا ماندیم

#میرنجات_اصفهانی

بانو قهرمانی:

آهنگ ها تنهایی را تسکین می دهند؛ اما تسکینِ تنهایی، تسکینِ درد نیست.
در کنار بیگانه ها زیستن، در میان بی رنگی و صدا زیستن است.
اینک اصوات،بی دلیل ترینِ جاری شدگانِ در فضا هستند. وقتی همه می گویند، هیچ کس نمی شنود.
به خاطر داشته باش! سکوت، اثباتِ تهی بودن نمی کند. اینک آنکه می گوید، تهی ست. و رُفتگران، بی دلیل نیست که شب را انتخاب کرده اند.

بار دیگر، شهری که دوست می داشتم
#نادر_ابراهیمی

بانو قهرمانی:

موبایل چه تاثیری بر “ما” و “زندگی‌ مان” گذاشت؟
پاسخی داریم؟؟

بانو قهرمانی:

الان فقط نیاز دارم بغلم کنی
حرکتی به قدمتِ خودِ بشریت که معنایش خیلی فراتر از تماس دو بدن است .
در آغوش گرفتن یعنی از حضورِ تو احساس تهدید نمی‌کنم
نمی‌ترسم این قدر نزدیک باشم،
میتوانم آرام بگیرم، در خانه یِ خودمم، احساسِ امنیت می‌کنم و کنارِ کسی هستم که درکم می‌کند .

می‌گویند هربار کسی را گرم در آغوش می‌گیریم، یک روز به عمرمان اضافه میشود! پس لطفا مرا بغل کن.

#پائولو_کوئیلو

پریسا گندمانی:

هميشه به قلبت بگو
كه ترس از رنج از خود رنج بدتر است.

تاريكترين لحظه‌ی شب
لحظه‌ی پيش از برآمدن آفتاب است!

پائولو_كوئيلو

پریسا گندمانی:

یه چیزی تو زندون یاد گرفتم که میخوام بهت بگم، آدم هیچ‌وقت نباید به اون روزی که آزاد میشه فکر کنه. اینه که آدمو دیوونه میکنه. باید به فکر امروز بود و بعد به فردا. باید همین کارو کرد. این کاریه که آدمهای کار کشته میکنن. تازه‌واردها سرشونو به دیوار میکوبن و هی میپرسن چه‌قدر دیگه باید بمونیم. چرا به روزی که هنوز نیومده فکر می‌کنی؟

#جان_اشتاین_بک | خوشه های خشم

پریسا گندمانی:

مهم ترین درسی که از مادربزرگم آموختم این بود:
اگر می‌خواهی چیزی را نابود کنی، اگر می‌خواهی صدمه و آسیبی به چیزی برسانی، کافی است آن را محدود کنی، کافی است آن را محصور کنی. آن وقت می‌بینی که خود به خود خشک می‌شود، پژمرده می‌شود و می‌میرد.

اليف شافاک / شیر سیاه

الهام پوریونس:

بدون شرح!

پریسا گندمانی:

من با تو سرچشمه ای از زندگی را بازيافته ام كه گمش كرده بودم . شايد آدم برای اينكه خودش باشد به بودن كسی نياز دارد . معمولا همين طور است . من به تو نياز دارم تا بيشتر خودم باشم . اين چيزی ست كه می خواستم امشب با ناشی گری ام در عشق به تو بگويم .

| آلبر كامو در نامه ای به ماريا كاسارس |

پریسا گندمانی:

احساساتی که بیان نشه
همیشه تو خاطر ادم میمونه …

 

بهناز فاضلی:

حالات روحی وروانی هر انسانی با انسان دیگر اختلاف دارد ، حتی خود فرد هم در حالات روحی روانی اش هماهنگی کامل ندارد.
پس چگونه می تواند با دیگری دم از سازگاری وصلح بزند؟
فقط یک راه می ماند که به احوال درونی خود بنگریم و به آشتی وصلح با دیگران و تعدیل احوال ودوری از افراط وتفریط بپردازیم ، تا خشم وشهوت وسایر صفات در مسیر صحیح خود قرار گیرند.
نیکی ومهرورزی به خلق وتاثیر آن در آرامش روح ، از جمله عواملی است که استحکام ،صلح وآشتی، میان طبقات اجتماعی بوجود می آورد.
سازگاری اضداد موجود درعالم به ما نشان میدهد که برای ادامه ی حیات امری ضروری است.
طفیل هستی عشقند آدمی وپری
ارادتی بنما تا سعادتی ببری
#حافظ

بانو قهرمانی:

در روی زمین هیچ چیز قطعی نیست
و معنای چیزها با وزیدن بادی تغییر می کند
و باد دائما می وزد، چه بدانید چه ندانید…

ژاک و اربابش
#میلان_کوندرا

بانو قهرمانی:

زندگی من را سخت بشود گفت زیبا بوده. بیمارستان‌ها، زندان‌ها، شغل‌ها، زن‌ها، نوشیدن. بعضی از منتقدین ادعا کرده‌اند که من از عمد خودم را رنج می‌دهم. دلم می‌خواست این منتقدین در طول زندگی‌ همراهم بودند. درست است که من عموما موقعیت‌های آسان را انتخاب نکرده‌ام اما این زمین تا آسمان فرق دارد با این که فکر کنی با کله می‌رفتم توی فر و در را قفل می‌کردم. خماری، سوزن الکتریکی، الکل بد، زنان بد، دیوانگی در اتاق‌های کوچک، گرسنگی و ضعف در سرزمین فراوانی، خدا می‌داند چطور این‌قدر زشت شدم، شاید مال این است که من را بارها و بارها کوبیده‌اند و کوفته‌اند و من نیفتاده‌ام، هنوز سعی می‌کنم بفهمم، حس کنم، هنوز سعی می‌کنم جادو را برگردانم… همه‌ی این‌ها، روی صورت من نقشه‌ای نوشته که هیچ‌کس دوست ندارد هیچ‌وقت روی دیوارش آویزان کند.
گاهی خودم را جایی می‌بینم… ناگهان… مثلا توی یک آینه‌ی بزرگ سوپرمارکت… چشمها مثل حشره‌های کوچک قد، صورت زخم‌خورده، درهم، بله، مثل دیوانه‌ها هستم، داغان، چه افتضاحی، استفراغی از پوست. با این همه، وقتی مردان «خوش‌قیافه» را می‌بینم فکر می‌کنم، خدایا خدای من، چه خوشحالم که از آن‌ها نیستم.
چارلز بوکوفسکی

علیرضا طیاری:

«رومن رولان» در «ژان کریستف»:
«فولادم من، مرا بزن بزن بزن، كه من از آن نخواهم شكست!
قُقنوسم من مرا بكُش بكُش بكُش؛
كه من از آن نخواهم مُرد!»

بانو قهرمانی:

محبوبم
آن که می تواند با دست هایش
سیب را بو کند عاشق است .
آن که می تواند با دست هایش
نفس بکشد ، با دست هایش
ترانه بگوید ، عاشق است .

#محمد_صالح_علاء

پریسا گندمانی:

 

7 گناه اجتماعی از ديد گاندی:

1. کسب ثروت بدون تلاش
2. لذت و خوشی بدون وجدان
3. دانش بدون منش
4. تجارت بدون اخلاق
5. علم بدون انسانیت
6. پرستش بدون فداکاری
7. سیاست بدون اصول

شیوا ماتک:

برخيز دلا كه دل به دلدار دهيم
جان را به جمال آن خريدار دهيم

اين جان و دل و ديده پي ديدن اوست
جان و دل و ديده را به ديدار دهيم

#هوشنگ_ابتهاج

الهام پوریونس:

دلی که در دو جهان
جز تو هیچ یارش نیست

گرش تو یار نباشی
جهان به کارش نیست…

#هوشنگ_ابتهاج

کیومرث حقیقت:

هنگامی که جرأت می‌کنیم از دیدگاه‌هایی سخن بگوییم که سبب رسوایی ما می‌شوند، گامی نو به‌سوی استقلال برداشته‌ایم؛ آن‌گاه حتّی دوستان و آشنایانمان اندک اندک نگران می‌شوند. افراد مستعد باید از میان این آتش نیز بگذرند؛ پس از آن هویّت واقعی خویش را خواهند یافت.

نیچه
انسانی_زیاده_انسانی
انسان_در_تنهایی_خویش

نازی تارقلی زاده:

 

مکان داخل آسیاب: سرباز ساسانی وارد میشود و خبر دستگیری یک تازی را می‌دهد.

امین تارخ در نقش سردار ساسانی:
“نان کشکین اش بده و سپس به تازیانه اش ببند تا سخن گوید.
بپرس اش شماره تازیان چند است؟ کدام سویند؟ چه در سر دارند؟
سواره اند یا پیاده؟ دور می‌شوند یا نزدیک؟
در کار گذشتن اند یا ماندن؟ پیک است یا خبرچین یا پیش آهنگ؟

بپرس اش ویرانه چرا میسازند؟!
آتش چرا می زنند؟!
سیاه چرا می پوشند؟!
و این خدای که میگویند چرا چنین خشمگین است؟!

 

مرگ یزدگرد
اثری از بهرام بیضائی

نازی تارقلی زاده:

پیدا کردن نقطه ضعف های دیگران کمی هوش می خواهد ؛ اما سوء استفاده نکردن از آنها ، مقدار زیادی شعور!

? #والت_ویتمن

نازی تارقلی زاده:

حالی و خیالی‌ست که بر عقل نهد بند
این طرفه چه آهوست کزو شیر زبون است

آن تیغ کجا بود که ناگه رگ جان زد
پنهان نتوان داشت که اینجا همه خون است

با مطلع ابروی تو هوش از سر من رفت
پیداست که بیت‌الغزل چشم تو چون است

با زلف تو کارم به کجا می‌کشد آخر
حالی که زدستم سر این رشته برون است

سایه! سخن از نازکی و خوش بدنی نیست
او خود همه جان است که در جامه درون است

برخیز به شیدایی و در زلف وی آویز
آن بخت که می خواستی از وقت کنون است

? هوشنگ ابتهاج (ه.ا.سایه)

بانو قهرماني:


من تو را تصویر خواهم کرد
تو را به رنگ، به نور،
و به آوازهای رنگین
تبدیل خواهم کرد.
تو را به گل، به کوه،
و به رودخانه‌های خروشان
تبدیل خواهم کرد.
من از تو دنیا را خواهم ساخت
و برای تو، دنیا را ..
اگر سخنم را باور نمیکنی
هنوز قدرتِ دوست داشتن را
باور نکرده ‌ای ..

نادر ابراهیمی

 

گفتن ز تو یعنی که همه عمر پر از شوق
صدها غزل از عشق برایت بسرایم
صدها غزل از زندگی با تو بگویم
ای معجزه! ای ناب ترین لطف خدایم!
…….

#سمانه_رحیمی
#برشی از یک غزل

 

بانو قهرماني:

چه آگاه باشیم یا نه، وجود تمام افرادی که در زندگی شناخته ایم به ما انتقال پیدا می کند، گویی با در کنار یکدیگر حضور داشتن سلولهای بدن مان را با هم به اشتراک گذاشته ایم، نیروی حیاتی مان را به یکدیگر منتقل کرده ایم و به نوعی آن فرد را در بدن و روان خود حمل می کنیم. این اتفاق بی شباهت به فصل بهار نیست، زمانی که هنگام عبور از کنار برخی گیاهان، آنها بذر خود را به شکل خارهای کوچک به جوراب یا کفش یا شلوار ما می چسبانند و گویی می گویند: “به راهت ادامه بده و ما را هم با خود ببر تا در جای دیگری ریشه بدوانیم”
اینگونه است که ما پس از مرگ خود هم به نوعی از حیات در زندگی دیگران ادامه می دهیم چون بذر وجود خود را پراکنده ایم.

#ناتالی_گلدبرگ

بانو قهرماني:

میگن در لحظه‌ی آخر زندگی؛ ما چیزهای زیادی رو‌می‌بینیم و درک می‌کنیم. و اونجاست که افسوس و شک به سراغ ما می‌آد . مهمترین سوالی که ذهنمون رو مشغول خودش می‌کنه اینه‌که آیا راضی بودیم ؟ آیا زندگی کردیم به اندازه کافی ؟ چی از زندگی فهمیدیم ؟ برای دنیا نه؛ برای خودمون چه کارهایی انجام دادیم ؟ درلحظات آخر زندگی؛ ما به ادراکی متفاوت و شاید ترسناک برسیم . فکر به لحظه آخر گاهی اوقات لازمه ، برای بیدار شدنمون در لحظاتی که زندگیمون رو داریم هدر میدیم .

#پویان_اوحدی

بانو قهرماني:

برای تو ای یار

رفتم راسته‏‌ى پرنده فروش‌‏ها و
پرنده‏‌هايى خريدم
براى تو اى يار
رفتم راسته‌‏ى گل‌فروش‏ها و
گل‏‌هايى خريدم
براى تو اى يار
رفتم راسته‌‏ى آهنگرها و
زنجيرهايى خريدم
زنجيرهاى سنگينى براى تو اى يار
بعد رفتم راسته‌‏ى برده‏‌فروش‏‌ها و
دنبال تو گشتم
اما نيافتمت اى يار.

شعر ژاک پره ور
ترجمه ی شاملو

 

کيومرث حقيقت:

وقتى كه می پرسند«عکسِ دلخواه شما کدام است؟» مى خواهم بگویم که دلبخواهترين عكسم همان عکسِ بعدی ست که بايد بگيرم.

عكس و متن: هانرى كارتيه برسون

عليرضا:
گشودن راز بي‌شباهت به پوست کندن پياز نيست، هر لايه‌ي آن اشکي تازه مي‌آورد.

محمود طياري/نمايشنامه‌ شيرواني در باد (اپراي پياز)

کيومرث حقيقت:

خودآگاهی مثل پیاز است. لایه های بسیار زیادی دارد و هرچه پیشتر پوست می گیری احتمال اینکه ناگهان بزنی زیر گریه بیشتر است ….

بگذار بگویم که اولین لایه‌ی خودآگاهی درک ساده‌ی احساسات فرد است :” الان موقعیتی است که درش احساس خوشحالی می کنم “؛ “فلان چیز باعث می شود غصه ام بگیرد.” ؛ “بهمان چیز به من امید می دهد.”

متاسفانه بسیاری از افراد در همین ابتدایی ترین سطح خودآگاهی هم در می مانند . می دانم چون من هم یکی ازهمین آدم‌ها هستم…

#مارک_منسون / هنر ظریف به هیچ نشمردن

بهناز فاضلی:

در پهنه ی تاریک و وهم انگیز جهان ،
زیبایی آن نیست که تنها با دیدن به آن بسنده کنیم.
باید چشمِ دل ، به زیبایی داد .
درشناخت ، ستایش ، لذت بردن و احترام به زیبایی،
پیش قدم شد
و در حسادت نکردن به آن کوشا بود .
تا زیبایی چون خورشید بر ما بتابد.

بانو قهرماني:

محبوب ِ من،
اکنون عطر شما
در آغوش کدام نسیم است… ؟!

#محمد_صالح_علاء

بانو قهرماني:

از وقتی خودش را می شناخت مخالف خشونت بود!
معتقد بود علت درگیری ها و جنگ های این دنیا مسئله دین نیست
“مسئله زبان” است…
می گفت آدم ها مدام دچار سوء تفاهم می شوند و درباره یکدیگر به اشتباه قضاوت می کنند
با ترجمه های اشتباه زندگی می کنیم…

#ملت_عشق
#الیف_شافاک

پريسا گندماني:

همه‌ی ما توسط کسانی که دوستمان داشته‌اند ساخته و باز ساخته شده‌ایم. ما اثر افراد اندکی هستیم که در عشقشان به ما سماجت به خرج داده‌اند.

فرانسوا موریاک / برهوت عشق

مهري عزتي:

براي کندن گل سرخ اره آورده ايد؟!

چرا اره؟

به گل سرخ بگوييد: تو ، هي تو!

خودش مي افتد و ميميرد . . .

#بیژن_نجدی

پريسا گندماني:

عشق؛ کودتایی‌ست در کیمیای تن
و عصیانی شجاعانه
بر یکنواختی اشیاء
و تسلطِ بیولوژی..
و اشتیاق برای تو
عادتی زیان‌بار
که نمی‌دانم چگونه از دست آن رهایی یابم..
و عشق تو، یک تراژدی بزرگ،
که آرزو نمی‌کنم فراموشم شود..

#سعاد_الصباح

بانو قهرماني:

داستانت را بگو. فریادش بزن. بنویسش. حتی اگر مجبوری زمزمه اش کن،
ولی داستانت را تعریف کن.

بعضی ها درکش نخواهند کرد، برخی دیگر کاملا رد اش می کنند، اما بسیاری هم از تو برای گفتنش ممنون خواهند بود و سپس معجزه ای رخ می دهد:

یکی‌ پس از دیگری، صداهایی به زمزمه بر می خیزند که «من نیز» و قبیله تو اینگونه شکل خواهد گرفت و دیگر هرگز احساس تنهایی نخواهی کرد.

ال آر ناست
ترجمه: مریم طهماسبی

بانو قهرماني:

خانم «فاطمه مظفری»از ملایر نویسنده این اثره که به عنوان « داستان برگزیده جایزه ادبی اصفهان» انتخاب شده:

آرام کلیدش را در قفل انداخت.
مواظب بود که قفل در صدا ندهد.گیوه های چرکش را که به زحمت سفیدی اش دیده می شد، از پایش درآورد.

نوری که از لای پرده هواکش به راهرو می تابید،سایه اش را روی زمین پهن کرده بود. دستش را به طرف کلید برق برد تا روشنش کند، اما ترسید بچه هایش بیدار شوند.دستش را پس کشید.
دستهای بزرگ ترک خورده اش را برد طرف در. نگاهش افتاد به نقاشی روی دیوار. او را با بغلی پر از میوه کشیده بودند. درشت زیرش نوشته بودند«بابا».

نقاشی در اشک چشمهایش وارونه شد. آرام دستگیره را پایین کشید. «تق…!»بدنش لرزید. «نکند که…»
مینا زیر چشمی پدرش را نگاه کرد. یواشکی روی شانه هایش غلت خورد و آرام در گوش مهتاب زمزمه کرد:
«نکنه چشمهات رو باز کنی که بابا خجالت بکشه.»

و اما دلیل شاهکار بودن داستان.
چی میشه گفت درباره داستانی به این تأثیرگذاری و ظرافت که نویسنده اش تنها 12 سال سن داره!؟

 

بانو قهرماني:

شکل گیری یک تفکر از اینجا آغاز می شود
در انتخاب معلم دقت کنیم!

 

بانو قهرماني:

ما نمی توانیم فقر را ریشه‌کن کنیم، ولی از پس هزینه های یک جنگ بر می آییم…!

 

يگانه قديريان:

احساس ميکردم اگر اوضاع همین طوری بماند دق میکنم..
اوضاع همان طور ماند و دق نکردم !

همه مان اینگونه ایم…
لحظه های گَندی داریم که تا مرز سکته پیش میرویم !
اما میگذرد.
هیچ وقت حرف سربازی که بدون پا هایش از جنگ برگشت را فراموش نمیکنم :
‘‌من فوتبالیست خوبی بودم ! اولش برای پاهایم هر شب گریه میکردم، تا فهمیدم خدا دوست داره من شطرنج باز خوبی باشم!”

يگانه قديريان:

نوشته ای از : خانم ارما بومبک

اگر میتوانستم یکبار دیگر بدنیا بیایم،
کمتر حرف میزدم
و بیشتر گوش میکردم…

دوستانم را برای صرف غذا به خانه دعوت میکردم،
حتی اگر فرش و کاناپه ام فرسوده بود…

اگر کسی میخواست که آتش شومینه را روشن کند،
نگران کثیفی خانه ام نمی شدم…

با فرزندانم بر روی چمن می نشستم،
بدون آنکه نگران لکه های سبزی شوم
که بر روی لباسم نقش می بندد…

به جای آنکه بی صبرانه
در انتظار پایان نه ماه بارداری بمانم،
هر لحظه از این دوران را می بلعیدم …
چرا که شانس این را
داشته ام که موجودی
را در وجودم پرورش دهم
و معجزه خداوند را به نمایش بگذارم…

وقتی که فرزندانم
با شور و حرارت مرا در آغوش میکشیدند…
هرگز به آنها نمی گفتم :
بسه دیگه برو دستهایت را بشور…
بلکه به آنها می گفتم :
که چقدر دوستشان دارم…

اما اگر شانس یک زندگی دوباره بمن داده میشد…
هر دقیقه آن را متوقف میکردم،
آن را به دقت می نگریستم…
به آن حیات میدادم
و هرگز آن را تباه نمیکردم…

پس طلوع خورشيد
هر روز را عاشقانه تماشا كن…
و از لحظه لحظه ى امروزت لذت ببر…

امروز تکرار نشدنی است.

بانو قهرماني:

در فهرست اسامی تلفات جنگ، همواره به نام کشته‌ها و زخمی‌ها بر می‌خوریم. کشته‌های خودی و بیگانه، زخمی‌های نظامی و غیرنظامی، اسرای آزاد شده یا در انتظار آزادی، اما کمتر کسی به زندگی‌های تباه شده، آرزوهای بر باد رفته و خانواده‌های بی پناه مانده توجهی نشان می‌دهد. گویی آنان جزء تلفات جنگ نیستند.

هاینریش بل

 

الهام پوریونس:

خيالك في عيني و ذكرك في فمي
و مثواك في قلبي فأين تغيب..؟!

خیالت در چشمم و یادت ورد زبانم
و جایت در جان من است؛ پس تو کی غائبی..

محي‌الدين إبن‌عربي

 

الهام پوریونس:

و من تک و تنها
با همه‌ی آنانی که رفتند، احاطه شده‌ام.

#عدنان_الصائغ

 

پریسا گندمانی:

[Forwarded from Parisa Gandomani]
پُک زدن به سیگار هیچ معنایی ندارد الّا نوعی لجاجت با خود و حتی لجاجت در تداوم ِ نوعی عادت.
عجیب‌ترین خوی ِ آدمی این است که می‌داند فعلی بد و آسیب رسان است، اما آن را انجام می‌دهد و به کرات هم.
هر آدمی، دانسته و ندانسته، به نوعی در لجاجت و تعارض با خود بسر می‌برد، و هیچ دیگری ویرانگرتر از خود ِ آدمی نسبت به خودش نیست.

محمود دولت آبادی / سلوک

 

الهام پوریونس:

یک داستان بسیار بلند تراژیک

یک مرد

یک زن

دو جور تنهایی

#فرهاد_پیربال

 

مهری عزتی مقدم:

صدا کن مرا.

صدای تو خوب است.

صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است

که در انتهای صمیمیت حزن می‌روید.

در ابعاد این عصر خاموش

من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم.

بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است.

و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیش‌بینی نمی‌کرد.

و خاصیت عشق این است.

سهراب سپهری

 

الهام پوریونس:

به پاس
تمام اشک هایی که
هم آغوش خزر
تا خلیج فارس شد
مدیترانه دیگری
برای بغض هایت می سازم…!

م.باغبان

 

الهام پوریونس:

مرا مست کردی شرابی مگر ؟
گرفتی مرا شعر نابی مگر ؟

گرفتم سراغ تو را از نسیم
گل نورس من
گلابی مگر ؟

رهاندی مرا از غم تشنگی
چه سبزم به یاد تو
آبی مگر ؟

ز برق نگاهت چنان کوه برف
دلم آب شد
آفتابی مگر ؟

تویی روشنی‌بخش شب‌های من
گل نورس من
تو ماهی مگر؟

به سوی تو می‌آیم اما دریغ
مرا می‌فریبی
سرابی مگر !

#حسين_منزوی

 

شیوا ماتک:

آفتابی نی ز شرق و
نی ز غرب از جان بتافت
ذره وار آمد به رقص از وی در و دیوار ما

?مولوی

 

نازی تارقلی زاده:
گذران زندگی این را به من آموخت که آدم‌ها معمولا چیزهایی را از دست می‌دهند که از داشتنش مطمئن هستند!

بانو قهرمانی:

فلیسه نازنینم…
تازگی از من در موردِ برنامه‌ها و آینده‌ام پرسیده بودی. تعجب کردم از این سؤال…
معلوم است که هیچ برنامه و چشم‌اندازی ندارم، نمی‌توانم به آینده بروم.
می‌توانم به آینده پرتاب شوم، در آینده غلت بزنم، در آینده سکندری بخورم.
در بهترین حالت می‌توانم از جایم تکان نخورم.
اما به‌واقع برنامه و چشم‌اندازی ندارم.
حالم خوب باشد، کاملاً از لحظه پُرم.
حالم بد باشد، همین لحظه را هم نفرین می‌کنم، آینده که جای خود دارد.

نامه به فلیسه
فرانتس کافکا

کیومرث حقیقت:

لحظه ای درباره میزان انرژی ای فکر کنید که باید صرف پنهان کردن چیزی از خودتان و جهان کنید. میوه ای بردارید؛ برای مثال یک پرتقال بزرگ و تمام مدت روز آن را همراه خود به این طرف و آن طرف ببرید. این پرتقال را دور از چشم های خود نگه دارید و سعی کنید در تمام طول روز آن را طوری در دست داشته باشید که دیگران نتوانند آن را ببینند.
پس از چند ساعت دقت کنید که چه میزان انرژی صرف این کار می کنید.
این کاری است که بدن ما در طول روز انجام می دهد. با این تفاوت که فقط یک میوه در اینجا وجود ندارد، بلکه تعداد میوه های زیادی هست که باید آنها را از خود و جهان پنهان نگه دارید.

هنگامی که بالاخره اجازه می دهید این واقعیت ها درباره خودتان به سطح بیاید، احساس رهایی خواهید داشت. در این وضع انرژی اضافی که صرف پنهان کردن این موارد می کردید در اختیارتان خواهد بود تا از آن برای رشد شخصی و رسیدن به هدف هایتان استفاده کنید.
ما به اندازه اسرار نهانی مان به بیماری های مختلفی مبدل می شویم. این اسرار اجازه نمی دهند ما واقعا خودمان باشیم، اما هنگامی که با خودتان در صلح و آشتی قرار می گیرید، جهان نیز همین اندازه صلح و آرامش را در زندگی تان بازتاب خواهد داد. هنگامی که با خودتان در هماهنگی هستید، با دیگران در هماهنگی خواهید بود. ‌

#جوجه_اردک_زشت_درون
#دبی_فورد

کیومرث حقیقت:

جامعه‌ی پوشیده‌گرا، به مرور به پوشیده‌گرایی عادت می‌کند. پوشیده‌گرایی به مرور به روش و منش تبدیل می‌شود. پرهیز ملکه‌ی ذهن می‌شود. و این به معنای نهادی شدن است، خواه در روان‌شناسی فردی و خواه در وضعیت اجتماعی. یعنی نگفتنِ عین واقعیت از ندیدنِ عین واقعیت جدا نمی‌ماند؛ و برعکس. پس با نیندیشیدن به عینِ واقعیت همراه می‌شود.

تمرین مدارا | محمد مختاری | از پوشیده‌گویی تا روشن‌گویی

پریسا گندمانی:

شاید خوشبختی واقعی در این است که باور کنیم، که خوشبختی را برای همیشه از دست داده‌ایم، فقط آن وقت می‌توانیم بی‌امید یا هراس زندگی کنیم، فقط در آن زمان می‌توانیم از شادی‌های ناچیز که بیش از هر چیز دیگر دوام می‌آورند، لذت ببریم.

داستانهای کوتاه آمریکای لاتین

پریسا گندمانی:

گاهی‌ باید آدم‌های ردیف اول زندگی‌ را، در رده‌های دیگری، غیر از مهم‌ترین‌ها قرار دهیم.
روزی که دیگر در اولویتِ محض نباشند پی‌ می‌‌برند، چه جایگاهی‌ در زندگی‌ شما داشته‌اند…

#نیکی‌_فیروزکوهی

نازی تارقلی زاده:

حالتی است از آگاهی بی اندازه خالص.در حالت عادی آگاهی مملو از زباله است درست مانند آینه ای که با غبار پوشیده شده باشد ذهن همواره پر است از هیاهوی افکار در حال گذر, آرزوها,خاطره ها,هیجان ها همگی در حال عبور هستند,واقعاً که یک هیاهوی دائمی در ذهن وجود دارد،حتی در زمانی که شما در خواب هستید مغز در حال فعالیت است,به همین دلیل است که شما خواب میبینید.
ذهن هنوز در حال فکر کردن است.هنوز اسیر نگرانی ها و دل مشغولی هاست.در حال آماده شدن برای فرداست.یک آمادگی پنهانی و مخفیانه برای فردا در حال رخ دادن است.

? کتاب : هفت بدن هفت چاکراه
✍️ اثر : #اشو

بانو قهرمانی:

من هیچ وقت در زندگی آدمی نبودم که قطعات شکسته ظرفی را با حوصله زیاد جمع کنم و به هم بچسبانم و بعد خودم را فریب بدهم که این ظرف شکسته همان است که اول داشته‌ام.
آنچه که شکست، شکسته و من ترجیح می‌دهم که در خاطره خود همیشه آن را به همان صورتی که روز اول بود حفظ کنم تااینکه آن تکه‌ها را به هم بچسبانم و تا وقتی زنده‌ام آن ظرف شکسته را مقابل چشمم ببینم!…

مارگارت میچل

 

بانو قهرمانی:بدون شرح

نازی تارقلی زاده:

نقص یا کمبود زیبایی در چهره یک فرد را اخلاق خوب تکمیل میکند؛ اما کمبود یا نبود اخلاق را هیچ چهره ی زیبایی نمیتواند تکمیل کند…

? نلسون ماندلا

نازی تارقلی زاده:

فیثاغورث ریاضیدان بزرگ یونانی

وقتی از طرف یونانی ها مرتد شناخته شد از ترس جان خود از یونان فرار کرد و به ایران پناهنده شد ، داریوش هخامنشی نیز وقتی او را شناخت پاداشی کلان به او داد.

بانو قهرمانی:

چند شب پیش رفتم خونه مامان بزرگم و به یاد بچگی هام رفتم تو حیاط و با گچ رو کف حیاط نقشِ لِی لِی رو کشیدم.
مامان بزرگ همونجوری نشسته بود روی پله ها و تکیه داده بود به دیوار و با یک لبخند شیرینی من رو نگاه میکرد…
بهش گفتم توام بیا بازی کنیم..
دستش رو گرفت به نرده و از جاش بلند شد و اومد سمتم . وایساد کنارم و نگاه کرد به خط خطی های کف حیاط و گفت: این همه بازی کردی،درس هم گرفتی از بازی ها؟
گفتم: چه درسی؟
با انگشت های چروکیدش خط های لِی لِی رو نشون داد و گفت: این مسیر رو میبینی؟ این خونه‌ی اول، اولِ راهه…اگه پات رو اشتباه بذاری رو خط چی میشه؟
گفتم:خب میبازم…
گفت: زندگی هم درست مثل همین میمونه…فرقی نداره قدم چندم باشی،خونه چندم باشی، اشتباه کنی باختی…
بعد رفت انتهای خط ها وایساد و گفت اینجارو ببین…این دوتایی ها رو میبینی؟ اینا یه دوراهی مثل موندن یا رفتن هستن، به این نقطه زندگی که رسیدی باید برگردی…بدونِ اشتباه.
بعد اومد کنارم و دستم رو گرفت گفت: همه چی تو این دنیا یک بازیه…تو فقط باید درس بگیری که نکنه دوباره بازی ببینی… .
.
| #امیرحسین_سرمنگانی

پرواز میرزایی:

تو به خودت قول داده ای که سبز بمانی…
گفته بودی،تابستان که سر برسد؛
جاده ها که به آرام بخش ترین رنگِ جهآن آمیخته شوند،رویاهایت را چندین باره مرور می کنی!
باورت این بود؛ رویاهای تازه، برای فکر و احساسی نو لازم و حیاتی ست و تو با شادمانه ترین رنگهای دنیا آن را ترسیم می کنی!
گفته بودی بارها و بارها ؛ که نگذاری لبخند از روزگارت برچیده شود و زلالیِ واژه ای چون عشق ؛ در غبارِ عادتها،محبوس بماند!
هنوز هم ایمان بیاور به روزهای سبزتری که پیشِ روی توست…
و لبخندِ دلبرانه ی سبزترین فصلِ سال را در هیاهوی روزمرگی ها؛ باور کن!
??
فاطمه_پنبه_کار

 

الهام پوریونس:

آغاز کن تمام خودت را برای من
پایان بده به غربت بی انتهای من

سرکش ترین سروده ی شبهای شعر باش
فانوس شو به تیرگی از ابتدای من

با من بیا به هر چه که باید به پا کنی
دستم بگیر و پا نکش از ماجرای من

یکبار هم تصور این را نکرده ام
کی میرسی به شهر سکوت صدای من

کی میرسی به بغض گلوی ترانه ها
کی میرسی به سردی حال و هوای من

وقتی که باز هم گره ای کور میشوم
ای کاش وا کنی گره از ساق پای من

ذهنم ولی به رفتنت عادت نکرده است
بویت هنوز میرسد از قصه های من

#مهشید_دلگشایی

بانو قهرمانی:

عشق

عشق را هیچ آرزو نیست مگر آنکه به ذات خویش در رسد.اما اگر شما عاشقید و آرزویی می جویید، آرزو کنید که ذوب شوید و همچون جویباری باشید که با شتاب می رود و برای شب آواز می خواند.آرزو کنید که رنج بیش از حد مهربان بودن را تجربه کنید.

آرزو کنید که زخم خورده ی فهم خود از عشق باشید و خون شما به رغبت و شادی بر خاک ریزد.آرزو کنید سپیده دم بر خیزید و بالهای قلبتان را بگشایید.و سپاس گویید که یک روز دیگر از حیات عشق به شما عطا شده است.آرزو کنید که هنگام ظهر بیارامید و به وجد و هیجان عشق بی اندیشید.آرزو کنید که شب هنگام به دلی حق شناس و پر سپاس به خانه باز آیید. و به خواب روید. با دعایی در دل برای معشوق و آوازی بر لب در ستایش او.

ترجمه ی دکتر حسین الهی قمشه ای از کتاب «پیامبر» جبران خلیل جبران

الهام پوریونس:

نوشتن انفجار است
می نویسم
تا روشنایی را بر تاریکی چیره کنم
و شعر را به پیروزی برسانم
مینویسم
تا خوشه های گندم بخوانند
تا درختان بخوانند
مینویسم
تا گل سرخ مرا بفهمد
تا ستاره، پرنده،
گربه، ماهی و صدف

مینویسم تا دنیا را از دندانهای هلاکو
از حکومت نظامیان
از دیوانگی اوباشان
رهایی بخشم

?نزار قبّانی

الهام پوریونس:

جانا حدیث حُسنت در داستان نگنجد
رمزی ز راز عشقت در صد زبان نگنجد

جولانگه جلالت در کوی دل نباشد
جلوه‌گه جمالت در چشم و جان نگنجد

سودای زلف و خالت در هر خیال ناید
اندیشه‌ی وصالت جز در گمان نگنجد

در دل چو عشقت آمد سودای جان نماند
در جان چو مهرت افتد عشق روان نگنجد

پیغام خستگانت در کوی تو که آرد
کانجا ز عاشقانت باد وزان نگنجد

دل کز تو بوی یابد در گلستان نپوید
جان کز تو رنگ گیرد خود در جهان نگنجد

آن دم که عاشقان را نزد تو بار باشد
مسکین کسی که آنجا در آستان نگنجد

بخشای بر غریبی کز عشق می‌نمیرد
وانگه در آشیانت خود یک زمان نگنجد

جان داد دل که روزی در کوت جای یابد
نشناخت او که آخر جای چنان نگنجد

آن دم که با خیالت دل را ز عشق گوید
عطار اگر شود جان، اندر میان نگنجد

#عطار

الهام پوریونس:

اندرآ در خانه یارا ساعتی
تازه کن این جان ما را ساعتی

این حریفان را بخندان لحظه‌ای
مجلس ما را بیارا ساعتی

تا ببیند آسمان در نیم شب
آفتاب آشکارا ساعتی

الهام پوریونس:

در چشمهای او هزاران درخت قهوه بود
که بی‌خوابی مرا تعبیر می‌نمود
باران بود که می‌بارید
و او بود که سخن می‌گفت
و من بود که می‌شنود

او می‌گفت: باید قلب‌های خود را
عشق بیاموزیم
و من می‌گفت: عشق غولی است
که در شیشه نمی‌گنجد

باران بود که بند آمده بود
و در بود که بازمانده بود
و او بود که رفته بود

#کیومرث_منشی‌_زاده

 

صدیقه کشتکار:

عهد بستی
آنچه بین ماست ابدیست
یادم رفت که بپرسم آیا
عشق را می گویی
یا رنج را… ؟

#نزار_قبانی

الهام پوریونس:

من عشق را انگار یک شب خواب دیدم
وز رهگذرها داستانش را شنیدم

کو آن سبک‌باری؟که چون پر‌می‌گشودم
چون کودکان در خواب‌هایم می‌پریدم

من زخمی از دیروزم و بیزار از امروز
وز آن‌چه می‌نامند فردا، ناامیدم

یا جبر بود و یا جهان تاریک،آن روز
روزی که من تقدیر خود را برگزیدم

شب بود و سردابی، ندیدم آفتابی
چندان که تودرتوی ظلمت را، دریدم

شب‌بو نبود،آری،تمامش شوکران بود
گل‌های بسیاری که از هرسوی،چیدم

گفتم بیفروزم چراغی در شب اما
در زیر آب انگار کبریتی کشیدم

همواره یا دیر آمدم، یا زود،یعنی
هربار بی‌هنگام شد، وقتی رسیدم…

#حسین_منزوی

الهام پوریونس:

من ترجیح می دهم نقاشی ها را رها کنم؛ تا خودشان صحبت کنند.
بارنت نیومن

I prefer to leave the paintings to speak for themselves.
– Barnett Newman

الهام پوریونس:

به تو فکر می‌کنم مثل اَبونواس به می مثل نقطه به خط مثل حروف الفباء به عین مثل حروف الفباء به شین مثل حروف الفباء به قاف همین هر چه گفتم انگار انتظارِ آسان رسیدن به همین سه حرف آخر بود حالا باید بخوابم فردا باز هم به تو فکر خواهم کرد مثل دریا به ادامه ی خویش
سید علی صالحی

الهام پوریونس:

نه من از خود،
نه کسی از حال من دارد خبر

دل مرا و من ،دل دیوانه را گم کرده‌ام…

#صائب_تبریزی

پریسا گندمانی:

کاش میشد خاطرات خوب را در گلدان پشت پنجره کاشت،
تا گل کند و عطرش بپیچد در لحظه ها…
???

بانو قهرمانی:

میخواستم به سربازها بگویم
نامه ‌ی معشوقشان را
اگر
بلند بلند بخوانند
جنگ تمام میشود

مبین اعرابی

پریسا گندمانی:

دست هاي تو،
انگار پرچم هاي صلح اند
بر خرابه روزهاي من…
#شمس_لنگرودی

بانو قهرمانی:

‏در زبان یونانی کلمه nostos یعنی بازگشتن، algos هم یعنی رنج.
بنابراین نوستالژی (nostalgie) رنجی است برآمده از ناممکنیِ بازگشتن…

جهالت | میلان ‏کوندرا

بانو قهرمانی:

شبی در سال 1987،جیم کری که جوانی 25 ساله بود و به شدت برای کمدین شدن تقلا می کرد.

سوار بر تویوتای دسته دوم خود مسیر مال هالند (Mulholland Drive ) را در تپه های هالیوود می راند.

جیم روی تپه ای نشست و درحالیکه به لس آنجلس (شهر فرشته ها) نگاه می کرد ،آینده ی خود را در ذهنش می ساخت.
جیم برای خود چکی به مبلغ 20 میلیون دلار نوشت و تاریخ آن را جشن شکرگزاری سال 1995 تعیین کرد و زیر آن هم نوشت “به خاطر ایفای نقش در فیلم….”.
داستان از اینجا به بعد بسیار معروف است.

در سال 1995 فیلم های جیم کری(“ماسک” و “احمق و احمق تر”) به فروش جهانی 550 میلیون دلار دست یافتند و جیم در روز عید شکرگزاری چک 20 میلیون دلاری خود را دریافت کرد و پیشنهاد های مختلفی به مبلغ 20 میلیون دلار برای بازی در هر فیلم دریافت کرد.

اهدافتون رو بنویسین و بیفتین دنبالش

بانو قهرمانی:

پیر اگر باشم چه غم، عشقم جوان است ای پری
وین جوانی هم هنوزش عنفوان است ای پری
هرچه عاشق پیرتر، عشقش جوانتر، ای عجب!
دل دهد تاوان، اگر تن ناتوان است ای پری

(شهریار)

شیوا ماتک:

بلند و پست این گشاده دامگاه ننگ و نام
به خون نوشته نامه وفای توست
به گوش بیستون هنوز
صدای تیشه‌های توست …

#هوشنگ_ابتهاج

بانو قهرمانی:

دیدگاه گورخری در روانشناسی یعنی آدمها را مجموعه ای از ویژگیهای بد و خوب بدانیم، هیچکس بد مطلق یا خوب مطلق نیست!
باهم بودن را بیاموزیم نه در برابر هم بودن، همديگر را قضاوت نکنیم.

بانو قهرمانی:

از درون ازدحام
از دل اقیانوس خروشان،
قطره‌ای
با مهربانی فراز آمد
و به نجوا گفت:
«دوستت دارم
تمامِ عمر
تا که بمیرم.
سفر کرده‌ام
راهی دراز را
تنها برای آن که در تو بنگرم،
بر تو دست بسایم.
چرا که نمی‌توانستم
بی آن‌که یک بار دیده باشمت
به مرگ تن دهم.
برای آن‌که می‌ترسیدم
از کف داده باشمت.»
ـ اکنون که یکدیگر را
نظاره کرده‌ایم،
در هم تماشا کرده‌ایم،
ایمن‌ایم؛
پس خرسند و رام
به اقیانوس بازمی‌گردیم، عشق من؛
من هم پاره‌ای از اقیانوسم، محبوبم
آن‌قدرها از هم جدا نیستیم؛
به هم واصل می‌شوند
تمام پاره‌ها
تماشا کن عشق من!
اگرچه دریا
سخت کمر به جدایی بسته است
اگرچه لَختی جدا می‌بردمان
اما نمی‌تواند برای همیشه
از یک‌دیگر دورمان کند
ناشکیبا مباش
فاصله کوتاه است
و من می‌شناسمت.
به هوا
به خاک
به اقیانوس
سلام می‌دهم
در هر غروب آفتاب
به یاد عزیز تو ای محبوبم.

والت ویتمن

 

بانو قهرمانی:

یک روزی که خوشحال تر بودم می آیم و می نویسم که:
‏این نیز بگذرد

| #مهدی_اخوان_ثالث |

داستان لاک پشت و مرغابی ها اثر کیست
داستان لاک پشت و مرغابی ها اثر کیست
0

دوره مقدماتی php

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *