قالات مرتضا کربلاییلو شب است و استانبول هنوز فقط اسم ایستگاههای متروست که به گوش مصطفا میرسد. کویها و تپههای تکراری. رنگ صندلیها لاجوردی است اما مصطفا رنگشان را صورتی درمییابد. انگار هردو رنگ بدن باشند، صورتی رنگ انسانهای امروز و لاجوردی رنگ انسانهای آینده. دیروقت است و در واگن، فقط چند دختر دانشجوی ترک با موهای رها و سر در موبایل نشستهاند. با هر ایستگاهی که مترو فرودگاه به مرکز شهر، رد میکند مص …
صدای تیک تیک ثانیههای باقیمانده تا لحظۀ سال تحویل از رادیوی سرما خوردۀ پیرزن بلند شد. ماهی قرمزِ وسط سفره، وحشتزده خودش را به این طرف… …
وقتی از رختکن برگشتم، دیدم یک مرد سرمهایپوش در گوشۀ راستِ محوطۀ استخر پشت به من ایستاده و با دو سه نفر از قرمزپوشهای استخر حرف میزند. از دور شبیه افسرهای پلیس بود. فکر کردم چه اتفاقی میتواند در یک باشگاه ورزشی افتاده باشد. …
آنی گفت: «گوش کن، صدایی نمیشنوی؟» گفتم: «مهم نیست لابد مال یکی از همسایههاست.» دوباره گفت: «اما صدا از پاگرد میآد.» …
حوالی یازده شب، اینس، همسایۀ چهل و خردهای سالۀ مکزیکی تبارم بهم تلفن میکند. میگوید برای هواخوری به حیاط پشتی رفته، اما حالا نمیتواند پلهها را تا خانهاش… …
داستان های کوتاه ادبیات فارسی
داستان کوتاه نفرین سیاه / محمد اسعدی: با یک خیز بلند از پشت میگیرمش. برمیگردد. معطل نمیکنم. دندانهام را توی گردنش فرو میبرم. جیغوداد بیفایده است… …
این دو داستان پس از مرگ نویسنده و به همراه یادداشت ضمیمۀ آن که برای سایت ایمیل شده است، منتشر میشود. کاوه سلطانی نوشت… …
زن تلفن همراهش را انداخت توی جیب پالتوی بلندش. گفت: «شمارهام رو میبینه، جواب نمیده.» و دوباره دستش را گذاشت روی زنگ در… …
علی میانهاندام و کمی بلندقد است. 27 سال دارد. چشمهای درشت و موهای خرمایی و تهریش دارد. مذهب را کنار گذاشته است. پیراهن آبی، کاپشن مشکی و شلوار نخودیرنگ پوشیده است. …
دست میکشد بر سرم و من مانند یک خوک خوب خِرخِر میکنم. پوزهام را میسایم به ساق پایش و کمکم بالا میروم و میرسم به رانهای گوشتآلودش. لعنت به این ماسک که نمیگذارد بویش را داشته باشم… …
انتشارات هفت رنگ دومین دورۀ مسابقۀ داستان کوتاه با ارغوان را با موضوع «شب» برگزار میکند.
دبیرخانه اولین جایزه رمان گمانهزن «نوفه»، اسامی نامزدهای خود را اعلام کرد.
یادداشتی از مسعود قربانی دربارۀ آخرین کتاب داریوش شایگان (فانوس جادویی زمان)
گفتوگوی احمد غلامی با ابراهیم گلستان
گزارشی از حورا نژادصداقت در روزنامه آرمان امروز
انتقاد احمد دهقان از نادیده گرفته شدن رمان «برج سکوت» نوشته حمیدرضا منایی
نگاه محسن حسن نژاد به رمان «وقت معلوم» نوشته مهدی کفاش
بازار اتهامات و اعتراضات در یک جایزه ادبی
نوشتاری از علی سطوتی قلعه دربارۀ ادبیات ژانر
کلید واژه ها:
پیرنگآشنایی زداییفرمالیسمداستان کوتاه فارسیصناعات روایی
کلید واژه ها:
صادق هدایتداستان های کوتاهنظریه آبراهام مزلو
کلید واژه ها:
رئالیسمتوصیفروایتناتورالیسمداستان کوتاه
کلید واژه ها:
قدرتتجربه گراییتبارشناسیگفتمان مدرنژانر جنایی/کارآگاهی
کلید واژه ها:
داستان کوتاهپیشگویهفرانسوا ولترکاندیدمیکرومگا
داستان های کوتاه ادبیات فارسی
کلید واژه ها:
القصة القصیرةأحمد محمودالشکل والبناء
کلید واژه ها:
داستانزاویه دیدتک گویی درونیسیال ذهنجبراالسفینه
کلید واژه ها:
استعارهساختارواقع گراییروایتداستان کوتاهحکایت در حکایت
کلید واژه ها:
داستانروایت شناسیبیگانگیولید مسعودسیال ذهن
کلید واژه ها:
داستان نویسی معاصرنقد اسطوره ای
کلید واژه ها:
ژرار ژنتبینامتنیتسیمین دانشوربیش متنیت
کلید واژه ها:
داستان نویسیتکنیک داستان/روایتداستان مدرن/ معاصر فارسی
کلید واژه ها:
تیپ شخصیتیداستان کوتاهکارکرد زبانجمال زاده
کلید واژه ها:
ابراهیم گلستانساختار خردساختار کلانداستان کلانشکار سایه
کلید واژه ها:
روایتهوشنگ گلشیریروایت اول شخص جمعماروایت
کلید واژه ها:
داستانتکنیکفراداستاندهة 70 و 80باورپذیری
کلید واژه ها:
جلال آل احمدداستان معاصرکارکردهای زبانینون و القلمتیپهای شخصیتی
هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود
آرامگاه حافظ
حافظ
چو نیلوفر عاشقانه …
نسیم نوروز
داستان های کوتاه ادبیات فارسی
الف ب ج د
کتاب دبستان
کتاب دبستان
زبان آموزان
زبان آموزان
■ گاهی باید نشنید
چند قورباغه از جنگلی عبور میکردند ناگهان دو تا از آنها بداخل گودال عمیقی افتادند. وقتی
سایر قورباغه ها
عمق گودال را دیدند به دو قورباغه دیگر گفتند چاره ای نیست و شما بزودی خواهید مرد
ولی
آنها این حرف را نشنیده گرفتند و با تمام توان میکوشیدند تا از گودال خارج
شوند. قورباغه های دیگر مدام میگفتند که دست از تلاش بردارند چون در نهایت خواهند مرد. بالاخره یکی از
آنها تسلیم حرفهای بقیه شد و دست از تلاش برداشت. او بداخل گودال پرت شد و مرد
اما قورباغه دیگر
همچنان با تمام توان تلاش میکرد و هرچه بقیه قورباغه ها میگفتندکه تلاش فایده ای ندارد او مصمم تر میشد تا اینکه بالاخره از گودال خارج شد. بقیه قورباغه ها از او پرسیدند: مگر حرفهای ما را نمی شنیدی؟ معلوم شد قورباغه ناشنواست و تمام مدت فکر میکرده که دیگران او را تشویق میکنند.
یکی از داستانهای دلانگیز شاهنامهی فردوسی، ماجرای عشق بیژن و منیژه است. این داستان غنایی در کتاب حماسی شاهنامه، ماجرای عشق جوانِ دلاور و زیباروی ایرانی به نام بیژن، به منیژه، دختر بزرگترین دشمن ایران (افراسیاب) است که این دلبستگی او را تا پای دار میبرد اما بالاخره به کمک رستم از مرگ نجات مییابد.
بیژن و منیژهاز شاهنامهی فردوسیخلاصهنویسی: محسن مردانی
فردوسی این داستان را به صورت دل انگیزی آغاز میکند.در شبی طولانی و بدون مهتاب، شاعر از خواب برمیخیزد و دلآزرده از این شب تیره و دلگیر ، یارش را بیدار میکند. او چون بیخواب شده است از دلبرش میخواهد که برایش بزمی بیاراید و چنگ بنوازد. پس از کامجویی از آن بزم، شاعر از یارش میخواهد که از دفتر پهلوی (تاریخ شاهان باستان ایران زمین) داستانی را بخواند تا او به شعر آورد.
داستان از بزمی در حضور کیخسرو شروع میشود. ناگهان خبر میآورند ارمنیان که در مرز ایران و توران زندگی میکنند به دادخواهی آمدهاند. آنان زاریکنان میگویند که گلهای از گرازان به بیشهای که کشتزار و باغهایشان آنجاست، حمله کردهاند و محصولات و دامهای آنان را نابود میکنند.کیخسرو دستور میدهد ظرف زرین بزرگی را در میان مجلس قرار داده و آن را لبریز از گوهرهای گرانبها کنند و میگوید: «کدام دلاوری داوطلب از بین بردن گرازهاست تا این گنج را پاداش بگیرد»کسی پاسخ نمیدهد تا اینکه بیژن (فرزند گیو و نوهی دختریِ رستم) پیشقدم میشود، اما پدرش او را بر این جسارت ملامت میکند که: «بیتجربه هستی و توانایی این کار را نداری».بیژن که جوانی جویای نام است، بر ادعایش اصرار میورزد. شاه این مأموریت را برعهدهی بیژن میگذارد و گرگین که سرداری با تجربه است را برای راهنماییاش در این سفر، با او همراه میکند.
داستان های کوتاه ادبیات فارسی
وقتی به بیشه ارمنستان میرسند، بیژن…….
بقیه داستان را را به صورت PDF در لینک زیر بخوانید:
خلاصه بیژن و منیژه
ويس و رامين داستاني عاشقانه، از ايران باستان است كه به خاطر سبك وسياق متفاوتش آنچنان مورد توجه عموم قرار نگرفت و برخلاف داستانهايي مثل شيرين وفرهاد، و ليلي ومجنون مشهور خاص و عام نشده است. دراين داستان كه ماجراي يك عشق زميني در ايران زمان اشكانيان است، به معيار اخلاقي متداول مثل پاكدامني، وفاداري و… آنچنان پايبندي وجود ندارد و روابط بیحدومرز زنان ومردانِ پير و جوان، به شدت از مقبوليت داستان دربين مردم و حتي اديبان و سخنوران كاسته است. اما بالاخره جزئي از ادبيات فارسي است و داستان و اشعار فخرالدين اسعد گرگانی بخشهاي زيبا ودلانگيزي نيز دارد. اين شاعر متأسفانه زيركي نظامي گنجوی را نداشته است و نتوانسته است اين داستان كهن را با فرهنگ پس از اسلام تطبيق دهد (شاید هم صادق و امانتدار بوده و نخواسته کتاب گذشتگان را سانسور کند!! اما ما متأسفانه به سانسور و خودسانسوری معتاد شدهایم!)
عبيدزاكاني در قرن هشتم به طعنه ميگويد: «از جواني كه بنگ(نوعي ماده مخدر) مصرف ميكند و دختري كه ويس و رامين ميخواند توقع پاكدامني نداشته باشيد!!» که نشان میدهد جامعهی سنتی، نظر مثبتی به این داستان نداشته است.فخرالدین اسعد گرگانی همزمان با سلطان ابوطالب طغرل (۴۲۹-۴۵۵) میزیسته و این کتاب را در فاصلهٔ سالهای ۴۳۲ تا ۴۴۶ ه. ق به نظم درآمده و نگارش ویس و رامین در سال ۱۰۵۴ میلادی به پایان رسیدهاست.بهخاطر منطق داستانی ضعیف (یا شاید عجیب) این قصه، برای خلاصهنویسی آن کمی چاشنی طنز به داستان اضافه کردهام (که در اصل ماجرا نیست) امیدوارم این مسئله باعث تحریف داستان نشده باشد.
داستانهایی از ادبیات فارسی (11)ویس و رامینسرودهی فخرالدین اسعد گرگانیخلاصهنویسی (با اندکی چاشنی طنز!): محسن مردانی
داستان در بين حكومتهاي محلي زمان اشكانيان رخ ميدهد.دريك جشن بهاره، (که دستکمی از پارتیهای مختلط این زمانه نداشته است!) موبد، پادشاه ميانسال مرو(در ترکمنستان کنونی)، به ملكهی مُسِن اما زيبارويِ يكي از مناطق ديگر (ماه آباد= مهاباد)به نام شهرو اظهار عشق ميكند، اما شهرو به عذر اين كه سنش از اين هوسبازيها گذشته است(ونه اينكه شوهر دارد!!! چون ظاهراً در زمان اشکانیان، این دلیل موجهی برای دست به سر کردن یک آقای متشخص مثل موبدشاه نبوده!!! )دست رد به سينه موبد ميزند. موبد از او ميخواهد لااقل يكي از دخترانش را به او بدهد اما شهرو دختري ندارد و چون گمان ميكند از باردارشدنش گذشته است براي نجات از دست مرد هوسباز سمج (به قول امروزیها:سیریش!) قول ميدهد اگر صاحب دختري شد، او را به ازدواج پادشاه مرو درآورد(به قول معروف پادشاه را میپیچاند!).مدتی بعد، از قضا شهرو باردار ميشود (معلوم است یک سمجِ دیگر یا شوهرش را نتوانسته دست بهسر کند!) و دختري زيبارو به دنيا ميآورد كه او را …….
بقیه داستان را را به صورت PDF در لینک زیر بخوانید:
خلاصه ویس و رامین
سياوش (یا سیاوخش) يكي از شخصيتهاي مهم شاهنامه است كه كاملاً مثبت و به عبارتي، «خير مطلق» است.
او تولدي عجيب دارد. مادرش دختري از تورانيان است كه به طور اتفاقي (وشايد معجزه آسا) به دربار كاووس راه مييابد. او جواني در نهايت زيبايي، دلاوري، پارسايي ، مهرباني و گذشت است. سیاوش تن به گناه نميدهد، آتش برپاكدامنياش گواهي ميدهد و دراثر حسد و كينهتوزي انسانهاي پليد، مظلومانه كشته ميشود. اين اسطوره ايراني به سه شخصيت اديان ابراهيمي شباهت انكارناپذيري دارد. مانند يوسف از دام گناهي كه زني حيلهگر براي او افكنده مي گريزد، چون ابراهيم به لطف الهي آتش گزندي به او نميرساند، و چون يحيي مظلومانه كشته ميشود و قاتلان او تاوان سنگيني براي اين جنایت ميپردازند.
قبل از اسلام به مناسبت سوگ سياوش هر ساله مراسمي برگزار ميشد كه بزرگداشت همه انسان هاي خوبي بود كه مظلومانه كشته شدهاند، اما يادشان فراموش نميشود. اين مراسم نمايشگونه، بعد از حمله اعراب به ايران، جنبهی اسلامي گرفت و با آئين عزاداري امام حسين (ع) تركيب شد و از آن تعزيه به وجود آمد.
چه تفاوت ميكند؟ بزرگداشت انسانهاي خوب و شريف كار پسنديدهاي است، چه سياوش ایرانی باشد يا حسين عربنژاد.
داستانهایی از ادبیات فارسی (۱۰)داستان سیاوشاز شاهنامه فردوسیخلاصهنویسی: محسن مردانی
روزي طوس به همراه گودرز و گيو و چندسوار، براي شكار به نخجیرگاه ميروند و در آنجا دختر زيبارويي ميبينند. دختر ميگويد از خويشاوندان گرسيوز(برادر افراسياب پادشاه توران) است و چون پدرش درحال خشم قصد كشتن او را داشته، به ايران گريخته است. طوس و گيو هردو از دختر خوششان ميآيد و قصد ازدواج با او را دارند و بر سر اين موضوع درگير ميشوند. آنها داوري را به نزد کیكاووس پادشاه ايران مي برند، اما كيكاوس خود دلبستهی دخترشده و با او ازدواج ميكند. حاصل اين پيوند، پسري زيباروي است كه با بهدنيا آمدنش دلِشاه لبريز از شادي ميشود و نام سياوخش را براو مي نهد. اما ستارهشناسان طالع او را بسيار آشفته دیده و به كاووس هشدار ميدهند. شاه، سياوش را براي پرورش و تربیت به دست رستم ميسپارد. رستم او را برای پرورش به زابلستان ميبرد و . . . . .
خلاصه داستان را به صورت PDF در لینک زیر بخوانید:
خلاصه داستان سیاوش
رابعه نخستين بانوي شاعر ايراني است كه ابيات دلانگيزی از او باقي مانده است. داستان عشق شورانگيز اين دختر، به غلامي به نام بكتاش را عطار نيشابوري در مثنوي الهينامه روايت كرده است. دراين داستان برخلاف اغلب داستانهاي عاشقانه، عاشقي كه ماجراي عشق را دامن ميزند يك زن است، كه تمام شأن و منزلت اجتماعياش، به عنوان يك اميرزاده را زيرپا ميگذارد و دل به بردهاي ميسپارد. آن هم در محيط و فرهنگي كه عاشق شدن زنان گناهي نابخشودني است چه برسد به دلباختن شاهزاده خانمي به يك غلام زرخريد. البته سرانجام اين عشق ممنوع، قابل پيشبيني است كه چيزي جز رسوايي و مرگ نيست.برای خلاصه کردن این داستان، از کتاب «داستانهای دلانگیز» نوشتهی دکتر زهرا خانلری (کیا) استفاده شده اما بر طبق روال این خلاصهنویسیها، از بعضی از جزئیات داستان برای ایجاد نهایت ایجاز ، چشمپوشی شده است.
داستانهایی از ادبیات فارسی (9)بکتاش و رابعهخلاصهنویسی: محسن مردانی
كعب امير و فرمانرواي بلخ(شمال افغانستان كنوني) دختري زيبارو و شاعرپيشه دارد به نام رابعه، كه بسيار عزيز و مورد محبت پدر است. كعب قبل از مرگش به پسرش حارث سفارش ميكند كه چون رابعه خواستگاران بسياري داشته، اما هيچ كدام شايسته وجودنازنين او نبودهاند، من اكنون اورا به دست تو ميسپارم. اگر يارمناسبي براي او يافتي، ترتيبي بده كه به خوشبختي و شادكامي برسد و به هرحال، او را چون جانت عزيز و محترم دار.پس از مرگ كعب و گذشتن ايام سوگواري، حارث بر تخت پادشاهي مينشيند و به اين مناسبت جشن باشكوهي برپا ميسازد. رابعه بههمراه زنان حرم، به بام قصر ميآيد كه مراسم تاجگذاري و جشن را تماشا كند. درميان غلاماني كه درجشن به خدمتگزاري مشغولند، پسر زيبايي است تركنژاد به نام بكتاش ،كه در زيبايي، خوشاندامي و هنرمندي چون خورشيدي است كه درميان ستارگان مي درخشد. او كه گاهي ساقي مجلس است و گاه رباب مينوازد و آواز ميخواند، خزانهدار حارث است و در جنگاوري و نبرد نيز دلاوري بيمانند است. رابعه با يك نگاه . . .
خلاصه داستان را به صورت PDF در لینک زیر بخوانید:
خلاصه داستان بکتاش و رابعه
داستان كاوهی آهنگر، افسانهای است برپایهی واقعیتهای اجتماعی و تاریخی، که هیچ زمانی کهنه نمیشود.زمامداری که با غرور و خودسریهایش، مشروعیت حکومتش را از دست میدهد و مردم را از خود رویگردان میکند (جمشید). بیگانهای ظالم و بیرحم که از فرصت استفاده کرده و کشور را مورد تاخت و تاز قرار میدهد (ضحاک) و کسی نیز به کمک حاکم مغرور نمیآید. سالهای پُر از بیداد و ستم میگذرد و ناگهان، خشم جامعهای که شکیباییاش را از این همه ظلم از دست میدهد و سر به شورش برمیدارد و پادشاه و سلسلهای جدید را به حاکمیت میرساند. این داستان بارها در طول تاریخ، در سرزمینهای مختلف و به نامها و با شخصیتهای گوناگون تکرار شده است.فردوسی در شاهنامه، با زبانی فاخر و زیبا، روایت ایرانی و اسطورهای این واقعیت تاریخی را برای ما بیان میکند.در خلاصهنویسی این داستان (همچون داستانهای قبلی) سعی کردهام نهایت اختصار را بهکار ببرم، بدون آنکه نکتههای اصلی داستان را از قلم بیندازم.
داستان كاوهی آهنگراز شاهنامهی فردوسیخلاصهنویسی: محسن مردانی
جمشيد پادشاه بزرگ و تواناي ايرانزمین بود كه در زمان او براي اولين بار، پارچه بافتن، جامه دوختن، ساختنِ خانه و گرمابه، استفاده از آهن و… رواج مییابد و حكومت او به نهايت قدرت و اقتدار میرسد. اما جمشيد ظرفيت اين همه نعمتهاي الهي ندارد و آنچنان مغرور ميگردد كه ادعاي جهانآفرینی و خدايي ميكند. اين گناه بزرگ باعث ميشود بخت از او برگردد ومردم از او گریزان شوند.
ضحاكِ تازي(عرب) فرزند اميري عادل و نيك سرشت به نام مرداس است که اهريمن او را مي فريبد تا پدرش را بكشد و . . . . . . .
داستان های کوتاه ادبیات فارسی
خلاصه داستان را به صورت PDF در لینک زیر بخوانید:
خلاصه داستان کاوه آهنگر
رستم و سهراب یکی از زیباترین و همچنین غمانگیزترین داستانهای شاهنامه است. داستانی پر از عبرت و نکتههای شنیدنی از زندگی انسانها که در هیچ زمانی کهنه نمیشود. من این داستان را تا حدی که به چارچوب داستان لطمه نخورد، خلاصه کردهام. اما خواندن این خلاصه، شما را از خواندن داستان کامل در شاهنامهی فردوسی بینیاز نمیکند
غمنامهی رستم و سهراباز شاهنامهی فردوسیخلاصهنویسی: محسن مردانی
روزي رستم پهلوان ايراني براي شكار به نزديكي شهر سمنگان در مرز توران ميرود. او در دشتي گورخرهاي فراواني را ميبيند و گوري را شكار كرده وكباب ميكند. او پس از خوردن غذا اسبش رخش را در دشت رها مي كند تا به چرا مشغول شود. خودش نیز زين رخش را زير سر مي گذارد و به خواب مي رود.
سواراني چند از تورانيان درحال گذر از آن دشت، اسبي كوهپیكر و رهوار را ميبينند كه در حال چراست به دنبال آن ميافتند تا به چنگش بياورند. رخش به آنان حمله كند و به ضرب دندان وسم، سه تن از آنان را مي كشد اما بالاخره به كمند آنان اسيرشده وسواران رخش را با خود مي برند.
وقتي رستم بیدار ميشود اثري از رخش نميبيند و پس از جستجوي بسيار عاقبت ردپاي او را به سوي شهر سمنگان مییابد بنابراین زين رخش و سلاح خود را به دوش ميگيرد و به سوي شهر سمنگان به راه مي افتد. درشهر شاه وبزرگان سمنگان وقتي خبر آمدن رستم را ميشنوند به استقبالش مي روند و از او به گرمي پذيرايي ميكنند. رستم ميگويد كه: «اسبم رخش را هنگامي كه خواب بودم ربودهاند و من ردش را تا اين شهر گرفتهام؛ اگر آن را بیابید و به من بازگردانديد سپاسگزار شما خواهم بود وگرنه دمار از روزگار بزرگان شهر درمي آورم.» شاه سمنگان قول ميدهد تا بامداد روز بعد، رخش را بيابد و به او تحويل دهد و از رستم دعوت ميكند كه شب را مهمان او باشد. دركاخ شاه سمنگان به افتخار رستم جشني برپا ميگردد.
پس از جشن رستم به بستر ميرود. در نيمههاي شب . . . .
خلاصه داستان را به صورت PDF در لینک زیر بخوانید:
خلاصه داستان رستم و سهراب
داستان دلدادگی زال و رودابه (پدر و مادر رستم) یک از دلانگیزترین داستانهای شاهنامه است. برای خلاصهنویسی این داستان از کتاب داستانهای شاهنامه نوشته دکتر احسان یار شاطر کمک گرفتهام و مثل همیشه سعی کردهام از حداکثر ایجاز استفاده کنم.
داستان زال و رودابه
از شاهنامه فردوسی
خلاصه نویسی و تایپ: محسن مردانی
در زمان پادشاهی منوچهر، سام نریمان سردار و پهلوان ایران زمین، حاکم زابلستان است. او صاحب پسری سپیدموی میشود. سام که این نقص مادرزادی کودکش را ننگی برای خود میشمارد؛ دستور میدهد کودک را در کوهستان البرز رها کنند تا طعمهی پرندگان و درندگان شود. اما پرندهای بهنام سیمرغ گریهی کودک را میشنود و بر او رحم آورده و در کنار فرزندان خود بزرگش میکند.
پس از سالها سام فرزندش را بهخواب میبیند که زیبا و قوی و دلاور شده است. در خواب کسی به او پرخاش میکند که: «ای مرد! چرا خداوند را ناسپاسی کردی و فرزند معصومت را بیپناه در کوهستان رها نمودی؟ تو موی سپیدش را دیدی اما جسم و روح پاک ایزدیش را ندیدی. تو چگونه پدری هستی که اکنون باید پرندهای از فرزندت نگهداری کند؟»
سام بیدار میشود و از کردهی خویش پشیمان میگردد. او با سپاهیانش به کوهستان البرز میرود. اما آشیانهی سیمرغ آنچنان بلند است که دسترسی به آن امکان ندارد. عاقبت سیمرغ، لشکریان را میبیند و میفهمدکه بهدنبال جوان سپیدموی (که او را دستان نامیده) آمدهاند. سیمرغ به او میگوید: «ای دلاور! ……
خلاصه داستان را به صورت PDF در لینک زیر بخوانید:
خلاصه زال و رودابه
خلاصه داستان
شیخ صنعان
سرودهی : عطار نیشابوری (از منظومه منطق الطیر)
خلاصهنویسی و تایپ : محسن مردانی
ادبيات فارسي سرشار از داستانهاي زيبايي است كه براي مردمان هر عصر و زمانهاي مي تواند خيالانگيز و دلپذير باشد اما مردمان دورهي اينترنت و چت ، حال و حوصله شعرهاي مفصل كه ممكن است كلمات ناآشنايي هم داشته باشند ، ندارند. من به فكرم رسيدهاست بعضي از اين داستانها را به نثر سادهي فارسي ( و در حد ممكن كوتاه ) بنويسم و در اين وبلاگ قرار دهم شايد باعث ايجاد علاقهي ديگران به اين درياي بيكران معرفت انساني (ادبيات كهن فارسي) شود.
داستانها را با قصهي شيخ صنعان از منطقالطير عطار نيشابوري شروع مي كنم . اين داستان سابقهاي طولاني در ادبيات فارسي دارد و حتي به صورت مثل درآمدهاست و نشانه پاكبازي در عشق و آخرين حد شيدايي است چنان كه حافظ ميفرمايد
گر مريد راه عشقی فکر بدنامی مکنشيخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشت
در ادبيات فارسي معاصر هم زيباترين اشاره به اين داستان در رمان جاودانهي «سووشون » نوشتهي خانم سيمين دانشور است در فصل ششم داستان با اشاره به عشق پدريوسف به رقاصهاي به نام سودابه هندي مي گويد :
…. بعد از رقص سوم خيلي گرمش شده بود . با همان لباس صورتي كه تنش بود سر آبنما نشست و پاهاي لختش را در آب كرد . و من ديدم حاج آقا – مجتهد جامع الشرايط شهر- روبروي سودابه نشستهبود و بادش را مي زد …. صفحهي 73
…. مرد رندي كه آخرش نفهميديم كي بود سفارش يك عالمه پرده قلمكار به اصفهان داده بود ، با نقش شيخ صنعان و زيرش نوشته بود : « شيخ صنعان با مريدش ميرود شهر فرنگ . » يك پيرمرد انگشت به دهان شيخ صنعان بود كه عمامه و عبا و ردا داشت عين حاج آقايم . و مريدها سر به دنبالش گذاشته بودند و دختر قرشمال هم در بالا خانه نشسته بود …..آن روزها هر خانهاي كه ميرفتي يكي از اين پردهها داشتند . مردم وقتي بخواهند بدجنسي كنند خوب بلدند ….. صفحهي 74
خلاصه داستان را به صورت PDF در لینک زیر بخوانید:خلاصه داستان شیخ صنعان
خلاصه داستان
لیلی و مجنون
سرودهی : نظامی گنجوی
خلاصهنویسی و تایپ : محسن مردانی
ليلي و مجنون داستاني عربي است كه حقيقت يا افسانه بودن آن جاي بحث بسيار دارد . اما در ادبيات عرب شعرهاي زيادي در وصف ليلي و عشق سوزناك او وجود دارد كه به مجنون يا قيس عامري نسبت ميدهند ؛ اما ظاهرا از شاعران مختلفي بوده است . داستان ليلي و مجنون در ادبيات فارسي نيز مشهور بوده است تا اينكه در سال 584 هجري قمري «حكيم جمال الدين ابومحمد الياس بن يوسف» معروف به نظامي گنجوي آن را به عنوان سومين گنج از پنج گنج خود به نظم ميآورد . اين داستان جز جانمايهي آن ، كه افسانهاي عربي است ؛ بيشترش آفريدهي ذهن خلاق و طبع موزون استاد بزرگ شهر گنجه (نظامي) است و آنچنان در ادبيات فارسي و كشورهاي همسايه مورد توجه قرار گرفتهاست كه پس از او 38 شاعر فارسي زبان ، 13 شاعر ترك ، و 1 شاعر اردو به تقليد از نظامي اين داستان را به نظم آوردهاند .
خواندن داستان به شعر زيباي نظامي با آن وزن و آهنگ زيبا (مفعول مفاعلن فعولن) و توصيفهاي خيالانگيز شاعر ، لطف ديگري دارد . اما به دلايلي كه قبلا گفتم ؛ آن را بهنثر درآوردم و براي اين كار از گزيدهي ليلي و مجنون تأليف عبدالمحمد آيتي استفاده كردهام . مبناي كار همچنان بر سادگي ، مختصر بودن مطلب و پايبندي به اصل داستان است .
خلاصه داستان را به صورت PDF در لینک زیر بخوانید:خلاصه داستان لیلی و مجنون
خلاصه داستان
یوسف و زلیخا
سرودهی : عبدالرحمن جامی
خلاصهنویسی و تایپ : محسن مردانی
این داستان در کتاب تورات و قرآن کریم آمده است ؛ اما داستانی که عبدالرحمن جامی (879- 818 هـ ق) در پنجمین منظومهی هفت اورنگ خود نقل میکند ؛ با این کتابهای دینی کمی متفاوت است . در کتاب جامی ، زلیخا زنی عاشق است که تقدیر باعث میشود ؛ قدم از دایرهی عفت و پاکدامنی بیرون بگذارد . او چهرهای کاملا شیطانی ندارد و عاقبت هم به وصال معشوق میرسد . نکتهی جالب این است که بر خلاف اغلب داستانهای عاشقانه ، معشوق مرد و عاشق زن است . در به نثر آوردن این داستان ، از آن قسمتهای ماجرا که در قرآن آمده است ؛ به علت شهرت بیش از حد آن ، با اشارهای میگذرم و به باقی داستان میپردازم ( البته باز هم به صورت مختصر )خلاصه داستان را به صورت PDF در لینک زیر بخوانید:
خلاصه یوسف و زلیخا
خلاصه داستان
منطقالطیر
سرودهی : عطار نیشابوری
خلاصهنویسی و تایپ : محسن مردانی
منطقالطیر منظومهای از شیخ فریدالدین عطار نیشابوری (627-537) شاعر و عارف ایرانی است که مراحل سیر و سلوک در عرفان را از زبان پرندگانی که بهدنبال سیمرغ هستند و هدهد (شانهبهسر) راهنمای آنان است؛ بیان میکند. این کتاب را عطار را احتمالاً در اواخر عمر سروده است و چون خود به بالاترین مراحل عرفان رسیده است؛ برای مشتاقان طی مراحل عرفان بسیار کارگشاست.
خلاصه داستان را به صورت PDF در لینک زیر بخوانید:خلاصه منطق الطیر
خلاصه داستان
خسرو و شیرینسرودهی : نظامی گنجوی
خلاصهنویسی و تایپ : محسن مردانی
خسرو و شیرین دومین منظومه از مجموعهی پنج گنج نظامی، داستان عشق خسرو پرویز پادشاه ساسانی به شیرین شاهزادهی ارمنی است. عاشق این داستان یعنی خسرو، همچون مجنون عاشقی شوریده دل و پاکباز نیست بلکه پادشاهی هوسباز است که وقتی با معشوق خود قهر میکند به سراغ زنان دیگر هم میرود؛ شاید بتوان گفت شیرین عاشقتر از اوست.
در این منظومه داستان کوچکتری هم وجود دارد؛ دربارهی عشق جوانی کوهکن بهنام فرهاد که دلباختهی شیرین است و در واقع او عاشق واقعی شیرین است که عاقبت بهنیرنگ خسرو کشته میشود. در پایان، خسرو و شیرین با هم ازدواج میکنند اما خسرو بهمجازات ظلمی که بر فرهاد کرده است میرسد و به دست پسر خود کشته میشود. نظامی داستان خسرو و شیرین را در سال 576 هجری قمری به نظم درآورده است.
نکتهای که در این داستان وجود دارد، توجه نظامی به فرهنگ و عرف جامعه است. زنان داستان و مخصوصاً شیرین پاکدامن هستند. شیرین حتی با اصرار خسرو و قول او مبنی بر ازدواج بههیچوجه حاضر نمیشود قبل از پیمان زناشوئی، دست خسرو به او برسد که این کار، بارها باعث عصبانیت خسرو گشته و برای او غم هجران و ترغیب خسرو به رو آوردن به زنان را بهبار میآورد. این داستان را میتوان با داستان ویس و رامین سرودهی فخرالدین اسعد گرگانی مقایسه کرد. آن داستان پر از روابط غیراخلاقی بین زنان و مردان است همچون اظهار عشق موبد به شهرو که زنی شوهردار است، ازدواج ویس با برادرش ویرو (که گرچه بر اساس دین زرتشتی آن زمان غیر شرعی نبوده است ولی در جامعه اسلامی بسیار زشت تلقی میشود)، رابطه رامین با دایه که زنی مسن است، رابطه ویس با رامین که برادر شوهرش است و . . . . . . ناگفته پیداست که اگر در داستان اصلی خسرو و شیرین هم این روابط وجود داشته است؛ نظامی در هنگام سرودن داستان آنها را تعدیل کرده است. به همین دلیل داستان خسرو و شیرین که یک قرن بعد از ویس و رامین سروده شده است؛ بیشتر مقبولیت یافته و مورد پسند جامعه قرار گرفته است. عبید زاکانی در مطلبی طنزآمیز میگوید ” از دختری که داستان ویس و رامین میخواند توقع پاکدامنی نداشته باشید!!”
خلاصه داستان را به صورت PDF در لینک زیر بخوانید:خلاصه خسرو و شیرین
داستان کوتاه بومی : تلخ و شیرین
غلام رضا بهرام پور
یادم می آید ؛ شاید ده سالم بیشتر نبود…عروسی دختر سالار حسنعلی بود.داده بودند به پسر رئیس پاسگاه قلعه نو.سرباز هم آورده بودند که تیر درکند و شرنگی باشد.
من داشتم پای دیوار برج قلعه کهنه برای خودم، چاربیتی می خواندم برای خودم که ممد آمد. نفس زنان.یک پیاله چای دادم خورد.نفسش که راست شد، گفت :آقا ملک آمده .
اسم اصلیش ملک قهرمان بود. از آن شازده های پاچه ورمالیده و خرپول! همه می شناختند. چشماش درشت بود مثل پیاله! هرجا داو عروسی بود او هم پیدا می شد… به ممد گفتم:آمده که آمده ! من چکار کنم؟گوسفندها را یله کنم ؟ بابا بفهمد، فرّاشی میکند که تا قیامت ازیادم نرود.
داستان های کوتاه ادبیات فارسی
ممد فن و فنون خیلی بلد بود. گفت: بیا. کاریت نباشد.گوسفندها را می بریم توی گاش اربابی.وقتی سیل و بازی تمام شد می آییم می بریم. بابا هم که پاش آماس کرده درد می کند. نمی تواند بیاید پای داو عروسی.
چه دردسر؟ مرا از راه بدر کرد.رفتیم.میانکالِ ده غوغایی بود.مثل لشکر مورچه سوارک آدم آمده بود.
ساز و دهل چنان می زد ،جگر آدم تازه می شد:گُمب ! گُمب! گُمبِلِ گِز..گِز.. صدای دهل تا ته دل آدم مور مور می کرد.کیف می کردی!
گرد و دولَخ میان داو با دبه های آبی که بچه ها می پاشیدند، می خوابید.آقا ملک آن بالا بغل دیوار تَزَرِ اربابی لم داده بود رو یک تخت کلان؛ زیرش قالین، دور و برش پشتی قالینی ، قلیان لوله درازی هم جلوش، یک ظرف پسته، یکی کشمش، پارچ آب شیشه گی، ظرف قند ، پیاله ی نقل. سینی چای. سینی میوه … هر مرگ و دردی که بگویی دم دستش بود.! دهنم به آب افتاد. شیطانه می گفت: از زیر تخت بروم چنگ بزنم یک مشت پسته ور دارم و بزنم به دشت!
بازی مردها خلاص شد. آقا ملک فرمان داد تا کشتی بگیرند. یک مردگکِ چاق – نمی دانم از کجا- کشتی گیر ده ما ، رجبعلی درقلعه بان را، چنان شَغَز گردان کرد و زد به زمین ،که سه هُق زد. وا نیامد از زمین! به زور کاه گل و گلاب که دم پوزش گرفتند زنده شد – بدبخت – و رفت خانه اش.
مردگکِ چاق، قند اول را که گوسفند پرواری بود، زد زیر بغل و خوشحال رفت پی کارش. هیچ کی براش چَک چَک نکرد .همه پر باد بودند.!
بعدش سالار گفت : بچه ها بیان ادا در بیارند. سیل بدر کنند از خودشان.
اول از همه ، بچه ی پیش لفچ ِرمضان قصاب رفت، ادای عر عر خر در آورد. یک تومن به او داد. بچه ی کدخدا هم رفت صدای خروس بدر آورد؛ به او دو تومن داد. یکی از دختر ها ادای آسیاب را درآورد؛ با گُرُم مشت میزد به سینه اش، هو…هو…چیف..چیف می کرد . آقا ملک صداش کرد و یک مشت پول خرده ریخت به چِنگِ بالِ روسری اش. دستی هم کشید به سرش . همه ی بچه ها از حسودی دماغشان سوز کشید. من هم…
آن وقت گفت : دیگر کی ، چیز بلده؟ من از شیخ حافظ بلد بودم .جلو دویدم .صدام را به سرم انداختم و مثل خدابیامرز بابوم- که درویش بود – هی خواندم و چَه چَهِ مقبولی زدم.همه مرا نگاه می کردند دست و پام به لَق لَق افتاده بود. از گوشه و کنار صداها به گوشم می رسید که مردها و زنهای کلان می گفتند: بچه ی ممدعلی دیمه کار را نگاه! ملا شده برای ما ! شیخ حافظ را از بر می خوانَد!!
تمام که شد، تازه آقا ملک خودش را روی تخت جا به جا کرد و گفت: دیگه چی بلدی تخم جن؟!
گفتم: از شیخ سعدی هم بلدم.گفت: بخوان. دوباره چشمام را بستم: بزرگی دیدم اندر کوهساری- قناعت کرده از دنیا به غاری-چرا گفتم به شهر اندر نیایی- که باری، بندی از دل برگشایی- بگفت آنجا پریرویان نغزند- چو گل بسیار شد پیلان بلغزند..از زور خنده غبغبش زیر گلوش لَق می خورد.
میان کِت کتِ خنده، باز، گفت: چه زود تمام شد دیگه چی بلدی؟ بخوان!
دوباره صدام را سر دادم: یکی خار پای یتیمی بکند- به خواب اندرش دید صدر خجند…
صدای قه قه خنده ها ش به فلک می رسید. فهمیدم لاکردار به صدام می خندد.
ساکت شدم.همه خنده شان گرفته بود. بچه ها هو می کردند. دخترها ادا و اصول در می آوردند. آن بی انصاف هم دست به جیب نمی شد که نمی شد. رفتم جلوتر.دیدم یکدفعه بوچّاش پر باد شد. انگار که پدرش را کشته باشم. صدای هر هر خنده ی کلانهای مجلس هم بلند بود. من مانده بودم مثل نُقلی وسط میدان. یک باره زد به زیر خنده و آنقدر خندید که سرخ شد. مرا وهم ورداشت .پیش خودم گفتم: نکند دیوانه شده باشد این هفت هیکل؟! آرامک پا پس کشیدم. از خیر پول گذشتم. گفتم : نزند مرا ناکار نکند یک دم.!- به جماعت خان و شازده اعتباری نبود آن وقتها.
دوبار ه که به حرف آمد ، دلم قرص شد. گفت : رقاصی بلدی؟ سر تکان دادم که یعنی : نع! .اول کمی برزخ شد! بعدش به مسخره ، پوز خندی زد و گفت: بچه ی رعیت اول از همه بایستی رقاصی بلد باشه. تو چرا بلد نیستی جوجه؟!شانه بالا انداختم که یعنی: همینطوری ! چشمهاش را جمع کشید و گفت: صدای خر بلدی؟ بچه ارباب کنارش نشسته بود ؛ نشانش دادم،گفتم: نادر بلده. ارباب پایین پاش نشسته بود .سرخ شد. و یکدفعه هیبت زد مرا که : گم شو کوچوک سگ! بدر جستم. ممد جلو دوید و دادزد : خب پولش چی؟ گماشته ی ارباب لنگه کفشش را جوری ترغز داد که راست ،خورد به کله ی ممد. طفلک ،بدر رفت. غیغی کشید و بد قهر، فحش داد : خوکِ هف کله ی تپال خور!
سربازی سر به ردش کرد و تا خبر شدیم ، نشانی از ممد نبود . رفت ، پشت تزر گم شد.
با این که خوف داشتم؛یک وقت ممد گیر نیفتد ، دلم کنده نمی شد. پیش خودم فکر می کردم ؛شاید آقا ملک بلاخره ،دو سه تومنی داد! این بود که رفتم روبروی آنها پای دیوار این طرف داو نشستم؛ چشم کشان که ،کِی دلش به رحم بیاید.
دوباره بازی به راه افتاد .این بار،« چوب بازی». خیلی کیف داشت. مخصوصاً وقتی می پریدند به هوا و دو تا چوبهاشان را به هم می زدند. بازیگرها اگر خبره باشند آنقدر چرخ می زنند و به طرف همدیگر خیز می کنند تا اوستای دُهُلی و سرنا زن را مانده و هلاک کنند !
دلم برای خودم می سوخت که این قدرچشم می کشیدم. اگر پولی می داد ، می رفتم دوتا کتاب از آن اوسنه های قشنگ می خریدم ، یا کتاب حکایتهای شاهنامه را یا علی بابا و چل دزد بغداد را ، یا هم یک کتاب شیخ سعدی می خریدم تا دیگر پای نقل میرزا واحد ننشینم.با آن صدای دو رگه اش انگار ته دیگ را می تراشید هر وقت حکایتی می خواند… سرنا زن چنان پوف می کرد در سازش که بوچّاش پر باد می شد.عرق می ریخت. دلم برای او هم می سوخت . حیف که بلد نبودم. اگر نه می گرفتم براش میزدم.آقا ملک و ارباب و دور و بری هاش دل جمع، می گفتند و می خندیدند. انگار نه انگار که حق یک آدم را خورده اند. صدای ساز مثل ناله ی بز غاله می شد به نظرم. غیغ می کشید. زورناله می کرد. صدای دهل هم انگار پوستش نم ورداشته باشد ،دامب دامب می کرد. چَم دار نبود. دلم ور نمی داشت. می خواستم داو را سر بدهم بروم دنبال گوسفندها .کم کَمَک از پول دادن مرتکه دل کنده بودم ،که ناگاه ، دهلی، زدن را لَک کرد! سرنا هم خفه شد. همه ورخاستند.! چی بود؟. هر کی حرفی می زد. سربازی دست پاچه شد کلاهش افتاد رفت زیر پای مردم. خیز می کرد این ور خیز می کرد آن ور.
پیش خزیدم ، دیدم یک لُکّه تپّال تازه ی گاو افتاده روی دست اوستا. زنها از پشت بامها فهمیده بودند؛ همه شان گید ،گید، می خندیدند!!
ناگاه یکی دیگر افتاد روی شانه ی ارباب. بچه ها غیغ کشیدند و از خنده دراز کشیدند وسط داو. بازیگرها رفتند پای دیوار دلشان را گرفتند. از زور خنده مندیلها شان از سرشان واشد .غِل شد و رفت زیر دست و پای مردهای دیگر که چار اطراف میچرخیدند به ردِ تپال انداز و شانه هاشان تکان می خورد!!!
داو غِل مِغِلو شد. هرای هرایِ همه به راه افتاد . از هر سری صدایی…یکباره، یکی دیگر هم افتاد پشت دست آقا ملک . تماشایی شد، که آن سرش ناپیدا. تپال سبز گاو، پیرهن سفید و مقبولش را چنان گَنده و ناشور کرد که دلم یخ کرد. دویدم توی شلوغی. یک سیب از میانکال داو و زیر دست و پا برداشتم ؛ برو که رفتی ، به طرف گاش گوسفندها… سیب را توی راه به پاچه ی تنبانم کشیدم، پاک شد. خوردم و دویدم.
پای برج قلعه کهنه تازه یادم آمد که ممد بی رد است. وهم ورداشت مرا. خدایا اگر او را سرباز گرفته باشد چی؟! خنده هام به جانم زهر هلاهل شد ! می دانستم که ممد از دَورِ پارسال هم کینه داشت . آنوقت هم ختنه سوری پسر کوچک ارباب بود . ممد چند تا دبه ی آب آورد ولی کسی چیزی به او نداد. چند تا بچه ها نخود و کشمش و میوه گرفته بودند. به ممد هیچی نرسیده بود… وقتی رسیدم پای دیوار برج ،گلوم از زور غصه بند آمده بود.
این دم و ساعت بود که گریه را سر بدهم . یکدفعه دیدم ممد پیدا شد. سر و پوز سرخ ، یخنِ وا ، پای لَق ،موهای تیخ ، تیخ .تا رسید، پرسید: پول نداد آخرش؟ همان طور غم به گلو، گفتم : نع، بی پدر نداد. گفت: چرا صدای آسیا درنیاوردی ؛ صدای خروس ، بوقلمون؟. این جوری : نشست به زمین و دستش را برد از میان پاهاش به پشت سرش و بوقول.. بوقول.. کرد. گفتم : آن وقت خبر به بابا می رسید ، جوری می زد که «الذین» را از بر کنم ! بعدش هم ، تا قیامِ قیامت، بچه ها اسمم را می گذاشتند: خروس بی محل ! یا بوقلمونِ مرتضی کوتول !
می خواست بخندد .جلوی خودش را گرفت و گفت: تو که از همه بهتر خواندی. چه مرگش بود که پول نداد؟ از همین میرزای نسواریِ دهن پر لوش ! که بهتر می خوانی که همیشه نصف حکایتها را غلط می خوانَد.
هیچی نگفتم. دوباره دلم پر غصه شد. هوایِ کتابهای جیبی به سرم زد که اگر آن نامرد پول می داد ، می توانستم اقلاً دو سه تایی بخرم و بیاورم پای دیوار برج ، روزی ده بار بخوانم تا همه شان را از بر بشوم. آن وقت بابام – هر چه که تند خلق هم بود- کیف می کرد و حکماً صد تا بارک الله به من می گفت ! و هی مرا به رخ ِ بچه های خاله ام می کشید.! آنقدر که، شوهر خاله ام باد کند و برود خانه شان و تا یک هفته دور سرایمان آفتابی نشود. زیر لب گفتم: حیف! ممد بی هوا از جا پرید و مثل کسی که یک کوزه جواهر یافته باشد ، غیغ کشید: به قبرستون! ندیدی چکار کردم؟کیف نکردی ؟دیوانه!
هول کردم اولش. گفتم : چکار کردی ؟ سر رستم آوردی یا خبر مرگ افراسیاب؟!که اینقدر صدات را انداختی به سَرَت !. گُرُم مُشتی زد به شانه ام که: ندیدی؟ کور که نبودی ! آن تپالهای گاو را من می انداختم. دل به شک ، پرسیدم: تو انداختی؟ از کجا؟
نشست به خندیدن .آنقدر که سرخ شد از زور خنده. گفت: از پشت تزر اربابی . از لای درخت کلان توت. برده بودم یک کیسه تپال را آن بالا. دیده نمی شد از میان کالِ میدانگاهی. بعد یکی یکی می انداختم و کیف می کردم. حالا روی کی افتاد؟
باور نمی کردم. با این که داغِ پول نگرفتن و کتاب نخریدن را داشتم، باز هم دلم یخ کرد. گفتم : روی همان ها که قهر داشتم ،خوب شد به گیرشان نیفتادی.
ممد سرمست، پوزَکی زد و لم داد پای دیوار. پرسیدم: فکر نکردی، اگر می گرفتند، چوب به آستینت می کردند؟
از تهِ سر ، خنده ای کرد و گفت : تا آنها باشند که حق بچه ی ممد علی دیمه کار را نخورند. !!
دلم سبک شده بود. بلند شدم که بروم رد گوسفندها . می شنیدم که دوباره سرنا و دهل می زد . اما چنان لنگر دار و سنگین ، که انگار رستم از کشتن سهراب برگشته !.
پایان . تربت جام. تابستان 87
داستان های کوتاه ادبیات فارسی
واژگان و اصطلاحات محلی:
الذین را از بر کردن: کنایه ازکار دشوار / اوسنه: افسانه / برزخ:دمغ/ بوچاش: لپهاش/ تپال: تپاله / تزر: خانه ی گنبدیِ دراز، انبار علوفه / ترغز: پرتاب کردن / تیخ تیخ :بهم ریخته ، نامرتب / چاربیتی : نامی محلی برای دوبیتی و رباعی/ چک چک:کف زدن/ شغز گردان: اصطلاح کشتی ، ،چرخاندن حریف از روی کمر و لگن /غل شد: بهم ریخت/ غل مغلو: آشوب، به هم ریختگی/ غیغ: جیغ ،فریاد/ گاش: محل روباز و محصوری برای خواباندن رمه/کت کت: صوتِ خنده ی مردانه/ گیدگید: صوتی برای خنده ی زنانه، صدای نازک وظریف/ لق: لخت،برهنه/لک کرد: تعطیل کرد./لوش:لجن/ مقبول:قشنگ/ میانکال : وسط / ناشور: کثیف.
بنا به وعده، فهرست بیست داستان برگزیدهی دومین دورهی جایزهی ادبی بهرام صادقی را اعلام میکنم و همه را فرامیخوانم به ضیافتِ مطالعهی این آثار که مجموعهای ست از بهترین داستانهای کوتاه سال. هماکنون داوران دورهی نهایی به بررسی این آثار مشغول اند. شما نیز میتوانید در بخش جنبیِ این جشنواره، یعنی جایزهی کتابخوانِ طاقچه به سه اثر برگزیدهی خوانندگان، شرکت کنید و به داستان دلخواهتان رأی بدهید.
روی هر عنوان که کلیک کنید، به متنِ داستان در سایت خوابگرد میرسید. در مقابلِ هر عنوان نیز، لینکِ متنِ آن اثر در کتابخوان طاقچه درج شده برای امتیاز دادنِ شما. امیدواریم که بتوانیم با مشارکتِ همهی شما داستاننویسان و منتقدان و علاقهمندان، سه اثر برتر به انتخاب هیئت داوران و سه اثر محبوب به انتخابِ کاربرانِ طاقچه را در بهمنماه اعلام کنیم.
ـ اترک [در طاقچه +]، امین اطمینان، مشهد
ـ بازخوانی زندگی وحشتآور آقای هدایتِ جبرپور در تشییع جنازهاش [در طاقچه +]، م.ر.ایدرم، قم
ـ پیشانی سوراخ من [در طاقچه +]، نادر ساعیور، تبریز
ـ چال [در طاقچه +]، نجمه سجادی، تهران
ـ در خیال بر درختی میوه میدهد [در طاقچه +]، فرهاد بابایی، تهران
ـ رزم آفتابپرستها [در طاقچه +]، علی محمدی کاشانی، تهران
ـ زورآباد [در طاقچه +]، مصطفی شمس، کرمان
ـ ستارهی شمالی [در طاقچه +]، نگار محقق، شیراز
ـ سگ نجس است [در طاقچه +]، اشکان اختیاری، کرمانشاه
ـ شرطِ باختباخت [در طاقچه +]، نازلی گلچهره حسینی، مشهد
ـ صلح در وقتِ اضافه [در طاقچه +]، نغمه کرمنژاد، شیراز
ـ عصر یک چهارشنبه ی بارانی [در طاقچه +]، علیرضا فنائی اصفهانی، اصفهان
ـ ققنوس [در طاقچه +]، سید میثم رمضانی، قم
ـ گروه پزشکی ۶۳ [در طاقچه +]، یاسمن رحمانی، تهران
ـ لگاح [در طاقچه +]، نسیم مرعشی، تهران
ـ مارپله [در طاقچه +]، مریم منصوری، تهران
ـ مسعود بیبرگ [در طاقچه +]، سروش قاسمیان، تهران
ـ میدان آزادی [در طاقچه +]، بهزاد ناظمیانپور، شاهرود
ـ نسخهپیچ [در طاقچه +]، ابوذر قاسمیان، جهرم
ـ V «وی» [در طاقچه +]، فرشاد موسیزاده، تهران
شایان ذکر است که در فراخوان جایزهی ادبی بهرام صادقی ۹۰۱ داستان کوتاه به دبیرخانه رسید و داوران مرحلهی نخست، ابتدا چهل داستان را برای مرحلهی بعد انتخاب کردند و از میان این چهل داستان نیز، این بیست اثر را شایستهی عنوانِ برگزیده میدانند. داوری نهایی این جایزه بر عهدهی فرشته احمدی، حسین پاینده، حسین سناپور و محمدحسن شهسواری ست. انتشار نقدِ مکتوب ۲۰ اثر برگزیده به قلم یکی از داوران منتقد هم از دیگر برنامههای جانبی این جایزه است که در پایان مسابقه در سایت خوابگرد انجام خواهد گرفت.
مدیرانِ طاقچه نیز اعلام کردهاند که در پایان مهلت رأیگیری در این کتابخوان الکترونیکی، به یکی از کاربرانِ شرکتکننده در این نظرسنجی، یک دستگاه گوشی سامسونگ J5 هدیه خواهند کرد.
ـ صفحهی ویژهی آثار برگزیده در کتابخوان طاقچه [+]
برای مطالعهی داستانها در طاقچه و امتیاز دادن، باید اپلیکیشن آن را روی موبایل یا تبلتِ خود نصب کنید. نسخهی اندرویدِ آن را میتوانید از این لینک و نسخهی آیاواسِ آن را میتوانید از این لینک بگیرید.
داستان های کوتاه ادبیات فارسی
با سلام و خسته نباشید. چرا اسامی نویسنده ها رو نذاشتید؟ در پایان هر داستان بایستی اسم نویسنده نوشته میشد. به نظر من آوردن اسم نویسنده در رای گیری تاثیری نداره.
زیاد کارتون جالب نبود.
ذکر نکردن اسامی به خاطر آییننامهی داخلی مسابقه است که داوران از نام نویسندگان باخبر نباشند. هماکنون نیز چهار داور محترم دورهی نهایی، از اسامی نویسندگان اطلاع ندارند.
سلام و سپاس از شما
[…] برگزیده و آشنایی با چگونگی رأی دادن به داستانها اینجا را […]
داستان سگ نجس است را در اپلیکیشن طاقچه پیدا نمی کنم، لطفا راهنمائی کنید
مشکلی روی طاقچه داشت که حل شد.
آقای شکرالهی عزیز ! خسته نباشید.
سلام و خسته نباشید به شکراللهی عزیز
نحوه رای دادن فله ای بعضی از خوانندگان (فقط یک ستاره ) به داستانهای برگزیده کمی دور از انصاف و عدالت است . انگار یک هجمه ای است که صرفا برای پایین کشیدن معدل داستانهاست .
کاش فکری به حال این کینه ورزی ها بود . کینه ورزی با اصل جایزه ادبی وانتخاب داوران و نیز کینه ورزی وحسادت با نویسنده های غیر اشنا
حقیقت برای من هم نحوهی رایدهی و هجوم یکبارهی آرای یک ستاره به بعضی داستانها (به اصطلاح ایرانیبازی) جالب توجه بود. اما به هر صورت ثمرهی اصلی این قبیل کارها برای خود مردم خواهد بود که یاد بگیرند داستان بخوانند.
ممکن است بعضی خوانندگان عادی اشتباهاً خودشان را در موقعیتی ببیند که مثل معلمی غرغرو برگهها را یک یکی تصحیح کنند و روی بعضی پاسخها را با عداوت خط بزنند، ولی به هر حال غرغر خواننده هم برای نویسندهای که ندرت صدایی میشنود به از هیچ است.
در آخر مفید فایده نیست که شکها و فرضیههایمان را دربارهی کینهورزی عمدی عدهای، سریعا عین واقعیت بدانیم. مفیدتر این است که فرض کنیم اینها همه زور زدن ابتدایی برای یادگیری روند داستاننویسی و داستانخوانی اند. اگر هم که کسی برفرض غرضورزی میکند، بالاخره باید بداند که ماکیاولیسم در ادبیات جوابگو نیست چون یک روز زمستان فرهنگ تمام خواهد شد و روی سیاهیاش برای ذغالهایی خواهد ماند که به جای بالا بردن خودشان، فقط یادگرفتهاند زیر پای بقیه را خالی کنند.
با عرض تشکر خدمت جناب شکراللهی و تمامی دستاندرکاران این امر مبارک که به این زمستان سرد حلاوتی دگر بخشیدند
سلام و خسته نباشید به داوران و دبیرخانه جایزه بهرام صادقی. بعضی از داستان های این دوره جدا درخشان اند. داستان اترک به معنی واقعی نمونه یک داستان کوتاه عالی از نویسنده ای است که هم ایده داستان دارد و هم از جهان چیزهایی میداند. داستان چال اگرچه سوژه ی نویی نداشت اما آنقدر در زبان روایت و فضاسازی قدرتمند بود که در زمره داستان های طراز اول دانسته شود. حکایت تشییع جنازه آقای جبرپور هم یک فاتنزی خلاقانه و با نبوغ بود که با زبان نقادانه و طنازانه ترکیب جذابی ساخته بود. داستان نسخه پیچ هم اگرچه از جای دیگری شروع شد و به جای دیگری رسید اما داستان خوب و چفت و بست داری بود. داستان وی روایت خوبی داشت و به نظر میرسید نویسنده درباره چیزهایی که میداند نوشته، اما فقدان داستان شما را در نهایت میرساند به یک چرای بزرگ در انتهای آن. و خواندن همه ی این داستان های خوب را مدیون دقت و وسواس داوران و دبیر محترم جایزه هستیم.
سید رضای عزیز ،خسته نباشید .درود و سلام برشما
سلام بر شما و ممنون ام.
اگه نویسنده ای با اسم خودش داستانش رو در سایت یا وبلاگی بذاره و یا لینک داستانش رو در جایی بذاره و خلاصه مشخص بشه که کدوم داستان متعلق به کی هست ، آیا از نظر داوران و یا برگزار کنندگان این مسابقه مشکلی پیش میاد؟
ذکر نکردن نام نویسندگان بر اساس آییننامهی داخلی جایزه است و رعایت آن برای دبیرخانه یک مسئولیت است. طبعاً نمیتوانیم از دیگران چنین توقعی داشته باشیم.
درود و سپاس از تلاش های شما جناب شکراللهی
به نظرم فضای رقابت همیشه و همه جا حاشیه هایی به همراه خواهد داشت گاهی طبیعی ونرمال و گاهی هم افراطی
شاید اگر بستری که ممکن است این رقابت را به سمت و سوی غلطی بکشد فراهم نباشد بر کیفیت کار بیافزاید.
به نظر من در این جایزه هم اگر نتایج آرا تا پایان زمان نظرسنجی پنهان باشد ، هم از حاشیه ها می کاهد و هم غیرقابل پیش بینی بودن آن جذابیت نتایج را افزایش می دهد.
سلام
منظور از مسولین سایت در اینکه نسبت به بعضی از داستانها لطف خاصی داشته اند و در چپ و راست و بالا و پایین صفحه ورودی اسم آنها را زده اند و زیر عنوان ” این مطلب را خوانده اید” دوباره عنوانشان را زده اند چیست؟
یعنی به زور هم که شده بروید و این مطالب را بخوانید؟ یعنی قرار است همینها رای بیاورند؟
مسئولان سایت نقشی در انتخاب دیگر مطالب در پایین هر مطلب ندارند. سیستم مدیریت سایت به طور خودکار، در پای هر مطلب، سه مطلب دیگر از همان بخش سایت را انتخاب میکند و نمایش میدهد. این یک امکان خودکار است که نه فقط در این سایت که در بسیاری از سایتهای دیگر هم تحت عناوین متفاوت استفاده میشود. در ضمن، رأیگیری در طاقچه انجام میشود و انتشار داستانها در خوابگرد صرفاً برای مطالعهی علاقهمندان و نظرنوشتن در بارهی آنها ست.
متن و حاشیه
اگر قرار باشد از بین آثار موجود به داستانهایی امتیاز کامل داده شود من به داستان صلح در وقت اضافه و مسعود بی برگی علارقم اینکه (در قیاس با آثار نویسنده گان بزرگ) ارضاء کننده نیستند، امتیاز کامل می دهم و برای نمونه صلح در وقت اضافه را موردی و مابقی را کلی مصداق بحث قرار می دهم.
این ایده که اسیر و سرباز نهایتا هر دو یک فرد هستند یا در انتهای داستان این همانی دارند ایده ی درونی و جالبی است که در مسعود بی برگی نیز شاهد نوع دیگری از آن هستیم به خصوص در داستان صلح در وقت اضافه با زمان درونی – و نه خطی و طبیعی – داستان که از رد پاهای روی برف گرفته، تا آنجایی که در پایان دوبار به لحاظ زمانی در جاپاها به عقب برمی گردد یکبار از نظرگاه سرباز و دیگربار از نظرگاه اسیری که باز هم خود سرباز است یا روح اوست، بسیار عالی کار شده است. جز اینها، مابقی عناصر نمره ی متوسطی می گیرند. اما این متوسط بودن در بدنه و روایت و زمینه و فضا سازی و شخصیت پردازی به خصوص در دیالوگهای نه چندان پخته نه تنها شامل کل بیست اثر که شامل کل ادبیات داستانی ایران می شود. به جز معدود نویسندگان داخلی اغلب در این موارد با اختلاف از غرب عقب هستیم.
درونمایه نیز با نگاهی سنتی به جهان، که آمیخته به اسطوره و حماسه و رمانتسیسم معیوب یا گاها سانتیمانتالیسم آمیخته با نوع زندگی شرقی درحال توسعه(در حاشیه نسبت به زندگی متن غرب)است، معمولا یا وجود ندارد یا ژرف و شکوهمند و اصیل نیست. شاید خرده گرفته شود که القاب با شکوه و ژرف به امسال کارور نمی چسبد؛ اما به نظرم رئالیسم به ظاهر سطحی کارور اگر نگوییم ژرف است؛ باشکوه و اصیل و به پهنای جهان واقع وسیع است. برای نگاه غیرواقعمان به جهان مثال ساده و ملموسی می آورم. هنوز هم نگاه مشرق زمین به پدیده ی رنگین کمان مثل خیلی از پدیده های دیگر نگاه اسطوره ایست. (برف نیز دراین داستان ابزاری و رمانتیک است) نگاهی است که برای آن وجود مستقل قائل است و این در تضاد با نگاه مدرن(اگر قبول کنیم داستان پدیده ای مدرن است) که آن را انعکاسی از نور خورشید در قطرات باران و حتا دقیق تر به طول موجها و طیف های نوری موجود در اشعه ی خورشید می داند، است. این نوع نگاه با نوع نگاه شرق به جهان کاملا متفاوت است و این تفاوت نه تنها تقدم و تاخر زمانی پروسه ی فهم مشرق زمین و مغرب زمین را نشان می دهد بلکه موضوع حتی پیچیده تر می شود وقتی دریابیم صرفا با طی طریق و از میان برداشتن زمان طی شده، مشکل براحتی حل نخواهد شد؛ چرا که از یک دوره ای به بعد(رنسانس و به طور مشخص از دکارت به بعد) و شاید هم در کل تاریخ(فلسفه ی یونان) اندیشه ی ما دائم در حاشیه و در مقام نا اصیل حرکت کرده و مثلا وقتی ما وارد جهان مدرن شدیم دیگر فرق می کرد با مدرنی که غرب آنرا تجربه کرده بود. چرا؟ چون نگاه ما به مرحله ی بعدی ای بوده که غرب داشته به آن وارد می شده(مثلا پست مدرن) وچون نگاه ما دائم معطوف به مرحله ی پیش روست، اصیلا نمی توانیم آن را زندگی و به اصطلاح آنرا با پوست و استخوان لمس و درک کنیم. همیشه احساس دست دوم بودن و مقلد بودن داریم. برای خلق اندیشه و به طور خاص داستان که یک پدیده ی مدرن است دائم با مشکل استیلای اندیشه ی پیشرو غرب روبرو هستیم. مگر همچون ادبیات آمریکای لاتین به قول هگل به سروری اندیشه ی غرب گردن نهیم و بخواهیم سنت بومی خود را از آن جایگاه در داستانها بازآفرینی کنیم(کاری که مارکز و یوسا و… کردند و می کنند). استثناعاتی همچون ادبیات آمریکای لاتین و روسیه و هند و اخیرا ژاپن و ترکیه از این نمونه هستند. همچنین کسانی چون صادق هدایت، چوبک و… که با نگاه غرب نه تنها آشنایی فهیمانه داشته بلکه آنرا زندگی کرده و درک تجربی – که بخش مهمی از پروسه ی فهم و رهیافت نویسنده محسوب می شود – از آن داشته اند در دایره ی این تحلیل قرار می گیرند.
بعد از این دو داستان، با فاصله ی نه چندان، داستان ستاره ی شمالی و پیشانی سوراخ من و بازخوانی زندگی وحشت آور آقای هدایت جبرپور در تشییع جنازه اش قرار دارند که اینها نیز به ابتذال نرمی بیشتر در محتوی دچارند. منظور از محتوی چیزیست که از کلیت داستان برمی آید. سیاست زدگی تنیده در زندگی وحشت آور آقای هدایت جبرپور در تشییع جنازه اش و احساساتی گری تزریق شده در پیشانی سوراخ من نمونه های ظهور ابتذال در این آثار است. باز هم در مقام مقایسه با آثار بزرگان عرض می کنم و واقفم نقدی که می کنم معیاریست. اصولا جشنواره و جوایزی که به نام شخصیت ها و نویسنده ها برگذار می شوند دارای چنین خاصیتی هستند. اگر نگوییم با سبک آن شخصیت حتما با کیفیت کار او مقایسه خواهند شد و معمولا اگر داستانی به سطح کیفی در خور جایزه نرسد جایزه به آن تعلق نخواهد گرفت و اصطلاحا جایزه را به سطح داستانهای ارسالی تقلیل نمی دهند.
در داستان ستاره ی شمالی اما اوضاع بهتر است. اگر بخواهیم نقدی بر آن وارد کنیم باید در ساختار درونی آن نظری بیندازیم. اینکه ما به قول میریام آلوت نتوانیم بین عنصر شگفتی و تصویر زندگی واقعی در اثرمان تناسبی برقرار کنیم داستان شکست خورده است.(برای همین است که هدایت بوف کور را دوبخشی نوشته است، بخش فرا واقع و بخش واقع). اگر بخواهیم کاری در جرگه ی ادبیات تخیلی مانند هری پاتر و ارباب حلقه ها و یا حتی فیلم زامبی ها خلق کنیم بحث جدایی می طلبد ولی این داستان قرار نبوده این کار را انجام دهد و اصولا با داستان کوتاه نمی شود وارد آن جرگه ها شد. ضعف های عمومی ادبیات ایران که در این آثار و این اثر دیده می شود را دوباره بازگو نمی کنم؛ تک تک دیالوگ ها به طور جداگانه فاقد زیبایی ذاتی اند تاچه رسد به زیبایی همگنانه ای که قرار است در همنشینی با هم ایجاد کنند. کافیست در مقام مقایسه به دیالوگهای همینگوی،کارور،سالینجر و از اینسو به دیالوگهای درخشان داستایوفسکی نظری انداخت تا عمق قضیه روشن شود.
به جز ملکوت که داستان فوق العاده ای بود کاری از بهرام صادقی نخوانده ام تا این آثار را با آنها مقایسه کنم. ولی با همین تک کاری که از ایشان خوانده ام با عرض پوزش از نویسندگان محترم، باید عرض کنم هیچ کدام از آثار ارسالی را در مقام دریافت این جایزه نیافتم.
سلام.از تمامی برگزارکنندگان این مسابقه بسیار متشکرم خیلی زحمت کشیدید.من از سال ۹۱ وارد گروه داستان نویسی شدم پس از سالهای طولانی دوباره، خواندن داستان را از سر گرفتم با داشتن سه فرزند که آخری نوزاد بود با هر زحمتی خودم را کشاندم و این اوّلین باری است که داستانهای مسابقه ای را پی گیری کردم و نظرات دوستان را خواندم.تجربه ی خیلی جابی بود. اول که متوجه ضعفهای داستان نویسی خودم شدم . نکته خیلی جالب نظرات بسیار متفاوتی بود که برای هر داستان نوشته شده بود.در ابتدا فکر می کردم داستانی که پسندیده ام بهترین است یعنی نظر خودم را ملاک می دانستم ولی با خواندن نظرات خیلی متفاوت برای یک داستان پی به اشتباه دیگرم بردم و اینکه داوری کار بسیا مشکلی است و باید نظر شخصی هر داور دخیل باشد.
در مورد داستانها:به غیر از اترک که پر از اسم بود و خسته کننده بقیه نثر قوی و پر کششی داشتند.زور آباد بسیار فوی بود ولی متأسفانه پایانش رها شده بود اگر در آخرین جمله رابطه ی زن و مرد رابط مشخص می شد تقریبا داستان بی نقصی می شد.
من به ترتیب به این داستانها رأی می دهم:نسخه پیچ،ققنوس،بی درخت بر میوه می دهد.
رمانی خوشخوان نوشتهی لیلا باقری در ژانر فانتزی از نوع ایرانی
یادداشتِ محسن نامجو درواکنش به انتشار عکسی از میرحسین موسوی
گزارشهای هفتگی از بازارکتاب ایران
سرانهی مطالعه در طبقهی متوسط است که بالا میرود، تقویت میشود و حتا جنس و نوع آن تعریف میشود. طبقهی متوسط بهخصوص در چهل سال اخیر همواره یا در معرض حمله بوده یا بسیار آسیبپذیر و بیقرار.
کلماتی از خردهفرهنگها و گویشهای غیررسمی چگونه قرار است آموزش داده یا ثبت شوند؟ در نهایت چطور وارد جرگهی اصلی زبان میشوند و ثبتشان بر عهدهی کیست؟
داستان های کوتاه ادبیات فارسی
۲۵ رمان از بین ۱۲۲ عنوان دریافتی از آثار سالهای ۹۵ تا ۹۷
چهاردهمین جایزهی ادبی «واو» به قاسم شکری رسید به خاطر رمان «همزاد»
با بخشی به قلم خود مندنیپو. این مجله در شیراز منتشر میشود.
اگر از صدرنشینی نویسنده نامداری چون محمود دولتآبادی یا نویسنده پرسروصدایی چون رضا امیرخانی در جدول پرفروشها بگذریم، پای نویسندهای در میان است که تا دو سه سال پیش کمتر کسی او را میشناخت
آگاهی صنفی اولین قدم برای پیوستن ما به کنوانسیون برن است.
روان راهنما |
پیوند موی طبیعی |
پیوند ابرو |
پیوند مژه |
درمان ریزش مو |
فروش مواد پلی پروپیلن |
فروش مواد پایپ گرید |
فروش مواد پلی اتیلن |
فروش مواد اولیه پلاستیک |
گلونی |
کاشت مو |
خرید آنتی ویروس |
لوازم خانگی |
کوله پشتی کوهنوردی |
بازنشر بدون لینک ممنوع است [email protected] تماس
Developed by Boom AtelierHosted by Zagrio
0