قصه های کلیله و دمنه برای کودکان

قصه های کلیله و دمنه برای کودکان
قصه های کلیله و دمنه برای کودکان

برای دانلود قانونی کتاب قصه های کلیله و دمنه و دسترسی به هزاران کتاب و کتاب صوتی دیگر، اپلیکیشن کتابراه را رایگان دانلود کنید.

برای دانلود قانونی کتاب قصه های کلیله و دمنه و دسترسی به هزاران کتاب و کتاب صوتی دیگر، اپلیکیشن کتابراه را رایگان دانلود کنید.

کتاب “کلیله و دمنه” حدود دو هزارسال پیش به وسیله یکی از دانشمندان هندی به زبان سانسکریت نوشته شده است.
برزویه طبیب از دانشمندان زمان خسرو انوشیروان پادشاه ساسانی این کتاب را از هند به ایران آورد و به زبان پهلوی ترجمه کرد.

این کتاب دارای حکایات ارزشمند اخلاقی و روش های زندگی است که از زبان دو شغال به نام کلیله و دمنه نقل شده استو در آن سعی شده حکایت های آموزنده و دارای نکات ارزنده به صورت ساده و قابل استفاده برای کودکان و نوجوانان بازنویسی شود تا مورد استفاده این عزیزان قرار گیرد.

بخش هایی امتن کتاب:

قصه های کلیله و دمنه برای کودکان

در روزگاران قدیم در دامنه ی کوهی بزرگ درختان زیادی وجود داشت که در بالای آنها پرندگان زیادی لانه داشتند در میان آنها کلاغ و کبکی بودند که تازه به آن محل آمده بودندو خیلی زود بایکدیگر دوست صمیمی شدند.
یک روز صبح زود کبک برای آوردن غذا بیرون رفت و باز نگشت چند روزی گذشت و از او خبری نشد کلاغ همه جارا گشت و از او اثری پیدا نکرد باخود گفت:
شاید نتوانسته راه باز گشت را پیدا کند و گم شده است یا در جای دیگری لانه ساخته است.
کلاغ که دیگر تنها شده بود خود را به کار کردن مشغول کرد تا جای خالی دوست خود را کمتر احساس کند اتفاقا موشی از آنجا می گذشت و لانه خالی کبک را دید خوشش آمد و تصمیم گرفت همانجا زندگی کند.

مقدمه:
ماهی خوار و خرچنگ
موش آهن خوار
شتر ساده لوح و کلاغ ناقلا
فیل ها در چشمه ی ماه
داستان موش و گربه
آهو و لاک پشت
ماهی کوچولو
کبوتر ها و زاغ
مرغابی ها و لاک پشت نادان
دختری که موش بود
درخت سخن گو
خرگوش دانا و شیر مغرور
مار بدجنس و شغال دانا
کلاغی که  قدر خود را نمی دانست
مرد خوش خیال
خرگوش حسود و گاو قهوه ای
مرد دهن بین
روباه باهوش
قورباغه و خرچنگ دانا
گربه ناقلا
قلب میمون
مار حیله گر
مرد ثروتمند و دزدان احمق
جواهر فروش و مرد نوازنده
گرگ و مرد شکارچی
شیر گَر
ماهی خوار خیالباف
شغال دانا و شیر دهن بین
شیر پر خور
پسر پادشاه و پرنده ی مادر
میمون بیچاره
انتقام خوابگزاران نا اهل
میمون و مار و ببر
مرد هیزم شکن
کبوتر عجول
آز و مال

برای دانلود کتاب قصه های کلیله و دمنه و دسترسی قانونی به هزاران کتاب و کتاب صوتی دیگر، اپلیکیشن کتابراه را نصب کنید.

کتابراه مرجع قانونی دانلود کتاب الکترونیکی و دانلود کتاب صوتی است که امکان دسترسی به هزاران کتاب، رمان، مجله، و کتاب صوتی و همچنین خرید کتاب الکترونیک از طریق موبایل تبلت و رایانه برای شما فراهم می کند. شما با استفاده از کتابراه همیشه و همه جا به کتاب‌ها و کتابخانه خود دسترسی دارید و می‌توانید به سادگی از هر فرصتی برای مطالعه استفاده کنید. در کتابراه برای همه سلیقه‌ها از داستان، رمان و شعر تا روانشناسی، تاریخی، علمی، موفقیت و… کتاب‌هایی پیدا می شود. همچنین در کتابراه هزاران کتاب رایگان نیز قابل دانلود است. اپلیکیشن کتابخوان کتابراه برای اندروید، IOS و ویندوز در دسترس است.

برای دانلود قانونی کتاب صوتی قصه‌های کلیله و دمنه و دسترسی به هزاران کتاب و کتاب صوتی دیگر، اپلیکیشن کتابراه را رایگان دانلود کنید.

برای دانلود قانونی کتاب صوتی قصه‌های کلیله و دمنه و دسترسی به هزاران کتاب و کتاب صوتی دیگر، اپلیکیشن کتابراه را رایگان دانلود کنید.

کتاب صوتی قصه‌های کلیله و دمنه نوشته مهدی آذر یزدی از مجموعه قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب، دربردارنده‌ی 25 داستان زیبا و آموزنده است.

کلیله و دمنه (Kalila and Demna) اثری ادبی و اخلاقی است که از قدیمی‌ترین و معروف‌ترین متون ادبیات جهان بشمار می‌رود و تاکنون به بسیاری از زبان‌های مختلف جهان ترجمه شده است.

کتاب کلیله و دمنه تقریبا در 2000 سال پیش به زبان هندی قدیم نوشته شده و بعد به دستور انوشیروان به زبان پهلوی ترجمه شده است. بیشتر داستان‌های این کتاب از زبان حیوانات ساخته شده و منظور نویسنده این بوده که مخاطب کتاب همین‌‌طور که داستان و افسانه می‌‌شنود، دستورات اخلاقی و رازهای زندگی را نیز بیاموزد. متن فارسی کلیله و دمنه سخت است و کلمه‌های عربی زیادی در آن وجود دارد که خواندن آن را برای کودکان و نوجوانان مشکل می‌کند.قصه های کلیله و دمنه برای کودکان

کلیله و دمنه بنابر برخی روایت‌های تاریخی، از نخستین متون داستانی به زبان فارسی است. در تاریخچه این اثر گفته شده که این کتاب در واقع تألیفی ‌است از چند اثر هندی که مهم‌ترین آن‌ها پنجه تنتره به معنی پنج فصل و به زبان سانسکریت است. محتوای کلیله و دمنه پندآموز است و به طور عمده پندهای آن در قالب حکایت‌هایی از زبان حیوانات نقل شده‌ است. نام این کتاب نیز از نام دو شغال با نام‌های کلیله و دمنه گرفته شده‌ است که بخش بزرگی از کتاب اختصاص به داستان این دو شغال دارد. 

این کتاب برای نخستین بار از زبان سانسکریت به زبان پهلوی ترجمه شد که امروزه اثری از آن در دسترس نیست ولی ترجمه‌های موجود در این اثر از نظر محتوایی از نزدیک‌ترین ترجمه‌ها به زمان منتسب به خلق اثر توسط برزویه ‌است. با این حال پس از حمله اعراب به ایران، کتاب کلیله و دمنه توسط فردی به نام ابن مقفع به زبان عربی نیز ترجمه می‌شود و پس از آن به زبان‌های یونانی، ترکی، اسپانیایی، روسی و آلمانی.

این کتاب اما جدای از سرگذشت عجیب خود، از نظر محتوای داستانی بسیار شنیدنی است و به نوعی بیانگر اندیشه، علم و تفکر نسل بشر در قرن‌های بسیار گذشته است. آنچه از ترجمه‌های موجود از این کتاب بر می‌آید تالیف آن در 10 فصل است که با عناوین شیر و گاو، کبوتر و طوق‌دار، بوزینه و سنگ‌پشت، بی‌تدبیری، موش و گربه، بوم و زاغ، شاه و پنزوه، تورگ (شغال)، بلاد و برهمنان و شاه موشان و وزیرانش نوشته شده است و در هر یک از داستان‌های حکمت‌آمیز در مورد زندگی این حیوانات که بدل از برخی از انسان‌ها و شیوه زندگی آن‌هاست به چشم می‌خورد.

نگاه دقیق و ظریف و ارائه راهکارهای انسانی برای زیستی عالمانه و خردورزانه از مهم‌ترین ابزاری است که این اثر از آن‌ها برای ارتباط با مخاطبانش استفاده کرده است و لطافت بیان نویسندگان اصلی آن بوده که باعث شده تا امروز این داستان‌ها خواندنی و شنیدنی باشند و به آن‌ها رجوع شود.

برای دانلود کتاب صوتی قصه‌های کلیله و دمنه و دسترسی قانونی به هزاران کتاب و کتاب صوتی دیگر، اپلیکیشن کتابراه را نصب کنید.

کتابراه مرجع قانونی دانلود کتاب الکترونیکی و دانلود کتاب صوتی است که امکان دسترسی به هزاران کتاب، رمان، مجله، و کتاب صوتی و همچنین خرید کتاب الکترونیک از طریق موبایل تبلت و رایانه برای شما فراهم می کند. شما با استفاده از کتابراه همیشه و همه جا به کتاب‌ها و کتابخانه خود دسترسی دارید و می‌توانید به سادگی از هر فرصتی برای مطالعه استفاده کنید. در کتابراه برای همه سلیقه‌ها از داستان، رمان و شعر تا روانشناسی، تاریخی، علمی، موفقیت و… کتاب‌هایی پیدا می شود. همچنین در کتابراه هزاران کتاب رایگان نیز قابل دانلود است. اپلیکیشن کتابخوان کتابراه برای اندروید، IOS و ویندوز در دسترس است.

 

قصه های کهن از ادبیات فارسی

·        روزی ، روزگاری ، دو گنجشک در سوراخی لانه داشتند .

سوراخ  ، بالای دیوار خانه ای بود و دو گنجشک به خوبی و خوشی در آن زندگی می کردند . پس از مدتی آن دو گنجشک صاحب جوجه ای شدند . آنها خوشحال و خرم بودند . یک روز که گنجشک پدر برای آوردن غذا رفته بود مار بدجنسی که در آن نزدیکی ها بود به لانه آمد .

گنجشک مادر پرواز کرد و روی دیوار نشست اما جوجه گنجشک هنوز قدرت پرواز نداشت . مار به طرف جوجه گنجشک رفت . گنجشک مادر صر و صدا کرد . نزدیک مار رفت . به او نوک زد اما فایده ای نداشت . مار بدجنس جوجه را بلعید و همانجا روی لانه گرفت و خوابید .قصه های کلیله و دمنه برای کودکان

کمی بعد گنجشک پدر رسید . گنجشک مادر گریان و نالان  قضیه را تعریف کرد . گنجشک پدر هم ناراحت شد . اما جوجه از دست رفته بود ونمی شد کاری کرد . دو گنجشک تصمیم گرفتد انتقام جوجه را از مار بگیرند .

ناگهان گنجشک پدر فکر عجیبی کرد . برای همین هم فورا ًٌ پرید و از اجاق خانه یک تکه چوب نیم سوز برداشت . آن را به نوک گرفت و سریع پرید و توی لانه انداخت . چوب نیم سوز روی چوبهای خشک لانه افتاد ودور غلیظی بلند شد . افرادی که در خانه بودند این کار عجیب گنجشک را دیدند .

آنها برای این که خانه آتش نگیرد به سرعت نردبان گذاشتند تا آتش را خاموش کنند .

درست هنگامی که مار می خواست از لانه فرار کند آنها مار را دیدند .

یکی از افراد با چوبی که در دست داشت ضربه محکمی به سر مار زد . مار بدجنس کشته شد .

دو گنجشک در حالی که انتقام جوجه خود را گرفته بودند ، پرواز کردند تا بروند و لانه جدید بسازند …

 

هدف ما این است که کودکان را با “حقوق” و مسئولیت هایشان آشنا کرده و یادشان دهیم که حق خود را بشناسند و بدانند درمقابل هرحقی، مسئولیتی را باید به عهده بگیرند. شناخت حق دیگران ورعایت آن بخشی از تعالیم مهدکودک من است. کودک باید از آنچه حق خودش است دفاع کرده، باترس هایش روبرو شود و بر آن غلبه کند.

   این مجموعه بچه ها را بی دلیل و پیاپی تشویق نمی کند! این کار موجب انکار ماهیت واقعی کودک خواهدشد.  مربیان مهد همواره می کوشند تا توانایی ها، استعداد ها و نقاط مثبت شخصیتی کودکان را کشف کرده و با پرورش آن، به استقلال و شجاعتشان کمک کنند.

   بخشی از این هدف با آموزش به روش مونته سوری عملی خواهد شد.

مونته سوری

   دکتر ماریا مونته سوری تعلیم و تربیت را با شیوه های مدرن آموزش تلفیق و یک رویکرد جامع آموزشی موثر ارائه کرده است. کلاس های مهد تا 60 درصد منطبق با روش، ابزار و اهداف مونته سوری می باشد.

کودک در این فرآیند آموزشی، خود عامل فعالی است که در شکل گرفتن “آموزش” نقشی اساسی دارد.

شیوه آموزش در این روش نه تنها کودکان را از “کودکی” محروم نمی کند بلکه پیشرفت های ذهنی و هوشی را نیز سرعت می بخشد. این کلاس در برگیرنده مکالمه، فعالیت های بیرونی، موسیقی و حرکت است که موجب تقویت تمرکز کودکان خواهد شد.

 

هدف ما این است که کودکان را با “حقوق” و مسئولیت هایشان آشنا کرده و یادشان دهیم که حق خود را بشناسند و بدانند درمقابل هرحقی، مسئولیتی را باید به عهده بگیرند. شناخت حق دیگران ورعایت آن بخشی از تعالیم مهدکودک من است. کودک باید از آنچه حق خودش است دفاع کرده، باترس هایش روبرو شود و بر آن غلبه کند.

    این مجموعه بچه ها را بی دلیل و پیاپی تشویق نمی کند! این کار موجب انکار ماهیت واقعی کودک خواهدشد.                        مربیان مهد همواره می کوشند تا توانایی ها، استعداد ها و نقاط مثبت شخصیتی کودکان را کشف کرده و با پرورش آن، به استقلال و شجاعتشان کمک کنند.

    بخشی از این هدف با آموزش به روش مونته سوری عملی خواهد شد.

مونته سوری

    دکتر ماریا مونته سوری تعلیم و تربیت را با شیوه های مدرن آموزش تلفیق و یک رویکرد جامع آموزشی موثر ارائه کرده است. کلاس های مهد تا 60 درصد منطبق با روش، ابزار و اهداف مونته سوری می باشد.

کودک در این فرآیند آموزشی، خود عامل فعالی است که در شکل گرفتن “آموزش” نقشی اساسی دارد.

شیوه آموزش در این روش نه تنها کودکان را از “کودکی” محروم نمی کند بلکه پیشرفت های ذهنی و هوشی را نیز سرعت می بخشد. این کلاس در برگیرنده مکالمه، فعالیت های بیرونی، موسیقی و حرکت است که موجب تقویت تمرکز کودکان خواهد شد.

Developed by diba.pro

نام کتاب: قصه های کلیله و دمنه

نویسنده کتاب: مهدی آذریزدی

نام مجموعه: قصه های خوب برای بچه های خوب

قصه های کلیله و دمنه برای کودکان

تاریخ انتشار کتاب: چاپ اول 1336 شمسی

فرمت: PDF

حجم کتاب: 4 مگابایت

تعداد صفحات کتاب: 114 صفحه

موضوع کتاب قصه های کلیله و دمنه:

قصه های کلیله و دمنه اولین بخش از این مجموعه کتاب هشت جلدی می باشد که به بیان داستان های نثر کهن کلیله و دمنه به زبان ساده و کودکانه پرداخته شده است. قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب مجموعه کتابی است به قلم مهدی آذر یزدی که در آن، داستان‌های کهن را برای کودکان و به زبان کودکانه، بازنویسی کرده است.

قسمتی از متن کتاب قصه های کلیله و دمنه:

خرگوش باهوش

روزی بود و روزگاری بود. در یک جنگل دورافتاده که پر از درخت های میوه و سرو و کاج و گلها و گیاه های سبز و زیبا بود و آب و هوای بسیار با صفا داشت گروه زیادی از حیوانات و مرغ ها و جانوران گوناگون زندگی می کردند مانند میمون ها، خرگوش ها ، گرازها، آهوها، کبک ها، بز کوهی ها، کبوترها و خیلی از مرغ های صحرایی. و چون همه جور سبزی و میوه فراوان بود همه خوش و خرم روزگار به سر می بردند…

توضیحات بیشتر:

مهدی آذریزدی اولین کتاب از مجموعهٔ ۸ جلدی قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب را در سال ۱۳۳۶ توسط مؤسسه انتشاراتی امیرکبیر منتشر کرد. او برای این اثر در سال ۱۳۴۲ (۱۹۶۷ میلادی)، برنده جایزه یونسکو شد و سال ۱۳۴۵ جایزه سلطنتی کتاب سال را از آن خود کرد. برخی از کتاب‌های این مجموعه از سوی شورای کتاب کودک به عنوان کتاب برگزیده سال پذیرفته شده‌اند. این اثر به زبان اسپانیایی، ارمنی، چینی و روسی ترجمه شده است. به خاطر آثار ارزشمند او در حوزه کتاب کودک، روز درگذشت او به نام روز ملی ادبیات کودک و نوجوان نام‌گذاری شده است. این مجموعه تاکنون ۶۴ بار تجدید چاپ شده است. کتاب حاضر شامل بیش از 25 داستان مختلف و جذاب برای کودکان می باشد.

مجلدات قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب به شرح زیر است:

وبسایت ایرانی دیتا این کتاب را به صورت رایگان و با لینک مستقیم تقدیم شما کرده است. امید است مورد پسند و رضایت شما قرار گیرد.

واقعا دست مریزاد سپاس فراوان از قرار دادن کتاب های بی نظیر در سایت خوبیتون

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.


درروزگاران قدیم مرد بازرگانی بود که برای تجارت به نقاط مختلف دنیا سفر می کرد . در یکی از این سفرها دو گاو را برای فروش با خود برد.

یکی از دو گاو شَنزَبه و دیگری نَندَبه نام داشتند. همان طور که می رفتند در راهشان باتلاقی پیدا شد و پای شنزبه در باتلاق فرو رفت.

بازرگان با هر زحمتی که بود او را از باتلاق بیرون آورد. ولی گاو بیچاره زخمی شده بود و دیگر توان راه رفتن نداشت . مردی روستایی از آنجا می گذشت. بازرگان مقداری پول به او داد و گفت از شنزبه نگهداری کند تا خوب شود بعد که حالش خوب شد گاو را به شهر به نزد او ببرد.قصه های کلیله و دمنه برای کودکان

مرد قبول کرد . یک روز شنزبه پیش او ماند و مرد از او نگهداری کرد ولی زود خسته شد گاو را رها کرد و پیش بازرگان در شهر رفت و گفت گاوت مرد!!

اما شنزبه بعد ازمدتی حالش خوب شد و از جا بلند شد و به دنبال چراگاه به راه افتاد. رفت و رفت تا به چمنزار خوش آب و هوا و سرسبزی رسید .

با خوشحالی در آنجا مشغول چرا شد. روزهای زیادی گذشت و شنزبه که از آب و علف خوبی استفاده می کرد روز به روز سرحال تر و فربه تر می شد.

یک روز همانطور که داشت چمنزار زیبا را نگاه می کرد و می چرید از سر خوشی زیاد یک دفعه شروع کرد به صدای بلند ما.ما. (صدای گاو) کردن. در آن نزدیکی شیری حکومت می کرد و حیوانات زیادی از او فرمانبرداری می کردند. شیر خیلی پر قدرت و شجاع و جوان بود اما تو عمرش گاو ندیده بود و صداش رو هم نشنیده بود……………..

وقتی صدای بلند شنزبه به گوش شیر رسید خیلی ترسید. با خودش گفت موجودی که صداش به این بلندی باشه حتما خودش خیلی قوی تر و قدرتمندتر است.

البته شیر پیش حیوانات دیگه خودش رو از تک و تا ننداخت و به روی خودش نیاورد ولی تا صدای شنزبه به گوشش می رسید بیچاره کلی به وحشت می افتاد. اوضاع طوری شد که حتی نمی توانست شکار کند.

دربین حیواناتی که تحت فرمان شیر بودند دو تا شغال بودند که اسم یکی کلیله بود و اسم اون یکی دمنه. کلیله با احتیاط و عاقل بود و قبل از هرکاری فکر می کرد ولی دمنه با اینکه هوش زیادی داشت اما خودخواه بود و حریص.

روزی دمنه به کلیله گفت: مدتی است که شیر مثل سابق قوی و سرحال نیست می خواهم برم از او علت کسالتش رو بپرسم. کلیله گفت: دوست عزیز کار پادشاهان به خودشان مربوط است ما داریم زیر سایه شیر زندگی راحت خودمون رو می کنیم. نیازی نیست از این بیشتر به او نزدیک شویم.

دمنه گفت : هر که از خطر فرار کند به بزرگی نمی رسد. من خیلی وقت است که دنبال راهی برای نزدیک شدن به شیر می گردم حالا که ترس و وحشت به وجودش راه پیدا کرده، شاید بتوانم با عقل و هوش خودم کمکی به او بکنم. و پیش شیر عزیز شوم.

کلیله گفت هر چند که با این کار تو مخالفم ولی امیدوارم موفق شوی. دمنه پیش شیر رفت و سلام کرد. شیر از اطرافیان خودش پرسید این کیه؟ گفتند فلان پسر فلان است.

شیر گفت بله پدرش رو می شناسم. بعد دمنه را دعوت کرد به نزدیک خودش و احوالپرسی کرد. دمنه گفت: زیر سایه شما روزگار می گذرانم و منتظر فرصتی هستم تا به شما خدمت کنم.

اگر مرا به خدمتکاری خود بپذیرید بدانید نفع بسیاری برای شما دارم. شیر که در جمع خدمتگزاران اش نشسته بود به حرفهای شغال گوش کرد.

شیر از خوش صحبتی دمنه خوشش امد و او را در میان خدمتکارانش جا داد. از آن به بعد دمنه هر روز خود را با چرب زبانی به شیر نزدیکتر می کرد و اعتماد او را جلب می کرد.

روزی شیر را دید که تنها نشسته و به فکر فرو رفته است . فرصت را مناسب دانست و به نزد شیر رفت و گفت : جناب شیر را نگران می بینم. مدتی است که نشاط شکار و حرکت را در شما نمی بینم. می توانم علت آن را بپرسم.؟

شیر نمی خواست دمنه از وحشت او با خبر شود اما در این هنگام صدای شنزبه بلند شد و زد زیر آواز و شیر چنان ترسید که نتوانست وحشت خود را پنهان کند.

گفت: علت ترس من همین صداست نمی دانم چه موجود ترسناک و قدرتمندی این صدا را دارد؟ می ترسم به فرمانروایی من آسیبی برساند.

دمنه پرسید: تا به حال او را دیده اید؟ شیر گفت: نه. دمنه گفت : قربان این صدای بلند دلیل قدرت نیست . طبل را دیده اید که چه صدای بلندی دارد ولی تو خالی است .

حالا اگه اجازه بدهید من می روم تا صاحب این صدا را پیدا کنم و شما را از حقیقت ماجرا با خبر کنم. شیر پیشنهاد دمنه را پذیرفت و به او اجازه داد تا صاحب این صدا را از نزدیک ببیند و از این ترس نجات یابد.




بیشتر بخوانید:

متن و جملات تبریک عید نوروز ۱۳۹۸ با متن های جدید و زیبا


جدیدترین متن تبریک نوروز ۹۸ (بیو، پیام، پست)

حکایت کوتاه و پندآمیز دو کبوتر برای نوروز از کلیله و دمنه

 

© تمامی حقوق این سایت برای شرکت آرادپرداز محفوظ است ؛ هر گونه استفاده از مطالب دلگرم با رعایت شرایط بازنشر امکان پذیر است.

کلیله و دمنه بنا بر برخی روایت های تاریخی، از نخستین متون داستانی بوده که به زبان فارسی آمده است و برای ایرانیان خواندنی و صد البته ماندنی شده است.

در تاریخچه این اثر گفته شده که این کتاب در واقع تألیفی‌است مبتنی بر چند اثر هندی که مهم‌ترین آن ها پنجه تنتره به معنی پنج فصل و به زبان سانسکریت است.

محتوای کلیله و دمنه گواه بر پندآمیز بودن متن است و این بندها به طور عمده در قالب حکایت های از زبان حیوانات نقل شده‌است.

نام این کتاب نیز از نام دو شغال با نام های کلیله و دمنه گرفته شده‌ است که بخش بزرگی از کتاب اختصاص به…

(بیشتر بخوانید)

کلیله و دمنه بنا بر برخی روایت های تاریخی، از نخستین متون داستانی بوده که به زبان فارسی آمده است و برای ایرانیان خواندنی و صد البته ماندنی شده است.

در تاریخچه این اثر گفته شده که این کتاب در واقع تألیفی‌است مبتنی بر چند اثر هندی که مهم‌ترین آن ها پنجه تنتره به معنی پنج فصل و به زبان سانسکریت است.

محتوای کلیله و دمنه گواه بر پندآمیز بودن متن است و این بندها به طور عمده در قالب حکایت های از زبان حیوانات نقل شده‌است.

نام این کتاب نیز از نام دو شغال با نام های کلیله و دمنه گرفته شده‌ است که بخش بزرگی از کتاب اختصاص به داستان این دو شغال دارد و از منابع تاریخی این طور به نظر می رسد که اصل کتاب در هند و در حدود سال‌های ۱۰۰ تا ۵۰۰ پیش از میلاد نگاشته شده است. با این حال در روایات های سنتی برزویه «مهتر اطبّای پارس» در زمان خسرو انوشیروان؛ شاه ساسانی را مؤلف این اثر می‌دانند.

این کتاب برای نخستین بار از زبان سانسکریت به زبان پهلوی ترجمه می شود که امروزه اثری از آن در دسترس نیست ولی ترجمه های موجود در این اثر از نظر محتوایی از نزدیک‌ترین ترجمه ها به زمان منتسب به خلق اثر توسط برزویه ‌است. با این حال پس از حمله اعراب به ایران، کتاب کلیله و دمنه توسط فردی به نام ابن مقفع به زبان عربی نیز ترجمه می شود و همین موضوع مبنای ترجمه این اثر به زبان های یونانی، ترکی، اسپانیایی، روسی و آلمانی می شود.
آنچه از ترجمه های موجود از این کتاب بر می آید تالیف آن در 10 فصل است که با عناوین شیر و گاو، کبوتر و طوق‌دار، بوزینه و سنگ‌پشت، بی‌تدبیری، موش و گربه، بوم و زاغ، شاه و پنزوه، تورگ (شغال)،بلاد و برهمنان و شاه موشان و وزیرانش نوشته شده است و در هر یک داستان های حکمت آمیز در مورد زندگی این حیوانات که در اصل بدل از برخی از انسان ها و شیوه زندگی آن ها است به چشم می خورد.

نگاه دقیق و ظریف و ارائه راه کارهای انسانی برای زیستی عالمانه و خردورزانه از مهمترین ابزاری است که این اثر از آنها برای ارتباط با مخاطب خود استفاده کرده است و لطافت بیان نویسندگان اصلی آن بوده که توانسته تاکنون نیز این داستانها را خواندنی و محل رجوع قرار دهد.

مهدی آذر یزدی نخستین کتاب از مجموعه هشت جلدی قصه های خوب برای بچه های خوب را با نگاهی به این کتاب و بازنویسی 25 داستان کوتاه از آن منتشر کرد و موسسه نوین کتاب گویا نیز نسخه صوتی این کتاب را بر پایه این متن و با زبان نیما کرمی منتشر کرده است.

کرمی در این کتاب سخنگو با ادبیات ضربدار و پر سرعت و در عین حال شاداب برای مخاطب، داستان هایی از کلیله و دمنه را بازخوانی کرده است. این کتاب صوتی همچنین منتخبی از قطعات موسیقایی ساخته شده توسط درویش خان از اساتید مسلم و با سابقه موسیقی سنتی ایرانی را چاشنی صدای کرمی کرده تا بر جذابیت شنیداری این روایت های داستانی بیافزاید.

برنامتون بروز کنید پخش کنندش مشخص باشه قابلیت دانلود رو هم بگذارید عالی میشه
قیمت بالاست.

خیلی متشکرم چون پسرم به داستان شب عادت دارد و من هم سر کار می روم و هنوز کتاب را یا بهتر بگویم داستان تمام نشده خوابم می برد و با اینکه من و همسرم پنجاه سال داریم. و پسر دومم سیزده سال عاشق گوش دادن به داستانهای قدیمی مثنوی و معنوی و شاهنامه و مرزبان نامه و کلیله و دمنه و ……. داریم متشکرم

نوار به شما کمک میکند که همیشه و همه جا با گوش دادن به کتاب صوتی، یاد بگیرید، شگفت زده بشوید و از وقت خود بهترین استفاده را ببرید.
قصه های کلیله و دمنه برای کودکان

با نصب اپلیکیشن نوار همیشه و همه جا کتابخانه تان با شماست .

 

قصه های خوب برای بچه های خوب از مفیدترین کتاب های چاپ شده برای کودک می باشد که توسط مهدی آذریزدی (برنده جایزه یونسکو) نوشته شده است و در این کتابها داستان های قدیمی و افسانه های ایرانی از کتب قدیمی مانند کلیله و دمنه – مثنوی – گلستان و سابر کتب به نثری ساده برای کودکان نوشته شده است.

در جلد اول این سرس کتابهای قصه های خوب برای بچه های خوب قصه های کلیله و دمنه برای کودکان تهیه شده است.

قسمتی از مقدمه کتاب

این کتاب دارای بیست و پنج قصه است که از کتاب کلیله و دمنه انتخاب شده و از اصل آن ساده تر نوشته شده است

درباره کلیله و دمنه

قصه های کلیله و دمنه برای کودکان

این کتاب در ابتدا به زبان سانسکریت و مربوط  به هندوستان می باشد و یکسری از قصه های عامیانه است که در یک کتاب گردآوری شده است.

این کتاب در زمان ساسانیان و به دستور انوشیروان توسط برزویه طبیب به فارسی پهلوی ترجمه گردید

بیشتر قصه های این کتاب از زبان دو شغال به نام های کلیله و دمنه روایت می شود که در آن سعی می کنند پندهای اخلاقی را برای زندگی درست به صورت داستان بیان کنند.

 

در این کتاب قصه های خوب برای بچه های خوب جلد اول داستان های زیر را مطالعه می نمایید.

چند کلمه با بچه ها – شکارچی دانش آموز – خرگوش باهوش-کبوتر جهانگرد-روباه حیله گر-همکاری موش و زاغ-دوستی کبک و شاهین-داوری گربه-موش آهن خور-آدم خیال باف- خرچنگ و مرغ ماهیخوار-سنگ پشت پر حرف – شغال سیاستمدار – کبوتر بی صبر – مرغان کارآگاه – شتر خوش باور – گربه پیرزال – نیش عقرب – احتیاط روباه – چشم بیمار – جواب طوطی – تربیت گرگ – اشتباه اردک – حاضر جواب بلبل – دوستی خرس – گناه مرغ خانگی – و چند کلمه با بزرگها – نظر صاحب نظران

 

ایستگاه کودک

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه

وب‌سایت

ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی می‌نویسم.


نام کاربری یا نشانی ایمیل


رمز عبور

قصه های کلیله و دمنه برای کودکان
قصه های کلیله و دمنه برای کودکان
0

داستان هاي كوتاه كليله و دمنه

داستان هاي كوتاه كليله و دمنه
داستان هاي كوتاه كليله و دمنه


 کلیله و دمنه کتابی است در اصل هندی که در دوران ساسانی به فارسی میانه ترجمه شده است. در این کتاب داستان و حکایت‌های مختلفی که بیشتر از زبان حیوانات است آورده شده است. نام کلیله و دمنه از نام دو شغال با نام‌های کلیله و دمنه گرفته شده است که بخش بزرگی از کتاب اختصاص به داستان این دو شغال دارد. در ادامه چند حکایت کوتاه از کلیله و دمنه را آورده‌ایم.

 

۱. حکایت اول قصه‌ی دو گنجشک

روزی، روزگاری، دو گنجشک در سوراخی لانه داشتند. سوراخ، بالای دیوار خانه‌ای بود و دو گنجشک به خوبی و خوشی در آن زندگی می‌کردند. پس از مدتی آن دو گنجشک صاحب جوجه‌ای شدند. آن‌ها خوشحال و خرم بودند. یک روز که گنجشک پدر برای آوردن غذا رفته بود مار بدجنسی که در آن نزدیکی‌ها بود به لانه آمد. گنجشک مادر پرواز کرد و روی دیوار نشست، اما جوجه گنجشک هنوز قدرت پرواز نداشت. مار به طرف جوجه گنجشک رفت. گنجشک مادر سر و صدا کرد. نزدیک مار رفت. به او نوک زد، اما فایده‌ای نداشت. مار بدجنس جوجه را بلعید و همانجا روی لانه گرفت و خوابید. کمی بعد گنجشک پدر رسید. گنجشک مادر گریان و نالان قضیه را تعریف کرد. گنجشک پدر هم ناراحت شد. اما جوجه از دست رفته بود ونمی شد کاری کرد. دو گنجشک تصمیم گرفتد انتقام جوجه را از مار بگیرند. ناگهان گنجشک پدر فکر عجیبی کرد. برای همین هم فورا ًٌ پرید و از اجاق خانه یک تکه چوب نیم سوز برداشت. آن را به نوک گرفت و سریع پرید و توی لانه انداخت. چوب نیم سوز روی چوب‌های خشک لانه افتاد ودور غلیظی بلند شد. افرادی که در خانه بودند این کار عجیب گنجشک را دیدند. آن‌ها برای این که خانه آتش نگیرد به سرعت نردبان گذاشتند تا آتش را خاموش کنند. درست هنگامی که مار می‌خواست از لانه فرار کند آن‌ها مار را دیدند. یکی از افراد با چوبی که در دست داشت ضربه محکمی به سر مار زد. مار بدجنس کشته شد. دو گنجشک در حالی که انتقام جوجه خود را گرفته بودند، پرواز کردند تا بروند و لانه جدید بسازند.داستان هاي كوتاه كليله و دمنه

 

۲. حکایت دوم گوسپند قربانی

آورده اند که زاهدی از جهت قربان گوسپندی خرید، در راه قومی بدیدند، طمع کردند و با یکدیگر قرار دادند که او را بفریبند و گوسپند بِبَرند. پس یک تن از پیش درآمد و گفت:‌ای شیخ این سگ از کجا می‌آری. دیگری بدو بگذشت و گفت: شیخ مگر عزم شکار دارد؟ سیّم بدو پیوست و گفت: این مرد در کسوه‌ی اهل صلاح است، امّا زاهد نمی‌نماید، که زاهد را با سگ صحبت نباشد و دست و جامه‌ی خویش را از او صیانت واجب دارد. از این نسق هر کس چیزی گفت: تاشکّی در دل او افتاد و خود را متهم گردانید و گفت: شاید بود که فروشنده‌ی این جادو بوده است و چشم بندی کرده؛ در حال گوسپند بگذاشت و برفت و آن جماعت بِبُردند.

 

۳. حکایت سوم

آورده اند که مردی پارسا بود و بازرگانی که روغن گوسفند و شهد فروختی با او همسایگی داشت و هر روز قدری از بضاعت خویش برای قوت زاهد فرستادی. زاهد چیزی بکار بردی و باقی را در سبویی کردی و طرفی بنهادی. آخر سبو پر شد. روزی در آن می‌نگریست. اندیشید که اگر شهد و روغن به ده درم بتوانم فروخت و آن را پنج گوسفند خرم، هر پنج بزایند و از نتایج ایشان رم‌ها پیدا آید و مرا استظهاری باشد و زنی از خاندانی بزرگ بخواهم، لاشک پسری آید، نام نیکوش نهم و علم و ادب بیاموزمش و اگر تمرّدی نماید بدین عصا ادب فرمایم. این فکرت چنان قوی شد که ناگاه عصا برگرفت و از سر غفلت بر سبوی آویخته زد در حال بشکست و شهد و روغن بر روی او فرود آمد.

۴. حکایت چهارم

قورباغه‌ای در همسایگی ماری لانه داشت، هرگاه قورباغه بچه‌ای به دنیا می‌آورد، مار آمدی و بخوردی. قورباغه با خرچنگی دوست بود. به پیش خرچنگ رفت و گفت: ای برادر! تدبیری اندیش که مرا خصمی قوی و دشمنی بی رحم است. نه در برابرش مقاومت می‌توانم کرد و نه توان مهاجرت دارم، چرا که اینجا مکانی است خرم و زیبا، در نهایت آسایش. خرچنگ گفت: قوی پنجگان توانا را جز با مکر نتوان شکست داد. در این اطراف راسویی زندگی می‌کند، چند ماهی بگیر و بکش و از جلوی خانه‌ی راسو تا لانه‌ی مار بیافکن، راسو یکی یکی می‌خورد و چون به مار رسد او را هم می‌بلعد و تو را از رنج می‌رهاند. قورباغه با این حیله مار را هلاک کرد. چند روزی بگذشت، راسو دوباره هوس ماهی کرد، بار دیگر به دنبال ماهی در آن مسیر راهی شد، پس قورباغه و همه‌ی بچه هایش را خورد. این افسانه گفته شد تا بدانیم که حیله و مکر بسیار بر خلق خدا موجب هلاکت است.

۵. حکایت پنجم

آورده‌اند بازرگانی بود اندک مایه که قصد سفر داشت. صد من آهن داشت که در خانه دوستی به رسم امانت گذاشت و رفت. اما دوست این امانت را فروخت و پولش را خرج کرد. بازرگان، روزی به طلب آهن نزد وی رفت. مرد گفت: آهن تو را در انبار خانه نهادم و مراقبت تمام کرده بودم، اما آنجا موشی زندگی می‌کرد که تا من آگاه شوم همه را بخورد. بازرگان گفت: راست می‌گویی! موش خیلی آهن دوست دارد و دندان او برخوردن آن قادر است. دوستش خوشحال شد و پنداشت که بازرگان قانع گشته و دل از آهن برداشته. پس گفت: امروزبه خانه من مهمان باش. بازرگان گفت: فردا باز آیم. رفت و چون به سر کوی رسید پسر مرد را با خود برد و پنهان کرد. چون بجستند از پسر اثری نشد. پس ندا در شهر دادند. بازرگان گفت: من عقابی دیدم که کودکی می‌برد. مرد فریاد برداشت که دروغ و محال است، چگونه می‌گویی عقاب کودکی را ببرد؟ بازرگان خندید و گفت: در شهری که موش صد من آهن بتواند بخورد، عقابی کودکی بیست کیلویی را نتواند گرفت؟ مرد دانست که قصه چیست، گفت: آری موش نخورده است! پسر باز ده وآهن بستان. هیچ چیز بدتر از آن نیست که در سخن، کریم و بخشنده باشی ودر هنگام عمل سرافکنده و خجل.


 کلیله و دمنه کتابی است در اصل هندی که در دوران ساسانی به فارسی میانه ترجمه شده است. در این کتاب داستان و حکایت‌های مختلفی که بیشتر از زبان حیوانات است آورده شده است. نام کلیله و دمنه از نام دو شغال با نام‌های کلیله و دمنه گرفته شده است که بخش بزرگی از کتاب اختصاص به داستان این دو شغال دارد. در ادامه چند حکایت کوتاه از کلیله و دمنه را آورده‌ایم.

 

۱. حکایت اول قصه‌ی دو گنجشک

روزی، روزگاری، دو گنجشک در سوراخی لانه داشتند. سوراخ، بالای دیوار خانه‌ای بود و دو گنجشک به خوبی و خوشی در آن زندگی می‌کردند. پس از مدتی آن دو گنجشک صاحب جوجه‌ای شدند. آن‌ها خوشحال و خرم بودند. یک روز که گنجشک پدر برای آوردن غذا رفته بود مار بدجنسی که در آن نزدیکی‌ها بود به لانه آمد. گنجشک مادر پرواز کرد و روی دیوار نشست، اما جوجه گنجشک هنوز قدرت پرواز نداشت. مار به طرف جوجه گنجشک رفت. گنجشک مادر سر و صدا کرد. نزدیک مار رفت. به او نوک زد، اما فایده‌ای نداشت. مار بدجنس جوجه را بلعید و همانجا روی لانه گرفت و خوابید. کمی بعد گنجشک پدر رسید. گنجشک مادر گریان و نالان قضیه را تعریف کرد. گنجشک پدر هم ناراحت شد. اما جوجه از دست رفته بود ونمی شد کاری کرد. دو گنجشک تصمیم گرفتد انتقام جوجه را از مار بگیرند. ناگهان گنجشک پدر فکر عجیبی کرد. برای همین هم فورا ًٌ پرید و از اجاق خانه یک تکه چوب نیم سوز برداشت. آن را به نوک گرفت و سریع پرید و توی لانه انداخت. چوب نیم سوز روی چوب‌های خشک لانه افتاد ودور غلیظی بلند شد. افرادی که در خانه بودند این کار عجیب گنجشک را دیدند. آن‌ها برای این که خانه آتش نگیرد به سرعت نردبان گذاشتند تا آتش را خاموش کنند. درست هنگامی که مار می‌خواست از لانه فرار کند آن‌ها مار را دیدند. یکی از افراد با چوبی که در دست داشت ضربه محکمی به سر مار زد. مار بدجنس کشته شد. دو گنجشک در حالی که انتقام جوجه خود را گرفته بودند، پرواز کردند تا بروند و لانه جدید بسازند.

 

۲. حکایت دوم گوسپند قربانی

آورده اند که زاهدی از جهت قربان گوسپندی خرید، در راه قومی بدیدند، طمع کردند و با یکدیگر قرار دادند که او را بفریبند و گوسپند بِبَرند. پس یک تن از پیش درآمد و گفت:‌ای شیخ این سگ از کجا می‌آری. دیگری بدو بگذشت و گفت: شیخ مگر عزم شکار دارد؟ سیّم بدو پیوست و گفت: این مرد در کسوه‌ی اهل صلاح است، امّا زاهد نمی‌نماید، که زاهد را با سگ صحبت نباشد و دست و جامه‌ی خویش را از او صیانت واجب دارد. از این نسق هر کس چیزی گفت: تاشکّی در دل او افتاد و خود را متهم گردانید و گفت: شاید بود که فروشنده‌ی این جادو بوده است و چشم بندی کرده؛ در حال گوسپند بگذاشت و برفت و آن جماعت بِبُردند.

 

۳. حکایت سوم

آورده اند که مردی پارسا بود و بازرگانی که روغن گوسفند و شهد فروختی با او همسایگی داشت و هر روز قدری از بضاعت خویش برای قوت زاهد فرستادی. زاهد چیزی بکار بردی و باقی را در سبویی کردی و طرفی بنهادی. آخر سبو پر شد. روزی در آن می‌نگریست. اندیشید که اگر شهد و روغن به ده درم بتوانم فروخت و آن را پنج گوسفند خرم، هر پنج بزایند و از نتایج ایشان رم‌ها پیدا آید و مرا استظهاری باشد و زنی از خاندانی بزرگ بخواهم، لاشک پسری آید، نام نیکوش نهم و علم و ادب بیاموزمش و اگر تمرّدی نماید بدین عصا ادب فرمایم. این فکرت چنان قوی شد که ناگاه عصا برگرفت و از سر غفلت بر سبوی آویخته زد در حال بشکست و شهد و روغن بر روی او فرود آمد.

۴. حکایت چهارم

قورباغه‌ای در همسایگی ماری لانه داشت، هرگاه قورباغه بچه‌ای به دنیا می‌آورد، مار آمدی و بخوردی. قورباغه با خرچنگی دوست بود. به پیش خرچنگ رفت و گفت: ای برادر! تدبیری اندیش که مرا خصمی قوی و دشمنی بی رحم است. نه در برابرش مقاومت می‌توانم کرد و نه توان مهاجرت دارم، چرا که اینجا مکانی است خرم و زیبا، در نهایت آسایش. خرچنگ گفت: قوی پنجگان توانا را جز با مکر نتوان شکست داد. در این اطراف راسویی زندگی می‌کند، چند ماهی بگیر و بکش و از جلوی خانه‌ی راسو تا لانه‌ی مار بیافکن، راسو یکی یکی می‌خورد و چون به مار رسد او را هم می‌بلعد و تو را از رنج می‌رهاند. قورباغه با این حیله مار را هلاک کرد. چند روزی بگذشت، راسو دوباره هوس ماهی کرد، بار دیگر به دنبال ماهی در آن مسیر راهی شد، پس قورباغه و همه‌ی بچه هایش را خورد. این افسانه گفته شد تا بدانیم که حیله و مکر بسیار بر خلق خدا موجب هلاکت است.

۵. حکایت پنجم

آورده‌اند بازرگانی بود اندک مایه که قصد سفر داشت. صد من آهن داشت که در خانه دوستی به رسم امانت گذاشت و رفت. اما دوست این امانت را فروخت و پولش را خرج کرد. بازرگان، روزی به طلب آهن نزد وی رفت. مرد گفت: آهن تو را در انبار خانه نهادم و مراقبت تمام کرده بودم، اما آنجا موشی زندگی می‌کرد که تا من آگاه شوم همه را بخورد. بازرگان گفت: راست می‌گویی! موش خیلی آهن دوست دارد و دندان او برخوردن آن قادر است. دوستش خوشحال شد و پنداشت که بازرگان قانع گشته و دل از آهن برداشته. پس گفت: امروزبه خانه من مهمان باش. بازرگان گفت: فردا باز آیم. رفت و چون به سر کوی رسید پسر مرد را با خود برد و پنهان کرد. چون بجستند از پسر اثری نشد. پس ندا در شهر دادند. بازرگان گفت: من عقابی دیدم که کودکی می‌برد. مرد فریاد برداشت که دروغ و محال است، چگونه می‌گویی عقاب کودکی را ببرد؟ بازرگان خندید و گفت: در شهری که موش صد من آهن بتواند بخورد، عقابی کودکی بیست کیلویی را نتواند گرفت؟ مرد دانست که قصه چیست، گفت: آری موش نخورده است! پسر باز ده وآهن بستان. هیچ چیز بدتر از آن نیست که در سخن، کریم و بخشنده باشی ودر هنگام عمل سرافکنده و خجل.

منبع: ستاره

آدرس خبرفوری در پیام‌رسان گپgap.im/akhbarefori

1980

 

قصه های کهن از ادبیات فارسی

·        روزی ، روزگاری ، دو گنجشک در سوراخی لانه داشتند .

سوراخ  ، بالای دیوار خانه ای بود و دو گنجشک به خوبی و خوشی در آن زندگی می کردند . پس از مدتی آن دو گنجشک صاحب جوجه ای شدند . آنها خوشحال و خرم بودند . یک روز که گنجشک پدر برای آوردن غذا رفته بود مار بدجنسی که در آن نزدیکی ها بود به لانه آمد .

گنجشک مادر پرواز کرد و روی دیوار نشست اما جوجه گنجشک هنوز قدرت پرواز نداشت . مار به طرف جوجه گنجشک رفت . گنجشک مادر صر و صدا کرد . نزدیک مار رفت . به او نوک زد اما فایده ای نداشت . مار بدجنس جوجه را بلعید و همانجا روی لانه گرفت و خوابید .داستان هاي كوتاه كليله و دمنه

کمی بعد گنجشک پدر رسید . گنجشک مادر گریان و نالان  قضیه را تعریف کرد . گنجشک پدر هم ناراحت شد . اما جوجه از دست رفته بود ونمی شد کاری کرد . دو گنجشک تصمیم گرفتد انتقام جوجه را از مار بگیرند .

ناگهان گنجشک پدر فکر عجیبی کرد . برای همین هم فورا ًٌ پرید و از اجاق خانه یک تکه چوب نیم سوز برداشت . آن را به نوک گرفت و سریع پرید و توی لانه انداخت . چوب نیم سوز روی چوبهای خشک لانه افتاد ودور غلیظی بلند شد . افرادی که در خانه بودند این کار عجیب گنجشک را دیدند .

آنها برای این که خانه آتش نگیرد به سرعت نردبان گذاشتند تا آتش را خاموش کنند .

درست هنگامی که مار می خواست از لانه فرار کند آنها مار را دیدند .

یکی از افراد با چوبی که در دست داشت ضربه محکمی به سر مار زد . مار بدجنس کشته شد .

دو گنجشک در حالی که انتقام جوجه خود را گرفته بودند ، پرواز کردند تا بروند و لانه جدید بسازند …

 

هدف ما این است که کودکان را با “حقوق” و مسئولیت هایشان آشنا کرده و یادشان دهیم که حق خود را بشناسند و بدانند درمقابل هرحقی، مسئولیتی را باید به عهده بگیرند. شناخت حق دیگران ورعایت آن بخشی از تعالیم مهدکودک من است. کودک باید از آنچه حق خودش است دفاع کرده، باترس هایش روبرو شود و بر آن غلبه کند.

   این مجموعه بچه ها را بی دلیل و پیاپی تشویق نمی کند! این کار موجب انکار ماهیت واقعی کودک خواهدشد.  مربیان مهد همواره می کوشند تا توانایی ها، استعداد ها و نقاط مثبت شخصیتی کودکان را کشف کرده و با پرورش آن، به استقلال و شجاعتشان کمک کنند.

   بخشی از این هدف با آموزش به روش مونته سوری عملی خواهد شد.

مونته سوری

   دکتر ماریا مونته سوری تعلیم و تربیت را با شیوه های مدرن آموزش تلفیق و یک رویکرد جامع آموزشی موثر ارائه کرده است. کلاس های مهد تا 60 درصد منطبق با روش، ابزار و اهداف مونته سوری می باشد.

کودک در این فرآیند آموزشی، خود عامل فعالی است که در شکل گرفتن “آموزش” نقشی اساسی دارد.

شیوه آموزش در این روش نه تنها کودکان را از “کودکی” محروم نمی کند بلکه پیشرفت های ذهنی و هوشی را نیز سرعت می بخشد. این کلاس در برگیرنده مکالمه، فعالیت های بیرونی، موسیقی و حرکت است که موجب تقویت تمرکز کودکان خواهد شد.

 

هدف ما این است که کودکان را با “حقوق” و مسئولیت هایشان آشنا کرده و یادشان دهیم که حق خود را بشناسند و بدانند درمقابل هرحقی، مسئولیتی را باید به عهده بگیرند. شناخت حق دیگران ورعایت آن بخشی از تعالیم مهدکودک من است. کودک باید از آنچه حق خودش است دفاع کرده، باترس هایش روبرو شود و بر آن غلبه کند.

    این مجموعه بچه ها را بی دلیل و پیاپی تشویق نمی کند! این کار موجب انکار ماهیت واقعی کودک خواهدشد.                        مربیان مهد همواره می کوشند تا توانایی ها، استعداد ها و نقاط مثبت شخصیتی کودکان را کشف کرده و با پرورش آن، به استقلال و شجاعتشان کمک کنند.

    بخشی از این هدف با آموزش به روش مونته سوری عملی خواهد شد.

مونته سوری

    دکتر ماریا مونته سوری تعلیم و تربیت را با شیوه های مدرن آموزش تلفیق و یک رویکرد جامع آموزشی موثر ارائه کرده است. کلاس های مهد تا 60 درصد منطبق با روش، ابزار و اهداف مونته سوری می باشد.

کودک در این فرآیند آموزشی، خود عامل فعالی است که در شکل گرفتن “آموزش” نقشی اساسی دارد.

شیوه آموزش در این روش نه تنها کودکان را از “کودکی” محروم نمی کند بلکه پیشرفت های ذهنی و هوشی را نیز سرعت می بخشد. این کلاس در برگیرنده مکالمه، فعالیت های بیرونی، موسیقی و حرکت است که موجب تقویت تمرکز کودکان خواهد شد.

Developed by diba.pro

داستان خرگوش پير و فيل‌ها 

 آورده اند که :
در زمانهای قدیم، در جنگلی، چشمه
ای بود که آب خنک و زلالی داشت. عده ای خرگوش در اطراف آن چشمه زندگی می
کردند. آنها هر وقت تشنه می شدند،
کنار چشمه می رفتند و از آب آن می نوشیدند. خرگوشها زندگی خوب و آرامی داشتند، تا
اینکه روزی، گروهی فیل به آن جنگل آمدند. آن فیلها هر روز برای خوردن آب به آن
چشمه می آمدند و از آب آن می خوردند. خرگوشها از آمدن فیلها به آن منطقه خیلی ناراحت بودند.
چون دیگر نمی توانستند با آسایش خاطر به چشمه بروند و آب بخورند. هر بار که به سوی
چشمه می رفتند، چند تا از فیلها را در اطراف آن می دیدند، لذا می ترسیدند به
چشمه نزدیک شوند. از آن گذشته، فیلها آب چشمه را مرتبا ً کل آلود و کثیف می کردند.

خرگوشها نشستند و
اندیشیدند و درباره راه چاره با
هم گفتگو کردند. در میان خرگوشها، یک خرگوش پیر و باهوش زندگی می کرد که به زیرکی و باهوشی در
بین خرگوشها مشهور بود. او گفت: ” من چاره کار را پیدا کرده ام. به زودی کاری می
کنم که فیلها دیگر به چشمه نزدیک نشوند. ” خرگوشها با تعجب پرسیدند: ” چگونه ؟ چه
کاری از تو خرگوش ضعیف ساخته است ؟ مگر تو می توانی با آن فیلهای قدرتمند بجنگی و آنها را از
اطراف چشمه دور کنی ؟ ”
خرگوش پیر گفت: ” من نقشه
ای دارم. به زودی از نقشه ام آگاه خواهید شد. من امشب بر سر کوه خواهم رفت و با فیلها صحبت
خواهم کرد. امیدوارم نقشه ام بگیرد و فیلها حرفم را باور کنند و از اینجا بروند. ”
خرگوشها که از هوش و درایت خرگوش
پیر با خبر بودند، می دانستند او
بیهوده حرف نمی زند، حتما ً فکر بکری کرده است و به زودی آنها را از بدبختی نجات خواهد داد. شب
شد. آن شب، شب چهاردهم ماه بود و قرص ماه، کامل در آسمان می درخشید. خرگوش با هوش بالای
کوه رفت و با صدای بلند فریاد زد. فیلها صدای خرگوش را شنیدند و گوش سپردند تا
ببینند چه می گوید. خرگوش پیر فریاد زد: ” ای فیلها بشنوید و آگاه باشید که
من فرستاده ماه هستم و از سوی او با شما سخن می گویم. ماه دستور داده است هیچ فیلی حق
نزدیک شدن به چشمه را ندارد. چراکه چشمه از آن خرگوشهاست. ماه با ما خرگوشهاست، من
فرستاده او هستم و پیغام او را به شما می رسانم. چشمه مال ماه و مال خرگوشهاست. پس
بعد از این، از اطراف چشمه ما دور شوید. ای فیلها بشنوید و آگاه باشید که اگر
به چشمه نزدیک شوید، ماه شما را کور خواهد کرد. برای آنکه حرف مرا باور کنید و
خیال نکنید که بیهوده سخن می گویم، امشب برای خوردن آب، کنار چشمه بروید و درون
چشمه را نگاه کنید تا متوجه خشم ماه شوید. ”
سپس خرگوش سردسته پیلها را مورد
خطاب قرار داد و گفت: ” آنچه می گویم به نفع شماست. بهتر است هرچه زودتر گروهت را
جمع کنی و از اینجا بروی. اگر با گروهت از اینجا نروی، هرچه دیدید از چشم خود
دیدید. آن وقت از ما گله نکنی که چرا شما را آگاه نکرده ایم. ”
خرگوش پیر و با هوش، وقتی
حرفهایش تمام شد، از کوه پایین آمد و نزد دوستانش رفت. به آنها گفت: ” حالا
باید بنشینیم و نتیجه کار را ببینیم. دعا کنید که فیلها حرف مرا باور کنند. ”
فیلها همیشه روزها برای خوردن آب، به کنار چشمه می رفتند و تا آن زمان هیچ
فیلی برای خوردن آب، شب کنار چشمه نرفته بود. نه تنها فیلها، بلکه خرگوشها نیز شبها
برای خوردن آب کنار چشمه نمی رفتند. فیلها کمی درباره حرفهای خرگوش فکر کردند. یکی
از فیلها گفت: ” این خرگوش پیر و احمق، عجب مزخرفاتی می گوید. ” فیلی
دیگر گفت: ” نه. از کجا معلوم است که راست نگفته باشد ؟ ” شاه فیلها گفت: ”
آری، ممکن است واقعا ً ماه چنین حرفی را زده باشد. بد نیست برای آزمایش، ‌امشب کنار
چشمه برویم و ببینیم حرف خرگوش راست است یا دروغ. ”
فیلها به راه افتادند و به سوی
چشمه رفتند. شاه فیلها گفت: ” برای آزمایش، من خود به چشمه می روم.
شما همینجا بایستید. من خبر خواهم آورد که حرفهای خرگوش راست است یا دروغ. ”

شاه فیلها رفت و به چشمه
نزدیک شد. ناگهان نگاهش به درون
آب چشمه افتاد و با تعجب دبد که ماه واقعا ً در آب چشمه است. فیل نمی دانست که آن ماه توی آب، تصویر
ماه آسمان است که بر آب افتاده است. شاه فیلها با خودش گفت: ” تا اینجا که حرف
خرگوش راست بود. حالا باید به چشمه نزدیک بشوم و از آب آن بخورم تا ببینم باقی
حرفهایش هم راست است یا نه. ”
شاه فیلها به چشمه نزدیک شد و
خرطومش را در آب فرو برد. وقتی خرطوم فیل در آب فرو رفت، آب موج برداشت و تصویر ماه در آب
لرزید و کج و معوج شد. فیل فکر کرد که ماه خشمگین شده و تنش از خشم به لرزه درآمده است. با
خودش گفت: ” خرگوش راست می گفت. بهتر است از اینجا بروم، وگرنه ممکن است ماه مرا
کور کند. الان هم چشمهایم کمی ضعیف است و ماه را لرزان و تیره می بینم. ”

فیل بیچاره نمی دانست که
خرطومش بر آب موج انداخته و
تصویر ماه را به لرزه درآورده است. او نمی دانست که پا در آب گذاشته و آب را گل آلود کرده است و
تصویر ماه به این دلیل تیره و تار دیده می شود. شاه فیلها نزد یارانش برگشت و گفت: ”
دوستان، حرف خرگوش راست بود. بهتر است همین امشب از اینجا برویم و در پی یافتن چشمه ای
دیگر باشیم. ”

 

مردي هر روز صبح به صحرا مي رفت ، هيزم جمع مي کرد و براي
فروش به شهر مي برد . زندگي ساده اش از همين راه مي گذشت . تنها بود و همين روزي
اندک بي نيازش مي کرد . آن روز به هيزم هايي که جمع کرده بود ، نگاه کرد . براي آن
روز کافي بود . حالا بايد به شهر بر مي گشت . هيزمها را روي دوش گذشت و به راه
افتاد . از دور سايه اي ديد . در ابتدا سايه مبهمي بود که به سرعت تکان مي خورد .
دقت کرد شايد بفهمد سايه چيست . سايه هر لحظه نزديک و نزديکتر مي شد و شکل مبهم
خود را از دست مي داد . اين بار بيشتر دقت کرد . واي ! شتري رم کرده بود که جنون
آسا به سمت او مي آمد و هر لحظه امکان داشت او را زير پاهاي خود له کند . مرد به
وحشت افتاد. نمي دانست چه کار کند و کدام طرف برود . شتر نزديکتر مي شد . پا به
فرار گذاشت . هيزمهاي روي دوشش سنگين بودند و او مجبور شد آنها را به زمين اندازد
، وگرنه با آن سرعتي که شتر مي دويد حتما ً به او مي رسيد . حالا سبکتر شده بود .
او مي دويد و شتر هم دنبالش / چاهي را ديد که هر روز از کنارش مي گذشت . فکري به
ذهنش رسيد . بايد داخل چاه مي رفت . بله ! تنها راه نجاتش همين بود . شايد اين گونه
از شر آن شتر راحت مي شد . بعد مي توانست از چاه بيرون بيايد و هيزمهايش را دوباره
بردارد و به شهر برود . به چاه رسيد . دو شاخه اي را که از دهانه چاه روييده بود ،
گرفت و آويزان شد . بين زمين و هوا معلق بود و دستهايش شاخه ها را محکم چسبيده بود
. اما آن شاخه ها تنها وسيله پيوند بين مرگ و زندگي او بودند .
يکي دو دقيقه گذشت . صداي پاي شتر را مي شنيد که هنوز داشت در آن اطراف ، پرسه مي
زد. ديگر بيشتر از اين نمي توانست آويزان بماند. بايد پاهايش را به جايي محکم نگه
مي داشت . به اين طرف و آن طرف تکان خورد ، شايد بتواند ديواره چاه را پيدا کند .
يک دفعه پاهايش به جايي محکم شد . همان جا پاهايش را نگه داشت . نفسي به آرامي
کشيد و با خود گفت : ” خيالم راحت شد. چند دقيقه ديگر مي ايستم و بعد بيرون مي روم
. ديگر صدايي نمي آيد . حتما ً شتر رفته است . کمي ديگر هم صبر کنم بهتر است . ”
به پايين نگاه کرد . مي خواست بفهمد پاهايش را کجا گذاشته است. چاه تاريک بود و
چيزي نمي ديد . کم کم چشم هايش به تاريکي عادت کرد. پاهايش را ديد که روي …
واي ! خدايا باورش نمي شد . از سوراخ هاي ديوار چاه ، سر چهار مار بيرون آمده بود
و او پاهايش را درست روي آنها گذاشته بود . کافي بود پايش را براي لحظه اي از سر
مارها بردارد تا آنها او را مثل يک تکه چوب ، خشک و سياه کنند. از ترس و وحشت
نزديک بود تعادلش را از دست بدهد. دست هايش مي لرزيد. نگاهش به ته چاه افتاد . نمي
دانست چاه چقدر عمق دارد . ناگهان ترسش دو چندان شد و بي اختيار فرياد کشيد : ” نه
! خدايا به دادم برس .” ته چاه دو چشم درشت برق مي زد . دو چشم درشت اژدهايي که از
پائين او را تماشا مي کرد و منتظر بود تا او پرت شود و حسابش را برسد. حالا بايد
چه کار مي کرد ؟ عقلش به هيچ جا نمي رسيد . خدا را شکر که شاخه ها سفت و محکم
بودند . نگاهي به بالا انداخت . اي داد و بيداد ! دو موش صحرايي سياه و درشت سر
چاه نشسته بودند و شاخه ها را مي جويدند . اوضاع و احوال لحظه به لحظه بدتر مي شد
. سعي کرد موشها را بترساند و فراري بدهد . اما فايده اي نداشت . آنها همچنان
مشغول جويدن شاخه ها بودند. ديگر حسابي نااميد شده بود. مرگ را در يک قدمي خود
احساس مي کرد . به خودش گفت : ” کارم تمام است . ديگر راه نجاتي نمانده ، نه بالا
و نه پائين . از زمين و آسمان بلا بر سرم مي بارد. ”
دستهايش از شدت خستگي مي لرزيد. بيشتر از اين نمي توانست از شاخه ها آويزان بماند.
بايد راه چاره اي پيدا مي کرد. هر لحظه امکان داشت دست هايش شل شوند و يا موشها
شاخه ها را ببرند و او به ته چاه بيفتد و طعمه اژدها شود . پاهايش همچنان روي سر
مارها بود. نمي توانست کوچکترين تکاني بخورد.

دوباره به شاخه ها نگاه کرد . موشها سرگرم جويدن بودند. فکر
کرد چيزي بردارد و به طرف آنها پرتاب کند. با اين کار حداقل خيالش از شاخه ها راحت
مي شد. آن وقت مي توانست به مارها فکر کند. دستش را دراز کرد و به اطراف شاخه ها
دست کشيد . دستش به چيزي خورد . نگاه کرد . شبيه کندوي عسل بود . اما چرا تا به
حال متوجه آن نشده بود ؟ از شدت ترس و فکر و خيال به آن توجهي نکرده بود . گرسنه
اش بود و عسل مي توانست گرسنگي او را فرو بنشاند و آن لحظات تلخ را شيرين کند .
انگشت خود را در عسل فرو برد و در دهانش گذاشت . چه شيرين بود ! يک انگشت ديگر
برداشت و در دهان گذاشت . بعد يک انگشت ديگر و بعد … ديگر به کلي يادش رفت که
کجاست و در چه وضعيتي قرار دارد . به تنها چيزي که فکر مي کرد اين بود که عسل ها
را انگشت بزند و تا آخر بخورد. نه به فکر موشها و مارها بود و نه به اژدهايي که
منتظر بلعيدنش بود ، مي انديشيد . شيريني عسل همه چيز را از يادش برده بود .
ناگهان تکاني خورد و کمي پائين رفت . به خودش آمد و کندو و عسل شيرين از يادش رفت
. به موشها نگاه کرد . داشتند آخرين بندهاي نازک شاخه ها را پاره مي کردند . ديگر
فرصت هيچ کاري نبود . به ياد غفلت خودش افتاد که در اوج گرفتاري و بدبختي ، به
خوردن مشغول شده بود. شايد اگر کمي زودتر به فکر مي افتاد ، مي توانست نجات پيدا
کند و شايد هم نه . اما به هرحال غفلت او همه چيز را خراب کرد . شاخه ها کاملا ً
پاره شدند . فريادي از ترس کشيد و خودش را بين زمين و آسمان ديد که به سرعت به ته
چاه مي رفت . صداي فريادش در دل چاه پيچيد . انگار کسي به او مي گفت : ” اين است
سزاي کسي که در هنگام خطر ، بي خيال و بي تفاوت باشد و دست روي دست بگذارد . ” چند
لحظه بعد ، صداي فرياد او و انعکاسش محو شد و سکوتي عميق چاه را فرا گرفت . مثل
اينکه هيچ اتفاقي نيفتاده بود و هرگز کسي از شاخه ها آويزان نشده بود .
مارها که از شر پاهاي او خلاص شده بودند ، دوباره به سوراخهاي خود خزيدند . آن
بالا و بيرون از چاه هيچ چيزي نبود . نه موشي و نه شتري . فقط هيزمهاي مرد هيزم
شکن بودند که باد آنها را به اين طرف و آن طرف مي برد  

روزي از روزها در جنگلي دور شيري زندگي مي كرد كه بسيار
قوي بود و قدرت بسيار زيادي داشت اما

اين شير به سبب گذشت زمان پير و پير
تر شده بود و بسيار ضعيف شده بود و قدرت اين را نداشت كه به

شكار برود براي
همين بعضي از روز ها را با گرسنگي سپري مي كرد سرانجام شير از اين وضع
خسته

شد براي همين روباه را صدا كرد و گفت سلام بر تو اي دوست عزيزم من و
تو سال ها است كه همديگر

را مي شناسيم و دوستان بسيار صميمي هستيم براي
همين من مي خواهم تو را به عنوان وزير اعظم خودم داستان هاي كوتاه كليله و دمنه

انتخاب كنم

روباه مي دانست كه شير از اين كار منظوري دارد ولي نمي توانست به او نه بگويد براي همين گفت اي

عاليجناب من اين افتخار را مي پذيرم

با اين حرف شير بسيار خوشحال شد و به روباه گفت آفرين بر
تو ولي تو به عنوان يك وزير بايد به مسائل

غذايي من نيز توجه كني و براي
من غذا تهيه كني

روباه كمي فكر كرد و گفت بله عالي جناب من اكنون براي پيدا كردن غذا مي روم

و وارد دشت شد كمي كه جلو رفت به يك الاغ چاق رسيد روباه
خنديد و به طرف الاغ  دويد و گفت

بالاخره پيدايت كردم هفده روز هست كه
دارم به دنبالت مي گردم

الاغ گفت چرا؟

روباه گفت شير سلطان جنگل تصميم گرفته است كه تو را به عنوان وزير خود انتخاب كند

الاغ گفت اما من از شير مي ترسم شايد او مرا بكشد و
بخورد چرا مرا به عنوان وزير اعظم انتخاب كرده

؟ من مناسب وزير شدن نيستم
لطفا مرا تنها بگذار

روباه گفت تو خصوصيات بي نظير خودت را نمي داني همين چيز
است كه تو را جذاب كرده است سلطان

تو را خيلي دوست دارد چون تو عاقل
مهربان و پر كار هستي

الاغ بيچاره فكر كرد كه شايد روباه راست مي گويد براي
همين به روباه اعتماد كرد و همراه روباه به

ملاقات شير رفت وقتي كه آنها به
شير رسيدند الاغ ترسيد و جلوتر نرفت

روباه گفت سلطان وزير اعظم خيلي خجالتي هستند دودل است بيايد جلو يا نه

شير گفت من از اين گونه شكسته نفسي ها خوشم مي ايد من خودم به پيشش مي آيم

و لنگ لنگان  به طرف الاغ رفت الاغ از ديدن شير بسيار ترسيد و براي حفظ جانش فرار كرد

شير با خشم غريد و بر سر روباه فرياد كشيد و گفت تو سر
من كلاه گذاشتي آنقدر گرسنه بودم كه مي

خواستم درسته قورتش بدهم برو و آن
را برايم بياور در غير اين صورت تو را مي كشم

روباه گفت عالي جناب شما خيلي عجله كرديد بايد مي
گذاشتيد او را نزديك تر كنم و بعد او را مي كشتيد

اكنون من مي روم و او را
با خودم مي آورم

روباه رفت و الاغ را ديد و گفت تو موجود مسخره اي هستي چرا اون طور دويدي ؟

الاغ گفت خيلي ترسيده بودم فكر كردم شير مي خواهد مرا بكشد

روباه گفت خيلي احمق هستي اگر سلطان مي خواست تو را بكشد اين كار را مي كرد و تو جان سالم به در

نمي بردي

راستش سلطان مي خواست در مورد مملكت رازي به تو بگويد
ولي من نبايد آن راز را مي شنيدم حالا

سلطان ما در مورد تو چه فكر مي كند
  با اين حال همراه من بيا و از او معذرت خواهي كن تو نمي داني

كه با خدمت
به سلطان قدرتمند ترين حيوان خواهي بود همه ي حيوانات به تو احترام مي
گذارند و از تو

طلب بخشش و رحمت مي كنند

 الاغ دوباره فكر كرد كه روباه به او راست گفته بنابر
اين موافقت كرد كه به نزد شير بازگردد روباه و

الاغ نزديك شير رفتند اين
بار شير با خونسردي گفت خوش آمدي دوست من تو با نا مهرباني دويدي و

رفتي
نزديك تر بيا تو وزير اعظم من هستي

وقتي الاغ نزديك تر شد شير به او حمله كرد و با يك ضربه ي
محكم به سر الاغ او را كشت او از روباه داستان هاي كوتاه كليله و دمنه

تشكر كرد وقتي كه مي خواست الاغ را
بخورد روباه گفت سلطان درست است كه شما گرسنه هستيد اما

سلطان بايد قبل از
غذا حمام كنند

شير كمي فكر كرد و گفت حرفت درست است

و براي حمام به كنار رود رفت در نبود شير روباه كمي فكر
كرد و گفت من بودم كه با زحمت اين الاغ را

به اينجا كشاندم ولي شير با
حماقت خود آن را از دست داد اين من هستم كه شايسته ي خوردن بهترين

قسمت
الاغ هستم

بعد سر الاغ را شكافت و مغز الاغ را خورد

وقتي كه شير از حمام باز گشت متوجه شد كه سر الاغ شكافته شده و گفت پس چرا سر اين الاغ شكافته

شده

روباه گفت عالي جناب خودتان با يك ضربه سر اين الاغ را خورد كرديد و او را كشتيد

شير دوباره پرسيد پس مغزش كو ؟

روباه گفت قربان الاغ ها كه مغز ندارند اگر اين الاغ مغز داشت كه دفعه ي دوم اينجا نمي آمد

در زمان هاي قديم در كشور هند يك مرد و يك زن زندگي مي
كردند اين خانواده هيچ وقت صاحب فرزندي

نمي شد براي همين مرد تصميمي گرفت
در يك صبح او به بازار رفت و يك ميمون خريد از آن پس شادي

بر خانه حكم فرما
شد زن و مرد ميمون را مثل بچه ي خود دوست داشتند مدت ها گذشت تا اينكه مرد
و

زن صاحب يك بچه شدند و شادي آنها بيشتر شد در يك روز زن براي خريد ميوه
به روستا رفت قبل از

رفتنش به مرد گفت كه هيچ وقت بچه را با ميمون تنها
نگذارد بعد از گفتن اين جمله زن به سمت روستا

حركت كرد بعد از رفتن زن مرد
مدتي از بچه و ميمون مواظبت كرد اما حوصله اش سر رفت براي همين

براي قدم
زدن به بيرون از خانه رفت در راه با چند نفر از دوستانش روبرو شد و گرم
صحبت با آنها شد

براي همين خيلي دير به خانه برگشت بعد از گذشت چند ساعت زن
با يك صبد ميوه به خانه برگشت وقتي

كه وارد خانه شد ميمون در حالي كه غرق
در خون بود به طرف او رفت زن با ديدن او جيغ بلندي كشيد

صبد ميوه را روي سر
ميمون انداخت و به سمت اتاق بچه دويد وقتي كه به تخت بچه رسيد ديد كه بچه
به

راحتي در تختش خوابيده بدون هيچ زخمي زن از اين اتفاق متعجب شده بود
ناگهان چشمش به بدن مار بي

جاني افتاد كه شكمش پاره شده بود زن كه دليل
خوني بودن بدن ميمون را فهميده بود به طرف در ورودي

خانه دويد در آنجا
ميمون را ديد كه بيجان روي زمين افتاده بود ميمون به خاطر ضربه ي سختي كه
به

سرش خورده بود مرده بود زن به خاطر اينكه عجولانه دست به اينكار زده بود
ناراحت شد او با چشمان

اشك آلود خم شد و به ميمون نگاه كرد ميمون مرده بود

داستان های کلیله و دمنه

در سال ها پیش چهار دوست بودند که سه نفر از آنها قدرت
ماوراالطبیعه داشتند ولی دوست چهارمی هیچ

قدرتی نداشت روزی از روز ها این
چهار دوست وارد جنگل شدند و متوجه استخوان های حیوانی شدند

دوست اولی گفت
اینها استخوان های شیر هستند

دوست دومی گفت چطور است این شیر را زنده کنیم

سه دوست معجزه گر قبول کردند اما دوست چهارم مخالفت کرد
اما سه دوست دیگر هیچ توجهی به او

نکردند یکی از دوست ها استخوان های شیر
را کنار هم گذاشت دیگری گوشت و خون شیر را با آب و

خاک و یک قطره خون به
وجود آورد دوست سومی خواست که شیر را زنده کند که دوست چهارمی

جلویش را
گرفت و گفت صبر کن اگر این شیر را زنده کنی او همه ی ما را می خورد

اما باز هم دوستانش به او توجه نکردند دوست چهارم گفت خیلی خب پس صبر کنید تا من از اینجا دور شوم و بعد شیر را زنده کنید

بقیه هم موافقت کردند دوست چهارم تا می توانست از آنجا
دور شد سه دوست دور هم جمع شدند و دوست چهارم با خواندن یک ورد شیر را زنده
کرد شیر زنده شد نعره ای کشید و به طرف سه دوست حمله کرد و همه را تکه تکه
کرد.

[لبخند][گل]

سلام سیاوش برهان جان [قلب]
دو داستان خوب بود [لبخند] .
مي خواستم بپرسم موافقي ” باد صبا ” را لينک کنم در کندوي عسل؟ تو هم اگه دوست داشتي لينکم کن.
[گل]

سلام[زبان]
بابا بالاخره یه سیم [اوه]اینترنت از طبقه 4گرفتن انداختن پایین(طبقه1)که ما باهاش کار کنیم. اونم سیمش با سرعت نوره نه اینترنتش.[نیشخند] القصه ما توانستیم اول به وب خودمان بعد به وب شما سری بزنیم.
داستانها جالب بود و پندآموز.امیدوارم که متوجه بشیم چه خبره و کجاییم.
موفق[تایید] و پایدار[عینک] و خندان[نیشخند] باشید.

سلام [چشمک] داستان هاتون آموزنده بود[دست] در ضمن اسم سایتتون خیلی قشنگه

داستان ها خوب بودند ولی کوتاه بودند شما باید حجم را زیاد کنید
داستان هاي كوتاه كليله و دمنه

بسیار [خندهدار بود وزیباا

خیلی مسخره بود!!……

salam…ziba bod…bazam dastanaye kelile o demne o bezarid..merc…

قشنگ بود[گل]

زیبا بودند

به نام خدا و سلام 

بعد از یک تاخیر طولانی با یک داستان جدید برگشتم. سعی می کنم اینبار بتونم بدون وقفه یا حداقل با وقفه های کوتاه تری قصه گویی رو ادامه بدم. برای همه فرزندان این آب و خاک….اگه قابل باشم. 

 

خب بازم یه داستان پندآموز و زیبا از کلیله و دمنه دارم. گربه فریبکار ، امیدوارم خوشتون بیاد و لذت ببرید.  

داستان هاي كوتاه كليله و دمنه

 

 

 

در میان دشتی سر سبز و زیبا ، کبکی زندگی می کرد. کبک لانه ی خودشو زیر یک بوته در زمین کنده بود . یک روز کبک برای پیدا کردن غذا توی دشت می گشت که یک دفعه یک شکارچی اونو به دام انداخت. از آنجایی که کبک بسیار زیبا بود اون رو به شهر برد و به یک مرد ثروتمند فروخت. 

 

 

مرد ثروتمند کبک را در قفس قشنگی گذاشت و خانواده و دوستان او از تماشای کبک لذت می بردند. 

از آن طرف لانه کبک در دشت خالی مانده بود . روزی خرگوشی از کنار آن می گذشت و وقتی آن را خالی دید تصمیم گرفت که در آنجا زندگی کند. همسایگان کبک که دیدند مدتی طولانی است که به خانه برنگشته به خرگوش اجازه دادند که در آنجا بماند.  

کبک در خانه مرد ثروتمند روزگار می گذراند. اگر چه اهالی خانه او را خیلی دوست داشتند، غذاهای خوشمزه به او می دادند، و قفس او را به باغ می بردند ولی کبک همیشه غمگین بود . او آرزو داشت به دشت سرسبز و لانه کوچک خودش برگرده و به این طرف و آن طرف برود و بازی کند. 

بالاخره یک روز مرد ثروتمند در قفس رو برای گذاشتن آب و غذا باز کرد و او از فرصت استفاده کرد و از قفس بیرون پرید. قفس در کنار پنجره ای باز قرار داشت ،کبک خودش رو از پنجره به باغ رساند و میان درخت ها ناپدید شد. 

اهل خانه هر چه که دنبال او گشتند پیدایش نکردند و کبک با هر زحمتی که بود تونست خودشو به دشت زیبایی که در اون زندگی می کرد برسونه. خسته و گرسنه رفت سراغ لانه خودش تا خستگی مدتها نبودن رو از تنش بیرون کنه…..ولی وقتی به اونجا رسید با تعجب دید که خرگوشی به همراه خانواده اش لانه ی او را گرفتند. کبک با ناراحتی به خرگوش گفت : اینجا لونه ی منه، تو اینجا چکار می کنی؟ خرگوش گفت : من مدتهاست که در این سوراخ زندگی می کنم و کسی هم چیزی نگفته این لانه مال منه و از آن بیرون نمی رم. 

 بحث و دعوا بین اونا بالا گرفت و حیوانات هم دور اونا جمع شده بودند تماشا می کردند. 

 

 

 

در این بین کلاغی که در جمع حیوانات بود و در آن نزدیکی ها زندگی می کرد جلو آمد و گفت : کنار رودخونه یک گربه زندگی می کنه، اون همیشه دنبال حل مشکلات حیووناست و به اونا کمک می کنه بهتره شما هم پیش اون برید و مشکلتون رو باهاش درمیان بزارید شاید بتونه حلش کنه. 

کبک و خرگوش پیش گربه رفتند. با احترام سلام علیک کردند موضوع دعواشون رو به گربه گفتند و ازش خواستند که یک رای عادلانه بده که لانه به کی می رسه؟ 

گربه شروع کرد به نصیحت کردن و گفت: این قدر سر مال دنیا با هم دعوا نکنید این چیزها ارزش اینو نداره که به خاطرش با هم جر و بحث کنید و دعواتون بشه. مال دنیا مثل ابر بهاریه ، هیچ دوامی نداره. تازه من پیر شدم و گوشهام درست نمی شنوه نزدیکتر بیاید و دوباره مشکلتون رو تکرار کنید تا من بتونم درست نظر بدم.  

کبک و خرگوش که خیلی تحت تاثیر حرفهای گربه قرار گرفته بودند به او اعتماد کردند و بدون ترس بهش نزدیک شدند.

اما…. غافل از اینکه گربه گرسنه و حیله گر برای خوردن اونا نقشه کشیده، تا نزدیکش شدند با چنگالهای تیزش به روی اونا پرید و یه لقمه چرب شون کرد.   

 

 

حالا این که واقعا گربه می تونه خرگوش رو بخوره؟؟؟؟؟؟؟؟ بنده هم اطلاع چندانی ندارم و در فهم اینجانب نمی گنجه…. اما این که این داستان حتما و حتما نکات آموزنده و با ارزشی داره، قطعا و قطعا در فهم شما جگرگوشه عزیز می گنجه….پس دلم می خواد بعد از خوندن یا گوش کردن به این قصه ارزشمند و بسیار قدیمی ، حتما بگی که چی توی این قصه خیلی مهم بود و باید آویزه گوش کرد؟  

راستی بعد از کلی تحقیق و جستجو به یک نتیجه نه چندان علمی رسیدم ……….. 

اگه که گربه این قد و خرگوشه اون قدی باشن، حتما گربه می تونه خرگوش رو درسته قورت بده.! باور کن راست می گم . خودت ببین.. 

 

 

 

 

خوش به حالت با این مامان که این همه دانش و کمالات!!!!!!! داره، کاملا هم به روزه.. بهت حق می دم از خوشحالی بپری هوا…

 

داستان هاي كوتاه كليله و دمنه

شیرین جونم سلاممممممممم من عاشق وبلاگتم خیلی قصه هاتو دوست دارم خوشحالم که وبتو اپ کردی

راستس شیرین جون این عکسا رو از کجا می یاره معلومه که خیلی وقت گذاشتی خیلی زحمت کشیدی ولی نتیجش عالی شده حتما قصه هاتو برای نینیم می خونم

وووی وبلاگت خیلی شاد و خوشحاله هووورادلم برات تنگ شده

سلام شیرین گلیممنون که بهم تبریک گفتی ایشالا همین زودی ها منم بهت تبریک می گم عزیزمدوست دارمراستی چیکار کردی واسه مامان شدن

سلام شیرین جونم. خوبی عزیزم ؟؟ ببخشید که نظرت رو توی وبلاگم دیر دیدم. از تبریکت ممنون عزیزم. منم خدایش دلم برات خیلی تنگ شده . هر از چند گاهی به کلوبمون سر میزنم ولی هیچ وقت ندیدمت. جویای حالت هستم عزیزم. قربونت

سلام شیرین گلی منو یادت میاد یه زمونی بهم می گفتی شیرین عسلتو چه خبر مامان شدی ؟ چیکار می کنی؟راستی جنسیت نی نی منم مشخص شد تو وبم نوشتم[گل]

شیرین جون ممنونلینکت کردمانشالله بزودی واسه خودش تعریف کنی و منم حفظ بشم و واسه پسرم بگم

شیرین جون سلاممواد لازم برای وبلاگت : یک عدد نی نی خشمل که این قصه ها رو براش تعریف کنم خیلی وبتو دوس دارم بوس بای

سلام.بسیار بسیار عالی بود.ممنون از زحماتت.قابل دونستی به وبلاگ منم سر بزن

داستانهایی از کلیله و دمنه این داستان” بوزینه و سنگ‌پشت “

آورده‌اند که در جزیره بوزینگان، بوزینه‌ای شهر را ترک و به ساحل دریا که جنگل بزرگی داشت رفت. در آن جا یک درخت انجیر پیدا کرد و بر روی آن خانه‌ ساخت. در زیر آن درخت، سنگ‌پشتی همیشه برای آن‌که خستگی از تن بیرون کند، می‌نشست.

روزی بوزینه از درخت انجیر می‌چید که ناگهان یکی از آن‌ها در آب افتاد. آواز افتادن انجیر در آب، به گوش بوزینه خوش آمد و یک شادی در او پدید آورد. پس هراز گاهی انجیری در آب می‌انداخت، تا با شنیدن آواز آن خوشحال شود. در این میان، سنگ‌پشت به خوردن آن انجیرها می‌پرداخت و باخود می‌اندیشید که بی‌گمان، بوزینه، این انجیرها را برای او می‌اندازد. لاک‌پشت می‌پنداشت که اگر بوزینه بدون هیچ آشنایی، این کار را می‌کند، اگر بین آن‌ها دوستی باشد، چه خواهد کرد. پس بوزینه را آواز داد و هرآن‌چه را در اندیشه‌اش گذر کرده‌بود، به او گفت. بوزینه نیز به سوی او دست دوستی دراز کرد و دوستی آن‌ها آغاز شد. روزگار بر دوستی آن‌دو گذشت و چون سنگ‌پشت هر روز اندکی دیرتر به خانه می‌رفت، همسر او دچار نگرانی و دلتنگی شد و در این باره با خواهر خوانده‌ی خود به گفت‌وگو پرداخت. خواهرخوانده، دلیل دیر آمدن بوزینه را دوستی وی با بوزینه دانست و گفت که سنگ‌پشت آتش دوری تو را با آب دوستی بوزینه خاموش و سرد می‌کند. آن‌دو چاره‌ی این کار را در نابودی بوزینه دانستند، بنابراین همسر سنگ‌پشت، خود را به بیماری زد. هنگامی که سنگ‌پشت به خانه برگشت، همسرش را بیمار دید. پس به دنبال چاره‌ای شد، اما چیزی نیافت و همسر هر روز بدتر از روز پیش شد. سنگ‌پشت علت بیماری را از خواهرخوانده پرسید، خواهرخوانده گفت؛ کسی که از درون بیمار و نومید باشد، چگونه می‌تواند درمان شود، که او گرفتار نا امیدی شده است. پس سنگ‌پشت زار بگریست و گفت، این چه دارویی است که در این دیار یافت نمی‌شود، نام آن را به من بگویید تا هرکجا باشد آن را پیدا کنم؟ خواهرخوانده گفت؛ این دارو ویژه زنان است و آن چیزی نیست مگر دل بوزینه. پس سنگ‌پشت، هرچه اندیشید چیزی نیافت مگر آن‌که تنها دوست خود را نابود کند. هرچند این کار را به‌دور از مردانگی و دوستی می‌دانست، اما مهر به زنش او را به این کار واداشت تا شاهین وفا را سبک سنگ کند. پس به نزد بوزینه رفت و از او خواست تا به خانه‌اش بیاید. بوزینه نخست از رفتن خودداری کرد، اما درپایان پذیرفت. بوزینه به سنگ‌پشت گفت؛ من چگونه باید از این دریا بگذرم تا به خانه‌ی تو برسم؟ من تو را به‌آن‌جا که جزیره‌ای پر از خوردنی‌هاست می‌برم. پس سنگ‌پشت او را بر پشت خود سوار کرد و رو به خانه گذارد.سنگ‌پشت چون به میان آب رسید، کمی ایستادبا خود اندیشید که؛ بدترین کار همانا نامردی با دوستان است؛ نکند که گرفتار فریب زنان شده‌ام؟ بوزینه از او علت ایستادنش را پرسید؟ سنگ‌پشت گفت؛به این می‌اندیشیدم که به دلیل بیماری همسرم، نتوانم از پس آن همه مهر و خوبی تو بیرون بیایم و آیین مهمان‌نوازی را به‌خوبی انجام ندهم.بوزینه گفت؛ هرگز چنین اندیشه‌ای را به دل راه نده. سنگ‌پشت، پس از این‌که کمی دیگر رفت، باز دچار همان اندیشه شد و ایستاد. بوزینه این‌بار دچار بدگمانی شد و باردیگر علت را از سنگ‌پشت پرسید. سنگ‌پشت گفت؛ ناتوانی و پریشانی زنم مرا نگران ساخته است. بوزینه پرسید، بیماری زن‌ات چیست؟ و راه درمان آن چه‌چیز است؟ سنگ‌پشت گفت؛ پزشکان درمان او را دارویی می‌دانند که دست من به آن نمی‌رسد. بوزینه پرسید؛ آن دارو چیست؟ سنگ‌پشت گفت: دل بوزینه.

ناگهان دودی از سر بوزینه برخواست و جهان پیش چشمانش تاریک شد و با خود گفت، افزون خواهی و آز، مرا در این گرداب انداخت؛ پس راهی مگر نیرنگ، برای رهایی از این دام نمانده‌است. اگر به جزیره برسم، چنان‌چه از دادن دل خودداری کنم، در زندان باشم و از گرسنگی بمیرم و اگر بخواهم که بگریزم، در آب خفه شوم.

بوزینه گفت؛ پزشکان درست گفته‌اند و زنان ما نیز از این بیماری زیاد می‌گیرند و ما در دادن دل به آن‌ها، هیچ رنجی نمی‌بینیم. اما ای‌کاش زودتر این سخن را به من می‌گفتی تا دل را با خود می‌آوردم؛ زیرا در این پایان عمر، مرا به دل نیازی نیست و از بس غم بر او باریده‌است، که آرزویی مگر دوری و نابودی آن را ندارم. سنگ‌پشت گفت؛ چرا دل را با خود نیاوردی؟ بوزینه گفت؛ آیین ما چنین است که هرگاه به دیدار کسی می‌رویم، برای آن‌که روز بر وی خوش بگذرد، دل را با خود نمی‌بریم، زیرا که دل، جای اندوه و رنج است. اما اگر بازگردی من آن را برداشته و با خود می‌آورم. سنگ‌پشت به تندی بازگشت و بوزینه را به کنار آب رساند. بوزینه بر شاخ درخت پرید. سنگ‌پشت، ساعتی در زیر درخت چشم به‌راه ماند، سپس بوزینه را آواز داد. بوزینه خندید و گفت:داستان هاي كوتاه كليله و دمنه

ای دوستی نموده و پیوسته دشمنی               در شرط من نبود که با من چنین کنی

داستانهایی از کلیله و دمنه این داستان” اندر حکایت پیری مار و تدبیر او “

آورده‌اند که ماری پیر شد و توان شکار کردن را از دست داد. از سرنوشت خود اندوهگین شد، که بدون توان شکار کردن، چگونه‌می‌تواند زندگی کنم؟ با آن‌که می‌دید که جوانی را نمی‌توان به‌دست آورد، اما آرزو می‌کرد که‌ای‌کاش همین پیری نیز ماندنی ‌بود. پس به کنار چشمه‌‌ای که در آن قورباغه‌های بسیاری زندگی می‌کردند و یک سلطان کامکار داشتند، رفت و خود را مانند افسردگان و اندوه‌زدگان نشان داد. قورباغه‌ای از او دلیل اندوهش را پرسید! مار گفت: «چرا اندوهگین نباشم که زنده‌بودن من در شکار کردن قورباغه بود، اما امروز به یک بیماری دچار شده‌ام که اگرهم قورباغه‌ای شکار کنم، نمی‌توانم آن را نگه‌داشته و بخورم.» قورباغه پس از شنیدن این سخن به نزد حاکم رفت و مژده‌ی این کار را به او داد. سلطان مار را به نزد خود خواند و از او پرسید که چرا دچار این بیماری شده‌ایی؟ مار گفت، روزی می‌خواستم که یک قورباغه را شکار کنم، قورباغه گریخت و خود را به خانه‌ی زاهدی انداخت. من او را تا خانه‌ی زاهد دنبال کردم، خانه تاریک بود و پس زاهد هم در خانه نشسته بود.من انگشت پسر را به گمان این که قورباغه است نیش زدم و او مرد. زاهد نیز، مرا نفرین کرد و از خدا خواست تا خوار و کوچک شوم، به گونه‌ای که سلطان قورباغه‌ها بر پشت من نشیند و من توان خوردن هیچ قورباغه‌ای را نداشته باشم. سلطان قورباغه‌ها با شنیدن این سخن خوشحال شد بر پشت مار نشست. سلطان با آن کار خود را بزرگ و نیرومند می‌پنداشت و بر دیگران فخر می‌فروخت. پس از گذشت چند روز مار به سلطان گفت: «زندگانی سلطان دراز باد، مرا نیرویی نیاز است که با آن زنده بمانم و در خدمت به تو، روزگار را سپری کنم.» سلطان گفت: «درست می‌گویی، هر روز دو قورباغه برایت آماده می‌کنم که بخوری.» پس مار هر روز دو قورباغه می‌خورد و چون در این کاری که انجام می‌داد سودی می‌شناخت، آن را دلیل خواری خود نمی‌‌پنداشت.

داستانهایی از کلیله و دمنه این داستان” دوستان در روز سختی شناخته می‌شوند “

موشی به نام زیرک در جایی که لانه ساخته بود با کبوتری به نام «طوقی»  کلاغ، سنگ‌پشت و آهویی دوست شده‌بود و روز و شب را در کنار آنان به آرامش می‌گذراند. روزی زاغ و موش و سنگ‌پشت در کنار هم نشسته و چشم به راه آمدن آهو بودند. اما او نیامد. آن‌ها برای آهو نگران شدند. موش و سنگ‌پشت به زاغ گفتند تا از آن بالا پیرامون را بنگرد. زاغ به هوا پرید و هنگامی که نگاه کرد، آهو را در بند شکارچیان، گرفتار دید. بازگشت و دوستان را از آن آگاه کرد. زاغ و سنگ‌پشت به موش گفتند که در این کار تنها به تو امیدواریم زیرا چیزی از دست ما ساخته نیست، پس تا کار از دست تو نیز، بیرون نشده است، چاره‌ای بیندیش. موش با شتاب خود را به جایی که آهو بود رساند. از آهو پرسید، که ای برادر با این‌همه چالاکی، چگونه در دام افتاده‌ایی؟ آهو گفت: «در برابر تقدیر آسمانی که نه می‌توان آن را دید و نه هنگام آن را دریافت، باهوشی و زیرکی چه سود دارد؟» در این هنگام، سنگ‌پشت نیز از راه رسید. آهو گفت؛ «ای برادر، آمدن تو به این‌جا برای من دردآورتر از این دامی‌است که در آن گرفتارم، زیرا اگر شکارچی به اینجا بیاید و موش بندها را از پای من باز کرده باشد، من خواهم گریخت و زاغ به هوا خواهد پرید و موش به سوراخی می‌رود، اما تو ، نه توان پایداری داری و نه پای گریختن.» سنگ‌پشت گفت: «دوستان در روز سختی شناخته می‌شوند و زندگانی‌ای که در نبود دوستان سپری شود چه مزه‌ای دارد؟» سنگ‌پشت در این سخن بود که شکارچی سر رسید.

آهو بجست و زاغ پرید و موش در سوراخی شد. پس سنگ‌پشت با بگرفت و در توبره انداخت و رفت. زاغ و آهو و موش چون آن بدیدند، در اندیشه‌ی چاره‌ای نشستند. موش به آهو گفت که، تنها چاره‌ آن است که تو خود را بر سر راه شکارچی، بر زمین بیندازی و آن‌گونه نشان دهی که زخمی هستی و زاغ در کنار تو نشیند تا شکارچی بپندارد که زاغ می‌خواهد تو را بخورد. بی‌گمان او توبره‌ای را که سنگ‌پشت در آن است رها کرده و به سوی تو می‌آید. در آن هنگام تو لنگ‌لنگان از پیش او فرار کن، اما شتاب مکن تا از تو ناامید نشود. در آن هنگام من به بریدن بندهای سنگ‌پشت می‌پردازم.

آن‌ها این نیرنگ را به‌کار بستند و توانستند که سنگ‌پشت را آزاد کنند. شکارچی که آهو را به دست نیاورد، بازگشت و ناگهان بندهای توبره را بریده و سنگ‌پشت را نیافت. شگفت زده شد و پنداشت که این سرزمین پریان و جادوان است و باید هرچه زودتر از آن دور شود.

داستانهایی از کلیله و دمنه این داستان” آز و مال “

گویند که در شهر نیشابور موشی به نام «زیرک» در خانه‌ی مردی زندگی می‌کرد. زیرک درباره‌ی زندگی خود چنین می‌گوید: «هرگاه مرد صاحب‌خانه خوراکی برای روز دیگر نگه می‌داشت، من آن را ربوده و می‌خوردم و مرد هرچه تلاش می‌کرد تا مرا بگیرد، کاری از پیش نمی‌برد. تا اینکه شبی مهمانی برای مرد آمد. او انسانی جهان‌دیده و سرد و گرم روزگارچشیده بود. هنگامی که مهمان برای مرد سخن می‌گفت، صاحب خانه برای آن‌که ما را از میان اتاق رفت وآمد می‌کردیم براند(فراری دهد)، دست‌هایش را به‌هم میزد. مهمان از این کار مرد خشمگین شد و گفت؛ من سخن می‌گویم آنگاه تو کف می‌زنی؟ مرا مسخره می‌کنی؟ مرد گفت؛ برای آن دست می‌زنم که موش‌ها بر سر سفره نریزند و آن‌چه آورده‌ایم را ببرند. مهمان پرسید؛ آیا هرچه موش در این خانه‌اند همگی جرات و توان چنین کاری را دارند؟ مرد گفت نه! یکی از ایشان از همه دلیرتر است. مهمان گفت، بی‌گمان این جرات او دلیلیدارد و من گمان می‌کنم که این کار را به پشتیبانی چیزی انجام می‌دهد. پس تیشه‌ای برداشت و لانه‌ی مرا کند. من در لانه‌ی دیگری بودم و گفته‌های او را می‌شنیدم. در لانه‌ی من ١٠٠٠ دینار بود که نمی‌دانم چه‌کسی آن‌جا گذاشته بود اما هرگاه آن‌ها را می‌دیدم و یا به‌ آن‌ها می‌اندیشیدم، شادی و نشاط و جرات من چندبرابر می‌شد. مهمان زمین را کند تا به زر رسید و آن را برداشت و به مرد گفت که، دلیل دلیری موش این زر بود. زیرا که مال پشتوانه‌ای بس نیرومند است. خواهی دید که از این پس موش دیگر زیانی به تو نخواهد رسانید. من این سخن‌ها را می‌شنیدم و در خود احساس ناتوانی و شکست می‌کردم. دانستم که دیگر باید از آن سوراخ، به جایی دیگر رفت. چندی نگذشت که در بین موش‌های دیگر کوچک شمرده شدم و جایگاه خود را از دست دادم و دیگر مانند گذشته بزرگ نبودم. کار به جایی رسید که دوستان مرا رها کردند و به دشمنانم پیوستند. پس من با خود گفتم که، هرکس مال ندارد، دوست، برادر و یار ندارد. مهمان و صاحب‌خانه، زر را بین خود بخش کردند. صاحب‌خانه زر را در کیسه‌ای کرد و بالای سر خود گذاشت و خوابید، من خواستم از آن چیزی باز آرم تا شاید از این بدبختی رهایی یابم، هنگامی که به بالای سر او رفتم، مهمان بیدار بود و یک چوب بر من زد که از درد آن بر خود پیچیدم و توان بازگشت به لانه را نداشتم. به سختی خود را به لانه رساندم و پس از آن‌که دردم اندکی کاسته شد، دوباره آز مرا برانگیخت و بیرون آمدم. مهمان چشم به راه من بود، چوبی دیگر بر سر من کوفت، آن‌چنان که از پای درآمدم و افتادم. با هزار نیرنگ خود را به سوراخ رساندم. درد آن زخم‌ها، همه‌ی جهان را بر من تاریک ساخت و دل از مال و دارایی کندم. آن‌جا بود که دریافتم، پیش‌آهنگ همه‌ی بلاها طمع است. پس از آن، به ناچار کار من به جایی رسید که به آن‌چه در سرنوشت است خشنود شدم. بنابراین از خانه‌ی آن مرد رفتم و در بیابانی لانه ساختم.»

 

ممنون مدت ها بود دنبال یکی از داستان های کلیله و دمنه میگشتم[دلقک][ماچ]

درشت تروبافاصله بیشتر بنویسید وداستان های بیشتری قرار بدهید

[گل][گل][گل]

سلام از مطالبی که گذاستید ممنونم.استفاده شد.

باسلام خدمت یلدا و بهار عزیز من خیلی دوست دارم بدونم چند ساله هستید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟[سوال][سوال][سوال]

دستتون درد نکنه ممنون خیلی خوب بود [نیشخند][چشمک]

ممنون لالی بود

داستان هاي كوتاه كليله و دمنه
داستان هاي كوتاه كليله و دمنه
0

قصه های کوتاه کلیله و دمنه برای کودکان

قصه های کوتاه کلیله و دمنه برای کودکان
قصه های کوتاه کلیله و دمنه برای کودکان

 

قصه های کهن از ادبیات فارسی

·        روزی ، روزگاری ، دو گنجشک در سوراخی لانه داشتند .

سوراخ  ، بالای دیوار خانه ای بود و دو گنجشک به خوبی و خوشی در آن زندگی می کردند . پس از مدتی آن دو گنجشک صاحب جوجه ای شدند . آنها خوشحال و خرم بودند . یک روز که گنجشک پدر برای آوردن غذا رفته بود مار بدجنسی که در آن نزدیکی ها بود به لانه آمد .

گنجشک مادر پرواز کرد و روی دیوار نشست اما جوجه گنجشک هنوز قدرت پرواز نداشت . مار به طرف جوجه گنجشک رفت . گنجشک مادر صر و صدا کرد . نزدیک مار رفت . به او نوک زد اما فایده ای نداشت . مار بدجنس جوجه را بلعید و همانجا روی لانه گرفت و خوابید .

قصه های کوتاه کلیله و دمنه برای کودکان

کمی بعد گنجشک پدر رسید . گنجشک مادر گریان و نالان  قضیه را تعریف کرد . گنجشک پدر هم ناراحت شد . اما جوجه از دست رفته بود ونمی شد کاری کرد . دو گنجشک تصمیم گرفتد انتقام جوجه را از مار بگیرند .

ناگهان گنجشک پدر فکر عجیبی کرد . برای همین هم فورا ًٌ پرید و از اجاق خانه یک تکه چوب نیم سوز برداشت . آن را به نوک گرفت و سریع پرید و توی لانه انداخت . چوب نیم سوز روی چوبهای خشک لانه افتاد ودور غلیظی بلند شد . افرادی که در خانه بودند این کار عجیب گنجشک را دیدند .

آنها برای این که خانه آتش نگیرد به سرعت نردبان گذاشتند تا آتش را خاموش کنند .

درست هنگامی که مار می خواست از لانه فرار کند آنها مار را دیدند .

یکی از افراد با چوبی که در دست داشت ضربه محکمی به سر مار زد . مار بدجنس کشته شد .

دو گنجشک در حالی که انتقام جوجه خود را گرفته بودند ، پرواز کردند تا بروند و لانه جدید بسازند …

 

هدف ما این است که کودکان را با “حقوق” و مسئولیت هایشان آشنا کرده و یادشان دهیم که حق خود را بشناسند و بدانند درمقابل هرحقی، مسئولیتی را باید به عهده بگیرند. شناخت حق دیگران ورعایت آن بخشی از تعالیم مهدکودک من است. کودک باید از آنچه حق خودش است دفاع کرده، باترس هایش روبرو شود و بر آن غلبه کند.

   این مجموعه بچه ها را بی دلیل و پیاپی تشویق نمی کند! این کار موجب انکار ماهیت واقعی کودک خواهدشد.  مربیان مهد همواره می کوشند تا توانایی ها، استعداد ها و نقاط مثبت شخصیتی کودکان را کشف کرده و با پرورش آن، به استقلال و شجاعتشان کمک کنند.

   بخشی از این هدف با آموزش به روش مونته سوری عملی خواهد شد.

مونته سوری

   دکتر ماریا مونته سوری تعلیم و تربیت را با شیوه های مدرن آموزش تلفیق و یک رویکرد جامع آموزشی موثر ارائه کرده است. کلاس های مهد تا 60 درصد منطبق با روش، ابزار و اهداف مونته سوری می باشد.

کودک در این فرآیند آموزشی، خود عامل فعالی است که در شکل گرفتن “آموزش” نقشی اساسی دارد.

شیوه آموزش در این روش نه تنها کودکان را از “کودکی” محروم نمی کند بلکه پیشرفت های ذهنی و هوشی را نیز سرعت می بخشد. این کلاس در برگیرنده مکالمه، فعالیت های بیرونی، موسیقی و حرکت است که موجب تقویت تمرکز کودکان خواهد شد.

 

هدف ما این است که کودکان را با “حقوق” و مسئولیت هایشان آشنا کرده و یادشان دهیم که حق خود را بشناسند و بدانند درمقابل هرحقی، مسئولیتی را باید به عهده بگیرند. شناخت حق دیگران ورعایت آن بخشی از تعالیم مهدکودک من است. کودک باید از آنچه حق خودش است دفاع کرده، باترس هایش روبرو شود و بر آن غلبه کند.

    این مجموعه بچه ها را بی دلیل و پیاپی تشویق نمی کند! این کار موجب انکار ماهیت واقعی کودک خواهدشد.                        مربیان مهد همواره می کوشند تا توانایی ها، استعداد ها و نقاط مثبت شخصیتی کودکان را کشف کرده و با پرورش آن، به استقلال و شجاعتشان کمک کنند.

    بخشی از این هدف با آموزش به روش مونته سوری عملی خواهد شد.

مونته سوری

    دکتر ماریا مونته سوری تعلیم و تربیت را با شیوه های مدرن آموزش تلفیق و یک رویکرد جامع آموزشی موثر ارائه کرده است. کلاس های مهد تا 60 درصد منطبق با روش، ابزار و اهداف مونته سوری می باشد.

کودک در این فرآیند آموزشی، خود عامل فعالی است که در شکل گرفتن “آموزش” نقشی اساسی دارد.

شیوه آموزش در این روش نه تنها کودکان را از “کودکی” محروم نمی کند بلکه پیشرفت های ذهنی و هوشی را نیز سرعت می بخشد. این کلاس در برگیرنده مکالمه، فعالیت های بیرونی، موسیقی و حرکت است که موجب تقویت تمرکز کودکان خواهد شد.

Developed by diba.pro


 کلیله و دمنه کتابی است در اصل هندی که در دوران ساسانی به فارسی میانه ترجمه شده است. در این کتاب داستان و حکایت‌های مختلفی که بیشتر از زبان حیوانات است آورده شده است. نام کلیله و دمنه از نام دو شغال با نام‌های کلیله و دمنه گرفته شده است که بخش بزرگی از کتاب اختصاص به داستان این دو شغال دارد. در ادامه چند حکایت کوتاه از کلیله و دمنه را آورده‌ایم.

 

۱. حکایت اول قصه‌ی دو گنجشک

روزی، روزگاری، دو گنجشک در سوراخی لانه داشتند. سوراخ، بالای دیوار خانه‌ای بود و دو گنجشک به خوبی و خوشی در آن زندگی می‌کردند. پس از مدتی آن دو گنجشک صاحب جوجه‌ای شدند. آن‌ها خوشحال و خرم بودند. یک روز که گنجشک پدر برای آوردن غذا رفته بود مار بدجنسی که در آن نزدیکی‌ها بود به لانه آمد. گنجشک مادر پرواز کرد و روی دیوار نشست، اما جوجه گنجشک هنوز قدرت پرواز نداشت. مار به طرف جوجه گنجشک رفت. گنجشک مادر سر و صدا کرد. نزدیک مار رفت. به او نوک زد، اما فایده‌ای نداشت. مار بدجنس جوجه را بلعید و همانجا روی لانه گرفت و خوابید. کمی بعد گنجشک پدر رسید. گنجشک مادر گریان و نالان قضیه را تعریف کرد. گنجشک پدر هم ناراحت شد. اما جوجه از دست رفته بود ونمی شد کاری کرد. دو گنجشک تصمیم گرفتد انتقام جوجه را از مار بگیرند. ناگهان گنجشک پدر فکر عجیبی کرد. برای همین هم فورا ًٌ پرید و از اجاق خانه یک تکه چوب نیم سوز برداشت. آن را به نوک گرفت و سریع پرید و توی لانه انداخت. چوب نیم سوز روی چوب‌های خشک لانه افتاد ودور غلیظی بلند شد. افرادی که در خانه بودند این کار عجیب گنجشک را دیدند. آن‌ها برای این که خانه آتش نگیرد به سرعت نردبان گذاشتند تا آتش را خاموش کنند. درست هنگامی که مار می‌خواست از لانه فرار کند آن‌ها مار را دیدند. یکی از افراد با چوبی که در دست داشت ضربه محکمی به سر مار زد. مار بدجنس کشته شد. دو گنجشک در حالی که انتقام جوجه خود را گرفته بودند، پرواز کردند تا بروند و لانه جدید بسازند.

قصه های کوتاه کلیله و دمنه برای کودکان

 

۲. حکایت دوم گوسپند قربانی

آورده اند که زاهدی از جهت قربان گوسپندی خرید، در راه قومی بدیدند، طمع کردند و با یکدیگر قرار دادند که او را بفریبند و گوسپند بِبَرند. پس یک تن از پیش درآمد و گفت:‌ای شیخ این سگ از کجا می‌آری. دیگری بدو بگذشت و گفت: شیخ مگر عزم شکار دارد؟ سیّم بدو پیوست و گفت: این مرد در کسوه‌ی اهل صلاح است، امّا زاهد نمی‌نماید، که زاهد را با سگ صحبت نباشد و دست و جامه‌ی خویش را از او صیانت واجب دارد. از این نسق هر کس چیزی گفت: تاشکّی در دل او افتاد و خود را متهم گردانید و گفت: شاید بود که فروشنده‌ی این جادو بوده است و چشم بندی کرده؛ در حال گوسپند بگذاشت و برفت و آن جماعت بِبُردند.

 

۳. حکایت سوم

آورده اند که مردی پارسا بود و بازرگانی که روغن گوسفند و شهد فروختی با او همسایگی داشت و هر روز قدری از بضاعت خویش برای قوت زاهد فرستادی. زاهد چیزی بکار بردی و باقی را در سبویی کردی و طرفی بنهادی. آخر سبو پر شد. روزی در آن می‌نگریست. اندیشید که اگر شهد و روغن به ده درم بتوانم فروخت و آن را پنج گوسفند خرم، هر پنج بزایند و از نتایج ایشان رم‌ها پیدا آید و مرا استظهاری باشد و زنی از خاندانی بزرگ بخواهم، لاشک پسری آید، نام نیکوش نهم و علم و ادب بیاموزمش و اگر تمرّدی نماید بدین عصا ادب فرمایم. این فکرت چنان قوی شد که ناگاه عصا برگرفت و از سر غفلت بر سبوی آویخته زد در حال بشکست و شهد و روغن بر روی او فرود آمد.

۴. حکایت چهارم

قورباغه‌ای در همسایگی ماری لانه داشت، هرگاه قورباغه بچه‌ای به دنیا می‌آورد، مار آمدی و بخوردی. قورباغه با خرچنگی دوست بود. به پیش خرچنگ رفت و گفت: ای برادر! تدبیری اندیش که مرا خصمی قوی و دشمنی بی رحم است. نه در برابرش مقاومت می‌توانم کرد و نه توان مهاجرت دارم، چرا که اینجا مکانی است خرم و زیبا، در نهایت آسایش. خرچنگ گفت: قوی پنجگان توانا را جز با مکر نتوان شکست داد. در این اطراف راسویی زندگی می‌کند، چند ماهی بگیر و بکش و از جلوی خانه‌ی راسو تا لانه‌ی مار بیافکن، راسو یکی یکی می‌خورد و چون به مار رسد او را هم می‌بلعد و تو را از رنج می‌رهاند. قورباغه با این حیله مار را هلاک کرد. چند روزی بگذشت، راسو دوباره هوس ماهی کرد، بار دیگر به دنبال ماهی در آن مسیر راهی شد، پس قورباغه و همه‌ی بچه هایش را خورد. این افسانه گفته شد تا بدانیم که حیله و مکر بسیار بر خلق خدا موجب هلاکت است.

۵. حکایت پنجم

آورده‌اند بازرگانی بود اندک مایه که قصد سفر داشت. صد من آهن داشت که در خانه دوستی به رسم امانت گذاشت و رفت. اما دوست این امانت را فروخت و پولش را خرج کرد. بازرگان، روزی به طلب آهن نزد وی رفت. مرد گفت: آهن تو را در انبار خانه نهادم و مراقبت تمام کرده بودم، اما آنجا موشی زندگی می‌کرد که تا من آگاه شوم همه را بخورد. بازرگان گفت: راست می‌گویی! موش خیلی آهن دوست دارد و دندان او برخوردن آن قادر است. دوستش خوشحال شد و پنداشت که بازرگان قانع گشته و دل از آهن برداشته. پس گفت: امروزبه خانه من مهمان باش. بازرگان گفت: فردا باز آیم. رفت و چون به سر کوی رسید پسر مرد را با خود برد و پنهان کرد. چون بجستند از پسر اثری نشد. پس ندا در شهر دادند. بازرگان گفت: من عقابی دیدم که کودکی می‌برد. مرد فریاد برداشت که دروغ و محال است، چگونه می‌گویی عقاب کودکی را ببرد؟ بازرگان خندید و گفت: در شهری که موش صد من آهن بتواند بخورد، عقابی کودکی بیست کیلویی را نتواند گرفت؟ مرد دانست که قصه چیست، گفت: آری موش نخورده است! پسر باز ده وآهن بستان. هیچ چیز بدتر از آن نیست که در سخن، کریم و بخشنده باشی ودر هنگام عمل سرافکنده و خجل.


 کلیله و دمنه کتابی است در اصل هندی که در دوران ساسانی به فارسی میانه ترجمه شده است. در این کتاب داستان و حکایت‌های مختلفی که بیشتر از زبان حیوانات است آورده شده است. نام کلیله و دمنه از نام دو شغال با نام‌های کلیله و دمنه گرفته شده است که بخش بزرگی از کتاب اختصاص به داستان این دو شغال دارد. در ادامه چند حکایت کوتاه از کلیله و دمنه را آورده‌ایم.

 

۱. حکایت اول قصه‌ی دو گنجشک

روزی، روزگاری، دو گنجشک در سوراخی لانه داشتند. سوراخ، بالای دیوار خانه‌ای بود و دو گنجشک به خوبی و خوشی در آن زندگی می‌کردند. پس از مدتی آن دو گنجشک صاحب جوجه‌ای شدند. آن‌ها خوشحال و خرم بودند. یک روز که گنجشک پدر برای آوردن غذا رفته بود مار بدجنسی که در آن نزدیکی‌ها بود به لانه آمد. گنجشک مادر پرواز کرد و روی دیوار نشست، اما جوجه گنجشک هنوز قدرت پرواز نداشت. مار به طرف جوجه گنجشک رفت. گنجشک مادر سر و صدا کرد. نزدیک مار رفت. به او نوک زد، اما فایده‌ای نداشت. مار بدجنس جوجه را بلعید و همانجا روی لانه گرفت و خوابید. کمی بعد گنجشک پدر رسید. گنجشک مادر گریان و نالان قضیه را تعریف کرد. گنجشک پدر هم ناراحت شد. اما جوجه از دست رفته بود ونمی شد کاری کرد. دو گنجشک تصمیم گرفتد انتقام جوجه را از مار بگیرند. ناگهان گنجشک پدر فکر عجیبی کرد. برای همین هم فورا ًٌ پرید و از اجاق خانه یک تکه چوب نیم سوز برداشت. آن را به نوک گرفت و سریع پرید و توی لانه انداخت. چوب نیم سوز روی چوب‌های خشک لانه افتاد ودور غلیظی بلند شد. افرادی که در خانه بودند این کار عجیب گنجشک را دیدند. آن‌ها برای این که خانه آتش نگیرد به سرعت نردبان گذاشتند تا آتش را خاموش کنند. درست هنگامی که مار می‌خواست از لانه فرار کند آن‌ها مار را دیدند. یکی از افراد با چوبی که در دست داشت ضربه محکمی به سر مار زد. مار بدجنس کشته شد. دو گنجشک در حالی که انتقام جوجه خود را گرفته بودند، پرواز کردند تا بروند و لانه جدید بسازند.

 

۲. حکایت دوم گوسپند قربانی

آورده اند که زاهدی از جهت قربان گوسپندی خرید، در راه قومی بدیدند، طمع کردند و با یکدیگر قرار دادند که او را بفریبند و گوسپند بِبَرند. پس یک تن از پیش درآمد و گفت:‌ای شیخ این سگ از کجا می‌آری. دیگری بدو بگذشت و گفت: شیخ مگر عزم شکار دارد؟ سیّم بدو پیوست و گفت: این مرد در کسوه‌ی اهل صلاح است، امّا زاهد نمی‌نماید، که زاهد را با سگ صحبت نباشد و دست و جامه‌ی خویش را از او صیانت واجب دارد. از این نسق هر کس چیزی گفت: تاشکّی در دل او افتاد و خود را متهم گردانید و گفت: شاید بود که فروشنده‌ی این جادو بوده است و چشم بندی کرده؛ در حال گوسپند بگذاشت و برفت و آن جماعت بِبُردند.

 

۳. حکایت سوم

آورده اند که مردی پارسا بود و بازرگانی که روغن گوسفند و شهد فروختی با او همسایگی داشت و هر روز قدری از بضاعت خویش برای قوت زاهد فرستادی. زاهد چیزی بکار بردی و باقی را در سبویی کردی و طرفی بنهادی. آخر سبو پر شد. روزی در آن می‌نگریست. اندیشید که اگر شهد و روغن به ده درم بتوانم فروخت و آن را پنج گوسفند خرم، هر پنج بزایند و از نتایج ایشان رم‌ها پیدا آید و مرا استظهاری باشد و زنی از خاندانی بزرگ بخواهم، لاشک پسری آید، نام نیکوش نهم و علم و ادب بیاموزمش و اگر تمرّدی نماید بدین عصا ادب فرمایم. این فکرت چنان قوی شد که ناگاه عصا برگرفت و از سر غفلت بر سبوی آویخته زد در حال بشکست و شهد و روغن بر روی او فرود آمد.

۴. حکایت چهارم

قورباغه‌ای در همسایگی ماری لانه داشت، هرگاه قورباغه بچه‌ای به دنیا می‌آورد، مار آمدی و بخوردی. قورباغه با خرچنگی دوست بود. به پیش خرچنگ رفت و گفت: ای برادر! تدبیری اندیش که مرا خصمی قوی و دشمنی بی رحم است. نه در برابرش مقاومت می‌توانم کرد و نه توان مهاجرت دارم، چرا که اینجا مکانی است خرم و زیبا، در نهایت آسایش. خرچنگ گفت: قوی پنجگان توانا را جز با مکر نتوان شکست داد. در این اطراف راسویی زندگی می‌کند، چند ماهی بگیر و بکش و از جلوی خانه‌ی راسو تا لانه‌ی مار بیافکن، راسو یکی یکی می‌خورد و چون به مار رسد او را هم می‌بلعد و تو را از رنج می‌رهاند. قورباغه با این حیله مار را هلاک کرد. چند روزی بگذشت، راسو دوباره هوس ماهی کرد، بار دیگر به دنبال ماهی در آن مسیر راهی شد، پس قورباغه و همه‌ی بچه هایش را خورد. این افسانه گفته شد تا بدانیم که حیله و مکر بسیار بر خلق خدا موجب هلاکت است.

۵. حکایت پنجم

آورده‌اند بازرگانی بود اندک مایه که قصد سفر داشت. صد من آهن داشت که در خانه دوستی به رسم امانت گذاشت و رفت. اما دوست این امانت را فروخت و پولش را خرج کرد. بازرگان، روزی به طلب آهن نزد وی رفت. مرد گفت: آهن تو را در انبار خانه نهادم و مراقبت تمام کرده بودم، اما آنجا موشی زندگی می‌کرد که تا من آگاه شوم همه را بخورد. بازرگان گفت: راست می‌گویی! موش خیلی آهن دوست دارد و دندان او برخوردن آن قادر است. دوستش خوشحال شد و پنداشت که بازرگان قانع گشته و دل از آهن برداشته. پس گفت: امروزبه خانه من مهمان باش. بازرگان گفت: فردا باز آیم. رفت و چون به سر کوی رسید پسر مرد را با خود برد و پنهان کرد. چون بجستند از پسر اثری نشد. پس ندا در شهر دادند. بازرگان گفت: من عقابی دیدم که کودکی می‌برد. مرد فریاد برداشت که دروغ و محال است، چگونه می‌گویی عقاب کودکی را ببرد؟ بازرگان خندید و گفت: در شهری که موش صد من آهن بتواند بخورد، عقابی کودکی بیست کیلویی را نتواند گرفت؟ مرد دانست که قصه چیست، گفت: آری موش نخورده است! پسر باز ده وآهن بستان. هیچ چیز بدتر از آن نیست که در سخن، کریم و بخشنده باشی ودر هنگام عمل سرافکنده و خجل.

منبع: ستاره

آدرس خبرفوری در پیام‌رسان گپgap.im/akhbarefori

1980

روزي از روزها در جنگلي دور شيري زندگي مي كرد كه بسيار
قوي بود و قدرت بسيار زيادي داشت اما

اين شير به سبب گذشت زمان پير و پير
تر شده بود و بسيار ضعيف شده بود و قدرت اين را نداشت كه به

شكار برود براي
همين بعضي از روز ها را با گرسنگي سپري مي كرد سرانجام شير از اين وضع
خسته

شد براي همين روباه را صدا كرد و گفت سلام بر تو اي دوست عزيزم من و
تو سال ها است كه همديگر

را مي شناسيم و دوستان بسيار صميمي هستيم براي
همين من مي خواهم تو را به عنوان وزير اعظم خودم

قصه های کوتاه کلیله و دمنه برای کودکان

انتخاب كنم

روباه مي دانست كه شير از اين كار منظوري دارد ولي نمي توانست به او نه بگويد براي همين گفت اي

عاليجناب من اين افتخار را مي پذيرم

با اين حرف شير بسيار خوشحال شد و به روباه گفت آفرين بر
تو ولي تو به عنوان يك وزير بايد به مسائل

غذايي من نيز توجه كني و براي
من غذا تهيه كني

روباه كمي فكر كرد و گفت بله عالي جناب من اكنون براي پيدا كردن غذا مي روم

و وارد دشت شد كمي كه جلو رفت به يك الاغ چاق رسيد روباه
خنديد و به طرف الاغ  دويد و گفت

بالاخره پيدايت كردم هفده روز هست كه
دارم به دنبالت مي گردم

الاغ گفت چرا؟

روباه گفت شير سلطان جنگل تصميم گرفته است كه تو را به عنوان وزير خود انتخاب كند

الاغ گفت اما من از شير مي ترسم شايد او مرا بكشد و
بخورد چرا مرا به عنوان وزير اعظم انتخاب كرده

؟ من مناسب وزير شدن نيستم
لطفا مرا تنها بگذار

روباه گفت تو خصوصيات بي نظير خودت را نمي داني همين چيز
است كه تو را جذاب كرده است سلطان

تو را خيلي دوست دارد چون تو عاقل
مهربان و پر كار هستي

الاغ بيچاره فكر كرد كه شايد روباه راست مي گويد براي
همين به روباه اعتماد كرد و همراه روباه به

ملاقات شير رفت وقتي كه آنها به
شير رسيدند الاغ ترسيد و جلوتر نرفت

روباه گفت سلطان وزير اعظم خيلي خجالتي هستند دودل است بيايد جلو يا نه

شير گفت من از اين گونه شكسته نفسي ها خوشم مي ايد من خودم به پيشش مي آيم

و لنگ لنگان  به طرف الاغ رفت الاغ از ديدن شير بسيار ترسيد و براي حفظ جانش فرار كرد

شير با خشم غريد و بر سر روباه فرياد كشيد و گفت تو سر
من كلاه گذاشتي آنقدر گرسنه بودم كه مي

خواستم درسته قورتش بدهم برو و آن
را برايم بياور در غير اين صورت تو را مي كشم

روباه گفت عالي جناب شما خيلي عجله كرديد بايد مي
گذاشتيد او را نزديك تر كنم و بعد او را مي كشتيد

اكنون من مي روم و او را
با خودم مي آورم

روباه رفت و الاغ را ديد و گفت تو موجود مسخره اي هستي چرا اون طور دويدي ؟

الاغ گفت خيلي ترسيده بودم فكر كردم شير مي خواهد مرا بكشد

روباه گفت خيلي احمق هستي اگر سلطان مي خواست تو را بكشد اين كار را مي كرد و تو جان سالم به در

نمي بردي

راستش سلطان مي خواست در مورد مملكت رازي به تو بگويد
ولي من نبايد آن راز را مي شنيدم حالا

سلطان ما در مورد تو چه فكر مي كند
  با اين حال همراه من بيا و از او معذرت خواهي كن تو نمي داني

كه با خدمت
به سلطان قدرتمند ترين حيوان خواهي بود همه ي حيوانات به تو احترام مي
گذارند و از تو

طلب بخشش و رحمت مي كنند

 الاغ دوباره فكر كرد كه روباه به او راست گفته بنابر
اين موافقت كرد كه به نزد شير بازگردد روباه و

الاغ نزديك شير رفتند اين
بار شير با خونسردي گفت خوش آمدي دوست من تو با نا مهرباني دويدي و

رفتي
نزديك تر بيا تو وزير اعظم من هستي

وقتي الاغ نزديك تر شد شير به او حمله كرد و با يك ضربه ي
محكم به سر الاغ او را كشت او از روباه

قصه های کوتاه کلیله و دمنه برای کودکان

تشكر كرد وقتي كه مي خواست الاغ را
بخورد روباه گفت سلطان درست است كه شما گرسنه هستيد اما

سلطان بايد قبل از
غذا حمام كنند

شير كمي فكر كرد و گفت حرفت درست است

و براي حمام به كنار رود رفت در نبود شير روباه كمي فكر
كرد و گفت من بودم كه با زحمت اين الاغ را

به اينجا كشاندم ولي شير با
حماقت خود آن را از دست داد اين من هستم كه شايسته ي خوردن بهترين

قسمت
الاغ هستم

بعد سر الاغ را شكافت و مغز الاغ را خورد

وقتي كه شير از حمام باز گشت متوجه شد كه سر الاغ شكافته شده و گفت پس چرا سر اين الاغ شكافته

شده

روباه گفت عالي جناب خودتان با يك ضربه سر اين الاغ را خورد كرديد و او را كشتيد

شير دوباره پرسيد پس مغزش كو ؟

روباه گفت قربان الاغ ها كه مغز ندارند اگر اين الاغ مغز داشت كه دفعه ي دوم اينجا نمي آمد

در زمان هاي قديم در كشور هند يك مرد و يك زن زندگي مي
كردند اين خانواده هيچ وقت صاحب فرزندي

نمي شد براي همين مرد تصميمي گرفت
در يك صبح او به بازار رفت و يك ميمون خريد از آن پس شادي

بر خانه حكم فرما
شد زن و مرد ميمون را مثل بچه ي خود دوست داشتند مدت ها گذشت تا اينكه مرد
و

زن صاحب يك بچه شدند و شادي آنها بيشتر شد در يك روز زن براي خريد ميوه
به روستا رفت قبل از

رفتنش به مرد گفت كه هيچ وقت بچه را با ميمون تنها
نگذارد بعد از گفتن اين جمله زن به سمت روستا

حركت كرد بعد از رفتن زن مرد
مدتي از بچه و ميمون مواظبت كرد اما حوصله اش سر رفت براي همين

براي قدم
زدن به بيرون از خانه رفت در راه با چند نفر از دوستانش روبرو شد و گرم
صحبت با آنها شد

براي همين خيلي دير به خانه برگشت بعد از گذشت چند ساعت زن
با يك صبد ميوه به خانه برگشت وقتي

كه وارد خانه شد ميمون در حالي كه غرق
در خون بود به طرف او رفت زن با ديدن او جيغ بلندي كشيد

صبد ميوه را روي سر
ميمون انداخت و به سمت اتاق بچه دويد وقتي كه به تخت بچه رسيد ديد كه بچه
به

راحتي در تختش خوابيده بدون هيچ زخمي زن از اين اتفاق متعجب شده بود
ناگهان چشمش به بدن مار بي

جاني افتاد كه شكمش پاره شده بود زن كه دليل
خوني بودن بدن ميمون را فهميده بود به طرف در ورودي

خانه دويد در آنجا
ميمون را ديد كه بيجان روي زمين افتاده بود ميمون به خاطر ضربه ي سختي كه
به

سرش خورده بود مرده بود زن به خاطر اينكه عجولانه دست به اينكار زده بود
ناراحت شد او با چشمان

اشك آلود خم شد و به ميمون نگاه كرد ميمون مرده بود

داستان های کلیله و دمنه

در سال ها پیش چهار دوست بودند که سه نفر از آنها قدرت
ماوراالطبیعه داشتند ولی دوست چهارمی هیچ

قدرتی نداشت روزی از روز ها این
چهار دوست وارد جنگل شدند و متوجه استخوان های حیوانی شدند

دوست اولی گفت
اینها استخوان های شیر هستند

دوست دومی گفت چطور است این شیر را زنده کنیم

سه دوست معجزه گر قبول کردند اما دوست چهارم مخالفت کرد
اما سه دوست دیگر هیچ توجهی به او

نکردند یکی از دوست ها استخوان های شیر
را کنار هم گذاشت دیگری گوشت و خون شیر را با آب و

خاک و یک قطره خون به
وجود آورد دوست سومی خواست که شیر را زنده کند که دوست چهارمی

جلویش را
گرفت و گفت صبر کن اگر این شیر را زنده کنی او همه ی ما را می خورد

اما باز هم دوستانش به او توجه نکردند دوست چهارم گفت خیلی خب پس صبر کنید تا من از اینجا دور شوم و بعد شیر را زنده کنید

بقیه هم موافقت کردند دوست چهارم تا می توانست از آنجا
دور شد سه دوست دور هم جمع شدند و دوست چهارم با خواندن یک ورد شیر را زنده
کرد شیر زنده شد نعره ای کشید و به طرف سه دوست حمله کرد و همه را تکه تکه
کرد.

روزگاری شیری در جنگلی پادشاهی می‌کرد. او قدرتمند بود و هر روز از طرف حیوانات هدیه‌هایی به دستش می‌رسید، اما باز هم راضی نبود و با خودش فکر می‌کرد: «من باید برای خودم درباریانی داشته باشم که همیشه در خدمتم باشند.»
بعد از این فکر، شیر از روباه خواست تا پیش او بیاید. روباه آمد. شیر به او گفت: «ای روباه! همه می‌دانند که تو عاقل و زیرک هستی. من از تو می‌خواهم که مشاورم باشی.»
روباه تعظیم کرد و گفت: «بنده در خدمتگزاری آماده‌ام.»
شیر بعد از روباه، پلنگ را صدا کرد و گفت: «تو چابک و تیزپا هستی. من از تو می‌خواهم که محافظم باشی.»
پلنگ هم تعظیم کرد و پذیرفت. پس از آن نوبت به کلاغ رسید. شیر به او گفت: «اى كلاغ! تو می‌توانی به راحتی به هرجا که بخواهی پرواز کنی. من از تو می‌خواهم که پیک من باشی»
کلاغ هم تعظیم کرد و از آن لحظه به بعد پیک شیر شد. آن‌ها قسم خوردند که به پادشاه وفادار باشند. شیر هم قول داد که غذای آن‌ها را فراهم کند و کاری کند که زندگی راحتی داشته باشند.
همه چیز به خوبی می‌گذشت. روباه، کلاغ و پلنگ در همه‌ی کارها به پادشاه کمک می‌کردند. هرجا می‌خواست می‌رفتند، در شکار همراهش بودند و وقتی او سیر می‌شد باقی مانده‌ی غذایش را می‌خوردند. به همین خاطر هیچ وقت گرسنه نمی‌ماندند.
یک روز، کلاغ پیش شیر آمد و گفت: «سرورم! آیا تا به حال گوشت شتر خورده‌اید؟ گوشت او بسیار خوشمزه است. من یک بار در بیابانی گوشت شتر خوردم و بسیار لذت بردم.»
شیر که تا آن روز مزه‌ی گوشت شتر را نچشیده بود و حتی اصلاً شتر را ندیده بود، گفت: «از کجا می‌شود شتر پیدا کرد؟»
کلاغ جواب داد: «چند فرسنگ دورتر از این‌جا، بیابانی هست. من بالای آن بیابان پرواز می‌کردم که شتری چاق را دیدم. او داشت تنهای تنها راه می‌رفت.»
شیر فوری ماجرا را برای روباه و پلنگ گفت و از آن‌ها خواست تا نظر خودشان را بگویند. روباه و پلنگ درباره‌ی بیابان هیچ چیز نمی‌دانستند، اما چیزی نگفتند زیرا فکر می‌کردند اگر پادشاه بفهمد، فکر می‌کند کلاغ عاقل‌تر و داناتر از آن‌هاست. آن‌ها به شیر گفتند: «حرف کلاغ درست است. گوشت شتر مزه‌ای بسیار خوبی دارد که پادشاه حتماً باید از آن بخورد.»
صبح روز بعد، شیر و دوستانش به طرف صحرا حرکت کردند. خیلی زود به جایی رسیدند که دیگر از جنگل، درختان سرسبز و سایه خبری نبود. آفتاب داغ بود و صحرایِ خشکِ بی‌آب و علف. کلاغ جلوتر از همه پرواز می‌کرد و راه را نشان می‌داد. او اصلاً از گرما ناراحت نبود و پشت سر هم داد می‌زد: «عجله کنید! شتر همین نزدیکی‌هاست.»
اما شیر دیگر نمی‌توانست راه برود. شن‌های داغ صحرا پنجه‌هایش را سوزانده بود. او ایستاد و فریاد زد: «من گوشت شتر نمی‌خواهم. زود مرا به جنگل برگردانید.»
از صدای فریاد شیر، روباه و پلنگ و کلاغ ترسیدند. آن‌ها از جنگل دور شده بودند و نمی‌دانستند شیر را که خیلی عصبانی بود چطوری به خانه‌اش برگردانند.
روباه که خیلی باهوش بود، فوری نقشه‌ای کشید. او به دیگران گفت: «شما این‌جا منتظر بمانید. من می‌روم و کمک می‌آورم.»
روباه به سرعت از آن‌جا دور شد. رفت و رفت تا بالأخره شتر را پیدا کرد. به او گفت: «عجله کن! پادشاه ما می‌خواهد تو را ببیند.»
شتر گفت: «پادشاه شما؟ او دیگر کیست؟ من فقط ارباب خودم را می‌شناسم و هر جا که بخواهد برایش بار می‌برم.»
روباه گفت: «شاه ما یک شیر نیرومند است که ارباب تو را کشته. حالا تو آزاد هستی و دیگر لازم نیست در این صحرای داغ، بارکشی کنی. شاه از تو خواسته است پیش او بروی و بقیه‌ی عمرت را با راحتی زندگی کنی. اگر می‌خواهی همراه من بیا.»
شتر که از بارکشی خسته شده بود و از راحت زندگی کردن بدش نمی‌آمد، به دنبال روباه به راه افتاد. پس از مدتی، پیش شیر رسیدند. همه از دیدن آن‌ها خوشحال شدند. روباه به شیر گفت: «قربان! لطفاً سوار شتر شوید تا پنجه‌هایتان نسوزد. ما باید به جنگل برگردیم.»
شیر، روباه و پلنگ سوار شتر شدند و راه افتادند. کلاغ هم پروازکتان راه را به آن‌ها نشان می‌داد. خلاصه خسته و گرسنه به جنگل رسیدند. دیگر وقت شام بود. همه منتظر بودند تا شیر، شتر را بکشد، اما شیر به شتر نزدیک شد و گفت: «دوست من! به خاطر این که مرا نجات دادی از تو سپاسگزارم. تو می‌توانی هرچقدر دلت می‌خواهد این‌جا بمانی. من هم قول می‌دهم از تو محافظت کنم.»
روباه، پلنگ و کلاغ با تعجب به هم نگاه کردند. بعد از آن‌همه زحمتی که برای پیدا کردن شتر کشیده بودند، شیر نمی‌خواست او را بکشد. ناگهان شیر غرید و گفت: «شما سه نفر! مگر نمی‌بینید من گرسنه‌ام؟ پنجه‌هایم سوخته و نمی‌توانم دنبال غذا بروم. فوری بروید و چیزی برای خوردن پیدا کنید.»
روباه، پلنگ و کلاغ اطاعت کردند و از آن‌جا دور شدند، اما برای شکار و پیدا کردن غذا نرفتند بلکه گوشه‌ای نشستند تا با هم فکر کنند و نقشه‌ای بکشند تا بتوانند شتر را مجبور کنند که از شیر بخواهد، او را بخورد. بعد از کشیدن نقشه، آن‌ها پیش شیر برگشتند. کلاغ جلو رفت و گفت: «جناب شیر! هرچه گشتیم غذایی برای شما پیدا نکردیم و چون دوست نداریم به شما سخت بگذرد، پس مرا بخورید و سیر شوید.»
روباه جلو دوید، کلاغ را کنار زد و گفت: «نه، تو خیلی کوچک هستی. من بیشتر از تو گوشت دارم. عالی‌جناب! خواهش می‌کنم مرا بخورید.»
هنوز حرف روباه تمام نشده بود که پلنگ جلو دوید و گفت: «نه قربان! من از همه بزرگ‌ترم، مرا بخورید.»
شتر که در گوشه‌ای ایستاده بود، با دیدن فداکاری آن سه با خودش فکر کرد: «من هم باید وفاداری خود را به شاه ثابت کنم.» برای همین جلو رفت و گفت: «من هم دوست دارم جانم را فدای شما کنم. این دوستان بیشتر از من به درد شما می‌خورند. آن‌ها زنده بمانند بهتر است. پس به جای آن‌ها مرا بخورید.» روباه، پلنگ و کلاغ خوشحال شدند و خودشان را برای خوردن گوشت شتر آماده کردند.
شیر گفت: «من از همه شما سپاسگزارم. حرف شما را قبول می‌کنم و شما را یکی‌یکی می‌خورم.»
با شنیدن حرف‌های شیر، کلاغ فوری پرواز کرد و رفت. روباه و پلنگ هم دوان‌دوان فرار کردند و از آن‌جا دور شدند، اما شتر ایستاد و خودش را برای قربانی شدن آماده کرد.
شیر خندید، به سوی شتر رفت و گفت: «شتر جان! تنها تو ثابت کردی که به من وفاداری. من تو را نخواهم خورد و تا وقتی زنده هستم از تو مراقبت می‌کنم و نمی‌گذارم کسی آزاری به تو برساند.»
شتر با شادی از او تشکر کرد. شیر با خودش گفت: «مهربان بودن از همه چیز بهتر است.»

برای دیدن پربازدیدترین های نی نی نما لطفاً کلیک کنید…

تمامي حقوق مادي و معنوي سايت براي ني ني نما محفوظ مي باشد و استفاده از مطالب فقط بادرج نام و لينک سايت مجاز است.

برای دانلود قانونی کتاب قصه های کلیله و دمنه و دسترسی به هزاران کتاب و کتاب صوتی دیگر، اپلیکیشن کتابراه را رایگان دانلود کنید.

برای دانلود قانونی کتاب قصه های کلیله و دمنه و دسترسی به هزاران کتاب و کتاب صوتی دیگر، اپلیکیشن کتابراه را رایگان دانلود کنید.

کتاب “کلیله و دمنه” حدود دو هزارسال پیش به وسیله یکی از دانشمندان هندی به زبان سانسکریت نوشته شده است.
برزویه طبیب از دانشمندان زمان خسرو انوشیروان پادشاه ساسانی این کتاب را از هند به ایران آورد و به زبان پهلوی ترجمه کرد.

این کتاب دارای حکایات ارزشمند اخلاقی و روش های زندگی است که از زبان دو شغال به نام کلیله و دمنه نقل شده استو در آن سعی شده حکایت های آموزنده و دارای نکات ارزنده به صورت ساده و قابل استفاده برای کودکان و نوجوانان بازنویسی شود تا مورد استفاده این عزیزان قرار گیرد.

بخش هایی امتن کتاب:

قصه های کوتاه کلیله و دمنه برای کودکان

در روزگاران قدیم در دامنه ی کوهی بزرگ درختان زیادی وجود داشت که در بالای آنها پرندگان زیادی لانه داشتند در میان آنها کلاغ و کبکی بودند که تازه به آن محل آمده بودندو خیلی زود بایکدیگر دوست صمیمی شدند.
یک روز صبح زود کبک برای آوردن غذا بیرون رفت و باز نگشت چند روزی گذشت و از او خبری نشد کلاغ همه جارا گشت و از او اثری پیدا نکرد باخود گفت:
شاید نتوانسته راه باز گشت را پیدا کند و گم شده است یا در جای دیگری لانه ساخته است.
کلاغ که دیگر تنها شده بود خود را به کار کردن مشغول کرد تا جای خالی دوست خود را کمتر احساس کند اتفاقا موشی از آنجا می گذشت و لانه خالی کبک را دید خوشش آمد و تصمیم گرفت همانجا زندگی کند.

مقدمه:
ماهی خوار و خرچنگ
موش آهن خوار
شتر ساده لوح و کلاغ ناقلا
فیل ها در چشمه ی ماه
داستان موش و گربه
آهو و لاک پشت
ماهی کوچولو
کبوتر ها و زاغ
مرغابی ها و لاک پشت نادان
دختری که موش بود
درخت سخن گو
خرگوش دانا و شیر مغرور
مار بدجنس و شغال دانا
کلاغی که  قدر خود را نمی دانست
مرد خوش خیال
خرگوش حسود و گاو قهوه ای
مرد دهن بین
روباه باهوش
قورباغه و خرچنگ دانا
گربه ناقلا
قلب میمون
مار حیله گر
مرد ثروتمند و دزدان احمق
جواهر فروش و مرد نوازنده
گرگ و مرد شکارچی
شیر گَر
ماهی خوار خیالباف
شغال دانا و شیر دهن بین
شیر پر خور
پسر پادشاه و پرنده ی مادر
میمون بیچاره
انتقام خوابگزاران نا اهل
میمون و مار و ببر
مرد هیزم شکن
کبوتر عجول
آز و مال

برای دانلود کتاب قصه های کلیله و دمنه و دسترسی قانونی به هزاران کتاب و کتاب صوتی دیگر، اپلیکیشن کتابراه را نصب کنید.

کتابراه مرجع قانونی دانلود کتاب الکترونیکی و دانلود کتاب صوتی است که امکان دسترسی به هزاران کتاب، رمان، مجله، و کتاب صوتی و همچنین خرید کتاب الکترونیک از طریق موبایل تبلت و رایانه برای شما فراهم می کند. شما با استفاده از کتابراه همیشه و همه جا به کتاب‌ها و کتابخانه خود دسترسی دارید و می‌توانید به سادگی از هر فرصتی برای مطالعه استفاده کنید. در کتابراه برای همه سلیقه‌ها از داستان، رمان و شعر تا روانشناسی، تاریخی، علمی، موفقیت و… کتاب‌هایی پیدا می شود. همچنین در کتابراه هزاران کتاب رایگان نیز قابل دانلود است. اپلیکیشن کتابخوان کتابراه برای اندروید، IOS و ویندوز در دسترس است.

برای دانلود قانونی کتاب صوتی قصه‌های کلیله و دمنه و دسترسی به هزاران کتاب و کتاب صوتی دیگر، اپلیکیشن کتابراه را رایگان دانلود کنید.

برای دانلود قانونی کتاب صوتی قصه‌های کلیله و دمنه و دسترسی به هزاران کتاب و کتاب صوتی دیگر، اپلیکیشن کتابراه را رایگان دانلود کنید.

کتاب صوتی قصه‌های کلیله و دمنه نوشته مهدی آذر یزدی از مجموعه قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب، دربردارنده‌ی 25 داستان زیبا و آموزنده است.

کلیله و دمنه (Kalila and Demna) اثری ادبی و اخلاقی است که از قدیمی‌ترین و معروف‌ترین متون ادبیات جهان بشمار می‌رود و تاکنون به بسیاری از زبان‌های مختلف جهان ترجمه شده است.

کتاب کلیله و دمنه تقریبا در 2000 سال پیش به زبان هندی قدیم نوشته شده و بعد به دستور انوشیروان به زبان پهلوی ترجمه شده است. بیشتر داستان‌های این کتاب از زبان حیوانات ساخته شده و منظور نویسنده این بوده که مخاطب کتاب همین‌‌طور که داستان و افسانه می‌‌شنود، دستورات اخلاقی و رازهای زندگی را نیز بیاموزد. متن فارسی کلیله و دمنه سخت است و کلمه‌های عربی زیادی در آن وجود دارد که خواندن آن را برای کودکان و نوجوانان مشکل می‌کند.

قصه های کوتاه کلیله و دمنه برای کودکان

کلیله و دمنه بنابر برخی روایت‌های تاریخی، از نخستین متون داستانی به زبان فارسی است. در تاریخچه این اثر گفته شده که این کتاب در واقع تألیفی ‌است از چند اثر هندی که مهم‌ترین آن‌ها پنجه تنتره به معنی پنج فصل و به زبان سانسکریت است. محتوای کلیله و دمنه پندآموز است و به طور عمده پندهای آن در قالب حکایت‌هایی از زبان حیوانات نقل شده‌ است. نام این کتاب نیز از نام دو شغال با نام‌های کلیله و دمنه گرفته شده‌ است که بخش بزرگی از کتاب اختصاص به داستان این دو شغال دارد. 

این کتاب برای نخستین بار از زبان سانسکریت به زبان پهلوی ترجمه شد که امروزه اثری از آن در دسترس نیست ولی ترجمه‌های موجود در این اثر از نظر محتوایی از نزدیک‌ترین ترجمه‌ها به زمان منتسب به خلق اثر توسط برزویه ‌است. با این حال پس از حمله اعراب به ایران، کتاب کلیله و دمنه توسط فردی به نام ابن مقفع به زبان عربی نیز ترجمه می‌شود و پس از آن به زبان‌های یونانی، ترکی، اسپانیایی، روسی و آلمانی.

این کتاب اما جدای از سرگذشت عجیب خود، از نظر محتوای داستانی بسیار شنیدنی است و به نوعی بیانگر اندیشه، علم و تفکر نسل بشر در قرن‌های بسیار گذشته است. آنچه از ترجمه‌های موجود از این کتاب بر می‌آید تالیف آن در 10 فصل است که با عناوین شیر و گاو، کبوتر و طوق‌دار، بوزینه و سنگ‌پشت، بی‌تدبیری، موش و گربه، بوم و زاغ، شاه و پنزوه، تورگ (شغال)، بلاد و برهمنان و شاه موشان و وزیرانش نوشته شده است و در هر یک از داستان‌های حکمت‌آمیز در مورد زندگی این حیوانات که بدل از برخی از انسان‌ها و شیوه زندگی آن‌هاست به چشم می‌خورد.

نگاه دقیق و ظریف و ارائه راهکارهای انسانی برای زیستی عالمانه و خردورزانه از مهم‌ترین ابزاری است که این اثر از آن‌ها برای ارتباط با مخاطبانش استفاده کرده است و لطافت بیان نویسندگان اصلی آن بوده که باعث شده تا امروز این داستان‌ها خواندنی و شنیدنی باشند و به آن‌ها رجوع شود.

برای دانلود کتاب صوتی قصه‌های کلیله و دمنه و دسترسی قانونی به هزاران کتاب و کتاب صوتی دیگر، اپلیکیشن کتابراه را نصب کنید.

کتابراه مرجع قانونی دانلود کتاب الکترونیکی و دانلود کتاب صوتی است که امکان دسترسی به هزاران کتاب، رمان، مجله، و کتاب صوتی و همچنین خرید کتاب الکترونیک از طریق موبایل تبلت و رایانه برای شما فراهم می کند. شما با استفاده از کتابراه همیشه و همه جا به کتاب‌ها و کتابخانه خود دسترسی دارید و می‌توانید به سادگی از هر فرصتی برای مطالعه استفاده کنید. در کتابراه برای همه سلیقه‌ها از داستان، رمان و شعر تا روانشناسی، تاریخی، علمی، موفقیت و… کتاب‌هایی پیدا می شود. همچنین در کتابراه هزاران کتاب رایگان نیز قابل دانلود است. اپلیکیشن کتابخوان کتابراه برای اندروید، IOS و ویندوز در دسترس است.

 

قصه های کوتاه کلیله و دمنه برای کودکان
قصه های کوتاه کلیله و دمنه برای کودکان
0